از قیامت بخوانید گلچینها

کتاب مادر (تاریخ نزدیک افغانستان را از دیدگاه بی طرفی بیان دارد.)

 
اطلاعات مختصر!
داستان کتاب مادر داستان مردم افغانستان از کودتا مارکسیست خلق و پرچم تا ورود ایالات متحده به افغانستان است.
این داستان داستان یک دختر فقیر را روایت می کند که بدبختی جامعه افغانستان را افشا می سازد.
در این کتاب، رویدادهای سیاسی و بازی های سیاسی با اسناد و توجیهات قوی به خواننده ارائه می شود و محتویات این کتاب، که رویدادهای سیاسی را ارائه می دهد، ادعا می کنم که مکالمات جدید را به شما پیشکش می سازد. به عنوان مثال، تشکیل تشکیلات طالبان را از زاویه دیگری معرفی می کند.
این کتاب به شما پاسخ بسیاری از سوالات را می دهد.
نشر این کتاب 13.5.2012
***
 
از قلم اوکتای اصلان راه سوم
 
1 ـ مادر
 
    مادر!
    نزدیکی سحر بود، مثلیکه آسمان غوغا با زمین داشته باشد و توفان خود را مسلط کرده باشد، جوش خروش صدای آسمان، زلیخامادر را از خواب بیدار کرد. پلیتۀ چراغ را که خفیف روشن بود بلند نمود تا با نور فتیلۀ چراغ خانه تابانی گردد تا بداند چه بودن هیولای سحر را!
سر از بالشت بلند نمود دست راست خود را سر بالشت گذاشت سینه را کمی بیرون کشید سر را کمی در عقب مایل کرد که مو شلاله وار از عقب سر، بالای بالش مایل شد. با دقت به ندا گوش داد دانست که فغان فقط آوای هواست آمد آمد خزان را مژده می دهد.
دو دست خود را به روی گرفت مثلیکه دعا کند تا زنخ و از چانه تا سر سینه کش کرد و فاجه کشید تا با خمیازه، راحتی از تاثیرات خواب سحر پیدا کند.
لحظه ها سکوت اختیار کرد در او اثنا تفکر عمیق او را اسیر گرفت چونکه یگانه نور چشم خود را نزد دار می دید. جور روزگار تقدیر پند را به مردم جامعه از حادثه یکه در اطراف فرزند وی وقوع پیدا کرده بود کتابت می کرد تا از اندرز آن نصحیت را بدهد.
در ماجراهای حیات او لحظه های سخت زیاد بود لیکن پیشامد حادثه ها به اندازه ظلم این واقعه تاثیردار نبود چونکه روزگاران سخت گذشته های زندگی اش اظلم نا روای محیط و جامعه بود، فقط در سینۀ او تیغ می زد و در گرداب ظلم اش تنها خود او را در اسارت داشت ولی این بار جگر گوشۀ وی قربان بدبختی های جامعه شده بود که با هر تلاش و زحمات نتوانسته بود یگانه جگر گوشۀ خود را از بند تاریک این هیولا نجات بدهد و از آویزان شدن به دار که محکوم شده بود دور کند.
هیاهوی هوا بانگ زدن خود را دوام داشت. پردۀ سیاه از شب هنوز سایه در سَحَر آن منطقه داشت. اطاق با آفرازه از نور چراغ نیمه روشن بود و وی غرق خاطرات گذشته بود.
 
    داستان اندرز داد حیات اش با خاطره های شیرین و تلخ در دفترچۀ ذهن اش می آمد و در پردۀ چشمان اش حوادث گذشته سینما شده بود که گویی صحنه های فیلم باشد.
شبها بیدار با کدر از جور روزگار عقب یگانه اولادش اشک ریخته بود و از تاثیرات اضطراب های حادثه وقع شده که شبها بیدار بود، همان شب توان و قدرت بیدار نشستن را از دست داده بود. او با شنیدن رئیس زاده در مقام عدالت عالی کشور بعد از شب های زیاد در خواب رفته بود و با شور شوق هوای بیرون که به وی یک کابوس بود بیدار شده بود. او غرق تفکرات شده بود. او هر صحنه از حیات گذشته اش را نزد چشمان اش تظاهر کرده بود به یادش آمد: او هنوز قدم به هجده نگذاشته بود، هوای جوانی، بهارش را سر او نازنین زیبا لالۀ شقایق آورده بود؛
همچو شقایق خودرو یک لاله ظریف و نازک و زیبا بود.
او باچشمان زیبای آبی با قد رسا و خوشگل و باموهای دراز خرمایی و باسیمای معصومانه یک نازنین زیبا بود. او از پدر یتیم با بیچاره مادر در خدمت ثروتمندی از خویشاوندان خدمتگار بود. یگانه همباز وی فقط مادر بود.
از جور روزگار مدت کوتاه در مکتب رفته بود تنها خواندن و نوشتن را می دانست. او از خردی بدین منوال بزرگ شده بود، یک کنیزک نوجوان بود با مادر در خدمت صاحب.        
کاروان حیات که روان بود، بین قافله یک لاله شقایق بود مثلیکه خودرو لاله یی باشد خداوند با شوق ـ ذوق رویانده باشد.
او جذابیتی زیبا داشت هر موجود انسان زاده را به حُسن زیبایی اش اسیر گرفته معطوف می کرد و یک آتش بود حدیث از آلاو عشق داشت مثلیکه
 
      من ســــــــرخ لاله ام حدیث از آتش دارم
      آلاو عشق را دارم عشق را پرستش دارم
 
    همچو لالۀ شقایق که با خنده بگوید نه تب دارم، نه درد بیماری.
اگر سرخ ام، آتش حدیث عشق را دارم.
گلی هستم با زیبایی که صحراست خوشرو از بابت این زیبایی.
زمین که تب دار و سوزان و صحرا که در عطش بسوزد، بی تاب خشکیده در آتشی شوند و در حسرت شقایق افتند، او زیبا زلیخا چنین شقایق بود هر دیده بی او، سوزان و عطش دار بود
 
 
    شقایق خودرو ام گل سرخ زمین ام
    آتش عشق را دارم منم این چنین ام
 
    عشق از سیما زیبای وی پیدا و پیدا بود آن چی زیر لب می گفت سخت شیدا بود در تلاش دریافت زیبایی حیات
 
      عشــق بود پیدا و پیدا از چهرۀ شقایق
      مســــــت و شیدا بود او زیبای حقایق
      زیر لب او میگفت شنیدم که شیداست
      او در تلاش یار بود در هر گام دقایق
 
    مثلیکه می گفت: اگر گلی بیآورند از ریشه بسازند مرهم در دل سوخته از عشق تا دریابند شفا از آن، آن منم شفا دهنده به دل محترق شده از عشق.
چو لاله سرخ شقایق با حریت آزادمنشی ام مرهمی هستم در هر دل دچار احتراق شده از عشق اگر که دریابند من را
 
      مرهم به دل سوخته را در آشیانه دارم
      سینۀ من آتشین من یک افســــانه دارم
     
    لاله شقایق که با برگ های نازک سرخ در دشت صحرا می روید و جشن بهاری را ارمغان می بخشد و دشت صحرا را سرخ زیبا می سازد، همچون او یک شقایق بود که منزل ارباب را چراغان از نور زیبایی کرده بود؛
او زیبا زلیخا!
 
      ســرخ لاله آتشی او لالۀ زیبا بود
      گلبیزمست زیبا اوزیبای اعلا بود
 
    در صحرا که آب نباشد فقط سرخ شقایقها، تشنه باشی در آن صحرا، بی آب، مگر درمانی نداشته باشی جزء از تماشای لاله های شقایق، سِحِر زیبایی شقایقها، تو را از تو گرفته باشند، فراموش کنی تشنگی را، غرق شوی به زیبایی برگ های شقایق، حیرت کنی که چه زیبا آفریده شده اند با برگ های نازک، زلیخا چنین زیبا بود او زیبا...
 
      تارتار گیسویش با رنگ خرمایی بود
      اومنبعـی عطر بودیک گل بهایی بود
      با آب رنگ چشمــــــــها او لالۀ زیبا
      گل‌ افشان او زیبا به دلــها دوایی بود
 
      روز سوم نوروز بود، رئیس زاده از جشن میله گل سرخ آمده بود و تنها در سالن منتظر طعامی بود که مادر زلیخا ترتیب میداد.
پتنوسی پر از قاب های غذا با فنجان چای داغ را بدست زلیخا داد تا به رئیس زاده ببرد.
ارباب خانه را مخلصها رئیس صاحب می گفتند.
زیرا سرور تشکیلات بازارگانی بود که تجارت با خارج داشت و مخدوم این مسلک بود با آبروی بلند بین اجتماع.
فرزند بزرگ وی را از خردی همه رئیس زاده می گفتند که بین چند فرزند دختر یگانه وارث پدر او فرزند بود به پیشبرد امورات تجارت.  
رئیس زاده تنها در سالن سر تشک نشسته بود، منتظر غذا بود که به دادش زلیخا با پتنوس پر از غذا رسید.
گل چند قدم در سالن گذاشته بود می خواست پتنوس پر از غذا را پیشروی رئیس زاده بگذارد، چشمانش به عاجزی غرق شد که پای را لغزاند، پتنوس پر از غذا سر رئیس زاده افتید که با چای داغ فریاد رئیس زاده برآمد می گفت: سوختم ولله سوختم...
غذاها از سینه تا پایانی البسه ریخته شدند. لباس سپید با رنگ های غذا مزین گردید. شقایق زیبا دست پاچه شد چی کردن خود را ندانست چادر سپید سر خود را گرفت که غذاها را از سر لباس سپید رئیس زاده پاک کند بیشتر کاهگل زد، به روی رئیس زاده دید خندید.
رئیس زاده با گرمی چای داغ فریاد زده بود به حال لباس دیده بیشتر غضبناک شد با فریاد می خواست به لاله زیبا حقارت کند چشمانش به چشمان زیبای آبی نازنین افتید بی صدا شد و غرق توفانی شد.
او توفان در اسارت و در بند اش گرفته بود زیبا بار دیگر خندید. رئیس زاده با خندۀ گل شببو تبسم کرد سر را تکان داد دو باره به چشمان زیبای آبی دید.
پتنوس در دست گلبهار بود چونکه سر از او لحظه گل و بهار رئیس زاده می شد. پیراهن یاسمنی با گلک های کوچک با شلوار سپید در تن او زیبا بود.
تارک های گیسوی خرمایی حلقه حلقه به پایانی افتیدگی داشتند. دست از روز اول نوروز با حنا سرخ مزین شده بود.
پنجه های پا با رنگ سرخ ناخونی آراسته شده بودند.
در گردن او زیبا گردنبند قشنگ بود که با رنگ و شکل لباس همبازی داشت.
چشم زیبا با رنگ چشم دلفریب، تزین شده بود.
مژگان با رنگ چشمان انبازی پیدا کرده بودند.
سرخی لب جذابی جدای داشت که به دل ـ دلربا می شد.
لب با تبسم بود و وقوع پیدا کردن حادثه، نازنین را به خنده آورده بود. از این رو که با فریاد رئیس زاده و کاهگل شدن غذاها در سر لباس وی، گل شقایق را به خنده آورده بود که با تبسم و امّا با خجالت مقابل فرزند رئیس ایستاد بود.
هر دو بدون صدا به چشمان همدیگر می دیدند که رئیس زاده به لباس خود دید خنده کرد با خندۀ وی، زلیخا هم خنده کرد که از صدای خنده های هر دو شان مادر زلیخا اشتباهی شد نزد شان آمد حال رئیس زاده را که دید سر دختر فریاد زد.
لاله از سالن بیرون شد در آشپزخانه رفت. مادر با عذر خواهش کرد که بزرگها از رخداد حادثه خبردار نشوند اطمینان داد به زلیخا جزا می دهد.
هر چند رئیس زاده می گفت قصدی عملی نبود تصادفی یک خطا بود که گذشت لازم به تشویش نیست مگر مادر زیبا تکراری عذر خواهی می کرد.
 
    رئیس زاده از جا برخاست گفت: غذا جدید آماده شود در آشپزخانه ترتیب دهید آنجا خودم می آیم. از سالن بیرون شد در اطاق خود رفت لباس نو پوشیده در آشپزخانه آمد دید که مادر زلیخا با پرخاش سخنان به دختر حقارتها نموده در تلاش ترتیب های غذای جدید است. رئیس زاده در آشپزخانه که داخل شد مادر زلیخا بار دیگر عذرخواهی کرد که در او اثنا مادر رئیس زاده داخل آشپزخانه شد از مادر زلیخا پرسید: سر چه صحبت دارید؟
چرا عذر خواهی داری؟
خادمه با احترام سر را پایان نمود خواست حقیقت را بیان کند رئیس زاده بین هر دو ایستاد شد گفت: زلیخا پتنوس پر از غذا را آورده بود من در وسط سالن ایستاد بودم امر کردم که در دستم بدهد پتنوس را گرفتم زلیخا از سالن بیرون شد پایم لغزید با پتنوس در زمین خوردم غذاها سر لباسم افتیدند. در حالیکه تقصیرات از من هست لاکن زلیخا در زبونی قرار گرفته است آمدم تا خواهش کنم وی را کس به این خطای من توهین نکند.
حقیقت یکه هست من مقصر هستم نه زلیخا.
به چشمان زیبای آبی گل دید با چشمان اشارت رمزی نمود.
مادر رئیس زاده با خشم به زلیخا که دید گفت: باید پتنوس را در زمین می گذاشتی بار دیگر خطا تکرار نشود اشتباه را نبینم.
دست راست را به روی فرزند آورده پرسید: بچیم جانت که نسوخت؟
اولاد: نخیر مادر جان.
مادر: بچیم منتظر هستم بیا از میله گل سرخ صحبت کنیم. رئیس زاده با علامت قبولی: خوب مادر میآیم غذا بخورم.
مادر روبه زلیخا نموده می گوید: چای تازه بیار.
زلیخا با علامت سر: خوب خانمم.
مادر از آشپزخانه بیرون می شود رئیس زاده به زیبا می بیند، هر دو از وقوع حادثه بار دیگر خنده می کنند. مادر شقایق بار دیگر از رئیس زاده عذرخواهی کرده از بیانات اش نزد مادرش تشکری می کند و بار دیگر دختر را حقارت می کند می گوید: کور شده هست که یک کار را درست انجام داده نمی تواند.
رئیس زاده نزد شقایق نزدیکتر می شود به چشمان زیبای آبی دیده می گوید: بلی نابینا وجود داشت فقط چشمانش محجوبی بود با بی خبری از دنیا.                                           
با این پیشآمد نور را دید.
بر دایم حقیقت آشکارش شد دانست که چشمانش مطموس بوده است.
با این حادثه دو باره پیدا شد تا بداند حقیقت دیگری در دنیا بوده است و بر دایم چشمانش باز شده است تا حقیقت را دیدن کند.
عمیق به چشمان آبی دید در دل گفت
 
      چشمان آبـــــــی آبــــی من را گرفتار کرد
      غرق دنیای نیل کرد خوشی را سردارکرد
      با غمزۀ شیرینش گفت که اســــیرم تو شو
      با ناز دلــــــــــــــفریبش دنیا ره بهار کرد
 
    خادمه پتنوس پر از غذا را ترتیب داد گفت: آقا شما در سالن تشریف ببرید غذا را خودم می آورم. رئیس زاده به چشمان زیبای آبی می دید گفت: لازم نیست در اینجا می خورم.      
مستخدم تعجب کرد: اینجا درست نیست یا خانم ببیند؟
بادار اطمینان داد: حادثه خراب وقوع پیدا نمی کند تشویش را به خود نگیرید.
فرزند مالک سر صندلی نشست دست راست گل را کمی فشار داد گفت: اگر زحمت نشود پتنوس را بیآر.
گل تبسم داشت پتنوس را سر میز گذاشت با تبسمها چای تازه دم شده را در سالن یکه مادر رئیس زاده بود برد و دو باره نزد رئیس زاده آمد پرسید: کدام امر دیگر.       
مالک صراحی آب را تقاضا کرد از یخچال برش بدهد. شقایق از یخچال صراحی را گرفت یک استکان آب سرد را با تبسم زیبا به رئیس زاده داد.
چشمان فریفته شده به چشمان زیبای آبی که دوخته شده بود مثلیکه نیل زیبای آبی می گفت
 
      سر مست غزال منم سردار در این عالمم
      با چشم آبـــــــــــــــی خود با عشق لمالمم
 
    رئیس زاده آب را که می نوشید به چشمان زیبای آبی غرق شده بود، بلکه عاشق شده بود. تاثیرات صحنه، عشق را تابانی کرده بود. گرچه از خردی یکجا بزرگ شده بودند امّا حادثه اخیر چشمان مکفوف را روشن کرده بود تا جواهری را ببیند که نزد چشمانش بود؛
بدین خاطر یک باره غرق شده بود مثلیکه می گفت
 
      حلقه حلقۀ زلفان مــــایل به زمین
      با رنگ چشم آبی چه زیبا شیرین
      چــــــــــــشم نازنین او زیور دل
      دل که اسیرش شده اویک نازنین
  
      مادر شقایق در نزد خانم منزل رفت تا بداند کدام دستور اگر باشد اجرا کند. زیبا با شرم و امّا با ناز از رئیس زاده عذر خواهی کرده گفت که عاجز شدن در خدمت را ببخشد بسیار محجوب شده است از ناتوانی خدمت مقابل آقا.
فریفته دل دست راست زیبا را می گیرد و می گوید: اگر فرصت بده یی من تشکری کنم از این رو که چشمانم را بینا ساختی.
جوهریکه نزد چشمانم بوده نابینا بودم دیدن نداشتم؛
امروز من تو را دیدم.
تو با زیبایی ات قشنگتر از لاله ها هستی.
در میله گل سرخ رفتم تا دیدار از لاله های سرخ کنم مگر چه چشمان مطموس داشتم این لاله را دیده نتوانسته بودم تا لحظۀ حادثه.
گل با شرم در زمین می دید چیزی نمی گفت سکونت آشپز خانه را فرا گرفته بود. دو باره رئیس زاده می خواست چیزی بگوید زیبا پرسید: کدام ضرورت دارید تا خدمت کنم؟
دلداده سر را به علامت تشکری تکان داد در غذا مصروف شد. شقایق کمی دورتر سر صندلی نشست.
مادر گل از نزد خانم منزل آمد به دختر دستور داد تا نزد خانم برود هدایت خانم است. رئیس زاده با رفتن لاله از جا برخواست تشکری نموده نزد مادر رفت. دید که زیبا با تعظیم مقابل خانم منزل گوش به فرمان هدایتها ایستاد است. خانم دستورات داده گل را عقب کاری روان کرد که باید اجرا کند به فرزند گفت: پهلویم بشین که صحبت کنیم.
رئیس زاده عقب شببو دیدن می کند مثلیکه هوش را از دست داده باشد مادر از دست چپش گرفته طرف خود کش می کند تا بنشیند می پرسد: حالت چطور است؟
رئیس زاده: خوب هستم مادر.
مادر: میله گل سرخ چطور بود؟
فرزند: ولله شهر مزار شریف تجمع از مردم بود از هر شهر آمده بودند.
مادر: هنرمندها زیاد بودند؟
رئیس زاده: همه هنرمندان کابل آنجا بودند امّا در کنسرت های هماهنگ و احمد ظاهر بلیط به آسانی پیدا نمی شد مگر ما پیدا کردیم از بازار سیاه خریدیم.
مادر: هنرمندان رقص آواز هم بودند؟
فرزند با شوق جواب می دهد: در کنسرت هماهنگ هنرمند خوب رقص بود که بسیار استقبال شد.
مادر از فرهنگ ملت یاد نموده می گوید: خوب بچیم مردم ما هنر دوست هستند هنر جوهر هر ملت است.
رئیس زاده با تایید سخن مادر می گوید: بلی مادر باید هم هنر دوست باشند از این که هنر ثروت معنوی یک ملت است.
مادر سر را تکان داده می گوید: درست میگی بچیم اگر ارزش های معنوی یک ملت از بین برده شود، ملت راه گم می گردد. 
فرزند از تئاتر و سیرک یاد نموده ادامه می دهد: بلی مادر، تئاتر سیرک و سینماها هم پر از مردم بودند به مشکلی بلیط پیدا می شد ولله فیلم زنجیر آمده بوده خیلی دلچسب بود.
مادر با شنیدن اسم فیلم زنجیر تبسم می کند می گوید: بلی من هم با پدرت در سینما آریانا رفته بودیم که فیلم زنجیر در او روزها نو آمده بود.
رئیس زاده از خاطرات میله گل سرخ خرسند شده از منطق جنده بالا می پرسد: میلۀ گل سرخ فرهنگ زیبای ماست فستیوال شیرین است امّا منطق جنده بالا را ندانستم او عجوبه چیست؟
مادر یک آه می کشد درد دل اش را در میان می گذارد می گوید: ولله بچیم بعضی رسم رواج از یک سو در بین محوطه زندگی ملت انداخته میشه، با گذشت زمان با ارزش های معنوی ملت یکجا ساخته میشه، بین قاعده های دین به ملت پیشکش میشه، از این که با قاعده های دین مزین می گردد نزد ملت مقدس شده با ارزش می گردد و کس نمی تواند انتقادی کند زیرا قشر روشن جامعه به این حقیقت با چشمان مکفوف فقط مطموسها هستند و امّا اخلاق شان را مطوس می دانند زیرا محجوبی در فطرت شان نیست که درک حقیقت کنند.
امّا نمی دانند که فرهنگ و رسم رواج که با قاعده های دین آراسته می گردند بدبختی جامعه آغاز می شود. در او کلتور از یک طرف قاعده های ذهن شان را که از هر عقیده باشند دین تصور می کنند و تصوریکه دین می دانند دین عقل شان را با فرهنگ همان زمان یکی می سازند و دین را به خواست قاعده های فرهنگی شان تفسیر می سازند چونکه فرهنگ تاثیرگذار می گردد از جانب دیگر فرهنگ و رسم رواج را با قاعده های دین، ثابت و مقدس می سازند، در او حالت از تکامل و رشد، فرهنگ و کلتور منحرف می گردند و سبب بدبختی می شوند.
اگر او فرهنگ مانند فرهنگ جنده بالا یک عجوبه باشد بزرگترین بدبختی را سبب می شود چونکه مکان دین را خرافه می گیرد.
با تاسف دنیای اسلام به چنین عجوبه ها اسیر است.
جنده بالا شان جزء از یک شرک و یک عجوبه هیچ منطق ندارد. او عجوبه نه به قاعده های دین برابر هست و نه به عقل!
از برکت دین عقلها، نه از برکت دین اسلام.
فرزند با شکفتها صحبت را ادامه می دهد می گوید: مدت زمان یکه در شهر مزار شریف بودم دقتم را بازارگانی گرم جلب کرد که رخساره های فروشندگان سرخ می زد که رضایت از بدست آوردن عواید داشتند، کاش در هر شهر چنین هیاهوی تجارت باشد.
مادر دو باره سر را تکان داده رشته سخن را می گیرد می گوید: البته بچیم این طور است. مدت زمانی میله گل سرخ فرصت خوب در سوداگری هست که از هر گوشه کنار مملکت سیاح گرها در شهر مزار شریف می آیند. طبعی که با پول می آیند و خرید می کنند که برکت تجارت زیاد می گردد.
ملت های رسیده در درک راز هر عصر در تلاش اند، تا فرهنگ، کلتور، ادبیات، تاریخ و سِر و رازهای زیبای جغرافیای مملکت شان را با هر نو فضا زیبای توریستی در خدمت جهانگردها قرار بدهند تا بتوانند از یک طرف ثروت معنوی مملکت شان را در نمایش بگذارند و با او ثروت افتخار کنند که «چنین منویات دارند که معنویات مملکت شان غنی ست» از جانب دیگر در غنایم معنویات شان خدمتی کرده باشند تا فرهنگ، کلتور، ادبیات شان رشد کند، اینجاست که سبب درآمد اقتصادی می شود.
ببین چه شکر که کنسرت های هنرمندان و نمایش تئاترها و سالن های سینماها از طرف فرهنگ ملت ما پذیرش دارد. این فرهنگ یک افتخار است. زیرا، تربیت و اخلاق اولادها را با تاثیرات ارزش های معنوی می توانیم غنی بسازیم و با تربیت سالم اولادها، ثروت مادی کشور را رونق داده می توانیم تا زندگی بهتر انسانی را به وجود بیآوریم.
چه اندازه معیشت زندگی دنیا به ملت ما بهتر شود به همان اندازه عقل سالم به خدا پرستی استوارتر می گردد.
امّا شرط های زشت فقیری و گرسنگی و شدت و تشنج، منطق تحلیل درست از گل ریزه های حیات را از بین می برند. از این که دین در فطرت انسان جایگاه اش را دارد، اگر که عقل سالم از بین برود محوطه زیست شان را بهترینی های دین تصور نموده، بیشتر رادیکال به عقیده شان می شوند.
این اسلوب یک بدبختی می گردد.
در چنین حالت، دنیا را از دریچه تنگ عقل شان دیدن می کنند که مصیبتها آغاز می گردد.
محیط یکه مطابق ذهن شان نباشد، هر کس را در او محیط خطا کار دین و مشرک تصور می کنند و به دین عقل خودشان اسیر می گردند.
در او فضا بی خبر می شوند در گمراهی سر دچار بودن را...
چونکه تحلیل و کاوش و بررسی کرده نمیتوانند.
ملت های پیشرفته بیشتر به این باریکی دقت دارند از این روکه اگر ثروت معنوی یک کشور رشد نکند اقتصاد ضعیف می ماند او حالت به معنی باز گشت مملکت از تکامل می باشد. این حالت سبب عقب ماندگی و بدبختی شده می تواند.
ثروت مادی مملکت زمانی رشد می کند، ارزش ثروت معنوی بین ملت درک شود. اگر جامعه مغایر خواست عصر اش زیر تسلط مفکره های تنگ و تاریک افتیده شود، در شرایط سخت روزگار، ملت با فقر و بدبختی در دامن بیچارگی و گرسنگی دچار می گردد. در او اوضاع نرخ بیکاری رشد نموده، مفهوم ارزش های معنویات ملت از بین می رود. در او حالت چه رنج آور است ملت بیشتر محافظه گر شده، هر فرد ملت خویشتن را دیندار عالی حس می کند.
شرطها سبب می گردد فرهنگ دینداری را به جای می رسانند، غیر اجتماعی شان، هر کس را در دین نقصدار می بینند. با او فرهنگ خراب، تکامل و رشد را و هر نوآوری و تکنولوژی را مغایر دین تصور می کنند در حالیکه غرق بدبختی می گردند. در او حالت حتی از معلومات بی خبر می شوند.
حتی از شناخت خود شان بی خبر می شوند.
جای شکر است آرامی و قانونیت وجود دارد و عقل سالمتر در روند جریان دارد. یا اگر خدای نخواسته نظم برهم زده می شد و در مملکت جنگ داخلی پیدا می شد!؟ می دانی چه می شد؟
فرزند با شکفت سوی مادر می بیند می پرسد: نی مادر جان چه می شد؟ مادر چای داغ را شف نموده می گوید: در هر مملکت اگر قوانین مردمی که با گذشت زمان با زحمات ملت ایجاد می گردد از بین برود، قاعده های نظم جامعه که با گذشت دهها سال تجربه رونق گرفته است، ضربه می بیند. در او شرایط، فرهنگ ملت که از زحمات سال های دراز نقش پیدا کرده است، شکسته می شود. در او حالت دست هر ناپاک در داخل مملکت داخل می گردد. بسیاری دست های پاک از داخل مملکت نیز در ناپاکی می رود و مفکره های تند و رادیکالی با تاثیرات شرط های تشنج و شدت و جنگ به میان می آید. او مفکره خراب ذهن، ملت را اسیر می گیرد. با او کلتور خراب، گناهها و ثواب های ساخته با دست نیرنگ بازها در جامعه حاکم می گردد.
در حالتی می رسد هر کس گناه و ثواب عقل اش را به میان می آورد. در او شرایط، حقیقت ناپدید می گردد و اصل هر عقیده از بین می رود. به خصوص دین در یک ماشین خطرناک تبدیل می گردد و اصل دین کنار زده می شود و جای دین را رغبتها و خواست های طاغوتی به اسم دین می گیرد.
آکتورهای شان در او فرهنگ که اسیر می گردند داشته های ذهن شان را بهترینی ها تصور می کنند، در حقیقت از هر چه بی خبر می شوند. در او حالت برای شان منطق درک حقیقتها ناپدید می گردد. همه زیبایی های فرهنگ از طرف فتنه گرها که فتنه گرها را شرط های تشنج و جنگ به میان می آورد، حرام کشیده می شود. در او حالت دین که در هر شرط انسانها جایگاه اش را دارد، در دست ناحل از مردمان اسیر می گردد.
شرایطی در ذهن ملت پیدا می شود مثلیکه غیر خودشان همه از دین برآمده باشند. در چنین شرطها تکامل جامعه ضربه دیده، اقتصاد به مشکل مواجه می گردد. در او حالت جهنم قدم به قدم آتش سرخ اش را بالای جامعه می آورد و امّا ملت در همان زندگی جهنم عادت می گیرد؛
در حقیقت بی علمی سبب چنین شرط های زندگی می گردد.
دانش مانند ذغال است، چه اندازه ذغال را تازه کنیم به همان اندازه حرارت می دهد.
بدون خستگی تلاش کردن در دانش، رسیدن به سعادت است تا جامعه در خرافه غرق نشود.
 
آتش ذغال منبعــــــــــــــــــی پند
چه قدر تازه کنــــــی او نیرومند
دانش همچو آتش یک توته ذغال
تازه شدن کار دارد اویک پندمند
 
    رئیس زاده با حیرت سخنان مادر را گوش می داد گفت: خدا نکند چنین شود و لاکن بی خبر بود به زودی مملکت در همچو او مصیبت انداخته می شد.
از این سبب که گروۀ در سر اقتدار می آمدند غرق در یک فانتزی می شدند؛
در آرزوی یک اتوپیا می شدند.
اتوپیایکه با حقیقت های افغانستان ممکن نمی شد.  
او گروه اشتیاق یکه در فانتزی شان پیدا می کردند، سر جمع همه معنویت را ضربه می زدند. چه اندازه که فرهنگ ملت را ویران می کردند، آلترناتیو مقابل او خراب کاریها را پیشکش کرده نمیتوانستند و در خرابکاری های شان دوباره آبادی نمی شد؛
هیچ گونه پرگرام و پلان را در عوض تخریبات شان پیشکش کرده نمیتوانستند و تنها اسیر فانتزی می شدند.
لیکن این فکرهم مربوط او گروه نمی شد. فقط یک نو بازی سیاسی با فکرهای وارداتی می شد؛
آنها ندانسته به او مصیبت اسیر می شدند.
 
تنت رابه فهم ده به فهم کمال
جهالـت مصیبت، پنجۀ زوال 
معجزه از علم رهبر میشوی  
برای حیات رهبر جـــــــلال
    
    (باید یادآور شوم محتویات این کتاب از اصل حقیقت های افغانستان گرفته شد. حادثه هاکه باقهرمانها پیشکش می شود حقیقیت های افغانستان را تمثیل دارند. حکایه های داخل این کتاب چشم دید خودم بوده با خیال پردازیها انعکاس یافته است)
   
    روزهای اخیر محمد داوود بود. او که در سر اقدار کشور بود رئیس زاده در بین یک فامیل خوشبخت و روشن و دیندار و صاحب ثروت، با راحتی حیات داشت.        
دنیای او زمان افغانستان دیگر بود و رئیس زاده در او دنیا زندگی داشت. مادر و پدر انسان های رسیده و با دانش بودند که بعد از تحصیلات در بازارگانی مصروف شده بودند. مادر با ذکا در تجارت همکار شوهر بود مگر کینه دار و زمخت حال روحی داشت؛
مسبب بدبختی بر فرزند با او اخلاق می شد.
از این روکه فرزند را با کس تقسیم کرده نمی توانست. وی بیشتر در شیفته بودن با مهر مادری، در مقابل یگانه فرزند پسر اش، از ادراک حقیقتها دور بود و اشتباهها اش از گریبان او گرفته در دام می انداخت. پدر با همکاری خانم موفق در تجارت بود. یک حقیقت از زندگی مردم کابل او زمان افغانستان.
 
    فرهنگ بالا با تاثیرات پیشرفت دنیا در مرکز افغانستان شکل گرفته بود. او فرهنگ روز تا روز بهار اش را در اطراف کشور به آهستگی وزیدن می داد؛
آنها با او فرهنگ زندگی داشتند.
او زندگی یک حقیقت زندگی مردم شهر کابل بود؛
مبالغه نیست.
فرهنگ خود به خودی از اثر تاثیرات فرهنگ های دنیا شیوه افغانستانی و مسلمانی مربوط به کشور را به خود گرفته بود و قبولی را در ذهنها آورده بود. در او فرهنگ زحمت زعیم های سیاسی کشور نقش نداشت کاملاً مردمی بود.
کشور از مسیر رشد و تکامل اقتصادی عقب مانده بود. خاندانیکه سال های دراز در سر حاکمیت سیاسی کشور بود فرهنگ و کلتور رونق دادن کشور سوی ترقی را، در سرشت اخلاق نداشت.
اعضا او خاندان هراس از بیداری عقلها داشتند و تلاش داشتند تا ملت در خفا به تاریکی باقی بمانند.
آنها استعداد رهبری را نداشتند.
فقط در حفظ امکانات شان بودند و تلاش داشتند با او شکل اقتدار را ادامه دهند.
اگر دوره سلطنت محمد ظاهر را مطالعه کنیم حکومت های ظالم و بعد حکومت های بی استقرار را می بینیم؛
مملکت در فقر قرار داشت حکومتها ناکام بودند.
حتی مصارف ناچیز دولت که بقای این خاندان را در ضمانت می داشت، از آن امکان کشور محروم بود.
هر صدراعظم با حکومت اش در پلان اقتصادی ناکام می شد که پی در پی حکومتها تغییر می کرد.
 
    تا نیمه دوم سطنت، شخص شاه حریت در رهبری نداشت. اطرافی های شاه وی را در محاصره داشتند و خود شخص شاه خلاقیت آزادمنشی نداشت؛
چه رسد به ایده های ترقی و تکامل!
انارشی در بین خاندان و کامگار نبودن در پلان های اقتصادی کشمکش های داخلی را بین خاندان بوجود آورده بود که محمد داوود یازنه شاه موفق به کودتا شد.
لیدر ضعیف با مفکره های تنگ، کشور را در فرودگاۀ آورده بود، دست های خارج دست به اقدام بود.
فقر و گرسنگی و سیستم «ازبر» (میخانیکی) تعلیم و تربیت ملت را به عقیده های خشک همچو اسب گاری در سمتها سوق داده بود.
تحلیل و ارزیابی محتویات داخلی مفکرهها با اخلاق فرهنگ بالا نبود تا حقیقت درک می شد. قشریکه خود را روشنفکر می دانست در دو استقامت تقسیم بود. یک بخش در استقامت چپ گرهای تندرو مارکسیستی دیگری محافضه گرهای اسلامی.
این دو رقیب بودند وطن را ویران کردند.
بعد از محمد داوود مارکسیستها که با کمک اتحادشوروی در قدرت رسیدند، قشر دیگر سلاح گرفته جنگ را شروع کردند هر دو ـ دو زردی یک تخم مرغ شده وطن را ویران کردند.
حکایه این کتاب از داستان آنهاست.
داستان آنها از روزهای اخیر اقتدار محمدداوود آغاز تا آمدن ناتو در کشور.
مارکسیستها در قدرت که رسیدند کم تجربه در سیاست بودند. آنها از نام روشنفکر و از نام دموکرات در ضد منطق روشنفکری و در ضد منطق دموکراسی عمل کردند؛
ناخوداگاه با ایده آل وارداتی.
 
      سر تا پا تو بپوشی لباس ترقـــــــــــی را
      ادراکش را ندانی کی دانی حقیقـــــی را؟ 
      کاوش و تجسسها در عقل تو نباشـــــــــد
      میخانه هم داشتی کی دانی کار ساقی را؟
 
    لازم می بینم مارکسیستها را معرفی کنم تا با شناخت آنها مخلص های مطالعه در باریکی پی ببرند.
آنها کدام گروه بودند که سبب شدند وطن ویران شد؟
کارل هاینریش مارکس در5 مه 1818 میلادی در شهر ترییر آلمان متولد شد، در 14 مارس 1883 میلادی در شهرلندن انگلستان وفات یافت. او فیلسوف معرف، اقتصاددان، روزنامه ‌نگار، تاریخدان و بنیان‌گذار سوسیالیسم انقلابی بود.
او به کمترین زمان پیروان فراوان پیدا کرد. او در اروپا و دیگر نقاط دنیا مشهور شد. پیروان او خود را متریالیست می دانستند به بودن خدا عقیده نداشتند.
آنها ماده را سبب همه هستی قبول داشتند. در منطق آنها ماده سازنده در همه امور بود. لیکن با مفکره ماتریالیستی فکرهای مارکس در تضاد بود امّا ادراک او باریکی به آنها نبود.
او تضاد سبب شد کاریکه شروع کردند به یاس تبدیل کردند و ناکام شدند.
مارکس جامعه بشری را به طبقات تقسیم شده می دید طبقه حاکم را استثمارگر می دانست و طبقه ای که در سر اقتدار نبود مظلوم و بیچاره شده می دانست.
او اسلوب زیست رواج بوده را قبول نداشت.
او عقیده به خدا را نیرنگ طبقه حاکم می دانست و طبقه حاکم را یا نماینده فیودالاها می دانست یا نماینده سرمایه دارها.
او خدا را و عقیده به خدا را برای حاکمیت بر طبقه استثمارگر آلت دست می دانست و بودن خدا را دور از حقیقت معرفی می کرد.
او اکثریت خلق را زجر دیده مظلوم تصور داشت.
او عقیده داشت از اثر زحمت کشی مظلومها یک عده رایگان زندگی اشرافی را نصیب هستند. او ـ او اسلوب زیست را مغایر قاعده های طبیعت تصور داشت. او عقیده داشت اگر مردم رهبری شوند از اسارت استثمار نجات یافته در سر اقتدار می رسند؛
آنجاست زحمت کشان حاکم در اقتدار می شوند و او طرز زیست، سعادت طبعی خود را بدست میاورد.
او تصور داشت در او زیست اقتدار از دست مفتخورها نجات داده می شود طبقه کارگر که سازنده هست در سر اقتدار می آید و عالم گلستان می گردد.
با او فانتزی فکرهای خود را با قلم ریخت، مشهورترین اثر او کتاب «کاپیتال» شد.
او با فانتزی های خود چنان سخنان خوش و شیرین را در جامعه ریخت قلب هر انسانیکه ناراض از شرط های حیات بود او قلبها را اسیر گرفت؛
فانتزی خوش را وعده داد.
او با فانتزی های جالب شیرین خود فلسفۀ را در میدان انداخت خوشباورها صف ـ صف در خواب ـ بیداری رویا دیدن زندگی اعلی را شروع کردند. با او فلسفه سیاست در جهان فصل جدید اش را به خود گرفت. 
او عقیده داشت: روزی می شود طبقه مظلوم مالک اقتدار می شود و طبقه استثمارگر را از بین برده جامعه را به برادری و برابری می برد.
او در او اسلوب بهترین زیست را خیال داشت؛
با او اسلوب تصور سعادت کامل را بین ذهنها داد.
او سخنانی را از زبان ریخت در جهنم این دنیا جنت را وعده می داد و برای رسیدن به او جنت منطق خود را بیان می کرد.
او با او طرز رفتار مشهورترین فلسفه دان عصر خود شد.
تاثیرات منطق و گفتار مارکس آنقدر قوی بود دقت میلیونها و صد میلیونها را به خود آورد. حتی امروز حتی فردا از گفتار او چیزهای را سیاستمدارها خواهند آموخت چونکه او «در ضدیت طبیعت زیست، روشی را بکار برد عقل های ضعیف را به فلسفه خود اسیر گرفت»
او نقطه ـ نقطۀ هست هر سیاستمدار برای اداره و رهبری خلق ساده از اسلوب سخنان او استفاده کرده می تواند بنااً فکرهای او برای فریب خلقها به درد خوردنی ست.
او که در مسیر راه خود از ماتریالیسم بحث می کرد، در مقابل ماتریالیسم، او ضد عمل داشت لیکن لباس ماتریالیستی پوشیده عمل داشت.
  
    اینجا لازم است باید ماتریالیسم را بشناسیم؛
او فلسفه چیست؟
ماتریالیسم یا ماده‌ باوری به دیدگاهی گفته می‌ شود که می‌ گوید هر آنچه در هستی وجود دارد ماده یا انرژی است.
در این فلسفه همهٔ پدیده‌ (از جمله آگاهی) نتیجهٔ رفتار مادی است. به عبارت دیگر، ماده هست کنندۀ همه حقیقت است.
منطق یکه مارکسیسم را زیر سوال می برد، آرزوی مارکس در طرز زیست بشر بود.
او در طرز زیست بشر سعادت همگانی را تمنی داشت.  
او تمنی با حقیقت های فلسفه ماتریالیسم در تضاد بود.
چونکه در منطق ماتریالیسم، مداخله از بیرون در قانون های طبیعت، ضد اش را تولید می کند.
اگر ضد آن به وجود آورده شود، برای نابودی او اقدام نمی کند؟
مثلاً در فلسفه ماتریالیسم جوهر هرچیز عبارت است از رابطه آن چیز با سایر اجزاء طبیعت است.
در طبیعت چیزی به تنهایی قابل شناسائی نیست بنااً اگر ما بخواهیم حقیقت یک چیز را به بررسی بگیریم تا ارتباطات او را با کل طبیعت در نظر نگیریم شناخته نمی توانیم.
بطور مثال انسان ـ انسان را به تنهایی شناخته نمی توانیم برای شناخت او لازم هست کائنات را بشناسیم؛
چونکه او یک پارچه از کائنات است.
این منطق ما را در نقطۀ می برد از مارکس باید سوال کنیم، اگر در طبیعت ارتباط زنجیری وجود داشته باشد، او ارتباط با قاعدهها شکل یافته باشد چگونه می شود در بالای قاعده های طبیعت، مهندسی کرده قانون های بشری را اجرا کرد؟
اگر که یک عده در دنیا به فقر و یک عده با ثروت زندگی کنند، باید او سیستم یک قانون طبعی خود را داشته باشد.
اگر او قانون را ماده هست کرده باشد باید فقر مرحله طبعی خود را طی کرده به گونه طبعی باید در ثروت برسد.
اگر مداخله از بیرون صورت بگیرد قانون یکه ماده گذاشته است در مقابل او به پا خیسته، نیست و نابود نمی کند؟
ماتریالیسم این منطق را می گفت یعنی مداخله بیرون را رد داشت لیکن مارکسیسم در ضد این منطق رفتار می کرد.
مارکس ظاهراً در منطق ماتریالیسم تسلیم بود لیکن او پا فشاری غیر منطقی در مقابل قانون های ماده پرستی داشت.
در منطق مارکس «قاعدهها که اسلوب زیست بشر را مسیر داده تنظیم می کرد، در سر او قاعدهها، قاعده های انسانی خود را گذاشته، سعادت همگانی را میاورد.
این روشی بود در ضد قانون طبیعت!
در حالیکه در گفتار، مارکس به فلسفه ماتریالیسم عقیده داشت لیکن در پراتیک در ضد عقیده خود کتاب کاپیتال را نوشت.
در ماتریالیسم «همه چیز همیشه در تغییر و حرکت و شدن است.
سکون وجود ندارد.
بنااً فکر نیز که از خواص طبیعت است تابع همین قانون تغییر و حرکت است»
حال از مارکس می پرسم اگر سکون وجود نداشته باشد با کدام منطق زیست، جامعه بشری را در چوکات یک پرگرام خاص انداخته، سعادت داده، آرزو داشتی تا در محوطه محدود حبس باشد؟
باکدام منطق برای زیست در عقل ات یک عمارت ساخته بودی؟  
با کدام منطق سعادت را از بین او عمارت نشان میدادی؟
در حالیکه در ماتریالیسم منطق زیست حریت داشتن است تو با کدام منطق حریت را اسیر می گرفتی؟
اینجاست مارکس بعضی حقیقت را از طبیعت منطقی بررسی کرده بود لیکن در او با منطقی ـ بی منطقی را علاوه کرده بود که مارکسیسم او در زباله دان انداخته شد.
یعنی فلسفۀ بود بین خود باتضادها!
ما اگر از طبیعت، حشرات را نابود کنیم با او حشرات دهها عضو طبیعت نابود می شوند.
اگر که تا این اندازه قاعدهها حساب شده باشند اسلوب زیست بشر چگونه می شود با مهندسی شکل گیرد و سعادت بیاورد؟
قاعده های طبیعت اجازه میدهد؟
اینجاست عملکرد او ـ او را نسبت به ماتریالیست بودن، یک خیالپرست نشان میداد.
او تمنی داشت سعادت بشری را در چوکات برادری ـ برابری بیاورد؛
فکرهای او در ضد عملکرد تکامل قرار داشت.    
او در حقیقت در ضد قاعده های تکامل نوشته هایش را نوشت و فلسفه خود را ایجاد کرد لیکن موازی با قاعده های تکامل خود را بیان کرد و در جان خلق ساده زد.
پیروان او با تئوری تکامل یکجایی او را و فلسفه او را قبول داشتند.
این نطقۀ باریک بود دقت نشده بود.
آرزوی او در اسلوب زیست در ضد ماتریالیسم بود.
او آرزو در ضد حاکمیت ماده بود ماده که در ماتریالیسم بنیاد هستی را شکل میدهد و با حریت خود قاعدهها را دارد.
فلسفۀ او در ضد او قاعدهها بود.
روی این حقیقت پیروان او در پراتیک ناکام شدند.
چونکه در فلسفه مارکس بی منطقی وجود داشت.
منطق یکه مارکس پیشکش داشت اگر دور از پراتیک باشد بهترین تئوری است بنااً بهترین فلسفه است و لیکن گپ در پراتیک آمد «قاعده های طبیعت با فکرهای او در تضاد می شوند»
بدون تحلیل گپ مزن.
 
 هر کلام وزن دارد بار گران دارد
 ادراک او نباشد از تلخ افشان دارد 
 طریقۀ پر آســـــان طرز گپ زدن
 بیجویدن گپ زدن درد نشـان دارد
 
    چرا بی منطقی وجود داشت و چرا ناکام شدند؟ جواب چرا: دانشمند دنیای تورک ـ اسلام، ابوریحان البیرونی و دانشمند عصر 19 اروپا چارلز داروین منطق زیست را که زیرزبر کردند در نتیجه رسیدند: دوام زیست با تکامل ممکن شده میتواند. تکامل در شرایطی ممکن می شود اگر تضاد موجود باشد. یعنی اگر یک سو با سعادت زندگی کند باید جانب دیگر در فقر باشد.
این حقیقت زندگی بشر بود در طول تاریخ!
این منطق نشان داد:
اگر سیاهی باشد اهمیت روشنی ارزش پیدا می کند.
اگر بدی باشد خوبی شناخته می شود.
اگر ظلم باشد منطق عدالت درک می شود.
زمانیکه زیست را زیرزبر کردند دیدند: زیست از یک نقطه شروع شده، از یک نقطه به فراوانی رفته، در شرط های اقلیم یا سازش کرده یا از بین رفته.
یعنی دیدند زیست در مختلف اقلیم یک سان نیست.
در مقابل سختی اقلیم، بعضی جاندارها هدفده می شوند بعضی ها نابود می گردند.
دیدند قوی ضعیف را نابود می سازد.
دیدند اگر در زیست او اسلوب نباشد از بین رفتن قوی و ضعیف در حالت یکجایی ممکن است. این نقطه است قوی خاطر زنده ماندن به ضعیف هجوم می برد و ضعیف در مقابل قوی یا قویتر می گردد یا از بین می رود. با او اسلوب قاعدهها بنیادگذاری شده شکل طبعی خود را گرفته است. این طرز سبب شده تضاد سبب بقا شود چونکه بنیاد تکامل را تضاد گذاشته است.
می بینیم طبیعت برای انسان حقیقت را که بیان می کند، آن طرزی را که مارکس زیست طبقاتی می گفت و در ضد اسلوب زندگی طبعی قرار داشت، از او اسلوب زندگی طبعی، در ضد فکرهای مارکس، طبیعت دفاع می کند نه انسان!
او روش زیست را چارلز داروین پیشکش نموده تحت نام تئوری تکامل از او دفاع کرد.
او روش را از قاعده های زیست دانسته به ماتریالیستها تقدیم کرد تا پیرو او حقیقت شوند.
بعد از داروین ماتریالیستها سرسخت مدافع تئوری تکامل شدند چونکه منطق زیست را به او گونه گفتند.
حال تفکر کنیم اگر هستی را ماده سبب شده باشد قاعده های زیست را که در طبیعت دیدن داریم یا خدا تکوین نموده یا ماده شکل داده.
در هر دو حالت طبیعت از قاعده های خود دفاع می کند.
سوال جاندار در مقابل مارکس و مارکسیستها: طبیعت در زیست برای بقا، تکامل را شرط می داند.
مطابق به منطق زیست، تکامل را تضاد سبب می شود.
همی قاعدهها را طبیعت هست کرده نشان میدهد.
او طبیعت را یا خدا اداره می کند یا ماده شکل می دهد پس در مقابل قاعده های طبیعت، در مقابل منطق زیست، در مقابل منطق تکامل چگونه می شد در جامعه برای زیست همه را برادر و برابر ساخته به یک رنگ تبدیل می کردید؟
چگونه می شد ادارۀ قاعده های قوانین طبیعت را شما رهبر می شدید؟
اینجاست مارکس در ضد ماتریالیسم بود بلکه خبر بود یا نادان در باریکی!
به نظرم او فقط خیال پرست بود.
او دور از منطق زیست، فلسفه ای را از زبان ریخت در تئوری جذاب لیکن در پراتیک غیر منطقی بود.
آن چیزیکه جالب است «قرآن غیر از خداوند هر هستی را در حال تغیر می داند چونکه اگر حداقل یک چیز را در حال ثابت قبول کند در منطق قرآن او شرک می شود»
یعنی منطق قرآن با منطق ماتریالیسم هیچگونه تفاوت ندارد. قرآن شروع زیست را یک نقطه بیان دارد و هر چیز را در حال تغیر خوردن بیان دارد.
قرآن شدت، جنگ، بدی، تاریکی را از سر عملکرد شیطان که بیان دارد، قانون شده در طبیعت می داند لیکن صلح، خوبی، روشنی را در دوش انسان می اندازد تا با کوشش پیدا کند.
چونکه در منطق قرآن اگر بدی نباشد کسی اهمیت خوبی را نمی داند. روی این منطق شیطان در رخ انسان کشیده می شود تا در مقابل اخلاق شیطانی، اخلاق انسانی را انسان خود بسازد.
یعنی قرآن تضاد را سبب بقا می داند.
اعم در منطق قرآن و هم در منطق ماتریالیسم اگر در یک جامعه از خوب و بد یکی آن را با مداخله بیرون از بین ببریم قانون طبعیت در مقابل ما قد بلند نموده ما را نابود می کند.
بنااً بد باید موجود باشد تا خوب ساخته شود.
به درک دانستن حقیقت چند تفکر با منطق کفایت نمی کند تکرار و تکرار اندیشیدن لازم بوده است.
 
 خطا مکن بگویی هرچه ره می دنم
 در حیات حقیقـی ســــــــرودم ترنم
 برای ادراک او تفکر کـــــن هردم
 رد اگر بکنی مـــــی افتی در جهنم
  
    فلسفه مارکس که در بطن خود با تضادها بود در روسیه ولاديمير لينين برای تطبیق او فلسفه در جامعه روسیه با خیزیش مردمی قدرت سیاسی را گرفت.
او ـ او حادثه را انقلاب گفت بعد از او حادثه دو دهه بعد جنگ جهانی دوم شد. در جنگ جهانی دوم با رهبری ژوزف استالین برنده در جنگ شدند.
در اقتدار سیاسی ژوزف استالین قرار داشت ولادیمیر لینین وفات کرده بود.
استالین از نژاد گرجی دیکاتور ظالم بود، در راس قدرت روسیه آمده بود. او روسیه از نام اتحادشوروی دولت جدید در تاریخ شده بود.
استالین مارکسیست رادیکال بود خود را کمونست صادق می دانست. رژیم از نام کشور سوسیالیستی تبلیغ شده بود.
با پیروزی جنگ جهانی دوم  اعتبار فلسفه مارکس بلند شده بود.
اقتدار او فلسفه از اروپا شرقی تا سرحد کره ـ جاپان، و به سمت افغانستان تا دریا آمو رسیده بود.
بعد از پیروزی در جنگ جهانی دوم یک الگو به اکثریت خلق های مظلوم جهان شده بود چونکه او فلسفه یک امید به طبقه غریب بود.
استالین ظالمترین دیکتاتور بود. در داخل کشورهای سوسیالیستی زندگی چندان خوش نبود لیکن در بیرون او فلسفه یک توفان داشت هرکس هوای بهار تصور می کرد.
او تصور سبب شد از کشور کوبا تا کره شمالی و از ویتنام تا بعضی کشورهای افریقایی دلبند به او فلسفه شدند. روزگار او فلسفه بالای افغانستان نیز تاثیر گذار بود تحت نام حزب دموکراتیک خلق در افغانستان یک سازمان سیاسی تنظیم شد.
عده زیاد از نظامی ها و از ملکی ها که دلبند به او فلسفه بودند با استخبارات اتحادشوروی ارتباط داشتند. نام روسیه بعد از پیروزی فلسفه مارکس در قدرت سیاسی با وحدت 14 کشور دیگر از نام کشور اتحادجماهرشوروی در تاریخ قد اندام کرده بود. او 14 کشور اکثراً در دوران اخیر روسیه با زور زیر سلطه مسکو درآمده بودند با پیروزی فلسفه مارکس آزادی داخلی شان را گرفتند. با او آزادی با روسیه یکجا یک کشور شورها را تشکیل دادند مانند اتحادیه اروپا!
هر کشور جمهوریت جدا بود با رهبری داخلی در اداره اتحادشوروی بود. در رهبری اتحادشوروی از هر ملت نمایندهها بود ژوزف استالین از خلق گرجی بود بعد از لینین رهبر او کشور شده بود.
مارکسیست های افغانستان در 1342 هجری در شهر کابل تحت رهبری نورمحمد تره کی تحت نام «حزب دموکراتیک خلق افغانستان» سازمان سیاسی مارکسیستی را بنیاد گذاشتند. او سازمان در 7 ثور 1357 هجری کودتا را در راه انداخت با کشتن رئیس جمهور قدرت سیاسی را بدست گرفت.
این کتاب از 7 ثور 1357 به بعد حکایه این مردم را تقدیم مخلص های مطالعه می کند. هدف از بررسی فلسفه مارکسیستی و هدف از بیان کردن تضاد داخلی او فلسفه، دلیل ویران شدن افغانستان را از بنیاد به دوستان تقدیم کردن است.
در کتاب معلومات های مختصر از حکومداران کشور که بعد از استقلال سیاسی افغانستان در اقتدار بودند
(چگونه در اقتدار آمدند؟ چگونه از صحنه سیاست دور شدند؟)
در خدمت دوستان قرار می گیرد تا سبب های ویرانی به گونه علمی ادراک شود.
بزرگی هر ملت را از آزادی طلبی با فرهنگ دانشش درک کرده می توانیم.
 
کوشای ملت اگر ســـــــــــوی آزادی
علم سلاح ست او ملت آزاد می شود
 
    در این جا لازم می بینم برای مخلص های این کتاب کمی از دوره محمد ظاهر، آخرین شاه افغانستان معلومات بدهم. این شاه سبب بود تحولات تراژدی در افغانستان شروع شد.
چونکه شرط های ویران اقتصادی مملکت، دلیل بدبختی ها بود؛
مقصر او شرطها شاه بود.
نصیر مهرین یکی از فرهنگی های سرشناس افغانستان، محمد ظاهر آخرین شاه افغانستان را و همان دوره را چنین بیان دارد: «چند ساعت پس از آن که محمد نادر شاه به قتل رسید، برادرش سپهسالار سردار شاه محمود خان وزیرحربیه، محمد ظاهر یگانه فرزند شاه مقتول را به حیث پادشاه معرفی کرد»
 
    نوت: «بعد از استقلال سیاسی دست استخباراتها بین ملت کار کرد. به شاه امان الله (سلطان ترقی خواه کشور) تهمتها بسته شد و وی از دین برآمده تبلیغ شد و ملت به قیام آورده شدند»
در راس قیام ملت، بی سواد شخصی انتخاب شد از شمالی بالقب بچه سقو.
او شخص حبیب‌ الله کلکانی بود استعمال شد تا شاه امان الله از وطن فرار کند و محمد نادر، شاه افغانستان شود.
منطق انتخاب او شخص در رهبری قیام: روح خواست ملت به او گونه شخص مناسب بود.
او قیام در تاریخ افغانستان تراژدی تلخ را نشان میدهد چونکه «ملت افغانستان ادراک تفکیک خوب ـ بد را در سیاست نداشتند»
حبیب ‌الله کلکانی از پارسی زبانها بود این خصوص دلیل دیگر شد تا او برای استعمال استفاده شود.
در سیاست افغانستان وزن سنگین را پشتونها داشتند بنااً بعد از وصول هدف از بین بردن یک پارسی زبان بی سواد ساده تر بود نسبت به یک پشتون!
بعد از او قیام، محمد نادر پدر محمد ظاهر در سر اقتدار سیاسی آمد حبیب ‌الله کلکانی نابود ساخته شد.
هدف: فراردادن شاه امانه الله بود و به قدرت رساندن محمدنادر بود در او هدف یک بیسواد پارسی زبان استعمال شد.
بعد از به قدرت رسیدن محمد نادر به خواست ملت افغانستان رفرم های شاه امان الله خان کنار زده شد. از آن بعد او خود را به یک دیکتاتور ظالم شدن آماده کرد. او به مردم افغانستان شاه ظالم شد. او دست به هیچ اقدام اصلاح نزد؛
کاریکه کرد با ظالمی دیکاتور شد.
در نتیجه او سیاست استبداد، در سال چهارم اقتدار به دست عبدالخالق نام با ضربه گلوله کشته شد.
نصیر مهرین یکی از فرهنگی های سرشناس افغانستان می گوید:  «قتل نادر شاه با ضرب گلولۀ عبدالخالق در 16عقرب 1312 حکایت از فشارهای طاقت سوزحکومت محمد نادرشاه دارد»
 
    ادامه یاداشت های نصیر مهرین در باره محمد ظاهر: «هنگام انتخاب محمد ظاهر به مقام پادشاهی، صدراعظم سردار محمد هاشم خان، اگر آرزو و تمایلی برای کسب پادشاهی داشت، آن را از دست داد.
زیرا در مسافرتی که به سوی صفحات شمال داشت، به مزار شریف رسیده بود.
سردار هاشم خان در سلسه مراتب قدرت خاندانی، بعد از نادرشاه شخص دوم بود. با توجه به قدرت خواهی صدراعظم هاشم خان، دور از تصور نبود که با موجودیت خویش در کابل دست به تشبث جانشینی برای خویش می یازید.
سردار شاه محمود خان با اقدامش که منتظر نظرخواهی هاشم خان ننشست و دست بیعت به برادرزاده دراز نمود، احتمال بروز کشمکش قدرت طالبانه را که تاریخ افغانستان معاصر بارها پس از مرگ زمامداران شاهد بوده است، منتفی نمود.
نورالمشایخ در سخنرانیاش به مناسبت مرگ محمد نادرشاه و بر تخت نشستن ظاهرشاه، به گونۀ تلویحی به این موضوع اشارۀ ظریفانه یی دارد. به این گونه: "برادرانم این از علامت سعادت افغانستان است که امروز والا حضرت محمد هاشم خان صدراعظم با آن محبوبیت و رسوخی که دارد، در مزارشریف با اعلی حضرت محمد ظاهرخان بیعت و برای او و طن خود خدمت میکند...."
اما پس از قتل محمد نادرشاه، ویژگیی در ساختار قدرت پدید آمد که نمایشگر قدرت تشریفاتی شاه جوان و خودکامگی صدراعظم بود.
در واقع پس از قتل نادرشاه، به رغم آن که قدرت در دست برادران شاه مقتول باقی ماند، صدراعظم هاشم خان از صلاحیت بیشتری بهره مند شد.
این عامل یا نقش صدراعظم در دوران پادشاهی چهل سالۀ محمد ظاهر شاه، مبیین میزان نقش شاه، حدود صلاحیت و رهیافت بسا از تضادهای داخلی دربار است که در شکل کودتا و یا شبه کودتا تبارز یافته است.
به سخن دیگر، پس از مرگ نادرشاه تا صدارت دکتور محمد یوسف خان، از آن جایی که قدرت اصلی حکومت در دست صدراعظمها بود، هر قدرت طلبی که از دربار سر فراز میآورد، نخست برکناری صدراعظم را البته با موافقه و تایید شاه در دستور کار قرار می داد.
امّا با موجودیت صدراعظمی کاکاهایش، نقش محمد ظاهر شاه فرعی بود. در حالی که نقش بزرگتر و فعالتر او در دهۀ چهل خورشیدی تا کودتای 26 سرطان 1352، که صدراعظمها حرف شنو او بودند، اصلی بود.
این است که بررسی دوران پادشاهی او را غالب مورخان کشور ما در پیوند با نقش صدراعظمها نگریسته اند.
براین مبنا و به دلیل این که در زمان زمامداری 40 سالۀ ظاهر شاه، چندین صدراعظم خاندانی و غیرخاندانی حضور یافتند.
بررسی دوران پادشاهی او را با در نظرداشت نقش آنها بیشتر در نظر گرفته ایم. در زمان پادشاهی او سه صدراعظم خاندانی و شش صدراعظم غیرخاندانی، مجموعاً نه صدراعظم، به وظیفۀ صدرات پرداختند.
محمد ظاهر، پادشاهی که پس از مرگ پدرش توسط یک تن از مخالفان به نام عبدالخالق، بر مسند قدرت ظاهری نشست، تا وقتی که به دست یار دیرین، پسرکاکا و شوهر خواهرش سردار محمد داوود خان از قدرت بر افتاد (1973)، گونهها و شیوههای متمایز رفتار را از برجای نهاد.
از خونریزیهای بیمحابا و اعمال آشکارترین روش نقض حقوق انسانی که آغازین زمانۀ شاهی او را رقم زده است، تا توشیح قانون اساسی دارندۀ مواد تحمل آمیز و دیدار نشریات و مظاهرات مخالفت آمیز، مستلزم بررسیهای مفصلتر و مشخصتر است.
بدون نمایاندن جوانب آنها، نمی توان تصویر لازم و واقعی از محمد ظاهر شاه ارایه کرد.
محمد ظاهر چندی پس از تصاحب قدرت به وسیلۀ نادرخان، در حالی که 16 ساله بود، به تاریخ 20 میزان سال 1309 خورشیدی به افغانستان برگشت.
در چارچوب طرح فشردهیی که برای بررسی چهل سال پادشاهی او در نظر گرفته ایم، نخست به معرفی او پیش از رسیدن به مقام پادشاهی میپردازیم. اما شایان یادآوری است که به منظور فاصله گرفتن از تاریخنگاری معمولی و سنتی، ترسیم سیمای دوران او نیز زمانی میتواند میسر باشد که موارد مختلف مشخصتر دیده شود. همچنان دیدار با حال و روز گار یا تاریخ و سرنوشتی که کتلههای مردم در زمان پادشاهی او دیده اند، در متن بررسی می آید»
 
    نصیر مهرین ادامه میدهد: «معرفی محمد ظاهر شاه ( 1914- 2008 / 1293-1386) محمد ظاهر دومین فرزند نادرشاه، روز دوشنبه 22 میزان سال 1293 خورشیدی در کابل تولد شد. در شش سالگی به مکتب رفت. سه سال نخستین را در مکتب حبیبه درس خواند (1299-1301). با بنیانگذاری مکتب استقلال، تا سال 1303 در آن مکتب به آموزش ادامه داد. هنگامی که پدرش محمد نادر به حیث سفیر افغانستان در پاریس تعیین شد، با او روانۀ فرانسه شد ( 19 سرطان 1303). درفرانسه نیز در چندین مکتب درس خواند. دو سال در مکتب «اینه ژانسون ده سالی» شاگرد بود. پس از آن که محمد نادر خان از عهده داری سفارت افغانستان در فرانسه/ پاریس، کناره گرفت و به جنوب فرانسه رفت، مدت یک سال و شش ماه همراه با او بود. متعاقب آن به پاریس برگشت، در مکتبی به نام «باستور» به فراگیری درس ادامه داد. مدتی هم در مکتب« کولیژ دومون پی نی» شامل شد. در آن هنگام که محمد نادرخان و برادرانش هنوز در جنوب فرانسه بودند، محمد ظاهر با یک خانوادۀ فرانسوی، موسوم به "دانیه لو" زندگی می نمود.
در مورد سطح آگاهی و فهم از دروس مکتبهای که او درس خوانده است، دو گونه گزارش آمده است. در سالنامۀ کابل (1312 خورشیدی) که در واقع مبلغ لزوم دیدهای دولت بود، زیرعنوان مختصر سوانح ذات همایونی، گزارش دولت این است که "در تمام ایام توقف خود در پاریس ذات همایونی مرتبا از جماعت ده الی اول (اعلی) تحصیل نموده."
اما به نقل از محمد یعقوب خان که چندی با محمد ظاهرخان، محمد داوود خان و محمد نعیم خان در یک دبستان درس میخواند، تصویری ارایه شده است که هر سه تن شاگردان بسیار تنبل و درس نخوان بوده اند.
محمد ظاهر چندی پس از تصاحب قدرت به وسیلۀ نادرخان، در حالی که 16 ساله بود، به تاریخ 20 میزان سال 1309 خورشیدی به افغانستان برگشت. در تعلیمگاه پیادۀ عسکری که تازه تأسیس شده بود، یک سال آموزش نظامی دید. با فراغت از آن تعلیمگاه در هفده سالگی کفالت وزارت حربیه به او سپرده شد. وزیر حربیه عمش شاه محمود خان بود. افزون بر آن وکالت وزارت معارف افغانستان را نیز عهده داربود.
شهزاده محمد ظاهر17 ساله بود که با حمیرا، دختر وزیر دربار وقت سردار احمدشاه خان ازدواج نمود. یک برادر و دو خواهر داشت. برادرش محمد طاهر در زمان امارت امیر حبیب الله کلکانی در کابل فوت نمود. دو خواهرش با سردار محمد داوود خان و سردار محمد نعیم خان فرزندان سردار محمد عزیز خان، ازدواج نموده بودند.
شایان یادآوری است که محمد ظاهر بیشتر زبان فرانسوی را میدانست تا زبان فارسی دری. با زبان پشتو آشنایی نداشت.
 
    (نوت: زبان پشتو زبان مادری شاه بود لیکن او بمانند تعداد زیاد از پشتونها زبان مادری را نمی دانست. تعداد زیاد اوزبکها نیز بمانند شاه در عوض زبان مادری به زبان دری پارسی تمایل داشتند امّا بعد از به قدرت رسیدن خلق پرچم، خلق پرچم او را نیشنلیست پشتون تبلیغ کردند. همان اوزبکها که رخ به زبان دری پارسی داشتند آنها نیز شاه را زبان پرست و خائن در زبان اوزبکی گفتند لیکن کوچکترین خدمت را به زبان مادری خود همین اوزبکها انجام ندادند. حتی املا زبان مادری را نیاموختند.  
با حاکمیت خلق پرچم باشمول زبان هر ارزش مردم افغانستان سیاسی شد و در استفاده سیاست استفاده شد)
 
    سپردن وظایفی چون وزارت حربیه و وزارت معارف به چنان جوان و در چنان سطح را باید در طرحها و نقشههای حکومتداری خاندانی به جستوجو نشست. بقیه جوانان خانواده نیز درهمین سن و سال و حتا کوچکتر از آن، جنرال و وزیر میشدند. زیرا سعی بزرگان خانوادۀ آنها این بود که در خلال اشتغال در چنان وظایف، صاحب تجربۀ بیشتر برای حکومتداری شوند و مقامهای کلیدی را نیز در دست اعضای خاندان سلطنتی بگذارند.
هنوز شهزادۀ جوان مشق لازم را برای حکومت کردن فرا نگرفته بود که او را بر تخت نشاندند. این بود که بار دیگر آن سنت دیرینۀ اعلان پادشاهی خوردسالان و جوانان که قدرت اصلی در دست شخص دیگری میبود، به نمایش رسید»
(نویسنده: نصیر مهرین؛ ویراستار: عارف فرهمند)
 
    این بود حقیقت شاه و منطق اقتدار او. این منطق سبب بود وطن در عقب ماندگی محکوم بود.
در او شرایط افغانستان بین مردم دور از ابتکار او خاندان یک فرهنگ رواج بود. او فرهنگ زحمات سال های دراز مردم افغانستان بود. در بین او فرهنگ بمانند فامیل رئیس، فامیلها نقش داشتند.
رئیس زاده بین او فرهنگ در بهار جوانی اش بود.
 
    رئیس زاده ساعتها با مادر صحبت کرد دست مادر را بوسیده اجازت خواست و در اطاق اش رفت و غرق تفکر شد که زلیخا لاله شقایق شده ذهن او را اسیر گرفت.
با چشمان زیبای آبی، چشمان او را باز ساخته بود دیگر چاره نداشت عاشق می شد گرفتار می گشت و تابع می گردید؛
مثلیکه می گفت
 
      نارین شاخه گل آن قد رســــای تو 
      عروس صدبرگ موهای زیبای تو 
      قرابۀ شراب کنار لبـــــــان توست
      ساقی زیبایی ها چشمان شهلای تو
 
    بگویی آه صدای قلبت، گویا که جهان را زیر رو کرده است. زمین و آسمان را پشت رو کرده است. قلب من را با عشق رو به رو کرده است.
ندانی چه بگویی بمانی بی صدا، به جای آب، خون ات را فدا کنی و با لب فریاد بزنی ای گل تو تاج سرم هستی.
داروی دردهایم هستی.
بمان با من که عاشقت هستم با ناز حرف زدن های تو، با لبان شیرین تو، بگویی
 
      بانازحرف میزنــی با لبی شیرین
      مینا او لبان توست گلـــی یاسمین
      نوشین و گوارا او حرفـــهای لب
      چوشراب نشه ده او چهره حِسین
 
      دست ات را به جانم که نزدیک کنی به تشویش شوی مبدا دردی را سبب شود او دستها.
دقت کنی من به نازنین نازک یک لاله بودنم را.
هر بار زانو بزنی خم شوی بگویی صنم زیبای من، تو شقایق نارین هستی که عشق، در زاهدیم بت پرستم ساخت؛
بگویی با زانو زدن
 
      ساغر لبان تو قرابه شــــراب                      
      شرابه لبان تودل بریش کباب                     
      میریزد قل شراب از حریم او                             
      او شهد لبان تو که دل انقلاب
  
      فلفل زینتی بودنم را درک کنی اگر در کاشانه تو روئیدن کنم. به قصر مبدل می کنم با زیبایی ام همان کاشانه کوچک تو را.
سنبل آبی هستم ساقی شراب بر تو، از عشقم که میناست چشمانم.
گل شببو اند موهای خرمایی من اگر که بدانی عشق را!
سپید گل سوسن چهرۀ من است همچو آتشین، لاله شقایق خودرو...
ببینی به چشمانم بگویی به لبانم که
 
      ساقی بده پیمانه از لبانت شــــــراب 
      خطا مکن که لب هاست بشکۀ آداب
      چمانۀ شـراب است او لب های داغ
      شراب بده از لـــب ها ای گل آبتاب
 
    رئیس زاده غرق تفکرات بود. او در تفکر بود چگونه یک باره دل باخته شد؟ او تلاش داشت بداند هوس بازی ذهن هست یا قلب در عشق رسیده؟
تابانی نور چشمان آبی زلیخا مثلیکه جلای خورشید بوده باشد، اشراق زیبا را بالای رئیس زاده آورده بود. او اشراق بالای عقل او تسلط داشت.
چندین بار به بهانه ها در آشپز خانه رفت تا بداند یک بازی هوس چند لحظه ذهن است؟ یا که با درخشندگی زیبا یک آفت شده او را از طی دل ربوده است؟ هر چند دیدار کرد بیشتر اسیر جذابیت شد. مثلیکه در شب های تاریک، مهتاب باشد راهروها را نورانی بسازد. عقل او را نورانی از عشق کرده بود. هر بار که دیدار کرد بیشتر دلربا شده در فریب دادن دل، او شقایق شد.
 
   علاقه و تلاش رئیس زاده، راز را به دل زلیخا زده بود. او دانسته بود صاحب زاده به او بی تفاوت نیست و امّا مادر نیز اشتباه نموده بود.
مادر هراس داشت مبادا این حقیقت وجود داشته باشد در خانه رئیس!؟
با سخنان پند دهنده دختر را بیدار ساخته بود تا در هوای هوسها پرواز نکند. بین صاحب و خادمه فاصله های زیاد بود؛
طی شدنش ناممکن بود.          
رئیس منزل مرد حلیم و برد بار و دوراندیش و غریب پرور یک شخص بود و امّا خانم منزل با همه ذکا و خلاقیت اش گذشته خود را فراموش کرده بود.
او در رغبت ثروت در دنیای اشرافیت خود غرق بود. او دنیای دیگر در سر داشت.                    
آمدن خادمه به مثابه عروس، طغیانی می شد در ذهن او، رنجها و کدرها و بلکه حقارتها را سبب می شد. بدین خاطر مادر گل شببو سخت در اضطراب بود. او تلاش داشت زلیخااش از رئیس زاده فاصله داشته باشد. لاکن اگر عشق حریت پیدا کند زنجیرها را گسسته کند دلها را قوت داده دل شیر را حاکم کند و فریاد بزند جوشش کور هستم آزاد روان هستم، در هیچ موانع اسیر نیستم، کی می تواند در مقابل او بند ایجاد کند؟
                         
    تکاپوی مالک زاده به گرایش آوردن رغبت شقایق سوی خود بود. او گل را هوسدار می کرد تا گلستان را در چشمان او ببیند تا دل دلباخته را درک کند تا دل او راحت شود. مگر با خواهش های توزین، باز هم نورزیبا به او روی نمی داد. لیکن دلها کی تابع به فرمان منطق بودند؟
هر جست دلداده به عشق، شادمانی بود در خفا در ذهن گل شببو.
دل او نیز ربوده شده بود.
او می دانست فانتزیها در کلیشه حک شده است و به عقل زده شده است.
فریفته شده قهرمان داستان عشق، صلاحیتدار باغچه دل نور زیبا شده بود. نورزیبا تمکینی داشت. چه بود رفتار زیبا؟
رئیس زاده هر چند در تلاش همراز شدن بود مگر کامگار شده نمی توانست.
گل به دلباخته فرصت نمی داد.
بعد از چاشت بود دلداده در شهر نو رفت. او مغازهها را گشت تا هدیه به زیبا سر تاج دل انتخاب کند.
تصور داشت بلکه یک انگیزه شود با او انگیزه فرصت ملاقات پیدا کند تا دریچۀ دل را باز کند. با بسیار تجسس گردنبند زیبا خرید. او گردنبد نازک و ظریف بود. او پسند دنیای غرب بود، به تازگی در گردن های ظریف دختران کابل مطبوع نمایان بود. او یک گزینش همگانی او زمان بود. با گردنبند یک عدد کست اخیر احمد ظاهر را خرید. در شام همان روز پروانه شد تا شقایق فرصت بدهد سوغات اش را تقدیم کند. گل از رمز حال ـ احوال بلبل تپش او را درک کرد. هر چند از مادر هراس داشت لاکن شگوفه عشق که در عقل او تظاهر کرده بود او را سوی گلستان عشق برد. او چاره نداشت عشق فرمان داشت.
با اشارت سوی باغ رفت در عقب منزل بین تاکستان انگور منتظر دلداده اش شد. رئیس زاده از عقب او آمد. او همچون پروانه در اطراف او پر زد.
او لاله شقایق با هوای بهاری شمع شده بود مالک زاده را بر عشق خود پروانه ساخته بود. دست پای دلداده را در لرزه آورده بود؛
عشق توانایی رئیس زاده بودن را ربوده بود.
او را فرمانبردار ساخته بود.
عشق حکم داشت می گفت
 
      شرابه شده من را ازدل من ربودی
      بین قرابه کــــردی ای ثمن ربودی
 
    رئیس زاده که مثل پروانه شده بود بی درنگ مقابل زیبا ایستاد شد گفت: بدون مقدمه می گویم دوستت دارم.
از دل زده شدم. درک کردم چشمانم تا امروز نابینا بوده هست. به دیدن این جوهر عاجز بوده است. صدقه به پتنوس شوم من را برای من داد. او لحظه که غذا در سرم ریخت، نور چشمان زیبای آبی تو چشمان مکفوف ام را بینا ساخت. از او لحظه جوهر را دیدن کردم.
چشمانم باز شده است.
مطوس بودن چشمان زیبای تو چشمان مطموس من را بیدار کرد گفت: ببین لاله تنها در لاله زارها نیست نزد چشمانت هست. او  یک شقایق زیبا و درخشان است
 
      چشمانم مکفوف بوده در این لالۀ زیبا
      شقایق بوده زیبا با چشـــــــــمان فریبا
      خندید دراین بهارگفت که نابینا هسـتی
      لاله را دید نداری گفت این پارچۀ دیبا
 
    زلیخا بی صدا در زمین می دید. دلداده التفاتها داشت. او در زیبایی شقایق التفاتها داشت. شقایق از زبان یک مرد بار اول می شنید.    
چه اندازه التفاتها که زیاد می شد، سکونت، روح او را می گرفت. مثلیکه در روزگاران او، اولین بار بهار آمده باشد. برای او مرهمی بود هر سخن شیرین رئیس زاده.
مثلیکه
 
      تن نازی هوای بهار
      با مستی بهاری
      از میان دره های سر سبز
      از بین لاله های سرخ 
      آورده باشد مژدۀ
      مژده از بهار زلیخا را
      از او نازنین
      بگوید بهار       
      بیدار شو...
      رسید بهار
      در این بهار زیبا
      در این بهار زیبا
 
رئیس زاده با آهستگی دستان زیبا را گرفت بوسید گفت
 
      ساغر مــــــــــــــی شده وجود زیبا
      قد رســــــــــــــــا و گل پارچۀ دیبا  
      فکروذهن را گرفت داخل مینا کرد
      با باده اش غوطـه داد او یک فریبا
 
    عاشق به چشمان معشوقه دیدن داشت. گل بی صدا در زمین دیدن داشت. موهای زیبای خرمایی او در زمین مایل بود. در او هنگام باد نرم بهاری تارک های گیسوی او را به روی دلداده می زد و بوی زیبا را در دماغ او می رساند.
دلداده معصومانه به دلبر نگاه داشت. او با انگشت بزرگ دست راست کنار لبان دلبر را با آهستگی ماساژ داد گفت
 
      در این بهار
      بین لاله ها
      بوده او لاله
      زیبا و نارین
      با چشمان آبی
      با موی خرمایی
      زیباتر از زیبا
      زیبای لاله ئی
      شرمنده ام
      ز چشمان مکفوفم
      ز عقل مطموسم
      مقابل زیبا
      او گل فریبا
      نابینا بودنم را
      گفت زیبا
      با نگاه های زیبا
      با نگاه های زیبا
 
    او گفت: آب که از کنار خانه بگذرد قدرش نبوده هست. به قدر دادن او چشم بینا کار بوده است. تو آبی هستی طراوتم می دهی. زنده می سازی. حیات می بخشی.
در هر تار موی قشنگ خرمایی بسته می سازی. زیبایی تو سبب است چشمانم سعادت را درک می کنند. درک کردم سعادت در تار های زلفان تو گره خورده است.
هر تبسم خوش تو، هر خنده زیبای تو که از این لبان زیبا حواله در جانم می شوند، خود را بین بشکۀ شراب غرق شده می دانم. از باده این مینا لبان، نشه شده خود را میدانم. مثلیکه حیاتم بین ساغر این لبان شیرین افتیده باشد؛
غرق هستم.
چه چاره دارم در هر حکم این لبان تسلیم نباشم؟
چه چاره دارم غلام فرمان های لبان زیبا نباشم؟
غرق هستم. اسیر هستم. بریز از قلب زیبا ات با این لبان شیرین حرف عاشقی را.
زنخ زلیخا را کمی ماساژ ظریف داد گفت: ببین به چشمانم. ببین تا بدانی راز عاشق شدنم را از بین این چشمان.  
                                                
      مهوش این عشـــــق شرابۀ لب
      بریزد حرف زیبا ازبشکۀ قلب 
     هوای عشقکه غرق شراب منم   
      با اســـــــیر صهبا با دل طلب
   
    گل که ساکن بود در زبان آمد خندید گفت: آقا تو مشهور به رئیس زاده یک بزرگ منطقه هستی. من فقط یک خادمه در منزل تو.
چگونه ممکن شده می تواند خادمه عروس منزل تو شود؟
آیا خانم منزل قبول می کند؟
تصور نکنم از این روکه هر زمان نزد چشمان او فقط خادمه بودم. عور از هر شایستگی بودم. من کنیز باقی خواهم ماند دیگر هیچ چه.
یا که هوسی داری همچون یک متاع من را استفاده کنی و بعد در کنار بندازی؟
اگر با این حس، اخلاق پیدا کرده باشی و با تملقها در تلاش رسیدن هدف باشی، آن قسم یکه من رئیس بابا را می شناسم چه قسم جواب گو مقابل او شده می توانی؟
من اگر خادمه این منزل هم باشم نزد رئیس بابا بزرگ شدم. هر زمان مهر پدری را به من روا کرد و مثل فرزند من را دید و رفتار کرد که نزدم اهمیت رفتار او دارد.
همه هوس های آقا، تاثیرات بهار هست که در سرش زده است؛
زود گذر یک نسیم خوش.
نباید با این اندازه زیر تاثیرات هوای بهار شده التفات های غیر حقیقی دور از منطق را زیبا ساخته بگویی. این رفتار در صحنه های فیلم سینما می شود نه در زندگی حقیقی!
یا که در نظر آقا من ساده دختر چند ساله هستم؟  
رئیس زاده یک آه کشید گفت: باور نمی کنی. این گفتار تو حقیقت را ظاهر نمی سازد. تو در نزد خود خود را یک خادمه میدانی و امّا نزد رئیس بابا مثل اولاد یک فرزند بودی و هستی که خود باور داری. آن چه مربوط سرشت مادرم هست بلی این خصلت را دارد و لاکن فراموش کرده هست در سن تو بهتر از تو نبوده است. حتی امکانات یکه تو داری او نداشته است.
تنها یک لطف حیات شده که با پدرم ازدواج کرده است. هر حقیقت را پدرم با جزئیات بیان دارد که چگونه از فقر و تنگ دستی به ثروت رسیده اند. هیچگاه پدرم گذشته های اش را فراموش نکرد و نمی کند. مطمئن ام رئیس بابا به هر دوی ما صاحب می شود و همکار می شود و استقبال می کند.
تو که خود را خادمه می دانی من تو را سلطانم میدانم.
تو که خود را خدمتکار خانه می دانی من تو را شاه در جانم میدانم.
تو که خود را فقیر و تنگ دست می دانی من تو را کان ثروتم میدانم.
تو که خود را از پایانی های جامعه می دانی من تو را خورشید زمانم میدانم با او حس گفت
 
      پارچ شراب شده چشمانــــــی آبی 
      میگردانـــــــی دورمن ـ من آفتابی 
      هر بار با نـگاه ش نشه می سازی
      مثل بادۀ مینا چشم شرابـــــــــــــی
 
    گل که به زمین می دید تبسم کرد گفت: باور ندارم. با کدام منطق باور کرده می توانم من را دایما از شایستگی ها عور می دیدی؟
هر زمان سیمای خانم منزل در سرشت آقا تجلی داشت، هیچگاه سلوک رئیس بابا در رفتار اش دیده نشد که ظواهر اخلاق پدر در وجود آقا بوده باشد.
چگونه به یک بارگی به قلب آقا سلطان شدم که در شوک و حیرت هستم با شکفتها...
رئیس زاده دست راست شقایق را بوسید گفت: ببین به چشمانم. به چشمان زیبای آبی تو سوگندم باشد سر همه ارزش هایم قسمم باشد که دروغ در زبان و سلوک من در عشق تو نیست.
تقاضای انسانی دیروز هایم نیست یک قوت دیگر هست که انسانیت من را از سر آفریده است؛
بلکه از تاثیر عشق!
تسلیم گرفته هست و هدایت دارد بکلی از گذشته دور شده در قدم های تو زیبا بیایم تا زانو بزنم با تسلیمی قلب به عشق تو.          
تا با صمیمیت بگویم یک بار تنها یک دفعه فرصت بده تا من رجولتم را آشکار کنم؛
سوگندم هست راست گو هستم.
      
   اگر به معجزه عشق باور داری اعتماد کن که من با تو هستم. 
اگر به قرآن پاک باور داری عشق یوسف زلیخا یک بار دیگر تجلی از سر من تو دارد. تو زیبا سبب خوشی هایم هستی؛
باور کن.                      
با نگاه های دو دیده زیبای آبی، پیمان دوستی را بستی. با قلب مهربانت سوگند عاشقی را گفتی؛
بی صدا با زیبایی هایت و با نگاه های شیرینت.  
بگو قلب تو و چشمان تو به این عشق که بسته هست چرا مکاره گری زبانی داری؟
 
      ساتگین صهبا شدی غرق شـــراب کردی
      گفتی بنوش ساغررا من را تو آب کردی
      من که افتیده شدم بین مینای شـــــــــراب 
      غرق جنون کرده به خود کباب کــــردی
 
    زیبای شببو که به زمین می دید کمی دور شد لحظۀ بی صدا سوی آسمان دید. روشنایی آهسته ـ آهسته به تاریکی تبدیل می شد. ستارگان از دور نمایان می شدند. در او لحظه هوا نیمه تاریک نیمه روشن صحنه رمانتیک داشت.
دلداده از عقب دلبر موهای زیبا خرمایی را لمس کرد، بوی کرد و روی را در شانه راست او گذاشت و از زیر گردن او بوی کرده بوسید و گفت: بگو ظالم در گرفتن دل، چه قربانی لازم هست فدا کنم؟
لاله خندید: بلی میدانم هر امکان را آقا دارد هر چه بگویم قربان کرده می تواند زیرا ثروت دارد. اما چی بودن ارزش ثروت را نمی دانم که تقاضا کنم. خطایکه آقا دارد قربانی ثروت را به کسی پیش می کند نزدش هیچ ارزش ندارد. چنین گفت دور خورد به چشمان رئیس زاده دیده گفت: تشکر از قربانی رفتم.
شیفته دل از دست چپ زیبا گرفت: ببخش حقیقت دلم را افاده کرده نتوانستم که تو غلط تصور داری.                                        
از ثروت مادی گپ نمی زنم از جانم گپ میزنم. در مقابل یار دلداده غیر از جان چه ثروتی دارد قربان کند؟
بلکه باور نداری پس تقاضا کن ببین این تسلیم شده فدا کاری کرده می تواند یا نی؟ چگونه می توانم ذهنیت یکه در عقل تو به وجود آمده هست شستشو کنم چه چاره دارم؟
زلیخا تبسم کرد: چه دیدی از من؟
هر امکان را داری.
هر دختر زیبا را گرفته می توانی.
هر خواست یکه در عقل داری برآورده کرده می توانی.
در هر خواست تو هر چی ساخته می شود حتی دلربا به تو!
رئیس زاده تبسمکنان گفت:
 
      باده پرست پرسید چه زیبا نامت مینا؟
      بگوتو این رازچیست ای همباز آشنا؟
      بخندید باصهبااش گفتکه ببین باده را
      معجزۀ باده که نام شـــــــــــــده توانا
 
    هر نو جام است مگر آب کوثر است که جام را مینا ساخته است. بلی هر دختر را گرفته می توانم حتی با سپارش به دلخواه پیدا کرده می توانم. چشم، بینی، لب، مو، هر عضو بدنش مطابق خواست های فانتزی من شده می تواند، مگر خمریکه در جانت دیدم او خمر با تو شکل گرفته است که علاقمند هستم.
تو را که تو ساخته است او سلاف است که من می بینم فقط در جان توست و تاثیرات او در جان من.
در لبان نازنین.
در گیسوهای زیبا.
خوب می دانی با چشمان زیبایت چشمان مکفوف ام را بینا ساختی. شقایق را بر من نمایان ساخته بین عشق انداختی. جزء این عشق در هر طرف کور شده هستم بگو بی تو راه رفته می توانم؟
 
      نابینا بودم
      در حیات
      در رنگ های حیات  
      غرق دنیای خود
      بی خبر از دنیا
      بوده دنیای زیبا 
      دلنشین دلربا 
      سرخ لالۀ زیبا 
      خودرو و زیبا  
      با بوی زیبا 
      با بوی زیبا
 
    رئیس زاده دو باره موهای زلیخا را بوی کرد از گیسوهای زیبا بوی او را گرفت: قسم باشد هر لحظه بویت از جانم برخیزد.
سوگند باشد جانم با بوی تو در شستشو باشد.
آلاله های صحرا از زیبایی تو رنگ گرفته اند و از بوی تو آراسته شده اند که در چشمانم زیبا اند؛
این عشق است در نزد من.
تو خالق زیبایی لاله ها هستی در نزد من.  
من را ربوده است غلام راه ساخته است چه قسم دور شده می توانم؟
چه قسم فراموش کرده می توانم؟
چه قسم بی تو زنده بوده می توانم؟
رحم کن به دل غریب من که هر چی اگر داشته هم باشم بی تو فقیر این دنیا خود را حس می کنم.
ثروت من فقط تو هستی.
خورشید من نور زیبای توست.
حیات من با تارک های زلف تو گره خورده است.
من را رد مکن رحم کن تا در اطرافت پروانه باشم.
        
      دردنیای من کاش عشق سردار نبود
      در بند نگاۀ تو دل گــــــــرفتار نبود
      تو بــی خبر ز من ـ من به عشق تو   
      ای کاش دل اســـــــیر و بیمار نبود
 
    اگر که نشه هستم، تاثیر عشق توست. اگر که تملق زبان هستم تاثیر عشق توست.
چکنم غیر چرب زبانی بگو چه چاره دارم تا تو را از تو بگیرم؟
اگر تصور داری هدف در وجود تو دارم، فروتنی و محبت کردن ام را سبب شده است اعتراف کنم درست است لاکن قول می دهم لحظه های بهاری نیست هوای دره از عشق وزیده است تا مزارم، نرم زبانی ام سرشتم خواهد بود.
بر این که هر زمان در التفاتها لایق هستی زیبای من.
رغبت این دل از چشمان زیبای آبی، دنیا را دیدن است؛
از لبان شیرین آب حیات را نوشیدن است؛
از عطر زیبای جانت خود را آراستن است؛
نه به یک بار، دایم تا به مزار.
  
      بادۀ مینا را در لبانت مـــــــــی بینم
      نشـه و گوارا را با امکانت مـی بینم 
      بنما مینای من ادای عـاشـقــــــی را 
      چونکه سعادتم را درچشمانت میبینم
 
    گل لحظه ها مکث نمود بی صدا شد بعد گفت تو بسیار مبالغه می کنی اگر راست بگویم اباطیل گفتی، بعد گفت: ناوقت شد اجازه بده فکر کنم.
رئیس زاده از جیب پاکت را کشید که گردنبند و کست احمد ظاهر داخلش بود. گردنبند را در گردن زیبا بسته کرد به مشکلی چونکه رد داشت و کست احمد ظاهر را داد.
گل شببو می خواست گردنبند را از گردن بگیرد دلداده: کدام گزیده قیمتی نیست که مادرم یا مادرت اشتباهی شوند، پسند روز است در گردن هر دختر مطبوع نمایان می شود که رواج شده است؛
بگذار تحفه باشد.  
زلیخا کست را دو باره داد: بین کستها بگذار شنیدن می کنم اجازه باشد که برم.
چند قدم گذاشت فریفته شده دل بر نگار: به صدای قلبت تسلیم شو.
رئیس زاده تا که امکان داشت از جنس آماتوری التفاتها کرد؛
از اینکه زلیخا از دیروز آماده بود ایستاد شد دور خورد شتابزده نزد او آمد از روی او بوسید، دوباره شتابان رفت. رئیس زاده بی حرکت ایستاد بود گفت: ولله دوستم داره.
سخنان شیرین و با جسارت رئیس زاده زلیخا را جسارت داده بود. او از دیروز به او عشق آمده بود. او بلکه از گذشته در دل هوس این عشق را داشت. آنچه سرپریز شد رفتار رئیس زاده بود.                
بین عاشقان سر از او شام عشق آتش گرفت. او عشق روز تا روز شعله ور شد امّا کوشا بودند که راز شان افشا نشود ولی با هر تلاش ساعی، باز هم مادر زلیخا گمان ظن شبهه در دل پیدا کرد، دختر را بارـ بار گوشزد کرد تا خطا نکند، تا با تقصیرات نزد خانم منزل خویشتن را ظواهر نسازد که قصورها را خانم منزل از او نبیند.
لاکن سخنان التفاتی رئیس زاده دل زیبا را از خود کرده بود وعدهها که داده شد قلب زیبا را بهاری ساخته بود و با اطمینانها عقل او را اسیر گرفته بود.
 
    هنوز رغبت و راز عاشقان نزد خانم منزل روشن نشده بود یک باره گی تحولات سیاسی وطن را در گریبان اش گرفت. با او تحولات حیات مردم افغانستان سر از آن تاریخ به گونۀ شد، تدریجی در یک جهنم رفت؛
همه هستی مادی و معنوی وطن دیگرگون شد.
سبب آغاز بدبختی: یکی از اعضای دفتر سیاسی جناحی پرچمی حزب دموکراتیک خلق افغانستان که از چپ گرهای مارکسیست های وطن بود، به اسم میر اکبر خیبر با یک توطئه کشته شد. حاکم مقتدر کشور بخش از اعضای رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان را در زندان انداخت. بعد از او حادثه با یک توطئه از خارج از کشور با هم دستی همکارهای داخلی کودتا صورت گرفت. در روز کودتا و بعد از کودتا، کودتاگرها از رئیس جمهور محمدداوود شروع بخش بزرگ رهبری مملکت را بدون محکمه کشتند. حتی فرزندان خردسال رئیس جمهور را با اعضا خانواده با آخرین درجه وحشت کشتند.  
اقتدار که دست محمد داوود (بچه کاکا و یازنه محمد ظاهر) بود، به دست خلق پرچم انتقال یافت. خلق پرچم از نام حزب دموکریک خلق افغانستان حزب داشتند. آنها چپگرهای مارکسیست بودند.
اعضای رهبری این حزب، سخت زیر تاثیر تحولات اتحادشوروی بودند و امّا نه از دینامیک های داخل سیستم اتحادشوروی خبر داشتند و نه تجارب سیاسی داشتند. بدین خاطر وطن از دست آنها ویران شد. امّا سوال این است چرا شرطها در ویرانی وطن مساعد بود؟
زمینه و شرط های یک تحول را در جامعه افغانستان، دوره اقتدار محمد ظاهر به وجود آورده بود. طی دوره اقتدار او پالیسی که او تعقیب داشت بی خبر از تحولات دنیا ملت را اداره کردن بود. ذهن ملت را در خفا در تاریکی نگه کردن بود.
او با شرایط عقب ماندگی لیکن با صلح بالای ملت افغانستان حاکمیت داشت. لاکن از راز بوجود آمده شدن شرط های افغانستان در یک تحول، اتحادشوروی خبر بود. او از این دستچین استفاده کرد.
در شرط های تازۀ افغانستان، بحران اقتصادی نقش داشت. او بحران از سیاست خطای محمد ظاهر میراث بود. اقتصاد سرنوشت ساز است. او در سیاست رل تعیین کننده دارد.
در سیاست امکان فریب وجود دارد و امّا در اقتصاد ناممکن است.
او اقتصاد ضعیف سبب ویرانی وطن شد.
رژیم شاهی پالیسی که به وجود آورده بود تا ملت بی خبر از دنیا زیست کند، در نتیجه سبب عقب ماندگی اقتصادی در کشور شده بود. او با او پالیسی سیل از مشکلات مختلف را در زیربنا جامعه به وجود آورده بود.
در زمان های اخیر سلطنت محمد ظاهر، خاندان سخت زیر فشار کمبود اقتصاد بود. حتی شرایط به جایی رسیده بود مصارف ابتدایی رژیم را اقتصاد تکاپو نمی کرد. این حالت سبب شد اغتشاش بین خانواده به وجود آمد. شرط ها در ادامۀ اقتدار محمد ظاهر تنگ شده رفت که این اوضاع حاکمیت شاه را زیر تهدید قرار داد. با او شرطها ممکن نبود رژیم دوام کند بناًا باید یک تحول صورت می گرفت، باید رژیم باز سازی می شد.
(رهبری کردن مملکت در سیاست آسانتر از رهبری کردن مملکت در بخش اقتصاد می باشد)
در سیاست دو جمع دو چهار نمی شود یا در سه باقی میماند و یا پنج می شود لیکن در اقتصاد دو جمع دو همیشه چهار است.
سرشت این اصول که در سیاست وجود دارد، در سیاست گرایش های مختلف را به رهبری کردن در سر ملت، به دست مقتدرها داده می تواند.
مقتدرها برای فریب ملت استفاده کرده میتوانند. از این که ثابت و تعیین شدۀ با ضمانت، قاعدهها در سیاست وجود ندارد دست سیاسی ها در سیاست باز است امّا اقتصاد او امکان را برای مقتدرها نمی دهد.
فرد را فریب دادنش آسان است، اجتماع را هرگز.
 
لبخند خلق که سعادت پا بر جــــــا
سعادت خلق که دولت در ســــر پا
بشنو از من صــــــدای این هوا را           
آبادی خلق که دولت درمکان توانا
 
    در اقتصاد چه اندازه ریا وجود داشته باشد، اگر عدد دو داشته باشیم و عدد دو دیگر را علاوه کنیم در هر شرط و در هر شرایط فقط عدد چهار در دست ما می آید.
حتی هر نوع مکاره گری و هر نوع نیرنگ وجود هم داشته باشد عدد چهار فقط عدد چهار است در اقتصاد.
پس اقتصاد چیست؟
انسان با توجه به تمایلی که به خشنودی نیازهای خود دارد، کوشش می کند که با بکار بردن حداقل تلاش، حداکثر نتیجه را به سعادت خود دریابد.
این منطق، اقتصاد نامیده می شود.
در زمامداری محمد ظاهر و رژیم های که بعد از محمد ظاهر حاکم در افغانستان شدند، بیشترین ناکامی را در بخش اقتصاد داشتند و لاکن صدای هیچکس شنیده نمی شد.
ملت را در بخش اقتصاد صد مشت می زدند یک صدای فریاد ملت در گوش آنها نمی رسید؛
او صدا وجود نداشت.
اما انگیزه کودتای محمد داوود فقط اقتصاد بود.
گرایش جوانان در او زمان در دو استقامت سیاسی فقط اقتصاد بود و فقر بود و تنگدستی بود.
این دو گروه بدون در نظر داشت طبیعت جامعه، در جامعه افغانستان لباسی را پوشیدند، هماهنگ با فرهنگ جامعه و هماهنگ با حقیقت های افغانستان نبود؛
با او خطا سبب آغاز بدبختی ها شدند.
آنها شرایطی را سبب شدند اصلها ناپدید شد ریا با دهها فرهنگ ساختگی برای بدبخت ساختن ملت رواج شد.
 
اینجا ظاهر پرســـــــتی مد زمان
هر کس به ریا بسته وکار ویران
ایــــــــن واقعیت بین عامه و تام  
خورشید نیست ریا یک کارشـان
                                    
    کودتا نظامی چپگرا با همدستی اتحادشوروی وقت که صورت گرفت، مارکسیست های ما در تلاش زندگی مرفه و رفاه شدند. در فانتزی های آن مردم، اتحادشوروی نجات دهنده از فقر و تنگ دستی بود.
قهرمان رویاها بود.
یگانه جنت آنها سیستم اتحادشوروی بود. آنها آرزو و رغبت قلبی در او سیستم داشتند. مگر جزء احساسات کور و دو آتشه بودن، چیزی خوب از او سیستم به گفتن نداشتند. منحصراً به طبیعتی که این مردم سیاست را آموخته بودند، منطق شان بمانند قشر روحانی کشور بود. چونکه آنها نیز ازبری بودند.
 
    چرا اتحادشوروی از او مردم کار گرفت؟ در سال 1973 میلادی دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب حاکم اتحادشوروی وقت، یعنی حزب کمونست اتحادشوروی به رئیس استخبارات «کا.گ.ب» که یوری آندرپف بود دستور داد تا یک گزارش همه جانبه را با همکاری اقتصاد دانها ترتیب بدهد تا پالیسی دولت را سر از نو تنظیم کنند. گزارش آندرپف خواب های رهبران اتحادشوروی را ربود. او از آمد ـ آمد بحران اقتصادی بزرگ خبر داد.
همه جانبه گزارش مطالعه می گردد و تحلیل شده ارزیابی می شود و راه نجات جستوجو می گردد.
غرب اتحادشوروی مناطق پر تشنج بود از این جهت که ملت های اروپا شرقی تمایل زیاد به غرب داشتند و گرایش شان سوی غربی شدن بود. آنها جزء ضرر اقتصادی منفعتی به اتحادشوروی نداشتند.
شمال با برفها و یخ ها بسته بود. امکان اجرا بازارگانی از او مسیر پر قیمت بود.
مناطق شرق دور اتحادشوروی مسافت زیاد هر نو تجارت را پر بها می ساخت.
دروازه بحر سیاه یعنی گردنه های بحر سیاه دست تورکها بود که با حریت تام، اتحادشوروی از او استفاده کرده نمی توانست. مطابق به حقوق جهانی برای استفاده از او گردنه به کشورها حدود تعیین است. امتیاز بالا در دست ترکیه است او امتیاز در توافق‌نامه لوزان که در 24 ژوئیه 1923 در شهر لوزان سوئیس به امضا رسید و حقوقی شد.
بعد از جنگ جهانی دوم استالین تلاش کرد او توافق را بی اعتبار سازد. فشار ایستالین سبب شد رقیب قدیمی در پیمام ناتو شامل شد. از آن بعد، ترکیه در مقابل اتحادشوروی تنها نبود کشورهای ناتو با او بود.
این نقطۀ بود اتحادشوروی در آب های گرم رسیده نمیتوانست بناًا آنگونه که ایالات متحده در اقیانوسها دست بالا پیدا کرد برای اتحادشوروی مشکل بود.
در نتیجه ایالات متحده به یک دیو اقیانوسها تبدیل شد؛
اتحادشوروی در خشکه باقی ماند.
حال لازم بود این طلسم را بشکند ضرورت پیدا کرد یک راه پیدا کند.
دو کشور «ایران و افغانستان» باقی بودند باید برای نجات بحران اقتصادی و رقابت کردن با کشورهای سرمایداری استفاده می کرد. از سر این دو کشور تلاش داشت تا بازار جدید را در بازارگانی در جهان، جهت حل مشکلات اقتصادی بدست بیآورد. بدین اساس بیشترین توجه و دقت را به جنبش های مارکسیست ایران نمود؛
حزب مارکسیست ایران طرفدار میلیونی داشت، لاکن در فرهنگ دولتداری ایران روحانیون شیعه نقش تعیین کننده داشتند، مشکل به اتحادشوروی می شدند.
ایران با سیاست تورک های صفوی از قرن شانزده به این طرف در محور مذهب شیعه افتیده گی است.
اتحادشوروی در محاسبه، فرهنگ دولتداری ایران را ارزیابی کرد. از گرانی فرهنگ مذهب شیعه از ایران که متوجه به اتحادشوروی می شد، صرف نظر کرد. اینجاست یگانه راه افغانستان بود باید استفاده می شد.
به گفته انگلیسها افغانها خریده نمی شوند مگر به آسانی به کرایه گرفته می شوند.
 
   این منطق بهترین سبب بود تا اتحادشوروی به کرایه بگیرد. لاکن فراموش کرده بود مردم افغانستان یک پارچه نبودند که با یک پارچه گی بدست اتحادشوروی در کرایه می رفتند.
از جانب دیگر از جغرافیا این سر زمین که تاریخ این سر زمین را شکل داده است هراس داشت لاکن تصور کرد مشکل را حل ساخته پیروز می شود؛
به اردوی نظامی اش اعتماد داشت.
حقیقت دیگر که در ذهن دکترین دور اندیش اتحادشوروی بود، او حقیقت، افغانستان را برای آنها باارزش می ساخت، او حقیقت «چهار راهی بودن افغانستان در راه تجارت جدید بود در آینده سرنوشت ساز در سیاست اقتصادی و سیاسی در منطقه می شد»
افغانستان در راه تجارت ابریشم قدیم، بین کشورهای آسیامیانه و قفقازها، با آسیا جنوبی، منطقه ای بود که دو طرف را وصل می کرد. این استراتیژی از یک طرف نعمت بزرگ برای افغانستان است و از جانب دیگر میدان کشمکش سیاسی در راه تجارتی ابریشم جدید است.
راه جدید خط آهن.  
اتحادشوروی بادرنظرداشت ارزش افغانستان، افغانستان را انتخاب کرد.
استخبارات اتحادشوروی شرطها را در کودتا نظامی در کشور آماده کرد. او به تشنج زدن و عملی ساختن پلان کودتا، یک توطئه را شکل داد.
در پلان توطئه، ببرک کارمل و غلام دستگیر پنجشیری و سلیمان لایق نقش مرکزی داشتند. آنها با قربان دادن یکی از چهره های مشهور مارکسیست افغانستان، توطئه را در راه انداختند.
در او توطئه از رفیق های نزدیک شان میر اکبر خیبر را قربان داده کشتند. هدف شان با او توطئه، رژیم محمدداوود را سراسیمه کردن بود.
  
    (این معلومات بعد از پارچه شدن اتحادشوروی در تلویزیون های روسیه از جانب نظامیان اتحادشوروی که خاطرات شان را می گفتند داده شد. با شکل حادثه قتل خیبر در این کتاب در خدمت قرار می گیرد حقیقت او نمایان می شود)
 
    محمد داوود بلکه از توطئه آگاه بود بلکه بی خبر بود قتل میر اکبر خیبر را بهانه گرفته عده از رهبران مارکسیست افغانستان را در زندان انداخت. هدف او نگه داری افغانستان بلکه از توطئه بود.
او نیت مسکو را می دانست لیکن ناکام شد؛
توطئه شکل دیگر را به خود گرفت.
توطئه بعد از فروپاشی اتحادشوروی در مطبوعات روسیه بین سال های 1996 و 2000 با آب تابش افشا شد و با تکرارها گفته شد.
 
 هرچه را تومیبینی نمای حقیقت؟
 عقل حاکم نباشـــد دیدند واقعیت؟
 بــر دیدن واقعیت دید عقل شرط 
 بـدون دید عقل هر دیدید دولـت؟
 
    چرا کارمل رفیق نزدیک خود را قربان داد تا پلان اتحادشوروی تطبیق شود؟
قتل میراکبر خیبر بین حزب دموکراتیک خلق چه تاثیر داشت؟
آیا برای استعمال حفیظ الله امین، قتل میراکبر خیبر برای اتحادشوروی و کارمل لازم بود؟
 
   (نوت: نورمحمد تره کی دومین رئیس جمهور و حفیظ الله امین سومین رئیس جمهور و ببرک کارمل چهارمین رئیس جمهور افغانستان. اسمهای دیگر عضو بیروی سیاسی حزب پرچم و خلق کمونستهای افغانستان)
 
   میر اکبر خیبر همراه با معروف ترین چهره های چپگرای مارکسیست افغانستان، یعنی نور محمد تره کی، ببرک کارمل و طاهر بدخشی عضو گروهی بود که زمینه تشکیل نشستی تاریخی را در 11 جدی 1343 به شکلی مخفی، در منزل نور محمد تره کی فراهم کردند. این نشست به تاسیس سازمانی انجامید که نام «جمعیت دموکراتیک خلق افغانستان» را بر خود گرفت. اگرچه خود خیبر به دلیل شغل نظامی در این نشست حضور نداشت، ولی عملا این نشست به تشکیل حزبی «سوسیالیست دموکرات» تحت رهبری نور محمد ترکی انجامید که به دلیل نبود قانون احزاب در افغانستان در او زمان، از عنوان «جمعیت» بجای «حزب» استفاده شد. وقتی که میر اکبر خیبر در  28 حمل  1357 در کابل ترور شد 14 سال از تشکیل حزب دموکراتیک خلق افغانستان و نزدیک به چهار دهه از فعالیت سیاسی خیبر می گذشت. این ترور وضعیت شکننده سیاسی افغانستان را به بحران کشاند، به گونۀ که کمتر از ده روز بعد، حزب دموکراتیک خلق افغانستان با همدستی استخبارات اتحادشوروی با یک کودتای خونین، محمد داوود را از مسند قدرت بیرون کرد و نظامی را پایه گذاری کرد که هیچ شباهتی با نظامهای گذشته در افغانستان نداشت.
محمد داوود رئیس جمهوری افغانستان با شانزده تن از اعضای خانواده باوحشی ترین شکل کشته شد.
 
    میر اکبر خیبر در سال 1304 خورشیدی در ولایت لوگر در خانوادۀ کشاورز به دنیا آمد. او بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دبیرستان نظامی شد و بعد تحصلات عالی را در دانشکده افسری «حربی پوهنتون» ادامه داد.
خیبر در کنار تعلیمات نظامی به مطالعات سیاسی پرداخت و مانند شمار زیادی از روشنفکران افغانستان در دهه های سی و چهل خورشیدی، به مارکسیسم علاقمند شد. از او زمان به بعد او یکی از افرادی بود چه به شکل مخفیانه و چه علنی به نفع جریان های فکری طرفدار سوسیالیزم ـ مارکسیزم فعالیت کرد.
او فعالیتها باعث شد که به زندان بیفتد و در زندان نیز با شماری دیگر از چهره سیاسی چپگرا مارکسیست آشنا شود. بعد از آزادی از زندان تماسها و روابط خیبر با همفکرانش گسترده تر شد تا اینکه او و سایر چپگرایان طرفدار مارکسیسم اقدام به تاسیس تشکیلاتی مخفی برای عضو گیری از میان روشنفکران خصوصا افسران جوان کردند و تلاش کردند تا حلقه های کمیته تدارک کنگره موسس یک حزب را سازمان دهند.
میراکبر خیبر یکی از نظریه پردازان برجسته حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود. او حزب که همان «حزب دموکراتیک خلق افغانستان» بود به زودی دچار اختلاف شد و دو سال بعد جناحی از آن بنام جناح «پرچم» تحت رهبری ببرک کارمل انشعاب کرد. خیبر عضو کمیته مرکزی این جناج و رئیس شاخه نظامی آن بود. از این به بعد همواره حزب دموکراتیک خلق افغانستان با دو جناح «خلق» و «پرچم» در صحنه سیاسی افغانستان حضور داشت.
امّا اختلافات فقط محدود به تفاوت نظرها و عملکردهای دو جناح نمی شد. بلکه هر جناج به طور جداگانه هم، گرفتار اختلافات داخلی بود. این اختلافات گاهی تا حد بحرانی شدن وضعیت یک جناح پیش می رفت.
در جناح پرچم یکی از دلایل اختلاف، تفاوت نظر خیبر و ببرک کارمل رهبر این جناح بود.
مهمترین تفاوت دیدگاه این دو شخص، همان گونه که عبدالقدوس غوربندی از اعضای با سابقه حزب دموکراتیک خلق افغانستان در کتاب «نگاهی به تاریخ حزب دموکراتیک خلق افغانستان» نوشته است، مربوط به نسبت منافع ملی و روابط بین الملل یا نسبت «ناسیونالیزم» با «اینترناسیونالیزم» بوده است.
یعنی به این معنی که خیبر بر اندیشه های ملی گرایانه تاکید داشته و استدلال می کرده است که حزب دموکراتیک خلق افغانستان باید ابتدا با دنبال کردن منافع ملی، سعی در تقویت پایگاه اجتماعی خود کند و بعد با این پشتوانه در عرصه بین المللی تبارز کند.
ولی کارمل بر این عقیده بود که مشغول ماندن به مسائل داخلی، نتیجۀ جز انزوای حزب ندارد و حزب راۀ ندارد مگر اینکه با نزدیک شدن به قدرت های بزرگ، از فرصت های بین المللی بهره برداری کند.
البته آنطور که کارشناسان می گویند، تک رویها و بغضهای خود خواهی های شخصی هرکدام از رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان را نیز سبب دیگر دانست و نباید از نظر دور داشت. ولی به هر حال حرکت ببرک کارمل به سوی رابطه هرچه نزدیکتر با رهبران شوروی و نزدیکی خیبر به محمد داوود رئیس جمهور ملی گرای افغانستان، نشان عملی تفاوت دیدگاه های آنها بود که ببرک کارمل را بر این توطئه سوق داده بود.
بعد از اینکه در سرطان سال 1352 محمد داوود با یک کودتای بدون خونریزی نظام سلطنتی را به نظام جمهوری تغییر داد، حزب دموکراتیک خلق افغانستان خصوصا جناح پرچم از این اقدام پشتیبانی کرد.
محمد داوود به عنوان رئیس جمهور جدید نیز متوجه گرایش های موجود در دو جناح حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود و با آگاهی از افکار و عقاید خیبر، تماس های نزدیکتری با خیبر داشت؛
در حالیکه رابطه افغانستان و اتحادشوروی در اواخر حکومت محمد داوود به سردی گراییده بود و اختلافات حزب دموکراتیک خلق افغانستان هم با محمد داوود روز به روز بیشتر و بیشتر می شد.
خیبر در جناح پرچم خواهان حمایت از محمد داوود و حتی انحلال جناح پرچم شده بود که این تقاضا ببرک کارمل را از چله می کشید.
اختلافات بین خیبر و کارمل به نفع ببرک کارمل تمام شد. هردو جناج حزب دموکراتیک خلق افغانستان یعنی جناح خلق و پرچم با رفع اختلافات بین کارمل و خیبر، مبارزه را به خاطر سرنگونی محمد داوود خان در پیش گرفتند.
درست در همین زمان بود که خیبر از مسئولیت نظامی حزب کنار گذاشته شد و به نوشته بعضی از اعضای باسابقه حزب از سوی ببرک کارمل به مرگ تهدید شد.
غیر از ببرک کارمل در جناح پرچم، حفیظ الله امین در جناح خلق نیز یکی از رقبای سرسخت میراکبرخیبر بود. افغانستان شناس آمریکایی «سلیگ هریسن» در این باره معتقد است که حفیظ الله امین به عنوان یکی از اعضای مهم جناح خلق، رابطۀ محرمانه با «ک گ ب» سازمان اطلاعاتی شوروی داشت، در حالیکه خیبر هم از جایگاه یک افسر دیگر ارتش افغانستان از حمایت «جی آر یو» یا سازمان اطلاعات ارتش اتحادشوروی برخوردار بود.
به گفته افسر متقاعد سازمان اطلاعاتی اردوی اتحادشوروی که در مطبوعات روسیه در یک کانال تلویزیون در 1996میلادی صحبت داشت، اتحادشوروی برای یک تحول در افغانستان، از اختلافات دو جناح استفاده کرد. میراکبرخیبر که برای مداخله شوروی مخالف بود قربان انتخاب شد تا با یک توطئه فضا شکننده سیاسی افغانستان را واژگون نماید. این پلان برای پلان های بعدی اتحادشوروی لازم بود. در او پلان، به گفته افسر اردو، ببرک کارمل و سلیمان لایق و غلام دستگیر پنجشیری نقش داشتند.
   
    میراکبرخیبر ترور شد، تشییع جنازه وی را تبدیل به یکی از بزرگترین راهپیمایی سیاسی تاریخ افغانستان مبدل کردند. افغانستان تا او زمان چنین راهپیمایی بزرگ را ندیده بود. در روز تشییع جنازۀ خیبر، حدود 20 هزار نفر از هواداران حزب دموکراتیک خلق افغانستان در کابل گرد هم آمده بودند و به همه ثابت کردند که آنها به گستردگی در تمام نهادهای اداری و نظامی دولت رسوخ کرده اند و قدرت هرکاری را دارند؛
حتی کودتا، انقلاب و کشتن رئیس جمهور محمد داوود را!
جنازه که در شانه های قاتلها به قبرستانی برده می شد، استخبارات اتحادشوروی پلان کودتا را ترتیب می داد و در هر گوشه از افغانستان پرچمی های ساده دل با ریختن اشکها بیشتر بر رهبری ببرک کارمل نزدیک می شدند و روح شان را تسلیم می نمودند.
از راهپیمایی بزرگ حزب دموکراتیک خلق افغانستان محمد دادود رئیس جمهور افغانستان بر وحشت انداخته شد تا با تصمیم های بدون تفکر به دام انداخته شود.
 
   خیبر را کی کشت؟
   حقیقت چیست؟
چرا مرگ خیبر در عصر بیست تاریخ افغانستان و در تاریخ دنیا  اهمیت دارد؟
اهمیت مرگ خیبر:
1 ـ خیبر با مرگ خود، سبب جنگهای داخلی افغانستان شد.
2 ـ خیبر بامرگ خود از دو دولت بزرگ دنیا، اتحادشوروی را به تاریخ سپرد.
3 ـ خیبر با مرگ خود چهرۀ دنیا را تغییر داد.
 
