از قیامت بخوانید گلچینها

عدالت، جهش سوی قرآن

 
کتاب یکه در مطالعه قرار دارد با داستان شیرین تلخ سیمای حقیقی قرآن را پیشکش می کند و با منطق قلم، مطمئن ام در ذهن هر مطالعه کننده یادداشت های فراموش ناشدنی را سبب می گردد.
هر کتاب مکتب راه سوم اگر ده بار تکرار مطالعه شود مستریح ام بر بار دهم بازهم گفته های نو را در ذهن مطالعه کننده می دهد.
هر کس از هر عقیده و از هر سویه دانش باشد کتاب های مکتب راه سوم در ذهن وی ده ها سوال را پیدا نموده وی را در تفکر فرو می برد، چونکه هر صحیفه کتاب ها دقیق با استدلال و منطق گفته های نو را پیشکش می سازد به امید پیروزی ها.  
 
 
      جهش سوی قرآن عدالت!
      شب نزدیکی سحر بود، معصومه غریب به اسم شبنم در زندان انبار خانه در زیر پنجره خرد انبار خانه در سر یک صندوق تنها با هیولای تاریکی زندان انبار خانه،  سر بالای زانو نشسته در خواب رفته بود، صدای هولناک غرش ابرها معصومه را با لرزه تکان داده بیدار می کرد، هوش پریده شده فریاد می زد و با صدای غرش هولناک دومی از سر صندوق به زمین افتیده میشد، با لرزه دست پا را جمع می کرد، یک وجود خرد شده لرزیده از ترس صدای هولناک غرش ابرها گریان می کرد و نمی دانست که صدای هولناک چیست؟
چون که هنوز خزان نشده بود، اخیر های تابستان بود و مگر به حال پریشان او معصومه ابر در طغیان آمده بود، آسمان ناله داشت، باران گریان داشت که بعد چند صدای هولناک شرشر باران شنیده شد، شبنم معصومه غریب  دانست که صدای آسمان بوده است. روی که سر زمین بود، اشک چشمان زیبای شبنم زیر گونه زیبای خود را تر ساخته بود، کمی از لرزیدن راحت شده بود و در چرت تفکر غرق شده بود در نزد چشمان زیبا، سر آغاز ماجرای وی که سبب زندانی شدنش در انبارخانه تاریک شده بود، از شروع تا او لحظه نمایان می شد و هر لحظه ی ماجرا را به چشمان خود ظواهر می ساخت و یاد از خاطرات می کرد که به یادش آمد.
بهار نزدیک شده بود، هوای معتدل نقش اش را به زمین دنیا به رویانیدن لاله ها وظیفه دار ساخته بود، صبح گان شفق، قطره های  شبنم ها را همچو مروارید ها، بالای گل لاله ها و گل برگ های مختلف رنگ گل ها و سبزه ها می پاشید و به طراوت بخشیدن  گل ها وظیفه دار بودن اش را هویدا کرده بود. تازگی ها و هوای زیبای بهاری که نزدیک شده بود، بهار خواب سنگین سرد زمستان را از دنیا ربوده بود، خود را وظیفه دار ساخته بود، در عوض خواب زمستان، با نسیم بهاری تا طراوت زیبایی را ارمغان ببخشد. باغستان ها و بوستان ها با هوای بهاری لباس های عروسی بهاری را پوشیده بودند و با رنگارنگ البسه ها، با زیورات زیبای از گل های زیبا، خود را مزین ساخته بودند. اشکوه زیبایی درختان نو شکوفه با برگ های تازه نفس، با زیبایی سبز جنت شان و با شاخچه های زیبای شان جنت را ساخته بودند. همه جا جشن بهاری شان را به تجلیل آمده می کردند که شبنم دختر لطیف زیبا و معصوم، پارچه الماسی بود که هنوز از هفده ی خود چند روز را گرفته بود.
قدش بلند و ظریف، چشمانش زیبا و سیاه بادامی، موی زیبا و سیاه و دراز شلاله یی با همیشه تبسم با لبان زیبا بود و همچو غزال یکه در دامن سر سبز کوه، بین لاله ها غرق دنیای خود بوده باشد، از بودن صیاد آگاه یی نداشته باشد و معصومیت و زیبایی غزال، صیاد را در اندیشه آورده در تاثیرات وجدان محکوم کرده باشد، لطافت و معجزه خداوندی را صیاد در غزال دیده بی اختیار تماشا کرده باشد و اداره ی صید کردن از او رفته باشد، همچو غزال  یک افت زمانه بود او شقایق زیبا که هر دیده را به خود غرق می ساخت.
با آمدن بهار دروازه های مکاتب دو باره باز می شد، گل، سال اخیر خود را با مستی جوانی اش می خواست سپری کند، هنوز از راف عشق خبری نداشت، هنوز شراره ی عشق دنیای وی را جرقه دار نساخته بود و اما غزالی بود که سکونت جای خود را در تپیدن های جوانی داده بود، سلاف عشق دیر و یا زود به مستی میآورد اما بی خبر بود. با احسن زیبایی خود همچو ستاره، زنگ دروازه همسایه خود را زده بود، تا با دختر همسایه که دوست نزدیک و کاکا زاده اش بود در مکتب رفته، پرگرام شروعی مکتب را بداند بی خبر این که در دام عشق، می عشق را چنین می نوشید که میلاد در حیات ش می شد و در جمع تشنگان عشق، دایم تشنه ی عشق می شد. با یار خود دو دلداده شده غرق در زلال عشق و غرق در نبیذ عشق می شدند و همیشه در گرداب سیل از ساغر عشق غرق شده همیشه نشه می گشتند. دیگر نجات نداشتند عاشق می شدند، در دنیای پاک عاشقان چنان اسیر می گشتند، کتاب عشق را با رفتار حیات عاشقی شان، سر از نو نوشته نموده مهر در دنیا می زدند. عشق و عاشقی را سر از نو تفسیر می کردند، پاکی، لطافت، زیبایی و معصومیت دنیای عاشقان را با هلهله و مستی، با نای زرین با حس عاشقی شان با رنگ سرخ لاله های عاشقی نوشته می کردند. زیبایی حیات را بار دیگر تفسیر می کردند و فریاد بی صدا می زدند، حیات زیباست، حیات شیرین است، حیات خوش و دوست داشتنی است.
ای بیاید در جنت عشق که با نوشیدن خمر عشق همیشه مست شوید، صهبا را بار و بار از عشق بنوشید تا بدانید که دنیا زیباست! از منزل همسایه سه دختر زیبای دیگر با شبنم زیبا برآمده، با قدم های حماسه آفرین وار با لبان خندان شادی از آمد ،آمد بهار و آمد ،آمد سال جدید دروس مکاتب، با لباس های سیاه و چادری خرد زیبای سپید در سر داشتند، همچو ملک های سپید یکه داخل زیبا لباس های سیاه با سپید چادر های نازک، جهت حیران ساختن آدمیان آمده باشند، قدم زده سوی مکتب روان شدند. با زیبایی نزاکت صحبت ها، با رمز فهمی از ظرافت ها، با همدیگر زمان تعطیل گذشته را یاد آور شده، از خاطرات چند ماه تعطیل صحبت ها می کردند، قدم های که سوی مکتب می گذاشتند، مثل یکه هوای زیبا از جنت را، با نور زیبایی هر طرف پاشان بسازند، گویی بهشت قروض دار دنیا بوده باشد، چند لحظه فرشتگان خود را به زمین فرستاده باشد، تا زمینیان را از زیبایی و از نزاکت رفتار و سلوک گفتار شان لحظه ی غرق نشه کنند که همه شان چنین زیبا بودند و مگر شقایق بین شان، پارچه الماسی بود از شرار زیبایی خود بی خبر بود، سیمای خود را به آینه می دید و اما مثل یکه آینه ها توان طاقت تجلی حقیقت زیبایی گل را نداشته باشند چنین زیبا بود زیرا چی آینه ها چی گل ها هر کدام شان مثل یکه از زیبایی او رشک می برد هر دیده در دل می گفت:
      تو به آیینه نظر کنــی مــی نگرد به تو آیینه  
      به این رخـــــسار زیبا و گلـــــرخ افـــــسانه 
      تو در آیینه نظر انداز داری و زین بیخبری
      اوف مـــــــی کــشد آیینه میگه پری جــانانه 
      او یک گل زیبا بود، پارچه الماسی بود گویی از بهشت به زمین افتیده بود، از بهشت که به زمین افتیده بود، آیا حس درد را از ظلم زمینی ها داشت؟ از این رو که زمین را زمینی ها کی راحت گذاشتند که راحتی باشد؟
او خصوصیات دو گانه که در فطرت انسان ها وجود دارد، یعنی خصوصیات رحمانی و خصوصیات شیطانی، آیا بیشترین آدمیان تلاش دارند تا فطرت رحمانی شان را تقویت ببخشند؟
یا هر خطا را بدوش ابلیس انداخته تقدیرات گفته مسئول یزدان بزرگ را می بینند؟
آری چنین می کنند پس انسان باید قبل از سخن زدن و عمل کردن سخن، تفکر کند تا زیر سنگینی سخن قرار نگیرد.
      یا حرف را دانسته گو یا حرفی را سر نزن
      بــــی ادراک حرف زدن برگ خزان ریزان
      دلم به ابلیس می سوزد، با وجود اخلاق شیطانی اش تا این اندازه نام بد شدن را بلکه تصور نداشت، زیرا آدمیان را تا این اندازه ممکن نبود بشناسد، چون که آدمیان همه کردار بدشان را به دوش ابلیس و به دوش یزد تعالی می اندازند، در حالیکه خداوند در قرآن کریم در سوره سجده آیت سیزده بیان دارد" و اگر می‏ خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می ‏دادیم. ولی (من آنها را آزاد گذارده ‏ام و) سخن و وعده ‏ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم!"
مطابق بیان تنگری در بسیاری آیت های قرآن کریم و این آیت، انسان داخل یک سیستم و قوانین دایمی آفریده شده است و سیستم در طبیعت یکه ما را احاطه نموده است حاکم می باشد و انسان با حریت تام و مستقل بدون تاثیرات بیرونی، بین سیستم خداوندی آفریده شده است و برایش فطرت آزاد منشی بخشیده شده است و قاعده های تنظیم شده که با قوانین و ارادت خداوند ارتباط دارد با تصمیم های آزاد که از ارادت شخصی فرد سر چشمه می گیرد خلق شده است، یعنی انسان دایما در محوطه یکه علم خداوند نقش دارد با حریت اش در بین او محوطه زیست دارد و بر دلیل قوی این مطلب، خداوند در سوره النحل آیت صدم بیان دارد" تسلط او تنها بر کسانی است که او را به سرپرستی خود برگزیده ‏اند و آنها که نسبت به او ( خدا) شرک میورزند (و فرمان شیطان را به جای فرمان خدا، گردن مینهند)"
در این آیت واضح بیان شده است انسان با استقلال خود تابع به شیطانی ابلیس می گردد نه این که ابلیس تسلط بالای انسان داشته باشد، فراموش نکنیم جانداریکه اخلاقش انسان را گمراه می سازد مطابق بر منطق قرآن کریم اسم او جاندار ابلیس است و اخلاق وی شیطان است که خداوند با تکرارها می گوید از شیطان دور شوید یعنی از اخلاق ابلیس که شیطان است دور شوید. پس نتایج اعمال انسان تنها تعلق به خود انسان دارد نه تقصیرات از ابلیس و نه تقدیرات الهی!
از این سبب که دنیا، فانی ست و دنیای امتحان است آن چه تقدیر الهی می گویند با تقدیر الهی قرآن کریم تفاوت دارد. چون که خداوند انسان و دنیا را در داخل قوانین و قوانین را رهبری دارد و در بین قوانین خداوند انسان مستقل و خود ارادت است، بدین خاطر خوبی و یا بدی یا زندگی جنت و یا زندگی دوزخ در دست خود انسان است و اما از نادانی های انسانی تا این اندازه وزن بزرگ در دوش شیطانی ابلیس که انداخته شده است، چی اندازه ذلیل رسوا شده نام بد شده است؟
آیا آدمیان چی بودن خصوصیات شان را می دانند؟
یا ایزد بزرگ مقصر کشیده می شود آیا دقت داریم؟
یزدان بزرگ که عالمیان و کهکشان های بی شمار را با نظم خاص و با علمیت تام آفریده است و اما مهر خطا کار بودن را، هر لحظه از ذهن آدمیان که نصیب ش می شود، به دوش می کشد، آیا این روش از عقل خطا از آدمیان سر نمی زند؟
از این سبب که در هر مصیبت رواج است می گویند فقط کار خداست و خواست خداست که چنین شد و اما چی اندازه انسان در مصیبت ها نقش دارد که تراژدی ها به وجود آمده است کس نیست یک بار به طرف خود ببیند تا بداند که خطا های انسانی است نقش دارد نه جبر خداوند!
پروردگار عظمت و بزرگی خود را با آیت های بزرگ خود، در سیمای طبیعت هویدا ساخته است تا بندگان دیده عبرت بگیرند و اما با چشمان که دیدن داریم آیا مغز ما دیده می تواند درک حقیقت کنیم؟
الله در سوره العنکبوت آیت بیست می فرماید "بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین‏ گونه) جهان آخرت را ایجاد میکند یقینا خدا بر هر چیز توانا است!"
بلی آفرینش دوام دارد که قوانین تکامل یک حقیقت است پس اگر که تکامل از قاعده های خداوند باشد هر جاندار در محور حیات استقلالیت دارد و اما نزد آدمیان دقت بر این باریکی نیست فقط یزدان بزرگ خطا کار است، ابلیس رذیل و رسوا است، تنها آدمیان پاک و نفیس و بی خطا و معصوم هستند که از دست خداوند تعالی و شیطانی ابلیس شکایت دارند و هر لحظه عصیان دارند گویا قسمت تقدیر هر کی سبب همه بخت های خراب شده باشد و شیطانی ابلیس سبب بدبختی ها شده باشد و اما باید بدانیم عقل خدا داد یک گنج است اگر استفاده شود.
      برمـلا کن عقل را از دنیای عقل
      ادراک بکن حق را با کمال تعقل
      تنها خواندن معنی یک بار آیت های خداوند، از کتاب های الله و مطالعه از آیت های طبیعت، کمال رسیدن به حقیقت شده می تواند، او زمان چی اندازه غرق سنت های خرافات بودن را درک کرده می توانیم، او لحظه حقیقت دین را دانسته می توانیم، او هنگام سبب بدبختی ها را در ذهن خود تجلی داده می توانیم، او موقع ارزش انسان را درک کرده می توانیم، او موعد می دانیم که تنگری بزرگ انسان را مستقل و با اراده و با عقل آفریده است، تا از عقل استفاده نماییم و تا درک کنیم که مستقل و خود اراده می باشیم و بدانیم که نزد وجدان و نزد خداوند فقط انسان است که مسئول می باشد پس قبول کنیم این دنیا که فانی است، یعنی آغاز آخرت است، یعنی دنیای امتحان است، اگر که در خوبی های این دنیا، خوبی های خود را شریک کرده نتوانیم چگونه آخرت را بدست گرفته می توانیم؟
انسان در تولد پاک است اندیشه های شیطانی است کثیف میسازد.
      در تولد پاک چون پاکیزه آب
      از نور خــــداوند یــک آبتاب
      او ذهن یکه تو را احاطه کرده است بیرون شو، حقیقت را از زاویه بزرگ دیدن کن، چشمان ات حقیقت را روشن ساخته نمی تواند، با ذهن ات دیدن کن، با روح ات تصمیم بگیر، قلب را غلام عقل بساز تا مکان خداوند را با عقل مزین بسازی، تا به خدا پرستی از قلبت که اسیر عقل ات است، تصمیم گرفته با عقل ات دیدن نموده با روح ات روان شوی، تا هیچگاه فراموش نکنی زیرا روح جاویدان است.
      عقل را سردار بکن تو در سر قلب
      خوبـــــــی را زیاد بگو با هنر قلب
      شبنم با دوستان خود، قدم زده داخل حویلی مکتب می شد، چند روز به آغاز شروعی مکتب باقی مانده بود و اما چی بود آرزوی دختران؟
با او سن جوانی غزال های فرشته مانند شده بودند، سکونت حرام شده بود، هیجان مستی با تپیدن قلب ها، سبب خروشان شدن زیبا ها شده بود، مکتب بهانه بود، چو غزال ها در آرزوی بلند شدن در تپه های دامنه های کوه های مست خروشان سن سال شان بودند که  هوای تازه نفس بهاری را از بین لاله های سرخ زیبای عاشقانه، بیرون از منازل شان بگیرند و به بهانه ی مکتب بیرون شده در جوش مستی در آرزوی دیدار همدیگر بودند، تا لحظه ها با سرور شادی به بهانه مکتب صحبت های شیرین خود را کنند.
با مستی خروشان با غمزه های زیبای چشمان، چو ناز نو شکوفه گل ها که در شفق های صبحگاه، با طراوت شبنم رخ به بلبلان که می زنند، همچو گل ها به اطراف های شان نشه پاشان نموده، با تبسم لبان زیبا، داخل مکتب شده بودند. نگهبان دروازه ی مکتب که مرد کهن سالی بود، با دیدن زیبا ها، بی اختیار دروازه را به قدم های شان گشوده بود، آفت زیبایی زیبا ها، هر نفس دار را اگر کهن سال هم بود، به رشک برده، به یاد جوانی می انداخت و در تفکر غرق می داد تا که بداند زیبایی های دنیا را!
مگر زمان بهترین تصویر بردار است در نمایش دادن حقیقت.
 فریب بر خود مده چرخ زمان را ببین
 در فصل زمســتانت آب باران را ببین
 اگر بهار گذشته زمســتان را ندانـــــی
 اسیر نفس هســـتی کار حیران را ببین   
      چند قدم نگذاشته بودند که خادم کهن سال، حال احوال زیبا ها را پرسید، همه شان رخ طرف پیر مرد نموده به صحبت شروع کردند. سخنان ظریف و نازک و با نزاکت زیبا ها، مثل فرشتگان تخیلی، در ذهن او پیر مرد، عقل خادم را در بهار جوانی آورده بود، او لحظه ذهن و وجود لذت صحنه را می گرفت، زیرا در فطرت انسان زیبا پرستی هر زمان قانون بوده است. چون که زندگی بدون هدف ذوق ندارد.
 کاروانیکه روانیم ساربان صـدا دارد
 انـدرز از زبان دارد بهرما روا دارد
 قافله ی حیات را بدون هدف مـــساز   
 او هنر هـدف که حیات ما ذوق دارد
      در چنین زمانه از زیبایی حیات، چی اندازه انسان با کرامت انسانی خود، لذت انسانی صحنه را گرفته می تواند؟ اصالت و کرامت انسان، در چنین صحنه خود را هویدا می سازد، از این خاطر که حقیقت زندگی انسان که خوبی ها بدی ها زیبایی ها و زشتی ها می باشد همه شان ارزش های حیات انسان را تشکیل می دهد، هر زیبایی را دیدن رواست و از هر زیبایی کیف گرفتن مجاز است و اما اصالت و کرامت انسانی با خصوصیات رحمانی باید باشد، نه آغشته در خصوصیات اخلاق شیطانی!
پس باید بدانیم بزرگ ترین لیاقت، رهبری کردن بالای شخص خود انسان است.
      شمشیر به رخ ات بـکش تا رهبر خود باشی
      خود را رهبری کرده یک مرد مسعود باشی
      مشکل ترین رهبری رهبرشدن بر خود است
      این نقطه را بدان که تا مرد خوشـــنود باشی
      آن چی که خصوصیات رحمانی و شیطانی می گویم، استاندارد انسانیت انسان، از تجلی حقیقت های این دو به وجود آمده می تواند، زیرا از خصوصیات اخلاق شیطانی درس گرفته اگر که خصوصیات اخلاق رحمانی را تقویت داده بتوانیم، استاندارد بلند انسانی را در جامعه ساخته می توانیم و به دین خاطر به درک خطا های خود، انسان باید از محیط ذهن خود بیرون شده، از دنیای دیگران، خود و دیگران را دیدن کند، تا از دیدگاه های مختلف حقیقت را درک کرده بتواند.
دیالوگ چند لحظه کیف خوشی بود به کهن سال که با قلب مهربان و با قلب معصوم، از زیبایی فرشته ها لذت گرفته بود، از این رو که در گوشه کنار فطرت انسانی لذت گرفتن از زیبایی ها امر قانونی فطرت انسانی می باشد.
شقایق با دوستان با مستی و خوشی او لحظه که نسیم بهاری فضا زیبای آزاد طبیعت را سناریوی او صحنه ساخته بود، قدم زده در حالی در دهلیز ساختمان مکتب می شد، چادر نازک سپید خود را از سر خود گرفته موهای زیبا را تکان داده با دستان خود اصلاح ساخته دو باره چادری را سر خود انداخته بود و طرف پیر مرد خدمتکار مکتب، بار دیگر رخ زده با دیدن چشمان زیبای خود تبسم زیبا نموده داخل دهلیز  ساختمان شده بود. دلنشین بودن هر رخ زدن های گل، دو دیده ی کهن سال را به خود شیفته ساخته بود، ارادت و تسلط عقل خادم بالای دیده ها بی تاثیر شده بود، مثل او چشمان غزال که در اثنا تیر خوردن تیر صیاد، بی اختیار و بی ارادت تسلیم شده باشد بی اختیار طرف زیبا دیدن داشت بلکه چنین حس داشت:
      در هوای بهاری
      در سن کهن سالی
      رسید معجزه ی زیبایی 
      با این زیباها
      در دنیای پیر من
      گرفت من را از من
      خیالات و فانتزی های من
      از اثر زیباها
      در این روز بهاری
      در این روز بهاری
      دهلیز، نیمه تاریک بود، ساختمان دراز  یک طبقه از متاعی گل و لای، یک ساختمان ساده کلاسیک منطقه بود، دو طرف دهلیز اطاق های صنفی درس، قرار داشت، تابیدن روشنایی نور آفتاب جز از دو دروازه ی درآمد امکان دیگر نداشت که نیمه تاریک بود. با قدم های زیبا و با ذرات پرتو اندازی زیبایی نور شان، در دهلیز همچو جشنواره، روشنایی را داده بودند، گویا قندیل از شمعدان در قدم های این زیبا ها روشن شده باشد، فرشتگان جنت، از سیاه چشمان سپید اندام های زیبا ها پذیرایی کرده باشند، با شکوه ی جلال سلطانی در پذیرایی زیبا ها سفر بر شده باشند، نور زیبایی زیبا ها چنین یک صحنه را به وجود آورده بود.
با دغدغه ها و اما با مستی قدم به اداره مدیر مکتب می گذاشتند، اضطراب دل زیبا ها هراس از بر خورد نا مهربان معاون مدیر مکتب بود، زیرا خانم تند با دیسیپلین و اجرا کننده حقوق مکتب، مطابق قاعده بود، خانم نیم قد و سیما زشت از دیدگاه شاگردانش بود. مدیر مکتب تا اندازه خوش خوی، مرد بلند اندام، سیما مردانه بود و از دیدگاه شاگردان معشوقه ی شاگردان بود، زیرا لیسه اناث بود جنت دختران بود.
سیما اگر زیبایی قلب را منعکس کرده باشد قندیل است با تابندگی در هر طرف.
      گلـــرخ گل اســــت که گل در گلـستان
      تاثیر بر قلب ها که شده گل زر گران
      دو سلوک اداره گرهای مکتب، طرز سیاست مکتب را تشکیل می داد، دیپلماسی جهت تربیت و رهبری شاگردان از یک طرف استفاده می شد و تند بودن شیوه ی دیگری بود که با دو تاکتیک رهبریت اجرا می شد که موفق در ادارات مکتب بودند.
زیبا ها در اداره که قدم گذاشته بودند، شبنم فرشته دومی بود، با روش احترام به اداره سلام را عرض تقدیم نموده قدم گذاشته بود، مدیر و مدیر معاون و چند تن معلمین در اداره نشست و صحبت در ارتباط پالیسی کارهای پیشرو فعالیت آغاز سال جدید مکتب را داشتند. چی معجزه که مدیر معاون، بهترین پذیرایی نموده خیر مقدم آمدن زیبا ها را با لطف سخنان زیبا گفته بود و مهر خود را بر اولین بار نشان داده بود که شاگردان در حیرت افتیده بودند.
مثل یکه هو جرقه درخشش زیبایی الماس سیما های زیبا ها گویی یکه دل صیاد را در شکار صید، معجزه آور شیفته به معصومیت کرده باشد، گل برگ های وجدان با موسم بهاران غلبه به شهوت ظلم ذهنیت صیاد کرده باشد، صیاد نا چاره شده به آزادی صید گردن خم کرده باشد، مدیر معاون چنین شیفته شده مهربان به زیبا ها شده بود که مهر فرشته یی وی نمایان شده بود. جاذبه زیبایی و احسن و سلوک رفتار و سخنان زیبای شقایق و سخنان زیبای  دوستانش بلکه مدیر و دیگر حاضرین اداره را مدیون روش صنعت گرانه ی اخلاق شان کرده بود، هر کدام به نوبت حال گل دسته های بوستان را جویاگر می شدند. مثلیکه در زشتی های جهنم، پرچم خوبی ها و زیبایی ها، با التزام سعادت بر افراشته شده باشد و مدیون شدگان به خوبی ها و زیبایی ها در سجده بوده باشند، حاضرین به احسن زیبا ها چنین با ذهن ها در سجده شده بودند که رفتار مهربانی را در اسلوب های شان قرار داده بودند.
پس باید بگویم معجزه ی محبت، شاه را غلام می سازد.
 معجزه ی محبت شاه را غلام مــــــــــی سازد
 خشم شاه را دور ساخته نرم و آرام می سازد
 هر گردن نرم را شمشیر هم نمــــــــــــــی برد
 قدرت او نرمی است خوش و با نام مـی سازد
      سخنان زیبا، مانند شقایق های بهاری است جذابیت دارد زیرا بهار هر زمان مدیون های زیاد دارد.
چی بود معجزه؟                                        
زیبایی؟
کی می داند؟
آیا زیبایی خود یک ثروت نیست؟
آیا زبان دومی زنان احسن و زیبایی شان نیست؟
آیا بزرگ ترین سلاح دست زنان این آفت بزرگ نیست؟
زنان دو زبان دارند، قویترین زبان شان زیبایی شان است، هو یک سلاح قوی در زانو در آوردن رقیب های شان است در صورت یکه عقل حاکم قلب شان شده باشد.
می گویم عقل، بزرگ ترین معجزه خدا داد است اما به فعال شدن آن تربیت شرط است.
      ازعطر گل برمی خیزد بوی سوی عندلیب
      او ذکـای عندلــــــیب که بر بوی گل اریب
      ثمـــــــــــرات عـقل که ادراک بــوی برش
      هنر عـقل که عشـــــــــــق همراز و حبیب  
      با نوبت مدیر مکتب و مدیر معاون مکتب و حاضرین از معلمین، با مهربانی احوال زیبا ها را پرسان می کردند.
همگی نرم شده بودند کی می داند بلکه طی چند ماه وقفه بین دو سال تدریسی، زیبا ها بیشتر خوشروها شده باشند و شعله های زیبایی قشنگ روها، دفتر اداره سرد را گرم کرده باشد، یا که صحنه ی اطاق اداره را چو قندیل های دلربا و درخشان روشنایی بیشتر بخشیده باشند، چون که بر خورد بزرگ ها تفاوت کلی با روش قبلی شان داشت.
پس باید بگویم زیبایی، خود یک ثروت است اگر که با عقل درک شود.
      زیبندگـــــــی شقایق بافتد به صحرا
      همه مســت مـی شوند از بـهار پیدا
      عبیروپونه بوی عطار در اوهنگام
      باز مــــی شود با بوی هر گل زیبا
      صحبت های ناب شیرین بین زیبا ها و بزرگان مکتب، همچو افسانه های شیرین لحظه به لحظه عسل ناب شده می رفت، مثل یکه زنبورهای عسل از گل مخصوص جنت تغذیه کرده باشند، چنین سویه بالا با محبت بود و احترام بین طرفین مملو از ادبیات بلند و فرهنگ شخصیت بالا بود و بیشترین صحبت دست زیبا ها بود، بزرگ های مکتب اصالت و بزرگی را درک کرده بودند و  بیشترین  فرصت  را به زیبا ها داده بودند و تجلی حقیقت یک راز را فاش کرده بودند، زیرا اگر که به خوردها فرصت بیان مشکلات شان داده نشود، چگونه مشکلات آن ها درک و حل می گردد؟ محبت یکه بزرگ های مکتب نصیب زیبا ها می کردند، دو باره حرمت و احترام شده شخصیت بزرگ ها را غنی تر می ساخت.
مثل شبنم یکه در شفق بالای گل های گلستان قطره ،قطره ریخته طراوت را به گل ها که می بخشد، بلبلان زیبا سخن را مست می سازد و گلستان را با نغمه های بلبلان محل جشن زیبایی می سازد و در گرمی محبت، آب که مست شده بخار شده دوباره شبنم شده روز بعد سر گل ها دو باره که می ریزد، محبت چنین است گرفته نمی شود داده می شود تا دایم فضا را زیبا بسازد تا هر زمان فضا با حیات انسان ها بیشتر انسانی تر شود و گل های سعادت بین انسان ها شکوفه نماید و با گل های زیبای دوستی، گنج شخصیت بده یی بیشتر مروج شود.
فراموش نکنیم می گویند زیباترین پرنده در شروع فقط یک دانه تخم است.
      در طبیعت ببین که چه ســـر و معجزه
      عقل ادراک کـــــند هر طــرف پیروزه
      گل که زیبایی دارد در شروعش غنچه
      برز بلند مـــــی کند با عبرت بهروزه    
      صحبت ها از پرسیدن احوال های طرفین، به چگونگی سیستم تدریس رسیده بود، مروج تدریس کلاسیک همه را خسته ساخته بود و اما علت یکه در کجا نواقص وجود داشت که به اندازه زیاد شاگردان ناکام وجود داشت، نا فهمی حاکمیت داشت.
فراموش نکنیم موفقیت همیشه در بلندی قرار دارد، رسیدن در آن بلندی زینه ها به کار دارد.
مهتاب خوش روی با بلندی بتاب
از شان زیبای او ابتکارش آبتاب
او آیینه ی آفتاب با تابندگــی ناب
این ویژگــی صاف اندرز مهتاب   
      شکایت فقط از ذکی نبودن شاگردان بود غیر از شاگردان همه بنظر ایشان مکمل بودند زیرا به نظر چنین ذهنیت وزارت هر زمان مکمل است، چونکه او وزارت است، رهبری و سیستم و شیوه تدریس شان، هر زمان درست است، چونکه بنظر شان بهترین شیوه تدریس با مجرب ترین استاد ها در خدمت است و اما سیستم یکه دارند سیستم کهنه و کلاسیک ازبر می باشد، چنین سیستم فرهنگ رادیکال خشک بودن را در جامعه پرورش داده است و ملت افغانستان را با سیستم ازبر تبدیل به رادیکال های خشک تندرو ساخته اند، یعنی مطالعه و بررسی داخل هر موضوع در فرهنگ ملت ناپدید شده است و هر کی در هر استقامت انداخته شود با احساسات کور رادیکالی بدون در نظر داشت داخل محتویات موضوع روان است.
سیستم ازبر کردن، تدریسی است که عمق محتویات، در این سیستم ارزش ندارد، باید دروس های داده شده، خط به خط ازبر شود، چون که معلمین خودشان در چنین محوطه چنین یک شیوه از فرهنگ ازبر قرار دارند از این رو که فرهنگ درک وزارت تنها چنین روش است و چنین طریقه است که در ملت تنها ازبر کردن را می آموزند، از بنیاد سوی رادیکال تند رو شدن سوق می دهند تا هر ازبر را داشته باشند و منطق وجود نداشته باشد تا بدانند در عمق ازبر چی وجود دارد؟
از این سبب که در فرهنگ تعلیم و تربیت وزارت عمق محتویات مهم نیست فقط شکل اجرا شود ارزش دارد.
وزارت و سیستم با تدریس شان سویه خودشان را در نظر دارند، تا ارابه فرسوده تا جای که می تواند لنگ لنگان برود، چی ارزشی دارد دنیا در عصر بیست یکم تکنولوژی، در کجا رسیده است؟
سیستم ازبری باید از ریشه دور شود در عوض این سیستم رسوا، طرزی آورده شود باید استادها بیشتر راهنما و رهبر باشند، شاگردان عوض استادها، خود تجسس گر باشند و با راهنمایی استادها، مواد درسی اش را خود ترتیب دهد تا درس یکه می گیرد در حافظه جایگزین شود.
با تاسف یا درک ندارند و یا حقیقت را فراموش کرده هستند، شاگرد تنبل وجود ندارد، سیستم خراب وجود دارد.
شاگرد نا لایق وجود ندارد، معلم تنبل بیکاره وجود دارد.
صحبت ها بین طرفین شیرین می شد، محتویات غنی تر می شد، فضا با سخنان زیبا همچو رنگ گل ها مثل رنگارنگ گل ها زیبا می شد که گویی بوستان باغچه ی خود را در آن جا باز نموده باشد، ظرافت زیبایی در نزاکت صحبت ها همچو گنج معدن زر بود که بها او لحظه صحبت ها پر ارزش با کلتور بلند شده بود.
وای چی  فرهنگ عالی داریم که سخن و صحبت ها، سر ارزش ها و منفعت های زبان انگلیسی شده بود، یگانه مسلک سعادت ده یی در دنیای عقب مانده ها!
آری یگانه امید راه ی سعادت ها در ذهن مردمان عقب مانده ی دنیا!
وای چی عادت تعجب انگیز که زبان انگلیسی گویا چرخ ترقی و انکشاف کشور باشد، گویا مخزن از سعادت باشد، هر جا را گلستان سعادت ساخته به ون توی خود ریزه گل های سعادت را در روز های سرد زمستان بالای ملت بریزد و با بارش دادن ذره ،ذره ی از دانه های برف سپید سعادت که، به ظلم سردی روزگار ملت، یک طلسمی بوده باشد گل ریزه ها شده همه را سعادت و خوشبختی داده، در کمال نتایج خیالات برساند و بهار را به روزگاران ملت به وجود بیاورد چنین ارزش دارد زبان انگلیسی در دنیای عقب مانده ها در هر نقطه ی دنیا!                                     
وای چی ملتی ما؟
در دنیای عقب مانده ها آن چی پسند ذهن هاست، بدون منطق درک از عمق محتویات آن، مروج و تبلیغات زیاد دارد که دنیای عقب مانده پس افتاده شده است.
محبت صحبت زبان انگلیسی، همه حقیقت وطن را در هیچ ضرب زده بود، زیرا ارزش هر واقعیت با هیچ یکجا ساخته شود فقط هیچ است، چون که ترقی و انکشاف هر جامعه راستی های خود را دارد، ارزش دادن به او واقعیت ها، راه حل مشکلات را ممکن ساخته می تواند نه تنها یک زبان مروج!
تخیل داشتن شرط است و اما گذشته و آینده را مطالعه نموده، با درک حقیقت جامعه، در راه ترقی و انکشاف جامعه تخیل کردن لازم است، نباید ذهن را به فانتزی اسیر بسازیم که راستی های وطن را دیده نتوانیم.
تنها انگلیسی دانی وطن را تکامل داده نمی تواند، ده ها مسلک مفید وجود دارد به دردهای وطن علاج است مگر فرهنگ انگلیسی دانی جامعه ما افغان ها را فریفته است که عاشق گول چنین پدیده هایم!
جاهل به خود فریفته است، عاقل پی کارهای بزرگ.
 او گردن شخی شمع که میده میده می ریزد
 بالندگــــی به نورش جان داده او مــی ریزد
 از تابانــــــــــــــی نـورش همه اند مســتـفـید
 مــفاخر به نورش آکنده او مــــــــــــی ریزد
      زیبا ها پرگرام سال جدید تعلیمی را خبردار شدند، با گرفتن اجازه از بزرگان مکتب، مانند  قندیل که دهلیز ساختمان مکتب را نورانی بخشیده باشد، از اطاق اداره مکتب بیرون شده در دهلیز روان شدند، با مستی کیف او لحظه ی حیات، همچو بهار شده بودند که در هر طرف بوی گل ها را پاش می دادند، قدم زده از دهلیز بیرون شدند.
کهن سال مثل گل آفتاب پرست یکه طرف نور خورشید تمایل داشته باشد، با معصومیت پیری خود، گویی شیفته ی عشق این زیبا ها شده باشد، با دیده معصومانه نگاه به غمزه های چشمان زیبای  زیبا ها  می کرد که در هو لحظه بی اختیار زیبایی چشمان زیبا ها، غمزه ظریف نازک را به هر طرف رخ می زد.
بلکه هوای آمد ،آمد بهار و اصلان شدن شهوت جوانی زیبا ها که ایشان را عریان از هر نو بند قید ساخته بود، شاید تاثیر این فطرت جوانی زیبا ها بوده باشد کی می داند؟
زیبا ها با تبسم های زیبا با نیمه خندان لبان نازک زیبا، بار دیگر سلام های ظریف زیبای شان را یکی ،یکی به خادم پیر مرد مکتب عطا کردند، او لحظه مثل گل یکه مهر خود را در شفق از سحرگاهان به بلبل تقدیم نموده، بی صدا بگوید ببین من گل هستم،  زیبایی و بوی را به تو نشاب زن نموده تو را مست می سازم تا هر چی از ترانه در دل داری بسرای که من زیبا هستم چنین بود هر کدام شان مقابل کهن سال!
سال خورده معصومانه تبسم داشت می خواست همچو بلبل به زیبا ها نغمه سرایی کند، مگر منتظر بود تا زیبا ها فرصت ببخشند تا ترانه دل را بسراید.
زیبایی در دنیا تجلی نور خداوند است بدون شک نور خداوند زیباست.              
 روی ســـــرخ لالـــــه ها زیـبنده و زیبا
 بر روی زیبای شـــــان هــــمه اند شیدا 
 جلوه ی زیبای شان نما ازصاحب شان
 او قـــــــدرت صاحب که پند بسیار پیدا   
 
      بودن زیبا ها مقابل کهن سال آیا حجاب یعنی پرده انداختن را جایز ساخته بود تا مقابل چشم پیر مرد در زیبایی ها پرده انداخته می شد؟
اگر چشم سال خورده زیبا ها را دیده نمی توانست آیا چنین منطق یک مقوله بهتر می شد؟
اگر که در یک جامعه ذهن اصلاح شده نتواند پرده انداختن مقابل چشم ها چی معنی دارد؟
نباید ذهن ها از اسم حجاب مانع رشد زیبایی های سعادت انسان شود، زیرا هیچ عقیده هیچ دین فرمان در حجاب مقابل زیبایی ها و سعادت را ندارد که حجاب ها مانع سعادت و تکامل شود.
آن چی که مروج است، رسوایی ذهنیت سنت های قبیله ها است که به اسم دین در هر جامعه فروش می شود.
تا زمان یکه هر پدیده فساد را در جامعه به وجود نیاورد، پرده انداختن مقابل رشد و تکامل آن غیر اخلاقی و غیر حقیقی در حکم دین هاست.
آن چی که حقیقت حجاب است پرده انداختن بین فساد و بین جامعه می باشد، تا فساد را از جامعه کم ساخته تا زندگانی انسان ها انسانی ترشده، خصوصیات شیطانی ضعیف شده خصوصیات رحمانی قویتر گردد و اما اگر که فسادیکه در ذهن ات وجود دارد، آن خصوصیات شیطانی که تو خود در ذهن ات پرورش دادی، هنوز درک بدبختی های ذهن ات را نداشته باشی، هنوز محتویات حقیقت عمق ارزش های دین را درک نداشته باشی، غرق خرافات شده و اسیر سنت های غیر انسانی شده و تسلیم شده باشی، در هر فساد آغشته بوده باشی، حتی درک آغشته بودن را خبر نداشته باشی تا ارزش حجاب را بدانی تا رشد انسانی ارزش های انسانی را بدانی تا خصوصیات رحمانی خود را پرورش داده بتوانی و اما همه رسوایی ذهنیت ات را امر دین قبول کرده باشی و در عقیده و اخلاق ذهنیت دیگران هیچ حرمت نداشته باشی، زنان که نیم جامعه را تشکیل می دهند، به اسم دین داری در چادر قرون ده ها عصر قبل که هر زمان از طرف دنیا در تمسخر گرفته می شوی، زندانی نموده باشی، مقابل هر پیشرفت، ذهنیت ضد را داشته باشی و عمل شیطان بگویی، ملت ها در سما رفته باشند لاکن تو اسیر ذهن ات شده در گرداب تاریکی هنوز در زیر تاریکی ذهن باشی ای بگو آیا از محتویات دین خبردار هستی که تکامل صورت بگیرد و سعادت برقرار شود؟
اگر که جامعه غرق فساد شده باشد، هو فساد را در بودن و یا نبودن حجاب جستوجو نکنید که خطاست، بین ذهن ها را ببینید که چی فساد وجود دارد؟!
پس محوطه یکه ذهن شکل می گیرد باید انسانی شود.
پس به هو ذهنیت های دیدن کنید که وجدان شان را شیطانی ساخته اند، همه رسوایی ذهنیت شیطانی شان را می خواهند به دوش سه پدیده اندازند.
یزدان بزرگ را ملامت می کنند، هر رسوایی و هر بدبختی را  تقدیر قسمت می دانند، گویا یزدان بزرگ قبل از تولد شان درج پیشانی شان کرده باشد، افسوس درک از محتویات حقیقت قرآن پاک را ندارند.
ابلیس را ملامت می کنند، گویا همه پاکی را در بطن شان داشته باشند، ابلیس با اخلاق شیطانی قوای خارجی مافوق قدرت باشد تا با امکان خود این ها را در فساد غرق کرده باشد، چی اندازه با این درک اخلاق شان در شرک غرق می شوند آیا خبر هستند؟
از این سبب که یگانه قدرت فقط خداوند است، آن چی مسئله ابلیس است درک ذهن ها از خرافات و بیان این ذهن ها نیست، حقیقت ش در بیان قرآن کریم نهفته است، پس آن چی که معلومات داری، با معلومات قرآن کریم مقایسه کن تا از شرک دور شوی!
خداوند در سوره ابراهیم آیت بیست دوم بیان دارد" و شیطان، هنگامی که کار تمام میشود، میگوید: «خداوند به شما وعده حق داد و من به شما وعده (باطل) دادم و تخلف کردم! من بر شما تسلطی نداشتم، جز اینکه دعوت تان کردم و شما دعوت مرا پذیرفتید! بنابر این، مرا سرزنش نکنید خود را سرزنش کنید! نه من فریادرس شما هستم و نه شما فریادرس من! من نسبت به شرک شما درباره خود که از قبل داشتید، (و اطاعت مرا همردیف اطاعت خدا قرار دادید) بیزار و کافرم!» مسلما ستمکاران عذاب دردناکی دارند!"
یعنی اخلاق ابلیس که شیطان است، او اخلاق انسان را تشویق می کند تا انسان گمراه شود، مگر انسان با اراده خود است، حتی اخلاق ابلیس که شیطان است بدون اراده ی انسان بر انسان تسلط ندارد، قرآن کریم درست باید خوانده شود.
در این آیت خداوند یک بار دیگر مستقل بودن انسان را آشکار می سازد و یک بار دیگر بی صلاحیت بودن ابلیس و اخلاق ابلیس که شیطان است بیان می کند، چون که خداوند در کتاب مبارک خود از راهنمایی ها بحث می کند و با تکرار به رسول الله هدایت می دهد تا تنها پیام رسان باشد زیرا انسان را با حریت تام در بین سیستم یکه با قوانین ایجاد شده ی خداوند فعال است، آفریده است. پس انسان فقط تابع خود است و با عمل کردها جواب گو به خداوند است و با آزاد منشی خود از راهنمایی های الله و اخلاق ابلیس یعنی شیطان استفاده کرده می تواند و تنها از اخلاق ابلیس یعنی شیطان وعده است نه حاکمیت.
یعنی شخص خود انسان در راهنمایی های اخلاق ابلیس که شیطان است، در سرشت حیات انسان ها وجود دارد فرصت می دهد تا امکان فعالیت شیطانی به وجود بیاید، یعنی ابتکار و استعداد انسان است سرنوشت تعیین کننده را دارد.
از جانب دیگر در هر حال اگر که عقل را خود انسان شیطانی بسازد و کرده های از خطا را بدوش زنان اندازند و نام بد ساخته سبب فساد قلم داد کنند خداوند در سوره النور آیت بیست سه بیان دارد" کسانی که زنان پاکدامن و بی‏ خبر (از هرگونه آلودگی) و مؤمن را متهم میسازند، در دنیا و آخرت از رحمت الهی بدورند و عذاب بزرگی برای آنهاست"
خطایکه در جامعه وجود دارد هر پسند جامعه را حقیقت تصور دارند گمان می برند که هر پدیده اگر قبول جامعه شده باشد با اصل واقعیت ها معادل است، در حالیکه تنگری در سوره الزخرف آیت سی هفت قرآن کریم بیان دارد" و آنها ( شیاطین عقل) این گروه را از راه خدا باز میدارند، در حالی که گمان میکنند هدایت ‏یافتگان حقیقی آنها هستند!"
بدان اخلاق ابلیس، شیطان دشمنت است نه دشمن خداوند، چونکه ابلیس از خداوند مهلت خواست خاطر گمراه کردن تو و تو با عقل خود شیطانی ابلیس را تمثیل داری و شیطان یکه خود می سازی دشمن تر است به هر دو آن لعنت کن! 
 هر چه که می گویی یک بار تعقل بکن
 درک مطلـب را بکن عقل را عاقل بکن
      زنان را ملامت می کنند و زنان را شیطان خورد می دانند گویا فساد گرها تنها زنان در جامعه باشند، در حالیکه  در چنین جامعه ها زنان فقط اسیر و کنیز مردان هستند.          
پس می گویم زبان اگر از مغز الهام بگیرد عقل حاکم در جامعه می گردد، اگر از قلب احساساتی خشک الهام بگیرد مصیبت حاکم می گردد.
در گرمی خشک قلب سعادت را چه دانی؟
اگر عقل نباشـــــــد عـــــبادت را چه دانی؟    
      زیبا ها  که هوش کهن سال را گرفته بودند، آیا زیبایی زیبا ها خطا کار بود که حجاب لازم بود؟
یا ارادت پیرمرد مقابل خصلت شیطانی ش ضعیف بود؟
یا که محوطه ی که ذهن انسان شکل می گیرد در فساد غرق بود؟
کهن سال در آرزوی صحبت با زیبا ها بود، کی می داند بلکه در گوشه از ذهنش گلستان موجود بوده باشد، کدام ذره گل دوره جوانی ش با طراوت باقی مانده باشد، از این جهت که بعضی ها با پیری بیولوژیک، روح شان را پیر می سازند و اما بعضی ها همیشه روح جوان دارند.
پس آن چی سعادت انسانی می گویم بیشتر به ادراک چگونگی گل ریزه های حیات مربوط است تا بدانیم چگونه برخورد مقابل حیات داریم؟
هر کس در حیات مستقل و آزاد است و باید باشد.
 
حصه اول
 
پیر مرد خادم با معصومیت، چشمان خود را از چشمان زیبای غزال ها دور نمی کرد، زیرا شیفته به هو چشمان زیبا ها شده بود. او لحظه چشمانش استقلالیت را اعلان کرده بود، چاره نداشت که حاکمیت داشته باشد، از این رو مهم دیدن چشمان نیست، چی اندازه عقل چی ره به کدام حکم وجدان دیده می تواند او مهم است.
نزد یزدان بزرگ در آخرت و در ارزش های انسانی نقاط بالا که ذکر شد، مهم است، سنت پرست های خرافه، چرا درک از حقیقت ندارند؟
یا که جهاد را مقابل حقیقت اعلان کرده اند تا حقیقت را از بین ببرند؟                                 
در چنین هنگامه زیبایی صحنه، چشم یکی از غزال ها به چاه عمیق مکتب افتید، چاه عمیق مکتب در گوشه از حویلی مکتب چند متردورتر از محل نگهبان کهن سال قرار داشت با دستگاه مکانیزه دستی با پمپ نمودن آب از چاه بیرون می شد، هنوز زیبا غزال حرف از چاه گفتن را تمام نکرده بود، شبنم با عجله گفت: آب می نوشیم، فرشته ها نزد چاه رفتند، سال خورده فرصت را غنیمت دیده، جام آب نوش خود را که از نظافت جلا می زد، شعاع آفتاب را منعکس می کرد، با یک ظرافت نزاکت به شبنم تقدیم کرد، شقایق با تشکری مرحمت لطف کهن سال را قبول نموده، تبسم زیبای خود را هدیه داد.
کی می داند هو لحظه کهن سال خود را در جنت حس کرده باشد که در اطراف ش سیاه چشمان حورهای زیبا، با او حرم ساخته باشند بلکه در چنین تصور شده باشد که معصومانه دیدن داشت مگر غرق در خیالات بود، زیرا هوس ها و امیدها انسان را در تکاپوی بهتر انسانی شدن می برد که حور های سیاه چشمان در بهشت ساخته ذهن مردان است که زن معرفی هستند نه حقیقت قرآن کریم.
از این روکه در قرآن کریم  جنسیت حورها نا معین است و از این که تفسیر قرآن کریم با عقل مردان صورت گرفته است، حور زن معرفی شده است در حالیکه قرآن کریم در دو جنس خطاب دارد مثال در سوره الواقهه آیت های بیست دو بیست سه بیست چهار خداوند بیان دارد " و همسرانی از حور العین دارند، همچون مروارید در صدف پنهان! اینها پاداشی است در برابر اعمالی که انجام میدادند!"
از اینکه آیت های قرآن کریم را مردان تنها خطاب شده بر خود می بینند خطا سر می زند و اگر تفسیر با عقل زنان صورت می گرفت بلکه حورها جوانان خوش چهره با چشمان سیاه در دنیا معرفی می شدند کی می داند؟
در دین جامعه مروج است همه مکافات جنت را مربوط مردها می دانند، فرض کنید مرد جنتی با زیباچشمان حوران با شراب کوثر در عیش عشرت باشد، زنان جنتی در کدام حال می باشند؟
وقتی اسلام را از قرآن کریم دور ساخته با روایت ها و حدیث های دروغ یکه از پیغمبر اسلام نیست به وجود بیاورند بی منطقی در جای می رسد، حوران زنان سیاه چشم معرفی شده، همه خوشگذارانی جنت مربوط مردان می شود، در حالیکه کتاب مقدس با منطق صحبت دارد.  
پس می گویم تسلیم محوطه دنیا کوچک خود مباش، از زاویه بزرگ در حیات دیدن کن.  
 کرســی شاهــی اوســت که نام او شاهین
 از شان و شوکت او لحظه هایش بهترین
 دیدگاه ی چشــــــــم او که از مسافت بالا
 پرنده چون بلدرچین برنصیب ش تابعین
      زیبا ها در تلاش نوشیدن آب شدند، شبنم دسته مکانیزه آب کش چاه را، بالا و پایان می کرد تا آب از چاه بیرون می شد، دختران  با نوبت آب را قسمی می نوشیدند،  خنده های نیمه قه ،قه و تبسم ها و غمازه های چشمان، بدون ارادت دختران، در اطراف محوطه، گل ریزه های  زیبایی حورها را پاشان می کرد و دل کهن سال را چنان آب می کرد، گویی صیاد به زنده ماندن، به صید غزال زیبا محتاج شده باشد، سفری به ترکستان نموده باشد و شب و روز در تلاش صید غزال ختن بوده باشد، در اخرین لحظه از امید، غزال روی نما شده باشد، چی اندازه صیاد تیر به بدست آوردن شکار خود نشاب بزند و اما تیر در نیمه راه باز گشت نموده، نزد چشمان صیاد در زمین افتیده باشد، غزال با چشمان کشنده ی خود پیام بدهد که بگوید: ای مجنون من این جا هستم آیا می توانی من را شکار کنی!؟
دل جوان شده ی کهن سال با دیدن حوران جنت، شکوفه های تازه را به سال خورده ارمغان می داد و هر لحظه طغیان دل پیر مرد، نو شکوفه ها را به کهن سال بهار می ساخت و اما هر شکوفه در بطن، خفیه بود که بدون آشکار ساختن خود، نا چاره پژمرده می شد، فقط هوس او لحظه های خاطرات در هنگام پیری با حس جوانی نصیب کهن سال می شد، می گفت:
      فصل گرمای گرمــــی از قلب من رسید
      فضا را آتــــشی کرد سوی انجمن رسید
      کاش فصل پنجمی در ره ی من می بود
      مــی گفتم بر انجمن عشق پر ثمن رسید
      در فطرت قاعده های دنیا، بعضی قاعده ها نهفته است هر زیبایی ممکن نیست هر زمان بدست بیاید. پس تحمل مقابل نفس و ارادت، حاکمیت مقابل نفس از خصایل اصالت انسان است اگر که درک شود.         
مستی لبان فرشتگان در کنار لبان، همچو قطره های شبنم که سر برگ گل های شفق افتیده باشد، با ناب زلال آب شبنم که با بوی و شیرینی گل ها سلاف مست کننده شده باشد، بلبلان منقارشان را زده از شیرینی عسل مانند ناب زلال مخلوط شده با بوی و شیرینی گل ها نوشیده، مست شده ترانه سرای شده باشند، کهن سال همچو بلبلان چنین مست و نشه و غرق عسل ناب زیبا ها شده بود.
او شیفته ی زیبایی ها شده بود که عقل خود را داخل قلب خود  نموده بود، جنون مردان در چنین صحنه زیبا از قاعده های حیات تظاهر شده در چنین شرط ، گاهی زمان قلب مسکن در عقل شده می تواند، در حالیکه به تواضع و اصالت مردان قلب داخل عقل باید باشد و اما نا درک بودن عقل بعضی ها از حقیقت، قلب سلطان عقل می گردد که سر آغاز خطا ها می باشد.
در آن زمان خصوصیات شیطانی بالای خصوصیات رحمانی انسان ها حاکمیت پیدا کرده می تواند و انسان رفتار و خصلت خود را درک نکرده بهترین مقوله می داند و اما اخلاق ابلیس، شیطان که در چنین شرط ها هیچ ارادت ندارد قهرمان شده نام بد می گردد و زنان را نیم شیطان می دانند گویا مردان مکمل باشند دیگران خطا کار!
کهن سال با مستی و شیفته بودن در زیبایی های فرشته ها، هوش خود را به دست حوران داده بود، دیدگان سال خورده قطره ،قطره اشک حسادت پیری و با اشک خوشی او لحظه ی صحنه را می ریخت و از هوش رفته بود، هوش پیر مرد اسیر زیبایی های فرشته ها بود کی صدا را شنیده می توانست؟
در چنین هنگامه ی حیات، در عقب دروازه ی مکتب، جوان خوش تب و خوش چهره ظاهر شده بود، یکی از همراز کهن سال بود که گاه زمان، سال خورده به وی درد حال خود را می کرد. یک جوان کم گپ بود، بیشترین زمان خود را در گوش دادن مصرف می کرد و منطق داشت می گفت: هیچ گاه از صحبت زیاد کدام منفعت نگرفتم درک کردم که بیشتر گوش کنم کمتر حرف بزنم و اما هر صحبت من، باید چی بودن ارزش های عمق مسائل را بیان کند تا در جامعه هدف را از دوازده زده بتوانم. با این خصایل با کهن سال آشنا شده بود و خادم پیر به چنین یک جوان ضرورت داشت تا گاه زمان، تجمع عقده های دل را که از حیله های حیات به وجود آمده بود، به نزد جوان خالی کند چون که ضرورت داشت، از این روکه با همه کمی ها و کاستی ها او یک انسان بود و به انسان دیگر ضرورت داشت تا دردها و رنج های وی را شنیده مرتبه انسانی را به او ببخشد، آیا چی اندازه انسان ها از چنین ویژگی اگاه یی دارند؟
چاه در کنار صحن حویلی مکتب موقعیت داشت، از بیرون صحن حویلی مکتب دیدن ش ناممکن بود، کهن سال روبه فرشته ها غرق زیبایی های حوران شده بود، دیدگان وی به دختران دوخته شده بود، سبب اینکه روح خود را به زیبایی ها بخشیده بود کی جوان را دیده می توانست؟
جوان دو مرتبه به کهن سال سلام داده بود، کاکا سلام کاکا سلام و اما کاکا در دنیای خود طرف زیبا ها غرق بود، هوش از سر رفته بود، گوش داشت شنیده نمی توانست، چشم داشت دیده نمی توانست، حس داشت لمس کرده نمی توانست، مثل مردمانی شده بود، دین فریاد بزند تمدن فریاد بزند، ای انسان اولاد آدم! چرا در صدای حقیقت گوش نداری؟ 
چرا در دیدن حقیقت چشم نداری؟
چرا خوب و بد را لمس کرده نمی توانی؟
آیا همه نعمت صرف به خاطر خراب ساختن به تو داده شده است؟
یا این که رضای خداوند را با کارهای نیک در این دنیا که سعادت دنیا و آخرت بدست بیاید، گرفته درک داشته باشی؟ 
مثل مردمان یکه از همه حقیقت بیخبر باشند کاکا چنین شده بود از این سبب که هوای بهاری موسم بهار با زیبایی زیباها دنیای کهن سال را دیگرگون ساخته بود، دیدگاه ش و هوش و هوس، همه سوی فرشته ها غرق زیبایی های آن ها شده بود مثل یکه بی صدا فریاد میزد می گفت:
      رسید بهاری پر معجزه             
      با زیباهای پرآوازه 
      که شد این دلی من  
      در این  بهار زیبا 
      یک منبع آفرازه 
      شدم خود آفرازه
      از تاثیر زیبایی 
      از زیبا های پر آوازه 
      از زیبا های پر آوازه 
      در چنین هنگامه که کهن سال غرق زیبایی زیبا ها بود، هوس ش را به باد زیبایی زیبا ها اسیر ساخته بود، یکی از دوستان شبنم آب نوشیده چند قدم طرف دروازه رفته بود، دیده بود که جوانی در عقب دروازه ی مکتب کهن سال را صدا می زند، زیبای مذکور با اشاره و صدای لطیف خود، پیر مرد خادم را از بودن جوان اگاه ساخته بود، سال خورده جوان را دیده بود گفته بود خوش آمدی علی جان!
علی جان احوال کهن سال را پرسیده بود و از تشنگی یاد آور شده بود و به اجازه ی خادم مکتب قدم به صحن حویلی گذاشته بود، نمی دانست که هو قدم میلاد به حیات او می شد و حیات او را  دیگرگون می ساخت.
علی جان که از دروازه ی مکتب داخل حویلی صحن مکتب شده بود، دیده بود چند حور جنت مانند، با چشمان زیبای سیاه، با نازنین لطیف سیمای قشنگ با شلاله مانند موهای نازنین، هر کدام شان گلی زیبای است که در اطراف چاه با تبسم و غمازه پاشان چشمان، در حال نوشیدن آب چاه هستند. 
گویی حوران جنت که راه شان را گم کرده باشند و از جنت به زمین آمده باشند، از تشنگی نا چاره  شده  نزد کهن سال به نوشیدن آب آمده باشند، چنین زیبا ها بودند که هوش و هوس سال خورده به آن ها به این اندازه اسیر شده بود، آیا علی جان را به هیجان انداخته می توانستند؟
علی جان هیجان نداشت به وی بی تفاوت بود، چونکه تنها با چشمان دیدن نداشت، چیزیکه عقل حکم می کرد، او درک می کرد و اما عقل هر کس هر زمان حقیقت را دیده نمی تواند و به پرورش ضرورت دارد، به این خاطر به دیدن حقیقت تنها چشم کفایت نمی کند و تنها عقل یکه پرورش یافته نباشد، باز هم کفایت ندارد، پس چیزیکه ارزش دارد، باید به دیدن حقیقت عقل را پرورش داد و با روح حقیقت را دیدن کرد، در غیر آن، چشم، هزاران حقیقت را دیده می تواند و اما مهم درک حقیقت می باشد، تا هیجان به درک و ارزش دادن آن به وجود بیاید.
هیچ ذره ی هیجان کهن سال به بطن علی جان نبود، زیرا هر زیبایی و هر بدی را جز پارچه های حیات می دانست و هرگز تحت تاثیر کدام پارچه ی نمی رفت، چون که می دانست حیات با زیبایی ها زشتی ها خوبی ها و خرابی ها و ناکامی ها و کامیابی ها و با صحت و با مریضی و با وفاداری و با خیانت ها یک حیات است، از این روکه حیات خود امتحان است خاطر فردا!
آیا علی جان با هو سکونت یکه داشت رفتار خود را دوام داده می توانست؟
یا با کدام طوفان غرق هیجان شده قلب را می باخت؟
علی جان داخل صحن حویلی مکتب که شده بود، نزد چاه ی مکتب رفته بود، حوران با نوبت آب نوشیده، یکی ،یکی از نزد چاه دور می شدند، هنگام دور شدن طراوت و زیبایی احسن شان را به فضا پاشان می کردند، تا با هوای بهاری هوای بهشت را در اطراف چاه بیاورند و اما چی اندازه که کهن سال مست شده خود را نشه به راف زیبایی فرشته ها غرق کرده بود، به همان اندازه علی جان ساکن و بی تفاوت بود، مثل یکه فطرت هیجان شهوت جوانی در علی جان وجود نداشته باشد، یا که هیجان را کدام خصلت علی جان کنترول کرده باشد.
می گویند زیبایی زنان همچو شیطان، مردان را از هوش بیرون می سازد و باید در مانع شدن به این خصوصیات شیطانی، زنان را در زندان چهار دیواری و در زندان چادرها اسیر ساخت، چونکه شیطان با زیبایی زنان مردان را از راه می کشد.
وه ،وه چه بگویم؟
در جامعه یکه عوض تفکرهای روشن خاطر آینده، ذهنیت از سنت های فرسوده و عقب مانده ی قبیله، با گذشت زمان مراحل تحول خود را انجام نداده باشد و بر بنیاد حقیقت تغییر نخورده باشد با محتوای اولی خود باقی مانده باشد، چی تراژدی که روشنفکران جامعه هم قبول کرده باشند، یکی از خصلت مردی مردان او جامعه، دقت به خطای شان نشده، زنان را به ملامت می گیرند و اما درک ندارند که دنیای فانی یک دنیای امتحان است، باید مقابل تاثیرات هر ارزش، همیشه خصایل انسانی و رحمانی را پرورش داد.
علی جان که تشنه به آب شده بود، نمی دانست آب چاه میلاد حیات او می شد و او را به گرداب چنان یک عشق می انداخت، غرق شده حیاتش دیگرگون می شد.
نزد چاه رفته بود، یا جسارت نداشت، یا جوان شرمی بود، بدون سخن زدن منتظر نوشیدن آب شد، آب یکه خمر عشق می شد، هر قطره ی آن زر به جان علی جان می شد، حیات و زندگی علی جان را زر آب می ساخت، همچو زیبایی زیورات یک حیاتی می شد، هر لحظه با اضطراب اما خوش و زیبا یک حیات می شد، زیرا عاشق می شد.
نزد چاه تنها شبنم باقی مانده بود، آب نوشیده بود و اما مثل یکه فرشته ها به وی وحی الهی را رسانده باشند، تا در نزد چاه منتظر علی جان بماند، تا بوی عشق و عاشقی را از آن جا در فضا پاشان کنند و در دنیا کتاب عاشقی را سر از نو بنویسند.
علی جان جوان شرمی بود، به سیمای شبنم دیدن نداشت، در حالیکه شقایق همچو شبنم شفق یکه بالای گل های زیبای بوستان  قطره ،قطره ریخته باشد، طراوت تازه گی گل ها را بهاری ساخته  باشد و باد بهاری را به جانب گل ها مست و گیر مانده کرده باشد، تا با وزیدن نسیم خوش بهاری از هو طراوت و تازگی گل ها،  بوی  نازنین زیبا را به فضا پاشان کرده باشد، خفته گان از بلبلان بیدار شده باشند و هو بوی گل ها، راف عشق گل ها به بلبلان شده باشد، بلبلان غرق نشه از بوی گل ها مست شده، سرود های زیبا از ترانه ها را سروده عالم را جنتی ساخته باشند که فضا را شنبم زیبا چنین ساخته بود، مگر در ذهن علی جان تق وجود نداشت تا هیجان مقابل زیبایی گل پیدا می کرد.
علی جان دسته مکانیزه آب کش چاه را بالا و پایان آورده بود تا آب بنوشد، مگر کسی کمک می کرد تا در جام آب نوش گرفته به علی جان می داد که تا او می نوشید.
علی جان چندین بار دسته مکانیزه را بالا پایان نموده بود، مگر نتوانسته بود آب بنوشد زیرا امکان نداشت.
کهن سال غرق دنیای او لحظه ی حیاتش بود، کجا به علی جان دیدن داشت تا کمک می کرد؟
بین دو حس، سال خورده غرق بود، حس یکه مانند غنچه های گل که نو نیشتر زده باشد، ظرافت و زیبایی خود را نو تولد کرده باشد و به اطراف خود همچو ذرات نور خورشید عشق و محبت جوانی  را پاشان کرده باشد چنین حس داشت و اما عید گذشته بود، با گذاشتن عید خینه به دست گذاشته نمی شود و اما کی خبر داشت؟
می گویم امروز را باید خریداری کرد که فردا وجود ندارد، چون که هر فردا امروز خود را دارد.  
 هرفردا امروزی دارد امروز شده با ارزش
 در محوطه ی عقل یک اندرز و آمــــوزش
 انــبوه از کار امروز به فــــــــــــردا بگذرد
 هر فردا که امــروزدارد بخت میشه ریزش                                   
      حس دیگر کهن سال که ملبس با عقلش بود، فریاد می زد ای قلب در چی احساسات غرق هستی نمی دانی که زمان گذشته است؟ بین دو حس کهن سال غرق بود، فریاد بی صدا داشت، زیرا قطره های رشک اشک چشم بدون ارادت او ریزیدن داشت، کنار زیر چشمان کهن سال را آب آلود کرده بود، به معصومیت اسیر ساخته بود و اما کی گل به بلبل نیمه جان تمایل نشان می دهد که پیر مرد خادم موفق به خواست ها می شد؟
بین دو حس، کهن سال بی صدا انزجار خود را به حیات خود می کرد بلکه چنین فریاد بی صدا داشت.
 در سن پیری من باختم هـــوش خود را
 برین گل های زیبا عقل گردش خود را
 زلفان ســـــیاه دارند با بوی خوش بوی
 بر بوی این گلک ها هـــــــوس خود را
 انفاس بهشــــــــــتـی هست از نفس شان
 بر روح و نفس شــــــان ارزش خود را
 تن نازی رفتار دارند با هـــــــــــنرشان
 بر پای و قــــــــــدم شان اندیش خود را
 نازوعشـــــــــوه ی زیبا از این دخترها
 بر نازو عشوه ی شان من هوش خود را        
      کهن سال که غرق دنیای خود بود، مگر دوست علی جان بود، ولی او لحظه عقل حاکمیت نداشت، قلب بود حکم بالای عقل می کرد، مثل مردان یکه عقل شان را داخل قلب شان جا داده باشند، در حالیکه در سعادت انسان باید قلب در داخل عقل باشد.
غزالان که هر زمان در دام صیاد می افتند و اما این بار قانون  تغییر کرده بود صیاد دست غزالان بود، پیر مرد در دام زیبایی غزالان افتیده بود و اما باید کهن سال به علی جان کمک می کرد تا آب می نوشید و اما کی دقت داشت؟
غرق دنیای خود بود ولی علی جان به یک کمک کننده ضرورت داشت تا آب بنوشد، او لحظه چشمان زیبای شبنم مسکین بودن علی جان را درک کرد و قلب مهربان ش فرمان داد تا به علی جان کمک کند و علی جان زلال از چشمه ی چاه را بنوشد، از کجا خبر داشت که هو آب چاه زلال عشق می شد، می همیشه راف بین عاشقان شده میلاد به دو جوان می شد، کی می داند بلکه پیدایش عشق همیشه چنین بوده باشد؟
لاله ی زیبا بدون صدا دو باره نزد چاه رفت، بدون این که به علی جان نگاه کند، جام آب نوش را زیر آب قرار داد و علی جان که دسته مکانیزه را بالا پایان می کرد، آب چاه شرشر شده به زمین می ریخت، جام آب نوش در دست زیبای شبنم در شراره ی آب چاه قرار داشت.
این لحظه را شبنم مسکین که در انباز خانه از ترس صدای غرش ابرها در زمین انبار خانه افتیده بود و با اشک چشمان خاطرات هر لحظه از عاشقی را در چشمان ظاهر ساخته بود با ریختن اشک چشمان در تفکر غرق بوده در خاطرات می آورد.
شبنم کمی خود را مایل به شرشر آب کرده بود، زیرا وضعیت جام به هو شکل در آب گرفتن ممکن بود، گل که موهای دراز سیاه ی زیبا داشت، با پیراهن سیاه ی مکتب با چادر ظریف نازک سپید خود، هو یک حور زمانه شده بود زیبا بود و دلنشین یک گل نازنین بود.
تارک های موی زیبا، از گوشه کنار چادر سپید، شلاله یی به زمین شلاله شده بود، مثل آبشار یکه بین جنت از زیبایی های طبیعت انسان را  طرف خود کش کند، چنین صحنه را به چشمان علی جان ساخته بود و اما باز هم علی جان در دنیای خود غرق بود دیدن نداشت این زیبایی را!
      گیسویش در رقص بود لــبش می فروش 
      تق عشق بر یار نبود او هنگام خــروش 
      جام که از آب پر شده بود، هو لحظه عشق نشاب خود را می زد، جرقه ی برخورد دو هوای متضاد در زمین شرار خود را انداخته باشد، هو هنگام رد برق صورت می گرفت، جرقه ی آتش یک باره در فتح قلب علی جان هنر زیبای خود را می زد که به همدیگر دلداده ها می شدند و یک افسانه تولد می شد، کتاب عشق از سر نوشته می شد، هر زمان در زبان ها عشق علی جان و شبنم ورد زبان ها می شد.
جام آب نوش که پر شده بود، گل بدون ارادت خود، در حالیکه شلاله موها بر زمین چو آبشار شلاله شده بود، با قد هلال مانند هو زمان وضعیت خود، زیبایی چشمان ظریف خود را به چشمان علی جان زد. علی جان که دسته مکانیزه را در هنگامه ی هو صحنه ی زیبا پایان آورده بود، مثل یکه نفسش بند شده باشد توان قدرت بلند کردن دسته مکانیزه را نداشت، چون که نور چشمان زیبای شبنم، نشاب عشق را چنان زده بود، قلب علی جان را اسیر ساخته بود، چشمان بی ارادت شده بود، عقل غلام قلب شده بود، قلب اسیر قلب شبنم شده بود، جسم مانند بودایی ها شده بود، مثل بودایی ها که تصور دارند، روح بودا در هنگام عبادت به خداوند پاک، گویا در داخل هیکل موجود باشد و هر نیاز بودایی ها را به یزدان متعال میانجیگر شود، همچو بعضی مسلمان ها که نجات شان را در دامن بعضی از عناصریکه خود را عالی مقام دین معرفی می نماید می بینند و بی خبر از حکم قرآن کریم گویا دوستان نزدیک خداوند چنین انسان ها باشند و در آخرت مقابل خطا های دیگران به نجات آن ها نزد خداوند شفیع گر شده بتوانند باور دارند، ولی بیخبر این که رسول اکرم به دختر نازنین خود گفته بود" به اعمال ات دقت کن در آخرت غیر از اعمال نیک کس کمک کرده نمی تواند"
یا تنگری بزرگ مسئله شفاعت را یک طرفه نموده در آیت چهل چهار سوره الزمر معنی حقیقی بر شفاعت داده می فرماید " بگو: «تمام شفاعت از آن خداست، (زیرا) حاکمیت آسمانها و زمین از آن اوست و سپس همه شما را به سوی او باز میگرداند!"
شفاعت که از شفیع گرفته نشده است از شفع گرفته شده است، یعنی بین دو کس که مسئله حق وجود داشته باشد، حقدار از بزرگی اش از حق اش بگذرد به معنی شفاعت می باشد، بدین خاطر خداوند می گوید: «تمام شفاعت از آن خداست»
آری در منطق قرآن کریم شفاعت چنین است.  
ولی کی این چنین مردمان از حکم آیت های قرآن کریم و حدیث رسول الله ذهن شان را خبر دار می سازند تا از شرک نجات پیدا کنند؟
اگر جهت ادراک خطاها نظر اندازند در قرآن کریم می بینند الله در سوره بقره آیت چهل هشت بیان دارد" و از آن روز بترسید که کسی مجازات دیگری را نمیپذیرد و نه از او شفاعت پذیرفته میشود و نه غرامت از او قبول خواهد شد و نه یاری میشوند"
علی جان همچو بودایی ها مقابل شبنم، در هو صحنه ی عشق گرفتار شده  بود، سر از آن لحظه او  شبنم زیبا صنم زیبا می شد که علی جان با قلب در صنم خود در سجده می شد و هر سعادت را از او طلب گر می شد و فقط  یک  لحظه  نگاه ی چشمان شقایق چنین  معجزه کرده بود بلکه بدل میگفت:
      هنر گــردش چشمت اشــارت ابرویت
      دام و صد بلا شده گرفتارم به خـویت
      گرفته بوی جانت خماری ای خمارت
      مینای شراب شده او سرخــــی رویت  
      علی جان را از علی جان گرفته بود، اسیر ساخته بود، غرق  کرده بود، بت پرست ساخته بود و پرواز داده بود، سر ابرهای سعادت در آسمان قرار داده بود، اما آیا نشاب عشق بودن را می دانست؟
تیر تیز چشمان شبنم، اخگر قلب خود را از چشمان علی جان، در قلب علی جان زده بود، قلب را چنان مستانه ساخته بود، حکم فوری تسلیمی چشمان علی جان را، به چشمان شبنم داده بود، مشعل عشق روشن شده بود، زیرا در او لحظه ی کوتاه، چشمان عاشقان شعله ی عشق را آتش زده بودند، در دو جسم حرارت را داده بودند، گرمی وجود ها بلند شده بود که عرق جاری بود عشق آشکار شده بود در او روز بهار!
      بهار
      در روز زیبای بهار
      گل ها بودند مست و شاد    
      با هوای بهاری 
      با بوی زیبای انتشار
      میرساندند راز را...
      در هوای بهاری 
      راز عشق را
      به دلداده ها
      در روز زیبای بهار  
      در روز زیبای بهار 
      شبنم جام آب نوش را با آب پر نمود، به علی جان تقدیم نمود، علی جان که آب را می گرفت، چشمان خود را غلام چشمان شقایق نموده بود، معصومیت چشمان علی جان، تسلیمی را نشان می داد، مانند غزال یکه تیر صیاد را خورده باشد، جز تسلیمی وجود و روح کدام چاره نداشته باشد، علی جان چنین تسلیم شده بود. چشمان شبنم، اخگر ستاره شده بود، بانگ از عشق را، مثل جرقه نور ستاره از مسافت دور زده باشد، به چشمان یار زده بود، بی صدا می گفت: من ستاره هستم، در اخگر من اسیر گردیدی، در خدرک عشق من کباب می گردی، جز تسلیمی چی چاره داری؟
من چنان افت هستم، با یک طوفان، تو را از تو گرفتم، تو از تو نیستی، از من خود را گرفته می توانی مگر من کی فرصت میدهم؟ 
در چنین هنگامه ی از صحنه ی عشق، شبنم موهای شلاله مانند خود را که چو آبشار شده بود، با هلال ساختن کمر، تکان داده، خود را راست نمود، موها را با یک دست کمی اصلاح ساخته، چادری ظریف سپید خود را تنظیم نمود و با یک تبسم از نزد یار، نزد دوستان آمد.
هو موقع که از دست شبنم، علی جان آب نوشید، نشاب عشق گل به سینه ی یار تیری شده بود، به قلب چنان تاثیر خود را کرده بود،  نارین شاخچه گل شده عشق را به سینه ی وی هدیه داده بود و بی صدا گفته بود، از این بعد سینه ی تو با این شاخچه ی گل نارین، همیشه بوستان می گردد و هوای بهاری را، هر زمان در سینه ی تو خواهم فرستاد.
آب یکه از دست شبنم علی جان نوشید، آب ملبس با بوی و زیبایی شقایق، سلاف نشه دهنده به یار شده بود، هر قطره آب در سلول های یار، سحر اسیر سازی ارگانیسم را به دوش داشت، زیرا علی جان بعد از آن لحظه با روح و جسم اسیر شبنم می شد.
علی جان آب را که می نوشید، قطره ،قطره می نوشید تا شبنم را با زیر چشم دیدن کند، گل، رخ خود را خلاف رخ یار ساخته بود و با دوستان خود غرق صحبت بود و اما دیدن حتی هر تارک موی گل به یار،  بعد از آن لحظه قوت می داد، به این خاطر شیفته شده سوی شبنم دیدن داشت.
چی چاره داشت؟
او غرق شده بود، هو اسیر شده بود، هو عاشق شده بود، مثل مردانی شده بود، با سلسله زبان به زبان، نسل به نسل چگونه که خرافات و سنت های قبیله یی عوض ارزش های عصر زمان،  بالای چنین انسان ها، سخت تاثیر آور می گردد و با اسیر ساختن  عقل به احساسات قلب تا منطق درک نابود شود، عاشق و شیفته به چنین رسم رواج ها گردیده، حتی منطق از خود پرسی که آیا چنین عقیده ها کدام منطق اصولی دارد؟
یا غرق در راه شیطانی است؟
مانند آن ها علی جان شده بود و اما علی جان منطق اصولی داشت، خاطر یکه عشق علی جان، به کس ضرر نداشت، عشق علی جان، هوای بهشتی بود که در دنیا آفریده شده بود، چون که سعادت  دو انسان بود، عاطفه و مهر قلب ها بود، یا او انسان های که غرق صد ها فساد شده، عاشق به او عقب ماندگی ذهن که می گردند، هم به خود ضرر می رسانند و هم جامعه را از رشد و انکشاف دور می سازند و تلاش دارند که جامعه مانند جامعه های پدر کلان های شان بدون تکامل باقی بماند و بی خبر از دنیا شده در محوطه ی ذهن خورد شان زندگی کنند و با این اعمال شان، فرهنگ اجنبی ها را بالای فرهنگ ملت شان به حاکم شدن سبب شوند، چنین مردمان تکامل پدیده را از بین می برند و خلاف تمدن انسانی و خلاف ارزش های قرآنی فقط یک آفت می گردند و اما عشق علی جان خلاف چنین آفت و بدبختی بود و پایبندی علی جان به عشق شبنم، وصال دوستی قلب ها را به وجود آورده بود.
علی جان آب را از جام آب نوش نوشید، بی اختیار بود، زیرا هوش وی را شبنم دزدیده بود. شبنم با دوستان خود، از حویلی مکتب بیرون مکتب برآمد و اما هنگام بیرون شدن از دروازه ی مکتب، بار دیگر آتش عشق را  شعله ور ساخته بود و شرار شعله آتشین مهر خود را به رخ علی جان زده بود، اخگر شعله ی نور  زیبای شقایق بار دیگر یار را از قلب می زد، چونکه هنگام بیرون شدن از حویلی مکتب، رخ خود را سوی علی جان کرده بود، بی صدا غمازه ی چشمان خود را شرشره آتشین عشق ساخته بود و از چشمان یار به قلب یار زده بود، با تبسم خفیف و ظریف لبان خود، به قبولی این عشق مژده داده بود و هستی عشق زیبا را در محمل حیات گذاشته بود، کاروان جدید در راه روان شده بود، ساربان این کاروان علی جان و شبنم می شدند، تا رسیدن به هدف هیچ گاه توقف نمی کردند، زیرا کتاب عاشقی را سر از نو در دنیا نوشته می کردند و اما شبنم در زندان انبار خانه از دست ظالم ها فقط خاطرات شیرین خود را در خاطره آورده با اشک چشمان منتظر سر نوشت خود بود خدا یا چی می شد سرنوشت دو جوان معصوم؟
زیبا ها به کهن سال خدا حافظ گفته، هوش سال خورده را با خود بردند، از این رو که شیطان ذهن کهن سال را به تحریکات آورده بودند و زیبایی های شان را وسیله به فعال شدن شیطان پیر مرد نموده بودند، چون که کهن سال به شیطان ذهن خود حاکمیت نداشت.
      در این سن پیری
      چرا عسل خوری
      با فنومن این سن 
      در موسم اخیری؟
      خداوند در قرآن کریم، رفتن به حج را، فرض و امر به آخرین پارچه از مسلمانان یکه تابع دین آخری اسلام اند نموده است، تا مسلمان هایکه امکان و توان رفتن به حج را داشته باشند، در حج رفته یکی از فرایض حج که شیطان سمبولیک را با سنگ زدن می باشد اجرا کنند، در اصل مفهوم و محتویات سنگ زدن به شیطان در مراسم حج، به معنی درک کردن شیطان ذهن می باشد، تا در مراسم حج شیطان ذهن انسان باید کوبیده شود و خصایل رحمانی در عوض خصایل شیطانی ابلیس بالای عقل انسان سر از آن لحظه بیشتر حاکمیت پیدا کند، تا چنین انسان با ثروت که در زیر فشار شیطان ثروت قرار دارد، در آن مراسم خود را انسانی تر بسازد و تا در سعادت و خوشبختی بشریت و دنیا نقش بهتر بازی کند، زیرا دنیای فانی سر آغاز دنیای آخرت است، یعنی انسان تدبیر خود را در این دنیا می گیرد و امتحان خود را هم در این دنیا می دهد، در آخرت یا مکافات و یا مجازات می باشد و اما چند در صد مسلمان ها اصل روح عبادت سنگ زدن شیطان را می دانند؟
در مراسم اجرا حج هنگام سنگ زدن به شیطان سمبولیک، تصور دارند که شیطان سمبولیک را هر چی قایم تر بزنند بر فرق ابلیس ضربه می زنند و سند بهشت را از خود می کنند چی بگویم؟
وای به حال مسلمان ها!
می گویم به درک حقیقت دنیا چند تفکر با منطق کفایت نمی کند با تکرار اندیشیدن لازم است.   
 از ظاهر مـور ببینی تنها او حشره
 لاکن جماعـتی دارند کارشان اداره  
 با ظاهر نمیتوان حق حقیقی ره دید
 تفکر لازم که او زمـان دیدن چاره    
      کهن سال همچو حاجی های بیخبر از اصل روح عبادت، شیطان ذهن خود را آزاد گذاشته بود، زیرا کهن سال هم، اگر در عبادت حج می رفت، شیطان سمبولیک را، با چند سنگ می زد و در هر سنگ زدن خیال می کرد، دروازه ی جنت روی وی باز شده  باشد و اما اصل شیطان یکه  انسان را چی در این دنیا و چه در آخرت در عذاب غرق می سازد، همان شیطان ذهن می باشد که با ابتکار انسان ساخته شده رشد و تکامل را طی می کند و اخلاق ابلیس را در ذهن خود تمثیل می نماید، چونکه ابلیس با امکانات خدا دادی از چنین امتیاز بهرهمند است تا صفت وی اخلاق وی با کوشش انسان در ذهن انسان تمثیل شود ولی چی اندازه ملت درک و شناخت در حقیقت ابلیس و شیطان دارند؟
آن چی که در ذهن در جامعه مروج است ساخته محوطه یکه دور از حقیقت شکل گرفته است می باشد، اگر از محوطه ی چنین ذهن رفتار کنیم ده ها سوال ما، بی جواب باقی می ماند، زیرا درک چنین دانستنی ها دور از حقیقت است و اما درک حقیقت مثل دوره ی تاریک اروپا در دنیای اسلام در این عصر کم یافت شده است.
خطا در طبیعت انسان یک حقیقت فطرتی است اگر در مقابلش درک و مجادله نداشتی خطا کار بزرگ هستی.
 افتیدن و برخاســـــــتن سروان حیات
 درس از حیات دارد بهترین آب نبات  
 هر بار افتیدن فرصـــت خاستن دارد
 برپا شــدن ندانیم اسیر به دست آفات  
      کهن سال حتی از چند کلمه یک جمله کوتاه ی فرشته ها لذت گرفته بود و اما مهوس از عقب آن ها دیدن داشت،  مثل یکه در دل در پیری خود حقیقت را اعتراف کند و چنین بگوید: 
      نســـــــــیم که بدمــــــــــد در بــین دره ها
      عــــمر مــــــن چـنین وزید بین دنیای بها
      یک موســم بهار بود گذشـت که پیر شدم  
      ندانســـــتم قدر شه عمرم شده بــــــی هوا
      جوانی بهاری بود هرلـحظه ش رویا بود
      غرقــــش که من بودم گذشت این گرانبها
      او هـــــوای بهــاری ندانســتم زود گذشت
      شرم دارم از عقلـــــم از این عقل بی دوا
      نکــــردم به خـــود هـــوا از بهار پر هوا 
      عقلم را ارزان دادم گذشت عمر بی دعوا  
      رغبت و مستــــــی زده در سن پیری من
      این حالــــم درام شــــــــده با عبرت منتها
      رشکـم قطره میریزد بااشـــک چشمان تر
      چی چاره بر تر؟ شـــــــــدم من مرد کـها
      زیبا ها که از چشمان کهن سال ناپدید می شدند، تصورات ذهن سالخورده با اغتشاش فکری چندین سوال را تقدیم می کرد، چی کرده بود در جوانی؟
آیا ثروت جوانی را با عقل کشف کرده بود؟
آیا از گنج جوانی در سعادت خود استفاده کرده بود؟
آیا درک کرده بود که تنها خاطر خود به دنیا نیامده است؟
چی دست آور از جوانی داشت؟
آیا با ارادت عقل از امکانات زیبایی حیات که در بهار جوانی ش داشت استفاده کرده بود؟
یا غرق یک عده از ارزش های بی ارزش سنت ها و روش ها و فرهنگ های باطل شده، بی خبر از موجودیت عقل، اسیر به احساسات قلب، عمر خود را این جا و آن جا گذارنده بود که امروز در سن پیری نشاب جوانی به سر زده، در هوس استفاده از زیبایی جوانی در سن پیری شده بود؟
آیا می دانست کاروان حرکت کرده است صدایش را ساربان نمی شنود؟
پیر مرد خود را اسیر شده بین قفس می دانست آرزو داشت تا از بند قید که عمر سال خوردگی کیفر داده بود بیرون رود و مثل پرندگان آزاد باشد و مست پرواز کند با دل پر خون از این جور حیات می گفت:
      روز نوروز رســـــیده مــرا آزاد کـــنید
      یا که در باغ بـبرید با قفســـم شاد کــنید
      گر که دارد ازشما مرغ اسیری به قفس
      حال من را ببیــنید بندی را آزاد کــــنید 
      بلبلان گل در باغ هلـــــهله را کنند ورد
      قدر حر را بدانــید خاطـــرم فریاد کـنید
      عندلیب با گل که رقصــد در روز بهار
      رقص بلبل ببینید از حـال مـــن یاد کنید 
      بردگــی در سر بیآید بندگـی میشه ورد  
      فکر هر بندگی را صـد بار باد باد کنید  
      کهن سال در محمل حیات او لحظه نشسته بود و غرق تفکر شده بود، طرف دوست همیشگی خود علی جان روی را دور داده بود تا با وی  صحبت کند. علی جان خود بت در نزد چاه شده بود، ارادت حرکت وجود نداشت، از این سبب که هوش نداشت باخته بود، دل پریده بود، با شبنم رفته بود، روح در اسارت نگار اسیر شده بود، جسم فقط یک بت نزد چاه شده بود نخستین بار علی جان عاشق می شد، از کجا می دانست عشق چیست؟
چون که راف عشق را هیچگاه بر لب نزده بود، کی می دانست گوهر شراب کوثر عشق چیست؟
هو لحظه که شبنم با شلاله موهای زیبای خود، چشمان زیبای نازنین را، به چشمان علی جان که زده بود، نشاب از شر عشق را به دل یار آفت ساخته بود، در دل یار چنان آفت را انداخته بود، جز تسلیمی چاره ی دیگر نداشت.
علی جان صیاد می شد و شبنم غزال در صید شده یک سبب می شد و اما چنین غزال زیبا را صید ش ساده بود؟
جامعه  فرسوده بود، ارزش انسان  کی باقی مانده بود تا علی جان و شبنم دو دلداده در مراد و مقصد می رسیدند؟
روشنفکرها، دموکرات ها، دانا ها، علم داران، مترقی ها، همه شان یکی شده  چشمان را در دیدن فساد پنهان کرده بودند، زیرا در جامعه های عقب مانده هر گروه  مردمان  با جامعه همرنگ هستند که مردمان جامعه های عقب مانده دربدر هستند، در جامعه ی علی جان شان هم همه گروه همرنگ جامعه شده بودند و اجازت داده بودند تا بزرگ ترین دزدی تاریخی صورت بگیرد، یعنی معنویت دزدی شود، جهالت حاکم شود، جامعه غرق خرافات شود، در چنین هنگامه ی از حیات، عشق بار دیگر نیشتر در قلب دو جوان می زد و اما با شیرینی و زیبایی خود در کجا می رساند؟
علی جان بی اختیار با سکوت نزد چاه ایستاد بود، بلکه در ذهن چنین می گفت:
      گل از بهشت دیدم گل پرستـــــی ســـــرم زد
      ز انفاس بهشت بــود که مستــــــی ســرم زد 
      جوهر و دانه ناب بــود یاســـمین و باز تاب
      خندان وتازه روی بود حس دوستی سرم زد
      تشنه ی من آب بـــودم تقدیرم لــب چــاه برد
      گلی سنبل آن جا بود تسلیمـــــــــی ســرم زد  
      بـــوی بهــــاری وزید از او عطــار نــرگس    
      مشک و عنبر ژست شد همدستـــی سرم زد   
      بی حال شــدم افتیدم یک باره عاشــــق شدم  
      در زیر گلـــــــیم عشق عاشقـــــــی سرم زد   
      آتش عشـــق سـرم زد مـن را مجنون ساخت
      از جنونم خبر نیست مگر دوستـــی سرم زد 
     علی جان با تاثیرات عشق شبنم که با قلب زده شده بود، عقل پریده بود در دنیای تخیلات غرق شده بود، تخیلات ذهن علی جان، مختلف دنیا از زیبایی های حیات را، در ذهن و هوش علی جان سر از او لحظه به وجود می آورد و همیشه وی را سر ابر از صحنه های رمانتیک عشقی می برد، چاره نداشت اسیر تخیلات می شد و راه دیگر وجود نداشت.
علی جان در  سر چاه مکتب، همچو بت با سکوت ایستاد بود، کهن سال با تبسم و اما با دل غربت، بلی با دل غربت زیرا خود را بیگانه در او زمان می دانست، چون که عید را گذشته شده درک کرده بود، چی اندازه دل و هوس در او زمانه آماده می شدند و اما سیما دوره پیری را نشان می داد، جز حسرت جوانی و جز حسادت به جوانان چی از دست ش می آمد؟
با تبسم نزد علی جان نزدیک شد زیرا دیگر زیبا ها حضور نداشتند که غرق دنیای آن ها می شدند و اما دل ها با آن ها یکجا رفته بود، فقط نیرنگ زبان ها وجود داشت، گویا زیبا ها کدام تاثیر بالای هر دو نکرده باشند، با هم در صحبت شدند، از همدیگر احوالات را پرسیدند و اما در نوک زبان علی جان، کی بودن شبنم سوالی بود که با پیدا کردن فرصت از کهن سال می پرسید.
علی جان و کهن سال با صحبت از احوالات همدیگر خبردار می شدند، بهار بهانه شده بود  که ورد زبان شان شده بود، گویا غیر از آمدن بهار، کدام بهار دیگر در حیات شان نبوده باشد، در حالیکه خصایل مردی شان، در بطن وجود شان طغیان کرده بود چونکه مرد بودند.
آن ها که از زیبایی بهار صحبت می کردند، در حقیقت زیبایی زیبا ها، بهار را هو لحظه شیرین و زیبا و قشنگ ساخته بود که ذهن این دو مرد اسیر او زیبایی ها شده بود که از بهار صحبت می کردند.
علی جان و کهن سال در هنگامه ی صحبت شان، گاه به همدیگر دیدن داشتند و گاه سوی سما و گاه آن طرف و این طرف دیدن داشتند، از این سبب که هنوز از تاثیرات از نشه ی زیبا ها فراغت حاصل نکرده بودند.
رمز حیات چنین است، نه علی جان مقصر بود و نه کهن سال خطائی داشت، فقط در چنین هنگامه ی حیات، شیطان داخلی مقابل اصالت انسان با انسان در مجادله می شود تا انسان را مغلوب نموده تا خصلت رحمانی انسان را مغلوب کند چون که حیات انسان فقط یک حیات آزمایش است و اصالت و بزرگی انسان در چنین هنگامه های حیات روشن می گردد تا چی اندازه مقابل خصلت شیطانی حاکمیت دارد؟
علی جان صحبت را از بهار به آغاز پرگرام جدید سال تعلیمی آورده پرسید: آیا دختران خاطر فهمیدن پرگرام مکتب آمده بودند؟
و یا کدام کار دیگر داشتند؟                                
کهن سال با ذوق در تلاش جواب دادن بود و اما جواب نداشت، از این رو که زیبا ها در این ارتباط راز شان را به خادم سال خورده نگفته بودند و اما چی فرقی داشت به پیر مرد؟
هدف صحبت بود.
علی جان با یک نزاکت کی بودن شبنم را پرسید، خادم به اندازه معلومات یکه داشت تعریف شبنم را کرد و اما شبنم کی بود؟
و علی جان کی بود؟ 
چی اندازه شبنم خود و فامیل خود را می شناخت؟
و چی اندازه علی جان خود و فامیل خود را می شناخت؟
در فطرت انسان ها مشکل ترین شناخت ،شناخت خود انسان می باشد که بسیاری ها حتی این مطلب را درک ندارند، اگر کس خود را شناخته و خود را رهبری کرده بتواند، حتی دنیا را رهبری کرده می تواند و اما بسیاری ها خود را آن چی در ذهن تصور دارند می شناسند و اما آن چی در داخل عقل محتویات در شناخت وجود دارد، بیشتر از تاثیرات محیط  و جامعه سر چشمه گرفته است و اما چی اندازه با حقیقت ملبس است؟
مدتی بین هر دو با صمیمیت صحبت صورت گرفت، هر دو از قبل شناخت داشتند که علی جان به نوشیدن آب بهرهمند شده بود.
علی جان از نزد کهن سال مرخص می شد، راه خانه را به پیش می گرفت، از کهن سال سپاس تشکری نموده در راه روان شد و اما در یک طبیعت عجیب افتیده بود، حواس وی دیگرگون شده بود و اما  نمی دانست که چی است؟
سبب اینکه اول بار عاشق می شد.
نشاب عشق چنان تیر خود را به قلب علی جان زده بود، علی جان از تاثیرات درونی مجنون وار در راه  روان بود، مثل یکه شبنم بر علی جان مقدس شده بود همان طور یکه آتش در دین زرتشتی ها مقدس بود و مقدس است چونکه نور خداوند می دانند و تلاش دارند با وسیله این گزیده در رضای خداوند یکتا برسند از این رو که خداوند بر هر منسوب هر دین قبله تعیین کرده است تا عبادت شان را مقابل او قبله جهت رضای خداوند انجام بدهند و اما چی عجیب دنیای داریم که دنیای اسلام مینامیم ولی در حقیقت بدون مطالعه، امضا و مهر میمانیم بدین خاطر خلاف حقیقت زرتشتی ها روش آن ها را با خطا آتش پرست می گویم گویی آتش را خدا دانسته باشند و چنین نادانی های ماست دنیای بهشت را جهنم ساخته در خرافه ها غرق هستیم، هدف تنها دانستن حقیقت است دیگر هر چه حکایه!
شبنم آتش شده بود و بر علی جان مقدس در راه سعادت بود که سر از آن لحظه اسیر گرفته بود و هر ذره حجرات علی جان به عشق شبنم اسیر شده  بود  و  سر جمع حواسش را دیگرگون ساخته بود، علی جان او علی جان چند ساعت قبل نبود می گویند: عشق آفت  بزرگ است،  یک دم  نور خود را می زند و قلب را اسیر می گیرد و روح را به تعظیم در می آورد، علی جان به صنم زیبا که او صنم شبنم زیبا بود سر از آن لحظه در سجده می شد، دیگر چاره نداشت،  زیرا قلب و هوش را باخته بود، عزیز ترین ارزش در سرنوشت  علی جان سر از آن لحظه شبنم می شد، چون که خالق عشق علی جان می شد که با این دنیای نو در راه روان بود غرق به عشق شده بود که بر دل میگفت:
      یک عمر میتوان سخن از لب یار گفت 
      در خمر لــب یار ترانه ی گـــوار گفت 
      بلبل شـــــــوم بــــگردم در حــــریم یار 
      در عبیر و پونه اش اثرهای بهار گفت 
      چند روز گذشت، علی جان شروع سال تعلیمی را با تار کش داشت، چونکه اظلم دوری از نور نگار وی را اذیت می داد و اما علی جان چی اندازه خصایل شبنم را می دانست؟
آیا وصال دو دلداده ممکن شده می توانست؟
یا یک هوس بود؟
فامیل علی جان چگونه یک فامیل بود؟
چی خصایل فامیل علی جان داشت؟
عقیده ی دینی دو فامیل چگونه بود؟
هر دو فامیل که خودشان را اعلی ترین منصوب دین تصور داشتند و اما عوض محتویات احکام دین، فقط به ارزش های مذهب ها که در او جامعه عقب مانده شکل گرفته بود حتی با اصل ارزش های مذهب های شان ضدیت داشت عقیده داشتند و متضاد همدیگر بودند، آیا با عقاید سنتی شان، مشکلات جدی در وصال دو دلداده ها نمی شدند؟
خصایل فامیل شبنم چگونه بود؟ 
آیا نقاط مشترک فرهنگی این دو فامیل با همدیگر داشتند؟
یا دو قطب متضاد همدیگر بودند فامیل ها؟
و اما عشق متاع  دیگری است، خارج از همه کشمکش سنت های انسانی و خارج از همه کشمکش در زباله افتیده ها، یک متاع با ارزش است، پوشیدن این متاع، بطن انسان را طراوت از پاکی داده، پیکر بیرونی انسان را، تمایل به خصایل رحمانی نموده، حواس وی را بیشتر انسانی ساخته، دیدگاه وی را با اصالت ساخته، جامعه را از زاویه  بزرگ دیده، بیشتر پاکی انسانی را در جامعه آرزومند می سازد، سبب اینکه عشق  مشعل از  نور خداوند است، چون که صفات رحمانی و رحیمی  یزدان در عشق همیشه با وزن تر می باشد.
 
حصه دوم
 
پیش روی علی جان نو روز قرار داشت، امید  به علی جان  نو روز شده  بود، تا در روز نوروز دزدی کنان سیمای پر درخشش یار خود را ببیند، از اینکه نشاب عشق سینه ها را ضربه زده بود و تکان داده بود که باید جستوجوگر همدیگر می شدند، مسافت دور بود و اما دل ها نزدیک شده بود و فقط یک پرده نازک بین دل ها قرار داشت، بلکه  نوروز معجزه می کرد و دو دلداده وصال دل ها را بین شان اعلان می کردند و پرده دور می شد که علی جان به این امید بود.
نو روز بزرگ ترین جشن و اعلی ترین فرهنگ جغرافیا ماست و اما ما قلم بدست ها چی اندازه از رسوایی خطای تاریخی خود در ارتباط معظم ترین فرهنگ جغرافیا معلومات داریم؟
رسوایی گفتم وای چی بگویم؟
همه بدبختی های وطن اگر از بی خبری روشنفکرها، فرهنگی ها، دموکرات ها، بالاخره همه ما قلم بدست ها نمی بود، آیا بی سوادها جاهل ها و حتی ملاهای مسلکی، وطن را به این اندازه رسوا کرده می توانستند؟
از این روکه در جامعه ما افغان ها همه ما قلم بدست ها و همه کس های که خود را پیشقدم دانش در جامعه ی ما افغان ها تصور دارد در تلاش همرنگ شدن جامعه هستند و هستیم تا در بین ملت اعتبار پیدا شود وقتی قشر روشن جامعه رسالت شان را درک کرده نتوانند و در تغییر رنگ های جامعه ایده های معقول و آینده ساز را ایجاد کرده نتوانند آیا  سبب  بدبختی ها شده نمی توانند؟
جامعه ما با تاسف از دست گروه پیشقدم های دانش به بدبختی رسیده است. از رسوایی های وطن که نوروز هم سهم خود را گرفته است، اگر بیسوادها، جاهل ها و حتی ملاهای مسلکی همه عمر تحصیل به رسوا ساختن فرهنگ وطن می کردند، تا این اندازه که ما روشنفکرهای ناروشن موفق شدیم هرگز موفق شده نمی توانستند. نوروز که فرهنگ ملی مردمان این جغرافیا می باشد، هیچ زمان مربوط کدام دین و یا کدام عقیده مشخص نبوده است، مستقل یک ارزش تاریخی و افتخار به مردمان جغرافیای بزرگ منطقه بوده است، افغانستان در داخل آن تنها یک بخش کوچک را تشکیل می دهد و اما ده ها سال، این فرهنگ زیبا در آغوش خرافات از اسم اسلام انداخته شده بود، نه در قاعده های دین اسلام برابر بود و نه چشمان بینا ما روشنفکرها در دیدن این حقیقت تلخ بصیرت داشت.
چنین تراژدی تنها در افغانستان به میان آمده بود از این که روح علمای دینی ما و روح ما قلم بدست ها در حقه بازی های نیرنگ بازها مساعد می باشد، از هر طرف با تبلیغات یک گزیده مروج داده می شود کس نیست تا تفکیک و بررسی نموده قناعت ملت را برآورده سازد اگر در عقل نسل جوان امروز افغانستان سوال پیدا باشد چرا تا این اندازه ملت بدبخت هستیم؟
فرهنگ نوروز که چگونه در آغوش یک خرافه به اسم اسلام انداخته شده بود دقت کنند و مطالعه کنند در میابند حقیقت را!
آری دقت کنند و مطالعه کنند.
چونکه اسلام ساخته مولوی های ما بود و ما قلم بدست ها همکار بودیم نه اسلام قرآن کریم.
چی رنج دهنده که عصرها علمای دینی کشور در پیشاپیش یک خرافه بیرق ضد یزدان را بلند نموده ملت را در شرک دعوت نمودند و در این مدت یک تن آری حتی یک تن عقل دار از این قشر یا از روشنفکران حتی یک بار قرآن کریم را باز نموده مطالعه نکرد بلی حتی یک عالم دینی ما یا یک روشنفکر ما بین این کتاب مقدس را دیدن نکرد تا ادراک حقیقت می کردند!
در عوض مطالعه و تفتیش فقط بر ملت کتاب مقدس را منبع نجات دهنده از بلا و جن ها نشان داده بر بت پرستی و شرک دعوت نمودند، هر سال در روز اول نوروز مراسم شرک را اجرا کردند و کس که روی تصادف انتقاد و یا سوال کرد بدون کاوش فتوا دادند و حکم صادر کردند که فتنه گر باشد از دین بیرون شده باشد و در این رذالت روشنفکران و دانشمندان و همه قلم بدست های این کشور سهم مشترک داشتند تا که دشمنان فرهنگ این سر زمین از بدبختی این رذالت استفاده نموده قشر دیندار ما را درس دین داده بعد از عصرها متوجه این خطا ساختند بلی دشمنان فرهنگ این سرزمین عقل زده ها را در این خطا متوجه ساختند بلی عصرها بعد قشر دیندار ما در این ارتباط مسلمان شدند ولی عقل زده های امروز را باز در محوطه فریب آورده وادار ساختند تا با شرک، بزرگ ترین فرهنگ ملی ما را یعنی نوروز را حرام بکشند آری چنین کردند امروز علمای دینی ما که با روشنفکران این عصر در این ارتباط بعد از چهارده عصر مسلمان شدند همه شان با چشمان باز مگر با عقل مکفوف در تلاش از بین بردن فرهنگ نوروز هستند می پرسم آیا به شما منطق و ادراک عقل وجود دارد تا یک بار با عقل تان قرآن کریم را درست مطالعه نموده سیاه را از سپید جدا کنید؟
آیا شما نبودید سال ها ما ملت را بر شرک تشویق کردید و دعوت کردید در طی چهارده عصر عقل تان در کجا بود؟
آیا از بین تان یک مرد با منطق و با عقل رسا وجود نداشت تا یک بار قرآن کریم را درست مطالعه نموده عمل می کرد و حقیقت را بیان می کرد؟
گناه چهارده عصر را کی بدوش می کشد؟
ملت؟
یا شما محترم ها که پیشقدم دین و روشنفکرها؟؟؟    
خوب چشم ما روشن که بعد از عصرها اسلام را درک کردید از یک شرک دور شدید اما با کدام اسناد و منطق فرهنگ ملی ما را حرام می کشید روی کدام اسناد؟
چند عصر دیگر لازم است تا درک کنید فرهنگ جداست، دین جداست؟
چند عصر بعد درک می کنید تا بدانید فرهنگ معنویت یک ملت بزرگ ترین ثروت یک ملت بوده بدون فرهنگ معنویت هیچ ملت مستقل بوده نمی تواند؟
چند عصر بعد دین را درست آموخته بر ملت خطا نکرده خدمت می کنید؟
یا ما روشنفکرها کی درک می کنیم رسالت روشنفکری را؟
کی درک می کنیم دین و فرهنگ سرنوشت ساز است؟
باید دین جدا و فرهنگ جدا باشد.
ملت ما که سر خطا باز هم قربان یک خطا دیگر شده اند در سال های اخیر این فرهنگ زیبا را در بین بسیاری ها حرام قلمداد نموده اند.
تا امروز چی رذالت و چی رسوایی بود که در کنار قبرها یک  ،یک بیرق را با چند  توته  از تکه های مختلف رنگ و با سفسطه گویی ها مقابل یزدان بزرگ، به اسم اسلام هر سال به نام جنده بالا بلند می نمودیم تا در شرک ملت را دعوت کنیم و تا ملت درد و مشکلاتی که از اثر ناکامی سیاست مردان کشور داشتند سر به جنده ها زده یا مدد گفته عوض از خداوند از جنده طلب گر شوند و چنین فرهنگ را تنها ما افغانستانی ها در بین همه دنیای اسلام داشتیم که یک رذالت بود.
آیا از این کرده خجالت کشیده می توانیم؟
در کدام کشور اسلامی چنین عجوبه وجود داشت؟
در کدام اسناد فرهنگ نوروز در کدام کشور اسلامی چنین رذالت وجود داشت؟
آقایان!
فرهنگ چی خطا دارد؟
آقایان!
قبل از اسلام در کدام دین مشرک چنین بدبختی وجود داشت امروز فرهنگ نوروز را ارتباط می دهید؟ 
او انسان هایکه در او قبرها خواب هستند، منتظر روز محشر در یک بی خبری از دنیا و سرنوشت آخرت، روح از جسم جدا، جسم خاکستر شده، خواب عمیق هستند و چه خواهد شد عاقبت روز محشر این اشخاص کی می داند غیر خداوند؟
و اما احتراز نموده انتقاد می کردیم می گفتند چنین روش را الله حکم کرده است با چند دروغ از روایت شان ملت را فریب می دادند مگر از حقیقت قرآن کریم خبر نداشتند که خداوند در سوره بقره آیت هفتاد نو بیان دارد" پس وای بر آنها که نوشته‏ ی با دست خود مینویسند، سپس میگویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست میآورند!"
در دیروز این ملت از طرف تجارهای دین با فریب ها شرک فروش می شد امروز یک دروغ دیگر در جان ملت زده می شود هر دو گروه پابند در احکام قرآن کریم نیستند.
الله در سوره النسا آیت چهل هشت بیان دارد" خداوند (هرگز) شرک را نمیبخشد! و پایین ‏تر از آن را برای هر کس (بخواهد و شایسته بداند) میبخشد و آن کسی که برای خدا، شریکی قرار دهد، گناه بزرگی مرتکب شده است"
آیا کس های که خواب استند رضایت دارند تا سبب شرک شوند؟
اگر که مطابق قاعده های دین اسلام زندگی کرده باشند کسانیکه از قبر این مردمان مدد طلب کرده باشند در روز قیامت یعنی روز محشر که همه دو باره زنده می گردند، از طلب کننده ها دور می شوند و خطا بودن این عمل شان را بیان می دارند سبب اینکه فقط خداوند پرستیده می شود و طلب مدد فقط از الله باید صورت بگیرد نه از مقبره ها و جنده ها!
آیا مزار پرستی در اسلام است؟
از کدام کلتور مروج دنیای اسلام شد؟
در اسلام به صورت مطلق مزارپرستی شرک قبول شده است و در کلتور عرب ها احترام بر مزارها وجود نداشت، در کلتور قدیمی ترک ها ارزش های زیاد وجود داشت تا ملت ترک را با ارزش ها از تاریخ اجدادشان با خبر نگه داری کند، مزارپرستی در کلتور ترک ها به گونه مزارپرستی نبود، در کلتور ترک ها احترام بر مقبره ی اجدادشان رواج بود تا دقت ترک ها بر تاریخ اجدادشان باشد، بدین خاطر ترک ها قبرهای اجدادشان را احترام می کردند در چوکات کلتور!
زمانیکه ترک ها در دین اسلام داخل شدند، بسیاری کلتور مردمی شان رنگ اسلامی به خود گرفت و با اثر جهالت های دنیای اسلام خرافه ها شده در ارزش دینداری دنیای اسلام با اهمیت شد، از این که ترک ها در تاریخ اسلام بیشترین حاکمیت سیاسی را بالای دنیای اسلام داشتند در هر استقامت کلتور قدیمی ترک ها تاثیر کرد و امروز شامل عقیده شده است.
در کلتور ترک ها، غیر از احترام بر مزارهای اجداد، در طبعیت ارزش فراوان قایل بودند بدین خاطر کلتور اهمیت دادن بر طبعیت، رواج بسته کردن تکه ها در درختان مروج شد و بر همین گونه، با شمارش خواندن آیت ها برای رفع مشکلات رواج پیدا کرد مثل چهل یاسین!
امروز بیشترین رواج های دنیای اسلام که از اسم اسلام مروج است با اسلام ربطی ندارد کپی شده از کلتور قدیمی ترک ها و فارس هاست چونکه این دو ملت کلتور عظیم داشتند با اسلام کلتور شان در مقابل کلتور ضعیف عرب ها تاثیر کرد و با داشته های کلتور ترک ها و فارس ها و کپی شده از کلتور عبرانی توسط عرب ها از نام اسلام یک کلتور جدید به وجود آمد این کلتور امروز هسته ی دینداری اسلام را تشکیل می دهد در حقیقت مغایر حکم های قرآن کریم است و اهمیت کلتوری این رواج ها از بین رفته است در داخل خرافه جز از عقیده دینی دنیای اسلام شده است، جنده بالا، یکی از این روش هاست.
می گویم یک بار فریب در یک پدیده خطای انسان نیست از یک بار بیشتر حماقت انسان است.
 در زندگی انسان صراط نیست مستقیم
 خم و پیچی دارد با هر نوعــــــی اقلیم
 اغوا اگر بخوریم با تکرار در هر کار
 بلاهت ماست که از تجارب بـــی نسیم
      مگر مقبره ها را، ما قلم بدست ها که گویا روشنفکران باشیم، با او یزدان بزرگ که خدای عالمیان است، در قدرت وی شریک می ساختیم، ولی آنقدر بی خبر بودیم چشم داشتیم دیده نمی توانستیم گوش داشتیم شنیده  نمی توانستیم حس لمس داشتیم لمس کرده نمی توانستیم و بی خبر از حکم آیت های قرآن کریم به اسم دینداری، خرافه را رواج داده بودیم آیا ملت شکفت انگیز نیستیم؟
از یک طرف بزرگ ترین خیانت در شخصیت معنوی بزرگ های اسلام می شد زیرا خلاف قاعده های حکم قرآن کریم مقبره شان به عبادت گاه تبدیل می شد و فرهنگ یکه باید شخصیت معنوی شان ارزش داده می شد و از خدمات شان درس گرفته سپاس و تشکری می شد به یک فرهنگ بت پرستی تبدیل شده بود و از جانب دیگر شعور ملت به خرافات آغشته شده فرهنگ رادیکال ضد تکامل رواج ساخته می شد از این روکه ملت عوض قاعده های تکامل به قاعده های خرافه روی آورده راه حل مشکلات حیات را در عوض قاعده های تکامل به قاعده های خرافه بسته می دانستند از ابتکار ما روشنفکران و قلم بدست ها بود چنین عجوبه!
بودایی ها، مقابل هیکل بودا در احترام ایستاد می شوند، به منطق آن ها، گویا روح بودا، در داخل هیکل آمده، عبادت بودایی ها را، در یزدان وسیله شود و به این منطق، مقابل هیکل بودا، در عبادت خداوند، در تعظیم قرار می گیرند نا گفته نماند هر دین حتی دین باطل هم باشد در جستوجوی یک قدرت بزرگ هستند که دنیا را به وجود آورده است، هر دین یک اسم بالای او قدرت گذاشته است و همه اسم ها یک معنی دارد، خود پیدا!
حتی دین های که بر چندین خدا باور دارند باز هم بر یک خدای بزرگ از بین خدا ها ایمان دارند، یعنی در هر حالت، انسان بر یک قدرت بزرگ باور دارد، چونکه این ویژگی انسان فطرتی می باشد نه تصادف!
عمل کردهای بودایی ها را دین ما شرک قبول کرده است و اما بودایی ها یک منطق شان را دارند، ولی ملت ما که به اسم جنده بالا بیرق مقابل یزدان بزرگ بلند می کردند، قبر و جنده  شان را شریک خداوند ساخته آن ها را بوسیده از ایشان طلب گر می شدند تا کمک کننده شان نزد خداوند شود، آیا کدام روشنفکر و اهل قلم ما منطق درست بودن این عمل را بیان کرده می توانست؟
ما قلم بدست ها بزرگ ترین جشن فرهنگی و تاریخی ما را، با بت پرستی یکجا ساخته، بی خبر بودیم که حتی اسم اهل قلم از بزرگان تاریخ را بد نام می ساختیم از این سبب که اشعار از بزرگ ها را که در مدح نوروز و گل سرخ سروده اند، با بت پرستی که مزار پرستی و جنده پرستی بود یکجا بیان می نمودیم و اگر کسی از همه قلم بدست های کشور سوالی کند بگوید آیا تا امروز حتی یک اسناد بدست دارید که به خلق گفته باشید ای خلق نکنید گناه دارد.
چی جواب داریم؟
می گویم مغز معجزه است اگر که ارزشش درک شود اگر عقل تربیت نشود چنین سفسطه حاکم در جامعه می گردد.
 پشت معجزه نگرد کاســـه ی سر را ببین
 صد رنگ جوهر دارد جوهر اثر را ببین
 زیبندگـــــــــی لاله از رنگ زیبایش است
 با عقل از زیبایــــــــــی آب کوثر را ببین   
      علی جان منتظر نو روز شده بود و اما شبنم در کدام قبرستانی در محفل نوروز میرفت؟
معما بود آگاه یی وجود نداشت.
علی جان در بالا خانه  که به اسم مهمان خانه در منزل شان، سر دروازه ی حویلی اعمار شده بود، بیشترین زمان خود را سر از حادثه سر چاه ی مکتب، مثل یکه در چله داخل شده باشد در بالا خانه سپری می کرد و نوروز را مثل یکه با تار کش کند، به آمدن نوروز روز و ساعت و حتی دقیقه و ثانیه شماری می کرد.
علی جان که در بالا خانه در چله داخل شده بود، علی جان از علی جان نبود شبنم برده بود، چون که هوش وی اسیر شده بود، جسم باقی بود، روح رفته بود تا به شبنم بگوید: بدان من به تو عاشق شدم، قلب اگر به تنهایی عاشق می شد، بلکه با دیدن زیبا های دیگر فریب می خورد و اگر با قلب عقل اسیر تو می شد، کی می داند بلکه کدام زمان عقل فراموشکار می شد، به این خاطر آمدم بگویم قلب علی جان عاشق شده است، عقل علی جان اسیرت شده است و اما من روح علی جان هستم و جدا از سلطه ی علی جان یک حقیقت جاویدان هستم، به نور تو عاشق شدم اسیر شدم و گرفتار شدم، بدان چگونه که جاویدان هستم این عشق را همیشه جاویدان نگه خواهم کرد، بلکه روح علی جان چنین حس داشت کی می داند؟
      مــــــی تپد دل من ســـوی عشق یار من
      چو بلبل شده دلــــــــم خاطر دلــــدار من
      شــــبم تا ســــحر بیدار خـــــــاطر او یار 
      تا سحر مـــــــی تپد دل آتشــــــدار مــــن  
      روشنی عشــــــق شـــــــــد با نور او یار   
      روشنی به دلـــم شــد از یار دلــــدار من 
      بوی گیسویش گرفت گلاب راپاشانم کرد 
      بین گلســــتان کـــرد او یار خالـــدار من 
      محوطـــه ی لبانــــش پیالــــــــــه شـراب   
      با ناز ساقــــــــی او اسـت لبان نـگار من
     علی جان که نشاب عشق شبنم را خورده بود، غرق نشه بود، شبنم همچو شبنم شفق بهار یکه بالای گل ها ریزش های خود را ریخته، گل ها را طراوت بخشیده، در نیشتر زدن غنچه ها سبب می گردد، تا بلبلان مست شده نغمه سرایی کنند، شبنم علی جان خصایل دو گانه را داشت، هم گل بود و هم شبنم.
گل یکه نیشتر زده نو غنچه کرده باشد با شبنم شفق آیا آفت دلربائی نمی گردد؟
شقایق چنین یک گل ظریف زیبا بود، در چنین هنگامه از حیات، کی دل علی جان حتی با زنجیر بسته شده می توانست؟
هو همچو اصلان صحرا شیر درنده به دست آوردن غزال شده  بود، نزد وی در دنیا جوره ی یار وجود نداشت، از این رو که عاشق شده بود، از چشم عاشقی به لاله دیدن داشت.
پس اگر بخواهی زیبایی معشوقه را ببینی لطفآ عاشق شو ببین!
 به دور چشم بلبل تصویر گلــش
 سوی گلـــش افتیده نظر و گرش
 قوت عشق گلــــش که نغمه سرا
 شهرت بالا دارد کارش باانـدیش 
      علی جان یک روز قبل از نو روز در شهر رفت، تا قیافه صورت خود را ترتیب بدهد، نخست در سلمانی رفت، تا صورت را با اصلاح موی خوش گل و خوش صورت بسازد. با اصلاح  موی و ابرو ها طراوت بهاری را به صورت بخشید، چند پول یکه سر جمع نموده بود، به آرایش صورت خود، بعضی متاع ها را خریداری کرد تا در دیدگاه یار با صورت خوش گل تر نمایان شده، جلوه جوانی خوش صورت را به چشمان نگار تجلی بدهد.
به آینه می دید تا یک صورت زیبا شده در آینه تصویر می شد، زیرا علی جان هر لحظه که به آینه دیدن داشت، دل در اضطراب بود یا مبدا این صورت را شقایق پسند نکند؟
سوالی بود که در ذهن هر نو جوان، همچو کرم فنگ سال ها عقل جوانان را مغشوش می سازد، چی اندازه خوش گل بودن صورت  شان را زیر سوالات برده، اضطراب را با دل و با حیات شان آشنا می سازند.
علی جان هم در اضطراب افتیده بود یا هیکل بد صورت بوده باشد چی خواهد شد هوس های علی جان؟
مادر علی جان  در شب نوروز، غذا شب نوروز را که هفت سین فردا را هو شب با هفت غذا از سبزه غذا ها گرفته تا قابلی ازبیکی سر سفره تمثیل می کرد، ترتیب داده بود.
قبله گاه صاحب علی جان، با بودنه دست خود حاضر سر سفره شده بود، یک ذوق از بودنه بازی داشت حتی در هنگام طعام خوردن بودنه را در دست داشت، بودنه در دست قلبه گاه صاحب علی جان زندانی بود، گویی منبعی ثروت باشد حتی در هنگام طعام خوری از دست به زمین نمی گذاشت و آمده در جنگ می کرد.
قبله گاه صاحب علی جان از کاکا های منطقه ی خود بود، پیراهن تنبان با پسند روز می پوشید، دامن پیراهن کمی دراز، تنبان کمی بلند از پنجه پا، با پای پوش ساخت جرمنی با بالا تنه سر پیرهن که چندین جیب در داخل و بیرون داشت، با کلاه قره قل یک مود پسند زمان خود بود. سیگار کشیدن عادت نداشت و اما علاقمندی وی در چلم مهارت وی بود، سبب اینکه با دوستان که در مهمان خانه ها، دانه های بازی چند بازی برد باخت قمار را می انداختند، با دود چلم فضا را که چون ابر سیاه تاریک می ساخت، لذت می گرفتند و به ذهن شان بالاتر از همه لذت ها یک لذت می شد چنین کلتور در هر گوشه وطن یکی از فرهنگ اعلی مردمان ما شده است، با کمال افتخار چی علمای دین باشند و چی ما قلم بدست های روشنفکرها باشیم، تسلط این فرهنگ را یکی از افتخارات تمدن ملی دانسته بی صدا تایید داریم، حتی در پنج بینا مسلمانی چنین مهارت را بی صدا شامل ساخته یم، از این سبب که علمای دین می گویند "در هر کار باشی با خدا باش" آیا خدا با هر کاره ها بوده می تواند؟
علما که همچو چنین ذهنیت باطل و فسادگر را در جامعه دیده بی صدا شده اند در حقیقت سبب مروج چنین اخلاق شده اند، آیا یزدان بزرگ با هر کس یکه در هر فساد غرق باشد همراه ی او می باشد؟
تفاوت هدایت حکم الهی با ذهنیت جامعه، در چنین مسئله ها هویدا می گردد، چونکه علمای دنیای عقب مانده، آن چی محتویات ذهنیت شان بنابر عوامل فرهنگی سنت ها، عوامل سیاسی جامعه گرد هم آمده است، بی صدا در تلاش تطبیق چنین زباله های موریانه ی ذهن شان هستند و حکم قواعد دین گفته در جامعه مروج می سازند و تلاش دارند تا آیت های الهی را با چنین زباله های رسوا تفسیر و بیان نمایند و تلاش دارند تا آیت های خداوند را به احکام قواعد از زباله های باطل ذهن شان هم سطح نموده، آیت ها را به دنیای عقل شان برابر سازند، در حالیکه باید احکام الهی و احکام تمدن بشریت، تسلط بالای اخلاق جامعه داشته باشد و نصاب اخلاق جامعه را از بطن این دو ارزش به وجود باید بیاورند و این دو ارزش سبب شود که جامعه راه سعادت خود را پیدا کند و اما چنین احکام حقیقی مغایر اخلاق جامعه های عقب مانده می باشد، از این جهت که جامعه های عقب مانده آن چه مروج در جامعه می باشد ارزش قایل استند نه در واقعیت!
کدام حقیقت است کدام ریا است معلوم دار نیست که سیل از شر هر نو فساد حاکم بالای جامعه می باشد.
پس سوال است اگر حقیقت نمایان نباشد خطا را از روی کدام استاندارد خطا می گویی؟      
 هر کی صراطی دارد میگه که مستقیم
 دوغ من که ترش نیست کارمن با اقلیم
 بین همه مستقیم کارهای کــــجی چرا؟
 حق نمایان نباشد کدام مرد مرد حکیم؟               
      علی جان با همه عزیزان خود، غذا های لذیذ هفت سین شب سال نو را نوش جان کرده بود و خینه شب نوروز را، به فال نیک گرفته در کف دست راست خود، شکل قلب را نمایان بسازد گذاشته بود. شب را با محیل اخلاق نیک و با خوش شگونی تا هنگامه ی خواب در بستر، نزد عزیزان خود سپری نموده بود و در خیالات خود غرق در هوس ها شده بود که در بستر خواب  رفته بود و با جنون عاشقی، غرق در مکاره گری های شیطان ذهن خود شده بود، کی خواب نصیب او می شد؟
علی جان غرق خیالات بود، ستاره ی شبنم را در حیات خود با جلال تر از همه ستاره ها می دانست و در بین ستارگان در سما، تصور خیالی داشت می گفت: در اطراف ستاره ی نگار ستاره های دیگر در رشک اند زیرا گل، ستاره ی زیباست.
کمیت ستاره ها در مقابل ستاره ی شقایق به یار هیچ معنی را افاده نمی کرد، از اینکه در تصورات او، نور ستاره ی گل، سمای علی جان را و حیات وی را با جلال تر ساخته بود که دیگران فقط قندیل در زیبا نشان دادن ستاره ی شبنم شده بودند گویی هر کدام شان یک بسته کار در زیبا نشان دادن ستاره ی نگار شده باشد گویی از طرف یزدان بزرگ وظیفه دار شده باشد که چنین تصور داشت چونکه علی جان عاشق شده بود.
شب ها که سحر نمی شد از حال وی شبنم بیخبر بود علی جان می گفت:
      قطره های اشک داند شب تا سحربند       
      از خوشـــــی دل که به عشق دردمند   
      از تپیدنـم تا ســحر بـــــــی خبر اقبال 
      شــبم دربند و دلــــــــــــــــم زهر خند              
      علی جان چشمان را پنهان می کرد شبنم ظاهر بود، اگر باز می کرد هر طرف تبسم لبان نگار با غمازه های چشمان شهلا، راز گو به یار می شد. اگر زنگ دروازه شنیده می شد می دانست آمدن گل نا ممکن است ولی سوی دروازه پرواز داشت، تصور می کرد با شصت ظریف نگار، دگمه زنگ دروازه فشار داده شده باشد چونکه در جنون عشق افتیده بود.
یا صدای تلفن شنیده می شد بی اختیار پرواز داشت تا هر چی عاجل بلی بگوید از این که مجنون شده بود. دیدن هر لباس زیبا را در جان نگار آرزو داشت و هر صدای زیبا را از حنجره گل شنیدن خیالات داشت.
قهرمان هر حکایت و یا قهرمان رمان و یا قهرمان صحنه تئاتر و یا قهرمان سینما می خواست فقط نگار باشد، از این رو که زیباترین دختر دنیا می دانست، مسبب اینکه از چشم عاشق معشوقه را دیدن داشت.
پس کس هایکه هنوز از  نشاب عشق  بر سینه محروم اند، باید بگویم عاشقی دنیای دیگری است، اگر که عاشق شوند می دانند راز عاشقی را!
پس عاشقی چیست؟
بخوانید از قلم من!
اگر یارات را یاد کنند، سرات دور خورده، خود را بین خالیگاه حس کنی، مانند پرنده ی زخمی در حال جان دادن باشی و خاطر یار تلاش در دل داشته باشی، شب و روز در نشستن و بر خواستن  او حس را با تار به خود کش کنی، او که نزد تو باشد مانند پروانه پر زده سوختن را ندانی، بی او خود را بین مار گژدم حس کنی، بی بودن او حیات را چون مار گژدم دشمن فکر کنی، به یک لبخند او کنار لبانت خوشی شکوفه نموده، دل ات پرواز در آسمان داشته باشد، اگر نزد ات نباشد، نزد ات تصور کرده، مثل بلبل که گرد گل چرخ زده غرق نشه شده سرود که می سراید، تو هم بی اختیار اسیر جنبش دل شده، شعر در زبان زمزمه کنی. در بلندی های کبود بالای ابر سپید خود را حس کنی، در راه، خانه، کار، بستر، دل بی قرار آشفته حال باشی، از او که یاد کنند سیمای تو همچون نان داغ تنور سرخ شده آتش رویت بلند شود، هر جای که تو باشی در نظر ات او با تو باشد، هر طرف که دیدن کنی، سلطان به چشمانت شود، به خوشی او خرسند شده به خفه بودنش اشک ریز شوی، خاک یکه پای بماند، زیبا ترین جای دنیا به تو شود، بوی عرق او که در دماغ ات برسد، بهترین بوی دنیا باشد. حیات ات با او قشنگ بی او جهنم شده باشد، سیب سرخ، آسمان سرخ ، زمین سرخ ، روی سرخ، حیات ات زندگی ات خاطر او سرخ باشد، تابستان ات بهار، خزان ات بهار، زمستان ات بهار، حیات ات به یک اسم او بهار باشد، در هر بخش زندگی در سینما نمایشنامه رمان هر دید قهرمان تو او باشد، یک لحظه دور بودن را طول عمر فکر کرده در یخچال سالنگ خود را یخ زده جهنم یخ بگویی. لحظه یکه از تو دور باشد به حسرت دیدن بسوزی حسرت از چشم ها به دل تیر بزند دل را بی قرار کند، دور بودن از او بی اشتها شده خسته و کسل خود را حس کنی با شنیدن اسمش از اشتها سیری نداشته باشی، با وجود یکه بدانی امکان آمدن او به منزل ات نیست، اما گوش به زنگ دروازه داشته باشی، هر زنگ دروازه را او فکر کرده پرواز کنی، در هر زنگ تلفن چون پرنده پرواز نموده سیما سرخ شده با هیجان بلی بگویی، به یک بلی او هر لحظه زار باشی. شب ها سحر شده نیم شب به آرزوی شنیدن صدایش از تلفن باشی، هر لباس زیبا را ببینی به او آرزو کنی، هر صحبت زیبا را آرزوی شنیدنش از زبان او باشی، بویش در دماغ، سیما به چشمان، صدا به گوش، خاطرات در ذهن همیشه جاویدان باشد، هم بگویی کسی از راز ات اگاه نشه و هم دل بی قرار شده آرزوی فریاد زدن را داشته عالم را از حس درون ات اگاه بسازی. بی او شب ها را قیامت جدایی را مرگ فکر کنی، همه لبخند ها صرف خاطر او باشد و همه  خشم دل را به او بخواهی بکنی اما با یک دیدار چون خمیر نرم شده باشی، همه صبر طاقت ات صرف خاطر او باشد، در حیات هیچ ارزش به دست ات وجود نداشته باشد که به او فدا نکنی، اگر بیرون قیامت جهنم شده باشد، اما تو به یک لبخند او هر قیامت را نادیده گرفته به تو بی تاثیر باشد. بی سبب از تو قهر شده و تو بی دلیل همیشه عفو  کنی، به این خصوصیات ات خود دلیل نداشته باشی، ترس جدایی ملیون  مرتبه از حس یک جا شدن قویتر باشد، مقابل عشق غرورات یک هیچ شده باشد، شب سحر شده باشد، چشم ها سرخ شده باشد به یک سرود یکه خاطر او انتخاب کردی به زبان زمزمه کنی همه خستگی ها را شسته طراوت و تازه کرده باشد، هر لحظه به او شعر بگویی دل اسیر شده باشد، در هر طرف قدم یکه بمانی بی تو او قدم طرف او تو را کش کند، اگر چنین شده باشی مبارک باشد ای دوست تو هم عاشق شدی!
      یک گلی حیات
      در هر فصل حیات
      گلی زیبای ناب   
      آتشین و بازتاب 
      باده ریز گل زیبا 
      می تپاند دل را
      او گل زیبا
      که است آتش سرخ 
      او گل زیبا
      یک دانه زیبا
      که اسم او عاشقی  
      یک گل زیبا
      یک گل زیبا 
      بلی علی جان چنین شده بود، شب دراز می شد، هر لحظه خواب می رفت تا شبنم را در رویا دیدن کند و اما او لحظه بیدار می شد که نگار پیش روی چشمان قرار داشت، چونکه روح و هوش دست معشوقه بود.
گل نشاب عشق را چنان به سینه یار زده بود، ساقی این عشق شده، راف مست کننده همیشه به عاشق می شد که یار غرق این سلاف شده بود.
اخگر زیبایی ستاره، چو نور تابنده، زیبایی بالای یار داشت که قندیل راه در دل عاشق شده بود، وی شیفته به این عشق شده بود، عشق که پاکتر از هر هستی دنیاست، جوهر خدایی در سعادت انسان هو خدایا!
تصورات و خیالات یکه داشت، آیا ممکن می شد که فردا محبوبه را در جشن نوروز می دید؟
شیطان سوالات زیاد را در عقلش تا فردا می انداخت، چون که در عاشقی بیشترین زمان را اضطراب ها، با کدرهای زیاد مواجه می سازد و اما چی جالب که همه کدرها هم لذت بخصوص را دارد زیرا عشق است که قشنگتر از هر لحظه ی حیات است دیگر چه بگویم؟
علی جان نیمه خواب و نیمه بیدار شب را به شفق رسانده بود، هنوز طلوعی خورشید نور خود را نیشتر در نورانی ساختن دنیا نزده بود، قطرات شبنم که گل باغچه های بهاری را با گل های زیبای آن طراوت و تازگی می بخشد، همچو قطرات شبنم خاطرات محبوبه در خیالات محبوب چنین قطرات شبنم شده بود، سبب این که هر طرف را در نظر علی جان طراوت تازگی بخشیده بود وای مبارک باشد عاشقی!
از شروعی شفق علی جان آمدگی خود را دور از چشمان عزیزان خود، رفتن به جشن نوروز می گرفت و اما آیا شانس دیدن نگار را داشت؟                                     
روز اول سال با نیشتر زدن نور خورشید هنگامه ی صبحگاه، در روز جشن نوروز، بر لبان هر کی، گل ها را شکوفه ساخته بود، گویا لاله ها در لبان روئیده باشند، هر لب با نازکی و ظرافت، سخن می زد، از اینرو که روز اول نوروز عادت است چی اندازه با فرهنگ زیبا سخن زده شود، تا آخر سال با خوشی ها فرهنگ زیبا در لبان مسکن گزین می گردد.
فضای خانواده مثلیکه، بوستان پر از گل ها، همه زیبایی های خود را بخشیده باشد و بوی رنگارنگ گل ها را عطر پاش کرده باشد، همچو بلبلان مست در بین گل ها باشند، همه اعضای خانواده مست شاد بودند چونکه نوروز بود.
سفره ی صبح روز نوروز در سالن باز شد، هفت میوه که هفت سین گذاشته ها را تمثیل می کرد، بین سفره در یک کاسه ی بزرگ سفالی آورده شد تا به کاسه های خورد، به هر کس تقسیم شود.
هفت سین گفتم، در سفره ی هفت سین معمولآ هفت جز یا بیشتر که با حرف سین آغاز می شود قرار باید بگیرد، می توان گفت سیاهدانه، سبزی، سوسن، سوهان، سمنو، سنجد، سرمه، سنگک، سنبل، سرکه، سیب و غیره را علاوه کرد باید در سفره حاضر باشند تا هر کدام شان بعضی راز های بهار را تمثیل کند و دور از عقیده دینی یک فرهنگ زیبا را تمثیل کند و بر همه مژده بدهد بهار با چهره نو در حیات شان یک زیبایی ست باید همچو بهار دایما زندگی نوین نصیب باشد و اما با گذشت زمان در فرهنگ هفت سین تحولات آمده است، امروز بیشتر هفت میوه خشک که تر شده باشد مروج گردیده است اگر با ابتکار عقل زده ها نابود نگردد.
هفت میوه از کاسه سفالی بزرگ به کاسه های خورد تقسیم گردید، هر کس استحقاق خود را گرفت و هفت میوه در کاسه ی سفالی باقی نماند و اما خوشی روز نوروز آن قدر بزرگ بود، چی اندازه تقسیم کردند، هر تقسیم نیشتر زده شکوفه های جدید از خوشی را ارمغان داده بود چون که خوشی نوروز چنین است و چنین باید باشد.
علی جان بعد از سفره صبح نوروز که با عزیزان خود، هفت میوه و طعام صبح را خورده بود، می خواست بی صدا از منزل بیرون شود، زیرا پرگرام خود را داشت، مادر صدا زد گفت: باید دو برادر خورد و خواهر خورد را به محل جشن نو روز که در هر قبرستانی تجلیل می شد ببرد، علی جان روبه پدر کرد از وی تقاضا کرد تا که تنها اجازت بدهند از این رو که بهانه به خود پیدا کرده بود گویا با هم سن ها پرگرام گرفته است.
پدر از کاکاهای منطقه بود، نبض فرزند را در سن جوانی می دانست و اما از شبنم کدام آگاه یی نداشت، تصور می کرد پسرش با هم سن های خود در پرگرام نوروز یکجا می باشد، وی را اجازت داده بود و فرزندان را وعده داده بود تا خود در محل جشن نوروز ببرد.
علی جان که از منزل بیرون شد، هوا آنقدر خوش بود و باد زیبا می وزید، هر لحظه تصور می کرد، همه زیبایی روز و خوش وزیدن باد و عطر از بوی گل های نازنین، از عطریات جان نگارش سر زده باشد که همه جا را پر ساخته باشد، چونکه عاشقی چنین یک بلا ست، عاشق تنها معشوقه را می بیند دیگر هر چی به او یک حکایه!
مست بود از این روکه نگار خود را می دید بلکه چنین حس داشت بلکه چنین یک غزل در نوک زبانش بود کی می داند؟
      عطـــر گـل و بانــــگ مـــــــرغ برخـــاســـت
      هنگامـه است نشـــاط که از سوی صحراسـت
      سرخ آتشــین شده ســــینه ی دشــــت صحــرا 
      لاله آتشین اسـت هــوای خوشــــی هر جاسـت
      نغمــــه از پرنـــده هاسـت در هـــوای ملایـــم  
      بلبلان در شــوق گل نغمــــه ی بلبل پیداســـت 
      فنــدق فنـدق روئیـــده هر طـــرف کـــه گل ها 
      چو فندق مــیوه دارد عشــق بهاری دریاســـت
      بزغاله های کوه یــــی همراه ست با غزال ها
      درنگ به دوستـی نیست بهار مژده ی وفاست  
      با شرشر آبـشار بهار که اســت خــــوش نمـــا
      نیــم باز و نیــم ابــر هـــــوای بــهار زیباســت 
      هر طرف که شادیست می و راف عشقی ست
      بهار ساقــــــی آن است که زندگـــی ماجراست  
     علی جان دو پای دیگر را وام گرفت تا محل یکه جشن نوروز تجلیل می شد زودتر برسد، در حالیکه مراجعین هنوز محل را پر نساخته بودند، وی در محل حاضر شده بود. تصورات علی جان بود آیا محبوبه در محل جشن حاضر می شد؟ چو موریانه هوش وی را مغشوش ساخته بود، چونکه ضمانت وجود نداشت که تصورات حتمی عملی می شد و فقط یک حس بود، در آن جا کشانده بود، بلکه ماجرای فکری بود، یک سفسطه بود یا در عمل اجرا می شد کی می دانست هو روز چی اتفاق می افتید؟
چی اندازه مراجعین جشن بیشتر می شد، هیجان علی جان زیادتر می شد، محل جشن نوروز از مراجعین پر شده بود، دست فروش های مختلف متاع ها، محوطه را رنگین ساخته بودند، هر چی از فرهنگ منطقه بود در بازار جشن پیدا بود، یک طرف زنان چوری فروش با رنگارنگ چوری ها احاطه را رنگین کرده بودند، جانب دیگر تخم مرغ جنگ ها، هیجان جشن را بیشتر ساخته بودند و در طرف دیگر اسب های چوبی و چرخ گرهای چوبی که طفلک ها را سر مست به بازی ها می کردند، دکان های شان را باز کرده بودند، انواع و اقسام خوردنی های دست پخت و اما بدون نظافت منطقه را رنگین کرده بود.
علی جان بی قرار بود و بیتاب بود، چشمانش یار گم شده را جستوجو می کرد و اما آیا شبنم کدام حس مقابل علی جان داشت؟
سوال بود جواب به علی جان نداشت.
زمانی رسیده بود، در پهلوی بزرگ ترین مقبره گورستان جنده شان بالا می شد، اما در تاریخ این رذالت، کس پیدا نبود که می گفت نکنید خطاست از این سبب که از یک طرف ملت را در بت پرستی و شرک نزدیک می کنید و از جانب دیگر فرهنگ زیبای نوروز را با خرافه یکجا تجلیل می کنید، حتی در تاریخ کشور یک شخص روشنفکر یا یک عالم دین پیدا نشد چنین خطا را انتقاد کند حتی یک کس بلی یک کس!
تا که اجنبی ها بیدار ساختند مگر با ده ها هدف عقل زده ها را...
نباید جشن نوروز در سر مقبره ها تجلیل شود و چنین فرهنگ خطا تنها در افغانستان مروج است و در دیگر کشورها مانند یک فستیوال تجلیل صورت می گیرد.
پس از نقطه نظر دینی چی خطا دارد؟
هر صبح ملت با اهل عرفان، در مسجد روضه در شهر مزار شریف، نماز صبح را که با سوره ی فاتحه می خوانند و معنی سوره فاتحه چنین است" به نام معبود به حق بسیار بخشاینده و بی نهایت مهربان، ستایش از آن معبود  به حقی است  که  پروردگار  جهانیان است، بسیار بخشنده و بی نهایت مهربان است، مالک و پادشاه روز جزا است. « ای خدا» تنها تو را میپرستیم و فقط از تو مدد میخواهیم، «یا الله» ما را به راه راست راهنمایی فرما، راه کسانیکه  تو  به  آن ها  احسان  و انعام نموده ی، نه «راه» آنانی که بر آن ها خشم گرفته شده است  و نه هم راه گمراه هان"
بعد از  نماز صبح  در مقبره یکه نزد مسجد موقعیت دارد در جنده و مقبره سر شان را زده می گفتند: یا مدد، ای و الله چی رذالت؟
ملت که در چنین خطا گرفتار بودند اهل عرفان دیده بی صدا بودند چونکه همرنگ جامعه بودند در حالیکه خداوند در سوره الانعام آیت نود چهار بیان دارد" و (روز قیامت به آنها گفته میشود:) همه شما تنها به سوی ما بازگشت نمودید، همان‏ گونه که روز اول شما را آفریدیم! و آنچه را به شما بخشیده بودیم، پشت سر گذاردید! و شفیعانی را که شریک در شفاعت خود می‏ پنداشتید، با شما نمی ‏بینیم! پیوندهای شما بریده شده است و تمام آنچه را تکیه‏ گاه خود تصور میکردید، از شما دور و گم شده ‏اند!"
آیا به چنین باریکی دقت شده بود؟
در قرآن کریم حکایت یکه در ارتباط موسی و شبان آمده است، خداوند بزرگی خود را از طریق حکایت هویدا ساخته است که چی اندازه بزرگ می باشد و چگونه باید به یزدان بزرگ عبادت صورت بگیرد؟
شبان که غرق به عشق یزدان بزرگ، با دنیای خود، بدون شفیع داشتن مستقیم به عبادت غرق بود، حضرت موسی با شنیدن سخنان  شبان به غضب آمده بود، از این رو که شبان با دنیای خود و با عقیده یکه داشت و دین یکه بر خود ساخته بود مستقیم با خداوند راز دل می کرد و آن چی در امکانات ش بود تا بر خداوند فدا کند.
حضرت موسی با غضب گفته بود: "خداوند آنقدر بزرگ است که به امکانات و فدا کردن های تو ضرورت ندارد، تو گناه کار شدی" مگر حضرت موسی خود بی خبر بود که خداوند چی اندازه بزرگ است و چی طلب از بنده گان دارد؟ 
زمانیکه موسی به مناجات در کوه ی طور به حضور یزدان رفته بود، پروردگار گفته بود، "ای موسی چی اندازه  بزرگ  بودن  من  را تو از کجا می دانی !؟ برو از چوپان معذرت خواهی کن که تو خطا کار شدی" یعنی هر کی با دنیای خود در هر مکان که باشد اگر با دل پاک و مستقیم با هر زبان و با معنویت درونی خود، بزرگ بودن خداوند را درک نموده اگر راز دل با الله کند، میلیون  بار بهتر می باشد از او نادانی که در کدام مقبره سر خود را زده  طلب مدد کند و یا نزد کدام شخص رفته دست آن را به این مقصد ماچ کند و یا مقبره و شخص را با اعتبار نزد خداوند بداند و به خود واسطه بگیرد، زیرا مطابق به حکم خداوند، هر کی، اگر کدام شخص و یا کدام متاع را بلندتر از بندگی خود تصور نموده، شفیع به خود بگیرد و در تلاش ثواب گرفتن نزد خداوند از این  طریق باشد، خطا می کند، از این روکه چنین اخلاق به معنی اخلاق شرک می باشد.
چی اندازه بزرگ بودن پروردگار را از آیت های طبیعت باید ما انسان ها درک کنیم، تا که بدانیم تنها دنیای ما چی اندازه بزرگ می باشد آیا تفکر کردیم؟
اگر در پهلوی بزرگی دنیای ما، میلیاردها ستاره را علاوه کنیم و اگر همه کائنات را که خداوند بدون شک آفریده است، اگر با عقل منطق ایمان داشته باشیم، قدرتی که کائنات بزرگ را با همه موجودات اش آفریده است، آیا کدام متاع و یا کدام شخص را شریک خود می گیرد حتی پیامبران را؟
بعضی ها با عقل نارس شان در آرزوی داشتن یک شفیع در روز جزا هستند و از نادانی شان شفاعت قرآن کریم را از روی منطق شفیع درک کردند آیا بدون منطق بوده، یک خطا نیست؟
در روز جزا، یعنی روز قیامت یعنی روز آبادی بعد از ویرانی دنیای فانی، صدها میلیارد انسان در جهت درک سرشت اخلاق دنیای فانی شان در حضور یزدان بزرگ تجمع می کنند، آیا با منطق قرآن کریم و منطق عقل انسان، یک انسان حتی پیغامبر هم بوده باشد، در بین صدها میلیارد انسان چگونه تو را پیدا نموده نزد خداوند وسیله شده، از خطا ها و گناه های تو طلب بخشش از خداوند کند؟
آیا منطق تفکر را داری؟
در کدام آیت قرآن کریم چنین عمل ذکر است آیا جواب داری؟ رسول الله حتی به دختر شان وصیت نموده اند، تا در کردار خود جهت حساب ده یی در روز جزا مقابل یزدان بزرگ در این دنیا در عمل خود دقت کند، چونکه پدر که پیغمبر است امکان کمک به فرزند را ندارد آیا این اخلاق پیغمبر اسلام را کس دقت دارد؟
خداوند در قران کریم در سوره محمد آیت نوزده به رسول الله می گوید "پس  بدان که هیچ معبودی  جز  خدا  نیست  و  برای  گناه خویش آمرزش جوی و برای مردان و زنان با ایمان [طلب مغفرت كن ] و خداست که فرجام و مآل [هر یک از] شما را می داند"
آیت مذکور یک حقیقت بزرگ را به ما معرفی می سازد و اما دو گروه مسلمان ها هستند بیشترین ضرر را در رسول خداوند و در دین اسلام می رسانند. گروه ی اولی رسول خداوند را از بین انسان ها بیرون ساخته البسه فرشته را می پوشانند، از این که مطابق رفتار ملک ها انسان ها رفتار کرده نمی توانند اخلاق و روش و رفتار و جایگاه رسول الله را از بین انسان ها بیرون نموده بین ملک ها قرار می دهند و از رفتار پیغمبر اسلام انسان ها را دور می سازند و در عوض فرهنگ دوره قبل از اسلام عربستان را به اسم اسلامی آرزو دارند تطبیق کنند و اما اگر فرهنگ او زمان  مطابق به رضای خداوند می بود چرا اسلام نازل شد؟
آیا در فطرت انسان ممکن شده می تواند با آمدن منبع تحول فوری همه یک باره تکامل نموده از داشته های هزارها سال فاصله گرفته همه بهترینی ها شود؟
چنین منطق اگر کس داشته باشد عقل خود را در تمسخر قرار داده است چونکه خلاف منطق بشری و خلاف منطق قرآن کریم است اگر ممکن می بود در سوره محمد، آیت نوزده نازل نمی شد.
و از استفاده از اسم رسول خداوند اخلاق خودشان را در جامعه عملی می سازند و طرز و رفتار عقل شان را سنت پیغمبر تصور نموده در تلاش برقراری تزشان هستند که این گروه حاکم در جامعه هستند، از این سبب که تبلیغاتی دارند شیرین با هنر فریب اما جذب کننده است.
گروه دومی در تلاش اند رسول خداوند را بکلی بی ارزش  بسازند چونکه شرط های زندگی دوره رسول خداوند را و خطا های بشری آن دوره را بدوش دین و پیغمبر دین می اندازند، هر دو روش خطاست. از این سبب که دین در جغرافیای عقب مانده دنیا نازل شد تا اصلاحات را از خرابترین و عقب مانده ترین جغرافیا شروع کند، پس هر کی زندگی آن جغرافیا را داشت تاثیرات زندگی و محیط بالایش حاکم بود، بدین خاطر رسول  خداوند مطلق مکمل خارج از صفت های انسانی باشد نبود و او انسان بود طبیعی که خطا می کرد و با خطا ها زیر تربیت کلام خداوند مکمل می شد که چه اندازه مکمل شد مربوط خداوند و پیغمبر است، در قرآن کریم راهنما و تربیت ها را می بینیم، خداوند به رسول الله هدایت دارد تا مطابق کلام الله رفتار کند چون که انسان است.
پس نباید رسول خداوند را از بین قرآن کریم بیرون ساخته با صفت های متضاد مقابل آیت های قرآن کریم یک فرشته به خلق پیشکش کنیم و رسول الله را با صفت های مبالغه ملبس بسازیم از این سبب که چنین اخلاق در دست دشمنان اسلام اسنادی را می دهد تا تبلیغ کنند که قرآن کریم کتاب خداوند نیست نوشته شده ی دست حضرت محمد است.
بدین خاطر پیغمبر اسلام را در داخل قرآن کریم جستوجو کنیم و از بین قرآن کریم بشناسیم، تا در خطا و گناه گرفتار نشویم و باید بدانیم محبت بدون منطق، ما را از رسول لله دور ساخته در شرک نزدیک می سازد و چی اندازه گفتار زیبا و شیرین هم باشد اگر از حقیقت دور باشد مطابق روح قرآن کریم افترا مقابل خداوند می شود و در سوره هود آیت هژده خداوند می فرماید" چه کسی ستمکارتر است از کسانی که بر خدا افترا میبندند؟! آنان (روز رستاخیز) بر پروردگارشان عرضه میشوند، در حالی که شاهدان ( پیامبران و فرشتگان) میگویند: «اینها همانها هستند که به پروردگارشان دروغ بستند! ای لعنت خدا بر ظالمان باد!»" 
دین اسلام بی منطق نیست لاکن مسلمانی را مسلمان ها بی منطق ساختند از این روکه عوض مطالعه، تحقیق ،بررسی، روح و روان شان را دست چند ملا بی علم سپرده اند و یک نو فرهنگ رذیل و رسوا را سبب شده اند اگر دو کس در ارتباط دین صحبت کند فرد سومی هوشدار می دهد تو ملا نیستی از کجا می دانی؟ از ملا پرسان کن در گناه گرفتار نشو لاکن ملا که تحصیلات ندارد دین عقل خود را در جامعه مروج می سازد منطق درک این باریکی نیست از بدبختی های دنیای اسلام!
پس شفاعت قرآن کریم چیست؟
شفاعت قرآن با شفاعت اسلام جامعه چه تفاوت دارد؟
شفاعت مطلق بر انسیاتف الله است، در روز قیامت چگونه بر کدام شیوه استفاده می کند بر کس معلوم نیست و از آیت های کتاب مقدس نمایان است هر کی بر هر کی با اجازت پروردگار شفاعت اش را استفاده کرده می تواند و هر پیغمبر شفاعت اش را برای امت اش بکار گرفته می تواند و آخرین پیغمبر اسلام حضرت محمد رسول الله نیز شفاعت کرده می تواند. تا این نقطه منطق بین اسلام جامعه و اسلام قرآن کریم یکی است کدام تفاوت ندارد و لیکن در ادراک اسلام جامعه از معنی و مفهوم شفاعت تفاوت بزرگ با منطق قرآن کریم دارد. یعنی در منطق اسلام جامعه شفاعت بر معنی میانجیگری بین مسلمان ها بیان شده است، مگر
در منطق قرآن کریم هر کی حق یکه بالای هر کی داشته باشد بزرگواری نموده تنها از حق اش ببخشد شفاعت نامیده شده است. این نقطه اساسی را اسلام جامعه درک ندارد که با منطق قرآن کریم تفاوت بزرگ را به وجود آورده است و دنیای اسلام را بر سفسطه گویی سوق داده است.
یعنی شفاعت عبارت اند از جفت یکه از بزرگواری چیزی از حق اش را یکی بر دیگری ببخشد می باشد.
یعنی یکی خطاکار و یکی بزرگوار وجود دارد، بزرگوار خطای خطاکار را از روی بزرگواری ببخشد عبارت از شفاعت است.
آری معنی و مفهوم شفاعت قرآن چنین است.
لاکن در دنیای اسلام بر منطقی آوردند در روز قیامت پیغمبر اسلام دست هر کی از امت اش را بگیرد و در نزد الله ببرد و خدا در کرسی نشسته باشد و بر خدا بگوید: گناهکار است لاکن من واسطه می شوم چونکه پیغمبر هستم گناه اش را ببخش!
آیا خداوند زیر تاثیر پغمبران است که چنین منطق را قبول می کنند؟
آیا خداوند در روز قیامت مانند یک انسان در کرسی نشسته می باشد تا واسطه گری پیغمبران را در مقابل گناهکارها بپذیرد؟
آیا منطق وجود دارد؟
آری بر چنین بی منطقی شفاعت قرآن را آورده اند مثلیکه عقل شان را پرنده ها ربوده باشد.
پس شفاعت را چگونه باید بدانیم؟
شفاعت از ماده «شفع» گرفته شده است نه از شفیع!
در لغت به معنای «جفت شدن با چیزی» است.
و در اصطلاح به معنای حائل شدن برای رفع ضرر از كسی و یا رساندن منفعتی به اوست.
حائل بمعنی هر چه میان دو چیز واقع شود.
در عبارت ساده‏تر می توانیم بگویم بدین معنا به كار می ‏رود كه شخص آبرومندی از بزرگی بخواهد كه از مجرمی بگذرد.
یعنی، مجرم و شخص بزرگ وجود داشته باشد مجرم نزد او شخص ملامت شده باشد و شخص از بزرگی اش برای مجرم چیزی از حق اش را ببخشد به معنی شفاعت است.
این خصوص در روز قیامت تنها با اجازت خداوند صورت گرفته می تواند بدین خاطر خداوند در قرآن می گوید: «همه شفاعت از خداست»
یعنی خداست که بزرگی نشان می دهد.
یعنی نه بت ها نه دیگر کس ها نمی توانند به مانند خداوند بزرگی نشان بدهند چونکه چنین امکان را ندارند و خداوند اگر که لازم ببیند بر پیغمبر یا کس دیگر اجازت می دهد تا با اجازت خداوند از خود بزرگی نشان بدهد، براین خاطر خداوند با تکرار در قرآن می گوید از بت ها شفاعت بر شما نمی رسد منطق شفاعت قرآن چنین است.
آری شفاعت قرآن کریم چنین مفهوم دارد و این مفهوم بر منطق قرآنی برابر است، با آیت های قرآن از این تز دفاع می کنم.
لیکن از شفاعت به دلخواه شان مفهوم دیگری را رواج دادند خطا و غلط است.
برداشت غلط از معنای شفاعت به این گفته می شود كه شخص شفیع از موقعیت و شخصیت و نفوذ خود استفاده كرده و نظر صاحب قدرت را بی هیچ حساب و كتابی درباره مجرم و یا گناهكار ( زیر دستان خود) تغییر دهد.
آیا مقام خداوندی کدام بازیچه است هر پغمبر بر دلخواه خود تغییرات را سبب شود آیا چنین عقیده منطق دارد؟
در کتاب مقدس قرآن آیا کدام اشارت در این بی منطقی وجود دارد، که اسم کدام پیغمبر ذکر شده باشد و گفته شده باشد امت هایش هر چه گناه کنند بکنند لاکن پیغمبر اگر میانجیگری کند گناه هایش بخشیده می شود آیا همی دنیای اسلام کدام جواب با منطق در این ارتباط دارند؟
بلی همه دنیای اسلام!
اگر با دقت آیت های کتاب مقدس «قرآن» خوانده شود شفاعت بر منطق یکه در بالا ذکر گردید مفهوم و معنی دارد نه واسطه نه شفیع!
برای اثبات و تذکر دادن حقیقت بر عقل ها، چند آیت کتاب مقدس را بیان می کنم.
الله در سوره زخروف آیت 86 می گوید: «کسانی را که غیر از او می‏خوانند قادر بر شفاعت نیستند; مگر آنها که شهادت به حق داده‏اند و بخوبی آگاهند!»
چگونه هدف آیت مذکور را درک می کنیم؟
یا در سوره سبا آیت 23 می گوید: « و شفاعتگرى در پيشگاه او سود نمى‏بخشد مگر براى آن كس كه به وى اجازه دهد تا چون هراس از دلهايشان برطرف شود مى‏گويند پروردگارتان چه فرمود مى گويند حقيقت و هموست بلندمرتبه و بزرگ»
به این دو آیت و بر آیت های مشابه دیده منطق شان را به وجود آورده اند، لاکن در باریکی که قرآن با شیوه نگارش مخصوص یک مسئله را با استادی بیان می کند دقت ندارند.
بطور مثال از امثال زیاد در قرآن، الله در سوره زمر در آیت 44 می گوید: « بگو:تمام شفاعت از آن خداست، (زیرا) حاکمیت آسمانها و زمین از آن اوست و سپس همه شما را به سوی او بازمی‏گرداند!»
آیا چه گفتن آیت 44 را درست فهمیدند؟ 
یک بار با دقت در باریکی توجه کنند یک حقیقت را می بینند چیست او واقعیت؟
اگر شفاعت از شفیع گرفته شده باشد یعنی معنی میانجیگری را داشته باشد، اگر پیغمبران نزد الله برای جنت رفتن امت های شان نزد پروردگار میانجیگری کرده بتوانند، مطابق بر منطق آیت 44 می گویم الله برای کی نزد کی میانجیگری می کند؟
چونکه در آیت خداوند می گوید «بگو تمام شفاعت از آن خداست»
اگر منطق گفتار جمله را از منطق واسط یعنی میانجیگری مطالعه کنیم، تمام میانجیگری از خدا باشد، خدا برای کی در نزد کی میانجیگری می کند؟
اگر منطق جمله را از منطق بزرگواری بررسی کنیم، می بینیم که جمله و آیت مفهوم منطقی را بر خود می گیرد که با منطق نگارش قرآن و منطق خدایی خدا و منطق عقل انسان مساعد می گردد، یعنی اگر جمله را بگویم که «تمام بزرگواری از آن خداست» بر هر منطق برابر است پس شفاعت از شفیع گرفته نشده است از شفع گرفته است.
عقل دارها عقل دارند که تعقل کنند؟
در آیت که گفته شده است: « بگو: تمام شفاعت از آن خداست» اگر شفاعت میانجیگری باشد پس همه میانجیگری از خداست پس خدا خاطر کی برای کی میانجیگری می کند؟
چه جواب دارند؟
یعنی با منطق قرآنی همه شفاعت از الله است، یعنی الله بزرگواری با شکوه و جلال دارد و بخشنده و مهربان است.
آیا باریکی را درک کرده می توانند؟
خداوند اگر لازم ببیند از حق خود می بخشد اگر لازم ببیند بر دیگران اجازت می دهد تا از حق شان بر دیگران ببخشند.
یعنی در روز قیامت الله بر کسی اجازت بدهد او کس از بزرگواری اش حق که بالای دیگران داشته باشد از او حق گذشته می تواند و او عمل را قرآن شفاعت می گوید.
چونکه خداوند حق بنده را نمی بخشد، حق بنده مربوط بنده است بدین خاطر شفاعت در قرآن ذکر گردیده است تا خداوند در روز رستاخیز بر انسان ها فرصت بدهد تا از بزرگواری بر مجرم ها  از حق شان بگذرند.
قرآن کتاب با منطق است ولی انسان است که در بی منطقی روان است.
پس حضرت پیغمبر محمد رسول الله که از اثر خدمات بزرگ بالای امت اش حقدار است، اگر که امت پیغمبر اسلام مطابق خواست پیغمبر رفتار نکرده باشند، پیغمبر تنها از حق خود بخشیده می تواند آن هم با اجازت خداوند.
و این منطق قرآن کریم با حدیث مشهور پیغمبر خداوند همساز است، واقعیت را بیشتر نمایان می سازد، پیغمبر اسلام برای دخترشان گفته بودند: «در آخرت تنها اعمال نیک ات کمک کرده می تواند»
آری شفاعت قرآن کریم چنین است و لیکن از شفاعت قرآن کریم دنیای اسلام یک مسخره گی حیرت آور را پیدا کرده اند و مسلمان ها را امیدوار ساختند اگر که خطا کار هم باشند شفاعت پیغمبر اسلام و شفاعت خودشان گناه کارها را در جنت می رساند، چونکه از این طریق در تلاش معتبر نشان دادن خودشان بین خلق می باشند که هر گوشه ی از دنیای اسلام، با اولیا های ساخته پر شده است، لیکن همه دنیای اسلام با رنج و غم گرفتار است این است حقیقت دنیای اسلام که مغایر گفتار الله و حدیث رسول خدا است.
پس میگویم اگر که مسیر راه آشکار نباشد دیگران را چگونه راهنما می شوی؟ 
 میگم که اول بخوان باز امضا را به سر کن
 عقلت را به سر بگــــیر صد هنر را اثر کن
 بــی اندیشه گپ زدن چه سودی به تو دارد؟
 بدین خاطر شب را با تعقل ســــــــــــحر کن
 
