از قیامت بخوانید گلچینها

از کتاب مادر حکایه تاثیردار خندان




 

از کتاب مادر حکایه تاثیردار خندان:
زلیخاخانم با صحبت گرم با خانمها بود از فرزندان همسایه یک پسر با عجله آمد گفت: خانم زلیخا، خندان گریان دارد کس آرام کرده نمی تواند. همه سرش جمع هستند هر کی حیرت دارد کس چه کردن را نمی داند.

قبل از اینکه زلیخاخانم چیزی بگوید در تفکر رفت گذشته خندان را نزد چشمان آورد.

او لحظه حاضرین با حیرت شکفت گفتند: باور نداریم، چگونه خندان گریان دارد؟

آری باور نداشتند. زیرا هر کس خندان را از ظاهرش می شناخت و گذشته او را از روی دید چهره وی تصور داشت.

امّا خندان کس دیگر بود تنها زلیخاخانم می دانست درد او را.

خندان از منطقه بود از یک فامیل غریب بود.

او از پدر و مادر یتیم مانده بود. یک حویلی و چند دونم زمین زراعتی میراث پدر و مادر بود در دست او بود. جز خاطرات بد چیزی خوب در زندگی نداشت. دایما چشمانش پر اشک قلبش پارچه شده از غمها بود.

تقدیرات را مردمان که بدوش وی نوشته می کردند زندگی وی را تلخ می ساختند. او را در حالتی آورده بودند از رنج های زیاد اشک چشمان او بر دایم خشک شده بود، دیگر توان ریختن اشک را نداشت.

با جور روزگار تصمیم گرفته بود فقط مقابل ظلم خنده کند و عوض گریان لب به خنده باشد؛ بدین خاطر صفت او شهرت او مرد خندان بود و با او لقب شهرت او در منطقه بود.

او که در شهرت خندان می رسد این بار بسیاری در تلاش می شوند تا او را گریان بدهند.

آری این بار در تلاش گریان دادن می شوند چونکه فرهنگ خنده کردن از اثر فشارهای رنج در ملک از بین رفته بود.

فرهنگ ناروای جامعه در جای رسیده بود بین شان شرط ها و حد پیمانها بسته می شد. در او پیمان اگر کسی خندان را گریان و یا پریشان ساخته می توانست، مبلغ تعیین شده را صاحب می شد.

یعنی این بار سر خندان قمار زده می شد.

گروه عهد و پیمان دارها با خندان آشنا و رفیق شده در سگ جنگی بردند؛ فرهنگ یکه مروج وطن هست امّا این فرهنگ روی سیاه در جهان!

سگ جنگیها خاطر برد باخت های پول بین مسلکداران این فرهنگ، یک نو قمار در جامعه ما افغانستان است.

سگ به جنگیدن تربیت می شود تا سگ رقیب را پارچه ساخته از پا بیرون بیآورد.

خندان را که در سگ جنگی بردند گروه یکه بین شان عهد و قرار بسته بودند تا خندان را به پریشانی بیآورند و تا عوض خنده غمگین شود آنها دو گروه بودند: یک گروه در تلاش شدند تا خندان را پریشان ساخته در گریان بیاورند و تا مقدار تعیین شده پول مقامره را آنها از خود کنند؛ با او هدف با خندان دوست و آشنا شدند و گروه دومی منتظر بودند تا خندان در هر حال خنده کند تا مقدار تعیین مقامره را این گروه از خود کند. سگ جنگی با شور هلهله ادامه داشت، یکی از سگها از طرف سگ مقابل فرم پارچه شده بود و صاحبش مقدار پول گزاف را باخته بود و چند ضربه را به سگ زده دشنامها و حقارتها کرده بود. روح و روان سگ خراب بود با زنجیر در یک درخت بسته شده بود. خندان را نزد او سگ آوردند، با شوخی در دم سگ انداختند تا که خندان از پنجه ها و دندان های سگ نجات پیدا می کند، لباسها فرم پارچه شده مثل سگ، خندان زخمی می گردد. خندان که از سگ نجات پیدا می کند هر طرفش فرم پارچه شده با خون غرق شده می باشد. گروه یکه منتظر بودند تا پریشانی خندان را ببینند تا قمار را ببرند به خندان دیدن داشتند. گروه دیگر نیز منتظر بودند تا خندان خنده کند. خندان به طرف دوستان دید و به لباس پارچه شده و حال زخمی شده پر از خون سرخ دید لحظه ای مکث کرد با شوق خنده کرد.

