از قیامت بخوانید گلچینها

قــیامــــــــت

 
 
 
 
 
مختصر معلومات!
کتاب قیامت مکتب راه سوم من داستان ساده، لاکن تکاندهنده دارد که یک عیب ما ملت را به رخ ما می زند.
این کتاب از جمع هفت کتاب خاطرات من و گرگهاست، دوره خلقی ها و پرچمی ها را از دید زاویه یی پیشکش می کند، چگونه خطاهای کوچک سبب می گردد ملت قدم بقدم به مشکلها می افتد.
کتاب قیامت با کتابت شیرین طوری نگارش دارد یک کلمه را که زبان گفت کلمه عقبی زیر زبان در رقص می گردد تا بدون بندیش زبان جمله تکمیل گردد و صدها کلمه تازه از زبان شیرین پارسی طوری در جملات جایگزین شده، مخلص مطالعه از روح جمله معنی اش را ادراک می کند.
در نیم این کتابکه مخلص مطالعه رسید به یک حقیقت تلخ رودررو شده به جمله های اندرز دار برمی خورد و کتاب وزن سنگین اش را پیشکش نموده توان قلمم را بیان می سازد.
کتاب نهایت شیرین است در بین شیرینی اش پیام های از حقیقت تلخ حیات ما ملت دارد و مطالعه کننده را به اخیر رساندن تشویق نموده دوست این کتاب می سازد.
ادعا دارم هر مخلص مطالعه اگر ده بار کتاب را بخواند در بار یازدهم نیز سخنان جدید را کشف می کند و ادعا دارم بیشمار جایزه ها را در آینده بر خود نصیب می سازد لطف کنید کتاب قیامت من را بخدانید.
از 1 تا 10 شماره وجود دارد تا مخلص های مطالعه صحفه ها را از یاد نبرند. 
اوکتای اصلان راه سوم     

     قیامت!
     دانه های باران بهاری بالای لاله گلها می افتیدند، هوا روبه گرمی می رفت، دشت و دامن کوهها از سرسبزی و لاله های سرخ، سفره ی بهشتی را روی زمین هموار کرده بودند.
 
      طرب برخاست ز جوهر لاله از زمین    
     جام باده عشــق را داد از بوی یاسمین
 
    هواکه نیم باز و نیم ابر بود مرواریدهای باران دانه دانه می افتیدند بر زمین یکه بهشت شده بود از جوهر بهار.
 
     چو باده ناب مروارید باران
     مــی افتید سر گلهای گلستان  
 
     همه جا هیاهوی بود به مانند نشه گی شراب گرفتگی. پرندگان بین هیاهوی ظریف با شوق پر زده، نغمه سرایی می کردند.
 
     سکونت حرام در او عشرت بهار
     نشـــاط و خوشی بین گل و گلذار
 
     در او بهار زیبا، زبیده از گل های منطقه شانزده اش را بر هفده داده بود، عفیف نارین تابانی. وی دختر زیبای منطقه بود که با قد بلند، موهای دراز با آبشاری سیاه داشت و با چشمان مست معصومانه مشکی، معشوقه دلربا دوستانش بود و با اندام نازیک، یک زیبای نازنین نهالی بود و با فانتزی خود، بر اطرافیان نشه می پاشید و در فضا شاعرانه به سر می برد با خُلق و خوی پر احساسات ظریفش.
 
     شــانزده را داده بود قدم از هفده داشت
     عفیف و نارین خورشید در دیده داشت
     نهال نازیک با خــــــــوی ظریف خود
     با چشمان مشــــکی رفتار آزاده داشت
 
     در او بهار هفده که با بهار او سال، جفت بهار را تجلیل می کرد، در لیسه ی منطقه در صنف یازدهم بود. چشمان مشکی اش با لبان نشه پخشش، نگرش بسیاری از جوانان منطقه را جلب داشت. بین فریفته دلها که شیفته این گل بهار شده بودند، مجذوب جوانی بود بیشتر از دیگران شوریده در حُسن این زیبا قرار داشت و بی قرار در تجسس بود تا دل باخته اش را پیشکش این پری کند.
 
     در او موسم بهار تننازی داشت زبیده
     بوی ریحان را مـــی داد او زیبا زاده
     نفح مشکـی می پاشید ز اندام زیورش
     شوریدگــــــی از او بود مثل نشه باده
 
     جوان دلفریفته در همان لیسه بود که زبیده درس می خواند. چشم بازی های جوان، زبیده را مثلیکه لاله از نوازش شمال ظریف بهار، در لرزه  شده باشد به رعشه آورده بود.
 
     به رعشه مــــی شد زیبا از چشمزن
     مثل لاله می لرزید از شمال ساززن
     نوازنده عشق بود از او ســــــوی او
     نوسان و به جنبش زیبای غمزه زن
 
     بی صدا با نگرشها عشق را ردبدل می کردند در او لحظه هایکه هنوز بر دوست داشتن همدیگر باوری نداشتند. چونکه بینش شان همثال شبنم بهاری بود هنوز باران عشق بالای شان نباریده بود. فقط با هوس های ظریف یک باد ملایم بر وجودها وزیدن داشت که نمی دانستند توفان عشق است یا که فریب او سن جوانی!
 
     نگرش های زیبا ردبدل عشق بود
     بر ســــوی هم یک هنر رشق بود
     بـــــــــــی ندا عشق به خود سری  
     در بین جانبین عشق مشـــــق بود
 
     بانگ هوای بهار، ملایم می وزید، مثلیکه برای تجسس این عشق وظیفه دار شده باشد و بر دو طرف ایلچی گری نموده پیام عشق را رسانده باشد و بر هوس و خیال دو طرف نشه گی بهار را با عشق سبب شده باشد.
مانندیکه مریض را در هنگام عملیات جراحی بی هوش می کنند آنها را در بیداری بی هوش ساخته بود بانگ هوای بهار از ردبدل نگریشها که طلسم عشق بود.
 
     هوای عشق میوزید ز بهار عشق
     بر ســـوی هر دو با تکرار عشق
     ایلـــچیی دو طرف او لحظه بهار
     با باد ظریف بر گـــــــلزار عشق
 
     زبیده نظرافکندی جوانان را حس داشت ولیکن بین همه او جوانیکه وی را بیشتر بر مقابل نگاه هایش شوریده کرده بود همچون ماهی که از آب بیرون شده باشد از داخل بین تلاطم افتیده بود، مگر او هیجان حسی بود نه با اراده که غیر طبیعی باشد.
 
     نظر افکندیـی جوان بر او تازه
     سبب تلاطـــــــم یک حس آزاده
     شوریدگی داخل غوغوای دیگر
     چون ماهــی تپیده عشق آفرازه
 
     عشق در حال فروزان بود، چون بهاریکه، آهسته آهسته سردی زمستان را می برد، نسیم، هوای بهاری را می  آورد، مثل او هوا، دل زبیده و دل مجذوب شده او جوان را بهار عشق می گرفت در او سن دیوانگی شان.
 
     دره ز دره هــــوا ز بهار آید
     عشق چنین آمــــــد گفت باید
     زبیده محبوب بر مجـــــذوب
     به سن دیوانگی تسلیمی بیاید
 
     عشق که لاو خود را آلاو ساخته بود با آهستگی قلب های زبیده و دلداده اش را اسیر می گرفت. مجذوب شده ی زبیده حبیب جان نام داشت یک صنف بالا از زبیده در اخیر سال لیسه.
 
     در محمل عشق سوار هر دو
     میرفتند خاطر عشق یک سو
 
     حبیب جان جوان آرام با سکونت دماغی با خوی خوش بر معشوقه تارزنساز عشقش بود که بر نظرگاه وی فرهاد زمانش می شد. وی برادر مدیر لیسه بود که در لیسه دیگر مدیر بود و هر کی از اعتبار برادرش با عزت حرمت داشت. دل زبیده بر سوی او ساز عشق زدن را شروع کرده بود آرام و ساکن که با نگریستن های ظریف در نمایش دادن حُسن خود.
حبیب جان نیز غمزه عشق را می زد لیکن بی صدا.
 
     غمزه های ظریف ز هر دو ســـو عیان
     چون عشق گل بلبل چراغان و چراغان
     نمایش هنر ز کیمیای عشــــــــــــــــــــق
     ساکن و با تلاطــم خروشان و خروشان
 
     نمایش این عشق که بی ندا با بانگ هوای هوس، تن اندازی داشت بین قلب های دو دلداده، و لیکن جز از نظر افنکندیها، جسوری دل را نداشتند تا همصحبت شده پنجره دل را روی همدیگر باز کنند.
بهار بود دروس مکاتب آغاز شده بود، او بهار او سال در کشور میلادی می شد تاریخ سر از نو نوشته می گردید با نوسان سازی های مصیبت!
هنوز بیش از چند روز از شروع سال جدید تعلیمی نگذشته بود که یک عشق در سر زمین زبیده نیشتر می زد و دل زبیده را اسیر بر حبیب جان می کرد و حبیب جان را مجنون بر زبیده در بین حوادث سیاسی کشور.
 
     نمایش عشـــــــــــقی باهوای هوس
     ســـــــــــاخته بود زیبا را گل رس
     بوی مشــــــــکی میوزید از او گل
     از دل به دل می آورد هوای بوس
 
     حبیب جان در تلاش بود تا یک بار پنجره صحبت را باز کند و لاکن بهانه وجود نداشت، مگر نگریستنها حتمی یک شانس را می داد. زبیده مانند حبیب جان در تکاپوی بود که بهانه پیدا شود با وی همصبت شود. روزچهارشنبه بود معلم ادبیات از سروده های سعدی، صنف را وظیفه دار ساخته بود تا در روز بعد هر کی در ارتباط او شعر، نظر اندازی کند. سیستم ازبری در وطن منطق درس را بر جای آورده بود حتی مفهوم شعر سعدی دست بدست کپی شده ازبر می شد. ازبر که می شد بسیاری از شاگردان چه گفتن سعدی را نمی دانستند چونکه معلمین با سیستم ازبری تربیت شده بودند. خود معلمین چندان از مفهوم شعر خبرنداشتند زیرا پژوهش وجود نداشت. این فرهنگ از مکاتب شروع بود تا تحصیلات عالی و از تحصیلات عالی فرد فرد ملت افغانستان را اسیر گرفته بود و در بین این اسارت از ارزش های ملی وطنی، ملت را آموزش داده بودند تا هر کی بدون تجسس فقط ازبر کند و حتی نداند ازبر شده در کدام استقامت ملت را می برد؟
 
     این دست توست انکار کنی ستاره گان را
     یا خـــــورشید زمین را یا حقوق زمان را
     هر چه ره دروغ گویــــی قبول است ولی
     او سیستم ازبر مــــــــــــــی کشد وطن را
 
     زبیده زیر زبان با خود بحث می کرد، نتیجه به آن رسید تا تصمیم بگیرد بهانه نداشتن نوت نموده، نوت سال گذشته حبیب جان را تقاضا کند یا نی؟ دل نا دل تصمیم گرفت رجا این بهانه را استفاده نموده همصحبت شود. شرمدار سوی حبیب جان نزدیک شد. حبیب جان که از هجر عذاب می دید چون شگفه های نورس، غنچه های امیدش با نزدیک شدن زبیده در نوازش آمد تا باز شده چشمداشت قلبی اش را بی صدا با نگاهها، ابراز کند.
مانند غنجه به باز شدن شد زیرا سخن از زبیده می شنید.
 
     رجا عشق پروانه که بر شمع تسلیم
     به چشــــــمداشت عشق شمع ضریم
     شمع که قطره وار میریزد به عشق
     پروانه سوخت نداند که عشق تنظیم
 
     زبیده با ناز ظریف کمی شرمی با صدا لرزیده گفت: ببخشید میتوانم خواهشی داشته باشم؟ حبیب جان که او خواهش را از دل و جان در کرانه قلبش آرزو داشت تبسم نازیک کرد جواب داد امر باشد. زبیده بر زمین می دید جان در لرزه بود سخن از زبان از تاثیرات توفان قلب لرزیده ریخت گفت: اگر نوت سال گذشته تان نزدتان باشد بر نوت ادبیات تان ضرورت دارم. حبیب جان بدون مکث کردن آری گفت و ادامه داد: فردا در خدمت تان می رسد. زبیده سر را که پایان کرده بود با نگریستن معنی دار بلند کرد با تبسم ظریف تشکری نمود. مثلیکه گل و بلبل از سیماشان پیام عشق را برسانند تا جلوه های عشق، تن نازی گل را رخ بلبل بزند، عندلیب مست شده بر بلبل سرایی شروع کند، چنین بود صحنه.
 
     ز جلوه عهد وفا که ز گل برسـد
     بلبل به شوق می آید از دل رسد
     تن نازی گل با نسیم ز باغ وزد
     باده ی عشق به بلبل مــــی رسد
 
     حبیب جان در ختم تایم مکتب با عجله در خانه رفت تا دفترهای نوت های سال گذشته اش را سراغ کند. مادر، فرزند را شتابزده دید از دور از اطاق دیگر صدا زد گفت: چه شد بچیم؟
چرا عجول آمدی خیرت است؟
فرزند جواب نداده دفترها و کتابها را ریخت و پاش کرد. مادر که نزد پنجره نشسته بر حویلی دیدن داشت بلند شد نزد اولاد آمد دید و کمی مکث کرد که فرزند در تلاش یافتن چیزی از بین دفترها و کتابهاست. دو باره پرسید: چه تلاش داری چیزی گم کردی؟ حبیب جان روی طرف مادر گشتاند و گفت: آری دفتر نوت ادبیات سال گذشته را سراغ دارم یا که شما دفتر نوت ام را گرفتید؟ مادر با حیرت پرسش را با پرسش جواب داد چی؟ چه کار بر دفترهای نوت تو دارم؟
چنین گفت از نزد اولاد در اتاق خود رفت در همان جا قبلی اش نشست سوی حویلی دید، مثل یکه کدام نمایش باشد. فرزند با تکاپوها از بین دفترها دفتریکه نوت ادبیات نوشته بود یافت و ورق زد که همان شعر سعدی معنا شدگی بود. کتابها و دفترها را دو باره جاگیزین کرد نزد مادر رفت خیلی خرسند بود در بغل مادر، خود را انداخت از روی مادر ماچ کرد. مادر خندید گفت: بچیم هنوزهم طفلباری هستی، چی؟ یا که دفتر نوت سال گذشته ات تو را خوش ساخت؟ حبیب جان جواب داد. آری مادر و ادامه داد گفت: کسی از من طلب این دفتر را کرد روزها آرزو داشتم چند سخن حرف بزند حتی دشنام!
مادر خیره شد پرسید: چه تو از کی گپ می زنی؟ حبیب جان دو باره مادر را بوسید روبرو وی نشست گفت: یک دختر است در صنف یازده، نامش زبیده است بسیار مقبول است. زیبایی زبیده بین بچه ها دایم سبب تبصره است. هر کی در صنف ما علاقه دارد با وی دوست شود لیکن بر کسی روی خوشی نمی دهد. من اولین کسی هستم وی خاطر دفتر نوت ادبیات همصحبت شد. مادر دعا کن بیشتر با وی آشنا شوم ولله من عاشق شدم.
مادر کی بودن زبیده را می دانست و از نزدیک وی را در چند محفل خوشی همسایه های منطقه دیده بود. زبیده بین زنان نیز نام زیبایی را از خود کرده بود. وی در سن خردی چندان نظر کسی را جلب نداشت و اما پای بر جوانی که گذاشت یک نور در سیما پیدا کرد. قدوقامت زبیده یک بارهگی در جوانی، چون نهال تازه دم که در بهار قدبلند می کند ظریف با گلهای زیبایی، مانند سرو شراب زیبایی معشوقه که عاشقش را مست می سازد قدح شده بود هر کی از جوانان منطقه به تسلیم رجا قلب بر آرزوی نوشیدن شراب سعادت از وی بودند تا مست در زندگی شوند.
مادر تبسم کرد چیزی نگفت فرزند بلند شد با بینی اش اشاره عجیب کرد مادر را خنده گرفت. حبیب جان در اتاق خود رفت مادر لحظه ی در تفکر رفت بر زمین دید، مانندیکه از دل راضی باشد سر را بلند کرد با سیما اشاره ی عجیب نموده کمی سر و گردن را این سو آن سو نمود مثلیکه بر کسی پیام بدهد لاکن کسی نبود در حقیقت در دل با خود صحبت داشت. بلکه وی نیز همنظر فرزند بود و احتمالا علاقه داشت بر وی عروس شود. بعدی چندی تبسم نازیک کرد گفت: بزغاله ی کور اگر گرسنه گردد بهار سر سبز چشم نابینای وی را باز می سازد. چنین گفت بر دل زمزمه کرد.
 
     ترسم از آن که زغم عشق دیوانه شود
     به جــور یار بافتد سوی می خانه شود
     بنوشد باده ی زیاد ز جور و غم عشق
     مادر را نشناسـد و عاشق بی لانه شود
 
     حبیب جان فردا از سحر برای رفتن در مکتب ترتیب های خود را گرفت و کمی وقتتر از دیگر روزها از خانه برآمد. فرزند که از خانه برآمد مادر دیده تبسم می کرد. حبیب جان در نزدیکی مکتب زیر دیوار نشست و به بهانه کتاب خواندن خود را بر دیده های چشمان دیگران مصروف نشان داد تا کسی از همصنفها هم صحبت نشود. چشم سوی کتاب بود و لاکن چشم دل در راه دلبر بود تا از آمدن نگار خبردار شود، زیر چشم بر او سمت ترصد داشت. لحظه ها سال شده بود که وقت سپری نمی شد. با تلاطم داخل وجودش در پی رجا دل بود که قلب اسیر بر عشقی شده بود یک دانه گل زیبا در دنیایش زبیده بود. زبیده بی خبرتر از عاشقش عاشقتر بود تا با بهانه نوت با وی آشنا شود و بر دل عاشقش گل سرخ شود که عندلیب دلش را دایما سوق بر سمتی دهد برهمیش بلبل عشقش شود و بر پنجره ی عشقش پرنده ی باشد برای زبیده ترانه سرایی کند.
بین گلستان عشق، اینبار قلب های عاشق دو دلداده، گل و بلبل بوستان عشق بودند دور از نظر هر کی در او منطقه!
زبیده با زیبایی معصومانه چون پارچ شراب بود که هر دیده را از دور نشه می ساخت و صنعت تنگری را از خود بر نمایش می داد. باده ی این زیبایی هر کی را برای دیدار کردن سر به تسلیم می آورد چون صهبا از انگور انگبینی بود که مایه ی این راف از خمر دلکشی شیرین زیبایی تجلی داشت که الله نصیب زبیده کرده بود.
 
     اندر دل گل مـــــــــــــایه انگبین
     او مایه گلـــــــــــــکه گل رنگین
     چو پیاله شراب ز انگور شراب
     منبعی نشـــــــــگی که گل همین
 قسمت 1
     حبیب جان منتظر بود در ظاهر آرام از داخل با توفان عشق! حبیب جان که منتظر زبیده بود زبیده با دل بهاریی عشقی اش از خانه برآمده سوی مکتب روان بود تنها با تفکرها! زبیده که نزدیک مکتب رسید عاشقش از دور شناخت و با لرزه های دست پا، بلند شد تا با وی از بهانه نوت سخنی چندی بزند. زبیده نزدیکتر شد دید که حبیب جان منتظرش است. همان لحظه احتمال داد ادراک کرده باشد در دل حبیب جان او شیرین است. آری انگبین بود او زبیده در دل حبیب جان که زبیده اش خبر نداشت. هر دو دلداده می لرزیدند و با لرزهها بلکه حرف زده نمی توانستند با او حال، زبیده نزدیک شد. حبیب جان دم راه ش ایستاد شد، چشمان زبیده با غمزه ظریف حالت شرمندگی داشت، کمی پایان آورد حرفی بر زبان نیاورد ایستاد شد. حبیب جان با لرزه های زبانی سلام داد. زبیده در سلام حبیب جان حرفی نزد لحظه ی مکث کرد پرسید: نوت ادبیات تان را آوردید؟
حبیب جان از بین کتابها کتابچه نوت ادبیات را پیش کرد گفت: بلی آوردم بفرماید.
زبیده کتابچه نوت را گرفت تشکری کرد گفت: در صنف کپی می کنم بعد در ساعت تفریح دو باره کتابچه نوت تان را میدهم. چنین گفت سوی دروازه مکتب روان شد. حبیب جان از عقب زبیده گفت: به خود ناراحتی ندهید من بر نوت کتابچه ضرورت ندارم بردایم نزد شما باشد.
زبیده سر را دور داد تشکری کرد دو باره به راه روان شد. حبیب جان از عقب زبیده داخل مکتب شد سوی کانتین مکتب رفت.
بهانه نوت ادبیات بود لیکن برق عشق روشن شده بود الکتریک گرفته بود دیگر از گرفتاری نجات نداشتند چونکه دلها دیوانه شده بر عشق گرفتاری می رفتند.
 
     مـی خور ز عشق که با گل خواهی خفت
     با مـــــــــــــونس و رفیق با همدم و جفت
     تنها نشـــــــــــــو که این راز نمیشه نهفت
     گل که پژمرده شود کی می گردد شکفت؟
 
     از آن روز چندی گذشت شرط ها برای ملاقات امکان نمی داد، چونکه بهانه وجود نداشت، لاکن دلها دیوانه به هم شده بودند، اصلان بدون قید در دل خانه، یاغیگری با خود، بدون سر بر فرمانی با هیجانها دنیای عجیب!
از دور برهم دیگرنگریستی داشتند بی ندا با دیدگاه ظریف عاشقی، از نظرگاه دیگران دور، در بین انگبین صاف عشق با طغیان های دل.
همان بهار انفاس بهشت از دم نفس های عشق برای دو دلداده ارمغانی شده بود از چشمان دیگران دور، با هوسها و آرزوها بین قلب های دو دلداده!
هر لحظه دنیای این دو عاشق، مانند سحرگاه که شنبم بهار ریزه ریزه سر گل های زیبا می ریزد، و روی گلها را بوسیده شربت نفس دهی را بخشیده مست با چهره های دلربا ساخته بلبلان را دعوت بر عشق بازی نموده، بر پاشیدن بوی گلها سبب که می شود، همچون شبنم و سحر شده بودند که گل شان عشق نو رسیده شان بود.
 
     آن لحظه عشق که به شط خون مــــــی برد
     قیس را بر وادی جنون مـــــــــــــــــــی برد
     خــــــــــــون ریخته ز دل به آرزوی شیرین
     دیوانه گان عشق را بر عشق آتشین می برد
 
     مادر حبیب جان احوال نوین فرزند را از نزدیک تعقیب و سراغ داشت. تازگی این احوال را بر فرزند بزرگش که ثمرالدین نام داشت مدیر در دیگر مکتب بود می رساند. ثمرالدین با تبسم اسقبال می کرد سن جوانی بودن را گفته نه احتراز داشت و نه چندان اهمیت می داد.
لیکن عشق زبیده در دل حبیب جان شکوفه نو از زندگی را در غنچه ساختن آورده بود. شب و روز با خیال زبیده بود سبب اینکه هر سو که دیدن داشت در چشم حبیب جان فقط زبیده ظاهر بود. مثلیکه نقاش نقش کشیدگی زیبا اش را بر چشم مخلص های هنرش پش که کند همچون یک نقاش بود که در چشم حبیب جان سیمای زیبای زبیده پیش می شد، نقاش این نقش دهنده عشق بود.
 
     عشق درد عشق را آسان نمــــــی دهد
     تا زبر و زیر نکند درمان نمــــی دهد
     ز دوست بر دوست ز عشق درد رسد
     وصال دو دل را ارزان نمـــــــــی دهد
 
     چشمان حبیب جان بر رخسار زبیده اسیر بود که عشق هر لحظه ظاهر می شد. عندلیب اسیر زیبایی و خوش بویی گل که می گردد، خار گل هم بر وی گل نمایان می شود. از تاثیر عشق که برای حبیب جان چنین اوضاع حاکم بود و وی بی قرار بود. توفان داخلی حبیب جان وی را در چشمان مادر دلداده نشان می داد. از اینکه علاقه داشت زبیده عروسش شود تا ناگفته بین همچشمان، زیبایی زبیده را رخ بزند تا هر کی بگوید وه وه چه زیبا عروس آورد!
آری بین زنان منطقه رقابتها موجود بود، سبب اینکه بیشترین زمان شان را بر خوب بد دیگران می دادند و در ترازو انصاف شان هر کی را یا خوب می کشیدند یا بد.
این فرهنگ از جمع کلتور کشور شده بود عوض آموختن چیزی، زبان بود که با حریت اش سخن چینی می کرد.
حبیب جان که با آتش عشق زبیده در آلاو اسیر بود، زبیده هم بهار او سال را دو بهار ساخته بود. چونکه از بهار عشق انفاس جنت را برای خود نصیب نموده بود و دایما در خیال و فانتزی بود.
 
     در مذهب عشق اسیر زبیده
     چو آب قطره شمعی ریزیده
     مثل حلیل شـــــبنم روی گل
     رل عشق با وی شـــــوریده
 
     نفس زنی های عشق بر دو دلداده هوس صحبت را می داد تا در اسارت زیبایی عشق، پنجره آرزوی شان را بر روی گل مانند همدیگر باز کنند. سیما شان بر همدیگر گلستان شده بود که گل های سعادت را از او بوستان بچینند. نگاه های عاشقانه را که از دور با تیر چشمان می زدند، دلها در تکاپوی بود که باید صحبت عشق را زبان شروع کند، بر این خاطر فشار بالای زبان بود تا گلدسته هوس دل را بر پیشروی یار گذارد.
 
     ز چشم مست عشــــق بوزد باد عشق
     نفح پراگنده مـــــی شود ز بهار عشق
     جلوه ی ابروی عشق زیر چشم بوزد
     عشق زنده مـــــی گردد ز دیار عشق
 
     جلوه های چشم عشق از دیده های زبیده و حبیب جان منعکس داشت. لاکن تا او زمان در مکتب کسی دقت بر چشم بازی های دلداده ها نبود. نفح خوش بویی عشق که از سر فریفته دلها پراگنده بود، عاشقان را در اسارت عطر خوش بویی اش گرفته بود. غیر از اسیر شدن بر پنجه های عشق، چاره دیگر نداشتند. عشق که بوزد نه منطق می شناست و نه بر قید قدرتی تسلیم می شود تا او قدرت بالای عشق سرداری کند. همان اندازه سیاست که با منطق و پرگرام و ذکا اجرا می شود تا با ذکا ذکاوت حریف را زیر زبر کند و با پرگرام حرکت اش را تنظیم نماید و با منطق در صورت شکست از حریف راه گریزش را بداند و لیکن عشق مبرا از همه قاعده های منطق و پرگرام و ذکا، دنیای دیگری است فقط جنونی و جنونی...
 
     بیرون سرد و ز داخل سوزنده دنیا
     چون درخت بید لرزیده و بـــی ریا
     اگر اسیر گــــــــیرد ببوس ز شر او
     ز سینه مـــی دهد عشق سرود اعلا
 
     رشک زندگی با همه داشته هایش انسان را در نقطه باریک می برد. عشق است که او دنیا را زیبا ساخته فراخی می دهد. دلدادهها در طلسم هنرهای عشق، در شوق همسخنی بودند و تلاش داشتند تا دستاویز بر این مقصد دست شان بافتد. ساعت تنفس بود، همه از درس مدتی فراغت نموده، تفریح می کردند. چشمان عشق در چشمان حبیب جان ترصد زبیده را داشت تا حرفی بزند و تا دو دلداده جسارت صحبت را کنند. زبیده همچنان بر همین منوال در پی یافتن بهانه بود تا سخنی بر حبیب جان بزند. زبیده در دهلیز ایستاد بود حبیب جان با ظاهر آرام با دل تلاطمی نزدیک شد با کمی شرمساری سر را پایان نموده پرسید: خطا نداشته باشم کدام سوال از من دارید اگر حس ام خطا نباشد چنین هدایت دارد بفرماید. زبیده با نرمی کمی زبان را لرزانده گفت: آری ببخشید که در نوت همین نوشته را ندانستم گفته دفتر نوت را باز کرد و با انگشت همان جمله را نشان داد. حبیب جان دید کمی مکث نموده تبسم کرد گفت: ببخشید جاهلی ام در نوت نمایان شده که همین کلمه بی ارتباط را ندانسته نوشته کردم که منطق جمله را دیگر ساخته است گفت و با قلم سر همان کلمه خط کشید و جمله را برای زبیده خواند. احتمالا زبیده جمله را درست خوانده بود مگر او کلمه، بهانه بود تا دریچه صحبت باز شود. حبیب جان پرسید: کدام خطا دیگر که در نوت ندارم برای تان جاهلی ام را اصلاح کنم؟
زبیده تبسم نموده گفت: خواهش می کنم نوت دفتر بسیار با سلیقه بوده سویه کتابت بالا را دارد. زیبده که در نوت دفتر دیدن داشت حبیب جان سیما شیرین نگار را تماشا می کرد. مثل بلبل که در سینه بته گل خود را پنهان می کند تا از چشمان دیگران دور بر رخسار گلش دیدن کند و مست غزل سرایی کند، حبیب جان او لحظه بلبل زبیده شده بود که بی صدا با دل پر آشوب بر گلرخ یار دیدن داشت و در دل، غزل سرایی.
 
     بختش را ز گل دیده بلبل به عشق می لرزد
     به گلرخ گل خود غزل ها را مـــــــی ریزد
     ز شـــــــوخ سینه گل کاشانه به خود ساخته
     از ناز گل مــی بوسد او لحظه گل می وزد
 
     زبیده سربلند کرد همان لحظه حبیب جان بر حال روان صحنه نبود در دنیای فانتزی خود غرق بود. مثل پروانه که بر نور شمع دانس مرگ خود را می کند، از تاثیر گرمی عشق، حرارت آتش شمع را نمی داند، همچون پروانه بر رخسار گلرخ زبیده دیدن داشت. زبیده سر که بلند کرد دید که چشمان یار آینده اش، غرق شده در سیمای وی است، با تبسم ظریف دو باره بر زمین نگه کرد. همان لحظه حبیب جان به خود آمد با عجله گفت: ببخشید اگر کدام هدایت نباشد چنین گفت هنوز گپش ختم نشده بود زبیده ریشته سخن را بر زبان گرفت گفت: بسیار ممنون از خدمت شما، اگر در همکاری تان ضرورت پیدا کنم شما را در زحمت می مانم. حبیب جان با لرزه های زبانی بر سخن زدن آمد گفت: من دایم در خدمت تان، هر چه هدایت کنید بر امر تان حاضرم که خدمت کنم. چنین گفت از نزد زبیده دور شد سر پایان انداخته سوی حویلی مکتب رفت و در نزد دروازه دهلیز رخ را دور داد بر زبیده دیدن کرد. زبیده هنوز از عقب حبیب جان دیدن داشت. تماس چشمان دو دلداده که ارتباط عشق را از دور برقرار می کرد فاصله ها را نزدیک ساخته بود و تنها جسارت بکار بود تا جسوری نموده رسمیت این عشق پاک را در نمایش گذارند. از این که دو طرف اسیر بر دلها شده بودند و دلها زیر تسلط عشق بود که عشق فرمان روایی داشت.
 
     بوی گل ز بطن عشق مـــــــــــــــــی آید
     با حر و زیبایی ها برای ذوق مــــی آید
     سفره ی شــیرینی ها ز خوان عشق پیدا
     نشاط و بشاشت ها با او با شوق می آید
 
     هوس دو جوان با عشق در پی صحبت بود که دهلیز محبت را بین قلبها اعمار کنند. تپیش قلبها چون گرمی شمع که پروانه را با خود دارد حرارت زیاد داشت تا از گرمی دو دلداده شده بهار سعادت ساخته شود.
بهار که لاله گلها را در دشت صحرا روئیده، انفاس بهشت را در رخ می زند، در حقیقت قدرت عشق خاک و آب است که در او موسم عاشقی، از یزدان برای شان سوغات داده می شود تا محبت عشق شان را از گل های زیبا در رخ ما بزنند. در حقیقت بین دو دلداده چنین موسم رسیده بود تا گرمی عشق شان را بیرون تبلور کنند.
 
     معتاد به بوســــــــه های گل عندلیب
     او موســــــــــم بهار گل به او حبیب
     بیدار و میان خواب لب گل به لب او
     او طلســـم عشق که گل به او قریب
 
     حبیب جان به تفکر می رفت چگونه به زبیده گل عشق را در میان بگذارد؟ مشکل بود که شروع می کرد باز کردن دریچه دل را بر گلرخ زبیده. چونکه مطمئن نبود بر جواب مثبت زبیده!
حبیب جان که همچون پرنده بین قفس در پر زدن عشق بود، زبیده هم پرنده ی بیرون نبود، وی نیز خویشتن را بین قفس می دانست و مانند حبیب جان تمایل بر باز ساختن گلستان عشق را بر گل چشمان حبیب جان داشت. لیکن قوت جسارت بر هر دو وجود نداشت که جسوری را مسلک گرفته اقدام اول را می کردند.
 
     گرم بیاید و بپرسد ز حال او
     جسـارت نبود بیاید بر او سو
     ز عشــق نعره بیارد با آرزو
     جسـوری خیال بود بر هر دو
 
     گل یکه سر تپه روئیده باشد در سحر با شب باده، شمال نازیک در روی گل بخورد، گل از نازدادن شمال خود را تکان داده بویش را پاش کند، عشق در رخسار دل دو دلداده مثل شمال وزیده بود که دلها بی قرار همچون تکان خوردن گل با ضربات زیاد بود با جنبش!
حبیب جان هر چه فکر می کرد اندیشه های وی، او را در مغالطه می برد، نزد خود هر تصمیم را خطا و سفسطه می دانست. در چنین حال حبیب جان، زبیده باید انسیاتیف را در دست گرفته وی را تحریض می کرد تا حبیب جان بر ترغیب آمده گلستان سینه اش را باز نموده از گلستان سینه اش تقدیم گل می کرد.
بی قراری دلها، دو طرف را همچون پروانه گرد شمع پرواز کرده سجده بر عشق که می کند، همچون او پروانه ساخته بود در محوطه عشق که باید در حوض عشق هر دو یک دم خویشتن را می انداختند.
زبیده زیر تاثیر قوی ضربات دل بود که عشق فرمان داده بود تا بار دیگر با بهانه نزد حبیب جان برود تا احتمال سخن زدن از دیگر نهاده شده از سوژه بخش دیگر حیات را ستایش کند. آن روزیکه اولین مصاحبت بین شان غنچه شده گل عشق شان را تکوین می داد، چون نسیم دره، از کوه بزرگ عشق، شمال عشق وزیده بود که بنیاد آفرینش عشق بزرگ در منطقه پایه گذاری می شد.
زبیده نظر بر دیگر روزها کمی وقتتر از منزل برآمد، می دانست که وقتتر برآمدن، هم، تنهایی را از خود می کرد "چونکه همراه هاکه یکجایی مکتب می رفتند در  تایم تعیین شده نزد خانه زبیده می آمدند" و از جانب دیگر احتمال بودن حبیب جان بود که مثل هر روز از دور در سر راه که زبیده با چشمان عاشق حبیب جان دایم زیر ترصد بود، انتظار بودن حبیب جان را می دانست.
چون شمال دره ی موسم بهار از خانه برآمد تا نسیم خوشگواری خود را بر رخ حبیب جان بزند تا موقع مناسب را اگر پیدا کند از گلرخ خود بر رخسار حبیب جان نورافشانی نموده، وی را ترغیب بر سخن زدن کند تا امکان وزیدن سخنان دو طرف با احتمال کدام بهانه رخ دهد.
 
     جلوه ی چشمان عشق با او بالا مــــی گرفت
     ذره ذره زر عشق بر دلش جا مــــــی گرفت
     مثل روزهای دیگر رفتار او با خــــــــــوشی  
     ناز گل از لب او ساز و هوا مـــــــــی گرفت
     چو پرنده خوش خــــــــوان با دل پر ازایمان
     مثل مرغ سحرخوان به دل هوا مــــی گرفت
     دل او در مســـــــــــتی بود بدزد از چشم یار
     پیک خوشی را از او پر از صهبا می گرفت
     هرشب او سحر بود در چشـم او خواب نبود
     چشم بی خواب دلش ذکر خدا مـــــــی گرفت
     به شیطان عشــــــق خود اسیر بود با مروت
     دفتر صحفه ی عشق از او هوا مـــــی گرفت
     مثلیکه بلبل باشـــــــــــــد در اطراف گل خود
     نذر عشق را او داده از عشق دعا می گرفت
 
     در سحرکه خورشید از عقب تپه های کوه چشمک زده مرحبا بر منطقه می گوید و با نورانی ساختن، روز نو را ارمغان می بخشد، همچون خورشید از دور بر چشمان حبیب جان زبیده ظاهر شد. چون آفتاب با آبتاب جلایش پیکره حبیب جان را نورانی ساخت و در پرتو هنرش گلستان دل حبیب جان را چراغانی نمود و در امید درخشانی بخت انداخت.
حبیب جان با نور زبیده چون مهتاب خود را می دانست که روشنی این بخت را از خورشید زبیده حس می کرد. زبیده در ظاهر ساکن سر بر زمین، لیکن با ترصد چشمان بر حبیب جان نزدیک می شد. مثلیکه در هر غروب، آفتاب برای فردا تابیدن نو را مژده می دهد و با رنگ طلایی غلیظ ابرها را شکل زیبا می بخشد، او لحظه ی حبیب جان با دیدن زبیده در صحنه رمانتیک غروبی قرار داشت و برای آینده مژده سعادت را حس می کرد. حبیب جان بدون که تن به اسارت عشق را ظاهر بسازد به بهانه حالت عادی که گویی هر روز در همان ساعت از آن مسیر مکتب می رود بر چنان سناریو در موقعیتی قرار گرفت برای زبیده امکان داد تا نزد وی بیاید و سلام بدهد. در حقیقت بین دو قلب ارتباط حسی وجود داشت. چونکه دو روح با هم ازدواج کرده بود فقط جسمها بود که در تاثیر محیط منطقه نقش شان را ایفا می کردند. زبیده نزدیک شدن حبیب جان را در دل، اسیر بودن وی را بر عشق یک فال نیک گرفت و با خرسندی دل نزدیکتر شد و سلام داد.
 
     ساز ز عشق می زدند در وقت شــدایی
     هراس درد نداشتند ز بیم رســـــــــوایی
     چو شمع و پروانه افتیده بودند به عشق
     با لحظه های خوشـــی با رنگ زیبایی
 
     با سلام دادن زبیده حبیب جان به لرزه شده به سلام زبیده سلام داد گفت: خوب هستید؟
زبیده شرمیده بر پایانی دیده جواب داد: آری یا شما؟
حبیب جان تشکری نموده گفت: خوب هستم شما را دیدم خوبتر شدم.
زبیده کمی مکث کرد سر را بالا گرفت، رنگ رخسار را کمی سرخ ساخته بود، مثلیکه هوای گرم تنور در هنگام نان زدن در تنور بر روی که می خورد، از هوای گرمی عشق، روی سرخ شده بود. زبیده ی زیبا با او سرخی رخسار گفت: ببخشید برشما زحمت میدهم در کتابچه نوت شما معنی بعضی کلمه ها را ندانستم اگر همکار شوید خوش می شوم. حبیب جان با عجله ای ای گفت و ادامه داد: مه به خدمت تان. ببخشید کتابت قلمم بوی کم سوادی ام را می دهد، نقصان قلمم است که بر درک کلمه ها شما را ازیت داده است. زبیده با نخیرها می گوید: نی نی اگر چنین تصور داشته باشید منرا خجالت می دهید. در اصل کم ذهن بودن من تنبلی ام را در رخم کشیده است. خواهش می کنم دفتر باسلیقه با نگارش زیبا را زیر انتقاد نگیرید و بر خود ظلم نکنید. اگر لازم ببنید در ساعت تفریح با خواهر خوانده ها نزد شما می آیم کمی همکاری کنید خوش می شوم. اگر در اینجا بیشتر ایستاد شویم مبدا کسی در قسمت ما اباطیل گویی نکند. حبیب جان می گوید: هر چه میل تان باشد راست می گوید. چنین می گوید و از نزد حبیب جان زبیده دور شده داخل حویلی مکتب می شود و در عقب زبیده حبیب جان هم در داخل حویلی مکتب می شود.
حبیب جان و زبیده بعد از ملاقات همچون عاشق یی خاک آب اسیر یک هوس زیبا شده بودند. مثلیکه خاک در زمستان زیر برف هوای یخ، با معشوقه اش یعنی "آب" سینه به سینه منتظر آمدن بهار می شوند، تا ثمره عشق شان را در بیرون در نمایش گذارند تا از نمایش عشق شان، گیتی جنتی شده با رنگارنگ گلها و سبزهها، نشاط از بهشت را بر هر سو  ارمغان که می بخشند، چنین حال داشتند.
 
     یک واژه پاک اســـت اگر بدانی عشق
     او مذهب حلال است اگر ستایی عشق
     از عدم پیدا شدن ســـوی انسانی رفتن
     کرامت عشق است اگر بفهمـــی عشق
 
     حبیب جان و زبیده تایم درسی را تا نیم وقت تفریح با فانتزی هایشان سپری کردند که در ذهن، صحنه های شیرین ملاقات بعدی را تصویرکشی داشتند. در حقیقت نوت دفتر بهانه بود، چونکه روح اصل حقیقت را می دانست فقط جسم بود نازافشانی می کرد تا فرصت پیدا شود سفره ی حقیقت را باز نموده میوه های عشق را بچینند.
تایم تفریح تنفس رسیده بود باید در مدت کوتاه که نصیب برای ملاقات می شد با بهانه های نوت دفتر از چشم اندازهای شان، راز عشق را قویتر بر همدیگر برسانند. زبیده با چند تن از همصنفی ها در محل یکه حبیب جان منتظر بود آمد و با سلام دادن دفتر را باز نمود تا چند کلمه که اشارت شده بود نشان دهد. همصنفی ها را وادار ساخته بود که واژه ها را برای بار اول شنیده است، لازم است که حبیب جان بیشتر معلومات داده توضیح دهد. لیکن انتخاب شده لغات معمولی از الفاظ ی بود نادانستن ناممکن بود. فوری از جانب دوستان زبیده با شوخی زبانی احترازها صورت گرفت از همصنفها یکی که در عقبش بود با خنده گفت: چه یعنی معنی این لغتها را نمی دانی؟
زبیده می خواست جواب بدهد حبیب جان گفت: مسئله ندانستن نیست ببنید چه اندازه خراب نوشته دارد از جهالت من، زبیده خوانده نتوانسته در غیر آن مفهوم واژه ها را محقق که می دانست.
زبیده بر جواب حبیب جان روی حبیب جان دیدن کرد کمی تبسم نموده روی را گشتاند گفت: آری کلمه ها را خوانده نتوانستم. همصنفی دیگر که در سمت راست زبیده ایستاد بود با تبسم گفت: دختر خود را در کوچه چپ نزن واژه بهانه است درد تو حبیب جان است که ما را هم استعمال کردی. چنین گفت بر رخسار حبیب جان دیدن کرد حبیب جان سرخ شرمندگی را از سیما نشان می داد بر زمین دید. زبیده در این اثنا گفت: دخترها در صنف می رویم تایم تنفس ختم شد. از حبیب جان تشکری کرد با همصنفها سوی صنف رفت در نیم راه بود در عقب دید که حبیب جان دیدن داشت.
راه باز شده بود زمان رسیده بود تا عشق بزرگ منطقه بر رسمیت آمده دو طرف را از دل بیشتر گره زند. بنآ لازم بودکه حبیب جان پیشقدم شده باغچه دل را بر روی زبیده باز کند تا از عشق، گل های وزیده شده را پیشکش زبیده نماید و اسارت دل را اعلان کند.
حبیب جان تا شام همان روز چرت زد و پلان سنجید بالاخره بر نتیجه رسید تا نخستین نامه عشق را بنویسد. شب بعد از غذا خوردن در اتاق خود رفت و بر همه گفت که درس زیاد دارد باید تا صبح یاد گیرد بنآ هر کس لازم ببیند تا مزاحمت نشود.
چراغ روغنی را در وسط اتاق گذاشت دفتر و قلم را گرفت در روشنی چراغ بر نوشتن شروع کرد مگر بار اول بود نامه عشقی می نوشت لهذا مشکل بود تا کلمه های شیرین را پهلو در پهلو گذاشته جمله زیبا را ترتیب دهد. بدین خاطر نیاز بود با تکرارها شانس اش را در زیر نوک قلم در آزمایش گیرد. هر چند نوشت، مقبول در نظر نیامد پاره کرد دو باره اقدام کرد باز نشد باز نشد باز نشد به قهر افتید لاکن چاره نداشت دوام داد. بر همین منوال تا نیم شب کلمه های شیرین از زیر نوک قلم وی گریزان بود که نامه شیرین ترتیب نشد. نیم شب بود از خستگی روی گلیم دراز کشید و آه خود را در فضا ساکن اتاق داد و بی هوش لحظه ی چشمان را پنهان نموده بر خواب رفت مگر روح ناراحت بود که فوری بیدار شد در تفکر رفت و برای خود قهر شد چه اندازه بی استعداد بودن را در رخ کشیده مثلیکه عصیان می کرد زیر دل خود را در محکمه کشید.
با حال خسته روح با ناامیدی بار دیگر قلم را گرفت تا نوک قلم را سر ورق دفتربگذارد دید که پلیته ی چراغ در حال خاموشی است چونکه روغن بر ختمش رسیده بود باید روغندان چراغ دو باره بارگیری می شد. از جا برخاست دست راست اش را بر چشمان آورد کمی چشمان را ماساژ داده، با خمیازه دهن اش را باز کرد دست راست اش را از چشمان گرفته بر دهن آورد و با دست چپ چراغ را گرفته سوی روغندان بزرگ رفت. چراغ را از روغن پر کرد و شیشه چراغ را پاک کرد تا لکه های سیاه از شیشه پاک گردد. دو باره قلم را گرفته بر روی ورق کاغذ دفتر دیدن کرد به مقصد نامه عاشقی، بالاخره نوشت.
مه که خرد بودم کلمه عشق را می شنیدم مثل ماهی که از آب برآمده باشد حیران حیران نگه می کردم مفهوم داخلی این لغت را نمی دانستم. یک روز تصمیم گرفتم تا معنای این واژه را از کسی پرسان کنم. نزدیکی شام بود چشمان آفتاب آهسته آهسته در منطقه ما پنهان می شد تا نوبت اش را بر رخسار مهتاب بدهد. نزد دروازه خانه همسایه، همسایه ها نشسته با هم صحبت می کردند رفتم سلام داده در گوشه نشسته بر صحبت های شان گوش دادم. از این سو آن سو گفتگوشان بود لیکن دلم بی قرار بر تپش بود تا فرصت یاری کند مطلب یکه مغزم را مغشوش کرده بود پرسان کنم. آنقدر زیر حکمرانی این واژه بودم مثلیکه روحم را باخته باشم او لحظه صبر کرده نتوانستم بی مقدمه پرت پرسان کردم گفتم: کسی بر من چه بودن معنای عشق را گفته می تواند؟
با سوال من همه بر سرگشتگی آمده با تعجب دیدن کردند. دو باره با صدای لرزان گفتم: من منعی ش را نمی دانم به این خاطر پرسش کردم.
یکی از بین شان با تبسم پرسید: نیکه در این سن عاشق شدی؟
دیگری احتراز کرد گفت: چه جور می دهید؟ بچه نمی داند شما بگوید که در جوانی اش بدردش می خورد. از بین شان دیگریش که تا او لحظه خاموش بود گفت: دلباختگی چنان است مثلیکه از آسمان در سرت یک بلا نازل شود و هر طرف برایت بسته شده باشد تا در جای گریز کرده نتوانی، مجبور می شوی بر او بلا تسلیم شوی، او حادثه را عشق می گویند.
از آن روز بر این طرف، دایم تعریف عشق او همسایه در گوش من بود و بر خود می گفتم اگر روزی او بلا من را اسیر بگیرد او وقت می دانم که عاشق شدم. این حس را تلاش داشتم تا با کوششم دریابم هر چند زحمت کشیدم نه با او بلا آشنا شدم و نه راه، سوی او را پیدا کردم تا که تو روح و ذهن من را از خود کردی. او وقت دانستم که این حس با کوشش و تلاش ممکن نمی شده میسر شود تا نسیم زیبایش خود وزیده نشود. وقتیکه یک باد ملایم از سوی تو بر روح من وزیدن را شروع کرد دیدم که روح و ذهنم را بر تو باخته شده حس دارم و درک کردم او همسایه عشق را به سویه ذهن او زمان من تعریف کرده بوده تا مفهوم درست واژه عشق را در او سن بدانم. لیکن زمانیکه دلم را در باغستان عشق تو اسیر شده دیدم، دانستم عشق بهترین بلای است که انسان را با روح دو باره تازه نموده با پیکر سعادت تن بر حیات ظریف می برد که در او حیات شیرین ترین پیکره از او می شود.
 
     عشق که غم با او شیرین می آید
     سیه و تلخ باشد هم زرین می آید
     این مطرب عجب نوایــــــی دارد
     با نقش نوای خود آذین مــــی آید
 
     جسارت من را ببخش که زیر تاثیر این عشق بر چنین گستاخی تسلیم شدم بر تو نامه دوستی نوشتم. سخت آشفته حالم مرا از یک طرف بر جسوری آورده است از جانب دیگر خود را خرد شده نزد تو می دانم که شاید با این نامه بالایم قهر شده مرا فرصت طلب از موقع دانسته رد کنی. زیرا، در ظاهر سوء استفاده از یک همکاری کوچک نمایان است. لیکن اگر که یک پنجره از سینه برایت باز کنم چه حدود مجبور بودنم را خبر خواهی شد. سینه ام به مانند تورم آب بحر است که در هنگام زلزله در زیر بحر، آب ورم کرده از بحر بیرون شده در طغیان که می آید، چنین دل بی قرار دارم من را مجبور ساخته که دست بر این عمل زدم ببخش جهالت و بی قراری این دل را!
 
     حیات ببست سرم را با ریسمان عشق
     تیر در سینه ام زد با کـــــمان اعتناق
 
     در نامه با تک بیتی نقطه گذاشت فردا شد باز نسبت بر دیگر روزها وقتتر در مکتب رفت و در داخل حویلی مکتب منتظر زبیده شد. زبیده مثل هر روز در تایم زمانش آمد لیکن چشمانش حبیب جان را ترصد داشت تا پیدا کند. حبیب جان پیدا بود چونکه چشم حبیب جان بر دروازه عمومی مکتب دوخته شده بود با دیدن زبیده به هیجان آمد چونکه مشکلترین زمان همان موقع بود نامه را می داد و در نامه دادن دل ساکن لازم بود مگر از داخل در جنبش بود چگونه نامه را بدهد؟
چه جواب خواهد شنید؟
مشکل بود لاکن چاره نداشت نامه را می داد. چشمان حبیب جان و زبیده نمای دلها را هویدا می کردند که دلها از دیروز بر ملاقات حاضر بودند تا از نزدیک یک کلام سلام برهمدیگر بدهند. حبیب جان بر زبیده اش دیدن داشت زبیده رمز این نگاه ها را می دانست فوری با بهانه از دیگران جدا شد و در سمت میدان ورزشی مکتب رفت. حبیب جان از عقب زبیده نزدیک شد سلام داد و بر همدیگر نگاه کردند حبیب جان بدون مقدمه گفت: ببخش مزاحم میشم، شب نامه نوشتم بر این خاطر نزدت آمدم میشه نامه را بدهم؟
زبیده با چشم اشارت ظریف کرد حبیب جان نامه را داد سر را پایان انداخته مثلیکه جرمدار باشد با عجله از نزد زبیده دور شد و در صنف رفت. زبیده در همان جا نامه را باز کرد و خواند و با تبسم یکی دو سر را این سو آن سو تکان داد و با دل خرسندی در صنف رفت.
زبیده خوشحال بود سبب اینکه دل را داده بود و دل را گرفته بود. همه تلاش زبیده بر چنین یک نامه بود تا حبیب جان سینه اش را باز کند. باز شده بود زبیده دانسته بود یگانه گل سینه ی حبیب جان زبیده است و اما حبیب جان نمی دانست و با تفکرها در چرت بود. چونکه عواقب عملش برایش روشن نبود. حبیب جان همچون پرنده یکه گرسنه در هوا باشد و صیدش در پایان بین دام باشد بی قرار بود یا موفق می شد یا دشنام می شنید. با اغتشاش فکر منتظر تایم تنفس بود که زبیده چگونه واکنش نشان می داد؟ تایم تنفس رسید حبیب جان همانند ماهی که از آب بیرون شده باشد از داخل طغیانی از بیرون نهیب بی صدا از صنف برآمد. از صنف که برآمد چشمش زبیده را دید با استعاره چشم، بیرون دهلیز برآمد. حبیب جان از ظاهر ساکن از داخل توفانی با هراس بر زبیده نزدیکتر شد. زبیده با نگاه های چشمان تیز نزدیک شد گفت: چه کستاخی است از فرصت استفاده کرده برایم نامه عاشقی نوشتی؟
آنقدر سرت قهر شدم تصمیم دارم بر تمام حیات این نامه بیحیایی ات را سر سینه ام نگاهداری کنم. چنین گفت از نزد حبیب جان دور شد و بر دل گفت
 
     غیر چهره ات نیست نظـرگاه من
     چو پروانه گرد شمع خوابگاه من
     هرچند خــــــــوش چهره هر ثمن
     باشد هــــــــــــــــــم تو درگاه من
 قسمت 2
     حبیب جان مثلیکه زیر باران تند مانده باشد عرق ریز شد چونکه شیوه گفتار زبیده، وی را زیر تاثیر گرفت. زیرا ژرف گفتار را ندانست بر ظاهر سخن رفت. لیکن در محتویات گفتار، دسته گلی وجود داشت بر حبیب جان داده بود اگر که فکر می کرد. سراسیمه شد پریشان شد در چرت رفت با تفکرها گفتار زبیده را زیر دل تکرار کرد. دانست که گفتار یک در را برای داخل شدن بر عشق باز کرده است. چونکه گفته بود " آنقدر سرت قهر شدم تصمیم دارم بر تمام حیات این نامه بیحیایی ات را سر سینه ام نگاهداری کنم" بارها تکرار کرد همچون اصلان برخاست بی صدا در دل نعره زد و با سیما سرخ موفقیت، در دستشوی رفت. دست روی را آب تازه گرفت و کمی بر آینه سیما را دید تبسم کرد در صنف رفت.
 
     نهال دوست بر سینه غمدار من
     نشست و میــوه داد او چنار من
     قدح اعلا ز میــــوه او دست من
     شــراب نفیس داد در اختیار من
 
     هوای بهار وقتی از دره ها وزیدن کند نسیم خوش را که با خود می آورد، بر بوی گل های تازه، نفس دره که او گلها خود رو هستند اسیر می شود و عطرآلود با بوی او گلها شده در مشام که می رسد، چنان لذت خوشی ظریف را سبب می شود مثلیکه انسان دو باره تولد شده باشد. نتیجه نامه حبیب جان وی را چنان ساخته بود. همان روز دیگر رودررویی نشد هر دو دلداده در منزل های شان رفتند. زبیده در ظاهر ساکن در داخل توفانی بود همچون حبیب جان!
فانتزی های خوش وی، دلش را مملو از بهار یک زندگی نوین ساخته بود که در برگ های او بهار، سعادت را حس داشت. چونکه حبیب جان را با همه توان قلب دوست داشت برین خاطر زیر فرمان عشق اسیر شده، راه برای دوستی را وی باز کرده بود با بهانه از دفتر نوت.
 
     مـــن پرنده ام که در بند تو آزادم
     شه دنیا هم باشـــم اسیر تو افتادم
     هر چه غم هیچ، وقتی می توست
     مستانه بین غـم ها که با تو شادم
 
     زبیده با او حال سرشاد طعام شب را خورده با تمسک کردن از درس مکتب در اتاق خود رفت و در بستر خود را انداخت تا در چشم، صحنه های فانتزی اش را ببیند که در او فانتزی حبیب جان قهرمان صحنه بود.
سر تپه بین سبزهها یک لاله روئیده باشد، از دور، تپه با سبززار خود زیبایی لاله را رخ که بزند، همچون حال داشت زبیده مثلیکه در تپه ی بزرگ، یک لاله باشد و زیبایی اش، رخ زده شده باشد.
تصورات زبیده حس معصومانه داشت چونکه پنجه ظالم حیات را از دنیای پاک و ظریف خود می دید. هرگز در تخیلات فال بد نبود زیرا او یک پاکیزه بود.
زبیده که با ظریف زادگی خود بر چنین احوال رمانتیک افتیده بود، حبیب جان نیز همچون نگار غرق سرور او روز تاریخی بود که بر دایم یک خاطره خوش در ذهن وی باقی می ماند.
حبیب جان با مادر راز دل می کرد بدین خاطر از هر احوال فرزند، مادر آگاه می شد و برای فرزند بزرگش که مدیر مکتب بود می رساند. فرزند بزرگش ثمرالدین نام داشت شخصیت مردمی بود که هر کس وی را یا مدیرصاحب می گفت یا ثمرالدین خان!
در ذهن ملت او منطقه، وی پاکیزه از هر آلودگی بود لیکن او عضویت پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان را داشت و به زودی منشی ولایتی او حزب شده سر اقتدار دولت او منطقه می آمد. چونکه با پرگرام استخبارات اتحادشوروی از نام انقلاب مردمی، یک کودتا خونین با همکاری دو جناح حزب دموکراتیک خلق افغانستان، یعنی با جناح پرچم و خلق صورت می گرفت و افغانستان در یک مرحله جدید اسیر گرفته می شد و هر چه از ارزش های مدنی داشت سرازیر شده بر تاریکی فکرها از نام ترقی و دموکراسی می رفت! نه پیشرفت سوی سعادت ممکن می شد و نه فرهنگ و ارزش های مردمی باقی می ماند و بر یک تکامل غیر انسانی سوی بدبختی کشیده می شد که افغانستان در پنجه بدبختی ها اسیر می گردید و بدبختی های افغانستان هر بخش ملت را از گریبان می گرفت و دنیای این دو عاشق دلداده، دور از تصورات، بر یک پیچیدگی شوم افتیده می شد.
حبیب جان سر از آن روز با نامه ها درد دلش را که از هجر این عشق داشت، بر رخسار زیبای زبیده می تکان تا که نامزد می شد.
قبل از اینکه همه خانواده را برای مزاوجت قناعت بدهد زمان لازم بود تا بر این مسیر فعالیت کند.
مرحله ی بود دلدادهها روزتاروز برهمدیگر بیشتر گرفتار می شدند. حبیب جان در یک نامه نوشت: می خواهم بر دایم اسیر باشم برای چشمان تو که، ستاره شب های تاریکم شده است. این منم گرفتار برای شنیدن خنده هایت که، بین هر خوشی تو تصور آینده های من نهفته است.
آینده هایی که از امروز در دل من شادی بخشیده با تصور شیرین معصومانه.
این خنده های توست که اضطراب دلم را همیشه می رباید تا خوشی بر من بخشد.
می رباید و از همه حسها آنچه به من برمی گرداند شادی و آرامش است یک خالق بر آینده ی من!
امشب همچون طفلکها شادم که معصومانه خنده های تو مانند نوازش دست مادر، در تصور من نهفته آن را دارد که گل های سرخ لاله یی را بر رخم بزنی، با همراه جنس لبخند زیبا.
تو در خیال من مانند من کودکی هستی پاکیزه از هر آلودگی، نشسته در گوشه خلوت تنهایی ام که من برای تو شعرهای عاشقی کودکانه ام را می سرایم همچون دنیای کودک پاک و نظیف با خیال هر تار موی تو.
ایمانم با لبخندهای معصومانه تو که پنجره گلستان سعادت را در خیالم باز می سازی، مرا در شعر سرودن تشویق می کند و به او لبان تبسم پخشت که اسیر است ذهن من، استعداد من و همه معنویت من با قوت لبخندهای شادپخشت وابسته است که شاعرم.
اگر که دست و پا در آبتاب رخسار یک معشوقه مثل تو در راه افتیده باشد تا به او برسد، تمسخر دنیا که در راه وی صد سد را ببند قویتر از فرهاد و قیس می گردد، دشت و کوه را کنده، راه خود را می یابد خاطر خنده های گلپخش او نگار که مانند تو باشد.
آنوقت است شاعر شدن!
تو که  بخندی جهان به زیبایی لبخند تو همچون کودکی می شود ساکن گوش سوی تو می دهد.
هر کس آرزو دارد همه تلخی های خاطره اش را دور بندازد و به مانند یک کودک زندگی را از سر بگیرد با او دنیای پاک کودکی خود.
تو که هماکنون در خیال من با خنده های شیرین، شادی بر دلم می بخشی، او آرزوی هر کس را نصیب شده می دانم، چونکه با خنده های تو همه تلخی های خاطره های زندگی ام دور می شود و من فقط یک کودک معصوم می شوم بدون هیچ غم!
 
     غــــــــــــــــــم های دنیا اثر ندارد ندارد ندارد
     از بســـــــکه شیرینی تعسر ندارد ندارد ندارد
     خرم و شـــــــــــــــــــــــــادم بین غم های دنیا
     نوشیده ام ز می توکه حسر ندارد ندارد ندارد
 
     نامه را نوشت در فردا با استعاره زبیده اش را بر خود دعوت کرد تا نامه را داده چندی از دل سخن راند. ذاتآ زبیده تمایل داشت هر زمان با وی باشد بنآ یک اشاره چشم کفایت می کرد.
با استعاره چشم، فرصت یاوری نمود دو دلداده در صحن مکتب همصحبت شوند که شدند.
چه زمان که صحبت می کردند حتمی دفتر یا کتاب را باز نموده بر کتاب یا دفتر دیده راز دل می نمودند تا کسی نیت دو دلداده را نداند، همان روز هم چنین کردند. حبیب جان نامه را داد پرسید: تمایل داری خواستگار روان کنم؟
زبیده بی صدا شد تبسم کرد.
شکرخندی زبیده مفهوم آری را داشت بر این مبسم عشق، گلها را می پاشید بر روح حبیب جان!
 
     مه بر این مقام عشق خیمه غلامــی زدم
     پیش تو بخت انداختم از نفس دمـــی زدم
     بخت من توته قلب که بختش را بتو دادم
     قمار این حیات را به شکل رســمی زدم
 
     شکرخندی زبیده حبیب جانش را مسرت از حال کرده بود. در سرور خوشی که، لبان زبیده بر او لحظه حکمدار بود، حبیب جان در دل پرگرام خوستگاری را ترتیب می داد. بی صدا در آوای بوی یار که نظیف با ظرافت او لحظه ی صدای گل که، عندلیب اش را در سینه اش می خواند، زبیده همچون شمع با روشنایی چهره اش دنیای حبیب جانش را نورانی از نور سعادت کرده بود در او هنگام جوانی.
شکرخندی زبیده بدون صدا، غنچه های باز ناشده گل حبیب جان را در شگوفه آورده بود تا در نزد مادر باز شده لب از فرمان قلب براند. عشوه های چشمان زیبای زبیده بر مسرتی روح حبیب جان، انفاس بهشت را ارمغان داده بود و بر سینه گل بلبل که نفس بهشت را می گیرد و در سینه فرمان غزل سرایی را می دهد، از آن لحظه بعد، عاشقی را بر مرحله ی می رساند، در چشمان حبیب جان سیمای گلرخ زبیده دایما خورشید می شد و او سجده کننده ی نور او.
با عسل خندی زبیده حبیب جان بر مقصد رسیده، بر منظور این مقصد در پای مادر زانو زده، باید داستان عاشقی سینه را از فرمان دل بیان می کرد که چنین می شد. او لحظه حرفی باقی نبود چونکه لازم بر سخن زدن نبود زیرا، سیماها، گواه برآن بودند باز شده دو گل خوشروی هستند که گلها با سرازیر ساختن بوی های دلکش بر همدیگر ردبدل مقصد دلها را می دهند.
زبیده با کمی شرمندگی بر زمین می دید مثلیکه از نغمه های دلکش بلبل که گل را با التفاتها در غزل آورده باشد و گل از تاثیر ترانه های شیرین بلبل بر مستی حال رسیده باشد و از تننازی های زیاد مایل بر زمین شده باشد زبیده همچون گل بود که در او حال، حبیب جانش را نشه و مست کرده بود.
 
     گویی که عشق بر وجود اسیر بود
     یک روح دو بدن با او تعــمیر بود
     بیهوده نبود شـــــــــکر خندی شان
     یک بار دیگر عشق تفســــــیر بود
 
     زبیده با عشوه اندازی های چشمان نشه پخش، مرخص از یار شد و در صنف با هوس های سعادت رفت که مملو از خوشی قلبش بود.
چونکه فال نیک گرفته بود حبیب جان را در مسیر حیات جدیدش.
در جامعه های عقب افتیده از جامعه های پیشرفت و ترقی، جوانان بیشتر عاشق می شوند. زیرا، با سیستم ازبر تعلیم تربیت، فرهنگ ضعیف جامعه ها، زمینه فانتزی سازی خیالی زیر تاثیر فرهنگ ضعیف را بر جوانان دیکته می کند که در فانتزی ها، عاشقی به مرحله اول می باشد.
از این روکه افق ذهن جوانان را بر مسیر تحقیق های علمی که نشانگر از آینده عالم ترقی باشد و از پیشرفت علمی بر مسرت حیات، راه سعادت باز شده را نشان دهد، وجود ندارد. بر این خاطر بیشترین عاشق های جهان، در جامعه های عقب مانده وجود دارد. خود سیستم ازبر در حقیقت مانع پیشرفت جامعه در هر بخش می شود. خاطر اینکه فرهنگ بررسی و مطالعه در عمق مسایل ضعیف می باشد، همان است که هر انسان چنین جامعه وابسته بر تقدیرات ازلی بوده، در مقابل هر تراژدی حیات، خداوند را زیر ملامت قرار می دهد گویی که مسبب هر عمل انسان فقط خداوند باشد و خود انسان ملبس با هر مکملی بدون هر خطا باشد عجوبه.
این کلتور خراب را به گونه ی در جامعه حاکم ساختند زمانیکه بدبختی از دور نمایان می شود، عوض مجادله منتظر می نشینند تا مصیبت فرم پارچه سازد، وقتی که مصیبت آمد و زد و رفت، می گویند تقدیر الهی بود چنین شد!
ای ای ای، الله در کدام کتابش در کدام آیتش چنین گفته؟ کسی نیست که گفتار الله را از زبان الله بخواند.
این جمله خطا را از اخلاق خداپرستی می دانند و یک فرهنگ اعلی تصور دارند. در حالیکه خداوند در کدام فرمان خود گفته است بدون مجادله بنشینید تا که بلا سرتان نازل شود و بعد خدا را مقصر گرفته بگوید که تقدیر الهی شد؟
هرگز در جامعه عقب افتیده از ترقی، کسی را پیدا کرده نمی توانیم سبب بدبختی را از خود گوید. هر کس غیر از خود از هر کی شکایت دارد که این اخلاق سبب شده است بدون درک از حقیقت در نتیجه هر مصیبت بگوید خدا کرد که چنین شد.
 
     پای عقل را دوان تا در مسیر برســــــــی
     حقیقت را درک بکن مثل یک شیر برسی
     بیهوده سخن نزن ز گــــــــــفتار این و آن
     روی قرآن را ببین تا به تفسیر برســـــــی
 
     زبیده با حال خرسندی غرق بر فرمان فانتزی دل بود که مکتب و درس و خانه، خلاصه هر چه حبیب جان شده بود. چونکه راه رو سعادت آینده ش را بر دست یار می دید. زیرا، جامعه بر چنین تفکر رهبر بود.
چونکه محوطه زندگی، بر همان حدود گرفتار می کرد. هرگز افق دیگر مسایل که فردهای جامعه خویشتن را وظیفه دار سازند وجود نداشت. سبب اینکه اسیر شده ملتها بر مصرف کردن محکوم شده بودند به دست دیگران نه بر ذهن تولید ملی!
سیستم ازبر تعلیم تربیت بدون سیستم تحقیق مسایل، در سر فرهنگ این کلتور قرار داشت که جامعه های اسیر افتیده بر این کلتور ذهنآ و روحآ اسیر بر ابتکارات عقل دنیای ترقی یافته بودند و هستند.
این مردمان در تصرف چنان ذهن قرار دارند گویی که دنیای ترقی یافته از ازل بر چنین امتیاز تاجگذاری شده است و دنیای عقب افتیده از اول بر بدبختی های فقر و تنگدستی محکوم شده است.
از این حال شان چندان شکایت هم نمی کنند سبب اینکه مسبب در نزدشان نمایان است او خداوند است که می گویند چنین کرد چنان کرد نکته!
زبیده با فانتزی های خود غرق و مست بود لاکن برای حبیب جان مجادله جدید پیدا می شد تا مادر و برادرکلان را قناعت دهد تا زبیده را بر وی بگیرند. در ختم مکتب به عجله در خانه رفت مثلیکه زمان زیر سلطه ظلم خود گرفته باشد شتابزدگی داشت. طعام چاشت را خورده ناخورده بر مادر گفت: من سر یک موضوع مهم مصلحت می کنم. مادر به روی فرزند که می دید مکث نموده در چرت رفت بعد از چند لحظه پرسید: می بینم در کدام کار عجله داری مثل هر روز نیستی خیرت که است؟ فرزند جواب داد: خیرت است لیکن گپ مهم را می خواهم برایت بگویم. مادر کمی عصبانی شده گفت: خو بگو نی بشنوم چه گپ مهم است؟ فرزند کمی خود را ساکن گرفته سر را به پایان رخ داد بر زمین دیده گفت: امروز به زبیده گفتم که برایت خواستگار روان می کنم، زبیده تبسم کرد رد نکرد. مادر خندیده گفت: گپ مهم مسئله ی زبیده است؟
هنوز مکتب تان ختم نشده، کی برادرت قبول می کند؟
کی فامیل زبیده راضی می شود؟
حبیب جان در سخنان مادر کمی خاموش شده در تفکر رفت بعد با صدای لرزان گفت: چه می شود با برادرم گپ بزنید؟ اگر شما راضی باشید خدا مهربان است.
مادر بی صدا شده در چرت رفت چیزی نگفت می خواست از جا برخیزد حبیب جان پرسید: چه نظر دارید با برادرم مشورت می کنید؟ مادر از جا برخاست با تبسم با چشمان اشارت کرد که مفهوم قبولی را داشت. حبیب جان دستها را باز نموده دعا کرده از خدا شکر کشید. در این اثنا مادر دقت کرد که فرزند دعا می خواند شکرخندی نموده در بیرون حویلی رفت. حبیب جان دستخوان هموار شده را جمع نموده به بهانه کتاب خواندن یک کتاب مکتبش را باز کرد مگر در تفکر رفت زیرا ذهن و عقل حبیب جان زبیده شده بود دیگر چیزی بر وی اهمیت نداشت.
 
     منم آن مرغ سحر مرغ ســحر مرغ سحر
     منم آن بلبل گل غرق جـوهر غرق جوهر
     نه پـــــــــــــــــــی نان نه پی آب اسیر دام
     منم آن صید و شکار دست شکاری گوهر
 
شام که نزدیک می شد خورشید آهسته آهسته عقب کوه می رفت و پارچه ابرهای منطقه، کوه را رنگ طلایی مایل بر رنگ زرد خزانی نموده نوبت را برای چشمک زدن مهتاب می داد و با حبیب جان شان تا فردا خداحافظی می کرد.
حبیب جان نزدیکی شام همان روز در غروب آفتاب چشم دوخته غرق با فانتزی خود بود. وی از برادر بزرگ خوشبین بود. سبب، ثمرالدین شخص نرم اسلوب با فرهنگ مردمی، رفتار دوستانه با هر کی داشت. چونکه پالیسی حزب شان برآن تاکید داشت تا هر کادر حزب با خلق دوستانه رفتار داشته باشد. در حقیقت مارکسیست های افغانستان قبل از به پیروزی سیاسی رسیدن در افغانستان، مردمان نهایت خوش رفتار و نرم زبان بودند که با اخلاق بالا رفتار داشتند.
ثمرالدین بخش رهبری ولایت حزب شان را بدوش داشت و مرد شناخته شده بین ملت منطقه بود. هرچند دوره اقتدار محمد ظاهر و محمد داود سیستم تک فردی و تک خاندانی و تک گروه یی بود لاکن چندان تنگ نظر و دیکتاتور نبودند که هر سازمان سیاسی اگر که رسمیت مطابق بر قانون اساسی نداشت با نیمه آزادی بین ملت تفکرات و ایده های حزب شان را تبلیغ کرده می توانستند. افغانستان بین رژیم دیکتاتور و رژیم دموکراسی با قاعده های خاص خود که از فرهنگ ملت سر چشمه گرفته بود اداره می شد. محمد ظاهر شخص بی کفایت در پرگرام سازی اقتصادی و ترقی بود و زیر تاثیر مفکره خانواده بود که تلاش داشتند ملت افغانستان را در تسلط بی خبری از دنیا نگهداری نموده عمر اقتدار شان را دراز کنند. در حقیقت تز خانواده از یک طرف برای اداره افغانستان برای شان فرصت را میسر می کرد از جانب دیگر برای آینده ی خود رژیم شان خطرناک می شد. سبب اینکه ملت بی خبر از حوادث خارج و انکشاف و ترقی بر سمتی سوق داده می شد در بازی هر هنر سیاست به آسانی در کرایه گرفته می شد. چونکه پالیسی دولت و سیستم ازبری تعلیم تربیت عوض سویه فرهنگ دانش، ملت را بر این استقامت رهبر بود. تراژدی هایکه بعد از اقتدار مارکسیستها با مارکسیستها سر ملت می آمد در  حقیقت خطاکار بقدم اول بر تولید این مصیبتها، رژیم محمد ظاهر بود. چونکه هر بخش ملت را از امکان هر سویه دانش و تحقیق دور نگهداری نموده به مانند نابیناها در تاریکی نگهداری کرده بود. هر چند اعضا سازمان های سیاسی خویشتن را روشنفکر و دانا تصور داشتند لیکن از فرهنگ مطالعه دور بودند و روشنفکری را مربوط می دانستند تنها بر با سواد بودن!
به یک جمله رژیم محمد ظاهر روشنفکرهای افغانستان را از هر گونه دانش دور و از هر استقامت تجسس کور بر فرهنگی اسیر ساخته بود، نتیجه آن، ایده های حقیقی روشنفکری نه در چپی ها بوجود آمده بود و نه به راستی ها و نه بر محافظ گرهای دینی!
همی گروهها با احساسات خشک، پیروی از خارجی ها داشتند و فقیر از نوآوری های ملی، وابسته بر مفکره های وارد شده از خارج بودند که افغانستان داخل آتش انداخته می شد که شد.
سوال پیداست در افغانستان گناهکار تنها رژیم بود؟
یا که ملت بر خواب رفته بود تا دایم از رژیم شکایت نموده بی ابتکار باشند؟
می گویم: طلاق دادن زن بر جوان مجرد کار آسان است! مگر هنگامیکه صاحب زن و فرزند شود چندان سهل نیست تا هر لحظه از طلاق دادن گپ بزند.
در افغانستان برای ما ملت، نرم ترین سخن برای بی گناه کشیدن خود، به آسانی می توانیم هر خطا را در دوش دیگران اندازیم.
البته این خصوص تنها بر ملت افغانستان مربوط نمی شود، هر جامعه که از تمدن عصر، عقب افتیده شده باشد چنین فرهنگ مروج می شود و بلا در جان او ملت می گردد.
حقیقت یکه در افغانستان وجود داشت بر اندازه رژیم، هر فرد ملت گناه کار بود. چونکه ما از زندگی یک طفل نو تولد شده می دانیم اگر که او طفل گریان نکند مادرش شیر نمی دهد. خاطر اینکه، در نظر مادر او طفل هنوز گرسنه نشده است. در افغانستان شکایت زیاد بود لاکن ابتکاریکه دردشان را بر مقام های رژیم برسانند جز از شکایت، استعداد نبود تا با نوآوری های فکری عمل کنند و از رژیم دانسته خدمت را تقاضا کنند و فکرهای راه ترقی را بر رژیم خود ملت وسیله شوند.
ابتکار راه های حل مشکلات ملت افغانستان که، استعداد ملی را بیان کند هرگز وجود نداشت. تنها گریان بود و شکایت بود و حقارت و غیره وغیره...
رژیم افغانستان حقیقتها را از چشم حقیقی ملت افغانستان دیدن نداشت سبب اینکه استعدادیکه رژیم را در داخل چشم ملت ببرد وجود نداشت غیر از گله و گاه گاه تملق بازی!
این کلتور ملت سبب شد بخش از جوانان بر بازی های بازیگرهای بیگانه اسیر شوند. از این سبب که، اگر در افغانستان یک شخص خارجی اگر در پهلوی اسمش کدام عنوان داشته باشد بطور مثال داکتر یا کدام عنوان دیگر و هر چه سفسطه گفته در تلاش اسیر گرفتن ملت افغانستان شود حتمی بخش از ملت را در اسارت گرفته می تواند.
چونکه از صد شخصیت ملی یک بیگانه نزد ملت افغانستان اهمیت دارد حقیقت تلخ افغانستان!
این خصلت مردم افغانستان سبب شد هر کشوریکه علاقه داشت بخش ملت را در کرایه بگیرد که گرفت و از اینکه ملت بدست استخبارات کشورها تقسیم شدند سبب شد تا کدام کشور و گروه موفق نشود که نشدند و نمی شوند.
به خاطری اینکه، در جامعه های عقب افتیده روحآ خویشتن را دور از هر ابتکار و استعداد می دانند و این ذهنیت سبب می شود خارجی سفسطه گو را مقام بالا بدهند و شخصیت ملی را زیر خاک!
تعجب نکنید این فرهنگ رذیل سبب شد افغانستان ویران گردید. ملتیکه خود را نشناسد دنیا را نمی شناسد.
 