   کشته شدن خیبر:
عبدالقدوس غوربندی، عضو کميته مرکزی حزب، مربوط جناح پرچم، شام 28 حمل 1357 به منزل ميراکبر خيبر در ميکرويان کهنه کابل می‌ آيد و بعداً با ميراکبر خيبر قدم ‌زنان تا کارته وزير اکبرخان می ‌روند. ميراکبر خيبر تنها بر می ‌گردد و در برگشت «بعد از دو یا سه صد متر» در ميکرويان دوم در مقابل مطبعه دولتی حوالی نه شب ترور می ‌شود. قاتلين او تا امروز ناشناخته باقی ماندند.
از دیدگاه طرفدارهای کارمل انکشتها به سوی قدوس غوربندی و حفيظ‌ الله امين نشانه می ‌روند. قدوس غوربندی يگانه عضو کميته مرکزی جناح پرچم بود که تا اخير  اقتدار حفیظ الله امین وزير مقتدر تجارت وی باقی ماند؛
وی بعد از 6 جدی 1358 با همين جرم نزديک به ده سال زندانی شد.
پرسش اول اينست: چرا مسئله ترور ميراکبر خيبر در دوران حاکميت ح د خ، بررسی نشد؟
چرا قاتلين او افشا نگرديد؟
فرض کنیم امین و غوربندی دست داشتند چرا در دوره اقتدار کارمل در سر او دوسیه کار نشد؟ در حاليکه سليمان لايق و دکتر نجيب‌الله از پيروان خط ميراکبر خيبر بودند و همچنين سليمان لايق خسربره ميراکبر خيبر بود.
اين پرسش هنوز بی ‌پاسخ مانده است.
به نظر بسياری از آگاهان سياسی سر نخ بسياری از حوداث به ترور ميراکبر خيبر ارتباط دارد و این حادثه بین خود پرچمی ها سازمان یافت بلکه با دستور سازمان اطلاعاتی اتحادشوروی.
 
   برای سوالها هیچکس پاسخی قطعی ندارد؛
بعد از پیروزی کودتا مارکسیستها، این دوسیه زیر بررسی گرفته نشد.
چرا نشد؟
خود این روش نشاندهنده آن است اگر راز این ترور افشا می شد قطعآ به ضرر مارکسیستها می گردید.
ولی آنچه که مسلم است تشییع جنازه میراکبر خیبر تبدیل به یکی از بزرگترین راهپیمایی های سیاسی تاریخ افغانستان شد که در آن حدود 20 هزار نفر از هواداران حزب دموکراتیک خلق افغانستان در کابل گرد هم آمدند.
آنها به همه ثابت کردند که آنها به گستردگی در تمام نهادهای اداری و نظامی دولت رسوخ کرده‌ اند و قدرت هر کاری را دارند.
پرسش جاندار این است: «در تشییع جنازه میراکبر خیبر که اشتراک داشتند چند تن از اعضا حزب از عقب پردۀ این ترور آگاه بودند؟
افغانستان کشوری است به زبان دادهها به زبان آورده می شود نه عقل یکه بعد از بررسی به زبان حکم کند»
رهبران هر دو جناح حزب دموکراتیک خلق به اتهام مشارکت در میتینگ و تظاهرات بر سر جنازۀ میراکبر خیبر دستگیر شدند.
تظاهرات و سخنرای های آنها بر سر جنازه از نظر حکومت محمد داوود تحریک ‌آمیز و غیرقانونی محسوب می ‌شد.  این عمل محمد داوود تا اندازه معصوم بودن اش را در ترور خیبر نشان میدهد برای اینکه اگر محمد داوود دست بر ترور خیبر زده بود چرا نظر هرکس را بر خود آورده سبب مقصری را نشان می داد؟
آیا محمد داوود از داخل جناح خلقی و پرچمی تا این اندازه بی خبر بود؛
ندانسته جنازه خیبر را به یک نمایش سیاسی صحنه سازی کرد؟
میراکبر خیبر از جناح پرچم و مسئول این جناح در بخش نظامی بود که همچون حفیظ‌ الله امین در جناح خلق، افسران و نظامیان را در ارتش و پولیس به عضویت حزب جذب و تنظیم می ‌کرد.
در مورد ترور خیبر که در واقع به کودتای حزب دمکراتیک خلق در 7 ثور 1357 انجامید از سوی هر دو جناح نظریان متفاوت ارائه می ‌شود.
 
    7 ثور 1357 شروع بدبختی های افغانستان محاصر!   عبدالقدوس غوربندی از هواداران بعدی امین در حزب که نخست در جناح پرچم بود، ترور خیبر را به ببرک کارمل ارتباط می‌ دهد.
او کارمل را مسئول قتل او می‌ خواند.
هوادارن کارمل از دست داشتن امین در قتل خیبر سخن می ‌گویند و برخی هم حکومت محمد داوود را متهم به قتل خیبر می ‌کنند.
امّا در ادعا و تحلیل دیگری قتل خیبر مبنی بر دستور گلبدین حکمتیار وانمود می ‌شود.
وحید مژده از اعضای اسبق حزب اسلامی به نقل از یک منبع استخبارات اين حزب، ترور خیبر را بدستور حکمتیار برای پیش گیری از کودتای کمونیستها می‌ خواند. او از قول منبع استخباراتی حزب اسلامی در این مورد می ‌نویسد: «من هم عضو گروهی بودم که از سوی حکمتیار برای کشتن رهبران حزب دمکراتیک خلق دستور داشتند. دو جوان کم سن و سال به نام ‌های عبدالصمد کوچک و داکتر لطیف از جمله کسانی بودند که باید این نقشه را عملی می‌ کردند. آن دو در استفاده از اسلحه آموزش دیده بودند. دلیل این دستور از سوی حکمتیار آن بود که افسران مسلمان در ارتش به این باور بودند که اگر کمونیستها (مارکسیستها؛ خلقی ها و پرچمی ها) دست به کودتا بزنند هیچ کس جلو پیروزی آنان را نخواهد گرفت؛
پست‌ های حساس نظامی در اختیار آنان بود، بنابراین یگانه راه این بود باید رهبران این حزب کشته شوند تا این کودتا لااقل به تعویق بیافتد. ما در تنگنای زمان چارۀ جزء این کار را نداشتیم زیرا داوود مغرور و نادان بود در حالی که کمونیستها مصمم به سرنگونی وی بودند»
مژده از قول آن منبع بلند پایۀ سازمان اطلاعات حزب اسلامی حکمتیار که نامش را فاش نمی ‌کند ادامه می ‌دهد که لطیف و صمد نخست برای کشتن کارمل کمر بستند امّا آنها انعام‌الحق گران را اشتباهاً به جای کارمل ترور کردند، سپس آنها چند ماه مخفی شدند و بعداً برای قتل خیبر اقدام کردند و خیبر را کشتند.
دکتر لطیف اندکی بعد از کودتا در دانشگاه کابل به عنوان اخوانی دستگیر شد و بدون آنکه کسی بداند او خیبر را کشته است، در پلیگون پلچرخی مثل هزاران تن دیگر سر به نیست شد و عبدالصمد کوچک در جنگ با کمونیستها در غزنی با بم دستی خودش کشته شد»
در این ادعا سوالات زیاد پیداست جواب ندارد بطور مثال: در او زمان حکمتیار چه اندازه امکان این عمل را داشت اگر که یک استخبارات کمک نمی کرد؟
 
   اگر در عقب حکمتیار استخبارات پاکستان یا کدام استخبارات دیگر ضد اتحادشوروی بود چرا حادثه های بعد از ترور را «قبلاً» همان کشورها مطالعه کرده نتوانستند؟
چونکه این ترور دست اتحادشوروی را در داخل افغانستان دراز ساخت.
فرض کنیم استخبارت یکه در عقب حکمتیار بود تا خیبر را ترور کند و با ترور خیبر استخبارات اتحادشوروی کودتا کند و بعد حفیظ الله امین را استعمال نموده داخل افغانستان شود و بعد در افغانستان در جنگ درگیر شود و بعد شکست خورده از صحنه تاریخ دور شود، اگر اینگونه تصور کنیم بگمان اغلب این سناریو را نه کدام استخبارات پیشبین شده می توانست و نه سازمان داده می توانست.
منطق قبول نمی کند.
تنها یک منطق حکمتیار را به دست داشتن در ترور خیبر می کشد آن هم خیلی ضعیف.
او منطق «استخبارات اتحادشوروی از پشت پرده که خود حکمتیار بی خبر بود او را استعمال کرد تا شرط ها را با وی مهیا کند»
 
   (نوت: دنیا هرچه بازی داشت از سر افغانستان تجربه کرد. هر چه فساد داشت در افغانستان ریخت. بازیها و فسادها آنقدر زیاد بود مردم افغانستان در بین بازیها و فسادها پخته شدند و ماهر در هر بازی شدند.
یعنی بازیهای سیاسی و نیرنگها و فسادها، خلق افغانستان را تکامل داد، تبدیل به یک خلق دیگر کرد.
این تکامل بود در مقابل دشمن هر نو بازی را آموخت.
استفاده از ذکا را آموخت.
در جنگ های افغانستان آنگونه که دنیا تصور دارد مردم افغانستان کشته زیاد ندادند.
چونکه در عوض جنگ گرم، جنگ ذکا را یاد گرفتند.
در کلتور مردم افغانستان دعوای خون وجود ندارد لیکن بی احترامی را هرگز نمی بخشند.
این کلتور بود برای کشته های شان انتقام جو نشدند.
این کلتور بود سکونت عقل را به اشتباه ها نفروختند.
اشغال افغانستان بی احترامی به افغانستان بود قبول نداشتند لیکن به کشته های شان انتقام جویی نکردند.
اینها جنگ با دشمن را با ذکا یکجا نموده کار گرفتند.
به گونه مثال یک شهر را که از دست دولت می گرفتند اطراف او شهر را آنقدر به سکونت می آوردند دولت تصور جنگ در او شهر را نمی کرد. وقتی نظر دولت دور می شد از داخل شهر آن شهر را سقوط داده دار ندار دولتی او شهر را در مناطق دورتر انتقال میدادند. دولت که غافیلگیر می شد برای دوباره گرفتن شهر قوای بزرگ داخلی و خارجی را ترتیب می داد. کسانیکه شهر را در تصرف داشتند به مقصد نگه داری شهر جنگ نمی کردند. دولت که با مصارف زیاد به شهر نزدیک می شد آنها شهر را رها نموده فرار می کردند.
بعد از فرار دوباره سکونت برقرار می شد اینبار شهر دیگر را در برنامه می گرفتند.
با این بازی نه انسان زیاد کشته می شد و نه شهرها  ویران می شد لیکن دولت مصروف شده ضربه اقتصادی میدید و سراسیمه می شد.
یا دولت برای دوباره گرفتن یک شهر قطار بزرگ نظامی را سوق میداد، افغانها با دو یا سه گروپ کوچک قطار را در راه می زدند.
یک گروپ از شروعی قطار یک یا دو وسایل نقلیه را می زد فرار می کرد و گروپ دومی از وسط میزد و گروپ سومی از اخیر قطار می زد فرار می کرد.
بعد آنها از دور قطار را تماشا می کردند اگر سراسیمه گی زیاد شده امکان بدست گرفتن غنیمت میسر می شد دوباره به قطار نزدیک می شدند.
اگر او شانس نبود فرار می کردند.
در شروع جنگ با شوروی که این تاکتیک را کار گرفتند در سال های بعدی جنگ، جنگ «قلم» را یاد گرفتند.
این جنگ به ذکا و عقل ارتباط داشت.
شوروی بیشترین ضرر را از این جنگ دید.
بعد شکست شوروی دنیا از تجربه شوروی چیزی را نیاموخت.
امریکا و ناتو که افغانستان را اشغال کردند اینبار بیشترین جنگ با قلم شد.
با ذکا شد.
با عقل شد.
این جنگ را از داخل کشورهای غربی سازمان دادند.
آری از داخل کشورهای غربی.
این جنگ ادامه دارد)
 
   اگر این طور فرض کنیم چرا عوض حکمتیار کارمل را استعمال نکرد؟ او که در دست اش بود کار ساده بود.
اگر به این شکل بود چرا بعد از پیروزی کودتا، مارکسیستها دسیه خیبر را زیر بررسی نگرفتند آیا اتحادشوروی مانع می شد؟
اگر در ترور خیبر دست حکمتیار را بیرون کنیم قویترین دست یکه باقی می ماند دست کارمل یا امین است.
در هر حال، هر منطق را بررسی کنیم یک حقیقت را می بینیم، «خیبر قربان بود تا ترور شود»
قویترین منطق که سوالش جواب ندارد اگر کارمل یا امین دست نداشت چرا برای پیدا شدن قاتل خیبر بعد از پیروزی، قدرت که در دست شان بود اقدام نکردند؟
چرا این دوسیه را بسته کردند؟
اگر امین دست داشت کارمل چرا فداکاری به امین کرد؟
اوکه رئیس جمهور افغانستان شد چرا حفیظ الله امین را در قتل میراکبرخیبر افشا نساخت؟  
منطق قبول می کند؟
فرض کنیم از بین حزب در قتل خیبر دست وجود نداشت در او صورت چرا دوسیه قتل خیبر را بسته کرد؟
فرض کنیم رئیس جمهور محمد داوود و یا گلب الدین حکمتیار قاتل میراکبرخیبر بود چرا این حادثه تاریخی افغانستان را افشا نساخت؟
حقیقتیکه وجود دارد بمانند مرگ خیبر بیشمار توطئه سیاسی در افغانستان انجام شد لیکن آنچه سناریو کردند ملت به منطق او سناریوها هر توطئه را دانست نه رئالیست.
در حقیقت، حقیقت پنهان بود. از اینکه در خلق افغانستان کلتور تحقیق وجود ندارد هر دروغ در جان ملت زده می شود.
(اما این زدنها بود حداقل یک بخش مردم افغانستان را ذکی تر از شیطان در مقابل دشمن ساخت)
 
    تا شب کودتا رئیس زاده و زلیخا از چشمان بزرگها دور، به همدیگر دلدادهها شده بودند. وعده یکه رئیس زاده داده بود به زودی رئیس بابا را در جریان می ماند و با او عروسی می کرد.
شب کودتا که فردا کودتا می شد کس در جریان نبود. مثل دیگر شبها، عاشقان غرق فانتزی شان بودند. یار به بهانه چای در آشپز خانه آمد نگار را اشارت داد، بیرون بیاید منتظرش است.
هوا زیبا بود. مهتاب روشن بود. باد ملایم وزیدن داشت.
درختان، برگ های شان را در رقص آورده بودند. آنها به نرمی می رقصیدند. گلها با جنبیدنها، زیبایی شان را رخ می زدند.
رئیس زاده در گوشه از حویلی زیر یک درخت که اطراف پر از گلها بود منتظر زیبا بود. نازنین به بهانه چای آوردن با فنجان چای نزد عاشقش آمد. او فنجان چای را پیش کرد مگر دلباخته به چشمان زیبای آبی غرق بود زیبا به چشمان رئیس زاده اش.
فنجان چای دست لاله بود مگر چشمها راز عاشقی را بیان داشتند. تشنه گی چای نبود، بهانه بود چای به دیدار، با چشمها مثلیکه:
 
      غرق بودن دلدادهها باچشمان شان
      چوعندلیب به گل هوس توفان شان
      هنگامـۀ صــــــــــحنه او اوان گام 
      تصـابــــــــی صحنه او دکان شان
                        
    دلداده نوک موهای نگار را بوسید، بوی کرد و گفت: می خواهم دم بادهای امشب مهتابی را بگیریم که این همه نسیم زیبا در موهایت نپیچد تا پریشانش نکند.
دلم می خواهد با ساکنی موهای زیبایت، بوی شیرین شان را بوسیدن کنم.
 
      چون بلبل ره عشــــــق یافتم در بوستان
      رویت را دیدم جام باده و لــب با خندان
      گفتم زمی بنوشمت زلب فرفر شد زلف 
      جنبیده گفت میرقصم در اولحظۀ نوشان
 
    بگذار امشب مواظب موهای زیبای تو باشم حتی اگر باد موهای ته پریشان هم نکند.
شاخه های درختان تمایل دارند از موهایت زیبایی ها را بربایند، بر من نزدیکتر شو زیبایی های تو را با کس تقسیم کرده نمی توانم.
 
      چون گل روئیدی بین انبوۀ خــــــــــــــلنگ
      زلفان زیبایت شــــــــد رقصیده آب و رنگ 
      رشک حریفان شــــــــــــــــد باد کنار زلف    
      هوای شان رنگ رنگ دیده شان تنگ تنگ
    
    این همه زیبایی در شعرهای امشبم هوش ام را پاشیده اند لااقل موهایت را ببند شعرهای امشبم به باد نروند.
  
      پیچید با رقــــص باد در کنار هوش من
      زلف دلربای تو در مســـــتی جوش من
      هوشم را ربوده کرد با عبیرو پونه بوی
      بوی زیبا را بخشید به جان وآغوش من
   
    حکایت عاشقی ما همان داستان پروانه هست در سر زمین ناشناختۀ عشق تا سرحد سوختن پرواز دارد تا که نفس در جان دارد.
این منم در عشق تو.
 
      چو پروانه من هستم سوختن را نمی دانم
      بسوزم باز می گردم تو را شمعم می دانم
 
    گل، فنجان چای را آهسته در دست یار ریخت تا به هوش آید مگر گرمی چشمان زیبای آبی، گرمتر از گرمی چای بود. غرق شده بود گفت: چه اندازه آتش گرم هستی نمی دانی که.
کی من در گرمی زیبایی تو گرمی چای را حس می کنم؟
من را نمی شناسی که.
 
      تو یک آتشی شراره دار در عشق
      شرزیبایی توست غرقم اندر عشق
 
    درست مثل یک شمع آرام، قطره ـ قطره آب میشم، می ریزم از زیبایی تو.
مگر ساکنم آرام و ساکتم در این شب زیبای مهتابی مقابل این چشمان زیبای آبی.
آشوبم مکن فقط بگذار عکس ات آرام و نرم طی دلم بیفتد.
 
      گفتم ببینمت با درد اشـــــــتیاق  
      چهرۀ زیبایت را ای گلی براق
      ز دل دیوانه ام از رخســـار تو 
      مستم ازبهر تو ای زیبای طاق
 
    بی تو حیات، پائیز طاعون سرخ بی مهر است مثل موسم برگ ریزان که، در ریشه درختان زردی رسیده باشد و بی آبان که هر شب آذر و جهنم باشد دراز، مثل شب های یلدا.
 
      من زشراب مستت بامنظورببینمت
      مثل من بگردی بگــــــــویم دیدمت
    
    از التفات های یار نگار بی حال شد و مایل به سینۀ او شد می خواست سر را در سینه او بگذارد فنجان چای در زمین افتید به پارچه ها شکسته شد. گل با تشویش زانو زد تا توته های فنجان را جمع کند. از این رو که مقام اش را می دانست فقط او یک خادمه بود. با گریان در جمع کردن شد یار مقابلش زانو زد، با دو دست موهای زیبای خرمایی را از دو طرف گونه ماساژ داده دستها را سر نگار برد. شقایق که در زمین می دید گریان می کرد سر او را عقب برد تا روی او را ببیند تا چشمان زیبای آبی به چشمان رخ شود: چه گریان داری تقصیرات من را چرا بدوش میکشی؟
 
   همه قصور از من بود. من هوش تو را ربوده بودم. فنجان در او حال در زمین افتید شکست.
چه ارزش فنجانها مقابل این چشمان زیبا دارند؟
در حالیکه جان رئیس زاده قربان شود تو برای من رنگ های حیات را آموختی. آیا یک پارچه فنجان بهاتر از ارزش من است که تو ارزش قایل شدی؟
زلیخا با گریان: می ترسم خانم از وقوع این حادثه خبر شود من را زیر سرزنش می گیرد. گاه به زنده بودنم ندامت دارم. زهر زبان زخم شدید در دل دارد میدانی؟
یار خود را نزدیکتر کرد سر نگار را در سینه گرفت از موهای خرمایی بوسید: من را ببخش تا امروز دقت در این باریکی  نداشتم. مادرم به این اندازه خود را نزد شما ظالم نشان داده بی اعتبار کرده است، عیب اوست. اگر خبر می شدم هرگز راحت نمی بودم. از این روکه گل اگر نوازش داده شود در گلستان تازگی می آورد.
اگر که باغبان دقت به روش اش نداشته باشد افسردگی گل، باغ پیرا را بی اعتبار می سازد.
خاطرت جمع باشد سر از امشب هر زهر زبان به تو نی من را زخمدار خواهد کرد. هرگز فرصت نخواهم داد تا زیبای من اذیت ببیند.
یار نگار را بلند کرد از رخسار زیبای وی بوسید: در دستشو برو بعد در آشپزخانه بیا که من آن جا می باشم. فنجان را خودم می برم میگم که من شکستم. دو باره خواهش می کنم چای تازه بر من بیآوری و دو باره به بهانه چای نوشی، تو جانم را این جا می آورم تا امشبم با بوی تو آراسته شود.
گل در مستراح رفت، از آنجا در آشپز خانه رفت. در آشپزخانه رئیس زاده منتظر او بود با تبسم: زلیخا فنجان را شکستم اگر لطف کنی کدام گیلاس چای بر من بیاری خوش می شوم.
در او اثنا مادر زلیخا هدایت داد چای تازه به رئیس زاده ببرد مگر خانم منزل در آشپز خانه آمد، هر کس با احترام ایستاد شد پرسید خیریت است در چه موضع صحبت دارید؟
فرزند خندید: کاهل بودن من، فنجان را دو پارچه کرد آوردم پیاله چای تازه بنوشم.
مادر: جانت زنده باشد فنجان چی؟ دارو نادار قربانت باشد؛ رخ به زلیخا کرد: بریم کاریت دارم.
مادر زلیخا به رئیس زاده: آقا چای را کجا ببرم؟
رئیس زاده زیر درختان را نشان داد و با رمز زیرکانه منتظر بودن را به نگار رساند. زیبا با خانم در بالا منزل رفتند خانم هدایت داد تا البسه های انباری را دو باره ترتیب دهد.
به فردا که محفل زنان در منزل یکی از دوستان بود البسه ها را تیت پاش کرده بود تا مناسب به محفل البسه را ترتیب کند. به زلیخا: منظم ترتیب کن بعد البسۀ را نشان داد تا اتو کند و گفت: می روم لحظۀ با رئیس زاده می باشم. زلیخا با احترام سر را پائین آورد: چشم خانمم!
خانم نزد فرزند رفت که در زیر درختان منتظر نگارش بود گفت: شب زیباست فرزندم.
رئیس زاده با رسم احترام سر را پایان خم نموده جواب داد: بلی مادر شب خوش است امشب. مادر نزدیکتر شد دست راست را سر شانه چپ فرزند گذاشت: آرزو دارم در چنین شب های زیبا عروسم با تو باشد. دیر زمانی می شود با چشم ترصد دارم تا به فرزندم عروس زیبا از یک خانواده اشرافی که نامدار کشور باشند بیابم. مطمئن باش برازنده به فامیل و شهرت ما پیدا شد لحظۀ درنگ نخواهم کرد. در این کار تاخیر داشتن خطاست.
رئیس زاده قرقره بلند کرد: آری مادر جان! از این که زیاد دوستم دارید حتی لازم نمی بینید در حیاتی ترین بخش زندگیم تفکر کنم. تصمیم بگیرم. رجولتم را آشکار کنم. هراس دارید ناراحت میشم. کوشش می کنید زندگیم تلخ نشود. عوض عقل من شما تفکر می کنید. چه زیباست مادرجان؟
جای تصمیم های من شما پلان می گیرید چه عالیست مادرجان!
رجولتم را شما ظواهر می سازید چه کار نیک است مادرجان!
از شما سپاس نکنم تسلیم به مهر مادری نباشم خطا کار اولاد نمایان می شوم آیا حقیقت نیست؟ باید مقابل این فرهنگ صدا نداشته باشم مبادا خدای نخواسته دل والده صاحب نشکند. مبادا در دعای بد شان گرفتار نشوم. چونکه والدین به دنیا آورده اند. حقدار اند مطابق ذوق آنها باید حیات داشته باشیم.
 
   به گفته رسول الله «جنت زیر پای مادران است» فقط در زیر پای مادر خود جستوجو گر باید باشم. اگر که به خواستم عروس بگیرم اگر که او دختر مادر اولادهایم شود نباید ارزش داشته باشد تنها جنت را در زیر پای مادر خود باید دیدن کنم آیا این طور نیست فرهنگ ما؟
چه درد دارد یک مادر یک مادر دیگر را شکنجه کند؟
آری می دانم مطابق شوق شما مطابق ذوق شما باید رفتار کنم تا آسی اولاد معرفی نشوم تا دیگران در عقبم آثی گویی نکنند.
مادر از باریکی سخن رئیس زاده بوی نمی برد تا ادراک باریکی را می کرد. او فقط به دنیای خود افتیده بود. او از دیدگاه خود روان بود گفت: آری دختری باشد در فامیل نجیب با ثروت بزرگ شده باشد. کلتور او حرف که از زبان ما می برآید قبول و احترام کند.
فرزند با تبسم: یا دنیای خود را داشته باشد؟
فکر و ایده آل خود را داشته باشد؟
یا خود را در مقام خانم منزل دیدن کند؟
از فامیل نجیب زاده می آید در آن صورت اسلوب کشمکش تان به چه شکل خواهد بود؟
خانم با افتخار: از روز اول در تربیت می گیریم. هر قاعده خانواده را آموخته مدیون می سازیم تا هر چی ما گویم بپذیرد.
اولاد با قهقهه: والده ام چه صاف ملکه هستند می خواهند دنیا را با تمیزی ذهن و اخلاق پاک شان مطابق رغبت شان در بیآورند. در حالیکه زندگی پر از سرپریز است باید منتظر بود. آن چه والده محترمه آرزو دارند همباز با ایده های والده های زیاد در جامعه است که با این شیوه مفکره، تمنا دارند اولادها و عروس ها و اولاد زاده های شان مطابق قاعده های عقل آنها رفتار و زندگی کنند. در حالیکه بین مسافت دو نسل هر چی تغییر پذیر بوده می تواند. از این که اولادهای شان را بیشتر از جان شان دوست دارند هرگز تلاش نمی کنند با عروس تقسیم کنند.
دایما توقع دارند تنها از ایشان باشند. با اولاد، عروس و عروس زاده هم باید تنها مال شان باشند. این نیت و این سرشت اخلاق و این فرهنگ سر آغاز جنجالها اضطرابها و کدرها بین فامیلها شده می تواند؛
در همچون فامیل والدین جایگاه شان را درک نمی کنند. خطا که وجود دارد هر چی را مربوط به خویشتن می دانند با منطق یکه به دنیا آورده اند. به این طرز رفتار دارند آیا این اندیشه و این اخلاق یک خطا نیست؟                                    
امّا کمی دقت کنند درک خواهند کرد به دنیا آوردن سبب مدیون شدن اولاد به والدین نیست. قاعدۀ تکامل وادار می سازد تا تکثر کنند. چیزیکه ارزش این حیات دارد بعد از به دنیا آوردن ادراک مسئولیت هاست تا هر کس جایگاه خود را بداند تا عدالت برقرار شود.
اگر محترمه والده صاحب با بررسی و تفکیک علمی موضوع، در وقوع حقیقت دقت کنند فکر می کنم بر دایم سلطان در سر اولاد و عروس و اولاد زاده های شان شده می توانند.
یعنی بگذارند من تفکر کنم و تصمیم زندگی ام را بگیرم، تا انتخاب به ذوق دل کنم و تقاضا کنم بزرگها انتخاب ام را ارزش داده احترام کنند و به عروس شان حق قایل شده حقدار بدانند.
بزرگان باید جایگاه شان را با او روش در قله از سعادت در بلندی به قلب ما برسانند تا دایما ما مدیون اخلاق شان باشیم تا حرمت و عزت شان وزن قوی در اخلاق ما داشته باشد تا که با بر قراری عدالت سعادت تامین شود.
هر کس به خود اعتماد کند تا دنیا جهنم نگردد.
 
      اعتماد به خود بکن مواد آبادانی
      کلید حل مشکل این آب درمانی
 
    خانم از گفتار رئیس زاده بلکه چیزی درک کرد یا حدس دیگری زد: خو من دختری انتخاب می کنم به پسند فرزندم باشد.
راست بگویم دختر زیبا پیدا نکردم امّا حتمی در مرادم میرسم. من عروسی می آورم زیباتر از هر دختر منطقه باشد تا هر کس هوس کند.                                     
رئیس زاده مکث کرد بعد: یا فرزند شما دل به یک خادمه باخته باشد؟
اگر قلب ربوده شده باشد حریت دارد که با آزادمنشی حرکت کند. کس مانع در مسیر آزادگی قلب شده نمی تواند که دستور بدهد.
آن چی شما صاحب هستید جان رئیس زاده است قربان شما شود. امّا نجابت دل جایگاه خود را دارد. او اصالت دیگران را دیدن می کند باید به مقام نجیب اش حرمت داشته باشد.
قلب دیوانگی دارد با حریتش.
با سرشت یکه دنیای خود را دارد با حریت تام خود را دانسته، با آزادمنشی خود را آراسته می بیند. چه اندازه نا دانسته در سد این خواست رفتار شود، آیا مکفوف بودن را گواه نمی شود؟
خانم با حیرت و شکفتها سوی فرزند دیدن کرد: یا که رئیس زاده با این احتشام و مقام اجتماعی، دل را به کدام خادمه کدام منزل داده است؟ در او صورت هر کس از اجتماع تمسخر نمی کند؟ آیا نجیب زادۀ من جایگاه اجتماعی را فراموش کرد که این طور می گوید؟ یا شوخی ظریف است در این شب زیبای مهتابی؟
رئیس زاده برگ از درخت را می گیرد با وی با گلها بازی می کند می گوید: والده عزیزم دیدن کنند جوهریکه در نجیب زادگی گل هاست هر جا که هستند مقام اعلای دارند.
قلبها در تسخیر اینها اند.
چه فرقی می کند در باغچه کدام سلطان باشند یا در منزل رئیس زاده باشند یا در کدام آوارگی از چشمها دور در دشت صحرا؟                                               
آیا قدرتی وجود دارد ذره از اعتبارشان را و ارزش شان را و مقام شان را پایان بیآورد؟ مهم در انسان جوهر درونی است که مثل گلها نجیب زاده می سازد نه پایگاه اجتماعی مصنوعی که با امکانات مادی و یا قدرتی در میان آمده باشد.
اگر در نجیب زادگی جوهر درونی وجود داشته باشد مثل والده ام از مسیر فقیری به ثروت رسیده، منزلت را بین اشراف زادهها جایگزین ساخته، جایگاه و مقام پیدا کرده می تواند.
نباید شما که قبله به من هستید دیروز تان را فراموش کنید. چنین شیوه اخلاق، اصالت شما را بین دیگران کم رنگ می سازد. در چنین سرشت، رئیس زاده تان ناراحت می گردد والده عزیزم.
بگذارید دایم یک چشم در عقب داشته باشیم تا گذشته را دیدن کرده، در مسیر زندگی اندرز گرفته، اعتبار مان را بین اجتماع تقویت بدهیم. شما با دل جان به حریت دل رئیس زاده تان احترام کنید.
قلب با استقلالیت، دنیای خود را دارد و همه زیبایی ها را با خود آراسته دارد.
در او اثنا زلیخا می آید با احترام: خانمم تلاش کردم هر چی به خواست تان شد. امید دارم خرسند می شوید و به زمین دیده ایستاد می شود.
رئیس زاده به سیمای زلیخا دیدن می کند به والده صاحب می گوید: قلب من که حریت دارد با آزادمنشی به گلی رفته است بهترین جوهر دنیا را دارد.
به بویی تسلیم شده است زیباتر از بوی گلها را دارد.
به اخلاقی اسیر شده است قشنگترین رفتار جهان را دارد.
او یک کان ثروت است.
او یک معدن غنیمت است.
او یک نجیب زاده است پاکتر از همه نجیب زادهها.
او سلطانم است. او پارچه جانم است. او یک گل زیبایم است. او زندگی من است والده عزیزم.
مادر با خنده: ببین زلیخا رئیس زاده پنهانی از ما ـ شما عاشق شده است. گوشزدم باشد راز را دانستی آگاه یم بساز.
زلیخا بی صدا بود مگر با غرور بود. او ـ او لحظه بهترین التفاتها را شنید. او یک بار دیگر مطمئن شد از هر حرف رئیس زاده!
چونکه گفتار رئیس زاده برای او اطمینان را داد. در او اثنا صدای مادر او شنیده شد: کجایی دختر؟            
گل نزد مادر رفت. خانم با رئیس زاده در بالا منزل در سالن رفتند. او شب که او شب، شب کودتا بود در حیات زلیخا خاطرات زیبا شده بود. او خاطره همیشه با او بود.
همه این خاطرهها را در لحظه یکه با غرش ابرها بیدار شده بود با اشک چشمان پیش روی دیدگان خود آورده بود.
 
    شب کودتا که فردا کودتا می شد مثال شب های دیگر بود. ملت همه آرام، ساکن و راحت بودند. تا همان شب در سرتاسر افغانستان کس شب می رفت یا روز می رفت کوچکترین ناراحتی را نداشت. امنیت در سرتاسر کشور برقرار بود و کلتور خلق افغانستان با کلتور مهمان نوازی فضا خوش و شیرین را سبب بود.
یعنی یکی از کشورهای ساکن و آرام دنیا بود امّا اکثریت خلق فقیر ـ بیچاره بودند. کشور از اقتصاد عقب افتیده بود. او عقب افتیده گی سبب کودتاها بود.
 
   فردا شد. کودتا صورت گرفت. در شروع خبر اغتشاش کوچک را به رئیس جمهور رساندند. رئیس جمهور امر داد تا بخش از قوای مسلح در نظم شهر بیرون از قطعات شوند. اغتشاش صنیع بود (ساختگی بود) اغتشاش را به رئیس جمهور حادثه بزرگ گفته بودند. خبر اغتشاش را که بخش کردند مقصد داشتند باید هدایت و امر رئیس جمهور صادر شود و رئیس جمهور فریب  خورده شود.
این کار را در بین اردو ترتیب دادند.
قطعات که از قرارگاهها بیرون می شدند مستقیم در ارگ ریاست جمهوری و نقطه های اساس و استراتیژی شهر حمله می کردند. آنها یک ـ یک مناطق مهم را تصرف کردند.
در مقابل آنها ارگ مدت کوتاه مقاومت کرد مگر با شمول کوچکترین طفل خاندان رئیس جمهور همه به وحشی ترین و نامرد ترین شکل کشته شدند. او وحشت تا او زمان در تاریخ کشور مثال نداشت.  
با پلان، قدرت با سازمان دهی «کا،گ،ب» توسط دو آتشه های مارکسیست افغانستان گرفته شد. آنها تا او روز کودتا، بخش اردو را در پایتخت از خود کرده بودند.
محمدداوود رئیس جمهور از کار آنها در داخل اردو خبر نبود. سر از او روز دوره سیاه در تاریخ افغانستان آغاز شد. با کودتا مصیبتها تسلسلی تقدیر ملت را اسیر گرفت.
 
   کشور با دستگاه رادیو یک کانال تلویزیون داشت. نشرات تلویزیون چند ساعت معدود در شب در پایتخت بود. از آغاز کودتا مدتی در همان روز رادیو خاموش بود. شام همان روز در تلویزیون و رادیو سرودهای حماسی گذاشته شد و آوازه کودتا در سرتاسر کشور رسید.
سر از آن روز هر ارزش خلق افغانستان سیاسی ساخته شد. از جمله او ارزشها ادبیات و شعر نیز سیاسی شد. سر از او روز از نام شعر انقلابی سروده ها حماسی شد لیکن کیفیت شعر از بین رفت.
خاندان رئیس جمهور با فجیع ترین حقارت نام بد ساخته شد.  دهشت و وحشت ساختگی، از اسم او خاندان به ملت پیشکش شد و تبلیغ شد. لاکن در اصل خلق پرچم اخلاق آینده شان را بیان می کردند.
هر چی از اسم رئیس جمهور مقتول گفتند در نزدیکترین زمان خود شان انجام دادند.
اولین اسم گذاری کودتا انقلاب شد در حالیکه با انقلاب از دور و نزدیک ارتباط نداشت.
دو آتشه های مارکسیست خلق پرچم در روز اول اقتدار اولین فریب را از رهبران شان و از اتحادشوروی خوردند.
آنها نام انقلاب را با تشویق اتحادشوروی در سر کودتا گذاشتند.
سر از آن روز، انقلابی بودن بهترین افتخار شد.
با او حالت روحی از نام انقلابی به کشتار دست زدند. انقلاب را به او گونه دانستند.
آنها تلاش داشتند تا او انقلاب را به او شکل به پیروزی برسانند.
 
    محمدداوود را مارکسیستها کشت. او با کدام وصف رئیس جمهور بود؟
نخستین رئیس جمهور افغانستان محمدداوود بچه کاکا و یازنه محمد ظاهر بود. او با یک کودتا قدرت سیاسی را از شاه گرفت. او سیستم اداره سیاسی افغانستان را از شاهی به جمهوریت تبدیل کرد.
محمد داوود شخصیت با تجربه دولتی بود. او با او تجربه می خواست در صفحه تاریخ اسم خود را درج کند. او علاقه، وی را به سمتی انداخت با یک ائتلاف دست بر یک اقدام بزرگ زد. با او اقدام او قدرت سیاسی را گرفت. اقدام او کودتا بود لیکن او از نام انقلاب او اقدام را تبلیغ کرد.
در او زمان یکی از دو قدرت جهانی با افغانستان هممرز بود. او قدرت نقش عمده را در هر استقامت در داخل افغانستان داشت.
تاریخ، او قدرت را دوست استراتژی پشتونها ساخته بود. از اینکه پشتونها در اقتدار افغانستان بودند به او دوستی ضرورت داشتند.
چونکه مقتدرهای اسلام آباد دشمن طبیعی پشتونها بودند بناًا برای مقابله به دشمن به یک دوست قوی ضرورت داشتند. او دوست همسایه شمالی بود. نام او اتحادشوروی بود.
 
    (در وسط قرن نوزده هندوستان در دست انگلیسها افتید. بعد از او زمان در آسیامیانه روسها چشم دوختند. این دو جغرافیه که عصرها در دست تورکها بود، از دست تورکها رفت. سیاست جهانی بعد از عصرها در علیۀ تورکها شکل گرفت. افغانستان در عصرهای دراز با تورکها اداره می شد. میراث برای پشتونها از نادرافشار از تورکهای ایران بود رسید. او میراث با احمدشاه درانی رسید. لیکن نتیجه جنگ پانی پت احمدشاه درانی در هند، انگلیسها را در هند مستقر ساخت. نتیجه او جنگ مصیبت را بالای خود پشتونها آورد.
در نتیجه، بعد از عصر نوزده پشتونها به همسایه شمال شان محتاج شدند. او همسایه نوپیدا در عوض تورکها، روسها بودند. بعد از استقلال سیاسی هند ـ پاکستان، مصیبت یکه از نتیجه جنگ پانی پت به پشتونها رسیده بود، پشتونها را محتاج به اتحادشوروی ساخت. محتاج بودن پشتونها به اتحادشوروی دست اتحادشوروی را در داخل افغانستان دراز ساخت.
پاکستان خاطر حفظ قلمرو خود از تجزیه، در مقابل پشتونها با دید دشمنی حرکت کرد و می کند.
این حقیقت است در همسایه شمال افغانستان هرکس که بود دوست استراتیژی پشتونها می شود. در این عصر پشتونها به دوستی تورکها محتاج هستند)
 
    بلکه محمد داوود آرزو داشت از رل او قدرت به نفع خود استفاده کند یا که بیم داشت؟
حقیقت یکه وجود داشت «بدون در نظر داشت نقش او دیو، موفقیت در افغانستان ممکن نبود»
او قدرت اتحادشوروی بود سیستم رژیمش مارکسیستی بود.
شاه که در بیرون افغانستان بود محمد داوود با ترتیب های دقیق پلان کودتا را گرفت. او در شب 26 سرطان سال 1352 تقویم افغانستان، اقتدار شاه را با سلطنتش در آرشیو تاریخ سپرد و قدرت سیاسی را گرفت.
او سیستم اداره سیاسی افغانستان را «جمهوریت» اعلان کرد.
در فردای همان شب کودتا، پرچمی ها جشن گرفتند. دلیل او جشن موفقیت محمد داوود بود. آنها در او موفقیت نقش داشتند.
محمد داوود در اولین بیانیه رسمی خود آغاز جمهوریت را اعلام کرد.
نظام در افغانستان دگرگون شده و تاج و تخت شاهی از میان رفته بود. محمد ظاهر در واکنش به این اقدام پسر کاکایش گفته بود: «هرگز تصور نمی کرد کودتا از سوی نزدیکترین افراد خانواده اش راه اندازی شود»
امّا هرچه بود، حالا داوود خان قدرت را در دست داشت. او با وعده های امیدوار کننده، مردم را به حمایت از رژیم جدید ترغیب کرد.
 
   محمد داوود در آن زمان چرا دست به کودتا زد و چرا می خواست دوره سلطنتی در کشور پایان یابد؟
نیاز به تغییر چه بود؟
نورالحق علومی، از اعضای رهبران جناح پرچم در یک مصاحبه که او مصاحبه بعد از سقوط رژیم کمونستی صورت گرفت در رادیو بی بی سی گفت: «در زمان سلطنت محمد ظاهر، وضعیت زندگی مردم در حال بدتر شدن بود، داوود خان می خواست با این اقدام، یک تحول جدی را در زندگی مردم بوجود آورد»
آقای علومی: «سردار محمد داوودخان، واقعا می خواست که در داخل افغانستان، رشد و ترقی بیاید. مردم خواستار تغییر بودند، کشوری که هنوز در تاریکی زندگی می کرد، برق نداشت، راه نداشت، آب آشامیدنی نداشت، کشوری که سطح تولید در آن بسیار پایین و عواید مردم بسیار ناچیز بود، هر کدام می خواست در تناسب با کشورهای همسایه، منطقه و جهان زندگی داشته باشد، به این خاطر، ایجاب می کرد که یک تغییر بیاید»
 
    (محمدداوود، بعد ازمحمدداوود خلق پرچم در آرزوی خدمت بودند تا افغانستان پیشرفت کند. لیکن عکس آرزو آنها، افغانستان در دربدری رفت میدانید چرا؟
تاریخ نشان میدهد اگر خلق رسیده نباشند.
اگر فرهنگ یک تمدن با ذهنیت خلق ازدواج نداشته باشد.
اگر آرزو کننده گان نبعض خلق را درک نداشته باشند و آنها دانش برای آرزو نداشته باشند، شکست حتمی می شود.
در افغانستان در کلتور مردم افغانستان همیشه آرزوی پیشرفت بود و است لاکن دانش او آرزو در کلتور مردم افغانستان وجود نداشت.
چونکه هر کار نخست در عقل به وجود می آید بعد در پراتیک اجرا می شود.
در افغانستان دانش آرزوهای نیک در عقل خلق افغانستان پخته ناشده اقدام شد، شکست خورد)
 
    به گفته رادیو بی بی سی محمد هاشم وطنوال، از اعضای جناح خلق به این باور بود: «از مدتها پیش از کودتای به رهبری داوود خان، دستۀ از روشنفکران در تلاش تغییر نظام و پایان دادن به سلطنت در این کشور بودند»
هدف از روشنفکران محمد هاشم وطنوال «چپی های مارکسیس» بود.
در باور او: «کودتا محمد داوود دور از تصور محمد ظاهر رخ داد. محمد ظاهر در واکنش به این اقدام پسر کاکایش گفت: "هرگز تصور نمی کرد کودتا از سوی نزدیکترین افراد خانواده اش راه اندازی شود"
 
   محمد هاشم وطنوال: «بالاخره داوود خان که ظاهرا با پسر کاکایش اختلافات خانوادگی داشت، با جذب افسران ارتش، دست به کودتا زد»
در آغاز، محمد داوودخان با اجرای یک رشته برنامه های اصلاحی تلاش برای ایجاد تغییرات اساسی، در زندگی مردم شد.
به باور بسیاریها که آن روزها را به یاد می آورند، مردم از رژیم جدید در افغانستان حمایت کرده و آن را راهی به سوی پیشرفت و ترقی پنداشتند.
 
   حرکت سوسیالیستی:
امّا در حقیقت داوود خان در حکومت پنج ساله خود چه سیاستهای را در پیش گرفت و جناحهای مختلف به دوره ریاست جمهوری او، چگونه نگاه می کردند؟
برهان الدین ربانی، یکی از رهبران برجسته مجاهدین در بی بی سی گفت: «حضور گروهی از اعضای حزب دموکراتیک خلق در کابینه داوود خان چند روز پس از پیروزی کودتا، نمایانگر این بود کودتای به رهبری داوود خان، راه را برای یک حرکت سوسیالیستی که از سوی شوروی رهبری می شد هموار کرده بود»
آقای ربانی: «زمانی که کودتای داوود خان صورت گرفت، تصور می شد که این حرکتی به سوی نظام جمهوری است، امّا زمانی که نامهای اعضای کابینه و نحوه کودتا معلوم شد، فهمیده شد که داوود تنها محوری برای حرکت سوسیالیسی یا کمونیستی افغانستان بود که از سوی اتحادشوروی سابق تغذیه، هدایت و رهبری می شد. به این اساس، همه مردمی که فکر می کردند با این تغییرات وضع جدیدی به وجود می آید، مایوس شدند»
او افزود: «جنبش اسلامی قضایا را با نگرانی بررسی می کرد. ما از روزهای اولیکه تغییر آمد و کودتا صورت گرفت، دست بیرونی را احساس می کردیم و احساس می شد که داوود خان نقش تعیین کننده ندارد»
محمد قسیم اخگر، تحلیلگر افغان چیزی را که از آن روزها به یاد می آورد در رادیو بی بی سی گفت: «تغییر تدریجی سیاست های داوود خان به یک نظام دیکتاتوری و خود کامه بود»
برهان الدین ربانی: «با گذشت اندک زمانی به دلایل متعدد فشارهای سیاسی بالای احزاب و گروهها در افغانستان بیشتر شد و آزادی های باقیمانده از دوره دموکراسی نیز به تدریج از میان رفت»
آقای اخگر باور داشت که «دوره ریاست جمهوری داوود خان را نمی توان حامل یک تغییر بزرگ سیاسی و اقتصادی در افغانستان دانست»
 
   جمهوری شاهی:
فاروق انصاری، نویسنده کتاب فشرده تاریخ افغانستان در بی بی سی گفت: «امّا به این باور است که برنامه های حکومت به رهبری داوود خان تفاوت چندانی با دوره سلطنت نداشت»
آقای انصاری حکومت پنج ساله داوود خان را جمهوری سلطنتی می خواند.
او افزود: «جمهوری شاهی شاید بهترین نام برای جمهوری داوود خان باشد؛ [دولتی] که نامش جمهوری بود امّا از جمهوریت خبری نداشت و مردم در آن نقش زیادی نداشتند»
آقای انصاری:«جالب این است که در قانون اساسی وقت داوود خان، رئیس جمهور، درست در جای پادشاه تکیه زد. مثل پادشاه قبلی، صریحا در قانون اساسی آمده بود که رئیس جمهور از هر نوع مسئولیت و خطا منزه می باشد، یعنی اینکه رئیس جمهور مورد بازخواست و بازپرس قرار نخواهد گرفت»
 
   اختلافها با مسکو:
محمد داوود پس از به قدرت رسیدن، روابط نزدیک خود را با حزب دموکراتیک خلق به ویژه جناح پرچم، تا مدتی حفظ کرد؛
هر چند روابط او با رهبران جناح خلق چندان دوستانه نبود. امّا این دوستی دیر نپایید.
فاروق انصاری، استاد تاریخ: «نزدیکی داوود خان با کشورهای اسلامی و تلاش برای گسترش روابط دوستانه با آمریکا، نگرانی های تازۀ را از احتمال ایجاد یک پایگاه ضد شوروی در افغانستان در میان رهبران شوروی به میان آورد»
به باور محمد هاشم وطنوال از بی بی سی: «ادامه اختلافها میان کابل و مسکو خشم رهبران شوروی را برانگیخت و مسکو تلاشها برای کنار زدن داوود خان از قدرت را آغاز کرد.
امّا آیا این آغاز یک تحول بزرگ دیگر در افغانستان بود؟ تحولی که می توانست حتی پایان زندگی داوود خان و جمعی از اعضای خانواده اش باشد؟
 
   بی گمان کودتای دیگری در حال شکل گیری بود و اینبار مهره اصلی در تلاشهای شوروی برای کنار زدن داوود خان از قدرت، نور محمد تره کی، رهبر حزب دموکراتیک خلق بود»
 
   در هفتم ثور سال 1357، ساعاتی پس از آنکه ارگ ریاست جمهوری محمد داوود به محاصره درآمد صدای یک رشته تیراندازیها تا فاصله های دورتری از قصر نیز به گوش رسید.
داوود خان با دست‌کم هجده تن از اعضای خانواده اش بدنبال یک روز مقاومت، صبحگاه هشتم ثور کشته شد و کودتا به پیروزی رسید.
محمد داوود که او قدرت را با یک کودتا گرفته بود او در نخستین اعلامیه رادیویی، انگیزه های کودتا و تصمیم جایگزینی نظام خویش را چنین توضیح داده بود: «ده سال پیش سال 1341 من برای سعادت آیندۀ وطن خود، جز قایم ساختن یک دموکراسی واقعی و معقول که اساس آن بر خدمت به اکثریت مردم افغانستان برقرار باشد، راه دیگری سراغ نداشتم و ندارم. نتیجه آن شد که آن امیدهای دیرینه و آرزوهای نیک به یک دموکراسی قلابی که از ابتدا تهداب آن بر عقده ها و منافع شخصی و طبقاتی، بر تقلب و دسایس و بر دروغ و ریا و مردم فریبی استوار گردیده بود، مبدل گردید. خلاصه این که دموکراسی یعنی حکومت مردم به یک انارشیزم و رژیم سلطنت مشروطه به یک رژیم مطلق العنان مبدل شد»
 
   (نوت: در افغانستان از محمد ظاهر تا محمد داوود، از نورمحمد تره کی تا ببرک کارمل، از دکترنجیب الله تا رهبران مجاهدین از دموکراسی بحث کردند. هر کدام اینها خود را حامی دموکراسی گفت. هر گپ یکه در ضد دموکراسی بود بد گفت لیکن غیر از محمد ظاهر که در دو دهه اوصله نسبی به دموکراسی داشت همه اینها اخلاق ضد دموکراسی را در عمل داشتند)
 
   به گفته وطنوال محمد داوود بار دیگر در بارۀ سبب و دلیل کودتا چنین گفت: «برادران عزیز! چرا در کشور ما انقلاب شد البته هیچ چیزی بی سبب و بی دلیل نبوده است. دلایل آن به هر فرد افغان معلوم است که عبارت از فساد اداری و بی عدالتی های اجتماعی و دیگر بدبختی ها بوده است»
برعلاوه، «داوود خان نظام جمهوری خویش را موافق "روحیۀ حقیقی اسلام" یاد نمود»
در اینجا از محمد نصير مهرين دانشمند و پژوهشگر افغانستان در مسايل سياسی، اجتماعی و تاريخ در باره محمد داوود بخوانید. 
عوامل و انگیزه های اصلی کودتا:
«از نتیجۀ تأمل بر رویدادهای زمان استعفأ او، همچنان نگرش بر نتایج مغایر با ادعای هایی که او نمود، اسباب و عوامل کودتا را باید در جای دیگری سراغ گرفت. دنبال نمودن این نیاز، برمی گردد به پیشینه ها و یا آغاز دهه چهل خورشیدی. مدارکی که در زمینه می تواند روشنگر دریافت بحث های خاندان سلطنتی باشد، نامه هایی اند که محمد داوود برای شاه نوشته است. از خلال آن نامه ها آشکار می شود که:
ـ داوود خان طرحی را در نظر داشت که با نظام تک حزبی کشور را اداره کند. برای این منظور مقدمات طرح خویش را نیز تدارک دیده بود.
شاه با رفتار ویژه و عدم صراحتی که داشت، در عمل با طرح او روی موافقت نشان نداده بود. و چنانچه در "هه دیموکراسی" دیده شد، شاه به گونۀ دیگری از حکومتداری در طی آن سالها تمایل داشت.
از این جاست که چگونگی ادارۀ کشور را نخسنین مورد اختلاف داوود و شاه می توان نشانی نمود. شاه پیشنهادهای کتبی و شفاهی صدراعظم داوود خان را گرفت. امّا از آن جایی که در پیشنهادها و صحبت های مغشوش آن وقت، کناره گیری صدراعظم نیز مطرح بود، داوودخان استعفا داد. امّا وی به این تصور بود که پس از ایجاد حکومت مؤقت و پایان کار آن، با رهبری یک حزب و داشتن وظیفه صدارت، دوباره قدرت را به دست می آورد. در حالی که شاه با پذیرفتن کناره گیری او، راه دیگری را در پیش گرفت.
در واقع داوود خان به امید بازگشت به قدرت بود که استعفا داد. ورنه شخصی نبود که میدان مبارزه را ترک بگوید. سیر زندگی و روانشناسی او هم حکایت از آن دارد که شخصی نبود که به آسانی دست از قدرت بکشد. آن چه را که در این مورد میر محمد صدیق فرهنگ می نویسد، دقیقا وصف حال اوست. فرهنگ نوشته است: [سردار محمد داوود از اشخاصی بود که در زندگی هرگز به مقام درجه دو راضی نمی شوند؛ و ترجیح می دهند که شخص اول در قریه باشند تا شخص دوم در کشور]
 
   در واقع کنار زدن داوود خان همزمان بود با موجودیت اختلافات داخلی حاکمیت خاندان سلطنتی. اختلافات روحی، شخصی و تصادم منافع قدرت طلبانه که همواره در میان اعضای خانواده های حکومتی وجود داشت، در زمان آغاز بحثها میان خاندان سلطنتی، عامل اختلاف دو سردار نیز اثر گذار بود. داوود خان، ازقدرت یابی سردارعبدالولی رضایت نداشت. از این رو سردار عبدالولی هدف بالقوۀ حسادت و رشک او بود.
در چارچوب اختلافات و تضادهای خاندان سلطنتی، محمد ظاهر شاه حُسن توجه به داماد خویش "سردار ولی" داشت. در نتیجه این عامل هم محمد داوود را تعذیب و تحریک می نمود.
وقتی قانون اساسی تهیه شد، مادۀ 24 قانون اساسی، به نارضایتی های سردار داوود و برادرش سردار محمد نعیم خان افزود»
نصیر مهرین، نویسنده این مقاله می گوید:
«داوود خان را این دغدغۀ خاطر که شاه او را فریب داده است، آزار می داد و چون گرهی در دل او جای داشت، نمی توانست روزگار خانه نشینی و از دست رفتن قدرت را تحمل کند. با آن که شاه و داکتر محمد یوسف خان، هنگام تسوید قانون اساسی خاطر خواهی او و برادرش سردار محمد نعیم خان را در نظر داشتند، و از همین رو مسودۀ قانون اساسی را برای آنها فرستادند. و امّا محمد داوود که هوای افکار و تصامیم خویش را داشت و به ضرورت محدودیت های صلاحیت های شاه اشاره نموده بود، در واقع با بی اعتنایی کنار نهاده شد. در نتیجۀ آن اختلافات و با توجه به زندگی سیاسی، نظامی، پیشینه رفتارها، خوی و عادات و علایق داوود خان به قدرت، زمینه های اندیشیدن به کودتا برای او فراهم شد. راه جویی حل آن عقده مندی ها، عدم موافقت سیاسی با نظامی که پس از صدارت او در جامعه چهره نمود، از داوود خان محوریت کودتا را ایجاد نمود. سرانجام کودتای او پیروز شد»
زمینه های پیروزی کودتای 26 سرطان: او می نویسد: «ضعف و بی کفایتی حکومت و به ویژه ارتش شاهی افغانستان، همیاری ها و اغماض و چشم پوشی تعدادی از مسوولین امنیتی از تدارک کودتا، نقش محوری شخص داوود خان، مصؤونیت های خاندانی برای او و سوابق کار در ارتش و صدارت، امکانات و آشنایی های مناسب را در اختیار او نهاده بود. افزون بر آن نارضایتی شکل گرفته نظامیان از اوضاع، عقده مندی ها و یا داشتن پندار رهایی از ناهنجاری های اجتماعی و معیشتی تعدادی از نظامیان، آرزومندی های محمد داوود و همکاران کودتا چی او راتحقق بخشید. عدم مخالفت شاه با کودتا، فرستادن استعفأنامه و عدم دفاع از قانون اساسی که برای نگهداشت آن سوگند یاد نموده بود، پیروزی کودتا را تضمین نمود. بی تفاوتی اکثریت مردم و خوشنودی و همیاری محافل دوست شوروی در افغانستان، موفقیت کودتا را بهتر تضمین کرد» اقدامات و اجراآت نظام جمهوری: او می نویسد: «نخستین اقدامات، پایان دهی برخی از ساختارهای دهۀ دموکراسی بود که به وسیلۀ فرمان های محمد داوود ابلاغ شد. مثلا قانون اساسی و پارلمان لغو شدند. اعضای خاندان سلطنتی را محترمانه به ایتالیا فرستاد. عبدالولی را در حدود مورد نیاز در محبس نگهداشت وبعد اجازه داد که به ایتالیا برود. فشارها بر شخصیتها و محافلی که به مخالفت با شوروی شناخته شده بودند، اعمال گردید. تعدادی از افراد سرشناس به این اتهام که کودتا می کردند، بدون ارایه سند و مدرک، آزار دیدند و تعدادی محکوم به اعدام شدند. در این زمینه فعالیت های وزارت داخله چشمگیر بود.
شایان یادآوری است که تعدادی از زندانیان سیاسی آزاد شدند. خرد ضابطان اردوی افغانستان به رتبه "دریم بریدمن " (خردضابط سوم)ارتقأ داده شدند. امّا اقدامات و اجراآت نظام جمهوری با حفظ و تداوم نظام خودرایانه، به علت تفاوت و تغییراتی که در برخی موارد دید، طی دو مرحله بهتر نشانی می شوند:
1ـ وحدت عمل داوود خان با جناح پرچم و نزدیکی با شوروی، همزمان با تشدید مخالفت با پاکستان.
2ـ گسست نسبی از شوروی و روی آوردن به چند کشور عربی و انصراف از سیاست تشنج آمیز با پاکستان .
مرحلۀ اول:
الف - در زمینۀ سیاست داخلی: حکومت خودرایانه آزادی نسبی فردی، سیاسی و اجتماعی را ممنوع اعلام داشت. ادعاهای کودتا، دستگیریها و اذیت و آزار مانند زمان محمد هاشم خان، رایج شد. نمونه ها، مثالها و اسناد متعددی از آن در دست است. نظام جمهوری بعدتر در قانون اساسی آرای حاکمیت خود رایانۀ خود را چنین آورد: هیچ کس نمی تواند با استفاده از حقوق و آزادی های مندرج این قانون اساسی به استقلال ملی، تمامیت ارضی، وحدت ملی، و به خواسته های منافع اکثریت مردم و یا به هدف های انقلاب 26 سرطان 1352 صدمه وارد کند.
 
   در زمینۀ اقتصادی- تجاری، سخنان جدی تری گفته شد. وعدۀ اصلاحات ارضی داده شد و سروی اراضی آغاز گردید. بر اساس اصلاحات مطروحه، زمینداران می توانستند 50 جریب زمین را برای خود نگهداشته و مازاد آن را به دولت در بدل معاوضه نقدی که در آینده به اقساط پرداخته می شد، باید تسلیم می کردند.
قرار بود که برخی از برنامه های در نظر داشته با پلان های 7 ساله تطبیق شوند. متن پلان 7 ساله در سال 1355 انتشار یافت. پیشتر از آن ملی ساختن بانکها اعلام شده بود.
در مورد طرح اصلاحات ارضی و ملی ساختن بانکها، برداشتی شایان یادآوری است که ملی ساختن بانکها و صنایع بزرگ و همچنان اقدامات اولیۀ به هدف اصلاحات ارضی، صاحبان سرمایه و زمینداران بزرگ را به تشویش انداخت.
طوری که در دو سال اول اکثرا سرمایه های خویش را به ذرایع مختلف به خارج انتقال دادند.
مطبوعات غیردولتی یک قلم ممنوع شد. روزنامۀ جمهوریت که از تاریخ 13 اسد 1352 به نشرات آغاز کرد، مبلغ آرزوها و افکار دولت بود.
محمد داوود خان در بیانیۀ معروف به "خطاب به مردم" از ضرورت تغییر و اصلاح برنامه های معارف یاد کرد و مانند حکومت های دهۀ دموکراسی از محو بی سوادی وعده داد. مضامین درسی مکاتب تا حدودی مشابهت به زمانۀ پیشین داشت. یکی از اصلاحات مورد نظر او بالا بردن صنوف ابتدائیه از شش صنف به هشت صنف بود. امّا با این ادعا که تعدادی از شاگردان با سطح نازل مرحلۀ ابتدائیه را پایان برده اند، وضع امتحان کانکور پس از صنف هشتم، تعدادی از شاگردان را از درس و مکتب محروم کرد. بلند رفتن کمیت مکاتب و مؤسسات تعلمیی که جزو برنامه های حکومت های پیشین نیز بود، عملی شد. کمیته مکاتب و مؤسسات و تعداد محصلان و استادان مکاتب و دانشگاهها را در کتاب معارف عصری افغانستان تألیف محمد اکرام اندیشمند زیر عنوان معارف در سال های جمهوریت می توان دریافت.
رونق بازار کار با مزد ارزان در ایران و چند کشور عربی، همزمان با تشدید بیکاری در افغانستان سبب روی آوردن تعدادی از مردم به آن کشورها شد. حکومت جمهوری با فراهم نمودن تسهیلات برای گرفتن پاسپورت، مهاجرت کارگران اقتصادی را آسانتر نمود.
ب : در زمینۀ سیاست بین المللی روابط پیشینه با اتحاد شوروی در همه سطوح گسترش یافت. در واقع اتحاد شوروی بزرگترین کشوری بود که افغانستان بیشترین داد و ستد اقتصادی، تجاری، نظامی و فرهنگی را با آن داشت. داد و ستد تجاری بین دو کشور از سال 1970 تا 1979 به شش برابر افزایش یافت.
با آمریکا و ایران سیاست تقریبا عادی در پیش گرفته شد. شاه ایران در نخستین هفته های حیات جمهوری، به ایجاد شورشها علیه داوود خان و آزادی سردار عبدالولی می اندیشید. در حالی که هر دو کشور امریکا و ایران مانند چین که شوروی را خطر بزرگتر معرفی می کرد، از چنان رابطۀ افغانستان با شوروی راضی نبودند.
پاکستان یگانه کشوری بود که دولت جمهوری افغانستان با آن از سر ناسازگاری خصومت بار رفتار داشت. در این اختلاف مهمتر از همه انگیزه های نپذیرفتن خط دیورند "نه به صورت کاملا واضح از طرف داوود خان، امّا متحدین عمل با وی با شرکای قدرت، جناح حزب دموکراتیک خلق افغانستان با صراحت نپذیرفتن خط دیورند را تبلیغ می نمودند" و ادعای دفاع از حقوق پشتونها و بلوچ های داخل خاک پاکستان، بار دیگر به تیره گی روابط منجر شد. پاکستان نیز آرام ننشست. امّا این بار برخلاف زمانۀ صدارت محمد داوود، از امکانات بیشتر زیر فشار قرار دادن او بهره مند بود. روی آوردن اعضای سازمان جوانان اسلامی به پاکستان، زمینۀ بیشتر وسیلۀ فشار دولت پاکستان علیه دولت داوودخان را مساعد نمود. همچنان عدم جانبداری کشورهای غربی و عربی از سیاست های محمد داوود، پاکستان را طرف جانبداری بیشتر آنها قرار داد.
این مرحله با چنان شاخصها، دیری دوام نیافت. زیرا محمد داوود با فشارهای مخالفت آمیز محافلی مواجه شد که او را وابستۀ شوروی و دارندۀ عقاید کمونیستی می نامیدند. افزون بر آن برای تمویل برنامه های اقتصادی و اجتماعی به گرفتن قرضه از خارج محتاج بود. اتحادشوروی نمی توانست همه درخواست های او را لبیک بگوید. پس ناگزیر چشم امیدواری به سوی بقیه منابع می برد.
منابع دیگر نیز مانند شوروی قید و شرط های ابلاغ شده و یا ظریفانه یی داشتند. دولتمردان چند کشور دیگر نیز متوجه این نیاز و وضعیت بحران آلود دولت جمهوری بودند. در نتیجه پای در میانی شاه ایران و هنری کیسنجر اثر خویش را گذاشت. محمد داوود دست به چرخشی زد که مرحلۀ دیگری از سیاست های حکومتداری او را نشان می دهد.
 
   مرحلۀ دوم:
ـ داوود خان وزرای وابسته به جناح پرچم را از کابینه بیرون کرد. امّا نظامیان فعال وابسته به حزب دموکراتیک خلق افغانستان "ح. د. خ. ا" در ارتش به فعالیت ادامه دادند. داوود خان دست به عقب نشینی از برنامه های اصلاحی زد. برنامۀ مالیات مترقی جای برنامۀ اصلاحات ارضی را گرفت.
متعاقب مسافرت های پیهم و مساعد کننده از طرف نماینده خاص "برادرش محمد نعیم" او به برخی از کشورهای عربی و ایران، مسافرت کرد. در همه مسافرتها وعده های کمک و دریافت قرضه ها را به دست می آورد. وعده های دو میلیارد دالری شاه ایران او را بیشتر مجاب نمود. به منظور تمویل کار پروژه هایی که در نظر داشت، به پاسخ مثبت برای دریافت قرضه از بانک انکشاف آسیایی و بانک جهانی موفق شد.
داوود خان طی مرحلۀ دومی ضمن گسست از چنان وابستگی به شوروی، سعی کرد تا جای مُهر و نشانی را که به عنوان وابستۀ شوروی در جبین داشت، از ذهنیتها بردارد. از آن رو بود که در چند مصاحبه و سخنرانی موضعگیری های معنی داری نمود. مثلا، در هرات چنین گفت: "برادران! ایدیولوژی وارد شده هیچگاه به تنهایی به درد یک ملت نمی خورد"
این رویکرد که با علایم متبارزی در زمینۀ گسست نسبی از وابستگی به شوروی و فاصله گیری با پرچمی ها مشخص می شد، پیوند با پذیرش طرح و توصیـۀ بهبود مناسبات با پاکستان نیز داشت. خاموشی تبلیغات علیه همدیگر سر آغاز بهبود مناسبات میان دو کشور بود. این بود که ذوالفقارعلی بوتو به کابل آمد (1355) و در ماه اسد همان سال داوود خان به پاکستان مسافرت کرد. سخنرانی هایش لحن دوستانه داشت. حتا در پیام روز جهانی حقوق بشر از پشتونها و بلوچ ها یادی نکرد. اعلامیه مشترکی که میان سران دو کشور به امضأ رسید، نقطه بارزی از چرخش سیاست منطقه یی محمد داوود خان بود. همزمان با آن به پذیرش همه جانبه طرح امنیت آسیایی که تحقق آن از آرزوهای اتحاد شوروی بود، روی موافقت نشان نداد.
پس از کودتای ضد بوتو به وسیله جنرال ضیأ الحق، داوود خان آن کودتا را یک مسئله داخلی پاکستان نامید.
نقش صدراعظمها در دوران پادشاهی چهل سالۀ محمد ظاهر، مبیین حدود نقش شاه، صلاحیت او و رهیافت بسا از تضادهای داخلی دربار است، که در شکل کودتا و یا شبیه کودتا تبارز یافته است.
لویه جرگه که مطابق اقتضای آن، قانون اساسی و ریاست و افکار محمد داوود را تایید نمود، نیات و گام اصلی او برای زمامداری در افغانستان تحقق بخشید. حالت فوق العاده حکومت نظامی بعد از سه سال پایان یافت.
پیش از تدارک لویه جرگه و بعد از آن گروه رفقای او سعی نمود تا حزبی را به نام "انقلاب ملی" تأسیس نماید که تا واپسین روزهای حیات جمهوری ره به جایی نبرد. در این وقت تبارز جناح بندی های جدیدی از همراهان او، چالش های جدیدی را بار آورد.
پس از آن همه مسافرتها و ایجاد تغییر در مناسبات با برخی از کشورهای جهان، در حالی که نارضایتی سران کرملین و خلق و پرچم سیر فزاینده تری می یافت، زمینه های جلب رضایت مردم و مخالفین بالفعل فراهم نشد.
داوود خان در آخر حمل 1356 به شوروی رفت. مذاکرات رسمی او به دلیل تشبثات متکبرانۀ برژنف، رهبر شوروی با برافروختگی پایان یافت و با دل آزردگی به افغانستان برگشت.
طی مرحلۀ دوم زمامداری او، خلق و پرچم گام های تفاهم آمیزی برای حل اختلافات و تأمین وحدت برداشتند که به مشارکت برای سرنگونی جمهوریت داوود خان انجامید. در پایان فشرده یی از کلی ترین برداشتها پیرامون جمهوریت را می آوریم: از جمهوریت و شخص محمد داوود خان هم مانند همه حکومتها و شخصیتها برداشت یکسان وجود ندارد. در کنار ارزیابی هایی که بعضی ها کارنامه های وی را مستبدانه می دانند، مدافعینی نیز دارد. بعضی ها که راه و روش محمد داوود را می ستایند، برای بعضی ها محور ابراز نظرشان را استبداد منور تشکیل داده است.
 
   با این برداشت که او مستبد و دیکتاتوری بود که برای ترقی افغانستان می اندیشید. برمبنای این برداشت، او به بقیه مردم به دلیل عقب ماندگی اجتماعی موقع مداخله و انتقاد در امور حکومت نمی داد. از این منظر است که زمامداری او را در راه تعمیل و تحقق پاره یی از اصلاحات، وطنپرستانه و سزاوار ستایش می دانند. شخصی که جامع ترین دفاع نظری را از این دریچه از محمد داوود ارایه داده، عبدالصمد غوث در کتاب سقوط سلطنت است.
البته این گروه از حامیان او، در برابر آزادی های فردی و اجتماعی، آزادی بیان و احزاب نیز موقف مخالفت آمیز دارند. امّا معمول است که این تعداد به سرکوب های بی لزوم قشر اصلاح طلب جامعه از سوی او، و به ناهنجاری های اجتماعی و مردم آزاری های زمانۀ حکومتداری او توجهی ندارند. همچنان زیان هایی را که سرکوب های استبداد بر جامعه تحمیل کرد، یادآور نمی شوند. این را هم نمی گویند که افغانستان از کاروان رشد و تعالی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی به دلیل ساختارهای خودرایانۀ او نیز آسیب های جبران ناپذیر دید.
تعداد معدودی زایش جمهوریت یا کودتای 26 سرطان را به این دلیل می ستایند که نظام پادشاهی را سقوط داد. بدون اندک مکث به نتایج و پیامدهایی که جمهوریت بر جای نهاد. مبرهن است که هر نظام چه شاهی و چه جمهوری را نمی توان از روی شکل آن به تایید و یا تردید گرفت. در گسترۀ جهان کشورهای متعددی زیر نام جمهوری نیز دارندۀ همه اوصاف دیکتاتوری و یا استبدادی بوده اند. چه بسا نظام های که شاهی بوده اند، امّا با مطلقیت و جهالت حکمرانده و همین حالا نیز حکمراویی دارند. همچنان که نظام های شاهی بودند و هستند که به آزادی های فردی و اجتماعی پابندی نشان داده اند.
کودتای 26 سرطان با توجه به آن که حامل اندیشه ها و افکار مغایر با "دهۀ دموکراسی" بود و رنگی از زمانۀ سردار محمد هاشم خان و شخص محمد داوود داشت، و با توجه به حمل وضعیتی در بطن خود، که موجد پدیدآیی تکان دهنده ترین حوادث در تاریخ کشور ما گردید، معبری شناخته می شود در جهت توسیع و تشدید استبداد»
در ختم نوشته، محمد نصير مهرين دانشمند و پژوهشگر افغانستان در مسايل سياسی، اجتماعی و تاريخ می گوید: «استبدادی که شناخت آن با بررسی کودتای ثور باید پیگیری شود محمد داوود برای فکرهای تازه انگیزه را در میان انداخته بود»
 
    رئیس جمهور محمدداوود با خطا و درستش با گناه و ثوابش تا 7 ثور 1357 در سر اقتدار باقی ماند. او در فردا روز کودتا با خانواده اش در ارگ کشته شد.
 
   کودتا را کی رهبری کرد؟
حفیظ الله امین و فرمان کودتا:
جگرن عبدالغنی ازافسران وزارت داخله که عضو مخفی نظامی جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق بود، چهارشنبه ششم ثور1357 ماموریت یافت تا حفیظ الله امین را دستگیر و به زندان منتقل کند. امّا او امین را آن شب بجای انتقال به زندان در خانه اش تحت مراقبت گرفت.
حفیظ الله امین در تشکیلات غیرعلنی جناح خلق حزب دموکراتیک خلق به رهبری نورمحمد تره کی مسئول بخش نظامی حزب بود. امین با استفاده از فرصتی که برایش دست داد فرمان کودتای نظامی را توسط پسرش عبدالرحمن و دو تن از افسران جناح خلق به نظامیان حزب دموکراتیک خلق در ارتش صادر کرد. سید محمدگلاب زوی (وزیر داخله ببرک کارمل) از در یافت پیام امین توسط عبدالرحمن چنین سخن گفت:«چهار شنبه شش ثور بچه (پسر)حفیظ الله امین "عبدالرحمن" در خانه من آمد ساعت شش صبح بود گفت شیرآغا (پدر خود را شیرآغا می گفت) محاصره است و تره کی صاحب و رهبرهای دیگر را به زندان انداخته اند. سیدمحمد را بگو او به رفقا بگوید که صبح انقلاب را شروع کنند. همان بود که در بخش قوای مسلحی که من مسؤلیت داشتم و در بعضی قطعات دیگر که هم مسؤلیت نداشتم این پیام را تا یک بجه شب به تمام قطعات رساندم که صبح هرکس که در قطعات خود برسد انقلاب را شروع کند»
حفیظ الله امین صبحگاه ششم ثور به زندان ولایت کابل انتقال یافت. قبل از او تعدادی از رهبران هر دو جناح پرچم و خلق به این زندان آورده شده بودند.
جگرن عبدالغنی بعد از انتقال حفیظ الله امین به زندان که از سوی قوماندانی امنیه کابل به سر پرستی زندانیان حزب دموکراتیک خلق نیز مؤظف شد، روز هفتم ثور با کودتاچیان پیوست و رهبران زندانی حزب دموکراتیک خلق را از زندان به رادیو افغانستان انتقال داد.
 
   اعلامیۀ پیروزی کودتا در پایان نخستین روز 7ثور1357 هجری از رادیوی دولتی منتشر شد. حفیظ الله امین مردم را به شنیدن اعلامیه پیروزی کودتاچیان دعوت کرد تا نشان دهد که فرماندهی اصلی کودتا را او در دست دارد او گفت:« د نظامی انقلابی شورا اعلامیه اسلم وطنجار د زرهدار د قوا جگرن اوروی» «اعلامیه شورای نظامی انقلابی را از سوی اسلم وطنجار جگرن قوای زرهدار می شنوید»
وطنجار (وطنجار وزیر مخابرات دوره ببرک کارمل) به زبان پشتو در این اعلامیه اظهار داشت: «دلمری زر لپاره په تاریخ کی دسلطنت ظلم…برای اولین بار در تاریخ افغانستان به آخرین بقایای سلطنت، ظلم واستبداد و قدرت خانواده نادری پایان داده شد و تمام قدرت دولتی به مردم انتقال یافت. قدرت دولتی اکنون در دست شورای نظامی انقلابی است»
 
   (نوت: خلق پرچم در روز اول کودتا گفتند قدرت به خلق انتقال یافت لیکن اینها هر چه از دست شان آمد مادر خلق را در گریان آوردند)
 
   محمد اسلم وطنجار افسر قوای چهارم زرهدار عضو جناح خلق و عبدالقادر افسر قوای هوایی که روابط نزدیک با این جناح داشت نقش اصلی را در پیروزی کودتا بازی کردند.
(عبدالقادر وزیر دفاع دوره کارمل)
وطنجار نخستین تانک قوای 4 زرهدار را وارد میدان نبرد ساخت و اولین گلوله تانک را به ساختمان وزارت دفاع شلیک کرد. سپس تانک های این قوا به قصر ریاست جمهوری و فرودگاه کابل هجوم بردند. عبدالقادر که در فرودگاه کابل تحت نظارت گرفته شده بود به کمک این تانکها به وسیلۀ چرخ بال به فرودگاه بگرام رفت و فرماندهی نیروی هوایی را به دست گرفت.
 
   (نوت: در کودتایکه رژیم از شاهی به جمهوریت تغییر یافت، نقش عبدلقادر نقش مرکزی بود. بعد از پیروزی کمونست های خلق پرچم وزیر دفاع شد اما بعد از رانده شدن کمونست های پرچمی از رهبری حزب و دولت در زندان انداخته شد. از اینکه انسان خطرناک به رژیم حفیظ الله امین بود، با یک توطئه در زندان انداخت لیکن کشته نتوانست. چونکه مسکو اجازه نداد. بعد از اشغال شوروی مسکو از زندان بیرون کرد و وزیر دفاع و عضو دفترسیاسی حزب کمونستها ساخت. معروفترین سخنان او در قصر کریم لین بود از رهبران مسکو پرسید: مردم افغانستان را و افغانستان را چه اندازه می شناسید که به ماجرای اشغال دست زدید؟ آیا از شوربازار خبر هستید؟ شوربازار در دو کیلومتری ریاست جمهوری قرار دارد اما مردم آن با سایر مردم افغانستان تفاوت دارد. او که از شوربازار یاد می کند هرکس حیرت زده می شود قادر می گوید شناخت مردم افغانستان کار ساده نیست)
 
   کودتاچیان از ضعف رهبری ارتش حکومت محمد داوود بهره برداری کردند و به آسانی فرماندهی قطعات متعدد ارتش را در پایتخت به دست گرفتند. هر چند در گزارش های رسمی و دولتی تعداد تلفات درکودتا 150 نفر تذکر داده شد، امّا شمار کشته شدگان خیلی بیشتر ازاین رقم بود.
ژنرال محمدنبی عظیمی از افسران جناح پرچم شمار قربانیان کودتای ثور را تا یک و نیم هزار تن تخمین می کند که شامل نظامیان گارد جمهوری، فرودگاه های خواجه رواش و بگرام، فرقه 7، قرارگاه قوای مرکز، قطعات مستقل قوای مرکز، در دارالامان و شماری از اهالی ملکی می شدند.
محمد داوود روز جمعه هشتم ثور همراه با خانواده اش در اثر حمله یک قطعۀ نظامی کودتاچی ها به فرماندهی امام الدین به قتل رسید.
امام الدین بارتبه لومری بریدمن عضو جناح خلق حزب از پایین رتبه ترین افسران قطعه کماندو در ارتش بود که سپس به کرسی های مختلف ارتشی تا رتبه دگر ژنرالی ارتقا یافت.
 
    (نوت: بعد از سقوط جمهوریت محمد داوود نظامی های پایان رتبه که در کودتا رل بازی کردند، در رهبری مملکت با عده ملکی های حزب د. خ که کم تجربه بودند نقش بازی کردند. یعنی هم ملکی ها و هم نظامی ها برای رهبری دولت کم تجربه بودند)
 
    ژنرال امام الدین که پس از سقوط حکومت حزب دموکراتیک خلق به عنوان رئیس تعلیم و تربیه نظامی نیروهای عبدالرشیددوستم قوماندان پیشین فرقۀ 53 شبه نظامیان و رهبر بعدی جنبش ملی اسلامی در مزارشریف ایفای وظیفه می کرد در مورد جریان حمله به محمد داوود و قتل وی که به دستور حفیظ الله امین که قوماندانی کودتا را به عهده داشت به مقر سردارمحمد داوود در ارگ حمله کرد، می گوید:«به اتاق داوود خان داخل شدم. در اتاق نعیم خان برادر داوودخان یکی دو نفر وزیران و یک دختر داوودخان و چند نفر دیگر بودند. من به مجرد داخل شدن به اتاق داوودخان رسم تعظیم و سلام عسکری انجام دادم. داوودخان که تفنگچه بدست داشت گفت چه گپ است؟ گفتم صاحب گپ از گپ تیر است تسلیم شوید. داوودخان به قهر گفت به که تسلیم شوم؟ من برایش گفتم به شورای انقلابی و قوای مسلح تسلیم شوید که قوای مسلح تمام قطعات را تصفیه کرده فقط شما مقاومت می کنید. داوودخان گفت من هرگز تسلیم نخواهم شد. من اصرار کردم. در این اثنا داوودخان ذریعه تفنگچه که بدست داشت بالای من فیر کرد که بدست من اصابت کرد و شدید جراحات برداشتم. دیگر بین افراد و من و داوودخان و پهره داران او فیرها تبادله شد که در نتیجه داوودخان کشته شد»
 
   در میان رهبران حزب دموکراتیک خلق و نظامیان کودتاچی بر سر قتل محمدداوود اختلاف نظر وجود داشت. سلطانعلی کشتمند (صدرعظم) از رهبران جناح پرچم ادعا می کند که ببرک کارمل و سایر اعضای رهبری این جناح مخالف قتل محمدداوود بودند، در حالیکه حفیظ الله امین نابودی او را می خواست.
امّا دستگیر پنجشیری عضو دفتر سیاسی حزب در جناح خلق از پا فشاری سلیمان لایق عضو رهبری جناح پرچم به قتل محمدداوود سخن می گوید. پنجشیری ادعامی کند که لایق به حفیظ الله امین گفت: «دا فرعون ووژل شی (این فرعون کشته شود) و لاکن سلیمان لایق این ادعا را تهمت تلقی می کند.
لایق کودتای ثور و قتل محمدداوود را نفرت آور می خواند. هرچند او در حاکمیت کودتا به کرسی وزارت رسید و در تمام سال های این حاکمیت کماکان درکرسی اقتدار باقی ماند. گپ از لایق : «این گفته قطعاً از من نیست؛ به من تهمت می بندند. اصلاً خود این حادثه برایم نفرت آور بود. این کودتا. همین قیام نظامی که در حزب پخته نشده بود برایم نفرت آور بود»
درحالیکه بسیاری اعضای هردو جناح هنوز از کودتای ثور1357 به عنوان انقلاب کارگری یا پرولتری ثور وگاهی قیام نظامی برهبری حزب دموکراتیک خلق نام میبرند امّا بیان و تحلیل آنها در مورد وقوع این حادثه متفاوت و متناقض است.
سلطانعلی کشتمند از یکطرف کودتا را مشوره و فیصلۀ قبلی میان تره کی، کارمل، نوراحمدنور و داکترشاه ولی می خواند از جانب دیگر می نویسد: «این سوال هنوز پاسخ ناگفته باقی مانده است که انگیزۀ اصلی حفیظ الله امین از انجام این عمل بعنوان یک ماجرای بزرگ که عواقب آن بطور قطع از پیش معلوم نبود و تضمین شده نمیتوانست که این ماجرا جویی محض تحت عنوان انقلاب و انقلابی بودن با یک بر خورد ذهنیگرانه و یک اقدام بیباکانه ناشی از تمایلات جاه طلبانه شخصی و ناشی از خودخواهی بزرگ برای دست یافتن به قدرت بوده است….»
سلیمان لایق از رهبران جناح پرچم کودتای ثور را کار چند نفر محدود به خصوص کار امین و تره کی می خواند: «کودتا را حزب دموکراتیک خلق نکرد. کودتا را چند نفر انجام دادند. یک عده عناصر جاه طلب و چوکی خواه که میخواستند به کرسی، ویسکی، موتر و جایگاه بلند برسند، کودتا کردند و حزب دموکراتیک خلق افغانستان را در برابر یک عمل انجام شده قرار دادند. جناح های خلق و پرچم بخاطر حفظ جان خود مجبور شدند که کودتای کامیاب شده را قبول کنند. به صراحت می گویم که حفیظ الله امین و نورمحمدتره کی سازماندهندگان اصلی کودتا بودند»
سلیمان لایق این گپ را بعد از سقوط رژیم شان زد امّا او در اقتدار نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین در پهلوی آنها بود. او که در جناح پرچم شاعر بزرگ این جناح بود برای امین این شعر را سرود:
 
ای ز یُمنت خاکِ بیجان،جملگی جان گشته است
کلبه ء تاریک دهقانان، چراغان گشته است
از نبرد حزب پیشاهنگ و اردوی جوان
زیر فرمان « امین»، کشور گلستان گشته است
گر« امین» فاتح شد،از شاگردی و مِهرِ تو شد
او به ملت گفت: کارش از تو سامان گشته است
این جهان، این کرهء خاکی ، چنین هرگز ندید
این چنین مشکل که با عقل تو، آسان گشته است
کارگر را از تو در کشور، غرور و افتخار
خان و خاین از تو مرعوب و هراسان گشته است
انکه می غرید بر روی غریب و بینوا
رفته در یک گوشه از ترسِ تو، پنهان گشته است
ظالم و استمگر و خونخوار و جلا دانِ دِه
در کف تیغ تو ، با وجدان و انسان گشته است
بزرگر بی توشه را، پروردگار و، توشه دِه
نا امید و بی زمین ، دارای پلوان گشته است
خصم گر منکر بوَد، از معجزاتِ هفت ثور !
او تهی از جوهر مردی و وجدان گشته است
روشن از شمع تو شد، ویرانه ء تارِ قرون
هر طرف بینی که مِهر « نور» تابان گشته است
دستگاه جَور دولت، آله ی استمگران
از قدومت یار و دمساز ضعیفان گشته است
توده ء زحمتکش این مرز بومِ باستان
از دل و جان انقلابت را ، ثنا خوان گشته است
از شعار نان و کالا، خانه و دست و سواد
غمگسار قرن ها خندان و رقصان گشته است
زنده بادا پیشوای داهی زحمت کشان !
این شعار مرد و زن، در خاکِ افغان گشته است
( لایق) من نیست در عصر تو زندانی شوم
شاعر از سوء تفاهم، مات و حیران گشته است
 
   دستگیرپنجشیری از جناح خلق کودتا را فیصلۀ قبلی حزب میداند گپ پنجشیری: «دستور قیام مسلحانه قبل از وحدت هر دو جناح حزب برهبری نظامی ابلاغ گردیده بود»
امّا به گفته جگرن عبدالغنی مؤلف کتاب شب های کابل با نام مستعار عمرزی، تره کی از کودتای حزبی که رهبری اش را بدوش داشت بی اطلاع بود. او می نویسد: «وقتیکه 9 نفر(رهبران زندانی هر دوجناح خلق و پرچم حزب دموکراتیک خلق) را یکجا به صحن حویلی نظارت خانه آوردم همه باهم مصافحه و روبوسی نمودند. امین برای تره کی و سایرین پیروزی انقلاب را تبریک گفت و تره کی از او پرسید که شما از انقلاب خبر دارید؟ گفت بلی حینیکه دولت به گرفتاری ما و شما اقدام نمود من هم فرمان قیام مسلحانه را به رفقای اردو ترتیب کردم. خوشبختانه برای گرفتاری من یک نفر افسر پولیس دوست و آشنای برادرم آمده بود مرا همان شب بعد از ختم تلاشی درخانه خودم تحت نظارت گرفتند من هم قومانده انقلاب را در همان شب به اردو صادر کردم اینک نتیجه آنرا به چشم سر مشاهده میکنیم. دستگیر پنجشیری که تا این لحظه متحیر و خاموش بود در حالیکه چشمانش بطرف من نگاه می کرد برای امین گفت: «بیشک بچۀ وطن که مرد میدان هستی»
شرکت جناح پرچم درکودتای ثور یکی دیگر از نقاط مبهم است. هر چند جگرن رفیع عضو این جناح، قوای 4 زرهدار را به نفع کودتای ثور وارد میدان ساخت امّا گفته می شود که این اقدام او بدون دریافت دستور از سوی رهبران پرچم و به خصوص از سوی نوراحمد نور مسئول نظامی جناح مذکور در ارتش بود. بسیاری از اعضای جناح پرچم در ارتش و پولیس هیچگونه اطلاعی از کودتای حزب دموکراتیک خلق نداشتند. یکی از آنها سرهنگ و سپس ژنرال نبی عظیمی آمرکشف قرارگاه قول اردوی مرکز (سپاه مرکزی ارتش) بود که به قول خودش مسئولیت سازمان حزبی نظامی پرچمی ها را در قوای مرکز به عهده داشت. او می گوید که هیچگونه دستوری توسط عضو رابطه برایم نرسید و کسی در دارالامان نمی دانست که کی علیه کی می جنگد.
نوراحمدنور مسئول نظامی جناح پرچم در روز کودتا هیچگونه ارتباطی را با اعضای نظامی این جناح در ارتش بر قرار نکرد و پیامی برای نظامیان پرچمی نداشت. عبدالقدوس غوربندی از همراهی وی باخود در مخفی گاه سخن میگوید که روز کودتا فعالیتی نداشت. به ادعای غوربندی تنها جگرن رفیع و جگرن داوود از نظامیان چناح پرچم با کودتاچیان همکاری کردند.
 
   (عبدالقدوس غوربندی از جناح پرچم بود لیکن با جناح خلق سازش کرد تا مرگ حفیظ الله امین از جمع وزیران او بود)
 
   دستگیر پنجشیری از اضطراب و ناراحتی کارمل سخن می گوید: «در چهرۀ ببرک کارمل از همان لحظه نخستین قیام تشویش؛ نگرانی و اضطراب عمیق خوانده می شد. کارمل قیام مسلحانه را بدون محاسبه قوا یک ماجراجویی محض می دانست»
بعد از پیروزی کودتا نقش و مشارکت جناح پرچم به عنوان نقطۀ ضعف این جناح در تقسیم قدرت از سوی جناح خلق و به خصوص از سوی حفیظ الله امین مطرح بود. یکماه بعد از کودتا، خلقی ها رسالۀ را تحت عنوان «راجع به انقلاب ثور» منتشر کردند که در آن بگونۀ غیر مستقیم پرچمی ها و ببرک کارمل بنام فرصت طلبان، مبلغان ترس و شکست در هنگام انقلاب ثور مورد نکوهش قرار گرفته بودند.
 
    (نوت: خلق پرچم چیزیکه میراث گذاشتند تهمت کردن را، دشنام دادن را، توهین کردن را میراث گذاشتند. اینها در اقتدار چهارده ساله یکدیگر را توهین کردند و هم دیگران را توهین کردند)
 
    بعضی از نویسندگان و محققین داخلی وخارجی از عدم دخالت شوروی در کودتای ثور سخن زدند. اتشه نظامی سفارت هندوستان در کابل به همکاری مشاورین شوروی در فرودگاه بگرام باکودتاچیان اشاره می کند: «دگروال مدهوسمیران که در آنوقت آتشه نظامی هند در کابل بود و با افسران قوای هوایی ارتباط وسیع داشت به من(سلیک هریسن نویسنده و محقق افغانستان شناس امریکایی)
گفت: قادر سازمان استخبارات نظامی اتحادشوروی را از پلان امین مطلع ساخته بود امّا دستوراشتراک در کودتا را بدست نیاورده بود. دگروال سمیران می گوید که در اوایل سال 1978 میلادی 350 تن مشاور و تکنیشن شوروی در کابل موجود بوده که تعداد زیادی از آنها در میدان هوایی بگرام و کابل در سیستم موشک های ضد طیاره و کنترول خط پرواز مصروف کار بودند. نامبرده بر این نکته تأکید می ورزد که بدون کمک تکنیشن های شوروی شاید به قوای هوایی خیلی مشکل می بود که بروز 27 اپریل فعالیت می کرد. سمیران می گوید که قادر مجبور بود که اشتراک خویش را در کودتا تا بدست آوردن موافقۀ مشاورین شوروی به تعویق اندازد. مشاورین شوروی در مدت اندک قبل از آغاز کودتا باید تصمیم می گرفتند. امّا از مسکو خیلی به موقع هدایت بدست آوردند که با کودتا کمک نمایند»
امّا مشاور شوروی در کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان «یوری کوزنتس» می گوید: «هر کس فکر می کند در این واقعه (کودتای ثور) دست مسکو وجود داشته است سخت در اشتباه است. یکی از دوستان من که در آن زمان در کابل کار می کرد می گفت این انقلاب برای طرف شوروی تا بدانجا غیر منتظره بود که حتی سفیر تا مدتی جرأت نمی کرد که خبر وقوع انقلاب را به مسکو ارسال نماید. مامورین اطلاعاتی ما از جزئیات بیشتری از هر بخش افغانستان با خبر بودند، هر چند برای آنها نیز این کودتا غیر مترقبه بود»
سوال است اگرمامورین اطلاعاتی شوروی بی خبر بودند، دگروال عبدالقادر که در اسنادکمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی و کی.جی. بی دوست راستین کشور شوروی خوانده می شود و قوای هوایی را روز کودتا فرماندهی کرده بود، آیا مامورین کی.جی.بی و یا جی. آر.یو را از اقدام خود بی خبر نگه داشت؟
دگروال عبدالقادر در پیام های شمار 124مؤرخ 28/2/1374، شماره 131 مؤرخ 4/3/1374، شماره 73 مؤرخ 7/3/ 1374 و شماره 257 – 258 مؤرخ 27/5/1374 مربوط کی.جی.بی از کابل به عنوان دوست راستین اتحادشوروی توصیف میشود.
نکتۀ دیگری که اظهارات اتشه نظامی سفارت هندوستان در کابل را ازهمکاری تکنیشن های شوروی به قوای هوایی قابل اندیشه می سازد، ابراز نظر همین سرمشاورنظامی شوری در ارتش افغانستان است که در مصاحبه با یک نشریه روسی در سال 2006میلادی می گوید: «من داخل محوطه سفارت بودم. ناگهان خبر دادند که تانکها وارد شهرکابل شده اند و چند فیر(شلیک) بالای وزارت دفاع و قصر ریاست جمهوری نموده اند. برای ما غیر مترقبه بود. سفیر بازگشت و گفت: "فیر است، همه جا صدای فیر به گوش میرسد." نه او آگاهی داشت که چه واقع شده و نه هم مقامات ما آگاه بودند. آنها؛ خلق و پرچم چنان عمل نمودند که هرگز نتوانستیم بفهمیم. بعداً از سوی آنها نماینده تره کی آمد گفت:"ما به قصر حمله می کنیم امّا مؤفقیت چندانی نداریم، چه باید کرد؟" سفیر برایم گفت: چیزی بگو. من گفتم: "آیااجازه دارم تاچیزی بگویم؟" او گفت بلی، او برایم اجازه گفتگو با قادر را داد. نماینده تره کی  مشهور همان جنرال قادر بود که بعد از کودتا در مقام های بلندرتبه تا وزارت دفاع کار کرد. او عملیات جنگی را رهبری می کرد. من برای شان گفتم: فوراً قوا رااز اطراف قصر دور کنید و حملات را توسط طیارات انجام دهید»
 
   آیا حفیط الله امین بدون اطلاع و اجازه گرفتن از شورویها فرمان کودتا را صادر کرد؟
سلطانعلی کشتمند می نویسد: «در بارۀ اینکه گفته می شود شورویها از اقدام به قیام (کودتای ثور) از پیش آگاهی داشته اند، بی اساس است. حفیظ الله امین در این زمینه دو گونه، حرف بر زبان رانده است. او در جلسه سیاسی بگونه رسمی گزارش داد که شام روز قیام یعنی27 اپریل هنگامیکه از توقیف آزاد شد، موضوع را با اطلاع مقامات شوروی رسانیده است و این زمانی بوده است که شورویها خود مطلع شده بودند. حرف دیگر او بگونۀ غیررسمی اظهار کرده است اینکه از طریق مشاورین شوروی در اردو و در جریان آغاز قیام با ایشان نیز موضوع را اطلاع داده است. هرگاه به گفته های نورمحمدتره کی و حفیظ الله امین استناد شود، آنان به تأکید اظهار می داشتند که از وقوع کودتا نه مسکو و نه واشنگتن، نه برژنف و نه کارتر هیچگونه اطلاعی نداشتند»
ادعای هواداران حفیظ الله امین مبتنی بر پنهانکاری کودتا از شورویها، از باور آنها به استقلالیت امین و عدم اعتماد او به روسها ناشی می شود. آنگونه که غوربندی می نویسد: «در این 21 سالیکه از قیام هفت ثور می گذرد با وجود سعی و تلاش بدخواهان از آرشیف های زمان شوروی کوچکترین مدرکی بدست نیامده که دال بر دست داشتن مستقیم و یا غیرمستقیم شوروی در این قیام باشد.
 
   برعکس شواهد واسناد کافی وجود دارد که در هدایت امین در مورد کودتا این دستور هم شامل بود که موضوع از روسها جداً مخفی نگهداشته شود»
محقق امریکایی سلیگ هریسن به نقل از اسناد منتشره کی.جی.بی در حالی که می گوید «حفیظ الله امین دستور به کودتا را از روس ها مخفی نگهداشته بود، کی. جی.بی بر خلاف این پنهانکاری امین، از وقوع کودتا اطلاع یافت. اما کی.جی.بی نه امین را از انجام کودتا ممانعت کرد و نه محمدداوود را در جریان وقوع کودتا گذاشت. این در حالی بود که توصیۀ مسکو مدتها قبل مبنی بر خودداری حزب دموکراتیک خلق از کودتا قرار داشت» هریسن می نویسد: «به قول الکساندر موروزوف که دورۀ ماموریتش به حیث معاون کی.جی.بی، ماه ها و هفته های قبل از 26 اپریل را نیز شامل می شود، مسکو شدیداً توصیه نمود که از آن خود داری شود. لیکن کی.جی.بی نتوانسته بود کشف کند. بعد از آنکه یکی از جواسس سازمان استخبارات نظامی شوروی به سازمان مذکور از پلان امین اطلاع داد، نامبرده ساعت 9 و یا 10شب 25 اپریل را برای آغاز عملیات کودتا تعین نموده بود.
بعداً کی.جی.بی دریافت که در هدایت امین در مورد کودتا این دستور هم شامل بود که موضوع از روسهاجداً مخفی نگهداشته شود. آیا او در هراس بود که ما(کی.جی.بی) مداخله خواهیم کرد؟ یکی از توطئه کنندگان (کودتا چیان) که وفاداری اش به حزب کمونیست اتحادشوروی و دولت شوروی نسبت به وفاداری اش به امین به مراتب زیادتر بود (به گمان قوی اشاره به گلاب زوی و یاعبدالقادراست) این راز را بما افشاء نمود. می شد که داوود را از موضوع با خبر ساخت. ولی نه سفارت شوروی در کابل و نه مسکو در فکر آن بود که با حزب دموکراتیک خلق خیانت کند.
موروزوف به من گفت که اندکی بعد از نیمه های شب پیام های از وزارت خارجه و دفتر مرکزی کی.جی.بی مواصلت کرد که درآن بما توصیه نشده بود که امین را از ماجراجویی اش منصرف سازیم»
از اظهارات موزوروف به خوبی پیدا است که انگیزۀ حفیظ الله امین در پنهان نگهداشتن کودتا از دید شوروی ها به توصیه قبلی مسکو بر می گردد نه در بی اعتمادی او به شوروی و یا بالعکس.
اگر عدم اطلاع حفیظ الله امین از کودتای ثور برای شوروی ها با استناد به حوادث بعدی ناشی ازعدم اعتماد او به روسها وانمود شود، این حوادث بر خلاف نوشتۀ عبدالقدوس غوربندی حکایت از اعتماد امین به روسها دارد. ماه های بعد از کودتا، حفیظ الله امین برای نجات حکومت حزب دموکراتیک خلق که در معرض سقوط قرار گرفته بود، خواستار ورود قوای نظامی شوروی شد. امین پس ازقتل تره کی نیروهای شوروی را به عنوان گاردمحافظ وارد قصر خویش ساخت. کدام عقل سلیمی می پذیرد که زمامدار یک کشور برای حفاظت خود و دولتش از کشوری نیروی نظامی بخواهد که نسبت به او بی اعتماد باشد؟
این در حالیست که امین به ادعای مامورین کی. جی. بی یکی از اعضای افغان این سازمان بود. «بوکوفسکی» از کارمندان سابق کی. جی.بی ادعا می کند که نام مستعار امین در نزد استخبارات شوروی «کاظم» بوده است. در لست «میتروخین» نیز چنین نامی موجود است.
فیاض نجیمی نویسنده وپژوهشگر و عضو سابق جناح پرچم به نقل از منابع معتبر روسی و به خصوص از اسناد محرم حزب کمونیست شوروی و کی.جی.بی می نویسد: «بعداز به رسمیت شناختن دولت تازه به استقلال رسیدۀ افغانستان، (دولت شاه امان الله) روس ها به سرعت کوشیدند تا اهرم های نفوذی شانرا در این کشور ایجاد نمایند. اولین نشانه اینگونه تلاشها عبارت از اساسگذاری گروهی زیرنام "کمیته مرکزی انقلابیون جوانان افغان" در بخارا بود.
در پایان 1919مسیحی شورای تبلیغات بین المللی که بخش شرقی کمینترن هم نامیده می شد، ایجاد گردید. در سال 1920 زیر رهبری شورا، حزب "عدالت" پارس، حزب کمونیست بخارا و احزاب ترکی، خیوه ای و افغانی سازمان داده شدند.
اما بحث برانگیزترین مراحل مربوط به ده های 50و60 وبعدتر آن می گردد. در آن دوران روسها نه تنها به لایه های مختلف اجتماعی در حوزۀ ملکی توجه نمودند، بلکه بر حسب نظریه های از پیش تعین شده کمینترنی به نفوذ و جذب نظامیان نیز پرداختند. در سند کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی مؤرخ 21جون 1974عنوان رهبران خلق و پرچم آنچی که به امضای "اولیانوفسکی" در بارۀ فعال بودن سازمانهای سیاسی افغانی در اردو(ارتش) و نگرانی های رئیس جمهور محمدداوود نگاشته شده، او می کوشد چنین تلقی نماید که گویا این عمل "رفقای افغانی" برای شوروی ها غیر مترقبه بوده وآنها ترجیح می دادند تا سازمانهای وفادارشان پا از گلیم فرا تر نه نهند. امّا واقعیت این است که سازمانهای نظامی وابسته به شوروی سالها پیش از آن نامه و با آگاهی و توافق شورویها، در درون دستگاه های نظامی افغانستان فعالانه به جلب و جذب نظامیان می پرداختند، که حتی عده یی از آن نظامیان نیز در نوشته ها واظهاراتشان یا مستقیم و یا تلویحی از آن یاد کرده اند. در مورد حزب دموکراتیک خلق گفته می شود که آن حزب از آغاز دارای یک شاخۀ نظامی بوده که پیش از ایجاد آن تحت رهبری میراکبر خیبر فعالیت می کرد؛ بعداً سازمان نظامی مذکور، با غیر نظامیان وحدت نموده و به تشکیل حزب دموکراتیک خلق مبادرت ورزیدند. همچنان از ساختارهای دیگری به نام های "سازمان نظامی افغانستان" (سنا)و یا "افسران هوایی" یاد می شود، که همکار با استخبارات شوروی ها قلمداد می شوند. بنا بر این حوزۀ نظامی برای روسها حوزۀ دلچسپ و مورد علاقه بوده است که تا آخر باقی ماند.
عبدالحمید محتاط از افسران قوای هوایی افغانستان که در کودتای 26 سرطان 1352 (17جولای1973) به رهبری سردار محمدداوود شرکت داشت نیز از چنین سازمانی در ارتش سخن می گوید. وی درمورد سازمان نظامی ارتش می نویسد: "این همرزمان دیرین من عبارت بودنداز: انجنیرعزیزاحمد، انجنیر شیرآقا حرکت، انجنیر زرین و انجنیرغلام سعید. آنها شایسته ترین استادان مسلک خود بودند. در رشته های خود دیپلم عالی را از اکادمی اتحادشوروی بدست داشتند. از جانبی دیگر آنها از دیر سالی به اندیشه سیاسی تجهیز بودند که سکوت و خاموشی و بی تفاوتی را نسبت به سرنوشت هموطنان خود گناه می پنداشتند. از این رو همه عضو سازمان نظامی یی بودند که بیشتر از شش سال در اردو فعالیت مخفیانه را پیش می برد. هدف شماره یک این سازمان کوچک نظامی، واژگونی نظام منحط و فرتوت شاهی و ایجاد نظام جمهوری بود که مورد حمایت مردم باشد»
"سلیک هریسن" خبرنگار و نویسنده آمریکایی به نقل از منابع روسی می نویسد:«دستگاه استخباراتی نظامی شوروی (جی.آر.یو) در حالی که چشم به آینده دوخته بود افسران تربیت یافته اتحادشوروی را در سپتمبر سال 1964 تشویق نمود که سازمان انقلابی مخفی قوای مسلح را تشکیل دهد. اصلاً همین دسته افسران بودند که در سال 1973 با سردار محمدداوود درکودتای او کمک کردند»
سلیک هریسن معتقد است که افراد و گروه های کودتاچی در هردو کودتای سال 1973 و 1978 با دو سازمان اطلاعاتی شوروی (کی.جی.بی و جی.آر.یو) در ارتباط بودند: «در واقع در ارتش سه گروه از افسران کمونیست بوجود آمد. بزرگترین آن، گروه خلقی به رهبری حفیظ الله امین و بعد گروه پرچمی ها به رهبری میر اکبرخیبر که با جی.آر.یو یا سازمان اطلاعاتی ارتش شوروی ارتباط داشت و جی.آر.یو به طور جداگانه با گروه دیگری از افسران ارتش هم در ارتباط بود؛ که ژنرال عبدالقادر رئیس ستاد نیروی هوایی ارتش که در کودتا نقش اساسی ایفاءکرد، یکی از آنها بود»
علاوه برآنکه هریسن، دگروال عبدالقادر رابه نقل از منابع روسی عضوجی .آر.یو می خواند، نام مستعار عبدالقادر و نام مستعار بسیاری از افسران عضو حزب دموکراتیک خلق افغانستان در ارتش که در کودتای ثور و پیروزی آن نقش عمده داشتند شامل لیست اعضای افغان کی.جی.بی در کتاب "کی.جی.بی در افغانستان" برگرفته از اسناد و یاد داشتهای "واسیلی نیکیتیج میتروخین" مامور سازمان مذکور در آرشف اسناد کی.جی.بی بود. در این اسناد نام مستعار سیدمحمد گلابزوی "مامد" و محمدرفیع "نیروز" معرفی و ثبت اند که آنها انجام کودتای ثور1357 را به ویلبون اوسادچی، مسئول سرویس اطلاعاتی کی. جی بی در کابل اطلاع دادند.
یکی از ژنرالان ارتش شوروی که در سالهای اشغال افغانستان در دهۀ هشتاد میلادی از مسئولان و فرماندهان ارتش مذکور بود، سرهنگ (دگروال) عبدالقادر را بنیانگذار یک سازمان مخفی کمونیستی در ارتش افغانستان می خواند که در پیروزی کودتای حزب دموکراتیک خلق نقش مهمی بازی کرد او می گوید: "در حزب دموکراتیک خلق افغانستان رول مهمی را در اردو (ارتش)، تنظیم مستقل مخفی به نام جبهه واحد کمونیستی افغانستان که توسط دگروال اردو، عبدالقادر ایجاد گردیده بود، بازی می نمود. موصوف از نگاه مفکوره به برنامه حزب دموکراتیک خلق افغانستان نزدیک بود. وی تکیه به یک کودتای جدید دولتی می نمود.
 
   اطلاع وقوع کودتا رابه شوروی ها توسط سیدمحمدگلاب زوی، محمدعزیز اکبری یکی از فعالان نظامی جناح خلق که در اوایل حکومت حفیظ الله امین به ریاست سازمان اطلاعاتی حکومت موسوم به "کام" گماشته شد، نیز تایید می کند : "سیدمحمد گلاب زوی یکی از فیگور های (چهره های) به اصطلاح مهم در انقلاب ثور بود و کسی بود که دستور انقلاب ثور را از امین گرفت و به تمام سازمانهای نظامی ابلاغ کرد، صبح 7 ثور با شورویها تماس گرفت، دستوری را که از حفیظ الله امین یا مسئول کمیته مرکزی دریافت کرده بود، به شورویها ابلاغ کرد»
شرکت فعال جگرن محمدرفیع از جناح پرچم در کودتای ثور که او چگونه برخلاف بسیاری از پرچمی های ارتش بدون آنکه دستوری از جانب رهبران جناح پرچم و به خصوص از نوراحمدنور مسئول نظامی این جناح دریافت کند، بیشتر پرسش بر انگیز است. شاید پاسخ این پرسش را بتوان در کتاب میتروخین یافت.
نکتۀ جالب و قابل ذکر این است که ببرک کارمل در نیمه دوم دهه هشتاد که در حومۀ مسکو تحت نظر مامورین استخبارات شوروی زندگی می کرد، به گونۀ غیر مستقیم از دخالت کی.جی.بی در کودتای ثور سخن میگوید. او به خبرنگار روزنامه پرودا ارگان نشراتی حزب کمونیست شوروی در دسمبر سال 1989 می گوید: "حالا من بعضی چیزها را برای شما حکایت می کنم. پلان انقلاب وجود نداشت. کمیته مرکزی برنامه سقوط داوود را به تصویب نرسانده بود. تمام اعضای کمیته مرکزی بازداشت شده بودند. امین 18ساعت بعدتر زندانی شد و به ما پیوست. جالب این است که او در این مدت کجا بوده است؟ امین خون می خواست. و بسیاری از خلقی ها با وی هم نظر بودند. نه تنها آنها در صحنه بودند یک نیروی نهایت بزرگ دیگرهم بود که حزب را به سوی کودتا رهنمون شد، دقیقاًهمان نیروی که زمانی افغانها رابه سوی سقوط شاه سوق داد. دریغا اگرمن نام آن را بگیرم، هم شماو هم من سرهایمان را از دست خواهیم داد"
 
    (نوت: نوشته بالا که در باره روز کودتا است، معلوماتی ست بخش بزرگ قلم بدستان جامعه افغانستان همنظر هستند. این معلومات تلاش چندین قلم بدست است از مختلف آدرس جمع آوری شده است و با بررسی های همه جانبه است)
 
    استخبارات شوروی در 7 ثور همکار کودتا بود یا نبود دقیق کس چیزی گفته نمی تواند لیکن حقیقت یکه وجود دارد اگر او کودتا در 7 ثور 1357 نمی شد در یک تاریخ دیگر می شد. کودتا سازمان شده بود و به او کودتا اتحادشوروی ضرورت داشت.
اگر سبب ترور خیبر را در نظر گرفته سیاست دو سال اخیر محمدداوود را با آمد ـ آمد بحران اقتصادی اتحادشوروی زیر بررسی بگیریم ساده دلی خواهد شد اگر بگویم «در کودتا 7 ثور روسها دست نداشتند»
بخش از رهبران دو جناح چندان تمایل به کودتا نداشتند سبب او وضعیت فکری شان، بحران داخلی ح. د. خ بود. آنها بالای همدیگر اعتماد نداشتند. اگر یک فراکسیون حزب حاکم نظام می شد دیگران را از صحنه دور می کرد. این حقیقت بعد از کودتا 7 ثور عملی شد.
سبب آن: چندپارچه بودن رهبری بود. پارچه ها جدا ـ جدا با استخبارات اتحادشوروی تماس داشتند وحدت اینها تحت یک نام حزب، پرگرام اتحادشوروی بود. اتحادشوروی همان سیاست چرچیل صدراعظم بریتانیاکبیر را بازی می کرد «پارچه کن حکومت کن!»
این نوع سیاست بازی سبب بود حزب در ظاهر باوحدت دیده شود امّا بین رهبران حزب بی اعتمادی باشد با انواع نیرنگ بازیها...
آنچیزیکه اتحادشوروی می خواست.
حقیقت درد دهنده که وجود داشت رهبران حزب، وحدت نداشتند و با بی اعتمادی به سر می بردند. پرگرام قبول شده ملی که او پرگرام تطبیق می شد را نداشتند.
اما بین صفوف حزب خوشبینی موجود بود. آنها او تراژدی را «انقلاب قبول کرده بودند» آنها از سیما اصلی رهبران شان خبر نبودند. رهبران آنها هم خود و هم وطن را قبل از هفت ثور فروخته بودند. آنها یک یک جاسوس شوروی بودند. برای آنها هرچه شوروی می گفت رفتار می کردند. او تسلیمی بود شوروی خاطر هدف سیاسی خود آنها را باهمدیگر زده سیاست بازی می کرد. این اخلاق رهبران خلق پرچم اخلاق اکثریت رهبران سیاسی افغانستان است؛
هیچگاه ملی شده نتوانستند.
 
    (در این کتاب هدف من تاریخ نویسی نیست هدف من برای فکرها اندیشیدن را سبب شدن است و برای تاریخ نویسها مسیر درست را نشان دادن است. ملت افغانستان قربان های بودند. آنها در ترتیب های سیاسی استعمال شدند. در ظاهر حوادث دیدن کردند در حالیکه در اصل حوادث حقیقتها رنگ دیگر داشت.
آنچه من در این کتاب نوشتم در دهها آدرس دیده میتوانید. من از دهها آدرس جمع آوری کردم تا برای مسیر دادن ذهن تاریخ نویسها خدمت کرده باشم)
 
    در روز اول کودتا دلنشین ترین سرودهای حماسی ساخته شد و از رادیو تلویزیون نشر شد. در هر سرود وطن پرستی را، غریب پروری را و عدالت خواهی را جلوه دادند لیکن چه اندازه وطن گفتند در ویرانی وطن سر از روز اول کودتا اقدام کردند.
 
    در چند روز چهرۀ کشور واژگون شد. در هر طرف بیرق های سرخ رنگ و تکه های سرخ با نوشته ها و شعارهای عجیب غریب رونما گردید. در اصل نمای بود از خون ریزی آنها خبر میداد.
پرگرام حزب کمونست اتحادشوروی تحت نام پرگرام فلسفه مارکس تطبیق می شد لیکن جمهوریت جدید را از نام جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان اعلان کردند.
 
    جمهوریت جدید را انقلاب مردمی سبب شده بود؟ یا کودتا؟
بعد از اعلان این جمهوریت اگر کسی از بیرون کشور در فرودگاه بین المللی کابل می آمد، به شعاری برخورد می کرد در تکه سرخ نوشته بود: به سرزمین مدل نوین انقلاب خوش آمدید.
حفیظ الله امین در سوال خبرنگار «دی سایت» جمهوری آلمان فدرال کودتا 7 ثور را چنین گفت: «به عقیدۀ من انقلاب افغانستان (کودتای ثور1357) مُدل جدید انقلاب پرولتری است که قدرت سیاسی را از استثمارگران بدست طبقه کارگر منتقل کرد که دررأس آن،حزب طبقه کارگر (حزب دموکراتیک خلق) قراردارد.
قبلاً در یک جامعۀ فیودالی چنین انقلابی صورت نگرفته است. این یک مدل جدید انقلاب در جامعۀ که مناسبات فیودالی مسلط بود، میباشد که قدرت رااز طبقۀ استثمارگر به طبقل استثمار شده که دوست و متحد تمام زحمتکشان میباشد انتقال داد»
این نظر امین را اگر کارل مارکس می شنید چه عسکالعمل نشان می داد؟
قبول؟
یا رد؟
کارل مارکس «اندیشۀ انقلاب پرولتری را به عنوان قوانین جبری تکامل جامعه بشری، در فرایند مراحل پنجگانۀ تاریخ تکامل، مطرح کرد»
منطق یکه هیچ زمان مارکسیست های افغانستان درک کرده نتوانستند. آنها نام مارکس را شنیده بودند بمانند همان ساده دل ایرانی!
در تهران و مشهد برای انجام دادن کار رفته بودم از یک ایرانی شیعه در ارتباط امام رضا سوال کردم او ساده دل با تکرار گفت: «آدمی خیلی خوبه ـ آدمی خیلی خوبه...»
معلومات یکه بر او ایرانی داده بودند «آدمی خیلی خوبه بود» او امام رضا را با او منطق می شناخت. به همین منطق مارکسیست های افغانستان مارکس را و فلسفه او را می شناختند. برای آنها این قدر معلومات کافی بود لازم نبود از چیز دیگر خبر میبودند.
انها بمانند ملاهای جامعه که چهل یاسین گفته شنیدند لیکن یک بار بین یاسین را ندیدند.   
در منطق کودتا 7 ثور نظریات مارکس تضاد داشت.
کارل مارکس متفکر و فیلسوف آلمانی، حتی انقلاب پرولتری را در روسیه پیشبین نبود؛
چه رسد به مانند افغانستان که جامعه اش عقب مانده و بگونه قبیله یی زندگی داشت. این کشور حتی چند ده هزار نفر کارگر نداشت.
کارل مارکس انقلاب پرولتری را در جامعه یی پیش بین بود مرحله سرمایه داری مسبب قشر بزرگ کارگر گردیده، برای عدالت، شرط های سخت را میسر می کرد که در او شرط ها، کارگران در تجسس راه جدید برای اوردن عدالت می شدند تا استثمار سرمایداری را از بین برده، سعادت همگانی را میسر کنند و این مرحله باید باجور تکامل بشری رخ می داد؛
نه به گونه فشار گروه کوچک!  
برخی از صاحب نظران مارکسیست پس از انقلاب اکتوبر در روسیه به این باور رسیدند که دیدگاه های لنین و استالین، مارکسیزم را به استراتیژی قبضۀ قدرت توسط احزاب و گروه های کوچک انقلابی تبدیل کرد.
 
   «کارل کائوتسکی» از دانشمندان مارکسیست آلمانی معاصر لنین از انقلاب اکتوبر در روسیه به شدت انتقاد می کرد و آنرا با اندیشه های مارکس در تعارض میدانست. او اظهار داشت که قبضۀ قدرت توسط یک حزب کوچک حرفه یی مغایر با اصول مارکسیزم است. او در برابر نظر لنین که معتقد به قبضۀ قدرت توسط یک حزب انقلابی بود استدلال می کرد که یک سازمان مخفی نمی تواند دموکراتیک باشد.
«کائوتسکی» رابطه میان سوسیالیزم و دموکراسی را ضروری می پنداشت. از دید او دیکتاتوری پرولتاریا نمی تواند به معنی جنگ طبقاتی باشد.
عقیده داشت حکومت پرولتاریا به عنوان اکثریت جمعیت کشور از طریق رعایت معیارها و اصول دموکراتیک قابل تحقق است.
 