هر قسمت از بدن را به دوستان نشان داد فقط خنده کرد باز خنده کرد باز خنده کرد... 

نزد هر دوست رفته توته های لباس را نشان داده باتکراها خنده کرد. در او قمار باز هم در برد باخت از سر خندان برنده کس های شدند که مطمئن بودند خندان جز خنده پریشانی و گریه را یاد ندارد. از این روکه این مردم چهره ظاهری خندان را دیده بودند نه داخل دل خندان را!                                           

بازندهها با او باخت دل آرام نشدند بار دیگر در تلاش شدند تا چهره غم آلود خندان را نشان بدهند تا برد قمار از آنها شود.

از این که سوگند یاد کرده بودند تا خندان را به غضب آورده سیما تراژدی وی را آشکار بسازند، هر مشکل هم بود و هر اندازه فرم پارچه هم می شد، این کار را باید می کردند؛ چونکه در سر خندان شرط بسته بودند.

بار دیگر سنجش کردند و پلان گرفتند تا خندان را گریان بدهند. این بار خرابات خانه را انتخاب کردند تا در آنجا پیروز شوند.

 

130 ـ مادر

تصمیم گرفتند با نیرنگ، خندان را در خرابات خانه ببرند و در مراسم قمار بازی ببرند و از فرهنگ قماربازها به خندان پلانی بسازند که از رفتن پشیمان شده ندامت بر خود کرده، مایوس و غمگین شود تا چهره گریان وی نمایان شود.

در خرابات خانۀ قماربازها که خندان را بردند مراسم با هلهله و شوق قمار بازی دایر بود و از هر سو سخن بالا ـ پایان فرهنگی خراباتی ها زده می شد تا که دو قمارباز به گریبان همدیگر چسبیدند.

دوستان خندان که منتظر او صحنه بودند از خندان خواهش کردند تا میان جگری کند و بزرگی نشان بدهد.

آنها می دانستند فرهنگ شنود در اخلاق قمار بازها نیست.

می دانستند در او هنگامه منطق انسانی دور می شد و خصلت شیطانی و حیوانی حاکم می گردید. آنها باریکی را محاسبه کرده  خندان را به گاز آوردند.

خندان با گاز دادن دوستان، بین دو مرد قمارباز که به یقه همدیگر چسبیده مشت یقه بودند، رفت تا میان جگری کند. لاکن حتی فرصت به سخن زدن خندان ندادند. دو رقیب قمارباز که به یقه همدیگر چسبیده بودند، یک باره مشتها و لگدها را به جان خندان حواله نمودند و با حقارتها گفتند: تو چرا مداخله می کنی؟                   

ما خراباتی ها هستیم جنگ ما به کس مربوط نیست.

تا که خندان از مشت و لگدهای قماربازها نجات پیدا کرد، دهن و بینی پر خون شد و از گریبان یقه طرف پایان پاره شد.

در زیر لگدها بود که یک قمارباز دست اش را به قمارباز دیگر دراز کرد گفت: اگر تو خراباتی هستی مثل خراباتی ها سر قمار بشین و با من با اخلاق خراباتی قمار بزن.                        

خندان که زیر لگد قمارباز دیگر بود یک لگد محاکم قمارباز به سینۀ خندان زد گفت: گم شو از نزد چشمان ما.

او به قمارباز دیگر گفت: من خراباتی هستم تو مرد نیستی که با اخلاق خرابات سر قمار بنشینی.

هر دو با چند دیالوگ دو باره سر قمار نشستند.