حصه سوم
  
      علی جان که در جشن نوروز بود جشن نوروز محشر زیبایی شده بود، خورد بزرگ با رنگارنگ البسه ها مست روز نوروز شده بودند، هر کی بود آیا نگار با نسیم بهاری از بهشت بهار در حیات جهنم یار آمده بود تا هو جهنم منتظری حیات یار را بهشتی می ساخت؟ 
داشته های دل علی جان فقط یک هوس بود آیا معجزه شده به اجرا قرار می گرفت؟
علی جان در هیجان بود، در تلاش محبوبه گم شده بود، بی قرار بود، هوش در سر نداشت، تنها بود و خود را تنها احساس می کرد، زیرا فقط جسم از وی بود، هوش و روح در دستان ظریف محبوبه در تله بند وی اسیر شده بود یا خدا چی می شد درد علی جان؟
      با هلهله و هستی
      بود در سن شوق مستی 
      از تاثیرات عشق بود
      حس بود باده پرستی 
      در میان تجمع
      با اخلاق درستی 
      در تلاش یار بود 
      با شوق مستی
      با تلاش مستی
      مانند سوزن یکه در کاه خانه افتیده باشد و از بین کاه خانه سوزن را دریافت کند، با هیجان  در جستوجو محبوبه شده بود، در چنین هنگامه ی هیجان بود که  نور نگار همچو نور ستاره قطب، در چشمان علی جان پرتو اندازی نمود، معجزه صورت گرفته  بود، محبوبه مانند نو شکوفه گل بهار یکه نو نیشتر زده غنچه شده باشد، با احسن زیبای خود، ستاره ی علی جان در جشن نوروز شده بود، وای عاشق چی حس داشت؟
کی حس علی جان را غیر عاشقان در او صحنه ی زیبا دیگران می دانستند؟
علی جان از دور از کنار یک جوی که به یک درخت کنار جوی تکیه داده بود نگار را دیدن داشت.
یا شبنم؟
حس ششم در هنگامه عاشقی بیشتر فعال می گردد و عشق است که به بودن این حس انسان را خبر دار می سازد، الکتریک بین علی جان و  شبنم در سر چاه مکتب روشن شده بود، روشنایی عشق را به قلب دو دلداده زده بود و حس ششم را وادار ساخته بود تا بین قلب ها رگ دوستی و عاشقی را  فعال بسازد و دو دلداده را با هم دیگر نزدیک بسازد.
محبوبه همچو محبوب جشن نوروز را بهانه گرفته بود، هدف به فرمان قلب تسلیم شدن بود و دیدن عاشق خود بود و بیان رمز عاشقی در روز نوروز به یار بود، به این ملحوظ با خواهر خوانده ها نزد چوری فروش ها بود به بهانه چوری ها به هر سو دیدن داشت تا بداند آیا حکم قلب حقیقت را تمثیل می کند و یا یک مکاره جهت فریب شبنم است؟
علی جان که از عقب شبنم دیدن داشت و محبوبه ی خود را شناخته بود، شقایق هنوز قادر به دیدن یار نشده بود، یار با دقت به نگار دیدن داشت و دیده بود که گل همچو غزال یکه در دامن کوه خود را گم شده احساس کرده باشد مثل غزال گم شده در تپش بود و در جستوجوی چیزی بود و هر سو دیدن داشت غیر از عقب!
گهگاه چوری ها را به دست نموده به دوستان خود، هوای غیر دنیای ذهن خود را نشان می داد تا کس اشتباه نکند و اما اضطراب  در دل داشت که یار حس کرده بود و یا حس ششم این حکم را به یار داده بود چونکه عاشق بودند.                               
لحظات دراز این سناریو دوام داشت تا این که محبوبه در عقب دیده بود، هو لحظه که به عقب دیده بود، چشمان دو عاشق با هم دوخته شده بود، مثل یکه سناریوی فیلم بوده باشد، فیلم ساز صحنه را سناریو کرده باشد و بار ،بار تکرار شده باشد تا صحنه زیبا به وجود آمده باشد چنان شده بودند عاشقان!
گل که در عقب دیده بود، زلفان پیشانی با چادر ظریف از سر نیمه آویزان به زمین مایل شده بود، کمر کمی هلال بود و دست راست در کنار راست لب قرار داشت. شقایق دو مرتبه موهای خود را با چادری که به دیدار یار ممانعت می کرد، با دست چپ اصلاح  ساخته بود و اما چشمان خود را از یار گرفته نتوانسته بود، از این رو که عشق حکم می کرد، قلب و روح به عشق اسیر شده بود، هو لحظه حتی بودن جماعت مردم کدام مفهوم را افاده نداشت چون که دل را باخته بود.
در مرتبه دومی که موها را با دست چپ اصلاح ساخته بود، قوت الکتریک عشق نگار، بالای یار چنان تاثیر کرده بود یار به هیجان آمده، دست و پا را لرزانده بود و پا ها لغزیده بود و قریب بود به جوی افتد، از درخت یکه تکیه داشت قایم گرفته بود و در چنین لحظه باز هم چشمان را از محبوبه دور نمی کرد و این صحنه را با دقت گل دیده بود و تبسم کرده و غمزه چشمان را به یار حواله کرده بود.
در همان هنگام یکی از دوستان نگار چیزی گفت، از نزد چوری فروش چند قدم دورتر نزد چوری فروش دیگر رفتند و اما دل ها یک بار بسته شده بود، جشن عاشقان با دیدار همدیگر جشن زیبا شده بود. یار بی صدا از دور گل را تعقیب داشت و گل تا امکان فرصت یکه بدست می آورد، دیده های خود را به یار رخ می زد، چشمان عاشقان بین عاشق و معشوقه الکتریک عشق را می رساند و به دل ها حکم می کرد و می گفت: جدایی ناممکن است متوجه شوید تا در جدایی تان تلاش بیهوده نکنید و تسلیم تقدیر یکه با دستان تان نوشته شده است دوام بدهید از این رو که در این دنیا مستقل آفریده شده هستید و  قدر و قسمت تان را با دستان و با عقل تان با قوانین یزدان بزرگ یک جا می نویسد، خطا نکنید تقدیر و قدر شما هرگز قبل از تولد در پیشانی شما نوشته نیست، این عقیده خطاست و تهمت به یزدان بزرگ است و فقط یک سفسطه جهت غلام ساختن ملت ها، در صحنه انداخته شده یک سناریو است، اگر عقیده این سفسطه گوی ها حقیقت داشته باشد، ظالم و دزد و راهزن و خائن و صد فسادگر را دیده به خود بگوید در صورت یکه اعمال این ها در تقدیر شان قبل از تولد نوشته شده باشد و ادارات و رهبری این مردمان بدون اراده و حاکمیت شان صورت بگیرد پس چی گناهی دارند این مردمان؟                 
آیا انجام دهنده و صلاحیت دار یعنی خداوند خطا کار و گناه کار نیست؟
اما در چنین فلاکت غرق هستیم و از حقیقت دور هستیم، زیرا که روح قرآن کریم را پنهان نموده، روح ذهنیت خود ما را در بین ملت به اسم حقیقت اسلام مروج ساخته یم!
اگر روح قرآن کریم را در نظر گرفته از اول تا اخیر این کتاب مبارک را مطالعه کنیم می بینیم او ذره یکه در زیر زمین حرکت دارد تا میان سینه ی پرنده ها که در هوا پرواز دارند هر لحظه و هر زمان قادر به درک آن ها علم خداوند است در این شک نیست، چونکه الله قانونگذار است و همه هستی را با قوانین منظم خود رهبری می نماید مثال یک گلدان گل را بگیرید در مکان مشخص تربیت کنید، هر زمان از امثال گل گلدان از گل ها داشته باشید در صورت یکه اقلیم و فضا و محیط تغییر پیدا نکند و همه خصوصیات گل های گلدان ها یک نو باشند دایما حاصل همه شان یک شیوه است لاکن کمترین تغییرات در محیط گل ها رونما گردد حتمی در گل ها تغیرات به وجود می آید پس قوانین دنیا در هر زمان نظر به شرط های او زمان ثابت خود را دارد و اداره دست خداوند است چونکه قانونگذار است از این خاطر تنگری می گوید: "برگ یکه از درخت بریزد بدون هدایت الله نیست" اما در انتخاب قوانین و شیوه زندگی هر کی مستقل و با اراده است بلی انسان حر و آزاد با داشته های فکر خود و دنیای خود است. برای درک بیشتر، قانون اساسی یک کشور را در نظر بگیرید همه تابع به قانون اساسی هستند لاکن قانون اساسی در هر فعالیت انسان مداخله ندارد، چونکه از یک طرف پابندی را شرط گذاشته است از جانب دیگر خود قانون برای انسان آزادی داده است تا در شرط هایکه قانون مهیا ساخته است انسان با حریت زندگی کند یعنی قانون اساسی نمی گوید هر شب دو لیوان چای بنوش و منطقی داشته باشد حکم نوشیدن دو لیوان چای برای انسان تعیین شده باشد چنین بی منطقی را ندارد، انسان آزاد است چای می نوشد یا آب می نوشد در تصرف انسان است قوانین خداوند هم چنین است در قانون اساسی پابندی داریم لاکن قانون برای ما آزادی ها داده است تا ما مستقل عملی کنیم در آخرت از روی اعمال ما مکافات یا مجازات برای ما تعیین می گردد حکم مطلق قرآن کریم چنین است، یعنی پروردگار در داخل قوانین تعیین شده سرنوشت هر پدیده را می داند و همان گونه که انسان و هر پدیده جبری تسلیم قوانین اند به همان گونه حریت و استقلالیت انسان جبری است و الله با وجودیکه به هر امکان قادر می باشد و امکان تعیین سرنوشت هر پدیده را کرده می تواند و اما هر پدیده را آزاد در محور آن پدیده که تکامل و تحول خود را خود طی کند آفریده است چونکه علم تکامل را قرآن کریم با ده ها اسناد قبول و فرمان دارد مثال یزدان بزرگ در سوره سجده آیت سیزده بیان دارد" و اگر می‏ خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) میدادیم ولی (من آنها را آزاد گذارده‏ ام و) سخن و وعده‏ ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم! "
و یا در سوره هود آیت یکصد و هژده تنگری بزرگ بیان دارد " و اگر پروردگارت میخواست، همه مردم را یک امت (بدون هیچ گونه اختلاف) قرار می ‏داد ولی آنها همواره مختلف اند "
بلی با خواست خداوند همه مردم یک امت نیستند چونکه کار خداوند با منطق است و بر بنیاد تکامل هر خلقت وابسته است بدین خاطر یک امت شده نمی تواند.
دیده می شود انسان حر آفریده شده است بدون مداخله با آزادمنشی در داخل قوانین خداوند مخلوق آزاد است تا سرنوشت خود را خود تعیین کند.
پس باید بدانیم ذخیره کردن معلومات در ذهن به معنی عالم شدن نیست، چی بودن مفهوم داشته ها را درک کردن شرط است.
 اسناد فراغت ات یک ســــــــــند ظاهر
 درک مطلـب را دانی او زمان او باهر  
 زریکـــــه در معدن بدان او زیر خاک
 اگر که بیرون شود او زمان او جواهر  
      چرا یزدان بزرگ، انسان را حر آفرید؟ خداوند در قرآن کریم در سوره النبیا آیت سی می فرماید" آیا کافران ندیدند که آسمانها و زمین به هم پیوسته بودند و ما آنها را از یکدیگر باز کردیم و هر چیز زنده ‏ی را از آب قرار دادیم؟! آیا ایمان نمی‏ آورند؟!"
یا در سوره فصلت در آیت یازده از مواد خام کائنات بحث نموده برای عقل ما دستور می دهد که کائنات از موادیکه وجود داشت به میان آمد الله در آیت می گوید: «سپس اراده آفرينش آسمان فرمود در حالی كه به صورت دود بود، به آن و به زمين دستور داد به وجود آئيد و شكل گيريد، خواه از روی اطاعت و خواه اكراه! آنها گفتند: ما از روی طاعت می‏آئيم!»
هدف از کافر بودن، در قرآن کریم کس هایکه بودن الله را قبول ندارد می باشد خطا نکنیم هر منسوب هر دین اگر که بودن خداوند را قبول داشته باشد قرآن کریم تسلیم شده به خداوند قبول دارد به منطق قرآن کریم "مسلمان" است نه کافر!
دیده می شود هستی از هیچ تکوین نشده است اگر دقت کنیم بهترین اسناد بر برهان این که تکامل در قاعده های خداوندی یک امر حتمی است قرآن دلیل دارد، چونکه قبل از این دنیا، هستی وجود داشت با تکامل شکل امروز را گرفت و تکامل دوام دارد و با کاوش فعالیت های علمی آفرینش اولی دنیا را مطابق آیت های قرآن ادراک کرده می توانیم.
پس قرآن کریم تکامل را با اسنادهای نهایت معتبر بر ما پیشکش می نماید پس اگر که تکوین با یک امر همان زمان به وجود نیامده باشد که قرآن آفرینش را بر زمان طولانی می داند حریت تام انسان یک امر خداوندی باید باشد که در منطق قرآن انسان با حریت می باشد نه بسته بر سرنوشت نوشته شده!
یزدان از این که در هر شرط حاکم است فهمیدن هر فعالیت انسان را با علم از چگونگی آفرینش اولی تا آخرت و بعد آن می داند چونکه زمان مربوط دنیای ماست.
فراموش نکنیم از گفتار من، کسی من را محکوم نکند که قرآن کریم را کتاب تکامل «فرگشت» معرفی کرده باشم، چنین منطق خطاست، زیرا من می گویم قرآن کریم با علم مثبت در تضاد نیست و از این که قرآن کریم کتاب راهنماست، برای ما راه را که نشان می دهد مسیر مستقیم از منطق تکامل می گذرد، یعنی در قرآن کریم مطلبی نیست که خارج از منطق باشد، بطور مثال خدا گفته باشد پف کردم چپ کردم آدم را پیدا کردم، این ویژگی دین جامعه است یعنی اسلام جامعه چنین بی منطقی را قبول دارد نه اسلام خداوند!
هرگز چنین بی منطق مطلبی قرآن ندارد، زیرا هر آفرینش را با منطق بیان می کند، من این ویژگی قرآن کریم را پیشکش نموده می گویم اسلام قرآن کریم با اسلام جامعه زمین تا آسمان تفاوت دارد.                 
در آیت های بالا الله دقت ما را در باریکی آفرینش معطوف داشته  قدرت اش را بیان دارد و چگونگی تکامل را بر اساس منطق قوی معرفی دارد.
الله که در سوره فصلت آیت یازده بیان می کند تا در عقل ها اندرز بدهد" سپس به آفرینش آسمان پرداخت، در حالی که بصورت دود بود به آن و به زمین دستور داد وجود آیید (و شکل گیرید)، خواه از روی اطاعت و خواه اکراه!» آنها گفتند «ما از روی طاعت میآییم (و شکل میگیریم)!"
با دقت تفکر کنیم، کائنات را خداوند خاطر ما از صفر آفریده است و اما در نزد خداوند، کائنات به شکل دیگری موجود بوده است تایما در تغییر و تکامل است که با آیت های قیامت بهتر هویدا می گردد.
کائنات بعد از آفرینش چند مرحله تکامل را طی نموده است تا شکل گیرد. چونکه هدایت پرودگار است می گوید: "شکل گیرید" وقتی هدایت به چنین شیوه باشد شکل گرفتن با زمان صورت می گیرد، بدین خاطر الله هر مرحله تکامل را به "یوم" بیان کرده است آیا متوجه باریکی هستیم؟
یوم یکه، ما از دنیای خود تصور داریم با یوم قرآن کریم تفاوت دارد.
چرا تفاوت دارد؟
یوم دنیای ما بعد از تکامل یکه حرکت های زمین و مهتاب در اطراف آفتاب ترتیب تنظیم شد و موجودات زنده هست شد به وجود آمده است و لاکن یوم یکه قرآن کریم در شکل گیری آسمان ها و زمین بیان دارد قبل از این مرحله بوده است آیا مدت زمانی یوم قرآن کریم با یوم امروز دنیا یکی بوده می تواند؟                                                
جواب این سوال در بین قرآن کریم موجود است، در سوره السجده آیت پنج ایزد توانا یوم قیامت را یعنی روز قیامت را یعنی مدت زمانی روز محشر را هزار سال دنیای ما بیان دارد، می فرماید" امور این جهان را از آسمان به سوی زمین تدبیر میکند سپس در روزی که مقدار آن هزار سال از سالهایی است که شما میشمرید بسوی او بالا میرود (و دنیا پایان می ‏یابد)"
با دقت اگر تفکر کنیم آیت های قرآن کریم که هر تکوین را با مرحله بیان می کند، واضح و بیان از تکامل بحث می کند، تکامل یکه در دنیای اسلام اکثریت مردمان کشورهای اسلامی رد دارند و بر کفر محکوم می کنند و لیکن با آیت های آفرینش و آیت های قیامت تکامل را آشکارا الله بر ما روشن بیان می کند و آیت های قیامت را اگر با دقت مطالعه کنیم می بینیم دنیای ما خاطر ما از بین می رود ولی نزد خداوند باقی می ماند و به شکل دیگری در تکامل قرار می گیرد.
مثال دیگر بر دلیل حقیقت تکامل و حریت انسان، در سوره النبیا آیت یک صد و چهار اسناد وجود دارد پروردگار بیان دارد" در آن روز که آسمان را چون طوماری در هم میپیچیم، (سپس) همان گونه که آفرینش را آغاز کردیم، آن را باز میگردانیم این و عده ‏ای است بر ما و قطعا آن را انجام خواهیم داد"
آری چگونه که قبل از آفرینش همه هستی بود دو باره به حالت اولی باز می گردند و شکل دیگری به خود می گیرند تا عالم آخرت ساخته شود، ناگفته نماند جهان آخرت بعد این که دنیا و همه هستی این عالم نابود می گردد از بقا این عالم دنیای آخرت ساخته می شود، یعنی زندگی جنت و دوزخ ساخته شده ترتیب و تنظیم می گردد، یعنی به منطق قرآن کریم زندگی جنت و دوزخ بعد از این که همه هستی از بین می رود دو باره با تکامل دنیای آخرت ساخته می شود و بین او دنیا ساخته می شوند، یعنی جنت و دوزخ با او شرط ها اعمار می گردند، از باریکی های قرآن کریم است آیا معلومات داریم؟
فراموش نکنیم اسم دنیای آخرت جنت و یا دوزخ نیست، جنت و دوزخ دو نو شرط زندگی دنیای آخرت است بسیاری علمای دین نمی دانند.
جنت و دوزخ قرآن کریم چیست؟
آیا جنت و دوزخ مطابق بر منطق قرآن همین حالا وجود دارند؟
قبل از اینکه معنی جنت و یا دوزخ را بدانیم باید در یک نقطه دقت شویم، خداوند در قرآن کریم اسم گذاری که کرده از زبان انسان ها بر انسان ها بیان ساخته است. یعنی مکانی که در آخرت نامش جنت و یا دوزخ باشد و از نام جهنم یا جنت نامگذاری شده باشد و به مانند یک محل یا یک شهر باشد در منطق قرآن چنین مکان وجود ندارد و مطابق بر منطق قرآن کریم هماکنون در همین زمان کدام مکانی وجود ندارد نام او مکان جنت یا دوزخ باشد، زیرا جنت و دوزخ دو شیوه از طرز زندگی دنیای آخرت است. زندگی جنت برای نیک کاران داده می شود و کیفر زندگی جهنم برای گناهکاران داده می شود و از اینکه مطابق بر منطق قرآن کریم دنیای آخرت بعد از ختم عمر کائنات ساخته می شود، بعد از آن این دو شیوه زندگی روی صحنه می آید. برای اثباد این تز، قرآن بی شمار اسناد دارد، من برای کسانیکه تفکر می کنند صرف دو اسناد پیشکش می کنم بر نظرم کفایت می کند، خداوند در سوره نبیا در آیت یک صدوچهار می گوید: «در آن روز که آسمان را چون طوماری در هم می‏پیچیم، (سپس) همان گونه که آفرینش را آغاز کردیم، آن را بازمی‏گردانیم; این وعده‏ای است بر ما، و قطعا آن را انجام خواهیم داد»
یعنی در ختم عمر کائنات دو باره کائنات به مانند که آفرینش آغاز دارد و دوام دارد دو باره بر همین منطق تکوین صورت می گیرد.
و در سوره ابراهیم در آیت چهل هشت می گوید: «در آن روز که این زمین به زمین دیگر، و آسمانها (به آسمانهای دیگری) مبدل می‏شود، و آنان در پیشگاه خداوند واحد قهار ظاهر می‏گردند!»
برای درک قرآن تفکر لازم است و دانستن منطق نگارش این کتاب!
اگر دقت شویم قرآن از حوادث یکه قبل از اعمار عالم آخرت رخ می دهد با منطق و اثناد معلومات می دهد، هرگز در قرآن اسنادی وجود ندارد که غیر از همین کائنات همین زمان مکانی دیگری بوده باشد و در او مکان سرنوشت انسان تعیین گردد، بدین خاطر که در منطق قرآن مکان یکه سرنوشت انسان دو باره معلومدار می گردد، بعد از ختم عمر کائنات از مواد همین کائنات ساخته می شود و زندگی جنت و دوزخ بعد از ساختن شدن عالم آخرت به میان می آید.
پس منطق قرآن در ارتباط جنت و جهنم چیست؟
اسم جنت قبل از نازل شدن قرآن کریم و دیگر کتاب های خداوند مروج زبان ها بود، زیرا، محل یکه سرسبز و با اقلیم گوارا به مانند بوستان را انسان ها جنت می گفتند، یعنی منطقه یکه اقلیم گوارا داشت و سر سبزی داشت و مانند بوستان بود در نزد انسان ها یک اسم داشت او اسم جنت بود. در دنیای آخرت یکی از دو شیوه زندگی بشر که با اقلیم گوارا و سرسبزی به مانند بوستان می باشد و با همه امکانات می باشد خداوند از اسم جنت معرفی کرده است نه اینکه عالمی بوده باشد در زبان همان عالم او عالم جنت باشد!
برین خاطر به خاطر معرفی او زندگی دنیای آخرت، خداوند از زبان انسان ها اسم جنت یا بهشت را انتخاب نموده است نه این که جنت منطقه ی باشد و اسم جنت را او منطقه در دنیای آخرت با خود داشته باشد و از زبان انسان ها جدا یک نام آخرت باشد چنین منطق را قرآن کریم رد دارد، زیرا چنین منطق خود بی منطقی است.
یا جهنم بر همین منطق در قرآن کریم استفاده شده است. جهنم که بر معنی مکان زجر و با حرارت گرم سوزان می باشد، قبل از استفاده در کتاب های خداوند، مروج زبان ها بود، زیرا، در دنیای آخرت برای انسان هایکه در این دنیا گناه کردند یک جزا داده می شود و محل یکه کیفر داده می شود به مانند جهنم یکه انسان ها درک کرده می توانند، می باشد. بدین خاطر به خاطر ادراک او جزا، اسم جهنم را خداوند در قرآن استفاده کرده است، نه مکانی که اسمش جهنم باشد او اسم از نام های آخرت باشد.
هدف خداوند معرفی حقیقت های دنیای آخرت است که از زبان انسان ها بر انسان ها پیشکش می شود و اسم او حقیقت ها در آخرت چگونه نامگذاری می گردد مربوط بر شرط های دنیای آخرت است که باز هم انسان نام گذاری می کند چون که همه به خاطر انسان است.
بسیاری که از منطق نگارش قرآن کریم خبردار نیستند سفسطه گویی را شروع نموده اند. یک بخش شان از نام دیندارهای اسلام جنت و یا جهنم را به مانند دو شهر می دانند و بی منطقی شان بر جای رسیده است امت ادعا دارد در دروازه ی جنت نام پیغمبرش نوشته است، چونکه جنت را به مانند یک شهر این دنیا تصور دارد زیرا امکانات ادراک عقل او تا او سرحد است.
در مقابل گروه دیگر که خودشان را روشنفکران می دانند لاکن با روشنفکری هیچ ربطی ندارند، زمانیکه اسم جهنم و جنت را این گروه بی خبرها از منطق قرآن، در کدام اسناد دیگر پیدا می کنند، فوری تز شان را به وجود می آورند، تصور دارند روشنفکری شان را در نمایش گذاشته اند زیرا قرآن و اسلام را در استهزا قرار داده می گویند ببنید قرآن نام جهنم یا جنت را کپی کرده است.
لاکن این گروه که روی سیاه بر روشنفکران هستند چونکه مطالعه ندارند در حقیقت قرآن را نی،،، عقل کورشان را در نمایش گذاشته اند که بی سواد بودن شان را از حقیقت ها، خودشان بیان می کنند.
این دو گروه دو زردی یک تخم هستند از این خاطر که بدون مطالعه و تفکر سخن می زنند. یک شان جنت و جهنم را به مانند دو شهر تصور می کنند و در سر دروازه جنت اسم پیغمبر را دیدن می کنند دیگرشان یک بی منطقی دیگر را!
برای اثباد منطق نوشتن من اگر بخواهم دلیل بیارم فرض کنید شما ده هزار سال در عقب می روید، در او زمان انسان از بسیاری دست داشته های امروز به مانند تکنولوژی های عصر ما خبردار نبودند، فرض کنید در او مردم از به وجود آمدن هواپیما صحبت می کنید، او مردم او زمان که هنوز آهن را نشناختند شما هواپیما را چگونه معرفی می کنید؟
صرف و تنها یک امکان دارید مجبور می شوید یک پرنده بزرگ را نشان داده می گوید به مانند همین پرنده است بال های بسار زیاد دراز دارد، بزرگی اش هزار بار بزرگ است و در بین بال هایش جای وجود دارد صدها انسان را جا داده می تواند و از اینکه بسیار بزرگ است با صدها انسان پرواز کرده می تواند و از اینکه عقل او پرنده با عقل انسان نزدیکی دارد بدون دشمنی بر انسان خدمت کرده می تواند، اگر چنین نگوید از نام هواپیما از اصل ساختمان در او زمان بشریت معلومات بدهید آیا کسی چه گفتن تان را درک کرده می تواند؟ بدین خاطر در قرآن خداوند از موجودات روی زمین دنیای آخرت را بیان ساخته است، اگر که قرآن کتاب بشر باشد چرا آیتی وجود ندارد در ضدیت علم عصر؟
اگر که قرآن کتاب بشر باشد در قرآن بی شمار آیتی وجود دارد از امکانات درک بشر در او زمان خارج بود. حتی در این عصر انسان را به شوک قرار می دهد به مانند آیت هفده سوره ی رحمان الله می گوید: «او پروردگار دو مشرق و پروردگار دو مغرب است!» تفکر کنید در او زمان چگونه یک مرد بی سواد چنین منطق را بیان کرد؟
یا در سوره انعام در آیت یک صدوبیست پنج می گوید:« آن کس را که خدا بخواهد هدایت کند، سینه‏اش را برای (پذیرش) اسلام، گشاده می سازد; و آن کس را که بخاطر اعمال خلافش بخواهد گمراه سازد، سینه‏اش را آنچنان تنگ می‏کند که گویا می‏خواهد به آسمان بالا برود; این گونه خداوند پلیدی را بر افرادی که ایمان نمی‏آورند قرار می‏دهد!»
این دو آیت باریکی ظریف دارد من در کتاب های بعدی از ظرافت باریکی نظرم را بیان می کنم و لیکن سوال یکه دارم تا دوستان تفکر کنند چگونه دو مشرق و دو مغرب بوده می تواند؟ انسان در آسمان که بالا می رود اگر از منطق هوای کوه ها در نظر بگیریم بیشتر باید شاد شود و لاکن اگر قرآن کتاب بشر است چگونه این ظرافت را در او زمان یک انسان بی سواد بیان کرد؟ چونکه امکانات او زمان تنها در بلندی ها کوه انسان بلند شده می توانست و در کوه هوا دلنشین وجود دارد و لیکن قرآن از دلتنگی بحث می کند کمی تفکر کنیم.
 هر چه که تو می گویی ادراک آن را داری؟
 تعقل اگر نیست از چه خـــــــــــــبرها داری؟    
 
      بعد از این که دنیای آخرت ساخته می شود بعد از آن قیامت بر پا می گردد، یعنی زمان روز رستاخیز می رسد تا سرنوشت هر کی از فرد عادی گرفته تا سرنوشت پیغمبران معلومدار گردد. یعنی به این منطق تکامل زنجیری دوام دارد.
در سوره ابراهیم آیت چهل هشت تنگری بزرگ بر برهان این مطلب بیان دارد" در آن روز که این زمین به زمین دیگر و آسمانها (به آسمان های دیگری) مبدل میشود و آنان در پیشگاه خداوند واحد قهار ظاهر میگردند!"
دقت کنیم دنیای آخرت زمانی ساخته می شود زمین بر زمین دیگر و آسمان ها بر آسمان های دیگر که تبدیل شوند شکل می گیرد، پس در این منطق می بینیم با از بین رفتن سیاره زمین، آسمان ها بر آسمان های دیگر تبدیل نمی شوند باید کائنات دیگرگون شود تا آسمان های دیگر روی صحنه بیاید، ادراک از این آیت کدام حقیقت  را برای ما آشکار می سازد؟  
بلی دنیای آخرت بعد از ختم دنیای موجود عوض دنیای امروز ساخته می شود و زندگی جنت و دوزخ بعد از بین رفتن دنیای فانی ترتیب و تنظیم می گردد، یعنی یک مرحله دوامدار است که تکامل را قرآن کریم آشکار بیان دارد، ولی اکثریت دینداران دنیای اسلام رد دارند حتی فتوای کفر را دارند آیا جالب نیست؟
آری قرآن کریم تکامل را چهارده قرن قبل به عقل ها رسالت داد مگر از طرف دیندارها دقت نشد چونکه در دنیای اسلام بیشترین قاعده را روایت ها و گفتارها شکل داده است نه احکام قرآن کریم!
مثال در سوره السجده آیت چهار خداوند بیان دارد" خداوند کسی است که آسمانها و زمین و آنچه را میان این دو است در شش روز ( شش دوران) آفرید، سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت هیچ سرپرست و شفاعت کننده ‏ای برای شما جز او نیست آیا متذکر نمی شوید؟!"
دقت کنیم هرگز در قرآن منطقی وجود ندارد که خلقت در همان لحظه صورت گرفته باشد، اگر همان اثنا با امر صورت می گرفت منطق قرآن با منطق طبیعت تضاد پیدا می کرد.
آری خداوند کسی است آسمان ها و زمین را با قاعده های تکامل در شش دوران آفریده است.
و با منطق قرآن کریم انسان و دنیا در یک امر شکل نگرفت با تکامل شکل گیری شد و مطابق به منطق قرآن کریم هر امریکه خداوند هدایت کند در شکل گیری بدون درنگ همان لحظه فعال می گردد، یعنی بگوید شو بدون تاخیر می شود مگر با مراحل تکاملی خود!
مطابق منطق قرآن کریم تشکیل شدن هر پدیده با حین زمان خلاف فطرت خداوندی است زیرا کردگار در هر امور منطق علم را بیان می کند و یک منطق آن را روشن می سازد، مگر عقل ها دید درست از قرآن کریم ندارند و در محوطه که دور از حقیقت های قرآن کریم باشد فرهنگ دینداری رواج پیدا کرده است با تاسف بدون درک حقیقت روان هستیم و اشتیاق ثواب گرفتن را داریم مگر با احساسات کوریکه خارج از محوطه کلام الله است آیا درک داریم؟
یا کردگار بزرگ در سوره النور آیت چهل پنج می فرماید تا عقل تعقل کند" و الله هر جنبنده‏ ی را از آبی آفرید گروهی از آنها بر شکم خود راه میروند و گروهی بر دو پای خود و گروهی بر چهار پا راه میروند خداوند هر چه را بخواهد میآفریند، زیرا خدا بر همه چیز تواناست!"      
از همه جالب این که یزدان بزرگ انسان را با آب آفریده است، یعنی سر آغاز آفرینش آب است، یعنی خاک یکه با آب شکل گرفته است آفرینش آغاز شده است مطلبی که علم در سال های اخیر برخوردار شد تا بدانند نخستین آفرینش در بین آب بوده است قرآن کریم چهارده قرن قبل بیان کرده بود مگر دقت نشده بود.
و بر دلیل قوی این مطلب تنگری بزرگ در سوره الفرقان آیت پنجاه و چهار بیان دارد تا ما تفکر کنیم" او کسی است که از آب، انسانی را آفرید سپس او را نسب و سبب قرار داد (و نسل او را از این دو طریق گسترش داد) و پروردگار تو همواره توانا بوده است"
باید دقت کنیم در هر منطق آفرینش پروردگار یوم یعنی مرحله یعنی دوران وجود دارد، موجودیکه آدم اسم گذاری شد زمانی بود که زنده جان وجود داشت از خاک در بین آب با مرحله تکامل به وجود آمده بود و اما هنوز آدم نبود برای آدم شدن روح مخصوص یکه از جانب خداوند داده می شد ضرورت بود، تا زنده جان و یا حیوان اسم آدم را بر خود می گرفت لازمی بود و انسان از این مرحله گذشته است تا آدم شکل گرفت، وقتی که شکل گرفت هدایت الله شد تا فرشته ها بر آدم سجده کنند.
در این امر تنها یک فرشته انکار کرد که به ابلیس شدن محکوم شد یعنی از گروه فرشته ها که جدا شد لازم بود یک اسم داده می شد نام او زنده جان ابلیس شد، چونکه در منطق قرآن کریم هر موجود حریت تام دارد، یعنی در تصمیم ها، الله مداخله ندارد، پروردگار فقط قانون گذار است، بدین خاطر فرشته با حریت خود تصمیم گرفت که انکار از امر کند و چنین کرد که ابلیس شد.
اگر منطق انکار ابلیس را با تفکر مطالعه کنیم ما را بر یک دنیای بزرگ می برد که چه بودن خداوند را و منطق خدایی خدا را بهتر درک کرده می توانیم. او زمان از دین جامعه فاصله گرفته بر دین قرآن کریم نزدیک شده می توانیم، چونکه با عمل کرد ابلیس، خداوند راز مستقل بودن را هویدا ساخت تا درک کنیم در کردار حریت داریم.
ناگفته نماند عمل کرد ابلیس و کردار انسان در چوکات قانون خداوندی با حریت اجرا می گردد.
خداوند دو راه را پیشکش می نماید ختم یک راه در سعادت می رسد و ختم راه دیگر در جهنم می رسد، ابلیس با حریت خود انکار کرد و در راه خطا رفت که جزا دوزخ برایش داده شد، اگر دقت کنیم انکار ابلیس آزاد و حریت داشتن را بیان می کند، یعنی سرنوشت کس از اول نوشته نمی باشد.
حادثه که آدم شکل گرفت و ابلیس انکار کرد مطابق شان و شوکت و عظمت الله صورت گرفت نه منطق یکه در ذهن ها وجود دارد.
انسان ها برداشت یکه از حادثه دارند گویی الله در کرسی نشسته باشد در اطراف اش فرشته ها صف بسته باشند و آدم را در حین زمان آفریده باشد و بر فرشته ها هدایت داده باشد تا سجده کنند و ابلیس انکار کرده باشد چنین برداشت عمومی ذهن هاست یک خطاست.
چرا خطاست؟
قرآن کریم کتابی است فرستاده شده از جانب الله، پس زمانی می توانیم از باریکی های کتاب بهرمند شویم در هنگام مطالعه خویشتن را در مقام قانون گذار قرار داده بررسی کنیم.
چونکه الله از منطق انسان ها این کتاب را نوشته نکرده است، در هر بخش کتاب فقط منطق خداوندی وجود دارد بر این خاطر اکثریت انسان  برداشت درست از کتاب ندارند، از این سبب که اسیر محوطه محیط عقل شان استند و مطابق تاثیرات ذهن شان از کتاب برداشت دارند که خطا ها سر می زند.
در منطق قرآن آدم کیست؟
خداوند که در قرآن کریم در پیدایش جاندار آب را آدرس نشان می دهد، چرا در ارتباط آفرینش آدم از گل یادآور می شود؟
در منطق قرآن، آدم در کدام صحنه از زیست به میان آمد؟
در دین جامعه، خدا در کرسی نشسته باشد و امر کرده باشد و از گل در همان هنگام آدم آفریده شده باشد و همانند احمد و یا محمود امروزی شکل گرفته باشد، چنین مروج است و چنین عقیده را با تاسف در بین مسلمان ها معمول ساختند، این منطق را آیا منطق قرآن تایید دارد؟
آیا خداوند مانند یک انسان کدام شاه می باشد که در عقل بسیاری ها در کرسی نشسته می باشد؟
ستاره های کائنات احتمالا بیشتر از تعداد ریگ های روی زمین است خدای که این کائنات محتشم را آفرید آیا مانند یک انسان از گل آدمی را آفرید مانند احمد امروزی؟
منطق وجود دارد؟
خداوند در سوره مومن از آیت های دوازده تا چهارده اولین آفرینش که بالاخره آدم در مسیر در طبیعت آفریده شد، معلومات داده است.
ناگفته نماند در اولین آفرینش رحم مادر وجود نداشت، چونکه انسان موجود نبود، لاکن بعد از مرحله اول که نوبت بر رحم مادر رسید، منطق آفرینش تغییر پیدا نکرد، لیکن مسافت زمانی بی نهایت کوتاه شد، یعنی در اولین آفرینش تا که زنده جان بر مرحله آدم رسید بلکه میلیون ها سال را طی کرد و زمانی آدم شناخته شد خداوند از روح خود دمید و او جاندار را خداوند آدم قبول کرد که آدم معرفی شد.
اگر از روح خود نمی دمید او زنده جان موجود می بود لاکن آدم نمی شد یک نقطه نهایت باریک قرآن کریم!
خداوند می گوید" و به یقین انسان را از عصاره ای از گل آفریدم" یعنی از شیره یکه آب حاکمیت داشت انسان را آفریده است. در ادامه می گوید" سپس او را نطفه ی در جایگاهی استوار قرار دادیم"
یعنی در مرحله ی می رسد که در حال جان گرفتن از بی جان بر جان دار است و در ادامه می گوید" آنگاه نطفه را به صورت علقه درآوردیم پس آن علقه را مضغه گردانیدیم و آنگاه مضغه را استخوانهایی ساختیم دیگر پدید آوردیم آفرین باد بر خدا که بهترین آفرینندگان است"
این مرحله ی است که میلیون ها سال را احتمالا در بهر گرفته است چونکه شکم مادریکه وی را به وجود آورده باشد وجود نداشت زیرا هنوز زنده جان موجود نبود.
اگر کمی دقت کنیم در میابیم، در زنده ماندن در آب و موادیکه از خاک می رسد ضرورت داریم، یعنی بر منطق قرآن، از اولین جاندار تا آخرین جاندار و از اولین آدم تا امروز و تا روزیکه کائنات دیگرگون می شود، همه جاندارها، بر خاک ضرورت دارند و انرژی آفتاب را از طریق موادیکه از خاک می گیرند بر وجود می رسانند، یعنی، آدم اول و آدم امروز و آدم اخیری همه از خاک ساخته شدند و می شوند.
اگر در قرآن، گل یادآور نمی شد او زمان بی منطقی می شد، چونکه ما با عقل سر دیدن داریم که در جسم، موادیکه تهیه می شود به صورت کل از خاک به وجود می آید، یعنی فرض کنید وزن بدن طفل تان ده کیلوست و یک سال بعد که نمو می کند وزن بدن او پانزده کیلو می گردد، در یک سال پنج کیلو که وزن گرفته است به صورت مطلق از خاک برای طفل تان رسیده است، چونکه دیگر امکان ندارد.
قرآن اسنادی ندارد که گفته باشد خداوند گل را گرفت برای او شکل آدم را داد و بعد از آن، روح اش را دمید و در همان هنگام برای فرشته ها گفت که سجده کنید. چنین منطق مخالف روح و بیانات قرآن است و لاکن کس هایکه از بین قرآن خبردار نیستند بر این منطق باور دارند و مشکل بزرگ برای اسلام شدند.
الله زمانیکه برای فرشته ها از تکوین یک جاندار جدید از اسم آدم بحث کرد، نگفت که گل را می گیرم برای او شکل می دهم و همان لحظه جان داده روح می دمم و شما در همان اثنا برای آدم سجده کنید، چنین نگفت پس چگونه گفت؟
خداوند در سوره ص آیت هفتاد یک می گوید: «و به خاطر بیاور هنگامی را که پروردگارت به فرشتگان گفت: من بشری را از گل می‏آفرینم»
دقت در این نقطه کنیم، خداوند برای فرشتگان می گوید از گل بشری را می آفرینم، چرا چنین گفت؟
به خاطر اینکه فرشتگان ساختار جدا داشتند و خداوند از گل که یاد آور شد، منطقی که داشت از بین جاندارهای که از گل آفریده شده اند انتخاب می شد زیرا در آیت های دیگر این تز را هویدا می سازد.
در ادامه در همین سوره در آیت هفتاد دو می گوید: «هنگامی که آن را نظام بخشیدم و از روح خود در آن دمیدم، برای او به سجده افتید»
دقت کنیم، خداوند از یک نظام ترتیب شده بحث می کند و در منطق قرآن، هر نظام ترتیب شده، با یوم ها یعنی با دوره ها یعنی مدت زمانی طولانی معرفی می شود، مثل آفرینش زمین، الله در آفرینش زمین در سوره فصلت در آیت نو می گوید: «بگو: آیا شما به آن کس که زمین را در دو روز "یعنی در دو دوره" آفرید کافر هستید و برای او همانندهایی قرارمی‏دهید؟! او پروردگار جهانیان است»
دقت کنیم، خداوند می توانست بگوید پف کردم چپ کردم زمین را آفریدم و لاکن در منطق کارهای خدایی بی منطقی می شد، زیرا مخالف علم قرار می گرفت، بدین خاطر در قرآن انشای وجود ندارد بدون زمان باشد و در خلقت آدم نیز این منطق را خداوند بیان می کند.
بعد از این که در زمان طولانی نظام ترتیب می شود، بعد از آن زمان، الله از خود برای جاندار روح می دهد و او جاندار بر مقام آدمی ارتقا پیدا می کند.
زمانیکه ما از سوره ص تصمیم خداوند را در ارتباط آفرینش آدم مطالعه می کنیم، باید در سوره بقره برویم و آیت سی را با دقت بررسی کنیم، زیرا، منطق نوشته شدن قرآن با دیگر کتاب ها تفاوت دارد، برای درک یک حقیقت، ما باید منطق نگارش این کتاب معتبر را درک کنیم، در غیر آن خطا می کنم، پس با این منطق می بینم خداوند که برای فرشته ها از جانشینی خود صحبت کرد، چگونه منطق را استفاده کرد؟ مهم این نقطه است که بسیاری ها دقت ندارند، الله در آیت می گوید: « و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت من در زمين جانشينى خواهم گماشت [فرشتگان] گفتند آيا در آن كسى را مى‏گمارى كه در آن فساد انگيزد و خونها بريزد و حال آنكه ما با ستايش تو [تو را] تنزيه مى‏كنيم و به تقديست مى‏پردازيم فرمود من چيزى مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد»
دقت کنیم، خداوند نمی گوید که جانشینی را می آفرینم، چنین گفتار ندارد، زیرا جانداری که بعد با روح دادن آدم معرفی می شود، وجود دارد.
یعنی از بین جاندارها یکی آن را انتخاب نموده جانشین خود در روی زمین می سازد و این عمل با دادن روح از خود خداوند در اجرا قرار می گیرد، اگر خداوند چنین تصمیم را نمی گرفت یعنی از روح خود نمی دمید، بازهم ما در دنیا وجود می داشتیم چونکه آفریده شده بودیم نه از نام آدم از گم نام یک جاندار دیگر که خلیفه در کائنات شده نمی توانست.
یعنی جاندار تا بر مقام آدمی رسیدن زمان طولانی را طی کرد و با تکامل برای آدم شدن نزدیک شد تا که روح از خداوند داده شد چونکه در کتاب مقدس، مطلبی وجود ندارد بدون منطق باشد.
تئوری فرگشت "تکامل" از تغییر و تکامل ظاهری زنده جان ها که معلومات می دهد، بر منطق قرآن مساعد است، از این سبب که جاندار تا به مرحله آدم رسیدن، زمان طولانی را طی کرد و هنگامیکه خداوند تصمیم گرفت تا جانشین در کائنات انتخاب کند، جوهر روح از خداوند بود که به مقام آدمی رسید و از بین جاندارها یکی آن انتخاب شد و روح برایش داده شد تا از دیگر جاندارها جدا شده آدم معرفی شود که چنین شد.
جوهریکه از خداوند برای جاندار داده شده است که او جوهر روح می باشد روح دایما مقدس و با ارزش می باشد و جسم انسان را برای امروز و فردا اداره و رهبری می کند. در مسیر زیست انسان، جسم بر قاعده های تکامل وابسته است و لاکن روح جسم انسان را از دیگر زنده جان ها جدا نموده، دایما در تربیت قرار می دهد، بلکه با گذشت میلیون ها سال چهره ی امروز تغییر پیدا کند که می کند لیکن بیشتر بر مکمل شدن می رود زیرا روح کار خود را می کند.
پس او عده تکامل پرست های که از بین کتاب مقدس آگاه یی ندارند و از تئوری تکامل هم چندان خبر ندارند با او عده از دیندارهای که داشته های دینی شان را از بیرون کتاب می گیرند دو زردی یک تخم هستند که بی خبر و سفسطه گوها هستند.
یعنی دین جامعه که می گوید خداوند از گل شکل داد و شکل مانند شکل احمد و یا محمود امروزی بود و در همان هنگام روح دمید و جانشین تعیین کرد و بر این عقیده، تکامل پرست های که از منطق قرآن خبر ندارند و ضد هستند و دو طرف با کشمکش، تلاش دارند تا برتری منطق شان را بیان کنند، قرآن خارج از این کشمکش ها قرار دارد.
یعنی در منطق قرآن، جاندار بین آب آفریده شد و از گل ساخته شد و بعد زمانی رسید خداوند تصمیم گرفت از بین جاندارها، یکی آن را از خود روح بخشیده اسم اش را آدم گذاشته جانشین خود تعیین کند که چنین کرد و بعد از آن از همان طور یعنی از نسل آدم، جفت اش را علاوه کرد، یعنی آدم نخستین، جفت هستند که از نسل شان ما انسان ها پیدا شدیم.
یک نقطه باریک را باید یاد آور شوم، قرآن که از اسم ها استفاده می کند بطور مثال آدم یا ابلیس یا فرشته و یا جنت و جهنم که می گوید، همی اسم ها را از زبان مروج انسان ها گرفته برای انسان ها استفاده می کند، یعنی زمانیکه جنت می گوید هدف قرآن مکانی است سر سبز با بهترین اقلیم برای زیست نه اینکه در آخرت دنیای باشد مانند یک کشور نام او جنت باشد دقت کنیم!
بسیاری ها که از منطق قرآن خبر ندارند زمانیکه اسم های استفاده شده از قرآن را در دیگر اسنادهای تاریخی می یابند، با عقل نارس شان قرآن را در استهزا می گیرند، گویی کاپی شده از دیگر کتاب ها باشد، در حالیکه اگر قرآن زنده جانی مثل ما را برای خود ما از زبان خود ما که مروج بود معرفی نمی کرد چگونه درک کرده می توانستیم؟
بطور مثال نام جهنم را از اسم مروج بشر نمی گرفت با یک کلمه ی دیگر که کسی معنی اش را نمی دانست معرفی می کرد، چگونه یکی از زندگی آخرت که در مقابل خطاکارها کیفر داده می شود معرفی می شد؟
آیا تفکر داریم؟
در قرآن اسم ها که بکار رفته است هدف قرآن بیان کردن حقیقت ها از زبان انسان ها برای انسان هاست، باید در این نقطه دقت کنیم. مثال زمانی که قرآن کریم شیطان می گوید هدف خداوند از اخلاق خراب است که اخلاق یک جاندار یکه برای ما از زبان خود ما ابلیس معرفی شده است معرفی می کند که در وجود انسان با اخلاق خوب یکجایی داده شده است نه اسم یک جانداریکه در نزد خداوند از جانب خداوند از نام شیطان آفریده شده باشد.
منطق قرآن چنین است.
اگر جاندارها و همه هستی در یک اثنا با یک امر آفریده شده باشند و یا مرحله به مرحله تکوین دوام خود را داشته باشد که منطق قرآن از دوامدار بودن آفرینش دفاع می کند، مثال خداوند در سوره عنکبوت در سوره بیست می گوید «بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می‏کند; یقینا خدا بر هر چیز توانا است!» بر بودن و یا نبودن خداوند چه نقش دارد؟ مهم این است در هر حال در تکوین عقل وجود دارد.
این سوال را بخاطر این کردم که دیندارهای جامعه، خلاف منطق قرآن، جاندارها و کائنات را آفریده شده بدون زمان می دانند و بودن خداوند را از این منطق دفاع می کنند، در حالیکه منطق قرآن گواست تکوین از نخستین لحظه ی آفرینش آغاز شد و تا ختم عمر کائنات دوام دارد، بر این منطق در کائانات چیزی ثابت باقی مانده نمی تواند حتی جسم انسان!
و بر خلاف عقیده دین جامعه، فرگشت پرست هایکه قرآن را مطالعه ندارند زمانیکه از تکامل دفاع می کنند تصور دارند بدون بودن عقل تکامل صورت گرفته باشد، بر این منطق از نبودن خدا بحث می کنند، البته این گروه از جمع دانشمندهای تئوری تکامل نیستند، این ها آته ئیست ها هستند که تئوری تکامل را برای منفعت عقیده شان سو استفاده می کنند، در حالیکه بزرگترین عالم تئوری تکامل ابوریحان بیرونی قبل از هشت صد سال از چارلز داروین زیست نموده بود. «ابوریحان محمد بن احمد بیرونی زادهٔ ۱۴ شهریور ۳۵۲ خورشیدی، کاث، خوارزم - درگذشتهٔ ۲۲ آذر ۴۲۷، غزنین» و برای نخستین بار زیست را از منطق تکامل بیان کرده بود و تا عصر هژده تعداد زیاد از علمای اسلام از تئوری تکامل دفاع داشتند، در او زمان ها هرگز در دنیای اسلام این تئوری رد نمی شد، زیرا اساس قرآنی دارد، برای اثبات این تز تعداد بی شمار منطق آیت های قرآن وجود دارد، تنها آیت بیست سوره عنکبوت برای منطق داران بهترین اسناد است و لاکن چارلز داروین تئوری تکامل را در عصر نوزده در غرب که بیان کرد کلیسا قدبلند کرد و مخالف شد زیرا کلیسا دین کلیسا را داشت نه از کتاب خداوند!
چارلز داروین برای مخالفت کلیسا، با جمله ی کوتاه ی تاریخی یک جواب دارد که این جواب چارلس داروین را که یک دانشمند بود بیان می کند نه آته ئیست بودن او را یا خداپرست بودن او را!
چارلس داروین گفته بود«چرا خدا پرست ها از تئوری تکامل ناراحت هستند؟» یعنی داروین خاطر دفاع از نبودن خداوند، بر این کار اقدام نکرده بود او فقط عالم بود که یک حقیقت را پیشکش کرد و لاکن در غرب که کلیسا و آته ئیست ها از تئوری تکامل سو استفاده کردند، بر دنیای اسلام که این کشمکش رسید تبلیغ شد آدم از میمون به وجود آمد!
چنین سفسطه را نه بیرونی گفته است و نه داروین گفته است، بیرونی و داروین گفته اند اجداد شان مشترک است، در اثر تکامل دایما در تغییر و انکشاف است و این منطق را قرآن تصدیق دارد.
این که بیرونی یا داروین چه عقیده داشتند نزد من اهمیت ندارد نزد من کار علمی شان ارزش دارد که باید چنین باشد. امروز جامعه اسلام در دنیای اسلام میراث کلیسای دیروز غرب را از نام اسلام گرفته است که برای دین اسلام و شخصیت بزرگ عالم دنیای اسلام ابوریحان بیرونی یک حقارت است.
مطلب دیگری که عقل ها را در شکفت انداخته است خداوند که می گوید: "آدم در جنت بود و با فریب شیطان از جنت رانده شد" در این ارتباط انسان ها خطا درک دارند، چونکه تصور می کنند گویی جنت، دنیای جدا بوده باشد، در حالیکه جنت و دوزخ دنیا ها نیستند شیوه زندگی می باشند که در قرآن کریم جنت سعادت را تمثیل دارد و دوزخ بدبختی را تمثیل دارد.
یعنی برای آدم زندگی جنتی در این دنیا از جانب خداوند داده شد، لاکن با یک شرط یکه باید او شرط را عملی می کرد، مگر در عملی ساختن شرط ناموفق شد، آدم از زندگی جنتی بیرون رانده شد و تا ختم کائنات اولاد آدم، انسان، در آزمایش قرار گرفت که این حادثه برای انسان پیام می دهد انسان حر مستقل بوده در آخرت، مسئول تنها خود انسان است.
شرط را که خداوند برای آدم گذاشت و او شرط را برای ما در قرآن بیان کرده است می دانید چه مفهوم دارد؟
ما باید درک کنیم بدون شرط از زندگی جنتی استفاده کرده نمی توانیم، پس او شرط عبارت اند از انسان خوب شدن مطابق بر هدایت الله است.
جنت یکه در آخرت، وعده داده شده است کدام دنیای جدا نمی باشد در بین دنیای آخرت، شیوه زندگی سعادت است که با اسم جنت برای انسان پیام داده شده است، هرگز اسم دوزخ و جنت دنیا های جداگانه باشند در قرآن کریم بحث نشده است، اگر که کس جنت و یا دوزخ را جداگانه، دنیا ها، تصور داشته باشد خطا می کند آیا در این باریکی دقت داریم؟
و بر دلیل این که تکامل از قاعده های قانون گذار است آفریدگار در سوره الفرقان آیت پنجاه نو می فرماید" همان (خدایی) که آسمانها و زمین و آنچه را میان این دو وجود دارد، در شش روز ( شش دوران) آفرید سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت (و به تدبیر جهان پرداخت، او خداوند) رحمان است از او بخواه که از همه چیز آگاه است! "
بلی در کل کتاب مبارک قرآن کریم حتی یک اسناد وجود ندارد با یک امر در حین او زمان آفرینش صورت گرفته باشد حتی یک اسناد وجود ندارد. الله که امر کند شو همان لحظه صورت می گیرد مگر با منطق تکامل!
یعنی در هر هدایت و در هر امر خداوند، قدرت دیگر وجود ندارد ممانعت کند، همان لحظه بی درنگ در شکل گرفتن شروع می کند ولی هیچ اسناد وجود ندارد الله گفته باشد بدون فاصله زمانی صورت می گیرد آری بدون در نظر داشت زمان صورت گرفته باشد چنین گفتار را الله نگفته است اگر چنین اسناد وجود می داشت بین گفتارهای پروردگار ضد نقیص ها به میان می آمد از این خاطر که یزدان در آیت بالا و دیگر آیت ها با تکرار می گوید آسمان ها و زمین را در شش یوم آفریدم یعنی در شش دوره با تکامل شکل داده آفریدم آیا دقت در باریکی ها داریم؟
ناگفته نماند در منطق قرآن کریم یک آسمان وجود دارد و لاکن هفت بخش است و زمین در بین آسمان مربوط بر آسمان است، یعنی سرجمع همه شان کائنات است، بدین خاطر زمین و آسمان ها گفته معلومات می دهد.
یکی دیگر از معجزه های قرآن کریم از سر کوه ها بیان شده است تنگری بزرگ می فرماید که کوه ها ساکت نیستند در حرکت و در تکامل هستند، معلومات یکه علم در سال های اخیر راز کوه ها را کشف کرد مگر ما مسلمان ها در عصر بیست یکم، غرق در خرافات چند عادت یکه از محوطه عقل های نارس ما شکل گرفته است بسته هستیم و دور از حقانیت قرآن کریم در اطراف ذهنیت تنگ تاریک هستیم اگر کس از تکامل صحبت بکند فوری لقب فتنه گر و کفر را بالای وی می اندازیم!
بدین خاطر بر اندرز گرفتن عقل ها سوره النمل آیت هشتاد هشت را پیشکش می کنم تنگری می فرماید" کوه‏ ها را می‏ بینی و آنها را ساکن و جامد می‏ پنداری، در حالی که مانند ابر در حرکتند این صنع و آفرینش خداوندی است که همه چیز را متقن آفریده او از کارهایی که شما انجام میدهید مسلما آگاه است!"
آری مطابق قوانین تنظیم شده هر پدیده در حال تغییر و شکل گرفتن است حتی کوه ها...
اسلام با قرآن کریم چهارده عصر قبل تکامل را به مسلمان ها با مثال ها مژده داد، مگر در عصر بیست یکم مسلمان ها ضد تکامل قرار گرفتند آیا دقت داریم؟
امروز از هر استقامت علم پرسیده شود چی نظر داری هستی چگونه به وجود آمد؟
کس از دنیای علم چگونه به وجود آمد نمی داند فقط یک جواب دارند از یک نقطه شروع شد دوامدار توسعه می کند.
می گویند هستی موجود بود با یک انفجار آغاز شد دوامدار مساحت اش بزرگ شده می رود تا که عمر خود را طی کند، پس قرآن کریم در این مطلب چه دارد که بگوید؟
در آیت های قرآن کریم ذکر شده است آسمان ها با زمین یکجا بودند یعنی هستی وجود داشت بعد جدا شدند و شکل گرفتند این مطلب قرآنی است علم این حقیقت را در سال های اخیر کشف کرد لاکن قرآن کریم معجزه بزرگ خود را در سوره الذاریات آیت چهل هفت بیان می کند معجزه یکه علم در سال های اخیر مطمئن شد و قبول کرد یعنی علم می گوید دوامدار عالم یعنی کائنات توسعه دارد و الله گفتار علم امروز را در چهارده عصر قبل گفته است می گوید" و ما آسمان را با قدرت بنا کردیم و همواره آن را وسعت می بخشیم!"
آیا در این باریکی چی اندازه دقت داریم تا ایمان و فرهنگ اسلامی را مطابق به هدایت الله ترتیب کنیم؟
ما اسلام داخل قرآن کریم را نداریم ما اسیر محوطه عقل این زمان خرافه های خود هستیم و دو گروه مسبب این بدبختی ها هستند و ملت های کشور های اسلامی را در اسارت ذهنیت های شان اثیر گرفتند.
گروه اولی مسلمان نما های فرصت طلب و مسلکی ها هستند، این گروه از دین، معیشت های زندگانی را بر آورده می سازند و دین عقل شان را عملی می کنند و به اسم اسلام صادر می نمایند و خود شان به چنین اسلام ایمان دارند و از این که قرآن کریم چنین بازارگانی را اجازت نمی دهد، گروه ی مذکور قرآن کریم را یک کتاب سحر و نجات دهنده از بلاها به ملت پیشکش نموده ملت را وادار می سازند تا در چند پارچه تکه رنگه پیچ داده ماچ نموده به دیوارها آویزان کنند تا رد بلاها شوند، در حالیکه قرآن کریم نه کتاب رد بلاهاست و نه کدام کتاب سحر و جادو ها و نه کدام کتاب شریعت، این کتاب بالاتر از همه شان راهبر و راهنما است تا انسان با عقل درست شریعت خود را خود ایجاد کند، قرآن کریم فقط کتاب راهنما و رهبر است اگر که کس منطق داشته باشد حقیقت را درک کرده می تواند. کس هایکه از قرآن کریم فرهنگ امروزی اسلام پرستی را رواج داده اند این چنین عناصر از احکام قرآنی دور بوده در ذهنیت دوره آغاز اسلام قرار دارند و در تلاش اند فرهنگ و شکل زندگانی همان دوره را به اسم اسلام دایم زنده داشته باشند، چون که روایت ها و حدیث های ساخته شان بازار پیدا کرده می تواند از این که اسم پیغمبر اسلام را استثمار می کنند چون که هر مسلمان به اسم پیغمبر اسلام بدون درنگ تسلیم اند، اما اگر در عمق قرآن کریم داخل شویم می بینیم مقابل فرهنگ و ذهنیت دوره شروع اسلام خاطر اصلاح آن دوره اسلام نازل شده است تا یک تحول و تکامل جدید در جامعه رونق گیرد آیا دقت داریم؟
از این که اندوخته شده های عصرهای دراز عقب ماندگی حاکمیت بالای جامعه در آن زمان دنیا در آن منطقه و دنیا داشت قرآن کریم با دیده جدید یک تکامل را وعده داد، لاکن دیده می شود با وجود سپری شدن چهارده قرن از پیدایش آخرین شاخه ی اسلام بلی آخرین شاخه اسلام چون که همه دین ها که از جانب خداوند هدایت شده در منطق قرآن کریم یک اسم دارند یعنی اسلام استند یعنی تسلیم شده و صلح نموده با خداوند استند، در عصر بیست یکم هنوز هم طرز زندگی و مفکره های دوره تاریک جهالت حاکمیت داشته بازار خوب دارد.
گروه دومی روشنفکر نماهای بی خبر از مسائل هستند و بدبختانه اسلام را از فرهنگ و ذهنیت گروه اول تصور دارند و از عمل کرد گروه اول قناعت اسلامی را به وجود آورده ضدیت به اسلام را به وجود می آورند آیا دقت به باریکی ها داریم؟
در نظر گروه روشنفکر نماها گویا اسلام ضدیت با تکامل و ترقی را داشته باشد یک عجوبه عقیده دارند.
در حالیکه تفکر عقلایی ندارند تا بدانند بدون دین زندگی ناممکن است به خاطر این که کس هایکه به الله عقیده ندارند باز هم مردمان دیندار قوی هستند زیرا تز شان را دایما تلاش می کنند بر هر کی بیان کنند پس محوطه یکه عقیده ها شکل می گیرد انسانی باید شود.
پس باید محوطه یکه دین شکل می گیرد دقت صورت گیرد تا حقیقت بر ملا باشد و اما همه این مردمان بدبخت های هستند که یک بار در بین قرآن کریم داخل نمی شوند تا حقیقت اسلام را از زبان قرآن کریم بدانند و فقط با چهره های روشنفکری در شناخت حقیقت با گروه اولی که جز خرافه ها چیزی بدست ندارند دو زردی یک تخم هستند و با تاسف سبب همه بدبختی های دنیای اسلام این دو گروه هستند.
می گویم دانشمند شدن تنها با تحصیل ممکن نیست ادراک تحلیل شرط است!
 رنگ و بوی گل ها که گل ها در گلـــــستان
 عطر خوش بویی دارند بلــبلان در گردشان
 حکمت سرشت شان با شـــان و شوکت شان
 شهرت را سبب شدند که حکایه شان داستان
 
حصه چهارم
 
      سوال است در ذهن هر مسلمان قیامت چگونه تصویر شده است؟
پس قیامت چیست؟
قیامت بین خلق چگونه شناخته شده است؟
قیامت در منطق قرآن چگونه است؟
در بین خلق مروج است زمانیکه دنیای ما روبه ویرانی می شود او هنگام از بین رفتن دنیا را قیامت می دانند.
آری از هر مسلمان پرسیده شود هنگام از بین رفتن دنیای ما را یعنی از بین رفتن زمین را یعنی اثنای نابود شدن سیاره ی ما را قیامت می داند. در این بی منطقی آنقدر بی منطق اسناد را پیشکش دارند، هر سند شان در نزد منطق قرآنی جز از یک کمدی چیزی دیگر نیست. این مردمان از زبان پیغمبر اسلام ده ها حدیث ساخته را اختراع کردند تا منطق شان در بین خلق جایگاه داشته باشد. بطور مثال حدیثی را پیشکش می کنند گویی بلندمنزل های ساختمان ها در دنیا یکی از علایم قیامت است، مثل چنین حدیث، ده ها حدیث را از زبان پیغمبر اسلام ساختند تا خلق باور کند که همان لحظه ی از بین رفتن سیاره یکه ما هم اکنون زیست داریم قیامت قبول کنند. همی این سفسطه ها خارج از گفتار پیغمبر اسلام است چونکه مخالف منطق قرآن و عقل قرار دارد و همه این سفسطه ها خارج از دین قرآن کریم از مروج یکه در دنیا بود گرفته شده است و بر منطق قرآن کریم ضد می باشد.
در قرآن کریم که از شروع تا ختم ده ها بار خداوند انسان را از محاسبه روز قیامت بیم داده است اگر که هنگام نابودی دنیای ما یعنی هنگام نابودی سیاره ی ما قیامت باشد کسانیکه تا او هنگام فوت نموده اند چرا از قیامت بیم داشته باشند منطق دارند کمی تفکر کنند؟
یعنی اگر قیامت اثنای از بین رفتن سیاره ی زمین باشد من اگر تا او هنگام فوت کرده باشم چرا از وقوع قیامت بیم داشته باشم؟
آیا منطق شان بی منطقی نیست؟
اگر که قیامت را بر از بین رفتن سیاره زمین بدانند مطابق بر راهنمای قرآن انسان از سیاره زمین بیرون می رود و در دیگر سیاره ها زیست می کند و از روی این منطق انسان از سیاره زمین بیرون شده در کدام سیاره دیگر زیست را آغاز کند اگر که سیاره زمین عمر طبیعی خود را بر پایان رسانده از محور خود بیرون شود چگونه قیامت شده می تواند؟
آیا کمی تفکر دارند؟
اگر که انسان از سیاره زمین بیرون برود آیا همه منطق شان با همه حدیث های ساخته شان بی اهمیت نمی شود؟
این باریکی را تفکر کرده می توانند؟
حدیث ها را که از زبان پیغمبر اسلام بیان می کنند در او اثنا که انسان در دیگر سیاره ها زیست را آغاز کند بر حیثیت پیغمبر اسلام ضربه نمی زند؟
آیا اسلام نام بد نمی شود؟
کی، با عقل تفکر می کنند این چنین سفسطه گوی ها؟
پس در منطق قرآن قیامت چیست؟
قیامت از قیام گرفته شده است، قیام به معنی به پا خاستن و ایستاد شدن است. یعنی هنگامیکه انسان دو باره در دنیای آخرت در بین خاک ساخته می شود و همان نقطه یکه بین خاک دو باره تکوین شد و از جانب خداوند روح قبض شده دو باره که داده شد، انسان دو باره که زنده شد، از همان نقطه به پا می خیزد، همان هنگام بر پا خیزیدن را قرآن کریم قیامت می گوید، چونکه در حضور خداوند بر روز محاسبه به پا ایستاد می شود تا سرنوشت نمایان شود. همین مرحله را و حادثه را قرآن قیامت می گوید، بدین خاطر انسان را از همان حادثه خبردار ساخته بیم می دهد، زیرا، بعد از او لحظه سرنوشت انسان آشکار می گردد، بدین خاطر قرآن بیم می دهد تا انسان خود را در او حادثه از امروز آماده کند تا کیفر جهنم نصیب اش نشود
امروز هر کی از دنیای اسلام قیامت را به معنی از بین رفتن همین دنیا می داند یک خطا و اشتباه ی بزرگ است و ضد فرمان خداوند است و یک سفسطه است.
چی جالب که لحظه نابودی دنیا را قیامت فکر می کنند آری همین دنیایکه ما زیست داریم!
هنگام نابودی همین دنیا را قیامت می دانند چنین عقیده یک اشتباه و خطا و ضد احکام قرآنی است. از همه جالب تر علایم و نشانه های رسیدن قیامت را از بین عقل شان بیان می دارند به اندازه سخنان کمدی تراژدی دارند حد اندازه ندارد. اگر یک بار قرآن کریم را با دقت مطالعه می کردند متوجه خطاها می شدند.
پس مسبب همه خطاها، دین عقل هاست نه دین قرآن کریم!
برای این که دین عقل ها که زبان بر زبان رسیده است تسلط بالای جامعه دارد یک خطا و مصیبت بزرگ در دنیای اسلام شده است.
قانون گذار یعنی تنگری بزرگ، در دنیایکه ما زیست داریم قوانین دنیا را با تنظیم نظمش آفریده است و قرار داده است، هیچگاه هیچ زنده جان با شمول انسان خلاف قواعد تعیین شده رفتار کرده نمی تواند، اگر هر جاندار با شمول انسان خویشتن را در شرط های قوانین قانون گذار پابند نسازد از بین رفتن و مشکلات را دیدنش حتمی است. بطور مثال انسان اگر از روند ترقی دنیا عقب افتیده شود از اینکه روند ترقی دنیا مربوط بر قوانین طبیعی دنیاست زیرا چنین آفریده شده است حتمی یک جزا نصیب اش می شود.
ما در این عصر بین دو مقطع زمان قرار داریم، از یک طرف با عقاید زبان به زبان رسیده، دنیای اسلام ما زندگی ژنده و کهنه دارد و ضد تکامل قرار گرفته است که چنین زندگی، فرسودگی اش را مقابل تکامل دنیا که قانون گذار قاعده های تکامل را گذاشته است در این عصر بیشتر کهنه گی اش را نمایان ساخته است.
از جانب دیگر قوانین تکامل دنیا همکار شده است تا بشر به موفقیت های بزرگ تکنولوژی دست پیدا کند و همه موفقیت، انسان را در یک قدم بالاتر راهبر و راهنما شده است تا انسان بیشترین تلاش خود را در کشف دنیاهای جدید خارج از دنیای ما نموده در تلاش دریافت ثروت از دنیاهای دیگر شود و سعادت اش را در آن مسیر ببیند.
مطابق به اشارت قرآن کریم انسان ادامه زیست اش را خارج از دنیایکه، هماکنون زیست داریم ادامه می دهد و تا روز قیامت یعنی همه هستی کائنات که موجود است زندگی بشر ادامه پیدا می کند در این مدت بلکه میلیاردها سال سپری گردد انسان با تکامل تسلط اش را ادامه می دهد، چون که یزد توانا چنین فرمان دارد.
بلکه مدت زمان تا روز قیامت دنیای امروز ما از شرط های زیست بیرون کشیده شود و یا از مداراش بیرون شده به کدام مسیر دیگر برود، بلکه هیچ زنده جان باقی نماند، چنین حالت زمین، یعنی دنیای ما بگذار قیامت بودن را علایم قیامت را بیان کرده نمی تواند سبب اینکه علایم و نشانه های نزدیک شدن قیامت در بین قرآن کریم واضح و روشن بیان شده است اگر که استعداد تعقل این بیانات را داشته باشیم می دانیم!
انسان هایکه مطابق هدایت و راهنمایی های آیت های الله که در طبیعت است رفتار کنند در آینده بیشترین ثروت را از خارج دنیای ما بدست می آورند و بدین اساس دنیای پیشرفته بیشترین تلاش و سرمایه گذاری عقلایی را از امروز در این استقامت می نمایند و موفق می شوند چون که قرآن کریم اشارت دارد از این رو که در اطراف نزدیک به دنیای ما میلیون ها کتله سنگ وجود دارد بین هر کدام شان غنایم از معدن هاست و در آینده استفاده از او معدن ها بر بشر ممکن می گردد.
با عقل امروزی بشر رسیدن انسان در دنیاهای دور که صدها سال نوری فاصله دارند ممکن نیست، مگر فراموش نکنند با قاعده های تکامل مرحله به مرحله از یک دنیا به دنیای دیگر این عمل صورت می گیرد، یعنی به نزدیک ترین دنیا می رسند و از آن دنیا به دنیای نزدیکتر آن دنیا می روند و تا که هستی وجود دارد این روش ادامه پیدا می کند.
از جانب دیگر مغز انسان خود یک معجزه است ما در این مقطع زمان ناچیز حتی ذره از عقل خود استفاده می کنیم. با قوانین تکامل، انسان بیشتر از این معجزه استفاده می کند و انسان یکه در شروع وجود داشت با انسان امروز تفاوت دارد و انسان امروز با انسان زمان های بعد در تفاوت می شوند مگر اصل هسته که نزد خداوند انسان قبول شده است تغییر پیدا نمی کند یعنی از انسان کدام حیوان دیگر ساخته نمی شود فقط در محور انسانی دایما تکامل نموده تغییر پیدا می کند یعنی در مکمل شدن می رود چونکه روح کار خود را می کند.
این مقطع زمان در دنیای اسلام یک مرحله گذرا است اما با خون ریزی ها و تراژدی ها!
قوانین تکامل، شرط های دنیای اسلام را و دنیا را به این حالت آورده است از این روکه دنیا بین جهان کهنه و بین عالم جدید تکنولوژی قرار گرفته است و یک مجادله وجود دارد و موفق در این مجادله دنیای جدید تکنولوژی می گردد.
در عصریکه پیشرو است و عصرهای بعد، کس از دنیای اسلام به روایت ها و حدیث های ساخته ذهن، عقل و زمان اش را ضایعه نمی سازد، مستقیم از بین قرآن کریم روش دینی اش را برملا می سازد.
در آن زمان همه سفسطه عجیب غریب از بین می رود و دنیای اسلام چهره جدیداش را نمایان می سازد و اسلام قرآن کریم عوض اسلام جامعه تسلط پیدا می کند و در آن شرط ها گفتار مکتب راه سوم بیشتر با ارزش می گردد.                               
روایت پرست ها و حدیث و سنت پرست ها که تابع به ساخته کاری های عقل شان هستند از یک طرف تهمت بر پیغمبر اسلام می کنند و از جانب دیگر اسلام را در نزد عقل های با دانش در استهزا قرار داده اند چونکه بسیاری گفتارشان بی منطقی بوده با گفتار الله در تضاد می باشد. بدین خاطر دنیای اسلام غرق بدبختی هاست و بازار این مردمان بلکه یک عصر دوام کند و یا نکند حتمی فرهنگ جدید دینداری در دنیای اسلام مشعل اش را شعله ور می کند و یک حکایت جدید آغاز می شود. چونکه قوانین دنیا که از جانب الله تنظیم است مقابل چنین سفسطه گوها در مجادله قرار می گیرد و چه اندازه تکنولوژی انکشاف می کند همه سفسطه گوها را تا روز قیامت در گور حبس می سازد از این خاطر که سبب بدبختی دنیا شده اند هدفم ساخته کارهاست یا دانسته یا ندانسته در عمل ریا غرق اند، می باشد.
بر دلیل گفته های بالا اسناد از آیت های قرآن کریم بر مخلص های مطالعه پیشکش می کنم عرض به خدمت مخلص های مطالعه کنم اگر منطق دینداری جامعه در ارتباط قیامت درست باشد، یعنی لحظه از بین رفتن دنیا به معنی قیامت باشد، چرا پروردگار در سوره الانعام آیت نود چهار قیامت را عوض بربادی و نابودی روز آبادی بیان کرده است؟
یعنی الله می فرماید" و (روز قیامت به آنها گفته میشود:) همه شما تنها به سوی ما بازگشت نمودید، همان‏ گونه که روز اول شما را آفریدیم! و آنچه را به شما بخشیده بودیم، پشت سر گذاردید! و شفیعانی را که شریک در شفاعت خود می پنداشتید، با شما نمی‏ بینیم! پیوندهای شما بریده شده است و تمام آنچه را تکیه ‏گاه خود تصور میکردید، از شما دور و گم شده‏ اند! "
آیا در هنگام نابودی چنین دیالوگ صورت گرفته می تواند؟
پس بعد از نابودی ها دو باره که دنیای جدید ساخته می شود دو باره هستی به وجود می آید و انسان دو باره زنده می گردد تا سرنوشت تعیین گردد به معنی قیامت است بر این که قرآن کریم روز سوال جواب را روز قیامت می گوید.
اگر منطق جامعه را بپذیریم یعنی با از بین رفتن دنیایکه ما بالای آن زیست داریم روز محشر آغاز گردد و سرنوشت معلومدار گردد چرا یزدان بزرگ در سوره ابراهیم آیت چهل هشت که علایم قیامت را بیان می کند می گوید: "آسمان ها به آسمان های دیگر مبدل می گردد"!؟
حال تفکر کنیم خداوند که کائنات را آسمان می گوید یعنی آسمان در منطق قرآن کریم مکانی است همه ستاره ها و همه هستی را در بطنش جا داده است، پس در علامت قیامت از آسمان های جدید برای ما بحث می کند آیا با از بین رفتن دنیایکه زیست داریم آسمان ها دیگرگون شده می توانند؟
آیا دنیای ما مربوط آسمان ها نیست؟
آیا دنیای ما در بطن آسمان اولی قرار ندارد؟
آیا در این باریکی دقت عقلایی داریم؟
پس قیامت زمانی صورت می گیرد آسمان هایکه موجود استند بعد از مراحل تکامل نابود می گردند دو باره سر از نو آباد گردیده دنیای جدید که ساخته می شود، بعد قیامت برپا می گردد.
الله در سوره ابراهیم آیت چهل هشت می فرماید" در آن روز که این زمین به زمین دیگر و آسمانها (به آسمان های دیگری) مبدل میشود و آنان در پیشگاه خداوند واحد قهار ظاهر میگردند! "
و یا از علایم قیامت پروردگار در سوره النبیا آیت یک صد چهار می فرماید" در آن روز که آسمان را چون طوماری در هم میپیچیم، (سپس) همان گونه که آفرینش را آغاز کردیم، آن را باز میگردانیم این وعده‏ ای است بر ما و قطعا آن را انجام خواهیم داد"
در این آیت خوب دقت کنیم خداوند می گوید«آفرینش را آغاز کردیم، آن را باز می گردانیم» خداوند نمی گوید که آفریدم، یعنی می گوید که تکوین ادامه دارد و باز بر نقطه ی اول می آوریم یعنی همان نقطه که آفرینش آغاز شده بود دو باره بر همان نقطه می برد، یعنی قبل از آفرینش همه هستی مانند دود بود دو باره همه هستی مانند دود شده دو باره از سر تکوین آغاز پیدا می کند و بعد دنیای آخرت ساخته شده زندگی جنت و جهنم ترتیب شده روز قیامت می رسد.
آیا دقت بر این دو آیت داریم؟ می گویم اگر بخواهی اسلام را یاد بگیری کمی بر این دو آیت تفکر کن!
اگر این دو آیت علایم قیامت، از جانب دنیای اسلام شناخته شود میلاد صورت می گیرد در دنیای اسلام. زیرا ده ها سفسطه که دنیای اسلام را اسیر گرفته است بر طرف می گردد تا این اندازه مهم و حیاتی هستند این دو آیت قرآن کریم!
ناگفته نماند حوادث یکه صورت می گیرد یعنی زمین و آسمان ها دیگرگون شده به گونه دیگری تبدیل می شوند در منطق قرآن کریم فقط علایم قیامت است که سوی قیامت روان می گردد نه خود قیامت.
پس الله بعد از آبادی جهان جدید، روز حساب را قیامت می گوید.
از جانب دیگر خداوند واضح و روشن بیان می کند همه هستی که در زمین و در آسمان ها موجود هستند در تصرف و تسخیر انسان ها قرار داده شده است.
حال تفکر کنیم انسان هنوز از احاطه زمین بیرون شده نتوانسته است، در سال های اخیر تلاش جهت بدست آوردن منافع مادی، انسان را مجبور ساخته است تا بیرون از دنیای ما کشفیات کند، در صورت یکه یزدان بزرگ موجودات بین آسمان ها را به تسلط انسان گذاشته است، در حالیکه هنوز سرحد آسمان اول را نمی دانیم و اما در بین دینداری جامعه هر چی مزخرف باشد وجود دارد آیا کدام بخش دینداری جامعه با کدام بخش حکم خداوند برابر است...؟؟؟  
خداوند در سوره لقمان آیت بیست می فرماید" آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله میکنند! "
خوب دقت شویم مثل یکه استاد به شاگرد با ساده ترین زبان درس داده باشد، ولی شاگرد غرق دنیای خود باشد سبب قهر استاد شده باشد، آفریدگار مثل یکه چشمان باز اما مکفوف ما را بر رخ ما زده قهر بودنش را از بی خبری های ما به روی ما گفته باشد آیت را با عصبانیت بیان می کند. برای شناختن قرآن کریم آیت مذکور را با دقت تفکر نمایم ما را در عالم دیگر می برد تا از اسلام جامعه بیرون شده بر اسلام خداوند برسیم.
در حالیکه چندین آیت وجود دارد خداوند با تکرار اشارت می کند انسان در همه کائنات تسلط پیدا می کند پس چگونه هنگام از بین رفتن سیاره زمین قیامت است؟
پس صاحب شدن در هستی های همه آسمان تنها با تکامل ممکن شده می تواند، بدین خاطر قرآن کریم قبولی منطق تکامل را با قاطعیت فرمان می دهد.
خلاصه اگر روزی قیامت قرآن کریم از جانب دنیای اسلام درک شود، دنیای اسلام یک دنیای دیگر می گردد تا این اندازه مهم و حیاتی یک مسئله است قیامت که در قرآن باتکرارها بیان شده است.
هر بخش گفتار قرآن کریم با علم مثبت امروز معادل است در هیچ بخش قرآن کریم ضدیت با علم وجود ندارد حتی یک ذره!
پس آیا قبول و تایید دین جامعه را قرآن کریم خطا نمی گوید؟
پس بدانیم دین جامعه با دین قرآن کریم تفاوت کلی دارد.
بدین اساس بارها در این کتاب تکرار می کنم ملاهای مسلکی در پیشبرد مراسم عبادت ها مصروف باشند و هر کس مطابق خواست وجدان خود هر گونه عبادت می کند آزاد باشد و هر کس در هر مذهب و یا طریقت و یا مکتب که وجدان و عقلش قبول کند در انتخاب اش خود مختار باید باشد و در هر عقیده و در هر عبادت هر کی احترام و حرمت باید داشته باشد، چونکه بین بنده و خالق یک روش است مربوط فرد سومی نیست، ولی اسلام را و آیت های قرآن کریم را دانشمندهای قوی با دانش در جامعه توضیح، بیان و تفسیر کنند. از این خاطر که ملاهای مسلکی با تبلیغات بدون علم شان، بی ایمانی را در اسلام زیاد می سازند و جامعه را خلاف قواعد تکامل به سوی خرافه ها سوق می دهند هم اکنون دنیای اسلام چنین شده است.
امروز دنیای اسلام با چنین بدبختی ها سر دچار است بدین ملحوظ با این شرط های دنیای اسلام، قوانین یکه خداوند در دنیا قرار داده است در مجادله است تا با تراژدی ها راه درست بر دنیای اسلام روشن شود.
هرگز چهره های تندرو بدون علم حاکم دنیای اسلام شده نمی توانند چونکه قوانین قانون گذار امکان را بر چنین چهره ها میسر نمی سازد، بر این که دنیا، قوانین خود را دارد که قانون گذار گذاشته است.
شرط های خراب را که امروز دنیای اسلام دارد، قرآن کریم از گذشته مثال آورده ذهن ما را روشن ساخته است که در گذشته تکرار شده است و بر منطق قرآن مسبب مصیبت ها فقط انسان است دیروز هم انسان سبب بود امروز هم انسان سبب است اما ما غرق دین عقل خود هستیم و اسناد که در جیب داریم تصور داریم جدا از دیگران مالک جنت هستیم که چنین بدبخت در این مقطع زمان شدیم!
از جانب دیگر باید دانست عذاب قبر چیست؟
قرآن چرا از قبر یاد کرده است مفهوم قرآنی قبر چیست؟
عذاب قبر قرآن چگونه است؟
انسان بعد از مرگ در این دنیا تا زنده شدن در دنیای آخرت چیزی را درک کرده می تواند؟
قرآن در این سوال ها چه جواب دارد؟
قبر از دیدگاه قرآن کریم محل آبادکننده ی است که انسان دو باره که در دنیای آخرت بین خاک ساخته می شود، همان مکانی که بین خاک ساخته می شود قرآن قبر یاد کرده است نه مکانیکه انسان دفن می شود و نابود می گردد.
بدین اساس قبر قرآن کریم با قبریکه ما یادآور می شویم زمین تا آسمان تفاوت دارد.
مطابق بر منطق قرآن کریم در سر نوشت انسان بعد از مرگ تا روز قیامت هیچ حادثه رخ نمی دهد چونکه به صورت مطلق در قرآن کریم از قبر دنیا صحبتی نشده است، قبر که در قرآن ذکر شده است مربوط بر دنیای آخرت می باشد. اگر این باریکی مهم را درک کرده بتوانیم از ده ها گفتار سفسطه نجات پیدا کرده می توانیم!   
همه بشریت از آدم گرفته تا آخرین انسان، در یک خواب قرار می گیرند هرگز تا دو باره ساخته شدن از هیچ حادثه ی خبردار نمی شوند زیرا منطق قرآن چنین است.
چونکه، مطابق به آیت های قران کریم، سرنوشت انسان ها، بعد این که دنیای فانی نابود می گردد و دنیای آخرت ساخته شده، روز محشر آغاز می گردد، همه از او لحظه یکه جان خود را به حق تسلیم می دهند تا روز محشر، بی خبر از هر چی در خواب می باشند، حتی همه پیغمبران!
روز قیامت که بعد از بین رفتن دنیای فانی و آباد شدن دنیای جدید بعد آغاز می گردد، همه زنده شده از خواب بیدار می گردند تا سرنوشت شان را بدانند که چیست؟
همان نقطه یکه دو باره زنده می شوند همان نقطه از خاک دنیای آخرت را قرآن کریم برای ما قبر معرفی دارد و از همان لحظه اول که بین خاک در قبر دنیای آخرت دو باره ساخته می شود نتیجه اعمال این دنیا را دیدن می کند که سعادت یا عذاب از همان لحظه اول که در بین خاک است یعنی بین قبر است شروع می شود با منطق یک گفتار قرآنی است.
مثال در سوره عمران در آیت یک صد و هشتاد پنج پروردگار بیان دارد " هر کسی مرگ را میچشد و شما پاداش خود را بطور کامل در روز قیامت خواهید گرفت آنها که از آتش (دوزخ) دور شده و به بهشت وارد شوند نجات یافته و رستگار شده ‏اند و زندگی دنیا، چیزی جز سرمایه فریب نیست!"
اگر دقت کنیم می دانیم پاداش تنها در روز قیامت داده می شود و کیفر بد هم در همان روز داده می شود، چون که بین دو حیات را خداوند در سوره الاسرا آیت پنجاه دو بیان می دارد می فرماید" همان روز که شما را (از قبر های تان) فرا میخواند شما هم اجابت می‏ کنید در حالی که حمد او را میگویید میپندارید تنها مدت کوتاهی درنگ کرده‏ اید!"
آری مدت زمان درنگ شده بین دو حیات بر انسان آشکار نمی گردد بلکه میلیاردها سال سپری شود چی رسد حوادث!
هیچ اسناد در قرآن کریم وجود ندارد که در بین دو حیات حوادث رخ بگیرد همه گفتار جامعه عجوبه های هست نصیب ملت شده است بی منطق!
بر دلیل قوی گفتار بالا یزدان بزرگ در سوره الزمر آیت چهل دو اندرز بر عقل ها می دهد تا در عقب سفسطه ها نروند یک بار در داخل کتاب مبارک، شنا کنند تا درک کنند دین اسلام دین منطق است نه سفسطه های باطل...!
الله می فرماید "خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض میکند و ارواحی را که نمرده ‏اند نیز به هنگام خواب میگیرد سپس ارواح کسانی که فرمان مرگشان را صادر کرده نگه میدارد و ارواح دیگری را (که باید زنده بمانند) باز میگرداند تا سر آمدی معین در این امر نشانه ‏های روشنی است برای کسانی که اندیشه میکنند!"
آری کسانیکه اندیشه را می دانند باید درک کنند از لحظه یکه انسان فوت می کند یا دفن می گردد یا در رسم رواج بودیست ها در آتش سوختانده می شود، در هر دو حالت روح قید شده می باشد یعنی استقلالیت و حریت ندارد و جسم در هر دو حالت نابود می گردد و تا روز قیامت یعنی روز رستاخیز هر مرده فقط نابود شده است و بدون ادراک است نه عذاب روح وجود دارد و نه سوالات از جسم!
همه سفسطه ساخت عقل های نارس می باشد اگر عذاب قبر بین دو حیات موجود باشد بهتر است هر کس بودیست شود زیرا آن ها قبر ندارند آیا چنین سفسطه بر منطق قرآن کریم مساعد است؟
ولی چنین بدبختی بر ملت تقدیم شده است فقط یک عجوبه!
فاصله بین دو حیات جسم که از روح جدا می گردد، اصل انسان، معنویت است که با روح یک جاست و روح زنده است، یعنی به منطق قرآن کریم اصلیت انسان که معنویت انسان است و معنویت انسان عبارت از روح است زنده است، اما در قبضه خداوند قرار دارد، آزاد و با جسم یکی شده نمی تواند، چونکه جسم یکه موجودیت انسان را در این دنیا تمثیل می کند از بین رفته می باشد پس عذاب قبر در این دنیا ممکن شده نمی تواند.
الله زنده بودن روح را در سوره بقره آیت یک صد پنجاه چهار چنین بیان می کند" و به آنها که در راه خدا کشته میشوند، مرده نگویید! بلکه آنان زنده‏ اند، ولی شما نمی‏ فهمید!"
آری زنده اند و اما در این دنیا نی، چونکه در آخرت زمانیکه دنیا از سر ساخته می شود انسان دو باره زنده می گردد یعنی با جسم نو که به منطق او دنیا برابر باشد یکجا می شود ولی از صفر دو باره آفریده نمی گردد چونکه تنها جسم در این دنیا مرده می باشد و روح زنده!
ولی در این دنیا نی در عالم دیگر و امتیاز شهیدها مطابق منطق او عالم برتری دارد نسبت به دیگران، از این که جسم شکل ظاهر انسان را آشکار می سازد تا روز قیامت نابود شده می باشد.
مگر اصل انسان که معنویت انسان است و با روح یک جاست زنده است ولی فعال نیست اگر فعال می بود در گفتار الله ضد نقیص به وجود می آمد، بدین خاطر پروردگار هدایت دارد تا روح را پرورش بدهیم و پرورش روح با معنویت قوی ممکن شده می تواند و سعادت هر دو دنیا با پرورش معنویت ممکن شده می تواند نه با جسم!
پس در سعادت جامعه تربیت اخلاق و فرهنگ جامعه مهم است تا ثروت خاطر به وجود آمدن سعادت ایجاد شود یعنی معنویت ثروت را پیدا کرده می تواند نه ثروت معنویت را!
یک نقطه را یاد آور شوم هر کشته شده شهید نیست شهید شدن مطابق بر منطق قرآن کریم شرط های جدا دارد، در جنگ های افغانستان مطابق بر منطق قرآن کریم کس های شهید هستند معصوم بودند در هیچ جناح نقش نداشتند صرف بر خداوند ایمان داشتند لاکن از جانب دیگران که هم مجاهدها بودند و هم دولت بود با او معصومیت کشته شدند شهید هستند، نه مجاهدها و نه جانب دولت!
پس می گویم کس که بدون تفکر و تحلیل آموزد تنها وظیفه را انجام می دهد و اگر بدون آموختن تفکر کند به شیطانی ابلیس تسلیم می شود.
 سرود با ادراکــــــی که از بلبل زیبا
 در وصف گلــــش دانسته او با صدا 
 روان باعزت که نغمه ش روح ساز 
 اگر نی شیطان با دست داشته ی ندا
      بلکه استدلال کنند بگویند: حضرت عیسی و شهیدها زنده اند زنده بودن شهیدها مطابق بر منطق قرآن کریم است نه با منطق عقل انسان که زبان به زبان عقاید عجوبه را به وجود آورده است!
منطق آمدن مهدی در قرآن کریم چیست؟
هر دین که نجات دهنده ی خود را دارد آیا در منطق قرآن، نجات دهنده وجود دارد که از یک نام در دنیا بیاید و دنیا را ترتیب و تنظیم کند؟
امت ها در هر دین یک نجات دهنده را در نمایش گذاشته است، گویی در دنیا دو باره بیاید و دنیا را از سر تنظیم کند، ولی عقل ها در دو نقطه دقت ندارند.
یکم: در هیچ اسناد خداوندی در هیچ دین به شمول کتاب اسلام قرآن کریم چنین وعده وجود ندارد، کس اسناد پیشکش کرده نمی تواند نه از قرآن کریم و نه از اسناد در دیگر دین!
دوم: هر پیغمبر در زمان اش مقابل توده هایکه کمیت ناچیز در دنیا بود دنیا را تنظیم ساخته نتوانست، اگر می توانست یک خطا در کار الله پیدا می شد، چونکه در هر کار خداوند، قواعد منطق وجود دارد، اگر خداوند مقایل قوانین منطق آفرینش عمل می کرد یعنی بر پیغمبر خارج از تلاش انسانی فوق العاده یک قدرت دیگر می داد تا با استفاده از او امکان دنیا را ترتیب می داد نظم دنیا از بین می رفت، بدین خاطر پیغمبر را گذاشت که با تلاش در راه اجرا وظیفه باشد، بدین خاطر بیشترین عذاب را پیغمبران دید، پس چگونه خلاف قوانین خداوند، دو باره یک نجات دهنده زنده شده، با توانمندی فوق العاده همه امور دنیا را سر از نو تنظیم می کند، در حالیکه دنیا نسبت به هر زمان گذشته اش پرنفوس و پر از جنجال است؟
فراموش نکنیم بعضی معجزه ها که برای پیغمبران داده شد، مربوط بر شرط های پیغمبری همان زمان بود، آیا نجات دهنده پیغمبر جدید است که معجزه داشته باشد؟  
دلیل از همه مهم که برای رد این عقیده وجود دارد، عقیده دو باره آمدن نجات دهنده که در دنیای اسلام «مهدی آخر زمان» می گویند همچو این عقیده در هر دین یک نجات دهنده وجود دارد و لاکن منطق آمدن نجات دهنده ها بر منطق قرآن کریم ضد بوده کاملا در تضاد با قرآن کریم قرار دارد.
زیرا، عقیده یکه دارند همه ی شان می گویند: نجات دهنده می آید و دنیا را بر مطابق عقیده ما دو باره تنظیم می سازد و همه را بر عقیده ی ما می آورد و تا او زمان که در دنیا فساد وجود داشت، همه فساد را مطابق بر منطق دین داری ما اصلاح می سازد و مدتی حکمدار دنیا می شود و بعد قیامت برپا می گردد.
آری همه شان چه از دنیای اسلام باشند، چه از دیگر دین ها باشد می گویند: مطابق بر عقیده دینداری ما می آید و همی شان زمان آمدن نجات دهنده را زمان آخری معرفی می سازند که بعد از آمدن وی قیامت بر پا می گردد.
این مطلب و این عقیده خلاف منطق قرآن کریم است، زیرا قرآن کریم از بین رفتن زمین یعنی دنیای ما را قیامت نمی گوید.
آری تعجب نکنید، از بین رفتن دنیای ما مطابق بر منطق قرآن کریم قیامت نیست شده نمی تواند، می دانید چرا قیامت شده نمی تواند؟
خداوند انسان را خلیفه ی کائنات معرفی نموده است نه خلیفه ی تنها دنیای امروز ما!
خداوند برای انسان، حاکمیت بین آسمان ها را وعده داده است نه تنها دنیای ما را!
خداوند تبدیل شدن آسمان ها بر آسمان های دیگر و تبدیل شدن زمین بر زمین دیگر را علایم قیامت گفته است.
بالاخره، بعد از، فروپاشی کائنات، آفرینش جدید را مژده می دهد، بعد از آفرینش جدید، زندگی جنتی و زندگی دوزخی را معرفی می سازد و بعد روز محشر را بیان نموده می گوید که قیامت بر پا می شود. یعنی در منطق قرآن کریم قیامت هنگام از بین رفتن نه دنیای ما و نه کائنات است، قیامت هنگامی است که آخرت سر از نو شکل گرفته انسان ها که در دنیای آخرت در زمین دنیای آخرت دو باره که ساخته می شوند و روح قبض شده ی شان دو باره که داده می شود، همان مکان یکه دو باره آفریده شدند همان مکان را خداوند قبر یاد کرده می گوید: در روز قیامت از قبرها بیرون می شود تا محاسبه صورت بگیرد.
اگر انسان با منطق، چه بودن قیامت را درک کرده بتواند، مثل نجات دهنده ها، ده ها عقیده یکه مخالف منطق قرآن کریم است و مخالف منطق عقل انسان است در جامعه بی اهمیت می شود.
من مسئله ی نجات دهنده را از قرآن کریم پرسش کردم، دیدم که در هیچ آیت قرآن کریم برای تصدیق این عقیده اسناد وجود ندارد، دو باره بر عقیده انسان ها احترام نموده منطق این عقیده را از قرآن کریم جستوجو کردم، دیدم که در هیچ زمان هیچ پیغمبر، حتی بین جمعیت خردشان که در زمان شان نفوس دنیا نهایت محدود بود، موفق شده نتوانستند تا بالای جمعیت خردشان نظم بیاورند، حتی عیسی پیغمبر حتی موسی پیغمبر حتی ابراهیم پیغمبر و حتی رسول خداوند حضرت محمد مصطفی!
حیرت کردم دو باره این مشکل پیغمبران را از قرآن کریم پرسیدم، محتشم جواب دریافت کردم که او لحظه مطمئن شدم قرآن کتاب ساده ی نیست که بر منطق انسان تحریر شده باشد.
چونکه در قرآن، در هر آفرینش یک منطق قوی را دیدم و منطقی را دیدم که خلقت ختم نشده است دوام دارد و دیدم که اعضا در کائنات به شکل نهایت منظم زنجیری با هم ارتباط داشته، بر منطق فعالیت عینی کائنات، خداوند بر تکوین ادامه می دهد، درک کردم، بدون منطق آفرینش کائنات، هیچ عملی در دنیا رخ نمی دهد.
حال منطق کس هایکه نجات دهنده پرست هستند با منطق قرآن کریم مقایسه می کنم، فرض کنید کسی پیدا شد گفت که من نجات دهنده ی آخر زمان هستم چه حدود بشریت بر نجات دهنده بودنش اعتبار می دهد؟
فرض کنید شخص با معجزه خداوندی در صحنه ظاهر می گردد اول این شخص از کدام دین می باشد؟ چونکه با شمول اسلام، موسوی ها، عیسوی ها، زردشت ها و دیگران همه شان منتظر نجات دهنده هستند مثل یکه یک کلتور مشترک در این ارتباط ایجاد کرده باشند از کدام شان می آید؟
دوم فرض کنید با معجزه ی آمد، در دست داشته امکانات او، از هر نگاه قویتر و مکملتر از دیگران باشد، یعنی با فشار و زور بشریت را تربیت کند، این منطق خلاف منطق قرآن کریم می گردد پس چرا خداوند نجات دهنده روان کند آیا خداوند قرآن را انکار می کند؟
زیرا، ما بر قرآن کریم ایمان داریم، در او صورت سرنوشت قرآن کریم و اسلام چه می گردد؟
از این سبب که در منطق قرآن کریم فشار وجود ندارد، با چندین هدایت، خداوند در قرآن کریم هر کی را گوشزد می سازد بطور مثال در سوره شوری در آیت هشت خداوند می گوید: «و اگر خدا می‏ خواست همه آنها را امت واحدی قرار می ‏داد (و به زور هدایت می‏کرد، ولی هدایت اجباری سودی ندارد); اما خداوند هر کس را بخواهد در رحمتش وارد می ‏کند، و برای ظالمان ولی و یاوری نیست»
در این آیت می بینیم الله اگر می خواست همه را با زور یک امت می ساخت اما نساخت، پس چرا از گفتارش تغییر خورده با نجات دهنده ی آخرزمان، خلاف گفتارش عمل کند؟
و یا خداوند در سوره یونس در آیت نودنو می گوید: «و اگر پروردگار تو می ‏خواست، تمام کسانی که روی زمین هستند، همگی به(اجبار) ایمان می‏آوردند; آیا تو می ‏خواهی مردم را مجبور سازی که ایمان بیاورند؟! (ایمان اجباری چه سودی دارد؟!)
آیا خداوند دروغگو است که با نجات دهنده آخر زمان از گفتارش تغییر بخورد؟
فرض کنید نجات دهنده آمد با یک شکل همه را بر دین خود آورد بر منطق نجات دهنده پرستان، مدتی بعد از آمدن نجات دهنده قیامت بر پا می شود، منطق این گفتارشان را از قرآن کریم پرسیدم جواب قرآن کریم مرا بالای شان در خنده آورد، زیرا بکلی دور از منطق عقل و دور از منطق قرآن کریم بوده است.
بی منطقی این گفتار را از ده ها آیت قرآن کریم درک کردم، من صرف چند آیت را پیشکش نموده، منطق شان را رد می سازم!
خداوند در سوره ابراهیم در آیت چهل هشت می گوید: «در آن روز که این زمین به زمین دیگر، و آسمانها (به آسمانهای دیگری) مبدل می‏شود، و آنان در پیشگاه خداوند واحد قهار ظاهر میگردند»
قیامت را که هنگام از بین رفتن زمین می دانند، قرآن کریم می گوید:«زمین بر زمین دیگر و آسمان ها بر آسمان های دیگر تبدیل می شود»
سوال است، نظام شمس در بین کائنات به اندازه یک نقطه بزرگ نیست، چگونه با از بین رفتن زمین، کائنات شکل تغییر می دهد که قیامت باشد؟
یا در این دو آیت دیگر قرآن کریم دقت کنیم، الله در سوره نحل در آیت دوازده می گوید: «او شب و روز و خورشید و ماه را مسخر شما ساخت; و ستارگان نیز به فرمان او مسخر شمایند; در این، نشانه‏هایی است (از عظمت خدا،) برای گروهی که عقل خود را به کار می‏گیرند!»
و در سوره لقمان در آیت بیست می گوید: « آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده، و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله می‏کنند!»
دقت کنیم، خداوند برای انسان وعده داده است تا از کائنات استفاده کند در حالیکه ما هنوز از زمین بیرون شده نتوانستیم، اگر که با از بین رفتن زمین قیامت برپا شود چرا برای انسان وعده از نعمت های کائنات را داد؟
اگر کمی تفکر کنیم و قرآن کریم را درست مطالعه کنیم می بینیم، انسان از زمین بیرون می شود و در دیگر دنیا ها می رود و از نعمت های فراوان خداوند از کائنات استفاده می کند، کائنات عمراش را تکمیل می سازد و در ختم عمر کائنات، ختم تکوین، یعنی پایان زندگی فانی می رسد و دو باره پارچه های کائنات در یک نقطه جمع می گردد و سر از نو خلقت دو باره آغاز می گردد و بعد قیامت می رسد، این گفتار از من نیست، از قرآن کریم است! برای اثباد گفتارم از قرآن کریم اسناد پیشکش می کنم، خداوند در سوره نبیا در آیت یک صدوچهار می گوید: «در آن روز که آسمان را چون طوماری در هم می‏ پیچیم، (سپس) همان گونه که آفرینش را آغاز کردیم، آن را باز می‏گردانیم; این وعده‏ای است بر ما، و قطعا آن را انجام خواهیم داد»
بلی بعد از ختم عمر کائنات، هستی از بین نمی رود به گفته قرآن، چون طوماری در هم می پیچد و بعد دو باره سر از نو خلقت شروع می شود و بعد روز قیامت می رسد، اگر منطق نجات دهنده پرست ها را با منطق قرآن کریم مقایسه کنیم، بکلی بی منطقی را بر رخ ما می زند.
اگر کس سوال کند چگونه دو باره آفرینش صورت می گیرد؟
قرآن می گوید با چشم سر دیدن کن اگر که منطق و عقل داشته باشی!
خداوند برای این سوال از سوره عنکبوت از آیت بیست جواب می دهد و می گوید خود با چشم هماکنون چگونگی خلقت دو باره را همین لحظه در هر جا که باشی دیدن کن، چونکه همین تکوین همچو تکوین آخرت ادامه دارد، در آیت می گوید: «بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می‏کند; یقینا خدا بر هر چیز توانا است!»
اگر با وجود این قدر اسناد قرآن کریم باز هم کسی برای نجات دهنده ی آخر زمان عقیده داشته باشد من بر عقیده وی احترام دارم و اما می گویم وای به جان دنیای اسلام!
هدف نوشته، بیان منطق قرآنی است تا بدانیم قرآن کریم و اسلام مقابل تکامل و ترقی و مدنیت ضد نبوده، بر عکس، الهام دهنده در ایجاد مدنیت های جدید است، چون که قرآن کریم کدام کتاب شریعت نیست در یک جامعه قانون به اسم اسلام ذهنیت چند انسان را صادر کند.
و یا کدام کتاب رد بلا و شالوده تعویذ طومار نیست تا هر حقه باز بر خود مسلک بسازد.
قرآن کریم بالاتر از هر اندیشه، کتاب رهبر و راهنما در همه دنیاست تا قوانین نافذ شده جامعه را، با استفاده از آن و مطابق به قاعده های آیت های طبیعت و با تمدن عصر یکجا بسازیم.
یعنی هدایت دارد تا مدنیت را مطابق به روح خواست زمان، عیار کنیم با سازش با احکام خداوندی نه شریعت دوره تاریک جهالت!  
در ارتباط حوادث بین دو دنیا حکایت اصحاب کهف را خداوند  در قرآن کریم جهت عبرت گرفتن به انسان ها بیان کرده است.
اصحاب کهف عده ی از خدا پرست های زمان قبل از اسلام ما، در زمان حکمرانی امپراتوری روم باستان با نام دقیانوس در منطقه ی افسس از قلم رو امروز ترکیه زندگی می کردند و همگی جز یکی از آنان که چوپان بود از اشراف زادگان بودند و در بیابان بودند و ایمان خود را مخفی نگاه می داشتند. اینان سر انجام از جبر حاکم روزگار به ستوه آمده و به گفته قرآن کریم براساس الهامی که از خداوند دریافت کردند که چنین هدایت خداوند بود" پس هنگامی که از خدایان  دروغین دوری جستید به غار پناهنده شوید تا پروردگارتان رحمتش را بر شما ارزانی دارد" همره سگ شان به غاری در روستایی به نام رقیم رفتند، چون به غار رسیدند خواب ایشان را در ربود پس حدود سیصد سال گذشت چون برخاستند خود پنداشتند که چند ساعتی بیش نخفته اند، به شهر که رفتن همه چیز را دیگرگونه یافتند، سر انجام به غار باز گشته و دیگر اثری از ایشان یافت نشد.
حکایت اصحاب کهف گواه ست، انسان  زمانی جان خود را به حق تسلیم می نماید تا روز محشر همانند اصحاب کهف در یک خواب عمیق فرو می رود  و از هیچ چیز آگاه نمی باشد تا رسیدن روز جزا یعنی روز قیامت که بعد از بین رفتن دنیای فانی برپا می گردد.
پس اگر که قرآن کریم و دیگر کتاب های آسمانی همه با منطق گفته باشند، شاه و یا گدا و یا هر کی که هر صفت داشته باشد، بعد از مرگ تا روز محشر بیخبر در خواب غفلت بوده و در روز محشر بدون تفاوت بین انسان ها که در هر مقام و یا با هر صفت بوده باشند، مسئول جواب ده یی کردار شان می باشند، پس چرا دامن انسان ها را انسان ها به خاطر شفیع یعنی واسطه جهت رسیدن به خداوند می گیرند؟
چرا در مقبره ها و یا متاع های دیگر بی ارزش که در نزد  خداوند یک هیچ است، اله به خود گرفته از طریق آن ها، آرزوی رسیدن نزد خداوند می باشند؟
از شرک بودن این روش ها چرا علما و قلم بدست ها ملت عوام را آگاه نمی سازند؟
چرا نمی گویند صبر داشته باشید، در روز محشر با همه آن ها در یک صف مقابل خداوند قرار می گیرید و جواب گوی اعمال یکه در این دنیا انجام دادید می شوید.
چرا انسان ها عوض تفکر کردن بر نوشته های قرآن بر سفسطه هایکه جز پریشانی چیزی را نصیب نمی سازد عقیده دارند؟
چی جالبی است حکایت های تعجب آوری را در جامعه دارند مثال اسم یک شخص بد اخلاق یعنی یا قمار باز و یا دزد و یا کدام اخلاق بد دیگر داشته باشد گرفته می گویند چنین یک کار نیکو کرد خداوند گناه های آن را بخشید و در جنت روان کرد و چنین حکایت های جالب در جامعه بهترین بازار دارد و هر کی زمانیکه شنید، خون در رگ هایش ایستاد می شود و از طی دل چنین سفسطه را قبول می کند، حال خطای این روش را عرض کنم، شخص بد اخلاق کار نیکو که کرده بود و خداوند گناه های آن را که بخشیده بود و در جنت روان کرده بود، می پرسم کی چگونه از کجا خبر دار شد؟
آیا ارتباط با خداوند داشت؟
چگونه ارتباط داشت؟
از طرف دیگر مطلق ضدیت به حکم های قرآن کریم دارد چونکه سرنوشت انسان بعد از بین رفتن دنیای ما و برپا شدن قیامت یعنی تجمع انسان ها در روز محشر تعیین و معلوم دار می گردد و از جانب دیگر دنیای آخرت که در بین اش حیات جنت و دوزخ وجود دارد بعد از بین رفتن دنیای فانی ساخته می شود، پس چنین حکایت چی اندازه سخن شیرین هم باشد خطاست سبب اینکه ملت را از حقیقت دور می سازد و احمق می سازد بدین خاطر نباید دروغ گفته شود و نباید فرهنگ ملت با دروغ ها تنظیم شود و باید رئالیست بود، از این رو که اگر چنین دروغ دوام کند، قمار و یا دزدی و یا دیگر اخلاق فاسد در جامعه بیشتر مروج می گردد، چون که در نزد ملت منطق نجات پیدا می شود زیرا هر کس باورمند می شود اگر دزد بود اگر فسادگر بود اگر یک کار نیکو کرد خداوند گناه های آن را بخشیده در جنت می فرستد چنین سفسطه از طرف علما و قلم بدست ها بی صدا تایید شده می باشد سبب در شکل زیبا بودن جملات دیدن دارند و اما تحلیل درست از عواقب آن ندارند.
پس باید بدانیم اخلاق جامعه فاسد شده باشد دعا پذیرفته نمی شود و اگر خلق هر جامعه لباس پوش های بی علم را تشویق کنند بی لباسی نصیب خلق می گردد.  
 دیدم رخ گـلان از نغــمه ی بلبل زیبا
 روح بخش بر گلان که گلان خودستا
 این پاکــــــی عشق که نیایش پا برجا
 از صحن کثافت، کــــــــی خدا پذیرا؟
 
حصه پنجم
 
      برعاشقان روز نوروز بهترین روز مبارک شده بود، غیر از عشق در غم چیزی نبودند زیرا دل ها پیوند بودن را به دو جوان بیان کرده بود.
شقایق زیبا شده بود، چونکه او زیبا بود و اما زیباتر شده بود، دست ها خینه سرخ بود البسه پنجابی با سرخ خینه دست و پا و زیورات زیبا، گل را آرایش داده بود و به یک شاخه گل سرخ آتشین مبدل شده بود، بعد از او روز هر روز آتشین بود از این رو که آتش یار شده بود، چی فرقی می کرد یار نزدیک بود و یا دور بود؟
      در روز نوروز
      با هوای بهاری
      گلی بود او روز
      چو لاله ی بهاری 
      غرق در سلاف عشق 
      بود زیبای بهاری
      بود زیبای بهاری
     عاشقی چنین است در هر حال عاشقان در آتش عشق کباب اند، چی اندازه که پروانه با گرمی شمع می سوزد باز هم گرد شمع دور می خورد، چی اندازه که خار گل ها بلبل را زخمی می سازد و اما هو عشق گل هست که بلبل در خفیه بته گل پنهان بوده ترانه سرایی می کند، آیا محبوب و محبوبه از همدیگر دور شده می توانستند؟
شمع با پروانه ی خود زیباست، گل با بلبل خود زیباست، شبنم با علی جان خود زیبا بود، چونکه دو بدن یک روح بودند.
نسیم خوش بهاری نوروز با بوی شقایق در دماغ یار نوروز دیگری شده بود، گل دور بود و اما بلبل بوی گل را در دماغ حس می کرد، از این رو که عاشقی چنین است، هر بوی معشوقه خوش بوی می گردد، در هر گل زیبا تصویر نگار رسم شده گی در نظر عاشق می باشد، هر آواز صدای معشوقه شده در گوش عاشق می رسد، چون که هوش و ذهن و روح فقط متوجه معشوقه می شود که چنین یک بلاست عاشقی!
علی جان در دل خود چنین حس داشت که شعر شده در زبان زمزمه شده بود.
      دره به دره بـیارد آن بـــوی تو را باد  
      بر ســـینه ی من بــزند و بــــکند آبـاد 
      با بوی تو من مست شده مست بگردم 
      رقصــیده و شادی بکنــم شام و بامداد  
      با مستـــی بویت شوم پروانه ی عشق 
      من پر بزنم شعر بگویـم دلم شود شاد 
      در گرد مــن عـطر زیبا بوی تو شود
      اسیر بگیرد مست بــکند دل را او آباد 
      عاشقان عشق را با سحر چشمان بسته بودند و اما امکان نزدیک شدن وجود نداشت،  فقط  از دور با هم دیگر قلب ها را پیوند داده  بودند و اما دیدار از دور هم بوده باشد، زیبا بود، خوش بود و دلنشین بود، چونکه لحظه در لحظه دیدارها سبب نیشتر زدن گل های عاشقی می شد و گل عشق شکوفه می کرد ولی لحظه های رسیده بود تایم رفتن نزدیک شده بود و زیبایی عاشقی زمان را کوتاه به عاشق و معشوقه ساخته بود.
در اخیر تایم جشن نوروز بود که شبنم و دوستانش محل جشن را قدم می زدند و یار دور از چشم دیگران معشوقه را تعقیب داشت، گل با دوستان خود بار دیگر نزد چوری فروش ها آمد و چند عدد چوری زیبا با رنگ سرخ را بدست نموده، با یک ظرافت هنر زیبایی، دست را بلند نموده به محبوب نشان داد ولیکن چوری ها را از دست بیرون نموده دو باره به چوری فروش داد و از نزد چوری فروش چند قدم دورتر بین خانم ها ایستاد شد، تا ببیند یار چی برداشت از این راز کرده است؟
ذکای یار، ذکی بودن را به نگار هویدا ساخته بود، سبب اینکه محبوب با عجله چوری ها را خریده بود و با یک ظرافت هنر زیبایی، مقابل ژست محبوبه ژست خود را اجرا کرده بود و چی اندازه ذکی و عاشق و بسته بودن را نشان داده بود و چوری ها را بلند نموده بود و بوسیده بود و در سر سینه گذاشته بود و پول چوری ها را داده بود و با دست راست سر سینه قایم گرفته بود و با رمز چشمان به نگار عاشق بودن را نشان داده بود و از این عمل نگار خرسند شده بود.
یار تلاش داشت تا چوری ها را به نگار هدیه کند و اما کار مشکل بود ولی نا ممکن نبود، چوری ها را در یک پاکت انداخته منتظر فرصت شد و با رمز چشمان مقصد خود را به چشمان نگار حواله نمود. گل که با دوستان قدم می زد، در تلاش شده بودند تا در منازل شان بروند، باید فرصت را به یار می داد که یار ژست خود را می کرد، زمان به تایم خود رسیده بود که ملت روانه ی منازل شان شده بودند، آخرین لحظات زمانی بود باید محبوبه از ذکای خود استفاده می کرد و هنر شیطانی خود را انجام داده به محبوب فرصت می داد. دوستان محبوبه خویش را خسته و مانده حس نموده در زیر سایه درخت نشستند و فرصت به گل پیدا شد و با  یک جدیت گفت: من عاجل میروم تا چوری ها را بخرم زیرا خوشم آمد. هرچند دوستان اصرار کردند که یکجا بروند گل رد کرد از این رو که دوستان خسته بودند و این مطلب دستاویز خوب به گل بود که می گفت: شما کمی بنشینید تا خستگی تان را رفع کنید.                   
یار با دو چشمان متوجه نگار بود و زمانیکه محبوبه را تنها دید که طرف چوری فروش می رود، با عجله نزد چوری فروش خود را رساند و فرصت یکه میسر شده بود به محبوبه گفت: ببخشید چوری های گم شده ی شماست پیدا کردم بفرماید.
محبوبه با  تشکری از دست محبوب چوری ها را گرفت و به چوری های دیگر خود را مصروف ساخت تا کس  مسئله را نداند، یار نیز با نگار به چوری ها خود را مصروف ساخت و گفت: می توانیم با هم ببینیم؟ 
گل در حالیکه به چوری های چوری فروش دیدن داشت جواب داد نمی دانم و چند چوری دیگر را خریداری نمود و با عجله طرف دوستان رفت.
شبنم شان بعد چند لحظه سوی منازل شان رفتند و یار از دور تعقیب داشت تا ببیند معشوقه زیبا، گل کدام منزل است؟
گل که به منزل رسیده بود، بلبل بیشتر خرسند شده بود، سبب اینکه بین مکتب نگار و منزل نگار باغ یار موقعیت داشت، یار از قریه پایان منطقه بود و باغ در قریه نگار موقعیت داشت و قبله گاه صاحب در او روزها به فرزند هدایت داده بود، تا از باغ خبر گیری نموده  دقت به نهال های نو نماید، از این رو که پدر با آمدن بهار، نهال های نو در باغ شانده بود و باغ شان غنی از درختان میوه دار بود و یک جنت سر سبز با درختان بود و یک جنت در عشق عاشقان می شد.
پدر بعد از طعام شب در خانه رسیده بود، چونکه دعوت گل باز ها بود و اما چی بود گل بازی؟          
پدر هنوز ننشسته بود، علی جان با دادن سلام گفت: پدر امروز در باغ رفتم، نهال های نو را دیدم باید هر روز مراقبت کنیم، اگر اجازت باشد هر روز در باغ رفته  نهال ها را مراقبت می کنم و درس مکتب را در آنجا می خوانم.
پدر در حال یکه بودنه در دست داشت سر تشک نشست و به مادر فرزند گفت: زن چای تلخ سبز دم کن کمی مانده هستم و سوی اولاد دید گفت: درست هست بچیم.
بودنه را کمی بلند کرد و با دست چپ گرفت و با دست راست پر های بودنه را نوازش داد و کمی آب به دهن گرفته به روی بودنه پاش داد، بودنه کمی سر و گردن را تکان داد. زن چای سبز را دم کرده بود که کاکای علی جان یکی از برادران پدر علی جان آمد سلام داد و نزد برادر نشست، مادر علی جان با خوش آمدید گفت: حسین خان چای را نو دم کردم، شب غذا خوردی یا با چای شوربا بیارم؟
حسین خان تشکری کرد و سیر بودن را گفت و نزد پدر علی جان که نشسته بود صحبت را شروع کردند.
مادر علی جان با چای در یک قاب نقل گذاشت و خود با فرزندان نزد تلویزیون نشست، یک تلویزیون سیاه و سپید داشتند.
علی جان نزد پدر نشسته بود و اما هوش اسیر نگار بود، گر چی صحبت را می شنید ولی درک نمی کرد، زیرا تنها شنیدن به معنی دانستن مطلب نیست.
در این اثنا پدر گفت: علی تو نزد مادر برو ما کمی صحبت خصوصی داریم. علی جان از نزد پدر برخواست نزد مادر در گوشه دیگر سالن نشست، سالن دراز و بزرگ بود، از یک گوشه تا گوشه دیگر شنیدن صدای اندک ناممکن بود. اگر فرزند نزد پدر می بود، هر چی صحبت می کردند، دانستن مطلب به علی جان نا ممکن بود، از این سبب که آن چی عقل به درک مطلب حکم کند شنیده می تواند، عقل علی جان را شبنم برده بود، هوش و روح نزد نگار اسیر بود.
شنیدن و دیدن تا زمانیکه عقل پرورش یافته نباشد، با نابینا و نا شنوا کدام تفاوت ندارد.
بدین خاطر در جامعه های عقب مانده، گوش و چشم هر کی فعال است و اما آیا به ارادت او ملت است؟
یا هر آن چی که قدرت های بزرگ به گوش و چشمان ملت های عقب مانده نشان داده حکم می کنند که ببینند و بشنوند اما تصور کنند که با ارادت شان است آیا چنین نیست؟
به فعال شدن گوش و چشم باید مغز را تکامل داد، مرکز بطن انسان اگر قلب است و اما مغز در ادارات بیرونی نقش اولی دارد، چی اندازه در مرکز سعادت درونی انسان قلب موقعیت بالایی داشته باشد، به همان اندازه سعادت بیرونی انسان فقط دست عقل است.
در این دنیا ثابت چیزی وجود ندارد، هر پدیده با تکامل سوی تحولات روان است، اگر تکامل را رد کنیم به معنی رد خود هستیم آیا ما وجود نداریم؟
ما با این حال وجود نداشتیم و اما امروز وجود داریم یعنی تکامل نمودیم.
اگر با دقت قران کریم مطالعه شود، دیده می شود ما با دنیای خود، نزد خداوند موجود بودیم، یعنی از هیچ آفریده نشدیم، یعنی ما و دنیای ما به خاطر ما به ما از صفر آفریده شد و اما نزد خداوند یک موجود دایمی بود و با علم خداوند تکامل نمود و امروز به این شکل وجود داریم. با تکامل دنیا مراحل خود را طی می کند که بعد از بین رفتن دنیا و کائنات، دنیای آخرت ساخته شده قیامت بر پا می گردد و دنیا به کلی نابود نمی گردد، به شکل دیگری در می آید که در هیچ آیت قرآن کریم از نابودی مطلق صحبت نشده است.
پس تکامل شعور، به درک حقیقت در راه سعادت انسان لازمی می باشد.
علی جان با چشم دیدن می کرد و با گوش شنیدن می کرد ولی شعور وی نزد نگار بود مگر پدر و کاکا آرزو نداشتند تا در صحبت های شان شریک می شد.
در حالیکه چای سبز را با کیف نوش می کردند، به صحبت های رمزی پرداخته بودند، کاکا از پدر علی جان پرسید: لالا امروزت چگونه سپری شد؟
پدر علی جان چای را شوف نموده کمی تبسم کنان گفت: والله امروز با خوردها ده جشن نو روز رفتیم، بعدی چاشت در یک گل بازی دعوت بودم ولله خوبش بود.              
کاکا: چند کس بودید؟                                        
پدر علی جان: سه کس                                      
کاکا: نو بود یا؟                                                
پدر علی جان: والله زهر خور پیدا کرده بود زهر خور ماهر است دری کار ها                      
کاکا: چند دادید؟                                               
پدر علی جان: نمی دانم چند بود از جیب به زهر خور دادم کمی خوردنی هم از پول مه آورد.                        
کاکا: ده مهمان خانه ریس بودید؟                           
پدر علی جان: نی ده مهمان خانه اکبر شان، والله  زهر خور بودنه خوب پیدا کرده خوشم آمد.                        
کاکا: لالا بودنی تو هم بد نیست انشاالله برد می کند      
پدر علی جان: انشاالله                                      
کاکا: ولله لالا همو بچه ی غلط  فکر مه ره خراب کرد، برد مه بود، در قمار غلطی نامردی ست.                 
پدر علی جان: خوب دیگه میشه بین خراباتی ها یی کارها پشت گپ نگر.                                                    
دو برادر با رمزی صحبت می کردند، علی جان در گوشه ی سالن غرق خاطرات همان روز اول نوروز بود و در چشمان تصاویر زیبای نگار را رسم کرده بود، چشمان را پنهان نموده، گل را نزدیک تر در چشمان ظاهر می کرد و  چوری ها را به دستان زیبا مجازی دیدن می نمود و گاه تسلیم دل بود که دل خواستار بود تا به صدای بلند بگوید ای قیامت تو شدی یک قیامت.
      بدرخشد چشم تو چو آتش انداز، قـیامت
      بســـوزاند جانــــــــم را هر ناز قــیامت  
      قیامت، قیامت     
      هر نــاز زیـــــبای تو مســــــتی شراب 
      حواله به جانـــــم از لــبان باز قـــیامت 
      قیامت، قیامت  
      زلفان زیبای تو بر زمــــــــــــین مـایل  
      ســـجده به عشـــق با صـد راز، قیامت
      قیامت، قیامت     
      حکـــــــم زلـــفان توســـت من غـــــلام  
      من که اســـیرام ای شـــــبهاز! قـــیامت 
      قیامت، قیامت
      شدی شهبازعشــــــق من پرنده ی خرد
      طــــعمه ام به عشـــقت ای باز! قـیامت 
      قیامت، قیامت 
      شوم مـن دانه ی برف ریخته در لبانت 
      ببوســم شب تا سـحر به هر ناز قیامت
      قیامت، قیامت     
      هر لحظـه آب شده بگویــم سرود عشق  
      سـرود عشـق تـــو را با آواز، قــــیامت
      قیامت، قیامت   
      یار که غرق در خیالات بود، یا نگار در چی حال بود؟ گل با دوستان همچو گل های که نیشتر زده نو شکوفه  نموده باشد، نو شکوفه گل های زیبا بودند، با بوی شان هم خودشان غرق از زیبایی حیات شده بودند و هم اطراف را بوی فشان کرده بودند، زیرا نه در سن دوازده بودند که گل از عشق آب اولی نوشیده باشد، نه چهارده بودند که جنون نو جوانی در سر انقلاب کرده باشد، نه در شانزده بودند که در مستی زنجیر لازم بوده باشد که حفاظت شوند، آن ها در سن بهاری هژده بودند زنجیر گسیخته می شد و آزادی فریاد می زد، چو شربت شیرین به عسلی مبدل شده  بودند، هر کی آرزو داشت تا یک بار مکیدن کند تا حیات است جوان باقی بماند. سیمای گل ثمیر قیماقی شده بود، شیر یکه قیماق سر داده  باشد و هر دیده را شیفته به خود کند، حتی گل ها مدیون شده باشند، به زیبایی سیمای چنین آفت و وامدار شده باشند و زیبایی شان را از ثمیر قیماقی سیمای گل گرفته باشند و بلبلان سلاف عشق را از او سیما نوشیده در بطن سینه های گل ها خفیه رفته باشند و با نشه گی راف ثمیر قیماقی سیمای گل بی اختیار سرود عشقی را سروده به همه پیام عشق را داده باشند، تا الهام به عشق های ناکام شده هر عاشق و معشوقه را در جنبش آورده تا قیام دو باره ی عشقی کرده باشند چنین سیمای شقایق زیبا شده بود.
در دست های ظریف گل خینه شب نوروز سرخ میزد و رنگ ناخن زیبایی را دو چند ساخته بود، شقایق دست ها را از چوری ها پر کرده بود و شرنگ چوری ها را کشیده با دوستان به منازل شان رفتند هر کی در منزل خود.
شبنم گل یکه باز شده باشد، در خانه نزد مادر رفت و در بغل گرفت و بلند کرد و چرخ داد و به زمین گذاشت و از روی مادر ماچ کرد و چادر ظریف خود را از سر گرفت، موها ره تکان داده با دست اصلاح ساخت گفت: مادر جان روز ما بهترین روز بود که گذشت، در حیاتم با این اندازه هیچ گاه خوش نشده بودم امروز ما جشن بود.
مادر با حیرت سوی دختر دیدن داشت، زیرا اولین بار زنجیرها گسیخته شده بود، آزادی حاکم شده بود و خوشی تسلط خود را بالای گل روا دیده بود مادر با شکفت ها در حیرت شده بود.
چی بود خوشی های دختر؟
مادر فقط ثمره جشن نوروز می دانست، در حالیکه جشن بهانه بود، دل ربوده شده بود، با دزد یکجا رفته بود، تا بداند دزد چی حس دارد؟
مادر در تلاش پختن آش بریده بود، به کمک دختر ضرورت داشت گفت دختر لباس ته تبدیل کن در آشپز خانه به من کمک کن!
گل در اطاق خود رفت، صندوقچه را باز کرد، لباس های نوروزی را از تن بیرون نموده در صندوقچه گذاشت و از انباری کالا لباس روزانه را پوشید، در هنگامه پوشیدن لباس، چوری های دست شرنگ ،شرنگ نمود، چوری ها را بوسیده مست در رقص بی خودی غرق شد، نه ساز بود و نه سرود، فقط در فضا مجازی چشمان یار به نگار هم ساز شده بود و هم سرود شده بود.
گل مثل یکه بالای ابرها بگردد، در زمین نبود، پرنده شده بود، بال کشیده بود، پرواز کرده بود و در سر ابرها با یار قدم می زد و رقصیده خود را در آغوش محبوب می انداخت، موهای خود را در هو بلندی سر ابرها شراره ساخته بود، تا یار از باده که از هر تار موی گل می ریخت، نوشیده مست می شد و همچو پروانه گرد شمع در گرد گل دیوانه می شد، موی محبوبه را می بوسید، دامن گل را می بوسید، کف دست نگار را می بوسید، به چشمانش می دید، در پرتو اخگر چشمان می سوخت و با پرتو اختر چشمان محبوبه که با غمزه به چشمان یار نشاب عشق را می زد، وای یار دیوانه به عشق نگار شده بود، شت کنار لبان شقایق را دیده آرزو داشت، تا در بین شت لبان وی غرق شود، تا تشنگی رفع شود، آیا رفع می شد؟
شبنم در خیالات غرق بود همه خیالات، فانتزی های او لحظه  بود.
      بود غرق دنیای مجازی 
      با خیالات آتش بازی
      با شعله های داغ  
      آفرازه بود عشق سازی  
      در او سن عشق بازی
      در او سن عشق بازی
      عشق عسل شیرین است، کی سیری ممکن است؟ در خیالات نگار یار دیوانه وار گرد گل می تپید، گل قندیل در یار شده بود، یک فرشته جنت شده بود، چون برف، پاک و  صاف و سپید...
بالای محبوب نور محبوبه زیبایی ها را ریخته بود، او لحظه در خیالات مجازی با یار سر ابرها گردش داشت، چی اندازه زمان گذشته بود کی می دانست؟
مادر صدا زد چی شدی دختر؟
دختر چوری ها را تکان داده ماچ کرد گفت: میآیم و اما در پنجره دل گل به بلبل می گفت:     
      چــوری بدست ها دارم تـحفه ی یار من است  
      شرنگــــــــی صدا دارند هـنرش کار من است 
      از رویــم نور ســپید پاشــــــــیدم نور خود را 
      یار را من نوری ساختم که او دلدار من است
      با غــمزه ی چشم مست می دهم نگاهی مست
      از چشمان سرمست که طلــــــــبگار من است 
      رقصیده با خـــیال ها در مجازی حـــــــال ها    
      در خیالــــم بایارم که او دلـــــدار مــــن است  
      گلاب ریز به یارم مـــن از بویـم به یارم مـن   
      قســـم از بویم باشد یارم همـــــــکار من است   
      من قـندیل یـــار مـــن پــــروانه او گــرد مــن 
      ببوسد حقدار مــن، هو که حقــدار مــن اسـت 
     
