از قیامت بخوانید گلچینها

از قیامت گلچین های 4



کتاب های مکتب راه سوم من، فنومن برای جوانان در هر زمان تاریخ می گردند؛  چونکه کتابها در روح جوانان خطاب دارند. از یک طرف این دوره تاریک بدبختی افغانستان را منعکس می سازند از جانب دیگر اخلاق و فرهنگ مروج جامعه را زیر سوال می برند. 

بخش کوچک از کتاب قیامت من!
دلباخت شدم برای تو. بدون شراب نشه هستم با بودن تو. بازکن صحبت را با من اگر دروغ هم باشد بگو که دوستم داری.
این کلمه بهترین پدیده است در مقابل زشتی ها برای انسانی شدن ما انسان ها!
مهارت ادراک این کلمه مربوط است به دیدن این کلمه به مانند یک جان زنده!
رمز دوست داشتن رسیدن روح بر او کلمه است، اگر قوت این کلمه را ادراک کرده بتوانیم.
بزرگ ترین عبادت فقط دوست داشتن است در منطق انسانی.
چنین گفته بود و به سیما درخشان نگار دیده این سروده را به نگار تقدیم کرده بود:
 
     از آیینه این دل ببین روی تو چـه زیبا
     لعل لبت گــــــــــوهری ز یاقوت پربها
     دلدادن بر این روی گلـچیدن زبوستان
     این روی بهار دارد رنگ و رخ دلربا
     ای دوست حـــدیث عشق ز دل بخوان
     کاین کان محـــــــــــــــــبت بر تو روا
     چو نی نفس دل بر تو ساز مــــی زند
     عبادت عشق مــــــــــی کند عشق آغا
     محبت دل را از دلت حـــــــــــواله کن
     مرهـــــــــم بیارد او ـ او یک دوا
     این ره بگـــــویم زاهدی را گرفتی
     بت پرستم ساخـــــــــتی این تقدیر روا
     قولــــــــــــم را بشنو از دل این دیوانه
     خاموش نمی شه دل چونکه دلت زیبا
 
     زبیده خاطره ها را به یاد آورده اشک ظریف چشمان زیبا را می ریخت و در دل، دنیای بزرگ از کدرها داشت که وی را در عالم عجیب برده بود.
نه حبیب جانش را فراموش کرده می توانست و نه دل را با ثمرالدین گرم ساخته می توانست. با او حالت غریب زده بود که او لحظه در دل می گفت: من تنها ام بی کس در بین غلغله های بزرگ.
اطرافم را پر ساختند انسانها که مرا از ظاهرم دیدن می کنند.
ظاهرم یک فریب است نه انعکاس درونم را دارد و نه از حسیات روحم حرفی می زند؛ چونکه زمان همین وقتی ست که همه را ظاهرپرست ساخته است.
چه اندازه در ظاهر آرام باشم از درونم با روح دویدن دارم سوی یار که، بلکه لحظه ی شود بر او برسم و اما دیگر نفسی برای باقی ماندن در نزد او، بلکه نخواهم داشت.
سقب زندگی همه یکی شده لیکن کف زندگی دیگر شده که دنیا بطور نامردانه با من پنجه نرم می کند.
عشق که یک پدید پر قیمت هست هرگز از اصل خود بیرون نمی شود چونکه با حرمت است و لیکن چه سبب شده که جای عشق را نفسها گرفته؟
ای انسان بگو! چه شد که زیبایی از روح انسان بیرون شد که عشق نادیده گردید؟
چه شد که زیبایی را از خود می دیدی گریز کرد؟
چرا انسان امروز به مانند دیوار تازه رنگ شده است اگر تکیه کنیم غیر از کثیفی چیزی ندارد؟
اگر در قبرستانی برویم شاهد می شویم همه عمرشان را اتمام نموده در خاک تسلیم اند؛ در خاک که تسلیم اند به دلخواه خود تسلیم شدند یا عمر تسلیم داده؟
اگر عمر تسلیم داده باشد چرا فرصت را خاطر دلشکنی مصرف داریم؟
چه می شد درد دلم را می دانستند؟
چه می شد عشق مرا زیر پاها قرار نمی دادند؟
چه می شد مرا با سوک یار می گذاشتند تا آخرین لحظه بسته بودنم را به او عشق پاک که، وی به من آموخت اعلان می کردم؟
چنین گفت قطره های اشک گونه اش را تر ساخت به دل زمزمه نموده گفت:
 
     من و تو ای خوب من دلبر و دلــــدار بودیم
     دل به دل روح به روح به هم گرفتار بودیم
     دل من تا به ابد در ره ی تو نشسته اســـــت
     تو کجایی خــوب من ما و تو غمخوار بودیم
     من شـــــدم تنها با یک سر افتیده در حسرت
     نیســـــــــــتی در نزد من ما که وفادار بودیم
     من بودم شیرین تو نیستی تو ای دلـــــبر من
     ببینکه کدردارم ما که یک افـــــــــکار بودیم
     شاهد غـــــــــــم های من ببین ستاره ها شده
     غرقـــــــــــم با کدرم ما که یک گلزار بودیم
     گرد صید دبدبه باشد چه حاصلکه حر نیست
     نمـــــــــــــی آیی یار من ما که وفادار بودیم
 