خندان که فرم پارچه شده بود دوستان منتظر بودند تا ببینند که برخورد خندان در این حادثه چه می شود؟ خندان از جا برخاست با انگشت بزرگ دست راست خود، خون کنار لب را پاک کرد. او بینی اش را با دامن پاک کرد و چند قدم نزدیکتر به دوستان شد. او به سیمای هر یک دیدن کرد و در بلندی در سقف خانه دیدن کرد با شوق خنده کرد.

در هر دوست خون روی را نشان داد خنده کرد.

پاره شدن لباس را نشان داد خنده کرد.

در اطراف قماربازها رفت حلقه زده چرخ خورد خنده کرد.

با انگشت، قماربازها را نشان داد خنده کرد.

پیشانی اش را نشان داده تقدیر هست گفته خنده کرد.

قهقهه زد خنده کرد، خنده کرد، خنده کرد از طی دل باز خنده کرد.   

هر چه مکاره بازها پلانها را سنجیدند و انجام دادند، از خندان فقط خنده را دیدند.

همه گفتند: دیوانه هست که خنده می کند؛ چونکه در فرهنگ جامعه خنده گریز کرده بود از دست غم ظالم.

در نتیجه کسی موفق نشد تا در گریان بیاورد.             

خندان یک دایی داشت مرد صاحب رسوخ و نامدار بود. او در ولایت، مستوفی شده بود. او مرد حسابدار و مفتکر بود. از این که مستوفی بود هر باریکی قانون دولت را می دانست.

او در تلاش بود تا بیشتر پول پیدا کند. او هر زمان مروج جامعه را در نظر گرفته رفتار می کرد؛ به این خاطر او مقام مستوفیت را خریده بود.

آری خریده بود.

او فرهنگ یک قاعده دولتداری ما ملت می باشد. او با او فرهنگ مستوفیت را خریده بود. او از اینکه مقام مستوفیت را خریده بود می دانست عمر حاکمیت او بالای مقام کوتاه ست زیرا کسی پیدا می شد در وزارت پول زیادتر داده می خرید.

او درک داشت این فرهنگ از قاعده های دولتداری در جامعه است و از طرف هر کس قبول شده است.

مولوی صاحبها از او فرهنگ خوشنود بودند. آنها در داخل فرهنگ دینداری جامعه، او فرهنگ را جا داده بودند.

احتراز وجود نداشت.

مستوفی هنر خود را در جمع آوری ثروت بکار برده بود. رشوه گرفتن و اختلاس اخلاق او بود. چونکه با او اخلاق مقام مستوفیت را خریده بود. او هر روزیکه از منزل در دفتر می آمد، دفتر ـ قلم داشت تا پلان رشوه گیری را پلان بگیرد. او سنجشگر ماهر بود.

او قناعت به رشوه ـ اختلاس نداشت باید کار دیگر می کرد یک باره از بانک دولت مقدار پول گزاف را به اسم خود می کرد.

 

131 ـ مادر

او تفکر کرد: چگونه باید موفق شد؟

روزها تنقیب و بررسی و تحقیق خود را کرد و یک راه را دریافت کرد باید عمل کند. باید یک شرکت تولیدی بسازد امّا به اسم کی؟

مولوی صاحب منطقه دوست و همفکر مستوفی صاحب بود و مرد عالم دین و شخص با اعتبار جامعه بود؛ با وی مشورت کرد.

در اثر مشورتها در توافق رسیدند تا شرکت در اسم خندان ساخته شود.

بلی در اسم خندان.

در ضمانت یکه پول از بانک کشیده می شد، زمین زراعتی خندان را در نظر گرفتند.  

مولوی صاحب در عهده گرفت تا خندان را به او کار راضی بسازد.  خندان را در نزد خود در مسجد جامی شهر خواست و در داخل مسجد با سخنان نرم از کار نیک صحبت کرد و از شهرت اعتبار سخن زد و از سعادت ثروت دامن خندان را پر کرد و گفت: مقابل دایی این خدمت را بپذیر. بدان که دایی اعتبار بر تو نموده در راس شرکت، تو را می آورد.

تو را رئیس شرکت می سازد.

تو بین خلق محبوبیت پیدا کرده رئیس صاحب می شوی.