      شبنم همچو لاله بهاری باز شده با خنده و خوشی نزد مادر رفت به بغل گرفت ماچ کرد.
دستان مادر در حالیکه آرد پر بود خندید گفت: دختر چی مستی امروز؟
گل چوری های دست را تکان داده گفت: مثل صدای همین چوری ها مست هستم امروز، چون که امروز نوروز است. شادی و بانگی بودن شقایق تاثیرات از روز نوروز بود؟
یا عشق فرمان داده بود؟
گفت: مادر چی کار کنم؟
مادر جواب داد: پیش رویم بنشین!
خمیر آش بریده را به دختر داد، تا از ماشین به اندازه نازک آش آماده کند، گل از خمیر، لوله ها جدا نموده به ماشین می داد تا با چند حرکت ماشینی به اندازه نازک آش آماده می شد و در سر تخته آشبر با ترتیب می گذاشت و با همکاری و راهنمایی مادر به بریدن آماده می ساخت. گل که در اثنا کار با مادر صحبت می کرد، هر سوال مادر را با گریز از حقیقت ها و تمایل به ذهنیت وی جواب ها تهیه می کرد، تا مادر به مکاره جوانی دختر در دام افتیده می شد که تله بند دخترش شده در هدف گل اسیر شده بود و به هر سخن گل همچو برف که مقابل گرمی آفتاب تسلیم شده آب می گردد، به حیله بازی  زبانی دخترش تسلیم شده بود. پرسید چوری ها مقبول استند خودت خوش کردی؟                 
شقایق دست ها را از خمیر گرفت کمی بالا کرد و تکان داد که صدایش برآمد ماچ کرد و تبسم حیله گری را به مادر کرد گفت: قربان شوم که ایره خرید.
مادر با تعجب پرسید: کی خرید؟
یک قه ،قه زد گفت: جانم خرید عزیزم خرید حیاتم خرید.
مادر ترش کرد، دختر دقت شد بار دیگر قه ،قه زد گفت: مادر خود را میگم.
گل با مکر و حیله زبانی حقیقت را مذاق مانند تجلی داده، با عقل رسا و با سخنان کذاب، مادر را شاد نگه می کرد.
کارد بزرگ آشبر را گرفت شروع به بریدن آش کرد در اثنا کار زلف پیچا پیچ شده از زیر چادر ظریف سپید از طرف راست رخسار شراره شده بود، مثل یکه هر تار ادعا  کند علی جان را با بوی در تله بند اسیر ساخته باشد و به هر تار زلفان کج پیچ با دل و با روح و دست و پا بسته اسیر شده باشد و در هر ثنا گویی در عشق نگار که با تله بندی اش سرود عشق را بسراید و اگر تشنه شود جز شت لبان محبوبه هر نوشیدنی حرام شده باشد و فقط از راف شت لبان صهبا را بنوشد و نشه شده بیشتر شیفته به نگار گردد و فریاد بزند دریافتم سلافی را که هر زمان مست و نشه ساخته، هوشم را و روحم را از من می گیرد و من را از من می گیرد هر تار زلفان چنین هوا را داشت هر غمزه چشمان چنین بهار را داشت هر ناز لبان چنین بهشت را داشت.
مثل یکه می گفتند: ای شما بشنوید! شما غرق باده تخریب کار هستید در خطا هستید مثمر همه نشه گی خمر شما جز تخریبات در جامعه چی بوده می تواند؟
راف شما که ریشه های عقل را ویران ساخته عوض ثمرات عقل، خرابی های خصایل شیطانی انسان را مسلط می سازد، نوشیدن شما از ساغر ساخته خصایل شیطانی دشمنی است به هو استعداد و جوهریکه در بطن تان نهفته است آیا خبر دارید؟
آیا می دانید در کدام دریای طغیان گر ضد ترقی غرق می سازد؟
بدانیم در جامعه هر زمان دو نو روشنفکر موجود می باشد، روشنفکر های که هر نو دانش فراست هر علم را دارند و اما بدون لباس در خرقه فقر سر به گریبان هستند، چی اندازه که البسه شان نما از فقر و بدبختی بی ثروت را نشان می دهد، به همان اندازه در زباله دان جامعه انداخته شده استند و اما روشنفکرهایکه لباس های مجلل دارند و هر لباس شان تجلی دانش فهم و علم را می نماید، او لباس ها که با ابتکار علم ساخته شده در تن شان زیور شده است تصور می کنند مثل لباس های شان با علم هستند و اما بیخبر هستند انسان، فقط لباس های شان نشان می دهد که حاکم جامعه هستند.
چنین نواده های شیطان که جامعه را در بند تله ذهنیت رسوای شان در دام گرفتار ساخته اند، با پوشیدن البسه عالمانه چی از علمای دینی و چی از علمای تمدنی باشند فقط رسوا های مفت خور جامعه هستند، زیرا در هر بخش جامعه جوانان در مختلف فساد غرق شده اند، چشم دارند دید ندارند گوش دارند شنود ندارند حس دارند و اما درک حس را ندارند اگر سر جمع دست آوردهای شان را جمع کنیم آیا می دانید چی بدست می آید؟
در راس محافل سر سفره های مجلل بنشینند و لاف از عالمی بزنند و دیگران را به خود مدیون شده بدانند گویا عالمان زمانه تنها این ها هستند.
و صبوحی که می نوشند نه از دانه های پاک انگور...باده ی است در صورت یکه خلاف امتیاز شان در جامعه گردد می گویند عمل شیطان است و ضد دین است و اما اگر در ضدیت منافع شان قرار نگرفته باشد بی صدا قبول دارند و نابینا هستند و به این خاطر جامعه غرق از خصایل شیطانی انسان ها شده است از این روکه در اثر استعداد چنین عناصر، دو رویی، فرهنگ جامعه شده است، هر نو فساد پارچه از اخلاق جامعه شده است مثل کس از این قشر در یک پست دولتی تعیین گردد بین شان می گویند: "ولله مقام خوب است خوب درآمد دارد" آری بدون شرم چنین می گویند بلی بدون حیا چنین می گویند و با افتخار چنین می گویند پس بگوید در چنین جامعه، ابلیس چی گناه دارد؟
از این روکه از دست چنین روشنفکرنماها نوبت به ابلیس نمی رسد که شیطانی نموده گناه کار باشد.
در صورت یکه فرهنگ و کلتور جامعه در تله های اخلاق شیطانی انسان ها رام شده باشد، فرهنگ و کلتور جامعه با ده ها  فساد غرق بدبختی شده باشد، همه جا عوض ریزه گل های فرهنگ و کلتور عالی انسانی، همان فطرت شیطانی اخلاق منفی انسان مسلط شده باشد و دین را آورده در بطن این رسوا فرهنگ و کلتور تفسیر ساخته باشند و هر سنت رسوای ذهنیت شان را قاعده و قوانین دین گفته باشند و قاعده های دین که احکام یزدان بزرگ است و ثابت است درک نشده باشد و قاعده های الهی در بطن قاعده های سنت های ذهنیت رسوای شان ناپدید شده باشد، چی عبادت کنی و مرد زاهد باشی یا چی یک شیشه شراب بزنی چی صد شیشه شراب بزنی و یا در مدارش نباشی در هر حالت هیچگاه  درک کرده نخواهی توانست که قاعده های حقیقی دین در چنین جامعه چیست؟
و قاعده های ساخته شیطانی اما به اسم دین چیست؟
پس باید بگویم اگر علم شخصیت انسان را در جامعه نشان داده نتواند مقامش را متاع گرفته است.
پس بر کس هایکه بدون تحلیل سخن از بزرگی بزنند بشنوند می گویم:
      بدهید شیشه ی شرابی سال خورده را
      کنون که شیشه ی تقوا شکست شر آفریده را
      در کوه ی خرابات لاف از کرم مزن
      هرسخن جای که دارد درک کن مکان آموزنده را
      فرهنگ عبارت از دانش ها باورها هنرها قوانین و اخلاق های یک ملت است و باید هر زمان مراحل تکاملی را طی کند و باید از قاعده های دین خارج باشد و نباید قاعده های دین اسیر فرهنگ و  کلتور جامعه باشد، اگر قاعده های دین به قاعده های فرهنگ و کلتور اسیر ساخته شود، آن گاه مصیبت بزرگ در جامعه به وجود می آید، از این رو که از یک طرف قاعده های دین اسیر قاعده های فرهنگ و کلتور شده اسیر ذهنیت های از سنت های جامعه می گردد و از جانب دیگر در فرهنگ و کلتور جامعه امتیاز مقدس بودن دین بسته می شود پس یک خطای بزرگ است، زیرا کلتور و فرهنگ از مسیر تکامل باز مانده شده می گردد مسبب بر این که با قاعده های ثابت دین ثابت باقی می ماند و قاعده های مقدس دین با تاثیرات فرهنگ و کلتور که ثابت باقی مانده است ضربه شدید دین می بیند و جامعه را در عقب نگه می دارد و باید کلتور و فرهنگ با ارزش های هر عصر زمان تکامل کند و باید کلتور و فرهنگ ملی با همه ارزش های معنوی ملت و با قاعده های دین که در تضاد نباشد از تاثیرات تکامل دنیا بهرمند شده رشد و تکامل کند و کلتور و فرهنگ از تمدن عصر بهرمند شده باشد و دین در بین چنین کلتور و فرهنگ در هر عصر زمان سر از نو تفسیر شده برود، چونکه قرآن کریم کتاب زمانه ها می باشد و دین اسلام در هر زمان سعادت را آورده می تواند در صورت یکه از ظلم فرهنگ و کلتور عقل های خرافه دور نگهداری شود و باید به این باریکی دایما دقت داشته باشیم.
می گویم چنان زندگی کن تصمیمت مقابل قوانین انسانیت سربلند باشد.
 عرق از گل که ریزد او گلاب مــی گردد
 دلها را کش دارد منبعی اجتلاب می گردد
 سربلند است سر گل چونکه قانونــی دارد
 قانونش خوش بویی ست آبتاب مــی گردد
      بلی در جامعه بعضی ها فسادها را به می شراب ها تبدیل نموده اند که ساغر نوشی دارند ولی باده عاشقان راف دیگری بود هم لذت داشت و هم پاکی داشت چونکه مقدس بود.           
آری تارک های زلفان پیچا پیچ گل مدعی این مسئله بود، زیرا قلب گل در عشق خواهانی گشته بود، رغبت عشق را در ذره ،ذره وجود می رساند، چون که دل فریفته شده بود.           
دیگر چی چاره داشت؟
زلفان که از کنار چادر همچو برگ های گل آویزان بود، دست ها در بریدن آش مصروف بود، لبان تبسم خوشی از خاطرات داشت، ذهن پرواز کرده بود چی حس داشت؟
      منور است نور یار در ذهـنم و درخـیال 
      حـــیاتم روشن شده از این حال و احوال 
      در هرحــــال مجازی نشه و مست هستم
      از عشق ســـــــرشار با نشه در هر حال 
      من هســـــــــــــتم پروانه با عشـق جانانه
      مـــــــــــــی تپم مستانه با خرسـندی اقبال  
      با لبانم گرمــــــــــی را شعله ی آتشی را   
      سلسله مـــــــــن دارم از عشق برم زلال  
      حلقه حلقه زلفانــــم عطردار است زلفانم 
      بند زلفان میسازم یارم را در هر احـوال
      نشه شرابم از او از طـــــــــی دلـم از او
      بنوشد از شرابم در هر احـــوال هر حال
      آش با دستان ظریف گل بریده شده بود نوبت به پخت رسیده بود، مادر در تلاش بود تا مهارت آشپزی را نثار دختر کند، تا با گل باغچه فهم از هر نو غذا پزی در منزل شوهر قدم بگزارد.
چی اندازه دیدگاه خانمان مسافت محوری محیط را در بهر خود بگیرد، جهان بینی شان وابسته به او عقل می گردد. خانمان که در محبوس خانه های چهار دیواری وطن، در تله بند های دام ذهنیت سنت گرا به اسم ناموس داری قید اسارت اند، دنیا را از دریچه عقل محدود از سنت ها دیدن می کنند و تصمیم شان از پرده تئاتر چنین گزیده ها نشت می کند.
مادران عاشقان خانمان مردان خراباتی منطقه بودند، شوهران شان از جمله کاکا ها به شمار می رفتند، ذکا و فهم کاکا ها در ادارات و تربیت فامیل، از اخلاق همان جامعه که در بطن ش بزرگ شده بودند سر چشمه می گرفت.
قمار مهارت شان بود، سگ جنگی و بودنه جنگی ذکای شان بود، بیسوادی علم شان بود و هر فساد دیگر سلوک مردی شان بود و اما مطابق خواست جامعه شان دو سرشت مثبت شان را داشتند با خدا بودند و با ناموس بودند و مثل همباز های شان فخر جامعه بودند، سبب اینکه سر جمع همه ارزش جامعه شان تله بند با چنین اخلاق ملبس به ذهنیتی بود که دنیا شان را با ارزش می شمارند.
با خدا بودند و اما آیا خدا با آن ها بود؟
با ناموس بودند و اما او چهار دیواری که زندان در محبوس شدن فکرها و ایده ها در جامعه خود یک مصیبت و زندان است آیا هو ذهنیت های که خود ملبس با هر فساد در جامعه هستند و فرهنگ یی را ایجاد کردند که امروز در جامعه افغانی ما زنان کمترین حقوق در بین حتی همه دنیای اسلام دارند آیا ثمرات چنین عقل ها محبوس خانه های چهار دیواری در وطن نیست؟
چقدر رنج دهنده است از این جهت که تربیت اولاد دست مادر است، مادران در زندان خانه های چهار دیواری در اسارت هستند، از دنیا بی خبر هستند و هر چی مردان شان بگویند درک جهان بینی شان شکل می گیرد.
فراموش نکنیم لیدر مملکت با چنین عقل ها از طرف مادری تربیت می شود که غیر از زندان چهار دیواری چیزی از دنیا خبری ندارد که وطن دایم دربدر بوده است.
مادران جوانان همچو شوهران بیسواد بودند ولی تفاوت یکه با شوهران داشتند، در احاطه دنیای محدود بین زندان چهار دیواری با دنیای عقل تمیز و پاک و معصوم خانمان بودند و آن چی که در بطن فهم از دنیای شان وجود داشت می خواستند به اولادها منتقل کنند و آرزو داشتند تا در حیات خوشبخت باشند.
مادر آشپز ماهر بود تمنی داشت دختر همچو وی شود تا غرور در منزل شوهر شود. آش ها سلاسل با دستان ظریف گل در دیگ یکه آب در حال جوش بود ریخته می شد، کمر شقایق هلال شده بود و موها از زیر چادر سپید در زمین مایل بود گویا درخت، گل برگ های پر از گل را همچو آبشار تمایل به زمین کرده باشد تا یار در خیالات مجازی در زیر تارک های موی نگار کیف بوی برگ های گل را گرفته باشد.
آش که با دستان ظریف گل در دیگ ریخته شد نوبت در مهارت دیگر از آشپزی مادر رسید تا هدایت بدهد با دستان ظریف پخت با مزه معاون غذا را ترتیب دهد.
راهنما شد تا فرنی بپزد، آن چی مروج پخت در منطقه بود پخت مادر تفاوت داشت و خلاقیت خود را داشت، خارج از پخت کلاسیک شیوه نو در پخت فرنی مهارت ش بود تا که یکایک راهنمایی نموده با دستان گل صنعت خود را تجلی داد و فرنی که پخته شده بود لذت بخصوص خود را داشت چون که از غنایم مختلف مواد استفاده کرده بود تا مزه بخصوص جدا داشته باشد و تا سبب فخر مادر در هنگام صرف فرنی بعد از صرف طعام غذای شب شود.
می گویند: کار را مواد می کند لاف را بی ،بی می زند منطق پخت مادر چنین بود که مهارت داشت.
غذا ها ترتیب شده بود، سبزیجات شسته و تزین در قاب های بزرگ شده بود و فرنی ها در کاسه ها آراسته شده بود و سفره شاه یی شده بود مزین با ترتیب ها با دست گل شده بود، نما با صنعت دست زن بود.
همه عزیزان گرد سفره نشسته بودند و در اطاق مجاور پدر و دایی در صحبت بودند در سر سفره آمدند، پدر به دایی گل گفت: معلم جان بالا تیر شو.
معلم جان یک سال قبل از صنف دوازدهم فارغ شده بود، در بالا قریه که مکتب بود بالای صنف سوم معلم تعیین شده بود، تجارب و دانش تا صنف دوازدهم بود چی اندازه تجربه داشت؟
چی اندازه می توانست شاگردان را از اندوخته های فهمی علمیت مزین بسازد یک حقیقت جامعه بود؟!
وی جوان آرام و با نزاکت و با اخلاق شایسته از ادب و کلتور بالا در او جامعه بود، چشمانش جز درس مکتب و منزل از هر مکاره گری دور بود، ذهنش ملبس با دنیای معصوم با آرزوهای انسانی بود، شرم دار و ساکت بود.
آیا جامعه مرحمت می داشت با تزین این اخلاق سلسله دار تربیت و شخصیت ش باقی می ماند؟
بالای سفره گذشت و نشست و به زمین دیدگان اش را انداخته بود، مثل یکه بیگانه در این منزل بوده باشد، چنین شرم دار یک جوان بود، در حالیکه نزدیکترین همراز خواهر زاده بود و هر روز یک بار نزد وی می آمد و در دروس مکتب یاور فهم مکتب ش بود، با وجود همه این حقیقت از خصایل شرم برخوردار بود و مانند موسیچه یک پرنده بی آزار بود.
غذا خوری را شروع کردند، همه ساکت بود از این روکه پدر گل در اثنا طعام خوری صحبت کردن را چندان خوش نداشت و جگر گوشه هایش چندین مرتبه ضربه های سیلی پدر را در هنگام صرف غذا نوش جان کرده بودند، کس علاقه نداشت در روز اول نوروز لذت سیلی پدر را دو باره بچشد. همه با سکونت غرق طعام خوری بودند که پدر شبنم توته کوفته از قورمه را بالای آش معلم جان گذاشت،  فضا ساکت سالن با تشکری و لازم نیست ها تغییر کرد و فضا به صحبت باز شد.
از جمله نور چشم پدر خواهر خورد شبنم یک طفلک شیرین بود و اما طفلک ها که با دنیای معصومانه شان چون بلبلان پر سخن هستند ولی چهره دد صفت پدر، زبان بلبلی جگر گوشه ها را در اسارت سیاست آورده بود، از دیدگاه پدر تربیت عالی بود.
دخترک فرصت را به خود غنیمت دیده، دل که در فضای سکوتی به ترکیدن آمده بود گفت: پدر جان امروز جشن خوب بود نی؟
پدر با ابرو علامت بلی را نمود و دخترک بار  دیگر  پرسید: پدر جان در دیگه جشن می بری؟
دو باره پدر با اشاره ابرو ها تایید کرد. معلم جان در این اثنا به خواهر زاده وعده داد، فردا با خود در مکتب ببرد، پرگرام درسی مکاتب سر از فردا شروع می شد.
طعام که با سکونت صرف می شد گاه زمان با آب بده چای بده نان بده ها ساکتی بر هم زده می شد و اما کس کدام صحبت را آغاز کرده نمی توانست زیرا قاعده های فرهنگ خانواده اجازت نمی داد.
طعام با سکونت خورده شد، سفره  جمع شد، دست ها شسته شد چای نوشی شروع شد و صحبت ها آغاز شد.
یزنه از خسربره پرسید: معلم جان عروسی نمی کنی بگیر نی عروس کن چشم ها طوی ببیند. خسربره با شرمی جواب داد ولله یزنه قیمت عروس مصارف طوی کی توان شه دارم؟
نو معلم مقرر شدم.
یزنه با یک تکبر می گوید: درد نکن بچه خدا مهربان است، خوب با مولوی صاحب آشنا هستی ولله معلم جان تو ره مولوی صاحب دوست داره، خو مولوی صاحب داروی هر درد ره داره از وی کمک بخواه!
معلم جان باز با خجالت جواب می گوید: خوب یزنه خدا مهربان است و می پرسد امروز شما در جشن بودید؟
در جواب یزنه می گوید: بلی معلم جان، طفل ها ره برده بودم، نماز صبح را خواندم در سگ جنگی رفتم ولله معلم جان سگ آغا صاحب امروز یک  کراته بود مثل کراته بازها حمله می کرد بیانه ره هم برد، از سگ جنگی آمده چای صبح را نوشیده با طفل ها در جشن رفتیم. 
معلم جان می پرسد: شبنم با شما بود؟
هنوز پدر چیزی نگفته بود، گل جواب داد: نی دایی من با دوستانم بودم.
دایی طرف خواهر زاده می بیند چهره شاداب وی دایی را جلب می کند می پرسد: روزت خوب تیر شده که روها سرخ است. در جواب خواهر زاده میگه بلی دایی با دوستان روز خوب را سپری کردیم ببینید چوری ها را خریدم، چوری ها را تکان داده تبسم به دایی می کند.
معلم جان دو باره می پرسد: کدام کس که مزاحم نشد؟ هر وقت کسی اذیت کند ما را اگاه بساز در حسابش می رسیم.
به سخنان معلم جان یزنه با حیرت به خسربره دیدن می کند، از این سبب که اولین بار چنین سخنان را زده بود چون که هر زمان مثل  پرنده بی آزار خاموشی را اختیار داشت.
پدر شبنم به معلم جان می گوید: برخیز نزد لالا می رویم، برادر بزرگ خود را لالا می گفت، با معلم جان که برخاسته بودند مادر شبنم گفت: ما هم میآیم! شوهر چیزی نگفت با علامت چشمان اشارت قبولی را کرد.
منزل برادر بزرگ پهلوی منزل شان بود، جمع جماعت رفتند، در منزل میزبان همه اهل نزدیکان جمع شده بودند، با شبنم شان تجمع پر جلال تر شده بود.
مردان در یک سالن زنان در سالن دیگری صحبت های شان را حرارتی کرده بودند، دختران فضا را به خودشان عیدی ساخته بودند و خورد ها جشنواره شوخی را آغاز کرده بودند، یعنی منزل پر جمع جوش همچو جشنواره جشن نوروز شده بود.
شبنم با دختران  صحبت جشن نوروز را با میله شب قبل در منزل شان با پختن هفت غذا و تجلیل از شب اول و با گذاشتن خینه به دست ها و صحبت های گرم که همچو میله گل سرخ شده بود تعریف و بیان می کرد و سخنان را به فردای آن شب یعنی لحظه های اول روز نوروز آورده، از هفت سین یاد آوری نموده چگونگی هفت میوه را بیان کرده سخنان را در محل جشن نوروز آورده بود تا چوری های خود را نشان بدهد.
در حالیکه اهل جمع جماعت در او روز یکجا بودند و اما عاشقی یک هیجان دیگری دارد از یک طرف تلاش می کنی تا کس از راز آگاه نشود و از جانب دیگر کوشش می کنی تا زیبایی عشق ات را به هر کس بیان کنی شقایق چنین شده بود. گل که با دیگران صحبت می کرد، با دست چپ با چوری های دست راست بازی می کرد، هوس داشت تا هر کس هر لحظه چوری ها را ببیند.
از بین جمعور جماعت، دختری از نزدیکان خندید گفت: چوری ها کدام راز دارند؟ 
نازنین پرسد: چی راز داشته باشد؟
در جواب می شنود نمی دانم بسیار رخ می زنی.
حس ششم در بعضی حادثه در بعضی ها قوی بوده می تواند، دختریکه با شبنم دیالوگ سر چوری را آغاز کرده بود، سر از او شب در عقل خود یک ظن و شبهه را پرورش می داد و با ظن و شبهه ذهن، همه راز  شبنم را جویا می شد و اما دوست و یاور گل می شد و مثل دوست در مسیر این عشق با قلب پاک دوستی همیشه در هیجان می شد.
شبنم با تبسم می گوید: نی جانم اگر کدام مسئله باشد اول با تو مشورت می کنم تو دوستم هستی. دختر که نورجان نام داشت با تبسم جواب می دهد می دانم دوستم سرت باور دارم. صحبت دختران با گرمی شان در حرارت بلند بود که یکی از دختران دستگاه موزیکال را آورده موزیک مست رقص را می گزارد و در های درآمد را میبندد و می گوید: ای دختران میرقصیم!
همه دختران بدون احتراز بلند می شوند و به نوبت می رقصند و هر بار که یکی شان می رقصد دیگران کف زده هیجان رقص را پر حرارت می سازند، نوبت به گل می رسد غرق هیجان شده با هواس فنومن رقصیده چنین حس را به خود می گیرد و می گوید:
 نامردی مرگ گر بر سرم نیاید
 مهر تو جاودانــی ست مــی آید
 گر که شود نامـردی در راه ما    
 تو را دارم مــرگ هــــم بسراید
 
حصه ششم
 
      دختران که در رقص و آواز مصروف شده بودند، بزرگ ها غرق صحبت بودند، گه از این طرف گاه از آن طرف موضع صحبت را داغ کرده بودند، معلم جان ساکت نشسته بود و محبوبه هر کس بود، از این رو که از پاک دلی خدمت گار هر کی بود تا او زمان!
تا جایکه خدمت گار باشد چرا محبوبه نگردد؟
در جامعه اگر به خواست هر کی با ذهن هر کی صرف نظر از ایده های خود و صرف نظر حق مشروع خود خدمت انجام داده بتواند طبیعی که محبوبه می گردد و اما اگر نقش خود را بازی نموده جهت ایده های خود حیات به سر ببرد آیا در قلب چند کس محبوبه شده می تواند؟
معلم جان نسبت به خود بیشتر به آن ها زندگی می کرد، یعنی ایده های خود را تابع به خواست های آن ها کرده بود و اما آیا چنین حیات دوام می کرد؟                                 
آن چی از محتویات دیدگاه از فهم جهان بینی شان که ملبس با دانش همان جامعه بود صحبت می کردند، طرح مسائل را بدون درک علمی از بطن ذهن شان که مخلوط از نا فهمی ها و خرافات بود انجام می دادند.
در چنین جامعه مروج است، خوردها باید بدون مداخله و بدون سهم داشتن در صحبت ها با سکونت صحبت های بزرگ ها را شاهد شوند و از اندوخته های فهمی بزرگ ها به خود استفاده کنند و باید بدون احتراز قبول کنند.
در همچو جامعه درک از سیاست عبارت از فشار و قوت و زور و دیکتاتور بودن می باشد، در حالیکه سیاست صنعت حل مشکلات می باشد و اما در جامعه یکه درک فهم از مسائل ضعیف باشد و منطق قناعت کردن و قناعت دادن از چوکات دانایی بیرون شده باشد، طبیعی که زور و قوت و فشار و دیکتاتوری جای منطق را می گیرد و چنین فرهنگ از فرهنگ خانواده شروع تا فرهنگ دولت داری ادامه پیدا می کند که صحبت ها از سیاست بود و فقط بزن بکش بود صحبت های سیاست شان!
یگانه تحصیل کرده در محفل شان معلم جان بود و تا صنف دوازده درس خوانده بود و در محیط چنین جامعه فهم دانایی را گرفته معلم در یک مکتب تعیین شده بود و دیگران حتی به اندازه معلم جان شان با سواد نبودند ولی معلم جان هم بین خوردها گوش به صحبت های بزرگ ها داشت دیگر چی چاره داشت؟
خانم ها که در اطاق دیگر غرق صحبت بودند دنیا بخصوص شان را داشتند، چی دنیای با فنومن عجیب؟
یزدان بزرگ انسان را با خصوصیات عجیب آفریده است، به سلاسل ادامه حیات، تکامل را در فطرت انسان و فطرت دنیا نعمت نموده هدیه داده است، اگر تکامل وجود نمی داشت، ادامه حیات در دنیا ناممکن بود و لاکن تکامل به معنی تبدیل یک حقیقت پدیده به یک حقیقت پدیده دیگر نیست، هر پدیده در بطن خود در تکامل می باشد، مغز انسان از جمله یکی آن است باید پرورش داده شود.
خانم ها در بین چهار دیواری ناموس داری در حقیقت های او جامعه و در بین ذهنیت او جامعه زندگی داشتند، فقط دست مردان یک متاع بودند و مالک شان مردان شان بودند که هم محافظت از ناموس خانم ها می کردند و هم با درس تازیانه هر زمان تربیت می کردند.
مغز خانم ها با تاثیرات چنین زندگی تکامل کرده بود و بزرگ مردان مملکت و خانم های با دانش را در جامعه همچو این خانم ها تربیت کرده بودند زیرا هر کدام شان یک مادر بود.
فراموش نکنیم لیدر مملکت با تربیت مادر همان مملکت تربیت می شود، پس اگر که مادران از هر نو حقوق محروم بوده باشند و در چهار دیواری ها به اسم ناموس داری در قید اسارت باشند و مغز شان مطابق ارزش های عصر زمان تکامل یافته نباشد چگونه تربیت صالح به اولاد داده می توانند که لیدر ذکی و وطن پرست به وجود بیاید؟
در چنین جامعه زن را از چهار دیواری بیرون شدن اجازت نمی دهند گویا ناموس شان لکه دار می گردد و اما کس دقت در یک نقطه ندارد، در حقیقت بطن ذهنیت همان جامعه خود لکه دار است که از لکه شدن ناموس ها هراس دارند و اگر اخلاق جامعه صالح در این ارتباط باشد چرا ترس داشته باشند؟
پس به حفاظت ناموس باید عقل ها را تربیت کرد نه در چهار دیواری زنان را در قید اسارت گرفت.
خانم ها که در غرق صحبت شان بودند، دختران در اطاق دیگر از یک طرف رقص می کردند و از جانب دیگر صحبت در فردا که چگونه مکتب بروند بین شان پلان سنجش می کردند و با هیجان و خوشی شب را تا نیمه ها در رقص آواز سپری نمودند تا که مادر یکی از دختران صدا زد که بیرون بیایند تا در منزل شان بروند.
جمع جماعت همه از اطاق ها بیرون شده در صحن حویلی تجمع نمودند و با خدا حافظی ها همه در منزل شان رفتند.
در زندگی انسان دو روز ارزش زیاد دارد، روز یکه تولد شده است یک روز با ارزش است همه آن روز را جشن می گیرند ولی روز دومی که با اهمیت است تنها یک عده محدود در شناخت آن روز مشرف می شوند یعنی روزیکه انسان درک کند و بداند چرا در این دنیا آمده است؟
فردا که روز اول شروعی مکاتب بود عاشقان در نخستین روز آغاز تعلیمی از شفق سحر دیدگان شان را گشوده بودند تا ترتیب های مکتب را بگیرند، سبب اینکه سخت در هیجان بودند چون که از یک طرف نخستین روز آغاز تعلیمی آخرین سال شان بود و از جانب دیگر آرزوی دیدار همدیگر را داشتند.
آیا از نخستین روز، گل به بلبل رخ  می زد؟
یا ادا های عاشقی را به مدت دراز ادامه داده کم ارزش نبودن خود را نشان می داد؟
عاشق و معشوقه چندین بار به آینه تصویر شان را مکرر دیده بودند، مبادا با نا پسندی طرف مقابل، گل را به آب ندهند، هر چی مهارت جوانی شان در او محیط بود، به رخ و البسه شان مطابق به قاعده های مکتب و جامعه زده بودند و روانه مکتب شده بودند.
علی جان قبل از تایم مکتب که شاگردان روانه می شدند، در نزد باغ شان خود را رسانده بود و لیکن دو راه بین مکتب و منزل نگار واقع شده بود نمی دانست گل از کدام راه به مکتب می رفت؟
گه به این راه گه به آن راه می رفت، در هر دو راه دل طاقت نداشت، شیطان مسلط بود، اگر به یک راه ایستاد می شد شیطان راه دیگر را وسوسه در دل می کرد تا که به راه دیگر برود و زمانیکه در او راه نگار را نمی دید به راه دیگر راهنما می شد و به این سلوک اسیر شدن به وسوسه ها تایم مکتب گذشت و اما چهره زیبای نگار در چشمان یار ظواهر نکرد، سخت پریشان شده به مکتب رفت.
مثل یار نگار به هیجان بود، به دل می گفت: چرا نیامد؟
مگر شانس یاری نکرده بود و با همه تلاش محبوب، محبوبه دور از چشمان یار در مکتب رسیده بود و سخت در اضطراب بود از اینکه امید زیاد داشت و علاقه داشت تا یار وی را دیدن کند ولی از دور ببیند و اما بوی کرده نتواند تا همچو گل بهاری در چشمان یار به مدت دراز از دور تظاهر کند و لاکن در نزدیک شدن و صحبت کردن در قید دام نگار تسلیم به خواست گل باشد تا ناز عاشقی بالای یار داغ همیشگی را زده باشد و با این داغ سخت تشنه دیدار معشوقه شده صد بار با روح به گل تسلیم شود و بداند بوی کردن هر گل کار ساده نیست اما  گل به آب خورده بود دیدار صورت نگرفته بود.
علی جان تسلیم اضطراب شده بود و در مکتب دل طاقت صبر را از وی گرفته بود، تلاش داشت به یک شکل با نگار دیدار کند و لاکن چگونه؟
در تفکرات غرق شده در گوشه از مکتب جدا از همصنف ها  نشست و به وسوسه شیطان دل را تسلیم کرد که ده ها سوال پی در پی تسلط را بالای علی جان نموده بود بلکه با دل عاشقی چنین می گفت کی می داند؟ 
      از انفاس بهشـتت بویـت زد شـرافــــــــت
      گرفت از طی دلـم تسلــــــــیم ام با الــفت 
      یادداشت های احسن تو پروانه شد نخفت
      کفرت که ایمانم شد دلـــــم بدسـتت آفـــت
      سودایی بودن، نظریات همصنف ها را مطوف ساخته بود، هر چی هم صنف ها در تلاش ادراک احوال وی می شدند، از علی جان تق نبود. شوخی های ظریف همصنف ها، وی را در تسلیمی افشا راز آورده نمی توانست، هر چی کوشش می کردند رنگ نمی داد. هنوز دروس مکتب ختم نشده بود از مکتب بیرون شد و با تجسس عاجل روانه سوی مکتب نگار شد و از مسافت کمی دور از چشمان اهل مکتب گل، در تجسس دیدن نور محبوبه شد و منتظری را قبول نموده، تایم برآمدن گل را با تار به خود کش می کرد و هر لحظه هیجان بیشتر می شد.
بالاخره تایم ختم مکتب رسید و دختران از مکتب بیرون می شدند و هر کدام شان با لباس سیاه و چادری ظریف سپید که بر سر داشتند با سیما از خوشی روز اول مکتب از دروازه مکتب بیرون می آمدند.  
عاشق با تجسس چشمان خود در تلاش دیدن آفتاب خود بین دختران بود و اما نور خورشید وی ظواهر به چشمان نداشت وی را اضطراب از چله راحتی بیرون نموده بود و دل را سراسیمه ساخته بود که نور گل در بین سیاه پوشان ظاهر شد و یار را با خوشی هیجان لرزه گرفت.
ذکاوت خورشید علی جان، از ثمرات فطرت زن بودن حاصل بود که در ادا کردن ها مقابل مردان زنان تخصص فطرتی دارند.
نازنین علی جان می خواست با استفاده از این ثروت دل باخته را به آب شدن تمایل بدهد و با کنار دیده های زیبای خود که سیاه رنگ بادامی بود، دلباخته را تجسس نموده در یافت کرده بود و با زیرکی به هر حرکت وی واقف بود و نور خود را نمایان ساخته زیبایی را در چشمان دل فریفته شده نشاب زده بود و لاکن رخ میزد ولی رنگ نمی داد گویا یار وجود نداشته باشد و چنان رفتاری می کرد بی صدا بانگ می زد می گفت: بشنو ندای من را که من گل افتیده در صحرا نیستم به آسانی بدست آورده بوی کنی.
چی اندازه با ارزش بودنم را در این مسیر، تجسس در راه این عشق فدا کاری ها و زحمات تو بیان خواهد کرد، در غیر آن اگر غزالی باشم با یک صید صیاد در تله بند وی اسیر شوم در او صورت اگر غزال هم باشم در افسانه عشق چی ارزشی دارم؟
یار که با لرزه دست پا با هیجان کمی از دور نور زیبا را دیده روان بود، شقایق با کنار چشم هر هیجان دل داده را دیدن داشت و رنگ نداده با دختران غرق به صحبت شده بوی خود را همچو گل باغ های بهاری سوی عاشق پاشان می کرد و اما گل به تسلیمی بلبل آماده نبود، چونکه در فطرت هر گل موجودیت خار در تقدیر گل است و باید بلبل با خار گل قبول کند.
گل با زیبایی بانگ می زد می گفت: یار بدان من با ارزش هستم، اجازت نمی دهم بهای من را با هزاران دالر بفروشند والدین که به خاطر ذوق چند لحظه بدون پرسان من، در دنیا آورده اند چی اندازه حرمت و احترام شان نزد من مقدس هم باشد، اگر که با تمایل به عقل رسوای از سنت ها، من را در تلاش فروختن شوند عصیان خواهم کرد و خواهم گفت من به عشق یار تسلیم هستم و می خواهم ارزش خود را با عقل خود استفاده کنم، یعنی انسان بودن من را و حقوق مساوی داشتن من را و تصمیم در سعادت زندگی صاحب بودن من را باید هر کی دانسته قبول کند.
والدین بگویند در او لحظه ذوق شهوت شان که می خواستند بنیاد من را بگذارند آیا مشورتم وجود داشت؟
اگر چنین صلاح اندیشی ها در طبیعت امکان وجودش نباشد امر الهی هست به حقم احترام کنند بدانند حقم حق خدا داد است.
از این رو تا زمان یکه در سن بلاغت نرسیده باشم و صاحب حق سرنوشت نشده باشم، در منطق الهی که قرآن کریم بیان می سازد، معادل حق یتیم حقوق دارم احترام کنند. با تاسف ادراک حقیقت های دین از طرف عده از علما نما ها در خفیه افتیده است و او عده علمای دین که چنین حقیقت را درک دارند و آرزو دارند تا بیان کنند ولی فرهنگ هوشمندی ملت اجازت نمی دهد.
ذهنیت ها و سنت های بدبخت در جامعه مروج اند هر فساد و اعمال بد را از جمله شرط های اسلام بی صدا قبول دارند، اما در کدام حکم دین انسان مانند یک متاع فروختن ش مجاز است؟
آری یار بانگ از ذهنم است بشنو.
حقیقت گو هستم و من در ذهن خود حریت دارم، منور بودن عقل من، الهام به هر دختر شود که اگر ما مانند یک جنس فروخته شویم و با سرنوشت آینده ما با همسر ما در اثر فرهنگ رسوا به ده ها مشکل اقتصادی سر دچار شویم غیر ما و همسر ما کدام پدر و مادر رنج می کشد؟
پس چرا با مصارف زیاد از تاثیر یک فرهنگ بی بها بدبخت شویم؟
می گویم در هر جامعه هر پدیده در مکان خود باید باشد تا عدالت به وجود بیاید.   
 حیرتم در سر رسید از انتظام دنیا
 تکوین منظـــــم با قاعده ابهام دنیا
 عدالت این دنیا بر نظـــــــــم بسته     
 بوده صــــــــدای دنیا از افهام دنیا
      ای یار من! نزدیک شدن به گل کار ساده نیست، بدان خار در کنار گل وجود دارد آیا جسارت مقابل شدن مقابل خار را داری؟
اگر جسارت داشته باشی بر همیشه قلبت را بدست من بده و هر زمان که بدست هایم گل تقدیم کنی جانت در لرزه شود که مبادا خار گل بدست هایم نخارد.
اگر خار گل بدست هایم بخارد، قلب تو حس درد را کند، چون که قلب تو باید در دستم باشد تا او خار را خاریده شده به قلب حس کنی و هر زمان مقابل عشق من خود را آنقدر تسلیم شده بدانی همچو یک پارچه از برگ خشک شده درخت تصور کنی تا با باد پریده در کنار لبانم بنشینی و از عشوه زیرکی لبانم خورسند شده از شت لبانم تشنگی را مرفه بسازی و همیشه چنین آرزو داشته باشی آیا دل اصلانی داری که بگویم یارم یک شیر خان است؟
گل با عشوه های چشم با تن نازی بین دختران دل بلبل را آب  ساخته روان بود و اما دختران چی بودن زیرکی عقل گل را آگاه نبودند، چی اندازه با تفاوت از دیگر زمان با تن نازی راه می رفت و مایل به چنین فرهنگ صحبت می کرد همباز های راه دقت ذکا، در این نقطه نداشتند، گل راه خانه را از مسیر راه باغ یار انتخاب کرده بود تا یک نو پیام باشد آیا علی جان درک می کرد؟
وی خفا و پنهان از چشمان دختران از مسافت کمی دور دقت به نگار داشت، تا منزل وی تعقیب داشت و لاکن در دل چی حس را داشت؟
      روان او گل لاله با عشــوه های زیبا
      تـن نـاز رفتار دارد نازنین دلــــــربـا  
      نازنین و لاله یی مشک عنبردار دار  
      مشک عنبردار دار لاله او گلی اعلا    
      شبنم لحظه در لحظه تعقیب شدن را حس کرده بود و با زیرکی می دانست یار در عقب افتیده است، زمانیکه در منزل رسیده بود چند لحظه دوستان را در نزد دروازه حویلی به بهانه صحبت نگه کرده بود، سبب اینکه بهترین فرصت رخ زدن بود از دیدگاه وی!
چشمان تیز گل بلبل را دیده بود در تپش است و از مسافت دور بین چشمان الکتریک جریان داشت و در چنین اثنا موها را تکان داده زلف ها را اصلاح نموده چادر سپید ظریف را دو باره در سر کرده بود، همه حرکت بدون صدا پیام به یار بود تا بانگ بی صدا بزند بگوید میدانم عاشقم هستی من رد ندارم و لاکن با چنین ادا ها دل تو را بیشتر آب می سازم تا زیادتر اسیر شده قیمت من را بدانی.
چند لحظه بعد که همصنف ها می رفتند در حالیکه دقت نداشتند محبوبه به بهانه خدا حافظی با دوستان با یک زیرکی با محبوب خدا حافظی کرده بود، مثال دخترم به تو می گویم عروسم تو بشنو بود و داخل منزل رفته بود.            
تیز هوشی علی جان همه رفتار محبوبه را درک کرده بود زیرا قبول کردن چوری ها خیر علامت شده بود.
عشوه اندازی های نگار به چشمان علی جان به مدت دراز دوام می کرد و اما گل نزدیک بلبل نمی شد و بلبل را گرد خود پروانه کرده بود و قندیل به دل بلبل شده بود ولی از مسافت نزدیک از نور قندیل استفاده کردن نا ممکن بود و فقط غمزه های چشمان نگار دید چشمان یار را مثل شبنم یکه سر گل ها ریخته باشد و گل ها طراوت تازه شده باشند چشمان عاشق از اشک عاشقی تر میشد ولی مثل ماهی که در روغن داغ بتپد در عشق گل، قلب در تپیدن بود.
علی جان با دل اضطراب که شیطان هر لحظه وسوسه را در دل می انداخت، از نزد منزل نگار بازگشت کرده بود، بلکه در دل چنین می گفت:
      هـوا هــــوای بهار اســت بنوشــــــیم شـراب
      با خـنده خـنده بـاده عشــــق در هـــوای ناب
      در این هوا ندانیم که ریخت غیرمسکرعشق 
      چه خــوش بین هـم افــتـاده اند آتــــش و آب 
      اندرین سـرمـــــــایه ی گـــل ز انفـــاس بهار  
      خوش ذوقـــــی و زیبایـــــی با چـــراغ بتاب
      به جام هستــــــــی ما شــــکفته گردد عشــق
      بیا و یک نفس ای چشـــم سرنوشـت بخواب
      لبان ریحان خـوش اســت چو میـنای سـلاف
      چونکه واعظ لبانت هسـت به ریحان خطاب 
      پرنـده مـــــن کـه در قفـــس شــیفته ی بــهار
      بــیا بـــهار مــن تــو شـــو گلســتان و گلاب
      حیف مـن در قفـس و بی خـبر هستــی نگار
      فــردوس چشــم یـکه دیـــدار ندارد ز کـباب    
      بر اندرین حال عندلیب گـل چه نغز خــواند 
      عیب اســت در صهبای عشـق نبیذ خـــراب      
      سر از آن روز عاشق و معشوقه در هیجان عاشقی افتیده بودند، علی جان در تلاش صحبت با شبنم بود و اما گل رخ می زد و رنگ نمی داد، کی می داند بلکه در فطرت زنان جور دادن یک نو لذت گیری باشد.
دو جوان که اولین  بار عاشق  شده بودند اولین و اخرین عاشقی شان می شد و اما از دام یکه آینده ی شان را در دار می زد آیا آگاه بودند؟
انسان از لحظه یکه تولد می گردد در دنیا مستقل می باشد نه در تقدیر از اول نوشته ها حکم می کند و نه چنین نوشته ها وجود دارد و هر کی به عقیده تقدیر قسمت بوده باشد به معنی رد دستور های الهی می باشد از این روکه دنیای ما فقط یک دنیای آزمایش است، اگر هر عمل قبل از تولد نوشته شده باشد آزمایش چی معنی دارد آیا تفکر کردیم؟  
و اما در تقدیر انسان ها نوشته و عمل کرد های گذشتگان نقش بازی دارد و اگر که جامعه تابع به سنت های گذشتگان بوده باشد، در عوض اصل از ارزش های محتویات دین، گفتار و عمل کرد های گذشتگان سرنوشت ساز می باشد و هر بخش حیات جز جهنم چیز دیگر نمی شود و با تاسف چنین جهنم را جز از قاعده های دین تصور می کنند گویا جهنم یکه با دستان گذشتگان ساخته شده است تصور دارند که در جنت برساند و با فشار در تقدیرات یکه با دست انسان ها نوشته می شود مهر خدایی زده مجبور می سازند قبول شود.
در حالیکه کردگار در قرآن کریم در سوره یونس آیت نود نو بیان دارد" و اگر پروردگار تو می خواست، تمام کسانی که روی زمین هستند، همگی به(اجبار) ایمان می‏ آوردند آیا تو می خواهی مردم را مجبور سازی که ایمان بیاورند؟! (ایمان اجباری چه سودی دارد؟!)"
و یا در سوره سجده آیت سیزده خداوند بیان دارد" و اگر می خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می ‏دادیم ولی (من آنها را آزاد گذارده ‏ام و) سخن و وعده‏ ام حق است که دوزخ را (از افراد بی ‏ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم!"
همچو آیت های ذکر شده نشانه های زیاد در قرآن کریم وجود دارد که انسان حر بوده با آزاد منشی تصمیم خود را گرفته می تواند و از این که در فطرت خدایی فشار و ظلم وجود ندارد پیغمبران را با کرات زیاد گوشزد می کند تا از فشار دوری کنند و تنها تبلیغ کنند و بدین ملحوظ نباید زیر فشار دیگران تابع به تقدیرات ساخته باشیم.
در هر محیط که انسان تولد می گردد، پدیده های دینی و اخلاقی و فرهنگی و سیاسی محیط مذکور دنیای ذهن او انسان را شکل گیری می نماید و مستقل بودن انسان زیر سلطه های محیط اسیر می گردد تصور می کنند که تقدیر قسمت است. نیست!
لاکن خاطر تکامل انسان، همه پدیده یک نو فشار است تا انسان در بطن عقل خود تکامل کند ولی هر زمان تکامل با هر کس یکی نیست و یکی شده نمی تواند و آزمایش در این دنیا با پدیده ها رنگ خود را تجلی می دهد و استفاده کردن از عقل، موفقیت انسان را منعکس می سازد.
پس باید بدانیم مسیر سوی خدا از محوطه عقل می گذرد.
 
 کلونــــــــی موران یک اندرز بر عقل ها
 چونــــــکه انتظام دارند از عقل شان پیدا
 این شیوه اســـت به درک حقیقت از عقل
 بدین اساس راه ی خدا از عقل سر هویدا
      علی جان شیعه مذهب بود و شبنم سنی مذهب بود، آیا مذهب های دو جوان در عاشق شدن شان سبب شده بود؟ یا غریزه انسانی شان؟
اگر سرشت انسانی شان سبب عاشق شدن شان شده باشد که عشق با فطرت های داخلی خواست انسان به وجود می آید چرا مذهب ها سبب جهنم شدن حیات شان می شد؟
آیا خطا نیست؟
علی جان و شبنم قبل از این که در دنیا بیایند آیا از پدر و مادر تقاضا داشتند که در دنیا آورده تابع به مذهب های شان کنند؟
در روش انسان ها هر پدیده ی مثبت در تکامل حیات شان مفید بوده می تواند به این ملحوظ دین و مذهب ها پدیده های مثبت به تکامل انسانی انسان ها باید باشند و اما آن چی در ذهن تاریک و تنگ قرار دارد، دین و مذهب را اسیر گرفته و از ذهنیت خودشان به اسم دین و مذهب استفاده نموده، دنیا را جهنم ساخته می توانند.
یعنی اگر دین و مذهب دست نا حل ها باشد دنیا را جهنم می سازند و در جهنم شدن حیات، خطا از دین ها و مذهب ها نیست، خطا در بطن عقل تاریک و تنگ چنین انسان ها نهفته است که دین و مذهب ها اسیر شان اند.
دو دوست یکی هندو می باشد دیگری مسلمان روانه ی لندن می شوند، در لندن با چهار کس آشنا شده دوست می گردند چهار دوست شان عیسوی، بودیست و یهود و آته ئیست می باشند قرار می بینند تا در مرکز شهر، پول مغازه ی را دزدی کنند پلان ترتیب می شود در زمان تعیین شده دست بر اقدام می شوند لاکن موفق نشده، دستگیر پلیس می گردند و زندانی می شوند، خبر ناخوش بر فامیل ها می رسد، مسلمان از فامیل دریافت نامه می کند نوشته است چگونه تو با کافرها رفیق شده در چنین کار خراب دست زدی؟ از خدا هراس نداری که مثل کافرها شدی؟ نامه در هندو می رسد نوشته است فرزندم از مسلمان شدن تو خبر نداشتیم از خدا نترسیدی که مسلمان شده با مسلمان دوست شدی نتیجه گناه ی تو نام بدی است در دزدی گرفتار شده زندانی شدی آیا درس گرفتی؟ بر همین شیوه بر بودیست و عیسوی و یهود نامه ها می رسد در هر نامه سرزنش وجود دارد که چرا از دین برآمده با دیگران که از رضای خداوند دور هستند دوست شده جزای گناه اش را می بیند؟ زمانیکه نامه ها را آته ئیست مطالعه می کند خنده می کند می گوید: ببینید دلیل آته ئیست شدن من منطق شماست، چونکه هر کدام تان خود را دوست خدا تصور دارید باقی همه را کافر بر خدا می دانید فکر می کنید جنت از شما باشد دیگران مال دوزخ باشد، زیرا خدا را مال خود فکر می کنید اگر تا این اندازه بی منطقی باشد چرا من بودن خدا را قبول کنم؟
آری منسوب هر دین و هر مذهب تصور دارد خدا از او باشد در حالیکه با شمول اسلام محمدی منطق در همه دین گواه ست خداوند با هر بنده مسافت مساوی دارد فقط بنده هاست مسافت را بین خود و خدا تعیین می کنند چونکه در منطق خداوند اسم ها ارزش ندارد نامش مسلمان است یا هندو یا عیسوی یا بودیست یا یهود، تسلیم بودن بر امر خداوند اهمیت دارد، از هر دین و یا از هر مذهب باشد.
پس باید قرآن کریم درست خوانده شود از این سبب که اسلام قرآن کریم محوطه بزرگ است با اسلام جامعه تفاوت دارد.   
از دیدگاهی عقیده دینی و مذهبی دو طرف بزرگان علی جان و شبنم شان، هر کدام شان بهترین مسلمان، خود را دانسته طرف مقابل را در ذهن شان خطا کار و حتی مشرک می دانستند که علی جان و شبنم از حقیقت عقل این مردمان بی خبر بودند و در گرداب ذهن این مردمان غرق شده حیات شان جهنم می شد.
علی جان در روز های اول در حسرت صحبت نگار بود و اما فرصت صحبت با گل میسر نمی شد، محبوبه همه روزه با دوستان از مسیر راه باغ محبوب به مکتب رفت و آمد می کرد و فقط رخ می زد و رنگ نمی داد و لاکن حسرت دوری به اندازه یار نگار را هم در آتش انداخته بود ولی باز هم جسارت فرصت دادن را نداشت آیا عشق دل های دو دلداده را راحت می گذاشت؟         
یا در اخگر خود بر دایم در اضطراب دوری کدر دار می ساخت؟
نورجان از دوستان نزدیک شبنم موضع عشق عاشقان را درک کرده بود می خواست بین دو دلداده پل دوستی شود و در  تلاش می شد تا مسئله در عقل دیگران نمایان نشود، سبب اینکه از نتایج اواخر آن به تشویش بود و با شبنم مسئله را که طرح نمود، چی اندازه دوست بودن را در اولین لحظه در عقل دوست آشکار ساخت و هیچ گاه به دوستی خیانت نکرد.
با مشورت نورجان خواستند علی جان را از نزدیک بشناسند و اما این کار چگونه انجام پذیر می شد؟
از طرف دیگر علی جان سراسیمه بود، جز پرخاش بودن با ذهن خود که راه رسیدن به ملاقات شبنم را عقل ترتیب داده نمی توانست چاره نداشت و در گرداب اضطراب غرق بود.
سراسیمه بودن عقل علی جان در سیمای وی منعکس شده بود که چندین مرتبه مادر تلاش کرده بود تا بداند که چیست سبب این احوال؟
و اما راز را فرزند افشا نمی کرد.
شب ها بیدار غرق تفکر با فنومن خود که چگونه مسیر راه را با سعادت در ملاقات نگار برساند غرق بود و اما فنومن هم داروی درد نمی شد.
یک روز با حال پریشان در نزد باغ منتظر دیدار گل بود و او روز میلاد در حیات می شد از این رو که شبنم تنها با نورجان سوی مکتب روان بود و علی جان بی خبر بود که نورجان صحنه را نزد خود سناریو کرده بود.
زمانیکه شبنم شان از نزد وی می گذشتند نورجان دور خورده دلیل استاد شدن و دلیل که چرا هر روز شبنم را تعقیب دارد پرسیده بود علی جان دو زبانه شده بود چی گفتن را نمی دانست و تنها اشک چشمان را می ریخت، همچو طفلک ها در اشک ریختن بود و لاکن حتی یک کلمه جواب نداشت. در حالیکه دست و پا در لرزه افتیده بود، نورجان گفته بود اگر میل داشته باشی با شبنم ملاقات کرده می توانی و اما در پرگرام روز بعد.
علی جان آنقدر در هیجان آمده بود جز تکان دادن سر به بالا و پایان حرف زده نمی توانست و خوشی با اشک های چشم در چشمان ظاهر شده بود مثل یکه:
      منتظر از گل بودم
      یک پیام گلی
      با بوی خوش بوی
      یک سخن اصولی
      تابید نور تابان
      از قله ی تابانی
      از نور ستاره 
      با یک سخن گلی 
      بالاخره روز ملاقات رسیده بود و اما شرط ها چنان ضیق بود فقط چند لحظه محدود فرصت داشتند که ملاقات کنند و محل ملاقات را در باغ علی جان شان پلان گرفته بودند.
نورجان دو طرف کوچه را در شکار چشم قرار داده  بود تا مبادا کسی از مسئله آگاه نشود. شبنم و علی جان در باغ که داخل شده بودند، به همدیگر نگاه می کردند و می لرزیدند و اما حرف زده نمی توانستند. دست و پای یار با وجود یکه می لرزید خواست حرفی بزند با تکرار مه ،مه ها بالاخره گفت: مه دوستت دارم.
نگار به چشمان دلداده نگه کرد و به زمین دید چیزی نگفت دو باره بی صدا شدند.
نورجان با صدای آهسته شبنم را صدا کرد نا وقت نشود، علی جان با شنیدن صدای نورجان به هیجان آمد در حالیکه از یک طرف می لرزید و از جانب دیگر غرق عرق شده بود، هر کلمه را دو بار تکرار نموده گفت: من جانم را در راه تو گذاشتم یا تو یا مرگ چیز دیگر هوس ندارم.
گل حرف نمی زد و نگه های چشمانش چی بودن راز دل را هویدا می ساخت، دو جوان اولین بار و آخرین بار عاشق شده بودند، جدایی نا ممکن بود.
نخستین روز ملاقات با چند کلمه محدود از سخنان علی جان پایان یافت و اما سر آغاز ماجرای عاشقی دو جوان بود و بین عاشق ها نورجان بیشتر در هیجان بود و تا اخیر وفادار و دوست باقی میماند.   
      در بین لاله ها
      زیبا از گل لاله
      چو آفرازه یک گل
      او گل لاله
      او زیبای لاله
      علی جان همه روزه در راه شبنم بود و از دور همدیگر را دیدن داشتند، اگر که یک روز دیدن نمی کردند حال روحی شان خراب می شد، نامه ها در وصال حال احوال شان وسیله خوب بود که بیشترین زمان نورجان در رساندن نامه ها نقش بازی می کرد زیرا نسبت به شبنم دلاورتر و چالاک تر بود.
محفل جشن دهقان از طرف ریاست تعلیم و تربیت گرفته می شد و مکاتب به این محفل سوق داده می شد، با ترتیب های نورجان، عاشقان مدت طولانی تر در ملاقات شان در باغ می رفتند و نزد معلمین نورجان نبودن شبنم را اداره می کرد که با فرا رسیدن ساعت محفل نورجان شبنم را از مکتب کشید و در باغ علی جان روان کرد.
در باغ، محبوب منتظر محبوبه بود. محبوب تا اندازه بالای هیجان حاکم شده بود، محبوبه را با پذیرایی خوب یک بار دیگر شیفته به خود می ساخت که با نخستین دیدار با سخنان التفات از گل پذیرایی کرد.
باغ علی جان شان با موسم بهار سر سبز شده بود، درختان برگ و گل کرده بودند، با التفات های زیبا که نگار پذیرایی شده بود محبوبه به محبوب گفت: باغ تان بسیار زیباست، جواب شنید او نور زیبایی توست که باغ زیبایی خود را بیشتر ساخته است.   
      او نور زیبای توست تابانی به باغ
      روشنــــی را بخشیده باغ ما چراغ                                
      گل با تبسم گفت: مبالغه میکنی. یار دست گل را گرفته گفت: تو چنان ستاره زیبا هستی از زیبایی تو ستاره ها رشک می برند، زیرا آن ها ملیون ها استند و تو فقط یک ستاره در دنیا!  
      در این عالم یکـــــی تو نوردار یک ستاره  
      شراره ی نور توست یک پارچه آتش پاره  
      محبوبه با اداهای سیمای خود طرف زمین دید و دست خود را از دست یار جدا کرد، چند قدم رفت و یک گل زرد خود روی را گرفت، محبوب نزد محبوبه رفت که نگار از گل پرسید: من را دوست دارد؟ و یک یکی برگ گل را جدا نموده دوست دارد یا دوست ندارد گفت، در اخیر برگ یکه باقی مانده بود جدا کرد گفت دوست دارد و طرف دلداده دید تبسم کرد.
دل فریفته به گل، دو باره دست گل زیبا را گرفت به چشمان زیبا دیده گفت: خدایا پارچه از یک برگ خشک شده باشم، با باد پریده کنار لبان این زیبا بچسبم، تا که دنیاست ببوسم.
از کف دست نگار بوسید و گفت: میدانی که قلبم این دست هاست؟ هر زمان که گل به این دست های زیبا بدهم دقت کن خار گل به این دست های زیبا نخارد که قلبم آزرده میشه!
      قلب من اسیر
      به این دست های زیبا
      که است گل زیبا
      این دست های زیبا
      این دست های زیبا
      گل که تقدیم کنم
      دقت کن به این دست ها
      نخارد خار گل ها
      به این دست های زیبا
      به این دست های زیبا
      قلبم اسیر دست ها
      به این دست های زیبا
      نخارد خار گل ها
      به این دست های زیبا
      به این دست های زیبا
      گل در زمین می دید پرسید: تا این اندازه دوستم داری؟ دلداده یک آه کشید جواب داد: اگر از بلندی یک جر افتم و تو یک گل زیبا شده در زیر جر روئیده باشی او وقت از مرگ نمی ترسم از تو می ترسم مبادا ضرر نرسانم، اگر وصال عشق ما را خداوند ارتباط دایمی بسازد سوگند می خورم دنیا هم تغییر کند بوی تو در جانم تغییر نمی کند، در امروزت باشم در فردایت و هر زمانت آرزو دارم در قلبت باشم هر گام که من را یاد کنی دست ات را بالای قلبت بگذاری صدایم را بشنوی عزیزم!
      اسیر دستت هستم سوگندم است به قرآن 
      من که غلامت هسـتم بدان تو هر زمان 
      شقایق درخت نو شکوفه کرده بادام را دید، سوی درخت رفت، از بین برگ های تازه نیشتر زده چند غوره بادام را گرفت و یار در چندن بیشتر کمک کرد، بی صدا شده فقط دانه های تازه از غوره های بادام را می چیدند. زیبای آتشین گفت: ببین علی جان در شاخه بالا، غوره زیاد است. یار پای راست را به کنده درخت تکیه داده از شاخه بزرگ درخت قایم گرفت می خواست با دست چپ غوره ها را بچیند پای لغزید به زمین افتید. آفرازه زیبا کمی سراسیمه شد و کمر را هلال ساخته از بازی دست راست محبوب گرفت پرسید: حالت خوب است؟ دلداده جواب داد دوست داشتن سنگ گران است هر قلب توان برداشت را ندارد و اما قلب من قوت خود را از نور چشمان نگارم می گیرد، اگر خاطر نگارم افتیده باشم او نوریکه در چشمان محبوبم می بینم من را از هر افتیدن بلند کرده می تواند تشویش مکن عزیزم گفت و بلند شد.
      نور نگار من است روشنـــــــی حیات
      می درخشد نور یار که حیات زربات      
      لاله زیبا غوره ها را می خورد سوی درخت های زرد آلو رفت یار از چند متر دورتر طرف نگار دیده تبسم کرد، گل از غوره های زرد آلو پرسید: آیا دوستم دارد؟           
محبوب باز تبسم کرد بر لطف محبوبه که شر انداز عشق شده بود چنین می گفت.               
      در عشقت اسـیر شـدم که دنیا شده زیبا 
      زیبایی از احسن توست تو هستی دلربا     
      دمیده است نورتو در سینه های گل ها  
      تابیده اشراق توســــت که گل ها گوارا    
      یار سوی نگار می دید صدای خشن پدر را شنید از بیرون باغ با صدای بلند گفت: علی
محبوبه سراسیمه شد و سخت ترسیده بود محبوب با انگشت به گل اشارت کرد خاموش شود و در عقب درخت انجیر که یک درخت پر شاخه تا به زمین بود پنهان کرد و به پدر جواب داد بلی پدر و عاجل بیرون باغ برآمد پرسید: خیریت است پدر؟
پدر پرسید: در این وقت در باغ چه کاری داری؟
علی جان از محفل جشن دهقان یاد آور شده گفت: فرصت را غنیمت دیدم درس خوانده کمی زیر درخت ها را نرم کنم، زیر درخت های زرد آلو سخت شده است، خاک روی را دور میدم تا آب به ریشه ها برسد.
پدر پرسید: حاصلات چطور است؟
فرزند از خوب بودن حاصلات اطمینان داد، پدر داخل باغ شد گفت: ببینم چطور شده؟
پدر چند قدم که داخل باغ شده بود، رنگ رخ فرزند مانند برف سپید گشته بود نگار فرزند از اضطراب این حال بیشتر ترسیده بود. پدر چند قدم داخل باغ رفت پرگرام تعیین شده به یادش آمد، ساعت را دید و دور خورد به اولاد گفت: پرگرام ملاقات دارم کدام روز دیگر دیدن میکنم گفته از باغ بیرون شد.
پدر که مسافت کمی دورتر را طی کرد اولاد نفس تازه کشیده دروازه باغ را بسته کرد و عاجل نزد نگار رفت دید دست و جان عزیزش میلرزد دست گل را گرفت یخ زده شده بود بوسید نزد چشمان آورد و خود را اداره کرده نتوانست اشک ریخت گفت: جانم گذشت کدام مشکل نیست نترس!
دستان محبوبه به چشمان محبوب با دست یار بود نگار به زمین می دید هر دوشان لحظه ها سکوت اختیار کردند و کمی دلربا راحت شد ولی اضطراب داشت پرسید: کس دیگر نخواهد آمد؟ عاشق اطمینان داد ممکن نیست و گفت: تو را اولین بار دیدم دنیایم تغییر کرد، تا او لحظه که به چشمان زیبای تو ندیده بودم دنیایم دنیای سیاه و سپید بود و چی بودن رنگ دنیا را نمی دانستم اما به چشمان زیبای تو دیدم، یک باره خود را در چشمانت غرق شده پیدا کردم و از داخل چشمانت دنیا را دیدن کردم و از چشمان زیبای تو که دنیا را دیدن کردم، دیدم دنیا رنگارنگ بوده است و زیبا بوده است، چی اندازه بیشتر غرق چشمانت شدم به همان اندازه زیبایی های زیاد را کشف کردم. مترس گلم به این زیبایی قربانت میشم کس مزاحم ما نمیشه و دست راست گل را بوسیده گفت: ملیون ها گل در دنیا وجود دارد و اما تو با ملیون ها تفاوت داری زیرا تو یک دانه هستی بین میلیون ها!
آرزو دارم همیشه به چشمانت دیده زندگی کنم، سخنانت را شنیده زنده باشم، هر لحظه با دیدن چشمانت با هیجان خوشی نفسم در برآمدن شود و هر ثانیه فریاد بزنم بگویم عاشقت هستم دوستت دارم عزیزم.
      چشمانت است شهلا
      همچو گل گوارا
      میدرخشد نورشان 
      چو ستاره ی زیبا
      می تپاند دل را
      او چشمان شهلا
      با نگاه ی فریبا
      با جادوی فریبا 
      عزیزم لحظه یکه از صدای پدرم ترسیده بودی، رنگ رخت پریده بود سپید شده بود، او موقع دلم به تو آب شده بود مثل شمع می ریختم که نگارم ترسیده گفته...
بدان در هر تار مویت صد بار خود را قربان می کنم مطمئن باش که در راه تو فدا هستم.
یار التفات ها را به نگار می کرد با دیدگان به چشمان زیبای بادامی محبوبه می دید، هوا ملایم بود هوای بهار بود نسیم خوش ملایم می وزید، تارک های زلفان دلستان با باد ملایم تکان می خورد مثل یکه ترانه عشق را شمال سراید زلف ها به خوشی عاشق معشوقه برقصند.
تارک های زلفان دلبند را مست می کرد و دلبند ملایم ماساژ می داد، دلنواز در خیالات غرق بود به زمین می دید.
نازنین در انبار خانه که زندانی بود و از ترس صدای غرش ابرها در زمین خشک افتیده بود، دست پا ها را جمع نموده با ریختن اشک روی بالای زمین خشک بود، خاک زمین خشک را با قطره های اشک چشمان زیبا، گل لای ساخته بود و از ترس صدای هولناک غرش ابرها، آب پیشروی حاجت نازنین در ران ها ریخته شده بود با او حال صحنه های از خاطرات زیبای عاشقی را در خاطره می آورد و در چشمان ظواهر می ساخت که محبوب با سکونت به چشمان زیبای دلربا دیدن داشت، او لحظه هسته دنیای علی جان چی تصورات در عقل داشت کی می داند؟ بلکه چنین حس داشته باشد.
      احوال ت پریشان شد درهراس گرفتارشد
      ترسیدی عزیز من رنگ سپید آشـکار شد
      هوش پرک شـد چشمـانت با لـبان زیبایت
      با سـیمای زیبایت ترسیده بـــی قرار شــد  
      دلنواز از التفات های یار خرسند بود، خود را در آغوش خوشبختی حس می کرد و اما فرصت زمانی شان روبه ختم بود باید در زمان مناسب در منزل می رفت به ساعت دیده به دلبند ختم تایم را یاد آور شد. دلداده آمدن نورجان را یاد آور شده تقاضا کرد اضطراب نداشته باشد، زیرا هر باریکی پلان ترتیب های دوستش است و هدایت وی است منتظر باشند، باید بیرون نشوند تا فرصت پیدا کند در خلوت از چشم ها دوست را از باغ بیرون کند.
یار با سخنان شیرین به نگار میگه عزیزم تا آمدن نورجان کمی غوره زرد آلو نگیریم؟
دلستان بی صدا تبسم نموده با لبان زیبا رمز قبولی را می کند یار بی درنگ در یک تنه درخت زردآلو بالا شده غوره ها را چیدن می کند، گل می گوید: بنداز گیرش می کنم، دامن را باز نموده یار را در رغبت غوره چینی تشویق می کند، دلبند غوره ها را چیده به دامن دلربا رها می کرد تا که شقایق با اصرار تقاضا کرد پایان بیا و از کفاف بودن غوره ها اطمینان داد.
علی جان از درخت پایان آمد، با نگار در زیر یک درخت نشست، شگوفه، غوره های زردآلو را تقسیم کرد گفت: من را دوست داشته باشی حق ات را بخور.
یار تبسم کرد به چشمان زیبای نگار دیده زلفان یکه از کنار چادر سپید بیرون شده بود، با ماساژ ترتیب داده گفت: چی میگی ای ستاره ی من !؟
آن قدر دوستت دارم اگر در یک جام زهر بیاوری، عوض غوره زهر را بده یی، به این چشمان زیبا قسم اگر که تو خوش شوی یک لحظه تاخیر نخواهم کرد، به این چشمان زیبا دیده مثل باده خواهم نوشید، آیا دوستی من را تا بازار تصور داری؟ عشق من تا به بازار نیست تا به مزار است من مرد هستم که وصال عشق ما را هیچ قدرت مانع شده نمی تواند مگر تو بی وفا نشوی. 
      گر بده یی زهر را بگویی که بنوشم
      مینوشم از دست توبدان تو آهو چشم   
      دلربا تبسم کرد و با چشمان اشاره رد سخنان یار را کرد و بعد گفت: چی تصور داری؟
آیا فدا کاری تنها مال مردهاست که تو فکر می کنی؟
آیا زنان با سرشت رجولیت آراسته نیستند؟
اگر مردان جسم قوی داشته باشند زنان روح قوی دارند، آراستگی به صفات نیک انسانی سرشت مشترک بین زن و مرد است، گاه زمان زنان با فطرت رجولیت قویتر از مردی مردان شده می توانند.
بلی شبنم حقیقت را می گفت از این روکه قوی بودن و مردانگی داشتن را جسامت هویدا ساخته نمی تواند، صفات مردانگی آراستگی با صفات نیک انسانی باید باشد، قوت و نیروی خود را از بطن انسان که با نیکی ها مزین باشد باید بگیرد.
در اخلاق انسان دو خصوصیات یعنی صفات رحمانی و شیطانی تجلی کرده است، یعنی سیاه یی و سپیدی در طبیعت انسان یک امر حتمی است. دو متضاد سرشت ها که در محوطه بطن انسان وجود دارند، این دو فطرت بین شان مجادله ندارند با انسان مبارزه دارند و انسان یک مخلوق مستقل و با اراده و بدون رهبریت خارجی می باشد و اما با راهنمای های الهی و راهنمای های طبیعت که منعکس کننده قوانین قانون گذار در طبیعت است انسان با استفاده از قاعده های تعیین شده در تعیین سرنوشت مستقل می باشد و با اراده آزاد منشی طول حیات را سپری می نماید و هر ملت که از این حقیقت آگاه باشد بالای مردمان یکه سرنوشت شان را بدست تقدیرهای ازلی می دانند حاکمیت را ساخته می تواند.
این دو پدیده که با انسان در کشمکش استند تلاش دارند تا انسان را مغلوب بسازند، اگر هر کدام شان موفقیت داشته باشند رقیب خود را یعنی فطرت دومی را از طریق انسان از بین برده انسان را در تربیت قرار داده می توانند.   
عقل انسان در این هنگام نقش بازی کرده می تواند تا یکی از دو سرشت را به فطرت خود انتخاب کند. عقل مرکز سعادت انسان است، پس نخست عقل را تربیت کرد تا یکی از دو سرشت بهتر را در طبیعت، انسان انتخاب کند.              
اگر که انسان در فطرت خود موجودیت بودن دو پدیده جدا را نداند، در مجادله اگر سرشت شیطانی حاکمیت پیدا کند، دلاوری با خود روش خشن را آورده می تواند، در او زمان فرق بین انسان و حیوان تنها در چهره روشن خواهد شد باقی سرشت بین حیوان و انسان یکی خواهد بود.
علی جان در عشق شبنم جسارت داشت، شبنم با رجولیت خود را آراسته می دید، زمان نشان می داد کدام شان قویتر در پابند عشق شان می شدند؟
دلبند در احترازات دلستان دست دلربا را گرفت و از کف دست نگار بوسید گفت: هدفم آزرده ساختن تو نبود فقط بیان حس داخلی بود تا مطمئن باشی قلب را که اسیر ساختم جانم فدایت است.
بزرگترین درد من تو هستی با این درد همیشه دردمند باشم تا وصال تو میسر گردد. تو در رگ های داخل قلب من، خون من را تشکیل میدهی...
عزیزم به این خاطر نزد تو آرزو دارم خود را افاده کنم و لاکن چی اندازه موفق می شوم نمی دانم.
      بین گلها تازه گل
      هستی ریحان شاه گل
      با بوی زیبای خود
      هستی یک گل خوشگل
      هستی یک گل خوشگل
      تو گل زیبای من
      ای گل خوب گل! 
      با این چشمان زیبا
      هستی تو ای شاه گل! 
      هستی تو ای شاه گل!
 
حصه هفتم
 
      دلربا با تبسم گفت: تشویش مکن زمان یک دادور است، رجولیت هر دو ما را نشان خواهد داد تا کدام ما قوی در راه هستیم؟
عاشقان در صحبت غرق بودند صدای نورجان را شنیدند، سوی دروازه باغ رفته دروازه را باز کردند، نورجان را دیدند که عجله داشت از وی سپاس نموده با التفات ها تشکری کردند.
نورجان تقاضا کرد در خلوت بودن کوچه دور از چشم ها باید در منزل بروند، با خدا حافظی با علی جان سوی منزل روان شدند، محفل روز دهقان به عاشقان بهترین روز از خاطرات شان شده  بود که شبنم کمبخت در زندان انبار خانه هر لحظه خاطره را به یاد می آورد.    
در راه شبنم با التفات ها از نورجان تشکری می کرد و در مقابل التفات ها نورجان نشانه از دوستی بودن را یاد نموده می گفت: فقط وظیفه دوستی را انجام داده است و از ویژگی های شخصیت علی جان سوال ها می کرد، شبنم از سرشت اخلاق یار رضایت اش را بیان می کرد و می گفت: خدا کند به اندازه اخلاق امروز حقیقت شخصیت وی باشد، خدا کند سعادت نصیب شود و با آمین ها و تمنی ها از یزدان در منزل روان بودند.
علی جان با خرسندی سیمای خود را شادان ساخته بود و آن روز برای وی زیباترین از یاداشت ها می شد که در بین درخت ها با آوای زمزمه ها با خود صحبت می کرد و رضایت اش را به خود بیان می کرد، مقابل عشق نگار رجولیت را شایستگی با اخلاق نیک می دانست و به خود تعهد می کرد تا مقابل هر پدیده شیطانی مجادله نموده به اخلاق انسانی خود را ملبس بسازد و هر آن چی جوهر نهفته از خوبی ها در بطن ش مصور شده است جهت منور شدن جوهرات باید تلاش کند، از این سبب که عقیده داشت همه پدیده همیشه در تحول و تکامل استند.
پس در ذهن سوال داشت می گفت: آیا همه هستی کائنات از یک نقطه شروع شد؟
قرآن چه منطق در این ارتباط دارد؟
در منطق قرآن همه هستی از یک نقطه شروع شد، نقطه ی که برای به وجود آمدن کائنات، مواد خامش موجود بود، کائنات تکوین شد نه از هیچ!
همه زنده جان ها از یک نقطه آفریده شدند، یعنی زنده جان ها اجداد مشترک دارند، یعنی انسان با دیگر جاندارها اجداد مشترک دارد، این تز اساس منطق قرآن را تعیین می کند.
در این آیت قرآن دقت کنیم خداوند در سوره فصلت در آیت یازده می گوید: «سپس به آفرینش آسمان پرداخت، در حالی که بصورت دود بود، به آن و به زمین دستور داد وجود آیید [یعنی شکل گیرید] خواه از روی اطاعت و خواه اکراه [یعنی زور]! آن ها گفتند ما از روی طاعت می آیم و شکل می گیریم!» 
تفکر کنیم سیاره زمین یکه ما زندگی داریم مربوط آسمان است یعنی در بین از اعضای آسمان یک حقیقت است. قبل از این که آسمان تکوین شود مواد خام وی وجود داشت، خداوند در این آیت برای ما مواد خام آسمان را یعنی مواد خام کائنات را معرفی می کند که قبل از آفرینش وجود داشت و به مانند دود بود.
یعنی مطابق بر منطق قرآن کائنات از هیچ آفریده نشد از موجود یک حقیقت تکوین شد. ناگفته نماند در منطق قرآن یک آسمان وجود دارد با طبقات، بر این خاطر در این آیت سرجمع همه طبقات آسمان را تنها آسمان گفته است و در بعضی آیت ها نظر به موضوع آسمان ها گفته است یعنی طبقات آسمان را بیان کرده است.
مطابق از آیت های قرآن کریم پدر و یا مبدا همه جان دارها را می دانیم که یک بنیاد دارند و در اثر تکامل به حقیقت های شان مبدل شده اند که از معجزه های قرآنی است اگر که قرآن کریم با عقل درک شود، چنین رازها را درک کرده می توانیم، پس قرآن کریم با عقل دانسته می شود نه با احساسات خشک و کور!
خداوند در پیدایش جاندارها آب را آدرس نشان می دهد و لاکن آب یکه در سطح دنیا قرار داشت؟ یا در عمق دنیا موجود بود؟
مشخص نکرده است بلکه زیست از بین عمق دنیا در سطح دنیا رسیده باشد زمان نشان خواهد داد کدام تز درست می برآید.
به نظر من اولین جاندار از فشارهای داخل زمین در بین زمین با آب به وجود آمد و بعد، روی زمین که اقیانوس ها تشکل شد، بین قیانوس ها رفت و بعد از آن روی خشکه برآمد. اگر که زیست با سنگ های بیرون دنیا در دنیا رسیده هم باشد بر نظر من با این تز روی صحنه آمد.
منطق را بکار بگیریم آفرینش یا در بین عمق خاک که آب وجود داشت شکل گرفت یا مستقیم در بین آب روی زمین به میان آمد و یا با پارچه های سنگ ها از بیرون زمین در زمین رسید و یا جدا جدا هر جاندار روی صحنه ظاهر شد در هر حالت عقل وجود داشت که از بی جان به جاندار تبدیل شد مهم برای خداپرستی این نقطه است چه فرق می کند خداوند کائنات و زنده جان ها را به کدام شکل آفرید؟
در منطق قرآن در آفرینش ذره از بی منطقی را دیده نمی توانیم و
لاکن منطقی که بین دین جامعه مروج است به صورت مطلق مخالف گفتار قرآن کریم بوده بی منطقی را بیان می کند، زیرا بی منطق است، ولی در قرآن بی منطقی جا ندارد.  
قرآن کریم هر آفرینش را با مراحل بیان می کند، مگر بسیاری دیالوگ تنگری و ابلیس را در ارتباط آدم از محوطه عقل شان تصور دارند، گویا پروردگار مانند یک شاه در کرسی نشسته باشد و آدم را در مقابل چشمان فرشته ها آفریده باشد و امر کرده باشد تا فرشته ها سجده کنند و یکی از جمله فرشته ها انکار کرده باشد و ابلیس شده خود پرستی کرده باشد و امر را رد کرده باشد چنین منطق خلاف قاعده ی خداوندی است، چونکه عظمت یزدان در چنین متدلوژی تضاد دارد.
کردگار آنقدر بزرگوار است که حادثه دیالوگ ابلیس و خداوند در محوطه او جلال انجام شده است، یعنی حادثه هم مراحل خود را دارد تا که فرشته به ابلیس لعنت شده تبدیل شد و زنده جان به مرحله آدمی رسید.
دادار بزرگ در قرآن کریم از آفرینش که مرحله به مرحله باشد برای ما بحث می کند، مثال در سوره فصلت در آیت نو می فرماید " بگو: آیا شما به آن کس که زمین را در دو روز [یعنی دو دوره] آفرید کافر هستید و برای او همانند های قرار می دهید؟! او پروردگار جهانیان است!"
و یا در سوره النبیا در آیت سی می فرماید" آیا کافران ندیدند که آسمانها و زمین به هم پیوسته بودند و ما آنها را از یکدیگر باز کردیم و هر چیز زنده‏ ای را از آب قرار دادیم؟! آیا ایمان نمی ‏آورند؟!"
و یا در سوره الفرقان آیت پنجاه نو می فرماید" همان (خدایی) که آسمانها و زمین و آنچه را میان این دو وجود دارد، در شش روز ( یعنی شش دوران یعنی در شش مرحله) آفرید سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت (و به تدبیر جهان پرداخت، او خداوند) رحمان است از او بخواه که از همه چیز آگاه است! "
می بینیم هر آفرینش را با دوران بیان می کند، یعنی هیچ آفرینش وجود ندارد در عین زمان مشخص در او لحظه در هدایت تنگری شکل گرفته باشد، یعنی منطقی در قرآن وجود ندارد الله گفته باشد پف چپ کردم، هست شو و یک باره بدون در نظر داشت زمان همان لحظه هست شده باشد در قرآن این روش وجود ندارد.
ایزد که بگوید "شو" بدون درنگ در شکل گرفتن آغاز می کند یعنی هیچ دلیل وجود ندارد تا در امر پروردگار تاخیر را عملی کند و اما با مراحل طی شده شکل خود را می گیرد.
در سوره العنکبوت در آیت بیست بهترین سوال را آفریدگار از انسان می کند تا هر کی دقت کند می فرماید "بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین ‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می کند یقینا خدا بر هر چیز توانا است!"
آری قرآن می گوید که آفرینش را آغاز کرده است، یعنی تکامل همین لحظه دوام دارد، یعنی تکوین همه در حال دوام است، یعنی به یک امر در عین زمان آفریده نشدند و با مراحل در حال شکل گرفتن است و دوام دارد و تا که قوت انرژی کائنات باقی است آفرینش مطابق بر منطق قرآن و منطق علم مثبت دوام دارد، چونکه منطق بیان قرآن کریم چنین است.
آن چی علم تکامل را به اثبات می رساند یزدان حقانیت آن را تایید کرده بر عقل ها می گوید تا با عقل دقت نموده تکامل آخرت را درک کنند، یعنی هیچ نو تضاد با علم وجود ندارد و لاکن روشنفکرنماها که رسالت شان را درک نکرده و اسلام را در دست ناحل ها سپرده اند، اسلامیت را از روش مردمان یکه فرهنگ و داشته های محوطه ذهنیت شان را اسلام می دانند قناعت شان را بر آورده می سازند، عیب بر این روشنفکر نماها که وطن را و دنیای اسلام را رسوا ساختند، افسوس...
انسان از پیدایش نخستین لحظه در بطن پدر با گذشتن در رحم مادر نخستین دوره تکامل را طی می کند و از رحم مادر زمانیکه تولد می گردد بزرگترین مرحله تکامل را می پیوندد، یعنی از نخستین پیدایش تا مرگ جسمانی در این دنیا در تکامل بوده و با وقفه دوباره در دنیای آخرت در تکامل قرار می گیرد، از این روکه مطابق آیت های قرآن کریم انسان همانند یکه در دنیا شکل داشت و از هر حادثه و رفتار خود که در دنیا دیده بود و اجرا کرده بود درک داشته بدون تغییر شکل و اما مطابق به شرط های دنیای آخرت با سن معقول در روز قیامت یعنی روزیکه همه در حضور خداوند جمع می شوند دو باره زنده می گردد.
باید یادآور شد مطابق منطق قرآن کریم، الله در روز قیامت آشکار نمایان نمی شود، فقط او روز به معنی حضور پیدا کردن مقابل خداوند است چونکه او خدای محتشم است، امکانات دید چشم انسان به او محتشم ضعیف است زیرا چنین آفریده شده یم!
یعنی از لحظه یکه مرگ در این دنیا فرا می رسد یک وقفه در تکامل انسان می باشد، یعنی تا روز قیامت ثابت قرار گرفته، بعد از بیدارش در روز قیامت دوباره در مراحل تکامل قرار می گیرد، از این روکه مطابق آیت های قرآن کریم زندگی جنت و دوزخ چندین طبقه دارند که در دنیای آخرت تلاش انسان ها در یک طبقه بالا رسیدن می باشد، یعنی آن چی در عقل ها قالب شده است، گویا منزلت و مقام جنتی و دوزخی هر کی مربوط به اخلاق این دنیا است، همان گونه که در این دنیا گویا نزد ملت اعتبار داشته و مرد رسیده به خداوند باشد و مطابق این مقام در طبقه بالایی جنت قرار بگیرد، چنین عقیده فقط یک سفسطه می باشد، از این سبب که اگر چنین باشد لذت مفهوم زندگی جنت در آخرت از بین می رود و تنها در سرنوشت آخرت که در زندگی دوزخ می رود و یا جنت می رود اعمال و کردار این دنیا معین می سازد.
با قاعده های تکامل در دنیای آخرت مرحله جدید حیات آغاز می گردد و طبقات دوزخ و جنت به این خاطر وجود دارند، زیرا قرآن کریم با لذت بودن حیات آخرت را بیان دارد، پس مفکره های خرافه در طبیعت آیت های قرآنی ضد می باشد.
زمانیکه انسان بعد وقفه بدون تغییر زنده می شود باز در مرحله تکامل قرار می گیرد، چگونه که از شکم مادر در دنیا قدم که می گذارد یک مرحله تکامل است، انسان که دو باره زنده می شود، یعنی بار دوم از شکم مادر دو باره تولد می شود و این بار، مادر، همان خاک است که در بطن آن زنده شده تولد می گردد و قرآن کریم همان محوطه یکه انسان دو باره هست شده زنده می گردد قبر یاد کرده است که تکامل شروع می گردد نا گفته نماند مکان یکه انسان دو باره زنده می گردد در قرآن کریم قبر معرفی شده است نه جایکه دفن می شود.                
بر دلیل این مطلب پروردگار در سوره یس آیت پنجاه یک، هدایت دارد می فرماید" «بار دیگر» در «صور» دمیده می شود، ناگهان آنها از قبرها، شتابان به سوی (دادگاه) پروردگارشان می روند! "
از این که دنیا آخرت جدا از این دنیا می باشد قبر آخرت با قبر این دنیا که انسان ها اسم گذاری نموده اند هیچ ربطی ندارد.
قرآن کریم در ارتباط قبر این دنیا هیچ بحث ندارد، پس قبر قرآن کریم مکانی است که انسان دو باره شکل می گیرد و بین خاک می باشد و اما در خاک دنیای آخرت!
پس قبر این دنیا ساخته ذهن انسان هاست با حقیقت قرآن کریم هیچ ارتباطی ندارد زیرا هیچ اسناد وجود ندارد از قبر این دنیا و از حوادث داخل قبر این دنیا معلومات داده باشد حتی یک اسناد وجود ندارد.
چونکه قبر قرآن کریم مکانی است که انسان دو باره زنده می گردد و لاکن قبر دنیا مکانی است که انسان در هنگام مرگ استفاده می کند تا این اندازه تفاوت بزرگ دارد اگر که با عقل مطالعه شود قرآن!
اگر انسان که در رحم مادر قرار می گیرد امکان باشد برایش گفته شود غیر دنیایکه زندگی داری دنیای بزرگ دیگر وجود دارد، با ده ها سعادت و خوشی و ده ها مشکل و بدبختی یک دنیا می باشد و هر نو امکانات یکه حتی تصور آن را در بین دنیای خورد خود کرده نمی توانی وجود دارد،  آیا تمایل داری سفر کنی؟
جوابش چی می شد؟
نخست در موجودیت دنیای دیگر باورمند نمی شد، از این روکه محول هستی های دنیای ذهن او امکان درک دنیای بزرگتر و پیچیده تر را به او نمی داد. مثل یکه در این دنیا بسیاری در موجودیت دنیای آخرت باور کرده نمی توانند، چونکه از زاویه خورد که محوطه حیات عقل را تشکیل می دهد دیدن دارند.
آن چی از خصایل تکامل هست یعنی دیدگاهی وی محدود به جهان بینی وی می شد و اما با این سوال در گوشه از ذهن او فطرت کنجکاوی، وی را در مسیر جستوجو سوق می داد، از این روکه طبیعت تکامل تاثیر آور می باشد.
در این دنیا کس هایکه عقیده در دنیای آخرت ندارند باز هم در جستوجوی درک چنین مسائل هستند زیرا قانون تکامل تاثیرآور می باشد.
اگر باور هم می کرد چگونه یک تصور از این دنیا می داشت؟
آیا مکافات و مجازات که در این دنیا مربوط عمل کردهای انسان است درک کرده می توانست؟
یا در پیروزی به بدست آوردن سعادت در شفیع باور می کرد تا نزد قادر مطلق به وی واسطه شود؟
در این دنیا علاقه به شفیع در عقیده های خرافه مروج است تا کارشان را در آخرت آسان بسازند.           
بلکه از هیولای مشکلات و بدبختی های این دنیا آرزو نمی داشت از رحم مادر جدا شده در دنیا بیاید، چونکه دوزخ این دنیا قویتر از جنت دنیاست و در رحم مادر بدون هیولا در سعادت بودن خود باورمند می شد، ولی از هر انسان پرسیده شود تمایل داری خوبی ها و بدی های این دنیا را از دست داده در رحم مادر که جایگاه خورد می باشد با تکامل  ذهن ات در دنیا که صورت گرفته است در آن جا بار دیگر زندگی کنی؟
فکر نکنم کس قبول کند از این جهت که تکامل، انسان را همیشه به یک قدم پیش سوق می دهد و انسان را در کشف نو آوری جدید راهنما می شود.
پس از گذشته خود درس کشیده به بودن دنیای آخرت باورمند شویم بهتر نیست؟
پس به درک حقیقت این دنیا را رحم مادر دومی قبول کنید چون که دنیای آخرت پیچیده تر و مکمل تر از این دنیاست، بدین خاطر تا زمانیکه عقل تکامل نموده بیشتر در محوطه علم قرار نگیرد، اگر که شب روز در عبادت هم باشد سوالات بی جواب در ارتباط آخرت در محوطه ذهن باقی می ماند، بدین اساس به درک بهتر  دنیای آخرت خود را در رحم مادر اولی تصور کنید و از آن نقطه منطق را در نظر بگیرد که سوالات بی جواب باقی نمی ماند.
علم نشان داده است هر پدیده قبل از این که به وجود آورده شود به وجود آوردنش کار مشکل است و اما اگر یک پدیده یک بار به وجود آمده باشد تطبیق فرمول آن آسانتر از اولی می باشد.
یعنی ما به خاطر ما از صفر آفریده شدیم کار مشکل بود، آفریده شدن جسم ما بار دیگر آسانتر از اولی می باشد و آن چی موجودیت معنویت ماست تا ابد باقی می ماند و دو موجود حقیقت وجود ما یعنی جسم از روح که جدا می گردد حواس پنجگانه ما استعداد درک را از دست می دهد، چون که فعال نیست زیرا جسم با روح یکجا نیست و زمانیکه از هم جدا هستند از هر چی بیخبر می گردند که در قرآن کریم در سوره الزمر آیت چهل دو الله در این نقطه مهم اشارت نموده واضح می فرماید" خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می کند و ارواحی را که نمرده ‏اند نیز به هنگام خواب می گیرد سپس ارواح کسانی که فرمان مرگشان را صادر کرده نگه می‏ دارد و ارواح دیگری را (که باید زنده بمانند) باز می گرداند تا سر آمدی معین در این امر نشانه ‏های روشنی است برای کسانی که اندیشه می کنند!"
می بینیم بعد از مرگ روح در اختیار خداوند است و هیچگاه تا روز قیامت روح حریت پیدا نمی کند و کدام آیت وجود ندارد که الله از آزاد بودن روح بحث کرده باشد، چون که انسان وجود ندارد و بر مدت معین جسم خاک شده است تا زمانیکه دو باره هست می شود و روح دو باره داده می شود، در این مدت زمان هیچ حادثه وجود ندارد که رخ بدهد و کدام اسناد وجود ندارد که پروردگار از حوادث بین دو دنیا را تذکر داده باشد هر چی در زبان هاست ساخته زبان هاست عجوبه های بی منطق!
خداوند به روشنی این پدیده حادثه اصحاب کهف را بیان داشته است بهترین حقیقت این مطلب است اگر که دقت داشته باشیم.
یعنی بین دو دنیا که جسم ما از روح ما جدا می گردد به هیچ  صورت روح و یا جسم ما عذاب و یا مکافات را درک کرده نمی تواند و در این مرحله جسم که از بین می رود روح در یک دنیای بزرگ تا روز قیامت یعنی برانگیخته شدن بعد از مرگ در قبضه می باشد.
فراموش نکنیم قیامت به معنی از بین رفتن دنیا نیست یک سفسطه غیر حقیقت مروج به ذهن مردمان شده است، خطاست!
در سوره الجاثیه آیت بیست شش یزدان بیان دارد" بگو: «خداوند شما را زنده می کند، سپس می میراند، بار دیگر در روز قیامت که در آن تردیدی نیست گردآوری می کند ولی بیشتر مردم نمی دانند"
و در سوره ابراهیم و آیت چهل هشت کردگار می فرماید" در آن روز که این زمین به زمین دیگر و آسمانها (به آسمان های دیگری) مبدل می شود و آنان در پیشگاه خداوند واحد قهار ظاهر می گردند!"
می بینیم دنیا به دنیای دیگر مبدل می گردد و آسمان ها به آسمان های دیگر تبدیل می گردند و بعد زمان قیامت می رسد، یعنی زمان دو باره زنده شدن می رسد، یعنی هنگام جواب دادن بر سوالات می رسد، او زمان را خداوند قیامت گفته است، چند در صد ملت های اسلام از قیامت قرآن خبر دارند؟
اگر که چه بودن قیامت قرآن دانسته شود ده ها سخن بی اساس را ریشه اش کنده می شود و در دنیای اسلام یک میلاد می گردد و یک حکایت جدید ساخته می شود و اسلام در ترقی قدم می گذارد تا این اندازه مهم و حیاتی است.
چونکه قیامت اگر دانسته شود مسیر کشف کائنات برای مسلمان ها باز می شود.
مطابق بیان قرآن کریم هر آفرینش نو مراحل دارد مثال خداوند در سوره الفرقان آیت پنجاه نو دوره آفرینش دنیای ما را به شش دوران بیان دارد می فرماید" همان (خدایی) که آسمانها و زمین و آنچه را میان این دو وجود دارد، در شش یوم ( شش دوران) آفرید سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت (و به تدبیر جهان پرداخت، او خداوند) رحمان است از او بخواه که از همه چیز آگاه است!"
مطابق آیت مذکور و دیگر آیت ها هر آفرینش را با مراحل یعنی دوران ها بیان می کند بلکه هر دوران میلیاردها سال بوده باشد پس اگر که دنیای آخرت بعد از بین رفتن دنیای ما ساخته شود حتمی با تکامل صورت می گیرد، یعنی با گذشت دوران ها شکل می گیرد چونکه در قرآن کریم خداوند آفرینش دنیای آخرت را همانند این دنیای کائنات می گوید و این دنیای کائنات را در حال شکل گرفتن یعنی در حال تکوین می گوید.
اگر که روز قیامت روز حساب ده باشد که چنین است با لحظه یکه دنیا از بین می رود هیچ ربطی ندارد.
زیرا در ساعت یکه جهان ختم می گردد یعنی همه هستی از بین رفته شکل دیگری به خود می گیرند به معنی قیامت شده نمی تواند چون که او لحظه نابودی صورت می گیرد، در حالیکه روز قیامت تمثیل روز محشر می باشد، یعنی روزیکه همه مقابل انجام داده ها گرد آورده می شوند قیامت نامیده می شود.
در روز قیامت که محشر معین می گردد بار دیگر با فرمول وجود ما در دنیای دیگر مطابق به شرط های همان دنیا در بین خاک همان دنیا ساخته می شویم و روح بار دیگر داخل جسم شده، ما صاحب حواس پنجگانه شده عذاب و یا مکافات را درک می کنیم و از همان جایگاه که هر کدام ما داخل خاک همان دنیا ساخته می شویم، قبر ما را تشکیل می دهد و عذاب قبر و سعادت قبر از آن جا آغاز می گردد، یعنی از جایگاه که ساخته می شویم تا برآمدن از آن جا عذاب قبر گفته می شود، چون که اگر کردار انسانی ما مطابق روش های غیر اخلاق انسانی مقابل خداوند شده باشد، عذاب یکه از بیرون برآمدن از قبر می بینیم، عذاب قبر می باشد، که این مطلب قرآنی می باشد، سفسطه هایکه گویا بعد از مرگ در قبر این دنیا، عذاب قبر آغاز می گردد، ساخته عقل خرافات مردمان است، نه حقیقت قرآن!
امروز که ذهن های اکثریت از انسان ها در موجودیت دنیای آخرت باورمند شده نمی تواند، یگانه دلیل آن هنوز به اندازه لازم تکامل نکرده اند، زیرا آن چی در مدارشان واقعیت مطابق امکانات عقل شان تجلی نموده است، به چنین فلسفه ها اسیر می باشند، یعنی تکامل انسان، موجودیت خداوند را دور نمی سازد بیشتر نزدیک می سازد.
آن چی در مدار ذهن انسان عقیده ایمان و دینداری به موجودیت خداوند، پسند ملت ها شده است، پدیده های اند که با فرهنگ کلتور ادبیات و غیره هستی های عقل هر جامعه مطابق به خواست شرط های او جامعه به وجود آمده است، چی اندازه حقیقت را تمثیل می کند آیا تفکر داریم؟
آن چی در شناخت خداوند لازم است، موجودیت قاعده های از سنت های مردمان نیست، نشانه های قوی علمی با بررسی عمیق فکری می باشد و در این بررسی تز نبودن خداوند را در محور مطالعات قرار داده، تلاش باید شود، سبب اینکه در آن صورت چی اندازه تز نبودن موجودیت خداوند ضعیف گردد، به همان اندازه انسان بیشتر به کردگار نزدیک می شود و چنین شیوه از قاعده های قرآن کریم می باشد، از این روکه قرآن کریم موجودیت خداوند را با بنده ها در کشمکش و جروبحث ها قرار می دهد و به اثبات رساندن تز قرآن کریم مقابل تز بنده ها با دیالوگ ها، موجودیت الله را بیان می کند. بطور مثال الله در سوره النبیا در آیت سی می گوید" آیا کافران ندیدند که آسمانها و زمین به هم پیوسته بودند و ما آنها را از یکدیگر باز کردیم و هر چیز زنده ‏ای را از آب قرار دادیم؟! آیا ایمان نمی ‏آورند؟!
یا در سوره النحل آیت دوازده انسان را که در تفکر سوق می دهد وعده بزرگ را می دهد و عملی شدن این وعده، در عصرهای آینده که علم بیشتر رونق بگیرد و عقل تکامل کند اهمیت پیدا نموده اجرا می گردد، چونکه مطابق بر منطق قرآن کریم انسان بر همه کائنات حاکمیت پیدا می کند، آری بالای همه ستاره ها حاکم می شود، یعنی استفاده می کند و این اجرا با تکامل که انسان در دیگر دنیاها مهاجر می شود صورت می گیرد و دنیای فعلی ما بلکه او زمان بکلی از بین رفته باشد. الله می گوید" او شب و روز و خورشید و ماه را مسخر شما ساخت و ستارگان نیز به فرمان او مسخر شمایند در این، نشانه ‏هایی است (از عظمت خدا،) برای گروهی که عقل خود را به کار می ‏گیرند!"
آری انسان را به تعقل و اندیشه کردن هدایت می دهد تا با تفکرها موجودیت خداوند را درک کند و جستوجوگر باشد که خداوند حاکمیت بالای کائنات را وعده داده است.
یا در سوره بقره آیت یک صد شصت چهار می فرماید" در آفرینش آسمانها و زمین و آمد و شد شب‏ و روز و کشتی هایی که در دریا به سود مردم در حرکتند و آبی که خداوند از آسمان نازل کرده و با آن، زمین را پس از مرگ، زنده نموده و انواع جنبندگان را در آن گسترده و (همچنین) در تغییر مسیر بادها و ابرهایی که میان زمین و آسمان مسخرند، نشانه ‏های است (از ذات پاک خدا و یگانگی او) برای مردمی که عقل دارند و می اندیشند!"
بلی خلاصه هیچ امر وجود ندارد تنگری گفته باشد من هستم بدون چون و چرا قبول کن، چنین منطق قرآن ندارد، قرآن زمینه تفکرکردن و جروبحث کردن را کلتور خود ساخته است، هر کی با آزادی می تواند در بودن و نبودن خدا نظر خود را بیان کند لاکن با منطق و تفکر قوی که از فرهنگ بالا باشد، زیرا قرآن فرهنگ بلند از این ارزش ها را با خود دارد.
بر عکس با دلایل و منطق انسان را اول در تفکر سوق می دهد بعد هدایت می دهد با قبول عقل موجودیت خدا را بپذیرد. یعنی آن چی در قاعده های عقیده سنتی مروج هست یعنی موجودیت خداوند را با ایمان با قلب قبول کند رد می سازد و عوض قلب، عقل را قرآن کریم اشارت می کند که قلب اسیرش باشد.
با بنده ها واقعیت بودن، تز قرآنی را مقابل تز بنده ها در چوکات آزادی بیان به اثبات می رساند.
قرآن کریم دو روش را پیش کش می سازد، در روش اولی با جروبحث ها از سر آیت های قرآن کریم و آیت های خداوند در طبیعت که موجود است بودن الله را به اثبات می رساند. بدین خاطر تبلیغات دین را نباید ملاهای مسلکی کند، باید دانشمندان دین که در چند رشته علم تخصص داشته باشند باید رهبر ملت در استقامت دین شوند، چونکه بسیاری از آیت های قرآن کریم بدون تخصص چند علم، معنی و تفسیر شده نمی تواند و بسیاری آیت های قرآن کریم با آیت های طبیعت یکجا تفسیر شده می تواند.
قراریکه آشکار است هر تفسیریکه به وجود می آید زیر تاثیرات محوطه ذهن تفسیر کننده قرار می گیرد که تفسیرهای ملاهای مسلکی شرط های دنیای اسلام را ویران ساخته است و دنیای اسلام را غرق مفکره های رادیکال تندرو و زشت نموده است که نتیجه آن اسیر شدن دنیای اسلام دست قدرت های بزرگ دنیا می باشد.
در روش دومی، قرآن کریم بیان دارد هر کی آزادانه باید عقیده را گفته بتواند تا چهره های آته ئیست و چهره های ایماندار در جامعه روشن شود و تفکیک شود و تا احترام در عقیده هر کی به میان آید زیرا هر کی در عقیده باید حریت داشته باشد مگر در دنیای امروز اسلام کس جسارت ندارد خلاف عقیده جامعه فکر خود را بیان کند سبب اینکه در محوطه تاریک عقل های شان اسیر هستند بی درنگ به اعدام محکوم می سازند.
سوال است آیا خداوند صلاحیت برای پیغمبران داده است تا با زور انسان ها را بر عقیده خداپرستی بیاورند؟
منطق قرآن در این ارتباط چیست؟
مثال سوره العراف آیت یک صد هشتاد هشت تنگری می فرماید" بگو: «من مالک سود و زیان خویش نیستم، مگر آنچه را خدا بخواهد (و از غیب و اسرار نهان نیز خبر ندارم، مگر آنچه خداوند اراده کند) و اگر از غیب باخبر بودم، سود فراوانی برای خود فراهم می کردم و هیچ بدی (و زیانی) به من نمی رسید من فقط بیم‏ دهنده و بشارت‏ دهنده ‏ام برای گروهی که ایمان می آورند! (و آماده پذیرش حق اند)"
آری خلاف قاعده های دینی جامعه هر نو فشار را پروردگار رد می سازد و هدایت دارد تنها تبلیغات کنند مگر مالک های امروز اسلام خاطر حفظ امکانات شان بی درنگ اعدام کرده می توانند پس ملت بین دو قانون قرار دارد اگر حکم قرآن کریم را رعایت کنند جامعه پذیرش ندارد اگر قاعده های جامعه را بپذیرند آخرت تباه شده می باشد، بگیر ماش را از برنج جدا کن اگر می توانی.
ما از آیت های قرآن کریم می دانیم الله با همه هستی اش، دایما جاویدان است و عالم یعنی همه کهکشان از یک نقطه آغاز گردید و در وسعت یافتن قرار دارد و تا روزیکه نابود می گردد یعنی دوباره به حالت نخستین آفرینش قرار می گیرد گسترش خود را دوام می دهد و در نقطه ی می رسد دو باره به حالت اولی باز می گردد تا دو باره به گونه دیگری دنیای جدید را بسازد، یعنی زندگی جنت و دوزخ را در دنیای آخرت بسازد، یعنی آفرینش دوام دارد، یعنی قوانین تکامل دوام دارد و این حقیقت در قرآن کریم چهارده عصر قبل بیان شد، ولی علم در سال های اخیر بر این حقیقت رسید که جهان بعد از انفجار در حال توسعه است و زمانیکه این واقعیت را علم پذیرفت همه تئوری ماتریالیست ها و آته ئیست ها نقش برآب شد، چونکه این حقیقت را که جهان در حال توسعه باشد، تصور کرده نمی توانستند و کائنات از یک نقطه کوچک آفریده شده باشد فکر کرده نمی توانستند، چیزیکه می دانستند تصور داشتند کائنات جاویدان و ماده را خارج از تاثیرات عقل تصور داشتند در حالیکه خطای شان آشکار شد، جهان آغاز دارد و ختم دارد و الله و ماده هر دو جاویدان اند و ماده با تاثیرات عقل در حال تغییر و تکامل است، بر برهان این مطلب در سوره النبیا آیت سی کردگار می فرماید" آیا کافران ندیدند که آسمانها و زمین به هم پیوسته بودند و ما آنها را از یکدیگر باز کردیم و هر چیز زنده ‏ای را از آب قرار دادیم؟! آیا ایمان نمی‏ آورند؟!"
و در سوره النبیا آیت یک صد چهار الله می فرماید" در آن روز که آسمان را چون طوماری در هم می پیچیم، (سپس) همان گونه که آفرینش را آغاز کردیم، آن را باز می گردانیم این وعده‏ ای است بر ما و قطعا آن را انجام خواهیم داد"
و در سوره فصلت آیت یازده پروردگار می فرماید" سپس به آفرینش آسمان پرداخت، در حالی که بصورت دود بود به آن و به زمین دستور داد وجود آیید (و شکل گیرید)، خواه از روی اطاعت و خواه اکراه!» آنها گفتند «ما از روی اطاعت می آییم (و شکل می‏ گیریم)!» "
و در سوره ابراهیم آیت چهل هشت خداوند بیان دارد" در آن روز که این زمین به زمین دیگر و آسمانها (به آسمان های دیگری) مبدل می شود و آنان در پیشگاه خداوند واحد قهار ظاهر میگردند!"
دیده می شود عالم دایم باقی بوده و باقی می ماند و تنها در لازم دید خداوند از یک شکل به شکل دیگر تبدیل می گردد و هیچ اسناد در قرآن کریم وجود ندارد مطلق کائنات ناپدید شود.
بدین اساس با تنظیم ها، قانون تکامل را قرآن کریم چهارده عصر قبل از امروز بیان نموده است و لاکن در عصر بیست یکم، در دوران تکنولوژی اگر کس از تکامل سخن بزند، در کفر محکوم می سازند زیرا دنیای اسلام دست خرافات اسیر است افسوس!
خرافات تنها مال ملاهای بی سواد نیست، بسیاری از چهره هایکه در لباس روشنفکری از تئوری تکامل بحث می کنند، در تئوری تکامل بی سواد هستند، چیزیکه یاد دارند می گویند انسان میمنون بود بعد انسان شد، آری چنین خشک و بی منطق هستند که وطن ویران شد، مثل یکه ملاهای بی سواد از قرآن، از نام اسلام می گویند: پف می کنم چپ می کنم هر مریضی را تداوی می کنم بگوید بین این دو گروه کدامش با منطق است؟
پس می گویم آرزو نکن همه در فکرهایت همنظر باشند، سعادت مال افکار وسیع است.
      تکوین گلـــــــستان با گل های رنگارنگ
 نشانه ی عبرت، گلــــــــستان هفت رنگ
 گر محوطه ی انسان در بین گلـــــــستان  
 بافکرهای زیاد خوشآهنگ و خوشآهنگ
      علی جان مقابل عشق نگار از فکر های عالی برخوردار بود، وی شیعه مذهب بود و شبنم سنی مذهب بود و مگر نه علی جان شیعه را دین خود قبول کرده بود و نه شبنم سنی بودن خود را دین خود قبول کرده بود هر دو در دین اسلام بودند لاکن در جامعه انسان ها نا دانسته مذهب های شان را در جای دین قرار داده بودند و این روش شان جز بدبختی در این دنیا و تباه شدن آخرت چیزی دیگر نداشت، دیدگاه عاشقان که از چشم انداز دین سرچشمه می گرفت، مذاهب و یا هر فکر مثبت را احترام نموده و از دیدگاه دین ارزش به انسان داده رفتار می کردند. 
در همه دنیا حتی یک اسناد وجود ندارد که امام ها، مذهب ها را تهداب گذاری کرده باشند فقط هنر سیاست است که مذهب ها رواج شده است.
پس امروز که مذهب ها رواج شده است یک حقیقت حیات هستند ما چشم پوشی کرده نمی توانیم و اما باید سایه بانی وجود داشته باشد که دین را در چوکات انسانیت تفسیر نموده ضدیت با هر نو تبعیض را اعلان نموده به ارزش های اصلی مذهب ها احترام نموده دنیای اسلام را با یک فرهنگ عالی همگانی که رضایت الله وجود داشته باشد رهبری و راهنمایی نماید.
از این خاطر که تبعیض بین مذهب های اسلام در آینده بزرگ ترین دشمن اسلام می شود که دنیای اسلام را در جهنم سوق می دهد از این سبب که پیش آمد حوادث چنین گواه یی می دهد.
آن چی اختلاف بین طرفداران مذهب ها وجود دارد، حقانیت فکر های امام های مذهب ها را تجلی نمی دهد از این رو که آن ها عالم بودند و فکرها و اندیشه های شان را بیان کرده بودند آری مختلف فکرها داشتند مگر کس را به مذهب پرستی دعوت نداشتند.
چونکه مذهب پرستی را خداوند منع نموده گناه بزرگ می داند مثال در سوره الانعام آیت یک صد پنجاه نو خداوند به رسول الله می فرماید "کسانی که دین خود را پراکنده ساختند و به دسته‏ های گوناگون (و مذاهب مختلف) تقسیم شدند، تو هیچ گونه رابطه ‏ای با آنها نداری! سر و کار آنها تنها با خداست سپس خدا آنها را از آنچه انجام می دادند، با خبر می کند"
نوشته های گوناگون و راهنمایی های مختلف فکر بودن بهتر است قرآن کریم کدام تضاد ندارد، لاکن نقطه باریک بین احترام به مذهب و مذهب پرستی وجود دارد باید دقت صورت گیرد چون که در دین اسلام مذهب پرستی رد شده است زیرا مسبب فساد در جامعه می گردد.
همچنان هر کی حریت کامل دارد از هر فکر طرفداری کند و یا به گونه خواست منطق ش عبادت کند.
در زندگی بشریت هر کی در هر مفکره بوده می تواند، از این سبب که فطرت دنیا چنین است و اما هر کی باید به مفکره و اندیشه هر کی احترام کند، از این رو که جز خداوند کس مکمل نیست.
ارزش ها، زمانی به نفع بشریت گل باغچه های سعادت شان را باز کرده می توانند اگر که احترام متقابل وجود داشته باشد.
علی جان و شبنم با چنین مفکره عالی با هم دیگر عاشق شده بودند تا سمبول خوبی ها بین مختلف فکرها شوند، علی جان که در باغ قدم میزد مقابل نگار خود، در تلاش داشتن مقبول ترین اخلاق بود.
پس باید بگویم در هر جامعه زبان اگر از مغز الهام بگیرد عقل حاکم در جامعه می گردد، اگر از احساسات خشک قلب الهام بگیرد مصیبت حاکم می گردد.
 سخن صاف دارم از کلونــــی موران
 ببین انتظام دارند با عقل و ذکای دان
 کلکتیف عقل شان نظم شان را آورده
 سعادت را بخشـیده عقل هوشیار شان 
      بعد از ظهر چاشت همان روز بود، شبنم از خاطرات ملاقات یار خیلی خرسند بود، دایی نزدش آمده بود، مثل یکه پرنده موسیچه باشد چنین مرد بی آزار بود، صحبتی که می کرد از لابلای صحبت خود شرم داشت مبدا کس را آزرده نسازد.
با خواهر زاده دوست و همراز بود و از دروس وی شروع در هر بخش حیات رفیق صمیمی بودند، در نشست و بر خواست فرهنگ و کلتور عالی نسبت به اعضای دیگری از او جامعه به آن ها نصیب شده بود، ایده های هر دو با علمیت و دانش و فرهنگ یکه بیگانه از او جامعه بود نصیب شان بود و فرهنگ مطابق به ارزش های عصر زمان، در تفکرات شان منور شده بود که در آن سوی جحیش حرکت داشتند.
آیا آن چی ارزش های جامعه بود معلم جان را پابند در ایده هایش اجازت می داد؟
زمان در تجلی آن گواه می شد.
شبنم بی خبر بود از همه اظلم فرهنگ یکه با سنت های عصر های قبل قبیله پرستی ساخته شده بود که ضدیت با ارزش های از محتویات معنویت عصر داشت و ضدیت به ارزش راه رشد سعادت جامعه داشت با فنومن خود غرق دنیای خود بود چی می شد دنیای او زیبا؟
آن چی در جامعه ها به اسم قاعده و قوانین در تنظیم جامعه جهت سعادت جامعه مروج اند چی اندازه سعادت را آورده می تواند؟
اگر که بیشترین قوانین بدون نوشته در ذهن ها حک شده باشد، تغییر هر کدام آن مشکل تر از کندن کوه است، زیرا مشکل ترین بر انگیختن یک انقلاب، تحول دادن عقل ها در جامعه می باشد تا که جامعه در راه سعادت برود.                
تکامل که از قاعده سرشت این دنیا محسوب می گردد، در رشد فطرت تکامل، سرشت ضد خود را به وجود می آورد و در کشمکش دو خصوصیات فطرتی تکامل، انسان از مزایای آن، در سعادت  بهرمند می گردد، از این روکه قاعده سرشت تکامل اند که دنیا تکامل می کند.
بدین ملحوظ در رشد فرهنگ در راه سالم، ضدیت فطرتی تکامل بروز نموده با سرشت تضایف، راه مقبول را فرهنگ طی می کند و اما در لابلای کشمکش در هر مقطع زمان فدائی ها فدا می گردد که تا راه به سوی سعادت باز شود.
آن چی در ذهنیت شبنم و معلم جان و علی جان فرهنگ از دنیای نو همچو باران قطور کرده بود، با دنیای دیگران در تفاوت بود و در این مجادله کی موفق می شد؟       
شبنم و علی جان در آخرین تصمیم شان یک نقطه غایت داشتند و نقطه نهایت آن ها عشق شان بود و از مسیر راه بیرون برآمده نمی توانستند و در جاده تک راه افتیده بودند و مجادله می کردند و اما چی اندازه شرط ها به موفقیت شان آماده بود؟
معلم جان جز بی آزار بودن کدام نقطه غایت نداشت و در فضا آزاد با شمال هر طرف، به هر سو امکان رفتنش بود، غول هیولای زشتی های جامعه یک روز مقابل همه سلوک مثبت او غالب می شد و پرنده موسیچه را عوض کبوتر صلح به یک لاشخور تبدیل می کرد و سیمای وی به هیولای تاریکی بدل شده مثل یکه در عقب چهره انسانی وی شیطان پنهان باشد یک جانور می شد، مسبب این که در حیات، هر کی و هر ملت، اگر هدف تعیین شده نداشته باشد و پرگرام تعیین شده رسیدن به او هدف نداشته باشد شخص چی اندازه  شخص خوب و زحمت کش هم باشد و یا ملت فداکار و زحمت کش هم باشد، روزی فرا می رسد، در هدف دیگران یک صید می گردند و در پرگرام دیگران یک متاع جهت استفاده شان می گردند و در سیستم دیگران یک قربان انتخاب می گردند.
آیا معلم جان خطا کار بود؟
یا فرهنگ زشت جامعه قوی بود؟
می گویند با ما نشینی ما میشی نزد دیگ نشینی سیاه میشی، فراموش نکنیم سیاه یی دیگ از مثمر فعالیت های انسان سر چشمه می گیرد، اگر که تنها از ثمرات داخلی دیگ جهت غذا خوردن استفاده شود و بیرون را جهت پختن غذا محکوم به تکنیک های عصر های گذشته کرده باشیم هیچگاه یک بخش دیگ را از سیاه شدن نجات داده نمی توانیم و اما اگر ایده های ما به سوی آن باشد که در دنیا هر چیز امکان دارد، حتی دیگ بدون سیاه شدن غذا را پخته کرده می تواند، اگر چنین عقیده داشته باشیم یک روز بدون سیاه شدن دیگ در دیگ حتمی غذا پخته می گردد و فقط در ذهن به این ایده  ضرورت است باقی هر ناممکن یک روز ممکن شده می تواند.
می خواهم یک مثال زنده و اندرز داد را از کشور ترکیه خدمت مخلص های مطالعه عرض کنم زمانیکه تجارت دنیا با تحول مرحله تکامل را طی می کند در غرب ماشین بخار کشف می گردد و با تکنولوژی جدید کشتی های بخار در انتقال اموال بازارگان ها از شرق به غرب و بل مقابل صورت می گیرد دنیای ترک ها که صدها سال هسته اقتصاد دنیا را در دست داشتند، یعنی راه ابریشم را اداره و رهبری می کردند و حاکم در اقتدار دنیا بودند از ثروت فاصله گرفته در شکست محکوم شدند چونکه چرخ تکامل را از دست دادند و ترک ها با شمول سر زمین بزرگ عثمانی در ایران و هند و بسیار مناطق بزرگ دنیا که مسیر راه ابریشم موقعیت داشت حاکمیت داشتند البته مختلف خاندان ها بودند، اقتصاد را از دست دادند.
لاکن از اینکه عقل های با استعداد داشتند و خیال پرور بودند درست یک صد شصت سال قبل یک پروژه جهانی را ترک های عثمانی در راه انداختند یک خیال و فانتزی زمان بود و می دانستند امکان عمل شدنش در او زمان ناممکن است چونکه تکنولوژی وجود نداشت بر این که بین قطعه آسیا و اروپا از زیر آب بحر خط آهن را پلان گرفته بودند تا در زیر آب بحر خط آهن را عبور بدهند تا با استفاده از خط آهن نقش راه ابریشم را دو باره قوی بسازند در آن زمان بر عقل هایکه تفکر کردن را ارزش قایل نیستند یک سفسطه و یک عجوبه نمایان می شد، مگر عثمانی ها از تجارب سال های دراز اقتدار سر دنیا می دانستند یک روز این رویا حتمی به حقیقت مبدل می شود مهم نیست کدام زمان صورت می گیرد، مهم آن است بر اولادها یک الهام باشد و چنین شد رویای یک صد شصت سال قبل در دو هزار چهارده به حقیقت تبدیل شدن آغاز شد و مطابق پلان یک صد شصت سال قبل پروژه بزرگ که تجارت شرق و غرب را و جنوب و شمال را با راه آهن مدرن که مسافت و زمان را کوتاه بسازد ثمره اش را در حال دادن است زیرا اقتصاد بر بنیاد منفعت استوار است و این پلان عثمانی ها حتمی نتیجه مطلوب می دهد چونکه نهایت جذاب است و در این اواخر دیده می شود کشور چین در آرزوی احیا راه ابریشم است در آینده شهر استانبول تقاطع راه های ابریشم می گردد چونکه خط آهن با تکنولوژی جدید سبب این عمل می شود.
اما ایده ها در ذهنیت یکه تکامل با آن ها مجادله داشته باشد و هنوز دریچه بهاری تکامل نیشتر نزده باشد و ذهن انسان در جامعه جهت تکامل سوی سعادت فعال نشده باشد و جامعه در عقل های عصرها قبل محکوم شده باشد یک معلم جان چی، صدها معلم جان قربان شده می تواند. 
پس یگانه راه در سعادت انسان در جامعه، آوردن انقلاب ذهن در هر زمان و در هر عصر می باشد که ضرورت است، زیرا دنیا تکامل خود را بدون تاثیر هر نو عوامل خارجی طی می کند و زود و یا دیر تاثیرات خود را حتی بر تو که مقاومت کنی خواهد انداخت.
جامعه هایکه ایده ها و ذهنیت های فرهنگی و کلتوری آن ها با قاعده دین ملبس شده باشد و فرهنگ او جامعه شده در مقدسات دین همباز شده باشد معنی بدبختی جامعه می باشد، چونکه قاعده دین مقدس می باشد و ثابت می باشد و به آسانی قابل تغییر نیست و شده نمی تواند، سبب اینکه اگر بطن قوانین دین را با تکامل جامعه در تغییرات سوق بدهیم معنی و مفهوم دین شکل دیگری به خود می گیرد و اصل ارزش دین از بین می رود.
بدین ملحوظ فرهنگ و کلتور هر جامعه دریچه خود را به سوی تکامل دایم دور از اصل قاعده دین باید باز نگه داشته باشد، تا از روند پیشرفت و ترقی دنیا عقب مانده نشود و در هر عصر که فرهنگ و کلتور تکامل نموده رشد می کند، باید قاعده های دین مطابق با او ذهنیت تفسیر شود، چونکه قرآن کریم کتاب زمانه ها و مکان هاست، یعنی مطلق به یک زمان و به یک مکان نازل شده  نیست که تابع به یک فرهنگ و کلتور باشد.
این سر و این معجزه ی بزرگ قرآن کریم هست که در هر مکان و در هر زمان بسیاری از کرامت قرآن کریم بیم دارند و جهت  برقراری تزهای شان از احکام قرآنی فاصله گرفته از حدیث ها و سنت ها استفاده می نمایند و در هر گفتار شان ده ها تهمت به رسول خداوند نموده از زبان رسول خدا اسناد تهیه می کنند و در اعمال شان دو نقطه غایت دارند، تصور می کنند تا از یک طرف از گناه برکنار باقی بمانند و از جانب دیگر از اسم رسول خدا استفاده کنند و هر زمان اسم رسول خدا اگر بین مسلمان ها گرفته شود از هیجان تسلیمی خون در رگ مسلمان ها ایستاد می گردد و این گروه مردمان با استفاده از سنت های دروغین و حدیث های دروغین در راه ایده شان با این شکل روان اند و موفقیت بدست می آورند و سیستم فرسوده را که گواه از زمان جهالت کند به اسم اسلام بر قرار می سازند و بسیاری این مردمان چی اندازه خطا بودن رفتار شان را مقابل خداوند نمی دانند و گمان دارند از شیوه فرهنگ دوره جهالت، الله راضی بوده باشد به سپاس از او کلتور اخرین پارچه اسلام را نازل کرده باشد در حالیکه مقابل روش دوره جهالت یک عصیان خداوندی بود که رسول الله از آن جغرافیا برگزیده شد تا یک تحول و تکامل در زندگانی بشری رخ بگیرد.
ولی این مردمان خیال دارند اگر از آیت های قرآن کریم صحبت کنند اگر دروغ بگویند در گناه بزرگ گرفتار می شوند و از ترس گناه از اسم رسول خدا استفاده می کنند چونکه به خود دل تسلی می دهند که گناه کار نمی شوند از این روکه حدیث و سنت را از قول دیگران بیان می کنند گویا هر مسئولیت بدوش دیگران باشد و اندیشه و عقیده دارند که خود شان پاک در جنت می روند.                              
از رواج شدن چنین شیوه در اسلام که از اصل مقررات احکام آیت های قرآن کریم دور شده با تهمت ها مقابل رسول الله ده ها قاعده خرافاتی را که هر کدام آن از فرهنگ و کلتور همان جامعه سرچشمه می گیرد بهره آز آن ها در هدف خود می گیرند و اگر منشا آن را در صحیفه های تاریخ مطالعه کنیم خارج از دین اسلام در رواج دیگر عقیده ها ما را می برد و اما هر کدام آن جز فرهنگ هر  جامعه  نظر به خصوصیات همان جامعه شده حکم دین را به خود گرفته است و چنین قاعده در بین بعضی ها بازار منفعت شده خاطر منفعت گرفتن از چنین قاعده به اسم قوانین دین مدافع می شوند.
بدین ملحوظ در هر جامعه شیوه و رفتار دینی متفاوت شده است و در استقامت جدا از دیگران روان اند، اگر که از قاعده دین قاعده  فرهنگ را و سنت های مردمی را بیرون کنیم، اصل قاعده دین مقدس شده در دست ما قرار می گیرد و در آن صورت همه پیچیده گی ها از بین رفته دین پاک و ساده شده در حیات انسان نقش خود را خوبتر اجرا کرده می تواند.
فراموش نکنیم بیشترین رواج که در بطن بنیاد دین قالب شده در ذهن ملت ها جایگزین شده است، مربوط دین نبوده با دست اندازی انسان ها در دین، بلا بالای حیات فانی و حیات آخرت انسان ها شده است، زیرا اگر که از احکام خداوندی دور شده تعلق به احکام ساخته انسان ها پایبند شوند نظر به حکم قرآن کریم در شرک مبتلا شده در گناه غرق می شوند.                                           
امروز هر جامعه اسلامی پابند در بیشترین قاعده های از سنت های انسانی می باشند و قانون ها در بسیاری نقطه با احکام آیت های قرآنی در تضاد است و اما از اینکه در ذهن شان به اسم اسلام قالب شده است ملت پابند این روش هاست که ملت را بدبختی  اسیر گرفته است و به آسانی از بدبختی ها نجات یافتن کار ساده و آسان نیست که دنیای اسلام در ضدیت تکامل قرار گرفته است و در فقر و بدبختی به سر می برد آیا تفکر داریم؟
در قرآن کریم همچو بدبختی ها که در جامعه اسلام امروز وجود دارد در زمان های سابق که به وجود آمده بوده ذکر شده است، تا نسل های آینده در دام چنین بدبختی ها افتاده گناه کار نشوند بر برهان این مطلب تنگری در سوره هود آیت یک صد بیست بیان دارد "ما از هر یک از سر گذشتهای انبیا برای تو بازگو کردیم، تا به وسیله آن، قلبت را آرامش بخشیم و اراده ‏ات قوی گردد و در این (اخبار و سرگذشتها،) برای تو حق و برای مؤمنان موعظه و تذکر آمده است"                                 
اما آن چی در اسناد جیب شان و یا در اسم شان که اسلام ذکر شده است، تصور دارند حکایت های سابقه تنها یاد از شر او مردمان بوده باشد و خود این مردمان تنها با اسم اسلام صاحب امتیاز جنت باشند که چنین مفکره ی بی اساس را دارند که خطاست.
پس دنیای اسلام زمانی نجات پیدا کرده می تواند، هر پدیده جایگاه خود را پیدا کرده بتواند، یعنی قاعده دین از قانون های فرهنگ و سنت های انسانی جدا باید ساخته شود، تا فرهنگ و سنت های مردمی با تکامل دنیا در تحول قرار بگیرند و در هر عصر تکامل از گنج پر برکت دین جهت انسانی شدن جامعه استفاده شود، تا در رضای خداوند اخلاق جامعه نزدیک ساخته شود، سبب اینکه انسان بدون شناخت ارزش های خود، هیچگاه آن چی که خداوند لازم دارد، الله را شناخته نمی تواند و رضایت یزدان را گرفته نمی تواند پس باید بگویم اول خود را بشناسیم و به ارزش های خود احترام کنیم تا اهمیت ارزش های دیگران بر ما روشن شود تا با درک چنین حقانیت خدا را بشناسیم.
یاد آور باید شوم در همه دنیای اسلام یک کتاب حدیث و سنت رسول خدا که همه دنیای اسلام با یک زبان از پیغمبر اسلام بودن اش را پذیرفته قبول کرده باشند وجود ندارد، هر مذهب کتاب های حدیث و سنت جدای خود را دارد بین شان خطا های منطقی وجود دارد پس اگر در دنیای اسلام کتاب مشترک که همه دنیای اسلام قبول کرده باشد وجود نداشته باشد آیا بهتر نیست که هر گفتار هر کسی که از اسم پیغمبر سخن می زند با منطق قرآن کریم مقایسه کنیم؟
لاکن سنت و حدیث پرست ها قانونی دارند بدون پرسش هر سخن شان را باید بپذیریم آیا خطای منطق وجود ندارد؟
بر وجدان ها حواله می کنم.
معلم جان از چنین حقیقت بی خبر بود و در مقابل یک دیو از هیولای فرهنگ رذیل قرار گرفته بود، چی اندازه مقاومت کرده می توانست؟
آیا با دانش محدود خود که بعد از فارغ صنف دوازدهم معلم تعیین شده بود مقابل هیولا شانس موفقیت داشت؟
شبنم و معلم جان ساعت ها صحبت کردند و اما راز یار در نزد نگار محفوظ بود و نورجان در دوستی پابند بود و حتی دایی مدت دراز اگاه از عشق عاشق ها نمی شد.
بعد این که معلم جان در منزل خود رفت، تاریکی پرده خود را بین خورشید و دنیای شبنم شان انداخته بود، هوا آهسته ،آهسته تاریک می شد، ستاره ها با نوبت نورشان را نشان می دادند و آسمان صاف بود و طعام شب که خورده شد، هر کی غرق دنیای خود شد، گل کتاب ادبیات را باز نموده از اشعار یکه در کتاب بود می خواند و گاه گاهی به آسمان می دید و در زیر زبان با ستاره ها صحبت می کرد و مهتاب که نورانی بود با مهتاب راز دل می کرد کی می داند چی می گفت؟ بلکه چنین می گفت:
      تابانی مهتاب
      از آسمان آبتاب
      منور زمین 
      از نور مهتاب
      شده شب عاشقی 
      تا سحر اجتلاب
      می رباید دل را
      او زیبایی مهتاب
      تصویر یار شده
      نقش در روی مهتاب
      می سراید عشق را
      با شوق آب تاب
      با شوق آب تاب
 
حصه هشتم
 
      مثمریت عشق عاشقان هر روز میوه پر ثمر را می داد، دل ها شیفته تر می شد، با آوای عشق ندای خوشی صدای خود را جهت خرسندی دو دلداده سرودن داشت، ادا های عشق دل های دلداده ها را به نازیدن سوی ملموس سعادت سوق می داد، تا خوشی ها را حس کنند، مثل شبنم یکه در شفق سحرگاه بالای گل برگ های گل ها ریزش خود را کرده باشد و ندای طراوت را سوی بلبلان صوت کرده باشد، تا در پنجره خوشی این گزینش، بلبلان اسیر شده به نغمه سرایی غرق شوند، همچو عاشقان به همدیگر دلربا شوند و در یک دنیای دیگر زندگی داشته باشند. دنیای عاشقان دنیای بود چنین بودند و یا مثل یکه که سر ابر ها گشت گذر کنند و همه زشتی را در زمین گذاشته با زر های سعادت البسه خوشی را پوشیده باشند و جهت سعادت دلداده ها ملک ها با ساز سرود جنتی، نغمه سرایی کرده، هر لحظه ی عاشقان را با بزم شاه یی آورده در میکده از راف عشق مست ساخته باشند که عاشقان با سلاف عشق غرق صهبا زندگی او لحظه...چنین می شدند، از حقیقت دنیا دور بودند و فقط در هسته دنیای عاشقی شان جایگزین شده بودند و در بین یک دنیای که هر طرف شر و فساد، در شیطان دعوت نامه فرستاده به لیدریت قبول کرده، جامعه را به شیطان آماده کرده بود، چی اندازه شانس مدافع از دنیای پاک شان داشتند؟
پس عشق چیست؟
عاشقی چیست؟
آن چی از بانگ عشق نمایان می شود، قویترین سلاح در سجده آوردن انسان ها فقط عشق است، بخواهد هر کی  را و یا هر متاع را صنم ساخته کمر عاشق را به هلال آورده سر را در تعظیم آورده می تواند.
چونکه عشق همیشه وعده می دهد و همیشه از تخیلات، حیات جدید را منعکس می سازد، چی بودن سلوک انسان را می داند که چیست؟
عشق لذتی اغلب مثبت است که موضوع آن زیبایی است، همچنین احساسی عمیق، علاقه‌ ی لطیف و یا جاذبه‌ ی شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و می تواند در حوزه ‌های غیر قابل تصور ظهور کند.
      می جوشد گل و آتش که نام او عشق  
      مـــی رباید دل را که دل قربان عشق 
      آن چی ما عشق می گویم منور شدن خواست های درونی ما در ظاهر می باشد که بنابر بعضی عوامل با علاقه و جاذبه به وجود می آید و خواست های معنوی ما را تشکیل می دهد و جوهر از فطرت خواست های درونی ما با منور شدن یک آتش شعله ی خود را در بیرون می زند و مستقل می باشد و حاکم بالای انسان می باشد که عشق خواست درونی ما را در جامعه تبلور می سازد و هر کی چی بودن خواست بطن ما را جویا می شود.
      یک لـذت زیبا طـغیان گـــــــرم و ســــرد 
      تسلیم هستی به امرش حیات نمیشه دلسرد 
     جوانان تصمیم داشتند تا شکوفه عشق شان در بیرون در اذان بین دیگران وقع پیدا نکند و راز باشد تا که بخت شان خورشید خود را منور بسازد و اما عشق بلای هست چی اندازه در خفیه حفظ ش کنی نیشتر خود را جهت بلور ساختن جلای خود بیرون می کشد، چی اندازه در بوستان ذهن بخواهی محافظت کنی، لبان در تجلی دادن آن بین دیگران بی قرار می شود و از کنار خود راز های ظریف را بیان می سازد. 
      عشق گل زیبای است با بوی و عطریات
      چـقدر پنهان کنـــــی مــی کند او اعلانات 
      بین دوستان شبنم، ظرافت دوستی عاشقان، گلستان را آشکار ساخته بود، زیرا گل با عشق بلبل در حیات فانتزی به سر می برد، گاه زمان در غرق تخیلات می شد و از خود همچو گل لاله های سرخ بهاری شادابی را بین دوستان نقش بند می کرد و چو گل لاله ها بین دوستان لاله می شد و با فانتزی حیات غرق هوس ها می شد گه در اظلم عشق که مبادا ناکامی بخت شان شود مایوس آشفته حال می شد.        
همه حاکمیت عشق بالای شقایق، دوستانش را در سوالات آورده بود، با اصرار دوستان نزدیک وی، از کنار لبان زیبا شت لاف چو عسل ریخته شده بود و همه به چشیدن عسل سفر بر شده بودند و چی اندازه چشیده می شد به همان اندازه نظرسنجی ها بیشتر می شد ولی دوستان گل وفادار بودند عوض وی خویشتن را تصور نموده اختیارات خیال و اندیشه ها را بدست گرفته بودند و تلاش داشتند تا ضرر به دوست نرسد اما ممکن می شد؟
آسان ترین طریقه خود نمایی، محکمه کردن دیگران بدون این که خویشتن را یک بار در عوض دیگران ببیند می باشد، ظرفیت اصالت انسان زمانی روی نما می گردد اگر که لاف از محکمه کردن دیگران مطرح بحث باشد.
      حکـــم داوری دادن کار آسان دنیا 
      درک عواقب آن یک ماده ی توتیا
 