     حبیب جان غروب خورشید را تماشا نموده با فانتزی های خود غرق بود. شمس که نور خود را از او منطقه دور ساخته بود با مهتاب بالای او منطقه تجلی اش را بکار می گرفت. شب مهتابی بود ستارهها از دور چشمک می زدند هوا نرم ملایم بهاری بود و بوی درختان تازه نفس با ریزیده بوی های گلها از دور و نزدیک بر مشام می رسید.
حبیب جان با هوای تاریک شده ی مهتابی در منزل رفت، سر دستخوان نشست که همه جمهور جماعت منتظر طعام بودند.
طعام خورده شد بعد نوبت بر چای نوشی رسید که با صحبت های شیرین دلچسب از آن سو از این سو ضیافت گفتگو ادامه پیدا کرد. حبیب جان خاموش بود نزد خانم برادر نشسته بود بی صدا در صحبت بزرگان گوش می داد. مادر با فرزند بزرگ "ثمرالدین" در صحبت گرم بود رشته سخن را خانم ثمرالدین گرفت و طبق پلان مادر، بحث گفتگو را در سر زبیده و حبیب جان آورد. عروس گفتگو را در میان انداخت خشو ادامه داد و از زیبایی و از اخلاق نیکو زبیده یک بود ده کرد بر ثمرالدین تقدیم کرد. ثمرالدین بی صدا توصیف های مادر را شنید. بلکه وی زبیده را دیده بود لاکن آنچه خانم و مادر در قسمت زبیده می گفتند بی خبر بود. ستودن های مادر و خانم، وی را رغبت بر آن ساخت تا از نزدیک زبیده را ببیند. گرچه از تصمیم بوی نداد مگر در ذهن اراده کرد تا زیبایی زبیده را با چشم سر بیند. همان شب خواست مادر را که باید زبیده عروسش شود نه رد کرد و نه قبول کرد به بهانه فکر می کنم همه را منتظر تصمیم خود ساخت.
فردا شد، حبیب جان را نزد خود خواست با مشوره با حبیب جان، وی در تصمیم دیدن زبیده شد، دلیل اینکه، برای حبیب جان گفت: "اگر بخواهی موفق در این کار شوی نظر من را  احترام کن."
چونکه تجربه از حیات دارم بدین خاطر یک بار دیدن زبیده خیراندیشی بهتر را سبب می شود.
با حبیب جان تصمیم گرفتند تا در تایم تنفس، زبیده نزد حبیب جان باشد. ثمرالدین از بهانه کاری در او مکتب برود و در او اثنا که تایم تنفس است باید نزد حبیب جان برود.
پلان ترتیب داده می شود در مکتب حبیب جان می رود، مدیر مکتب حبیب جان از دوره مکتب با ثمرالدین دوست صمیمی بود. ثمرالدین به بهانه کار که در او مکتب بود، تایم تنفس را در نظر گرفته با مدیر مکتب بیرون از اتاق اداره شدند. طبق پلان قبل ترتیب شده، زبیده را حبیب جان از بهانه نوت دفتر نزد خود خواسته بود که هر دو دلداده در گوشه از دهلیز با هم صحبت داشتند. ثمرالدین با مدیر مکتب که از اتاق اداره بیرون شدند حبیب جان را با زبیده دید و به مدیر مکتب استعاره چشم نمود تا نزد آنها بروند. مدیر مکتب دست راست را بر او سمت دراز کرد که معنی فرماید داشت، هر دو مدیر نزد حبیب جان شان رفتند.
از این سرپرایز، زبیده بی خبر بود با سراسیمگی دست پاچه شد. حبیب جان که پلان را می دانست با اشاره چشم بر مضطرب شدن زبیده اطمینان رساند تا از بیتابی به ساکتی بیاید. حبیب جان سلام داد زبیده ظاهرآ خاموش ولی از داخل پرتنش بود و بر زمین می دید. مطابق بر پرگرام قبل گرفته شده، ثمرالدین از حبیب جان در ارتباط یک کار پرسشها کرد و با زیر چشم زیرکانه بر زبیده دیدن نمود. لحظه ی پرسش و جواب بر منطق این بود که تا زبیده را ثمرالدین بشناسد.
ثمرالدین به بهانه هدایت به حبیب جان خوب بر سیما و اندام زبیده دیدن کرد و لحظه ی بعد با مدیر مکتب بیرون از دهلیز برآمدند. زبیده نزد ثمرالدین انتخاب شده بود تا عروس فامیل شود. سبب اینکه قبل از دیدار با زبیده، مادر و خانم، عقل و روح وی را بر زیبایی و اخلاق نیکوی زبیده اسیر ساخته بودند.
انسان مخلوقی است با خصوصیات حریت پرستی، یک خصلت دیگر را دارد که او خصلت ویژگی تسلیمی است.
در طول تاریخ بشریت تبلیغ و بزرگ نشان دادن برای بدست آوردن هدف، یک سلاح بوده است. از قدیم می گفتند: "نامت را بکش در کاه خانه خواب کن"
طلسم این نکته را زمانی درک کردم دنیای ترقی یافته جهت اسیر ساختن روح و عقل ملتها بر تولیدات شان، از تبلیغها و رکلامها کار گرفتند. این حقیقت من را بر این نتیجه رساند دانستم زمانیکه یک شی یا یک شخص، بزرگ و عالی ساخته شده در ذهن ملت داده شود حتمی روزی می رسد حاکمیت او، بالای او ملت ممکن می گردد.
زبیده به اندازه حُسن زبیده زیبا بود لیکن وی را زیباتر از خُسن زبیده بر ذهن ثمرالدین داده بودند تا رضایت وی را بگیرند. اما ثمرالدین را بر زیبایی زبیده تسلیم می دادند که سبب تراژدیها می شد.
مدیرها که از نزد زبیده شان دور شدند، در سیمای زبیده خون آمد. سبب اینکه از مضطرب شدن، رخسار سپید شده بود. حبیب جان پلان را می دانست ساکن بود و به چشمان زبیده دید تبسم می کرد مثلیکه در دل می گفت
 
     این رمز چشم زیباست همه هستند دعاگر
     چونکه زیبایـــــــی دارد بر دردها دواگر
     دکان مست فروشـــی این چشم زیبای تو
     شراب بر مســتی دارد بر دل ها اغواگر
 
     همان روز دل ثمرالدین را زیبایی زبیده قاپید تا وی را عروس بر منزل آورد و دل مادر و برادر را خوش سازد. ثمرالدین با اخلاق نرم دوست خانواده بود لاکن بعد تغییر می خورد.
ماه اول سال بود بهار با حشمت و زبیایی بر هر سو تننازی داشت. برای زبیده و حبیب جان میلاد خوشیها شده بود. سبب اینکه عشق شان نیشتر زده، شکفه کرده بود و با شمول ثمرالدین همه خانواده تمایل داشتند تا هر چه زودتر دو جوان نامزد شوند. هنوز جانب زبیده شان از شگوفه شدن عشق بی خبر بودند چونکه راز زبیده فاش نشده بود. خانواده حبیب جان شان تصمیم گرفتند تا با آبتاب رسم و رواج منطقه، به خواستگاری بروند و از طرف دیگر برای ثمرالدین و حزبش نامزدی دو جوان اهمیت سیاسی داشت. خاطر اینکه جانب زبیده شان بر حزب ثمرالدین ارتباط نداشتند و از اینکه قوم پرنفس بودند این کار بر نفع حزب شان می شد. بدین خاطر ثمرالدین با عجله تصمیم گرفت تا به خواستگاری بروند.
تنظیمها ترتیب شد با چهره های شناخته شده از منطقه، خاطر صلاح اندیشی کنگاش دایر شد و در کنگاش روز تعیین گردید تا در منزل زبیده شان بروند و براین مقصد، قاصد فرستاده شد و مطلب رسانده شد.
جانب زبیده شان بی خبر در دام این مطلب افتیده بودند که برای خانواده سرپرایز شد. مگر رسم رواج ملت برای هر خانواده امکان را می داد تا دایم حاضر بر چنین زمان باشند اگر که دختر جوان در خانه داشته باشند.
طلبگرهای زبیده زیاد بود و لاکن تا او زمان به اندازه ثمرالدین کسی مسئله را جدی نگرفته بود. چونکه هنوز زبیده در صنف یازدهم بود.
قاصد سبب شد همه تمنی گرها که، زبیده را عروس منزل ببینند در جنبش آمدند. به خصوص نزدیکان فامیل زبیده پافشاری داشتند تا زبیده عروس خانواده بیگانه نشود. طلبگاری زیاد از یک طرف برای زبیده خرسندی را سبب می شد چونکه قیمت معنوی زبیده بالا رفته بود و از جانب دیگر سبب اضطراب شده بود. زیرا وی فقط حبیب جان را دوست داست و حبیب جان را می خواست.
به زودی تصمیم ثمرالدین در منطقه در زبان هر کی افتید.
جانب فامیل زبیده قبل از رسیدن خواستگارها فرصت مشورت را داشتند و بین شان صلاح اندیشی شده بود مگر از تصمیم شان رنگ نمی دادند و لاکن بزرگان بر انجام این کار رضایت داشتند. چونکه ثمرالدین شخص با اعتبار منطقه بود و فامیل وی از نقطه نظر اعتبار، هویت خوب در منطقه داشت. سبب اینکه از جمع روشنفکرهای منطقه به حساب می رفتند.
افغانستان در او زمان با وجود دهها مشکل اقتصادی بر سمتی روان بود ملت علاقه بر ترقی داشت و در نزد ملت کسانیکه باسواد و در ادارات دولتی وظیفه دار بودند ارزش و اعتبار زیاد داشتند. از این سبب که تا او زمان سبب فقر عقب مانی را ناشی از جهالت می دانستند که تثبیت این فکر درست بود و لاکن مسیریکه ملت برای ترقی گام بردارد تعیین نبود، بر این اساس ثمرالدینها بین ملت با آبرو بالا پذیرش داشتند.
ثمرالدین شان روز خواستگاری را تعیین نمودند و با دعا مادر، چند تن مردان در منزل زبیده شان رفتند و در سر سفره خواستگاری نشستند. جانب فامیل زبیده که از آمدن خواستگاری خبر بودند با بعضی از بزرگان، مهمانان را پذیرایی کردند و با مهمانداری عالی استقبال نمودند. سخن از این سو از آن سو گفته شد فرصت رسید بر اصل موضوع. ثمرالدین با جملات قبل سنجیده شده هدف زحمت دادن را روی سفره دوستی گذاشت و با فرهنگ عالی منطقه، خواهانی آرزوی موفقیت شد. بعد از ثمرالدین یکی دو از دوستانیکه با ثمرالدین رفته بودند و از جمع بزرگهای منطقه بودند با نوبت کارنیک گفته جانب فامیل زبیده شان را بر رغبت قبولی این کار نیک دعوت کردند. از جانب فامیل زبیده همچنان ریشه سخن را گرفته چندی از جملات ادبی مربوط بر این فرهنگ صحبت نموده بر تقدیر قسمت دو جوان ارتباط دادند که اگر قسمت دو جوان بسته بر این کار باشد اجرا شدن این کار دست خداست!
همان روز جانبین با صحبت های ادبی بر همدیگر مطلب را پاس دادند و تصمیم گرفتند تا خانمها در این ارتباط تماس گرفته فرهنگ خواستگاری را ادامه دهند.
طبیعی که مطابق بر کلتور ملت بر یک بار جانب زبیده شان بر دل خواستگارها رضایت نشان نمی دادند. دلیل اینکه در فرهنگ این کلتور لازم بود کمی جانب داماد پافشاری کنند که البته طرف ثمرالدین شان بر این روش رضایت داشتند. خلاصه نوبت که بر خانمها رسید یک دو بار خانمها رفته باقی فرهنگ خواستگاری را پخته ساختند و شرطها را بر جایی رساندند تا مردان پرگرام روز نامزدی را بگیرند.
هر چه تنظیم شد و روز نامزدی تعیین گردید و کارت های نامزدی نوشته شد و بر مهمان هایکه در روز نامزدی اشتراک می کردند توزیع گردید. روز نامزادی را در روز پنجم ماه ثور گرفتند که او سال سنه هزار و سه صد پنجاه هفت هجری بود که بعد از گذشت دو روز از نامزدی، حزب ثمرالدین شان با همکاری استخبارات اتحاد شوروی کودتا خونین را انجام می دادند و قدرت سیاسی افغانستان را از دست محمد داود می گرفتند و از نام انقلاب هفت ثور بر طرفدارهای مارکسیست خود می فروختند.
روز نامزدی رسید، چون نسیم دره، هوای تازه در مشام عاشقها وزیدن کرد. چونکه بهترین و شیرین ترین لحظه های حیات شان بود. زبیده که با جمع دوستان در بالاخانه با لباس زیبا و با آریش دلکش نشسته بود بهشت شده بود او روز که بر دایم در خاطره اش ماندگار می شد.
 
     جام شراب بیارید که زمان شیدایـــــــــــی ست
     بنوشم به یاد یار که ســــــــــــــــرم هوایی ست
     ندارم غمــــــــــــــــــــــــــــــــــی و کینه به دل
     هوس عشق سر زده که وقت وقت زیبایی ست
     زیر مســـــــــــــرت عشق غنچه باز گل هستم
     سبب بر ترانه بلبل که صحنه تماشایـــــی ست
     بیارید به جـــــــــــــــــــام شراب شیره شهد را
     ضــــــــــــرم عشق بزند که دوا او دوایی ست
 
     ساز سرود خوشی برملا بود در جشن نامزدی حبیب جان و زبیده که، هر دو دلداده همچون شمع پروانه با شراب عشق مست نشه بودند.
زبیده که با جمع خواهر خواندهها، ترانه شادی را با لبان زمزمه نموده با خوشی نامزدی شاهانه احوال داشت، حبیب جان با دوستان در مهمان خانه اش حال همچون زبیده را داشت که او روز بهترین روز از حیات شان بود.
بلبل که در زمستان به رویای گل اسیر است، بر چشمان حبیب جان نگار گلی بود که وی با خیالات، غزل سرای شده بود و همچون عندلیب، مست بود و با حال بود.
 
     سینه به آتش زدم ز عشق جانان ســــــوخت
     آتشی شد بر سینه یک سره این جان سوخت
     به دست او طالـــــــــــــبم با زیور زر عشق
     بت پرست به او شـــــدم اینبار ایمان سوخت
 
     محفل با حرارت پرشور ادامه یافت تا که پرگرام مردان در بیرون حویلی در پایان خود رسید. اینبار در داخل حویلی بین زنان، با اوج حرارت، جشن نامزدی شیرینتر شد که با اجازت فامیل زبیده شان حبیب جان آورده شد تا لحظه چندی بین زنان، با عروس و داماد رسوم منطقه اجرا شود.
نظر بر عقیده دینی و نظر بر فرهنگ ملت در محفل های شیرینی خوری و عروسی، زنان جدا و مردان جدا باید باشند. دلیل اینکه غیرت وطنی و باورمندی در عقیده ملت، این کلتور را عجاب کرده است. لاکن زمانیکه حبیب جان آورده شد، با داماد، همه مردان دو طرف داخل حویلی درونی شدند، لاکن برای دیگر مردان که خانمها و مادرها و خواهرهاشان، مهمانان محفل بودند حرام بود داخل شدن!
سبب، "بدون صدا دیندارهای اسلام جامعه، در همچو چنین محفل، داخل شدن مردان از نزدیکان عروس و داماد را در بین زنان جایز می دانند و دیگر مردان را حرام می کشند" لیکن همین دیندارها، محفل های نامزدی و عروسی را که، زن و مرد هر فامیل مشترک اشتراک کنند حرام می کشند و بر حرام ساختن، دهها روایت و حدیث ساخت خودشان را پیشکش می سازند از فرهنگ عجوبه!
حبیب جان که آورده شد، بین زنان، محفل در گرمترین هوا داخل شد که با ساز سرود زنان، رقص کف زنی بود که منطقه را هیاهوی خوشی گرفته بود.
نظر بر جایز ساختن دیندارهای وطن، همه مردان دو طرف یکی یکی داخل حویلی شدند و یک بخش از حویلی برای مردان عروس و داماد داده شد که مردها رقص زنان را تماشا نموده گاه پنهانی عکسبرداری می کردند.
این کلتور فرهنگ عالی ملت شده است. زیرا، افغانستان جدا از دنیا یک غیرت وطنی دارد که هر فرهنگ با دهها اعجاب تکامل کرده است!
زبیده به مانند لاله سرخ بهاری با لباس زیبا که رنگ سرخ بالای لباس حاکمیت داشت، با هوای غرور و مسرت در نزد عزیزترین جان خود بود که عشق، حبیب جان را بر وی جان شیرین ساخته بود.
 
     من که دوستت دارم این حال من شیرین
     همچون رنگ چشـمانت بر دل من نشین
     انگبین هوای توســت در دریچه ی بختم
     میکده ی عشق هســـــــتی امرهایت آیین
 
     بین کپ زدنها، دو دلداده با مسرت دل، با بوی کردن عطر جان همدیگر، پهلو هم ایستاد بودند. حبیب جان زیر چشم نگار را داشت که زیبایی حُسن یار، وی را در مستی او لحظه اساس زندگی اش آورده بود که برای وی شیرینترین لحظه خوشی از حیاتش بود.
 
     این لحظه هوس من بسی بر سر است
     دو چشم نگار دیده خوشــــی اثر است
     شـــــه گل با شرابش هر لحظه به من
     نگـــــــــــرش او زیبا نهر کوثر است
 
     در بهار در سر تپه ها لاله ها می رویند. گاه زمان از یک بوته، جوره دو لاله با سیما سرخ، رخ بر هر سو می زنند. لاله ها همان اندازه که دلکش زیبا اند بر همان مقدار نازیک و ظریف اند که با کمترین باد در لرزه می شوند. دو دلداده مثال لاله با رخسار سرخ از خوشی مثلیکه در نازیکترین باد در لرزه بیایند، نمایان بودند. زیرا، عشق ظرافت اش را بالای شان ریخته بود که چنین نمایش داشتند.
 
     از بســـــــکه به عشق به جوش آمدند
     در بسترعشق چه خوب خروش آمدند
     چون باده و جام میان شان دوســــتی
     از راه دراز بر ســــــــــــــازش آمدند
 
     همه که با کف زدنها، عروس و داماد را استقبال نموده جشن نامزدی را به بلندترین سویه به جوش آورده بودند، زبیده نارین یک گل زیبا شده بود که سیما آبتابش بر هر سو با نور درخشندگی از جنس مسرت می درخشید که مایه اش عشق بود.
مایده مسرت او، با انواع خوشیها تزین شده بود که او لحظه بهشت در چشم انداز او انداخته شده بود با انفاسش!
گل که از سحر از غنچه به مستی می آید و سینه خود را باز نموده عطر خوش بویی اش را بر هر سو ایلچی می فرستد،
تا بندگان اسیر زیبایی و بوی او شوند، چنین بود زبیده که بویی خوشی از وی برملا بود بین کف زدنها و ترانه های عشقی، او لحظه بود مسرت.
 
     اندر دل عشــــــق افتیده بودند عیانی
     مایده پر بود با مســـــــــــرت روانی
     خلل روان نبود غیر از مستی و شاد
     چون مســــــــکر که مست کند بیانی
 
     محفل با شادی و رقص بین فرهنگ جامعه که از نام اسلامی جریان داشت، مسرت پخش بود. خانم هایکه، داخل شدن شوهران شان از روی حکم دین جامعه در محفل حرام شمرده شده بود، کمی در گوشه بودند و لیکن چه خوب تطبیق قاعده اسلام جامعه بود که مردان دو طرف از نزدیگان داماد و عروس با حلال ساختن آکتورهای دین جامعه، جایگاه شان را در محفل زنان بین زنان گرفته بودند. در حالیکه باید محفل با اشتراک همه در یک سالن می بود و یا در محفل زنانه هیچ مرد از هیچ فامیل نمی بود، مگر افغانستان است که با فرهنگ عجوبه در یک کلتور عجیب اسیر است.
محفل با اوج خود روان بود و بر ختم نزدیک بود. زیرا، بعضی از بزرگان تایم نزدیک شدن جشن نامزدی را می گفتند لاکن شوق و ذوق جوانان در محفل کمی زمان را دراز ساخته بود. در چنین اثنا حبیب جان بر نگار از زیر چشم نگریش داشت بلکه بر دل می گفت
 
     می خور ز عشق که زیر گل می خوابی
     مونس و رفیق شده چو سنبل مـی خوابی
     ســـــــــــــرخ سبز و بنفش، رنگ حیات
     با باده ی عشق با بلبل مــــــــــی خوابی
 قسمت 3
    محفل جشن شیرینی خوری دلدادهها با شور حرارت زیاد به پایان رسید. چون رویا بود آمد و با صحنه های شیرین همچون انگبین، نسیم بهارش را بر همه داد و مست ساخت و بر ذهن دلدادهها از دسته گل های خاطره، شیرینی بخشید. لذت آن روز بر دلها مانند هوای دره خوش افکنی داشت. لاکن بعد از دو روز همه ملت افغانستان را حادثه تاریخی هفت ثور سیزده پنجاه و هفت هجری گیج می کرد که گیج ساخت بود.
هفت ثور حادثه خونین ترتیب شده از جانب بخش کوچک از حزب دموکراتیک خلق افغانستان "خلقی ها و پرچمی ها" با دستور و راهنمایی استخبارات اتحاد شوروی بود. لیکن کودتا را از نام انقلاب، استخبارات اتحادشوروی برای اعضای دو جناح حزب فروخت و از روز اول از اسم انقلاب شهرت داد. ثمرالدین مدیر که در جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان مسئولیت حزبی ولایت اش را به عهده داشت، هرگز از وقوع حادثه خبردار نبود. خاطر اینکه از پلان کودتا عده محدود خبر داشتند بدین خاطر انقلاب نبود و بدین خاطر کودتا بود. اگر انقلاب می بود با شمول ثمرالدین همه ملت افغانستان خبر می شدند. لیکن اینجا افغانستان است اگر از بیرون کشور گفته شود گاو در هلند شیر سیاه می دهد کسی با منطق تفکر نمی کند بدون تفکر قبول می کنند که شیر گاو هلند را سیاه می دانند.
یا اگر کدام لیدر بگوید هوای کشور تان را پاکستان دزدید. کسی در درست بودن این گفتار را تجسس نمی کند همان لحظه همه قهرمان های جنگ شده به کشتن و کشته شدن حاضر می شوند. بر این خاطر برای اتحادشوروی کار ساده بود نام کودتا را انقلاب بگوید و بفروشد.
کودتا هفت ثور با سناریوی جالب روی دست گرفته شد و لاکن تا فروپاشی اتحاد شوروی کسی از رمز او سناریو خبر نشد تا که روسها بعد از فروپاشی اتحاد شوروی، با آب تابش چون خورشید، حقیقت سناریو را در میان گذاشتند.
تئاتریکه روی صحنه گذاشته شد، یکی از چهره های مشهور جناح پرچم که، میراکبر خیبر بود، نظر بر اختلافش با کارمل که علاقه نداشت در افغانستان با مداخل شدن نیروی خارجی تحولات پیش آید و با ببرک کارمل سرمنشی این جناح اختلاف نظرها داشت و در رقابت بود از جانب حزب قربان داده شد و کشته شد تا که محمد داود ریس جمهور، در یک دام توطئیه گرفتار شود که گرفتار شد.
دلیل: در مقابل اندیشه های ملی میر اکبر خیبر، ببرک کارمل تصمیم داشت تا در افغانستان تغیرات بنیادی را با همکاری دست خارج بیاورد. چونکه، وی عقیده داشت بدون همکاری دست خارج، تغییر دادن رژیم ناممکن است. به این خاطر باید میراکبر خیبر، خاطر پلانهای دوستانش قربان دوستانش می شد که شد.
همه کشمکش های داخل دو جناح حزب دموکراتیک خلق را اتحادشوروی می دانست یا که خود وی ترتیب می داد. اختلافات بین میراکبر خیبر و ببرک کارمل برجایی رسیده بود تا ببرک کارمل را در اهداف اش اتحاد شوروی استفاده کند که کرد.
از این سبب که اتحاد شوروی روز تا روز در بحران شدید اقتصادی غرق می شد و برای نجات از تشنج اقتصادی باید یک بازار جدید تجارات ترتیب داده می شد و یک ابتکار صورت می گرفت تا ذهن ملت های اتحادشوروی را بر مدت دراز به آن سو سوق می داد تا فرصت برای بازسازی اقتصاد پیدا می شد.
با داخل شدن در خاک افغانستان از یک جانب ذهنیت ملت های اتحادشوروی مصروف می شد و از طرف دیگر اتحادشوروی با استفاده از بازار جدید بر مشکل اقتصادی چاره پیدا می کرد. اتحادشوروی را برای مداخله کردن در خاک افغانستان، گذارش استخبارات اتحادشوروی در سال "1973" که در رهبری استخبارات اتحادشوروی یوری آندروپوف بود مجبور ساخت. سبب اینکه، گذارش او سال استخبارات، از آمد آمد یک بحران شدید اقتصادی خبر می داد.
اتحادشوروی از هر طرف زیر فشار قرار داشت و می توان گفت در محاصره اقتصادی بود. خاطریکه، تکنولوژی در دنیای غرب به سرعت رشد داشت و اموالیکه در دنیای غرب تولید می شد نسبت بر تولیدات اتحادشوروی کیفیت بالا را عرضه می کرد. ژاپن و کره جنوبی دو کشور آسیا دور بودند با باز شدن تولیدات شان در بازارهای غرب، به شتاب رشد اقتصادی کرد و یک فشار دیگر شد در پیکر اقتصاد اتحادشوروی!
در غرب اتحادشوروی کشورهای سوسیالیستی که با زور نیروی اردوی اتحادشوروی بعد از جنگ جهانی دوم ساخته شده بودند، عوض منفعت اقتصادی بر اتحاد شوروی یک بار سنگین بودند که اتحاد شوروی جبری تحمل داشت. بنآ غرب اتحادشوروی امکان نمی داد تا از او سمت اقتصاد رونق بگیرد. شمال که با برف های سنگین و هوای یخ بسته بود استقامت شرق امکان نمی داد تا اتحادشوروی دست باز داشته باشد. چونکه کره و ژاپن و چین سیاست های جدا از سیاست های اتحادشوروی داشتند که عوض همکاری، رقابت شدید با اتحاد شوروی سیاست روز شان بود.
تنگی های بین بحر سیاه و دریای مدیترانه دست تورکها بود که ترکیه رقیب تاریخی روسیه و عضو پیمان ناتو بود. دو مسیر وجود داشت تا در آب های گرم دست باز داشته باشد یا ایران یا از سر افغانستان!
ایران کشوری است با قدیمی ترین کلتور دولتداری یک فرهنگ جدا از سیاست خود را دارد و در سر جامعه اقتدار تورک های ایران و پارس های ایران از سر مذهب شیعه و زبان پارسی امکان تسلیم شدن این دولت را بر هیچ نیرنگ هیچ قدرت نمی دهد بنآ او سودا ممکن نمی شد تا ایران استفاده می شد.
برای اتحاد شوروی تنها راه از سر افغانستان باقی بود تا افغانستان را اشغال نموده بر پاکستان فشار بیاورد تا مسیر راه تجارت باز شود.
از جانب دیگر داخل شدن اتحادشوروی در داخل افغانستان سرصدا بزرگ را در جهان سبب می شد که این سرصدا می توانست ملت های اتحادشوروی را در سال های دراز در اطراف حزب کمونست اتحادشوروی وحدت بدهد.
اما، یک محاسبه خطا بود و محاسبه خطا داشتند. چونکه، به آن اندازه که داخل شدن شان در افغانستان سرصدای بزرگ را در جهان سبب می شد، به آن اندازه مشکل را در داخل افغانستان تصور نداشتند، یعنی افغانستان جهنم شان می شد.
زمانیکه داخل افغانستان شدند، از سرصدا، مشکل در داخل افغانستان صد چند شد و اگر این محاسبه را درست انجام داده ادراک می کردند از این سودا باز می نشستند.
باید برای مخلص های مطالعه از تجربه تاریخ بنویسم: کشورهای بزرگ زمانیکه در داخل به یک مشکل بزرگ مواجه می شوند، برای پیدا کردن به حل او مشکل، به زمان ضرورت دارند و بسیاری زمان دست بر چنین مانورهای ماجرایی می زنند که، اغلبآ جنگها را سبب می شوند. اتحاد شوروی چنین ماجرا را به خاطر حل مشکل داخلی انتخاب کرد و لیکن محاسبه دقیق نبود سبب فروپاشی خود اتحاد شوروی شد.
تاریخ و جغرافیه کشور افغانستان نشان می دهد، هر مداخله از بیرون منطقه، چه اندازه او مداخله با آبروی آب تاب باشد بر همان اندازه بی آبرو شده، این جغرافیه را ترک کرده است. اینبار نوبت اتحادشوروی بود. اتحادشوروی بلکه تاریخ این کشور را مطالعه کرده بود، مگر قمار حیات سیاسی را از سر افغانستان می زد چونکه دیگر چاره نداشت.
اتحادشوروی بلکه خوشبین بود از یک طرف همچون کارمل و امین چهره های تربیت شده در داخل افغانستان داشت و از جانب دیگر تاشکند را برای تبلیغ در دنیای اسلام یک شهر "مدل" ساخته بود و از سوی دیگر در تغییرات بنیادی کشور افغانستان دایم شمال این کشور نقش مرکزی را داشت و از این که در شمال تورکها و پارسها زندگی داشتند، تصور اتحاد شوروی بلکه براین شد، با استفاده از تورک های آسیامیانه و پارسها، نظر این بخش افغانستان را بر خود نزدیک کند. البته این سیاست تا جای موفقیت داشت، سبب اینکه یک نیروی قوی جنگی در جنگ های افغانستان در شمال شکل گرفت و این نیرو با پشتبانی رژیم دست شانده ضربات سنگین را در پیکر مخالف های رژیم زد و تا این نیرو از رژیم دست شانده حمایت کرد مخالفین با همه امکان همکاری دنیای غرب و کشورهای اسلامی، نتوانستند موفقیت بدست بیاورند تا که بین این نیرو و رژیم اختلاف پیدا شد.
رهبر این نیرو که ژنرال دوستم بود، صف تغییر داد و بعد، مخالفها با همکاری ژنرال دوستم بالای رژیم موفق شدند.
ناگفته نماند تاریخ افغانستان گواه ست، افغانستان را در طول تاریخ اکثرآ مردم آسیامیانه اداره و رهبری کرده اند. این حقیقت برای بسیاری که از تاریخ خبر نیستند مورد قبول نمی شود و اما حقیقت است که آسیامیانه به مانندیکه در سرزمین اروپا، روسیه، چین، آسیا صغیر، ایران، شرق میانه و شمال افریقا بر سال های زیاد دست بالا در حاکمیت سیاسی داشتند و سیستمها را دیگرگون نموده سیستم های تازه را سبب شدند، در افغانستان، پاکستان و هندوستان بنگله دیش"در سابق هندوستان" نقش مرکزی را داشتند. بلکه اتحادشوروی اینبار خود را بر همان خواب تاریخ دید و خویشتن را در مقام تورکهای آسیامیانه قرار داد که داخل افغانستان شد.
اتحادشوروی این ویژگی شمال افغانستان را در فهرست امکانات یکه استفاده می کرد با خود داشت که کودتا را سازمان دهی کرد.
کودتا که شد ملت افغانستان در یک شوک قرار داشتند نمی دانستند کار خوب شد یا بد!
اتحادشوروی از جناح پرچم یک قربان گرفت و برای سراسیمه ساختن عقل رژیم محمد داود، علیه رژیم، او قربان را استفاده کرد.
بلکه رئیس جمهور داود را در بازی آورده بود که تعداد از رهبران ملکی حزب دموکراتیک خلق را از نام حادثه ترور خیبر، داود زندانی ساخت.
خیبر فرد مشهور از جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق بود.
در اردو که خیبر و حفیظ الله امین نقش داشتند، امین فرد شماره دو در جناح خلق حزب دموکراتیک خلق بود و از اسنادیکه بعد از فروپاشی اتحادشوروی در روسیه افشا شد، نفر نزدیک سازمان استخبارات اتحادشوروی کارمل و امین بودند لیکن خیبر از اتحادشوروی فاصله داشت.
رژیم چرا امین را گرفتار نکرد؟
احتمال می رود اتحاد شوروی گذارش غلط بر رژیم داود داد تا انجام یک کودتا را داود تصور نکند. بلکه بر این خاطر امین در بیرون بود.
کودتا از داخل اردو صورت گرفت لاکن "قومانده" را امین داد.
در روز کودتا رئیس جمهور داود در بازی آورده شد و این بازی طوری ترتیب شد، از جانب بخش از اعضای حزب دموکراتیک خلق اغتشاش کشیده شد و کسانیکه در آشوب دست داشتند با بازی در صحنه آورده شده بودند.
یعنی پلان یک کودتا بود مگر شورش یک هدف مقدس خودش را داشت از پلان کودتا خبر نداشت.
چونکه اعضای حزب از هیچ بازی سیاسی خبر نداشتند و بعد هم خبر نمی شدند تا که اتحادشوروی در تاریخ سپرده شد همه رمزها افشا شد. در روز کودتا اعضا حزب خلق و پرچم همچون رئیس جمهور محمد داود بی خبر بودند.
آشوپ چشم رئیس جمهور را بر هراس انداخت و طبق پلان، از رئیس جمهور خواهش صورت گرفت تا بخش از اردو از قطعه های عسکری در شهر بریزند تا تنش بر یک قیام مردمی تبدیل نشود، برای رئیس جمهور داود چنین گفتند.
این بازی میوه های خود را داد، رئیس جمهور داود اجازه بخش اردو را داد تا در شهر بر نقطه های اساسی تمرکز شوند و لاکن هر تانک که از قطعه عسکری بیرون شد مستقیم هدفش ریاست جمهوری و نقطه های کیلدی بود که یکی یکی نقطه های کیلدی رژیم تسلیم گرفته شد تا که بر ارگ ریاست جمهوری همه ارتباط قطع گردید و ارگ در محاصره گرفته شد و داود رئیس جمهور دانست که اقتدار سیاسی اش در اتمام رسیده است.
ارگ ریاست جمهوری با خشم گرفته شد و با او غضب همه اعضا خانواده محمد داود رئیس جمهور، به فجع ترین حالت کشته شدند و کودتا از نام انقلاب تبلیغ شد.
ویژگی ملت افغانستان ساده گی و بی خبری از نیرنگ های بازی سیاست و خوش باوری بود که مصیبتها از همان لحظه که ارگ گرفته شد شروع شد.
البته قبل از حادثه گرفته شدن قدرت سیاسی دست مارکسیستها، ملت افغانستان با ساده گی قربان پلان های رژیم های قبل بودند که ملت، غریب بی چاره بودند و با تنگدستی زندگی داشتند.
بیچاره گی ملت شرط های کشور را به بازی های سیاسی امکان می داد، اتحاد شوروی از این خصوص ملت استفاده کرد.
فردای هفت ثور در سرتاسر مملکت هوای دیگر حاکم بود. با نیمه خوشی، خلق افغانستان در شوک بودند و پریشانحواس شده بودند. سبب اینکه، کسی روند آینده را تصور کرده نمی توانست.
ملت که در شوک قرار داشتند زمانش رسیده بود به عقیده مارکسیست های افغانستان "پرچمی ها و خلقی ها" اتوپیای فانتزی شان در حال شکل گرفتن شود. لاکن همه یک هوس بود که اتحادشوروی با تبلیغات دروغ، در ذهن مارکسیستها داده بود. چونکه اجرا او اتوپیا وجود نداشت، فقط فانتزی بود.
ثمرالدین مدیر سر از فردای هفت ثور ثمرالدین خان و ثمرالدین منشی و رفیق ثمرالدین شده بود که در بین یک شهوت هوس افتیده بود. خوشحالی ثمرالدین و دیگر مارکسیست های منطقه به مانند کسی بود برای نخستین بار شراب نوشیده باشد و مست در موسم بهار در بین هوای دره برآمده باشد، همچون نشه بودند که بعدها از هر مارکسیست دیروز یک اژدها ساخته می شد که شد.
لاکن هر مارکسیست خویشتن را مارکسیست دیروز تصور کرد. یعنی از تاثیر مستی قدرت از انجام هر کارشان بی خبر شدند که هر قدم شان خطا شد و افغانستان در مسیر بدبختی سوق گردید.
اما در ذهن هر مارکسیست همان انسان های معظلوم بودند که تفاوت دو مارکسیست در دو زمان را هیچگاه ادراک نکردند و تا اخیر عمر از خطاهای شان بی خبر شدند.
زیرا، با محمد داود کادرهای با تجربه دولت یا کشته شدند یا زندانی شدند یا از وطن فرار کردند یا کنار زده شدند و در عوض کادر با تجربه، ثمرالدین منشی ها که غیر از منطقه خود از دنیا خبر نداشتند و مطالعه و معلومات نداشتند در راس کرسی های دولت آورده شدند که افغانستان را در ماتم انداختند.
سر از فردای هفت ثور همچون ثمرالدین، حبیب جان و زبیده خوشحال بودند، چونکه همه نزدیکان ثمرالدین در مستی داخل شده بودند، زیرا، ثمرالدینها قدرت سیاسی را گرفته بودند و بر عقیده نزدکان ثمرالدینها در شعاع قدرت ثمرالدینها همه شان نیک بخت می شدند که چنین هوا داشتند.
نوت: "من در او زمان در صنف ششم بودم  و یک باره چند تن از نزدیکان ما به کرسی های دولتی رسیدند که هرگز کسی تصور کرده نمی توانست. آنها در کرسی ها رسیدند لاکن شادی اش را همه ما می کردیم و جشن اش را همه ما می گرفتیم، و اما چه اندازه بزرگ شدم غیر از ضرر هرگز فایده شان را ندیدم. تنگنظر، خودخواه، بی منطق بودند که غیر از خاطره بد، چیزی خوبی از ایشان ندارم.
در نوشته های من هرگز دروغ و عقده رل ندارد، آنچه به چشم سر دیدم نوشته می کنم.
داستانها کار تخیل است و لاکن همچون درامها به دهها درام شاهد شدم، ساخته نیست من فقط از درام های زیاد دوره مارکسیستها محدود آن را می نویسم.
شانس یاری کرد امکان پیدا شد با تعداد زیاد مشاورین اتحادشوروی حتی با کارمندهای سفارت اتحادشوروی آشنا شدم و همصحبت شدم و حتی در بحث های سیاسی با ایشان قرار گرفتم. این شانس از آن نقطه میسر شد که من در شهرنو کابل مغازه البسه به ذوق این مردم داشتم و در راس مغازه خودم بودم. او نقطه سبب ارتباط ها شد در کتاب مریم مکتب راه سوم بیشتر یادآور می شوم.
کتاب مریم در دو زبان [اوزبیکی و پارسی] سروده می شود."
زبیده در بین فامیل پدری اش و نزدکان اش با فال نیک گرفته شد. سبب اینکه ثمرالدین مرد پر قدرت دولت بود سر از هفت ثور سیزده پنجاه و هفت!
تقسیمات قدرت که بین دو جناح حزب دموکراتیک خلق افغانستان صورت گرفت، ثمرالدین در ولایت شان قدرتدار دومی شد که در آینده نفر اول منطقه می گردید.
بعد از هفت ثور، دنیا از سر افغانستان دیگرگون شده بود و فضا وطن با رنگ سرخ مانند لاله های سرخ گشته بود که به عقیده مارکسیستها رنگ سرخ نشانه از رنگ خون شهدای روز انقلاب بود. مگر در روز کودتا شان کدام قربانی نداده بودند لاکن به زودی با خون ملت افغانستان، رنگ بیرق شان را بیشتر رنگ سرخ "خونی" می کردند.
با کودتا واژه های جدید در زندگی ملت داخل شد که برای هر کس اجنبی بود. حتی برای خود مارکسیستها بیگانه بود و اما سیاست دولت شان طوری بود باید بالای ملت تطبیق می دادند. از نام مارکسیسم و لنینیسم کتابها توزیع شد و بین مارکسیستها رواج شد باید در هر خانه چند جلد کتاب از مارکس و لنین باشد، مگر فرهنگ ملت در مقابل کتاب تغییر نمی خورد صرف کلتور نمایش به وجود آمده بود. از این خاطر که هیچگاه مارکسیست های افغانستان حتی کتاب های مارکس و لنین را مطالعه نکردند، چونکه فرهنگ مطالعه وجود نداشت.
این ویژگی مارکسیست های افغانستان برای اتحاد شوروی یک نعمت بود، سبب اینکه، ملتی که فرهنگ مطالعه نداشته باشد و با مطالعه، تحقیق و بررسی، کلتور ملت نشده باشد، هر قدرت می تواند او ملت را اسیر بگیرد!
با مارکسیستها در افغانستان تقلید و ریا و ظاهر پرستی بر اوج خود رسید. به زودی آنچه در اتحاد شوروی رواج داشت تقلید گردید و بدون اینکه روح او عمل را با روح ملت افغانستان و با روح فرهنگ ملت افغانستان بررسی کنند با شتابزدگی در تلاش تطبیق شدند که از چه بودن تقلیدها خود مارکسیستها چندان معلومات نداشتند.
با این عمل مارکسیستها، سر گیجی سر ملت زیاد شد. همه با سر گیج با حیرت در حیات دیدن می کردند و هر چه که ظاهر بود در حقیقت ریا و ظاهری بود در فرهنگ مارکسیستها!
چونکه خود مارکسیستها یعنی "خلقی ها و پرچمی ها" چیزیکه از دیکته شده بر زبان می آوردند چندان ادراک مفهوم او مطلب را نداشتند. زیرا، چه بودن را تحلیل نداشتند و  فقط امر را اجرا می کردند.
یکی از نمایش های مارکسیستها میتینک های پر جوش خروش بود که با زور و ستم، ملت در میدان های میتینگ آورده می شد و رنگ پرجوش و پر خروش بودن را می دادند. در حالیکه در هر میتینگ تکراری همان سخن های گفته شده گفته می شد و بر هر طرف زهر پاش داده می شد دیگر چیزی نبود!
یعنی هر میتینگ در حقیقت بعضی ها را بر شدت تشویق می کرد اینکه چه فایده بر مارکسیستها داشت هرگز کدام مارکسیست در این باره تفکر نکرد که علیه این سیاست خطا سر بلند می کرد.
روز دوشنبه بازار بود باز میتینگ بی محتوا در شهر دایر بود و با میتینگ، مکاتب و دوایر دولتی بسته بود. چونکه همه در میتینگ آورده شده بودند.
در شهر برای دکانداران، روز دوشنبه برای خرید فروش یک روز مهم بود. سبب اینکه از اطراف در شهر در روز دوشنبه بازار و پنجشنبه بازار انسانها به خرید فروش می آمدند و کمی دادوستد را رونق می دادند و لیکن برای مارکسیستها تفکرکردن، اخلاق نبود تا رازهای اقتصاد ملت را می دانستند.
چونکه در آرزوی اتوپیای شان بودند که جنت برای شان مژده داده شده بود و اسیر در او خیال خام بودند.
در همان روز میتینگ، باز دکانها بسته بود همه در میتینگ آورده شده بودند. از اینکه ثمرالدین قدرتدار فرد دوم ولایت بود حبیب جان گل سر سبد همه شده بود و با زبیده یکجا گشتن جایز شده بود که در میتینگ باهم اشتراک کرده بودند. سببش، تاثیر قدرت ثمرالدین بود در حالیکه در فرهنگ او زمان در دوره نامزدی در شهر گشتن برای فامیل دختردارها ننگ بود. مگر افغانستان با کودتا خونین مارکسیستها از نام ترقی و روشنفکری در سمتی انداخته می شد که در ضد روح و روان جامعه بود لاکن مارکسیستها این خصوص را در نظر نداشتند تا باریکی ها را بدانند.
بدین سبب ملت با گذشت هر روز با عملکرد مارکسیستها بیشتر در گیجی قرار می گرفت.
زیرا، تغییرات، بدون یکه زیربینای جامعه آماده بر پذیرش شود، با شتابزدگی بدون ادراک از عملکردها، بعضی تقلیدها را عملی می کردند که جامعه در ضدیت قرار می گرفت.
حبیب جان و زبیده مانند دو پرنده آزاد دست بدست در میتنگ بودند که در میتینگ غیر از شعار خشک خشن که زهرپاشی بود، کدام مطلب دیگر نبود.
مارکسیستها، گروه ی بودند رادیکال ترین چهره ها در عقیده و تنگنظر ترین انسانها در جامعه شناسی بودند و بدبختانه تا مرگ پابند در او عقیده خشک باقی می ماندند.
سبب اینکه غیر از به عقیده خودشان، بر هیچ عقیده احترام نداشتند و در نظرشان، کسی که هم عقیده با آنها نبود دشمن بود.
یعنی کلتوری را با خود داشتند ملت یا با آنها نزدیک می شدند یا در صف دشمن قرار می گرفتند و در بین، امکان دیگر را باقی نماندند که افغانستان را ویران کردند.
به عبارت دیگر هر فرد ملت، باید یا مانند هر مارکسیست انقلابی می بود یا در صف دشمن قرار می گرفت به گفته شان ارتجاع می شد.
اگر که کسی عقیده دیگر داشت، از دیدگاه مارکسیستها دشمن انقلاب شان بود که به زودی زندان های افغانستان از این دشمنها پر گردید و این عقیده خشک رادیکالی، سبب جنگ داخلی افغانستان شد.
حبیب جان و زبیده که در میتینگ بودند مانند دیگران در عقب هر شعار خشک "مرده باد زنده باد" می گفتند.
مرده باد و زنده باد شعار مارکسیستها را با صدای بلند تکرار می کردند. لیکن مانند هر مارکسیست، حبیب جان و زبیده منفعت شعارهای بی مفهوم خشک رادیکالی را نمی دانستند.
از این سبب که، در فرهنگ ملت افغانستان تحقیق کردن و مطالعه کردن رواج نبود فقط تقلید بود و بدون بررسی اجرا می شد و افغانستان در بین آتش انداخته می شد که شد.
سراز فردای روز کودتا، افغانستان در مسیر مفکره های رادیکال انداخته شد. چونکه میتینگها، غیر از اینکه ملت افغانستان را در هر استقامت رادیکال ساخت، هرگز کدام منفعت به بار نیاورد.
در او روز میتینگ، فقط زهر پاشی بود که سخنرانیها بوی شدت و بوی نفرد را می داد. لاکن برای هر فرد مارکسیست سیاست حزب شان دنیای جدید بود که تصور داشتند زندگی شان در مسیر سعادت انداخته می شود. مگر فقط یک خیال بود و یک فانتزی!
میتینگ که از سپیدهدم شروع شده بود ساعت که بر دوازده نزدیک بود همه خسته بودند. حبیب جان دست نگار را گرفت در نزد دست فروش رفت که آب سرد و میوه خشک می فروخت، برای یار آب و پاکتی از نخود کشمش را خرید بعد در زیر درختی رفتند چند تن از میتینگ خسته شده در آنجا نشسته بودند. در گوشه دست همدیگر را گرفته بر روی همدیگر دیده ایستاد شدند. زبیده با تبسم گاه بر چهره دلداده خود نگاه می کرد و گه بر زمین می دید. عشوه اندازی های زبیده، حبیب جان را حس خوشی داد که با صدای نازیک بر رخسار نگار دیده گفت
 
     اندرین عشق، گل زیبا! بگذار زیبا بســــوزم
     چو زغال در بین کوره از سرم تا پا بسوزم
     بر دلم شرشره آتش ســـــــر زند از عشق تو
     مشتعل گردد عشقت به دست شهلا بســــوزم
 
     زبیده با ساکنی نازها می کرد که دل یار را کباب می ساخت.
همچون لاله که در بالای تپه روئیده باشد و اولین لاله خودرو که آمد آمد بهار را مژده داده باشد، عاشق بر لاله از دور دیده بی صبرانه سویش دویده باشد، دل دلداده ی زبیده چنان بود.
زبیده در نزد دلداده اش بود مگر زبیده را حبیب جان دور حس می کرد، چونکه عاشقی با اضطرابها حسیات عجیب دارد که هر لحظه با بیقراری در هراس است مبادا کسی ندزد.
کمی نزدیک شد بر گوش زبیده سرود دل را چنین سرود
 
     بشـــنو ز این دل که تو مهتاب آرزوست
     با نور زرافشانت یک خـــواب آرزوست
     چو مســـــــــــــــــــــــــکر جام او لب تو
     ز لــــــــــــب نبیذ پخشت آداب آرزوست
     در حلـــــــــــــقه ی زلفانت سنبل روئیده
     از بوی نفیسش اســــــــــــتلاب آرزوست
     آن مــــــــــژگان زیبا که ز دل گرفته اند
     با چشــــــــمان قشنگت دوشاب آرزوست
     از شـــــــور شر عشق خبر دست توست
     در خانه عقل مـــن قصه باتاب آرزوست
     از بسکه آتش است، دل، شمع شد ریخت
     بر دوش شمع و پروانه شراب آرزوست
 
     زبیده دست یار را گرفت با استعاره اشارت کرد تا حبیب جان ببیند که چند تن بر آنها دیدن دارند. حبیب جان که غرق عشق نگار بود مزاحم بودن اذیت کنندهها را دید خاموشانه دست زیبای یار خود را گرفته بر سمتی رفتند از محل میتینگ دور شدند تا در موقع مناسب مکانی پیدا کنند کسی تاذی گری کرده نتواند.
آری فرهنگی که از نام کلتور افغانی در گردن ما ملت طوق شده است بی پروا با حریت اش در هر ناروایی آغشته است. سبب اینکه، قشریکه برای رهبری فرهنگ دست بلند باید داشته باشد تا فرهنگ با رشد بنیادی که تکامل در پنجه اش گرفته است رشد کند، در جامعه ما ملت نقش شان ضعیف می باشد. بدین ملحوظ بسیاری بی فرهنگی ها از جمع فرهنگ بین ملت مروج است!
از یک طرف خویشتن را با غرور در ناموسداری می دانیم از جانب دیگر برای اذیت بر دیگران هرگز خودداری نداریم. اگر جانب مقابل یک دختر یا خانم باشد بیشتر وحشی می گردیم آیا مصیبت ملت نیست؟
دلدادهها در محل دیگر که از تجمع انسانها خالی بود و در محوطه او محل چند سگ کوچه بازار بود رفتند، زیرا سگها نسبت بر انسانها کمتر اذیت رسان بودند.
در محل که رفتند در سایه برگ های درخت نشستند. حبیب جان دست نگارش را گرفت و بوسید و بر چشمان زیبای یارش دیده از طی دل سرود
 
     دو دست دلـــــبرمن نقاش عالمین
     رسم عشق می آفرد حقیقت همین
     از شــــر زیبای او دل با خروش
     از هنر دســــتانش تکوینش زرین
     همــــــچو لاله ی سرخی بین دل
     با جــــمال نور او عشقش شیرین
     به عشــقش روانم ز کوه و دشت
     هر جا که می رسم مهرش کمین
 
     نگار کمی حیا را در نظر گرفته بر زمین می دید، او لحظه بهترین زمان زندگی دو دلداده بود. در او هنگام دل پاک حبیب جان و زبیده آینده را رخشان از سعادت می دید. دلیل اینکه، انقلاب زحمتکشها پیروز شده بود از این سبب که از روز اول کودتا، رادیو و باقی همه ابزار مطبوعات مژده بالای مژده می دادند که در افغانستان فصل استثمارگرها خاتمه یافته بهار زحمتکشها شگوفه کرده است. فانتزی های مارکسیستها در او هنگام مملکت که، برای همه تازه گی داشت بر بعضی دلها خوش آهنگ بود. چونکه رژیم های سابق افغانستان، ملت افغانستان را در گودال فقر تنگدستی انداخته بودند از این خاطرکه استعداد نوآوری در اقتصاد وجود نداشت و سیاست، در درد خوشگذرانی خود بود تا ملت بی خبر از دنیا در پنجه فقر زندگی کند و لاکن سیاست کار خود را کند.
سیاست او زمان ملت را مانند گوسفند ساخته بود بی خبر از دنیا، فقیر و تنگدست و خوش باور!
شعارهای سرخ انقلابی شان پرحرارت وطنپرستی مملو از فانتزی های بود که در علیه فرهنگ مروج در کشور یک گام بد می شد مگر در شروع یک دلچسبی داشت. 
هر شعار با خود نفرت و گام شدت را داشت و ملت را بر طبقات ضد همدیگر گروه بندی می کرد. اینکه شعارهای دشمنانه چگونه برای شان منفعت می داد؟ این سوال در ذهن هیچ کدام مارکسیست نبود. زیرا، تصور داشتند با گرفتن قدرت سیاسی هر خواست عملی می شود. با این سادگی که روح شان را بر بازی های سیاسی اتحاد شوروی باخته بودند و بی خبر در یک رویای سعادت بودند.
مگر رویایکه مارکسیستها داشتند هیچگاه در جامعه خود اتحادشوروی وجود نداشت و لیکن از حقیقت های او جامعه، مارکسیست های افغانی ما بی خبر بودند.
زبیده و حبیب جان در فانتزی خود بودند. سایه درخت با هوای بهاری و فصل تازه سیاست در افغانستان، نسیم زیبا را در مشام شان می داد که دلدادهها با سرور خوشی در عشق همدیگر غرق شده بودند. حبیب جان با سخنان لطیف در شیفته ساختن نگار بود که از التفاتها و شیرین صحبتها ناز او لحظه زندگی نگار را پر رنگتر بسازد و تا در مسیر عشق، دایم گام استوار گذاشته، حبیب جانش را از جان خود بیشتر دوست بدارد.
زبیده بیشتر از حبیب جان حبیب جانش را دوست داشت. سبب اینکه از پنجره عاشقی بر عشق یار لبیک گفته بود و در رگ رگ خود با خون، نام وی را در قلب خود نوشته بود، ممکن نبود کسی از قلب زبیده حبیب جانش را می گرفت.
با تنازی های زیبا که حبیب جانش را مسرت با احوال نشه گی می برد، زلفان گره گیر خود را از زیر چادر نازیک سپید بر چشمان یار می زد و بوی مشک خیز اش را در مشامش می رساند که حبیب جان را به هیجان آورده بود که حبیب جان می گفت
 
     زلف گل افشـــــان دارد نگار من
     عطر خوش پاشان دارد بهار من
     با زلفان گره گــــیر عطر پاشش
     چــــشم طلسمات دارد او نار من
 
     مارکسیستها زمانیکه قدرت سیاسی را در افغانستان با همکاری زور و نیرنگ استخبارات اتحادشوروی از محمد داود گرفتند نخستین خطا را که انجام دادند دوایر دولتی را از کادرهای باتجربه خالی ساختند و در عوض، از هر منطقه افغانستان اعضای حزب شان را آورده در کرسیها شاندند. از اینکه اعضای حزب مارکسیستها از قشر فقیر و ضعیف مملکت بود، عقده دار در حیات بودند. بدین اساس پیرو مارکسیسم و لنینیسم شده بودند.
در دیدگاه این مردم کسایکه در کرسی های بلند دولت ایفا وظیفه می کردند اشرف زاده نمایان بود و کسانیکه زمیندار بودند و در رشته تجارت مصروف بودند فیودال و امپریالیست بود. چونکه در روح عقل این مردم،، به منطق این دیدگاه بی منطقی نیشتر زده بود.
اعضای مارکسیستها دور از تجربه دولتداری و مطالعه، به کرسی های دولت رسیده بودند که با کرسی های دولت، خویشتن را روشنفکر و عالم تصور می کردند.
زیرا، به مقام رسیدن را استاندارد این منطق می دانستند.
برای اتحاد شوروی بی خبر بودن مارکسیست های افغانستان از سیاست دانی و دولتداری یک نعمت بود. چونکه توانست با کمترین تلاش، همه شان را مدیون بسازد. مگر به زودی جهالت مارکسیستها، مصیبت بزرگ برای اتحادشوروی می شد که اتحاد شوروی از صحنه سیاست دور می گردید و بعد از فروپاشی در مطبوعات روسیه بارها از این مصیبت گپ می زدند و افسوس می کشیدند.
چونکه دار و نادارشان را با مارکسیست های افغانستان در برد باخت بازی سیاست گذاشته بودند بی خبر از جهالی خلقی ها و پرچمی ها!
حبیب جان شادی با پیروزی انقلاب برادرش داشت که برادرش در منطقه فرد شماره دو قدرتدار دولتی شده بود. برای زبیده پیروزی انقلاب حزب ثمرالدین نعمت نمایان می شد چونکه با حبیب جانش یکجا بودن را غرور می کرد از این سبب که برادر حبیب جان ثمرالدین مدیر مکتب دیروز نبود آخر از منطقه شان یک قدرتدار دولتی برآمده بود و زبیده بر او فامیل عروس می رفت.
انقلاب ثمرالدینها برای زبیده هوای بهار را رسانده بود که بین او نسیم انقلاب، بوی یارش موجود بود. یعنی بهار او سال زبیده، با حبیب جانش و با قدرت رسیدن ثمرالدین سه بهار شده بود چه دیگر از خدا می خواست؟
دلدادهها با صحبت های شیرین بر بوی و بر چشمان همدیگر غرق بودند. مانندیکه پروانه بدون خستگی در نور شمعش در رقص می گردد، ایشان در ذهن بر نور همدیگر به رقص بودند و همچون عندلیب و گل که، در بهار در باغچه ی طبیعت بر همدیگر رخ می زنند، گل با خوش بویی اش و زیبایی اش بر چشمان بلبل می افتد، عندلیب غرق بر مستی شده ترانه که می خواند، زبیده و حبیب جان چنین بودند که حبیب جان به چشمان نگار دیده ترانه دل را چنین خواند
 
     مگیر از من نگاه محتاج به چشمــــانت
     مثال شمع میسوزم ز اندوه ی هجرانت
     اگر نیستــــــی بر من خسته ام بین درد
     بیا درمان توســــتی مه شوم مه قربانت
     بریز از مهر شهد محتاجــــــــم ای ولله
     از شبنمت برمن او مهر زر افشـــــانت
     حدیث از عشــــــــــــــق بگو از مهرت
     شوم من نشه تکوینش دســــــــــــــتانت
     آتش یک عشــــــــــــــق بنداز بر جانم
     بر من بر اینکه محتاج به درمـــــــانت
     مگیر ز من نگاه را محتاج به چشمانت
     مـی سوزم ای ولله ز اندوه ی هجرانت
 
     نگار دست یار را گرفت پرسید: چه حدود دوستم داری؟ حبیب جان آه کشید گفت: اگر مراوریدهای دنیا را بشمارند بر اندازه دوست داشتن من بیشمار نیستند. چونکه حدود ندارد که یک رقم بگویم. بهتراست که بگویم در هر رنگ خون من عشق تو فعال است که قلبم تپیش دارد. مانند گل بهار که بر روح خسته ی زمین از زمستان، با نسیم خوش انفاس تازه می بخشد، در روزگار خزان من تو که داخل شدی همه سردی های حیاتم را مانند گل بهار ربوده فصل بهار را مژده دادی.
اینکه بر خالقم روز چند بار سجده می کنم بدان که قلبم بر عشق تو دایم در عبادت است.
توستی مرا دو باره با عشق آفریدی.
تواستی زندگی ام را از کویر بر گلستان تبدیل کردی و با نگاهت برایم آتش عشق را آفروختی.
 
     او نگاهت افروخت شعله عشق آتشین
     مانند گـــــــــل در بهار رویت نازنین
     به رخســــــــــــــــار گلرخ تو گرفتار
     چو شــــــــــــراب به قدح، تو بهترین
 
     او روز دلدادهها، با عیش لحظه های خوشی، فرصت بدست آمده را نصیب بودند. چونکه میتینگ بی محتوا مارکسیستها از دیدگاه تفریح، فقط سرگرمی بود برای جوانان خلاص!
چه فایده بر سیاست مارکسیستها و چه منفعت بر اقتصاد کشور داشت؟ منطق نبود که تفکر می کرد.
همه جا با تکه های سرخ چون لاله در صحرا، سرخ انقلابی بود مگر رنگ سرخ خبررسان خون ریزیها و بدبختیها می شد که در او روزها با شمول مارکسیستها، کس حدس زده نمی توانست.
چندی بعد از به اصطلاح پیروزی انقلاب شان، به یک بارگی بین دو جناح حزب د،خ، انشعاب رخ داد و قدرت دست جناح خلق این حزب افتید. بیشتر در دست حفیظ الله امین و طرفدارهای وی که وی نفر اعتمادی استخبارات اتحادشوروی بود افتید، مگر بعدها امین را نفر سیاه می دانستند چونکه وی به قربانی انتخاب می شد.
جناح پرچم با رهبری ببرک کارمل از افغانستان کشیده شد و از نام سفیرها کادر رهبری فرم پارچه ساخته شد. مگر در بین بازی سیاست جناح خلق، بازی دیگر وجود داشت او خواب برده ها بی خبر بودند.
حقیقت بازی مخفی را تره کی رهبر انقلاب و حفیظ الله امین فرد قدرتدار شماره دو این جناح خبر نبود. تصور داشتند بیرون ساختن جناح پرچم بازی سیاسی شان است که برای خودشان موفقیت می دانستند.
لاکن به زودی کارمل و رفقای وی از سفارت خانه ها ناپدید شده در حمایت روسها قرار می گرفتند که گرفتند تا در فرصت مناسب برای داخل شدن اردوی اتحادشوروی در خاک افغانستان و برای اشغال این کشور، استفاده شوند.
یعنی اصل بازیگر اتحادشوروی بود نه تره کی و نه حفیظ الله امین و نه کارمل!
ناپدید شدن گروه رهبران جناح پرچم، جناح خلق را به تشویش انداخت و برای نگهداشت اقتدارشان دست بر مانورها زدند که یکی از این مانورها، جناح پرچم را با عنوان اشراف زده نام بد ساخته، نفرات درجه دو، درجه سه، درجه چهار این جناح را در زندانها ریختند.
بعضی چهره های نامی این جناح را از نام خائنها که گویی بالای انقلاب شان در تصمیم کودتا بودند گرفتار نموده از نام این چند شخص معروف گروه پرچم که در راس شان جنرال قادر بود روزها تبلیغات سیاسی کردند و برای معرفی چهره خائن این چند شخص پرچمی، باز میتینگ های بی مفهوم را در هر گوشه کنار افغانستان ترتیب دادند و باز ملت را از کسب کار کشیده روزهای شان را با میتینگها ضایعه کردند.
ثمرالدین که با پیروزی به اصطلاح انقلاب شان فرد درجه دوم ولایت شده بود از اینکه از جناح پرچم بود در زندان انداخته شد و برای فامیل اش روزهای سیاه شروع شد.
اینبار افغانستان بر چنان شرایط سیاه آورده شد که برای  انسان هایکه باهم همصحبت شدند مهر دشمن انقلاب زده شد و دهها هزار انسان بی گناه از عنوان های مختلف چون اخوانی، شعله یی، اشرار و غیره در محبس خانه ها ریخته شد و حتی وحشت بر جایی رسید هزاران انسان معصوم در زیر تراکتورها زنده انداخته شد و گورهای دسته جمعی ساخته شد.
جناح خلق حزب مارکسیستها محقق که از نتیجه اخیر این روش آگاه نبودند احتمال میرود تصور داشتند با فشار و شدت، قدرت سیاسی شان را حفاظت می کنند یا چنین ذهنیت را استخبارات اتحاد شوروی دیکته کرد کی می داند؟
لاکن هر فشار سبب گریز خلق از افغانستان در بیرون کشور می شد و از اینکه افغانستان کشور کوهستانی است اوباشها با استفاده از فرصت در کوه ها پناه می بردند و از نام جهاد علیه دولت مارکسیستها تنظیمات جدید را روی کار می گرفتند و در مقابل سیاست شدت و فشار مارکسیستها، رفتار شدیدتر را به پیش گرفته علیه دولت و ملت ظالمتر از مارکسیستها می شدند که اولین مجاهدهای افغانستان از بی بند بارها تشکیل گردید.
چونکه روح این گروه که از فشار جناح خلق در کوه ها پناه می بردند برای تمایل داشتن در جنگ و خونریزی آماده می شد. زیرا، در فرهنگ سنتی افغانستان یک گروه مردم که به اعمال قمار و غیره کارهای پست مشغول بودند در حقیقت زخم دیگر ملت افغانستان بود که از دوره اقتدار ظاهر و داود ارث رسیده بود.
این گروه اولین تشکیل مجاهدین را ایجاد کردند که در دیدگاه دولت مارکسیستها از عنوان اشرار معرفی بودند و لاکن بین ملت از نام مجاهدها شهرت پیدا کردند.
بعد از گروه اوباشها شرطها چنان سخت شد که ملت از آینده ناامید گردید که تعداد زیاد از مردمان درست پسند نیز در کوهها بالا شده از نام مجاهدها فعال شدند و اسیر شرط های او محیط قرار گرفتند.
چونکه بالای شان فرهنگ جنگ تسلط پیدا کرد و بعد با فرهنگ جنگ در همان مسیر تکامل کردند لاکن دایم خود را حقدار و درست دانستند مانند مارکسیستها.
سببش، بر همان عقیده درستکاری باور داشتند، یعنی هر عملیکه انجام می دادند هرگز بررسی نداشتند و تفکر یکه، او کار درست است یا نی؟ لازم نبود مطالعه می کردند چونکه کلتور ازبر حاکمیت داشت!
سبب اینکه، جانب مقابل وحشی تر بود باید از جانب مقابل بیشتر خونریزتر می شدند که شدند.
یعنی شدت با شدت مقایسه می شد و اخلاق جنگ با اخلاق جنگ قیاس می گردید.
این کلتور سبب ویرانی معنویت ملت افغانستان شد و بر همین گونه تنظیم های مجاهدین با خطاها و اشتباه های جناح خلق مارکسیستها در حال شکل گرفتن قرار گرفت.
خلقی ها رادیکالترین چهره ها در عقیده شان و تنگنظرترین گروه بودند که در افغانستان اقتدار سیاسی را در دست داشتند. الهام رادیکال شدن تنظیم های جنگی که آینده افغانستان را بر وحشت می کشیدند از خلقی ها می آموختند. همان قسم یکه هر جنس همجنس خود را جذب می کند اخلاق رادیکالی و تنگنظری خلقی ها الهام بود بر دیگران که افغانستان در بین رادیکالها و تنگنظرها فرم پارچه شد.
این دوره که دوره ترور و اختناق بود بر بهار حبیب جان و زبیده ابر سیاه را آورده بود که بی نهایت از زندانی شدن ثمرالدین دلگرفته از حیات شدند.
دیگر بشاشت حبیب جان مرده بود چونکه کوه او به صحرا خشک تبدیل شده بود.
در دوره ترور و اختناق خلقی ها زندانی های سیاسی از هر گونه برخورد انسانی محروم بودند. کسی از اعضا خانواده زنده یا مرده زندانی اش را نمی دانست. چونکه آزادی وجود نداشت تا از چگونگی احوال زندانی اش معلومات بگیرد. هرکس در درد جان خود افتیده بود. دلیل، "هرکس در هراس بود مبادا در زندان انداخته نشود."
ثمرالدین که در زندان انداخته شد خانواده در ماتم این بدبختی خوشی را از دست داد. تنها مادر بود هر روز در دروازه زندان می رفت تا احوال فرزند را بگیرد.
هر انسان وطن که در زندان انداخته می شد هرگز محکمه وجود نداشت. محکمه، دو لب خلقی های حاکم منطقه بود که  اگر میکشیم می گفتند می کوشتند و زندانی می کنیم می گفتند زندانی می کردند تا این اندازه وحشت بود.
اشک چشمان مادر ثمرالدین بین زندان و خانه خشک نبود دایم چشمان تر بود. حال احوال ملت و وطن که چنین شده بود برای دلدادهها روزهای خوشی در عقب مانده بود.
دو طرف فامیل کدام تصمیم گرفته نمی توانستند، حبیب جان و زبیده خاموشانه به مکتب می رفتند و در خانه می آمدند. دیگر صنفها هم برای جوانان مکان امید در آینده و جای درس و تفریح نبود. همه جا یخ زده بود چونکه از هر صنف چندین شاگرد پدر یا برادر یا دایی یا کدام عضو فامیل خود را در زندان خلقی ها می دید که بی مورد از عنوان های مختلف در زندان انداخته شده بودند.
بسیاری از زندان افتیده ها عنوانها را که خلقی ها بالای شان گذاشته بودند از چه بودن عنوانها خبر درست نداشتند حتی خود خلقی ها بی خبر بودند.
زیرا، تنها هدایت کمیته مرکزی شان را عمل می کردند و در کمیته مرکزی هدایت استخبارات اتحادشوروی کار خود را می کرد هرگز در عقب دیده چه کردن شان را محاسبه نداشتند.
مثلآ از نام اخوانها تعداد زیاد زندانی بودند لیکن در افغانستان هیچ زمان از مفکره تشیکلات اخوان های مصر کدام تشکیل از نام اخوانی در افغانستان نبود و حتی خود خلقی ها از چه بودن تشکیلات اخوان های مصر چندان معلومات نداشتند و هرگز در افغانستان حقیقت او گروه روشن نمی شد و نشد.
مگر نام او گروه از جانب روسها به مانند یک "اژدها" در بین انداخته شده بود و استعمال می شد که شد.
اخوانها برای روسها و غرب، خارج از ایدیولوژی دینی مفهوم قویتر را داشت. چونکه اخوانها برای یک سیستم دولتداری جدا از سیستم اتحادشوروی و غرب، در چوکات حقیقت های زندگی مردم عرب به وجود آمده بود و به او مسیر مجادله می کردند و یک سیستم می خواستند و او مفکره از تجربه دولتداری عثمانی ها باقی بود که هر زمان غرب و روسها از آنها هراس کردند و هماکنون نیز هراس دارند و هر زمان به عنوان های مختلف بدنام ساختند لاکن هویدا شد این گروه هرگز شدت را استفاده نکرد و حتی در جنگ های داخلی سوریه و لیبی و یمن، کوچکترین گروه این تشکیل سلاح در دست نگرفت و با وجود تحریکات زیاد در مصر، هرگز نام شان با شدت گرفته نشد.
چونکه از شدت فاصله داشتند آن توانمندی که غرب و روسها را در هراس انداخته است این نقطه است. زیرا، تنها در مصر در کادرهای این گروه بیشتر از 50000 هزار انسان ماستر و دکتورا وجود دارد. لیکن در افغانستان هر انسان عادی وطن را خلقی ها از نام اخوانی زندانی نمودند و کشتند. یک حقیقت تلخ وطن!
خلقی ها چهره های دینی جامعه را از این نام در زندانها می انداختند و می کشتند، اینکه چه منفعت داشت کسی نمی دانست!
حبیب جان یک روز احوال مادر را دیده در زبیده اش نامه نوشت گفت: ابر سیاه از بهار که نسیم خوشگوار را می رباید و با غرش دلخراش اش بر هر سو صدای خشمگین اش را می رساند و بعد که باران تند خود را سر زمینان می تکاند همچون ابرسیاه روزگار عقلم شده است مغشوش با اضطرابها!
بهار دلم با ابرسیاه بر تاریکی افتیده است و مرا مایوس از حیات می سازد.
گل در قلبم با لبخندهای تو غنچه و باز شده بود، می ترسم زیر ابرسیاه پژمرده نشود، کمکم کن که فرم پارچه هستم.
 
     بوی هوای زشت به مشام مـــــی رسد
     خسته ام از این هوا با اشام مـــی رسد
     جیغ دلــــــــــم فریاد حالم با حال تنگ
     اضطراب و کدرها هر آقشام می رسد
 قسمت 4
     بین زندان خانه و منزل ما جاده جاده ی دوویش برای مادرم شده است که هر صبح با چشم اشکریز خود سوی زندان خانه می دود از امید دیدن ثمرالدین فرزندش که در محبس دولت بدون هیچ گناه در اسارت است.
زندگی انسان بی ارزشتر از برگ خشکشده درخت شده است و احتمال کشته شدن ثمرالدین هر لحظه ممکن گردیده است در رژیم یکه، قانون در نوک زبان هر خلقی، به مسخره گی گرفته شده است خاطر ویرانی ملک!
لیکن خودشان بی خبر از نتیجه کارشان اند زیرا، محکمه و حکم در کنار لبان هر خلقی قدرتدار است که اگر هر کدام شان بخواهد هر انسان این وطن را از نام دشمن انقلاب کشته می تواند و با او عملش تقدیر بزرگان اش را گرفته می تواند.
اعتراف کنم اهمیت جان انسان که تا این حدود کم ارزش شده، در منطق عقل هیچ خلقی تصاویر نتیجه آینده این سیاست وجود ندارد.
 
     روی امـــواج اضطراب لحظه ها
     مـی برد فکرم را در جهنم بی ندا
     بر مــــــوج حیات که جهنم فکنده
     ابرش می بارد با اضطراب صدا
 
     خلقی ها از طبقه پایانی جامعه بودند چرا در قدرت که رسیدن تا این اندازه ظالم شدند؟
شدت و ظلم کدام حکمدار را بر سعادت رساند که اینها را می رساند؟
چرا منطق، بر ملت خدمت کن تا دولت آباد شود، در عقل این مردم نیست؟
عزیزم! دلم تنگ است، آشوب در دل سایه انداخته است مرا در غبار هوای ناامیدی می برد.
 
     شدم آشـــــوب با دل غم
     روز و شام دیده هایم نم
     هـــــوا غبار در این بار
     دلــــــــــم اسیر در جهنم
 
     چرا در این جامعه سیستم ازبر حاکم بالای خلق است؟ فرهنگ تجسس چرا وجود ندارد؟
تا کی مانند گوسفند در عقب هر گرگ روان باشیم؟
چرا بین چهره های فرشته مانند، اصلیت شیطان شان را نمی بینیم؟
اگر منطق در جامعه وجود می داشت که او منطق هر انسان را بر تحقیق کردن می برد، احتمال داشت خلقی ها عملکرد شان را از زاویه وسیع دیده، بر انسان های معقول بدل می شدند.
چونکه فرهنگ جامعه بالای هر کی تاثیرآور است.
پس چرا ملت در تلاش تغییر فرهنگ جامعه سوی بررسی و مطالعه  نمی شوند؟
جاده های خیس دلم را ببین عزیزم با اشک چشمانم مرا در تفکر دردهای جامعه می برد.
دلم که در پنجه ظلم جامعه اسیر است، اضطراب حاکم گردیده است نمی دانم با این دلتنگی چگونه مجادله کنم؟
 
     از کوچه دل گذر کن جاده خیس شده
     با اشــــــــــــــــــک چشمانم آیس شده
     بر پنجه ی ظلــــــــــــــم اسیر دل من
     از غـــــــــم و اضطراب مایوس شده
 
     من در بین گرداب گودال قرار دارم، بین عمق یکه روبه پایانی هستم و با دور خوردن آب، بیشتر در ژرف تاریکی می روم.
چکنم با دل آیس خود که از درد جامعه گله دار هستم؟
تنها هستم بر کسی طوفان دردهای دلم را پیشکش ساخته نمی توانم که برای تو با نامه، صندوقچه قفل دردهای دلم را باز ساختم. مه که در گود چشمان زیبای تو انداخته شدم، مرا ببخش با دردهایم تو را شریک درد دل خود ساختم.
مرا در توفان زیبایی چشمانت اسیر بگیر لاچ برهنه از دردهای جامعه که دیگر طاقت مقاومت را ندارم.
 