آری رئیس صاحب و در آخرت ثواب می گیری.

آری ثواب!

خندان در هر کلام مولوی صاحب خنده کرد. وقتی مولوی صاحب گفت تو رئیس شده بین خلق محترم می شوی با قرقره خنده نموده خود را به مولوی صاحب نشان داد و انگشت دست راست خود را سر سینه گذاشته خنده کرد. سر سینۀ مولوی صاحب انگشت را گذاشته خنده کرد. 

می گفت رئیس، خنده، می کرد.

می گفت اعتبار، خنده می کرد. 

با خندهها سر خود را به علامت قبولی تکان داد مولوی صاحب به بالا دید شکر کشیده دعا کرد.

 

    با ابتکار مولوی صاحب شرکت مستوفی صاحب ساخته شد و در اسناد، تنها اسم خندان و چند اسم ساختگی نوشته شد.

نه اسم مستوفی صاحب بود و نه اسم مولوی صاحب.  

تنها و تنها اسم خندان در هر سند ضبط بود با چند اسم ساخته.

شصت و امضای خندان خاطر شرکت در نزد دولت بابا نشان داده شد. در ضمانت پول بانک، زمین زراعتی خندان تضمین گذاشته شد و با او هنر مقدار پول گزاف به اسم شرکت، از بانک کشیده شد. با او هنر نزد بانک یک شرکت تولیدی به وجود آمد، به اسم خندان.

مستوفی صاحب با تحفه ها مولوی صاحب را راضی ساخت مولوی صاحب پول را در جیب زد، مگر به خندان از سه یکی آن هم نصیب نشد.

کاربردهای مستوفی صاحب از رشوه و اختلاسها در جای رسید، دیگر گنجایش در شهر نداشت. هر کس از هر قشر ملت شکایت دار شد تا او شخص خائن را تبدیل کنند؛ مگر بیخبر بودند مستوفی ها نتیجه سببها بودند ولی کس سببها را نمی دانست که چیست؟

شکایتها فرد دیگر را فرصت داد تا مقام مستوفیت را بخرد.

مستوفی جدید، سیستم و قاعده های خود را سر از نو در مستوفیت حاکم می ساخت تا که شکایتها به جای می رسید، ملت از حیات دل سرد می شد و لاکن جیب او شخص هم پر می شد.

به همین منوال بیرق را به شخص دیگر انتقال می داد. این روش ادامه پیدا می کرد که چنین هست ملک در این عصر در نصیب ملت ما.                 

دایی خندان (مستوفی سابقه)  یک شب از شهر نا پدید شد. وی از راه پاکستان در اروپا رفت و خود را مظلوم شده نشان داد و گفت که مرد وطن پرست بود مقابل اخلاق وطن پرستی جانش در خطر بود مجبور شد که مهاجر شود.

او قبولی یک کشور اروپا را بدست آورد و با معاش سوسیال یک زندگی جدید اروپایی را ترتیب داد. او داشته های مادی خود را که از خیانتها بدست آورده بود، پنهانی در معیشت خود انداخت. به او شکل زندگی اروپایی را ادامه داد تحت نام وطنپرست افغانستانی بمانند هزاران خائن دیگر.

او در مطبوعات سوسیال خود را مصروف ساخته، مضمون های وطن پرستانه و شعرهای حماسی اش را سرود. به او شکل او نقش آدم بودن را نشان داد بمانند هزاران مارکسیست.  

خندان که از آینده خود آگاه نبود، مرد با دل صاف بود، رفتن دایی را کدام اهمیت نداد. لاکن اصل قضیه به هر کس معلوم بود «بابا دولت با جور ستم پول اش را از خندان وصول می کرد.»

 

132 ـ مادر  

کس هایکه بین شان شرط بسته بودند تا پریشانی خندان را نشان بدهند، خرسند شدند از این روکه می دانستند درد خندان بزرگ است؛ چونکه دولت بابا ظالمترین دولت بابا گی را می کند.

دایی فرار کرد.

مولوی صاحب خود را کنار گرفت. او در مسجد ملت را به راه راست تشویق کرد؛ او تشویق را ادامه داد.