     همه که در اطراف زبیده پروانه بودند او نازنین حبیب جان، غرق تفکرهای خود بود. در دل گفت: جنگل تنها جای دیدنی نیست یا برای سوختنی. او خوردنی هم شده می تواند من همان جنگل هستم که چوب ساده گی ام را خورده ام.
انسان اگر به نفس تسلیم شود زبون می گردد مانند ماهی که در آب خاطر زنده ماندن تنها در تلاش خوردن است.
حال اینکه نفس باید تسلیم انسان باشد تا انسان از دیگر جاندارها تفاوت داشته باشد.
من بین چنین انسانها افتیده ام که اطرافم را نه دوستان من و نه دوستان ثمرالدین پر ساخته اند، تنها شیره ی قدرت ثمرالدین است که حشره ها را در اطراف ما در پرواز آورده است.
انسان عاقل از هر سوال حمقانه ممکن که چیزی آموزد، لیکن حمقها از صدها جواب عاقلانه نمی توانند چیزی را درک کنند. وقتی بر چنین دنیا عضو چنین جامعه باشیم آیا بهتر نیست با خاک دوستی کنیم؟
گاه یک سخن سبب ختم جنگ می شود و گاه سبب بریدن سرها!
اگر شیرینی را بین سخنها جستوجو کنیم، آیا بین چند حرف، عسلی وجود دارد تا او عسل را انسان تولید نکند؟ همه چیز در اینجا روبه خرابی می رود اگر که بین سخنها عسل هم باشد؛ در اصل عوض عسل زهر است که نقش عسل بودن را بازی دارد.
زبیده چنین گفت روی پوش را به سر خود کش کرد با گریان به یار چنین درد دل کرد:
 
     همه چیز روبه خرابی بگو تو کجایی تو؟
     دل من غمگین گشته می گویم بیایــــی تو
     ببین که واسه شــــــدم نیست برم شمع من
     زیر ظلـــــــــمت افتیدم دربدر واسه ی تو 
     همه با هم رســــــیده ببین تو ای شمع من
     ناتوان گشت این واسه ز درد دو روی تو
 
     اسم هر جفا را عشق گفتند کسی که قبول نداشت از میدان دور کردند.
من بین جفا افتیدم کدام عشق کدام جفاست نمی دانم که.
آخر هر داستان خوشم می آید تا بدانم چونکه آموزگار من داستانها شده اند.
زندگی طوری بوده هست کسی که در نزدت نیست در باره او فکر می کنی لاکن آیا قهرمان داستان همان کس نیست که دشنام های خود را پنهان نموده بتو سخن خوب بگوید؟
آری سخن خوب بگوید امّا نه مانند انسان های امروز که خاطر رنگ ظاهری ما سخن خوب گفته در عقب دشنام میدهند.
اگر سخن نرم هر ظاهرپرست، ما را با دبدبه بسازد آیا جامعه آب انسانی را نوشیده می تواند؟
احتمال دارد ظاهرپرستی را همان کویر بودن جامعه سبب شده باشد؛ اگر که آب انسانی موجود نباشد چگونه می توانند غسل برای پاکی بگیرند؟
اگر راست بگویم، مال زیاد بی حرام، یا سخن زیاد بی دروغ نمیشه. مرا با سخن های زیادم درغگو نکشید، اگر که دروغ هم بگویم لازم می بینم خاطر روان بودن آب انسانی باشد تا برای غسل پاکی، بندها را باز کرده باشم.
شعور اگر خریدنی بود من حاضر بودم برای آب انسانی کمی خریده مخلوط می کردم؛ حال اینکه چنین امکان ندارد می گویم تو انسان راست باش بگذار که دیگران کج بگویند لاکن فراموش مکن از همان راستی ات خود را بالاتر تصور مکن که در او صورت دیگران تو را راست هم بگویند، در حقیقت یک کج هستی.
من در بین چنین راستها قرار دارم، همه بر این راستها راست می گویند، آیا راستی اینها به مانند همان انسان راست نیست که از حد خود گذشته بیشتر خود را راست جلوه داده باشد؟
من بین این راستها ویران هستم.
چنین گفت با قطره های اشک از تقدیریکه دیگران نوشته بود شکایت نموده درد دل به خود کرد:
 
     کس ویرانـــــــــی ام را حس نکرد
     خنده های گریانی ام را حس نکرد
     افتیدم در وسعت تنهایـــــــــــــــــی
     کس تنهایــــــــــی ام را حس نکرد
     در میان لحظه های تلــــــــــــــــخ
     با تلخ ماندنــــــی ام را حس نکرد
     افتیدم بــــــــــی مانوس کارم پایان
     کس پایانـــــــــــی ام را حس نکرد

ادامه در کتاب
از قلم اوکتای اصلان راه سوم