     کاش می شدم با تو تنها جفت
     بین همه غم با تو با هم خفت
     جماع در کوچه دل من آرزو
     با پنجه هـــــــوس حق گرفت
 
     نامه را به نگار رساند و از دل پراضطراب بار دیگر خبردار ساخت. حبیب جان با زندانی شدن برادربزرگ در گودال غمها اسیر بود، این حال یار، نگار را نیز غمگین کرده بود، چونکه همه سعادت اش را با حبیب جانش در امکانات قدرت ثمرالدین می دید.
زیرا، ثمرالدین بعد از به اصطلاح پیروزی انقلاب شان الگو سعادت برای نزدیگان بود. از این سبب که در افغانستان خلق از هر گونه نقش داشتن در سیاستگذاریها محروم بودند. چونکه صرف یک خاندان با اطرافی هایش نقش در سیاستگذاری داشت نه ملت!
این سیاست همه ملت را از هر قوم بر مفکره ی برده بود اگر از او قوم یک شخص بر یک قدرت دولتی می رسید بزرگترین جشن بود که فال نیک سعادت را  از سر او شخص می دیدند.
مثلیکه در شب نیم ابر، مهتاب از بین ابر چشمک زده نور خود را از آفتاب گرفته زمنیان را مژده تاباندگی که می بخشد، همچون مهتاب می گردید کسی که به قدرت دولتی می رسید.
دلیل اینکه، در نظر او قوم از بین ابرها مهتاب شان را در درخشیدن می دیدند.
این فرهنگ ضعیف ملت، در حقیقت مصیبت بزرگ بود افغانستان را در گرداب ویرانی ها از نام قوم پرستی می رساند و مسبب این کلتور رژیم های قبل از کودتا مارکسیستها بود.
چونکه، تخم رسوای این فرهنگ با خاندان نادری در افغانستان کاشته شد. از این سبب که خاندان نادری نه استعداد ترقی دادن افغانستان را داشت و نه فرصت بر چهره های تازه مفکره می داد. به یک جمله ملت را محروم از هر بخش در گودال بی سوادی و بدبختی اداره می کرد. بدین خاطر ملیت های افغانستان بعد از کودتا مارکسیستها در اطراف قوم خود گره می خوردند.
دوران اقتدار خلقی ها در تاریخ افغانستان یکی از سیاه ترین دوره های سیاست بود.
سبب، خلقی ها در اضطراب و تشویش بودند مبادا اتحادشوروی بالای شان مصیبت دیگر را روا نبیند. بدین خاطر هر چه کمونست های اتحاد شوروی پرگرام می دادند بدون بررسی با جامعه افغانستان، در تلاش تطبیق می شدند. محقق که هر کشور اگر در یک کشور دست بلند داشته باشد پلان و پرگرام مخفی خود را اجرا می کند. این یک حقیقت تاریخی دنیاست و لیکن خلقی های افغانستان و ملت افغانستان در مغایر این کلتور تربیت شده بودند، صاف و ساده سیاست را یا سپید می دیدند یا سیاه!
بدین خاطر هر راهنمایی کمونستها برای مارکسیست های خلقی ما یک الگوی سعادت بود. زیرا، بر صمیمیت اتحادشوروی ایمان داشتند و تنها کاریکه می کردند توجه داشتند تا اتحادشوروی را آزرده نسازند و لاکن اتحادشوروی رژیم خلقی ها را یک وسیله گذارا بر داخل شدن در خاک افغانستان می دید. بدین اساس خلاف فرهنگ و خواست ملت افغانستان، راهنمایی های رادیکال می کرد تا ملت از رژیم خلقی ها سخت آزرده دل شوند و تا بر یک "مهدی" تسلیم گردند.
در تاریخ بشریت مهدی پرستی در هر کلتور وجود دارد تا او راهنما آمده او ملت را از بدبختی نجات داده راه شگوفان را باز کند. این عقیده گاه به مثابه یک عقیده دینی تظاهر می کند و گه یک ایدئولوژی شده بر ملتها پیشکش می شود. کمونست های اتحادشوروی در پی به وجود آوردن چنین فرهنگ بودند تا ملت افغانستان از ظلم خلقی ها خویشتن را بر نجات دهنده تسلیم بدهند. دوران اقتدار فرد اول مارکسیست های افغانستان که از جناح خلقی ح،د،خ، بود تقریبی پانزده ماه دوام کرد. بین این موعد زمانی چندین فرمان صادر گردید که افغانستان با فرمان های ریس شورای انقلابی که در عین زمان رهبر حزب شان بود اداره می شد. با امضای نورمحمد تره کی رهبر اول این حزب و رئیس شورای انقلابی، فرمانها صادر می شد. هر فرمان در حقیقت در مقابل یک زخم دیرین ملت افغانستان از عنوان علاج پیشکش می گردید، مگر خطا را با خطا رادیکال می خواستند برطرف کنند که خطا بود.
یا بگویم مریضی را با دوای خطا تداوی می کردند که خطا بود. ملت افغانستان که با دردهای سر به گریبان افتیده بودند اینبار از نام خدمت و اصلاح، بیشتر رنج داده می شدند.
فشار بالای روح و روان ملت به اندازه ی بود امید زندگی بر سعادت که با پیروزی به اصطلاح انقلاب مارکسیستها غنچه کرده بود به یاس مبدل گردید. چونکه، بدون گناه انسانها در زندانها انداخته شدند و هیچگونه پرگرام اقتصادی بر بهبود شرایط زیست وجود نداشت.
زوال شدن ملت از نقطه نظر اقتصادی شدیدترین ضربه بود که امیدها بر سرخوردگی مبدل گردید.
این دوره اقتدارمارکسیستها سیاه ترین دوران تاریخ افغانستان شد و بعد از پانزده ماه حاکمیت تره کی نوبت اقتدار را بر پرده دیگر تئاتر داد. اینبار سناریو طوری ترتیب شد بین فرد اول و فرد درجه دوم قدرتدارهای جناح خلقی ح،د،خ، نفاق افکنده شد و سناریو قسمی سازماندهی گردید از هراس همدیگر باید یکی از این دو شخص، دیگرش را قربان بدهد که در پرگرام اتحادشوروی لازم بود باید اجرا می شد که شد.
حفیظ الله امین فرد درجه دوم قدرتدار جناح خلقی ها رهبراش را قربان داده باید بکشد که کشد و در راس قدرت سیاسی خود وی بدون رقیب قرار بگیرد که گرفت.
این بازی سیاسی بسیار زیرکانه ترتیب شد و برای عملی ساختن این بازی، تره کی رهبر انقلاب در کوبا دعوت رهبر کوبا "فیدل کاسترو" شد.
در برگشت از سفر کوبا، از مسکو، شایعه ملاقات تره کی و کارمل در کمیته مرکزی حزب بخش گردید و امین به عجله آورده شد، گویی، اگر تره کی را یک طرف نکند وحدت مجدد بین دو جناح حزب د،خ، سر خودش را می گیرد.
احتمال دارد از این شایعه تره کی خبر نداشت.
احتمال دارد هرگز بین کارمل و تره کی ملاقات صورت نگرفت.
لیکن برای اجرای سناریو برای مسکو این بازی ضروری بود و اجرا شد.
زمانیکه شایعه با جاسوس های اتحادشوروی در کمیته مرکزی پخش شد، پلان داخل شدن عساکر اتحادشوروی در داخل افغانستان تنظیم گردیده بود. سبب اینکه، پرگرام طوری ترتیب بود با شایعه، امین زیر فشار روحی آورده می شد و تا تره کی رئیس شورای انقلابی "دومین رئیس جمهور افغانستان" با دست امین کشته می شد و تخریبات پانزده ما اقتدارشان، از نام تره کی تبلیغ می شد که چنین شد.
این سناریو امین را قناعت داد تا تره کی را بکشد و در راس قدرت سیاسی خود امین بیاید، چونکه امین نزدیکترین نفر استخبارات اتحاد شوروی بود نظر به افشا اسناد بعد از فروپاشی اتحادشوروی.
امین و دیگر رهبران حزب د،خ، صمیمیت اتحادشوروی را در اطراف خود می دیدند، زیرا، چنین عقیده برای شان داده شده بود.
دلیل اینکه، در افغانستان در سیاست یا دوست وجود داشت یا دشمن و از اینکه اتحاد شوروی را دوست تصور داشتند در عقل شان هرگز خیانت وجود نداشت که از اتحاد شوروی برسد.
چونکه مارکسیستها نمی دانستند سیاست خاطر منفعت اجرا می شود اگر پدر هم باشد، عوض منفعت، ضررش برسد، در منطق سیاست  از بین بردنش رواست!
عقیده داده شده در جامعه افغانستان پذیریش داشت، از این سبب که در کلتور ملت افغانستان سیاست دایم یا سپید بود یا سیاه!
به عبارت دیگر یا دشمن بود یا دوست!
هرگز در افغانستان کلتوری وجود نداشت تا ملت می دانستند در سیاست سیاه و سپید وجود ندارد در سیاست دشمن دایمی و دوست دایمی وجود ندارد آنچه وجود دارد منافع هاست.
باید بدانیم کشور چون افغانستان، هیچگاه در بازی های سیاست، سناریو ساز شده نمی تواند، چونکه مغایر طبیعت سیاست می باشد.
زیرا، سناریو ساز در سیاست، کشورهای اند از نقطه نظر اقتصادی متکی بر خود هستند و کلتور دولتداری قوی دارند.
پس سوال است همچون کشور افغانستان چگونه بین سناریوها منافع خود را ایجاد کند؟
در جواب دادن بر این سوال، لازم است نخست بدون احساسات با روح آرام سناریوهای قدرت های جهانی را مطالعه کرد و از هر گام بازی شان احتمالها را در نظر گرفت و بعد در کدام بازی منفعت کشور وجود دارد برای همکاری در او بازی، خود را یکی از همکارهای او بازی قرار داد.
نباید بر احساسات خشک و شعارهای بدون منطق، خود را اسیر ساخت. باید فرهنگی را بین ملت ایجاد کرد تا از بین بازی های سیاسی گرگ های جهان، منفعت بدست آورد.
این امکان زمانی میسر می شود مقتدرهای دولت، شایستگی برای رهبری کردن را داشته باشند.
نه پوپولیست های تسلیم بر بادارها!
تره کی در کابل که از سفر کوبا رسید خبر نداشت مهر کشته شدنش قبل از رسیدن بر کابل، از جانب نزدیکترین دوستان مسکوش زده شده است و بر امین فرستاده شده است و امین بر این کار تربیت شده است.
امین با شایعات تصمیم اخیری را گرفته بود و اردو و پلیس را تنظیم ساخته بود فقط بالشت لازم بود نفس رهبرش را می گرفت.
تره کی در میدان هوایی کابل که از هواپیما پایان می آید اوضاع سیاسی را بر نفع خود نمی بیند و لاکن چاره پیدا نمی کند تا با اردو و پلیس ارتباط بگیرد. در گارد ریاست جمهوری که رسیده بود یگانه شانس را بر آن دیده بود تا امین را غافل گیر کند و اما خبر نداشت که قوماندانی گارد ملی جانب امین را می گرفت، دلیل اینکه، هواخواهان امین حاکم گارد بودند.
تره کی با چند محافظ خود که در سفر همراه بود دست بر اقدام زد. امین که در گارد ریاست جمهوری داخل شد تره کی با همکاری محافظ هایش در تلاش کشدن امین شد مگر امین پلان خود را داشت.
احتمال دارد امین شرط ها را طوری آورد تا اقدام اول را تره کی کند و یا از جانب استخبارات اتحادشوروی چنین نظر داده شد. چونکه چنین اقدام، امین را نزد اعضا حزب حق بجانب می کشید. سبب اینکه، تره کی هر چه که بود رهبر حزب بود امین بدون یک پلان و بدون اسناد تره کی را کشته نمی توانست بدین خاطر برای تره کی یک دام انداخت تا تره کی اقدام کند و اسیر دام شود و امین وی را بکشد.
تره کی با اقدام خود از جانب امین طوری کشته شد با دست های محافظ های گارد خودش با بالشت خفه شد.
همی بازی های سیاسی اتحادشوروی در دوران مارکسیست های افغانستان بعد از فروپاشی اتحاد شوروی در روسیه با آب تابش در مطبوعات پیشکش شد و افشا گردید.
تره کی کشته شد یعنی محمد داود اولین رئیس جمهور افغانستان بود وی را نورمحمد تره کی کشت قدرت را بدست گرفت و دومین رئیس جمهور افغانستان شد و دومین رئیس جمهور را حفیظ الله امین کشت سومین رئیس جمهور افغانستان در تاریخ افغانستان شد و امین سومین رئیس جمهور بود چگونه به دست کی کشته شد؟
امین قدرتدار درجه اول مملکت شد و هر طرف ظاهرآ خاموشی گردید. چونکه، هیجان میتینگ های بیهوده رنگ خود را باخت و یک عده از زندانی های سیاسی رها شد.
در حقیقت مزخرف های پانزده ماه اقتدار خلقی ها در دوش تره کی انداخته شد و لیکن کشتار دسته جمعی از نام دشمنان انقلاب دوام کرد.
و اما با منطق سیاست خطا در هر شب در هر شهر افغانستان گروه گروه زندانی های سیاسی زنده در گور شده در قندقها ریخته می شدند که با تراکتورها زیر خاک پنهان می گردیدند.
اقتدار حفیظ الله امین تقریبی سه ماه دوام کرد در این سه ماه امین خواست با میانه رویی، تز جدید مربوط سیاست خود را ایجاد کند تا سیاست تازه امین مربوط بر دکترین امین باشد. تلاش امین اتحادشوروی را مجبور ساخت هر چه عاجلتر دست بر اقدام شود چونکه امین هوشیارتر از تره کی بود و با ابتکارتر از ببرک کارمل بود.
هنوز امین یا به اتحادشوروی اعتماد داشت یا صحنه سازی با اتحاد شوروی داشت که استخبارات اتحاد شوروی تا آشپزخانه امین را در کنترل داشت. بدین خاطر عجله کردند و برای سرنگونی امین از امکانات آشپزخانه استفاده کردند که بدون مقاومت امین، برای کشتن امین موفق شدند.
احتمال داشت اگر امین تز سیاست گذاری مربوط خود را ایجاد می کرد از آشپزخانه و گارد ملی اش دست استخبارات اتحادشوروی را کوتاه می ساخت. در او زمان، مداخله اتحادشوروی که بدون جنگ امین را غافلگیر کرد ممکن نمی شد.
"پلان کشته شدن امین از جانب اتحادشوروی تنظیم که شده بود و امین را که کشته بودند ملت افغانستان تا سال های دراز از حقیقت این پلان خبر نمی شدند و برای ملت هر سناریو که گفته می شد قبول می کردند، چونکه این سادگی ملت افغانستان سبب همه مصیبتها شد."
پلان و صنحه های کشته شدن حفیظ الله امین بعد از فروپاشی اتحادشوروی با همه رازش افشا گردید.
پلان طوری تنظیم شده بود، سحرگاه ششم جدی ۱۳۵۸ "۲۷دسمبر ۱۹۷۹" پنجهزار تن از نیروهای فرقه ی ۱۰۳ کماندو به وسیله ی دهها پرواز هوایی وارد فروگاه کابل و بگرام شدند. تا ظهر این روز، نیروهای زرهی فرقه ی ۱۰۸ که روز ۲۵ دسمبر با عبور از فراز آمو دریا راه کابل را در پیش گرفته بودند، وارد حومه ی پایتخت شدند و با نیروهای کماندوی فرقه ی ۱۰۳ ارتباط برقرار ساختند. مشاورین شوروی در قطعات ارتش افغانستان، ورود این نیروها را انجام تمرینات نظامی وانمود می کردند، یعنی امین رئیس جمهوری از آمدن قطعه های عسکری اتحادشوروی خبر داشت زیرا بین دو کشور برای همکاری توافقها وجود داشت. لاکن آنچه را که امین حدس زده نمی توانست توافقها خاطر از بین بردن خود امین با دست امین در زمان خودش صورت گرفته بود و از این توافقات امین برداشت دیگر داشت لاکن اتحاد شوروی پلان مخفی خود را داشت.
حفیظ الله امین، ظهر آن روز در کاخ تپه ی تاجبیگ میزبان اعضای دفتر سیاسی حزب دموکراتیک خلق بود. امین به اعضای بیروی سیاسی گفت: "سفیر شوروی به نمایندگی از رهبری دولت شوروی بر او اطمینان محکم داده است که دولت شوروی به قدر ویتنام به افغانستان مساعدت تخنیکی، نظامی و مالی می رساند و کشور ما را در مقابل دخالت و مداخله ی پاکستان و دیگر کشورهای منطقه تنها نمی گذارد."
سوال این است آیا پاکستان قصد مداخله را داشت؟
امین در حالی به اعضای دفتر سیاسی حزب دموکراتیک خلق از کمک های نظامی و مالی شوروی اطمینان می داد که آشپز روسی اش در آشپزخانه مصروف زهرآلودساختن غذای او بود و نیروهای شوروی در بیرون از کاخ، خود را برای انجام یک عملیات نظامی غرض سرنگونی حکومت وی آماده می کردند.
"ما افغانها در طول تاریخ تا این اندازه ساده بدون پرگرام اسیر بر خوش زبان های بیگانه بودیم و هستیم که دایم وطن را از نام دوستی، گاه بر یک قدرت کرایه دادیم و گه بر دیگر قدرت"
طرح مسموم کردن امین توسط دیپارتمنت هشت کی جی بی تحت رهبری شخص اندروپوف ریس کل استحبارات اتحادشوروی اتخاذ شده بود. این دیپارتمنت یکی از اعضای کی جی بی را به نام "تالیبوف" به عنوان آشپز وارد قصر امین ساخت. امین ظهر روز ۲۷ دسمبر ۱۹۷۹ "۶ جدی ۱۳۵۸" مسموم شد و پس از صرف نهار به بیهوشی و کوما رفت. خبر مسمومیت امین و اعضای دفتر سیاسی حزب، از سوی جانداد قوماندان گارد قصر به اطلاع جنرال ولایت، رییس شفاخانه ی چهارصد بستر ارتش، رسید. جنرال مذکور به عجله به سوی محل اقامت امین شتافت و سرطبیب شفاخانه ی چهارصد بستر را غرض انتقال پزشکان شوروی موظف ساخت. سرطبیب، دگروال "ویکتور کزنیچنکف" متخصص امراض داخلی را با یک متخصص بیماری های میکروبی و دگروال "اناتولی الکسی یف" سرطبیب گروه داکتران نظامی شوروی را از شفاخانه ی چهارصد بستر، به کاخ تپه تاج بیک آورد. ژنرل لیخافسکی می نویسید: "پزشکان از پله کان بالا آمدند. امین در یکی از اتاقها با بدن نیمه برهنه به روی زمین افتاده بود. فک و چانه اش آویزان شده بود و چشمانش بی نور و سفید چیزی را نمی دید. نشانه یی از هوش در وجودش دیده نمی شد. سرهنگ کوزنیچنکف و سرهنگ الکسی یف گفتند: "با نجات [رهبر کشور دوست] طرح های کی جی بی برهم زده می شود."
منطق آن بود که امین رئیس شورای انقلابی "رئیس جمهور" تداوی باید نشود بنآ امین تداوی نشد.
امین تا ساعت شش شام به خود آمد و با شگفت زدهگی پرسید: "چرا در خانه ی ما چنین چیزی رخ داده است؟ چه کسی این کار را کرده است؟ تصادفی است یا کدام توطیه؟"
حفیظالله امین زمانی به هوش آمد که عملیات نظامی نیروهای شوروی برای قتل او آغاز شده بود. قوای مهاجم بعد ازظهر ششم جدی "۲۷ دسمبر" در سه قطار به سوی مرکز شهر، تپه تاج بیک و پلچرخی حر کت کردند. آنها نخست مرکز مخابرات را در شهر منفجر ساختند و به سوی قصر اقامت امین یورش بردند. این نیروها مؤظف بودند تا واحدهای ویژه ی کی جی بی را که قبلاً در کاخ تپه ی تاج بیک و دارالامان و سفارت شوروی جابهجا شده بودند، کمک کنند. این جزوتامها "یگانها و واحدها" هیچ تفاوتی با یک جزوتام افغانی نداشتند. افراد آن که ملبس به یونیفورم افغانی بودند و از مسلمان های اتحادشوروی بودند اطراف قصر را مین گذاری کردند. آنها سازمان دهی و چه گونگی تبدیل پهره داری قصر امین را می دانستند. محافظین امین را به چهره می شناختند. از خصوصیات سیستم مخابراتی و تجهیزات جنگی شان نیز آگاه بودند. در پهلوی آن، ساختمان داخلی قصر و نقشه ی اتاق های داخل قصر را نیز میدانستند.
قطعات مهاجم "الفا" را "نیکولای بریلیف" و "زینت" را "بویا رنیف" ازافسران کی جی بی فرمان دهی می کردند. این قطعات چند عراده ماشین جنگی و دستگاه "شلیکا" در اختیار داشتند.
هجوم به کاخ امین به نام "یورش ۳۳۳" در شامگاه۲۷ دسمبر ۱۹۷۹ "ششم جدی۱۳۵۸" ساعت ۶ و ۲۵ دقیقه آغاز یافت.
به نوشته مؤلف توفان در افغانستان: "برای افراد و پرسونل کندک مسلمانان اتحاد شوروی توضیح داده بودند که امین به انقلاب ثورخیانت کرده و به زد و بند با [سیا] پرداخته است" یک دروغ بود زیرا، امین تا هنگام مرگ بر اتحاد شوروی وفادار بود و تقاضا همکاری نظامی را داشت.
حتی آمدن قطعه های عسکری اتحاد شوروی را خود وی آرزو داشت بنآ چگونه با "سیا" ارتباطی بوده می توانست؟
راستش این توضیحات را کمترکسی از سربازان و افسران میتوانستند بپذیرند و از خود می پرسیدند: "پس چرا امین سپاهیان ما را دعوت کرده است، نه سپاهیان امریکایی را؟"
هنوز پزشکان شوروی امین را ترک نکرده بودند که آتش نیروهای شوروی کاخ رابه لرزه آورد. درحالی که امین و خانوادهاش در اتاقهای داخل کاخ بودند و نمی دانستند که مهاجمین چه کسانی هستند.
نیروهای گارد محافظ او در محوطه و اطراف قصر با قوای شوروی به نبرد پرداختند. مقاومت نظامیان گارد امین به زودی درهم شکست و مهاجمین داخل ساختمان اصلی کاخ گردیدند.
یکی از نکات شگفتانگیز در داستان قتل حفیظ الله امین توسط نیروهای شوروی، باور و اعتماد عمیق امین در آخرین دقایق عمرش به شوروی بود. درحالی که محل اقامت و محل کار امین در کاخ تپه ی تاج بیک مورد هجوم و آتش نیروهای شوروی قرار گرفت، حفیظ الله امین اطلاع جانداد قوماندان گارد محافظ قصر خود را که آتشباری از طرف روسهاست، نپذیرفت.
خانم امین سالها بعد در مصاحبه با رادیو بی بی سی گفت: "امین صاحب به جانداد قوماندان گارد گفت ببین کی فیر [شلیک] می کند؟ جانداد معلومات گرفت و آمد به امین صاحب گفت: این طور معلوم می شودکه فیر از طرف روسها باشد. اما امین صاحب گفت: نه!"
امین حتا تا آخرین لحظات حیاتش سخنی از بی اعتمادی و سوءظن در مورد شوروی به خانواده ی خود نگفته بود. زیرا، خانم امین و فرزندانش نیز باور نداشتند که حمله در آن شامگاه "۲۷ دسمبر" به کاخ اقامت امین از سوی نیروهای شوروی باشد. آنها گمان می کردند که نیروهای شوروی در دفاع از امین با کسانی می جنگند که به قصر یورش آورده اند. از این رو بعد اینکه مقاومت شکسته شد دختر امین با معصومیت به نظامیان شوروی که وارد اتاقی شدند که او با پدر و اعضای خانوادهاش به سر می برد گفت: "چرا شلیک می کنید، امین صاحب این جاست."
او به این تصور بود که شلیک نیروهای شوروی در داخل کاخ که وظیفه ی حمایت و حفاظت از جان پدرش را به دوش داشتند، بر مقابل کسانی می دانست که به امین صدمه می رساند.
درک او دختر معصوم چنین بود در لحظه یکه پدرش "رئیس جمهور" کشته می شد.
لیکن همین حقیقت را خلقی های ما و پرچمی های ما نمی دانستند چونکه دایم ساده ها آنچه روسها گفتند قبول کردند تا که حقیقت را اینبار خود روسها با اسناد افشا نمودند.
دختر حفیظ الله امین نمی دانست که نیروهای شوروی موظف هستند پدرش را بکشند. حتی که امین دانسته بود دشمن، عساکر اتحادشوروی است. بازهم دختر، کی بودن دشمن پدر را نمی دانست. تا این اندازه امین و خانواده در غفلت بودند و به اتحادشوروی باور و اعتماد داشتند.
همسر امین می گوید: "تا وقتی که مهمات داشتیم، هیچ کس نتوانست وارد کاخ شود و عده ی زیادی از مهاجمین کشته شدند. ما نمی دانستیم که روسها هستند. وقتی مهمات ما تمام شد، آنها داخل کاخ شدند. به محض داخل شدن، با مسلسل به چهار طرف شلیک کردند.
در اثر این شلیکها به دخترانم ملالی و گلالی و پسرم خوازک گلوله اصابت کرد. در حالی که آنها عکس امین را به دست داشتند، به سوی دخترم غتی رفتند. غتی به آنها گفت چرا شلیک می کنید، امین صاحب اینجاست.
گفتند که امین کجاست؟
در این حال متوجه شدند که امین آنجا نشسته است. بر او شلیک کردند. بعد از آن، پسران و دخترانم زخمی شدند و وقتی دیدند کس دیگری باقی نمانده، خاموش شدند."
حفیظ الله امین در حالی با آتش نیروهای شوروی کشته شد که نه تنها حمله از سوی آنها را به محل اقامتش نپذیرفت، بلکه آن نیروها را بدفاع از جانش فراخواند.
داکترالکسی یف داکتر روسی معالج او که شاهد قتل امین در شامگاه ۲۷ دسمبر۱۹۷۹ بود، می گوید: "امین به یاور خود دستور داد به مشاورین نظامی شوروی زنگ بزند و آنان را خبر کند که به کاخ حمله شده است. و آن گاه گفت که شورویها کمک می کنند. یاور به امین گفت این شورویها اند که آتش باری می کنند. این سخنان، دبیرکل [امین] را از خود بی خود ساخت، خاکستردانی سیگار را گرفته به سوی یاور پراند و به خشم فریاد زد: "دروغ می گویی، این امکان ندارد." پس خود کوشید با رییس ستاد کل و فرمانده قوای چهارم زرهدار تماس بگیرد. مگر ارتباطات قطع بود، پس از آن به آهستگی غرید: "دیگر دانستم درست است."
نیـروهای شوروی جسد امین را در قالینی پیچاندند و در زمین های بیرون از کاخ مدفون کردند.
در این بخش برای بیشتر روشن ساختن حادثه کشته شدن امین از زبان یک شهروند ازبکستان که در هنگام حادثه عضو گروه حملات بود نوشته را ادامه میدهم. این شخص
رستم تورسولوکوف نام داشت، شهروند ازبکستان بود، در سال ۱۳۵۸ خورشیدی افسر ارتش شوروی سابق بود، او یکی از افسرانی بود که در ماموریت حمله به قصر دارالامان سهم داشت. در نتیجه آن حملات حفیظ الله امین دبیرکل حزب دموکراتیک خلق افغانستان و رئیس جمهور افغانستان با دو پسرش کشته شدند.
به گفته این شخص با آنکه سی سال از این حادثه می گذرد اما افغانها در مورد جزئیات این حادثه چیز زیادی نمی دانند، از جمله اینکه حمله چطور سازماندهی شده بود، دقیقا چند نفر در این حادثه کشته شدند و جسد کشته شدگان از جمله حفیظ الله امین در کجا دفن شدند؟
این افسر پیشین ارتش شوروی بعد از سی سال جزئیاتی را در مورد این حادثه از جمله محل دفن حفیظ الله امین برزبان آورد که در زیر مصاحبه بی بی سی از زبان ریخت. در این مصاحبه نجیبه زیری که در او هنگام حمله به قصر تاج بیک یازده سال داشت نیز دعوت شده بود تا او نیز سوالاتی را از رستم بپرسد.
افسر ارتش سرخ در آغاز از نجیه زیری بسیار عذرخواهی کرد و گفت: "از آنچه آنشب بر او، خانواده اش و مادرش گذشته است، بسیار متاثر است و او به عنوان یک افسر راهی جز اطاعت از فرمان فرماندهانش نداشته است.
در ششم جدی سی سال قبل، من جوان بیست سه ساله بودم و مربوط کندکی از اسم [گردان] بودم که از مسلمان های شوروی سابق یعنی از ازبکها و تاجیکها تشکیل شده بود و ماموریت ما حمله به قصر تاج بیک بود. همه ما لباس افغانی داشتیم به گونه وارد کابل شده بودیم که گویا یک واحد نظامی از شمال افغانستان به پایتخت آمده اند، ولی همه ما افسران و سربازان متعلق به ارتش شوروی سابق بودیم.
در روز حمله ما بازو بندهای سفید داشتیم این تنها نشانه ی بود که مشخص می کرد ما جزء این نیروهای ویژه هستیم.
فقط چند هفته قبل، در پنجم دسامبر بین حفیظ الله امین و شوروی معاهده امضا شده بود که به اساس او معاهده اجازه می داد کمک های نظامی شوروی وارد افغانستان شود. بعد از پنج دسامبر بخشی از نیروهای شوروی شروع کردند به وارد شدند به افغانستان. ما زیر نظر یک افسر افغان به نام جانداد بودیم و ما به عنوان محافظ وارد افغانستان شده بودیم.
در روز شش جدی، قرار بود حمله ما به قصر تاج بیک ساعت هفت و سی دقیقه شب به وقت محلی آغاز شود اما چون حفیظ الله امین مسموم شده بود و شک کرده بود که ممکن است اتفاقی بیافتد، چون امین پزشک افغان را خواسته بود و به پزشک شوروی که آنجا بود دیگر اعتمادی نداشت در همان لحظه از جانب جاسوس که در داخل قصر بودند تمامی نور افگن های اطراف قصر بر خلاف معمول روشن شده بود و این برای ما زنگ خطر بود که ممکن است عملیات افشا شود.
از سوی دیگر بین ما و تیمی از اعضای ک جی بی که در درون قصر بودند، سوء تفاهمی رخداده بود.
چون یا نباید کسی در قصر مسموم می شد و یا اگر مسموم می شدند این مسمومیت باید شدید می بود. اما مسموم شدن امین آنهم در حد کم، او را مشکوک کرد و هر لحظه ممکن بود برنامه حمله به او افشا شود.
حفیظ الله امین در روز ششم جدی درحالی که شماری از اعضای کابینه اش نیز با او بودند، با خوردن سوپ آلوده به سم، مسموم شده بودند او فورا پزشک مخصوصش را خواسته بود و معده اش را شسته بود.
بنآ بر این دلیل ما عملیات را پانزده دقیقه قبل از زمان مشخص شده شروع کردیم. جانداد کسی بود که مسایل نظامی را خیلی خوب می دانست و ما او را می شناختیم.
قصر تاج بیک به قصر دارالامان نیز مشهور است، حفیظ الله امین مدتی قبل از کشته شدن به این قصر منتقل شده بود
من یک جوان بیست و سه ساله بودم اما قلبم تکان خورد وقتی به ما دستور دادند که هر جنبنده ی را که در قصر باشد به گلوله ببندید. این یک دستور نظامی بود، من امروز که سی سال از آن روز می گذرد بسیار برای آنچه [درششم جدی] اتفاق افتاد متاسفم و از تمامی کسانی که در آن حادثه آسیب دیدند عذر می خواهم.
ولی ما آنگونه که دستور بود عمل نکردیم اگر چنان می کردیم باید همه کسانی که در قصر بودند کشته می شدند در حالیکه خوشبختانه چنین نشد.
حفیظ الله امین چهل سه دقیقه مقاومت کرد. بعد از ورود ما به قصر و اینکه مسلم شد امین کشته شده، به ما دستور داده شد که با زنان و کودکانی که در قصر هستند و افراد دیگری که آنجا هستند و زنده مانده اند، بامهربانی برخورد کنید. لذا ما لباس های گرم خود را به آنها دادیم، به کسانی که زنده مانده بودند غذا دادیم و سعی کردیم به آنها کمک کنیم.
کسایکه اسیر شده بودند سه روز در قرارگاه ما ماندند، بعدا آنها تحویل دولت افغانستان داده شد.
هشت یا نه افغان به شمول حفیظ الله امین که رئیس جمهوری بود، با دو پسرش و خانم وزیر خارجه از جمع کشته شدگان بودند. البته خانم وزیرخارجه در وضعیت بدی بین ما و کسانی که در درون قصر مقاومت می کردند گیر افتاده بود.
در او حملات نو سرباز روسی نیز کشته شدند.
جسد امین و دیگر کشته شدگان را در قالین پیچانیدیم و آنسوتر از قصر تاج بیک دفن شان کردیم.
در آن شب کودتا حدود هزار و هفتصد نفر باز داشت شدند. بعد از کشته شدن امین شایعه ها که در افغانستان انداخته شد
اگر امین مقاومت نمی کرد کشته نمی شد محکمه می شد حقیقت ندارد چونکه ما به خاطر کشتن رفته بودیم نه خاطر بازداشت کردن!"
امین که کشته شد از رادیو تاجیکستان بیانیه رهبر جدید حزب،د،خ، "ببرک کارمل" بخش شد. بیانیه مثل هر زمان سخنرانی های رهبران مارکسیست افغانستان مملو با زهر بود که اینبار حفیظ الله امین یکه تا همان لحظه ی کشته شدن ایمان و باور خود را بر اتحادشوروی فروخته بود از نام جاسوس سیاه معرفی می شد، لیکن امین تا کشته شدنش خبرنداشت که وی یک چهره برای استفاده بر اهداف اتحادشوروی در صحنه سیاست افغانستان است. در جان وی زهر با زبان ببرک کارمل پاشیده شد و امین نماینده سازمان "سیا" بین خلق ساده افغانستان معرفی و تبلیغ گردید.
به زودی همه اعضا حزب مارکسیست امین را جاسوس "سیا" یعنی جاسوس ایالات متحده دانستند در حالیکه امین تا نزدیکی مرگش وفادار به اتحادشوروی بود.
حتی این باوری به اندازه ی بود قبل از کشته شدنش وی باور نمی کرد که حمله کننده ها عساکر اتحادشوروی باشند و تا همان لحظه که مرمی ها به جانش شلیک می شد دخترش باور نمی کرد که دشمن، اتحادشوروی باشد.
چنین حقیقت تلخ را یک باره همه اعضا مارکسیست ترک گفتند و آنچه دروغ بود و از اینکه از زبان کشور اتحادشوروی گفته شد باور کردند.
دلیل باوری این گروه به آن بود هیچگاه فرهنگ تجسس و مطالعه بین شان رواج نبود. حتی آنقدر کورکورانه عمل داشتند او ویژه گی شان بعد از چهل سال که همه دنیا تغییر خورد هنوز هم در همان ساز چهل سال قبل در رقص هستند. اگر حرف من را قبول کنید می گویم به این حال این گروه دیده حیرت می کنم!
کارمل کسی بود از دیر زمان در تلاش بود تا تحولات سیاسی در نفع کمونیسم با همکاری دست خارج صورت گیرد. این آرزوی کارمل بر هر کس هویدا بود. این خواهانی کارمل سبب قتل میراکبرخیبر شده بود چونکه خیبر مانند کارمل اندیشه ی نداشت که نیروی خارجی در داخل افغانستان دست پیدا کند بنآ بیشتر در تلاش بود تا با عقل ملی در افغانستان تحولات سیاسی صورت گیرد. 
این تضاد سبب قربان شدن خیبر در راه آرمان های کارمل شد و لیکن عبدالوکیل وزیر خارجه دوران دکترنجیب که از جمع رهبران پرچمی و از نزدکان کارمل بود در کتاب تاریخ خود که تاریخ اخیر افغانستان را زیر قلم گرفته، میگوید: "ببرک کارمل ضمن ملاقات با کريچکوف رئيس بخش خارجی  کی گی بی سازمان استخبارات اتحادشوروی در خصوص طرح اعزام نیروهای شوروی در افغانستان مخالفت خویش را آشکارا با اعزام ارتش سرخ بیان داشت که روایت آن چنین امده است: کریچکوف (رئیس بخش خارجی کی گی بی ) بطور غیر مستقیم اشاره نمود که اگر اوضاع ایجاب کند قوای محدود اتحاد شوروی به افغانستان اعزام خواهند شد. "والدیمیروف" با لحن مجهولی افزوده بود: "برای حمایت از مبارزۀ "نیروهای سالم"              
ببرک کارمل گفته بود: "مگر،ما خود ميتوانيم از عهدۀ چنين يک کاری بدرآييم، من درنامۀ که به آدرس حزب کمونست فرستادم، خاطرنشان ساخته ام که به مجرد دعوت به قيام، امين فورآ از طريق رفقای ما که درشرايط مخفی بسر ميبرند، وهم از طرف توده های وسيع مردم که از وی، متنفرهستند سرنگون خواهند شد. شما افغانها را نمی شناسيد، من به شما اطمينان ميدهم، مردم ديگرتحمل همچو مستبد را ندارند.
کارمل ادامه داده خاطر نشان ساخته بود :"گاهی به این فکر کرده اید که اگر من همزمان با تانک های شوروی وارد وطنم شوم ودر رآس دولت قرار گیرم، مردم افغانستان به کدام دیده بطرفم خواهند نگریست؟"
در ورقپاره های دیگر تاریخ که به قلم آقای عبدالوکیل وزیر خارجه پیشین افغانستان، عضو گروه تبعیدی رهبران جناح پرچم، همسفرسیاسی دوران تبعید ببرک کارمل وشاهد عینی رخدادهای کودتا به گفته مارکسیستها "انقلابی" مزین یافته است چنین آمده است: "رهبری شوروی به تاریخ ۲۵ماه اکتبر۱۹۷۹، الکسی پطروف را بعد از ۴۰ روز از به قدرت رسیدن حفیظ الله امین، نزد ببرک کارمل به پراگ فرستادند تا در صورت موافقت موصوف وی را باخود به ماسکو بیاورد. قرار اظهارات ببرک کارمل موصوف دو شبانه روز با پطروف گفتگو و مذاکرات را انجام داد، ببرک کارمل در ابتداء حاضر نبود که چکوسلواکیا را بزودی ترک گوید وبه ماسکو برود، وی در صحبتهای خود با پطروف پافشاری داشت تا زمانی که حفیظ الله امین در قدرت است حاضر نیست چکوسلواکیا را ترک نماید. موصوف به این عقیده بود که در صورت ضرورت بعد از سقوط رژیم امین برای وحدت دوباره حزب به وطن برمیگردد. متآسفانه ببرک کارمل بنا برهر عواملی نتوانست تا اخیر درین موضع گیری خود در برابر دوست مطمئن خویش پطروف ایستادگی نماید."
درنگارشات بعدی اثرعبدالوکیل از قول ببرک کارمل در جریان ملاقات تیم رهبران تبعیدی به شمول سروری، وطنجار و گلابزوی چنین میخوانیم: "رفقا!شما باید خود تان دست بکار شوید و راه های سقوط رژیم امین را جستجو کنید. دوستان شوروی حاضرند باما همکاری و کمک درین راستا نمایند. دوستان شوروی میگویند که شما برای از بین بردن تسلط رژیم امین بالای هرپلان میتوانید کارکنید وفکر نمایید، بغیر از اعزام ومداخله قطعات نظامی اتحاد شوروی"  عبد الوکیل در کتاب خویش درین بحث ادامه داده خاطرنشان میدارد: همچنان وقتی بسیاری ها از ببرک کارمل پرسش بعمل می آورند که آیا خودت از اتحادشوروی دعوت بعمل آوردید تابه افغانستان عساکر شان را بفرستند؟ وی در جواب میگفت: "ما آنها را دعوت نکردیم که به افغانستان بیایند، بلی آنها زمانی که در تبعید بودیم از ما دعوت بعمل آوردند که به افغانستان برویم"
در کتاب عبدالوکیل وزیر خارجه ی دوران دکتر نجیب، دو نقطه است که باید در ارتباطش کمی تبصره کنم. یکی، مسئله دعوت است، کارمل، بر چنین شکل که اردوی اتحادشوروی داخل افغانستان شد و افغانستان را اشغال کرد راضی بود یا نی؟ یا کدام شیوه ی دیگر را در نظر داشت؟ اگر که منطق قربان شدن میراکبرخیبر را در نظر بگیریم و دلیلش را مطالعه کنیم و تفاوت یکه در نظریات میراکبرخیبر و ببرک کارمل بود، عمیق بررسی نموده کمی تجسس نمایم که چرا کارمل خواست خیبر قربان شود؟ اگر این سوال را از خود پرسان کنیم و دلیل و سیاست گذاری کارمل را در جناح پرچمی "حزب،د،خ" مطالعه نمایم درمیآبیم کارمل علاقه داشت با کمک نیروهای خارجی تحول را بر استقامت کمونیسم شدن افغانستان در راه ندازد. لیکن اداره و حاکمیت مطلق دست گروه خودش باشد. بر این منطق کارمل شیوه خود را داشت و با هدف و پرگرام اتحادشوروی تفاوت داشت. چونکه کارمل جانب اتحادشوروی را برای سعادت ملت افغانستان در مسیر کمونیسم، صادقانه می دانست و با این پاک دلی تصور نداشت اتحادشوروی پرگرام دیگر داشته باشد.
حتی گذارش تاریخی نوزده هفتاد سه کی، جی، بی را در  ارتباط آمد آمد بحران شیدید اقتصادی اتحادشوروی ارزش نمی داد. بخاطراینکه، مانند سایر رهبران افغانستان بر هر جانب، از دید زاویه خودش نگرش داشت در حالیکه اتحادشوروی در غم بازاریابی از سر افغانستان با استفاده از آب های گرم در دنیا بود و برای مصروف نگهداری ذهن خلق های اتحادشوروی تا حل مشکل اقتصاد، افغانستان را می خواست استفاده کند. بر این خاطر پلان داشت تا مداخله اش در امور افغانستان سرصدا در دنیا داشته باشد و اما دینامیک های داخل افغانستان را نمی دانست و درست محاسبه کرده نمی توانست که نتوانست بالاخره همه پلان به مصیبت تبدیل شد.
کارمل یک اتوپیای داشت که برای سعادت ملت افغانستان در مسیر کمونیسم شدن از اردوی اتحادشوروی استفاده کند تا او خیال وی در عمل پیاده شود. چونکه سعادت را به ملت افغانستان از دید حقیقت های خود می دید هرگز در اندیشه های ملت اهمیت نمی داد که این فرهنگ خطای کارمل همه رفقای حزبی اش را اسیر گرفته بود و همه رفقای حزبی اش حقیقت خودشان را حقیقت درست می دانستند در حالیکه هرکس حقیقت خود را دارد.
حسیات کارمل در ارتباط دوستی اتحادشوروی بی نهایت صمیمانه بود. چونکه دایم ملت افغانستان به گروهها تقسیم شده هر گروه بر یک قدرت جهانی دلباخته می شوند و او قدرت را دوست صمیمی می گیرند که این خیال و فرهنگ ملت افغانستان مغایر طبیعت سیاست می باشد و مگر یک حقیقت تلخ است که در افغانستان این فرهنگ رسوا وجود دارد.
این فرهنگ سبب شده است رهبران افغانستان دایما از زاویه دیدگاه خودشان بر مشکلات داخلی و بیرونی دیدن کنند نه از زاویه دیدگاه ملت افغانستان!
این خودخواهی را در اخلاق کارمل هم دیدیم که حقیقت این بدبختی را رفیق شخص خود کارمل "وزیر خارجه نجیب، آقای عبدالوکیل" در کتابش آورده است. کارمل با این خودخواهی اسیر بر دیدگاه زاویه خرد خود بود که تصور داشت ملت افغانستان از ظلم حفیظ الله امین قیامی را از نام ببرک کارمل و پرچمی ها به راه می اندازند. یعنی کارمل مانند دیگر رهبران افغانستان خود را مافوق از انسان های افغانستان دانسته، سعادت ملت را در محوطه دنیای خود می دید که یک تاریخ رسوا را برای بدنامی همنظرهایش در آرشیو گذاشت.
اگر کارمل از زاویه دیدگاه خود بیرون شده لحظه ی در جای من قرار می گرفت و حقیقت من را مطالعه می کرد و او خاطره یکه یک جوان خلقی "حدود سن بیست پنج" در نزد چشمانم در شهر شبرغان دکانداری را "اسم دکندار آبلخیر" گرفتار نموده در بین چند روز بدون محکمه زنده زیر تراکتور که کرد و چگونه کشته شدن این شخص با دیگر انسان های بی گناه که در حدود چهل تن بودند، در بین شان خطیب جامع شهر شبرغان " مولوی عبدالخالق سبحانی" نیز شامل بود، حکایه های وحشت لحظه کشته شدن این مردم بین خلق ورد زبانها شده بود و من مدتی زیاد از تاثیر او وحشت حکایه که از زبان بزرگان می شنیدم شبها در خواب با فریادها بیدار می شدم، چونکه در او زمان سن من بسیار خرد بود و از او روز به بعد در چشم و ذهن و روح من گنکار همی خلقی ها و پرچمی ها شده بودند. زیرا، کودتا خونین هفت ثور را "به اصطلاح انقلاب شان را" یکجایی انجام داده بودند. کارمل اگر از دیدگاه من در افغانستان دیدن می کرد او زمان در عقل کارمل منطق دیگر حاکم می شد و نمی گفت که، نقل از کتاب وکیل " مگر، ما خود ميتوانيم از عهدۀ چنين يک کاری بدرآييم، من درنامۀ که به آدرس حزب کمونست فرستادم، خاطرنشان ساخته ام که به مجرد دعوت به قيام، امين فورآ از طريق رفقای ما که درشرايط مخفی بسر ميبرند، وهم از طرف توده های وسيع مردم که از وی، متنفرهستند سرنگون خواهند شد"
بلی اقای کارمل! تودهها متنفر شده بودند اما این تنفر تنها نصیب امین نبود بالای همه شما بود. اگر شما حقیقت افغانستان را خارج از دیدگاه حقیقت خود می دیدید او وقت می دانستید نزد ملت، شما با امین تفاوت نداشتید.
مشکل که در افغانستان وجود دارد کسی از رهبران خطای خود را دیده سیاست بازی نمی کند. دایما خودش حق بجانب است دیگران خائن!
فرهنگ کور خودخواهی نصیب هر لیدر افغانستان بود که افغانستان تا این اندازه رسوا شد و ملت بیچاره!
کارمل که در قدرت رسید ثمرالدین اینبار قهرمان منطقه خود شده از زندان با آبرو، طوری آزاد شد صدها تن همشهریش در روز آزادی که هفت جدی سال پنجاه و هشت هجری بود با گلها در دروازه زندان پذیرایی کرده بودند و در منزل اش چندین دیگ پهلو پخته بودند که با رسیدن ثمرالدین در منزل، محوطه خانه وی از انسانها پر می شد خالی می شد.
گروه گروه انسانها از شهر برای مبارک بادی ثمرالدین می آمدند. سبب اینکه، وی از چهره های خوب منطقه بود و از دوران معلمی و سرمعلمی و مدیری اش اعتبار و عزت زیاد بین خلق داشت. خلق منطقه، وی را از نام پرچمی نمی شناختند. پرچمی بودن ثمرالدین بعد از به اصطلاح انقلاب شان به خلق هویدا شد. مردم منطقه ثمرالدین را دایم از خود می دانستند چونکه فرزند همان منطقه بود بدین خاطر، وی را استقبال کردند و خواستند دوران جدید سیاسی افغانستان را از اخلاق ثمرالدین ببینند.
به هدایت کمیته مرکزی حزب د،خ، شان، وی منشی ولایتی شد و فرد اول ولایت شده بالاتر از والی ولایت با قدرت شد. اینبار فصل جدید بهار زبیده و حبیب جان به وزیدن شروع کرد. زبیده و حبیب جان تا او زمان نامزد همدیگر بودند از اثر شرط های بد فرصت پیدا نبود که عروسی کنند. ثمرالدین به زودی تصمیم گرفت تا عروسی دو دلداده را با بلندترین شکوه برگذار کند، فوری مشوره مصلحت خانودگی را دایر کرد و با رضای مادر برای بعضی رفقای حزبی اش دستور داد تا در تدارک لوازم ضرورت بر عروسی شوند و با صلاحجویی بزرگان منطقه تدبیر هر باریکی محفل را گرفت و تصمیم گرفت تا با عده از بزرگان در خانواده زبیده شان رفته با آنها نیز در این ارتباط مصلحت بینی کند. حبیب جان از جزئیات این تصمیم خبردار شد فوری قلم را گرفت تا بر نگار نامه نویسد.
نوشت
ای خورشید بی کران خوبی های بخت من! مژده ها باشد تابانی شمس سعادت در آسمان مان به نورافکنی آغاز کرده است. عاطفه روزگار، اینبار با آبتاب درخشش خود بر سمت ما محبت اش را فرستاده است تا شب های تاریک مان را بر بهشت روشنایی سعادت برساند.
 
     در عشقت افتاده ام نصیحت پند چه سـود؟
     جهنم راه باشد هم، دیگر سوگند چه سود؟
     مــــــــــــرا به بند پایت زولانه شکن کنند
     دل از تو لعل دیده، دیگر قند چه ســـــود؟
 
     غبار تاریک که فضا سعادت مان را گرفته بود، بر اتمسفری تبدیل شده است و برای گلهای خوشی ما اکسیژن می دهد تا ناز بویهای بختیاری را برای ما نازیده بپاشد. مسرتی این هوا را از زمزمه های بلبل دلم خواستم ترانه بسازم و بر تو نگار زیبا تقدیم کنم.
 
     کــــی مهر تو را آسان از دست می دهم
     هرگز نمــــــــــــــــــی دهم تا جان ندهم
     تا در سفره ی دوستی ذره از نان عشق
     هر درد تو را به صد درمان نمـــی دهم
 
     در بهار که ابر سیاه بالای نسیم گوارا بستر اش را هموار می سازد، دانه های ژاله اش را بالای نو غنچه گلها می ریزاند، و بر روی گلها دانه دانه افتیده او ژاله می خورد، او لحظه زودگذر است می آید با تندی دو باره می رود. همچون موسم بهار در زیر ابر سیاه در شلاق دانه های ژاله افتیده بودیم ببین که دو باره خورشید بخت ما بر فراز نیلگون آسمان در تابانی شد و بخت دو باره شکوفه کرد.
 
     ببین نگار چه موســــم بهار
     دلم در ســـــوی تو بی قرار
     مرا سودای تو از دل گرفت
     که این ســـودا سودای گوار
 
     مسرتی احوال دل را بر گل نازدانه دلم بیان کرده باشم، از مودت زبان ثمرالدین خان پیامی دارم چون شبنم روی گلها، ریختنی است بر سیما دلبرم که مژده جشن عشق ما را دارد با شکوه اش!
صلاحاندیشی امروز بین بزرگان تصمیمی را جایز ساخت بر نورافکنی خورشید ما، سوی عید عروسی ما که با جلال شوکت اش برگذار می شود و در نزدیکی برای سعادت عشق ما می آید او روز زیبا.
 
     بگشا چشــــم زیبا اگر خواب
     بر سوی من که وقت اجتذاب
     درد مندم به عشق که شکفت
     ببین که وقت وقت شـــــــتاب
 
     دلبریی این هوای خوش سعادت ما، بعد از یک کابوس زشت آمد که او کابوس، ما را در گرداب بدبختی هایش گرفته بود و به اندازه ی ما را مایوس از زندگی کرده بود احتمال بیدار شدن از کابوس، رفته رفته ذهن ما را در اسارت اسیر ساخته بود. مبارک باشد یار که موسم عید ما رسید تا با هزاران مسرتی جشن اش را بگیریم. اجازه بده از طی قلب به اندازه برگ های زرد خزانی که در یک موسم می ریزند، وعده بدهم با ریختن برگ های خزان بدبختی های حیات ما، زمستان ناشده، زندگی ما دو باره در فصل بهار رسید.
بدان که لاله های خوشبختی همچون سرخ لاله ها که دشت صحرا را در بهار قالی پوش می سازند، برای کلبه عشق ما رنگینی را بخشیده است تا ما در بین لاله های خوشبختی عشق، باده زندگانی تازه نفس عشق را نوشیده هر لحظه را برای خویش بزم سازی کنیم.
 
     بیا که موسم نو چه خوب عید
     برای خوشـــــــی ما وقت امید
     بیا با غنچه گل شــــــــــــکفته
     برای عشـــــــــق ما وقت پدید
 
     عسل با زحمت زیاد در طبیعت ساخته می شود و از طی دل ثمره زحمت را پیشکش کرده با علم پروردگاری شکل می یابد که اهمیت زنبور عسل هویدا می گردد. عشق یکه زحمت نداشته باشد در گلستان به مانند گلی می گردد بویش را پخش نکرده به پژمرده شدن محکوم می شود. زحمت هایکه برای نوسان شدن عشق ما بر پخته شدن انجام دادیم، دل را بر سمتی سوق بده تا بوی این عشق فضا را گرفته باشد. در حقیقت عشق همان گلی است بین گلستان بهترین بوی را از خود می پاشد. در طبیعت تصادف وجود ندارد تا تنظیم شده با علم نباشد. اگر بر عشق از پنجره دانایی دیدن کنیم کرانه این معجزه به او اندازه وسیع و زیباست که باور کن روی وی از روی گلها زیباتر است. اینکه در بین عشق من، تو قرار داری بر هر باغستان رفته از گلها، تو را بپرسم از دید قلب من حتمی می گویند: "بر بلبل همین روی توست که زیباتر از گلهاست."
 
 
     به گلــــــــــــــــــزار دیدم خاطر این
     که روی یار از گل خوش و شیرین
     گل صـــــــــد برگ دید بر روی یار
     به بلبل گفت اصـــــــــل روی همین
 
     مسرتی این پیام را باده بر سعادتت بساز و پیک این نبیذ را تا او لحظه که در کبله وفای من می آیی بدست داشته باش تا نزدم تو را بر نشه گی نگه کند که عشق از زلال او لحظه های خوشی آب حیات بنوشد. روی تو مکمل از روی گل است که بر دستان تو پیک سعادت می زیبد. من آن مرغ سحرام شتابان سوی گل می تپم که، دل من مملو از غزل عشق شده است. در بین هر غزل دل من فقط تو قراری داری. نارینی لحظه های خوشی من همان آهو را بر مسرتی بیاورد که در تپه های سرسبز با مستی روزگارش بی غم از هر کدر فقط در عشق آغشته باشد که تو هستی. تو بمانند همان گلی زیبای باغ هستی بر من که هر صبح با بوی دلکشش رنگ گلابی اش را بر رخ باغبان که می زند دیگر ظرافت غیر او نیست که با دست باغبان تکوین شده باشد. این خجستگی را مبارک باد گفته هر ساعت و دقیقه و ثانیه را با تار کش دارم تا زمان وصل دلها با ابتهاج تکمیل گردد. با این آرزوهای دل، تو زیبا گل نارین را بر خدا سپرده می گویم
 
     تو را بهتر از گل رویت تمــــــام
     به گلذار قســـــــم که این کار تام
     اگر جز روی تو عشــــــق بازی
     حرام است و حرام است و حرام
 
     در چند روز همه ترتیبها گرفته شد، دو جانب با شوق سرور در تلاش عملی ساختن هر ترتیب شدند. سبب اینکه تقاضا از جانب ثمرالدین منشی شد. آخر ثمرالدین منشی فرد اول قدرتدار ولایت شان بود و بزرگترین افتخار بر هر دو طرف!
محفل عروسی با اشتراک صدها تن از چهره های شناخته شده ولایت، در اوج جوشش رسید تا که داماد و عروس طبق فرهنگ منطقه در میز آینه شربت آورده شدند.
زبیده مانند کبوتر، زیبای سپید شده بود بر هر طرف نور سپیدی اش را می پاشید. داماد در سیت کالا رنگ سیاه، مانند مروارید بود که در قعر دریا گوهر قیمتی شده نورافشانی که می کند او مانند مروارید یک مراوارید زبیده اش شده بود.
 
     من خالق شــــــرابم هر لحظه مخمر سازم
     از پیکر زیباش بر خود بت مــــــــی سازم
     صــــد نقش هنر دارم از روحش خبر دارم
     هر لحظه که ببینم غزل مــــــــــــی پردازم
     او ساقـــــــــــــــی جانانه او یک گل افسانه
     بر باده ی دست او، هر لحظه دل می بازم
     جان ریخته بر او شده آمیخته بر او شــــده
     از بسکه شکر دارد از دل مــــــــــی نوازم
     او جوهر زرین است او عسل شیرین است
     از دل که با او هســـــــتم از دل مه همبازم
     در منزل گلستان بــی اوست خراب داستان
     هر لحظه بر او بوستان من دل مـی اندازم
 
     مراسم به اوج رسیده بود زنان در اطراف شاه دخت محفل و شاهزاده جمع شده بودند و با جوش خروش مستی، مراسم آینه شربت را اجرا می کردند.
حبیب جان به چشمان زیبای زبیده اش دیده شربت را که می نوشید در دل می گفت
 
     من پروانه می سوزم هر دم بتو می سوزم
     از لب خندانـــــــــــــی ات تا خنده بیاموزم
     از چشــــــــمه این دل این وعده بر این گل
     تا جان به من باقـــــی دل را بتو می دوزم
     هرگاه شکاف بر بخت روا شـــود بر تخت
     در روز هر سیاه یی من شمع می آفروزم
     وای ساقــــــــی خماری بردستت یده داری
     از ســــــــر او یده ات از بخت من پیروزم
     در خانه ی آب گل بــــــی تو نمی شه بلبل
     تو مســـــــتانه ی این دل مه برت قلاووزم
 
     عروسی به اتمام رسید، دو دلداده در بستر آرزوها در گلستان تخت شان رسیدند. بهاری بود برای شان مانندیکه، انفاس از بهشت قالی گل هایش را هموار کرده باشد و بر دلداده ها گفته باشد بفرماید با باده عشق پیک خوشی را در چنان دنیایی به سربلندی تان بلند کنید که، هر لحظه حیات تان با مسرتی با نشه مستانه گی سپری شود. دو دلداده بر چنین حسیات بودند، مگر جور روزگار چهره زشت اش را نمایان می ساخت تا نسیم خوش بهشتی بر توفان جهنم تبدیل شود.
حبیب جان و زبیده که مانند دو لاله سرخ بهاری در منزل ثمرالدین منشی، نقش گرفته بودند، ثمرالدین منشی به زودی در جلسه بزرگ حزبی شان به عضویت کیمته مرکزی حزب شان انتخاب شد و با بلند رتبه حزبی بودن در عین زمان والی ولایت شان شد. چه اندازه که در حزب و قدرت سیاسی دولت بر مقام های بالایی رسید بر همان اندازه غرق این امکان بزرگ گردید و از اینکه اعضای حزب مارکسیستها خویشتن را بهترین روشنفکر زمان می دانستند روشنفکری از دیدگاه شان آهسته آهسته تعریف جدید پیدا کرد. اینبار در کشور افغانها با ابتکار مارکسیستها شراب نوشیدن اساس روشنفکری تلقی شد و ثمرالدین با قدرت سیاسی مست بر روزگار جدید گردید که در او روزگار شراب هسته سعادت شان را شکل می داد.
می گویند: چهار یک بوتل شراب مست خماری می سازد و در نیم بوتل که رسید در شجاعت شیر می رساند و در کل بوتل که رسید اینبار در سر عوض عقل، تاثیرات منفی شراب می رسد که او کس داخل بوتل زندانی می گردد و از آن بعد عوض او، شراب بذله گویی می کند. مارکسیستها سیاست گویی شان را بیشتر در هنگام نوشیدن شراب در نمایش می گذاشتند و تصمیم های حیاتی را برای ملت افغانستان در هنگام نیم مستی شراب میگرفتند و با حاکمیت شراب بر اتمام می رساندند. ثمرالدین دیروز بر ثمرالدین امروز تبدیل شده بود و امروز مارکسیستها از دیروز مارکسیستها تفاوت داشت که چهره جدا از ملت پیداکرده بودند. هر شب ثمرالدین تا نیمه های شب یا در کمیته ولایتی حزب شان یا در منزل یک رفیق حزبی شان با رفقای شان در محفل خوردن و نوشیدن باده ها بود. مبالغه نیست دوره چهارده سال حاکمیت سیاسی مارکسیستها در افغانستان با چنین کلتور گذشت. یک شب تا نیمه های شب در کمیته ولایتی حزب شان از نام جلسه در محفل شراب نوشی بود. جلسه گفتم جلسه و میتینگ که از فرهنگ دولتداری مارکسیستها بود تقریبی در هر روز یا یک جلسه یا با یک میتینگ، همی اعضای حزب شان را مصروف ساخته بودند. لیکن کسی از ملت افغانستان نتیجه مثبت جلسه ها و میتینگها را ندید. چونکه تنها و فقط یک نمایش تقلیدی را از اتحادشوروی تمثیل داشتند کدام چیز دیگر نبود. ثمرالدین همان شب تا فرق شراب نوشیده بود و در نیم شب روانه منزل شده بود. از بسکه بسیار نیشه بود محافظ ها به مشکل از اتومبیل پایان کرده بودند و در حالیکه دو محافظ اش از دو طرف قول اش گرفته از بیرون حویلی در درون حویلی که داخل می کردند بالای عقل ثمرالدین عقل شراب حاکم بود. هنگامیکه داخل حویلی شدند در وسط حویلی مثل نور یک الماس درخشش داشت که با هوای ملایم شب، و با سکونت شب، مثلیکه قندیل از بهشت باشد و حور او شب شده منتظر ثمرالدین باشد که او یک پری بود و او پری زبیده بود و روی تصادف بیرون برآمده بود با تعجب پرسید: چه شده والی صاحب را؟ دو محافظ سر بر پایان نموده گفتند: چیزی نیست کمی مست هستند.
در او شب زبیده با یار تا نیمه های شب، بزم شب زنده داری داشتند و از گرمی شب و جشن مهر محبت شان تشنه شده بود، حبیب جان که از گل بازی بین گلستان عشق، جان را به شولی عرق داده بود با مستی مسرت سر بستر دراز کشیده بود و به نگار گفته بود کمی آب بر من بیار و با دراز کشیدن، چشمان را دزدی کنان به نیمه خواب داده بود.
زبیده کمی آب نوشیده از هوای ملایم شب، انفاس تازه کشیده تا وسط حویلی رفته بود تا لحظه ی جان اش را در نسیم خوش او شب آزاد بگذارد تا جان نیمه عرق شده اش اینبار عسل از هوای خوش بگیرد. در چنین هنگام ثمرالدین به دست هایش رسیده بود و از سمت راست زیر قول ثمرالدین شده بود و بر محافظ ها گفته بود: تشکر شما بروید من در خانه می برم. محافظ ها که از حویلی بیرون می شدند ثمرالدین با صدا نیمه هوشی بی هوشی بر محافظ ها گفته بود: فردا به وقت حاضر باشید که فردا میتینگ است.
محافظ ها از حویلی منزل بیرون می شدند زبیده زیر قول راست ثمرالدین، وی را به داخل خانه که می برد در او لحظه بوی جان زبیده در مشام ثمرالدین رسیده بود و ثمرالدین نیم بی هوش را، هوشیار از هوش ساخته بود و از موهای بوی دار زبیده، عطر گل پاش بوی جان زبیده را به دماغ کش کرده بود و جان زبیده را نرم تر از ابریشم و ظریفتر از هر ظرافت احساس کرده بود و او لحظه در شیطان عقل خود تسلیم شده بود و اسیر بوی جان زبیده شده در دل گفته بود: چه عبیر بوی نازنین دارد که بوی گل های بهشت را بر دماغ می رساند. او لحظه جان اش به لرزه شده بود لاکن بالای نفس خود، اراده عقل خود را تسلط داده بود و رل ثمرالدین دیروز را بازی نموده با دستان زبیده داخل اطاق خواب شده بود. در هنگام داخل شدن، زن ثمرالدین بیدار شده بود و آمپول برق را روشن نموده بانیمه خیرگی چشمان پرسان کرده بود چه شده؟ زبیده گفته بود: چیزی نیست کمی مست هستند در راه درست راه رفته نمی توانند. خانم ثمرالدین باهمکاری زبیده در بستر خوابانده بود و زبیده که از اتاق خواب ثمرالدین بیرون می شد به سخنان بریده بریده گفته بود: زبیده تشکر از تو، شبت خوش!
خانم که لباس هایش را می کشید تا با لباس خواب استراحت دهد، در او اثنا ثمرالدین بوی زبیده را پالیده بود و در دماغ اش تخت سلطنت را بوی زبیده ساخته بود، مگر اینبار بوی خانم در دماغ رسیده بود لاکن وی سر از او شب عاشق بوی زبیده شده بود.
سر از او شب فقط به بوی زبیده عاشق می شد و باقی هر چیز بر او بی منطق می گردید.
 
     یک نفس بر ما رســـــــــــــید بوی زیبا از مویش
     مست ساخت او عطر خوبی عطر زیبا از رویش
     خلوت بزم زیبایی در شبستان ســـــــــــــــــاز شد
     نفســـــــــــــی از من گرفت و ساز و ادای بویش
 قسمت 5
     ثمرالدین فردا صبح که از خواب برخاست، مانند هر زمان نبود مثلیکه تقویم فاصله ایجاد کرده بود برای ثمرالدین دیگر شدن!
به حال دیگر بود مانند عندلیب که، از سردی زمستان بر نسیم گوارای بهار قدم می گذارد، با نیمه مستی خماری بود و در چشمانش زبیده ظاهر بود. از بستر، سر را بلند کرد و غرق شده در خیال در سر بستر نشست و در چرت رفت. خانم، قبل از ثمرالدین برخاسته بود و مثل دیگر روزها برای شوهر ترتیبها را گرفته بود تا بعد از جان شویی شوهر بر وی سفره ی طعام صبحانه را هموار کند. ثمرالدین که در خیالها در تقکر رفته بود نزدیک شد پرسید: در حمام نمی روید؟ ثمرالدین بی صدا بود تا بر پرسش دوم خانم، سر را بالا گرفت با اشارت ابروها فهماند که لحظه ی بعد در حمام می رود. خانم از اتاق بیرون شد در او اثنا دختر خردش نیمه خواب نیمه بیداری نزدش آمد خود را در بغل پدر انداخت و لول خورده در جای مادرش دراز کشید. ثمرالدین یک دو بار با دخترش شوخی نموده به خنده آورد و از روی دخترش بوسیده گفت: تو خواب کن هنوز خوب روشنی نشده بعد مادرت بیدار می کند. چنین گفت از بستر برخاست تا در حمام برود دخترش صدا زد گفت: پدر جان امروز برم پیسه بده، ثمرالدین با دست اشاره کرد بعد که از اتاق بیرون می شد گفت: نزد مادرت می مانم. در حمام داخل شد پیشروی آینه استاد شد در او هنگام به چشمانش زبیده ظاهر شد. مثلیکه بین آینه با لبخند شکرخندی به سویش دیدن کند، دو باره به چرت رفت به خیال لحظه هایکه در دست زبیده نیمه مست خماری افتیده بود و با بوی زلفان زبیده داخل اتاق خواب می شد، به چشمانش او صحنه ظاهر شد.
 
     محوم ز کمال امشب مــرا مست ساخت
     در دست زبیده مــــــــــرا پرست ساخت
     انداخت ز تاریکــــــــــــــــی بین روشن
     مرا گرفت و سوی خویش بعثت ساخت
 
     سر از او شب در تار و پود عقل ثمرالدین عشق زبیده ریشه دوانده بود و مانند گل های صد برگ، زیبایی اش را و بوی اش را در چشمان و در دماغ ثمرالدین زده بود. مگر او زیبا، بی خبر از دنیای درونی ثمرالدین بود. زیبا با یارش در چنان مستی معصومانه روزگار بودند که هر روزیکه از عمرشان می گذشت مثلیکه دو باره از سر جوان شوند به نورشان نور تابیده می شد. سبب همه خوشی این دو جوان رسیدن به مقصد مرام عشق شان و با قدرت رسیدن ثمرالدین بود که روزگارشان با معصومیت کیف جدا را داشت و لاکن مسرتی احوال شان ناتمام می گردید. چونکه عشق زبیده بالای ثمرالدین شیطان جدید ثمرالدین را پیدا می کرد و با نشگی قدرت در مقابل برادر به یک ابلیس تبدیل می شد.
پرچمی ها که قدرت سیاسی افغانستان را از دست جناح خلقی گرفته بودند در گوشه کنار افغانستان جنگ های پراگنده شروع شده بود. دلیل جنگها سیاست خطا و غلط خلقی ها بود. سبب: زمانیکه خلقی ها در قدرت رسیدند آنچه فرهنگ دولتداری بود از ریشه روبه ویران کردن شدند. بخصوص بخش اقتصاد سخت ضربه دید لاکن هرگز بر شیطان این بخش دیدن نداشتند تا می دانستند اگر که اقتصاد در یک جامعه ضربه ببیند مشکلات ناشی از وی سبب بروز شیطان وی می گردد. ملت را برای قیام علیه دولت تشویق می کند. اقتصاد تنها یک بخش از مشکلات خلقی ها بود با اقتصاد، آزادی بیان در دستان ظالم خلقی ها اسیر شده بود. در هر جامعه اگر که آزادی برای صحبت وجود نداشته باشد محقق که اباطیل بالای ذهن خلق تسلط پیدا می کند. از این خاطر که ملت برای شنیدن سخنان تازه ضرورت دارد. زیرا طبیعت انسان بر این امر ساخته شده که انسان را با دیگر جاندارها معاشرت انسانی جدا می سازد. اگر که در قیود قرار بگیرد ناممکن است ملت ساکن باشد.
در ولایت ثمرالدین شان جنگ های پراگنده از زمان خلقی ها در جغرافیه های کوهستانی از گوشه کنار در گوش ملت رسیده بود و این جنگها با آمدن قوای اتحادشوروی و با تبلیغات ضد دولت که از بیرون افغانستان سازماندهی می شد به زودی بر جنگ های نسبتآ بزرگ تبدیل شده بود. سبب تبدیل شدن جنگ های پراگنده بر جنگ های بزرگ باز هم سیاست های غلط و خطای دولت مارکسیستها بود. سبب اینکه پرچمی ها با ذهن و روح باور داشتند اردوی اتحادشوروی همه دشمنان شان را محو ساخته، برای شان زندگی نوین با کیف را که در بین اش سعادت با نوشیدن شراب باشد و گل های خرسندی با بهترین غذاها و مسکن های بلند منزل باشد در اتوپیای شان وجود داشت که تصور می کردند که عساکر اردوی اتحادشوروی با فایر راکتها چنین سرنوشت را می سازند، بنآ ضرورت بر تفکر بر دولتداری نداشتند.
پرچمی ها نسبت بر خلقی ها کمتر ظالم بودند و کمی از دوران خلقی ها درس گرفته بودند. مگر با آمدن اردوی اتحادشوروی و مسلط شدن مشاورین اتحادشوروی در دولت افغانستان، اینبار مریضی های دیگر که جامعه را از بنیاد ویران می کرد پیدا شد و برای جنگ های بزرگ هر کدامش یک سبب گردید، و اما هرگز راز این بدبختی را پرچمی ها درک نکردند.
یکی از این مریضی ها، با شخصیت شدن بود و شخصیت شدن به معنی یک مقام بالا در دولت ارتقا کردن بود و در این مسیر نقش از مشاورین اتحادشوروی بود که اگر می خواستند هر بی سواد یا کم سواد پرچمی را بر هر مقام رسانده می توانستند. بنآ تملق بازی ها و تحفه دادن ها به این مقصود یک فرهنگ جدید پرچمی ها شد و اصل اخلاق دولتداری فراموش گردید.
جنگ های داخلی افغانستان در حقیقت همان اشتباه های بود که دشمن شده مقابل دولت مارکسیستها قد بلند کرده بود.
در اصل مارکسیست های خلقی و پرچمی با خطاهای شان می جنگیدند و خطاهای این مردم یک عده را از شهرها و قصبات در کوه ها فرستاده بود. حال نوبت خطای دیگر مارکسیستها بود عوض دقت کردن بر خطاها و مطالعه کردن و بررسی کردن در سبب های جنگ، عقل شان را یک سبب برای جنگ ساخته بودند که پی در پی خطا می کردند و تا عقل شان در سر اقتدار بود فرهنگ دولتداری افغانستان را ویران می کردند و در آینده ی افغانستان مصیبت جنگ را میراث می گذاشتند.
جنگها که در اطراف ولایت در ولسوالی های دور دست در جغرافیه های کوهستانی پیدا شده بود در نتیجه هر خطای مارکسیست های پرچمی دامن اش را توسعه می داد و برای مقابله کردن برای دولت مارکسیستها دعوتیه می داد تا در میدان نبرد در مقابل دشمنیکه فقط اشتباه ها و خطاهای خود مارکسیستها بود جوانان تازه نهال عصر برای دفاع از آرمان های مارکسیستها در داخل میدان محاربه شوند و بکوشند و کشته شوند.
مارکسیستها غیر از تشکیلات حزبی تشکیلات در بخش جوانان و نو جوانان داشتند. حبیب جان در سازمان جوانان مارکسیستها عضویت داشت و برای اینکه برادر قدرتمندترین فرد حزب و دولت بود به چشمان هر کی با اعتبار دیده می شد. زمانیکه در کوهستانها جنگ اوج می گیرد بر اساس هدایت کمیته مرکزی حزب شان در تلاش می گردند تا یک گروه از اعضای حزب و جوانان را ترتیب داده در جبهه جنگ روان کنند. هرچند در لیست نام حبیب جان نمی باشد لاکن لیست که در نزد ثمرالدین می رسد تا تصدیق کند در لیست نام برادر را نوشته می کند و در چشمان رفقای حزبی اش خود را انقلابی صادق نشان می دهد تا هر کی بگوید: "ثمرالدین برادر را بین دیگر جوانان امتیاز نداد."
حبیب جان از لیست بی خبر بود، در منزلش یک رفیقش آمد و از لیست، حبیب جان را خبردار ساخت و گفت که: ترتیب ها را تکمیل نموده با وی در کمیته حزبی برود. حبیب جان چه بودن ترتیبها را پرسان کرد و طبق هدایت کمیته حزبی لباس و بعضی ضرورت هایکه در چند روز جبهه لازم بود گرفت. وقتی زبیده هدایت حزب را شنید با اشکهای چشمان نزد حبیب جان رفت تا ممانعت کند و مادر هم بر این کار راضی نبود. لاکن حبیب جان قناعت داد تا در کمیته حزبی برود و اگر رفقایش در لیست باشد لازم است برای چند روز در میدان محاربه اشتراک کند.
در شروع جنگ های داخلی افغانستان که هنوز سیمای سیاه ی جنگها و کشتارها به گونه هویدا شده روشن نبود، برای جوانان رفتن در جبهه های جنگ یک نو ساعت تیری بود و بر همین منوال رفته رفته جز فرهنگ ملت شد که بین شدت و خرابکاری بخش از ملت هدفته شده بر همان سو تکامل پیدا کرد.
حبیب جان هدایت شده از کمیته حزبی را در نظر گرفته برای خود یک بسته از لوازم بکاره را ترتیب داد و با مادر و نگار خدا حافظی نمود خواست که از منزل بیرون شود چشمان زیبای زبیده از گریان سرخ شده بود و مانندیکه در موسم خزان برگ درختان نیمه زرد و سرخ شده بر زمین می ریزد، بر مانند برگ های نیمه سرخ زرد خزان، دلربای حبیب جان پژمرده رخسار بود که هر چشم زیبا صدای نرو را بی صدا بیان می کرد. مثلیکه از آینده خبردار باشد با نگاه های معنی دار اشاره می رساند تا در دام ثمرالدین گرفتار نشود و از این سودای حزبی شدن صرف نظر کند مثلیکه می گفت
 
     نرو یار دلــــــــــــــم ببین غبار هوا را
     چنگ بر دل زده شـــــــنید کن صدا را
     به چشمان سرخ من هوید یک مصیبت
     مثلیکه خبر داده مــــگیر پشت خطا را
     دلــــــــــــم غصه دارد ز نتایج این کار
     بلـکه دام بدی است مدی برمن سزا را
     ســـــــــــتون بهار من فقط ستاره ی تو
     بی تو خزان مـی شوم بشنو تو تمنا را
     شدم بال شکسته از این لحظه از سخن
     از خلــــوتم ببین تو این حال استهوا را
     نفس اگر کـه دارم ز انفاس مهر توست
     روی خــدا را ببین مگیر پشت خطا را
 
     حبیب جان که از درواز داخل حویلی بر بیرون حویلی قدم می گذاشت، چشمان سرخ شده ی زبیده اشک می انداخت. یار بیرون حویلی شد و سوی نگار دید او لحظه چشمان زیبای نگار بر دل یار چنان تاثیر را انداخت نتوانست که بی تاثیر شود و بر دانه های اشک نگار بر گریستن شد. لاکن بی صدا قطره های اشک چشم را یکی دو در زمین ریخت. این حال دلدادهها رفیق حبیب جان را مجبور ساخت کمی گوشه گیر شده منتظر نتیجه این روزگار گردد. حبیب جان بر نگار اطمینان داد که به زودی برگشت می کند. لاکن مثلیکه دل نگار از نتیجه سفر یار خبردار بود معنی دار رد می کرد و میل برآن داشت تا دام بودن را حبیب جان حس کند. ولی این راز دل را نگار بر زبان آورده نمی توانست. چونکه فقط یک حس بود و مشکل بود که از این حس مطمئن شده برای حبیب جان این حس را پیشکش کند. مانندیکه در بعضی حادثه بعضی ها ادعا می کنند گویا که دل شان از وقوع حادثه خبردار بود مگر بر زبان آورده نمی توانست. بر همین منطق یک حس در دل نگار انداخته شده بود تا یار را از این سودا بیرون کند و اما مشکل بود چونکه حبیب جان اگر رفتن بر جبهه جنگ را نادیده می گرفت آبرو و عزت ثمرالدین ضربه می دید و این باریکی را ثمرالدین خاطر عشق زبیده پلان گرفته بود و بر یک نیت بد خود را اسیر ساخته بود و یک پلان داشت.
حبیب جان خواست که با دهها اطمینان نگار را مطمئن سازد که به زودی بر می گردد، مگر دل نگار بیشتر از چشمان سرخ شده، اشک دل را می ریخت. چونکه یک صدا بین دل بود و می گفت: "اجازه مدی که یک پلان است."
یار که برای آخرین بار خدا حافظی کرد دل نگار با خون جگر ریختن گفت
 
     مرو عزیز دلم بـــــی خورشید غروب
     که فردا نشود دلــــــــــــم پر از آشوب
     دنیای تاریک مـــــن با نور تو روشن
     این لحظه که میروی غروب مخروب
 
     زبیده با اشک های چشمان، یار را رخصت داد لیکن فضا را برای حبیب جان چنان رمانتیک تراژدی ساخت وی را بین بحر بیکرانیکه دنیای عجیب بود، انداخت. حبیب جان بر یک حال شگرف تعجب آور افتیده بود و او احوال را با زبان تعریف کرده نمی توانست. آنچه هویدا می ساخت تصورش از دنیای خارقالعاده بود که بین اشک چشمان زیبای نگار غرق بود.
 