   (هر مارکسیست از دموکراسی بحث داشت لیکن در تاریخ این فلسفه حتی یک مارکسیست به دموکراسی عقیده نداشت)
 
   صرف نظراز درستی و نادرستی این بحثها، نقطۀ بسیار روشن این است که بلشویکها یا کمونیستان حاکم در روسیه پس از انقلاب اکتوبر به همان سیاست توسعه طلبی حاکمان روسیه سابق ادامه دادند و از مارکسیزم – لنینیزم بمثابۀ ابزار آیدئولوژیکی و سیاسی در این توسعه طلبی استفاده کردند. حتی آنچه که بنام دیکتاتوری پرولتاریا با استناد به اندیشه و دیدگاه کارل مارکس از سوی کمونیزم روسی و بسیاری از کمونیستان حاکم در دیگر نقاط جهان انجام یافت، در تناقض با تحلیل های این فیلسوف منتقد نظام سرمایه داری بود که کارگران جهان را برای انجام انقلاب کارگری به اتحاد فراخواند. البته بسیاری ازاندیشه ها وپیشبینی های کارل مارکس از یکطرف به واقعیت نپیوست و از جانب دیگر برخی از باورهای او چون، دیکتاتوری پرولتاریا از زاویۀ آزادی و دموکراسی مدرن امروز مورد تردید قرار می گیرد.
کارل مارکس اگر دو باره بعد از جنگ جهانی دوم در شرایط اتحادیه اروپا در آلمان به دنیا می آمد در عقیده دیروز خود چه نظر می داد؟
انسان تابع به محیط است.
برای انسان و برای فکر انسان قاعده های زیست همان زمان و همان محیط تاثیر دارد. اگر کارل مارکس در همان زمان در عوض آلمان در افغانستان به دنیا می آمد کتاب کاپیتال خود را نوشته می کرد؟
یا کودتا هفت ثور مارکسیست های افغانستان؟
این کودتا نه تنها از زاویۀ بینش مارکسیستی، انقلاب پرولتری نبود، اگر نگاه به ظرفیت برداشت کودتاچیان از زاویۀ مذکور کنیم معلومات شان نهایت محدود بود. 
منابع علمی فهم اندیشه و دانش مارکسیزم ـ لنییزم برای بسیاری از اعضای حزب دموکراتیک خلق، از نشریات غیرعلنی حزب توده ایران می رسید.
این پرسش مطرح می گردد که خرد ضابطان و افسران پائین رتبۀ کودتاچی جناح خلق، تاچه حدی مارکسیزم – لنینیزم را از آن نشریات آموختند که دست به انقلاب پرولتری و مارکسیستی زدند؟
برخی ازافراد مارکسیست ایرانی که نگاشته ها ونشریات آنهامنبع تغذیۀ فکری حزب دمکراتیک خلق بود، از دیدگاه آنها کودتای این حزب را انقلاب نمی خواندند.
گرچه دیدگاه مارکسیست های ایرانی پس از فروپاشی اردوگاه سوسیالیزم روسی و زوال دولت حزب دموکراتیک خلق به کلی تغییر خورد.
«محسن حیدریان عضوارشد حزب توده ایران که در دوران حکومت نجیب الله با صدها تن از فعالان گروه های چپ ایران در کابل به سر می برد، می گوید که تفسیر حزب توده از کودتای ثور این بود که انقلاب ثور درستی راه رشد غیر سرمایه داری را در کشورهای در حال توسعه مانند ایران ثابت می کند.
پس از تجربۀ دردناک در شوروی و افغانستان دیدگاه من نسبت به حزب توده از ریشه تغیر کرد. هنوز مجسمه های لنین در مسکو و کابل فرو نریخته بود که دیوارهای بتونی ذهنیت ما به فروریختن آغاز کرد. تجربۀ شوروی و افغانستان برای من و بسیاری دیگر از رفقای حزبی، تیرخلاصی بود به باورهای کمونیستی وانقلابی ما و برای همیشه به زندگی حزبی من پایان داد»
با این حقیقت تلخ کودتا هفت ثور شد.
هفت ثور با فلسفه مارکس نزدیک بود یا دور بود نزد من اهمیت ندارد. آنچه اهمیت دارد در فلسفه مارکس بی منطقی بودن اهمیت دارد.
مارکس و مارکسیستها که به ماتریالیسم عقیده داشتند فلسفه ماتریالیسم تا اندازه یک روش علمی است. او، قاعده های زیست را به گونه حقیقی بیان می کند.
 
   در منطق زیست همان گونه که خداوند در قرآن می گوید بدون خدا هر چیز در حال تغییر است ثابت نیست، در کائنات هر چه در حال تغییر و تحول است و این تحول زنجیری با هم ارتباط دارد.
پس اگر به این شکل باشد مارکس با کدام منطق در زیست قاعده تعیین کرده سعادت را در داخل یک چوکات نشان داد؟
این نقطه بود ناکامی دراماتیک را در اتحادشوروی و افغانستان سبب شد. قوانین طبیعت علیۀ فلسفه مارکس در مجادله برخواست. در حریت زیست حبس خانه را مارکس آرزو داشت اما طبیعت قبول نداشت. در شکست این فلسفه انسان رل نداشت قانون های طبعیت رل داشت.
 
    بعد از کودتا به مدتی ارگ ریاست جمهوری به بازدید ملت گشاده شد. تبلیغات داشتند تا خاندان محمد داوود را نام بد بسازند. می گفتند: با معیشت اشرافی زندگی مرفه داشت، از حال ملت بیخبر بود.
با هر اتهام تلاش داشتند تا نام بد کنند لاکن ارگ ریاست جمهوری یک حقیقت دیگر را انعکاس داشت. او انعکاس از استعداد او خاندان بود «در داخل ارگ کدام قصر مجلل وجود نداشت»
لاکن مارکسیست های دو آتشه از خاندان های فقیر کشور بودند کوچکترین زندگی مرفه به ایشان حیات اشرافی رونما می شد.
آنها از دنیا کوچک شان بر حقیقتها دیدن داشتند در حالیکه لازم بود از زاویه بزرگ و از فضا بلند بر مسائل دیدن می کردند.
بدین خاطر با فرهنگ ضعیف شان سبب ویرانی کشور شدند. در صورت یکه یگانه راز بدست گرفتن قلب ملت، آبادی ملک بود نه فرهنگ ویرانی.
ارگ شاهی که او بعد در دوره محمدداوود ریاست جمهوری شد دیوارهای احتشام داشت لیکن در داخل او، ساختمانها بسیار غریب بود می توان گفت غریبتر از ساختمان های شهرداری شهرهای کوچک کشورهای پیشرفته!
 
 نمــایش حقیقت تیاتربزرگ
 او قلۀ بزرگ چـومثل ارگ
 دنیای کوچک دورازحقیقت
 دیدگاۀ بلــند دنیای پر برگ
  
    چند روز از کودتا گذشته بود ارگ به روی خلق باز بود تا مارکسیستها تبلیغات زهردار شان را علیه خاندان محمد داوود کنند.
رئیس زاده از شهر با عجله در منزل آمد دستور داد تا زلیخا البسه نو اش را بپوشد. مادر زلیخا دلیل را پرسد رئیس زاده خواهش کرد فقط اجازه بدهد تا دخترش آماده شود.
به گل سپارش داد تا با ذوق او لباس بپوشد.
خانم رئیس در منزل نبود در دعوت دوستان رفته بود. شقایق لباس نو اش را پوشیده با مالک زاده بیرون از حویلی شدند. مادر با تعجب از عقب هر دو شان دیدن کرد. رئیس زاده در موتر شخصی اش بر اولین بار دلربا اش را در شهر برد. در نزدیکی ارگ موتر اش را ایستاد کرد. او دست عزیز اش را گرفته داخل ارگ شدند تا ارگ را تماشا کنند.
میگن در شهر کوران یک چشم دار پادشاست.
ملت که داخل ارگ می شد ارگ به چشمان ملت قصر مجلل نمایان بود لیکن جزء چهار دیوار بلند که از دور یک احتشام داشت داخل او فرهنگی نبود که استعداد محمد ظاهر و محمد داوود را نمایان می ساخت.
 
 مشکلـــترین اعمار اعمار ذهن  
 بی خبر از او خصلت بی ذهن
  
    دو دلداده با ساکنی داخل ارگ را دیدن کردند. بهترین لحظه های زندگی بود در پیکر ذهن آنها.
دلربا اولین مرتبه خود را در جایگاهی دید، فانتزی های ذهنش شکل گرفت. او کم حرف بود. یار هر بخش از ارگ را تشریع و توضیح می داد او شنیدن می کرد. یار گاه به چشمان آبی می دید گاه به خلق دیده از ارگ معلومات می داد.  
آنها مدت طولانی تر در ارگ بودند بهانه تماشای ارگ بود هدف با همدیگر بودن بود؛
عشق این طبیعت را دارد.
گرسنگی در شکمها بیرق اش را در اهتزاز در آورد مجبور شدند حق ده شوند. شکمها دستور داد تا غذا بخورند. آنها سوی رستوران سپین زر هتل رفتند. در بلندی شهر در رستوانت او هتل برای خود دعوت دادند.
سپین زر بهترین موقعیت داشت. او با ساکنی فضای خوش داشت. در آن رستوانت میزبانها با بهترین فرهنگ پذیرایی می شدند. با گذشت زمان در اثر تجارب و تاثیرات پیشرفت دنیا، در شهر کابل چندین مکان طعام خوری با فرهنگ عالی به وجود آمده بود؛
یکی آن، رستوران سپین زر بود.
رئیس زاده را خادم های رستوران هتل می شناختند. آنها حرمت می کردند. آن روزنیز با پذیرایی چشمگیر استقبال شدند. رئیس زاده صندلی میز طعام خوری را به دلربا آماده کرد تا دلبرش بنشیند. گل تشکری نموده نشست و در مقابلش یار نشست. رئیس زاده هدایت به مطیع های رستوران داد تا هر امر زیبا را اجرا کنند. شقایق خواهش کرد فرصت داده شود کمی از هیجان ساکن شود بعد با مشورت غذاها را انتخاب کنند. رئیس زاده با رمز چشمان به خادمها نزاکت را رساند. زیبا با چهره نشاط گفت: ترسیدم خطا نکنم جای لکس بوده است. اولین بار چنین پذیرایی می شوم دست پایم از هیجان در لرزه شد که مبادا اشتباه سر نزند تا تو خاطر من نزد دیگران کم نیایی.
یار با آهستگی دست راست زیبا را گرفت سر میز آورد، خم شد بوسید گفت: راحت باش شاه دخت.
هستی زیباتر از همه شاه دخت ها.
بلند مرتبه تر از همه دختران دنیا.
گل شببو: فقیر بودن من تا امروز در چهار دیواری زندانی ساخته است. تو شاه دخت میگی من یک خادمه هستم. تو رئیس زاده هستی کشورهای زیاد را دیدن کردی من کنیزی هستم جزء خدمت به منزل، چیزی را ندیدم که هیجان نداشته باشم.
یار تبسم کرد: عزیزم تقصیرات از تو نیست. زعیم های مملکت با فرهنگ عالی در راه خدمت ملبس نبوده اند که کلتور بلند از آگاهی، برای ملت پیدا نیست. امّا مقصر تنها زعیمها هم نیستند. در رشد و تکامل و سعادت جامعه، فرهنگ همگانی باید در سوی انکشاف رونما شود تا زعیم های با ابتکار سر اقتدار انتخاب شوند تا وطن ترقی کند.
در برگ های تاریخ اگر دیدن کنیم اجداد ما بلندترین مقام تاریخی و ذکی ترین استعداد سیاست و با فهم ترین دانش علوم دنیا را دارا بودند. هر گام یکه گذاشتند نخست در عقل شان علم را پرورش دادند و ذکا را رشد دادند و جسارت را انتخاب کردند و عدالت را پیشوا قبول کردند و مهمتر از همه انسان را خاطر انسان بودن احترام کردند؛
مردم را آباد کن تا دولت آباد شود زمانی ممکن می شود انسان با حریت خود از داخل خود جوهر انسانی خود را بشناسد.
 
      خلق را آباد کن تا دولت آباد شـود
      در لبخند انسان خوشیها زیاد شود
      سعادت خلــــــــــق دولت پا برجا
      به خلق خدمت بکن تا خدایادشود
 
    زلیخا با ساکنی به سخنان رئیس زاده گوش داده بود و با نازکی تبسم خوش داشت. دلداده ادامه داد: فرهنگ بین رستوران را با فرهنگ اطراف جاده میوند مقایسه کنیم تفاوت را نشان میدهد. اگر همین نشست را از دیدگاه مردم جاده میوند بررسی کنیم حرام و خطاست. در دنیای ذهن کوچک او مردم عقب ماندگی تاثیر دارد نه اصل محتویات دین! اینجاست که دانش رل بازی می کند.
 
 علم یکه بتو آید گـــــریز از او مکن
 تسلیم جهل نشو خود رابی آبرو مکن
 حماقت اولاغ که از صاحب گریزان 
 به مثل کار اولاق بخته بی دارومکن
                     
    سیمای گل هیجان اش را دور ساخته بود. دلداده از مینو غذاها به انتخاب و خواست نگار سپارشها داد و با فضا رمانتیک عاشقی غذاها خورده شد و با سپارش، قهوه مخصوص ترتیب داده شد و بعد از نوشیدن قهوه در شهر نو رفتند. در پارک شهر نو قدم زدند و صحبت های نرم کردند، رئیس زاده به یکبارگی ایستاد شد به چشمان دلربا اش دید و گفت
 
      مست نشه منم ز چشـــمان شقایق
      میپاشد بویش رااین زیبای حقایق
      یارب سلطانم اوبانگاه های شرف
      تسلـــــیمش منم هرلحظه و دقایق
 
    رئیس زاده ایستاد بود به چشمان نگار اش می دید زیبا گفت: هر کی متوجه ما میشه، بریم بگردیم. دست یار را نگار گرفت قدم زده گردش کردند و در بین پارک در صندلی نشستند و با نرمی صحبت می کردند که دلداده با آهستگی دست راست دلربا را بوسید گفت
 
      مینای من شــــــــده چشمان زیبا   
      غرق شراب ســـــاخته ناز فریبا
      به ابرو و مژگان بسـته ام دل را
      چونکه اســــــــیرام به چشم دیبا
   
    یار به چشمان زیبای آبی نگار می دید از تاثیرات سرشت عشق، اشک خوشی در کنار چشمانش ظاهر بود. گل دید: اشکها قطره شده اند. دلباخته تبسمکنان: قطرهها کلماتی هستند فقط بخاطر این که معشوقه در یابد معنی آن را.
  
      قطره های اشک
      هر زمان
      پر معنی با درام
      گاه معنی رنج
      گه سعادت
      می دهند 
      هر زمان
      معنی یک مطلب را
      معنی یک مطلب را
 
    هر سن سال یکه داشته باشیم اگر کسی باشد خاطرش چشمان ما پر اشک خوشی شده بتواند زندگی معنی دارد. دنیای من با همه احتشامش کویر خشک بود چشمانم از خاطره ریگ آن پر بود. آمدی ابر شدی باریدی سعادت را که چشمانم می تکاند نزد تو دانه های خوشی را.
 
      کویربود حیات بین احتشام
      آمدی در او، شــدم احترام 
      دادی محبت، بین او حیات
      شـدم تازه مه، با یک کلام
 
    به تو سوگند با راز شقایقها، زیبا نیست حیات، آنچه زیباست بودن توست. با چهره معصومانه سر آغاز عشق هستی تا پایانی عمرم.
 
       سوگند به راز گلها که توسلطانم
       بـه تپش پروانه که تو جانانـــــم  
       من به توپروانه تو به من حیات  
       غرق نورت منم چونکه تو جانم
 
    پروردگارا! عشق من را همچون دانه های برف آرام و بیصدا به سرزمین قلب یارم ببارن تا با هیجان و خوشی، من را در قلب خود ببیند که تنها من جا داشته باشم.
 
      دانه دانه بباران عشقم را درقلب یار 
      مثل برف دانه دار خدایا درقلـب یار
 
    زلیخا: التفات های رئیس زاده دایمی میشه؟ یا که تاثیرات جوانی ست باد زد گذر؟
شوک در سر دارم چگونه به یک باره گی سلطان قلب رئیس زاده شدم در حالیکه کنیز شان بودم آیا بیدارم یا در خواب؟                                                  
دلباخته از زنخ زیبا، گونۀ نازنین را کمی بلند کرد و به چشمان آبی قشنگ با دقت دیدن کرد: در زمین بودم خواستم کبوتر شوم، کبوتر شدم پرواز کردم تا زیبایی دنیا را با پرواز با بال های کبوتری ام ببینم. آنگاه نگاه ام را با پرواز بالهای کبوتری که انداختم، دیدم، آرام به سمت گنبد طلایی تو اوج می گیرد.
دلم سوی تو اوج گرفت.
روحم از نور تو آرام گرفت.
ای پیشوای مهربان من، غزال بی قرار دلم را به ضمانت دعای چشم های مهربان تو سپرده ام؛
باور کن یار باور کن.
شقایق با سکونت گوش می داد تشکری کرد دلداده:
 
      در مذهب عاشقان عشـق شراب
      هر ناز نـــــــــگار بمثل قند آب
      صد تاب تب وعذاب ز یار باشد
      باز هم حیات نیلوفـــــر و گلاب
 
    گل: تشکر جانم، زندگی را بخشیدی که بین اش چشمانم سعادت را دیدن دارد.
مسرتم!
خادمه بودنم در منزل شما سبب شد که در قلب یک رئیس زاده، گل شوم روئیده، با شگوفه و تازه هر زمان.
انبساط خوشی چهره ام از التفات های رئیس زاده هست که من گل بودنم را در دامن این شاهزاده درک کردم.
مستریح باشند سردار من. سردارمن همیشه شمع من در زندگی روزهای سرد و گرم من اند و من پروانه به ایشان.
رئیس زاده سپاسگذاری نمود:
                                                          
      زندگی می گوید
      بگیر در آغوش
      زیر باران زیبای بارش
      سعادت
      خوشی
      بشنوند گیرم در آغوش
      با نوازش
      با دل تسلیم شدۀ سازش
      تنها و تنها
      تو را یار با ارزش
      زیر این گنبد آبی
      ای زیبای با ارزش!
      ای زیبای با ارزش!
 
    زمان آب شده روان بود. نور آفتاب رخ می زد که وداع گوید تا فردا در سر زمین عاشقان.
دلدادهها دقت به تایم شدند چو نسیم بهاری گذشته است زمان.
دلها نمی خواستند بیرون از پارک شوند از زیبایی چند لحظه رمانتیک زیبا.
ولی روان می شدند با خاطرات زیبای روز در منزل که، از پارک بیرون شده سوی خانه رفتند با چهره های تازه و طراوت شده از مهر عشق که، همچو لاله شده بودند در آن روز، عاشقان.
 
    خانم منزل دعوت را سپری کرده در خانه رسیده بود. او از سرپریز فرزندش خبر شده بود. او با خشم منتظر بود تا گل را به آب بدهد.
رئیس در منزل بود مرور در روزنامه ها داشت. رئیس زاده موتر اش را تا داخل حویلی آورد، از نگار خواهش کرد بیرون نشود. او از موتر بیرون شده دروازۀ موتر را به روی نگار باز کرد، از دست او گرفت در بین حویلی بغل کرد و در گوش او: ساکن باش تصمیم ام را به هر کس اعلان می کنم.
 
   خانم با حیرت از منزل دوم به آنها دیدن داشت رئیس زاده دست محبوبه را گرفته به چشمان زیبای آبی دیده به آهستگی: مادرم دیدن دارد بگذار ببیند.
با یک ژست دست راست معشوقه را بوسید، با صدای بلند: هر کس بشنود اگر تو قبول کنی ازدواج می کنیم.
از صدای فرزند، رئیس از سالن بیرون را دید. او دید رئیس زاده و زلیخا در وسط حویلی به چشمان همدیگر دیدن دارند، ساکن شد دوباره داخل سالن رفت روزنامه ها را گرفت به خواندن شروع کرد.
مادر زلیخا از آشپزخانه بیرون شد. او با حیرت و شکفت دیدن کرد بی صدا شد. چی گفتن اش را نمی دانست. در او اثنا فریاد خانم برآمد: این چه رذالت است؟
وای رسوا شدیم.
وای خاک بر سر ما.
فرزند ما به کنیز ما تسلیم شده است.
چه بد اخلاقی است این رذالت.
مادر و دختر فرزند ما را جادو کردند، دعا کرداند وای خاک در سر ما.
او با خشم از منزل دوم با غوغای بلند پایان آمد، در سالن نزد شوهر رفت، دید که او به خواندن روزنامه مصروف است، بازوی راست اش را تکان داد پرسید: چرا این رذالت را نمی بینی؟
ببین ما رذیل شدیم جادوگرها فرزند ما را جادو کردند وای بمیرم بهتر است حرف بزن زبانت را خوردی؟
رئیس عینک را از چشمان گرفته با سکونت: زن تو چی میگی؟ فرزندت طفل است که بازی بخورد؟ بگذار سرنوشت خودش است، بهتر است دلیل آن را با ساکنی پرسان کنی، زلیخا نزد ما بزرگ شد تا امروز کدام خطای دختر و مادر را ندیدیم سرصدا نانداز.
اگر آنها همدیگر را دوست داشته باشند من و تو چه کرده می توانیم؟
از رذالت حرف می زنی مگر اخلاق تو رذیلی نیست؟
خانم دو باره به وحشت افتید: تو چه میگی؟
بین اجتماعی ما چنین روش وجود دارد که کنیز خانم بادار شود؟ من در روی صیالها به چه شکل دیدن کنم اگر زلیخا عروس خانه شود روی اجتماع چگونه ببینم؟
رئیس خنده کرد: هر روز چندین مرتبه صورت را در آینه می بینی، اگر یک بار عقب را دیدن کنی، زمانی را که عروسی کردیم به یاد بیآوری، زلیخا را در سیمای خود می بینی.
چرا دیدن نمی کنی؟
حال تو خرابتر از احوال زلیخا بود از یادت رفت؟
خانم دو دست اش را به روی زده از سالن بیرون شد و با فریاد نزد مادر زلیخا رفت: بروید گم شوید چشمانم طاقت دیدن شما را ندارند. شما نمک حرامها فرزندم را از من دور می سازید اخلاق ندارید در سفره پاک ما خیانت می کنید.
مادر زلیخا در زمین می دید گریان می کرد به چشمان خانم رئیس دیده: به والله خبر نبودم همین حالا دانستم هوشم را از دست دادم چه بگویم خانمم؟
گل گریان می کرد رئیس زاده در بغل گرفت: تشویش مکن چند فریاد بی معنی می زند هر چی خوب می شه.
خانم رئیس در اطاق یکه مربوط زلیخا و مادرش بود با ستیزه جویی زبانی با فریاد غوغا رفت البسه های مادر و دختر را بیرون حویلی انداخت صدا زد: گم شوید از خانۀ ما بروید شما نمک حرام هستید...
رئیس با سکونت منتظر شد. خانم تا آخرین توان، جنجال خود را کرد. او هر چه توانست حقارت کرد. رئیس از سالن بیرون شده نزد خانم آمد: دلت یخ زد؟
چه می خواهی بکنی؟
آیا تو عروسی می کنی؟
آیا به خواست تو فرزندت عروسی کند؟
دنیای تو با دنیای فرزندت یکی بوده می تواند؟
درک تو از حیات با درک فرزندت یکی شده می تواند؟
تو از اجتماع گپ می زنی، من بین آنها هستم جزء ساخته کاری و نیرنگ و بازی های زبانی چه وجود دارد در بین اجتماعی تو؟
هر کس یک فرهنگ بیگانه را کپی کرده جدا از فرهنگ ما.
بین فرهنگ اجنبی و فرهنگ ملی یک کمدی تراژدی را ساخته اند نه در فرهنگ اجنبی برابر هست و نه به فرهنگ ملی ما. خوش هستیم که بین ملت یک جماعت جدای با فرهنگ داریم گفته.
افسوس که نمی توانم کس را قناعت بدهم.
مجبور هستم سازش کنم. اگر قناعت داده می توانستم آموزش می دادم می گفتم از فرهنگ های اجنبی تجارب حاصل کنید با او تجربه فرهنگ ملی را رونق دهید.
در هسته فرهنگ ما غنا وجود دارد جهالت ما سبب پنهان شدن ثروت و غنایم فرهنگ شده است. می گفتم کشف کنید با عصر امروز عیار کنید تا دیگران در تاثیر رفته از ما کپی کنند. مگر این حال بدبخت ماست که هر کمدی تراژدی را یک فرهنگ می دانیم. اگر منطق در سر داشته باشی زلیخا را حقیر مبین مادرش را حقارت نکن.
کوشش کن با اینها فرهنگ اصلی خود ما را مطابق عصر رونق بده. به خواست زمان عیار بساز. جوهریکه در اصلی ما وجود دارد پنهان است بیرون بکش که نور اشراق او، سعادت را اعمار کند.
ببین و به دقت تفکر کن حتی یک باریکی خطای کوچک را در اخلاق مادر و دختر پیدا کرده نمی توانی. اینها ما را بین اجتماعی تو خجالت نمیدهند تو خطا فکر داری.
اگر رفتار و روش جماعت را یاد ندارند کوشش کن برسانی تا با گنج اخلاق و انسانیت و شرافت شان افتخار کنی. مطمئن هستم بین اجتماع که ما مردم نقش داریم زلیخا جایگاه بلند را پیدا می کند. من به هر دو اینها باور دارم.    
خانم با چهره خشن از نزد شوهر دور شد. او در منزل بالا رفت. او با گریان خود را در بستر انداخت. رئیس هدایت داد تا البسه های پاشان شده را جمع نمایند. او به مادر زلیخا: تشویش نکن هر چی خوب میشه. او به رئیس زاده: نزدم بیا.
فرزند نزد پدر در سالن رفت. او در مقابل پدر ایستاد شد و در زمین دید رئیس پرسید: از چه وقت به این طرف ارتباط دارید؟
رئیس زاده: زلیخا مقصر نیست من خطاکار این کار هستم. دوستش دارم. او را به بسیار مشکل به خود نزدیک ساختم. او هنوز بالای من اعتماد ندارد یعنی مرحله ابتدا است در این کار.
او خود را خادمه می داند من را کس دیگر.
رئیس: دوستی یک طرفه نمیشه اگر تمایل دو طرف باشد سعادت ممکن شده می تواند. چه فکر داری زلیخا به خواست خود قبول می کنه؟
رئیس زاده: بلکه!
اگر اجازه شما باشد صدا کنم از رمز صحبت می دانیم تا قرار بدهیم. رئیس زاده بیرون شد دست نگار را گرفته در سالن آورد در مقابل رئیس ایستاد شدند.
رئیس: از هر دو شما پرسش دارم بدون هراس بگوید  همدیگر را دوست دارید؟
می خواهید عروسی کنید؟
شقایق در زمین می دید رئیس زاده: سوگندم باشه تا زنده هستم دوستش دارم.
قسمم باشه تا حیات دارم جانم بین جانش باشد.
وعده می دهم عروس تان را بر دایم خوشبخت کنم.
گل از شرم سرخ شده بود از هیجان دست پا را در لرزه آورده بود حرفی نمی توانست بزند در زمین می دید چیزی نمی گفت.
رئیس بار دیگر پرسید: دخترم چه نظر داری؟ شرم مکن بگو رضایت تو شرط است.                      
زلیخا به آهستگی: شما می دانید.
رئیس بار دیگر: خودت بگو تا بدانم.
زیبا لحظۀ مکث کرد به نرمی: من به رئیس زاده باور دارم. رئیس خنده ظریف کرد: خوب دانستم دخترم. ادامه داد: هر زمان در وعده تان وفا کنید. همدیگر را با عشق دوست داشته باشید. دایما رفیق باشید.
هر زمان فداکار باشید.
هر لحظه یاور همدیگر باشید.
دعای من با شماست.
زلیخا نزد رئیس رفت خم شده از دست وی بوسید: تا زنده ام فقط در سعادت و ابروی خانواده توجه خواهم کرد. خانمم را سر بلند خواهم کرد.
زلیخا و مادرش خانم رئیس را از روی احترام خانمم می گفتند.
بعد از او روز رئیس مدت زیاد تلاش کرد تا خانم را قناعت بدهد. خانم در ظاهر قانع شد لاکن از طی دل رضایت نداشت مگر چاره هم نداشت مجبور بود از ظاهری قبول داشت.
مدتی که رئیس در تلاش نظم بود تا به خوشی تنظیمها صورت گیرد تا خانم همنظر شود، در او مدت رئیس زاده و زلیخا بیشتر با هم دوست و همراز شده بودند؛
روح رئیس در این کار در دست شان بود.
 
    بین هفته بود رئیس دستور داد تا بزرگ های فامیل از اقارب و دوستان را دعوت نمایند تا مسئلت صورت گیرد تا نظریات در ارتباط مسئله جمع آوری شود.                      
رئیس می دانست اقارب و دوستان حرف مخالف نمی زدند. می دانستند کلام رئیس قابل احترام همه هست ولی رئیس باز هم بزرگی اش را نمایان می کرد تا فرهنگ بالا از اقاربداری را هویدا کند.
همه جمع شدند محفل دعوت با بلندترین سویه از طرف میزبانها ترتیب شده بود که با پذیرایی اعلا با غذاهای لذیذ نوبت چای نوشی رسید. همه منتظر بودند تا دلیل خوشی خانواده را بدانند. راز پنهان بود مگر در دعوت بیان شده بود که محفل خوشی است.
هر کس در هیجان بود تا بداند خوشی خانواده رئیس را.
از بزرگها یکی سوی رئیس دید: رئیس صاحب ما را منتظر گذاشتی به راستی همه ما در هیجان هستیم تا بدانیم راز مهمانی امروز را.
شنیدیم که مصلحت کدام محفل خوشی است لازم هست تا بیشتر خود را شریک خوشی تان کنیم میشه که بیان کنید!؟
رئیس گیلاس چای خود را سر میز گذاشت و با تبسم به هر کس دیدن کرد گفت: خوشحال ام خداوند امروز را نصیب من و خانواده من کرده است. سپاس از یزدان بزرگ که چنین سعادت را ارزانی کرده است. متشکرم از دوستان که شریک خوشی و غم ما هستند.    
مدتی می شود علاقه دو جوان که اولادهای ما هستند، خبردار هستیم و درک کردیم همدیگر شان را دوست دارند. مناسب دیدیم که اولادهای ما از ما دور نشده نزد ما تصمیم شان را بیان بدارند. فرزندم که نزد همه به رئیس زاده شهرت دارد همراه با دخترم که من دخترم می گویم چونکه نزد خودم بزرگ شد و مثل اولادم است، خواست خداوند باشد زلیخا را به رئیس زاده نامزاد می کنیم.
از شما دوستان مسئلت دارم نظریات تان قیمتی هست بدانم موافق من در این کار نیک هستند؟
همه با یک صدا گفتند: اعلی ست یک کار نیک هست سعادت دو جوان است. تمنای ما از خداست کامگار بهرهمند شوند.
چه اعلا که دو جوان با هم نظری شان، بزرگ های فامیل را رضایت بخشیده، قدم به کار نیک کردند. از این بیشتر جای افتخار چی بوده می تواند؟ پروردگار به هر کس چنین اولادها نصیب کند.
مبارک باشد.
همه کف زدند، داخل سالن از هیاهوی تبریکی ها پر صدا شد.
رئیس از هر کس تشکری نموده: اگر مصلحت دوستان باشد جمعه آینده در انترکانتیننتال محفل نامزدی را می گیریم. سوی مولوی صاحب منطقه شان دیده پرسید: چی نظر دارید مولوی صاحب اگر اجابت قبول کنیم از نگاه شریعت بهتر نیست؟
مولوی صاحب سر را به علامت مثبت تکان داد: فکر عالیست. با توافق جانبین بخش مهم نکاحی طرفین اجرا می گردد. حریت یکجا شدن شان آزادگی پیدا می کند و مطابق احکام دین مشروع جفتها می شوند در هر هنگام دیدارشان.
مشروط به این که رضای مدعی این مطلب خود آگاه و با آزادمنشی باشد.
رئیس تشکری نموده: توافق هر دوی شان با خواست آزادگی شان گرفته شده است. این که دوستان کار نیک می گویند وظیفه ما بزرگ هاست خدمت شان را نموده، دعا کنیم تا گل ریزه های سعادت نصیب شان شود.
همه با یک صدا گفتند: آمین!
رئیس به مهمانها: مدیر انترکانتیننتال از دوستان است مطمئن ام ترتیبها را در روز جمعه اکمال می کند و سوی یکی از دوستان دیده: حاجی صاحب شما گروه احمد ظاهر را می شناسید می توانید در شب جمعه آینده احمد ظاهر را وادار کنید که بیاید؟
حاجی صاحب اطمینان داد که حتمی آماده می سازد مگر رئیس و دوستان رئیس که از مردمان بالایی جامعه پایتخت کشور بودند، هنوز اخلاق مارکسیست های احساساتی دو آتشه را نمی دانستند.
از این روکه در دنیای بودند هنوز معنی کودتا مارکسیستها را که به اسم انقلاب مسما شده بود، درک نداشتند.
مارکسیست های شهر ندیده، قدرتمندهای زمان شده بودند و با نیرنگ و تحریکات و هدایت های سازمان جاسوسی «کا،گ،ب» یک ـ یک ماشین های آدمکش بودند.
از دنیای ذهن آنها چنین فرهنگ و محفلها اخلاق امپریالیستها بود و از نظر آنها مردمان با سویه بلند دانش و فرهنگ، دشمن انقلاب بودند.
آنها عقیده داشتند باید این مردم از بین برده شوند چونکه به ضرر انقلاب شان این مردم را تصور داشتند.
 
    (این حقیقت خیال پردازی این کتاب نیست چشم دید خودم است. مارکسیستها به نیت آبادی وطن به فکرهای اجنبی اسیر بودند. آنها ارتجاع بودند. لیکن او اخلاق ارتجاعی را وطنپرستی تصور داشتند. ارتجاع به کسی گفته می شود در عوض فکر ملی فکر اجنبی را مقدس ببیند. چیزیکه جالب بود با فکرهای اجنبی خود را ملی می گفتند و باقی تمام طرفها را ارتجاع می دانستند. این اخلاق را بدون تفکر و تجسس قبول کرده بودند. آنها در هر گفته خود صمیمی بودند یعنی ساخته چیزی نبود از روی این حقیقت در دیدگاه آنها کسانیکه همنظر آنها نبودند ارتجاع بودند)
 
   می گویند: در عقب دیگران دویدن انسان را نابینا می سازد، ساکن شو مطالعه کن تحلیل کن تفکر کن راه برو.
 
 راه یکه روان هستی مربوط خودت باشد
 با فکرهای خودت آن راه وحدت باشــــد
 از عقب دیگــــــــــــــــران دویدنت خطا
 به راۀ خودت بدو آن راه خــــردت باشـد
 
     دعوت با خوشی گذشت. در محفل نامزدی شب جمعه انتخاب شد. ترتیبها با نظم خواص تنظیم شد. دعوتیه ها چاپ و توزیع شد و گروه احمد ظاهر قناعت داده شد.
شب نامزدی با احتشام بهترین فرهنگ اعلی با اشتراک دوستان و اقارب و شخصیت های اجتماعی شهر و جامعه رئیس آغاز شد.
نامزدها با کف زدن های پرشور حاضرین محفل، در سالن جشن نامزدی تشریف آوردند. هر کس با هیجان و دقت به رئیس زاده و زلیخا داشت.
زیبا را با بهترین البسه با سادگی و امّا شیک آراسته کرده بودند. رئیس زاده بین شور و هلهله مقابل زلیخا زانو زد. هر کس را دقت خود کرد. صدای ساز خاموش شد. همه ساکن شدند. سالن یک بارگی سکونت اختیار کرد. رئیس زاده دست راست معشوقه را بوسید: شکر گذارم از یزدان بزرگ که این فرشته را همسفر من کرد.
اعتراف کنم چشمان زیبای آبی تو بمانند چشمان حور جنت انعکاس سعادت را دارند؛
با توفان و تلاطمها یک بحر بزرگ.
من در ساحل او قرار دارم. دنیا را از کرانه او دیدن دارم؛
بر این خاطر زندگی زیبا شده است.
آرزو دارم دایم در داخل چشمان زیبایت باشم.
بگذار به حضور حاضرین صدای قلبم را بگویم ـ بگویم، یگانه سلطان در همه عمرم تو هستی که قلبم صرف خاطر تو می تپد.
به زیبایی تو همه الماس های دنیا زیر پایت قربان شود، بگذار هدیه ناچیزم را به گردن زیبای تو سوغات کنم.
 
    او یک گردنبند زیبای الماس را در گردن زیبا بسته نمود و از پیشانی او بوسید. در او اثنا همه یک باره هیاهو انداخته کف زدنها را شروع کردند. الماس با جلای زیبایی گل، چشمان حاضرین را خیره کرد. همه که در کف زدنها بودند ساز دو باره شروع شد. تعداد از دوستان رئیس زاده بین سالن در رقص شدند.
در او اثنا یک گروه از خانمها گردهم آمدند، با صحبت های نیشدار تعجب شان را گفتند. آنها تعجب داشتند: چرا رئیس مقابل جماعت یک خادمه را به این اندازه شهرت داد؟ با صحبت های تمسخری تبسم های معنی دار شروع شد. در بین صحبت شان یکی از آقاها یک مرد زیرکی بود داخل شد .او رمز تبسم های معنی دار خانمها را درک داشت با تبسم نازیک: فکر می کنم خانمها از باریکی مسئله آگاه نیستند. همه پرگرام محفل با بررسی همه جانبه علمی از طرف رئیس ترتیب است. او با این محفل یک بار دیگر لیدر بودن اش را نشان داد. آن چه شما تمسخر می کنید پالیسی هست می خواهد عروس اش را که شما خادمه می گوید سر جماعت بین خانمها لیدر بسازد. همی رفتارشان گواه ست تا عروس شان جایگاه بالا را در بین جماعت پیدا کند. اگر باریک بین باشیم رئیس این پلان را دارد.
یکی از خانمها با تمسخر: چگونه میشه یک بی سواد در بین جماعت ما که خانم های وجود دارند بلندترین سویه دانش و تحصیلات خارجی دارند و اروپا دیده هستند لیدری کند؟
آقا لحظۀ مکث نمود گفت: اگر لیدر شدن تنها با دانش و تحصیلات ممکن می بود، امروز هر تحصیل کرده در جامعه لیدر بود.
باید بدانیم لیدر شدن ذکا و پرگرام و استراتیژی کار دارد تا با پالیسی دقیق، در هدف برسد.
آیا کسی وجود دارد استعداد و ذکای رئیس را نادیده بگیرد؟
پس دیده می شود عروس شان را از روز اول در تربیت گرفتند تا در هدف برسند.
یعنی منطق یکه طفل از خردی و زن از روز اول در تربیت فرهنگ خانواده آماده شود، رئیس این منطق را دارد.
فراموش نکنیم رئیس فرزندان اش را در نزد جامعه بین جماعت ارزش می دهد. او مثل ما نیست که هر خطای جوان را مصیبت دانسته سر و صدا را در هر جا بکشد. او می داند دوره جوانی با خطاها پختگی به خود می گیرد. هر خطای هر جوان اگر که بزرگها بزرگ شده باشند، یک مرحله آب دیدگی حیات هست که تجارب به فردا ثمرات می دهد. اگر بزرگها تنها به سن بزرگ شده باشند، رئیس هر زمان رئیس این جامعه شده می تواند چونکه راز زندگی را می داند.
امروز همه در رئیس زاده احترام جدا دارند آیا فرزند کدام ما به اندازه رئیس زاده بین جماعت ما رل بازی دارد؟
یا بگوید رئیس زاده تحصیل فوق العاده را دارد؟ در حالیکه تعداد زیاد از فرزندان ما بلندترین تحصیلات را دارند، ولی هر سخن رئیس زاده را هر کس ارزش داده حرمت می کند.
این ذکا و این هنر سیاست دانی رئیس هست که می تواند همه ما را در تاثیرات خود بگیرد زیرا رئیس با خلاقیت کامیاب است.
 
 تنها تحصیل به معنـــــــــــی علم نیست
 اگرادراک نباشد دست داشته سالم نیست
 در هنــــــــــــــگام تحصیل با فهم و فن 
 چونــــکه سیستم ازبر هدایت قلم نیست
      
    اگر در حیات کدام هدف نداشته باشیم، مانند برگ خشک درخت هستیم آب روان که زیر درخت جریان دارد، درخت قربان می دهد آب دور می برد.
 
 بدون هدف ذوق را حیات ندارد
 کویر خشــــک، آب نبات ندارد
 آماج پرنده که مـی پرد و میپرد
 هنربال اش، شـرط اثبات ندارد
 
     محفل شیرینی خوری با احتشام اعلا با فرهنگ بالا پایان یافت. سر از همان شب دو دلداده حریت تام پیدا کردند تا با همدیگر کیف دوره زیبای نامزدی را بگیرند.
 
    یکی از ابتکارهای مارکسیستها (خلقی ها و پرچمی ها) دایر کردن میتینگها و جلسات بی محتوا بود. مدتی میدان های میتینگ های مارکسیستها به دلدادهها محل گرفتن کیف نامزدی می شد؛
هر میتینگ جز صحنه های کمدی چیزی نبود. تنها جایگاه تفریح بود به جوانان!
جز زیان وقت چیزی دیگر نبود.
نه خودشان و نه ملت از میتینگها و جلسات کدام عواید دیده باشند ممکن نیست. با دستورات، فقط شکل اجرا می شد. نه هدفی بود که فکرها را روشن می کرد و نه استراتژی بود به کس خدمت می کرد. تنها ضایع زمان و ضرر اقتصاد کشور بود.
میتینگها آنقدر غیر منطقی بود کس اگر علاقه به رفتن نداشت، با فشار آورده می شد.
آنها بزرگترین خطایکه کردند، کادر دولتی با تجربه را از چشم دشمن دیده از ادارات دولتی دور ساختند. در جای آنها اعضای حزب را آوردند. آنها خالی از هر تجربه بودند.
آنها تصور کردند به نشستن در کرسی های دولتی کار به ساده گی پیش میرود. از اینکه تجربه دولتداری نداشتند ضررها و فایده ها را محاسبه کرده نمیتوانستند.
میتینگها ضربه قوی در پیکر اقتصاد بود. از تاثیرات سیاست خطا، رکود بازارگانی در مارکت های افغانستان نمایان بود.
دیفلاسیون، کشور را در پنجه خود گرفته بود لیکن او بلا را نمی شناختند.
 
فریفته شدن به خود شروعی جهالت 
به نمایش اخــــــــــــلاق منبعی آلت 
جاهل عاشق خود و عالـــــم به کار 
ادراک او راز بهترین اصــــــــالت
 
    دادوستد سقوط کرد. درآمد ملی پایان آمد. نرخ بیکاری سرسام آور بلند شد. کمبود پول خارجی بلای دیگر بود در شرط های دیفلاسیون!
کبود پول خارجی انفلاسیون جبری را روی کار آورد یعنی نه دادوستد بود و نه جنس ارزان پیدا بود.
به معنی دیگر قاعده های اقتصاد پاشیده شد. ملت در او شرط در تنگنای مشکلات اسیر گردید.
در او شرط مشکل خلق افغانستان، مارکسیستها در نشه پیروزی نظامی بودند. آنها تصور داشتند با سلاح حاکمیت ممکن است هر کار را کنند. آنها از شروعی حاکمیت شروع کردن به ویران کاری.
شخصیت های دولتی را قدرت و امکانات بزرگ ساخته نمی توانند، یگانه معجزه خدمت است.
 
 قدرت وامکان سبب بربزرگی نیست
 نجابت نباشد شخصیت ارگــی نیست
 دریچۀ خدمت که، شهرتش گلــستان
 بدون خدمت، نام گلبرگـــــــی نیست
 
      یک روز باز میتینگ بود. دو جوان دو آتشه سرخ انقلابی در شرکت رئیس آمدند. آنها از نبودن شعار انقلابی در سر دروازه دفتر شرکت سوالها کردند.
رئیس چه اندازه دلیل گفت بی دوا بود. بالاخره همسایه ها میانجی شدند. با میانجی همسایه ها وعده رئیس را قبول کردند. رئیس وعده داد: حتمی او روز بالای دفتر شعار انقلابی را با خط سرخ نوشته می کند. با هدایت دو جوان انقلابی، رئیس زاده مجبور شد در میتینگ شان اشتراک کند.
این گپ ـ گپ تعجب است؟ شاید بگویند چه بی منطقی ست در سر دروازه های شرکت های تجارتی شخصی، شعار انقلابی نصب کردن؟
بلی بی منطقی بود چونکه خود رژیم ـ رژیم بی منطق بود.
در شروعی رژیم هدایت بود در سر هر دکان، در سر هر فروشگاه و در سر هر شرکت شخصی باید شعارهای انقلابی باشد. در او روزها کسی اگر از بیرون مملکت می آمد اولین چیزیکه در چشم او می خورد شعارهای انقلابی بود. شعارها در هر جا بودند در سر دروازه مارکیت، در سر دروازه مکتب، در سر دوروازه دکان بقالی خلاصه در هر جا!
شعارهای انقلابی کاملاً بی منطقی بود.
در سر شرکت های تجارتی و دکانها نوشته می شد: مرگ به سرمایداری.
زنده باد پرولتاریا.
همچون شعارها بود یعنی دشنام بود یعنی بدگویی بود یعنی بی منطقی بود فقط چیزیکه نصیب مارکسیستها می کرد دشمن پیدا کردن بود و به جنگ داخلی تشویق کردن بود.
 
    آنها دکانداران را و تاجران را با زور در میتینگها می بردند. در میتینگها یک مارکسیست شعار می داد: مرگ به سرمایداران. از عقب او مارکسیست دکانداران و تاجران او شعار را تکرار می کردند. اگر نمی کردند ضد انقلاب می شدند. در او صورت احتمال کشته شدن شان وجود داشت.
اگر پرسیده می شد: شما که مرگ به سرمایداران می گوید سرمایدار کیست؟ آنها دکانداران را و تاجران را نشان می دادند. در ذهن آنها کس مالک یک فروشگاه بود یا صاحب شرکت تجارتی بود او کس سرمایدار بود و او کس دشمن انقلاب بود.
از دیدگاۀ آنها به زودی در دروازه دکانها و شرکتها قفل زده می شد اموال شان بین زحمکشها تقسیم می شد.
این ذهنیت را داشتند و علنی به این گونه می گفتند.
حتی منتظر او روز بودند اگر هدایت می شد به یک روز او کار را می کردند.
عقیده داشتند در عوض فروشگاه های شخصی مغازه های بزرگ دولتی ساخته شود. اداره او مغازهها در دست زحمت کشان  (کارگران و دهقانان) تسلیم داده می شود.
تا این اندازه بی منطق بودند. 
ظلم شان به جای رسیده بود با زور که دکانها، فروشگاه ها و شرکت های تجاری و کارخانه ها را بسته نموده در مینگ می بردند، در سر خود این مردم همین شعار را تکرار می کردند.
این بود منطق رژیم مارکسیست افغانستان! آنها با این بی منطقی در عوض صلح، جنگ را خریدند.
 
    رئیس مجبور شد رئیس زاده را در میتنگ روان کرد خود به بهانه شعار انقلابی در تجارتخانه ماند.
رئیس زاده موقع را فرصت دید با او فرصت خواست از فرست چشمان محبوبه لذت بگیرد تا در میتینگ مارکسیستها جشن دوره نامزدی را دایر کند. با عجله تلفن کرد به معشوقه تا با البسه مناسب آراسته باشد. در منزل رفت. در منزل که رسید محبوبه با لباس زیبا منتظر او در اطاق خواب بود.
رئیس زاده از مادر زلیخا دریافت که او منتظر است. در منزل دوم نزد او رفت، دید گل شده اطراف را گلستان ساخته است بدون سخن زدن در بغل گرفت بوسید:
 
      روید مثل گلها گلــستان کرد من را
      درکویرخشک من بستان کردمن را
 
    عزیزم داخل اطاق شدم تابانی نور را دیدم هیچگاه اطاق چنین اشراق نداشت با بودن تو چراغان شده.
      
      تابیده نور آبتاب تابانــــی ست با تاب
      طالع این بخت من طلوع ازاین آفتاب
 
    عزیزم نشه گی من از راف عشق است. با دیدار تو عشق سلاف بر من میشه. با صهبا این عشق، شراب را پی در پی می نوشم. از خمر چشمان تو باده را نوشیده خود را بین پارچ می غرق شده می دانم او زمان در گلستان سفر دارم.
بوی نارین گل از تارک های گیسوی تو دماغم را اسیر می گیرد. آن وقت مثل موم نرم می شوم. آن وقت برای تو آغوشی را می سازم مثل زنبور عسل شهد تولید کنی.
 
      بریزباده لب رابرلب خشک حالم
      تاثیرات باده را تو ببین از جمالم
 
    زلیخا زلفان زیبای خود را تکان داده ناز زیبا به سردار قلب خود کرد: آیا در رویا هستم؟ از تولدم تا آغوش ات تنها خادمه بودنم را می دانستم. چه معجزه که امروز در مقامی قرار دارم سردار من با التفاتها سروده های می سراید. من خود را با او سرودها در مقام سلطانی حس می کنم. قلبت را تسخیر نموده بر تو بستان خود را حس می کنم.
خوشحال ام در رویا.
بیدار نشوم همیشه با این رویا باشم. محبوب زلفان محبوبه را بوی کرد و در روی اش پاشان کرد. موها مثل شلاله آب مایل بر زمین بودند. رئیس زاده کمی به پایانی گیسوها خم بود به چشمان آبی زیبا دید گفت
 
      مستم زموهایت که دل شده مایل
      شــلاله بر زمین او عشق تاویل    
      با مســــــــــــــــتی گویم با حال   
      زیبا و دلربا که دل تمــــــــــایل
 
      از چشمان نگار بوسید: میمنت ام بین چشمان توست که مسرتم کرده است. من را که می شناسی شبیه به هیچکس نیستم. عشق تو من را جدا آفرید. مهربان با صبور امّا بهانه گیر هستم، زیرا هر لحظه تشنه تر میشم در این عشق.
بهانه های من در گرمی عشق توست، شیرین زبانی می کنم تا سبب مهربانی تو شوند. مایه این اخلاق من را عشق تو آفرید بگذار دایم چنین باشم بسته به هر تار موی تو در محوطه عشق.
 
      گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد 
      با عبیر و پونه ش زیر چــترهوایش
 
    رئیس زاده چشمان را پنهان کرد عمیق بوی کرد: چه بوی دل انگیز؟ یزدان که تو را می آفرید آیا حواسش افتیده بر آرزوهای من بود که تو شدی آرزوهای من؟ همه داستان های دنیا را با زبانت بگو که مست باشم. تمام عاشقانه های دنیا را تکراری بگو که دیوانه ات باشم. هر چه از زبان تو براید، زیباست بر من. بگذار، با تمام وجودم صدایت را در آغوش بگیرم.
 
      در عالــــم زاهدی من بتپرســــــــت شدم
      او نقش نقاش بود مستپرســــــــــــت شدم
      چه زیبا آفریده خــــــــــورشید این دل را
      اونورخورشیدی بود من پرستپرست شدم
 
    زلیخا خود را به دستان رئیس زاده انداخت، محبوب با آهستگی خورشید اش را سر بستر آورد، آفتاب با سکونت دراز کشید، زلفان، گونه آبتاب را پوشانده بود، دلداده گیسوها را از صورت کنار زد: بگذار این زیبایی را مال خودم صدا زنم. تو هم صدا زنی بگویی مال خودم.
تا فراموش کنم که نامم چیست؟
بدانم فقط مال تو بودن را و بس!
بوی جان تو آبادم کند.
خنده هایت صدای شادیم باشند.
خوشی رخسارت غمم را بشکند.
  
      تا بوی جان توســـــت در آبادی من
      به خنده لب تو مــــــبارک بادی من   
      عید رخســــارت نما که به من داره
      زنجیرغم میشکنداین حال شادی من
             
    جمال تو ذهنم را درگیر خودش کرده است نمی توانم مفهومی پیدا کنم در شعر هایم.
اگر سادگی در شعر هایم است، حق بده که حُسن تو عقلم را ربوده است. چه قسم سخن دیگر پیدا کنم عوض دوستت دارم؟
 
      عقلـــــــــــم را ربوده حُسـن پر جمال
      بهارانم ســــــــــــــاخته احوال با حال  
      او تاثیرات احـــــوال ساده هست کلام   
      صاف ساده حرف من عزیزاو وصال
  
    هر شب شاعر تو شده غزل می شوم. بهانه می شوی غزل شوم ببارم در هر ذره جان تو. بگو قدرت عشق نیست چیست؟
 
      غزل می ســـرایم تاثیر نگار
      ساحر سِحِر او سینه گلـــزار  
      جوهرحُسن اوکه دل پرغزل
      مـی سرایم از دل به او گلنار
 
    آرزو دارم هر شب خوابیدنت را تماشا کنم. تو در خواب ببینی در گردت پروانه را، بتپد و بسراید از طی دل شعر عشقی را، آرام بگیری تصور کنی سعادت را در بین دستان من، اگر خواب هستی یا بیدار در هر حال. تا سَحَر شعر هایم گردنبندی شوند در سعادت تو با هوای نرم ملایم که از پنجره در رخ تو بزند یک بهار.  من زلفان تو را ماساژ داده بوی کنم از سر شب تا سَحَر.
آرزو دارم هر شب خوابیدنت را تماشا کنم هر شب و هر شب...
 
      شب تاسحربیداری بشینم به ره تو
      ببینم روی تو را ای زهــــــره تو      
      حــــرف بگویم از دل به روی تو  
      بوی کنم بویت را مــــــــاه پره تو
  
    رئیس زاده با سکونت یار خود را بغل گرفته بود، دروازه اطاق با آهستگی تک ـ تک شد. پرسید خیریت است؟
مادر زلیخا با نرمی: دروازه های موتر باز هست بسته کنم؟
رئیس زاده: نخیر می برایم. رئیس زاده دست محبوبه را گرفته از اطاق بیرون می شدند والده صاحب را در راهرو دهلیز دیدند با چهره انفعال مگر دردناک رمزی را با سیما مصور می کرد پرسید: آی ـ آی کجا؟ رئیس زاده از حوادث اخیر روز که در دفتر وقوع پیدا کرده بود معلومات داده مجبور بودن شان را از جبر روزگار مارکسیستها بیان کرد. می روند تا کدام بهانه پیدا نشود ضرر به خانواده نیاید.
 
    در حقیقت بازی گرگ ـ گوسفند در میدان سیاست افغانستان انداخته شده بود. مارکسیستها به فلسفه مارکس تسلیم بودند. او فلسفه را با استفاده از تجربه اتحادشوروی عمل داشتند. اینجاست که جانب افغانی ما رل گوسفند را بازی داشتند در مقابل گرگان مسکو.
 
      بین رمۀ گوسفند چند گرگ پاپاشد
      درتقسیم آب شان، گرگان،آبپا شد 
      ز میرآبی گرگان سرتاپا شد رمه    
      ایستادوطعمه شده تاآخرچهارپاشد
 
    رئیس زاده موتر را در محل دورتر ایستاد کرد دست یار را گرفت با یار داخل میتینگ شد. تجمع بزرگ از مردم، از سینما پامیر سوی پارک حضوری روان بود. کف زدنها بود و شعارهای مرده باد غرب، مرگ بر امریکا، نابود باد فئودالیسم، لعنت به سرمایداری، جاویدان باد همبستگی کارگران، پاینده باد زحمت کشان، همیشه باد دوستی اتحادشوروی و حزب دموکراتیک خلق افغانستان، ما سربازان مارکس و لینین هستیم.
مثل این شعارها، هوراها را سر زده با کف زدنها روان بودند.
کس نمی دانست اینقدر زحمت و مصارف چه درد را دوا می کرد؟
چه رنج را مداوا می کرد؟
بلاخره چه منطق اصولی داشت؟
شرکتهای تجاری بسته بود. فروشگاهها ـ دکانها قفل زده شده بود. دوایر دولتی خالی شده بود. مکاتب وغیره و غیره در میتینگ سوق شده بود. فقط مسخره گی بود یک رقص مضحک شدهها در تاریخ!
این مسخره گی در هر شهر ماه چند مرتبه تکرار می شد. در میتینگها شعارها و بیانات در کمیته مرکز حزب ترتیب می شد ممولاً مضامین تغییر نمی کرد تکراری بود.
در مضامین حقارت بود کوچک ساختن بود و تحریکات بود.  
خلاصه برای ویرانی مادی و معنوی کشور یک سبب بود لیکن برای آبادی چیزی نبود روی این حقیقت انسان افغانستان ناامید و مایوس بود.
نتیجه او سیاست بود وطن را ویران کردند به جنگ داخلی انداخته به کشورهای غربی گریختند؛
به سوی همان غرب رفتند در هر میتینگ صدها دشنام داده دشمن می گفتند.
 
      صد دشنام و حقارت در اســـم شما زدیم
      کشوررا ویران کردیم باده بی هوا زدیم
      ســــــر را که خجل دادیم آمدیم نزد شما     
      چـــونکه انسانیت را در عقل خطا زدیم  
       
    این بی منطقی به اندازه کمدی بود در هر بیانیه، در هر صحبت بین مارکسیستها امپریالیسم گفته غرب توهین می شد.
اخوان گفته اسلام حقارت می شد و «این نماینده جاسوس سیا یا جاسوس آی‌اس‌آی گفته» هر انسانیکه همنظرشان نبود کوچک ساخته می شد. این اخلاق چنان در روح شان جایگزین شده بود بعد از شکست شان که در غرب گریختند از این بی منطقی نجات یافت نشدند.
 
   (نوت: در غرب که گریختند معاش سوسیال را گرفته اینبار با فکر آرام جنگ قلمی را، جنگ ذکا را از غرب در علیه ی ناتو و امریکا در راه انداختند. آنقدر که جنگ ذکای قلم اینها در جامعه تاثیردار است نقش طالبان ده یک نیست. اینکه آینده چگونه می شود فکر ندارم اما ذهنیت جامعه نه در دست ناتو و امریکا است و نه در دست طالبان است بدست کمونست های خلقی و پرچمی و گروه کار قرار دارد. این کتاب را که در حال نوشتن هستم هشت سال از اشغال ناتو و امریکا سپری می شود و شرط های جنگ با فعالیت کمونستها از جامعه های غرب به نفع طالبان در حال شکل گرفتن است)
 
    از ویرانی های افغانستان یک حقیقت بشر را جامعه افغانستان در تاریخ انعکاس داد؛
همه خرابی به امید آبادی و به امید سعادت و به امید زندگی نوین عمل شد.
آری چنین شد.
مارکسیستها با پلان و با دشمنی این ویرانی را نکردند. به عقیده آنها این شیوه فعالیت سبب ترقی بود.
به درک حقیقت چند تفکر کفایت نمی کند تکرار ـ تکرار اندیشدن شرط است.
 
 عقل وچشم را بازکن بردیدن حقیقت
 پشت ایده آل برو باعقلت درهروقت 
 در عقب دیگــــــــران دویدنت خطا
 نابینایت میکند خطاها و حــــــماقت
 
    محل میتینگ های مارکسیستها مانند فستیوالها بود. کف زدنها و شعارها و در اخیر موسیقی بود. یک نو صحنه کمدی تراژدی بود با تئاتر موزیکال!
امّا در ختم هر میتینگ کس مفهوم و منطق میتینگ را نمی دانست حتی خود مارکسیستها!
چونکه مدنیت وطنی بین او میتینگها نبود.
می گویم تسلیم محوطه دنیا کوچک خود مباش، از دنیای دیگران خود و دنیا را ببین تا حقیقت را بیابی.
 
 حیات عجیب باصد راه و راز
 نسبت برخوشی تلخی ها آواز
 
    رئیس زاده و زلیخا بین تجمع مردم که همه بدون شک با فشار آورده شده بودند، نقش شان را ایفا می کردند. آنها مجبور بودند هر شعار را تعقیب کنند و کف زنی کنند.
به دلدادهها دلچسب بود از این روکه آنها دنیای دیگر داشتند میتینگ بهانه بود لذت گیری دوره نامزدی بود.
میتینگ بالاخره در مرکز یعنی در پارک حضوری رسیده بود. بین پارک آزادی وجود داشت هر کس هر جا یا ایستاد شود و یا بنشیند حریت داشت.
محبوب دست محبوبه را گرفته زیر سایه درخت رفت و از محبوبه پرسید: دانستی که میتینگ چه است؟
گل خندید مرده باد و زنده باد است دیگر چه است؟
یار خندیده: برداشت شان از دولتداری به این گونه است.
رهبری یک شرکت آنقدر مشکل هست، تجارب و ذکا بلند کار دارد. اگر چه بودن رهبری یک شرکت را درک می کردند او وقت درک از دولتداری می کردند.
اگر رهبری یک شرکت با عیار هر ذکا برابر می شد، امروز همه صاحب شرکت تجارتی می شدند. چنین گفت ای گفت اینها بی منطق ها اند به گپ زدن ارزش ندارند. به چشمان زلیها عمیق دیدن کرد: جانم به خوردن و یا نوشیدن میل دارد؟
شقایق: اگر آب باشد بهتر است تشنگی ام را رفع کنم کفایت می کند و بعد در شانه ات تکیه نموده، بوی ات را بوئیده به این جشنواره عبرت دیدن کنم خاطره بد نمیشه.
دلداده با دلربا در جاده میوند در دکان شربت فروشی رفتند با سپارشها شربت نوشیده دو باره در محل میتینگ آمدند و در مسافت دورتر ایستاد شدند.
گل با تمایل به شانه عزیز خود تکیه داده بود دلباخته به آهستگی به دلربا گفت
 
      چه زیبا بوی توست میوزد ازجان تو
     غرق نشه ام ســاخته عطر گلـستان تو
 
    چنین گفت عمیق شقایق را بوی کرد: تو تنها درخت زندگیم هستی همه غم هایم را به تو می بندم.
هر غمم با عشق زیبای تو محو می شود بگذار دایما چنین باشد و به چشمان زیبا دید گفت
 
      شاخه گلــی زیبایی اندام زیبا
      عطرپاش بوی گل پدرام زیبا
      بندۀ عشــــق شدم در رۀ زیبا  
      غرق نشه شــــدم دلارام زیبا
 
    شببو به شانه یار تکیه داد گفت: ادامه باشد هر لطف و التفات رئیس زاده، گل های در خواب رفتۀ من را غنچه می سازد. رئیس زاده به التماس نگار لطف کرد
 
      خوشحالی ام زخویت زمهرروی رویت
      مشک عنبر بـــویت هر بارــ بار دیگر
    
    او لحظۀ نخست که چشمان آبی تو من را از من ربود، تعجب کردم چیست این قوت که یک باره اسیرم ساخت؟
آیا عشق؟
رفتم نزد کوه تا بدانم عشق چیست؟
پرسیدم از کوه، لرزید با همه حشمت اش.
با حیرت در سما دیدم پرسیدم از ابر، بگو تو عشق چیست؟
لرزان خود را صدا زد با غرش وحشتناک خود، بارید تا که توانست.                                                        
رو گشتم سوی باد پرسیدم از باد ای تو بگو عشق چیست؟
وزید هر سو گفت: قدرت عشق است وزیدن است.
پروانۀ را دیدم در تلاش بود در تلاش، پرسیدم این حال چیست؟ نالید گفت: عشق هست که حالم این است.
با حیرت رفتم آن سوی گل بدانم از گل که چیست این راز عشق؟ پرپر زد و پرپر زد، گفت: ببین لرزۀ من را، ساخته عشق من را چنین!
با تعجب پرسیدم از خود از چشمان خود از تپش قلب خود، اشک ریخت چشمان من تپید بیشتر قلب من گفتند بر من عشق دیوانگی ست.
 
      اگر پرپر گل
      یا تپش پروانه
      یا صدای آسمان
      یا که گریان ابر
      همه قوت عشق که
      این چنین این چنین
      رفتم در نزد کوه
      پرسیدم من از کوه
      لرزید او محتشم
      گفت که این عشق است
      این همه از عشق است
      من دیدم من اشک خود
      قطره های اشک خود
      می تپید قلب من
      با اشک آزاد من
      پرسیدم من از هر دو
      بگوید که عشق چیست؟
      قطره های اشک ریخت
      لرزید این قلب من
      گفتند دیوانگی ست
      گفتند دیوانگی ست
 
    همه تندتر راه می روند در حیات. تنها منم به چشمان زیبای آبی تو دیده ایستادم. اگر تا قیامت چشمانت نزدم باشند بدون خسته شدن ایستاد میشم به تماشای چشمان آبی تو.
 
      همه عالم ره گشتم دلداده من نشدم
      تو را که من دیدم دیوانۀ تو شــدم
                                           
    بین همه این جمعیت بغل از تو دلم می خواهد عوض تلاقی نگاه ها.
صدای زنی از اسم من، بندازی در بغل نه چندان کم به دقایق دراز.
تنگ بسازی نفسم را که از فشار بغل به بغل با فشار زیاد طولانی تر از هوسم. آنقدر فشار باشد نفسم را در نفست پیدا کرده نتوانم نفست را در نفسم.
کمی عقب ببری سر را با چشمان زیبای آبی خیره شوی در رخ من بی اختیار و یک بوسه بدهی از کنار لب.
 
      مهوش روی تو آرزوی دل من
     صد سال بینمت قطرۀ آرزوست
                             
    چه زیباست نزد صورتم نفس می کشی. هر نفس کشیدن تو رنگ های حیات را بیان دارد؛ مثل بوستان با رنگارنگ گلها. رنگ زیبای آبی چشمان تو یک باره که من را زد او لحظه به خود گفتم: چقدر خوب می شد نزد صورتم نفس بکشد.
هر لحظه بگذار ببوسمت. اگر بهانه گیری کنی، بهانۀ من را بگیر هر لحظه به بوییدن بوی تو سببها پیدا می کنم. بدان عاشق تو بهانه های زیاد دارد تا بوی تو را داشته باشد؛ چونکه من در بوی تو غسل می کنم.
 
      من که غرق بین شراب باشرابت نشه ام
      غسـلم با بوی توست از این بابت نشه ام
 
    زلیخا تشکری کرد: می گردیم اگر خسته شدیم رئیس زادۀ من دو باره به من با سخنان عاشقانه قوت دل ببخشد.  
دلدادهها گردش منطقه کردند. دورادور محل میتینگ را قدم زدند. رنگارنگ نوشته ها را در تکه های سرخ با شعارهای شکفت آور  دیدن کردند و تا پایانی میتینگ در محل بودند.
تنها چیزیکه از میتینگ دریافتند تحول جدیدی سیاسی بود شب رادیو، اخبار او را به ملت می رساند. او خبر نفاق داخل حزب بود. با او نفاق نیم اقتدار بیرون رانده می شدند خاطر روز لازم با مهندسی روسها! (معلومات دقیق در ادامه کتاب)
 
    عاشقان در پایان میتینگ روانه خانه شدند. در اطاق شان رفتند. از زله و ماندگی دراز کشیدند. نیمه خواب نیمه بیدار لحظه ها را سپری کردند.
یار به آهستگی به گوش دلدار: نگارم آمده شود امشب اولین سفر را انجام میدهیم. بین طغیان های زیبا، با تلاطم از خوشی و سروری، در زیر نیمه ابر، نیمه خورشید که باران ظریف بهاری بارش داشته باشد به مقصد می رسیم.
جان ما که از برکت و لذت بارندگی نیمه تر و نیمه خشک باشد، پیک خوشی صهبای عشق را در لبان می زنیم و خمر نشه ده از عشق را پی پیمانه نوشیده، مست نشه می شویم. من بلبل، تو گل بین فانتزی حیات زیبای حقیقت ما، با هم نزدیکی نموده، کشتی عشق را در ساحلی می رسانیم تا از بین تلاطم آب بحر زیبا، با نشه گی قشنگ برسد. گل هدف را ندانست پرسید: یعنی چی؟ دلداده گفت
 
      بلبل شوق به گل دارد تابوئید بوی گل را
      از سر شب تا ســـــــــحر بسازد بزم آرا
      نمانده صبر و طاقت  بپذیر ای شــرافت
      پیوند دایمی را شب تا ســــــــــحر دلارا
 
    زیبا با شوخی دست راست اش را بالای روی یار گذاشت گفت یا کدام امر دیگر؟
دلباخته از کف دست گل نارین بوسید گفت
 
      توکه سلطانم هستی من بند یک غلامم
      تشنه ام به مهرتوبی توکی من آرامم؟  
      زاومهرسلطانی لطف کن مهرخود را
      تا به ســحر ز مهرت ببویان که رامم
 
    شقایق خندید: هرگز!
تا شب عروسی شگون بد خواهد بود. دلداده زلفان نگار را بوئیده
 
      نکاحـی ما بسته شد ماگلهای آزادیم
      بین گلستان ما در تلاش ارشــــادیم
      رهبر این راۀ مانفس آزادی ماست
      حریت را ما داریم فرشتگان شادیم
 
    لاله تارک های گیسوی اش را روی فریفته دل زده: وه وه دل رئیس زاده من، چه دیگر طلب دارد؟          
اسیر شده
 
      بگذار ببوســـمت با دعا و هوس ها
      نیایش از خـــداوند بخواهیم گل علا
      حاصل وصال ما یک گل زیبا شود   
      غنچه شده بخندد ســوی ما گل زیبا
 
    شقایق خندید: اسم گل را چه خواهی گذاشت؟ دلباخته با تارک های گیسوی زیبا بازی می کرد
 
      تابانی شود خانه ز نور چراغ گل
      بتابد سعادتها ز بهر آن خوشـــگل
      بگویم مـــراد من ای زادۀ اصلان
      مراد اسمش شود شاه شود اوشاگل
 
    نگار با تبسم زیبا: اسم قشنگی... رئیس زاده چه زمانی در دل افکنده؟
مجذوب لول خورد با موهای محبوبه روی اش را پیچاند دلربا نزدیکتر شد محبوب بوسید
 
      آنگه که زده شدم با چشم آبـــــــــی
      مــــــراد به دل زنده شد نشدم تابی
      باهـوس ومرادها پشت تومن دویدم
      حاصلش دست من شد شد اوشرابی 
      شــگون حیاتم را در نام مراد دیدم
      این اسم انتخاب شـــــــد کار ثوابی
  
    به اصرار محبوب محبوبه نازها داشت نی می گفت دست نزن می گفت می شرمم می گفت ببین جانم در لرزه شد می گفت وای مرد بد هستی می گفت اوف راحتم بگذار می گفت مگر دلها هوسها داشتند تا در گلستان شان گل نو غنچه می کرد همان لحظه.
نسیم طراوت دهنده وزیدن می کرد؛
حال فرح بخش احوال شان می شد؛
او شب میلاد شده شب سلطانی شان می گردید و بنیاد مرادجان گذاشته می شد. با تلاش دلباخته بالاخره گل مایل می شد تا در سینه بلبل را جا دهد تا بلبل از باده زیبای گل با بوی خوشگل، صهبا عشق را بنوشد با هیجان و لرزه ها...                                         
راف که با منقار بلبل نوشیده می شد، لحظه زیبای بود با هوا بهشتی، نسیم خوش در جان دلدادهها می رسید با فرح بخش او لحظه عشق نیشتر تازه می زد.
از محتوای دو باده یک نو شراب خوش نصیب دلباخته ها می شد. مست در نشه گی از زمین پرواز نموده، بین لذت بهشت در دنیای دیگر می رفتند.
تا که گل های عشق از این لحظه فرح انگیز دو باره می شکفت.
گل که غنچه می کرد بستان، گلستان شده بود بلبل به گل نزدیک شده بود کندوی عسل باز شده بود شهد ریزان داشت تا سحر عشق فریاد داشت می گفت
 
      شور خوشـی بر ملا صدای من بالا
      شهد عسل را ریخته لذت من اعــلا
      اسیرشهدم کردم دلداده های شهد را
      سعـادت را بخشیدم این زر من طلا
 
      دلدادهها به مراد رسیدند. شالده مرادجان گذاشته شد. بنیاد زندگی جدید اعمار گردید و امّا عمارت شب میلاد شان با تاثیرات حوادث روزگار پیکر دیگر به خود می گرفت؛
چونکه مدت کوتاه هوای سعادت دو جوان وزیدن می کرد زیرا به زودی حوادثی رخ می داد حیات شان واژگون می شد.      
    
    روز پنجشنبه بود شرکت پر از دوستان رئیس بود با چای نوشی پلان پرگرام فردا را می گرفتند تا در منطقه قرغه محفل خوشی برپا کنند.
در فرهنگ کابلی ها بود در روز های رخصتی مناسب هوا، در مناطق سرسبز محفل تفریحی برگذار می کردند. پغمان، قرغه یا باغ بالا یا باغ بابر محل تجمع بر ملت بود. کلتور به جایی رسیده بود زن ـ مرد، خرد ـ بزرگ میله می کردند کسی مزاحم نمی شد چونکه جزء زندگی بود.  
این کلتور دوام داشت تا که در رژیم مارکسیست قاعده های ویرانی گذشته شد و فرهنگ تخریب شد. او رژیم نشان داد: اگر مردم لباس پوش های بی علم را فرصت در اقتدار بدهند بی لباسی نصیب مردم میشده.
 
 ملتیکه جوهرفهم ندارد زجهان
 محــــــــــکوم اند در ذباله دان 
 درشب تاریک شـــــمع روشن   
 چراغ فهم او شب با امـــــــان
 
    دوستان رئیس که در شرکت حضور داشتند با شمول رئیس از فعالیت و یا علاقه به سیاست دور بودند؛
تنها فعالیت بازارگانی داشتند.             
با عجله مردی سوی شرکت آمد گفت: جوانی با ماشیندار از موتر جیب روسی پایان شد این سو می آید. هنوز سخنانش ختم نشده بود جوان با سلاح اتوماتیک روسی داخل شرکت شد با هیبت و با طمطراق: رئیس دستگیر هستی.                     
همه حیرت کردند تعجبها در سیماها بر ملا شد رئیس پرسد: خاطر کدام گناه؟
کی هست آقا که اولین بار دیدم؟                        
جوان احساساتی شد: از مدافعین انقلاب هستم ارتجاع نمی تواند پلان در ضد انقلاب داشته باشد.
هر کس به شگفت آمد بی صدا عبرت را دیدن داشتند هراس در صورتها نقش بسته بود چی کردن شان را نمی دانستند.
در مقابل شان یک جوان دو آتشه و در اقتدار سیاسی یک رژیم دور از منطق بود.
رئیس جزء از تسلیم شدن و رفتن چاره دیگر نداشت. حاضرین بی صدا بودند. شرایط طوری بود هرکس خاطر خود در تشویش بود.
  
   در ذهن مارکسیستها بمانند رئیس انسانها ارتجاع بودند و ضد انقلاب بودند. او ذهنیت در سرتاسر افغانستان بین مارکسیستها بود. او لحظه که رئیس بی چاره شده بود بمانند او در هر گوشه و کنار افغانستان انسان هایکه بنیاد اقتصاد و بنیاد ثروت معنوی را تشکیل می دادند یک ـ یک در زندانها انداخته می شدند و زنده زیر تراکتورها می شدند؛
نه محکمه بود و نه قانون بود.
این عمل سبب می شد راه فرار در بیرون کشور باز می شد و تخم جنگ داخلی کاشته می شد. شرطها قسمی بود هر عضو حزب به کیف اش دستگیریها می کرد و غرور و افتخار می کرد و فعال بودن اش را  در مقام های بالا به این گونه نشان می داد.
هر کس را که با میل رغبت شان دستگیر می کردند کسی نبود پرسان کند؛
پیروزی انقلاب شان را در او راه می دیدند.
اگر کدام زمان کدام کس در کدام مسئله شخصی حرف بالا و پایان زده بود او ضد انقلاب بود نه پرسان بود و نه سنجش عواقب او رفتار.
آنها بعد از دستگیری با زور و فشار سند دلخواه را می گرفتند تا در مقام های بالایی با سند پیشکش کنند. یا ثروت او شخص را در نظر گرفته برای رایی او از او رشوت می گرفتند. آنها او رشوت را با بالایی ها تقسیم می کردند. هدف شان: مقام بالاتر را از بزرگان شان گرفتن بود.
مقام داشتن در نزد آنها شخصیت شدن بود.
 
   به زودی تعداد زیاد بدون محکمه زیر تراکتورها زنده به گور شدند و تعداد زیاد از اثر لت کفت کشته شدند.
او شرایط ـ شرایط ترور دولت بود.
 در هر منطقه وطن با ترور دولت، زندگی ملت تلخ شد. این مصیبت سبب مهاجرتها در خارج کشور گردید و مهاجرت آغاز شد. کس قدرت ـ توان رفتن داشت از سر کوهها در پاکستان ـ ایران گریخت. عده هم در کوهها بالا شده ضد دولت جبهه گرفتند و جنگ داخلی را شروع کردند.
او مردم از نام مجاهد ظالمتر از مارکسیستها شدند.
در شروع ظالم های اوباش از فرصت استفاده نموده سلاح در دست گرفتند. با اخلاق آنها یک کلتور روبه شکل گرفتن شد او کلتور از نام مجاهد رواج شد.
همی این تحولات در فاصله زمان کوتاه صورت گرفت.
 
 هر دیدگاه کجاست درست دیدگاه؟
 اگر می بود دنیا می شد آسایشگاه
 
    (نوت: آیا زنده زیر تراکتور کردنها حقیقت داشت یا تبلیغ بود؟ این وحشت حقیقت داشت. زمانیکه قدرت به خلقی های مارکسیست رسید همان گونه که در روز کودتا یک عده جوانان نظامی شان نقش داشتند و به کرسی های معتبر رسیدند در ساحه ملکی نیز جوانان بی تجربه شان در سر اقتدار آمدند. سن آنها اکثراً بین سن 20 تا 30 بود. او مردم تا او زمان هیچگونه تجربه سیاست و تجربه دولتداری را نداشتند. هرچه برای آنها گفته شده بود قبول داشتند. آنها در تلاش بودند فعالتر خود را در رهبری شان نشان بدهند. از اینکه در ذهن آنها یگانه حقدار در جامعه زحمتکشان بود، در نزد منطق عقل آنها غیر از دهقانان و کارگران و مزدوران، باقی تمامی ملت ظالم نمایان بود؛
بخصوص دکانداران و روحانیون و زمینداران!
آنها با او پسیکولوژی رفتار داشتند.
زمانیکه بعضی چهره های معتبر شهر را از قالب دشمن می دیدند و دستگیر می کردند بدون محکمه از طرف شب از زندانها بیرون نموده در مناطق دور دست که تنها تراکتور را برده می توانستند زنده در گور می کردند.
یا دست ـ پا شان را بسته نموده زیر تراکتور می کردند و بعد در همان جا دفن می کردند. از اینکه در او عمل از تراکتورها کار می گرفتند ملت می گفت «زنده زیر تراکتور کردند)
 
    (نوت: در حادثه وحشت که از شهر شبرغان با شمول خطیب مسجد جامی تعداد نزدیک به چهل تن را با او روش کشته بودند، در همان حادثه یک کارگر را برده بودند. از او ـ او حادثه تراژدی را ملت خبر شد. ازکارگران یا دهقانان برای گور کندن می بردند. در او حادثه یک دکاندار شبرغان را از نزد چشمان من بردند؛ زنده در گور گذاشته در سرش خاک انداختند)
  
    رئیس که گرفتار گردید شب اول شدید لت کوفت شد و مدت دراز در زندان گمنام انداخته شد. با او حادثه بنیاد سعادت یک فامیل باکلتور، از هم پاشیده شد. فامیل با تشویش و گریان منتظر یک خبر خوش شد.
خوشیها به غم مبدل شد تا که یک روز یکی از حزبی های خلقی در شرکت نزد ریس زاده آمد و از ریس احوال آورده زنده بودن را مژده داد.
وی شرطی را که پلان داشتند به ریس زاده گفت او شرط مقدار پول بزرگ بود.  
 
    مارکسیستها رفقای حزبی شان را مبرا از هر فساد می دانستند و کردارشان را بدون درنگ بهترین شیوه انقلابی می فهمیدند.
نه محکمه وجود داشت و نه فرهنگ پرسش موجود بود، بدین اساس در بین شان از بهترین شخصیت پاک گرفته تا کثیف ترین مرد رذیل وجود داشت.
 
    رئیس زاده شرط را پذیرفت مگر باید نشانه از رئیس داشته باشد تا باور کند. حزبی از رئیس نشانه را آورد طلب پول کرد. رئیس زاده با دایی یک جایی پول را دادند و منتظر رئیس شدند. رئیس را بین شام ـ خفتن در منطقه باغ بالا رها کردند که سخت مریض و بی حال بود. رئیس را در منزل بردند و دکتر را خواسته تداوی را آغاز کردند که با سرفه خون از دهان اش می آمد.
در مدت یکه رئیس زندانی بود تعداد زیاد از دوستان رئیس یا کشته شده بودند و یا زندانی بودند و یا از وطن فرار کرده بودند.
رئیس مجبور می شد با فامیل وطن را ترک می کرد.
تصمیم گرفته شد و قاچاق برها آماده شد. رئیس دستور داد تا ترتیبها را بگیرند تا یکجایی اقدام به مهاجرت کنند.
اینجاست خانم رئیس پلان خود را داشت و با برادریکه همراز بود سنجش های شان را داشتند تا عروس را گول بزنند.
انتقام شروع شد.
از پلان و پرگرام آنها نه رئیس خبر بود و نه رئیس زاده!
پلان سر زلیخا بود که باید از رئیس زاده جدا ساخته می شد. با دلیلها، دایی رئیس زاده: در منزل به مدت یکه گروپ اول از کشور بیرون می شوند، باید زلیخا و مادرش باقی بمانند تا دقت دولتی ها را دور داشته باشیم. در سخنان دایی، رئیس و رئیس زاده مخالفت کردند گفتند: ممکن نیست باید زلیخا با ما یکجا برود. پلان که از خانم رئیس بود خانم رئیس مجبور شد نقش دیگری بازی کند گفت: من هم با عروسم میمانم نباید پلان رفتن را به خطر اندازیم چونکه شرایط سخت هست خدا نخواسته حکومتی ها کدام خطر را به فامیل ما نرسانند.
آری دولت بابا به اندازه ظالم شده بود در چشم ملت خویشتن را دشمن نمایان کرده بود. آیا این خطا برای انقلاب مارکسیستها منفعت آورده می توانست؟ درک این نقطه در عقل مارکسیستها نبود.
سیاستگذاری های مارکسیستها وحشت و ترس و خشونت برانگیز بود. ملت در تنگنای ناامیدی ها افتیده بودند؛
فقط روشی بود ملت را دشمن می ساخت و جنگ را تشویق می کرد که پلان های خانم رئیس بین او شرط های حکومت، تطبیق می شد.
بالاخره با مشکلات رئیس زاده را قناعت دادند وعده دادند گفتند تا یک ماه زلیخا در پاکستان می رسد.
 
    شب سَحَر خود را نزدیک کرده بود رئیس با گروپ اول بین مسافرین شهر ننگرهار با پرگرام قاچاق برها در یک (موتر) سرویس کهنه روانه جلال آباد شد. اعضا گروپ مثل مردمان غریب لباس پوشیدند. هدف، سیمای مردمان آن منطقه را هویدا ساختن بود تا دستگیر دولت نشوند.
گروپ اول که سوی شهر جلال آباد حرکت کرد خانم رئیس تطبیق پلان اش را آغاز کرد. او زلیخا و مادر زلیخا را در اطاق خواب خواست. او انباری کالا را دور داد و انباری کوچک فلزی که در بین دیوار بود برای آنها نشان داد. او انباری را به اولین بار زلیخا و مادر زلیخا دیدند و شاهد موجود بودن یک کیسه فلزی شدند.
او کیسه فلزی را باز کرد. در بین او زیورات او و مقدار پول دالر بود گفت: کلید از این بعد دست زلیخا عروسم باشد. او دو باره که قفل می زد: گردنبند الماس ات را بین اش بگذار مبادا تا رفتن کدام حادثه دزدی رخ ندهد. کلید را به زلیخا داده دو باره انباری لباس را جا در جا کرد. بعد از آن در سالن رفت از زلیخا تقاضا کرد تا چای تازه دم کند با چای نوشی صحبت کنند. او منتظر شد تا پلان تطبیق شود.
دایی رئیس زاده خبر رسیدن رئیس با اعضای فامیل گروپ اول در شهر جلال آباد را رساند و اطمینان داد به زودی از سر کوه در پاکستان می رسند.
طبق پلان قبلی شان، خانم منزل، زلیخا و مادر زلیخا را در سالن نزد خود با صحبت مصروف ساخت، برادر یعنی دایی رئیس زاده به بهانه داشتن کار در شهر از نزدشان بیرون شد و از عقب منزل در طبقه دوم بالا شد و با عجله انباری کالا را دور ساخته با کلید دیگر که نزدش بود از انباری فلزی زیورات و دالرها را گرفت و دو باره شکل صورت در انباری داده از عقب بیرون رفت و زیورات را در جا مناسب گذاشته در شام همان روز نزد خانم رئیس آمد. او مکاره با هنر صحنه سازی با محبت با زلیخا و مادر زلیخا صحبت می کرد، زلیخا با مادرش از نیرنگ خبر نداشتند.
 
    طعام شب خورده شد خانم به بهانه قصد خواب در اطاق خواب رفت و لباس خواب خود را پوشیده زلیخا را صدا زد: اگر لطف کنی یک گیلاس آب بیاری. عروس که گیلاس آب را آورد، خانم گردنبند اش را داد گفت: اگر زحمت نشود بین انباری فلزی بگذار.
زلیخا انباری کالا را دور ساخته انباری فلزی را باز کرد، دید که چیزی بین او نیست با تعجب به خانم گفت: حیرت! انباری خالی شده.
خانم در مقابل آینه قدنما ایستاد بود با تبسم: شوخی نکن چگونه ممکن است که نباشد؟
زلیخا دو باره: به ولله نیست ببینید خانمم انباری خالیست.
خانم که نقش خود را خوب بازی می کرد نزد انباری آمد دست در داخل انباری زد و با صدای بلند فریاد زد: باور داشتم رئیس زاده بازی خورده بود شما رذیل دزدها هستید. با صدای خانم، زلیخا در گریان شد از منزل پایانی دایی رئیس زاده و مادر زلیخا آمدند.
هیاهوی صداها اطاق را فرا گرفت که زلیخا گریان داشت خانم فریاد داشت. مادر زلیخا در شوک افتیده بود و دایی رئیس زاده سناریوی صحنه را اجرا داشت خواهر را در بغل گرفته نقش آرام کردن را بازی می کرد. در حالیکه همه بازی هنر رذیلی شان بود، فقط رل بازی داشتند.
دقیقه ها انارشی اطاق با صداها بی نظمی خود را داشت. دایی: این مسئله آبروی خانواده است. ما نمی توانیم زلیخا را بدنام بسازیم بلکه دزدی کار کس دیگر است.
خواهر طبق پلان با فریاد به برادر: چگونه ممکن بوده می تواند در حالیکه کلید دست زلیخا بود؟!
دایی نقش بزرگ بودن را بازی نموده: نمی توانیم قرار بدهیم. تجربه نداریم کِی می داند بلکه زلیخا خطا کار نیست.
تو کمی ساکن شو من پلیس را خبر می کنم اگر عروس ما خطا کار نباشد حتمی دزد پیدا می شود.
با یک هنر زبانی طرف زلیخا دید پرسید: عروس چه نظر داری اگر پلیس تحقیقات کند از خود مطمئن هستی؟
ضرری به تو نمی رسد؟
اگر تشویش داری پلیس را خبر نکنیم بگو مسئله را بین خود حل کنیم.
زلیخا با گریان: حتمی پلیس بیاید، من بی گناه هستم.
دست به انباری نزدم و از خود باور دارم و اطمینان می دهم این رذیلی کار من نیست.
دایی به خواهر می گوید: لباس هایت را تبدیل کن من پلیس را می آورم. پلان سازها قبل از حادثه، شعبه پلیس را خریده بودند. پلیس خود بخش از پلان بود. در حالیکه زلیخا گریان داشت دو کارمند پلیس در منزل آمدند. آنها طبق پلان، هنر نمایی کردند به خانم گفتند: بلکه دزد زلیخا نیست و امّا مطابق قانون کشور، زلیخا و مادر شه در تحقیقات در شبعه می بریم مطمئن باشید حتمی روشنی حادثه پیدا می شود.
در حالیکه دایی رئیس زاده نقش مهربان بودن را بازی می کرد به زلیخا اطمینان داد فردا حتمی حقیقت روشن می شود تو با مادرت با ابرو دوباره در منزل می آیی.
کارمندها، زلیخا و مادر زلیخا را در آمریت بردند و تحقیقات را آغاز کردند. او کارمندهای فروخته شده هر لحظه خائن بودن زلیخا را در رخش زدند و از زندانی شدن زلیخا و مادرش در هراس انداختند. به اندازه ای ترساندند پیش آب زلیخا در اثنا تحقیقات در زانو ریخت و مادر زلیخا از هوش رفت.
تا نزدیکی سَحَر هنرنمایی را کردند و در نزدیکی سَحَر طبق پلان قبلی شان، یکی از کارمندها نقش مهربان و با شرف بودن را بازی کرد به دیگر کارمندها: چند ساعت استراحت کنید. همه تان خسته شدید من بیدار می باشم.
این رفتار جزء پلان بود.
نماز صبح خوانده می شد به زلیخا و مادر زلیخا گفت: یگانه راه نجات فرار است و از اینکه سال های زیاد در زندان انداخته می شوید، دل سوز هستم همکاری می کنم تا شما فرار کنید. خاطر شما از خواب رفتن کارمندها استفاده می کنم تا شما فرار کنید.
با هنر زبان، زلیخا و مادرش را مجبور می سازد تا از آمریت بیرون شوند تا دو خانم بیچاره شده از منطقه فرار کنند. دختر و مادر فریب نیرنگ را خورده بی چاره شدند و تصمیم فرار را گرفتند. تصمیم فرار را گرفتند لاکن در کجا می رفتند؟                             
وحشت هراس غلبه کرد از آمریت فرار نموده سوی جاده میوند رفتند؛
تنها یک خانه بود که می رفتند.
مادر زلیخا تنها یک خواهر داشت و امّا بخت او خرابتر از بخت مادر زلیخا بود. او اسیر مردی بود مسلک غیر اخلاقی تن فروشی از زنان بدبخت جامعه داشت. از اینکه خجالت زده به نزد خواهر بود نزدیک شده نمی توانست.
او زنده بود مگر مرده خود را می دید.
مادر و دختر مجبور شدند در شور بازار کابل رفتند و با بسیار مشکلی منزل خواهر را پیدا نمودند و امّا خواهر از خجالت روی به مادر زلیخا نداشت گفت: چرا آمدی؟
مادر زلیخا تقاضا کرد فرصت بدهد تا دردش را بگوید. در داخل خانه رفتند. دو خواهر و زلیخا در حالیکه گریان داشتند مادر زلیخا حقیقت را روشن کرد: چاره نداشتیم مجبور شدیم آمدیم چکنیم؟                          
خاله، زلیخا را بغل کرد و بوسید و گریان کرد: بخت ما ویران بود خداوند به تو دل می سوخت که بخت تو ویران نمی شد. من زنده هستم امّا سال هاست مرده هستم.
روح من را وجدان من را از من گرفتند.
جسم من را فروختند که به سیمای شما روی دیدن نداشتم اوف خدایا!
مادر زلیخا از شنیدن حال ـ احوال خواهر بیشتر زیر فشار روح قرار گرفت. حوادث تاثیرات سخت خود را داشت از حال رفت بی هوش شد. چه اندازه تلاش کردند به هوش نیامد مجبور شدند نزد دکتر بردند با سِرم ادویه تزریق شد و امّا هوش رفته بود یک بار دیگر نه قلب و نه هوش طاقت مقاومت را نمی داشت. در نیمه  شب بر دایم زلیخای کمبخت را تنها گذاشت از دنیا رفت.
با چند انسان محدود دفن مادرش صورت می گرفت. او لحظه ها بدبختترین تقدیرات زلیخا بود که با دست انسانها او بخت سیاه نوشته شده بود.
 
   او بخت سیاه مثل دیوانه ها او نازنین را ساخته بود. هوش از وی رفته بود بی صدا بود. چشمان زیبای آبی پر اشک بود مگر صدا  نداشت چونکه حرفی نمانده بود بگوید.
زیرا، صلاحیت دست آدمکها افتیده بود اخلاق ویران شده بود شیطان عقل یک زن را اسیر گرفته بود دو معصومه با ظلم شیطان یک زن تباه می شدند که شده بودند.
       
    خانم رئیس به پلان خود موفق شده بود حال نوبت بود که باید زلیخا را بر دایم دور می کردند به برادر هدایت داد تا با شوهر خاله وی که شخص فرومایه بود، جور آمد کند. اگر لازم باشد هر مقدار پول تقاضا هم کند برایش داده شود زلیخا را یا بفروشد یا همچو زنان یکه تن عرضه می کنند، مجبور به این عمل کند.
خانم رئیس در ارتباط شوهر خالۀ زلیخا و کسب و زندگی وی معلومات دقیق از سابق داشت. همه پلان را طوری گرفته بودند مادر زلیخا مجبور می شد در خانۀ خواهر پناه می برد و بعد او خانه خریداری می شد و از طریق او خانه، زلیخا بر دایم از رئیس زاده جدا ساخته می شد.
 
    در شهر کابل که حوادث به این شکل رخ داده بود، رئیس و رئیس زاده با دیگر اعضای فامیل از سر کوه جانب پاکستان حرکت کرده بودند. از اینکه رئیس روزها زیر لت کوفت استخبارات دولت مارکسیستها قرار گرفته بود، سخت مریض بود. او از داخل خون ریزی پنهانی داشت. در اثر راه های خراب کوه، خون ریزی او شدت گرفته بود. در خاک پاکستان که رسیده بودند بر دایم چشمان او پنهان شده بود.  
 
    خانم رئیس که برادر اش را در نزد شوهر خالۀ زلیخا روان کرد هدایت داد تا زلیخا و مادرش از حقیقت خبر نشوند. او باید با زیرکی پلان را تطبیق بدهد. برادر خانم رئیس، معرفی با شوهر خاله زلیخا نداشت و امّا از چهره شناخت داشت. او با یک تاکتیک نزدیک می شد.      
او نزد منزل خاله زلیخا رفت از دور ترصد نموده منزل را زیر نظر گرفت. او مردمان جنازه دار را دید. جنازه دارها چند کس محدود بودند سوی قبرستانی می رفتند. او از عقب آنها روان شد و به جنازه نزدیک شد. او از امام کی بودن جنازه را پرسید. جواب را که شنید گلی بود که به آب داده بود.
حادثه لحظه یی تاثیرآور به سیمای او داشت ندامت دامنگیر او شد وجدان پیدا شد: ولله چه کردم؟
جنازه که دفن می شد با چرت و تفکر در گوشه نشسته بود. بالای او دو خصلت فطرتی انسان مجادله داشتند. گاه ندامت از کرداراش نموده خویشتن را ملامت می کرد و به ویژگی رحمانی نزدیکتر می شد و گه وعده های خواهر را به یاد آورده اسیر اخلاق شیطانی اش می گردید. او بین دو حس دقیقه ها تفکر کرد و لاکن باز هم شیطان خود را ساخت و به شیطان خود تسلیم شد تا اخلاق شیطانی ابلیس حاکمیت پیدا کند؛
تصمیم گرفت کار نیمه را باید تکمیل نماید.
جنازه دفن شد هر کس روانه راه خود شد. با آهستگی نزد شوهر خاله کمبخت نزدیک شد گفت: مسئله مهم را بیان می کنم اگر جور آمد کنید مقدار پول یکه می دهم مقدار بزرگ هست حتمی راضی می شوید.
شوهر خاله آدرس را بیان نموده می گوید: منتظر به آنجا باشید بعد نیم ساعت می آیم. در آدرس تعیین شده حاضر می گردند و مسئله با باریکی هایش بیان می گردد و مقدار پول زیاد پیشنهاد می شود و شرط گذاشته می شود یا زلیخا در چند روز نزدیک فروخته شود و یا همانند زنان تن فروش در بازار عرضه گردد.
جانبین توافق می کنند. نیم پول تعیین شده داده می شود و نیم دیگر آن در ختم پلان وعده داده می شود. بین آنها فیصله صورت می گیرد دو طرف از پلان کس را آگاه نمی سازد. وعده داده می شود اگر با درستی پلان تطبیق شود جایزه بعدی را هم می گیرد.
به قناعت دادن رئیس زاده باید مشترک رفتار کنند.
دایی با فعالیت شیطانی با سیمای سرخ نزد خواهر می رود و می گوید: پلان تطبیق شد مگر کاری که خراب شد مادر زلیخا از دنیا رفت.
خواهر لحظۀ به زمین می بیند بی صدا می گردد و می گوید: ولله کار خوب نشد زن بد نبود سالها خدمت خانواده را کرده بود. آخ رئیس زاده از دست تو شد خوب چکنیم تقدیر الهی است.
آری مقصر دایم در عقل مردم ما وجود دارد حاضر اند می گویند «تقدیرات از دست اوست ما گناه نداریم!»
 
   زیبا نیمه هوش و نیمه بی هوش با موهای پریشان در اشک ریختن بود. خاله پروانه بود مگر چاره نداشت.
شوهر خاله شبانه اش را خورد، زن را در اطاق دیگر خواست و گفت: چکنیم دختر را؟
زن که از زندگی نفرت پیدا کرده بود: منتظر باش میآیم.
در آشپزخانه رفت کارد بزرگ را گرفت پنهان کرد نزد شوهر آمد در عقب شوهر گذشت. شوهر دست به زنخ گذاشته در زمین می دید چرت می زد. خانم از عقب کارد را در گردن شوهر گذاشت: می دانم تو رذیل پلان شوم داری. اگر ذره از انسانیت من باقی مانده باشد، در شرافتم قسم که گردنت را می برم. مطمئن باش می کشم. تو حق تعیین سرنوشت زلیخا را نداری بگذار من یک راه پیدا کنم از این بدبختی نجات بدم.
شوهر که سخت ترسیده بود: خوب مه با تو مشورت می کنم کدام پلان ندارم از گردنم کارد را بگیر که کدام قضا نشود.
زن کارد را گرفته می گوید: اگر خیانت کردی می کشم.
اگر پنهانی کدام پلان داشتی گردنت را می برم.
به ولله می کنم به ولله می کنم.
شوهر اطمینان می دهد کاری ندارد و امّا پلان می سنجد که زلیخا را بفروشد. نامه به یک شناخت خود روان می کند با رمز نزدش دعوت می کند. شخص از اطراف کابل مرد خراباتی بود و صاحب ملک و امکانات بود و شخصی بود با هر فساد آشنا بود.
دوره جوانی اش را با مسلک دزدی و کارهای خراب گذاشته بود. او از کارهای خراب صاحب زمین های زراعتی و باغ های انگور شده بود. او صاحب بسیار امکانات بود و عاشق زمین زراعتی بود. او تلاش داشت ملک اش را بیشتر بسازد و تنها یک پسر داشت و تعداد زیاد دخترها داشت که همه شان عروسی نموده رفته بودند.
شخص که بلال خان نام داشت شهرت به صدباشی داشت.
از اینکه چندین مرتبه زندان را دیده بود بر آخرین دوره زندانی اش بین زندانی ها سر صد زندانی صلاحیتدار شده بود. از آن زمان به این طرف به صدباشی شهرت پیدا کرده بود.
او نزد شوهر خاله زلیخا آمده بود و مسئله را جویا شده بود. شوهرخاله به بهانه مهمانی، زلیخا را از دور نشان داده بود گفته بود یک پری است جوره ندارد اگر آرزو داشته باشد خریده می تواند.
صدباشی وعده داده بود فرزند را قناعت داده می آورد و به نکاح فرزند خریداری می کند تا کس اشتباه نکند.
بلال خان با قصد خریدن زلیخا دو باره در منزل می رود تا فرزندش را فریب داده بیآورد تا از اسم فرزند، زلیخا را به خود خریداری کند.
به فرزند اش می گوید: اگر خواست من را قبول کنی موتر جیپ روسی به تو می خرم. فرزند هنوز به سن نوجوانی بود و سخت علاقمند موتر جیپ روسی بود پدر رغبت خواهش های اولاد را می دانست که فرزند را با موتر جیپ روسی خریداری می کرد. فرزند که نبی جان نام داشت پرسید: چی خواست هست کنم؟
پدر گفت: به تو زن می گیرم.
نبی جان با قهر: زن را چکنم؟ تو گفتی که موتر می خرم؟
به من موتر خریداری کن در زن گرفتن خرد هستم.        
پدر: بچیم به نام تو می گیرم خدمت مادرت را کند.
آری خدمت من را کند.
خو کمی بزرگ شدی هر دختر را که خواستی برایت می گیرم. خو این زن تنها کنیز می شود اگر خوب بگویی موتر جیپ نو برایت می خرم؛
قول هست باور کن.
اولاد طرف پدر چند لحظه دیدن می کند می گوید: خوب من برش زن نمیگم میگم که مزدورم. پدر خنده می کند آن بچیم مزدور است فقط بنامت میشه خو یک کنیز فامیل میشه. نبی جان میگه قبول می کنم مگر موتر را خرید کن قول است؟ نزد پدر می رود دست را دراز می کند پدر هم دست داده وعده می دهد هر خواست اولاد را اجرا کند می گوید: به مادرت میگی که خودم انتخاب کردم عاشق شدم گرفتم و تا آمدن دختر کس خبر نشه درست هست بچیم؟ پدر و فرزند به همدیگر وعده داده فردا از سر صبح روانه شهر کابل می شوند و مستقیم در موتر فروشی می روند و یک موتر جیپ روسی جدید را خریداری می کنند و به خواست فرزند دیزاین داخل موتر را ترتیب می دهد.
بعد در منزل شوهر خاله زلیخا می روند و با شوهر خاله قیمت زیبا را تعیین نموده پول را می دهد لاکن خاله از نیرنگها خبر نیست. حال نوبت شوهر خاله بود که مکاره گری به زن و زلیخا می کرد.
شوهر خاله بلال خان را تعریف و توصیف نموده نبی جان را جوان مناسب به زلیخا معرفی می کند. او زن را سخت می ترساند اگر قبول نکند سرنوشت خواهر زاده اش همچو زنان تن فروش می گردد. زن را در حالتی می آورد جز قبولی چاره پیدا نمی کند.
زن و شوهر یکجایی زلیخا را مجبور می سازند تن در تقدیرات نوشته شدی دست انسانها بدهد. او بدبخت جزء تسلیم شدن چاره پیدا نمی کند؛
او بی چاره زلیخا.
فقط اشک می ریزد بی صدا با گردن کج و موهای پریشان بی جواب؛
او زیبا بدبخت زلیخا.
               
   در فردای همان روز یک امام با چند تن از دوستان شوهر خاله می آیند و به اصطلاح نکاح مسلمانی را بسته می کنند. زلیخا بی صدا با اشک اش غرق می باشد جزء قبولی چاره ندارد؛
او مسکین زلیخای زیبا.
نکاح که بسته می شود نبی جان به زلیخا می گوید: خاطر موتر قبول کردم تو زن من نیستی تو کنیز پدرم هستی خدمت کار مادرم هستی. بلال خان گپ های فرزند را می شنود به گوش زلیخا می گوید بی غم باش من با تو هستم. زیبای کمبخت در چرت تفکر اسیر می شود که در چشمانش رئیس زاده ظاهر می گردد در زیر درخت دستگاه دستمال دوزی دستش بود سر خم به دستگاه به دوختن دستمال بود از عقب آمده در گوش نگار گفته بود: سلطان قلبم بداند رئیس زاده اش همیشه عاشقش است.
هر زمان یارش است.
هر کس با چشم خیانت تو را ببیند کور می شود چونکه تو مقدس یک پری هستی.
 
      تو بـــی گمان مقدسی و یک ماه پری    
     هرکی به خیانت ببیندت کور می شود
                               
    بوی جان تو بوی بهشت را نصیب می سازد. نسیم از سر تو ملایم وزیدن که می کند روح ام را تازه می سازد.
همیشه یار زیبای من هستی. با هوای خوش دلکش و تازه کننده یک روح زیبا برای من هستی. تو همان سوغات بهشت هستی خاطر سعادت من به من آمدی.
 
      تابید نور تو چو مــــــــــــاۀ تابان
      گفتکه ازجنت هسـتم لبهای خندان
      تحفه و ســوغات منم من برای تو
      یک گل زیبا منم من به تو ریحان
 
    زلیخا او اثنا می خواست سر را بلند کند رئیس زاده از گیسوها بوسیده بود گفته بود: زحمت مکش من زانو می زنم تا اشراق را از تابانی چشمان زیبای آبی تو ببینم. زانو زده بود به چشمان زیبای آبی دیده گفته بود
 
      تابانی از چشمان تو
      تابیده هست نور تو
      در حیات سیاه سپید من
      رنگ هاست از مهر تو
      بتابد اشراق از نور تو
      شب تا سَحَر به غلام تو
      بسازد بزم شاهی
      هر حرف و سخن تو
      شوم من غرق
      در شراب عشق تو
      کند نشه من را
      دایما عشق تو
      دایما عشق تو
 
    به نازهای گل که یار اش التفات کرده بود، او لحظه های زیبا در خرابترین زمان به یادش آمده بود. در چشمان زیبای آبی اش تبسم رئیس زاده ظاهر بود با تبسم می گفت: شب که مهتاب نباشد پریشان نشو، زیبایی نور تو به هر دو ما کفایت می کند تا راه را در یابیم.
اگر که آسمان مهتاب دارد خودنمایی می کند، من تو را دارم غرور می کنم. اگر که دشت صحرا لاله های شقایق دارند، من زیبای از بهشت دارم که لاله ها از زیبایی او رنگ می گیرند.
هر چی وصف تو را کنم نمی توانم تکمیل کنم چونکه با سخنانم وصف تو خلاصی ندارد که بیان گردد.
من زاهدیم را از دست دادم تسلیم تقدیرم شدم جام می از زیبایی تو نصیب دستم شده.
 
      لبان ســــــــــرخ میسر و چشمان آبی
      ز بخت شَکر دارم وبه روزگارناتابی
      زاهدیم برفت تسلـــــــیمم به بخت شد 
      جامم بدست شد و یارم ساخت شرابی
                         
    زلیخا که در چرت تفکر اسیر بود، بلال خان بازوی راست وی را گرفته تکان می دهد می گوید می رویم. شببو با گردن کجی، روح باخته، جسم خسته، عقل در شکفت، وجدان هر لحظه به همه لعنت می گفت، در تقدیر نوشته شده می رفت که او تقدیر توسط نیرنگ بازها نوشته شده بود.
چاره نداشت تسلیم شده بود با اشک های چشم که، التفات های رئیس زاده پیش روی چشمانش بود با او حال در منزل نو می رفت.
با ختم مراسم نکاح در موتر سوار شده سوی قصبه می روند. در منزل که می رسند فرزندان همسایه گرد موتر را می گیرند. از هیاهوی بیرون حویلی مادر نبی جان در نزد موتر می آید. چند تن از بزرگها از همسایه ها نیز از سر صدا جمع می شوند هر کس دقت به موتر می کند و به بلال خان مبارک باد می گویند.
فرزند بلال خان در هر چند لحظه به حاضرین می گوید: برای من پدرم خرید ـ برای من پدرم خرید...                 
همه دو باره به نبی جان موتر را مبارک باد می گویند کس زلیخا را نمی بیند.
چشمان همه که سوی موتر بود، دقتها را موتر جلب کرده بود زلیخا با آهستگی از موتر پایان شد. او با زیر چادر در گوشه ایستاد شد. در آن وقت کس دقت به او نمی کرد تا که صدباشی دست زنش را گرفته نزد او برد و گفت: تبریک باشد عروس ماست!!!
زن با حیرت در شکفت افتید. همسایه ها خاموش شده طرف زلیخا دیدن کردند زن پرسید: چه وقت عروسی شد؟
کس که خبر نیست!
بلال خان طرف فرزند دید: خو چکنم؟ فرزندت خوش کرد تقاضا کرد که نکاح کنم، طرف اولاد دیده: بچیم تو گپ بزن.
فرزند داخل موتر بود دنیای او موتر شده بود زلیخا در فکرش نبود چیزیکه پدر گفته بود تکرار کرد: بلی مادر عاشق شدم گرفتم خدمت تو را می کنه.
مادر با حیرت: از کجا پیدا کردید چه وقت نکاح کردید؟  
مال کیست؟
دختر کیست؟
پدر مادرش کی ها هستند؟
کدام وقت بوده که در فرهنگ ما چنین کار شده باشد؟
اوف دیوانه می شوم گفته داخل خانه رفت.
زلیخا با اشک چشمان ایستاد بود او بی صدا منتظر تقدیرش بود تقدیریکه با دست انسانها نوشته شده بود نه تقدیر الهی.
 
    همسایه ها بی صدا، گاه به بلال خان می دیدند و گه به زلیخا می دیدند و گاه به نبی جان دیدن می کردند. فرزند غرق دنیا اش بود. زلیخا تنها یک کنیز و خادمه در ذهن او بود؛
از طرف پدر به این شکل گفته شده بود؛
او غریب زلیخا.
 
    بلال خان حیرت و دقت همسایه ها را دیده: بخیر محفل بزرگ می گیریم دوست و دشمن خبر می شوند. نزد زلیخا آمد گفت بریم داخل.
نبی جان که با همسن هایش غرق در شوق موتر شده بود، بلال خان، زیبای بدبخت شده را داخل برد همسایه ها هرکس به منزل خود رفت.
 
    مدت چند روز گذشت دختران بلال خان خبر عروس را گرفتند  یکی ـ یکی آمده جویا از حوادث شدند. پدر با منطق اش هر کس را قناعت می داد و از مریض بودن زن حرف می زد و از کنیز و خدمتکار بودن زلیخا معلومات می داد. او می گفت: نبی جان می تواند در سال های بعد که بزرگ شد به خواست اش زن خوب بگیرد.
منطق اش قوی بود.
جامعه به پذیرش منطق او آماده بود.
در حالیکه زنان در هر گوشه از وطن به فجیع ترین حالت، دور از حقوق شان حیات داشتند و لاکن فرهنگ ادراک وجود نداشت حتی زنان اطراف بلال خان بدبخت شدن زلیخا را درک نداشتند.
اگر کلتور همبستگی در ذهن زنان مروج می بود، زنان باید در حال زلیخا عصیان می کردند؛
ولی بلال خان که زلیخا را به دختران اش یک کنیز و خدمتکار معرفی می کرد، او کلتور پذیرش داشت.
منطق وجود نداشت سرنوشت زلیخا فردا دامنگیر دیگران شده می توانست چونکه در ذهن، روشنی وجود نداشت.
 
    بالاخره همه قناعت کردند و قبول کردند زیبا به همه شان یک کنیز و خادمه بودن را!
جروبحثها در نزد چشمان او زیبا صورت می گرفت زیبایکه رئیس زاده اش بیشتر از جانش دوست داشت. مگر دو جوان قربان هوس های خودخواه یی یک خانم شده بود.
زن ـ زن را بدبخت کرده بود.
زلیخای بدبخت شده خاطره های خوش گذشته را در چشمان آبی آورده، بدون صدا شاهد همه رذیلی های خاندان بلال خان بود.
 
    ترتیبها گرفته شد. به اقارب و دوستان و اهل منطقه خبر داده شد. پرگرام های خراباتی با چندین بازی سازمان داده شد. سازندهها و رقاصه ها آماده ساخته شد. یک گاو با دو رس گوسفند ذبح شد. غذاها پخته شد. محفل شروع شده در اوج خود رسید. شقایق با اشک های چشمان آبی با دو خانم منطقه آرایش داده شد و یک دست لباس عروسی پوشانده شد و تنها در یک اطاق تاریک منتظر ساخته شد.
تنها که در اطاق بود، پنجره کوچک اطاق نیمه روشنی را می داد او هنگام به یادش آمد رئیس زاده می گفت: اگر خورشید ناپدید شود، هراس ندارم، چونکه خورشید من، دنیای من را نورانی ساخته است. خداوند تو را بر من خورشید ساخت تحفه داد.
 
      گر آباد نشینان ز تاریکـــــی بترسند
      من هراس ندارم من نور تو را دارم
 
    گیسوها را بوسیده بود و به چشمان زیبای آبی نگار عمیق دیدن کرده بود گفته بود: هر باریکه به چشمان آبی دیدن می کنم نفسم برآمدن باری میشه، آنقدر جذابیت دارد دست پاچه میشم. بدان که با چشمان آبی بسیار زیبا هستی. آرزو دارم همه بخت تو مثل چشمان آبی ات زیبا باشد.
زلیخا که غرق خاطرات شده بود، چشمانش پر اشک بود ولی در بیرون همه منتظر دیدن عروس بودند.
 
    غیبت چینها نقش شان را ایفا می کردند هر چی به اسم زیبا می گفتند خبرهای دروغ بود از طرف بلال خان صدباشی گفته شده بود و قناعت همه شده بود.
گویی گل را نامزدش ترک کرده باشد، بلال خان صدباشی مهربان شده صاحب شده باشد و به مثابه یک خادمه، در منزل در همکاری زنش آورده باشد تا پرستاری زن مریض اش را کند و از این احوال زلیخا راضی بوده باشد.
مطلبی قبول زنان شده بود که بلال خان صدباشی ترتیب داده بود.
دختران بلال خان با غرور می گفتند: نبی جان به خواست اش یک زن خوب می گیرد.
اینها با غرور گپ میزدند مثلیکه بهترین کار را کرده باشند؛
جامعه با او ذهنیت حرکت داشت.
دختران بلال خان یک زن پاک را بدبخت ساخته بودند و با فخر با غرور او بازی داشتند در حالیکه دو طرف زن بود.
اینها از مهربان و با عاطفه بودن پدر با غرور صحبت می کردند و از ارزش مادر گپ می زدند در حالیکه زلیخا نیز زن و مادر بود.
 
دروغ ناروایـــی ست کذب نارسایـــی
 کسی که محتاطش است اسیر فرسایی
                                             
    در اوج محفل بودند زیبا را بیرون کشیدند. در او اثنا همه در اطراف گل حلقه زدند. همه که حلقه زدند هر کس تلاش کرد تا سیمای گل شببو را دیدن کند. نور زیبای لاله، همچو گل شقایق همه را فریفته کرد مگر هر کس با تعجب سوی او دیدن کرد.
بعضی ها گفتند: چه زیبا دختر بوده هست مثل مهتاب سیما دارد قد رسا خوشگل دارد ولی بخت بدبخت دارد که خداوند به این شکل کرده است.
یعنی تقدیرات ازلی خراب بوده هست که نامزدش رها کرده است؛
منطق این بود!
 
    گل را که بین زنان آوردند، یک تابانی از نور زیبا از قله بلند اشراق تابیدن داشت. محوطه محفل او صحنه را همچو گل های بهاری، زیبا و قشنگ ساخته بود.
او مثل یک حور زیبا بود.
او مثلیکه از جنت پایان شده باشد با قد بلند و با موهای خرمایی یک آفت زیبایی بود. مگر با چشمان سرخ خیس یک نازنین بود که حیات پیشرو را در جهنم میدید.
ولی ذکا و استعداد او، جهنم یکه دیگران ساخته بود به یک بهشت عبرت تبدیل می کرد.
 
    زلیخا که بین زنان بی صدا مگر با خون جگر و قطره های اشک ایستاد بود، سخنان نیشدار را می شنید. به یادش آمد رئیس زاده که در محفل نامزدی زانو زده التفاتها نموده بود، یکی از دوستان رئیس زاده نزدیک شده گفته بود: ولله تو ما را تباه کردی، شب قیامت بالای ما میآید. هیچ کدام ما به اندازه تو قلب همسرهای خود را پیدا کرده نتوانستیم؛
حال چه می شود حال ما؟
ببین همسر هر کس به سوی شوهرش معنی دار دیدن دارد، تو چی کردی رئیس زاده؟
رئیس زاده برخاسته بود از چشمان محبوبه اش بوسیده بود گفته بود: همه روش من تاثیرات زیبایی روح زلیخاست.
من چیزی نکردم روح من را دزدیده که جسم هر زمان تسلیم و قربان است. من را دوستانم ببخشند من تا که حیات دارم مقابل نگارم تسلیم هستم.
 
      حسنه روح انسان اصل جــــوهر انسان 
      پرورش لازم دارد او دردوش هرانسان
 
    محفل بیرون منزل بین مردان، با هر نو بازی های خراباتی و ساز و رقصهای زنان فرومایه یک فرهنگ بد جامعه را منعکس ساخته بود.
موسیقی و هنر رقص، از ثروت های معنوی ملت هاست، باید تشویق شود و باید به مثابه هنر پذیرش داشته باشد.
امّا در اثر خواب بودن قشر روشنفکر جامعه، دست یک عده مردمان فرومایه اسیر می باشد و در ذهنها به مثابه پدیده بداخلاقی مسما می باشد.
این فلاکت سبب رشد تندروهای دینی می شود.
این اخلاق و کلتور را جنگ داخلی سبب است. جنگ داخلی را کشورهای دنیا سبب هستند.
آینه بر نمایان ساختن سویه دانش و تفکر متفکرین هر جامعه، فقط فرهنگ است.
 
 ثروت هر جـــــــــــامعه گنج معنوی او
 اگرکه ضعیف باشد مصیبت درسوی او 
 نقش عارفـــــی او اگر که دست شیطان 
 ویرانی در بخت او بدبختی در روی او
                                                       
    محفل خاتمه پیدا کرده بود زلیخا در ذهنها قبول شده بود نبی جان در دنیای خود غرق بود. او تصور داشت زلیخا تنها یک خدمتکار پدر و مادر است. بدین خاطر دور از بستر او، شب های نبی جان بود.
 
    حوادثکه از سر زلیخا صورت می گرفت خانم رئیس موفق به پلان هایش شده بود و لاکن هنوز از مرگ شوهر خبر نداشت؛
به زودی خبر می شد.                                    
خانم رئیس که از فوت شوهر خبر می شود، ترتیب هایش را می گیرد تا سوی پاکستان در راه برآید. او ثروت رئیس را در خارج حواله می کند تا در پاکستان نظم بازارگانی را از سر بگیرد.
 
