از قیامت بخوانید گلچینها

از قیامت گلچین های 3























کتاب قیامت من، منعکس کننده حقیقت یک دوره تلخ مردم افغانستان است. این کتاب یک فرهنگ قدیمی ما را زیر سوال می برد. مطالعه این کتاب با لذت دادن، مطالعه کننده را در تفکر می برد چونکه کتاب های مکتب راه سوم پیام های انسانی دارند.
 
بخش کوچک از کتاب!
چه بخت تلخ نصیبم است بهارم با این زودی در خزان تبدیل شد آیا آزمایش است که رل خود را بازی دارم؟
یااینکه تسلیم این بخت تلخ هستم؟
چه انگیزه بود که برای من چنین نوشته شد؟
اگر سبب انگیزه را ندانم آیا تسلیمی من سبب خرسندی ظالمها نمی شود که از تسلیمی من، فرصتی بسازند برای سعادت شان؟
اگر تصمیم گیری را خاطر نجات انتخاب نکنم آیا به معنی تصمیم دیگر نمی شود که خود را باخته بدانم؟
من هوش ام را دادم بر این اضطراب، تو باران کمکم کن. اگر من افتیده باشم آیا سرآغاز دنیا جدید از شروع نابود نمی شود؟
من یک فرد هستم لاکن دنیا هم از یک فرد عبارت است. چونکه هر کی فقط یک فرد است پس اگر هر فرد خود را تغییر بدهد آیا دنیا تغییر نمی خورد؟
بگو باران سخنان من سفسطه است که عقلم را باختم یا بین هوشیاری و دیوانگی یک پرده نازک وجود دارد؟
ای باران! بگذار باسفسطه گویی ها بگویم اگر خطا نکرده باشم در حقیقت چیزی را نساخته ام.
چونکه در حیات بزرگترین خطا آن است که خود را بی خطا دانم.
مشکل فرصتی است تا وجودم را که طلا تصور دارم درک کنم که مس است و برای طلا شدن فکر کنم تا طلا بسازم.
پس ای باران! بر من قوت بده که باخطاهایم مردانه مرد باشم نه با ذهنیت یکه خود را بی خطا دانسته غیر خود هر کی را در محکمه ذهنم به خطایی محکوم نموده گریان کنم.
من را تکان بده که تغییر بخورم. چنین گفت روی را دور داد در زیر دانه های باران درد دلش را گفت:
 
     رسید بوی تازه با باران تازه
     هوس گریه دارم بــــی اندازه
     آســــمان تاریک و روز سیه
     بین باران غـــم دار من زاده
 
     لحظه ی مکث کرد بعد گفت: آیا راه به خوشبختی وجود دارد؟
یا همان راه است که خود می سازیم؟
وقتی یک موسیقی را می شنویم از طرز او خوشحال می شویم؛ چونکه طرز برای روح ما سبب طراوت دادن خوشی می گردد و اما پیام مطلب او ممکن یک رنج ما را یا خطای ما را در روی ما بزند.
او وقت است که جگرخون می شویم، پس این موسیقی ما را، خوشبخت ساخت یا بدبخت؟
ای باران! در هر لبخند اگر شکر خدا را به زبان نیاورم چگونه در هر سختی از او گله کنم؟
برای انسان بودن ما، انسان نمایی ما مرهم شده می تواند؟ برای انسان بودن ما عشق لازم است که از ضعف دیگران استفاده نکرده، آنچه آنها اند دوست داشته باشیم.
در او زمان درک می کنیم اگر دل یک انسان را بشکنیم هیچگاه سجده ی ما نزد خدا ارزشی ندارد.
ای باران! ناراضی من از شادی من بیشتر بود؛ چونکه به خوبی های روزگار سبب را مطالعه نکرده خرسند می شدم و لاکن بدی های روزگار را ظلم این آن می دانستم.
لیکن اگر که بدی وجود نداشته باشد چگونه چه بودن خوبی را بدانم؟
این نادانی من بود شکوه و ناله داشتم؟
ای باران! زندگی را یک اسرار دانستم و سختی های آن را سبب برباد شدن خود دانسته محکوم کردم؛ حال اینکه اسرار چیزی وجود نداشته فقط راز تکامل بوده که ما را شکل می داده. چونکه تضادها در زندگی سبب می شده که من حبیب جان یک زنده جان شدم و از لطف تکامل که عقلم است استفاده نموده شکایت کردم.
چنین گفت باز درد دل را در دل زمزمه کرد و گفت:
 