     تابید غروب در سر غـــم آلود
     کرده من را با اضطراب رود
     نامیمونم حــــــــال یار با گریه
     بین فکر اغتشاش که حالم دود
 
     حبیب جان در دفتر حزب رفت و در آنجا با عده از دوستانش دیدار کرد و از تصمیم و شرایط جدید که کمیته حزب را مجبور بر این عمل کرده بود سوالها کرد، لیکن کسی از لیست و پرگرام خبر نداشت فقط از منزل های شان آورده شده بودند، مگر یک تصمیم غیر اخلاقی بود چونکه جوانان هیچگاه تجربه جنگیدن را نداشتند و حتی با سلاح ها آشنا نبودند و لیکن امر کمیته مرکزی حزب شان بود باید اجرا می کردند که این امر برای ثمرالدین یک دستآویز بود تا حبیب جان برادر خردش را در جبهه روان کند. کی می داند بلکه نیت داشت تا حبیب جان در جنگ کشته شود تا زبیده بر او نکاح گردد. زیرا، این فرهنگ اخلاق اسلامی جامعه بود که دور از منطق انسانی و اسلامی مربوط بر سنت جامعه بود و با این نیت، احتمالآ شیطان خود را پرورش داده بود تا شیطان خودش، بیشتر وی را اسیر اخلاق شیطانی ابلیس کند.
حبیب جان با عده زیاد از جوانان در سازمان جوانان آورده شد و در سازمان جوانان از قبل سلاح های جنگی بی اتومات آورده شده بود تا در جوانان توزیع شود و با مقدار مرمی اولین بار جوانان سلاح بدست می گرفتند. حتی چگونه مرمی در سلاح بگذارند را نمی دانستند با همدیگر شوخی نموده با راهنمایی یکی از افسرهای پولیس با سلاح آشنا می شدند. لاکن آنقدر بی تجربه بودن در نخستین لحظه که سلاح توزیع شد از بی تجربه گی جوانان، یک سلاح آتش گرفت خدا رحم کرد که میله سلاح سوی بالا بود مرمی در سقف اتاق اصابت کرد.
سلاح ها توزیع شد کمی معلومات ابتدایی داده شد و بعد، در موتر های روسی "گاز 66" سوار شدند و در بین شور و هلهله جوانی به سمت کوهستانات حرکت کردند. در نیمه راه در دشت، قافله ایستاد شد به هدایت رهبر و ریس کاروان هر کی از موترها پایان شدند و به هدایت ریس قافله در چند گروه نظامی تبدیل شدند که جوانان برای نخستین بار از اسم بولک به ده نفری تقسیم شده از قوانین عسکری بعضی کلمه ها را شنیدند. لیکن از اینکه جوانان در سن مستی بودند مثلیکه در کدام فیستوال بروند با شوخی ها و با هلهله های جوانی رفتار می کردند.
به هدایت راهنما و ریس کاروان گروپ اول ده نفری کمی دور رفتند و در آن جا یک سنگ را نشان گرفته به نوبت انداخت کردند تا فایر سلاح را یاد بگیرند. بر همین منوال به نوبت بین شوخی ها هر کی چندین فایر سوی سنگ کرد و بعد دو باره در موترها سوار شده در مسیریکه کوهستانات بود روان شدند. او لحظه هوا تاریک می شد ستاره ها یک یک از دور بر قافله چشمک می زدند و از اینکه راه خامه و پست بلندی داشت همه را خسته ساخته بود بدین خاطر کمتر مزاح می کردند، لیکن از تکان موتر در پستی بلندی ها گاه زمان صدا های شان شنیده می شد که صداها آخ اوخ بود.
در تاریکی نیمه شب در قرارگاه در کوهستانات رسیدند همه شان زله مانده نیمه کسل شده بودند. فوری از موترها پایان شده در سر سبزه ها دراز کشیدند تا کمی نفس راحت بکشند. در او اثنا صدای فایر از دور شنیده شد احتمال داشت که جنگ بین دولت و مخالفین بود. مخالفین گفتم در اصل کسی از ملت تمنی نداشت بدون کدام خطای دولت سلاح بدست گرفته بر دشمن تبدیل شود. لاکن بی تجربه گی از دانش دولتداری، در حقیقت مدافعین دولت را دولت دشمن ساخته بود.
از این خاطر که تا اشتباه های خلقی ها و پرچمی ها، هر کی از ملت افغانستان، بدون چون چرا از دولت افغانستان حمایت می کرد.
پس چه انگیزه سبب شده بود گوسفندهای دیروز گرگان امروز شده بودند؟
کسی از مارکسیستها لازم نمی دید تا کمی در سر این مسئله بی اندیشد. آنچه در ذهن شان خطور داشت اتوپیای شان بود گویی که در عقب او صدای دلخراش فایر سلاح ها پنهان باشد.
مثلیکه مارکسیستها با زور میله تنفگ اتوپیای شان را پیدا می کردند.
قرارگاه، در اصل یک منزل بود و از یک ارباب همان منطقه بود و به گفته حزبی های همان منطقه، مالک خانه اشرار شده بود و فامیل اش را به کوه برده بود بنآ لازم بود تا خانه اش را دفتر حزب مال غنیمت بگیرد و استفاده کند.
در دوره اقتدار خلقی ها و پرچمی های مارکسیست کسی اگر منطقه اش را رها نموده در کوه یا در کشورهای همسایه مهاجر می شد بدون قید شرط منزلش را دولتی های مارکسیست می گرفتند و منطق یکه نزدشان داشتند گویا که او شخص خائن وطن شده است و با دشمنان وطن یکجا شده است بنآ لازم می دیدند تا داشت نداشت مال ملک که به دهها مشکل ساخته بود تصرف کنند. لیکن در منطق مارکسیستها چرا این شخص جای گرم خود را رها نموده مهاجر شده تفکر اندیشه ی این مسئله وجود نداشت تا به خطاهای شان پی می بردند!
در افغانستان از سرمایه دار گرفته تا هنرمند و از دانشمند گرفته تا کسیکه امکان رفتن به خارج را داشت مجبور شد از دست ظلم مارکسیستها در خارج مهاجر شوند و اما هرگز کسی از این مهاجرین با رضای خود، زندگی خارج را نسبت به زندگی وطنی ترجح نمی داد اگر که عدالت می بود! عدالت گفتم، برای سعادت یک ملت و برای بقای یک دولت عدالت بنیاد اصلی است که باید سرتاسری باشد و برای همه یکسان عمل کند.
مارکسیستها هر فرد وطن را که از جور فشار روزگار  وطن را ترک می گفت کلمه خائن را استعمال می کردند و لاکن زمانیکه خودشان از قدرت سیاسی دور شدند در حالیکه هیچ انگیزه وجود نداشت که از کرده های شان کدام ظلم ببینند از وطن فرار کردند و دلیل فرارشان، کرده های ناروای شان بود که بیشتر از هر کی، خودشان می دانستند.
آری چنین حقیقت وجود داشت و در منطق و در عقل مارکسیستها پدیده ی وجود داشت یا سیاست سیاه بود یا سپید هرگز رنگ فولادی بین سیاه و سپید وجود نداشت.
یعنی یا یک انسان دوست بود یا دشمن!
مارکسیستها فرهنگ مطالعه که چرا ارباب خانه منزل اش را رها نموده اشرار شده به کوه بالا شد را نداشتند و از اینکه غرق دنیای خیالی شان بودند ضرورت نبود بر دردهای جامعه تفکر کنند. چونکه قوای دوست شان دشمن را یکی یکی کشته اتوپیای شان را به وجود می آورد را خیال داشتند و در او فکر اتوپیای نوین بودند که بین او اتوپیا، ترقی بود، سعادت با غذاهای لذیذ انواع معیشت زندگی بود!
شب جوانان بر همان منوال خستگی سپری شد از صبح طعام صبحانه را خورده منتظر هدایت شدند. لاکن کسی از پرگرام خبر نداشت تا که ثمرالدین با یک قافله کوچک در قرارگاه رسید و یک جلسه را دایر کرد که در او جلسه از پلیس و اردو عده سرشناس حاضر بودند. در او جلسه کروکی میدان جنگ را مطالعه نموده برای جوانان محل تعرض را انتخاب کردند.
ساعت به تایم شام نزدیک شده بود، هنوز منطقه از نور خورشید روشنی داشت جوانان به گروپها در خط اول جبهه برده شدند و در مناطق یکه قبل پلان گرفته شده بود مطابق بر پلان جایگزین شدند. حبیب جان با چهارتن از رفقایش که هنوز در سن خام بودند، هرگز تجربه از جنگ و از منطقه نداشتند هدایت شدند تا در کمر کوه پوسته انداخته جایگزین شوند. محل یکه حبیب جان شان پوسته انداختند در کمر کوه بود و از بالای کوه و از اطراف دور نزدیک کوه هرگز چیزی را نمی دانستند و در اصل برای اولین بار در کوه رفته بودند. چونکه در منطقه شان کوه نبود که از کوه معلومات می داشتند. پوسته که انداخته شد در او اثنا همه جا ساکنی بود صدای فایر سلاح از دور شنیده می شد. به مانندی بود گویی دشمن از محل دور و او منطقه برای مبادا فقط یک تدبیر باشد و بر این منطق هر جوان تصور می کرد و با همدیگر شوخی نموده پلان شب را گرفته بودند که چگونه به ساعت تیری سپری کنند.
شب از نیمه گذشته بود و به سحر نزدیک شده بود و تا او لحظه کسی از گروپ خواب نکرده بود. خاطریکه برای نخستین بار بر چنین ماجرا آمده بودند و در سن جوانی مستی بودند و او سن در سرشان حاکم بود. بدین لحاظ با خنده مزاح ها شب را به سحر نزدیک ساخته بودند. همه شان که از بی خوابی خسته شده بودند، جز یک و دو صدای فایر از دور شنیده می شد بدین خاطر در او منطقه شب سکونت داشت.
هوای نرم به کوه تماس گرفته به رخ جوانان می خورد. مانندیکه نسیم خوش بهار در سکونت هوا، نرم وزیده به روی گلها که می خورد و از هوای ملایم، گلها به مستی آمده ظریف تکان که می خورند و بر چهار طرف بوی زیبا را پاش که می دهند مانند گلها از هوای ملایم احساس خوشی از هوا می کردند. حبیب جان از جا برخاست دستها را به دو طرف باز کرد و بعد فاجه کشیده دست راست اش را به دهن آورد و سر را سوی آسمان نموده به آسمان دیدن کرد در او اثنا صدای دلخراش فایر شنیده شد که از چند متری به سوی شان شلیک شده بود. فوری خود را به زمین انداخت در او هنگام صدای یک رفیقش شنیده شد می گفت: رووف مرمی خورد، رووف مرمی خورد. بلی رووف مرمی خورده بود او مرمی ظالم در سمت راست سرش اصابت کرده بود و بی صدا، وی را از وی گرفته بود و در چند لحظه محدود بدون اینکه چیزی به زبان بیاورد جان را به حق تسلیم کرده بود. لاکن رفیق هایش وی را زنده تصور می کردند فقط زخمی شده می دانستند مگر در زیر نور ستارگان حتی درد مرمی را حس نکرده جان را باخته بود. چونکه رشته های اعصاب با ضربه ی مرمی در نخستین لحظه فلچ شده بود ممکن نبود که صدای خود را از درد بکشد به چنان وضعیت رووف جان شان، همه ی شان را رها کرده بود دیگر وی بین رفیق های مست جوانی قرار نداشت. چونکه بخت او را پرچمی ها تا او لحظه نوشته بودند و در اسارت کسی شده بودند همه عمراش را در معلمی گذرانده بود لیکن قدرتدار شده بود به هر چی وی تصمیم می گرفت حتی جبهه جنگ را او ترتیب می داد تا این اندازه دولتداری مارکسیستها بی منطقی بود.
بافایر نخستین مرمی در سر جوانان یک جهنم آورده شد و از پیشرو و دو سمت دست راست و چپ پوسته، دشمن حمله داشت و جوانان را در محاصره گرفته بود که جوانان قربان بی تجربه گی شان شده بودند. یعنی دشمن تا نزدیکی پوسته امنیتی جوانان رسیده بود مگر جوانان غرق در بذله گویی جوانی بودند. زیرا، کی جوانان تجربه با برخورد دشمن را داشتند؟ دشمن هم در حقیقت مانند گوسفندان، مردم ساکن همان منطقه و از دیگر سمتها بود لیکن خطاهای خلقی ها و پرچمی های مارکسیست از بدن انسان های گوسفندی، یک هیولا ساخته بود و روح را از بدن جدا ساخته روح خطاهای دولتداری مارکسیستها را جایگزین کرده بود، در غیر آن دشمن وجود نداشت هر دو طرف فقط ملت افغانستان بودند مگر بی فهمی مارکسیستها از دولتداری سبب سر آغاز همه بدبختی ها شد و بود.
جوانان، سربلند کرده نتوانستند از هر سو بالای شان هجوم صورت گرفت و اسیر ساخته شدند که در هنگام اسیر گرفتن داود نام نیز مرمی خورد. لاکن مرمی در ران چپ اش اصابت کرد که با گریه ناله، خود را در زمین انداخت. زمانیکه دشمن پوسته را گرفت با دشنامها به مشت لگد زدن شروع کرد. تا که قوماندان شان امر داد دست جوانان را بسته نموده از تاریکی شب استفاده کرده از پوسته بیرون شوند و از منطقه دولتی ها دور شوند تا با کدام گروپ دیگر دولتی ها مواجه نشوند. زیرا، به خواست شان رسیده بودند یعنی یک موفقیت در هدف شان گرفته بودند. لاکن، کسی نمی دانست نتیجه چنین موفقیتها در حقیقت چیست؟ نه جانب دولت و نه جانب مخالف های دولت می دانست چونکه خطاها سبب انتقام بود.
فقط حقیقیتی که شکل می گرفت از دو طرف جوانان وطن کشته می دادند نه رهبران دو طرف!
داود نام که زخمی بود با گریه می گفت: راه رفته نمی توانم. یکی از بین دشمن خواست وی را بکشد دیگری نام قوماندانش را گرفته گفت: در اسلام اسیر گرفته شده را اگر کشتن کنیم گناهکار می شویم.
بلی از نام اسلام فتوا می دادند اینبار فتوا شان جان یک معصوم را نجات داده بود. لیکن در بسیاری موارد از نام اسلام که فتوا می دادند در او اثنا منطق قرآنی یا اسلامی را در نظر نداشتند فقط شرط های روانی او حالت سبب می شد فتوا بدهند که در بسیار کشتارها با تاسف از نام اسلام به دهها خطا گرفتار می شدند و او شرایط فتوا را مارکسیستها سبب شده بودند نه اسلام و نه قرآن و نه مردم افغانستان!
قوماندان شان که حاجی بسمل نام داشت به استدلال نفرش داود را در همان جا گذاشته از پوسته بیرون شدند. داود نام جان به سلامت برده بود مگر مرمی، ران وی را چنان ضرر داده بود دوامدار خون می رفت. از اینکه تجربه نداشت به دقیقه ها با گریان چه کردن خود را ندانست تا که به یادش آمد در یک صحنه فیلم، یک زخمی که از پای مرمی خورده بود و خون جریان داشت از بالای زخم سخت بسته کرده بود و خون ایستاد شده بود. با تجربه از صحنه فیلم ران اش را بسته کرد و توته از تکه را سر زخم گذاشته قایم گرفت و با گریان تا صبح مثل ماهی که از آب بیرون شده باشد در لرزه و گریان بود.
حال داود نام چنین بود و اسیر شده ها در اسارت دشمن در تاریکی شب در راه نامعلوم برده می شدند که برای جوانان، هدف دشمن نمایان نبود.
در منزل زبیده شان از لحظه رفتن حبیب جان مادر و دو خواهر زبیده آمده بودند و تا نیمه های شب با قصه ها و دعاها حبیب جان را یاد می کردند. در نیمه های شب که در بسترها دراز کشیدند زبیده را خواب نبرد چونکه دلش با یارش رفته بود. با ذهن مغشوش در عالم بدی قرار داشت تا که در نزدیکی سحر چشمان در نیمه خواب رفته بود کابوس، وی را از جا پراند و با فریاد از جا برخاست. در او هنگام مادر حبیب جان و مادر خود زبیده چراغ را روشن کرده نزد زبیده آمدند. کمی آب داده پرسیدند زیبده با گریه گفت: کابوس دیدم حبیب جان زخمی شده است.
مادرش دل تسلایی می داد مگر زبیده از چشمان اشک می ریخت. در دو طرف زبیده نشسته به وی خاطرنوازی دادند تا که زبیده با اصرار گفت: بخوابید من خوب هستم.
زبیده که تنها شد چراغ را خاموش کرد مگر دراز نکشید با تفکرها در سر بستر نشست و در ذهن از تاثیر شیطان، صحنه های مختلف را دید. گاه بر دل نوازش داد گه اضطراب بخشید و با اشک های چشم درد دلش را زمزمه کرد گفت
 
     به پشت بوی تو مســــــــافرت نشسته است
     زدل اشــــک میریزد سوی تو کشیده دست
     خــــــــوش نیست دل باغم سوی دلت رفت
     دعا با اشک چشم غرور لحظه را شکست
     بیا به دل انتظارکه روح ســــــــــــــوی تو
     درب دل از بســــــــــکه غم خنده را بست
     ببینکه مأس دل ســــوی تو زوزه می کشد
     درد و غم دقیقه ها ســـــــــــــرم بار گشت
     به ناله بــــــــــــی صدا، غم دل سنگین شد
     نماند سفره خوشــــــــــــی راغ دل شکست
     به دل این مســــــــــــافر بیا تو ای مسافرم
     سیه زندگـــــــی من به مرگ آرزو نشست
 
     اسم یار را با ریختن اشک چشمان در زبان زمزمه می کرد و با دهها اضطراب برای دل امید آمدن یار را می داد، لیکن یار که در قید ظالمها اسیر بود، روح برایش خبر داده بود مگر حقیقت اسیر شدن را با زبان گفته نمی توانست و لاکن روح پریشان بود و با پریشانی، اشک از چشمان می ریخت و دل را سرسام آور بر الم برده بود که با حال غمناک خود گفت
 
     این چه زمانه که کرد غمناک مرا
     با درد و الــــــــــم سینه چاک مرا
     با چشمه ی اشــــــک با درد خود
     از بســـــــکه مرا زد دردناک مرا
 
     زبیده از جا برخاست از پنجره کلکین سوی آسمان دید، دید که هنوز ستارهها با درخشش شان قندیلی شان را خاموش نکرده بودند و هر کدام شان مثلیکه سوی زبیده پیام عشق یار را می داد درخشان بودند و می تابیدند. مگر ستارهها در اصل شاید جهنم او شب حبیب جان شان بودند و از بسکه در ملک افغانها دهها بلکه صدها بلکه هزاران ظلم را دیده بودند نزدشان احتمال دارد که بی اهمیت شده بود او لحظه های خونین جهنم حبیب جان شان، تا بر زبیده خبر می رساندند. شاید هم تصور کرده باشند همچو این مصیبتها، جز از زندگی این مردم است پس چرا مداخل شده بر زبیده احوال یارش را برسانیم؟ یا با نورافکنی شان، یک رمز پنهان بود تا زبیده از سر نورافکنی ستارهها، احوال یار را ادراک کند؟ و اما زبیده که به نور ستارهها مشاهد بود از بسکه درددار بود با الم دل کی از رمز ستارهها خبردار می شد؟ دو باره سر بستر نشست و سر را سر دو زانو گذاشت و با ریختن اشک چشمان بیشتر در چرت رفت و در دل زمزمه کرد گفت
 
     مگذار خاطره ی ما در دلت گم شود
     به باغ خاطره بنشین دلت آرام شــود
     این زندگــــی شیرین نصیب ما و تو
     از نفیس اش یادکن دل بســــــام شود
 
     بر همان منوال حال ویران شده، شب را سحر و سحر را بر بامداد روشنی رساند. لیکن مثلیکه مرغ زخمی باشد از درون به یک بی قراری افتیده بود. در حالیکه از حبیب جان هنوز احوال نرسیده بود پس کدام قوت بود که زبیده را در توفان اضطراب انداخته بود؟ بی تردید عشق بود که از سینه به سینه راه داشت.
از اینکه عاشقان بیشتر از جان، همدیگر را دوست داشتند، در حقیقت قدرت محبت بود که زبیده از نیمه های شب که یارش در پنجه اسارت ظالمها افتیده بود حس درد یار را به خود داشت.
محبت گفتم، یگانه قدرت انسانی که بالاتر از هر قدرت ثمرات عالی دارد محبت است. در تاریخ بشریت بیشمار قدرتدارهای تاریخ با بزرگترین اردوها گذشته اند و ملکها را فتح نموده در قلمروشان قلمروها علاوه کرده اند و لاکن زمان که رسید فقط یک آکتور تاریخ در آرشیوها شدند و بس!
مولانا جلال الدین بلخی رومی نه اردو داشت و نه ثروت، تنها چیزیکه داشت محبت بود و دنیا را از او دریچه می دید. محبت مولانا از جلال الدین یک شخصیتی ساخت فرمادار هر زمان شد.
فرماندار هر زمان گفتم، سخنان پر محبت مولانا بی دریغ که در هر زمان جامعه بشریت، جامعه را رهبری می کند و رهبری مولانا تا که در دنیا انسان باقی ست، دوام پیدا می کند. محبت بودکه از زبان مولانا شیرین ترین و با ارزش ترین سخن های بشریت بیرون شد. اگر مولانا دنیا را از پنجره محبت نمی دید احتمال کی بود که بالای قلبها سلطان شود؟
برای دلدادهها سحر محبت، درد همدیگر را می رساند.
خورشید که در منطقه زبیده شان با نورفاشانی حاکمیت پیدا کرد، زیر نور آفتاب، زبیده بر خود دلاسایی می داد و به فال نیک گرفته سعادت آینده را حدس می زد، با او احوال دل فریب خود گفت
 
     آفتابی عشقت در شبستان روح من
     از بســـکه نور می فاشد بهرم ثمن
     خاطره بر حیاتـــــــــــم او تازه گل
     چونکه کویر را ســاخت برم چمن
 
     زبیده که با چنین احوال ذهن فرم پارچه، در انتظار یک خبر از یارش بود، ثمرالدین در قرارگاه تا نیمه های شب با دیگر بزرگان حزبی و دولتی مشروب نوشیده بود و با غرق شراب اسیر فانتزی خود شده بود که در چشمانش چشمان زیبای زبیده ظاهر بود و در دماغش بوی نازنین زبیده.
سر بستر که خود را انداخت، بستر در بیرون در هوای آزاد بود. روی به سوی ستارهها و بین ستارهها، ستاره زبیده را در خیال می آورد و بر دست شیطان خود ساخته خود، بند بود که عقل وی را، عشق زبیده گرفته بود.
حبیب جان با چند دوست بی تجربه اش در دست دشمنان کشته و اسیر شده بودند و با دهها توهین حقارت و لت کوفت به حال بدی او حبیب جان قرار داشت. افراد دشمن که در نزد ثمرالدین شان معروف بر اشرار بودند و در نزد دشمنان دولت از نام مجاهد شهرت داشتند در حقیقت در بین شان ظالم های زمان نیز وجود داشت. چونکه خطاهای پرچمی ها و خلقی ها مختلف انسان افغانستان را مجبور کرده بود تا  دشمن دولت شوند. یعنی بین مجاهدها از اوباشها شروع بهترین انسانیکه در هدف جهاد رفته بودند وجود داشت. بر همانگونه که در بین خلقی ها و پرچمی ها از خرابترین انسان تا مکملترین انسان وجود داشت و لاکن آنچه این مردم را مصیبت افغانستان ساخت بیتجربگی بود و ذهنیت خراب که همیشه گروه خودشان را مکملتر از هر انسان می دانستند بود عجوبه!  
ثمرالدین با همان حالت نشگی در خواب رفت و تا روشنی آفتاب در بیرون خواب بود تا که حرارت گرمی خورشید، وی را وادار کرد تا در داخل بخوابد. در داخل که در خواب بود احوال پوسته حبیب جان شان در قرارگاه رسیده بود و هر کی پریشان در اضطراب این احوال بود. آمرسیاسی شان که قطعه عسکری را رهبری می کرد نزد ثمرالدین رفته از خواب بیدار کرد و از وقوع حادثه وی را خبردار نمود و گذارش رسیده را داد و پرسید: چه نظر دارید در پوسته رفق ها را روان کنم؟ ثمرالدین کمی مکث کرد و در جزئیات این حادثه سوالها کرد بالاخره گفت: ما و شما در او پوسته رفته از نزدیک دیدن می کنیم. دست روی را شسته با تعداد زیاد از سربازان و رفق های حزبی شان سوی پوسته حرکت کردند تا که در پوسته رسیدند. قبل از رسیدن ثمرالدین شان مردم منطقه در پوسته جمع شده بودند و در سر کشته شده جوان گلیم پوسته را انداخته بودند و داود نام که زخمی بود بر زخمش طبیبی کرده بودند، چیزیکه در دست رس داشتند! حال داود نسبت بر شب کمی خوب بود زمانیکه ثمرالدین شان در پوسته رسیدند، مردم منطقه را جمع شده دیدند و به همدیگر رمزدار دیدن کردند زیرا در ذهن شان تردید شبهه موجود بود چونکه در دیدگاه  شان مردم منطقه دشمن نمایان بود به معنی دیگر اشرار بودند.
اشرار گفتم، مارکسیستها هر چه امکان داشتند خاطر ویران شدن افغانستان در هر سو زهر از زبان ریختند. گاه از کلمه امپریالیسم کسی را که مخالف می دیدند نماینده امپرایالیسم گفته توهین نموده زهر باشی می کردند گه اشرار گفته آبروی مردم را می ریختند. امپریالیسم در نوک زبان هر مارکسیست بود لاکن اصل مضحکه خود خلقی ها و پرچمی ها بودند که با همکاری یک کشور امپریالیست جهانی، قدرت سیاسی را در دست داشتند و عساکر او کشور را آورده، اداره مملکت را بدست او کشور امپریالیست داده بودند، مگر اکثریت این گروه بی خبرها از چه بودن مفهوم امپریالیست خبر نداشتند. تصور می کردند که همه کشورهای که برای شان دشمن اند امپریالیست است یا که همانند اتحاد شوروی نیست امپرایالیست است و یا سرمایه داری را اجازت داده است امپریالیست است. عجیب!!!
باور کنید هر فعالیت این گروه داستان های خنده دار دارد که وطن رسوا شد.
ثمرالدین داود نام را و کشته شده جوان را در قرارگاه روان کرد و با مشورت دیگر رفقای حزبی اش همان مردم منطقه را که برای داودنام زخمی، مرهم شده بودند زیر پرسش و تحقیقات گرفت و از اینکه رمز فرهنگ یکه چگونه بتواند بدون آزرده ساختن مردم منطقه، بعضی معلومات را بگیرد را نداشت، مثل هر زمان باز روح فرهنگ پرچمی گری او نمایان شد. یعنی تهدید بود زور بود و فشار و ظلم!
در زمان خلقی ها و پرچمی ها بهترین صنعت دولتداری از نوک سلاح و از نوک زبان تند عملی می شد که هر بار بیشتر دشمن پیدا می کردند و بیشتر سبب جنگ داخلی می شدند. در او روز نیز ثمرالدین از فرهنگ پرچمی گری استفاده کرد. همان گونه که رهبر پرچمی ها در هر صحبت فقط زبان تند زهرپاش داشت، بر همان منطق عمل کرد و دل مردم یکه غایت هدف شان تنها همکاری بود شکستاند و در ذهن او خلق، دهها شبهه را انداخت و آینده را در هیولای بدبختی نشان داد.
با تئاتر بازی های عجیب غریب که دانست حبیب جان شان دست دشمن اسیر شده و دشمن از منطقه دور در مکان نامعلوم رفته، دو باره به قرارگاه برگشت نموده تصمیم گرفت تا جوان زخمی و کشته شده را در ولایت روان کند تا به فامیل های شان تسلیم داده شود و خود ثمرالدین تا چند روز دیگر در قرارگاه باید باشد و جنگ علیه دشمن را او ثمرالدین معلم دیروز رهبری کند.
این فکر خود ثمرالدین بود چونکه همه می گفتند تا در ولایت برود و فامیل اش را از وقوع حادثه دلاسایی کند. مگر ثمرالدین می دانست اگر در او گرماگرمی در ولایت برود چگونه به روی زبیده دیدن کند؟ او می دانست زبیده از شنیدن اسارت حبیب جان از خود رفته تا اخیر ثمرالدین را زیر ملامت می گیرد. بنآ لازم بود تا چند روزیکه در همه جا اسارت حبیب جان شان آوازه می شد و بعد از چند روز کمی مردم منطقه به این حادثه ساکنتر می گردید، می رفت. چونکه حدس زد در او صورت شاید زبیده کمی آرام شده به گپش گوش دهد.
اثنا که زخمی و کشته شده در ولایت رسید، فوری هر چه برملا شد و یک قیامت در شهر برپا شد. از این خاطر که تا او زمان مردم بر چنین حادثه عادت نداشتند، هرچند خلقی ها تعدادی از سرشناس های شهر را زندانی و بعضی شان را قتل کرده بودند مگر اینبار داستان تلخ از جوانان شهر بود. اسارت حبیب جان به زودی در گوش مادرش و زبیده رسید که او لحظه منزل به ماتم سرا تبدیل گردید. زبیده فوری تصمیم گرفت تا در خط اول جبهه در قرارگاه برود. هر چه ممانعت کردند ناممکن بود که زبیده را آرام کنند. گریه فریاد زبیده مجبور ساخت تا یک گروه شده به سوی قرارگاه حرکت کنند و در بین شام خفتن در قرارگاه رسیدند. ثمرالدین از خط اول جبهه آمده بود هنوز طهام شب را نخورده بود که برایش آمدن زبیده سرپرایز شد. زبیده که ثمرالدین را مانند برادر می دانست با گریان نزدیک شد و هنگامیکه حبیب جان را پرسید از هوش رفت به دو دست ثمرالدین افتید. فوری در اتاق بردند و دکتر قرارگاه را خواستند عاجل سروم تزریق کردند. زبیده لعظه بعد به هوش آمد و دست راست را که سروم تزریق بود کمی بالا کرد ثمرالدین گفت دستت را شور مده سروم تزریق است. به گپ ثمرالدین باز گریه نموده گفت: بگوید منشی صاحب حبیب جان کجاست؟
چرا حبیب جان را از من جدا کرده آوردید؟
آخر کی او جنگ کردن را می دانست؟
بگوید دشمن در کدام سمت برده که من پشتش بروم؟
با سوالها گریه می کرد ثمرالدین نزدیک شد خم شد گفت:خاطرت جمع باش حبیب جان را از دست دشمن آزاد می کنم و بر تو تسلیم می کنم تو به من باور کن!
زبیده که به روی ثمرالدین خیره خیره می دید آیا ثمرالدین به گپش وفادار بود یا بازی زبانی بود که شیطانش بالایش غلبه داشت؟ نتیجه را زمان نشان می داد.
زبیده شان شب را در قرارگاه گذاشتاندند و در شب با رهبری ثمرالدین تعداد زیاد از بزرگسالان قرارگاه نزد زبیده آمده دلداری کردند و امید دادند و گفتند: این کار مربوط مردان است تو فردا در خانه برگشت کن ما حتمی در چند روز حبیب جان را پیدا می کنیم.
با اصرار زیاد زبیده راضی شد تا فردا دو باره به منزل بازگشت کند. زبیده که در منزل آمده با اشک چشمان منتظر آمدن حبیب جان شد، برای ثمرالدین خبر رسید دشمن همه اسیرها را کشته است. در حقیقت دشمن تعدادی از اسیرها را کشته بود لاکن او اسیرها حبیب جان شان نبود. لیکن در منطقه کشته شده ها از اسم حبیب جان شان آوازه شده بود و از اینکه دشمن اسیرها را در مغاره های کوه کشته بود امکان رفتن دولت در او استقامت ناممکن بود تا دانسته می شد حبیب جان شان است یا دیگران؟
سبب اینکه خلقی ها بعد پرچمی های مارکسیست با خطاهای شان روزتاروز محوطه نفوس شان را کمتر می کردند و دشمن را زیادتر و اما هرگز از کرده های شان درس کشیده راه بیرون رفت از بحران اجتماعی سیاسی را در نظر نداشتند و با بی تجربگی شان دایما زبان تند جنگی داشتند هیچگاه در منطق یکه "به ملت خدمت کن تا دولت آباد شود" را در نظر نداشتند و فقط در تلاش معظم ساختن دولت بودند نه ملت!
احوال دلخراش هنوز به زبیده نرسیده بود مگر ثمرالدین از قرارگاه خط اول سوی ولایت حرکت کرده بود که خبر کشته شدن حبیب جان با ثمرالدین می رسید. زبیده که بااشک چشمان منتظر یک خبر خوش از حبیب جان بود، دلش طاقت نداشت تا روحش ساکن باشد. گه می نشست گاه برخاسته مانند دیوانه وار قدم می زد. به هوش بود لاکن مانند بی هوشها گپ می زد.
اطاق نشیمن شان پر از زنان همسایه و مادر و خواهران زبیده بود برخاست از اطاق بیرون شده در صحن حویلی قدم زد و به دل گفت: کجا هستی یار غریبم که دلدار تو پشتت دیوانه شده است؟
هر ثانیه به مانند سال سرم گرانی دارد.
تصور می کنم روحم را باخته باشم، همان گونه که تو می گفتی روحم اسیر زیبایی توست. حقیقتش را ادراک کردم که روح من در عشق تو در دست تو بوده است. خورشید که از دور چشمک زده نوراش را بالایم می اندازد، باور کن همه جا را یخ زده میبینم، چونکه گرمی خانه با بودن تو وجود داشت. بلکه گلهای پژمرده شده را دیده باشی باور بکن در همین زمان کوتاه که بر دیگران کوتاست بر من مانند عصرها دراز است که مرا پژمرده ساخته است. چه کردنم را نمی دانم گه گریان گه امید شنیدن یک خبر خوش از تو هستم.
عمرم را که با تو در غلغله ی خوشی می دیدم کجاهستی دوست من؟
بر من او خوشی های که با تو بود به خاموشی تبدیل شده است. روزم شبیه شب تاریک بالایم غم فروش شده است چونکه تو نیستی عزیزم.
چنین گفت از چشمان اشک ریخت و به دل زمزمه کرد گفت
 
     نوا غلغله خوشــی بسرم خاموش
     شبیه شب تاریک غـم برم فروش
     تنها و غمــــــــگینیم بختم تاریک
     بی اختر شده شبم عقلم بی هوش
     کجا ماندی در بند کــــــدام قیود؟
     اشــــک چشمان خسته ام آغوش
     مایده در ســـــــفره ام پارچه غم
     رمز اینقدر الم بر ســــــرم پوش
     به مثل آن جغد که هر شب بیدار
     هر شبم بر ســــــــــرم آب جوش
 
     قطره های مرواید، یعنی اشکان زبیده از چشمان معصومش که می ریخت، دل هر دلدار را فرم پارچه می ساخت. او که گل نارین حبیب جانش بود دیگر شادمانی او باقی نبود غیر از اشک ریختن از چشمان زیبای فریبنده ی او.
او که حبیب جانش را بیشتر از جانش دوست داست و حُسن زیبااش را خداداد برای یارش می دید، او حُسن بلای جانش شده بود و ثمرالدین را به یک ابلیس تبدیل کرده بود چونکه پرچمی ها با رسیدن قدرت تغییر خورده بودند و لاکن او تغییرات را ادراک نداشتند و وطن را ویران می کردند.
چه اندازه که زبیده در اطراف ثمرالدین برادر گفته افتخار می کرد، در هر لبخند زبیده ثمرالدین پیک شرابش را به جنبش می آورد و در خیال عشرت لحظه های عشق بازی با زبیده!
وطن را که پرچمی ها ویران می کردند، بیشتر از مادیات، اخلاق و فرهنگ ضرر می دید. چونکه از بنیاد ویران می کردند. زبیده ها اسیر فانتزی اتوپیای پرچمی ها بودند. زیرا، یک زندگی مرفع و ترقی یافته را در خیال می آوردند و لاکن در مسیری حرکت داشتند او مسیر جهنم پرچمی ها بود نه بهشت شان، چونکه در تاریخ رذیل ترین انسانها معرفی می شدند!
از اینکه بی تجربه بودند و احساساتی و دور از کلتور دولتداری، در حقیقت عجوبه ها بودند که زبیده ها دربدر می شدند.
زبیده با اشک های چشم سر را بالا کرد و چشمان را سوی آسمان نیلگون نمود و به فلک که عصیان داشت به دل به یارش گفت
 
     از چشـم من ببین خانه سوختنی
     در پیش من نباشـی فرو ریختنی
     آن نور رخشان که با تو روشن
     در هجر تو مرده و الــــم آمدنی
 
     زبیده مثل گل پیچان به اطراف غم خود پیچیده بود. او یک گل نارین و ظریف بود که چون ابریشم نرم، مثل برف صاف و به مانند شهد یک سیما شیرین داشت و یک معصومه بود. حبیب جان بی مورد بر خوبی های زبیده دل نباخته بود او یک ملک بود همچون ملک های آخرت، همچون ملک های معصوم که در بعضی فامیلها زیر فشار فرهنگ سنتی قرار دارند، حقوق بر حق شان تا اخیر پایمال شده می باشد. مانند آنها یک آن زبیده بود و لاکن ثمرالدین تلاش داشت تا او ملک را از فرشته بودن بیرون نموده، به زندان ابلیسی خود بندازد.
چونکه پرچمی ها عادت داشتند خوشبختی هر انسان افغانستان را از دیدگاه حقیقت خودشان تعیین کنند. در حالیکه هر انسان حقیقت خود را دارد و اما پرچمی ها هرگز در رازهای جامعه آشنا نبودند که وطن را رسوا ساخته به جهنم مبدل نموده در اخیر بیشرمانه از زادگاه شان به غرب گریختند.
به غربیکه در مدت چهارده سال اقتدار سیاسی شان دشنام داده بودند به او دشنام داده ها با وجدان شان، همه دار و نادار ناموس غیرتی شان را تسلیم نموده تسلیم شدند.
ثمرالدین تخیل داشت مثل خودش در اخلاق ابلیس که شیطان است زبیده را داخل کند تا زبیده باقی عشق اش را در پاهای ثمرالدین اندازد و زندگی را سرنو آغاز کند و تا بر دایم حبیب جان از یادش به فراموشی برود آیا می شد؟
زبیده که در صحن حویلی قدم می زد از دل با توفان بود لاکن در ظاهر سکونت داشت، مگر می شد که عزیزترین یار خود را از دست داده ساکن باشد؟ بدین خاطر روح در اضطراب بود. مگر جز انتظاری چه چاره داشت؟ و اما خبر نداشت که احوال تلخ و سخت را ثمرالدین می آورد.
ثمرالدین در نیم راه رسیده بود، لیکن بی خیر از ثمرالدین زبیده باامید بود و با ریختن اشک های پاک چشمان، با خدای خود گفتگو داشت گفت: ای خدا! اگر جان لازم باشد از من بگیر که بی بودن یار ذاتآ مرده می شوم.
چه میشه یک بار نظر ات را به سیمای این غریب مسکین شده اندازی؟
من که ستاره ی یار را از بین ستارهها پیدا کردم، مرا بی ستاره نساز. همان گونه که خورشید عظمت ات را تمثیل دارد، فرصت بده که مه حبیب جان خود را خورشید خود قبول کنم و از نورش استفاده کرده از حرارتش کار بگیرم، چونکه او عشق من را تمثیل دارد. جز اینکه دستم را بلند کرده دعا کنم بگو چه چاره دارم؟ رحم کن به دل این مسکین، یار من را از من مگیر. من که در خلوت سکوت بودم، یارم با صدای غلغله دار عشق، مرا به هیجان انداخت و به عشق انداخت. التماس مرا از دل برخاسته بدان که، دل قوت انتظاری اش را از دست داده است.
ای خدا گفت و یار را یاد نموده درد دل را ریخت
 
     در خلوت ســـکوتم صدا کردی و رفتی
     هزار غوغا به دلم بر پا کردی و رفتی
     ده ها بار به من گفتی تو نقاش زندگــی
     ولی با این دروغها رها کردی و رفتی
 قسمت 6
     زبیده که با او احوال با دل اضطراب منتظر خبر خوش بود، ثمرالدین در ولایت رسیده بود و با رسیدن ثمرالدین در ولایت، ماتم برپا شده بود. چونکه همه عزیزان اسیر شدهها منتظر در ولایت بودند تا خبر خوش عزیزان شان را بشنوند. خبر خوش وجود نداشت یک خبر کذب سبب شده بود تا یک شهر در ماتم بنشیند. لاکن تا چند سال از جوانان خبر گرفته نمی شد و این جوانان تنها گروپ حبیب جان شان نبود در او خطای پرچمی ها که جوانان بی تجربه را در میدان جنگ برده بودند چند تن دیگر نیز اسیر افتیده بودند با یک خبر کذب فامیلها پریشان گردیده بودند.
حبیب جان شان در پاکستان انتقال داده می شدند و به باندهای مافیا فروخته می شدند تا مانند برده، در کارهای موادمخدر استفاده شوند.
با مقتدر شدن مارکسیستهای خلقی و پرچمی، افغانستان به سمتی انداخته می شد در اثر اشتباه های این گروه، هم بین خود این گروه از مختلف انسانها پر می گردید و هم نیرو مقابل شان که با این گروه می جنگیدند یک نام و صد سر می شدند که شده بودند.
یعنی بین دو طرف درگیر در جنگ، هم انسانهای خوب وجود داشت و هم خرابترین انسانها و باندها!  
ماتم که بر پا شد به زودی توسط یک دوست حبیب جان، احوال در خانه زبیده رسانده شد و جهنم برای زبیده پیشکش ساخته شد که خانه از خانه بودن بیرون شد و به ماتم خانه طوری تبدیل شد، از فریاد گریه های زبیده پرندگان درختران به گریه آمدند. برگ های گلها با لرزهها به پژمردگی رفتند. چه رسد نوبت به انسان که طاقت دیدن زبیده را با او حال داشته باشد.
آسمان نیلگون زبیده با ابر سیاه پر شد و رنگ های گلها به تاریکی اسیر ساخته شد و مانند غرش هوا، صدای هولناک در گوش زبیده انداخته شد و امید از پنجره های منزل زبیده بیرون شد و بخت سیاه بالایش فرماندار شد که از زبیده ی بشاش، در ماتم افتیده یک سیما هویدا گردید که به حال او نازنین هیچ دل طاقت کرده نمی توانست.
چونکه با اشک های چشمان، خون را جاری می ساخت که وجدان انسان را به حالتی آورده بود زیر فشار روح از خود پرسش داشت، مه که در قالب انسان پاکترین پدیده هستم چگونه به این ظلم تن بر صبر بدهم؟
از بسکه ناله های زبیده فضا را گرفت رنگ که زرد شده بود بزرگان چاره دیگر پیدا نکردند جز تسلیمی به یک دکتر طب. دکتر را خواسته تقاضا کردند تا علاج این مشکل را پیدا کند. دکتر بین آب، مقدار از ادویه خواب بر را انداخت و به بسیار مشکلی نوشاند تا کمی سکونت در روح او زیبا آمده کمی در خواب برود. چونکه به گونه ی فریاد داشت احتمال ضرر دادن بر خود را ظاهر ساخته بود. آب دوادار را که نوشید دوا کم کم به اعضا بدن او تاثیراش را انداخت و به حال خواب و ناخواب که شده بود به ذهن اش از خاطره های دوره نامزدی رسید. در خاطره آمد، به بهانه مکتب رفتن فرصتی را میسر دیده بودند تا کیف دوره شیرین نامزدی را داشته باشند.
در پارک شهر رفته بودند و در زیر درخت بزرگ چنار نشسته به نرمی صحبت می کردند. حبیب جان به سیما آفتابی زبیده اش دیده گفته بود تو که من را غرق خود کردی بگذار دایم غرق باشم نجاتم مده.
من که به تو غرق شدم، اول بوی شیرین جانت در مشامم رسید همچون بوی گل که از گلخانه برخاسته در مشام می رسد، از جانت برخاسته بود با نسیم خوش خوشتر شده به دماغم رسیده بود، او لحظه دانسته بودم من به تو غرق هستم.
چنین گفته بود و به چشمان زیبا دیده به نرمی صدای دلش را اینگونه رسانده بود
 
     به مشــک خیز جانت دل را از دل دادم
     به ولله تسلیم هستم دل را به تو گل دادم
     زولانه این جانــــم با گیسوهای زیبایت
     بـــی تردید جانم را به تو تو سنبل دادم
 
     دست راست معشوقه ره کمی مساژ داده بود و گفته بود اگر بی کلام هم نزدم بینشینی، قلب من، صدای قلب زیبای تو را می شنود که می گوید دوستت دارم.
آری دوستت دارمش را می شنود زیرا، دایم قلب من به قلب تو وعده می دهد که در مقابل دوست داشتنت، مه قربان تو می شوم.
چنین گفته از طی دل بر چشمان نگار دیده، ترانه دل را با دو بیتی اش تظاهر داده بود
 
     نگار خـــوب آن نازش بکار
     به مثل روی لاله روح گذار
     ببخشد مهر را لطف از مهر
     عبادت فرض  بر او گل نار
 
     نوک گیسوهای نگار را بدست گرفته بوی کرده بود و به چشمان فریبنده دیده گفته بود هیچ رویایی به لحظه یکه با تو هستم به این رویا نمی رسد.
رویاهای خوابم در مقابل تو در حقیقت اذیتی اند برای خواب.
هر لحظه بدون گذرنامه از خیالم عبور داری که هیچگاه مرزی خاطر تو نیست.
اعتیاد به بوی تو زیبایی دارد که تزریقش با هوای عاشقی بهترین لذت را دارد.
چنین گفته بود و به چشمان زیبای نگار از دل سروده بود
 
     او چشمانت روان با تیز ادا
     به من از او شده باران پیدا
     به عرق غرق از تاثیر ناز
     گرفتارم به زلفت بند ســودا
 
     زبیده با این خاطرهها در خواب رفته بود. مگر روح سوی عزیزش بود که شیرینتر از هر شهد برای او همان حبیب جان مسکینش بود.
ثمرالدین جسارت آمدن در منزل را نداشت سبب اینکه، وی حبیب جان زبیده را در لیست گرفته در جبهه روان کرده بود. بلکه به وجدان شیطانش اسیر شده بود که در روح اش شیطان اش سلطنت اش را در تخت شانده بود تا از سر راه اش حبیب جان را دور کند، او مسکین شده یار زبیده را!
او مسکین شده یار زبیده از سر راه ثمرالدین دور شده بود. چونکه تبلیغ کشته شدن بر تمنی های ثمرالدین فال نیک بود. زیرا، او پرچمی باشرف دیروز با رسیدن قدرت، تغییر پیدا کرده بود و غرق در فانتزی اتوپیای خود بود که زندگی آماده شده از باده و بزم های شبی اش، با بوی زبیده غوطه  می خورد.
بیچاره شده زبیده هر بار که از خواب بیدار می شد، در چشمان زیبایش، جهنم نمایان بود و جان حبیب جانش را می دید افتیده در خاکسار که شیطان صحنه الم دار را به چشمان او زیبا از سر حبیب جانش نشان می داد. با گریه ها خاطره های خوش دوره عاشقی اش را به یاد آورده چنان ناله و فریاد داشت که، از گریه های او زیبا زمین آسمان می گریستند.
ثمرالدین در چند روز به چشمان زبیده رخ شده نتوانست و در چند روز بامشورت علمای جامعه، رسم مراسم دینی را اجرا کردند. سبب اینکه، حبیب جان در نزد همی اینها کشته شده بود باید که خیرات و دیگر مراسم دینی به صحنه گذاشته می شد.
در حالیکه او بدبخت شده ی زبیده در راه پاکستان در دست چند ظالم اسیر بود و در پاکستان برده می شد. مراسم هفت و چهل حبیب جان برگذار گردید، بعد از مراسم زبیده طاقت نشستن در منزل ثمرالدین را از دست داد بنآ راه ی منزل پدر را گرفت تا باقی عمرش را با حریت اش در ماتم عزیز خود سپری کند.
مگر غیرت افغانی کی امکان می دهد تا انسان در چوکات انسانیت زندگی کند؟
غیرت افغانی گفتم، یک فرهنگ رسوا را یک طوق ساختند و در گردن مردم گوسفندی افغانستان اویزان کردند.
مثلیکه همه ملت های جهان بی غیرت اند تنها افغانها از غیرت مکمل هستند. این عجوبه سبب شده است سر تمام فرهنگ های انسانی را بخورد و ملت افغانستان را دایم در چند عصر سابق نگهداری کند.
فرهنگ باغیرت جامعه اینبار بالای زبیده دربدر شده تطبیق می شد و به اساس او فرهنگ غیرتی، زبیده باید در منزل ثمرالدین می آمد و از اینکه ناموس ثمرالدین بود باید که با ثمرالدین ازدواج می کرد.
یعنی زن ثمرالدین می شد.
رواج یکه در افغانستان فرهنگ شده است اگر که یک برادر فوت کند، جامعه نظر خانم برادر را در نظر نمی گیرد به برادر دیگر که زنده است نکاح می کند.
اگر که زندگی از او زن باشد، باید که مطابق بر حکم سوره نسا آیت چهار قرآنکریم، زن خود باید تصمیم بگیرد. مگر، در افغانستان عوض دین قرآن، دین جامعه از نام اسلام حاکمیت دارد و خطاهای خلقی ها و پرچمی ها او دین جامعه را نیز رادیکالتر ساخته بودند چونکه فکر رادیکالی شان سبب تند شدن هر فکر دیگر می شد.
او بدبخت های جامعه ی افغانستان، یک بخت بد مردم افغانستان بودند که به قدرت رسیده بودند، بدین اساس زبیده کوچکترین شانس نداشت در مقابل فرهنگ و دین جامعه!
چشمان زیبای زبیده هیچگاه از اشک خالی نمی شد و این حال زبیده در طول باقی عمرش دوام می کرد. گاه اشک زیبایش را نشان داده می ریخت و گه پنهانی با دل خون خود می ریخت. هرچند تلاش کرد تا در مقابل غیرت افغانی ایستادگی کند و فرهنگ رسوا را تغییر بدهد لاکن به شمول مادرش هر کی را در مقابلش دید.
ناچاره شد او زبیده ی مسکین.
بی چاره شد او زبیده ی دربدر شده.
مسکین شد او زبیده ی بخت سیاه شده.
دربدر شد زبیده ی حبیب جان در دست فرهنگ رذیل و در دست غیرت افغانی که غیر از بدبختی چیز دیگر بر ملت نداده است.
برای زبیده دو  مسیر بود تا تصمیم بگیرد، یا زن ثمرالدین می شد و یا جان شیرین خود را در راه ضد فرهنگ رذیل قربان می داد. شبها و روزها فکر کرد و در اندیشه های او زیبای پاک، خودکشی بیشتر تجلی کرد و لاکن هر بار نور یار مسکینش تظاهر کرد که با لبخندهای عاشقانه اش ظاهر شد که با تبسم می گفت: به یادت باشد اگر روزی تقدیر بر ما بازی ظالم اش را در صحنه گذارد و جان من را از این دنیا به آخرت ببرد، بدانکه باقی عمرام را به این صورت زیبایت بخشیده هستم و تو باید خاطر خاطره های عاشقی ما از عقبم اشک چشم نباید بریزی و باید زندگی ات را ادامه بدهی که خاطر روح من خود را به سعادت برسانی.
بدانکه بعد از مرگم تو را با لبان خوش دیدن، روحم را شاد می سازد.
هرگز اما هرگز بعد از مرگ من تلاش مکن که در جانت ظلم کنی.
توصیه من را در گوش داشته باش هرگز روح من را خفه نساز.
حبیب جان زبیده را به مشکل بزرگ انداخته بود، تصمیم گرفته نمی توانست او زبیده ی بیچاره شده....
با همه کوشش و گریه و فریاد چاره پیدا نشد تا که بی چاره زبیده را، پدر و عده از ریش سپیدها نکاح نموده در ثمرالدین دادند و یک مراسم خرد دایر نمودند تا در شیطان ثمرالدین خدمت کرده باشند.
در این کار، نقش مادر ثمرالدین به اندازه ی زیاد بود چندین دفعه در منزل پدر زبیده رفته تلاش کرد تا آبروی خانواده ثمرالدین را بین خلق منطقه نریزند. هرچند زبیده با استدلال می گفت که چگونه با ثمرالدین زن شوهر شود در حالیکه وی دایم ثمرالدین را مانند برادر دانسته است. می گفت آخر من به حبیب جان قول دادم تا اخیر عمر با او باشم. اگر مه اولاد شما هستم به من رحم کنید مه باقی عمرم را با خاطره های حبیب جان سپری کنم. اگر که حبیب جان نیست کشته شده ببنید در شکمم اولاد او را دارم به این اولاد رحم تان بیاید. با همه دلیل و کوشش زبیده، مادر حبیب جان دلیل خود را داشت. مثلیکه او مادر حبیب جان دیروز فقط مادر ثمرالدین شده بود. همه تلاش و اخطار دادن های مادر ثمرالدین چهره اش را بر چشمان زبیده به یک زن ظالم تبدیل کرده بود، دیگر هیچگاه با وی با محبت نزدیک نمی شد چونکه به زبیده خیانت کرده بود.
پدر در دست مادر بازیچه بود مادر نیز همنظر مادر ثمرالدین بود و دیگران نیز تسلیم این فرهنگ بودند. یعنی زبیده تنها بود زمین سخت و آسمان بلند!
چه اندازه نزد مادر گریان کرد و نزد پدر رفته خود را در زمین زد و نزد هر کی از فامیلش رفته با گریه ها تقاضا کرد تا همکار شوند، همه، جانب ثمرالدین را گرفته بودند چونکه فرهنگ جامعه تسلط داشت.
شب محفل که با عده از ریش سپیدها ترتیب شد با بستن نکاح خاتمه یافت، ثمرالدین به هدف خود رسید. هرچند وی در ظاهر متاثر از کشته شدن حبیب جان بود لیکن در دل به شیطان خود تسلیم بود که در اتوپیا اش زبیده حور زیبا شده بود و یک عشق بی همتا شده بود برای ثمرالدین!
زبیده با گریه در اتاق خود که از یارش باقی بود نشسته اشک می ریخت، ثمرالدین جسارت نزدیک شدن را نداشت. باز مادر را استعمال می کرد تا زبیده را قناعت بدهد که زنش بودن را قبول کند. در اتاق دیگر زن ثمرالدین با اولادها که در بستر بود بی صدا اشک می ریخت. هیچگاه از دل قبول نداشت که زبیده زن ثمرالدین شده رقیب زندگی اش باشد. مگر وی نیز قربان فرهنگ رسوا بود، چه چاره داشت؟ چونکه در نزد خلق، حبیب جان که مرده بود زن حبیب جان ناموس ثمرالدین شده بود. یگانه راه درست اسلامی و انسانی همان راه بود که زن ثمرالدین می شد. این فرهنگ را ثمرالدین خوب می دانست بلکه با درنظر گرفتن این فرهنگ، در شیطان خود تسلیم شده بود تا حبیب جان را در جنگ روان کند تا کشته شده از سر راه ش دور شود. لاکن نیت شیطانی ثمرالدین را کسی نمی دانست. زیرا، فرهنگ، عقل هر انسان سالم را اسیر گرفته بود تفکر نداشتند.
روشنفکری که برای پیشرفت جامعه، قوه تحریک کننده است، لاکن جامعه از عده باسوادهای تشکیل شده بود، از بی سوادها بیشتر بی سوادتر در این مسئله بودند. دلیل اینکه، از نام روشنفکری که لاف می زدند در حقیقت همرنگ همان جامعه بودند. در حالیکه روشنفکر کسی است مقابل فرهنگ مروج جامعه ایستادگی نموده نوآورهای جدید را در فرهنگ علاوه کند و از سنت های ویرانگر، فرهنگ را نجات بدهد می باشد. مگر در جامعه هر کی تلاش داشت تا در ساز جامعه برقصد. بدین خاطر گریه های زبیده کدام اهمیت نداشت. او شب را زبیده با گریه ها سپری کرد. در او شب مادر ثمرالدین نیز نزدیک شده نتوانست. لاکن ثمرالدین خوش نداشت این وضعیت دوام کند باید زبیده به خواستش تسلیم شود. بدین خاطر مادر را استعمال می کرد. روزها و شبها می گذشت زبیده نه به مادر ثمرالدین تسلیم می شد و نه به خواست ثمرالدین. اینبار مادر ثمرالدین در تلاش دعا و جادو شد تا به گونه ی زبیده را به ثمرالدین تسلیم کند. لاکن هر بار که به دامن خرافات خود را انداخت زبیده عوض تسلیم شدن بیشتر ضد شد. این روش دوام پیدا کرد تا که صبر ثمرالدین را از سر پاشید. یک شب ثمرالدین از کمیته ولایتی حزبش تا سر غرق از شراب در خانه آمد. او شب تصمیم داشت تا با زبیده هم آغوش شود. زبیده که مقاومت می کرد بیشتر به خود متکی شده بود و در نزد خود تصمیم گرفته بود تا اخیر مقاومت کند. لاکن در او شب زبیده بیتاب بود و کم قوت. کم قوتی زبیده ناشی از آن بود سالگرروز اولین دیدار با حبیب جان بود که در چند روز از غذا خوردن مانده بود. زیرا، او روز را یاد نموده بیشتر سر خود فشار می آورد و از اثر کم خوراکی و فشار روحی، وجود و روح ضعیف شده بود. به مانند گلی بود که آب و نور خورشید که کم برسد مایل به پژمردن شول می گردد همانند همچون گل کسل بود و کدردار بود او زیبا زبیده ی حبیب جان.
بی حال و بی تاب در بستر افتیده بود بلکه خواب بود بلکه از هوش رفته بود آمدن ثمرالدین را ندانست. ثمرالدین که زبیده را دراز کشیده در بستر دید، لباس اش را کشید تنها زیر پوشی زیر تنه باقی بود که از اثر صدا خفیف، مادرش دروازه اتاق را باز کرد، دید ثمرالدین سر بستر زبیده ایستاد است با جان برهنه که دو چشم به سوی زبیده دوخته دارد. ثمرالدین از بسکه نشه بود باز شدن دروازه را و آمدن مادر را ندانست. مادر نزدیک شد به گوشش گفت: کمی بی تاب است نازداده نزدیک شو امشب کامیاب می شوی. چنین گفت بازوی دست فرزند را فشار داد از اتاق بیرون شد. ثمرالدین الکتریک را خاموش کرد با آهستگی در پهلوی زبیده دراز کشید و دست راست اش را به گردن زبیده انداخت. او اثنا زبیده بیدار شد می خواست فریاد بزند ثمرالدین دهن اش را قایم گرفت و سر سینه ی زبیده نشست و با آهستگی سر را پایان آورد و با زبان لرزنده گفت: امشب تصمیم گرفتم تو زنم می شوی. زبیده از بسکه کسل بود مقاومت کرده نمی توانست بازهم تلاش خود را کرد. لاکن بی فایده بود دانست که او شب در سرش تجاوز صورت می گیرد. ثمرالدین که در سر سینه زبیده نشسته بود با دو دست دو بازوی زبیده را قایم گرفته دهن را به دهن زبیده آورد تا صدا کشیده نتواند و به آهستگی سر زبیده دراز کشید و از دهن زبیده دهن اش را گرفته به گوش زبیده گفت: اگر فریاد بکشی بدانی که هر شب با زور سرت می آیم. زبیده که بخت خود را تاریک شده دیده بود بی صدا شد، روی که سقف اتاق را می دید از چشمان زیبا، اشک حلقه حلقه به دو طرف گونه اش می ریخت و او لحظه که تجاوز در سرش صورت می گرفت رخسار یار را دید که نوک گیسوها اش را بوسیده گفته بود: بدان زبیده وقتی که تو را ببوسم دقت می کنم تا از بوسیدن من آزاری به تو نرسد، چونکه تو ظریف ترین جنس در حیاتم هستی.
اگر باد موهایت را تکان بدهد به تشویش می شوم جانت درد نکند گفته.
تو یگانه تابلوی نقاشم هستی که در وقت فرصت، صرف خاطر من نقاشی کرده است. او نقاش، هر بخش این تابلو را با بهترین هنر تکوین داده است که در قلب من قیمتتر از این هنر هیچ چیزی بوده نمی تواند و گفته بود
 
     بهار شــــــدم با بویت تکوین عجب
     مثل گل همان باغ که گلــش اعجب
     ظاهر سیمای من چه رنگـــی ندانم
     ولی از بوی جانت از بطن منتجب
 
     ثمرالدین که در حال نشه مانند جانور وحشی تجاوز می کرد، ماه ها بود منتظر چنین یک شب بود که زبیده را به شیطان نفس خود تسلیم بدهد و به این هدف وحشی، حبیب جان که برادرش بود قربان داده بود. او لحظه که برای نفس شیطانی خود از زبیده لذت می گرفت، زبیده ی دربدر شده بی صدا اشک می ریخت و در چند لحظه بمقداری اشک ریخت از گونه اش قطره وار ریخته، شانه اش را تر ساخت. او لحظه لبخندهای حبیب جان در چشمان از گریه خسته شده اش ظاهر بود، با تبسم می گفت: می ترسم کسی جایم را در قلبت بگیرد.
بوی تنت را از دماغم بگیرد.
آغوش گرمت را از آغوشم بگیرد.
چه احساس مبهمی است حسادت!
ادامه داده گفته بود فهمیدن عشق را مشکل می دانستم و خود را غافل از او، وقتی لبان نرم ات را به لبانم گذاشتی درک کردم عشق در بین لبان تو اسیر بوده، فقط با یک بار بوسیدن تسلیم بوده است تا وی را بشناسم.
 
     مـــی گویند که درک عشق مشکل
     عقل ســــــر ما از درون او غافل
     بین دو لبان خــوش تو که راز او
     بی خبراند عشق لبان تو خوشگل
 
    زبیده در او اثنای تجاوز از چشمان که اشک می ریخت، در ذهن آخرین نفرت را برای پرچمی ها پیدا کرده بود. چونکه بعد از کودتا هفت ثور در تمنی آن بود ثمرالدین مرد قدرتدار منطقه شود تا به دوست دشمن این افتخار را منعکس بدهد. زمانیکه شش جدی بعد از هژده ماه اقتدار خلقی ها پرچمی ها را به قدرت رساند، او روز برای زبیده بزرگترین جشن بود. چونکه کسی از زندان بیرون می شد زبیده وی را برای زندگی خود الگو انتخاب کرده بود تا در جامعه مانند او خاطر سعادت انسانها مبارز باشد. لاکن بعد از اینکه اقتدار بدست پرچمی ها افتید از درون شان، اخلاق اصلی شان به جامعه روبه روشن شدن شد. این گروه با فانتزی اتوپیای شان به هر نو بازی های شیطانی دست زدند که از ارزش فرد گرفته قدمه به قدمه ارزش های جامعه را ویران کردند. هنر شیطانی ثمرالدین فقط از هزاران هنر پرچمی ها یکی بود که در رنگ جامعه خویشتن را وابسته کرده بود و از ویرانی فرهنگ جامعه خاطر سیرآب ساختن نفس شیطانی خود استفاده می کرد و حیات دو جوان را در جهنم می کشید.
او شب که ثمرالدین به همان مقدار از تجاوز لذت می گرفت، برای زبیده او اثنا ویران ترین حالت روحی بود که بودن انسان از نام انسان در ذهنش زیر سوال آمده بود.
می گویند گل که از آب و حرارت آفتاب و نوازش باغبان محروم می گردد بی صدا در گریه شده سر خم روبه پژمردگی می رود. در او شب، زبیده همان گل نارین بود که سرشاری و بشاشی او را ثمرالدین از او گرفته بود. او گل نارین سر از او شب بیشتر بااشک های چشمان سر خم روبه پژمردگی می رفت و هیچگاه بار دیگر لب نازنینش با تبسم باز نمی شد. چونکه در دل او مسکین، ماتم حبیب جان دایم زنده بود و خودش در تجاوز اسیر شده بود.
حکایه زبیده از هزاران یکی آن بود. هزاران حکایه را پرچمی ها دانسته یا ندانسته میراث گذاشتند. جای تعجب و حیرت آور آن است مانند زبیده در آغاز به اصطلاح انقلاب شان این مردم را بسیاری ها بر خود الگو گرفتند لاکن با گذشت زمان زمانیکه چهره حقیقی این مردم را دیدند حتی از انسان نفرت پیدا کردند چونکه نام انسان را این مردم بد ساختند.
یک حقیقت را باید بگویم بین این مردم انسانهای دروست هم بودند لاکن نادروستها بیشتر از دروستها دست بالا داشتند.
از جمله هزاران انسان یکه نفرت پیدا کردند یکی آن من خودم هستم بعد از شش جدی خواستم رفتار و اخلاق و فرهنگ خود را از این مردم شکل بدهم لاکن جز خاطره بد چیزی در حافظه ام نیست. حتی بین خود این مردم جز نیرنگ و دروغ و ساخت بافت چیز از نام فرهنگ انسانی را شاهد نیستم با تاسف!
نفس شیطانی ثمرالدین با تجاوز بر اتمام هوس خود رسید. همان گونه که سر زبیده خود را انداخته بود به همان اخلاق خود را بلند کرد و چیزی به زبیده گفت لاکن از بسکه شراب زبان اش را اسیر گرفته بود و با کیف تجاوز به مستی برده بود چه گفتن اش را زبیده ندانست. از همان حالت از اتاق بیرون شد که لباس اش به یک طرف کشیده شده بود، تنبان نیمه بسته به حالت عجیب از نزد زبیده برآمده در اتاق خواب زن بزرگ رفت و خود را پهلوی زن بزرگ انداخت. در او اثنا زن بیدار شد الکتریک را باز کرد روشنی شد دید که ثمرالدین باز او شب عوض زن تازه، نزدش خوابیده است! خرسند شد روی سری بستر را بلایش کش کرد خود را نزدیکتر ساخته در خواب بیداری خود را گرفت اگر که ثمرالدین چیزی تقاضا کند برای زنده داری هوس اش جلوه نگاری کند.
لیکن نمی دانست که ثمرالدین بعد از ماهها برای تشنگی نفس شیطانی اش، زبیده دردبدر شده را داده بود و به اندازه بی خود از اخلاق انسانی شده بود دیگر زن کلان از یک کنیز برای اولادهایش کدام رل دیگر را نداشت. اما زن بزرگ حتی راضی به او حال بود چونکه زن قدرتمندترین منطقه بود.
ثمرالدین در نزدیکی ساعت 8 از خواب بیدار شد. دید که به خواب مانده، فوری برخاست به زن بزرگ صدا زد تا امام را آماده کند. خواست که در امام برود در نزدیک دروازه امام ایستاد شد دست راست را بالای سر برده در اندیشه شد برگشت در اتاق خواب زبیده رفت. دید که زبیده از بستر پایان شده پشت را به دیوار داده سر را بالای زانو گذاشته است، به آهستگی رفت از زنخ سر زبیده را بالا کرد دید که چشمان زیبای بادامی سرخ شده است اشک چشم گونه نازنین وی را چیرکین کرده است. روی از ریختن اشک لکه لکه شده سیمای کسلی را هویدا ساخته است. به چشمان زبیده که دید زبیده لحظه ی مکث نموده به چشمان ثمرالدین دیدن کرد مثلیکه از چشمان وی دلیل تجاوز را می پرسید. معنی دار بود دیدن هایش بعد از چند لحظه به پایانی دیدن کرد. مانند آن بود که بی صدا می گفت: انسان نیستی که از چشمانت رذالت شب را پرسان کنم.
از بسکه در مقابل خیانت تو بی چاره هستم با سکوت درد دلم را بیان می کنم.
اگر کمی اصالت انسانی داشته باشی، بی صدا از نزدم دور می شوی.
لیکن برای پرچمی ها ادراک رمزها مشکل بود. چونکه آنها غرق اتوپیای خیالی شان بودند. هرگز از چشم دیگران خویشتن را نمی دیدند. به این خاطر هر گپ شان بهترین سخن تمدن بود و هر عمل شان خوبترین شیوه روشنفکری بود فقط نزد خودشان!
از این خاطر ثمرالدین برای آینده ی زبیده یک جنت را ترسیم کرده بود که در او تابلوی جنت، قهرمان زبیده، خود ثمرالدین بود که در سعادت می رساند.
آری پرچمی ها با چنین مفکره و اخلاق، سرسنگ سنگ نماندند و در سر انسان، سرسالم نماندند. همه را از معنویت دور به یک سمت یکه آخرش بدبختی شد و دربدری شد سوق دادند لاکن هیچگاه خطاهای شان را ادراک نکردند زیرا همیشه از حقیقت شان حقیقت ملت افغانستان را دیدن کردند در حالیکه هر انسان حقیقت جدای خود را دارد.
ثمرالدین با زبان نرم وعده ها را داد و مایوس بودنش را از کشته شدن حبیب جان گفت و ناچار شده با وی عروسی کردن را گفت و اطمینان داد که گل در سر سبد ثمرالدین می شود. لیکن زبیده دانسته بود که همه گفته ها نیرنگ است بلکه برای وی کوشش می کند تا از هر نگاه خوش نگه بدارد مگر می دانست به مانند مرغ نغمه خوان در قفس نگهداری می کرد تا برای نفس شهوت بزم شب زنده داری را داشته باشد.
می دانست هرگز به حبیب جان دل ثمرالدین نمی سوخت و هیچگاه زبیده را در ماتم اش حریت نمی داد.
 یعنی زبیده سر از او روز صرف برای شهوت ثمرالدین یک جسم زنده می شد، مگر روح زبیده با حبیب جانش مرده بود و او حالت بد را زبیده خوب می دانست که چیزی به گپ های ثمرالدین نگفت، فقط سکوت را ترجیح داد. ثمرالدین وعدهها داد بر همان گونه که نرم آماده بود بر همان فرهنگ بی صدا از نزد زبیده رفت و در امام داخل شد.
او روز ثمرالدین در کمیته ولایتی حزب شان جلسه حزبی داشت و به مانند هر روزیکه جلسه را دایر می کرد بر همان شیوه  جلسه را دایر کرد. باز تکراری ها را تکرار کرد و تا که توانست از زبان از اسم سخن رانی انقلابی، شدت را دیکته کرد تا که رفقای حزبی اش به همان دستور با خلق برخورد کنند. مارکسیست های افغانستان چه خلقی ها و چه پرچمی ها زبان شدت داشتند و اخلاق گفتارشان رادیکالی بود لاکن مصمم بودن که برای سعادت انسان افغانستان بهترین شیوه گفتار و عملکرد شان است. بدین خاطر هیچگاه بر کسی که آلترناتیو پلان و گفتار داشت ارزش نمی دادند و حتی محکوم به ضد انقلاب می کردند و از صحنه دور می ساختند.
این اخلاق و فرهنگ شان جانب مقابل را یعنی مجاهدین ساخت خود مارکسیستها و ساخت غرب را بر همان گونه رادیکال بر فکرها می کرد. این فرهنگ سبب می شد در شدت زبان مارکسیستها، جانب مقابل با شدت زبان جواب بگوید و در همان شیوه برخورد کند.
بی اعتنایی به ارزش های خلق که یک روش مارکسیستها شده بود، بر همان گونه جانب مقابل هم بر ارزش های ملت اهمیت نداده برخورد می کرد.
جلسه ختم شد روبه منشی سازمان زنان نمود از او معذرت خواسته تقاضا کرد تا در یک بخش مشورت بدهد و همکاری کند. غیر از منشی، باقی همه از اتاق بیرون شدند. ثمرالدین کمی به سیما شرمندگی صحبت را از سر حبیب جان به زبیده آورد و مایوس بودن زبیده را گفته تقاضا کرد اگر کمی همکاری کند زبیده بختیار می شود. منشی سازمان زنان که از جمع تازه چهره های زن روشنفکر مارکسیستها بود، زن با جسارت، خانم مقبول و مادر خوب بود، از معلمی در این پست آمده بود، زیرا، پرچمی ها از دوران خلقی ها تجربه گرفته بودند چونکه در زمان خلقی ها سازمان زنان شان، تبدیل برای رفقای مردینه ی خلقی ها مکان شهوت و نقطه ی سعادت بود که حیثیت زن را پایمال می کرد.
برای مجادله بر چنین روش خطا، تعداد زیاد از مردم افغانستان از سیاست دولت مارکسیستها دور می شدند، بدین خاطر پرچمی ها به باریکی ها تا امکان دقت می کردند. به یادم است، در شهرما دختری بود نهایت زیبا و نارین که در لیسه بود، وی را از نام سازمان زنان، نخست در سازمان بردند و بعد که منشی کمیته ولایتی مجذوب زیبایی او شد، در او مسیر استفاده کردند، زمانیکه فامیل وی از نیت بد منشی خبر شد، بزرگان فامیل خواستند حاکم اوضاع شوند، برادر بزرگ پدر او دختر که در عین زمان خطیب مسجد جامی شهر شبرغان بود، قربان زیبایی او زیبا شده بود، چونکه خلقی ها از نام ضد انقلاب با تعداد زیاد انسان های بی گناه ی شهر ما، وی را زنده به گور کرده بودند، چنین خطاها سبب شده بود نزد ملت اعتبار خلقی ها وپرچمی ها سخت ضربه ببیند، بنآ پرچمی ها دقت می کردند و مگر، در دهها بخش دیگر در خطاهای پرچمی ها ملت قربان می دادند.
منشی سازمان زنان گوش بر گفتار ثمرالدین داد، ثمرالدین از دیدگاه خود سناریوی را که نزد خود ترتیب داده بود هنرنمایی زبانی کرد و منشی را قناعت داد و با منشی پلان را ترتیب داد. منشی با چند تن از زنان سازمان در منزل ثمرالدین با دست پر از تحفه ها رفت و از جانب مادر ثمرالدین و زن بزرگ پذیرایی خوب شد. زبیده مسکین شده تا او اثنا مانند جسد، روح باخته شده، پشت در دیوار تکیه داده بی صدا نشسته بود. حتی تکان نمی خورد و سرصداهای بیرون برایش کدام معنی را افاده نداشت. زمانیکه مادر ثمرالدین دانست فرزندش تئاتر را سناریو نموده، مهمانان را با پذیرایی عالی در سالن برد و برای مهمانها سفره مجلل را باز ساخت و به عروس بزرگ هدایتها داد و خود نزد زبیده رفت. دید که زبیده ی بیچاره مانند ارواح به حالتی نشسته است نه چهره اش به چهره او زبیده بشاش مانند است و نه لبش مایل بر سخن زدن. نزد زبیده آمد با کمی تند گفت: عروس تو چه هدف داری می خواهی رسوا شویم؟ زبیده بی صدا شد حرفی نزد باز تکرار کرد گفت: برخیز. زبیده حتی فلک چشم را تکان نداد این بار از بازوی راست زبیده گرفته تکان داد. زبیده به چشمانش دید گفت: خبر هستی ثمرالدین شب به من تجاوز کرد؟
مادر ثمرالدین که از هر جز تجاوز خبر بود چونکه بارها به ثمرالدین گفته بود اگر به رضا نشود با زور صاحب شو تا که تو را به شوهری قبول کند بنآ گفتار زبیده بر او بی منطق ترین گپ بود سبب اینکه در عقل هممانند مادر ثمرالدین برای انسان های ما، زمانیکه ملا چند سطر جملات عربی را که می خواند تصور می کنند همان چند سطر آیت های قرآن است که با حکم خداوند نکاح دو انسان به امر خدا با خواندن ملا بسته می شود!
آری چنین عقیده دارند. لاکن آنقدر بی خبر اند او جملات عربی ساخته شده به مانند دعاها است که هر مذهب مطابق بر روح عقیده خود به مانند قانون مملکت ایجاد کرده است.
هیچگونه، ارتباط از نزدیک یا دور با قرآنکریم و با اسلام ندارد. لیکن اگر نکاح مطابق بر روح قرآنکریم که محقق نکاح اسلامی را تمثیل دارد اجرا نگردد، کی او نکاح مشروع می باشد؟ اگر مطابق بر حکم اسلام با رضایت دو جانب نکاح بسته شود، بعد از اجرا نکاح، او گفتار عربی که ملا می خواند، بخواند کدام اختلاف را با نکاح سبب نمی شود و اما شرط آن است که او قانونیکه از زبان ملا کلمات عربی شده بیرون می ریزد، با آیت 4 سوره نسا تضاد نداشته باشد. چونکه هیچگونه قانون ساخته انسان نکاح اسلامی را تطبیق داده نمی تواند، بدین اساس نکاح که بین ثمرالدین و زبیده صورت گرفته بود غیر اسلامی و غیر اخلاقی بود.
زیرا، از دو طرف نکاح یک طرف به رضای خود قبول نمی کرد. بدین اساس او نکاح در ضد آیت 4 سوره نسا بود و در حقیقت، کار شیطانی بود که بالای زبیده فرمان داده بودند و در ضد حکم خداوند عمل کرده بودند، بدین خاطر هر پیش شدن ثمرالدین یک تجاوز بود و به اسلام یک خیانت بود.
ببینید در آیت 4 سوره نسا روشن و واضیح شده یک امر وجود دارد و مطابق بر امر آیت 4 سوره نسا "مهر زن" یعنی حقوق مادی و معنوی زن به گونه کامل باید از جانب مردیکه با وی ازدواج می کند از نام مهر داده شود و احترام شود.
پس سوال این است منطق "مهر" در قرآنکریم چیست؟
در منطق قرآنکریم مهر همان محبت است که بین دو طرف ازدواج کننده با راضای همدیگر قاعده ی او قبول شده اجرا می گردد و برای ضمانت زندگی آینده ی دختر ازدواج کننده از جانم مردیکه با او ازدواج می کند به گونه نقدی و معنوی که رضای دختر ازدواج کننده را گرفته باشد اگر داده شود، می باشد.
یا به عبارت دیگر مهر عبارت از محبتی است به گونه مادی و معنویکه حقوق زن یا دختر ازدواج کننده را ضمانت کند، می باشد.
در قاعده مهر با شمول پدر و مادر دختر همه احترام باید داشته باشند و حقوق او قاعده فقط به دختر ازدواج کننده مربوط می شود و تا زمانیکه با رضای خود بر کس حتی بر مادر قسمتی از او حق را ندهد گرفتنش در منطق قرآنکریم حرام می باشد و یک گناه بزرگ می باشد.
بر منطق قرآنکریم والیدنیکه دخترشان را در مقابل پول به ازدواج می دهند، به گناه بزرگ گرفتار می شوند و ملایکه او ازدواج را از نام نکاح اسلامی قانونی می سازد، مطابق بر آیت 79 سوره بقره به سخت ترین گناه گرفتار شده مکان اش جهنم می گردد.
سبب اینکه در کتاب خداوند تحریف را به وجود می آورد. خداوند در آیت 79 سوره بقره می گوید: "پس واى بر كسانى كه كتاب [تحريف‏شده‏ اى] با دستهاى خود مى ‏نويسند سپس مى‏ گويند اين از جانب خداست تا بدان بهاى ناچيزى به دست آرند پس واى بر ايشان از آنچه دستهايشان نوشته و واى بر ايشان از آنچه [از اين راه] به دست مى ‏آورند."
خداوند حقوق دختر یا زن ازدواج کننده را در آیت 4 سوره نسا چنین بیان کرده است: "و مهر زنان را (بطور کامل) بعنوان یک بدهی (یا عطیه،) به آنان بپردازید! (ولی) اگر آنها چیزی از آن را با رضایت خاطر به شما ببخشند، حلال و گوارا مصرف کنید!"
مهر قرآنکریم را در دنیای اسلام به چند مادیات تبدیل کردند و او مادیات را مربوط کردند بر بزرگان که، دختر ازدواج کننده بر او مادیات هیچ گونه حق ندارد.
بکلی این روش ضد اسلام است.
مادر ثمرالدین بار دیگر بازوی زبیده را تکان داد و با خشم گفت: اگر خوشبخت شوم بگویی ثمرالدین را به شوهری قبول کن. وقتی چنین گفت زبیده دو باره به چشمان مادر ثمرالدین دیدن کرد و کمی مکث نموده گفت: عجب وجدان دارید از خبر مرگ حبیب جان هنوز مدتی دراز نگذشته است. هنوز که خاطره های وی در قلب من زنده است و در گوشه قلب من حدسی وجود دارد شاید خبر رسیده دروغ باشد و وی زنده باشد، شما می گوید وی را مرده شده بدان و به خاطر سعادت، با برادر او زن گری کن. من چگونه می توانم کسی را که برادر گفتم و بزرگم گفتم حبیب جان را فراموش کرده وی را به شوهری بگیریم؟
در استدلال زبیده، مادر ثمرالدین قهر شد و با سیلی سخت بر روی عروس زد گفت: تو منافقی می کنی آنچه دین ما هدایت دارد باید عمل کرد که دین می گوید وقتی برادر بمیرد باید که زن او را برادر دیگر در نکاح بگیرد!
ندیدی تو ابلیس که با اشتراک بزرگان، مولوی صاحب نکاح تو و ثمرالدین را بسته کرد؟
زبیده عاجل جواب داد گفت: دیدم یک رفتار غیر اخلاقی و غیر اسلامی کردید.
زیرا، من را با زور از خانه پدرم آورده رواج تان را اجرا نمودید. می پرسم او مولوی تان چرا نظر من را پرسان نکرد؟ مادر ثمرالدین بار دیگر دست را بلند کرد تا بزند منشی سازمان زنان داخل شد از دست مادر ثمرالدین گرفت بیرون کشید و با سخنان نرم گفت که اجازت بدهد تا زبیده را از باریکی های رواج جامعه آگاه بسازد. منشی و مادر ثمرالدین در دهلیز صحبت می کردند از چشمان زیبای زبیده اشک حلقه شده در گونه اش می ریخت. زبیده که خود را بدبخت شده می دید از درون بر حال فرهنگ رسوا عصیان داشت و حال خود را بین او فرهنگ چنین می دانست
 