حصه هشتم
 
      اگر یک بار خود را در جای محکوم قرار داده بتوانیم جوهر اصالت را تجلی داده، نما از نجابت انسانی خود می کنیم، از این رو که هر چی به چشم دیده شود، حقیقت را تجلی داده نمی تواند، به تجلی حقیقت ها تسلط عقل لازم است. بیشترین محکمه ها در جامعه های عقب مانده محکمه های زبانی است، سبب اینکه اصل محکمه که سوی سعادت انسان لازم باشد در جامعه ها ضعیف می باشد و در چنین جامعه ها عوض عدالت، زور تعیین کننده است، یعنی زور از دروازه داخل شود عدالت از پنجره بیرون می رود.      
جامعه های که زور تعیین کننده است، حقوقی بودن حیات نا ممکن است، در چنین جامعه ها عوض این که گل برگ های سعادت شکوفه کند، شر و فساد هر شعله شان را بر سوختاندن جامعه هموار می سازند که محکمه های زبانی، خود یک حلقه دار به هر کس حتی کس که مهارت در صنعت این مسلک را دارد می باشد، دیر یا زود همان ماهر را هم در حلقه خود بسوی اظلم از زشتی ها سوق داده به دار می زند.                                     
غیبت بدترین محکمه است که شیطان تسلط خود را بالای انسان مسلط می سازد، حقیقت این که همچو موریانه پایه های سعادت جامعه را فرسوده می سازد، بدین ملحوظ زشت ترین و بدترین صفت در نزد کردگار غیبت می باشد که در قرآن کریم ذکر شده است و هیچگاه از رحمان و رحیم بودن خود به چنین اشخاص مراآت عفو قایل نیست. الله در سوره حجرات آیت یازده هدایت دارد" ای کسانیکه ایمان آورده ‏اید نباید قومی قوم دیگر را ریشخند كند شاید آنها از اینها بهتر باشند و نباید زنانی زنان [دیگر] را [ریشخند كنند ] شاید آنها از اینها بهتر باشند و از یکدیگر عیب میگریید و به همدیگر لقب های زشت مدهید چه ناپسنديده است نام زشت پس از ایمان و هر که توبه نکرد آنان خود ستمکارند"
یا در همین سوره آیت دوازده می فرماید" ای کسانی که ایمان آورده ‏اید از بسیاری از گمانها بپرهيزيد که پاره ‏ای از گمانها گناه است و جاسوسی مکنید و بعضی از شما غیب بعضی نکند آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده ‏اش را بخورد از آن کراهت دارید [پس] از خدا بترسید که خدا توبه ‏پذیر مهربان است"
      غیبت پلـید دنیا ضــــــد خواست خـدا
      در بعضی زبانها افسوس که او توتیا 
      اما مقابل این همه زشتی ها در جامعه چگونه باید مبارزه کرد؟ یکی از معجزه های قرآن کریم با منطق و دلایل، تز شیطانی خصایل بد جامعه را فرسوده ساخته، از برتری رساله رحمانی در سعادت بشریت با منطق دلایل مدافع می شود.
پروردگار به صورت قاطع می گوید: "قادر بودن الله در تمام امورات تا فعالیت شیطانی ابلیس از صفت عالم بودن یزدان است" از این که بدون ارادت تنگری حتی برگی از درخت نمی ریزد و خالق مطلق در پیدایش همه امورات تک صاحب می باشد نه انسان و نه کدام مخلوق دیگر...
یعنی اگر در دست تان پیشرفته ترین کامپیوتر موجود باشد خالق آن انسان نیست و شده نمی تواند و فقط یزدان بزرگ مالک ساختن علم آن است و انسان با استفاده از محتویات فهم و علم که در ذکا داده شده است فقط شناخته و کشف نموده است تا در ظاهر آن را منور بسازد.
یعنی از سلسله علوم یکه در جهان ما وجود دارد و جهت شناخته شدن آن ها انتظاریت دارند که انسان شناخت کند، در این عصر، انسان با شناخت کامپیوتر، هستی ظاهری آن را در حیات انسان تجلی داده است و منور ساخته است.
به معنی دیگر آیا کدام زمان از زبان کدام عالم کدام علوم شنیدید که در تلاش ساختن پدیده ی باشند هنوز چی بودن شناخت آن را کشف نکرده باشند؟                     
محول زندگی انسان در دنیا گواه ست، تجمع از علوم مختلف یکه هنوز کشف ناشده هستند غنی ترین با چنین پدیده ها خداوند جهان را ساخته است که همه علما معتقد این نقطه هستند.
مثال تا امروز ادویه خاطر تداوی مرض سرطان وجود ندارد و علما در تلاش کشف آن از طبیعت هستند و در تلاش شناخت پدیده یکه توسط آن مرض سرطان تداوی گردد می باشند، پس اگر در جستوجوی شناخت و کشف آن پدیده باشند معنی آن را دارد پدیده موجود می باشد و یک خالق دارد که به وجود آورده است و علما  تنها در تلاش شناخت آن هستند تا از هستی بطن وی موجودیت ظاهری اش را در محیط انسان تجلی داده منور بسازند.
به همین گونه هر فعالیت ابلیس، مطابق احکام خداوند در قرآن کریم، از اجازت علم "الله" می باشد که اخلاق شیطانی ابلیس فعال است سبب آزمایش بنده ها!
فعالیت شیطانی ذهن انسان که خصایل شیطانی را خود انسان تجلی می دهد مربوط به استقلالیت انسان می باشد نه فعالیت مستقیم ابلیس!
پس تکامل که هدایت و امر خداوندی است اگر مقابل آن قرار گرفته شود و هر ایجاد را مربوط به عمل شیطان بگویند و شیطان را از "صفت" بیرون نموده جاندار و حاکم دار معرفی کنند، در پهلوی الله، خدای دومی را قبول می کنند.
اگر در جامعه روبرو آن ملت را تحریک کنند به معنی شیطانی ساختن جامعه می باشد و غرق در شرک قرار می گیرند زیرا قدرت دومی را پهلوی قدرت تنگری قبول می کنند آیا در این باریکی دقت دارم؟
پس در تلاش پی تکامل و رشد باید بود.
تنزیل مقام بر ابلیس شدن از جمع فرشتگان مبتنی به آن شد، فرشته از امر یزدان سرکشی نمود، یعنی منطق آن است که ابلیس غیر از خدا بر کس سجده نکرد، لاکن سجده بر آدم امر خداوند بود، زمانیکه امر را قبول نکرد، به معنی آن است ابلیس از حق حریت خود استفاده کرد و خود دانسته این عمل را انجام داد که برایش جزا داده شد و از جمع فرشته ها جدا شد و بر ابلیس شدن محکوم شد و ابلیس با دانسته خود را در جزا آورد.
سوال در ذهن پیدا می شود چرا خداوند عوض که ابلیس را از بین ببرد برای ابلیس تا ختم کائنات مهلت داد؟
اگر با دقت قرآن کریم مطالعه شود در این انجام داده ی خداوند چندین پیام وجود دارد، یکی از این پیغام خداوند اندرز می دهد که هر مخلوق، انسان و یا کدام مخلوق دیگر در تصمیم گیری های خود مستقل می باشند از این خاطر که اگر منطق استقلال وجود نمی داشت، ابلیس چنین سرکشی را انجام داده نمی توانست و اگر انجام هم می داد بر جزا محکوم نمی شد زیرا در او صورت با امر خداوند عملی می کرد آیا باریکی را دقت هستیم؟
در پیام دیگر الله درس می دهد، برای هر فرد مخلوق چه ابلیس باشد یا انسان باشد اگر خراب کار باشد یا انسان درست کار باشد برای هر دو مهلت داده می شود، چونکه دنیا یک حیات امتحان است به این خاطر برای ابلیس فرصت داده شد تا بر انسان پیام باشد.
زمانیکه در لعنت خداوند گرفتار شد، ابلیس شد تمنای ابلیس بود تا پروردگار علم فریب بندگان را به وی به مهلت معین بدهد.
هنگامیکه خداوند برای ابلیس مهلت داد، صفت شیطان را برایش داد.
پس شیطان با ابلیس چه تفاوت دارد؟
شیطان چیست؟ ابلیس چیست؟
چرا خداوند در قرآن کریم می گوید که از شیطان دوری کنید؟
چرا عوض ابلیس از شیطان ما را می ترساند؟
منطق و روح قرآن کریم را تا چه حد می دانیم؟
آن چه انسان را انسان می سازد، به کار گرفتن عقل بر سوی آبادانی محوطه ی حیات است، دو خصوصیات انسان با انسان در مجادله است، تا انسان را در اسارت بگیرند. اگر انسان با ویژگی خوبی دار اش همکار شده نتواند، اخلاق خراب کاری اش وی را در اسارت می گیرد و خصلت خوبی داری انسان را محو می سازد، فراموش نکنیم حیات با تکامل مسیراش را طی می کند، تکامل یگانه علمیست که موجودیت یک قدرت مافوق را برای ما معرفی می سازد. در کتاب مقدس قرآن خوبی بدی یا فرشته شیطان، هر چه که در طبیعت موجود است جوره معرفی شده اند، یعنی غیر از قدرت مافوق، هیچ پدیده وجود ندارد که در کتاب مقدس طاق معرفی شده باشد حتی بین اتم ذرات خرد اتم باز هم جوره دارند و این راز را خداوند در سوره ذریات در آیت چهل نو چنین بیان دارد:«و از هر چیز دو جفت آفریدیم، شاید متذکر شوید!» در قرآن از نباتات و زنده جان ها بحث شده است یعنی از نر و ماده بودن نباتات بحث شده است و در این آیت همه هستی که در کائنات وجود دارد بحث می کند چونکه مشخص یک پدیده را بیان ندارد اگر ذرات اتم ها جوره نمی داشت منطق این آیت بی منطقی می شد زیرا ذرات خرد اتم در سال های اخیر بشریت شناخته شد و همچنان نر و ماده بودن نباتات فعالیت های سال های اخیر بشریت است، از ظرافت داشته های قرآن!
اگر شیطان برای انسان معرفی نمی شد مفهوم فرشته اهمیتی نداشت، در او صورت منطق خوبی بی ارزش می شد، جانداری که خداوند از او راضی است برای ما اخلاق وی را فرشته معرفی کرده است، یعنی زمانیکه فرشته می گویم در ذهن ما تنها اخلاق نیکو تصور شده می تواند، نه شکل او جاندار!
وقتی از شیطان بحث می کنیم، اخلاق خراب یکه الله ناراضی است  در ذهن ما رسم می گردد نه قامت ابلیس!
اگر با دقت کتاب مقدس مطالعه شود، فرشته یا ابلیس را، الله هرگز نمی گوید که انسان دیده می تواند و یا خدا هرگز نمی گوید که فرشته یا ابلیس با انسان تماس گرفته می تواند.
آری حقیقت چنین است کتاب مقدس هرگز نگفته است که ابلیس با انسان تماس گرفته انسان را گمراه می کند.
دو خصلت خوب و بد که خوبی، اخلاق او جانداریکه در نزد انسان فرشته معرفی است تمثیل دارد و بدی فرهنگ شیطان را تمثیل می کند، فرهنگ شیطان از اخلاق ابلیس نمایندگی می کند، این دو اخلاق در وجود انسان با انسان دایمی می باشند، انسان است که با اراده کامل خود یکی از این دو اخلاق را برای خود انتخاب می کند. زمانیکه الله می گوید: شیطان دشمن شماست، بر معنی آن نیست که زنده جانی از اسم ابلیس با انسان تماس گرفته برای انسان خرابی را سبب شود.
آری ابلیس جانداری است از گروه نیک کاران بود، یعنی از جمع فرشته ها بود، زمانیکه برای امر خداوند احتراز کرد، از جانب خداوند از مقام نیک کاران یعنی فرشته ها بر پایانی تنزیل داده شد و لازم بود این جاندار در نزد انسان با اسم بیان شود، نام ابلیس را خداوند برای او جاندار گناهکار استفاده کرد، وقتی از الله تا روز رستاخیز تقاضای مهلت کرد، برای ابلیس اخلاق شیطان از جانب خداوند داده شد. چونکه ابلیس در نزد الله قسم خورد تا انسان اولاد آدم را برای آزمایش خداوند فریب بدهد. پس زمانیکه الله تقاضای ابلیس را قبول کرد، فرهنگ شیطان را برایش بخشید.
خداوند اخلاق شیطانی را که از فرهنگ شیطان ابلیس نمایندگی می کند و در وجود انسان موجود می باشد، هدف قرار داده است، تا انسان بر اخلاق شیطانی خود تسلیم شده نباشد و مقابل اخلاق شیطانی خود مجادله کند، چونکه آزمایش می گردد. دشمن انسان اخلاق شیطان است که در وجودش نهفته است، اگر ابلیس با جسم فیزیکی اش با انسان دشمنی می کرد، انسان قادر بر مجادله می شد، در او زمان لازم نبود تا خداوند انسان را هوشدار می داد. بر این منطق، دشمن قوی دشمنی است که می تواند با آسانی بر بالای انسان حاکمیت کند، او دشمن در وجود خود انسان یکی از دو خصلت داده شده است که الله می گوید از شیطان دور باشید یعنی از اخلاق خراب، دوری کنید، چونکه اخلاق خراب که فرهنگ ابلیس را از اسم شیطان تمثیل می کند بارها قویتر از امکانات ابلیس است. اگر برای انسان اخلاق شیطان داده نمی شد، انسان جانداری می شد، بدون عیب و خطا، در او صورت تکامل در دنیا ناممکن می گردید، زیرا تکامل از برخورد تضادها رشد می کند، کتاب مقدس قرآن کریم درست باید خوانده شود.
فرض کنید پروردگار برای انسان گفته باشد، جانداری از اسم شیطان بالای تان حاکم است، یعنی خارج از ارادت تان جانداری وجود دارد، برای گمراه ساختن، با منطق فیزیکی با شما در ارتباط است، در او صورت منطقی که به میان می آمد، خداوند قدرت دومی را برای انسان معرفی می سازد، زیرا در کتاب مقدس، بارها تاکید گردیده است تا انسان از فریب شیطان خود را دور بسازد، پس اگر که کلمه شیطان نمایندگی از اخلاق و معنویت نمی کرد، اصل حالت فیزیکی جاندار را تمثیل می کرد، در اهمیت کتاب مقدس بزرگ ترین ضربه بود و برای خداوند یکتا حقارت بزرگ می شد، از این خاطر که قدرت دار دومی را، انسان می شناخت، یعنی در او صورت در مقابل خداوند، قدرت دار دیگر از اسم شیطان می بود. بدین خاطر در کتاب مقدس نام از شیطان گرفته شده است و شیطان اخلاق ابلیس را تمثیل می سازد.
تا زمانیکه ابلیس در طبیعت خداوند یک موجود زنده است، اخلاق وی که شیطان است، در وجود انسان می باشد. ارتباط انسان و ابلیس با این منطق قرار دارد و این منطق تا روز قیامت که او روز یعنی روز قیامت روزی است که دو باره انسان زنده می گردد، دوام می کند، یعنی قیامت روزی نیست که دنیا از بین می رود، لاکن در دین جامعه، هنگام نابودی دنیا را قیامت می گویند، عجوبه ها!
امروز در جهان اسلام کلتوریکه از اسم اسلام مروج شده است، با هدایت کتاب مقدس در تناقص قرار دارد، زیرا اسلام بر دست مذهب پرست ها اسیر است و کتاب مقدس در اسارت سرداران مذهب ها قرار دارد که بر خاطر منافع عقیده شان مطابق بر روح جامعه تحریف شده قرآن کریم را بیان می کنند، در حالیکه جامعه باید بر روح قرآن کریم مساعد ساخته شود، بدین سبب دنیای اسلام را در خرافه ها غرق ساخته اند.
هر زمان که اسلام از اسارت نجات پیدا کند و کتاب مقدس از زیر تاثیرات تحریف های مذهب ها دور ساخته شود، دنیای اسلام در ترقی سوق داده می شود، در غیر آن با صدها مشکل بر پیکر عقب ماندگی زندگی مسلمان ها دوام می کند، پس دعا کنید پروردگار اسلام را از اسارت اسلام پرست هایکه از عقیده خودشان از نام اسلام مدافع هستند نجات بدهد.
ابلیس که غیر از خداوند بر کس سجده نکرد این ویژگی ابلیس خوشم آمده است، از خداوند تمنی دارم تا که حیات دارم تنها بر خدا سجده کنم و آرزو دارم ملت افغانستان تنها بر خداوند سجده کنند لاکن بر گروه ها تبدیل شده بر قدرت ها در کرایه می روند که خطا کار اند، یعنی در منطق من غیر از خداوند بر قدرت ها هم گروه ها سجده دارند.
در این بخش قرآن کریم گواه ست فرشتگان از متاع پیچیده یکه خارج از مادیات بدن انسان باشد ساخته شده اند و ابلیس از جمله آن هاست و مطابق حقیقت های علم با حواس پنجگانه درک و مطالعه شان به ما انسان ها نا ممکن است و اگر که ما لمس کرده نتوانیم آیا ابلیس مستقیم در جهان مادیات ما تاثیر آور بوده می تواند؟
جواب این سوال را قرآن کریم بیان می کند چگونه؟
خداوند که قادر مطلق می باشد، انسان را در آزمایش در این دنیا خاطر آخرت آفریده است، تا راه روان اش را مستقل بدون تاثیر کدام قوت دیگر به خود راه گشا کند و تا از اعمال کردارش نتایج آخرت ش هویدا گردد.
آن چی تقدیر و قسمت می گویند و مروج ذهن ها یک قالب شده است، سفسطه های ساخته انسان جهت فریب خود انسان می باشد و با نوشته خداوندی تفاوت دارد.             
از این رو سفسطه هایکه در ذهنیت ملت وجود دارد، اگر با منطق عقل بررسی کنیم خطا کار و ظالم فقط الله و ابلیس را معرفی می کنند، یعنی هر مصیبت که بالای انسان بیاید عاجل اسم پاک یزدان را گرفته می گویند: رضای خدا بود که مصیبت شد، در حالیکه قرآن کریم ضد آن را بیان می کند، یعنی نتیجه اعمال انسان با علم ایزد بزرگ بالای انسان تجلی می گردد و اگر دقت این مطلب را کنیم انسان مستقل عملی را انجام داده است که نتایج آن را می بیند و اگر اقدام اول از انسان نمی بود نتایج عمل خود را دیده نمی توانست پس انسان در کردار اعمال خود مستقل می باشد آیا تفکر داریم؟             
با ذهنیت یکه انسان تابع به تقدیر باشد و شیطان یگانه قدرتی جاندار باشد که مستقل تسلط داشته انسان را گمراه کند، با این مفکره گمان دارند که مسلمان های حقیقی هستند، در حالیکه عمل کردهای انسان مربوط خود انسان می باشد و اما درک ندارند که در گرداب یک خطا افتیده اند، مگر قبول ندارند که خطاست!
چرا خطاست؟
خداوند با تمام امکانات این دنیا را، با ما یکجا آفریده است و مکمل بدون خطا آفریده است و نقش هر پدیده را تعیین کرده است تا مستقل در نقش خود بازی کند.
نقش رهبریت الله را با نقش شیطانی ابلیس با علمیت تام که نواقص نداشته باشد تعیین کرده است، از این روکه خالق هر دو نقش فقط علم پروردگار است و شیطانی ابلیس بدون علم کردگار استقلالیت ندارد و در هر عمل شیطانی کردار انسان، ابلیس به کدام کیفر دیگر گرفتار نمی گردد،  تنها  انسان است که در روز قیامت جواب گو می باشد از این رو که اخلاق شیطانی ابلیس وسیله است تا انسان آزمایش شود.
انسان در یک عالم پیچیده که با حواس پنج گانه درک و موجودیت خداوند و ابلیس را کرده نمی تواند آفریده شده است، تا با تکامل عقل، نخست خود را بشناسد و بعد با فعالیت پیچیده ی خداوندی و عقل، یزدان بزرگ را بشناسد و با تکامل خود از سرشت شیطانی خود آگاه شود و بداند که دو فطرت در بطن ش وجود دارد و این دو طبیعت که خصایل رحمانی و شیطانی می باشد تا بداند در بطن وی با وی مجادله می کنند تا هر کدام شان اسیر بگیرد.
این سرشت ها در فطرت انسان با انسان یکجا آفریده شده اند، یکی از معجزه های خداوندی می باشد.
یعنی پدیده ی نیست که بعد از تولد از بیرون حاکمیت بالای انسان داشته باشد، انسان اگر در این مجادله همکار سرشت رحمانی خود شده نتواند، غالب شدن خصایل شیطانی انسان حتمی می گردد که در این مبارزه مستقل و با ارادت، خود انسان و خلقت های انسان است که سهم دارند.
یعنی انسان با دو طبیعت یکه مستقل و با علم پیچیده رهبری می گردد، مستقل با هر دوی آن مجادله می کند و سر جمع اعمال مادی و معنوی انسان، نتیجه سعادت این دنیا و آخرت را تشکیل می دهد، نتایج عمل کردهای مادیات انسان تعلق دارد به حاکمیت معنوی انسان که با کوشش انسان به وجود می آید نشان می دهد چی اندازه از عقل استفاده شده است؟
به اثبات گفتار بالا مثال ها از بین قرآن کریم، با آیت ها در خدمت مخلص ها پیشکش می کنم تا حقانیت گفتار تثبیت شود.
خداوند در سوره السجده آیت سیزده انسان را مستقل و حر معرفی دارد می فرماید " و اگر می خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می دادیم ولی (من آنها را آزاد گذارده ‏ام و) سخن و وعده‏ ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم!"
و در سوره العراف آیت ده تسلط بالای زمین را بدوش انسان سپرده است می فرماید" ما تسلط و مالکیت و حکومت بر زمین را برای شما قرار دادیم و انواع وسایل زندگی را برای شما فراهم ساختیم اما کمتر شکرگزاری می کنید!"
در آیت های بالا می بینیم با آزاد منشی حاکمیت بالای زمین داریم و از طرف یزدان بزرگ هر وسیله داده شده می باشد تا استفاده کنیم و یا در سوره لقمان آیت بیست برای ما گوشزد می کند و از امکانات دست داشته ی ما که از لطف الله بر ما داده شده است آگاه می سازد و می فرماید" آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله می کنند!"
باید آیت مذکور را با دقت مطالعه کنیم و تحلیل کنیم می یابیم که نعمت های فراوان آشکار و پنهان داده شده است تا شناخت نموده استفاده کنیم و نعمت ها نتنها در دنیای ما در کل جهان یعنی در کائنات بر ما داده شده آیا یک بار دقت کرده می توانیم؟
نعمت های پنهان همان نعمت هاست با پیشرفت در علم کشف و شناخت می گردد، همان نعمت های عزیز خداوند که آیت بیان دارد می باشد و مگر بخش بزرگ دنیای اسلام حتی از معجزه آیت ها آگاه نیستند و تکامل را به نظر بد دیدن دارند و با چنین جهالت در آرزوی جنت رفتن هستند چونکه راهنمایی های قرآن را در نظر نگرفته بر خرافه غرق اند تصور دارند معجزه های قرآن برای شان بر امکانات و دستآورها مبدل شود که خود این مردمان تنها با عبادت هایکه یاد دارند فقط دعا بخوانند و در آسمان ببینند، لاکن چه اندازه خطا بودن را درک ندارند چونکه هر دعا اگر با اعمال درست صورت بگیرد تنها در آخرت ثواب گرفته می توانند، لیکن نتایج عمل کردهای انسان برای خود انسان در این دنیا بهره میدهد اگر که قرآن کریم درست درک شود.
عیب است حتی ما روشنفکران دنیای اسلام از دین که تابع هستیم درک و معلومات درست نداریم و قناعت را از رفتار سنت و حدیث پرست های دروغین که گفتارشان به حدیث رسول الله ربطی ندارد و منطقی ندارد در آرزوی زندگانی دوره جهالت را دارند برآورده می سازیم و ناخردانه انگشت انتقاد را به اسلام نموده چهره روشنفکری را تظاهر داریم در حالیکه ذره از رسالت روشنفکری آگاه یی نداریم چونکه روشنفکری تجسس کردن بررسی کردن است آیا جای افسوس نیست؟
یا در سوره ابراهیم آیت سی سه خداوند می فرماید" و خورشید و ماه را که با برنامه منظمی در کارند به تسخیر شما درآورد و شب و روز را (نیز) مسخر شما ساخت"
بلی انسان بین آسمان ها و زمین امکان بدست آوردن هر چیز را دارد، چونکه کردگار امکان داده است، یعنی هر چی وجود دارد و ساخته شده است و هدایت الله است تا شناخت کنیم و مالک شویم و اما در عصر بیست یکم، دنیای اسلام به اسم اسلام خلاف آیت های خداوند رفتار نموده، دنیای اسلام را در محوطه تاریک ذهن های فرسوده و تنگ، به اسم اسلام غرق ساخته اند و روش شان مخالف ترقی و تکامل بوده، هر پیشرفت را عمل شیطان می دانند، در حالیکه پروردگار به چنین انسان ها در سوره النفال آیت بیست دو جواب می فرماید" بدترین جنبندگان نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه نمی کنند"
خداوند در سوره الحجر آیت های سی شش و سی هفت امکانات ابلیس را به ما معرفی می کند می فرماید" گفت: «پروردگارا! مرا تا روز رستاخیز مهلت ده (و زنده بگذار!) خدا فرمود: «تو از مهلت یافتگانی!"
دیده می شود ابلیس کدام امکان و اراده مستقل جدا از امکانات خداوند ندارد که در دنیای انسان ها، کاری را انجام بدهد و هر عمل و انجام داده های شیطانی ابلیس با علم خداوند بر آورده می شود، سبب اینکه با استفاده از شیطانی ابلیس، بندگان آزمایش می شوند پس هر عمل کرد انسان تنها مربوط شخص انسان است.
و یا در سوره ص آیت هفتاد شش می بینیم شیطان یعنی ابلیس از آتش ساخته شده یعنی آیت می فرماید " گفت: «من از او بهترم مرا از آتش آفریده‏ ای و او را از گل!"
و یا در سوره الحجر آیت بیست دو جن را معرفی دارد و باید یاد آور شد هر مخلوق یکه با چشم انسان دیده نشود قرآن کریم جن معرفی دارد، یعنی جن مشخص کدام مخلوق معین نیست که در ذهن ها حک شده است، خارج از درک عقل ها، مختلف مخلوقات استند ابلیس یک نو آن هاست و هر نو جن با زندگی مادی انسان هیچ ربطی ندارد زیرا امکان نزدیک شدن جن ها پهلوی انسان نا ممکن است و مغایر آیت های خداوند است و ضد طبیعت مادی انسان است و ضد منطق قرآن کریم است، چونکه همه شان از آتش ساخته شده اند و مخالف طبیعت انسان مخلوقات می باشند و آیت می فرماید" و جن را پیش از آن، از آتش گرم و سوزان خلق کردیم!"
یعنی مخلوقات یکه در چشم انسان دیده نمی شوند از ماده دیگر که با طبیعت ما سازگار نیست از او ماده آفریده است که آتش گرم سوزان مانند است، فراموش نکنیم آتش گرم سوزان، خصوصیات ظاهری را نشان می دهد، یعنی همه جن ها از موادی تکوین شدند که او مواد مانند آتش گرم می باشد.
پس اگر در دنیای اسلام حقیقت آیت های خداوند درک شود، عوض غرق شدن در ذهنیت های تنگ و تاریک، تجسس را اساس قرار داده بتوانند، مطمئن ام چهره ی دنیای اسلام دیگرگون خواهد شد و مگر بیشترین دروغ مربوط کس های است خویشتن را صاحب های دین تصور دارند ولی ده ها فکر تنگ و تاریک خویشتن را از اسم خداوند و رسول الله و اسلام بیان می کنند و به چنین عناصر خداوند در سوره بقره آیت هفتاد نو جواب می گوید" پس وای بر آنها که نوشته‏ ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!"                               
یا در سوره هود آیت هژده می فرماید " چه کسی ستمکارتر است از کسانی که بر خدا افترا می بندند؟! آنان (روز رستاخیز) بر پروردگارشان عرضه می شوند، در حالی که شاهدان ( پیامبران و فرشتگان) می گویند: «اینها همانها هستند که به پروردگارشان دروغ بستند! ای لعنت خدا بر ظالمان باد!"
خلاصه بزرگترین خطا کارها و گناه کارهای کشور های اسلامی مردمان دینداریکه صلاحیت رهبری کشورها را از دیدگاه عقیده اسلامی عقل شان بدوش دارند و دور از پابند احکام خداوند هستند با روشنفکر نماها که قناعت دینداری شان را از عمل کرد گروه اول می بینند نه از احکام الله در قرآن کریم، هستند و می باشند.
بر این که مقام دارهای دینی در کشورهای اسلامی قرآن کریم را مطابق روح اخلاق شان در جامعه پیشکش نمودند و با ده ها افترا دین را در چشمان ملت به گونه خارج از هدایت الله قرار دادند و در مقابل این جمعیت روشنفکر نماها از عمل کرد این گروه قناعت دینداری را حاصل نموده بسیاری شان آته ئیست شدند امروز دیده می شود تعداد زیاد از روشنفکر نماهای اسلامی در موجودیت تنگری باور ندارند مسبب این خطا بدوش این دو گروه است چونکه یک بار بر حکم های قرآن کریم دقت ندارند و جامعه با بدبختی ها در زیر مصیبت یکه از عمل کرد ما خود ملت سرازیر است دربدر هستیم نه ظلم خداوند.
خطا در طبیعت انسان یک حقیقت فطرتی است اگر درک و مجادله نداشتی خطا گر بزرگ هستی.    
 در خلــــــــــقت دنیا قاعده ها امر است
 در زندگی انسان خطا قرس کـمر است
 با اندرز خطاها به پختگــی مـــی رسد
 اگر اندرز نباشد یک منبع آزارگراست            
      جامعه عاشقان خارج از درک چنین حقیقت ها بود و ملبس با خرافات و فسادها بود، دوستان گل چی اندازه از گرداب ذهنیت جامعه دور شده می توانستند تا راز در محیط افشا نمی شد؟
بین عاشق و معشوقه باغ یار کاشانه عشق شده بود، هر زمانیکه فرصت مناسب ارزانی به ایشان می شد جهت سیراب ساختن دل ها، یکجا می شدند بار دیگر در باغ یکجا شده بودند بین دو دلداده، صحبت های شیرین عشقی شان دلربا شده بود، روش و اخلاق شان مملو از فرهنگ زیبای عاشقی بود، زیرا عشق پاک ترین و مقدس ترین یک غریزه است اما یک جوشش کور است ولی دوست داشتن پیوند خود آگاه، از بصیرت روشن و زلال می باشد.
عشق از غریزه سر چشمه می گیرد و از روح طلوع می کند و چی اندازه روح ارتفاع داشته باشد و در بلندی قرار گرفته باشد به همان اندازه اوج می گیرد و عشق زیبایی های دلخواه را در معشوقه می آفریند و صنم می سازد تا عاشق در سجده قرار بگیرد و اما دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست پیدا می کند و می بیند و موجودیت آن را می یابد.
عشق همیشه متلاطم بوده توفانی می باشد و اما دوست داشتن سکونت داشته، ساکن و استوار و  پر وقار سرشار از  اصالت می باشد.
عشق چشمان را کور می سازد آن چی بخواهد انجام می دهد از این رو که اسیر می گیرد و اما دوست داشتن در نا بینایی  روشنایی و بینایی می بخشد.
عشق جنون است و مجنون می سازد و اما دوست داشتن از دریچه عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می گیرد و با خود سر ابر ها به قله بلند اشراق می برد.
عشق یک فریب یک مکر و حیله بزرگ و قوی می باشد، دام قوی دارد صید خود را تا مقام جنونی رهبر می شود و اما دوست داشتن یک صداقت و راستین و صمیمی که انتها نداشته باشد و یک منور یکه پرتو اندازی آن بینایی را می بخشد می باشد.
عشق در بحر غرق شدن است و در تلاطم اسیر شدن است و با توفان مجادله کردن است و اما دوست داشتن در بحر شنا کردن است و ماهر مقابل توفان و تلاطم استاد بودن است.
عشق آبی ست که هر لحظه تشنه می سازد ولی از عشق چی اندازه بنوشیم سیراب تر می شویم و اما از دوست داشتن چی اندازه آب دوستی را بنوشیم تشنه تر می شویم.
عشق خشن شدید است، نا هنجار راه زمخت است و ناپایدار است و اما دوست داشتن ظریف لطیف که نرم پایدار است.
عشق همواره با شک آلوده است هیچگاه اعتماد از خلقت آن  نیست و اما دوست داشتن سراپا یقین است باور است و شک ناپذیر است.
عشق معشوقه را می خواهد مجهول و گمنام در انحصار داشته باشد و اما دوست داشتن دوست را عزیز و محبوب می داند و می خواهد که همه یی دل ها آنچه را او از دوست در خود دارد دیگران داشته باشد.
عشق نیرویی پر قوت یکه عاشق را به معشوقه می کشاند می باشد تا صنم قبول نموده روی به سجده قرار بگیرد و اما دوست داشتن جاذبه در دوست که دوست را به دوست می برد می باشد.
عشق مقام شاه یی معشوقه است و در بلندی قرار دارد و از بلندی های اشراق شده حکم می کند تا مجنون بسازد که موفق می شود و اما دوست داشتن تشنگی به دوست را تجلی می دهد.
و در عشق رقیب هر زمان مغلوب است و تسلیم است و اسیر است و اما در دوست داشتن هواداران خویش را همچو جان خود می داند و همیشه نزد خود تصور دارد که باشد.
و عشق معشوقه را طعمه خویش می بیند و همواره در اضطراب است مبادا دیگری در جنگ پیروز نشود تا از او نرباید و اگر ربوده شد با هر دو دشمنی می ورزد و اما دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است یک ابدیت دایمی است و بی مرز است و از جنس این عالم نیست.
      مـــــــی رباید دل را از دســت عاشـــق خود
      سر به تسلیم دل به دام میگیرد با عشق خود 
      پس عاشقی چیست؟ قلبی که تیر خورده باشد و یک آتش زده باشد و او آتش از یک طرف تهدید کند که خاکستر بسازد و از جانب دیگر بهار را نشان بدهد و زیبایی را نشان بدهد و امید ببخشد که هر لحظه غرق فانتزی ها شود می باشد. هر کی عاشق را درک کرده نمی تواند، تا نما از دنیای آن به دیگران تجلی بدهد.
عاشقی در بلندی ها، خورشید خود را به طلوع می آورد، هر کی می تواند نور او را از دور ببیند و اما رسیدن کار ساده نیست، ارتفاعی که طی شود قلبی که با عشق به وجود بیاید و با دوستی تقویت شود و از گل باغچه از گل های زیبای خود را به قلب ببخشد و تیر خورده بسازد تا عاشقی ایجاد شود می باشد.
و از بلندی، دنیا را از قلب تیر خورده دیدن می کند و همه را پاک می داند و اگر که بداند پاک نیستند بازهم آرزو می کند تا پاک ببیند سبب اینکه در چله پاکی و ظرافت خود را اسیر شده می داند، چون که با پاکی تلاش دارد تا به مقصد برسد زیرا عاشقی به معنی پاکی است.
      آفرازه ی عشق که پروانه گرد شمع  
      تسلیم عاشقــی به شعله ی زرد شمع
     عاشقان در زمان های جایز، چو پرندگان معصوم، در باغ سیر سفر عشق می کردند و همچو پروانه ها در گرد همدیگر می چرخیدند و مثل گل و بلبل فضا خوشی عشقی را اعمار می کردند تا در بنا ساخته عشق شان نور زیبایی را منور بسازند و تا در روشنایی نور عشق شان آینده شان را در بین جنت از زیبایی ها ببینند و با این تخیلات گل باغچه در حیات آینده شان، در تصورات شان عیان می ساختند و بین خود فانتزی های زیبا را از مصور ذهن شان در آینده ی شان نزد چشمان منور می ساختند و هر شکل زیبا را در چگونگی طرز حیات شان قایل می شدند چون که عاشق بودند. باز فرصت آماده شده را مجاز دانسته بار دیگر در باغ در  چشمان همدیگر منور شده بودند، یار که منتظر نگار بود، نور محبوبه بار دیگر باغ را نورانی کرده بود و محبوب را در هیجان انداخته بود و مثل هر زمان تا چند لحظه زبان یار بند می شد و نفس تا گلو می رسید و جز دیدن به چشمان زیبای بادامی شقایق، حرفی زده نمی توانست از این رو که از جان بیشتر دوست داشت که چنین در دل می گفت.
      گل زیبا گل ریحان
      شده مست و خندان
      با لبان شیرین
      گلم شده شهددان
      آفرازه شده عشق
      از لبان گلاندام
      می سوزاند جانم را
      عشق یارم گلستان
      دلم بر سویش رفته                       
      به عشقش آویزان
      جوره یارم ندارد
      در زمین و آسمان
      در زمین و آسمان  
      گل نزدیکتر آمد تبسم کرد شانه یار را تکان داد گفت: بیدار شو باز چی شد؟ آیا چشمانت کس دیگر را می بیند؟ یا گوش ات گفت، یار کف دست راست خود را بر لبان نگار گذاشت گفت: مگو چنین، اگر چشمان غیر یار کس را دیده بتواند و اگر گوش غیر صدای نگار صدا را شنیده بتواند کی او عاشق شده می تواند؟
کی چشمان زیبای بادامی ات اجازت می دهد دیدگانم غیر تو کس دیگر را ببیند؟ 
      ارادت چشمانم بسته به چشمان تو
      شعله آتشین که چشمانـــم اسیر او
      کی صدای زیبایت اجازت می دهد تا در شنیدن صدا های دیگر آزاد باشم؟ کی بوی دل انگیزت اجازت می دهد تا من از من باشم؟
ای ظالم! من که از من نیستم، اگر از من دور باشی تصور داری که آزاد هستم کی از من دور هستی؟
      مـــن که از مــن نیسـتم افـــتیده مـــن در آتش 
      او شعله ی عشق که غرق من در پرست اش
      هر زمان و هر لحظه در قلبم هستی و هر لحظه صنم در چشمانم هستی، یا طرف راستم یا جانب چپم یا عقبم یا پیش رویم هر طرف ببینم نگارم به چشمانم بتم شده است که من در سجده هستم!
چنین گفت دیدگان ش پر از اشک شد، دلبند با انگشت بزرگ قطره های اشک چشمان دلداده را پاک کرد و به دیدگان یار تبسم کرد و کمی خود را نزدیک ساخته از جان وی بوی کرد و گفت: یا عاشقی یک باد بهاری باشد و دروغ شده نابود شود؟
      یا که همـه آتشی این هـوای عاشقی
      اگر که یک باد است نمی ماند باقی 
      دلبند بار دوم سخنان دلستان را قطع کرده گفت: اگر عاشقی دروغ می بود داستان عاشقی یوسف و زلیخا چرا در قرآن کریم آمده است؟ 
      اگر که عاشقی یک دروغ روان؟
      چــرا یوسف زلیخا داخل قـــرآن؟ 
      بدان عزیزم تماشای چشمان زیبایت را حتی با مادرت تقسیم کرده نمی توانم چونکه در بین این چشمان زیبا غرق هستم، اگر که همه این ها یک حقیقت نباشد و دروغ  باشد، من و تو و دنیا وجود ندارد همه دروغ استند اگر که دنیا حقیقت باشد و من و تو موجود باشیم قبول کن در داخل چشمانت غرق هستم تو در قلب من سلطانم هستی.
گل به زمین دید و دست یار را گرفت گفت: بریم کمی بگردیم.           
عاشقان در صحن باغ زیر درختان می گشتند مثل دو پرنده بودند بی آزار و خوش سخن و زیبا که از نور شان باغ نورانی شده بود و در باغ گل برگ های درختان نیشتر زده برگ بو کرده بود و میوه ها نیمه غوره نیمه پخته شده بود و با نسیم بهاری اکسیژن در باغ هدیه شان بود و به دوستی و صمیمیت و به عشق یاران مثل یکه سر تعظیم باشند و کمر هلال شده در پذیرایی باشند و مثل یکه از صدای پرندگان خوش آواز آوای زیبای از ندای سرود های شان به این عشق شنیده شود و در خدمت دلداده ها باشند چنین یک فضا از زیبایی بهار و عشق عاشقان در باغ تجلی داشت.                      
دلداده دست دلربا را رها نمود و در درخت زردآلو بلند شد و چند عدد غوره زردآلو را به محبوبه گرفت و از درخت پایان شد و غوره ها را به گل که می داد به چشمان زیبای وی عمیق دیدن کرد و گفت: در حیاتم سه چیز را دوست دارم آرزو دارم تا ابد اسیرش باشم، تو را با قلبم دوست دارم به این خاطر قلبم را دوست دارم، امیدم را دوست دارم زیرا امیدم به تو بسته شده است و تصمیم ام را دوست دارم چون که تصمیم دارم اگر تو نباشی زنده نباشم! 
      گل قلبم که شدی دوست دارم من قلبم را 
      امـــیدم و تصمیم بسـته اســت به این آرا
      شقایق یک غوره زردآلو را زیر دندان دو توته کرد و یک توته را به لبان یار پیش کرد گفت: قسم به آفریدگار باشد حتی عمر ام را با تو دو توته می کنم تو را با روح دوست دارم.
اگر تنها قلبم را اسیر می گرفتی قلب هر زمان فریب خور شده می تواند کی می داند بلکه فریب خورده عشقت را ترک می کرد و اگر با قلبم عقلم را اسیر می گرفتی عقل فراموش گر شده می تواند ولی تو ظالم با قلبم، عقلم، روح من را اسیر گرفتی، اگر که قلب فریب خور باشد و اگر که عقل فراموش گر باشد روح جاویدان است عالی است پاک است و مقدس است و دایمی اصلیت انسان است، پس بدان با روح تسلیم هستم.
      من که عاشقت شدم باعقل و روح وقلبم 
      دایمـــا زنده هســــــتی بین روح ترحــم
      یار دو دست نگار را گرفت ماچ کرد و به چشمان مالید گفت: بیجا غرور مکن چی اندازه دوستم داشته باشی شاید قدر نیم آرزو های قلبم باشد چون که تو ایمانم هستی عزیزم.          
هر لحظه در قلبم زیبا می گردی و شیرین شده با ارزش می شوی، به چشمانت دیده زندگی کردن هوسم است به شنیدن سخنانت زنده بودن خاستم است او لحظه که نزدم نباشی بویت در جانم است، زنده بودن را صرف خاطر تو قبول کردم عزیزم.
      هر لحظه بوی زیبایت بر می خیزد از جانم
      هر زمان صاحـــبم هست بدان تو ای جانانم
      اگر عاشقی درد هم داشته باشد باز هم دوستم داشته باش تا او گرمی قلبم را حس کنی و بدانی هر خزان تو و هر  زمستان تو با گرمی قلبم بهار می گردد عزیزم.
نصاب عاشقی را کی درک کرده می تواند تا بداند سرحدش چیست؟                                                                       چه اندازه عشق ارتفاع می گیرد عاشق جز در جنون آمدن چی چاره دارد نگارم؟ 
      او قله ی اشراق هست در بلندی دنیا
      عاشقی اسمش است یک زیبای توتیا
      وقتی روح من گفته باشد دوستت دارم چی چاره داری؟ نه از عشقم جدا شده می توانی و نه از روحم بیرون شده می توانی چون که عاشق هستم زیبای من...
چنین گفت در چشمان گل غرق شد، سکونت فضا را گرفت و عاشق معشوقه بدون صدا ندای عشق را با چشمان در سرود آوردند، نوبت دیدگان شان بود تا بانگ عشق را با نگاه های عاشقی در سرودن بسرایند، هر طرف سکونت حاکم بود فقط صدای برگ های درختان شنیده می شد که نسیم، بهار، آن ها را به ناز آورده بود تا سکوتی فضا را که با سرود چشمان عشق عاشقان عوض شت لبان از سخنان عاشق و معشوقه تجلی پیدا کرده بود تا ساز او صحنه شوند تا در کتاب عشق که عاشقی دلداده ها در دفتر طبیعت ثبت می شد تا با ساز برگ ها، ترانه عشق شان سروده شود، چشمان محبوب به دیدگان محبوبه در او هنگام زیبا چی می گفت کی می داند؟ بلکه چنین!
      زیبا این چشــمان تو به این چشـمانت قسم
      اســیرشــدم به زلف ها به این زلفانت قسم 
      هر واژه از لطف تو واژه ی سعادت است
      گلســتان حــیات اســـت به این لــبانت قسم  
      عسل و شــهد زیبا این لـــــبان شهد دارت  
      وای که عسل دار اسـت به هرسخنت قسم
      مــــی سراید عشق را صدای عاشقـــی را
      عشق که او نگاه ی تو به این نگایت قسـم
      گل شــکوفه مــــی کند به نازک دستان تو 
      خالق که دستان تو به این دستانت قســـــم
      گل پیچان او گیســــویت پیچیده بر دل من 
      بند گیسویت هسـتم به گیسوانت قســــــــــم
      دلداده ها در چشمان همدیگر غرق شده بودند، نگار سر خود را به سینه یار گذاشت، نفس عمیق کشید و بوی محبوب را در دماغ کش کرد، یار در این هنگامه عاشقی از موهای نگار بوسید بوی کرد و از دو شانه نازنین ش گرفته کمی طرف خود کش کرد گفت: عزیزم به هر تار موهایت سوگند باشد تا جان در تن دارم گلم در قلبم است تا نفس در تن دارم بوی جانانم بوی وجودم است. 
      تا که جانم در تنم گلم عزیز جانم 
      جانم قربان گلــم، گلــم شده صنمم 
      بدان نگار من همیشه تو را داخل قلبم حفاظت می کنم تا هر زمان از تو به دیگران صحبت کنم با حیرت و تعجب شنیدن کنند، زیرا تو که در قلبم حکم داری هر بار اسم تو را به زبان می گیرم از هیجان خوشی چنان مست می شوم او لحظه مجنون بودنم به عشق تو به دیگران نمایان می شود و از سیمای من می دانند که مجنون حقیقی مجنون لیلی نیست من هستم که کتاب عشق را با عشق تو سر از نو می نویسم.                                      
آسمان بداند، اگر روزی من را فراموش کنی، درد عاشقی ام را به آسمان بیان کنم، آن قدر تاثیر آور خواهد شد او لحظه در قدم های تو سمای بزرگ با همه ستارگان خود، در گریان خواهند افتاد تا تو من را فراموش نکنی.
هر زمان یکه اگر در سر من قهر شوی او لحظه بگذار قلبت صحبت کند، چونکه در تمام حیات خود کوشش می کنم، تا قلب تو را کاشانه به خود بسازم و قلبت را اسیر بگیرم. 
      در هیجان غضب
      تسلیم قلبت شو   
      گوش به ندا بده
      تو ندا پرست شو 
      اسیر بگیر با قلبت 
      تو عاشق پرست شو
      اسیرم در قلب تو 
      تو مظلوم پرست شو
      بشنو صدای قلبم
      با صدای قلب خود
      گوش به صدا بده
      تو صدا پرست شو  
      در تمام حیات فقط یک درد دارم و این درد من عاشق بودنم در هر تار موی توست، در هر غمزه چشمان زیبای بادامی توست، در هر ادا های زیبای لبان توست، در هر صدای نازنین توست، در هر بوی جانانه ی توست که هر لحظه بوی تو موج آفرین شده دماغ ام را اسیر ساخته است بگذار با این درد همه عمر زندگی کنم دلستان من! 
      مـوج آفـرین شده بویت در دماغ مـن 
      گرفته من را از من بوی گلت یاسمن
 
حصه نهم
 
      آیا می دانی دلبند من؟ جان هر کس در جانش است و اما جان من بین جان توست و قلب من در دست های نازنین تو افتیده است که گل ها شکوفه کرده است.
ای نگارم! هر زمان که گل در دست های زیبای تو بدهم دقت کن، دقت کن که خار گل به دست های زیبا نخارد تا قلب من آزرده نشود.
یار که چنین می گفت مثل یکه دلبر را سینه محبوبش در خواب برده باشد سکونت داشت و با ساکتی التفات های یار را می شنید و چند لحظه عاشق و معشوقه بار دیگر بی صدا شده در سکوت رفتند و این بار بوی عاشق ها با هم دیگر رد بدل می شد و لحظه های بعد گل سر خود را از سینه باغبانش گرفت و به چشمان یارش دید و یک تبسم کرد چیزی نگفت و دور خورد عقب را به محافظ گل نموده به زمین دید و ساکت شد حرفی نزد او زیبا! 
باغبان از کنار گل گذشت پیش روی ایستاد شد و با دست راست زنخ زیبا را بلند کرد و با اشاره دلیل را از گل نازنین پرسید.      
شقایق یک آه کشیده گفت: علی جان یک خطا کردم، قول یکه داده بودم نتوانستم حفاظت کنم از این روکه هر لحظه در چشمانم هستی و اسمت در زبانم است، از یک طرف آرزو داشتم تا در قول وفا کنم و از جانب دیگر اشتیاق داشتم با صدای بلند بگویم یار من علی من است یگانه جوان در دنیایم یار من است.
بین چنین هیجان تعجب انگیز بودم که در بین دوستان نزدیکم رازم افشا شد، حال با نورجان همه دوستان نزدیکم می دانند که ما عاشق همدیگر هستیم.
می ترسم جانم کدام ضرر نبینیم از این سبب که تو شیعه مذهب هستی و من سنی مذهب هستم، اطرافیان هر دوی ما بین عقل های شان مخالفت با همدیگر دارند و هر زمان تنها عقیده و فکرهای مربوط شان را با ارزش تر از عقیده و فکر های دیگران جلوه داده زندگی کردند و با این گزیده چنین حیات دارند، مبادا ما در بین کشمکش این چنین عجوبه های خطا، قربان نشویم؟
می ترسم جانم اگر جهنم را در این دنیا به ما بسازند چگونه مجادله کنیم؟
یار نزدیک شد بار دیگر سر زیبا را به شانه چپ خود گذاشت و از گیسو های نازنین بوسید گفت: عزیزم اول بگویم که التفات های گلم در ارتباط من مبالغه است، چگونه در مقابل یک زیبا که زیباتر از فرشته های جنت است به این التفات ها حق دار باشم؟  تو زیباتر از فرشته های جنت هستی به چشمان من!
      روئــیده گل زیــبا از جــنت روی زمـــین
      سرخ زیبا یک گل است این رویای آتشین
      او لحظه نخست که تو را دیده بودم فرشته بودنت را درک کرده بودم و به خود می گفتم این فرشته که از جنت در زمین آمده یا در رسیدن در زمین جانش در درد آمده باشد؟
      چشمانم تو را که دید درک کرد که هست فرشته
      از جنت پـایـان شــــــــــــــــده گــل زیـبا شایسـته 
      من قربان هر سخن تو شوم من در راه تو بمیرم تو خطا نکردی، مسبب این که فطرت عاشقی چنین بوده است، از یک طرف دل در آرزوی پنهان کردن راز است و از جانب دیگر همچو پرندگان آرزوی پرواز را دارد و تا از بلندی های قله اشراق فریاد بکند بگوید من عاشق شدم و اسم دلبند خود را گرفته بارها فریاد کند که او یار من است.
عزیزم هراس مکن، ما در چنان یک محیط تولد شدیم، بطن ارزش های محیط با کمی و کاستی خود، ما را مجبور ساخت تا تابع با آن ها باشیم و اما کی ما شانس انتخاب راه خود مطابق منطق عقل خود داشتیم؟
آن چی ذهن ها حکم می کند، قبله دینی را از درک چگونگی عقل ها از دنیای همان دانستنی ها به ما معرفی دارند، در حالیکه قبله دینی ما تنها سوی یزدان پاک است.
فطرت ذهن ها بیان دارد، آن چی محیط عقل ها درک از حقیقت ها را حقیقت تصور می کند، مصور شدن در ذهن ها به اندازه استعداد و کمیت دانش در قسمت درک حقیقت هاست، کی به صورت سالم تجلی واقعیت ها را منور ساخته می تواند؟                           
بلی زیبای من ما در یک ماجرا افتیدیم و اما اگر در مقابل چنین نارسی های جامعه، سوی سعادت انسان و رضایت یزدان بزرگ بی صدا باشیم، سرود شان دوام خواهد کرد و ما مجبور در رقص شان باشیم.
آن چی ذهن ها به خود قبله دینی ساخته اند آیا با قبله یکه خداوند حکم دارد یکی است؟
خداوند در سوره بقره آیت یک صد چهل هشت می فرماید" هر طایفه‏ ی قبله ‏ی دارد که خداوند آن را تعیین کرده است (بنابراین، زیاد در باره قبله گفتگو نکنید! و به جای آن،) در نیکی‏ ها و اعمال خیر، بر یکدیگر سبقت جویید! هر جا باشید، خداوند همه شما را (برای پاداش و کیفر در برابر اعمال نیک و بد، در روز رستاخیز،) حاضر می کند زیرا او، بر هر کاری تواناست"
بلی عزیزم قبله که پروردگار معرفی دارد همان قبله است نیکی ها زیاد باشد و تلاش در پیشی گرفتن خوبی ها باشد غیر آن از کدام دین و از کدام مذهب به چی شکل شتفت باشد نزد یزدان کدام اهمیت ندارد زیرا تنگری قانون خود را اجرا می کند نه از این دین و یا آن دین زبان ها را!
آیا در شروعی اسلام مذهب وجود داشت؟                 
آیا خلفای راشدین به کدام مذهب بودند؟
آیا صدها سال تا مروج شدن مذهب ها در اسلام، کس از چی بودن مذهب خبر داشت؟
مهم تسلیم بودن به خداوند و کارهای نیک را انجام دادن است از کدام طایفه و از کدام عقیده باشد خداوند مسلمان قبول می کند یعنی تسلیم شده بر خود قبول می کند نه گفتار اسناد دارهای دست داشته را!
پس مهم مسلمان بودن و مهمتر از آن انسان بودن است که خود آیا یک گنج به خاطر بدست آوردن رضای خداوند در آخرت نزد الله نیست؟                            
از این روکه اولین فرمان یزدان بزرگ است، انسان باید انسان باشد و تا انسان انسانیت نداشته باشد کی رضای پروردگار را گرفته می تواند؟
اگر هدف ارزش دادن امام ها و ارزش دادن علما باشد کی ما بی احترامی داریم؟                                   
در معنویت هر کدام شان احترام قایل هستیم، چونکه گنج از معنویت داشتند که ثروت های از معنویت به دنیا هدیه گذاشتند و کی او بزرگ ها بین شان دشمنی داشتند؟
فقط دیدگاه شان تفاوت داشت و دیدگاه های هر کی متفاوت بوده می تواند، سبب اینکه عدالت زمانی تجلی کرده می تواند دیدگاه های مختلف اگر که یک جا با صلح زندگی کرده بتوانند.               
دنیا با بودن مختلف دیدگاه ها تکامل کرده می تواند. تنگری در سوره عمران آیت یک صد چهل دو بیان دارد" آیا چنین پنداشتید که (تنها با ادعای ایمان) وارد بهشت خواهید شد، در حالی که خداوند هنوز مجاهدان از شما و صابران را مشخص نساخته است؟!"
آری تا روز رستاخیز سرنوشت کس معلومدار نیست حتی از پیغمبران!                                                                   یعنی هر ایماندار از هر دین که باشد در این دنیا خویشتن را جنتی می داند مگر آن چی رضایت خداوند است حقیقت را در سوره النسا و آیت یک صد بیست چهار بیان می کند می فرماید" و کسی که چیزی از اعمال صالح را انجام دهد، خواه مرد باشد یا زن، در حالی که ایمان داشته باشد، چنان کسانی داخل بهشت می شوند و کمترین ستمی به آنها نخواهد شد"                                                                 
می بینیم اولین شرط، کار نیک و ایمان است و ایمان را و مسلمانی را در سوره النسا آیت یک صد سی شش الله بیان دارد می فرماید " ای کسانی که ایمان آورده ‏اید! به خدا و پیامبرش و کتابی که بر او نازل کرده و کتب (آسمانی) که پیش از این فرستاده است، ایمان (واقعی) بیاورید کسی که خدا و فرشتگان او و کتابها و پیامبرانش و روز واپسین را انکار کند، در گمراهی دور و درازی افتاده است"
می بینیم از هر دین و یا طایفه باشد اگر به خداوند و پیغمبران خداوند و کتاب های خداوند و فرشتگان و روز آخرت باور و ایمان داشته باشد و نیک کار باشد خداوند بر خود تسلیم شده می داند یعنی مسلمان می داند یعنی پنج شرط حقیقی اسلام شدن را خداوند در قرآن کریم با آیت ذکر شده هدایت دارد نه با پنج شرط عبادت!
بدین خاطر اسلام در ذهن ها که وجود دارد با اسلام خداوند در تفاوت است مثال تنگری در سوره بقره آیت یک صد سیزده می فرماید " یهودیان‏ گفتند: «مسیحیان هیچ موقعیتی (نزد خدا) ندارند» و مسیحیان نیز گفتند: «یهودیان هیچ موقعیتی ندارند (و بر باطلند)» در حالی که هر دو دسته، کتاب آسمانی را می خوانند (و باید از این گونه تعصبها برکنار باشند)افراد نادان (دیگر، همچون مشرکان) نیز، سخنی همانند سخن آنها داشتند! خداوند، روز قیامت، در باره آنچه در آن اختلاف داشتند، داوری میکند" 
در این آیت دقت شویم اول این که دو طایفه را خداوند بر خود تسلیم شده قبول دارد، یعنی با مفهوم قرآنی "مسلمان" می داند و اختلاف شان را خطا می گوید و برای ما اندرز می دهد تا ما چنین خطا نکنیم.
مثل یکه امروز در دنیای اسلام از نادانی مالک جنت تنها خویشتن را می دانند و دقت بر اسلام قرآن کریم ندارند.
بدین ملحوظ امروز در  جامعه هر کی در عقل خود قبله دینی خود را ساخته است، هر کی آن چی که در ذهن اش حقیقت مصور شده است تصور دارد حقیقت خداوندی را منور ساخته است، در حالیکه داشته های عقل را با داشته های قرآن باید مقایسه کنیم تا حقیقت را پیدا کنیم.
آیا ذهن تابع محیط نیست؟
اگر انسان در محیطی زندگی داشته باشد و او محیط غرق جهالت و خرافات شده باشد و فقر بدبختی حاکم شده باشد و ده ها فساد جز اخلاق محیط شده باشد و تبعیض و بی عدالتی حاکم شده باشد و امکان در یافت علم در اولادها ضعیف شده باشد هر کی بداند قبله دینی وی را که حقیقت های جامعه ترتیب می دهد از همان جامعه یکه فساد و بدبختی ها وجود دارد سر چشمه می گیرد و با قبله خداوندی در تفاوت می باشد.
آن چه که طرفداران مذهب ها مخالف همدیگر شده اگر که اندوخته های عقل شان را مقبول تر از اندوخته های ذهن دیگران بدانند هیچگاه داشته های عقل آن ها حقیقت اسلام را تجلی داده نمی تواند و چنین مردمان در یک خطا گرفتار هستند سبب این که از قبله خداوندی دور شده هستند.
آن چی که الله حکم می کند تنها بر من و تو که در جیب اسناد مسلمان بودن را داریم، نیست، بر همه بشریت روح قرآن کریم امر می کند و می گوید: نخست با او ذهن قرآن کریم را بخوان که قرآن کریم و دین مربوط همه بشریت است و مال همه بشریت بودن را نخست درک کن و قبل از خواندن قرآن کریم خود را به این حقیقت آماده کن که قرآن کریم و دین مربوط همگانی است که حقیقت را کتاب مبارک بیان دارد.
از این رو که الله به اسم های ساخته انسان ها و به قبله های ساخته انسان ها ارزش قایل نیست، تنها آن چه تنگری فرمان دارد و قبله را که هدف به سوی وی رفتن است، ارزش قایل است.                  
از هر عقیده دینی هر دین و از هر عقیده هر مذهب هم باشیم، مهم نخست شناختن خود و بعد شناختن الله است و رجوع به قبله ی وی است.
اگر از حقیقت های گفتار پروردگار دور باشیم و اگر که با بیان ذهن انسان ها به خود شیوه و قبله را ترتیب داده باشیم، یک کار باید کنیم هر زمان دنیای عقل خود را با گفتار تنگری مقایسه کنیم تا در شرک مبتلا نشویم.
قرآن کریم در سوره بقره آیت یک صد چهل هشت بر همه انسان ها که از هر طایفه و مربوط هر دین هم بوده باشند می فرماید" هر طایفه ی قبله‏ ی دارد که خداوند آن را تعیین کرده است (بنابراین، زیاد در باره قبله گفتگو نکنید! و به جای آن،) در نیکی ‏ها و اعمال خیر، بر یکدیگر سبقت جویید! هر جا باشید، خداوند همه شما را (برای پاداش و کیفر در برابر اعمال نیک و بد، در روز رستاخیز،) حاضر می کند زیرا او، بر هر کاری تواناست"
یک بار تفکر کنیم تا بدانیم آن چی که عقیده ها بیان دارند، مثمر محتویات محیط جامعه است، در بین آن هر نو کثافت وجود دارد، به این خاطر روح قرآن کریم چنین بیان دارد و می گوید: عقل که بزرگ ترین ثروت توست استفاده نموده با حقیقت مقایسه کن!
پروردگار در بشریت قبله خود را آدرس نشان داده است تا در رسیدن در رضای الله قبله را بشناسند. آن چی که یزدان بزرگ قبله ی خود را بیان می کند با قبله ی کسانیکه تابع ذهنیت های هستند که محتویات سر جمع شده از عقیده ها یکه حتی در همه عمر شان آن چه که خداوند بیان دارد مقایسه نکرده اند تفاوت دارد. بدین لحاظ بهتر است که انسان آن چی در عقل خود دارد با گفتار الله مقایسه کند، تا درک کند چه اندازه مطابقت دارد و یا ضدیت دارد؟
به یاد داشتن خداوند در قلب با حاکمیت عقل و انجام کردار مطابق حکم الله که اولویت اخلاق در راه سعادت بشریت باشد به قبله ی خداوند نزدیک می سازد، اگر که از هر عقیده و از هر دین هم باشیم.
سبب اینکه آن چی در اسناد ما نوشته است و آن چه اسم ما تمثیل می کند همه این ها ساخته ی انسان هاست نه فرمان خداوند.
پس به رسیدن در رضای یزدان به فرمان خداوند باید گوش داده شود که اولویت را به انسانی ساختن جامعه حکم دارد و عدالت را فرمان دارد و کردار نیک را هدایت دارد و تنها تسلیم بودن به الله را امر دارد و مستقیم بدون واسطه با خداوند بودن را سزاوار می داند.
کردگار در سوره النسا آیت یک صد سی پنج می فرماید" ای کسانی که ایمان آورده‏ اید! کاملا قیام به عدالت کنید! برای خدا شهادت دهید، اگر چه (این گواهی) به زیان خود شما، یا پدر و مادر و نزدیکان شما بوده باشد! (چرا که) اگر آنها غنی یا فقیر باشند، خداوند سزاوار تر است که از آنان حمایت کند. بنابراین، از هوی و هوس پیروی نکنید که از حق، منحرف خواهید شد! و اگر حق را تحریف کنید و یا از اظهار آن، اعراض نمایید، خداوند به آنچه انجام می دهید، آگاه است"
پس در هر دین و یا در هر مذهب هم بوده باشیم، لحظه ی ذهن خود را از اسارت ها بیرون باید کنیم و در بلندی در قله ی اشراق پرواز کنیم و از بلندی قله ی اشراق، از دیدگاه خداوندی، خود و دنیا را ببینیم، در آن زمان چی بودن حقانیت را درک کرده می توانیم.
خداوند که بدی را لعنت گفته، پرواز به جنت با بال های خوبی ممکن است.
 بدی را لعنت گفته خــــداوند در قرآن
 پرواز سوی خداوند با بال نیک آسان    
      عزیزم! ما با فرمان های کردگار زند گی داریم، انسانیت ما در اولویت قرار دارد و دین ما از بطن اسلام و انسانیت سر چشمه می گیرد و تابع ذهنیت یکه از سنت های جامعه سر چشمه گرفته باشد هراس نداریم حتی جان ما فدا هم شود.
برگ شببو سر را از شانه محافظ دور نمی کرد و سکوتی را به خود گرفته بود و به سکونت سخنان یار را می شنید.
محبوب قطع سخن نموده لحظه با سکوت گل همبازی شد و لحظه ها بعد تارک های موی نازنین ش را ماساژ داده از موهای گل شببو بوسید در این اثنا نازنین یک نفس عمیق کشید و سر را از شانه دلدار بلند کرده به چشمان یار دید تبسم کرد، می خواست بار دیگر در شانه وفادار، خود را تکیه بدهد، دلبند از زنخ گل با دست راست با ظرافت زیبایی گرفته با انگشت بزرگ دست راست، کنار لبان زیبا را ماساژ داد و به چشمان زیبای بادامی عمیق نگاه کرد و غرق دنیای چشمان قشنگ شد و عاشقان بار دیگر بی صدا در دیدگان همدیگر غرق شده بودند کی می داند؟ بلکه دل یار به قلب نگار میگفت:
      تو که بهار گلزار به این گلـــزار بمـیرم     
      با نـازهایت صد بهاربه این بهار بمــیرم 
      با زوله ی سنت ها درس ظلــــم دیـده یم 
      بیمش در چشــمان تو بر گل نار بمـــیرم 
      چرا اســیر ما باشـــیم در اسیر سنت ها؟ 
      مــا که بیـدار هستیم بــتو بیـدار بمــــیرم 
      مـترس دلــــربای من از اظلــــم سنت ها 
      ما که مســـتقل هستیم بــتو سردار بمیرم 
      تا که نفس در جانم در رایت سر و جانم 
      با جـانــــــــم سرم قربان به تو اناربمیرم
      دلداده ها در عمق زیبایی عشق بین چشمان هم غرق شده بودند، گل شببو موهای خود را با دست راست جمع کرد در عقب سر انداخت چادر نازک سپید را تکان داده دو باره در سر انداخت چند قدم جلو تر رفت دو دست را باز نموده سوی سما دید یک نفس تازه کشید و شکر کشید و دور خورد به یار دیدن کرد گفت: هر نگایت مثل گل در دلم می نشیند، هر صدایت ترانه شده در دلم سرود می گردد، هر بار به چشمانم ببینی چشمانم را چنان می دزدی، در جلای نور چشمانت شرمنده می گردم آیا قوت عشق هست که تجلی کرده است؟
      هر بار ببینـــــــــی به چـــــشم اســـــیر من
      مــی دزدی چـــشم من را ای چشمدار ثمن
      او لحظه شرمـــــی میشم از جلای چشم تو  
      بگو که این عشق است تاثیرش در بر من؟    
      دلداده تبسم کرد چیزی نگفت اطراف را دید نزد بوته گل یکه در زیر دیوار باغ روئیده بود نزدش رفت یک گل سرخ را که نو شکوفه نموده نیمه باز شده بود گرفت نزد نگار آمد از گل بوی کرد گفت: ببین زیبایی بوی گل هست که بلبل غرق گل شده است، عشق که از غریزه سر چشمه می گیرد، مثل گل، زیبا و بوی دار هست که جوشش کور را دارد و جنون است و پابند به عقل نیست.
      غریزه ی زیبایی در برگ های عشق     
      ندای زیبا که اســت فقط صدای عشق  
      عشق یک اختری است در کجا و چی زمان روشن شدنش هویدا نیست، او یک شعله داغ است سوختاندن را خوب می داند، یعنی تا سحر بیدار نشستن، یعنی اشک حسرت ریختن، یعنی مست و بی پروا گشتن، یعنی سوختن یا سوختاندن، یعنی در انتظاریت غرق شدن، یعنی لحظه های خوش زندگی را درک کردن، یعنی زندگی را باختن، یعنی درد و منهت در بطن داشتن، یعنی یک شقایق غرق خون، یعنی مستی و دیوانگی، یعنی با سوز دل سوخته شاعری کردن، یعنی شعله ور ساختن آتش، یعنی سجده به چشمان تر، یعنی زاهد و اما بت پرست، یعنی رسوا شدن بین مردم.
      زاهد و بت پرستی دو سرشت ضد است
      فقط قوت عشـــق است هر دو یک دست 
      همه قوت عشق است که انسان اسیر می گردد، آمدن من و تو در این باغ جاذبه من و تو با همدیگر نیست، قوت عشق هست که من به تو جاذب شدم و تو به من مهتاب...!
      در شب تاریکم
      شدی مهتابم
      با عشق
      یک گل آبتابم 
      با زلفان زیبا
      گل ریحان به جانم 
      با لبان زیبا
      یک زیبای ترنم   
      با اندام زیبا
      گلم شدی تو جانم
      به این خاطر نصاب عشق را کس نمی داند و به عشق و عاشقی نصاب تعیین شده نمی تواند، اگر در نمایشنامه عشق، نقش عاشق شدن داده شده باشد و اگر که بگویند در نقش ات عاشق شدن است اول عاشق شو و بعد خیانت کن، اگر که خطا کرده باشی و عاشق حقیقی شده باشی، بدانی در نقشت ناکام می گردی.
چونکه عشق اختر یکه شر خود را می زند و تو را در فساد گرمی خود اسیر می سازد یک بلاست، او زمان ارادت از دستت می رود و تو در بین او آتش افتیده میشی و هیچگاه برآمدن از آتش ممکن نمی گردد، اگر که بخواهی بیرون شوی خاکستر شده بیرون می شوی عشق چنین یک آفت است مثل که یک بلا از آسمان سرت آمده باشد و تو جای گریز نداشته باشی چنین یک بلاست عزیزم. 
      شعله ی داغ اســت آفرازهــــی عشق 
      شقایق مانند است حریت راهی عشق
      با حریت می روئید همچو گل شقایق 
      یک گل آزادی است پادشاهــی عشق   
      محبوبه گل را از دست محبوب گرفت بوی کرد به یار پیش کرد گفت: بوی کن. دلداده ش تعجب کرد با دست راست دست نگار را که گل داشت دور کرد پرسید: چرا بوی کنم؟ شقایق گفت: بوی خوش دلنشین دارد. یار با قرقره خندید پرسید: چی تصور داری آیا امکان ادراک بوی گل را دارم؟ وقتی روح و تمام جانم بوی تو شده باشد چگونه امکان دارد که بوی دیگر را درک کنم؟
اگر بگویم فلان گل بوی خوش دارد باور مکن، از این رو که او بوی توست تجلی در گل ها دارد. 
      ادراک بوی دیگـر بر مـن حـــرام 
      او بوی زیبای توست که دلم غلام  
      قبل از تو کدام گل نداشتم بعد از تو امکان ندارد که قلبم زنده باقی بماند تا کدام گل دیگر را پذیرا شود. سبب این که صرف خاطر یک گل زنده هستم او گل تو هستی جان دلم، به این خاطر بوی گل های دیگر را درک کرده نمی توانم من را ببخش!
      در بین همه گلها
      شدی تو گل زیبا
      غرق و اسیر بویت
      بویت شده فریبا 
      پیچ تاب گیسویت
      چون نخ تار دیبا
      می رباید دل را
      بویت است دلربا  
      با این نازهای ادا
      شدی ترانه زیبا 
      ترانه های عشق را
      می سرای تو دیبا
      با این چشمان زیبا
      برم هستی دلربا
      برم هستی دلربا   
      دلداده دست دلبر را گرفت بوسید گفت: در دست هایت قلبم پنهان است می دانی؟ می دانی که شبی سیاه حیاتم بود خورشید وجود نداشت، آسمان پر از ستاره ها بود مگر آسمانم بدون ستاره بود بی خورشید تاریک بودم؟
هو زمانیکه نور تو را دیدم، خورشیدم در شب تاریکم پیدا شد، در آسمانم ستاره پیدا شد و من با نور تو، شب های تاریک را نورانی دیدم آیا به این دلداده خورشید دایمی می شوی؟ 
      قبل از که عاشق شوم حـیاتم بود تاریک
      روشنی شد تاریکی از حیات عشق نیک
      گل به چشمان باغبان دلداده عمیق دیدن کرد تبسم کرد دست چپ یار را بلند کرد، دست محبوب با دست محبوبه بلند بود نگار دو دور خورد گفت: همیشه مهتابت میشم دایم گرد یارم قندیل میشم! شیفته دل به هیجان آمد از خوشی اشک چشمش جاری شد، گل که اشک چشمان باغبان دل سپرده را دید با چادر نازک اشک یار را پاک کرد چیزی نگفت ولی سر سپرده دو دست نگارش را گرفت عمیق به دیدگان گل دیدن کرد گفت: بگذار خاطر گلم اشک خوشی در چشمانم جاری باشد، هر قطره اشک چشمم با سعادت شقایقم می ریزد، او اشک خوشی است فقط در چشمان من میزیبد.
      گر که بریزد اشکم از خوشــی بخت تو
      بگذار سیلاب شود به حال خوشبخت تو
      بدان هر قطره اشک چشمم حقیقت را بیان می کند، اگر که نگارم خوش باشد، اشک خوشی به گلم می ریزم، اگر قهر شده باشد باز هم اشک می ریزم که چرا صنمم دلگیر است گفته...
گلم بداند در هر حالت به بتم سرم در سجده است چونکه من را بت پرست ساخته! 
      من که بت پرست شدم از تاثیرات نقاش
      چـــــی زیبا آفریده او ماهر هیکل تراش
       دلبند تبسم کرد چیزی نگفت چند قدم پیش رفت به یک ناز طرف یار دیدن کرد، بار دیگر دست ها را باز کرد، سوی آسمان دیده دور می خورد سکونت در باغ حاکم شده بود یار به نگار دیدن داشت مثل یکه گل در مستی بلبل می گفت:
      شـاد و نـــشه و مســـتم خاطر یارم هســتم 
      پروانه در گــرد یار نـــشه و یار پرســــتم 
      بشگوفه او عشق یار هر زمان از مهر یار
      شود گلســــتان یار که من در گردش هستم   
      با شوق و ذوق زیبا مـی رقصم مست زیبا
      نشه و مسـت که هســـتم عشـق یارم بدستم 
      می پاشاند بوی خود از دل و از جان خود 
      که بوی یارم که است شـــدم که یار پرستم 
      گل شببو با دست باز به سما دیدن داشت، با یزدان زیر ذهن صحبت داشت، یار نزدش نزدیک شد، گوش خود را سر قلب گلش گذاشت گفت: عزیزم در عبادت مشغول شو بگذار با من قلبت صحبت کند چونکه قلبت اسیر من است.                  
لحظه ها وضعیت عاشقان چنین دوام داشت یار لحظه ها بعد سر بلند نمود به چشمان زیبا دید و زیبا با تبسم پرسید: چی گفت قلبم؟ سر سپرده باغبانش گفت: قبل از تو کسی نبود بعد از تو کس نخواهد شد از این رو که خاطر تو در دنیا هست شده هستم گفت.   
      محبوبه ی قلب من در هر دو دنیای من
      خالق عشـقم هســـتی یار دلــــربای مــن 
      نگار با عشوه ها موها را اصلاح ساخت گفت: راست می گوید اولین و آخرین حکم دار قلبم هستی.
یار دست راست گلش را گرفت کمی ماساژ داد و از کف دستش بوسید گفت: عزیزم چی اندازه با سخنان بخواهم عزیز بودنت را بیان کنم ناکام می گردم آیا به چشمان زیبایت دیده از چشمانم قطره ها از اشک بریزم بگویم هر قطره بیان دوست داشتن است باور می کنی؟
اگر لطف نموده باور کنی در این دنیا باران لازم نیست، اشک چشمانم دنیا را با آب غرق می کند، چون که او زمان چشمانم نامرد نمی شوند.
      اگر ریزد اشک من خاطر خوشی تو
      بگذار باران شــــــود خاطر شادی تو
      مه من شده نتوانستم تا تو با من نشدی، چون که من از من نیستم پس صاحبم شو، اگر خدا نخواسته ترکم کنی مثل یکه از پنجه پرنده لاشخور از سما در زمین افتیده باشم زخمی می شوم، بلکه کشته نشوم بلکه مرگ هم بی وفا شود و اما با کمر هلال نیمه قد در زندان افتیده میشم از این رو که بی تو این دنیا زندان می گردد. حیاتم را دزدیدی هر چیز من فقط تو هستی عزیزم.
      مرا ربوده اســــت او چشـمان مست
      با افـسون ســــــحردار کرد پرســـت 
      گلـــیم دولـــت زیبایــــــی ست بر تو 
      لــــــعل و گــــــــوهـــر زر بدســــت 
      مـا به تو یک باره مـــقــید شــــــدیم   
      فدای لــحظه شـــادیت با دل جـــست  
      بیهوده نیست کوشی من به انفاس تو 
      چو مـرغ به دام ام ماهـــی به شست 
      بیا دنیا نمــی ارزد بدانـیم جای بست
      بـــی تو حرامست بــی تراس نشست    
      در مقابل التفات های یار، نگار بی صدا شده بود، فقط ادا های چشمان زیبا با همباز لبان مست گواه بود که از التفات ها لذت می گرفت.
پرسید: آیا همه عمر چنین تسلیم می شوی؟
سر سپرده یارش خندید گفت: تا زمانیکه ما در پنجه عشق اسیر هستیم دوام می کند، عشق پرنده ی است در قله های اشراق پرواز دارد ما در پنجه های آن اسیر شده هستیم، تا که در این اسارت بند باشیم، اخلاق ما چنین دوام می کند، اگر بطن اخلاق ما مملو از قدرت مقاومت در مقابل حوادث حیات باشد هیچگاه از او بلندی پایان نمی آیم. من چنان اسیر هستم اگر لحظه دور باشی در حسرت ات می سوزم، اگر خدای نخواسته تو را از من بگیرند کی از من گرفته می توانند؟ تو در قلبم تصویر شده هستی سر سپرده در عشق تو من هستم. 
      در گیسوهای زیبایت بند هستم در اسارت
      در بوی زیبای تو غـرق هسـتم در اثارت  
      دلداده چشم چپ زیبای دلکش را با دست راست کمی ماساژ داد دو باره گفت: چشمان زیبا جادو ساخته است که اسیر هستم، مثل گل، ظریف و زیبا هستی و مثل شبنم، طراوت دهنده و تازه کننده هستی و مثل برف، پاک و بی لکه هستی عزیزم.
محبوبه پرسید: ساعت چند شده ناوقت نشده باشد؟
جواب شنید هنوز وقت است هراس نداشته باش و اما زمان به تایم برابر شده بود، حتی از موقع گذشته بود که عاشقان متوجه شدند.
گل می خواست از باغ بیرون شود دلداده دست چپ ش را گرفت گفت: قول بدی به زودی بار دیگر دیدار کنیم.
لبخند زد جواب داد: اگر ممکن باشد رغبت هر روز دیدار را دارم مگر امکان ندارد و ما باید شرط ها را در نظر گرفته ملاقات کنیم وقتی چنین گفت بار دیگر سکونت حاکم شد، چشمان با هم دوخته شده بود بلکه چشمان یار بر نگار می گفت:
      مـــــی وزد باد مـــــــلایم با عطرهای سوری   
      دلربا زلف هایت شده با عطرخوشت ای پری
      غرقـــم در بنگ تو و بانگ عشق من صراح   
      صــاف ره ی عشـق ما که مثل گل ها ســری
      ای صــــنم تو گلـــــستان تازه بــهارم گلـفشان 
      روی بگشا بهر من طاقت من را مـــــی بری 
      حور جــنتم تویــــی و ماه ی دورانم تویـــــی   
      من که دیدم ای پری تسلیم مـــــن در مشتری
      راز هر دمــــم بدان تسلــــیم بر تو هر دمـــی 
      یا به خـوابم یا به بیدار پرده صـبرم می دری 
      چشم تو را ندیده من در هیچ عالـم چنین زیبا  
      کـی شنیدم زاد در هیچ در هیچ پدر و مادری 
      گر که باشــی تو اخــتری در هر کنار آسمان 
      پرده بپوشــد آفــتاب از شـرم خود با روسری 
      سر به سجده نشسته ام دل به تسلــیم ام من ام  
      تیز شمشیر دست تو یا دل یا سر تو می بری 
      لحظه ها که چشمان دیدار داشت و از سیری خبری نبود و هر چی نور چشمان را رد بدل می کردند به همان اندازه تشنه می شدند.
دوستی تشنگی را زیاد می سازد و چی اندازه نزد دوست باشد به همان اندازه تشنه تر می گردد و تشنگی دوستی، بعضی زمان عشق را که یک جوشش کور است بر ملا می سازد.
دوستی از آنجا که انسان موجودی اجتماعی است، در هر جامعه یکه زندگی می کند به دنبال یافتن یاران و دوستان و همراهانی برای خود می باشد.                  
دوستی را به مختلف شیوه ها بیان دارند چون این گزینش در میان اقوام و ملل مختلف شکل های متنوعی پیدا می کند و با انگیزه های گوناگون بر اساس احساسات متفاوت عقلانی و عاطفی به وجود می آید.
گروهی دوستی را صرفآ به معنی معاشرت دانسته اند و گروهی دیگر عقیده دارند که  دوستی عبارت از یک نوع ارتباط خاص که در مقاطع مختلف و یا در زمانی خاص میان افراد پیدا شود می باشد.                                             
برخی دیگر باور دارند که دوستی یک نوع قرار داد اخلاقی می باشد که با انگیزه های خاص دنیوی و اخروی بین افراد به وجود می آید.
دوستی و محبت دارای مراتب درجاتی می باشد، نباید تصور کنیم دوستی بین افراد یک سان است، تجارب حیات گواه ست دوستی مراتب مختلفی دارد، بعضی به عنوان دوست کامل دیده شده می تواند، سبب اینکه از همه ی ویژگی ها و شرایط  یک دوست کامل بر خور دار بوده می تواند، بعضی ها شرایط کمتری را به خود جمع کرده می تواند پس دوستی چیست؟ 
دوستی دنیای است از کینه ها حسرت ها خشم ها حسد ها آزار ها ستمگری ها تلخی ها زشتی ها و نفرت ها مبرا باشد.
دوستی چیست؟ کاشانه ی باشد از مردم داری ها و پاکی ها و شادی ها و آرامش ها و بخشش ها.
دوستی چیست؟ او دست های که قدرت ویرانی را دارد و قدرت آباد کردن را دارد، با او ذهن وسیع یکه از بلندی قله اشراق حیات انسان را دیده بتواند و دست ها را به آبادی امر نموده بتواند و اگر دست یکه می آراید خانه دل ها را، دستی که می نوازد و می پرورد، دستی که می بخشد، دستی که می سازد اندیشه جهت آرامش و رفاه را، دستی که ریشه دشمنی را می کند، دستی که جنگ ها را پایان می دهد و صلح را آباد می سازد به معنی دوستی است. 
دوستی چیست؟ مسیر حرکت انسان های بیدار که نتایج به سعادت بشر برسد دوستی است.
دوستی چیست؟ نور چشم یکه در ژرفای دلها می رود تا دل ها را به دوستی اسیر بگیرد و روح را پرورش بدهد.
دوستی چیست؟ گنجی است از دوست به آباد شدن دوست برسد.
دوستی چیست؟ نیروی قوی زندگی بخش و امید بخش و رفاه بخش است که شعله های امید را همیشه تازه می سازد.
دوستی چیست؟ رشته ی ناگسستنی را جهت پیوند دل ها به وجود آورده بتواند و فدا کاری ها را و بزرگواری ها را و زیبایی ها را و شیرینی ها را و امید ها را و هوسها را با عشق به وجود آورده بتواند دوستی می باشد.
قلب های عاشقان ملبس از این صفت ها شده بود که با دوستی شان عشق  تجلی کرده بود و دید حیات شان در بلندی قله اشراق عشق رسیده بود.
علی جان به چشمان شبنم دید گفت: اگر در حیات یک پرده سعادت وجود داشته باشد او پرده تو هستی، اگر که در حیاتم نباشی، بی پرده شده برهنه در تاریکی های حیات می گردم، زیرا نور زیبای توست به من البسه شده با رنگینی، سعادت را به من بخشیده است.
      بین چشـــمان زیبا حــیات نو را دیدم  
      هر رنگ حیات را از چشم زیبا دیدم 
      شبنم تبسم کرد گفت:
      زیبا تو که می گویی از عشق تو پیدا
      او شعله ی عشق است از هرغم مبرا 
       یار تکرار گفت: هر لحظه که چشمان زیبایت را می بینم همچو ریزه های برف، فرشتگان، سعادت را بالایم می ریزند، از این رو که تو او فرشته هستی راه را در جنت گم نموده بین ما انسان ها آمدی.
اگر لحظه وجود زیبایت با این چشمان نازنین نزدم نباشد، او زمان هم مقابل چشمانم نور تو پیداست نگارم.
او هنگام که اشراق زیبای تو در چشمانم ظاهر می گردد، در اشتیاق دیدارت میشم اما او صحنه بودنت امکان ندارد، ولی  تصور کن او زمان هم به من چی لذت دلکش است؟
تو چنین یک توانای پر قدرت هستی در حیاتم.
عمیق به چشمان محبوبه دید مثل یکه به زیبایی صورت گل سلام داده با دل در سجده افتیده باشد دل می گفت:
      دل را به نورت بســتم به نور سـیمای تو 
      تا بـخوانــم تـرانـه به چشـــــم زیـــبای تو
      نور بلورین عشـــــــق از بین چشـمان تو
      نورانیم سـاخته اســـت او نور عـــلای تو
      شـــگونم بـخت بالا از سرشــــتت دلـــربا 
      دلـربا شده عشـــق از چــــشم شــهلای تو 
      بوی ســــــوری از لب ها از شت لبان تو 
      غــرق و اســــیرم کرده او بـوی بـلای تو 
      اگر شـــوی دسته گل چو لاله های مغرب
      از شرق روان میــشم در بوی آشــنای تو
      هر چی معنی حیات با بوی تو ساخته شد  
      گوارا شـــد بــخت مـــن با بوی زیـبای تو
      بالاخره از نزد بلبلش جدا شده در منزل می رفت، چونکه تایم شان تکمیل شده بود و باز یک خاطره زیبا را از صحیفه همان روز در دفتر خاطرات شان نوشته می کردند، عاشق و معشوقه نشه وار به منزل های شان می رفتند و شرابی بودن و نشه بودن شان از راف عشق بود، از این روکه سلاف عشق را با یک فرهنگ عالی عاشقی نوشیده بودند.                              
تصور کنید درختان نیشتر زده باشند و گل های شان شکوفه کرده باشد و در کنار هر طرف باغ، گل ها روئیده باشد، هوا چنان ملایم شده باشد، غیر از باد نرم خود را سر نو شکوفه گل های درختان و سر گل های زیبای رنگارنگ که بوی همه این ها را پاشان بدهد، کدام اذیت نداشته باشد، آب صاف حوض بلورین خوش بوده باشد و در زیر درختان شرشرهای ظریف در جویچه ها جریان داشته باشد، بلبلان و پرندگان خوش آواز، بین گل های خود روی باغ و بین گل های درختان در دنیای شان با نشه بوده باشند و سرود بسرایند و در چنین جنت یار تان همراه شما بوده باشد و ایمان تان شده باشد و زندگی تان شده باشد و جان تان شده باشد و پیک صهبا تان شده باشد که هر لحظه هر سخن او ترانه در قلب تان شده باشد و هر لحظه بوی او بوی سوری شده باشد و هر لحظه او بوی خمر عشق شده در لبان تان بریزد و هر ریزه آن نشه داشته باشد فقط خوش نگهبان شده باشد چنین یک فضا بود.
      اگر می شد رنگارنگ
      با گل های هفت رنگ
      نارین و آتشین
      زیبا گل های هفت رنگ
      با عشق دلداده ها
      با ندای پرنده ها
      با سرود بلبل ها  
      با تاثیرات بهار 
      چی می شد صحنه ی باغ؟
      او صحنه ی زیبای باغ؟
      که بودند در چنین باغ
      دلداده ها در باغ
      دلداده ها در باغ
      در چنین جنت، دلداده ها در زمان های مناسب یکجا می شدند و کتاب عشق را سر از نو نوشته می کردند تا در عشق های خشک شده زلالی شوند تا با باریش راز عشق طراوت بخشیده دو باره در تکامل سوق بدهد و ندای عشق را در گوش جهانیان برسانند و بانگ بزنند بگویند که عشق زیباست ظریف و پاک است که قدرت قوی دارد حتی امپراتورها مقابلش در سجده قرار گرفته اند.
 
حصه دهم
 
شبنم به منزل رسیده بود خانه پر از زنان بود، گل آگاه بود که مادر محفل یاسین خوانی را ترتیب می داد و اما عشق، قوت خود را بالاتر ساخته بود، زیبا اسیر عشق شده بود و در ذهن او جز عشق یارش کدام اولویت کدام گزیده وجود نداشت سبب اینکه عاشق بود نه ریا کار!
اطاق های منزل پر از زنان شده بود حتی چند خانم در طاقچه  پنجره ها نشسته بودند از این رو که سر تشک جای سوزن نبود. سر باشی ها این جا بزن آن جا بزن داشتند و ملای قرآن خوان سوره یاسین را خوانده بود، نوبت تبلیغ به خانم ملا رسیده بود تا بین زنان مبلغی اش را نشان بدهد و مبلغ ای والله گفته هر چی پسند ذهن ها بود یک راست و صد دروغ را شروع کرده بود مثل هر زمان مبلغین دین وطن!
خانم ها را در گریان آورده بود، زیرا از محتویات دین عقل خود صحبت داشت و سناریویی قوی داشت و هر زن مسکین را در داخل سناریو ساخته بود تا بیشتر اشک بریزد چونکه خود قربان چنین سناریوها بود.
با این هنر اسم پیمبران را گرفته، حادثه های حیات شان را چنان بیان می کرد که گویی در آن جا در او حادثه ها بوده باشد و از ذکای خود حکایت ها را چنان ساخته بود، همه زنان غرق گریان بودند ای والله می گفت از اسم قرآن کریم می گفت و از بین قرآن کریم سوره یاسین را توضیح داشت و اما سوره یاسین در قله اشراق بود و خانم در داخل گورستان!
چونکه در فرهنگ دینداری جامعه، خود وی اسیر و قربان بود. بدین خاطر حتی درک نداشت تا بداند اگر دروغ گفته به اسم خداوند ذکر می کرد بزرگ ترین گناه کار می شد ولی آن قدر جاهل بود حتی از الف ب قرآن کریم آگاه نبود و اما بازار عالی داشت از این روکه در پسند عقل های جامعه خود را آماده کرده بود مثل هر زمان چنین عجوبه ها در هر کشور اسلامی.      
در حالیکه تنگری بزرگ در سوره بقره آیت هفتاد نو گوشزد نموده می گوید" پس وای بر آنها که نوشته‏ ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست میآورند!"                       
یا در سوره النسا آیت های چهل نو و پنجاه الله می فرماید" آیا ندیدی کسانی را که خودستایی می کنند؟! (این خود ستاییها، بی‏ ارزش است) بلکه خدا هر کس را بخواهد، ستایش می کند و کمترین ستمی به آنها نخواهد شد. ببین چگونه بر خدا دروغ می بندند! و همین گناه آشکار، (برای مجازات آنان) کافی است"
مگر چنین عجوبه ها بیشترین دروغ و ریا را خاطر دریافت مشتی از پول اجرا دارند.
آن چی خانم ملا می گفت تجلی عقل ملا و دانش ملا در محفل شده بود، از این روکه بر عکس حکم قرآن کریم اولویت دنیای ذهن خود را برتر ساخته بود و احکام قرآنی را به دنیای عقل خود عیار کرده بود، در حالیکه قرآن کریم ضد گفته های خانم را بیان می کرد، یعنی باید ذهن ها به احکام قرآن کریم عیار می شد و اما در جامعه های اسلامی آن چی ساخته عقل هاست به اسم احکام دین در بین ملت عرضه می گردد که ترور و رادیکالیسم تندرو در اوج خود رسیده است و یک راه ی مقبول به منطق شان پیدا کرده هستند و با عجله چند سخن عربی می گویند و از روایت های فلان کس ها صحبت می کنند و بزرگ ترین تهمت را بدوش رسول الله  می اندازند و از این که جامعه بالای زبان عربی حاکمیت ندارد و در روایت ها و در اسم حضرت رسول خدا تسلیم هستند، بدون درک با عقل با قلب به چنین ذهنیت ها اسیر می شوند تصور دارند هر کلام عربی فرمان قرآنی باشد و هر تهمت، سخن رسول الله باشد و جالب تر از همه بعضی ملا صاحب ها که چند کلمه دعای عربی را یاد می گیرند و فقط ازبر دارند و حتی معنی گفتارشان را درست ادراک ندارند، زیرا جهت رفاه ی خود مسلک ساختند و جامعه را تسلیم گرفتند وای زنده باد چنین جامعه!
کوریکه استعداد تفکر و درک موضوع را داشته باشد عاقلتر و بیناتر از کسی است که چشم بینا مغز کور دارد.
 با دیده ها دیدن لاکــــــن حق را ندیدن
 بینا و عقل کــــــور بر این حال افتیدن
 ترجیح عقل مـن که عقل بینا چشم نور
 بهتر از چشـــــــم بینا باعقل نور دیدن                      
      در لابلای صحبت تقاضا ها پی در پی می آمد، به یکی هدایت می داد چهل مرتبه سوره یاسین را بخواند تا رد بلا شود و در دیگری راهبر می شد تا از ملا صاحبش تعویذ و طومار بگیرد و در دیگری امر می داد تا نزد ملا صاحبش برود و چند دم پف چپ بگیرد.
دکان زن ملا صاحب باز بود و یک نیرنگ باز، همه محفل را اسیر گرفته بود و از تاثیرات چنین فرهنگ، جامعه غرق خرافات و بدبختی شده و اسیر در فقر شده بود و شده است.
چنین رذالت تنها در افغانستان نیست در هر کشور اسلامی رواج است، من که این کتاب را در کشور ترکیه در حال نوشتن هستم در همین روزها در ترکیه چند شخص از اسم دانشمندان دین، بخش بزرگ ملت ترکیه را در اسارت دین عقل شان گرفته اند، چونکه با همکاری بعضی تلویزیون ها پرگرام ها را با اشتراک عده خلق صاف و پاک ترکیه دایر دارند، شخص دانشمند دین، مانند یک فرشته پرگرام را اداره و سازماندهی نموده تبلیغات دینی می نماید و شخص در هوای فرشته بودن خود را هویدا می سازد.
در پرگرام ها رواج شده است، انسان ها سوال می کنند سویه دین را به جای رسانده اند خانمی در پرگرام بخش 12 ماه 6 سال 2015 عنوان پرگرام افطار خاص بود سوال کرد "تراشیدن موی وجود مردها در دین ما جایز است یا گناه است؟"
آری چنین سوال کرد و در چنین سوال ها استادهای محترم که پرگرام ها را سازماندهی می کنند و در مقابل شان کدام شخص دیگر از عالم دین نیست همه مردمان صاف ساده استند از بین دین عقل شان برای سوال کننده جواب می دهند، چنان سخنان اندرز دار را با چنان شیرینی و پر محتوا بیان می کنند روح هر کس یکه در محفل است و بخش از ملت ترکیه را که از تلویزیون ها تعقیب دارند در قبضه می گیرند و هر انسان صاف ساده ی این ملک را، با روح و روان تسلیم می گیرند و هر صاف ساده تصور می کند قرآن کریم برای هر یک چنین سوال آیت های بخصوص دارد که تنها ملا صاحب ها می دانند. آری چنین تصور دارد چونکه چنین آموخته می شوند.
یعنی استادان از دین عقل شان مطابق روح و روان انسان های صاف و ساده بیانات می دهند از این خاطر که در گفتار چنین استادهای دین، غیر از آیت های قرآن کریم که خاطر رنگ رونق دادن صحبت شان یاد آور می شوند تا گفتارشان بین خلق اهمیت دینی پیدا کند، باقی همه گفتارشان، ساخته، فریب و بیش از سفسطه نیست.
هرگز دیده نشده است که استاد به مثابه رهبر، ملت را راهنما شده باشد گفته باشد این سوال مربوط دین نیست یا گفته باشد از قرآنکریم فلان سوره فلان آیت را بخوان یا گفته باشد در فلان کتاب حدیث دیدن کن خود بی آموز و راهنمایی کرده باشد و بر مطالعه، تجسس و بررسی و تحقیق تشویق کرده باشد.
منطق و فرهنگ شان همانند منطق کمونست ها شده است یعنی بی صدا می گویند: بخورید، بنوشید، کارکنید، خواب کنید لاکن در استقامت دین مطالعه نکنید حتی تفکر نکنید چونکه خاطر شما ما علمای دین، مطالعه و تفکر نموده معلومات می دهیم و بخش ملت ترکیه را سوی حمق شدن سوق داده اند و بخش دیگر ملت که جوانان با منطق هستند لیکن معلومات درست از دین قرآن کریم ندارند زمانیکه صحبت های دانشمندان دین را می شنوند از این که با گفتار شیرین بسیاری زمان بی منطق صحبت دارند، جوانان بر آته ئیست شدن تمایل پیدا می کنند.
بطور مثال در سحر اخیر ماه رمضان سال 2015 در یک کانال تلویزیون، دانشمند دین، در جمع مردم صحبت می کرد و جماعت یکه در او پرگرام تشریف آورده بودند با حس احساساتی شان با ریختن اشک چشمان شان تبلیغ عالم دین را شنیدن می کردند و بسیاری از مردم ترکیه پرگرام دانشمند دین را تعقیب می کردند چونکه شخص پرفسور یک شخص با اعتبار و نامی کشور ترکیه می باشد. شخص چنان نطاق ماهر و شیرین سخن زمان و استاد سناریوساز است که بخش بزرگ مردم ترکیه را در اسارت دین عقل خود اسیر گرفته است، اگر سیاه باشد سپید بگوید یا زمستان باشد بهار بگوید بخش بزرگ مردم ترکیه بدون بررسی، گفتار دانشمند دین را قبول می کنند، چونکه چنین تربیت می گیرند، لاکن منطق گفتارش نه در منطق قرآن کریم برابر است و نه در منطق تاریخ و نه در منطق عقل انسان!  
در لابلای صحبت همان شب سحر، در ارتباط وقوع حادثه شب معراج پیغمبر اسلام، تبلیغ اش را ادامه داد، از حادثه شب معراج که حکایت را بیان کرد وقوع انجام شده را روایت نگفت بر حقیقت آن تاکید نموده سخنانی را بمیان آورد هر بخش آن مطلق با گفتار الله در قرآن کریم ضدیت کامل داشت. قرآن کریم، از پیدایش کائنات و ختم کائنات و قیامت و جنت و از دوزخ برای ما با منطق معلومات می دهد، به منطق قرآنکریم جهان یعنی همه کائنات با ترتیب منطق تنظیم شده اند، در کدام نقطه گفتار الله در قرآن کریم بی منطقی را دیده نمی توانیم. قرآنکریم از یک نظم ترتیب شده ی کائنات بحث می کند و نظم ترتیب شده، مطابق منطق گفتار قرآنکریم در مدت تعیین شده بر هم خورده زمین در زمین دیگر و آسمان ها در آسمان های دیگر تبدیل می شود و بعد از آن جهان جدید ساخته می شود و بعد از تشکیل جهان جدید، زندگی دوزخ و زندگی جنت تنظیم شده روز قیامت بر پا می شود، یعنی جنت و دوزخ نام دنیا ها نیست که جدا هر کدام شان دنیای جدا باشد و یا هماکنون موجود باشند، جنت و دوزخ مطابق منطق قرآن کریم دو شیوه از زندگی دنیای آخرت است، بعد از اینکه کائنات از این حال روان تغییر می خورد و بر زمین و آسمان های دیگر مبدل می شود، بعد دنیای آخرت به وجود می آید و در بین همان دنیای آخرت، زندگی جنت که سعادت را تمثیل دارد و زندگی دوزخ که بدبختی را تمثیل دارد ساخته می شود و بعد قیامت بر پا می شود و در روز قیامت یک محشر بزرگ رخ می دهد تا سرنوشت هر کی با شمول پیغمبران معلومدار گردد، بدین اساس در منطق قرآنکریم بعد از طی مراحل هر حادثه، چه ختم کائنات باشد و چه روز قیامت باشد و چه منطق محشر باشد و چه تنظیم و ترتیب زندگی جنت و زندگی دوزخ باشد و چه شیوه و طرز جزا برای دوزخی ها باشد و چه مکافات برای بهشتی ها باشد در زمان تعیین شده شان وقوع پیدا می کند، البته زمان تعیین شده ی شان با قوانین تکامل صورت می گیرد، یعنی این مرحله مطابق بر منطق قرآن وابسته به جریان های تکاملی است که با قوانین خداوندی روی صحنه ظاهر می شود. یعنی اگر که کس از حوادث داخل دوزخ حرف می زند یا از خوشندی جنتی ها صحبت می کند یا از چگونگی وقوع روز قیامت بحث می کند اگر صحبت مطابق منطق قرآنکریم نباشد ساخته و دروغ و فریب را نشان می دهد، اگر که پروفسور دین باشد بلکه میلیون ها را فریب داده می تواند لاکن در نتیجه خود وی فریب می خورد، چونکه در نظر انسان های با منطق که از قرآنکریم معلومات دارند ضعیف یک حقه باز نمایان می شود که در کشور ترکیه مشاهده می کنیم.
لیکن پرفسور دین که از حادثه معراج سخن می زد به عقیده ی وی حضرت رسول خداوند روز محشر را دیده بود و دوزخی ها را دیده بود و چگونگی عذاب دوزخی ها را تماشا کرده بود و  حادثه را از زبان پیغمبر اسلام می گفت و بر اسنادیکه نزد خود تهیه کرده بود، می گفت: «خداوند نشان داد»
لاکن امثال منطق گفتارش در قرآنکریم نبود و با منطق قرآنکریم ضد بود، زیرا در منطق قرآن کریم جهان آخرت هنوز ساخته نشده است، پس زندگی جنت و زندگی دوزخ هماکنون موجود نیست پس چگونه پیغمبر اسلام از روز محشر دیدن کرد؟
اگر بگوید خداوند از آینده نشان داد یعنی تصویر آینده را بر دید پیغمبر آورد، در قرآن چنین منطق وجود ندارد چونکه خداوند هر گفتار خود را با منطق بیان کرده است پس چه اسناد در دست دارد؟
مگر اسم خداوند و اسم پیغمبر را استعمال که می کرد قلب های مردمان ساده را در تپش انداخته هیجان داده در گریان می آورد، لیکن سخنان خوش و هیجان دهنده اگر که از منطق دور باشد چگونه جوانان یکه در اولویت شان منطق را اساس گرفته اند در آته ئیست شدن سوق نمی شوند؟
آیا استاد گفتاراش را از دیدگاه چنین جوانان بررسی کرده می تواند؟
اگر که منطق دانشمند دین را بپذیریم در او صورت قرآنکریم دروغگوی است.
اگر که منطق قرآنکریم را قبول کنیم از گفتار عالم دین، حضرت پیغمبر دروغ گوی می برآید چونکه دانشمند با عقل استوار حادثه را که بیان می کرد ضدیت کامل با منطق قرآنکریم داشت، پس در این صورت یا گفتار پیغمبر اسلام دروغ است یا قرآنکریم دروغگوی است.
پس عالم دین چه منطق داشته باشد تا تز خود را دفاع کند؟
زمانی منطق پروفسور دین قابل قبول است در بین گفتار الله در قرآن کریم چنین گفتار ضد نقیص باید وجود داشته باشد تا اسناد نشان داده بگوید: ببین در قرآنکریم، همچنین منطق ضد نقیص وجود دارد، لاکن در قرآنکریم امثال وجود ندارد که مدافع باشد پس چه خواهد گفت؟
شاید بگوید گفتار من قبول شده ی دنیای اسلام است.
آری در دنیای اسلام امثال زیاد چنین تراژدی ها را دیده می توانیم از یک جانب در بین مسلمان ها انداخته می شود و مثل استاد دین، شیرین سخن ها، احساسات مسلمان ها را در نظر گرفته تبلیغات می کنند، بعد از یک مدت بعد، جز دین مسلمان ها می گردد از این که از اسم پیغمبر اسلام گفته می شود، قدرتی وجود ندارد ضدیت کند و در نتیجه مسلمان ها در گرداب بی منطقی در مشکلات غرق شده دین اسلام را در دنیا، دین بی منطق معرفی نموده، عده زیاد از جوانان صاف ساده را به رادیکال های خشک مبدل می سازند.
اگر چنین بی منطقی را کدام شخص کم دانش بگوید دردی ندارد لیکن شخصی که نیم ملت یک کشور بزرگ را در اسارت گفتارش گرفته باشد چه می شود حال این ملت؟
استاد که از حادثه معراج صحبت می کرد از این که این حادثه یکی از دلچسب ترین مسئله نزد مسلمان هاست بخش از ملت صاف ساده ی ترکیه را خوب استفاده می کرد، در حالیکه در سوره الاسرار در آیت اول حادثه معراج آمده است الله می گوید: "منزه است آن [خدایی] که بنده‏ اش را شبانگاهی از مسجد الحرام به سوی مسجد الاقصى که پیرامون آن را برکت داده ‏ایم سیر داد تا از نشانه ‏های خود به او بنمایانیم که او همان شنوای بیناست"
از چنین آیت با منطق چه کمدی ها نیست که استادها بدلخواه شان نسازند و اسم رسول خدا را استعمال نکنند، شاید بگویند حدیث رسول الله است، در عقب رسول الله پنهان می شوند، مگر دقت ندارند که منطق گفتارشان ضدیت با منطق قرآنکریم دارد، پس بر این بنیاد خائن ترین اشخاص هستند برای پیغمبر اسلام خیانت می کنند.
خداوند در سوره الانفال آیت بیست دو می فرماید: "در نزد خدا بدترین جنبندگان کسانی می باشند کران و لالانی اند که اندیشه نمی کنند"    
با چنین منطق بی منطقی بخش از جوانان که صاف ساده هستند با روح و روان برای شان تسلیم می شوند و جوانان را چنان صاف ساده می سازند جوانان تصور می کنند هر حقیقت را فقط علمای دین می دانند و باید هر زمان برای گفتارشان تسلیم شد چونکه چنین فرهنگ را رواج داده می روند.
جوانان صاف ساده در شرایط یکه اگر با لباس عالم دین، کسی برای شان ترور و تخریبات را بیان کند و آدرس، گفتار پیغمبر اسلام را و جنت را بگوید با روح تسلیم می شوند، نتایج بدبختی های افغانستان و عراق و سوریه و دیگر کشورهای اسلامی از چنین سیستم رسوا که از جانب دانشمندهای دین که بدون در نظر داشت منطق با احساسات صحبت می کنند و منفعت را در نظر می گیرند بمیان آمده است.
برای ساخته کارها، خداوند در سوره البقره آیت هفتادنو اندرز می دهد می گوید:" پس وای بر کسانی که کتاب [تحریف ‏شده ‏ای] با دستهای خود می نویسند سپس می گویند این از جانب خداست تا بدان بهای ناچیز به دست آرند پس وای بر ایشان از آنچه دستهایشان نوشته و وای بر ایشان از آنچه [از این راه] به دست می آورند"
لاکن برای درک فرمان های خداوند در پهلوی عنوان ها، منطق و عقل کار است مگر با منطق خودشان جواب که در هر سوال می دهند، کس اگر خواسته هم باشد از کدام اسناد با شمول قرآن کریم منطق گفتار چنین عالمان دین را پیدا کند، هرگز پیدا کرده نمی تواند، از این خاطر که هر کدام شان طرز و شیوه گفتار جدا دارند اگر که دو دانشمند این گروه را در یک میز مدور بیآورید در هیچ مسئله همنظر شده نمی توانند، چونکه هر کدام شان از دین عقل خود صحبت می کند نه از دین خداوند، مگر حاکم جامعه هستند لیکن در هر کشور با شمول ترکیه، استادان قوی دین وجود دارند با منطق صحبت دارند و لاکن به اندازه شیرین سخن هایکه منطق را در نظر نمی گیرند، ارزش و اهمیت بین خلق ندارند، لیکن کدام شیرین زبان دین، چگونه دین اسلام را کدام شان تمثیل کرده می تواند؟
آری هیچ کدام شان اسلام را تمثیل ندارد، چونکه اسلام را تنها گفتار الله تمثیل دارد و سخنان پیغمبر را به خاطری قبول داریم الله هدایت داده است.
لاکن هر سخن پیغمبر اگر که در منطق قرآنکریم نزدیک باشد سخن پیغمبر اسلام است، در غیر آن هنر چنین حقه بازهاست که تجارت دارند.
اگر از این گروه دانشمندهای دین، پرسیده شود آیا مکمل هستید که در هر سوال جواب دارید یا صحبتی می کنید خارج از منطق قرآنکریم؟
جواب شان چه می شد؟
طبیعی که می گفتند غیر از خدا کس تکمیل نیست، پس سوال دوم
از ایشان پرسیده می شد، چرا در چشم ملت هر کدام تان مکمل ظاهر شده رل بازی می کنید؟
چرا منطق را و فرهنگ را بر بار آوردید گویی که غیر از شما کس استعداد مطالعه را ندارد، آیا فرهنگ تان درست است؟
طبیعی که جواب با منطق شان را می دادند و لاکن دیده می شود هرگز علاقه ندارند تا ملت خود رسیده شود و هرگز چنین سیستم ندارند چونکه علاقه دارند معتبر از ملت هر کدام شان یک و یک فرشته باشند.
منتظر هستم کدامین از این فرشته ها خود را در ترکیه پیغمبر اعلان می کند؟
چونکه در نزد خودشان اولیا شده اند و منطق را به جای رسانده اند عقل شان خورده شده دیده می شود.
چنین فرهنگ اگر هر ملت را در اسارت بگیرد بر غلام شدن محکوم می سازد.
پس اگر که هر دانشمند دین، تنها خود را تمثیل داشته باشد چرا فرهنگ یکه هر جوان مسلمان، خود، تجسس و کاوش نموده قناعت اش را از دین اسلام برآورده بسازد در دنیای اسلام مروج نیست؟
اگر که اسلام بر فرهنگ مطالعه، تحلیل و کاوش آورده نشود دست یک عده خود پسندها اسیر نمی شود؟
مسلمان ها مانند اسب گاری در اسارت نمی افتند؟
مانند کمونیسم دنیای اسلام بر شکست محکوم نمی گردد؟
دنیای اسلام مقابل دنیای پیشرفته با چنین فرهنگ سفسطه چگونه رقابت کرده می تواند؟  
آیا فرشته های دنیای اسلام که بی منطق تبلیغات دینی می کنند در این نقطه تفکر کرده می توانند؟  
خاطر اینکه رواج دادند اگر دین مطالعه شود و سوال هایکه در ذهن هر جوان مسلمان پیدا که می شود اگر خود کاوش کند می گویند در گناه گرفتار می شوی باید از ملا پرسان کنی.
آیا این فرهنگ ضدیت با منطق قرآن کریم ندارد که فرشته ها رواج داده می روند؟  
دین سرنوشت ساز است، لاکن تا این اندازه در مضحکه افتیده است از دست عقل های استهزا پرور آیا دقت داریم؟ 
اگر قرآن کریم احکام خداوند باشد که است، اگر قرآن کریم هسته اسلام باشد که است، در کدام آیت قرآن کریم چنین رسوایی امر شده است؟                
در کدام آیت قرآن کریم گفته شده است در فلان دردها و بلاها فلان آیت با فلان حدود خوانده شود و یا تعویذ و طومار شده در گردن آویزان شود نجات دهنده است؟
در کدام آیت پف چپ ها امر شده است که جهت رد بلاها خوانده شود؟                                         
حتی یک اسناد کس در مدافع چنین خرافات در کل دنیای اسلام ندارد و اما راه مقبول شان را دارند از روایت ها سخن می زنند و این روایت هاست دنیای اسلام را از مسیر تکامل دور ساخته است و اسیر عقب ماندگی ساخته است از برکت ما روشنفکران نابینا!
به درک حقیقت، ترجمه مکمل سوره یس "یاسین" را تقدیم می کنم لطفآ بخوانید و منطق عقل خود را در کار بندازید که در کدام بخش آن گفته شده چهل بار خوانده شود و یا تعویذ طومار شود و یا پف چپ شده تجارت شود و اما آیا سوره یاسین به کدام شکل در جامعه استفاده می شود یک بار تفکر کنید.                                         
ترجمه ی سوره ی یاسین شریف                    
بسم الله الرحمن الرحيم.
قسم به قرآن حکمت بیان.                              
که تو البته از پیامبران خدایی.                               
که به راه راست فرستاده شدی.                        
از جانب خدای مقتدر و مهربان نازل شده است.         
تا قومی را که پدران شان به کتب آسمانی پیشین اندرز شدند، به این قرآن پند دهی و بترسانی که ایشان سخت غافلند.
البته وعده ی عذاب بر اکثر آنان چون ایمان نمی آورند، لازم و حتمی گردید.                                         
ما هم برگردن آنان تا زنخ زنجیر نهادیم در حالیکه سر بلند کرده چشم بربسته اند.                                     
و از پیش و پس بر آنها سد کردیم و بر چشمشان هم پرده افکندیم که هیچ نبینند.                                         
و آنها را بترسانی یا نترسانی یکسان است، هرگز ایمان نمی آورند.
تو آنان را بترسانی و اندرز کنی که پیرو آیات قرآن شده از خدا مهربان در خلوت می ترسند، اینان را به مغفرت خدا و پاداش لطف و کرم  او بشارت ده.                     
ما مردگان را باز زنده گردانیم و کردار گذشته و آثار وجودی آینده شان، همه را در نامه ی اعمال آنها ثبت گردانیم و در لوح محفوظ خدا آشکارا همه را به شمار آورده ایم.                                             
ای رسول ! برای این مردم حال قریه ی "انطاکیه" را مثل بیار که رسول حق برای هدایت  آنها آمدند.                
که نخست دون یعنی در گذشته از رسولان را فرستادیم چون تکذیب کردند، باز رسولان سومی برای مدد و نصرت مامور کردیم، تا همه گفتند ما به رسالت شما آمده ایم. 
اهل قریه به رسولان گفتند شما جز اینکه مانند ما بشری هستید، مقام دیگری ندارید و هرگز خدای رحمان، شما را به رسالت نفرستاده است و جز اینکه شما مردم دروغگویی هستید، هیچ در کار نیست.   
رسولان باز گفتند خدای داند که محققا ما فرستاده ی او بسوی شما هستیم.                                             
و بر ما جز آنکه واضح ابلاغ رسالت کنیم هیچ تکلیفی نیست.         
باز منکران گفتند  که ای داعیان ! رسالت ما وجود شما را به فال بد می دانیم، اگر از این دعوی دست بر ندارید، البته سنگسار تان خواهیم کرد، از ما به شکنجه ی سخت خواهید رسید.                  
رسولان گفتند ای مردم نادان ! آن فال بد که می گویید، اگر بفهمید و متذکر شوید، با خود شماست، بلکه شما قومی  مسرف هستید. و در این گفت و شنود بودند که مردی شتابان از دورترین نقاط  شهر "انطاکیه به اسم حبیب نام " فرا رسید و گفت  ای مردم  رسولان خدا را پیروی کنید!                         
از اینکه هیچ اجر و مزد رسالتی نمی خواهند و شما را هدایت می کنند، پیروی کنید.                                 
و چرا باید من خدای آفریننده ی خود را نپرستم، در صورتیکه باز گشت شما بسوی اوست؟ آیا من بجای آن خدای آفریننده خدایانی معبود خود بگیرم که اگر او خواهد به من رنج و زیانی رسد، هیچ شفاعت آن خدایان از من دفع زیان نکرده  نجاتم توانند داد.                               
در این صورت پیداست که من بسیار زیانکار خواهم بود.
پس، از من ای رسولان ! بشنوید به خدای شما ایمان آوردم.
و به این مردم باایمان روز قیامت گفته شود بیا داخل بهشت شو، گوی ایکاش قوم من از این نعمت بزرگ آگاه بودند.
که خدا چگونه در حق من مغفرت فرمود و مرا مورد لطف و کرم قرارداد.                                               
و ما پس از او بر قومش لشکری از آسمان نفرستادیم هیچ این نکرده ایم.                                              
نیست عقوبت شان جز یک صیحه ی عذاب آسمانی که به ناگاه همه هلاک شوند.                                   
وای بر حال این بندگان که هیچ رسولی برای هدایت آنها نیامد. جز آنکه او را به تمسخر و  استهزاء گرفتند.   
آیا ندیدند چه بسیار طوایفی را پیش از اینان هلاک کردیم، که دیگران بدانه دیار اینان باز نگشتند.                     
و هیچ کس نیست جز آنکه همه نزد ما حاضر می شوند.                  و یک برهان آن است که ما زمین مرده را زنده کرده از آن دانه ی که قوت و روزی خلق شود، می رویانیم.           
در زمین باغ ها از نخل خرما و انگور قرار دادیم و در آن چشمه های آب جاری کردیم.                               
تا مردم از میوه ی آن باغ ها تناول کنند و از انواع غذاهایی که بدست خود عمل می آورند، تغذیه کنند، آیا نباید شکر این نعمت ها بجای آرند؟                                       
پاک و منزه است خدایی که همه ی ممکنات عالم را جفت آفریده چه از نباتات چه از نفوس بشر و دیگر مخلوقات که شما از آن آگه نیستید.  
و برهان دیگری برای خلق در اثبات قدرت حق وجود شب است، که ما چون روز را از آن برگیریم ناگهان همه را تاریکی فرا گیرد.            
و نیز خورشید که بر مدار معین خود دائم و بی هیچ اختلاف به گردش است، برهان دیگر بر قدرت خدای دانا و مقتدر است.                      
و نیز گردش ماه را که در منازل  معین مقدر کردیم، تا مانند شاخه ی خرما به منزل اول باز گردید.                   
نه خورشید را شاید که به ماه فرا رسد و نه شب به روز سبقت گیرد و هریک برمدار معینی شناورند.            
و برهان دیگر آنکه ما نژاد بشر را در کشتی پربار سوار گردانیدیم.   
و نیز برای آنها به مانند کشتی چیزیکه برآن سوار شوند، خلق کردیم.
و اگر بخواهیم، همه را به دریا غرق کنیم، که ابدا نه فریاد خواهی و نه راه نجاتی یابند.                              
مگر باز رحمت ما آنها را نجات دهد و تا وقت معین بهره ی زندگی بخشد.                                                   
و چون مردم را گویند، از گذشته و آینده اندیشه کنید، که شاید مورد رحمت خدا گردید.                               
و براین مردم هیچ آیتی از آیات الهی نیامد  جز  آنکه  از او اعراض کردند.                                                 
و چون مومنان به آنها گفتند که  از  آنچه  خدا  روزی  شما قرارداده برای او به فقیران انفاق کنید، کافران به اهل ایمان پاسخ دادند، آیا به کسی که اگر خدا می خواست، به او هم مانند ما روزی می داد، اطعام کنیم؟ شما که به ما این اندرز می کنید، پیداست که سخت در غلط و گمراهی هستید. 
و کافران گویند پس این وعده اگر راست می گویید، کی خواهد بود؟ این منکران قیامت را انتظار نکشند، جز یک صیحه ی اصرافیل حق که آنها را فرا گیرد، در حالیکه باهم به جدل و بحث مشغولند.                
و در آن لحظه مرگ نه توانایی سفارشی دارند و نه به اهل بیت خود، رجوع توانند کرد.                                  
و در صور دمیده شود، به ناگاه همه از قبر ها به سوی خدای خود به سرعت میشتابند.                          
گویند ای وای بر ماچه کسی ما را از خوابگاه مرگ برانگیخت؟
این همان وعده ی خدای مهربان است و رسولان همه راست گفتند.
و جز یک صیحه بیش نباشد، که ناگاه تمام خلایق محشر به پیشگاه ما حاضر خواهند شد.                               
پس در آن روز کمترین ظلمی به هیچکس نشود و جز آنکه عمل کرده اند، ابدا جزایی نخواهند یافت.                
اهل بهشت آن روز به وجد و نشاط مشغولند.             
آنان باز نانشان در سایه برتخت های عزت تکیه زده اند.
برای آنان میوه های گوناگون و هرچه بخواهند آماده است.
برآنان از خدای مهربان سلام  تحیت رسانند.           
وای بدکاران امروز شما جدا شوید.                        
ای آدم زادگان ! آیا با شما عهد نبستیم که شیطان را نپرستید، او دشمن بزرگ شماست؟ و مرا پرستید، این راه راست است.                                            
و خلق بسیاری از شما نوع بشر را این دیوبه گمراهی کشید، آیا هنوز هم عقل و فکرت به کار نمی بندید؟ این همان دوزخی است که به شما وعده دادند.                 
امروز در آتش آن به کیفر کفر تان وارد شوید.       
امروز است که بر دهان آن کافران مهر خموشی نهیم و دستهایشان با ما سخن گوید و پاهایشان به آنچه کرده اند، گواهی دهد.                 
و اگر ما بخواهیم دیده های شان را محو و نابینا کنیم، تا چون به راهی سبقت گیرند، کجا بصیرت یابند؟ و اگر بخواهیم همان جا صورت آنها را مسخ کنیم، که نه بتوانند گذشت و نه بازگشت کنند.                         
و ما هر کس را عمر دراز دادیم، به پیری در خلقت ش بکاستیم، آیا تعقل نمی کنید؟ و نه ما او را شعر  آموختیم و نه شاعری شایسته ی مقام اوست، بلکه این کتاب ذکر و قرآن روشن است.                                              
تا هرکه زنده است، او را به آیات ش پند دهد و بر کافران وعده ی عذاب حتمی و لازم گردد.                       
آیا کافران ندیدند که بر آنها با دست قدرت خود چهارپایان را آفریدیم تا آنها مالک شوند؟ و آن حیوانات را مطیع آنها کردیم و رام ساختیم بر آنها.                                 
تا هم بر آنها سوار شوند وهم از آن غذا تناول کنند.      
و برای مردم در آن حیوانات منافع و آشامیدنی های فراوان قرار دادیم، آیا شکر این نعمت نباید بجای آرند؟ و مشرکان غیر از خدا خدایانی بر گرفتند، تا مگر یاری و نصرت جویند.                                                     
هرگز خدایان کمترین نصرتی به آنان نتوانند کرد و خود این مشرکان معبودان شان را سپاهی حاضر هستند.         
وای رسول سخن این مشرکان ترا محزون نکند، ما هرچه آنها پنهان و آشکار گویند، همه رامی دانیم.                
آیا انسان ندید که ما او را از نطفه خلقت کردیم که دشمن آشکار گردید؟ و برای ما مثلی زد و آفرینش خود را فراموش کرد و گفت این استخوانهای پوسیده را باز که زنده می کند؟                              
بگو خدایی زنده می کند که اول بار به آنها زندگی بخشید واو به هر خلقت داناست.                                    
آن خدایی که از درخت سبز برای انتفاع شما آتش قرار داده است، تا وقتی برافروزید.                                    
آیا آن خدایی که خلقت آسمانها و زمین از اوست، بر آفرینش مانند شما قادر نیست؟ آری البته قادر است، که آفریننده و داناست.           
فرمان نافذ خدا چون اراده ی خلقت چیزی را کند، به محض اینکه گوید موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد.   
پس منزه و پاک خدایی که ملک و ملکوت هر موجود به دست قدرت اوست و بازگشت همه ی خلایق به سوی اوست.
      آیا در سوره ی "یس" یاسین شریف کدام اشاره به چهل مرتبه بدون درک معنی خواندن وجود دارد که رد بلاها کند؟
کدام اشاره به تعویذ و طومار شدن وجود دارد که بلاها را نابود کند؟
کدام اشارت به پف چپ وجود دارد که درمان به دردها شود؟
بالاخره در کل کتاب قرآن کریم حتی یک اسناد وجود دارد حتی یک اسناد؟
اگر که حقیقت معجزه های آیت های قرآن کریم که پند دهنده است و رهبر است، از ادراک ذهن ها دور شده باشد، چهل قوم مسلمان در چهل شب و روز و چهل هزار مرتبه چهل یاسین بخوانند حتی یک مریضی ناچیز حتی یک درد خفیف حتی یک بلای خورد را دور ساخته نمی توانند. زیرا مغایر احکام قرآن کریم است و فقط با روایت ها خرافات است که جامعه از مسیر تکامل دور ساخته شده است.
اگر انتقاد کنی می گویند حدیث رسول الله حکم دارد لاکن دروغ می گویند چونکه رسول خداوند ضدیت با فرمان های خدا نداشت.
در هیچ بخش از آیت های قرآن کریم مزخرفات وجود ندارد لاکن در جامعه حقیقت را با اسناد قرآن کریم بگویم اکثریت ملت با حیرت دیده محکوم به کفر گویی می کنند حتی فتوا های قتل را صادر می کنند ولی از سر جمع همه شان پرسیده شود در عمل کردهای تان کدام اسناد قرآنی دارید؟
همه شان از روایت ها سخن می زنند تا دیوانه کنند و لیکن در یک نقطه مهم دقت ندارند در صورت یکه الله در کتاب مبارک قرآن نگفته باشد و با منطق قرآن کریم ضد باشد هزاران روایت و یا حدیث و یا سنت چه ارزشی دارد؟
آیا مهم کلام الله نیست؟
آیا سخنان خداوند اسلام را تمثیل ندارد؟
حدیث ها و سنت هایکه در این بخش گفته شده همه تهمت و دروغ می باشد چونکه رسول خداوند بر ضد کلام الله هرگز روشی را مروج نساخته است.
و اما گناه کار حقیقی در این رسوایی ها و مزخرفات کی ها هستند؟ 
یگانه خطا کار و گناه کار و سبب در رسوا شدن جامعه که شدند، ما مردمان اهل قلم هستیم، یعنی دانشمندان در مختلف علوم و روشنفکران و پیشقدم های با دانش جامعه هستیم که سبب بدبختی  و مزخرف ها در جامعه شدیم نه ملاهای مسلکی!
از این رو که ملاهای مسلکی در درد رفاه ی خود استند نه در درد حل مشکلات جامعه!
چون که در جای که مسلک وجود داشته باشد تجارت وجود دارد در جایکه تجارت وجود داشته باشد ریا وجود دارد.
در این نقطه خدای نخواسته توهین و حقارت مقابل ملاهای مسلکی ندارم فقط یک حقیقت و بدبختی جامعه را پیشکش دارم چونکه رسالت کس های که باید نقش بازی کنند بدوش ملاهای مسلکی سپرده شده است و به خاطر یکه یک مسلک جهت سپری حیات شان شده است اسم ملاهای مسلکی را ذکر می کنم در غیر آن کدام خورد ساختن و یا حقارت باشد هدفم نیست بر عکس بیشترین انتقاد من بالای قشر پیشقدم جامعه می باشد که در خواب غفلت غرق هستند.
مثال در جامعه اشخاصی وجود دارد تحصیلات عالی دارند مگر قناعت دینی شان را از یک امام مسجد برآورده می سازند، در حالیکه امام مسجد شاید معنی چند آیت قرآن کریم را نداند چه چای استهزا است عوض یکه در امام مسجد همکار باشند و راهنمایی از کتاب مقدس کنند عقل شان را در مضحکه قرار داده از امام مسجد پرسش دینی می کنند و امام مسجد بدون ریا با اخلاص در تلاش دادن جواب می گردد، از این که معلومات محدود دارد مطابق دنیای تحصیل کرده ها با منطق جواب داده نمی تواند، جناب های شان در دل، امام را و دین اسلام را در تمسخر می گیرند در حالیکه اگر کسی که مایه ی خنده باشد تحصیل کرده ها مسخره باید شوند نه امام های مساجد.
بدین ملحوظ اگر آیت های قرآن کریم با واقعیت های آن توضیح و توزیع می گردید، امروز ملت تا این اندازه بی خبر و در مشکلات نمی شد.
یاد آور باید شوم من بر سنت و حدیث پیغمبر اسلام سخت احترام دارم هدفم صرف ساخته کارهاست نه حدیث و سنت حقیقی پیغمبر!
دین یک ضرورت فطرتی بشر است، بدون دین زندگی ناممکن است، حتی کس های که عقیده به یزدان ندارند، آن ها هم دین شان را دارند سبب اینکه در تلاش مدافع از تز شان هستند.
اگر تا این اندازه دین یک ضرورت و یک متاعی با ارزش در جامعه باشد چرا دست چند خرافه پرست تسلیم کنیم؟
اگر دین در دست اهل علم باشد سعادت را به وجود می آورد و اگر اهل علم بی تفاوت شده باشند چند حقه باز خرافه پرست، روح ملت را با دین ساخته شان اسیر گرفته می توانند.
در چنین زمان اگر از ارزش های تمدن بشریت صحبت شود و اگر از ارزش های حقیقی دین صحبت شود، ملت عوض گوش دادن به حقیقت، صحبت کننده را به دار زدن محکوم می سازد و بدبختی جامعه آغاز می گردد.
پس باید محوطه یکه دین فعالیت دارد همان محوطه را انسانی ساخت و انسانی ساختن محوطه را بیشتر از همه مردمان جهان، یزدان بزرگ تقاضا دارد.
باید درک کنیم جامعه را دایما دو گروه مردمان ویران می سازند، بی ایمان ها به یزدان که شعوری بی ایمان نیستند.
و ایمان داران به یزدان که شعوری ایمان دار نیستند.
چونکه کس های که عقیده به موجودیت الله نداشته باشند، در بودن دنیای آخرت باور ندارند، پس همه تلاش شان را در رفاه و سعادت این دنیا استفاده می کنند و جامعه را انسانی می سازند سبب اینکه به عقیده ی آن ها شانس دیگر ندارند که بار دیگر زندگی کنند.
مردمان یکه به یزدان بزرگ ایمان دارند و بودن دنیای آخرت را قبول دارند از ترس روز جزا جامعه را انسانی می سازند، قرآن کریم با هر دو گروه کار ندارد، از این روکه سرنوشت هر دو گروه را بیان دارد تعیین شده است.
اما اکثریت مردم بیرون از این دو گروه قرار دارند و پیمبران و کتاب ها به اصلاح ساختن این بخش انسان ها نازل شده است این گروه، هم دنیا را رسوا ساختند و هم آخرت شان را ویران ساخته اند.
بخش از این گروه در هر زمان تاریخ، خویشتن را ایمان دار می دانند ولی با قلب عقیده ی سالم بلکه دارند مگر عقل را در نظر ندارند، عوض عقل سالم، ذهنیت فرسوده و خرافاتی را به خود به وجود می آورند و بی خبر از اعمال شان شرک را به میان می آورند و جامعه را ویران می سازند.
در نتیجه عوض استفاده از رهبری قرآن کریم، در تلاش گرفتن ثواب هستند و دنیای اسلام را بدون در نظر داشت مفهوم صواب، عاشق ثواب ها ساختند تا در آخرت تنها مالک جنت باشند، مگر راه یکه ذهن ها حکم می کند جنت ممکن شده می تواند؟
اگر دنیای اسلام از عشق ثواب گرفتن در عشق صواب کردن رفته بتواند چهره ی دنیای اسلام تغییر پیدا می کند هر مصیبت و هر بلا از علاقه ی زیاد ثواب گرفتن به وجود آمده است.
گروه دیگر نیمه آته ئیست ها هستند در حقیقت راه گم های هستند با آته ئیست بودن هیچ ربطی ندارند، بر جامعه بلای دیگر هستند.
یاد آور باید شوم هر انسان خدای جدای خود را دارد، هر انسان جنت و دوزخ جدای خود را دارد، هر انسان جن و شیطان و فرشته ی جدای خود را دارد و هر انسان اسلام و دین جدای خود را دارد و هر انسان با داشته های خود در عقیده است، چونکه محوطه ی که عقل او حکم می کند از حکم عقل خود داشته ها را به وجود می آورد و هر کی که بر داشته های خود صمیمی است خود را بهتر از دیگران تصور دارد و لاکن قرآن فرهنگی را پیشکش می کند تا هر انسان داشته های خود را با تحلیل و تفکر با داشته ی گفتار الله باید در مقایسه قرار بدهد، اگر که این فرهنگ را نداشته باشد، چه اندازه بر داشته های عقل خود صمیمی هم باشد نزد الله خطا کار است و بر معنی آن است که به الله ها این مردمان ایمان پیدا کرده اند نه بر خداوندیکه کائنات را هست نموده است.
بدین خاطر الله در قرآن می گوید از خداها دور شوید تنها سوی خداوند رجوع کنید.
رجوع زمانی صورت می گیرد هر انسان خدای عقل اش را با خدایی خداوند مقایسه کند آیا همان خداست یا دیگر است؟
این زمانی امکان پذیر است خود تعقل نموده مطالعه کند.
 هر کی خدای دارد از عقل او سر زده
 با داشته های عقلش در بیرون اثر زده
 خدای عالمیان او خـــــدای جــــدا است
 خبر از او نباشد کـــــــوری نیشتر زده
      همچو دیگر سوره ها، دو معجزه ی بزرگ قرآنی را در سوره ی یاسین دیده می توانیم که عقل ها را در شکفت آورده انسان های که علم دارند تفکر را هدایت نموده دنیا را به حیرت می اندازد.
چیست او معجزه ها؟
در عصر حضرت رسول الله و در عصرهای بعدی، بشریت به حرکت زمین باورمند نبود، مردمان تصور داشتند که آفتاب در گرد زمین در  حرکت است و سال های  دراز عقیده ی شان چنین بود و زمانیکه در اروپا کس عکس آن را  بیان می کرد به کفر محکوم می کردند و اما وقتی که علم ثابت ساخت زمین حرکت دارد باز هم از حرکت آفتاب در محور آفتاب یعنی در مدار آفتاب آگاه نبودند چون که حرکت آفتاب را در محور آفتاب منظم و با دیسیپلین حرکت کند نمی دانستند تا سال های نزدیک در عصر ما!
اما قرآن کریم چهارده قرن قبل حرکت های با ترتیب شده ی همه این ها را بیان نموده بخصوص حرکت آفتاب را در محور آفتاب بیان کرد، بزرگ ترین معجزه است کس که تفکر کرده بتواند.
تنگری در سوره یاسین در آیت سی هشت می فرماید" و نیز خورشید که بر مدار معین خود دائم و بی هیچ اختلاف به گردش است، برهان دیگر بر قدرت خدای دانا و مقتدر است"
وای وای، دقت کنیم در سال های اخیر علم ثابت کرد که آفتاب در محور خود حرکت منظم دارد آیا چنین گفتار تصادف بوده می تواند که قرآن کتاب بشر باشد؟
در هر سوره مطالبی وجود دارد عقل را در شکفت می آورد پس چند آن تصادف بوده می تواند آیا تفکر داریم؟
حرکت آفتاب در محور آفتاب نتایج زحمت های سال های اخیر علم بشریت است که دانسته شد آیا شکفت انگیز نیست؟
و یا در سوره ی یاسین خداوند از جفت بودن نباتات بحث می کند، یعنی همچو حیوانات، مونث و مذکر بودن نباتات را بیان می کند معجزه ی دیگر از معجزه ها!
یزدان در سوره یاسین در آیت سی شش می فرماید" پاک [خدایی] که از آنچه زمین می رویاند و [نیز] از خودشان و از آنچه نمی دانند همه را نر و ماده گردانیده است"
علم در عصر ما قادر به درک این مطلب شد و اما کردگار در قرآن کریم چهارده عصر قبل به دنیا اعلان کرد ولی قرآن کریم را در دنیای اسلام صرف منبع ثواب قرار دادند، لکن امر قرآن کریم که در صواب بروند و آیت ها را بخوانند و تفکر کنند نا دیده گرفته شده است که تندروی و شدت و بدبختی دامنگیر دنیای اسلام شده است.
می دانید چرا؟
چون که روشنفکری در دنیای اسلام در خواب غرق است از این سبب عوض یکه چه گفتن سوره یاسین را درک کنند می گویند چهل یاسین بخوان!
هر جامعه چهل هزار بار چهل یاسین می خوانند و لاکن یک بار چه گفتن کلام خداوند را نمی دانند این است مصیبت در دنیای اسلام از دست روشنفکرهای دنیای اسلام.
در منطق قرآن کریم پیغمبران را خداوند برای ما چگونه معرفی دارد؟ 
اگر یک بار به قرآن کریم دقت کنیم اصل معجزه را در داخل سوره های قران کریم می بینیم، در قرآن کریم حضرت رسول الله را پروردگار بر ما معرفی دارد که رسول الله توان و قدرت دانش نوشتن مطالب قرآنی را با باریکی های مهم آن نداشت. 
نوشته شدن این کتاب در او عصر زمان دنیا، از ذکا و دانش بشر بالا بود و اما در جامعه حضرت رسول الله را از داخل کتاب مبارک بیرون ساخته یک توانمندی فوق العاده داده بالاتر از امکان انسانی باشد معرفی دارند.
چنین ذهنیت اسناد دست کس های می دهد که ادعا دارند قرآن کریم نوشته ی حضرت رسول الله است.
چنین دینداری یک خطاست.
از این خاطر که حضرت رسول الله را و همه پیغمبران را از داخل قرآن کریم اگر بشناسیم با انسان های دیگر تفاوتی ندارند مثال سوره فصلت آیت شش ایزد می فرماید" بگو: من فقط انسانی مثل شما هستم این حقیقت بر من وحی می شود که معبود شما معبودی یگانه است پس تمام توجه خویش را به او کنید و از وی آمرزش طلبید وای بر مشرکان!"
یا در سوره الانعام آیت پنجاه الله می فرماید" بگو: من نمی گویم خزائن خدا نزد من است و من، (جز آنچه خدا به من بیاموزد،) از غیب آگاه نیستم! و به شما نمی گویم من فرشته ‏ام تنها از آنچه به من وحی می شود پیروی می کنم. بگو: آیا نابینا و بینا مساویند؟! پس چرا نمی اندیشید؟! "
می بینیم با تربیت قرآن کریم طی بیست سه سال دوره پیغمبری رسول الله، اعلی ترین شخصیت معنوی را از تربیت قرآن کریم صاحب شده است و کل پیغمبران بر این منطق پیغمبر شدند و دیده می شود راهنمایی های قرآن کریم است به تکمیل شدن سوق داده است بدین خاطر باید به شخصیت معنوی پیغمبر اسلام احترام قایل باشیم و نباید از بین عقل بر پیغمبر اسلام صفت های مافوق داده شرک را سبب شویم از این روکه تنها خداوند مکمل است.
از جانب دیگر از قرآن کریم یک حقیقت مهم دیگر را درک کرده می توانیم در سرنوشت ملت ما نقش تعیین کننده دارد.
چیست واقعیت؟
در جامعه، بعضی اشخاص، اگر که از نشانه های یزدان و از آیت های خداوند درس نگرفته باشند اعمال و اخلاق شان را مطابق خواست تنگری عیار نساخته باشند و در فساد و ظلم کردن غرق باشند مطابق آیت های قرآن کریم به چشم و گوش و عقل چنین انسان ها سد و بند را یزد می اندازد و بیشتر فرصت می دهد تا زیادتر غرق اعمال و اخلاق ضد پروردگار شده بیشمار در گناه غرق شوند و از طریق چنین مردمان، انسان ها را آزمایش کند که  چگونه رفتار مقابل چنین اشخاص پلید دارند؟
از این خاطر که خداوند انسان را از دو راه امتحان می کند یا از راه درست و یا از راه غلط!
در هر دو راه انسان خودمختار است مگر خداوند نظر به عمل کرد و نیت وی همکار در مسیر راه است و هر دو گروه برکت نتایج عمل شان را می گیرند یعنی اگر رفتار خلاف خواست خداوند کند بازهم برای وی برکت داده می شود تا بیشتر غرق گناه شود و اگر نیک کار باشد باز هم فرصت و برکت کارش را می گیرد چونکه کائنات با این منطق آفریده شده است یعنی خدا در حقیقت بی طرف بوده هر کی نتایج زحمت اش را چه خوب و چه بد باشد می گیرد و در آخرت با او نتایج حساب گو می باشد یعنی انسان خودمختار است و خدا کمک کننده، یکی از باریکی های قرآن!
الله در سوره العراف آیت یک صد هشتاد سه می فرماید "و به آنها مهلت می دهم (تا مجازات شان دردناکتر باشد) زیرا طرح و نقشه من، قوی (و حساب شده) است و هیچ کس را قدرت فرار از آن نیست"
بلی آفریدگار چی اندازه بر انسان های درست کار، فرصت می دهد بر انسان های مخرب هم مهلت می دهد تا که آزمایش درست صورت گیرد.
از این سبب که اگر زشتی نباشد کس ارزش خوبی را نمی داند، مثال در سوره هود آیت پانزده و آیت شانزده می فرماید" کسانی که زندگی دنیا و زینت آن را بخواهند، (نتیجه) اعمال شان را در همین دنیا بطور کامل به آنها می دهیم و چیزی کم و کاست از آنها نخواهد شد، ولی آنها در آخرت، جز آتش، (سهمی) نخواهند داشت و آنچه را در دنیا انجام دادند، بر باد می رود و آنچه را عمل می کردند، باطل و بی‏ اثر می شود!"
دقت بر این آیت کنیم آیت از یک طرف تقدیرات ازلی را رد دارد چونکه خداوند می گوید "اگر در این دنیا زندگی دنیا و زینت آن را خواستار باشد" یعنی اگر نوشته شده از ازل می بود او زمان ممکن نبود که در مسیر راه تغییر پیدا می کرد.
از جانب دیگر انسان خاطر معیشت تنها در این دنیا تلاش کند الله ممانعت نمی کند بر عکس برکت اعطا می کند تا ظلم صورت نگیرد ولی نتیجه عمل کرد وی را در آخرت زیر سوال قرار می دهد.
پس باید بدانیم هر خدا داد جنت رفته نمی تواند و یا رضای خالق را منعکس کرده نمی تواند و بر بیشترین خدا دادها مژده ی دوزخ داده شده است، مگر ملت ما نادانسته در عقب هر شخص خدا داد روان اند و تصور دارند بر همه شان نظر نیک کردگار افتیده است، در حالیکه نظر نیک و خشم ایزد را از کردار و اخلاق خدا داده ها تشخیص کرده می توانیم نه از امکانات خدا دادی!
مگر چند در صد خلق افغانستان از حقیقت هدایت دادار بزرگ از قرآن کریم معلومات دارند؟
بر چنین عناصر سوره الاسرا آیت هژده را نیز پیشکش می کنم خداوند می فرماید" آن کس که (تنها) زندگی زودگذر (دنیا) را میطلبد، آن مقدار از آن را که بخواهیم و به هر کس اراده کنیم می دهیم، سپس دوزخ را برای او قرار خواهیم داد، که در آتش سوزانش می سوزد در حالی که نکوهیده و رانده (درگاه خدا) است"
دقت در یک نقطه کنیم بسیاری که از منطق نگارش قرآن خبر ندارند تصور می کنند خدا تنها در عقب نیک کاران است، این منطق مطابق بر منطق قرآن کریم خطا و غلط است، زیرا خداوند خدای همه کائنات است چه نیک کار باشد چه بد کار باشد، چونکه نیک کاری و یا بدکاری مربوط بر انسان است و خدا بی طرف است، اگر که خدا طرف نیک کاران را بگیرد در او صورت بی عدالتی در کارهای خداوند رخ می دهد، سبب اینکه خدا با ایماندار و یا آته ئیست در یک مسافت قرار دارد، فقط انسان است یا دوست برای خدا می شود و یا دشمن برای خدا می شود و یا ایماندار یا بی ایمان می شود، در هر حالت تاثیرات عملش مربوط بر خودش است نه برای خداوند.
از جانب دیگر کس هایکه از منطق نگارش قرآن خبر ندارند زمانیکه آیتی را می بیند مثال خدا می گوید «برایش داده می شود» زمانیکه چنین جمله را می خواند تصور می کند اراده ی انسان مربوط بر خداوند است، غلط می کند، چونکه در منطق قرآن قوانین ثابت خداوندی سر هر پدیده حاکمیت دارد، بطور مثال برگ از درخت بدون اراده ی خدا نمی ریزد، این به این معنی نیست خداوند سرنوشت هر برگ درخت را تعیین کرده باشد، در منطق قرآن قوانین یکه خداوند کائنات را با او قوانین هست نمود، بر ریختن و نه ریختن برگ درخت حاکمیت دارد، یعنی در هر حال زیست قانون وجود دارد، یعنی تصادف وجود ندارد، اگر می داشت برگ های درخت در هر موسم مثل خزان می ریخت یا زمانی می شد در خزان برگ ها سبز می کرد، در حالیکه بهار قانون خود را دارد خزان قانون جدا دارد. لاکن در دنیای اسلام تصور غلط از این است که سرنوشت هر برگ درخت را بر اداره و تصمیم خداوند می دانند غلط و خطاست.  
از این اساس با تاسف در اثر نافهمی انسان ها از حقیقت قرآن کریم، به خداداده ها بیشتر ارزش قایل می شوند، چونکه تصور دارند که نظر آفریننده بالای چنین اشخاص افتیده است و اما خبر ندارند پروردگار همان گونه که به ابلیس فرصت داده است تا خاطر آزمایش بنده های الله خراب کاری کند به چنین عناصر هم زمان می دهد تا ویرانی کند و اما انسان ها مقام مافوق به این گونه چهره ها قایل هستند که درک از حقیقت قرآن کریم را ندارند.
از طرف دیگر هزار یک رسم رواج و هزار یک عقیده و گفتار  به اسم دینداری در هر کشور اسلامی با مختلف شکل مروج است هر چی در بین رسم رواج های دینی وجود دارد مگر هدایت قرآن کریم بین شان یا وجود ندارد و یا نهایت کم رنگ است.
اگر کس از محتویات این کتاب اگاه باشد، هزار یک رسم رواج دینی را با احکام قرآنی که تطبیق می دهد در یک شوک قرار می گیرد چون که رسم رواج ها مسیر راه را در دوزخ می برد نه در سعادت جنت!
لاکن از برکت ما پیشقدم های با دانش جامعه، اگر رسم رواج ها را زیر سوال قرار بدهیم، در جامعه در اعدام محکوم می شویم چون که اندوخته های ذهن هسته ی دین قبول شده است و کلام خداوندی مبدل به یک متاعی که جهت ترساندن و استفاده کردن در هدف های مختلف بعضی حقه بازها باشد استفاده می شود و خاطر اداره کردن ملت به نفع شان استعمال می شود و پیشقدم های با دانش جامعه سکوت اختیار دارند که جامعه به این اندازه غرق بدبختی ها شده است.
پس باید بگویم بدون تحلیل و بررسی در عقب دیگران دویدن، انسان را نابینا می سازد، ساکن شو، مطالعه کن، تحلیل کن، تفکر کن، راه برو.
 عقل بالا عقل پایان دو دنیای جدا
 نصیب خلــق دنیا یک اندرز خدا
 بخش کوچـــک دنیا با ذکا و ذکا
 باقــــی همه دنیا بهر خود غمزدا
 