با او عمل مولوی صاحب و دایی با همه مشکل در مقابل ظلم دولت بابا، خندان در گریبان افتید. او به زودی چهره زشت دولت بابا را دید.

همه می دانستند، فرزندان دولت بابا تا کشیدن لباس از جان خندان، به اسم اجرای قانون، آرام نمی نشینند؛ دار و نادار وی را به اسم قانون می گیرند.

آری قانون را تطبیق می دادند بناً خوشحال بودند چهره گریان خندان را ببینند.

یک روز به دست پلیس یک مکتوب را خندان دید که در اسمش آمده بود. در داخل مکتوب باقی داری از شرکت نوشته شده بود باید خندان به دولت پرداخت می کرد.

تا که حساب تصفیه شد، زمین، مال دولت شد.

با رشوه ها هر دار و نادار خندان گرفته شد.

فقط خندان باز خنده کرد باز خنده کرد در هر حال خود دیده خنده کرد.   

در زمین دیده خنده کرد.

در لباس دیده خنده کرد.

در سیمای فرزندان دولت بابا دیده باز خنده کرد و با قرقرهها باز خنده کرد، باز خنده کرد....

روز اخیر تصفیه حساب بود از مستوفیت بیرون می شد مستوفی جدید در راس تجارت مستوفیت آورده شده بود یک گروه از مردم شهر را دید با دسته گلها داخل مستوفیت می شدند. خندان باز خندید پرسید: دسته گلها خاطر کیست؟

گفتند: مرد با وجدان مستوفی شده، به خاطر تبریکی وی گرفتیم. خندان با صدای بلند قهقهه زده گفت: مرد اگر با وجدان باشد چرا مقام دولتی را می خرد؟

باز به یک خندۀ قرقره ادامه داد: اگر صلاحیت دستم می بود در سالهای دراز مستوفی اولی را به این مقام نگه می کردم.

به گفتار خندان همه حیرت زده شده پرسیدند: چی سفسطه گویی داری مستوفی اولی خائن بود رشوت خور بود آدم درست نبود.

خندان مست خنده کرد گفت: به این خاطر باقی باید می بود. چونکه مال ملک ملت و دولت را ضبط کرده بود او تا گلو سیر شده بود، مگر هر گرسنه را بعد از سیر شدن دور می سازید تا گرسنه دیگر جای وی را بگیرد. از اینکه هر گرسنه تا سیر شدنش ملت و دولت را چپو چپاول می کند، بگذارید یک آن دایمی باشد. اینکه سیستم جامعه چنین هست اگر آدم درست هم سر کرسی باشد، فرهنگ یکه بین ملت رواج هست، ملت خود تشویق می کند تا او رشوت بگیرد.

بمانند شما!

می پرسد: همین روش شما او منطق را ندارد؟

چرا تسلیم در مقامدارها هستید؟

آیا آنها خدمتگار خلق نیستند؟

هستند امّا در کشورهایکه ملت بیدار باشد. لاکن شما هر خدمتگار را معتبر می سازید. معتبر می سازید تا او حق شما را به شما بفروشد.  

باز با یک قرقره خنده گفت: اگر ادراک ملت سوی اصلاح فرهنگ و سیستم نباشد، هر آدم درست در هر مقام نادرست می گردد.

چنین گفت او با خندهها از مستوفیت دور شد در منزل رفت.

 

    روز دوشنبه بازار بود با هنر دولت بابا خانه لج برهنه شده بود. در گوشۀ خانه سر چهار پای که تنها یک بستر باقی مانده بود نشسته خنده داشت. صدای تراکتور شنیده شد بیرون از خانه شده دید که همه جا خاک آلود است. دیوار حویلی با تراکتور چپه شده است. خندید رفت پرسید تا بداند که چرا چپه کرده اند؟

مهندس نقشه را نشان داد گفت: ما ماستر پلان شهرداری را تطبیق می دهیم، باید مطابق ماستر پلان بخش از حویلی تو با سرک عمومی یکی ساخته شود.

خندان به روی مهندس دیده خنده کرد.