     افتاده به خاک اگر گل پژمرده
     این چنین هســــتم که دل مرده
     هر صبح بهار شـبنم روی گل
     مثل او افتیدم ولـــــــــی آزرده
     چو صید بدام مــــــــرگ جانم
     زهر نصیب کــــه جان انجیده
     در عشـــــــق جنون فریفته دل
     چون بـــــــی ترانه من بازنده
     گپ دل نیست در بازی حـیات
     غزل ندارد که دل مــــــــــرده
 
     زبیده که بر او حال بود منشی سازمان زنان مادر ثمرالدین را از احساسات تند مجزوم کرد و در سالن برده، خود در نزد زبیده آمد. دید که زبیده با اشک های چشمان سر بالای زانو در دیوار تکیه در گریان است. به آهستگی نزدیک شد سر زبیده را در سینه گرفت موهای پریشان زبیده را با دست نوازش داده از سر زبیده بوسید و به نرمی گفت: درد تو بزرگ است میدانم مگر چه چاره داریم از دست این بخت ظالم؟ باور بکن از او روزیکه خبر مرگ حبیب جان آمد دل جگرم فرم پارچه است. بارها از خدا خواستم تا خبر رسیده دروغ باشد، لاکن می گویند حقیقت است. گلم چه کرده می توانیم؟ حال خراب تو هر روز به ما می رسد، در سازمان، ما، تو را صحبت نموده در غیاب تو اشک می ریزم. ما همه زنان با تو هستیم در هر تصمیم تو در عقبت هستیم، هر چه تو بگویی به او راه هستیم یگانه خواست ما کم کردن غم هایت است. چنین گفت می خواست صحبت را ادامه دهد زبیده سر را بلند کرد با گریان گفت: من که به ماتم حبیب جان در کدر افتیدم، ثمرالدین نشه شده به من تجاوز کرد. بگوید با این حال چگونه غم هایم کم شود؟ منشی لحظه ی به چرت رفت ندانست که چه بگوید؟ بعد از لحظه ها گفت: عزیزم حق بجانب هستی، نباید منشی صاحب دور از اراده تو رفتار می کرد بلکه گناه ی ما زن بودن است. مگر به مردان این جامعه احتراز کرده نمی توانیم. اگر رفتار منشی صاحب را زیر انتقاد بگیریم همه می گویند چرا خطا باشد آیا نکاح اسلامی ندارد؟ وقتی چنین گفت زبیده می خواست دلیل بگوید از اینکه منشی یک زن رسیده بود دانست. فوری گفت: می دانم گفتار همه خطاست زیرا مهم رضایت توست لاکن حرف ما را کی گوش می کند گفت، به بغل گرفته با زبیده گریان کرد و زبیده روی اش را به روی منشی نزدیک کرد پیشانی را چسپانده با منشی گریان کرد که این گریان از یک طرف عقده های دل زبیده را بیرون می کشید از جانب دیگر صمیمیت را بین شان پیدا می کرد. این روش بهترین تاکتیک منشی بود که زبیده را اول به خود بسته می کرد و بعد به منشی تسلیم می نمود.
زبیده و منشی که در گریه بودند یکی از زنان که با منشی آمده بود داخل اتاق شد. زبیده و منشی سر را بلند نموده چشمان را با دست پاک کردند. منشی گفت: ما در سالن می آیم. زن دو باره در سالن رفت. منشی دست زبیده را گرفته در امام برد و داخل امام کرد. هرچند زبیده نی می گفت با نرمی لباس های زبیده را کشیده جانش را شست. زبیده که می گفت خودم می شویم منشی باتکرارها می گفت تو دخترم هستی از من شرم مکن. بالاخره جان زبیده را شسته لباس تازه پوشاند و در سالن آورد.
در سالن که داخل شدند مادر ثمرالدین فوری از جایش برخاست دست زبیده را گرفته در پهلوی منشی شاند و خود در پایان نشست. زبیده به زمین می دید حرفی نمی زد. صحبتها بین زنان بود تا که منشی گفت: زبیده با ما تا سازمان میآیی؟ زبیده با نرمی رد کرد منشی اصرار نکرد لاکن گفت: فردا در وقت سازمان رفتن می آیم به من قول بدهی با من به سازمان میروی. زبیده که رد می کرد دیگر زنان اصرار کردند زبیده بی صدا شد دیگران با زبیده خدا حافظی نموده از سالن بیرون شدند. در بیرون حویلی منشی به مادر ثمرالدین بعضی راهنمایی ها را گفت و با اتومبیل شان مستقیم در ولایت رفتند که ثمرالدین در سر وظیفه دولتی اش رفته بود.
منشی از اتومبیل پایان شد دیگر زنان منتظر ماندند زیرا، منشی نتیجه را به ثمرالدین گفته خواهش می کرد که برای رضایت زبیده فرصت داده شود و با نظر دهی منشی، ثمرالدین وعده داد تا خود زبیده تمایل پیدا نکند فشار نمی دهد.
او روز نخستین روزی بود که سر از او روز زبیده با زنان سازمان ارتباط می گرفت و با سخن های نرم منشی به بخت تقدیر جدید اش تسلیم می شد. مگر هیچگاه ثمرالدین را به مانند یک دوست نمی دانست. چونکه در ذهن او حبیب جان همیشه زنده بود. لاکن نظر بر شرط های فامیل با ثمرالدین سازش می کرد سبب اینکه دیگر چاره نداشت.
داستان زبیده که بر این منوال بود، حبیب جان دربدر شده داستان وخیمتر داشت. دلیل اینکه از همان شب یکه در اسارت مجاهدین افتیده بود، انواع شکنچه روحیی و فیزیکی را دیده بود. در مدتی که در منطقه بود در یک مغاره کوه که او مغاره قرارگاه همان گروه مجاهدها بود برای خدمت بر مجاهدها گماشته شده بود. از اینکه در نظافت خود دقت بالا داشت مجاهدها برای حبیب جان دیگ پختن و پاک کاری های قرارگاه را داده بودند. مگر هر لحظه با توهینها و شکنجه ها!
زیرا، مجاهدین با ایدیولوژی جهاد در آنجا نبودند و از قاعده های جهاد خبر نبودند و لازم نمی دیدند تا چه بودن جهاد قرآن را بدانند. چونکه درد دیگری بود برای آنها لباس جاهد را پوشانده بودند. هر یک مجاهد هزار یک قصه دلخراش داشت که بر او دردها بی تجربگی مارکسیست های افغانستان سبب شده بود. در حقیقت هر حکایه مملو از اندرزهای بود که برای بیدار شدن یک ملت کفایت می کرد. مگر خطاها در جانب اقتدار مارکسیستها به اندازه ی بود هر روز دهها داستان ساخته می شد و از اینکه زیاد می شد مفهوم اش را می باخت تا که جامعه تسلیم وحشت شد و وحشت جامعه در روح مجاهدها و در روح جنگجوهای دولت مسلط گردید و به مانند حبیب جان صدها هزار جوان ما قربان شد.
حبیب جان که در قرارگاه  بود در داخل قرارگاه نسبتآ حریت داشت و لاکن در بیرون برآمده نمی توانست. اگر که می برآمد بازهم امکان گریز را نداشت. از این خاطرکه در شب تاریک از سر کوه آورده بودند و هزار یک موانع را گفته بودند، بدین خاطر جسارت گریز را نداشت. مجاهدهای هر قرارگاه خاطر کمک اقتصادی و کمک سلاح به یک تنظیم حزبی که در بیرون مرز افغانستان بود ارتباط داشتند. این ارتباط بازهم ارتباط فکری نبود که کدام ایدیولوژی سبب شده باشد. فقط ضرورتها بود تنظیم های مجاهدین را شکل داده بود. بر این بنیاد هر قراگاه رخ اش را بر همان تنظیم می کرد که بیشتر کمک رسانده می توانست. از ظاهر سوی مجاهدها می دیدیم مجاهدها را مربوط به یک تنظیم می دیدیم و لیکن بین مجاهدها هزاریک فعالیت از استخبارات کشورها گرفته تا مافیا تا باندهای کوچک گروه یی بود که فعالیت مجاهدها را شکل داده بود. یعنی به عبارت دیگر، مجاهدها به مانند جهنم بودند که انسان را دنیای داخلی شان به خاکستر تبدیل می کرد و هر انسان مجبور بود با او شرط ها سازش کند.
از اینکه کائنات در منطق تکامل بینا یافته است، انسان در بین او جهنم به گذشت زمان عادت می گرفت و روزی می رسید جز او آتش و او جهنم، انسانها می شدند و برای ملت و ملک مصیبت!
در قرارگاه یک نامه رسید او نامه از منطقه بین مرز ایران و پاکستان بود. تقاضا شده بود تا چند تن از نوجوانان را پیدا نموده بر آنها بفروشند. او نامه از باندی رسیده بود کار او باند، قاچاق مواد مخدر بود. بلکه تازه جوانان را در بردن آوردن مواد در بین دو کشور استفاده می کرد. بلکه به کدام هدف دیگر حتی برای لواط استفاده می نمود. در قرارگاه با این نامه یک حرکت پیدا شد. حبیب جان چه بودن را تخمین داده نتوانست و در چند روز با همکاری دیگر قرارگاه های مجاهدها چهار تن نوجوان که هنوز به سن بولوغ نرسیده بودند آورده شدند. همی شان اسیرها بودند که چهره های شان از کدر و هراس، رنگ خزان را داشت. تلاش شد تا چند تن دیگر را پیدا نمایند، بر این مقصد در حملات نظامی دست زدند تا غنیمت بگیرند. با همکاری سایر قرارگاه ها یک پلان گرفته شد تا در روز روشن در یک مکتب حمله کنند که او مکتب در منطقه دولت بود. هدف شان به آتش کشیدن و اسیر گرفتن شاگردان مکتب بود. چونکه در پلان تجارت بودند لاکن رنگ جهاد می دادند. مجاهدها که پلان می گیرند استخبارات دولت از بین مجاهدها پلان را افشا می سازد و با همکاری نیروهای اتحادشوروی در کمین می نیشینند. زمانیکه مجادها از چند سمت هجوم می برند چنان به یک هجوم مقابل برابر می شوند تعداد زیاد شان کشته و زخمی می گردند. در نتیجه، گروه های مجاهدها فرم پارچه شده در قرارگاه های شان بر می گردند و این بار حملات نظامی در کوه یکه قرارگاه های مجادها بود با همکاری مختلف تجهزات قوای عسکری اتحادشوروی پلان گرفته می شود. از اینکه در هر استقامت کوه قریه های خرد بزرگ بود و بین دو آتش بین دولت و مجادها گیرمانده بودند مجبور بودند با دو طرف سازش کنند. مگر از دیدگاه دولت همی شان اشرار بود و دشمن بود، بدین خاطر کشته شدن شان در منطق و فرهنگ دولتداری مارکسیستها روا بود که چه اندازه زیر راکتها، بم ها کشته می شدند مارکسیستها با بلند کردن پیک های شراب پیروزی شان را جشن می گرفتند.
قبل از اینکه هجوم بالای قرارگاه ها صورت بگیرد مجاهدها در نقطه های بلند کوه برآمدند و در بین مغاره ها پنهان شدند که احتمال دیدن و شناسایی شدن در هواپیماهای جنگی ناممکن بود. لیکن از مرکز هدایت بود تا دشمن نابود شود از اینکه نیروهای اتحادشوروی و مارکسیستها بی تجربه بودند در او روزها تفکیک یکه کی دشمن است کی بی طرف وجود نداشت. در حقیقت در عقل مارکسیستها چندان اهمیت نداشت. آنچه اعتبار داشت پایانی ها فعال بودن شان را باید در بالایی ها نشان بدهند، بدین منوال کوشش می شد باید بغضی ها قربان شود. بر این سیاست خطا و غلط این بار قربان همان مردم مسکین بودند که بین دو طرف درگیر جنگ گیرمانده بودند و بی چاره شده در مسکن های شان بین دو آتش مانده بودند. بلکه امید داشتند بی طرف بی گناه بودن را دولت بابا شاید ادراک کند و حمایت نموده از گیر این مصیبت نجات دهد، و اما دولت بابا داخل بوتل های شراب در حبس بود. کسانیکه دولت بابا را در بوتل های شراب زندانی نموده بودند از نام دولتداری یک عجوبه را آورده بودند که هرگز در فرهنگ دولتداری مطابق نبود.
آنچه دولت خاطر اقتداراش کلتور دولتداری داشت مارکسیست های خلقی و پرچمی افغانستان از بنیاد ویران کرده بودند و فرهنگی را سبب شده بودن تا که می توانستند برای ویرانی تجربه دولت تلاش می کردند. از این خاطر که دولت دست گروه احساساتی دو آتشه که گفتار و عمل شان هیچگونه منطق نداشت اسیر شده بود.
قوای نظامی مشترک اتحادشوروی و افغانی در نزدیکی کوه قرارگاه گرفته نقطه های گریز را مسدود ساختند و با سلاح های کشنده بزرگ، مانند توپها و راکتها و هواپیماهای جنگی مدتی قصبه ها را زیر آتش گرفتند. نه فریاد طفل شنیده شد و نه گریه ی مادران از کشته شدن فرزندان شان! 
نه انسانیت بود و نه عدالت، مکمل یک وحشت به صورت تام یک ظلم یکه هرگز مردم او محل شاید نشده بودند. بعد از اینکه ساعتها قریه ها زیر فایر سلاح های کشنده قرار گرفت نیروهای پیاده را امر دادند تا تعرض کنند. وقتی نیروهای پیاده از چند استقامت به کوه بالا شدند و در نزدیکی قریه ها رسیدند، بی صدایی بود مثلیکه بعد از جهنم هر طرف را سکوت گرفته باشد، تنها بوی باروت بود با اخلاق انسان بی فرهنگ!
نوت: "این اخلاق در بسیاری منطقه افغانستان بارها اجرا شد تا که ملت، همه به پا خیستند و جنگ داخلی به تمام عیارش رخ داد و دوام کرد تا که اتحادشوروی شکست خورده افغانستان را ترک کرد لاکن این اخلاق و فرهنگ مانند لباس ابلیس تن تبدیل کرد گاه به تن مارکسیست رفت و گاه به تن مجاهد و گاه به تن دیگر گروه مانند داعش و طالبان."
وقتی داخل قریه شدند منظره را که دیدند سبب خاموشی هویدا شد. از این خاطر که از حیوانها گرفته در هر خانه در زیر خرابه های دیوارها یا جسد افتیده بود یا زخمی بود که از هراس حتی گریان را فراموش کرده بودند. این وحشت از دیدگاه مارکسیستها موفقیت بود. چونکه در ذهن آنها همی قربان شده ها دشمن نمایان بود. منطق آنقدر کور شده بود در بسیاری خانه ها طفلک های خرد در بین گواره ها مرده بودند. لاکن حرص دولتداری که بالای سرشان بود عقل را از سر گریز داده بود، ادراک این مصیبت را نمی دانستند. زمانیکه در قریه ها عساکر داخل شد و هیچگونه مقاومت را ندیدند اینبار بزرگ های شان در کوه بالا شده در قریه ها رفتند. هنوز تصمیم پلان بعدی را نداشتند که از بالای شان از هر طرف مجاهدها حمله کردند. این دفعه آوانتاژ سوی مجاهدها بود. زیرا قریه ها در وسط کوه قرار داشت، از اینکه مجاهدها در بلندی کوه پنهان بودند از بلندی، قریه خوب در هدف برابر بود. اینبار جنگ که شروع شد نه توپ نه راکت و نه هواپیما نتیجه داد، چونکه نقطه هایکه دشمن کمین گرفته بود مغاره های کوه بود و از کنار سنگ های بزرگ انفرادی جنگ داشتند که شناسایی شان ناممکن بود. این جنگ از یک طرف بالای مردم قریه مصیبت دیگر بود و از جانب دیگر پلان دولت به شکست مواجه شد. زیرا، تعداد زیاد را از نفرات قوای اتحادشوروی و از اردوی افغانستان ضایعات داده بودند. بالاخره دولت مجبور شد عقب نیشنی کند. در نتیجه در این جنگ بی شمار از مردم قریه قربان شد و باقی مانده ها بر دایم در ضد دولت دشمن شدند.
از جانب دیگر تعداد زیاد عسکر اردوی دولت و عسکر اتحادشوروی کشته و زخمی شدند و شکست را قبول نموده این دفعه باز به مدتی چند روز با سلاح های کشنده، کوه را زیر ضربه قرار دادند تا که مردم را مجبور ساختند مرده های شان را به مشکلی دفن نموده از تاریکی شب استفاده نموده از منطقه فرار کنند. این در حالتی بود در هر لحظه مرگ را نزد خود می دیدند و زخمی های شان را به مشکل انتقال می دادند که بعضی زخمی ها در راه کشته می شد.
وقتی قریه ها را فرم پارچه نموده با هواپیماها، عکسبرداری نمودند احتمال بودن انسان را ندیدند و از اینکه مجاهدها هم به مشکلات نبودن مواد غذایی بودند تا رفتن قوای نظامی در پنهان گاه های شان پنهان شدند و جنگ نمی کردند تا که دولت مطمئن شد سر کوه از دشمن پاک شده گفته از منطقه بیرون شد.
این حالت حقیقت سرجمع افغانستان بود در حقیقت مارکسیستها دایم با اشتباه های شان جنگیدند. چونکه گروه های جنگی مقابل شان از اثر خطاکاری های مارکسیستها مبدل بر یک یک ماشین جنگ شده بودند در غیر آن هرگز کدام اندیشه دیگر که مطابق بر او اندیشه تنظیم شده باشند نبود.
زمانیکه مجاهدها مطمئن شدند دولت ترک منطقه کرده است دو باره بر اصل هدف شان آمدند و از سر، قرارگاه ها را تنظیم نموده زخمی های شان را تداوی کردند که در او جنگ مجاهدها کدام کشته نداده بود.
حبیب جان با چهار تن دیگر از طرف شب در یک منطقه دیگر برده شد و در آنجا چند تن از نوجوانان دیگر از دیگر منطقه آورده شدند. در حالیکه از پلان مجاهدها کوچکترین حدس زده نمی توانستند در راه نامعلوم انداخته شدند و مسافت زیاد را، راه رفتند. کسایکه اینها را راهنمایی نموده در پاکستان می بردند برای اینها از پلان فروختن و در پاکستان بردن را نمی گفتند و در بسیاری روزها از جانب روز در استراحت شده از طرف شب در راه ادامه می دادند تا که در ولایت خوست رسیدند.
لیکن بازهم غیر از مجاهدها کجا بودن را حبیب جان شان نمی دانستند تا که برای شان گفته شد اینجا خوست است. در خوست که رسیدند برای گروه دیگر که از همان منطقه بودند و از زبان پشتو کدام زبان دیگر را نمی دانستند تسلیم داده شدند، در حقیقت فروخته شدند.
از او لحظه بعد حبیب جان شان مجاهدهای منطقه خودشان را نمی دیدند. چهره های ناشناخته با کلتور دیگر، انسانها را می دیدند که مالکان حبیب جان شان شده بودند.
شب رسید در شب مقدار نان خشک و آب برای حبیب جان شان دادند و به پشتو چیزی گفتند حبیب جان چه گفتن شان را ندانست. در بین شان نوجوانی بود که از پشتون های شمال کشور بود برای حبیب جان شان ترجمانی کرد گفت: به گفته او، فردا در سفر ادامه می دهند و در چند روز در مکان اصلی می رسند و لیکن مکان اصلی کجا بودن را نگفتند. چهره هاکه، از هراس، مانند رنگ خزان شده بود از ذله گی سر خاک در گوشه حویلی دراز کشیدند. او مکان بین یک قله بزرگ بود که قله قدیمی بود. حبیب جان با دیگر اسیرها دراز کشید. از بسکه ذله مانده بودند به خواب رفتند.
مگر در نیمه های شب بود صدای فایرسلاح شنیده شد و سرصدا در قله زیاد گردید. همه از خواب بیدار شده در صدا گوش می دادند تا چه بودن را بدانند. همان نوجوان پشتون که اسیر با حبیب جان شان بود از گفتگو مجاهدها که بین شان صحبت داشتند، دانست که سبب سرصدا ترتیبات گرفتن است مبدا دولت سرشان هجوم نبیارد. زیرا، فایر سلاح از جنگ بین دولت و مجاهدها بود که کمی از قله فاصله داشت. وقتی دانستند نیروهای دولت نزدیک شده اند کمی امیدواری برای شان پیدا شد. تصور کردند اگر دولت در منطقه بیاید امکان پیدا می شود تا از اسارت نجات یابند. لاکن بعد از یک و دو ساعت صدای فایر سلاح ها خاموش شد سکوتی منطقه را گرفت و امید حبیب جان شان به یاس تبدیل شد.
حبیب جان سربلند نمود دید که هرکس دراز کشیده جز چند نوبتچی همه در خواب اند در جایش نشست، نخست سر را بالای زانو گذاشت بعد سوی سما دید گفت: عجب به یک حقیقت تلخ سردچار هستیم و لیکن ادراک این حقیقت را بسیاریها نمی دانند. من که می بینم تلخ ترین تراژدی، مجادله کردن بین خیر و شر نبوده است، اگر می بود زندگی اینقدر مشکل نمی شد. آنچه مشکل ساخته است و تلخ ترین تراژدی را سبب شده است مجادله بین دو گروه که هر کدام شان از خیر صحبت دارد، ما بین دو خیر فرم پارچه شدیم. چنین گفت گریست به خود گفت
 
     نشسته ام با کدر دلم شکسته
     وز بند غمـــــــــــــانم خسته
     هر روز من شبها گــــذشت
     در شب تاریکم روزم بسته
 
     از چشمان اش اشک حسرت زندگی می ریخت و در اندیشه بود و با تفکر خود چنین گفت: وقتی تاریکی، طفلکها را می ترساند چاره داریم تا در روشنایی ببریم و لاکن اگر بزرگان از روشنایی بترسند برای بزرگان چه مداوا داریم؟
در زندگی اگر که شر با تکرارها تکرر نشود به مانند یک راهنما انتخاب کردن بهترین مقوله است. لیکن هر شر را اگر تقدیر گفته جان را تسلیم بدهیم چرا از ظلم او گریان می کنیم؟
چنین گفت بر تقدیریکه دیگران ساخته بود گریست و گفت
 
     سـود ندارد دریغ کار که از دست رفت
     بیهوده مگرد بر شیشه ی شکسته دست
     عـــــــــلاج حادثه را پیش از وقوع کن
     تا غــــــم مگیرد راه ره به بهرت بست
 
     چشمان که از اشک ریختن سرخ شده بود یاد عزیزانش یک غم بود و خیر پرست های شر انداز غم دیگر بود به خود گفت: تلخ ترین حقیقت زندگی دو واقعیت بوده، یکی از واقعیت، هوس های است که دلت دارد نمی رسی و اما تلخ ترین حقیقت دومی آن بوده، در هوس های دلت می رسی لاکن طریق استفاده اش را نمی دانی.
حبیب جان بین دو گروه خیر پرست شراندازها گیر مانده بود. جانب دولت مارکسیستها در هوس دل شان رسیده بودند اقتدار را که سالها آرزو می کردند بدست آورده بودند و لاکن شیوه استفاده را نمی دانستند که همه هوس های شان به تراژدی تبدیل شده بود و می شد. جانب مقابل شان مجاهدهای ساخت سیاست بود که در تلاش رسیدن بر هوس بودند که دل شان داشتند. هر دو گروه لاف از خیر می زدند و اما عمل شان غیر از شر دیگر نبود. هرچند این دو گروه از شریکه بین خیر شان بود ضرر می دیدند مگر خطا را در دوش حریف می انداختند. او روش یکه از شر شان اندرز گرفته اهمیت خیر را بدانند ادراک اش را نداشتند. حبیب جان این حال بدبخت را دیده چنین گفت
 
     چون غرقه کســی به هر سو زد
     فایده ندارد با نادانــــــــــــی سرد
     آب انبار شــــــــــده را قعر ندانی
     مستغرق اگر شوی مگو کسی بد
 
     همان شب حبیب جان با اندو و حسرت گذشت، فردا که هوا روشن شد منتظر سرنوشت شدند. طعام صبحانه مقداری نان با چای بود که اسیرها خورده با کدرها پی دیدن تقدیرشان بودند.
تا چاشت کسی حرفی نزد بعد از چاشت قرارگاه حرکتی شد که بندی ها با پریشانی او حرکت را می دیدند. در نزدیکی شام باز مقدار نان خشک و چای دادند و گفتند که زود بخورند در راه روان می شوند. هرچند همان اسیریکه زبان پشتو را بلد بود مسیر راه را پرسید لاکن جواب نشنید بلکه پایانی های قرارگاه از پلان خبرنداشتند یا که اجازت گفتن را نداشتند.
خلاصه هوا که کمی به تاریکی رفت محبوسها را گفتند به راه می برایم. از شام در راه برآمدند دور از پوسته های دولتی راه می رفتند و راه پست بلند کوه یی و همواری بود که بازداشت شده ها بلد نبودند، بنآ مسیر را نمی دانستند. به زمان طولانی گاه دم گرفته گاه حرکت کرده از مرز افغانستان گذشتند. زمانیکه داخل خاک پاکستان شدند دانستند که خاک پاکستان است.
در یک قصبه رسیدند در قصبه به گروپ دیگر تسلیم داده شدند و در قصبه مدتی یک شب روز بودند و در سالن بزرگ کهنه که پنجره های سالن با تخته ها میخ زده شده بود و یک هواکش داشت، داخلش در روز هم نیمه تاریک بود انداخته شدند و آب و غذا پخته شده از برنج بود که در آب جوش پخته شده بود برای شان دادند و برای شان گفته شد تا وقت حرکت استراحت کنند تا خستگی شان رفع گردد.
زندانی ها از همان غذا شکمها را سیر ساخته در استراحت شدند. از اینکه بسیار خسته بودند فوری همه شان را خواب گرفت و زمان حرکت که رسید اینبار یک اتومبیل عقب باز را آوردند. در عقب اتومبیل، اسیرها را بالا کردند و با اتومبیل ران دو فرد مسلح بودند که همراهی داشتند حرکت دادند. اینبار گاه از بین قصبه ها می رفتند و گه بیرون قصبه از دشت سفر داشتند و در منطقه ی رسیدند زمین هموار ختم شد و راه برای اتومبیل مشکل گردید بنآ همه را پایان آوردند و بعد از او نقطه پیاده حرکت کردند.
منطقه نزدیکی مرز ایران در داخل خاک پاکستان بود. اسیرها را در یک قله ی می بردند در بین دره دور از منطقه مسکن انسانها یک قرارگاه پنهانی بود.
بلکه استخبارات پاکستان می دانست و یا منطقه آزاد بود که دولت وجود نداشت. خلاصه منطقه ی بود قانون در او منطقه بدست باندی بود که او قله را قرارگاه ساخته بود.
اسیرها را در او قرارگاه بردند و در قرارگاه تسلیم دادند. در قراگاه که تسلیم دادند در زبان دیگر گپ می زدند کسی حتی همان اسیریکه پشتون بود او زبان را نمی دانست.
بعدها دانستند او باند از مردم بلوچ بودند که بین ایران پاکستان قاچاق مواد مخدری داشتند. این باند هم در ایران تنظیمات داشت و هم در داخل پاکستان قرارگاه داشت. این باند یک باند بزرگ منطقه بود که با بسیاری از صلاحیتدارهای مرز دو کشور ارتباط داشت. چونکه از درآمد برای دو طرف حق می داد. بدین خاطر هم قوی شده بود و هم مطمئن بود که از دو دولت ضرر برایش نمی رسد.
سبب اینکه پلان یکه دولتها می گرفتند فوری از همه جزئیات پلان نفرات باند آگاه می شدند و دولتها از خنثا ساختن فعالیت های این باند ناکام می شدند.
حبیب جان که بر این باند فروخته شد به مدت چند سال راه گریز را پیدا نمی کرد. برای اینکه اسیرها از منطقه دور آورده شده بودند و قله در نقطه ی افتیده بود از ساکنین انسان دور، منطقه نامعلوم بود که جسارت گریز را کسی نمی داشت. اگر گریز هم می کرد به سادگی دستگیر می شد و با دهها شکنجه برای دیگران عبرت می گردید. باند، در بین قله هزاریک حکایه را ساخته بود تا کسی جسارت گریز را نکند.
حبیب جان که به چنین سرنوشت افتیده بود و به مانند حیوان از او کار گرفته می شد در جانب زبیده دنیا دیگر شده بود چونکه ثمرالدین یک یک پلان هایش را عملی می کرد.
منشی سازمان زنان با سخنان نرم، زبیده را وادار کرد تا در سازمان بیاید و با زنان در فعالیت های سوسیال شامل شود. زبیده چاره نداشت یگانه راه برای کم ساختن کدرتقدیر خود، با منشی سازمان دوست شدن را دیده بود و از اینکه زن باقدرتترین فرد جامعه بود کسی به حکایه درون زبیده گوش نمی داد یا داستان المدار زبیده نزد دیگران کدام مفهوم نداشت. هرکس با بلندترین سویه احترام داشت و به مانند یک زن بزرگ تاریخ رفتار می شد و شخصیت داده می شد و با او اعتبار، و در باره والی و منشی کمیته ولایتی، یعنی از ثمرالدین از او سوالها می شد و هرکس ثمرالدین را شخصیت بزرگ دانسته، برای زبیده شیرین زبانی می کرد یا بگویم تملق!
زبیده با کوشش منشی سازمان زنان نرم شده بود، لیکن آرزو نداشت با ثمرالدین همبستر شود.
با مشورت منشی، ثمرالدین زمان داده بود تا خود زبیده حیات نواش را قبول کند. بنآ تلاش کرد تا زبیده بیشتر سوسیال شده بر احوال جدید تن در دهد.
در زمان مارکسیستها زمانیکه اتحادشوروی با همه امکانش حاکم افغانستان شد، مشاورین اتحادشوروی درهر بخش فعال شدند. مارکسیستها مشاورین اتحادشوروی را ازهرنگاه رسیده انسانها می دانستند. لاکن اکثریت شان یا با واسطه یا با رشوت دادن نام خود را در لیست مشاوری ثبت کرده بود. چونکه افغانستان برای شان بهترین فرصت بود از این خاطر که، اگر برچند سال در افغانستان وظیفه اجرا می کردند بخش از ضرورت های مادی شان را تکمیل می ساختند. از اینکه سیستم دولتداری اتحادشوروی با پلانیزه شدن فکرهای ایستالین عوض حاکمیت پرولتاریا یک عجوبه شده بود و  عوض رشد استعدادها یک ماشین دولتی دیکتاتوری مربوط یک گروه انسانها بود و تولید از استعداد انسان گرفته شده بود و به یک سیستم دولتی تسلیم بود که استعداد دار و بی استعداد یک نو مزد می گرفتند و معاش که از خدمت مزد بود به خواست انسانی عصر تکاپو نمی کرد، بر این خاطر سیستم دولتداری از بیرون محتشم نمایان بود و لاکن از درون، مانندیکه کرم خورده باشد فرسوده بود و هر نو اختلاس و دزدی وجود داشت و از اینکه مطبوعات دولتی بود و با غرب در رقابت بودند هزار یک اختلاس دزدی و هر نو فساد، راه گریز اش را از قانون داشت که مشاورین که افغانستان را یک کشور ترقی یافته می ساخت از او جامعه  آمده بودند و برای مارکسیستهای ما یک الگو بودند!
در زمان مارکسیستها، مارکسیست های پرچمی و خلقی تلاش داشتند تا در چشمان مشاورین فعالتر نمایان شوند.
از اینکه برای شخصیت شدن مارکسیستها یک مقام بالا اهمیت داشت و برای رسیدن در یک مقام بالاتر باید مشاور راضی می بود بدین خاطر کوشش می شد به خواست مشاور رفتار شود. مشاورین که از اتحادشوروی آمده بودند احتمال دارد که افغانها را تا این اندازه تملقی نمی دانستند  و لاکن بخت شان یاری کرده بود با مردمی سردچار بودند که برای کرایه دادن افغانستان در هر معامله با جان و دل کوشش می کردند و غیرت افغانی که، سالها ملت افغانستان با این شعار گاز خورده بود، اینبار مارکسیست های خلقی و پرچمی از منطق غیرت افغانی وطن را در دست مشاورین به کرایه می دادند. 
در بیرون افغانستان از نام رهبران مجاهد چند تن دیگر به دلخواه شان افغانستان را به دیگران در کرایه داده بودند. زیرا، ضرورت داشتند که عوض جهاد آیت 40 سوره حج قرآن خداوند، جهاد غرب و یک عده کشورهای اسلامی دست نشانده را عمل کنند که می کردند.
مارکسیستها در بین نام حزب شان کلمه "دموکرات" را گذاشته بودند و هر لحظه با سروده های حماسی لاف از وطنپرستی می زدند و لاکن بر همان اندازه که وطن می گفتند و دموکراسی می گفتند در ضد دموکراسی و وطن عمل داشتند.
مجاهدها که از نام جهاد فعال بودند فکر نکنم به اندازه مجاهدهای افغانستان اسلام را و قرآن خداوندی را گروه دیگر تحریف نموده ضرر رسانده باشد حتی دشمنان اسلام!
خلاصه دو طرف که با همدیگر می جنگیدند در حقیقت هر دو طرف فروخته شده ها بودند و دو زردی از یک تخم مرغ بودند که هرگز خروس از این مردمان ساخته نمی شد.
ثمرالدین آهسته آهسته مشاور خود را به محفل های شراب نوشی افغانی عادت داد. مشاورین ذاتآ شراب می نشیدند و محفل های شراب نوشی داشتند، چونکه اتحاد شوروی ملت را در دست شراب داده بود تا شراب حاکم عقل ملت باشد تا در تلاش بررسی شده فعالیت های کمونستها را زیر نظر گرفته نتوانند.
آری سیاست حزب کمونیست اتحاد شوروی بر همین منوال بود و این روش سبب سقوط رژیم خود کمونستها می شد که شد. لیکن پرچمی و خلقی های ما محفل های شراب نوشی را خاطر فعال بودن شان ترتیب می دادند که تصور داشتند تا مشاورین در بالایی های شان پرچمی ها و خلقی ها را رفیق های فعال نشان بدهند. در محفلها محقق که رفیق های خلقی و پرچمی با خانم های شان اشتراک می کردند. زیرا، از دیدگاه این مردمان در مقابل مشاور باید با فرهنگ نمایان می شدند.
و اما اکثریت خانم های پرچمی و خلقی از زنان سنتی افغانستان بودند. بر این خاطر که مارکسیست های افغانستان قبل از به قدرت رسیدن شان از طبقه غریب بودند و احتمال ازدواج با دختر تحصیل یافته را نداشتند یا که تعداد شان محدود بود. زمانیکه به اقتدار رسیدند ملت شاید عجیب صحنه شد که در شروع اقتدار مارکسیستها این گروه علاقه پیدا کردند تا با دختران تحصیل کرده ازدواج کنند.
ازدواجها ممولآ با استفاده از ماشین قدرت صورت می گرفت که اگر فامیل تن بر خواست این گروه نمی داد، ماشین قدرت این گروه، او فامیل را مجبور می ساخت تا قبول کند. این حقیقت را من با چشمانم شاهد هستم. زمانیکه کودتا شان پیروز شد خلقی های مارکسیست از نام سازمانی ساختن بر دختران زیبای شهر چشم انداختند و با استفاده امکانات دولتی، فامیلها را مجبور می کردند تا اجازه دهند تا دختران شان سازمانی شود و بعد، از بین دختران به دلخواه شان دختر انتخاب می کردند و مجبور بر اردواج می ساختند که یکی از سبب های قیام مردم افغانستان مقابل دولت مارکسیستها این عمل خلقی های مارکسیست بود.
زبیده زیبا بود و باسواد بود و از اینکه زن بزرگ ثمرالدین، زن بی سواد بود و نه چندان زیبایی داشت برای ثمرالدین زبیده لازم بود تا نزد مشاور کمیته ولایتی حزبش، خویشتن را روشنفکر و مترقی نشان بدهد. بدین خاطر از جاذبه زبان منشی سازمان زنان استفاده می کرد تا زبیده تسلیم به خواست وی گردد.
منشی سازمان زنان بر این مقصد با زبیده نزدیک شده بود و همراز شده بود. پلان ثمرالدین باآهستگی تطبیق می شد زبیده با شیرین زبانی منشی، مجبور می گردید در ظاهر، شرایط جدید زندگی اش را قبول کند. چونکه چاره نداشت لاکن در دل دایم بسته به عشقش بود.
یک روز منشی سازمان زنان در طعام صبحانه در نزد زبیده آمد با وی طعام صبحانه را خورده در دفتر رفتند. در نزدیکی چاشت بود صحبت را منشی از دور آورده به زبیده گفت که شب یک دعوت بزرگ خاطر مشاور جدید کمیته ولایتی ترتیب می گردد باید در او دعوت با ثمرالدین تو هم باشی. زیرا، تو زن مرد قوی منطقه هستی خاطریکه شوهر تو منشی ولایتی و والی ولایت است. چه اندازه من و تو همنظر باشیم که به تو ظلم شده و تو خواهان ثمرالدین نیستی لاکن مردم تو را از زن ثمرالدین می شناسد، باید که در ظاهر نقش بازی کنی چونکه سیاست و دولتداری این روش را مجبور می سازد. زبیده چاره نداشت پذیرفت و بعد از چاشت با منشی در مغازه ها رفت و لباس و بعضی لوازم آرایش را خرید و منشی، وی را به شب دعوت آماده کرد.
دعوت خاطر مشاور جدید بود مگر دعوت بهانه بود زبیده در دام ثمرالدین سر از او شب می افتید و او دعوت سرآغاز دعوتها می شد که در دعوتها، زبیده بیشترین احترام را می دید. دعوتها را تا امکان در داخل فرهنگ بالا ترتیب می دادند خاطر اینکه هر مشاور را شخصیت اعلا می دانستند و اما من که در زمان گرباچف در مسکو رفتم، شاهد شدم به او مشاورین حتی یک سگ مسکو احترام نداشت.
سبب اینکه، هر مشاور از استفاده از مقام و معاش، تنها وظیفه خود را اجرا می کرد و از انسان های معمولی بود نه کدام شخصیت اعلی از جامعه روسیه!
لیکن او مردم افغانستان بودند اگر یک خارجی سیرگی نام داشت یا بوش یا شیخ بن شیخ می بود سرخم به تعظیم می شدند و وطن را که ویران می کردن خویشتن را افغان با غیرت می گفتند عجوبه!
محفل دعوت سر از شام شروع شد زبیده که با منشی زنان می آمد چشمان ثمرالدین به دروازه سالن بود و دل فقط زبیده را می خواست، مشاور بهانه بود.
در محفل تعداد زیاد از رفیق های حزبی ثمرالدین اشتراک داشتند و با مشاور جدید چندین مشاور با زنان شان شرکت داشتند.
زبیده و منشی زنان از همه دیرتر رفتند و تا رسیدن شان همه انتظاری را برای اینها متقبول شده بودند. چونکه پلان ثمرالدین بود تا زبیده را نزد رفقایش شخصیت بدهد و او ژست را به زبیده نشان بدهد. زمانیکه در سالن داخل شدند همه با احترام شان بلند شده یک یکی که با زبیده دست داده احوال پرسی می کردند، منشی برای زبیده آنها را معرفی می کرد.
این روش از پلانهای ثمرالدین بود که سیاست را دانسته بازی می کرد.
پروتکل طوری تنظیم یافته بود تا زبیده زیر تاثیر او فرهنگ بیاید و شخصیت خود را دانسته ثمرالدین را مرد بزرگ بداند. زبیده که با مهمانها معرفی شد زنان مشاورین با بسیار حرمت در تلاش شناخت شدند.
در سالن دعوت، میز بزرگ عذا خوری ترتیب بود و با انسیاتیف یکی از زنان مشاورین، زنان از مردان جدا، در یک طرف میز نشستند تا صحبت زنانه کنند. در بین زنان مشاورین، یک زن تاجیک و یک زن اوزبیک بود که بین زبیده و دیگر زنان ترجمانی می کردند. مشاورین از مردم معمولی اتحادشوروی بودند، لاکن از بین ملت بودند آنچه جانب افغانی تصور داشتند آنها دیگر بودند.
برای اینکه، در افغانستان دایم مردم ما با تخیلها رفتار کردند و آنچه حدس زدند حکم صادر نمودند هیچگاه کاووش تجسس در بین ما ملت وجود نداشت تا حقیقت را دیده رفتار می کردیم.
در بین مشاورین تنها یک مشاور روس بود باقی از دیگر ملت های اتحادشوروی بودند. در بین شان از ملت آلمانی گرفته تا اوزبیک تاجیک بودند، مگر طرف افغانی همه شان را روس می دانستند. زیرا، تصور در افغانستان چنین بود چونکه اینجا افغانستان بود بدون مطالعه قناعت کردن از اخلاق ما ملت شده بود و شده است!
در محفل بهترین مشربات قیمتی آورده شده بود. مثلیکه شراب یگانه سمبول ترقی و روشنفکری باشد. چونکه عقیده بر آن بود اگر شراب نباشد، مشاورین، افغانها را عقب مانده دیده در بالایی ها شکایت می کنند، در حالیکه مشاور روس در او دعوت کمترین شراب نوش بود بلکه آن هم احتمال دارد مجبور شده باشد. از اینکه در بین حزب کمونست کس های بودند استفاده زیاد از الکل را برای آینده شان در ضرر می دیدند و در ضررشان هم بود و هم می شد. چونکه بعد از فروپاشی اتحادشوروی، روسیه سخت با او مصیبت مجادله کرد. زیرا الکلی بودن یک ملت در آینده ی او ملت ضرر می رساند بدین خاطر که، عقل سالم را رخنه دار می سازد.
افغانها که در او محفل در تلاش بیشتر نوشیدن شراب بودن و در تلاش دانس کردن بودند برای بعضی مشاورین بخصوص بر مشاور جدید این روش خوش نبود. سبب اینکه، مشاورین خاطر همکاری در پیشبرد کارها، وظیفه گرفته بودند و از اتحادشوروی که می آمدند مدتی به این اندایشه می شدند. 
اما بعدها می دیدند به ملک عجیب آمده اند کسی نیست خاطر وطن دل بسوزاند بنآ تغییر می خوردند و در تلاش جمع کردن پول می شدند. یعنی ما افغانها آنها را تغییر می دادیم تا که آنها با برکت اخلاق ما سیستم دولتداری شان را از دست دادند یعنی اتحاد شوروی از هم پاشیده شد.
زبیده بین زنان گل سر سبد شده بود. در او شب تعداد زیاد از زنان افغان با زنان مشاورین در او محفل بودند. مردها که در محفلی شراب نوشی بودند زنان پرگرام جدا داشتند.  زمان زمان از جانب مردها پیاله های شراب پیشکش می شد تا زنان نیز بنوشند مگر از زنان کسی میل نداشت کیف پرگرام زنانه را در داخل بوتل شراب اندازد.
در او شب که محفل با پرگرام و با یک کلتور اعلی سپری می شد در بیرون سالن در ذهن خلق افغانستان تصور دیگر از محفل بود که در جامعه افغانستان خود شراب بر چشم بد دیده می شد. لاکن نسبت بر بسیاری کشورهای که فروش و نوشیدن شراب آزاد است، بیشتر نوشیده می شد و این فرهنگ تنها مربوط بر مارکسیستها نبود. این فرهنگ قبل از مارکسیستها رواج داشت چونکه  شراب سمبول روشنفکری در افغانستان شده بود!
یعنی در سفره دعوت اگر شراب نبود در بین جوانان، او سفره سفره ی روشنفکری نبود.
چنین مریضی در جامعه وجود داشت که با آمدن مارکسیستها این فرهنگ از یک طرف بیشتر رواج پیدا کرد و از جانب دیگر برای تبلیغ در ضد مارکسیستها خود این فرهنگ یک وسیله شد که ملت افغانستان در چند بخش تقسیم شدند تا که روح ملت بودن از بین رفت.
از تجاربم درک کردم در هر کشور اگر ملت بی خبر از روند روح جهان باشد، جای حقیقتها را تخیلات با فانتزی های عجوبه می گرفته که هر گروه در عقب اتوپیای خود روان می شده، مگر منطق تحلیل کم می شده تا ادراک حقیقت صورت گیرد در افغانستان چنین بدبختی آمد.
همان شب زبیده از محفل راضی بود و بین دو حس مانده بود یک طرف یک نو طنطنه با شکوه خاص که دنیای پیشرفته را تمثیل داشت، از جانب دیگر عشق حبیب جان بود که هیچگاه در دل او کم نمی شد. وی مجبور بود مجادله کند، مگر در بین دو حس قرار گرفته بود.
شت فت دعوت او شب در حقیقت واقعیت افغانستان را نشان نمی داد او یک فانتزی بود که با امکانات ساخته می شد، لاکن زبیده درک کرده نمی توانست حقیقت افغانستان تصور داشت مانند مارکسیستها!
محفل که گرم بود زن تاجیک و اوزبیک زبیده را بسیار به جان نزدیک دیدند. از اینکه از فرهنگ نزدیک با فرهنگ افغانستان، از کشور همسایه آمده بودند زبیده مانند اولاد برای آنها بود. چونکه آنها از سن زبیده بزرگ بودند، زیرا، مشاورین هر کدام شان در سن پحته بودند.
محفل نزدیک بر ختمش می شد زنان از سالن بیرون شده در صحن حویلی در گردیش برآمدند و در زیر درختان که با صحبتها قدم می زدند، زبیده در حس عجیب بود نمی دانست چه کند!
لحظه ی از یادش حبیب جان دور نبود. زیرا، روح اش اسیر به او بود. از خاطرات مکتب در یاد آورده صحنه اسیر شدن و کشته شدن حبیب جان را در ذهن ترسیم کرد، در حالیکه هر صحنه دور از حقیقت، خیالی بود. چونکه تبصره های مردم بر وی چنین تصور را داده بود و دور از درک زنان یکه در محفل بودند از دل اشک ریخت و در دل با نوک زبان گفت: آخ زندگی چه یک کاروانی ست که هر قدم را با سرپرایزها طی می کند.
در این سن کمم چه روزهای را ندیدیم که هر روز امتحان من بود با رمزها!
گاه جنت گه جهنم، گاه تلخی و سردی گه مانند گلستان.
به گلستانش از دور دیدن چه تلخی ست اگر که داخل نباشم؟
اگر یک قلب را آباد نکنم چیست سرشت انسانیم که عوض آباد، ویران کنم؟
تو تنها گذاشتی بین کدرها رفتی نه از گلستان زندگی چیزی برایم ماند و نه هیجان آباد کردن یک دل.
من چنین شدم و لیکن ثمرالدین مرا گلستان می بیند، طاقت از دور دیدن را ندارد تا داخل گلستان خیالی اش نشود.
او ادراک حس یکه اگر یک دل را آباد کرده نتواند ویران نکند را ندارد.
چکنم عزیزم؟ من که می گویم به باغچه داخل شدن زمانی از دور دیدن پراهمیت است اگر که عوض ویرانی قلب، آبادی یک گل را ترجح داده باشد، مگر کجاست؟
همه تو را کشته شده می دانند تنها قلبم است بر من حس زنده بودن تو را می دهد که اسیر در دست ظالمها در گوشه نشسته هستی و من را صدا داری نه صدایت را رسانده می توانی و نه من توان رفتن خاطر نجات تو دارم.
چکنم عزیزم؟ چنین گفت از چشمان زیبا اشک ریخت با او حس زمزمه کرد و به دل گفت
 
     آن رفیق مهربانم در کــــدام قله نشسته؟
     دل غمگـــین کدرم در اینجا خفه نشسته
     به تند زیر باریش، گلــــی پژمرده بافتد
     مثل او گل که منم، دلــــــم خسته نشسته
     غزل عشق گـــریخته ترانه رخت بسته
     منم بلبل خسته دلــــــــــــم باخته نشسته
     شام خورشید دلــم صبح هم در غروب
     روز من یک سیایی دلم سوخته نشسته
     زیر تیر صـــــــیاد غزال که جان دهد
     ظاهرم همچون غزال دلــم خفه نشسته
 قسمت 7
    زبیده دلشکسته بود در بین دبدبه ها و شکوه های پرجلال با غم و الم خود بود. هر چند با منشی زنان هوای دل خوشی می داد لیکن یک حس دایم، وی را به حبیب جانش می برد. در همان شب دعوت پرجلال نیز، در حقیقت با یار خود بود نه با محفل!
چه اندازه خانم های مشاورین بر وی حرمت داده صحبت های گرم می کردند و وی را در تاشکند و دوشنبه دعوت می نمودند با لبان در ظاهر پرتبسم که محبت و التفاتها را با التفاتها جواب می داد، چیز دیگر نبود.
چه اندازه که نقش زن منشی کمیته ولایتی را بازی می کرد بر همان اندازه در دل در غم و کدرهای یار خود بود، هرگز یارش، وی را رها نمی کرد.
وقتی مدتی کوتاه از مهمانان فراغت حاصل نموده در زیر روشنی ستاره ها با خود در گردیش شد با ریختن اشک چشمان به سما دید و با ستارهها صحبت نمود و در دل گفت: شما که از دور به من لبخند می زنید لبخندهای یارمن کلید بهشتم بود که هر بار جنت با او لبخندها باز می شد.
مه که خود را بین جنت حس داشتم جانم در بند یارم بود که سعادت از من بود.
وقتی با نوازش، یارم کوشش می کرد تا کلمه های انتخابی را ترتیب داده جمله زیبا را بگوید می گفتم لازم نیست برای ترتیب کلمه ها زحمت بکشی، چونکه دلت به اندازه ی پاک است هر کلمه که از زبانت می ریزد با پاکی دلت به جوهری تبدیل می گردد از ترتیب شان بهترین جمله زیبا و شیرین انسانی به وجود می آید.
آری ستاره ها چنین می گفتم چونکه هر انسان اگر قلبش را پاک از هر خبیثی کند ضرورت ندارد برای انسان نشان دادن خود در پی کلمه های انتخابی برود.
زیرا، او زیبایی قلب بالای کلمه ها تاثیر خود را دارد که جمله شیرین انسانی خودبخود تظاهر می کند، نه باکوشش خاطر نشان دادن خود.
وقتی چنین گفت از سما به زمین دید و از چشمان اشک ریخته درد دلش را چنین بیان کرد
 
     همه هســــــتی من دیدن لبخند تو بود
     نشستم با کــــدرم، جان دربند تو بود
     خاطره از تو مانده مـــنم گل پژمرده
     افتیدم در خــاطره دل در وند تو بود
     دل بالرزه و فرســــــــوده و فرسوده
     غم هجر به سرم حرف پسند تو بود
     چه ســـخته انتظاری باامید منتظری
     نبود تو دردم درد مـــــه درد تو بود
 
     به زمین می دید از چشمان نازنین خود اشک حسرت را می ریخت. افسوس داشت، چند مدتی که با حریت، قلبها در پیوندی هم بودند مانند باران تیز آمده بود و تر ساخته بود و تیز رفته بود. رفته بود چونکه حیات زبیده زمانیکه حبیب جان در اسارت دشمن افتید و کشته شده تبلیغ شد کویر گردیده وی را در طلسم خود گرفت. در طلسم خود گرفته بود زیرا وی را دایم اشک ریز کرده بود و از دل و چشمان، سبب ریختن قطره های زلال را پیشکش می کرد که هر کدام معنی برای زبیده داشت.
بار دیگر این معصومه سر بالا کرد بر مهتاب هلال دیدن کرد که نو از بین ستاره ها آیینه خود را انعکاس داده بود. سوی مهتاب که دید با تبسم خندید لیکن با قطره های اشک! خندید و تبسم کرد گفت: ای کاش یک توته سنگ تو می بودم و با تو ناز نموده گاه کمی روی ام را نشان می دادم گاه با همه احتشامم رخ می زدم مثل تو مهتاب!
ببین من این شانس را ندارم نه خود را پنهان کرده می توانم و نه در خاست دلم رخ زیبایی ام را زده می توانم.
من که حر هستم در بین زندان جامعه حریت نسبتی دارم و این جامعه است من را حکم دین گفته بر ماتم من ندیده برای ثمرالدین برادر در نکاح داد.
بلی برای برادر در نکاح داد آن هم از دستور دین!
چرا برادر بزرگ حبیب جان را برادر نمی گفتم؟
آخر وی مانند برادرم بود، زیرا برادر شوهرم بود. لاکن ببین که دین جامعه من را به نکاح برادر دیروزم داد و وی امروز شوهرم است.
همه گفتند حبیب جان تو در دست ظالمها کشته شد لازم است برای ناموس داری، با برادر بزرگش نکاح کنی چونکه دین چنین امر می کند.
آری دین را استفاده کردند حال اینکه دین عقل شان را سرم تطبیق دادند نه دین خداوند را!
چکنم من ای مهتاب!؟
ببین با خنده تبسم که می کنم رلی است که مجبور از زهر دلم در جامعه در نمایش می گذارم تا من را بی دین نبینند.
من کی بودم؟
حبیب جانم کی بود؟
ما از دل خاطر مادیات دنیا دو درویش بودیم تا هیچگاه دست ما بر کسی دراز نشود.
آری ما درویشی را انتخاب کرده بودیم چونکه می دانستیم هر انسان اگر از دل، مقابل داشته های دنیا، خود را دایم به اخلاق درویشی ببیند، ضرورت ندارد به خاطر چند مقدار مادیات، دلها را ویران کند.
برای ما جوهریکه از بطن خود ما هر چه ره میسر می کرد قناعت داشتیم، هرگز در طعمه زیادتر که از داشته های جوهر انسانی ما بیشتر بدست می آمد اخلاق انسانی نمی دانستیم.
ببین که امروز دستها و گردنم از زیورات قیمتی مزین اند و هر کی افغان یا خارجی حرمت زیاد می دهد چونکه زن قدرتمنترین شخص زمان منطقه هستم و لاکن بین همه دبدبه ها ببین اشک چشمانم جاری ست. چنین گفت با شدت از دل گریان کرد که اشک از چشمان قطره شده می ریخت که در دل زمزمه نموده گفت
 
     در غروب بخت افتیدم بــــــــــی کاروان
     ساربان من کــــــــــجاست سخت نگران
     دل لـــــــــــحظه ی آرامیش و سر ندارد
     بـــــی سرپرست و غمگینم و بی درمان
     چو گلـــــکه بین ریگ سر از زمین کند
     نالـــــــــــه مثل او دارم تنها و با طغیان
     غزال تیر خـورده چه جهد کند ضد دام؟
     افتیدم دست صـــــــــــیاد مثل او پریشان
     ماهی در خشکه چه حدود زیست دارد؟
     همـــــــــــچو او تنگ نفس و با عصیان
     افتیدم در هجر بگـــــــــــــــو کجایی تو؟
     جدایـــــــــــــــی مشکل در دلم با گریان
 
     او شب با خاطره های تازه سپری شد. سر از او شب زبیده ناچار شد بر ثمرالدین تسلیم شود. چونکه تنها بود کسی نبود از درون دل او خبر می شد. یگانه دوست صمیمی وی منشی زنان بود و اما منشی هم جز پلان ثمرالدین بود که استعمال می شد و لیکن زبیده وی را دوست تصور داشت.
در حالیکه در داخل پلان نقش خود را منشی برای خواست ثمرالدین یا دانسته یا نادانسته بازی داشت نه از روی صمیمیت زن بودن!
روزها، ماهها گذشت زمان ولادت زبیده نزدیک می شد. یک شب در پهلوی ثمرالدین خوابیده بود کابوس دید، فریاد زده از خواب بیدار شد، باصدای فریاد زبیده، ثمرالدین برخاست امپول الکتریک را روشن کرد و با روشنی الکتریک پهلوی زبیده نشسته دست اش را گرفت و از صراحی لیوان آب را پیش کرد. زبیده مقداری آب نوشیده با تحیر نشست.
هرچند ثمرالدین پرسید تا بداند دلیل فریاد را، لیکن زبیده از حبیب جان کابوس دیده بود و از اینکه حبیب جان تنها در دل زبیده زنده بود و برای دیگران به شمول مادر حبیب جان کدام مفهومی نداشت بنآ بادرد خود می سوخت و می گریست.
زبیده که با سرگشتگی به زمین دیده نشسته بود و بی صدا بود و ثمرالدین در گردش پروانه شده بود در حقیقت در همان لحظه که زبیده کابوس را می بیند و بی صدا با اشک های خود غرق می شود، باند مافیا با حبیب جان چند تن از اسیرها را از قله بیرون ساخته در مرز ایران پاکستان می آورد و طبق پلان شان از مرز، مواد مخدر را با اسیرها انتقال می دهد.
اسیرها به انتقال مواد که استعمال می شدند اگر که در دست پلیس ایران یا پاکستان دستگیر می گردیدند از اینکه در منطقه بلدیت نداشتند و کسی را از بین قله نمی شناختند هیچگونه معلومات بدرد بخور را به پلیس داده نمی توانستند. چونکه در بین قله اسم های حقیقی را باند استفاده نمی کرد و در کجا بودن قله را اسیرها نمی دانستند. زیرا در شب آورده شده بودند و در بین مرز دو کشور که خاطر قاچاق مواد مخدر استفاده می شدند در تاریکی شب از قله باند می کشید و بعد از مسافت دور دراز در نزدیکی سحر در مرز ایران و پاکستان می برد و از اینها در او اثنا کار می گرفت.
در مرز هرگونه خطر متوجه جان اسیرها بود و از جمله خطرها، بین دو کشور در مرز اجازت فایر سلاح بود که اگر می دانستند کسی غیر قانونی از مرز استفاده می کند دو طرف دو دولت بالای او شخص یا گروه فایر می کردند که در زیر مرمی بارانها، تعداد زیاد از اسیرها کشته شده بود. در همان شب که باز حبیب جان شان خاطر انتقال مواد آورده شدند، یک شب قبل حادثه ی رخ داده بود بیشتر محافظ های دو طرف را بیشتر در دقت برده بود و او شب از جمع شب های خونآشام می شد.
مواد مخدر را که از مرز عبور می دادند گروه که در داخل خاک ایران فعال بود در موقع مناسب ترصد داشتند. هنگام یکه از مرز عبور داده می شدند در هر عبور دادن یک تن از بین باند برای اسیرها راهنما می شد تا بر گروه یکه منتظر بودند برساند.
در او شب با حبیب جان چهار تن دیگر بودند و یک راهنما اینها را رهبری می کرد و در تن هر کدام از اسیرها مقدار زیاد موادمخدر وجود داشت. از اینکه اسیرها نه راه را در خاک ایران می دانستند و نه در خاک پاکستان، مجبور بودند در اسارت باشند. زیرا نتنها راه را نمی دانستند برای شان گفته شده بود اگر فرار کنند حتمی کشته می شوند و طوری تبلیغ شده بود بر فرار جسارت کرده نمی توانستند.
همان شب نزدیکی سحر بود هنوز هر جا در زیر ظلمت تاریکی قرار داشت با رهبری راهنما از مرز گذشتند. مگر در کمینی برابر شدند پلیس ایران منتظر بود. وقتی دانستند در مقابل شان پلیس است دو باره در عقب برگشت نموده فرار کردند. در او اثنا پلیس ایران چراغ های بزرگ را روشن نموده فایر را شروع کرد و با فایر پلیس ایران پلیس پاکستان نیز دست بر اقدام شد.
اسیرها که فرار می کردند به چنان سراسیمگی افتیده بودند جز فرار هیچ تصمیم گرفته نمی توانستند و اما در راه هم بلد نبودند لیکن از هراس جان در فرار بودند. منطقه پست بلند بود از بلندی به نشیبی که روان بودند مسلسل فایر در سر شان شد در نتیجه دو تن شان کشته شد.
مرمی به اندازه زیاد بود مثلیکه باران باشد مرمی شده بی افتد.
وقتی صدای ناله اسیرها زیاد شد و دو تن شان کشته شد حبیب جان خود را در چوقوری زد لاکن او چوقوری نشیبی داشت که از نشیبی به یک سمت دیگر راه فرار وجود داشت و اما حبیب جان راه را نمی دانست از ترس جان خود تصادفی بر او استقامت خود را انداخت.
در همان اثنا که خود را در چوقوری انداخت از سر حبیب جان مسلسل مرمی عبور می کرد در همان لحظه زبیده کابوس دید و از خواب فریاد زده پرید.
زبیده کابوس دیده بود، کابوس همان صحنه نبود مگر در هسته کابوس حبیب جان بود که در حال افتیدن در جهنم بود و اخیر کابوس را ندانسته خود را با فریاد پرانده بود.
زبیده به اصرارهای ثمرالدین چیزی نمی گفت فقط بر پایانی دیده گریان می کرد. او لحظه موها تیت پاشان بودند چهره نهایت آشفته دیده می شد. از گریان زبیده مادر ثمرالدین و خانم بزرگ ثمرالدین در اتاق خواب آمدند و از عقب شان اولادهای ثمرالدین نزد پدر آمدند همه به سیما زبیده دیده با حیرت نگاه می کردند و از چه بودن حادثه پرسشها می نمودند که ثمرالدین کابوس دیدن زبیده را گفته اصرار می کرد تا هر کی در بستر خواب خود برود.
همه از اتاق خواب بیرون شدند زبیده که با قطره های اشک چشمان در سر بستر نشسته بود ثمرالدین ناز داده می خواست ساکن کند و لیکن دل زبیده به سکونت نمی رفت. بالاخره ثمرالدین دراز کشید زبیده امپول الکتریک را خاموش کرد لاکن دراز نکشید با چرت زدنها نشسته در تفکر رفت.
زبیده که با کابوس در تفکر بود حبیب جان گریز می کرد و اما نمی دانست راه در کجا می برآید؟
هنوز هوا تاریک بود و لیکن روبه روشنی می رفت و به اندازه گریز کرد توان رفتن در پاهایش نماند و در عقب دید خود را در سر خاک انداخت نفس کشیده گریان کرد.
در اثنا گریز از مواد مخدر یک پارچه افتیده بود دست بر دیگر پارچه ها برد دانست که به جا هستند لحظه ی فکر کرد چه کند باقی مانده پارچه ها را؟
چیزی در عقلش نیامد که چگونه از مصیبت بدست آمده خود را نجات دهد؟ تصور می کرد اگر پارچه های مواد را از تن بیرون نموده بندازد یا باند دو باره پیدا کند سرنوشت چه خواهد شد گفته گریان می کرد و باز به خود می گفت یا پلیس ایران پاکستان دستگیر کند بامواد حتمی زندانی یا اعدام می کنند گفته گریان داشت.
خلاصه مشکل بود که تصمیم بگیرد. در همان حالت عجیب از تن خسته، روی طرف خاک افتیده در گریان بود که باران دانه های تازه اش را قطره قطره یک یک بالایش می انداخت.
مثلیکه در حال حبیب جان آسمان از طی دل بی صدا گریان داشت و از چشمان خود قطره های اشک اش را می ریخت. در او هنگام که دانه های باران در جان حبیب جان اصابت می کرد از بخت خود شکایت نموده در دل گفت: چه بخت تلخ نصیبم است بهارم با این زودی در خزان تبدیل شد آیا آزمایش است که رل خود را بازی دارم؟
یااینکه تسلیم این بخت تلخ هستم؟
چه انگیزه بود که برای من چنین نوشته شد؟
اگر سبب انگیزه را ندانم آیا تسلیمی من سبب خرسندی ظالمها نمی شود که از تسلیمی من، فرصتی بسازند برای سعادت شان؟
اگر تصمیم گیری را خاطر نجات انتخاب نکنم آیا به معنی تصمیم دیگر نمی شود که خود را باخته بدانم؟
من هوش ام را دادم بر این اضطراب، تو باران کمکم کن. اگر من افتیده باشم آیا سرآغاز دنیا جدید از شروع نابود نمی شود؟
من یک فرد هستم لاکن دنیا هم از یک فرد عبارت است. چونکه هر کی فقط یک فرد است پس اگر هر فرد خود را تغییر بدهد آیا دنیا تغییر نمی خورد؟
بگو باران سخنان من سفسطه است که عقلم را باختم یا بین هوشیاری و دیوانگی یک پرده نازک وجود دارد؟
ای باران! بگذار باسفسطه گویی ها بگویم اگر خطا نکرده باشم در حقیقت چیزی را نساخته ام.
چونکه در حیات بزرگترین خطا آن است که خود را بی خطا دانم.
مشکل فرصتی است تا وجودم را که طلا تصور دارم درک کنم که مس است و برای طلا شدن فکر کنم و طلا بسازم.
پس ای باران! بر من قوت بده که باخطاهایم مردانه مرد باشم نه با ذهنیت یکه خود را بی خطا دانسته غیر خود هر کی را در محکمه ذهنم به خطایی محکوم نموده گریان کنم.
من را تکان بده که تغییر بخورم. چنین گفت روی را دور داد در زیر دانه های باران درد دلش را گفت
 
     رسید بوی تازه با باران تازه
     هوس گریه دارم بــــی اندازه
     آســــمان تاریک و روز سیه
     بین باران غـــم دار من زاده
 
     لحظه ی مکث کرد بعد گفت: آیا راه به خوشبختی وجود دارد؟
یا همان راه است که خود می سازیم؟
وقتی یک موسیقی را می شنویم از طرز او خوشحال می شویم، چونکه طرز برای روح ما سبب طراوت دادن خوشی می گردد و اما پیام مطلب او ممکن یک رنج ما را یا خطای ما را در روی ما بزند.
او وقت است که جگرخون می شویم، پس این موسیقی ما را، خوشبخت ساخت یا بدبخت؟
ای باران! در هر لبخند اگر شکر خدا را به زبان نیاورم چگونه در هر سختی از او گله کنم؟
برای انسان بودن ما، انسان نمایی ما مرهم شده می تواند؟ برای انسان بودن ما عشق لازم است که از ضعف دیگران استفاده نکرده، آنچه آنها اند دوست داشته باشیم.
در او زمان درک می کنیم اگر دل یک انسان را بشکنیم هیچگاه سجده ی ما نزد خدا ارزشی ندارد.
ای باران! ناراضی من از شادی من بیشتر بود، چونکه به خوبی های روزگار سبب را مطالعه نکرده خرسند می شدم و لاکن بدی های روزگار را ظلم این آن می دانستم.
لیکن اگر که بدی وجود نداشته باشد چگونه، چه بودن خوبی را می دانم؟
این نادانی من بود شکوه و ناله داشتم؟
ای باران! زندگی را یک اسرار دانستم و سختی های آن را سبب برباد شدن خود دانسته محکوم کردم. حال اینکه اسرار چیزی وجود نداشته فقط راز تکامل بوده که ما را شکل می داده. چونکه تضادها در زندگی سبب می شده که من حبیب جان یک زنده جان شدم و از لطف تکامل که عقلم است استفاده نموده شکایت کردم.
چنین گفت باز درد دل را در دل زمزمه کرد و گفت
 
     یک عـمر گشتم ناراض غیر شاد
     با شـــــــکوه و ناله سر خود آزاد
     هرگز ندانستم چه آمد و چه رفت
     در کلبه ی اســـرار هر بار برباد
 
     وقتی چنین گفت دانه از باران مستقیم بر لب افتید، مثلیکه در بهار با نسیم خوش که شمال ظریف می وزد و ورق یک توته گل را از گل گرفته بر رخ که می زند او هنگام بوی اش در دماغ آمده در دنیای فانتزی می برد اینبار حبیب جان را دانه باران در فانتزی برد و در خاطره اش یاداشت گذشته اش را باز نموده تصویر نگار را در چشمانش زد که او لحظه زبیده اش ظاهر شد.
در حقیقت هر لحظه زبیده اش نزد چشمانش بود و اینبار ذهن وی را مستقیم تسلیم خاطره خوش نگار گرفت که او اثنا قطره های اشک چشمان با دانه های باران مخلوط شده در گونه اش می افتید با او حس گفت: ای باران! مرگ نه بی نفس شدن است و نه زندگی به معنی نفس گرفتن. اگر کسی به حیاتت شریک باشد و تو آنقدر ارزش بدهی که خاطر او عمرت را مصرف کنی او دوره عبارت از زندگی است.
من که با این حال ویران با تو باران و مثل دانه های تو باران در اینجا افتیده هستم، هر چه در عقب من دیگران سخن بگویند، در حقیقت واقعیت دنیای من را انعکاس نمی دهند، برعکس تظاهر دنیای خودشان است که با استفاده از نام من عمل می شود، لاکن آنها نمی دانند.
ای باران! این لحظه که با تو صحبت دارم چشمان نگارم به چشمانم تظاهر دارند و سخت همان یاداشتها که با او داشتم من را از من گرفته اند.
می دانی؟ زندگی عجیب است، در حیات تغییرات بزرگ ترسناک است چونکه عواقب اش را نمی دانی و لیکن دانستم که ترسناکترین حالت با حسرت سوختن بوده است.
این لحظه که چشمان نگارم به چشمانم تظاهر دارند هر زمان بهترین نمایش به چشمانم، دیدن چشمان نگارم بود که او داستان نمایش هیچگاه آخر نداشت که ظاهر اند.
ای باران! ما اهمیت گرمی را در سردی حس می کنیم نور را در تاریکی می شناسیم. این منطق من را به تلاشی سوق داد تا بیشتر ارزش قیمت نگار را بدانم و بیشتر دل را به او بسته کنم. چونکه هر زمان برای او بهترین تحفه، دلم بود که داده بودم تا جانم دایم اسیر او باشد، برایش می گفتم
 
     چه تحفه بدهـــــــــــــم بتو دلپذیر شود؟
     در این روز عاشقان بدلت تحبیر شود؟
     پر قیمت بر من همــــــــین اداره ی دل
     کلید دل مـــــــی دهم تا جانم اسیر شود
 
     ای باران! دوست داشتن چنان وزن سنگین دارد هر دل بدوش گرفته نمی تواند و اما اگر که این وزن سنگین را بدوش گرفته نتوانیم، چگونه جامعه انسانی را ساخته می توانیم؟
بدون گفتگو رابطه، بدون احترام عشق و بدون اعتماد دلیلی برای ادامه وجود ندارد.
اگر که در ریشه های اعتماد تخم بی اعتمادی بکاریم چگونه از معجزه عشق خاطر فردای خود سعادت می سازیم؟
ای باران! تن تر شده ی من را با نیت نیک ببین که تو باران هستی. بگذار آرزو کنم، محبت باریش را هر کی مانند تو باران شده ببارد. او وقت بگویم تر هستم از محبت تان چونکه شما باران هستید.
من که با دانه های مروارید تو آهسته آهسته تر می شوم، به مانند زمان دلداده شدن من است که وقتی به دنیای چشمان نگار غرق می شدم، برایش می گفتم تو را تنها در شب ستاره دار آرزو نکردم، در هر اذان، دعا کردم که در قلبم بودنت را حس کنی.
اگر در روز قیامت بزرگترین گناهی من را بپرسند، می گویم دزدی کردن نگاه های چشمان زیبای یارم بود که بی خبر بود.
اگر بگویند دوباره در دنیا روان کنیم کدام خطایت را پاک می کنی؟ بی درنگ می گفتم باقی زمانم را که یار را نشناخته بودم پاک می کردم تا که همه عمرم را با یار سپری می کردم و با چنین جوابها در حضور شان ایستاد می شدم.
ای باران! یک عمر که ناراض از حیات بودم با او شاد شده بودم چنانچه برایش می گفتم
 
     یک عمر ناراض با تو شاد شدم
     از بند اسیرغم با تو آزاد شـــــدم
     در دامن عشـــق لحظه هایم بهار
     با بوی عبیر تو با تو آباد شــــدم
 
     ای باران! حالا که تنهاییم را تو رفیق شدی خاطر من دعا کن از مشکلات پیش آمده بمانند که لباس را ماشین لباس شویی می شوید و در هر دور دادن و تکان دادن چرکینی های لباس را می گیرد به مانند لباس داخل ماشین باشم تا هر مشکل، من را شسته پاکتر و نظیف تر سازد تا در ختم مشکلات، مکملتر از دیروز باشم و بگویم مشکلات تنها سختی ها نیستند، برای قوی شدن، یک سبب مکمل شده می توانند.
ای باران! تو که به من نیازی نداشتی لاکن تنها نگذاشتی، ای کاش انسان بر انسان چنین باشد.
تو که رفیق تنهاییم شدی مربوط من است از دانه های مرواریدت لذت می گیریم یا تقاضا دیگر می کنم؟
اگر در پنجره زندگی من مربوط من نعمتی باشد لیکن من از ویترین زندگی بر او نعمت های هوس کنم که هرگز در پنجره زندگی من ممکن نباشد فقط یک وسوس بی جا شده نمی تواند؟
ببین که با دانه های مروارید تو چه خوب باد ملایم در رخ من می زند.
هوس دارم در گوش باد نرمتر بگویم که من بر این حال افتیده هستم ببر خبر من را بر یار.
آری بر یار که به چشمان قشنگ دلربایش دیده بگویم: از تو عشقی را تقاضا دارم چه اندازه ببینم بیشتر دیدنم بیاید، وقتی از من دور شود هوس مردنم بیاید.
بلی چنین می گفتم که به چشمان زیبای یار دیده بودم و گفته بودم: آنچه محبت در دل به تو دارم بگذار بی اسم باشد تا طلسم وی نشکند و هر چه از دلم بیاید بگذار تو را به همان شکل دوست داشته باشم.
ای باران! ببرد پیام من را باد به یار که افتیده ام با این حال!
 