    مثل خانم رئیس، هزاران ثروتدار امکانات مادی شان را از ظلم مارکسیستها بیرون وطن کشیدند. او عمل یک ضرر و یک مصیبت به خلق افغانستان شد. وطن فقیر فقیرتر شد.
لیکن مارکسیستها از این ضررها خبر نبودند. استعداد نداشتند تا نقطه های باریک اقتصاد را درک کنند.
 
   خانم رئیس بعدها در شهر کراچی چندین خانه خریداری می کرد و با برادر، سر از نو زندگی اشرافی اش را در زیر وجدان یکه رذیل ترین فرومایگی را به عروس و مادرش انجام داده بود با غرور و سر بلندی از سر می گرفت مگر رئیس زاده از همه بازی بی خبر می شد؛
سرنوشت او به این گونه شد.
 
    (مارکسیستها از چه بودن اقتصاد خبر نبودند. آنها تا که توانستند قشر پولدار وطن را زیر فشار گرفتند. در نتیجه قشر پولدار از وطن که فرار می کرد، سرمایه را بیرون کشیدند. از اینکه زیربینای سیستم اقتصادی کشور را شکل میدادند، عاید ملی روزتاروز ضعیف شد و فقر گوشه کنار مملکت را گرفت. از این مصیبت به قدم نخست طبقه فقیر کشور که مارکسیستها زحمتکشان می گفتند و انقلاب را خاطر آنها انجام داده بودند ضربه قایم خوردند و راه گریز از وطن را در پیش گرفتند. اکثریت اینها در پاکستان و ایران از جانب استخباراتها به تنظیم های جنگی جذب شدند و دشمن خلق پرچم شدند)
 
    رئیس زاده که منتظر نگارش بود، مادر با دایی و خانواده دایی از راه قاچاق به پاکستان رسید. با هنر رذیلی، خواهر و برادر نقش جدید را نزد رئیس زاده بازی کردند و با قطرات اشک چشم، رذیل بودن زلیخا و مادرش را بیان نمودند و از دزد بودن و رذیل بودن هر دو سخن زدند. مگر هر حرف مادر و دایی، رئیس زاده را بیشتر آشفته کرد. او می دانست زلیخا او کار را نمی کرد.
از شنیدن رخداد به شکفت آمده، مثل دیوانه ها فریاد و گریان کرد تا که تصمیم گرفت عقب عشق خود در کابل برود.
مادر و دایی پیشآمدها را پیش بین شده بودند. آنها پلان را با ترتیب گرفته بودند.
قبول کردند تا رئیس زاده در کابل برود.
«می دانستند رئیس زاده تصمیم بگیرد رد کرده نمی توانستند، به قاچاق برها پول هنگفت وعده داده شده بود تا با سلامتی رئیس زاده را در کابل ببرند و دو باره بیآورند»
دایی به رئیس زاده: از تو که به حرف های ما باور نداری یکجایی می رویم و تا قبولی حقیقت بر نمی گردیم تا که اشتباه های تو رفع شود.
دایی و خواهرزاده قصد رفتن کابل را گرفته در راه روان شدند در کابل که رسیدند دایی فرصت را پیدا نموده دور از نظر رئیس زاده، نزد شوهر خاله رفت و با دستور مادر رئیس زاده مقدار پول در دست شوهر خالۀ زلیخا داد و پلان را بیان کرد تا نقش عالی را بازی کند.
او باید بگوید زلیخا با مادرش یک شب نزدشان آمده بود. آنها مقدار زیاد پول و زیورات داشتند و یک مقدار پول را برای خاله داده فردای همان شب از نزد شان رفتند.
اینکه کجا رفتند آگاهی ندارند تلاش می کنند خاطر رئیس زاده جای رفتن شان را پیدا کنند.
پلان قسمی بود مدتی با این بازی ادامه می داند تا که رئیس زاده بپذیرد که زلیخا و مادرش با پول دزدی شده با زیورات فرار کرده اند.
دایی که پلان را می گفت، خالۀ زلیخا از گوشه پلان را می شنید وقتی همه رذیلی را درک کرد، گریان کرد تصمیم اخیری خود را گرفت.
او حرفی به شوهر نزد و سوالی از وی نکرد؛
به حرف زدن کلام باقی نمانده بود.
غسل خود را کرد و لباس تازه اش را پوشید و دو راکد نماز خواند و به پروردگار توبه کرد و دعا کرد که گناه هایش را ببخشد.  
او بدون اولاد بود راحت بود مسئولیت نداشت منتظر شب نشست. شب فرا رسید تایم طعام خوری شد. شوهر از زن تقاضا کرد با هم غذا بخورد رد را شنید و مریض بودن را شنید. دید که زن در خواب رفته هست غذا را خورده کمی رادیو شنیده در بستر دراز کشید و لاکن زن بیدار بود منتظر در خواب رفتن شوهر بود.
وقتی شوهر را در خواب دید از جا برخاست کارد بزرگ را با ریسمان آماده کرده بود گرفت، به آهستگی در عقب شوهر گذشت و با دقت ریسمان را در گردن شوهر حلقه زد و دو پای اش را در کمر شوهر چسباند و با دست چپ ریسمان را کش کرد که شوهر از خواب بیدار شد پرسید: چه می کنی؟
جواب داد: گفته بودم جانت را می گیرم چرا باور نکردی؟
چرا پلان سنجش کرده زلیخا را فروختی؟
با سوالها پی در پی کاردها را در سینه شوهر زد و تا جان دادن امکانی که داشت شوهر را فرم پارچه ساخت.
شوهر که بی جان افتیده بود دست پایش را لرزه گرفت با فریاد بلند گریان کرد لعنت به بخت خود گفت.
ریسمان را از گردن شوهر گرفت در داخل خانه به خود یک دار ساخت و صندلی را زیر پای قرار داده حلقه دار را در گردن نمود و با کلمه شهادت صندلی را از زیر پای دور نمود تا در چند دقیقه سفر آخرت کرد.
            
    دایی رئیس زاده از طرف شوهر خالۀ زلیخا مطمئن شده بود به رئیس زاده گفت: قراریکه معلومات گرفتم زلیخا خاله در شور بازار داشته شاید نزد او رفته باشند. اگر میل رئیس زاده باشد آنها را زیر تحقیق می گریم شاید خبر را از زلیخا بگویند.
رئیس زاده آنقدر پریشان و آشفته بود: بریم همین حالا!
دایی ساعت را نشان داده: بعد از ده شب امکان گشت گذر نیست، قوانین شب گردی از ده شب تا نماز صبح اجازت بیرون رفتن از منزل را نمی دهد.
 
    آری! مارکسیستها بر ضد قوانین سیاست هر عمل را انجام دادند. هنوز در شهر دشمن وجود نداشت لازم نبود شب گردی را اجرا نموده ملت را در هراس می انداختند لیکن انداخته بودند.
در فانتزی این مردم دشمن خیالی وجود داشت، باید از دشمن شان انقلاب شان را حفاظت می کردند. در عقل ملت وحشت و دهشت را انداخته بودند چونکه از هر قانون سیاست دانی دور بودند.
از اینکه در سیاست دایما دولتها دشمن خیالی را به وجود می آورند و به ملت های شان عرضه می کنند و در بسیاری زمان جهت حفاظت شان از قهر ملت، از دشمن ایجاد کرده خیالی شان در نفع شان استفاده می نمایند، مارکسیست های ما نیز این هدف را داشتند لاکن در او بخش هم، گل را به آب داده بودند.   
او سیاست نسبت به مارکسیستها به دشمنان شان همکار بود. برای دشمن خیالی آنها، روح ملت تسلیم بود. اگر او دشمن در سر ملت می آمد ملت به او دشمن همکار بود نه به رژیم مارکسیستها!
چونکه ملت همیشه به زور تسلیم است.
چه اندازه که وحشت را انداختند از او وحشت دشمن استفاده کرد و او دشمن دست به اقدام که شد، روح ملت را تسلیم شده دید.
روح ملت با او سیاست های خطا به دشمنان مارکسیستها تسلیم بود. در نتیجه، سیاست های خطا، وحشی ترین جنگ داخلی را سبب شد تا امروز ادامه دارد.      
مارکسیستها ادراک نداشتند، روح ملت بر کس هایکه قوی باشند تسلیم است؛
این پدیده یک فطرت انسانی است.
 
 مهر کذب گر که به روی کســـــی چسبید
 اعتبار را از نو نمی توان آفــــــــــــــرید 
 درمحل راست گویان شمع بهتان خاموش
 چونکه گزند و نیشــــــدار این بلای اسید
 
    فردا شد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود رئیس زاده با دایی روانه شوربازار شدند. دایی نقش اش را ایفا کرد از چند کس آدرس پرسید گویی با شوهر خالۀ زلیخا شناخت ندارد.
نزد منزل شوهر خالۀ زلیخا که رسیدند، دیدند تعداد زیاد از پلیس، منطقه را محاصره نموده اند. نزدیکتر شدند پرسشی کردند تا بدانند آگاه شدند که حادثه رخ داده هست خاله شوهر اش را کشته خود را به دار زده است.
رئیس زاده از خبر شدن رخداد، بیشتر پریشان شد و نا امید شده برگشت کرد و مدت چند روز دیوانه وار در تلاش پیدا کردن زلیخا شد لیکن امکان نداشت.
کس از جایگاه  جدید زلیخا خبر نداشت.
او با بسیار پریشانی غصه و غم مجبور شد در پاکستان برگشت کرد و مدت دراز با غمها در مریضی روانی مبتلا شد و با تداویها تلاش شد تا در مصر برود و تحصیلات عالی را دو باره ادامه بدهد.
 
    رئیس زاده با اصرار دوستان در مصر رفت. او دکترای خود را در شریعت اسلامی از مصر گرفت دو باره در پاکستان برگشت کرد. او یک مدت بعد با اثر یک مریضی مادر را از دست داد. او مجبور شد در راس بازارگانی خودش مدیریت کند و از اینکه از خانواده شناخته شده بود ارتباط دایمی با شخصیت های افغانستان در اروپا و امریکا داشت ولاکن عروسی نکرد همیشه در عشق زلیخا کباب گشت.
خداوند که بدی را لعنت گفته هست پرواز به جنت با بال های خوبی ممکن است.
 
 آن لطف خدا همـــه از هر دم
 نگاه که به اوکنندهمه یک قدم  
 مسافت همه نزد او یکــــــــی       
 لیکن فاصـله در دست هر آدم
        
    از عروسی زلیخا با نبی جان مدتی گذشته بود زیبا پریشان و با سیما پژمرده به سر می برد. در او مدت نزدیکی با نبی جان نداشت. نبی جان در شوق موتر بود خبر از راز  خانوادگی نداشت. شکم گل بزرگ می شد طفلک حرکتی بود و شقایق ناامید بدبخت شده خود را می دانست.
 
    روز جمعه بود دختران بلال خان صدباشی در مهمانی پدر مادر آمده بودند. شقایق بین شان یک خدمتکار و خادمه بود. نزدیکی چاشت شده بود بلال خان امر کرد که در کاه خانه برود و به گاو ها کاه بدهد. زیبا بی درنگ و بی صدا هر امر را قبول می کرد او در کاه خانه رفت.
کاه خانه در اخیر گاو خانه یعنی در اخیر حیوان خانه بود. یک دروازه بزرگ با چند پنجره کوچک هواکش داشت و در بین کاه خانه و حیوان خانه دروازه بزرگ دومی موجود بود. زیبا که در کاه خانه داخل شد بلال خان از عقب وی داخل گاوخانه شد و دروازه حیوان خانه را بسته کرد و یک صندلی را عقب دروازه گذاشت و در سر صندلی سطل خالی را گذاشت اگر کس داخل شود با صدای سطل خبر شود.
در کاه خانه داخل شد از دست زلیخا گرفت گفت: می دانم نبی جان در رویت دیدن ندارد، دلم بر تو سوخت که بی مرد نباشی از این بعد تو از من هستی هر چه دلت بخواهد به تو می خرم مگر من را قبول کن.                                                        
زیبا می خواست فریاد بزند دهن او را قایم گرفت: این خطا را نکن.
تو ضرر می بینی.
هر کس هر چی من بگویم قبول می کند و روزگار تو روزگار سگ می شود.
به طفلک معصومت دلت بسوزد بگذار من به تو صاحب شوم تا جوانی تو بی بهره نگردد.
جانانۀ رئیس زاده اشک می ریخت چشمان زیبای آبی اش خیس شده سرخ گردیده بود.
بیچاره بود او غریب؛
مسکین بود او کمبخت؛
دنیا برای وی در اخیر رسیده باشد حیات وی تاریک شده بود با گریان: تو جای پدرم هستی من عروس تو هستم خجالت نمی کشی؟ 
خبر نداشت چه اندازه که دنیای او پاک بود، به همان اندازه جامعه کثیف شده بود؛
ظلم حاکم شده بود؛
انسانیت از بین رفته بود فقط شیطان انسانها تسلط داشت.
وای خدایا!
بلال خان خندید: پول یکه به شوهر خاله ات شمار کردم پول یکه به موتر نبی جان شمار کردم خاطر تو بود تا مال من شوی.
بدان فقط خاطر خوشی من خریداری شدی دیگر هر چه یک حکایه!
هر چه تلاش کنی بی فایده هست تو از من می شوی؛
از من هستی.
با او سخنان کثیف، زلیخای پاک را طرف خود کش کرد. او را بالای کاهها انداخت هر چه زیبا تلاش کرد بی فایده بود نه صدای اش را بلند کشیده می توانست و نه توان و قدرت مدافع داشت.
وای که بالای او معصوم بیچاره رذیل ترین عمل اجرا می شد که شد.
او مسکین از هزاران قربان شده یک مثال بود در وطن!
آبروی او گل شببوی مسکین در ملک افغانها نشانه از فرهنگ رذیل بود که قربان می شد.
شده بود.  
او با مقاومتها و با ریختن اشکها از چشمان زیبای آبی، اولین تجاوز را از طرف کسی دید در جای پدرش بود.
نه انسانیت داشت و نه مردی و نه شهامت...
تنها یک جانور بود به اسم انسان یک وحشی بود.
ولی همرنگ جامعه بود، گفتارش قانون در جامعه بود.
در جامعه چهره ظاهر او مرد خوب را تمثیل می کرد از این که امکانات داشت.
 
    بلال خان که شیطان خود را آرام ساخت، زیبای مسکین با ریختن اشکها سر کاه پریشان افتیده بود.
گریان داشت او مسکین؛
بیچاره شده بود او کمبخت؛
نه کمک کننده داشت، نه قانون بود که حمایت می کرد.
دنیا برای او ایستاد شده بود جهنم شعله ور شده بود هر طرف با شعله های جهنم تاریکی شده بود.
امید و آرزوی خود را باخته بود او جانانه گل شببو.
 
    بلال خان از جیب مقدار پول را کشید سر سینه گل زد گفت: گریان نکن به خود هر چی بخواهی بخر، از این بعد دستت با پول بازی می کنه.                                                 
آری همه بزرگی و اصالت بلال خان را چند پول بی ارزش دست داشته اش بیان می کرد. او پول، نمای چگونگی یک انسان بودنش را صورت می داد. تصور داشت که انسان هست مگر از هر کرامت انسانی دور بود. او یک حیوان در چهره انسان بود.
او که در زندان لقب صدباشی را گرفته بود، یکی از غیرت مردان منطقه شده بود؛
چنین انسانها رل مرد بودن را بازی دارند؛
چونکه جامعه پذیرش دارد.
فرهنگ پایان جامعه مسبب این گزیده است.
روح روشنفکری در خواب رفته است.
 
    زلیخا دقیقه ها گریان کرد. سر و صورت با گریان و حال پریشان واژگون شده بود. چشمان زیبای آبی با گریانها سرخ شده بود. هر لحظه صحنه تجاوز نزد چشمانش بود هرگز فراموشش نمی شد.
در او هنگام لحظه های تلخ زندگی اش، در چشمانش رئیس زاده ظاهر شد در زیر درختان میوه دار بودند رئیس زاده سیب سرخ را از درخت گرفته به گل داده بود گفته بود: اگر بین میوه ها سیب شاه میوه است زلیخای من بین حوران بهشت، سلطان شان هست که تحفه خداوند بر من شده است.
اگر که باد قویتر وزیدن کند، دلم در تپش میشه زلیخای من نا راحت نشود گفته.
صد جان رئیس زاده قربان شود که تا حیات دارم تو را از هر خطر محافظت می کنم. تا که جانم در تنم هست شب و روز پرستارت می شوم.
 
      روئیده شقایق زبهشستان بهشت
      شاهی لاله ها گل داستان بهشت
  
    امّا زلیخا تنها بود نه رئیس زاده بود و نه حمایت گر دیگر. تنها با خدای خود بود فقط دست تقدیر سازها یک کنیز، یک خدمتکار، یک بی صاحب یکه بلال خان قصد تجاوز دایمی داشت. به او شکل مسکین بود او بیچاره؛
وای خدایا!
مدتی بعد مجبور می شد از سر کاه ها برخاسته به منزل می رفت. با پریشانی صورت و با لباس و چهره واژگون شده با گریان، داخل خانه شد. دختران بلال خان و خانم بلال خان با نوشیدن چای صحبت داشتند. آنها حال پریشان زیبا را دیده پرسیدند: چیست این حال حیرتدار تو؟
گل جواب نداد، چیزی گفته نمی توانست.
غیر ضرر فایده نداشت.
می دانست در هر حال نام بد می شد. بی صدا و امّا با گریان خود را در نزد دروازه اطاق انداخت. او پاها را جمع کرد و دستها را مشت نموده بین سینه گرفت با گریان دراز کشید.
بلال خان از حمام بیرون شد در او اطاق یکه همه بودند آمد دید که زلیخا خود را در نزد دروازه انداخته است گریان دارد ساعت خود را در دست بسته کرد گفت: می روم نماز جمعه را بخوانم. می خواست از اطاق بیرون شود زنش: زلیخا را چه شده است که گریان دارد؟
چرا لباسش کاه پر شده؟                                  
بلال خان خندید: گاو لگد زده بود سر کاه ها افتیده بود کمکش کردم خوب یاد می گیره کدام کار مشکل نیست.            
همه که سخنان بلال خان را قبول داشتند یکی از دخترهای بلال خان: چه تو گاو ندیدی؟
با تمسخرها: یاد می گیری هر کار را یاد می گیری.
در او اثنا نبی جان که در دهلیز بود خندید: از یک گاو ترسیده گریان داره شرم نداره.
زیبا که دستها را مشت نموده بود و پاها را جمع کرده بود به حال خود گریان داشت بیشتر خود را جمع نموده اشک ریخت؛
یگانه امکان یکه داشت اشک ریختن بود بس!
بلال خان با نبی جان در مسجد رفتند تا عبادت پروردگار را اجرا کنند.
 
 اخلاق خـــــوب و بد دو ویژۀ انسان 
 درک نقطه بدانی حیات با آب و دان 
 ز بد گریز بکن سـوی خوبی ها برو
 چونکه رۀ خداوند ازره خوب روان
                                             
    بلال خان که با فرزندش در عبادت خانه رفته بود تا رضای خداوند را بگیرد، گل با پریشانی خود را غصه و غمدار ساخته بود.
او بی کس و بی صاحب انداخته بود.
کس در حیات نداشت تنها او بود و فقط خدا بود.
یگانه مددگرش تنها عقلش می شد که یزدان بزرگ برایش سوغات داده بود. او ـ او معجزه را کشف می کرد، شناخت می کرد و استفاده می کرد.
یکی از دخترهای بلال خان با لگد در پای گل زد: کنار برو راه را بند انداختی.
شقایق کمی طرف دیوار لول خورد دو باره وضعیت اولی را گرفت تا که شام شد و غذای شب سر سفره آورده شد.
همه در سر سفره جمع شدند مگر زیبای مسکین با گریان افتیده بود و با تفکرها غرق پریشان بود.
نبی جان با قهر از سر سفره بلند شد و چند دشنام داد می خواست با لگد در سرش بزند بلال خان فریاد زد: کار نداشته باش ببینیم چند شب روز با این حال گریان می کنه؟
در یک قاب آهنی مقدار غذا را گرفت و با یک گیلاس آب و مقدار نان خشک نزد زلیخا آورده مثلیکه به سگ بدهد پیش رویش گذاشت و گفت آدم شو غذا بخور.              
بعد از طعام شب همه اعضای فامیل در اطاق دیگر رفتند. زیبای مسکین در او اطاق سالن تنها و پریشان با گریان دراز افتیده بود. حتی چراغ روغنی را به او روا ندیدند به تاریکی تا فردا با گریان دراز افتیده شد.
همه که از سالن به اطاق دیگر رفتند به چشمان سرخ شده آبی زلیخا، رئیس زاده نمایان شد. به یادش آمد در اطاق خواب بودند بعد طعام شب بود برق رفته بود و اطاق تاریک شده بود.
محبوب محبوبه را در بغل گرفته بود گفته بود: بدان ای مهتاب من! تاریکی با نور زیبایی تو به روشنی تبدیل می شود.
نگارم قول بدهد بعد از مرگ هم در مزارم نورش باشد.
اگر جنت هم بروم به نور دلربایم محتاج هستم. او جنت که نور یارم نباشد دوزخم می گردد.
 
      ز برق چشمان تو تاریکـی شکست
      نورانی من ساخت سیه هی شکست
      چو روشنی آفتاب او نور زیبای تو 
      از نور زیبای تو تیرگــــی شکست
 
    تا سحر با پریشانی گریان داشت. هر لحظه خاطرات گذشته در چشمانش ظاهر بود به یادش آمد در سالن بودند از محفل نامزدی آمده بودند رئیس در چشمانش نمایان شد، با نشه و مستی سعادت فرزند، غرق خوشی بود. گاه شوخی های ظریف می کرد گه نصحیت های پند دهنده می نمود به یک سوال زلیخا گفته بود: دخترم دایم جسارت داشته باش. هر زمان تلاش کن تقدیر را خود نوشته کنی. هیچگاه تسلیم نوشته تقدیر دیگران مباش. هر زمان بدان که خداوند با توست. هر وقت در قلبت بودن خدا را حس کن. روح ات را تسلیم خدا کن. هر زمان که روح ات با پروردگار باشد تو تنها نیستی بزرگترین سلطان دنیا با همه قدرتش با توست.
زمانیکه روح ات را با سلطان بزرگ آشنا ساختی، روح ات تو را محافظت می کند و جسمت را هدایت میدهد، او زمان بر بزرگترین معجزه تکیه کن که خداوند نصیب ساخته هست، او عقل است.
اما او عقل را تو رهبری کن.
به عقل ات تکیه کن و با روح ات عقل ات را پرورش بده تا یاور تو که یزدان بزرگ هست با روح ات همکار عقل تو شود تا تقدیر ات با عقل ات نوشته شود.
در او مسیر راستی را سلاح بساز. صداقت را اخلاق بساز. جسارت را متانت بساز تا از سه حیوان درنده که روح انسان را در قبضه می گیرند، رهایی پیدا کنی.
این سه حیوان را تو رهبری کن.
بدان این سه حیوان: حسد، کبر و حرص می باشند.
هر زمان که در هر استقامت روان می شوی، پرگرام و سیستم را در ذهن ات بساز و استراتیژی داشته باش.
بدان اعمار عقل مشکلتر از هر عمار دنیاست.
هر زمان که عقل ات را با دنیای نو با پرگرام غنی می سازی جسمت اسیر تو می گردد. آن وقت تو به جسمت هدایت می دهی و در بلندی های سعادت زینه به زینه بلند می شوی.
آگاه باش، در هر زینه که بلند می شوی، او زینه را فراموش مکن بلکه روزی لازم باشد دو باره پایان بیایی؛
هیچگاه زینه اول را از یاد مبر.    
                                      
    زلیخا با اندرز رئیس دو باره زنده شد. او از جا برخاست لحظه ها پشت را در دیوار تکیه داد و ایستاد شد. او در تفکر و در اندیشه غرق شد به خود گفت: من تسلیم نمی شوم.
من دنیای نو می سازم.
من رهبری را بدست می گیرم.
زمانیکه چنین گفت آسمان با صدای بلند نعره اش را کشید و باران تیز باریدن کرد.
آسمان که با تکرارها با برق زدنها می بارید مثلیکه پیام می داد: ای خلق آگاه شوید در سرزمین زلیخا هر چه سر از این لحظه دیگرگون می شود و یک تاریخ جدید نوشته می شود.
زلیخا با اراده قوی و تصمیم قطعی در حمام خانه رفت. او مدتی در حمام به صورت کامل خود را شستشو و پاک کرد و سیما را تازه کرد.
وقتی او از حمام بیرون شد، خورشید لبک گفته بود و روشنی منطقه را گرفته بود. در اطاق اش رفت، موها را شانه زد، لباس تازه و پاک و لکس اش را پوشید و سر صورت را آرایش داد.
او لبها را لب سرین زد. چشم ها را رنگ چشم زد. به ناخن ها رنگ ناخن زد با رنگ لباس که رنگ سرخ و گل های ظریف سپید داشت، آرایش اش را به او مساعد ساخت و چادر سپید ظریف را در سر گذاشت و با پاپوش زیبا از اطاق بیرون شد که یک حور زیبا شده بود.
زلیخا ـ زلیخای دیگر شده بود.
از اطاق که بیرون شد بازی او شروع شد؛
بلال خان را در صحن حویلی دید.
او به بلال خان معنی دار دیدن کرد یعنی در دل گفت: بازی آغاز گردید یا باخت یا برد.
با او حس با قدم های استوار نزدش رفت، سر را بلند گرفت به چشمان او دید خود را نزدیک کرد، در گوشش گفت: اگر این زیبایی را کار داری بخواهی جسمم را تسلیم بگیری مرد شو از حق من بین خانواده دفاع کن، در غیر آن در خواب می بینی.
بلال خان در شوک بود وجودش را شکفت حیرتها گرفته بود بی زبان طرف زیبا دیدن داشت.
او تصور نداشت به این اندازه زیبا بوده باشد چونکه در حال پریشانی ها دیده بود، مگر یک مهتاب از زلیخای پریشان به میان آمده بود گویی شب چهارده مهتاب را سوغات داده باشد.
زلیخا یک گل نارین زیبای مهتابی شده بود که هر نفس دار را بی نفس می کرد. غرق می ساخت و تسلیم می گرفت و یک صنم شده بت پرست می ساخت.
صدباشی با روح و وجدان و عقل، خویشتن را به زیبایی زلیخا می بخشید که پلان زیبا بود.
سر را به علامت قبولی که تکان می داد با حیرت که دیدن داشت بی خبر بود شیطان زیبایی، پلان و پرگرام داشت تا انتقام بگیرد.
گل به سیمای تعجب شده بلال خان دیده تبسم کرد با یک ناز دل وی را آب ساخته، در اطاقی رفت که دختران بلال خان خواب بودند. دروازه را با مشت زد: بیدار شوید خانه را بوی گرفته است. هر کس بیدار می شد چشمانش با دیدن زلیخا خیره می گردید. همه بیدار شدند. از صدای زیبا، زن بلال خان از اطاق خواب خود آمد و با حیرت دیدن کرد بی صدا در تعجب این مسئله شد فقط دیدن داشت حرف نمی زد. یکی از دختران صدباشی: تو کیستی امر می کنی؟ زیبا با صدای بلند: گفتم بیدار شوید بوی تان اطاق را گرفت. هوا روشن شده هست دست روی تان را بشوید به خانه های تان بروید از این بعد هر کس بداند در این خانه حکم من فرمان دارد؛
من عروس خانه هستم.
همه که به حیرت می دیدند بلال خان در بین حویلی بی صدا شاهد این تئاتر بود؛
با حیرت و تعجبها بی حرف شده بود. نبی جان از خواب برخاسته با چشمان نیمه خواب نزد شقایق آمد از پا تا سر زیبا را دیدن کرد: تو را چی شده؟ تو که یک مزدور هستی وقتی چنین گفت زلیخا فریاد زد: چپ شو بی غیرت اگر مزدور هم باشم به نام تو زنت هستم. وقتی گل چنین گفت بلال خان نزدیکتر شد به فرزند: راست میگه از این بعد بدون مشورت عروس کس کار کرده نمی تواند به دخترهایش گفت: ینگه تان راست می گوید به خانه های تان بروید جنجال پیدا نکنید.
 دخترها که به منزل های شان رفتند بعد از چاشت بود طعام چاشت را خورده، زیبا سوی بلال خان دید گفت: سر زمینها می رویم باغ ها را دیدن می کنیم. نبی جان با تعجب: چی تو را سر زمینها ببریم؟ جواب که شنید: نی که کر هستی؟ گفتم سر زمینها می رویم در این چه تعجب داری؟ مادرت هم با ما می آید حیرت نکن به بهتر شدن حاصلات فکر داده می توانم. سوی صدباشی دید تبسم کرد با یک ناز و نرمی: اگر هر گل با محبت باغبان پرورش شود باغبان پیر نمی شود. گل زیبایی می بخشد زمین هم چنین هست انسان هم چنین است.
از این بعد شما هر چیز من هستید خوب پدر جان!
بلال خان را تعجبها و حیرتها گرفته بود و شگفت زده شده بود از این روکه بر اولین بار یک زیبایی، روح و وجدان وی را به این اندازه تسلیم گرفته بود.
شیطان ساخته اش که طول عمر پرورش داده بود حاکمیت پیدا می کرد و بر تسلط شدن در این زیبایی، وی را اسیر می گرفت تا در هر امر این آفت تسلیم شود و قبول کند؛
چاره نداشت قبول می کرد.
قلب و روح و وجدان را زیبایی زلیخا اسیر گرفته بود و شیطان وی را تحریک ساخته بود تا هوس از لذت بهشت کند.
گل نارین سر از آن روز بلال خان صدباشی را با انگشت اش بازی می داد، اسیر گرفته غرق شیطانی خود می کرد. از این خاطر که شیطان های جامعه به شیطان شدن مجبور کرده بودند دیگر چاره نداشت او زیبا زلیخای مسکین.
او یک شیطان زمان می شد از دست شیطانها.
پلان و پرگرام زیبا نخست در ذهن شکل گرفته بود تا دنیای نو اش را ساخته بتواند و بر این راه از امکانات زیبایی وجود، استفاده می کرد، با زیرکی عقل!
 
    بلال خان با سر اشارت قبولی را کرد سوار موتر نبی جان شده در سر زمینها رفتند. در سر زمینها که رسیدند دهقانان را جمع شده یافتند با همدیگر صحبت می کردند بلال خان قهر شد پرسید: چرا نشستید؟
دهقانان فرمان اصلاحات ارضی نور محمد تره کی را گفتند.
یک تعجب دیگر و یک سرپریز دولت و یک خطای بزرگ دیگر دوره اقتدار مارکسیستها!
آری یک کمدی دیگر از مارکسیستها، مثلیکه شوخی بوده باشد حقیقت نداشته باشد. مثلیکه به پند دادن انسانها نویسنده صحنه های آن را نوشته باشد و کمدینها نقش بازی کرده باشند. فقط یک عبرت بود مگر کمدی تراژدی یک حقیقت افغانستان بود. او حقیقت برای جنگ داخلی یک قوت بود.
(نورمحمد تره کی دومین رئیس جمهور افغانستان بود. او از جناح خلق مارکسیستها رهبر آنها بود)
زمانیکه مارکسیستها سر اقدار آمدند، بررسی و تحلیل زندگی ملت را و باریکی او زندگی را و خصوصیات ملت را درک نداشتند؛ با او بی خبری عمل داشتند.
اینها گرچه از بین ملت آمده بودند لیکن مثلیکه از دنیای دیگر بوده باشند کارهای را انجام دادند در طبیعت این ملت سازش نداشت.
مثلیکه از فضا در سر زمین افغانستان دیدن داشته باشند بی خبر و نادان در درک مسائل بودند. رفتار آنها یک کمدی تراژدی بود.
از روزهای اول پیروزی شان شعارهای تعجب آور دادند؛ یکی از او شعارها، می گفتند: مرگ بر فئودالیسم.
به عقیده مارکسیستها بلال خانها فئودال بودند در حالیکه فئودال های مارکسیستها از درآمد زمین شان تنها معیشت زندگی را گرفته می توانستند، آن هم به سویه زندگی ابتدایی بود نه کدام اشرافی.
 
    فرمان نور محمد تره کی رئیس جمهور مارکسیستها زمین های زمیندارها را بدون پرگرام و بدون در نظر داشت بررسی علمی با جبر و ستم به گونه رایگان به دهقانان توزیع می کرد.
در حالیکه در اکثریت زمین آب وجود نداشت و دهها مشکل دیگر دامنگیر زمیندارها بود. شیوه استفاده آنها از زمین با تکنیک های قدیمی بود. با فرمان نور محمد تره کی سیستم ابتدایی حاصلات زمین هم از بین رفت. از اینکه افغانستان کشور نیمه زراعتی بود سطح زندگی در قصبه ها دراماتیک پایان آمد. این مشکل اقتصادی نفاق ایجاد کرد و جنگ داخلی را قوت داد.
 
    با این سیاست با دهها مشکل اقتصادی، دشمنی در بین زمیندار و دهقان به وجود آمد. با این سیاست انارشی و دشمنی و آدم کشی در هر نقطه از کشور شروع شد. چه اندازه قانونیت از بین رفت، حکومت، ادارات منطقه ها را از دست داد. در نتیجه، فقر و تنگ دستی دامنگیر خلق شد.
دزدیها شروع شد.
هر دزدی و هر خیانت و هر ظلم به اسم جهاد مسما شد.
یعنی کلمه جهاد مود و پسند زمان شد. یک قشر ظالم خونخور دیگر از مارکسیستها پیدا شد. اینها همان زحمتکشان مارکسیستها بودند. دهقان های زیاد و از مختلف گروه های مردم از شرط های سخت وطن مجبور شدند مقابل دولت جنگ را شروع کنند. اینها در گروه های ظالم خونخور تبدیل شوند؛
در علیۀ سیاست خلق پرچم از نام مجاهدین!
اگر انسان در هر محیط یکه به سر ببرد، شانس بررسی و تحلیل و مقایسه رفتار خود را نداشته باشد و شرط های زندگی برای او تنگ و مشکل شده باشد و سیاست در راه حل مشکلات او عاجز مانده باشد و سیاست در راه خطا استفاده شده باشد، طرز زندگی و محوطه محیط اش را او انسان عالی و مکمل تصور کرده رفتار می کند.
 او انسان با او ذهنیت هر نو تخریبات را می کند. در نزد او، او تخریبکاری کار شایسته نمایان می شود چونکه استاندارد بالای او فقط دنیای عقل خود او است.
در افغانستان این شکل شد. این شکل از نام مجاهدین گروه های آدم کش را در پهلوی خلق پرچم آدم کش، نصیب افغانستان کرد.
کس هایکه در کوهها بالا شده مقابل دولت جبهه گرفتند، ظالم تر از مارکسیستها شدند و امّا هر دو طرف خود شان را عادل و حق به جانب دیدند و با او ذهنیت انسانها را کشته تخریبات کردند.
به عقیدۀ آنها هر عمل آنها درست، قبول شده تمدن و قبول شده اخلاق و دین بود؛
چونکه شرط های وطن بالای آنها به او گونه دستور می داد؛
در حقیقت نه فرمان دین وجود داشت و نه فرمان تمدن!
این منطق بود هر گروه خود را مظلوم تصور کرده حق به جانب دید.
شرط های سخت وطن بالای هر کس ظلم کرد. با او شرط ها کسی شانس دیگر نداشت.
بررسی و تفکیک وجود نداشت.    
هر کس امکان پیدا کرد قانون خود را ساخت. قانون های فردی و گروهی دامن جنگ را توسعه داد. با او شرط ها جنگ در افغانستان در یک منبع درآمد تبدیل شد. این درآمد سبب تحولات جنگی شد. بلاخره وطن ویران شد.
 
    فرمان نور محمد تره کی با شیوه کمدی در بعضی مناطق وطن اجرا شد و لاکن در هر منطقه که فرمان دولت در اجرا قرار گرفت، منطقه در سوی انارشی و بی قانونی رفت.
او سیاست تا در منطقه بلال خان شان رسید، اهمیت او زیر تاثیر جنگ های داخلی ضعیف شد. او سیاست در حقیقت تیشه زدن در پای اقتدار خلق پرچم بود.
اینجا یک نقطه باریک را باید یادآور شوم، نورمحمدتره کی اولین رئیس جمهور مارکسیستهای خلقی بود. او با سرنگونی رئیس جمهور محمد داوود رئیس جمهور شد. او و رفقای او عملکرهای سیاست را با منطق فلسفه مارکس تطبیق دادند. روی این حقیقت فرمان او در ارتباط زمین از منطق فلسفه مارکس منشا گرفت.
او فلسفه، قانون را به محیط خود می ساخت، بمانند قالب، انسانها را با جور در داخل او قانون می انداخت. انسانها با او قانون بمانندیکه از قالب بیرون شوند، تنظیم می شدند.
این یک خیال خام بود و در طبیعت زندگی ناسازگار بود.
آنها تصور داشتند اگر قانون ساخته شود در قالب او قانون زیست انداخته شود سعادت را سبب می شود لیکن در تکوین او قانون خلق نقش نداشت.
فرمان نورمحمدتره کی به این خاطر مارکسیستی بود لیکن منطق او فرمان همراه با منطق فلسفه مارکس در ضد قاعده های ماتریالیسم بود و عدالت وجود نداشت.
در هر جامعه سعادت زمانی میسر می گردد عدالت حاکمیت اش را اعلان کرده باشد.
 
 عدالـــــت نعمت و مال همت
 اگربجایش باشد متاعی قیمت
 گـر که این پدیده در مثوایش
 مُلــک آباد و خلـق باحرمت
                
    زلیخا با بلال خان، زن و فرزند بلال خان سر زمینها گشت گذر کرد. او دهقانها را با دقت دیدن کرد و معرفی شد. او در ارتباط اخلاق و استعداد و چگونگی فامیل های دهقانها معلومات دقیق کار داشت. او تالاش داشت بی سر و صدا دهقان ها را بشناسد و از فامیل آنها معلومات داشته باشد.
دانش قویترین نیروست!
او هدف داشت تا ادارات که به کلی در دستش می افتید، از ضعیفی هر کس استفاده کند. او خاطر هدف های خود سیاست بازی داشت.
                   
    در باغ انگور رفتند زمین خالی را دید پرسید: این زمین از ماست؟
قبل از این که صدباشی چیزی بگوید باغبان: از شماست مگر بلندی هست آب داده نمی توانیم، خشک است.
گل خندید: در دنیا مشکلی نیست که حل نشود. اگر در عقیدۀ تسلیم شوی و بگویی که امکان ندارد، جسمت اسیر می شود و کار شد نا شد می شود.
آب را با دست هایت و با وجود ات رسانده نمی توانی اول با ذهن ات باید برسانی، او زمان آب خود به خود در بلندی می رود بعد تو استفاده می کنی.                                                 
به سخنان زیبا همه تعجب کردند گفتند: چی می گویی؟
کی ممکن شده می تواند؟
شقایق خندید قدم زده در بلندی زمین رفت: در این جا یک ذخیره می سازیم، از پایانی با مکانیزه پمپ، آب را در ذخیره می رسانیم و از ذخیره زیر هر تاک انگور شلنگ آب می آوریم تا با قطرهها از پیپ آب، همیشه به تاکها آب برسد.
باید ادراک کنیم در حیات چیزی در ذهن قطور کند محقق که شانس عملی را دارد سبب این هست: ذهن تابع به همین کاینات است.
بناً چیزیکه ممکن باشد ذهن بیان کرده میتواند.
این نقطه باریک یک حقیقت هست اگر در عقل بسیاریها فانتزی هم نمایان شود.
بلال خان با تعجب بود: ولله نظرت بد نیست و امّا مصرف دارد پرسید این پلان به مصرف ارزش دارد؟ شببو تبسم کرد با یک ناز جواب داد: محاسبه می کنیم و چنان استراتیژی را عمل می کنیم تا با کمترین مصرف بیشترین حاصلات را بگیریم چونکه علم اقتصاد این منطق است.
او گفت: هر تاک انگور را سر از نو تربیه می کنیم و اگر لازم باشد از یک مهندس فنی مشورت می گیریم و اگر ضرورت شود از کتاب های نوشته شده درس می گیریم.
یعنی عقل را در کار می اندازیم تا تاک و زمین و آب تسلیم عقل ما شوند تا ما ثروت را رهبری کنیم.
این منطق را اقتصاد می گویند.
در دلیل های زیبا باغبان حیرت کرد بلال خان در تفکر رفت نبی جان غرق دنیا اش بود حتی از موتر پایان نشد.
در او اثنا خانم بلال خان در گوشه نشسته بود؛
او دنیای خود را داشت.
یعنی مبارزه در بین انداخته شده بود فقط دو پهلوان در صحنه بودند زلیخا و بلال خان!
بالاخره در روز اول، زیبا گفت: امروز کفایت می کند خانه می رویم.
 
    در موتر که سوار شدند نبی جان به پدر گفت: ولله مردم گپ بد نمی زنند؟ شرم نیست که ما گپ یک زن را قبول کرده سر زمینها بیآوریم؟ پدر سوی زیبا دید گل با چشم اشارت کرد بلال خان به فرزند: در غم گپ مردم مباش عروس پلان های خوب داره.
در خانه که رسیدند زیبا مقابل آینه قدنما ایستاد شد چشمانش سرخ شده بود قهر و غضب فرماندار گشته بود لیکن روی مکاره گری داشت. او با چهره حقیقی به آینه دید در دل گفت: بدان بلال خان کشته می شوی و امّا قبل از مرگ ات زمینها را به اسم من می کنی. تو اسیر شیطانت هستی. تو ساده، فرزندانت را قربان می دهی چونکه تصمیم دارم تباۀ تان کنم به ولله می کنم به ولله می کنم.
 
 خرابۀ ملک به دوش خطاکاران
 اندرز ز آنها ملــــــــــک آبادان 
 دریافــــــــــت تجربه ز اثرشان    
 ملــــک آباد و وطن جنت نشان
                                                    
    روزها گذشت حاکمیت زیبا در فامیل قوت اش را پیدا کرد.  با او امکان بلال خان را سر انگشتها بازی داد با وعدهها از جنت عشق تا فرصت به اجرا پلانها میسر شود.
گل در تفکر و در اندیشه غرق می شد. او در عقل پلانها می سنجید. او در تلاش حاکم شدن مطلق بود و امّا چه قسم زمینها را به نام می کرد؟
از کدام راه بلال خان و فرزندش را از صحنه دور می کرد؟
به کدام شیوه دختران را بی میراث می ساخت؟
شب روز غرق تفکر بود باید پلانها را هر چه زودتر اجرا کند از این روکه صدباشی با علاقه در اشتیاق آمیزش جنسی با او بود.
این دستچین بلال خان، فشار سخت بود در پیکر زلیخا، بدین اساس تلاش داشت هر چه زودتر به نتیجه برسد مگر چگونه؟
 
    زیبا شقایق شده بود چو خورشید تابانی داشت باموهای خرمایی و با قدرسا برای صدباشی.
او یک کاسه راف بالای صدباشی بود هر لحظه او را دیوانه می ساخت.
بلال خان از دیدن زلیخا بی حال می شد و بی صبور می گردید جان به لرزه شده نفس تنگ می شد. او زیبا در چند متری اش بود چمانه صهبا شده در نزد چشمانش قرار داشت.
او از او آرزو داشت از ساغر شراب ـ شراب را بی پیمانه نوشد تا که از لذت سلاف او خمر لذت بخش، کیف می را گیرد.
با کیف از صبوح مست شده غرق مسکر شود و با جنون نبیذ خمارآلود شده چهره شرابی را به خود گرفته بگوید وای چه زیبا هستی تو یک مینا شراب.
گل خود را پارچ شراب ساخته بود و یک جانانه باده بر صدباشی نموده رخ می زد که بی صدا می گفت: اگر غرق این شرابه شوی بین لذت خمر غوطه ور می شوی و نشه شده مست از سلاف من یک ساغر نوش زمان می شوی.
پس تسلیم شو که من کاسه از صهبا هستم بهترین از بهترینی ها.
 
    یک  روز بعد از چاشت بود نبی جان گفت: شب دعوت دوستان هستم. اسم دوستان را که گرفت، مادر در لرزه شد عاجل: فرزندم از او بلاها دور باش. خطا مکن با آنها نزدیک شوی، آنها مردمان خوب نیستند. زلیخا اسم دوستان نبی جان را که شنید دانست کی بودن دوستان نبی جان را!
با استخبارات خود معلومات از هر کس گرفته بود. او بلال خان را استعمال می کرد و از ثروت او در اطراف اش یک ارگانیزه تشکیلات مخفی می ساخت. او تشکیلات در حال شکل گرفتن بود.
خانمهای منطقه که در داخل ارگانیزه قرار داشتند از همدیگر آگاه نبودند و حتی نمی دانستند که دست زلیخا بازیچه هستند. سازماندهی زلیخا قوی بود.
 
    زیبا، نبی جان را اشارت کرد. او را در اطاق خواب داخل کرد در بغل گرفت رویش را به رویش گذاشته: شوهر من باید مرد شود. نباید به هر حرف مادر مثل طفلها اسیر شود.
اگر شوهر من تابع به هر حرف مادر باشد، چگونه مردی دارد؟          
من از نام تو می شرمم تو چرا خجالت نمی کشی؟
تو با این بی جسارتی چه قسم زن دوم را می گیری؟ من که خدمتگار پدر مادریت هستم.   
دوستانت خوب یا بد باشند به تو چی؟
تو مردی ات را نشان بده گپ مادر را نکن تا بین همسنها رذیل رسوا نشو. تو گپ من را می کنی در دعوت میروی و به دوستان و دشمنانت مرد بودنت را نشان می دهی. تو فرزند صدباشی بلال خان هستی.
نبی جان را با گپ های تحریکدار در غیرت آورد. نبی جان به غیرت آمد موتر جیپ اش را گرفته در مهمانی رفت.
در دعوت که رسید سفره را باز شده دید. او با دوستان غذا را خورده با تشویق آنها با آنها با موتر جیپ بیرون از منزل شد و در دشت رفت.
مثلیکه هوای تازه شب را بگیرند یک نمایش بود او تشویق ها!
لیکن نبی جان بی خبر از پلان دوستان در او نمایش استفاده شد. هدف دوستان او، با استفاده از موتر جیپ او پلان یک دزدی را عملی کردن بود.  
نیم شب که رسید تایم دزدی به پلان نزدیک شد. نبی جان را در یک قریه عقب یک باغ بردند و به بهانه این که در باغ کاری دارند از موتر پایان شدند. نبی جان را گفتند منتظر باش.
نبی جان با شوق موترداری داخل موتر در شوق شنیدن موسیقی شده منتظر شد. در او اثنا یکی از گروه های مدافعین انقلاب نزد موتر آمد. او دلیل ایستاد شدن را پرسید و اسم و فرزند کی بودن را پرسید و صاحب موتر را پرسید. نبی جان نام پدر را داده منتظر بودن را گفت.
  
    گروه های مدافعین انقلاب گفتم آری  گروه های مدافعین انقلاب.
یکی از خطا دیگر از سیاست غلط مارکسیستها این انتخاب بود.
این سیاست آنقدر خطا و اشتباه بود اولین سبب مسلح شدن ملت مقابل دولت مارکسیستها، این انتخاب خطا شد.
نه دشمن وجود داشت و نه کدام ضرورت به مسلح شدن مردم ملکی بود ولی مارکسیستها دشمن خیالی که به وجود آورده بودند مقابل فانتزی غلط شان این کار را کردند.
آنها هر کس که علاقه مسلح شدن را داشت مسلح ساخته به اسم گروه های مدافعین انقلاب در هر نقطۀ وطن وظیفه دار ساختند.
انسانها تا او زمان نه شاهد جنگ بودند و نه سلاح های جنگی را دیده بودند. هر کس که علاقمند داشتن سلاح می شد در گروه های مدافعین انقلاب جذب می گردید.
در او زمان سلاح داشتن یک شوق شده بود؛
هنوز جهنم این مصیبت را کس نمی دانست.
جاهل به خود دیده فریفته هست عاقل عاشق کارهای بزرگ.
 
 بی عدالت نمیشه دنیا آباد شود
 کوریکه اراده ندارد آزاد شود 
 گر لنگ شــود عدل درعدالت    
 ملــــک نمیشه از او شاد شود
     
    دوستان نبی جان از چندی به این طرف یک منزل را زیر نظر گرفته بودند. در او منزل عروس و داماد زندگی داشتند که نو عروسی کرده بودند. توته از زمین پدر که برای شان داده شده بود، دو اطاق آباد کرده بودند. خانه آنها بین قریه در بین خانه های برادران در وسط قرار داشت.
طبق پلان دزدها باید دزدی طوری صورت می گرفت برادران داماد خبر نمی شدند. بدین خاطر از سر دیوار باغ از سر خانه ها داخل اطاق خواب عروس و داماد شدند. اول با بالشت داماد را خفه کردند و دهن عروس را با دست قایم گرفتند تا فریاد نکند و بعد از این که داماد را کشتند به عروس تجاوز نمودند و بعد زیورات عروس را گرفتند.
دو دست بند عروس از دست عروس بیرون نمی شد دست عروس را بریدند و عروس را خفه نموده کشتند و دو باره بی سر صدا از سر بامها در موتر نبی جان خود را رساندند.
با هنر سناریو ساخته شان با نبی جان رفتار کردند تا نبی جان از ذره این رخداد وحشتناک خبر نشود.
 
    نبی جان از حادثه آگاه نبود، با تقاضای دوستان در منزل اش رفت. بهانه کرده بودند گفته بودند شب ناوقت شد هر کدام ما خسته شدیم ما در راه پایان میشیم تو در خانه برو استراحت کن. 
دوستان نبی جان از موتر پایان شده بودند و پلان های شان را اجرا کرده بودند.
نبی جان در خانه رفت خود را در بستر انداخت تا چاشت فردا خواب کرد.
 
    حادثه دهشت از سر سحر افشا شد. مردم منطقه در منزل قربانها جمع شدند. پلیس و از کمیته حزبی منطقه حزبی ها خبر شده سر حادثه آمدند. به زودی جنایت در همه جا پخش شد و شخص یکه از گروه مدافعین بود گزارش چشم دید خود را داد.
او از موتر جیپ یاد کرد. او موتر از نام بلال خان در نزد دولت قید بود و نبی جان نیز نام بلال خان را داده بود. با گذارش او یک گروه از پلیس و چند حزبی در منزل بلال خان آمدند. دروازه را زلیخا باز کرد خبر از حادثه شد. او خبر برای او یک شانس بود. او شانس پلانها را اجرا می کرد.
فوری پرگرام خود را ترتیب داد: امروز بلال خان در کابل رفت.                          
آری دروغ گفت تا شرط ها را به فرار نبی جان میسر کند؛
چونکه او پلان داشت.
دو باره پرسیدند: بلال خان شب در خانه بود؟
زیبا جواب داد: آری در مهمانی رفته بود ناوقت شب آمد تلاش داشت از سحر با عجله در کابل رفت.
دوباره پرسیدند: در مهمانی با موتر بود؟
زلیخا: البته باموتر جیپ بود.
همه اشتباه بالای بلال خان شد. شهرت سابق بلال خان، دزدی و آدم کشی بود که سالها را در زندان سپری کرده بود.
بلال خان یک روز پیش از حادثه خاطر اجرا کاری در کابل رفته بود زلیخا دور از حقیقت معلومات داد.  
گل همه راز بلال خان را می دانست و در هر باریکی واقف بود. او همه نقطه های باریک را در نظر گرفته نزد خود پلان را طرح کرد. پلان طوری بود باید نخست همه اشتباه را بالای بلال خان بیآورد و بعد نبی جان را به فرار مجبور سازد و مدت یکه بلال خان در حبس انداخته می شود، حاکمیت خود را در سر امکانات و دست داشته های بلال خان، و در بین عقل دهقانها و باغبانها تحکیم بخشد تا از نقطه نظر ذهن همه در رهبری او تسلیم باشند.
شرط ها که در اجرا پلان های بعدی میسر می شد، دو باره این جنایت را در دوش نبی جان اندازد و بلال خان را از حادثه بی گناه کشیده، پلان های بعدی اش را عمل کند.
 
    چند تن از پلیس و یک حزبی وظیفه دار شدند تا در اطراف منزل بلال خان ترصد داشته باشند تا آمد ـ رفت هر کس را ببینند.
زلیخا داخل منزل رفت نبی جان را بیدار کرد و به مادر نبی جان جنایت را گفت.
او گفت: پلیس و حزبی را بازی دادم تا نبی جان فرار کند.
مادر نبی جان مریض بود تکلیف قلبی داشت و فشار خون داشت گریان کرد حالش خرابتر شد.
زیبا دوا داده: کمی خود را استوار بگیر فرصت بده که نبی جان را نجات بدهم. از نبی جان با تفسیر حادثه را پرسید او دانست قربان شده است. کمی تفکر کرد پلان را در عقلش ترتیب داد و با منطق و استدلال، نبی جان را قناعت داد گفت: اگر فرار نکنی این جنایت بدوش تو می شود و تو اعدام می شوی.
سخت در وحشت انداخته: کابل می رویم با پدرت مصلحت نموده تصمیم می گیریم. دو باره چرت تفکر زد چگونه نبی جان را از خانه بیرون کند؟
به مادر نبی جان گفت: تو خود را به مریضی شدید بنداز من از پلیسها کمک طلب می کنم و میگم تا نزد دکتر همکاری کنند.
نبی جان را در عقب موتر پنهان کرد و بعضی لوازم باغداری را بالایش انداخت تا کس از چی بودن خبر نشود.
بیرون از حویلی شد با فریاد خواهش کرد: زن بلال خان میمیرد مریضی قلبی دارد از حادثه خبر شد فشار بدنش بالا رفته است چه میشه که کمک کنید نزد دکتر ببریم؟
حزبی و یک پلیس داخل خانه شدند حال مادر نبی جان را دیده گفتند: آری نزد دکتر باید برود امّا چگونه می برید؟
زلیخا: موتر هست من موتر رانی را یاد دارم شما کمک کنید من تا نزد دکتر می برم. حزبی و پلیس همکاری کردند داخل موتر آوردند زلیخا خواهش کرد: به زدی نزد دکتر رفته دوا گرفته برگشت می کنیم لطفآ خانه خود فکر کنید چای دم شده هست چاینوشی کنید انشاالله با خبر خوش بر می گردیم.
زیبا نقش خود را طوری بازی کرد حزبی و پلیس روح و اراده شان را به زلیخا تسلیم کردند. گل از منزل بیرون شده مستقیم سوی کابل حرکت کرد. موتررانی شقایق تحفۀ رئیس زاده بود که یاد گرفته بود.
 
    در یادش آمد بعد از چاشت بود. هوا گرم بود. دلدادهها زیر تاک های انگور قدم می زدند موتر دلداده در کنار حویلی زیر آفتاب سوزان ایستاد بود. محبوبه پرسید: نمیشه که سر موتر را پنهان کرد هوا بسیار گرم هست ضرر نرساند؟
محبوب دست نگار را گرفته در موتر نزدیک شد به راستی از تاثیرات هوای گرم، داخل موتر مثل تنور داغ شده بود.
یار نگار را: بشین در سایه می برم. در او اثنا دلربا: بسیار وقت  موتر رئیس بابایم در هوای گرم میماند یاد می داشتم مراقبت می کردم.
او سخن دلربا سبب شده بود یار هر روز مدتی به دلبر موتررانی را یاد می داد تا که دلربا خوب موترران شد.
یک روز گل دروازه موتر را باز کرد: سردارم بنشین من اتومبیل ران تو. محبوب داخل موتر شد هنوز دلربا اتومبیل را حرکت نداده بود یار زلفان نگار را لمس نموده گفت: باز شعرهایم بوی تو را گرفته اند به هر تار زلف تو گره خورده اند یا خواب یا بیدار چی شیرین هست با این حس زندگی کردن؟
اگر لحظه از من دور باشی هوایت که بر سرم می زند از تنهایی سر درد میشم. او لحظه پروانه می گردم پر میزنم تا در آغوش گرمت بیایم تا تارک های زلفان زیبایت را بوئیده در خواب برم، غرق با نشه از لذت مهر تو...
میل من دایما سوی وصال توست. نگریز به فراق که سِحِر ش از دنیای عشاق است.
 
      میل من سوی وصال هست نگریزی به فراق   
      گفتم مـــــــــــن خادم تو ام نساز تو مرا ملاق  
      تو نگو چکنم من باز بکن سفـــــــــرۀ سِر را
      بربا با سِحِر مهرت تو گلـــــــم تو ای گل آق  
      اظهار عشــــــق از زبان احتیاجش هر زمان   
      نشکن تو این دل را نشـــــــــــو تو گلم زراق 
      مـــــــــن که بند زلفایت تار و پودم ز هوایت
      بین این دل را ببین که سِـحِرش دنیای عشاق
 
    هر لحظه که از نزد تو دور باشم، خیالت چه عاشقانه مرا به میهمانی آغوشت دعوت می کند. او لحظه من از من میرم به دنیای تو داخل میشم. دیوانه وار در دنیا یکه عشق بیرق زده است، در او غرق میشم.
دل عاشق شده به چشمان سِحِر انگیزت مبتلاست. هیچ دعایی این طلسم را باطل کرده نمی تواند.
من که در چشمان زیبای سِحِردار آبی تو دیدن می کنم، خیس کرانه لبان تو همچو خیس چمانه شراب، من را به خود می رباید تا لیسیده و بوئیده باشم در این حیات.
 
      کنار لبان توست تر از سرخـــی شراب    
      بوسیدن ازلبان هست برمن رسم وآداب
 
    خورشید بتابد یا نتابد ماه باشد یا نباشد شب روز من یکی شده مثلیکه در رویا باشم؛ در اوج آسمان به دنبال تو.
هر جا میروی باز هم یکی هست به دنبال تو.
تویی که در قلب منی و منی که همیشه فدای توام دیگر به دنبال بهترینها نیستم چونکه بهترین این دنیا تو هستی که زندگی بر من رویا شده است.
گفتی مرا دوست داری؟
لاکن دوست داشتن دو روز هست دیروز گذشت، آخرش امروز است پس امروز را دایمی بساز که فردا نباشد.
همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو هستی.
همیشه برایم به معنای واقعی یک عشق تو هستی ای لاله شقایق حیاتم!
بین همه شعرهایم تو هستی که با بوی تو حیاتم را از بوستان بازتاب شده دیدن دارم؛ تو گفتی که بده دل را، ثواب دارد.
 
      بوی شقایق مــــن بوستان بازتاب   
      میرباید دلم را میگه که این ثواب
 
    با این خاطرات زیبا سوی کابل حرکت کرد. تا نیم راه اداره موتر دست گل بود بعد نیم راه نبی جان اداره را گرفت و مستقیم در هتل یکه بلال خان بودباش داشت، رفتند.        
بلال خان دیده به حیرت شده دلیل آمدن را پرسید. زلیخا با جزئیات و با ترتیبها جنایت و حادثه را بیان نموده با منطق گفت: یگانه نجات نبی جان فرار کردن از وطن است.   
هر چی مشورت کردند دلیل و منطق های زیبا قویتر گردید بالاخره تصمیم گرفته شد نبی جان تا افشا و دستگیر شدن اکتورهای جنایت باید در ایران فرار کند و امّا با کی؟                  
صدباشی یک جوان را به اسم غلام جان می شناخت. او از تازه جوانان منطقه بود سواد نداشت از پدر مادر یتیم مانده بود.
مسلک او بین قماربازهای منطقه برو ـ بیار بود و او در ارتباط هر کس معلومات خوب داشت. بلال خان نفر روان کرد تا بی سر صدا غلام جان را بیآورد. غلام جان در کابل نزد شان آمد و از حادثه خبردار گردید لیکن به هر تلاش و کوشش بلال خان جواب رد را داد هر چی پول پیشنهاد شد قبول نکرد.                            
صدباشی: من تا جاده نادر پشتون می روم کمی کار دارم غلام جان تفکر کند بعد تصمیم اش را بگوید. بلال خان که از اطاق بیرون شد زلیخا گیلاس چای را به غلام جان داد و با هنر چشم پیامی را به چشمان وی رساند تا دلش را به خود جلب کند.
صحبت از این طرف آن طرف بود در لابلای صحبتها روح و عقل غلام جان را اسیر گیرفت و سوال های زیاد را در ذهن وی پیدا کرد.
زلیخا می دانست جوانان وطن به یک اشاره اسیر شده می توانند. در کشور های عقب مانده جوانان از هر امکان دور هستند و با فرهنگ ناموس داری در ضد ناموس استفاده شده می توانند.
اگر زلیخا در یک کشور پیشرفته می بود به او اندازه آسانی از سلاحی زیبایی اش هر کس را استعمال کرده نمی توانست. استاندارد درک عقل انسانها در هر شرایط هر جامعه تفاوت دارد دلیل اینکه داشته های هر جامعه تاثیر آور است.
اگر در یک جامعه پیشرفته زیباترین دختر با تنهایی زندگی کند و یا در جایی سفر کند کس مزاحم نمی شود و کس تجاوز و حتی اذیت با چشم نمی کند از این روکه فرهنگ انسانها بالاست.
قدر انسان وجود دارد و ارزش ناموس با فرهنگ انسانی ضمانت شده است نه با داشته های عقیده های دینی و یا ایدولوژی.
قبل از با ایمان شدن و عقیده پیدا کردن به خدا و یا در کدام ایدولوژی، انسان شدن شرط است.
ولی در جامعه های عقب مانده همچو جامعه کشور ما، می توانیم گفت ناموس به گونه دیگر تعریف شده است.
هر کس هراس دارد تا ناموس اش لکه دار نشود.
مشکل و بدبختی در بین ذهنها وجود دارد.
عقلها ویران است زیرا بسیاری به اندازه ناموس شان، در ارزش ناموس دیگران احترام قایل نیستند و این بدبختی سبب شده هست هر کس به گونه تعجب آور ناموس پرور شود.
در حالیکه همه ارزش انسانی هر انسان باید در ضمانت قرار داشته باشد باید این پدیده با عقل مردمان جامعه پذیرفته شده باشد. ولی گزیده خراب جامعه هر لحظه می تواند از بین عقلها بیرون خطور نموده اذیت به اطراف برساند.
چونکه فرهنگ جامعه ضعیف می باشد. رسالت روشنفکری ناپدید می باشد.
از تاثیرات عقب ماندگی و از برکت ضعیف بودن قشر روشن جامعه، به اسم ناموس داری بیشترین رذالت در وطن وجود دارد.
مثال: حتی در پایتخت کشور خانمها با راحتی گشت گذر کرده نمی توانند. از جانب خود ناموس دارها به گونه های مختلف اذیت چشم را می بینند.
پس اگر فرهنگ در این ارتباط تربیت نشود، میشه که با لاف ایمانداری و مومن بودن از این مصیبت نجات پیدا کنیم؟
 
 الهام زمغزخیزد سـوی زبان
 گلسـتان میگردد دنیا و زمان
 بی مغز زبان دست قـلـــــب   
 ویران میگردد بانرخ ارزان
    
    زلیخا که با جلوه های ظریف غلام جان را به خود بسته بود، مادر نبی جان: در دست شوی می روم.
زلیخا که منتظر بهانه بود به نبی جان: مادرت را به دست شوی ببر.
مادر و نبی جان از اطاق که بیرون می شوند، زلیخا دست غلام جان را گرفته بلند می کند و با آهستگی روی اش را به روی غلام جان گذاشته بوسیده می گوید: ای مرد من! قبول کن یک مدت بعد نزد تو میآیم. می دانی که نبی جان هنوز بچه هست به تو ضرورت پیدا می کنم. چنین می گوید در بغل غلام جان خود را انداخته به چشمان وی نور چشمان زیبای خود را می زند و دو باره جدا شده میگه سر و راز بین هر دو ما باشد.
با چند جلوه و چند سخن فریب و با یک بوسه بر دایم غلام جان را اسیر و فدائی و غلام خود می سازد. سر از او لحظه هنر و پول و رهبری از زلیخا و امّا فداکاری و غلام بودن از غلام جان می شود.
 
    بلال خان که از جاده نادر پشتون برگشت کرد غلام جان را آماده رفتن دید خوش شد ترتیبها را گرفته با مقدار پول در شهر هرات روان کرد تا از شهر هرات قاچاق به کشور ایران بروند.
گل فرصت دیگر پیدا کرده بود به غلام جان گفته بود: مرد باش راز را نگه کن. هر زمان با من ارتباط داشته باش ولی هیچگاه راز را افشا نکن. اگر مشکل پول پیدا شد مطمئن باش همکار هستم. با وعدهها غلام جان را از خود کرده بود.
 
    نبی جان را با غلام جان سوی هرات روان کردند تا از هرات در ایران بگریزند. این پلان تنها خاطر نجات نبی جان نبود. در نظر صدباشی زلیخا از او می شد و لاکن در پلان زلیخا یک مشکل از مقابلش دور می شد تا پلان قدم بقدم تطبیق می خورد.  
نبی جان را که با غلام جان در هرات روان کردند به منطقه بازگشت نمودند و با مشورت زلیخا، بلال خان در آمریت پلیس رفت تسلیم شد.
سر صدای جنایت در همه منطقه پخش شده بود. بیشتر اسم بلال خان ورد زبانها شده بود. پلیس نیز از بلال خان اشتباهی بود مگر زیبا آرزو نداشت بلال خان به جنایت در حبس دایمی برود.
ولی تلاش داشت تا مدتی در زندان باشد تا بعضی پرگرام را ترتیب کند و یک تغییرات در فامیل آورده بعضی ها را از خود کند و شرطها را در پرگرام بعدی آماده کند.
این منطق بود اول جنایت را بدوش بلال خان انداخته بود و چشمان هر کس را به وی متوجه کرده بود و بعد که لازم می دید دو باره اسم نبی جان را در میان انداخته بلال خان را از زندان بیرون می کرد.
در او استقامت ذکا و زیبایی اش را استفاده می کرد.
مگر کس را اجازت نمی داد از وجودش استفاده کند.
مدت یکه صدباشی در زندان بود، زلیخا با خانم بلال خان و دختران و دامادهای بلال خان با دیپلماسی رفتار نموده عقیده شان را به زن خوب بودن و وفادار به فامیل بودن معتقد کرده بود. در بین زنان دهقانان و در بین زنان باغبانان نیز حاکمیت خود را اعلان کرده بود.
دهقانان و باغبانان را فرمانبردار ساخته بود. خلاصه عروس امروز، زلیخای سابق نبود هر حرف و کلام وی، جایگاه خاص خود را داشت.
حال نوبت نجات دادن بلال خان از حبس و اجرای پلان های بعدی بود که در سر صدباشی اجرا می کرد. در آمریت پلیس رفت گفت: بلال خان قبل از حادثه در شهر کابل رفته بود. در شهر کابل اسناد دارند که در شب جنایت با چند کس در دعوت بود.
وقتی چنین گفت پلیسها حیرت کردند گفتند: تو خودت گفته بودی تا نیمه شب در مهمانی بود و سِحِر طرف کابل حرکت کرد چرا امروز حرف دیگر می زنی؟
زلیخا خنده می کند می گوید: خطا دارید من بلال خان را نگفته بودم من نبی جان را گفته بودم. نبی جان در شب جنایت موتر را برده بود، در منزل دوستانش رفته بود، تا نیمه های شب در مهمانی بود و در سَحَر همان روز به کابل رفته بود و تا حال نیامده است.
به گفته خود نبی جان در نیمه های شب یکی از گروه مدافعین قریه بالا دیده بوده است شما می توانید از فرد گروه مدافعین قریه بالا معلومات بگیرید.
آدرس منزل یکه نبی جان مهمان شده بود داده بود گفته بود می توانید حقیقت گپ های من را از منزل یکه نبی جان دعوت بود سراغ کنید.
از کابل از هتل یکه بلال خان بودباش داشت معلومات بگیرید و حتی همان شب جنایت، چند تن از مسافرین هتل با صاحب هتل شاهد هستند که بلال خان در شب حادثه در هتل بود.  
زلیخا همه پلان را از روز اول با ترتیب نزد خود ارگانیزه کرده بود. همه باریکی ها را نزدش ترتیب داده بود و با لازم دید شرط ها رفتار می کرد.
 
    معلومات زلیخا اشتباه را به سوی نبی جان برده بود. چی اندازه که بلال خان عین دلیلها را گفته بود به اندازه سخنان زلیخا بالای دولتی ها تاثیر نکرده بود.
ذکا و استعداد سخن زدن بر زیبا یک صنعت بود. او طوری صحبت می کرد روح انسان را می گفت. او بدین خاطر موفق بود. او با او ذکا یک بار دیگر همه را به حیرت آورده حاکمیت اش را مستحکم ساخته بود.
مدت زمانیکه بلال خان در زندان بود میدان از زلیخا شده بود.
با هر یکی از دهقانان جداگانه ملاقات کرده بود و در منزل هر کدام شان رفته خصوصیات فامیلها را معلومات گرفته بود.
باریکی ها را و نقطه های ضعیف فامیلها را بررسی نموده بود و با روش عالی و با جدیت خود در عقلها زن قوی بودن را داده بود و صاحب صلاحیت بودن را نشان داده بود. او هر کس را معتقد ساخته بود که هر حرفش جایگاه خاص خود را دارد. 
زیبا تلاش داشت تا کادر رهبری را ترتیب دهد و در راس شان یک شخص با جسارت و با درک و با معلومات را انتخاب کند و رهبری را از سر کادرهای اش در منطقه پیش ببرد.
مگر هر زمان تنها می بود و با وجود کادرها و اطرافی ها تنها حرکت می کرد ولی بیشتر از عقل دیگران استفاده می نمود و این خصوص زلیخا، دیگران را تسلیم به خود می کرد.
او استعداد رهبری را داشت.
رهبر هر زمان تنها می باشد.
اگر که اطراف رهبر پر از مردمان هست یگانه سبب، امکانات رهبر است که رهبر را شیرین ساخته است، نه دوستی و فدائی به رهبر.
 
 شهد زنبـــــور که زنبــــــور در کندو
 کس برنیش نمی بیندهمه پشت شهداو
 اگر قدرتــی داشتی زهردار و نیشدار
 کس برزهر نمی بیند همه به تو اردو
 
    مدت چند هفته از سفر نبی جان گذشته بود. در او مدت بلال خان در زندان بود.
چاشت روز بود هوا گرم بود یکی از فرزندهای همسایه از آمدن یک جوان به زیبا خبر داد. گل که بیرون شد غلام جان را دید مأیوس و رنگ پریده و شرمنده ایستاد بود.
شببو غلام جان را دیده با حیرت پرسید: چرا نرفتید؟
کجاست نبی جان؟
غلام جان به زمین می دید: ولله کار خراب شد. از هرات با قاچاقبرها سوی ایران حرکت کردیم لیکن پلیس ایران در تعقیب قاچاقبرها بوده. قاچاقبرها مواد مخدر قاچاق می کرده ما خبر نبودیم. در راه به ما بسته های مواد را دادند. ما که در سرحد رسیدیم در کمین پلیس سرحدی ایران برابر شدیم.
او اثنا هر کس به هر طرف گریخت. پلیس هر طرف فایر می کرد شب هم تاریکی بود.
یک مرمی به نبی جان اصابت کرد. نبی جان افتید من مجبور شدم گریختم. فردا خبر شدیم دو تن از قاچاقبرها دستگیر شده بودند و به گفته مردم منطقه یک جوان کشته شده بوده. چند روز منتظر شدم تا احوال بگیرم مگر کشته شده نبی جان بوده.
زلیخا پرسان کرد: کس از این حادثه خبر دارد؟
غلام جان: به کس نگفتم و کس را هم ندیدم. قول هر دوی ما اول با هم دیگر مشورت کردن بود.
زیبا: کار بسیار خوب کردی غم مخور گفته غلام جان را آرام ساخت. یک مقدار پول داده: خاطر من به مدت یک ماه یا بیشتر در شهر کابل از چشمها دور پنهان باش. به کس خود را نشان مده و به کس از حادثه صحبت نکن. با یک شکل از اسم ساخته برای من نامه نوشته کن؛ آدرس ات در نامه باشد. من نظر به شرطها یا پول روان می کنم یا کدام هدایت دیگر می دهم.
در هر حال وفادار باش قسم می خورم دوست بسیار نزدیک می شویم. من به زمان احتیاج دارم و ادامه داده: خاطرت جمع باش قول من قول است من و تو حتمی دوست دایمی می شویم از این بعد مصارف تو بدوش مه است. فقط تو وفادار باش هر چه خوب میشه.
شانس گل یاری کرده بود بر دایم از نبی جان جدا شده بود. او، حادثه کشته شدن نبی جان را با خون سردی شنیده بود و یک حقیقت را هویدا ساخته بود.
اگر در یک جامعه عدالت از بین برود و حق انسانها توسط انسانها غصب شود هر انسان مهربان، به یک خون خور تبدیل شده می توانسته.
زندگی مردم افغانستان درس زیاد را طی جنگ های داخلی ثبت تاریخ کرد. زلیخا زن مهربان بود مگر ظلم و بی عدالتی، مرگ نبی جان را به خوشی وی تبدیل کرد و با شیطان خود از رخداد این حادثه خرسند شد؛
شرطها وی را به این حالت آورد.
نبی جان معصوم بود. خام یک نو جوان بود.  او از بازی های پدر و زلیخا خبر نداشت. او بی خبر از هر رذیلی قربان بدبختی جامعه شد. او که قربان کثافت جامعه شد، با مرگ خود، زلیخا را خوشنود ساخت. با مرگ او شانس عملی شدن پلان زلیخا قوت گرفت.
حال نوبت رسیده بود بلال خان را از زندان بیرون نماید و خاطر هدف های خود با عشوهها و نازها دیوانه خود بسازد.
دیوانه خود ساخته برایش بگوید: اسناد زمین و باغ و ملک را به اسم نبی جان و به اسم من بکن تا بعد از تو یگانه صاحب، نبی جان و من شوم.
اگر این فداکاری را می کنی این حُسن زیبایی و این لذت و این صهبا مست کننده به دایم از تو می شود در غیر آن در خواب می بینی.
 
    شقایق در رسیدن هدف اش یک دهقان را زیر نظر گرفت تا استعمال کند. او دهقان خوش چهره، با جسارت و ذکی بود. او در چپ منزل زیبا شان خانه داشت و رفت آمد داشت.
از عروسی او چند سال گذشته بود لیکن صاحب اولاد نشده بود. او که با مادرش یکجایی زندگی داشت زیر فشار بود تا زن دیگر بگیرد.
او رستم خان نام داشت. رستم خان یک برادر هر جایی داشت نه در اداره رستم خان بود و نه به کسی تابع بود. او برادر هرجایی با یک حادثه که یک حزبی از مارکسیستها را لت کرده بود در کوه بالا شده مجاهد شده بود. او در آنجا اعتبار پیدا کرده بود.
او ظالم و دیکتاتور یک شخص بود و در مدت کوتاه که در کوه بالا شده بود چند تن از اوباش های منطقه را در گرد خود جمع کرده بود. نام او در منطقه پخش شده بود. او یکی از قوماندان های نامی مجاهدین در ذهن خلق با تبلیغ مارکسیستها شده بود.
بلی! مارکسیستها هر کس که در کوه بالا شده یک دو تخریبات می کرد، خاطر بدنام ساختن او در بین خلق، او را ظالم تبلیغ می کردند؛
در نتیجه نام او شهرت پیدا می کرد.   
عصای موسی سمبول حقیقت بود که همه ساخته کاری های سِحِر بازها را آشکار ساخت. حقیقت مثل عصای موسی هر اندیشه خطا را آشکار می سازد اگر جسارت مطالعه باشد.
 
 سمبول حقیقت عصـــای موسا
 بین شـــــــــربازان حقیقت آسا 
 چوعصای موسا اخلاق راستی
 بر ضد کــــــــــجی روح رسا
 
          
    دوره جنگ افغانستان آشکار ساخت، اگر در یک جامعه نظم از بین برود؛
فرهنگ ملت کوبیده شود؛
معنویت ضربه ببیند؛
قانونیت نابود شود، دو خصلت انسان تجلی می کرده.
از یک طرف هر عمل انجام داده را بهترین تصور نموده، عقیده و باورمندی را به او پیدا می کرده، از جانب دیگر ضرورت به بررسی و تفکیک خطا را لازم نمی دیده.
با این ویژه گی خطرناکترین ماشین تخریب خودکار می شده و در نتیجه، قدم بقدم ذهنآ تابع به کردهها اش می شده و با او اخلاق یک مدت بعد انجام داده های جسمانی، روح شخص را اداره می کرده.
در دوره مارکسیستها این طور شد.
حتی اوباش های سرسری از نام مجاهدین اعتبار پیدا کردند؛
جامعه به او استقامت سوق شد.
در افغانستان با او فرهنگ، زور و شدت نقش پیدا کرد و طرفدار پیدا کرد و شرط ها طوری شد زور از دروازه آمد عدالت از پنجره بیرون رفت.
 
 اینجا ظاهر پرستی مد زمان 
 اسیرگرفته همه روبه ویران 
 این سِر و طلــسم بازی کنان 
 ویران وطن شده کار حیران
    
    زلیخا زیر چشم رستم خان را گرفت. او پلان گرفت رستم خان را در راه ایده های خود تربیت نموده استفاده کند.
او پلان داشت از طریق رستم خان با برادر او که قوماندان مجاهد بود ارتباط برقرار سازد. با او ارتباط، از قدرت وحشت او در منطقه کار گیرد.
او تلاش داشت بین دولتی ها و بین مجاهدها یک وزنه را تنظیم کند تا دو طرف را اداره شود. او تصمیم داشت در او مسیر عواید زمینها را و باغ ها را استفاده کند لیکن با استفاده از قدرتدارهای دو طرف، زمین های زیاد را به نرخ ارزان خریداری کند.
هدفش بود به قدم اول زمینها را به نام کند و بعد، از بلال خان نجات پیدا کند امّا چگونه؟
در او پلان از هر نو امکان کار می گرفت و در او پلان قتل بلال خان را در ذهن داشت تا صاحب صلاحیت مطلق شود.
 
    انسان تابع محیط است اگر محوطه یکه انسان زندگی دارد با ایده های انسانی فرهنگ سازی نشده باشد، فرهنگ و معنویت ضربه دیده باشد هر انسان به یک جانور تبدیل شده می تواند.                                          
زلیخا را شرطها ظالم ساخت در مقابل شیطان های جامعه یک ابلیس ساخت.
 
    زیبا که خاطر پلان های خود در تلاش شناختن اطراف بود، زنان منطقه بهترین امکان بود برای دریافت بعضی رازها استعمال می شدند.
او از ذکا کار می گرفت تا در مقابل شیطان های جامعه شیطان بزرگ شود.
  
 از پنجره عالمی عقل درسر
 تسلیم به سینه کار بـــی اثر   
 سینه تســــــــلیم معجزۀ سر  
 او اثنا موفقیت اکــــــــــــثر
       
    زیبا که با زنان منطقه ارتباط اش را قایم ساخت، بیشتر با زنان دهقانان اش صمیمی شد. یک روز یکی از زنان که خانم یک دهقانش بود گفت: امروز خانم منشی صاحب محفل گرفته است محفل تولد پسرش را، هر کس خبر هست اگر لازم ببینید با من بروید خوش میشم.
او گفت: خانم منشی صاحب از خواهر خوانده های دوره طفلی من است زن بسیار صمیمی. چه میشه که شما هم بیاید. من شما را با خواهر خوانده ام معرفی می کنم مطمئن هستم دوست می شوید.
گل که این فرصت را آرزو داشت گفت: اینکه تو خواهش کردی خواهش یک دوست مثل تو را رد کرده می توانم؟ از اخلاق تو خوشم آمده تو یک زن خوب هستی حتمی با تو می روم و به خاطر آبروی تو هدیه می برم تا نزد خواهر خانده ات کم نشوی.
شقایق سیاست بازی داشت با هنر دیپلماسی هر کس را از خود می کرد. او با او شیوه بهترین فرصت را پیدا کرد و با او فرصت با قدرتمندترین فامیلها ارتباط گرفت.
این بار با قدرتمندترین فامیل منطقه آشنا می شد و او در عین حال یک خانم دهقان خود را از طی دل به خود بسته می کرد و وفادار به خود می کرد.
زیبا در خانۀ رستم خان رفت مقدار پول به رستم خان داده در شهر روان کرد تا یک طلای اسم الله با یک دست لباس طفلانه را بیآورد و به خانمها هدایت داد تا کیکها و کلوچه ها پخته کنند.
گل رمز خانم های منطقه را کشف کرده بود، با شیوه ای رفتار می کرد هر امر وی به خانمها لذت می داد.
خاطریکه با فرهنگ و رفتار او ـ او را خانمها از خود دانسته بودند و صمیمی و دوست قبول کرده بودند.
ترتیبها که آماده می شد در حمام رفت خود را تر و تازه نموده زیباترین لباس را پوشید و با شیکترین شیوه با آرایش خود را مزین کرد.
او نزد خانم بلال خان رفت مریض در بستر خواب بود گفت: امروز در محفل خانم منشی می روم انشاالله با خانم منشی دوست شده در رهایی بلال خان از دوستی خانم منشی استفاده می کنم تو غم مخور هر چی خوب میشه.
خانم صدباشی به حیرت دیدن داشت تصور نداشت یک دختر فقیر و بی کس به زودی به این اندازه بین زنان شهرت پیدا کرده، دست به اقدام بزرگ بزند. با تعجب دیدن داشت لاکن خبر نداشت زلیخا تربیت شده در یک خانواده عالی وطن بود.  
                         
    ترتیبها که گرفته شد هدایت داد: خانم های دهقانان باید به رفتن آماده شوند. او علاقه داشت یک نمایش قدرت را بین زنان در محفل اجرا کند و شهرت اش را اعلان کند چونکه او محفل برای او هدف مناسب بود.
هدیه ها را در پتنوسها گذاشت و سر هر پتنوس را با تکه های قیمتی پوشاند. او هر پتنوس را در دست یک خانم داد و با خانمها یک گروه بزرگ شده در منزل منشی رفت.
در منزل منشی که داخل شد با قدم های استوار و با سربلندی داخل حویلی شد. او که داخل حویلی شد از عقب دو طرف او خانمها با پتنوس های هدیه قرار داشتند. آنها به بسیار احترام رفتار داشتند.
او با او صحنه سازی دقت همه را به خود آورد. هر کس به رسم احترام به او صف بستند. هرکس از زیبایی و جسارت او سر خم در احترام شدند. خانم منشی با عالیترین فرهنگ پذیرایی نموده خوش آمدید گفت. زیبا در مقابل او تشکری نموده با التفاتها علاقه داشتن به معرفی را ابراز نمود گفت: آرزو داشتم تا با شما معرفی شوم. خوش شانس هستم خواهر خوانده تان یاد از محفل شما نمود، مهمان نا خوانده شده تشریف آور شدم گستاخی من را ببخشید.
خانم منشی با هیجان نخیرها: خواهش می کنم، شرمنده شدم نزدتان، گستاخی نیست شرف بخشیدید خرسند ما ساختید که در غریب خانه ما ارزش داده تشریف آوردید. خوش آمدید. صفا آوردید. منشی صاحب بشنوند خرسند می شوند.    
در بالاترین مقام سالن زیبا را شرف دادند و در خدمت گل از هر امکان کمی نکردند.
در محفل، شقایق بین زنان صحبت های جدید شان شد و ورد زبانها گردید. هر کس از دیگری می پرسید با این زیبایی و شیک بودن از کدام فامیل بوده باشد گفته؟
خانم منشی از خواهر خوانده معلومات گرفت همگی دانستند زیبا عروس با ثروتترین مرد منطقه است.
با تاکتیک های زلیخا، در ذهن زنان منطقه، بلال خان ثروتمندترین مرد منطقه معرفی بود.
تبلیغات بین زنان شروع بود. با او تبلیغات عقل مردان آنها اسیر پلان زلیخا می شد.                    
محفل در اوج گرمی بود منشی تشریف آورد. منشی زنان را خوش آمدید گفته به طفلک نو تولد خود یک گردنبند طلا را بسته کرد. هر کس به منشی تبریکی می داد. زلیخا نزد طفلک رفت در دو طرف زیبا خانم های دهقان هایش بودند طفلک را در بغل گرفت از رویش بوسید اسم الله را سر سینه اش بسته نموده عمیق به چشمان منشی دیدن کرد و گفت: خداوند ریزه گل های سعادت را به این فرشته اعطا کند با عزیزانش دایما سرخ روی باشد.
او با هنر چشم، چشمان منشی را به خود جلب کرد.
 
    او آنقدر شیک و زیبا شده بود بین بوستان گلها یک گل جدا بود. او از همه گلها یک آفت زیبایی بود و یک جام شراب کوثر از بهشت بود. او با او گونه در نظر منشی نمایان بود.
او هر باریکی را مطالعه کرده بود با درنظرداشت او باریکیها بازی دیپلماسی داشت در او اثنا!
 
    مارکسیستها با پیروزی شان آرزو داشتند در دنیای جدیدشان بهترین زندگی را با انواع شراب و انواع معیشت جنسی با هر امکان میسر شده ببینند.
در فانتزی های شان صمیمی بودند و در عملی شدن او فرهنگ عقیده داشتند. حزب مارکسیستها چندین شاخه داشت یکی از شاخه های او حزب، سازمان دموکراتیک زنان بود. از شروع کودتا در تلاش جلب و جذب دختران به سازمان زنان بودند و تلاش داشتند زیباترین دختران عضو سازمان شوند. به زودی اخلاق سازمان زنان مغایر خصوصیات و فرهنگ ملت افغانستان شد و فجیع ترین بد اخلاقی در داخل سازمان زنان به میان آمد.
هر کس به خاطر حفاظت ناموس فامیل اش که از بلای سازمان زنان دور بسازد، دست به اقدام که شد، یا در زندانها انداخته شد یا کشته شد یا فرار از وطن شد.
حتی جهالت به جای رسید به خاطر عبرت به دیگران کسی که در ضد پلان مارکسیستها عمل داشت بدون محکمه در زیر تراکتورها زنده به گور شد.
او شرایط ترور دولت سبب بود ملت راه گم شد.
منطق آزادی و دموکراسی مارکسیستها مربوط عقل خودشان بود. این گروه شیوه خواست زندگی شان را آزادی و دموکراسی تصور داشتند.
شاعرها و هنرمندهای موسیقی این مردم اثرهای شان را به مدح آزادی و دموکراسی و ترقی سروده اند امّا آزادی که می گفتند تنها به آرزوی آزادی ایده های خود بودند.
هرگز به عقیده دیگران احترام نداشتند.
دموکراسی که می گفتند فقط آرزوهای شان را تمنی داشتند تا عملی کنند لاکن در هیچ ارزش دموکراسی باور نداشتند و احترام نداشتند.
آنها اخلاق شان را گزیده های وطن پرستی می دانستند ولی در کوچکترین خواست و آرزو مفکره دیگران کوچکترین احترام را نداشتند.
با همه این ویژه گی در ناموسداری و غیرت افغانی خصلت وطنی داشتند.
یعنی رغبت داشتند زیباترین دختران در سازمان زنان شان عضو باشند و جای بهترین معیشت و تفریح به مارکسیستها باشد و امّا زنان خودشان در داخل چهار دیوارها در حفاظت باید باشند.
این فرهنگ در حقیقت فرهنگ ملی ما افغانهاست؛ مارکسیستها فرهنگ ملی را عمل داشتند.
در حقیقت ناموس خود را از هیولای بلای ذهن خود محافظت می کردند.
در افغانستان هر کس از خاطر آبرو ناموس خود ناموس خود را در چهار دیواری می اندازد لیکن در بیرون از خانه کدام خانم را ببیند حداقل اذیت چشم نکند آرام نمی شود.
 
    (نوت: کمونستها قلم بدست انسانها بودند. تجربه نداشتند لیکن با سواد بودند. قلم بدستی اینها با بازی های سیاسی دنیا و با نیزنگ بازی های دنیا پخته شد و اینها یک یک شیطان شدند. همین اکنون که این کتاب را می نویسم، ذکای قلم اینها از کشورهای غربی بزرگترین تهدید در مقابل ناتو و امریکاست، نه طالبان)
 
    زلیخا با درنظرداشت او اخلاق مارکسیستها با منشی بازی را در راه انداخت.
منطق او: رخ بده اسیر بساز کار بگیر بود.
اگر نفس ات را از خوبی ها بهرمند نسازی، زیبایی روح را درک کرده نمی توانی.
 
 نفس را تمیز سـاز روح ات پرورش شود
 با روح پاکـــــــــــــیزه خویت زرش شود
 بدن مــــــــــــایه پست روح در مقام اعلا
 روح را پرورش ده بدن بال و پرش شود
 
      زلیخا که اخلاق مارکسیستها را می دانست و جامعه را تحلیل و بررسی کرده بود، نوبت منشی بود که در تار خام بسته می کرد.
به چشمان منشی بار دیگر دید و با رنگ آبی، چشمان زیبا را و زیبایی رخسار را و اندام قدبلند را رخ زد و دست طفلک را بوسیده: جانم شاهزاده منشی صاحب بشنود گله دارم به پدر جانت بگو از این بعد به همچون مراسمها از قبل من را باخبر بسازند تا با امکانات مادی خدمت کنم.
آرزو دارم قدرت مالی خود را خدمت منشی صاحب قرار بدم تا منطقه با خیر برکت پر فیض شود.
منشی که در اسارت زیبایی و سخن های ادبی زلیخا قرار گرفته بود، با دقت به سخنان زیبا گوش داد. او تعجب و حیرت داشت چی گفتن خود را نمی دانست.
با خانمی رودررو بود با زیبای اش چشمان را خیره می کرد و با سخنان اش شکفت و حیرت را برملا می نمود. منشی لحظۀ مکث کرد پرسید: ببخشید می توانم اسم شریف شما را بشنوم؟ زیبا در حالیکه طفلک را نوازش می داد، سر را کمی تکان داد که موها تکان خورد و با دست راست زلف های پیشانی را اصلاح کرد گفت: من زلیخا هستم عروس بلال خان!
چنین گفت دست را دراز کرد منشی که دست زلیخا را فشار داد دست منشی در لرزه شد گل تبسم شیرین کرد. وقتی چنین گفت منشی دست اش را به دهن آورد لحظۀ چرت زد و گفت: بلال خان یکه زندانی است؟                       
زیبا: آری
منشی: آوازۀ شما در زبان هر کس است به گفتۀ شما بلال خان بی گناه ست؟ من که گزارش شما را مطالعه کردم، سخت زیر تاثیر بیانات شما رفتم همه منتظر هدایت من هستند تا من فیصله خود را بگویم آیا به راستی بلال خان بیگناه ست؟
 
    (نوت: در اقتدار مارکسیستها مارکسیستها هر کاره بودند. هم قانون بودند و هم اجرا کننده قانون؛ بی منطقی تا این درجه بود)
 
    زلیخا تبسم کرد گفت: منشی صاحب ما مطمئن باشند زلیخا حرف دروغ ندارد. زلیخا یک نام و شهرت دارد.       
اگر حکومت در تلاش مجرم باشد بدانند که یگانه گناه کار با عقل نارس اش فقط نبی جان است. او حادثه و جنایت را اعتراف نموده بود و از ترس گناه خود فرار نموده است.
بلکه سر کوه بین اشرار رفته است یا در کدام کشور همسایه فرار کرده است نمی دانم.
(نوت: مارکسیستها مخالفین را اشرار می گفتند یعنی شرانداز)
منشی با تعجب: چرا شما از شوهر تان مدافع نیستید؟
گل خنده کرد: چی؟
گناۀ شوهر را پنهان کنم یک معصوم را گناه کار بکشم؟
فردا روز قیامت چی جواب دارم؟
منشی سخت زیر تاثیر سخنان زلیخا شده اجازت خواسته طرف دفتر حزب شان رفت و در راه تصمیم گرفت بلال خان را آزاد کند تا با او عمل با زلیخا نزدیک شود؛
چیزیکه زلیخا آرزو داشت.
 
    ذهن منشی را زیبایی گل اسیر گرفته بود و بازی های نو زیبا با منشی آغاز شده بود. او منشی را با تار خام بسته کرده بود تا به گونه دیگر با او و با فامیل او ارتباط را برقرار بسازد.
شرط ها را به نقطه ای می آورد حمایت کردن از زلیخا به منشی یک ضرورت می شد؛
زیبا سیاست بازی داشت.
زیبا در بین دولتی ها قدرتمندترین مرد منطقه را از خود می کرد و با رستم خان ارتباط دایمی را با برادر وی که قوماندان مجاهدها بود برقرار می کرد.
منطق سیاست چنین حکم می کرد.
او به زودی یک اتفاق دایمی را بین منشی و قوماندان برآورده می کرد. منافع ها، جای عقیده ها و ایدولوژی ها را می گرفت. زیبا ارتباط را با درنظرداشت منفعت عمل می کرد و از او مسیر امکانات پیش آمده را به نفع خود استفاده می کرد و به یک زن قدرتمند منطقه تبدیل می شد.
به زن قدرتمند که تبدیل می شد ضرورت او عمل را به منشی و قوماندان مجاهد ضروری می ساخت؛
ذکای او ذکای سیاست بود.
 
روح راپرورش ده همچو روح شیر
علم به دام گیر در رۀ ضـــــــــــمیر
گله و شـــــکایت را ز عقل دورکن
او که کار طفلکهاسـت ای شیردلـیر
 
    هنوز ساعتی از رفتن منشی در دفتر حزب نگذشته بود یکی از کارمندهای حزب آمد گفت: بلال خان را منشی صاحب رها کرد هدایت داد تا نبی جان دستگیر شود.
زیبا تشکری نمود: احترامات ام را به منشی صاحب برسانید به تشکری حتمی نزد شان میآیم.
او به خانم هایکه همراه اش آمده بودند دستور داد تا حاضر باشند در منزل می روند.
با خانم منشی محبت نموده سعادت خواسته تقاضا کرد به همچون محفل از اول خبر باشد تا خدمت کند. خانم منشی از معرفی زلیخا خرسند شده خواهش کرد دوستی را دایمی بسازد. با قبول دو طرف به دوستی دایمی از منزل منشی برآمده، در خانه رفت.
در منزل که رسید بلال خان را نزد زنش دید با غرور داخل اطاق شده به زن بلال خان گفت: گفتم که بلال خان را از زندان می کشم دیدی وعده ام را وفا کردم.
غم مخور احوال نبی جان هم امروز ـ فردا می رسد.
سوی صدباشی دیده: خوشی آمدید انشاالله اذیت زیاد که ندیدید؟                                         
بلال خان تشکری نموده: ولله زلیخا بلا هستی اگر تو نمی بودی تباه بودیم. زیبا تبسم نموده: ما دوست هستیم چرا باغبان را از دست بدهم؟ شفقت باغبان در روح همه ما تازگی می آورد.
 
در آبادی مــــلک اندیشه لازم
برای ســـــعادت او کار ملزم
گرآباد خواهی محوطه ات را
با فهم اندیشه کن او کار الزم
             
    او ـ او اثنا در ذهن گفت: تو را خاطر تباه ساختن بیرون کردم منتظر باش پلان دارم.
از اطاق بیرون شد و از دهلیز دو باره برگشت نموده گفت: ولله منشی بسیار فداکاری کرد چه نظر دارید فردا به تشکری در منزلش نرویم؟
صدباشی با خرسندی: ولله کار بد نمیشه خوب دست خالی میریم؟
گل با تبسم: هرگز.
امروز هدایت میدم زنان همسایه یک کیک کلان پخته کنند کمی پول در پهلویش گذاشته تحفه می بریم.
بلال خان حیرت کرد: در کدام زن همسایه هدایت می دهی؟
قبل از این که شقایق چیزی بگوید زنش: آقا خبر نداری همه را از خود کرده. بمیرید بگوید میمیرند زنده شوید بگوید زنده می شوند؛
ولله عروس بلا برآمد.                               
صدباشی خنده کنان: می دانستم به تو یک جوهر هست چشم پنهان پول شمار کردم. گل تبسم کرد و با چشمان زیبای آبی یک ناز نموده دل جگر بلال خان را آب ساخته در اطاق خود رفت. گل که در اطاق رفت دل صدباشی طاقت نکرد از عقب او داخل اطاق خواب او شد. زیبا که مقابل آینه قدنما ایستاد بود بلال خان از عقب گل آمده بغل کرد و از گردن او بوسه کرد. در او اثنا جان زلیخا در لرزه شد مگر رنگ سیما را تغییر نداده روی را پیش کرد صدباشی بوسیده: پشتت بسیار دق شدم.
گل با ناز: وعده من وعده است گفتم که از این بعد تنها تو صاحبم هستی مگر مریضی زنانه دارم زیر تداوی قرار دارم. به گفته دکتر تا چند روز با مناسبات جنسی نزدیک شده نمی توانم چند روز طاقت کن، من از تو میشم.
دور خورد به چشمان بلال خان دید و با تبسم و با ناز چشمان از روی بلال خان بوسیده روی اش را به ریش بلال خان گذاشت: من را بغل کن.
صدباشی مست شده در بغل گرفت چند لحظه در بغل بلال خان ساکن بود گفت: اجازه باشد که من کار دارم.
بلال خان که زلیخا را رها کرد بار دیگر دست راست زیبا را گرفته طرف خود کش کرد و از زیر گلو بوسیده: من قربانت شوم. گل تبسم کرد لاکن در داخل دل گفت: صبر کن به نزدیکی قربان میشی.
 
بی خبر مباش زندگی مشکل بدهیکل
پهلوان قـــــــــــــــوی میوه ی حنظل
مقابل قوت اش خـــــــــــبردار باش   
اگرخبرنباشی کسوف آید شود مختل
 
    زلیخا فردای همان روز کیک سپارش داده را بالای پتنوس گذاشت و در پهلوی کیک مقدار پول را گذاشت، به بلال خان گفت: قبل از برآمدن منشی از منزل باید در منزلش برسیم.
در موتر جیب در منزل منشی رفتند. صدباشی را منشی در مهمان خانه پذیرایی کرد زیبا داخل خانه شده تحفه آورده را به خانم منشی تقدیم کرد گفت: مقابل دوستی منشی صاحب تحفه ناچیز است لطف نموده اگر بپذیرید ممنون می شویم.
 
    اعضای حزب دموکراتیک خلق رشوه گرفتن را بد می گفتند هرگز رشوت قبول نداشتند؛
وطن پرست بودند!
امّا تحفه یک فرهنگ روشنفکری اعضای حزب دموکراتیک خلق بود.
او عمل از دیدگاه آنها در جمع رشوه نمی آمد ولی هر چی به اسم تحفه داده می شد با دل جان قبول بود.
به گفته روسها رشوت نمی گرفتند «پدریک» می گرفتند.
 
آبادی ملک به دوش خطاکار
ز خطــــــــای او اندرز آثار
 
    زلیخا که با خانم منشی با صحبت و محبت مشغول بود بلال خان و منشی در مهمان خانه با هم آشنا شده بودند. منشی از ذکی بودن و با فرهنگ بودن زیبا صحبت کرد و از استعداد گل یاد کرد.
یک بار منشی از جا برخاست معذرت خواسته داخل حویلی شد از خانمش پرسید: چای چی شد؟
خانم: همین حالا روان می کنم. گل بیرون اطاق شد: با معذرت منشی صاحب، منشی نزدیک شد، شقایق نزدیک خانم منشی ایستاد بود گفت: یک خواهش کوچک دارم.
منشی با احترام و نزاکت ژست نمود بفرماید: زیبا: اگر رهایی بلال خان را از تلاش من بیان کنید اگر بداند که هنوز دوسیه به اسم نبی جان بسته نشده است، بسیار خوش میشم.
منشی هدف زلیخا را دانست اطمینان داد تا خاطر جمع باشد گفت چنین میشه.
منشی داخل مهمان خانه که شد معذرت خواسته: ما را منتظر چای گذاشتند خوب چه بگویم زنان هم ملامت نیستند با طفلها در هر کار رسیده نمی توانند.
صدباشی: چای لازم نبود زحمت شد و کمی مکث کرده دو باره ادامه داد: از تلاش شما متشکرم که خیلی کمک نمودید انشاالله قاتلها دستگیر شده عدالت برقرار میشه.
منشی: انشاالله.
بلال خان رشته سخن را ادامه داد: از سابق هم معرفی بودیم حادثه سبب شد بیشتر آشنا شدیم.
میگن یک مصیبت جای صد نصیحت.
منشی تشکری نموده: خو همه ما یک مردم هستیم حزب خاطر سعادت مردم انقلاب کرد تا خدمت به خلق کند.
راستی همه تلاش زلیخاخانم بود هر کس را قناعت داد با کوشش و ذکای او شما رها شدید لیکن هنوز دوسیه به اسم شماست خواهشم هست دقت داشته باشید. پلیس سر شما اشتباه دارد.
از اینکه نبی جان هنوز طفل است با تنهایی این جنایت را انجام داده نمی تواند بلکه کدام کس دیگر همراه بوده باشد یا کس ها...
اما تا روشن شدن قضیه شما در خطر و اشتباه هستید دوستانه توصیه ام دقت داشتن در رفتار به این قضیه خوب است.
اگر نظر من را قبول می کنید با مشورت زلیخاخانم رفتار کنید عروس تان زن هوشیار و با ابتکار یک خانم ذکی ست.
با صحبتها ملاقات ختم می گردد زلیخا و بلال خان به منزل می روند و منشی در دفتر حزب.
با او ملاقات، زلیخا مقابل بلال خان قویتر می شود. لیکن صدباشی منتظر گل است تا بوی زیبا اش را به بوئیدن میسر کند تا از کیف سلاف بوی کوثر شراب، صهبا عشق را بنوشد تا از ساغر این عشق، پیاپی باده لذت دهنده را نوشیده، با مستی راف این زیبایی، سرمست خمر زیبا شود تا سر به تسلیم به مسکر عشق زیبا، دایما خماری از حیات داشته باشد و بر صنم از دل، سرود عشق را سروده، فصل جدید جوانی دومی را داشته باشد.
آفت زیبایی که نیت بلال خان را می دانست پلان می سنجد باید او را در دام اندازد.
 
    زیبا هر روز چند بار در کاه خانه می رود و چرت تفکر می کند چگونه در کاه خانه بلال خان را بکشد؟  
او قصد کشتن را در سر داشت.
بین کاه خانه و حیوان خانه یک دروازه کهنه بزرگ بود، دروازه داخل حیوان خانه باز می شد. بارها چرت زد باید قسمی بکشد هر کس یک حادثه و قضا تصور کند مگر چگونه می شد که به پلان موفق می شد؟
دقت به دروازه کرد مایل طرف کاه خانه بود تفکر کرد اگر چهار اطراف دروازه را نرم کند میشود که دروازه به شدت به کاه خانه افتتد؟
دقیق محاسبه کرد یک تار مستحکم را به دروازه بسته کرد و نوک دیگر تار را در داخل حیوان خانه در یک ستون بسته کرد. چهار اطراف دروازه را با دقت نرم کرد و تخته و میخ یکه دروازه را به دیوار قایم ساخته بود جدا کرد. چندین دفعه آزمایش کرد و بارها تکراری تمرین کرد و هر روز چند بار عین عمل را اجرا کرد تا خطا صورت نگیرد.
وقتی مطمئن شد اگر تار از ستون جدا شود دروازه به شدت به کاه خانه می افتد؛
جایکه بلال خان بالای او تجاوز کرده بود.
نزد خود محاسبه کرد اگر بتواند صدباشی را زیر دروازه کند باید تا مرگش فشار دروازه قوی باشد.
بین مسافت یکه دروازه بالای بلال خان می افتید تا سقف اطاق را محاسبه کرد. در محاسبۀ او هنگامیکه بلال خان زیر دروازه می شد زلیخا بالای دروازه بالا شده با دو دست از سقف کاه خانه فشار می آورد تا که بلال خان کشته می شد.
امّا پلان را طوری در نظر گرفت اگر صدباشی زیر دروازه نمی شد تصادف یک حادثه را بیان می کرد و او ملامت نمی شد. او شبها چرت زد روزها محاسبه کرد هر لحظه دعا کرد تا موفق شود.
پلان کشتن بلال خان را ترتیب داد باید کاری می کرد بلال خان صدباشی اسناد خانه و دار و نادار اش را به اسم نبی جان و زلیخا می کرد. زیبا به موفق شدن این کار هر روز و شب با بهترین لباسها و آرایشها هوش و روح و عقل بلال خان را گرفت. او بعضی شبها مدت چند لحظه در بغل بلال خان رفت و بوسه ها داد. او بلال خان را به حالتی آورد ایمان اش را از او گرفته به خود تسلیم داد.
او هر بار بلال خان را به دیوانگی رساند و بی طاقت کرد و به خود تسلیم داد. او هر بار با نازها و کرشمه ها گفت صبر کن کم مانده مریضی در چند روز خوب میشه. با او نیرنگ فریب داد.
او لباس های نو سپارش داد. او لباسها رسید. او یک لباس نو را پوشید و با کمک یک دوست بهترین آرایش را کرد. او یک آفت زیبایی شد.
مثلیکه یک بوته گل سرخ در صحرا بین ریگستان باشد و یک بلبل از گرمی هوا و از تشنگی گل به مرگ رسیده باشد، ببیند مگر داخل بوته گل شده نتواند بلال خان را چنین کرد مثل یکه می گفت
      
      لاله زیبا منم درصحرای خشک تو 
      روئیده آلاله ام میریزانم رشــک تو
      با صدناله و فغان بگویی دیوانه ام 
      به این حال دیده میریزانم اشـک تو
                 
    زیبا نزد دلباخته رفته: گل آماده هست به نوازش باغبان بیاید و به این نوازش محتاج هست و امّا یک شرط دارد.
صدباشی که با دل باختۀ خود از هر نگاه تسلیم بود.
درد هجران بزرگ بود و در پیکر نفس شیطانی وی تاثیر آور بود گفت: بگو جانم در هر امر تو جانم فداست.
زیبا خود را نزدیک کرد از روی دلباخته بوسید: اگر اسناد زمینها و باغ ملک را به اسم نبی جان و به اسم من کنی دیگر هیچ چی طلب ندارم.
به سخنان شیطان زیبا، بلال خان با تعجب شده: من هنوز زنده هستم.
گل با ناز زیبا خنده ظریف کرد با عشوهها: اسنادیکه تهیه می شود بعد از فوت ات اعتبار دارد خدا نخواسته باشد صد سال عمر کن تو که باغبانم هستی. لیکن این روش به دوستی هر دوی ما یک امتحان است ببین چه اندازه وفادار هستم؟
شب روز در خدمت بوده فدا کار هستم آیا حق ندارم دلباخته خود را امتحان کنم؟ من که کدام کار بد نمی کنم به اسم فرزند ات تقاضا می کنم فقط به مثابه عروس در گوشه اسناد، اسم من نیز باشد تا کمی به شیطانم مسلط شوم. هر زمان شک شبهه در عقلم پیداست. من که تو را این قدر دوست دارم یا تو چه اندازه دوست داری؟
در عشق فداکاری شرط است ببینم چه اندازه من را ممنون می سازی؟ فقط می گویم بعد از تو دخترانت از میراث حق نداشته باشند آیا این قدر حق را ندارم؟
همه عمر ات به خدمت دخترانت گذشت آیا وجود تو از تو حق ندارد به معشوقه اش فدا کاری کند؟
اگر رد می کنی چگونه تسلیم شوم؟
اگر تجاوز می کنی قبول ندارم فریاد من هر کس را خبردار می سازد. خوب مرد هوشیار هستی هنوز دوسیه جنایت نبی جان بسته نشده.
صدباشی به چرت غرق شد. گل بغل کرد: بوی جانم را بوی کن خاطر بوی جانم مهربان شو.
من فقط عسل تو هستم یک گل نو شگوفه در حیات تو هستم.
من بدی تو را آرزو ندارم تصمیم دارم دایم در بغل تو گل باشم. پس این گل این حق را ندارد تا از لطف تو شیطانم راحت شود؟                       
خوب فکر کن گفته در اطاق خود رفت.
بلال خان خود را بین یک ماجرا انداخته بود. نه از زیبا دل را دور ساخته می توانست و نه به شرط او به آسانی تسلیم شده می توانست.
خوب می دانست بین هر دو شان مناسبات عروس خسر برقرار شده نمی توانست پس یا دوستی یا دشمنی می شد.
زلیخا عروس روز اول نبود قوی شده بود اعتبار پیدا کرده بود ارتباط های مستحکم داشت و از جانب دیگر او تقاضا اش را ادامه می داد پس چه می کرد؟
چند روز شب تفکر کرد به نتیجه رسید تا مناسبات با زلیخا را به خواست وی عیار کند. نزد خود تصور کرد تا زنده هست مال ملک و زلیخا دستش است پس چرا تشویش کند؟
با او سوال تفکر کرد بعد از مرگ، فرزند اش مالک جایداد میشود. کار خراب نمیشه باید قبول کند. لاکن بلال خان و دیگر اعضا فامیل از مرگ فرزند بی خبر بودند. جزء غلام جان و زیبا کس از حقیقت مرگ نبی جان آگاه نبود و نمی شد.
صدباشی روش دوستی با زلیخا را طبعی دید و لاکن از پلان های شیطانی او بی خبر بود. در حقیقت سند مال ملک یک ضمانت زنده ماندن بلال خان بود، مگر با دست های خود، تسلیم زلیخا می کرد و امر قتل خود را امضا می کرد. می گویم هر کس دعوای بی خطا بودنی را کند حمق است.
 
 حماقتی و هوشیاری دو ویژۀ انســان
 اگر ادراک نباشـد زندگی پر ازگران
 در محوطۀ حیات بـی خطایی از خدا
 کسی رد کند غرق خطاست او زمان
           
    شب بود خانمش با مریضی در بستر افتیده بود. خانم او از رفتن نبی جان حال خرابتر داشت؛
فشار بدن او بالا می رفت.
او با ادویه زنده بود.
از بستر برخاست خانم را دید که در خواب هست در اطاق زلیخا رفت. زیبا در خواب عمیق بود در بغل گرفت بوی کرده بوسید. گل با دهشت ـ وحشت بیدار شد می خواست فریاد زند بلال خان: من هستم هراس مکن.
شقایق: چرا آمدی؟
صدباشی: آمدم که مژده بدم قبول هست مگر چه قسم میشه این کار؟
شببو با شیطانی ها وجود اش را در بغل او رها کرد سر را به سینه او گذاشت: به من بگذار من می گویم تو اجرا کن.
دلباخته با قبولی گفت طاقت من نماند امشب از من شو.
شقایق سر را بالا کرد: ای شر انداز! گفتم که صبر داشته باش چه اندازه شراب کهنه شود نشه گی دیگر دارد.
قول من قول هست یک بار اسناد را ترتیب کنیم هر شبم از توست.
بدان در عشق اگر روح آماده باشد لذت دیگر دارد تا زمانیکه اسناد ترتیب میشه بگذار عشق بالای هر دو ما غلبه کند. می دانی که من از تو بسیار جوان هستم هر لحظه بر من قیامت است.
با ناز ادامه داد: آنقدر اشتیاق دارم اگر نبی جان شوهرم هست یک بار من را نبوسید تا رفع این حال می شدم آیا من در بغل کس دیگر رفته می توانم غیر بغل تو؟
پس صبر کن همه انتظاریت به بهترین هوای بهاری تبدیل می شود. چه اندازه که با حسرت با اشتیاق در بغل تو خود را تسلیم کنم او لحظه بهترین حیات زندگیم خواهد بود.
با نازها ادامه داد: من دیوانه تر از تو هستم پس بگذار به عشق ما خیانت نشود بگیر در بغل چند بوسه کن با بوسه های امشب رغبت نفس را برآورده کنیم تا بر امشب ما عشق بازی ما کفایت کند.
 
 
    در فردای همان شب زلیخا پلان های خود را تنظیم کرد و یک لیست ترتیب داد و یک پلان و پرگرام ساخت.
بلال خان را در زیر درخت توت صدا کرد به او اسم کس های که در مراسم اسناد لازم بودند نام گرفته: اشخاصیکه یاد آور شدم همه شان دعوت شوند.
در بین دعوت شدهها یک کاتب قلم بدست ماهر بود زیبا خصوصی با وی مسائل را طرح کرده بود و یک مقدار پول داده بود و بعد از اجرای مراسم، باقی پول را می داد.
او کاتب اسناد را به خواست زیبا نوشته می کرد و در حضور حاضرین مهر و شصت و امضای بلال خان را می گرفت و از امام منطقه شروع هر کس که در مراسم حاضر می شدند قبولی بلال خان و سخنان بلال خان و تعهدات بلال خان را در اسناد شاهد شده شصت نموده امضا می کردند. شخص کاتب را جداگانه از بلال خان خواهش کرد که حتمی بیاید و گفت: یک پرگرام خوشی دایر می کنیم دختران ات را خبر می کنیم مگر داماد هایت حاضر نباشند مبدا خراب کاری نکنند.
بعد از طعام شب، کاتب که اسناد را نوشته می کند تو شصت و امضا ات را بمان و دیگران شاهدی کنند و بعد شصت های دختران را می گیریم کی می داند بلکه او شب من و تو جشن بگیریم.
پلان ترتیب شد خانم های دهقانان و زنان همسایه سفربر شدند تا غذا های لذیذ پخته کنند. به دستور زیبا پرگرام ساز رقص بین زنان ترتیب داده شد.
دختران بلال خان دعوت شدند و به بلندترین سویه پذیرایی شدند و در خدمت هر کدام شان یک خانم همسایه وظیفه دار ساخته شد. برای آنها گفته شد این محفل خاطر بخیر رفتن نبی جان و رها شدن بلال خان از زندان است.
غیر از گل و بلال خان محفل را با او گونه می دانستند.
در بیرون حویلی لیست داده شده که دعوت شده بودند حاضر شدند. غذا شب خورده شد. قلم و کاغذ آورده شد. از طرف بلال خان به کاتب مضمون گفته شد.
مگر کاتب ـ کاتبی خود را می کرد و با منطق و دلایل بلال خان را وادار می کرد که در مضمون اسناد، قبولی کند.
بلال خان بی خبر بود پلان از زلیخا بود.
اسناد که نوشته شد کاتب با دلایل قناعت بلال خان را گرفته شصت و امضای او را گرفت و جدا ـ جدا با جمله های کوتاه شاهدی حاضرین را با امضا و شصت گرفت و بدست بلال خان داد.
اسناد از چند سند تشکیل بود. باغها، زمین های زراعتی، خانه و سرمایه نقدی جدا جدا سند داشتند با درنظرداشت سرجمع شان یک سند عمومی بود.
در داخل حویلی بعد از غذا با دستور زلیخا ساز و رقص بین زنان شروع شد. بسیار زیاد دقت شد تا به دختران بلال خان ارزش داده شود. هر کس در اطراف آنها پروانه شد.
پلان طوری سازمان داده شد، زیر تاثیرات خدمت شده بدون دیدن و خواندن اسناد امضا و شصت کنند.
زیبا منتظر از بیرون حویلی بود تا خبر خوش را بشنود. بلال خان نزد او آمد. او با رمز چشم اشارت کرد. شقایق دانست که پلان اجرا شده.
شیطان در اطاقی رفت کس نبود. صدباشی در عقب او رفت گفت: خواست تو شد.
زیبا اسناد را گرفته خواند دید که به خواست او هر ملک بلال خان جدا جدا سند شده سرجمع اسناد حقوقی شده.
دروازه خانه را بسته کرد: در بغل بگیر مست هستم.
بلال خان در بغل گرفت گل خود را در سر بستر مایل کرد، صدباشی آهسته سر بستر خواباند زیبا: من را ببوس.
دلباخته با شوق بوسید: تو یک جنت هستی.
شببو: از این بعد جنت تو میشم لاکن برویم امضا و شصت دختران را بگیریم.
بلال خان تقاضا کرد: چند لحظه باشیم.
گل با نازها خود را در سینه بلال خان فشار داد: افشا میشیم.
صبر داشته باش سر از امشب من مال تو هستم.
چرا عجله داری؟
با هنر نیرنگ بلال خان را از اطاق بیرون کرد. در اثنا بیرون شدن بار دیگر یک ناز نموده خود را نزدیک ساخت: دیوانه هستم به عشق.
برویم نزد دختران، به دخترانت میگی یک توته زمین نو را به اسم نبی جان خریدم شما هم شریک هستید امضا و شصت تان را بمانید. این را گفت باز خود را در بغل بلال خان انداخته: بوی کن این بوی سر از امشب از توست و از کنار لب بلال خان بوسیده از اطاق بیرون شد؛
بین زنان رفت.
بلال خان از عقب زیبا در دهلیز رفت. او با نوبت دختران خود را صدا نموده امضا و شصت شان را گرفت.
گل که از دور ترصد داشت دختران بلال خان چنان زیر تاثیرات خدمات و شور هلهله محفل بودند بدون خواندن امضا و شصت شان را گذاشتند.
وقتی امضاها و شصتها گرفته شد زیبا در دهلیز رفت از دست بلال خان اسناد را گرفته تشکری کرد. با چشمان زیبای آبی پیام عشق را به دل بلال خان زد و لاکن در عمق پیام، پلان کشتن وی بود مثلیکه می گفت: با این عمل امر قتل ات را امضا و مهر کردی.
زیبا ساز و رقص را تا سحر ادامه داد. هر کس زله مانده هم می شد با مستی زیبا مجبور بود همراهی کند. به این گونه شب سپری شد.
 