به دیوار دیده خنده کرد.

به هوای خاک آلود دیده خنده کرد. به مهندس با انگشت حال ـ احوال خود را نشان داده خنده کرد و هوای خاک پر حویلی را نشان داده خنده کرد. نزدیک رفت انگشت اش را در سر مهندس گذاشت با اشاره عقل زیاد داری گفت خنده کرد.

 

133 ـ مادر

دست اش را سر سینۀ مهندس آورده قلب مهندس را نشان داده با قرقرهها خنده کرد گفت: مهربان شخص هستی چون که دولت بابا هستی.

به این گونه گفت باز خنده کرد بیرون از حویلی شد در لب حوض یکه داخل مسجد بود رفت نشست و به روی آب دیده خنده کرد باز خنده کرد....

تراکتور دولت بابا دیوار حویلی خندان را با خاک یکی ساخته بود و داخل اطاق های حویلی را پر از خاک کرده بود.

عوض لوازم معیشت فقط از ذره های خاک دولت بابا اطاق های حویلی خندان پر شده بود. چیزی دیگر جز از ذره های خاک باقی نبود لاکن باز هم خندان در خنده بود.

گروه یکه بین شان شرط بسته بودند نیم گروه دایما برنده می شدند چونکه از خندان تنها خنده را می دیدند.

چندین روز گذشت همسایه ها به خندان گفتند باید دیوار آباد کند تا در حویلی کس نا کس داخل نشود. خندان خاک دیوار کهنه را تر ساخت تا گل به دیوار زدن کند یک همسایه توصیه کرد تا نزد دولت بابا رفته اجازت اعمار را بگیرد در غیر آن خلاف قانون رفتار می کند مبادا جزا نبیند.

خندان در شهرداری رفت، یک عریضه نوشته نموده درد اش را به دولت بابا گفت. رئیس عریضه را مطالعه نموده دستور داد تا هیئت از شهرداری رفته موقع را از نزدیک دیده نظر بدهد. هیئت ترتیب شد، با عجله در منزل خندان رفتند مگر عوض مشکلات دیوار حویلی خندان، داخل اطاق های منزل خندان را دیدارها کردند و لج برهنه یافته با حیرت نزد رئیس شهردار آمدند و گفتند: ولله چیزی نیافتیم تا قانون را تطبیق دهیم.

رئیس پرسید: یعنی خانه نبود؟

رئیس هیئت گفت: خانه بود مگر چیزی نداشت.

رئیس در چرت رفت گفت: پس ضرورت به تطبیق قانون نیست بگذارید دیواراش را آباد کند.

خندان بعد از بازدید هیئت نزد رئیس شهرداری می رفت در راه شخصی که با سپارش خندان یک شال زمستانی را از پاکستان برایش آورده بود، او ـ او شال را گرفته در سر شانه انداخته بود و با او شال نزد رئیس رفته بود. نزد رئیس که رفته بود داخل دفتر رئیس که شده بود چشم هر کس به شال خندان دوخته شده بود. رئیس عریضۀ خندان را بدستش داده بود گفته بود هیئت گزارش داد در اعمار دیوار کدام ممانعت قانونی نیست آباد کرده می توانی.

خندان که عریضه را با یک خنده گرفته بود رئیس به یکی از کارمند خود اشارت کرده بود. خندان که از دفتر می برآمد کارمند نزدیک شده بود گفته بود: ببین رئیس صاحب کار تو را با عجله اجرا کرد اگر نی قانون روزها تو را سرگردان می کرد عیب هست دست خالی بروی.     

خندان خندیده بود گفته بود: چیزی ندارم پس چکنم؟   

کارمند با انگشت اشارت کرده بود شال را به رئیس تحفه کن.

خندان متوجه شده بود شال دارد سوی رئیس دیده بود با قرقره خنده کرده بود با انگشت شال را به رئیس نشان داده انگشت را سر سینۀ خود گذاشته بود دو باره خنده کرده بود.