     بگــــــــو ای باد بیاید یار ما
     خبر کــــــــــن بیاید نگار ما
     افتیدم به مــــرگ دور از او
     این حال برس که آید نار ما
 
     حبیب جان با چنین حال با باران درد دل می کرد. در حقیقت آنقدر ذله شده بود امکان راه رفتن را نداشت. از اینکه بین هراس و بین امید بود توکل اش را به خدا کرده بود تا از پلیس های دو کشور، کدام طرف پیدایش نکنند.
یا که زندگی بی اهمیت شده بود دیگر لازم نمی دید تشویش کند یا کدام فکر دیگر داشت در هر حال با دانه های باران غرق در فکر خود بود. در او اثنا دو تن از گروه باند در سرش رسیدند. حبیب جان آمدن آنها را ندانست چونکه حبیب جان را فکرها و خیالات حبیب جان گرفته بود.
زمانیکه در سر حبیب جان رسیدند صدای شان را حبیب جان شنید لحظه ی هوش پریده شده روی را دور داده نتوانست و با آهستگی روی را دور داده دید که از نفرهای باند هستند دو باره گریان کرد. یکی از نفرهای باند دست راست اش را گرفته بالا کرد فوری موادها را دید که به دیگرش با زبان خود چیزی گفت و بعد حبیب جان را گرفته در قرارگاه بردند.
حبیب جان او شب، جان به سلامت برده بود و از سر از او شب دانسته بود باید از نزد باند فرار کند. در نزد خود پلان سنجید باید زبان یکه نفرات باند بین خود گپ می زنند کمی یاد بگیرد، مگر از یاد گرفتن خود به باند رنگ بوی ندهد. زیرا، بین حبیب جان و باند دایما ترجمان بود که مطلب را بین حبیب جان و باند رد بدل می کرد. این خصوص برای یادگرفتن زبان یک موانع بود.
حبیب جان در تلاش شد اول کمی لیسان یاد بگیرد و بعد بعضی رازهای باند را بداند و بعد مسیر را ادراک کند بر همین منوال پلانها سنجش کرد.
حبیب جان که به چنین مشکل اسیر بود یا جانب زبیده در چه حال بود؟
به جانب زبیده محفل های دولتی حزبی روز شب زبیده را مصروف می کرد. در هر محفل، زبیده بسیار با حرمت احترام شده شخصیت داده می شد تا که روز تولد اولین اولاد رسید که او اولاد حبیب جان بود.
زبیده را بادکتر افغان یک دکتر تاجیک از دکترهای اتحادشوروی بود مراقبت می کردند و در ولادت نزدیک که شد دکترها، وی را در شفاخانه یکه مشاورین و نفرهای بلند پایه اتحادشوروی تداوی می شدند بردند و در اتاق مخصوص که برای زبیده تاسیس شده بود زیر نظر گرفتند. زبیده تا ولادت در چند شب روز در او شفاخانه بود.
از صبح تا نیمه های شب برای حوال گیری از زبیده مردمان معتبر می آمدند و به مانند یک شخصیت عالی برایش عزت می دادند. در حالیکه زن بزرگ ثمرالدین از هرچه اعتبار دور بود حتی بودن و نبودنش معلوم نبود.
از حقیقت های دوره مارکسیستها!
بالاخره لحظه تولد رسید که با اولین گریان فرزند، تکان خورد فوری پرسید: بچه است؟
وقتی از دکتران جواب بلی را شنید عاجل گفت نامش رستم جان شود.
آری در دل زبیده اسم رستم جان از حبیب جان باقی بود. زیرا، حبیب جان به زبیده می گفت نازنین ما اگر پسر شود نامش را رستم جانم می مانم تا مانند رستم قوی باشد همیشه تو را از گزند خرابی ها محافظت کند.
اگر دختر شود نامش را آزاده می مانم دایم حریت را سرمشق قرار بدهد.
پسر شده بود نامش رستم جان شده بود در همان لحظه که همه برای او مهمان نو آمده را رستم جان گفتند زبیده را خاطره ها باخود گرفت و در حافظه اش آمد. ثمرالدین از زندان  برآمده بود، همان روز خانه و زندگی شان مملو از شادی و خوشی بود. سالن پر از مهمانان بود در چنان اثنا فرصت را پیدا نموده حبیب جان با استعاره زبیده را در باغ رفتن اشاره کرده بود، وقتی دو دلداده در باغ رفته بودند یار به موهای ظریف نگار دست را برده نوازش داده گفته بود: دلباخت شدم برای تو، بدون شراب نشه هستم با بودن تو. بازکن صحبت را با من اگر دروغ هم باشد بگو که دوستم داری.
این کلمه بهترین پدیده است در مقابل زشتی ها برای انسانی شدن ما انسان ها!
مهارت ادراک این کلمه مربوط است به دیدن این کلمه به مانند یک جان زنده!
رمز دوست داشتن رسیدن روح بر او کلمه است، اگر قوت این کلمه را ادراک کرده بتوانیم بزرگ ترین عبادت فقط دوست داشتن است.
چنین گفته بود و به سیما درخشان نگار دیده این سروده را به نگار تقدیم کرده بود
 
     از آیینه این دل ببین روی تو چـه زیبا
     لعل لبت گــــــــــوهری ز یاقوت پربها
     دلدادن بر این روی گلـچیدن زبوستان
     این روی بهار دارد رنگ و رخ دلربا
     ای دوست حـــدیث عشق ز دل بخوان
     کاین کان محـــــــــــــــــبت بر تو روا
     چو نی نفس دل بر تو ساز مــــی زند
     عبادت عشق مــــــــــی کند عشق آغا
     محبت دل را ز دلت حـــــــــــواله کن
     مرهـــــــــــــــــم بیارد که او یک دوا
     این ره بگـــــویم که زاهدی را گرفتی
     بت پرستم ساخـــــــــتی این تقدیر روا
     قولــــــــــــم را بشنو از دل این دیوانه
     خاموش نمی شه دل چونکه دلت زیبا
 
     زبیده خاطره ها را به یاد آورده اشک ظریف چشمان زیبا را می ریخت و در دل، دنیای بزرگ از کدرها داشت که وی را در عالم عجیب برده بود.
نه حبیب جانش را فراموش کرده می توانست و نه دل را با ثمرالدین گرم ساخته می توانست. با او حالت غریب زده بود که او لحظه در دل می گفت: من تنها ام بی کس در بین غلغله های بزرگ.
اطرافم را پر ساختن انسانها که مرا از ظاهرم دیدن می کنند.
ظاهرم یک فریب است نه انعکاس درونم را دارد و نه از حسیات روحم حرفی می زند. چونکه زمان همین وقتی ست که همه را ظاهرپرست ساخته است.
چه اندازه در ظاهر آرام باشم از درونم با روح دویدن دارم سوی یار که، بلکه لحظه ی شود بر او برسم و اما دیگر نفسی برای باقی ماندن در نزد او، بلکه نخواهم داشت.
سقب زندگی همه یکی شده لیکن کف زندگی دیگر شده که دنیا بطور نامردانه با من پنجه نرم می کند.
عشق که یک پدید پر قیمت است هرگز از اصل خود بیرون نمی شود چونکه با حرمت است و لیکن چه سبب شده که جای عشق را نفسها گرفته؟
ای انسان بگو، چه شد که زیبایی از روح انسان بیرون شد که عشق نادیده گردید؟
چه شد که زیبایی را از خود می دیدی گریز کرد؟
چرا انسان امروز به مانند دیوار تازه رنگ شده است که اگر تکیه کنیم غیر از کثیفی چیزی ندارد؟
اگر در قبرستانی برویم شاهد می شویم همه عمرشان را اتمام نموده در خاک تسلیم اند. در خاک که تسلیم اند به دلخواه خود تسلیم شدند یا عمر تسلیم داده؟
اگر عمر تسلیم داده باشد چرا فرصت را خاطر دلشکنی مصرف داریم؟
چه می شد درد دلم را می دانستند؟
چه می شد عشق مرا زیر پاها قرار نمی دادند؟
چه می شد مرا با سوک یار می گذاشتند تا آخرین لحظه بسته بودنم را به او عشق پاک که، وی به من آموخت اعلان می کردم؟
چنین گفت قطره های اشک گونه اش را تر ساخت به دل زمزمه نموده گفت
 
     من و تو ای خوب من دلبر و دلــــدار بودیم
     دل به دل روح در روح به هم گرفتار بودیم
     دل من تا به ابد در ره ی تو نشسته اســـــت
     تو کجایی خـوب من ما و تو غمخوار بودیم
     من شـــــدم تنها با یک سر افتیده در حسرتم
     نیســـــــــــتی در نزد من ما که وفادار بودیم
     من بودم شیرین تو نیستی تو ای دلـــــبر من
     ببینکه کدردارم ما که یک افـــــــــکار بودیم
     شاهد غـــــــــــم های من ببین ستاره ها شده
     غرقـــــــــــم با کدرم ما که یک گلزار بودیم
     گرد صید دبدبه باشد چه حاصلکه حر نیست
     نمـــــــــــــی آیی یار من ما که وفادار بودیم
 
     همه که در اطراف زبیده پروانه بودند او نازنین حبیب جان، غرق تفکرهای خود بود. در دل گفت: جنگل تنها جای دیدنی نیست یا برای سوختنی. او خوردنی هم شده می تواند من همان جنگل هستم که چوب ساده گی ام را خورده ام.
انسان اگر به نفس تسلیم شود زبون می گردد مانند ماهی که در آب خاطر زنده ماندن تنها در تلاش خوردن است.
حال اینکه نفس باید تسلیم انسان باشد تا انسان از دیگر جاندارها تفاوت داشته باشد.
من بین چنین انسانها افتیده ام که اطرافم را نه دوستان من و نه دوستان ثمرالدین پر ساخته اند، تنها شیره ی قدرت ثمرالدین است که زنبورها را در اطراف ما در پرواز آورده است.
انسان عاقل از هر سوال حمقانه ممکن که چیزی آموزد، لیکن حمقها از صدها جواب عاقلانه نمی توانند چیزی را درک کنند.
وقتی بر چنین دنیا عضو چنین جامعه باشیم آیا بهتر نیست با خاک دوستی کنیم؟
گاه یک سخن، سبب ختم جنگ می شود و گاه سبب بریدن سرها!
اگر شیرینی را بین سخنها جستوجو کنیم، آیا بین چند حرف، عسلی وجود دارد تا او عسل را انسان تولید نکند؟
همه چیز در اینجا روبه خرابی می رود اگر که بین سخنها عسل هم باشد، در اصل عوض عسل زهر است که نقش عسل بودن را بازی دارد.
زبیده چنین گفت روی پوش را به سر خود کش کرد با گریان به یار چنین درد دل کرد
 
     همه چیز روبه خرابی بگو تو کجایی تو؟
     دل من غمگین گشته می گویم بیایــــی تو
     ببین که واسه شــــــدم نیست برم شمع من
     زیر ظلـــــــــمت افتیدم دربدر واسه ی تو 
     همه با هم رســــــیده ببین تو ای شمع من
     ناتوان گشت این واسه ز درد دو روی تو
 
     اسم هر جفا را عشق گفتند کسی که قبول نداشت از میدان دور کردند.
من بین جفا افتیدم کدام عشق کدام جفاست نمی دانم که.
آخر هر داستان خوشم می آید تا بدانم چونکه آموزگار من داستانها شده اند.
زندگی طوری بوده است کسی که در نزدت نیست در باره او فکر می کنی لاکن آیا قهرمان داستان همان کس نیست که دشنام های خود را پنهان نموده بتو سخن خوب بگوید؟
آری سخن خوب بگوید اما نه مانند انسان های امروز که خاطر رنگ ظاهری ما سخن خوب گفته، در عقب دشنام میدهند.
اگر سخن نرم هر ظاهرپرست، ما را با دبدبه بسازد آیا جامعه آب انسانی را نوشیده می تواند؟
احتمال دارد ظاهرپرستی را همان کویر بودن جامعه سبب شده باشد. زیرا، اگر که آب انسانی موجود نباشد چگونه می توانند غسل برای پاکی بگیرند؟
اگر راست بگویم، مال زیاد بی حرام، یا سخن زیاد بی دروغ نمیشه. مرا با سخن های زیادم درغگو نکشید، اگر که دروغ هم بگویم لازم می بینم خاطر روان بودن آب انسانی باشد تا برای غسل پاکی، بندها را باز کرده باشم.
شعور اگر خریدنی بود من حاضر بودم برای آب انسانی کمی خریده مخلوط می کردم.
حال اینکه چنین امکان ندارد می گویم تو انسان راست باش بگذار که دیگران کج بگویند.
لاکن فراموش مکن از همان راستی ات خود را بالاتر تصور مکن که در او صورت دیگران تو را راست هم بگویند، در حقیقت یک کج هستی.
من در بین چنین راستها قرار دارم، همه بر این راستها راست می گویند، آیا راستی اینها به مانند همان انسان راست نیست که از حد خود گذشته بیشتر خود را راست جلوه داده باشد؟
من بین این راستها ویران هستم!
چنین گفت با قطره های اشک از تقدیریکه دیگران نوشته بود شکایت نموده درد دل به خود کرد
 
     کس ویرانـــــــــی ام را حس نکرد
     خنده های گریانی ام را حس نکرد
     افتیدم در وسعت تنهایـــــــــــــــــی
     کس تنهایــــــــــی ام را حس نکرد
     در میان لحظه های تلــــــــــــــــخ
     با تلخ ماندنــــــی ام را حس نکرد
     افتیدم بــــــــــی مانوس کارم پایان
     کس پایانـــــــــــی ام را حس نکرد
 
     حیات زبیده چنین که ادامه داشت برای حبیب جان شبها و روزها سپری می شد و در تلاش شده بود تا کروکی منطقه را درک نموده فرار کند.
زبیده فرزندیکه از حبیب جان داشت، چهره یار خود را در سیما فرزند دیده با دل حسرت زده، از دل خسته و از ظاهر رل خوشبختی را بازی نموده یک زندگی پر از دبدبه داشت و دو باره اینبار از ثمرالدین حمل گرفته بود.
ظاهر که سیما خوشبختی را نشان می داد، در دل یک اضطراب بود و او دل می دانست کاری روبه خرابی رفته است، بدین ملحوظ وی را پر از اضطراب می کرد. دلیل اضطراب دل را، درست نمی دانست زیرا، تلاش می کرد حبیب جانش را فراموش کند چونکه از دیدگاه همه، حبیب جان دیگر زنده نبود وی نزد دیگران مرده بود.
پس لازم نبود بیشتر وی را یاد نموده ارواح وی را ناخشنود می ساخت مگر نمی توانست او زبیده ی بخت سیاه شده!
آری برای زبیده توصیه می شد که دیگر حبیب جان را فراموش کند مگر می شد؟
بالاخره زبیده توصیه دوستان را در نظر گرفت و اما عشق حقیقی چرا وی را رها نمی کرد؟
این سوال به دل زبیده جواب نداشت. مثلیکه روح وی، از سو یک نیرو دیگر رهبری شود، بود.
هیچگاه روح اش را تغییر داده نتوانست تا اضطرابها کم می شد.
زبیده فرزند دومی را بدنیا آورد که نازدانه دختر بود و از اینکه ثمرالدین دختر را زیاد دوست داشت، دختر زبیده بر دل ثمرالدین، زبیده را بیشتر شیرین ساخته بود و اینبار زن بزرگ برای زبیده حسادت را بپیش می گرفت که گرفته بود و تا تولد شدن دختر زبیده، زن بزرگ که ساکن بی غرض بود تبدیل به جانور شد که در ظاهر ساکن و از درون پلان ساز یک زن شد.
در اصل زن بزرگ بالای شوهر قهر بود. از اینکه ثمرالدین قدرتمندترین شخص منطقه بود قدرت و امکانات سبب شده بود در ذهن اطرافی های ثمرالدین وی مملو از پاکی باشد. چونکه چنین فرهنگ از داشته های جامعه بود زیرا، در جامعه افغانستان شخصیت انسان از امکانات یکه در دست دارد محاسبه می شود.
این کلتور به اندازه ی حاکم در سر جامعه است اگر یک شخص چیزی در زندگی نداشته باشد اگر شانس یاری کند در کدام کرسی معتبر دولت تعیین گردد و با استفاده از امکانات کرسی، شب روز اختلاس نموده رشوه بگیره و اخلاق رشوه گیری وی مانند خورشید نمایان هم باشد زمانیکه برای اعتبار دادن خود در جامعه محفل ختم قرآن را ترتیب بدهد عالمترین دانشمند دین ما با افتخار در محفل وی رفته هم قرآن می خواند و هم برای برکت کارهایش دعا می کند و هم در بالای سفره دعوت وی نشسته برای دیگران فرهنگ دیندار بودن را تظاهر می کند.
آری قرآن خوانده دعا می کند که بیشتر پول پیدا کند و با این اخلاق لاف از دیندار بودن می زند.
لیکن قرآن که می خواند او لحظه معنی آیت های قرآن را در نظر نمی گیرد، می دانید چرا؟
دلیل یکه علمای افغانستان دارند در آخرت اگر زیر پرسش قرار گیرند می گویند ما در دعوت رشوه خور که می رفتیم از اینکه روی دعوت نازیک بود ناشکری نشود گفته حضور پیدا می کردیم.
قرآن را که می خواندیم تنها عربی قرآن را می خواندیم، هیچگاه معنی قرآن را در نظر نمی گرفتیم چونکه به عقیده ما اگر معنی درک نشود در سفره دعوت رشوه خور باشیم بگناه گرفتار نمی شویم.
چونکه بین علما چنین فتوی بود. بلی چنین عقیده دارند یعنی از دیدگاه علمای دینی افغانستان اگر معنی قرآن را ندانی چه اندازه رشوه گیر را تشویق کنی کدام گناه نمی شود.
این عمل را ناگفته عمل می کنند!
لاکن قرآن زده ها نمی دانند که در سوره بقره در آیت 188 و در سوره نسا در آیت 29 خداوند رشوه را گناه بزرگ معرفی کرده است و از این که علمای دینی افغانستان قرآن را تحریف دارند مطابق بر آیت 79 سوره بقره آخرت شان جهنم است نقطه.
آری شخصیت ثمرالدین بین عده از طرفدارهایش نظیف ترین بود که بر سر زبیده همچون نور ستاره تابیدن داشت و او را که از دل، کدر اضطرابی ساخته بود بیرون او ملیکه بود مثلیکه خانم یک سلطان باشد.
فرزندان زبیده بین نوازشها بزرگ می شدند رستم جان فرزند بزرگش، ثمرالدین را پدر می گفت. چونکه از حقیقت حبیب جان خبری نداشت او بخت باخته.
لیکن زبیده و حبیب جان جدا از هم بین دردهای تقدیر افتیده بودند.
مارکسیست های خلقی و پرچمی با بی تجربگی های شان وطن را به جهنم تبدیل نموده بودند که در هر نقطه از سرزمین افغانستان جنگ های وحشی جریان داشت. مارکسیستها یک اتوپیا داشتند که یک خیال بود هرگز به اصل حقیقت مطابقت نداشت. مگر یک بار پذیرفته بودند بنآ هیچگاه تجدید نظر نمی کردند. به مانند آبی که از بالایی سوی نشیبی روان باشد روان بودند، از این خاطر که در فرهنگ شان تجسس و تحقیق وجود نداشت بر این سبب هر چه اتحادشوروی می گفت منطق را در گفتار اتحادشوروی در نظر نداشتند.
زیرا، تصور می کردند هر چه را روسها می دانند و برای سعادت شان هر نو خدمت را روسها می کنند.
آری این کلتور وجود داشت و دارد و تنها مربوط بر فرهنگ مارکسیستها نبود بصورت کل در افغانستان چنین کلتور هوس بی مورد و دور از حقیقت وجود دارد که مردم افغانستان به آسانی در دام بازی های سیاسی قرار می گیرند و هر گروه افغانستان را به آسانی به کرایه می دهد.
سبب اینکه تصوری وجود دارد فکر می کنند سعادت برای ملت از بیرون آمده می تواند. بر این خاطر دایم این سرزمین با کدرها دربدر و برباد شده است.
روزتاروز شرایط زندگی ملت افغانستان که روبه ویرانی می رفت بین مارکسیستهای افغانستان رقابت بزرگ وجود داشت تا هر کدام شان رضایت مشاورین اتحادشوروی را گرفته بر یک مقام بالا ارتقا کنند.
ثمرالدین این رمز فرهنگ جدید را دانسته بود. بر این خاطر با دعوتها برای مشاورین تحفه ها می داد. سوغات دادنها بر مشاورین مانند آن بود کسی که از سفر دور دراز آمده باشد و برای عزیزان شان سوغات آورده باشد در کلتور مارکسیستها این رسم رواج بگونه دیگر تجلی داشت.
اینبار مشاورین از مسافت دور آمده بودند مگر سوغات را افغانها به مشاورین می دادند تا روی سوغات، دل مشاورین را سوی افغانها بکشاند و در مقام بالایی فعال بودن اینها را گذاریش بدهند.
این هنر مارکسیستهای افغانستان ثمره خوب داده بود. چونکه، مشاورین از تاثیر روی سوغاتها بی کلتوری کرده نمی توانستند تا گذارش خوب ندهند که این کلتور بین مارکسیستها رواج پیدا کرد.
لیکن با همکاری علمای دینی افغانستان تبدیل به هنری شد سوغاتها تبدیل به تجارت گردید که بعدها کرسی های دولت یا خرید می شد یا از جانب قدرتدار به نزدیکترین نفر اعتمادی اش داده می شد تا درآمد کرسی را نصب کند.
آری چنین شد کرسی های دولتی تجارت شد و هر تاجر که در کرسی نشست با استفاده از نام تطبیق کننده ی قانون مادر ملت را در گریه آورد.
سبب اینکه، یا کرسی ها  فروخته شد یا امانت داده شد در مقابل تقسیم کردن درآمد کرسی!
ثمرالدین با استفاده از زور دعوتها و تحفه ها در عضویت کمیته مرکزی حزب اش رسید. لازم بود که در کابل رفته مقام بلند یا حزبی یا دولتی را بگیرد که نظر بر شایستگی دانشش که مشاورین چنین گذارش داده بودند یکی از مقام های بالایی حزبی را گرفت که صلاحیت وی بالاتر از بعضی وزیرها شد.
ثمرالدین در کابل رفت جایگزین که شد از طرف حزبش خانه مجلل داده شد و با شمول فرش همه وسائل را داشت. فامیل را در کابل انتقال داد و او پیروزی را فال نیک گرفته در تلاش ساختن فرزند دومی شد که هر چند زبیده رد داشت لیکن حامله شد.
در کابل که رفتند زن بزرگش بیشتر در تلاش شد تا مقابل زبیده پلان سنجش کند تا زبیده را در چشم ثمرالدین بد نشان بدهد بنآ با توطئه ها از جادوگرهای دینی، تعویذ طومار گرفت و چه اندازه که بالای زبیده استفاده کرد بر همان اندازه ثمرالدین بر عشق زبیده اسیر گردید.
مثلیکه طومارها عمل ضد را داشتند، زن بزرگ با چنین کارهای خود در حقیقت زندگی ساکن خود را جهنم ساخت. سبب اینکه، هر بار در تلاش جداکردن ثمرالدین از زبیده شد پلان افشا گردید ثمرالدین بیشتر بالای زن بزرگ غضب شد و فاصله گرفت.
بر همین گونه زندگی زبیده بین ماجرای عجیب سپری می شد. یک شب که مهتابی بود در نیمه شب از خواب برخاست از اتاق خواب بیرون شد. در هنگام بیرون شدن، ثمرالدین بیدار شد از عقب زبیده برآمد دید که در بالکن خانه برآمده است سوی ستاره ها دیدن دارد. نزدش رفت سبب بیداری را پرسید، زبیده گفت که خواب نمی برد خواستم لحظه چندی در بالکن بنشینم. ثمرالدین زمانیکه دانست کدام مسئله دیگر نیست رفت در بستر خوابید. زبیده به ستاره ها دیده گفت: عجب زندگی داریم در این مقطع از تاریخ! اگر که به فریب دادن موفق شوند فکر می کنند فریب خورده حمق است، حال اینکه ممکن برای او اعتماد کرده باشد.
اگر اهمیت اعتماد از بین برود هر فریبکار، دیگران را حمق تصور نمی کند؟
اگر که غیر از فریبکار همه حمق شده باشند او جامعه چگونه انسانی شده می تواند؟
او زمان اشک ملت را بین شراب می اندازند تا نشه گی شان بیشتر شود و تا نوشیده بگویند: چه خوب ناب است که مزه می دهد. لیکن رفتن آبرو را نمی دانند که از اعتمادگر زیادتر فریبکار را اهمیت می دهند.
 
     انداخته اند اشـک ملت را در شراب
     نوشیدند و گفتند چه لذتی چنین ناب
     ســــوخته و سوختانده را یکی دیدند
     ندیدند کــــــه رفت آبرو از ناف آب
 
     انسان با خطاها پخته می شود در صورت یکه از خطا درس کشیده عین خطا را تکرار نکند. پس اگر که خطاکردن کار انسانی باشد باید بدانیم تکرار آن محقق که حیوانی ست.
هرگاه انسان بر سر قدرت باشد به مثل آن است سر آب باشد، پس در او صورت باید که چشم به حباب داشت تا در او آب غرق نشود.
دستی را باید انسان بپذیرد از مشت کردن بیشتر بازکردن را آموخته بتواند.
اگر که در یک جامعه دست باز انسانها کمتر از مشتها  باشد در او جامعه رنجها روبه کم شدن می رود؟
ما در جامعه یی زندگی می کنیم بیشتر از خنده، گریان را آموخته اند. اگر که تا این اندازه گریه را درس داده باشند دست ما را سوی سعادت کی بلند می کند؟
بیند این وطن که عشق ما را در چه حال انداخت؟
اگر او عشق عشق وطن هم باشد عشق بازی را ندانیم او عشق عوض سعادت، اشکریز شدن را سبب نمی شود؟
انسان بی درد نمی باشد لیکن درد داشته را هم حالش ویران می باشد.
شب و روز که در گذر است در عمر مختصر سعی کنیم که حال ما بیشتر خراب نشود.
 
     سعی کن سعــــــی که روز شب در گذر است
     تلاش به خــــــــرچ بده که عمر مختصر است
     رنگ گل است بین غنچه و عـــــــــــــــــــــدم
     چه فصل مختصر و گل خودش بی خبر است
     باران و برف ببارد روز شـــــــــــــب در هوا
     چقدر سرد باشدهم جان برف در خطر اســـت
     پــــــــــــــــی آن رو ببین کس اول خبر نیست
     هر کــــــــــــی در بند کذب افتیده و اسر است
     من نگـــــــــــویم غم دل را به کس حواله کنی
     اشــــک بر خود بریز که غم در بند سر است
     هر کـــــــــــــی دم زد نزد کس بیگانه ز خود
     آب بـــــــــی فایده رود خود غرق تکسر است
     راه بگـــــــــــشا ساروان در گذرگاه عمر من
     ره آن عقیل باشـــــــــد که عمر در گذر است
 
     زبیده که با خود سخن زنی داشت گه به ستاره ها می دید گاه غرق تفکر می شد لیکن هیچگاه از نزد چشمانش حبیب جانش دور نبود.
سر را به پایانی خم کرد دو باره سوی ستاره ها دید و کمی مکث نموده گفت: شرایطی که بالایم فرمان دارد بلکه بین گذشته و آینده ام پلی باشد مرا در سعادت آینده برساند.
کی می داند فردایم چه می شود؟
گاه بر خود می گویم کمی به زمان اعتماد کنم که زمان خود چاره ساز برای دردهاست و شاید مرا به جایی برساند که شایستگی آن را دارم.
آیا از اشتباهات خود چیزی را آموختم؟
یا در تلاش انکار اشتباهات هستم؟
اگر که بیشترین وقت خود را مصرف انکار کردن اشتباهاتم کنم چگونه زمان به من کمک کرده می تواند؟
چونکه در او صورت من در تلاش اشتباه کردن می شوم نه در تلاش درس گرفتن از خطاها!
این بخت یکه بر سرنوشت من نوشته شد ازلی بود؟
یا تسلیم شرط های شرایط زندگی شدم که دیگران نوشتند؟
من به مثابه گزینه دست ثمرالدین ارزش داده می شوم نه به منزلت اولویت!
اگر که انتخاب شده دست ثمرالدین باشم و ارزش من را وی به این خاطر بلند برده باشد کجا شخصیت من اولویت پیدا می کند که من با شخصیت خود ارزش پیدا کنم؟
مشکل جامعه ما در این نقطه است.
هر گزینه را ما بیشتر برتری از ارزشش می دهیم نه آن های را که برای شخصیت شدن خود جوهر درونی را اولویت داده اند!
به من ثمرالدین تلاش می کند تا من خوش باشم و هر نو سعی را در این ارتباط انجام می دهد. به راستی گاه زمان تفکرم را به نقطه ی می برد به خود می گویم اینقدر تلاش وی خاطر نگه کردن من در قفسش است؟
یا به او خیانتی که برای من و حبیب جان سبب شد زیر وجدان در خجالت است؟
اگر از نزدیکی ها بدون مقصد در تلاش کارهای خوب برما باشد آیا لازم نیست که اهمیت زحمت وی را بدانیم؟
من ثمرالدین را شناخته نتوانستم.
من به مانند همان اولادها هستم که پدر و مادرها در مقابل او اولادها به چهره دوگانه نمایان می شوند. یعنی از یک طرف "مادر" 9 ماه در شکم زحمت می کشد تا او اولاد، نش نمو کند و بعد با دردها تولد می کند و در او زمان، پدرهم تلاش می کند تا اولاد وی سالم به دنیا بیاید. لیکن بعد از اینکه اولاد چند ساله شد والدین همان زحمت کشی ها را از یاد می برند و خاطر او زحمتها برای اولاد هرگز ارزش شخصیت قایل نمی شوند.
یا که همان زحمت را به مثابه قرض دادن بر اولاد تصور می کنند؟
آیا به خود می گویند حال نوبت اولاد است بدون چون چرا به ما تسلیم باشد؟
چرا بدون چون چرا تسلیم باشد؟
این نقطه است که برای اولاد هیچگونه حقوق قایل نمی شوند. زیرا، در نظر او والدین، وظیفه پدری و مادری همان مدتی است که اولاد در دنیا بیاید و بعد کمی که بزرگ شد وظیفه را ختم شده می دانند و مقام شان را عوض مسئولیت یک امتیاز می دانند.
مگر در یک نقطه متوجه نیستند، او مرحله، برای هر جاندار، وظیفه داده شده از طبیعت یک دستور است که اجرا دارد، نه کدام خدمت!
چه سک، چه یک پرنده و چه دیگر حیوان....
پس تفاوت بین انسان و حیوان چه شد؟
این باریکی است که جامعه ها را پیشرفته یا عقب افتیده ساخته است. برای اینکه در جامعه های پیشرفته والدین در تلاش می شوند تا فرزندان شان را در هر مرحله از حیات همکاری کنند و این همکاری در طفلیت بیشتر مادی می باشد و بعد که در بلغ رسید برای اولاد شخصیت قایل می شوند و دایما از نقطه نظر معنوی در عقب اولاد قرار می گیرند.
در این نقطه لازم است باید جامعه رسیده باشد تا محوطه جامعه رسیده، پدر و مادرها را متوجه به مسئولیت کند.
ثمرالدین مانند همان والدین برای من چهره دوگانه دارد، از یک طرف کوشش می کند تا به من خدمت کند و از جانب دیگر هیچگاه بر اندیشه های من احترام قایل نیست، گویا راز سعادت را تنها وی می داند.
من را چهره دوگانه ثمرالدین بر نقطه ی آورده است مجبور هستم به صدای قلبم گوش بدهم که قلبم زنده بودن حبیب جان را برایم می گوید و با صدای قلبم به خود می گویم یا وی زنده باشد؟
چنین گفت سخت به گریه افتید و بدون صدا اشک از چشمان بر زمین می ریخت که در دل گفت
 
     این چند عمریکه دورم زتو تنها گریستم
     گاهـــی ناامید و گه به امید شبها گریستم
     گفتم به فلک خلــــــــــوت ندارم به عشق
     بــــــــی تو پنهان و پنهان هر جا گریستم
     چون شمع یکه بســــــــــــــــــوزه تا اخیر
     از شب تا ســـــــــــــحر درد تمنا گریستم
     خامـــــــــوش نشد ماجرای دل اضطراب
     در عشــــــــــــق تو پنهان و تنها گریستم
     یک روز نشد دل بخندد ز گرمــــــــــــی
     سردی به سرم و بــــــــــی گرما گریستم
     روشن نشد ز بخت سیه خــورشید روزم
     در شبــــــــــــــــــــی سیه تا فردا گریستم
     چون عمر اخیر شمع خاکستر شـــدم من
     پروانه منم بـــــــــی شمع این جا گریستم
 قسمت 8
     زبیده حالت عجیب داشت گاه به ستاره ها می دید گه غرق تفکر شده در زمین دیدن می کرد و لیکن در او حال در روح او یک راز بود مگر زبیده او راز را نمی دانست. حبیب جان که دایم در چشمانش ظاهر بود از دو رنگی ثمرالدین به او حال عجیب افتیده بود بر خود گفت: دشمن یکه صادقانه کینه ورزی می کند بهتر از دوست یکه مخفیانه من را تحقیر می سازد.
چونکه ثمرالدین در ظاهر بهترین دوست من است لاکن در بین او دوستی، خود را تحقیر شده می بینم که ناراضی از حیات هستم.
آیا من آرامش درونی دارم؟
کی از رفتن حبیب جان ثمرالدین برایم آرامش درونی گذاشت؟
حتی بر ماتم من دخالت کرد که دانستم بگویم اجازه ندهید دیگران با رفتار خواست خودشان آرامش درونی شما را ویران کنند.
من که در اسارت ثمرالدین افتیدم هرگز احساس اش را بر همان گونه که بود نگفت دایما زبان اش بازی خود را داشت مگر او بی خبر هست که رفتار هر انسان چه بودن احساس او را بیان می کند.
بنآ من چگونه اعتماد بر دوستی او کنم؟
در همه مشکل که برایم تقدیر گفته روا دیدند خود را قوی حس کردم تا جدل من باخت را نمایان نسازد.
لیکن صمیمانه آرزو دارم کسی پیدا شود دستهایم را گرفته بگوید همه چیز خوب می شود. من بر چنین دوست ضرورت دارم.
در این شب که ستاره ها سوی من دیدن دارند تصورم گواه ست شاید حبیب جانم در حیات باشد و همان تصور در روح من حقیقت داشته باشد که من خبر از او نداشته باشم.
چه می شود در حیات من معجزه شود وی بر من بیاید!؟
وقتی چنین گفت به شدت اشک ریخت و زمزمه کرد گفت
 
     ای کاش بال و پری مـــــــی داشتم
     بر سوی یار گذری مــــــــی داشتم
     از گلشن دل مـــــــــــی دادم دل را
     ای کاش با او میگساری می داشتم
 
     وقتی چنین گفت دو باره به تفکر رفت و در ذهنش فکری خطور کرد با او فکر به خود گفت: آیا انسان های بزرگ از مشکل بودن کار هراس دارند؟
نخیر ندارند.
آنها عوض هراس داشتن از مشکلی کار، احتمالآ به عظمت آنچه پیدا می کنند تفکر خواهند کرد.
پس چرا هراس کنم؟
چرا با مشکلها روبه رو نشوم؟
اگر که هراس کنم آیا بالایم غلبه نمی کنند؟
آب معظم اقیانوسها نمی تواند حتی یک قایق کوچک را غرق کند مگر که بین قایق سوراخی موجود باشد.
آیا انسان در مقابل هزاران ناکس به مانند همان قایق نیست؟ اگر که خود ما اجازت ندهیم که در درون ما رخنه کنند چگونه می توانند ما را تحقیر کنند؟
بنآ ما باید خود را نقد تصور کنیم تا دیگران ما را نسیه نفروشند.
ما باید خود عوض تقدیر تغییر بخوریم تا ارزش ما کم نشود. ارزش ما زمانی تجلی می کند نه با احساس باید با ایمان در حقیقتها دیدن کنیم تا اعتمادیکه می کنیم بر او ایمان داشته باشیم نه احساس!
این همه به من چیزی که آموخت، درک کردم، اگر کسی برای من یک بار خیانت کند اشتباه اوست زیرا او خیانت بر او نیز چندان فایده ندارد. لیکن اگر دو بار خیانت کند اشتباه از من است که در بار اول نه او را شناختم و نه خود را و در خیانت دومی برای وی امتیازها دادم!
زمانیکه چنین گفت به سما دید و در تفکر رفت و لحظه ی مکث نمود و در نزد چشمانش حبیب جان را ظاهر ساخته در خیالات رفت که در مقابل یار ایستاد است و بر یار راز دل می کند گفت
 
     من اگر در چشم تو یک درویشم
     بر عشق تو همان قدر کافر کیشم
     دلــــــم در خیال تو افتیده در نماز
     مثل بلبل بر گلــش افتیده با اندیشم
     خواهمت ببوسم تا ســــــــــــــــحر
     غم عمر بشــویم تا صبح آید پیشم
     رخـــت بست عمرم افتیده در کدر
     گذشت بــی تو که من به تشویشم
     شاطر عشق منم در نزد حد خود
     دستت بدســــــــت باشد نادرویشم
 
     انسان ضعیف انتقام می گیرد لاکن قوی می بخشد. هوشیار نادیده می گیرد لیکن من راه گم شدم نمی دانم خطای کی ره چگونه ببخشم؟
نمی دانم از کی انتقام بگیرم؟
نمی دانم چگونه نادیده بگیرم حال اینکه ظاهرم به مانند پرنده ها آزاد، مگر دنیا برایم قفس شده و من در او قفس اسیر هستم.
می گویند با پول نمی توان شخصیت، فهم، شعور و ادب را خرید و اما در جامعه ما هر چه را خرید اگر که پول بود!
اگر که هر چیز خریده شود، در او جامعه چه باقی می ماند تا اهمیت جامعه را منعکس بسازد؟
تجربه آیا همان ساخته کاری است که برای کم رنگ ساختن خطاها استفاده می کنیم؟
یا سلسله ی خطاهاست که ما را انسان می سازد؟
می گویند آبادی ملک در دوش خطاکارهاست تا او خطاها سبب پختگی عقل شود. اگر که خطاها سبب پختگی عقل شود چرا در جامعه ما با اینقدر خطا، عقل سالم به وجود نیآمد؟
این مقوله خطاست؟
یا ما انسان های خطا هستیم؟
من نمی دانم اما درکم این است، در یک جامعه خطا را زمانی خطا دانسته می توانیم برای مقایسه او باید در همان استقامت درستها موجود باشد.
وقتی سخن کسی به یاد ملت بماند نقش را سخاوت او بازی ندارد، همان سخن در اصل دردی بوده، او شخص در زبان آورده و بر دیگران اهمیت پیدا کرده.
هر اثر زمانی ارزش پیدا می کند از دست استاد برآمده باشد و از او یک دانه باشد.
آیا هر کدام ما یک دانه اثر خداوند نیستیم که ارزش نداشته باشیم؟
اگر تا این اندازه نایافت باشیم، چرا ارزان فروخته می شویم؟ اگر که من ارزان فروخته شده باشم و دنیا برایم قفس و زندان ساخته شده باشد آیا یک روز ثمرالدین را دیگران ارزان نمی فروشند؟
ما اگر از خطاها درس گرفته نتوانیم قیمت بودن ما به ارزان فروختنه نمی شود؟
چنین گفت در صندلی نشست و به ستاره ها دید. در ستاره ها دید یک آخ کشید اشک در اطراف چشمان زیبایش حلقه زد و به خود گفت: تنهاام در روز و شبم.
تنهاام در ذهن و عقلم.
تنهاام بین هزارها با یک سر و تنهاام گفت به شدت گریان نموده در دل زمزمه کرد
 
     بشــــنو ز من ز دل غیر تو یار نیست
     جز ز ســـــــــــــــــودایت افکار نیست
     به خیال عشـــــــــــــــــــــقت افتادم من
     غیر از راه ی تو دیگـــــــر کار نیست
     گر زلف شب را شانه زنم تا ســــــحر
     رویایت آرزویم دیگر اصــــرار نیست
     هر کـــــــــــــــــــــی بیند میآبد مجنون
     جز جنونم ز دست تو جنونگذار نیست
     صبرم به آخر شـــــده منز سرم خراب
     جز آرزو صحبتت دیگر اخبار نیســت
     من خام طمع عشـــــــــقم در خیال تو؟
     یا پروانه که دیگر سوخته دار نیست؟
     آن باد خاکــــــی ز مقام تو بیارد بوی
     در دماغــــم جز بوی تو عطار نیست
 
     دنیای زبیده چنین بود لاکن حبیب جان دنیای ویرانتر از زبیده داشت. همان شب که مواد مخدر را باند قاچاقبر با اسیرها در ایران انتقال می دادند در بند کمین سربازان ایران برابر شده بودند، حبیب جان از مرگ به بسیار مشکلی نجات پیدا کرده بود و او حادثه در ذهن سبب شده بود تا رادیکال تصمیم بگیرد.
قله که باند به خاطر استفاده اسیرها در خدمت داشت، در منطقه عجیب موقعیت داشت. بین کوه و دره ها که در او منطقه تمدن انسان وجود نداشت قله بهترین پناهگاه برای باند بود. در او منطقه قوای پاکستان یا وجود نداشت و یا اگر حادثه بزرگ نمی شد لازم نمی دیدند بیایند. چونکه سبب مصارف زیاد می شد. از جانب دیگر باند مانند اختاپوت دست دراز در هر سو داشت و در عقب خود چهره های قوی منطقه را داشت که با او چهره ها حمایت می شدند. اسیرها از افغانستان از سمت شمال و شمالشرق انتخاب می گردیدند، چونکه تازه جوانان این دو سمت از نگاه زبان و کلتور، از کلتور و زبان منطقه دور بودند و به آسانی نمی توانستند راه گریز را پیدا کنند. این تازه جوانان، در مختلف پلان های باند استعمال می شدند، حتی در تجاوز جنسی محکوم بودند. حبیب جان زمانیکه دانست راه گریز وجود ندارد و محکوم بر شرایطی است تا امکان یکه باند لازم ببیند استعمال می شود و بعد ممکن کشته شود، تصمیم گرفت در پرگرام اول باید چند کلمه زبان باند را یاد بگیرد تا صحبت بین باند را بداند و تا با او طریق مسیر راه را کشف کند.
قله که دیوارهای بلند داشت اطراف قله را هرگز دیده نمی توانست و نمی دانست که در چه موقعیتی هست؟
وی مجبور بود پلان خود را اول خود تنظیم کند و مسیر راه را شناسایی کند و بعد یک یا دو همراه با خود انتخاب کند. بین اسیرها هر لحظه که امکان پیدا می شد راه گریز صحبت می گردید و در صحبتها حبیب جان بی صدا بود چونکه او آرزو نداشت پلان در خطر مواجه شود.
به بسیار مشکل بعضی کلمه را یاد گرفت و در سر کلمه ها تفکر کرد و با او کلمه ها مفهوم بعضی جمله ها را دانست. هر زمان که امکان میسر می شد به بهانه خدمت کردن در نزد نفرهای باند می رفت تا بی سر و صدا از صحبت های آنها بعضی چیزها را یاد بگیرد. یک روز به بهانه جمع آوری کردن قوطی ها و کاغذهای پراگنده در کارخانه هریوئین داخل شد. در کارخانه چند تن از نفرهای باند بودند که کار و صحبت می کردند. یکی از باندها با شدت واکنش نشان داده با حقارتها وی را از کارخانه کشید در او اثنا دیگری از باند احتراز نموده گفت: چه غرض داری بگذار خدمت ما را کند کدام ضرر ندارد گفته وی را دو باره داخل کارخانه کرد و بعضی کارها را نشان داد که اجرا کند.
در او هنگام حبیب جان نیرنگ بازی کرد به سوی نان خشک دیدن کرد گویا گرسنه باشد خاطر سیر شدن شکم به بهانه کار آمده باشد خاطر نان!
وقتی دقت کردند که دو چشم حبیب جان سوی نان خشک است مطمئن شدند که وی گرسنه است و دلسوز شده نان و آب دادند. این دلسوزی سبب شد بسیاری وقت در هنگام کارشان وی را نزد خود خواسته هم غذا می دادند و هم بعضی کارها را سر وی اجرا می کردند. این هنر حبیب جان سبب شد به زودی در زبان آنها بیشتر شناسا شود و بالاخره از بین صحبت های نفرهای باند دانست که قله از شهر دور در موقعیتی قرار دارد چهار طرف کوه و دره ها است که راه در دو سمت شمال و جنوب وجود دارد.
اینبار تلاش را متوجه هدفی ساخت باید مسیر راه را بداند و کمی در اراضی راه معلومات پیدا کند. روزها هفته ها و ماه ها با این شکل سپری شد در طول این مدت گروه جدید از اسیرها از شمال افغانستان آورده شدند که هر کدام شان نوجوانان بودند. این گروه با تبلیغات یکه گویا برای پیشبرد جهاد درس تعلیم در پاکستان می گیرند آورده شده بودند. در حقیقت از جانب تنظیم های جهادی به باندها فروخته می شدند که خود فروخته شده ها بی خبر می ماندند.
زمانیکه حبیب جان معلومات لازم را در استقامت راه گریز تکمیل ساخت سه پرگرام دیگر را باید ترتیب می داد تا در گریز موفقیت بدست می آورد. از جمع سه پلان به قدم اول یک یا دو همراه بود که به مانند حبیب جان تصمیم جدی می گرفت. حبیب جان اسیرها را زیر نظر گرفت متوجه شد گروه یکه از اسم درس تعلیم جهاد فریفته شده به باند فروخته شده بودند مانند دیگر اسیرها نبودند با لحظه اول که داخل قله شدند احتراز و پرخاش را شروع کردند. چونکه هنوز اسیر بودن و در قید باند مافیا بودن را ادراک نداشتند. پرخاش و  احترازهای شان سبب شد به شدت  از جانب باند لت کوفت ببینند. وقتی به شدت با حقارتها در زیر شنکنجه قرار گرفتند برای حبیب جان از بین این گروه انتخاب کردن معقول نمایان گردید. زیرا، توهینها سبب شده بود که این گروه در هر راه فرار موفق باشند.
چندروز گذشت حبیب جان در زمان های مناسب با اعضا این گروه ارتباط گرفت و در قسمت فعالیت باند و کروکی قله معلومات داد و از هدف باند چیزهای تازه را گفت.
از بین گروه دو تن را زیر چشم گرفت که سخت جان بودند مغرور و از تن سالمتر از دیگران بودند. در هر دو جداگانه پلان گریز را بیان کرد و گفت که به هیچ کس پلان را افشا نسازند. این دو تن را زیر ازمایش گرفت و از جانب دیگر راه گریزیکه از قله بیرون شوند را پلانیزه کرد که راه معقول آن است باید ریسمان پیدا کند در تاریکی شب از سر دیوار فرار کنند. وقتی این پلان را تنظیم کرد و ریسمان را پیدا کرد و در جا مناسب که غیر خود، کس خبر نباشد پنهان کرد این بار تلاش کرد تا مقدار پول پیدا کند. باند، در اسیرها هرگز پول را اجازه نمی دادند تا در دست شان باشد. بنآ نزد حبیب جان هیچ پول نبود لیکن بدون پول گریز ناممکن بود.
دلیل: اگر پول نمی بود خریداری مواد ضرورت ممکن نمی شد.
وقتی دو تن را وادار کرد که پلان تنظیم است باید کمی پول پیدا کند. هر دو منتظر حبیب جان بودند. چونکه ذره از لیسان باند و از داخل قله معلومات نداشتند فقط در محوطه کوچک قله نگهداری می شدند. لیکن حبیب جان اعتبار پیدا کرده بود تا در هر نقطه قله برود و با هر کس صحبت کند. حبیب جان زیادتر متوجه می شد که باند کدام ذخیره پول دارد یا نی؟
بالاخره صندوق آهنی که پول باند ذخیره بود پیدا کرد مگر لازم بود طوری از صندوق مقداری پول را دزدی می کرد باید کس حدس نمی زد و ادراک نمی کرد. براین خاطر بیشتر در اطراف او اتاق یکه صندوق بود خدمت را پیش گرفت. بالاخره موقعی پیدا شد در هنگام طعام خوردن نفرهای باند، کلید صندوق را بدست آورد و در اثنای صندوق را باز نموده مقدار پول دالری را گرفت زمان نهایت محدود داشت و در افشا شدن در همان جا کشته می شد. لیکن شانس یاری کرد نفرهای باند در اتاق همجوار مصروف غذاخوری بودند از حبیب جان آب تازه خواسته بودند. حبیب جان آب را از اتاق یکه صندوق بود و همدیوار اتاق طعام خوری بود می آورد. در همان هنگام چند لحظه، صندوق را باز کرد دو بسته ده هزاری دلار را گرفت در کیسه یکه داخل تنبان ساخته بود انداخت و بدون تغییر روحیه آب را رسانده در خدمت ادامه داد و کلید را از جیب یکه گرفته بود با یک مهارت گذاشت و گوش بر فرمان شده در خدمت شد.
او شب پول را پیدا کرده بود دیگر لازم نبود در قله می ماندند، اگر درنگ می کردند در فردای آن شب صندوق باز می شد و دزدی نمایان می گردید.
از نزد باند که در خدمت بود خاطر استراحت سوی بستر خواب رفت و به هر دو همراه گفت که امشب فرار می کنیم. همه در خواب رفتند تنها در دروازه قله پهره دارها بودند و قله تاریک بود. چونکه او شب مهتابی نبود. از بستر برخواسته بر هر دو همراه حاضر شوید گفت و خود سوی ریسمان رفت و ریسمان را از جایکه پنهان کرده بود گرفت و با هر دو همراه در بالاخانه برآمد.
از زینه های بالاخانه که در سر بام می برآمدند کوچکترین اشتباه سبب بیدار شدن نفرهای باند می شد. سبب اینکه بالاخانه پر از نفرهای باند بود اسیرها در پایان بودند. به بسیار دقت از زینه ها سربام برآمدند و یک نوک ریسمان را در کتک بزرگ بالاخانه بسته نمودند و نوک دیگر ریسمان را در عقب بالاخانه عقب قله در زمین رها کردند. بالاخانه چند پنجره داشت باید از وسط پنجره ها به زمین فرود می آمدند و در او هنگام کوچکترین اشتباه نمی کردند. چونکه پنجره ها باز بود هوا گرم تابستانی بود. به بسیار دقت به نوبت به زمین فرود شدند از اینکه انتخاب شده ها جوانان سالم از بدن بودند حبیب جان مشکل ندید. وقتی در زمین فرود شدند از سر تپه ها طوری گریز کردند که باید از راه موتررو فاصله داشته باشند مگر راه زیر چشم شان باشد. از هنگام پایان شدن خاموش و اما به سرعت گریز کردند. شب که تاریکی بود مثلیکه راه را عوض چشم شان روح شان دیدن می کرد بدون کدام موانع و مشکل گریز می کردند.
این گریز تا سحر که هوا روشن می شد دوام پیدا کرد. در لحظه ی رسیدند امکان گریز حتی راه رفتن از وجود شان دور شد مجبور شدند خود را در سر خاک اندازند. در سر خاک انداختند مدتی در نفس شان استراحت دادند مگر از ترس باند با مشورت تصمیم گرفتند تا مکان برای پنهان شدن پیدا کنند که هوا کمی روشنی شده بود. در چهار طرف نظر انداختند بالاخره در چشم شان کول آب نمایان شد بین تپه ها از آب باران برف آب ذخیره بود و در اطراف آب درخت های انبوه بود که از مار گرفته مختلف جانورهای گزنده مسکن داشت در او نقطه رفتند و با صلاح اندیشی ها تصمیم گرفتند در بین همان درختها پنهان شوند. 
از اینکه ترس از باند بسیار وحشت داشت از مار گژدم نترسیدند و از اینکه درختها بسیار متراکم بودند از بیرون چه اندازه کسی دیدن می کرد دیده نمی توانست و او مکان با مار گژدم خود شهرت داشت که حبیب جان از زبان نفرهای باند شنیده بود، بر این خاطر منطق یکه حبیب جان داشت اگر نفرهای باند در او نقطه می آمدند هرگز داخل او درختها نمی شدند.
در حقیقت یک شانس بود یا با زهر مار گژدم کشته می شدند یا از دستگیری باند نجات پیدا می کردند. حبیب جان شان که در بین کثرت درختها پنهان شدند در قله وقت طعام صبح بود و افشا شده بود که حبیب جان در قله نیست. فوری اسیرها شمارش شدند درک کردند که دو تن دیگر هم نیستند، دانستند که فرار کردند. نفرهای باند هر نقطه از قله را زیر رو کردند و پهره دارها را زیر تحقیق گرفتند. بالاخره یکی از نفرهای باند در سر بالاخانه برآمد از همان جا صدا زد گفت که از این جا گریز کردند.
فوری هدایت شد تعداد از نفرهای باند با موترها و موترسایکلها بیرون قله شدند. فاصله یکه امکان گریز حبیب جان شان بود منطقه به منطقه پالیدند و در نزد آب دو بار دو گروه از نفرهای باند رفته حتی داخل درختها شدند و لیکن پیدا نکردند. چونکه حبیب حان شان در زیر درختها غاری را پیدا کرده بودند پنهان شده در سر غار، برگ های خشک شده را انداخته بودند. بدین خاطر در نزد غار آمدند لیکن تصور نکردند که در این جا چنین غار باشد وقتی مطمئن شدند در آنجا نیستند به قله مخابره کردند که آن جا کسی نیست. بر همین شکل تا تاریکی منطقه را زیر رو کردند مگر رد پای حبیب جان شان را پیدا نکردند. روزکه باند در جستوجو پالیدن بودند در شب از دزدی شدن پول خبر شدند فوری دور از منطقه نفرها را روان کردند و در اطراف منطقه که قصبه ها بود کمین گرفتند. حبیب جان در صورت افشا شدن دزدی، پلان باند را می دانست بنآ یک چاره بود شب فرار کنند و از طرف روز در مغاره ها پنهان باشند. چونکه دیگر چاره نبود.
این پلان را تطبیق دادند سه روز شب گذشت از طرف شب در راه می شدند و از طرف روز در مغاره ها پنهان می گردیدند. از اینکه منطقه با تپه ها و کوه ها بود باند امکان نداشت مغاره به مغاره در عقب حبیب جان شود بدین خاطر این پلان یک سنجش معقول بود.
حبیب جان شان که در مغاره جنگل بین مار گژدم پنهان بودند سخت ترسیده بودند یا مار گژدم بکزد؟
با همان حسیات پنهان بودند. در او لحظه های خطرناک هر کدام شان با هراس از مار گژدم در تفکر غرق بودند و از خود می پرسیدند چرا بر چنین سرنوشت گرفتار شدند؟
حبیب جان از چشم و دل اشک و خون می ریخت لاکن امید داشت یا از همه مشکل مظفر برآمده نزد دلربای خود برسد؟ بین حسیات عجیب در دل گفت: آیا من شجاع هستم؟
یا که شرط های حیات دلاور ساخت تا برای نجات از ظلم باند دو تن دیگر را هم از تسلط قاعده های باند دور کنم؟
یا اگر بالای کردار خود حاکمیت پیدا کنم می توانم در راه های نرفته رفته بهترین آموزگار به جامعه شوم؟
به نظرم گاه زمان گریز از او حیاتیکه عوض جنت بالای ما جهنم را می آورد بهترین شهامت است تا در راه نو برویم.
می گویند تحمل ظلم از ارتکاب آن بهتر است. این مقوله بهترین تز برای کسانیکه بین انسانها بزرگ شده باشد است.  لاکن برای او کسانیکه از انسانها بیشتر انسانتر هستم گفته قاعده های او بیشتر انسانتر خود را عمل کند چه برایش افاده دارد این مطلب؟
کدام دیکتاتور را شاهد هستید که خود را انسانتر از انسانها نگفته باشد؟
نزد او ارتکاب ظلم بهتر از تحمل آن نیست؟
هر چه جست و جو کردم، کسی را نیافتم که به نادانی خویش اعتراف کند، من که خود می دانم از همه نادانتر هستم آیا به منطق مردمان داناتر من هستم؟
اگر داناتر هستم باقی عمرم به من چه لذت می دهد؟
آیا لذت زندگی به آن نیست چیزیکه آرزو کنی بدست داشته باشی اما نداشته باشی تا با جستوجو دریابی؟
اگر داناییم تکمیل باشد از من خوشی هایم گرفته شده نمی باشد؟
چنین گفت خود را لول داد چشمان را بسته کرد که کمی در خواب برود لاکن زبیده خوابش را ربود و به چشمانش خود را در عقب خانه که تاکستان بود داد. به چشمان حبیب جان او صحنه که تظاهر کرد لبان زبیده که دایم به تبسم بود او اثنا کمی ناخوشی را نشان می داد از بازوی راست او یارش گرفت به خود کمی کش کرد تا زبیده اش سر را بلند نموده به چشمان وی دیدن کند. مثلیکه بین آغوش گل بلبل لب را به لب گل نزدیک کرده باشد مسافت بین دو لب اندکی شد یار به نگار گفت: به  لبهای زیبایت نابشاشیت را نیاموز که برای بوسیدن آفریده شده اند و ادامه داده گفت: دایم گلهای خنده از خوشی در لبانت روئیده باشد تا بشاشیت لبان زیبایت چین و چروکهای روی من را به صافی ببرد.
نگار کمی موها را تکان داده به زمین دید مگر صدای نفس خود را به یار می داد که مسافت اندکی بود یار گفت: آیا زندگی همان حکایه است که از زبان یک ساده لوح بشنویم تا چیزی ندانیم؟
بین او تعریف هیاهوی نامفهوم که از زبان ابله می شنویم چیزیکه از آن مفهوم می گریم در نزد من بودن توست مرا بین زندگی احیا می سازد.
لحظه های زندگی به مانند خورشید است که با شتاب به سمتی می رود تا در عقب تاریکی را بدهد.
ما مثلیکه از روشنی بترسیم شتابنده به سمتی روان هستیم با خود روشنایی را ببریم و لاکن به تاریکی گم شده می رویم. تو با معنی نور چشمانت به من جسارت بده تا هرگز از تاریکی نترسم.
 
     این ره درست که با تو در پیش گرفتم
     ســــر به سجده زدم تو را کیش گرفتم
     مذهب زاهدیم با بودن تو شـــــــکست
     بت پرستی را بــــــــی تشویش گرفتم  
 
     چنین سرود به چشمان زیبای نگار دیده گفت: دختران جز شوهر چیزی نمی خواهند لاکن وقتی به دست آوردند بعد همه چیز می خواهند. حال که تو تنها من را می خواهی بعد از من هر چیز را بخواهی آیا در بین هر چیز فقط یک چیز ساده نمی شوم؟
او وقت است که عشق را شما دختران به هر چیز بدل می کنید.
زمانیکه حبیب جان چنین گفت زبیده تبسم کرد گفت: من را از آنهایی می دانی که تو را بین هر چیز گم کنم؟ 
تبسم نموده گفت: اظهار نظر در باره یک خانه منحصر به معمار نیست، کسی که در خانه زندگی می کند باید صاحب نظر باشد.
میشه که من را تنها تو بشناسی خودم از خودم بی خبر باشم؟ پخت اگر دست آشپز است در تعیین چه بودن مزه نظر مهمان هم شرط است.
با تبسم ادامه داد: هنری در دست نیست تا از صورت چه بودن افکار را درک کنیم و دیگر سازی کنم.
حبیب جان نزدیک شد از نوک موهای عطر پاش نگار بوی کرد گفت: برای اینکه کار بزرگ را انجام بدهم بعضی وقت خطا کوچک را در نظر می گرم و یا بگویم مه که به حُسن تو شیدا ام گاه زمان در قید خوشنودی تو حرفی که می زنم بین حرف نیستم، او وقت وقتی ست که خواهی شیرین بودن چهره ات را ببینی او لحظه از چشمانم ببین.
 
     عشق تکوین نمی شود او مــــــی پرورد
     مانند جام شراب نشه مــــــــــــــــــی آرد  
     چهره ی خوشروی تو او نام عشق است
     از روی زیبای تو خوشـــــــــی می بارد
 
     زبیده خندید حبیب جان دلیلش را پرسید زبیده گفت: باید از گل تاج ساخت در سر شاعرها گذاشت لاکن از شهریکه همه حقیقت گو اند بیرون راند. چونکه دروغگو هستند زیرا در قید تخیل شان بوده از بین خیالها صحبت می کنند.
حبیب جان تبسم کرد گفت: باغبان باغچه را که دید یک گل دارد و زیبا و شیرین نیست طرز زیبا و شیرین ساختن باغچه را می داند از مختلف تخم های گل کاشتن می کند بعد از یک سال تخم گلها که گل کشید از گلهای بزرگ شده خود بخودی تخمها در او محوطه ریخته می شود و بر سال بعد لازم نیست که باغبان تخم های تازه بکارد او باغچه بعد از او هر سال گل می دهد.
زبیده تبسم کرد چیزی نگفت چند قدم جلو رفت حبیب جان از عقب وی آمده گیسوهای شیرین نگارش را بوی کرد و نازک گفت: شاعران قاعده شکن اند آنچه قوانین در جامعه است سرکش هستند چونکه روح این مردمان در اسارت توده هاست، زیرا برای خوش نگه کردن آنها رفتار دارند این روش این مردمان سبب شده که شعر و موسیقی تابع قوانین خاص نباشد بدین خاطر دروغگو نمایان می شوند.
زبیده چیزی نگفت بر زمین دید بعد روی را گشتاند پرسید: یا تو اینقدر به زیبایی من مبالغه می کنی دیگران بر تو چه بگویند دیوانه؟ عاشق؟ یا خیال پرست؟
حبیب جان آهسته خم شد با آهستگی سر را که بلند می کرد بوی نگار را در دماغ گرفت با تبسم گفت: اگر در این جهان از دست و زبان مردم در آسایش باشم، گیسوهای زیبای تو، لبان قرمیز مرجان تو و بوی نازنین تو خوبی های خیالات من را با من صحبت خواهند کرد، در این زمانیکه مروت گریخته وفا هم ناپدید است از دست پرگویی های خالی از هر چه، لاکن دبدبه ی دارد زینت زبان مردم شده. چنین گفت به چشمان نگار دید از دل ریخت
 
     مروت گریخت و ناپیدا شــــــــــــد وفا
     چـــــــــــــون گنج نایافت به مثل کیمیا
     مکان راســـــــــــــتی را خیانت گرفت
     دروغ کار خــــــــوب شد به جانها بلا
     صد بار واژگون گردید رسمهای خلق
     عالم بدســـــــــــــــــــــــــت خطا مبتلا
     هر کــی از زاویه اش بدنیا دیدن دارد
     این چنین فرهنگ شده هر کــــی آشنا
     عاقل و کـــــــــــم گپ را هرگز نبینی
     هـــــــــمه جا پرگپی هاست بجانها بلا
     هوشیار و دیوانه یک ساز مــــی زند
     کدامش کــــــــدامش است درکش مدوا
     کاشکــــــی به درد دنیا خاموشی شود
     عوض حــــــرف زیاد یک توده کیمیا
     او لحظه مــــــــــوهای تو سخن بزنند
     از طی دلــــــــــــــم به تو شود او دوا  
     قرمیز مــــــــــــــــــرجان تو تبسم کند
     ناگفته گفته گوید از دلــــــــــــــــم مرا
     این بوی جانان تو رقصش را کــــــند
     به مشامــــــــــــــــم برسد ز بویت دوا
     بدان که برای تو دل فریفته اســــــــت
     دل که مبتلا شــــــــــــده ببین که شیدا
 
     حبیب جان با خیالات غرق بود صدای از دور دو همراه حبیب جان را ترساند فوری حبیب جان را تکان دادند حبیب جان از خیالات به هوش آمد پرسید چه گپ است؟ همراه ها با صدای خفیف گفتند مثلیکه باز آمدند اما کسی نبود شمال در اطراف درختها دور خورده بود صدای عجیب کشیده بود دانستند که کسی نیست دو باره ساکن و در خیالات خود شدند تا تاریکی شب.
حبیب جان باز خواست کمی بخوابد باز خواب نگرفت به خود گفت: آیا از این سرنوشت پیش آمده بترسم؟
ترس هر لحظه کشتن نمی کند؟
بهتر آن نیست که یک دفعه بمیرم؟
نخیر پیش از مرگ از جور ترس بار بار نمیمیرم فقط یک بار طعم آن را میچشم. چونکه در ترسو باخت و برد وجود ندارد بنآ بهتر است که در راه برد رفت با متانت و شجاعت.
چیزی نداشته باشم چیزی برای از دست دادن دارم؟
جانکه مال خداست غیر از جان دیگر چه دارم که ببازم؟ برای باختن چیزی ندارم گفته باید حرکت کنم تا در مقصد برسم.
آیا زندگی من خوب است یا بد؟
یا بگویم عمومآ زندگی خوب است یا بد؟
یا که خوب بد گفته ما در اسارت ذهن خود بند هستیم که زندگی را از پنجره حقیقت های فقط ذهن خود دیدن داریم؟
اگر هر خوب یا بد را از زاویه حقیقت چند کس دیدن کنیم یعنی آزمایش کنیم همه یک جواب را داده می توانند؟
ای خدا تا کی اسیر چیرکنی های دروغ باشیم که ذهن ما دستور می دهد؟
خدایا من را سر گیج مساز که تصور کنم دنیا تنها در سر من دور می خورد!
اگر سرم را تاج دار بدانم لاکن خالی از هرچه سرم باشد تاجم با قیمتترین جواهرات مزین هم باشد چه منطق دارد؟ چنین گفت از دل به زبان ریخت
 
     تاج من در سر نیست در صدای قلـــب من
     جای الماس و زیور این ندای قــــــــلب من
     هر کی در سر و بدن در ظاهر دیدن دارد
     چه کـــــــنم درویش منم با سودای قلب من    
 
     در این دنیا شیطان برای رسیدن در هدف حتی بر کتاب آسمانی تکیه می کند.
شیطان که اخلاق ابلیس است چگونه او شیطان را بشناسیم که او جسم معین یکه، خارج از جسم انسان ندارد؟
آیا در دنیا هنری خلق شده است که از صورت، داخل را دیده، شیطان بودن و نبودن را تفکیک کنیم؟
آیا می دانیم که انسان کیست؟
خوش اندامی که جدا از هر جاندار باشد انسان است؟
یا گفتار خوش حتی از بین کتاب آسمانی داشته باشد؟
یا همان کسی است که با انجام داده ها می گوید شیطان را در وجودم نمی بینید، چونکه من قبل از آمدن تان مجادله کردم از وجود راندم؟
عقل من را غیر از خودم کی دزدیده می تواند؟
آیا ما همان جاندار نیستیم که بیشتر از دیگران خود بر خود ضرر می رسانیم؟
اندیشه‌ها، آرزوها و اشک‌ها و غیره و غیره زاده عشق اند و عشق است که ما را از دیگر جاندارها جدا ساخته است آیا ما عشق را آفریدیم یا عشق ما را آفرید؟
اگر عشق را ما آفریدیم چرا بسیاری کارهای ما خارج از عشق است؟
اگر عشق ما را آفریده چرا بر او عشق تسلیم نیستیم؟
آیا قلب همیشه بی تجربه نیست که عاشق شدم گفته خارج از منطق روان می گردد؟
عشق چنان کلیدی است که هر قلب را بدون منطق باز کرده می تواند.
اگر در عشق منطق باشد او عشق شده می تواند؟
این قلب من که بدون ادراک منطق به زبیده تسلیم شد خدایا شب هایم سرد شده یک پارچه از گرمی یار را خواهانی است گفته اشک را با سروده ریخت
 
     به شب های سردم دلم شکر مــــی خواهد
     آشفته می شه بر او از او خبر می خواهد
     از بســــکه از هجر او در شب های سرد
     به گریه دلـــــم شده با او بستر می خواهد
 
     آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همه‌ی انسانها برابرند. این جمله کوتاه زیبا را بسیاریها گفتند لاکن اگر که بعضی انسانها از برابر بودن، خود به بی برابری بروند و عوض سجده به عقل خود به عقل دیگران کنند آرزوها چه منطق دارد؟
آیا بهتر آن نسیت که ما به روی پای خود بمیریم تا جسورانه زندگی کنیم؟
هر انسان خود را بزرگ تصور دارد این غریزه به انسان داده شده است لاکن فکرها کوچک باشد تصور کردن چه ارزش دارد؟
اگر که به کارهای کوچک دست زنیم لیکن تصور بزرگ بودن در ذهن ما باشد آیا به معنی آن نیست که به کارهای بزرگ توانایی نداریم؟
کارهای بزرگ تنها با عشق ممکن شده می تواند و عشق است که او انسان را بزرگ ساخته می تواند دیگر هرچه یک حکایه!
عشق عشق را بار می آورد با عشق کارهای بزرگ جوانه می زند این برای همه یک منطق دارد.
حبیب جان چنین گفت از چشمان اشک ریخت چونکه پشت نگار دق شده بود از دل به زبان ریخت
 
     با من کنون از کران آســــــــمان سخن بزن
     ستاره هســــــــــتی بمن درخشان سخن بزن
     چشمانم خیره گــــــــــردد از درخش نور تو
     چو خورشید به زمینت خروشان سخن بزن
 
