از قیامت بخوانید گلچینها

از قیامت گلچین های 10



























داشته های کتاب قیامت از دل برآمده به دل می نشیند و با حکایه شیرین ـ تلخ پیام های زیاد دارد برای هر مخلص مطالعه یک فنومن می شود.

بخش کوچک از کتاب!
می گویند شاد بودن تنها انتقامی است که انسان می تواند از زندگی بگیرد. این مقوله درست است لاکن اگر که زندگی حتی او تصمیم را گرفته باشد چگونه شاد باشم تا انتقام بگیرم؟
عقیده دارم باید که انسان زندگی خود را انتخاب کند نه اینکه پیشکش شده را قبول نماید و اما او اراده را هم از من گرفته باشند چه کنم خدایا؟ گفت گریست.
ادامه داد: دیگران را بخشیدن منطق آن را دارد که ما لایق به زندگی آسوده هستیم، نه اینکه آنها به بخشیدن لایق اند.
لاکن روح من را ضرر رساندند که من اراده این کار را ندارم گفته به شدت گریان کرد و درد دل را به زبان ریخت:
 
     این دل شده غمدار به دل غمناک ســــــلام
     از بسکه گریه دار او به اشک پاک ســـلام
     مرهمی نیست به دل شیشه ی او شـــــکسته
     به زخم خونین او به او حال آک ســــــلام
     آسوده کجاست دل خون ریخته او با غم
     با غمــــداری او گل به او توته خاک سلام
     هستی عالــــــــــــــــــــم او گلایه ها با غم
     بی انگور به باغ او به اوخشک تاک سلام
     خانه ی زندگانــــــــــــی قفس شد و زندان
     هزار غصه دار او به دل غمناک ســـــلام
 
     ادامه داد: می گویند بسیاری از کس هایکه ناکام هستند نمی دانند در هنگام تسلیم شدن به ناکامی، چه حدود به موفقیت نزدیک اند!؟
خدایا برای من همان قدر توان بده که عوض مصروف ساختن به ناروایی های انسانها که سبب شکستم می گردند، به زندگی گره بخورم؟
چگونه زندگی کنم؟
چگونه زندگی کردن دست خودم باشد بهتر نیست از او عمر درازیکه بدست دیگران باشم؟
خدایا ترس از شکست را از ذهن من دور کن چونکه این ترس قبل از من بارها من را می کشد.
ما انسان عادت داریم تاریکی را دشنام بزنیم در عوض یکه برای روشنی شدن او تاریکی، شمع روشن کنیم.
خدایا به من آنقدر توانمندی بده که زیبایی ها را حتی در بین تاریکی ببینم.
غمگینم، گله می کنم، گریه دارم، گریه دارم که حتی شادیها، غمگین شوند گفته.
چنین گفت از دل به زبان ریخت:
 
     گلایه دارم از تو این حالم را میدانـــــی؟
     یا که در خجل شده افتیده در پنهانــــی؟
     هرچه آمد برســــــــرم هنر عشق تو بود
     ولی از این درد من چیزی را نمی دانـی
     دلم شده پرخون چشمان شده بااشــــــــک
     از بسکه غصه دارم دل شده گریانـــــــی
     محاسبه با خود دارم ببخشم یا بخوانم؟
     مگر که دوستت دارم این را نمیدانــــــی
     بدستم نیست آباد ویران کردی تهداب را
     همه داشته ی من را ز همین ویرانــــــی
     عقدهها حمــــله دارند سرم بدست غضب
     زبسکه زخم زدی دل شــــــــــده سوزانی
     بلکه افکنی سر را با نرمـی های خجل
     نمایشگاه کونی گویــــــــــی که پیشیمانی
     چشمان گریان من غمگینت نمـــی کنند؟
     آنقدر دلت سنگ که افتیدی به شیطانـــی
     ای خدا دردم بزرگ چاره نیست بدسـتم 
     افتیدم دســـــــــــت جفا روا شد پریشانی
 
     دستها را باز کرد سر را به عقب خم نمود با گریه چشمان را پنهان کرد. مثلیکه بکلی تنها بود به خود گفت: لحظه ها، ساعتها، روز و ماه و سالها را در عقب گذاشتم تا سوی خوشبختی بدوم؛ بی خبر بودم که گذشته های من خوشبختی بوده.
ای خدا بر همان گذشته ها زار شدم آینده هم نا معلوم.
ادامه داد: من که به امید سوی خوشبختی دویش داشتم امید می کردم دستی را پیدا کنم در ضعیفترین زمانم همکار باشد. چشمی را آرزو داشتم در خرابترین وقتم به من دیدن می کرد و قلبی را تمنی داشتم محبتش من را از هر مشکل دو باره احیا می کرد. وای خدایا به حالتی افتیدم خود به خود فایده رسانده نمی توانم.
فکر می کردم اگر زندگی را به شیوه یکه خود دوست دارم سپری کنم کامیابی ام بود. خدایا این بخت چیست که زندگی در دست دیگران اسیر است؟ چنین گفت سر را پیشرو انداخت به زمین دیده گریه کرد و از دل ریخت:
 
     بنویسید سر قبرم چشمانش تر شد و رفت
     با خون جگر خود خاکــــستر شد و رفت
     در این عمر کوتاه ش چه دید غیر غم؟
     غرق شد به غـــــــم بی اختر شد و رفت
     بد و خوبش همان بود که او عاشــــق شد
     بعد ازآن خــوب ندید مضطر شد و رفت
     هراس از آنکه غرق نشود به عشق
     همان هراس بود خطر شــــــــــــد و رفت
     هر غروب دل گذر خواهـــــــــــد کرد
     ولی او جوان بود بــــی اختر شد و رفت
 
     حبیب جان بار دیگر در دیوار تکیه داد سر را سر زانو گذاشت در حالتی بود جنونزده. با او حال به خود گفت: اگر تاریخ یک حقیقت به نسل های آینده، با دروغ رسانده شود کفایت می کند اولین نقل کننده دروغ بگوید.
این احوال من اگر که به نسل های آینده رسانده شود در چنین جامعه بالای کی اعتماد کنم که دروغ نگوید؟
آنچه که من دیدم از دوستان دیدم. اگر خوبی و بدی های دوستان را مقایسه کنم وزن بدی ها به اندازه ی هست بگویم خدایا من را از بدی دوستان نجات بده که خطرناکتر از بدی دشمنان است.
هرکس از حقیقت خود به حقیقتها دیدن می کند. اگر هرکس حقیقت خود را داشته باشد آیا لازم نیست زمان ـ زمان از حقیقت دیگران خود و دیگران را دیدن کند؟
 چنین گفت سخت گریست و از بخت شکایت نموده مثلیکه هوش اش بی اراده رفته باشد امید از زبیده اش نمود از دل به زبان ریخت:
 
     مگذار خاطرهها زدلت گــــم گردد
     با طلـــــــسم ظلمت کار اثم گردد
     تلخ و شـیرین حیات بین ابهام حیات
     مـــــگذار قربان سوء تفاهم گردد
     جنونم ز آتشی لبان توست لیلـــــــــی
     مـــــــــــــگذار بختم اختتام گردد
     شرح دل حیف نیست پنهان کنیم؟
     مگذار تقدیرم اعـــــــــــــدام گردد

ادامه در کتاب 
از قلم اوکتای اصلان راه سوم