     یک عـمر گشتم ناراض غیر شاد
     با شـــــــکوه و ناله سر خود آزاد
     هرگز ندانستم چه آمد و چه رفت
     در کلبه ی اســـرار هر بار برباد
 
     وقتی چنین گفت دانه از باران مستقیم بر لب افتید، مثلیکه در بهار با نسیم خوش که شمال ظریف می وزد و ورق یک توته گل را از گل گرفته بر رخ که می زند او هنگام بوی اش در دماغ آمده در دنیای فانتزی می برد، اینبار حبیب جان را دانه باران در فانتزی برد و در خاطره اش یاداشت گذشته اش را باز نموده تصویر نگار را در چشمانش زد که او لحظه زبیده اش ظاهر شد.
در حقیقت هر لحظه زبیده اش نزد چشمانش بود و اینبار ذهن وی را مستقیم تسلیم خاطره خوش نگار گرفت که او اثنا قطره های اشک چشمان با دانه های باران مخلوط شده در گونه اش می افتید با او حس گفت: ای باران! مرگ نه بی نفس شدن است و نه زندگی به معنی نفس گرفتن. اگر کسی به حیاتت شریک باشد و تو آنقدر ارزش بدهی که خاطر او عمرت را مصرف کنی او دوره عبارت از زندگی است.
من که با این حال ویران با تو باران و مثل دانه های تو باران در اینجا افتیده هستم، هر چه در عقب من دیگران سخن بگویند، در حقیقت واقعیت دنیای من را انعکاس نمی دهند. برعکس تظاهر دنیای خودشان است که با استفاده از نام من عمل می شود، لاکن آنها نمی دانند.
ای باران! این لحظه که با تو صحبت دارم چشمان نگارم به چشمانم تظاهر دارند و سخت همان یاداشتها که با او داشتم من را از من گرفته اند.
می دانی؟ زندگی عجیب است، در حیات تغییرات بزرگ ترسناک است چونکه عواقب اش را نمی دانی و لیکن دانستم که ترسناکترین حالت با حسرت سوختن بوده است.
این لحظه که چشمان نگارم به چشمانم تظاهر دارند هر زمان بهترین نمایش به چشمانم، دیدن چشمان نگارم بود که او داستان نمایش هیچگاه آخر نداشت که ظاهر اند.
ای باران! ما اهمیت گرمی را در سردی حس می کنیم نور را در تاریکی می شناسیم. این منطق من را به تلاشی سوق داد تا بیشتر ارزش قیمت نگار را بدانم و بیشتر دل را به او بسته کنم. چونکه هر زمان برای او بهترین تحفه، دلم بود که داده بودم تا جانم دایم اسیر او باشد، برایش می گفتم:
 
     چه تحفه بدهـــــــــــــم بتو دلپذیر شود؟
     در این روز عاشقان بدلت تحبیر شود؟
     پر قیمت بر من همــــــــین اداره ی دل
     کلید دل مـــــــی دهم تا جانم اسیر شود
 