     حبیب جان که غرق دنیای خود بود هوا تاریک شده بود مجبور بودند در راه روان شوند که شده بودند.
بالاخره سفر راه شان در منطقه ی رسید تراکم نفس زیاد بود آنگاه درک کردند که در آبادی بزرگ هستند و احتمال دادند که شهر بزرگ نزدیک باشد. بازهم جسارت نکردند که با شتاب در بین خلق بروند. باز روزشان را بین جنگل هایکه در او موقعیت بود سپری کردند. اینها در مدت چند روز با آب و با بعضی گیاه ها گرسنگی شان را رفع ساختند لیکن از بدن کسل تا اندازه کم قوت شده بودند. زمانیکه هوا کمی روبه تاریکی رفت از جنگل بیرون شده بین خلق داخل شدند که مردم از شهر سوی منازل شان می رفتند. هوا نسبتآ تاریک بود به آسانی شناسایی شده نمی توانستند بازهم دقت را از دست ندادند لاکن با مشورت طوری رفتار می کردند گویا از جمع مردم منطقه باشند. از جنگل که برآمدند سوی خلق رفتند کوچه ها تبدیل به سرک عمومی شد مگر سرک پخته نبود لاکن رفت آمد وسایل زیاد بود.
از گوشه گوشه بر سوی رفتند که حدس زدند در او مسیر شهر باشد. حدس شان درست بود در شهر رسیدند و او شهر مانند دیگر شهرهای پاکستان در شروع شب پر تجمع بود و شهر بزرگ بود. اولین کاریکه کردند در یک مسجد رفتند تا از توالت رفع ضرورت نموده از آب مسجد دست روی را شسته بر چهره خود شکل تازه بدهند. حبیب جان در توالت مسجد مقدار چند صد دلار را از دلارهای پنهانی اش بیرون نموده در جیب گذاشت و همان مقدار را که به همراه هایش گفته بود که به یک شکل نزدش دارد آشکار می کرد تا رفیق هایش چیز دیگر تصور نکنند که چنین کرد. بعد که دست روی را تازه کردند از مسجد برآمدند و دلارها را به پول پاکستان بدل کردند و به مشورت هم در سلمانی رفتند تا چهره را رنگ منطقه بدهند.
در سلمانی موها را اصلاح ساخته در یک دکان لباس رفتند یک یک دست لباس جدید خریدند و در پاها پاپوش های جدید گرفتند که مدل های پسند منطقه بود. خلاصه در مدتی کوتاه با لباس های تازه هر کدام شان همرنگ او مردم شدند و بعد در رستوانت رفته غذا خوردند. از اینکه از باند در هراس بودند در تلاش شدند تا در شهر کراچی بروند و تا او لحظه نام او شهریکه آمده بودند نمی دانستند و از کس پرسان هم نمی کردند که مبادا زیر اشتباه قرار نگیرند. کراچی را برای این انتخاب کرده بودند شهر بزرگ تجارتی پاکستان بود و از هر شهر در او شهر ترانسپورتها در خدمت بود و در او شهر که می رفتند دیگر تشویش باند را از خود دور می کردند. او شب در منطقه یکه اتوبوسها در دیگر شهرها حرکت می کردند خواستند که بروند. بهترین شیوه پیدا کردن اتوبوسها از تکسی ها استفاده کردن بود که در یک تکسی نشسته به تکسی ران گفتند ما کراچی می رویم در اتوبوسها برسان. تکسی بعد از چند دقیقه ایشان را در ترمینال اتوبوس ها رساند به این گونه ترمینال را پیدا نموده در کراچی تکت اتوبوس را گرفته همان شب طرف کراچی حرکت کردند.
از اینکه در چند شب و روز نهایت ذله و با ذهن هراس افتیده در اضطراب بودند زمانیکه اتوبوس حرکت کرد در خواب سنگین رفتند و مسیر راه را تا نزدیکی های کراچی با استراحت گذاشتند. فقط در هنگام توقفها در رفع ضرورتها بیدار می شدند و دو باره خواب بالای شان سنگینی می کرد. خلاصه در شهر کراچی رسیدند. کراچی که شهر بزرگ بود هیچگونه معلومات در ارتباط شهر نداشتند. لیکن روحآ آرامتر بودند چونکه هراس کمتر شده بود.
در کراچی خاطر غذاخوری در یک رستوانت رفتند که به شانس شان مالک و کارگرهای آن از افغانستان از سمت قندوز بود که این مردم برای شان راهنمای می کرد. هر سه با مشوره تصمیم گرفتند تا در پاکستان از ماجرای سرگذشت شان به کسی چیزی نگویند مبدا به گوش باند نرود گفته بین شان عهد بستند. بهترین بهانه آن بود که بگویند از افغانستان خاطر رفتن به کشورهای اروپایی آمده اند. وقتی با همکاری و راهنمایی مالک رستورانت در منطقه ی روان شدند که در او منطقه تجمع افغانها بود و امکان پیدا کردن کار و جای بودباش بود، با گرفتن آدرس از مالک رستوانت تشکری نموده در او منطقه رفتند. افغانها را پیدا کردند که تعداد شان زیاد بود مثلیکه کدام شهر افغانستان باشد. منطقه پر از افغانها بود.
در یک چایخانه رفتند که تعداد از جوانان چای نوشیده صحبت داشتند با آنها همصحبت شده تقاضای همکاری کردند و در اثر پرسش های آنها بعضی شناساها را دانستند که در او محل بودباش داشتند.
همراه های حبیب جان به این گونه وطنداران شان را پیدا کردند و حبیب جان را هم گفتند با ایشان برود. حبیب جان چاره نداشت چونکه در پاکستان بیگانه بود با آنها رفت.
اینها مدتی چند روز چهاراطراف را بلد شدند و بعد همراه های حبیب جان در تقاضا کار شدند لیکن حبیب جان قصد رفتن افغانستان را داشت مگر از رمز خود سر نمی داد.
حبیب جان نیز به آنها گفت که با آنها در پاکستان می ماند لیکن وی پرگرام خود را داشت. برای کار یابی برای دیگران، بعضی افغانها به خود مسلک ساخته بودند تا برای تازه آمدگی ها در مقابل مزد کار پیدا کنند. برای حبیب جان شان نیز بر همین گونه کار پیدا شد مگر حبیب جان به بهانه مریضی در روز اول که همراه های وی در کار رفتند وی خود را در بستر انداخت. هرکس که در کار رفت وی از اتاق بیرون شده در ارتباط سفارت افغانستان معلومات جمع کرد و دانست که باید در اسلام آباد برود. از ترمینال تکت اتوبوس را گرفته در اتاق برگشت منتظر همراه ها شد وقتی آنها آمدند برای شان گفت که یک آشنا برادرش در اسلام آباد بوده از وی تقاضا کرد تا در اسلام آباد برود تا با فامیل ارتباط بگیرد. بر همین بهانه رضای دوستان خود را گرفته از آنها جدا شد. چونکه در نزد حبیب جان تقریبی 20000 دلار بود اگر افشا می شد احتمال داشت خود دوستانش بلای جانش می شدند.
هراس این نقطه بود که باید هر چه زودتر از همراه ها دور شود و هم علاقه داشت که با ثمرالدین ارتباط گرفته دو باره نزد زبیده در افغانستان برود.
لیکن خبرنداشت که زبیده زن ثمرالدین شده بود و در نزد فامیل و نزدیگان، وی کشته شده نمایان بود.
در ترمینال رفته سوی اسلام آباد حرکت کرد و در فردای بعد از چاشت در اسلام آباد رسید. شب را در پارکها گاه نشسته گه کمی خوابیده گاه حرکت کرده صبح کرد و از صبح دست روی را در یک مسجد تازه نموده نماز صبح را خوانده طعام صبحانه را خورده در تکسی سوار شد و راه سفارت افغانستان را گرفت. در سفارت که رسید تایم کار رسمی سفارت باز بود هر کی مصروف کار خود بود تقاضا کرد تا با سفیر ملاقات کند و به بسیار اصرار نزد سفیر رفت حکایه اش را مختصر گفت و خود را معرفی نموده نام ثمرالدین را یاد آور شد.
ثمرالدین شخص معروف شده بود زیرا، در یک کرسی بزرگ حزبی آورده شده بود از جمع رهبران حزب به شمار می رفت. بر این خاطر در سفارت هر کی وی را می شناخت. سفیر که نام ثمرالدین را شنید با حبیب جان معاشرت دیگر کرد.
سفیر با وزارت خارجه تماس گرفته از طریق وزارت خارجه برای ثمرالدین پیام نجات یافتن حبیب جان را گفت. این پیام ثمرالدین را تکان داد اول باور نکرد بعد که حکایه حبیب جان را از وزارت خارجه شنید دانست که وی زنده است در تفکر رفت و در شک قرار گرفت.
دقیقه ها ساعتها با چرت تفکر در دفتر با خود بود که هیچگونه ملاقات و کار را اجازت نمی داد. از احوال ثمرالدین قلم مخصوص و دیگر کارمندها به تشویش شدند گپ به یاورها و دریور رسید که دیری نگذشت احوال ثمرالدین در منزل رسید و در گوش مادر رسید. مادر تلفن به دفتر زد به قلم مخصوص گفت که ارتباط به ثمرالدین بدهد. زمانیکه مادر صدای فرزند را شنید خسته و گیره شده است از چه بودن احوال پرسید. ثمرالدین گفت منتظر باش در خانه می آیم از نزدیک معلومات میدهم. از دفتر بیرون شد در یاورش گفت که در وزارت خارجه می رویم لیکن در نیم راه پلان را تغییر داد گفت در منزل می رویم. در خانه آمد رنگ واژگون شده بود سراسیمه و در داخل تفکر بود.
مادر احوال فرزند را دیده چه بودن را شنید. در او اثنا زبیده و خانم بزرگ نیز در سالن آمدند تا چه بودن را بدانند. مادر چند بار تکرار کرد پرسید چه بودن را نمی گویی؟
ثمرالدین چه گفتن را نمی دانست به چرت بود و بی صدا!
لحظه ها هر کی به ثمرالدین دیدن کرد بعد با نرمی گفت چیز گپ نیست پدر یک دوستم فوت کرده است. به بهانه ی ثمرالدین هر کی به همدیگر دیدن کرد مادر دو باره پرسید: چه به این خبر ما را سراسیمه ساختی؟
ثمرالدین چیز نگفت از جا بلند شد که از منزل بیرون شود با استعاره چشم به مادر رمزی را فهماند تا بیرون بیاید. مادر از عقب ثمرالدین بیرون برآمد وقتی ثمرالدین دید خلوت است به مادر گفت: ولله امروز یک خبر از پاکستان من را شوک کرده است نمی دانم چگونه بگویم؟ مادر با اصرارها خواهش کرد زودتر بگوید. ثمرالدین خبر سفارت را گفت و از زنده بودن حبیب جان یاد آور شد. وقتی چنین گفت با این خبر مادر به زمین نشست در تفکر رفت خوشحال شود یا جگرخون؟
خوشحال شده نمی توانست از این سبب که بیشترین تلاش را انجام داده بود تا زبیده با ثمرالدین هم بستر شود. خفه شده نمی توانست چونکه حبیب جان فرزند او بود بدین خاطر بین رسوایی مانده بود که مانند ثمرالدین غیر از چرت زدن راه دیگر نداشت.
وقتی مادر در زمین نشست سربازان امنیتی ثمرالدین یک صندلی آوردند تا سر صندلی بنشیند و از ثمرالدین نیز پرسیدند که برایش صندلی بیارند یا نی، ثمرالدین با دست اشاره کرد لازم نیست. در پهلوی مادر سر توته سنگی که بود نشست به چشمان مادر دید. مادر پرسید: مطمئن هستی خودت با او گپ زدی؟ ثمرالدین سر را تکان داد علامت نی بود لیکن آهسته گفت سفارت دروغ نمی گوید حبیب جان اسیر کدام باند بوده از نزد باند فرار کرده. مادر و فرزند در تفکر رفته چه کردن شان را ندانستند بالاخره مادر گفت: بچیم او اگر بیاید مسئله زبیده چه می شود؟
ثمرالدین گفت: نمی دانم مادر.
مادر دو باره با تفکرها گفت: یگانه چاره، زبان را یکی می سازیم می گویم که زبیده نام خانوادگی ما را بد می کرد مجبور شدیم به این کار دست بزنیم، چونکه بعد از اسیر شدنت چشمانش در بیرون بود ترسیدیم که با کدام کس ارتباط نگیرد و سبب نام بدی نشود گفته ناچار به این کار دست زدیم.
می گویم، وی چنان آتش گرم داشت اگر این کار را نمی کردیم ما را رسوا می ساخت. مادر که خاطر نجات خود چنین می گفت ثمرالدین گفت: نمی دانم مادر باید گپ را چنان پخته کنیم حبیب جان نه بالای تو قهر شود و نه من را دشمن بگیرد. دلش از زبیده سرد شده دو باره هجرت را به پیش گرفته به کدام کشور برود که من همکار می شوم وی را بلکه در روسیه یا کدام کشور غربی روان کنم. مادر به منطق ثمرالدین گفت: یا کدام ضرر به زبیده برساند؟ بار دیگر ثمرالدین رشته سخن را گرفته گفت: نمی دانم باید که هر طرف مسئله را خوب سنجش کنیم.
بر همین گونه دقیقه ها گپ زدند بالاخره ثمرالدین گفت: در دفتر می روم خود تلفنی گپ می زنم تا یک بار بوی زبانش را بگیرم که چه تصمیم دارد. مادر پرسید: اگر بگوید که در پاکستان می مانم چه جواب میدهی؟
ثمرالدین جواب داد: ای کاش چنین شود بدون جنجال مسئله یک طرفه می شود.
ثمرالدین در دفتر رفته با سفیر تماس می گیرد سفیر با شیرین زبانی ها از حبیب جان یاد نموده خدمت سفارت را می گوید و فوری حبیب جان را خواسته به ثمرالدین می گوید حبیب جان در نزدم است منتظر است که صدای شما را بشنود.
گوشکی تلفن را حبیب جان گرفته سلام میدهد. در سلام حبیب جان ثمرالدین مکث نموده بی صدا می شود حبیب جان می پرسد صدایم را می شنوید؟
ثمرالدین گلواش را قوق قوق نموده می گوید بلی می شنوم از خوشحالی گپ زده نتوانستم می پرسد حالت چگونه است؟ حبیب جان می گوید فضل خدا خوب هستم زبیده چطور است؟
وقتی زبیده را می پرسد ثمرالدین می گوید چه زبیده می گویی باید اول مادرت را ینگه ات را اولادها را پرسان کنی. حبیب جان گوشکی تلفن را کمی از گوش دور نموده دو باره نزد گوش آورده می گوید بلی برادر همه شان را پرسان می کنم مادرم ینگه و اولادها جور هستند؟
ثمرالدین اطمینان می دهد که خوب هستند دو باره از زبیده سوال می کند. هر بار که زبیده را پرسان می کند صدای ثمرالدین تغییر پیدا می کند حبیب جان را تشویش می گیرد با تشویش با صدای لرزیده پرسان می کند نیکه کدام چیز شد؟ زبیده جور است؟
ثمرالدین مجبور میشه میگه او خوب است تو از خود گپ بزن مشکلات فراوان را دیدی انشاالله صحت تو که خوب است چه پلان داری؟
حبیب جان از صحت اطمینان داده می گوید مه منتظر هستم که هر چه زودتر در نزد شما بیایم مه پاسپورت ندارم چگونه در افغانستان بیایم؟
سفیر که در نزد حبیب جان بود پیش از اینکه ثمرالدین چیزی بگوید وی می گوید درد نخور هدایت دادم برای تو پاسپورت ترتیب شود و خروجی پاکستان را گرفته تو را در کابل روان می کنم.
حبیب جان به سوی سفیر دیده تشکری می کند و به ثمرالدین می گوید سفیر صاحب پاسپورت من را ترتیب میدهند به زودی نزد شما می آیم. می پرسد ولایت چطور است خویش قوم همه جور هستند؟ ثمرالدین می گوید همه خوب هستند مه در ولایت نیستم مه در کابل هستم خانواده در کابل هستند.
ثمرالدین پرسان می کند چیزی پول روان کنم؟
حبیب جان جواب می دهد نی برادر به پول ضرورت ندارم هر چه زوتر نزد شما بیایم میشه. بر همین گونه صحبت نموده گوشکی را به سفیر میدهد سفیر به ثمرالدین اطمینان می دهد که به زودترین فرصت حبیب جان را به کابل پرواز می دهد. ثمرالدین از سفیر تشکری نموده برایش می گوید هر کار خدمت در کمیته مرکزی حزب داشته باشید در خدمت استم.
بر همین گونه صحبتها ختم شد و به هدایت سفیر پاسپورت حبیب جان ترتیب گردید و برای خروجی در وزارت خارجه پاکستان روان شد.
شب را حبیب جان در سفارت سپری کرد در فردای آن شب پاسپورت از وزارت خارجه آمد که اسناد تکمیل بود با خریدن تکت هواپیما در کابل پرواز می کرد. تکت هواپیما گرفته شد در فردای آن روز از صبح وقت با همکاری سفیر در میدان هوایی اسلام آباد رفت و منتظر پرواز هواپیما شد. حبیب جان که با هیجان در میدان هوایی بود و با خود مقدار زیاد سوغات از اسلام آباد گرفته بود دل سوی نگار بود که عجیب یک خوشی داشت. وی که با هیجان زیاد در تلاش رسیدن نزد زبیده بود زبیده هنوز از حبیب جان خبر نداشت، وی غرق زندگی خود بود که خود را بین زندان می دید.
وی دو فرزند داشت یکی از حبیب جان بود دیگرش از ثمرالدین بود و سومی در راه بود. یعنی از دو برادر دو فرزند نزد چشم خلق داشت و یکی هم در شکم که این فرهنگ یکی از سنت های قدیمی ملت افغانستان است.
عجیب!
وی در ظاهر زندگی پرجلال و با اعتبار داشت لاکن از طی دل خسته پژمرده با اضطراب بود. چونکه روح، وی را راحتی نمی داد مثلیکه از هر پیشآمد حبیب جان خبر داشت می خواست زبیده را با خبر بسازد لاکن زبیده او احوال روح را ادراک نداشت.
ثمرالدین و مادر ثمرالدین که از زنده بودن حبیب جان خبر شده بودند بعد از صحبت با حبیب جان مطمئن شدند که وی زنده است. در حقیقت این هر دو در نزد وجدان شان مرده بودند به مانند ماهی که از آب کشیده شود، دل ناآرام داشتند و عقل شان درست کار نمی کرد و پریشان و سراسیمه بودند مگر چاره نداشتند.
برای نجات آبرو بار دیگر به خیانت دست می زدند و پلان شیطانی تازه می گرفتند و اخلاق ابلیس یعنی شیطان را تظاهر می دادند. 
زن بزرگ ثمرالدین سخت از دل در ثمرالدین عقده دار بود یگانه کسی که شاد می شد وی بود، مگر تا آمدن حبیب جان وی نیز بی خبر می شد.
ثمرالدین با مشورت مادر پلانی ترتیب داد باید از میدان هوایی، حبیب جان را بگیرند و در یک منزل دیگر در کارته سه ببرند و در آنجا مادر و ثمرالدین، شیطان زبان شان را فعال بسازند تا حبیب جان را وادار کنند که در این کار یگانه خطاکار زبیده است که زیر تاثیر شهوت مجبور ساخت تا ثمرالدین فداکاری نموده برای نام نیکی حبیب جان و خانواده، وی را در نکاح اش بگیرد. از اینکه در ذهن همه مردم، حبیب جان کشته شده نمایان بود دیگر چاره نداشتند باید زبیده را در نکاح ثمرالدین می گرفتند چونکه اخلاق و دین چنین دستور داشت، اینگونه تصمیم گرفتند.
آری چنین دروغ را ترتیب دادند تا در جان حبیب جان بزنند. برای تغییر ذهن حبیب جان به نفع شان، بر دیگران ضرورت داشتند تا همکار شوند. بر این مقصد ثمرالدین به دو دوست خود که برای شان خدمت کرده بود پیام رساند تا از ولایت نزدش بیایند و تا در حل این رسوایی همکار شوند. این دو شخص شیطان های ثمرالدین می شدند و با نام گرفتن اسم خداوند تا اخیر دروغ می گفتند.
با آمدن آن دو دوست خانه در کاریه سه تنظیم شد شیطانها پلان فعالیت را تمرین کردند تا خوب رل بازی کنند.
هر چه تنظیم شد و در میدان هوایی کابل منتظر آمدن حبیب جان شدند. در میدان هوایی مادر و ثمرالدین و دو شیطان دیگر بود که در انتظار حبیب جان بودند.
هواپیما از اسلام آباد سوی کابل پرواز کرد و نزدیکی چاشت در هوای گرم کابل در زمین نشست. هواپیما که از اسلام آباد پرواز کرد حبیب جان به هیجان عجیب افتیده بود بسیار زیاد خوشحال بود چونکه عزیزانش را می دید. با هیجان خوشی در چرت رفت و به خود گفت: همان گونه که عشق بدون احترام ثبات ندارد یا احترامیکه بین ش عشق نباشد روح هیجان کننده دارد؟
بزرگترین شادمانی آیا آن نیست وقتی کسی را با محبت در آغوش بگیری تصور کنی که دنیا را در آغوش گرفتی؟
اگر که خواهانی زندگی سالم باشیم آیا معجزه ی عشق را درک نکنیم؟
جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست لاکن آیا او عشق نیست که فکرها را وسعت می بخشد؟
چه اندازه ما خود را می شناسیم؟
چه اندازه خود را هدایت داده می توانیم؟
اگر که خالی از عشق در تلاش هدایت خود باشیم آیا می توانیم دیگران را حتی به اندازه هدایت خود هدایت بدهیم در فضا خشک بدون عشق؟
 
     عشق تکوین نمی شود او مـــی پرورد
     مانند بهار خوش نشه مـــــــــــــــی آرد
     هســتی دست را که عمر با عمر بیارد
     اگر ابرش از عشق است یکدم می بارد
 قسمت 9
     آیا عشق فهمیده می شود؟ یا که قبل از فهمیدن عاشق شد؟
کسی در تلاش فهمیدن عشق باشد زمانش را به هدر می دهد. بدین خاطر عاقلان مردمان عاشق اند لاکن دیگران ادعا دارند که عشق را می شناسند.
آیا می دانیم چرا پرنده داخل قفس آواز می خواند؟
یا انسانیکه عمرقید زندانی است برای زنده ماندن تلاش می کند؟ یک امید برای فراهم شدن عشق یکه در ذهن، خاطر آزادی دارد به متانت می برد، پس عشق آنقدر غریزه پیچیده است باید بدون فهمیدن دایم عاشق بود.
آنچه یکه ما در جامعه یی انسانی می بینیم مردم بین شان فاصله ایجاد می کنند در حالیکه کمی نزدیک بودن شان، معجزه عشق شان برای شان سعادت را بخشیده می تواند.
اگر بخواهیم جسم انسانها از هر نو بند آزاد باشد باید ذهن آنها را آزاد کرد.
آزادی ذهن به مراتب ساده تر از آزادی جسم است اگر که در او جامعه روشفکر باشد.
روشنفکر با خواندن کتاب های زیاد تولد نمی شود برای او عشق لازم است تا دردهای سرجمع شده ی جامعه که هر کدامش بلکه روزی از خواست های روشنفکری بود امروز رنگ تبدیل کرده، سراز نو تداوی گردد.
من عاشقم نمی دانم که مفهوم عشق چیست؟
چونکه بدرکش ضرورت ندارم آنچه ضرورت دارم با عاشق بودنم میسر می گردد. چنین گفت چهره ی نگار را به چشمان تظاهر داد و از دل به زبان ریخت   
 
     تازه نگاهــــــی تو با آغوش باز
     تجربه کــــــــنم از تو با نظر آز
     دریچه ی لبانت او جان می دهد  
     نفس بگیرم از او وای لـب طناز
 
     کلماتیکه از دل می برآید، با زبان، درست ریخته نمی شود تنها چشمان اند که بیان می سازند.
چونکه دل را نمی توان با زور عاشق ساخت. اگر که دل حریت خود را داشته باشد آنچه بریزد زبان به تنهایی توان بدوش کشیدن را ندارد، او وقت چشمان با ژرف خود می فهماند.
عدالتی که عشق در دنبال دارد چشم پوشی از کوتاه یی های معشوقه است.
عشق مانند آتش ذغال به تازه شدن تمایل دارد اگر که کمی به او تسلیم شده بتوانیم.
عشق چنان زیبایی دارد وقتی کسی را دوست می داری تو به یادش باشی دیگر اهمیت ندارد که تمام دنیا تو را فراموش کرده باشد. چونکه به هر دیدنت در بتن تو گل زاده می شود. حبیب جان چنین گفت بر سیما زیبای نگار در عالم خیال از دل به زبان ریخت
 
     هر وقت که ببینم در وجودم گل زاده می شود
     جانم به لرزه شده به عرق افتاده مـــــــی شود
     آن خــــــــــــــــوش لبانت چو گل که تبسم کند
     از بسکه مست مــــــی شوم حالم باده می شود
 
     حبیب جان با چنین پسیکولوژی روانه وطن بود تا باقی عمر خود را به عشق تسلیم کند. مگر بی خبر بود تقدیرسازها در بخت وی سیاه یی را نوشته بودند.
هواپیما که در زمین نشست ثمرالدین در حویلی میدان هوایی رفت تا در نزد هواپیما از برادر استقبال کند. از اینکه وی مرد قدرتدار بود چند تن از کارمندهای بلند رتبه میدان هوایی با وی نزد هواپیما رفتند. زمانیکه هواپیما دروازه های خود را باز کرد نظر بر هدایت بر هواپیما، اول حبیب جان را از هواپیما با پذیرایی عالی مثلیکه کدام دیپلمات بزرگ باشد با حرمت و احترام برایش بفرماید گفتند تا پایان شود.
حبیب جان در بیرون هئیتی را دید با ثمرالدین در پذیرایی بودند و زمانیکه از زینه های هواپیما پایان شد ثمرالدین دسته گل گردن را در گردن حبیب جان انداخته در بغل گرفت و با حرارت گرم حسرت سال های دوری را نشان داد که همه رل بود برای تغییر ذهن حبیب جان خاطر زبیده، پذیرایی کرد و به حاضرین معرفی نمود.
حبیب جان را تک تک کسایکه با ثمرالدین بودند در بغل گرفته خوش آمدید گفتند و ثمرالدین به سمتی حبیب جان را برد که کمی دورتر از هواپیما، مادر و دو کس از دوستان منطقه منتظر بودند.
مادر با دیدن فرزند اشک چشمان را ریخت چنان به شدت گریان نموده در بغل گرفت مثلیکه شیطان از وجودش دور شده تبدیل به فرشته شده باشد. این رفتار مادر در حقیقت بی چاره گی را هویدا می ساخت. چونکه از یک طرف حس مادری غلبه داشت از جانب دیگر کاررسوایی وی، او را نزد وجدان شرمنده کرده بود بلکه مرگ آرزو داشت لیکن چاره نداشت مثلیکه روح و عقل رفته باشد تنها جسم خاطر رل بازی کردن هدایت شیطان را بازی کند.
از تپیدن و گریان مادر، حبیب جان با تکرارها می گفت آمدم زنده هستم. آری حبیب جان این همه پذیرایی گرم را صمیمی می دید لیکن از حس داخل این شیطانها خبر نبود.
بعد از مادر نوبت بر دو شیطان دیگر رسید مثل یکه با رفتن حبیب جان جهنم شده بود با آمدن حبیب جان در سرشان جنت باز شده باشد چنین نقش بازی داشتند. چنان با گرمی در بغل گرفته رل بازی کردند حبیب جان همه درد دوره اسارت را از یاد برد مگر از پلان خائنها خبر نبود او مسکین حبیب جان!
وقتی کمی همه آرام شدند دست مادر را گرفت گفت بگو مادر زبیده من چه حال دارد؟
مادر دست فرزند را رها کرد کمی رویش را دور داد در زمین دید. در این اثنا از رفیق های برادرش یکی دست حبیب جان را گرفت گفت خوب است معلول نشو برویم در منزل هر چه خوب می شود.
همه در اتومبیلها نشستند حبیب جان از رفتار مادر در تفکر رفت معنی این رفتار را ندانست و در چرت رفته بار دیگر پرسان کرد. در پرسان دومی ثمرالدین گپ را در دیگر استقامت کشیده از برخورد باند سوالها داد. اینبار حبیب جان بیشتر در اضطراب شد پرسید نی که زبیده را کدام چیز شد شما از من پنهان می کنید چه شد؟
از رفیق های برادر رشته سخن را گرفته گفت در منزل برسیم هر چه را می گویم وی جور است تشویش مکن.
حبیب جان سکوت کرد در او اثنا همه خاموش شدند با او خاموشی در کارته سه رسیدند و در منزل داخل شدند. در منزل که داخل شدند حبیب جان را کسی پذیرایی نکرد چونکه کسی نبود خاطر تنظیم پلان، او خانه کرایی گرفته شده بود. حبیب جان با حیرتها داخل سالن شد پرسید کسی نیست؟
دیگران در کجاهستند؟
در سوال های حبیب جان آنقدر بیچاره می شدند به رنگ رخ همدیگر می دیدند و به گونه جواب نیمه داده بیشتر وی را به حیرت و در اضطراب می انداختند. در سالن که داخل شدند هر کدام شان از دوره اسارت سوالها می داد هدف شان ساکن ساختن حبیب جان بود لیکن وی ناآرام بود.
روح، وی را زیر فشار می آورد تا رمز را بداند لیکن چنان راز وجود داشت نه مادر نه ثمرالدین و نه آن دو نفر شیوه گفتن او راز را نمی دانستند بر این خاطر تلاش می کردند تا ذهن حبیب جان را با سوالها سکونت بدهند.
هرچند تلاش کردند تلاش شان بی فایده گردید زیرا حبیب جان در سوالها، جواب ضرورت داشت بالاخره آن دو دوست، به سیما ثمرالدین دیده استعاره کردند که ریشه سخن را بر سوال های حبیب جان ببرند. مگر چندان آسان نبود ولاکن قبل از آمدن حبیب جان یک متن ترتیب شده بود هر کی مطابق او متن سخن می زد.
بر چشمان مادر ثمرالدین دیدند مادر ثمرالدین از چشمان که اشک می ریخت، زبان را لرزانده گفت: واقعیتها را بگوید. از چشمان مادر اشک می ریخت زبان هم در لرزه بود دلیل آن، آیا ندامت بود نزد وجدان؟
یا از عکسالعمل حبیب جان هراس داشتند که تا در عکسالعمل حبیب جان رسوا نشوند؟
حبیب جان با دقت بر چشمان دو دوست ثمرالدین دیدن کرد که گاه به چشم یکی گه به چشم دیگر می دید مگر از زبان آنها سخنی بیرون نمی شد. چونکه کلمه که در شروع سخن زدن استفاده کنند در حافظه نمی آمد. زیرا، هر دو شان دروغ بودن گفتارشان را می دانستند براین خاطر زیر وجدان افتیده بودند لاکن مجبور بودند رل بازی کنند.
چونکه ثمرالدین بر هر دوشان ضرورت داشت و ثمرالدین برای شان شخص لازمی بود. یعنی منافع دو طرف وجود داشت بنآ رل شیطان را بازی می کردند.
حبیب جان دلتنگ شد با صدای غرش خود گفت: چه چیزها شده که جسارت سخن زدن را از شما گرفته؟
به سخنان حبیب جان هر دو دوست ثمرالدین آه کشیدند در دو طرف حبیب جان نشستند و یک یک دست شان را سر شانه حبیب جان گذاشته گفتند: چیزی را که می گویم باید بدون احساسات با آرامیش گوش کنی تا ما بتوانیم برای تو جریان حقیقت های وقوع شده را بیان کنیم.
حبیب جان بیشتر در حیرت افتیده سراسیمه شد لیکن سکونت خود را اختیار نموده به سخنان شان گوش داد. ریشته سخن را یکی شروع کرد دومی باتاییدها همکار شده ادامه داد که یک نو پلان بود مطابق او پلان حکایه آغاز گردید.
حکایه را از روز اسارت آغاز کردند جز جز ذره ذره هر حادثه را با دهها داستان دیگر ترتیب داده برای پلان ادامه دادند. در بین سخنان گاه دل حبیب جان تنگ شده می گفت برای من از زبیده سخن بزنید خوب هرچه شد گذشت چه فایده دارد شما بگوید زبیده در کجاست؟
بالاخره دقیقه ها به ساعت تبدیل شد نوبت رسید در او نقطه از حکایه که حبیب جان و دیگر اسیرها کشته شده به گوش هر کی رسیده بود. این قسمت افسانه ی شان را چنان با حسیات دل شکستگی بیان می کردند دل هر انسان را به گریان می آوردند و بر همین گونه مراسم فاتحه خوانی و دیگر مراسمها را گفته می گویند بعد از اینکه زبیده مطمئن شد تو کشته شدی وی پلان گرفت که برای خود شوهر دیگر پیدا کند!
چنین گفتند حبیب جان از جا پرید گفت: دروغ می گوید.
حبیب جان را دو باره ساکن ساختند داستان ادامه یافت گفتند: بر این مقصد در منزل پدرش رفت. دوباره حبیب جان در گریان شد و گفت: باور ندارم زبیده تا این اندازه بی رحم شده نمی تواند که من را به این قدر زمان کوتاه فراموش کند. هر چه زوتر من را نزد زبیده ببرید یا بگوید در کجاست خود من رفته از زبیده پرسان کنم.
حبیب جان را بار دیگر به مشکل آرام ساختند تا ادامه داستان را بشنود. در این اثنا مادر حبیب جان چنان چهره تراژدی را به خود گرفت اگر کسی می دید تصور داشت از دلسوزی برای حبیب جان چنین شده است در حالیکه هر لحظه به دل می گفت خدایا از این خجالت من را نجات بده!
قصه را که دو باره آغاز کردند گفتند: حبیب جان! در چنین حالت زبیده، مادرت و برادرت ثمرالدین خان چه باید می کردند؟
آیا زبیده را اجازت می دادند تا زن کسی دیگر می شد؟
اگر اجازت می دادند چه آبرو در فامیل شما باقی می ماند؟ باید بدانی زبیده ناموس شما بود سبب اینکه خانم تو بود باید از خانه تو بیرون نمی شد. بر این خاطر بزرگ های قوم نزد ثمرالدین خان آمدند و بر ثمرالدین خان گفتند از اینکه برادرت شهید شده است خانم برادرت در دین اسلام تنها برای تو روا شده می تواند تا تو در نکاح ات بگیری.
وقتی چنین گفتند حبیب جان از خشم از جا پرید فریاد زد گفت: دروغ می گوید زبیده زن پست نبود شما عقل تان را خوردید چه گفتن تان را نمی دانید.
چرا زبیده ی من را تا این اندازه نام بد می سازید؟
طرف برادر رفت ثمرالدین سر به پایان در صندلی نشسته بود خم شد دست را بر زنخ برادر گرفت گفت: نگو که زبیده در نکاح تو درآمده اگر چنین کرده باشی با کدام روی به روی من می بینی؟
تو نبودی که برای زبیده خود را برادر می گفتی؟
تو نبودی که سعادت ما را می خواستی؟
وقتی سوال هایش را ادامه داد مادر خود را در بی هوشی زد مثلیکه در حقیقت از خود رفته باشد لاکن پلان بود. فوری دو دوست ثمرالدین مادر حبیب جان را بلند کردند ثمرالدین سوی مادر دید بی صدا بود خود را ساکن گرفت.
حبیب جان لحظه ی آرام شد وقتی مادر تکان خورد کمی آب نوشید نزد مادر رفت که در او اثنا از چشمان حبیب جان اشک قطره وار در زمین می ریخت زانو زد گفت: تو چرا اجازت دادی چنین کار شود؟
مادر گریان می کرد از دو دوست یکی حبیب جان را بلند کرد گفت: ببین برادر! من که برادر می گویم در حقیقت تو را برادر می دانم، ببین ما از خانواده شما نیستیم مگر به مثابه دوست، حقیقتها را می گویم. در او اوضاع که زبیده بی بند بار شده بود و بزرگان ثمرالدین خان را زیر فشار گرفته بودند اگر چنین فداکاری نمی کرد بگو برادر چه می کرد؟
تو اگر می بودی ثمرالدین خان اسیر شده آوازه کشته شدنش می آمد آیا ناموس ات را در دست دیگران تسلیم می دادی؟ وقتی چنین گفت حبیب جان باز چیغ زد گفت: آیا راه حل زن برادر را در نکاح گرفتن است؟
اگر که زبیده تا این اندازه رسوا شده بود چرا تیرباران نکردید؟
چرا در خانه زندانی نساختید؟
لیکن من می دانم، زبیده را خوب می شناسم او هرگز به مثل گفته های تان عمل نمی کند.
او زن با اوقار است.
او زن با آبرو است.
او زن با غیرت است.
او را شما مجبور کردید تا در نکاح این بی غیرت درآید. حال همه تان گناه را در دوش او معصومه می اندازید از خدا هراس ندارید؟
حبیب جان ساکن نبود مثلیکه شیر غریده باشد، پیشروی چشمانش جهنم آمده بود.
دیوانه شده بود او مسکین.
به هر کی حقارت داده فریاد می زد او بیچاره.
دوامدار می گفت: شما خطاکارهاهستید زبیده من چنین انسان نبود بالای وی چه روز خراب را آوردید آیا وجدان دارید؟
همه خاموش بودند چونکه دیگر چاره نداشتند می گذاشتند تا حبیب جان کوفت دل را بتکاند.
ثمرالدین در زمین می دید مادر گریان می کرد دو دوست با سکونت نشسته بودند. حبیب جان تا که توانست فریاد زد گریان کرد خود را این سو آن سو زده از بخت شکایت کرد بالاخره از سالن برآمد گفت که اگر شما در کجا بودن زبیده را نگوید من خود پیدا می کنم. وقتی چنین گفت با اشارت ثمرالدین دو دوست وی از عقب حبیب جان برآمدند در صحن حویلی عذر را پیشه کرده خواهش کردند که در گپ های شان گوش بدهد. این کار با جنجال حل فصل نمی شود بگذارد که با تفکر در یک نتیجه برسند و با تکرارها وعده می دادند حتمی نزد زبیده می برند.
حبیب جان راه گم بود زمین سخت آسمان بلند بود. دلش چنان در طغیان بود هرگز کسی خاموش کرده نمی توانست مگر چه کردن خود را هم نمی دانست. هر چند با نرمی، دیگران گپ می زدند وی مانند شیر غریدن داشت. بالاخره یکی از دوستان ثمرالدین گفت: برادر حال زبیده زن ثمرالدین شده اگر این حقیقت را در نظر نگرفته عمل کنی بین دو برادر دشمنی رخ می دهد. در حالیکه ثمرالدین کدام گناه ندارد وی خاطر تو بر ناموس تو صاحب برآمد.
این گپ وی را بیشتر در عصبانیت آورد با گریه و خنده پرسید: تو چه می گویی از کدام برادری گپ می زنی؟
آیا او رذیل لیاقت برادر بودن را دارد؟
اگر او برادر می بود اگر که زبیده از اخلاق برآمده بود امروز بر من مزار زبیده را نشان می داد، نه اینکه در چشمان من دیده زن من را زن خود می گفت!
شما همه تان وجدان و عقل تان را خورده هستید که بی منطق گپ می زنید. وقتی چنین گفت ثمرالدین که از سالن برآمده بود گفت: راست می گویی من برادری کرده نتوانستم عوض زنده بودن زبیده باید مزارش را نشان می دادم لیکن در خطای من بگو چه کنم خود را؟
اگر که می گویی خودکشی کن، باور کن همین لحظه خود را می کشم، چونکه نزد تو بسیار خجالت زده هستم ای کاش فرهنگ جامعه، من را مجبور نمی کرد در چنین خجالت گرفتار نمی شدم.
بلی من لیاقت برادری تو را ندارم.
من انسان رذیل هستم.
ثمرالدین که آدم دیپلمات بود می دانست چگونه سخن بزند بدین خاطر کم گپ می زد و اما پخته گپ می زد.
از یک طرف حبیب جان در گفتار دو دوست ثمرالدین عصبانی بود از جانب دیگر در ذهن حبیب جان چنان نقطه مهم مسئله را انداخته بودند او نقطه حبیب جان را نهایت بی چاره ساخته بود و در او اثنا سخنان ثمرالدین، وی را تکان داده بود و در زیر محکمه وجدان آورده بود مگر همه این سخنان پارچه از پلان بود که تنظیم بود. از این سبب که زبیده هیچگاه تقاضا شوهر جدید را نداشت هیچ زمان آرزوی جدا بودن از عشق حبیب جان را نکرده بود. هیچ وقت خواستار نبود که زن ثمرالدین و یا زن دیگر کس شود و لیکن فرهنگ جامعه یک بهانه بود اصل شیطان ثمرالدین بود که ثمرالدین را از درون به یک ابلیس تبدیل کرده بود و مادرش را همکار ابلیس ساخته بود و او دو دوست از نفرهای ابلیس بودند که از امکانات و قدرت سیاسی ثمرالدین استفاده می کردند.
در او اثنا که در کارته سه این تیاتر در نمایش بود زبیده خبر نداشت که حبیب جانش در کابل رسیده است. وی مانند هر روز از دل شکسته، در چشمان چهره حبیب جانش، با دو اولادیکه یکی از حبیب جان، دیگرش از ثمرالدین بود به گونه ی زندگی داشت از ظاهر مجلل نمایان بود مگر از درون یک زندانخانه!
بعد از سخنان ثمرالدین حبیب جان را تفکر گرفت کمی ساکن شد سرش دور خورد در زیر درخت نشست با گریان سر را سر زانو گرفت غرق تفکر شد.
در او هنگام مادر از سالن برآمده بود دید که حبیب جان آرام است به سوی ثمرالدین دید ثمرالدین با چشم اشاره کرد که معنی آن را داشت کار جور است.
حبیب جان دقیقه ها در زیر درخت با گریان نشست دو دوست ثمرالدین با ثمرالدین و مادر نیز بی صدا شده نشستند همی شان سکوت داشتند حبیب جان با گریانش نشسته بود.
حبیب جان چرت می زد عقلش بی حرکت شده بود هیچ تصمیم گرفته نمی توانست.
در حقیقت حالتی آمده بود بالای انسان های افغانستان، بلکه بین دهها میلیون یک در دنیا باشد چنان حادثه های عجیب و غریب!
اما در افغانستان چنین تراژدیها زندگی ملت شده بود. از این خاطر که همه بنیاد معنوی ملت و ملک از هم پاشیده شده بود و ویران بود که انسانها بر همان استقامت تکامل دیده بودند.
اگر حادثه های افغانستان را کسی قبل از کودتاه نظامی مارکسیستها بر ملت افغانستان یادآور می شد هرگز کسی باور نمی کرد. لیکن هزار یک حادثه که در عقل شیطان نمی آمد با مارکسیستها در سرزمین افغانستان ریخته شد. سوال این است آیا مارکسیست های خلقی و پرچمی تا این اندازه روح ابلیسی داشتند؟
از تجربه ام می گویم، هرگز این مردم تا این اندازه انسان های خراب نبودند بر عکس انسان های زحمتکش از پایانی جامعه بودند که مجادله شان خاطر یک جامعه انسانی بود.
این مردم یک اتوپیا داشتند که در او خیال، ترقی و شگوفانی افغانستان را می دیدند و با واقعیت بر او اندیشه بودند و مجادله می کردند.
پس چرا خرابی شد؟
برای جواب این چرا ما باید قاعده های طبیعت را مطالعه کنیم و قوانین یکه خداوند به طبیعت گذاشته یا بگویم طبیعت به دنیا گذاشته مطالعه کنیم.
قوانین طبیعت یا بگویم قوانین دنیا دو نوع هستند یک بخش آن توسط انسان گذاشته می شود و لاکن در بخش بزرگ آن انسان عاجز است یعنی رل ندارد. چونکه خداوند یا طبیعت او قوانین را گذاشته است که انسان در او قوانین اسیر افتیده می باشد که جز تسلیمی دیگر چاره ندارد.
قوانین طبیعت را از کجا ادراک کرده می توانیم؟
اگر زندگی وحشی را که مداخله انسان نباشد دیدن کنیم در او زندگی خونریزی، ظلم وجود دارد که قوی ضعیف را از بین می برد. این قاعده، سبب شده مجادله و تلاش باشد. مجادله و تلاش سبب تکامل شده است. بنآ صلح و سعادت هرگز از قاعده های خدا دادی یا قاعده های طبیعت نیست. برعکس جنگ و خونریزی و فشار و غیره اخلاق تند از جمع قاعده های دنیاست که تکامل وجود دارد.
اگر صلح، سعادت، برادری و برابری از امتیازهای خدادادی یا طبیعت دادی می شد امروز این دنیا وجود نداشت و زیست ممکن نبود.
انسان را که از دیگر جاندار جدا می سازد همان روح است که خداوند در چوکات امتیاز برای انسان داده است.
یا بگویم همان اخلاق است که طبیعت تنها برای انسان ارزانی کرده است تا در بین دنیای وحشی، صلح و سعادت و برادری و برابری را اختراع کند و تکوین کند و بر نسل های آینده تحفه بدهد.
اگر انسان این باریکی ظریف را نداند عملکردش با گفتارش تفاوت می کند. برای دانستن لازم است باید اهمیت آن را درک کند و خود را تابع به آن بسازد.
خلقی ها و پرچمی های مارکسیست در تلاش زندگی مرفع بودند و او سعادت را بر خلق افغانستان آرزو داشتند. اما از اینکه در شناخت طبیعت و قاعده های دنیایی جاهل مانده بودند گفتارشان و عمکردشان از هم تفاوت داشت.
این مردمان می خواستند سعادت اتوپیای شان را با زور و قوت عملی کنند. این فرهنگ یا اخلاق سبب شده بود عقل شان را بالاتر از عقل جامعه ببینند و تصور داشتند اگر اتوپیای اخلاق شان عمل شود برای ملت سعادت را بار می آورد.
این ذهنیت خطا، آنها را بیشتر در خطاکردن سوق داده بود و از اینکه بدون ریا در تلاش عمل کردن اندیشه های شان بودند و او اندیشه ها را سعادت ملت می دانستند هرگز در عقب دیده نتوانستند تا ادراک خطا می کردند.
این مردمان دایم بر سوی همان اتوپیا رفتند جز خیال هرگز بر قاعده های طبیعت دنیا سازش نداشت. این تراژدی سبب شده بود در افغانستان داشته های معنوی ملت از بنیاد ویران شود که شده بود و یکی از قربانها در ویرانی، حبیب جان بود و دیگرش نگار حبیب جان زبیده بود.
او روز جهنم بود بالای حبیب جان و ثمرالدین و مادرش و سخت در هراس بودند مبادا یک شرمندگی را حبیب جان به میان ناندازد گفته.
حبیب جان راه گم شده بود هیچگونه راه وجود نداشت نه از زبیده اش دل کنده می توانست و نه ثمرالدین را بخشیده می توانست. کار حبیب جان نهایت مشکل بود که تصمیم گرفته نمی توانست.
هوا روبه تاریک شدن شد حبیب جان سر را بلند کرد پرسید:بگوید من از این بعد چه کنم؟
آیا دو باره ترک وطن کنم؟
اگر ترک وطن کنم چگونه به خیانت زبیده زنده باشم؟
اگر گفتار شما را قبول نموده زبیده را خائن و سرسری بدانم آیا حق ندارم در چشمان وی دیده سبب این خیانت را بپرسم؟ بگوید چه راه وجود دارد؟
یا که برای آبروی ثمرالدین خان قدرتدار، بی صدا دو باره ترک وطن کنم؟
اگر آری می گوید بگوید ثمرالدین این امتیاز را از کجا بدست آورد؟
آیا هر قدرتدار و هر امکاندار حق مالک شدن هر امتیاز را دارد؟
همه بر سوال های حبیب جان بی صدا بودند چونکه جواب نداشتند لاکن خلقی ها و پرچمی ها که از پایانی جامعه بودند و خویشتن را مظلوم می دیدند زمانیکه در سر اقتدار آمدند چه اندازه که حاکمان را زیر انتقاد گرفته بودند و ظالم و استثمارگر می دانستند دهها برابر ظالمتر و استثمارتر شده بودند و بر همان سویه رادیکال به فکرهای شان بودند.
همین خلقی ها و پرچمی ها بودند که سبب پیدا شدن دهها گروه رادیکال شدند.
اخلاق و فرهنگ خودخواهی مارکسیستها سبب شد، ملت و افغانستان بین مجادله رادیکال های تندرفتار فرم پارچه می شد که شد.
حبیب جان وزبیده از قربان های روزهای اول اقتدار این ظالمها بودند. مگر همین روش را نیز جز اخلاق نیکو می دانستند زیرا، پرچمی ها و خلقی ها هرگز بر عملکردهای شان لباس خطا را بپوشاندند. دایم این مردمان هر عملکرد را حتی که ملک را ویران هم کرده باشد کار معقول و یک عمل نیک دانستند. این فرهنگ، اخلاق ملک شده بود. در مقابل اخلاق پرچمی ها و خلقی ها، مجاهدها در زیر تاثیر او فرهنگ، انسان را به مانند یک پرنده می کشتند و او کشتار را اخلاق جهاد می دانستند و بعد طالبان و داعش نیز با او مسیر حرکت کردند یعنی آب را از فرهنگ خلقی ها و پرچمی های افغانستان نوشیدند.
از این خاطر که خلقی ها و پرچمی ها از نام وطنپرستی قصبه ها را با تانگ توپ شان زیر زبر می کردند و او عمل شان را یک گام پیروزی بر خود می دانستند. یعنی بگیر یکش را بزن در سر دیگرش بود!
حبیب جان که با گریان سوالها را یکی یکی در رخ ثمرالدین می زد ثمرالدین با اشعارت چشمان بر دو دوست خود مطلب را بفماند تا آنها بار دیگر داخل صحنه شوند.
این دو شخص برخواستند نزد حبیب جان نشستند گفتند اگر ثمرالدین خان موافق باشند فردا نزد زبیده می رویم تو هر سوال که داری روبه روی زبیده نشسته از او سوال کن چونکه تو حق به جانب هستی.
چرا زبیده به اینقدر سادگی از تو برگشت کرد؟
اگر اینقدر بی وفا بوده باشد تو هم تف بنداز اهمیت مدی. زیرا، بر چنین زن لازم نیست که انسان ارزش بدهد.
وقتی حبیب جان چنین شنید باز مانند شیر غرید گفت: من زبیده را می شناسم او با وفا یک زن است. اگر بی وفایی هم کرده باشد حتمی کدام دلیل دارد که آنقدر مجبور شده این کار را کرده. من به خدا قسم می خورم او دلیل را پیدا می کنم و حسابش را پرسان می کنم. وقتی چنین گفت به شدت گریان کرد ثمرالدین با نرمی گفت: ما حاضر هستیم خاطر رفع اشتباه ها هر نو همکاری کنیم. به گفته های ثمرالدین حبیب جان با ریختن قطره های اشک خندید گفت: هرگز به تو باور ندارم تو بی وجدان، چگونه زن برادرت را به زنی گرفتی؟
اگر تو غیرت می داشتی زبیده را می کشتی لیکن این بی ناموسی را نمی کردی. ثمرالدین که خاموش شد مادرش زبان خود را لرزانده گفت: بچیم چه می کردیم مجبور شدیم اگر می کشتیم کار خوب می شد؟
بر خلق بر فامیل وی و بر حکومت چه جواب می دادیم؟ حبیب جان در بین گریه تبسم نموده گفت: احتمال زیاد وجود دارد در این رسوایی نقش تو زیادتر است.
چونکه تو هر زمان خاطر خودت زندگی کردی و هر معقول که در عقل تو پسندیده می بود مناسب می دیدی.
هرگز در یاد از تو خاطره ندارم که یک بار از چشم دیگران حقیقت را دیده باشی.
آنچه در ذهن تو دنیایت است تصوری حکم دارد که در دنیا آوردن را یک خدمت می دانی. حال اینکه تکثر قانون طبیعت است، تو، من یا دیگران از این حقیقت گریز نداریم.
لیکن آنچه که والدین را والدین ساخته، در داخل طبیعت انسانی معرفی می سازد و آن این است بعد از تولد باید دقت کنند که اولادهم یک حیات دارد باید زندگی کند. بدین اساس احترام شود مگر چنین فرهنگ در اخلاق تو وجود نداشت. بر این خاطر در گپ های تو باور ندارم تو را به معنی یک دروغ می دانم که در ذهن من چیز دیگر نیستی.
در سخنان حبیب جان باز همه سکوت کردند حبیب جان سر را سر زانو گرفته به گریان دوام داد.
حبیب جان که سر را سر زانو گذاشته در گریان بود ثمرالدین و دو دوست وی با اشاره های چشمان در سالن رفتند تا در آنجا مذاکره کوتاه کنند. صلاح اندیشی شان به آن شد تا حبیب جان را قناعت بدهند تا فردا منتظر باشد، و برای حبیب جان گفته شود و وعده داده شود فردا نزد زبیده می برند تا خودش از زبیده جواب سوالهایش را بگیرد.
تصمیم گرفتند تا فردا باید سر زبیده چنان فشار بیاورند تا زبیده در مقابل حبیب جان دهن باز کرده نتواند.
تصور بر آن شد اگر زبیده را بتوانند قناعت بدهند برای سعادت همه زبیده فداکاری کند باید در مقابل سوال های حبیب جان خاموشی را اختیار کند. نزد خودشان سنجیش یکه داشتند نتیجه او خاموشی دلیل می گردد تا برای حبیب جان بگویند که همه خطا از زبیده بود. حال که خطا از زبیده بود نباید از دیگران خفه باشد و از اینکه زبیده زن ثمرالدین است باید در تقدیرش قناعت نموده به یک فیصله برسد تا کسی آزرده نشود.
ثمرالدین زمانیکه شنیده بود حبیب جان از پاکستان جانب کابل حرکت می کند از فامیل زبیده با شمول مادر و پدر زبیده چند تن از بزرگان را در کابل خواسته بود و آنها در کابل رسیده بودند و به هدایت ثمرالدین در یک منزل در خیرخانه پذیرایی شده بودند. حال نوبت این بود که باید در او منزل رفته با آنها مذاکره نموده از ایشان برای حل این مشکل کمک بگیرد. از سالن برآمده نزد حبیب جان رفتند ثمرالدین پیشروی حبیب جان زانو زد دست راست برادر را گرفت گفت: از تو خواهش می کنم برای ما یک شب مهلت بده. قول است فردا نزد زبیده می بریم. در آنجا ما هرگز مداخله نمی کنیم هر چه در دل سوال داری خودت از زبیده بپرس و جوابت را بگیر. بعد از آن هر چه تصمیم می گیری ما بدون احتراز قبول می کنیم. لیکن امشب در این جا باش و امشب را برای خستگی ات قبول کن، فقط یک شب است می گذرد. حبیب جان با گریه ها گفت: همین شب می رویم تو نمی دانی من در این مدت دراز که اسیر بودم، هر لحظه با او بودم و می سوختم چونکه سر خود جهنم را آورده بودم. زیرا، او حیات من بود و در او شرایط خراب اسارت، زیادتر از همه رنج ها، رنج دوری زبیده سرم قیامت بود.
حالکه در کابل آمدم خود را زیادتر در دوزخ حس می کنم و تو می گویی که امشب نمی شه چرا نمی شه؟
ثمرالدین می خواست گپ بزند یکی از دو دوست ثمرالدین نزدیک شد گفت: ببین حبیب جان اوضاع شما نهایت پیچیده شده بلکه از میلیون یک انسان به این حالت افتیده باشد، بدین خاطر اگر با تفکر و سنجیده عمل نکنید هم رسوا می شوید و هم بیشتر خرابی می گردد.
حبیب جان فریاد زد گفت: از این رسوایی دیگر در دنیا چه رسوایی است؟
او شخص گفت: راست می گویی رسوایی بزرگ شده و من بر این خاطر می گویم این رسوایی یک حالت عجیب است که باید از این بعدش را سنجیده عمل کنیم. بگو این حادثه را در عقب برگشت ساخته درست کرده می توانیم؟
تو بهتر می دانی گذشته دو باره ساخته نمی شه. آنچه لازم است از گذشته درس گرفته بر آینده قدم باید گذاشت.
حبیب جان بی صدا شد باز سر به زانو گذاشته گریان کرد او دوست ثمرالدین بر ثمرالدین گفت: شما بروید من با حبیب جان می مانیم فردا وقتر بیاید با حبیب جان در نزد زبیده می رویم. بلکه زبیده از آمدن حبیب جان هنوز خبر نشده باشد وقتی چنین گفت حبیب جان از جا برخاست به ثمرالدین گفت: از آمدن من زبیده خبر نشود فردا که نزد وی می رویم اولین بار ببیند تا در سوال های من جواب درست بدهد.
همه گفتند درست است هر چه تو می خواهی.
بالاخره حبیب جان را قناعت داده از کارته سه به طرف خیرخانه حرکت کردند. در این مدت زبیده و خانم بزرگ از آمدن حبیب جان خبر نبودند مانند همیشه مصروف روزگار بودند و اما زبیده در چندین شب خواب های عجیب غریب می دید و از اثر این خوابها بیشتر در اضطراب افتیده بود چونکه در رویاها معنی داده نمی توانست.
زبیده مادر دو فرزند شده بود که دو فرزند از دو برادر بود یکی از حقیقت های تلخ افغانستان!
رستم جان فزند حبیب جان بود در چشم مادر جایگاه دیگر داشت. فرزند دومی که دختر بود چراغ برای پدرش بود که ثمرالدین وی را مهتاب خانه می گفت. در چنین حالت عجیب، زبیده در ظاهر با ثمرالدین بود لیکن روح وی با حبیب جان بود. بر این خاطر، روح، وی را زیر فشار می گرفت تا رمز چه بودن رویاها را بداند.
در او شب که حبیب جان با گریه ها منتظر فردا بود تا به چشمان زبیده دیده، نا انسانی و بی وفایی را پرسان کند، زبیده تا نیمه های شب از آمدن حبیب جان خبر نمی شد. چونکه در منزل ثمرالدین کسی از انقلاب خانه کارته سه خبر نبود. تا نیمه های شب در خیرخانه ثمرالدین با مادر و دوست، با مادر و پدر زبیده و چند تن از بزرگان قوم که از ولایت به کابل به دعوت ثمرالدین آمده بودند، بحث گفتگو می کردند تا راه حل پیدا کنند. پیدا شدن حبیب جان مهمانان ولایت را در شوک انداخته بود. بخصوص مادر زبیده سخت آشفته غمگین بود و سخنان نیشدار را به پدرزبیده و بزرگان و به ثمرالدین می زد. چونکه می دانست سر از فردا زبیده کسی را نمی بخشید. بخصوص مادر ثمرالدین و مادر خود را هرگز نمی بخشید. از این سبب که مادرش زیادتر کوشش کرده بود تا در ثمرالدین در نکاح راضی شود. دلیل این بود که ثمرالدین از مرگ حبیب جان، مادر زبیده را اطمئنان داده بود و با تبلیغات سرخ سبز سعادت را وعده داده بود. لیکن چشمان زبیده هیچگاه از اشک خشک نشده بود و از این لحاظ، مادرزبیده در زیر وجدان ندامت داشت. زمانیکه از زنده بودن حبیب جان خبر شده بود از چله بیرون شده بود لاکن فایده نداشت. اینها که در خیرخانه در جر و بحث شده بین حالت عجیب پلان می گرفتند، زبیده از سر شام با دو فرزندش در اتاق خواب بود که دو فرزندش را در دو طرفش شانده گاه با آنها بازی می کرد گه در اندیشه رویاهای شب های اخیر بود که چیزی معنا داده نمی توانست.
وقت طعام رسید از فرزندان زن بزرگ ثمرالدین یکی دروازه اتاق را باز کرد گفت: طعام شب حاضر است منتظر شما هستیم. زبیده جواب داد گفت: اشتها ندارم اصرار نکنید در او هنگام رستم جان بلند شد چادری سپید سرپوشی مادرش را گرفت با خنده با مادر بازی کرد. زبیده رستم جان را گرفت با شوخی در سر قالی خواباند و زیر قولش را خارید رستم جان را خنده گرفت رویش را به روی فرزند گذاشته بوی حبیب جان را گرفت ماچ کرد، در او اثنا از چشمان اشک ریخت. رستم جان چه شدن این حالت را ندانست با انگشت دست راست، اشک چشمان مادر را پاک کرد. زبیده در دیوار اتاق پشت را تکیه داد در چرت رفت به خود گفت: من که با این حال غصه دار افتیده ام در زبان من حدود محدود را روا دیدند تا محدودیت های داشته باشم کمتر شکایت کنم، آیا محدویت های زبان به معنی محدودیت های دنیای من نیست؟
خواستم آن بود در اطرافم بودن فرشته ها را حس کنم لاکن آنقدر ظلم کردند حتی حس ام را از من گرفتند آیا ناروایی نیست؟
وای خدایا تصورم آن بود عملکرد انسانها بیان تفکرشان است لاکن این پرچمی ها قاعده ها را دیگر کردند زیرا تفکرشان کارهای نیک است لاکن عمل شان کارهای شیطانی.
چنین گفته ادامه داد، در بین چنین فرهنگ افتیده ام که رسوم و آداب شان را بالاتر از قوانین می دانند اگر که تا این اندازه جامعه را به رسوم و آداب شان هدفته کرده باشند قوانین چگونه عمل کند؟
اگر قوانین عمل نداشته باشد رسوم و آداب چگونه نوآوری ها را احیا کند؟
می گویند خرد انسان به دو کلمه خلاصه می شود صبر و امید. من که زیر زجر صبر و امید اسیر هستم آیا خلایق از اشک چشمان من آگاه اند؟
چنین گفت از قلب به زبان ریخت   
 
     چشم اشک است ای خلایق خوش غمی درخان من
     در کویر رخت دلــــــــــــــــم اشک چشم باران من
     زندگـــــــــــــی تنگ و قفس روح من شکسته است
     رنج و هیاهـــــــــــــــــــوی غم ها دایما مهمان من
     لشکر ناامیدی ها گشته اند مالـــــــــــــــــک به من
     هر چه فزون های دنیا اذیت در شـــــــــــــــان من
     بابت یک دل ویران گریزم از خلــــــــــــــــق شده
     پی رویای هوس مدعـــــــــــــــــی ست آرمان من
     عاقبت یک سنگ جفا روح ویران را شـــــــکست
     ناله های سوز و ویران ســـــــــر زده از جان من
     کی مـــــــــــی گردد خلوتی که ماه من تابان شود؟
     دردمندم و نزارم تاریکـــــــــــــــی ست آسمان من
 
     ادامه داده گفت: ماه را دایم ستایش کردیم و صورت عزیزهای مان را به ماه تشبه کردیم لیکن ماه دایما روی سیاه خود را از ما پنهان کرد.
آیا به مانند ماه یک طرف روی ماه سیاه ست؟
آری هر کدام ما به روی خود همان سیاه یی را داریم که دایما از دیگران پنهان می سازیم.
آیا این مقوله درست است کسی شرارت را خاطر فتنه انگیز بودن دوست ندارد لاکن در عقب وی خوشی است گفته دست می زند؟ 
ما خود را فریب می دهیم، ما خود را فریب میدهیم تا برای فریب دادن دیگران استاد شویم، آیا لازم است که خود را فریب بدهیم؟
اگر که خاطر یک در بسته شده در تلاش فریب خود باشیم تا دیگران را فریب بدهیم، از کجا می دانیم بی حدود دروازه ها به استقبال ما باز شده نباشند؟
ای خدا هوا را بسیاری وقت ما خود بر خود سرد می سازیم لاکن از بی باران بودن شکایت داریم گفت باز هم به بخت خود از دل ریخت    
 
     اینجا هوا سرده ولـــــــــــی باران نیست
     باد بهار ندارد که آرمــــــــــــــان نیست
     مثل یکه غرق زمستان همه جــــــــا یخ
     بــــــــی باران با کویر که احسان نیست
     چـــــــــــو فصل کهنسال تخت این بخت
     فائیز فصل یکـــه غیر از عصیان نیست
     تقدیر این قدر افتیده برم عــــــــــــــریان
     تن رخت ندارد که درمــــــــــــان نیست
     یادش ز آن روزیکه بخت مــــــی خندید
     جز یاد اثر نمـــــــاند که چراغان نیست
     ز تاثیر اشک زمین مــــــــــــــــی لرزد
     حرف از او نمی شنوند که ایمان نیست
     حالا که فصل ســــردم چو پیری رسیده
     از یاد رفته گرمـــــی که تابستان نیست
 
     بعد از ریختن بر زبان کمی مکث نمود و در تفکر رفت دو باره به خود گفت: آیا زندگی به همان گونه که باید باشد دیدن کنیم یا به همان گونه که است دیدن کنیم؟ عقلم را از دست میدهم از رمزهای حیات!
لباس یکه در بدن ما دوخته می شود آیا بدن دیگر کس را اذیت نمی کند؟
آیا در زندگی دستورالعملی وجود دارد که هرکس مطابق بر او زندگی کند؟ قدرت تخیل است که در دنیا حکمرانی دارد.
بزرگترین تراژدی آن است انسان قبل از خم شدن بی افتد گفت از دل چنین بر زبان ریخت
 
     تلخ است حالــــم همه جا خار هنوز
     ز نبرد زندگــــــــــــــی پیکار هنوز
     ســـــــــــر زده غوغای من ز فراق
     افتیدم بــــــــــــی تحمل غمدار هنوز
     شــــــــکسته شیشه ی دل غافل همه
     از بسکه ویرانــــــــــــی بیمار هنوز
     طبیب کــــــــــــجاست؟ حل درد کند
     خیال همانجا گلزار هـــــــــــــــــنوز
     جــــــــــــــــوهر زندگیم گم شده غم
     دود سینه ام غبار هـــــــــــــــــــــنوز
     هر کــــــــــــــی با یار سوی وصال
     مثل غزال تیر خورده در شار هنوز
     این تقدیر که بـــــــی وفا شده به من
     اشک مـــــــی ریزم که غمدار هنوز
     زندگـــــــی سنگین و غیر از شیرین
     افتیده ام زیر بار هر بار هــــــــــنوز
 
     از دل که ریخت از چشمان اشک انداخت و به تاسفها گفت: دنیا یک صحنه نمایش است ما زنان و مردان خواسته و نخواسته هم باشیم بازیگرهای او نمایش هستیم.
در او نمایش اگر به تو با تنفر دیدن هم کنند چیزی اگر به گفتن داشته باشی بهتر است از آنکه، تو را ستایش کنند لاکن تو چیزی به گفتن نداشته باشی.
در او نمایش در قلب هر کدام ما شاید آتش شعله ور باشد کسی نیست که برای گرم کردن بیاید لاکن دودش را خوب نظاره می کنند.
در او نمایش صحنه ها مانند داستان یک کتاب است تا زمانیکه ورق نزنی نقشت را بازی کرده نمی توانی.
وقتی در او نمایش سخن نزنی خسته می شوی لیکن برای راضی ساختن خود بی تحلیل سخن بزنی احماقت خود را در تظاهر نمی سازی؟
در او نمایش آنچه در صحنه می گذاری در حقیقت همان افکارهاست که بالای تو غلبه دارند نه اینکه او افکارها را تو ایجاد کرده باشی، چونکه تو حریت متلق نداری.
او چنان نمایش است اگر یک بار در قلب تو کسی جا گرفت نمی توانی به آسانی بیرون کنی گفت به زمین دید از چشمان اشک ریخته در زبان زمزمه کرد
 
     آن لـحظه که آفتاب عمرم خاموش گردد
     بلکه همان وقت یادت فراموش گــــــردد
     تا زنده نفس در ذهن جـــــــــــــــــاویدان
     نمیروی از ذهن تا کفن پوش گـــــــــردد
     دل شـــــــــکسته و رنجور ز فراقت درد
     مثلیکه با بستر خـــــــــــاک آغوش گردد
     این چیست؟ به درد چشم مژگان میگریند
     بمانند او غزالــکه به گرگ فروش گردد
     به نمایش گذاشـتم ز ریا چهره خوشم را
     زیر پرده خاطره یکه رویم پوش گــردد
     این همه نمایش بیهوده نیست ولـــــــــــی
     در طلب مرگ، خواستم جوش گـــــــردد
 
     وقتی به زمین می دید و از چشمان اشک می ریخت گاه گاه رستم جان اشک اش را پاک می کرد مگر معنی داده نمی توانست. زبیده ی بخت باخته گفت: هر قانون شکن مجرم نیست.
اگر که انسانها به خواست عقیده شان زندگی کرده نتوانند آیا دست بر قانون شکنی نمی زنند؟
اگر که در یک جامعه عقیده مشخص حاکمان فرمان داشته باشد چگونه هر قانون شکن را به خائن بودن محکوم می کنی؟
ما که هر لحظه انسان جدید می گردیم در دنیا کسی گفته می تواند یک انسان همانند چند لحظه قبلش است؟
اگر که در دنیا هر چه در تغییر باشد چرا بعضی در بهتر بودن عقیده خودش پافشاری دارد؟
 هدف زندگی ما شاد بودن نیست؟
اگر که هدف شاد بودن باشد من چگونه با عقیده تو شاد باشم؟
بعضی ها می گویند آنچه زندگی است باید دید، حال آنکه می گویم چرا آنچه باید باشد نبینیم؟
من که در این زندگی مشکل زیاد دارم از هر مشکلم لبها خبر نیستند که لبخند می زنند. اگر که مشکل من از طرز زندگی که تو برایم فرمان میدهی باشد آیا من تنها یک کار کرده نمی توانم، از لبانم پنهان کنم لیکن از قلب بدعا بر تو باشم؟
من چرا زندگی کنم اگر تو برای کمتر دشوار شدن کمک نکنی؟ گفت به بالا دید مثلیکه حساب بخت سیاه اش را از خدا می پرسید از دل به زبان ریخت
 
     بیا تو گم شـــــــــــده ی من تنم ناز کند
     به بت سرای دلـــــــــت افتیده آواز کند
     به لمس و بوسه نیاز است در این شب
     او لمس حریر تنت بــــــــــــی نیاز کند
     به بستر تنهائیم ســـــــــــــــــوز عریان
     بیا به بخت ویرانم بخت ره باز کـــــند
     با شوق دست بکشم تا به ســـــــــــــــر
     به نور وســـــواس شمع شب آغاز کند
     او بوســـــه ریز لبانت ببارد گل به تنم
     شراب تشنگــــــــی عشق مرا ساز کند
     ز نگاه چشـــــــــم زیبا برقصند مژگانم
     به جاذبه ی نگاهت دل آواز کـــــــــــند
     بی افتم باخم پیچ با ناز به آغـــــــوشت
     به تفش نفست عشـــــــــــــــق انداز کند
     میان فردوس عشق بخوابم تا ســـــــحر
     او بوسه های سازعشق بـــــی نیاز کند
 
     زبیده در او شب به حال عجیبی بود جدا از دیگر شبها در یک حالتی بود به خود معنی داده نمتوانست و لاکن غرق دنیای خود بود که با خود گپ می زد گفت: هر زیبایی به چشم دیده نمی شود و با دست لمس نمی گردد برای دیدن او قلب چشمدار لازم است.
اگر که با قلب دیده از چشم انعکاس کرده بتوانی حقیقت او زیبایی را می بینی آیا ثمرالدین از چشمان من نمایش صحنه زناشویی ما را دیده؟
زیبایی از شادمانی که روح قبول کند به قلب می رسد. اگر که شادمانی به دلخواه من نباشد او لبان نیستند که خاطر فریب دیگران لبخند می زنند؟
وقتی زیبایی های گلها را دیده تحسین می کنیم روح باید در عبادت آفریده گار باشد.
وقتی نجار لایق قفس های زیبا بر پرندگان می سازد آیا آرزو دارد یک قفس بر او باشد؟
کسی که در قلب من جا نداشته باشد قفس طلایی او یک زندان نیست؟
چه برایم خوش است که به چشمانم دیده زیبایی چشمانم را تحسین کند؟
روحش به او آفریدگار که مرا به اندازه او حریت آفریده عبادت کند عبادتش قبول می شود؟
چنین گفت رویش را به روی رستم جان گذاشته با صدای بلند گریان کرد. در او اثنا از صدای گریان زبیده زن بزرگ ثمرالدین آمد مگر دانست زبیده درد دلش را می ریزد دو باره در را بسته نموده به حال خودش گذاشت. زبیده از دل به زبان ریخت  
 
     ببین هـــــــوا تاریک چهره گل پژمرده
     پرستو بازگشت نیست صدای دل مرده
     به جوش آمده خـــــــــونم در رگ بدنم
     بهارم خزان و خزان ز دســــــت رفته
     به خود ندا دارم زیر باران غــــــــــــم
     زمستان رســــــــــــــیده عمرم گریسته  
     به آنان که قاصد اند ســـــــــخنم ز دل
     چشم جهان ندارد تنم اشـــــــــک گشته
     گر بندگی این است زندگــــی چه کار؟
     در اســـــــــــــــارت معضل غم گذشته
     نگین این حیات اگـــــــــر غمهای دنیا؟
     به تکـــــــــــوینش چه حاجت دل بسته
     به چشم سینه ام ســـــــعادت یک لکس
     به درد و رنج غم دل شــــــــــــــکسته
 