حصه یازدهم
   
      در محفل مادر شبنم یک خانم زبان باز از اسم اسلام همه را در اسارت گرفته بود و اما گل غرق در آن روز مستی خود بود که با یارش بهترین لحظه های شیرین را سپری نموده بود.
خانم ها بی خبر از حقیقت در اطراف یک خانم ملا که جز مزخرفات چیزی به گفتن نداشت حلقه زده بودند.
شببوی زیبا مست بی پروا در محتویات محفل در خدمت مشغول شد و به دستور بزرگ ها کار های برو بیار را انجام می داد، با کیف خاطرات او روز که تا به چاشت نزد محبوب در باغ یار بود، در آشپزخانه داخل شد، در آشپز خانه چند خانم در ترتیب دعوت مشغول بودند، نخستین ضربه را گل در آن جا می خورد که یکی از خانم های سر باشی این جا بزن و آن جا بزن با یک طمطراق می گوید: شبنم از دین خارج شدی با علی نام شیعه آشنا شدی!
چند قاب چینی که در دست گل بود با این ضربه روانی در زمین افتید و به پارچه ها تقسیم شد و صدای شکستن قاب ها از اطاق های دیگر شنیده شد و دست و پای نازنین را لرزه گرفت و شوک در بدن گل پیدا شد و رنگ سیمای دلبر علی جان سپید شد و لبان در لرزه شده قدرت حرف زدن باقی نماند و هر کی که در آشپز خانه بود به حیرت افتیده گاه به شبنم می دیدند گه به او خانم می دیدند و چند خانم دختر از اطاق های دیگر آمده در گرد شبنم حلقه زدند و تعداد زیاد طفل ها در تلاش دانستن مسئله شده وی را محاصره کردند و هر کی خاموش بود مگر همه در شوک قرار داشتند، کس مسئله را بدرستی نمی دانست. 
شبنم چند قدم در عقب رفت سر طاقچه ی پنجره آشپزخانه نشست و بی صدا بود و رنگ پریده بود، نورجان که با صدای شکستن قاب های چینی با دیگر دختر ها نزد دوست آمده بود، از حال گل مسئله را درک کرد و جام آب را به وی داد و عمیق به چشمان دوست دید و با چشمان همدلی را رساند و دلسوزی خود را بی ندا با چشمان بیان کرد و در عقب دید و به چشمان زن سر باشی به علامت ملامت کننده چند لحظه دیدن کرد و زانو زد و مو های دوست را اصلاح کرد وی را در بغل گرفت و هر دو دوست کمی گریان کردند.
همه خاموش بودند و اما تعداد زیاد دختر ها جمع شده بودند و همه دختر ها در حالیکه از جزئیات حادثه خبر نداشتند همه شان سیمای شبنم را دیده از سیمای وی غمگین شده بودند و چهره ی هر کدام شان حس ملامت کننده را به خانم سر باشی نشان می داد و همه به حال گل دلسوز شده بودند.
نورجان دست شبنم را گرفته از آشپزخانه بیرون نمود و در منزل همسایه که از خویشاوندان بود، با تعداد زیاد دختر ها برد و تعداد زیاد از دختر ها با گل در منزل همسایه رفتند و تا ساعت دیر در آن جا بودند تا که محفل ختم شد و اما نخستین توفان تلاطم بحر مصیبت ها در حیات شبنم آغاز شده بود و با موج های تسلسلی وی را در بحر بیکران غم ها و کدر ها غرق می کرد و جهنم را در این دنیا بالای گل می آورد و مقابل هر خاطره ی زیبای حیات، ذلت و نا روای های رسم رواج ذهن ها را بالای شبنم ابر سیاه می ساخت و در زیر توفان باران سیاه قرار می داد.
زیبا در بحر عشق افتیده بود و شنا داشت تا در ساحل براید و اما او زلال بحر را تبدیل به توفان تلاطم جانگیر می کردند و ساحل سعادت را مبدل به جهنم آتشین می کردند، عوض راهنمایی در گمراه یی سوق می دادند و شبنم چی اندازه که شنا می کرد امید سعادت را از وی می گرفتند و به اظلم تاریکی غرق می کردند و عزیزان گل هر کدام یک شیطان تاریکی می شد، هر چی از هنر ظلم شان سر میزد روا گر می شدند و لاکن هر کدام شان کرده های شان را عالی و دوستانه تصور می کردند و خود را دوست شبنم می گفتند و عوض گل آن ها قضاوت می کردند و هر کی سخن میزد کس کلتور گوش دادن را نداشت، با چنین اخلاق خود را درست تصور می کردند.
چی گناه داشت شبنم؟
آغاز موسم بهاری عمر زیبا بود، فقط می خواست بهار خود را استفاده کند و یک گل شود تنها خوشی ها را ارمغان بیآورد و آن چی می خواست مثل خودش خود شده زندگی کند آیا حق نداشت؟
اما او جوشش کور عقل ها کی امکان خود شدن را می داد؟
سبب اینکه جامعه دور از ایده های روشنفکری بود.
همه می گفتند من درست کار هستم و دانا هستم و هر خوبی را به شبنم آرزو می کنم و اما شبنم آن چی که ما می خواهیم زندگی باید کند و مگر منطق درک وجود نداشت اگر جامعه با ده ها بدبختی غرق باشد و هر کی خود را تصور کند که درست کار است و هر کی دانا است و هر کی به آرزوی سعادت دیگران است چرا چنین جامعه ها جز بدبختی پریشانی چیزی به گفتن ندارند؟
به یاد داشته باشیم، اگر حیات را دوست داشته باشیم، اگر زیبایی ها و خوبی ها را دوست داشته باشیم، حتی در بین شیطانی ها و زشتی ها افتیده هم باشیم، بگذاریم هر کی خودش شده زندگی کند نه به خواست ما!
از این روکه هر کس به خواست خود زندگی نموده اگر خود را اصلاح ساخته بتواند جامعه اصلاح می گردد. 
پس اگر بخواهیم قهرمان شویم تنها خود را اصلاح باید کنیم و اصلاح کردن خود، بزرگ ترین اصالت انسانی است.
مگر در جامعه های عقب مانده هر کی دیگر را نا شنوا می گوید که به گفتارش اطاعت ندارد و اما اصل کر کس های هستند صدای حقیقت زمان را نمی شنوند.      
شبنم که خود را بین ماجرای بزرگ دیده بود، خانم سر باشی این جا بزن آن جا بزن با سکوت، پیاله ی چای را شرب می کرد، لحظه ها همه در آشپزخانه ساکت بودند و اما یک خبر تازه بین زنان انداخته شد بود، جمع شده نمی توانست پراکنده می شد و فقط زبان به زبان در گوش ها رسانده می شد و هر زبان مهارت غیبت خود را داخل خبر می کرد و به زودی خبر رنگ و شکل مختلف را می گرفت و همه زنان علاقمند در نقش داشتن خبر می شدند، مثل یکه هر غیبت ثروت و سعادت را به هر فامیل ارمغان بدهد علاقمند از داخل دل می شدند.
جامعه یکه نیم ملت خود را به اسم ناموس داری در چهار دیواری ها حبس کرده باشد و نیم دیگر از انسان ها را در رشد و انکشاف کشور نقش داده باشد و اما فقط محدود انسان ها در تولید و رشد و انکشاف کشور رل داشته باشند چگونه جامعه ترقی کرده تکامل یافته می تواند؟               
تعداد زیاد که از نبودن کار به امراض مختلف روانی غرق شده باشند و هر بخش اداره دولت غرق فساد شده باشد و انسان ها در قبول کردن فساد دوره تکامل شان را طی کرده باشند و در اخلاق و حتی  در سرشت انسانی شان جز فرهنگ شان شده باشد، غیبت که بزرگ ترین گناه می باشد چون که نظم اجتماع را بر هم می زند، در چنین جامعه یک متاع شده جهت رسوا ساختن انسان ها استفاده شده باشد چگونه جامعه رشد و تکامل کرده می تواند؟
گل با پژمرده شدن با چنین سلاح های خطرناک در جهنم فرستاده می شد. خانم سر باشی از آشپزخانه بیرون شد، بلکه ندامت کرده های خود را داشت و اما بم انفجار شده بود و با برآمدن خانم سر باشی، شفر شفرها زیاد می شد و هر کی از دیگری مسئله را پرسان داشت و هر کی به دیگری از مهارت زبان خود معلومات می داد و هر کی از دیگری سوال داشت که چگونه از این راز خانم سر باشی آگاه شده است؟
در هسته چنین فرهنگ در جامعه های عقب مانده جز غیبت و تخریبات زبانی دیگر چه موجود بوده می تواند؟
کس که در صنعت غیبت مهارت دارد باید بداند مطابق احکام قرآنی گوشت هم نو خود را خورده باشد به این اندازه یک صنعت خراب در جامعه است زیرا فساد بزرگ از غیبت به وجود می آید الله در سوره حجرات آیت دوازده می فرماید"‏ ای کسانی که ایمان آورده‌ اید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید که برخی از گمانها گناه است و جاسوسی و پرده‌ دری نکنید و یکی از دیگری غیبت ننماید آیا هیچ یک از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ به یقین همه شما از مرده‌ خوری بد تان می آید ( و از آن بیزارید غیبت نیز چنین است و از آن بپرهیزید و ) از خدا پروا کنید ، بی‌ گمان خداوند بس توبه ‌پذیر و مهربان است "
راز عاشقان بین دوستان گل افشا شده بود و هر کی به اندازه  نورجان به وی وفادار نبود، بلکه تنگ نظری ها بین دوستان وجود داشت و با این تنگ نظری ها بلکه به خانم سر باشی خبر رسیده بود و این جا بزن و آن جا بزن، کی دل را طاقت داده می توانست تا یک این جا بزن دیگر نمی کرد؟
محفل که ختم شده بود مگر مادر آشفته بود، قهر خشمگین بود، شببو که از منزل همسایه نزد مادر آمده بود، بدون پرسان به شدت زیر فشار سخنان زشت و حقارت کننده قرار گرفته بود و مثل یکه روح خود را باخته باشد و دنیا در آخرت رسیده باشد و دختر زشت ترین کردار را انجام داده باشد، دین و ایمان شان از بین رفته باشد، همه عبادت و مسلمانی شان رخنه پیدا کرده باشد، مادر، جهنم را بالای دختر آورده بود، تکرار با تکرار حقارت می کرد که با علی جان شیعه دوست شدی گفته!
شبنم گریان داشت از کنار چشمان بادامی زیبا اشک جاری بود لاکن مادر حتی فرصت سخن زدن را نمی داد، جاده یک طرفه شده بود فقط سخنان زشت مادر پی در پی در جان گل زده می شد.
نازنین با چشمان زیبا گریان داشت، مادر چشمان را پنهان کرده بود و دهان را باز ساخته بود و حقارت ها ادامه داشت تا که معلم جان دایی آمد.
معلم جان جوان آرام و با معاشرت بود و در آن روزها یگانه دوست شبنم بین فامیل بود، در هر مشکل دوست صمیمی بود از این رو که هنوز جامعه خراب نساخته بود. معلم جان از خواهر دلیل قهر بودن را پرسان کرد، موضع را که شنید، چیزی نگفت دست خواهر زاده را گرفت خواست به اطاق دیگر ببرد، خواهر با عصبانیت از دست دیگر دختر گرفت طرف خود کش نموده به سوی پنجره فشار داده دو سلی به روی زیبای شبنم زد، دایی دست خواهر را گرفت و با چشم و سیما اشارت کرد تا فهماند که پلان دارد.
مادر کمی ساکت شد، معلم جان خواهر زاده را در اطاق دیگر برد و دروازه را بسته نمود، یک جام آب به نوشیدن داد و چند لحظه حرفی نزد تا شبنم سکونت اختیار کند.
چشمان بادامی زیبا سرخ شده بود بی قرار گریان داشت ولی بی صدا بود و هر لحظه با خود محاسبه می کرد چی خواهد شد آینده گفته...
      خاموشم با سوالات
      در این اظلم حیات
      چی میشه حیات
      با اشک های قطرات؟
      معلم جان با نرمی خواست مسئله را از زبان شبنم بشنود و اما شبنم حرف نمی زد بدون اصرار از شنیدن موضوع هر نو همکاری را وعده داد و تاکید کرد که به وی اعتماد کند. دایی نزد خواهر رفت خواهش کرد از مطلب، پدر و کاکا های شبنم خبردار نشوند تا فرصت پیدا کنند مبحث مذکور را بین شان حل کنند تا به یک  تراژدی بزرگ تر تبدیل نشود و به تمنی های معلم جان مادر شبنم لبیک  گفت و خواهش برادر را قبول کرد و دایی شب را در منزل شبنم شان گذراند و در طی شب، شبنم حتی یک کلام سخن نه به مادر زد و نه به دایی!
فردا که شده بود به خواهش معلم جان شبنم مکتب نرفت در منزل بود و دایی تقاضا داشت تا سکونت به خود اختیار نموده مسئله را دوستانه بین شان طرح کنند و به وعده گل که همان روز بعد از چاشت با دایی مطلب را بیان می ساخت، دایی سوی وظیفه ی خود رفت و قبل از رفتن از خواهر با تکرار خواهش کرد چیزی به شبنم گفته وی را بیشتر فشار نیاورد. بعد از چاشت همان روز معلم جان نزد شبنم آمد و قول قرار یکه بسته بودند، دایی و خواهر زاده در یک اطاق در صحبت مصروف شدند، گل با معصومیت خود همه حقیقت را بیان کرد و به چشمان دایی دیده گفت: علی جان را دوست دارم.
معلم جان لحظه ها در چرت و تفکر فرو رفت و لحظه ها بی صدا شده چشمان را بسته نموده در دیوار تکیه داده تفکر و چرت زد.
دایی نسبت به خواهر زاده ظالمی جامعه را خوبتر می دانست و فهمیده بود که ازدواج دو جوان سنی و شیعه به اندازه کندن کوه مشکل است، از این سبب که حاکمیت حقیقت دین در جامعه فرمان نداشت، فقط امر سنت ها و عقل ها بود که عوض دین صلاحیت داشت دین که بین سیاه و سپید اختلاف برتری را از بین برده است و بین نادار و دارنده اختلاف بالایی را منع کرده است و بین شرقی و غربی و بین شمالی و جنوبی علو بودن را محو کرده است و تنها کلمه اسلام یعنی گردن نهادن به حقیقت بودن یزدان و تسلیم شدن به صلح سوی سعادت بشریت را یعنی تسلیم و صلح کردن با خدا را شرط گذاشته است و اما چی بدبختی که آن چه قرآن کریم معرفی و بیان دارد، در جامعه خلاف شرح این کتاب مبارک آن چه ذهن ها حکم دارند فرمان روا شده است.
پس اسلام چیست؟
مسلمان کیست؟    
اسلام در زبان عربی از ریشه (س ل م) است و معنی لغوی این ریشه گردن نهادن و تسلیم شدن است، یعنی کسی که خدا را خالصانه و بی ریا می پرستد و اختیار خود را تسلیم امر و نهی او می کند.
در کدام شرط یک انسان، مومن یعنی اسلام شده نزد خداوند در رتبه مسلمان بودن یعنی تسلیم شده به یزدان قرار می گیرد؟
آن چه مروج در عقل هاست ساخته محوطه ذهن هاست، از ادراک حقیقت گفتار الله دور است.
خارج از کافران، یعنی منکرها از خداوند، یعنی آته ئست ها، هر کی در هر دین و در هر گوشه از دنیا باشد اگر پرسیده شود به یزدان تسلیم هستی یا ضد هستی؟
همه شان می گویند ما کافر نیستیم که تسلیم به پروردگار نباشیم، یعنی هر کدام شان خویشتن را تسلیم شده می داند یعنی به معنی دیگر اسلام بودن شان را بیان می کنند.
فراموش نکنیم کلمه اسلام را خداوند از زبان انسان گرفته برای انسان استفاده کرد، در نزد خداوند ظاهر کلمه کدام اهمیت ندارد هدف خداوند داخل این کلمه را با اهمیت ساخته است، یعنی زمانیکه ما اسلام می گویم و خود را مسلمان می گویم چه مفهوم را می گیریم؟ مهم او نقطه است در غیر آن با کلمه اسلام یا مسلمان او انسان مکمل نمی شود.
یا به عبارت دیگر اگر دین در جغرافیا عربستان نازل نمی شد در کدام منطقه دیگر نازل می شد امروز کسی از نام اسلام سخن نمی زد، یک کلمه دیگر استفاده می شد و لاکن معنی او کلمه بازهم معنی کلمه اسلام را می داد، چونکه همه ادیان آسمانی را خداوند دین اسلام می داند و امت هایش را مسلمان می داند اینکه ما چه نام سر کی می گذاریم نزد پروردگار اهمیت ندارد.
همان گونه که قرآن کریم سر جمع تسلیم شده ها را مسلمان می داند هر مسلمان را امر می کند این حقیقت را قبول کند. یعنی شرط ایمان قبول کردن موجودیت الله و کتاب های وی و پیغمبران و فرشتگان و روز قیامت می باشد مهم این پنج شرط است نزد خداوند از هر دین و از هر نژاد باشد.
پس اگر شرط مسلمان بودن قبولی این گزیده ها باشد به معنی پذیرفتن امت های پیغمبران در حیاط اسلام می باشد که با آیت های قرآن کریم توضیح قرآنی داده می شود.
بر برهان این مطلب آفریدگار در سوره النسا آیت یک صد سی شش شرط ایمان را یعنی مسلمان بودن را بیان دارد، الله می فرماید: " ای کسانی که ایمان آورده‏ اید! به خدا و پیامبرش و کتابی که بر او نازل کرده و کتب (آسمانی) که پیش از این فرستاده است، ایمان (واقعی) بیاورید کسی که خدا و فرشتگان او و کتابها و پیامبرانش و روز واپسین را انکار کند، در گمراهی دور و درازی افتاده است"
فراموش نکنیم پنج عبادت که یعنی کلمه و نماز و زکات و روزه و حج می باشد شرط های ایمان و شرط های مسلمان بودن نیست، یک خطا در ادراک مسلمان هاست، این گزیده ها فقط عبادت هاست بعد از مسلمان شدن بر امت حضرت محمد رسول خدا یعنی بر امت پیغمبر آخرین پارچه اسلام امر شده است آن هم با ده ها امر دیگر و لاکن بعضی ها گلچین این پنج عبادت را انتخاب نموده ما را در محوطه کوچک اسیر ساخته است نه این که امر و هدایت خداوند!
این پنج عبادت از یک جناح بین مسلمان ها رواج پیدا کرده است و اسم پیغمبر اسلام درج شده است، لاکن خطا می باشد، چونکه حکم قرآن کریم را در ارتباط شرط مومن بودن و مسلمان بودن ضعیف می سازد، یعنی من نمی گویم که این پنج شرط قابل قبول نیست، چنین ادعا ندارم، من می گویم این پنج شرط عبادت است نه با ایمان شدن!
اگر ایمان نباشد کسی مسلمان شده می تواند؟
لاکن منطقی که به وجود آوردند، می گویند: پنج شرط قرآن کریم شرط ایمان است و لاکن پنج شرط یکه مروج است شرط های مسلمان شدن است.
اگر از این مردمان پرسیده شود آیا ایمان آوردن، خود مسلمان شدن نیست؟
کسی که ایمان داشته باشد چگونه از جمع تسلیم شده ها جدا می کنید که او مسلمان نباشد؟
و یا مالک هستی شرح می دهد در سوره المائده آیت چهل هشت می گوید "و این کتاب ( قرآن) را به حق بر تو نازل کردیم، در حالی که کتب پیشین را تصدیق می کند و حافظ و نگاهبان آنهاست پس بر طبق احکامی که خدا نازل کرده، در میان آنها حکم کن! از هوی و هوسهای آنان پیروی نکن! و از احکام الهی، روی مگردان! ما برای هر کدام از شما، آیین و طریقه روشنی قرار دادیم و اگر خدا می خواست، همه شما را امت واحدی قرار می داد ولی خدا می خواهد شما را در آنچه به شما بخشیده بیازماید (و استعدادهای مختلف شما را پرورش دهد). پس در نیکیها بر یکدیگر سبقت جویید! بازگشت همه شما، به سوی خداست سپس از آنچه در آن اختلاف می ‏کردید به شما خبر خواهد داد"
می بینیم یک نقطه مهم و اساسی را خداوند بیان دارد می گوید "تابع هوس و آرزوهای آن ها نشو" یعنی معنی آن را دارد مهم در نزد پروردگار اجرای امر الله است نه آرزوها و خواست بنده ها!
یعنی از هر طایفه و دین باشد اگر که به هدایت الله پابند باشد خداوند تسلیم شده می داند یعنی "مسلمان" می داند و در این آیت یک راز مهم آشکار گردیده است. یعنی خداوند می گوید "برای هر کدام تان آیین جدا داده شده است" و هر کدام مطابق به هدایت یکه از خدا رسیده است پابند باشید و قوانین که حکم شده است اجرا کنید و بین تان در نیکو کاری رقابت کنید، یعنی کدام دین و یا امر خداوند ملغا شده نیست، چونکه شده نمی تواند زیرا هر امر خداوند در هر دین آمده باشد تا کائنات است رسمیت دارد، سبب اینکه او خداست.
و در آیت می گوید "اگر خدا می خواست همه ی تان را یک امت می ساخت" پس نساخت پس امت های جدا ساخت، لاکن همه شان در نزد الله "اسلام" هستند.
و یا در سوره آلعمران در آیت 199 الله می گوید:" و از اهل کتاب، کسانی هستند که به خدا، و آنچه بر شما نازل شده، و آنچه بر خودشان نازل گردیده، ایمان دارند; در برابر (فرمان) خدا خاضعند; و آیات خدا را به بهای ناچیزی نمی‏فروشند. پاداش آنها، نزد پروردگارشان است. خداوند، سریع الحساب است. (تمام اعمال نیک آنها را به سرعت حساب می‏کند، و پاداش می‏دهد.)"
کس هایکه بدون منطق قرآنی ادعا دارد که تنها تسلیم شده بر خداوند اند و دیگران که از دین وی نباشد بدون بررسی قرآن کریم جهنمی می سازد در منطق آیت مذکور چه دلیل دارد؟
بعضی از ایماندارها مردمانی هستند مستقیم بدون دستاویز ارتباط قلبی با تنگری دارند، بر موجودیت یزدان و بر پیغمبران پروردگار و بر کتاب های تنگری و بر فرشتگان خالق متعال و بر روز قیامت باور و ایمان دارند، شکل عبادت شان مختلف بوده می تواند مگر محتویات عقیده مفهوم مشترک دارد، نزد الله تفاوت ندارد که از کدام دین باشد مهم نزد پروردگار تسلیم بودن است که قرآن کریم بیان دارد.
فراموش نکنیم در بین کشورهای اسلامی مختلف عبادت وجود دارد، بخش مسلمان ها پابند اند بخش دیگر کم ارزشی می دهند چون که شکل عبادت ها بر حریت انسان ها سپرده شده است اصل مهم محتویات عقلایی عبادت ها می باشد نه شکل ظاهری عبادت ها!
و بخش دیگر شان وسیله بر خود انتخاب نموده در رسیدن در هدف یا هیکل یک شخص را و یا کدام سمبول دیگر را مانند مقبره ها انتخاب می کنند بر چنین طرز خدا پرستی قرآن کریم کلمه شرک را استفاده می کند، چنین شیوه را در هر دین دیده می توانیم.
لاکن پروردگار در سوره بقره آیت یک صد دوازده می فرماید" آری، کسی که روی خود را تسلیم خدا کند و نیکوکار باشد، پاداش او نزد پروردگارش ثابت است نه ترسی بر آنهاست و نه غمگین می شوند. (بنابر این، بهشت خدا در انحصار هیچ گروهی نیست.)"
می بینم ایزد بزرگ قوانین جدای خود را دارد که اجرا می کند و اما کسانیکه درک درست از آیت های قرآن کریم را ندارند فکر می کنند با اسناد دست داشته تنها تسلیم شدگان پروردگار هستند و رغبت دارند انحصار جنت دست شان باشد، چنین مردمان با شمول امت حضرت محمد رسول خدا در بین سایر امت ها وجود دارد که عقیده دارند هر کدام شان تنها گروه شان را مالک جنت می دانند و با این مفکره پابند عقیده شان هستند، مگر خطای بزرگ است و یک نادانی است و به اندرز به چنین انسان ها تنگری در سوره بقره آیت یک صد سیزده از سرگذشت یهودیان و مسیحیان بر ما گوشزد می کند تا ما اسیر چنین خطاها نشویم چون که تنها خالق بزرگ می داند جنتی ها و دوزخی ها را!
نوت: اسم های چون یهودیان یا مسیحیان که در قرآن کریم آمده است الله از رواج جامعه برای بیان حقیقت استفاده می کند، یعنی نام های نیست خداوند تعیین کرده باشد، اسم های تعیین شده از جانب بشر می باشد. از این خاطر که در نزد پروردگار همه امت ها اگر که مطابق بر منطق خداوند تسلیم شده باشند نام همه شان "اسلام" است، اگر تسلیم ناشده باشند نام همه شان کافر است.
فرض کنید دین یکه بر پیغمبر حضرت محمد رسول خدا نازل شد، آخرین نمی بود دین دیگر می آمد حوادث که از خطاهای امت این دین بیان می شد، از رواج جامعه استفاده می شد، در غیر آن حوادث را برای انسان، خداوند چگونه بیان می کرد؟ باریکی است که بسیاری ها دقت ندارند.
دادار بزرگ می فرماید " یهودیان ‏گفتند: «مسیحیان هیچ موقعیتی (نزد خدا) ندارند» و مسیحیان نیز گفتند: «یهودیان هیچ موقعیتی ندارند (و بر باطلند)» در حالی که هر دو دسته، کتاب آسمانی را می خوانند (و باید از این گونه تعصبها برکنار باشند)افراد نادان (دیگر، همچون مشرکان) نیز، سخنی همانند سخن آنها داشتند! خداوند، روز قیامت، در باره آنچه در آن اختلاف داشتند، داوری می کند"
مطلب آیت بالا، تنها خطاکار بودن یهودیان و مسیحیان را بیان ندارد، برای ما اندرز می دهد تا ما مثل آن ها خطا نکنیم نگویم که ما تنها نزد خداوند اعتبار داریم.
و در سوره بقره آیت یک صد یازده بیان دارد" آنها گفتند: «هیچ کس، جز یهود یا نصاری، هرگز داخل بهشت نخواهد شد» این آرزوی آنهاست! بگو: «اگر راست می گویید، دلیل خود را (بر این موضوع) بیاورید!»"
امثال مثال ها را خداوند که بیان می کند، گوشزد می کند تا ما اندرز بگریم تا ما نگویم جنت مال ماست و دوزخ مال دیگران!
و بر حجت این مسئله جانآفرین کبیر در سوره هود آیت یک صد بیست هدایت دارد" ما از هر یک از سرگذشت های انبیا برای تو بازگو کردیم، تا به وسیله آن، قلبت را آرامش بخشیم و اراده ‏ات قوی گردد و در این (اخبار و سرگذشتها،) برای تو حق و برای مؤمنان موعظه و تذکر آمده است"
می بینیم که شرح حال پیشینیان بیان احوال آن ها نیست، پند بر ماست تا اندرز الله را گرفته از نادانی ها خویشتن را بهرمند جنت و دیگران را محکوم به دوزخ نکنیم، چون که تنها همه غیب دست خداست فقط پروردگار می داند سرنوشت هر بنده اش را!
پروردگار در قرآن کریم قبله هر کی را که تابع به الله باشد قبول دارد، سبب اینکه تنگری بر هر امت هر پیغمبر قبله جدا تعیین کرده است و هیچ آیت وجود ندارد که قبله شان و دین شان لغو شده باشد و بر دلیل این منطق خداوند در سوره بقره آیت یک صد چهل هشت می فرماید"هر طایفه ‏ای قبله ‏ای دارد که خداوند آن را تعیین کرده است (بنابراین، زیاد در باره قبله گفتگو نکنید! و به جای آن،) در نیکی‏ ها و اعمال خیر، بر یکدیگر سبقت جویید! هر جا باشید، خداوند همه شما را (برای پاداش و کیفر در برابر اعمال نیک و بد، در روز رستاخیز،) حاضر می کند زیرا او، بر هر کاری تواناست"
می بینیم یزدان بزرگ نیکی کاری را و اعمال خیر را با اهمیت تر از عبادت و قبله دانسته است و بر هر طایفه قبله جدا معرفی کرده است می دانید چرا؟
انسان اگر درست کار نباشد روی آوردن به قبله چی اهمیتی دارد؟
در سوره الحج آیت شصت هفت کردگار توانا می فرماید "برای هر امتی عبادتی قرار دادیم، تا آن عبادت را (در پیشگاه خدا) انجام دهند پس نباید در این امر با تو به نزاع بر خیزند! بسوی پروردگارت دعوت کن، که بر هدایت مستقیم قرار داری"                                 
آری امت هر پیغمبر شکل عبادت به خصوص شان را دارند، مهم احترام بر همدیگر داشتن و حقانیت حقیقی هر دین را قبول کردن است، چون که همه شان در یک مسیر در یک کشتی روان اند تا در ساحل برسند.
اینکه هر کی بنفع دین خود تبلیغ می کند حریت دارد زیرا بر منطق قرآن خداوند انسان ها را در رقابت قرار داده است تا برای انسانی شدن جامعه رقابت کنند و از خوبی های شان تبلیغ کنند چونکه همه صرف خاطر انسان است نه خاطر خداوند زیرا خداوند بر چیزی ضرورت ندارد.
در سوره عمران آیت یک صد چهل دو آفریدگار با قدرت، روشنی می اندازد می گوید " آیا چنین پنداشتید که (تنها با ادعای ایمان) وارد بهشت خواهید شد، در حالی که خداوند هنوز مجاهدان از شما و صابران را مشخص نساخته است؟!"
آری هنوز دنیای آخرت ساخته نشده است، زیرا دنیای فانی پا بر جاست و سر نوشت کس روشن نیست حتی از پیغمبران!
تنها با ادعای ایمان در بهشت رفتن ممکن نیست طوری که قرآن کریم از اول تا اخیر درست کاری را نیکی کاری را شرط قرار داده است سرنوشت آخرت با درستی ها تعیین می گردد نه با چند عبادت ظاهری!
بدین ملحوظ می گویم قرآن کریم را درست بخوانید تا درک از مسلمانی کنید آن چی اکثریت مردم مسلمان از اسلام و مسلمان بودن معلومات دارند خلاف قاعده های قرآنی است که ذهن ها به وجود آورده است.
ایزد توانا عدالت را امر می کند در سوره المائده آیت هشت حکم دارد می گوید" ای کسانی که ایمان آورده ‏اید! همواره برای خدا قیام کنید و از روی عدالت، گواهی دهید! دشمنی با جمعیتی، شما را به گناه و ترک عدالت نکشاند! عدالت کنید، که به پرهیز گاری نزدیکتر است! و از (معصیت) خدا بپرهیزید، که از آنچه انجام می دهید، با خبر است!"
در قرآن کریم یزدان توانا بیان دارد شفاعت کس پذیرفته نمی شود تنها اعمال انسان اهمیت دارد و بر برهان این نقطه کردگار در سوره الانعام آیت نود چهار می فرماید" و (روز قیامت به آنها گفته می شود:) همه شما تنها به سوی ما بازگشت نمودید، همان‏ گونه که روز اول شما را آفریدیم! و آنچه را به شما بخشیده بودیم، پشت سر گذاردید! و شفیعانی را که شریک در شفاعت خود می پنداشتید، با شما نمی بینیم! پیوندهای شما بریده شده است و تمام آنچه را تکیه ‏گاه خود تصور می کردید، از شما دور و گم شده‏ اند!"
شفیع پرست ها آیا در این آیت دقت دارند؟
یا کسانیکه ادعا دارند تنها عقیده شان اسلام را معرفی می کند و غیر عقیده خودشان به عقیده هیچ کس احترام ندارند، خطا بودن این روش را الله در سوره الروم آیت سی دو روشن می سازد می گوید" کسانی که دین خود را پراکنده ساختند و به دسته ‏ها و گروه ‏ها تقسیم شدند! و (عجب اینکه) هر گروهی به آنچه نزد آنهاست (دلبسته و) خوشحالند!"
پروردگار در سوره عمران آیت هشتاد پنج می فرماید" و هر کس جز اسلام (و تسلیم در برابر فرمان حق،) آیینی برای خود انتخاب کند، از او پذیرفته نخواهد شد و او در آخرت، از زیانکاران است"
بلی اسلام یکه قرآن کریم امر دارد اسلام قرآن کریم محوطه بزرگ را معرفی دارد که در بین آن همه ایماندارها شامل اند نه اسلامیکه بعضی عقل ها بیان دارند.
با افسوس بسیاری آیت مذکور را دیده خرسند می شوند گویی جنت تنها مال این مردمان باشد، سبب اینکه هویت یکه اسلام نوشته است مسبب چنین خطا می گردد، در حالیکه هویت ها ساخت دست انسان هاست نه فرمان خداوند، چونکه اسلام قرآن کریم محوطه بزرگ را در بهر خود می گیرد و اسلام جامعه محدود از عقل کوتاه!                                  
قرآن کریم بر کس هایکه اسلام را از بین قرآن کریم ادراک و تحلیل نکرده از محوطه دنیای کوچک خود دیدن دارد تنگری محتشم در سوره النفال آیت بیست دو درس می دهد و می گوید" بدترین جنبندگان نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه نمی کنند"
در سوره العراف آیت سی سه درس دیگر را می دهد پروردگار می گوید" بگو: «خداوند، تنها اعمال زشت را، چه آشکار باشد چه پنهان، حرام کرده است و (همچنین) گناه و ستم بنا حق را و اینکه چیزی را که خداوند دلیلی برای آن نازل نکرده، شریک او قرار دهید و به خدا مطلبی نسبت دهید که نمیدانید"
آری هر ادعا باید با ادراک درست باشد غیر آن با گفتار خداوند تضاد پیدا می کند.
کردگار بر ما یعنی کس های که خویشتن را مسلمان می دانند و بر سایر تسلیم شده ها بر تنگری یعنی به منطق قرآن کریم بر همه "مسلمان ها" در سوره المائده آیت پنج می فرماید" امروز چیزهای پاکیزه برای شما حلال شده و (همچنین) طعام اهل کتاب، برای شما حلال است و طعام شما برای آنها حلال و (نیز) آنان پاکدامن از مسلمانان و آنان پاکدامن از اهل کتاب، حلالند هنگامی که مهر آنها را بپردازید و پاکدامن باشید نه زناکار و نه دوست پنهانی و نامشروع گیرید و کسی که انکار کند آنچه را باید به آن ایمان بیاورد، اعمال او تباه می گردد و در سرای دیگر، از زیانکاران خواهد بود"
می بینیم پروردگار محوطه اسلام را که بیان دارد و مسلمان را معرفی می سازد حیاط بزرگ را آشکار می سازد بین آن از مختلف دین ها مومن هاست اما کس هایکه حقیقت آیت های قرآن کریم را درست تحلیل کرده نمی تواند اسیر دین عقل خود است و الله بر کس هایکه در منطق قرآن کریم مسلمان اند و مومن اند برادر همدیگر می گوید پروردگار در سوره الحجرات آیت ده حکم دارد می فرماید" مؤمنان برادر یکدیگرند پس دو برادر خود را صلح و آشتی دهید و تقوای الهی پیشه کنید، باشد که مشمول رحمت او شوید!"
دیده می شود مطابق احکام قرآن کریم در هر دین و در هر نو عقیده باشد اگر مطابق میل الله ایمان داشته باشد نزد پروردگار از جمله تسلیم شده ها است و معادل هر کی نزد یزدان اهمیت دارد و حقدار است نه تنها کس هایکه در جیب اسناد اسلام را دارند باید باریکی را دقت شویم.
پروردگار اخلاق و فرهنگ هر مسلمان را یعنی هر تسلیم شده به خداوند را در سوره الفرقان آیت شصت سه تعریف می کند و هدایت می دهد باید مطابق به خواست یزدان رفتار کنیم و می گوید" بندگان (خاص خداوند) رحمان، کسانی هستند که با آرامش و بی ‏تکبر بر زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آنها را مخاطب سازند (و سخنان نا بخردانه گویند)، به آنها سلام می گویند (و با بی ‏اعتنایی و بزرگواری می گذرند)"
یک نقطه را یاد آور شوم هدفم صرف بیانات قرآن کریم است اینکه در حیات روزانه هر کی بر هر عقیده باشد، من از عقیده کسی یا حمایت از عقیده ی او یا تبلیغ تز جدید را که مخالف منطق قرآن کریم باشد هرگز در نظر ندارم.
فرض کنید اسلام جامعه را قبول نموده از سوره عمران آیت هشتادپنج را اسناد بکشیم، آیت می گوید: «و هر کس جز اسلام (و تسلیم در برابر فرمان حق،) آیینی برای خود انتخاب کند، از او پذیرفته نخواهد شد; و او در آخرت، از زیانکاران است.»
اگر با اسناد این آیت و این آیت را با منطق کل قرآن معنی نکرده بگویم تنها ما اسلام هستیم دیگران زیان کار، پس در همین سوره در آیت یک صدونودنو الله می فرماید: «و از اهل کتاب، کسانی هستند که به خدا، و آنچه بر شما نازل شده، و آنچه بر خودشان نازل گردیده، ایمان دارند; در برابر (فرمان) خدا خاشعند; و آیات خدا را به بهای ناچیزی نمی‏فروشند. پاداش آنها، نزد پروردگارشان است. خداوند، سریع الحساب است. (تمام اعمال نیک آنها را به سرعت حساب می‏کند، و پاداش می‏دهد.»
منطق این آیت را چگونه بررسی می کنیم؟
و یا منطق آیت یک صدوسوشش نسا را در کجا قرار می دهیم؟
ادراک قرآن کریم زمانی میسر می گردد، انسان در هنگام مطالعه و بررسی و تحلیل و کاوش و تفکیک حقیقت، از دنیای انسانی بیرون شده خود را در او مقام حس کند و بر خود بگوید اگر همه عالم از من می بود چگونه قانون گذاری می کردم؟
و از آن جایگاه بین قرآن کریم داخل شود، او زمان هر چی بر انسان شکفت آور می گردد و از قرآن کریم که بیرون شد، بین قرآن دیگر داخل می گردد و دنیا برایش یک کتاب مقدس شده هر پدیده یک آیت نمایان می شود و با تعجب در حیرت می افتد چگونه قدرتی است که همه پیچیدگی ها را با چی علمیت تنظیم ساخته است در آن زمان چی اندازه غرق بودن عقل های جامعه را در خرافات فهمیده می تواند.
خلاصه اسلام قرآن کریم با اسلام جامعه تفاوت کلی دارد، در اسلام جامعه محوطه محدود عقل هدایت دارد در اسلام قرآن کریم دیدگاه وسیع خداوندی حکم دارد و بدین خاطر همه تسلیم شده ها را تنگری بر خود مسلمان می گوید و بین شان چگونگی شکل عبادت را حر ساخته است و بر همه شان حلال ها را حلال و حرام ها را حرام ساخته است با استثنا بعضی نقطه ها!
پس با منطق قرآن کریم همه تسلیم شده ها یعنی مومن ها یعنی مسلمان ها برادر همدیگر اند تنها منکرها جدا از همه شان اند که آته ئیست ها از بین هر دین بوده می توانند.
و بدون درک درست از علم قرآن کریم کس را کافر گفته نمی توانیم چونکه تنها خدا می داند حقیقت ایمان هر کس را!
حقیقت چنین است قبول کنیم و یا رد کنیم و اما جامعه قاعده ی خود را دارد، اگر به قاعده جامعه پابند نشویم از جامعه رانده می شویم و اگر از احکام خداوند دور شویم آخرت برباد می گردد، بگو آقا در بین هستم چه کنم؟
تو جسارت داری قوانین جامعه را نادیده بگیری؟
من از دور نوشته می کنم و می گویم:
      خـواندن و یاد گـرفتن ثروت و غنیمت اسـت      
      خواهی بخوان خواه مخوان ما که نوشته ایم        
      پس اسلام قرآن کریم با اسلام جامعه ی عاشقان تفاوت کلی داشت لیکن جامعه فرمان خود را داشت، به فامیل شبنم شان ازدواج با علی جان حرام بود، زیرا شیعه ها را مسلمان های درست تصور نداشتند و در نزد فامیل علی جان شان ازدواج با شبنم حرام بود، چون که عقیده داشتند می گفتند سنی ها در اسلام بودن کاستی ها را دارند.
دین و عقیده در فطرت بشریت جایگاه خاص را دارند، به بقا و تکامل بشر یک نیروی قوی می باشند که بشر را در راه انکشاف سوق می دهند تا تکامل بشر مراحل خود را طی کند.
یک انسان را از شرف جدا کردن کار آسان است و اما از عقیده و دین جدا کردن کار ساده و سهل نیست، چون که بدون دین و عقیده بقا و تکامل نا ممکن می گردد، حتی کس های که به یزدان بزرگ عقیده ندارند به معنی نداشتن دین و عقیده شده نمی توانند، از این سبب که آن ها تز ضد موجودیت یزدان را دارا هستند که با این عقیده ی شان صاحب دین هستند پس در دنیا بی دین کس نیست و شده نمی تواند.
پس در این صورت یگانه راه در رفاه و سعادت بشر محوطه عقیده و دین جامعه را باید با ارزش های انسانی و انسان دوستی ملبس کرد، تا هر کی بر هر عقیده و دین باشد از تاثیرات محوطه که انسانی است پیشبرد عمل اش را انسانی بسازد مهم نیست مسلمان است یا هندو یا بودیست یا آته ئیست چونکه به اندازه هر مسلمان هر کس آزادی دارد از این روکه منطق قرآن کریم چنین حکم دارد، برای اینکه تنگری از ما انسان ها چنین اخلاق را طلب دارد، از این رو انسان بدون شناخت خود و ارزش های انسانی خود در شناخت "الله" نارس می باشد.
در هر جامعه اگر پیشقدم های علمدار جامعه خویشتن را در یک صنف بالا ببینند و عقیده مردمان جامعه را به نظر حقیر دیدن کنند و در گوشه کنار خارج از محل اجتماعی مردمان جامعه، انتقاد و نظریات در جامعه داشته باشند و از طرف دیگر در اصلاح عقیده جامعه منطق و استدلال قوی علمی نداشته باشند و از ایشان اثر های سوی اصلاح در راه درست وجود نداشته باشد، چنین پیشقدم های علمی جامعه، یا از دانش قوی بر خور دار نیستند که هر کدام شان جز فریب خود چیزی به گفتار ندارند و یا جسارت بیان حقیقت را به ملت ندارند و در چنین شرط ها جامعه با همه انسان هایش اسیر به یک عده خرافه پرست و ملاهای مسلکی می گردد و ضرورت که جامعه به درک حقیقت دارد، از زبان خرافه پرست ها و ملاهای مسلکی بی خبر از هر حقیقت تبلیغات دین را می شنوند، چون که مسئله ی عرض و طلب در هر جامعه در این ارتباط وجود دارد، از این رو که یک خصوصیات فطرتی بشر می باشد.
جامعه دل داده ها در ذهنیت خرافات اسیر شده بود و هزار یک رسم رواج دینی وجود داشت و اما در اصل روح قرآن کریم و حقیقت دین و مذهب های شان مغایرت داشت، چون که ساخته و بافته ی ذهن ها بود و هر کی خود را معقول ترین مسلمان می دانست و اما از هر چی بی خبر بودند و هر کلام یکه زبان به زبان رسیده بود و در هر زبان ذهنیت او زبان مخلوط شده بود و به شبنم و علی جان شان که رسیده بود، فقط یک سلسله پیچیدگی ها و مغلقی ها با صدها قاعده قانون یکه هر کس دین تصور داشت باور داشتند و اما کس در تلاش درک و مطالعه نبود تا بداند و از خود سوال کند آیا حقیقت دین این است؟                
معلم جان لحظه ها در تفکر و چرت فرو رفت، سر خود را از دیوار که تکیه داده بود جانب شبنم مایل ساخت و تقاضای جام آب را کرد و بعد از نوشیدن آب گفت: نمی دانم چی خواهد شد؟
از این روکه تو خود را در یک ماجرا انداختی و من می دانم که بین پدر علی جان و بین پدر و کاکا های تو مناسبات درست وجود ندارد و این مردمان از جمله خراباتی های منطقه هستند و جز قمار و امثال قمار کار دیگر را نمی دانند و هر کدام این مردمان منطق و استدلال را کار ندارد و در سر چشمت ابرو ات است گفته جنگ را آغاز کرده می توانند و از همه این بدبختی، بدبختی بزرگ که است تو سنی مذهب هستی و علی شان شیعه مذهب هستند، به نظر من پدر و کاکا های تو در این کار راضی نخواهند شد و از طرف دیگر پدر و اقارب علی شان تو را به عروس بودن قبول نخواهند کرد یعنی از این سودا صرف نظر کن کدام چاره نداری.
بعد از صحبت معلم جان، باز سکونت اطاق را فرا گرفت، شبنم و دایی به زمین می دیدند و چرت می زدند، شبنم سر را بلند کرد در روی راست دایی دست چپ ش را گذاشت، دایی به روی گل دید و نازنین شانه ی دایی را تکان داد پرسید گفت: تو با من هستی یا نیستی؟                             
معلم جان لحظه ها به چشم شبنم دید و ساکت بود و بعد گفت: تو را می کشند، خواهر زاده پرسید: کی می کشد؟
معلم جان جواب داد: پدرت کاکا هایت.
تو کدام شانس نداری بی عقلی مکن حرف من را گوش کن.
خواهر زاده گفت: سوگند خوردم برگشت ندارم آیا من انسان نیستم؟
آیا من اولاد پدرم نیستم؟
کاکا ها چی حق بالای من دارند؟
اگر بدبخت شوم کدام این ها در حال بدبخت من دل سوخته نجات دهنده می شود؟                                           
اگر که بدبختیم و خوشبختیم تنها مربوط من باشد و کس کمک کرده نتواند چرا در فکر من احترام ندارند؟      
معلم جان گفت: یا تو با علی بدبخت شوی کی مقصر می شود؟
شبنم خندید جواب داد: بگذارند کس گناه کار بدبختی من نشود. بگذارند تنها تقصیرات از من باشد چون که اگر جهنم هم حیاتم شود روحم ساکن می گردد سبب اینکه خود کرده می باشم.                    
دایی از نزد خواهر زاده برآمد، نزد خواهر رفت، تقاضا کرد تا سکونت را به خود بگیرد کار خطا نکند که ندامت ش بزرگ نشود وعده داد تا با ساکنی مسئله را حل کند و در  منزل خود رفت، شبنم تنها در اطاق خود در چرت و تفکر بود اندیشه داشت که چی می شود آینده گفته؟
      تنها ام در گوشه
      در گوشه ی از گوشه
      با خیالات و فنومن ها
      با آرزو در حیات
      تا شود معجزه
      دریابم سعادت
      با هوس ها و ذوق ها
      در بین این حیات
      افتیده ام با خیالات 
      در بین ذهن در حیات
      با صد سوال 
      در گوشه
      در گوشه
حصه دوازدهم
      تا تایم غذا در اطاق خود بود و در زمان غذا در اطاق طعام خوری آمد و در گرد سفره طعام شب همه جمع شدند.
پدر و کاکا های گل از مسئله خبر نداشتند، مادر و دیگر خانم های فامیل شبنم شان موضوع را به شوهران شان گفته نمی توانستند، سبب اینکه زنان می دانستند در عقل شوهران شان منطق وجود ندارد، هر کدام مردان فامیل، بدون استدلال و منطق در خشم شان اسیر شده می توانستند و در پنجه بر آشفتگی عقل بدون منطق دست به هر خراب کاری زده می توانستند چون که معیار اخلاق شان بسته به جهان بینی شان بود و دنیای جهان بینی شان محدود همان جامعه بود.                 
دختر و مادر با سکونت غذا خوردند، کسی از مطلب سخن به زبان نیاورد، گل هنوز سفره جمع نشده بود می خواست بیرون شود، پدر صدا زد که چرا سفره را جمع نمی کنی گفته؟
عاجل مادر مداخله نموده از مریض بودن دختر به شوهر یاد آور شد، گل بیرون اطاق شده در صفه یکه در صحن حویلی بود نشست و به آسمان دید ستارگان درخشان می درخشیدند آسمان صاف بود و هوا نرم ملایم بود و اشک نازنین بار دیگر جاری بود و شیطان هر وسوسه را در دل می انداخت و آینده را تاریک نشان می داد.
شقایق بین دو حقیقت، پریشان افتیده بود، از یک طرف دلداده به یار شده بود و از جانب دیگر چی بودن اخلاق مردان شان را دانسته بود.
راه سیاه یی و تاریکی بود، مثل یکه بهار یک باره به خزان مبدل شده باشد و غیر از خزان، بهار، یک بار دیگر گل های خود را در حیات گل شکوفه کرده نتواند.                        
سر از همان روز هر کی از نزدیکان وی نصحیت می کرد و هر کی خویشتن را در تصورات خود دوست و دلسوز شبنم می دانست و هر کی خود را عاقل تر از وی فکر می کرد مگر حتی یک جمله سخن شبنم را گوش نمی دادند، منطق وجود نداشت، اگر به سخنان گوش نمی دادند چگونه اصل قضیه را می دانستند؟
با چنین اخلاق جامعه، آیا سخنان شان در سعادت شبنم مفید می شد؟
در چنین جامعه ها کلتور شنیدن ضعیف می باشد و فقط صحبت دارند و اما صحبت زمانی عالی و پر محتوا از ارزش شده می تواند اگر که گوش عالی شنیدن را صاحب باشند.
پس می گویم درک خطا موجود نباشد اصلاح ممکن نیست.
 کــــــــج و تاب حیات با فراز و نشیب
 با قاعده ی طبیعت یک اســـتاد حسیب
 درک اصلاح خطا اگر که درسرنیست 
 از قهر استاد مــــی رسد غضب آسیب
      سر از آن روز هر روز جهنم یک قدم نزدیکتر به گل می شد و به مایوسی غرق می شد و در آن شب با مایوسی به سما می دید چی می گفت؟ بلکه چنین!
      دســــــتم بگـــــیر ای خدا بینوا پریــشانم  
      به ظلــم ها اســـیرم چکــــــــــــنم ویرانم      
      در بهار عمـر مــن میگن که پائیز شـوم
      برگ خشک من شوم چکـــنم بی درمانم   
      پشیمانم ای خـــــدا از حیات که من دارم  
      در بین این حیات چاره را نمـــــــی دانم   
      قصور مـن در چه بود عاشقـی گناه بود؟
      مـــیگن که گــناه کــــارم ره گریز ندارم 
      لاف حرف ها می زنند از دنیای دوستی       
      رســـــــــــم شنید ندارند دیده من پریشانم   
      شبنم فردای آن شب با کسلی و خستگی در مکتب می رفت، یار همه روزه در دیدن نگار نزد مکتب گل می آمد از دور هم می دید دل تسلی شده در مکتب و یا در منزل می رفت ولی روز گذشته محبوبه را ندیده بود دیوانه وار در راه منتظر گلش بود.
نگار با نورجان از منزل برآمده سوی مکتب روان بودند، دو دوست مغایر روز های گذشته ساکن و کسل دیده می شدند، از این رو که هر دو از عواقب آینده تصورات خوب در ذهن نداشتند، چون که از اخلاق مردان شان آگاه شده بودند، یک هراس در عقل شان نمایان شده بود.                            
یار نگار را دید می خواست نزد گلش بیاید نورجان با عجله نزدیک تر شد گفت: می ترسیم لطف کن نزدیک نشو.      
یار با پریشانی از نزد نگارش دور شد در مکتب رفت شبنم نورجان در مکتب شان رفتند، هر دو دوست باز هم ساکن بودند زیرا به صحبت کردن طبیعت خوب نداشتند.
هر دو دوست تا نیم تایم درسی همان روز در چرت و تفکرات غرق بودند و اندیشه در نتایج این مسئله داشتند.
در تفریح وسط دروس، در کنار حویلی مکتب هر دو دوست با هم ایستاد شده به چشمان همدیگر دیدن کردند و از هم دیگر مشورت خواستند و قرار بستند تا در علی جان نامه نوشته نموده مطلب را بیان کنند.
از این که هر دو دوست فکر متشوش داشتند از همدیگر تقاضا داشتند تا نامه را نوشته کنند بالاخره قرار بستند تا هر دو شان نامه های جدا نوشته کنند و از هر دو نامه یک آن را با مشورت انتخاب کنند.
در صنف رفتند تا ختم دروس دو نامه نوشته کردند و در ختم  دروس، نامه ها را به همدیگر دادند تا بررسی کنند و در نتیجه رسیدن تا نامه یکه نورجان نوشته بود، به علی جان بدهند و نامه از اسم نورجان نوشته شده بود و همه جریانات درج نامه شده بود و چی اندازه پریشان شدن شبنم نوشته شده بود.
شبنم و نورجان به سوی خانه که روان شدند، علی جان به تشویش و پریشان در جای مناسب استاد شده بود دو دوست می دانستند که علی جان حتمی در آنجا منتظر است چونکه محل ملاقات عاشقان آن جا بود.
نزدیکتر به علی جان که شدند نامه را نورجان به وی داد گفت: همه جریانات در نامه نوشته شده است و در راه روان شدند.
علی جان حتی یک کلام سلام به شبنم گفته نتوانست و در عقب گلش می دید و بیشتر پریشان شده بود تا که چند قدم شبنم گذاشت به عقب دید و اشک چشمان را ریخت آن جا ایستاد شد.
نورجان به شبنم می گفت: برویم کس دیدن نکند و اما وی بی صدا گریان داشت و ایستاد بود تا که علی جان در چهار اطراف نظر انداخت که کس نیست با عجله نزد نگارش رفت و اشک چشمان گلش را دیده، اشک چشمان را گرفته نتوانست هر دو عاشق بی صدا گریان داشتند فقط یک جمله علی جان به شبنم گفت: بدان گلم جانم فدایت میشه بی تو زندگی حرام باشد.
با اصرار نورجان، شبنم در راه روان شد، در منزل که رسید این جا بزن آن جا بزن ها را دید که باز جمع شده بودند و بین شان مشورت داشتند. گل در اطاق خود رفت و کالا مکتب را کشید و سر تشک دراز کشید و غرق چرت تفکر بود که نیمه خواب رفت و در نتیجه مغشوش بودن فکر، خواب عجیبی دید یک کابوس بود، مثل پرنده ها در هوا پرواز کرده بود و در قله کوه رسیده بود و در قله ی کوه اسیر مانده بود و توان پرواز را نداشت و در پایانی دیدن داشت که نشیب عمیق و جر بزرگ است آتش بزرگ روشن است با گریان فریاد، از خوب بیدار شد، دید در اطاق تنهاست و عرق پر شده است، خود را به دیوار تکیه داد و نشست.                           
موهای شقایق در روی تیت پاش شده بود یک طفلک خورد از اطاق دیگر از طفل های خانم ها بود نزد ش آمد و از سیمای شبنم ترسیده عجله در نزد مادرش رفت، چیزی به مادر گفت، از این که طفلک نو زبان کشیده بود، مادر چیزی از سخنانش ندانست، یکی از خانم ها، دقت به طفلک کرد که حال مغشوش طفلک، خانم مذکور را به یک اندیشه معطوف ساخته بود، خانم مذکور، مادر طفلک را از ترسیدن طفلک متوجه ساخت و به هر کی سوال پیدا شد که چرا طفلک ترسیده است؟
یکی از خانم ها که زن کاکای شبنم بود، به خانم ها گفت که من می بینم چی طفلک را ترسانده است؟
در اطاق شبنم رفت حال گل را پریشان دید و چیزی نگفت مادرش را صدا زد، خانم ها با مادر شبنم در اطاق گل آمدند از چهره آشفته ی شبنم همه حیرت نمودند و یکی از خانم ها به دیگری گفت که باید بالای شبنم ملایی نموده پف چپ کنند.
گل دقت خانم ها را دیده موهای خود را اصلاح ساخت گفت: چیزی نیست خواب دیدم ترسیدم تشویش تان لازم نیست.
و لیکن کس به حرف شبنم گوش نمی داد، آن چیزیکه مروج بین شان بود اجرا می کردند، در حالیکه گل به کسی ضرورت داشت با او راز دل کند و به خواست او و به انسان بودن او احترام داشته باشد و راهنمایی درست کند و منطقی باشد، بالاخره همراز باشد تا شبنم در خطا گرفتار نشود و اما با شمول مادر هر کی حقارت می کرد هر کی ملامت می کرد، هر کی خورد می ساخت و هر کی خود را عالیتر از وی می دانست، در حقیقت هر کی خطا می کرد نه شبنم.
نازنین جوان شده بود تجربه نداشت و اما هوس داشت و آرزو داشت و خیالات داشت و فانتزی های خود را داشت، زیرا او انسان بود که در سرشت انسان چنین اخلاق با فطرت آفرینش به وجود می آید، چون که خالق به چنین طبیعت، انسان را آفریده است، از این رو که انسان به بقای خود به تکامل ضرورت دارد و چنین سرشت، تکامل را رونق داده می تواند و فقط به تجربه و راهنمایی سالم ضرورت دارد و باید نزدیکترین عزیزان گل درک مسئولیت می کردند ولی پدر تنها در چهره پدر بود و در دنیای خود غرق بود که مفهوم پدری در عقل وی تنها به دنیا آوردن بود چون که در جامعه یکه زندگی داشت اخلاق جامعه، اخلاق وی را تربیت کرده بود و مادر در چهار دیواری با مغز کم رس و نا تکامل خود غرق دنیای خود بود، هر مسئله را از دنیای چهار دیوار خود قضاوت داشت و از دنیا و از تکامل و پیشرفت دنیا بی خبر بود، تصور داشت که عقل و فکر درست دارد اما شبنم در تاثیرات این درست های نادرست به یک خطای بزرگ سوق داده می شد و هر عملکرد مادر وی خطا بود، بر اینکه به فکر های دختر ارزش قایل نبود و تصور داشت با فشار حادثه پیش آمده را حل کند، در حالیکه در حل وقوع ها، فشار و زور هر زمان نتیجه نمی دهد و اما خبر نداشت که در حل هر رخداد برخورد ذکا دیپلماسی لازم است و با ذکا دیپلماسی، دانش و درک حقیقت لازم است، تا اصالت را به خود اختیار نموده با سکونت در مسائل غور بررسی نموده با عقل سالم تصمیم گیر شود.
یکی از خانم ها با هنر ملایی خود چیزی به عربی خواند ولی چی اندازه از معنی سخنان خود خانم آگاه بود؟ کس نمی دانست، اگر خوانده های ملایی از داخل قرآن کریم بوده باشد، در چنین درد  جامعه کدام آیت نازل شده است تا پف چپ کنند و حل رویدادها شود و یا نا راحتی یک انسان رفع شود کس در همه عالم اسلام حتی یک سند ندارد که جواب بگوید جز از روایت های شان از این جا آن جا های مزخرف...
در حالیکه قرآن کریم کتاب رهنما می باشد، از این جهت که کلام یزدان بزرگ می باشد و اما در روش قبل از اسلام، در یک سحر و جادو این کتاب مبارک را آورده اند و یک اسناد سحردار مقابل بلاها نموده در جامعه پیشکش دارند و لاکن بی خبر هستند تا درک کنند اولین آیت قرآن کریم با کلمه بخوان شروع شده است سوره العلق آیت یک و دو و سه خداوند می فرماید " بخوان به نام پروردگارت که، آفرید انسان را از علق آفرید، بخوان پروردگار تو کریم ترین کریمان است"
از شروع تا اخیر قرآن کریم، علم و دانستن را الله فرض نشان داده است و جهالت و بی علمی را محکوم ساخته است مثال در سوره النفال آیت بیست دو یزدان بزرگ بیان دارد " بدترین جنبندگان نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه نمی کنند"
و اما چی تراژدی که جامعه عکس گفتار ایزد بزرگ را عمل می نماید و چنین شیوه را مردمان جامعه های عقب مانده با روح شان قبول کرده اند که جز دنیای ذهن شان، دیگران را ایماندار درست تصور ندارند و یا سخنان ملایی خانم مذکور، اگر دعای عربی بوده باشد که در اکثریت جا، ملاها تنها دعای عربی را یاد دارند و در طرز و استفاده از واژه های عربی چی اندازه گرامر را درست استفاده کرده می توانند؟
بلکه یک کمدی جالب بوده باشد.
اگر که دعا بوده باشد که در اکثریت جا چنین است، در کدام آیت قرآن کریم امر شده تا دعا ها تنها در زبان عربی خوانده شود؟
پس دین باید دست خداوند باشد و مقدس شده مستقل از تاثیرات عقل در مکان مقدس حفظ و نگهداری شود نه در دست استفاده جو ها!
باید هر کی به فردی خود از محتویات دین که در آیت های قرآن کریم و آیت های خداوند در طبیعت وجود دارد برداشت نموده مسیر دینداری خود را ایجاد کند و عوض ملاهای مسلکی دانشمندان تحصیل کرده، ملت را در مسیر دیندار شدن فقط راهنما شوند نباید تفسیر دین دست انسان ها قرار گرفته ملت اسیر گرفته شود.
بر اینکه در چنین شرط ها خصلت فرمان ده یی انسان و احساسات درونی انسان که تابع به محیط اش می باشد تاثیر آور می گردد و در بین محتویات حقیقی دین حس های شخصی داخل می گردد و حس های شخصی بسیاری زمان از تاثیرات عقده های که از محیط خود می گیرد، محوطه ی ذهنیت را تشکیل می دهد و تفسیر دین را از حس درونی اش که عقده ها تاثیر آور است انجام می دهد و مسیر دین را با استقامت عقده های خود یکی ساخته پیش کش به ملت می نماید که در چنین شرط ها دین در دشمنی ها و خرافات و فساد ها آغشته می گردد.
شبنم نه به پف چپ ضرورت داشت و نه به دعای عربی محتاج بود، چیزیکه وی لازم داشت یک منطق قوی و استدلال درست و راهنمای سالم و یک شفقت بود که روح قرآن کریم در چنین شرط ها به این گونه هدایت دارد تا راهنمایی شوند، از خاطر که شبنم در سن خامی خود گرفتار خطا ها شده می توانست و سبب فساد در جامعه شده می توانست.
خانم ملا، ملایی خود را انجام داد، ذکاوت خانم، جز مزخرف  تمسخری چیزی دیگری نبود و اما نزد خانم ها ارزش داشت و دنیای عقیده ی شان و جهان یکه اولاد را تربیت می کردند چنین اخلاق و فرهنگ بود، ولی شبنم در هر کردار خانم ها بیشتر در داخل خود آشفته می شد و پریشان می شد و عقل منطق خود را از دست می داد و از داخل پژمرده شده به بیشتر پریشان شدن محکوم می شد و هر کی در نظر وی دشمن روی نما می شد و اعتبار هر کی نزدش از بین می رفت و خود را تنها حس می کرد و در مرگ نزدیک می دید از این رو که هوس شفقت دیدن را از پدر و مادر داشت و اما آن ها دنیای خودشان را داشتند، غرق دنیای ذهنیتی بودند جز استهزا چیزی به شبنم افاده نداشت، اگر عوض چنین مسخره گری با شفقت و منطق و استدلال نزدیک می شدند حتی از علی جان جدا کرده می توانستند و لیکن عوض منطق بی منطقی منطق شان شده بود.
پف چپ ملایی خانم، دقیقه ها دوام کرد، شبنم با چرت و تفکر در زمین می دید و خانم ها در گرد وی جمع شده بودند، بعد از ملایی نوبت به دعا رسید، دست ها بلند دقیقه ها دوام کرد و چی اندازه به شبنم تاکید داشتند تا دست بلند کند مگر بی صدا در زمین می دید بلکه در دل می گفت دعای که قبول نشود چرا آمین بگویم؟
دعا به عربی شروع شد و در فارسی خاتمه یافت و محتویات دعای شان مثل یکه دستور به خداوند بدهند هدایت ها به یزدان بود مگر هیچ منطق وجود نداشت.
یزدان بزرگ در کتاب مبارک گفته است ذره ی که در زیر زمین حرکت کند و پرنده یکه در هوا پرواز دارد داخل سینه شان را خداوند می داند و الله که قادر به هر امکان باشد اگر به اسم دعا هدایت ها پی در پی حکم شود منطق قبولی آن در چه است؟
اگر که مناسبات بین خالق و بنده با منطق استوار باشد که چنین است، شیوه ی دعا خوانی هم یک منطق باید داشته باشد، در حالیکه فرمان می دهند چنین کن و چنان کن! 
بعد از دعا خوانی، خانم ها در سالن صحبت شان رفتند، شبنم با گریان سر خود را به بالشت گذاشت و بیشتر حال روانی وی خراب شده بود که در تفکرات غرق شده بود.
خانم ها در سالن که رفتند چای داغ  دم شده حاضر شده بود، روح خانم ها کمی سکونت پیدا کرده بود زیرا تصور داشتند یکی از قاعده دین را عمل کرده باشند تا شبنم نجات پیدا کند.
خانم یکه ملایی کرده بود آدرس ملای را به مادر شبنم داد و عقیده داشت می گفت: شخص ملا به خداوند رسیده است، مثل یکه آدرس منزل الله به وی آشکار باشد و ملای مذکور را نزد منزل یزدان دیده باشد.
از قدرت ملایی او صحبت می کرد و توانمندی تعویذ و طومار او را بیان می کرد و با التفات ها، او ملا را از بین انسان ها کشیده در قله ی اشراق رسانده بود تا نور اش را بالای جامعه اندازد.
شبنم را که در جهنم انداخته بودند کیف صحبت را داشتند و هر کی در ارتباط حال گل صحبت می کرد و دو مقصر را پیدا کرده بودند یکی شیطان و دیگری جن بود.
یکی از خانم ها گفت: شیطان شبنم را از راه کشیده است و دیگری گفت: جن شبنم را زده است و دیگری وظیفه دار شد تا مادر شبنم از ملای تعریف شده نسخه رد بلا و نسخه به جدایی شبنم از علی جان را گرفته به وی بدهد، وی که خانم دست فروش کلا فروشی در خانه های قریه ها داشت، در منزل علی جان شان هم رفت آمد داشت و از صمیمیت مادر علی جان استفاده نموده، نسخه تعویذ جدایی بین عاشقان را در بین لباس های علی جان بگذرد تا وی جادو شده از نگار روی گشت کند.
نسخه ی دیگر را بین لباس های شبنم بگذارند یا در آب حل ساخته خورانند و هر چی هدایت ملا باشد انجام بدهند.
خانم ها عقیده به جن ذهن شان داشتند نه در جن داخل قرآن کریم! از این روکه جن قرآن کریم مخلوقات پوشیده و دور از دید چشم انسان ها و دور از درک عقل انسان ها می باشد که در بین همه این ها تنها "ابلیس" با اجازت و قدرت خداوند مسئولیت ارتباط با جن ساخته ی انسان ها را دارد، یعنی ارتباط با خصوصیات شیطانی انسان را دارد، تا با سرشت شیطانی انسان ها فساد را بر راه اندازد تا انسان آزمایش شود این هم به این معنی نیست ابلیس مستقیم بر انسان تسلط فیزیکی داشته باشد فقط ویژگی های شیطانی در بین بطن انسان است در دست انسان است نه در دست ابلیس!
در چنین فعالیت، ابلیس مستقیم بالای انسان نقش ندارد، فقط با شیطان ساخته شده یکه خود انسان می سازد مهارت انسان است که تمثل می شود، یعنی فرض کنید یک پرگرام در کامپیوتر خود شما می سازید و به یک شخص داناتر ارتباط می دهید تا در بعضی استقامت همکاری نماید یعنی اگر پرگرام توسط شما ساخته نشود و ارتباط قایم ساخته نشود شخص نقش بالای فعالیت شما را ندارد، پس ابلیس مستقیم در جسم انسان تاثیرات خود را ندارد فقط انسان است خصوصیات خود را با ویژگی شیطانی که در بطن انسان با فطرت انسان وجود دارد ارتباط داده ملبس می سازد و باقی هر مخلوق دیگر پوشیده در چشم و ذهن انسان، به صورت کل با انسان ارتباطی ندارد و  طرز عمل کرد آن ها و چگونگی شکل آن ها به صورت قاطع دور از درک عقل انسان می باشد و اگر در کدام مخلوق صفت قدرتمند بودن را قایل شویم و مستقل بودن را باور کنیم یعنی تصور کنیم با قاعده قدرت جدا از خداوند با قدرت است فراموش نکنیم در پهلوی قدرت یزدان، قدرت مستقل دومی را پذیرفته می شویم و مطابق حکم قرآن کریم، در خداوند شریک تعیین گر می شویم که خطا و شرک و گناه ی بزرگ را دارد که  راه نجات در آخرت از آتش جهنم ممکن نیست و اما جن خانم ها مثل جن ملاها، از مختلف شکل های زشت وحشت دهنده تشکیل شده بود، حتی در جامعه های عقب مانده، کس های وجود دارد و ادعا دارند که با چنین جن ها ارتباط قرابت قایم ساخته باشند، تا با دستورات شان، در مختلف هدایت سوق بدهند و در صورت تسلط جن ها بالای انسان، کرامت دوری از این بلا را در نزد شان محبوس ساخته باشند تا شفاگر به انسان ها شوند، تا این اندازه جامعه های عقب مانده از تاثیرات عقل ملاهای دور از منطق زیر استثمار حقه باز ها قرار دارد چون که علمیت ضعیف می باشد از این رو که روح روشنفکری مرده می باشد.
با چنین مکاره گری ها نیرنگ باز ها در جامعه های دور از علم، بازار خوب دارند و یکی از قاعده قوانین دین چنین جامعه ها، قبول شده است، در حالیکه این گونه اخلاق ضدیت تام با دین اسلام دارد.
محبت جن و شیطان در اوج خود رسیده بود که خانم دیگری گفت: شبنم به چهل یاسین ضرورت دارد، در حالیکه عقل همه این ها در تداوی ضرورت داشت.
بین خانم ها وظایف تقسیم شد و اما کس وجود نداشت یک بار خود را در جای شبنم قرار داده تفکر می کرد، اگر چنین اصالت و عقل ممکن می شد، نه ضرورت به مکاره گری ملاها بود و نه ضرورت به ملامت کردن جن و شیطان بود، چیزیکه لازم بود، فقط شفقت و مهربانی و با منطق صحبت کردن با شبنم بود، اگر با دوستی با علی جان در خطا افتیده بود، یگانه راه نجات وی شفقت و مهربانی پدر و مادرش بود تا با منطق پیش آمد کرده، با شبنم صحبت می کردند و هوس و خواست و فکر و ایده آل و آرزو و امید شبنم را شنیده با وی یکجا تصمیم می گرفتند، برای این که باید می دانستند دنیا در تکامل است، هر نسل جدید نسبت به یک نسل قبل دنیای دیگری دارد و فکر و اندیشه و آرزو و هوس و خواست و سرشت دیگری دارد و احترام به دنیای شان را قاعده های حیات و قاعده های دنیا که خارج از تسلط انسان هاست به وجود آورده است، اگر قاعده ها خارج از تسلط انسان ها باشد آیا از جمله معجزه های یزدان نیست؟
آیا کس در امر خداوند ممانعت کرده می تواند؟
آیا همه چرخ دنیا دست پروردگار نیست؟
چگونه مقابل قدرت تنگری ضدیت نموده از ایمان سخن می زنند؟
تمسخر بازی ها شروع شده بود، با استهزا پف چپ ها تعویذ طومارها، یاسین خوانی ها و ده ها خرافه که دور از حقیقت دین و دور از تمدن انسانی بود نمایش داشت و تسلسلی بیشتر شده می رفت و کس وجود نداشت یک بار در عوض شبنم در جای وی خاطر آینده ش تفکر می کرد و سخن وی را می شنید و منطق و استدلال وی را گوش می داد و اما چنین فرهنگ و کلتور در جامعه های عقب مانده وجود ندارد.
در جامعه های عقب مانده زندگی از کسی است ولی تصمیم گر کس دیگر شده می تواند، در حالیکه دین و تمدن انسانی، چنین اخلاق را رد می کنند و فقط مشورت دادن بزرگ ها را به خورد ها هدایت داده اند و به بزرگ ها هدایت دارند، تا مقابل خورده ها درک مسئولیت کنند و اما جامعه های عقب مانده با دین خود ساخت که ملبس با خرافه هاست و با تمدن خود ساخت که مزین با ده ها فساد و رذیلی و غیبت و مکاره گری است غنی می باشند و با اصل دین و تمدن انسانی تفاوت کلی دارد و از این که امکان مطالعه در جامعه های عقب مانده ضعیف می باشد، امکان بررسی علمی ضعیف می باشد و اکثریت ملت بی سواد هستند که چنین ساخته گری ها بازار خوب دارد.
معلم جان دایی شبنم در روز های اول همراز گل می شد مگر وزن مکاره ها، بالای معلم جان چنان تاثیر آور می شد، نزدیک ترین دوست خواهر زاده بزرگ ترین خیانت را می کرد و هر کدام نزدیکان وی به اسم یاری و همکاری و وفا داری و صداقت داری، خیانت ها را پی در پی انجام می دادند و هر کدام شان نزد وجدان شان راحت می شدند چونکه آن چی که وجدان تصور می کردند عقل شان ساخته بود و فقط تابع به محوطه ی محیط ذهنیتی بودند نزد شان عالی ترین اخلاق بود و هر کدام شان غیر از خود، همه را نارس در کارها و امورات حیات می دانستند چون که دنیای کوچک داشتند و از دنیای کوچک حیات را دیدن داشتند و از هر تغیرات دنیا بی خبر بودند.
گل از  بستر برخواست مقابل آینه ایستاد شد پیکر خود را در آینه دید و دید که رنگ پریده شده است و سیما مغشوش شده است، چشمان زیبای بادامی سرخ شده است، موها پراکنده در روی، تیت پاشان شده است، لبان خشک ترکیده با تاوخال ها پر شده است که روح خسته داشت.
موها را که با دست از روی جمع کرد و در عقب سر انداخت دو باره گریان را شروع کرد و به یگانه دوست خود که داخل آینه بود راز دل کرد، او لحظه درک کرد، یگانه دوست انسان کسی است اگر مقابل آینه ایستاد که شود دیده می تواند.
از این سبب که به تلخی و شیرینی حیات و گرمی و سردی حیات تنها فقط او همراه می باشد و دیگر هر کی که باشد دیگر است.
شببوی زیبا به آینه دیده راز دل می کرد و به مرگ راضی بودن خود را بیان می کرد و می گفت: زندگی دوزخ شده است بتراش تو سنگ تراش سنگ به قبرم بتراش!
      بتراش ای سنگ تراش سنگ به قبرم بتراش
      زندگــــــی تلخ شده است بشنو تو پیکرتراش
      ایستادم دم آینه مــــــــــــــی بینم پیـــکر خود                    
      چهره ام پریشان است چوشبی جـگر خراش 
      هرکـی برمن دوست میگه از بین ذهن فشار   
      مـــــــــــــی فشارد فشار را با ذهنیت غراش   
      من را جن زده گفتند تســــــــــلط شیطان را  
      صــد تهمت ها را کردند این مردمان اوباش 
      چکـــنم پف چپ را یا که چهل یاسین ها را
      دارویم دیالوگ هاست کی دانند اهل اوباش؟  
      جز مرگ چاره ندارم بـی چاره ام بین شان
      لازم است سر قــبرم بتراش ای سنگ تراش  
      پیکــرم رســــمش باشـــد با درد دلــــم باشـد
      تا یک اندرزم باشــــد بشــنو تو پیکر تراش
      بیار در انتحـارم در روز مــــــرگ و زارم  
      ســر مــزارم بشان ای اســـتاد سـنگ تراش
      تا یک اندرزم باشــــــد به مـــردمان اوباش
      سنگـم یادگارم باشد با این ذهن های خراش 
      شبنم که غرق شده در اظلم ذهنیت رسوا افتیده بود و  از دست دوستان نادان در جهنم اسیر شده بود، علی جان همان روز که نامه را گرفته بود، لحظه ها با اشک چشمان در عقب نگارش دیده بود و نامه را در آن جا باز نموده خوانده بود و در همان جا ایستاد مانده بود، حرکت نداشت مثل یکه روح علی جان جدا شده باشد و دنیا در اخیر خود رسیده باشد، تاریکی در چشمان وی پرده انداخته بود، نور خورشید با قوت عالی تابش داشت لاکن دنیا به چشمانش تاریک شده بود و جسم بی قوت شده بود و دست پا یخ شده بود و بی حال بود و مغشوش با فکرها بود و تسلط بالای وضع خود نداشت زیرا پریشان بود.
با نیمه جان که حرکت کرد، از پیشرو کاروان هیزم فروش با چند شتر هیزم با دو الاغ که دو صاحب کاروان سوار بودند می آمدند، بلکه چشمانش می دید و اما مغز که مغشوش شده بود، دیدن چشم بودن حقیقت کاروان هیزم فروش را هویدا نمی ساخت، بدین سبب که، اگر مغز قبول کرده بتواند امکان ادراک انسان بالای هر حقیقت تسلط خود را دارد، در غیر آن تنها دیدن با چشم به معنی درک او حقیقت نیست، به این خاطر بسیاری زمان، بعضی ها که در قدرت می رسند، درد های جامعه را با چشمان دیده می توانند و اما مغز شان که اسیر ذهنیت دنیای خود شان است، درک مشکلات جامعه را ندارند.
کاروان که نزدیک علی جان رسیده بود، علی جان با هیزم شتر دومی تصادم کرده بود، یکی از دو صاحب کاروان هیزم فروش که از اخیر کاروان روان بود با قه ،قه صدا زده بود گفته بود کور هستی که ندیدی؟
آن چی که فرهنگ می گویم سر جمع رسم رواج های ماست، یا می توانیم بگویم دربرگیرنده ی اعتقادات، ارزشها و اخلاق و رفتار های متأثر از این سه پدیده می باشد و همچنین آداب و رسوم و عرف یک جامعه معین ساز در فرهنگ می باشد.
یا در گونه دیگر، آداب و رسوم شالوده اصلی فرهنگ تلقی می شود و یا صرفا ظواهر رفتارها، بدون در نظر گرفتن پایه های اعتقادی آن، به عنوان فرهنگ یک جامعه معرفی می گردد و عاملی که به زندگی انسان معنا و جهت می دهد شناخته می شود.
با گذشت زمان و با شخصیت های علمدار جامعه، با فکرهای روشنفکری شان که پیشقدم در راه سعادت جامعه و ملت باشند، اگر فرهنگ را غنی از ثروت محتویات عالی دانش انسان دوستی ساخته باشند، برخورد یک انسان مقابل انسان دیگر با سرشت احترام به شخصیت انسانی صورت می گیرد، اگر روح پیشقدم ها اسیر به رسم رواج های سنت ها و ذهن های ملموس از خرافات و عقب ماندگی شده باشد، حتی برخورد پیشقدم های چنین جامعه، مانند صاحب کاروان هیزم، یک اخلاق زشت را دارا بوده می تواند که عالی ترین فرهنگ آن، بگوید: ای کور هستی!؟      
علی جان با تصادم هیزم شتر، کمی به خود آمده بود و سخنان هیزم فروش، وی را بیدارتر ساخته بود و بدون برخورد زبانی ساکن از کاروان هیزم گذشت و در باغ خود رفت و در زیر درخت سیب نشست و نامه را دو باره خواند و اشک ریخت و چنان پریشان شده بود، گاه سر خود را سر دو زانوی خود می گذاشت و گاه به آسمان دیدن می کرد به خود سوالات می داد چه می شود آرزو ها؟!
هنوز طرف علی جان شان از مسئله دوستی فرزند شان با یک دختر سنی مذهب خبر نبودند اگر آگاه می شدند یک هنگامه آن ها ایجاد می کردند، بعد ها که دانستند مهارت شان را ظالم تر نشان دادند.                            
هر دو طرف در نزد خود شان عالی بودند و بی عیب مکمل بودند و اما مقابل دو طرف هر دو گروه عیب دار ناقص و نا تکمیل دین بود گرچه مقابل همدیگر با زبان بیان نداشتند و لاکن در عمل چنین درک داشتند و درک شان سبب می شد جوان ها تباه می شد.
پس می گویم اگر نا دانی ذهن ات را درک کرده نتوانی، در تلاش انتقاد نادانی دیگران مباش اصالت انسانی در بین آگاه یی نهفته است.             
 ذکای کلونـــــی است تهیه ی کار عسل
 عبرت از زنبوران است برای هر محل
 هر کــــی در تلاش است در بین کلونی
 تا کار خوب را کند با آگاه یــــی مشعل 
      علی جان گاه قدم می زد و گه می نشست و یا به درختان تکیه می کرد، فکرش مغشوش بود و منطق جامعه که نزد دیگران منطقی بود، نزد وی بی منطقی بود، تفاوت یکه علی جان و شبنم از دیگران داشتند، عشق همدیگر چشمان مغز شان را باز ساخته بود و در حقیقت از پنجره ی بالایی دیدن داشتند زیرا عاشقی مجبور ساخته بود.
پس می توانیم بگویم دو نو ایمان دار آخرت، در دنیا وجود دارد، ایمان دار یکه رسم رسوم و قاعده های دینی را از فرهنگ جامعه و از قاعده های عقیده یی از بزرگ های جامعه می آموزند و بدون مطالعه و بررسی و تحلیل آن ها را قبول و اجرا دارند و از اینکه مطالعه ندارند و بررسی و تحلیل ندارند هر رسم رسوم و قاعده  را بهترینی های دین در دنیای شان تصور دارند، از این رو که فرهنگ مقایسه کردن در چنین انسان ها وجود ندارد و بیشترین اعمال شان شکل پرست بوده و شکل ها را اجرا دارند و حتی از محتویات ارزش های داخل شکل خبر ندارند که چی اندازه حقیقت را تمثیل می کند و یا ملبس در کدام خطا می باشد؟
فقط عقیده دارند نیت نیک داریم گفته...
لاکن در یک نقطه باریکی که قرآن کریم بیان دارد دقت کرده نمی توانند، در قرآن کریم از شروع تا ختم با تکرار امر و هدایت شده است از خدا های ساخته ذهن دور باید باشند تا در شرک گرفتار نگردند مگر بدون تفکر که پابند دینداری اند نادانسته اسیر خدایان ساخته ذهن می گردند ولی از چنین اخلاق شان خود شان بی خبر می باشند از این که در اسارت اندوخته های خرافه های عقل جامعه قرار دارند و بر دقت شدن در این باریکی الله اندرز های زیاد بین قرآن کریم داده است مثال در سوره یونس آیت هژده آفریدگار می فرماید" آنها غیر از خدا، چیزهایی را می پرستند که نه به آنان زیان می رساند و نه سودی می بخشد و می گویند: «اینها شفیعیان ما نزد خدا هستند!» بگو: «آیا خدا را به چیزی خبر می دهید که در آسمانها و زمین سراغ ندارد؟!» منزه است او و برتر است از آن همتایانی که قرار می دهند!"
و یا در آیت دیگر تنگری بزرگ بیان دارد" چه کسی ستمکارتر است از کسانی که بر خدا افترا می بندند؟! آنان (روز رستاخیز) بر پروردگارشان عرضه می شوند، در حالی که شاهدان می گویند: «اینها همانها هستند که به پروردگار شان دروغ بستند! ای لعنت خدا بر ظالمان باد!» "
آری هر کس به خدا ایمان دارد لاکن به خدایکه عقل وی بیان کرده است، مگر زمانی خدای عقل اش را با خدای حقیقی مقایسه کرده خدای حقیقی را شناخته می تواند، اگر که خدا را از روی گفتار خدا بشناسد، در غیر آن به گفته قرآن خدا گفته بر خداها ایمان می آورند.
خداوند از افترا سخت خشمگین است و افترا را کسانی انجام داده می تواند یا دشمن خداوند باشد یا نادانسته سخن بزند. پس باریکی که وجود دارد، تفاوت بین کلام قرآن کریم و عقل مروج جامعه را درک کرده نمی توانند.
پروردگار بر انسان عقل را آدرس نشان داده هدایت دارد تا در ادراک راه سوی یزدان تفکر نموده عقل را استفاده نمایند، تا گفتار شان افترا به ایزد بزرگ نشود تا نادانسته زیر تاثیرات حرارت قلب به کردگار محتشم همتایانی انتخاب نکنند و بر برهان این مطلب دادار کبیر در سوره الرعد آیت سه اندرز می دهد و می گوید" و او کسی است که زمین را گسترد و در آن کوه‏ ها و نهر های قرار داد و در آن از تمام میوه‏ ها دو جفت آفرید (پرده سیاه) شب را بر روز می پوشاند در اینها آیاتی است برای گروهی که تفکر می کنند!"
آری تفکر را هدایت می دهد اگر در عمق این گفتار داخل شویم امر می کند تا در هر گفتار و حرکت خود منطق را در نظر بگیریم. اگر تفکر کرده بتوانیم در بین آیت ها راز های وجود دارد عقل ها را در شکفت می آورد، مثال الله می گوید: "از هر میوه جفت آفرید" یعنی نر ماده آفرید مطلبی که درکش در عقل های بی علم ممکن نیست، پس در هیچ آیت قرآن کریم اسناد وجود ندارد نیت نیک بدون درایت را خداوند بپذیرد، از این که هر نیت خالص بدون تفکر باشد، عوض رسیدن به رضای یزدان در آدرس شیطان تسلیم داده می تواند، یعنی خدایان ساخته را در ذهن خود بدون این که دقت در باریکی کند خود را خود فریب داده به وجود آورده می تواند.
بدین اساس می بینیم جامعه بیشتر با نیت های مخلصانه و عشق یکه در گرفتن ثواب دارند غرق فساد و خرابی شده است، از این که کس در هدف اجرا صواب ها نیست بیشتر شیطانی ها حاکم شده است و به منطق قرآن کریم خدایان ساخته ذهن بیشتر شده است و منطق ثواب گرفتن، جامعه را ویران کرده است، برای این که منطق ثواب گرفتن یک سوژه ی خطاست، چونکه کس ثواب گرفته نمی تواند، خاطر یکه پاداش از طرف معبود یگانه داده می شود، پس بگو اگر صواب نداشته باشی چگونه از یزدان ثواب گرفته می توانی؟
این حق را از چی برهان بدست داری؟
فراموش نکنیم بیشترین ضرر را در هر پدیده در هر دین، طرفدار های شان که با احساسات قلب کور روان اند، از منطق عقل دور اند می رسانند. و هر زمان دوستان نادان بیشتر از دشمنان، ضرر رسان شده می توانند.
ولی ایمان دارهای که  با منطق و عقل رفتار دارند گروه ی دومی را تشکیل می دهند، در هر حکم قرآن کریم بیشتر پایبند هستند، یعنی هر آن معلومات یکه از جامعه و از بزرگ ها می آموزند همیشه با منطق عقل شان و با حقیقت مقایسه می نمایند و اگر مسائل دینی هم بوده باشد مطابق منطق عقل، آن را قبول دارند، سبب اینکه هر امر هر دین که از منطق عقل بشر دور باشد مربوط دین شده نمی تواند و از جمله ساخته گیری های هست با گذشت زمان داخل دین قرار گرفته است و اگر حقیقت دین را تمثیل نداشته باشد و با اصل حقیقت همان دین مطابق نباشد عوض ثواب، گناه را به وجود آورده می تواند، چون که یک نو دروغ را به اسم خداوند قبول کرده می باشند.
پس هر زمان عقیده دینی خود را با احکام خداوندی مقایسه کن که در شرک و خطا گرفتار نشوی.
 محوطه ی عقل هر کی با محور خود
 مــــــی چرخد در محور با زور خود
 عقیده ی هر عقل از هســـــــــته ی او  
 با حق قیاس نباشــد تسلیم بر سر خود              
      امروز مذهب ها از جمله حقیقت هر دین در پذیرش قرار گرفته اند و دین اسلام مذاهب خود را دارد که انسان ها ایجاد کرده است نه خداوند.
از این که مذاهب با هدایت احکام قرآن کریم ساخته نشده اند فقط هنر سیاست است که به وجود آمده است.
هر پیشقدم هر مذهب، فکر و نظریات خود را بیان ساخته است، به شخصیت معنوی هر کدام شان احترام داریم، زیرا از جمله علمای عصر شان بودند و اما هیچ کدام شان، از طرف خداوند در اجرای این عمل مامور شده نیستند و شده نمی توانند از این که پیغامبر یک بود.
شخصیت های علمی این بخش هرگز در تلاش ایجاد مذهب ها نبودند و روح قرآن کریم گواه ست فعالیت هر عالم را مثبت می داند و هر جهالت را محکوم می سازد ولی یک حقیقت یکه در قرآن کریم وجود دارد، خداوند از پارچه شدن دین شکایت دارد و عفو ندارد و بر کس هایکه دین را پارچه می سازند جهنم را آدرس نشان می دهد، پروردگار کبیر در سوره الانعام آیت یک صد پنجاه نو هدایت دارد می گوید " کسانی که آیین خود را پراکنده ساختند و به دسته ‏های گوناگون (و مذاهب مختلف) تقسیم شدند تو هیچ گونه رابطه ‏ای با آنها نداری! سر و کار آنها تنها با خداست سپس خدا آنها را از آنچه انجام می دادند، با خبر می کند"
پس یک نقطه مهم یکه در قرآن کریم است، به ما هویدا می سازد، تنگری از پارچه شدن دین رضایت ندارد و امام صاحب های مذهب ها که در اصل حقیقت دین پابند بودند، مشکلات جامعه را از شیوه رفتار خود شان که از احکام قرآنی گرفته بودند در زمان خود شان اجراات کردند و حل مشکل می کردند و هیچ کدام امام صاحب های مذهب ها، به خاطر ایجاد مذهب تلاش نکردند و اگر از کل دنیای اسلام سوال شود یک سند در دست ندارند که امام ها در تلاش ساختن مذاهب بوده باشند و اما بعد از فوت امام صاحب ها، با گذشت زمان، فعالیت های امام صاحب ها، شکل مذهب ها را گرفت است بلکه روح شان از چنین روش ناآرام باشد از این سبب که خداوند در قرآن کریم از پارچه شدن اسلام رضایت ندارد و کس های که مذهب ها را به نفع منفعت سیاسی و منفعت شخصی خود استفاده نموده اند و سبب جدایی ها شده اند قرآن کریم محکوم می سازد و نتایج مذهب های امروز نشان می دهد، بیشتر در دست حقه باز های سیاست اسیر شده است که ملت در بدبختی قرار دارد و نتایج اختلاف بین طرفدار های مذهب ها، استفاده شدن شان در سیاست و منفعت های شخصی حقه بازهای جامعه می باشد، نه آرزوی علمای حقیقی شان!                          
      این جا تو بخوان حقیقت خامـی ندارد                
      شالوده عقل است حقیقت گرامی دارد
      بزرگان دلداده ها از جمله کسانی بودند که در طول حیات از طرف منفعت طلب ها و از جانب سیاسی هایکه از حس معصومانه ی چنین بی خبرها استفاده کرده اند اسیر افتیده بودند و بی خبر بودند که چنین اعمال شان در عوض ثواب، گناه را بدوش شان می کشید و اما در جامعه های اسلامی، هر کی خود را مالک جنت می بیند و بهترین  دیندار می داند و نزدیک ترین دوست خداوند تصور دارد و بدون منطق کس های که همرنگ شان نیستند و یا هم نظر شان نیستند یا ناقص در دینداری می دانند و یا مستقیم کلمه کافر را استفاده می کنند، در حالیکه خداوند در قرآن کریم تنها کس هایکه در موجودیت خداوند ایمان و باور ندارند، آته ئیست معرفی کرده است یعنی کلمه "کافر" را استفاده کرده است.
ادراک حقیقت کلمه کافر بین بسیاری و با بین روح و حکم قرآن کریم تفاوت کلی دارد و بسیاری در خطا بزرگ قرار دارند، برای این که کافر را به کس های استفاده می کنند، هم دین و هم نظر و هم عقیده شان نباشد، یک خطا یک جهالت بزرگ است و یک مصیبت در آخرت برای چنین مردمان است.
آیا در اسلام فشار رواست تا عقیده انسان ها را تغییر بدهد؟
معبود یگانه کلمه کافر را تنها به کس های استفاده می کند، در موجودیت یزدان باور نداشته باشد و چنین انسان با شمول بعضی مسلمان ها، از منصوب هر دین بوده می توانند، از این جهت که در بین مردمان جامعه خود را همرنگ همان جامعه می گیرند ولی در عقیده خود در موجودیت خداوند باور ندارند، بدین خاطر در دنیای اسلام از ایماندارها بیشتر مسلمان ها وجود دارد.
و از جمله  مردمان شعوری این گروه آزادانه خویشتن را آته ئیست معرفی دارند و اما بخش بزرگ شان در زبان عقیده ی شان را گفته نمی توانند، چون که از طرف جامعه فشار وجود دارد و امکان ضرر دیدن شان وجود دارد و چنین مردمان در عقل و قلب در بودن یزدان ایمان و باوری ندارند و لیکن اگر در یک جامعه بی ایمان ها به خداوند، آزاد و بدون هراس عقیده، بی ایمانی شان را گفته نتوانند، چگونه از ایمانداران آن جامعه در عقیده شان مطمئن بوده می توانیم؟
کرد گار بیشترین فشار را بالای پیغمبران آورده هدایت دارد که به حریت عقیده و ایمان انسان ها احترام نموده دقت داشته باشند و تنها مبلغ و بیم دهنده باشند، با چنین امر، دو حقیقت را آشکار ساخته است، از یک طرف باید هر کی در جامعه با آزاد منشی فکر و عقیده خویشتن را بیان کرده بتواند حتی آته ئیست ها!
و از جانب دیگر پیشرو تکامل باز شده باید باشد، آیا در جامعه ادراک چنین گزیده وجود دارد؟
آیا عمل کرد انسان ها در این ارتباط مخالف قاعده پروردگار نیست؟
از این خاطر که کس عقیده خود را بیان کند و آته ئیست بودن خود را آشکار کند بدون درک از احکام قرآنی برای وی حکم اعدام را صادر می کنند در حالیکه قرآن کریم بر همه عقیده احترام دارد و تنها خطا بودن را بیان دارد چون که عقیده یک روش فردی است و با خوبی و خرابی مربوط شخص است.
اگر که پیغمبران جز تبلیغ کدام صلاحیت بر مجبوری ساختن انسان در عقیده و ایمان شان نداشته باشند کی با کدام حق با فشار انسان ها را در عقیده و ایمان شان سوق داده می تواند؟
در صورت یکه حق فشار و مجبور ساختن را پیغمبران نداشته باشند حتی پدر بر فرزند چگونه این حق را دارد؟
آیا از پیغمبر معتبرتر نزد خداوند کس شده می تواند حتی پدر هم باشد؟
در جامعه هر کی در تلاش است تا داشته های دینی خود را بالای دیگران با جبر بپذیراند آیا درست بودن این روش را بیشتر از یزدان و پیغمبران چنین مردمان می دانند؟
روش جبر و فشار بزرگترین خطا و عظیم ترین خیانت در دین است قبل از بیان برهان بر این مطلب، مخلص ها را در هدایت آفریدگار دعوت می کنم.
پروردگار در سوره الانعام آیت یک صد هفت می فرماید:" اگر خدا می خواست، (همه به اجبار ایمان میآوردند،) و هیچ یک مشرک نمی شدند و ما تو را مسؤول (اعمال) آنها قرار نداده‏ ایم و وظیفه نداری آنها را (به ایمان) مجبور سازی!"
یا در سوره المائده بیان دارد " پیامبر وظیفه ‏ای جز رسانیدن پیام (الهی) ندارد (و مسؤول اعمال شما نیست) و خداوند آنچه را آشکار و آنچه را پنهان می دارید می داند"
و یا معبود یگانه در سوره الانعام آیت شصت شش هدایت دارد می گوید" قوم و جمعیت تو، آن (آیات الهی) را تکذیب و انکار کردند، در حالی که حق است! (به آنها) بگو: «من مسؤول (ایمان ‏آوردن) شما نیستم! (وظیفه من، تنها ابلاغ رسالت است، نه اجبار شما بر ایمان.)"
و یا یزدان بزرگ در سوره الانعام آیت یک صد چهل نو امر دارد می گوید" بگو: «دلیل رسا (و قاطع) برای خداست (دلیلی که برای هیچ کس بهانه‏ ای باقی نمی گذارد) و اگر او بخواهد، همه شما را (به اجبار) هدایت می کند. (ولی چون هدایت اجباری بی ‏ثمر است، این کار را نمی‏ کند.)"
و یا ایزد توانا در سوره العراف آیت یک صد هشتاد هشت اندرز می دهد می گوید" بگو: «من مالک سود و زیان خویش نیستم، مگر آنچه را خدا بخواهد (و از غیب و اسرار نهان نیز خبر ندارم، مگر آنچه خداوند اراده کند) و اگر از غیب باخبر بودم، سود فراوانی برای خود فراهم می کردم و هیچ بدی (و زیانی) به من نمی رسید من فقط بیم ‏دهنده و بشارت‏ دهنده ‏ام برای گروهی که ایمان می آورند! (و آماده پذیرش حقند)"
و یا یزدان گرامی در سوره یونس آیت نود نو امر دارد می گوید" و اگر پروردگار تو می خواست، تمام کسانی که روی زمین هستند، همگی به(اجبار) ایمان می آوردند آیا تو می خواهی مردم را مجبور سازی که ایمان بیاورند؟! (ایمان اجباری چه سودی دارد؟!)"
و یا در سوره یونس آیت یک صد هشت بیان دارد" بگو: «ای مردم! حق از طرف پروردگارتان به سراغ شما آمده هر کس (در پرتو آن) هدایت یابد، برای خود هدایت شده و هر کس گمراه گردد، به زیان خود گمراه می گردد و من مامور (به اجبار) شما نیستم!»"
و یا تنگری عزیز در سوره الاسرا آیت پنجاه چهار پند می دهد می گوید" پروردگار شما، از (نیات و اعمال) شما آگاه تر است اگر بخواهد (و شایسته بداند)، شما را مشمول رحمت خود می سازد و اگر بخواهد، مجازات می کند و ما تو را بعنوان مامور بر آنان نفرستاده‏ ایم (که آنان را مجبور به ایمان کنی!)"
و یا کرد گار کبیر در سوره الکهف آیت یک صد ده دستور دارد می گوید" بگو: «من فقط بشری هستم مثل شما (امتیاز م این است که) به من وحی می شود که تنها معبود تان معبود یگانه است پس هر که به لقای پروردگارش امید دارد، باید کاری شایسته انجام دهد، و هیچ کس را در عبادت پروردگارش شریک نکند!"
و یا در سوره الملک آیت بیست شش الله می گوید" بگو: «علم آن تنها نزد خداست و من فقط بیم‏ دهنده آشکاری هستم!»"
خلاصه در دین خداوند جبر و فشار وجود ندارد که با زور کسی را بر ایمان مجبور بسازد. کردگار بزرگ با کرات بر پیغمبران هدایت می دهد و با تکرار تنها بیم دهنده و تبلیغ کننده بودن شان را بر رخ شان کشیده امر می کند مقابل کسانیکه مستقیم مقابل پیغمبران از خداوند انکار می کردند تنها بیم دهنده و پیام رسان باشند. کوچکترین صلاحیت را بر پیغمبران نداده است تا با فشار و زور حتی منکران از خدا را در ایمان بیاورند آیا دقت هستیم؟
پس در جامعه شایستگی را و حق را از کجا بدست می آورند خلاف حکم های خداوند با فشار و زور بالای ملت خواست شان را عملی می سازند؟                              
کس حتی حقیقت قرآن کریم را با دلخواه خود بیان کرده نمی تواند بگذار کس اگر عقیده خود را آشکار کند در اعدام محکوم می کنند.
یا اگر با کس یکه هم دین نباشد ازدواج کند فوری امر قتل آن را از اسم اسلام صادر می کنند در حالیکه او خطا نکرده است زیرا خداوند در سوره المائده آیت پنج برای وی این حق را داده است یزدان بزرگ امر دارد می گوید" امروز چیزهای پاکیزه برای شما حلال شده و (همچنین) طعام اهل کتاب، برای شما حلال است و طعام شما برای آنها حلال و (نیز) آنان پاکدامن از مسلمانان و آنان پاکدامن از اهل کتاب، حلالند هنگامی که مهر آنها را بپردازید و پاکدامن باشید نه زناکار و نه دوست پنهانی و نامشروع گیرید و کسی که انکار کند آنچه را باید به آن ایمان بیآورد، اعمال او تباه می گردد و در سرای دیگر، از زیانکاران خواهد بود"
بگویند معبود یگانه حق را به کی داده است؟
کس یکه به دلخواه خود عقیده داشته باشد و با هر کی که اهل کتاب و یا ایماندار به الله باشد از هر دین که باشد به خواست خود ازدواج کند به وی داده است؟
یا کس هایکه بدون از درک حقیقت قرآن کریم به دلخواه شان حرام و حلال را ایجاد نموده زور و فشار را روا دیده جامعه را به رادیکالیسم تسلیم می نمایند یا بر چنین عناصر حق را داده است؟
یک بار تفکر کنیم و درست قرآن کریم را مطالعه کنیم نه غرق دنیای عقل خود باشیم.
بدبختی که وجود دارد جامعه اسیر محوطه فرهنگ ذهنیت است نه اسیر حقیقت قرآن کریم.
و به خاطر مدافع از فرهنگ چنین ذهنیت از اسم خداوند نام دین و اسلام را گرفته دروغ می گویند تا منفعت جامعه بر هم نخورد آیا از سوره بقره آیت هفتاد نو خبر دارند؟
یزدان محتشم می فرماید" پس وای بر آنها که نوشته ‏ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!"
و یا در سوره هود آیت هژده الله می گوید" چه کسی ستمکارتر است از کسانی که بر خدا افترا می بندند؟! آنان (روز رستاخیز) بر پروردگارشان عرضه می شوند، در حالی که شاهدان می گویند: «اینها همانها هستند که به پروردگار شان دروغ بستند! ای لعنت خدا بر ظالمان باد!"
یا در سوره المائده آیت هشتاد هفت یزدان توانگر می گوید" ای کسانی که ایمان آورده ‏اید! چیزهای پاکیزه را که خداوند برای شما حلال کرده است، حرام نکنید! و از حد، تجاوز ننمایید! زیرا خداوند متجاوزان را دوست نمی دارد"
کدام امر و هدایت قرآن کریم در جامعه تطبیق دارد؟ 
امروز دنیای اسلام جامعه یی را دارد دور از حقیقت دین فقط مزخرف ها و عجوبه های استهزا!
خداوند که بر پیغمبران خود جز مبلغی کدام صلاحیت نداده است بر عقل های که ادراک سر این گزینش را دارند یک کرامت بزرگ است و این خارق العاده انتخاب شده گواه ست، اگر کوچک ترین اجازت خارج از تبلیغات را بر پیغمبران می داد، در ادامه حیات بشر، بهترین دست آویز بر انسان ها می شد تا از طریق جبر و فشار ایده های دینی شان را بر زیر دست ها تطبیق می دادند.
از این که انسان در هر مقام و در هر امکان مخلوقی است که بر خطا کردن فطرت دارد مثل یکه یزدان بزرگ در سوره محمد آیت نوزده بر رسول الله می گوید" پس بدان که هیچ معبودی جز خدا نیست و برای گناه خویش آمرزش جوی و برای مردان و زنان با ایمان [طلب مغفرت كن] و خداست که فرجام و مآل [هر یک از] شما را می داند"                                      
اگر بزرگواری این راز را بدانیم اگر صلاحیت داده می شد حتی بر پیغمبران که با فشار مردم را به ایمان می آوردند و یا حلال و حرام ها از دلخواه شان بیان می کردند دین با خطا ها غرق خرافات می شد و مسبب عقب ماندگی جامعه و انگیزه مانع رشد خصلت تکاملی می شد، بدین ملحوظ تنگری مسائل را از دیدگاه انسان دیدن ندارد تنها از دیدگاه خداوندی دیدن دارد که این کتاب مبارک بدون خطا مکمل یک اسناد است بر عقل های که تسلیم باریکی این اثر هستند.
از شروعی قرآن کریم تا ختم قرآن کریم خداوند با دلیل و منطق با هر کی در جروبحث قرار دارد، تا موجودیت اش را با اسناد در عقل ها و قلب ها بیان کند، تا در گروه کافران قرار نگیرند، زیرا جای منکرها در جهنم می باشد، نه طرفداران این دین و یا آن دین یکه اسناد در جیب دارند.
پس می گویم هر کی ادعای بی خطا بودنی را کند حمق است، اول بخوان باز امضا کن!       
 روی را به آیینه بکن ازرویت پرسان بکن
 قاعده ی این دنیا را آشــــکار و عیان بکن
 بـــــــی خطا نیست بشر مکمل خداوند است
 این اندرز خــــــــدا را با صحبت بیان بکن
 
حصه سیزدهم
         
      علی جان و شبنم به همدیگر عاشق بودند و عشق شان چنین حقیقت را بیان می ساخت، چون که در هسته ی عاشقی، فقط خوبی ها موجود است نه ریا کاری ها!                          
لاکن کس های که با احساسات طرفدار اسلام هستند و لیکن تنها با زبان شنیده گی های شان، به یک طرف کشیده شده اند و اما او اسم های خداوند که هر کدام آن بهترین صفت خوبی را تمثیل می کند، اگر که از معنی و مفهوم زیبایی های اسم یزدان دور بوده باشند و مطالعه و بررسی و تحلیل نداشته باشند، چگونه خویشتن را در کدام این وصف ها نزدیک ساخته می توانند؟
معبود یگانه در سوره العراف آیت یک صد هشتاد هدایت دارد می گوید" و برای خدا، نامهای نیک است. خدا را به آن (نامها) بخوانید! و کسانی را که در اسماء خدا تحریف می کنند (و بر غیر او مینهند و شریک برایش قائل می شوند)، رها سازید! آنها بزودی جزای اعمالی را که انجام می دادند، می بینند!"
آری تنگری زیبایی ها و خوبی های خود را بر بنده ها به این گونه بیان می کند به همان قدرت و توانمندی که خارج از درک شعور ما انسان هاست آشکار می سازد به گونه قدرت هایش مهربان و دوست و علم پرور است و مسیر راه خود را برای ما آشکار می سازد تا ما ایمان آورده ها با خوبی ها و زیبایی ها نزدیک شویم ولی در جامعه اسلام به اشکال مختلف تحریف شده است هر بسط شرح بر عقل ها، مخرب زندگانی بشر را آشکار می سازد از این سبب که دین قرآن کریم نا پدید است مقابل گزینش های دلخواه جامعه!
اگر مثل علی جان و شبنم عشق که با همدیگر داشتند مسلمان ها به خدا عشق می داشتند باید اخلاق شان را به او خصلت های زیبا که جامعه  بشریت را بیشتر انسانی ساخته، در رضای یزدان نزدیک می سازد ملبس می ساختند نه در ساخته کاری های ریایی و ظاهری عجوبه های مضحکه!
علی جان نا امید و پریشان در باغ، گاه قدم می زد، گه نشسته گریان می کرد، زمین سخت و آسمان بلند شده بود و سخت زیر تاثیر حوادث قرار گرفته بود نمی دانست که چه کند؟
انسان بین اجتماع زندگی دارد حیات سوسیال دارد، اما هر زمان خاطر او فقط یک کس زحمت کشیده می تواند، فقط خود او.
 می گردد آدمها از نام دوست ها
 اگرثروتی داشتی گردت با دعوا   
 جـــــــــادوی ثرا که گردش ثریا   
 برای آدمـــــــها یک اندرز اعلا
      علی جان پریشان غرق تفکرات بود در باغ که قدم می زد چرت زده می گفت:
      افــــتیدم با دل داغ با تــفکرات بین باغ 
      با درد و پریشانـــی با حال آشفته دماغ 
      سیاه شده روز من قیامت است بر سرم
      شبی تاریکی شده ندارم من هیچ چراغ
      اشک چــشم میریزم با خون جگر خود 
      از سـینه ی داغ خود در زمین این باغ 
      سد بستن ظالمان در راه ی ما عاشقان 
      صد ظلم روا کردن که هستم بادل داغ   
     علی جان که مثل مار پیچ تاب داشت، دل قرار نداشت، خود را در کنار یک جر می دید، اگر راه بیرون رفت پیدا نمی کرد افتیدن پارچه شدن را می دید و پریشان بود و اما در جامعه ی زندگی داشت محکمه کردن نزد ذهن ها یکی از فرهنگ قبول شده در جامعه بود و لاکن کسی وجود نداشت تا درک می کرد اگر امروز علی جان و شبنم به این فرهنگ نابود می شدند و آرزو های شان با خاک یک می شد فردا اولاد هر کی گرفتار شده می توانست.
جامعه ی رسیده با فرهنگ عالی و جامعه ی عقب مانده در چنین حوادث تفاوت شان را پیشکش می کنند، از این روکه در جامعه های رسیده با فرهنگ عالی، اول تفکر می کنند بعد سخن می زنند و اما در جامعه های عقب مانده اول سخن می زنند بعد تفکر می کنند.         
علی جان نزد درختی رفت با شبنم خاطرات زیبا داشت، چون که در زیر همان درخت ساعت ها نشسته فانتزی های آینده ی شان را صحبت کرده بودند، پیشانی را در درخت می زد و گریان داشت و چرت می زد که در دل الهام نوشتن  نامه آمد تا در شبنم نامه نوشته امیدوار بسازد بگوید خدا مهربان است.
علی جان می دانست حیات مشکل است به این خاطر عقیده داشت نباید حیات را آسان دید و ادراک مشکل بودن حیات را در نظر گرفت و نباید ترسید و باید مثل شیر حمله کرد تا مشکلات حیات تسلیم شده زانو بزند که امید وار بود نوشت.
      توبه هایم را شکستی مــــــــــی بده تو ساقیا
      پای کوبــی مـــــی کنم در راه ی گلـی توتیا
      زاهدی ام را شکســــــتی بت پرستم ساختی
      کار یارم گر چنین است می و جام و تو بیا      
      یک بوته ی خشک بودم، شبنم بالایم ریخت، تازگی را به من بخشید، دیدم که شبنم گل زیبا شده، با شبنم خود شکوفه کرده است، خود را تکامل دادم و به یک بلبل تبدیل شدم، چون که گلم روئیده بود باید نغمه سرایی می کردم، او زیبا گل زیبایم، خالق سرود هایم در قلبم می شد که در قلبم به عشق گلم می سرودم که عشق وزید. 
      بیا مـــن پروانه و تو شمع مــن باشـــی
      در این گلشن بهار، گلی پر ثمن باشــی
      من سوخــتم ز هجر تو ریزیده شدم من
      بیا ای چراغ من خورشید و سمن باشی 
      گاه بلبلت هستم گه پروانه هستم، نور زیبایی از توست، من در تاریکی یک خادم فروغ تو هر چی بخواهی هستم، شعاع اشراق یکه از تو تابان شده است، در پرتو آن میرقصم زنده بودنم را از تابش نور تو می دانم، زندگی را خاطر تو قبول کردم. 
      گاه بلبل و گـه پروانه مـن نوکر تو ام
      به نور رخشان تو غلام و چاکر توام
      به چشمان زیبایت دیده زندگی کردن آرزویم است حرف هایت را شنیده زنده بودن خاستم است، در بوی زیبای تو غرق شده نشه بودن تمنایم است، من در قلبت باشم، تو در قلبم باشی، سخن از همدیگر که بزنیم، همه حیرت نموده گوش که کنند خواهش هایم است.
      از نـام تـو زدم آتـــش بـه جـــــان خویــش
      چون شمع ریزیدم ازنامت با زبان خویش
      پروانه به تو شــــــدم شمعــم گـفتم و گشتم
      چون که نام تو را گرفتم به شـــان خویش
      شب ها به من تاریک بود و تو ستاره شده در آسمان تار تیره ام تابیدی، هر شبم را با نور تو درخشان حس می کنم بگذار دایم ستاره ی من باشی.
      در شب های تاریکم
      با ظلمت تنهایی
      هستم من تنها
      مگر
      یک نور است
      او نور توست
      یک نور ستاره
      از قله ی تابانی
      یک روشنی زیبا
      می تابی سر من
      از مسافت دور
      در سرم
      که شدی نور حیات
      در شب های تاریکم
      در شب های تاریکم
      نامه، من را فرم پارچه ساخت، اشکم خاطر عزیزم می ریزد، تقصیرات یارم چی بود که اظلمش بدوش گلم باشد؟ بمیرم در نور تو دلم فرم پارچه شد.
      گناه ی یار من چـیسـت که ظلـم ها در سرش؟
      رنج و غم ها شده است چو باران های بارش؟ 
      به او عشوه های لبان زیبایت قسم، علی جان تو جان خود را به تو قربان می کند، اگر تقصیرات من شیعه بودنم باشد، بدانند جان من را بگیرند مگر به آرزو های تو احترام کنند زیرا هر آرزویت حق توست.
      روح و نفـسم از تو در ره ی انفاس تو
      به هر دو چشم زیبایت جانم به پاس تو  
      گل زیبای من! در رسم آیین ما هجران جا ندارد، تا وصال در این راه هدف ماست، هر چی بکنند ما را در شعله های داغ مفارقت انداخته نمی توانند از این که ما عاشق هستیم، دیر و یا زود خطای شان را میدانند چون که ما دو جسم یک روح هستیم و فقط عهد شکنی و بی وفایی بین ما نباشد و نباید ظلم فرقت را قبول کنی از این سبب که در رسوم ما حد شکنی نیست عشق ما تا به بازار نیست تا به مزار است.
      رســــم ما نیست بشکــــنـیم بعد از عهد وفا را  
      رســــم دوستی را فراموش مـکن یار تو ما را  
      ما که غرقــــــیم در این راه با نور درخــشان 
      تو مکن دوری از رخشان که مـی دهد دوا را  
      نور خورشــید بتابد از این پیمان دوســــــــتی 
      تو مکن ظلـــم ســـیاه را بر ســرم درد جفا را
      قـیمت عشق را بدان که ســــعادت در آن است 
      تو مزن ضـربه ی ظـلـــــمت با هر درد ما را 
      گر بریــزد خـون مــــن با عـــــبادت ره ی تو 
      جان شود فدای رایت شوم من قربان رهنما را  
      نشکن عهد را به هر سد در هر اظلــم هر سد  
      نکن تو ظلـــم به مظلــــوم رد کــن درد بلا را    
      آرزو شمع و چراغـان شوی تو نور بخت من
      من شوم پروانه ی تو ببوسم گلــــــــی اعلا را
      یار من غلامـــت ای یار که منم فدایت ای یار
      نکنیم قطع رســــم خود بعد از این عهد وفا را    
     عزیزم! آبادی آثار جامعه، به دوش خطا کار هاست، تا در ذلیل اشتباه های شان، الهام به راستی رفتن نمایان گردد که تکامل قوت خود را از پی آن می گیرد. من از معصیت ها درس کشیده فقط در راه ی تو پیکارگر می شوم و صد جانم را به تو پرستو فدا می کنم.
      پیکارگر راهـی تو در پیکر عشق تو 
      صد جان را فدا گفتم در راهی پرستو 
     زبون شدنت در اظلم فشار های خطا کارها، تو را از زندگی مایوس نسازد، حیات مستقل ات هدایت دارد تا بر حق ات پویا گر شوی...آن چی مربوط غلامت میشه، سوگند اش را شاه بداند، روح که اسیر شاه ست، جسم هر زمان قربانش است.  
      روح مــن اســیر شـــده به روح جانان تو
      جان من قربانت است در راه ی آرمان تو
      ثروت این فقیر، تنها سخنان زیبایی آفرین از لطف و مرحمت شاه است که بگوید در حرم ام جا داری، هر کلام سلطان با ارزش تر از دنیاست که کاشانه حیات فقیرانه را قصر بلورین می سازد.
      هر حرف و سخن تو بر من ثروت شده
      باده و مـــیم شــده بر خوشی قـوت شـده
      دوستت دارم گفتن هیچگاه سخن ساده و آسان نیست که بی وزن باشد، هر قلب توان برداشتن را ندارد که دنیا از عاشق ها پر شود. دوست داشتن با عشق مزین شده باشد، قدرت خارق العاده دارد اگر نگار نباشد شعله ها، روح و جسم را خاکستر می سازد، به این خاطر دوستت دارم عزیزم.
      دوست داشتن سـنگ گران از آتشـدان
      یک معدن کم یافت که عشق آتشفشان   
     اگر قطرات اشک چشم نما از دوست داشتن باشد، بداند عزیزم با نامه، اشک چشمم دریا گردید، گلم در اظلم فشارها قرار دارد گفته...
      گر که اشک چشمانم نمای دوستی ست 
      اشک دریا شده اســت خاطر ت پرست  
      من هیچگاه من شده نمی توانم تا تو با من نباشی، حیاتم را دزدیدی حیات ات را دزدیدم با هر مشکل ما فقط ما هستیم عزیزم
      تا که نورت نباشـد از من من نیستم
      اگر که نورت نیست کی آرام هستم؟
     حال همین لحظه ام، بیچاره تر از همه بی نوا مسکین هستم، چون که چشمان زیبایت را با اشک زبون شده دیده نمی توانم، دور هستم حتی کنار او دریای بادامی زیبایت را پاک کرده نمی توانم تا دل تسلی به تو بدهم که بین او دریای چشمانت غرق هستم. در هر حال متانت سلاحیت باشد، تا پیکر حق دست تو افتد، من همباز رایت، با جانم پیکارگر تو هستم، تا گلم خوشبخت شود گفته...
      ریــخت چو برگ خزان اشک چشـــمانم
      بانگ گریان سر زد از دل و روح جانم
      خاک آلوده هوا شــد در عــوض اشـراق
      غصه دار غمگین شدم خاطر زیبا خـانم
      ما در گرداب عشق افتیدیم که عاشق شدیم، عشق در هسته ی خود کش دارد، یک جوشش کور است و اما در قاعده های آن پاکی و راستی و صداقت و ظرافت وجود دارد و دنیای خود را دارد، دور از همه ریا کاری ها، حقیقت پرستی را دارد.
      ما غرق عشق یم که او جوشش کور 
      دنیای خـــود را دارد که او پرشـــور 
      بگذاریم هر کی از هر زاویه خورد خود، دنیا را دیدن کند، ما از صومعه بزرگ از قله اشراق عشق، حیات را دیدن می کنیم، از این جهت که عقیده داریم، اگر از کرانه بزرگ و با سیمای خرسندی نگاه در عالم کنیم، گیتی همچو کبوتر سپید، صلح را سوغات می دهد از این رو که قاعده خداوندی در زندگی چنین است.
      دیـد دیـدگاه ی ما زاویــه ی بلــــند 
      از قله ی اشراق که حقیقت آب قند 
      اگر در حیات لبخند بزنیم زندگی گلستان خود را باز خواهد کرد و اگر با چهره زشت دیدن کنیم، سیما زشت را تحفه خواهد داد. هر کی در هر عقیده که هست، اگر به اندیشه های ما حرمت نکند ما به خدا می سپاریم، ولی به هر عقیده شان، تا زمان یکه در ضرر انسان نباشد، احترام قایل هستیم از این که با ثواب و گناه دنیای آن هاست. 
      عقیده ی هر کی برگ گل وجـدان 
      قابل احــــــــترام مربوط او جهان 
     ما که به گرداب عشق افتیدیم بگذار عشق، کبوتر صلح شود و در زیر بال خود، ما را در بلندی های سما ببرد و از آن جا حقیقت ها را دیدن کنیم، تا الهام به دیگران شده بتوانیم.
عشق که کبوتر شده، ما را در زیر بال خود در بلندی های اشراق می برد، مطمئن باش، پرده سعادتم تو خواهی بود، اگر حیاتم در نمایشنامه در بین چندین پرده نمایش خود، یک نمایش پرده سعادت داشته باشد، نقش آن را تو بازی میکنی.
      بین نقش های حیات نقش سعادت باشد 
      تو بازیگر آنـــــی که سعادت می باشد
      بسیاری آرزوی گریان را ندارند ولی بعضی ها، با علاقه در رغبت اشک ریختن هستند که یکی از آن ها من هستم.
برهان این گزینشم با هر دیدن چشمان زیبایت، اشک خوشیم جاری می گردد و تمنی دارم تا زنده هستم، به چشمان زیبایت دیده، اشک خوشی بریزم هر لحظه و هر زمان...
      با هوای بهاری
      هستم بین باغچه ی گل
      است بین باغ یک گل
      زیباست از هر گل
      که مستم از او گل
      که شده حیاتم
      همچو گل
      با یک دانه گل
      که هست او گل 
      فقط زیبا گل
      ای هستی تو او گل
      که هستی شاه ی گل
      که هستی شاه ی گل   
     دعا دارم همه زیبایی های دنیا را به خود جمع کنی ولیکن فقط من را ببینی، هر طرف که چشمان زیبایت افتد، تنها پیکر من ظاهر چشمانت باشد آمین! 
      زیبایـــی های دنیا نـصیب جانت شود 
      دو چشم زیبای تو با من مسرت شود
      اگر در همه حیاتم، کس من را یاد نکند، تنها غصه و غم، شریکم باشند، بگذار او غم هم تو باشی تا دوزخ که بر دیگران نمایان می گردد بر من جنت شود.
      اگر غصـه و غــم پارچه ی حیات  
      اوغم هم تو باشی تا توته ی حیات 
      می گویم یاقوت یا الماس، طلا یا زمرد، بالاخره جان چی ارزشی دارد اگر به چشمان زیبای تو قربان شده نتواند؟
هراس مکن در عقب هر تاریکی روشنایی وجود دارد، مقابل هر فرعون یک موسی قد رساست، پیشرو هر روز زشت، یک روز خوشی نهفته است، بدان تاریکی تنها سیاه یی نیست بین تاریکی همه عالم روشنایی جا گرفته اند، منتظر باش با لباس دامادی نزد تو حتمی می آیم، تا تو عروس زیبا را، بر همیشه نزد خود بیآورم، در هر قدم گل زیبا را، سر سینه ام داشته باشم، تا صدای قلبم از خوشی قدم های تو بیشتر شود. 
      هر کی فرعون بداند با امکان حد خود را 
      هر فرعون موسای دارد که است امر خدا  
      عروس زیبا که با من باشد، نسیم، بوی خوشگل شقایق دلربا را، در گلستان ها باغستان ها و بوستان ها و صحرا و دشت و کوه هر جا ببرد، تا هر گل با بوی نازنین زیبا، در رشک افتیده شود، همه این قشنگی ها، به من تعظیم کنند که من صاحب چنین عروس زیبا شدم گفته...
عزیزم مقابل هر فشار مشکلات، با خونسردی رفتار کن، بگذار زمان تصمیم خود را بگیرد، اگر هر مشکل را بدون سراسیمه با خون سردی و با منطق عقل دیدن کنیم، زمان امکانات وسیع در حل مشکلات می دهد، او لحظه که همه پرابلم حل گردد، سعادت ما آغاز می گردد، در جنون خوشبختی می گویم جوانی و دیوانگی زنده باد علی تو.
      زیورت آزادگـــــی آزادگـــــــــی زنده باد
      جوانـــــــــــی و دیوانگــــــــــــی زنده باد 
      زیور زینت تو ناز دلـــــــربای توســـــت
      دل داده ی تو شـــدم دلـدادگـــــی زنده باد 
      زیور نور مهتاب تجلـــی از نور توســت
      زیبنده سیمای توسـت زیبندگـــی زنده باد    
      زیب زیبای گلها منعکس از روی توسـت 
      گل ها شیفته ی توست شیفتگـــی زنده باد
      ســـحر بتپد غـــزال تا به شــام با ســرود  
      ساز غزال من شوم، سازندگـــی زنده باد
      زیور زیبا هستی با بوی خوش بوی خود 
      پایـنده باد بـوی تو پایندگـــــــــی زنده باد 
      سـجده ی رخـسارت ام با ثنای دوســــتی 
      رخسارت شراب شده رخسارگی زنده باد   
      دور مـــست جوانـــی با حـس دیوانگــــی  
      جوانــــی ات زنده باد دیوانگـــی زنده باد 
      نامه را علی جان در فردای آن روز به شبنم رسانده بود، معلم جان بار دیگر نزد شبنم به راهنمایی آمده بود، سخنان التفات آمیز دایی، اعتبار باوری را به خواهر زاده داده بود، شبنم، یگانه دوست و مرد با منطق معلم جان را دیده بود و نامه را نشان داده بود و از صمیمی بودن علی جان یاد آور شده بود.
معلم جان که خود در بهار جوانی قدم می زد، هنوز ازدواج نکرده بود، مثل هر جوان علاقه به عشق داشت و آرزو می کرد عاشق شده عروسی کند و بدین ملحوظ نامه تاثیرات مثبت را در ذهنش آورده بود، روشنفکری و بهار جوانی مسبب می شد به شبنم اعتماد می داد که در عقب شان همکار باشد و رضایت خواهر زاده را به اعتماد کردن گرفته بود. تاثیرات نامه و جسارت دادن معلم جان، شبنم را جسور ساخته بود، در تلاش پیدا کردن تایم مناسب به ملاقات علی جان داشت، تا در زمان سازگار در باغ عاشق با یار دیدار کند و رفتار آینده شان را پلان بگیرند.
با مشورت نورجان، یک روز مکتب را، به ملاقات تعیین کرده بودند و در همان روز، صنف و اداره مکتب را نورجان با دروغ ها اداره می کرد و عاشق ها تا ختم هنگام مکتب در باغ می بودند. از راز تنها نورجان آگاه می بود و اما بعضی فتنه گر های صنف بدون سر و صدا در جستوجو افشا راز شبنم بودند.
روز ملاقات رسیده بود، پلان با ترتیب اجرا می شد، شبنم در باغ رسیده بود یار که منتظر نگار بود، پذیرا شده بود.
فتنه گر ها از نبودن شبنم شاکی شده در تلاش درک مسئله شده به نورجان سوالات داده بودند و تا نیمه دروس تایم مکتب صبر کرده می توانستند و به رسوا ساختن بعد از نیمه وقت دروس مکتب، گل را به آب می دادند و مادر شبنم را در جریان قرار می دادند و آتش رسوایی را روشن می کردند.
شبنم که در باغ رسیده بود، با دیدار یار به لرزه افتیده بود و از لرزیدن نه صحبت کرده می توانست و نه ساکن شده می توانست و فقط دست پا از لرزه تکان می خورد.
همدم کاسه آب را آورده به محبوبه داد، تا بنوشد و کمی راحت شود. شقایق علی جان با نوشیدن آب کمی راحت شد، علی جان به چشمان لاله دیده گفت:
      دو کاسه شراب شده چشمان زیبای تو 
      لبانت ساقی گر است با ناز فریبای تو
      عزیزم او لحظه که نامه را خواندم فرم پارچه شدم، درک کردم اگر از من دور شوی، شکسته می شوم، سقوط می کنم، قبل از این که تو از نزد من دور شده بروی، من از دنیا خواهم رفت، همیشه یا اندازه دوست داشتن نزدیک باش و یا اگر دور شوی، به اندازه مرگم دور شو، بین هر دو ظلم بزرگ را روا نداشته باش!
      نور حــیات مـــــــی تابد از اشـراق نور تو
      حــــیاتـــم گلگــون شــــده از آفـــاق نور تو 
      بـــی تو که حیات مشـکل مثل سنگ و خار
      گلستان است این حیات از چهره ی طاق تو
      هر لحظه در یادم هستی و هر ثانیه یک ستاره در سما ساخته می شود از نور تو...
از تابانی پرتو ستاره های زیبای توست، حیاتم فیلم سیاه و سپید بود، رنگه و زیبا شد.
      چاره ندارم گلـــم به عشقت غـلام شـدم  
      بنده ی رایت شـــدم از دل بتو رام شدم 
      هر لحظه ی زندگی چهره ی زیبای تو   
      غرق و فانتزی کرده که بتو بنام شــدم  
      بیشتر از شهد شیرین هستی، هر لحظه شیرینتر می گردی، جز که قبول نکنم چه چاره دارم؟
تو در قلبم شیرین شده میروی...
هر دم بوی کنم فقط عطر تو در دماغم است که عسل هستی...
هر نفس بوی تو از جانم بر می خیزد زیرا جانم اسیرش است. 
      بویت بر مـی خیزد هر لحظه از جان من
      جانم که اسیرش است تو هستی جانان من
      جانم اسیر بوی تو شده است، دماغم به عطر تو اسیر شده است، بویت که ثروت در جانم شده است، زنجیر به قلبم بسته است، تا دایم در غلامی تو زنجیر و زولانه باشم.
      با شناخت تو
      غرقم به بویت
      به بوی بهارخیز   
      شده دل آویز
      دل شده آویز
      در این بوی بهارخیز
      در بین همه بوی ها
      که هست زیبا
      این بوی بهارخیز
      این بوی بهارخیز
      با التفات ها دست شبنم را یار گرفته بود، در زیر یک درخت برد و در زیر درخت عاشق و معشوقه با هم نشستند، شقایق سر خود را بالای زانوی پروانه خود گذاشت و دست راست عاشق خود را با دو دست گرفته بوسید و گفت: چی تصور داری وصال قلب ها بر دایم رسمیت پیدا خواهد کرد؟
آیا بزرگ های فامیلم، من را به تو خواهند داد؟         
یا بزرگ های فامیل تو من را قبول خواهند کرد؟
و یک آه کشید.                                                       
به آه نگار علی جان لحظه ی در تفکر و چرت غرق شد و گفت: انشاالله و ادامه داد: اگر اظلم هجران را بالای ما بیآورند، در نهایت ما را خواهند کشت، دیگر ظلم از دست شان آمدنی نیست و ما یا وصال گفتیم یا مرگ!
لاله پرسید: علی جان آیا ادیان به خاطر ظلم کردن و خرابی کردن و ویران ساختن جامعه ها نازل شده اند که ما در قربان شدن محکوم هستیم؟
از سوال محبوبه یار با شکفت در وحشت افتید و با هیجان پرسید: یعنی چه؟
شقایق زیبا ادامه داد، اگر تاریخ بشریت را مطالعه کنیم، یک بخش بزرگ جنگ ها، ویرانی های دینی بوده است، عیسوی ها به مراتب، ملت اروپا را جهت جنگاندن مقابل مسلمان ها، از تبلیغات کافر بودن مسلمان ها مقابل الله استفاده نموده، سبب ملیون ها قتل انسان شدند، همچنان مسلمان ها، عیسوی ها را کافر دانسته از اسم "جهاد" سبب جنگ ها شدند و یا دیگر مناطق دنیا را در دریچه تاریخ جهان مطالعه کنیم، در طول تاریخ طرفدار یک دین، طرفدار دین دیگر را "کافر" اعلان نموده سبب جنگ ها و خرابی ها شدند و حتی طرفداران هر دین بین خود به مذهب ها و گروه ها تبدیل شده، طرف مقابل خود را ناقص دانسته سبب جنگ ها و قتل ها شدند و حتی اگر تاریخ اسلام را مطالعه کنیم، بعد از وفات رسول الله، هر قدرتمند خود را بیشتر حقدار در میراث اسلام دانسته و نقش و صفت بالایی به خود داده، مقابل دیگران جهاد خود را اعلان کرده بودند و هر طرف با شعار های "الله اکبر" همدیگر را به قتل می رساندند، در نتیجه هزاران انسان به امید جنت رفتن با دست برادران مسلمان شان کشته شدند، می توانیم با امثال ها یاد آور شویم!
      هر مالـک الله و اکــبر نـیست در راه ی خدا 
      درک محوطه ی آن آسان نیست درهر خطا 
      امروز چی در افغانستان و چی در دیگر کشور های اسلامی، هر گروه خود را وارث جنت می داند و اما دیگران را ناقص در مسلمانی می داند و در هر گروه اگر خلاف منفعت شان جنگ آغاز گردد، شعار مشهور شان با شعار "الله اکبر" انسان ها را می کشند، آیا در کدام هدایت خداوند در کدام دین با شمول اسلام چنین امر خداوندی وجود دارد؟     
کی با کدام اسناد حقدار بوده می تواند تا شعار الله اکبر را و جهاد را به سود خود استفاده کند؟
چنین اخلاق و عقیده آیا مضحکه های عقل نارس نیست؟
آیا جز فریب بر خود کدام دست آور مثبت سوی رضای پروردگار دارد؟
آیا نادانی چنین انسان ها دور از دانستنی محتویات قرآن کریم نیست؟
اگر در آخرت یک جنت بوده باشد و یک خدا بوده باشد بدون شک چنین است، کدام از گروه ها ضمانت جنت رفتن را با کدام اسناد خداوندی نزد شان دارند؟
در حالیکه هر کی باشد نتایج اعمال شان سر نوشت شان را تعیین می کند، چی نظر داری یار اعمال این گروه مردمان در کدام نقطه دین قرار دارد؟
آیا بودن دین ها یک خطاست و یا خطا در درک انسان ها وجود دارد که ادراک درست حقیقت را ندارند؟
علی جان لحظه ها مکث کرد و تفکر کرد و گفت: اول باید بدانیم در فطرت انسان عقیده و دین جایگاه سرشتی دارد، یعنی عوامل شرط ها، دین را و عقیده را به میان نمی آورد، چونکه از هنگام تولد، این ویژگی برای انسان همانند حس یکه اولاد مقابل والدین دارد یا والدین مقابل اولاد دارد بر همان شیوه انسان از تولد با حس دینداری و عقیده در دنیا می آید.
در عصر نوزده و بیست بعضی چهره ها از برخورد طبقات سرمایه دار و مذور بر این باور بودند، زمانیکه انسان در زندگی مشکلات اقتصادی پیدا کند، خود را بر یک قدرت خیالی وابسته می سازد و بر این اساس دین و عقیده به میان آمده است و لاکن بعدها دیده شد، مشکلات اقتصادی سبب این حس نیست، مسئله ی نهایت عمیق است باید انسان را با پیچیدگی ساختار،وی، مطالعه کرد.
حتی کسانیکه بودن خداوند را رد می کردند ناخودآگاه بر یک دین عقیده پیدا می کردند و این بار نبودن تنگری را اساس دین، قرار داده برای عقیده ی خود زندگی می کردند، یعنی دیده شد هرگز بدون دین زندگی ممکن نمی شود، پس اگر که دین تا این اندازه در سرنوشت بشر نقش داشته باشد، محوطه که دین ها شکل می گیرد او محوطه را باید اصلاح بسازیم.
کدام اعمال این مردمان در کدام نقطه دین قرار دارد و یا خارج از دین است خداوند می داند، همه قدرت درک غیب، دست خداوند است و لاکن آن چی قرآن کریم بیان دارد، می توانیم قناعت خود را نزد خود حاصل کنیم.
قرآن در جهاد چه منطق دارد؟
خداوند کشتن انسان را به دست انسان به هیچ صورت قبول ندارد تنگری بزرگ در سوره النسا آیت نود سه می فرماید" و هر کس، فرد با ایمانی را از روی عمد به قتل برساند، مجازات او دوزخ است در حالی که جاودانه در آن می ماند و خداوند بر او غضب می کند و او را از رحمتش دور می سازد و عذاب عظیمی برای او آماده ساخته است"
و در سوره المائده آیت سی دو الله مطلق قتل انسان را منع نموده است می فرماید" به همین جهت، بر بنی اسرائیل مقرر داشتیم که هر کس، انسانی را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روی زمین بکشد، چنان است که گویی همه انسانها را کشته و هر کس، انسانی را از مرگ رهایی بخشد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است. و رسولان ما، دلایل روشن برای بنی اسرائیل آوردند، اما بسیاری از آنها، پس از آن در روی زمین، تعدی و اسراف کردند"
آیا در فرهنگ جهاد مردمان، حکم این دو آیت مبارک وجود دارد تا حقیقت گفتار پروردگار را بدانند؟
یا اینکه مسلمان ها آیت سی دو مائده را مربوط بنی اسرائیل می دانند؟
باید درک کنیم هر آیت یکه از گذشته برای ما پیام می دهد، با او پغام، خداوند امر خود را برای بشر هدایت می دهد، چونکه هر امر خداوند بر هر امت آمده باشد اندرزی است برای همه بشریت.
و یا عدالت الهی را در سوره یونس آیت چهل چهار ذکر می کند می گوید " خداوند هیچ به مردم ستم نمی کند ولی این مردمند که به خویشتن ستم می کند!"
یعنی انسان حریت دارد، خود انسان فایده و ضرر را بر جان خود می خرد و خود انسان زندگی جنتی و دوزخی را برای خود تعیین می کند چونکه منطق کتاب مبارک چنین است.
پس جهاد اسلام چیست؟
واژه «جهاد» از ریشه «ج-ه-د» به معنی کوشش و مبارزه و فعالیت است.
دفاع از عقیده یکی از جهاد قرآن کریم است، زیرا، جهاد در هر استقامت خاطر انسانی ساختن جامعه استفاده شده می تواند و لاکن سیاست در دنیای اسلام از جهاد اسلام سو استفاده نموده است و در راه خطا و غلط تحریف کرده است که رادیکالیسم بر اوج رسیده است.
ما جهاد عقیده را زیر بررسی قرار می دهیم و از جهاد عقیده بر نقطه ی می رسیم تا بدانیم جهاد مردم افغانستان جهاد قرآنی و اسلامی بود یا جهاد سیاست؟
ما زمانیکه جهاد اسلامی می گویم و از این جهاد خاطر عقیده اسلامی استفاده می کنیم باید منطق قرآنی جهاد را بدانیم در غیر آن شب روز جهاد بگویم چه منفعت در آخرت دارد؟
برای ادراک جهاد، ما اول باید منطق نگارش کتاب مبارک قرآن را بدانیم، چونکه اگر منطق کتابت این کتاب مبارک را ندانیم از حکم هر آیت مفهوم جدا را می گریم و خطا می کنیم.
از این سبب که در منطق قرآن هر موضوع حیاتی یک حکم مرکزی دارد و او حکم مرکزی قانون اساسی را در ارتباط او مسئله تشکیل می دهد و دیگر حکم ها همکار و کمک کننده بر او حکم است.
در قرآن کریم تعداد زیاد آیت ها مستقیم یا نسبی بر جهاد ارتباط دارد و لاکن صرف یک آیت است حکم مرکزی داشته قانون اساسی جهاد را برای ما نمایان می کند، متباقی دیگر آیت ها برای او حکم همکار و کمک کننده است. اگر که ما قانون اساسی جهاد را در نظر نگرفته با روح دیگر آیت ها هدایت شویم ما خطا می کنیم و گناهکار می شویم، از این خاطر که نمی توانیم بخش از قرآن را نادیده گرفته از بخش دیگر قرآن راهنما شویم.
بطور مثال در سوره بقره آیت یک صد نود را در نظر گرفته جهاد کنیم خداوند می گوید «در راه خدا، با کسانی که با شما می جنگند، نبرد کنید! و از حد تجاوز نکنید، که خدا تعدیکنندگان را دوست نمی دارد»
اگر که منطق قرآن را در نظر نگرفته از روی هدایت این آیت حرکت کنیم بر بالای هر جنگ، کلمه جهاد را استعمال کرده می توانیم زیرا برای خود قناعت داده می توانیم تا بگویم ما خاطر خدا جنگ داریم مثل جنگ های افغانستان!
و یا در سوره بقره، آیت یک صد نود چهار را در نظر بگیریم و منطق خود را تنها با این آیت به وجود بیاوریم بازهم خطا می کنیم در آیت، خداوند فرمان دارد می گوید «هر کس به شما تجاوز کرد، همانند آن بر او تعدی کنید! و از خدا بپرهیزید (و زیاده روی ننمایید)! و بدانید خدا با پرهیزکاران است»
اگر در اساس جهاد، تنها حکم این آیت را در نظر بگیریم معنی یکه دارد در مقابل هر تجاوزگر سیاسی جهاد را اعلان کرده می توانیم و لاکن خطا می کنیم.
و یا از سوره حج تنها آیت سی نو را در نظر بگیریم بازهم خطا می کنیم، خداوند در آیت می گوید «به آنها که مورد تهاجم دشمن و جنگ قرار گرفته‌ اند اجازه‌ جهاد داده شده است و خداوند قادر بر یاری آنهاست»
به مانند آیت ها حکم هر آیت را بدون منطق قرآنی در نظر گرفته رفتار کنیم خطاکار می شویم، باید منطق قرآنی را در نظر بگیریم برای اینکه فرمان های آیت های ذکر شده با آیت مرکزی یعنی با امر مرکزی جهاد باید یکجایی در نظر گرفته شود و عمل شود، در غیر آن بر خطا بزرگ مواجه می شویم چونکه غیر از آیت مرکزی دیگر آیت ها شرط های که بعد از حکم جهاد روی صحنه می آید مطابق بر او شرط ها حکم ها دارند بدین خاطر باید اول شرط جهاد به وجود بیاید پس شرط جهاد چگونه به وجود می آید؟
پس آیت مرکزی کدام آیت است؟
یعنی قانون اساسی جهاد در کدام آیت آمده است؟
قانون اساسی جهاد یا آیت مرکزی جهاد که حکم دیگر آیت ها در محور وی می چرخد در سوره حج آیت چهل آمده است.
در آیت چهل سوره حج جهاد قرآن را خداوند فرمان داده است متباقی دیگر آیت ها برای شرط های آمده است که جهاد قرآنی از منطق آیت چهل سوره حج به میان می آورد و نظر بر شرط ها، دیگر آیت ها مورد استفاده قرار می گیرد. اگر که منطق آیت چهل را در نظر نگرفته از منطق دیگر آیت ها در تلاش جهاد شوند از روی منطق قرآن خطا می کنند بدین خاطر می گویم جهاد مردم افغانستان در مقابل اتحادشوروی جهاد اسلامی و قرآنی نبود هنر سیاست بود که البسه ساختند و بر تن مردمان پوشاندند، زیرا یک عده افغان ها از نام وطنپرستی با روس ها وطن را معامله کردند و عده دیگر از نام جهاد با غرب و دیگر کشورها وطن را معامله کردند، در نتیجه جهادی ها موفق شدند و از این کامگاری باداران شان منفعت گرفتند وطن ویران و ملت پریشان شد، بدین خاطر جهاد اسلامی نبود صرف یک نیرنگ و بازی بود.
لطف کنید با تفکر آیت چهل را مطالعه و بررسی نماید، خداوند در آیت می گوید:
«الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ بِغَیْرِ حَقٍّ إِلا أَنْ یَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَلَوْلا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِیَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ یُذْکَرُ فِیهَا اسْمُ اللَّهِ کَثِیرًا وَلَیَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِیٌّ عَزِیزٌ»
ترجمه:
«همانها كه از خانه و شهر خود، به ناحق رانده شدند، جز اینكه مى‏گفتند: «پروردگار ما، خداى یكتاست!» و اگر خداوند بعضى از مردم را بوسیله بعضى دیگر دفع نكند، دیرها و صومعه‏ها، و معابد یهود و نصارا، و مساجدى كه نام خدا در آن بسیار برده مى‏شود، ویران مى‏گردد! و خداوند كسانى را كه یارى او كنند (و از آیینش دفاع نمایند) یارى مى‏كند; خداوند قوى و شكست ناپذیر است.»
می بینیم به صورت قطع کدام هدایت و امر در جنگیدن خاطر تغییر دادن عقیده و ایمان و فکر و اندیشه کسی حتی کسی که علنی انکار از بودن خداوند نموده مطلق کافر باشد، قرآن ندارد و در هر جنگ، قرآن اجازت نمی دهد که کلمه جهاد استفاده شود، زیرا جهاد اسلام صرف خاطر اینکه گروه از آته ئیست ها بالای ایمانداران تجاوز کند و هدف تجاوزگرها تنها تغییر دادن ایمان ایماندارها باشد و از عقیده خداپرستی دور کند جهاد فرض است در دیگر شرط ها قرآن اجازت جهاد را نمی دهد.
زیرا جهاد را مطابق بر منطق آیت بالا امر نموده است، دیگر هر اقدام در ضد قرآن کریم است.
آری تنها خاطر عقیده زیر شکنجه باشد، در دیگر شرط ها مطلق منع شده است و اما در طول تاریخ هر گروه نظر به منفعت شرط ها، جهاد خداوند را سو استفاده نمودند، از جمله جنگ های افغانستان به صورت کل خارج از قاعده های جهاد بود و است. بدین سبب که در افغانستان هیچ کس اسناد پیشکش کرده نمی تواند کدام گروه و یا کدام دولت خاطر تغییر دادن عقیده مسلمانی ملت افغانستان، کدام برنامه را آورده باشد و بر این دلیل دست بر تجاوز زده باشد وجود ندارد.
همه طرفدارهای جنگ افغانستان حتی یک سند ندارند که پیشکش کنند پس می توانیم بگویم شرط های جهاد قرآن کریم هیچ زمان در افغانستان وجود نداشت و ندارد.
تنها شیطان های سیاست اند خاطر منفعت شان جهاد مقدس قرآن کریم را با اخلاق طاغوتی شان استفاده نموده اند و می نمایند.
ملت افغانستان را بر احساسات آورده با سلاح جهاد بر یک دیگر دشمن ساختند، اگر ادراک عقلایی از احکام قرآن کریم در عقل جامعه وجود می داشت، جهاد قرآن کریم تا این اندازه یک متاع ارزان شده بر خرابی ها وسیله نمی شد.
هر اقدام و خرابی که از این دستچین سیاست رخ داد، از یک طرف ملت را در گناه سوق داد، از جانب دیگر تنها بر استقامت های سیاست منفعت بخشید.
گروه هایکه از این بازی دست بر منفعت بردند، افتراگر بر خالق بزرگ هستند و دروغ می گویند و مطابق آیت های قرآن کریم آخرت شان جهنم است.
سبب اینکه یزدان بزرگ در سوره بقره آیت هفتاد نو امر دارد می گوید «پس وای بر آنها که نوشته‏ ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!»                                    
کس هایکه مقابل تجاوز خارجی ها جنگیده مقاومت کنند فقط مقاومت را باید بیان کنند نه کلمه مقدس "جهاد" خداوند را!
اگر شرط ها مطابق امر خداوند نباشد، اگر البسه پوشانده جهاد را استفاده نمایند، یک نو دروغ و فریب است و باید خطا را از آیت های قرآن کریم درک نموده از یزدان بزرگ عفو بخواهند که پروردگار کریم و رحیم است.
در این خصوص خطا کارهای بزرگ، یک بخش علمای دینی افغانستان است، آخرت این بخش بر باد شده است، بر این که دایما زیر تاثیرات روند سیاست و خواست جامعه عمل می کنند، همیشه از حقیقت قرآن کریم دور بوده اند و دست آوردهای شان دور از فرمان الله می باشد، خداوند گناه ی این مردمان بدبخت شده را ببخشد، از این خاطر که بیشترین دروغ را از اسم اسلام این قشر مردمان بر ملت افغانستان گفته اند.
حال ببینیم، اگر دو طرف عقیده در موجودیت خداوند ایمان داشته باشند و منصوب یک دین و یا حتی تابع به مختلف دین باشند، اگر که جهت بدست آوردن منفعت، اسم یزدان بزرگ را استفاده نموده، جنگ را ایجاد کنند و خونریزی کنند و تباه یی کنند، آیا کدام انسان با منطق گفته می تواند چنین عناصر را و یا قدرت ها را و یا اسم های که نزد ملت، به گونه های مختلف با ارزش شده است        آیا پروردگار اهمیت می دهد؟
آیا رضایت نشان می دهد؟
کمی با منطق شویم بهتر نیست؟
زبان و کرده های انسان اگر از عقل الهام گرفته باشد، به خود در این دنیا و آخرت سعادت را به وجود می آورد، اگر زبان و کرده ها از احساسات قلب خشک بدون عقل الهام گرفته باشد، با خود در جامعه هم ضرر می رساند و هم آخرت خود را تباه می سازد، اگر که چه اندازه با ایمان و شخص پر عبادت هم باشد.
 رشته ی صحبت را با عقل آغاز بکن
 تسلـــــیم قلب مکن حقیقت را باز بکن
 قلــــب بدون عقل در دریچه ی حیات
 حسیات کـور دارد با عقل پرواز بکن
 