     ای باران! دوست داشتن چنان وزن سنگین دارد هر دل بدوش گرفته نمی تواند و امّا اگر که این وزن سنگین را بدوش گرفته نتوانیم، چگونه جامعه انسانی را ساخته می توانیم؟
بدون گفتگو رابطه، بدون احترام عشق و بدون اعتماد دلیلی برای ادامه وجود ندارد.
اگر که در ریشه های اعتماد تخم بی اعتمادی بکاریم چگونه از معجزه عشق خاطر فردای خود سعادت می سازیم؟
ای باران! تن تر شده ی من را با نیت نیک ببین که تو باران هستی. بگذار آرزو کنم، محبت باریش را هر کی مانند تو باران شده ببارد. او وقت بگویم تر هستم از محبت تان چونکه شما باران هستید.
من که با دانه های مروارید تو آهسته آهسته تر می شوم، به مانند زمان دلداده شدن من است که وقتی به دنیای چشمان نگار غرق می شدم، برایش می گفتم تو را تنها در شب ستاره دار آرزو نکردم، در هر اذان، دعا کردم که در قلبم بودنت را حس کنی.
اگر در روز قیامت بزرگترین گناهی من را بپرسند، می گویم دزدی کردن نگاه های چشمان زیبای یارم بود که بی خبر بود.
اگر بگویند دوباره در دنیا بفرستیم کدام خطایت را پاک می کنی؟ بی درنگ می گفتم باقی زمانم را که یار را نشناخته بودم پاک می کردم تا که همه عمرم را با یار سپری می کردم؛ با چنین جوابها در حضور شان ایستاد می شدم.
ای باران! یک عمر که ناراض از حیات بودم با او شاد شده بودم چنانچه برایش می گفتم
 
     یک عمر ناراض با تو شاد شدم
     از بند اسیرغم با تو آزاد شـــــدم
     در دامن عشـــق لحظه هایم بهار
     با بوی عبیر تو با تو آباد شــــدم
 
     ای باران! حالا که تنهاییم را تو رفیق شدی خاطر من دعا کن از مشکلات پیش آمده بمانند که لباس را ماشین لباس شویی می شوید و در هر دور دادن و تکان دادن چرکینی های لباس را می گیرد به مانند لباس داخل ماشین باشم تا هر مشکل، من را شسته پاکتر و نظیف تر سازد تا در ختم مشکلات، مکملتر از دیروز باشم و بگویم «مشکلات تنها سختی ها نیستند، برای قوی شدن، یک سبب مکمل شده می توانند.»
ای باران! تو که به من نیازی نداشتی لاکن تنها نگذاشتی، ای کاش انسان بر انسان چنین باشد.
تو که رفیق تنهاییم شدی مربوط من است از دانه های مرواریدت لذت بگیریم یا تقاضا دیگر کنم؟
اگر در پنجره زندگی من مربوط من نعمتی باشد لیکن من از ویترین زندگی بر او نعمت های هوس کنم که هرگز در پنجره زندگی من ممکن نباشد، فقط یک وسوس بی جا شده نمی تواند؟
ببین که با دانه های مروارید تو چه خوب باد ملایم در رخ من می زند.
هوس دارم در گوش باد نرمتر بگویم که من بر این حال افتیده هستم ببر خبر من را بر یار.
آری بر یار که به چشمان قشنگ دلربایش دیده بگویم: از تو عشقی را تقاضا دارم چه اندازه ببینم بیشتر دیدنم بیاید، وقتی از من دور شود هوس مردنم بیاید.
بلی چنین می گفتم که به چشمان زیبای یار دیده بودم و گفته بودم: آنچه محبت در دل به تو دارم بگذار بی اسم باشد تا طلسم وی نشکند. هر چه از دلم بیاید بگذار تو را به همان شکل دوست داشته باشم.
ای باران! ببرد پیام من را باد به یار که افتیده ام با این حال.
 
     بگـــــــو ای باد بیاید یار من
     خبر کـــــــــن بیاید نگار من
     افتیدم به مــــرگ دور از او
     این حال برس تا آید نار من

ادامه در کتاب 
از قلم اوکتای اصلان راه سوم