     زبیده که غرق چرت تفکر بود، درد دل را با گریه ها به دل می گفت لاکن در خیرخانه مصلحتی جریان داشت تا به رسوایی خودشان بار دیگر زبیده مسکین را استعمال کنند.
مادر زبیده که سخت آشفته شده با گریان از ثمرالدین پرسش های تند می کرد، پدر زبیده روبه خانم نموده گفت: چه اینقدر داماد را زیر سرزنش گرفتی، آیا چنین حادثه در افغانستان هر روز وجود دارد که داماد تخمین وقوع این حالت را می دانست؟
آری در نظر هر کس چنین حادثه بلکه در میلیون یک بود مگر در حقیقت زندگی ملت افغانستان، بعد از کودتا هفت ثور مارکسیستها، به مانند چنین واقعه، تراژدی ها جز حیات مردم افغانستان شد، مگر هنوز ذهن ملت ادراک زیاد شدن را نمی کرد که پدر زبیده برای ساکن شدن زن دلیلش را گفت.
مادر زبیده آرام نبود سخت مضطرب شده گاگاه نیش زبان را می زد. لیکن بحث گفتگو دوام داشت تا قناعت پدر و دیگر بزرگان که از منطقه آمده بودند گرفته شود تا برای ثمرالدین همکار شوند تا ثمرالدین با یاری بزرگان، زبیده را زیر فشار بگیرد که فردا حبیب جان که آمد، در هر سوال حبیب جان خاموشی را به خود اختیار کند.
زبیده از هیچ پلان ثمرالدین خبر نبود و چه گونه در نزد حبیب جان، ملامتگی را در دوش وی انداخته بودند نمی دانست او مسکین بی خبر بود. به مثل هر زمان وی معصومه یی بود که از هیچ چیز خبر نمی شد و یک باره زیر تهدید قرار می گرفت تا هر چه ثمرالدین و مادرش بگوید قبول کند.
در اثر بحث و گفتگوها در نتیجه رسیدند تا بالای زبیده، مادر و پدر و بزرگان فشار بیاورند تا زبیده در مقابل سوالهای حبیب جان خاموش باشد.
این روش را یعنی روش فشار را یگانه مقوله برای حل این رسوایی دانسته همه شان از خیرخانه به مقصد حل این رسوایی سوی مکروریان کهنه در حرکت شدند. ساعت نیم شب بود در او زمان قیود شب گردی بالای خلق کابل در اجرا بود کسی از خانه بیرون شده نمی توانست، لیکن ثمرالدین از جمع رهبران کشور بود بدین اساس مشکل وجود نداشت. چونکه در پیشاپیش موتر ثمرالدین و مهمانانش موتر از گارنزیون کابل در حرکت بود که در هر پوسته که می رسیدند، پلیس راه را برای شان باز می کرد. زبیده هنوز در خواب نرفته بود دو فرزندش پیشروی چشمانش در خواب بودند وی در دیوار اتاق با تکیه نشسته بود که هیاهوی بیرون خانه، وی را وادار کرد تا از بالکن خانه در پایانی دیدن کند. وقتی دید چند موتر مهمانان اند با ثمرالدین آمدند و در بین مهمانان مادر و پدر را دید با شوق رفت دروازه آپارتمان را باز کرد و منتظر ایستاد شد. ثمرالدین در پیش و  دیگران از عقب وی بالا شدند و در نزد زبیده در نزد دروازه آپارتمان رسیدند. زبیده با خوشی می خواست با مادر و پدر احوال پرسی کند حال همه را اضطراب زده دید پرسید: خیریت که است چه شده؟ از سوال زبیده خانم بزرگ ثمرالدین که در خواب بود بیدار شد نزد زبیده آمد دید که همه، مثلیکه در ماتم داخل شده باشند چهره گرفته هستند.
این حالت را یکی از دو دوست ثمرالدین دیده کمی پیش آمد گفت: چیز گپ خراب نیست اجازه بدهید داخل شوند از راه دور آمدند کمی ذله هستند. زبیده راه را باز کرد همه داخل سالن شدند بعد مادر احوال زبیده را پرسید. زبیده گفت: بگذارید احوال من را من خوب هستم شما چرا در این وقت به این حالت آمدید؟ مادر زبیده گریان کرد گفت: منتظر باش هر چه ره خبر می شی. در گفتار مادر زبیده، زن بزرگ ثمرالدین در تعجب شد پرسید: از چه خبر میشه چرا واضح نمی گوید؟ مادر زبیده آب خواست چیزی نگفت در زمین دید در چرت رفت. خانم بزرگ که در آشپزخانه رفت تا آب بیاورد زبیده از عقبش رفت گفت: به نظرم کار خراب شده اگر نی چرا همه شان به این حالت باشند؟
چرا از منطقه بزرگان بیایند؟
ولله زودتر می گفتند که من را تشویش گرفت. زنان که به این حالت بودند مردان داخل سالن خاموش نشسته بودند حال نوبت بر آن بود رشته نخست سخن را کی با کدام منطق می گفت؟
آب آورده شد مادر زبیده آب را نوشید چیزی نگفته در سالن رفت از عقب مادر، زبیده و خانم بزرگ نیز در سالن رفتند. مادر زبیده در سالن که داخل شد همه با چرت در زمین می دیدند دید و گفت: کدام تان برای زبیده آمدن حبیب جان را می گوید؟
وقتی چنین گفت زبیده که در عقب مادر بود حک پک شد پرسید چه حبیب جان آمده؟
وقتی چنین گفت از خود رفت به زمین افتید. فوری مادر ثمرالدین سر زبیده را در بغل گرفت در رویش آب زدند که به خود بیاید.
مادر زبیده ادامه داد گفت: به نظرم این رسوایی کار مشکل شما مردان است که ما زنان را در عمل شیطانی تان استفاده کردید. در این اثنا خانم بزرگ به آهستگی سر را دراز کشیده تا نیم سالن داخل شد به روی شوهر دید که ثمرالدین به زمین می دید پرسید: نگفته بودم یا حبیب جان زنده باشد؟ حال این رسوایی را چگونه حل می سازی؟
تو و دیگران لاف از حقوق زن می زنید گپ از عدالت می زنید و اما آیا ذره به گپ های من گوش داده بودی؟
چرا دقیق بررسی نکردی؟
تو که خود حکومت بودی نمی توانستی از حقیقت زنده بودن حبیب جان خبر می شدی؟
 کجا بود حبیب جان؟
بگذار من جواب بگویم حبیب جان در دست دشمنان شما کمونستها اسیر بود. بلی دشمنان از شما اند که  دشمنان تان می گویم.
این دشمنان را شما کمونستها تولید کردید و از هیچ استخراج کردید و از زمین و آسمان ذهنیت دشمنی را شما به وجود آوردید و در خلق افغانستان البسه نموده پوشاندید.
این شما بودید بالای سر ما مانند خودتان رهبران جهادی را پیدا کردید. چونکه همه او رهبران در حقیقت آیینه شما کمونستها اند که خطاهای تان را در رخ شما می زنند. اگر شما زمانیکه قدرت سیاسی را بدست گرفتید بر عقیده و خواست ملت احترام می داشتید هرگز او رهبران معتبر شده در دست دشمنان تان بر یک بازیچه تبدیل نمی شدند. بلی بازیچه! همان گونه که شما در دست روس بازیچه هستید آنها نیز در دست دیگران و اما آنها را هم شما بازیچه ساختید.
در حقیقت یگانه گناهکار فقط شما هستید نه دیگران!
زیرا، شما هر چه ره ویران کردید از اخلاق گرفته تا کلتور دولتداری را فرم پارچه ساختید و لاکن آنقدر بدبخت انسانها هستید حتی از چه کردن تان خود تان خبر ندارید.
حتی آنقدر عجوبه ها هستید یک بار کی بودید و کی خود را ساختید را زیر مطالعه نمی گیرید یگانه اخلاق تان انسان افغانستان را در بین حقیقت تان دیدن است.
اگر که شما کمونستها حقیقت خود را داشته باشید چرا دیگران حقیقت خویشتن را نداشته باشند؟
آیا کدام زمان از حقیقت دیگران بر خود نگه کردید؟
حال با این ابتکارتان، با خطاهای خودتان در جنگ هستید لاکن به ما دشمنان وطن گفته بی شرمانه تبلیغ دارید آیا نمی شرمید؟
آیا این مردم قبل از به قدرت رسیدن شما کمونستها، انسان های افغانستان نبودند؟
بشنوید حقیقت را بگویم همه شان مردم افغانستان بودند.
لاکن سوال است چرا قبل از شما دشمنان وطن نبودند؟
در حقیقت غیر از شما کسی دشمن وطن نبود آیا چه گفتن من را ادراک دارید؟
از اینکه شما کمونستها معنویت ملت را ربودید در عوضش غیر منطقی یک خیال زندگی را تبلیغ کردید.
از اینکه دور از حقیقت های این ملک رفتار کردید در حقیقت با اشتباه های خودتان در جنگ هستید نه با دشمنان افغانستان!
در این جنگ برنده کیست بازنده کیست؟
برنده را نمی دانم لیکن بازنده هویداست به مانند حبیب جان جوانان ما بازنده اند که جان شیرین شان به یک هیچ فدا می شود.
شما که در کرسی های دولت دور از منطق عقل و قاعده های بشری یک سیاست را پیش می برید، آیا کدام تان جسارت نموده در میدان جنگ با اشتباه های خودتان جنگیده می توانید؟
هرگز!
چونکه او جسارت بر شما نیست. اگر مشکل سرتان آمد بلکه در شرق نزد صاحبان تان میگریزید یا که سر را خم نموده در غرب میگریزید.
مگر جوانان و ملت افغانستان هستند که مانند حبیب جان دربدر می شوند.
مانند زبیده خاک برسر می شوند.
بگو ثمرالدین خان رهبر، از این بعد احوال زبیده چه می شود؟
زن کدام تان می شود؟
زن ثمرالدین رهبر؟
یا زن حبیب جان دربدر شده؟
یا که شما کدام کلتور جدید دارید که زن هر دو تان گردد؟
آیا او کلتورتان را حبیب جان قبول می کند؟
من که حبیب جان را می شناسم و در نزد چشمان من بزرگ شد، هرگز زن را شریکی قبول نمی کند، اگر او هم یک کمونست می بود نمی دانم بلکه!
سخنان نیشدار زن بزرگ به اندازه تند بود ثمرالدین در اخیر طاقت کرده نتوانست از جا پرید در او اثنا، از مهمانان، یکی که از دایی خیل های زن بزرگ بود برخواست دست راست ثمرالدین را گرفته اشاره کرد که بنیشیند.
خود از دست زن بزرگ گرفته بیرون سالن شد گفت: تو چرا در سر زخم نمک پاش می دهی؟
ببین که حالت بسیار وخیم است باید دهن را زیر کنترل داشته باشی. خانم بزرگ با چشمان اشارت کرد که خاموش می شود هر دو دو باره  در سالن داخل شدند و در او اثنا زبیده در هوش آمد دید که سرش، در آغوش مادر ثمرالدین است با فریاد با دو دست بر سینه وی فشار داد گفت: گم شو اول تو ابلیس بودی که هیچگاه بر من فرصت ندادی درد دلم را بگویم. با کدام روی با کدام وجدان رل بزرگی را بازی می کنی؟
در روی حبیب جان با کدام جسارت انسانی دیده می توانی؟
چگونه مادر هستی غیر از فکر خودت هرگز به فکر کسی احترام نکردی.
چگونه زیر وجدان فرم پارچه نمی شوی؟
اگر حبیب جان از کرده های تو خبر شود یا تو را میکشد یا خود را، چونکه تو رذیل ترین رفتار را کردی، صرف خاطر رفع شدن شهوت زن پرستی ثمرالدین گفت به شدت گریان کرد و با چشمان اشک گفت تو ابلیس من را در تجاوز او خائن فروختی!
من را دردبدر کردی.
حال بگو چه می شود این رسوایی؟
وقتی زبیده چنین گفت یکی از مهمانان داخل بحث شده گفت: خو ما خاطری این موضوع اینجا آمدیم تا بر این مشکل راه حل پیدا کنم.
زبیده کمی بر او نزدیک شد گفت: چه؟ شما آمدید که بر این رسوایی راه حل پیدا کنید؟
این دیگر کدام نیرنگ آقای ثمرالدین است؟
اگر کمی دقت کنید در میان دو برادر و یک زن وجود دارد که با هر دو نکاح شده است بگوید در راه حل شما من زن کدامش شوم؟
یا هر دوشان را در شوهری قبول کنم؟
گاه از یک برادر گاه از دیگر برادر باشم؟
برای کمونست های ما مهم نیست زیرا، این مردم داشته های معنوی ملت ما را از ریشه ویران کردند. بلکه کلتور جدید شان این حالت باشد که یک زن بر دو برادر زنی کند.
یا من یا حبیب جان این رسوایی را قبول کرده می توانیم؟ ببینید دو مادر مهرمان دارم هر کدام شان رل مادری را باز دارند و اگر حرفی بزنی بهترین مقوله شان می گویند ما 9 ماه در شکم عذاب دیده در دنیا آوردیم بنآ تا که زنده هستیم بدون قید شرط دنیای داخل ذهن ما را قبول کن چونکه چنین امتیاز داریم.
مهم نیست که او دنیای داخل عقل ما منفعت به تو دارد یا ضرر!
از اینکه ما در دنیا آوردیم در هر حالت، منزلت ما مقدس است.
وای وای وای
آری چنین ادعا دارند لیکن خبر ندارند که از یک حشره گرفته تا پرنده و از یک مرغ گرفته تا حیوان های وحشی همه شان برای تکثر زحمت می کشند.
چونکه قاعده های طبیعت را خداوند بر این گونه به وجود آورده است و اما هرگز غیر از انسان کدام زنده جان خاطر این وظیفه اولادش را زیر شکنجه نمی گیرد اگر بگیرد بگوید او حیوان کدام است؟
بلی بگوید غیر انسان در دست دیگر هیچ جاندار نیست که این وظیفه داده شده را بر خود امتیاز قبول کرده باشد.
ایا شما انسانها یک بار قاعده های طبیعت را مطالعه کردید؟
تنها انسان است که ظالمتر از هر جاندار شده صرف خاطر عملی کردن دنیای عقل خود، باکبرها ظالم می شود و عوض مسئولیت، خود را امتیازدار می داند.
حال اینکه اگر بین دیگر زنده جان و انسان تفاوت می بود باید این دو مادر که جنت را برای آینده اولاد در زیر پای شان می دانند، باید او جنت را به وجود می آوردند نه این که جهنم را!
اینها معنی این سخن پیغمبر اسلام را به مانند میلیونها ادراک نکردند. درک شان از سخنان پیغمبر که گفته: "جنت در زیر پای مادران است" به آن عقیده اند که باید اولاد در هر جهنم مادر سازش کند تا در آخرت در جنت برود.
آری چنین تصور دارند.
اگر هر مادر و هر پدر بدون درک مسئولیت در جنت می رفت خداوند چرا جهنم را ساخت؟
ایا هر دختر و پسر در فردای حیات شان یک مادر و یک پدر نیستند؟
اگر هر پدر و هر مادر در جنت برود بگوید جهنم چرا ساخته شد؟
اگر درک می کردند می دانستند، وقتی مادری یک مادر قبول پروردگار می شود برای اولاد زیر پایش را جنت ساخته باشد.
یعنی رل مادری را تا اخیر بازی کرده باشد.
نه اینکه به مانند این دو مادر تنها عاشق منطق شان باشند و فرصتی به اولاد ندهند تا حداقل درد دلش را بگوید لعنت بر چنین مادرها!
لعنت بر چنین پدرها!
زبیده با حرارت زیاد نیش زبانش را می زد. از مهمانان منطقه هر یک به نوبت در تلاش بودند تا حرارت طغیان زبیده را خاموش کند و لیکن بی فایده بود.
در او اثنا زن بزرگ ثمرالدین با تمسخر در تلاش بود بالای آتش زبیده هزم بریزد. چونکه سخت زیر توهین ثمرالدین قرار داشت.
از این سبب که در روزهای بد ثمرالدین وی فداکاری کرده بود و زمانیکه ثمرالدین به قدرت رسیده بود و در سر حبیب جان، پلان ساخته بود و زبیده ی حبیب جان را در نکاحش گرفته بود، هر روز از طرف ثمرالدین حقارت می شد و خرد ساخته می شد مگر بدون چاره بود صبر داشت. حال نوبت رسیده بود تا از داخل بدن عقده هایش را استفراغ کند که می کرد.
زبیده نزد ثمرالدین رفت با گریان گفت: آقای ثمرالدین تو که به مانند برادرم بودی، بزرگم بودی، به بودن تو من و حبیب جان افتخار می کردیم، چرا در شیطان خود تسلیم شدی؟
من که از خبر اسارت حبیب جان در زمین افتیده بودم، دهها بار با خواهش عذر تقاضا کرده بودم به ماتم من دخالت نکنید گفته، چرا اینقدر نامرد شده به ماتم من همکاری نکردی؟
چرا از فرصت بدست آمده خاطر رفع شهوتت بالای من تجاوز کردی؟
کدام وقت به نکاح تو راضی شده بودم چرا با زور بالایم عمل تجاوز را اجرا کردی؟
میدانی؟ من را بین زندگی پرجلال که گذاشتی، از بیرون راضی به چشم دیگران بودم لیکن درون من هر لحظه مرگ طلب می کرد گفت با صدای بلند گریان کرد و با گریانها ادامه داد: هیچگاه لحظه ی را به یاد ندارم که خود را مسعود احساس کرده باشم آیا هیچگاه وجدان تو به این ظلم ناراحت نشد؟
بعد دور خورد مقابل مادر ثمرالدین ایستاد شد از سر تا پایش دید کف دست را به کف دست زد با خنده که در هر اثنا اشک چشم قطره شده می ریخت پرسید: یا تو با این سن ات با این اخلاق ات خشنود هستی که زن یک فرزند را به فرزند دیگر دادی؟
اگر ذره حس مادری می داشتی یک بار به ناله های من گوش می دادی. بارها در زیر پایت افتیده گفتم من زن ثمرالدین شده نمی توانم، چونکه روح و روان من مربوط حبیب جان است لیکن چه قسم مادر هستی که زنده بودن حبیب جان را حس کرده نتوانستی؟
چنین گفت باز با صدای بلند گریان کرد و ادامه داد گفت: آیا به مانند تو انسان، مادر گفته احترام کنیم؟
اگر احترام کنیم در آخرت از جمع گناهکارها حساب نمی شویم؟
چونکه ابلیس اخلاق شیطانی خود را به بدن مثل تو انسانها پرورش می دهد. بنآ قبول کن گناه تو چندین انسان دیگر را نیز در جهنم می کشد و تو جهنمی هستی لاکن نمی دانی.
وقتی چنین گفت ثمرالدین از جا پرید باز یک بزرگ قوم که از منطقه آمده بود دستش را گرفت با چشم اشارت داد تا ساکن باشد.
زیرا، غیر از ساکن بودن هر رفتار دیگر سبب ویرانی پلان می شد، بدین خاطر تلاش داشتند تا اخیرین درجه سکونت را حفظ کند تا زبیده تا اخیر استفراغ حقده ها کند تا پرگرام شان در اجرا قرار گیرد.
زبیده به حرکت ثمرالدین سوی را طرف مردان کرد باز کف دست را به کف دست زد با گریانها خنده کرد گفت: ببینید از جایش برخاسته که من را لت کفت کند لیکن نمی داند که اگر ده کارد بزند ذره جانم درد نمی کند چه رسد به لت و کفت! برای اینکه از زمانیکه حبیب جان اسیر افتید من هر روز لت و کفت حیات شدم. حال وجودم آنقدر قوت پیدا کرده اگر که جانم را تکه تکه هم کند کدام درد را احساس نمی کنم، از این خاطر که حیاتم را جهنم ساخت.
امید آرزوهایم را زیر پاها انداخت گفت باز به شدت گریان کرد و ادامه داد: از این اندازه ظلم دیگر در حیات ظلم وجود دارد که ممکن باشد از جایش پریده من را بزند؟
ای ای ای شما بزرگان!
اگر در جامعه بزرگان اصلاح می شدند جامعه تا این اندازه به خرابی نمی رفت.
اگر دهها خرد دهها خطا را کنند اگر که بزرگان سالم و با اخلاق باشند و انسان باری انسان باشند هر کدام شان به اهل صالح تربیت شده می توانند. چونکه بنیاد جامعه سالم می باشد و لیکن اگر در یک جامعه بزرگان خطاکار باشند و برای پنهان خطاها از امکانات بزرگی و سن استفاده کنند بگوید بزرگان را کدام نیرو در جامعه می باشد که اصلاح بسازد؟
وطن که روبه ویرانی می رود و دهها هزار جوان ما قربان ویرانی وطن می شوند یگانه سبب آن خطاکار بودن بزرگان است.
مگر اخلاق جامعه به بنیادی اعمار شده که هیچگاه خطای بزرگان را کسی دقت نمی شود، تنها چشم همه، به خطای خردها افتیده است گفت وای خدا گفته گریان کرد و ادامه داد: فرض کنید در یک فامیل اولادهای او فامیل اگر دهها بار خطا کنند اگر والدین سالم باشند اصلاح می شوند.
لاکن اگر که والدین خطاکار باشند چگونه خردها اصلاح شوند در او جامعه که قوانین سنتی دایما بزرگان را حمایت کند؟
بگوید اگر که قوانین بدین منوال دوام خود را داشته باشد او جامعه چگونه  اصلاح می شود؟
بعد نزد مادر رفت که دست پای مادر می لرزید و با گریه بود گفت: یا تو مادر؟
چرا یک بار به سخنان من گوش ندادی؟
چرا از خواست های انسانی من دفاع نکردی؟
چرا من را به تجاوز ترک کردی؟
بارها به تو گفته بودم نکاح با ثمرالدین را قبول ندارم اگر قبول نکنم هر نزدیک شدن او به من تجاوز نیست؟
چرا از دین و اسلام، شما اسلام پرستها برآمدید؟
چرا قاعده های جامعه تان را از نام اسلام بالایم تطبیق دادید؟
حال بگو در اسلام تو من زن کدام برادر هستم؟
از حبیب جان یا از ثمرالدین؟
چنین گفت سرش دور خورد کمی این سو و آن سو شد دست اش را به پیشانی گرفت لحظه ی خاموش شد دو باره گفت وای خدا با وای خدا گفتن با شدت گریان کرد و با گریانها ادامه داد گفت: تو که می گفتی امر دین است امر اسلام است حال منطق او امر دین و اسلام را بگو تا بدانم در دین و اسلام تو کدام منطق وجود دارد؟
اگر اسلام از خداوند باشد در قرآنکریم عملکرد شما ضد است پس اسلام شما مربوط کدام قدرت است که من را زن دو برادر ساخته است؟
تو بارها از اسلام گپ زدی و به مانند دیگر عقل باخته ها از نام اسلام من را در جهنم زدی، او جهنم هم یک شرف داشت حال بگو در این جهنم که همه شما را هم در بتن خود گرفت، چگونه بیرون می شوید؟
کدام وقت شما اسلام پرستها ادراک می کنید که استفاده از اسلام خاطر منفعت و اجرا هدفها در منطق قرآن یک نوعی تحریف است که مطابق بر سوره بقره آیت 79 مکان شان جهنم می باشد.؟
کی اسلام خداوند را درست درک می کنید؟
بعد طرف پدر رفت به رویش دید و با حالت تبسم که چشمان از گریه سرخ شده بود قطره های اشک معصوم وی دانه دانه می ریخت با تبسم بین گریه گفت: یا تو پدر؟
در یادم می آید سالها ظالمترین انسان بودی هیچگونه محبت را از تو ندیدیم.
هر زمان که در خانه می آمدی از ترست صدا در گلویم بند می شد و لاکن زمانی رسید هر نو سیاست ات را در خانه باختی و بعد نوبت مادرم رسید که با شمول تو حقوق هرکس را زیر پا کرد و تو را در پنجه دست اش گرفت آنقدر بی چاره ات ساخت حتی من را که به حبیب جان می داد و بعد به ثمرالدین که می داد تو جسارت گپ زدن را نداشتی چه بگویم به این حال بدبخت تو؟
به هر تصمیم مادرم دهنت پر خنده بلی گو شده بودی بگو چگونه مردانگی داری که در یک عمر در دو فرهنگ بالایم مصیبت شدی؟
آیا لازم نبود اهمیت حقوق هر کس را اول تو درک می کردی نه ظالم می بودی و نه تسلیم شده به زنت!
با گریه ها گفت: عجیب جامعه داریم گاه میبینیم ذره حقوق زن را کسی احترام نمی کند و گاه میبینیم بعضی زنها ذره حقوق شوهر شان را در نظر نمی گیرند به این حال بدبخت جامعه گریه کنیم یا خنده؟
این اخلاق تنها مربوط بر تو نیست. در این جامعه اکثریت بزرگان به این گونه هستند. مردان در شروع جوانی و سن نیمه پختگی، ظالمترین انسان می گردند که در نزد خودشان به مانند یک گرگ نمایان می باشند. در او وقت نه حقوق زن ارزش دارد و نه حقوق اولاد و اما زمانی می رسد همه  سیاست خود را می بازند و مانند تو بلی گو می شوند میدانی چرا چنین می گردند؟
در شروع مردانگی، ظالمی را از اخلاق مردی تصور می کنند سن که به پختگی رسید اینبار از کرده پیشیمان شده تسلیم زن می گردند.
چرا در هر زمان اهمیت حقوق خود و دیگران را در نظر نمی گیرند؟
چرا با این حالتت، در نزد چشمانت من را قربان دادی؟
آیا لازم نبود که از حقوق من دفاع می کردی و در منطق و سخنان من گوش می دادی؟
بعد چند قدم در عقب آمد با گریه گفت: ای شما بزرگان! اگر پدر هستید یا مادر، تنها حق پدری و مادری را دارید. اگر بالا از حقوق تان تمنی داشتن هر حق را داشته باشید، او زمان جهنم، از همچو شما پدران و مادران پر می شود که خداوند چنین هدایت دارد.
مگر در جامعه تصور که وجود دارد می گویند در هر حال فرزند باید از گفتار والدین بیرون نشود. اگر بیرون شود گنهکار می شود حتی گفتار پدر و مادر چه اندازه خلاف هدایت خداهم باشد.
آری عوض خداوند اینها حکم می دهند در حالیکه درک یک نقطه باریک را ندارند. اگر تفکر کنند هر فرزند در حقیقت یک مادر یا پدر است!
اگر هر مادر و هر پدر در مقابل خطاهایش به گناه گرفتار نشود بگوید جهنم را خداوند به خاطر چی ساخته است؟
چه گفتن من را ادراک کردید یا تمسخر می زنید و خویشتن را پاک از هر گناه می دانید؟
بر همین گونه تا که توان جسم بود عقده های دل را بیرون کشید. در او اثنا زمان زمان ثمرالدین بی اوصله می شد لیکن از بزرگان مداخله می آمد و قناعت داده می شد تا در کدام راه ناحل کشیده نشود.
زبیده هرچه در دل داشت ریخت و در سر راه رو دروازه وردی سالن نشست و به زمین دیده گریان کرد.
در سالن همه خاموش بودند هر کس برای چند لحظه سکوت کرده بودند مثل یکه گریه و ناله های زبیده را می شنیدند لاکن در حقیقت همه در زیر وجدان با خود محاسبه داشتند.
 از این سبب که در معضل این جنجال هر کی گناهکار بود خاطر اینکه ثمرالدین زمانی آرزوی خواست خود را برای ازدواج با زبیده بیان کرده بود بدون احتراز همه کار خیر میشه گفته ناراویی ثمرالدین را به روا آورده بودند. چونکه در جامعه عقیده سنتی مروج بود و حکایه ناموس پرستی کار خود را می کرد.
او ناموس پرستی که غیر از بدبختی هرگز برای ملت افغانستان خوبی را نیاورد. برای اینکه کیمیای این عقیده خطاها دارد. دلیل یکه وجود دارد، هر مرد جامعه در تلاش حفظ ناموسش از بی ناموس شدن است و لاکن خود او مردها زمانیکه در بیرون از خانه زنی را حتی بین چادری ببینند تا دهها اذیت چشم نکنند بی قرار نمی باشند.
در حقیقت در افغانستان، ناموس شان را از فرهنگ رسوای بی ناموسی اخلاق خودشان حفاظت می کنند. در غیر آن اگر در جامعه هر کس به ناموس دیگری احترام داشته باشد چرا اینقدر ناموس پرستی رواج شود؟
زبیده دقیقه ها گریان کرد و به مانند هوش باخته سخن می زد لیکن کسی جسارت مداخله را نداشت تا که زن بزرگ ثمرالدین نزدیک شد در بغل گرفت با زبیده گریان نموده گفت: خواهرم خود را خراب ساختی، تو خود را خراب نساز بگذاریم به ثمرالدین که ببینیم این رسوایی را با کدام کارسیاسی حزبش حل می سازد؟
ثمرالدین تکان خورد از جمع مهمانان یکی گفت: دخترانم می دانیم کار خراب شد، اگر راه معقول پیدا نکنیم رسوایی همه تان را خراب می سازد. زبیده خندید پرسید: بفرماید راه حل را شما بگوید من زن کدامش شوم؟
زن حبیب جان یا ثمرالدین؟
مهمان خاموش شد دیگرش گفت: اگر اجازه بر من باشد من خصوصی با زبیده گپ می زنم. ثمرالدین با چشم اشاره کرد معنی داشت بفرماید.
وی از جا برخاست نزدیک زبیده شد گفت: دخترم اگر قبول کنی مخصوص با تو گپ می زنم. زبیده با نگاه ها استعاره کرد هر دو در اتاق دیگر که کسی نبود رفتند. او شخص، حق به جانب زبیده بودن را گفته برای زبیده سوال داد تا زبیده فکرش را در ارتباط حل این مشکل بیان کند. زبیده جواب نداشت از این خاطر که هیچکس جواب نداشت تنها یک پلان بود تطبیق می شد او پلان ثمرالدین بود. او شخص گفت: به نظرم یگانه راه که وجود دارد حبیب جان را قناعت بدهیم دو باره در خارج برود به نظرم وی در شوروی یا در کدام کشور دیگر برود تو با ثمرالدین باقی زندگی ات را ادامه دهی.
زبیده در حالیکه اشک از چشمانش روان بود با تبسم و نیمه گریه گفت: می دانم همه تان تلاش می کنید تا حبیب جان بر دایم ترک وطن کند و من بر دایم زن ثمرالدین باشم. لیکن یک نقطه را درک ندارید من هیچگاه زن ثمرالدین نبودم او ابلیس با نیرنگها بالای وجودم تجاوز نموده در بیرون از خانه یک تیاتور را اجرا داشت.
من مجبور در او رل بازی می کردم از این بعد او رذیل حتی دست من را گرفته نمی تواند چگونه زن او باشم؟
در سخنان زبیده او شخص در چرت رفت، بعد از لحظه های مکث گفت: آیا حبیب جان از این بعد به مانند سابق با تو دوستی می کند؟
یا ثمرالدین تو را به حبیب جان می دهد؟
فکر نکنم!
آنچه تو عمل داری سبب قتل یکی از دو برادر می شوی ولله کار مشکل است. تو منتظر باش می آیم گفته در سالن رفت. در سالن که رفت با هنر چشم به ثمرالدین اشارت رساند تا خود ثمرالدین رفته اینبار رل پلیس ظالم را بازی کند.
زیرا، پلان شان بر چنین منطق استوار بود. ثمرالدین از جا برخاست گفت من با زبیده گپ بزنم در این اثنا مادر زبیده به تشویش شد در تشویش مادر زبیده مادر ثمرالدین نزدیک شده گفت تشویش نداشته باشید ثمرالدین با لهجه نرم صحبت می کند. ثمرالدین داخل اتاق شده دروازه اوردی اتاق را بسته کرد در نزد زبیده نشست لحظه ی خاموش بود بعد گلوی خود را تکان داده گفت: ببین زبیده حادثه به پیشآمده تقدیر الهی ست هیچ کدام ما تقصیرات نداریم نه تو نه حبیب جان نه من!
حالکه بر چنین مشکل سردچار شدیم باید راه معقول برای بیرون رفت پیدا کنیم که سخت به همکاری تو ضرورت داریم.
زبیده سر را بلند گرفت به چشمان ثمرالدین دید گفت: بگو دیگر چه قربانی بدهم؟
اگر تو به ذره فکر من احترام می کردی من را به مثابه ناموس فامیل در ماتمم می گذاشتی و من در زیر چتر تو در حمایت قرار گرفته به نام حبیب جان پیر می شدم آیا رسوایی می شد؟
من که هرگز تمنی ازدواج دیگر نداشتم تو چرا با زور بالایم صاحب شدی؟ حال آمدی که باز من فداکاری کنم با کدام منطق؟
من از روز اول گفتم روح من با حبیب جان است و این روح به من زنده بودن وی را می گوید، چرا یک بار اهمیت ندادی؟
این رذالت توست که عملکردت، تو را در اسارت رسوایی گرفته است. از این بعد بر من ارزشی ندارد که من زنده باشم یا مرده!
زبیده چنین گفت دو باره سخت در اشک ریختن شد. ثمرالدین در دیوار تکیه داد در چرت رفت. بعد از لحظه ها گفت: زبیده باید بدانی من کدام انسان عادی جامعه نیستم، یکی از رهبران دولت هستم، هرچه امکان دارم اگر لازم باشد از هر راه استفاده می کنم، مگر برای حزب خود از سرم نامبدی را سبب نمی شوم، تو فکرت را در سرت بگیر.
زبیده در تهدیدهای ثمرالدین خنده کرد با تبسم یکه اشک چشم همراه بود گفت: شما پرچمی ها عجیب انسانها هستید ادراک مطلب برای تان بسیار مشکل است و از بسکه عاشق سخنان خود هستید هیچگاه چه گفتن ملت نزدتان اهمیت نداشت و ندارد.
بر این خاطر تو من را درک نکرده من را تهدید می کنی. من که می گویم مرگ را استقبال می کنم تو در تلاش تراسندن چشم من هستی عجیب عقل!
آیا کسی که از مرگ هراس نداشته باشد از چه می ترسد منطق داری؟
ثمرالدین چهره و زبان را تند ساخت گفت: اگر گفتار من اهمیت نداشته باشد چرا برای تو اجازت بدهم که مرگ را استفاده کنی؟
هرگز اجازه نمیدهم که در جان تو ضرر برسد لیکن روح تو را کشتن می کنم که برای کشته شدن روح تو اگر پلان من را تطبیق ندهی حبیب جان را می کشم!
به ولله به چنان ذیرکی بکشم حتی بوی پلان من را مادرم خبر نشود. اگر تو  حبیب جان را دوست داشته باشی از این لحظه بعد زنده ماندن و مردن حبیب جان در دست توست برای اینکه کدام راه دیگر ندارم.
اگر این رسوایی را به زودی یک طرفه نکنم این جنجال بزرگ سبب می شود حزب از من رو گردان می گردد از این سبب که اگر در زبان انسانها افتیدیم به حزب ضرر می رسد بنآ اخرین گفتار من به گوش ات گوشزد شود که اگر امشب در یک تصمیم درست نرسی فردا بی سرصدا حبیب جان را می کشم و در مزار گمنام دفن می کنم گفت از جا برخاست در سالن رفت.
زبیده حک پک شده بی هوش باری شده در دیوار تکیه داد و به چرت رفت. در چرت که رفت روی از اشک چشم پریشان حال را داشت مانند دیوانه ها چهره جدید را کشید که رنگ روی به گونه دیگر شد. از این سبب که او اصلیت ثمرالدین را درک کرده بود در نظر وی ثمرالدین از هر ابلیس ابلیستر بود و از هر ظالم خونخورتر بود و از هر پلان ساز نیرنگ بازتر بود چونکه او پرچمی دیروز نبود با اقتدار سیاسی در ظاهر بمانند پرچمی دیروز بود لاکن تبدیل بر یک ابلیس خطرناک شده بود.
او در نزد مردم چهره روشنفکری و چهره انسان معقول را داشت لاکن در اصل یک ابلیس خطرناک بود بدین خاطر اگر تصمیم می گرفت حتمی عملی می کرد.
از اینکه سخت عاشق زبیده بود چشمان او اخلاق شطان ابلیس را تمثیل داشت که خاطر زبیده هر نو مکاره گری شیطانی ابلیس را اجرا کرده می توانست. لاکن زبیده سخت عاشق حبیب جان بود و از جانش بیشتر دوست داشت چه می کرد او زبیده ی بخت ویران در چنین احوال؟
او معصومه یک زن پاک بود هرگز در محاسبه اش این پلان ثمرالدین را نگرفته بود حال درد وی بزرگتر شده بود و در گمراه یی بزرگتر سردچار افتیده بود.
ثمرالدین که در سالن رفت مانند هر زمان روش دیپلماتی خود را داشت که کسی چه گفتن وی را نمی دانست و اما در بین چند تن که از ولایت برای همکاری آمده بودند یکجایی این پلان را گرفته بودند که آنها می دانستند سکونت ثمرالدین نمای آن را داشت که زبیده از سر حبیب جان تهدید شده است.
برای چند لحظه سالن خاموشی شد بعد یکی از ارگانیزه طورها نوبت را به خود دانسته از جا برخاست گفت اگر اجازه باشد با خانم زبیده گپ می زنم.
ثمرالدین هی هی گفت بفرماید بی ملال باشید. او شخص دروازه اتاق را تک تک نموده اجازه خواست لیکن زبیده مجال گپ زدن را نداشت بی صدا شد و او شخص داخل شده نزد زبیده نشسته به زمین دید و بعد از چند لحظه مکث کردن گفت: دخترم کار مشکل همه ما و شما را در اسارت گرفت. ولله مه به درد شما خود را غمشریک می دانم که خاطر کمک به شما از ولایت آمدم. اگر من را نظیر یک پدر بدانی از صمیمیتم می گویم ثمرالدین خان سخت در ندامت است به خود مرگ طلب می کند. ما که با ثمرالدین در این باره صحبت کردیم بارها حق به جانب تو بودن را گفت و خود را خطاکار حتی در این ارتباط رذیل دانست و لیکن یک نقطه که ثمرالدین را زیر فشار گرفته است او مقام حزبی و دولتی است که وی را به نظرم در تصمیم های خطرناک می کشد.
گپ بین خود ما باشد می گوید اگر تو همکاری نکنی مجبور است امشب فردا نشده حبیب جان را به قتل می رساند و شب جست وی را در مزار گمنام دفن نموده مسئله را بی سرصدا حل می سازد بگو در او صورت چه کرده میتوانی؟
قدرت بگویی، دست ثمرالدین، اعتبار بوگویی، از او، امکانات بگویی، زیر پایش، خلاصه هرچه کرده می تواند. 
این مشکل بزرگ که پیش آمده، سبب بدنامی او می شود. بنآ شرط ها مجبور ساخته است دست بکار خطرناک بزند. در غیر آن ثمرالدین مانند یک پرنده بی آزار است. اینکه در گپ های تو گوش نداده تو را در نکاح خود گرفت، آن هم از نیت نیک او بود که تو از ماتم حبیب جان در زندگی عذاب نبینی گفته عمل کرد.
ولله دخترم به نظرم، فردا وقتی که حبیب جان آمد چه اندازه با قهر گپ بزند، چه اندازه دشنام بدهد، بی صدا باش. چونکه حبیب جان، تو را بی وفا می داند و در نظر وی، سبب ازدواج با ثمرالدین تو هستی. زیرا، منطق یکه در نزدش دارد اگر تو آرزو نمی کردی ثمرالدین چنین کار خراب را نمی کرد. به این خاطر در یک آزمایش بزرگ هستی. اگر جواب بدهی سبب قتل وی می شوی و اگر بی صدا باشی، وی از تو دل سرد شده ترک وطن می کند به نظرم بهترین راه حل همین است که ترک وطن کند.
در این اثنا زبیده خشمگین می شود می خواهد رشته سخن را گرفته کفت دلش را بریزد او شخص صدای زبیده را قطع نموده می گوید: اوف دخترم تو نگویی هم، من حقیقت را می دانم. می دانم که حق به جانب شماست نه در جانب ثمرالدین.  لیکن چاره نداریم که من این طور فکرم را بیان می کنم. اصل حقیقت را حبیب جان نمی داند. اگر در حبیب جان حقیقتها را می گفتیم در همان جا یا ثمرالدین را می کشت یا خود را فرم پارچه می ساخت. به این خاطر نزد تو آمدیم که تو به خاطر زندگی حبیب جان و آبرو خانواده فداکاری نموده خاموش باش. بگذار که حبیب جان کفت دلش را یک بار بریزد و بعد که مسئله یک راه حل پیدا کرد در زمان مناسب بی گناه بودنت را می گویم.
آری به خدا قسم که من خودم می گویم. اگر تو به سن پیری من احترام داشته باشی خاطر نریختن خون تنها یک ساعت در دشنام های حبیب جان بی صدا باش.
اگر چنین کنی نه حبیب جان ضرر می بیند نه تو نه ثمرالدین و بعد که کمی اعصابها به حالت نرمال که آمد، به سکونت، ما بزرگها یک راه حل پیدا می کنیم.
زبیده هوش رفته سکونت داشت بر اینکه غرق تفکر بود. او شخص بزرگوار بازی زبانش را تا که توانست در کار گرفت و بعد دید که زبیده سکونت دارد به آرامی بیرون شد و در سالن رفت تا نوبت را بر دیگر هنرمندهای تیاتر بسپارد.
نظر بر پلان قبل گرفته شده دو تن دیگر نزد زبیده رفته در شکل های جدا، لاکن در محتویات همرنگ، گپها را زدند تا زبیده را زیادتر زیر تاثیرات تهدید ثمرالدین قرار دهند که موفق بودند.
برای اینکه زبیده نمی توانست بر حبیب جانش ضرر برساند براین بنیاد وی روح پاک زن بودن خود را انعکاس می داد تا اخیرین نقطه از حیات بر عشق حبیب جانش وفادار می ماند. چونکه او یک زن بود او یک مادر بود. چه اندازه از جسم لطیف نازیک بود بر همان اندازه روح قوی مجادله را در مقابل مشکلات داشت و این ویژگی یک حقیقت بود و است که زن از روح قوی است و در مقابل سختی ها، مانند فولاد مستحکم است نه به مانند مرد که چه حدود در ظاهر قوی نمایان شود، در مقابل سختی ها خصلت تسلیم بودن را دارد.
اگر چنین نمی بود ثمرالدین در شیطان نفس خود اسیر شده می توانست؟
خلاصه تا نزدیکی سحر هنر تیاتر سازها دوام کرد تا روح زبیده به نیرنگ هنرشان اسیر افتیده مقابل حبیب جان بی صدا گردد تا حبیب جان تقصیرات را از زبیده دانسته، ترک وطن کند.
زمانیکه بزرگان نفس شیطانی شان را در پیروزی حس کردند کمی نفس راحت کشیده با صلاح اندیشی ها در پیشبرد پرده دوم تیاتر شدند که باید از سحر نزد حبیب جان رفته غمشریکی را هویدا شاخته خودشان را مملو از پاکی نمایان سازند.
همه تلاش بزرگان هراس از رسوایی بزرگ بود که با فرهنگ و اخلاق شان مسببش بودند. لیکن به مثل هر زمان افغانستان، قربان دو معصوم بی گناه می شد که شده بودند. مردان از سحر سوی کارته سه حرکت کردند، زنان غیر از زبیده در بسترها افتیدند تا کمی استراحت کنند.
زبیده مثلیکه از چیز سیر باشد نشسته به مانند هوش باختگیها در چرت بود. چشمان معصوم زیبا حبیب جانش را از دیده دور نمی کرد.
اشک قطره وار از چشم زیبا می ریخت و به زمین می افتید. تیاتر که در منزل ثمرالدین در کار گرفته شده بود زبیده یک بار دیگر قربان می شد یا حبیب جان؟
او شب را حبیب جان چگونه سپری کرده بود؟
حبیب جان از سر شب تا سحر با افسردگی و کینه داری، بر سر هر کی در غضب بود. به خصوص زبیده را زیر همه محظوری سخنان گرفته بود که  با حیرت سرزنش می کرد.
زیرا، بارها هر دو عاشق به همدیگر وعده داده بودند تا اخیر عمر وفادار باشند. هرچند بالای زبیده آشفته بود مگر زیر دل، روح می گفت که وی بی گناه ست.
برای این خاطر لازم می دید تا در عمق چشمان زبیده دیده دلیل بی وفایی را پرسان کند. لاکن خبر نداشت ثمرالدین و بزرگان از سر جان حبیب جان، زبیده را زیر تهدید گرفته بودند که اگر به خواست شان رل بازی نکند، حبیب جان کشته می شد.
در نیمه شب بود بار دیگر بیرون برآمد که در او شب دلش قرار نداشت بدین خاطر گاه به اتاق گه به بیرون بود.
او شب سخت سراسیمه مانند دیوانه ها بود.
در بیرون که برآمد دو دست خود را مشت زد به سوی ستاره ها دید. می خواست با صدای بلند فریاد نموده درد دل را به ستاره ها بگوید از اینکه شب بود او فشار را در داخل وجود کرد که در او اثنا مانندیکه تاو آتش شدید گرفته باشد می لرزید. در او هنگام در سما از بین ابرها، آسمان در گریه افتید، غرش شدید خود را در گوش جهانیان رساند. سما در او شب نیمه باز و نیمه ابر بود. از بین ابرها ستاره ها نمایان بودند که نخستین صدای غرش آسمان، بلکه قهر خداوند بود که معنی داشت کیفر این ظلم در آخرت جزای شدید دارد که منتظر باشید!
بعد از چند لحظه و چند صدای آسمان، باران دانه دانه ریختن کرد و به مدت کوتاه به شدت خود باریدن کرد که حبیب جان در زیر او باران، دو دست اش را باز و در دو طرف دراز گرفته بود. سر به آسمان بود قطره های آب باران از سرش به زمین می افتید. این صحنه مدتی دوام کرد آسمان گریان خود را با شدت در زمین ریخت و با پیام ابرها، اشک چشم خود را ریخته از سر حبیب جان دور شد و دو باره ستاره ها با چشمک زدنها همراز حبیب جان شدند.
حبیب جان لحظه ها ساکت در همان یک نقطه ایستاد شد، بعد چند قدم بیشتر رفت خود را در دیوار ساختمان تکیه داد بار دیگر گریست گفت: می گویند شاد بودن تنها انتقامی است که انسان می تواند از زندگی بگیرد. این مقوله درست است لاکن اگر که زندگی حتی او تصمیم را گرفته باشد چگونه شاد باشم تا انتقام بگیریم؟
عقیده دارم باید که انسان زندگی خود را انتخاب کند نه اینکه پیشکش شده را قبول نماید و اما او اراده را هم از من گرفته باشند چه کنم خدایا؟ گفت گریست!
دیگران را بخشیدن منطق آن را دارد که ما لایق به زندگی آسوده هستیم نه اینکه آنها به بخشیدن لایق باشند و لاکن روح من را ضرر رساندند که من اراده این کار را ندارم گفته به شدت گریان کرد و درد دل را به زبان ریخت
 
     این دل ویرانه به دل غمناک ســــــــــــــلام
     از بسکه گریه دار او به اشک پاک ســـلام
     مرهمی نیست به دل شیشه دل شــــــــکسته
     به زخم خونین او به این حال آک ســــــلام
     بــــــــــــی غم نیست دل خون ریخته با غم
     به او غمـــــــــــــدار به او توته خاک سلام
     هستی عالــــــــــــــــــــم او گلایه ها با غم
     بی انگور به باغ او به اوخشک تاک سلام
     خانه ی زندگانــــــــــــی قفس شد و زندان
     هزار غصه دارم به دل غمناک ســــــــلام
 قسمت 10
     می گویند بسیاری از کس هایکه ناکام هستند نمی دانند در هنگام تسلیم شدن به ناکامی چه حدود به موفقیت نزدیک اند.
خدایا بر من همان قدر توان بده که عوض مصروف ساختن به ناروایی های انسانها که سبب شکستم می گردند، به زندگی گره بخورم!
چگونه زندگی کنم؟
چگونه زندگی کردن دست خودم باشد بهتر نیست از او عمر درازیکه بدست دیگران باشم؟
خدایا ترس از شکست را از ذهن من دور کن، این ترس قبل از من بارها من را می کشد!
ما انسان عادت داریم تاریکی را دشنام بزنیم در عوض یکه برای روشنی شدن او تاریکی شمع روشن کنیم.
خدایا به من آنقدر توانمندی بده که زیبایی ها را حتی در بین تاریکی ببینم!
غمگینم، گله می کنم، گریه دارم، گریه دارم که حتی شادیها، غمگین شوند. چنین گفت از دل به زبان ریخت
 
     گلایه دارم ز تو این حال را میدانـــــی؟
     یا که در خجل شده افتیدی و پنهانــــی؟
     هرچه آمد برســـــــــــــرم درد عشق تو
     ولی از درد من چیزی را نمی دانــــــی
     دلم پر خون و چشمانم بااشـــــــــــــــک
     از بسکه گریه دارم دل گریانــــــــــــــی
     محاسبه با خودم ببخشمت یا نـــــــــــی؟
     و لیکن دوستت دارم مرا تو میدانــــــی؟
     بدستم نیست آباد ویران کردی تهداب را
     همه داشته من را ز همین ویرانــــــــــی
     عقده حمــــــــله دارد سرم بدست غضب
     زخم دل را تو زدی شــــــــــدم سوزانی
     بلکه افکنی سر را با نرمـــــــــــی خجل
     گویــــــــــــــــی که ز کرده ها پیشیمانی
     چشمان گریان غمگینت نمــــــــــی کنند؟
     آنقدر دلت سنگ که افتیدی به شیطانـــی
     ای خدا دردم بزرگ چاره بدسـت نیست
     افتیدم دســـــــــــت جفا روا شد پریشانی
 
     دستها را باز کرد سر را به عقب خم نمود با گریه چشمان را پنهان کرد، مثلیکه بکلی تنها بود به خود گفت: لحظه ها، ساعتها، روز و ماه و سالها را در عقب گذاشتم تا سوی خوشبختی بدوم، بی خبر بودم که گذشته های من خوشبختی بوده. ای خدا بر همان گذشته ها زار شدم آینده هم نا معلوم!
ادامه داد: من که به امید سوی خوشبختی دویش داشتم امید می کردم دستی را پیدا کنم در ضعیف ترین زمانم همکار باشد، چشمی را آرزو داشتم در خرابترین وقتم به من دیدن می کرد و قلبی را تمنی داشتم محبتش من را از هر مشکل دو باره احیا می کرد. وای خدایا به حالتی افتیدم خود به خود فایده رسانده نمی توانم!
فکر می کردم اگر زندگی را به شیوه یکه خود دوست دارم سپری کنم کامیابیم بود. خدایا این بخت چیست که زندگی در دست دیگران اسیر است؟ چنین گفت سر را پیشرو انداخت به زمین دیده گریه کرد و از دل ریخت
 
     بنویسید سر قبرم چشمانش تر شد و رفت
     با خون جگر خود خاکــــستر شد و رفت
     در این عمر کوتاه چه خــــورد غیر غم؟
     غرق شد با دلـــــــــــش پرپر شد و رفت
     بد و خوبش همان که عاشــــــــــــــق شد
     بعد ازآن خــوب ندید مضطر شد و رفت
     هراس از آنکه غرق عشــــــــــــق نشود
     همان هراس ها خطر شــــــــــــد و رفت
     هر غروب ز دل گذر خواهـــــــــــد کرد
     ولی او جوان بود بــــی اختر شد و رفت
 
     حبیب جان بار دیگر در دیوار تکیه داد سر را سر زانو گذاشت در حالتی بود جنونزده احوال داشت به خود گفت: اگر تاریخ یک حقیقت به نسل های آینده با دروغ رسانده شود کفایت می کند اولین نقل کننده دروغ بگوید.
این احوال من اگر که به نسل های آینده رسانده شود در چنین جامعه بالای کی اعتماد کنم که دروغ نگوید؟
آنچه که من دیدم از دوستان دیدم، اگر خوبی و بدی های دوستان را مقایسه کنم وزن بدی ها به اندازه ی است بگویم خدایا من را از بدی دوستان نجات بده که خطرناکتر اند از بدی دشمنان!
هرکس از حقیقت خود به حقیقتها دیدن می کند اگر هرکس حقیقت خود را داشته باشد آیا لازم نیست زمان زمان از حقیقت دیگران خود و دیگران را دید؟
 چنین گفت سخت گریست و از بخت شکایت نموده مثلیکه هوش اش بی اراده رفته باشد امید از زبیده اش نمود از دل به زبان ریخت
 
     مگذار خاطره ز دلت گــــم گردد
     با طلـــــــسم ظلمت کار اثم گردد
     تلخ و شــــــیرین بین ابهام حیات
     مـــــگذار قربان سوء تفاهم گردد
     جنونم ز آتشی لبان تو لیلـــــــــی
     مـــــــــــــگذار بختم اختتام گردد
     شرح دل حیف نیست پنهان کنیم؟
     مگذار تقدیر اعـــــــــــــدام گردد
 
     همان جا در دیوار تکیه داده با چهره سخت پریشانی در تفکر بود که از دور سیما وی مانند مجنون نمایان بود.
در حقیقت از کدرهای نامردی برادر بود که دیوانگی نزدیک چشمانش تظاهر داشت که چشمان اشک می ریخت.
ثمرالدین شان با دو اتومبیل داخل حویلی شدند. از اتومبیلها که پایان می شدند، بی اندازه خوش بودند. زیرا، به راه حل این رسوایی خویشتن را مظفر می دیدند.
هنگامیکه از اتومبیلها پایان شدند حبیب جان را دیدند غرق چرت به حالت عجیب بود که موها پریشان، روی غمگین، لباسها گل آلود!
ثمرالدین به یکی از دو دوست خود که از اول با وی همراز بود اشاره کرد تا معنی استعاره چشم ثمرالدین را ادراک نماید و باید در نزد حبیب جان رفته، وی را در حمام ببرد. او شخص نزد حبیب جان رفت سلام داد. لیکن حبیب جان چنان در دنیای مغشوش فکر بود نه از آمدن اتومبیلها خبر بود و نه از سلام دادن!
وی به مانند جسد بی صدا بود که بی صدا شد. او شخص دو باره سلام داده پیشروی حبیب جان خم شد گفت: حبیب خان داخل می رویم لباس های تان گل آلود شده لطفآ با من بیاید. در او اثنا حبیب جان به هوش آمد دانست که ثمرالدین شان آمده اند بی صدا بلند شد دست پایش می لرزید. چونکه تمام شب را با درد خود به حالتی سپری کرده بود وجود بیشترین انرژی اش را باخته بود. او شخص از قول راست حبیب جان گرفته وی را داخل نموده در حمام برد و گفت: شما خود را زیر آب گرم بگیرید کمی وجود تان راحت می شود، من برای تان لباس جدید می آورم.
حبیب جان لباس هایش را کشیده خود را زیر آب گرم گرفت تا او وقت لباس های تازه را آوردند. بعد از حمام با چهره تازه شده در یک اتاق ساختمان رفت خود را در بستر انداخت. ثمرالدین وقتی دید حبیب جان خود را در بستر انداخته است بر مهمانان گفت: فکر می کنم شب تام نه خوابیده است می گذاریم خواب کند و ما و شما هم کمی چشمان را بسته کنیم که همه ما از بی خوابی کسل شدیم. همه در بسترها انداخته مدتی چند ساعت خوابیدند و بعد، بیدار شدند که ساعت نزدیک بر ده قبل از ظهور بود.
سفره خوان طعام را باز نموده صبحانه را ترتیب دادند و حبیب جان را بیدار نموده در نزد سفره ادیم آوردند. حبیب جان چیزی نمی خورد با اصرارها تلاش کردند که چند لقمه طعام بخورد بالاخره با تلاشها حبیب جان را وادار کردند کمی خوراک بخورد.
بعد از طعام خوری رشته سخن را به جای آوردند که همه گفتند لازم است امروز تو در نزد چشمان ما هر سوال یکه داری از زبیده پرسان کن. پرسان کن که تا عقده های دلت یک طرفه شود و درک کنی که ثمرالدین غیر از فداکاری کدام عمل بد انجام نداده است.
حبیب جان حرف نمی زد ساکت بود و با نظر اندازی ها بر سخنان جواب معنی دار می داد. ثمرالدین از ساختمان بیرون شده از دستگاه مخابره اتومبیل مقام خود با مادر تماس گرفت و دانست که زبیده را با فشارها در حمام برده لباس های تازه اش را پوشانده است و مطمئن شد و وقت را بر آن دید تا باقی نمایش تیاتر را اجرا کند.
آری زبیده را این بار مادر ثمرالدین زیر تهدید گرفته بود و گفته بود: اگر از عقلت کار نگیری حبیب جان را ثمرالدین می کشد و تو بین دو برادر سختترین روزگار را می بینی. زبیده را مجبور کرده بودند چونکه در عقل وی کدام راه دیگر را نگذاشته بودند.
زبیده مسکین شده مجبور بود در او روز، رل تعیین شده را بازی کند. او صحنه حالتی می شد با چشمان و با قلب گریسته، به نقش تعیین شده، مجبور شده رل بازی می کرد.
ثمرالدین داخل سالن شده گفت: اگر میل باشد نزد زبیده می رویم.
از منزل که بیرون می شدند یکی از دوستان ثمرالدین به گوش ثمرالدین گفت: منشی صاحب لباس های حبیب جان را با ترتیب تنظیم نموده پوشاندیم تا زبیده پریشان بودن حبیب جان را ادراک نکند.
بلی هر نقطه ی ظریف را در نظر گرفته بودند و بر همین منوال، مادر ثمرالدین زبیده را نیز با لباس های تازه به حالتی آورده بود تا کسل بودن وجودش را از وقوع پیش آمده حبیب جان درک نکند.
این هنر شان به آن معنا بود تا دو طرف تصور کنند که بیهوده جگرخون هستند.
تصور کنند که در بین شان نه عشق وجود دارد و نه وفاداری!
آری این نیرنگ را به پیش گرفته بودند.
زمانیکه در منزل ثمرالدین رسیدند حبیب جان را از اتومبیل پایان نموده در سالن بردند. از آمدن حبیب جان خردها همه را خبردار کردند که خانم بزرگ ثمرالدین با گریه ها آمده در بغل گرفت. لحظه ها بدون گپ زدن در بغل گرفته گریان کرد.
در بغل گرفته بود چونکه حبیب جان در نزد او بزرگ شده بود و به مانند اولاد بود که خیانت های ثمرالدین وی را از قلب زده بود.
وی هر لحظه خاطر حبیب جان و زبیده اشک می ریخت و اما در او اثنا او نیز حقیقتها را گفته نمی توانست. چونکه اجازت نداشت. او مسکین هم مجبور بود در بازی ابلیسها نقش داده شده را بازی می کرد.
بر مدتی روی حبیب جان را بوسیده گریان کرد بعد پیشروی حبیب جان نشسته بر زمین دیده اشک ریخت.
حبیب جان به چنان حالی بود چه گفتن خود را نمی دانست. سبب اینکه کارهای عجیب شده بود هرگز در ذهن شیطان نمی آمد اما پرچمی ها بودند که در سر ملت هزار یک داستان را آورده بودند.
بعد همه ساکن شدند و به اشاره ثمرالدین، مادرش زبیده را در سالن آورد. زبیده بدبخت شده در نزد دروازه ورودی در زمین نشست به زمین دید بی صدا گریه داشت.
حبیب جان به زمین دیدن داشت چشمانش را بالا کرد اول خوب به زبیده دیدن کرد و برای چند لحظه حرفی نزد و بعد پرسید: تو چرا به این قدر زودی از مرگ من مطمئن شدی؟ زبیده جواب نداشت او مسکین بدبخت شده در ظلم پرچمی ها فقط گریان می کرد.
حبیب جان پرسشها را ادامه داد پرسید: آیا همه اخلاق تو، همه وعده های تو اینقدر بود که اسیر نفست شده به زودترین وقت من را فراموش کرده زن ثمرالدین شدی؟
تو وجدان داری؟
چرا خود را نکشتی؟
چرا به کس دیگر در زنی نرفتی؟
تو عقل داری چگونه زن برادرم شدی؟
زبیده دربدر شده چاره نداشت که جواب بگوید. او مسکین مجبور بود چونکه مجبور کرده بودند زیرا جان حبیب جانش در خطر بود، از دست یک پرچمی در خطر بود بدین خاطر فقط در زمین دیده اشک می ریخت.
حبیب جان تندتر شده پرسید: زبانت را خوردی چرا جواب نداری؟
زبیده ی بخت خراب شده بااشک ریختن گریه نموده در زمین می دید اوف چه چاره دیگر داشت؟
اینبار حبیب جان با شدت گریان نموده از همان دوره عاشقی و وعده های او زمان که به همدیگر داده بودند یادآور شده گفت: تو که وفا را برای من ایمان می گفتی وقتی چنین گفت با صدای بلند گریان کرد با گریه ها ادامه داد گفت: تو که دوستی را جوهر انسانی می دانستی، تو که صداقت را اصالت وجدان قبول کرده بودی چه شد که در کمترین وقت همه گفته هایت را فراموش نموده زن ثمرالدین شدی آیا مرگ بر تو بهتر نبود؟
در حالیکه زبیده ی دربدر شده معصومانه به دردها گریه داشت بلکه در دل می گفت تو از کجا می دانیکه من در چه حال بودم؟
تو از کجا می دانی که به کدام اوضاع آورده شدم؟
حبیب جان از بی صدا بودن زبیده بیشتر زیر فشار رفته گاه با زبان تند سخن می زد و گاهی به نرمی دردهای دلش را می گفت. با اشک ریختنها گفت: از همان لحظه یکه از تو دور ساخته شدم تو از من دور نبودی، وقتی چنین گفت چشمان او سرخ شد اشک مانند سیل جاری شد صدایش مانند صدای شیر غرس داشت که با خشم بیچارگی او را نمایان می ساخت.
ادامه داده گفت: هر لحظه چشمانت با من سخن می زد و هر ثانیه باوفا بودنت را می گفت آیا همی حس های من دروغ بود؟
من روح ام را اسیر روح تو کرده بودم آیا روح تو من را فریب می داد که هیچگاه تو را نیرنگ باز نبینم؟
چرا به من خیانت نموده نیرنگ بازی کردی آخر گناه من چه بود؟
وقتی چنین گفت با شدت گریه نموده چیغ زد گفت: اگر کمی حیثیت داشته باشی حرف بزن!
حتی دشنامم بده لیکن بی صدا نباش که بی صدا بودن تو من را از چله می کشد آه خدا چکنم!
زمانیکه حبیب جان با شدت زبان چنین گفت و جانش در لرزه شد زبیده به چشمان ثمرالدین دیدن کرد که در عقب حبیب جان ایستاد بود و در مقابل نگرش زبیده، ثمرالدین با استعاره چشم اخطار داد تا خطا نکند باید خاموش باشد.
آری پرچمی ها دو چهره داشتند در بین چهره انسانی شان ابلیس شان خوابیده بود که فرد فرد، فامیل فامیل، قریه به قریه و شهر به شهر افغانستان را در جهنم شان کشیدند که داستان حبیب جان و زبیده از دهها داستان تنها یکی بود که تظاهر کرده بود.
حبیب جان باز نرم شده از چگونگی اسیر شدن، شروع کرد مختصر و اما تاثیرآور حکایه ماجرا اسارت اش را گفت و به چشمان اشک ریز زیبده اش دیده به نرمی گفت: من در مقابل همه سختی با عشق تو زنده ماندم.
من در مقابل مرگ با کمک عشق تو مجادله کردم.
حال پیشیمان هستم به خود می گویم کاش کشته می شدم این حال رذیل را نمی دیدم.
آیا تو ذره من را به خود دوست ندیدی که از عقب من به این بازی خطرناک خود را انداختی؟
آیا در آخرت جواب در مقابل حق من داری؟
به این گفته های حبیب جان زبیده با فریادها گریه کرد از جا برخواست دستها را مشت نموده به شیشه درواز ورودی سالن زد که دستهای او مسکین بدبخت شده پر از خون شد و شیشه پارچه پارچه شد و در زمین ریخت.
در او اثنا او زیبای بدبخت شده چند قدم گذاشت به شدت در زمین خورد و از خود رفت.
زنان سر زبیده جمع شده تلاش کردند که به هوش بیاید مردان به حبیب جان گفتند: دیدی که او یک خطا کرده کدام جواب ندارد، اگر بیشتر زیر فشار بگیری احتمال دارد خودکشی کند، به نظر ما تا این حدود کفایت می کند.
حبیب جان به زمین دیده با شدت گریه می کرد مانند دیوانه ها بود چه کردنش را نمی دانست او قربان شده حبیب جان که در شهوت زن پرستی برادر پرچمی اش تباه شده بود.
ثمرالدین نزد زنان رفت گفت: داکتر میاریم. زن بزرگ چشمان را کشیده با لهجه تند جواب داد: ما دردیش را می دانیم ضرورت به داکتر تو کمونست نیست.
ثمرالدین بی صدا در سالن آمد با رمز چشم به همکارهای تیاتر خود فهماند که باید حبیب جان را گرفته در کارته سه ببرند.
چند لحظه همه خاموش شدند بعد یکی از مهمانان یکه از ولایت آمده بود نزد حبیب جان آمد سرش را در بغل گرفته با نرمی گفت: می دانم این حالت بدترین حالت زندگی است، چونکه کاری شده در عقل شیطان نمی آید. در اصل کسی قصوردار نیست شرایط در افغانستان به این گونه آمد که انسانها خطا در سر خطا می روند. خو چاره نداریم شدگی کار شده اگر به حرف های ما ارزش بدهی از این لحظه بعد باید یک صحفه تازه از زندگی را باز کنی. چونکه دیگر راه حل نیست. بگذار زبیده با گناه هایش در زیر وجدان در خجالت باشد.
وقتی او شخص چنین گفت سخن که در وجدان آمد ثمرالدین سرخ شد در زمین دید، حبیب جان به شدت گریان داشت.
در حقیقت نمایان شدن وجدان پرچمی ها بود از سر حبیب جان منعکس شده بود.
بعد رشته سخن را دیگر گرفت بعد دیگر گرفت و همه با نرمی تلاش کردند که حبیب جان ساکن شده به تصمیم دیگر برود. بالاخره شرط ها را به جای آوردند حبیب جان بیشتر ماندن در آنجا را بی معنی دید و قبول کرد که در کارته سه برود. با تصمیم حبیب جان همه در داخل نفس راحت کشیدند چونکه شیطان شان پیروز شده بود نفس یک پرچمی ظالم به هدف رسیده بود.
زبیده در او لحظه در دهلیز به دیوار دهلیز خود را تکیه داده بود و به هوش آمده بود.
او مسکین تباه شده به چنان حالتی بود، موهای پریشان او، با اشک چشمان او، مسکین و بیچاره بودن او را گواه بود. در او اثنا، رستم جانش و دخترک نازنینش در نزدش آمدند به او حال دربدر شده مادر دیده در پهلویش نشستند. لاکن در دنیای طفلی شان کدام مفهوم داده نتوانستند. در حالیکه، مادر با اشک ریختنها در گریه بود و دو فرزندش بی صدا شاهد او صحنه بودند، وجدانها آنقدر کور بود حتی حبیب جان از رستم جانش خبر نداشت وای خدایا!
آری وجدانها آنقدر کور بود در ذهن حبیب جان تصوری را داده بودند که دو فرزند زبیده از ثمرالدین است گفته حبیب جان سر زبیده قهر بود. تا اینقدر صحنه شیطانی بود و از وطنپرستی و مردم پرستی پرچمی ها چنین رذالت به میان آمده بود.
زبیده که در دهلیز با اشک چشمان و با حالت عجیب دربدر شده نشسته بود، مادر و مادر ثمرالدین اصرار داشتند تا در اتاق داخل شود و خود را در بستر اندازد لاکن به حرفی کسی گوش نمی داد. در او هنگام مردان از سالن برآمده از دهلیز بیرون می رفتند. حبیب جان نزدیک شد به روی زبیده تف انداخته با دشنامها حقارت نموده بیرون رفت. رستم جان فرزند خود حبیب جان به حیرت در دنیای طفلی خود به پدر می دید لاکن نه حبیب جان رستم جان بودن رستم جانش را می دانست و نه رستم جان یک بار دیگر پدرش را می دید وای خدایا!
یعنی از ظلم یک پرچمی بر دایم پدر و فرزند همدیگر را نشاخته جدا می شدند از فرهنگ وطنپرستی و مردم پرستی پرچمی ها.
وای چه حال آمد در سر ملت افغانستان؟
در او وقت زبیده از گریه بی صدا شد و به مانند بت، چشمانش به عقب حبیب جانش بود و اشک ساکن از چشمانش در زمین می ریخت مثلیکه می گفت معنی ژرف اشکهای من را بخوان، بخوانکه در چه حالت بد قرار دارم!؟
رستم جان به او صحنه چیزی مفهوم داده نمی توانست.
زبیده که در او حال بیچاره شده در عقب یارش نگرش داشت، پلان سازها حبیب جان را در کارته سه بردند و به مدتی، وی را با سر خودش تنها گذاشتند تا تصمیم چه کردنش را بگیرد.
در او مدت تا شام مهمانان با ثمرالدین در دفتر کمیته مرکزی حزب ثمرالدین رفتند. فقط یک تن در منزل در کارته سه بود تا حبیب جان در کدام کار خلاف دست نزند.
حبیب جان در اتاق رفت خود را با تفکرها در بستر انداخت. لحظه ی بعد، خواب در غرق خود حبیب جان را گرفت. شخصی که خاطر نگبانی حبیب جان در خانه بود از درخواب رفتن حبیب جان ثمرالدین را خبر کرده خاطر جمعی داد. به همین گونه او روز شام شد و همه دو باره در منزل آمده در سر سفره غذاخوری جمع شدند. حبیب جان هنوز از اتاق بیرون نشده بود بعد از مدتی بیدار شد بی صدا در چرت تفکر رفت.
هرچند تقاضا می کردند تا در سر سفره غذا بیاید، رد می کرد. به مشکلی سر سفره آوردند به همین گونه او شب هم سپری شد.
وقتی فردا شد حبیب جان تصمیمش را گرفته بود ترک افغانستان نموده در ایران می رفت.
ثمرالدین علاقه داشت تا وی را در اتحادشوروی روان کند تا در فرهنگ اتحادشوروی مصروف زندگی نو شود. پلان و پرگرام را به او مقصد گرفته بود و یک بورس تحصیلی را عیار ساخته بود، حال نوبت بود که حبیب جان را قناعت بدهند تا به او بورس تحصیلی برود.
آری در زمان پرچمی ها هر قدرتدار از خانواده خود هر جوان را به دلخواه به تحصیل روان کرده میتوانست مهم نبود او جوان سواد داشت یا نی!!!!!
زبیده از حوادث پیش آمده سخت آشفته بود و وی پلان خود را داشت تا به هرکی یک درس از زندگی بدهد.
وی یک خواهر خوانده داشت که از هر نگاه همراز بود و از منطقه قصبه خودش بود، او را در نزد خود خواست و از او طلب همکاری کرد. وی یک برادر داشت در او روزها مصروف کدام کار نبود. زبیده از خواهر خوانده تقاضا کرد تا برادرش به زبیده همکار شود، از جانب خوهرخوانده این طلب پذیرفته شد و با همکاری خواهرخوانده مقدار پول خوب پشنهاد شد که از طرف برادر خواهر خوانده این پیشنهاد قبول گردید. او جوان را در کارته سه نزد حبیب جان روان کردند تا به یک بهانه بدون اینکه کسی از راز خبر شود در کارته سه در او منزل باشد. از اینکه او جوان را مهمانان از نزدیک می شناختند کسی از پلان زبیده خبر نمی شد. او جوان در کارته سه رفته بین آنها و زبیده قاصد شد و از هر پلان آنها زبیده را خبردار کرد. پلان های ثمرالدین را زبیده حدس زده بود اصل هدف زبیده پلان حبیب جان بود که با وسیله او جوان خبر می شد.
زبیده خبر شد که حبیب جان ترک وطن می کند. ثمرالدین با مشورت همکارهایش پرگرام فرستادن حبیب جان را به اتحاد شوروی در دست گرفت تا حبیب جان را قناعت بدهند. چه اندازه اصرار کردند حبیب جان هر نو همکاری ثمرالدین را رد کرد و می گفت: تو برادر من نیستی.
تو دشمن من هستی.
به هیچ سخن تو اهمیت نمی دهم و بکلی از تو جدا می شوم. بالاخره با شمول ثمرالدین هر کی دانست که حبیب جان قصد رفتن به ایران را دارد. اینبار پول پیشنهاد کردند از جانب حبیب جان رد شد. چونکه او به پول ضرورت نداشت تقریبی پانزده یا شانزده هزار دلار داشت پنهان از هر کی نزد خود داشت کفایت می کرد که هر جا برود.
تصمیم حبیب جان همه را خوشحال کرد لاکن این تصمیم در گوش زبیده رسید. زبیده باز از خواهر خوانده اش خواهش کرد تا یک همکاری دیگر کند.
با همکاری خواهر خوانده یک کست جدید از بازار آورده شد و تیب بزرگ که در خانه بود طوری عیار شد هنگامیکه با ثمرالدین و مادر ثمرالدین و مادر خودش بحث گفتگو را انجام می داد، با همکاری خواهر خوانده اش ثبت می شد.  بر همین منوال همه تنظیمات ترتیب شد و نوبت رسید بر اجرا پلان!
زبیده ثمرالدین را در خانه خواست و با ثمرالدین مادر ثمرالدین و مادر خودش را داخل سالن کرد و شروع کرد از شروع حادثه اسیری حبیب جان تا همان لحظه که حبیب جان را نزد زبیده آوردند.
زبیده با گریه ها، چنان جزئیات حقیقت را با زبان ثمرالدین و مادر ثمرالدین و مادر خودش در میدان ریخت که روح ثمرالدین خبر نشد.
چه اندازه که ثمرالدین و مادر ثمرالدین رذیلی کرده بودند، همه رذیلی ثمرالدین و رذیلی مادر ثمرالدین را افشا نمود و از مادرش شکایت وگله ها کرد.
بیچاره بودن خود را و تنها ماندن خود را با همه جزئیات اش ثبت تیب داد که هر جمله حقیقت سخن زبیده را ثمرالدین و مادر ثمرالدین قبول می کردند. چونکه آنها از پلان ثبت خبر نداشتند تصور می کردند زبیده کفت دلش را می ریزد.
زیر فشار که آورده بودند تا زن ثمرالدین شود همه جزئیات را با شب تجاوز گفت و از چهره ابلیسی همه شان پرده را کشید و ثبت تیب داد.
نیرنگ بازی های ثمرالدین را از سر منشی زنان و دیگر زنان حزبی، به مانند برگ درخت موسم خزان در باد داد و ثبت تیب داد.
از روح و وجدان ثمرالدین که حقیقت های تلخ را می گرفت، در کست تیب ثبت که می کرد، یک اسناد مستند شده بود که چه اندازه ابلیس شدن یک فرد با اخلاق را نشان می داد که شهوت قدرت، وی را اسیر شهوتها ساخته بود و اخلاق و وجدان وی را ربوده بود.
همه این حکایه تلخ، حقیقت افغانستان بود که با کودتا مارکسیستها در زمین افغانستان ریخته شده بود.
خلاصه او کست هر وجداندار را به سالهای دراز در گریه می آورد که چگونه در افغانستان، چند روز قدرت سیاسی، سبب شد، داشته های معنوی یک ملت فرم پارچه گردد!
کست با همه آب تابش تکمیل شد و به خواست زبیده تنظیم گردید که روح کسی خبر نشد.
حبیب جان که تصمیم رفتن به ایران را گرفت، خواست از سر هرات برود، این پلان در گوش زبیده رسید، بار دیگر خواهر خوانده را خواسته برادر وی را نزد خود خواست و یک جلسه مختصر گرفته پول بیشتر داد تا با حبیب جان در ایران برود.
این خواهش پذیرفته شد و به یک شکل در کارته سه در میان انداخته شد که وی حاضر است با حبیب جان در ایران برود. حبیب جان رد نکرد چونکه به همراه ضرورت داشت گفت: اگر با من بیایی غم پول را نداشته باش همه مصرف بدوش من است. 
تصمیمها گرفته شد تکت هواپیما تا هرات خریده شد و پاسپورتها در سفارت ایران داده شد و ویزه نیز گرفته شد همه این تصمیم یکی یکی به زبیده رسانده شد که کسی غیر از او جوان و خواهرش خبر نداشت.
زبیده کست را با خواهشها بر او جوان داد تا در هرات بدست حبیب جان بدهد.
او جوان مطابق بر خواست زبیده عمل می کرد کست را گرفت پنهان از حبیب جان نزد خود نگه کرد و به هرات پرواز کردند. 
طبق پلان باید در هرات که می رسیدند زبیده را خبردار می کرد که چنین شد. زبیده در تلفن به او جوان گفت: از من یک خبر بر تو توسط خواهرت می رسد بعد از او خبر، کست را به حبیب جان بده که بشنود. با تکرار خواهشها تقاضا کرد با دقت پلان را عمل کند. وقتی زبیده مطمئن شد ساعت در سه بعد از روز رسیده بود و در خانه چند خانم از مهمانان حزبی نیز بودند.
زبیده اخرین پلان خود را زمانی عمل می کرد همه نفس راحت کشیده بودند، خواهر خوانده را نزد خود خواست از او تقاضا کرد تا در مارکت رفته یک ضرورت زبیده را بیاورد و بعد یک پیام را به برادرش برساند تا برادرش پیام زبیده را به حبیب جان بگوید.
خواهر خوانده از پلان اخیری زبیده بی خبر بود در مارکیت رفت. زبیده وضو نموده اول دو رکت نماز خواند، بعد دو فرزند خود را در اتاق خواب خودش برد و در دو طرف گذاشت و صندلی را در بین دو فرزند قرار داد و تار ریسمان را که قبلآ آماده بر دار کرده بود بسته کرد و کلمه شهادت را خوانده در سر صندلی برآمد و در نزد چشمان دو فرزندش، حلقه ریسمان را در گلو انداخت و بعد به دو فرزند خود دیدن کرد و آخرین قطره های اشک خود را که می ریخت چشمانش به طرف رستم جان بود چشمان را پنهان نموده از زیر پای، صندلی را دور کرد و به ریسمان اویزان شد او زبیده بخت سیاه شده.
فرزندان رمز این کار مادر را نمی دانستند چونکه خرد بودند به حیرت به مادر می دیدند.
در او اثنا در سالن با قهقه ها، صحبت دوام داشت. بعد از چند لحظه که زبیده جان خود را به حق تسلیم کرده بود خواهر خوانده اش از مارکت آمده در اتاق خواب زبیده رفت. وقتی دروازه را باز کرد به او صحنه در شوک آمد به شدتی فریاد زد مثل یکه خداوند برای او چند قوت صدای انسان را داده باشد همه از سالن پریده که آمدند به او حالت جهنم، سخنی وجود نداشت کسی حرف می زد.
همه با گریه ها دست پاچه شدند و مردان را خبر کردند.
با فریاد خواهر خوانده دو فرزند نازنین زبیده به گریه آمدند و به او حال مادر معنی داده نمی توانستند.
بعد از چند لحظه که خواهرخوانده در شک بود به هوش آمد دانست پیام زبیده این صحنه حادثه است باید در هرات رسانده شود.
عاجل در خانه رفت به برادرش تلفن زد و از حادثه پیش آمده خبردار کرد و گفت: هرچه زودتر کست را به حبیب جان بده و از حادثه خبر کن!
او جوان نزد حبیب جان رفته گریه کرد گفت: زبیده به تو یک کست ثبت کرده است که وظیفه دار بودم بعد از این صحنه حادثه، به تو تسلیم کنم که در کست اصل همه حقیقت ثبت است.
حبیب جان کست را گرفته پرسید: از کدام حادثه گپ می زنی؟
جواب شنید زبیده خودکشی کرده است.
زمانیکه خودکشی زبیده را حبیب جان شنید با صدای بلند فریاد زده گریان کرد و عاجل در تیپ کست را گذاشت و در شروع کست دانست که رستم جان فرزندش دو ساله شده بی خبر از حبیب جان، ثمرالدین را پدر می داند.
چه اندازه که کست در تیپ دور خورد، همه رذیلی ها روشن شد. دانست زبیده همان زبیده سابقه است تغییر نخورده است او مسکین دربدر شده.
آنچه تغییر خورده، ثمرالدین هاست که با شهوت قدرت، از انسان های پاک دیروز به انسان های ابلیس امروز تبدیل شدند و لاکن خودشان از ابلیس بودن خبر ندارند و با اخلاق شیطانی شان سبب ویرانی معنویت ملت شده اند.
زمانیکه کست ختم شد حبیب جان بی هوش افتید و در دیوار تکیه داد. در او اثنا از چشمان معصومش اشک حلقه شده می ریخت بی صدا بود حتی چشمان فلک نمی زد.
بعد از لحظها از جا برخواست که همه وجود به لرزه بود. آرام از اتاق برآمد در آسمان دیدن کرد و دو دست اش را باز نموده با صدای بلند فریاد کنان از خداوند این ظلم را پرسید. در او هنگام همه که در او منطقه بودند با فریاد حبیب جان این سو و آن سو را دیدند تا که همه حبیب جان را دیدند از منزل سه یک جوان دستها را باز نموده فریاد می زند و از آفریدگار پرسشها دارد.
همه در او سو دیدن کردند و در ساختمان در او منزل بالا شدند که چه بودن را از نزدیک ببینند.
تعداد زیاد در منزل رسیده بودند حبیب جان با فشار زیاد بار دیگر فریاد زد که در او اثنا، رگها کفید از دهن و بینی خون آمد که هنوز فریاد داشت.
کسی درد او مسکین را نمی دانست و همان جوان که همراه بود چه کردن خود را نمی فهمید در عقب حبیب جان ایستاد بود.
سر حبیب جان دور خورد در نزد چشمان انسانها در دست های او جوان افتید که او جوان دانست از دهن و بینی حبیب جان خون می آید.
با گریه به هر کی گفت: زود در شفاخانه برسانیم مگر حبیب جان از دنیا رفته بود با زبیده اش یکجا شده بود.
پایان