    بعد از چاشت بود هرکس دست روی را شسته طعام چاشت را خوردند. دختران بلال خان بعد از طعام چاشت در منزل های شان رفتند.
تنها دو خانم از همسایه ها را زیبا وظیفه دار ساخت تا اطاقها را ترتیب داده دیگ کاسه ها را بشویند. خود در کاه خانه رفت یک بار دیگر دروازه کاه خانه را دیده تمرین کرد. او در جایکه در تجاوز قرار گرفته بود کاهها را طوری ترتیب داد تا نمایش یک بستر را داشته باشد.
نزد بلال خان رفت با عشوهها و نازها خود را نزدیک ساخت: بی قرار هستم امشب از تو میشم امّا یک خواهش دارم با من در کاه خانه بیا. در جایکه با زور تجاوز کرده بودی یک بار دیگر با من نزدیک شو تا من با رضای خود تو را از آن جا قبول کنم و او خاطره بد را از ذهنم دور کنم. میدانیکه در عشق باید خاطرات بد باقی نماند. بلال خان که روح و عقل اش را در شیطانی زلیخا داده بود و به زیبایی زلیخا اسیر کرده بود، هر امر او را بدون رد قبول می کرد. در کاه خانه رفت دقت به دروازه نکرد و ریسمان بسته شده را یا ندید و یا در او حالت شهوت پرستی عقلش کار نکرد منتظر گل شد. شقایق از عقب بلال خان داخل شد. دروازه اولی که در حیوان خانه بود بسته کرد. در نزد بلال خان آمده در بغل او خود را انداخت: فشار بده.
چند لحظه به خواست او عشق بازی کرد: دراز بکش رویت طرف زمین باشد بگذار من هنرنمایی کنم.
صدباشی سر کاه دراز کشید زیبا از سر او ماساژ داده تا کمر آمد. با ماساژ موقعیت او را در پلان برابر کرد پرسید: لذت می گیری؟
صدباشی: تو بلا هستی.
گل خندید: منتظر باش جنت را می بینی.
بلال خان که روی طرف زمین دراز کشیده بود، با هنر زیبا دست هایش به دو طرف باز شده افتیده بود. گل برخاست باعجله ریسمان بسته شده را از ستون باز کرد. دروازه به شدت سر بلال خان افتید و از سر بلال خان خون جاری شد. صدباشی می خواست از زیر دروازه برآید گل در سر دروازه خود را انداخت و ایستاد شده با دو دست از سقف کاه خانه فشار داد تا بلال خان خود را نجات داده نتواند.
بلال خان پرسید: چرا این طور کردی؟
زلیخا با قهر و گریان: در این جا به من تجاوز کرده بودی انسان نیستی باید کشته شوی.
بلال خان با مشکل گپ می زد: هر خواست ات را برآورده کردم چرا شیطان شدی؟
زیبا با گریانها: من یک معصومه بودم فرهنگ رذیل جامعه و اخلاق رذیل شما من را شیطان ساخت. در دنیای شما برای معصومها جای زندگی نیست. بدین خاطر شیطان شدم تا مجادله کنم. یک خبر دیگر به تو بگویم نبی جانت کشته شد به اخلاق تو قربان شد. وقتی به این گونه گفت صدای دیگر از بلال خان شنیده نشد. خون از سر او جاری بود در بین کاهها نفسش قید شد، زلیخا با آخرین توان فشار می داد.
 
   چند لحظه بعد گل دانست که بلال خان نفس ندارد که گپ بزند، از سر دروازه پایان شده نبض او را دید مطمئن شد که زنده نیست ریسمان را از دروازه گرفت. او چهار اطراف کاه خانه را طوری تنظیم کرد حادثه مثل یک تصادف قضا نمایان شد. او که دروازه را به او پلان آماده کرده بود او هر باریکی را سنجیده این کار را کرده بود. هرکس که به افتیدن دروازه دیدن می کرد یک قضا بودن را می گفت. زلیخا نقطه های باریک را در نظر گرفته دروازه را آماده کرده بود.
بعد از حادثه با آرامی و سکونت از کاه خانه بیرون شد و ریسمان را در جایش گذاشت.
هر بخش پلانش با ترتیب تنظیم شده بود.
از حیوان خانه که بیرون می شد چهار اطراف را ترصد کرد دید که کس نیست دروازه حیوان خانه را باز گذاشت و خود نزد خانم بلال خان رفت. یک گیلاس چای را گرفته با خانم بلال خان در صحبت مصروف شد.
او طوری چهره حق بجانبی را گرفت کس از رفتار او اشتباه نمی کرد. مثلیکه یک قاتل مسلکی بوده باشد بدون هیجان بود. در حقیقت این حالت روحی را شرط ها آورده بود.
از حادثه بیشتر از یک ساعت گذشته بود خانمها اطاقها را ترتیب داده دیگ و کاسه ها را شسته خانه را تر و تازه کرده بودند و به خواست زلیخا نشسته چای می نوشیدند.
یک بچه از بچه های همسایه آمد: گاوها از حیوان خانه بیرون شدند. زیبا خواهش کرد تا یکی از خانمها گاوها را داخل حیوان خانه کند. خانم که گاوها را داخل حیوان خانه می کند دقت و توجه اش را دروازه کاه خانه جلب می کند. وقتی داخل کاه خانه می شود بلال خان را زیر دروازه می بیند و با عجله آمده می گوید: بلال خان در زیر دروازه شده.
همگی با حیرت طرف کاه خانه می روند می بینند که زیر دروازه افتیده است. زیبا نزدیک می شود می گوید: بلال خان حرف بزن بلال خان حرف بزن چرا این طور شد؟
دست خود را به رگ گردن بلال خان گذاشته می گوید: با تاسف از دست دادیم.
سر خانم بلال خان دور می خورد در زمین می افتد. گل به خانمها دستور می دهد به بلال خان دست نزنند و خانم بلال خان را در اطاق برده در بستر دراز بکشند و دوای فشار اش را بدهند و رستم خان را صدا بزنند تا بیاید.
رستم خان که می آید زلیخا حادثه را نشان داده می گوید: دفتر حزب و پلیس منطقه را خبر کن و می گوید: تا آمدن پلیس کس داخل کاه خانه نشود. فوری سر صدای حادثه در هر جا می رسد با شمول دختران بلال خان، همه جمع می شوند و از دفتر حزب منشی و چند حزبی می آیند و از شهر، پلیس آمده تحقیقات شان را شروع می کنند. همه در نتیجه می رسند که حادثه یک رخداد قضا است کس مقصر نیست. هر کس می گوید: در قسمت تقدیر بلال خان این نوشته بوده  که این طور شد.
آری تقدیر قسمت می گویند ارتباط میدهند در ازل در حالیکه نتیجه اخلاق او بود زلیخا شیطان شده او سرنوشت را سبب شد.
بزرگترین ثروت بر یک ملت، داشته های معنوی اوست به گنج مادی تبدیل می شود.
 
 معنویت درملک مثل گل درزمستان
 هوا سردهم ببارد منبعی عطرپاشان
 اهمیت این نقطه درسرنوشت انسان
 آب بهاری دارد نفـــس ده او جانان
 
    مراسم دفن جنازه بلال خان ختم شد. روزهای هفت و چهل تجلیل شده عبادتها شد. نوبت به دختران بلال خان رسید تا زلیخا همه شان را از صحنه دور کند.
زیبا جلسه بزرگ دایر کرد. دهقانان و باغبانان را دعوت کرد و از هر کس فکر و نظریات را در امورات کار گرفت. با او جلسه ترتیب های تازه را در امور خدمات داد و قوی بودن خود را و رئیس بودن خود را پیام داد. رستم خان را نماینده با صلاحیت و موتر ران (اتومبیل ران) خود انتخاب کرد و هدایت داد هر کس امر او را بپذیرد. رستم خان را جدا نزد خود خواست: به شما باور دارم از وفاداری شما مطمئن هستم تصمیم دارم به کارها رونق تازه بدم، به همکاری شما ضرورت دارم. مطمئن باشید مقابل خدمت و صداقت، پاداش حق تان را می گیرید.
هدایت داد در کوه نزد برادرش برود و با موتر جیپ برود و مقدار مواد خوراکی ببرد و از دوستی زیبا خبر کند و پیام اش را برساند بگوید که در آینده کارهای مشترک می کنند.
وقتی گل ین طور گفت رستم خان با تعجب دیدن داشت پرسید: چه قسم اعتبار کنیم؟
کی ضمانت کرده می تواند موتر را از دست من نگیرد؟
یا منشی بشنود و دفتر حزب خبر شود چه جواب می گویم؟
شقایق لبخند زد: اگر ریسک نگیریم موفق شده نمی توانیم.
بلی خطر وجود دارد مگر فراموش نکنیم برادر شما که مرد سفاک و بی عطوفت است، در کوه مسئولیت یک عده انسانها را بدوش دارد. او مسئولیت، وی را مجبور می سازد در بعضی مسائل، وی سیاسی رفتار کند.
دیپلماتی رفتار کند.
اگر دفتر حزب خبر شود باز هم یک ریسک است و امّا می توانم منشی را وادار بسازم بگویم ارتباط داشتن با بی رحم ترین قوماندان منطقه، در آینده به نفع منطقه شده می تواند. خلاصه ما یک قمار می زنیم اگر موفق شدیم بین دو طرف پل مستحکم می شوم و می توانیم از انرژی دو طرف استفاده کنیم اگر ناکام شدیم بازهم تجربه هست برای آینده.
آری کامکار می شد چونکه منافع سر نوشت ساز و تعیین کننده بود و است.
 
    گل می دانست در هر دو طرف، چگونه رفتار کند. بدین خاطر بخش از عواید را به دو طرف تقسیم نموده رفتار می کرد. 
از امکانات دو طرف زیرکانه استفاده می نمود و شرطها را به خریدن زمین های جدید بدست می آورد. با او استراتژی خانم پر قدرت منطقه می شد.
مناسبات زلیخا که با ظالمترین قوماندان مجاهد تنظیم شده بود، تصمیم گرفت به منشی و خانمش یک دعوت بدهد. هدایت داد در او دعوت رستم خان و خانمش در خدمت باشند.
 
قدمی که میگذاریم هرقدم بااندرز
تجــــربه با خود دارد بهای باارز  
درس کشـــیدن از او گل اصالت 
ادراک اگر باشــــد پارچۀ پرارز
 
    منشی و خانمش دعوت شدند. در گرم صحبت دعوت بودند زلیخا به منشی رستم خان را معرفی نموده برادر بزرگ ـ بزرگترین قوماندان مجاهد بودن را گفت.
منشی با حیرت و شکفت سوی رستم خان دید پرسید: چگونه در منطقه زندگی داری؟ قبل از اینکه رستم خان چیزی بگوید زیبا: مرد عالی هستند و بی طرف هستند، نفر اعتمادی و شخص پر نفوس منطقه هستند.
منشی پرسید: او با برادرش ارتباط ندارد؟
گل با تبسم: ارتباط داریم.
شرطها مجبور ساخته هست ارتباط بگیریم. نظر به شرطها لازم دیدم حقیقت را به شما من خود بگویم.
آرزو دارم بین دو طرف، پل همکار شوم. فراموش نکنیم شما قدرتمندترین فرد منطقه و نماینده دولت هستید و برادر رستم خان قوماندان بزرگ مجاهدین است. در سیاست همیشه جنگ وجود ندارد. بعضی زمان شرطها وادار می سازد دیالوگ بهتر نتیجه را میدهد. خدا کند مطلب را درست افاده کرده بتوانم.
یعنی دوستی ما به دو طرف فایده می رساند لاکن بیشتر به شما مفید و سودمند است. شما به من اعتماد داشته باشید.
منشی در سخنان زیبا غرق تفکر شده در زمین دید. سر از او روز ارتباط منشی از طریق زلیخا با بزرگترین قوماندان مجاهد منطقه بر قرار شد. با این ارتباط سالها دو طرف همکار همدیگر شدند. او حقیقت ـ حقیقت افغانستان بود.
رهبران مارکسیستها با رهبران مجاهدها به انوع شکل ارتباط داشتند لاکن قربانها از دو طرف قربان می شدند.
می گویم اگر حقیقت نمایان نباشد، خطا را از روی کدام استاندارد، خطا می گویی؟
 
 بر دیدن حــقیقت با دل در تلاش
 عقل را رهبر سازبهترین پاداش
 هنگامی خطا کاری در ضمیراو
 او حقیقت ســـــــنج برای پالاش
 
      زلیخا خاموشانه اطراف اش را تقویت داد. او منتظر داماد های بلال خان شد تا خاطر میراث اولین اقدام را آنها کنند. او می دانست از اسناد دست داشته اش کسی از خانواده بلال خان خبر نیست؛
به همه سرپریز می شد.
خانم بلال خان را مرگ شوهر در بستر انداخته بود. او در منزل دختر بزرگ اش بود و یک بار دیگر از بستر بلند شده نمی توانست تا که سفر آخرت می کرد.
بعد چاشت روز جمعه بود هوا گرم بود زیبا استراحت بود. داماد بزرگ بلال خان آمد با طمطراقها و طنطنه ها: از این جا میروی همه مصیبت با تو در منزل بلال خان آمد.
تو یک رذیل شیطان هستی.
در حالیکه گل خنده می کرد مشت اش را بلند کرد تا بزند. در او اثنا رستم خان از سر صدای داماد بلال خان در سالن رسید، از عقب داماد مشت بلند شده وی را گرفت کارد بزرگ را در گردنش گذاشت: تو بی غیرت چرا بالای یک زن معصوم دست بلند می کنی؟
چه حق داری؟                                                      
کی به تو این حق را داده؟
داماد: به تو ارتباط ندارد تو یک دهقان خانواده هستی بی احترامی تو سبب درد سرت میشه.
رستم خان: من فرد با صلاحیت هستم از طرف زلیخاخانم تعیین شدم. تو خبر نداری بلال خان همه مال ملک اش را به اسم نبی جان و زلیخا نموده رفت. حقوق دختران بلال خان وجود ندارد پس تو از کجا حق داری؟        
در حالیکه داماد به حیرت می شنید گفت: ممکن شده نمی تواند.     
زیبا کپی های اسناد را آورده، کپی ها را به دست داماد داد گفت: اگر کدام دختر و یا داماد بلال خان مقابلم بی احترامی کند، حق ام را قانونی دفاع می کنم. شما تا آمدن نبی جان از چشمان من گم شوید. اگر بار دیگر به اطراف خانه و یا در اطراف زمینها ببینم، گله نداشته باشید نابود تان می کنم.
در حالیکه شوک بالای داماد آمده بود با حیرتها بی صدا شد در تفکر رفت. رستم خان: اگر عقل داشته باشی با من ستیزه جویی نمی کنی. من را باید بشناسی، من شخص خراب نیستم مگر یک برادر ظالم و خون ریز دارم شانس نداشتم تا برادر خوب انتخاب کنم. اگر بی حرمتی تو را بشنود دیوانگی در سرش می زند نه من مانع شده می توانم و نه تو در این جغرافیه زندگی کرده می توانی.
خوب درک کن.
داماد با شوک از منزل بیرون شد. گل به رستم خان نزدیک شد عمیق به چشمانش دید تشکری کرد: عالی عمل کردی.
از آن لحظه بعد رستم خان به زیبا به گونه دیگر نمایان شد و بین گل و رستم خان باوری و صمیمیت بیشتر شد و رستم خان سخت زیر تاثیر ذکا و اخلاق و زیبایی زیبا رفت.
یا که عشق غنچه های اش را باز کرد؟  
رستم خان به چشمان زیبای آبی دیده: تو استراحت کن من مقاعد تو هستم خاطرت جمع باشد. تو که به من اعتبار کردی از من بی وفایی را نمی بینی.
از سالن که بیرون می شد زیبا از عقب او دیدن داشت.
او لحظه به یادش آمد رئیس زاده طعام صبح را خورده بود به گل اشارت کرده بود. هر دو در اطاق خواب رفته بودند رئیس زاده دست هایش را به کمر شببو حلقه زده گفته بود
 
      آتشی که داری مــی سوزانی دم بدم
      مستی لب را داری می ربایی دمادم
 
    نازنین نگارش ناز کرده بود یار گفته بود
 
      الا ای قد زیبـایت گل اندام
      تو هستی گل زیبا گل بادام
      به اندام زیبایت مــه قربان
      منم برگرد توپروانه و رام
 
    چهار فصل کفایت نمی کنند نام تو را با زیبایی ها بگیرم. دلم میشه با باران های بهاری همیشه تو را به دلم یاد کنم چونکه تو فصل پنجم شاعرانه های منی. پس لب به لب بگذار تا لب بر لب آید.
 
      مستی لب را گشا تا لب به لب آید
      مست غزل سراید برلب ـ لب باید
 
    زیبا به سینۀ رئیس زاده سر اش را گذاشته بود بوی یار را می گرفت، محبوب گفته بود عزیزم هیچگاه از من دلگیر نشو.
من رد پایت را تصادف از سر راه نیاورده ام با پاشنه در هر ساز پایکوبی کنم.
وقتی چشمان زیبای آبی تو من را زد، مجبورم کرد تو را از تقدیر دزدی کنم.
پیش خدا انکار کردم این عمل ام را، مبدا خنده های زیبایت را به بهانۀ عدالت به مساوات تقسیم کند گفته.
 
      آمدی تو از بهشت تا که بیتابم کـــنی
      این هنر خدا بود تا که آبتابـــــم کنی     
      من که تو را دزدیــــــدم از تقدیر بر
      شعله های عشق توست تاکه آبم کنی
 
    هر چه می گویی از لب گوهر هست بر این لب، اگر که زهر هم باشد، بزن که شیرین است او زهر لب.
 
هرچه بگویی از لب ازلب شیرین
زهر یا کـــــــــه زر بفرما نازنین
هر چـه اندازی به لب برایم ز لب
بنداز زهرهـــم باشه ای گل نارین
  
    هر لحظه بر من شعر می شوی با نازها و با عشوهها با تبسم های زیبای لب.
با غمزه های شیرین چشمان آبی و با هنر خوبی ها...
من مغرورانه پز شاعر بودنم را آشکار می کنم هر لحظه با هنر تو، نه با هنر من.
 
      پز شـــــــــاعری من ز هنر پزشک  
      پرستار ونبض شناس شعرها اپشک
     عشوۀ زیبایی ست منم اســیر این پز  
     براو چشمان پزدار خوشیها سرشک
 
    تو بارانم هستی بی چتر زیر آب باران هستم تر و تازه با قطره های آب باران.
ببار همیشه بی بهانه هر زمان.
اگر بهانه کنی باز هم روش بهانه های من را بگیر؛ واجب ساختم بر خود هر بهانه را به دوست داشتن تو.
    
      برایم بــــــــــاران ببار دم بدم                       
      تر باشم از بارانت دمـــــــادم                             
      مکن بهانه تو نشم بـــی باران                            
      ببار باران من تر شوم هر دم
    
      دلداده که با این جملات زیبا التفاتها نموده بود، زیبا به سینه یار آرامش گرفته بود. او آرزو نداشت او لحظه پایان یابد.
مگر محبوب روانه شرکت می شد از چشمان آبی بوسیده بود، روان شده بود سوی بیرون.
آن لحظه که رستم خان از سالن بیرون می شد، اشک های زیبای گل، حلقه زده بود روان بود با حسرت.
عقب کی؟
عقب رئیس زاده؟
یا عشق تازه؟
                                      
    خود نمایی داماد بزرگ، گل را مجبور ساخت دست به بعضی مانورها زند. او می دانست ماجرا دوام پیدا می کرد. در ساختمان حویلی سر و صورت تازه داد. عقب خانه ها، دیوارها را قد زد. پیش روی منزل دو ساختمان از اطاق های نشیمن آباد کرد. هر ساختمان با هر تشکیل به ضرورت یک فامیل در نظر گرفته شد.
ساختمانها در دو استقامت حویلی آباد شدند تا حفاظت به ضمانت گرفته شود. دو فامیل از دهقانان را جایگزین نمود و در خدمت داخل حویلی از خانم های وفادار از دهقانان اش انتخاب کرد و یک سیستم اربابی را ترتیب داد و تنظیم ساخت.
روزها گذشت سرصدا از دامادها نبود لیکن یک روز با تعداد از بزرگان قوم در سر زیبا آمدند تا مسئله میراث را یک طرفه کنند.
رستم خان قهرمانانه از زلیخا مدافع شد ولاکن سر صداها در منطقه برآمد و منطقه از جنجال خبر شد.
منشی از دفتر حزب آمد. با دستور زلیخا کس هایکه در اسناد دست داشته او، مهر تاییدی را زده بودند، دعوت شدند تا حقیقت نمایان شود.
گل به حضور حاضرین کپی سندها را در دست دامادها داد و گفت: با شاهدی بزرگها محروم بلال خان با خواست و آرزوی خود اش اسناد را ترتیب داده بود؛ همین اکنون در دستان است.
در سندها من و نبی جان را حقدار میراث ساخته بود بفرماید دیدن کنید.
روبه منشی دید: کس از من آزرده نشود نمی خواهم از حق خود به کس چیزی ببخشم. اگر نبی جان مایل به بخشیدن باشد، لطف کنند در ایران بروند نبی جان از حادثه جنایت در ایران فرار کرده است از حق نبی جان طلبگر شوند.
دلیلها و اسناد او را حق بجانب کشید. با شمول ریش سفیدان قوم، همه طرف گل را گرفتند. فرهنگ و دین هم از او حمایت کردند.  
آری شریعت اسلامی هم زلیخا را حق بجانب کشید.
او که یک فرشته بود هرکس با لگد می زد او که شیطان شد هرکس از او شد.
با او شیطانی رجولت پیدا کرد در او جامعه.
 
 رجولت برآدم ویژگـی ساس 
 برجـوهر آدمی منبعی لباس
 قــدرت و امـــــــکان و پول
 اگر او نباشد متاعــی خناس
 
    ذکا و جسارت زلیخا برادر رستم خان را به خود بسته بود. قوماندان خود را خراباتی می دید و زیبا را هم از جمع خراباتی ها می دانست.
از دور یک پیمان همبستگی بین هردو بسته بود بدین خاطر هر خواست گل را برآورده می کرد.
قوماندان با فشارها، دامادهای بلال خان را از منطقه فرار داده بیرون از مملکت کشید. خانم بلال خان در راه بین دو کشور جان به حق داد. او فرشته زلیخا شیطان شده حتی به همنوع خود رحم نکرد؛ او عقده دار بود.
 
    بعد از بیرون راندن دختران بلال خان، تصمیم گرفت ثروت بانکی را بنام کند. بلال خان در بانک های افغانستان پول ذخیره داشت. اسناد در دست زیبا بود. او از هر راز آگاه بود. نوبت رسید تا از امکانات منشی استفاده نموده دارایی نقید را به اسم خود کند. با همکاری منشی و با اسناد دست داشته، دار و نادار نقید را بنام خود کرد.
ثروت یکه در دست آمد خاطر بهتر ساختن درآمد مالی استفاده کرد تا عواید بیشتر شود بالاخره او با ذکا خود خانم منطقه شد.
شکایت نکن که بگویی فرصت داده نمی شود، آنقدر خود را برسان تا کرسی ها از تو شکایت کنند توجه ندارد گفته.
 
 رجولت رادرک کن اسیرشکوه نشو
 با اشک چشمان ترمرد بـی قوه نشو
 جسم را اســـــیر بگیر با روح قوی
 کارنیک نکنی حاضر به وه وه نشو
 
    زلیخا رستم خان را با یک دهقان در شهر کابل روان کرد. خود او در خانه های دهقانان رفت تا حال احوال آنها را سراغ کند.
او که در منزل رستم خان رفت، از سیما خانم رستم خان ناخرسندی از حیات را دید. سوال در ذهن او پیدا شد. در تلاش درک جواب او سوال شد.
با ذکاوت اش مادر رستم خان را در صحبت آورد تا درد را از لبان بریزد. خشو شکایت از عروس داشت. در آرزوی نوادهها بود. از عروسی فرزند سالها سپری شده بود زمین خشک بود حاصلات نداشت.
هویدا نبود زمین عیب دار است یا در ترکیب آب خطا وجود دارد؟
فرهنگ جامعه آب را تفکیک نمی کرد. مکمل یا ناتوان  بودن را نمی دانست. هر چه تقصیر می دید بالای زمین می دید و بالای زمین قهر بود. او فرهنگ رواج شده در جامعه بود.
در فرهنگ جامعه همه می گفتند: اگر زمین بی علت نباشد با ریختن اینقدر آب چرا سر سبز نمی شود؟
این فرهنگ بازار خرافات را گرم کرده بود. تعویذ ـ طومار، پف چپ را اعتبار داده بود. در او اعتبار عوض مردهای زنان، ملاها بودند که زنان را با پف چپ شان حاصلدار می کردند.
 
    گل شکایت های خشو را شنید در چرت رفت تصمیم گرفت مشکل را با عروس مصلحت کند. او با رمز به او پیام داد تا نزدش بیاید.
از منزل بیرون شده در خانه رفت و منتظر عروس شد. عروس نزد زیبا آمد با خواهش گل در یک اطاق در صحبت شدند. شببو تقاضا کرد هر باریکی مسئله را بگوید تا مداوا شود. عروس با جزئیات درد دل اش را در میدان ریخت.
زیبا: راز بین ما باشد به یک شکل در کابل می برم و نزد دکتر نسایی می رویم تا بدانیم آیا بی حاصل شدن مربوط توست یا در شوهرت نقص وجود دارد؟ بعد از بررسی تصمیم می گیریم تا اقدام به حل مشکل کنیم.
رستم خان که خاطر اجرای هدایت های زلیخا در کابل رفته بود، بعد از تکمیل وظایف برگشت کرد. او یک لیست از ماشینها را آورد. دو مشاور به مشورت دادن به کشاورزی و باغ داری را که پیدا کرده بود از آنها یاد کرد.
زیبا هدایت داد تا ترتیبها را بگیرد در کابل یکجایی می روند تا ماشینها را بخرند. او هدایت داد تا خانمش را در سفر همراه داشته باشد تا بین مردم تبصره بد نشود.
زلیخا، خانم جوان بود. به گونه رستم خان را قناعت داد تا خانم را با خود داشته باشد.
در کابل که رسیدند در نزد دکتر نسایی رفتند. او حامله بود. اول خود را نشان داد با معاینۀ دکتر صحت بودن طفل اش را دانست و مشورت های دکتر را گرفت. بعد از معاینات خود، از دکتر خواهش کرد تا یک بررسی و دقیق خانم رستم خان را معاینه کند و نتیجه را به این هر دو بگوید؛ از نتیجه کس دیگر خبر نشود.
دکتر چند روز را پیشنهاد کرد تا زمان بدهد تا همه تحقیقات مکمل شود و هر معاینه را دقیق انجام بدهد. زلیخا با دروغ مریض بودن اش را به رستم خان گفت و هدایت داد تا تکمیل تداوی در کابل باشند.
در او مدت با مشاورین مشورت کرد و ماشین های لازم را به کشاورزی و باغ داری خریداری کرد و در منطقه در سر زمینها روان کرد.
دکتر معاینات خانم رستم خان را تکمیل نموده دور از درک رستم خان به زلیخا گفت؛
نتیجه مثبت بودن را گفت.
درک شد همه نقص مربوط به رستم خان هست باید او تداوی شود.
آیا رستم خان قبول می کرد؟
 
    از کابل آمدند تصمیم گرفتند تا رستم خان را به تداوی راضی بسازند. او وظیفه را زلیخا در دوش گرفت. چند روز گذشته بود بعد چاشت بود زیبا به رستم خان گفت: بشنید با هم صحبت کنیم. لابلای صحبت را از سر زمینها شروع کرد و انگور و باغ ها را بین صحبت داخل کرد.
در اطاق هر دو مصروف صحبت بودند با چای نوشی گرماگرم گفتگو داشتند. گل یک آفت زیبایی شده بود چونکه زیبا بود و با پوشیدن لباس های ظریف بیشتر نازنینتر می شد و دلرباتر می گردید که او یک پری شده بود.
او هر کس را دیوانه می ساخت فقط یک شیطان زیبایی و ذکا بود. همان روز هم یک قیامت زیبایی شده بود و با حُسن خود هدف بالای رستم خان داشت مگر حریف آگاه نبود.
نرم سخن زدن های زیبا همنشینی را پر لذت ساخته بود.
چه اندازه رستم خان حاکم نفس خود می شد هویدا نبود؟
جذابیت گل هر امر هدایت عقل را ناتوان می ساخت.
رستم خان با کنار چشم به حُسن او پری دیدن داشت مثلیکه می گفت:
 
      یاخــــــدایا آفریدی جنتی پری ذات را  
      دیوانه من را کرده داده آب حیـات را
      او شعلۀ روشـــــنی بر آب تاب حیات
      از روی روشنی اش داده آب نبات را
 
    چنین که می گفت رستم خان با طغیان دل اسیر شده بود بی صدا در دل می گفت
 
با دو چشمــــان سیاه ش او زیبا زیبا نشسته
به دو دیده من جـــــادوگر با هنر حیا نشسته 
کـــــــــــف دست نازنینش با حنا زیب بسته 
به سرش سربند طـــــلا نازنین سودا نشسته 
چه میشه بیاید یک روزکه به اورسیده باشم
با عـبیر و پونۀ وی به دلـــــــم صبا نشسته
بکمند سر زلفش ســـــرم را به دار گذاشتم 
به کمان زلــــــــف عشقش من بینوا نشسته
 
    زیبا که با هنر شیرین زبانی، رستم خان را غرق خود کرده بود در تلاش بود تا تداوی را قبول کند؛
مگر شهددار گفتار گل، رستم خان را از رستم خان گرفته بود غرق تفکر کرده بود.
رستم خان با لرزه در دل به خود می گفت: چه می شد قفل دلم را بدستش می دادم بازش می کرد اسیر بودن به این زیبایی را می دید.
مثلیکه قفل دل را بسته باشد بین اش عشق خود را انداخته باشد بسته است دلم به هر کس خاطر این زیبا.
اگر نگاه ها با این اندازه دلکش باشند، سخنان چنین دلپذیر باشند خدایا چکنم من؟
آرام و ساکن دوست ش دارم.
خودش که از این عشق بوئیدن ندارد، چه چاره دارم خدایا!؟
 
      یا الهـــــــی آفریدی یک آفت در بخت من
      ساختی من را غلامش باسروتاج تخت من  
      دل به اسیر او شد بــــــی خبر هست اقبال
      شعلــــه دار آتش دارد در دنیای سخت من
 
    رستم خان که با حاشیه ای چشمان دزدی کنان به آفت آبی رنگ می دید، به دل: کسی شبیۀ تو نیست نه در بیداریم نه در خوابم ببینم به چشمان او.
اگر مشابۀ تو در رویا حتی دوستت دارم بگوید همه آرمان دل بر طرف می گردد؛
ولی چگونه این حس را بیان کنم؟
خداوند که تو را می آفرید او لحظه عدالت را در نظر نداشت بیشترین زیبایی را از هر کس گرفته به تو داده بود چونکه تو یک پری هستی.
 
      خدا غرق نشه بود عدالت در دســـــت نبود
      حُسن زیبایی بخشید دوباره بازخواست نبود
      بلکه مــــی گفت بر خودش این هنراستادی
      چونکه ذوقش برتو بود دیگر بالادست نبود 
 
    با سکونت، او حرف های گل سخنان زیبا بود در گوش رستم خان!
چه می خواست این آفت زیبا از وی؟
رستم خان را به خود بسته بود. مجنون وار به لاله شقایق که آفریده شده بود به یک باره گی نزد چشمان او.
با ملایمی کلام های دلنشین، می خواست تابع به تداوی کند مگر می شد که غرور مردی را زیر پا نموده تداوی را قبول می کرد؟
یا بی تخمه می برآمد؟
یا به رسیدن به هدف به ادویه تقویت ضرورت می داشت؟
یا همه این راز در منطقه افشا می شد؟
چه می شد غرور رستم خان در بین فرهنگ جامعه؟
فرهنگ یکه از بیرون مملکت دیدن کنیم یک عجوبه نمایان می شود و امّا از داخل مایه افتخار.
 
    تلاش شقایق سوی هدف بود. راز ذهن رستم خان هویدا به گل شده بود؛
لازم نبود بیشتر زیر فشار قرار گیرد.
با ذکا، صحبت را سوی گلستان حیات در دیگر بخشها برد تا همیشه وی را با تارهای گیسو بسته کند تا هر زمان هوس شنیدن صدای زیبای گل را داشته باشد.
با زیبایی خود مست کرده بود که رستم خان به دل می گفت: عشق شکفت انگیز یک واژه عجیب هست گاه آباد با او میشی گه ملک ویران می گردی.
لحظۀ سلطان حیات، لمحه یک گدا.
سیاه و سپید، خوش و دلگیر، دور و نزدیک، شک و یقین هر حال از تو میشه از برکت عشق.
توانمندی دارد؛
از جادو و سِحِر هنرش است.
چه میشه بر قرار بر دلم باش تا حیات دارم اگر که راز من پیش من هم باشد.
 
      گه شه گه گدا
      می سازد
      هنر عشق
      یقین یا شک دار
      می سازد
      ساز عشق
      در شب های دراز 
      روزهای داغ
      در بهار یا خزان
      می وزد باد عشق
      چه میشه بر دلم
      دایم باش
      با عشوه و ناز
      دلنشین با حرف تنناز 
      دایما باناز
      دایما باناز
 
    گل از رمز سخنان رستم خان دانست که نمیشه با هر هنر به تداوی سوق داد. او تصمیم گرفت پلان دو را اجرا کند. هدایت به رستم خان داد تا از شهر دو متر تکیه سیاه خریداری کند. او آدرس غلام جان را داد تا پیام زیبا را برساند.
کی هدایت را اجرا می کرد؟
رستم خان!                                                      
دو متر تکه آورده شد زیبا دو عدد کیسه بزرگ دوخت تنها سوراخ به نفس کشیدن داشت.
غلام جان را دیده پذیرایی کرد و مقدار پول داده خواهش کرد از راز کشته شدن نبی جان کس را خبر نکند. او تاکید کرد از یک جا رفتن سوی ایران به کس چیزی نگوید و گفت: در روز شنبه ساعت ده با لباس تازه و سر جان شسته طوری در منزل بیا کس از آمدنت خبر نشود. راز را بر دایم نزد خود محفوظ بدار، یک خاطره خوش به تو می شود.
عملی که انجام میداد وی را وفادار یک فدائی می ساخت.
زیبا که صحبت می کرد غلام جان مثل شمع آب می شد؛
او را زیبایی گل دیوانه ساخته بود.
منتظر بود تا بوئیدن کند و سجده نموده عبادت کند؛
به او آرزو بسته به غلامی شده بود او غلام جان ساده.
شببو هدف دیگر داشت. او همیشه از ذکا و هنر شیطانی استفاده می کرد و به خود بسته نموده فدائی می ساخت.
گل، حیات و زندگی وی را واژگون به سعادت می کرد، مگر دایم مثل رستم خان عاشق می ساخت ولی به بوئیدن امکان نمی داد.                       
غلام جان هر زمان در دل دیوانه شده پروانه شده فقط یک فدائی می شد و با هوس بوئیدن زلیخا روزی فرا می رسید با دستور و همکاری او، صاحب زن و اولاد می شد و همه ترتیب سعادت خانوادگی را از او می دید.
لیکن در دل غرق عشق او می شد لاکن بی صدا مثل رستم خان اسیر می شد. همیشه گل بر هر دو عاشقها مقدس و شیرین و زیبا یک هستی می گردید و هر دوشان در پهلوی گل، همکار و فدا کار می شدند.
اینها دست راست و چپ زلیخا می شدند.
زیبا که از سیما و رخسار عاشقها هر راز را می دانست، با شیکترین لباسها و مزین ترین آرایش های ساده، رخ به دل آنها می زد مگر مسافت را در نظر می گرفت تا آزردگی رخ ندهد.
اینها با فانتزی های شان سر تسلیم به ذکا و استعداد گل بودند مثلیکه
 
      به به، به این زیبایی زیب زیوردارد 
      دل رامستانه کرده شراب انگوردارد
      جادو و سِحِر زیبا از این آفــت زیبا
      شکرش ناز زیبا شرار پرشور دارد
 
    غلام جان با خیالات تا روز شنبه به فانتزی خود غرق شد. هر لحظه روز شنبه را با تار کش کرد. شیطان خود را ساخت. چشمان آبی زیبا را نزد چشمان آورد. شربت و شهد شیرین را از گلستان گل در خیال خود نوشیدن کرد. دیوانه شد با هوس های صاف پروانه در گرد فانتزی عشق زلیخا شد و گفت
 
      شرشراب ناب از او زیبـای آبتاب
      مســــت دیوانه کرده او لالۀ باتاب 
      زانفاس مست اوسـرودها از زبانم
      وعـظ برمن شده از زبان او آفتاب
 
    غلام جان که غرق دنیای خود بود، در آرزوی بوئیدن شببو بود، زیبا در تلاش نزدیک ساختن ذهن خانم رستم خان به پلان بود. شرط های داخل منزل رستم خان را مطالعه داشت؛
نظم خانوادگی در فرودگاه یک بدبختی رسیده بود.
مادر رستم خان تا امکان زجر و ناروایی های زبانی ستیزه جوی زشت خود را به عروس استفاده می کرد. او هر لحظه توهین و حقارت را حواله به جان عروس می کرد. او فرزند را متقاعد اندیشه های خود کرده بود گویی هر نظر دهی وی سالم و بی غش هست. از دیدگاه او تنها عروس مایه یی بدبختی هست که در زمین وی کویر یی بیرق زده است. او می گفت با وجود سیراب شدن آب ناب، زمین بی حاصل است.
 
    مادر رستم خان و عقل رستم خان تابع به فرهنگ جامعه بود. فرهنگ جامعه خود به خودی بدون تاثیر رسالت روشنفکری شکل گرفته بود.
هر مقوله بدون تفحص و تحقیق، پسند ذهنها شده بود. تغییر دادن در قاعده عقلها، کار مشکل بود.
اگر قوانین بدون نوشته در جامعه حکمدار شده باشد صد بار مشکلتر از قوانین نوشته شده است تا تغییر کند.
مادر تلاش داشت تا خانم دیگر به رستم خان بگیرد. هر لحظه در گوش رستم خان مزـ مز مادر بود. رستم خان در شرایطی آمده بود سیمای زن یک کابوس در چشمانش شده بود.
زیبا با بیشترین تلاش اقدام کرده بود تا رستم خان زیر تداوی قرار بگیرد مگر با هر تلاش نامراد شده بود.
تلاش یکه او داشت باریکی های ظریف این مسئله را دقت داشتن بود مبدا بعد از حمل گرفتن، کدام ادعا و تهمت بالای عروس نشود گفته رفتار داشت؛
بدین خاطر مسافت را در نظر می گرفت.
مقابل استدلال و منطق زیبا، مادر رستم خان دلایل خود را داشت. او می گفت: در نزد فلان ملا بردم از فلان ملا تعویذ و طومار گرفتم در زیارت فلان شخص بردم از زیارت فلان شخص کمک خواستم مگر بی خیر شد اولاد نداد باید به فرزندم که مانند شیر جوانی دارد عروس تازه بگیرم.
گل فرهنگ جامعه را تغییر داده نمی توانست.
روح روشنفکری در خواب بود چگونه می شد که یک خانم اقدام نموده موفق می شد؟
مفهوم زندگی گریز از خطاها نیست، از خطاها درس کشیده درک و مجادله کردن است.
 
 ازخطاگریزکردن مردی واصالت نیست
 خـــــود را پاک دیدن شیوۀ نجابت نیست
 
    زلیخا در تلاش شد تا با صحبت های نرم خانم رستم خان را در جدیت مسئله متوجه سازد. به او گفت: دو راه به تو وجود دارد یا حمل گرفته خوشبخت می شوی یا بدون اولاد در دست مادر رستم خان بدبخت می گردی؛
انتخاب از توست.
خانم رستم خان جزئیات پلان را پرسید زیبا: تو را ملای مادر رستم خان با تعویذ و طومار خود حامله دار می سازد.
خانم رستم خان با تعجب: چگونه؟
من که بارها از ملا تعویذ و طومار گرفتم کدام فایده ندیدیم چرا بار دیگر اخلاص کنیم؟
گل خندید: به راستی باور داری به این خرافه؟
باور داری با این خرافه قاعده خداوندی تغییر کند؟
به راستی باور داری تعویذ طومار، پف چپ از قاعده دین اسلام بودن را؟
لطفآ نی بگو طاقت شنیدن این رسوایی را ندارم. این رذیلی، جامعه را به عقب ماندگی سوق میدهد؛
نفرت دارم.
خانم رستم خان: سرم گیج شد چه می خواهی بگویی؟
شقایق: نزد ملا می رویم. تعویذ طومار می گیریم و بعد، از تعویذ و طومار، مادر رستم خان را و رستم خان را باخبر می سازیم تا منتظر نتیجه باشند. لاکن ما کار خود را می کنیم و نتیجۀ کار خود را معجزۀ تعویذ و طومار گفته در جان آنها میزنیم. در نتیجه به او عمل ما، هر کس معجزه ملایی گفته باور می کند. دیگران که این بازی را میخورند تو نجات پیدا می کنی.
تو که نجات پیدا می کنی ملا در ذهن مردم قهرمان می شود.
تو که نجات پیدا می کنی خرافه بار دیگر در عوض دین در نزد مردم جای دین را می گیرد.
ذاتاً در منطق مردم ما تحقیق وجود ندارد گناۀ ما چیست؟
خو بگو کدام چاره دیگر داریم؟
 
    ما مردم عجیب یک ملت هستیم، اگر نزد یک ملا صد خانم مراجعت کند از نود نو خانم نتیجه نداشته باشد کس نیست سخن از نتیجه منفی نود نو بزند.
اگر از بین صد خانم یکی پیدا شود مثل تو مجبور شود با پنهانی گل را به آب بدهد، کس نتیجه نود نو را دیدن ندارد، به رواج خرافه او یک نتیجه کفایت می کند.
کس در دانستن منطق او نمی شود.
تو قبول کن این خرافه را خداوند لعنت گفته؛
او یک نو ساخته کاری است.
در آخرت جایگاه او ملاها نظر به حکم آیت هفتادنو سوره بقره جهنم است.
اگر هراس از گناه داری، نزد خود فکر کن یا همیشه بدبخت شوی؟
اگر بدبخت شوی گناه بزرگ نیست؟
یا خانم دیگر که مادر رستم خان آرزو دارد عروس بیآورد یا او هم بدبخت شود گناه بزرگ نیست؟
تو قبول کن فشار گناه کارهاست ما این کار را می کنیم نه خطای ما. مطمئن باش نه در هنگام عمل و نه بعد اجراات مالک های آب و گل همدیگر شان را شناخته نمی توانند و همیشه یک راز بین ما می شود. تو باور داشته باش کس خبر نمی شود.
فعال شدن جهالت، بزرگ ترین مصیبت ملک است.
 
      ملک که علم نداشت با گلستان فهم
    ویران مــــــی شود با شیطان وهم
 
    تا روز شنبه خانم رستم خان غرق تفکرات و اندیشه ها بود. او با خود محاسبه می کرد و در چشمان خود آینده را با دو شیوه دیدن می کرد.
شب شنبه خواب حرام شده بود. فکر مغشوش شده بود. قرار در دل وجود نداشت. شیطان تسلط داشت گاه قبول می کرد گه رد می کرد. او نزد خود تصمیم گرفته نمی توانست.
صبح شد طعام صبح خورده شد هر کس مشغول با کار خود شد. مطابق هدایت زلیخا رستم خان روانه کابل شد. دهقانان سر زمینها مصروف کار شدند.
خانمها در یک پرگرام زنانه که گل ترتیب داده بود در منزل یک دهقان گل جمع شدند. مطابق پلان گل، خانم رستم خان نزد زیبا می رفت و با شقایق در پرگرام زنانه اشتراک می کرد.
این گپ بین خانمها زده شده بود.
هر پلان با ترتیب گرفته شده بود تا کدام گل در آب نخورد.
خانم رستم خان خود را با آب تر و تازه کرد و لباس تازه پوشید و آرایش نموده با عطریات مزین شد. او نزد زیبا آمد. او از دو دله بودن بحث کرد. او از ترس ـ هراس صحبت کرد مگر گل قناعت داد. با قناعت گل منتظر غلام جان شد.
غلام جان در تایم تعیین شده رسید. زلیخا در اطاق یکه پلان گرفته بود، برد. در سر غلام جان کیسه سیاه را پوشاند تا چشمان وی چیزی را دیده نتواند گفت: به هیچ صورت گپ نمی زنی.
به هیچ صورت صدایت را بلند نمی کنی.
به هیچ صورت در تلاش کی بودن نمی باشی.
اگر دقت به حرف های من کنی همیشه ما و تو دوست می شویم و همیشه همکار همدیگر می شویم.
غلام جان فانتزی خود را داشت مگر ابتکار نوین گل خوش آیند بود با تعجب منتظر نشست.
زیبا کیسه دومی را سر خانم رستم خان نمود و تاکید کرد به هیچ صورت گپ نمی زند بی صدا می باشد.
خانم رستم خان را در اطاق داخل نموده نزد غلام جان برد گفت: دقت کنید صدای تان شنیده نشود. بی صدا گل بلبل را یکی کنید در بیرون منتظر هستم.
 
    از اثر فشارهای جامعه و تاثیرات خرافات و فرهنگ عقب مانده این عمل صورت گرفت. در آن روز دو بار بلبل به گل نزدیک شد.
آن روز و بعد آن روز گل و بلبل همدیگر را شناخته نمی توانستند هیچ زمان کی بودن شان را درک نمی کردند همیشه یک سر می شد. برنامه به او گونه ترتیب شد.
در ختم بازی، زلیخا غلام جان را از اطاق بیرون کرد و به خانم رستم خان گفت: منتظر باش. از غلام جان خواهش کرد همیشه مردی داشته باشد به مثابه یک ضعف به نفع خود این عمل را استعمال نکند؛
اگر دقت نکند کشته می شود و وعده داد همیشه دوست همراز همدیگر شدن را.
 
    بعد از آنکه غلام جان از منزل برآمد خانم رستم خان را از اطاق بیرون نموده در حمام برد. با او یکجایی آب در سر گرفته لباسها را پوشید.
با آرایشها و زینت دادنها با او روانه محفل زنانه شد. او محفل را خود او ترتیب داده بود.
 
    از ماجرا روزها سپری شد منتظر نتیجه بودند گل به آب خورده بود نتیجه مثبت شده بود. حال نوبت می رسید به توصیف ملا که ذهن همگی را در معجزۀ دینی مطوف می کرد.
در نتیجه با این عمل ملا قهرمان شد و تعویذ و طومار با ارزش شد.
دیدگاه هر کس را قبول کنی بهترین آدم هستی مگر هر دیدگاه درست بوده می تواند؟
 
 اینجا ظاهر پرستی مـــــد زمان 
 هرکی با ریا زده شدکار ویران
 این واقعیت ملک حقیقت ملـک
 در پنجۀ ریا همـــــــه در بریان
     
    زمان به ولادت زلیخا نزدیک شده بود. مهمان نو در منزل آمدنی بود. مهمان فرزند رئیس زاده بود مگر هر کس از نبی جان فرزند بلال خان می دانست. بعدها جامعه مهر فرزند یک دزد و قاتل را به وی می زد و دایما بدنام می کرد.
از این روکه جنایت بدوش نبی جان انداخته شده بود؛
در حالیکه از نزدیک و دور او نقش نداشت.
او فقط قربان بی تجربه گی شده بود. فدای فرهنگ ضعیف جامعه شده بود. نثار پست فطرت انسانها شده بود. همه این خصوص، گل را مجبور کرده بود تا در تقدیر نبی جان نقش تعیین کننده را بازی کند.
 
    زیبا ولادت کرد یک فرزند پسر در دنیا آورد. اولین کلام زلیخا مرادجان شد فوری گفت: اسمش مرادجان است.
آری! زلیخا به عشق یار خود وفادار بود. او هیچگاه و هیچ وقت خیانت نکرد. او حتی هنگامیکه بلال خان تجاوز کرده بود با گریان می گفت من از رئیس زاده هستم.
لحظه یکه مرادجان تولد شد به چشمان گل رئیس زاده نمایان شد به یادش آمد: رئیس زاده خرسند بود، خوش بود، سوی زیبا می آمد. هوا گرم بود به بهانه از پدر اجازه گرفته بود و به بوئیدن بوی نگار در منزل آمده بود. گل در بستر در خواب عمیق بود خبر از آمدن یار نداشت. محبوب بی صدا داخل اطاق خواب شده بود. او، لحظه ها نزد تخت خواب بالای شقایق خود ایستاد بود. او زیبایی محبوبه را تماشا داشت. لحظه ها بعد زانو زده بود موهای ظریف نازنین را بوئیده بود گفته بود
 
      به او قد دل انگــیزت بمیرم
      به رفتار دل آویزت بمــیرم
      گذشتم از سرم خاطر تو گل
      به اوجان مشکخیزت بمیرم
 
    تارک های زلفان زلیخا را بوئیده به چشمان معصوم و زیبا که غرق خواب بود دیده گفته بود: تو که گل من هستی جان و جگرم هستی، دلم می خواهد رشک بر خود ببرم بگویم چند کس مثل این زیبا به زیبایی صاحب شده می تواند؟
      
      خوابیده او زلیخا شـــده گل شقایق
      با حُسن زیبا او جـــــــانانه حقایق
      می رباید دل را پی در پی از من
      شیطان زیبایی او هر لحظۀ دقایق
 
    دلباخته با ساکنی از سر زلفان تا سینه بوئیده بود. چند تارک گیسو که بالای گونۀ گل افتیده بود ساکن و آرام بوسیده تارک های موی را با لبان از سر سیما دور کرده بود و با هیجان اشک خوشی خود را جاری کرده گفته بود: ریزش هر اشک کلماتی دارد راز آن را با زبان بیان کردن مشکل است. ریختن اشک هر کس معنی را داده نمی تواند که عاشق باشد. هر قطره اشک عاشق معنای دارد چون که او قلب باخته دارد.
   
      با تمنی ببویم ز بوی جـــــــانان
      مثل عندلیب زگل زبوی بوستان
  
    محبوب از سر سینه تا پای محبوبه روی را گذاشته با نرمی با روی ماساژ داده بود از پای بوسیده گفته بود: عاشقی چیست؟
گه به خود می گویم شاید عاشق نباشم مگر در هر حرف تو مثل یکه دلم تب کند گرم و سرد میشه و آب شده گاه مست میشه گه تنگ میشه تا زودتر در بغل بگیرم.
در هر بوئیدن، جانم به لرزه شده مثلیکه در هوای یخ لرزه بگیرد با لرزه میشه جانم.
در هر خنده و ناز تو همچو شمع می ریزم بگو ظالم، عاشق هستم؟
 
      بویید بر من رسد جان به لرزه میشه   
      همچو دنیای بلبل عشـق آفرازه میشه
      مست دیوانه میشم اولـحظه ازبوی تو
      بگو ظالم عشق هست دل تازه میشه؟
 
    دلداده که پای دلربا را بوسیده بود زیبا بیدار شده بود گفته بود جانم آمدی؟ من را در بغل بگیر. در آغوش محبوب ساکت خود را گرفته بود بوئیده گفته بود: خواب دیدم ولادت می کردم در هر طرفم گلها بود خوش بودم پسرت بدنیا آمده بود با صدای فرزندت داخل می شدی اولاد را دیده از من تشکری می کردی.
گل نو غنچه شده یی سرخ را تقدیم می کردی از چشمانم بوسیده بوییم می کردی که بیدارم کردی چیست تفسیر این خواب؟
دلباخته تارک های موی نگار را بوئیده گفته بود: خواب زیباست گمان بد نکن شبهه و ظن را در دل نبیار به شگون نیک بدان هر چی عالی میشه. گل گفته بود هنگام ولادتم نزدم باش قول بده پیشم می باشی. رئیس زاده زلیخا را در سینه فشار داده گفته بود: هر زمان نزد تو می باشم چونکه تو جانم هستی.
چی می دانی از روزگار من؟
از دلتنگی های من؟
هر زمان التماس به خدا دارم هر لحظه نزد تو باشم هر ثانیه حتی خوابت را دیدن کنم حتی خوابت را...
من را شاید در آخرت مجرم بکشند کارها را اجرا نکرده گفته.  
به تو عاشق که شدم تنبل شدم به اجرای کارها و عبادت ها...
چونکه هر زمان به تو غرق هستم به عشق تو در عبادت هستم اگر نزد تو نباشم باز هم چنین هستم.
  
      بلبل ز جلوۀ گل بـــــــــــی قـرار شود
      انفاس گل زبهر بهشت آب نار مینوشد
 
    گویند یاد خدا هر گره مشکل را باز می کند؛ قلب های ما که گره خورده است مشکل نداریم که نزد خدا التماس کنیم.
خدایا اگر که در سراغت نگردم بی وفا من را ندان! فقط می ترسم اشتباه نکنم گره قلب مان را از خطا مشکل بیان کنم. ما که با دوست داشتن گره خوردیم یا رب سرنوشت مان را دایما گره بزن با عشق. وقتی عاشق به تو شدم خدایم شاهد هست پاییز رفت بهار آمد با باران خوشی. هر زمان که تو را ببینم لاله های بهاری غنچه می کنند که اثر از گره های عشق است.
 
      قلب های ماست
      گره در گری
      هر لحظه و زمان
      ماهر با هنرها
      با کمال فهم ها
      می سازد پاییز و زمستان را
      بهاران 
      هر لحظه و هر زمان
      می برد رشک
      بهاران
      از بهار عشق ما
      از گلستان عشق ما که
      آبادان ساخت با گلها
      بوستان و گلستان را
      محوطۀ عشق مان را
      ماهر با هنر خویش
      قلب های عاشق مان
      قلب های عاشق مان
 
    زیبا که با خاطرات رئیس زاده غرق بود، خواب ظریف گرفت؛ دقیقه ها غرق هجوع شد.
 
   مرادجان گل سر سبد دست اطرافیان زلیخا می شد و با تندرستی رشد نموده بزرگ می شد و یگانه انگیزه به خوشی های مادر می شد. مگر زیبا که منطقه را رهبری می کرد، هنر و ذکا اش را به زلیخامادر شدن در منطقه بکار می برد آیا می توانست مرادجان را به دلخواه خود تربیت نموده بزرگ می کرد؟
یا مقابل توانایی فرهنگ جامعه که مرادجان را در محوطه خود اسیر می گرفت، ناتوان می شد؟
از لحظه های خواب و لحظه های ولادت دقیقه ها ساعتها روزها هفته ها و ماهها سپری شد؛ مرادجان یکی دو قدم گذاشته تمرین راه رفتن می کرد مادر با جگر گوشه خوش و نیک بخت بود.
 
    در سر طعام شب بودند رادیو تلویزیون از تبدیل شدن رئیس دولت کشور ملت را خبر دادند. دوره اقتدار نورمحمد تره کی خاتمه یافته بود زمامداری حفیظ الله امین شاگرد وفادار او آغاز شده بود. یک دوره جدید سیاست در افغانستان چتر اش را باز کرده بود.
نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین دو روی یک سکه بودند. آنها دایما با هم یکجا بودند.
 
    بازی های استخبارات اتحادشوروی وقت، گروه پرچمی های حزب دموکرات خلق را از صحنه فعال سیاست به مدت کوتاه دور ساخته بود. آنها را بیرون مملکت در سفارتها روان کرده بود؛
در پلانهای بعدی تربیت نموده آماده می کرد.
استخبارات این کار را با استفاده از نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین انجام داده بود.
از رقابت دو جناح حزب استفاده کرده بود.
در میدان سیاست افغانستان جناح خلق حزب دموکراتیک خلق مانده بود. او جناح دو لیدر قوی داشت نورمحمد تره کی و حفظ الله امین.
نیرنگ های سیاسی اتحادشوروی، پرچمی ها را با تحریک کردن خلقی ها از وطن کشیده بود.
نورمحمد تره کی که به صفت منشی عمومی و رئیس شورای انقلابی در راس دولت بود، حفیظ الله امین مددگر دست راست او بود مگر خلاقیت حفیظ الله امین نسبت به نورمحمد تره کی در سیاست قوی بود. او با او نقش در بین اردو بیشترین نقش را داشت.
 
    (مقام رئیس شورای انقلابی، مقام رئیس جمهوری بود. بعد از کودتا اولین رئیس جمهور مارکسیستها نورمحمدتره کی شد. ببرک کارمل رهبر جناح پرچم معاون او شد. لیکن امین بامانور سیاسی کارمل و دیگر اعضا رهبری او جناح را در بیرون کشور راند و تعداد زیاد از اعضا او جناح را در زندان انداخت. کار امین پلان کمونستهای مسکو بود. او و دیگر لیدران مارکسیست بدون مشورت کمونستهای مسکو کار نمی کردند. لیکن مسکو برنامه خود را داشت. مسکو که برنامه خود را داشت، از اختلافات داخلی کمونست های افغانستان استفاده می کرد)
 
    نزدیک به پانزده ماه شده بود، نورمحمد تره کی حاکمیت در کشور داشت. او با فرمانها آرزو داشت زندگی ملت را به ایده آل نوین واژگون نماید.
لیکن بی خبری او از خصوصیات ملت افغانستان و اشتباهات او در امورات خدمت او را ناکام کشید.
هر تلاش و فعالیت او، او را در چشم خلق بی اعتبار سخت.
در ذهن ملت رمیدگی و انزجار شدید را به میان آورد.
نادانی و کم تجربه گی او در سیاست سبب شد، افغانستان در بحران عمیق اقتصادی رودررو شود.
در نتیجه عملکرد او، دیفلاسیون و بی کاری و دهها مشکل اقتصادی دامنگیر کشور شد.
یکی از دلیلهای غرق شدن در این مصیبت، میتینگها و جلسات بی محتوا بود. جزء ضایع زمان و سقوط اقتصاد کدام منفعت  نداست.
سیاست ترور و اختناق حزب دموکراتیک خلق او، در ذهن ملت سبب شد، بالای ملت تاثیرات ناگوار بگزارد.
بی صدا کشور را بلای دیفلاسیون، بیکاری و فقر و تنگ دستی اسیر گرفت. حیات ملت به جهنم تبدیل شد.
گروه های مردم مجبور شدند از این بلا گریز کنند. عده زیاد از خلق به کشورهای همسایه هجرت کردند. تعداد زیاد از گروه های مردم ناگزیر شدند در کوهها فرار کنند. باقی در تلاش نجات جان شان از این مصیبت در منطقه خودشان در قلمرو دولت شدند.
مصیبت که ابر سیاه را بر فضای کشور آورده بود، رهبری دقت به زنگ خطر نداشت.
 
    (نوت: در افغانستان هر حزب با عقل شورای مرکزی خود، افغانستان بزرگ را دیدن کرد. عقل ملت را در نظر گرفته افغانستان را دیدن نکرد. هر حزب در تصمیم های شورای مرکزی کمر بسته کرد، نبض ملت را در نظر نگرفت. رهبری هر حزب دانش شورای مرکزی را با دانشتر از دانش ملت دید، به دانش ملت احترام نکرد)
 
    فعالیت های نورمحمد تره کی با تزهای فرمانی به ملت پیشکش می شد لیکن هیچ نو تنقیب و کاوش از رمز خصوصیات ملت در ارتباط فرمانها نبود؛
در نتیجه هر چه ره ویران کرد.
 
    در طی اقتدار، او آرزو داشت با فرمانها یک تحول در کشور بیآورد. مگر فعالیت او تنها یک نتیجه داشت، در صحیفه های تاریخ نوشت: نمی توان با فشارها، دستورها و فرمانها و با زور و قدرت اندوخته های فرهنگی ملت را تغییر داد.
در طی پانزده ماه حکومتداری او، ملت خاطرات بد از حاکمان دولت پیدا کردند. در نتیجه در هر بخش وطن بحران به میان آمد. چونکه هر فعالیت سیاست در مغایر قاعده های سیاست شد.
مسکو این آرزو را داشت.
حال نوبت می رسید در پردۀ دوم بازی که در عمل پیاده می شد.
مسکو نورمحمد تره کی را به کوبا روان کرد. از عقب او به حفیظ الله امین پیغام دیگر را رساند و یک صحنه تئاتر دیگر را ترتیب داده عمل کرد.
 
    نورمحمد تره کی در ماه سنبله 1358 هجری جهت شرکت در کنفرانس غیر متعهدها به هاوانا پایتخت کوبا رفت. او در راه بازگشت در مسکو با برژنف و سایر مقامات شوروی دیدار کرد. در او دیدار ببرک کارمل رهبر جناح پرچم نیز شامل بود.
این خبر دروغ خصوصی پخش شد.
تره کی با کارمل دیدار نکرد.
رهبران اتحادشوروی شایعات ملاقات نورمحمد تره کی و ببرک کارمل را با جاسوس های شان در کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق پخش کردند تا امین بشنود تا او شایعات، حفظ الله امین را در خطا کردن سوق دهد.
مسکو با مشورت های غیر مستقیم توسط جاسوسها، زیرکانه، حفیظ الله امین را مقابل نورمحمد تره کی تحریک کرد. مسکو در خطر بودن جان او را ورد زبانها کرد تا او با فشارهای روانی شایعات، نورمحمد تره کی را از بین ببرد و حاکم بالای دولت شود.
هدف یکه مسکو داشت، با حاکمیت امین بین حزب یک هیاهوی جدید به وجود بیاید و در خطر افتیدن انقلاب در ذهنها برسد بود.
مسکو تصمیم داشت بعد از تره کی حفیظ الله امین را جاسوس امریکا تبلیغ کند تا اعضای حزب و ملت بد بین او شده برای یک لیدر مردمی آماده شوند.
با او پلان تلاش می شد تا در ذهن اعضا حزب و ملت ذهنیت جدید پیدا شود. در او ذهنیت با قتل امین افغانستان از تجاوز امریکا نجات پیدا کند تا در اخیر دست نشانده قهرمان شود.
آیا امین جاسوس امریکا بود؟
نبود.
آیا امریکا تجاوز می کرد؟
سند وجود ندارد.
«لاکن به او گونه شفرـ شفر داشتند تا به دست نشانده راه باز شود»
هدف یکه داشتند با او تاکتیک نوبت را به حاکمیت ببرک کارمل می رساندند. اعضای حزب را در اطراف ببرک کارمل جمع میکردند. با این نیرنگ پلان داشتند ببرک کارمل را قهرمان در بین ملت کنند. اگر کارمل قهرمان ملی می شد ذهن خلق افغانستان، اتحادشوروی را دوست قبول می کرد. اتحادشوروی با او ذهنیت، افغانستان را اشغال می کرد. افغانستان را که اشغال می کرد فشار سیاسی را بالای پاکستان می آورد. پاکستان با او فشار سازش می کرد و راه اتحادشوروی به آب های گرم باز می شد لیکن پلان کار نکرد.
 
    نورمحمد تره کی از شایعات خبر نبود. او دید بازدید با کارمل نکرده بود، بی خبر از مرگ خود قدم سوی مرگ خود گذاشته بود.
در کابل که رسیده بود تنها شده بود کس در اطراف او باقی نمانده بود. بی سر صدا کودتا صورت گرفته بود. اردو و پلیس و گارد ملی تصفیه شده بود. کمیته مرکزی حزب برای او روی گشت کرده بود. فقط یک بالشت باقی بود؛
با بالشت نفس او را گرفتند.
 
    نور محمد تره کی در کابل که رسید اوضاع را درک کرد. او به تلاش جان خود شد. او تنها با چند کس از محافظ های خود که در سفر همراه بودند، در داخل ریاست جمهوری دست به اعتراض زد، مگر با چند کس که همراه بود، با آنها یکجا به اطاق های تاریک گار ملی روان شد و کشته شد.
 
    حفیظ الله امین که از موضوع ملاقات تره کی و کارمل مطلع شده بود، یعنی این شعایات را استخبارت اطلاعات اتحادشوروی رسانده بود و امین او شعایات را با دل و جان خورده بود بعد از بازگشت تره کی از شوروی، ابتدا او را از قدرت خلع کرد و سپس در قصر ریاست جمهوری به وسیله افراداش به قتل رساند.
 
    «عبدالودود» رئیس مخابرات گارد جمهوری که، بعدها اعترافاتش در روزنامه انیس کابل و روزنامه اطلاعات تهران منتشر شد، گفته است: به همراه «روزی» رئیس ارکان سیاسی گارد و محمد اقبال رئیس اطلاعات گارد، سه نفری بودند که به طور مستقیم در قتل تره کی دست داشتند.
این جملات، بخشی از اعترافات منتشر شده محمد اقبال است: «در این وقت تره کی که دهنش خشک شده بود آب خواست، اما روزی اجازه نداد که به او آب داده شود. روزی و اقبال دستان تره کی را بسته نمودند و او را در همان تخت بی پایه خواباندند. روزی ناگهان با هر دو دست، گلوی تره کی را محکم گرفت و اقبال نیز به کمک او شتافت.
آنها بالش کوچکی را که بر روی تخت بود، روی دهن و بینی تره کی گذاشتند و لحظه به لحظه به آن فشار را زیاد می کردند. به من دستور دادند تا پای تره کی را محکم بگیرم. بلاخره پس از ده پانزده دقیقه تره کی آرام گرفت. دانستیم که تره کی مرده است. آنگاه جسد او را در پارچۀ پیچانده با موتر(خودرو) به قول چکان بردیم و در قبری که قبلا تهیه شده بود دفن کردیم»
 
    در تاریخ 18 میزان 1358رادیو کابل، خبر مرگ تره کی را اینگونه اعلام کرد: «نورمحمد تره کی رئیس شورای انقلابی، در اثر مریضی شدیدی که از چندی به این طرف عاید حالش بود، صبح دیروز وفات یافت و جنازه مرحوم دیروز در مقبره فامیلی اش به خاک سپرده شد»
 
    زلیخا جریانات سیاسی را با دقت از رادیو می شنید، خادمه ها ساکن در اطراف زلیخا نشسته بودند. مرادجان لغزیده به اطاق خواب رفت. او عکس رئیس زاده را که با زیبا در یک میتینگ گرفته بود در نزد تخت خواب افتیده بود گرفت، دو باره لغزیده در سالن آمد.                        
خادمه ها که با گل غرق در شنیدن حوادث سیاسی بودند، دقت شان از مرادجان دور شده بود. یک خادمه متوجه شد وای گفت بلند شد مرادجان را در بغل گرفت عکس یادگاری شببو را از دست فرزند گرفت.
او اثنا اولاد گریان کرد مادر دید که فرزند گریان دارد و با دو دست به عکس چسبیده گفت: بگذار دستش باشد نزدم بیار. شقایق فرزند را در بغل گرفت عکس پدر دست اولاد بود به مادر نشان داده می گفت پدر ـ پدر...
زیبا همه روزه یک دو بار عکس رئیس زاده را نشان داده یادمداد: پدرـ پدر...
هدف: تا از طفلی داشتن پدر را ادراک کند و با محبت بزرگ شود. از این روکه می دانست اگر مرادجان با شبهه و ظنها بزرگ می شد کینه یی در حیات می شد. می دانست اخلاق عداوت داشتن، بیشتر ضرر به خود فرزند داشت.
او فرزند را به اطاق خواب برد به خدمه ها گفت: در اطاق های تان بروید بی صدایی شود.
فرزند را که در اطاق خواب برد در سر بستر انداخت و شوخی نموده در خنده آورد. مرادجان از شوخی مادر لذت می گرفت که دوام شوخی را میل داشت. زیبا دقیقه ها با فرزند بازی کرد و در هر بازی با انگشت عکس رئیس زاده را نشان داده می گفت: پدر ـ پدر...
مراد جان تکرار می کرد پدر ـ پدر....
به یادش آمد رئیس زاده موهای زیبا را بوئیده از کرانه لب نگار بوسیده گفته بود: می بوسمت آشکار نه پنهان، مثل خنده های زیبای تو نیست به دیدنم پنهان می کنی.
مثل اصالت چشمان زیبای آبی توست وقتی دنیا ام را از بین این چشمان زیبا دیدن کردم، نجابت چشمان زیبا، زیبایی ها را نشان داد؛ او وقت درک کردم که دنیا زیبا بوده است و بارز شد مثل این بوسه ها آشکار شد.
 
      بگذار ببوســـــمت از چشمانت شهلا
      مست شـــــــوند لبانم او لحظه دلارا
      اواثنا مست شوم پروانه شده به شمع
      من شــــــــــوم بر شمعم پروانه دیبا
                  
    خنده های زیبایت را از من پنهان مکن بگذار هنگام خندهها ببوسم تا نا تمام شوند امّا بوسه دادن های لبانت دوام لذت خندهها را بدهد. بلکه از بوسه هایم سرخ شوی، مگر بدانی که دایما من پشت تو سرخ هستم
 
      نکن پنهان خنده را ببوسم ازخنده ها    
      همچو بلبل ازگلش ای پری گل زیبا                  
      ناتمـــام شـود خنده بین بازی دو لب       
      دوام لذت ش را لـــب دهـد گل اعلا
                       
    تو که ساکن باشی نیمه خواب نیمه بیدار غرق رویای باران...
هوا نیمه سرد ـ گرم باشد سر تا پا خیس با سیمای سرخ در خیالات رویای باران. بیایم کنارت بی صدا، به آهستگی ببوسم کرانه شهددار لبان زیبا را، با همه گستاخیم در زیر باران.
 
      بی چتر زیرباران باشی دربهار  
      در موســم بهاران بین لاله زار
      بیایم به دیدنت آهســـته کنار تو    
      زلبانت ببسم در بین آب گلزار
 
    در حافظۀ زلیخا خطور داشت به یادش بود که او لحظه زیبا از التفات های یار لذت گرفته بود. ناز کرده دست راست اش را زیر موها برده بود. در روی دلباخته گیسوهای عطر داراش را پاش کرده بود. دلداده از رخساره زیبا ظریف بوسه نموده گفته بود: دایما ببوسمت نه با حساب و کتاب، بی اندازه بی خطاب.
عشق که از سه حرف روزهای اول سواد آموزی من هست، با او سه حرف کلمه عشق را دریافتم.
آن لحظه که سواد را از بین سه حرف آموخته بودم، زیبایی زندگی را درک کرده بودم، مسرت دارم از این بخت که بین سه حرف، تو را دیده بودم. با سه حرف عشق، عاشقت شده بودم. او سه حرف روزهای اول سواد آموزی من، با نگاه های تو هزار حرف عشق شد عزیزم.
 
      بی شمار ببوسم با سه حرف عشق
      مایه عشق هسـتی ای اشرف عشق 
      ع، ش، ق رهبر حــــــــــــیات من  
      بخت رسا را بخشیداین هدف عشق
     
    هر لحظه که ببوسمت اجرش بهشت هست که حظ ش را می گیرم.
بوسیدنم ها را ناروا مگو مبدا کیفرش ابلیس بسازد من را در جهنم.
اگر با بوسیدنها ابلیس شوم، یزدان بزرگ که به اخلاق ابلیس فرصت داده هست تا آدم زادگان را از راه کشیده جهنمی بسازد، من همه ذکا و هنر ابلیسی ام را به لبان شیرین تو استعمال می کنم تا که تو طاقت کرده نتوانی از جدایی من، و مجبور شوی با من در جهنم بیایی.
آن وقت همه آتش جهنم را در جانم می گیرم و تو را از لج خدا هر روز می بوسمت هر روز می بوسمت...
  
      مگو ناروایـی بوسیدن های من
      هنر عشق بوسه ســـــاز انجمن  
      کرانۀ لــــــــب مینا بر عندلیب      
      صهبای شیرین دارد ای یاسمن
 
    محبوب ساکن که التفاتها هدیه داشت گل بی صدا چشمان اش را بخشیده بود. قلب اش را داده بود. روح اش را باخته بود. با نرمی در بغل دلداده جان اش را تسلیم کرده بود تا با او زنده باشد.
به چشمان پر اشک زیبا او لحظه ها نمایان بود. در خاطره ها آمده بود. او که با فرزند دور از رئیس زاده اش نشته بود اشک می ریخت.
به چشمانش ظاهر شده بود باخته دل با بوسیدنها گفته بود: قلب سالم داشتم با دیدن تو پارچه ساختم.
مگر زیبا ساختم چونکه یک پارچه قلبم را به قلب تو پیوند دادم تا همیشه پارچه قلبت با قلبم، در سینه من پیوند باشد تا هر زمان قشنگ زیبا باشند.
مثل بوستان یکه گل های رنگارنگی دارد هر زمان من را با قلب پیوند شده بدانند؛ بدانند که هر دایم با این قلب پیوند شده بوئیده ببوسم هر زمان با بویت ببوسم.
ثمرات قلب های پیوند ما مرادجان ما باشد، نیم از بوی تو، نیم از بوی من.
بوی فرزند را بوی کرده باز تو را ببوسم از پا تا سر از شام تا سَحَر
  
      بوئیدن وبوسـیدنم درحافظه تبدیل میشود
      انفاس گلستان شده درذهن تکمیل میشود
      نقش گلســــــتان عشق ازبوسه های لب  
      بردوش خـاک من صدبار تحمیل میشود
      گر جام کیفر مرگ، بنوشـــــــم در بهار     
      یاد ازمن بمــاند که به آینه تبدیل میشود
      هر شب چو شاپرکـــــــــی بپرد گرد تو    
      با اشـک تر ت این خیال تشکیل میشود
      این بادۀ عشق که مــی گیرد از طی دل 
      با غصه و درد هر بار تحـمیل می شود
  
    زیبا با خاطرات رئیس زاده اشک چشمان قشنگ را قطرهها ساخته می ریخت. سر بستر در دست چپ تکیه نموده دراز کشیده بود. مرادجان پهلوی سینۀ او با عکس پدر در بازی بود.
رئیس زاده که یاد از مرادجان نموده گفته بود: با بوئیدن بوی فرزند هر بار تو را ببوسم، در حافظه گل هر دایم جاویدان بود. او لحظه که به ذهن شقایق زنده شده بود، اشک چشمان زیبا کفایت نمی کرد چونکه مثل قطرات باران ریزش داشت.
از چشمان زیبای آبی یک ـ دو قطره در گونه مرادجان ریخته بود. فرزند انگشت اش را نزد چشمان مادر برده بود با نیمه زبان چیزی گفته اشک چشمان زیبای مادر را نشان داده بود. شببو دست فرزند را گرفته انگشت اش را بوسیده بود گفته بود: جانم چگونه دردم را بیان کنم؟
هنوز تو کوچولو هستی نمی دانی که مادرت قربان یک عشق شده است.
بلکه حال پدرت بدتر از من باشد.
یا بلکه یک عشق تازه پیدا کرده باشد.
به هر حال بوی پدرت در جان توست که تو بر من با این اندازه عزیز هستی.                                          
تو که پارچه جانم هستی، بوی پدرت را داری، بلکه بازی حیات بود بلکه نه به تقدیر نه به حیات ارتباط داشت کار فرهنگ عقب مانده جامعه بود، کی می داند حقیقت را؟
زلیخا از روی مرادجان بوسید به عکس رئیس زاده دیده گفت: من که نزد تو بودم یک دنیا حرف های تو بود، همه زیبا التفات ها...
ترازو دست تو بود می گفتی به وزن زیبایی تو یک دنیا حرف کفایت ندارد شب روز شعر بگویم تا مقابل زیبایی ها خجل زده نشوم.
حال ببین عزیزم به دلتنگی های دل، به ترازو ضرورت دارم کاش ترازوی تو می بود وزن دلتنگی هایم را می دانستی که چقدر زیاد شده است؟
هر بار که در آغوش می گرفتی، فشار داده صاحبم می شدی سفت مرد قوی من، به بودنت عاشق بودم. دوست داشتم غیر تو هر چی را فراموش کنم؛ به او خیالها بسته هستم. نیت ام یک بار تو را دیدن است بس!
 
      دانه ـ دانه اشک هایـم با قطره ها میریزند
      طاقتـم نمــــــانده هست بشنو تو از این پند
      مصــــــــورعشق تو دل وجگر را سوخته
      روحـــــم اسیرت گشته بشنو تو از این بند
      یک نما از تو باشــــد چهره و نورت باشد
      اشکــــــم را نشان داده بگویم من هوشمند
      صورت حال مـن را واژگون بودن من را
      اشــــــــک چشمانم گوید به چشمان آزمند
      دنیا ام تاریک شده سیاه بارانــــــــــی شده
      کجا هستی یار من؟ بشنـو از حـال دردمند
 
    رغبتم هست هر صبح صدای مست تو باشد. ظهر انتظار باشم به تو. عصر دلتنگی هایم باشد با انتظاریتم به دیدار تو. هر شبم با تو یعنی حیاتم با تو باشد هر زمان در یک مکان.
  
      هر زمــــــــــان دل به هوای تو زند
      تاکه جان درتن من نفس برای توزند
      آه اگر گلــرخ من واقف احوال شوی  
      تا که ناز درلب تو لبم صبای تو زند
                     
    کلمات قد نمی دهند ارتفاعی دلتنگی ام را بیان کنم. نبودنت سایه بزرگ شده است، با قطرات اشک چشمان، در حلقه غم هایم به جگر گوشه مان نظاره داشته نشسته ام.
همیشه هراس داشتم تو را از دست بدم چه می شود حالم گفته؟
هر بار حس از دست دادن صد مرتبه قوی بود تا بدست آوردن.
تو از خوبی ها وفاداریها یاد می کردی می گفتی هیچ زمان رها نمی کنم که هراس داری.
چه شد؟
من که با غم جدایی تو نشسته ام دردم را به کی بگویم؟
در حلقه های دوری غم هایت با ریختن اشک ها نشسته ام به کی بگویم این حال بدبختم را؟
                                                       
      دلــــــم با حلقه غم هایت نشسته
      زبانم بسته و سازم شـــــــکسته
      وجودم پارچه پارچه درز ازغم
      چشـــــــم در رۀ تو با دل خسته
 
    این روزهایم با غم می گذرد، در هر چی بی تفاوت ... مگر نبودن تو غم بزرگ.
شادیها و خوشی های امکانات، چیزی تاثیر ندارد در غم ـ خرسندی من نقش داشته باشد. یک خالیگاه در حیاتم هست مثلیکه چیزی باقی نمانده باشد فقط یک خالیگاه!              
نمی دانستم جایگاه تو در حیاتم این قدر بزرگ بوده است؛ هر چه هر امکان دست داشتن من، نتوانسته هست نبودن تو را پر کند.
 
     زیبا با اشک چشمان درد دل با خود می کرد، در او هنگام چشمان زیبای آبی سرخ شده بود اشک زیبا قطرهها شده ریخته بود.
مرادجان با عکس پدر بازی داشت که خوابش برده بود. گل در بغل گرفته عکس رئیس زاده را بوسیده بالای سر گذاشته بود و با بوی فرزند در روح اولاد می گفت:
فرزند عزیزم جان جگر مادر! در زمان پیری ام از کار افتیده یافتی صبوری داشته باش من را درک کن.
اگر در زمان پیریم هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباس های پاکم را بپوشم، شکیبایی داشته باش، یاد از این روزها کن با صبر و تحمل تو را می رسانم.
اگر صحبت های تکراریم با تاثیرات پیریم خسته کننده شود، بردبار باش. حرف هایم را قطع مکن. آن چنان که در لحظه های کودکی ات به سخنان تکراری تو خسته نمی شوم و با شوق گوش داده در تلاش جواب دادن به سویه عقل تو هستم پس گوش فرا به سخنانم بده او زمان.
اگر عقلم یاری من نکرد در اولین سخن ات مطلب را ندانستم بالایم قهر نشو، بارها با شوق و علاقه در هر سوال تو، دهها جواب تهیه می کنم تا درک مطلب کنی؛
تو هم چنین باش.
اگر تنبلی کنم به وقتش حمام رفته نتوانم ملامت مکن، یاد از این روز هایت بکن با شوق هر روز چند لباس به تو تبدیل می کنم. اگر در سن پیری سوال های طفلانه از علم کنم تمسخر مکن، در هر سوال طفلی تو بدون خستگی جوابها تهیه می کنم در این روزها، تو در او روزها چنین کن.
اگر اسمها را غلط تلفظ کنم به بیان مطلب درست حافظه ام یاری نکند، شکیبایی داشته باش، طاقت کن، همان گونه که تو در لحظه های کودکی علاقه زیاد به صحبت کردن داری تا نیمه های شب با تو صحبت کنم، صحبت کن که حیات می بخشی.
اگر پاهایم ضعیف شود قدرت راه رفتن نداشته باشد با دستانت بازوی من شو ببین که خسته ناشده هر لحظه دست هایت را گرفته راه رفتن را می آموزانم.
وقتی تو اولین قدم را در این روزها می گذاری با شوق دستانت را می گیرم تا راه رفتن را از من آموزی.
اگر با همه اشتباهات ام چیزی برای تو آرزو کنم باور داشته باش بهترینی ها را آرمان دارم هر زمان به تو جان جگرم.
اگر در کنار تو مزاحم تو شدم قهر بالایم نشو تو باید مرا درک کنی، درک کنی که از جانم بیشتر دوستت دارم.
زیبا با او درد دلها در خواب رفت.
 
 ما که سفر داریم دراین دنیای فانی
 حرومستقل هستیم در دنیای حقانی 
 اگر عقل به سر هسـت با ارادۀ تام   
 ازمصیبت دور هســــــــــــتیم آنی
 
    بعد از طعام صبح بود زیبا در سالن با چند خانم همسایه و خادمه ها نشسته بود. او یک محترمه خانم شده بود. او در هر بخش حیات تفکر می کرد و نو آوری ایجاد می کرد و از سخنان رئیس که یاداشت بود استفاده می کرد؛ برای رهبری اربابی خود.
در نتیجه حاصلات زمینها و باغها بهتر شده بود. با درآمد مالی کمک های او به منطقه زیاد شده بود. با او کمکها او خانم قوی منطقه شده بود.
با صحبت گرم با خانمها بود از فرزندان همسایه یک پسر با عجله آمد: خانم زلیخا، خندان گریان دارد کس آرام کرده نمی تواند.
همه سرش جمع هستند هر کی حیرت دارد کس چه کردن را نمی داند.
قبل از اینکه زلیخاخانم چیزی بگوید در تفکر رفت گذشته خندان را نزد چشمان آورد.
او لحظه حاضرین با حیرت شکفت گفتند: باور نداریم، چگونه خندان گریان دارد؟
آری باور نداشتند.
هر کس خندان را از ظاهرش می شناخت و گذشته او را از روی دید چهره وی تصور داشت.
امّا خندان کس دیگر بود تنها زلیخاخانم می دانست درد او را.
خندان از منطقه بود از یک فامیل غریب بود.
او از پدر و مادر یتیم مانده بود. یک حویلی و چند دونم زمین زراعتی میراث پدر و مادر بود در دست او بود. جز خاطرات بد چیزی خوب در زندگی نداشت. دایما چشمانش پر اشک قلبش پارچه شده از غمها بود.
تقدیرات را مردمان که بدوش وی نوشته می کردند زندگی وی را تلخ می ساختند. او را در حالتی آورده بودند از رنج های زیاد اشک چشمان او بر دایم خشک شده بود، دیگر توان ریختن اشک را نداشت.
با جور روزگار تصمیم گرفته بود فقط مقابل ظلم خنده کند و عوض گریان لب به خنده باشد؛
بدین خاطر صفت او شهرت او مرد خندان بود و با او لقب شهرت او در منطقه بود.
او که در شهرت خندان می رسد این بار بسیاری در تلاش می شوند تا او را گریان بدهند.
آری این بار در تلاش گریان دادن می شوند چونکه فرهنگ خنده کردن از اثر فشارهای رنج در ملک از بین رفته بود.
فرهنگ ناروای جامعه در جای رسیده بود بین شان شرط ها و حد پیمانها بسته می شد. در او پیمان اگر کسی خندان را گریان و یا پریشان ساخته می توانست، مبلغ تعیین شده را صاحب می شد.
یعنی این بار سر خندان قمار زده می شد.
گروه عهد و پیمان دارها با خندان آشنا و رفیق شده در سگ جنگی بردند؛ فرهنگ یکه مروج وطن هست امّا این فرهنگ روی سیاه در جهان!
سگ جنگیها خاطر برد باخت های پول بین مسلکداران این فرهنگ، یک نو قمار در جامعه ما افغانستان است.
سگ به جنگیدن تربیت می شود تا سگ رقیب را پارچه ساخته از پا بیرون بیآورد.
خندان را که در سگ جنگی بردند گروه یکه بین شان عهد و قرار بسته بودند تا خندان را به پریشانی بیآورند و تا عوض خنده غمگین شود آنها دو گروه بودند. یک گروه در تلاش شدند تا خندان را پریشان ساخته در گریان بیاورند و تا مقدار تعیین شده پول مقامره را آنها از خود کنند؛
با او هدف با خندان دوست و آشنا شدند.
گروه دومی منتظر بودند تا خندان در هر حال خنده کند تا مقدار تعیین مقامره را این گروه از خود کند.
سگ جنگی با شور هلهله ادامه داشت، یکی از سگها از طرف سگ مقابل فرم پارچه شده بود و صاحبش مقدار پول گزاف را باخته بود و چند ضربه را به سگ زده دشنامها و حقارتها کرده بود. روح و روان سگ خراب بود با زنجیر در یک درخت بسته شده بود. خندان را نزد او سگ آوردند، با شوخی در دم سگ انداختند تا که خندان از پنجه ها و دندان های سگ نجات پیدا می کند، لباسها فرم پارچه شده مثل سگ، خندان زخمی می گردد.
خندان که از سگ نجات پیدا می کند هر طرفش فرم پارچه شده با خون غرق شده می باشد. گروه یکه منتظر بودند تا پریشانی خندان را ببینند تا قمار را ببرند به خندان دیدن داشتند. گروه دیگر نیز منتظر بودند تا خندان خنده کند. خندان به طرف دوستان دید و به لباس پارچه شده و حال زخمی شده پر از خون سرخ دید لحظه ای مکث کرد با شوق خنده کرد.
هر قسمت از بدن را به دوستان نشان داد فقط خنده کرد باز خنده کرد باز خنده کرد... 
نزد هر دوست رفته توته های لباس را نشان داده باتکراها خنده کرد. در او قمار باز هم در برد باخت از سر خندان برنده کس های شدند که مطمئن بودند خندان جز خنده پریشانی و گریه را یاد ندارد.
این مردم چهره ظاهری خندان را دیده بودند نه داخل دل خندان را!                                           
بازندهها با او باخت دل آرام نشدند بار دیگر در تلاش شدند تا چهره غم آلود خندان را نشان بدهند تا برد قمار از آنها شود.
از این که سوگند یاد کرده بودند تا خندان را به غضب آورده سیما تراژدی وی را آشکار بسازند، هر مشکل هم بود و هر اندازه فرم پارچه هم می شد، این کار را باید می کردند؛
در سر خندان شرط بسته بودند.
بار دیگر سنجش کردند و پلان گرفتند تا خندان را گریان بدهند. این بار خرابات خانه را انتخاب کردند تا در آنجا پیروز شوند.
 
   تصمیم گرفتند با نیرنگ، خندان را در خرابات خانه ببرند و در مراسم قمار بازی ببرند و از فرهنگ قماربازها به خندان پلانی بسازند که از رفتن پشیمان شده ندامت بر خود کرده، مایوس و غمگین شود تا چهره گریان وی نمایان شود.
در خرابات خانۀ قماربازها که خندان را بردند مراسم با هلهله و شوق قمار بازی دایر بود و از هر سو سخن بالا ـ پایان فرهنگی خراباتی ها زده می شد تا که دو قمارباز به گریبان همدیگر چسبیدند.
دوستان خندان که منتظر او صحنه بودند از خندان خواهش کردند تا میان جگری کند و بزرگی نشان بدهد.
آنها می دانستند فرهنگ شنود در اخلاق قمار بازها نیست.
می دانستند در او هنگامه منطق انسانی دور می شد و خصلت شیطانی و حیوانی حاکم می گردید. آنها باریکی را محاسبه کرده  خندان را به گاز آوردند.
خندان با گاز دادن دوستان، بین دو مرد قمارباز که به یقه همدیگر چسبیده مشت یقه بودند، رفت تا میان جگری کند. لاکن حتی فرصت به سخن زدن خندان ندادند. دو رقیب قمارباز که به یقه همدیگر چسبیده بودند، یک باره مشتها و لگدها را به جان خندان حواله نمودند و با حقارتها گفتند: تو چرا مداخله می کنی؟                   
ما خراباتی ها هستیم جنگ ما به کس مربوط نیست.
تا که خندان از مشت و لگدهای قماربازها نجات پیدا کرد، دهن و بینی پر خون شد و از گریبان یقه طرف پایان پاره شد.
در زیر لگدها بود که یک قمارباز دست اش را به قمارباز دیگر دراز کرد: اگر تو خراباتی هستی مثل خراباتی ها سر قمار بشین و با من با اخلاق خراباتی قمار بزن.                        
خندان که زیر لگد قمارباز دیگر بود یک لگد محاکم قمارباز به سینۀ خندان زد گفت: گم شو از نزد چشمان ما.
او به قمارباز دیگر: من خراباتی هستم تو مرد نیستی که با اخلاق خرابات سر قمار بنشینی.
هر دو با چند دیالوگ دو باره سر قمار نشستند.
خندان که فرم پارچه شده بود دوستان منتظر بودند تا ببینند که برخورد خندان در این حادثه چه می شود؟ خندان از جا برخاست با انگشت بزرگ دست راست خود، خون کنار لب را پاک کرد. او بینی اش را با دامن پاک کرد و چند قدم نزدیکتر به دوستان شد. او به سیمای هر یک دیدن کرد و در بلندی در سقف خانه دیدن کرد با شوق خنده کرد.
در هر دوست خون روی را نشان داد خنده کرد.
پاره شدن لباس را نشان داد خنده کرد.
در اطراف قماربازها رفت حلقه زده چرخ خورد خنده کرد.
با انگشت، قماربازها را نشان داد خنده کرد.
پیشانی اش را نشان داده تقدیر هست گفته خنده کرد.
قهقهه زد خنده کرد، خنده کرد، خنده کرد از طی دل باز خنده کرد.   
هر چه مکاره بازها پلانها را سنجیدند و انجام دادند، از خندان فقط خنده را دیدند.
همه گفتند: دیوانه هست که خنده می کند چونکه در فرهنگ جامعه خنده گریز کرده بود از دست غم ظالم.
در نتیجه کسی موفق نشد تا در گریان بیاورد.             
خندان یک دایی داشت مرد صاحب رسوخ و نامدار بود. او در ولایت، مستوفی شده بود. او مرد حسابدار و مفتکر بود. از این که مستوفی بود هر باریکی قانون دولت را می دانست.
او در تلاش بود تا بیشتر پول پیدا کند. او هر زمان مروج جامعه را در نظر گرفته رفتار می کرد؛
به این خاطر او مقام مستوفیت را خریده بود.
آری خریده بود.
او فرهنگ یک قاعده دولتداری ما ملت می باشد.
او با او فرهنگ مستوفیت را خریده بود. او از اینکه مقام مستوفیت را خریده بود می دانست عمر حاکمیت او بالای مقام کوتاه ست زیرا کسی پیدا می شد در وزارت پول زیادتر داده می خرید.
او درک داشت این فرهنگ از قاعده های دولتداری در جامعه است و از طرف هر کس قبول شده است.
مولوی صاحبها از او فرهنگ خوشنود بودند. آنها در داخل فرهنگ دینداری جامعه، او فرهنگ را جا داده بودند.
احتراز وجود نداشت.
مستوفی هنر خود را در جمع آوری ثروت بکار برده بود. رشوه گرفتن و اختلاس اخلاق او بود. با او اخلاق مقام مستوفیت را خریده بود. او هر روزیکه از منزل در دفتر می آمد، دفتر ـ قلم داشت تا پلان رشوه گیری را پلان بگیرد؛
او سنجشگر ماهر بود.
او قناعت به رشوه ـ اختلاس نداشت باید کار دیگر می کرد یک باره از بانک دولت مقدار پول گزاف را به اسم خود می کرد.
او تفکر کرد: چگونه باید موفق شد؟
 
   روزها تنقیب و بررسی و تحقیق خود را کرد و یک راه را دریافت کرد باید عمل کند. باید یک شرکت تولیدی بسازد امّا به اسم کی؟
مولوی صاحب منطقه دوست و همفکر مستوفی صاحب بود و مرد عالم دین و شخص با اعتبار جامعه بود؛
با وی مشورت کرد.
در اثر مشورتها در توافق رسیدند تا شرکت در اسم خندان ساخته شود.
بلی در اسم خندان.
در ضمانت یکه پول از بانک کشیده می شد، زمین زراعتی خندان را در نظر گرفتند.  
مولوی صاحب در عهده گرفت تا خندان را به او کار راضی بسازد.  خندان را در نزد خود در مسجد جامی شهر خواست و در داخل مسجد با سخنان نرم از کار نیک صحبت کرد و از شهرت اعتبار سخن زد و از سعادت ثروت دامن خندان را پر کرد و گفت: مقابل دایی این خدمت را بپذیر. بدان که دایی اعتبار بر تو نموده در راس شرکت، تو را می آورد.
تو را رئیس شرکت می سازد.
تو بین خلق محبوبیت پیدا کرده رئیس صاحب می شوی.
آری رئیس صاحب و در آخرت ثواب می گیری.
آری ثواب!
خندان در هر کلام مولوی صاحب خنده کرد. وقتی مولوی صاحب گفت تو رئیس شده بین خلق محترم می شوی با قرقره خنده نموده خود را به مولوی صاحب نشان داد و انگشت دست راست خود را سر سینه گذاشته خنده کرد. سر سینۀ مولوی صاحب انگشت را گذاشته خنده کرد.  
می گفت رئیس، خنده، می کرد.
می گفت اعتبار، خنده می کرد. 
با خندهها سر خود را به علامت قبولی تکان داد مولوی صاحب به بالا دید شکر کشیده دعا کرد.
 
    با ابتکار مولوی صاحب شرکت مستوفی صاحب ساخته شد و در اسناد، تنها اسم خندان و چند اسم ساختگی نوشته شد.
نه اسم مستوفی صاحب بود و نه اسم مولوی صاحب.  
تنها و تنها اسم خندان در هر سند ضبط بود با چند اسم ساخته.
شصت و امضای خندان خاطر شرکت در نزد دولت بابا نشان داده شد. در ضمانت پول بانک، زمین زراعتی خندان تضمین گذاشته شد و با او هنر مقدار پول گزاف به اسم شرکت، از بانک کشیده شد. با او هنر نزد بانک یک شرکت تولیدی به وجود آمد؛
به اسم خندان.
مستوفی صاحب با تحفه ها مولوی صاحب را راضی ساخت مولوی صاحب پول را در جیب زد، مگر به خندان از سه یکی آن هم نصیب نشد.
کاربردهای مستوفی صاحب از رشوه و اختلاسها در جای رسید، دیگر گنجایش در شهر نداشت. هر کس از هر قشر ملت شکایت دار شد تا او شخص خائن را تبدیل کنند؛
مگر بیخبر بودند مستوفی ها نتیجه سببها بودند ولی کس سببها را نمی دانست که چیست؟
شکایتها فرد دیگر را فرصت داد تا مقام مستوفیت را بخرد.
مستوفی جدید، سیستم و قاعده های خود را سر از نو در مستوفیت حاکم می ساخت تا که شکایتها به جای می رسید، ملت از حیات دل سرد می شد و لاکن جیب او شخص هم پر می شد.
به همین منوال بیرق را به شخص دیگر انتقال می داد. این روش ادامه پیدا می کرد که چنین هست ملک در این عصر در نصیب ملت ما.                 
 
    دایی خندان (مستوفی سابقه)  یک شب از شهر نا پدید شد. وی از راه پاکستان در اروپا رفت و خود را مظلوم شده نشان داد و گفت که مرد وطن پرست بود مقابل اخلاق وطن پرستی جانش در خطر بود مجبور شد که مهاجر شود.
او قبولی یک کشور اروپا را بدست آورد و با معاش سوسیال یک زندگی جدید اروپایی را ترتیب داد.
او داشته های مادی خود را که از خیانتها بدست آورده بود، پنهانی در معیشت خود انداخت. به او شکل زندگی اروپایی را ادامه داد تحت نام وطنپرست افغانستانی بمانند هزاران خائن دیگر.
او در مطبوعات سوسیال خود را مصروف ساخته، مضمون های وطن پرستانه و شعرهای حماسی اش را سرود. به او شکل او نقش آدم بودن را نشان داد بمانند هزاران مارکسیست.  
خندان که از آینده خود آگاه نبود، مرد با دل صاف بود، رفتن دایی را کدام اهمیت نداد. لاکن اصل قضیه به هر کس معلوم بود؛
«بابا دولت با جور ستم پول اش را از خندان وصول می کرد»
 
    کس هایکه بین شان شرط بسته بودند تا پریشانی خندان را نشان بدهند، خرسند شدند از این روکه می دانستند درد خندان بزرگ است، دولت بابا ظالمترین دولت بابا گی را می کند.
دایی فرار کرد.
مولوی صاحب خود را کنار گرفت. او در مسجد ملت را به راه راست تشویق کرد؛
او تشویق را ادامه داد.
با او عمل مولوی صاحب و دایی با همه مشکل در مقابل ظلم دولت بابا، خندان در گریبان افتید. او به زودی چهره زشت دولت بابا را دید.
همه می دانستند، فرزندان دولت بابا تا کشیدن لباس از جان خندان، به اسم اجرای قانون، آرام نمی نشینند؛
دار و نادار وی را به اسم قانون می گیرند.
آری قانون را تطبیق می دادند.
خوشحال بودند چهره گریان خندان را ببینند.
یک روز به دست پلیس یک مکتوب را خندان دید که در اسمش آمده بود. در داخل مکتوب باقی داری از شرکت نوشته شده بود باید خندان به دولت پرداخت می کرد.
تا که حساب تصفیه شد، زمین، مال دولت شد.
با رشوه ها هر دار و نادار خندان گرفته شد.
فقط خندان باز خنده کرد باز خنده کرد در هر حال خود دیده خنده کرد.   
در زمین دیده خنده کرد.
در لباس دیده خنده کرد.
در سیمای فرزندان دولت بابا دیده باز خنده کرد و با قرقرهها باز خنده کرد، باز خنده کرد....
روز اخیر تصفیه حساب بود از مستوفیت بیرون می شد مستوفی جدید در راس تجارت مستوفیت آورده شده بود یک گروه از مردم شهر را دید با دسته گلها داخل مستوفیت می شدند. خندان باز خندید پرسید: دسته گلها خاطر کیست؟
گفتند: مرد با وجدان مستوفی شده، به خاطر تبریکی وی گرفتیم. خندان با صدای بلند قهقهه زده: مرد اگر با وجدان باشد چرا مقام دولتی را می خرد؟
باز به یک خندۀ قرقره ادامه داد: اگر صلاحیت دستم می بود در سالهای دراز مستوفی اولی را به این مقام نگه می کردم.
به گفتار خندان همه حیرت زده شده پرسیدند: چی سفسطه گویی داری مستوفی اولی خائن بود رشوت خور بود آدم درست نبود.
خندان مست خنده کرد گفت: به این خاطر باقی باید می بود. مال ملک ملت و دولت را ضبط کرده بود او تا گلو سیر شده بود، مگر هر گرسنه را بعد از سیر شدن دور می سازید تا گرسنه دیگر جای وی را بگیرد. از اینکه هر گرسنه تا سیر شدنش ملت و دولت را چپو چپاول می کند، بگذارید یک آن دایمی باشد. اینکه سیستم جامعه چنین هست اگر آدم درست هم سر کرسی باشد، فرهنگ یکه بین ملت رواج هست، ملت خود تشویق می کند تا او رشوت بگیرد.
بمانند شما!
می پرسد: همین روش شما او منطق را ندارد؟
چرا تسلیم در مقامدارها هستید؟
آیا آنها خدمتگار خلق نیستند؟
هستند امّا در کشورهایکه ملت بیدار باشد. لاکن شما هر خدمتگار را معتبر می سازید. معتبر می سازید تا او حق شما را به شما بفروشد.  
باز با یک قرقره خنده: اگر ادراک ملت سوی اصلاح فرهنگ و سیستم نباشد، هر آدم درست در هر مقام نادرست می گردد.
چنین گفت او با خندهها از مستوفیت دور شد در منزل رفت.
 
    روز دوشنبه بازار بود با هنر دولت بابا خانه لج برهنه شده بود. در گوشۀ خانه سر چهار پای که تنها یک بستر باقی مانده بود نشسته خنده داشت. صدای تراکتور شنیده شد بیرون از خانه شده دید که همه جا خاک آلود است. دیوار حویلی با تراکتور چپه شده است. خندید رفت پرسید تا بداند که چرا چپه کرده اند؟
مهندس نقشه را نشان داد گفت: ما ماستر پلان شهرداری را تطبیق می دهیم، باید مطابق ماستر پلان بخش از حویلی تو با سرک عمومی یکی ساخته شود.
خندان به روی مهندس دیده خنده کرد.
به دیوار دیده خنده کرد.
به هوای خاک آلود دیده خنده کرد. به مهندس با انگشت حال ـ احوال خود را نشان داده خنده کرد و هوای خاک پر حویلی را نشان داده خنده کرد. نزدیک رفت انگشت اش را در سر مهندس گذاشت با اشاره عقل زیاد داری گفت خنده کرد.
 
   دست اش را سر سینۀ مهندس آورده قلب مهندس را نشان داده با قرقرهها خنده کرد گفت: مهربان شخص هستی چون که دولت بابا هستی.
به این گونه گفت باز خنده کرد بیرون از حویلی شد در لب حوض یکه داخل مسجد بود رفت نشست و به روی آب دیده خنده کرد باز خنده کرد....
تراکتور دولت بابا دیوار حویلی خندان را با خاک یکی ساخته بود و داخل اطاق های حویلی را پر از خاک کرده بود.
عوض لوازم معیشت فقط از ذره های خاک دولت بابا اطاق های حویلی خندان پر شده بود. چیزی دیگر جز از ذره های خاک باقی نبود لاکن باز هم خندان در خنده بود.
گروه یکه بین شان شرط بسته بودند نیم گروه دایما برنده می شدند؛
از خندان تنها خنده را می دیدند.
چندین روز گذشت همسایه ها به خندان گفتند باید دیوار آباد کند تا در حویلی کس نا کس داخل نشود. خندان خاک دیوار کهنه را تر ساخت تا گل به دیوار زدن کند یک همسایه توصیه کرد تا نزد دولت بابا رفته اجازت اعمار را بگیرد در غیر آن خلاف قانون رفتار می کند مبادا جزا نبیند.
خندان در شهرداری رفت، یک عریضه نوشته نموده درد اش را به دولت بابا گفت. رئیس عریضه را مطالعه نموده دستور داد تا هیئت از شهرداری رفته موقع را از نزدیک دیده نظر بدهد. هیئت ترتیب شد، با عجله در منزل خندان رفتند مگر عوض مشکلات دیوار حویلی خندان، داخل اطاق های منزل خندان را دیدارها کردند و لج برهنه یافته با حیرت نزد رئیس شهردار آمدند و گفتند: ولله چیزی نیافتیم تا قانون را تطبیق دهیم.
رئیس پرسید: یعنی خانه نبود؟
رئیس هیئت: خانه بود مگر چیزی نداشت.
رئیس در چرت رفت: پس ضرورت به تطبیق قانون نیست بگذارید دیواراش را آباد کند.
خندان بعد از بازدید هیئت نزد رئیس شهرداری می رفت در راه شخصی که با سپارش خندان یک شال زمستانی را از پاکستان برایش آورده بود، او ـ او شال را گرفته در سر شانه انداخته بود و با او شال نزد رئیس رفته بود. نزد رئیس که رفته بود داخل دفتر رئیس که شده بود چشم هر کس به شال خندان دوخته شده بود. رئیس عریضۀ خندان را بدستش داده بود گفته بود هیئت گزارش داد در اعمار دیوار کدام ممانعت قانونی نیست آباد کرده می توانی.
خندان که عریضه را با یک خنده گرفته بود رئیس به یکی از کارمند خود اشارت کرده بود. خندان که از دفتر می برآمد کارمند نزدیک شده بود گفته بود: ببین رئیس صاحب کار تو را با عجله اجرا کرد اگر نی قانون روزها تو را سرگردان می کرد عیب هست دست خالی بروی.     
خندان خندیده بود گفته بود: چیزی ندارم پس چکنم؟   
کارمند با انگشت اشارت کرده بود شال را به رئیس تحفه کن.
خندان متوجه شده بود شال دارد سوی رئیس دیده بود با قرقره خنده کرده بود با انگشت شال را به رئیس نشان داده انگشت را سر سینۀ خود گذاشته بود دو باره خنده کرده بود.
بار دیگر انگشت را سوی رئیس کرده بود و با خنده قهقهه شال را سر میز رئیس گذاشته بود، باز با پیراهن تنبان لج برهنه شده بود. از نزد دولت بابا بیرون شده بود مستقیم در منزل رفته سر خاک روبۀ دیوار نشسته خنده می کرد و خنده می کرد...
با شمول خندان چندین خانوار از شفقت دولت بابا به او حال افتیده بودند چونکه هر عملکرد به اسم قانون اجرا شده بود.
زلیخاخانم از حال ـ احوال او مردم خبر شده بود به مدد شان رسیده بود، کمک مادی کرده بود با او کمکها دیوارها دو باره اعمار شده بود.
نوبت به خندان رسیده بود حال و احوال خندان را دیده بود به حیرت شده پرسیده بود که چرا داخل اطاقها لچ برهنه اند؟
خندان با خندهها حکایت اش را از اول شروع تا او لحظه شرح بیان ساخته بود. حکایت خندان بالای زلیخاخانم تاثیر آور شده بود. او دانسته بود خندان در اصل خنده ندارد دردهای داخل هست به او حال رسانده است.
زیبا سر از او روز همکار خندان بود دیوار حویلی اش را آباد کرده بود و لوازم ضرورت زندگی اش را تکمیل کرده بود و دختر مناسب پیدا کرده با او ازدواج داده بود و از برکت همکاری زلیخاخانم صاحب خانواده شده بود.
زلیخا خانم گفته بود: هر زمان خنده کن، خنده کن که دنیا به گریه کردن ارزش ندارد.
      
    پسر همسایه از گریان کردن خندان که خبر داده بود همه در حیرت بودند. گل گفته بود حتمی مشکلی پیدا شده خنده چاره نکرده که گریان دارد؛
برویم از نزدیک خندان را ببینیم.
زیبا با خانم های همسایه و خادمه ها یک گروه شده در حویلی خندان رفت. دید که ملت منطقه در حویلی خندان جمع شده اند و هر کس به حیرت و با شکفت به خندان دیدن دارد.
زیبا داخل حویلی شد خندان در وسط حویلی بود فرزند نو تولد شدۀ وی که ساعت قبل در دنیا آمده بود، در سر دو دست وی معصومانه در خواب عمیق بود لیکن او گریه داشت.
فرزند که نه از حال احوال پدر خبر بود و نه از تجمع ملت، خندان طفلک را به هر کس نشان می داد گریان می کرد.
گاه نزد یکی می برد گه نزد دیگر.
او با گریان طفلک را سر دو دست به هر کس نشان می داد.
نشان داده گریان می کرد.
به آسمان می دید گریان می کرد.
به زمین می دید گریان می کرد.
او با صدای بلند در گریان بود.
در او حال خندان همه ساکن بودند راز را نمی دانستند حیرت زده در شکفت بودند چونکه بار اول شاهد گریان او بودند.
زلیخاخانم که داخل حویلی شد خندان زیبا را دید سوی او آمد؛
او اثنا به شدت گریان کرد.
طفلک در خواب رفته را سر دو دست به زلیخاخانم پیش کرد و با گریان گفت: «ببین زلیخاخانم، چه قدر کوچولو و معصوم است. چه اندازه ظریف و پاک است. با این کوچولو بودن با این ظرافت چگونه می تواند مقابل رذیلی ها، مقابل آدم نماها، مقابل فرهنگ رسوا از خود مدافع شود به ظلم این حیات خنده کند؟»
به حال این معصوم گریان می کنم چرا در این دنیا آمد؟
عدالت یکه آرامش را به جامعه داده نتواند کجا سعادت را داده می تواند تا معصومها خنده کنند؟
خندان سر خود را به شانۀ زلیخاخانم گذاشته گریان می کرد طفلک نو تولد خندان را زلیخاخانم در بغل گرفته به خندان دل تسلی می داد.
به بسیار مشکلات خندان را آرام کرد. دستور داد تا مقدار مواد ضرورت به فامیل خندان بیآورند. یک خادمه را وظیفه دار ساخت تا چند مدت همکار خانم خندان شود.
 
 علاج به دردها باش خاطردوستی 
 منبعــــــــی خوبی شده با درستی
 به دردوغم دوست ها کیمیای بها
 به روز بد شان با همه هســــــتی
 
    از داستان خندان یک هفته گذشت زلیخاخانم با یک داستان دیگر از منطقه مصروف بود یک باره افغانستان در داخل یک تحول جدید سیاسی دیگر افتاد.
هر تحول افغانستان ملت افغانستان را غافلگیر می کرد چونکه در طول تاریخ این کشور هر تحول جدا از ملت صورت گرفت.
در اکثر تحول دست خارج قوی بود.
در تحول جدید اتحادشوروی مستقیم دست داشت؛
در هدف اشغال بود.
اتحادشوروی، در تلاش چندن میوه های پلان و پرگرام خود بود. او کشور پلانها را روی دست گرفته بود تا افغانستان را اشغال کند.
رهبران اتحادشوروی (دولت کمونستی مسکو) درک کرده بودند اگر به حفیظ الله امین فرصت باشد، اشتباه های دوره هژده ماه به اصطلاح انقلاب را، به اسم نورمحمد تره کی در عقلها حک می نماید و دکترین سیاست جدید خود را به وجود می آورد.
در او زمان در فریب دادن ملت بخصوص در فریب اعضای حزب دموکراتیک خلق، مسکو مشکلات پیدا می کند.
مسکو لازم دید زودتر دست به اقدام شود.
امین از جمع رهبران مارکسیست با ابتکارترین لیدر بود.
استعداد او اتحادشوروی را در هراس انداخته بود. او یک دیکتاتور ظالم بود. او استعداد عمل در پراتیک داشت. روی او حقیقت برای اتحادشوروی عوض امین با ابتکار، ببرک کارمل شعاری کار بود؛
اما کارمل برنامه ساز یک لیدر بود، رشیددوستم و طالبان را از صفر می ساخت.
اتحادشوروی به بحران بزرگ اقتصادی روز تا روز نزدیک می شد. جهت پیدا کردن یک بازار جدید به اشغال افغانستان ضرورت داشت. افغانستان زود یا دیر به یک چهار راهی مهم اقتصاد تبدیل می شد. این حقیقت را رهبران اتحادشوروی بهتر از رهبران افغانستان می دانستند. از اینکه برای نجات بحران اقتصادی اشغال افغانستان را در پلان گرفته بودند، باید عمل میکردند.
 
   با او منطق باید هر چه زودتر باقی پلان را اجرا می کردند تا از طریق افغانستان در آب های گرم می رسیدند و در آینده مسیر تجارت شان را با راه آهن به یکی از بازار بزرگ دنیا وصل می دادند.
این بازار جنوب آسیا بود.
در او بازار پنج یک نفوس دنیا زندگی دارد و در آینده نزدیک چهار یک اقتصاد دنیا مربوط او بازار می گردد؛
اتحادشوروی این حقیقت را پیشبین بود.
 
    رهبران اتحادشوروی در پلان اشغال افغانستان هدف دهها سال را در نظر داشتند. در او دهها سال اقتصاد مسیر تغییر داده از غرب به شرق می رسید.
از دو جهت رهبران اتحادشوروی لازم دیده بودند تا افغانستان را اشغال کنند:
1 ـ در اشتیاق بازار جدید بودند.
2 ـ یک حکایه جدید را برای ملت های اتحادشوروی از سر افغانستان نوشته کنند بود؛
به یک حکایه جدید ضرورت داشتند.
آنها با او حکایه رنگ بحران اقتصادی را دیگرگون ساخته، ذهن ملت های اتحادشوروی را برای چند سال مصروف می کردند.
این حکایه تا او زمان استفاده می شد، برای نجات اتحادشوروی از مشکلات اقتصادی، شرایط جدید به وجود می آمد.
لاکن حکایه از سر افغانستان به یک کابوس تبدیل می شد؛
پیشبین این مصیبت را نداشتند.
 
   (نوت: در سیاست 2+2 یا 3 می شود یا 5 می شود 4 هیچ وقت نمی شود. پلان اتحادشوروی در عوض 5 به 3 باقی ماند)
 
   او کابوس بحران اقتصادی را بیشتر ساخته، سبب فروپاشی او دولت می شد؛
این مصیبت را پیشبین نبودند.
 
    اتحادشوروی کشوری بود ادارۀ نیم دنیا را در دست داشت. او کشور در ذهن اعضای حزب دموکراتیک خلق، اتوپیای زیبا را نشان داده بود. او کشور با او اتوپیا غرق فانتزی ساخته بود.
از اینکه اعضای حزب دموکراتیک خلق، به او رویا تمایل داشتند، بازی های فریبنده اتحادشوروی وقت را به ساده گی نوش جان می کردند.
اعضا حزب بدون کدام نیرنگ با دل صاف و به آرزوی سعادت اسیر او رویا بودند؛
آنها از مردم افغانستان بودند.
لاکن سیاست در کابل و مسکو عکس ذهن آنها را عمل داشت و امّا سیاست را از منطق سیاست آنها درک نداشتند.
آنها با همان دل پاکی و صافی باقی ماندند تا که وطن به نزد چشمان شان ویران شد.
 
    حفیظ الله امین دومین رئیس جمهور مارکسیستها بود. او به مرگ نزدیک بود لیکن او به اتحادشوروی اعتماد داشت.
پرگرام مرگ او را استخبارات اتحادشوروی، با همکاری جاسوس های داخلی افغانی تا شش جدی 1358 هجری شمسی در نظر گرفته تطبیق می کرد؛
به بالای امین رئیس جمهور که او به آنها اعتماد داشت.
از داخل حزب در پلان اشغال افغانستان یک عده رهبران حزب شامل بودند. بطور مثال غلام دستگیر پنجشیری و سلیمان لایق دو چهره کلیدی از وزیران امین بودند با کارمل کار می کردند.
بطور مثال در همان روز کودتا شش جدی غلام دستگیر پنجشیری از یک سفر رسمی از اتحادشوروی آمد. او در فردای او روز که کودتا صورت گرفت با ببرک کارمل بود.
سوال پیداست اگر او دست نداشت چرا کارمل به او اعتماد کرد؟
به مثل پنجشیری تعداد زیاد بودند بعد از کودتا با کارمل بودند.
این حقیقت نشان میدهد آنها دور از چشم امین شرطها را به اشغال اردوی سرخ آماده کرده بودند.
آنها نفرات استخبارات اتحادشوروی را در قصر ریاست جمهوری از اسم کارمندهای خدمت از ماهها پیش جابجا ساخته بودند تا با سکونت حفیظ الله امین و اعضای فامیل امین را غافل گیر کنند و با آخرین وحشت امین را قتل کنند.
رئیس جمهور امین به پنجشیری و دیگر اعضا رهبری حزب که مخفیانه با ببرک کارمل و استخبارات اتحادشوروی خاطر قتل او تماس داشتند باور داشت و اعتماد داشت. او اعتماد سبب بود آنها جاسوسها را در قصر ریاست جمهوری جادرجا کرده بودند.
(پنچشیری و لایق عضو دفتر سیاسی بودند. یعنی از گروپ یک امین بودند)
امین او جاسوسها را کارمندها برای خدمت می دانست.
 
   او جاسوسها در مختلف خدمت برای فامیل امین خدمتگار شده بودند و از نام ملکی ها نزد امین معرفی بودند و لاکن همه آنها از استخبارات بودند.                                              
با او پلان تیم آدم کش استخبارات اتحادشوروی، با خون سردی حفیظ الله امین و چند تن دیگر را در قتل رساند و باقی فامیل را زخمی و دستگیر کرد.
 
   سالها بعد، اشتراک کننده های او وحشت، حقیقت را در مطبوعات روسیه اعتراف کردند و از اسم فرد ـ فرد همکارهای افغانی یادآور شدند؛
چیزی در کنار باقی نماند.
او حادثه در 6 جدی 1358 رخ داد؛
سوال این است پلان به چه شکل بود؟
 
    در 6 جدی سال 1358 هواپیماهای نظامی شوروی یکی پس از دیگری در فرودگاهای نظامی افغانستان به زمین فرود آمدند.
در همین روز حفیظ الله امین بی خبر از پلان کودتا، بی خبر از هواپیماهای نظامی اعضای دفتر سیاسی را برای جلسه به اقامتگاهش در «تپه تاج بیگ» دعوت کرده بود. همین روز اعضای جلسه مهمان امین بودند.
اولین غذایی که برای مهمانان آوردند، سوپ بود. سوپ به وسیله آشپز امین، آشپز امین که یک روس جاسوس بود، پخته شده بود؛
با سوپ همه شان مسموم شدند.
حفیظ الله امین ابتدا گیج و منگ شده بود و سپس در یک عملیات نظامی 45 دقیقۀ که به سرکردگی ستوان «سیمیونف» به کاخ محل استقرار وی یورش برده بودند با رگبار مسلسل در پیش چشم اعضای خانواده اش کشته شده بود.
شخص خود سیمیونف بعد از پاشیده شدن اتحادشوروی در مطبوعات روسیه عملکرد آن روز را اعتراف کرد.
همسر حفیظ الله امین جزئیات کشته شدن همسرش را چنین شرح داده است: «تا وقتی که مهمات داشتیم، هیچ کس نتوانست وارد کاخ شود. عده زیادی از مهاجمین کشته شدند. ما نمی دانستیم که روسها هستند وقتی مهمات ما تمام شد، آنها داخل کاخ شدند. به محض داخل شدن با ماشیندار / مسلسل به چهار طرف شلیک کردند. در اثر او شلیکها به دخترانم ملالی و گلالی و پسرم خوازک گلوله اصابت کرد.
در حالی که آنها عکس امین را به دست داشتند، به سوی دخترم "غوتی" رفتند. غوتی به آنها گفت چرا شلیک می کنید، امین صاحب این جاست. گفتند امین کجاست؟ در این حال متوجه شدند که امین آنجا نشسته است، بر او شلیک کردند. بعد از آن پسران و دخترانم زخمی شدند. وقتی دیدند کسی دیگر باقی نمانده، خاموش شدند»
 
    همان شب، جسد امین رئیس جمهور را در قالی پیچانده، در گورستان نزدیک کاخ به خاک سپردند. بر سر گور او هیچ لوح یا نشانۀ نگذاشتند و باقی خانواده امین را که زنده مانده بودند، به زندان پلچرخی بردند.
 