حصه چهاردهم
  
      دین یکه به حضرت محمد رسول الله نازل شد، منطق را در اولویت خود قرار داده است و اگر که منطق در اولویت دین ها ارزش داشته باشد، در آخرت هزاران میلیارد انسان مسلمان با هزاران میلیارد انسان آته ئیست دو باره زنده می گردند، لطفآ با عقل و منطق تفکر کنیم، از بین هزاران میلیارد  انسان، احمد و یا محمود، دانشمند و یا پیغامبر در حالیکه هر کدام شان منتظر نتایج اعمال شان می باشند، چگونه بعضی شخص را از بین هزاران میلیارد انسان پیدا نموده نزد خداوند واسطه شود تا خداوند گناه های آن را ببخشد؟
آیا در روز رستاخیز خداوند در کدام کرسی می نشیند که مثل شاه هر کی را نزد خود بخواهد؟
کدام عقل رسا چنین تصور کرده می تواند؟
الله در آن روز در چشم کس ظاهر نمی گردد، زیرا او خداست و بزرگتر از همه عقل بشر است، پس با شان و شوکت خدایی از بنده ها پرسش می کند.
اما روایت پرست ها راه مقبول شان را دارند، هیچگاه با کس از بین قرآن کریم صحبت نمی کنند و با چند جمله سخن عربی از روایت ها و سنت ها از اسم رسول خداوند پیشکش نموده تبلیغات شان را می کنند، چونکه مطابق حکم قرآن کریم اگر دروغ به اسم یزدان گفته شود، گناه ی بزرگ دارد و چنین انسان ها تصور دارند اگر هر دروغ خارج از اسم تنگری باشد گویا در گناه گرفتار نمی گردند، بدین ملحوظ عوض آیت های قرآن کریم، بیشتر با روایت ها و سنت ها مقابل ملت جهت فریب ملت اقدام می کنند، از این سبب که در فطرت انسان دو ویژگی وجود دارد با خصلت رهبری گری، خصلت تسلیم شدن وجود دارد.
اگر فطرت رهبری گری در یک انسان ضعیف باشد، سرشت تسلیم شدن رشد می کند و اگر عقل ضعیف مانده باشد یعنی با تحصیلات تکامل مغز مراحل خود را طی نکرده باشد، فریب خوردن در هر مرحله ی حیات ممکن شده می تواند و اگر مسایل دین باشد، تسلیمی آن بیشتر شده می تواند.
با چنین تبلیغات، انسان های که با احساسات قلب بدون حاکمیت عقل رفتار دارند، در گروه ها تبدیل نمودند، هر گروه را با وعده های جنت رفتن، به ده ها خواست و اعمال شان، در منفعت و در سیاست استفاده می نمایند و در نتیجه دو ذهنیت در جامعه به وجود می آید.
ذهنیت آته ئیست که با عقل یک آته ئیست نیست.
ذهنیت ایمانداریکه با عقل یک ایمان دار بر خداوند نیست.
در نتیجه جامعه ویران می گردد و فساد در هر جا حاکم می گردد.
مطلب مهم دیگری که وجود دارد، منسوب هر دین مقابل کفر، مومن خویشتن را می داند، تصور دارد که نزدیک ترین گروه نزد ایزد توانا خودشان باشند و جنت منتظرشان باشد و غیر از خودشان، منسوب هر دین دیگر را کافر می دانند.
یعنی اگر در دین عیسویت هستند بهترین تسلیم شده ها به مقابل پروردگار خویشتن را می دانند.
اگر در دین یهودیت هستند بهترین دیندار به خداوند خودشان را تصور دارند.
اگر مسلمان هستند همچنان بهترین مومن خویشتن را می دانند.
یا بودیست هستند با قلب جان به معبود یگانه خودشان را نزدیک می دانند.
یعنی هر کی غیر خود هر کی را کافر و دوزخی تصور دارد و فقط بهترین مومن و ایماندار به خداوند خود را می دانند که جنگ ها صورت گرفته است.
یعنی در نزد مسلمان یا عیسوی یا یهود از دیگری صحبت میشه همان لحظه طرف مقابل در نزدش گناهکار و کافر بر خداوند نمایان می شود و خودشان بهترین دوست خداوند در نزدشان قبول شده می باشد.
آری این خصوص تنها ویژگی بر مسلمان ها نیست همه بشر چنین هستند.
 در حالیکه کی مومن است کی کافر است غیر از خداوند کی می داند؟
عزیزم ما در بین چنین ذهنیت دست پنجه نرم می کنیم، تا راه نجات پیدا کنیم، اگر در جامعه انسان های ضعیف حاکم شده باشند و قشر روشنفکر در جامعه ضعیف و ناتوان باشد و عوض روشنفکرها، یک عده سواد داران که تنها سواد داشته باشند و از فرهنگ تحلیل و درک، دور بوده باشند و خویشتن را روشنفکر جامعه تصور کرده باشند و حتی مفهوم روشنفکری را ندانسته باشند، همه شان یک فرهنگ مشترک دارند، همه شان تنها صحبت می کنند لاکن فرهنگ شنیدن را و مطالعه را و تجسس و بررسی و تحلیل را ندارند و همه زبون شده ها حتی درک کرده نمی توانند که اگر حرف دیگران را نشنوند اگر مطالعه و بررسی و تحلیل نداشته باشند از کجا حقیقت را درک می کنند؟
ما در جامعه ی زندگی داریم، هر کی خود را مکمل تصور دارد و دانا تصور دارد، ولی ما زبون شده ها، در طول تاریخ اسیر نیرنگها بودیم و مانند یک متاع گاه یک طرف و گه دیگر طرف استفاده شدیم و هر زمان فقیرترین ملل جهان بودیم و از محتویات ارزش های دین بی خبر بودیم و هر زمان به حقه بازی های سیما دین پرست نما ها تسلیم بودیم و هر وقت دربدر و بدبخت بودیم و اما بهترین دیندار و ایماندار و شجاع ترین مردمان خود را تصور داشتیم، بدین خاطر با افتخار می گویم ما مسلمان و قهرمان هستیم.
مثل یکه غیر از ما هیچ ملت غیرت نداشته باشد و ایمان نداشته باشد.
شبنم بی صدا سخنان علی جان را گوش می کرد، آنقدر ساکن بود، یار تصور کرد که در خواب رفته باشد، زانوی خود را کمی تکان داد پرسید: عزیزم خواب هستی؟
گلبهار سر خود را از زانوی دوست بلند کرد گفت: آنقدر غرق در سخنانت بودم، روحم سکونت پیدا کرده بود، زیرا حقیقت را بیان داشتی و لبخند زد و از دست همدم گرفته بلند شد گفت: قدم میزنیم.
چند قدم که گذاشتند، محبوب محبوبه را کمی به جان خود نزدیک کرد و عمیق در چشمان زیبا دید و گفت: الهی در بین این چشمان قشنگ، به دایم زندگی کنم، خدایا مرگم در داخل این چشمان زیبا صورت بگیرد، من میلیون ها در دنیا هستم و اما مالک این چشمان دلربا فقط یک ستاره در دنیاست، او جایکه دامن صاحب این فریبنده چشمان شهلا وجود دارد، بهشت من است حتی بین جهنم هم باشم، چی کنم بهشت را که یارم نباشد؟
      ثروت چشمانم است یک گل زیبا
      مـثل گل های ریحــــان گل فریبا 
      اگر جهان را بر دایم پاییز گرفته باشد، از بهار خبری نباشد، وقتی یارم در نزدم هست، گل ها به دیدن نگارم  شکوفه می کنند، هوا با بودن زیبایم، بهاری می شود، الهی کشتی ما در ساحل برسد که همیشه ما آنجا را با عشق بهار بسازیم و گل ها با دیدن شقایق من پر شکوه و پر شکوفه شده نیشتر بزنند، تا بلبلان را به مستی بیآورند و تا ترانه های عشق ما را  بسرایند و مدیون باشند که عشق ما ایجادگر گل های شان شده است.
      شگفه گل ریحان مثل گل های ریحان
      الهام بر همه گـلها گـل مـن هر زمان 
      الهی او توفان یکه کشتی عشق ما را در غرق ساختن باشد دور باشد، خدایا قوتی باشد تا با هر توفان مجادله نموده موفق شویم چون که ما عاشق هستیم و به چشمان زیبای محبوبه که میدید بلکه چنین حس داشت.
      از هر قــــدم گلــــم جنت ساخـته میشه
      از بوی جــانان گل گلاب آراسته میشه
      او انفاس بهشتی او جـــــــمال روی گل 
      مـی سراید عشق را که دل باخته میشه
      تئاتر عشــــق ما از قصــه ی من و گل  
      بازیگر زیبا اســـــت دل گرفـــته میـشه  
      از نوا جلوه امید اشـــــک که در رقص
      نم نم خوشی ازگل دل به او بسته میـشه
      علی جان که عمیق در چشمان زیبای بادامی معشوقه دیدن داشت، دلبر با یک ناز زیبا پرسید: تا این اندازه دوستم داری؟
یار به زمین دیده لحظه مکث کرد و دوباره به چشمان زیبای دلستان دیده گفت: اگر ستاره ها زبان می داشتند می گفتند که شب ها چگونه عشق تو را به ایشان بیان می کنم؟
      هر شب تا ســـــــــحر قـصه ی عشق ما 
      به ستاره ها و مهتاب حکایه ی عشق ما 
      اگر مهتاب زبان می داشت از بیدار بودنم و بیان ساختن عشق تو به شب های دراز رخشانی، یاد آور می شد، هر شب ساعت ها با ستارگان و با مهتاب از تو صحبت می کنم چی اندازه نور زیبا و اشراقی بودن دلربایی زیبایی تو را بیان دارم می گویم که یک گل زیبای طاق است وصلش خمار دارد.
      او شراب وصل توســت که سر من خمار دارد
      دل من اســـــیرت شــــده به ســــــرم دیار دارد
      چکنم دیگر جهان را جـان رسید به جان جانان
      جان رسید به جان جانان به جهان چه کاردارد     
      تو که نزدم نباشی من از تو دور نیستم، اگر شب است و یا روز...
هر طرف که  دیدن کنم ظاهر در چشمم هستی، حال ام را هر کی ببیند می گوید دیوانه شده، بلی مجنون شده ام اما نمی دانند که من عاشق هستم صرف به یک لبخند یکه همه دنیای من است.
      غم غصه ندارم از لــــبخندت برایم
      نوشگفه لاله یــــی میان لحظه هایم
      انفاس بهشتی ات نفس شـــده به دلم 
      چونکه گل ریحانی مستانه میسرایم 
      بگذار بعد از مرگ ما، هر کی بگوید دو در جنون رسیده در این محل حیات داشتند و دیوانه ها بودند و دنیای شان را ساخته بودند، پاکی را ایمان شان ساخته بودند، راستی را دوای شان ساخته بودند، هر شب بیدار بودند با ستاره ها و یکجا به عشق همدیگر در جنون رسیده بودند و ترانه ی عشق می سرودند، جز عشق شان در دنیا، چیزی نداشتند و اما با ثروت ترین مردمان خویشتن را می دانستند، از این سبب که به عشق همدیگر شیفته شده بودند آیا این دو دیوانه دلداده ما نیستیم؟ آری ما دیوانه های عشق هستیم  جز همدیگر چه داریم؟   
عشق شرار قلب که مقیم گاه ش شرانداز
ای که شـــعله ی دارد شــــرش هم ممتاز  
      اگر خدای نخواسته روزی توفان خشم مردان فامیل تو بالایم وزیدن کند و بخواهند تو را از من دور بسازند و او زمان از تو یک تقاضا دارم بگویی ای مردان غافل! عاشق  من را اذیت نکنید، ترس هجران از من، وی را وحشی دیوانه ساخته است، شما که خود را عاقل می دانید رحم به این مجنون کنید، همه عشوه ها و ناز های من ویرانه ساخته است، عقل از دست داده ی من چی گناه یی دارد؟
او قدرت که من را با این زیبایی آفریده است، آیا تقصیرات هنر آفرید گار را بالای یار من می اندازید؟ این که یارم از زیبایی من خرابه شده خطایش چیست؟
      با قلــــم نقــاش تصـویر اگر که زیبا
      گناه ی خریدار چیست؟ نقاشی دلربا 
      نازنین زیبا با ناز خود را به شانه یار انداخت و تکیه داده سر را لحظه ی بالای شانه چپ عاشق گذاشت و دو باره سر را بلند نموده گفت: اگر من را از تو جدا کنند، سوگند به این حرف های تو باشد خود کشی می کنم. اگر به تو اذیت برسانند خودم را به سنگ باران شدن آماده می کنم و اما از تو مدافع می شوم از این که هیچ ضربه سنگ به اندازه جدایی دردآور نیست. محبوب دست محبوبه را بوسید و به چشمان زیبای بادامی نگاه کرد و گفت:
      در هــر تپش دلــــم، دل من تشنه ی تو
      در نفس و جان من عطر خوشبویی تو
      در زمینم یا آسمانم فقط تصویر توست در چشمانم، شب ها مانند ملنگ ها دیوانه وار در عشقت غرقم و روز ها  آواره وار در تلاش دیدن تو در سر راه هستم، در یک آتشی افتیده هستم، میده، میده می سوزم.
      در شب های مهتابی
      با شاهدی ستارگان
      منم در عشق
      با اشتیاق یک مجنون
      سرود دارم ترانه
      به اسم تو
      با این دل دیوانه 
      هدایت است از عشق
      از عشق تو
      در دل دیوانه ام
      در دل دیوانه ام   
     علی جان پی در پی التفات ها می کرد، لاله زیبا مثل یکه بی خود بوده باشد، با عشوه های قشنگ، یار را مست می ساخت، گویی در شفق سحرگاه شب باده ها بالای گل ها ریزش کرده باشد، از طراوت شدن بوته ها، شکوفه های گل نیشتر زده باشد، با نسیم صبحگاه در رقص آمده باشد و بلبلان را مست ساخته غرق ترنم سرا کرده باشد و سرودها از قلب بلبلان برآمده به دل گل ها نشست کرده باشد چنین شده بودند عاشق و معشوقه!
شقایق زیبا دست دلداده ی خود را گرفته با وی چند قدم گذاشت و یک باره ایستاد شده عمیق به چشمان عزیز خود دیدن کرد و خندید چیزی نگفت می خواست قدم بماند، یار دلیل خنده را پرسید نگار دست یار خود را رها کرد و دست ها را باز کرد و در آسمان دیده چند دور خورد و ایستاد شد و سر خود را کمی به زمین مایل کرد که کمر وضعیت هلال را گرفت و در آن هنگام موهای نازنین به زمین شلاله شده بود گفت: من را جن زده هست گفته چی تمسخر بازی ها نکردند، اما بی خبر هستند جن ذهن شان من را تغییر داده نمی تواند، ولی جن خودم هست که من را از من گرفته است، او لحظه که ملا چهل یاسین می خواند من تو را در دل می خواندم، او صحنه های بذله آمیز در یادم آمد که خنده کردم، از این جهت که این مردمان از آیت های خداوند چی کمدی های نساختند که  متاعی خوراکی ساخته به ملت می خورانند تا که تقاضا است.
اگر کمی با مطالعه حقیقت را جویا می شدند ضرورت نبود که مجادله به جن های شان می کردند و لیکن منطق ادراک وجود ندارد که فهم هر حادثه را با دنیای ذهن شان مطالعه می کنند نه از محوطه حقیقت.
دلداده نزد گلستان نزدیکتر شده گفت: بلی عزیزم با تاسف به چنین بدبختی ها غرق هستیم که راه سعادت را دیده نمی توانیم، چی تراژدی که هیولای بدبختی از دور نمایان می گردد، الله منطق درک و راه حل هر مشکل را در عقل انسان داده است و اما منتظر می باشند تا کدام معجزه رد بلا کند، ولی وقتی مصیبت بدبختی آمد و زد و رفت می گویند رضای خدا بود که چنین شد.
آیا کدام آیت خداوند در قرآن کریم چنین ذهنیت استهزا آفرین را تایید دارد؟
برهان بر این مطلب قرآن کریم است ده ها بار اندیشه و تعقل کردن را هدایت می دهد، آیتی وجود ندارد که بدون تفکر تابع به عقل ها بوده از دریچه دنیای فهمیدگی های جامعه امر کند به خطا ها بی دقت شده، دار ملامتی را بر گریبان تنگری بیندازید گفته باشد.
اگر فرد با ایمان باشد و یا بی ایمان باشد، در آخرین نا امیدی هر مشکل، خداوند را یاد می کند و لاکن در دیگر زمان از نعمت های یزدان استفاده نموده شکر نمی کشند، بزرگ ترین احسان تنگری بر بنده، عقل است، خصایل فطرتی عقل با تکامل عیار ساخته شده است، اگر که سرشت تکاملی عقل در یک جامعه دریافت شعوری نداشته باشد، به اسم دیندارها، بزرگترین خرافه پرست ها قد ها را بلند می کنند هر چی دلخواه شان باشد بر ملت می گویند بخورید.
هر کردار مسلمان اگر با ادراک از گفته های معبود یگانه نباشد پدیده های ضد مقابل دادار بزرگ است و لیکن به اسم خدا پرستی پدیدار می گردد و بی صدا دعوای اله بودن را می کنند، از این جهت که هر کرده یکه مسبب برتر نشان دادن شخص و یا کدام جنس را در جامعه نسبت به مردم کند، از شخص و یا کدام جنس در رفع مشکلات مدد طلب کند و اگر یاری طلب شده کمک مادی و یا راهنمایی معنوی نباشد، طرز معجزه وی داشته باشد، به معنی قبول کردن به مقام الهی می باشد نزد تنگری!
به مفهوم شریک ساختن در امورات خداوند می باشد در منطق الهی!
بدین ملحوظ بین ایماندار و بی ایمان شدن یک پرده نازک وجود دارد اگر که عقل ها از دیدگاه قرآنی مطالعه کنند نه از رواج جامعه!
عبادت و یا طرز عمل کردهای ظاهری، اگر در این باریکی دقت نشده باشد کدام ارزش ندارد، فقط در فریب خوردن شان کمک کرده می تواند نه به خدا پرستی شان نزد الله!
در جامعه های اسلامی امروز، ده ها رسم رواج دینی وجود دارد و اما چند در صد آن قاعده های حقیقی دین را تمثیل دارد؟
جامعه که از علمیت ضعیف باشد، هر کی و هر گروه قاعده های دینی شان را ایجاد می کنند و روزی می شود، از تجمع رسم رواج های خرافاتی دینی، هر کی بی زار می گردد و هر کی از خود سوال کرده می پرسد، این هم قاعده و قوانین دین است؟
بلی عزیزم ما در جامعه ی زندگی داریم، کدام قاعده از دین است و کدام قانون ساخته ی انسان هاست، مثل یکه در یک ظرف ماش برنج انداخته شود، بگیر که چگونه برنج را از ماش جدا می کنی؟
یار که چنین می گفت نگار با سکونت سخنان دلداده را گوش می داد، غلام در این اثنا در عقب دور خورد و از درخت زردآلو چند غوره زردآلو که نیمه پخته بود به سلطان گرفت و به شقایق داد و بار دیگر به چشمان زیبای بادامی دیده گفت: بین صحرای سوزان حیاتم بود، خشک و کویر...
چون فیلم سیاه سپید حکایتش بود، توفان شد، در تلاش نجات بودم، یک دم گل زیبا را دیدم، قشنگی ش من را اسیر گرفت، نه صحرای سوزان باقی ماند و نه توفان تلخی ها...
دنیای سیاه و سپیدم را لاله زیبا، گلستان ساخت، با شبم من را ملنگ ساخت و با روزم من را آواره ساخت، اما زندگی را فریبنده ساخت که دل را باخته ام و هر لحظه خاطرات خوش بر من بخشیده می شود و در یک آتشی انداخت شده هستم که می سوزم در الو او آتش، تو هستی نگارم او آتش! 
      فرشته ی نجات در صـحرای من شدی
      که بود خشک سوزان آب پرثمن شدی 
      با زیبایی تو در قله ی اشراق سعادت خود را حس می کنم، تسلیمی ام را از طی قلب بیان دارم. یار که چنین می گفت سر تسلیم به زیبایی شقایق بود، کی می داند بلکه در دل می گفت:  
      سر تسلــــیم نمودم حـــکم کـــن با ادایت 
      شـــدم تسلــــــــیم عشــقت مــنم در رایت
      نوازش چشـــــــــم توست ترانه های ناز   
      ربوده اســت دل را با بوی و هـــــوایت  
      بوی گیسویت گرفت بویدار جان من شد 
      پیچ تاب جــان مــن به مـــقام ســـودایت
      مـــینادار و شـــهددار کــــــنار لـــبان تو
      محافظ لــــبانم اســـــت به او شت لـبایت
      همدم به چشمان زیبای بادامی هم نفس غرق شده بود، چشمان ندیم مونس را می دید و اما در دنیای خود غرق بود، به دل می گفت زندگی من یک داستانی شده است از کجا شروع کنم در چی جایگاه ختم کنم نمی دانم.
نه من می دانم نه وی می داند که کجا می رسیم؟
خوش هستم دل یکی را ربودم گفته...
لاکن نهایت راه روشن نیست، وی را از هر کی جدا ساختم به دل خود پیوند دادم، گفتم که تا با پیوند دو دلداده مثمریت زیبایی نیشتر زند، تا گل زیبایی حیات، شکوفه کند و اما کجا می رسیم؟
      حیاتم داستانی است صد تلخی شیریندار 
      از کجا شــروع کـــــنم قـصه ی دو یار
      اگر که دورم از یار ز جور روز گــار 
      وفا آن است که نامــــــمم زیر لب نگار  
      شقایق به چشمان همراه که می دید به دل می گفت: مبارک باشد، آنقدر نزدیکم شدی از هر کی دورت ساختم، هر شام که هوا، تاریکی را با خود می آورد، در یادم هستی، با تو صحبت می کنم تا قلبت از صمیمی بودنم آگاه شود.  
      دل ات را من ربودم، ساختم اسیر خود
      روح و وجود تو را مسرت تسخیرخود 
      لاله می گفت: در جستوجوی یار بودم، اگر توان می داشتم دنیا را می گشتم تا دلدار خود را پیدا کنم، بخت به من خندید، لازم نشد به جهان بگردم، تو را در نزدم یافتم که تو همدم و ندیم شدی، اگر به این دوستی رسوا هم شوم، پشیمان نمی شوم...
او لحظه اولین دیدارت را ای یار! هیچگاه فراموش نمی کنم پس در این سفر که روان هستیم، هیچ زمان دستم را رها مکن، بگذار در مقابل هر طوفان با دست به دست مقاومت کنیم، تا در یاوری همدیگر دایم وفادار باشیم تا هر لحظه حیات مان را مثل نخستین لحظه دیدار با هیجان عشق سپری کنیم...
کجا می رسیم؟ بگذار فقط عشق فیصله کند.
      چو بارش از ابرهای بارانی
      در موسم بهار
      بارید محبت عشق 
      از مهر یار 
      که ساخت بهار را 
      در قلب من
      در حیات من 
      از کاشانه ی قلب
      گفت اسیر است
      این قلب در محوطه ی عشق
      در محوطه ی عشق
      با چشمان که با همدیگر صحبت داشتند، قلب ها هدایت گر شان شده بود، دیده های زیبای بادامی نگار درخشش خود را از چشمان یار به قلب دلداده زده بود، هر لحظه عشق، عسل خود را بین انس گرفته ها توزیع می کرد، شهد عشق، دل ها را به جنبشی آورده بود، هر کلام شان شعر شده بیرون می شد.
باغبان با دست راست زلفان پیشانی گل را با نوازش اصلاح ساخته گفت پیوند دل ها آنقدر مستحکم شده است، نه من و نه تو فرار کرده  نمی توانیم.
اگر زمزمه دلم را بشنوی هر زمان تو هم تکرار می کنی.
هر شبم با خیالات تو بهارم شده است، گاه به مهتاب گه به ستارگان صحبت عشق مان را می کنم.
هر شب وجودات را در سینه ام حس می کنم، گلاب شده جانم را عطر بوی می کند.
هر شام گاه تا سحر صحبت های تو را حس می کنم، باده شده من را نشه می سازد، اگر به حرف های من باور نداری از قلبت بپرس هر چی را او می داند. با این سخن های زیبا عاشق و معشوقه با هم دیگر التفات ها می کردند مثل یکه می از قرابه شراب قل ،قل شده باشد. 
      قل قلی مـــی که ریزد از قرابه ی شراب
      همچو شراب شده بود سخن های با آداب    
      وقتی تو را دیدم عاشق شدم، چی بودن عشق را نمی دانستم او نگاه های معصومانه، عشق را آموخت.
صدای تو عاشق شدن را آموخت، امروز حس می کنم همه آرزو هایم با تو به شگوفه کردن شکوفان شده باشند، عشقم با نور زیبای تو درخشان شده باشد که خود را در نزد تو بختیار حس می کنم.
حالا که روح ما یکی شده، طول عمر همه سال با تو یکجا بودن آرزویم است، در نزد تو همه عمر زندگی را سپری کردن تمنیم است در قدم های تو همه رویا هایم دایما زنده خواهد بود، التماس دارم تا تمام زندگی را با تو سپری کنم که تمنایم از خداست.
هر آرزویم را در قدم های تو بریزم که سوگند به اسمت سوگند به دوستی چنین دلبستگی دارم هر ثانیه در حیات.
      سوگندم به تو باشد من که غـلام توام
      افتیده ام در رایت من که در رام توام  
      عزیزم زندگی یک مربی است که امتحان می گیرد، دل باخته گی هم آزمون دارد، او جاده یکه قلب باخته روان شدی دقت کن، هر لحظه زیر آزمایش هستی، یا سنجش کن راه برو یا در شروع رها می کردی.
این که در این جاده افتیدیم، هر نگاه ی تو که من را می سوزاند، در هر سوختن بیشتر به تو تسلیم می شوم، با اسارت قلب تو را بیشتر تسلیم قلبم می کنم، قلب تو که همباز قلب من شده، غیر وصال، هجران تنها مرگ را به وجود خواهد آورد.                       
یار که چنین می گفت چنان غرق چشمان نگار شده بود، کی میداند بلکه در دل می گفت:
      در هــــــوای بهاری دل شــــده باده پرسـت
      از نازهای زیبایت شـدم من مـــــــی پرست  
      پیالـــه های شــــــراب چشـــمان زیـبای تـو 
      لبانت ساقـــی گر که شدم من شراب پرست 
      بوی زلـــــــــــــــفان زیبا بهتر از بوی گلها  
      دل که اسیر زلف ها منم بر تو بوی پرست 
      قـــــند نـبات گلــــــــــــی انــــدام زیــبای تـو
     مشک عنبر مــی دهد شـدم من به تو پرست  
     عاشق و معشوقه به چشمان همدیگر غرق شده بودند، صدای پرخاش شده شنیده شد، با ضربه دروازه باغ کوبیده شد، شبنم با هیجان ترس دست پاچه شد، علی جان تسلی داده در کنار باغ که پناهگاه واری بود، محبوبه را پنهان کرد و خود سوی دروازه باغ رفت تا مهمان شرف دار را  پذیرایی کند که ببیند تشریف آورنده با صدای ستیزه جو، کی است؟                                                          
دروازه را که باز کرد، هنگامه عقب دروازه را دید، تعداد از دختران مکتب و مادر شبنم تشریف آور شده بودند، تایم مکتب به پایان خود رسیده بود، اما عاشق و معشوقه غرق دنیای شان شده بودند و نورجان بی خبر از پلان بعضی فتنه گر های صنف، اسیر غفلتی شده در زمان مناسب به مدد دوستان خود رسیده نتوانسته بود.
نورجان در عقب دختران با چشمان پراشک، با سیمای ندامت به علی جان نگاه می کرد، تا با چشمان پراشک خود، به دوست حقیقت را واضح کند.
علی جان که با دیدن مادر شبنم دست پاچه شده بود، سیما سپید شده بود بی صدا یک مجسمه شده بود.    
بعضی فتنه گرهای صنف، پلان افشا و رذیل ساختن شبنم را نزد شان طرح نموده بودند و دور از درک نورجان، در ساعت اخیری تایم مکتب، قاصد شان را در وضع نمودن رذیلی نزد مادر شبنم فرستاده بودند، تا در ختم تایم مکتب در نزد باغ علی جان بیآورد و همه گروه این فتنه گرها در نزد باغ حاضر باشند تا شبنم رسوا شود. مادر شبنم با صدای ستیزه جوی پرسید: کجاست شبنم؟ علی جان جواب داده نمی توانست چون که خلاقیت دروغ گویی را نداشت و بودن یار را هم بیان ساخته نمی توانست، از این سبب که نسبت به جان همدم، جان علی جان بیشتر درد می کرد، از این که فته گرها موفق به دست آور شان شده بودند و اما مادر شبنم از باریکی مسئله آگاه نبود و سبب شکستن غرور دختر خود بین رقیب های صنف ش می شد.
علی جان فقط اشک ریخت بی صدا ایستاد شد و دو باره صدای مادر نگار خشن تر شد پرسید: گپ بزن کجاست شبنم؟
از چشمان علی جان بیشتر اشک ریخت و به زمین دید و بی صدا بود تا که سومین بار با صدای لجوج پرسید: چرا گپ نمی زنی گفتم کجاست شبنم؟
شبنم در بار سوم در صدای ستیزه جوی مادر طاقت کرده نتوانست صدا زد: این جا هستم می آیم!               
با صدای شبنم همه داخل باغ شدند، نورجان گریان داشت، قاصد پیام رسان با سیما حقانیت خود که نزد خویشتن چنین تصور داشت که حقیقت گو شده است با تمسخر گفت: نگفتم که این ها کار بد می کنند.
علی جان دور خورد به چشمان قاصد دیده گفت: نمی شرمی فتنه انگیز تهمت می کنی؟                                  
مادر چند قدم داخل باغ شده بود، دختر در حضور مادر رسید. مادر بدون پرسان و بدون در نظر داشت، آبروی دختر، مشت ها را سر شبنم علاوه کرده بود، شبنم با سکونت ایستاد بود حتی از خود مدافع نمی شد، نورجان با گریان بین شان خود را انداخته بود می گفت: بس کنید رذیلی را شما انداختید نه شبنم!
علی جان در یک کنار گریان داشت، کمک به محبوبه کرده  نمی توانست، فتنه گرها از تماشا رذیلی شان استهزا داشتند، نورجان مقابل لجوجی سخنان مادر شبنم، ستیزه جوی زبانی پیدا کرده بود و می گفت: بس کنید در خانه برویم هر رذیلی که می کنید در داخل خانه کنید شما ما را بین هم صنف ها در مضحکه قرار داده رذیل ساختید.
مادر از یقه دختر گرفت طرف خود کش کرد گفت: بریم جزاات را در خانه می دهم، از اثر کش، یقه شبنم پاره شد، مادر پیشرو شبنم از عقب با گریان روان شد، فتنه گرها با استهزا ها تمسخر داشتند که نورجان گفت: با این رذیلی تان سعادت پیدا کردید؟
نورجان نزد شبنم رفت و به منزل روان شدند، علی جان در راه رو عبوری دروازه باغ سر زمین نشست و با گریان به زمین میدید، فتنه گرها با سیما های خرسندی از باغ برآمده در راه روان شدند.
مادر داخل حویلی شده بود که فشار بدنش از هیجان اضطراب حادثه پایان آمد و بیهوش شده به زمین افتید، نورجان با صدای بلند گفت: چی شد شما را؟ و نزدیک شده سرش را از زمین بلند کرد و به شبنم گفت: آب بیار.
شبنم با عجله پشت آب رفت از صدای نورجان زنان همسایه و طفلک ها جمع شدند و هر کی در تلاش کمک شد، از خانم های همسایه یکی تجارب در فشار بدن داشت، با عجله در منزل رفت یک کاسه شربت را آورد و نوشاند و مادر شبنم را داخل اطاق نمودند و در بستر خواباندند.
زنان در تلاش دانستن رویداد شدند، از نور جان سوال می کردند نورجان سکونت اختیار کرده بود جواب نمی داد. شبنم در اطاق دیگر با گریان خود را سر بستر انداخته بود، خویشتن را حقیر شده می دانست و یک شکست زندگی تصور داشت که در حقیقت بزرگ ترین ضربه در روح شبنم بود.
از دیدگاه مادر شبنم که دیدگاه ذهنیت جامعه را هویدا می ساخت، رفیقی شبنم با علی جان یک گناه و خطا بود و بودن دو جوان نو رس در یک باغ دور از چشمان ملت یک عمل غیر اخلاقی تصور می شد و ذهنیت جامعه به شدت محکوم می ساخت و اما پیشرفت تکنولوژی سبب شده است در هر منزل تلویزیون و اینترنت موجود باشد، موجود بودن دستگاه تلویزیون و یا اینترنت، پیشرفت دنیا را در نزد چشمان جوانان می آورد، دنیا که در تکامل مسیر خود را طی می کند، هر ملت یکه از مسیر تکامل دنیا عقب مانده شود، دنیا یک کیفر را نصیب ش می کند تا با جزا تکامل دنیا را تعقیب کند. عقل جوانان بین سن پانزده و بیست پنج مرحله اساس را طی می کند که شخصیت هر انسان در بین همین مرحله سن اساس گذاری می گردد.
در این مرحله، از یک طرف هیجان تلاش در درک مسائل زیاد می گردد و از جانب دیگر در رغبت قرار می گیرند تا هر کی به شخصیت شان احترام داشته باشد و مرحله دو آتشه بودن سن است احساسات قلب نسبت به منطق عقل قویتر می گردد.
تعیین سرنوشت هر ملت در دست همین قشر جوان در بین سن پانزده و بیست پنج قرار دارد، زیرا با دینامیک مرحله سن، هیجان آموختن هر علم، مسبب رشد ذهنیت شده سبب ترقی می گردد.
هر ملت یکه بزرگترین سرمایه گذاری شان را بالای قشر از جوانان از سن پانزده تا بیست پنج نماید، نهال طلایی می نشاند که ثمره آن زر و جواهرات می گردد.
مقابل تکامل دنیا جز تسلیم شدن و در مسیر تکامل قرار گرفتن و اکتور در روند پیشرفت دنیا شدن چی چاره ی دیگر، ملت ها دارند؟      
ملت های که صاحب جامعه های عقب مانده هستند، مقابل پیشرفت دنیا بیشتر محافظه گر می گردند و اما محافظه گری ملت ها در بدبخت شدن شان دعوتیه می فرستد، بر این که بیشترین پایبندی  را به فرهنگ جامعه بسته نموده چی تراژدی که هر رسم رسوم شان را قاعده و قوانین دین شان تصور دارند و هراس دارند اگر در مسیر تکامل قرار بگیرند در گناه گرفتار شده در آخرت در جهنم می روند و اما بی خبر هستند که جهنم را در این دنیا بالای خود می سازند و  از جهنم ساخته شان به ده ها گناه گرفتار می گردند و در آخرت با او گناه ها بار دیگر در جهنم می سوزند.
جامعه که عوض علمیت خرافات را پذیرفته باشد، تحلیل و مطالعه مردمان جامعه از ذهنیت اعتقادات ناشی از نادانی صورت می گیرد و دنیا و آخرت را از عقل محدود از افسانه های بی مفهوم دیدن می کنند. اگر مطالعه علمی در شناخت کرده ها نداشته باشند، هر پسند جامعه مقبول ترین تصورات شده می تواند، اگر که انجام داده ها با رضایت یزدان صورت نگرفته باشد، چی اندازه در راه خدا پرستی صمیمیت هم داشته باشند، مثل شاگردی می گردند، علاقه به دادن امتحان دارد و اما از این که مواد درسی در دست رس نیست، با هر کوشش به ناکام بودن محکوم می باشد، خدا پرستی هم چنین است، اگر علمیت در جامعه نباشد، در گرداب چند پسند  جامعه که از اباطیل سنت های مردمان به وجود آمده است، در آرزوی امتحان دادن می شوند که ناکامی حتمی می باشد.
جامعه های پیشرفته در تلاش هستند تا پیشاپیش تکامل دنیا نقش اولی را اجرا کنند، چون که می دانند در پیشروی تکامل نقش داشتن، سعادت را هم به این دنیا و هم در آخرت به ملت های شان آورده می تواند. هر زمان جامعه یکه ترقی کرده باشد، مردان عالم و ذهنیت های قوی را به خود جذب می کند، تا در پیشاپیش تکامل دنیا خوبتر نقش بازی کند. امروز قوی ترین عالمان دنیای اسلام یا در ایالات متحده زندگی دارند یا در اروپا زندگی می کنند و هر اثر شان را از دنیای غرب در جهان نشر می کنند، از این جهت که فرصت در فعالیت های شان داده می شود، چون که در جامعه عوض ذهنیت محدود خرافات و سنت های غلط انسانی، یک آزادی حر وجود دارد که در عقیده و مفکره هر کی احترام می گردد و دنیای مترقی از اندوخته های علمی چنین عالمان، دنیای اسلام را به خواست های خود شان رهبری و راهنمایی و تربیت می کنند.
پس اگر که به سعادت در این دنیا و آخرت بخواهیم برسیم، نباید شرط ها را بالای مردمان یکه علمیت را مسلک قرار می دهند جهنم بسازیم و باید در رشد و انکشاف ذهن ها، نخست در دنیای عقل خود، تصورات نیک را ایجاد کنیم و باید درک کنیم اگر فرصت و امکان موجود باشد، در هر استقامت بهترین انکشاف را آورده می توانیم.
اگر در جامعه با پیشرفت و تکامل دنیا، فرهنگ و کلتور و رسم رواج جامعه تکامل را طی نکرده باشد، پایبند به گذشته قرار داشته باشد، بالای میراث گذشته، مسئولیت زمانی درک نشده باشد و میراث گذشته را با پیشرفت و تکامل عصر خود رونق نداده باشد، فرهنگ و کلتور بیگانه تاثیر آور شده، اصل ارزش مرکزیت میراث شدید ضربه دیده، جایگزین پدیده ی می گردد نه در میراث گذشته همرنگ می شود و نه در عصر زمان مطابقت پیدا می کند، بین هر دو فقط یک بدبختی به مردمان می گردد که جامعه افغانی ما با تاسف چنین شده است که در عقل دنیا یک استهزا!
دلداده ها با دل های دلستان زیر تاثیرات تکامل دنیا قرار گرفته بودند، پیشرفت و ترقی عصر را تمثیل می کردند، یعنی چنین تصور داشتند و اما خانواده ها پایبند به سنت های گذشته بودند، مردان هر خانواده غرق به دنیای بودند، از قمار گرفته تا بچه بازی و رقاصه بازی و سگ بازی و ده ها فساد که پسند جامعه شده بود، پیشقدم شان بودند، منطق یکه وجود داشت هر کاره باش اما با خدا باش، بود، ولی آیا خداوند این گزینش غلط را می پذیرد؟
زنان در چهار دیواری ها حبس بودند و تکامل مغز شان محدود در داخل چهار دیواری ها بود و دنیا را از داخل زندگی شان دیدن داشتند. تاثیرات سینمای هند و دیگر فرهنگ های دنیا در ذهن عاشق ها اثرهای قوی گذاشته بود. در طول تاریخ بشریت، فرهنگ ها در رونق و پیشرفت همدیگر تاثیر آور بوده است و از این بعد هم قاعده تغییر پذیر نیست.
در رونق دادن فرهنگ و کلتور و رسم رواج روشنفکران، نویسندگان، شاعران، خلاصه هر بخش قلم بدست ها باید نقش فعال بودن را بازی کنند و لاکن اگر فرهنگ درک مسئولیت در عقل قشر پیشقدم جامعه هنوز شناسایی نشده باشد، حکایت های شبنم ها علی جان ها در جامعه همیشه موجود خواهد بود.
دو جوان در بهار شقایق شان در مستی جوانی در داخل یک هوس افتیده بودند، در ذهن شان فانتزی های شان را ساخته بودند، زیرا ایدئالیست یک فطرت داشتند.
عقل لکوموتیو پیشرفت و ترقی انسان که سبب تکامل جامعه می شود می باشد، در فعال نگه داشتن این معجزه ایدئالیست بودن ضروری می باشد، از این روکه دنیای جدید نخست در داخل ذهن ساخته می شود و انسان را در عملی ساختن ایده ها، تشویق و هدایت می کند.
افراد جامعه که در ذهن، فانتزی های شان را نداشته باشند و ایده های جدید را در عقل پرورش داده نتوانند، بسته به یک تعداد مادیات که اطراف شان را محاصره ساخته است تسلیم می شوند. از این سبب که در فطرت هستی ها تسلیم گیری نهفته است، چون که هر موجود و متاع با ایده های بعضی ها به وجود آمده است، پس کس هایکه با ایده های شان و فانتزی های شان پدیده های مادیات را به وجود آورده در جامعه ها توزیع نموده باشند، منفعت در بطن این روش شان اولویت دارد، چونکه هر ایده ی جدید جهت بدست آوردن منفعت فعال بوده می تواند و این خصوصیات فطرت امپریالیست بودن را ایجاد می کند.
یعنی استفاده کردن از امکانات دیگران که هنوز مرحله تکامل شان را مطابق عصر همان زمان طی نکرده اند می باشد و تعیین گر در روش عقیده های او جامعه می گردند که قاعده و قوانین عقیده یی جامعه ها را بی صدا هدایت و رهبری می نمایند و در هر سخن افراد جامعه حاکمیت شان را استوار می سازند و افراد جامعه روش های دینی شان را در اجرا قرار که می دهند و در هر مسئله صحبت که می کنند، تصور دارند که مستقل بوده با حاکمیت عقل شان عمل شان صورت گرفته باشد و اما بی خبر هستند که دیگران در هر بخش از زندگی شان نقش و رهبریت را دارند.
دو دلداده بیشتر در تاثیر فرهنگ سینمای هند قرار داشتند، در فانتزی های دوره عاشقی شان، از صحنه های سینمای هند استفاده می کردند، هندوستان که یکی از فقیر ترین از کشور های دنیاست، چی اندازه در سال های اخیر پیشرفت اقتصادی و تکنولوژی، هندوستان را در آینده به یک قدرت عظیم مبدل هم کند، اکثریت ملت زیر فقر زندگی دارد پس چی حدود جوانان هندوستان همرنگ سینمای هند زندگی داشته باشند؟
اما در سینمای هند فقط فانتزی های حیرت آور وجود دارد که جوانان همچو شبنم و علی جان را در اسارت خود گرفته می تواند.
فامیل های جوانان بسته به فرهنگ دست نخورده عصر های قبل بودند، هر فرهنگ یکه مطابق عصر نوآوری نشده باشد، به معنی بی صاحب بودن فرهنگ می باشد و ملبس با ده ها رسم رواج مزخرف آمیز یک عجوبه و بر عقل ها یک مضحکه می باشد، از این روکه با گذشت زمان هر فرهنگ یکه با ارزش های عصر خود را عیار کرده نتواند اصلیت خود را از دست می دهد که سبب عقب رفتن جامعه در عصر خود می گردد.
علی جان و شبنم با فامیل های که دیدگاه شان متفاوت بود قرار داشتند آن چی را جوانان می خواستند فامیل ها قبول کرده نمی توانستند آن چی را خانواده ها تقاضا داشتند عاشق و معشوقه پذیرش نداشتند بدین ملحوظ قدم به قدم در گرداب بدبختی غرق می شدند.
دقیقه ها زنان همسایه با شفر ،شفر سخنان شان جستوجوی حقیقت حادثه شده بودند، نورجان بی صدا بالای خود خشمگین بود که چرا در همکاری به شبنم کوتاه یی کردم گفته؟
مادر شبنم در خواب عمیق رفته بود، دقیقه ها بعد بیدار شد و دوباره کابوس وقوع شده وی را غمگین ساخت، چهره پژمرده و با اضطراب بود سر خود را از بالشت بلند نمود و به حاضرین خیره شده دیدن کرد و گفت: شبنم آبروی ما را ریخت، گناه بزرگ را انجام داد، از چنین اولاد داشتن، یک سنگ می داشتم خوش می شدم.
زنان با حیرت به همدیگر دیدن می کردند، از این سبب که از چی بودن حقیقت حوادث هنوز بی خبر بودند، با هیجان هر کدام شان پرسید: چی شد؟
مادر شبنم رویداد را از دیدگاه خود بیان کرد، وقتی اسم باغ را گرفت گفت که با علی جان یکجا تنها بودند، همه گوش خود را کش نموده، دست را به لب می زدند و توبه می کشیدند.
یکی از خانم ها گفت: زمانه آخر شده است، دیگری ندا داد با این اخلاق دین از دست ما می رود، سومی فتوا داد علی جان را باید سنگسار کنند، چهارمی نوبت سخن را گرفت با طمطراق ها عقل خود را بیان کرد در بین ملت هر دو شان سنگسار شوند، تا عبرت به دیگران شود.                           
در منطق زن چهارمی که اسم شبنم با سنگسار گرفته شد، مهر مادری طغیان کرد، مادر شبنم گفت: نی ،نی ،نی شبنم بیگناه ست، علی دخترم شبنم را از راه کشیده باید علی سنگسار شود.
بلی مادر شبنم در قضاوت حضور داشت و مادر علی جان بین زنان نبود و در محکمه شان باید علی جان را در  سنگسار نزدیک می کردند، چون که اگر قانون در بین ذهن ها نوشته شده باشد، هر کی دادور شده می تواند و اما عدل را از دیدگاه عقل محدود به وجود می آورد.
ساعت ها جروبحث کردند و در لحظه های اخیر با دور اندیشی یکی از خانم ها، در تعیین کیفر در عدل نزدیکتر شدند و همه زنان زبان بستند تا سر و راز را از مردان شان محفوظ نگهداری کنند، از این جهت که داوری مردان شان، از عقل سر زبان شان سرچشمه می گرفت که منطق ذهنیت جامعه شان حکم در چنین برخورد شان می داد.
با تصمیم شان فیصله شد، تا از مولوی دعاگر که در نزدیک ساختن و یا جدا ساختن بین زن ها و مرد ها علمیت دین داشت که چنین تصور داشتند، نسخه های سحر انگیز گرفته، یک بار دیگر تلاش کنند، تا از کمک دین ذهن شان، از این مشکل رهایی پیدا کنند. هر کی هر چی می گفت و اما  کس وجود نداشت، تا فرصت در استدلال کردن شبنم در این موضع می داد، در چنین جامعه ها هر کی نزد خود عالم است، کس را به مشکلی پیدا نمود تا منطق شنیدن را فرهنگ خود کرده باشد، از کلتور خودنمایی که اکثریت مردمان ش یا بیسواد و یا سوادار بی فهم هستند، تعداد اندک که با مطالعات خود را غنی از دانش می نمایند و در شخصیت شان سرشت شنیدن با فرهنگ صحبت کردن، تعادل را حفظ می نماید، کدام تاثیر در رشد اخلاق جامعه ندارد تا فرهنگ فطرت تکاملی خود را با حریت انجام بدهد، زیرا در اقلیت قرار دارند و مهمتر از همه در خواب هستند و عوض قشر روشنفکر جامعه، عده سواد داران حاکمیت دارند، چون که همرنگ جامعه شده می توانند و اما معقول همرنگ شدن به رنگ جامعه نیست و نه باید باشد، معقول رنگ جامعه را با ارزش های عصر رونق دادن است که روشنفکر گفته می شود.
زنان ساعت ها صحبت و جروبحث نمودند و به قول قراریکه باید مردان شان از مسئله خبر دار نشوند، در منزل های شان رفتند و قبل از رفتن با تقاضای مادر شبنم در حل این مشکل همکار شده در روز های بعد جهت مشورت دادن بار دیگر یکجا شوند.
مادر بار دیگر چشمان را پنهان نموده می خواست به خواب برود، از اینکه سر ش به ترکیدن رسیده بود، زیرا یک اضطراب بزرگ را به خود خریداری کرده بود و حادثه را بزرگترین رذیلی می دانست و نزد همه خانم ها خود را حقیر شده و مضحک شده می دانست، بدین جهت که قاعده های جامعه چنین بود، چون که از مسیر تکامل دنیا آگاه نبودند و همیشه خود را پایبند به رسومی می دانستند، از اجداد شان میراث مانده بود و مگر چه اندازه به منفعت و ضرر شان بود؟ منطق تحلیل و مطالعه وجود نداشت، از این رو که قشر روشنفکر جامعه در خواب رفته بودند، بیدار نبودند که قندیل شده، در تاریکی روشنایی می دادند.
مادر هنوز به خواب نرفته بود برادر آمد و با سلام دادن عاجل پرسید: خواهر مریض هستی؟
خواهر سر خود را از بالشت بلند نموده، بدون جواب به گریان شروع کرد، معلم جان را با هیجان در تشویش انداخت و مکرر از خواهر پرسید: چی شده است؟
خواهر با گریان گفت: خواهر زاده ات آبروی ما را ریخت، رسوای عالم کرد کاش عوض شبنم سنگ می داشتم.
معلم جان درک کرد عاشق ها گل را به آب داده اند.
از روی خواهر بوسید گفت: با شبنم گپ می زنم و از جا بلند شد چند قدم سوی اطاق یکه شبنم بود رفت، دو باره طرف خواهر دید و پرسید: تا حال از مردها کس خبر دارد؟
جواب نی را که شنید، تاکید کرد تا راز را پنهان نگه کند، از این روکه می دانست، عدل مردان فامیل شان، بین دو لب ست، عوض منطق عقل، احساسات کور جامعه حکمدار است و بدون پرسیدن و تحلیل کردن، هر کدام شان به شبنم ضرر داده می توانست و در بین همه مردان تنها معلم جان کمی با منطق بود و اما تا کدام حدود؟        
معلم جان نزد خواهرزاده رفت شبنم را در اضطرابی دید که موها پریشان، رخسار غمگین، ذهن در تفکر، چشمان زیبای بادامی سرخ خوندار شده و از اشک چشمان بالشت را تر شده دید پرسید: جانم چی حال داری؟
شبنم از دیدن معلم جان از بستر برخاست به گردن دایی، خود را انداخته گریان کرد و می گفت: مادرم رذیل ساخت، آبرویم را نزد همصنف هایم ریخت، گناه نداشتم، من را به مرگ نزدیک ساخت و دقیقه ها با شکایت گریان نمود و خود را در گردن دایی انداخته بود و مثل یکه یگانه کسی باشد، فرشته شده نزد خواهر زاده آمده باشد، معصومه چنین تصور داشت، از این که معلم جان هر نو همکاری را وعده داده بود و یگانه دوست معلم جان را می دید.
دقیقه ها بعد دایی و خواهر زاده سر تشک نشستند و با اصرار معلم جان شبنم حقیقت حکایت را از شروع بیان کرد و می گفت: کدام عمل بد نکردم فقط با علی جان صحبت می کردم.
عمل بد، عمل بد، عمل بد...                
شبنم در هر جمله از سخن عمل بد نکردم را می گفت، معلم جان با سکونت گوش می داد چیزی نمی گفت و تنها خواهر زاده صحبت می کرد، زمانیکه شبنم ساکت شد به زمین دید، دایی دست خواهر زاده را به دو دست گرفت و کمی فشار داد و گفت: بیدار شو شبنم.
آن چی بیانداری تنها من را قناعت داده می توانی، زیرا من گوش کرده می توانم و اما پدرت و کاکاهایت منطق شنیدن را ندارند و بدون پرسان تو را مانند یک مرغ کشته می توانند، چون که منطق عدل شان در چنین مسائل که علی جان از مذهب شیعه است فقط  کشتن را می دانند. در حالیکه اگر قوم تو علی جان می بود، باز هم غضب پدرت و کاکاهایت کم نمی شد، از این روکه درک این مردمان از مردانگی چنین است، تو و یا من خصوصیات شان را تغییر داده نمی توانیم، بدین سبب که از پدر و پدر کلان ها چنین دیده آمدند.
شبنم پرسید: آیا کدام راه دیگر وجود ندارد؟
معلم جان لحظه ی مکث نمود و گفت: نمی دانم مشکل است و اما گفت و به زمین دید و در تفکر رفت، شبنم مکرر پرسید: کدام راه است بگو دایی؟
معلم جان با تفکر زیاد گفت: اگر حامله دار شوی، از بی آبرو شدن ترسیده تو را به علی جان خواهند داد و دو باره گفت: نی ،نی هرگز چنین کار را مکن بلکه بیشتر خشمگین شده این بار هر دوی تان را شاید بکشند.
دایی و خواهر زاده بار دیگر سکوت اختیار کردند و اما در ذهن شبنم یک انگیزه را انداخت بیشتر سر آن گزیده سر از آن روز تفکر می کرد و به خود راه بیرون رفت را از مشکلات در آن شیوه جستوجو می کرد، بدین ملحوظ که مجبوریت به یک خطای بزرگ سوق می داد.
نگار با این مشکلات و اضطراب ها غرق بود، یار بعد از حادثه، ساعت ها در سر راه روعبوری باغ نشسته بود و از چشمان اشک می ریخت و در تفکر بود و اما عقل آن قدر مغشوش شده بود، چی کردن خود را نمی دانست که چی باید کند؟
از منطق وی دور شده بود تا بداند راه حل را!
مثلیکه بال شکسته یک پرنده باشد، از دهن لاشخور به زمین افتیده باشد، با کمر هلال شده سر خم در اضطراب در داخل کدر افتیده بود. ساعت ها بعد در منزل رفت و از حال محبوبه آگاه نبود که چی روش اظلم فامیل بالای دلربا آمده است؟
در منزل که داخل شد، علی جان روز های گذشته نبود، شکسته پژمرده در اضطراب در کدر افتیده بود و سیما نما به مادر کرده بود در نخستین لحظه احوال فرزند را جستوجوگر شده بود و اما فرزند نوح می گفت پیغمبر نمی گفت که می گفت چیزی نیست، کمی سر درد هستم.
شب که شد پدر در منزل که آمد با غرور و اما با عصبانیت پرسید: علی امروز چی بد کاری کردی؟
پیش از این که فرزند چیزی بگوید، زن با تشویش پرسید: چی شد؟
چی کرده علی جان؟
شوهر با قرقره نیمه قهر گفت: گل یکه در آب داده بپرس چی گناه کرده؟
باز هم علی جان ساکت بود به زمین می دید و دست پا در لرزه شده بود، از این سبب که تربیت پدر همیشه شدت و ضربه بود، زیرا منطق تربیت جامعه در نزد بزرگ ها، شدت و ضربه می باشد و حتی می گویند ضربه زدن به تربیت از جنت آمده است، چنین سخن در حقیقت نما از فرهنگی است که نه دانش درست دین وجود دارد و نه از تمدن درک درست وجود دارد.
در چنین جامعه تصور می کنند، اگر شدت و ضربه وجود داشته باشد، بهترین سبب تربیت در جامعه شده می تواند و اما منطق این که شدت کدام زمان مثمریت سعادت را به کدام ملت ارمغان داده است؟ تحلیل و تفکیک درک ضعیف است.           
مادر تسلسلی پرسش خود را دوام داد، تا از حوادث خبردار شود و اما از جگر گوشه تق نبود، تا که شوهر گفت: خواهر زاده معلم جان را در باغ آورده بوده!
مادر علی جان با حیرت که پرسید: کدام معلم جان چرا در باغ آورده؟ خواهر علی جان که از زبان دختران مکتب قضیه را دقیق شنیده بوده، گفت: معلم جان که در دیگر طرف قریه خانه دارد، شبنم خواهر زاده ش است، دخترها میگه برادرم به شبنم عاشق شده و شبنم به برادرم عاشق شده، هر دوی شان هر روز در باغ یکجا می شده!
علی جان با قهر بالای خواهر خود، با عصبانیت گفت: دروغ نگو هر روز در باغ یکجا نیستیم.
پدر نیمه قهر و نیمه خنده پرسید: او علی چند دفعه داخل باغ ساختی؟
با دختر چی کردی؟
فرزند به زمین می دید باز بی صدا شده بود، مادر دست چپ خود را به روی خود زد و گفت: بمیرم چی رذالت؟ مردان شان بشنوند، علی را زنده نمی گذارند.
پدر علی جان گفت: تشویش نکن زن، به  دختر شان صاحب شده نتوانستند، امروز در باغ ما فردا در باغ دیگران، هر کس آن ها را ملامت می کند، بمیرند بهتر است که اخلاق ناموس شان را حفاظت کرده نمی توانند.               
وقتی پدر چنین گفت، علی جان به شدت تکان خورد و گفت: شبنم دختر بد نیست ما عروسی می کنیم، کس نام بد ساخته نمی تواند، ما یکدیگر خود را دوست داریم.
پدر و مادر با حیرت به سخنان گوش می دادند، تا که سخنان علی جان تمام شد، پدر دست را سوی زن کرد گفت: می شنوی؟ از جا برخواست نزد علی جان رفت، بدون حرف زدن یکی دو سه چندین لگد و مشت را به جان فرزند حواله  کرد سکونت اطاق یک باره با ناله و فریاد ها پر شد و همسایه ها  خبردار شدند و کاکا های علی جان و خانم ها و دیگر همسایه ها با فرزندان جمع جماعت جمع شدند، تا مسئله را جویا شوند.
فرزند با گریان زیر لگد های پدر خواب بود، مادر که می خواست از لگد ها و مشت های پدر جدا کند، چندین ضربه خورده بود و بی هوش در گوشه افتیده بود و فرزندان خوردش با گریان در گردش جمع بودند و با گریان گاه به مادر می دیدند و گه به ظلم پدر می دیدند تا که کاکا های علی جان از لگد و مشت های پدر، علی جان را جدا کردند.
علی جان غرق خون شده بود، از این که لگد ها و مشت ها در روی و بینی اصابت کرده بود و بینی پر از خون شده بود و روی ضربه ها دیده بود و مدت دراز ضربه ها به رنگ سیاه نمایانش باقی می شد.
پدر علی جان را در منزل دیگر بردند و همه بزرگان از مردان در یک سالن جمع شدند، هر کی در تلاش دانستن حقیقت رخداد بود و پرسش می کردند که چای ها حاضر ساخته شد و یک پیاله چای به پدر علی جان دادند، عوض چای آب خواست و گفت: آب سرد باشد که جگر هایم کفت دارد، آب را آوردند با نوشیدن آب چشمان را پنهان دهن را باز نمود. حادثه را که بیان می کرد، گفت: بچه لعنتی که دختر ره آوردی چیزی نمیگم، ناموس شان را صاحب نشوند ما چی کنیم؟ خو کیف ته کو، امروز به باغ تو روز دیگر در باغ دیگران...از یی دختر ها به پدر مادر چی خیر رسیده که تو بچه ی لعنتی میگی که عروسی می کنم، دختر هم از دختر مردمان یزیدی درست مسلمان هم نیستند.
همه که با سکونت سخنان پدر علی جان را شنیدن می کردند، در لابلای سخنان، چندین مسئله جروبحث را در میان انداخته بودند و تا نیمه های شب هنگامه جروبحث ها در هوا پرواز می کرد و هر کی به اندازه لیاقت خود صحبت می کرد و اما لیاقت هر کی هم سویه  پدر علی جان بود و از تقاضای کاکا های علی جان مولوی صاحب شان که از قوم و هم مذهب شان بود، قاصد فرستادند تا تشریف بیاورد و رویداد را از دیدگاه دینی بررسی و فتوا بدهد.                   
در قاعده های مولوی شدن در جامعه، نخست قرآن کریم را خط به خط با فرهنگ ازبر کردن، بدون درک معنی یاد گرفتن لازمی و ضروری می باشد بر این که همه در تلاش گرفتن ثواب اند نه در اجرا صواب ها!
اکثریت مولوی های ما قرآن کریم را ازبر می دانند ولی اگر جز از سوره فاتحه را بگویی معنی کن، از این که در درک معنی عاجز می باشد، تو را مقصر و گناه کار می کشد. چونکه در فرهنگ دینداری جامعه، ازبر داشتن قرآن کریم و دانستن قوانین شریعت های مردمان به اسم قوانین اسلام مروج است که با نبض و خواست و ذهنیت همان زمان جامعه عیار شده می باشد.
بدین ملحوظ هر جامعه کشورهای اسلامی، اسلام به خصوص خود را دارد و از شرط های جامعه های دیگر متفاوت می باشد و هر کی اسلام خود را معقول، مقبول و عالی می داند و خود را مالک جنت حس می کند و غیر خود هر کی را خطا کار و گناه کار و ناقص می داند، از این که دین در دنیای اسلام در دست روشنفکران و علما و دانشمندان خلاصه در دست قلم بدست ها نیست و این قشر مردمان در حاکمیت بالای دین کدام نقش ندارند. از این رو که این مردمان در خواب غفلت قرار دارند و حتی زمان ناچیز شان را در دانستن باریکی های دین و توضیح حقیقت ها ضایع نمی سازند و اما ملت را در نزد عقل شان با حقارت می بینند گویا خرافاتی شده باشند، بلی با اباطیل غرق هستند از دست قشریکه خویشتن را معتبر جامعه می دانند نه از دست ملاهای مسلکی!
بخش بالایی جامعه که در ادراک دین، نابینا از عقل هستند، هیچگاه مسئولیت این گزینش مهم حیات را در نظر ندارند، ولی در نزدشان ملاهای مسلکی جامعه را در استهزا می گیرند گویا مردمان مکفوف باشند مگر اصل با عقل های کور این مردمان قشر کشور است که حقیقت را دیدن ندارند.
ملاهای مسلکی کورها نیستند، پیشقدم های جامعه نابینا شده به درک حقیقت عقل شان را در استهزا قرار داده اند، زیرا در عصر بیست یکم، مضحکه عذاب قبر با انکر منکرها و مار گژدم ها، هر کدام شان گزیده دین شده به ملت تبلیغ می گردد و هر کی چنین مزخرف را می پذیرد، مگر در جامعه کس نیست منطق چنین رسوایی را پرسان کند، اگر چنین سفسطه دستچین دینی شده در عقل ملت جایگزین شده باشد نابینا های روشنفکران باید درک کنند دین سرنوشت ساز است، هر حرف بیهوده را ملت پذیرش اگر داشته باشد و مهر اسلام زده شده باشد وای به حال او ملت!
نابینا بودن قشر روشن جامعه، ملاهای مسلکی را نزد عقل شان نابینا ها نمایان می سازد، از این روکه اهمیت و تاثیرات دین را بالای جامعه دیده نمی توانند و هنوز ادراک این حقیقت را ندارند.
در حالیکه ملاهای مسلکی در راه درست روان اند، از این سبب که آن چه می دانند در بین جامعه بیان دارند، حیله و ریا ندارند و از این که سویه درک شان را از اندوخته های زبان به زبان ملت که از عصرها به این طرف رواج دارد، گرفته به خود شان تز فعالیت های دینی شان را ترتیب می دهند با این شیوه مقام مولوی شدن شان را تکمیل می کنند و در جامعه تبلیغات که می کنند از این روکه علمیت بالا ندارند هر مقوله شان به ایشان با منطق شده می تواند، زیرا مقابل شان دانش بلند وجود ندارد که در مقایسه باشند.
یعنی حریتی دارند هر سفسطه شان در جامعه پذیرش دارد، پس هر کلام شان را بهترین تصور دارند آیا روشنفکرها دقت به باریکی دارند؟
مردمان قشر بالایی جامعه که خویشتن را پیشقدم دانش تصور دارند، اگر مغز شان را فعال ساخته چشمان شان را بینا بسازند، دو حقیقت را درک می کنند.
اول: دین در تنظیم هر جامعه نقش مرکزی رهبری را دارا می باشد و در هر بخش زندگی به شکل مثبت و یا منفی تاثیر آور می باشد از این روکه دست مردمان روشن باشد سعادت بر ملت ارمغان آورده می شود، اگر دست جاهل ها و خرافه پرست ها باشد بدبختی در جامعه حاکم می گردد.
شیوه دینداری خطا و غلط که در جامعه حاکم است قرآن کریم از گذشته بر ما اندرز می دهد.
ناگفته نماند در ظهور اسلام در مکه هر کی دیندار بود و هر کی کعبه را خانه ی خدا می دانست، خطا که وجود داشت از علاقه زیاد به دین شان، شفیع ها را بر خویشتن انتخاب کرده بودند و داخل کعبه را با بت ها که به عقیده شان بت ها مناسبات نزدیکی با الله داشته باشند و برای نجات آخرت شان شفیع ها باشند پر کرده بودند و سبب بدبختی شده بودند.
دینداری در فطرت هر انسان یک سرشت ذاتی می باشد که تا زنده است جدا شده نمی تواند.
در قدم دوم: درک باید کنند، دین آنقدر مهم است نباید دست چند ملای مسلکی تسلیم داده شود. ملاها که اندوخته های دانش دینی شان را از بین جامعه می گیرند نه از بین قرآن کریم، بدین خاطر  هر زمان منطق و استدلال شان در بین جامعه قویتر و تاثیر آورتر نسبت به دلیل و استدلال هر دانشمند در جامعه می گردد.
چون که دانشمندهای مختلف علوم اکثریت کشورهای اسلامی چیزی به ملت توزیع نکردند که بالای ملت سخنان شان تاثیر آور باشد، بدین ملحوظ جامعه های اسلامی دست دو گروه اسیر می باشد. ایماندار هایکه شعوری و با علم، ایماندار نیستند و آته ئیست های که چی بودن عقیده ی شان را، با عقل و دانش درک ندارند.
از اثر بی تفاوت بودن قشر روشنفکر جامعه افغانستان، ملت افغانستان در شهر کابل مزار کسی را به شریک خدا گرفته اند، در زمان حیات او شخص با دو دست با دو شمشیر مردم کابل را قتل نموده حاکمیت اقتدار دولت شان را مستقر ساخته بودند، عمل وی هرگز با دین و اسلام ارتباطی نداشت، چونکه قرآن کریم با فشار مسلمان ساختن را رد می سازد، زیرا در اسلام ظلم و فشار وجود ندارد.
خود وی که با دو شمشیر با دو دست انسان کشی نموده بود، بعد از مرگ اش، قشر معتبر مردم افغانستان، مزار وی را مکانی ساختند تا اولاد کشته شده های مردم کابل، در قبر او رفته طلب کمک کنند.
آری مقام او شخص را در نزد عقل مردم کابل به منزلت شریک خدا آوردند و این عمل را قشر معتبر افغانستان انجام دادند و اسم مقبره ی وی را شاه دو شمشیره نام گذاری کردند.
سوال این است، در جغرافیای عرب ها، عرب ها، از او زمان، کدام قبر انسان آدم کش را به منزلت شریک خدا معتبر دانسته قبر وی را نگهداری کردند؟
در قرآن کریم که با زور و جور کسی را کسی حق ندارد مسلمان بسازد پس آدم کش همچو دارنده ی دو شمشیر چگونه شخص به خدا رسیده بوده می تواند آیا قشر روشنفکر افغانستان در سر مغز و منطق دارند جواب بگویند؟
کدام زمان، حتی یک روشنفکر صدای خود را کشیده باشد و این رذالت را محکوم کرده باشد، کدام کسی اسناد دارد؟
اگر که مردم افغانستان تا این اندازه جاهل باشند چرا فلاکت خداوند در سر این ملک نباشد؟
شاه دو شمشیره، لییث بن قیص بن عباس یکی از سرداران جنگ عرب علیه کابلستان بود. می‌گویند او به اندازه انسان خشمناک بود که پس از تخریب دیوار کابل توسط منجنیق بادو دست شمشیر داشته سپاهیان کابل را می‌کشد. این سرلشکر پس از اینکه دیوار دهمزگ شکاف می بردارد با دوشمشیر به پیش آمده تا اینکه درمحل که مسجد شاه دو شمشیره موقیعت دارد کشته می‌شود. و در همان‌جا دفن می‌گردد. پس از اینکه عرب ها کاملاً فاتح می‌شود در کنار مدفن وی، مردم کابل مسجد ساخته بنام شاه دو شمشیره نام گذاری می‌نمایند. و بعد، از جانب مردم کابل به مثابه انسان به خدا رسیده قبول شده، در طول تاریخ مکان نجات دهنده از مشکلات در ذهن خلق افغانستان اعتبار پیدا می کند از دست همکاری روشنفکران افغانستان!
لاکن چنین رذیلی را هرگز در جغرافیا عرب ها دیده نمی توانید که شخصی انسان ها را کشته باشد و قبر وی را بعدها اولاد کشته شده ها به مقام مقدس آورده برای وی این بار اولادها عوض مستقیم بر خداوند به مثابه شفیع خداوند بر او تسلیم شده باشد، این رسوایی تنها در افغانستان است، از دست قشر معتبر کشور!
قاصد ارسال شده، مولوی صاحب شان را با یکی از همسایه که به مدیر صاحب شهرت داشت آورده بود، مدیر صاحب مرد علم دوست بود و با مطالعه خود را رسانده بود و از هر باریکی دین آگاه بود و اما می دانست اگر هم رنگ جامعه نباشد، زندگی ش تلخ می گردد.
با آمدن مولوی صاحب هنگامه ی صحبت در اوج خود رسید، گاه از این طرف، گه از آن طرف و زمانی از مسئله حادثه همان روز صحبت می کردند و وقوع یافته همان روز را با مثال های گذشته صحبت می کردند به این خاطر به این طرف و آن طرف صحبت ها می رفت و در هر بخش صحبت شان، همچو فامیل شبنم شان، خود شان را بهترین دیندار و معقول ترین مسلمان می دانستند، چون که هر صحبت شان از پسند ذهن ها بود نه از اصل حقیقت!
مولوی صاحب با دلایل و حکایت های عجیب و غریب که حتی عملی شدن آن در سینمای فانتزی نا ممکن است بیان داشت، همه می گفتند علی جان خطا کرده است، زیرا شبنم شان مسلمان درست نیستند، چون که با عقیده ایشان، در راه غلط غرق هستند.
مولوی صاحب با دلایل می گفت: ازدواج نمودن یک جوان شیعه با یک جوان سنی مذهب از نقطه نظر شریعت اسلامی شان کار درست نیست و نباید فرصت داده شود تا سبب گناهدار شدن کل منطقه شود.
بودن شبنم در باغ علی جان از دیدگاه مولوی صاحب یک بد اخلاقی بود و اخلاق کل فامیل شبنم شان را زیر سوال آورده بود. در بین صحبت های مولوی صاحب، کاکاهای علی جان داخل صحبت شده می گفتند: شبنم که در باغ آمده بود، علی جان کیف نموده رها می کرد و منطق عدل شان چنین بود که مولوی صاحب با تبسم چیزی نمی گفت!
مدیر صاحب که از علمیت برخوردار بود خواست در مزخرف ها جواب بدهد، در هر سخن به شدت ممانعت را دید و خاموش نشست.
بالاخره مولوی صاحب تاکید کرده فتوای خود را داد، به صورت کل تا کدام جوان شیعه مذهب با کدام جوان سنی مذهب ازدواج نکند و این عمل را حرام اعلان نمود.
یکی از کاکاهای علی جان گفت: مولوی صاحب محترم ما می دانستیم و فقط خاطر صحبت، شما را دعوت کردیم و خوب شد از معلومات تان بیشتر استفاده کردیم و من به علی جان می گویم دختر که خوش به رضا آمد کیف ته کن در غمش نشو.
صحبت ها با جوش خروش خود تا نیمه های شب جریان پیدا کرده بود، در ناوقت های شب بود، یکی از عمه زاده های علی جان نزد علی جان آمد، دید که علی جان با روی پر خون که خون بینی دو طرف روی را سرخ ساخته بود و خون بینی خشک شده بود و هنوز روی و بینی را علی جان نا شسته بود و بی صدا گریان داشت، عمه زاده حال علی جان را دیده گفت: درد زیادی دارد؟
علی جان خیره شده پرسید: هدف تو چیست؟
عمه زاده گفت: لت پدرت درد زیادی دارد که هنوز گریان داری؟
علی جان خندید گفت: از کجا می دانی که چی درد من را در گریان آورده است؟
او لحظه لگدها و مشت های پدر را حس نمی کردم و ارزش نمی دادم که درد داشته باشد، اگر تو یکی را با ارزش ترین پارچه ی بدنت قبول می کردی و دیگران آن را بی ارزش ساخته سخن می زدند، در او صورت از حال من آگاه می شدی.
محبوبه یکه از جانم بیشتر دوست دارم و عوض هر ایمان به خود ایمان قبول کردم و هر کفر او حتی ایمانم شده است تا در اشراق ایمان ها با او یکجا برسم، امروز در زبان هر کی مسخره شده است، هر تقصیر در حالیکه گناه ی من است وی را بد نام ساختند، از این رو که وی را از وی من دزدیدم که با قلب پاک و با نیت پاک، من را پاک قبول کرده و اعتماد کرده نزدم آمده بود.
ما صرف صحبت داشتیم و تصورات آینده ی خود را تفکر داشتیم چونکه جوان هستیم، امر قاعده های حیات و دنیاست تا آینده ی ما که حق طبیعی ماست پرگرام بگیریم و اما در او معصومه سبب شدم که در یک بدبختی داخل ساختم و سبب شدم نزد همصنف ها خورد خمیر شد و سبب شدم نزد مادر و دیگر عزیزانش حقیر و پریشان شد.
امروز با گناه هایم تنها و فقط تنها هستم، کس وجود ندارد حتی به اندازه سگ خانه ارزش داده خواست من را پرسان کند، نزد هر کی حقارت شدم، نزد هر کی خورد ساخته شدم، چیست گناه ی من؟
فرهنگ یکه کلتور شنیدن ندارد، خاطر زبون بودن فرهنگ گریان می کنم.
رسم آداب یکه ارزش به ارزش های انسانی ندارد، به حال او جامعه گریان می کنم.
مردانگی که جوهر علمیت ندارد، در حال مردمان گریان می کنم.
دین یکه آزادی ندارد، در حال ایماندارها گریان می کنم.
محبوبه ی خود را در بین همه این بدبختی ها دیده گریان می کنم نه ضربه ی لگد و مشت پدر.
عمه زاده پرسید: تا این اندازه دوست داری؟
علی جان خندید و گفت: چی اندازه دوست داشتن من را، چی اندازه بیان کنم درک کرده نمی توانی، از این که تو با جسم علی جان صحبت داری، روح دست شبنم است، اگر روح تو دست کسی اسیر می بود و تو جسمت را هر لحظه می خواستی خاطر سعادت وی قربان می کردی در او صورت درک می کردی.
می پرسی جانم از لت پدر به درد آمده باشد، روح و جسم اگر یک جا باشند درد را حس می کند روح و جسم من تنها خاطر سعادت شبنم یکجا شده می تواند، تا درد را حس کند، هر لحظه خاطر نگار حاضر به قربان شدن هستم.
عمه زاده گفت: عجیب حیرت انگیز!
علی جان خندید گفت: چنین است حقیقت من قبول کن یا رد کن!
عمه زاده از نزد علی جان برخواست و چند قدم گذاشت و دو باره طرف علی جان دید گفت: یک راه دارد اگر حامله دار شود جور آمد می شود.                           
خود نمایی های فامیل ها، دو جوان را در یک راه خطای بزرگ سوق می داد، زیرا فرهنگ شنیدن درد جوانان در رسوم و عادت جامعه مروج نبود، زندگی از یکی و اما تصمیم گیر دیگران شده بودند.
عاشقان سر از آن روز بیشتر در داخل مفکره های شان حبس می شدند و بیشتر در خواست های شان رادیکال می شدند. چی اندازه فشار فامیل ها و فشار جامعه زیاد می شد، علی جان و شبنم به همان اندازه آینده ی شان را در تاریکی و ظلمت دیده به هم دیگر نزدیکتر می شدند، چون که یک خطای بزرگ جامعه وجود داشت، استدلال و منطق به اندازه ی ضعیف بود در هیچ سوال و خواست دو جوان جواب داده نمی توانستند، مقابل استدلال و منطق، فشار و شدت و حقارت به همان اندازه بیشتر بود حیات را در ذهن جوانان جهنم ساخته بودند.
بی منطق و بی استدلال بودن جامعه عقل علی جان و شبنم را هدایت می داد، تا یگانه سعادت را در عشق شان ببینند و چنین حس سبب شده بود، تا در تصمیم شان رادیکال شده بسته با همدیگر باشند و تصمیم بگیرند یا پیروزی و یا مرگ بگویند.                           
حادثه زبان به زبان به فردای آن روز همه جا را گرفته بود و اما مدت ها پدر و کاکاهای شبنم آگاه نمی شدند، ولی در صنف و مکتب علی جان و شبنم با روحیه شکسته می رفتند، زیرا هر کی به یک نظر دیگر می دید و یا در نظر جوانان تصویر چنین شده بود.
اولاد آدم انسان، تفاوت که با دیگر جاندارها دارد، برتر بودن شخصیت معنوی شان است، هر کی در این راه فدا کار باید باشد، انسان به کمال انسان شدن زمانی رسیده می تواند، اگر خود را شناخته به ارزش های خود احترام داشته باشد.
هر کی خود و ارزش های خود را شناخته و قیمت آن را درک کرده بتواند، به ارزش های دیگران احترام قایل می شود که از خصایل برتری انسان رسیدن به مقام انسانی می باشد، اما جامعه که با فرهنگ عقب زده گی ملبس بوده باشد، ارزش های انسان بی ارزش می گردد و هر کی با دنیای عقل خود در تلاش بلند شدن از دیگران می گردد، در چنین شرط جاندار دیگری وجود ندارد، مثل انسان بلند پروازی نموده خود را خورد بسازد و اما چی تراژدی که تحلیل بزرگ بودن و خورد بودن را درست درک نداشته و بزرگی را تنها به قدرت و امکانات مادی می دانند و جامعه تسلیم به چنین اشخاص می گردد که در بین لباس ها انسان نما ها موجود می باشد و اما انسان هرگز نی!
پس می گویم اگر در تلاش دیدن خطای همسایه باشی یک بار در عقب دیده خطای خود را ببین تا فریب نخوری.
 دست را دراز مکن بر سوی همسایه
 خطایش را بـــــــــــــگویی بدون مایه 
 اگر که دراز کــــــــــــــنی انگشتوانه
باقــــــــــی انگشت هایت سوی ویرانه
 
حصه پانزدهم
 
      علی جان و شبنم سر از آن حادثه مثل شمع میده ،میده آب می شدند و پژمرده شده در اضطراب غرق می شدند و عقل شان بیشتر ضربه دیده به بیرون رفت از بدبختی ها در هر قدم زیادتر رنج می کشیدند و بیشتر در گرداب خطا کردن اسیر می شدند و بیشترین زمان ارتباط شان را با نامه ها انجام می دادند و در هر نامه باز هم زیادتر نزدیکتر می شدند، در هر نامه بیشتر سوگند می خوردند یا پیروزی یا مرگ می گفتند.                        
علی جان در نامه ی نوشت: آن چی ما تفکر داشتیم حوادث جلوتر رفت، فکر می کنم بهار ما در فصل خزان خواهد رسید، اما آن چی ما پیشکش در فامیل ها داریم، زمان چون بامداد خواهد گذشت و در تاریکی شب درک بامداد ما را خواهند کرد و نهال شکیبایی ما به چناری مبدل خواهد شد، مقابل هر توفان با غرور ایستادگی خواهد کرد.
کسانیکه حتی شنیدن فرهنگ، یک کلام منطق ما را ندارند، روزی شرمسار شده، مقابل چنار شکیبایی ما، به حیرت خواهند شد و با ده ها سوال در ذهن، با فشار وجدان در ندامت غرق خواهند گشت.
خسته شدم از کوچه ها و پس کوچه های این دیار!
هر قدم یکه بگزارم، دیوارها درخت ها حتی سنگ ریزه های کوچه های خاکی خاطرات تلخ مردمان را در عقلم روشن می سازد که غیر از دنیای شان به هیچ دنیا ارزش ندارند.
خسته شدم از آب روان جویچه های این دیار، می ترسم مبادا خوی عادت مردمان این دیار را به دیار های دیگر انتقال بدهد و تخم این خوی عادت را بکارد.         
خسته شدم از وزیدن باد این دیار، مبادا فرهنگ این مردمان را در مکان های دیگر ببرد و اهل او مکان ها را همرنگ شان بسازد.
تنها انگیزه در زنده بودن و در این دیار زندگی کردن فقط موجودیت توست.
در هیولای همه زشتی ها مانند ستاره می درخشی و شب تارکم را با نور اشراق خود روشن می سازی.
      شبم تاریک روزم تاریک
      با صد غصه و غم
      از ظلم این مردمان
      با مکر و حیله ی شان
      چیست زندگی؟ 
      رفت از من هر چی 
      ای نگارم!
      جز امیدم
      که بسته به بودن توست
      نیست دستم هیچ چی 
      غیر رخسار تو
      غیر هوای تو
      غیر عشق تو
      نیست هیچ چی
      شده است قندیل
      در چشمانم
      فقط رخسار تو
      بین تاریکی ها
      در بین ظلم ها
      فقط نور توست
      زنده ام
      در این دنیا
      بین ظالم ها
      صرف خاطر تو
      صرف خاطر تو
      همه ویرانی های ذهن مردمان را دیدن می کنم، در اظلم تاریکی غرق هستم و اما هر لحظه که در یادم هستی، هر ثانیه با یاد تو، خود را در بین همه تاریکی ها در شفق سحرگاه حس می کنم، تو خورشید شده قلب عاشق من را نورانی می سازی. 
      هر چی تاریکـــی باز هم یاد تو است
      در خانه ی قلب من مهر آباد تو است
      طلوع تو هر چی عقل های عقب گر که من را در گرداب فشار بیاورند و من را بخواهند مثل خود شان بسازند مقاومت ام را بیشتر می سازد و با تابانی تو ای خورشید من هر غم نابود شده حیات گلستان می گردد. 
      هر غمم نابود میشه با طلوعی نور تو 
      ســعادت بر پا میشه با جــمال حور تو
      اضطراب از نابسامانی های جامعه که در قلب من آتش روشن دارد، حال زبون این مردمان سبب کدر در دل شده است. اما همه ویرانی ها که ملت و جامعه را در قرون وسطی نگه داشته است، حتی درک از حال شان ندارند لاکن یگانه سبب آرامش من بین این خلایق عجوبه، نور تو در قلبم است، تو ستاره ی عشق در قلب من شدی و یگانه ستاره ی عشقم در آسمانم تو هستی که هیجان زندگی کردن را دارم.
      اگـر که زنده هســــتم با هیجان در حـیات
      سبب ستاره ی توست شده است آب حیات 
      آن چی که زندگی را تعریف دارند، فقط محدود به او مفکره های هستند که در گرداب محیط شان غرق هستند، مثل پرنده ی که در قفس باشد، بپرسی دنیا چیست؟
قفس را دنیا بگوید و شفقت صاحب را بهشت.
اما آیا نمی دانند در قرآن کریم بیان شده است راه جنت و یا راه دوزخ دست خود شان است؟               
اگر که در گرداب محدود از محیط شان اسیر باشند و دنیا را از بین این حدود تعریف کنند، اگر شایستگی فهم باریکی در عقل ها نباشد ضرورت رفتن به دوزخ نیست، دستورات قرآن کریم عمل شده است، این خلایق دوزخ شان را از این دنیا شروع کردند که بسازند و تلاش دارند من و تو را در دنیای که دوزخ ساخته شده است حبس کنند، تا ما از اصل دنیا دور ساخته شویم.
در بین قفس مردمان، تنها پرنده ی من، تو هستی که در قلبم پرواز داری، اوج می گیری در آسمان آبی، احساسم را و من را به بلندترین نقطه ی عشق می رسانی، تنها تویی در آسمان قلبم که بین این مردمان جسارت زنده بودن را دارم.
      بین سـنت آزر دلــــم شـــده آزرده 
      نجات ده ای پرنده شوم من آسوده 
      ما که در موسم بهار خود قرار داریم، چی شانس بخت که بین مردمانی زندگی داریم، معجزه ی عقل شان را ناشناخته در تلاش دریافت معجزه هستند تا در این دنیا و آخرت سعادت پیدا کنند.
غرق همه بدبختی ها هستند و اما عبادت یزدان را می کنند، میگن "هر کاره باش اما با خدا باش" وای، آیا خدا همکار هر کاره ها شده می تواند؟
در حالیکه در منطق عبادت، هر بار وعده داده می شود، در راه درست بروند و از راه خطا که تمثیل گر خصایل شیطان است دوری کنند، حتی معنی عبادت را نمی دانند و تعریف جامعه را قبول دارند نه بیان قرآنی را!
بدین خاطر در تمنی ثواب گرفتن هستند نه در تلاش اجرا صواب ها!
عبادت به معنی تنها یاد کردن خداوند نیست و تنها طلب کردن از خداوند هیچ نیست...
مگر راه درست که ساختن یک جامعه انسانی می باشد درک ندارند، ساختن جامعه انسانی می باشد، زیرا تا زمانیکه انسان ارزش های خود را شناخته نتواند و محوطه ی خود را انسانی ساخته نتواند آیا با چهره انسان بودن، خدا را شناخته می تواند؟
بلی هر کی می تواند بشناسد و اما خداوند شناختن هر کی را قبول ندارد، از این سبب که اگر شناختن یزدان با قاعده های خواست تنگری نباشد چرا قبول کند؟                    
جامعه انسانی هر زمان به خصایل رحمانی نزدیک می سازد تا سعادت را ارمغان بیاورد.
ما در جامعه ی زندگی داریم وزن فسادگرها با مراتب از وزن صالح ها، گرانتر شده است، اما هر کی سعادت خود را در بین گرداب از فساد جستوجوگر شده است و چی جای تاسف یکه صالح ها هم، به فسادهای فسادگرها بی صدا شدند، مثل یکه فساد قاعده  فرهنگ ملت و جامعه را به وجود آورده باشد، در چنین آتش صحرای سوزان افتیدیم.
و تو مثل باران یگانه نعمت بر من هستی که خوبی ها را همچو باران می باری و با باریدن زیبایی های تو، قلبم در بین همه این فساد گرها طراوت و تازگی را حس می کند و هر لحظه در بین نا امیدی های جامعه امید را بر من می بخشی، تنها تویی در احساس عشقم.
      خشک شد حیات من
      همچو دشت سوزان
      بی قطره ی آب
      ز دست ظالم ها
      ندارم چیزی
      جز از باران تو
      که هست عشق
      او باران تو
      که است هر لحظه
      سیمای تو
      در چشمان من
      که هستی باران من
      در صحرا و دشت من
      در حیات خشک شده ی من
      تنها تویی باران من
      تنها تویی جان من
     عزیزم! امروز آن چی فرهنگ جامعه گفته، ما را در زندان خواست های شان می خواهند حبس کنند، در این  فرهنگ بیشتر روشنفکر نما ها نقش داشتند و دارند و زیادترین ضرر را سواد داران بی روشن در جامعه رسانده اند، از این که مردمان بی سواد قناعت گر هستند نسبت باسواد داران ناروشن در مفکره های شان!
اندیشه های بی سوادها را تغییر دادنش آسانتر از مفکره های با سوادهای ناروشن است عزیزم.
بین چنین یک زندگی هر لحظه قدم بر می داری بر خاک دلم که، به این خاطر من بین این فرهنگ مردمان زنده بودن را خاطر تو انتخاب کردم. تا با قدم های تو از جنس عشق، خاک این سرزمین قلبم ملبس از عشق شود که روزگاری بود هیچ رهگذری عبور نداشت. بلی روزگاری بود که هیچ ستاره ی در آسمان قلبم درخشش نداشت، هیچ خورشیدی طلوع نداشت، تنهایی بود و فقط تنهایی بود.
تو که آمدی و با رمز ذکایت گفتی آیا جنس مایی عشق را می شناسی؟
با این رمز عشق را آموختی، حیات زندگی را آموختی، همیشه با من می مانی زیرا من و قلبم به تو باور کردیم.
      بانگ عشق بر من رسید از بین گلهای چمن
      گفت بـــی آموز عشق را از بوی گل یاسـمن 
      در آسمان آبی احساس جشن عشق را برپا کردیم، تنها تویی در قلب پر از احساسم، تنها تو خواهی ماند در آسمان قلبم بین همه ویرانی های جامعه! 
      تنها تویــــی ستاره در آسمان قلــبم 
      تابانی نور توست از روشنی باتابم 
      بگذار هر چی فسادگرهای جامعه از گرداب محیط ذهن شان گفتار کنند و غرق اعمال شان باشند، ما با سلاح شکیبایی مقاومت می کنیم و در تعیین سرنوشت خود مان تقدیر ساخته ی دیگران را قبول نکرده، تقدیر خود را می سازیم علی جان تو.  
ارتباط علی جان و شبنم را نامه ها وصالی می داد، سبب اینکه جسارت یکجا شدن را نداشتند و اما در اظلم  فشارها، روح شان را باخته بودند، مثل کسل ها پژمرده شده بودند.
شبنم به خود همراز نزدیک بعد از نورجان معلم جان دایی خود را تصور می کرد، هر چی در دل داشت با پاک دلی به سفره ی معلم جان می گذاشت، هر مشورت و راهنمایی را از دایی می گرفت و اما معلم جان دو رخساره بود، نزد شبنم یک سیما داشت، نزد دیگران چهره ی دیگر داشت، یا شخصی بود در هر باد خود را عیار می ساخت تا در کدام توفان گرفتار نشود.
سست شخصیتی دایی را شبنم آگاه نبود، ولی معلم جان که خود را از جمله روشنفکران منطقه تفکر داشت، فقط جوان با سواد بود و مثل دیگر جوانان یکه هنوز از رمز روشنفکری آگاه یی نداشته باشند و تنها با سواد بودن شان را روشنفکری فکر کنند چنین بود.
در حالیکه بین روشنفکر و با سواد یک کوه عظیم وجود دارد، تا از فرازی و نشیبی کوه عبور نموده به روشنفکری برسد.                
هر کی با سواد شده می تواند و اما هر کی روشنفکر شده نمی تواند.
پس روشنفکر کیست؟
او یکه بداند در کدام مقطع زمان قرار دارد.
عصر او زمان چی خواست و چی مشکلات را دارد!؟
جایگاه ش در کجاست!؟ 
چی اندازه از خود اگاه یی دارد!؟
آیا جایگاه او را دیگران درک کرده اند!؟
چی دست آوردی در شناسائی جامعه دارد!؟
اگر ادراک چنین پدیده ها را داشته باشد تاریخ بالای وی یک مسئولیت را می گذارد تا اجرا نماید.
پس روشنفکری در سفره ی جامعه آگاه یی دادن است، تا از بطن جامعه در رهبری جامعه معقول ترین ایده های سعادت ظهور نماید.                                       
روشنفکری ایجادگری است چون خالق در جهان، پیام رسانی است چون پیغمبر در جامعه!
خلاصه شخص آگاه از هر مسئله و پیشقدم در جامعه بوده تا آزادی بیان هر کی را مدافع باشد، در هر درد جامعه خلاقیت تفکر کردن را داشته باشد و آفرینشگری نظر دادن در رفع غم های جامعه داشته باشد و ایده های نو را ایجاد کرده بتواند، روشنفکر گفته می شود.
اما معلم جان هنوز از این اخلاق خبری نداشت که قربان به ذهنیت های جامعه شده یک مکاره باز ساخته می شد.
شبنم و علی جان که بین هم ردیف های شان حقیر شده، خویشتن را می دیدند سر از حوادث باغ خود را بیشتر خورد خمیر شده، حس می کردند، از این روکه فامیل ها از فرهنگ یکه چگونه جوانان را تربیت کنند دور بودند، به این خاطر جوانان روز تا روز همچو موم میده ،میده آب می شدند و گوشه گیر شده فقط در کیفر سر نوشت اندیشه داشتند، عقل شان روز تا روز زیر فشار قرار می گرفت تا بدانند که راه نجات شان چیست؟
بین شان که یگانه وصالی با نامه ها صورت می گرفت شبنم به یک نامه ی خود نوشت.
چی بخت سیاه دارم؟!
در آرزوی دیدن سیمای تو هستم، مگر با فاصله یک قدم بودن دیدار از هراس ابر سیاه که بالایم تسلط دارد، مبادا باران ظلم شان بالای تو نبارد نامه نوشته می کنم.     
یگانه خالق یکه من را در عشق غوطه دادی، یگانه سرداریکه به خود رهبر حیات انتخاب کردم، یگانه زره که مقابل هر توفان از تلاطم روز گار تلخی ها به خود، تو را انتخاب کردم سلام باشد.
چو نسیم در بهار من آمدی، نو شکوفه گل بودم، طراوت دادی و با هر التفات تازه گی بخشیدی، تا من گل بودن خود را در دامن تو دایم حس کنم، گلی دامن تو هستم، چراغ در شب های تاریک تو هستم، زیرا تولدم تحفه ی بر تو است که زنده هستم.
      باد بهـــــاری شــده وزیدی در سـر من
      گفتی که گل هستی با برگ های پرثمن 
      ما که از یک روشنی در یک تاریکی افتیدیم، میان مردمانی قرار داریم، می گویند زنده باشید و اما چگونه زندگی کردن تان را ما ترتیب می دهیم چونکه در دنیا آوردیم.
ولی منطق درک نیست تا بدانند آیا ما گفتیم که ما را به دنیا آورده جنت ما را دوزخ بسازید؟
همان چند لحظه ی خوشی شهوت که ما ساخته شدیم، آیا تقصیرات ماست که دایم غلام ذهنیت عقب گر شان باشیم؟
آیا خبر ندارند که در قرآن کریم با تکرار و تکرار از حق دفاع شده است؟
آیا خبر ندارند که در قرآن کریم تربیت و اخلاق صالح هدایت و امر شده است؟
چی تصور دارند حق اولاد بر پدر و مادر فرض نیست؟
یا که آیت های قرآن کریم را به خواست شان تفسیر می کنند؟
اگر درست قرآن کریم را مطالعه کنند و روح قرآن کریم را بدانند، همچو حق یتیم هر اولاد حق دارد، کسی که هنوز از حق خود دفاع کرده نتواند، یعنی هنوز به سن بلوغ نرسیده باشد مقتدر است بگوید که حق من را بده!
اخلاق و تربیت اهل صالح داشتن مربوط به فرزندان نیست که حکم خداوند شده باشد، مربوط به بزرگان است که تسلط بالای فرزندان شان دارند و در آخرت جواب گو تنها بزرگان می باشند، زیرا تا سن بلوغ فرزندان همچو یتیم حق دار معرفی شده است و لاکن بی خبر از این حقیقت، به ذوق چند لحظه ی شان بدون پرگرام اولاد را در دنیا می آورند، می گویند: "داد خداست" و لیکن در کدام آیت قرآن کریم هدایت شده است به میل شهوت تان بدون پرگرام اولاد در دنیا  بیآورید و در مقابل حق اولاد ذره تفکر نکنید و اولاد را در کوچه بازار رها کنید تا تربیت شان را از کوچه و بازار بگیرند و اگر به ده ها فساد آغشته شدند و اگر به ده ها مشکل سر دچار شدند و اگر همه بدبختی سبب کم مهر شدن اولاد به بزرگ ها شد، در آن وقت بدون شرم گله کنید و بگوید که احترام نکرد و یا درست تربیت نشد، کدام آیت که شما می گوید داد خداست با شرایط عقل شما برابر است؟
بین اسارت چنین عقل نوشته می کنم که تو هستی زنده هستم.
شب روز در تلاش اند تا مفکره ی من را تغییر بدهند و مگر هیچ فرصتی وجود ندارد حتی یک کلام حرف بزنم آری یک سخن حرف!
عوض سخنان من، حرف های حقه بازهای سحر دار جامعه را می شنوند، تا با تعویذ طومارهای شان، من را از تو دور بسازند، بین چنین خرافه نوشته می کنم که تو آسمانم هستی من ستاره بر تو.
چندی قبل با هنر نیرنگ یک حقه باز قرار گرفتم که بزرگ های فامیلم ترتیب داده بودند، گویا من را جن زده باشد و مردان ما را به چنین سخنان موهومات قناعت داده بودند تا از اصل مسئله عاشقی ما مردان ما اگاه نشوند ولیکن با کارهای مزخرف شان ما را از همدیگر جدا کنند.
مردی را آوردند حتی چند کلام از سواد خبری نداشت، اما ولایت دین در دست ش بوده باشد و تعیین شده از طرف خالق باشد رفتار می کرد که با دشمنان خداوند یعنی جن ها مجادله کند و من را از دشمنان الله که در نظر شان جن هاست نجات بدهد تا بین من و تو وصال عاشقی را که جن ها ترتیب داده اند گسیخته کند.
از بین چنین رسوایی نوشته می کنم، از این سبب که تو کوه من هستی، من فقط  یک غزال در دامن سعادت تو.
      در دامــن کوه مـــــــی تپم همـچو غزال 
      کوه ی من تو هستی من به تو نورجمال 
     عجیب در دنیای زندگی داریم، شکفت انگیز در جامعه ی حیات داریم، لباس های که تاثیرآور به رهبری جامعه است، بین شان انسان های وجود دارد، هنوز تکامل انسانی شان را طی نکرده اند و اما رهبریت دست شان افتیده است، حتی سواد درست ندارند که منطق گفت شنود داشته باشند.                  
اگر که در جامعه هنوز رسالت روشنفکری درک نشده باشد، به دست یک عده با سواد های بی روشن اداره شود، چی چاره ما در نجات خود داریم؟
باور بکن عقلم کار نمی کند.                                 
از این دنیا به تو چنارم نوشته می کنم که در آغوش تو پرنده ی باشم، همیشه من را حفاظت کنی.
      حیات شده جهنم
      با ظلم ها هردم
      افتیدم با غم
      بین تاریکی 
      افتیده ام بی هوا
      غرق شده در اظلم
      بگو کجایی تو؟
      ای چنار من!
      بگشا بر من
      سینه و آغوش گرم
      هر زمان و هردم
      در این جهنم
      در این جهنم
      هستم معصومه ی تو
      یک پرنده بی آزار
      سازم من کاشانه 
      بگذار در آغوش چنار
      در این جهنم
      در این جهنم
      رذالت شان در جای رسیده است که خانم دست فروش وظیفه دار شده بود، تا چند نسخه از تعویذ طومار شان را در منزل تو بین لباس هایت بگذارد که تو را جادو ساخته از من دور بسازند. مطمئن ام اگر لباس هایت را دیدن کنی، نسخه های پیدا می کنی، جز عقب ماندگی جامعه را تمثیل نکند، در هیچ دردی دارو شده نمی تواند و اما بازار خوب هنوز در جامعه در این عصر دارد چون که روح روشنفکری ضعیف و ناتوان و حتی مرده می باشد که جامعه در گرداب چنین بدبختی غرق است. 
با این کمدی ها به تو پروانه ام نوشته می کنم که من شمع راه ی تو هستم تا دایم پروانه ی من باشی.
      شـــــمع رایت شــدم شمــــعدانم ای پروانه  
      بنوش از عشق پیمانه بی پیمانه بی پیمانه  
      بلکه بگویند عشق تا حال خانه های زیاد را سوخته است که این ها خود را در گریبانش انداخته اند، او پروانه یکه در گرد شمع در تپیدن است کجا می دانند او لحظه حس پروانه چیست؟
کی درک کرده می توانند که لذت بر پروانه از تپیدن چیست؟
      درد ســـــــوخته ی پروانه را شـــــمع داند و بـــس  
      چونکه رازجان دادن پروانه را می داند که چیست
      دل که مقام بالایی سترگ دارد، وقتی عاشق شود، چی اعتبار دارد که در توفان عشق غرق شده نباشد؟
موج توفان یکه بالایم مسلط ساختی، دیگران از کجا می دانند که دل اسیر بدن نیست که حفاظت شود؟
      غلیان کور عشق توفان و طغیان 
      مشــعله او یک مـــنبع آتــــــشدان
      وقتی در بحر خاطرات تو غرق می شوم، شب ها خواب از چشمانم رخت می بندد، آنقدر بی قرار مدهوش می شوم که این حال من را جز عاشقان دل باخته، کی دیگران درک کرده می توانند؟
چشمان افسرده ی من منتظر روزی است، معجزه شود، تا حق ما در جامعه درک شود که ما هم یک انسان هستیم.
      در بین ظلم ها
      با تاریکی ها و دردها
      منتظرم با چشمان باحسرت
      در لحظه ی که
      شود معجزه بر ما
      بیایی تو ای یار وفادار
      با اشراق سعادت
      از قله ی سعادت
      تا که گیری من را
      از بین این دردها
      تا به او اشراق سعادت
      تا در قله ی سعادت
      ببری در آن سعادت
      که خالق ش عشقت است
      با دستان قوی
      با عشق زیبای قوی
     هر لحظه که منتظرم دیدار تو را دارم، هر ثانیه انتظار تلخ بی صبورانه می کشم، چشمانم راه تو را می نگرد، زیرا در محبت تو چنان غرق است که بی قرار در تپش بوده و این حال را با قرار ادامه می دهد، آیا کس های که غرق محبت نیستند حال من را درک کرده می توانند؟
وای خدایا!
در عقب همه نا امیدی ها و در پس همه ذهنیت های عقب گر یک اشتیاق بزرگ دارم.
آری یک تمنی عالی.
او عشق توست که آرزو بخشیده من را زنده نگه داشته است، تا لحظه ی برسد راحتم را در آغوش تو حس کنم، تا تپش قلب تو را دریافت کنم، تا با وصال ما رنج هجران را به دایم فراموش کنیم.
وای خدایا!
      گل آغوشت هسـتم با گلاب ریز خود 
      بنازم در آغوشت با آرزوهای سعود    
      آرزو دارم او لحظه ی برسد بدون هراس از دیگران، هوسم را بیان کنم، بگویم دیگر تحمل جدایی بر من نماند، بیا در چشمان تو دیده زندگی کنم، بیا در مهر تو زنده باشم، بانگ بزنم هر کی به خواست من حرمت قایل شود که جز کنار تو آرامش من جای دیگر نمی شود.
ای خدایا!
پس طغیان و توفان قلب من را از نامه ی من درک کن که به تو ضرورت دارم تا دوای دردهای قلب من شوی.
وای چه کنم خدایا!  
      توفان قلب من را از نامه ام درک کن
      سکــونت حرام شده دوا را تدارک کن
      قبول کنند که یگانه کاشانه ی من آغوش توست، بپذیرند که ما هم حق آزادی داریم تا در بین چشمان همدیگر زندگی کنیم.
او لحظه ی را آرزو دارم که برسد از صبح تا شام چهره ی مردانگی تو را تماشا کنم، تمنی دارم آنقدر تو را ببینم تا چشمان خسته و منتظرم، سعادت پیدا کند، میل دارم آنقدر دیدنت کنم تا عطش دل بی قرار من از دیدار تو سیراب شود، چون که با تو بودن یگانه ایده آلم شده است تو ایمان من هستی.
      گریستن قاعده شده در چشمان خسته ام
      دیدارت سعادت اسـت در چشـم آشفته ام 
      می دانی عزیزم وقتی اسم تو را به زبان بیآورم، ضربات قلبم زیاد می گردد، تپش دل صدا دار می گردد بدان که تو را با قلبم توست دارم.
پس قبول کن این همه بی قراری من محبت توست که دل باخته شدم، چگونه اعتبار کنم به این دل بی قرار یکه تنها در عشق تو سرگردان است؟ پس اگر خدای نخواسته ناکام شود جز مرگ آرزوی ندارد که اعتبار کنم که زنده باشد.
وای چه کنم خدایا! 
      بــــــی قرارم یار پـــــــی محبت تو 
      تشنه با قلب خود در پی صحبت تو 
      دل و جانم به تو مشغول اند، اگر چپم را ببینم و یا به راستم ببینم، فقط تو ظاهر هستی، کی می دانند دیگران که در تلاش جدایی ما هستند؟
من که با چشمان گریان سوی جامعه می بینم، خنده دارها در جامعه پیدا شده اند و اما رنج غم آنقدر بیشتر شده است که، در گریبان همه این کدرها با خنده هستند، از این که هر چی از حد بگذرد محتوای خود را تغییر می دهد.
حال دیده می شود خنده های بدون ارادت بین ملت پیدا شده است، چون که عدل دست گرگان افتیده است.     
ما که در گرداب چنین جامعه با گریان روان هستیم چی چاره داریم غیر شکیبایی؟
      داور ملک شده انسان چهره گرگان 
      از قاعـــــده ی ظالمان ملک ویران 
      شعله های جهنم حاکــم دراین جهنم 
      فرماندار و امـــردار جهنم و زندان
      رفاه منهدم از اخـلاق طاغوتـــــــی
      آواره و سر گردان ملـــــت پریشان
      هر چی که تباه یی نصیب این ملک  
      فساد که قاعده در سر زمــین بیران
 
حصه شانزدهم
 
      با نامه ها ارتباط قایم بود مگر روز تا روز فشار جامعه بالای شبنم و علی جان تاثیر آور بود و حیات شان را زهرگین ساخته بود، گویی همه چون برف پاک، مثل گل بی نقیص، همرنگ ابریشم صاف، تنها قصور دار جامعه، جوانان بوده باشند همه به یک نظر حقیر کننده می دیدند.
در حالیکه عاشق ها در سن خامی قرار داشتند، در هر قدم خطا و اشتباه کرده می توانستند، از این روکه فطرت سن جوانی چنین خصلت را سبب شده می تواند و اگر طبیعت، همچو قاعده ها را بدوش جوانان سپرده باشد آیا مقصر بزرگ ها نیست که این مطلب را درک ندارند؟
اگر سن کرده ها رسالت شان را درک می کردند، عوض فشار و تحقیر، راهنمایی نموده، از دنیای جوانی اولادها آگاه یی پیدا می کردند بهتر نبود؟
لاکن جامعه ما آن چی قاعده های فطرتی حیات بشر است، ضد آن را عمل دارد و اصالت را از دیدگاه ذهنیت رواج خلق درک دارد مگر چی اندازه عقلایی ادراک با اصل ارزش های عصر مطابقت دارد؟                  
اگر پیشقدم های قلم دار جامعه و روشنفکران وطن در تلاش باشند، تا جهت حفظ ارزش های شان در بین ملت همرنگ رنگ های پسند مردمان خویشتن را عیار بسازند و در تکامل فطرتی جامعه که ضرورت به نو آوری های فکری دارد، بی تفاوت باشند، بلای یکه ایجاد می کنند با کل خلق قشر قلمدار را به گرداب بدبختی می کشد.
از این که همرنگ با رواج های ذهنی مردم بودن به قلمدارها، یک عیب و خطای بزرگ است، بدین سبب لازم هست هر کدام شان باید در تغییر رنگ های جامعه سوی ارزش های عصر نوین گام بردارد.
علی جان جوان ساکن و اما پر جوش فکری بود، بعد از ضربات لت پدر و توهین مادر شبنم به یک شخص خاموش تر مبدل شده بود و در منزل و در باغ و در مکتب با کسی صحبت نمی کرد و در داخل خود حبس شده بود.
روز پنجشنبه بود، در باغ در تفکر غرق بود پدر با یک دوستش آمد، علی جان بار اول دوست پدر را می دید، قبله گاه با یک طمطراق با صدای بلند گفت: علی دختر ره دیگر ناوردی نی، اگر هوس سر زده باشد زن بگیرم بچیم برت!           
فرزند به زمین می دید چیزی نمی گفت تا که دوست پدر پرسید: کدام دختر؟
پدر با یک غرور گفت: او معلم جان که می شناسی رفیقت است، دوست پدر که با دست اشارت کرد جواب شنید بلی همان کس را میگم خواهر زاده شه علی داخل باغ کرده بود، خو عشق ته بزن رها کن چی پشت چنین دخترها می گردی؟ اما بچه لعنتی مقابلم ایستاد میشه میگه عروسی می کنیم، خوب لگدها زدم آدم شود بچه ی لعنتی.
رفیق پدر سوی علی جان می بیند و می گوید: علی بچیم پدرت خوب میگه نی، کاش هر کس مثل پدرت پدر داشته باشد، خو باغه برت داده، خو دختر هم  حاضر،  بیار کیف کو روان کو چی غم شه داری؟
علی جان که طاقت شکیبایی را از دست می دهد می پرسد: آیا مردانگی هست که یک دختر پاک را استفاده نموده رها کنیم؟
اگر عوض او خواهر خودت می بود، چنین مشورت می دادی؟
پدر با عجله به علی جان حمله ور می شود، دوستش اجازت نمی دهد که زیر لگد بگیرد و می گوید: علی بچیم ما مرد هستیم، ناموس خود را از خانه بیرون شدن اجازت نمی دهیم که در باغ ها برود.
علی جان نا چاره می شود سکوت اختیار می کند، مسبب این که سر دچار مردانگی مردهای بود منطق مردانگی شان در زندان انداختن زنان خودشان بود و در مقابل ناموس دیگران حتی یک ذره ارزش و احترام قایل نبودند.
آن چی به اسم مردانگی و ناموس داری بین خلق ما گزیده وجود دارد، امثال منطق مسبب می باشد، از این که جامعه تحت قیمومیت همچو ذهنیت از مردمان قرار دارد، فساد اخلاق درونی چنین شخص ها سبب شده است که ناموس داری را در چهار دیوارها حبس نمودن بدانند.
از این جهت که مردانگی و ایمانداری چنین شخص ها ملبس با عقل فسادگر است که هر لحظه هراس دارند مبادا ناموس شان بی عزت نشود، چون که اخلاق درونی شان سبب این هراس را به آن ها داده است.
بدین ملحوظ تا زمانیکه اخلاق درونی همانند مردمان اصلاح نشود، نه زنان از چهار دیواری ها نجات پیدا کرده می توانند و نه جامعه به سوی ترقی تکامل یافته شده می تواند.
دردآورترین نقطه در جامعه ما افغانستانی ها بی درک بودن اکثریت قشر روشن جامعه از چنین بدبختی ها می باشد، این گروه مردمان رسالت تاریخی شان را درک نکرده، پی روشی روان اند، بیشتر در رنگ جامعه سازگار باشند، تا با این شیوه سر تسلیم کردن به رنگ های جامعه، زندگی بهتر را بین خلق داشته باشند و مگر، مرگ یکه در سر بلندی اما در فقیری بیاید بهتر از مرگ یکه با ثروت زانو زده است.
 تماشا کن شیر را سرش بلند و بی رام
 در دنیای عقل خود ســرش بلند و آرام 
 بر طمعی حـق خود از ازل او راضی 
 تسلیم به کس نمی شه که نامش سرنام
      بین قشر روشنفکر گروه ی وجود دارد، امثال تولید جوجه های مرغ، حتی در اولاد داری کدام پرگرام ندارند و تا یک گروه دوازده یی تولید نکنند دل آرام ندارند و اما زن هایکه حتی غذای درست به تکامل بدن شان وجود ندارد، به خواست چنین عقل ها دوازده ها را تولد دارند، اگر جور روشنفکر جامعه به زنان چنین باشد از دیگران چی گله...؟!!                      
کشوریکه از هر چهار انسان، سه کس کار بشری پیدا کرده  نتواند، جامعه یکه بیشتر از هشتاد در صد ملت زیر فقر حیات داشته باشد، ملک یکه هنوز در اکثریت مناطق حتی نشانه از برق نباشد، مملکت یکه راه درست بین شهرها موجود نباشد، دولت یکه حتی کدام روشنی در آینده ی اولاد نداشته باشد، اگر اکثریت قشر روشن خلق حتی یک کلام گفتار در رشد و تکامل آینده نداشته باشند، پدر علی جان ها با مثال اخلاق شان گل سبد بین خلق می گردند.
پس می گویم هر قدم برای هر انسان منبع تجربه است مگر از هر تجربه درس گرفتن، اصل بودن انسان را نشان می دهد. 
 بر زنبوران عسل دیده حشره مــگو
 کلونـی خوب دارند حیوان ذره مگو
 عبرت و اندرز دارد زندگــی ایشان
 به او زنبورعسل دیده بی کاره مگو
      از بی تفاوت بودن روشنی ها، جامعه دست ملاهای بدون علم و حتی بدون سوادیکه فقط ملایی را جهت دریافت منفعت در زندگی شان انتخاب کرده اند اسیر می باشد نه در دست علما!
این گروه مردمان از این که رسیدن به هدف های شان بین ملت به تبلیغ کردن ضرورت دارند و لاکن از این روکه بی خبر از هر مسئله دین هستند، هر گفتار شان رواج و پسندهای جامعه است نه به دین برابر و نه به تمدن انسانی ساز گار.
آیا عقل مکفوف روشنی ها بینا خواهد شد تا ادراک از این بدبختی را داشته باشند؟؟؟
با شرف ترین مردمان در جامعه با حیثیت ترین خلق بین ملت مردمانی هستند که ملایی را مسلک ساختند و باسواد داران ناروشن یک حلقه را تشکیل دادند از این سبب که روح روشنفکری روشنفکرهای جامعه، در اسارت چنین عقل ها تسلیم شده است و بدین خاطر باید سازگار باشند تا همچو مثال ها اعتبار بین خلق داشته باشند و گروه ی هستند مقابل علما، وزن قوی دارند.
پس باید بدانیم، اخلاق اطرافی های هر انسان، نمایندگی از چی بودن شخصیت او انسان می کند، در اطراف ات نگاه کن، تا عبرت بگیری.       
 دوست ات را معرفی کن تا من از تو بگویم
 کلتور و فرهنگ ات را از این بو بگــــــویم
 اطـــــــــــراف هر انسان چه بودن او انسان
 این اندرز بتو باشـــــــــد این را آبرو بگویم          
      قصور دارها ملاها شده نمی توانند، فقط تقصیرات از گروه روشن جامعه است که حتی تفکر را در رسالت شان دیده نمی توانیم.
کاکاهای جامعه که شبیه به پدر علی جان نقش اولویت را در جامعه دارند سوغات چنین روشنی هاست نصیب شان مبارک باشد.
حیات که یک مرحله است، هر قدم با خطاها طی می گردد، اصالت بزرگ ها زمانی آشکار می گردد از تجارب خطاهای گذشته، به اولاد های شان، راهنمای راه شان گردند ولیکن اگر فهم نجابت در عقل بزرگ ها موجود نباشد، فقط همچو یک جاندار آمد رفت در دنیا دارند، پس پای عقل لنگ باشد دویدن معنی ندارد.
 روی را به آیینه ببین از رویت پرسان بــــــــــکن
 چه بودن پای پا و پای عقل را صحبت زبان بکن
 پای عقلت لنگ شود دویدنت چــــــــــــــــه معنی؟
 این ســـــــر راز پای عقل را روشن و عیان بکن
      پدر علی جان هنوز تکامل اخلاق انسانی خود را در شناخت رازهای حیات طی نکرده بود که تا بداند اولاد چگونه تربیت می شود؟ غرق دنیای خود بود که ایده های روشنفکری هنوز تاثیرات را در آن جامعه به وجود نیاورده بود. با طمطراق مقدار پول را سوی علی جان انداخت تا علی جان ضرورت روزگار را خریداری نموده در منزل ببرد. همه بزرگی پدر علی جان از این عبارت بود که فرزند بیشتر رنج می کشید.
علی جان با رفتن پدر در باغ تنها شده باز در تفکر رفته بود که با این فرهنگ چگونه مجادله کند که موفق به ایده های خود شود تا دلربای خود را شاه در قلب خود به دایم بسازد؟
مشتاقی علی جان به دیدار دلربا، شکیبایی خود را از دست می داد، در اظلم این حال احوال با ریزش اشک غرق ندامت بود که چرا در چنین جامعه تولد شده است؟      
      حال فراق میخواهم از این احوال ظالم 
      حیاتم غدار شـــــده اسیر من در مظالم
      تصرف حیاتم در دســـــــت حقه بازها
      فـساد غایت شان کارشان غیر سالـــــم    
      شالوده ی فکرشان هایل نیرنگـــــی ها  
      سردار حــیات شــدن با اخلاق تظالـــم   
      آن ایده روشـــــــنی که خورشید حیات  
      لاکن در خواب که حــــــــــیاتم با تظلم
     علی جان مأیوسانه در زیر درخت زردآلو رفت، میوه ها پخته شده بود، یک زردآلو را از درخت گرفت گفت: رنگ هردوی ما زرد شده است و لاکن تفاوتی که بین ما وجود دارد، تو در خواست خود رسیده این رنگ را انتخاب کردی ولی من از هجران یار همچو رنگ تو شدم.   
بدانی در چنین یک محیط گیر ماندیم که دست و پای مان را بسته اند، از این رو تکامل ذهن ما را اجازت نمی دهند که رشد کند.
آن چی در اسارت عقل های قرون وسط قرار دارند، ما را هم در گرداب این بدبختی می خواهند اسیر بسازند.
ببین تو طبیعی یک زردآلو هستی، آن چی طبیعت لطف نموده است که تو بهرمند هستی و اما طبیعت یک لطف دیگر را دارد که تو از دست این مردمان جاهل بی بهره شدی.
همچو تو همبازهای تو و دیگر میوه ها با تکامل ذهن انسان مرحله تکامل شان را طی کرده اند، چون که قاعده های این دنیا وابسته به تکامل است، یزدان چنین آفریده است و اما آن چی سنگینی در دوش درخت توست، کمترین میوه را با مقایسه با او درخت های تکامل یافته، دارا می باشی که چنین عقل ها تنها به من و معشوقه ی من جبر ندارند، هر پدیده که در این جامعه وجود دارد، جور ظلم ذهنیت عقب گرشان را می بیند.
می دانی اگر به کدام علت گرفتار شوی و فرسوده شده نابود شوی و اگر من به کدام مریضی گرفتار شده نابود شوم، منتظر می باشند که تا حادثه بیاید و نابود کند و بعد از نابودی می گویند تقدیر و قسمت شان از ازل این بود که نصیب شد و اما معجزه عقل را که یزدان جهت مجادله داده است تفکر ندارند که بدانند.
مگر دنیا تقدیر قسمت درختان شان را تغییر داده است، مقابل هر بیماری تداوی شان را دارند.
عمر ملت کشورهای پیشرفته همچو درختان شان دو چند عمر مردم ما شده است آیا عقل ها فراست دارند که تفکر کنند؟
اگر از ازل تقدیر نویس سرنوشت را نوشته باشد، بگو آی زردآلو! تو و من چی خیانت کرده بودیم که عمر ما را کوتاه نوشته بود و عمر درختان و ملت های پیشرفته را دراز نوشته بود؟
آیا جواب منطقی دارند؟                                 
ندارند، از این که استعداد درک و مطالعه دریافتن نه علم را دارند و نه از احکام قرآنی خبر هستند.
تنها آن چی که از یک طرف چند کلام سفسطه در جامعه گفته شد و رواج پیدا کرد، در ذهن شان نشست می کند و ایمان و عقیده شان می گردد و حتی منطق تفکر را ندارند تا منطق گفتارشان را یک بار با اصل گفتار بررسی و تفکیک کنند.
خطا کار یزدان نیست مردمانی هستند، حرف می زنند ولی شنید ندارند.
تنگری عزیز در سوره سجده آیت سیزده تقدیرات را که قبل از تولد نوشته شده باشد رد نموده حر و مستقل بودن انسان را بیان دارد و می فرماید" و اگر می خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می‏ دادیم ولی (من آنها را آزاد گذارده‏ ام و) سخن و وعده‏ ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم!"                                                       
یا عادل بودن الله را در سوره یونس آیت چهل چهار بیان نموده اندرز می دهد می گوید" خداوند هیچ به مردم ستم نمی کند ولی این مردمند که به خویشتن ستم می کند!"
و یا در سوره الاسرا آیت هفتاد دو بر کس های که در تاریکی عقل افتیده راه گم اند می گوید" اما کسی که در این جهان نابینا بوده است، در آخرت نیز نابینا و گمراه تر است!"         
در جامعه مروج است می گویند: ژاپن و افغانستان در یک روز آزادی سیاسی شان را گرفته اند، چنین مزخرف را تنها بی سواد های تاریخ بیان ندارند، بین اهل قلم رواج است و اما طی سال های دراز که چنین سخن اباطیل پی در پی رواج در جامعه شده است، روح یک استاد و یا از یک روشنفکر و بالاخره کدام قلم بدست بیدار نشد تا بر چنین سفسطه که عقل ها را در استهزا قرار داده مضحکه می سازد روشنی انداخته تاریخ ژاپن و افغانستان را که تفاوت کلی دارد بیان می کرد.
این مثال را خاطر همچو امثال تقدیم دارم که جامعه با چنین رسوایی عجیب و غریب عجوبه ملبس شده است، مثل یکه از پوشاندن چنین بیهوده سخن لذت بگیرند که رواج دارد.
اگر روح روشنفکری در جامعه مرده باشد سعادت کجا وجود دارد؟
تنها با بودن جسم، مملکت را فقط به بدبختی ها سوق داده می توانند، اگر که جسم چی اندازه تحصیلات کرده باشد و اسناد معتبر در جیب هم داشته باشد ملک چنین بدبخت شده می تواند که یاوه ها پارچه از زندگی ملت می شود.
در چنین جامعه، اگر تفکر سوی حل مشکلات وجود هم داشته باشد، بدون فهم و دانش است که ملک را شیطانی ابلیس رهبری می کند.
یزدان بزرگ در سوره النحل آیت صد می فرماید " تسلط او  «یعنی ابلیس» تنها بر کسانی است که او را به سرپرستی خود برگزیده‏ اند و آنها که نسبت به او ( یعنی خدا) شرک میورزند و فرمان شیطان را به جای فرمان خدا، گردن مینهند"
یعنی جامعه که بی سرپرست از مردمان پسندیده شود شیطانی ها با سیما حقیقت تظاهر می کند و مدت بعد مقام حقیقت را می گیرد که عقل ها عوض پیشکش شایستگی ها، سخنان بی فایده را به جامعه تقدیم می سازند. 
پس می گویم در هر ملک تفکر کننده ها، اگر مردان با دانش باشند، علمیت زیاد می گردد، اگر بدون فهم دانش تفکر وجود داشته باشد، شیطانی ها زیاد می گردد.
 تفـــــــــــــــــکر با دانش مثل بهار زیبا
 گلهای خوشرو دارد هر کلامش پر بها 
 در مسیر زندگــی با دانش بودن شرط
 اگر که بی دانشی ست شیطانی ها بالا
      ای زردآلو! امروز که با تو راز دل می کنم، قبول کن مثل هر زمان چشمان دلربایم در چشمانم ظاهر است.
اعتراف کنم، لحظه نخست که او فرشته در چشمانم هویدا شد، از آن زمان بعد میده ،میده در زندگیم داخل شد.   
آهسته ،آهسته این دل با تمام قدرتش دیوانه وار عاشق شد، نمیدانم او فریبنده آسمانی از کجا پدیدار شد که من را به دایم در انتظاریت خود اسیر ساخت و نور او زیبا است حتی در این جامعه زنده هستم.
هر شب که لحظه به لحظه سحر می گردد، هر شفق روشنایی از عقب برگ های درختان که می تابد، منتظر می باشم تا او مهتابم را دیدار کنم، بی صبورانه انتظاریت می کشم، تا راه دراز یارم کوتاه شده، در چشمانم نورش آشکار گردد، چی مشکل است انتظاری، بخصوص در بین عقب ماندگی ها...؟
      از شب تا سحر
      بیدارم
      با تنهایی
      با خیال عشق یار
      تا شود سحر من
      زود رس
      تا بینم نور یار را
      او نور ستاره را
      او روشنی از اشراق را
      تا دلم شود
      تابانی سعادت
      از تابانی نور او
      هر صبح هر روز
      که هستم منتظر
      با بیداری
      از شب تا سحر
      خاطر نور یارم
      خاطر نور یارم  
      مگر نگارم در بند اسارت قرار دارد، شکیبایی عشق، من را طاقت آور کرده است، تا همه عمر منتظرش باشم تا مقدم دلبرم را تماشا کنم تا فرسودگی جامعه، من را هم رنگ خود ساخته نتواند.
به یزدان بزرگ می گویم ای زردآلو! الهی این انتظاریت ما کوتاه شود، چون لحظات انتظاریتم زیاد طولانی شد و دل من از بابت آن افسرده و بیمار گردید در بین بیماری های جامعه!
وقتی به شعله های نیم جان شمع که نگاه کنم، آتش محبت یارم به یادم می آید، سر و پای وجودم را می سوزاند، او سوزش که در دل من است سوزانتر می گردد، این حال من را غیر از پروانه کی می داند در بین این مردمان خود پسند؟
      شعله ی داغ شمع که پروانه در رقص است
      معجزه ی عاشقــــــــی پروانه آتـش پرســـت 
      حکایت عشق ما، حال که نا تمام است، چشمانم چی اندازه در انتظاریت خسته هم باشد، منتظر یارم می باشم، تا قصه ی عشق ما تکمیل گردد، تا بتوانیم ایده نو را در جامعه تقدیم کنیم.
در این روز زیبا که هر طرف باغ طراوت تازگی دارد، بدان ای زردآلو! فصل زیبای عاشقانه را مژده رسان است، زمین را زنده ساخته که هر طرف گل ها با نشاب بوی شان را می زنند و هوا را عطریان ساخته است که دلم هوای یارم را دارد و مشتاقیم هدایت دارد تا در کنارم یارم بنشیند، تا دل بی قرارم با دریافت یارم پریشانی را وداع بگوید، در بین نابسامانی های جامعه...!
      دلم تنگ است
      با دردها
      با غصه ها
      از ظلم جامعه
      چی کنم؟
      اسیرم من
      به زلفان یار
      به لبان یار
      به هر ناز کرشمه ی یار
      تا لحظه ی باشد
      بنشیند پهلویم
      او یار جانانه ی من 
      او دلربای جان من
      تشنه ام به دیدارش
      در بین این ظالم ها
      در بین این دردها
     آه که در این فصل جوانیم غرق عشق محبت شدم، انتظار یارم را می کشم، می ترسم همه عمرم در انتظاریت نگار تمام نشود، ایام جوانیم در رنج حرمان سپری شود، چی خواهد شد در بین این جهنم عذاب این ملک؟
هر شام یکه هوا، آهسته ،آهسته تاریک می گردد، سیاه یی شب فرا می رسد، دلم آرزو دارد تا در کنار زیبا باشم که از ظلمت تاریکی هراس نداشته باشد، از این که پرتو اگر شعاع خود را در سر جامعه داشته باشد، باز هم ظلمت وجود دارد که مقابل هر نو نور قویتر است.   
      در تاریکـــــی هر شام، دلـــم تپیدن دارد
      نگارم که نزدم نیست اشکم چکیدن دارد 
      ای زردآلو! هجران را روا کردند که از یارم دور با تنهایی باشم، گلویم فشرده می گردد، مثل یکه کسی خفه کند، می ترسم که  تنهایی مبادا یک روز، من را با خود ببرد. پس چه ارزش این دنیا دارد که یارم در کنارم نباشد؟ 
چه ارزش هوای این بهار دارد که بوی نگارم باغ ام را فرا نگیرد؟
در چنین جامعه یکه جسم ها زنده و اما روح اسیر فساد و عقب ماندگی هاست که من را ترسو ساخته است.
نمی خواهم اعتباری به کسی داشته باشم حتی به هوای این آسمان!
اگر هوای آسمان در فصل بهاری ما با ما نباشد، آن سیاه یی است که در فصل خزان تاریک می گردد.
دلتنگی دلم به آشفتگی و سیاه یی آسمانی شباهت دارد که در موسم خزان با ابر سیاه تیرگی را به وجود می آورد و من از دوری یارم چنین شده ام، در بین قشر روشنفکر یکه لاف دارند و اما در تلاش همرنگ شدن جامعه هستند حتی رسالت شان را ادراک ندارند.
      دلتنگم عزیزم
      در زیر غرش ابرهای سیاه
      در زیر باران ظلم ظالم ها
      در زیر فسادها و عقب مانی ها
      بشکوفان
      بشکوفان آن نورات را
      در این هوای تاریک
      در بین ظلم ها و تاریکی ها 
      تا بشگوفه نور خوبی ها 
      با زیبایی ها و اخلاق خوبی ها
      از نور تو 
      ای نگار من! 
      تا شود آن ابر سیاه ابر سپیدی که
      با صدای غرش زیبا
      با بارش پر فیض زیبا
      در این ناامیدی 
      در این حیات سرسخت
      با شکوفان نور تو
      در این حیات سرسخت
      بین ظلم تاریکی ها
      می خواهم از حال سیاه حیات، فراق و رهایی یابم، آرزو دارم آفتاب محبت من نزدم باشد تا با مهر آتشین ش من را محبت بخشد.
کجاست یار که در سایه زلفان زیبای او پناه ببرم تا از اضطراب رنج کدر رهایی یابم؟
در گرداب بدبختی های حیات یکه خود ما ساختیم و اما رنگ خدایی دادیم وای خدایا!
      قیدک مویش شده بند در زلفانش شوم
      با تار گیسوهایش بسته به جانش شوم
      چی اندازه دل انگیز خواهد شد تا در نزد مژگان زیبای یار بین چشمان قشنگ پناه ببرم و دنیا را از آن جا دیدن کنم تا غرق شوم در محبت نگار و در سایه محبت او آرامش پیدا کنم، تا ارزش بهشت را در این دنیا بدانم...
هر لحظه در هراس باشم که مبادا شهلا را از من، دو باره نگیرند گفته!                                      
زیرا در دوزخی قرار داریم با مفکره های بطلان دژپسند، سیما های هولناک حاکمیت دارد.
حیف نیست که ما جدا باشیم؟
چرا با تنهایی زندگی کنیم؟
من از یار و نگار از من هست، ای زردآلو! 
بیاید در کنارم تا آغوشم با بودن یار آرامش و سعادت را شریک ما بسازد، چی تلخ است جدایی؟ 
این زمان و این زمانه چه قدر ظالم شده اند، ما را در گودال هجرانی انداختند تا جدایی را عادت کنیم، اما میشه که روح را از بدن جدا نموده زنده نگه بدارند؟
ما که روح و بدن هستیم، کی ممکن شده می تواند از هم جدا باشیم؟ اما در بازیچه تقدیر قسمت ساخته شان، این دژ پسند های هولناک ما را اسیر گرفتند، بداند یار این حقیقت را!
شب های خاموشی که به من کشنده شده است، من را به یاد نگار می اندازد، هر لحظه لذت دیدار یارم را در دلم بیشتر می سازد و هر ثانیه اشک های چشمانم را می ریزاند و هر زمان نظاره ی صورت قشنگ یار را به چشمانم می آورد، تا سحر بیدار، حسرت زیبا را داشته باشم، چی کنم غیر یار کی ره در این دنیا دارم؟
      همه در خواب که غیر من و پروانه و شمع
      قصه ی ما دراز که هرشب سه دیوانه با هم 
      علی جان غصه های دل را به زردآلو می گفت، چهار اطراف خود را دیدن کرد و نسیم خوش را حس کرد و عمیق نفس کشید و چیزی در زبان زمزمه کرد کی می داند بلکه گفته باشد.    
      از حد گذشت صبوری طاقت نماند ما را
      نسیم به تو مــی گویم خبر کن راهنما را
      چشمان شهلای او هرلحظه به یادم است
      اســیر هســــتم به یادش خبر کن آشنا را   
      به لبیب لــب او لـــــب باخته و دل باختم
      من باخــــــتم و افـــــتیدم ببیند این گدا را  
      در بند این فکر خــــود افـتیدم به اسارت  
      ســـحر این بندشــــم، بشـنود این صدا را 
      بگردد هــــــوای تام ســـر منزل مـقصود 
      بانگ وصالـــــی زند بگوید این دعوا را
      برخــــــیزد بوی هـوا باهــوای گــل بهار 
      گل بهارم لطف کند ازخــود بوی هوا را
      علی جان با حسرت نگار که می سوخت، شبنم در بلای مفکره های دژپسند، همچو یار اسیر بود، خود نمایی های بزرگ ها، شقایق را همچو شمع آب می ساخت، با خود پسندی های که از اخلاق جامعه، بزرگ های زیبا الهام گرفته بودند، هر چی در اخلاق شان وجود داشت فقط منطق شنیدن دردهای اولاد وجود نداشت.
اگر در یک ملک هر چی گفته شود و اما منطق هیچ کدام مورد مطالعه و بررسی قرار نگیرد، آیا مملکت سعادت پیدا کرده می تواند؟
آن چی که در بین مطبوعات و جامعه سخن های که زده می شود، آیا همه آن ها حقیقت را تمثیل می کند؟
اگر روشنایی شکوفایی به این گفتارها بسته می بود، چرا اشراق انکشاف و خوشبختی در وطن روشن نشد؟
بزرگ های شبنم بی خبر بودند که در جامعه شان، دیگران، یعنی قدرت هایکه ملک های عقب مانده را رهبری می کنند با استراتیژی عالمانه هر سخن را ترتیب داده در زبان مردمان ممالک عقب مانده می گزارند که جامعه شان قربان شده بود و این استراتژی زده های کشور های عقب مانده اند که بی خبر از اصل سحر و جادوی استراتژیست ها، سخن های آن ها را با زبان خود جامعه می گویند و تصور دارند که گفتار از عقل شان باشد و اما منطق تحلیل و بررسی وجود ندارد که راز را بدانند...
او جامعه یکه سخن خود را خود زده  نتواند، به غلام شدن و اسیر شدن محکوم می گردد، از این روکه دیگران هرگز فرصت نمی دهند تا جامعه انکشاف کند، چون که باداری شان از بین میرود آیا آگاه هستیم؟
ملک شبنم شان غرق فرهنگی بود، مثل یکه ابلیس ترتیب و رونق داده باشد و با رنگارنگ جذابیت با ده ها فساد و عقب گری در گریبان مردمان آویخته باشد و چون صدای دول از دور خوش آیند باشد و اما هیچ گاه کلتور مطالعه کردن عمق فرهنگ را، کسی حتی روشنفکران نداشته باشند و یک متاع جهت استفاده شدن به رونق دادن شخصیت ها در جامعه شده باشد.
دوستان! آیا او جامعه، دژ از مفکره های بطلانی را خود خریداری نکرده است؟                           
شبنم را به دنیا آورده بودند، تصور داشتند که بزرگ ترین نعمت را به وی داده باشند و اما در فصل بهاری معصومه، هوای خزانی را آورده بودند، همچو برگ زرد درختان، رنگ زرد شده بود ولیکن کس منطق دید به سیمای او گل نداشت او گل زرد شده بود زرد می شد.
هر چی تصورات شان بود، عالی ترین فکر به سعادت او نازنین می دانستند و لاکن منطق چند سخن شنیدن از زبان او گل نارین را نداشتند. از این سبب که در زیر غول از فرهنگ جامعه قرار داشتند که باید اجرا می کردند.
لاله روز تا روز پژمرده تر می شد، تنها دوست و یاور وی نورجان بود که همچو نازنین در گریبان اضطراب این احوال بود.
شب روز با یگانه دوست خود مشورت می کرد و گاه با معلم جان که، دایی ش بود، اعتماد نموده مصلحت می کرد و اما از دو رنگی های وی بی خبر بود.
روز آفتابی بود، بعد از چاشت روز بود، زیبا در زیر آفتاب در تفکر غرق شده بود، نورجان با عجله آمد گفت: مطلب مهم را شنیدم باید خبردار بسازم.          
دوستان در داخل اطاق شدند و دروازه اطاق را بسته نمودند نورجان با اشک چشمان به شبنم گفت: مادرت با دیگر زنان فامیل، تصمیم گرفتند، بدون صدا بر تو جوانی را از بین فامیل ها انتخاب نموده، رضایت مردان شان را گرفته، تو را از علی جان جدا کنند و تا اصل مسئله در گوش مردان نرسیده قضیه را حل بسازند.   
همه پلان ها که گرفته می شد، شبنم بعد از آن آگاه می شد و هر پلان قلب شقایق را به یار بیشتر نزدیکتر می ساخت و در جستوجوی نجات خود می شد و در حال روانی رسیده بود که هر راه را به خود روا می دید.
شبنم اشک چشمان نورجان را پاک کرد گفت: می داند که هر کدام بزرگ ها در جستوجوی پلان هستند و اما هیچ کدام شان حتی به اندازه هیچ چیز به فکر های من ارزش قایل نیستند.
گفت: من زیاد گریان کردم و لاکن هیچ قطره اشکم نزد مادرم قدر یک آب ارزش پیدا نکرد و هیچ سخن و فکر من کدام قیمت پیدا نکرد و تصمیم گرفتم گریان نکنم و تو هم خاطر چنین ذهنیت این مردمان اشک ات را مریز.
بگذار هر پلان را بگیرند و اما روح من با علی جان است، اگر به جسم من ضرورت داشته باشند، با مرگم صاحب می شوند.
نورجان تکرار ،تکرار معذرت خواسته گفت که کمک کرده نتوانسته بود که رسوایی باغ صورت گرفته بود.
شبنم روی نورجان را بوسیده گفت: تو یگانه دوستم هستی، به دوستی تو باور دارم خود را اذیت نباید بده یی!
دو دوست مشورت کردند و اما راه معقول پیدا نکردند و فقط یک راه که معلم جان در ذهن شبنم انداخته بود، بیشتر در سر نتایج آن تفکر کردند.                       
دایی گفته بود، راه که وجود دارد، اگر حامله دار از علی جان شوی، غیرت مردانگی مردها، سبب میشه، نا چاره شده جهت حفظ آبروی شان بین جامعه، پیوستن شما را اجازت خواهند داد.
امثال فکر در عین وقت در ذهن علی جان هم داده شده بود، از یک طرف، چنین یک خطا را باز هم جامعه در عقل های جوانان سپرده بود و از جانب دیگر هر روز در عملی ساختن چنین یک خطا، فشارها را بالای عاشقان می آوردند و اما از نادرستی ها هرگز خودشان خبردار نمی شدند چون که فرهنگ درک خطا وجود نداشت.
جوانان زیر فشار چنین فرهنگ، قدم به قدم در گرداب اشتباه  غرق می شدند و لاکن اصل لغزش کارها با آبروی شان بین ملت بااعتبار زندگی داشتند از این روکه فرهنگ جامعه را تمثیل داشتند.
و لیکن، جوانان با حقارت و توهین ها خورد ساخته می شدند، از این جهت که در ادارات رهبریت جامعه، ایده های روشنفکری نقش نداشت، تا عوض حقارت و توهین ها، راهنمای سالم در عقل های جوانان می دادند. بدین ملحوظ جامعه در اسارت دژ مفکره های کوچه و بازار قرار داشت که خالق چنین پندارها، بزرگان شبنم ها و علی جان ها بودند حتی سواد نداشتند زیرا روشنفکرها در خواب رفته بودند.
همان روز بعد از این که نورجان از نزد دوست مرخص شد، دایی تشریف آورد.
شبنم از معلم جان دایی اصل مسئله را پرسید که چه پلان  خواهرش دارد؟
معلم جان نخست خواست خود را در کوچه چپ بزند و لاکن خواهر زاده گفت که آگاه یی دارد، دایی ناچاره شده با همه جزئیات بیان مطلب کرد و گفت که طرف دار شبنم است.
نارین خندید تشکری کرد گفت که چی طرفداری خوب که حتی می خواستی هر چی را پنهان کنی.             
معلم جان با تملق وعده داد، تا همکار خوب به شبنم شود و دو باره مشورت یکه داد، گفت: حمل بگیری راه نجات پیدا کرده می توانی! شقایق زیر تاثیرات راهنمایی دایی در ارتباط حمل گیری، از علی جان، بیشتر معتقد شده بود، از این سبب که تصمیم گری های بزرگ ها، بدون مشورت با وی بود و گل را بیشتر در راه نجات سوق می داد و نازنین خود را در زندانی حس می کرد، یگانه نجات از حبس را، در نزد باغبان رفتن و نزد وی بودن می دانست، بدین لحاظ مشورت معلم جان معقول ترین ایده بود که لحظه به لحظه در دام آن اسیر می شد و اما چگونه و با کدام شیوه، با باغبان در میان می گذاشت که بیشتر غرق  تفکر شده بود. شب همان روز، طعام شب را خورد و از سالن طعام خوری بیرون شد، مهتاب یک قندیل شده بود، با نور اشراق خود، زمینیان آن منطقه دنیا را که گل نارین حضور داشت روشنایی بخشیده بود، همچو مشعل یکه در پیشاپیش عروس و داماد شب تاریک را روشن ساخته باشد چنین یک درخشانی مهتاب داشت.
شب عاشقانه زیبا با نور درخشان مهتاب و هوای دلنشین همچو نخستین لحظه های بهار بود، مثل یکه بزم شاه یی با حوران زیبا و با سروده های عشقی، نشه گی جنت را آورده باشد، در خاطرات تلخ روزها، یک دانه گل در سعادت آینده ی زیبا، راهنمایی های معلم جان بود که حس خوشبختی را در تفکرات وی داده بود و غرق فانتزی ها ساخته بود.
همچو دیگر جوانان آرزوی سعادت را داشت و خوشبختی را با حامله شدن از یار می دید، تا نور چشم عاشق و معشوقه در دنیا بیاید و از آمدن جگر گوشه راه نجات شان پیدا شود در چنین فانتزی خود غرق بود.
در مهتاب نگاه می کرد خیالات زیبای خود را می دید که طفلک معصوم و زیبای وی در چشمانش نمایان بود که ظواهر داشت، با نور او طفلک زیبا، خویشتن را در راه نجات می دید و هر لحظه علاقمند می شد، تا به او طفلک زیبای خود برسد. 
      غرق خیالات هستم با حس فانتزی ها 
      راه ی بازم ناپدید دســـتم دراز با دعا 
      تصور داشت او فرشته زیبا، طفلک نازنینش، با زیبایی و معصومیت یکه داشت، از زیبایی خود و معصومیت خود، دنیای دژپسند از مفکره های بطلانی جامعه را به سوی سعادت دیگرگون بسازد و ذهنیت رسوای شیطانی مردمان جامعه را، در راه خصایل انسانی تکامل بدهد و عاشقان را از بدبختی نجات بدهد و اما شبنم بی خبر بود، جامعه از دیر زمانی بینایی خود را در درک دیدن حقیقت از دست داده بود و فقط مفکره های باطل از ذهنیت عقب گر به اسم فرهنگ افغانی و اسلامی مروج شده بود.
با چنین خیالات لحظه ها طرف مهتاب دیده بود و قلب عاشق شبنم، بیشتر در عشق، هیجان پیدا کرده بود، وی جز از یار هیچ چیزی را نمی دید، اگر نور مهتاب نورانی شده بود، فقط تصویر دوست را در آن جا می دید که با طفلک زیباش در چشمانش نمایان شده بود. 
      عشق جنس عجیب مایه یش آتشین
      سر هر کــــی آید گیرد با این آیین   
      گل نرگس غرق تخیلات شده در مهتاب می دید و در گریبان تفکرات و خیالات اسیر بود و خواست های خود را با زبان زمزمه نموده بروی مهتاب که تصویر یار را مجازی می دید گفت: کاش این محبت قلب آتشین من، مقابل تو در چنین یک توفانی نمی بود، کاش حکایت های عشق ما حقیقت نمی بود، کاش دلم بسته به عشق تو نمی بود که این جور ستم فرهنگ عقب مانده ی جامعه بلکه در شانه ی من وجود نمی داشت.
بلکه چنین دنیای نمی بود که قبل از قیامت، من را در توفانی انداخته است هر لحظه آن را این دژپسند ها بر من روز محشر ساخته اند.   
      سختی و رنج برسرم از اخلاق طاغوتی
      پریشانـــــــی در ســرم ناله و گریه دارم
      اما چه کنم عزیزم؟ عشق ما از سرحدی گذشته است و چنان حریتی پیدا کرده است، چی اندازه مردمان با تفکرات بطلانی شان و با ظلم شان در تلاش مانع شدن در عشق ما شوند، نه قدرت ظالمی شان ممانعت کرده می تواند و نه امکانی وجود دارد که استفاده کرده سد راه ما شوند.                               
اگر با لگدها شان کوبیده شوم و یا جانم از دستم با ظلم اوباش ها برود، با این اندازه در حیرت نخواهم شد که با عشقت، من را به حیرت انداختی.
      ز گرمی بی نصیب افتیده ام چون شمع خاموشی 
      ولــــی حــــیرت که دارم، انفاســـــت مرا سوخته
      ای کاش در قدم های  تو  در عشق  تو دایم سجده کنم و دنیای دیگری داشته باشم که نه از زمانه شکایت کنم و نه از فرهنگ زمانه ی این مردمان!
      هر شب ز سوز خویش سوختم من مثل شمع
      پروانه ز مـن گـفتم و آتـش زدم دل دیوانه را 
     ای کاش نزد تو شمع تو باشم که پروانه شده ترنم سرایی به من کنی و من همچو شمع، دنیای تو را روشنایی ببخشم و هر لحظه فرشته های سعادت، سر ما، گل سعادت بریزند که در عشق ما هر چی خیالات ماست عملی گردد.
      شبی مهتابی است
      تنها ام با خیالات
      با فانتزی های حیات
      در زیر نور مهتاب
      با شاهدی ستارگان
      میگم ای یار من!
      که من را از من ربودی
      ای دلدار من!
      می سوزم در حسرت
      پی تو یارم که
      با چشمان ترم
      من هستم در حسرت
      با هوس های محبت
      با هوس های محبت 
      در حویلی در زیر درختان، گاه به مهتاب می دید و گه دست خود را در پیشانی می گرفت چرت زده قدم می زد و به خود می گفت: کیست این تنها که، همه روی گردان شده غیر از عشق او؟ 
در زیر این مهتاب زیبای پر درخشش، دل که تشنه ی عشق شده است، گناه ی این دل چیست که تنها مانده است؟
      تقصیرات دل چیست بی شمع شده پروانه
      تـشنه به شعله ی شمع در تاریکـی خانه؟
      اضطراب که این دل می کشد، درد اندو که دارد، نه راز خود را بر کسی بیان کرده می تواند و نه آرزوهای اش را برآورده ساخته می تواند.
ای دل نادان! این دل تنها و تنها چو پروانه در زیر روشنایی مهتاب شده است، با خیالات عشق در پرواز شده است بر عشق! 
      دل شده دیوانه مــی تپد او پروانه 
      زیر نور مهتاب رقصیده عاشقانه
      در خیال یار که این دلی معشوقه ش، در این شب مهتابی که هر طرف خاموشانه به این دل دیوانه می بینند، آسمان خاموش، زمین خاموش، این چی است که دل به این اندازه می تپد؟
      هر سو که سکوتی غیر از دل دیوانه
      جنبیده او تپیده مـــی رقصد او پروانه 
      ای دل نادان! تو که بی صدا در گریستن هستی، سینه پر درد، تلخی ها که در اطراف تو می چرخند، هر لحظه یک تلخی را بالای تو ذهنیت های بطلانی می آورند.
ای دل نادان این چیست که تو را چنین دیوانه ساخته بین همه  تلخی ها اسیریت گرفته است!؟
      ای دل نادان بگــــو مایه ی این تپش چـــیست؟
      یا که مبدعش عشق است که دل بی قراراست؟     
      من که غرق خیالات یار هستم، تصویر یار در روی مهتاب نقش بسته است که می بینم با خنده طرفم دیدن دارد و دل باخته گی خود را با او خنده ها به من نمایان می سازد فقط خنده و خوش عشق است که ارزش بر من قایل شده است.
      نقش تصـویر تو روی مهتاب چهارده 
      قصه ی دلتنگـــی ام غم من را گشاده 
      امشبم مهتابـــی هست با داستان دل من 
      داستان اندوه ی عشق اشک چشم نهاده
      در دل شب قصه، بندگـــی از طــی دل
      از طی قلـــبم به یار روی یار جام باده 
      همراه وهمــــدم مـن درد و غم ها اشنا
      عندلــیب غمــــدار شــب قصه را زاده
      حکایه ی غم مــن در خاموشـی امشب
      رازغــــمم بزرگ در این شب چهارده   
      شقایق لحظات زیاد در زیر نور مهتاب در صحن حویلی قدم زد و در اطاق رفت تصمیم گرفت، به یار نامه بنویسد به نوشتن نامه شروع که کرد نوشت: این چی معجزه است، بین همه مفکره های ضد، دل دیوانه شده فقط پشت تو می تپد؟
آری، بین اندیشه های مخالف که، حتی لحظه ی در فکر هایم فرصت نمی دهند تا چند سخن دردم را بگویم.            
حتی در عقیده من، در ضدیت قرار دارند که چرا این تقاضا را می کنم؟
چنان فرهنگ را ساختند که تنها حرف بزنند و ما قبول کنیم و هر چی مقوله در دنیای ذهن شان وجود دارد، بهترین گزیده است که باید بپذیریم آیا خطا نیست؟  
      فرهنگی داشته باشی شب و روز سخن زنی 
      اگــر حــرف را نشـــنوی فکر تو اندوختنـــی  
      اما اگر هر سخن شان، بهترین گزینش می بود، چرا ملک به این اندازه در گودال تاریکی و عقب مانی سر دچار شده است؟
نشستن و گوش دادن در سخنان شان و بدون منطق قبول کردن هر ایده ی شان، زمانه را هر تایم چنان تاریک می سازد، نه روشنی خواهد بود و نه سعادت!
کی آگاه می شوند، تا هر کی بدون هراس فکر اش را بیان کرده بتواند؟ اگر که در جامعه با زیر فشار تنها ایده های پسند حاکمان جامعه نقش بازی کند، اگر که هر عقیده اجازت بیان نداشته باشد، هر زمان در خطا بودن هر مقوله ی از فکر را باید همیشه قبول کنیم، از این روکه مقایسه نباشد، به تنهایی هیچ مفکره درست بوده نمی تواند کی حقیقت را ادراک می کنند؟
من به تو از بین چنین ذهنیت نامه نوشته می کنم و از تو می پرسم چرا تا این اندازه من را از من از بین چنین جامعه ربودی که هر لحظه بدبختی ها قیامتم شده است؟     
دل دیوانه ی من ربوده دست تو شده است اما بین جامعه یی زندگی داریم، نقش ایده های روشنفکری بی نهایت ضعیف شده است و اما به همان اندازه فکر های رادیکال دین پرستانه که از طرف نیرنگ باز های سیاسی بعضی مناطق دنیا، عقل و ذهن جوانان ما را که به تصرف گرفتند به همان اندازه قوی و توسعه پیدا کرده است.
      جوهر روشنفکری در جامعه اگرنیست
      جـــور پایـدار است بالای جمهور است
 