بار دیگر انگشت را سوی رئیس کرده بود و با خنده قهقهه شال را سر میز رئیس گذاشته بود، باز با پیراهن تنبان لج برهنه شده بود. از نزد دولت بابا بیرون شده بود مستقیم در منزل رفته سر خاک روبۀ دیوار نشسته خنده می کرد و خنده می کرد...

با شمول خندان چندین خانوار از شفقت دولت بابا به او حال افتیده بودند؛ چونکه هر عملکرد به اسم قانون اجرا شده بود.

زلیخاخانم از حال ـ احوال او مردم خبر شده بود به مدد شان رسیده بود، کمک مادی کرده بود با او کمکها دیوارها دو باره اعمار شده بود.

نوبت به خندان رسیده بود حال و احوال خندان را دیده بود به حیرت شده پرسیده بود که چرا داخل اطاقها لچ برهنه اند؟

خندان با خندهها حکایت اش را از اول شروع تا او لحظه شرح بیان ساخته بود. حکایت خندان بالای زلیخاخانم تاثیر آور شده بود از این روکه دانسته بود خندان در اصل خنده ندارد دردهای داخل هست به او حال رسانده است.

زیبا سر از او روز همکار خندان بود دیوار حویلی اش را آباد کرده بود و لوازم ضرورت زندگی اش را تکمیل کرده بود و دختر مناسب پیدا کرده با او ازدواج داده بود و از برکت همکاری زلیخاخانم صاحب خانواده شده بود.

زلیخا خانم گفته بود: هر زمان خنده کن، خنده کن که دنیا به گریه کردن ارزش ندارد.

 

 

134 ـ مادر       

    پسر همسایه از گریان کردن خندان که خبر داده بود همه در حیرت بودند. گل گفته بود حتمی مشکلی پیدا شده خنده چاره نکرده که گریان دارد؛ برویم از نزدیک خندان را ببینیم.

زیبا با خانم های همسایه و خادمه ها یک گروه شده در حویلی خندان رفت. دید که ملت منطقه در حویلی خندان جمع شده اند و هر کس به حیرت و با شکفت به خندان دیدن دارد.

زیبا داخل حویلی شد خندان در وسط حویلی بود فرزند نو تولد شدۀ وی که ساعت قبل در دنیا آمده بود، در سر دو دست وی معصومانه در خواب عمیق بود لیکن او گریه داشت.

فرزند که نه از حال احوال پدر خبر بود و نه از تجمع ملت، خندان طفلک را به هر کس نشان می داد گریان می کرد.

گاه نزد یکی می برد گه نزد دیگر.

او با گریان طفلک را سر دو دست به هر کس نشان می داد.

نشان داده گریان می کرد.

به آسمان می دید گریان می کرد.

به زمین می دید گریان می کرد.

او با صدای بلند در گریان بود.

در او حال خندان همه ساکن بودند راز را نمی دانستند حیرت زده در شکفت بودند چونکه بار اول شاهد گریان او بودند.

زلیخاخانم که داخل حویلی شد خندان زیبا را دید سوی او آمد؛ او اثنا به شدت گریان کرد. طفلک در خواب رفته را سر دو دست به زلیخاخانم پیش کرد و با گریان گفت: «ببین زلیخاخانم، چه قدر کوچولو و معصوم است. چه اندازه ظریف و پاک است. با این کوچولو بودن با این ظرافت چگونه می تواند مقابل رذیلی ها، مقابل آدم نماها، مقابل فرهنگ رسوا از خود مدافع شود به ظلم این حیات خنده کند؟»

به حال این معصوم گریان می کنم چرا در این دنیا آمد؟

عدالت یکه آرامش را به جامعه داده نتواند کجا سعادت را داده می تواند تا معصومها خنده کنند؟

خندان سر خود را به شانۀ زلیخاخانم گذاشته گریان می کرد طفلک نو تولد خندان را زلیخاخانم در بغل گرفته به خندان دل تسلی می داد.

به بسیار مشکلات خندان را آرام کرد. دستور داد تا مقدار مواد ضرورت به فامیل خندان بیآورند. یک خادمه را وظیفه دار ساخت تا چند مدت همکار خانم خندان شود.

 ادامه را از کتاب بخوانید.