   حفیظ الله امین سومین رئیس جمهور افغانستان بود. او دومین رئیس جمهور مارکسیستها بود. او با توطئه رفیق های خود در دست روسها کشته شد.
سند دیگر که پلان و صنحه های کشته شدن حفیظ الله امین را بعد از فروپاشی اتحادشوروی فاش کرد: پلان طوری تنظیم شده بود، سحرگاه ششم جدی 1358  "27دسمبر 1979" پنجهزار تن از نیروهای فرقۀ 103 کماندو به وسیلۀ دهها پرواز هوایی وارد فروگاه کابل و بگرام شدند. تا ظهر این روز، نیروهای زرهی فرقۀ 108 که روز 25 دسمبر با عبور از فراز آمو دریا راه کابل را در پیش گرفته بودند، وارد حومۀ پایتخت شدند و با نیروهای کماندوی فرقۀ 103 ارتباط برقرار ساختند.
مشاورین شوروی در قطعات ارتش افغانستان، ورود این نیروها را انجام تمرینات نظامی وانمود می کردند.
 
   نقطه مهم: «حفیظ امین رئیس جمهور افغانستان از آمدن قطعه های عسکری اتحادشوروی خبر داشت. او قطعه های عسکری را به پلان همکاری پرگرام های خود تصور داشت امّا دور از ادراک او ـ او قطعه ها خاطر سرنگون ساختن رژیم او می آمدند. از او پلان یک بخش رهبری حزب با شمول لایق و پنجشیری خبر داشتند. امین از هواپیماهای نظامی که بالای او کودتا کردند بی خبر بود اما با اجازه خود امین آمده بودند»
 
   بین دو کشور برای همکاری توافقها وجود داشت و او توافقها توسط خود امین با اتحادشوروی امضا شده بود. او قطعه های عسکری با او توافقها اجازه داخل شدن را داشتند.
 
   بعد از مرگ امین ـ امین را نفر «سیا» گفتند. اگر او نفر سیا بود چرا توافقها را امضا کرد؟
 
   توافقها خاطر از بین بردن خود امین با دست امین در زمان خودش امضا شد.
لیکن امین بی خبر بود.
مسکو بازی دوی رویی در مقابل امین داشت.
از او توافقات امین برداشت دیگر داشت لاکن اتحادشوروی پلان مخفی خود را داشت.
 
    حفیظ الله امین، ظهر آن روز در کاخ تپۀ تاجبیگ میزبان اعضای دفتر سیاسی حزب دموکراتیک خلق بود. امین به اعضای بیروی سیاسی گفت: «سفیر شوروی به نمایندگی از رهبری دولت شوروی بر او اطمینان محکم داده هست که دولت شوروی به قدر ویتنام به افغانستان مساعدت تخنیکی، نظامی و مالی می رساند و کشور ما را در مقابل دخالت و مداخلۀ پاکستان و دیگر کشورهای منطقه تنها نمی گذارد»
(بیروسیاسی تیم دوازده نفری بود از ازبکهای جوزجان شرعی جوزجانی وزیرعدلیه و لوی سارنوال امین نیز شامل بود لیکن دو تن شریک پلان مسکو بودند)
در شش جدی از آمدن قطعه های عسکری که امین خبر بود امین او قطعه ها را از همکاری اتحادشوروی می دانست؛
او با دل ـ جان به اتحادشوروی وفادار بود.
او تربیه شده خود استخبارات اتحادشوروی بود.
این مطلبی بود بعد از شش جدی از طرف اشتراک کننده او جلسه فاش شد.
 
   سوال این است آیا پاکستان قصد مداخله را داشت؟
امین در حالی به اعضای دفتر سیاسی حزب دموکراتیک خلق از کمک های نظامی و مالی شوروی اطمینان می داد، آشپز روسی اش در آشپزخانه مصروف زهرآلودساختن غذای او بود.
در او وقت نیروهای شوروی در بیرون از کاخ، خود را برای انجام یک عملیات نظامی غرض سرنگونی حکومت وی آماده می کردند امّا امین، آشپز خود را از خود می دانست و نیروهای بیرون را محافظ های قصر می دانست.
 
    (نوت: ما ملت در طول تاریخ تا این اندازه ساده بدون پرگرام اسیر بر خوش زبان های بیگانه بودیم و هستیم که دایم وطن را از نام دوستی، گاه بر یک قدرت کرایه دادیم و گه بر دیگر قدرت)
 
    طرح مسموم کردن امین توسط دیپارتمنت هشت کی جی بی تحت رهبری شخص اندروپوف رئیس کل استحبارات اتحادشوروی اتخاذ شده بود.
 
    (نوت: اندروپوف شخصی بود بحران اقتصادی اتحادشوروی را درک کرده بود و اعضا رهبری مسکو را برای اشغال افغانستان قناعت داده بود و بعد از فوت دو رهبر اتحاد شوروی که پی در پی وفات کرده بودند رهبر و رئیس دولت اتحادشوروی شده بود)
 
    این دیپارتمنت یکی از اعضای کی جی بی را به نام «تالیبوف» به عنوان آشپز وارد قصر امین ساخت. امین ظهر روز 27 دسمبر 1979 "6 جدی 1358" مسموم شد و پس از صرف نهار به بیهوشی و کوما رفت.
 
   خبر مسمومیت امین و اعضای دفتر سیاسی حزب، از سوی جانداد قوماندان گارد قصر به اطلاع جنرال ولایت، رئیس شفاخانۀ چهارصد بستر ارتش، رسید. جنرال مذکور به عجله به سوی محل اقامت امین شتافت و سرطبیب شفاخانۀ چهارصد بستر را غرض انتقال پزشکان شوروی موظف ساخت.
سرطبیب، دگروال «ویکتور کزنیچنکف» متخصص امراض داخلی را با یک متخصص بیماری های میکروبی و دگروال «اناتولی الکسی یف» سرطبیب گروه داکتران نظامی شوروی را از شفاخانۀ چهارصد بستر، به کاخ تپه تاج بیک آورد.
ژنرل لیخافسکی می نویسید: «پزشکان از پله کان بالا آمدند. امین در یکی از اتاقها با بدن نیمه برهنه به روی زمین افتاده بود. فک و چانه اش آویزان شده بود و چشمانش بی نور و سفید چیزی را نمی دید. نشانه یی از هوش در وجودش دیده نمی شد. سرهنگ کوزنیچنکف و سرهنگ الکسی یف گفتند: «با نجات "رهبر کشور دوست" طرح های کی جی بی برهم زده می شود»
 
    منطق آن بود که امین رئیس شورای انقلابی (رئیس جمهور) تداوی باید نشود؛
امین تداوی نشد.
امین تا ساعت شش شام به خود آمد. این به خود آمده گی تاثیر تداوی نبود. او که به خود آمد با شگفت زدهگی پرسید: «چرا در خانۀ ما چنین چیزی رخ داده است؟ چه کسی این کار را کرده است؟ تصادفی هست یا کدام توطیه؟»
 
   حفیظ الله امین زمانی به هوش آمد، عملیات نظامی نیروهای شوروی برای قتل او آغاز شده بود. قوای مهاجم بعد ازظهر ششم جدی «27 دسمبر» در سه قطار به سوی مرکز شهر، تپه تاج بیک و پلچرخی حر کت کردند. آنها نخست مرکز مخابرات را در شهر منفجر ساختند و به سوی قصر اقامت امین یورش بردند.
این نیروها مؤظف بودند تا واحدهای ویژۀ کی جی بی را که قبلاً در کاخ تپۀ تاج بیک و دارالامان و سفارت شوروی جابهجا شده بودند، کمک کنند. این جزوتامها «یگانها و واحدها» هیچ تفاوتی با یک جزوتام افغانی نداشتند. افراد آن که ملبس به یونیفورم افغانی بودند و از مسلمان های اتحادشوروی بودند.
اطراف قصر را مین گذاری کردند.
آنها سازمان دهی و چگونگی تبدیل پهره داری قصر امین را می دانستند. محافظین امین را به چهره می شناختند. از خصوصیات سیستم مخابراتی و تجهیزات جنگی شان نیز آگاه بودند. در پهلوی آن، ساختمان داخلی قصر و نقشۀ اتاق های داخل قصر را نیز میدانستند.
قطعات مهاجم «الفا» را «نیکولای بریلیف» و «زینت» را «بویا رنیف» ازافسران کی جی بی فرمان دهی می کردند. این قطعات چند عراده ماشین جنگی و دستگاه «شلیکا» در اختیار داشتند.
 
   هجوم به کاخ امین به نام «یورش 333» در شامگاه 27 دسمبر 1979«ششم جدی 1358» ساعت 6 و 25 دقیقه آغاز یافت.
به نوشته مؤلف توفان در افغانستان: «برای افراد و پرسونل کندک مسلمانان اتحادشوروی توضیح داده بودند که امین به انقلاب ثورخیانت کرده و به زد و بند با (سیا) پرداخته است»
 
    (نوت: یک دروغ بود. امین تا هنگام مرگ بر اتحادشوروی وفادار بود و تقاضا همکاری نظامی را داشت. حتی آمدن قطعه های عسکری اتحادشوروی را خود وی آرزو داشت. با کدام منطق با «سیا» ارتباطی بوده می توانست؟)
 
    (نوت: قصر ریاست جمهوری، ارگ شاهی بود. در زمان ریاست جمهوری محمدداوود و در زمان ریاست جمهوری نورمحمدتره کی قصر ریاست جمهوری، ارگ بود. بعد از قتل نورمحمدتره کی از اعضا رهبری دفترسیاسی حزب حفیظ الله امین یک عده که با کارمل و شوروی ارتباط مخفی داشتند حفیظ الله امین را فریب داده ریاست جمهوی را در کاخ تپۀ تاج بیک انتقال دادند. این کار با کوشش اتحادشوروی شد. اگر رئیس جمهور امین در ارگ می بود احتمال شکست پلان وجود داشت. چونکه امین امکان مقاومت را در ارگ داشت. امین فریب رفیق های خود را خورد. این کسها وطنفروشهای دست اول بودند)
 
    راستش این توضیحات را کمترکسی از سربازان و افسران میتوانستند بپذیرند و از خود می پرسیدند: «پس چرا امین سپاهیان ما را دعوت کرده است، نه سپاهیان امریکایی را؟»
هنوز پزشکان شوروی امین را ترک نکرده بودند که آتش نیروهای شوروی کاخ رابه لرزه آورد. درحالی که امین و خانوادهاش در اتاقهای داخل کاخ بودند و نمی دانستند که مهاجمین چه کسانی هستند. نیروهای گارد محافظ او در محوطه و اطراف قصر با قوای شوروی به نبرد پرداختند. مقاومت نظامیان گارد امین به زودی درهم شکست و مهاجمین داخل ساختمان اصلی کاخ گردیدند.
 
    یکی از نکات شگفتانگیز در داستان قتل حفیظ الله امین توسط نیروهای شوروی، باور و اعتماد امین تا آخرین دقایق عمرش به شوروی بود.
درحالی که محل اقامت و محل کار امین در کاخ تپۀ تاج بیک مورد هجوم و آتش نیروهای شوروی قرار گرفته بود، حفیظ الله امین اطلاع جانداد قوماندان گارد محافظ قصر خود را که آتشباری از طرف روسهاست، نپذیرفت.
خانم امین سالها بعد در مصاحبه با رادیو بی بی سی گفت: «امین صاحب به جانداد قوماندان گارد گفت ببین کی فیر (شیلیک) می کند؟ جانداد معلومات گرفت و آمد به امین صاحب گفت: این طور معلوم می شودکه فیر از طرف روسها باشد. امّا امین صاحب گفت: نه!»
 
   امین حتا تا آخرین لحظات حیاتش سخنی از بی اعتمادی و سوءظن در مورد شوروی به خانواده خود نگفته بود. خانم امین و فرزندانش نیز باور نداشتند که حمله در آن شامگاه «27 دسمبر» به کاخ اقامت امین از سوی نیروهای شوروی باشد. آنها گمان می کردند که نیروهای شوروی در دفاع از امین با کسانی می جنگند که به قصر یورش آورده اند. از این رو بعد اینکه مقاومت شکسته شد دختر امین با معصومیت به نظامیان شوروی که وارد اتاقی شدند که او با پدر و اعضای خانوادهاش به سر می برد گفت: «چرا شلیک می کنید، امین صاحب این جاست»
 
    او به این تصور بود که شلیک نیروهای شوروی در داخل کاخ علیۀ کسانی هست به امین صدمه می رساندند.
درک او دختر معصوم به او گونه بود در لحظه یکه پدرش (رئیس جمهور) کشته می شد.
 
    (نوت: همین حقیقت را خلقی ها و پرچمی ها نمی دانستند. آنها هیچگاه ادراک نکردند. همیشه آنها آنچه روسها گفتند قبول کردند. روسها اصل حقیقت را بعد از سقوط رژیم کمونستی شان افشا کردند. افشا او حقیقت با سخنان خانم امین تفاوت نداشت. اتحادشوروی قبل از تسلیم گرفتن جسم خلق پرچم، روح او مردم را تسلیم گرفته بود. آنها در ظاهر انسان بودند لیکن روحاً ذهناً با ربوت فرق نداشتند چونکه ابتکار تفکر را نداشتند. از ناحق حق را تثبیت کرده نمیتوانستند. این بازیها بود از آنها یک شیطان ساخته شد. حالا جامعه افغانستان را از کشورهای غربی با آن استادی در علیه ناتو و امریکا رهبری دارند، بنظرم ناتو و امریکا را رسوا ساخته شکست می دهند)
 
    دختر حفیظ الله امین نمی دانست که نیروهای شوروی موظف هستند پدرش را بکشند. حتی که امین دانسته بود دشمن عساکر اتحادشوروی است بازهم دختر، کی بودن دشمن پدر را نمی دانست. تا او اندازه امین و خانواده او در غفلت بودند و به اتحادشوروی باور و اعتماد داشتند.
حقیقت که به او شکل بود، در همان شام شب که امین کشته شد، ببرک کارمل در همان شب از رادیو ازبکستان که تاجیکی نشر داشت، برای خلقی ها و پرچمی ها، امین را نفر امریکا اعلان کرد.
به گفته او اگر اتحادشوروی دست به اقدام نمی زد، تا چند روز عساکر ایالات متحده آمریکا افغانستان را اشغال می کرد.
به گفته او بین امین و سیا توافقنامه امضا شده بود.
تا این اندازه دروغ گفته شد و او دروغ قبول شد.
 
   (نوت: در همان اثنا که در قصر ریاست جمهوری، امین با دستور مسکو کشته می شد، رادیو افغانستان امین را رهبر مارکسیستها و دوست اتحادشوروی تبیلغ داشت)
 
   کارمل که دروغ می گفت او از چه بودن اعضا حزب خود خبر داشت. اعضا حزب او یک عده ساده بی خبر از علم سیاست از خلق وطنی بودند؛
از کلتور تجسس فاصله داشتند.
 
    «ببرک کارمل در ادعا ارتباط امین با سازمان سیا کوچکترین سند را به ملت پیشکش کرده نتوانست»
 
   امین که با آتش نیروهای شوروی کشته شد، نتنها حمله از سوی آنها را به محل اقامتش نپذیرفت، حتی او نیروها را بدفاع از جانش خودش فراخواند پس با کدام منطق ادعای ببرک کارمل حقیقت بوده میتوانست؟
 
   داکترالکسی یف داکتر روسی معالج او که شاهد قتل امین در شامگاه 27 دسمبر 1979 بود، می گوید: «امین به یاور خود دستور داد به مشاورین نظامی شوروی زنگ بزند و آنان را خبر کند که به کاخ حمله شده است. او آن گاه گفت که شورویها کمک می کنند. یاور به امین گفت این شورویها اند که آتش باری می کنند. این سخنان، دبیرکل (امین) را از خود بی خود ساخت، خاکستردانی سیگار را گرفته به سوی یاور پراند و به خشم فریاد زد: "دروغ می گویی، این امکان ندارد." پس خود کوشید با رئیس ستاد کل و فرمانده قوای چهارم زرهدار تماس بگیرد. مگر ارتباطات قطع بود، پس از آن به آهستگی غرید: دیگر دانستم درست است»
 
    در این بخش، برای بیشتر روشن ساختن حقیقت حادثه (کشته شدن امین رئیس جمهور) از زبان یک شهروند ازبکستان که در هنگام حادثه عضو گروه حملات بود، نوشته را ادامه میدهم.
این شخص رستم تورسولوکوف نام داشت. او شهروند ازبکستان بود، در سال  1358 خورشیدی افسر ارتش شوروی بود. او یکی از افسرانی بود که در ماموریت حمله به قصر دارالامان سهم داشت. در نتیجه آن حملات حفیظ الله امین دبیرکل حزب دموکراتیک خلق افغانستان و رئیس جمهور افغانستان با دو پسرش کشته شد.
به گفته این شخص با آنکه سی سال از این حادثه می گذرد امّا افغانها در مورد جزئیات این حادثه چیز زیادی نمی دانند. از جمله اینکه حمله چطور سازماندهی شده بود، دقیقا چند نفر در این حادثه کشته شدند و جسد کشته شدگان از جمله حفیظ الله امین در کجا دفن شد؟
 
   این افسر پیشین ارتش شوروی بعد از سی سال جزئیاتی را در مورد این حادثه از جمله محل دفن حفیظ الله امین برزبان آورد که در زیر مصاحبه بی بی سی از زبان ریخت.
در این مصاحبه نجیبه زیری که در او هنگام حمله به قصر تاج بیک یازده سال داشت نیز دعوت شده بود تا او نیز سوالاتی را از رستم بپرسد.
 
   (نجیبه زیری دختر صالح زری بود. صالح زیری عضو دفتر سیاسی بود با مسکو ارتباط داشت آن روز در حلسه نبود. خانم و دختر او آن روز مهمان خانم امین بودند)
 
   افسر ارتش سرخ در آغاز از نجیه زیری بسیار عذرخواهی کرد و گفت: «از آنچه آنشب بر او، خانواده اش و مادرش گذشته هست، بسیار متاثر است و او به عنوان یک افسر راهی جز اطاعت از فرمان فرماندهانش نداشته است. در ششم جدی سی سال قبل، من جوان بیست سه ساله بودم و مربوط کندکی از اسم "گردان" بودم که از مسلمان های شوروی سابق یعنی از ازبکها و تاجیکها تشکیل شده بود.
ماموریت ما حمله به قصر تاج بیک بود. همه ما لباس افغانی داشتیم به گونه وارد کابل شده بودیم که گویا یک واحد نظامی از شمال افغانستان به پایتخت آمده اند؛
ولی همه ما افسران و سربازان متعلق به ارتش شوروی بودیم.
در روز حمله، ما بازو بندهای سفید داشتیم این تنها نشانۀ بود که مشخص می کرد ما جزء این نیروهای ویژه هستیم.
فقط چند هفته قبل، در پنجم دسامبر بین حفیظ الله امین و شوروی معاهده امضا شده بود که به اساس او معاهده اجازه می داد کمک های نظامی شوروی وارد افغانستان شود.
بعد از پنج دسامبر بخشی از نیروهای شوروی شروع کردند به وارد شدند به افغانستان. ما زیر نظر یک افسر افغان به نام جانداد بودیم و ما به عنوان محافظ وارد افغانستان شده بودیم.
در روز شش جدی، قرار بود حمله ما به قصر تاج بیک ساعت هفت و سی دقیقه شب به وقت محلی آغاز شود امّا چون حفیظ الله امین مسموم شده بود و شک کرده بود که ممکن هست اتفاقی بیافتد، چون امین پزشک افغان را خواسته بود و به پزشک شوروی که آنجا بود دیگر اعتمادی نداشت در همان لحظه از جانب جاسوسها که در داخل قصر بودند تمامی نور افگن های اطراف قصر بر خلاف معمول روشن شده بود و این برای ما زنگ خطر بود که ممکن هست عملیات افشا شود.
از سوی دیگر بین ما و تیمی از اعضای ک جی بی که در درون قصر بودند، سوء تفاهمی رخداده بود.
یا نباید کسی در قصر مسموم می شد و یا اگر مسموم می شدند این مسمومیت باید شدید می بود.
امّا مسموم شدن امین آنهم در حد کم، او را مشکوک کرد و هر لحظه ممکن بود برنامه حمله به او افشا شود.
 
    (نوت: امین را داکترهای روس تداوی نکردند. امین باکم شدن تاثیر زهر به حال آمد. او داکتر افغان خود را در هنگامی خواست حمله شروع شده بود)
 
    حفیظ الله امین در روز ششم جدی درحالی که شماری از اعضای کابینه اش نیز با او بودند، با خوردن سوپ آلوده به سم، مسموم شده بودند او بعد از با حال آمدن فورا پزشک مخصوصش را خواسته بود و معده اش را شسته بود.
بنآ بر این دلیل، ما عملیات را پانزده دقیقه قبل از زمان مشخص شده شروع کردیم. جانداد کسی بود که مسایل نظامی را خیلی خوب می دانست و ما او را می شناختیم.
قصر تاج بیک به قصر دارالامان نیز مشهور است.
حفیظ الله امین مدتی قبل از کشته شدن به این قصر منتقل شده بود. من یک جوان بیست و سه ساله بودم امّا قلبم تکان خورد وقتی به ما دستور دادند که هر جنبندۀ را که در قصر باشد به گلوله ببندید. این یک دستور نظامی بود، من امروز که سی سال از آن روز می گذرد بسیار برای آنچه "درششم جدی" اتفاق افتاد متاسفم و از تمامی کسانی که در آن حادثه آسیب دیدند عذر می خواهم.
ولی ما آنگونه که دستور بود عمل نکردیم اگر چنان می کردیم باید همه کسانی که در قصر بودند کشته می شدند؛
در حالیکه خوشبختانه چنین نشد.
حفیظ الله امین چهل سه دقیقه مقاومت کرد.
بعد از ورود ما به قصر و اینکه رهبری ما مسلم شد امین کشته شده، به ما دستور داده شد که با زنان و کودکانی که در قصر هستند و افراد دیگری که آنجا هستند و زنده مانده اند، بامهربانی برخورد کنید.
لذا ما لباس های گرم خود را به آنها دادیم، به کسانی که زنده مانده بودند غذا دادیم و سعی کردیم به آنها کمک کنیم.
کسایکه اسیر شده بودند سه روز در قرارگاه ما ماندند، بعدا آنها تحویل دولت افغانستان داده شد.
هشت یا نه افغان به شمول حفیظ الله امین که رئیس جمهوری بود، با دو پسرش و خانم وزیر خارجه از جمع کشته شدگان بودند. البته خانم وزیرخارجه در وضعیت بدی بین ما و کسانی که در درون قصر مقاومت می کردند گیر افتاده بود.
در او حملات نو سرباز از ما نیز کشته شدند. جسد امین و دیگر کشته شدگان را در قالین پیچانیدیم و آنسوتر از قصر تاج بیک دفن شان کردیم.
 
   در آن شب کودتا حدود هزار و هفتصد نفر باز داشت شدند. بعد از کشته شدن امین شایعه ها که در افغانستان انداخته شد، اگر امین مقاومت نمی کرد کشته نمی شد محکمه می شد حقیقت ندارد؛
ما به خاطر کشتن رفته بودیم نه خاطر بازداشت کردن!»
 
    (نوت: اطلاعات این کتاب دقیق می باشد. از مختلف منبع از منبع بی بی سی شروع از سایر منبع ها جمع آوری شده است و برای صیحت آن، مقایسه شده است.
از اینکه طرز این کتاب داستانی و ادبیاتی ست خواستم بین داستان فانتزی، حقیقت افغانستان را که خود شاهدش بودم با سند از منبع ها طوری به نسل های آینده برسانم برای دریافت حقیقت بیشتر در اندیشه سوق شوند و تاریخ این دوره را از مختلف آدرس زیر بررسی بگیرند.
به این خاطر با کتاب هایکه طرز تاریخی دارد تفاوت دارد.
مطمئن ام یک الگو خوب هم به تاریخ نویسها و هم برای جوانان یکه علاقمند دانستن حقیقت جنگ های افغانستان هستند، می شود.
برای هر لیسه و برای هر تحصیلات عالی از اعتبار خاص برخوردار می شود.
من کسی هستم نتنها از شروع کودتا مارکسیستها شاهد صحنه بودم، شانس یکه یاری کرد از پشت پرده، بسیاری حادثه و بازی های سیاسی را از نزدیک تعقیب کردم.
با دیپلمات های شوروی کار مخفی کردم.
تلاش کردم تا حقیقت حادثه ها را و بازی ها را بدون طرف گرفتن نوشته کنم. آنچه افغانستان را ویران کرد برای ملت افغانستان چپ را نشان داده راست را زدند و راست را نشان داده چپ را زدند
لیکن خلق که با سیستم رسوای ازبری تربیت شده بودند بدون تحقیق، نشان داده شده گی را حقیقت داسته حرکت کردند. یعنی عقل خلق در دست حقه بازهای سیاست در اسارت بود. یا امروز؟)
 
    امین که کشته شد از رادیو ازبکستان بیانیه رهبر جدید حزب،د،خ (ببرک کارمل) نشر شد. او بیانیه مثل هر زمان سخنرانی های سایر رهبران مارکسیست مملو با زهر بود. اینبار
زهر به حفیظ الله امین نصیب شد.
با او بیانیه امین جاسوس سیاه معرفی شد.
او معرفی با زبان لیدری شد افغانستان را به اتحادشوروی فروخته بود.
با کشته شدن امین فصل جدید سیاست باز شد. او یک تحول بود اتحادشوروی برای عملی کردن پلان اش آورده بود.  
اینبار ببرک کارمل لیدر جناح پرچم حزب مارکسیست در سر اقتدار بود. او با خلقی ها یک حکومت ائتلافی دست نشانده را ساخت. تا او دوره انسان افغانستان با دهها شکنجه حتی زنده زیر تراکتور می شد.
سیاست دولت سیاست ترور اختناق بود.
او سیاست جنگ داخلی را سبب بود؛
با اشغال افغانستان بدست کمونست های مسکو او جنگ در اوج رسید.
در دوره کارمل سازمان زنان از سر تنظیم شد.
به ناموس ملت احترام شد.
انسان افغانستان زیر تراکتور نشد لیکن با شدت گرفتن جنگ داخلی اخلاق جنگ از بین رفت.
جنگ در بی اخلاقی اوج گرفت.
قصبه های افغانستان با هواپیماهای اتحادشوروی خاطر چند دشمن با خاک یکی می شد امّا او فلاکت را بمثابه مجادله علیۀ دشمن یک اخلاق جنگ می دانستند.
در او دوره رشوت و تملق به اوج رسید رشوت با نام تحفه داده می شد؛
ثمره او اخلاق در سال های بعد به او سویه رسید، کرسی های دولتی خرید ـ فروش شد.
در پراتیک، رشوت یک فرهنگ ملی و اسلامی قبول شد.
در او دوره رفتار مارکسیستها خودناآگاه به استقامتی رفت، داشته های معنوی را از بیناد ویران کرد.
آنها در تلاش تطبیق پرگرام شان بودند لیکن او پرگرام ـ پرگرامی بود اجرا پراتیک در جامعه افغانستان نداشت.
داشته های معنوی که ویران شد در عوض ویران شده چیزی ساخته نشد.
در او دوره از ادبیات تا تئاتر از سینما تا موسیقی خلاصه هر بخش کلتور ضرر دید چونکه اسیر سیاست شد.
در او دوره از طرف مجاهدها، مکاتب، دوایر دولتی به آتش کشیده شد لیکن او عمل را جهاد گفتند.
بین شهرها رفت ـ آمد فلاکت شد. از چورـ چپاول تا تجاوز هر وحشت در راه پیدا شد امّا او وحشت را جهاد اسلامی گفتند.
اسیر گرفتن، ربودن... خلاصه هر بدبختی که وجود داشت در بین جهاد مجاهدین بود لیکن در او روش خلق افغانستان عادت گرفت جزء زندگی شد.   
جانب دولت خاطر مجادله با دشمن با تانک ـ توپ و هواپیما بعضی شهرها و قصبه ها را با خاک یکی ساخت. جانب مجاهد بدون هدف در شهرها راکت فایر کرد نه اخلاق جنگ بود و نه اخلاق انسان بود.
همی اینها برای انسان افغانستان جنگیدن را آموخت و ذکا عقل و قلم را آموحت. در ادامه جنگ، انسان افغانستان کم کشته می شد لیکن دولت و روسها سراسیمه می شدند حالا با او تجربه با ناتو و امریکا می جنگند؛
منطقی که دارند «کم کشته شدن و عقل دشمن را سراسیمه کردن و با ذکا عقل و قلم دشمن را زدن»
 
   به یک کلمه وحشت بود در او وحشت ببرک کارمل لیدر جناح پرچمی مارکسیست رئیس جمهور افغانستان بود.
او با بیانات شعاری و با تند زبان حقارتی، جامعه را به شیطانی شدن برد. در هر بیانیه غیر گروه حزب خود هرکس را حقارت کرد و کوچک ساخت.
او که با او منطق سیاست بازی کرد اسلوب رهبری او، اعضا حزب او را اسیر او بی منطقی کرد بالاخره از یک کارمل ـ کارملها ساخته شد نه در گپ شان منطق بود و نه در عمل شان درستی سیاست بود.
او سیاست، جامعه افغانستان را سوی شیطانی شدن برد لیکن کارمل خود بی خبر بود او قربان او سیاست شیطانی خود شد چونکه از خلق فاصله داشت نتیجه کار خود را درک نداشت.
 
      قصدهدف داشته باشی تاکنی اجرای آن
     اگر راه را ندانـــــــی پلان میشه ناتوان 
    
    روزها هفته ها ماه ها گذشت افغانستان سوی بحرانی شدن رفت. سرتاسر کشور را جنگ داخلی گرفت لیکن منطقۀ زلیخا بین دولت و مجاهد منطقه نیمه آزاد و نیمه آرام بود. همچو او منطقه بعضی مناطق با سازش دو طرف نیمه آرام بودند.
زلیخا تجربه که از راهنماهای رئیس داشت او تجربه را در منطقه کار گرفت لیکن او همیشه تنها بود و خود را تنها حس می کرد زیرا او زن سیاسی بود.
اطراف او پر از انسان بود لیکن در منطق سیاست او تنها بود؛
طبیعت سیاست این حکم را دارد.
زیبا با امکانات دست داشته مادی خود و با عقل رسای خود و با دیپلماسی عالی خود، سیاست در منطقه بازی می کرد. او می دانست در زندگی تنهاست؛
تنها بود و دایما تنها باقی می ماند.
حقیقت اینکه شخصیت های قوی هر زمان تنها هستند.
اطرافی ها: زنبورهای هستند فقط از شیره گل مکیدن دارند؛
هر جنس زنبور، عسل ده شده نمی تواند.
 
      در دنیای زنبوران هرکی عسل ندارد
    درک از او نداشتی بتو حاصـل ندارد
      قانون طبعی اوست بعضی ها عسلدار
      او قاعده را ندانــــــــی بتو لعل ندارد 
 
    او هر کس را به اندازه ارزشش اهمیت داد و با او ارزش نقش داد. او از شرط های سخت مملکت که یک بحران عمیق سیاسی و اقتصادی بود به خود شانس فرصت را ایجاد کرد. او می دانست «هر بحران در عین حال در زمانش یک فرصت هم شده میتواند»                              
او به خود اقبال خود را خود ساخت زمینها را زیاد ساخت و از حاصلات زمینها منشی و قوماندان را اداره کرد. منطق برد ـ برد در سیاست او بود.
او ذکی بود سیاست را در منطق سیاست بازی کرد چونکه او سیاست را هنر ذکا می دانست و برای حل مشکلات بهترین سبب می دانست.
او جوهر درونی را بیرون کرد از او کار گرفته بزرگ شد.
او زن ازبری نبود به عقل باور داشت و با تحلیل، بررسی نموده رفتار داشت.
او می گفت:  اگر گپ از پدرت هم باشد، بدون تحلیل و بررسی قبول نکن مبدا فریب نخوری.
 
 در انتخاب حیات باســـــــــر آبرومند
 از زر درونی ات دستت شود ارجمند
 اعلی زندگی بکن در مــــــــــسیر او  
 بین قانون دنیا با تصمیم بلـــــــــــــند
  
    بهار شده بود دوباره هوای عروس به رنگارنگ گلها و پرندگان مژده عشق را داده بود. نسیم خوش با آوای از ترنمها و با نغمه زیبای پرندگان وزیدن داشت.
باغها ـ بوستانها از گلها مزین شده، پرندگان را مست ساخته بود. مثلیکه پرندگان راف از بشکه شراب نوشیده، نشۀ صهبا باشند، غرق خماری از خمر عشق شده، بی خود پر زنند و نغمه بسرایند.
دشت صحرا سرخ لاله از شقایق های زیبا بود که جنت زیبایی گلها اسیر گرفته بود.
 
    بلبلان مست شیدا ترنم سرا غرق بر عشق بهار و به گلها شده بودند؛ بی درنگ سروده های عشق شان را در مدح گلها داشتند.
مثلیکه باده از چمانه خمر نوشیده، مست سلاف عشق شده، غرق نشه از مسکر دیوانه وار از می عشق شان، در جنون آمده باشند به او اندازه مست بودند.
پروانه ها هر لحظۀ زندگی را در تپش خاطر رسیدن عشق در گرد شمعها قربان های عشق شده، دیوانه وار در گرد روشنی ها بودند و در عشق تپیدن داشتند.
شرشره های زیبا از برکت برف های زمستان، بهار را زیباتر ساخته بود. دنیا را قشنگ تر...هر طرف سر سبزی بود با شقایقها یک جنت زیبایی...
یک عروسک شده بود منطقه چونکه عشق دو باره زنده شده بود. زیبا بین او جنت خداداد بهار نو را تجلیل می کرد بهار یکه
 
      بین کوه و صحرا
      سر زمین زلیخا
      با لاله های زیبا
      یک جنت اعلا
      با نوای پرنده ها
      یک بهار دلربا
      با شرشره ها
      فردوس بهشت زیبا
      همه بودند در شادی
      در او بهار زیبا
      مست و ترنم سرا
      در ملک زلیخا
      در ملک زلیخا
 
    مرادجان بزرگتر شده بود شوخ و حرکتی یک فرزند زیبا شده بود. وی در دست همه، همچو یک گل نارین و اعلا بود هر چی میل اش بود، ارزانی به وی بود.
گل با او خوشنود بود.
زیبا مرادجان را بین سبزهها برده بود زمین با گل های خودرو پر بود. شببو با فرزند بین گلها بازی داشت به یادش آمد، بهار بود رئیس زاده با تازگی دل او را به خود مایل ساخته بود.
یک عشق تازه آفریده شده بود.
در باغ در سر سبزهها نشسته بود از آمدن زیبا خبر نداشت.
گل بی صدا از عقب یار آمده بود، با دو دست چشمان محبوب را پنهان کرده بود گفته بود: بگو این گناهکار کیست که به عشق تو خود را اسیر ساخته گناهکار شده است؟ همگان نهی می کنند تا تسلیم این گناه نشود گفته! اگر دوست داشتن گناه باشد پس من بزرگترین گناهکار دنیا هستم چونکه به اندازه بزرگی دنیا دوستت دارم.
ایستاده ام بدون حامی و ناصر در این راه.      
من تسلیم تقدیرم ساکن باش بخت طالع من با نای زرین عشق تو نوشته دارد.
بگو کیست این گناهکار؟
یار گفته بود
   
      ز نگاۀ مست یار که سر من خمــــــــــار دارد
      او هوای وصـــــل یار که بین عشق دیار دارد  
      چکنم دیگر جهان را جان رسیـد به جان جانان 
      جان رسید به جان جانان به جهان چه کاردارد     
      گفتم من توبه کنم من همیشه باده بنوشـــــــــــم 
      دور کنـــــم من زاهدی را با مستی افکار دارد  
      چکنــــــــــــــــــم باده پرستم ز دست او پرستم    
      این همین تقدیر ره ساخته سر مــن اخبار دارد 
      تا باشد جانم در بدن بگویـــــــم از عشق سخن 
      گرفته من را او از من خمــــــاری رفتار دارد
 
    دلربا خود را نزدیکتر ساخته بوی دلداده را در دماغها می گرفت: دانستم اگر عشق صدا زند، راه چه اندازه سخت و پرشیب هم باشد، روان باید باشم تا با بال های زیبای عشق، در امن خود را حس کنم و در بین بال های پیچیده شده یی عشق، آرام بگیرم اگر که تیغ پنهانی عشق زخم هم کند.
 
      پرشیب و پر شر اگر که راه عشـق 
      با پناه بال عشق روان ام شـاه عشق 
      در پناه بال عشق ساکن و من آرامم
      تیغ پنهانی خورم بازهم درگاه عشق
 
    چشمان رئیس زاده با دستان زیبای نگار پنهان بود: غیر لالۀ من این بوی زیبا را کدام شقایق دارد که نشناخته باشم؟
غیر هوای خوش تو را کدام نسیم دارد که عقلم را ربوده باشد؟
نگار سر خود را به شانه یار گذاشته در پهلوی محبوب نشسته: چرا تنها گوشه گیر شدی؟            
روزهای اول عاشقی هر دو بود. هنوز عشق شان بین دیگران نمایان نبود. زیبا جواب اخیری را نداده بود. رنگ رخ یار کمخون باری بود.
دلباخته دست راست دلبر را گرفته بوسیده: برگ زرد خزان زده هستم که خود را رانده شده از باغبان طبیعت میدانم.
در باغ طبیعت هر کس با یار هست من تنها و تنها با رنگ زردم نشسته به امید تو.
 
      اوج بیمار دلم خسته و زارم مـــــی کند 
      می کشد یاد تو ما را غم دارم مـــی کند 
      آســــــــــمان نم ـ نم ریزد ز باران بهار 
      زیر باران بهار از خود بیزارم می کند
      من که تا ببینمت جور سرم مـــی گردد 
      بس که ازجـور دوری نفس تارم میکند
      دزد شـبگیر جنون منتظر هست و لیک
      گرکه با دل نباشی به غم شکارم میکند
      حیف باشد ز طلسمــی چشم نبینی نگار
      پای کوب ودرددل بیگل خوارم می کند
 
    زیبا با نوک گیسوهایش با شوخی در روی یار زده: اغواگر شیرین یک فریبنده هستی چرا با شهرت رئیس زاده در شهر، به یک خادمه به این اندازه اسیر هستی؟          
دلداده سر را دور داده به چشمان زیبای آبی نگار با دقت دیده لحظه بی صدا شده و مکث کرده: من روح خود را دو پارچه شده حس می کنم. تنها یک پارچه دستم هست که مشکل و کم رنگ شده است ناله و فغان دارم. پارچه دیگر دست توست گریان دارم تا نزدیک شوی
 
      گرخواهی دانی چیست آواز درعشق؟
      به شمع بنگر پروانه ســـاز در عشق
      در قطره وار شمــــــع رقص پروانه    
      مـی سوزد او به عشق راز در عشق
 
    شببو بی صدا سر را بالای شانه یار گذاشته تکیه داده بود. آرام شنیدن داشت صحبت های صهبا ده از خمر چمانه عشق را از زبان یار.
خاطره های زلیخا بود با اشک چشم در دل می ریخت.                                    
 
    روز جمعه بود زلیخاخانم با کیف بود. زمینها و باغها زیاد می شدند و عواید بیشتر.
او با کمک های بشر دوستانه اش در منطقه خانم منطقه شده بود؛
او زلیخاخانم شده بود.
با خادمه ها در سالن در تماشای تلویزیون بود، گروه از زنان منطقه نزد او آمدند گفتند: یک زیارت در خواب یک شخص دیندار دیده شده. منطقه یکه زیارت در رویا دیده شده، وقتی حفر کندند به واقعیت آن جا مزار یک اولیا بوده. ما در زیارت می رویم، از او طلب مدد می کنیم. از روی او اولیا خداوند مشکل های فامیلی ما را حل می کند خواستیم شما هم همراه ما بروید.
گل با حیرت و تعجب شنیدن داشت خانمها را در سالن دعوت نمود گفت: لطف کنید بنشینید کمی راحت شوید با مصلحت رفتار می کنیم.
هدایت داد تا چای و میوه های خشک به مهمانان بیآورند. در سالن که خانمها را دعوت نمود، یک تلویزیون بزرگ روشن بود.
پرگرام تلویزبون یک پرگرام علمی از دنیای تکنولوژی بود. در او پرگرام دو گوینده خانم و آقا پرگرام را تقدیم می کردند. از بین خانمها دو خانم از تلویزیون روی گشت نموده در عقب دیدن کردند زیبا پرسید: کدام مشکل دارید که در عقب دیدن دارید؟
در جواب که منطق را شنید، با قرقره خنده کرد گفت: مردیکه داخل تلویزیون هست نا محرم به شماست؟
یعنی دیدن تان روا نیست گناه ست؟
باز با قهقهه ها خنده نموده دو باره پرسید: یعنی چه؟ دیدن تان در اسلام روا نیست؟
با قرقرهها خندیده در روبه روی زنان نشست گفت: دوستان عزیز دو حکایت را برای تان تقدیم می کنم بعد لازم شد در زیارت قبر پیدا شده میرویم.
چای که دم شده به مهمانان توزیع شده بود، نوبت صحبت زلیخاخانم بود که هر کس را به شوک و حیرت می آورد.
نارین زیبا گفت: در گوشه از مملکت، دور از شهرهای مدنی، در یک قصبه یک قبر شهرت پیدا می کند.
 
   در او قبر هر روز از صبح تا شام مراجعین به زیارت می روند. در او قبر تواب کرده طلب مدد می کنند.
او قبر که از صبح تا شام پر از انسان می شود، جیب موذن مسجد قصبه از پول پر می شود. موذن که پول جمع می کند دیگران در ارتباط او قبر حکایه ها می سازند.
داستانها می گویند.
با او داستانها به او قبر ایمان آورده برای رضا خداوند پول میریزند.  
از اینکه مردم ما به حکایه ساختن ماهر هستند یکی می گوید: موذن مسجد در خواب دیده، رویای وی ـ وی را خبر کرده قبر از یک شخص خدا رسیده است. دیگری داستان دیگری را می سازد بالاخره ذهن مردم منطقه را سوی قبر می برند.
بالاخره با دهها حکایه، او قبر را شهرت میدهند و نامی می سازند. چه اندازه که او قبر نامی می شود خدمتگار او قبر صاحب ثروت می شود.
یک روز یک دوست سابق موذن از قصبۀ دیگر نزدش آمده خواهش می کند تا اولاق اش را به مقصد همکاری بدهد تا کاری را انجام دهد. از اینکه دوستش بود رد کرده نمیتواند خر را میدهد لیکن با تکرارها خواهش می کند به خر دقت کند تا سالم ببرد و بیارد.
او بدوستش می گوید: امانت شخص دیگر هست باید دقت کنیم.
قول قرار بسته می شود تا خر سالم به موذن برسد. دوست موذن با اولاق در کوه بلند می شود. در هنگام پایان شدن از کوه پای خر می لغزد با چند لول خوردن در جر می افتد میمرد.
او شخص الاغ را با مشکل از جر بیرون می کند و با جگرخونی و بیچاره گی در بین یک قبرستانی دفن می کند. او با او حادثه دلخراش با چرت رفته در سر قبر خر می نشیند بیچاره و مایوس.
از اینکه بیچاره می شود با تشویش جگرخونی در سر او قبر نشسته از اثر الم یکه چگونه حادثه را بدوست بگوید چندین روز شب را سپری می کند. چونکه او، جسارت رفتن و گفتن حادثه را از دست میدهد.
او که در او چند روز اطراف قبر را دست زده تنظیم میکند دقت یک شخص از مردم قصبۀ نزدیک قبرستانی را جلب می کند. او شخص او را مسافر و فقیر دانسته مقدار نان و آب نوشیدنی را می دهد. از اینکه حکایه پردازی را دوست داریم، او شخص یک حکایه ساخته به اهل مسجد از او یاد می کند. با یادآوری او شخص، یکی ـ دو کس دیگر از اهل مسجد نزد او رفته دلیل نشستن او را پرسان می کنند و او را در قصبه دعوت می کنند.
دوست موذن نه سبب را گفته می تواند و نه در قصبه می رود. از اینکه سبب را گفته نمیتواند برای ذهن او مردم احتمالها را سبب می شود.
سبب را گفته نمیتواند چونکه او قبرستانی از انسانها بود لیکن دفن شده یک خر بود.  
یک گروه خانمها از قصبه به دیدن مزار فامیلی شان که چندی قبل فوت نموده بود، آمدند تا که دعا بخوانند. آنها با دیدن شخص که در سر قبر نشسته است و اطراف قبر را ترتیب و تنظیم کرده است می روند گرد مزارخر را دور خورده نذر می دهند.
چونکه بودن او شخص در سر قبر در قصبه با حکایه پردازیها ذهنیت شده بود با مختلف احتمال!
او احتمالها در گوش زنان رسیده بود.
از اینکه دعوت مردم قصبه را نپذیرفته بود و سبب نشستن خود را نگفته بود کفایت می کرد سناریوسازها سناریو بسازند.
خانمها که باتاثیر حکایه ها گرد قبر را تواب کرده بودند یک روز می گذرد حادثی رخ می دهد گره یک مشکل یک خانم باز می شود. او خانم از او خانمها بود که قبرخر را تواب کرده بود.
با او حادثه تبلیغات شروع می شود.
او حادثه تصادفی بود لیکن بعد از تواب قبر خر رخ داده بود؛
کفایت می کرد او قبر معجزه معرفی شود.
او حادثه در بین زنان معجزۀ او قبر معرفی می شود.
اینجاست فوری آوازه انداخته می شود و قبر شهرت پیدا می کند. دوست موذن که از بیچاره بودن شب و روز آنجا بود سر از او روز نذرها و پول را جمع می کند. چونکه از صبح تا شام سر قبرخر پر ـ خالی از انسان می شود هرکس حال به قدرت چیزی میدهد تا او قبر شفیع شود؛
به دردها و مشکلات.
آوازه از گوش به گوش می رسد چه اندازه که به گوشها می رسد زبانها داستانها می سازند. چه اندازه که داستانها ساخته می شود جیب دوست موذن از پول پر می شود.
یکی ـ یک قصه، دیگری ـ دیگر قصه خلاصه سعادت منطقه را در قبر خر می بینند؛
بی خبر از قبر خر بودن!
 
   شخص که به اشتیاق پیدا کردن پول اولاغ می باشد نه از حکایه ها خبر هست و نه در غم او حکایه ها!
نوبت به خانم های سایر قصبه ها می رسد وای دنیا دیگر می شود  با پختن انواع غذاها گروه ـ گروه در زیارت می آیند.
دوست موذن این حال را می بیند مسلک را دوام می دهد. او همه روز اطراف قبر را جارو نموده تا شام پول جمع می کند.
یک مدت دراز که موذن از دوست خبر گرفته نمی تواند، آوازۀ قبر جدید را می شنود، تصمیم می گیرد تا از نزدیک قبر جدید را دیدن کند.
به نزد مقبره مذکور که می آید می بیند بازار دوست گرمتر از بازار اوست. با حیرت دیدن نموده نزد دوست می رود. او راز او بازار را از او پرسان می کند. دوست حقیقت را می گوید. او که حقیقت را بیان می کند می گوید: حال اگر با چهار کتاب آسمانی، حقیقت را بگویم کس به حرف من گوش نمی کند.
هر کس ایمان خود را به حکایه ها و سفسطه ها بسته است.
احوال از این قرار است.
موذن با قرقره خنده می کند می گوید: من که به تو گفته بودم الاغ را دقت کن سالم دو باره به من بیاری که امانت است، در حقیقت امانت نبود خر خودم بود. در او مزاریکه من موذن هستم و از صبح تا شام پول جمع می کنم، مزار مادر همین خر است.
حکایه قبر مادرش نیز مشابه به این داستان است.
چونکه همچو یک حکایه رخ داد. او حکایه سبب شد قبر او شهرت پیدا کرد. مادر که مرد خر کوچولو بود تا که بزرگ شد به من شیرین شد. سبب اینکه حیاتم را مادرش تغییر داد من را به پول رساند.
می گویم عقل گنج هست اگر استفاده شود.
 
 ســــوی عقل ببین او ثروت وگنج
 اگر که درک کنی او یک شهدانج
    
    خانمها که با حیرت و تعجب شنیدن داشتند، پرسیدند: یا زلیخاخانم خلق از مزارها فایده دیده اند که رجوع دارند. ما بارها از زبان مولوی ها شنیدیم، می گویند: «برگ از درخت بدون ارادت خداوند نمی ریزد» پس اگر که در هر فعالیت انسان، خدا ارادت داشته باشد آیا فرمان پروردگار نیست که مزارها مداوا برای نجات مشکلات شان شوند؟
یا چگونه می شود که خلق سود از مزارها دارند؟
گل از جا برخاست مرادجان را در بغل گرفت ماچ کرد به یک خادمه داد از جا برخاست بیرون سالن شد از بیرون یک توته سنگ را آورد در وسط سالن گذاشت گفت: ببینید یک توته سنگ هست کدام چیز دیگر نیست لیکن با قلب اگر به این سنگ عقیده پیدا کنید در نظر تان این سنگ به بعضی دردهای تان شفا میدهد. چونکه شما روحاً تسلیم می شوید.
در او حالت اگر صد مشکل داشته باشید یک یا دو مشکل تان به گونه ای راه حل پیدا کند از اینکه تسلیم هستید کرامت را از سنگ می دانید. اینجاست ما باید نه سنگ را مطالعه کنیم و نه کرامت قبر را! چیزیکه لازم هست باید مطالعه شود ویژه گی خود انسان است.
 
   زلیخاخانم که با حرارت جروبحث صحبت داشت، دو خانم خاطر نامحرم های تلویزیون در روی شان پرده انداخته بودند. او مجبور شد تلویزیون را خاموش کرد به سیمای دو خانم دیده حکایت آیینه را گفت: در زمان های قدیم مردی از کوهستان در شهر می آید. تمدن انسانها در او زمان یک مواد جدید را کشف کرده بود. او مواد در عقب شیشه که زده می شد صورت هر چیز را با واسطه نور منعکس نموده ظاهر می ساخت. نام او را «آیینه» گفته بودند.
مرد که در شهر آیینه را می بیند از معجزۀ آیینه دلبند می شود و  به نگار خود خاطر سوغات یک آن را می خرد.
یک آیینه را به دلربا تحفه گرفته امورات کاری اش را انجام داده  در کوهستان نزد دلبند خود می رود. او با شوق هدیه را به دلربا تقدیم کرده منتظر شنیدن التفاتها می شود. دلربا که اولین بار در آیینه تصویر خود را می بیند، سیمای خود را زن دیگر تصور می کند. او با گریان سوی منزل مادر می رود و به مادر آیینه را نشان داده می گوید: ببین داماد عیاش تو از شهر بالای من این زن هر جایی را آورده است.
مادر که زن پیر است همچو دختر از هیکل خود خبر ندارد و اولین بار تصویر اش را به آیینه می بیند، تصویر خود را دیده می گوید: وای خاک بر سر داماد باشد این زن پیر چرکین را بالای تو دختر زیبا آورده است.
چگونه چشمانش کور شده هست که این زن بد هیکل را بالای تو دختر زیبای من گرفته است؟
هر دو نشسته در گریان بودند که داماد با تعجبها نزدشان می آید.
هیاهو برپا می شود. از هیاهوی زن و شوهر همسایه ها خبر می شوند. آنها در تلاش دانستن هیاهو می شوند. همه جمهور جماعت در منزل خشو جمع می شوند. مادر و دختر با دیدن داماد که هیاهوی زبانی را انداخته بودند با مشت لگد حمله ور می شوند.
مادر و دختر، داماد را زیر مشت و لگدها می گیرند تا که آیینه را آیینه بودنش معلومدار می گردد در نزد چشمان همسایه ها، داماد فرم پارچۀ مشتها و لگدها می گردد. سر از آن روز حکایت آیینه ورد زبانها شده یک داستان می گردد.
در او حکایت زمانیکه می دانند یک جسم هست تصویر هر چیز را دو باره منعکس نموده نشان می دهد، این بار عقل مولوی های شان در صحنه ظاهر می گردد؛ آنها می گویند: کار شیطان هست چنین روان است. فتوا می دهند تا کس نزدیک نشود. ملای مسجدشان با شدت آیینه را در زمین می زند تا شیطان را بکشد و امّا هر پارچۀ آیینه باز تصویر را منعکس می کرد از شیطان ـ شیطانها ساخته می شود.
اینبار با فتوای دینی پارچه های آینه را جمع می کنند و با خواندن ملایی ها زمین را کنده نموده توته های آینه را دفن می کنند.
روز که روشنی خود را باخته به شب نوبت را دور داده بود، در تاریکی های شب در هر منزل حکایت شیطان و جنها ورد زبان ها شده بود. در هیولای تاریکیها که تنها چراغ های پلیته یی روغنی نیمه روشن اطاق های تاریک قصبه را نیم تابانی می کرد، جنها و شیطان های ذهن مردمان قصبه، تسلط شان را بالای منطقه حاکم می سازند. هر کس جن دنیای ذهن خود را بیان می کند و هر کس از عقل خود جنها و شیطانها را ساخته به چشمان معصوم طفلکها می دهد و یک هراس و ترس را در قصبه حاکم می سازند.
هیولای این فرهنگ، حتمی یکی از طفلکها را ضربه می زد. بهادرجان هنوز در سال ششم بهار خود بود از سر شب تا نیمه های شب از زبان بزرگان اش تسلط جنها را و شیطانها را در سرنوشت انسانها شنیده بود زیر تاثیر او فرهنگ رفته بود.
 
   بهادرجان روح اش را به جنها و شیطان های ذهن انسانها باخته بود و با تاو لرزه ها با فریاد از خواب برخاسته بود و با گریان گفته بود: جن ـ شیطان ...
تا روشنی خورشید در چشمان بهادرجان جنها و شیطان های عقل او مردم تسلط داشت و بعد از روشنی هوا که خورشید نمایان شده بود، یگانه نجات دهنده پُف چُف ملایی امام دهکده بود که مادر و پدر با عجله سر لچ ـ پای لچ نزد امام برده بودند. امام هر هنر ملایی را کرده بود و هر چی در عقل داشت خوانده پُف چُف کرده بود مگر نه منطق پف چُف را می دانست و نه از جملات یکه خوانده بود چیزی را درک داشت.
او بمانند ملاهای امروز وطن بود. ملاهای امروز وطن عرب پرست هستند نه قرآن پرست. برای اینکه به کلمه های عربی اهمیت بیشتر میدهند در عوض منطق و معنی گفتار خداوند که در قرآن است. از این خاطر هر ملای ما که از دین اسلام گپ می زند در جامعه کفایت دارد او ملا چند جمله سخن عربی را ازبر کرده باشد؛
کسی در چه بودن معنی او جملات نیست تا ادراک کند که هر گفتار عربی گفتار خدا نیست.
آنها به او روش عقیده داشتند باید فرمان را اجرا می کردند. لاکن مقابل جنها و شیطان های ذهن شان کدام تاثیر مثبت به صحت شدن بهادرجان او روش نداشت، بناً حال احوال بهادرجان خرابتر می شد.
نوبت نسخه ها بود تعویذ و طومار را از یاد داشتها اش ترتیب داده بود و با هدایتها سپرده بود تا اجرا نمایند.
مگر چه نوشته بود؟
چیزیکه وجود نداشته باشد چه نوشته می کرد؟
بهادرجان که با تاو و لرزه از سیماهای جنها و شیطان های ذهن مردم رستاق به گریان بود، در چشمان معصوم بهادرجان جنها و شیطان های عقل انسان های قصبه تسلط پیدا نموده حاکم شده بود.
آیا نسخه های نوشته شدهی ملایی شان علاج به مشکل بهادرجان شده می توانست؟ امام مطمئن نبود بدین خاطر هدایت داده بود تا در چهل یاسین داخل کنند.
(باید عقل این مردم را داخل آب گرم می کردند که شسته می شد)
لاکن فرهنگ دینداری شان مروج در حیات شان بود چاره نبود اجرا می شد. تعویذ و طومارها و پُف چُفها و چهل یاسینها به درد روانی بهادرجان علاج نمی شد که فتوی دینی شان حکم کرد باید یک قربان به جنها و شیطانها داده شود تا جنها و شیطانها با گرفتن قربان از سر بهادرجان دور شوند. فامیل بهادرجان یک گاو شیری داشت بهادرجان از شیر آن تغذیه می کرد یگانه منبع ویتامین و پروتون در صحت بهادرجان فقط شیر گاو بود. چشم ملا و چشمان انسان های صاحب رسوخ شان به گاو دوخته شده بود؛ باید گاو کشته می شد و گوشت گاو در رستا خورده می شد.
این عمل یک مراسم بزرگ دینی شان بود به اسم عبادت قربان اجرا می شد «منطق یکه داشت برای جنها و شیطانها قربان داده می شد بمانند منطق یکه برای رضای خداوند قربان میدهند امّا در قرآن این عبادت بکلی منطق دیگر دارد»
با فتوا ملا و صاحب رسوخها مراسم دینی ترتیب داده شد. گاو به رضای جنها و شیطان های عقلها قربان گردید. از خرد تا بزرگ در منزل بهادرجان جمع شدند تا از قربانی، گوشت گاو را بخورند.
در مراسم در زبان هر کس باز هم جنها و شیطانها بود. مگر بیچاره جنها و شیطان های قرآن کریم در او عمل کدام نقش نداشتند چونکه جنها و شیطان های ذهن انسان های دهکده آنقدر هیولای زشت داشتند اگر جنها و شیطان های قرآن کریم در رستای شان می آمدند از شکل و صورت جنها و شیطان های عقل این مردم گریز می کردند.
 
   مراسم قربانی با کمدی تراژدی فرهنگ دینداری شان خاتمه یافت مگر حال ـ احوال بهادرجان بیشتر خرابتر شد. مادر و پدر بیشتر بیچاره شده در گریان شدند. یگانه ثروت خانه که گاو شان بود در شکم ملا و صاحب رسوخها رفت لاکن بهادرجان بیشتر مریض تر شد.
در اخیر رل به عده از پیر زنان دهکده رسید که داخل صحنه شدند تا با روشن کردن مومها، در گرد روشنی مومها دور خورده با خمیر آرد گندم، کلوچه ها پخته نموده، آخرین هنر دینی شان را عمل کنند. هر چه مواد لازم بود برای خمیر کلوچه ها آورده شد و خمیر کلوچه ها بین ظرف بزرگ آماده گردید و بعد، تعداد زیاد شمع روشن ساخته شد و از گرداگرد شمع ها بهادرجان تواب داده شد.
بعد از عمل شان، خمیر کلوچه را که کلوچه شیری بود پخته کردند و با چای داغ نوش جان کردند لیکن کدام چاره پیدا نکردند.
چونکه  کرده های شان فقط خرافه بود و دور از منطق عقل و دور از حقیقت دین یک عمل بود. این عمل از کلتور قدیمی تورکها و از کلتور قدیمی دین فارسها یک شیوه بود و از دو کلتور یک کلتور جدید به وجود آمده بود و رنگ دینی اسلامی را به خود گرفته بود؛ بمانند بیشمار رسم رواج دینی در کشور.
آخرین امید فامیل بهادرجان قربان شدن گاو و سفسطۀ زنان بود ولی به ناامیدی تبدیل شده بود. در او لحظه اساس، از شهر یک عده از طبیبها در منطقه رسیدند و دلیل درد بهادرجان را دریافت نمودند و با چند سخن زیبا و رفتار علمی از ذهن بهادرجان جنها و شیطان های قصبه را دور ساختند و در دهکده فرهنگ از علم را بیان کردند و بهادرجان را با روش علمی و طبیبی تداوی کردند.
بهادرجان به زودی دو باره صحت پیدا کرد مگر به عقل کم رس انسانهای قریه، گاو بیچاره قربان شد.
 
 هر چه بگویـی از نوک زبان
عقل حاکم نباشد حرفت ارزان  
 با حســــــیات حس بدون عقل   
 تسلیم بد هستی عمر گورستان
                                                         
    زلیخاخانم که حکایتها را گفت، خانمها با تعجب و حیرت شنیدن کردند. زیبا کمی مکث نموده: می دانم حرف های من باوری را به شما آورده نمی تواند از اینکه هر کدام تان فرهنگ جامعه را تمثیل دارید. من نمی توانم با فرهنگ جامعه مقابل شده پیروز شوم؛
ارادت قوی به عقل تان دارد.
 
    خانمها ساعتها با خانم زلیخا جروبحث نموده صحبت کردند. همان روز کس در زیارت قبر نرفت ولاکن در روزهای بعدی پنهان از زلیخاخانم همه در زیارت قبر رفتند؛
در ذهن آنها او فرهنگ دینداری حاکم بود.
 
      در افغانستان جریانات سیاسی با بازی های سیاسی   ادامه داشت زلیخاخانم مقابل هزار یک مشکل خانم منطقه شده بود.
او صاحب قدرت و صلاحیت بود. او با شهرت یک خانم قوی در منطقه بود. او دنیای خود را ساخته بود. او حکمرانی خود را ترتیب داده بود. او در هر دو جانب سیاست جایگاه خواص خود را داشت. او از دو سلاح استفاده می کرد از ذکا و برده باری سیاسی!
از استعداد او درآمد مالی رونق پیدا کرده بود. از او رونق برای هدفها استفاده می کرد. او در اطراف خود مردان قوی با استعداد را جمع کرده بود. او از آنها یک کادر با تجربه را ساخته بود. او با مدیریت اعلا از همه آنها استفاده می کرد. او یک الهام می داد: 
«اگر جوهر در بطن انسان باشد می تواند دنیای نو را بسازد»
 
   رستم خان صلاحیتدار دست راست او بود. از برکت کار برد هنر او، صاحب فرزند بود. او فرزند را از جان جگر خود می دانست و افتخار می کرد می گفت: اولاد من!
مثل هزاران اولاد حلالی از هنر ملاها!
حیات حمقها آسانتر از حیات عاقل هاست.
 
زندگی را سخت بدان بـــی آماده مباش
در زینه های شهرت بـــی اراده مباش
  سخت راسخت بدان حمله مانند شیرکن
با عقل و ذکا در کار ســـــــــاده مباش
     
    غلام جان مرد فدائی و دوست خوب زلیخاخانم بود. او صلاحیتدار دست چپ او بود. او با رستم خان در خدمت زلیخاخانم بود؛                 
زمان رسیده بود صاحب خانه و خانم شده، زندگی خانوادگی اش را باید ترتیب می داد. بدین خاطر زلیخاخانم تصمیم گرفت تا با دختر مناسب ازدواج دهد.
با مشورتها دختر مناسب از دهکده پیدا نمود و نامزد کرد و  ترتیب های خانه و مصارف نامزدی و عروسی را در دوش گرفت.
مراسم نامزدی غلام جان سپری شد و با سفربری، ترتیب  عروسی گرفته شد و روز عروسی رسید؛
خدمتها زلیخاخانم را به زلیخامادر تبدیل شهرت میداد.
 
    در روز عروسی زنان و خادمه ها در اطراف زیبا منتظر هدایتها شدند. او گاه در داخل حویلی زنانه به زنان و خادمه ها هدایتها می داد و گه در دروازۀ ورودی بین داخل حویلی و بیرون حویلی رفته، به رستم خان و دیگر سر باشی های محفل هدایتها می داد.
فوق العاده یک مقام با اعتبار جایگاه او شده بود. هر کس در اطراف او پروانه شده بود. لیکن او خود را تنها حس می کرد.
او دل شکسته و تنها بود.
با تنهایی خود همه ادارات را با عقل رسا رهبری می کرد. او از عقل دیگران استفاده کرده رفتار می کرد.
لیکن او خود را تنها حس می کرد چونکه او می دانست انسان های قوی همیشه تنها هستند.
به خود می گفت: اسم هایکه در اطرافم پروانه هستند مثلیکه مجازی اند.
انسانها که در مقابلم صف بسته اند گوش به هدایت من دارند مثلیکه همه اینها دروغ اند. یک ریا اند. فقط خیالات مجازی!
من تنها و تنها در بین دروغها یک حقیقت، این گونه شده است خیال من، در این شب عروسی.
نمی دانم تو رئیس زادۀ من، اسیر نیرنگ شدی و مثل من بیچاره شدی یا خود پارچه از نیرنگ؟
اگر نیرنگ باز شده باشی تو را به خدا حواله می کنم، در عدالت او خدای بزرگ.  
یا اگر مثل من اسیر بازیها شده در نوشته دیگران در تقدیر بد افتیده باشی، لطفآ یک کار کن چشم هایت را ببند با دلت با زبان ساده، با خدا صحبت کن.
با همان زبان ساده که می گفتی دوستت دارم.
جانم هستی دوستت دارم.
با همان زبان ساده با خدا صحبت کن، راز دلت را بگو.
تو که سخن بزنی بدان که او خدا بزرگ است می شنود.
حال احوال ات را بیان کرده بگو هر چه در دل داری.
اگر آرزو داشته باشی وصال در ذهن تو خطوری داشته باشد، اگر یاد از من کرده باشی، بگو با زبان ساده که خدای توانا بشنود حال تو را!
یا آرزو کنی یا دعا کنی با او روح زیبایت بگو.
با او معصوم بودنت بگو با زبان ساده بگو هر زمان بگو...
لحظه ها را به خود زیباترین لحظه های حیات بساز، من را همیشه یاد کن
 
      بازهم آمدی ای عشق در سررایم
      میکنی مرا گمراه با آرزو خـوایم
      لحظه ای نیست نباشـــی در ذهن
      آتش روشن شدی تا آرامــــــگایم
 
    هیاهوهای اطراف ام مثلیکه یک ـ یک فانتزی های مجازی بوده باشند و من تنها در ساحل زندگی قدم گذاشته باشم.
با این گونه خیالات دنیا ام را نقاشی می کنم در خیال!
در خیال در نقاشی من یگانه نگین عشقم هستی که در قلبم هستی.
بی خیال در همه رفت های من به داشته های خود، دل می بندم همه شان خاطرات او روزهای زیباست که تو با دل پاک می گفتی دوستت دارم.                                   
آری می گفتی دوستت دارم.
یا که دل پاک گفته دل تو را من پاک می دیدم؟
همه خیالاتم واژگون شده اند نمی دانم چه خیال هست چه حقیقت. مگر چیزیکه می دانم یک قوت من را کش دارد.
یک حس من را می رباید.
نه بسته به من هست نه او خیال های من.
مگر یک چیزی وجود دارد بگو اگر که من را می شنوی، این عشق هست که شعله دار است؟
در بین هیاهوها بی صدا با خیالها غرق هستم ای تو معجزه شو بیا گم شدۀ من!
 
      بین هیاهوها
      بی صدا باخیالها
      غرق من در فانتزی
     در هوس و خوشی  
      بیایی همچو گل
      دور از هر خیال و فکر
      چو نسیم بهاری
      از بین دره ها
      تنها نزد من
      در پهلوی من
      با همه هوای خود
      با بوی و صدای خود
      بربایی من را
      از من
      تو ای گم شدۀ من!
      تو ای گم شدۀ من!
 
    هوسم است حر می گوید بگذار قدم بزنم؛ بگذار قدم بزنم سرشار از احساس در ساحل زندگی.
در تابش عشق که همیشه خورشید است این هوس پشت تو در آنسوی آسمان.
غروب عشق را ببند ساحل زندگی من را کاشانه بگیر.
بودن تو برای ساحل زندگی من هوس است.
چو نسیم دریا بر لبانم می نشیند او هوا از خاطرات تو هر لحظه در هر گوشۀ زمان من.
ساحل زندگی من را از خود بساز تا توپان بحر عشقم تو را در آغوش بگیرد.
با خود می اندیشم آیا عشق در همین حوالی ست با صدای تو دو باره ترنم می سراید در نزد من؟
باز می گویم تا طلوعی عشق شاید نیم شب باقی مانده باشد منتظر باشم.
بعضاً از نیم شب به آمدن تو چشم میدوزم.
بعضی لحظه دل من چنان تنگ میشه مثلیکه مغزم کاملا فلج شده باشد.      
همه بدیها که دیدم از یادم میره.
همه نامردیها فراموشم میشه.
بی محبتی ها و رفتارهای سرد و هر تلخی از روزیکه تو را گم کردم من از تو دیدم از یادم میره.
وقتی بیرحمی تنهایی، بالایم تسلط میشه، فریاد میزنم خدایا دقیقه ببینمش تا این دل آرام شود مغزم راحت.
 
      اگر تو فارغـی ازحال من هستی یا را
      فراغ بی تومیسر نمیشود بدان توما را
      بیا که وقت بهار شـــــــــد نگذرد بهار
      بگردیم دست بدست دشت وصحرا را
      شـــــــــده تاریک خورشیدم ز نبود تو       
      فروز بســـــــاز با نورت این شیدا را 
      به درد هــــوس آرزو افتیدم من با من
      بیا ببین درمانـــــــــم درد این سیما را
 
    شقایق در خیالات خود غرق شده بود خانمها و خادمه ها در اطراف او منتظر بودند تا هدایت بدهد. مگر او ربوده شده بود در دنیای خیالات!
خانمی از سر باشی ها نزد او آمد گفت: زمان رسیده است عروس و داماد آینه شربت شوند. مگر گل در دنیای دیگر بود، خانم سر باشی از بازوی دست راست او تکان داد گفت: خانمم همه منتظر عروس داماد هستند چه هدایت دارید؟ متوجه شد همه منتظر هدایت هستند گفت: آن بلی دانستم. نزد عروس رفت عروس در اطاق مخصوص با همبازهای همسن خود منتظر هدایت او بود. با هدایت او داماد در اطاق عروس آورده شد. طبق هدایت قبلی که در غلام جان روش فرهنگی او لحظه دیدار با عروس را آموخته بود، غلام جان پیش روی عروس ایستاد شد گفت: به به، چه خورشیدی را می بینم تابانی نورش من را فروزانی بخشیده است. اگر مسرت دلم را بیان کنم، می گویم کاش قدرت ریختن همه ستاره را می داشتم او ستاره ها را در زیر پای تو زیبا می ریختم؛
آنها میلیونها اند تو فقط یک دانه.
غلام جان که به عروس به این گونه گفت زلیخاخانم باز غرق خاطرات شد به چشمانش ظاهر شد، رئیس زاده در روز نامزدی در اطاق مخصوص که منتظر بودند، هیجان زیاد داشت و هر لحظه به چشمان نگارش دیدن داشت. او گاه به بهانۀ ترتیب موی از گیسوهای زیبای شقایق بوی می کرد، گه به بهانۀ دیگر از سینۀ گلش عطر در دماغ می گرفت. به چشمان زیبای آبی دیده گفته بود:
 
    این لحظه عوض شعر گفتن ساکت می نشینم، زیرا این زیبایی تو خود شعر شده است، چگونه بی احترامی کنم چیزی بگویم؟
تو فقط به چشمانم ببین شعر بودن خود را می بینی.
سخنان رئیس زاده که در گوش زلیخاخانم طنین انداز شده بود، از چشمان زیبای آبی اشکها قطره شده بود؛
به عروس و داماد نزدیکتر شد گفت: چه اندازه مسرت بودنم را از سعادت هر دوی تان تخمین زده نمی توانید. هر زمان ماه و خورشید با هم شوید.
بدانید حیات کوتاه و نامرد است. چند لحظه یکه حیات فرصت می دهد، با بهترین شوق استفاده کنید. هر زمان امکان یکه در دست دارید، از او خوشبختی را ایجاد کنید و سعادت را پیدا کنید.
هیچگاه در آرزوی هوس هایکه سعادت تان را بر هم بزند، نباشید. سعادت در بین مدن گنج نهفته نیست، آن چی در دست تان است گنج سعادت را ساخته می توانید. خوشبختی هیچگاه در انعکاس ثروت های مادی نیست، آن چه ثروت معنوی است سعادت انعکاس شده می تواند. خوشبختی انعکاس روابط دوستانه هست که هر کس می تواند داشته باشد. بدانید و خوب دقت کنید سعادت نتیجۀ قدرشناسی از امکانات دست داشته است، نه میزان نا رضایتی از نداشته ها.
  
 سعادت آن نیست ناراض از خود باشـــی
 باهوس های بی جا غمدار و حسود باشی
 قدرشناس باش بر داشـــته های دست ات
 او منبع سعادت تا تو مسعود باشــــــــــی
                                                        
    زلیخاخانم هدایت داد تا داماد و عروس را بین خانمها در جای تعیین شده ببرند. با فرهنگ او صحنه از عروسی، با شور هلهله ها بین خانمها بردند. هر مراسم او لحظۀ عروسی با هدایت زلیخاخانم با همکاری سر باشی ها اجرا می شد. زیبا کمی از دور دیدن داشت. زمان ـ زمان سپارشها داده راهنمایی می کرد. مراسم آینه شربت را که اجرا داشتند، قاشق از شربت را که داماد به عروس پیش می کرد گل غرق خیالات خود شد.
خود را عروس دیده، با رئیس زاده اش بین شور هلهلۀ دوستان دید. او لحظه که یار با قاشق طلایی شربت را به زیبا پیش می کرد، می گفت:
 
      گفتم به گلها بنشـــینند در تنت 
      البسه شوند به توبه قدوگردنت
      فرشـته زیبا زیبنده میشن گلها
      ز زیبایی تو ازهرعضو بدنت
           
    یار به چشمان زیبای آبی می دید، گفته بود: اشکها، کلماتی هستند با زبان بیان کردن ممکن نیست.
اگر که چشمانم اشک خوشی دارند، بدانی که کلماتی دارم از خوشی این لحظه، فقط چشمانم بیان کرده می توانند.
گل با چشمان زیبای آبی خود با اشارت تشکری کرده بود و محبوب که قاشق شربت را به محبوبه پیش کرده بود، هیاهوها شور هلهله ها، محفل را گرفته بود. از چهار طرف، گلها سر داماد و عروس پاشیده می شد. رئیس زاده می خواست چیزی بگوید زیبا با اشارت گفته بود: نمی شنوم صدا زیاد است. یار کمی مایل به نگار شده بود در گوش شقایق گفته بود: هیچگاه با من بودن را تلخ مبین. هر زمان که به من نگاه کنی، قندهای دلم را برایت آب می کنم تا هر لحظه عوض تلخی ها، شیرینی ها نصیبت شود. این خاطره ها در چشمان زلیخاخانم بود. در ذهن خطور کرده بود و اشک چشمان را جاری ساخته بود بلکه به خود می گفت:
 
      غرق خیالاتم با دنیای فانـــــــــــــتزی
      اینکه زهــر حیات بگو چگونه بازی؟
      منتشر خوشــــــــــــی ز بهر من ویدا
      و لـیکن غم دارم هنرم صحنه سـازی
 
    مراسم آینه شربت ختم شد. چشمان داماد و عروس به سوی زلیخاخانم شد. او لحظه سر باشی ها طبق پلان مراسم، هدیه ها را سازمان ده یی کردند. دو مین مراسم سوغات دادنها بود که اجرا می شد. مراسم اولی، بعد از بسته شدن نکاح بین مردان به داماد تقدیم شده بود و دومی از طرف خانمها به عروس تقدیم می شد. زلیخاخانم عروس را با گردن بند طلا و دو عدد دست بند آراسته کرد گفت: گاه حس می کنم ثروت بزرگترین سلاح ست در مقام بالا بین خلق رساندن، مگر هیچگاه با امکانتر از عشق نیست که سعادت ببخشد.
تحفه ناچیز من الهی سر آغاز ثروت بزرگ مادی تان شود، لاکن هیچگاه عشق را فراموش نکنید. اگر عشق نباشد ثروت هم نقش بازی کرده نمی تواند.
بعد از زلیخاخانم هر کس از زنان با نوبت هدیه ها تقدیم نمودند.
در او اثنا که هدیه ها تقدیم می شد زیبا دورتر نشسته در مراسم دیدن داشت. او باز غرق خیالات شد. او در دنیای فانتزی خود رفت. در نزد چشمان او از خاطرات گذشته آمد، دوستان دوره رئیس زاده را در نزد چشمان دید، در محفل عروسی شان صف بسته بودند، با نوبت به زیبا و رئیس زاده هدیه ها تقدیم می کردند. سوغات، طلاها، دالرها، افغانی ها بود که بیشتر از رئیس زاده به زلیخا تقدیم شده بود. در بین طلا و دالرها و افغانی ها با زینت شده بود به سوی محبوب دیده تبسم می کرد با اشارت می گفت: ببین بر من بیشتر هدیه دادند. یار چشمان را بسته نموده کمی سر را بالا در عقب نموده بوی گل را گرفته با آهستگی چشمان را باز ساخته در گوش نگار گفته بود:
 
      کوه یکه جوهر دارد جوهر الــماس
      تاثیرالماس اوهرکوهی جوهرشناس 
      چوجوهر مـــــــی درخشی بین کوه  
      من همان کوهی ام عشـــق احساس
 
    زیبا: بسیار خوش هستی که این قدر سخن شیرین می زنی؟
دلباخته: چرا خوش نباشم؟
حرف های من که شیرین شده است شیرینی لبانت را به لبانم بخشیدی که چنین شده است.
آخر دانستم ربطی که تو به من داری، بگذار بگویم تو ادامۀ وجود من هستی، به این خاطر به خوشی های تو دلم آرام می گیرد.
خوشی های توست قلب من را وادار می سازد تشکری کنم.
نمی دانم از کجا پیدا شدی؟؟؟
فقط خوب کردی ادامۀ وجود من شدی.
 
      من که شر دارم به سرتاثیرنامت
      مست کرده من را اوبحراکرامت
      چشم نازنین تو مینای شــــــراب   
      پروانه ســـــــاخته مرا احتشامت
 
    زیبا که غرق خاطرات بود، مراسم سوغات دادنها خاتمه پیدا کرده بود و ساز و رقص شروع شده بود. با خواهش گل اولین دانس را داماد و عروس نمودند. در اثنای پای کوبی رقص داماد و عروس، باز شقایق در دنیای فانتزی خود رفت، در چشمان ظاهر ساخت، محبوب دست محبوبه را گرفته تقاضا کرد که با وی در رقص همباز شود، گفت: آنقدر به صاحب شدن عشق تو عجله کردم، دلم بند کفش اش را نبسته سوی تو دوید، مبادا این ناز زیبایت را کسی دیگر خریداری نکند گفته، با این ناز زیبا رقص را به من لطف می کنی؟
زیبا از صندلی بلند شده سینۀ خود را به سینۀ رئیس زاده نزدیک کرد تا موازی رقص را بگیرند؛ با ساز ملایم با دست کوبی های ظریف دوستان، دلدادهها اولین دانس محفل عروسی شان را می کردند، رئیس زاده به گوش زیبای یار گفت:
     
      حُسن جمال تو گر بگــــــردد در میدان
      چــــو بلبل روی گل بیند همه با حیران
      گر آیــی زهر دری تو ای کان زیبایـی
      نور را می گشاهـــــــــــی او مهر جان
      ثروت خوشــــــی ز تو پیداست در دلم
      چشم دل ســــــوی تو زیباست زعفران  
      نمـــــی شود لحظه ز یادت جدا این دل 
      ببین سویم ای گل جان هستی ای جانان
    
    زیبا گاه در محفل عروسی بود گه غرق خیالات خود.      محفل عروسی با همه ترتیب تنظیم شده یک الهام به آینده شد.
با مدیریت گل فرهنگ جدید رونما شد.
 
    شقایق با مهارت استعداد اش، از زلیخاخانم به زلیخامادر تبدیل رتبه می کرد؛
سفربری خدمت را بین خلق منطقه در راه انداخته بود. او منطقه را از گزند شرایط جنگ دور نگه کرده بود.
او با قوماندان بزرگ مجاهدها و با منشی منطقه یک وحدت مخفی را روی کار آورده بود.
او خاطر منفعت مردم منطقه با دو دشمن به نفع ملت منطقه معامله می کرد. او می دانست معامله اگر به نفع ملت باشد، جایز است.
 
 ســــــــوی ملت نگر اصل جوهر
 به بقای دولـــــــــــــــت معدن دُر
 ملت را آباد کن تا دولت آباد شود
 این شعار را قـــــــبول کن او زر
 
    شرطها در داخل کشور به بحرانی شدن می رفت. با مداخله نظامی اتحادشوروی، تبلیغات مخالفان دولت تاثیرآور شده می رفت.
دو سلاح در دست مخالفین دولت بود:
1 ـ سلاحی جهاد: این سلاح بهترین سلاح بود در مقابل عقل ملت؛
استفاده می شد.
2ـ سلاح  شدت و تشنج: این سلاح تاکتیک روانی جنگ بود از جانب صاحبان رهبران جهادی در عقل رهبران و جهادی های افغانستان داده شده بود.
 
   مارکسیستها هر کاریکه انجام دادند، عواقب آن را نسنجیدند. هر پلان را بدون تفکر گرفتند و در دست دشمن امکان دادند. این امکان از اسم جهاد مصیبت شده آمد.
 
   فرهنگ یکه در افغانستان با آغاز جنگ داخلی به میان آمد ملت را به اشکال مختلف در خود گرفت. با مردم افغانستان دومین ضربه را از او فرهنگ مسکو دید.
با او فرهنگ پلان و پرگرام مسکو ضدش را تولید کرد بالاخره به سقوط روبررو کرد.
 
   اقتصاد اتحادشوروی از افغانستان ضربه دید؛ پیشبرد مشکل شد.
ناکامیها در بین رهبران حزب کمونست اتحادشوروی فکرهای تازه را به وجود آورد. شرط های اقتصاد بحرانی اتحادشوروی، رهبران کهن سال این کشور را، به نوبت به رهبران جدید تغییر داد تا که نوبت به اندیشه نودار از تازه چهره های رهبران حزب کمونست به میخائیل گورباچف رسید.
میخائیل گورباچف، بعد از لیوند بریژنف و یوری آندروپوف و کنستانتین چرننکو، در یازده مارس نوزده هشتاد پنج در عمر پنجاه چهار سالگی بعد از فوت چرننکو در اتحادشوروی، زمام قدرت را بدست گرفت.
«پروستریکا» یعنی سیاست دو باره سازی را روی دست گرفت. سیاست جدید حزب کمونست در سیاست داخلی افغانستان تاثیر عمیق نمود. با او تاثیرات در افغانستان رهبر تغییر خورد.
ببرک کارمل برای همیشه از قدرت دور شد. دکتر نجیب الله که شخص با استعداد در نزد مسکو بود در سر حاکمیت افغانستان آمد.
 
   با تغییر رهبری در افغانستان، یک پرگرام جدید از جانب حزب کمونست ترتیب شد، به اسم «سیاست مشی مصالحه ملی» در دست دکتر نجیب الله سپرده شد.
 
    ببرک کارمل مرد کتابی و شعاری بود. او پلان می سنجید لاکن ابتکار در عمل نداشت. در نتیجه، افغانستان در پلان های او ویران شد؛
از خاطرات سیاسی جنرال عبدالقادر در گفت‌ وگو (مصاحبه) با دکتور پرویز آرزو: «ببرک کارمل ایده آلیست بود و پلان ساز بود لاکن ابتکار در پراتیک نداشت، بیشتر شعاری بود»
 
   کارمل دهن تند توهین داشت. او شعاری یک لیدر بود لیکن او مهندس بزرگ در سیاست بود.
بطور مثال برای تنظیم قوماندان های شمال سیداکرام پیگیر را وظیفه داد. پیگیر در مهندسی بسیار ضعیف بود لیکن برای عملی ساختن مهندسی کارمل شایسته ترین چهره بود.
بطور مثال برای ساختن تنظیم طالبان با دیرین دولت پشتونهای پاکستان کار کرد.
او فکر تنظیم طالبان را به دیرین دولت پشتون های پاکستان داد. او در شمال از یک جوان دهقان، رشیددوستم را ساخت.
 
   اولین آشنایی من از طالبان!  
در صنف یازده بودم. رئیس جمهور ببرک کارمل بود. روز خوش بهاری بود. شام آن روز در یک قصر وزیراکبرخان رفتم. با یک دیپلمات از سفارت شوروی، یک ترجمان که در زبان های تاجیکی و ازبکی بلد بود منتظر من بودند. نشست کردیم. نشستها هفته یک بار بود. در آن نشست طبق معمول صحبت از سر قوماندن های شمال شروع شد. فکرها تبادل شد. در سر گپ های جدید که در شمال بین قوماندها بود بحث صورت گرفت. دییلمات به رویم دید تبسم کرد گفت: وظیفه جدید بتو می دهم این وظیفه عقل تو را در باریکی های سیاست باز می سازد.
من با دقت گوش به او بودم گفت: «رئیس جمهور ببرک کارمل در مدرسه های پشتونستان پاکستان یک تنظیم جدید جهادی را بنیادگذاری می کند. دو گوش تو به پیگیر و محمودبریالی شود اگر در این باره چیزی شنیدی در صحبت شامل بساز»
من از این گپ دیپیلمات چیزی ندانستم به دیپلمات و ترجمان دیدن کردم.
او اثنا عقلم کار نکرد چونکه پاکستان و پشتونستان دشمن ببرک کارمل بودند. مرکز تنظیم های جهادی در آن جفرافیه بود. 
من که این سو آن سو دیدن کردم دیپلمات معلومات دادن را شروع کرد. معلوماتها گپ های تازه بود. گپ کوتاه حیرت من را دیپلمات دانست به من هدایت داد گفت: پاکستان، پشتونستان، خط دیورند، مناسبات پشتونهای پاکستان با لیدران سابق افغانستان و شکل دولتداری پاکستان را مطالعه کن. بعد در سر این مسئله گپ میزنیم.
آن روز نخستین روز بود دقت من را به این تنظیم برد. تنظیم طالبان با فکرهای ببرک کارمل در مدرسه های پشتونستان پاکستان با دیرین دولت پشتونهای پاکستان بنیاد شد.
 
   سوال: من با دیپلمات های سفارت شوری چه ارتباط داشتم؟
جواب: به مثل من دهها نو جوان زیر تربیه سفارت بودند.
سوال: چرا من؟
جواب: پدرم دادوستد با روسها داشت. من با یک افسر بلند رتبه عسکری روسها ارتباط برقرار کرده بودم و در چندشهر افغانستان از آنها جنس می خریدم. این کار غیر قانونی بود. از طرف دادستان اردوی افغانستان (جنرال هاشم عضو کمیته مرکزی حزب و دادستان کل اردو) دستگیر شدم. یک مداخله صورت گرفت آزاد شدم لیکن بعد از یک هفته یک تاجیک از شوروی دوسیه را پیشرویم انداخت یا با آنها کار می کردم یا جزا میدیدم. من همکاری را انتخاب کردم.
 
   در کدام استقامت کار می کردم؟
جواب: ببرک کارمل در شمال افغانستان یک اردو قوی را با قوماندانان تورک (ازبکها و ترکمنها) در حال ساختن بود. این اردو را با رهبری سید اکرام پیگیر می ساخت. پیگیر از تیم خاص او بود. او با شمول چند وزارت تا بیروسیاسی حزب کار کرد. پیگیر دوست نزدیک برادر ببرک کارمل بود. (بریالی) من از نزدیکان پیگیر بودم برای معلومات گرفتن از بین قوماندان های شمال دست بلند داشتم.
(نوت: در چند شهر افغانستان ارگانیزه یک سیستم ساخته بودم. خودم در کابل بودم از اردوی شوروی هرچه آنها می فروختند خرید می کردم. از طرف دیگر در مکتب در صنف همیشه اول بودم. به گفته ترجمان سفارت در او سن موفقیت من آنها را علاقه مند ساخته بود)
   
   برای ساختن تنظیم جدید در پشتونستان پاکستان ببرک کارمل چه امکان در دست داشت؟
جواب: پدر ببرک کارمل از چند جنرال محمدظاهر پادشاه افغانستان بود. او مناسبات نزدیک با لیدران نامی پشتونهای پاکستان داشت.
این یک سِر نیست که رهبران نامدار پشتون بعد از استقلال پاکستان با کابل ارتباط نزدیک داشتند. ببرک کارمل که در مقابل مجاهدین روزگار خراب پیدا کرد دقت خود را به پشتونستان انداخت. او با پشتونستان ارتباط را از سر قایم کرد. در این هدف دختر بزرگ خود را به پشتون های پاکستان داد. این ازدواج یک ازدواج سیاسی بود.
 
   هدف رئیس جمهور برای ساختن طالبان چه بود؟
جواب: مدرسه های پشتونستان در رهبری پشتونها بودند. پشتونها سرحد بین پاکستان و افغانستان را در رسمیت نمی شناسند. اگر برای طلبه های مدرسه های پشتونستان درس تعلیم جهاد و درس تعلیم وطن پرستی داده می شد، بعد از شوروی، افغانستان بدست پشتونها می افتید. این تنظیم زیر نقشه ی پاکستان یک بم را قرار میداد.
 
   کارمل فکر تنظیم طالبان را به دیرین دولت داد. او برای این هدف تا امکان توان کار کرد و شرطها را در افغانستان برای رشد آن تنظیم آماده کرد.
او این تنظیم را از نام پاکستان تبلیغ کرد.
او در ذهنیت مردم افغانستان و در ذهنیت مردم دنیا و مطبوعات دنیا طالبان را ساخت پاکستان معرفی کرد و در ذهنها داد.
همین حالا که من این سطرها را می نویسم و این کتاب را در سایت اینترنیتم می گذارم و همین حالا افغانستان در دست ناتو و امریکا قرار دارد، اگر رهبران پاکستان با چهار کتاب آسمانی حقیقت را در ارتباط طالبان بگویند کس قبول ندارد.
یعنی کارمل با ذکا خود، دنیا را فریب داد. مطبوعات و تحلیلگرها را فریب داد. دانشگاهها و دانشمندهای سیاسی را فریب داد. او کاری کرد با عقل هرکس بازی کرد اما کس خبر نیست.          
 
    کارمل با تغییر سیاست در مسکو قدرت را به دکترنجیب الله داد. او که اقتدار را به نجیب الله داد، وزن سنگین قصور ویرانی وطن بدوش او شد. او وزن او را سر از او روز به یک شیطان بدل کرد؛
چونکه زیر فشار روانی با سنگینی گناه خود را اسیر شده دید.
او در تلاش شد تا سیاست صلح دکترنجیب الله و جهاد مجاهدها را ناکام بسازد. او پلان ناکام ساختن سیاست صلح دکترنجیب الله را از نخستین روزیکه اقتدار را به نجیب الله داد در پیش گرفت.
این بار او دانسته در ویرانی وطن رل بازی کرد.
او در نزد خود وطنپرست بود.
لیکن شرط های سیاسی افغانستان او را مجبور کرد، او یا دانسته یا ندانسته به کارهای دست زد که در تاریخ افغانستان بعد از شاه شجاع، او وطنفروش معرفی شد؛
این بخت از کارمل یک ابلیس ساخت.
 
    سوال جاندار این است آیا ببرک کارمل تقاضا کرد اتحادشوروی افغانستان را اشغال کند؟
یا اتحادشوروی تقاضا کرد کارمل وطن را بفروشد؟
خود کارمل چه گفته؟
در ارتباط نقش کارمل برای اشغال افغانستان در دست اتحادشوروی، عبدالوکیل در کتاب تاریخ خود که تاریخ اخیر افغانستان را زیر قلم گرفت، می نویسد: «ببرک کارمل ضمن ملاقات با کريچکوف رئيس بخش خارجی کی گی بی سازمان استخبارات اتحادشوروی در خصوص طرح اعزام نیروهای شوروی در افغانستان مخالفت خویش را آشکارا با اعزام ارتش سرخ بیان داشت که روایت آن چنین آمده است: کریچکوف(رئیس بخش خارجی کی گی بی ) بطور غیر مستقیم اشاره نمود که اگر اوضاع ایجاب کند قوای محدود اتحادشوروی به افغانستان اعزام خواهند شد."والدیمیروف" با لحن مجهولی افزوده بود: "برای حمایت از مبارزۀ نیروهای سالم" جواب ببرک کارمل: مگر،ما خود ميتوانيم از عهدۀ چنين يک کاری بدرآييم،من درنامۀ که به آدرس حزب کمونست فرستادم ،خاطرنشان ساخته ام که به مجرد دعوت به قيام ،امين فورآ از طريق رفقای ما که درشرايط مخفی بسر ميبرند، وهم از طرف توده های وسيع مردم که از وی، متنفرهستند سرنگون خواهند شد.
شما افغانها را نمی شناسيد، من به شما اطمينان ميدهم، مردم ديگرتحمل همچو مستبد را ندارند» وکیل می گوید: «کارمل ادامه داده خاطر نشان ساختند :"گاهی به این فکر کرده اید که اگر من همزمان با تانک های شوروی وارد وطنم شوم ودر رآس دولت قرار گیرم ،مردم افغانستان به کدام دیده بطرفم خواهند نگریست؟؟"(۱*)
در ورقپاره های دیگر تاریخ که به قلم آقای عبدالوکیل وزیر خارجه پیشین افغانستان، عضو گروه تبعیدی رهبران جناح پرچم، همسفرسیاسی دوران تبعید ببرک کارمل وشاهد عینی رخدادهای کودتا ثور مزین یافته است چنین آمده است:«رهبری شوروی به تاریخ ۲۵ماه اکتبر۱۹۷۹، الکسی پطروف را بعد از ۴۰ روز از به قدرت رسیدن حفیظ الله امین، نزد ببرک کارمل به پراگ فرستادند تا در صورت موافقت موصوف وی را باخود به ماسکو بیاورد. قرار اظهارات ببرک کارمل موصوف دو شبانه روز با پطروف گفتگو و مذاکرات را انجام داد، ببرک کارمل در ابتداء حاضر نبود که چکوسلواکیا را بزودی ترک گوید وبه ماسکو برود، وی در صحبتهای خود با پطروف پافشاری داشت تا زمانی که حفیظ الله امین در قدرت است حاضر نیست چکوسلواکیا را ترک نماید. موصوف به این عقیده بود که در صورت ضرورت بعد از سقوط رژیم امین برای وحدت دوباره حزب به وطن برمیگردد. متآسفانه ببرک کارمل بنا برهر عواملی نتوانست تا اخیردرین موضع گیری خود در برابر دوست مطمئن خویش پطروف ایستادگی نماید.»(2*)
 
    (نوت: من خود که شاهد بودم نه رفیق های مخفی او و نه ملت توان برطرف کردن امین را از قدرت نداشتند. این حقیقت را کارمل بهتر می دانست لیکن او برای گرفتن امتیاز از مسکو سیاست بازی کرد. او وقتیکه امتیاز را از مسکو گرفت با مسکو خود را همنظر نشان داد)
 
    درنگارشات بعدی اثرعبدالوکیل از قول ببرک کارمل در جریان ملاقات تیم رهبران تبعیدی به شمول سروری، وطنجار وگلابزوی چنین میخوانیم: «رفقا!شما باید خود تان دست بکار شوید و راه های سقوط رژیم امین را جستجو کنید. دوستان شوروی حاضرند باما همکاری و کمک درین راستا نمایند. دوستان شوروی میگویند که شما برای از بین بردن تسلط رژیم امین بالای هرپلان میتوانید کارکنید وفکر نمایید، بغیر از اعزام ومداخله قطعات نظامی اتحادشوروی» (*3)
 
    (نوت: چه اندازه این گپ وکیل حقیقت را بیان می کند؟ برای درک حقیقت، تنها گپ های وکیل کفایت نمی کند، کل حادثه نشان دهنده است در تظاهر حقیقت. وکیل تا امکان سیاست بازی نموده در تلاش تغییر رنگ های حقیقت شده است؛ ماهرانه)
 
    عبدالوکیل در کتاب خویش درین بحث ادامه داده خاطرنشان میسازد: «همچنان وقتی بسیاری ها از ببرک کارمل پرسش بعمل می آورند که آیا خودت از اتحادشوروی دعوت بعمل آوردید تابه افغانستان عساکر شان را بفرستند؟ وی در جواب میگفت: "ما آنها را دعوت نکردیم که به افغانستان بیایند، بل آنها زمانی که در تبعید بودیم از ما دعوت بعمل آوردند که به افغانستان برویم"»  (*4)
 
   در کتاب عبدالوکیل وزیر خارجه «از پادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیک» سه نقطه است که باید در سر او کمی تبصره کنم:
1 ـ کتاب از دیدگاه یک رهبر پرچمی نوشته شده، بنآ یک جانبه است. لیکن تا اندازه حقیقت را نوشته لاکن از سر جامعه به حقیقتها دیدن کرده نه از بین جامعه.
2 ـ مسئله دعوت! به این شکل که اردوی اتحادشوروی داخل افغانستان شد و افغانستان را اشغال کرد و سبب ویرانی خود و افغانستان گردید آیا کارمل راضی بود یا نی؟
کارمل آمدن اردوی شوروی را می خواست یا نی؟
اگر می خواست با کدام شیوه؟
اگر نمی خواست چرا قبول کرد؟
اگر منطق قربان شدن میراکبرخیبر را در نظر بگیریم و دلیل کشته شدن او را مطالعه کنیم و تفاوتیکه در نظراندازی های میراکبرخیبر و ببرک کارمل در قسمت تحول بود بررسی نمایم مسئله روشن می شود «کارمل در آرزوی کمک خارجی بود»
او علاقه داشت با کمک نیروهای خارجی تحول را به استقامت کمونیست شدن افغانستان در راه بندازد لیکن او آرزو داشت اداره و حاکمیت در دست خود او باشد.
کارمل شیوه خود را دور از پلان روسها نزد خود داشت. این شیوه با هدف و پرگرام اتحادشوروی تفاوت داشت. این تفاوت بود در شروع تلاش شوروی قبول نکرد بعد با قناعت دادن روسها قبول کرد.
اینکه چرا قبول کرد سند وجود ندارد.
اگر او سند بدست باشد او یا محکوم می شود و یا برائت می بیند.
چه اندازه او و همسنگرهای او خطا را در دوش اتحادشوروی اندازند مانند خورشید حقیقت افغانستان روشن است. او حقیقت نشان میدهد او با تانک و توپ اتحادشوروی در اقتدار رسید.
او بعد از رسیدن به قدرت در نزد چشم مردم افغانستان همواره از دوستی مسکو سخن زد.
او، فرهنگ و اخلاق مسکو را نتنها تبیلغ کرد برای عملی شدن او فرهنگ تلاش کرد.
او فرهنگ با فرهنگ مردم افغانستان از زمین تا آسمان تفاوت داشت؛ در نتیجه با او فرهنگ بیگانه و با فکرهای وارداتی وطن ویران شد.
 
    بعد از کارمل نوبت به دکترنجیب رسید. نجیب الله به خلق افغانستان از خطاهای حزب یاد کرد. او اعتراف کرد که حزب عوض خانه ـ گور، عوض لباس ـ کفن، عوض نان ـ مرمی داد گفته!
او تلاش کرد در روح سیاست پروستریکای کورباچف سیاست بازی کند تا خطاها را تلافی نموده، رهبر قوی در افغانستان شود.
از اینکه در هر خرابی وطن نقش و تجربه داشت خواست با استفاده از تجربه کاری کند قهرمان تاریخ شود.
او در دوره اقتدار ببرک کارمل رئیس استخبارات بود.
او مرد قوی در اداره مملکت بود.
او هر باریکی را در خرابی وطن می دانست. او از هر راز دشمن خبر بود. این گزیده یک شانس برای او بود تا استفاده کند؛
چونکه او ذکی بود و بااستعداد بود.
ذکا و استعداد نجیب الله را روسها دانسته بودند و دانسته انتخاب کردند. مجبوریت های شرط های سیاسی کشور و دنیا، روسها را وادار ساخته بود تا نجیب الله را یک شانس ساخته به مردم افغانستان تحفه بدهند. وزارت خارجه اتحادشوروی و استخبارات او کشور دکترنجیب الله را کشف کرده بودند لیکن در مقابل این دو ارگان، وزارت دفاع سروری و یا میرصاحب کاروال را می خواستند عوض کارمل در اقتدار برسانند.
این دو از جناح خلق حزب مارکسیت بودند و رقیب سرسخت جناح پرچم بودند. بالاخره تلاش وزارت خارجه و استخبارات مظفر شد، نجیب الله انتخاب شده به گرباچف تقدیم شد.
فرید احمد مزدک معاون حزب وطن در نشریه «راه پرچم» این حقیقت را چنین بیان کرد: «نظامی های شوروی در همان پلینوم 18 طرفدار تعوض زنده یاد کارمل با سروری یا کاروال بودند. آنها در مقابل گرباچُف ، ” کا گی بی ” و وزارت خارجه باختند اما به بازی خویش ادامه دادند»
 
    (نوت: نظامی های شوروی در کودتا تنی نقش داشتند. او حادثه در بین رهبران شوروی دو دسته گی را نشان میداد)
 
    دکتر نجیب الله در تلاش بود تا سیستم دولتی را به دموکراسی نزدیک بسازد. او در عوض تک حزبی فعالیت احزاب را اجازه داد. با اجازه او، امکان فعالیت سیاسی احزاب ممکن شد. هدف این سیاست تشویق مخالفها در سیاست بود تا در میدان سیاست در عوض جنگ، سیاست بازی کنند.
او با تغییر دادن نام حزب از «دموکراتیک خلق افغانستان» به حزب وطن یک بی منطقی را از بین برد.
نام «دموکراتیک خلق» در ضد دموکراسی عمل داشت. کلمه «دموکرات» در مغایر اخلاق و فرهنگ او مردم بود؛ نجیب الله او اعتراف را با تغییر نام حزب نشان داد.
او در تلاش شد تا مخالفین رژیم او شریک رژیم او شوند؛ روی او هدف بیشترین وزارت خانه را برای مخالفها پیشنهاد کرد لاکن سه وزارت مهم کلیدی را به خود گرفت. او سه وزارت دفاع ملی بود، استخبارات بود و داخله بود.
 
   لازم است یادآور شوم زمانیکه رئیس جمهور داوود را کشته قدرت سیاسی را مارکسیستها بدست گرفتند، در ظاهر در دو جناح تقسیم بودند و رقیب بودند و لاکن هر جناح در بین خود به فراکسیون های زیاد پارچه بود.
اینها به خاطر یک هدف مبارزه می کردند لیکن کلتوریکه در او هدف اینها را وحدت می داد او کلتور وجود نداشت. اینها اسیر ذهنیت قبیله و قوم بودند چیزیکه تفاوت داده بود رفتار ظاهری اینها از نام روشنفکری بود لاکن روشنفکر نبودند.
دور بودن اینها از ذهنیت قبیله و قوم در شرط های سوسیولوژی مردم افغانستان ناممکن بود لیکن اینها این حقیقت جامعه را ادراک نداشتند. اینها قدرت سیاسی را با کودتا گرفته بودند. از اینکه در کودتا نقش خلقی ها قوی بود، در اردوی افغانستان جناح خلق با فراکسیونهایش قوی بود. نوبت که به رهبری کارمل رسیده بود کارمل حاکم مطلق بالای اردو نبود.
 
   اتحادشوروی با نیرو عسکری اش کارمل را در سر اقتدار آورده بود و امّا جناح خلقی را در اردو به همان گونه سابقش حفظ کرده بود.
در او اقدام، نظامی های شوروی رل داشتند. شهنواز تنی در مصاحبه یکه با نشریه «افغانستان رو» داشت با تکرار اکثریت بودن خلقی ها را در اردو در زمان اقتدارشان یاد کرد. او از تلاش کارمل و نجیب برای ضعیف ساختن این جناح سخن زد. او حتی دلیل کودتا اش را علیه نجیب مربوط این اختلاف دانست.
 
   گفته های تنی حقیقت دارد. او که بادستور مسکو وزیر دفاع شد در شروع با پرچمی ها مناسبات خوب داشت لاکن اختلاف در رهبری از سر تشکلات اردو مناسبات او را با پرچمی ها خراب ساخت.     
این روش اتحادشوروی یک تاکتیک سیاسی بود. منطق این روش پارچه کن حکومت کن بود.
در محاسبه اتحادشوروی اگر یک جناح سرکشی می کرد با جناح دیگر اصلاح می ساخت. بدین خاطر در رهبری افغانستان مقتدر پرچمی ها بودند و لاکن در اردو، خلقی ها قوی بودند.
 
   این حقیقت، کارمل را در گرایش جدید برده بود. عبدالرشید دوستم را برای بهره برداری در سنگین ساختن وزن پرچمی ها در بین نیروهای قوامسلح با رهبری پیگیر انتخاب کرده بود.
عبدالرشید دوستم در بین اردو نبود و امّا به مثابه یک قوماندان قومی در مقابل قدرتدارهای خلقی در داخل اردو، یک پدیده قوی بود توازن قدرت نظامی را در نفع کارمل حفظ می کرد.
او حقیقت در زمان دکترنجیب نیز عین منطق را داشت. این منطق برای عبدالرشید دوستم یک شانس بود. برای ازبک های افغانستان بهترین فرصت بود؛
اگر با منطق سیاست استفاده می کردند.
عبدالرشید دوستم در اقتدار دکتر نجیب الله به سرعت قوی شد. نام او سبب شد در اطراف او فدائی های سر سپرده جمع شدند.
این شرایط را کارمل و پرچمی های او با سیداکرام پیگیر ممکن ساخته بودند.
اطراف دوستم و ذهنیت جامعه شمال در نفع دوستم با رهبری پیگیر در دست کارمل بود.
یعنی در قدرت دوستم قرار داشت اما تا خدمت گار خانه در دست پرچمی ها بود.
بازی در دست کارمل با رهبری پیگیر بود.
در اطراف او از قوماندان های مجاهدین که به دولت تسلیم شده بودند یک اردو شکل گرفت. این اردو برای بقای رژیم دکتر نجیب تکیه گاه نیرومند شد. این اردو برای مجاهدین کابوس شد. این اردو سبب شد خلقی های داخل اردو در مقابل او (دوستم) تحریک شدند و بین حزب بحث های پرحرارت را سبب شدند.
 
   در شروع اقتدار کارمل عبدالرشید دوستم یک عسکر شده در خدمت دولت قرار گرفت. او با استعداد خود با همکاری پیگیر از یک عسکر عادی، صاحب منصب رتبه یی شد و رتبه های نظامی را پی در پی گرفت.
در رتبه گرفتن او حمایت گروه کارمل نقش داشت.
چونکه در داخل اردو جنرالان پرچمی کارملی بودند نقش دوستم در اردو آنها را در مقابل خلقی ها قوت می داد.
این حقیقت تا ختم اقتدار نجیب الله تغییر نکرد.
یعنی با رهبری پیگیر از دوستم جنرالان پرچمی کارملی حمایت داشتند و دوستم با رهبری پیگیر از جنرالان حمایت داشت؛
دست دکتر نجیب بسته بود.
رژیم نجیب که با او در سر پا بود، اطراف او با کارملی ها شکل گرفته بود. کارملی ها از اینکه به او ضرورت داشتند از او حمایت می کردند.
بالاخره همین حقیقت بود در بالای نجیب الله همین جنرالان کارملی با همکاری پیگیر با رهبری کارمل کودتا کردند.
 
    جنرالان پرچمی هر نو همکاری را با عبدلرشید دوستم داشتند چونکه آنها خارج از پلان داکترنجیب، پرگرام جدا داشتند.
بعد از برطرفی کارمل از قدرت، پرچمی ها از کارمل دل کنده شده نتوانستند. در حقیقت قدرت در بین پرچمی ها دو سره بود.
این اخلاق پرچمی ها در مقابل موفقیت داکتر نجیب بزرگترین موانع بود و سبب شکست بود. این حقیقت در بین پرچمی ها دو فراکسیون قوی را سبب شده بود؛ کارملی و نجیبی!
نجیب الله بین اردو ضعیف بود. نجیب الله با این حقیقت تلاش کرد تا عبدالرشید دوستم را به خود نزدیک بسازد. او برای دوستم لقب قهرمان افغانستان را داد. رقابت بین فراکسیون های پرچمی، برای رشد عبدالرشید دوستم یک نعمت بود. او نعمت سبب شد او قهرمان هر دو فراکسیون شد. هر دو فراکسیون که از سر عبدالرشید دوستم پرگرام های جدا داشتند، در اطراف عبدالرشید دوستم روشنفکران ازبک و ترکمن جمع بودند. لیکن اینها ضعیف بودند. اینها هیچگونه پرگرام و استراتژی نداشتند.
اینها سیاست بازی را یاد نداشتند.
دوستم استعمال شد.
او تنها استفاده شد.
او استفاده شد چیزیکه نصیب ازبکها شد تنها نام او شد.
یا پیگیر؟
پیگیر تا اخیر در برنامه کارمل وفادار باقی ماند.  
 
    چهره مشهور دوم احمدشاه مسعود بود. او از تاجیک های افغانستان از جمع مجاهدین بود. او دو چهره غیر پشتون عقل پشتون های دو طرف سرحد را بیدار ساخت. او عقل با حس قوی در تلاش شد تا اقتدار دو صد پنجاه ساله را از دست ندهد.  احساسات صد سالۀ دو طرف سرحد که با امضا شدن خط دیورند در منطقه وجود داشت، یک بار دیگر بیدار شد و دیرین دولت اش را بیدار کرد. دیرین دولت با مختلف مانور در فعالیت قرار گرفت و یک روح بزرگ شد لاکن ملت افغانستان فعالیت او را درک نکرد.
رهبری افغانستان و رهبری اتحادشوروی در تلاش شدند تا همکاری او را بگیرند. او یک سازمان قوی بود لاکن نام کدام سازمان را در سر خود نداشت؛
در افغانستان از نام اقوام قبایل یاد شد.
فرید احمد مزدک معاون حزب مارکسیستها در نشریه راه پرچم در سوال یک رفیق حزبی اش چنین گفت: «آسمایی عزیز، من در پلینوم 20 کمیتۀ مرکزی ( 29 عقرب 1365 ) به عضویت علی البدل بیروی سیاسی پذیرفته شدم. تا پیش از ورود به حریم  اطلاعات من دست اول نیست، آنچه میتوانم بگویم این است که، شوروی ها برای شکستن بن بست افغانستان و کنترول نسبی بر اوضاع پس از خروج نظامی، به راهبرد جلب علاقۀ قبایل دو طرف دیورند توجه داشتند. دگر گونی های تشکیلاتی پلینوم 18 در راستای تحقق همین راهبرد عملی گردید. البته در این زمینه جریان های قوم گرای پشتون، چه خلقی و چه پرچمی از قبل نیز کار های را انجام داده بودند و مسکو هم در وجود آنها یک نیروی جاگزین را میدید»
معلومات فرید احمد مزدک اهمیت دارد. مزدگ به همه هویداست در چهارده سال اقتدار مارکسیستها یکی از چهره های تاثیرگذار در سیاست افغانستان بود. گپ های او ارزش شنیدن را دارد. او از خلقی ها و پرچمی های پشتون بحث کرد. او به آنها قومگرا گفت.
او بودن یک قوت دیگر را که در سیاست افغانستان نقش داشت معلومات داد. او قوت دیرین دولت پشتونهاست. دیرین دولت هم در اقتدار مارکسیستها و هم بعد از مارکسیستها نقش در سیاست افغانستان داشت و دارد. فرید احمد مزدک واضح و روشن نگفت امّا او از همان حقیقت بحث کرد. دیرین دولت از زمان اقتدار مارکسیستها در تلاش یک تنظیم جدید در علیۀ مجاهدین بود. او تلاش منفعت مارکسیستها را با منفعت او نزدیک کرده بود چونکه مجاهدهاکه با استخبارات پاکستان شکل یافته بودند تنظیم جدید هم در ضرر مجاهدین می شد و هم دست پاکستان را از سر افغانستان کودتا می کرد. این بازی به عقل ببرک کارمل بهترین بازی نمایان شد. ببرک کارمل برای ایجاد شدن این تنظیم شرط های داخل کشور را آماده کرد. در این بازی سیاسی منطق یکه وجود داشت «مجاهدین دشمن در منفعت دیرین دولت و دشمن در منفعت مارکسیستها بودند. اینها با استخبارات پاکستان نزدیک بودند، این دشمنی وحدت را بین دیرین دولت و رهبری مارکسیستها ترتیب داد»
 
   مارکسیستها قبل از سقوط رژیم شان از دو سال پیش سقوط را می دانستند. آنها کاری را آرزو داشتند برای جان مجاهدین بلا را سبب شود. مزدک که از پرچمی ـ خلقی پشتون بحث کرد، در او هدف نامقدس با شمول چهره های تاجیکان سایر چهرهها از دیگر ملیتها نیز شامل بودند. یعنی همکار دیرین دولت بودند. بعضی این چهرهها دانسته عمل داشتند بعضی دیگر ندانسته همکار بودند.
آنها در آرزوی بنیاد یک تنظیم جنگی در علیۀ مجاهدین بودند. او بنیاد در بین ذهنها گذاشته شد و بعد در پراتیک عمل شد. لیکن این حقیقت در ملت بگونه دیگر رسانده شد. ملت آنچه مطبوعات تبلیغ کرد باور کردند. در حالیکه در دو طرف سرحد بین پشتونها یک ارگانیزه سازمان وجود داشت. آنها با همکاری بخش از حزب وطن فعال بودند و آنها دیرین دولت بودند. آنها در سیاست داخلی پاکستان رقیب پنجابی های اسلام آباد بودند. حال سوال پیداست اسلام آباد با زحمات زیاد مجاهدین را هست کرده بود چرا او مجاهدین را و او زحمات را نادیده گرفته در تلاش ساختن تنظیم جدید می شد؟
از اینکه وطن ما افغانستان است کس از خود این سوال را نکرد.  
 
   فعالیت او سازمان، هم رهبری حزب د.خ را و هم مسکو را به شرایطی آورده بود به همکاری او سازمان محتاج بودند. او محتاجی سبب بود همکاری او سازمان را باخود داشته باشند. این حقیقت بود کارمل دختربزرگ خود را با یک جوان آنها در ازدواج داد و دکترنجیب الله به مدت چند سال ریاست جمهوری را در نماینده او سازمان داد. دور بودن درک ملت از همچون حقیقت تاثیر سیستم ازبری (میخانیکی) تعلیم و تربیت افغانستان است. چونکه ملت را ظاهرپرست ساخته است و فرهنگ تجسس را ضعیف ساخته است.
یا دنیا؟ یا مطبوعات دنیا یا تحلیلگرها؟ همی اینها در ذکای کارمل اسیر بودند.
 
    دیرین دولت پشتونها، سیاست را با قاعده سیاست بازی کرد و دکتر نجیب الله را قربان گرفت. چونکه دیرین دولت علاقه نداشت، در بین پشتونها با فکر جدا از دیرین دولت شخص شهرت داشته باشد. شخص مشهور بمانند نجیب الله در ضد منفعت دیرین دولت بود؛
قتل نجیب را به این خاطر در دستور کار گرفت. او در پاکستان و افغانستان سیاست بازی داشت و سیاست بازی دارد.
او یک سیستم فکری است نه یک سازمان ظاهری.
او سیستم از اثر 250 ساله اقتدار پشتونها یک روح است؛ قاعده های سیاست به وجود آورده است.
او امکان بمانند او سیستم فکری در وجود ملیت های دیگر افغانستان وجود ندارد. دلیل اینکه دیگر ملیتها سیستم ندارند و به پارچه ها تقسیم هستند.
کارمل با درنظرداشت همه این حقیقت، فکر تنظیم طالبان را به دیردولت داد و برای موفقیت این برنامه هر چه امکان داشت سفربر کرد.
(نوت: با شمول رهبر طالبان کس در بین طالبان وجود ندارد طرفدار مردمی داشته باشد. چونکه  دیرین دولت فرصت نمی دهد)
  
    رشید دوستم به اسم گلم جمع ورد زبانها شد. فدائی های دوستم با مرگ رقص می کردند. آنها در مقابل دشمن از هیچگونه هراس بیمی نداشتند. آنها در هر جبهه که می رفتند گلم دشمن را جمع می کردند. آنها با حس وفاداری تنها به شخص دوستم پابند بودند. اخلاق بسته بودن طرفدارهای رشید دوستم به شخص او تبصره ها را سبب بود. چه اندازه درست بود و یا دروغ لیکن حقیقت افغانستان بود «تنظیم های جنگی با هر نو فساد گیرمانده بودند»
حقیقت یکه وجود داشت گروه های جنگی بدون استثنا ملبس با هر فساد بودند و با شمول دولتی ها در فرهنگ ظلم و شدت و خونریزی آغشته بودند.
سیستم بدین منوال ترتیب شده بود و فرهنگ جنگ این شرایط را حتمی کرده بود. نه دوستمی ها معصوم بودند و نه دیگران.
نه دوستمی ها به تنهایی ملامت بودند و نه دیگران.
 
   احمد شاه مسعود از پارس های افغانستان بود. جغرافیۀ پنجشیر موقعیت خوب برای جنگ های او داشت. او در او جغرافیه استاد جنگ بود. او لقب شیر پنجشیر را از خود کرده بود لاکن هر دو لیدر نظامی برای خلق های شان در سیاست ناکام بودند و ناکام شدند.
این دو، فرصت تاریخی را از دست دادند لیکن در ناکامی اینها خودشان نقش نداشتند چونکه اینها چهره های نظامی بودند. در ناکامی اینها کادریکه در اطراف اینها با اینها بود نقش داشت.
 
    در او شرایط سخت وطن، مرادجان بزرگ شده بود. او در قاعده مکتب برابر بود باید مکتبی می شد. او دور از چشمان پدر مکتبی می شد و گل سر سبد اطرافی های زلیخاخانم می شد و از هر امکان مجهز یک حیات مرفه از او می شد.
او که با تمام امکان حیات بزرگ می شد آیا حریت در مقابل فرهنگ جامعه داشت؟ فرهنگ جامعه زیر تاثیر فرهنگ جنگ بود.
در روز اول مکتب بود با بهترین لباس سوی مکتب که روان شد از روی مادر ماچ کرد گفت: دستم را رها مکن تا مکتب همراه یی کن. مادر از روی فرزند ماچ کرد او لحظه غرق خاطرات شد به یادش آمد: بعد از نامزدی در باغچه عقب خانه زیر یک درخت با یار نشسته بود. رئیس زاده دست به گیسوهای زیبا زده بود، با نرمی از سر روبه پایانی از سر گیسوها تا نوک موها دست را برده بود و از عقب دو باره با لمس دست تا سر آورده بود و سر نگار را به سر سینه اش گذاشته بود و بوئیده بوسیده گفته بود: اگر زیبا گیسوها نمی بودند چگونه هنر باد را نقاشی می کردم؟ از رقص تارک های موی توست باد را تصویر کشی می کنم.
 