حصه هفدهم
  
      دلم چه اندازه که به دل دیوانه ام می سوزد، به سرنوشت جوانان این مهین می سوزد، لحظه به لحظه در بند حقه باز های دین پرستانه ی فرصت طلب، اسیر می گردند و در عمق مغز شان ایده های فریب کاری چنان تحریر می گردد دنیا را از همان ایده  رادیکال خطرناک دیدن می کنند. نتنها به جامعه ضرر می رسانند، به دنیای شان و آخرت شان در بزرگ ترین خطا گرفتار شده مسبب بدبختی ها می شوند و اما از هیچ تله بندی این هنر حقه باز ها خبردار نیستند.                                 
زیرا در اصل حقیقت، همه جوانان معصوم و بی خبر هستند که غرق و اسیر نیرنگ ها می شوند و بین چنین جامعه در تلاش سعادت هستیم، آیا ممکن شده می تواند؟
مروج که بین بعضی جوانان شده است، تفسیر حیات را، از ایده های بعضی رادیکال های تندرو گرفته اند و جز فکرهای چنین مردمان، حتی آرزو ندارند تا اندیشه های دیگران در جامعه بیان گردد، اگر چنین خصوصیات جوانان را با دقت مطالعه کنیم دیده می شود سیستم و فرهنگ ازبر کردن در روش تعلیم و تربیت تدریسی کشور مسبب این بدبختی شده است، از این روکه در طرز ازبر شیوه ی آموخته می شود فقط خط به خط از یاد داشته باشند و اما بین سطرها چی محتویات جمع شده وجود دارد مهم نیست که درک کنند، بدین خاطر اکثریت فارغ های لیسه ها بی سواد در جامعه تقدیم می شوند و بخش شان که با سواد می گردند همچو اسب گاری در هر استقامت یکه سوق داده شود می روند و بدین خاطر از اثر این سیستم خطا و این فرهنگ نادرست اکثریت ملاهای ما و حتی بعضی اشخاص از ملت ما قرآن کریم را ازبر از اول تا اخیر می دانند و اما اگر پرسیده شود معنی یک آیت را تشریح کند بی جواب باقی می ماند و اگر راهبر و هدایت هر آیت قرآن کریم را با جان دل در زبان شان بیان کنیم کدام ارزش و اهمیت بالای شان ندارد از این جهت که قرآن کریم را و دین را پدیده ی معرفی دارند به وی تنها بسته و تسلیم شده باشند و هرگز تحلیل و بررسی و تفکیک نداشته باشند و باید تنها به زبان عربی گفته شود نه بسط تشریع!
تسلط دادن مفکره را که گویا دین و قرآن کریم تنها منبع رد بلاها و معجزه های ایجادگر سعادت در آخرت است چنین تصور را فرهنگ درک ساخته تحفه داده اند، با منطق شان چنین دستچین خطا را حقیقت دین قبول دارند نه هدایت دین و قرآن کریم را!
ملت را عاشق ثواب گرفتن ساختند همه بدبختی های دنیای اسلام از علاقه زیاد گرفتن ثواب به میان آمده است و از این روکه اجرا و دقت صواب کردن که هدایت یزدان است وجود ندارد زیرا اسیر عشق ثواب، ملت شده است هر کی پی ثواب!
حتی در جامعه اکثریت مردم فرق بین ثواب و صواب را نمی دانند حتی ملاها!
بدین خاطر کس در بین قرآن کریم نمی رود و تنها بوسیده در دیوار آویزان می کنند و در عوض قرآن کریم خویشتن را اسیر سخنان عربی می سازند چون که تصور دارند هر کلام عربی منبع سعادت آخرت شان باشد چونکه فکر می کنند حکم قرآن کریم و اخلاق دین چنین فرمان دارد بدین خاطر هزاران نوشته وجود دارد هزاران افترا بر خداوند و پیغمبرش وجود دارد به اسم دین در جان ملت زده می شود و بهترین بازار دارد چونکه اخلاق و فرهنگ انتخاب شده را سیستم غلط و رسوای تعلیم و تربیت کشور خلق کرده است و این روش یک بلای است که هر قدرت و هر کشور می تواند ملت را به آسانی به دام گرفتار کند، بدین خاطر که در اساس فرهنگ تعلیم و تربیت کشور سیستم ازبر عصر قبل وجود دارد.
لاکن جوانان ما معصوم و پاک هستند و در زیر همه بدبختی های وطن، در آرزوی دنیای جدید و زندگی نوین هستند و لیکن قشر روشن جامعه مکفوف های نهایت ضعیف می باشند که بدبختی های جامعه را در زبان آورده نمی توانند، از این جهت در تلاش همرنگ شدن با اجتماع هستند و با تاسف از روشنفکری چنین برداشت دارند.
عزیزم بین چنین ذهنیت زندگی داریم، تفسیر حیات ما را، از روی چند کلام رادیکال های تندرو خشک بی محتوا گویا گفتار و هدایت رسول الله باشد ترتیب داده اند، می خواهند که با او تفسیرها زندگی کنیم، در حال یکه ما در راه درست روان هستیم، زیرا هر گفتار رسول الله را، از بین آیت های خداوندی تخمین زده می توانیم، چون که رسول الله طی مدت پیغمبری شان، با آیت های خداوندی، رهبریت نمود و به ما این کتاب مبارک را هدیه داد، تا مسیر زندگی خود را از بین این کتاب مقدس ترتیب بدهیم نه از حدیث های دروغین بعضی حقه باز ها!
هر حدیث که با آیت های قرآن کریم نا سازگار باشد از رسول الله نیست ساخته است ما به گفتار حق پیغمبر بسته هستیم نه بر دروغ گوها!
دلم کوفت دارد عزیزم، اگر در جامعه دو جمله سخن عربی زده شود و در سخن ها لباس حدیث پیغمبر بودن پوشانده شود، همه سر تسلیم تابع می گردند و لیکن منطق وجود ندارد تا بدانند آیا هر سخن عربی حدیث رسول الله بوده می تواند؟
بدین خاطر ملاهای ما که دین را تبلیغ دارند شیوه گپ زدن شان را نزدیک به لهجه عربی می آورند و چند جمله عربی ایمان شان شده است لاکن بسیاری شان از گفتاریکه در زبان عربی دارند معلومات درست ندارند چونکه برای شان اهمیت ندارد چیزیکه ارزش دارد به او شیوه سخن زدن است.
نمی دانند حتی کمترین سخن از احکام خداوندی بین گفتار چنین ذهنیت وجود ندارد، از این که چنین اشخاص عوض احکام قرآنی، خود را اسیر مفکره های بطلانی رادیکال های تندرو نموده است تاسف دارم عزیزم.
ما ملتی شدیم، در تخریبات، بیرق را بلند کردیم و اسمش را غیرت گذاشتیم و اما او مردانگی که جز پریشانی و فقیری و بدبختی و تسلیم بودن به دیگران کدام دست آوردی نداشته باشد چی بدرد ملت دارو شده می تواند؟
فقط فریبی است که خود مان را بازی می دهیم.
دلم کوفت به ذهنیتی دارد، عوض ترقی و سعادت، غرق تاریکی هستند.
از بین چنین عقل ها که اسیر هستیم، در شبی مهتابی این نامه را، زمانی نوشته می کنم، هر لحظه به روی مهتاب تصویر تو را دیدن دارم.                  
آری تصویر تو روی مهتاب نقش بسته است آن تصویر زیبایت که با من خندیده نگاه داری و از طی دل خنده ی خوشی می کنی که گل ها در دلم شکوفه کند تا این دل دیوانه را بیشتر بربایی.
      تصـــویر زیبایت را روی مهتاب می بینم
      مست ودر رقص میشم او ره آبتاب میبینم
      این لحظه که من این نامه را نوشته می کنم، دلم زمزمه به عشق تو دارد اگر خون خورترین از ظالمان،  صندوقچه دل ام را باز نموده، گرمی ترنم ها را بشنوند، زیر تاثیرات عشق پاک ما مهربان خواهند شد.
این شب مهتابی زیبا که با تو در خیالاتم، صحبت عشق مان را دارم، همه بدبختی ها چون سنگ آسیاب ،ملت را به آرد شدن محکوم ساخته است.
کوشا هستم لحظه فراموش کنم و فقط تصویر تو را روی مهتاب دیده، سرود عشق بسرایم.
      در زیر نور مهتاب
      زیر تابانی از نور ستارگان
      من هستم با خیالات
      میبینم تصویر تو را
      در چهره ی مهتاب
      میبینی بر من با تبسم عشق
      می سازی دلم را
      اشراقی از نور خویش
      در این شب مهتابی
      که می سرایم سرود عشق را
      در عشق تو 
      در این شب مهتابی
      در این شب مهتابی 
      آری قدرتی نیست که مان را جدا بسازد تا ما فراموش همدیگر شویم.
در دامنت گل شده خود را که انداختم، گلی هستم، تو را بلبلم ساختم، دیگران کی می دانند بین ما چی راز این عشق وجود دارد که ما جدا شده نمی توانیم؟
      گل دامنت هستم خوشبوی و گل زیبا 
      او محــبت توســـت که هســــتم دلربا 
      اگر لحظه از همدیگر دور باشیم، کی تصویر مان از چشمان مان دور است؟
اگر ظالمان، تو را از بین چشمانم ببیند که در روی این مهتاب زیبا نقش بستی، به حیرت می افتند.
اگر که در سخنان مان باوری نکنند، صدای قلب مان را بشنوند، حتمی ندامت در کردار شان می کنند، از این سبب که هر لحظه قلب مان فقط سرودن عشق مان را دارند.
      یک امر غایت در محوطه ی قلبم
      با عشــق دلــربا مــن آفــتاب بتابم
      زمانی که قلب، قلب را برباید، خون رگ قلب، خون همدیگر شود، آیا میشه دیگران جدا بسازند و این دو قلب بدون تپش با آرامش زندگی کنند؟
آری در قلب های مان خون مشترک مان جریان دارد، چی اندازه به نظر دیگران دو جسم نمایان شویم، ما فقط یک روح داریم، اما دیگران دیدن حقیقت را ندارند، حقیقت های همچو دردهای جامعه!                
میگن با این حال تان همدیگر را رها کنید و از کنار همدیگر بگذرید و بروید، چی قدر دردناک است این سخن؟
نمی دانند ظالمان، قلب مان همیشه صرف خاطر یکجا شدن شکوفه می کنند نه در جدایی ها!
      تپش قلب های مان در تلاش و مقصد 
      هـــدف یکـجا بودن همــنوا و راصــد  
      می دانیم این مردمان از محبت آگاه یی ندارند، آگاه ام چنین عقل ها از زیبایی بی خبر اند، مطمئن ام از قشنگی های عشق دور هستند، اما چی چاره که در چنین جامعه زندگانی داریم؟
ما که در حیات خود، فقط یک بار میشکفیم در کوتاه یی عمر جوانی ما، چرا خزان را به ما روا می دارند؟
      دریچه ی حیات فقط پنجره ی طاق  
      همــباز کــجا دارد؟ یک بار اتفــاق  
      لاکن هنگامی که جوانی ما با دردها و کدرها بگذرد، سیاه یی حیات در بر خود بگیرد، او زمان کدام شخص یاور به کدام درد ما شده می تواند؟ آیا عمل کردهای شان خطا نیست؟
      خوشی صاحب دارد درهرمقطعی زمان
      غم تنهایــــی دارد در هر نقطه ی مکان
      ما آرزو داریم بهار مان بهار باشد، خزان مان خزان باشد و در هر موسم با درک حقیقت های همان زمان زندگی کنیم، چرا ما را در حیات غیر حقیقی می اندازند؟      
ما که در هر روزگار حیات ما، سر قدم های مان سر نهاده یاور به حل دردهای مان می شویم، کی است که در دنیا، غیر ما بر ما یاور در روزهای مشکل ما شود؟         
آیا منطق این مطلب را ادراک دارند که این قدر ظالم شده هستند؟
      هر کی پی گل خار بـــــــــــی صاحب  
      هدایتی قاعده خـــــــــار وگل مصاحب
      آن چــی به بلبل پیدا راز اسرار قاعده
      خار و گل دست بلبل که بلبل تصاحب   
      گاه زمانی می شود تفکر می کنم، طفلک زیبا از ما تو باشد، با تبسم زیبای خود، دل و وجدان همه ظالم ها را نرم بسازد و اما باز هراس دارم مبادا به طفلک هم، رحمی نداشته باشند چی خواهیم کرد؟
در روی مهتاب زیبا، با چهره ی تو، تصویر طفلک را می بینم، در آغوشت به من تبسم دارد، آیا میشه طفلک مان نجات دهنده باشد؟
من را ببخش عزیزم، راه گم شدم که چنین سخن را می زنم، در حالیکه تصمیم داریم، بعد از عروسی، میوه سعادت مان آن طفلک باشد ولی در جور ظالمان لباس عروسی را در چشمانم دیده نمی توانم و می ترسم تو را از دستم نگیرند.
چی کنم؟ سفسطه گو شدم عزیزم.                
نامه را نوشت از پنجره بیرون دید و به روی مهتاب خیره شده نگاه کرد و در زیر زبان زمزمه کرد.
      شعله ی عشـق وزیده ز مهتاب بر زمین 
      سازدار و ساز ساز و ساز گرم و آتشین 
      زینت زیبای او نور پر اشـــــــــــراق او
      مــی وزد از سوی او عشق شده بهترین
      گل بلبل با هم نزدیک شده نمی توانستند، فقط با وصالی نامه ها، راز دل ها را با همدیگر وسیله می شدند، فشارهای روانی که از طرف جامعه بالای شان حاکم شده بود، عوض نجات از خطا، بیشتر در کنار غلطی ها سوق می داد.
در بهار جوانی شان، گل عشق شکوفه کرده بود، آیا خطای جوانان بود؟
یا خصایل فطرتی انسان مسبب این پدیده بود؟ 
اگر با ارادت شخص این ها، همه اشتباه ها صورت گرفته باشد، چرا حکایت عاشقی یوسف و زلیخا در قرآن کریم درج شده است؟
اگر در روش سرشتی انسان، عاشق شدن یک گزیده باشد و عشق مقدس باشد، چرا عوض راهنمایی سالم، زیر ضربات ذهنیت تنگ و تاریک که، هر پدیده را حرام می کشند، در اسارت ظلم جامعه قید می شدند؟
امروز در محیط ما، هر پدیده نو، هر سخن نو، هر روش نو، حرام شمرده می شود و از روی پسند جامعه، هر بخش حیات تفسیر می گردد و هر کی تلاش دارد تا با رنگ جامعه همرنگ باشد، بدین روکه هراس دارند تا در توفان ظلم مردمان گرفتار نگردند و اما تاریخ بشریت هویداست، اگر با جسارت، ایده های نو را که سبب انکشاف و ترقی جامعه می گردد، در مقابل دژ بطلانی ایده های کهنه با جسارت عملی سازند، چهره حیات انسان ها را در آن جامعه، به سوی سعادت دیگرگون ساخته می توانند.
آیا مجبور هستیم زیر فشار یک عده از ایده آلیست های بطلانی جامعه اسیر باشیم؟                      
چرا در تلاش ایده های نو که سبب انکشاف جامعه سوی سعادت می گردد، ایده آلیست شده آن سو حرکت نمی کنیم؟         
اگر یک جامعه با دم بدم خطا های سیاسی ها، از مسیر فطرتی جامعه که با روند انکشاف جهانی در حرکت است، دور ساخته شود و عوض عدالت، زنجیر ظلم، ملت را در بدبختی ها بسته نماید، در چنین شرط های تاریک جامعه، هر نو چهره طاغوتی، جهت استفاده نمودن ذهن جوانان به نفع اهداف های شیطانی شان، فعال شده می توانند و جامعه را در سال های دراز به عقب رانده می توانند و اما هیچگاه مقابل ترقی و انکشاف جهانی، رقابت نموده بیرق بر دایم بلند ساخته نمی توانند، یعنی یک شرایط تاریک می باشد که همچو ظلمت شب گذرا می باشد.
علی جان و شبنم در چنین شرایط سخت جامعه در اسارت قرار داشتند، دوره، دوره ی حرام ساختن هر پدیده نو بود و اما منطق درک و منطق راهنمایی وجود نداشت، فقط می گفتند هر سخن ما درست است و هیچگاه منطق بررسی سخن شان را در ذهن شان نداشتند که جوانان در یک فرودگاه سوی بدبختی سوق داده می شد.
نامه اخیری شقایق، باغبان را با هیجان ساخته بود، زیرا در راه نجات شان شب و روز تلاش داشتند و فقط در حامله شدن که فرزند مشترک شان را به دنیا بیآورند و بزرگان دو طرف از هراس بدنام شدن در مقابل جامعه مجبور شوند به خواست دو دلداده لبیک بگویند تا موفقیت بدست بیآورند و در هدف برسند و اما فقط یک فانتزی بود و امکان انسانی شدن جامعه با این شیوه ممکن نبود و سیمای معصوم طفلک شان نزد بزرگان که غرق در مفکره های طاغوتی شان بودند کدام افاده نداشت.
ولی از یک طرف محاسبه چنین اشتباه را نداشتند و از جانب دیگر در تنگنای قرار داشتند هر طرف تاریک شده می رفت و راه سپید در نجات شان وجود نداشت و مجبور می شدند با فشار جامعه و راهنمایی غیر سالم، خویشتن را در یک ماجرای خطرناک می انداختند.
از اینکه روز تا روز حیات شان تنگ شده می رفت و زندگی شان را ناگوار می ساختند راه دیگر باقی نمی گذاشتند که جوانان تصمیم درست می گرفتند.
علی جان نامه را خواند، غرق فانتزی های خود شد و در خیالات خود، دنیای بهشتی ساخت و در هر لحظه ی دنیای فانتزی خود، انسانیت و سعادت و ترقی و تمدن را قرار داد و فرشته را در چشمان خود ظاهر ساخت که با لبخند معصومانه، همه طاغوتی های جامعه را انسانی ساخته، به عاشقان بهار از زندگی نو را میسر می ساخت که چنین تصور در خیالات علی جان پیدا شد که در چشمان خود فرزند معصوم خود را نمایان ساخت.
دفتر و قلم را گرفت و در باغ رفت، تا در فضا عاشقانه ی باغ جواب نامه بر دلربا بنویسد.            
نوشت:                                                                            نامه زیبایت بر من رسید، همچو او لحظه اول دیدارم که چشمان زیبایت را دیده بودم، به جاذبه قشنگی چشمان زیبایت که، با یک دیدن عاشق شده بودم، چی بودن عشق را نمی دانستم که او لحظه من را تربیت کرده بود در چنین هیجان هستم که می نویسم.
      با لرزه و ارتعاش می نویسم دردها را
      هیجان در سردارم مـی فرستم صدا را
      رســــد از مـــن به یارم هیجان صدایم 
      مــن که غـــلام یارم بشـــنود او ندا را
      راست می گفتند همیشه زودتر از آنکه بیندیشی اتفاق می افتد، او لحظه نخست دیدارم حتی استعداد تفکر این قدر زیبایی به یک زیبایکه، با یک نشاب از چشمان زیبا، من را اسیر بگیرد نداشتم و امروز این نامه زیبایت همچو لحظه اول دیدار، بار دیگر من را دیوانه بر تو ساخته است، اعتراف کنم هوشم را بار دیگر گرفتی، مبارک باشد. 
      عطر گل بر من رسید با نامه ی زیبایت 
      ارتیاش شـدم از بوی با این لـطف ادایت 
      من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم و اما خوش رسیدم که تو را شناختم.
در حیاتی بودم، پاهای خسته ام توان دویدن نداشت، چشم می گشودم مثل یکه از دنیا همه زیبایی رفته باشد مثل بامدادی که بگذرد و شب بیاید.
مثل یکه با تنهایی، ماه را حس کنی شکیبایی درخت را و استواری کوه را!                            
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم اما با تو رسیدم، به حس لهجه بامداد و شور شکفتن عشق در واژه ،واژه کلامش که چه زیبا می گفت "من درد مشترکم" مرا فریاد کن!
      عشق واژه ی زیبا منبعـی شور و شوق 
      او درد مشترک بین دل های مـــــعشوق  
      تنها تویی در آسمان قلبم، همچو ستاره میدرخشی در شبهای تیره و تارم.
هر شفق از سحرگاه، مثل نور خورشید در قلب عاشقم طلوع میکنی که تو هستی آفتابم.                    
با نور اشراق تو، ای خورشید من هر چی غمی  که در دلم باشد دیگر نیست، غیر از بهار عشق تو.
      تابانــــی نور توســت تابنده است حـــیاتم
      پاینده باد عشق تو که سرمست من هستم
      قلبم که با نور تو نورانی شده است، احساس آرامش می کنم چونکه تو هر لحظه در قلبم هستی.
تنها تویی در آسمان قلبم.
هر لحظه در قلب من پرنده ی پرواز دارد، چون که او پرنده کاشانه ی ساخته در قلبم، ای پرنده او تو هستی گلم.
      از جنت پریده در قلب من نشته
      پیمان عاشقی را با دل من بسته 
      هر لحظه با پروازات اوج می گیری در آسمان آبی احساسم و من را به بالایی های قله اشراق عشق می رسانی.
تنها تویی در آسمان قلبم.
همچو شبنمی که تازگی را هر صبحگاهان به چمن زارها و گل زار ها می بخشد، تویی که مثل شبنم، قلب عاشقم را تاز گی می بخشی و تشنه قلب عاشقم را همچو باران سیراب می سازی با قطره های محبت ات!
      بی خود پروانه وار روی به تو دوخته بودم 
      از خود که آگاه شدم تن و جان سوخته بودم
      تنها تویی در سرزمین احساسم! تویی که هر لحظه با چنین نامه های زیبا قدم بر می داری بر زمین دلم از جنس عشق، سر زمین یکه روزگاری بود، هیچ رهگذری از آن عبور نداشت.
آری روزگاری بود در آسمان قلبم هیچ ستاره ی درخشش نداشت و نه طلوعی بود از هیچ اشراق کدام عشق!
      نبود هـیچ ســـتاره در آسمان قلــبم 
      وقتی نور تو تابید شد ارمغان قلبم
      فقط تنهایی بود و تنهایی، تو بودی که همچو پرنده در حیاتم پرواز کردی، هر چی گفتی فقط از جنس مایی عشق!
آری! پرسیدی عشق را می شانسی؟
تو بودی که عشق را آموختی، پروانه شدم، تو شمع من هستی، با قلبم به تو باور کردیم و در آسمان آبی احساس جشن عشق را دایم برپا کردیم، چون که تنها تویی در قلب عاشق من. 
      بودم تنها در بین صحرا
      خشک در ریگزار تنها
      بی آب و بی هوس
      در حیات سیاه
      همچو فیلم سینما
      از دنیای سیاه و سپید
      تا که تابید آن نور
      تابانی شد از قله ی اشراق
      که ساخت حیاتم را رنگی
      در بین تاریکی ها
      همچو گلهای رنگارنگی 
      که بود او نور تو بود
      که شد حیاتم نوری
      از نور زیبای تو   
      از نور زیبای تو 
      نامه زیبای تو را با بوئیدن باز کردم، بوی زیبای تو، با رنگ قلم هر سطر نامه را مزین ساخته بود، بلبل که در گلستان بین گل ها افتیده باشد، با بوی زیبا، عشق او، راف مستی را بخشیده باشد، با باز کردن نامه، سلافی در لبانم ریخته شد، مست شده، چو پروانه گرد نامه ی تو رقص خوشی کردم عزیزم...! 
      بویت با نامه رسید چکیده ی شراب شد 
      چو قل قلی می، شد، تسلیمیم ایجاب شد                         
      جانم چی بخت خرابی داریم، در این مقطع زمان و در این جامعه که گویی حقیقت نباشد و فقط فانتزی از صحنه ی فیلم که عصر ها قبل را تمثیل کند و در ذهن ها بیان کند حیات بشریت با قاعده های تکامل، بسته است. 
ببینید اجداد بشریت درعصرهای بسیار قدیم در چنین جامعه زندگی داشتند و از تکامل امروزی جامعه بشریت بیخبر بودند و حتی تصور آن را نداشتند که دنیا با این سویه انکشاف و تکامل می کند، همچو آن جامعه فانتزی حیات، فقط ملک ما می باشد با اشک های چشمم.
فقط حقیقت روزگار ما را چنین فیلم ها انعکاس داده می تواند که چنین عقب مانده هستیم جان من.
در نامه از فرشته ما صحبت کردی، اعتراف کنم، در بند اسارتی قرار دارم، چه اندازه تفکر کنم، خود را در زندانی می بینم، کس نه حرف با منطق می زند و نه فرصت صحبت را می دهد که بیان فکر های خود را کنم. 
چی کنم عزیزم؟
در کنار عقلم، همباز فکرهای تو شگوفه خود را نهفته است که بعضی ها چنین اقدام را وسیله در راه نجات می گویند و لاکن جانم فدایت یا با این اقدام جان تو را و ابروی تو را در خطر بیندازیم؟
یا سبب بیشتر اشک ریختن چشمان زیبای تو شویم؟
قبول کن، در اسارت چنین یک خطا، قلبم زنده نمی ماند که جانم زنده باشد.
      گر روا کنی به کس فشار و ظلم ها را
      در تلاش نجاتش نمــــی داند خـــطا را
      و اما می گویم خدایا چی چاره داریم؟ با خواندن نامه ات  هیجان زیبا در وجودم پیدا شد، در حال عجیبی هستم تصمیم گرفته نمی توانم که چه کنیم؟
بگذاریم به زمان که ما را یاری کند، تا تصمیم بگیریم و در مدتی که تسلیم زمان می شویم، فرصتی پیدا کنیم تا بیشتر تفکر نمایم.
کی می داند؟
بلکه معجزه شود، بزرگ ها، حق دار بودن ما را درک نموده به سخنان ما گوش دهند.
      اگر روشــــنی فکرها تابانــــــــــی نباشد 
      مباش منتظرتو، درک درد کی می باشد؟ 
      یک قطره اشک چشمانت اگر روزی به ندامت کردار ما بریزد، همه عمر خود را بخشیده نمی توانم.
سبب این مطلب که بگذاریم تا بیشتر تفکر کنیم، از اینکه  تو از جانم بیشتر در وجودم با ارزش هستی.
مکتوب ات را بوئیده ،بوئیده میبینم و تکرار و تکرار می خوانم، در هر سطر نامه، بوی تو در دماغم است، در هر کلام مکتوب زیبایی تو محبت تو و پاک دلی تو من را دیوانه می سازد، بیشتر تسلیم گرفته عاشق می سازد.
خدا یا این چی زیبایی است که با این اندازه اسیرش شدم؟ 
      شکفت قلـــب عاشـــــقم با نامه ی زیورت
      گل زیبا قلـــــبم شــــد از تاثــــیر سخـــنت  
      بیان هر راز تو من را کــه جــادو ساخته 
      اسیر به عشقت ساخته میخوانم من غزلت  
      بوی زیبای تو را وســـــــیله بر من شــده  
      قـــوت جانــم شــــــــده با نامه بـوی برت
      زیــورهای مــــهر تو از نامه یت رســیده 
      من را آراســـته ساخته او مهر جـــوهرت
      مدتی درازی با نامه ها وصالی دل های عاشق و معشوقه، تازگی ها را از محبت همدیگر می گرفتند، زمانه را فال نیک گرفته بودند که خوش شگون بخت شان چو لاله های بهاری غنچه و شکوفه کند و اما زمانه در دست های مفکره های دژپسند از ذهنیت عقب گر اسیر بود که نوح می گفتند پیغمبر نمی گفتند ای ولله گفته می گفتند که مرغ ما یک لنگ دارد.
دو جوان پژمرده حال پریشان حیاتی داشتند، هر لحظه شان زهرگین شده بود.
در جامعه یکه حق جوانان داده نشده باشد و بیشترین فشار جامعه، بالای جوانان باشد و به ملک یکه حقوق جوانان در نظر گرفته شده باشد و عوض فشار جامعه، حریت بیشتر در جوانان وجود داشته باشد، حد اوسط عمر در دو جامعه تفاوت دارد.
حال تفکر کنیم، اگر کوتاه بودن عمر در جامعه عقب مانده، رضایت یزدان باشد، چگونه توانستند که جامعه های پیشرفته رضای پرورد گار را گرفته، اوسط عمر شان را دراز کنند؟
بلی خطا در دین وجود ندارد اشتباه در کار ایزد نیست، فقط انسان است که درست درک و تحلیل و تفکیک حقیقت را کرده نمی تواند.
یزدان بزرگ، خالق هر پدیده است و با یک سیستم منظم دنیا را آفریده است و هیچگاه با ضدیت در سیستم تصمیم گرفته قرار نمی دهد و بعد از بازی در بین بازی قانون خود را تغییر نمی دهد.
بسیاری از دوستان ایماندار، در این راز واقف نیستند که ذهنیت های رادیکال تندرو تهداب گذاری می گردد.
قرآن کریم در سوره الزمر آیت پنج بر اشارت در نظم آفرینش می فرماید" آسمانها و زمین را بحق آفرید شب را بر روز می پیچد و روز را بر شب و خورشید و ماه را مسخر فرمان خویش قرار داد هر کدام تا سرآمد معینی به حرکت خود ادامه می دهند آگاه باشید که او قادر و آمرزنده است!"
باید یادآور شوم مطابق بر منطق آیت، زمین یا آفتاب هر کدام شان تا وقت معین خود در گردش است، یعنی از منطق قرآن می دانیم، زمین و آفتاب و آسمان ها در حین زمان عمرشان را تکمیل نمی کنند، چونکه هر کدام شان عمر جدگانه دارند و وابسته بر یک نظم هستند.
و یا در سوره النمل آیت هشتاد هشت می گوید" کوه‏ ها را می بینی و آنها را ساکن و جامد می ‏پنداری، در حالی که مانند ابر در حرکتند این صنع و آفرینش خداوندی است که همه چیز را متقن آفریده او از کارهایی که شما انجام می دهید مسلما آگاه است!"
بلی کوه هایکه امروز مشاهده می شوند در دیروزشان چهره دیگر داشتند، بلکه در فردای شان زمین هموار می گردند، این مطلب قرآن، زمانی با علم درک شد که او زمان در عصر بیست رسیده بود، لاکن قرآن چهارده عصر قبل گفته است و لیکن کدام زمان از زبان کدام مولوی دین، ملت از این آیت ها خبردار شدند؟ بدین خاطر می گویم برای آموختن دین و اسلام از عقب ملاها نروید، در داخل کتاب مبارک داخل شوید.                          
الله در سوره الذریات آیت چهل هفت معتبرترین سند خود را پیشکش می کند برهان بر این که قرآن کتاب تنگری است و با تقدیم چنین یک اسناد عالی، عقل هایکه استعداد تفکر را دارند در شکفت آورده از یک طرف با قانون بودن آفرینش را آشکار می سازد و از جانب دیگر مطلبی را بیان می کند علم در اواخر عصر بیست قادر به درک آن شد می فرماید" و ما آسمان را با قدرت بنا کردیم و همواره آن را وسعت می بخشیم!"                          
آری در نخستین زمان آفرینش عالم یعنی کائنات به این گونه نبود با تکامل که یکی از قانون های خداوند است به حال امروز رسیده است و در محور خود در رشد و تکامل است که از وسعت یافتن آسمان آفریدگار بحث می کند.
یک جمله کوتا همه عالمان جهان شناسی را در هیجان انداخته بود و میلاد شده بود برای علم!
جمله کوتایکه درک کرده بودند«کائنات در حال بزرگ شدن است»
این جمله کوتا را علم در عصر بیست دانست، لاکن قرآن چهارده عصر قبل گفت و لیکن چند در صد علمای اسلام از راز این آیت خبردار بودند؟
نبودند، چونکه آن ها در غم چه گفتن قرآن نیستند، آن ها در تلاش به اثباد رساندن تز شان هستند.
 و یا کردگار در سوره الرحمن آیت های پنج و هفت از نظم خاص عالم بر عقل ها اندرز می دهد تا هر کی درک کند هر پدیده حساب شده است و با قانون در یک نظم قرار دارد و در عالم، تصادف چیزی وجود ندارد و اما در بین قانون خداوند، انسان در محور فعالیت استقلالیت دارد و حریت تام دارد که انسان بدین سبب در تعیین سرنوشت خویش تابع به هیچ قدرت نیست و می تواند در محوطه خود هر چی را دیگرگون سازد حتی عمر خود را بیشتر بسازد که یکی از تعجب آورهای اسناد قرآن کریم است.
بعد از دو آیت خدمت مخلص ها عرض تقدیم می گردد و در دو آیت قرآن کریم می فرماید" خورشید و ماه با حساب منظمی می گردند و آسمان را برافراشت و میزان و قانون (در آن) گذاشت"
بلی هر پدیده داخل نظم خاص خود با قوانین زنده است و هدایت تنگری است تا انسان در شناخت قاعده ها، عقل خویش را در کار اندازد، بدین ملحوظ قرآن کریم ایمان و عقیده را بر عقل داده است نه در احساسات کور قلب که از عقل فاصله گرفته باشد.
از این سبب آشکار است، قرآن کریم بر فعالیت های مثبت علمی یک منبع است نه اسناد به معجزه ها سحرها پف چپ رذیلی ها!
بدین رو با عقل مکفوف تنها قرائت کردن این کتاب مسبب ثواب  نیست، چنین درک یک طرز جهالت را مقابل قرآن کریم نشان می دهد، پس کس هایکه در تلاش ثواب اند تا با روش کلاسیک بهرمند شوند یا جاهل هستند و یا حقه بازهایکه از فروختن کلام الله تجارت دارند.
این کتاب مبارک نه اسناد شریعت است محدود کتابی باشد تا در جامعه قانون را وضع کند، نه مربوط بر کتاب علم خاص است که خورد یک اسناد باشد، عظیم یک رهبر است اگر که عقل ها درک کرده بتوانند.
کس معجزه های این کتاب را درک کرده می تواند از عالم انسانی بیرون شده خویشتن را بر چند لحظه در جای مالک قرار بدهد و در بین کتاب داخل شده با کتاب طبیعت یکجایی این اسناد مبارک را بررسی و کاوش کند و از مقام بالا، انسان را دیده تحلیل کند در آن صورت چی بودن آن را می داند و در آن زمان در عقیده و ایمان وی میلاد به وجود می آید، در آن وقت بیهوده در عقب مروج های زمان به اسم دین نمی رود، هر خطا را اصلاح ساخته اقدام می کند، مثل یکه الله در سوره العنکبوت می گوید" بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین ‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می کند یقینا خدا بر هر چیز توانا است!"
صد بار تفکر کنیم تا معنی درست این آیت را درک کنیم.
اگر هر کی در درک معنی و مفهوم این آیت مبارک آشنایی پیدا کرده بتواند، در زندگی اش میلاد به وجود می آید.
زیرا در آیت الله بر انسان می گوید، گفتار هر کی را صرف نظر کن، خود را مستقل بساز و در زمین بگرد و بنگر که تا درک کنی آفرینش آغاز یافته است، یعنی تکامل دوام دارد، یعنی قرآن کریم نمی گوید که "آفریدم" می گوید "آفرینش را آغاز کرده است"
و بر انسان می گوید هر کی باشی مسلمان یا آته ئیست هر چی که تو با عقل مستقیم ات حقیقت را می بینی، بدون شرط بدون چون و چرا قبول من است، چونکه حقیقت آن چی که تو می بینی است، پس حقیقت یکه با چشم می بینی تفکر کن که در آخرت هم، چنین آفرینش صورت می گرد، یعنی خداوند در قرآن کریم با انسان که صحبت می کند با منطق و دلیل یکه ضدیت با علم مثبت نداشته باشد، میدان می خواند.
و انسان را از تاثیرات هر گفتار هر جناح دور می سازد تا انسان خود و دنیای خود را شناخته برای الله ایمان بیآورد.
ولی در جامعه چند در صد از دیندارها و روشنفکرها از چنین باریکی آگاه اند؟
بدین خاطر بیان تقدیرات قرآن کریم با فهم همگانی تفاوت دارد.
الله انسان را با تقدیرات در داخل یک سیستم آفریده است و در مسیر این سرنوشت، صلاحیت را بدوش فرد سپرده است، از این که انسان در آزمایش تنگری بزرگ قرار دارد و اگر انسان مسئولیت خود را درک نموده داخل سیستم خداوندی از عقل خود کار گرفته بتواند، حتی در عمر خود تغیرات را به وجود آورده می تواند و در این مسیر تحول عقل تکامل یافته در جامعه لازمی است.
فرض کنید نمایش یک فیلم سینما را دیدن دارید و در هر صحنه فیلم آکتورها نقش بازی دارند و حیات را و دنیا را یک فیلم سینما تصور کنید، بودن فیلم سینما تقدیر است او یک موجود است و یک صاحب دارد و هر هنرمند مجبور است که رل خود را بازی کند از اینکه راه گریز ندارند سرنوشت است و اما صاحب شرط های فوقالعاده به آکتورها قایل است و در داخل پیمان ها آکتورها را آزاد گذاشته حریت داده است که نقش شان را با آزادمنشی عقل بازی کنند و چگونه که رل بازی می شود صاحب همکاری می نماید، یعنی چی نقش مثبت باشد و چی رل منفی باشد.
اگر که در صحنه های فیلم نظر به استعداد بر خود جایگاه باز نمایند صاحب فرصت داده می رود، یعنی در هر فعالیت انسان، خود فرد مستقل است و در هر عمل کرد، انجام داده ها، مثبت باشد و یا منفی باشد خداوند فرصت را ارزانی می کند تا از موقع ها استفاده نموده نقش خود را با حریت تام اجرا کند.
بدین خاطر در زندگی انسان چیزی ثابت نیست، دایم در تحول و تکامل قرار دارد و حتی درازی عمر انسان هم در داخل این سیستم قرار دارد، یعنی عمر کس از ازل ثابت نیست و نظر به بازی نقش مدت عمر انسان به وجود می آید و البته در این بازی رل شخص و نقش افراد جامعه و پیکره همه فعالیت کل ملت های دنیا تاثیر آور است، یعنی درازی عمر مردمان یک جامعه با نقش بهتر بازی کردن کل خلق جامعه میسر شده می تواند و همه این نقش ها که بازی می گردد صاحب یعنی یزدان بزرگ، قبل از بازی نقش ها، همه بازی ها را می داند، چونکه خداوند خارج از زمان و مکان یکه ما زندگی داریم قرار دارد، بدین خاطر اولی و آخری برای وی نمایان است.
از اینکه در قاعده های ایجاد شده ی الله تغییرات رونما نمی گردد و ثابت است، یعنی قوانین خداوند مطلق برقرار و ثابت است و تصادفی نیست و مطابق قاعده هر انسان تابع بر هر قانون آفریدگار بسته شود از اینکه در بین بازی قوانین بازی تغییر نمی خورد، فرد در بین قانون حیات ثابت دارد.
یعنی مربوط هر قانون از بین قانون ها که شود انتخاب شده همان قانون مذکور ثابت است.
پس انسان در انتخاب مسیر زندگی که مربوط یکی از قوانین قانونگذار می گردد با حریت می باشد تا در بین قانون ها یکی آن را انتخاب کند.
از اینکه علم یزدان مکان و زمان مشخص ندارد هر زمان هر مکان حاضر است هر صحنه ی بازی را می داند و آن چی زمان می گویم قاعده ی دنیای ما به وجود آورده است و خداوند صاحب همه این قاعده هاست که اولی و اخیری هر نقش را می داند و اما مداخله ندارد.
بلکه کس بپرسد طفلک چند روزه چگونه نقش بازی کرده می تواند؟ جوابش ساده می باشد، طفلک که در چند روز خود میرسد فوت می نماید چگونگی نقش مردمان همان جامعه سرنوشت طفلک را تعیین می کند، یعنی اگر در یک جامعه پیشرفته ی علم تولد شده باشد شانس زنده ماندن بیشتر دارد نسبت به جامعه عقب مانده!
زیرا در بازی حیات، نقش آکتورها جدا ،جدا و دسته جمعی در سرنوشت تاثیرآور است و بدین خاطر عمر مردمان اروپای شمالی دو چند عمر مردمان افغانستان شده است آیا تفکر داریم؟
بر برهان مطلب بالا که بر مخلص ها اسناد داده باشم از قرآن کریم چند آیت را پیشکش می کنم، در ظاهر ضد همدیگر نمایان می شوند و هر مطالعه کننده که از باریکی های قرآن کریم واقف نباشد کتاب مبارک را با تضادها می بیند و لاکن معجزه بزرگ قرآن کریم است که از همه عقل ها بالا یک نو نگارش به خصوص خود را دارد، تا در هیچ زمان ارزش خود را از دست ندهد.
الله در سوره سجده آیت سیزده مستقل و حر بودن انسان را بیان دارد تا با آزاد منشی سرنوشت خود را تعیین کند و بر تایید این آیت قرآن کریم از اول تا اخیر اسناد داده می رود خداوند می فرماید" و اگر می خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می دادیم ولی (من آنها را آزاد گذارده‏ ام و) سخن و وعده ‏ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم"
و یا در سوره الاسرا آیت پانزده اشارت به مستقل بودن انسان نموده می فرماید" هر کس هدایت شود، برای خود هدایت یافته و آن کس که گمراه گردد، به زیان خود گمراه شده است و هیچ کس بار گناه دیگری را به دوش نمی کشد و ما هرگز (قومی را) مجازات نخواهیم کرد، مگر آنکه پیامبری مبعوث کرده باشیم (تا وظایف شان را بیان کند.)"         
و یا در سوره القصص آیت هشتاد چهار بیان دارد" کسی که کار نیکی انجام دهد، برای او پاداشی بهتر از آن است و به کسانی که کارهای بد انجام دهند، مجازات بدکاران جز (به مقدار) اعمال شان نخواهد بود."
و یا در سوره العنکبوت آیت هفت می فرماید" و کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام دادند، گناهان آنان را می پوشانیم (و می بخشیم) و آنان را به بهترین اعمالی که انجام می دادند پاداش می دهیم"                                   
و یا در سوره یونس آیت چهل چهار آشکار می سازد که انسان خود اراده است اندرز می دهد می گوید" خداوند هیچ به مردم ستم نمی کند ولی این مردمند که به خویشتن ستم می کند!"
به همین گونه از اول تا اخیر قرآن کریم آیت ها مستقل و حر بودن انسان را در سر نوشت بیان دارد و مقابل چنین آیت ها آیت های وجود دارد که مطالعه کننده اگر از اول تا اخیر کتاب مقدس را مطالعه ننموده تحلیل درست نداشته باشد گمان می برد یک کتاب پر تناقض باشد مگر معجزه ی قرآن کریم است که حقیقت را به استادی بیان ساخته است، هیچ نو تناقض در بین خود کتاب بین گفتار الله ندارد و با گفتار خدا با علم مثبت ضدیت ندارد و با هر حادثه طبیعت گفتار پرودگار سازگار است.
در سوره بقره آیت دو صد شصت نو قرآن کریم بیان دارد" دانش و حکمت را به هر کس بخواهد (و شایسته بداند) می دهد و به هر کس دانش داده شود، خیر فراوانی داده شده است و جز خردمندان، (این حقایق را درک نمی کنند و) متذکر نمی گردند"
و یا در سوره عمران آیت یک صد چهل پنج می فرماید" هیچ ‏کس، جز به فرمان خدا، نمی میرد سرنوشتی است تعیین شده هر کس پاداش دنیا را بخواهد (و در زندگی خود، در این راه گام بردارد،) چیزی از آن به او خواهیم داد و هر کس پاداش آخرت را بخواهد، از آن به او می‏ دهیم و بزودی سپاس گزاران را پاداش خواهیم داد" 
بلی در صورت کل همه قاعده عالم در اطراف یزدان می چرخد و یگانه مالک فقط پروردگار است و اما در بین قوانین بر انسان آزادی داده شده است تا رل خود را بازی کند.
بر بیشتر روشن شدن مطلب مثال از زندگی مردمان افغانستان و زندگی مردمان دانمارک آورده بر مخلص های مطالعه عرض می کنم.
یک حقیقت را فرض کنید فرض کنید زندگی مردم افغانستان در یک قانون به خصوص اش روان است و حکم قانون عمر مردم افغانستان را به اندازه نیم عمر مردم دانمارک تعیین کرده است و قانون که بالای زندگی مردم دانمارک حاکمیت دارد عمر دو چند از زندگی مردم افغانستان را حکم می کند و قانون ثابت است، یعنی در قانون شرایط زندگی مردم دانمارک زندگی نموده عمر انسان را کم ساخته نمی توانید و یا در قانون زندگی مردم افغانستان زندگی نموده عمر را زیاد ساخته نمی توانید و قوانین از جانب قانونگذار که الله است، تعیین شده است، یعنی تغییر آن ممکن نیست، مگر در انتخاب قانون انسان آزادی و حریت کامل دارد یعنی اگر مردم افغانستان مانند مردم دانمارک زحمت کشیده از عقل شان استفاده نمایند و راز حقیقی باریکی حیات را درک کرده بتوانند قانون را تغییر داده مقدار عمر شان را بیشتر ساخته می توانند، یعنی عوض قانون یکه بالای مردم افغانستان تسلط دارد تبدیل نموده قانون مردم دانمارک را برای بهتر زندگی کردن انتخاب کرده می توانند و از این که انسان و هر پدیده وابسته به قوانین خداوند هستند بدین خاطر پروردگار می گوید:" برگ درخت بدون اراده الله در زمین نمی ریزد"
و اما انتخاب راه دست انسان است که الله مداخله ندارد، یعنی اداره انسان مثل اسب گاری دست الله نیست که هر اقدام انسان از ازل نوشته شده باشد، یعنی الله با قوانین حاکمیت بالای انسان دارد که انسان آزاد و حر است و لاکن از دین اسلام استهزا ها ساختند و ملت های اسلام را در این عصر در گرداب خواست های فرصت طلب ها اسیر نمودند و دور از حقیقت، یک حیات مصنوعی که جز بدبختی دادن در این دنیا و در آخرت هیچ ثمره نداشته باشد با او حیات در زندان کردند.
دو نو مالک های اسلام قد بلند نمودند یک نو شان شدت و رادیکالی را پیشه کردند و بر خواست های شیطانی شان دین را یک سلاح ساختند و بد نام کردند.
و گروه دومی، با البسه های شیک عصر و با نرم زبانی مقابل توده ها در فریب کاری و دروغ گویی غرق شدند، بیشترین چنین مردمان بلبل های مطبوعات هستند، اگر خانمی از قصبات دور دست با دل صاف مناسبات زن شوهری را از این عجوبه ها پرسیده بگوید: دین در مناسبات خانوادگی ما چی حکم دارد؟
جناب که در حضور هزاران انسان با حرمت و احترام قرار گرفته است، زیر تاثیرات فضا موجود رفته خویشتن را فرشته تصور می کند و فوری یک اسناد دینی ساخته، از اسم قرآن کریم و دین اسلام برای خانم جواب می گوید، خانم که بی خبر از هر چی است، فکر می کند قرآن کریم کتاب قانون هاست، در بین ماده های قوانین قرآن کریم، شرط ماده در چگونگی مناسبات زن شوهری وجود دارد، بلی چنین فکر می کند.
بدین منوال در هر بخش حیات خود، در پی دانستن حکم دین می گردد، یعنی تصور می کند، حتی چگونگی مناسبات زن شوهری را قرآن تعین می کند. از این که بیشترین مبلغین دین در قصبات کم سوادها هستند، بر شهرت شان هر چی سفسطه باشد از اسم دین بیان می کنند و زندگی انسان ها را در خرافات اسیر ساخته بر خود جهنم را نصیب می سازند.
چون که بر چنین انسان ها خداوند در سوره یونس آیت هفده فرمان دارد می گوید" چه کسی ستمکارتر است از آن کس که بر خدا دروغ می بندد، یا آیات او را تکذیب می کند؟! مسلما مجرمان رستگار نخواهند شد!"
و یا در سوره بقره آیت هفتاد نو الله فرمان دارد می گوید" پس وای بر آنها که نوشته ‏ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!"
با تاسف چهره های مطبوعات سویه دین را و ارزش قرآن کریم را به این اندازه پایان آوردند، در حالیکه قرآن کریم کتاب راهنما است تا بر سوال کننده توضیح داده شود تا درک کند مطابق به هدایت دین و قرآن کریم جواب سوال شان در بین قوانین روزانه نهفته است.
بر کس هایکه تعقل کرده می تواند پروردگار در سوره بقره آیت یک صد شصت چهار اندرز می دهد و می گوید" در آفرینش آسمانها و زمین و آمد و شد شب‏ و روز و کشتی هایی که در دریا به سود مردم در حرکتند و آبی که خداوند از آسمان نازل کرده و با آن، زمین را پس از مرگ، زنده نموده و انواع جنبندگان را در آن گسترده و (همچنین) در تغییر مسیر بادها و ابرهایی که میان زمین و آسمان مسخرند، نشانه‏ هایی است (از ذات پاک خدا و یگانگی او) برای مردمی که عقل دارند و میاندیشند!"
اما چهره ها خاطر شهرت شان قرآن کریم را پارچه ساخته اند چیزی که به منفعت شان باشد و به روح و روان جامعه مساعد باشد گرفته با نرمی بیان می دارند، مگر در پارچه دیگر قرآن کریم نزدیکی ندارند، در حالیکه سر جمع قرآن کریم نتیجه را بر دست می دهد وبا این روش شان تصور دارند که ثواب می گیرند مگر خداوند در سوره الحجر در آیت های نود یک و نود دو اندرز می دهد و می گوید" همانها که قرآن را تقسیم کردند (آنچه را به سود شان بود پذیرفتند، و آنچه را بر خلاف هوس های شان بود رها نمودند)! به پروردگارت سوگند، (در قیامت) از همه آنها سؤال خواهیم کرد.."
و یا از دروغ ها حلال و حرام هر پیشآمد را بیان می کنند خداوند بیشترین فشار خود را دارد که چنین خطا را نکنند و حتی بر پیغمبران اجازت دو مطلب را نداده است، یعنی حکم ها پی در پی دارد تا با فشار بر خلق عقیده را تامین نکنند و تنها تبلیغ نمایند و بگزارند تا مردم خود با عقل شان تصمیم بگیرند و در بخش دیگر بیشترین حکم را دارد تا کس از خواست و رغبت عقل خود بر ملت، حلال و حرام ها را ایجاد نکند، بطور مثال از چندین آیت قرآن کریم بطور نمونه آیت ها را پیشکش مخلص ها می کنم خداوند در سوره النحل فرمان دارد و می گوید" به خاطر دروغی که بر زبان تان جاری می شود (و چیزی را مجاز و چیزی را ممنوع میکنید،) نگویید: «این حلال است و آن حرام‏»، تا بر خدا افترا ببندید به یقین کسانی که به خدا دروغ می بندند، رستگار نخواهند شد!"
و یا در سوره المائده آیت هشتاد هفت امر میکند میگوید" ای کسانی که ایمان آورده‏ اید! چیزهای پاکیزه را که خداوند برای شما حلال کرده است، حرام نکنید! و از حد، تجاوز ننمایید! زیرا خداوند متجاوزان را دوست نمی دارد"
و یا در سوره العراف آیت سی سه بهترین هدایت را دارد الله می گوید" بگو: «خداوند، تنها اعمال زشت را، چه آشکار باشد چه پنهان، حرام کرده است و (همچنین) گناه و ستم بنا حق را و اینکه چیزی را که خداوند دلیلی برای آن نازل نکرده، شریک او قرار دهید و به خدا مطلبی نسبت دهید که نمیدانید."
و یا دو مثال از امثال زیاد قرآن کریم که خداوند بر پیغمبران هدایت می دهد تا تنها رسول بودن و تبلیغ کننده بودن را بین خلق بیان کنند و از این حد نگذرند بر مخلص ها بیان می گردد الله در سوره العراف آیت یک صد هشتاد هشت می گوید" بگو: «من مالک سود و زیان خویش نیستم، مگر آنچه را خدا بخواهد (و از غیب و اسرار نهان نیز خبر ندارم، مگر آنچه خداوند اراده کند) و اگر از غیب باخبر بودم، سود فراوانی برای خود فراهم می کردم، و هیچ بدی (و زیانی) به من نمی رسید من فقط بیم‏ دهنده و بشارت‏ دهنده ‏ام برای گروهی که ایمان می آورند!"
در سوره یونس در آیت چهل نو می فرماید: «بگو: «من (حتی) برای خودم زیان و سودی را مالک نیستم، (تا چه رسد برای شما!) مگر آنچه خدا بخواهد. (این مقدار می‏دانم که) برای هر قوم و ملتی، سرآمدی است; هنگامی که اجل آنها فرا رسد، (و فرمان مجازات یا مرگشان صادر شود،) نه ساعتی تاخیر می‏کنند، و نه پیشی می‏گیرند!»
لاکن در زندگی روزانه ضد گفتار خداوند هدایت ها از طرف کس های که خویشتن را دانشمندهای دین تصور دارند داده می شود گروه یکه تندرو هستند یک مصیبت و گروه یکه با لباس عالمی هر مشکل زندگی ملت را از بین عقل خود از اسم اسلام که می گوید مصیبت دیگر هستند چونکه در عقل ها بیشتر پیچیدگی را سبب شده دین عقل شان را بیان می کنند.
کس در حق آزادی عقیده ها احترام ندارد و هر کی حلال و حرام عقل خود را بر جامعه روا می دارد، در حالیکه چنین نقطه اساس ترین موضوع است در ایمان و دین داری!
کس های که از تز فشار آوردن به گونه مختلف جهت ایمان زور و ایجاد حلال و حرام ها خارج از هدایت خداوند مدافع هستند آیا عقل بیشتر از خداوند دارند که چنین فرهنگ شان بر دینداری معقول ترین مقوله باشد؟                    
کمی تعقل داشته باشند در یافت می کنند، اگر کمی آزادی بر این مسئله حتی بر پیغمبران داده می شد، هر کی قانون خود را ایجاد نموده عوض قاعده های خداوند هر کی یک قانون گذار می شد. پس بدترین روش همان است که با شیرین ترین صحبت، دروغ و فتنه های شیرین را بین خلق مروج می سازند.                  
پس می گویم چنان زندگی کن هر تصمیمت مقابل قوانین انسانی سربلند باشد.
 در انتخاب حیات با پای عقلـــــت بدو
 عقل را رهبر بگیر با این احوالت بدو
 در مسیر زندگی سر را بلــند تو بگیر
 بخاطر سعادت رو به اصالـــــــت بدو
 
حصه هژدهم
 
      جوانان از تاثیرات چنین فرهنگ روز تا روز مثل موم که آب می شدند در اضطراب احوال خود می ریختند و در تنگنای قرار گرفته بودند که در گرداب خطای بزرگ تنگنا، بیشتر زیر فشار بودند.
مادر شبنم در جستوجوی جوانی بود تا شبنم را به وی عروس بسازد و خانم های که در اطرافش بودند سفر بر در این مسئله شده بودند تا جوانی را پیدا کردند در کسب خرید فروش میوه خشک مشغول بود و از محل زندگانی شبنم شان کیلو مترها دور بود که هدف شبنم را از منطقه دور کردن بود تا از علی جان مطلق جدا بسازند.     
در خفا ارتباط ها بین زنان فامیل ها بر قرار شده بود، خانم میان جگر، نقش خود را بی قصور ایفا کرده بود که خانم های طرف داماد چندین بار به دیدن شبنم به بهانه مهمانی در منزل شبنم شان آمده بودند.
از همه جریانات، معلم جان دایی شبنم آگاه بود و اما دو چهره انسان بود، نزد هر کی روی جدا داشت.
از یک طرف شبنم را در فرودگاه بدبختی رهنما می شد و از جانب دیگر خواهر را تشویق به کردار وی می کرد و اما چی هدفی داشت؟
بلکه خودش خبر نداشت در فطرت بعضی انسان ها چنین اخلاق وجود دارد.
مرحله بعدی فعالیت های زنان آماده نمودن عقل شبنم به این کار بود و همه شان می دانستند نورجان نزدیکترین دوست شبنم می تواند کاری انجام بدهد و باید اول نورجان زیر فشار قرار داده می شد که یک دسیسه ساخته شد تا نورجان را زیر فشار بگیرند.
مادر نورجان زن ساده بود، به آسانی دسیسه را قبول نموده نقش بازی می کرد، نخست پلان را از سر مادر نورجان آغاز کردند و مادر نورجان را قناعت دادند تا که همکار به ایشان شود.
دسیسه قسمی بود، به مادر نورجان گفته شد، اگر همکار نشود، اسم نورجان در بین جامعه رسوا می گردد، یعنی اگر شبنم را به جوانی که انتخاب کردند، موفق به راضی ساختن شبنم نشوند و حقیقت ارتباط شبنم و علی جان بین مردان افشا شود، همه تقصیرات بدوش نورجان انداخته می شود. سبب این که نورجان بین علی جان و شبنم، ارتباط را قایم ساخته است، در آن صورت همه زنان ناچاره می گردند، در نزد مردان این مطلب را آشکار کنند. مادر نورجان زن ساده بود، با گریان از زنان تقاضا کرد تا اسم نورجان در مسئله شبنم و علی جان گرفته نشود و در چنین هنگام، نامه ساخته ی را که قبل نوشته بودند، در دست مادر نورجان دادند تا در بین کتاب های دخترش بگذارد و نورجان از مکتب که بیاید، همه زنان در منزل شان به بهانه صحبت کردن جمع شده باشند و زمانیکه نورجان داخل خانه می گردد، یکی از زنان به بهانه خواندن کتاب های نورجان، کتاب مذکور را از بین کتاب های خانه گی بگیرد و نامه را پیدا کند و همه زنان نورجان را زیر ملامت قرار بدهند، تا شرط ها را به فشار آوردن مادر نور جان به نورجان، برای مادر نورجان برابر بسازند و مادر بگوید یگانه شانس نجات از این بدنامی باید تو شبنم را به خواست مادرش آماده کنی.
فردای همان روز بود، در بین یک کتاب شعر که نورجان در خواندن شعر های عشقی علاقه زیاد داشت گذاشتند و منتظر آمدن نورجان شدند. نور جان که از مکتب آمد، بعد از سلام علیک در اطاق دیگری رفت در تبدیل کردن لباس مشغول شد و یکی از زن ها که وظیفه را بدوش گرفته بود، نزد نورجان رفت و از مکتب و کتاب ها صحبت کرد و خواهش کرد کدام کتاب دلچسب باشد بدهد علاقه به خواندن دارد یگانه کتاب نورجان همان کتاب شعر بود که خارج از کتاب های مکتب بود، نورجان برایش داد و گفت: بسیار دوست دارد فقط در چند روز داده می تواند. خانم تشکری کرد و نورجان لباس را تغییر داد و یک جایی در اطاق دیگر نزد زنان آمدند و کتاب را خانم دیگری دید و گفت: چی کتابی است که در دستت است؟
طبق پلان، خانم گفت: کتاب شعرهای عاشقی است و در ورق زدن شروع کرد، تا که نامه را پیدا کرد و گفت وه ،وه نامه ی عاشقی هم است.
نورجان که از دسیسه خبر نداشت، پرسید چه نامه ی عاشقی؟
خانم به خانم دیگر نامه را پیش کرد و گفت: بخوان که چی نوشته است؟
خانم با صدای بلند سطر های عشقی نامه را می خواند و از اسم یک جوان به نورجان نوشته شده بود. نورجان خود را به زمین آسمان می زد، اما طبق پلان سرزنش ها شروع شده بود و هر کی از رسوا شدن جامعه سخن می زد و هر کی مادر نورجان را طبق پلان ملامت می کرد که نورجان را درست تربیت داده نتوانسته است هم شبنم را از راه کشیده است و هم خود به فساد آغشته شده است.
طبق پلان، چای و صحبت را گذاشته از منزل نورجان شان برآمدند تا شرط ها را به نفع مادر به میان بیآورند. بعد از این که زنان از منزل نورجان شان بیرون شدند، مادر با گریان دختر را در سر زنش قرار داده می گفت که رسوا شدند.
چه اندازه نورجان از خود مدافع می شد و می گفت خبری ندارد طبق پلان شدت ملامت مادر بیشتر می شد و با گریان به دختر می گفت که می رود از زنان عذر خواهی می کند تا راز را افشا نسازند و طبق پلان از نزد نورجان بیرون شده به منزل دیگری که پلان گرفته بودند رفت و ترتیب های پرگرام بعدی را در آن جا ساختند مادر دو باره نزد دختر آمده طبق پلان گفت: اگر شبنم را از بدبختی ش نجات داده بتوانی همه زنان راز را پنهان می کنند.                       
نورجان از مادرش پرسید کدام بدبختی است که من نجات بدهم؟
وقتی شنید از علی جان دل سرد ساخته تمایل به خواست مادر بسازد، شبنم را از بدبختی نجات داده می تواند و زمانیکه پیشنهاد مادر را شنید، بیشتر در گریان افتیده گفت: آن چی شما سعادت می گوید رسوایی است، آن چی بدبختی می گوید بلکه سعادت شان شود و اما کس در آرزوی خوشبخت شدن نه شبنم است و نه در آرزوی آبروی من نزد خواهر خوانده.
مادر نزد دروازه ی اطاق در دهلیز ایستاد بود، جارو که در دهلیز بود گرفت به سوی نورجان پرتاب کرد گفت: تو احمق هستی فایده ضرر ته نمی دانی آیا خوش هستی نام بد شوی؟
آیا علاقه داری از دست پدر کشته شوی؟        
دختر با گریان روی را در بالشت پنهان کرد و چیزی نگفت.
مادر دوباره صدا زد احمق فکر کن، ابروی خودت مهم است نه از شبنم.
نور جان طعام شب را نا خورده با گریان خود را در بستر انداخته بود و چند بار مادر نزدش آمده بود و خواست ها را تکرار کرده بود ولی بی جواب بود تا که صبح شد.
شب نورجان در بیداری با گریان سپری شد و در چرت و تفکر سپری شد، صبح بدون طعام خواست به مکتب برود، مادر مقدار نان و میوه خشک را داده دو باره تکرار کرد، اگر می خواهی نجات پیدا کنی، شبنم را قناعت بده!      
با پریشانی نزد شبنم رفت از منزل به قصد مکتب بیرون شدند و از سیمای وی خواهر خوانده به تشویش شد پرسید چی شده است؟
چیزی نگفت فقط گریان کرد و هر چه دوست سوال می کرد، می گفت چیزی نیست.
در نیم راه رسیدند، نورجان از شبنم تقاضا کرد اجازت بدهد کاری را انجام می دهد. چه اندازه دوست اصرار کرد نورجان خواهش کرد به خواست ش احترام کند و شبنم مجبور شد قبول کند.
نورجان از شبنم که جدا شد، سوی راه علی جان رفت، تا علی جان را دیدن کند و علی جان را که دید با اشارت آگاه ساخت کاری دارد و ریسک را قبول نمود تا با علی جان صحبت کند و در گوشه از راه همه جریانات را به علی جان گفت و از خود کشی خبردار کرد که دیگر چاره ی ندارد نمی تواند به یگانه دوست خیانت کند.
علی جان از نورجان تقاضا کرد ساکن شود و در کدام اقدام دست نزند و بگذارد تفکر نموده با شبنم مشورت کند.
علی جان عوض مکتب در باغ رفت و نامه به نگار نوشت و همه جریان را بیان کرد و تقاضا کرد باید تصمیم رادیکال بگیرند و حتمی به نورجان کمک کنند و لاکن چگونه؟
نامه را در ختم مکتب به یار رساند نگار وقتی نامه را خواند از اصل پریشانی دوست آگاه شد، نزدش رفته دل تسلی داد و گفت: تشویش مکن از طریق دایی، همه پلان را خبردار می شویم و تصمیم جدی می گیریم.
دوست را به خانه روان کرد و خود در مکتب یکه معلم جان وظیفه دار بود رفت و به دایی از اسم مادر تقاضا کرد با وی در منزل برود. معلم جان از اداره مکتب اجازت گرفته با خواهر زاده در منزل شبنم شان رفتند، در منزل جمع جماعت گروه پلان سازها با نوشیدن چای در صحبت مصروف بودند. شقایق نزد زنان نرفت، دایی را در اطاق برد، از دایی حقیقت را پرسان کرد. چه اندازه دایی، خود را در کوچه چپ می زد، لهجه های شبنم تندتر شده به تهدید شروع کرده بود، اگر نگوید مشورت معلم جان را، در ارتباط آمیزش جنسی با علی جان، نزد مادرش افشا می سازد.
همان گونه که انسان ها بدون تفکر دو رویی کنند، در گرداب رسوایی غرق می گردند، معلم جان هم خود را در گریبانی بسته بود، جز رسوایی کدام راه دیگر نداشت، چی اندازه سر از آن لحظه در تلاش حفظ ابرو نزد خواهر زاده می شد، بیشتر رسواتر می شد و چی اندازه رسواتر می شد و به همان اندازه خائن تر می شد.
معلم جان خود را به زمین آسمان زده بود اما چاره نبود، شبنم با شدت اخطار می داد و تا دایی مجبور می شد همه پلان را افشا می کرد و شبنم در اطاق یکه زنان پلان ساز جمع جماعت کیف صحبت داشتند می رفت که رفته بود و همه شان را در نزد معلم جان آورد و در حالیکه دایی، چنین رذیلی را تصور نداشت سورپرایزی برایش شده بود، روی در دیدن سیمای خواهر را نداشت. زمانیکه همه زنان را نزد معلم جان آورده بود، همه پلان زنان را یکی ،یکی بیان کرده بود گفته بود سر نورجان پلان نداشته باشید، دایی ام من را دوست دارد هر پلان شما را افشا می سازد و گفته بود آیا چنین نیست دایی؟
زنان که نزد شبنم خجالت زده شده بودند، مادر شبنم نزد برادر نزدیکتر شده گفته بود ای نامرد رویت را بلند کن تف کنم و تف انداخته بود و معلم جان با خجالت از منزل بیرون شده بود.
زنان از منزل شبنم شان یکی ،یکی می رفتند و هر کدام شان خجالت زده شده بودند و مادر شبنم گاه گریان می کرد و گاه با دختر لجاجت می کرد، مثلیکه عقل شه از دست داده باشد فریاد داشت رسوا شدیم کاش بمیری.
چی اندازه با شبنم زشت رفتار می کردند و پلان خاطر سرنوشت ش سنجش می کردند و هر باریکه راز پلان شان افشا می شد، لاله بیشتر بی احترام می شد و زیادتر رادیکال در فکرهای خود می شد و به همان اندازه دلیرتر می شد، از این روکه یک دلیل وجود داشت، کس با شقایق در خواست های نازنین هم دیالوگ نبود و هر کی آن چه که تصور داشت، مفکره ی خود را، بهترین مقوله می دانست گویا که به شبنم سعادت بیآورد.
زیبا مقابل هر پلان خود را بیشتر در گرداب بدبختی حس می کرد، کی می داند بلکه پلان ها، بیشتر شقایق را در سعادت می آورد و اما از اینکه به سخن زدن نارین فرصت وجود نداشت و هر پلان بدون شبنم گرفته می شد، اگر پلان الهی هم می بود در چنین سن دیوانگی، در نظر زیبا خطا تظاهر می کرد.
آخرین پلان مادر شبنم، عاشقان را در تصمیم رادیکال رسانده بود و هر دوجوان فقط راه نجات شان را با هم نزدیک شدن جنسی می دانستند و تصمیم گرفته بودند یا با این عمل یا موفق می شوند و یا کشته می شوند.
هر دوجوان در چنین سن دیوانگی از جدا شدن، مردن را ترجیع داده بودند که به این تصمیم رسیده بودند.
عاشق ها تصمیم گرفتند، تا نورجان را کمی از نزد شان دور کنند، زیرا نورجان را هر دوشان دوست داشتند و نمی خواستند که بیشتر ضرر ببیند و از دوست تقاضا کرده بودند، در فامیل و در مکتب از شبنم کمی دور باشد و آوازه خفه بودن را به نظر هر کی بیندازند تا کس وی را ملامت نکند.
یاران به نورجان پلان را بیان کردند، دوست با گریان می گفت تا امکان به ایشان همکاری می کند و دو گوش، به دوستان نزد دیگران می شود و هر فتنه را اگر بشنود، ایشان را خبردار می سازد و نقش خفه بودن را بازی می کند.
آخرین تصمیم گرفته شد و روزی را باید تعیین کنند که در باغ علی جان، آمیزش جنسی کنند. روز اول هفته را، در آمیزش جنسی تعیین کردند و شب همان روز، هر دوجوان لحظه در خواب نرفتند و تا سحر بیدار بودند و با چرت در تفکر غرق بودند و با روح همدیگر صحبت می کردند و گاه گریان می کردند و لعنت به قسمت می خواندند که با دست دیگران ساخته شده بود و گه چرت تفکر می زدند یا مبادا کردار فردای شان سعادت بیآورد گفته!
نیمه شب شده بود، گل با اشک چشمان بیرون برآمد، هوا صاف بود، ستاره ها با آخرین درخشش شان می درخشیدند، مهتاب نورانی بود همچو سیمای شقایق!
گل با گریان روی به ستاره ها نمود گفت: ای بخت بدبخت من! این ستاره ها بلکه با ملیون ها سال با درخشش شان شاهد حوادث آدمیان هستند، آیا چنین بخت بدبختی را به کسی دیده اند که با فشار دیگران، مجبور شده باشد، یگانه راه نجات اش را با آمیزش جنسی بداند که امید به سیمای طفلک معصوم کرده باشد، تا با او معصومیت ش، مفکره های بطلانی ذهن ها را تغییر داده، دل های شان را نرم ساخته، تا شود که کمی مهربان شوند؟
      چهار طرف را سد کنی اداره خاطر آب
      حجم آب را ندانی پلان میشه نقش برآب
     ای بخت بدبخت من! میگن بخت هر کی از ازل نوشته است، اگر چنین می بود، آیا نمی توانستی احتراز می کردی به این بدبختی ها؟
نی این بختی است از ازل نوشته نیست، ساخت مردمانی است، غایت اخلاق شیطانی شان سبب شده است که درک از اخلاق رحمانی ندارند.
ای ستاره ها ببینید!                                         
هر لحظه به یاد یارم هستم، هر ثانیه منتظر ش هستم تا بیاید من را در جنت خود ببرد و در شب های زیبای مهتابی در نزد چشمان شما ستارگان با من محبت کند تا از محبت یارم غنچه های عشق بشکفت.
      در شب های مهتابی یارم صاحبم شود
      مهر و محبت یار کاسه شـــــرابم شود
      امشب چقدر زیبا هستید با هوای دل انگیز با نسیم خوش، ای ستارگان زیبا!؟
هوایکه می وزد نسیم بهاری است، با عطر بوی عاشقی که از یارم به من می رسد.
      باد شب بهاری باده ی عشـق شب  
      با بوی یار بوزد وزیدن برق شب  
      از کدامین سو می آید این هوای بهاری؟ نسیم خوش و عشقی که دلم را به هیجان می آورد تا پرنده ی شوم به آغوش یار پرواز کنم، آیا از سوی دریا یا صحرای عشق؟      
چه زیبا خاموشی است؟
چه عاشقانه شب مهتابی است؟                     
با نسیم بهاری عشق، کاش یارم می بود در چنین شب مهتابی!
      سکوت و مهتابـی است امشبم بر من            
      کاش یارم میبود محبتش میشد پرثمن                                    
      از کدامین سو می آید نسیم زیبای عشق؟ من را چی ساخته است؟
چقدر ساکنم یا که بی تابم؟
من یک طغیانم، من یک توفانم، من یک تلاطمم، من یک آتشم، من یک بهارم، من یک گلم فقط به یارم، مثل این نسیم زیبای عشق!
      یک لاله آفت هستم گل لاله و سرخ لاله
      طغیان و توفان به یار روئیده یک آلاله 
      ای ستارگان! چشم به آسمان دوختم، تا با شما ستارگان صحبت کنم، تا کوفت دلم را بیان کنم بلکه مثل دیگران نیستید که روی بگردانید.
به دنبال هوسم روانم تا به یارم برسم تا نسیم مهربانی قلب یارم، من را در جنت خود شکفت آور خوشی بسازد.
      هـــوس دل من است روانم پــــی یارم
      جادو کند عشق ما، شویم ما گرماگرم
      تو را دیدم ای ستاره تو را دیدم ای ستاره شما را دیدم ستارگان! عاشق تر شدم با نسیمی که از سوی او می آمد.
چقدر مهربانی با چهره درخشان!؟
آری او مهربانی از چهره ی درخشش یار است که من با شما ستارگان صحبت دارم.                   
لحظه های عاشقی ما لحظه های است بیادماندنی، خاطرات است فراموش نشدنی. 
      هر لحظه ی عاشقی به یاد ماندنی 
      سحر و جادویش است چنین شدنی
      او نسیم خوش عشق از قلب مهربان یار می وزد و از احساس من تا قلب یار راهی ست دایمی.
از قلب من تا قلب یار، از زندگی من تا قلب یار فقط یک راست راه ی عاشقی من! 
      یک پل صـــراط، بین قلب های ما
      عاشقی که نام او، شــعله آتش زیبا
      هر زمان نسیمی می وزد یاد یار در دلم زنده است، من که همیشه به او زنده هستم، در خاطرات یار، قلبم می تپد، با پر از خاطره های زیبا از یار. 
      ز گل ریزه های خاطرات یار زنده ام
      مستــی به من بخشیده که من پاینده ام
      ای ستارگان! چقدر زندگی با عشق زیبا و شیرین است؟ چقدر قلبم به عشق یار می تپد آیا می دانید که چیست خوشبختی؟
خوشبختی را تنها با یار دانستم و با او تجربه کردم و همه زیبایی های دنیا را تنها در چشمان یار دیده می توانم و من پروانه نیمه سوخت دست یار افتیده ام، میشه که من را جدا کنند و بگویند خوشبخت شو؟
      ز انفاس گرم یار که من خمار گشتم
      مثل سوخته پروانه بدسـت یار افتیدم
      نسیم خوش عشق را تنها از سوی قلب یار می توانم حس کنم، صدای سخن عشق را، تنها از سوی یار می توانم بشنوم و تنها دستان یارم را لمس کنم آرامش می گیرم، میشه که ظلم ذهن شان را بالای ما بیآورند و بگویند ای مثل ما شوید تا آرامش بگیرید اما میشه که آرامش داشته باشیم؟
ای ستارگان با این مظلومی با شما سخن می گویم.
      ای ستارگان!
      در این شبی مهتابی
      درخشان یت ستارگان
      در زیر تابانی نورتان
      در یادم
      با یارم هستم
      ای ستارگان! 
      می تپد دل پشت یار که
      غرق حسرت دوریست
      شدم دیوانه به یار
      ای ستارگان!
      ببینید این حال من را
      احوال من را
      شدم تنها و تنها
      در حیات 
      با ذهنم با روحم
      گرفتار به یارم
      در حیات
      فقط یار است در ذهنم
      در خیالات و در حیاتم
      شده صنم من که
      شدم غرق این حیات
      بین این همه دردهای حیات
      بین این همه دردهای حیات   
      چقدر این دنیا با یار زیباست، چقدر چنین لحظه ها با یار شیرین است، چقدر با هم دیگر عزیزیم ما؟
اما ای ستارگان هر کی در صدای ما ناشنوا شده است چه کنم؟
گل نارین دست به پیشانی گرفت، کمی سکوت کرد و گریان کرد و بار دیگر لعنت به بخت خواند و گفت: این چی بختی است آن شبی که خواست مان را بین همه دوستان اعلان می کردیم و با بلی گفتن دو قلب، بدون تاثیرات دیگران، نکاح اسلامی بسته می شد و اما میگن فقط ملا چند سطر دعا می خواند که نکاح شما بسته می شود.
آری چنین می گویند.
مهم نیست قلب ها قبول کنند و یا رد کنند، ارزش ندارد بین تان قرار داد بسته شود و یا هیچ شرطی وجود نداشته باشد و یا لازم نیست حضور دارید و یا ندارید، مهم این است ما وکیل ها انتخاب می کنیم و وکیل های انتخاب ما، از اسم تان تصمیم می گیرند و فقط تشریفات نکاح بین خلق اجرا شود درست است و حتی هر چی ضدیت با قاعده اسلام هم باشد چی اهمیت دارد؟                      
هر چه رد کنید یا بدبخت شوید اهمیت ندارد، از این سبب که ما قاعده ی دینی را ساختیم و "اسلام" اسم شه گذاشتیم و هر قاعده را خود ما تفسیر کردیم، چی ارزش دارد حتی معنی دعایکه در نکاح اسلامی ما خوانده می شود، ملاها ندانند؟               
آری! نکاح اسلامی در کشور ما چنین است، مهم تشریفات نکاح است نه قاعده قرآنی و دینی نکاح!
چند سطر عربی نوشته با دعا از طرف ملا خوانده شود کفایت دارد نه رضایت دو جوان!
شقایق اشک می ریخت، لاله یکه زیر توفان باشد همچو لاله می لرزید لعنت به بخت می گفت، بی صدا فریاد داشت بر عقلها مگر شب روز فریادها بی فایده بود بیداری وجود نداشت مجبور بودند فردا از ظلم فرهنگ جامعه، عمل یی را اجرا می کردند هرگز رغبت چنین گزیده را نداشتند از دست عقل های در خواب رفته!
لاکن علاقه داشتند باید رضایت قلب ها را بین دوستان شان، بیان ساخته، بین عزیزان عقد نکاح را اجرا نموده، با خرسندی در بهار عشق شان آرزومند بودند که بعد از آن، لحظه های خوشی هوس شان را برآورده کنند و لیکن یک هوس بود که امکان نداشت، بدین خاطر دور از چشم ها یک عمل خلاف قاعده را اجرا می کردند.
آیا مقصر اصلی جوانان بودند؟                      
یا جامعه یکه خالی از ایده های روشنفکری ملبس به سنت ها و خرافه ها؟
با چنین عمل شان آرزومند بودند طفل نازنین به دنیا بیآورند و معصومیت طفل نازنین سبب شود نجات پیدا کنند و در سعادت قدم گذارند.
مسبب این که با آن عمل شان، هر کی به خاطر ابروی ناموس مجبور شوند تا دو دلداده را اجازت بدهند تا نکاح کنند و اما آیا می شد جامعه طفل معصوم عاشقان را پذیرش می کرد؟ 
نه نی هرگز... 
فقط اسم حرامی بودن را مهر می زدند و جوانان را زنا کار می کشیدند و به کلی از جامعه منزوی می ساختند و اما آیا جوانان با چنین فشارها که روح خسته داشتند و عقل شان در طغیان پاشیدگی بود محاسبه چنین خطا را کرده می توانستند؟
نه هرگز...
لاکن خلق اسم طفلک معصوم عاشقان را به نا مشروعی می کشید و ایشان را زنا کار.                          
و اما ای عقل بر سرها!
صد ها هزار جوان ما بدون رضایت، حتی حضور داشت شان را در عقد نکاح اجازت نمی دهند و وکیل های ساخته که از طرف بزرگ های شان تعیین می گردند بی خبر از اصل قاعده نکاح اسلامی، خویشتن را در گناه اسلام گرفتار ساخته، به خواست بزرگ ها، از اسم جوانان سخن می زنند و با چند سطر نوشته  عربی و دعای عربی فقط بخش تشریفات نکاح را اجرا دارند ولی زن و مرد داخل یک قرار داد باید شوند و در حضور حاضرین در محل نکاح حاضر باشند، قرار دادیکه بین شان اجرا دارند، بدون فشار تایید داشته باشند که قبول همدیگر نموده، به حقوق همدیگر احترام داشته باشند و مگر میشه اصل نکاح صورت نگرفته، فقط با تشریفات نکاح بگویم اولاد این مردمان نامشروع نیست؟
وطن از اولاد نامشروع پر شده است کس باریکی را دقت ندارد.
ای قلم بدست ها!                                          
چنین فرهنگ وجود دارد، مطلق ضدیت با اسلام و تمدن بشریت داشته ولی فرهنگ عالی نام گذاشتیم و بر بودنش خوش هستیم اما محتویات باریکی را نمی دانیم آیا آگاه هستیم؟                           
شقایق گاه گریان می کرد و گه امید پیدا می کرد و لحظه ی غرق فانتزی می شد و حیات سعادت را به خود می دید و به ستارگان و مهتاب دیده راز دل می کرد سرود می خواند مثل یکه!
      وزیدن دارد عشق در این شبـی مهتابـــــی 
      دل را توفانی ساخته ساخته من را شرابـی  
      او نور ســــتارگان مـــــی تابد با نور شان  
      زیر نور افشان شان صحنه شب تصابــــی   
      زیر نور مهتابـــــــــی یار مــن جــانم شود 
      خون جان من شود کــه یارش تابعی تابعی
      سیمای زیبای یار با خوشــیم مسـت شـــود
      نشه شــــود از برم حرف بزند کتابـــــــــی
      بدرخشـــــد چشــــم یار با نگاه های او یار    
      ببخشد سـعادت را بسازد خوش تابــــــــــی      
      با مهر محبتش ثــروت بر جـانــم شـــــــود
      لــــب یار مینا شـــــود بنوشــم قند آبـــــــی 
      الـــهی بوستان بساز عشق را در حیات ما   
      نصیب کن گلستان را در شب های مهتابی
      شبنم تا سحر بیدار بود، در چرت تفکر غرق بود و در یک راه خطایکه مجبوریت آورده بود روان بود.
از شفق صبح در حمام منزل رفت، مکمل حمام گرفت و لباس مکتب را که به این روز شسته اتو کرده بود پوشید و از عطریات استفاده کرد تا خوش بوی شود و منتظر تایم مکتب شد.     
آهو که شب را در بیداری و اضطراب سپری کرده بود، یار لحظه یی در چشمان خواب نداشت و از سر شب تا صبح همچو نگار چرت تفکر می زد و در تنگنا خود را حس می کرد اگر به این عمل دست نزنند سرنوشت شان چه خواهد شد؟
یا با این عمل آینده، چی خواهد شد؟            
سوالاتی بود، تا سحر عاشق را در اضطراب انداخته بود و مثل گل نارین گاه گریان داشت و گه با عمل شان، سعادت را نزد چشمان تصور داشت.
دلتنگ بود علی جان، در اضطراب بود علی جان، در تلاطم فکر ها غرق بود علی جان!                        
عاشق که دل تنگ بود، دلتنگی یعنی چی؟
فاصله ی که با هیچ کوشش پر نمی شه.
عکس های سعادت که نمایان است و اما حقیقت نمی شه.
چشمان که پر اشک است دیده نمی شه.
قلب که اسیر است درک نمی شه.
صدای که بلند است شنیده نمی شه.
حق که داد خداست داده نمی شه.
علی جان دل تنگ بود، در اضطراب بود، فقط خاطر یار خود.
کسی را که دوستش داری قلبت را اسیر ساختی، قلبت در قلبش پیوند خورده باشد، او که فریاد دارد ای قلب من را ربودی بگذار در آغوش ات باشم.
چقدر سخته که قلب ها پیوند خورده اما دور باشی.
      اگر عشــق پل شــود بین قلـــب های عاشق
      چی سخت است دور باشی از دیدارمعشوق 
      چقدر سخته که از جانت بیشتر دوست داشته باشی و مثل آب در عشق خاک اسیر باشی، تو آب شده منتظر طراوت دادن خاکی باشی، تا گل ها از عشق آب و خاک شکفتن خود را نمایان کنند تا پنجره ی زیبایی را بیرون باز نمایند و خودنمایی کنند و اما نتوانی بارانی شوی تا در قلب خاک بریزی چقدر سخت است.
      او محــــــبت خاک که باران قـطره قــطره
      عشق هدف شان که یک اختر و یک پاره  
      تو در چشمان کسی غرق باشی و دنیا را از بین آن چشمان دیدن کنی چقدر سخته که اشک او چشمان را از نزدیک پاک کرده نتوانی؟
هر زمان مرهم، به همدیگر خود را دانسته باشید و اما دیگران زخم قلب را به شما روا داشته باشند، چقدر سخته که زخم قلب یار را نتوانی مرهم کنی؟                  
هر چه فشار باشد هر نیرنگی باشد و در هر فشار بیشتر دلداده شوی و اما نتوانی او دل یکه به او گل داده هستی نزدش باشی، چقدر سخته که او منتظرت باشه، تو نتوانی نزد او برسی چقدر سخت است... چقدر سخت است...؟
      دل دادگی مسلک نیست، باشد بدوش دوشدار 
      اگر کـــه بتابد ارشــــد مـــیشه شـــــانـس دار  
      در هر نوشته ات اسمش باشد، در روح ات روحش پنهان باشد، چشمانت فقط او را ببیند و اما به اندازه فلک چشم نزدیک باشد ولی به اندازه قطب ها، یارت را از تو دور نگه کنند ای وای ظلم نیست!؟
دلت بخواهد تصویرش را در هر دیوار خانه رسم کنی، هر رسمش صنمی شود هر زمان که چشمت می افتد سر به سجده شوی و فریاد کنی ای تو خالق عشقم هستی! و اما همه آرزویت فقط در دلت بوده باشد و حتی جسارت گفتن را نداشته باشی، ای وای ظلم نیست!؟
      مگو لعنت به بت ها چه تقصیر بت ها دارند؟
      معجزه ی عشــــق اسـت که بت ها بها دارند   
      هر زمان قلبت بهانه بگیرد تا دیدار یارت را داروی بگویی که نجات دهنده ی دل تنگی هایت باشد و اما قلبت ظالم شود، دل را به تنگی بیارد ولی تو به دیدار یار نزدیک شده نتوانی ای وای ظلم نیست!؟
هیچگاه مست نشی و لیکن به اسم یار غرق مستی شوی که هر کی دیوانه بگوید و تنها اسم او تو را دیوانه ساخته باشد و او یار منتظر تو باشد مگر بال شکسته شده باشی که پرواز کرده نتوانی ای وای ظلم نیست!؟
      قـیس که مجنون شده بود از تاثیر عشق بود
      معجزه ی عشق است که دیوانه هم با سعود        
      وقتی قول داده باشی هر لحظه یاور یارت باشی، هر ثانیه در فدا کردن جان حاضر باشی، آنقدر دوست داشته باشی، هر زمان حسرت شه داشته باشی که چرا نزدت نیست و اما چنان در اسارتی باشی هیچ قول ات را به جا آورده نتوانی ای وای ظلم نیست!؟
      عشــق غلــیان آتش محوطه ش داغ
      او گرمی عاشقی که وعده ها ابلاغ  
      میگن شراب تلخ است پس چرا نوشیدن دارند؟ من که عاشق شدم درک کردم هر تلخی لذتی داشته است که او لذت از بطن تلخی پیدا می شده است، هر لحظه ات تلخ باشد که نزد یار رفته نتوانی، ای بدان او تلخی هم لذتی داشته است و لاکن انتظاریت زیاد شود او تلخی هم تلخ تر می گردد ای وای ظلم نیست!؟
      تنها ام تنها
      دور از چشمان یار
      با هوس ها و خاطرات
      در تنگنای یک راه
      روانم پی یارم
      در بین صد ظلم
      تا برسم نزد یار 
      تا شود نابود تنهایی
      من هستم عاشق یار
      من هستم عاشق یار
      شاید خدا هم وقتی می خواست آدم را بیافریند مست بود، مست بود که آدم را می آفرید، مست بود که یک مخلوق مافوق را بین مخلوق ها می آفرید.
مست بود که آدمی را آفرید از روح مقدس خود در روح آدم دمیدن کرد تا آن چی زیبایی ها در بطن روح تنگری است، آدم مکمل ساخته شود، آیا اولاد آدم مکمل شده توانست؟
یا در آن مستی یادش رفت بگوید تلخی ها را ...از درد ها و غم ها و سختی ها...؟                            
نه اولاد آدم مکمل نشد.
ابلیس را وظیفه دار ساخت، تا تلخی ها را که از دردها و غم ها و سختی ها بدوش اولاد آدم سپرده شده است به تلخی ها راهنما شود تا اسیر بگیرد، تا آن چی از زیبایی ها که از روح خداوند به آدم دمیده شد تا ارزش آن را اولاد آدم بداند آیا از تلخی ها درس گرفته توانستیم؟
نی هرگز
ما اسیر شیطان ذهن خود هستیم که ابلیس راحت در مقام خود نشسته است.
آری ما شیطان خود را خود ساختیم تا در گرداب سختی ها غوطه ور شویم.
میشه مخلوقی باشد با خاست خود همه سختی ها را پذیرفته باشد؟
نی تنها انسان!                                     
اما اگر که از تکامل عصر عقب رفته باشیم، درک آن را نداریم که شیطان ساخته ی خود را بشناسیم.
ای وای خدا چی تقصیرات دارد!؟
ای وای ابلیس چی گناهی دارد!؟
ای وای راهزن، دزد، حقه باز سیاست، لیدر مفت خور، نیرنگ باز وطن فروش، چی گناهی دارند!؟
اگر که روشنفکرها روشنفکر نباشند و پیش روی جامعه قدم زده نتوانند!
اگر که قلم بدست ها ادارات جامعه را از دست داده باشند.
اگر که خالق مفکره های جدید شده نتوانند.
اگر که فرهنگ پذیرش فکرهای نو را مروج ساخته نتوانند.
اگر که دین دست چند ملای مسلکی سپرده شده باشد.
اگر که هر روشنفکر در تلاش همرنگ شدن جامعه باشد.
اگر که هر پسند جامعه بدون تفکر و منطق بین قلم بدست ها پذیرش داشته باشد.
اگر که فرهنگ بی صاحب شده باشد.
اگر که حق اولاد درک ناشده باشد.
اگر که حقوق زن پایمال شده باشد.
اگر که ارزش جان هیچ جاندار باقی نمانده باشد.
و اگر که افق جوانان باز ناشده باشد.
و اگر همه این درد ها را روشنی ها دیده نتوانند و رسالت شان را ایفا کرده نتوانند ای وای ای وای ظلم نیست!؟
علی جان دلتنگ بود، گاه می نشست و گاه  صحن اطاق قدم می زد گه دست به پیشانی گرفته تفکر می کرد.
و در اضطراب غرق بود و در راه خطا روان بود و اما آیا در چنین سن دیوانگی مقصر جوانان استند؟
در اضطراب فردا بود که دلتنگ بود، همچو تشنه بین صحرا در تپش باشد، در تپیدن بود تا راه نجات را پیدا کند، تا به دلربا به دایم برسد و اما می شد که با اشتباه ها می رسید؟
      اگر که روشنی نیست در محوطه ی ذهن ها
      دم بدم خطا میشه با فرهــــنگ بـــــــــــی بها   
      گاه از پنجره بیرون می دید هوای صاف مهتابی را می دید که شب عاشقانه بود و لیکن آن شبی بود فردا از دست ظلم جامعه در تصمیم رادیکال شان میلاد جدید می شد و اما چی عواقب در عقب داشت نمی دانست که!
با غصه های غم، شب را سپری می کرد، در تپش بود بلکه چنین شکایت داشت.
      مــی تپم بــی قرار چو گم شده در صحـرا  
      با اشک چشـمان خـــود با گــــریان و نـدا
      هر قدم راه که من رفتم راه تاریکــی شــد 
      بسته شد راه ی نگارکه چشم من ماتم سرا
      کار ظالـــم ها شــــد در راه مـا در راه ما
      ظلم تباه یـــــی شــد از ظالمان بــــــی حیا 
      دورم از نزد یار غرق مـــن در غـــــم یار
      هجر یار دردم شـده که جان من غـــم سرا
      ریز ریزانی شد اشک های من تا به سحر 
      کس نیست حالم بیند درد من شد بی صــدا
      بست باشد در حـــیاتم مفکره های دژپسـند
      بـاز باشــــــد ایده های پـر ثـرا و پـر ثــرا  
      یار بر محبوبه از شفق سحر ترتیب های خود را گرفت همچو شقایق مکمل حمام کرد و البسه های شسته شده را پوشید و از خوش بوی ها استفاده کرد تا نزد نگارش خوش بوی باشد، منتظر تایم مکتب ناشده قفل جدید یکه خریده بود با خود گرفت، روی مادر را ماچ کرد بهانه ی ترتیب داد تا در باغ در هوای آزاد درس را مرور کند و مقدار نان خشک را گرفته از سحرگاه از منزل بیرون شد و در باغ رفت.
در نزد باغ یک روز قبل زینه را آورده بود، در جای مناسب در نزد باغ پنهان کرده بود، از این که دیوارهای باغ خیلی بلند بود و قفل یکه جدید خریده بود، زیبا را داخل باغ نموده، از بیرون با قفل جدید دروازه ی باغ را قفل می زد، سبب این که کلید قفل سابقه نزد پدر بود و از قفل جدید استفاده می کرد، تا پدر اگر می آمد، دو باره برگشت می کرد و زینه را جهت بلند شدن در دیوار استفاده می کرد، مقدار بیسکویت و میوه خشک و چند شیشه آب میوه را از دیروز در باغ پنهان کرده بود تا با معشوقه نوش جان کند.
منتظر دلبر در باغ نشست و طبق پلان باید رفتار می کردند که کس از بودن گل نازنین آگاه نمی شد.
نزدیک وقت مکتب، طبق پلان، ناز دانه ی یار از منزل برآمد و نورجان هم از منزل خود برآمده جدا در راه روان شدند.
یار که منتظر محبوبه بود، از دور ترصد داشت، زمانیکه سوگلی را از دور دید، فوری در باغ رفت، در عقب دروازه ی باغ خود را پنهان کرد تا کس متوجه نشود.
دلستان آهسته قدم زده نزد باغ می آمد و نورجان در عقب گل چهار اطراف را دیدن داشت و زمانیکه منطقه، فرصت شد با اشارات نورجان، شقایق عاجل خود را در داخل باغ زد و علی جان از باغ بیرون شده دروازه ی باغ را با قفل جدید قفل زد و با اشارت از نورجان تشکری کرد و در خلاف راه ی نورجان قدم زده رفت تا زینه یکه پنهان ساخته بود، بیآورد و از سر دیوار داخل باغ شود.
نورجان در مکتب رفت و علی جان زینه را از جای پنهان بیرون کرد و در نزد باغ آورد، در فرصت یکه کس دیده نمی شد عاجل سر دیوار بلند شد و زینه را از سر دیوار داخل باغ نمود و از دیوار در باغ پایان شد.           
عاشقان با لباس های با طراوت و با عطریات خوش بوی آغاز میلادی را ساخته بودند که سر از آن لحظه، در حیات شان ماجرای جدید را سبب می شدند و اما خواست خودشان نبود رغبت فرهنگ جامعه ی بود که این دو نهال نو رس فقط یک مثال بودند.
حیات جوانان ما با مختلف شیوه دایم زیر شکنجه قرار داشت و دارد، یا عروس را به قیمتی می فروشند تمام عمر شکنجه ی آن بدوش دو جوان می افتد و یا به اسم سیال شریک چنان مصارف غیر اخلاقی را به جوانان روا می دارند که سنگینی آن، طول حیات به یک خاطرات بد مبدل می شود. شتر را گفتند گردنت کج است، می پرسد شتر: کجایم راست است که گردنم باشد؟                              
آری                                                                                   در ملک ما افغانستانی ها کدام فرهنگ درست است که بخش عروسی ها انسانی باشد؟
درد آور از همه، این همه  فرهنگ یکه اگر از بیرون کشور دیدن کنیم، در خجالت، عقل خود را از دست می دهیم و لاکن در داخل کشور، با غرور روانیم که فرهنگ عالی داریم گفته...!
یار نزد محبوبه رفت و از دست گل گرفت و ماچ کرد و دستان زیبا را به چشمان مالید و به چشمان زیبای شقایق دیدن کرد و لحظه ی به همدیگر می دیدند تا که گل به بلبل گفت: آمدم یارم، یار عین جمله را تکرار کرد گفت: آمدم عزیزم و هر دو یک جایی گفتند: آمدیم ما، چون که چاره دیگر نداشتیم.
عاشق به چشمان زیبای معشوقه دیده گفت: این بهار یکه با آمدن تو این لحظه وجود دارد، زیباتر از همه بهارهای دنیاست.
آرزو دارم همیشه بر من بهاری را نصیب کنی، قلبم در بهار تو، دایم گل شکوفه کند چونکه رسم تو در سینه ام دایمی شده است.
      چون گل تازه که به آب نگه می دارند
      من آن باغـــبانم رسم تو در سینه دارم
      توفان یکه در تلاش مانع شدن در کشتی عشق ما است تا کشتی عشق ما در ساحل نرسد، در ارادت گلم سر به سجده می شوم که با این اشتیاق کشتی عشق ما در ساحل می رسد.
نه قسمت ما است که جدا باشیم و نه این بهار زیبای عشق، در آرزوی جدایی ماست، از این رو او منظره های زیبای که در بهار عشق ما موجود است، تنها یک خواست دارند تا قلب ها، دایم وصالی داشته باشند که جان به جان پیوند داشته باشد.
هر لحظه نم چشمانم از چشمان زیبای یارم باشد تا تو گلم بخندی و من از خوشی اشک از چشمانم بریزم.
      در گلســــتان همدل خرمی به دل داشتن
      آن غنچه می شکفت که دل بهاری دارد           
     هر لحظه آرزو دارم درد هایت را در جانم بگیرم و هر ثانیه تمنی دارم گلم را بی درد ببینم تا که هر درد را فراموش کنم بدون هراس! چونکه اگر در دیار عشق دل از مردن نترسد عشق غنچه می دهد.
      در دیار عشـــــق دل از مردن نهراسـد 
      آرزو می سراید عشق غنچه می بخشد
      عزیزم شبی چهارده ی مهتابی که عشق ما دارد دیگران آرزو  دارند حتی ستاره ی شکسته نداشته باشیم، مگر این زیبایی توست که عشق ما را شب چهارده ساخته است و چشمان زیبایت را ستاره ساخته است که هر کدامش نوری دارد که من را مجنون آواره ساخته است.
آرزو دارم هر سپید دم روی تو را ببینم آیا می توانم جدایی را بپذیرم که خواست شان شود؟
      گل که با دیدن خورشید می خندد در شفق 
      چون گل ســـــــــــپید دم روی تو آشنا منم     
      باغبان به چشمان شقایق از عمق دل دیدن کرد گفت: در نخستین دیدار این لحظه ام، دل ام دیوانه ی گلم شده است ای گل یاسمن چی ناز دانه گلی هستی که در چمن عشق رسیدی؟! 
      امروز چـه ناز دانه گلـی در چمن رسید 
      گویی بوی مداومی از گلی یاسمن رسید  
      با غنچه لبــــی شکفت چون گلی ریحان 
      با بوی گلـــــی ریحان در نزد من رسید  
      بوستان شـد این عشق با نازدانه ی زیبا 
      آباد شــــد این دل، گلـــی پر ثمن رســید
      از دست زیبا گرفته در نزد گل ها برد و گفت: همه این گل ها با دیدن گلم در رشک اند، زیرا زیبایی یارم آن ها را حسددار ساخته است.
به چشمان زیبای محبوبه دیده گفت: به این زیبایی های چشمانت سوگندم باشد که من پرنده ی سحرت باشم نه پی آب نه پی نان پی عشق گلم باشم بسرایم این زیبایی چشمان را در شعرهای سحریم.
      گلشن بوی زیبا که عندلــــــــیب پیدا
      گر که گل گل زیبا شبهای بلبل شیدا  
      نه ترس تیر داشته باشم نه هراس از چنگال عقاب مانند ذهنیت جامعه، نه از این، نه از آن، نه از هر بند این روان، باشم در گوشه از باغ تا گل را تماشا کنم.
      بوی گل آمد باغـــبان به خــدا در را مـبند
      گل نمی چینم باغبان من که تماشا می کنم     
      هر چی دره ی تنگی باشد هر چه تکه های سنگ در راه باشد، می روم در صحرای عشق گلم تا بسرایم نغمه ی عشق بر دامن تو گلم که رخ به گل زنی شرمسار می گردد.
      رخ تو بر گـل زد گــل شـــرمســــار گشـت
      بسکه از روی خجالت دست درسینه گرفت     
      قله ی کوه یا دشت اندو، می روم به لب چای که چشمه ی عشق تو در آن جا باشد تا به کوه امیدی برسم از عشقت سیرابم شوم ای گلم.
      بین راه عشق ما اگر که کوه هویدست
      او کوه را حفرکرده میشم بتو بتپرست   
       نهر است دلم از عشق گلم که فقط آبی جریان دارد، آب عشق توست این دلم را گلستان ساخته است، اگر که گلشن خزان هم باشد یک گل در بهارم هستی.
      پژمـرده اگر گلـــشن نســـیم بهار نیســت
      یک گل در اوکه خنده زنده هر بهار من
      من فاخته ی تو، بسرایم بر تو از سرود عشق، نه مرگم را بشناسم نه سختی را، با این گل زیبا که تنش عبیر آمیز است.
      بوی پونه از تنت جانت عبیر آمیز است
      دلم از تو گلستان لبت گلاب مــــی ریزد
      من آزادم بین چشمان زیبا، می درخشد نور گلم در آتش عشق ما، اشراق از قله ی سعادت.
این زیبایی توست که دلم اسیر شده بند در زلفان زیبا که مست بصیر شده است. 
      خورشید سیمای تو که دلـــــــــــم اسیر
      پابند در عشـــــق تو که مست و بصیر
      خوشی عشقی دادی با این ارادت نیک
      دلــــــــم را که ربودی چشمانت نصـیر
      درخشش زیبایــــی مال ملک احسن تو
      دلــــــــپذیر و دلـربا عشــــق تو مـــنیر  
      دو کاسه جام شـراب چشمان زیبای تو
      مینا و لذت بخش که، عشــــــق دلـپذیر
      گل خود را طرف بلبل مایل کرد یار سینه را آماده کرد تا زیبایش سر را بگذارد.
شقایق سر را به سینه یارش گذاشت و عمیق بوی یار را بوی کرد و یار از دلداده پرسید: می ترسی عزیزم؟
نارین زیبا جواب داد اگر ترس می داشتم چی می کردم این جا؟
پرسید: تو می ترسی؟                              
همدم جواب داد آری از این که خاطر جان گلم می ترسم به زیبایم ضرر نرسانند گفته!
صد بار جانم قربانت باشد به بوی زیبای گلم سوگندم باشد، لحظه در غم جانم نیستم، اگر نورم را خوشبخت ساخته نتوانم چی ارزشی جانم دارد که بترسم؟
      جان اگر در رهت فشانم مدعی این عشقم
      اگر نــی حرف زیاد چــی متاعـــی دارد؟
      زیبا ساکت شد و بی صدا بوی سینه یار را بوی می کرد و سر را به سینه یار گذاشته بود لحظه ی بعد بلند کرد و عمیق به چشمان دلداده دیدن کرد و گفت: به بوی تو عاشق هستم، بویت عشق را آموخته است، همه خوشی را در داخل عشق حس کردم، اگر که عشق نباشد و این عشق بوی یارم نباشد جهنم حیاتم می گردد، اگر که جهنم حیاتم شود چرا زنده باشم و پس چرا هراس داشته باشم؟
      زاهد و بت پرستی بین قاعده ی عشق
      معجزه ی عشـــق زاهد هم بت پرست
      یار از چشمان زیبای نگار بوسید و دست ها را باز کرد و به سما دیدن کرد و دعا کرد گفت: الهی ما در پناهی تو آرام باشیم.
      ما که دل داده هایم التماس از تو داریم
      یا الـــهی رحـم کن غیر تو کس نداریم   
      عاشق و معشوقه در نزد بوته ی گلی رفتند که هر صبح غنچه های تازه باز می کرد که در کنار آن، گل های زرد و دیگر گل های رنگارنگ خودرو، روئیده بود و گل سرخ بوی زیبای داشت علی جان از گل ها یک دسته ساخت و به جانان تقدیم کرد.
شبنم از بوی گل ها مست شد و چی اندازه خوش بوی بودن شه به یار می گفت دلداده گفت: عزیزم او لحظه که در زلفانت اسیر شدم، قلبم را بدست هایت دادم، چشمانم را اسیر چشمانت ساختم، دماغم فقط بوی گلم را حس دارد نه کدام بوی دیگر را!
      چو عنبر از گل خیزد بویت از جان من
      جانــم از بوی گل زرافـشان مـــی پاشـد
      عزیزم اگر پریشان هستم یا غصه غمدار...در هر لحظه ی حیات، در هر حال زندگی، لبانم صرف خاطر گلم در خندان است صرف خاطر جان زیبایت خروشان است. 
      من اگر دلــــــی پریشان دارم
      یا اگـر غصــــه هزاران دارم
      یا که از بازی نیرنگ مــحیط 
      گـله و فــــــریاد افــــغان دارم
      مـن به تو لـــبان خــندان دارم
      من به تو عشق تو ایمان دارم
 
حصه نزدهم
 
      عزیزم هیچگاه در بوی گلم خسته نمی شوم، چنین گفت دست را باز کرد سوی سما دید به تنگری تمنی کرد گفت: ای کاش خدایا دایم اسیر بوی همدیگر باشیم و با بوی هم زنده باشیم.    
ای کاش خدایا ما در وصالی برسیم هیچگاه تنهایی نصیب ما نشود.
زلفان شقایق را دست زد و گفت: کسی که دلش با عشق زنده است، هرگز او دل نمی میرد، خدایا از پنجره ی عشق، دنیا بر ما میسر شود تا با عشق، حیات را دیدن کنیم.
      دل با عشق زنده و جاویدان
      باغ با گل خــود زرافــــشان  
      نمیشه بی عشق نفس کشید، بی عشقی لحظه های دشواری است که آزار دهنده بر دل هاست خدایم.
      صد سال زندگی بی عشق با هر چی
      اگر که عشق نیست حیات دم قـــیچی  
      خدایا هرگز بی عشق نشویم که حیات تاریک می گردد، می دانم ای عشق با من هم نفسی اگر عشق به دادم نرسد او لحظه میمیرم عزیزم.
      برس عشق بر دادم هر لحظه و زمان  
      بـــــــــی گل کـــــــی زیباست بوستان؟
     عشق است ترانه سرایم ساخته است، گلم را خالق بر من ساخته است که سر به سجده شده می گویم بعد از خدایم که من را در دنیا هست کرده، زیبا خالقی هستی عشق را بر من ساختی که زنده هستم.
      عندلیب به گل فشاند ز دلـــش سروده را
      معجزه از عشق که گل خالق و او پذیرا
      نمی توانم نفس بکشم تا عشق نباشد، تا تو نباشی تا بوی تو نباشد تا چشمان زیبای گلم نباشد.
      بــی تو نفس کــــی مدارا دارد که دل آرام شود 
      گلریزه ی از گل عشق است که دل آرام میشود  
      نارین زیبا با این التفات های یار، خود را دو باره به سینه ی دلداده انداخت گفت: جانم در بین جانت است، روحم با روحت گره خورده است من عاشقت هستم من کنیز رایت هستم. 
      دل باخت گل با دل غنچه و شگوفه کرد
      انفاس بــهشت اش را به یـار تحــفه کرد
     عاشق معشوقه زیر درختانی رفتند که با نسیم خوش همان روز، صدای برگ ها طنین انداز در دل ها شده بود، مثل هوای دره که از آبشار دره نسیم خوش را آورده باشد.             
یار از موهای نگار بوی کرد و گفت: وقتی کس را دوست داشته باشی، حاضر میشی جانت را فدا کنی، همه دنیا را به یک نگاه ش قربان کنی.
      دل که باخته به عشق عشقش صنم میگردد
      سر به سجده تسلـــــــیم زر و شبنم میگردد
      وقتی دوستش داشته باشی، خاطرش هر دروغ را گفته می توانی، خاطرش هر فریاد را کرده می توانی خاطرش مقابل هر درنده دلاور شده می توانی زیرا دنیا را با او می شناسی، چونکه جنت را از بین چشمان او دیدن داری، بدین سبب که آتش را خاطر او پذیرش داری.
      با قاعـــده ی زاهــدی از دروغ توبه کـــــنی
      فقط قدرت عشق است حد را فراموش میکنی
      وقتی قلبت را ربود، دنیا اگر پر از زشتی ها هم باشد، تو دنیا را زیبا می بینی.
تو حیات را قشنگ می بینی، چون که دل تو پاک می گردد، زیرا عشق مقدسی است پاکی را در دل ها مژده ور می سازد.
      وقتی دل را تو باختی در دریچه ی عشق
      غرق پاکی تو میشــی در باغچه ی عشق 
      هــر ســــو نــظر انــدازی از نــظر عشق 
      همه را پاک مــی بینی از پنجره ی عشق 
      وقتی دوست داشته باشی، هر چی را می شکنی تا دل او شکسته نشود، هر چی را بی ارزش می سازی، تا او با ارزش شود، یک صدا داری میگی یارم لایق هر چی است.
      وقــتی اسیرش باشـــــی در اسارت عشق
      هر چی را میشکنی به یک حسرت عشق
      اگر دوست داشته باشی، حاضری از هر کی بگذری، هیچ صدای را نشنوی جز صدای یارت.
      گر که دلبسته باشـی در محوطه ی عشق
      از هرکی میگذری غیریار و ره ی عشق  
      وقتی دوست داشته باشی، قلبت در تپش است که او هر لحظه نزد چشمانت باشد.
هر طرف گلستان باشد مگر تو فقط در دیدن یارت غرق میشی چون که از همه گل ها زیباتر گلی که است فقط یارت است و بست.
      او شعله ی عشـق که قلب در تپش 
      میتپد پشت یار،یار ازهر چی پیش  
      زمانیکه دوست داشته باشی، هر حرف او قانونت است، قاعده و روشت است، از این رو که او سلطان است تو فقط اجرا کننده ی فرمان!
      دل به تسلیم سربه خم فقط او سلطانت
      تو که اجرا گر هسـتی او آلاو بادارت    
     هنگامیکه دوست داشته باشی، حاضری جانت را بده یی تا خار به دستش نرود.
هر لحظه که گل تقدیم کنی، دو چشمت در دستان یار می افتد مبادا خار گل در دست ها اش نخارد، زیرا قلبت در دست های اوست که او خار، قلبت را پارچه می سازد.
      دل را که برش دادی قلبت دردست اوست
      دسـت هایش ساقـــــی گر دل باده پرســت  
     وقتی دوست داشته باشی، حاضری خاطر او مسخره شوی نزد آدمیان و اما به یک حرف کوچک که به بدنامی یارت گفته شود، همه عالم را رسوا می کنی، چون که عشق فداکاری کار دارد.
      صــد سنگ و لاف زدن در پیکر مجنون
      بــی حرف او مجنون بود بین همه هجین
      با پیکر جـنون همه شـــــــــــدن در سـتوه 
      نیش که به لیلی زدن دیدن قیس در جنون
     زمانی دوست داشته باشی، لحظه ی دور باشی، طی دل در گریان می افتی که محتاجت هستم گفته...!
      دل باخته که تو شدی هر لحظه در تپشی
      هر لحظه ی دوری را با گریان تو میتپی   
      وقتی دوست داشته باشی، حاضری در خواستن او دیوانه شوی همچو مجنون!
قدم می گذاری از بین هر مشکل تا برسی نزد او یار که دیوانه ات ساخته است.
      اگر که دل باخته یی بی خود تو مجنونی
      میتپی با هر مشکل تا بیابــی در جنونــی
      وقتی دوست داشته باشی، حاضری خاطر او اعتبارت را خراب کنی، بگذری از هر گنج قیمتی، بگذری از مقام و دولت، چون که عشق وسوسه ی است، تو را راحت نمی گذارد  تا غیر از عشق، بسته به چیزی شوی.
      هر ثروت و مادیات هر مقام و هر دولت
      اگر که تو عاشقی می گذری ازهر حالت   
      وقتی دوست داشته باشی، یک دعوا با هر کی داری، اگر کس با کنار چشم هم یارات را دیدن کند جانت در برآمدن میشه، بلکه دیدن هر کی کدام مرام بد نداشته باشد و اما عشق وسوسه ی است، هر لحظه می ترسی که مبادا از دست ات نرود و فقط یک بلا در جانت است و تو پذیرش آن را داری، چون مهتاب، یک تابان یی، یارت را می دانی و تصور می کنی گل ریحان فقط نگارت است.
یار به چشمان نگار دیده گفت:  
      من روی تو را در گل ریحـــان دیدم
      خندیدی گلــــــم لب ها ره خندان دیدم 
      بردی دل من خنده کـــــــنان دلبر من 
      من خنده ی ته با لـــــــب شادان دیدم
      مـن روی تو را در ماه ی تابان دیدم  
      نگار دست یار را رها کرد و از درخت، برگ درخت را گرفت و با شوخی در پیشانی دلداده بازی کرد، در این لحظه، چشمش در عقب یار افتید، چند قدم پیشتر مسیر راه، گل پاشان بود، به حیرت آن جا رفت دید که از زیر یک درخت زردآلو مسیر راه گل پاشان است از دوست معجزه ی آن را پرسید.
این لحظه های از خاطرات شیرین را در انبار خانه که در زمین خشک افتیده بود و کنار گونه ی زیبا ش با اشک چشمان تر و خاک زمین گل آلود شده بود به یاد می آورد و در نزد چشمانش ظواهر داشت مثل پرده ی سینما در چشمان زیبای شبنم ظاهر بود.
یار دو دست محبوبه را گرفت ماچ کرد گفت: در قدم های نگارم گلها می زیبد تا پاشان باشند.
از روزیکه تصمیم گرفتیم، در جستوجوی پیدا کردن گل های زیاد بودم، تا از دروازه ی باغ در هر قدمت ریزش گل ها باشد، اما اینقدر پیدا کرده توانستم تا این جا گل پوشی کردم. 
      به جـــــوهر نایاب گل ها فــداش شود 
      می زیبد به او زیبا جانم قربانش شود
      ادامه داده گفت: پلانم بود تو گلم را در زیر این درخت آورده، دست پایت را بوسیده می گفتم سلطانم قدم بگذار تا در محلی برویم تا کشتی عشق ما در ساحل برسد.
عزیزم! اجازه بده از پا و دستت ببوسم و بعد، تو گلم از سر گل ها قدم بگذار و من فقط سر سجده صنمم را همراه یی کنم.
محبوبه خود را به بغل یار انداخت، از سینه ی دلداده، بوی یار را گرفت و عمیق نفس کشید و روی خود را به روی یارش گذاشت گفت: ما یک روح هستیم، دو جسم بودیم یکی می شویم، سردار من هستی، دایم در قلبم حکمدار باقی می مانی عزیزم.   
      عندلیب به گل غرق شد گلش به مســتی آمد  
      گفت که خوبان دیده ام اما تو چیزی دیگری
      با چنین التفات های نگار، دلداده در هیجان آمد، اشک خوشی چشمان را نگه کرده نتوانست که ریخت.     
اولین قدم یکه شقایق سر گل ها گذاشت، دلداده خم شد از پای گل بوسید گفت: قدم هایت، دایم در سرم باشد تو فرشته ی من هستی.
زیبا دست خود را سر یار گذاشت و گفت: سوگندم به سر یگانه عشقم باشد، روحم و چشمانم و جانم غیر تو آرزوی ندارند که داشته باشند، هر رغبت تو اشتیاق من است، هر لحظه جانم داخل جانت است، اگر لحظه از من دور شوی، مثل یکه جانم را از دست داده باشم چنین می گردم هر زمان...
یار بلند شد دست ها را باز کرد روی به سما کرد گفت: خدایا در هر قدم نگارم گل ها بشکفت که کان نیکوست هر دیدنش عمر افزوده می شود.
      با ما نفســــــــی دیدن کان نیکو وزیدن
      هم دل را کند گلشن هم عمر می افزاید
      دست راست نازنین به دست یار بود عاشق دست معشوقه را کمی بلند کرده بود و به چشمان زیبای جانانه می دید و آهسته ،آهسته قدم می گذاشتند که مسافت چندین متر را طی کردند و در محلی رسیدند با شاخه های درختان خیمه ی ساخته شده است، با گل های تازه مزین شده است و در  بین خیمه از گل ها بستر زیبا ساخته شده است، تشک، پهن با ریزه های گلها!
دلداده از چشمان گل بوسیده گفت: به اولین بستر عشقم، دار نادار ثروتم را مصرف کردم، تا به فرشته زیباترین بستر دنیا را بسازم.
جانم عزیزم! به کسی که عاشق هستی، فقط همین قدر ثروت داشت تا این گل ها را خرید، آیا با پشیمانی، خود را محکوم نمی کنی؟
این همه زیبایی را که تو داری، بلکه با ثروت ترین جوان منطقه طلب گار تو شود، آیا فقیر بودن من را ترجیح می دهی مقابل ثروت؟
شبنم دو دست خود را بالای شانه های یار گذاشت گفت: من عاشق تو شدم من عاشق پول نیستم که سر این مسئله تفکر کنم.
علی جان، محبوبه را در بغل گرفت بوی کرد و تکرار بوی کرد گفت: گل زیبای من بلکه ثروت ندارم اما جانم از توست تا که همیشه سعادت از تو باشد.
      بهای عشق بلــند، بها و زر و پول
      قدر دانستن عشـق، قاعده و اصول  
      جانم فدایت باشد، نه گرمی هوا نه سردی هوا نه عذاب جان نه مشکل زمان، هیچ قدرتی هیچ گاه مانع شده نمی تواند به تو زحمت نکشم، قولم باشد همیشه خاطر سعادت تو خدمتکار هستم.
تا این چشمان زیبا، دایم با نشه باشند، تا لبان شیرین همیشه سرخ باشند، تا تو گل نازنین زیبا هر لحظه دعاگو بر من باشی و تا عشق زیبا دایم طراوتی داشته باشد که هر زمان روح ما جوان باقی بماند.
دلداده ها تجاربی نداشتند که با نخستین باده نوشی ترتیب های کشتی را بدهند تا در ساحل برساند.
به همدیگر می دیدند تبسم داشتند و چیزی نمی گفتند تا که علی جان گفت: چی کنیم عزیزم؟
شبنم جواب داد نمی دانم که!
یار گفت: سر بستر گل ها دراز بکش.              
گل جواب داد می شرمم چشمانت را بسته می کنم و چشمان ام را هم بسته می کنم، چنین گفت یک قدم پای خود را پیش انداخت به عاجزی پای بر سبزه ها بند شد به دو دست علی جانش افتید. در حالیکه یار با دو دست، نگار را گرفته بود، موها که مایل بر زمین شد سیما نازنین سوی یار بود با تبسم نگاه عاشقانه بودند که علی جان گفت:
      شیرینــی لبت که هست شهدش چشیدنیست
      آرام و صبرم می بری که رویت دیدنیست
      از بس که نازنینــــی و نازت ربوده هست
      دل باز هوس گشـت که می ت نوشیدنیست
      هر کس تو را شــناخت ز عقل هردم رفت
      چـــون انــگوری که شــرابت آشامیدنیست
      تحریم بوسـه های تو بر من مصیبت است
      چون که ناب ترین باده ی لبت مکیدنیست
 
دلداده چنین گفت و پرسید: با چی بسته می کنی؟                   
نارین جواب داد چشمان ته با چادرم بسته می کنم و تو زیر پیراهن ات را بکش، چشمانم را با زیر پیراهن تو بسته می کنم.
علی جان زیر پیراهن را کشید، شبنم اول با چادری مکتب، چشمان یار را بسته کرد و زیر پیراهن را به دلداده داد که چشمان نگار را بسته کند.
عاشقان چشمان شان را بسته کردند، نازنین به آهستگی سر بستر دراز کشید و دست یار را گرفته به طرف خود که کش کرد، گل با نوازش بلبل در گلستان غرق باده نوشی شد، مگر در پیک جنگی در سفر عشق، تجاربی نداشتند که با راف نوشی کشتی عشق شان را بدون غرق شدن در ساحل برسانند.
در اولین پیاله جنگی بین چمانه از خمر عشق، در نخستین سفر شان هنوز کشتی حرکت درست نکرده بود که جام شراب لرزید صهبا ریخت که کشتی در آب غرق شد، ران زیبا تر از ساغر عشق شد با ناکامی در باده نوشی، دلداده ها خندیدند لحظه ها در بغل همدیگر منتظر فرصتی شدند دو باره باده پری شود.
و با تجارب از اولین ساغر نوشی جام را بر لب عشق چنان قرار بدهند تا کشتی عشق بدون موانع با کیف و لذت ها و با سلامتی در ساحل برسد.
با تجارب از اولین باده نوشی بر نخستین بار می را چنان نوشیدند که چگونگی سفر کردن را آموخته با سلامتی کشتی را در ساحل رسانده بودند.
نخستین ساغر نوشی و اولین سفر شان بود و لاکن روح ها خسته از فشار جامعه و ذهن ها در تلاش نجات شان از ظلم مردمان بود که یگانه آرزوی شان رساندن کشتی در ساحل بود تا اعلان می کردند ما باده نوشی کردیم راه را طی نموده جام پی در پی از شراب عشق را بر خویشتن روا کردیم و اما در اولین سفر که گل ها منتظر در ساحل می باشند تا با شراب نوشی رسیدن در ساحل بوی گل ها نشه ی ببخشد تا طول عمر خاطرات ش از ذهن ها دور نشود و اما جوانان نه گل ها را دیده بودند و نه از بوی گل ها خاطرات زیبا را در حافظه نگه کرده بودند و نه چنین نعمت را بدرستی می دانستند.                                   
جوانان از اثر فشار های بزرگ ها و شکنجه های روح یی جامعه به این اشتباه بزرگ دست زده بودند، هدف شان شهوت نبود و آمیزش جنسی نبود، از این روکه عاشق همدیگر بودند.
آن چه در محوطه عاشقی وجود دارد، دوست داشتن و فداکاری هاست، هیچگاه عاشق خاطر شهوت جنسی و آمیزش جنسی، معشوقه را دوست داشته باشد، نیست.
زیرا آمیزش جنسی در فطرت حیات و زندگی انسان و جاندارها یک امر طبیعی است و گل باغچه های شیرین این گزیده است که تکامل سرشت رشد خود را رونق داده می تواند اگر این گزینش وجود نمی داشت مسبب تکامل از بین می رفت و دنیا باقی نمی بود بدین اساس قاعده مهم در رونق تکامل یک عمل پسند دیده از طرف یزدان است و در بحر خود هر کی را غرق می سازد.
و اما عاشقی معجزه ی دیگر است به هر کس میسر نمی شود.
عاشقان نه در باریکی لذت نخستین باده نوشی در سفر عشق واقف بودند و نه چنین تصمیم را به خاطر لذت گیری گرفته بودند، بدین خاطر شیرین ترین لذت یکه در نخستین نوشیدن خمر عشق در سفر شیرین عشق که غنچه های گل را باز می نماید تا لذیذ ترین لذت دنیا به سعادت بشکفت خبری از این نعمت ها را نداشتند کمبخت ها!
اوج لذت جنسی حالت فرح‌ بخش روانی و جسمانی می باشد که در اثر تحریک جنسی به دست می آید و با انزال، سرخ شدن یا تشنج همراه است.
در زنها و مردها هنگام رسیدن به اوج لذت جنسی عوارضی بروز می کند. برای مثال ضربان قلب بیشتر می شود بدن گرم می شود و گهگاه در بدن لرزش ها بوجود می‌‌آید و بطور معمول شخص احساس سرما می‌ کند.
همه فطرتی آمیزش جنسی، لذت به خصوصی خود را در نخستین سفر باده نوشی هویدا می سازد و لاکن غریبان مسکین، فرح بخش روانی و جسمانی این لحظه را حس نداشتند.
نورس شاخه های گل در روح و روانی بودند فقط اشتیاق راه نجاتی داشتند، بزرگان و جامعه، تلاطم ظلمی را پی در پی بالای بیچاره ها روا داشته بودند.
مگر بزرگ ها از تاثیرات منفی آن اگاه نبودند و به چشمان جوانان چهره های شیطانی را هویدا می ساختند که کم بخت ها خویشتن را در جهنم می دیدند.                              
اگر در یک جامعه هر عمل را گناه بگویند و عوض راهنمایی سالم، فقط فشار و شدت زبانی و جسمی را بیآورند و بخواهند که جامعه را از این گناه ها پاک نگه کنند، امر یزدانی و امر انسانی که در یک جامعه لازمی است از بین می رود و جامعه از خواست یزدان و از خواست انسانی دور می گردد.
از این رو که هر کی مفکره های احاطه شده در عقل خود را دین تصور نموده با افترا ها بر یزدان در تلاش مدافع اخلاق و فرهنگ خود می گردد نه در راه هدایت های خدا!
بر چنین انسان ها تنگری بزرگترین جزا را وعده می دهد چون که از اسم الله دروغ ها ترتیب داده به پروردگار افترا ها بسته می کنند به اساس چنین باریکی آفریدگار دو نقطه اساس را که شالوده منطق قرآن کریم را آشکار می سازد بیان می کند، یعنی نباید با فشارها در شکل گیری عقیده ها باشند و نه گناه ها و ثواب ها را در جامعه بدون در نظر داشت منطق قرآن بیان کنند.
سبب این که چنین انتخاب شده ها با باریکی هایش اگر دقت نشود جامعه را به رغبت های فردی هر قدرت دار وابسته ساخته شیطانی ساخته می توانند.                             
دلبسته ها بعد از مسافرت عشق و باده نوشی عشق، لحظه ها ساکت بودند و در بستر عشق سکونت داشتند و بوی همدیگر را می بوئیدند و بدن های شان در نخستین لحظه های رسیدن کشتی عشق در ساحل و با جنگاندن پیک های عشق که منقار بلبل از شهد گل سیر شده بود به لرزه آمده بود و گرم شده بود و بعد با سردی لرزه ی دیگر را آورده بود که بیشتر در بغل همدیگر چسبیده بودند.
در لحظه ها، بی صدا در استراحتی بودند که خواب وجود نداشت، اما مثل یکه هوش شان رفته باشد، به یک هیجان عجیب بی حرکت فکر شان طغیان داشت و عوض لذت گیری از سفر عشق و از سلاف نوشی عشق، بیشتر از بوی همدیگر لذت می گرفتند چونکه عاشق بودند.           
لحظه ها سپری شد، نسیم که از زیر درختان باغ، ملایم وزیدن داشت، در نخستین لحظه ی رسیدن کشتی در ساحل با خمر بازی، گاه هوای گرم و لرزه ی گرم را به جان عاشق و معشوقه روا داشته بود و گه با هوای سردی لرزه ی سردی را به وجود آورده بود. 
بعد از لحظه ها، اصل هوای خود را به جان عاشق ها می زد و با هوای حقیقی نازنین سر خود را بلند نموده چشمان را باز کرد و چادری را از روی یار گرفت و عاشق و معشوقه اولین دیدار بعد از باده نوشی و رسیدن کشتی در ساحل را، با گریان پذیرایی کردند.                     
اولین ثانیه که چشمان علی جان باز شده به چشمان نگار خود افتید، چشمان هر دو عاشق اشک ریختن را شروع کرده بود و مدت ها بدون سخن زدن، همدیگر را بغل نموده گریان کردند.
جوانان قربان مفکره های شده بودند که درست و خطا را بدون منطق حکم داشتند، گناه و ثواب را خود چهره ها با داشته های اندیشه های دینی شان ایجاد کرده بودند، به او اندازه ی زیاد، گناه ها و ثواب ها در جامعه وجود داشت حد اندازه ی نداشت.
اگر همه حکم های قرآن کریم را با طول عمر که رسول الله سخن زده است سر جمع کنیم، به اندازه نیم هدایت مفکره ها که، گناه و ثواب ها را در جامعه فرمان دارند شده نمی تواند. مثل یکه هزاران حدیث در جامعه های اسلامی از زبان رسول الله وجود دارد، اگر در طول حیات پیغمبری رسول خدا بدون وقفه حدیث گفته باشد، به اندازه تایم نیم این تهمت ها، طول حیات پیغمبری شان کفایت نمی کرد.
در قرآن کریم آیت های زیاد وجود دارد یزدان با قاطعیت حکم دارد، اگر شخصی از اسم خداوند دروغ بگوید جایش جهنم است، اما دیده می شود، بیشترین دروغ را در همه تاریخ اسلام، کس های که خویشتن را مدافع اسلام خوانده اند گفته اند، چگونه در آخرت جواب می گویند کار مشکلی است که ملت بی خبر است.
با ثواب و گناه های ساخته شده از عقل های جامعه، بسیاری دقت به صواب کردن نداشتند و ندارند.
جوانان قربان گناه ها و ثواب های جامعه شده بودند که به خطای بزرگ غرق شده بودند و گناه ی این خطا، بدوش عاشقان نبود، از این روکه دو جوان از فشار جامعه و از ظلم بزرگ ها مجبور شده بودند تا چنین عمل را انجام بدهند.
از روح قرآن کریم می دانیم حکم دین و حکم قرآن کریم بیان دارد، فشار گناه ها و ثواب های ساخته ی جامعه، همچو خطا را به وجود آورده می تواند، زیرا قرآن کریم و دین، فقط عدالت را کار دارد نه گفتار بعضی اشخاص را...!
ولی در جامعه جوانان محکوم می شدند که چنین روش دوام پیدا می کند زیرا جامعه در خطاست.
جامعه ی بشریت مراحل مختلف دارد، چی اندازه ذهنیت در جامعه روشن شده برود، به همان اندازه اصل احکام دین در عقل ملت روشنتر شده می رود و اگر عوض پیشرفت جامعه در علم، جاهلیت حاکم باشد، در هر قدم هر کی خود را پیشقدم جامعه می داند، گناه و ثواب خود را ایجاد کرده تقدیم جامعه می سازد و همان لحظه یکه شخص بدون در نظر داشت باریکی های فرمان خداوند از دیدگاه خود حکم بر فرمان گناه ها و ثواب ها می دهد، جهالت در عقل ش حاکم است، نمی داند که خویشتن را در مقام قانون گذار یعنی در جای "خداوند" قرار داده است.
یعنی خود را شریک بر حق خداوند نموده است.
بدین خاطر این گزیده را خداوند حتی بر پیغمبران اجازت نمی دهد.
آیا با عقل، این باریکی را تفکر کرده می توانیم؟       
بر همین گونه مداخله کردن در عقیده ها، عین باریکی را دارد و یزدان بزرگ فرمان دارد تا پیغمبران تنها خود را رسول و پیام رسان معرفی کنند آیا منطق ادراک این نقطه اساس را در عقل داریم؟
مگر اخلاق فشار، از طرف جامعه پذیرش دارد و مردمان چنین جامعه ها، به دینداری، عالی ترین ملت دنیا خویشتن را تصور دارند و با ایمان ترین خلق جهان فکر می کنند، زیرا شیوه حیات شان را اصل دینداری و ایمان داری می دانند.
آری شیوه زندگی شان را اصل دین و ایمان تصور دارند.
از این سبب که اخلاق و فرهنگ مقایسه با اصل ارزش های ایمان و دین باشد وجود ندارد و بی خبر از دنیا، تصورات جدا دارند.
هر جامعه اگر مفکره های خویش را معقول ترین از فرهنگ  دینداری و ایمان داری تصور کند  به معنی تسلط ایده های شیطانی در او جامعه می باشد.
سبب بر اینکه مردمان عاقل می دانند هیچ جامعه مکمل از این ارزش ها بوده نمی تواند و به این خاطر در آموختن ضرورت دارند تا تکامل ذهن صورت بگیرد.
خصایل فطرتی بشر، خود خواهی و خودپسندی را به وجود می آورد، اگر جامعه از علم عقب مانده باشد، شخصیت های خود خواه و خود پسند بیشتر ظاهر می شوند. 
زیرا در اصلاحی آدمیان در یک جامعه، مفکره های مختلف و با آزادی تام لازمی است، تا هر کی در خطا گرفتار نشود، تا هر کی اشتباه خود را از اندوخته های جامعه درک کرده بتواند.
در غیر آن والی الله های خود ساخته به اندازه ی زیاد می گردد، هر فرد جامعه به یک مزار عقیده پیدا می کند، تا ذات یکه در او مزار خواب است، از نظر وی، والی خداوند در این دنیاست.
و مالک مزار در آخرت در نزد خداوند برای او واسطه است، لاکن کمدی تراژدی بیش نیست.
چونکه اولیا بودن در متدلوژی قرآن کریم یک پدیده ی ضد است، چنین فرهنگ را انسان به میان آورده است، نه هدایت خداوند.
زیرا خداوند تنها بر پیغمبر رسالت داده بود نه بر هر کی که جامعه وی را اولیا تصور دارد.   
سخنان ساخته را می سازند می گویند حدیث رسول خدا است و هر زمان از یک شخص روایت می کنند که فلان شخص گفته است و اما روح سخنان با روح قرآن کریم و منطق اش با منطق قرآنکریم بسیاری زمان مطابقت ندارد و می گویند اگر چنین کنی اخلاق رسول الله را اجرا می کنی، در حالیکه با اخلاق قرآن کریم تضاد دارد آیا این همه سخنان و اخلاق از رسول الله بوده می تواند؟
در حالیکه گفتارشان را تنها محوطه یکه با ایشان اند می پذیرند نه کل دنیای اسلام!
در کل دنیای اسلام کتاب اسناد مشترک که همه قبول کرده باشد ندارند، تا هر کی بگوید داشته های این اسناد حدیث و سنت پیغمبر است.
پس اگر که تا این اندازه بین خودشان اختلاف وجود داشته باشد آیا منطق من درست نیست می گویم اگر بخواهی اسلام را یاد بگیری فقط بین قرآن کریم را دیدن کن!
چونکه پیغمبر با سنت و حدیث اش بین قرآن کریم است.
رسول خداوند طی حیات بیست سه سال پیغمبری شان با احکام قرآن کریم زندگی کرده بودند و از داخل قرآن کریم گفتار و کردار خود را ترتیب داده بودند و پس چرا ما حدیث و کردار رسول خداوند را در بین قرآن کریم جستوجو نکنیم؟         
یعنی چرا مطابق احکام قرآنی رفتار نکنیم؟
یعنی چرا حدیث های مروج جامعه را با قرآن ارزیابی نکنیم، اگر که مطابق بر منطق قرآن باشد حدیث پیغمبر است در غیر آن، از احمد و محمود!
اگر مطابق فرمان قرآنی با این عصر زمان ما، گفتار و اخلاق خود را تربیت کنیم، هم حکم قرآن کریم اجرا می گردد و هم حدیث و سنت رسول الله اجرا می گردد.
اگر کس بگوید تو شیوه زندگی ات را مطابق خواست عصر رسول الله ترتیب کن، پس می گویم رسول الله از مکه به مدینه که مهاجرت کرده بودند از اسب و شتر استفاده کرده بودند، اگر تو این قدر با منطق هستی، لطف کن مسافت بین آسیا امریکا را با شتر و اسب طی کن که بدانم چیزی در منطق داری.
یا یک بار حقیقت را مطالعه کن یزدان بزرگ از شیوه و طرز زندگی همان عصر خوشنود نبود که آخرین پارچه از دین سلام را بر دیگرگون ساختن زندگی بشر آن زمان، در آن مکان که رسوایی اوج گرفته بود نازل کرد آیا منطق درک این نقطه را داری؟
اگر یک بار با دقت قرآن کریم را مطالعه کنی چی گفتنم را میدانی و اما اگر به اسم اسلام از طرز زندگی همان زمان مدافع باشی بدان یا از حقیقت بی خبر هستی یا فتنه گر حقه باز هستی.
آری ما در این عصر زندگی داریم و شیوه و کردار خود را از روی احکام قرآنی مطابق این عصر باید اجرا کنیم، یعنی قرآن کریم کتاب زمانه هاست به روح این عصر باید سر از نو تفسیر کنیم نه در گرداب تفسیرهای عصرهای سابق که ذهنیت او مردمان را به ما حکم می کند در اسارت باشیم.
نو نهال ها که قربان ممانعت ها شده بودند، خطای بزرگ ها و جامعه بود، زیرا دنیا در تکامل است، تکامل دنیا را از جامعه دور ساخته نمی توانیم و در گرداب این تکامل دیر و یا زود اسیر می گردیم پس تکامل را پذیرفته، حیات خود را ترتیب باید بدهیم.
عاشق های کمبخت به نصیحت های گناه و ثواب ها ضرورت نداشتند و به ممانعت ها احتیاج نداشتند به یگانه چیزیکه ضرورت داشتند فقط راهنمایی سالم بود و عدالت بود تا از این خطا نجات پیدا می کردند.
ولیکن جامعه و بزرگ ها با گناه های شان، دو جوان را بیشتر در آغوش همدیگر انداخته به اشتباه کردن سوق داده بودند.
جوانان دقیقه ها در گریان بودند، علی جان زلف های پریشان شده ی محبوبه را ترتیب داده گفت: عزیزم دیگر چی می کردیم؟
مجبور شدیم که چنین کردیم پریشانی لبانت من را بیشتر سر خودم قهر می سازد، آرزو دارم با سعادت، بوی زیبایت با من باشد که هر زمان از بوئیدن تو مست باشم و تو خوشبخت.
      نکــــند بـــوی تــو را بــاد از پــیشم بــبـرد
      خوش ندارم که دل هر کسی را برده باشی
      کنار لبان نگار را با انگشت بزرگ دست راست ماساژ داده گفت ما دایم به همدیگر عاشق میمانیم، ما که عاشق همدیگر هستیم کاری کنیم هر لحظه ی ما پر از شادی و عشق باشد.   
      عندلیب و گل که غرق مستی عشق است  
      در سفره ی  نادار مــا عشـق چنین است
      دایم ما همدیگر را عاشقانه دوست داشته باشیم و برای همیشه با هم بمانیم که دسته گل عهد امروز ما به این خاطر در عشق ما گذاشته شد و آرامش روح داشته باشیم نه در غرق اضطراب ها و غصه و عذاب ها...
      در حیات
      این مردمان
      اسیر اند در اسارت
      در اسارت ذهن 
      نیست نشانه از تکامل
      در محوطه ی ذهن
      غرق در دنیای اند
      دنیای گذشته ها
      عصرهای دیروز
      با سنت های دیروز
      بین این مردمان 
      هستیم در اسارت
      هستیم در اسارت    
      عشق کلام زیباست مگر بدنامش می کنند، از شهد شیرین عشق بچشیم نه از تلخی هایکه بر عشق زیبای ما روا می دارند.
پاکی و مقدس بودن عشق را درک ندارند که پر از گناهش می سازند.
اگر به هوای این نشسته تا ابد با هم باشیم کاری نکنیم فردا پشیمان شویم، امروز کاری که انجام دادیم خدا کند ندامت مان نکند.
از چشمان زیبای گلم می دانم من را از جانت بیشتر دوست داری،  دایم قدر من را بدان، در دنیا، عاشق تر از من کسی دیگری نیست.
هیچ زمانی قلبم را نشکن، بی گناه تر از من عاشق در دنیا کس نیست.                                     
من با اطمینان قلبم را به تو دادم، تو به اطمینانم امروز جوابم را دادی، به اندازه چشمان زیبایت اعتبار بکن که از من پشیمان نمی شوی.
در عشق فراموش کردن یک بی وفا، کار ساده است، ما بی وفا نیستیم که بی وفا شویم، همدیگر را عاشقانه دوست داشتن غایت این راه ماست.
      حــــد وفا بدانیم نشــــویم وفا شـکن
      قدرعشق را بدانیم نشویم دعا شکن
      انتظاری سخت است، اگر عاشق باشی سخت تر است، ما عاشق بودیم هر لحظه ی ما قیامت بود که منتظر بودیم.
می گویم الهی! عفو شویم تا ما در وصال این عشق پاک برسیم که ما تشنه ی همدیگر هستیم.
ما که به سختی عاشق شدیم و به آسانی به همدیگر اسیر شدیم، ما نمی توانیم نه در آسانی و نه در سختی جدا شویم، این یک غرور بی جا در وجود ما نیست، این یک حقیقت است پی بردیم. 
      هر گام که می گذاریم فقط گام عاشقی   
      با فراز و نشیبـــی حیات ماست عشقی           
      بلکه در دنیا، بی وفایی در عشق زیاد باشد، اما وفا را، ایمان خود دانستیم تا درسی باشیم به بی وفا ها...
من به تو ایمان دارم، من به تو باور دارم، تو بهترین از بهترینی ها هستی، تو همان هستی که هر عاشق به تو منتظر نشسته می تواند.
من که دیوانه وار دوستت دارم، بدانی هر زمان قدر این عشق را می دانم و می دانم تو به این عشق سجده می کنی، التفات های علی جان آنقدر زیبا بود مثل این سروده!
      فرح بخـش روانیم از این لـــبان ریحــان
      شاد و مســرورم ساخته این لبان گلستان
      از آتشـــــــــی لبان که مسـت است لــبانم 
      آتشــــــــی دارد لـبان، لـبانم شده بوستان
      ناز زیبای زیبا از لــــــــــــــبان این زیبا    
      ناز و کرشمه دارد لــــبانم سویش شران 
      شهد ریز شهد لـبان که جان من به لرزه
      لبان عشــوه ی دارند لبانـــم شـده مستان 
      سوغات ریحانی است ازاین لبان ریحان
      لطف شیرین یار است از لبان شهدروان 
     یار دست نگار را بار دیگر بوسید و آب که نزدش بود دست اش را شست و دست ها را شسته، پاکتی از بیسکویت را باز کرد و شیشه از آب میوه را باز نموده به گل داد، عاشقان با آب میوه بیسکویت را می خوردند.
در چنین فضا  از عشق بازی، هوا نهایت زیبا بود، کس از بیرون باغ داخل باغ را خبر نداشت که چنین صحنه ی رمانتیک عشقی بوده باشد.
شبنم ساکن شده بود، زیرا توفان در داخل ذهن وی وجود داشت، هر لحظه طغیان ها را در مفکره وی به وجود آورده در تفکر غرق می کرد و اما در بیرون ساکن بود، چون که مطلبی از توفان داخلی ترتیب داده نمی توانست تا به علی جان بگوید، در یک ماجرای داخلی از تلاطم فکرها قرار داشت، چی می شد آینده نمی دانست که چیزی نمی گفت.
یار زلفان محبوبه را بوی کرده بوسید و بار دیگر سوگند یاد کرد به هیچ صورت از این سودا دور نمی شود و هیچگاه از مبارزه منصرف نمی شود و اطمینان پی در پی به لاله میداد گفت: ما با هم یکی هستیم، نه تو بی من شده می توانی و نه من دور از گلم شده می توانم، آرزو دارم دایم عاشق من باشی و با عشق من زندگی کنی، از این روکه من با عشق تو نفس کشیده می توانم، ما همیشه با هم می مانیم زیرا با عشق همدیگر زنده هستیم و در بین عاشق ها عاشق ترین ش هستیم، ما هم صدا هستیم، ترانه ی عشق را یک جا می خوانیم من به تو، تو بر من...!
ما گل های عشق را یک جایی می چینیم، دسته ،دسته می سازیم تا دایم به همدیگر هدیه کنیم، ما سر زمین عشق را گل باران می کنیم، ما شهر عشق را ستاره باران می کنیم، هر زمان خوبی های تو را می گویم که لذت از خوبی هایت می گیرم.
در زبان من دایم خوبی های تو باشد و آرزو دارم، هر لحظه در کنار لبان زیبایت، اسمم باشد با خوبی های من...!
     در هر حرف زبانت اســم یار تو باشد
     در هرحرف زیبایت برتو پرستو باشد
      ما یک دل و یک نفس هستیم چون که در یک عشق مشترک نفس می کشیم، عشق ما پاک است، مظهر این پاکی تویی عزیزم، عشق ما مقدس است، قبله ی من تویی نگارم.
ما با هم هستیم، با یک وجود و با یک روح و یک رنگ.   
عشق من تویی زیبای من، عشق تو منم، عشق ما خداست، پس به خدا خیلی دوستت دارم عزیزم.
عشق ما همیشگی است، سر چشمه یی همه شادمانی ما، فقط تویی سر چشمه ی این جاودانگی.
ما با هم وفادار هستیم و دایم در عشق بی گناه می باشیم زیرا بی وفایی در اخلاق ما نیست.                        
ای نگار مهربانم! دایم با من باش که من دیوانه در عشق تو هستم، با من یکی باش که من روح خود را به تو تسلیم کردم، من به تو و وجود پر مهر تو نیاز دارم تا که زنده هستیم.
      ما یک بدن و یک روح یم
      در راه ی عشق
      راهی زندگی
      با فنومن ها
      با خیالات 
      با آرزوها
      روانیم راه ی جنت
      آن راه ی که تو ساختی
      با خوشی ها و مستی ها
      با شربت عشق
      یک روح و یک بدن یم
      ما عاشق یم به همدیگر
      از طی دل
      با ایمان و وفاداری بر دایم
      ای یارعزیز!
      ای دلدارعزیز!
      دلداده مقابل چشمان زیبای شقایق نشست و از پای زیبایش بوسید و گفت: من ساحلم ای دریای من!
تکیه گاهی تو ام ای سر پناه ی من!
بی قرارکه منتظر آمدن دایمی ات هستم همچو ساحل، ای دریای من تو بیا بر دایم.
با صدای دلنشین ات بیا، با جوش خروش ات بیا، تا آرام کند من را  در هر حال در هر هوا حتی هوای ابرهای دلگیر و تا با آرامی ترانه ی عشق تو را بسرایم در دلم ای دلبر من!
      با خروش جــوش خود دریای عشــق من شو
      همه دردهای من را یک سره کن شست وشو
      ای دریای من به زلالی آبی پر جوش خروش عشق روانت دوستت دارم، به وسعت آبی عشق بیکرانت دوستت دارم که این دل به زلالی آبی پر جوش خروش عشق تو غرق است دلربای من!
ای دریای من هر لحظه حیات ما همچو رویای شیرین باشد، در کنار دریای عشق، روز ها و شب ها...!
ای دریای من، من ساحلم، تویی قهرمان داستان عشق من، قهرمان پر شور و با شوق عشق من!
آن چی دانه های مروارید است، آن چه صدف ها در قلب هر دریای پر خروش است، به اندازه مروارید ها صدف ها دوستت دارم که تو سلطان قلبم دایم هستی.
فقط با یک لحظه سکوت در صدای دلنشین امواج عشق تو گوش دادن، لحظه های زیباست در هر درد دل دواست که هر حرف سخن تو چه طنین انداز خوشی ها بر دل من است زیبای من!                            
ای دریای من، من ساحلی بی جانم، لطف کن جانی که بر من، از امواج جوش خروش تو باشد نصیب کن.
ای دریای من، توفانی شو، با امواج تلاطم توفانی عشق ات، هر درد من را هر غم غصه ی من را از من شستشو کن که محتاجم دلبر من!
      طغیانـــی بـکن عشـق را تو توفان عشق شو 
      ببار تو باران عشق دردها  شود شست وشو 
      هر زمان توفانم شو، هر زمان که توفانم شوی، من دیگر تنها نیستم، او وجود زیبایت را حس می کنم که من را از هر غم شستشو می کند.
ای دریای من، من ساحل خسته ام، انتظار آغوشت را می کشم تا در بیقراری های من، با آغوش گرمت راحتی نصیب کنی.
ای دریای من، وقتی دنیا در غروب می رود، من ساحل خسته ام، آرزو دارم در آغوش تو، راحتم بگیرد، من محتاج موج از خروش عشق تو هستم دلربای من!
هر غروب، تو را از من تا امروز دور می ساخت، شب که می شد انتظار طلوع را داشتم، تا تو دریای پر جوش خروش خود را دیدن کنم، من تشنه ام ای دریای من، من را رها مکن ای دلربای من! 
من ساحلم ای دریای من همیشه با چشمان تر، غرق در بین آب زلال عشق تو ای نگار من!  
      مــی تابد نور عشــق از جمال نور تو
      روشن حیات شده از عشق پرشور تو
      احسن پر جلال تو ربوده اسـت دل را  
      اســـیر ساخته بر تو جلال جــسور تو
     