      گل رقصــــیده افتد ازبالای درختان
      همچو او مـوهایت رقصیده و پاشان
      جنبش او مــــــــــوها با نسیم فرفره
      هنر او جنبش رسم باد دردست مان
    
    گل ساکن بود رئیس زاده گفته بود: دلم میشه هر لحظه در قدم های تو، زمین را از گل های رنگارنگ پر کنم؛
بین گلها روی زیبایت را از بوسه های عاشقانه ام؛
با عطر دعاهای شکرانه لبریز با شعرهای عاشقانه ام.
تازگی بخشیده باشی او لحظه سینه ام را. بسرایم ترانه و ترنم از شعرهای عاشقانه ام.
 
      دعا بکن که مراازسـرتو وا کند
      بخت را باز و در دل تو جا کند
      ز بوی تو گمراه شــوم در عالم
      دعا کن که با بوی تو شــــا کند
                       
    شقایق که ساکن بود رئیس زاده پرسیده بود: چه تصور از آینده داری؟ زیبا خود را راست کرده بود گفته بود: از لطف التفات های تو فرزندی را در چشمانم می بینم ثمرات عشق ماست که با لبخند سوی ما دیدن دارد.
هر سخن زیبای تو فرزندم را یک قدم نزدیکتر می سازد؛ در تصورات چشمانم.
میوه این عشق زیبا را در سیمای وی می بینم. او با هر مهربانی تو و کلام های خوش تو، بزرگ شده در بین دیده هایم ظاهر می گردد. او بین هر دوی ما با شوخی های طفلانه اش ما را مست می سازد و بوی تو را بر من می بخشد. زمان یکه تو در نزدم نباشی او گل مشترک ما بوی رئیس زاده ام را در دماغم خواهد داد. این تصور در ذهنم است. به راستی اگر بگویم در سن مکتب رفتنش ظاهر در چشمانم بود، تو از من تصور آینده را پرسیدی. آری تصور آینده را که پرسیدی بشنو میگم: آرزو دارم در هر روز خوشی فرزندمان دو بازوی او شویم تا با ادراک کردن مهر ما، خود را بختیار حس کند. خداوند توانایی را بدهد در هر روز خوشی فرزندمان با مسرت دلها نزد او باشیم تا او حمایتگر بودن فرهنگ ما را درک کند.
از خداوند تمنا دارم والدین بودن را بعد از تولد او برای ما نصیب کند. از این روکه به دنیا آوردن از قاعده های قانونگذار است کدام مهارت نیست. چونکه یک امر طبیعت کره خاکی است، کس حق دعوای خدمت را نباید از او بابت داشته باشد. زیرا او چند لحظه خوشی فرح بخش شهوت را چگونه به مثابه خدمت به دوش اولادها می اندازیم؟
بعد از تولد باید والدین شویم.
گل چنین گفت. او دو باره سر اش را در طرف راست سینۀ یار گذاشت و دست راست محبوب را گرفته بوسید گفت: بزرگترین جشن مان روزیکه اولادهای مان در مکتب می روند، می باشد. رئیس زاده از گیسوی زلیخااش بوسید گفت:
 
      فرفره او مــــــوها با رقص باد زیبا
      وای زیبا میرقصند او موهای پرهوا 
      فکر گلت زیبا مثل همین مــــــــوها   
      با رقص زیبای شـــان گفتارت اعلا
 
    از خدا دیگر چه توقع کنم؟ تو را خدا بر من هدیه داد. یزدان بزرگ بر دلم الهام بخشیده است تا هر رویای من تو باشی.
هر آرزوی من تو باشی.
رویاهایکه داشتم دنیای من را شکل داده بود، با رسیدن در قلب تو رسیدم در همه خواست هایم.
تو دنیای من شدی.
خورشید بتابد یا نتابد، ماه باشد یا نباشد، شب و روز من یکی شده است. تفاوتی ندارد برای من چونکه تو خورشید دایمی من هستی.
همه چیز برایم رویا بود با دیدن تو حقیقت شد. عشق تو برایم آرزو شد. به دیگر رویاها و آرزوها کار ندارم. حقیقت این است دوستت دارم.
 
      خدا دید حال من بسوخت ازدل برای من
      ماهربود او باهر شد گل داد در رای من                                         
      واز شد بخت من مسرت با تخت مـــــن
      بانگ مـــــسرت شد مست شد هوای من
     
    لحظه های خاطرات گذشته در چشمان زیبای آبی زلیخا به اشکها گره شده حلقه ها شده ریخت. او لحظه مرادجان بی خبر از گذشته، سوی مادر دیدن داشت. او به اشک های زیبای مادر دید از روی مادر ماچ کرد و با دستان ظریف اش اشک های چشمان مادر را پاک کرد بوسید و گفت: چرا گریان داری؟ خاطریکه پدرم ایران رفته است نمی آید گریان داری؟
آری نبی جان را او پدر خود می دانست چونکه در نزد هر کس پدر مرادجان، نبی جان معرفی بود. مگر او کمبخت از حقیقت سرنوشت نبی جان خبر نبود و شده نمی توانست.
شرط های فرهنگ جامعه او تقدیر را برای او و برای مادر او روا دیده بود.
 
    مرادجان با مادر درمکتب رفت. او مکتبی شد. از او روز سالها مثل آب روان شد و باسال های روان زمامداری دکتر نجیب الله شروع بود به اخیر خود رسید.
دو دلیل وجود داشت، حکمداری دکتر نجیب الله زیر تهدید بود:
1 ـ دلیل اقتصاد بود.
گرچه او در سیاست اقتصادی نسبت به همبازهای سابق اش باتجربه تر بود. فکرهای او با حقیقت افغانستان نزدیکتر بود لاکن نبودن یک نظم مالیه گیری و غرق بودن ادارات دولتی در فساد، ضربه بزرگ بود به درآمد اقتصادی کشور.
2 ـ نقش منفی ببرک کارمل! ببرک کارمل و گروه او از بین رژیم آگاه بودند. آنها در تلاش بودند تا پلان صلح نجیب الله را ناکام کنند. آنها آرزو نداشتند نامبدی های چهارده سال اقتدار در دوش شان افتد. این حقیقت بود پلان کودتا برای سقوط رژیم گرفته شد. رژیم را سقوط می دادند مجاهدین را بین مجاهدین و مجاهدین را با قوت های عبدالرشید دوستم در جنگ می انداختند؛
کارمل پلان را به او مقصد ترتیب داد تا تنظیم جدید جنگی جدید امکان برای رشد پیدا کند (طالبان)
 
    در دوره اخیر اقتدار نجیب الله در داخل افغانستان از حزب مارکسیست شروع درهر بخش رسوایی بود.
در اتحادشوروی هم کارها روبه خرابی بود.
گروه کارمل با رهبری کارمل و برادرش محمود بریالی روند تحولات اتحادشوروی را با دقت از نزدیک بررسی داشت؛  
آنها پلان بزرگ داشتند.
پلانیکه در سر داشتند اگر رژیم دکترنجیب الله سقوط کند باید کاری بکنند تا رهبران مجاهدین را در کابل و شهرهای بزرگ در جنگ خونین اندازند تا رهبران مجاهدین نتوانند با نام نیک سیستم دولتداری را بسازند.
(به این روز نیز به جنرال دوستم ضرورت داشتند و پیگیر نقش بازی می کرد)
 
   این پلان بیشتر در نفع دیرین دولت پشتون های پاکستان بود.
باسیاستگذاری کارمل و کارملی ها، مجاهدین در گرداب مشکلات در جنگ داخلی می شدند تا شرط ها برای پیدا شدن قوت دیگر نظامی که منفعت دیرین دولت پشتون های پاکستان را در منطقه تمثیل می کرد، به وجود می آمد؛
امّا در ذهن خلق افغانستان او ابتکار خراب، از ابتکار اسلام آباد معرفی می شد.
با بازی دقیق کارملیها به این شکل شد.
 
    در پلانیکه باید مجاهدین با جنگ های وحشت بدنام می شدند، گروه کارمل پیگیر را در تنظیم شمال وظیفه داد. این پلان در شروع اقتدار نجیب الله با بیرون شدن عساکر اتحادشوروی گرفته شد. کارمل و گروه او سقوط رژیم را از او زمان تخمین زدند. نخستین اقدام او پلان، نیروهای جنرال دوستم را به اردو بزرگ تبدیل کردن بود. در او پلان در اطراف جنرال قوماندان های بزرگ را وحدت دادن بود. در او پلان جنرال را با احمدشاه مسعود نزدیک کردن بود.
 
   به یادم است دو سال قبل از سقوط رژیم دکتر نجیب الله در تلاش شده بودم تا از دهن پیگیر حقیقت این پلان را دریافت کنم؛
موفق شده بودم.
هدفم بود تا پلان گروه کارمل را بدانم. چونکه آنها تصمیم بزرگ داشتند تا بخش از نام بدی تاریخی شان را به دوش مجاهدین اندازند.
این نقطه برای من جالب بود تا آگاه می شدم.
گروه کارمل از طریق پیگیر و جنرال دلاور و دیگر شخصیت های قوی این گروه تصمیم داشتند تا عبدالرشید دوستم و احمدشاه مسعود را در مقابل حکمتیار و دیگر رهبران پشتون مجاهدین وحدت داده استعمال کنند تا مطابق به پلان شان، جنگ داخلی قویتر دوام کند.
پیگیر که نقش خود را بازی می کرد، از پلان او گروه، جنرال دوستم خبر نداشت و خبر نشد.
اگر از پلان آنها جنرال دوستم خبر می شد استعمال شدن او در جنگ های کابل بعد از سقوط نجیب الله مشکل می شد.
گروه بیشترین تلاش اش را به جنگ های کابل بعد از سقوط رژیم شان داده بود. آنها جنگ های کابل را پیش بین بودند.
آنها مشکلات داخل مجاهدین را خوبتر از مجاهدین می دانستند. پیگیر بین نیروها نقش اش را بازی می کرد او این پلان را زمانی که نشه می شد به هوا باد می کرد؛
من منتظر او حال او می شدم.
 
     خلاصه پلان کارمل تطبیق شد وطن ویران شد. پیگیر به مثابه روشنفکر تورک بین پرچمی ها بیشتر مشهور شد. اگر پیگیر پلان گروه کارمل را با جنرال مشورت می کرد، به دام انداخته شدن جنرال در کابل ممکن نمی شد و جوانان شمال کشته نمی دادند.
اگر که قطعه های عسکری جنرال در کابل گیر نمی ماند، در شمال افغانستان هیچ نیرو مقابل جنرال سربلند کرده نمی توانست و جسارت جنگ را نمی داشت بلکه شمال بگونه دیگر می شد بلکه!
   
 چون ماه تابان در شب های تاریک باش
 تابیده بساز نور را با نورسلیم نیک باش 
 تابیدگــــــــــی از ماه که او ماه ماه تابان
 با تابیدگی نیک یک نور خوب یک باش
 
    نوت: تا این نقطه ادعا کردم کارمل و گروه او خاطر انتقام گرفتن مهندسی های سیاسی داشتند گفته، از این نقطه بعد اسنادی را پیشکش می کنم ادعای من را از ادعا کشیده حقیقت او را به اثبات می رساند. لیکن قبل از به اثبات رساندند ادعا، باید بگویم پلینوم هجده (جلسه یکه کارمل برطرف شد) در روح و روان کارمل و کارملی ها تاثیر منفی نمود.
او تاثیرات سبب شد کارمل با استراتژی حساب شده رفتار کرد. کارمل برنامه ریخت تا گناه های چهارده سال اقتدار آنها در دوش مجاهدین افتد. در او برنامه هر امکان سنجیده شد. او برنامه سبب بود فکرهای کارمل با برنامه صلح داکتر نجیب ضد بود. در او شرایط سیاسی افغانستان یا برنامه کارمل پیروز می شد یا برنامه صلح دکترنجیب؛
راه دیگر نبود.
 
    دکتر نجیب الله بعد از نیمه شب پنجشنبه، شانزدۀ حمل هزار نوصد نود دو با اعصاب ناآرام در سالون خالی قصر ریاست جمهوری «قصر گلخانه» قدم می زد.
 
    چهارده سال بعد از وقوع حادثۀ که تفنگداران حزب دموکراتیک خلق افغانستان رئیس جمهور دیگری افغانستان، محمد داوود را با شانزده تن از اعضای فامیلش بقتل رسانده بودند وفقط بعد از هفده ماه، از قتل رئیس جمهور محمدداوود هشتم میزان هزار نوصدوهفتادنو اولین رئیس جمهور کمونیست افغانستان را «تره کی» را با بالشت بسترش کشته بودند و بعد از سه ماه از مرگ رئیس جمهور تره کی در هشت جدی سیزده پنجاه و هشت رئیس جمهور امین را کشته بودند و بعد رئیس جمهور ببرک کارمل را از صحنه سیاست دور ساخته بودند حال نوبت به نجیب الله رسیده بود آینده او یک مجهوله بود. رئیس جمهور دکتور نجیب الله در حالیکه می دانست او آخرین رهبر حزب مارکسیست افغانستان خواهد بود، احساس می نمود که انبوهی از خطر اورا نیز تهدید می نماید. او دیگر با جنرالان دورو برش اعتماد نداشت. او قبلا خانم و اولادهایش را به هندوستان انتقال داده بود و اولادهایش بی صبرانه انتظار دیدن اورا داشتند. دکتور نجیب الله تصمیم گرفته بود تا با آنها بپیوندد. حاکمیت چهارده ساله ح د خ، رژیم او که از جانب اتحادشوروی دفاع می گردید، دیگر به آخر رسیده بود شکست می خورد. با او شکست آخرین جنایت پرچمی های گروه کارمل عملی می شد.
افغانستان با نفوس در حدود بیست پنج میلیون، یک میلیون کشته، چند میلیون زخمی و معلول و حدود هفت میلیون مهاجر در خارج، و بتعداد شش میلیون بیجا شدگان داخلی و در حدود بیست پنج میلیون مین های فرش شده در سرزمین این کشور مخروبه بود که از مارکسیستها بر مجاهدین می رسید و بیشتر ویران می شد.
دکتر نجیب الله، دو روز قبل، چهاردهم حمل، جلسه متلاطم و مملو از آشفتگی را در قصر ریاست جمهوری دایر نمود و در آن جلسه دو تن از جنرالان خویش را به خیانت متهم و اظهار داشت که آنها با عناصر و افراد مربوط مجاهدین مذاکرات مخفیانه داشتند. این دو جنرال، آصف دلاور لوی درستیز اردو و نبی عظیمی معاون وزارت دفاع و رئیس گارنیزیون کابل بودند. (اینها کارملی ها بودند دوسال قبل از سقوط رژیم، در برنامه نزدیک ساختن فکر جنرال دوستم به احمدشاه مسعود کار کرده بودند از او برنامه نه جنرال خبر بود و نه مسعود خبر بود. من این برنامه را از نزدیک تعقیب داشتم)
دلاور و عظیمی هردو مانند مسعود از ملیت تاجیک بودند و از گروه کارمل بودند. اینها در برنامه کارمل در آخرین جنایت این گروه، نقش شان را بمانند دیگر رفقای شان اجرا کردند.
دوری هردو جنرال کلیدی رژیم از دکترنجیب الله، غیر منتظره و غیر قابل پیشبینی نبود؛ جنرالان رده بالای نظامی مربوط ملیت پشتون نیز دست به چنین خیانتی زدند.
(این کار تصادفی نبود پلان به این شکل بود)
آنها تماسها و مذاکرات مخفی شان را با رقیب سرسخت مسعود، با گلبدین حکمتیار، وابسته به ملیت پشتون داشتند. وابستگی عنعنوی قومی در افغانستان که بعضی ها آنرا خیانت می دانند، تاثیرات منفی خویش را در داخل کابینه دکترنجیب الله و کارکنان و کادرهای ح د خ عمیقا بر جا داشت. این ویژگی در افغانستان، پلان شوم کارمل را ساده تر ساخت. هدف کارمل وحشی نشان دادن مجاهدین در تاریخ بود. پلان کارمل و کارملی ها در او هدف بود «رهبران و قوماندان های مجاهدها با نیروهای جنرال دوستم در یک زمان در کابل برسند و در شهرهای مختلف افغانستان همچون حالت بیاید.» وکیل وزیر امور خارجه که تاجیک بود، با دلاور و عظیمی به مسعود پیوست. موقعیت نجیب در همان صبح سرد پنجشنبه شانزده حمل هزار نوصد نود دو خیلی ها متزلزل و بی ثبات بنظر می رسید؛ دوستان نزدیکش به دشمنان وی پیوسته بودند. او توسط کسانی احاطه و محاصره گردیده بود که می خواستند حاکمیت سیاسی را به کسانی تسلیم دهند که قبلا آنانرا دشمنان وطن شان و گماشته گان اجنبی می دانستند. تا او روز او دشمنان را فروخته شده به پاکستان و غرب می دانستند و به او ادعا اعضا حزب شان را قناعت داده بودند حال نوبت رسیده بود با آنها یکی می شدند و وطن را تسلیم می کردند امّا این تسلمی با یک برنامه شوم بود. در هدف این برنامه جنگ های وحشی در نظر گرفته شده بود چونکه مجاهدین را خوبتر از مجاهدین اینها می شناختند. فقط چند ساعت قبل که دکترنجیب الله با عظیمی و دلاور در قصر گلخانه روبرو گردید، گارنیزیون هوائی بگرام در تقریبا چهل پنج کیلومتری کابل بدون جنگ و مقاومت بدست قوت های مسعود سقوط نمود. دکترنجیب الله دیگر متقاعد گردیده بود که دو جنرال تاجیکش به مسعود تسلیم گردیده اند.
 
   با کنترول بگرام توسط مسعود، عظیمی در تبانی و توافق با مسعود و جنرال عبدالرشید دوستم با هدایت کارمل، به تعداد شش هواپیما از افراد مسلح دوستم را توسط هوا پیماهای دولتی به میدان هوائی کابل انتقال داد. قوت های جنرال دوستم در مدت حاکیمیت مارکسیستها برعلیۀ مجاهدین در دفاع از حاکمیت دولتی تحت رهبری ح د خ جنگیده بودند. مگر حالا جنرال دوستم در مخالفت با دکترنجیب الله و در دفاع از مجاهدین قرار گرفته بود.
(این اوضاع را کارمل مهندسی کرده بود تصادفی چیزی وجود نداشت)
زمانیکه جنرالان تاجیک نجیب با مسعود یکجا شدند، اسلم وطنجار، وزیر دفاع نجیب با حکمتیار پیوست. وطنجار و وزیرداخله پکتین، تسحیلات لازمه را برای راه یابی قوت های پیاده حکمتیار مساعد ساختند. در عین زمان، قوماندان مشهور مجاهدین، عبدالحق، تسلیمی جنرال دیگری نجیب، جنرال گلرنگ را در سروبی و تسلیمی سروبی را اعلام نمود. عبدالحق و گلرنگ، هردو از قوم احمد زی، قریه حصارک ننگرهار، برای مدت سه سال طور مخفی در ارتباط بودند. مسابقه روی این شد که چه کسی می تواند پیشتر بر کابل مسلط گردد!؟
 
    (آرزویکه کمیته مرکزی حزب مارکسیستها با رهبری کارمل و محمود بریالی داشت حالا این آرزو عمل می شد و افغانستان در جهنم سوق داده می شد و دیرین دولت پشتون های پاکستان برنده این بازی می شد)
 
    جنرال تاجیک به تاجیک و از پشتون که به پشتون یک جا می شدند هیچ کدام اینها از طی دل بر این باور نبودند که مشکل وطن حل شود؛ بر عکس تصمیمی که داشتند علاقه داشتند تا قوماندان های مجاهدین بیشتر وطن را ویران کنند تا در صحیفه های تاریخ بیشتر از مارکسیستها، مجاهدین وحشی نشان داده شود.
احمد شاه مسعود چهره خودخواه و خودپسند شهرت یافته از ملیت تاجیک بود. او یک هیولا بر پشتونها بود. او آرزو نداشت در نزد او غیر از تربیت کرده هایش که از منطقه خود او بود، از قشر روشنفکر تاجیک دیگر مناطق افغانستان کادرها باشد. منطق سیاست بازی او در محوطه یک اولسوالی شکل می گرفت.
او دنیا را از دریچه کوه های پنجشیر می دید. آقایان جنرال دوستم و احمدشاه مسعود اسیر دنیای محوطه خود بودند مگر دیرین دولت پشتونها سیاست بازی می کرد.
آقای مسعود تلاش داشت تنها شیر میدان باشد آیا با او عقیده در سیاست موفق می شد؟
از خطاهای هر دو این دو شهرت یافته رقیب اینها یعنی دیرین دولت پشتونها منفعت سیاسی می گرفت چونکه در بین پشتونها دیرین دولت وجود داشت و وجود دارد و در سیاست افغانستان نقش قوی را داشت و دارد زیرا یک سازمان قوی می باشد.
لاکن در فرهنگ سیاست دانی فارسها و تورکها این گزینش وجود نداشت و ندارد. تنها در بین ملیت هزاره که از شاخه های تورک های قدیم این جغرافیا هستند وابستگی قوی که به مذهب شان دارند در حال شکل گرفتن است. امّا مذهب پرستی را به گونه زیاده رویی در پیش می برند این شیوه طرف مقابل را تحریک ساخته می تواند؛ سبب اینکه شرط های داخل افغانستان در هر برخورد مساعد است. همه این بدبختی جامعه افغانستان را به بهترین شکل کارمل و کارملی ها و خلقی هایکه در اخیر با کارمل حرکت کردند میدانستند. از اینکه در سیاست معلومات سلاح قوی ست آنها او سلاح را کار گرفتند. او سلاح بود حداقل دو یا سه سال قبل از سقوط رژیم شان هر جنرال رژیم و هر لیدر رژیم با یک طرف مجاهدها در تماس شد. تماسها برنامه شده بود لیکن رهبران مجاهدین بی خبر از او برنامه ها بودند.
 
      بعد از سقوط رژیم نجیب الله تعداد زیاد از رفیق های حزبی او که به او وفادار بودند گفتند بالای نجیب الله کودتا شد.
در حقیقت کودتا شد؟
 
    گروه دیگر از رفیق های او که سالها شانه به شانه با او یک جا در یک راه بودند و در اقتدار شریک بودند حالا رقیب شده بودند و با نام کودتاگرها در ملامتی قرار گرفته بودند آنها ادعا داشتند می گفتند: نجیب الله نامردانه قصد فرار را داشت.
در حقیقت او فرار می کرد؟
حقیقت چیست؟ شاهد هستم از دو سال قبل از سقوط رژیم نجیب الله، گروه ببرک کارمل دست به بعضی پلانها زده بود. از جمع او پلانها نزدیک ساختن فکرهای احمدشاه مسعود با فکرهای جنرال دوستم بود. هدف کارمل و گروه او وحدت دادن این دو قهرمان دو ملیت غیر پشتون بود. این پلانی بود مسعود و جنرال دوستم خبر نداشتند و خبر نشدند. این پلان برای تحریک دادن پشتونها بهترین پلان بود در عقل آنها. برای عملی شدن این پلان، شایعاتی را به وجود آورده بودند در او شایعات جنرال دوستم را دکترنجیب الله قتل می کرد. این شایعات را ماهرانه انداختند و استفاده کردند.
هدف این پلان جنرال دوستم را برای یک قیام آماده کردن بود و با مسعود وحدت دادن بود.
 
    (نوت: سقوط ولایت خوست پلان رقیب های داخل حزب وطن دکترنجیب بود. اینها جنوبی ها بودند. در هدف اینها از جمع هدفها دستگیر شدن جنرال دوستم در دست مجاهدین بود. این پلان با استخبارات جناح کارمل کشف شد و جنرال نجات داده شد. لیکن در چشم جنرال کار نجیب بودن نشان داده شد. در ولایت خوست 1276 تن از سربازان جنرال وظیفه اجرا می کردند با سقوط ولایت در پاکستان فرار کردند از پاکستان دوباره برگشت کردند)
 
    منطق یکه نجیب الله قصد کشتن جنرال دوستم را داشت غیر منطقی بود و دروغ بود. لاکن در بین اردو و در بین حزب وطن دشمنان سرسخت جنرال دوستم موجود بودند امّا اینها جدا از دکترنجیب عمل داشتند. اینها حتی به بودن دکترنجیب الله خوش نبودند.  نجیب الله اگر جنرال دوستم را قتل می کرد همین دشمنان جنرال دوستم دست بلند بالای نجیب الله پیدا می کردند. اینجاست منطق قتل توسط نجیب الله غیر منطقی بود.
 
   (نوت: جنرال که شمال را تصرف کرد دکترنجیب با او تماس گرفت گفت: «من در نزد تو می آیم از نزدیک با تو صحبت می کنم اختلافات پیدا شده را رودررو حل می کنیم» جنرال در این گپ دکترنجیب می گوید: «در شمال بیایی امنیت خود را خودت بگیر»  این گپ از دهان دوستم برآمد لیکن گپ از پیگیر و کارمل بود)
 
   همان گونه که گروه کارمل به سقوط رژیم عقیده داشت نجیب الله نیز می دانست زمان رژیم تکمیل شده است. این منطق نیز برای نجیب الله قتل جنرال دوستم را اولویت نمی بخشید بنآ دور از عقل تنها یک پلان بود این تهمت.
برای نجیب الله نزدیک شدن زمان ختم اقتدارش یک حقیقت بود. این حقیقت نجیب الله را با رفیق های نزدیک و همعقیدۀ او متقاعد ساخته بود تا در ختم اقتدار کار نیک کنند. آنها برنامه سنجیده بودند اقتدار را با ضمانت ملل متحد به یک کمیسیون مستقل بسپارند. این نیت نیک نجیب الله پلان کودتا را بالای خود نجیب الله سبب شد. برای اینکه کارملی ها عقدمند از نجیب الله و از مجاهدین بودند باید کاری می کردند در عوض ملل متحد، برای قصاب های آدمکش، پایتخت و دیگر شهرهای افغانستان را تقسیم می کردند تا از یک طرف وحشت مجاهدین ثبت تاریخ می شد و از جانب دیگر از نجیب الله انتقام می گرفتند.
 
    (نوت: قصابها گفتم. در این گپ، پلان سیاسی که مجاهدین را نامبد کنم ندارم. من از یک حقیقت بحث می کنم. در او حقیقت، مجاهدها عقده های که مقابل همدیگر داشتند با پلان کارملی ها در شهر کابل و در دیگر شهرها که رسیدند همدیگر را کشتن کردند. شرایط طوری شد در بین جنگ اینها، هزاران انسان بی گناه کشته شدند. کارمل و کارملی ها داخل مجاهدین را می دانستند. آنها عقده های اینها را می دانستند. آنها از هر راز مجاهدین با خبر بودند. یعنی شرط های مجاهد سیاسی شدن را در بخش خلق افغانستان آنها آماده کرده بودند بناً از اینکه بنیادگذار بودند مهندسی را با درنظرداشت داشته های تجربه شان عمل کردند)
 
    (نوت: تنظیم های جهادی ماشه ها بودند. دیگران شرطها را آماده می کردند اینها فایر می کردند؛
کار اینها منطق دیگر نداشت.
روی این حقیقت اینها در هر بخش استعمال شدند. حزب د.خ نیز ماشه بود لیکن رهبران این حزب معلومات کافی از جامعه داشتند. این معلومات نتیجه تجربه چهارده سال اقتدار بود)
 
     نجیب الله پلان صلح را برای افغانستان در محور حقیقت های جدید دنیای او زمان ترتیب داد. اگر او پلان تطبیق می خورد فصل جدید در سیاست افغانستان می آمد. اگر احتمالآ با او پلان صلح می آمد او پلان به نام نجیب الله ثبت تاریخ می شد و او را قهرمان ملی می ساخت.
او که قهرمان ملی می شد گناه چهارده سال بدبختی و وطنفروشی در دوش دیگران می افتید.
او دیگران اعضا رهبری حزب بودند با نجیب الله ضد بودند. این نقطه اساس کار بود. به این خاطر غیر از دوستان نزدیک نجیب الله که با او شهرت پیدا کرده بودند، باقی همه رهبری مخالف سیاست صلح نجیب الله شدند.
کودتا شهنوازتنی خاطر این سیاست نجیب الله صورت گرفت. در اطراف کارمل، جنرالان و رهبران ملکی را این سیاست جمع کرد. این سیاست سبب شد نجیب الله با کودتا سقوط داده شد. شهنواز تنی در مصاحبه نشریه افغانستان رو نجیب الله را ملامت کشید که نجیب الله از اصل راه انقلاب هفت ثور بیرون شد گفته!
نجیب الله در تلاش آوردن صلح بود. این حقیقت در گپ های تنی بمانند خورشید نمایان است. گپ تنی از نشریه افغانستان رو: «داکتر نجیب اشتباهات خیلی زیاد داشت. اما من علیه انقلاب و نظام خود هرگز کودتا نکرده ام. خود نجیب کودتا کرد. این به همه و به تاریخ معلوم است. در پهلوی آن، برنامه های بین المللی چه از شرق و چه از غرب هم وجود داشت که می خواستند در نظام و تاریخ افغانستان تغییر بیاورند. کسانی که انقلابیون خوب بودند و از رژیم انقلابی دفاع می کردند، هم در داخل حزب دموکراتیک خلق سرکوب می شدند و هم از سوی مجاهدین کشته می شدند. بناً، این یک توطیۀ ملی و بین المللی بود. در آن وقت هم داکتر نجیب نمی فهمید. من به او گفته بودم که در نتیجه غلطی های تان خود و حزب دموکراتیک خلق را تباه می سازید. من گفته بودم که نظام دموکراتیک را از بین می برید. اما به حرف های من گوش نداد. حالا تاریخ شاهد است که داکتر نجیب در نتیجۀ اشتباهات و غلطی های خود، انقلاب ثور را تباه ساخت. من کودتا نکردم؛ بلکه داکتر نجیب علیه من کودتا کرد»
 
    دو پلان وجود داشت. با پلان صلح دکترنجیب الله، پلان ضد صلح کارمل و خلقی ها بود. هدف پلان ضد صلح: «نجیب الله پلان صلح خود را تطبیق داده نتواند، در افغانستان بعد از نجیب الله جوی های خون جاری شود بود»
پلان کارملی ها و خلقی ها به این شکل بود. این دو پلان پهلو در پهلو با دو فراکیسون حزب جناح پرچم همراه با جناح خلقی عمل می شد. این دو پلان رقیب همدیگر بود. در نتیجه پلان کارملی ها با همکاری جناح خلقی تطبیق شد چونکه اردو و حزب برای او پلان مساعدت کرد.
 
    نجیب الله از استخبارات آمده بود. او برای اجرا پلانش از دو دهلیز استفاده کرد یک دهلیز علنی بود دهلیز دیگر مخفی بود. او بکاری دست زد ناممکن را ممکن می ساخت؛ اگر در سر او کودتا نمی شد.
(نوت: اسناد دقیق بعد از این لحظه) دربرگهای(897، 900 و 901) جلد دوم کتاب«ازپادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیک افغانستان»،تألیف عبدالوکیل وزیرخارجه پیشن افغانستان (از رهبران جناح پرچم) در رابطه به «تلاش نافرجام برای خروج نجیب الله از افغانستان» مطالب آتی را می خوانیم رازها را افشا می سازد: «بینن سیوان و شرکایش با تشویق، توطئه و فشارهای داخلی وخارجی و وعده های دروغین و رنگارنگ به نجیب الله اورا وادار به اعلام کناره گیری قبل از وقت از قدرت وبعدأ مجبور به قبولی حکومت به اصطلاح بیطرف وتکنوکرات و بالاخره، تشویق به ترک کشور نمودند. بینن سیوان بعد از موافقت نجیب الله برای ترک کشور، وعده اقامت مصئون وی به یکی ازکشورهای جهان را، برایش داده بود. آنها به نجیب الله اطمینان داده بودند که از پس انتقال قدرتش بحکومت بیطرف انتقالی، پس از مدتی، زمینهء اشتراک دوباره وی در انتخابات تحت نظارت ملل متحد آماده خواهد شد، که نجیب الله هم ازپیروزیش در انتخابات آینده، خوشبین شده بود. بنابرآن، شانزده هم اپریل سال 1992 مطابق 27 حمل 1371،هه.ش، سیوان و تیمش برای خروج به ظاهر مؤقتی نجیب الله از کشور در غیاب رهبری حزبی و دولتی و بدون آگاهی آنها اقدام ورزیدند. در نتیجه نجیب الله، در مسیر راه به سوی میدان هوایی کابل، بامخالفت پوستهء امنیتی لوای 2 گارد ریاست جمهوری و افراد ملیشه دوستم که همان روز به اجازه خودش در میدان هوایی جابجا شده بودند، مواجه گردید. آنها نگذاشتن تا نجیب الله خود را به طیاره ملل متحد وبینن سیوان که در میدان هوایی منتظرش بود،برساند. بنابرآن، مجبور شد تا دوباره به شهر بازگشته وبه دفترملل متحد پناه ببرد»
 
   (نوت: بعد از سقوط رژیم بین پرچمی ها رقابت به او حد اوج گرفت به نوبت یک دیگر را رسوا ساختند. هر کدام اینها تلاش کرد تا از بدنامی تاریخ نام خود را نجات بدهد. لیکن این روش این مردم در دست تاریخ نویسها بی شمار سند داد. تاریخ از سندهای خود این مردم اینها را خائن می کشد، لازم نیست مخالف های این مردم چیزی بنویسند. وکیل با او کتاب خود در اصل مشت تاریخ را در سر خود و رفیق های خود کوبید)
 
     مطلب بالا بخش از حقیقتی است که حادثه در ظاهر چنین وقوع پیدا کرد. یعنی نجیب الله با نماینده ملل در قصد فرار از وطن شد و در میدان هوایی از طرف سربازان دوستم دو باره برگشت داده شد. لیکن آنچه وکیل در کتابش نوشته، از فرار نجیب الله، گناه را بدوش نجیب الله انداخته است این روش وکیل، رنگ حقیقت را تغیر داده است. چونکه حقیقت رنگ دیگر دارد. وکیل ملامتگی را بدوش نجیب الله انداخته است و امّا در ادامه همین نوشته، از دستیار نجیب الله سخنانی را می خوانید حادثه را بگونه دیگر بیان می کند. نجیب الله با دوستان نزدیکش در مقابل پلان کارملی ها اقدام داشت تا افغانستان را با استفاده از امکانات ملل متحد نجات دهد تا خونریزی که بعد از آمدن مجاهدین در کابل و در دیگر شهرها رخ داد، وقوع پیدا نکند. لیکن نجیب الله با استخبارات کارمل از نزدیک تعقیب می شد. چونکه کارمل و دیگران در قصد ناکام ساختن پلان او بودند. از اینکه او تجربه از استخبارات داشت، پلان را در دو بخش پیش می برد.
علنی و مخفی!
پلان نجیب الله ناتکمیل ماند از طرف کارملی ها کودتا صورت گرفت و این کودتا او را مجبور ساخت قبل از زمان پلان شده، استعفا بدهد. وکیل و خلقی ها در داخل پلان کارملی ها نبودند لیکن شرط ها، هدف همی آنها را در یک نقطه نزدیک ساخت بناً آنها مجبور شدند باهمدیگر همکار شوند.
این حقیقت سبب شد وکیل با کودتاگرها یکجا حرکت کرد. به همان گونه که جنرال دلاور و عظیمی با مسعود همدست شده بودند جنرالان رده بالای نظامی مربوط ملیت پشتون نیز دست به چنین خیانتی زدند. آنها تماسها و مذاکرات مخفی شان را با رقیب سرسخت مسعود، با گلبدین حکمتیار، وابسته به ملیت پشتون داشتند. جنرال عظیمی و جنرال دلاور که کارملی بودند، از رهبران ملکی نظام که پشتون نبودند بمانند وکیل وزیر خارجه و مزدک فرد شماره دو حزب در کودتا به مسعود و دوستم پیوستند. به همین منطق جنرال رفیع قدرتدار نظامی و وطنجار وزیر دفاع و پکتین وزیر داخله یک عده دیگر از رهبران که پشتون بودند به حکمتیار پیوستند.
«این پیوستنی ها تصادف نبود با پلان بود»
این کار زمانی پلان گرفته شد نتیجه ملاقات نجیب الله با ملل متحد به جهت مثبت سوق شد و این نتیجه در نزد کارمل و دیگران قبل عملی شدن افشا شد.
 
    (نوت: احمد شاه مسعود در کابل که آمد، نام رهبران حزب وطن را که با او در تماس بودند یک ـ یک به ملت گفت؛ او گفتار در یوتوب نشر است)
 
     کار نجیب الله وزن سنگین خیانت را در تاریخ در دوش کارمل و در دوش دیگر رقیبهای داخل حزب او می انداخت. او نقطه بود کارمل و دیگران وحشت زده شدند. آنها تلاش کردند نجیب الله را ناکام بسازند. اگر کودتا نمی شد برای نجیب الله فرصت داده می شد در چند روز محدود، ملل را داخل صحنه می کرد. در او شرطها به پرگرام او سیاست شکل می گرفت لاکن موفقیت او به سوی توافق رسیدن با ملل، رقیب های داخل را تحریک بخشید؛
آنها قبل از او اقدام کردند.
از ملاقات نجیب الله با ملل با شمول وزیر خارجه وکیل همی کارملی ها و خلقی ها ناراحت بودند. آنها نمی خواستند قدرت به گونه صلح آمیز انتقال یابد. این حقیقت را از کتاب وکیل وزیر خارجه درک کرده میتوانیم. وکیل در کتابش دربرگهای(897، 900 و 901) جلد دوم کتاب «ازپادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیکافغانستان»، در رابطه به «تلاش نافرجام برای خروج نجیب الله از افغانستان» مطالب آتی را آورده است: «بینن سیوان و شرکایش با تشویق، توطئه و فشارهای داخلی وخارجی و وعده های دروغین و رنگارنگ به نجیب الله او را وادار به اعلام کناره گیری قبل از وقت از قدرت وبعدأ مجبور به قبولی حکومت به اصطلاح بیطرف وتکنوکرات و بالاخره، تشویق به ترک کشور نمودند. بینن سیوان بعد از موافقت نجیب الله برای ترک کشور، وعده اقامت مصئون وی به یکی ازکشورهای جهان را، برایش داده بود. آنها به نجیب الله اطمینان داده بودند که از پس انتقال قدرتش بحکومت بیطرف انتقالی پس از مدتی، زمینهء اشتراک دوباره وی در انتخابات تحت نظارت ملل متحد آماده خواهد شد، که نجیب الله هم ازپیروزیش در انتخابات آینده، خوشبین شده بود. بنابرآن، شانزده هم اپریل سال 1992 مطابق 27 حمل 1371،هه.ش، سیوان و تیمش برای خروج به ظاهر مؤقتی نجیب الله از کشور در غیاب رهبری حزبی و دولتی وبدون آگاهی آنها اقدام ورزیدند. در نتیجه نجیب الله، در مسیر راه به سوی میدان هوایی کابل، بامخالفت پوستهء امنیتی لوای 2 گارد ریاست جمهوری و افراد ملیشه دوستم که همان روز به اجازه خودش در میدان هوایی جابجا شده بودند، مواجه گردید. آنها نگذاشتن تا نجیب الله خود را به طیاره ملل متحد وبینن سیوان که در میدان هوایی منتظرش بود، برساند. بنابرآن، مجبور شد تا دوباره به شهربازگشته وبه دفترملل متحد پناه ببرد.»
نوشته نشان می دهد: پلان نجیب الله را برای منفعت خود نمی دیدند؛ برای این سبب حقیقتها را رنگ دیگر داده نوشتند و ملامتگی را بدوش نجیب الله انداختند.
این نوشته را که حقیقت را با زیرکی رنگ دیگر داده است در چند نقطه مهم باید زیر بررسی بگیریم: ـ
1 ـ نجیب الله، با سربازان جنرال دوستم دوباره بازگشت داده شد یک حقیقت است. آنچه حقیقت را رنگ دیگر داده است سربازان جنرال دوستم را نجیب الله در کابل نیاورده بود برای اینکه جنرال دوستم در شمال علیۀ نجیب الله قیام کرده بود و شمال را تسلیم شده بود.
حال پرسش دارم چرا نجیب الله به سربازان دوستم میدان هوایی بین الملی کابل را تسلیم داد در حالیکه جنرال با صدای بلند در شمال می گفت: «نجیب الله را سرنگون می کنم!»
به جنرال یکه قصد سرنگونی را در سر داشت میدان هوایی تسلیم داده می شود؟
حقیقت دیگر: جنرال دوستم و سربازان جنرال دوستم از پلان فرار نجیب الله بی خبر بودند. اینها کدام استخبارات مستقل در کابل نداشتند. اینها از پلان آمدن دکترنجیب در میدان هوایی را خبر نبودند پس چگونه اینها از جنرال دوستم دستور گرفتند؟
سربازان جنرال دوستم برای برگشت دادن نجیب الله دستور از جنرال دوستم نداشتند؛
آنها با دستور کارمل و پیگیر اقدام کردند.
دوستم بعد از 24 ساعت خبر شد.
این حقیقت در کتاب وکیل انعکاس یافته است. دکتر نجیب که برگشت داده می شود نماینده ملل از کارمل تقاضا می کند تا برای رفتن نجیب الله اجازه بدهد.
چرا از جنرال دوستم و یا از قوماندان های دوستم تقاضا نکرد از کارمل تقاضا کرد؟
کمی تفکر کنید.
حقیقت دیگر را که وکیل رنگ دیگر داده است، ملل نجیب الله را فریب نداد با نجیب الله در یک توافق رسید تا صلح آمیز قدرت تغیر دست شود و نجیب الله در یک کشور با امن برده شود تا دو باره در انتخابات اشتراک کند.
(اگر این کار می شد آیا نجیب شانس برگشت را نداشت؟ شما با شرط های امروز افغانستان تفکر کنید)
 
    اگر پلان صلح نجیب الله عمل می شد گناه های دوره اقتدارشان بدوش کارمل و دیگران ثبت تاریخ می گیردید و نجیب الله قهرمان این جنگها می شد چونکه او صلح را می آورد. به این خاطر وکیل و دیگران در خشم بودند این خشم را وکیل در کتابش منعکس داده است. نجیب الله با دستور کارمل با سربازان جنرال دوستم برگشت داده  شد چونکه میدان هوایی کابل لطف کارمل بود جنرال دوستم تصرف کرده بود. این حقیقت را با شمول من هرکس که حرکت سیاسی جنرال دوستم را تعقیب داشت می دانست. در این حقیقت خود کارمل چه می گوید؟
دربرگهای 917 و 918 جلد دوم کتاب(ازپادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیک افغانستان)،تألیف عبدالوکیل وزیرخارجه پیشن افغانستان، در رابطه به خروج نجیب الله از کشورمطالب آتی را می خوانیم:
 
    صحبت تیلفونی بینن سیوان با ببرک کارمل و ملاقات نمایندگان ببرک کارمل با سیوان: قبل از او صحبت! از این صحبت دو حقیقت آشکار می شود: ـ
1 ـ برگشت داده شدن نجیب الله با دستور کارمل بود.
2 ـ حاکم بودن کارمل در او روز کودتا یک حقیقت بود.
صحبت تیلفونی بینن سیوان با ببرک کارمل بعد از پناه بردن نجیب الله به دفترملل متحد صورت گرفت. او صحبت با تقاضای نجیب الله بود. او صحبت حاکم بودن کارمل را در روز کودتا و برگشت دادن نجیب الله را با دستور او ثبت تاریخ کرد. اگر در عوض کارمل جنرال دوستم حاکم در میدان هوایی می بود و او از برنامه نجیب الله برای ترک وطن خبر می بود او پرواز هواپیما نجیب الله را اجازه میداد. این ادعا را به خاطری پیشکش تان می کنم، من و هرکس که جنرال را می شناسد، او برای نجیب الله نامردی نمی کرد. جنرال در طول حیات سیاسی خود رفتار خراباتی و اخلاق لوی داشت. برگشت دادن نجیب الله برای اخلاق و شخصیت خراباتی او ضد عمل می شد.
از کتاب وکیل: بینن سیوان به ببرک کارمل گفت «شما قدرت آنرا دارید تا به نجیب الله اجازه پرواز بدهید» ببرک کارمل با برخورد انتقادی به سیوان گفت:«شماهمیشه در طول فعالیتهای دیپلوماتیک تان یکجانبه خواستید تا قضایای مربوط به صلح افغانستان را حل و فصل کنید، که تا اکنون از آن نتایج مطلوب بدست نیامده. زیرا نیروهای موثر در داخل افغانستان را که شما را در پروسه صلح می توانستند کمک کنند، بطورعمدی ازنظر دور نگهداشته و صرفأ به رفت وآمدهای تشریفاتی و مذاکرات پشت پرده با نجیب الله و چندتن محدود رهبری دولت اکتفا نموده بودید. اکنون چطور متوجه شده اید که برای حل سیاسی و نظامی کشورنیروها و شخصیتهای دیگری هم میتواند شما را کمک کنند؟ بهرحال، دادن اجازه ویا ممانعت ازخارج شدن نجیب، نه در صلاحیت و نه در توانایی و قدرت من می باشد وهیچ ارتباطی با من ندارد. اما بازهم بخاطرمذاکره پیرامون وضعیت موجود، دوتن ازاشخاص قابل اعتماد را از جانب حزب و دولت که یکی دیپلومات برجسته حزبی بنام فریدظریف و دیگری عبدالواحد سادات یکی از کادرهای برجسته میباشند، غرض مذاکره نزدشما می فرستم. تصمیم و نظر آنها در تمام موارد مورد تأئید من قراردارد»
از کتاب وکیل!
 
    منطق تقاضا نجیب الله و نماینده ملل از کارمل و جواب کارمل حقیقت تلخ خیانت را مانند خورشید نمایان می سازد. در او صحبت حال روحی و روانی را در مقابل پلان صلح نجیب الله و ملل خود کارمل ظاهر ساخته است. او می خواست راه صلح افغانستان با او مذاکره شود. او در دوره اقتدار نجیب الله یگانه حاکم رژیم خود را می دانست. رفقای حزبی او هیچوقت نجیبی نشدند اگر که در راس رژیم، دکترنجیب بود دستور او عمل می شد. این دو سری بود حزب او و وطن رسوا شد.
 
     در نتیجۀ این سیستم رسوای رژیم، نه پلان صلح نجیب الله تطبیق شد و نه کدام راه معقول دیگر پیدا شد. این حقیقت را شهنواز تنی از چهره های مهم رژیم در نشریه افغانستانرو به این شکل گفت: «نجیب الله در حزب تکیه نمی کرد. او علیه اکثریت در حزب و دولت بود. داکتر نجیب مخالف اکثریت در حزب دموکراتیک خلق بود. طرف داران داکتر نجیب در حزب دموکراتیک خلق انگشت شمار بودند. اکثریت در جناح پرچم حزب مربوط به ببرک کارمل بود. او به جای تکیه به اردو، به رفقایش پناه برد. کسانی که بعدتر علیه خودش کودتا کردند. دلیل شکست داکتر نجیب هم رفقایش بود. او در سیاست کدری خویش 20 درصد به جناح خلق در رهبری جای داده بود. درحالی که خلقی ها 60 درصد حزب دموکراتیک خلق را تشکیل می دادند. در ارتش و اردوی افغانستان هم یک خلقی را در قول اردوها به پیشنهاد وزیر دفاع مقرر نمی کرد. همه قوماندانان و سران ارتش نفرهای خود نجیب بودند. درحالی که به او وفادار هم نبودند. من بارها این موضوع را به داکتر نجیب گفتم»
 
    محمد اسحق توخی دستیار رئیس جمهور نجیب الله مقتول، جوابی نوشته در ارتباط نوشته های نبی اعظمی قوماندان گارنیزیون شهرکابل او زمان. نوشته او، حقیقت تلخ را از بازی های خائنانۀ گروه کارمل انعکاس می دهد. او می گوید: «جنرال عظیمی تا کدام حد دیده درا و پر رو است. او و یارانش ارگان های دولتی شمال کشور را در یک معامله و مطابق سناریوی تهیه شده ای خارجی، در اختیار جنرال دوستم ، شورای نظار، حزب وحدت و عده ای از قوماندانان وابسته به سرویس های مخصوص خارجی قرار دادند. سالنگ ها، پروان و میدان هوایی بگرام بوسیله ای شان در تصرف احمدشاه مسعود درآمد. بتاریخ 25 حمل توسط محمود بریالی، بدون اجازه ای رئیس جمهور برحال و قوماندان اعلی قوای مسلح، افراد شورشی جنرال دوستم و شورای نظار را ذریعه ای طیاره به کابل انتقال داده و میدان هوایی پایتخت را در اشغال شان قرار دادند»
 
    (نوت: انتقال نفرات جنرال دوستم با این حقیقت بود. این حقیقت را باشمول جنرال کسی از بین جنبش جنرال رد کرده نمی تواند. حادثه با دستور کارمل توسط بریالی در کابل و در شمال توسط پیگیر انجام شد. جنرال دوستم یک چهره مطبوعاتی بود برنامه ها در دست کارمل و پیگیر بود)
 
     او ادامه میدهد: (از قلم توخی) «تیلفون های رئیس جمهور را قطع کردند و در نتیجه ای انکشاف اوضاع ناشی از اقدامات کودتایی آنها، رئیس جمهور مجبورشد به دفتر اسگاب ملل متحد پناهنده شود. در غیر آن چنانچه کودتاچی ها از او خواسته بودند، میبایست بحیث وسیله یی جهت تطبیق توطئه های شان قرار میگرفت. مسئولیت تخریب عملیة صلح ملل متحد و عواقب خونبار آن را بگردن او می انداختند. در اواخر او را هم مانند غلام فاروق یعقوبی وزیر امنیت دولتی به قتل میرساندند وبعدا اعلام مینمودند که رئیس جمهورخود کشی کرد. بطور قطع پلان شان چنین بود»
 
    (نوت: یعقوبی فرد نزدیک به دکترنجیب و کلید در حادثات بود. اگر او را قتل نمی کردند امکان پیروزی را در کودتا نداشتند. اگر دکترنجیب پناهنده در ملل نمی شد بدون شک او را قتل می کردند و در ذهن عامه یک دروغ را گفته برای ناکامی پلان صلح، نام نجیب را استفاده می کردند. این حقیقت را در مرگ تره کی و امین ملت شاهد بود و در مرگ خیبر شاهد بود)
 
     دستیار دکترنجیب الله ادامه میدهد: «برای یک لحظه فرض کنیم که اگر با وجود فشار کودتاچیان، این محال ممکن میبود که رئیس جمهور را کودتاچیان مانند غلام فاروق یعقوبی وزیر امنیت دولتی، از بین نبرده و او می خواست در کشور بماند، آیا در آنصورت عملیه ای صلح ملل متحد تطبیق میشد؟ آیا از جانب کودتاچیان به شورای 15 نفری ادارة موقت اجازه ورود به کابل داده میشد تا قدرت را بدست بگیرند؟ جواب را همه کس بشمول جنرال عظیمی میداند که هرگز نه! زیرا کودتا اصلا علیه رئیس جمهور نه، بلکه برضد عملیه ای صلح مذکور سازمان دهی و عملی گردیده بود. رئیس جمهور بهر حال کناره گیری از قدرت را بخاطر تامین صلح در کشور پذیرفته بود. بنابرین کودتا علیه کسیکه خود بخاطر صلح کنار رفتن خود را از قدرت وحتی خروج خویش از کشور را پذیرفته بود، دلیل نمیتوانست داشته باشد»
 
    منطق توخی با جریان های سیاسی که وقوع یافت، هم منطق می باشد. اگر نجیب الله خاطر صلح با ملل توافق نمی کرد علیه او کودتا نمی شد. پدیدۀ که کارمل و دیگران را به هدف کودتا برد پلان صلح نجیب الله بود نه شخص خود نجیب الله!
کارمل و دیگران پلان صلح نجیب الله را قبول کرده نمی توانستند چونکه آنها در زیر او پلان نام بد تاریخ می شدند.
 
   افغانستان با تصمیم کنار رفتن دکترنجیب الله از قدرت، قربان یک توطئه پلان شده گردید. او توطئه جنگها را سازمان داد تا وزن سنگین خیانت رهبران حزب د.خ در تاریخ سبک شود. لاکن حقیقت تلخ، یعنی خیانتها اختلاف یکه بین رهبران بود بعد از جنگها افشا شد.
مهمترین خیانت در ضد خواست دکترنجیب الله اردوی افغانستان را پارچه ساختن بود.
نجیب الله با پلان صلح خود از روز اول تا روز اخیر اقتدارش تلاش کرد تا اردو سالم باقی بماند. این هدف نیک او بود زمانیکه نیت پلان کارملی ها برای او افشا شد از دو دهلیز تلاش کرد تا هرچه زوتر قدرت را به ملل تسلیم بدهد.
از دهلیز مخفی، محدود کسایکه با او بودند می دانستند.  دهلیز دومی را مطبوعات خبر بود.
 
    (نوت: دهلیز مخفی که با ملل ارتباط داشت کارمل را خشمگین ساخته بود. وکیل در کتاب خود می گوید: "ببرک کارمل با برخورد انتقادی به سیوان گفت": «شماهمیشه در طول فعالیتهای دیپلوماتیک تان یکجانبه خواستید تا قضایای مربوط به صلح افغانستان را حل و فصل کنید، که تا اکنون از آن نتایج مطلوب بدست نیامده. زیرا نیروهای موثر در داخل افغانستان را که شما را در پروسه صلح می توانستند کمک کنند، بطورعمدی ازنظر دور نگهداشته و صرفأ به رفت وآمدهای تشریفاتی و مذاکرات پشت پرده با نجیب الله و چندتن محدود رهبری دولت اکتفا نموده بودید.»
کارمل مذاکرات مخفی را به خود و حزب خود خیانت دانسته او مذاکرات را مذاکرات پشت پرده گفته بود)
 
 پیگیر اوضاع را با کارمل سوق اداره می کرد. او بعد از پیروزی حزب جنبش در شمال، نخست در شهر شبرغان بعد در تاشکند رفت. در شبرغان جنرال دوستم در منزل پایان در دهلیز خانه خود به او خانه داد. او مدتی در شبرغان بود لاکن نظر به پلان قبلی شان او باید در تاشکند می بود؛
او دو وظیفه داشت: ـ
1 ـ او حزب جنبش را و قوماندان های شمال را از پشت پرده رهبری می کرد.
او قوماندان های بزرگ چون رسول پهلوان، غفارپهلوان را در اطراف جنرال دوستم آورده بود و وحدت داده بود.
او مناسبات سبب بود او داخل قوماندانها را با دوست صمیمی اش خدایقل خان تنظیم می داد.
از جانب دیگر تمام کادر جنبش جنرال دوستم از رئیس استخبارات شروع تا رئیس حزب جنبش (سیدنورالله سادات) با دستور او کار می کرد.
تقریباً تمام کادر جنبش از کمونستها بود.
ذهنیت جامعه را پیگیر در اداره داشت چونکه ذهنیت جامعه در دست کمونستها بود. این امکان تا امروز ادامه دارد.
2 ـ انتقال کادر حزب در غرب پلان دومی بود که پیگیر از تاشکند رهبری داشت.
در مدت زمان یکه پیگیر در تاشکند بود اکثر کمونستها را از سر تاشکند در غرب کشید. اکثر کمونست های افغانستان در غرب هستند با ذکا قلم در علیه ناتو و امریکا فعالیت دارند.
 
    عمر وحدت پهلوانها در اطراف جنرال دوستم از جانب کارمل و پیگیر تعیین بود. آنها با جنرال صمیمی نبودند.
آنها برنامه خود را داشتند.
زمانیکه طالبان قندهار را گرفتند، برای فعال شدن هواپیماهای طالبان، جنرال دوستم عده کارمندهای تخنیکی را فرستاد تا همکار به طالبان شوند. این کار پرچمی ها بود؛
جنرال را مجبور کرده بودند.
قبل از تصرف شمال توسط جنرال ملک با رهبری پیگیر در یونس آباد تاشکند یک جلسه دایر شد. در او جلسه برای خدایقل خان وظیفه داده شد تا ذهنیت قوماندان های جنرال دوستم را به جنرال ملک نزدیک بسازد؛
از این برنامه دو جنرال خبر نبودند و خبر نشدند.
پرچمی ها جنرالان دوستم را از هر نگاه می شناختند.
جنرال ملک که با مهندسی پرچمی ها شمال را گرفت، طالبان چراغ سبز را روشن کردند.
هدف فریب دادن جنرال ملک بود؛
فریب خورد.
جنرال دوستم و دیگر جنرالان دوستم در سر قدرت و امکانات بودند اما سیاست در شمال با رهبری پیگیر در دست پرچمی ها بود.
همین اکنون که این کتاب را مینویسم، در مطبوعات نام از جنرال دوستم است لیکن بازیگر حقیقی، پرچمی ها می باشند.
حزب جنبش اگر از نام دوستمی ست در حقیقت از پرچمی هاست نه از دوستم!
همین اکنون ذهنیت جامعه در دست پرچی هاست.     
 
    برای درک بیشتر حقیقت، سند دیگر را تقدیم تان می کنم. بعد از کنار رفتن نجیب الله از قدرت، از حال روحی محمود بریالی بیان می کند. او حقیقت دربرگهای (912 و 913) جلد دوم کتاب(ازپادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیک افغانستان)، تألیف عبدالوکیل وزیرخارجه پیشن افغانستان، در رابطه به «تنش های بی سروصدا میان اعضای هیأت اجرائیه حزب وطن، پس از پناهنده شدن نجیب الله:» چنین آمده است:
 
    «بعدازپناه بردن نجیب الله به دفتر ملل متحد و ختم دور اول مذاکرات و ملاقات با بینن سیوان، همه اعضای هیأت اجرائیه شورای مرکزی حزب وطن به مقر آن شورا با هم جمع شدند. هیچ یک حال و هوای خوشی نداشت.همگی آشفته، غمگین و مضطرب بودند. بعضی ها به فکرنجات حزب و کشور و جلوگیری از خونریزی مردم بدست مجاهدین بودند وبعضی ها مأیوس ونا امید از آینده نامعلوم. ولی ناچار، همه باهم یکجا بودند. هیچ کس حرف دلش را با دیگری شریک نمی ساخت وبردیگر اعتماد نداشت. درواقع یک نوع آرامش قبل ازطوفان در فضای شان حاکم بود. محمودبریالی مطمئن و استوار بنظر میخورد وسعی میکرد تا همه را دلداری و اطمینان ازآینده بدهد. دلیلش آن بود که اکثریت رهبران، کادرها وصفوف ملکی و نظامی پرچمیها وفادار و هواخواه ببرک کارمل بودند و ازاین لحاظ به اقتدار و توانمندی شان اطمینان داشتند»
 
    (نوت: در بین رهبران اعتماد وجودنداشت. هر یک اینها با یک رهبر جهادی ارتباط داشت. بریالی شمال را با خود داشت چونکه کارمل و پیگیر در شمال بودند و جنرال دوستم در دست آنها بود)
 
     با برنامه کارملی ها در کابل و دیگر شهرهای افغانستان جنگ های بزرگ صورت گرفت.
هر شهر میدان جنگ شد.
جنگها برای طالبان مسیر راه اشغال را میسر کرد؛
از مهندسی کارمل و پیگیر.
 
   کابل که بدست مجاهدها سقوط کرد پلان گروه کارمل با همه جزئیات تطبیق شد. این بار نوبت مجاهدها بود جنگ را در پایتخت و از پایتخت به شهرها ادامه دادند.
پیدا شدن گروه جنگی تحت نام مجاهد از سیاست های خطای مارکسیستها بود. او با دیندار بودن یا بی دین شدن ارتباط نداشت.
 
    زمانیکه تشکیلات طالبان شکل گرفت یک فصل جدید در سیاست افغانستان و منطقه پنجره اش را باز کرد. زلیخامادر با در نظر داشت شرط های جدید مملکت تنظیمها در فعالیت های خود داد. او هر بخش کاری اش را مطابق به شرط های نو عیار کرد و نظم های اقتداراش را در منطقه از سر ترتیب داد.
او یک زن موفق بود روز جمعه بود بعد از چاشت بود در سر زمینها رفته بود خسته شده در یک صندلی نشسته بود رستم خان آمد گفت: صحت هاجر خراب است دکتر هدایت داده هر چه عاجل در پاکستان باید ببرند و لیکن بزرگان فامیل دقت به جدیت مریضی ندارند می ترسم هاجر از بین نرود. گل به خادمه ها هدایت داد در منزل بروند و به مرادجان دقت شوند. او با خانمها خدا حافظی نمود  و با عجله در موتر سوار شد رستم خان را گفت: می رویم در منزل هاجر شان!
هاجر کی بود؟ هاجر یک دختر از دختران منطقه بود از ولادت در مریضی قلبی گرفتار بود. مطابق مشورت های دکترها در جوانی عملیات باید می شد تا رگ های غیر فعال قلب او تداوی می گردید. اگر در جوانی معالجه نمی شد سبب مرگش نرسیدن خون با رگ های غیر فعال شده می توانست. مادر هاجر از طفولیت دخترش، تا او لحظه در مریضی او اساس فکر بود. او شب روز در انتظار درمان بود تا دختر زیبا اش صحت یافت شود. او هر چند جدیت مسئله را بین فامیل بیان کرده بود مگر بزرگان بسته به دیدگاه ذهنیت خودشان بودند. پدر هاجر مرد کم سخن بود. او زیر تاثیر روش و پیش آمدهای برادر بزرگ بود. اینها از تجار پیشه های منطقه بودند تلاش داشتند تا بیشتر ثروت پیدا کنند. در هر منطق و استدلال مادر هاجر خسر و خشو می گفتند تو چی میگی دکتر از کجا می داند؟ کار الهی را کس نمی داند شاید هاجر از همه ما زیادتر زندگی کند، بگو دکتر از خدا زیاد می داند؟ ببین تو خطا کار هستی هاجر ما کمخور است. ببین ضعیف است اگر زن با عقل باشی هر روز گوشت خوب روغندار را برایش می دهی تا کمی جان بگیرد. ببین چقدر لاغر است. ما می گویم خوب روغنی غذا بده تا خوب جاندار شود تو برای ما می گویی روغنی به هاجر ضرر دارد. تو از دین بیرون نشو ما هاجر را دوست داریم. هاجر جان جگر ماست انشاالله از مولوی های بزرگ تعویذ طومار می گیریم؛ دعا می گیریم تا رد بلا شود. ای عروس چشم هر کس به ما دوخته شده است تو خبر نداری جاهل هستی.
دکترهای را که تو مردمان خوب می گویی آنها فتنه گرها هستند. آنها آوازه خانواده ما را شنیده نمی توانند بخیل های خسیس هستند. ما می گویم سر هاجر نظرهاست باید چشمان بد را دور بسازیم مگر تو عروس را پدر مادرت درست تربیت نکردند هر روز میش ـ میش می کنی. میش ـ میش تو ما را از زندگی بیزار ساخته است می گویی دکتر چنین گفت چنان گفت. چند روز بعد عید قربان است خوب از روغن گوشت قوچ گوشت بریان می کنیم، با هاجر یکجایی می خوریم ببین که انشاالله در عید با برکت فضیلت عید، نواده ما خوب صحت پیدا می کند.
وقتی خسر خشو به این شکل می گویند مادر هاجر با گریان خواهش می کند: لطفآ در عید، گوشت بریان به هاجر پخته نکنید دکتر گفته است سر سخت دشمن مریضی هاجر روغنی ها و گوشت بریان است؛
رگ های قلب را بند می سازد.
این منطق و استدلال مادر هاجر یک ماجرای جدید را در خانواده پیدا می کند از اطاق دیگر که خسرزاده بزرگ جروبحث را می شنید با صدای فریاد پدر هاجر را حقارت نموده دشنام داده می گوید: تو بی غیرت بی صدا هستی زنت به بزرگ های ما بی حرمتی می کند تو دیدن نداری. ببین تنها به بزرگ های ما بی حرمتی ندارد به کلی از دین بیرون شده است یا اصلاح کن یا من انسان می سازم. پدر هاجر با تحریکات برادر، مادر هاجر را زیر لگد می گیرد و تا که پدر مادر می گویند بس کن کفایت می کند اگر انسان باشد عقلش را در سر می گیرد، تا او لحظه شوهر با لگدها زن را می کوبد؛ با سخنان مادر و پدر از کوبیدن دور می شود. مادر هاجر با لگدها و مشت های شوهر در دهلیز راه رو خانه سر زمین خشک می افتد. هاجر نزد مادر رفته با گریان می گوید: مادر چرا خود را بدست ظالمها تباه می سازی؟ بگذار هر چه شد شود خاطر من خود را اذیت نکن. سخن تو کی قیمت داشت که حالی ارزش داشته باشد!؟
مادر که سر زمین خشک خون پر افتیده بود به چشمان دختر خود دیده دخترش را در بغل گرفته گریان می کند. خسر زاده از اطاق بیرون شده فریاد می زند: بس کن چی رذیل زن هستی؟! در او اثنا خانم خسرزاده شوهر خود را در اطاق می برد. او فوری نزد مادر هاجر آمده می گوید: برخیز چه زن بی حیا هستی چی هدف داری شوهرم قاتل شود؟ برخیز در خانه برو.
از آن حادثه بعد مادر هاجر بیشتر در تشویش دخترش شده در تلاش راه حل می گردد. مقدار طلا که از عروسی اش نزدش بود می فروشد نزد شوهر برده در پای شوهر خود را می اندازد می گوید: ببین هاجر نور چشم هر دوی ماست می دانم تو هم دوست داری کمی با منطق شو دکترها چرا با ما دشمنی داشته باشند؟ چرا دروغ بگویند؟ همه شان یک حرف می زنند می گویند: در وقتش عملیات نشود قلبش مقاومت کرده نمی تواند. ببین طلاهایکه در دست و گردنم بود همه شان را فروختم به من طلا چی ضرور است اگر هاجرم نباشد؟ می دانم تو هم چنین حس داری پس چرا جاهلی می کنی؟ هاجر از بین بره روز ما سیاه میشه، به تو زاری دارم روی خدا را ببین کمی با منطق فکر کن.
مادر هاجر با گریان به شوهر ناله می کند شوهر در چرت رفته بر می خیزد می گوید: خوب در نماز میرم نا وقت نا شده برسم حتمی با برادرم گپ میزنم یک چاره می کنم.
نزدیک عید قربان شده بود پدر هاجر با فکر آرام به برادر جدیت مسئله را بیان می کند می گوید: یا گپ دکترها درست باشد؟
برادر با قرقره خنده می کند: چی میگی دکترها خدا که نیستند از غیب خبردار باشند؟ تو فکرت را خراب نکن نزدیک عید است دقت ات را در سوداگری بنداز من خود این مسئله را حل می کنم.
دو هفته بعد عید بود بعد از چاشت بود یک مرد ریشدار با موهای دراز با یک کارگر دکان شان در منزل هاجر شان می آید. او مرد می گوید: خاطر هاجر آمدم شب چهل یاسین خوانده جن ها را دور می کنم. مادر هاجر در شوک می افتد فریاد می زند: چی رذیلی ست که سر ما آمده؟ یا خدا! با مریضی قلبی جن ها چی ربطی داشته باشند که این مرد وحشی دور کند؟ وای دیوانه میشم.
مادر هاجر که چنین می گوید خشو با سخن زشت بالای مادر هاجر حمله زبانی می کند و عروس بزرگ هم مادر هاجر را حقارت نموده ملامت می کند. از سر صداهای زیاد خانواده، زنان همسایه جمع می شوند. هر کس در تلاش دانستن مسئله می شود. بعضی ها میان جگر شده در تلاش ساکن ساختن شان می شوند بعضی ها صحنه را تماشا می کنند. در او اثنا کارگر که با مرد یاسین خوان آمده بود بی سر صدا در تجارت خانه رفته خسر زاده بزرگ را از موضع خبردار می سازد. خسر زاده بزرگ به برادرش می گوید: ینگه باز سر صدا را انداخته است خوب زنان بی عقل هستند من میروم برش فهمانده میآیم که خاطر جمع باشد بعد از عید در پاکستان خودم نزد دکتر می برم. خسر زاده بزرگ از فروختن طلاهای ینگه خبر شده بود و در تلاش با یک نیرنگ بود تا پول طلاها را گرفته در کار تجارت اندازد. در منزل نزد ینگه رفت گفت: تو غلط فکر کردی حتمی بعد از عید در پاکستان می بریم من خودم هاجر را با تو یکجایی می برم قول است عملیات می کنیم و امّا با توصیه یک دوست، ملای یاسین خان را روان کردم، خوب بد نمیشه بگذار کار ملایی هم صورت بگیرد یک روز کس ما را ملامت نکند. خوب آرام باش وعده من عهد پیمان است. مادر هاجر از سخن خسر زاده خرسند شده سکونت را برقرار می سازد. شب که با ملا مسجد تعداد زیاد از بزرگان منطقه جمع هستند، ملا یاسین خان هنر استادی اش را انجام می دهد. در بین حویلی یک آتش بزرگ روشن می کند چند عدد بیل زمین زراعتی را در آتش داغ می نماید و هاجر را در وسط حویلی در نزدیک آتش در یک صندلی می نشاند و با الله هو گفتن با بیل های داغ شده گرداگرد هاجر دور می خورد و در هر چند لحظه بیل را در زمین زده هر طرف خیز زده با صدای عجیب و غریب هنرش را تکرار می کند. تقریبی دو ساعت این مسخرگی را می کند و از سوره یاسین چیزی نمی خواند تنها الله هو گفته بذله گویی می کند. از سوره یاسین چیزی را نمی خواند چونکه در سوره یاسین به این مسخره گی کدام مطلب نبود و نیست.   
شب با نیرنگ بازی یک دین فروش سپری شد. در فردای همان شب خسرزاده برادر را گوشه نموده گفت: عید نزدیک است به پول نقد ضرورت داریم تا ختم عید از خانم ات پول طلاها اش را وام بگیر عید که گذشت در روز چهارم عید هاجر را در پاکستان می برم، عملیات نموده تداوی می کنم. شوهر نزد خانم آمده با نرمی خواهش می کند تا پول طلاها را بدهد. مادر هاجر دل نا دل پولها را می دهد، می گوید: خدا کند هر کس به عهد پیمان وفادار باشد. حال خراب هاجر سر از شب مسخرگی ملایی بیشتر خرابتر شد. عید رسید، قوچ قربان شد. در روز اول عید از گوشت سرخی روغندار قورمه پخته شد. پدر کلان هاجر کاسه بزرگ از قورمه را نزدش گرفت و یک کاسه ترشی را هم با قورمه نزدش گرفت و هاجر را صدا زد تا یکجایی با پدر کلان سر سفره نشسته از قورمه بخورد. هاجر مجبور شد نزد پدر کلان نشسته با او یکجا قورمه خورد و امّا قبل از عید قربان مادر بارها اصرار کرده بود در هر پافشاری دقت به خود کند دست زده پدر کلان را راضی بسازد مگر نخورد. پدر کلان که به خوردن شروع کرد در هر چند لحظه از هاجر دادخواه شده می گفت: بازی دارد نمی خورد. لقمه های بزرگ گرفته می گفت: ببین دختر چنین بخور که جان بگیری همه درد تو از ضعفی است مادرت نمی داند. گاه سوی دیگران دیده می گفت: راست نمیگم؟ ببینید هاجر را مادرش کمخور تربیت کرده که بی جان شده از مریضی شکایت دارد. اگر خوب خوران می بود هیچ مریضی نمی ماند. او با اشتها یک کاسه بزرگ قورمه روغنی را با کاسه ترشی خورد و باز یک مقدار دیگر را هم گرفت خورد و در سر آن خوب چای نوشی کرد و مست شده نصحیتها می کرد که سر را تکان داده گفت: ولله زن خمار شدم مثلیکه زیاد خوردم زوری کرد خوب چیزی نمیشه دراز میکشم راحت میشم. آری راحت می شد مگر یک بار دیگر چشمانش باز نمی شد فشار بدنش بلند رفته بود زیرا در سن پیری از اندازه زیاد چربی و گوشت سرخ را با ترشی خورده بود. مگر در فرهنگ درک آنها چی بودن فشار بدن وجود نداشت. آنها او مریضی را نمی دانستند. او جهالت بود او تصور می کرد یک خمار چند لحظه نشه گی است آمد می رود. پدر کلان تا شام بی صدا خواب بود در حقیقت جان را به حق تسلیم کرده بود لیکن کس خبر نبود. شام همه بار دیگر در سر سفره جمع شدند فرزند بزرگ گفت: پدرم را بیدار کنید بی بودن او سفره بی برکت است. عروس بزرگ که سر خسر رفته هر چی بیدار شوید گفت بی جواب بود تا که خواست تکان داده بیدار کند وقتی تکان داد دانست خسر در رحمت خداوند در آخرت سفر کرده است. او بی صدا در سالن آمد گفت: جواب نمی دهند.               
خشو با عجله برخاست نزد شوهر رفت دست اش را گرفت خواست بیدار کند دست اش یخ شده بود فریاد زد گفت: خاک بر سر ما حاجی را از دست دادیم.
فرزندان و عروسها و نوادهها سر حاجی جمع شدند گریانها شروع شد. به زودی همسایه ها و خویش قوم خبردار شدند. در کوتاه مدت هر کس از منطقه که از نزدیکان شان بودند جمع شدند. همه با یک صدا گفتند: مبارک آدم بود که در شام عید در رحمت خداوند رفت.
آری چنین گفتند. در هر حالت یک جواب در وطن وجود دارد. هرگز خطا کار بودن را کس قبول ندارد؛ چون که اینجا افغانستان است. حاجی به خاک سپرده شد. عید گذشت. مراسم جمعه حاجی داده شد. ترتیبها در روز مراسم چهل حاجی گرفته شد. هاجر بی تاب تر شد. مادر هاجر در دفتر بازارگان خسر زاده رفت؛ برادران مصروف کار بودند با گریان گفت: حال هاجر خراب است کی پاکستان می رویم؟ خسر زاده بزرگ روی را طرف دیگر کرد گفت: چه بی شرم هستی ملت چه میگه چند روز صبر کن چهل حاجی را کنیم یک تصمیم می گیریم. مادر هاجر خواست چیزی بگوید شوهر اشارت کرد گفت: تو خانه برو من گپ می زنم. مادر هاجر در خانه رفت شوهر به برادر بزرگ گفت: می ترسم از حال هاجر. برادر سخنش را قطع کرد گفت: از چه می ترسی؟ ببین پدر ما تندرست قوی آدم بود وقتی رضای خدا شد، تو یا من ممانعت کرده توانستیم؟ مرگ و زندگی در دست خداست. پدر هاجر پریشان شد گفت: خانه میرم. از دکان برآمد در خانه آمد نزد زن آمد گفت: تو حق به جانب هستی انسان نیست نمی دانم چکنم؟ مادر هاجر از شوهر خواهش کرد تا مادرش را بین شان داور بسازد شاید گپ مادر را کند وقتی نزد خشو رفتند خشو از فرزند بی منطق تر بود تبصره های دوست دشمن را یاد آور شده گفت: من ملایی می کنم هاجرم خوب میشه. سر از آن روز مناسبات دو برادر خراب شد و مادر هاجر بی چاره شد. حال نه پول داشتند و نه خسر زاده  بزرگ را راضی ساخته می توانستند. بی درمان در دردهای شان شده بیشتر اندهگین شدند. مراسم چهل هم گذشت مداوای این کار نشد حال هاجر خراب شدن گرفت. از عید سه ماه گذشت هاجر تداوی نشد. مادر هاجر بی درمان شده نزد زلیخامادر رفت. حکایت را از اول تا اخیر گفت و از او طلب کمک کرد. او برای زلیخامادر گفت: زلیخامادر، دخترم را از دست میدم به چه شکل طاقت کنم آخر من هم مادر هستم بگو زلیخامادر با این مردان بی احساس چکنم؟
زلیخامادر هاجر را دیده فوری تصمیم گرفت تا در پاکستان انتقال بدهد. او به خسر زاده چهل هشت ساعت داد تا پول مادر هاجر را پس بدهد. هنوز بیست چهار ساعت نگذشته بود رستم خان خبر را آورده بود. وضع هاجر که خرابتر شده بود دکتر گفته بود به زودی در میز عملیات نرسد از بین رفتن هاجر حتمی است.
این مطلب را به خسر زاده بزرگ گفته بود و خسر زاده بزرگ فوری پول را تهیه کرده بود منتظر زلیخامادر بود. از این جهت که سخت ترسیده بود اگر هاجر از دست میرفت و پول مادر هاجر هنوز بدست اش می بود از خشم زلیخامادر ترسیده بود؛
هر امکان را در منطقه زلیخامادر داشت؛
جزا داده میتوانست.
زلیخامادر در منزل هاجر شان که رفت حال هاجر را خراب دید دکتر در سر او بود. او حال خراب هاجر را از زبان دکتر شنید به رستم خان هدایت داد تا دو عراده موتر را هرچه عاجل آماده کند. به مادر هاجر گفت: ترتیبها را بگیر که شب طرف پاکستان حرکت می کنیم. در او اثنا خسر زاده بزرگ نزد زلیخامادر آمده پول مادر هاجر را داد و گفت: من هم با شما می روم، یک مقدار پول دیگرهم نزدم است شاید لازم شود. با او سخن خسر زاده مادر هاجر با گریان گفت: چه می شد چند روز پیش این کار را می کردی؟ زلیخامادر یک آه کشید گفت: خیر باشد صبر کن خواهر دعا کن هاجر ما خوب می شود. ترتیبها گرفته شد با وجودیکه راه بین کابل و جلال آباد با دزدها و با گروه های مجاهدین ناامن بود لیکن صحت هاجر زلیخامادر را به تشویش انداخته بود تصمیم داشت با وجود او اوضاع حرکت کنند. زلیخامادر تا او لحظه از بین دهها مشکل روی سرخ بیرون شده بود آرزو داشت این بار باز هم یک موفقیت بدست بیآورد. این بار بیشتر تمنا داشت چونکه مستقیم یک جان مطرح بود. اگر هاجر از دست می رفت سخت در روح و روان زلیخامادر تاثیر می کرد بدین خاطر عاجل سوی شهر جلال آباد حرکت کردند؛ هدف شان در وقت لازم در میز عملیات رساندن بود.
چه رنجدار زمان بود شهر کابل از دست مجاهدهای دین پرست ویران بود.
احکام خداوند تخریب بود.
هر جاده با خون انسان سرخ بود.
کشته شدگان یا از گروه های مجاهدین بودند یا از مردم بی گناه و بی دفاعی شهر کابل.
مجاهدین آیت های خداوند را بی ارزش ساخته بودند. آنها جنایت را خاطر کرسی و خاطر منفعت انجام می دادند. این شرایط غیر انسانی چندین سال دوام کرد. این شرایط روح کارمل را خوشنود کرد.
 
    زلیخامادرشان با(اتومبیلها) موترها که سوی جلال آباد حرکت کردند، هنوز از شهر کابل بیرون نشده بودند وضع صحت هاجر روبه خرابی رفت. همه با دعا در اضطراب اندوه غرق شدند. در نیم راه که رسیدند دست پای هاجر یخ شدن گرفت فریاد مادر بیشتر شدن گرفت.
هر چی دعا و گریان کردند بی مدارا شد.
 
    با قربان شدن در جهالت، در بغل زلیخامادر بین گریانها او گل زیبا در سن نو جوانی اش آخرین نفس خود را داد. موترها را ایستاد نموده همه با گریان در گرد او حلقه زدند. حرف کلام ختم شده بود غیر از گریان هر کس بی چاره شده بود. زلیخامادر یک بار دیگر در زندگی سخت تکان خورد بود. مادر هاجر جگر گوشه اش را از دست جهالت از دست داده بود. هر کس جزء گریان شانس گفتن کدام کلام را نداشت؛ در او اثنا باز حرف آخری را خسرزاده بزرگ زد. او نزدیک شد گفت: رضای خداست چکنیم از دست ما چاره نیست.
آری به این شکل گفت باز او پروردگار بزرگ و مهربان را مقصر کشید!
 
    زلیخامادر با اندو و ندامت در منزل آمد. او بالای خود قهر بود چرا زودتر اقدام نکردم گفته؟ در منزل که آمد چشمانش خیس از باران های چشمش بود. گاه به هاجر گریسته بود گه به حال بدبخت فرهنگ جامعه.
دلتنگ بود. او خود قربان فرهنگ جامعه شده بود.
 
   طغیان دردها، دل زلیخامادر را به فشار میآورد تا فریاد کند تا با اخرین صدا بگوید: خدایا چرا این قدر بدبخت ملت هستیم؟
در منزل در طبقه بالا رفت به خادمه ها گفت کس مزاحم نشود. از پنجره اطاق منزل دوم به باغ دیدن کرد و در کنار پنجره نشست در تفکر غرق شد.
با ابرهای تند بارانی، چشمان زیبا، اشک ریخت و شکایت از تقدیر کرد گفت: هوای روزگارم ابرآلود چشمانم خیس بارانی.
قلبم توفانی دارد با بغضها...
تویی که تمام دنیا ام خود را می گفتی.
تویی که آغوش ات را گرم کاشانه ام می گفتی.
چشمان ات را پر مهر می دانستی.
دستان ات را نوازشگر و ایجادگر سعادت به من می گفتی.
کجا هستی تو یک بار چشمان خیس ام را ببینی؟
با همه دنیا ام امروز محتاج نوازش تو هستم.
محتاج هستم بین فرهنگ یکه بی کاوش هر سخن را قبول دارد. مثل تشنه به آب، تشنه در بودنت هستم بین این فرهنگ؛ حس عجیب است مثل پیچیدن باد در موهایم.
اگر که بهترین مکان بهشت است، بدون تو تمنا ندارم آن جا باشم. تو که با من باشی بدترین جای اگر جهنم است، با بودن تو بهشت می گردد.
کجا هستی؟
کجا هستی یک بار آتش قلبم را ببینی؟
چه اندازه من را سوخته است می دانی؟
من که شقایق تو بودم تازه غنچه شده گل دامنت بودم با چنین سخن من را فریفتی رفتی چرا چنین کردی؟
هر روزم باسلام به خورشید تا مرحبا در مهتاب با دلتنگی انتظاریت سپری می گردد. دو باره که چشم در بستن خواب کنم، خاطرات پیشین، رویاها شده خوابم را اسیر می گیرند. باز فردا با امیدها سلام به خورشید می گویم تا تو را بیاورد. تا کی چنین عذاب روا بر من باشد؟ بین شرط های زندگی که بین این فرهنگ قرار دارم، نمی توانم از پیش آمدهای ترقی استفاده کنم؛ چونکه امکانات عقلایی را خداوند داده است و امّا ما درک نداریم.
فقط شکایت و گریه داریم؛
از خداوند.
تنها شده غرق ام در اظلم این فرهنگ؛
ببین خیس بودن چشمانم را.
با این حال انداختی رفتی بگو گناه ام چیست؟
یک بار بیا تقصیرات ام را به رخم بکش بگو این بود بی خدا حافظی ترک ات کردم تا بدانم عشق خطا پذیر نیست.
 
      انحراف دارد دلم با دردهای غصـه دار
      اعتساف دارد دلــــم از حال نقیصه دار 
      حدیث این حال مــن ازاشک چشمهانما      
      خیس چشمانم گواه ازاین حال قصه دار
 
    بگو تقصیراتم را، من نمی دانم که چیست؟ آخر منم سنگ صبور که نیستم در هر حالت با دردهای حیات با دردهای نبودن تو مجادله کنم آخر یک انسان هستم.
ابرهای سیاه دایما در چشمانم هستند بدین خاطر همیشه باران چشمانم خلاصی ندارد.
ببین قلب لجوج ام را هیچگاه نتوانستم این قلب لجوج ام را قناعت به نبودن تو بدم. هر بار که تلاش کردم حریت اش را بیان کرد چه کنم با این احوال ام؟
اگر وجدان در عاشقی وجود داشته باشد یک بار با وجدان شو بگو کجا هستی؟ دنیا ام از دست تو قیامت است از نبودن تو. در این روزها که دردم پی در پی زیاد میشه ساخته خندان در لبانم است امّا چشمانم خیس بارانی...
در بی وفایی تو مثلیکه سنگ صبور شدم مگر هراسم، سنگ، این دلم نشود که با بغض کدرها روی گردان از عشق شود.
به خدا امید دارم؛
به خدا امید دارم امّا اضطراب سر تا پایم را فرا گرفته است.
بازهم لبخند می زنم؛
بازهم لبخند میزنم با چشمان ابرهای بارانی در بین فرهنگ جنگ که جامعه را ویران ساخته است. بین این دردها تو که نیستی هوایم حالش را نمی فهمد گاه گرم گه سرد است مثل پاییز از نیمه گذشته باشد گاه سردی هوا گه گرمی هوا سر زده باشد.
چه بگویم؟
می گویم خدایا لرزه در وجودش بیاید تا با تکان قلبش گرمی گم شده را دریابد. بلکه او زمان از پیشین های خاطرات، دل شراره از آتش عشق کند بداند یاری داشته بود اسیر با قلبش. حس کند بداند افتیده است با دردها و کدرها در بین دهها مشکل بین فرهنگ یکه، انسانها اش معجزه را در عقل شان ندیده، هوسها و آرزوها دارند آیا زندگی این است؟
این که ما زندگی می گویم عجیب است این پدیده!
در تابلوی ذهن هر کس عکس عزیزانش است از هر کس جدا؛ امّا در ذهن عاشق تنها عکس کسی است جانش را فدا کرده می داند.
در همه تابلوی بزرگ فقط یک عکس.
با این حالت چه سخت هست دلت به کسی تنگ باشد ندانی کجا بودنش را در هنگام سختترین روزگار حیات.
نه حرفی زده بتوانی نه قاصد فرستاده بتوانی. با صد سختی تو را فریفته کرده باشد عقب تو دویده از خود کرده باشد، مگر بی خدا حافظی یک باره ترکت کند. ترکت کند و تو به فراموشی او تلاش کنی لاکن قلبت حریت جدا از تو داشته باشد.
بتپد بطپد با ابر چشمان بارانی.
چه سخت هست این روزگار وای خدایا؟! چنین گفت با چشمان خیس شده، زمزمه کرد گفت:
 
       تپیده من طــــــــــــپیده با دل فریفته من
       بارسنگین عشــــق شد با دل ناسفته من
       سنگ صبورکه نیستم اوظالم سنگ زند
       بازی عشـــــــــــقی گفته باشم خفته من  
       من که ابراهیم نیستم گل شـودازآتشدان
       آتش حیات شـــــــــده آواره و کفته من
       هر موســـــــم بهاری مثال برف بودی  
       ربودی توغنچه راهرلحــظه بنهفته من
       طپیده من تپیده با دل گرفــــــــــته  من
       سنگ صبورم ساخــتی بادل آشفته  من
 
    امروز بیشتر از هر روز دیگر دلم شکسته است. به شکستن دلم عالم تکان نخورد، درک کردم ساده بودنم را!       
می پنداشتم اگر دل کسی بشکند ناگوارترین حادثه می گردد؛
او لحظه عالم تکان خورده فریاد می زند، کجا شد او فریاد؟
نه تکانی را دیدم و نه فریادی را جزء از ابرهای بارانی که در چشمانم دایمی اند؛
از آن روزیکه تو رفتی.
می خندم در سادگی ام؛
می خندم در سادگی ام از خدا نه عشق طلب دارم نه دروغ های قشنگ، نه ادعا های بزرگ و نه بزرگ های پر ادعا از تو.
می گویم؛
می گویم سر از امروز خدایا یک آرامش دل سکونت با همه عیار بده.
مثلیکه حس ام از من دور شده باشد از جبر دردها از عداوتها، در بین روزگار سخت که همه جا ویرانی فکرهاست؛
من غمگین ام!
فقط اشکم باقی؛
فقط اشکم باقی، هر قطره اشک چشمانم همچو آب جوشان داغ است؛
رویم را می سوزاند، از حسرت خاطرهها...
بین آتش ام!
آخر من پیغمبر ابراهیم نیستم که آتش برای من گلستان شود؛
من فقط یک غریبه معصوم دل باخته، پی کسی که از زیبایی چشمانم سخن می زد؛
حرف هایم را به خود ترانه می دید؛
بوی گیسوهایم را عطر جانش می گفت.
آیا این است جور عشق؟
تنها گذاشته رفت؛
تنها گذاشته رفت در آغوش دردهای جامعه زیر فشار فرهنگ جنگ.
فرهنگ یکه ملت را تسلیم گرفته است.
مگر فرهنگی ها بیدار نیستند که درک می کردند تا می دانستند جامعه با فرهنگ سازی تکامل اش را سوی سعادت طی کرده می تواند.
با این دردها سخن می زنم اگر بشنوی؛
اگر بشنوی تو که می گفتی من خریدارت ام؛
خریدارت ام همه خستگی هایت را می خرم، تو فقط قول بده صدای خنده هایت را به کس نفروشی؛
مگر چه شد وعدهها؟
من که تو را یگانه خریدار می دانستم، خنده هایم را از تو می دانستم، نگاه های چشمانم را به تو مربوط می دانستم، من که آرزو هایم را آرزوهای تو می دانستم چه شد؟
چه شد قول تو که من را یک باره ترکم کردی رفتی؟ ترکم کردی رفتی بین عقلها که جزء خرابی فرهنگ چیز در محوطه شان نیست.
درد بازسازی معنویت وجود ندارد که فریاد دارم.
دلتنگم بی صدا؛
دلتنگم بی صدا امّا با ندا از دل، با آوا از اشک چشمان، با بانگ لبان رمزدار با سیما زرد، مگر ساختگی با صورت ظاهری امّا با غم ها.
با این حال هر زمان خواستم بوده نم باران باشد، تا خیس چشمانم از حسرت این بی وفایی نمایان به کس نشه؛
مگر ممکن شده می تواند در روزهای داغ تابستان باران باشد؟
گرمی که همه قوت باریدن را میبرد، مگر چشمانم قوتی دارند در روزهای داغ تابستان باز هم تر اشک باشند؟
آیا چه گفتن من را می دانی؟ آیا چه گفتن من را می دانی تا بگویم از بین فرهنگ جنگ به تو سخن؟
با این بیچاره گی دل باخته ام.
دل باخته ام چونکه دلم بی من حریت دارد که بی چاره هستم. با اشک چشمان زمزمه کرد گفت:
 
      نم نم باران چشمان آبـــــــــــی من
      باران زاشک چشم چشم شرابی من
      لرزیده دل خـــــــــسته زعشق مینا 
      ز شراب عشق،درد شـــــــتابی من
      دل تنگ و بـــی صدا با دنیای راز
      بانگ درد گــــرفته روز نقابی من 
      لجوج شده قلـــــــــــب با حر کمال   
      بی تاثیر حرفم به قلب تأبـــــی من
      باهمه این کدرها بااشک چشم منم  
      گذاشتی ای بی وفاباصد بیتابی من
  
    تو که در قلب من همچو طلا که در عمق زمین است دایمی هستی، اگر بدانی جایگاه ات را، به من باور می کنی؟
اگر بدانی چقدر دوستت دارم دردهای من را درمان می کنی؟
قلب حر آزادمنش من شبیه تو را نیافت که تو بی نظیر و عزیز باقی ماندی در عمق قلبم؛
با وجود همه کدرهای ویرانی ملک!
این قلب لجوج من با خودکامه پسندخود فریاد دارد تا آخرین نفس وفادار باشد برای تو.
فهمیده می توانی؟                               
دلتنگی ها پیچیده ساخته اند من را با غم و کدر زیر این آسمان کبود با بغضها و آرزوها در زیر سایه آن خاطرات خوش گذشته مان.
دلتنگم از نبودن تو.
بین فرهنگی قرار دارم جهالت جان یک عزیز نورس جوان مان را گرفت.
او با صد امید با آرزوها بود.
او قربان نادانی شد قربان فرهنگ جنگ شد.
اگر از چشم زیبای او دنیااش را می دیدی، به اندازه من می گریستی مقابل خنده های جهالت که در جامعه حاکم اند.            
ببین روزهای سخت را می گذرانم. وقتی تو نیستی همه دنیا تنگ شده است. نفسم، دلم و دنیا بر من تنگ شده است، در بین دردها که هر سو گریان آدمها را می بینم از دست آدمکها.
کجا هستی بی وفا؟
 
   بعد از پیروزی مجاهدها کابل که میدان جنگ شده بود، مجاهدها سیاست را جنگ می دانستند.
اخلاق اینها در منفعت دیرین دولت بود. این اخلاق طالبان دیرین دولت را از قندهار داخل افغانستان کرد.
 
   چرا پاکستان فرصت داد تا طالبان شکل گیرند و در علیه پاکستان سر بلند کند؟
جواب: ساختار دولت پاکستان، اقلیم جهادپرستی در علیه شوروی دست پاکستان را کوتاه ساخت. پاکستان در تلاش اداره و کنترل این تنظیم شد اما اشتباه کرد.
تلاش پاکستان کشور پاکستان را در مطبوعات دنیا حمایتگر طالبان معرفی کرد.
تلاش پاکستان این تنظیم را در اداره خود گرفته نتوانست اما نام بد شد.
 
   طالبان اشغال را از قندهار شروع کرد و هرات را از اسماعیل خان گرفته قدرت خود را به اثبات رساند.
 
    اسماعیل خان کی بود چرا هرات از دست او بدست طالبان افتید؟
محمد اسماعیل مشهور به تورن اسماعیل، پسر محمد اسلم در سال 1947 م در قریه نصرآباد شندند هرات چشم به جهان گشود. او در سال 1979م از «حربی  پوهنتون» فارغ کردید و رتبه نظامی «تورنی» داشت که قوماندان کندک در فرقه 17 هرات مقرر گردید. بعد از شورش سوم حوت سال 1979م از خدمت فرار و مقدار سلاح و مهمات دولت آن وقت را با خود برد و درمربوطات هرات گروه مسلح مربوط به جمعیت اسلامی را ایجاد و به فعالیت محاربوی آغاز نمود.
 
   سقوط هرات:
تابستان 1374 سال پر ماجرا و پر التهابی در عرصه سیاسی افغانستان بود. گروه طالبان که حمایت جدی را از خلق جنوب داشت تا دروازه های کابل پیشروی کرده بود. همچنان جنگ در مرز مشترک مناطق تحت نفوذ طالبان و فرمانده اسماعیل خان در مناطق غربی جریان داشت. همزمان نیروهای تحت امر جنرال دوستم برای استفاده از موقعیت و جهت تضعیف یکی از مخالفان (اسماعیل خان) دست به حمله می زدند. در طول تابستان حملات هوایی جنرال دوستم به هرات بیشتر شده بود.
 
   در میانه تابستان اسماعیل خان و سایر فرماندهان هرات حمله گسترده را در نواحی جنوبی منجمله در ولایت فراه و هلمند آغاز کردند. این حمله در ابتدا به موفقیت های همراه بود به شکل یکه از خط مقدم خبر می رسید نیروهای اسماعیل خان پیشروی قابل ملاحظۀ در نواحی دلارام و گرشک داشتند. این احساس در سطح شهر و مسولین قوت گرفت تصور شد کار طالبان رو به اتمام است و به زودی شهر قندهار که مقر و خاستگاه اصلی او گروه بود، سقوط خواهد کرد. سقوط قندهار برای طالبان و دیرین دولت می توانست بسیار گران تمام شود. او شرایط برای دیرین دولت و برای بعضی چهره های سیاسی پاکستان که از سر طالبان منفعت داشتند پذیرفتنی نبود. به همین دلیل با حمایت بسیار شدید استخباراتی، تسلیحاتی و تبلیغاتی در فاصله کوتاه جنگ به نفع طالبان برگشت و در فاصله یک روز خبر در سطح شهر هرات رسید که نیروهای طالبان موفق به پس زدن نیروهای اسماعیل خان از خطوط مقدم شده اند و تا نزدیکی های میدان هوایی شیندند که از نظر نظامی بسیار پر اهمیت بود، رسیده اند. علی رغم این که مردم افغانستان سالها طعم تلخ جنگ را چشیده بودند و این گونه پیشرویها و شکستها در خطوط جنگی همیشه اتفاق می افتاد ولی به نظر می رسید که این شکست و عقب نشینی خیلی سریع از جنس دیگری است؛ ترس و وحشت در چهره مردم نمایان بود. سقوط شیندند می توانست مقدمه سقوط هرات باشد زیرا شیندند منطقه مهم بود برای پسیکولوژی جنگ و همچنان سقوط هرات ضربه سنگین بود بر دولت کابل. روز سختی بود شکست هرات در پیکر پسیکولوژی جنگ برای مخالف های طالبان!
آنچه عجیب بود این که چطور فرماندهان هرات که همه در دوران اشغال با نیروهای شوروی جنگیده بودند و در صحنه جنگ های طولانی ابدیده شده بودند به این راحتی از عده که مدعی بودند طلبه های مدارس دینی هستند، شکست خورده اند و تاب ایستادن در برابر آنان را نیاورده اند؟ سوالی بود در ذهن هر انسان در او منطقه! با بحرانی شدن وضعیت و رسیدن طالبان به دروازه های هرات هیئتی به سرپرستی داکتر عبدالله عبدالله و سید نور الله عماد به همراه تعدادی از نیروهای رزمی وابسته به احمد شاه مسعود در هرات رسیدند. ورود این هیئت نه تنها کمکی به هم پاشیدگی و اختلافات روز افزون اسماعیل خان و سایر فرماندهان نکرد شکست را سریع تر کرد. ورود این هیئت و تلاش آنها برای در دست گرفتن اوضاع برای اسماعیل خان نوعی مداخله در حوضه قدرت او بود که با روحیات شخصی او سازگار نبود. اسماعیل خان در عین حال که متحد استراتژیک دولت کابل بود او تمایل نداشت زیر نظر دولت کابل باشد. این خودخواهی بسیاری از فرماندهان هرات را نیز آزرده کرده بود. این اختلافات درونی راه را برای سقوط جبهه جنگ باز کرد پیشروی به هرات ادامه یافت.
شکست آنی و عقب نشینی سریع نیروهای هرات در ولایت فراه باعث تضعیف روحیه سربازان شد. کسانیکه در دوره جهاد با نیروهای اشغالگر شوروی جنگیده بودند به علت خستگی از جنگ های بی نتیجه داخلی انگیزه چندانی برای جان فشانی و مقاومت نداشتند. در کنار او حقیقت اختلافات داخلی فرماندهان هرات و تداخل مسولیتها پس از ورود هیئت کابل، راه را برای پیشروی بیشتر طالبان به سمت هرات باز کرد. از حوالی ساعت ده شب نیروهای نظامی، نفربرها و تانکها به صورت پیاپی از خط مقدم جنگ به سمت شهر فرار کردند نظم عسکری پاشیده بود. مردم عادی با اضطراب گوش به سر و صداهای بیرون داشتند. این سرو صداها که خبر از عقب نشینی نیروهای هرات به داخل شهر می داد تا حوالی دو بامداد ادامه یافت. طول مدت عقب نشینی نیروها نشان می داد که نیروهای هرات از نظر امکانات و نفرات در وضع بسیار خوبی هستند امّا با همه امکانات و تجربه نظامی وادار به عقب نشینی هستند. حوالی ساعت دو بامداد سر و صداها و آشوب فرار و عقب نشینی کم شد. فرماندهان و شخصیت های شناخته شده تر راه ایران را در پیش گرفته گریز را به خود روا دیدند و افراد رده پایینتر که ورود طالبان خطر جانی فوری برآنها نداشت به خانه های خود گریختند. این سکوت و آرامش کوتاه مدت، همان آرامش قبل از طوفان بود چون ناگهان صدای رگبار و گلوله در دل شب پیچید. به نظر می رسید درگیری کوتاهی رخ داده است. هیچ کس نمی دانست در بیرون چه اتفاقی افتاده است و تا فردا با روشن شدن هوا که مردم جرات کردند با احتیاط از چهار دیواری خانه های شان پا بیرون بگذارند، هیچ کس نمی دانست که شهر در دست چه گروهی است. شبی سخت و طولانی برمردم گذشت. با توجه به اینکه آوازه غارت و تجاوز در جنگ های بین گروه های متخاصم در طی سالها به گوش همه رسیده بود، ترس و وحشت بر همه مردم سایه شد. هیچ کس نمی دانست که تیر اندازیها در کجا بود و نتیجه آن پی بود. با روشن شدن هوا مردم کم کم از خانه بیرون آمدند ولی آنچه تعجب همه را بر انگیخت این بود که تعداد نیروهای طالبان که شب گذشته وارد شهر شده بودند و اکنون در چهار راه ها و مناطق مهم شهر مستقر بودند بسیار اندک بود. اکثر آنها هم جوانان کم سن و سالی بودند که تجربه جنگی طولانی مانند فرماندهان و مجاهدین هرات نداشتند. برای همه سوال این بود که چطور ممکن است یک گروه کوچک و ناکار ازموده موفق به فتح یکی از مناطق مهم و مقتدر آن زمان شده باشد و در نهایت پاسخی نبود هرات در دست طالبان بود. هرات که در دست طالبان افتید مهمترین خبر در اخبار فارسی و پشتو بی بی سی خبر سقوط هرات بود. مشخص شد که شب گذشته تعداد زیادی از مسولین رده بالای شهر و فرماندهان هرات توانسته اند از مرز ایران عبور کنند و اکنون در شهر مشهد مستقر هستند ولی روایتها از علل شکست یکسان نبود. ژنرال ظاهر عظیمی که تا آن زمان سخن گوی نیروهای هرات نیز بود در مصاحبه با رادیوی بی بی سی علت شکست را اشتباهات فاحش اسماعیل خان و خودخواهی وی در اداره جنگ اعلام کرد و از تصمیم فرماندهان هرات به برکناری اسماعیل خان از فرماندهی عمومی و جایگزینی علاء الدین خان به جای وی خبر داد. علاءالدین خان در دوران جهاد و پس از آن همواره به سمت فرد شماره دو در کنار اسماعیل خان بود و شخصیت شناخته شده در میان فرماندهان هرات به حساب می آمد. البته روایت اسماعیل خان و نزدیکان وی از شکست هرات متفاوت بود؛ آنها دیگران را به کار شکنی و عدم همراهی در جنگ با طالبان متهم می کردند.
 
   نوت: سبب سقوط افغانستان در دست طالبان قوی بودن طالبان نبود و نیست. حمایت کردن خلق افغانستان از طالبان نبود و نیست. ضعیف بودن لیدران قومی و جهادی و دولت نبود و نیست. پس چه بود و چه است؟ سرسری بودن لیدران قومی و جهادی، ظالم بودن اینها و چرچپاولگر بودن اینها خلق افغانستان را در آغوش طالبان انداخت؛
دوباره می اندازد.
در اطراف این لیدران غیر از سرسری ها انسان های سالم وجود نداشت و ندارد. اینها در کلتور جنگ، از انسان های معمولی افغانستان به انسان های دیگر تکامل یافتند. خلق افغانشتان برای نجات از اینها در آغوش طالبان افتیدند؛
باز می افتند.
با شمول رهبر طالبان یک انسان در بین طالبان وجود ندارد بدون برنامه تنظیم طالبان خودسرانه یک برخورد با مردم کند؛
اگر دستگیر شود در تنظیم طالبان جای ندارد.
یعنی تنظیم طالبان و احزاب سیاسی مجاهدین و رهبران قومی دو قطب با هم ضد هستند.
عزت و آبروی انسان های معمولی افغانستان در نزد طالبان ضمانت است اما در دولت و در نزد رهبران قومی جهادی ارزش ندارد.
این رهبران امتحان شان را به خلق افغانستان دادند اما حیرت من این جاست چرا غرب بار دیگر رنگ روغن نموده بالای مردم افغانستان آورد؟
عقلم کار نمی کند.
 
   نوت: دیرین دولت مشکلات فرد فرد انسان افغانستان را می داند. ذهنیت مردم افغانستان را قریه به قریه میداند. سیاست منطقه و سیاست جهان را می داند. اخلاق و تربیه لیدران قومی و جهادی می داند. نقطه های ضعیف اینها را می داند. دانش که بزرگترین نیرو به انسان است آیا با این قدر دانش مردمی، ناتو و امریکا در جغرافیه افغانستان شانس پیروزی را دارند؟
تجربه شوروی هم در دست دیرین دولت!
 
    سقوط ننگرهار و سقوط کابل و طرز حکومتداری طالبان! طالبان در اواخر سال 1374 چندین حمله به کابل را تدارک دیدند لیکن ناموفق شدند. آنها از همان مکانهایی که حکمتیار کابل را راکت باران می کرد سوی کابل راکت انداختند. تاریخ که در 6 میزان سال 1375 خورشیدی رسید کابل را تصرف کردند. آنها قبل از تصرف کابل 15 روز پیش شهر جلال آباد را گرفتند؛ باتصرف جلال آباد سوی کابل رخ شدند. سراز او تاریخ از دو استقامت بالای کابل فشار انداختند ـ با سمت جلال آباد ـ استقامت چهارآسیاب را کار گرفتند بلاخره در 6 میزان سال 1375 خورشیدی کابل را از دست مجاهدهای احمدشاه مسعود گرفتند.
کابل سقوط کرد با سقوط کابل نیروهایی که در جنگ داخلی کابل رقبای کینه توز هم بودند ـ دوستم، مسعود و خلیلی یک اتفاق را علیه آنها ساختند و در سال 1997 میلادی نام او اتفاق را اتحاد اسلامی و جبهه ملی نجات افغانستان گفتند.
وحید پیکان از بی بی سی می گوید: «روز، 6 میزان سال 1375 خورشیدی بود طالبان پرچم سفید شانرا بر بام ارگ کابل بر افراشتند و قدرت را بدست گرفتند. شامگاه همین روز نیروهای دولت مجاهدین، کابل را ترک کردند و افراد تحت امر طالبان در تمام بخش‌های کابل جابجا شدند. اعدام دکتر نجیب‌الله رئیس جمهوری پیشین افغانستان از نخستین اقدام طالبان پس از ورود به کابل بود. هنوز شهروندان کابل از زیر بار جنگ‌های میان گروهی مجاهدین که هزاران کشته برجا گذاشت و به ویرانی بخش‌های زیادی از پایتخت مبدل شد، بیرون نشده بودند که با قید و بندهای تازه امارت اسلامی طالبان روبرو شدند. شامگاه 6 میزان 1375 خورشیدی طالبان وارد کابل شدند. امّا نخستین صحنۀ که ساکنان کابل یک روز بعد از تصرف این شهر توسط طالبان به چشم دیدند، اجساد به دار آویخته شده دکتر نجیب‌الله، رئیس جمهوری پیشین افغانستان و برادرش ژنرال احمدزی در چهارراه آریانا در مرکز شهر بود. امیرشاه خبرنگار کهنه‌کار افغان که آنزمان موی سر و ریشش سفید نشده بود، در جریان جنگ‌های داخلی و پس از آن در دوره طالبان در همین شهر به رسانه‌های خبری بین‌المللی گزارش می‌داد می گوید: "من معمولا چای صبح را در یک رستوران در شهر نو کابل صرف می‌کردم. صبح زود همان روز از طریق یکی از افرادیی‌که رابطه نزدیک با طالبان داشت، خبر شدم که ساعت 12 شب طالبان از راه حوت خیل – دروازه شرقی کابل وارد کابل شده‌اند و نیروهای دولت ربانی از راه کوتل خیرخانه در دروازه شمالی شهر کابل فرار کرده‌اند و شهر در دست طالبان است. صدای تیراندازی و شلیک توپ و تانک تا دور دست‌های شهر شنیده می‌شد. این فرد به من گفت طالبان دکتر نجیب را در چهار راهی آریانا به دار آویخته اند. فوری خودم را به دفتر رساندم و از این رویداد به مسئولان ما در بیرون از افغانستان اطلاع دادم و سپس به چهارراهی آریانا رفتم. آنروز این مهمترین خبر در سطح جهان بود." طالبان، دکتر نجیب را از مهمانخانه سازمان ملل متحد دستگیر و پس از تیرباران او را در چوک آریانا در ورودی ارگ در یک غرفه ترافیک به دار آویختند. به دنبال آن، وضع شرایط سختگیرانه بر زندگی اجتماعی مردم آغاز شد. دختران و زنان از رفتن به مکتب/مدرسه، دانشگاه و ادارات دولتی و غیردولتی منع شدند. داشتن ریش برای مردان اجباری شد و شنیدن موسیقی و تماشای تلویزیون، مجازات سنگین به همراه داشت»
وحید پیکان: «فهمیه مادر 6 فرزندی که همسرش در اثر بیماری در زمان طالبان درگذشت، باید تمام بار خانواده را به تنهایی بر میداشت. این زن حدود 50 ساله از روزهای دشوار این دوره می‌گوید: "من با شش فرزندم مجبور بودم به تنهایی بار زندگی را بردارم. از یکسو براساس قوانین طالبان باید کار نمی‌کردم امّا از سوی دیگر هر گونه که می‌شد باید برای فرزندانم نان پیدا می کردم. من تنها کاری که می توانستم درس دادن به دختران در خانه بود که از درآمد آن زندگی را پیش می بردیم. حدود 35 تا 40 شاگرد دختر داشتم و به گونه مخفیانه در زیر زمینی خانه به آنها درس می‌دادم. این را هم می‌دانستم که اگر طالبان متوجه می‌شدند، شلاق می‌خوردم ،لت و کوب می شدم و شاید هم دروازه کورس را می بستند. با توجه به تمام تهدیدها بازهم به کارم ادامه دادم و با مشکلات دست و پنجه نرم کردم"
طرز حکومتداری طالبان با این ذهنیت بود. این ذهنیت خوشبینی خلق را به یاس تبدیل کرد.
 
    سقوط شمال بدست طالبان با همکاری جنرال ملک و دلیل اختلاف.
در سال 1376 هجری تحولات مهمی در صحنه های سیاسی و نظامی افغانستان به وقوع پیوست. مدیریت ضعیف جنرال دوستم سبب شد با پیوستن جنرال عبدالملک، یکی از فرماندهان بزرگ جنبش ملی به طالبان، صفحات شمال افغانستان از بادغیس تا تخار به دست طالبان افتد. طالبان نیروهایشان را در شهر مزارشریف که مستقر کردند اقدام نمودند به پاکسازی مخالفان شان.
مردم شهر مزارشریف، عمدتاً شیعیان او شهر علیه طالبان قیام کردند و عبدالملک نیز که مورد بی مهری طالبان قرار گرفته بود علیه طالبان جنگ را شروع کرد. در نتیجه، چند هزار نیروی طالبان که در سمت شمال بودند یا از بین رفتند یا به اسارت گروه های مختلف افتیدند. پس از شکست طالبان در مزارشریف، نیروهای احمد شاه مسعود با تسخیر فرودگاه مهم نظامی بگرام و شهر چاریکار مرکز ولایت پروان، به سوی کابل پیشروی نمودند. او پیشروی، سریع و غیر مترقبه بود و چنان پنداشته می شد که اگر ادامه پیدا کند، شهر کابل سقوط خواهد کرد. لیکن نیروهای مسعود در 20 کیلومتری او شهر توقف کردند. با شکست نیروهای طالبان در شمال کابل و تصفیه آنها در صفحات شمال افغانستان، بنام تشکیل «جبۀ متحد اسلامی و ملی افغانستان» مسعود و دیگر مخالفان علیه طالبان گردهم آمدند و شهر مزارشریف را پایتخت موقت دولت آقای ربانی اعلام کردند. در کابینۀ جدید که ریاست آن را آقای غفورزی به عهده داشت، پست وزارت کشور به حزب وحدت(جناح خلیلی) و پست وزارت خارجه به جنبش ملی واگذار گردید. امّا دیری نگذشت که غفورزی صدر اعظم دولت آقای ربانی به همراه چند نفر ازافراد بلند پایه ای حزب وحدت اسلامی و جمعیت اسلامی در یک حادثه هوایی در بامیان کشته شد. طالبان بار دیگر نیروهای پراکنده شان را به کمک بشیر بغلانی از فرماندهان حزب اسلامی حکمتیار، در قندز جمع کردند و در سنبله 1376 هجری با فتح «خلم» و «تنگه تاشقورغان» به سوی مزارشریف پیشروی نمودند و با تصرف فرودگاه این شهر، در حومه آن مستقر شدند.
حملات نیروهای طالبان به شهر مزارشریف با مقاومت شدید شیعیان از هر گروه روبرو شد و دفع شد و آنها مجبور به عقب نشینی گردیدند. در همین حال جنرال دوستم که به ترکیه فرار کرده بود، از طریق ازبکستان وارد افغانستان شد. او در سرکوبی طالبان در شهرک مرزی حیرتان و ولسوالی های بلخ و چمتال نقش اساسی بازی کرد. قابل ذکر است که دوستم پس از تبانی ملک و طالبان و سقوط مزارشریف به ترکیه پناهنده شده بود. برگشت دوستم سبب تشدید اختلافات در جنبش ملی و جبهۀ متحد گردید. جنرال دوستم علی رغم تعهداتش مبنی بر پذیرش وضعیت موجود که به موجب آن جنرال ملک رهبر جنبش ملی و وزیر خارجه بود، اقدام به تصفیه طرفداران عبدالملک نمود و مناطق تحت کنترل او را به تصرف خود در آورد. مشکل دیگر جنرال دوستم با محقق وزیر داخله که شهر مزارشریف را بیشتر از دیگران تحت کنترل داشت، بود. جنرال دوستم نیروهای محقق را در شهرک مرزی حیرتان بود از بین برد و برای مسلط شدن بر مزارشریف نیز تلاش کرد، اما موفق نشد.
عدم موفقیت نظامی طالبان سبب شد که تلاش های هیات آن که به آمریکا و اروپا فرستاده شده بود تا برای کسب شناسایی بین المللی تلاش کند با مشکل مواجه شود. وزارت خارجه آمریکا حتی اعلام کرد که سفارت افغانستان در واشنگتن را به خاطر جلوگیری از مسلط شدن طالبان تعطیل کرده اند. با وجود این، دیپلمات های آمریکایی با طالبان تماس داشتند و شرکت آمریکایی «یونیکال» دفتر خود را در قندهار افتاح کرد تا پروژه انتقال نفت و گاز آسیای مرکزی را از طریق افغانستان پیش ببرد.
اختلاف در بین جنبش جنرال دوستم، تنها اختلاف بین جنرال ملک و جنرال دوستم نبود. با تشکیل شدن حزب جنبش کمبودیها موجود بود. در او تشکیل منفعتها سبب بود در زمان مشخص وحدت باشد در دیگر زمان نه!
او تشکیل از روز نخست خود سیاسی نبود و سیاسی شده نتوانست. وحدت بین پهلوانها در محوطه یک هدف سیاسی نبود بیشتر نقش پرچمی ها رل بازی داشت.
قیام جنرال ملک در علیه جنرال دوستم و به چراغ سبز طالبان معامله ی جنرال ملک با طالبان با جلسه یونس آباد تاشکند شروع شد. خدایقل خان رل مرکزی را بازی کرد. یعنی پرچمی ها با رهبری پیگیر در او جلسه برای آینده دو جنرال قوی شمال تقدیر نوشت.
   
    دومین بار سقوط ولایت بلخ بدست طالبان و حاکمیت طالبان به صحفات شمال افغانستان: تاریخ 14 اسد 1377 هجری را نشان می داد طالبان آمادگی حمله به مزارشریف را گرفتند. قراریکه بعداً معلوم گردید، طالبان تعداد زیادی از نیروهای پشتون تبار حزب اسلامی را از ولسوالی‌های، چمتال، چهاربولک، بلخ، و شهر مزار، در نقاط مختلف شهر مزارشریف، از جمله در اطراف گارنیزیون (ادارهٔ پولیس) جابه‌جا کرده بودند. آنها منتظر فرصت بودند. در روز شنبه 17 اسد حملات طالبان از غرب و جنوب غرب به شهر آغاز شد. آنان بیشتر از طرف توخته، پل امام بُکری، تا تأسیسات کود و برق فشار می‌ آوردند هدف یکه داشتند زودتر به قلعهٔ جنگی که پایگاه مستحکم نظامی جنرال دوستم بود خود را برسانند. در برابر آنها  کمتر مقاومت صورت می‌ گرفت چونکه شهر مزارشریف چند دسته بود نظم عسکری که علیه طالبان می جنگید وجود نداشت. از جانب دیگر بی بند باری و شرایط انارشی، خلق او شهر را بی تفاوت ساخته بود زیرا یکی از دیگری بدتر بودند. سراز او لحظه برای او خلق طالبان یا کدام تنظیم دیگر اهمیتی نداشت چونکه هر کدام از تنظیمها غیر از ظلم، کاری نداشتند. او شرایط سبب بود طالبان در بین شهر در لباس ملکی بدون سلاح بودند کسی از بودن آنها خبر نبود لیکن آنها سلاح های شان را پنهان داشتند و منتظر پلان حمله بودند. با پلان از بیرون و از داخل شهر در تصرف شهر پرداختند. آنها تا کمتر از سه ساعت قلعهٔ جنگی را به تصرف درآوردند. با تصرف او قلعه کار آنها برای اشغال آسان شد شهر در دست او گروه افتید.
از اینکه سقوط شهر مزارشریف تاثیر فوق العاده در روحیه دیگر مناطق شمال داشت، به زودی شهرهای شمال یکی در عقب دیگر در دست طالبان سقوط کرد.
 
    کابل و شمال در دست طالبان افتید. طالبان بزرگترین تنظیم شد 95 در 100 خاک افغانستان را صاحب شد. این تنظیم برای خلق افغانستان سرپریز شد چونکه برای دولتدار پرگرام نداشت. برخورد تنظیم مقابل ملت، نما از عصرهای سابقه بود؛
با عصر سازش نداشت.
پلان طالبان پلان دیرین دولت بود عمل می شد.  
 
    حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر 2001 میلادی به چه شکل رخ داد او حادثه چه تاثیر به افغانستان داشت؟
در ایالات متحده گروه از جوانان مردم عرب که همه شان از خانواده های ثروتمند بودند دست به این کار زدند.
آنها تا او حادثه بیشترین زمان زندگی شان را در غرب سپری کرده بودند. با تحصیلات بودند. آنها با مطالعات دقیق در یازدهم سپتامبر سال دو هزار یک میلادی با سلسله حملات انتحاری در خاک ایالات متحده آمریکا یک وحشت را انجام دادند.
در صبح آن روز نوزده تن این گروه چهار هواپیمای تجاری مسافربری را ربودند. دو هواپیما را در فاصله‌ های زمانی گوناگون به برج ‌های دو قلوی مرکز تجارت جهانی در شهر نیویورک زدند و در نتیجه این دو برخورد، همه مسافران به همراه عده بسیاری که در ساختمانها حضور داشتند، کشته شدند.
هر دو ساختمان، پس از دو ساعت به طور کامل ویران شدند و آسیب‌ های زیادی به ساختمان ‌های پیرامون زدند. گروه هوا پیما ربایان، هواپیمای سوم را به پنتاگون، واقع در ارلینگتون در ویرجینیا زدند و هواپیمای چهارم امّا در زمینی نزدیک شنکسویل، در ایالت پنسیلوانیا، سرنگون شد. این در حالی بود که شماری از مسافران و خدمه پرواز پیش از سرنگونی هواپیما، تلاش کرده ‌بودند تا کنترل هواپیما را که هواپیما ربایان آن را به سمت واشینگتن، دی. سی. هدایت می‌ کردند، به دست بگیرند و امّا هیچ ‌کدام از مسافران این پرواز و سه پرواز دیگر زنده نماندند.
کشته شدگان این حمله ‌ها دو هزار نو صد هفتاد چهار تن بودند، که با در نظر گرفتن نوزده هواپیما ربا در کل شمار کشته ‌های این حمله ‌ها به دو هزار نو صد نود سه تن می رسد.
بیشتر کشته شدگان این حمله ‌ها مردم عادی و شهروندان بودند، که ملیت آنها از نود کشور گوناگون جهان بود. واکنش ایالات متحده به این حملات، شروع جنگ با تروریسم با حمله به افغانستان شد. از این که طالبان القاعده را پناه می داد و با این حمله رژیم طالبان سرنگون شد و از جناب دیگر تصویب طرح «قانون میهن ‌پرستی آمریکا» صورت گرفت.
 
    بعد از حادثه یازدهم سپتمبر ایالات متحده در شوک قرار گرفت و به یک مشکل مواجه شد. باید او از بین این مشکل، پرستیژ اش را سر از نو در دنیا احیا می کرد. بلکه خواست هواپیما ربایان این بود تا در دام گرفتار شود تا در مشکلات جدید اسیر شود.
ایالات متحده در محوطه این مشکل چه باید می کرد تا ابرو اش  دو باره احیا می شد؟ ایالات متحده باید اول این حادثه را به دشمن بزرگ می فروخت و بعد دشمن را نشان داده به او دشمن حمله می کرد. حادثه از طرف یک گروه کوچک اجرا شده بود. او گروه یک دشمن بزرگ نبود. برای ایالات متحده یک دشمن بزرگ کار بود، او دشمن را جزا که میداد ابرو احیا می شد.
آمریکا به این حال احوال عجیب غریب افتید. شاهد آرزوی هواپیما ربایان این بود تا ایالات متحده در دام انداخته شود.
خریدار همچون حوادث هر زمان وجود دارد پس یک لطف خدا بود که در دامن خریدار رسیده بود. ایالات متحده تراژدی را برای القاعده فروخت، برای این فروش او ضرورت داشت. القاعده بدون درنگ خریداری کرد، برای عقل هایکه پشت پرده القاعده را رهبری داشتند یک شرف بود؛
بزرگترین نعمت بود در آینده تاریخ آنها!
 
     چرا رهبر القاعده را طالبان به امریکا تسلیم ندادند؟ داخل شدن امریکا در جنگ افغانستان در نفع کی بود؟
بعد از حادثه 11 سپتامبر ایالات متحده خاطر احیا آبرو القاعده را دشمن اعلان کرد. رهبر او گروه را از رژیم طالبان تقاضا کرد تا به امریکا تسلیم بدهد. امریکا که جهت دو باره سازی پرستیژ اش به رهبر القاعده ضرورت داشت، طالبان درخواست ایالات متحده  را رد کردند. حال سوال پیداست طالبان را کی رهبری داشت؟
چرا رهبر القاعده را تسلیم امریکا نکرد؟
چه منفعت از جنگ امریکا در افغانستان داشت؟
دیرین دولت؟
یا کشور پاکستان صاحب طالبان بود؟
در ذهن عامه در افغانستان هر خرابکاری که از خاک پاکستان متوجه افغانستان است مربوط است به سیاست آسلام آباد پاکستان.
به همان گونه که هر سیاست شیطانی را در منطقه مربوط سیاست انگلیس می دانند، پاکستان همان گناهکار است اگر در جنجال های فامیلی افغانها یک گناهکار موجود باشد او استخبارات پاکستان است.
آری تعجب نکنید لیدران ناتوان و ضعیف در افغانستان ذهنیت را به او استقامت سوق داده اند.
روی این حقیقت طالبان را مزدوران اسلام آباد می دانند. اگر حقیقت با این بی منطقی باشد منفعت اسلام آباد در داخل شدن امریکا در جنگ افغانستان چه بود؟
پاکستان در سال های جنگ داخلی زمان اقتدار مارکسیستها باهزار یک مشکل مجاهدین را رهبری کرد. با سقوط رژیم مارکسیستی مجاهدین حاکم افغانستان شدند. اینقدر زحمت را چرا پاکستان کنار زده تنظیم طالبان را علیه مجاهدین ایجاد کرد؟
قبول کردن این منطق بی منطقی نیست؟
خداوند برای هر انسان عقل داده است. زمانیکه یک قضیه را مطالعه می کند در چهار اطراف او فایده و ضرر اش باید تفکر کند. هیچ کس در لحظه تصمیم گیری های جانب های درگیر قضیه افغانستان در آن هنگام در او تصمیم گیریها بوده نمی تواند تا از چشم دید اش بیانات بدهد؛
مگر با منطق با چشمان عقل قناعت را به وجود آورده می تواند.
پس به درک قضیه افغانستان از عقل خود سوال کنیم چرا طالبان رهبر القاعده را به ایالات متحده نداد؟
این رفتار در منفعت کی بود؟
اگر هر تحلیلگر، در او استقامت منطق و دلیل قوی داشته باشد در شناسایی قضیه افغانستان دست بالا دارد.
فرض کنید طالبان از جانب پاکستان اداره می شد در او حقیقت رهبر القاعده با دستور و حمایت پاکستان در منطقه بود و پاکستان سبب شد رهبر القاعده داده نشد.
(اگر حقیقت به این شکل باشد این حقیقت در رخ ما می خورد)
این حقیقت که در رخ ما می خورد در او صورت تا لحظه یکه ایالات متحده تصمیم مداخله را گرفت زحمت های بی شمار پاکستان در داخل افغانستان باید بوده باشد که طالبان را تا پایتخت افغانستان رسانده بود. او زحمت پاکستان مفت و رایگان نبود با مصرف میلیاردها دلارـ هزاران قربانی بود که در چند سال به او نتیجه رسیده بود.
(این حقیقت در رخ ما می خورد)
سوال این است چرا پاکستان او زحمت را، او مصرف را نادیده گرفت؟
چرا به امریکا رهبر القاعده را نداد؟
آیا او را معتبرتر از منفعت پاکستان و باقیمتتر از قیمت افغانستان می دانست؟
آیا رهبر القاعده باارزشتر از زحمت پاکستان باارزشتر از افغانستان بود؟
اگر بود منطقش چه بود؟   
چرا رهبر القاعده را به ایالات متحده تسلیم نکرد و از آنقدر زحمت صرف نظر کرد؟
آیا بیشتر از افغانستان رهبر القاعده در نزد پاکستان با ارزش بود؟ اگر بود چه دلیل منطقی داشت؟ اگر که پاکستان در بودن رهبر القاعده دست بالا داشت چرا این باریکی را ایالات متحده درک نداشت؟
چرا با فشار جهانی پاکستان را مجبور نساخت تا رهبر القاعده را بدهد؟
فرض کنید یک بازی پاکستان و ایالات متحده بود جهت داخل شدن ایالات متحده در داخل افغانستان، در او صورت منفعت پاکستان چه بود؟
در حالیکه با مداخلات ایالات متحده در داخل افغانستان، میله های سلاح طالبان سوی پاکستان رخ شد. با شرط های جدید سیاسی طالبان پاکستانی قد بلند کردند و تا پاکستان آنها را ضعیف ساخت با قربان دادن جانها میلیاردها دلار ضرر را دید آیا پاکستان او پیش آمد را درک کرده نمی توانست؟
اگر تا او اندازه عقل را از دست داده بود چگونه توانست افغانستان را متشنج بسازد و او تشنج را به نفع خود استفاده کند؟
اینجاست هر تحلیلگر قضیه افغانستان، اگر طالبان و اداره و رهبری طالبان را مال پاکستان بداند به دهها ضد نقیض منطق روبرو می گردد.
آیا عوض اسیر شدن در بی منطقی کوچه ـ بازار سیاست، در اسارت عقل باشیم تا حقیقت را درست درک کنیم بهتر نیست؟
اینجاست زبان سیاست را باید یاد بگیربم.
پس کی ها تلاش کردند تا ایالات متحده داخل افغانستان شود؟
چرا از رهبر القاعده استفاده نموده این کار را کردند؟
چه منفعت داشتند؟
رهبران دیرین دولت از نیروهای طالبان در داخل افغانستان استفاده کردند. هدف آنها تصرف و حکومتداری در افغانستان نبود آنها دو هدف داشتند:
1ـ تصفیه رهبران قومی و جهادی از سیاست افغانستان و ذهنیت دادن در دنیا خاطر اقتدار پشتونها.
2ـ وحدت پشتونها در دو یقه سرحد بین افغانستان و پاکستان.
آنها مشکلات افغانستان را بهتر از دیگران می دانستند و به پای ایالات متحده در داخل افغانستان ضرورت داشتند چونکه می دانستند پای قدرت بزرگ دنیا داخل افغانستان شود نتنها مظفر نمی شود مجبور می گردد به دیرین دولت امتیاز بدهد و با او در مذاکره بنیشیند.
آنها با او امتیاز محاسبه های خود را داشتند. آنها با او محاسبه ها رهبر القاعده را برای داخل شدن ایالات متحده استفاده کردند.
در نتیجه ایالات متحده که داخل افغانستان شد، جزء از ناکامی هیچ گونه دستآور مثبت را بدست نیاورد. او به شرایطی رسید به همکاری دیرین دولت ضرورت پیدا کرد؛
آنچه دیرین دولت می خواست.
زمانیکه امریکا به دیرین دولت ضرورت پیدا کرد، دیرین دولت در ساختارهای دولت امریکا در لوبی گری قوی شد. او اینبار با لوبی گری از داخل امریکا در منطقه، سیاست را در نفع خود مسیر داد چونکه او در منطق سیاست بازی کرد.
 
    دکتر نجیب الله را کی کشت؟ چرا دکتر نجیب الله در رسیدن طالبان در کابل علاقمند بود؟
دکترنجیب الله به چه شکل کشته شد؟
محمد ظاهر، شاه مخلوع افغانستان چرا علاقمند به آمدن طالبان بود؟
جنرال محمد اسحق توخی رئیس گارد دکتر نجیب الله از جمع چند تن یکه با دکتر نجیب الله در ساختمان ملل متحد پناه برده بودند، بود. در هنگام قتل دکترنجیب الله او جان به سلامت برده بود. به گفته اسحق توخی: ـ
( نوت: در مقاله با قلم خودش نوشته شده و در چندين سايت منتشر شده است چنین آمده است)
«بلی در همان ساعت های اخير به اصطلاح حکومت شان «مجاهدین» حوالی ساعت 2 بعد از ظهر (26 سپتامبر 1996) بود که چند تفنگدار مجهول الهويهء پکول به سر، به محوطهء سازمان ملل متحد به طور مسلحانه داخل شدند و گفتند که گويا آنها را وزير صاحب امنيت دولتی ژنرال فهيم فرستاده و می گويد اگر می خواهيد بياييد با ما برويد ما کابل را ترک می گوييم. دُکتور نجيب الله گفت که من شما را نمی شناسم و نميفهمم که شما فرستادگان کدام مرجع و مقام هستـيد و از کی نماينده گی می کنيد؟ اصولاً وزير صاحب امنيت که من او را به چهره می شناسم بايد می آمد و اين تصميم را به من ابلاغ می کرد.»
اما قسيم فهيم وزیر امنیت دولت ربانی، در عین برنامه به بی بی سی می گويد که: «اين شخص داکتر جلال نام داشت و عضو رابطه ما با داکتر نجيب الله بود و او را داکتر خوب می شناخت. نجيب الله برای داکتر جلال گفته بود که من همين جا می مانم و به شما در آينده و افغانستان کار می‌آيم. شايد دوکتور نجيب الله پيام های در مورد مصونيت خود دريافت کرده بود»
اگر از گفته های جنرال قسيم فهيم و جنرال محمد اسحق توخی بگذريم، دوکتور نجيب الله اطلاع داشت که «مجاهدين» قبل از ساعت پنج عصر 26 سپتامبر 1996 شهر کابل را ترک کردند و طالبان به سروبی رسيده بودند و به سوی کابل پيشروی می کردند. طالبان ساعت 12 شب 26 سپتامبر شهر کابل را اشغال کردند، يعنی حداقل 8 ساعت نه «مجاهدين» و نه «طالبان» در کابل حکومت داشتند نجیب الله خبر بود.
سوال اول: چرا دکتر نجيب الله که شهر کابل را خوب می شناخت با استفاده از او فرصت فرار نکرد؟
آيا او پيام های در مورد مصؤنيت خود از طرف کسی و يا کدام کشوری دريافت کرده بود؟
واقف حکيمی در عين برنامه با بی بی سی می گويد: «دکتر نجيب الله در روز عقب نشينی نيروهای مجاهدين از کابل خوشحال به نظر می ‌رسيد»
راننده سازمان ملل به نام خان آقا می‌ گويد: «دکتر نجيب الله بسيار خوشبين بود که با آمدن طالبها، او رها می شود، به کشور هند و جای که می‌ خواست می رود. نه تنها خوشبين بود بلکه دقيقه شماری می‌ کرد آمدن طالبها را!
ساعت 10 - 12  شب می شود، دکتر نجیب الله مگر گفته پرسان می کند: طالبها ناوقت کردند، دير کردند، چه وقت می رسند؟»
 
    (نوت: دقت کنیم! رهبران حزب د.خ مجاهدین را دشمن میدانستند. زمانیکه پلان صلح دکترنجیب ناکام شد از مهارت مهندسی کارمل و کارملی ها زمینه برای پیدا شدن گروه طالبان میسر شد. از اینکه این گروه را دیرین دولت سازمان داد، دیرین دولت در زمان اقتدار کارمل و نجیب الله رابطه دوستانه با بعضی از رهبران مارکسیست از جمله با کارمل و نجیب داشت، به این خاطر برای نجیب طالبان دشمن نمایان نبود)
 
    سوال دوم: اگر دکتر نجيب الله طالبان را مزدوران پاکستان می دانست، پس چرا در انتظار آمدن آنها دقيقه شماری می کرد؟
آیا به پاکستان اعتماد داشت؟
خانم فتانه، خانم دکتر نجيب الله در خزان سال 1991 يعنی شش ماه قبل، طبق برنامه قبلا پيش بينی شده با فرزندان خود به دهلی مسکن گزيده بود. او انتظار پيوستن دکتر نجيب الله را داشت. امّا خروج و يا فرار دکتر نجيب الله از اقغانستان طوريکه شرح آن در کتاب «سرنوشت غم انگيز» آمده است، ناکام شد. او در مصاحبه با بی بی سی گفت: «آخرين باری که شوهرم دکتر نجيب الله با من صحبت داشتند 26 سپتامبر بود، ساعت 5:30 عصر برای من تلفن زدند ما را روحيه می‌دادند، صدايش استوار بود و به آينده اميدوار بودند.»
امّا با وجود اين اميدواری، طالبان در شب بيست هفتم سپتامبر 1996 او را از پناهگاهش از دفتر سازمان ملل متحد در کابل بيرون کشيدند و بعد از شبی که معلوم نيست بر او چه گذشت، جسد خون‌آلود او و برادرش احمدزی را صبح روز بيست هفتم سپتامبر در يکی از چهارراه های شهر کابل به دارا آويختـند.
سوال سوم: چرا دکتر نجيب الله از آمدن طالبان تشويش نداشت؟
چرا او اميدوار بود؟
جنرال محمد اسحق توخی به بی بی سی چنين گفت: «حوالی ساعت يک شب بود که چند نفر مسلح داخل محوطه ملل متحد شدند، ما به داخل بوديم، نفرهای سازمان ملل متحد حضور داشتند. اينها درآمدند و با ما ديدند. چهره های ما را ديدند و رفتند و بعد از بيست دقيقه دو باره همين افراد مسلح داخل محوطه شدند و گفتند که مقامات ما امر کرده است که شما در ارک پيش شان برويد. داکتر صاحب نجيب الله برای شان گفت که من خارج نمی شوم. اينها بسيار با خشونت گفتند که ما شما را به زور می‌بريم. داکتر صاحب نجيب را بردند، و حوالی ساعت 6 صبح بود که برادرش را به همين قسم بردند. ما پرسان کرديم که ما را نخواسته است؟ گفتند نه. يک ساعت بعد از آن خبر شديم که داکتر صاحب نجيب الله و برادرش را شهيد کردند. ما تصميم گرفتيم که به اصطلاح با يک قمار اگر بتوانيم از محوطه خارج شويم. ما از دروازه عقبی ملل متحد بيرون رفتيم و خود را به دفتر سازمان ملل متحد به پاکستان رسانديم.»
سوال چهارم: وقتيکه طالبان مسلح به گفته اسحق توخی دکتر نجيب الله را به زور و تهديد می بردند و حتی حريم دفتر سازمان ملل را مراعات نکردند، همه چيز معلوم است که نجيب الله را برای بازرسی و اعدام می بردند پرسش اسحق توخی که «ما را نخواسته است» چه معنی دارد؟ آقای اسحق توخی منتظر چه بود؟
آيا دکتر نجيب الله نمی توانست که قبل از آمدن دو بارۀ طالبان از دروازه عقبی دفتر سازمان ملل فرار کند؟ حداقل کوشش کند؟ اسحق توخی نمی گويد که چگونه به پاکستان رسيد؟
رحيم الله يوسفزی خبرنگار پاکستانی در عين برنامه بی بی سی گفت: «وقتيکه طالبان شهر جلال آباد را تصرف کردند، من از ملا ربانی يکی از رهبران شورای علمای طالبان پرسيدم که آيا با تسخير کابل دکتر نجيب الله را خواهند کشت؟ ملا ربانی پاسخ منفی داد یعنی کشتن دکتر نجیب الله را رد کرد» امّا وقتيکه در نخستين روز پس از کشته شدن دکتر نجيب الله، وقتيکه از ملا ربانی پرسيدم که شما به چه دليل او را به قتل رسانيده‌ايد؟ ملا ربانی گفت که دکتر نجيب الله مسئول کشتار هزارها تن مسلمان بود.»
سوال پنجم: چه حدود رهبران طالبان از پلان های دیرین دولت یکه طالبان را رهبری دارد خبر بودند؟ عقل طالبان را کی  رهبری داشت اسلام آباد یا دیرین دولت پشتون های پاکستان؟
در آن شب و روزها شايع بود که طالبان برای قدرت نمی جنگند، قدرت را به ديگران می گذارند. وقتيکه طالبان جلال آباد را اشغال کردند، محمد ظاهر، شاه مخلوع (بابای ملت) به آنها علناً پيام فرستاد و پيروزی های آنها را تبريک گفت و آنها را پيام آوران صلح، امنيت و وحدت ملی افغانها خطاب کرد.
سوال ششم: اگر طالبان مزدوران اسلام آباد بودند، شاه بر این مزدوری علاقمند بود؟ کسی شاه را بر مزدوری اسلام آباد محکوم کرده می تواند؟ یک عمر تجارب شاه و با داشتن دهها مشاور با تجربه، شاه در سیاست تا این اندازه خام بود؟ یا طالبان پلان دیرین دولت پشتون های پاکستان بود که محمدظاهر، شاه مخلوع حمایت می کرد؟
یا دکتر نجیب الله با همه تجارب اش تا این اندازه خامی داشت، فرق بین مزدوران اسلام آباد و افغانی را تشخیص کرده نمی توانست که از طالبان طرفداری می کرد؟
آيا دکتر نجيب الله پيام حُسن نيت از گروهی و يا کشوری دريافت کرده بود و يا روی افغانيت طالبان حساب می کرد؟
به نظر من، شاه مخلوع و دکتر نجیب الله بیشتر از همه، به بهترین شکل، طالبان را می شناختند و با دیرین دولت پشتون های پاکستان ارتباط دایمی داشتند و فعالیت های دیرین دولت را حمایت می کردند. زیرا، پرگرام و پلان های دیرین دولت، برای شاه و دکتر نجیب الله مقدس بود. چونکه پلان های دیرین دولت، بر مقصد یک کشور قوی پشتونی بنیادگذاری شده بود؛ بر این خاطر مقدس بود. چونکه دکترنجیب الله خود را پشتون می دانست امّا دیرین دولت دکترنجیب غلجای را پشتون قبول می کرد؟ 
شاه پشتون بود نجیب الله نیز خود را پشتون می دانست و امّا عقل یکه طالبان را هدایت داشت نجیب الله را به کدام قوم و به کدام شخصیت یک شخص می دانست؟         
اینجاست محاسبه یکه دکترنجیب الله داشت، در محاسبه خطا داشت. زیرا، بودن دکترنجیب الله در آینده، در ضرر فعالیت دیرین دولت پشتون های پاکستان بود. چونکه دکتر نجیب الله خلاقیت یکه در لیدری داشت، در آینده می توانست در منطقه آکتور قوی سیاست شود. او شرط ها او را در گرداب رهبر مردمی میکشید چونکه او استعداد داشت. دیرین دولت آرزو نداشت در افغانستان از پشتونها آن هم از نژاد تورک یک رهبر قوی مردمی مردم افغانستان ظهور کند.
(نجیب از قوم خلجی که این قوم همان قوم قیلچی ها اند از نژاد تورک هستند در زبان پشتون! یعنی تورکهای پشتون شده!)
در این نقطه سیاست دیرین دولت با سیاست آسلام آباد تضاد داشت. چونکه، اسلام آباد آرزو دارد در افغانستان یک رژیم ضعیف از پشتون های افغانستان وجود داشته باشد. او رژیم با پاکستان مناسبات خوب داشته باشد. او رژیم با حریتتر از سیاست های دیرین دولت عمل کند. لیکن دیرین دولت در آرزوی یک کشور مقتدر از پشتونها می باشد. او تمنی دارد تا از خاک پاکستان منطقه بزرگ پشتونها را جدا سازد و با افغانستان یکجا نماید و دولت مقتدر پشتونی را به میان بیاورد. او آرزو دارد مسئله خط دیورند با تشنج زدن کابل داغ باشد و در کابل پشتونهای طرفدار او در سر اقتدار باشند. با این تمنی که دولت جدید پشتونها ساخته شود، او دولت جدید رقیب بزرگ در پهلوی هندوستان، در مقابل پاکستان می شود. به این خاطر او تمنی دیرین دولت، اسلام آباد را از چله کشیده است. در اصل جنگ در افغانستان خاطر این دو تمنی و آرزو دوام دارد. از اینکه شرط های داخل افغانستان برای جنگ آماده است این جنگ ادامه دارد. طالبان رول یکه بازی دارند، مواد برای این دو آرزو در منطقه هستند و یک گروه یکه استفاده می شوند، هستند؛ نه ترتیب دهنده سیاست در منطقه.
اینجاست صلح در خاک پاکستان شکل می گیرد و در افغانستان عمل می شود. یا دو آکتور سیاست داخلی پاکستان یا باهم در توافق می رسند یا یکی دیگرش را ضعیف ساخته به نفع خود به صلح مجور می سازد. بدین خاطر دکترنجیب الله از دیدگاه دیرین دولت به راه مقدس دیرین دولت باید کشته شده قربان می شد که شد. دکترنجیب الله این ویژگی دیرین دولت پشتون های پاکستان را محاسبه کرده نتوانست. او قربان دوستان خودش شد. او بمانند حفیظ الله امین شد. تاریخ سومین رئیس جمهور افغانستان بالای پنجمین رئیس جمهور تکرر کرد. امین دوستی را با اتحادشوروی امضا کرد. او نیروهای نظامی او کشور را دعوت کرد. اولین گروپ سربازان او کشور که به کابل قدم گذاشتند خود رئیس جمهور امین را کشتند.
نجیب الله نیز به همان منطق با دست پشتوهای پاکستان کشته شد.
با وجود صدها سند در افغانستان، بخصوص مارکسیست های رده پایانی و مجاهدین افغانستان، طالبان را مزدوران اسلام آباد می دانند. در حالیکه رهبران مجاهدین با همکاری استخبارات پاکستان در مقابل دولت مارکسیستها نسبت به طالبان به مزدوری به پاکستان دست بلند داشتند. آنها با زیر رهبری استخبارات پاکستان در مقابل رژیم مارکسیست افغانستان مجادله کرده بودند. یعنی بیشتر از طالبان، مجاهدین نفرهای استخبارات اسلام آباد بودند. این نقطه برای هدف های دیرین دولت پشتونها ضرر رسان بود. دیرین دولت تلاش داشت به قدم اول مجاهدین را از اسارت اسلام آباد آزاد کند، بعد در مقابل منافع اسلام آباد به نفع خود استفاده نموده با گروه طالبان از صحنه سیاست افغانستان دور کند.  
اگر اسلام آباد طالبان را بنیادگذاری کرده بود باید الفبا سیاست در جهان تغییر بخورد. چونکه کدام دولت است بخش از مردم اش را که حس آزادی طلبی و مستقل بودن را داشته باشد با سلاح مجهز ساخته بگوید: بفرماید سلاح بگیرید دو نیم شوید، نیم تان به فرق خودما زدن کنید و نیم دیگر تان در فرق همسایه زدن کنید. اگر این منطق را بر پرندهها بگویم تمسخر خواهند کرد و لاکن در افغانستان و دنیا بدون بررسی و منطق، این بی منطقی را قبول دارند.
اگر طالبان نفرات اسلام آباد بودند، دولت با آبرو چون پاکستان چرا مقابل حیثیت ملل متحد آبروی خود را ریخته علنی دکترنجیب الله را از ساختمان ملل بیرون کشیده در قتل رساند؟
آیا پاکستان هیچ آبرو ندارد؟
قتل دکترنجیب الله از آبروی یک کشور دوصد میلیونی با اهمیتتر بود؟
کی؟ چه سند دارد؟
جان پاکستانش در گور و لاکن آیا در عقل ما مردم افغانستان هیچ منطق وجود ندارد تا کمی با منطق مسائل را مطالعه کنیم و درک کنیم؟
 
    سومین رئیس جمهور مارکسیستها چهارمین رئیس جمهور افغانستان ببرک کارمل در کجا وفات یافت؟
ببرک کارمل در تاریخ 4 مه 1986 میلادی از مقام منشی عمومی کمیته مرکزی حزب دمکراتیک خلق افغانستان سبکدوش شد. در او تاریخ محمد نجیب‌الله جانشین او گردید و بعداً در تاریخ 21 نوامبر 1986 به ‌وسیلهٔ دکتر نجیب‌الله از مقامش به عنوان رئیس جمهور برکنار شد. بعد او تاریخ کارمل به مسکو رفت. در اواسط سال 1991 بود دوباره به افغانستان برگشت کرد. کارمل برای مدتی تحت حمایت جنرال دوستم در حیرتان مربوط ولایت بلخ زندگی کرد. سیدنورالله سادات فرد شماره دو جنبش جنرال دوستم از پرچمی های جوزجان از طرف جنرال دوستم در حیرتان گماشته شد تا در خدمت به کارمل کوتاهی نشود. او بعد از سقوط رژیم مارکسیستی در حیرتان بود امّا مریضی سبب شد دوباره به مسکو رفت. او در تاریخ سوم دسامبر سال 1996 در آنجا به علت مریضی جگر وفات کرد. کارمل خالق دو کار بزرگ شد «تنظیم طالبان و رشیددوستم»
 
   کارمل با پلان اتحادشوروی در سیاست افغانستان چنان ناکام شد سبب همه دردها و رنج های یک عصر شد.
او شعاری و پلان ساز یک لیدر بود لیکن در پراتیک برای مردم افغانستان غیر از ویرانی چیزی داده نتوانست.
او سیاست را شعارهای تند می دانست. در زمان اقتدار او در سیاست افغانستان شعارها و دشنام های تند مروج بود. او غیر خود و اعضا حزب خود تمام مردم افغانستان را به ارتجاع و دیگر دشنامها محکوم می کرد. او با او سیاست خشن خود سبب شد برادر را با برادر دشمن کرد. او این اخلاق را یک لباس وطنپرستی ساخته در تن اعضا حزب خود پوشاند.
او در یک خانواده نیمه اشرافی بزرگ شد و میل خدمت کردن به وطن داشت لاکن طبیعت نابخشیدنی سیاست، او را با خطاهایش در کیفر سخت قرار داد.
او بخت خراب او، او را مجبور ساخت تا در مقابل پرگرام صلح دکترنجیب الله قرار بگیرد و در ضد او پرگرام توطئه چینی کند تا بارسنگین نام بدی را با دیگران تقسیم کند.
 
   کارمل در آخرین مصاحبه که با کارشناس مسائل خاورمیانه رادیو بی بی سی (مصطفی دانش) داشت، در موقع خداحافظی با لحنی خسته و دردآلود، از تنها حاصل عمر خود به «دانش» چنين گفت: «بزرگترين درسی که در زندگی گرفتم اين بود که هيچ کشوری نمی تواند به اتکای نيروی خارجی به آزادی و استقلال و پيشرفت دست يابد. بايد به اراده مردم احترام گذاشت و از استقلال کشور دفاع کرد. هر ملتی بايد روی پای خود بايستد»
 
   احمدشاه مسعود از طرف کی به کدام شکل کشته شد؟   ایالات متحده در دوباره بازسازی ابرو و اعتباراش در دنیا، تصمیم اشغال افغانستان را که گرفت یک رویداد در افغانستان رخ داد. احمدشاه مسعود با یک عمل ترور کشته شد. وی که از پنجشیر و از اطراف پنجشیر علیۀ طالبان دفاع می کرد، اراضی پنجشیر موفقیت طالبان را در مقابل مدافع او مشکل ساخته بود.
او با یک پلان تروریستی با شبهه ها و ظن ها کشته شد و ایالات متحده پلان اشغال افغانستان را گرفت.
او به ساعت 20: 12 دقيقه روز 18  سنبله 1380 در قريه خواجه بهاء والدين ولايت تخار، در یک سوء قصد انتحاری، توسط دوتن عرب كه خودرا خبرنگار معرفی داشتند کشته شد. اينكه قاتلين او كی ها بودند؟ توسط چه كسانی به اين منظور استخدام شده بودند؟ چرا به اين كار اقدام نمودند؟ دهها مورد ديگر، سوالهاست از آن روز تا حالا ذهن همه را بخود معطوف داشته لاکن جواب ندارد.
دو عرب كه خودشان را خبرنگار گفته بودند در دوربين ويديوئی  برای كشتن احمد شاه مسعود بمب‌ كار گذاشته بودند. آنها پيش از آنكه به او ماموريت بروند با اسامه ‌بن‌لادن ديدار كرده بودند. به گزارش ايسنا به نقل از خبرگزاری «آسوشيتدپرس‌«، پس از آنكه احمد شاه مسعود، فرمانده مخالف طالبان بر اثر انفجار بمب‌ مخفی شده در دوربين اين دو فرد عرب كشته شد، 5 سال بعد یک مقام رسمی سابق طالبان علت ترور وی را «وارد آوردن ضربه‌ مهلک به ائتلاف شمال در افغانستان كه آن را حامی آمريكا ميدانستند، بيان كرد.» عبدالله عبدالله، مشاور آن زمان مسعود می گوید: «اين خبرنگاران به منظور موافقت به مصاحبه با مسعود معرفی نامۀ از یک گروه اسلامی در لندن برای عبدالرسول سياف داشتند تا با فرمانده ائتلاف شمال در پنج شير مصاحبه کنند. سیاف و مسعود از تماس‌های قوی با مجاهدين عرب از زمان مقاومت در برابر شوروی برخوردار بودند با او اعتبار آنها او معرفی نامه را در اختيار داشتند.» او می گوید: «اين معرفی ‌نامه ورود اين دو عرب را به پنجشير تسهيل كرد. سياف اميدوار بود گزارش آنها بتواند به موضع اين ائتلاف در جهان اسلام كمک كند امّا به فرمانده خطوط مقدم هشدار داد تا به دقت اين دو را زير نظر بگيرند.» وی افزود: «اين دو عرب را حدود 20 روز پيش از اين ترور در پنجشير ديده بود. اين خبرنگاران منتظر فرصتی برای گفتگو با مسعود بودند. زمانيكه اين فرصت فراهم شد آنها 15 سوال داشتند كه هشت سوال مربوط به بن‌لادن بود. روایت است زمانيكه دوربين شروع به كار كرد، وی ترجمه اولين سوال از مسعود به زبان انگليسی را آغاز كرد. اوضاع در افغانستان چگونه است؟ و سپس دوربين منفجر شد»
 
     شرط های سیاسی وطن به این گونه بود. در او شرط های وطن زلیخامادر در منطقه خود با حاکمیت خود دنیای جدید را به خود داشت لیکن در مقابل یگانه فرزند عاجز بود چیزی از دست او ساخته نبود. چونکه فرهنگ شرط های افغانستان بالای فرزند او حاکمیت داشت. او تلاش زیاد داشت تا فرزند تربیت خوب بگیرد امّا مرادجان با او شرط های او زمان افغانستان بزرگ شده بود. او بی بندبار خودّه نام حر با همان فکرها بود که فرهنگ جنگ شکل داده بود. زلیخامادر که منطقه بزرگ را رهبری داشت، مقابل تک و یک فرزند بی چاره بود؛
بلکه جلوه از حیات بود با گریان از خداوند این راز را می پرسید: 
 
      درد دارم بشنو خدا از این حـال جزا را     
      یک سوکه بختم عالی سوی دیگرجفا را
      مضحک هایل شده زندگی در دوش من 
      تشک دردی شده مــــــی دهد ماجرا را 
      درمان به دلـم نماند آفرازه شــــده آتـش
      شـعلۀ این دردهاست ببین تو این بلا را
      با خیس چشـــــــمان تر ندای مــن به تو 
      از دلــــــــم بشنو خدا از حال بی‌دوا را
   
    کاش می شد با بغض با ابرها شریک می بودم؛
همه دنیا را با اشکم تر می ساختم.
عداوت دلم در پنجره عشق گرفتار عجیبی است، چو ابر سیاه تلاش باریدن دارد از بی وفایی یار در بین رنج ها...
من که تنها ام با دردهایم مثلیکه حیات با استهزا هایل بودن اش را نشان می دهد؛
یک سو مادر منطقه سوی دیگر ضعیفترین مادر دنیا در مقابل یگانه اولاد.
ای شقایق های وحشی! با لبخندهای خوش نما، درد سینه دارید همچو من.                                                 
با لبانم خنده های ساختگی دارم سناریوی صحنه را اجرا دارم مثل شما! مگر در دلم داغ سیاه هست چشمانم خیس بارانی...
سینه مان از درد غمها مهر سیاه خورد اند که همباز هستیم با دردها و رنجها...
من با واژه های تلخ تنهایی با خیس چشمانم دردم را بیان دارم به شما دوستان آیا می شنوید؟
شکوه دارم از این حیات، چونکه با دستان، تقدیرهای بد را نوشتیم خود ما در این حیات.
بالای خود.
این خامی ماست استهزا دارد حیات اگر که درک داشته باشیم.
بر این خاطر دست پنجه نرم دارم بین دردهای جامعه در این حیات. از یار دور شده با تقدیرهای خود غرق این حال هستم.
تا کی فریب خور باشیم با دردها و کدرها به پنجه های اضطراب؟
ای عابران خسته شده از بی وفایی یار در عشق!
ای ورقهای پاره شده از نامه های عاشقانه در بین غبار سهمگین! آیا من را با همراه خاطره های اشک های تان می شناسید؟
من اشک ریزام با بغض دل پشت یار. ای رهگذران داغ داشته از جور عشق! برای لحظه در ساحل رازهای دریای من می نشینید تا قصه از تنهایی ام را بکنم از دردهای دریا ام؟
تنها ام با دهها درد و رنج افتیده از یار دور با غمها.
به یک صمیمیت یار محتاج ام به یک دیدار یار نیازمندم به درخت های پر گل سعادت یار...
با حال آشفته از حیات درد خود را گفت:
 
      رنجور رنجبر شــــدم با رنج رنجـور خود دم دم    
      بـــــــی اندازه زار شـدم به نبود یار خود چشم نم
      زولۀ زهـــــــــــــــر شد زواله از غم دل درد دل  
      سـنگ صبور که نیسـتم زواله برجان مـن جم جم
      درب دل کوبیده شدباسنگهای ســـنگدل سخت دل
      بلــــکه گوید من هسـتم بی وفا یارت هستم محرم
      استهزا شـده حیات با حیل درد و غم ها، این درد
      ســایل این غم منم بـــــگو راز حـیات را چشم نم
 
    خدایا! آن هنگام که می فشارد گلویم را گریه های پنهانی من، عداوت دلم طغیان دارد می پرسد کجاست ببیند تا بداند که چه انعکاسی دارد نامش در چشمان من؟
قصه های عاشقانه ام با دردهای دلم هر کی را به زانو در می آورد آیا یار می داند این حالم را؟
به عشق کی ایستادام؟
سهم من از دنیا آیا تنهایی ست؟
تنها قدم زدن؟
تنها فکر کردن؟
به کسی که بی وفا شده، رفته، گریخته و رها کرده بین همه دردها و من با خیس چشمان...
رواست بر من این ناروایی؟
چقدر سخته رسیدن به ستاره آسمان عشق، وقتی بگویی رسیدم مگر شب شفق شده باشد؟
چه سخت است انتظاری.
انتظاریت واژه قشنگ نیست که دل را شادی بخشد؛
اگر که تایم رسیدن وجود نداشته باشد.
من که به بودن یار تمرین دارم بی بودن یار را هیچگاه باور نکردم. در انتظاریت هر شامم با مهتاب، روزم با خورشید هست.
کدامین به من همکار شده یار را در قدم های من راهنما می شود؟
بلکه یار به نبودن من تمرین داشته باشد مگر می داند چه دردی دارم؟
   
      ورقه برگ خزان درسـرم بار بار شد
      بهارم خزان شده از چشمان آبشار شد
      در موســم بهارم دردها از یارم بارید
      تازه گل غـنچه را بریـده و آزار شــد  
      آزرده شده هست دل از درد هایل یار 
      درد هایل یارم بر دوش مـن آثار شـد  
      با خیس چشم منم با لبخند ساختگـــی  
      چاره ام نیست خدایا دردها استوارشد
 
    بعضاً مجبور می شوم با فضا بغض دل بخندم؛
مثل یکه دلت گیره داشته باشد مگر دلگیری کرده نتوانی.
یا شاکی با دل گیره باشی ولی گله کرده نتوانی.
یا که اشک بریزی امّا نزاری اشک هایت تظاهراش را نداشته باشد. یا که هر چی را ببینی نا دیده ش بگیری.
با دردها دلتنگی باشد فقط ساکن باشی با بیچارگی ات.
چنین هستم خدایا با دردها و کدرها.
یکی نیست دردم خدایا!
در فرودگاه غمها پایان شدم تنها با ریزش اشکها...
 
      بستۀ مکـــــــروه را به جانم انداخته او بست بست 
      هایل درد داده با خنده پرداخــــــــته او بست بست   
      زواله غم داستان ز پیکر حـــــــــــــیله گر کار او
      روان جانم کرده جانـــــم شده باخته او بست بست
      خدا را صدا کنم با حـــــــال اشک چشم ها هر دم 
      شکایت از او کنم بگــویم که ساخته او بست بست    
      زوال از عشقش شـــدم زپـیمان عهد شکـن من دم    
      نمی داند حــال را شعله را نشناخته او بست بست
      بســــته شده بخت من این حیل هنر او نیست بخت  
      او ظالم زهرداده به این حال انداخته اوبست بست
 
   کجا می دانستم؟
کجا می دانستم حرف هایت همچو برف های بهاری می گردد؛
جان نو شکوفه درختان را یخ برفها که می گیرد، جانم را آنگونه گرفته است.
سخنان خوش مگر برفی تو.
روز های سخت ام با امیدها سپری شد تا بیایی با محبت ات جام ام را از راف پر کنی.
نوشیده از سلاف مهر تو نشه شرابی شوم تا می ام باده خوشی در همه حیات من شود.
تو چمانه صهبا باشی من غرق ساغر سخنان مست خمر تو.
اگر که شعرهای شکوه اظهار دلتنگی را دریافتی، دنبال شاعر آن نگرد، به چشمان خیس من ببین؛
صندوقچه قلبم را باز دارند تا بدانی همه هنر و خلاقیت توست سروده شده اند.
اگر که از پنجره چشمانم حال دلم را دیده بتوانی، شعرهایم خون دل خوردنها را تلافی ندارند، فقط آرزو دارند آنقدر عاشقت بسازم دیگر نتوانی گریز کنی.
بیا حواس ام را جمع کنم.
بیا جاذبه ات را دو باره نما به چشمانم کنم تا بند افکارم شل شود به عشق دو باره باز شدن.
وقتی شعری بیاید تو در بین او نباشی قلم و کاغذ بیتابی دارند تا دریابند اسم ات را در گوشه از سروده ام.
یک لحظه عاشقم باش از طی دل تا بدانی طوفان دلم را در اسارت عشق.
یازده بار اسم می را در سروده آورد و گفت:
 
      بیا تو ساغرم شو صهبا مهرت، مـی، شود
      چمانه پر خـمر شـــود ز خوش وامی شود
      سکونت نیست دلم طغیان سوی باده اسـت
      ز دستت سـلاف بده او موج کامی شـــــود
      هر صبا با عشق بنگر با صبوحی تازه دم
      صراحی از راف کن ز عشق ایامــی شود
      شام تا ســحر بیداری دم بدم نبیذ نوشـــــی 
      بااین کار،بغض رابکش ازدل غلامی شود
      مل انگورشراب خــــمارش زدست توست
      مسـکر با مهر بده دل به تو هامــــــی شود 
       
    زلیخامادر با او دردها بی صدا اشک می ریخت. او هر روز یک ماجرا را شاهد می شد یک روز ناخوشترین خبر از یگانه فرزندش از مرادجان رسید.
مرادجان از لیسه فارغ شده بود. او در تحصیلات بالا علاقمند نبود و در پیشبرد کارها ذوق و تلاش نداشت. او بیشترین زمان اش را با خوشگذرانی سپری می کرد. اخلاق او به مادر رنجآور بود؛
مثلیکه حیات ستیزه کرده باشد و در استهزا گرفته باشد. باتربیت زلیخامادر غلام جان یک مرد هوشیار، یاور دست چپ شده بود. از یک هر جایی یک شخصیت را به وجود آورده بود. او همکار صادق بود. رستم خان که یاور دست راست بود یک شخص دیگر از اعتباری های منطقه شده بود.
بیشترین نقش را زلیخامادر در شخصیت این دو کس داشت، لیکن این زن پرقوت و بااستعداد مقابل یگانه فرزند ناتوان و بیچاره بود؛
مثلیکه حقیقت نباشد یک کابوس به زلیخامادر باشد. در اصل این یک بازی حیات بود برای زلیخا.
 
    مرادجان دو موتر داشت یک آن موتر جیپ روسی بود از نبی جان ارث مانده بود. او سر موتر جیپ را باز نموده بود تا در هوا آزاد منطقه با دوستانش سیر سفرها کند و در شکار بودنه استفاده کند. هر چند مادر تلاش می کرد دوستان اش را با دقت انتخاب کند ولی مرادجان جوان خودپسند بود؛
تسلیم به اندرزها نبود.
این اخلاق او یک غم برای او مادر قهرمان بود.
اخلاق و پیش آمدهای برخورد مرادجان و بی تفاوت بودن او مقابل فرهنگ مادر، یک غم مادر بود.
شخصیت مرادجان نشانه از یک حقیقت جامعه بود. او یک عبرت به کس های بود که تعقل عقل داشتند تا درک کنند «شالوده فرهنگ یک جامعه، کماکان تاثیرآور هست بالای هر فرد جامعه در هر مقام و منزلت هم باشد»
 
    روز دوشنبه بود مرادجان با چند تن از دوستانش در شکار بودنه رفت. در او روز هوا خوب بهاری بود. علفها و سرسبزی دشت صحرا، برای انسان لذت می داد. او هوا مثلیکه نمایش از جنت را در زمین ترتیب داده باشد دلپذیر بود. او هوا باغچه تزین با زیبایی ها و طراوت را به پذیرایی عاشقان آماده کرده باشد، انسان را طرف خود کش داشت. در او روز مرادجان شان از سحر تا شام را با مستی و ساعت تیری سپری کردند. آنها چند بودنه شکار کردند. نزدیکی شام شد با مستی جوانی غرق بودند یکی از آنها از جیب مواد نشه کن را بیرون کرد. دیگرش او مواد را که دید سرزنش کرد که چرا وقتتر در محفل تقدیم نکردی گفته.
مرادجان چی بودن مواد را نمی دانست با اصرار دوستان بازهم استفاده نکرد لیکن دوستان او مواد نشه کن را استعمال کردند و به بذله گویی و لطیفه گویی پرداختند. مرادجان هم با دوستان در مزاح و خوش طبعی کردنها مصروف شد. هوا تاریکی اش را نشان می داد ولی همه آنها غرق دنیای جوانی بودند. یکی از اهل محفل از عروس زیبا سخن زد. او عروس را توصیف و ستودنها نموده نو عروس بودن را گفته دل باختن اش را اعلان کرد. دیگرش با شوخی های خوشمزگی، گردهم آیی شان را خوش طبعی بخشیده زیبایی عروس را پرسید. لحظه های خوشی آنها با تاثیرات مواد نشه کن به ساعتها تبدیل شد. در او مدت آنها با بذله گویی های خوش تب از عروس گپ زدند. وصف عروس، زبان های شان را اسیر گرفته بود تا که جوان دل باخته گفت: اگر کس یک بار سیمای او را از دور هم باشد نشان داده بتواند دعوت بزرگ به او خدمت به دوستان می دهم. با او تقاضا بچگانه با شوخی ها، دیگرش گفت: امشب من این کار را می کنم.
در مقابل او فرد سومش گفت: اگر امشب به ما نشان داده بتوانی روز بعد هر مصرف را بدوش گرفته هر ترتیب محفل را در اجرا قرار می دهم. با او جروبحثها و شرط پیمانها تصمیمها در جدیت تبدیل شد. جوانی که گفته بود امشب به شما نشان می دهم تقاضا کرد در نزد خانه عروس بروند.
 
    مرادجان موتر را سوی منزل عروس برد. او در گوشه دورتر از خانه عروس موتر را توقف داد. همی آنها از موتر جیپ (اتومبیل روسی را موترجیپ) پیاده شدند. جوانیکه در کروکی خانه عروس بلدیت داشت پیشرو رفت. او در گوشه از دیوار منزل بالا شد و با اشارتها دوستان اش را راهنمایی کرد. همه سر دیوار بلند شده در سر بام خانه منزل عروس پنهان شدند. آنها در آن جا پلان بعدی را گرفته، منتظر شدند. جوانیکه آگاهی از نقشه خانه عروس داشت، پنهانی در سر بام منزل عروس رفت. او با اشارتها راهنمایی کرد تا دیگران هم سر بام خانه عروس بیایند. در سر خانه عروس که رسیدند، تلاش کردند تا عروس را ببینند. هر چه دیدن کردن عروس نمایان نشد. با اثر مواد نشه کن، شوخی های شان گوارا شده بود و با غرق تاثیرات دیوانگی جوانی با سخنان فرح آور بودند. آنها او لحظه کدام نیت خراب نداشتند اسیر جوانی و دیوانگی بودند. لاکن ماجرا دوام داشت. آنها با هزل های دوستانه، کیف او لحظه را می گرفتند. او شوخی ها شوهر عروس را اشتباهی کرد. او از اطاق بیرون شده هر سو را ترصد کرد مگر چیزی را دیده نتوانست. در او هنگام جوانان از سر بام، شوهر عروس را می دیدند. آنها بین خود می گفتند «حال عروس می براید ـ حال عروس می براید...»
با او سخنها بودند خنده یکی شان را گرفت. هر چه دیگران خاموش شو گفتند او خاموش نشد شوهر عروس دانست که در سر بام کس های هستند.
پرسید کی هستید؟
جواب که نشنید بیشتر مراکی شد خواست در سر بام بالا شود، از اینکه بام یک راه گریز داشت از همان راه در تلاش بلند شدن شد. در او اثنا جوانان دست ـ پاچه شدند و ترسیدند که همسایگان آگاه نشوند گفته. یکی از جوانان سنگ بزرگ یکه نزدش بود از هیجان ترس ـ هراس سوی شوهر عروس پرتاب کرد. سنگ در سر شوهر عروس اصابت کرد او را در زمین انداخت. با افتیدن شوهر، جوانان بیشتر ترسیده دست ـ پاچه شدند. آنها با هیجان ترس ـ هراس چی کردن شان را ندانستند. آنها با عقل سالم تصمیم گرفته نتوانستند تا گریز می کردند.
در او هنگام عروس از اطاق بیرون شده شوهر اش را افتیده دید. وقتی که شوهر را افتیده دید با صدای بلند فریاد زد. با فریاد عروس یکی از جوانان از سر بام خود را به زمین انداخت دهن او را قایم گرفت و تهدید کرد؛
اگر صدایش را بکشد، می کشد.
دیگران هم از سر بام در صحن حویلی پایان شدند و سخت دست ـ پاچه شده چی کردن شان را ندانستند. آنها همدیگر را ملامت می کردند لاکن حاکمیت عقل را از دست داده بودند. آنها با او شتاب زدگی خطا را سبب شدند. یکی از جوانان داخل اطاقها را دید. در داخل اطاقها کس نبود. آنها عروس را داخل اطاق بردند. بیچاره عروس سخت ترسیده بود می لرزید. یکی از جوانان نبض شوهر عروس را دید اشاره کرد که مرده. شوهر عروس از ضایعه کردن خون، در حق تسلیم شده بود؛
مصیبت آغاز بود.
این حادثه عقل آنها را ربود. با مشورت های عاجل، تصمیم گرفتند تا عروس را هم بکشند تا در عقب شان کدام سند در پلیس نگذارند. دو تن از آنها گریان نموده در شوک بودند لیکن دیگران خون سرد بودند. آنها با او خون سردی اول تجاوز کردند بعد خفه ساخته عروس بیچاره را کشتند. هنگام یکه بیرون می شدند دست بندهای عروس را با خود گرفتند و چراغ خانه را خاموش نموده با دقت زیاد دوباره از سر بام سر دیوار و از سر دیوار در کوچه پایان شدند. آنها در بین عهد بستند تا راز نزد شان باشد تا کس خبر نشود. با سوگندها با سکونت در منزل های شان رفتند.
             
    جنایت صورت گرفته بود. جنایت منطقه و از منطقه شهر، بالاخره در کشور آوازه شده بود. هر کس جنایت را شنیده بود و  لعنت گفته بود.
این جنایت بالای ذهن عامه تاثیر زیاد کرد. در ذهن عامه دستگیری جانی ها و اعدام آنها حکمدار شد. دولت زیر فشار او خواست قرار گرفت. دولت در مقابل خواست بر حق ملت سفربر شد. تلاش صورت گرفت تا رد پای جنایتکارها پیدا شود. تلاش دولت رد پای را به دوستان مرادجان رساند. از این که او گروه از اعتبار خوب برخوردار نبود اشتباه در سر او گروه شد. او گروه که زیر اشتباه قرار گرفت کس از مرادجان اشتباه نداشت.
چونکه سایه خدمات مادر و کلتور او وزن بزرگ در منطقه تاثیر داشت. اعضای گروه غیر از مرادجان احاطه را به خویشتن تنگ دیدند. آنها از منطقه فرار کردند. فرار آنها اشتباه پلیس را سوی آنها دو چند ساخت. پلیس در تلاش پیدا کردن او گروه شد. تلاش پلیس مناسبات مرادجان را با او گروه رساند. چشم پلیس سوی مرادجان شد. پلیس خواست تا مرادجان را زیر تحقیق گرفته، در ارتباط اعضا گروه معلومات بگیرد. چند پلیس در منزل زلیخامادر رفتند. آنها با خواهشها تقاضا کردند تا فرزندش همکاری کند تا حقیقت او حادثه روشن شود. زلیخامادر نقش فرزند را در او حادثه نمی دانست. او با رفتار معمولی پلیسها را در سالن دعوت کرد و برای خدمتکارها هدایت داد تا پذیرایی خوب کنند. او دستور داد تا مرادجان در حضور حاضر شده همکاری کند. مرادجان که از آمدن پلیسها خبر شد دست ـ پاچه شده تصمیم گریز را گرفت لیکن گریز ممکن نبود. او مجبور شد در حضور بیاید. از رفتار و از هیجانی بودن چهره مرادجان پلیسها اشتباهی شدند. آنها در سوالات چپ ـ راست گرفتند تا دلیل سراسیمه گی او را بدانند. چه اندازه که سوالات دادند جواب های ضد ـ نقیص را شنیدند. آنها از زلیخامادر خواهش کردند اطاق و اتومبیل های فرزند را نشان بدهد. مادر از شریک بودن یگانه فرزند در جنایت حدس زده نمی توانست. او از فرزند مطمئن بود. لیکن برای او سرپریز می شد مثلیکه تاریخ تکرر می کرد؛
مثلیکه حیات از زلیخامادر انتقام می گرفت؛
مثلیکه عدالت الهی تجلی می کرد؛
مثلیکه نبی جان از زلیخامادر انتقام میگرفت.
 
    او دومین جنایت منطقه بود شباهت زیاد با جنایت اول داشت چونکه بین جنایتها طرز و شیوه نزدیک بود. در ذهن خلق، این جنایت ـ جنایتی را که به اسم نبی جان ختم شده بود، روشن کرد. هر کس از دو جنایت بحث را شروع کرد. هر کس سر از آن روز گفت «پدر و فرزند در دو مقاطع زمان یک نو جنایت را انجام دادند»  هر کس می گفت: «از پدر جانی ـ فرزند جانی ساخته می شود» آری او عقیده خطا رواج در زبانها می شد و همه می گفتند اگر عوض نبی جان ـ پدر مرادجان فرد خوب جامعه می بود، هرگز او جنایت را عمل نمی کرد. او بی منطقی در جامعه حاکم بود چونکه خلق ظاهرپرست شده بودند.
او یک خطای جامعه بود بدون مطالعه و بررسی، با فرهنگ ضعیف گپ می زدند که به او شکل قناعت داشتند. چونکه او کلتور در رگ و پوست خلق افغانستان ریشه دونده است زیرا خلق ظاهر را دادن دارند نه عمق را!
در حالیکه نبی جان از هیچ ذره پلان جنایت خبر نبود. وی پاک و ساده یک نو جوان بود فقط او قربان شده بود. او مسکین بی خبر از هر پلان جنایت کاران، فقط قربان انتخاب شده بود و از سادگی اش استفاده کرده بودند. از بی تجربه گی سن اش استفاده کرده بودند. او مسکین بدبخت جامعه بود او جامعه قربان گرفته بود.
از ساده گی او، جانی ها کار گرفته بودند بعد نوبت به زلیخای دربدر شده رسیده بود تا مشت را در سر وی بکوبد.
کس از مرگ نبی جان خبر نبود چونکه زلیخا پنهان کرده بود. هر کی تصور زنده بودنش را داشت، لاکن زلیخا با پلانها در دار و نادار ثروت او صاحب شده بود و از همان ثروت استفاده نموده زلیخامادر شده بود. او قربان بدبختی های فرهنگ بود، گمنام با نام بدی ها!
 
    تراژدیها از فرهنگ خراب جامعه منشا داشت مگر کس دقت به او فرهنگ نداشت چونکه همواره شخص ملامت بود. دیروز نبی جان ملامت بود امروز مرادجان ملامت می شد.
در حقیقت جنایت وجود داشت و لاکن در جنایتها چه اندازه محوطه محیط فرهنگ تاثیر داشت؟ کس دقت نبود. در او جامعه هر کی تصور داشت اخلاق پدر سایه بالای فرزند دارد که جنایت صورت گرفت؛
چونکه او جامعه در ظاهر میدید نه در عمق!
نبی جان فقط پاک یک جوان بود بد نام شده قربان شده بود. مرادجان فرزند رئیس زاده بود او رئیس زاده که با تحصیلات عالی بلندترین اعتبار را بین خلق در سرتاسر جهان در بین مردم افغانستان داشت.
او رئیس زاده یکه به زودی در راس قوه قضایی کشور صلاحیتدار می شد کس نمی گفت فرزند او شخص نامی، یک جانی است. فرزند او شخص نامی در جنایت دست داشت از این خاطر که اگر محوطه فرهنگ یک جامعه ویران شده باشد، یک آتش وجود دارد در احاطه اش هر کی را گرفته می تواند.
نه اخلاق پیغمبر برای اولاد زادهها اش ارثی است و نه فرهنگ جانی ها برای فرزندان شان میراثی است.
تنها محوطه محیط است هر کی را تغییر داده می تواند اگر ادراک از باریکی های حیات را داشته باشیم.
مثلیکه مریض تاو لرزه داشته باشد دکتر تنها تاو لرزه را معالجه کند میکروب مریضی را را دیده نتواند جامعه به او گونه بود مریضی تداوی نداشت. فرهنگ و معنویت ملت زیر تاثیر داشته های جنگ قرار گرفته بود. هر چی در معنویت ملت وجود داشت شرط های ترور و ویرانی اقتصاد و شکست معنویت بالایش تاثیردار بود؛
مگر ملت گاه آن فرد را مقصر می کشید گه این فرد را در هدف تخته قرار می داد.
 
    پلیسها اطاق مرادجان را زیر ـ زبر کردند مگر اسناد پیدا نکردند. آنها با زلیخامادر نزد اتومبیلها رفتند. نخست اتومبیل یکه هر زمان در زیر پای مرادجان بود دیدن کردند بعد جیپ را زیر ـ زبر کردند لیکن چیزی پیدا نکردند. آنها که مطمئن شدند کدام اثر در بین جیپ نیست می خواستند دور شوند یکی از انها متوجه شد و صدا زد گفت: این جا یک دست بند طلاست!
همه نزدیک شدند دیدند که در حقیقت دست بند طلاست. دست بند طلا را گروه جنایت کاران از عروس گرفته بودند لاکن مرادجان در هیاهوی حادثه از دست بندها خبر نبود. بعد از جنایت هر کس تکاپو داشت از منطقه دور شود لیکن مرادجان او حادثه را جدی نگرفت. دست بند در بین هیجان ترس و تشویشها بین موتر جیپ افتیده بود مرادجان از بودن دست بند خبر نبود. پلیسها از زلیخامادر دست بند را پرسیدند مگر زلیخامادر در شوک بود از بی خبر بودن حرف زد. پلیسها دست بند را گرفته در سالن آمدند دو باره از مرادجان سوالها کردند. زمانیکه دست بند را نشان دادند مرادجان به گریه شد و اعتراف کردن را شروع کرد. او اسم هر یک از گروه را به پلیس داده حقیقت را با عریان بیان کرد. زلیخامادر در کنار سالن نزد دروازه ورودی سالن ایستاد بود از شنیدن اعترافها سرش دور خورد فشار بدنش پایان رفت در زمین افتید و بی هوش شد. خادمه ها در بستر خواباندند و دکتر را خواستند تا زیر نظر دکتر قرار بگیرد. در چند لحظه خبر پخش شد در گوش غلام جان و رستم خان این خبر رسید. آنها با عجله نزد زلیخامادر آمدند. از شنیدن این حادثه همسایه ها نیز در نزد زلیخامادرآمدند. پلیسها تا به هوش آمدن زلیخامادر منتظر شدند بعد از به هوش آمدن او مرادجان را در آمریت جنایی بردند. این خبر به زودی در سرتاسر کشور یک خبر داغ شد. این خبر در مطبوعات کشور مانند بم افتید خلق را تکان داد. در مطبوعات پرگرام های مخصوص ترتیب شد. میزهای مدور تنظیم گردید تا تحلیلگرها در سر این قضیه بحث و گفتگو کنند. روزهای زیاد سخنها زده شد. هر چی نمایش ظاهری بود تحلیل گرها در روح ظاهر حادثه دیده سخن زدند چونکه در ظاهر حادثه تسلیم بودند.
این فرهنگ همیشه حاکم در سر کشور بود و دوام پیدا می کرد و داوم پیدا کرد. در کلتور کشور همچون هر حادثه را از روی چشم دید ظاهر آن دیده  بررسی ها می کردند. همیشه تاو و لرزه های مریضی جامعه را دیدن می کردند و تا امکان از او زاویه تداوی می کردند لاکن در عمق مریضی کس دقت نداشت. در او حادثه هم این منطق بود. چه اندازه که تاو لرزه های دردهای مردم افغانستان تداوی می شد به همان اندازه او روش خطا، جان ملت را می گرفت. زندگی مردم را ویران می کرد. فرهنگ و معنویت خلق را ضربه می زد.
او شیوه دوام پیدا می کرد چونکه اسیر تعلیم و تربیت «سیستم ازبر» (میخانیکی) بود کشور.
منطق تحقیق ضعیف بود. در جنایت اخیر یک بار دیگر او گزیده خراب انعکاس پیدا کرد. تحلیل گرها و مطبوعات به یک صدا گفتند: اخلاق پدر تجلی نموده است که یک بار دیگر همچو جنایت پدر را فرزند انجام داد.
 
    آری چنین گفتند چونکه مرادجان را فرزند نبی جان «جانی» تصور داشتند. کس از او شخصیت بزرگ کشور که عدالت در دستش می رسید خبر نبود. کس از معصوم بودن نبی جان خبر نبود. مانند هر زمان به ذهن داده شدگی ها از زبان ملت بیرون شد و ملت بی خبر از بازی، داده گی ها را از خود تصور کرده در جامعه سخن می زد. در او حادثه هم این منطق بود. هر کس در نتیجه رسید «اولاد دزد، دزد است» «اولاد دانشمند، دانشمند است» «اولاد رهبر، رهبر است» «اولاد قاضی، قاضی است»
چونکه به اولاد هرکس از امکانات پدر دیده می شد نه از حقیقت داشته های جامعه.  
مردم، فامیل بزرگ را دیده نمی توانستند اگر او فامیل را می دیدند او زمان دنیا شان دیگر می شد. فکر و روح شان به سوی دیگر می رفت. او هنگام می دانستند فرهنگ جامعه و محیط یکه زندگی دارند تاثیرآورتر است نسبت به فرهنگ هر خانواده.
چونکه او فامیل بزرگ است.
اگر که معنویت جامعه سوی جهش های منفی گام داشته باشد، فرزند هر کس را در دام اش گرفته می تواند. محکمه های عمر قید یا سایر جزاها زمانی تاثیرات مثبت دارد جامعه سوی اصلاح گام نهاده باشد. اگر که قدرتمندها به اشکال مختلف جنایت کنند و سبب فسادها شوند، مگر حتی اراده پرسش از ایشان وجود نداشته باشد، در او جامعه کدام انسان حقیقت را دیده می تواند؟
اگر که تطبیق قوانین، امکانات فرد جامعه را در نظر گرفته اجرا شود در او جامعه عدالت با کدام منطق تطبیق می شود؟
اگر که در راس دولت، بابا های دولت، ترازو عدالت را در دست داشته باشند لاکن با روح و وجدان شان اهمیت ترازو را درک نداشته باشند و در عدالت ترازو، خویشتن را پابند دیده نتوانند فقط ترازو یک نمایش بیش نباشد چه منفعت دارد احمد محکمه شود و یا محمود عمر قید شود؟
تا زمانیکه عقل درک عدالت در جامعه به وجود نیامده باشد چه سود می آورد؟
تا زمانیکه عمق مسائل مطالعه شده نتواند چه فایده دارد بودن او عدالت ساختگی؟
آنچه حقیقت است تله بند این فرهنگ، فرزند هر کس را در دام  گرفتار کرده می تواند. اگر فرزند زلیخامادر باشد یا فرزند کدام شخص قدرتدار چونکه در بالای عدالت ساختگی عدالت خداوند کار خود را می کند. در حادثه او جنایت حقیقت باز هم پنهان بود. هر چی در چشمان دیده می شد حقیقت تصور می شد در حالیکه در دریافت حقیقت تنها دیدن ظاهری کفایت ندارد باید عقل دیده تصمیم بگیرد. هر مسئلۀ افغانستان همچون او بود و دوام می کرد.
 
    مرادجان در زبان هر کس افتیده بود. او یک جانی و یک دزد معرفی شده بود. در سرتاسر کشور جنایت یکه در نبی جان بسته بودند دو باره شعله ور شده بود. مثلیکه ارث جنایت پدر به فرزند رسیده بود، با تاثیرات او ارث، او جنایت سر زده بود؛
در زبانها اومنطق بود.
غیر از نام مرادجان کس از گروه یاد نمی کرد. زلیخامادر با او جنایت در زمین خورد. او امید و آرزو خود را پایمال شده دید. در چند روز محدود به اندازه سالها پیر شد. او با اشک چشمان می دید «زمین سخت آسمان بلند را!»
منزل او با مردم منطقه پر و خالی می شد. از سر صبح تا تاریکی هوا گروه ـ گروه مردان و زنان منطقه در همدردی به او می آمدند و می رفتند.
شهرت او را مطبوعات کشف کرده بود؛
از او شهرت گزارشها داده بود.
این زن قهرمان یک بار دیگر هر کس را در حیرت انداخته بود «چگونه یک خانم بی شوهر با او اندازه محبوب؟» نام او در هر زبان بود. به چه شکل یک خانم دزد و جانی با او اندازه محبوب هرکس بود؟ حیرت و تعجب هر کس در او سِر بود، عقلها در شکفت.
سالن پر از مردم منطقه بود. داخل حویلی منزل نیز محشر بود.  تعداد زیاد از پنجرههای سالن به او می دیدند. آنها همدردی می کردند. مطبوعات این محبوبیت را به خلق گزارش می کرد.
زلیخامادر ساکت مگر با اندیشه نشسته بود غلام جان و رستم خان با عجله آمدند گفتند: خبر نو شنیدیم شاید هر چی تغییر بخورد. پدر مرادجان در یک پست بالا در عدالت کشور تعیین شده است. محقق که دوسیه دعوای جنایت در امر او می شود چونکه یگانه صلاحیتدار کشور در همچون دوسیه او است. چه تصور دارید کار خوب نشد؟ رستم خان و غلام جان که با نوبت به این شکل گفتند حاضرین به حیرت شده به هم دیگر دیدن کردند. زیرا آنها راز این مسئله را نمی دانستند چونکه در ذهن هر کس پدر مرادجان نبی جان بود. تنها غلام جان و رستم خان از هر راز زلیخامادر آگاه بودند. آنها می دانستند رئیس زاده پدر اصلی مرادجان است. او با رژیم جدید با صلاحیتترین فرد مملکت در عدالت شده است.
زلیخامادر تکان خورد پرسید: به چه شکل آمده است؟
در کجا بوده؟
غلام جان و رستم خان که با هیجان معلومات می دادند، رستم خان به غلام جان رمزی دیدن کرد یعنی با استعاره متوجه ساخت باید با نوبت گپ بزنند. غلام جان خاموش شد رستم خان معلومات یکه داشت توضیحات داد گفت: رئیس زاده با فامیل در گروپ اول در پاکستان که می رود در راه رئیس وفات می کند. خانواده در کراچی جایگزین می شوند. از یک طرف در تجارت مصروف می شوند و از طرف دیگر رئیس زاده را برای تحصیل در قاهره پایتخت مصر روان می کنند. او در تحصیل در رشته حقوق و شریعت اسلامی دکترا خود را می گیرد. او بعد از تحصیل دوباره در پاکستان برگشت می کند. او در پاکستان با شخصیت های مردمی افغانستان ارتباط برقرار می سازد. از اینکه دکترا را در شریعت اسلامی گرفته است، شرط های وطن ضرورت پیدا می کند و لازم می بیند که در مقام اعلای عدالت تعیین شود. هنوز رسمی ات وظیفه را بدست نگرفته است مطابق به گفته اطرافی های او، فردا روز اول کار اوست چه نظر دارید مرادجان را معرفی نکنیم؟
زلیخامادر لحظۀ مکث کرد و از صندلی بلند شد گفت: بلی معرفی می کنیم لیکن با همه خلق کشور یکجایی مرادجان اش را باید بشناسد. یکجایی باید بشناسند تا هر کس بداند فرزند دزد الیَ که دزد شود، نمی شود. یا فرزند قاضی الیَ که با شخصیت شود، نمی شود. فرهنگ و محیط زندگی تاثیرآورتر هست نسبت از نام پدر!
این کار را می کنیم تا هر کس درک کند محوطه فرهنگ و محیط زندگی باید انسانی شود تا همچو این تراژدی تراژدیها به وجود نیاید. او که به این شکل گفت برای حاضرین سرپریز شد. هر کس با حیرت و تعجب این راز را شنیدن کرد و یک راز دیگر این خانم پرقدرت منطقه را کشف کرد.
 
    او لحظه که آنها از رئیس زاده خبر شدند، افغانستان بدست امریکا و کشوهای ناتو افتیده بود. آنها طالبان را از اقتدار دور کرده بودند. حملات 11 سپتامبر، امریکا را مجبور ساخت برای پرستیژ خود به اشغال افغانستان دست زند. او افغانستان را اشغال کرد. او قبل از اشغال تلاش کرد تا طالبان با او سازش کنند و رهبر القاعده را تسلیم کنند لیکن او سازش صورت نگرفت. بعد از اشغال، رژیم جدید در افغانستان آمد. رئیس زاده با او رژیم داخل افغانستان شد و ارباب مقام اعلای عدالت شد.
  
    زلیخامادر دستور داد اتومبیل سپید مرسدس بنز را به فردا آماده بسازند. او دستور داد چهار عراده اتومبیل دیگر را هم از هر نگاه آماده بسازند. او گفت: از جمع دوستان در هر اتومبیل چهار کس را با قیافه منظم و سلاح مجهز بسازید. دوستان یکی از عراده ها از سحر صبح فردا در نزد منزل رئیس زاده منتظر باشند.  دوستان دو عراده دیگر در بین راه منزل رئیس زاده و مقام او منتظر باشند. آنها ارتباط را با جهاز مخابرات دستی داشته باشند تا پلان دقیق تطبیق بخورد. من در مرسدس بنز نزد ساختمان دفتر او منتظر می شوم. دوستان عراده چهارم در عقب ما منتظر می شوند. زمانیکه رئیس زاده از منزل سوی مقام حرکت می کند، او را دوستان در تعقیب بگیرند.
او در نزد عمارت دفتر که رسید از عقب او با او در حویلی وزارت داخل می شویم. با اثنا پایان شدن او از اتومبیل مقام، من از اتومبیل خود پایان می شوم. در او اثنا دوستان از عرادهها پایان شده امنیت را بگیرند. یعنی یک صحنه سازی می کنیم تا رئیس زاده ما را از مقام بودن تصور کند. دیگران که از وزارت هستند ما را از نزدیکان او تصور کنند. در او اثنا از عقب رئیس زاده در دفتر او می روم. در آن جا باید مطبوعاتی ها منتظر ما باشند.
او ادامه داد: دستور دیگر من به غلام جان است، مطبوعات را خبر کند و امّا کوشش کند کس از پلان خبر نشود؛
مطبوعاتی ها به یک خبر جالب در آن جا باشند.
سوی رستم خان دیده گفت: خواهش من را به قوماندان صاحب برسان تا همکاری در این پلان نماید. سلاح ها را آماده کند. هدایت است هر پلان را با ترتیب در نظم بگیرید. کوشش کنید خطا صورت نگیرد. فردا برای خلق یک درس می دهم تا این درس فکرها را روشن کند. غلام جان مطبوعات را آماده کرد. رستم خان به قوماندان که مطلب را گفت قوماندان اطمینان داد در هر امر زلیخامادر با هر امکان و تجهیزات حاضر است. او گفت: زلیخامادر مطمئن باشد یک نمایش را چنان سناریو می کنیم تا یک اندرز به رئیس زاده شود. این گپ را همان کس زد او از اوباش های منطقه بود. او از جمع ظالمترین قوماندانان بود. او با او اخلاق خود تعداد زیاد را در اطراف خود جمع کرده بود. او علیۀ رژیم مارکسیست سالها جنگیده بود لیکن باگذشت زمان او در بین انسانها پخته شده بود و یک انسان سیاست دان شده بود چونکه شرط سیاسی وطن او را پخته کرده بود.
 
    شب منزل زلیخامادر از همدردها پر بود. همه در خدمت حاضر بودند. زلیخامادر برای اولین شب بعد از افشا جنایت با سکونت می خوابید زیرا بار سنگین را سر از فردا رئیس زاده بدوش می کشید چونکه مرادجان فرزند او بود. دوسیه جنایت مربوط مقام او بود. او یک امتحان خداوندی بود. به چه شکل عدالت تجلی می کرد؟ از یک طرف قربان های جنایت وجدان ملت را رخنه دار ساخته بودند از جانب دیگر یک گروه جوان خون گرم و بی تجربه و احساساتی، قهرمان های او جنایت بودند. آنها با معصومیت جوانی و بی تجربه گی او خطا را انجام داده بودند. از سوی دیگر اصل قاتل های او جنایت، فرهنگ جنگ بود. فرهنگ عقب مانده گی بود. اصل خائنها دیگران بودند؛
همان کسها بودند معنویت و فرهنگ ملت را ویران کرده بودند لاکن در شهرت و نام نیک به سر می بردند و سربلند بودند. آنها هم در داخل افغانستان و هم در بیرون افغانستان انسان های باشرف بودند؛
چونکه آنجا افغانستان بود. وجدانیکه تظاهر کند خیانت را درک کند به آنها نبود. هرکدام آنها در نزد عقل خود معصوم و بیگناه بود. آنها در نزد عقل شان بی خطا و وطنپرست بودند؛
برای اینکه او کلتور مردم افغانستان بود.
 
    رئیس زاده برای اولین بار یگانه فرزند اش را با او جنایت می شناخت. او با او جنایت مادر او جانی را می شناخت. او زلیخااش را که گم کرده بود، همیشه در حسرت او سوخته بود، حال او حسرت دور می شد لیکن امتحان بزرگ شروع می شد. حیات او با کدرها و اضطرابها از نبودن یار جهنم بود لیکن او در ظاهر رل بازی داشت. او ازدواج نکرده بود چونکه زلیخا اولین و آخرین عشق او بود.
 
    او شب زلیخامادر در خواب عمیق رفت چونکه سنگینی بار را سبکتر حس کرد. او را خواب راحتتر نسبت به شب های گذشته در بهر خود گرفت؛
سبب اینکه فردا تقصیرات رئیس زاده را در رخ او می زد.
فردا اول بار با غرور مرادجان رئیس زاده را، به رئیس زاده معرفی می کرد. فردا خطای عقلها را به رخ عقلها می زد. فردا یک درس به همه می داد. او با او درس می گفت: تنها با چشم دیدگی را، تنها با گوش شنیدگی را باور نکنید. در هر دیدن و در هر شنیدن عقل را تسلط بدهید تا عمق هر پیش آمد را دانسته بتوانید.
 
    با سکونت و آرام که زلیخامادر خواب بود، نزدیک سَحَر شده بود. مثلیکه آسمان غوغا با زمین داشت و توفان خود را مسلط داشت، جوش خروش صدای هوا، زلیخامادر را از خواب بیدار کرد. پلیتۀ چراغ که خفیف روشن بود بلند کرد تا با نور فتیلۀ چراغ، خانه تابانی شود تا بداند هیولای سَحَر را!
سر از بالشت بلند نمود، دست راست اش را سر بالشت گذاشت، سینه را کمی بیرون کشید، سر را کمی در عقب مایل کرد که مو شلاله وار از عقب سر، در بالای بالش افتیده شد. با دقت به ندا گوش داد تا که دانست فغان فقط آوای هواست که آمد ـ آمد خزان را مژده می دهد. دو دست اش را به روی گرفت مثل یکه دعا کند تا زنخ و از چانه تا سر سینه کش کرد و فاجه کشید تا با خمیازه، راحتی از تاثیرات خواب سَحَر پیدا کند. لحظه ها سکوت اختیار کرد. او لحظه تفکر عمیق اسیر گرفت؛
چونکه یگانه نور چشم اش را نزد دار می دید که جور روزگار تقدیرات پند را، به مردم جامعه از حوادث یکه در اطراف فرزند او وقوع بود کتابت می کرد تا از اندرز آن نصحیت را بدهد.
در ماجرا های حیات او لحظه های سخت بود که پیشامدهای گذشتۀ حادثه ها به اندازه ظلم او واقعه تاثردار نبود.
از اینکه روزگاران سخت گذشته های زندگی او اظلم نا روای محیط و جامعه بود، فقط در سینۀ او تیغ می زد لاکن در گرداب ظلم آن تنها خود زلیخامادر در اسارت بود، ولی این بار جگر گوشه قربان بدبختی های جامعه شده بود. او با هر تلاش و زحمات نتوانسته بود یگانه جگر گوشه اش را از بند تاریک او هیولا نجات بدهد و از آویزان شدن با دار که محکوم شده بود، دور بسازد.
 
    هیاهوی هوا بانگ زدن اش را دوام داشت. پرده سیاه از شب هنوز سایه در سَحَر آن منطقه داشت. اطاق با آفرازه از نور چراغ نیمه روشن بود؛
زلیخامادر غرق خاطرات گذشته شده بود.
داستان اندرز داد حیات او با خاطره های شیرین و تلخ در دفترچه ذهن اش می آمد و در پرده چشمان زیبای آبی، هر حادثه از گذشته سینما شده بود که گویی صحنه های فیلم بود.
شبها بیدار با کدر از جور روزگار عقب یگانه اولاد اش اشک ریخته بود و از تاثیرات اضطراب های حوادث وقوع شده که شبها بیدار بود، همان شب توان و قدرت بیدار نشستن را از دست داده بود. او با شنیدن رئیس زاده در مقام عدالت عالی کشور بعد از شب های زیاد در خواب رفته بود. با شور شوق هوای بیرون که به او یک کابوس بود بیدار می شد و در غرق تفکرات می رفت و هر صحنه از حیات گذشته اش نزد چشمان اش تظاهر می شد؛
تا او لحظه سپیده دم سَحَر پیش روی چشمانش هر حادثه از خاطرات تلخ و شیرین گذشته اش آمده بود و در پایان خاطرات اش غرق تفکرات شده بود گفت: پشت این درها ابرها در گیرند.
من در ساحل تلخی ها در گردش ام در این دقایق دلتنگی.
گلویم را هر باری باید بتراشم تا برای دلتنگی های تازه، جا باز شود. دلتنگی ها که جانم را خفه می سازند، پی در پی جای دلتنگی را دلتنگی تازه می گیرد تا از گلویم بفشارند. مثلیکه در زمستان در هوای یخ نشسته باشی، خاطره های بهار دل ات را تنگ بسازد، مگر هوای یخ، ظلم اش را بیشتر بسازد، در او هنگام چه فرقی می کند کجا بودن تو؟
یا در صحن قصر شاهانه یا در کلبه ویرانه!
آه همچو آبشار یخ زده با دلتنگی هایم منتظر یک «ها» گرم ام تا آب شوم. او لحظه نسیم خوش از آسمان صاف و روشن آید با بهار خوش خود با گلها و سعادت خود، در محوطه حیات من که شده است در این روزها جهنم.
منتظر به یک سخن خوش هستم.
کاش سفینه خاطرات من لمپ سحردار می بود تا در هر دلتنگی دست به روی اش می کشیدم و تو از درون اش با اشتیاق من می آمدی نزد من؛
خاطر رفع دلتنگی های من.
مگر هوس های من، تمنا و آرزوهای من بیش از توقعات نیست در این سَحَر دلتنگی.
تو با دهها وعده سال های من را ربودی. من که منتظرات بودم دایم در هر دقایق، یا تو رئیس زاده کجا بودی؟
امروز همه دلتنگی هایم را به تو بیان می کنم تا این بار تو را از گلو بگیرند؛
وجدان اگر که باشد.
با دردها گفت:
 
      داغ و داغدارهست دلم بادرد وعداوتها    
      کینۀ عشقی دارم با درد و ســـــــکوتها      
      دل خـــــــراب و دلتنگم آشـفته دل منم
      آشفته دل ز دل، دل شـده است باروتها 
      صاحب این درد دل بیاندازه عهد شکن     
      شکسته او عهد را اعلان است بغاوتها 
      ز درد بــــــــــی وفایی آفرازه شد آتش       
      به سینۀ داغ من با غـــــــــم و شقاوتها
 
    دو خط موازی با هم نمی رسند تا که یکی آن شکسته نشود؛
من دایم شکسته شدم و کوشش کردم تا به تو برسم ای رئیس زاده!
من که به خاطر تو شکسته شدم تا به تو برسم، شعرهایم را نتوانستی درک کنی امّا شعرهایم هر زمان تو را فهمیدند و خیلی خوب تو را دانستند و خوب درک کردند.
حقیقت که هست یک جاذبه تو در دل من است؛
با وجود همه نامردی های تو.
با دست گرایی هر زمان کاوش داشتم تا تو بدانی تا باور کنی در دنیا دوست داشتن وجود دارد؛
حتی اگر تو به خود دریافته نتوانی.
با گریزت آیا فکر کردی توفان سنگین عشق ساکن است در همین مدت زمان جدایی تو؟
بارها فکر کردم از خود پرسیدم می توانم شبیه تو کس را پیدا کنم تا عاشق شوم؟ هر چه جستوجو کردم کس شبیه تو نشد که عاشق شوم.
چکنم دستم نیست این گزینش تا من حکم کنم.
قلب است ربوده میشه با حریت اش و بر خود بهار می سازد حیات را و هوس می کند دوستی را.
می گفتی عشق مثل پرواز است بالا رفتنش جسارت می خواهد بالا ماندنش لیاقت.  می گفتی در ستایش چشمانت شعر نمی تواند تکبر آمیز بسراید؛
جاذبه چشمانت چنان شدت دارد دو چشمانت خود شعر اند و فقط برای این چشمان زیبا نشست و تماشا کرد و مست شد و بی خود شد و رها شد از هر اضطراب و کدر در هر زمان.
می گفتی اگر روزگار بد، تو را از من بگیرد خوشبختی ات آرزویم است حتی با من نباشی.
می گفتی رازم خواهد شد به خدا فاش نمی کنم این قدر دوست داشتن را به هیچ کس. در آغوش ام که تو را می گیرم آنقدر آرام می شوم دنیا را فراموش میکنم؛
مثلیکه همه دنیا تنها تو بوده باشی.
آه به این گونه می گفتی رئیس زاده. مگر ترکم کردی و رفتی. حتی یک بار حقیقت را به من نگفتی رها ام کردی تو ای ظالم رفتی.
ببین اشک چشمانم را که سیل است.
آه امروز که چشمان ـ چشمان را می بینند تو بگو رئیس زادۀ من، چشمان ات چه ره به من بیان کرده می توانند؟
آه کشید گفت:
 
      مســـتی شرابی را ز بازی لب بنگر    
      مینای شــراب هست زهر یاکه شکر
      هنر بازی لب ز طـــــــــی دل به تو      
      تا اُفتی درحقیقت ز مستی خیر و شر
      کینه ز دل دارم با بازی های ظریف  
      به حــــیلۀ تو ظالم که هستم خونجگر
      بلکه پشیمان شوی زکردارماضی ات
      بدین تمنی هســــــتم بلکی شوی مگر 
      هنر بازی لـــــب یک سره در رۀ تو           
      تا باهنر بازی، بیایــــــــی نزدم سحر
 
   آن روز که تو رفتی از نزد من و من تنها که ماندم دو پاره شد دنیای من. حساب روزهای رفته من را به چه شکل جواب داده می توانی؟
یا روزهای مانده را تعریف نو می کنی؛
باز با التفات هایت تا دو باره بی خدا حافظی ترکم کنی با دلتنگی های تازه بر من ایجاد کرده؟
تا چند بار به خورشید سلام بگویم تا دوباره بیایی؟
روز نامزدی مان از من پرسیده بودی بزرگترین آرزویت چیست؟
به تو با لبخند گفته بودم بزرگترین آرزوی توست و امّا ندانستم که ترک کردن من را، به خود آرزو گرفته بودی. چشمانم با آرزوی بزرگ تو دایما خیس شد.
ببین قطره های اشک چشمانم را!
کجا می دانی چه اندازه با اشک های چشمانم بسترام را تر ساختم؟ اگر می دانستم فراموش کرده دو باره با مقام در وطن باز می گشتی، آب چشمانم را در راه تو می پاشیدم.
در راه تو می پاشیدم تا سبزهها که سبز می شدند برای وجدان تو کمی آب می دادند. بلکه او زمان درکم می کردی اگر در خاطره های پیشین، اهمیتی به تو باشد. با این حال روحی ام هر زمان هوای بوی تنت را می بوئیدم. او پیراهن وجدان که جدایی را به تو حکم کرد، با او وجدان درکم کرده می توانی؟
هر زمان در دماغ های من تنها بوی بدنت بود آیا من را دانسته می توانی؟
من که به بوی تنت اسیرام داعیه یهویی با ذوق بغل کردن تو... بوسیدن تو...
به هوس دیدن چشمان فریفته که من را از من ربوده بود، می باشم با همه گریز و نامردی های تو.
اگر پرنده مهاجر قصدش کوچ است کجا به ویرانی لانه دقت دارد؟
تو همان هستی.
تو همان هستی یک لحظه در عقب ندیدی تا درک می کردی چگونه من را در آتش انداختنت را وای خدایا!
من که ابراهیم پیغمبر نبودم آتش برای من گلستان می شد. فقط یک غریب معصومه بودم. رهایم کردی رفتی امّا چرا عریان ات را نجوییدم؟
می جوییدیم تا می دانستم همه گفتار تو در ظاهر بودن را...
با چشمان خیس بوسه هایت را طلبیدم هر زمان با همه طعام گس گناهها در پنجره نامردی های تو ای بی وفا!
لاکن ترکم کردی در زیر باران سرد و تاریک ابرهای تراکم یافته.
نگفتی مبادا یا ترس از تراکم ابرهای سیاه که تلخی های روزگار را بیاورد، چه میشه حال زلیخا که قلبش را ربوده گریختم؟
هیچگاه چنین حس نداشتی.
تنها ام گذاشتی زیر شلاق باران غم ها...
ای کاش شناسایی به منوال عشق نبود یا که عشق بود جدایی نبود.
یا مرا با او نمی کردی آشنا، یا مرا از او نمی کردی جدا ای خدا! با دردها گفت:
 
      یهویـی آمد به سرم با صد شلاق، غمها
      ز گریز یار خـــــود حزندار شـــدم جفا   
      جدایـــــی ها زوله زد با زواله های غم  
      ترساخت چشمانم را دروغ ها از ماجرا
      منوال عشق همین بگو ای بـــــــی وفا؟   
      هیکل دو رویـــی ات آشکار شد چو قبا 
      مـی گفتی گلت بودم شقایق در بوستانت 
      هـمه شان فریب شد جواب ده مـرد کها   
      دو رویی نمایان است ازچهرۀ دورویت
      پاک کن تو روی راعشق نیست زخم پا
 
      زلیخامادر با اشک چشمان زمزمه داشت به رئیس زاده اش در حال مجازی! زمان رسیده بود نخستین دیدار او با رئیس زاده بعد از جدایی بعد از سال های دراز صورت می گرفت. هیجان در اوج بود. لاکن رئیس زاده بی خبر از سرپریز زلیخا بود، او سرپریز برای او شوک بزرگ می شد.
زلیخامادر با تفکرات اش بود، خادمه ها و دوستان او که از شب در منزل بودند بیدار شده بودند. مطابق دستورات او حمام گرم ساخته شده بود و هر ترتیب گرفته شده بود. یک خادمه در اطاق خواب آمد و با صبح بخیری از حاضر بودن حمام یاد کرد. او از بستر بالا شد اشک های چشمان را پاک نموده سوی حمام رفت. او با غسل کامل از حمام بیرون شد و البسه ترتیب شده مخصوص به او روز را پوشید و با آرایشگر که از شب بدین هدف منتظر بود ظریف آرایش کرد و منتظر رستم خان و غلام جان شد. لحظه ها بعد رستم خان آمد. او همه امورات ترتیب شدۀ آن روز را گزارش داد گفت که سه عراده موتر با تجهزات و نفرها با راهبری غلام جان در هدفها رسیده اند. آنها طبق پلان منتظر هستند. آنها با تجهزهای مخابره های دستی، ارتباط دایمی در بین خودشان دارند. تماس آنها با ما نیز برقرار است. با موافق دستورات قوماندان، همه نظم انتظام را گرفته اند. او اطمینان داد بر حسب خواست او هر چه با جزئیات تکمیل است.
 
    زلیخامادر به ساعت اش دید به رستم خان گفت وقت رسید می برایم. او با رستم خان مشورت نموده از منزل برآمد. در عقب او دوستان او که از شب در منزل او جمع بودند دست بالا برای نجات اولاد او دعا کردند.
 
    آنها طرف شهر کابل که حرکت کردند در عقب شان موتر چهارمی تعقیب گر بود. قوماندان نیز با دو موتر از عقب آنها آمد. او در نیم راه با اشارت های دست، اطمینان داد که در خدمت است. اتومبیل زلیخامادر مرسدس بنز معادل جدید با رنگ سپید بود. او یک هیبت به خصوص خود را داشت. اتومبیل های تعقیبی، موترهای جیپ امریکایی بودند. آنها با رفتار شکوه عظمت ویژۀ را داشتند. طبق پلان، در نزدیکی دفتر رئیس زاده توقف کردند و با غلام جان موقعیتها را سرو سامان دادند و منتظر رئیس زاده شدند. به حسب دستور زلیخامادر غلام جان مطبوعات کشور را آماده کرده بود. مطبوعاتی ها منتظر بودند تا وقوع حادثه را در روز اول فعالیت رئیس بدانند. او حادثه خبری می شد با او خبر مملکت تکان می خورد.
 
    رئیس زاده به زمان لازم از منزل بیرون شد. از عقب اتومبیل او اتومبیل غلام جان تعقیب گر شد. در نیم راه دو اتومبیل دیگر نیز به اتومبیل غلام جان پیوستند. آنها با مخابره لحظه در لحظه معلومات به همدیگر دادند تا پلان بدون خطا اجرا شود. زمانیکه رئیس زاده در نزدیک عمارت دفتر رسید، بین حویلی ساختمان، فعالین مطبوعات را دید. وقتی تجمع مطبوعات را دید حدس از زلیخا اش نداشت. او ـ او ارگانیزه را خاطر خود می دانست.
طبق پلان از عقب او اتومبیل زلیخامادر داخل حویلی ساختمان شد و چهار عراده تعقیبی از عقب اتومبیل زلیخامادر هم داخل محوطه ساختمان شدند. اتومبیل قومندان نیز داخل شد. نفرهای زلیخامادر با حرکت های فوری از اتومبیلها پایان شده با تجهزات مکمل امنیت را گرفتند. یعنی سناریو را به حسب پلان اجرا کردند. موقع که رئیس زاده از اتومبیل مقام خود پایان شد، با شگفتی به صحنه دیدن کرد و با او شگفتی سوی مقام قدم گذاشت. در او اثنا زلیخامادر از اتومبیل مرسدس بنز پایان شد با یک سیما غرور از عقب رئیس زاده طرف دفتر مقام او رفت. در او هنگام کمره های عکاسی مطبوعاتی ها بی درنگ صحنه را عکاسی و فیلم پری می کردند. او صحنه ای بود همه با تعجبها شگفت آور شده بودند. زیرا کس تخمین چه بودن پلان او صحنه را نمی دانستند.
 
    رئیس زاده از طرف کارمندهای بلند پایه دولتی آن مقام که در او روز ترتیب پذیرایی اعلی را سازمان داده بودند پذیرایی گرم شد و در مقام تشریف برد. در او اثنا زلیخامادر در نزد دفتر رسید. او که داخل دفتر می شد مطبوعاتی ها نیز خواستند با او یکجا داخل دفتر شوند چونکه سازماندهی به او گونه بود. یکی از کارمندهای آن مقام خواست ممانعت کند، زلیخامادر با لهجه تند گفت که در گوشه برود و خود داری کند. در او هنگام نفرهای زلیخامادر مجهز باتجهزات سلاح درآمد دفتر را گرفتند. زلیخامادر در حالیکه عینک سیاه در چشم داشت داخل دفتر شد. او با سر بلندی دست را به دست زد و با کف زدنها گفت: وه وه رئیس زاده.
رئیس زاده با تعجب در حیرت شد سوی هر کس دیدن کرد مگر همه به اندازه رئیس زاده در شگفت بودند.                
طبق پلان ترتیب شده رستم خان گفت: مرادجان که جنایت اش ورد زبانها شده فرزند زلیخامادر است. زمانیکه رستم خان زلیخامادر را معرفی کرد از جمله رئیس های مقام یکی با لهجه تند گفت: چه رذیلی است چرا داخل این مقام شدید؟
رستم خان که او لحظه را پیش بین بود و دستور داده بود اگر شخصی از مقامها بلند پروازی کند باید دو مرد مسلح از دفتر بیرون کند با اشاره او فوری دو فدائی زلیخامادر با قوماندان داخل دفتر شدند می خواستند شخص موصف را بیرون کنند زلیخامادر با اشارت دست رمز فهماند تا ساکن شوند. در او هنگامه همه کمره روشن بود و دفتر پُر از مطبوعاتی ها بود. رئیس زاده گمان زده نمی توانست زلیخا اش در رل زلیخامادر نزد او آمده باشد و در او روز مهم محاسبه گذشته را کند. چونکه به او دروغ گفته شده بود. او مثل زلیخا اش قربان در هوس های مادرش شده بود. با تمنی های غیر واقعی مادر، زندگی دو عاشق جهنمی شده بود. از او حقیقت او خبر نداشت. زلیخا با درد کدرهای بی وفایی بریان شده بود. چونکه یار را بی وفا تصور داشت لیکن رئیس زاده در عشق زلیخا اش اسیر بود هرگز دست را به دست کدام عشق دیگر نزده بود. ولی زلیخا اش او حقیقت را تصور نداشت، او را یک بلهوس پرپری بی اراده تسلیم به مادر تصور داشت.
 
    زمانیکه رستم خان اسم مرادجان را گفت هر کس بدون نوبت به رئیس زاده معلومات دادن را شروع کرد. هر کس گفت مرادجان فرزند دزد و جانی است مانند پدر جنایت کرده است.
آنها عقیده داشتند ارث جانی بودن پدر به فرزند رسیده هست که او جنایت را با خون سردی انجام داده است. زلیخامادر که منتظر او سخنان بود بی جواب ساکن ایستاد شد. او اشک های قطره شده را پاک می کرد. او اشکها از زیر عینک سیاه روان بود. او لحظه هر کس از حادثه خونین یاد کرده گفت: باید بدون درنگ اعدام شود.
باید یک عبرت به دیگران شود.
همه به یک صدا گفتند: از این که مثال جنایت را در سال های گذشته پدرش انجام داده بود، یک بار دیگر مسلک پدر بدوش فرزند رسید. او بمانند پدر جنایت را انجام داد. نباید در جامعه اینگونه انسان مخرب زندگی کند. آری همه این طور گفتند چونکه مطبوعات و ذهن عامه به این گونه قناعت کرده بودند؛
آنها تسلیم به او ذهنیت بودند.
چونکه جنایت او ذهنیت را نصیب جامعه کرده بود لاکن کس از مکروب جامعه خبر نبود. او مکروب سبب مریضی جامعه بود. او مریضی او جنایت را سبب شده بود؛
کس خبر نبود.
رئیس زاده در تفکر رفت. او بی صدا شد. بعد از لحظه ها شنیدن جنایت خواست چیزی بگوید زلیخامادر دست راست اش را سوی او بلند کرد، معنی داشت خاموش شو. بار دیگر دست را به دست زد. او کف زدنها را شروع کرد. او از رئیس زاده تا هر فرد حاضر را با دقت دیدن کرد. او به شخص یکه تملق زبانی داشته از عدالت لاف می زد گفت: لنگ شدن هیچ کس به اندازه لنگ شدن عدالت مهم نیست.
او سوی رئیس زاده دید: وای رئیس زاده چه منطق اعلی دارید؟ ببینید همه تان می گوید میراث پدر هست که به فرزند رسیده او جانی شده امّا ای ، ای ، ای...                                    
چقدر با آسانی درد جامعه را تحلیل و تفکیک کردید؟ چقدر ساده حکم دادید؟
ای، ای ، ای...
اگر که چشمان عدالت به این اندازه مکفوف باشد، آیا ترازوی عدل مساوات را در جامعه پیشکش کرده میتواند؟
اگر چشمان عدالت کور شده باشد آیا فردهای جامعه در عادل بودن قضا مطمئن شده میتوانند؟
اگر روح وجدانها در ترازوی عدالت دادرسی تسلیم شده نباشد، هر خبرگزاری هر امر و هدایت را مقبول دیده می تواند.
آیا تفکر دارید؟
گفتارها و به چشمان پیشکش شدهها وقتی تظاهر حقیقت شده می توانند، ترازوی عدالت در دستان او کسانی باشد اگر که از عقل بینا باشند. لاکن آنها وجدان های مطموس داشته باشند عدالت کجا خورشید خود را در نمایش گذاشته می تواند؟ از این جهت که تنها با چشمان بینا دیدن درک حقیقت را ممکن نمی سازد. به درک کردن حقیقت، چشمان عقل لازم هست تا بیدار باشد. فراموش نکنید زبان اگر از مغزانسان الهام بگیرد عقل حاکم در جامعه می گردد و اگر از قلب احساساتی خشک الهام بگیرد مصیبت حاکم می گردد. آری مرادجان در شب جنایت با جانی ها یکجا بود. بلی به گفته شما همه آنها جانی ها بودند چونکه جنایت نابخشیدنی را انجام دادند. لیکن شرط های که جوانان را در پنجه فرهنگ جنایت سوق داده است، کِس درک کرده می تواند تا درک کند تقصیر از جوانان نیست از دیگران است؟
اگر که در یک جامعه اهمیت جان انسان زیر پاها شده باشد در جانی شدن جوانان تفکر لازم نیست که یک بار دلیل او را ادراک کنیم؟
هزاران جوان ما یا با انجام دادن ترور و یا دیگر جنایت زندگی چند روز جوانی را جهنم می سازند، یا با انجام دادن همچون عمل، هزاران خانواده را در غم ماتم می نشانند آیا ما بزرگها هیچ تقصیرات در عملکرد او جوانان نداریم؟
آیا او گرگ های سیاست که با استفاده از احساسات جوانان منافع جمع می کنند، هیچ خطا ندارند؟ آیا آنها در جامعه کلتور کشتن را رواج نداده اند؟
آیا قدرتمندهای دنیا که جهت رفع جنایتها باز هم شدت را روی دست دارند پاک و صاف های دنیا هستند؟
آنها منطق «بکش» را دارند تا که می توانی بکوش می گویند آیا اندیشه دارید؟
بکش می گویند چونکه در او بکوشها منافع دارند آیا عدالت این است؟
آنها خاطر منفعت شان در راۀ هدایت دارند تا با زور و قوت، جامعه ها را رستگاری از بدبختی ها به خواست خودشان کنند آیا رفتار آنها نما از عقلایی بشری هست که تجلی کرده است؟
چه ثمرات را دارد مرادجانها را به دار بزنید اگر که زورمندهای جامعه، قوانین جدا را داشته باشند؟
چه سودآور هست اگر که بزرگها مبرا از هر جزا از قانون باشند و تنها بی قدرتها و جوانان بی پشتوانه در دارها زده شوند؟
چه منفعت دارد مرادجانها به دار زده شوند در حالیکه بخش از ملت که امکان دارها هستند، هر نو غارت ثروت ملی را منصوب به حق خود دانسته، وجدان های فساد را پرورش داده باشند؟
در او احوال، دنیایی ها بی تفاوت بدون درک از حال ستمدیده های این خاک، خفته باشند چه فایده دارد مکروب خانه را نادیده در تلاش تداوی مریضی باشند؟
چه مثمریت دارد جوانان ما با مختلف اسم کوبیده شوند در حالیکه کسی در درد ـ دردهای جوانان نباشد؟
سیستم فرسوده افغانستان به این حال آورده است؛ شما از او احوال خبر دارید؟ ببینید دوایر ساختمان محکمه همین لحظه در اداره من است. من با زور اداره می کنم و قانون خود را تطبیق می کنم آیا این عمل من در سیستم فرسوده این ملک بازار ندارد؟
در مدت زمانیکه این جا هستم تنها قانون من تطبیق می خورد و من با این عمل ام فردا قهرمان عده از مردم می شوم چونکه من را قهرمان در مقابل سیستم فرسوده قبول می کنند. این سیستم جزء خرابکاری منفعت به ملت نیاورد آیا درک دارید؟
این فرهنگ را باباهای دولت سبب شده اند چونکه با فسادهای شان سیستم دولتداری این ملک را بافساد فرسوده ساختدند. اینجاست هر زورمند که با هر اخلاق باشد اگر در مقابل این سیستم فرسوده ایستاد شود قهرمان است.
آیا خلق این دیار حق بجانب نیستند؟
خلق در این فرهنگ چه کنند؟
آیا این حقیقت را دیده میتوانید تا درد من را درک کنید؟
در حالیکه خلاف قاعده تمدن بشری و خلاف قوانین کشور دست به کار شده ام، ولی این عمل من بازار دارد چونکه بزرگها سبب این فرهنگ اند زیرا قاعده های دولتی را رسوا ساخته اند.
اگر این فرهنگ فروش شده بتواند و خریدار داشته باشد آیا در ایجاد این فرهنگ، بزرگوارهای محترم تقصیرات ندارند؟
 
    چرا درد من را، حقیقت جنایت را از یک دیدگاه درستتر دیدن ندارید؟
شما عدالت می گوید با زورمندهاکه هر کدام قانون خود را داشته باشد عدالت تطبیق شده می تواند؟
تطبیق نمی شود زیرا، کس در وجدان، اخلاق، گذشته و آیندۀ او زورمندها دقت نیست چونکه این کلتور را رواج دادند. اگر زورمند باشد خود او عدالت است در مقابل ملت دربدر شده.
آیا این حقیقت را درک کرده میتوانید تا چه بودن عدالت تان را خودتان درک کنید؟
زورمندها با او کلتور جامعه تنها همدین باشند و یا همزبان باشند و یا هم مذهب و یا هم سمت باشند کفایت دارد پشتوانه دارند. می پرسم عوض مرادجان من مرادجان رئیس زاده می بود اعدام کرده میتوانستند؟
زلیخامادر دو بار کف به کف زد خندید و گفت: آری همه شما  ارث رسیده از پدر می دانید چونکه با این کلتور اولاد غریب را اهمیت نمی دهید. شما مرادجان را خاطر جنایت در دار نمی زنید خاطر بدنام بودن پدر او در دار می زنید از شما می پرسم اگر مرادجان فرزند یک لیدر می بود در دار زده میتوانستید؟ ای، ای ، ای...
دور خورد عقب را به رئیس زاده کرد عینک را از چشمان گرفت اشک های چشمان را پاک کرد، مگر اشک های تازه جاری شد دو باره دور خورد گفت: بشنوید حقیقت را!
وقتی زلیخا دور خورد رئیس زاده زلیخا اش را از چشمان زیبای او شناخت عاجل از کرسی بلند شد ایستاد شده گفت: زلیخا!
زلیخا جواب داد بلی من هستم.
او گفت: هر کس بشنود من خادمه زلیخا هستم.
من در منزل خانواده اشرافی یک رئیس با مادر بیچاره خادمه بودم؛
او خادمه هستم.
دنیای ساده داشتم. محول حیات من فقط محوطه منزل او رئیس بود؛ دیگر چیز نی!
گاه زمان، از لطف و کرم او خانواده بعضی مناطق شهر را می دیدم آن هم در روزهای تعطیل بازارگانی آنها به بهانه محفلها و میله ها!
دنیای من به او گونه بود.
خانم منزل عور از هر شایستگی انسانی من را می دانست چونکه در نظر او من دختر یک فقیر خدمتگار بودم. بمانند شما او من را یک خدمتگار می دانست چونکه کسب مادرم خدمتگاری بود.   
من در او دنیا کوچک خود ـ خود را منزه از هر ناپاکی می دیدم چونکه اخلاق، شرف من بود.
من رئیس منزل را به مثابه پدر می دانستم. تلاشم بود لایق به او خانواده باشم با دنیای صاف خود.
گناۀ من همین بود؛ همین حقیقت.
یک روز در حیات صاف و سادۀ من رئیس زاده داخل شد.
آری ریس زاده!
بلی همین رئیس زاده که صلاحیت قضا یک کشور امروز در دستش است.
گاه لاله شقایقم گفت؛
گه گلی دامن هستی گفت؛
با صدها التفات شیرین، من را ربود برای خود اسیر ساخت. بیچاره پاک و صاف دل سادۀ من را فریب داد.
بلی همین وزیر محترم شما فریب داد.
چه بودن عشق را نمی دانستم.
از عاشقی خبر نداشتم.
همه دنیا را احاطه شده در چند متر محول خود می دیدم.
با پاکیزگی دل، فریفته به سخنان ترنم مانند همین رئیس زاده شدم.
هر چند مادر بیچاره ام داد از خطایم می زد مگر مثلیکه چشمانم دزدی شده بود، جزء رئیس زاده کس را نمی دیدم.
کجا سخنان مادر معتبر میشد در او هنگام ساده دل من؟
چونکه در بهار ساختگی فریفته شده بودم؛
با قلب تسلیم شده بودم؛
با وجدان وفادار شده بودم؛
مگر سر آغاز جهنم می شده او روزهای بهار ساختۀ همین رئیس زاده؛ من بی خبر بودم.
با شتفت های آوازه دار خود را در روز نامزدی در مشهورترین رستوران کشور دیدم. او روز رئیس زاده در جمع جمهور دوستان زانو زده از وفادار بودن یاد کرد.
آری همین رئیس زاده.
ولی عکس گفتار را بعدها عمل کرد. من ساده بی خبر از پلان او بودم. حدس زده بودم زندگی صاف ساده ام با حیات رونق داشته با رئیس زاده گره خورده است. با او ساده دلی باقی عمرام را با معیشت اشرافی خانواده دیده بودم.                                     
آری یک خواب دیده بودم.
یک رویا بود.
یک آرزو بود که در تارپود وجودم ریشه دونده بود.
با آرزوها به خواست رئیس زاده ام مرادجان بنیاد گذاری شد.
آری همین مرادجان یکه همه، او را فرزند نبی جان می دانند.
بلی همین مرادجان فرزند رئیس زاده است.
آری همین مرادجان جانی که شما ارث پدر رسیده می گوید اگر می رسید چرا عوض جانی، قاضی نشد؟
اولین اسم در زبان رئیس زاده مرادجان شده بود حال همان مرادجان او در منتظر دار است.
مرادجان که در شکم ام پیدا شد شب روز با التفاتها آرزو اش را بیان داشت.
می گفت حتمی پسر است نامش مرادجان میشه.
آری نام همین مرادجان جانی را همین رئیس زاده گذاشت گفت مرادجان.
بلی خداوند به خواست همین رئیس زاده مرادجانش را داد.
هر لحظه بزرگ شدن فرزند را در شکم من همین رئیس زاده دیدن داشت، لاکن فشار و ظلم رژیم مارکسیستها رئیس خانواده را در زندان انداخت. از زندان که بیرون شد از ترس رژیم تصمیم فرار از وطن را گرفت. همه ناچاره شدند تا از وطن گریز کنند. در اثنا فرار یک پلان سنجیده شد. او پلان در سر من تطبیق شد. او خاطر درس دادن بود تا مقام خادمه بودنم را بدانم.
چنین گفت با شدت گریان کرد و ادامه داد: به گفته مادر رئیس زاده، عقل رئیس زاده را در گمراهی برده بودم باید درس می گرفتم.  
چه حق داشتم در بین فرهنگی های اشرافی با هیکل جاهلی ام جا داشته باشم؟ باید مقام خود را درک می کردم؛ پلان خاطر او بود. او شیطان مادر همین رئیس زاده بود به این عقیده بود.
گفته شد باید مکان ام را درک نموده بی صدا از رئیس زاده جدا شوم. این گفته ها را ناگفته در سرم عملی کرد.
پلان در دنیای ساده و صاف من داشت؛ در سرم تطبیق داد.
با نیرنگها رئیس زاده را از من جدا کرد، شامل گروپ اول ساخت و در خارج کشور روان کرد. برای من وعده های دروغین را گفته گروپ دوم را نشان داد. لیکن در بدنام شدنم، من را آماده می کرده و لقب دزد را بر سر من می زده و روانۀ زندان می کرده؛ من بی خبر بودم. من با دل صاف قربان پلان او شدم.
او ظالم زن با برادر خود این پلان را تطبیق داد. چه اندازه از پلان رئیس زاده خبر بود نمیدانم لیکن او من را دربدر ساخت.                                 
در حالیکه اشک های چشمانش را جمع کرده نمی توانست ادامه داد: در زیر تهدیدها و حقارتها بودم مجبور شدیم از زندان فرار نموده با مادر در منطقه دورتر رفتیم لیکن در کجا می رفتم؟ خبر نبودم.
زیرا پرگرام بدین اساس تنظیم شده بوده؛
من بی خبر بودم.
هر پلان بالایم تطبیق شده اجرا شد؛ من خبر نبودم.
چه بخت خراب من که در جایکه پناه بردیم از عفت فروشی زنان خود فروش درآمد معیشت داشت؛ نه مادرم میدانست و نه من میدانستم.
وقتیکه او حقیقت افشا شد، قلب مادر بیچاره ام ایستاد شد بار دیگر فعال نشد. او من را در او مکان گذاشته در آخرت کوچ کرد؛ از دست همین رئیس زاده.
من تنها در بین گودال بدبختی قرار گرفتم. از زیبایی من استفاده شد. من به یک اوباش و ظالم به اسم عروس فروخته شدم.
آری فروخته شدم. او پلان را مادر همین رئیس زاده که در کرسی وزارت نشسته است تنظم ساخت؛
من بی خبر بودم.
بیچاره شده در تقدیر نو خود رفتم چونکه بی چاره بودم. دربدر بودم. زیرا همین رئیس زاده من را رها کرده بود. او بدست مادر رها کرده بود. او مادریکه شیطان خود را خاطر بدبختی من ساخته بود. در خانه یکه فروخته شدم، اسم من از فرزند او شد و امّا نیت صاحب شدن در عفت و شرافت من داشت.
او یک ساده نو جوان اولاد پاک و صاف را قربان کرد؛
خاطریکه بر جوانی و زیبایی من صاحب شود. او با یک عراده موتر جیپ روسی فرزن را فریب داده برایش گفت «مادرت مریض است صرف یک خادمه گرفتیم که کنیز مادرت شود، هر زمان میل داشتی با خواست ات ازدواج کرده میتوانی»
آری پدر بر فرزند به این شکل گفت. آری در نزد چشمان من در بین خانواده گفت.
بدین منوال رذالتها صورت گرفت.
از کسی که عروس اش بودم و من او را پدر می گفتم تجاوز را دیدم.
ای رئیس زاده چه گفتن من را می شنوی؟
او جانی ذره به اشک های چشمانم اهمیت نداد. او تنها در تلاش رفع شهوت خود بود. او لحظه با خود محاسبه کردم گفتم چه بر من باقی ماند؟
جوانی ام را رئیس زاده دزدید.                            
امید و آرزو و شرف و حیثیتم را مادر رئیس زاده دزدید.  
او خودپسند مغرور سبب مرگ مادرم شد.
آخرین ارزش یکه باقی بود عفت و ناموسم بود، عفت و ناموسم را یک ظالم اوباش گرفت پس چه می کردم هو رئیس زاده؟
چنین گفت در حالیکه از چشمان اشک می ریخت عمیق به چشمان رئیس زاده دیدن کرد گفت:
آن چه لازم بود کردم.
به خود گفتم دیگر ارزشی باقی نیست که خاطر محافظت اش تشویش کنم. نزد خود پلان سنجیدم، نبی جان را قربان انتخاب کردم چونکه او یک نو جوان ساده و صاف بود بازی داده میتوانستم. چونکه پلان داشتم یک یک خانواده را از صحنه دور می کردم و به همه امکانات صاحب می شدم. از نبی جان شروع کردم. روی تصادف جنایت مشهور که ورد زبان مردم کشور است، رخ داد. بلی جنایت که در دوش نبی جان مال است. او جنایت برای من یک شانس شد، من استفاده کردم. با همه حیثیتم می گویم در جنایت اخیر مرادجان من در وقوع حادثه حاضر بود، لیکن نبی جان از هر حادثه بی خبر بود. او معصوم بود. او حتی در اندیشه و تفکر او فکر نبود. او فقط در شوق موتر جیپ خود بود. برای او غیر از موتر هر چی بی ارزش بود حتی زن!
لاکن او یک جانی در وجدان شما معرفی است چونکه اینجا افغانستان است.
شرط های این کلتور بود من را از انسان بودن کشید. من را در مقابل شیطانها شیطان ساخت. من که شیطان شدم تلاش کردم تا معصومها مثل من نشوند. با او حالت روحی با یک پلان حادثه را بدوش نبی جان انداختم. بعد، از نتایج حادثه همه را ترسانده، نبی جان را در ایران رفتن تشویق کردم. بخت خراب نبی جان که با دستان ما نوشته شده بود، سبب شد بین ایران و افغانستان از طرف مرزبانها کشته شد. تا امروز از جریانات کشته شدن او جزء ما دو تن کس خبر نیست. وقتی او چنین گفت شخصی از عقب رئیس زاده با صدا بلند گفت: تو هم انسان درست نبودی که حقیقت را در زمانش نگفتی.
زلیخامادر در حالیکه با ریختن اشک چشمان، درد دل اش را بیان می کرد با گریانها خندید گفت: فراموش مکن انسان درست هر زمان حقیقت را می گوید و لاکن انسان عاقل در جای مناسب.
او ادامه داد: بعد از بر طرفی نبی جان هر پلان را با پرگرام تطبیق دادم چونکه او مرد عیاش عقل اش را در زیبایی من داده بود. من یک شیطان شده اول اسناد ثروت نقدی و ملکی او را از دستش گرفتم و بعد در جایکه عفت من را بی حیثیت ساخته بود با شدیدترین کیفر کشتم. رنگ اتفاق وقوع یک حادثه را در او دادم و دفتر دوسیه را بسته کردم. بعد از آن حادثه هر عضو فامیل را از سر راه دور ساختم. بعد همه امورات را سر از نو ترتیب دادم. به زودی زلیخاخانم منطقه شدم چنین گفت به همه دیدن کرد ادامه داد: آیا تصور دارید به چه شکل زلیخاخانم شدم؟
هرگز به کس دروغ نگفتم.
هیچگاه خود را از مردم منطقه بالا جلوه ندادم.
در روز خنده شان خنده کردم، در روز گریه شان اشک ریختم. هر قلم عواید را با آنها یکجا مصرف کردم تا که مادر منطقه شدم.
تا که به زلیخامادر شهرت یافتم.
مادر منطقه شدم چونکه رهبری کرده توانستم، لاکن از پنجه ظلم فرهنگ جنگ یگانه فرزندم را نجات داده نتوانستم.
او چنین گفت با شدت گریان کرد و با ریختن اشک گریان گفت: تو رئیس زاده جوانیم را ربودی، آمدم عوض گرفتن چیزی از تو، برای تو فرزند جوان ات را بسپارم تا از این بعد تو احساس مسئولیت کنی.
یک طرف یگانه فرزندیت است در جنایت در دار محکوم شده است، سوی دیگر ملت است که خواستگار عدالت هستند، تو در راس قضا این کشور ترازوی عدالت را در دست داری بین ملت و فرزند! اختیارات از توست هر چی قضاوت می کنی مربوط شرف و وجدانت است.
زلیخامادر درد دل اش را که می ریخت با اشک های چشمان می ریخت. رستم خان با دقت متوجه زلیخامادر بود هر ترتیب را تنظیم ساخته بود. او هر پیشآمد را پیش بین بود یک دستمال سپید پاک آورده بود به زلیخامادر داد با اشارت رمز فهماند تا کنار چشمان را پاک کند. زلیخامادر کنار چشمان را پاک می کرد هر کس سکوت اختیار کرده بود. داخل دفتر سکونت حاکم شده بود.
زلیخامادر سوی تجمع از بلند رتبه های مقام رئیس زاده دید گفت: هیچگاه شخصیت ارثی شده نمی تواند اگر می شد مرادجان عوض رفتن در زندان، قاضی در کشور می شد.
اگر که جامعه را از بدبختی ها و جنایتها و ترورها بخواهید پاک کنید، اول عقلها و وجدان های تان را در دار بزنید نه جوانان احساساتی قربان شده ها را!
زلیخامادر چنین گفت با اشارت به قوماندان رمز رفتن را داد. او از مقام رئیس زاده بیرون می شد ریس زاده بار دیگر صدا کرد زلیخا!
زلیخامادر در عقب ندید، دست راست اش را بلند کرد و تکان داد. معنی داشت یعنی حرف هایت را نمی شنوم و از دفتر سوی اتومبیل رفت در او اثنا همه از دفتر بیرون شده از عقب او دیدن داشتند.
مطبوعاتی ها در تلاش بهترین تصویر گیری و فیلم گیری بودند که زلیخامادر با اشک های چشمان به اتومبیل خود سوار شد و با تعقیبی هایش از چشمان دور شد.
پایان قسمت اول                                                                  
 
در قسمت دوم، حکایه از زبان رئیس زاده تقدیم می شود. اینبار آواره های وطن که از دست سیاست مارکسیستها و مجاهدین در دنیا سرگردان اند، داستان های آنها پیشکش می شود.
مجادله رئیس زاده خاطر نجات فرزندش از دار و تلاش او خاطر بدست آوردن دل زلیخامادر برای ادامه عشق پاک صحنه های اندرزدار را پیشکش می سازد. قسمت دوم از نام «آواره» تقدیم می گردد.  
از قلم اوکتای اصلان راه سوم
نشر این کتاب 13.5.2012