      شبنم ساکن بود، در تفکر غرق بود، در ظاهر ساکت بود اما از داخل در یک طغیان تفکرها اسیر بود، چی می شد سرنوشت ش که چنین سوال داشت مگر جز خوشبینی جواب با منطق نداشت.
دلباخته به چشمان زیبای محبوبه می دید، هر هنر را اجرا می کرد تا لاله ی شقایق از کرده پشیمان نشود، گاه پروانه می شد گه مثل شمع به سیمای نگار دیده آب می شد، یک تمنی داشت، تا نگارش دایم اعتماد کند، از این خاطر که او لحظه ها میلاد نو شان در عشق شان بود، گل برگ های عشق شان سر از نو تولد شده بود، می خواست غنچه های خوشی، در لبان دلربا بشکفت و از غنچه لبان باز شده خوشحال باشد. بدین خاطر هر سخن را سنجیده با کلمه های شیرین و زیبا که جملات التفات را داشت به رخ دلبر اجرا می کرد، مثل یک تملق گر شده بود چاپلوسی می کرد تا نگار بداند یار با وفا است و دایم وفادار باقی می ماند.                
با نرمی دست راست گل زیبا را بوسید تبسم کرد گفت: عزیزم با ارزش ترین تحفه حیاتم، چشمان زیبای توست که با هر نگاه ش من را از من می گیرد.
پر قیمت تر از تو، هدیه بر من در این دنیا کدام سوغات دیگر نیست بدان جانم.                             
ای زیبای من، قشنگ ترین بوی گل، خوش بوی ترین عطر دنیا، فقط بوی جان توست بین همه گل های دنیا!
      یک گل زیبای ناب که دارد بوی شـاداب 
      در بین همه گل ها بوی یارم است گلاب 
      شیرین ترین و عزیزترین عزیز در قلبم، غیر از تو کس شده نمی تواند، می دانم با وفاتر از تو، کس نیست که وفادارتر باشد زیرا من قلب تو را می دانم.
ای جان من! من که احساسم را به تو نگارم تقدیم می کنم، قلبم را فدای احساس پاکت می کنم، قلبم اسم تو را بانگ دارد هر زمان...               
بدین خاطر زندگی ام را مدیون وجود پر مهر تو می دانم.
درک کردم زندگی ام بدون تو کویر خشک و بی جان خواهد بود. چون که در گلستان، یگانه گلی هستی، همه گل ها را در رشک آوردی.
      در بین همه بســتان یک گل اســت گل باتاب
      اشک و رشک گل هاست به این زیبای آبتاب
      او لحظه نخست که تو را دیدم، درک کردم، در آسمان قلبم تنها تو ستاره شده می توانی، اگر ستاره ی مثل تو در آسمان تاریک قلبم نبود، تار و تیره خواهد شد، این قلب با آسمان تاریک خود.
ای آرزوی من! آرزویم تو هستی، امیدم تو هستی، اگر تو را نداشته باشم، بدون امید و آرزو زندگی کی با رنگ شده می تواند؟
تو رنگ های زندگی من هستی مثل رنگارنگ گل ها...
تو یگانه یاد گارم هستی بر دایم، از آن دوران تنهایی ام، با نور تو او لحظه های تنهایی را وداع گفته بودم که خاطره ی شیرین شدی در زندگی من!
      سحر بود هر روز من نیم باز و نیم ابر
      نور تو که درخشید عشق وزید از سحر 
      با تو نفس می کشم در این دنیا، نفس می کشم با عشق تو، سکونت آرامی وجودم، با بودن تو در قلب عاشقم است بر دایم ای صنم من!
هر لحظه تو که خالق عشقم هستی با تکرار می گویم دوست داشتن واژه فرمان ده قلب من شود.
      بلــبل که به گلـــش دید از دیده بت پرسـت شــد
      هرچی ره فراموش کرد فقط به عشق غرق شد
      سپاس بر آن یزدان بزرگ که، یک فرشته خوب را به من بخشید، تا با عشقش در این زندگی سخت، با آرامشی عاشقانه ادامه بدهم.
از اینکه تو را دارم دیگر هیچ غمی ندارم و هیچ آرزویی جز همیشه تو را داشتن...
از یزدان نمی خواهم کدام آرزوی دیگر، غیر از آرزوهای تو...                                                                           سوغات با قیمت هستی از یزدان بزرگ بر من، عاشق دیوانه هستم، دوستت دارم عزیزم تا قیامت.
      من عاشق ام
      به زلفان تو
      به گیسوهای پیچ پیچ تو
      به مژگان زیبا و چشم و رخ تو
      به گونه شیرین تو و لب های تو
      به نازک اندام تو و رفتار تو
      به هر سخن تو و شیرین حرف های تو 
      من باشم قید مویت بر موی تو
      یا خال شوم در کنار لبان تو
      بار بار ببوسم و ببویم و آب شوم در لبان تو
      که من عاشق ام
      در هر ناز و هر امر تو
      که است سرم سجده در عشق تو
      من هستم غلام تو
      من هستم غلام تو
 
حصه بیستم
 
      در التفات های محبوب محبوبه ساکن بود، حرفی نمی زد گاه یک تبسم می کرد گه در زمین می دید ولی از داخل غرق تفکرات عجیبی بود بین ندامت و خوشبینی یک سرشت دیگری بود در شبنم ظاهر شده بود و یک آرزو داشت، تا کرده های شان، سبب رسیدن به آرمان شان شود و اما چی اندازه ظالم بودن جامعه را می دانستند؟ تکامل در دیگر نقاط  جهان مسیر خود را طی می کرد، همچو شبنم ها را و علی جان ها را در توفان مسیر خود گرفته بود و می گرفت و اما بگذار که قشر بیسواد جامعه از تحول و تکامل بشری سوی یک حیات جدید یکه با سرمایه و با جهت های مثبت و منفی در دنیا سرازیر می شد خبردار نبودند، قشر روشن جامعه از معجزه های آن بی خبر بودند.
زندگی افغانستانی ها در سطحی قرار داشت، می توان گفت بین قرون وسطی شیوه و طرز حیات شان بوده باشد که هم اکنون هم چنین است.                             
قرون وسطی بین فاصله میان سقوط روم در سال سه صد نود پنج میلادی تا فتح قسطنطنیه یعنی فتح استانبول امروز توسط فاتح سلطان محمد امپراتور جوان ترک در سال یک هزار چهار صد پنجاه سه میلادی می باشد.
در تاریخ غرب جایگاهی خاصی دارد و از ویژگی ‌های آن، تاریک اندیشی، اختناق و حاکمیت اولیاء و اصحاب دین در مناصب مختلف بود.
در این دوران دین به عنوان یک مکتب کلی بر تمام جامعه سیطره انداخته بود و هیچ حرکتی خارج از این انتخاب شده قابل تبیین نبود.
و دین نوعی اقتدار همه گیر در آن دوره داشت و حوزه سیاست، اقتصاد، جامعه و فرهنگ و افراد را تحت نظارت و کنترل دقیق خود داشت و اما دین یکه ساخته اشخاص افراد نیرنگ باز جامعه بود وجود داشت مثل امروز دینداری ما!
ملت های غرب، غرق به همه نیرنگ ها، فقط به امید رفتن به جنت بودند و حتی اسناد جنت را از دست حقه بازها خرید داشتند آری حقیقت است اروپا ترقی یافته امروز در دیروزش چنین کمدی تراژدی بود.
اقدام امپراتور جوان ترک و فتح شدن استانبول دست ترک ها، غرب را بیدار ساخت و دوره تاریک روبه روشنی رفت و امروز در جهان اسلام در بسیاری کشور های اسلامی به شکل دیگر و به شیوه جدا و اما محتوا یکی با او زمان اروپا عصر تاریکی ظاهر شده است.
گزیده در ضد از حقیقت های حقیقی دین، ساخته با ذهنیت نیرنگ بازها، جامعه ها را اسیر گرفته است و ملت ها بی خبر از محتویات حقیقت دین، اسیر نیرنگ بازهای دینی شده اند که جامعه افغانستانی ما در عصر بیست یکم به این عجوبه خطرناک اسیر می باشد.
چه جالب خاندان ترک های عثمانی از خراسان دیروز یعنی از محوطه افغانستان امروز یعنی از ترکستان در آسیا صغیر رفته بودند و زادگاه خاندان خود عثمانی ها، از منطقه محوطه ی بلخ امروز می باشد و بزرگترین امپراتوری را در جهان ساخته بودند و صدها سال دنیا را رهبری کرده بودند و یکی از امپراتوری بزرگ ترک را که در تاریخ بشریت ملتی وجود ندارد به این اندازه امپراتوری های جهانی داشته باشند از سر زمین خراسان در جهان ساخته بودند و یک دوره تاریک دنیا را با نور اندیشه های روشن شان از بین برده، در اروپا سبب تحول فکر و اندیشه های روشن شده بودند، از ثمرات آن دوره، ترقی امروزی غرب است. 
چی تلخ است، بسیاری از علوم امروز غرب را، اندوخته های علمی عالمان اجداد سر زمین ما تهداب گذاشته است و اما حتی ذره از تاریخ اجداد را اولادها نمی دانند آیا رنج دهنده نیست؟
یکی از بزرگ ترین عالم دانش پزشکی دنیا ابن سینا اساس قواعد طب دنیا را گذاشته است، مثل ابن سینا تعداد زیاد دانشمند داریم در تاریخ دنیا نقش بارز داشته اند و اما چی اندازه در میراث اجداد صاحب شده توانستیم؟
اجداد ما غرب را از خواب زمستان تاریک شان بیدار ساخته بودند و در آن زمان از یک طرف مقام خلیفه اسلام جهان بدوش امپراتورهای عثمانی بود، اسلام را این مردمان رهبری می کردند، از جانب دیگر به اندازه عادل و دموکرات و رئالیست زمان بودند غرب را درس می دادند و روشنفکر بودند در او زمان های تاریک!
در قصرهای امپراتورهای عثمانی و اداره دولت، از هر ملت ها، انسان ها وجود داشت، بیشترین از مقام ها را، از صدارت و اعضای کابینه گرفته تا پایان از مختلف ملت ها بود که تمثیل داشتند و هیچ گاه نه هراس از بودن دیگران داشتند و نه تنگ نظر بودند زیرا چه بودن سیاست را می دانستند.
از همه جالب، در زمان عثمانی ها که تجارت جهانی دست شان بود، یکی از بزرگ ترین تولید کننده شراب و صادر کننده شراب و یکی از بزرگ ترین تولید کننده خوک و صادر کننده گوشت خوک در جهان، سر زمین عثمانی ها بود، از این روکه تعداد زیاد مردمان غیر مسلم زندگی داشتند.
امپراتوری به دین و فرهنگ و کلتور و تجارت شان تنگ نظری نداشت، هر ملت هر عقیده و دین یکه داشت با مسلمان ها مساوی حقوق داشتند.
حال ببینیم زندگی ما افغانستانی ها را در عصر بیست یکم، تنگ نظرترین مردمان در عقیده و با تعصب ترین مردمان در سیاست هستیم و عقب مانده ترین ملت در بین خلق ها از نگاه اقتصادی هستیم ولی با غرورترین ملت در جهان که خود را تصور داریم آیا هسته غرور ما را چه تشکل داده است؟
علمیت ما؟
یا بی خبر بودن ما از دنیا؟
آیا تفکر کردیم؟
پس می گویم تسلیم محوطه دنیا کوچک خود مباش از دنیای دیگران خود و دنیا را ببین تا حقیقت را بیابی.
 از رنگارنگــــــی گل ها گلستان رست
 سرشار از نوعی گل ها زیبایی بدست
 این نقطه بر ذهــــن ها اندرز و اندرز 
 افــــــکار وسیع که است گلستان مست                                                 
      دلداده ها در اسارت چنین ذهنیت تنگ جامعه قرار داشتند، تنها گناه شان، از مذهب های مختلف اسلام بودن بود که پذیرش در فامیل ها نداشتند.
تایم به وقت رفتن نزدیک می شد، نورجان که در صنف رفته بود، همه در تلاش بودند چرا شبنم نیامد گفته!
از نورجان که پرسیدند، نورجان به زبان زشت جواب داد دیگر با شبنم نمی گردد، وقتی چنین گفت فته باز های صنف گفتند نی که از کردار بد شبنم هراس پیدا کردی که ضرر نبینی.
نورجان از جا برخاست و ایستاد شد و دو دست خود را به کمر گرفت لحظه مکث کرد، گفت: خدا شاهدم باشد شبنم از همه شما پاکتر است، شما با این فتنه گری های تان، من را نزد عزیزترین دوستم خجالت دادید، چگونه نتوانستم از فتنه گری های شما، شبنم را حفاظت کنم، از خجالتم از شبنم جدا شدم نه از اخلاق بد که شما تهمت می کنید.
نورجان که چنین گفت، چند فتنه گر حمله ور شدند، در این لحظه معلم در صنف داخل شد، پرخاش ها خاموش شد.
زمان در ختم دروس درسی رسیده بود، قبل از ختم تایم دروس درسی، باید شبنم از باغ بیرون می شد.
از لحظه داخل شدن لاله در باغ، تا لحظه اخیر، یار فقط پروانه شده بود، سر سپرده در عشق نگار شده بود، هر هدایت گل غنچه گلی می شد با بلبل می شکفت.
گل کمترین صحبت را به بلبل داشت از اینکه سکونت بیرونی در تاثیرات موج تلاطم توفان داخلی بود و هر لحظه غرق تفکرات بود و اما بلبل از شروع تا ختم تایم، با سخنان زیبا و التفات ها در تلاش بود تا خوشی در لبان نگارش غنچه گل شده بشکفد.
شبنم به ساعت دید گفت: علی جان وقت رفتن شده است، نمی دانم کردار امروز ما، حیات جنتی را نشان می دهد یا در آتش دوزخ می سازند؟
هر چی شود خاطر جمع باش تا زمانیکه تو در پهلویم هستی ندامت ندارم، از این سبب که خواهش های هر دو ما بود و یک جایی تصمیم گرفته بودیم، تنها تو و یا من مقصر نیستیم، اگر گناه داشته باشد چرا کس های که ما را به این عمل مجبور ساخته اند غرق گناه نمی شوند؟
من به عدالت خداوندی باور دارم، حرف جامعه به من ارزشی ندارد.
یار نگار را در آغوش گرفت گفت: سوگندم باشد تا جان در تنم است، رها نمی کنم تا نفس در جانم است بی گلم  نفس نمی کشم، چی سختی چه مشکلات چی فشار چه ظلمی هم باشد من فقط غلام این عشق هستم، کس من را منحرف ساخته نمی تواند.
      پروانه که بسوزد در شعله داغ شمعش
      این چنین حــــیاتم است به پایت من فدا
      قلبت را ربودم، اگر گناه باشد، گناه کار هستم نه تو. باران شدی، در موسم خشک من، تشنه بودم، خود بیخبر بودم، باریدی تا از تشنه بودنم آگاه ساختی و با عشقت سیرابم کردی، با دیدنت تشنه بودنم را درک کردم، گفتم، ببار ای باران، ببار که تشنگی ام رفع شود، تا اشک های خوشی چشمانم، از بارانت قطره شده، سیمایم را تر بسازد تا گل های خوشی شکوفه کنند. 
      باریــدن باران نــم نـــم بر زمـین
      او قاعده عشق که گلها سر زمین
      ببارای باران، تنهاییم تمام شدنی نیست، به تو محتاجم، به لحظه های زیبا که او لحظه های زیبا از بارش عشق تو هویدا شود ببار ای باران!
ببارای باران، شعر عاشقیم شو، طراوت بده، تا دل، تا نفس جان دارد، به تو شعر عشقی بسراید.
ببارای باران، غنچه های گل خوشی، در سیمای من بشکفد، چشمانم از ریختن اشک خوشی خسته نشوند. 
ببار ای باران، سکوت لحظه های خسته ی من، با صدای تو و با شعر های عاشقانه ام شکسته شود، دلم از غصه های تنهایی خالی شود، هر لحظه بارانی شود. 
      در فراز و نشیب عشق، دل خواهی که تسلیم است
      شــــرط آن اســــت ره ی یار چو بــاران باشـــــی     
      ببارای باران، با بارش عشق تو، آرامی طنین انداز عشق، من را بگیرد، با قطره های عشق تو، گلستان را بر من مسکن بسازد.
ببار ای باران، چه آمد بر سرم که این قدر آرزوی تو را دارم؟
چی رسید بر سرم که به بارش عشق تو محتاجم تا در زیر باران عشق تو قدم گذارم؟
پس ببار ای باران!
ببارای باران، دلگیر در هوای خشک بودم، سیاه سپید بود حیات من، با بارش عشق تو، گل های حیات را دیدم که رنگارنگ، با بودن تو در چشمانم ظاهر شده اند ای باران! 
      جلوه ها وزید از گل عندلیب ش مست شد 
      کــــــویر صحرای او با گلــش برنده شـــد
      ببارای باران، اگر بارش عشق تو نباشد، گمراه در صحرای می گردم، بین ریگ های داغ تابستان!
من که سرپناهی را جز تو ندارم، تنها در آغوش تو آرام ام می گیرد، من که هیچکس جز خدا را غیر تو ندارم، پس ببارای باران!
ببارای باران، آرامشم را در زیر قطره های محبت تو دایمی کنم، پس ببارای باران!
      در صحرا و خشکزارها
      بودم من تنها و تنها
      با حیات سیاه و سپید
      همچو فیلم سینما
      بدون رنگ ها و گل ها
      نبود بارانی در صحرا
      بودم من تنها و تنها
      با حیات خشک صحرا
      شدی یک باره باران خوش
      با بارش عشق در همان صحرا
      شد گلستان آن صحرا
      با عشق تو شهلا
      بهار شد در آن صحرا
      که ساختی بهار را به من
      در آن خشک صحرا
      با عشق بهاری
      ای شهلا!
      که شدم من عاشق شهلا
      به چشمان شهلا 
      به بوی زیبای شهلا
      لحظه های زیبای بود، محبوبه در آغوش محبوب با سکونت، التفات ها را می شنید، رغبت نداشتند جدا شوند و لاکن تایم به وقت خود رسیده بود باید گل از باغ بیرون می شد.
یار دو باره سر دیوار بلند شد تا در بیرون باغ پایان شده قفل دروازه را باز کند خواست طرف بیرون باغ خود را اندازد، دوست پدر را دید که طرف باغ می آمد، از هراس افشا شدن نگار می خواست خود را پنهان کند، صدا زد علی چی کار در سر دیوار داری؟
علی جان بیرون باغ خود را انداخت نزد دوست پدرش رفت گفت: در باغ کار داشتم مگر کلید قفل را گم کردم، از سر دیوار در باغ رفتم تا مبادا در آن جا گذاشته باشم مگر پیدا نکردم.
از آشفته حال علی جان، دوست پدر اشتباه یی شد پرسید: خیریت است که یک رقم پریشان باری هستی؟
علی جان جواب داد: چیزی نیست در نظر شما چنین آمد من خوب هستم.
دوست پدر چیزی نگفته گفت: خو خیریت باشد، هوا خوب بود قدم می زدم، خو رفتم به پدرت سلام بگو.
دوست پدر از نزد علی جان که رفت، خون در جان علی جان جریان پیدا کرد و عمیق نفس کشید و منتظر دور شدن دوست پدر شد و موقع را فرصت دیده دروازه ی باغ را باز کرد و شبنم با خدا حافظی عجله از باغ دور شد، طرف خانه روان شد.
شقایق به زمان مناسب خود را در منزل رساند دید که در خانه مهمان های مادرش است، رفت که سلام بدهد مادر با اصرار گفت: لباس ته نکشیده در سفره بنشین و غذا بخور.
نازنین حرف مادر را قبول نموده با مهمانان احوال پرسی نموده در سفره نشست هنوز به خوردن غذا شروع نکرده بود نورجان آمد، سلام داده از شبنم خواهش کرد تا کتابچه نوت ادبیات اش را بدهد.
مادر پرسید: یکجا نبودید؟
نورجان جواب داد: بودیم فراموش کرده بودم که بگیرم.
گل برخواست به بهانه کتابچه نوت ادبیات، نورجان پرسید: چگونه گذشت گفته.
شبنم جواب داد: با پلان برابر شد پرگرام ما!
مادر از شفر ،شفرها اشتباه یی شده پرسید: چی شفر ،شفر دارید؟
نورجان از شبنم تشکری کرده روبه مادر شبنم دیده گفت: چیزی نیست ینگه.
شبنم بعد از طعام خوردن در اطاق خود رفت دراز کشید و در خواب شیرین رفت تا شام خواب کرد.
مهمانان مادر شبنم دوستان نزدیکش بودند با پلان در تلاش بودند تا به شبنم قسمت خوب پیدا کنند.
آری چنین می گفتند.
بعد از همه رذالت هنوز در تلاش بودند تا جوانی پیدا کنند تا قسمت خوب به شبنم شود و از علی جان جدا شود. اما بی خبر بودند در هر عصر چنین فشارها، سبب خطا کردن جوانان شده می تواند، اگر با فشار به خواست های شان برسند باز هم جز بدبختی جوانان کدام ثمره دیگری ندارد، از این جهت که مشورت و دیالوگ وجود ندارد و از دنیای ذهن جوانان آگاه یی وجود ندارد و نمی دانند تکامل جامعه بشری در هر عصر تاثیرات مستقیم به یک شکل بالای جوانان دارد و نمی توانند جوانان را با فشار در طرز حیات عصر های گذشته نگه کنند.
علی جان از باغ می براید، در منزل می رود، به یک سرپرایز جالبی سر می خورد، خورد های فامیل با یک زبان می گویند: علی مادرت در خواستگاری رفته بود.
علی جان حک پک می شود، می پرسد: چگونه خواستگاری؟
مادر صدای فرزند را می شنود از اطاق مست شده می آید می گوید: به دختر خاله ات رفته بودیم خاطر تو.
ادامه می دهد خاله ات خوش شد شب با شوهرش مشورت می کند، خوب کار شد نی.
علی جان دو  دست را مشت می کند و در سینه می زند می گوید: اوف شما مردم عقل در سر ندارید؟
او که خواهرم است ما یکجا بزرگ شدیم چگونه بگیرم شه دیوانه می شوم از دست شما!                    
مادر صدا را تندتر ساخته می گوید: پدرت هدایت داد، یا که او دختر هر جایی را می گیری؟
اصل تو عقل نداری.                                   
علی جان فریاد می زند می گوید: لعنت بر من باشد که اولاد شما هستم، میمیرم مگر هو دختر خاله را نمی گیرم.
مادر تندتر فریاد زده می گوید: شب پدرت بیاید تو را آدم کند گفته از اطاق بیرون می شود.
علی جان عاجل طرف منزل خاله می رود و دختر خاله را گوشه نموده می خواهد حقیقت مطلب را بیان کند، خاله متوجه می شود و بالای دختر فریاد می زند تا از نزد علی جان دور شود.
علی جان مقصد خاله را دانسته می گوید: مادرم به خواستگاری آمده بوده، من قبول ندارم زیرا من با دختر شما ازدواج نمی کنم چون که دختر تان خواهرم است و من شما را مثل مادر می دانم و آمدم که به دختر تان بگویم تو خواهرم هستی.
وقتی علی جان چنین می گوید خاله خاموش می شود علی جان به دختر خاله می گوید: من برادرت هستم به برادری جانم را بخواهی اگر دریغ کردم نامردم اما دیگر هوس نه تو کن نه مادرم نه خاله یم!
علی جان از منزل خاله بیرون می شود و در منزل خود می رود در منزل که می رسد، فوری مادرش می پرسد: کجا رفته بودی؟ فرزند نزد مادر نزدیکتر شده به چشمان مادر دیده می گوید: تو که در خواستگاری رفته بودی، من رفتم گفتم قبول ندارم و فریاد زدم او دختر خواهرم باشد و هر کی صدای من را شنید.
به شیر مادری تو قسم حتی اگر کارد در گردنم بگذارید من قبول ندارم مادر لحظه ی مکث می کند می گوید: نی که تو پشت او دختر هر جایی هستی چنین می گوید سرش دور می خورد فشار بدنش پایان می آید و در زمین می نشیند و در آن جا دراز می کشد و بی صدا می شود.
همه در گرد مادر علی جان جمع می شوند و زنان همسایه، وی را در اطاق می برند و در بستر  دراز می خوابانند، یکی از زنان همسایه کمی شربت تهیه نموده می نوشاند، لحظه ی بعد که کمی ساکن تر شده به هوش می آید بی صدا در تفکر غرق می گردد.
شب فرا می رسد هر کی غیر از مردان از حادثه آگاه یی دارند، خاموش شده در تفکر غرق می گردند، پدر و کاکا های علی جان بی خبر از حادثه ی روز یک جایی طعام شب را می خورند و زنان و خورد ها و بزرگ های فامیل ها، جمع جماعت حاضر می گردند که هدف پدر علی جان ترتیب های پلان نامزادی را بگیرد بود که بعد از طعام شب، سوی زنان دیده می پرسد: خو بگوید خواستگاری تان چی نتیجه داد؟  
همه ساکن بی صدا شدند.
بار دیگر کمی تند تر می پرسد: چی شد؟
زبان تان را خوردید یا که جواب رد را گرفتید؟
علی جان سر خود را سر دو زانو گذاشته گریان داشت سر خود را بلند نموده می گوید: من قبول ندارم او دختر مثل خواهرم است.
مادر علی جان می گوید: از ما پذیرایی خوب کردند و رضایت نشان دادند که شب با مردان شان مشورت کنند و اما علی جان قبول ندارد.
پدر علی جان طرف برادر ها می بیند و ترش می کند و یکی از برادر ها می گوید: از چی زمانی تصمیم بزرگ ها نزد خوردها بی ارزش شده است؟                         
دیگرش سوی علی جان می بیند میگه هو بچه بی ادب نشو،  دختر خوب دختر است از قوم خود ماست بی تربیتی تو را قبول نداریم.
علی جان بار دیگر تکرار می کند من با او دختر نامزاد نمی شوم اگر جانم را هم بگرید.
پدر بیشتر ترش می کند و رنگ سیمای ش سیاه تر می گردد می گوید: یا هولو والا قوته الله!
لحظه ی همه ساکن می شوند و یکی از  کاکا ها از علی جان می پرسد: بگو نی کدام دختر دیگر ره دوست داری؟   
همه که بی صدا می شوند خواهر خورد علی جان از جا بلند میشه میگه من دیدم عاشق شبنم است، هر کی در کوچه میگن علی و شبنم عاشق هستند.
پدر با عصبانیت می پرسد: او احمق هنوز هم با او دختر هر جایی ارتباط داری؟
زنان که از حقیقت خبردار هستند خاموش شده در زمین می بینند، بعضی مردان شان بی خبر بودند به یک دیگر دیده بین شان شفر ،شفر موضع را که می دانند رد بدل کرده همه گی از این حقیقت آگاه می شوند.
از کاکاهای علی جان یکی آن می گوید: او بچه می دانی آن ها درست مسلمان هم نیستند، از گناه هراس نداری؟
دیگرش می گوید: خو گناه شاید نباشد اما خوب نیست او بچه از مذهب بیرون نشو، مذهب اصل پایه ی دینت است، جاهلی نکن.
علی جان که گریان داشت می پرسد: در وقت حضرت علی کی مذهب بود؟
خو دیگران کی او وقت مذهب داشتند؟
خو اون ها مسلمان خوب نبودند؟                     
همه در حیرت می افتند زنان توبه می کشند و مردان طرف یک دیگر می بینند. یکی از کاکاها می خواست گپ بزند، پدر از جایش بلند می شود، علی جان را زیر لگد می گیرد تا که فرزند را از زیر لگد پدر جدا می سازند روی بینی پر خون می گردد منزل را غوغا و صدا می گیرد با مشکلات زیاد، پدر را از خانه بیرون می کشند و در منزل دیگر می برند و علی جان با روی پرخون در زمین سالن دراز می کشد گریان می کند.
همه بزرگان مردان فامیل که در منزل دیگر جمع می شوند، خلیفه دینی شان حضور پیدا می کند و مسئله داغ تر می گردد و جروبحث های دینی شروع می گردد آری جروبحث های دینی!
اما باریکی که وجود دارد، هر گروه در هر مذهب و یا در هر طریقت باشند، مذهب و طریقت را دین تصور دارند، در حالیکه هیچ امام در زمان خود ادعا ی کدام مذهب ساختن را نداشت و اگر از کل دنیای اسلام پرسیده شود فقط یک اسناد پیدا کنید، امام های مذهب ها در زمان حیات شان گفته باشند ما در بین اسلام مذهبی را می سازیم جای دین را بگیرد و هر کی تابع به مذهب باشد نه در دین آیا اسناد وجود دارد؟
بلی در جامعه هر گروه مذهب گفته مذهب شان را در جای دین قرار دادند لاکن در ادراک این خطا واقف نیستند.
بلای مذهب گرایی، بلای بود دو جوان را بیشتر در اشتباه سوق می داد، فشار جای مشورت را گرفته بود، تهدید و توهین جای راهنما را گرفته بود، عقیده های خرافاتی جای دین را گرفته بود و خود خواهی و خود پسندی و جاهلیت جای علم را گرفته بود و امروز هم چنین است جامعه!
علی جان که با روی پرخون در زمین خواب بود، زنان به حیرت و تعجب به وی دیده توبه کشیده در اطاق دیگر رفتند، زیرا سخنان علی جان، گناه ی بزرگ بود از دیدگاه ی زنان!
چون که ایده های دینی مردمان ما را همچو اسب گاری در یک استقامت سوق داده اند و فقط یک عده سخنان یکه با دین ربطی ندارد، مروج جامعه ساخته شده است و هر کی را تابع به آن ساخته یک استقامت را نشان دادند اگر حتی پرسشی کس داشته باشد، سرنوشت علی جان سرنوشت ش حتی در بین فامیل خود وی می گردد. در حالیکه علی جان حقیقت را بیان داشت، نه پیغمبر اسلام به کدام مذهب بود و نه حضرت علی به کدام مذهب بود و نه کدام بزرگ دیگر دین تا صدها سال در کدام مذهب بودند همه شان فقط به دین اسلام بودند با شمول امام های مذهب ها!
خوشا به حال کسی که بر همه مذهب ها احترام نموده راه خود را مستقل از قرآنکریم خود تعیین می کند دلیل اینکه امام های مذهب ها مانند هر کس تنها نظریات شان را بیان کردند و مطابق بر منطق قرآنکریم و دین تنها نظریات را بیان کرده می توانند پس به اندازه هر امام هر شخص آزادی در بین دین دارد.
در این نقطه هدف من بی حرمتی بالای مذهب ها نیست و یا بی احترامی مقابل امام ها نیست فقط هدفم آن چی که دین هویدا ساخته است و امام ها در زمان خود شان روشن ساخته اند محترم است نه سیاست که از عقیده ی مردمان جهت مرام شان استفاده نموده، بین اسلام درز بزرگ ایجاد کرده است می باشد.
مذهب ها حقیقت اسلام شده اند و اما نباید جایگاه ی دین را بگیرند. زیرا امام ها که فکرهای شان را بین ملت بیان ساختند، در سال های بعد سیاست شیوه دیگری در آن داده است و امروز ملت های اسلام تحت تاثیرات سیاست هستند نه در تحت تاثیرات حقیقت!
علی جان در نظر هر کی بد نمایان شده بود، مثل یک آسی از قوانین اسلام!
هر کی با تنفر و توهین آمیز سر از آن لحظه، به وی دیدن می کرد و فتوای کور مردمان دینی شان، سبب می شد علی جان بیشتر از هر کی منزوی می شد.
دقیقه ها در غرق خون خود با گریان خواب بود، حتی طفلی نبود که به حال وی رحم می داشت.                
مادر جنت اولاد هاست، به گفته حضرت رسول الله جنت را اگر اولاد ها جستوجو گر باشند، در زیر پای مادرها پویا شوند و اما مادر اگر که مادری کرده بتواند.
در ملک ما افغانستانی ها مروج است، وظیفه پدری و مادری تنها با آوردن اولاد در دنیا تکمیل می گردد و به این احساس ماش الله دنیا در چگونگی پیشرفت تفکر دارد، مردم ما در چگونگی بیشتر تولید کردن بدون پرگرام اولاد استعداد دارند.
خود فامیل نان چاشت را پیدا کند در شب منتظر معجزه می گردند که رحم خدا بیاید تا شکم شان سیر شود و اما چهار شنبه یکی و پنجشنبه دیگری را تولد می کنند، کس تفکر ندارد چی می شود در چنین فامیل بی اساس، سرنوشت اولاد؟
و چی می شود سرنوشت اقتصاد کشور؟
مادر از علی جان نفرت پیدا کرده بود، حتی آبی را روا نداشت که در وی بدهد در او لحظه روی خود را بشوید از این روکه تصور داشت مبادا با گناه ی علی جان، در گناه گرفتار نشود.
علی جان دقیقه ها بعد، بیرون از اطاق شد، در گوشه از حویلی منزل زیر یک درخت نشست و با گریان سر به زانو گذاشت و تا ساعت ها گریان داشت تا که در آن جا با آن حالت خوابش برد و تا شفق صبح بی هوش در خواب غرق بود.
در جامعه های عقب مانده درد با ارزش ترین متاع است زیرا خریدار زیاد دارد اگر خریدار نداشته باشد ابلیس فروخته می تواند؟  
      تیره وتارحیات شد غرق دراظلم سیاه
      بین ایده های تلـــخ بخت ما شــده تباه 
      روا شـــد نا رواها در پـــود حیات ما
      بافنده شـــد زندگــــی با تار پــود گناه
      بهر درکــی ما شد گریزان از نزد ما
      نا دانـــی آورده شد حیات ما شد سیاه 
      فهم دانش و علــوم بیــگانه بـــرای ما  
      بــــی خبری مـال مـا با ایده های تباه
      شب تا ناوقت مردان در یک اطاق زنان در دیگر اطاق مشورت نمودند، نتایج مشورت های شان راضی ساختن خانواده فامیل خاله علی جان و نصحیت کردن به علی جان بود. باز هم فقط حرف خود شان می شد و علی جان را بیشتر در منزوی قرار داده نفرت را به جان علی جان نیشتر می زدند.
همچون چنین اخلاق و چنین فرهنگ حاکمیت، بالای ملت افغانستان هر زمان بود و است، بزرگان به خواست شان بدون در نظر داشت خواست روح جوانان تصمیم می گیرند و مدت بعد که جوانان احتراز کنند می گویند در سخنان بزرگ ها بی احترام شده هستند و می گویند ما هر چی را می دانیم که چنین می کنیم و این فرهنگ را معقول ترین شیوه در تربیت جوانان می دانند و چنین فرهنگ سبب عقب مانی جامعه می گردد، از این سبب که هیجان روح جوانان را نادیده می گیرند، ولی می گویند بهترین فرهنگ، این فرهنگ افغانی ما در جامعه ی ما که مروج است، بی نظر در دنیاست.
در حالیکه بزرگان از تجارب غنی هستند و باید مشورت بدهند و اما فراموش نکنند جوانان بیشتر در تکامل دنیا مصاید هستند تا مسیر تکامل را در جامعه آورده سبب پیشرفت و ترقی جامعه گردند.
بدین اساس کشورهای پیشرفته بیشترین سرمایه گذاری شان را، سر نسل جوان می کنند و هر امکان و هر حریت را به آن ها قایل هستند که موفقیت جوانان در تکامل جامعه، مثال های زیادی دارد که در هر کشور پیشرفته دیده می توانیم.
فامیل علی جان که به چنین مفکره بودند، در فامیل شبنم شان، هنوز مردان از حادثه بی خبر بودند، ماش الله ی زنان که همه حادثه را پنهان نگه داشتند. در چنین فامیل ها بیشترین دروغ گفته می شود و بیشترین رذیلی، صرف خاطر کم رذیل شدن شان صورت می گیرد، چون که منطق دیالوگ وجود ندارد و یک نو احساسات خشک و خود پسندی با شدت و توهین وجود دارد. اگر زنان حادثه را به مردان شان می گفتند منطق صبر و حوصله که با منطق بررسی از مسائل باشد وجود نداشت، هر کی آتشی بود، با آتش خود سعادت را گویا به وجود بیآورد در نزد خود با منطق بود و بدین اساس زنان از آتش مردان شان هراس داشتند، در تلاش بودند تا با تعویذ طومار شبنم را از علی جان دور کنند و یا یک قسمت به شبنم بسازند، تا از غضب مردان شان نجات پیدا کنند.             
زنان فامیل شبنم شان همچو فامیل علی جان در جستوجوی ازدواج دادن شبنم به دل خواه شان بودند که دو جوان را در مجبوریت در خطا سوق داده بودند.
جوانان منتظر نتایج عمل شان بودند تا به حضور هر کی گناه را اعتراف کنند یا کشته شوند و یا پیروز شوند و اما آیا چنین می شد؟                                                                                 چند روز  گذشته بود، بی صبورانه منتظر نتایج بودند و اما هنوز از نتیجه خبری نبود که علی جان نامه ی نوشت به دلدار خود.  
      در این روزهای داغ تابستان 
      میان مردمان آتشی
      اختر در روح شان نیشتر زده
      از فرهنگ عقب گری 
      با اخلاق خود پسند   
      بیچاره شده
      این دلم 
      این روحم
      افتیده ام
      فریاد دارد 
      این دلم
      چی شد فرشته ی من؟
      آن معجزه
      آن معصوم یکه مان را رباید
      از بین دژ مفکره های این دیار
      بسازد سعادت بر دیار حیات ما
      چی شد؟
      منتظرم عزیزم
      ای فرشته تو که از من، من را ربودی، در اظلم این حیات، در تاریکی قرار دارم، ظلمت هر لحظه بیشتر سایه خود را بالای خورشید من که تو بخشیده بودی انداخته است.         
منزوی بین حیات شدم، در حیات یکه دیگران تنگ بر من ساخته است. یگانه امیدم او لبخند های زیبای توست که من را در اسارت خود بگیرد.
کجایی ای بخت که از سیاه بخت ما نجات بده یی!؟
آری! به بختی منتظر هستم، تا بهار خود را در این حیات خزانی من که دیگران بر من روا داشته اند، بالایم وزیدن کند. هر روزم در انتظاریت سپری می گردد بین ایده های خوش من نسبت به سعادت تو در بین دژ از مفکره های تاریک این دیار.
      با  نظاره نشســته این عندلــیب خــسته
      به ره ی پیام تو دل به سوی تو دوخته
      چی سخت است انتظاریت به امید خوبی ها خوشی ها سعادت ها که در پرتو نور تو میتپم تا بیابم.                       
اشراق آن نور توست، دلم می درخشد از جلال آن که پرتو اندازی ش من را در این عشق بندم ساخته است، من بنده به این عشق هستم منتظر یک خبر خوش از تو هستم.                 
آری خبر خوش! آن خبر یکه سرنوشت ما را، گسستن کند از بخت ساخته ی این مردمان دیار که، رنگ یزدانی به آن زده، تهمت شرم انگیز را نا شرم انگیز ساخته اند.
ما را در افق های سعادت در بلندی های قله ی اشراق از نور محبت و خوشبختی برساند تا غنچه های ناشکفته از گل های سعادت ما، در شکفتن آغاز کنند.
آری خبر خوش!
از عمل کرد ما که خالقش مفکره های دژپسند این مردمان بود، ما در ناچاره گی با جور فشار این مردمان دست زده بودیم تا میلاد از سعادت ما شود و با این شیوه از عمل کرد ما درس بهتر به کس های شویم، فقط در تلاش اند هر چی تفسیر حیات را به دل خواه شان اجرا کنند و اما فرهنگ شنید که دیگران مفکره های شان را بیان کنند ندارند و هر چی در دنیای ذهن شان منطقی باشد حکم سر جامعه دارند که دیگران صف بسته باید اجرا کنند آیا با قاعده  تکامل ضدیت ندارد؟
      افتیدیم در تاریکی
      بین ایده ها
      ایده های زشت
      جهنم است بر ما
      همه مفکره های زشت
      بی چاره هستیم ما
      با انتظاریت
      بین مردمان دژپسند
      در حیات یکه
      نداریم حق در سرنوشت
      از دست این مردمان
      از دست این مردمان
      ای دلربای من، می ترسم، او نازنین درخشش چشمان زیبای بادامی تو، اسیر کدرهای شود، مبادا من سبب ش شوم.
به اندازه که ما این مردمان را ظالم می بینیم، ظالم تر از تصویر شان که در ذهن ماست، می باشند، چون که درک ظالم بودن شان را ندارند.
خاطر او لبان نازنین ات در اضطراب هستم، مبدا غنچه های شکوفه از خوشی را سبب شده نتوانم.
چه دردی است من دارم در کنار از ذهنم، نسبت به سعادت تو که در بین این مردمان ناکام شوم.
در هر تار زلفان زیبای تو، دلم می خواهد، تار پود سعادت را ببندم، هر وقت با زیبایی کج تاب زلفانت، خوشبختی خدمت من به یگانه دلربایم تجلی داشته باشد آرزو دارم عزیزم.
اما هر لحظه در اضطراب بیشتر غرق می گردم یا مبدا هوس هایم فقط یک آرزو باقی بماند چگونه به او چشمان زیبای تو دیده زنده مانده می توانم؟
می گویم او خدایا یا آشنا نمی کردی یا جدا مکن!
      یا الــــهی کـس را با کـس آشنا مکن
      اگر که میل داری هیچ گاه جدا مکن            
      ای نازنین من! این نامه را که می نویسم می دانم نسبت به هر زمان بیشتر زیر مسئولیت آرزوی سعادت تو هستم، از این روکه سبب همه ماجرا فقط خود را می دانم و با حیثیتم سوگند خوردم تا جانم باقیست در راه سعادت تو کوشا باشم با مردیم به یگانه دلربایم.
قول می دهم من وفادار هستم من سرباز در این راه هستم من غلام این عشق هستم هیچ اما هیچ گاه شکی در وعده های من نداشته باش هیچ زمان اضطراب را حاکم دل مساز که خدای نخواسته بی وفا شوم.
من را قدر فلک چشمانت نزدیک بدان زیرا در قلب تو زندگی دارم در بین چشمان زیبای تو حیات دارم در دست های زیبای تو جانم را سپردم در روح تو با روحم موجود هستم به این خاطر مطمئن  باش عزیزم دوستت دارم.
      ببین من را در قلبت
      در تپش های قلبت
      نزدیک ام بر تو
      چو مژگان زیبایت
      چون که هستم در قلبت
      شدم من اسیر قلبت
      پس بپذیر هر سخن ام را
      که هست فقط حقیقت
      بدون ریا یک حقیقت
      تا جان در تن دارم
      داری غلام
      من هستم غلام تو
      من هستم غلام تو
 
حصه بیست یکم
   
      یار نامه را به دلبر رسانده بود، عاشق و معشوقه در اضطرابی قرار داشتند که منتظر نتایج عمل کردشان بودند.
روزها سپری می شد مگر بالای جوانان حیات تنگ تر می شد، زیرا دو طرف از بزرگ ها در تصمیم های شان، ایده های رادیکال داشتند نه منطق و استدلال را قبول می کردند و نه به خواست و اندیشه های خورد ها ارزش قایل می شدند.
مروج است در جامعه های ملت های عقب مانده می گویند سیستم ما از گذشته وجود داشت و دوام می کند، چونکه از بزرگ ها چنین آموختیم و باید اجرا کنیم و اما هر سیستم چی اندازه مترقی عصر خود باشد، بعد از گذشت آن عصر با تکامل دنیا، اگر در روند تکامل قرار نگیرد و خود را باز سازی نکند در یک سیستم عقب مانده تبدیل شده می تواند، از این که جامعه بشری مراحل تکامل خود را طی دارد و کس و یا کدام سیستم در دنیا ممانعت کرده نمی تواند.
قاعده ی فطرتی حیات بشریت است، یا با تکامل دنیا، هم گام شده، روان شدن لازم است و یا در عقب تکامل قرار گرفته غرق در فلاکت شدن امر است، راه دیگر وجود ندارد چونکه قاعده های دنیا چنین ساخته شده است.
شبنم بی صبورانه منتظر نتایج عمل کردشان بود که ظاهر در پیکر نماید تا مژده به عاشق دل باخته بدهد بگوید با رسیدن کشتی سعادت شان در ساحل، گلی شکفته است که بوی سعادت را در سرنوشت شان در بهار عشق شان در سرازیر ساختن شروع کرده است.
چند روز گذشته بود، بی تجربه گی گل در مراحل نخستین لحظه های مادری، وی را بیشتر در هیجان انداخته بود و هوش اش را گرفته بود و یک شبنم دیگری در بین فامیل شده بود.
هر کی در تکاپوی درک از حال شبنم بود، مگر کس حدس زده نمی توانست که جوانان کشتی سعادت مشترک شان را از بین تلاطم از توفان ها در ساحل رسانده باشند و زیبا از تاثیرات رسیدن کشتی سعادت شان در ساحل، نمای دیگری گرفته باشد.
چه اندازه مادر زیر سوالات گرفته بود و  دیگران در تجسس درک این سر بودند، مگر شقایق نوح می گفت پیغمبر وجود نداشت. روزی رسید گل خود را در حال دیگری دید، بعضی بوی ها کراهت انگیز شده بود و توت علاقه ی وی را جلب کرده بود اما در هیچ جا وجود نداشت چون که موسم آن به پایانی خود در منطقه رسیده بود آیا دلیل حامله شدن بود؟
شام بود هنوز همه در سفره جمع نشده بودند، شبنم نزد مادر در آشپز خانه بود، یک بوی تنفر انگیز در دماغش سبب دل بدیش شده بود و در نزد چشمان مادر با هوق زدن شروع کرده بود، مادر با پریشانی گرد دختر پروانه شده بود و گل بهانه ی مریضی نموده در بستر خود را انداخته بود.
فردا در مکتب نرفته بود و مادر بعد از چاشت نزد دکتر برده بود و زمانیکه نزد دکتر رفته بود با اشارات دکتر را متوجه ساخته بود که هر چی سر باشد تنها به وی بگوید. دکتر بعد از معاینه ها، حامله بودن شبنم را درک کرده بود و به نازنین مژده را داده بود و به مادر گفته بود سبب مریضی شبنم را به خود مریض گفته است. چند قلم ادویه تقویت جسم به شبنم نوشته بود و نازنین ادویه تقویت  را همچو داروی به مریضی نزد مادر استفاده کرده بود و هنوز تصمیم مژده دادن به مادر را نداشت که این مژده، سرپرایز بزرگ به مادر می شد.
شبنم دفتر و قلم را بدست گرفت نوشت.
ای بلای که من را از من ربودی، درودهای دلداده ات را بپذیر که با مژده، بهاری را در اطراف ات به وزیدن می آورد، هوای خوش بهاری را از دامنه ی دره های زیبا در اطراف ات می تپاند تا غنچه های پر شگوفه از سعادت و خوشی را در لبان تو به مستی بیآورد.
آری مژده خوش به تو ای یارم!
کشتی عشق ما که در بین از تلاطم توفان ها، با کوشش هر دو مان در ساحل رسیده بود، منتظر گل زیبا بودیم، تا شکوفه نموده حیات ما را بهاری بسازد و سعادت را مژده بدهد، گل زیبای ما در راه روان شده است، آری گل زیبا عزم سفر سوی ما کرده است که  پذیرایی کنیم مبارک باشد عزیزم. 
      آرزوی دل هـــا بــــود بشـــــگوفه گـــل پــند   
      مبارک باشد ای دوست گل شده است آب قند 
      چند روزی بود حال کلاسیک من، دیگرگون به حال نو شده بود و کمی خشن تر و در اضطراب بودم و هر کی در تکاپوی درک حال من را داشت، هر کی که در حیرت غرق بود و اما تا این لحظه کس از راز ما آگاه نشد و از بعضی بوی ها تنفر پیدا کرده بودم و در توت دلم رفته بود تا نزدم باشد با میل نوش جانش کنم که لذت این حالم را، یک بار با مزه ی توت بدانم. مگر همین حال هم دیوانه وار عاشقش هستم یک طاس پر توت باشد با میل آرزویم نوش جان کنم تا حال تاسم تسکین پیدا کند مضطرب یک حال هستم یار من!                           
عزیزم این لحظه که مژده از اثر مان را به تو یار با وفا تقدیم دارم، بدان در هر سطر این نامه قلبم را تکرار و تکرار به تو می بخشم.
      از طی دل نوشتم نامه را به یار خود
      هربار تقدیم کردم دل را به دلدارخود
      ای مالک این دلربا، اگر دلت را با روحت ربوده باشم و به تو دلربا شده باشم، می دانم که با این مژده پرواز و رقص می کنی همچو پروانه در اطراف شمع!
آری همچو پروانه در اطراف شمع، در سر این نازنین گل مشترک ما، سوگند یارت باشد، در راه تو شمعی باشم تا روشنایی سعادت را از قله های بلند از اشراق، به تو آورده باشم، قندیل و چراغت شده باشم تا بی صبرانه در اطرافم پروانه باشی.
چه زیباست با تکاپوها، گلستان سعادت عشق را یافتن و در بین گلستان سعادت عشق، گل زیبا شدن؟
      غنچه و باز من شدم در گلستانت ای دوست
      بویم را پاشان داده من شدم جانت ای دوست 
      آری ای دوست، گلستان سعادت را با تجسسم در عشق تو یافتم که خود را گل این گلستان می دانم آیا چنین نیست!؟    
گل یکه هر زمان دل تو را گلستان می سازد، تو را در بین گلستانم با سعادت می سازم تا دایم صنم تو باشم که دیوانه وار به عشقم در سجده باشی آیا بهتر نیست؟
مژده ها باشد به یارم ما صاحب فرزند می شویم.
      شگـــفه شـــده عشـق با آرزوی حـــسن
      غنچه گلش روئیده همچو گلهای سوسن
      آری عزیزم با آرزوی ما، غنچه گل شده رویید مثل گل های سوسن عشق ما!       
      مـــی تپم با حال ناب حالم خوشــــــی داب شد
      نخبه ی این عشــــــق مــا برهنه و خطاب شد
      عریان شـد این رازما، عریان یک گل ریحان 
      مثل گل های ریحان خوشـبوی خوش تاب شد
      بلی عزیزم بی پرده می گویم من مادر شدم، مثل یک گل ناب و خالص از همه کثافت پاکیزه یک مادر!               
ما که در بین اندیشه های نا روا افتیده یم و ناروا اندیشه ها را روا دانسته بالای ما ظلم می کنند، امر و عدالت الهی است باید مقابل شان مبارزه کنیم و باید از حقوق مان دفاع کنیم و مجبور شدیم که به این راه رفتیم و در نزد وجدان پاکیزه هستیم زیرا این مردمان مجبور مان کرده اند.
می گویم من مادر شدم از دست این مردمان ناچاره خاطر چاره شدن در ناچاره گی ما، من مادرم شدم مبارک باشد.
      شب مهتابی بود
      با نور ستارگان 
      در گلستان بین گلها 
      با هوای نرم بهاری 
      نزد شرشره ی ظریف صدا دار 
      نشه از راف عشق  
      تو بودی می آمدی
      سوی من 
      بی صدا اما با تبسم زیبا  
      دست ها باز بود                
      آغوش ات را نما بر من کرده بودی
      که بپرم بروم بین دست ها
      در آغوش ات
      چنین است خیال من که
      شود تبدیل به حقیقت
      این نامه را با این حس می نویسم
      من عاشقم
      بر عزیزم
      نامه به علی جان رسید، لحظه یکه نامه را خواند بی هوش وار در یک دنیای دیگر رفت، روزها اضطراب می کشید، این بار حس دیگر سبب شده بود اول بی هوش شد بعد غرق در یک دنیای دیگر شد و بیشترین سنگینی را حس کرد.
آری چنین شده بود، از یک طرف مست خوش بود نشه وار بی هوش شده بود، از جانب دیگر از خواب سنگین بیدار شده بود.
وزن حیات را بیشتر درک کرده بود و غرق در تفکر شده بود و خود را در گرداب یک اضطراب دیگر دیده بود چی می شد سرنوشت شان؟
نخستین تلاش یار به دلدار پیدا کردن توت شد، با مشورت یک کسبه کار در منطقه دور از زاد گاه رفت، به صد مشکل به دلربا یک ظرف توت پیدا کرد و با برگ ها و گل ها اطراف ظرف را مزین کرد.
وی که از شفق صبح به عزم پیدا کردن توت برآمده بود، در شام در زادگاه رسیده بود، چگونه می توانست توت را به نگار برساند؟ در باغ رفت تفکر کرد چی باید کند؟ ظرف پر از توت را در یک جا مناسب بین باغ گذاشت، در اطراف منزل شبنم و نورجان رفت و گشت گذر کرد تا یک راه پیدا کند مگر موفق نشد.
شب ظرف توت را در بین سطل آب طوری قرار داد تا آب ضرر نرساند و تا فردا تازه به یارش برسد.
شب علی جان یکی از شب های دراز می شد چون که بی قرار بود باید توت را هر چه زودتر به دلدار برساند و باید نور خورشید طلوع کند که فرصت پیدا کند تا به شبنم توت را برساند.
نیمه شب شده بود، چراغ روغنی آهسته ،آهسته نور خود را می باخت، از این که روغن داخل چراغ به پایانی خود رسیده بود، در اطاق دیگر رفت، کمی روغن چراغ به چراغ انداخت و شیشه سیاه شده ی چراغ را برون کرده پاک کرد و قلم  دفتر را گرفت نوشت: به یارم می نویسم که زیباترین مژده ی حیاتم را داد به دلدارم می نویسم مهر اش را جان اش را و پارچه ی حیات اش را بر من بخشیده است.
درودها به این دلربا که بر من رنگ زندگی را آموخته است، بر من خوشی و سعادت را یاد داده است سرم به سجده عشقش که گلم عیش بگیرد.
      عندلیب به سجده شد گلش غرق عیش شد 
      تسلیمـــی او را دیـد او لحظه ش بهش شد
      دلربای من! هر لحظه ی من در اضطراب بود و منتظر مژده ی تو بودم تا با رسیدن آرام بگیرم مگر بی خبر بودم، با مژده زیبای تو، اضطراب انتظاریت گسیخته شد ولی هیجان تازه پیدا شد و پر مسئولیت بودنم را بیشتر درک کردم و در یک اضطراب دیگر افتیدم چطور بتوانم تو و نازنین ما را چگونه بر سعادت برسانم؟
اعتراف کنم بار سنگین در شانه هایم نمایان است، تا با قلب روح دقت به این مسئولیت کنم که من را بیشتر طرف تو برده است.        آری طرف تو.
با این مژده درک کردم چی اندازه ما همدیگر خود را دوست داشته نزدیک هم بوده باشیم، مسئولیت های بزرگ دیگر در حیات بیشتر ما را نزدیکتر می ساخته است، تو مطمئن باش، نسبت به هر زمان نزدیکتر هستم چون که نفسم را در جان تو حس می کنم زیرا امانت هر دوی ما با تو یکجا نفس می کشد.
سوگندم به او معصوم فرشته باشد که هیچ گاه نامرد نخواهم شد و هر چی امکانم باشد صرف خاطر تو و فرشته خواهم بخشید.
آری صرف خاطر تو و فرشته زنده هستم در حیات.         
      همین لحظه در تفکر غرقم
      در خیالات مست
      بین وادی سر سبز و سرمست  
      آب روان صاف دریا
      با صدای پرندگان خوش تب
      رمه ی بزرگ بز و گوسفند 
      در اطرافت حلقه زده
      می خندی با بازی های دست
      در شوخی های فرزند ما
      با بره نو تولد شده
      که بین مادر و فرزند بازیچه ی شده
      بره ی نو تولد شده
      من را صدا می زنی
      تا
      دیدم را دقت به شما کنم
      نامه ات من را به این حال آورده است
      با خیالاتم و با فانتزی هایم
      هر لحظه چنین تصورات دارم
      تا که شود حقیقت
      عزیزم دوستت دارم
      عزیزم دوستت دارم
      علی جان از شفق صبح ترتیب های مکتب را گرفته از منزل برآمد و در باغ رفت و ظرف توت را با نامه در بین کاغذهای روز نامه پیچاند و در محل راه نورجان منتظر نشست تا که نورجان به چشم ها ظاهر شد و از دور اشارت کرد که کاری دارد.
با ترصد ها فرصتی پیدا کردند که علی جان ظرف توت را با نامه به نورجان داده بود و در چند جمله اصل موضع را بیان کرده بود و نورجان از حال شبنم آگاه یی داشت زیرا لاله به نورجان مژده را که داده بود دو دوست لحظه ها از هیجان خوشی در اطاق چنان جشنواره را آورده بودند لحظه ها از خوشی مانند طفلک ها شده بودند و با شوخی های دوست، شقایق بیشتر لذت مادر بودن را حس داشت و دو دوست در دنیایی داخل شده بودند مثل یکه در کدام کشور پیشرفته باشند و انسانیت ارزش بیشتر از هر چیز داشته باشد ولی در جامعه ی زندگی داشتند جواب مردمان مقابل شان توهین و حقارت و بالاخره مرگ می شد از این سبب که همرنگ جامعه نبودند بدین خاطر اشتباه بزرگ کرده بودند.
نورجان ظرف توت را گرفت سوی منزل شبنم شان رفت چونکه دوست به بهانه مریضی در منزل بود و علی جان نفس راحت کشیده در مکتب رفت.
نورجان در منزل شبنم شان که داخل شد، شانس یاری کرد، کس در صحن حویلی نبود و در انبار خانه رفت و در طاق انبار خانه بین یک صندوق که لوازم کهنه بین ش بود توت را پنهان کرد و در نزد شبنم رفت و به بهانه احوال پرسی آدرس توت پنهان شده را گفت و از منزل بیرون شد.
مادر شبنم کمی از آمدن نورجان اشتباه یی شد، پی در پی سوالات از شبنم کرد، دختر در هر سوال مادر جواب مناسب دروغ را گفت و مادر را قناعت داده منتظر فرصت نشست.
هنوز ساعتی نگذشته بود احوال به مادر رسید، تا در منزل یکی از دوستان برود که گردهمایی زنان در تجلیل یک مراسم دایر می گردید.
مادر ترتیب ها را تکمیل نموده با دو فرزند خورد در دعوت خانه رفت و فرصت به شبنم میسر شد در انبار خانه رفت، ظرف توت را با نامه گرفت و در آن جا مقدار توت را خورد و باقی آن را دو باره پنهان کرد تا بار دیگر بخورد.
توت را که شقایق دید آنقدر در هیجان شد مثل یکه توت حیات ببخشد با حالت عجیبی توت را می خورد. خواست برآورده شده بود، دلش که بی صبرانه پشت توت در تپش بود کمی راحتی پیدا کرده بود و اما انبار خانه ی که کمی راحتی داده بود، فقط چند روز بعد زندان وی می شد و در انبار خانه منتظر کیفر خود می نشست تا مجلس فامیل تصمیم می گرفت.
هر لحظه یی این خاطرات شیرین در چشمان شبنم چون پرده سینما در حالی نمایان بود تنها در انبار خانه از ترس صدای غرش ابر ها در زمین افتیده بود و در سر خاک زمین دست پای جمع شده با ریختن اشک خاطرات را در نزد چشمان می آورد.
هنوز چند روز از خبر خوش نگذشته بود، روز جمعه بود، بزرگ های علی جان در منزل جمع شده بودند. علی جان از اصل موضع تجمع شان آگاه نبود، زیرا در غیاب وی تصمیم گرفته شده بود و در منزل خاله بزرگ ها رفته بودند و هر کی رضایت داشت او روز علی جان با دختر خاله نامزاد می شد.
مولوی صاحب شان دست را بلند نموده شروع به دعا خواندن کرد، در بین دعا اسم علی جان شنیده شد، وقتی دعا ختم شد، پرسید چی هدف دارید که من آگاه نیستم؟
مولوی صاحب با زبان نرم جواب داد امروز به خاست خدا نامزد می شوی.
علی جان از جا برخاست با گریان گفت: قبول  ندارم از این سبب که من شبنم را دوست دارم وقتی چنین گفت هر کی به یک دیگر می دید و هر کی منتظر بود که پدر چه میگه؟
پدر با عصبانیت و با سخنان زشت و حقارت، شبنم و فامیل وی را توهین نموده می گفت چگونه تو از دین می برآیی؟
آن ها که سنی مذهب هستند تو ترس از خدا نداری با یک دختر سنی مذهب عروسی کنی؟
توبه بکش ای لعنتی!
همه به یک دیگر می دیدند منتظر مولوی صاحب بودند که سخن حقیقت را باید بگوید تا بدانند چی اندازه ازدواج دختر سنی مذهب با جوان شیعه مذهب جایز است؟
مولوی صاحب فقط سکوت اختیار کرده بود و گوش به توهین ها و حقارت های پدر علی جان داده بود، پدر تا که امکان توان داشت، چشم پنهان زبان باز هر حقارت را کرده بود و نوبت به کاکا ها رسیده بود که کمبود آن را تکمیل کرده بودند.
نوبت به مولوی صاحب که رسیده بود، گفته بود چی اندازه گناه و ثواب دارد نمی دانم خدا می داند، اگر بخواهی با صواب در آخرت هجرت کنی باید از مذهب خود دور نشوی سبب این که در ایمان مهم مذهب است.
علی جان گریان داشت گفت: من از مذهبم دور نمی شوم و اما من اول مسلمان هستم، در مسئله ازدواج  شبنم حکم دین را قبول دارم، در دین کدام ممانعت وجود ندارد.
دو باره مولوی صاحب از منطق خود با سخنان نرم خواست تا خطا بودن را بیان کند که توضیحات می داد، در لابلای صحبت مولوی صاحب گاه دیگران با تایید سخنان مولوی صاحب اشتباه کردن علی جان را از نقطه نظر شریعت اسلامی بیان می کردند.
علی جان در بین حقارت ها و توهین ها و استدلال های غیر منطقی مولوی صاحب سخت زیر فشار رفته بود به حال جنون آمده بود و از جانب دیگر وعده های که به شبنم داده بود در حافظه ش تکرار و تکرار می شد و سیمای معصوم نگار پیش روی چشمانش ظاهر شده بود نمی دانست چه کند؟
هر چی علی جان دلیل گفت فقط رد و توهین حقارت شنید و یکی از کاکا ها گفت: بریم ناوقت نشود و همه یک باره بلند شدند تا در منزل خاله رفته مراسم نامزادی را در رسمیت بیآورند.
زمانیکه هر کی از اطاق بیرون شد، علی جان دید کس به سخنان وی ارزش قایل نیست بی چاره شد تا رمز حاملگی دلربا را افشا بسازد. به صدای بلند گفت: بشنوید ای مردم من نامزد شده نمی توانم، چون که شبنم از من حامله است من پدر شدم!
با این سخن همگی به حیرت شده سوی علی جان دیدن کردند و هر کی لحظه مکث کرد و بی صدا شد.                    
پدر نزد فرزند رفت دست راست را دراز کرد گفت: بگو لعنتی چی میگی؟
فرزند تکرار کرد راست میگم حقیقت است.
پدر با شدت لگد، فرزند را در زمین انداخت، هنوز لگد دومی به جان علی جان نخورده بود، یکی از کاکاها برادر را بغل کرد گفت: صبر کن حقیقت را جویا شویم.
همه دو باره داخل اطاق شدند و هیاهوی زبانی بین شان شروع شد، هر کی شروع کرد به هر چی گفتن!
کاکایکه پدر علی جان را بغل کرده بود برادر زاده را در یک اطاق دیگر برد و دروازه را بسته کرد و با نرمی اصل حقیقت را از علی جان پرسید. علی جان هر حقیقت را یکی ،یکی بیان کرد و دلیل حامله شدن شبنم را که مجبور شده بودند این کار را کرده بودند همه خطا را به فشارها و توهین ها و حقارت ها مال کرد و گفت دو راه پیشروی ماست یا مرگ یا پیروزی.
در اطاق یکه بزرگان جمع بودند کاکای علی جان رفته، هر چی حقیقت بود بیان کرد.
پدر بیشتر به خشم آمد و دو باره با توهین حقارت ها، فامیل شبنم را دشنام می داد و خواست از جا بلند شده نزد پدر شبنم برود و بگوید که چگونه مرد هستی در یک دختر صاحب شده نمی توانی؟ برادران مانع شدند و گفتند اول یک قاصد به فامیل خاله روان کنیم تا مسئله را بیان بسازد و معذرت خواسته شود و بعد نزد پدر شبنم که می روند و باید چند کس یک جا باشند تا کدام پرخاش اگر شود مقابله کرده بتوانند.
نخست قاصد را در منزل خاله روان کردند تا قضیه را آشکار سازد و بعد یک گروه شده در منزل شبنم شان رفتند مگر مردهای شان در منزل نبودند و جویا شدند در چایخانه نزدیک خانه با دوستان به چای نوشی و صحبت مصروف استند.
در چایخانه که رفتند یکی از خوردها را روان کردند تا پدر شبنم را بیرون بیآورد و اما پدر شبنم حضور نداشت از آن جا خبر گرفتند در بودنه جنگی رفته است.
محل بودنه جنگی را هر کی می دانست منطقه ی بود جای خراباتی ها، هر هنر جنگی شان که مرغ جنگی و یا قمار بازی هر چی ترتیب می شد و صاحب آن مالکی بود عواید خود را از این قبیل فعالیت ها بدست می آورد.
در آن جا که رفتند هر کی به هیجان جنگیدن بودنه ها را تماشا داشت با مشورت همدیگر دو باره قاصد خوردی را روان کردند تا خبر منتظری شان را به پدر شبنم برسانند و زمانیکه خبر به پدر شبنم رسید در بیرون چند کس منتظر وی است، پدر شبنم که از هیچ چیز آگاه نبود از نزد دوستان وقتی بیرون شد جمع جماعت را  دید منتظر هستند.
از این که همه شان را شناخت داشت و در بسیاری از محفل های قمار بازی و بودنه جنگی و سگ جنگی و دیگر رواج منطقه با ایشان آشنائی پیدا کرده بود و هر دو طرف از جمله مردمان خراباتی بودند و هر کی خویشتن را مرد زمانه می دانست وقتی نزد جمع جماعت رفت سلام داده مسئله را پرسید.
می خواست پدر علی جان با خشونت سخن بزند، یکی از کاکاهای علی جان دست برادر را فشار داد و اشارت کرد تا خاموش باشد دست پدر شبنم را گرفت چند قدم دورتر برد و مطلب را با نرمی بیان کرد و پرسید آیا آگاه یی دارد؟
پدر شبنم لحظه ی مکث کرد و تفکر کرد و با خشم طرف کاکای علی جان دید و نزد پدر علی جان آمد گفت: اگر این مطلب دروغ  باشد نه رفاقت را می شناسم و نه سلام علیک را، هر کدام تان را هیزم می سازم در آتش می اندازم و اگر دختر من قصوردار باشد به دارش می زنم و اگر علی دخترم را از راه کشیده باشد گردنش را می برم.
پدر علی جان با عصبانیت گفت: او دختر هر جایی تو چندین دفعه در باغ ما آمده، علی ما را از راه کشیده بود، اگر این قدر مرد هستی برو از دخترت پرسان کن، او در باغ ما نزد علی آمده بود یا علی نزد او رفته بود؟
در هیاهوی سخن که لهجه ها تندتر می شد دوستان پدر شبنم از محل بودنه جنگی بیرون شده نزد پدر شبنم آمدند و دو کاکای شبنم هم در آن جا رسیدند پرخاش های سخن، تندتر می شد از کاکای های علی جان یکی دست را بلند کرد گفت: یک لحظه صبر، هنوز حقیقت را نمی دانیم، این کار بین جوانان شده، پدر شبنم حقیقت را از دخترش پرسان کند، حقیقت روشن شود، بعد ما و شما در حل این مطلب گپ می زنیم و از دو طرف مردمان دور اندیش شان دو طرف را جد ا ساختند و پدر شبنم با دو کاکای شبنم با عصبانیت در منزل روان شد.
شبنم با دختران همسایه در منزل یکی از کاکاهای خود که از جمله دو کاکایش نزد پدر شبنم او لحظه ی پر ماجرا حضور داشت رفته بود. پدر و کاکاها با عصبانیت داخل منزل شدند و شبنم را پرسیدند جواب یکه شنیدند، مادر شبنم روی به او کاکای شبنم نمود گفت: با دختران دیگر در منزل شما رفته است و مادر شبنم دلیل عصبانیت را پرسید شوهر چیزی نگفته از منزل بیرون شد، یکی از کاکاهای شبنم با عجله پیشآمدها را به مادر شبنم گفت و در عقب برادران رفت.
سر مادر دور خورد به زمین افتید و گریان کرد گفت: اشتباه یی بودم دختر در این روزها تغییر خورده بود، می خواست از راه باغ پشت دختر برود، شبنم با دختران از راه باغ در منزل آمد و در این لحظه معلم جان از رخداد خبردار شده نزد خواهر آمد. مادر شقایق دو مشت را به سینه زده با گریان از شبنم پرسید: چرا چنین کار کردی؟
شبنم لحظه ی مکث کرد و به روی دختران دید و نزد مادر رفت  و با گریان گفت: تو بودی من را مجبور ساختی، تو بودی بی چاره کردی، تو بودی در این روز سیاه انداختی، با کدام روی از من پرسان می کنی؟
و ادامه داد بلی با علی جان مجبور شدیم به خاطر نجات مان این کار را کردیم، در باغ علی جان این کار را کردیم، من حامله ام و طرف دایی نزد معلم جان رفت، می خواست بگوید راهنمای ما بودی نجات بده، مگر دید که معلم جان بیشتر از هر کی زیادتر ترسیده است، روی دایی طرف خواهر زاده بود در عقب رفت تا که در دیوار خود را تکیه داد و در آن جا نشست سر خود را بالای زانو گذاشت ساکت شد.
شبنم دو باره نزد مادر آمد گفت: یا مرگ یا علی جان!
شبنم از نزد مادر دور شد مقابل دایی مثل دایی نشست و سر خود را بالای زانو گذاشت و گریان کرد دختران حک پک شده بودند نورجان گریان داشت نزد مادر شبنم رفت گفت: ینگه یک کار کن، پدرش می کشد تو یک چاره بسنج!
مادر گریان داشت، برادر را هدایت داد گفت: برو مولوی صاحب را بیار، معلم جان پشت مولوی شان رفت، خود مادر در منزل کاکای بزرگ شبنم رفت و با گریان کاکای بزرگ را در منزل آورد و جریانات را بیان کرد تا باید مانع شود تا پدر شبنم با عصبانیت کدام ضرر نرساند.
معلم جان و مولوی صاحب از دروازه بیرون حویلی داخل حویلی شدند و کاکای بزرگ شبنم و مادر شبنم از راه ی باغ داخل حویلی شدند که پدر شبنم و دو کاکای دیگر شبنم در آن اثنا داخل حویلی شده بودند. پدر شبنم مثل دیوانه ها هوش خود را از دست داده بود، فریاد می زد و دشنام و حقارت می کرد و حویلی از خورد بزرگ همسایه ها پر شده بود.                            
پدر با عصبانیت از مادر شبنم کجا بودن دختر را پرسید، در این اثنا مولوی صاحب پیش آمد می خواست چیزی بگوید، پدر شبنم از ریش مولوی صاحب گرفت تکان داد گفت: تو غرض مگیر.
پدر به حالتی بود، چشمش کس را نمی دید، مثل دیوانه ها شده بود فقط فریاد داشت.
مولوی صاحب چند قدم عقب رفت خود را در کنار گرفت، هنوز مادر شبنم حرفی نزده بود یک لگد دو مشت خورد تا بگوید شبنم کجاست.                                                               دختر از ترس از جا بلند شد نزد کاکای بزرگ رفت که پدر متوجه نشد و گریان داشت و عقب کاکا پنهان شد دیگران که طرف شبنم می دیدند پدر متوجه شد شبنم عقب کاکا پنهان است.
پدر چاقوی بزرگ که در جیب داشت بیرون کرد بازش کرد و طرف شبنم که رفت، برادر بغل کرد گفت: عقل ته از دست دادی صبر کن با عجله هیچ کار دنیا حل نمیشه و اشارت به دیگر برادران کرد تا مداخله کنند.
کاکا ها پدر شبنم را قایم گرفتند و کاکای بزرگ معلم جان را صدا زد گفت یک قفل بیار.
دایی شبنم یک قفل بزرگ آورد، کاکای بزرگ، برادر زاده را در انبار خانه داخل کرد و از سر برادر زاده قبل زد و همگی را گفت که به خانه های شان بروند و به سوی مولوی صاحب دیده گفت: ما و شما باید جلسه کنیم.
پدر شبنم از خشم می لرزید که به بسیار مشکل در منزل کاکای بزرگ بردند و در آن جا جلسه فامیلی را دایر کردند پدر شبنم لحظه به لحظه احساساتی می شد، چندین بار از جا برخاست تا شبنم را بکشد، هر چی دلیل می گفتند چاره نداشت، برادر بزرگ با عصبانیت گفت: بگذارید برود چی بودن اصل قضیه را نا دانسته دخترش را بکشد و حکومتی ها در زندان بیندازند تا عقل ش به سرش بیاید.
پدر شبنم که از اطاق بیرون شد دو برادر دیگرش از عقب وی برخاستند و به بسیار مشکل دو باره داخل اطاق نمودند، کاکای بزرگ شبنم گفت: ما هنوز اصل رویداد را نمی دانیم، اگر با خشونت از شبنم پرسان کنیم، وی ترسیده دروغ می گوید، شما بر من فرصت بدهید اول چه بودن حقیقت مطلب را بدانیم و بعد تصمیم می گیریم و سوی پدر شبنم دیده گفت: من نزد شبنم می روم و اگر تو از عقب من بیایی سوگندم به خدا باشد روی ته هیچ وقت نمی بینم.
برادر از جا برخاست و هر کی را گفت مقاعد باشند تا پدر شبنم بیرون نشود، کاکای شبنم در منزل شبنم شان رفت و مادر شبنم را گفت که مقاعد باشد کس داخل انبار خانه داخل نشود و اگر پدر شبنم را دید صدا کند.                                        
قفل انبار خانه را باز کرد نزد برادر زاده رفت در گوشه ی از انبار خانه با گریان و با ترس و با لرزه نشسته بود، دست راست شه گرفت گفت: نترس به من حقیقت را بگو.       
دست او زیبا معصومه می لرزید حرف زده نمی توانست سخت ترسیده بود، آب خواست و کاکا کمی آب داد و چند جمله سخن خوش به وی گفت وعده داد اگر حقیقت را بی هراس بیان کند کوشش می کند کمک کند.
نازنین با سخنان نرم کاکا، کمی امید پیدا کرد مگر مثل شاخه درخت لرزه داشت لرزیده حکایت شان را از اول شروع کرد و در گفتن ادامه داد و با معصومیت و دل پاکی داستان را شرح می داد که بیشترین گناه را بالای مادر انداخت، فشار و توهین های مادر مجبور ساخته است تا به این اقدام دست زده پیشنهاد را به علی جان کند چنین گفت بر کاکایکه بر چند لحظه دوست نمایان شده بود.
کاکا پرسید: چرا با من مشورت نکردی؟                       
با دقت به کاکایش دید گفت: بیادم نیست در فامیل های ما حرف کدام خورد را بزرگ ها گوش داده باشد به این خاطر مادرم از ترس می خواست من را از علی جان جدا کند تا به گوش بزرگ ها حرف ما نرود از این جهت که بزرگ ها بالای چشمت ابرو داری گفته ضرر رسانده می توانند چگونه به شما می گفتم؟
مادرم چی اندازه در تلاش نجادم شد به همان اندازه اشتباه کرد، زیرا من را نمی شناخت به خواست مادرم رضایت داده نمی توانستم چی کنم؟ مجبور بودم.  
کاکایش پرسید: حال با این گناه پدرت قصد کشتن ره دارد آیا عقل نداشتی می دانستی؟
چشمان زیبا را از گریان سرخ کرده بود با لرزه ها کمی مکث کرد گفت: می دانستیم این کار را کردیم.
کاکا پرسید: یعنی چی دانسته هر دوی تان تصمیم گرفتید؟
در حالیکه قطره های زیبای اشک چشمان از کنار رخسار جاری شده بود با معصومیت و سادگی جواب داد، آری، چون که آخرین شانس فقط این عمل ماست یا آبروی هر کی را در نظر گرفته دو طرف به خواست ما رضایت می دهید و یا می کشید چاره دیگر وجود ندارد ما از مرگ ترس نداریم ما یکدیگر را دوست داریم رحم کنید کاکا.
کاکا لحظه ی در تفکر غرق می گردد می گوید: نمی دانی علی شان شیعه مذهب هستند کی ایمان ما اجازت می دهد که تو را به یک شیعه بدهیم؟
شبنم کمی تمسخر می کند با دانه های اشک زیبای چشمان تبسم می کند می گوید: از کدام ایمان کپ می زنید اگر ایمان اسلامی باشد علی هم مسلمان است اگر علی شیعه است بگذارید او شیعه باشد و بگذارند که من سنی باشم آیا دین چنین حکم ندارد؟
در کدام نقطه در دین گفته شده است فقط سنی ها مسلمان عالی دیگران...
وقتی دیگران می گوید کاکا طاقت شنیدن را از دست می دهد عصبانی می شود می گوید: بس کن از کجا می دانی اسلامیت را؟
تو در راه خطا رفتی حال مادرت را ملامت مکن.
نازنین با سیما معصومانه و ساده گریان می کند می گوید: رحم کنید من از علی جان جدا شده نمی توانم.
کاکا با عصبانیت از انبار خانه بیرون می شود و دروازه انبار خانه را دو باره قفل می زند در راه چرت می زند چی کاری باید کند؟
اگر حقیقت را بیان کند، پدر عصبانیت یکه دارد، عاجل کدام ضرر می رساند پس چی باید کند؟
در اطاق داخل نشده در بیرون مولوی صاحب شان را با معلم جان دایی شبنم صدا می زند تا بیایند مصلحت دارد.         
مولوی صاحب مشورت می دهد، میگه که می گویم شبنم از ترس گپ زده نتوانست و سخت ترسیده دست پایش در لرزه است، می گذاریم کمی آرام شود و بعد زیر پرسش قرار داده تصمیم می گیریم و به این پلان پدر شبنم را قناعت داده می گویند لطفآ به کدام کاری دست نزن که سبب رسوایی شود بگذار تفکر نموده تصمیم بگیریم.
کاکای بزرگ، پدر شبنم را اجازت نمی دهد تا در حویلی برود، می گوید: بگذار در انبار خانه، اول درس عبرت بگیرد بگذار تا تصمیم اخیری در آن جا زندانی باشد.
مولوی صاحب و دیگران از جلسه ی فامیل برآمده در منزل های شان می روند و تا جلسه ی بعدی که جمع می شوند هر کی باید راه حل این مشکل را تفکر کند، مولوی صاحب نزدیک به سن پنجاه بود و یک خانم با هشت اولاد داشت از جمله دو اولاد بزرگ وی دختر بودند که عروسی نموده رفته بودند هنگام یکه شبنم از ترس لرزیده عقب کاکای بزرگ پنهان شده بود، مولوی صاحب با چشم ترصد داشت که چی اندازه زیبا و یک معصومه است، در راه که در منزل روان می شود، عقل سرش وجدان شه در حرکت می آورد گویا به شبنم کمک کند و باید اگر ممکن باشد با شبنم عروسی نموده رذالت را حل بسازد و خوب می دانست که معلم جان دایی شبنم در هر هوا اگر منفعت ش بود رقصیده می توانست و مادر شبنم اخلاص بخصوص به مولوی صاحب داشت، هر زمان اخلاق و علمیت مولوی صاحب را بین زنان تعریف نموده، بیشتر به دعا خانی و تعویذ طومار های مولوی صاحب، دیگران را به سوی مولوی صاحب تشویق رغبت می داد.
مولوی صاحب در منزل که رفت طاقت صبر و نشستن نداشت، در صحن حویلی قدم زده در چرت تفکر غرق شد که چگونه باید موفق شود؟
در صحن حویلی منزل که قدم می زد صدای اسب گاری خود را شنید و نزد اسب خود رفت.
مولوی صاحب مرد صاحب ثروت بود، زیرا بازار گرم تعویذ طومار داشت، گاری و زمین های زراعتی و باغ بزرگ داشت و پول نقد سر جمع شده داشت، نزد اسب که رفت چرت زد آیا نمیشه که معلم جان را با این گاری خرید؟
بخود گفت: بلی معلم خریده شد، چگونه باید مادر شبنم را خرید؟
در تفکر غرق بود که دلارهای ذخیره به یادش آمد و نزد خود گفت: کمی دلار و کمی سخن چرب نرم دل مادر شبنم را بدست آورده می تواند و به خود گفت: آری راضی می شوند چونکه من ناموس شان را از کثافت پاک می کنم و در آسمان دید که مهتاب روشن و ستاره ها لبخند می زنند، مست شد به خود گفت: ولله چی بگویم چشم های دارد از ستاره ها روشن، سیمای دارد از مهتاب درخشان، ولله با این عملم جنت به خود می سازم.
و ادامه داده گفت: خوب چند روز گریان می کند من چنان عشق یادش میدم علی چی است؟ هر چی از یادش می رود، خوب من کار بد نمی کنم یک معصومه را نجات می دهم، خوب این کار شد.
اول از داخل، کار ره پخته می سازم، بعد بزرگ ها هم راضی می شوند، من که کار بد نمی کنم با نکاح اسلامی گناه های شان را پاک می کنم، من که کار خوب می کنم بین ملت اسم ناموس شان را از نام بدی پاک می کنم، خوب من مولوی هستم، دعای من به چنین گناه یکایک است، ولله چی بگویم شب خوابم نمی برد فردا شود اول معلم جان را بخرم!
دو باره نزد اسب می رود و می گوید: بچیم فردا مال معلم جان میشی، خوب کار کن خیرت را ببیند خو دیگه در هر چشمش صد اسب قربان شود و یک معصومه است که یک شب ش من را ده سال جوان می سازد.
طرف شبنم شان ماجرا چنین بود، در طرف علی جان شان همچنان تراژدی دوام داشت پدر علی جان که در منزل دو باره آمده بود، چند لگد و مشت در جان فرزند خورده بود که پدر زده بود و از خانه کشیده بود و گفته بود رنگ ته نبینم.
علی جان با گریان در منزل خاله ی دیگر رفته بود، شوهر خاله با پدر علی جان چندان نزدیکی نداشت و در رقابت بودند و از خوی همدیگر خشنود نبودند وقتی علی جان را به حال پریشان دید و از علی جان اصل حقیقت را جویا شد روبه زنش کرد گفت: از این بعد علی فرزند ماست، مهمان خانه را  به علی جان ترتیب کن، در آن جا آزاد باشد و سه وقت خود را در سفره ما یکجایی بخورد و کس به علی من هیچی کرده نمی تواند.
علی جان با گریان سر خود را سر زانو گرفته بود روبه شوهر خاله نموده تشکری کرد، شوهر خاله علی جان را در مهمان خانه آورد و با خانمش مهمان خانه را سر از نو ترتیب داد و یک رادیو را به علی جان آورد تا موزیک بشنود و تا آن لحظه ترتیب های سفره گرفته شده بود، به علی جان سفره را باز کردند و اما علی جان می گفت: اشتها ندارم شوهر خاله به زنش گفت: بگذار سفره باز باشد چه وقت علی من اشتها پیدا کند بخورد خاله سفره را باز گذاشته خود در درون حویلی رفت.
شوهر خاله سیگاری را از جیب کشید به علی جان داد و یک دانه دیگر را خود آتش زد، علی جان چی اندازه رد نمود و اما شوهر خاله اصرار کرد که شب با این سیگار راحت تر خواب می برد و از اصرار شوهر خاله مجبور شد تا بار اول یک سیگار را آتش کند و دود شه داخل جگرهای تمیز خود کش کند، مگر بیخبر بود که شروعی می شد نخست به اسم سیگار به چرس روی می آورد و در چند روز با دیگر مخدرات آشنا می شد.
سیگار را که آتش زد، چی اندازه دود شه داخل جگرها کش کرد، به همان اندازه از دنیای حقیقت بیرون شده به یک حالت عجیبی داخل شد و با گریان و با خنده به یک حالت عجیب با شوهر خاله صحبت نموده از شبنم یاد می کرد، چون که بین سیگار علاج نشه کن بود.
مدتی شوهر خاله به سخنان علی جان گوش داد و علی جان را به او حال خود گذاشت، وقتی می رفت از رادیو موزیک هندی را باز کرد و درون خانه رفت و خاله را اطمینان داد که علی راحت تر شده است.
علی جان با او حال خود در خواب رفت و تا فردا در خواب سنگین بود و زمانیکه از خواب بیدار شد دید که سفره باز است و رادیو شغس دارد و سرش از درد به ترکیدن رسیده است، نزد خاله رفته داروی سر درد طلب کرد و روی دست خود را با آب تازه نموده دارو را گرفت.
علی جان که در یک حالتی عجیبی بود، شبنم بدون غذا در انبار خانه زندانی بود، کاکاها مراقب پدر شبنم بودند تا کدام ضرر نرساند، نورجان از سحر در منزل شبنم شان آمده از مادر شبنم حال احوال دوست را پرسید، مادر پریشان همچو دیوانه ها هوش رفته بود گفت: در انبار خانه زندانی است شب دراز در آن جا بود.
شبنم تا نیمه های شب در تاریکی انبار خانه با گریان افتیده بود و در نیمه های شب از حال رفته بود و در خواب رفته بود و تا سحر کابوس ها را دیده بود و گاه فریاد می کشید گه گریان داشت و اما کس از حال شبنم خبر نبود.
نورجان که در انبار خانه آمد، دروازه را قفل شده دید و دو باره نزد مادر شبنم رفت تا خواهش کند کلید قفل را بدهد و اما کلید نزد کاکای بزرگ بود نورجان مجبور شد یک زینه پیدا کند، در سر زینه بلند شده از پنجره ی خورد هوا کش انبار خانه شبنم را دیدن کند که یک زینه پیدا کرد و زینه را در دیوار انبار خانه گذاشت و از پنجره خورد انبار خانه که به هوا کشی ساخته شده بود، دوست را صدا زد، گل بی هوش خواب بود در چندین صدای دوست جواب شنیده نشد، نورجان پریشان شده گریان را شروع کرد از گریان دوست، شقایق کمی به حال آمد به بسیار مشکلی جواب داد خوب هستم.
نورجان که صدای دوست را شنید با گریان گفت: چی کنم دوستم چه کرده می توانم؟
پریشان شدم حال تو چطور است؟
نازنین با سیما پریشان لرزیده از جا برخاست و چهار اطراف را دید و یک صندوق بزرگ بود پیدا کرد و در زیر پنجره آورد و بلند شد تا روی نورجان را ببیند وقتی نورجان حال احوال زیبا را دید بیشتر گریان کرد، از این روکه موها پریشان، چهره پژمرده، لبان ترکیده به یک حال کاملآ پریشان بود دو دوست دقیقه ها گریان کردند، نورجان از شبنم پرسید: چه خدمت کند؟
گل از تشنه شدن خبردار کرد گفت: ضرورت به حاجتی دارد که در حاجت خانه برود، بر مسکین بیچاره حتی حاجت خانه را روا نداشته بودند تا این اندازه ظالم ها ظالم تر شده بودند، با فرهنگ رسوایکه ملت خویشتن را در جهنم انداخته است، با تاسف!
نورجان با گریان دو باره نزد مادر شبنم رفت و اما مادر هم بیچاره بود زیرا کلید نزد کاکای بزرگ بود دویده نزد کاکای بزرگ رفت. هنوز کاکاها از خواب بیدار نشده بودند وقتی خانم کاکا از آمدن نورجان، کاکا را خبردار کرد و نورجان از کاکا خواهش کرد تا کلید انبار خانه را بدهد، کاکای بزرگ با عصبانیت گفت: در این کار مداخله نکند غیر آن جزا می بیند.
نورجان با گریان به زن کاکا حال شبنم را گفت مگر هر کی فقط شبنم را ملامت می کرد و می گفتند که خوب شد عقلش به سرش بیاید و یک عبرت به دیگران شود.
نورجان دو باره با گریان نزد شبنم رفت و یک آفتابه آب را از پنجره ی تحویل خانه داد و دو باره از زینه پایان شده چهار اطراف خود را دید که ظرفی باید پیدا کند که شبنم رفع حاجت کند. ظرف مناسب پیدا نکرد، از راه باغ به منزل خود رفت، طشت لباس شوی پلاستیکی مادر را در دوست آورد و به بسیار مشکل داخل انبار خانه نمود و دستمال کاغذی که داشت با طشت آورده بود به نازنین مسکین داد، دو باره به منزل رفت، چند عدد تخم مرغ را جوش داد تا پخته شود و مقدار نان و یک پاکت بیسکویت و مقدار آب نوشیدنی به گل زیبا که با گریان و پریشان زندانی بود آورد و داد و تقاضا کرد که دیگر چه خدمت کند؟
نازنین غریب تشکری کرد خواهش کرد تا جریانات را به یار برساند.
هنوز گپ مسکین ختم نشده بود کاکای بزرگ آمد و با یک عصبانیت فریاد زد، زمانیکه نورجان از زینه پایان شد یک سلی محکم به روی خورد و چادری به زمین افتید.
کاکا با فریاد اخطار داد بار دیگر نزد شبنم باید نبیند.
نورجان گریان داشت مادر شبنم دیوانه وار سر لچ نزد نورجان آمد، دست نورجان را گرفت، اشارت کرد تا به خانه ش برود، نورجان با گریان طرف خانه رفت.
کاکا از سر زینه به شبنم دید حال پریشان شبنم هیچ تاثیری به کاکا نداشت، از زینه که پایان شد با صدای بلند گفت: کس بی خبر از من با شبنم تماس نگیرد، چنین گفت در منزل رفت که خانم ترتیب های طعام صبح را کرده بود، وقتی سر سفره همگی جمع شدند یکی از برادران گفت: صبر کنید قیماق می آید.
چند لحظه بعد قیماق فروش با چند کاسه قیماق در دروازه خانه آمده دروازه را تک ،تک زد جناب بیرون شده قیماق ها را آورد و گفت: بخرید که در عمر تان چنین قیماق با مزه را نخوردید.
زمانیکه هر کی اولین لقمه از قیماق را می گرفت، چی اندازه با لذت بودن را می گفت و لیکن کس نبود از حال یک معصومه که قربان فرهنگ عقب مانده در عصر تکنولوژی شده بود، ذره پریشان شده پرسان او نازنین مسکین را می کرد.
مثل یکه مردها فرشته بوده باشند همه تقصیرات گناه مربوط زنان بوده باشد، چنین است جامعه های عقب مانده که نان گدا هستند.
نورجان ترتیب های مکتب را گرفته سر راه علی جان رفت مگر علی جان را که دید، علی جان روزهای پیش نبود، کسل بود پژمرده بود و پریشان بود. بدون هراس مردم نزد وی رفت گفت: شبنم پریشان است وقتی از حال نگار به یار گفت، یار حرف نمی زد تنها گریان می کرد، پریشان بود، بیچاره بود، مسکین بود، یکی دو سه تعداد زیاد از شاگردان مکتب و دیگر مردمان گردشان جمع شدند. نورجان با گریان حال خراب شبنم را می گفت علی جان گریان داشت، چیزی نداشت تا بگوید، هیچ چیز نداشت مسکین ترین یک غریب بود، آسمان بلند زمین سخت شده بود در حال پریشان وی حتی دختران یکه شیطانیت می کردند در جستوجوی افشاگری بودند همه آن ها هم گریان داشتند و هر کی به حال علی جان دیده دل سوز شده بود چون که او بدبخت شده بود زیرا نگار زندانی بود.
یک از دوستان نورجان نزدیک شد گفت: دقت کن به تو ضرر نرسد.
نورجان با گریان با دیگر دخترها در مکتب رفت، علی جان پریشان در باغ رفت، سر از آن روز، مکتب از نزد وی می رفت هر چی ره از دست می داد او غریب علی جان!
مولوی صاحب که از شروع شب سناریوی پلان خود را ترتیب داده بود، از سحر وقت در منزل معلم جان رفت و از وی خواهش کرد تا طعام صبح را با وی بخورد.
معلم جان تقاضای مولوی صاحب را قبول نموده در منزل مولوی صاحب رفت.
خانم مولوی صاحب از هیچ پلان مولوی صاحب آگاه نبود و به هدایت مولوی صاحب بهترین سفره ی طعام صبح را ترتیب داد که از قیماق گرفته چندین نو غذا حاضر شد و مولوی صاحب با معلم جان هر دو سر سفره نشستند و دروازه ی اطاق را مولوی صاحب  بسته نموده به خانم گفت: کس مزاحم ما نشود با معلم صاحب یک مسئله مهم را صحبت می کنیم.
طعام خورده شد، مولوی صاحب از شروعی طعام شروع نمود با سخنان نرم رام کردن دل معلم جان را به خواست های خود.
گپ را از دور انداخته، چی اندازه کار خراب بودن را گفته قضیه ناموس را پیشکش نموده می گفت از یک طرف به ناموس شان دلش می سوزد که پدر و کاکاهای شبنم بین ملت بی آبرو می شوند و از جانب دیگر معصوم بودن شبنم را گفته می گفت یک جاهل است جاهلیت کرده است باید مولوی صاحب به دوستی شان یک خدمت نماید.
مولوی صاحب صحبت را شروع نمود، از یک طرف سخت معلم جان را از حوادث بعدی ترسانده بود و از جانب دیگر می گفت باید هر دوی شان یک راه حل را پیدا نموده در حل این رویداد اقدام کنند و اما چگونه یک گام؟
معلم جان از اصل پلان مولوی صاحب آگاه نبود می گفت نمی دانم که چگونه راه حل پیدا کنیم تا گامی شود رضایت هر کی را بدست بگیریم؟
وی نزد خود بیشتر از همه در این رخداد ترس داشت، زیرا خالق مفکره های آمیزش جنسی بین جوانان معلم جان بود که شبنم به چنین خطا گرفتار شده بود، هراس داشت اگر پدر و کاکاهای شبنم آگاه شوند زندگی ش را تلخ می کردند، در دل در هر پلان حاضر بود تا از این رسوایی نجات پیدا کند.
بعد از این که طعام خورده شد، مولوی صاحب معلم جان را بیرون کشید و در آن روز، گاری بان خود را رخصت کرده بود، نزد اسب گاری آورد و تعریف توصیف نموده چی اندازه درآمد پولی گاری ش دارد می گفت معلم جان ساکت بود فقط گوش می داد تا که مولوی صاحب گفت: آقای معلم صاحب شب تفکر کردم و یک تصمیم گرفتم اگر قبول کنی همه این رذیلی را حل می سازیم و این گاری سر از امروز به تو هدیه باشد می توانی همین حالا با خود ببری.
تصمیم یکه گرفتم، من یک فدا کاری می کنم، شبنم را به نکاح خود می گیرم و به طفل نا مشروعی وی صاحب میشم، آبروی خانواده را از ریختن بین ملت نجات می دهم.
معلم آغا در این کار کمک تو و کمک مادر شبنم لازم است تا دیگران را قناعت بدهیم.
چنین گفت دو قدم پیش رفت سطل آب را گرفت پیش اسب گذاشت و گفت معلم جان اگر شبنم را بکشند حکومتی ها همه شما را در زندان می اندازند، اگر نکشند چگونه بین ملت می گردید؟
اگر به او بچه حرام زاده بدهید چگونه مرد هستیم گفته بین ملت می گردید؟
معلم جان به زمین می دید حرفی نداشت که بزند از این سبب که فقط در تلاش آبروی خود بود، حیثیت و سرنوشت خواهر زاده نزد وی ارزش نداشت، چونکه انسانیت وجود نداشت، زیرا شیطانیت حاکم بود از این روکه عقیده بود "هر کار ره باش مگر با خدا باش" و در جامعه هر کاره ها با آبرو شده بودند رشوت اخلاق ملک شده بود و هر نو فساد فرهنگ ملی شده بود و چنین ادامه دارد.
بعضی مولوی ها و بخش از روشنفکرها می دیدند خنده می کردند حتی سخنی نداشتند حرفی خلاف پسند جامعه را بگویند، مثل یکه نواده های ابلیس بوده باشند، نه هراس از پرسش آخرت داشتند و نه از وجدان شرمی داشتند.
چنین خصوصیات را حتی از جمله شرط های دینی شان پذیرفته بودند، از این سبب که هر رشوت خور هر اختلاس گر هر چی داد خداست گفته جمع می کرد اگر سفره باز بر مولوی ها داشت، جناب ها سر دعوت ها با البسه های مزین دینی شان با کیف و لذت او حرام ها را نوش جان می کردند و در ختم محفل دست شان را بلند نموده نیم ساعت دعا می خواندند، از خدا که هراس نداشتند از انسانیت خودشان هم شرم نداشتند و چنین فرهنگ دینداری در جامعه ادامه دارد، چونکه این جا افغانستان است.
در حالیکه اگر روی خدا بر این مردمان ارزش می داشت، پروتست همگانی می کردند و عالم را از این مصیبت شیطانی آگاه می ساختند و اما چنین فرهنگ رذیل را وسیله می شدند تا در تارپود جوانان جایگزین شود.
ولی دین، از قرآن کریم را نداشتند که تشویش می کردند مثل یکه خدای این مردمان جدا باشد، مثل یکه همه این رسوایی ها را فرمان داده باشد، چنین بودند بخش از مردم اهل علم دین در جامعه که هم اکنون هم چنین استند.
در حالیکه قرآن کریم رشوت را گناه بزرگ قلمداد می کند، لاکن علمای جامعه ما غرق اسلام عقل شان بوده از فرمان خداوند کنار رفته اند، خداوند در سوره بقره آیت یک صد و هشتاد هشت می فرماید" و اموالتان را میان خودتان به ناروا مخورید و [به عنوان رشوه قسمتی از] آن را به قضات مدهید تا بخشی از اموال مردم را به گناه بخورید در حالی که خودتان [هم خوب] می دانید"
اگر یک بار بین قرآن کریم داخل می شدند سوره النسا آیت یک صد سی پنج را هم می دیدند که یزدان بزرگ می فرماید" ای کسانی که ایمان آورده‏ اید! کاملا قیام به عدالت کنید! برای خدا شهادت دهید، اگر چه (این گواهی) به زیان خود شما، یا پدر و مادر و نزدیکان شما بوده باشد! (چرا که) اگر آنها غنی یا فقیر باشند، خداوند سزاوار تر است که از آنان حمایت کند. بنابراین، از هوی و هوس پیروی نکنید که از حق، منحرف خواهید شد! و اگر حق را تحریف کنید، و یا از اظهار آن، اعراض نمایید، خداوند به آنچه انجام می دهید، آگاه است"
او زمان بلکه کمی از نام شان شرم می کردند، بلکه مقابل شیطان های جامعه از اسم نام مولوی بودن سخن می زدند و لاکن در افغانستان کسی از این مردمان بر حکم های قرآن کریم اهمیت قایل نیست که افغانستان تا این اندازه با فرهنگ رسوای رشوت آغشته شده است، اگر حکم قرآن بالای این مردمان هدایت خود را داشت، امروز از این مردمان مبارزه ضد حرام ها را می دیدیم، آیا در افغانستان اسنادی دارند که کدام زمان مقابل رشوت و دیگر فسادها قیام کرده باشند؟
میدان از ایشان است چه اسناد در دست دارند؟
آیا حق ملت که خورده می شود خداوند بخشیدنی است؟
با عقل های کور، مولوی های ما کی ادراک حقیقت قرآن کریم را می کنند؟
کی چشمان شان بینا شده حلال و حرام را تشخیص می دهند؟
یا در سوره الانعام آیت یک صد پنجاه دو تنگری بزرگ هدایت دارد می گوید" و به مال یتیم، جز به بهترین صورت (و برای اصلاح) نزدیک نشوید، تا به حد رشد خود برسد! و حق پیمانه و وزن را به عدالت ادا کنید! -هیچ کس را، جز بمقدار تواناییش، تکلیف نمی کنیم و هنگامی که سخنی می گویید، عدالت را رعایت نمایید، حتی اگر در مورد نزدیکان (شما) بوده باشد و به پیمان خدا وفا کنید، این چیزی است که خداوند شما را به آن سفارش می کند، تا متذکر شوید!"
آیا چپاول ها اختلاس ها رشوت ها مال ملت و مال یتیم ها نیست؟ عقل کجاست که صدا داشته باشد؟
ملت کدام زمان احتراز مولوی ها را دسته جمعی باشد یا فردی باشد شنیده است؟ پس از بین شان یک شان یک اسب را خاطر یک دختر می داد خطا می کرد؟                                   
یا بین روشنفکران مروج شده است اگر کسی در کدام پست دولتی مقرر شده باشد می گویند: "ولله مقام خوب دارد از این روکه درآمد مقامش خوبش است" این رذیل کلتور را بدون شرم از خود بر دیگران می گویند، حتی رسوایی چنین روش اخلاق را در جای رساندند رهبر کشور می گوید:" دزدی هم کنی چپاول هم کنی اختلاس و رشوت هم بگیری جمع کن مگر در وطن آبادی کن"
با این فطرت عقل، مژده رسان بر جوانان و بر نسل های آینده اند تا اخلاق کثیف شان را یک الهام بد بر جوانان کنند و در تلاش انتقال اخلاق شان هستند آیا معلم جان گناه کار می شد خواهر زاده را با یک گاری تبدیل می کرد؟
جوانان قربان شده بودند و بدنام شده بودند صرف خلاف پسند جامعه قد بلند کرده بودند و لاکن پاکیزه تر از هر پاکی بودند معصوم تر از هر بی گناه بودند فقط می خواستند زندگی کنند.
معلم جان لحظه ها چیزی نگفت بی صدا بود تا دو باره مولوی صاحب فکرش را پرسید، معلم جان در تفکر غرق بود بار اول جواب نگفت زیرا به دنیای دیگری بود که متوجه به سخن مولوی صاحب نشد و دو باره که مولوی صاحب تکرار کرد تا معلم جان فکر شه بیان کند معلم جان در پرسش دومی یک تکان خورد روی مولوی صاحب دید گفت: اه بلی فکر می کنم!
مولوی صاحب گفت: زمان کوتاست باید امروز تصمیم بگیریم، بلکه فردا به شبنم ناوقت شود، بلکه فردا شبنم در گور و شما در زندان باشید، بگو معلم جان چنین نمیشه؟
معلم جان باز در تفکر عمیق رفت لحظه ی به زمین دید و با خود محاسبه کرد که چی بیاید کند؟
همه تلاش معلم جان نجات دادن خود از این رذیلی بود و در پهلوی آن پیشنهاد مولوی صاحب که گاری خود را می بخشید جذابیت پیشنهاد را بیشتر ساخته بود و بالاخره در فیصله رسید، یعنی هم باید صاحب گاری شود و هم از رذیلی نجات پیدا کند، روبه مولوی صاحب کرد گفت: اگر همدست شوم گاری از من است؟
مولوی صاحب خندید گفت: نی که باور نداری؟ مطمئن باش دروغ به من وجود ندارد، اگر بخواهی همین حالا ببر، اسب را بسته می کنم بدست ات می دهم.
معلم جان گفت: نخیر همین حالا گرفته نمی توانم زیرا هر کی اشتباه یی می شود پلان ها تطبیق شد هر طرف خاموشی شد با خود میبرم! مولوی صاحب با تبسم گفت: هر چی میل تو باشد، پس تا آن روز گاری بان عواید روزانه را به تو بدهد و صدا زد کجا هستید بچه ها؟
دو فرزند خورد مولوی صاحب با صدای پدر پای لچ دویده آمدند و به فرزندان گفت که بروند گاری بان را بیآورند، چند  لحظه بعد گاری بان آمد، خانه ش پهلوی خانه ی مولوی صاحب بود، با سلام دادن نزد مولوی صاحب دست معلم جان را فشار داد احوال پرسی نمود، مولوی صاحب به گاری بان گفت: گاری را به معلم صاحب فروختم از این بعد گاری مال معلم صاحب است، عواید هر روز را به معلم صاحب ببر و تا زمانیکه معلم صاحب جای مناسب به گاری پیدا کند شب ها در این جا باشد و روبه به معلم جان کرده گفت: معلم آغا از گاری بان ممنون می شوی فرزند صالح است مرد درست است، مثل خودت خوب مسلمان است و به گاری بان گفت: بگیر بچیم اسب به گاری بسته کن پشت کارت برو.
گاری بان در تلاش بسته نمودن گاری شد، مولوی صاحب معلم جان را دو باره در اطاق برد و در این اثنا گریان طفل خورد مولوی صاحب شنیده شد، مولوی صاحب زن ش را صدا زد گفت: خاموش کن که مزاحم نشود.
گفت ولله معلم آغا چی بگویم مرد عاقل هستی با این کار ثواب بزرگ از تو میشه، از یک طرف ناموس پاک میشه و از جانب دیگر یک بدبختی حل میشه و خو تو خود هم صاحب گاری شدی از این بهتر چی میشه؟                                            
معلم جان میگه خو گپ خوب است اما شبنم به آسانی قبول نمی کند چی کنیم؟
مولوی صاحب می خندد می گوید: معلم صاحب تشویش مکن در نکاح کرامت است، معلم جان می گوید: اما نکاح را قبول نکند چی میشه؟ مولوی صاحب باز می خندد می گوید: خو معلم جان تو در کدام روز بدرد می خوری؟
تو دایی ش نیستی؟
خو تو وکیل میشی مهم بسته شدن نکاح است خو تو از طرف خواهر زاده قبول می کنی خو مه مولوی های بزرگ را می شناسم یک نکاح خوب، مسئله را حل می سازد، در خانه که آوردیم دعا شه می دانم تا دل  خواهر زاده ات را نرم کنم.
آغا معلم تو خاطر جمع باش، انشاالله هر کار به خوبی میشه و ببین که چند روز بعد خواهر زاده از کار تو راضی شده تو در این خانه بیایی خواهر زاده با خنده تو را پذیرایی خواهد کرد، ولله چی بگویم تا امروز صدها دل را نرم ساختم تعویذ طومار من بسیار قوی است نفس من قوی است انشاالله هر مشکل را آسان می سازم تو خو غم مخور.
معلم جان به زمین می بیند و چیزی نمی گوید و لحظه ی اطاق در سکونت فرو می رود، مولوی صاحب چند لحظه به زمین دیده آینه روی خورد خود را از جیب کشیده روی خود را می بیند و با قیچی خوردیکه در جیب داشت، کشیده نوک ریش ها را اصلاح می سازد و دو باره قیچی و آینه را در جیب گذاشته میگه، معلم آغا تو یک کار کن، مادر شبنم را این جا بیار ما و شما یک مصلحت کنیم خو به تشویش نشو من می دانم چی قسم قناعت بدم تو فقط این جا بیار هر کار به خواست خدا آسان میشه.
معلم جان از جا بر می خیزد مولوی صاحب میگه من تا قوماندانی میرم تا دو ساعت در قوماندانی کاری که دارم حل ساخته می آیم بعد دو ساعت این جا هستم.
معلم جان با کیف گرفتن رشوت در منزل شبنم شان می رود.
در این حال جامعه می گویم در بهار سر سبز بز نابینا بینا می گردد.
 سر سبزی بهار که بزغـــاله ها بز میشه
 از ثروت بهار که چشمان شان باز میشه
 
حصه بیست دوم
 
      مولوی صاحب معلم جان را خریداری نموده با عجله در قوماندانی می رود و در شعبه ی جنایی می رود، امر جنایی دوست مولوی صاحب بود، در نزد آمر جنایی می رود.
دفتر آمر جنایی از قانون زده ها پر بود، چند لحظه در دهلیز منتظر می نشیند تا یکی از کارمندان آمر جنایی آمدن مولوی صاحب را به آمر جنایی خبردار می سازد که آمر جنایی با یک کارمند مولوی صاحب را در داخل دعوت می کند و در پهلوی خود در صندلی می نشاند و پیاله چای به مولوی صاحب تقدیم می کند و از مولوی صاحب معذرت خواسته با حاضرین صحبت نموده هدایت ها داده همه را از دفتر بیرون می کند.
از مولوی صاحب حال احوال را پرسیده میگه انشاالله خیریت است نی که کدام مسئله مهم است؟
مولوی صاحب می گوید: خو مسئله مهم هم بگویی میشه کار نیک هم بگویی میشه آمر جان به کمک تو محتاج شدم.
آمر جنایی می گوید: امر کن مولوی صاحب، تو کدام وقت امر کردی ما نکردیم؟
مولوی صاحب می گوید: خواهش می کنم آمر صاحب، امر از تو دایم باشد من فقط یک خواهش دارم و اما این بار مسئله دیگر است.
آمر جنایی با حیرت می پرسد: خو بگو مولوی صاحب چی است بدانیم؟
مولوی صاحب با ترتیب ها که نزد خود سخن ها را ساخته بود، شروع می کند به بیان کردن و می گوید: با این کار ما از یک طرف آبروی این مردمان را از ریختن نجات می دهیم و از جانب دیگر یک معصومه را از کشته شدن و بدبخت شدن خلاص می کنیم.
آمر جنایی می خندد می گوید: ولله مولوی صاحب از تو که خوشم می آید تو روح جوان داری، نی که دختر بسیار مقبول است روح جوان ات را به خود جذب کرده؟
مولوی صاحب می خندد و می گوید: ولله چی بگویم خو یک خدمت است باید کنیم.                                    
آمر جنایی با تبسم می گوید: خو مولوی صاحب تو که مالک یک فرشته میشی به ما چی می رسد؟
مولوی صاحب می خندد و می گوید: آمر جان هر زمان درد ته خوردم تو خو بگو من می دانم چی قسم دل امر صاحب را بگیرم. آمر جنایی خنده می کند می گوید: مذاق کردم مولوی صاحب، از دوستی تو راضی هستم تا حال چی کارهای مشترکی نکردیم که روی بگردانم؟!
مولوی صاحب می گوید: خو آمر صاحب چی قسم این مشکل را حل می کنی؟
آمر جنایی با خنده می گوید: مولوی صاحب تو که می دانی ما اول شرط ها را آماده می سازیم تا خراب کارها خراب کاری کنند و بعد با پلان، در دام انداخته می شوند و بعد عواید شان را با آن ها نصف نموده خدمت به خلق دولت می کنیم، یعنی نه سیخ می سوزد و نه کباب!
اما در این کار پلان دیگر دارم، خوب به گفته خودت همه شان در دام انداخته شده گی هستند، من فقط یک فشار می آورم تا مجبور شوند دختر را به تو بدهند.
من این مردمان را خوب می شناسم هر کدام این ها هر روز در یک کار خلاف دست می زنند یا قمار یا کدام کار دیگر، هر کار این مردمان را ما می دانیم و می توانیم فشار آورده هوشدار بدهم، مولوی صاحب محترم، بودن کارهای خراب هم خوب بوده ببین در این روز ما دواست.
مولوی صاحب تشکری می کند میگه ابلیس لعنت شده نباشد، درست کارها چگونه راه شان را پیدا کنند؟
خو مه رخصت!
آمر جنایی اطمینان داده می گوید: کار امروز را به فردا نمی گذاریم این کار ره شده بدان!
مولوی صاحب خدا حافظی نموده از دفتر بیرون می شود و دوباره از دهلیز برگشت کرده نزد آمر جنایی می آید و می گوید: معلم جان از ماست می توانی از او طریق اقدام کنی آمر جان قند.
چنین می گوید از دفتر برآمده راست در چایخانه می رود که تجمع خراباتی ها آن جا بود. در داخل چایخانه که داخل می شود با احترام از طرف هر کی پذیرایی می گردد و به همه سلام داده دست یک جوان خراباتی را فشار می دهد می گوید: بیرون شویم کاریت دارم. از چایخانه با جوان بیرون می شوند از جوان می پرسد همو صوفی هنوز هم است چی مال های نو دارد؟
جوان خنده می کند می گوید: نی که مولوی صاحب تو هم در راه ی ما آمدی؟
مولوی صاحب خنده می کند می گوید: نی بچیم مگر آمر صاحب جنایی را دعوت میدم می دانی تا دختر نباشد با آب زهر، دعوت را قبول ندارد.
جوان می گوید: خو کدام پلان که داری به هر صورت امر کن! مولوی صاحب از جیب مقدار زیاد پول را کشیده به جوان می دهد می گوید: بگیر بچیم صوفی را راضی بساز چند دختر خوبش که خوب جوان و مست باشند به تو پیدا کند و تو آب زهر ره از روسی ش پیدا کن و در مهمان خانه ی خودت ترتیب ها را بگیر اگر پدرت چیزی بگوید سلام من را بگو.
خوب بچیم هر چی منظم باشد سفره شاهانه باشد، هیچ چیز کم نباشد اگر پول نرسید در خانه هستم.
جوان پول را گرفته می گوید: خو مه که با آمر صاحب آشنا نیستم کی دعوت می کند تا بیاید؟
مولوی صاحب خنده می کند میگه غم مخور تو ترتیب ها را بگیر شب با آمر صاحب آشنا میشی، آن بلی خوب میشه تو با آمر جنایی معرفی میشی.
جوان که در سن های بین بیست و بیست پنج بود از جمله خراباتی های چهره های نو بود و بسیار زیرک هوشیار بود مولوی صاحب در پلان خود هر باریکی را در نظر گرفته بود می دانست جوان خاطر معرفی شدن با آمر جنایی بهترین ترتیب را ترتیب می داد. مولوی صاحب چند قدم رفت دو باره ایستاد شد و گفت آغا جان از یادم رفته بود ایستاد شو، جوان که به مولوی صاحب دید ایستاد شد مولوی صاحب گفت: در خانه بیا یک امانتی آمر صاحب است، چاشت وقت طعام خوردن که در منزل ش می آید هم امانتی را بده و هم سلام من را گفته شب دعوت کن از یادت نرود معلم جان را هم دعوت کن.
جوان وقتی می پرسد کدام معلم جان؟
هنوز سوال را تکمیل نساخته بود خود جوان می گوید خو دانستم همو معلم جان ره میگی در او دعوت یکجا بودیم؟
مولوی صاحب میگه بلی همو معلم جان است، جوان میگه مولوی صاحب بی غم باش هر چی آمده میشه مولوی صاحب که طرف خانه می رود جوان با عجله در منزل صوفی می رود و دروازه را چهار مرتبه تک ،تک می زند.
بین جوان و صوفی چهار بار زدن دروازه یک رمز بود که صوفی می دانست بیگانه نیست، دروازه را صوفی باز می کند و جوان را در داخل دعوت می کند.
جوان از صوفی تقاضا می کند تا سه دختر جوان را در شب آماده کند، صوفی در تقاضای جوان میگه دو دختر از سابق است بد نیستند خوب هستند و یک دختر را که نو در کرایه گرفتم، هنوز در سن شانزده ش است، چند روز است در کار آغاز کرده است ولله تر تازه است و اما کرایه ش بلند شد، باید در شش ماه خوب کار بگیرم خو نرخش بلند است چی میگی؟
جوان میگه غم مخور بگو چند بدم؟
بالاخره در نرخ دخترها توافق صورت می گیرد و پول دخترها را داده می گوید: در شام حاضر باشند شب آمر صاحب جنایی دعوت است، اگر خدمت خوب کرده بتوانیم، آمر صاحب هر زمان به درد ما می خورد.
صوفی می گوید: بلی آمر صاحب آدم خوب استند رفیق آدم استند، دختر به آمر صاحب یک سرپرایز خوب میشه، مگر آمر صاحب از من گله خواهد کرد که چرا من بودن دختر را به آمر صاحب نگفتم؟ خو یک بهانه پیدا می کنم گپش آسان است.
جوان که ترتیب های شب را می گرفت، مولوی صاحب دو باره به منزل رفته بود و منتظر مادر شبنم و معلم جان بود.
دایی در منزل شبنم شان که رفت حال پریشان خواهر را دید، در یک شب موها بیشتر سپید شده بود، سیما پژمرده مثل یکه هوش را باخته دیوانه شده باشد، تراکم هوش نزدش نبود، بی هوش و بی اراده سخن زده در گریان بود.
برادر را دیده بیشتر گریان نموده در گردنش خود را انداخته اشک می ریخت. معلم جان اول از خوردهای فامیل، شبنم را پرسید، دانست در انبار خانه هنوز در زندان است و اخطار کاکای بزرگ شبنم را که خوردها گفته بودند، جسارت نداشت حتی از خواهر زاده احوال بگیرد.
لحظه ساکت در گوشه ی خانه نشست و گریان و ناله ی خواهر را می دید، از جا برخاست نزد خواهر نزدیکتر شد گفت: خواهر می رویم برخیز.
خواهر با چهره حیرت آور می دید گپ نمی زد و سیما هویدا بود که معلم جان بگوید کجا می روند؟
برادر گفت: خواهر روی ته بشوی نزد مولوی صاحب می رویم یک مصلحت دارند.
مادر شبنم حرفی نزد روی خود را شست و چادر خود را گرفت با برادر از منزل بیرون شدند. دلیل گپ نزدن مادر شبنم، وی در آرزوی نجاتی بود تا یکی وسیله می شد از این رسوایی نجات پیدا می کردند.
مولوی صاحب مرد با شهرت منطقه بود و مادر شبنم اخلاص زیاد به وی داشت به این خاطر امید پیدا شد بی صدا با معلم جان در منزل مولوی صاحب رفتند.
خواهر و برادر در منزل مولوی صاحب که رسیدند، مولوی صاحب نو از قوماندانی تشریف آورده بود، از مهمانان پذیرایی خوب کرد و به  زنش هدایت داد تا یک سفره پر برکت ترتیب کند، چی اندازه مادر شبنم رد کرد و اما مولوی صاحب اصرار کرد تا سفره ترتیب شود. جناب شان با ترتیب های سخن، مسئله را از چهار اطراف بیان می کرد و گاه به معلم جان دیده تاکید وی را می گرفت و با نرمی قسمی سخن می زد از یک طرف هراس و تشویش را بدل مادر شبنم می انداخت از جانب دیگر امید را نشان می داد و اما اصل تقاضا را بیان نمی کرد زیرا در تلاش پخته شدن شرط ها بود. معلم جان فقط گهگاهی سخنان مولوی صاحب را تایید می کرد و بی سخن شده در زمین می دید از این روکه پلان با معلم جان پخته شده بود تا هدف در مقصد می رسید.
مولوی صاحب چنان با مهارت استادی باریکی ها را در نظر گرفته سخنان را به هدف می زد در هر اقدام گامی به پیروزی می گذاشت و با سحر کلمات، مادر شبنم را گاه داخل جهنم می کرد و گه امید بخشیده جنت را نمایان می کرد.
بر چنین حقه بازها می گویم اگر در جامعه معنویت ضعیف باشد، شیطانی زیاد می گردد، اگر عقل غرق فساد شده باشد ملت ویران می گردد.
 هر کار خراب کاری از نام شیطان
 اگر که زیاد شود شیطانـــی سلطان     
      دین بزرگ ترین قوت در ادارات امورات ملت ها در هر مقطع زمان بود و است، زیرا در فطرت انسانی سرشت بسته بودن به یک عقیده امر از قاعده های طبیعت است که مقابله کردن و موفق شدن مقابل این قوت ناممکن است. پس پذیرش دین حتمی و لازمی است و کس هایکه به بودن الله باور ندارند به معنی بی دین بودن نیست، زیرا ایشان باز هم در یک دین که نبودن الله را اساس قرار داده اند باور دارند، یعنی بدون دین انسانی در دنیا وجود ندارد.
آته ئیست ها قوی ترین دیندارهای جهان هستند چونکه در تلاش هستند تا نبودن خداوند را به اثبات برسانند، پس یک تز دارند و این تز شان دین شان است و فقط اگر محتویات دین از دست عناصر از هم باخبر روشن دور ساخته شود و اگر اسلام اسیر چنین شرایط گردد، چهره های صاحب دین می گردند که به خویشتن مسلک ساخته جهت مشیت های انسانی در رغبت معیشت یک متاع ساخته می توانند، اگر علمیت از دین نداشته باشند، با چهره های پر محبوبیت در بین جامعه، خود شان را در مقام بالایی رسانده یک نو شیطان پرستی را سبب شده می توانند و اما هر کاریکه می کنند معقول ترین مقوله نزد شان تصور دارند.
در چنین شرط ها به اسم دینداری و اسلام پرستی مدافع از روش زندگانی عصر اول اسلام می کنند، فکر می کنند دوره اول شروع اسلام در آن جغرافیا بهترین نمونه از اخلاق و فرهنگ خدا پرستی بود، اسلام جهت استفاده از مزایا آن دوره نازل شد، چنین تصور دارند. در حالیکه اسلام و فعالیت پیغمبر اسلام رواج فرسوده و فرهنگ عقب ماندگی را تغییر دادن بود تا یک تحول قرآنی در جامعه رودست گرفته می شد، طبیعی که قاعده های هزار ساله را تغییر دادن و در تکامل آوردن کار ساده نیست، بدین سبب پیغمبر خدا با مشکلات بزرگ رودررو بود و چی در زمان پیغمبر اسلام و چی بعد از پیغمبر اسلام، ده ها مشکل بالای ملت ها روا دیده شد و بعد از فوت پیغمبر اسلام بیشترین حوادث ناگوار از اسم اسلام صورت گرفت و ده ها هزار مسلمان با دست مسلمان ها صرف خاطر کرسی ها کشته شدند و چنین حوادث در زمان خلافت ها بعد از فوت حضرت رسول الله انجام شد مثال جنگ های «صفین» یا جنگ جمل (جهاد با ناکثان )!
آیا الله در قرآن کریم چنین روش را هدایت داده بود که اسلام مسئول باشد؟
آیا الله گفته بود که خاطر مقام همدیگر تان را به قتل برسانید و بعد طرفدار هر کدام تان عوض خدا، سرنوشت ها به دلخواه شان در آخرت تعیین نموده مقدس قبول کنند؟
در کدام بخش قرآن کریم چنین امر وجود دارد که اسلام را چنین اخلاق تمثیل کرده باشد؟
در کرده های انسان ها اسلام چرا تمثیل شود؟
الله مقابل چنین روش بهترین اندرز دارد بر کسانیکه در تلاش دانستن چی بودن اسلام هستند، الله در سوره النسا آیت نود سه می فرماید" و هر کس، فرد با ایمانی را از روی عمد به قتل برساند، مجازات او دوزخ است در حالی که جاودانه در آن میماند و خداوند بر او غضب می کند و او را از رحمتش دور می سازد و عذاب عظیمی برای او آماده ساخته است."
چنین است هدایت الله و اما در صد سال اول اسلام ده ها هزار مسلمان با دست برادران مسلمان خود کشته شدند و هر جناح کشته شده های شان را شهید دانستند و کشته شده های طرف مقابل را فتنه گر و ناکس دانستند آیا اسلام مقصر بوده می تواند؟   
در حالیکه اسلام را تنها گفتار الله تمثیل دارد و گفتار پیغمبر را از این که خدا امر کرده قبول داریم، چونکه دین اسلام صرف و تنها یک مالک دارد، او فقط خداوند است، فراموش نکنیم صاحب دین نه پیغمبر است نه کدام کس دیگر، تنها از خداوند است، پیغمبر فقط رسول خداست!
پس کمی انصاف!
لاکن عالم های دین که از او زمان صحبت می کنند در رقابت هستند تا که می توانند حقیقت را پنهان نموده جنت را نشان بدهند لاکن دقت در باریکی ندارند اسلام با راست گویی انکشاف کرده می تواند نه با فریب با دروغ ها!
در حقیقت هیچ شخص و هیچ حادثه، اسلام را نه در آن زمان و نه بعد آن و نه امروز تمثیل کرده نمی تواند، تنها اخلاق و دیدگاه همان انسان ها تمثیل می گردد و همان حادثه ها تمثیل می گردد زیرا اسلام را تنها گفتار الله که در قرآن کریم است تمثیل می کند، آری تنها گفتار الله تمثیل دارد.
در زمان پیغمبر اسلام هم، تنها گفتار الله تمثیل داشت و پیغمبر اسلام با گفتار الله که در قرآن کریم است، تمثیل می شد، اگر کس عکس این حقیقت را تصور کند یک نقطه مهم قرآنی را نادیده می گیرد، از این خاطر که دین مربوط پیغمبر اسلام نبود، دین مربوط الله بود و مربوط خداست و رسول خدا مامور شده از جانب الله بود یعنی اگر کس بگونه دیگر تصور داشته باشد، او زمان بر منطق اشخاص یکه می گویند: "قرآن با دست های انسان نوشته شده است" عینی همان منطق را دارد، بدین خاطر این نقطه نهایت مهم است و این که در ماموریت چی اندازه وظیفه را پیغمبر اسلام انجام داد مربوط  پیغمبر اسلام و خداوند می باشد، کس حق ندارد این خصوص را برسی کند و هرگز کس در کدام مقام و در کدام اسم هم بوده باشد تنها اخلاق و داشته های معنوی خود را بین جامعه تمثیل کرده می تواند، چنین گزیده در زمان شروع اسلام یا امروز چنین است، بدین خاطر هر کی چی بودن اسلام را تنها از گفتار الله درک کند نه از اسم اشخاص و از عمل کرده های شان!
ولی دیده می شود تا امروز در هسته عقل ها همان مشکل عصر رسول الله باقی است.
مولوی صاحب از شرط های سخت فامیل شبنم شان و از امکانات هدیه دین به مشیت خود می خواست یک جنت نو بسازد و مطمئن بود اگر دل مادر شبنم رام می شد، آمر صاحب جنایی روح مردان این خانواده را در قبضه ی خود می گرفت، زیرا هر کی پشت منفعت بود و پشت آبروی خود بود و اما عدل انسانی تجلی نداشت و یک امتحان خداوندی بود که کس در رمز آن آگاه یی نداشت. شبنم و علی جان قربان چنین مفکره می شدند یعنی هر کی سالم بود و هر کی با احساس و مکمل بود، تنها تخم گنده شده شبنم و علی جان بودند که جامعه در چنین گرداب تاریکی غرق بود که هر کی جوانان را خطا کار می دانستند.
سفره پر برکت از مختلف غذا ها تکمیل شد، همه با شمول خانم مولوی صاحب، یک جایی سر سفره نشستند و در هنگام طعام خوری مولوی صاحب با سحر از سخنان خود، مادر شبنم را در تله ی از هدف خود  گرفته بود و اما تا او زمان نه خانم خبری از رمز سخنان می شد و نه مادر شبنم از اصل ارادت مولوی صاحب چیزی جویا می شد و فقط سخنان پیچیده بود که شرط ها را در ذهن مادر شبنم آماده می ساخت.
سفره جمع شد دعا خوانده شد و چای توزیع شد که در این اثنا صدای دروازه شنیده شد کسی زنگ دروازه را می زد.
مولوی صاحب از جا برخاست می دانست که جوان به گرفتن سوغات آمر جنایی آمده است، مولوی صاحب یک پاکت پر از شیرینی ها و با یک پاکت خورد دهن بسته که در انباری حاضر ساخته بود گرفته بیرون رفت گفت: به زودی میآیم.
دروازه را باز کرد جوان را دید جوان از هر ترتیب خبردارش کرد، ایشان تحفه آمر جنایی را به جوان داده هدایت داد تا مطابق پلان اجرا نماید، جوان از قیمت شدن نرخ دخترها و مشروبات سخن زد عاجل مولوی صاحب اشارت کرد تا خاموش شود، مقدار پول را از جیب کشیده داد تا غمی از این مسائل نداشته باشد پول ارزشی ندارد مهم باید دعوت بی قصور باشد.
بعد از این که مطمئن شد هر پلان مطابق خواست وی جریان دارد، جوان را مرخص نموده دو باره در منزل آمد نشست، روبه خانم کرده گفت: خانم تو در منزل همو خواهریکه دیروز آمده بود، وقتی چنین گفت خانمش اسم او خانم را گرفت، مولوی صاحب گفت: آه بلی ولله چی بگویم زن هوشیار هستی، در منزل شان برو بگو که مولوی صاحب منتظرت است خو یک بیچاره است بیاید مشکل شه حل کنم.                                         
معلم جان می پرسد چی مشکل دارد؟
مولوی صاحب با یک غرور می گوید: ولله از دست عروس به بینی رسیده است آمده بود تا تعویذ نوشته کنم تا کمی مناسبات با فرزندش خوب شود.
ای معلم جان زمانه آخر شده است اولاد نه غم پدر ره داره و نه غم مادره!
خانم که از اطاق بیرون می شد تا چادری خود را پوشیده در منزل او زن برود، مقدار پول را از جیب کشید و داد تا از شهر به فرزندان، بعضی ضرورت ها را بگیرد.
خانم در این عمل مولوی صاحب تعجب نمود و اما حرفی نزده پول را در جیب گذاشت، با مادر شبنم خدا حافظی نموده فرزندان خورد خود را به اولادهای بزرگ تسلیم نموده وعده داد از شهر سوغات بر شان می آورد، از منزل بیرون شده در منزل خانم مذکور رفت تا هدایت مولوی صاحب را بگوید.
خانم که از منزل برآمد و شرط ها را به روشن ساختن قضیه که دید به مادر شبنم گفت: ولله  خواهر چی بگویم؟
دلم پارچه میشه از یک طرف پریشانی تو را و پریشانی شوهر ته دیده جگر خون میشم و از جانب دیگر آبروی تان که بین ملت می ریزد آبروی خود فکر می کنم، خو شبنم هم یک جاهل است هنوز سن ش در کجا رسیده تا عقل ش برسد؟
خو به او هم دلم می سوزد حال پریشان او را دیده شب تا سحر افسوس کردم چرا این کار گناه را انجام داده گفته؟
خو همه این کارها می دانی که از بی عقلی میشه خوب ما بزرگ ها باید کمی رحم داشته باشیم و باید بزرگی خود نشان بدهیم.
چی نظر داری خواهر، این رسوایی و این گناه چگونه حل میشه؟ مادر شبنم سخنان مولوی صاحب را شنیده بیشتر در تفکر غرق می گردد و در نقطه ی می رسد منطق از عقل وی دور می شود و تنها در تلاش آبروی خانواده می گردد و چی باید بکند؟ 
چیزی به مولوی صاحب نمی گوید چونکه مولوی صاحب حرفی باقی نمی ماند تا مادر شبنم سخن بزند و باید بدون استدلال، منطق مولوی صاحب را قبول می کرد.
مولوی صاحب بار دیگر افسوس کشیده میگه صد افسوس هیچ راه ی وجود ندارد، خو می دانی خواهر، هیچ جوانی بعد از این، به شبنم خواستگار نمیشه. وقتی مولوی صاحب دلایل خود را یکی ،یکی بیان می کرد گاه به معلم جان که می دید معلم جان با علامت تایید یا سر خود را تکان می داد و یا با زبان دلایل مولوی صاحب را تایید می کرد.
معلم جان مثل شیر مادر صاف و پاک باشد و با سپیدی خود نمایان حقیقت گری کند که در چهره چنین بود و اما در این رسوایی نقش بیشتر ایفا کرده بود ولی جامعه عدل خود را به مظلومان روا نداشت زیرا قاعده های جامعه های عقب مانده چنین است، در مدافع از ظالم ها قوانین ساخته شده است که بدبختی وجود دارد.          مولوی صاحب با کلمات سحر آفرین خود، شرط ها را آماده ساخت گفت: خواهر، من فکر کردم با ولله اگر بچه جوان می داشتم عروس می گرفتم، شما را از این رسوایی نجات می دادم، می دانی که در قسمت ما اولادهای بزرگ همه دختر هستند خو تقدیر الهی است چی کرده می توانیم؟
اما معلم جان ما، یک فکر کرده، خو من در اول نمیشه گفتم. وقتی چنین میگه معلم جان حک پک شده به مولوی صاحب دیدن می کند، مولوی صاحب ادامه می دهد می گوید: چای صبح را با معلم جان خوردیم و مصلحت کردیم، بعد نزد اسب گاری رفتیم مصلحت ما دوام داشت. به سوی معلم جان دیده می پرسد: چنین نشد معلم آغا؟ معلم جان سر خود را به علامت تایید تکان می دهد، مولوی صاحب ادامه داده می گوید: خو در نزد اسب بودیم، معلم جان گفت که مولوی صاحب، من یک فکر کردم میشه شما با شبنم ازدواج کنید؟ و با این فدا کاری مشکل آبروی ما را بخرید؟
ولله چی بگویم اول رد کردم وقتی چنین می گوید مادر شبنم طرف معلم جان دیدن می کند، معلم جان به زمین می بیند چیزی نمی گوید. مولوی صاحب ادامه می دهد می گوید: ولله معلم جان آدم با تجربه است خو عالم است نی معلم جان گپ خلاف میگم؟
معلم جان به تایید سخنان مولوی صاحب می گوید: نی مولوی صاحب حق را می گوید. مولوی صاحب ادامه داده دوام می دهد خو اول نی گفتم اما منطق معلم جان را قبول کردم خو شما همه تان دوستان من هستید چگونه می توانم اگر از دستم خدمت بیاید دریغ کنم؟
به معلم جان دیده می گوید: بگو معلم جان من خلاف میگم؟
باز معلم جان با تکان دادن سر تایید سخنان مولوی صاحب را می کند. مولوی صاحب از جا بر می خیزد تا مقدار پول دالر را که به این مقصد آماده کرده بود تا مادر شبنم را، با دالر بخرد از انباری می گیرد، در این هنگام زنگ دروازه زده میشه، یکی از فرزندان مولوی صاحب آمدن خانم را که مولوی صاحب نزد خود خواسته بود خبردار می سازد، مولوی صاحب هدایت می دهد تا در دعا خانه ش انتظارش باشد.
مقدار پول دالر که قبل به این مقصد آماده کرده بود به معلم جان پیش می کند میگه معلم صاحب تحفه ی ناچیز را به همشیره بده یک قسمت شه به مصارف عروس همشیره پول خود گفته مصرف کند، آن، راز بین ما و شما می باشد کس خبردار نمیشه خو معلم جان!
معلم جان با علامت تایید سر خود را تکان می دهد و مولوی صاحب ادامه داده می گوید: خو معلم جان، تحفه ی ناچیز است، یک قسمت ش به خود همشیره باشد و می گوید: خو پول مهر نیست یک هدیه است، چی مقدار مهر مردها بالایم بگذارند چی شکل مراسم نامزادی و عروسی را به کدام مصرف سر من بگذارند، خاطر شما دوستان قبولش می کنم غم نخورید پول نزدم ارزش ندارد، مهم آبروی شما مردم است، ما که از دیر زمان، دوست هستیم اگر در این روز در درد شما رسیدگی کرده نتوانم چی به درد می خورم آیا معلم جان راست نمیگم؟
معلم جان با تایید سخنان مولوی صاحب، پول دالری را از مولوی صاحب گرفته به خواهر پیش می کند، خواهر بی صدا به زمین می بیند نه پول را می گیرد و نه کدام حرف می زند در زمین می بیند و گریان می کند بی صدا اشک چشمانش در زمین قطره ،قطره شده سر قالی می ریزد.
معلم جان پول دالری را پیش روی خواهر سر قالی می گذارد و در جای خود می نشیند.
یک باره در اطاق سکونت حاکم می گردد، مولوی صاحب و معلم جان هر دو بی صدا شده در زمین می بینند و مادر شبنم با ریختن اشک در زمین می بیند لحظه ها با سکوتی سپری می گردد از هر سه دق صدا نیست.
در این اثنا طفلک خورد مولوی صاحب از دست یکه زیاد گریان می کند فرزندان دیگر مولوی صاحب طفلک را نزد مولوی صاحب می آورد، با آمدن طفلک سکوتی اطاق بر هم زده می شود، مولوی صاحب طفلک را در بغل گرفته هر چی کوشش می کند طفلک خاموش نمیشه، مادر شبنم طفلک را گرفته خاموش می سازد و در سر سینه سر طفلک را گذاشته با آهستگی تکان داده آرام می سازد، طفلک با مهر مادر شبنم در خواب می رود. مادر شبنم طفلک را در پهلوی خود سر تشک خواب داده در سرش روی جایی نازک را می اندازد.
مولوی صاحب اولادهای دیگر خود را میگه که در اطاق دیگر بروند و مقدار پول از جیب کشیده به اولادها می دهد تا سوغات به خود بخرند. اولادها که در دیگر اطاق می روند، مولوی صاحب طرف معلم جان رمز آمیز دیدن می کند، معلم جان رمز را درک نموده از خواهر فکر شه می پرسد. مادر شبنم در چرت تفکر غرق شده لحظه ی مکث نموده می گوید: شبنم خود را بدبخت ساخت. به این جمله سخنان مادر شبنم مولوی صاحب با تایید سخنان می گوید: راست گفتی خواهر، جاهلی شبنم به این بدبختی انداخته است، خو چی کنیم؟
دل ما سوخت دارد مگر چاره نیست که، یا اگر می گوید به او بچه حرام زاده نکاح کنیم، ولله خواهر، قسم سرم حق نداری، اگر مرد های تان  قبول کنند من همه مصارف شه داده نکاح را خودم بسته می کنم خو از من یک فدا کاری است کدام مقصد نیست.
مادر شبنم باز به چرت می رود و این بار معلم جان می گوید: خو خواهر گپ های مولوی صاحب بد نیست، یا ایی سو شود یا او سو شود باید یک راه پیدا شود، در غیر آن خون می ریزد.
وقتی معلم جان خون می ریزد می گوید مادر شبنم یک تکان می خورد می گوید: خدا نکند و دو باره گریان می کند و می گوید: عقلم کار نمی کند چی کنم؟ خو یک فکر که میشه نمی دانم.
چنین می گوید از جا بر می خیزد و پول دالری را نمی گیرد، مولوی صاحب به معلم جان اشارت می کند، معلم جان پول را گرفته به مادر شبنم پیش می کند ولی خواهر رد می کند و با اصرار مولوی صاحب مادر شبنم به برادر میگه نزدت باشد یک تفکر کنیم و از اطاق بیرون می شود و مولوی صاحب در اطاق معلم جان را گوشه نموده در گوش ش با آهستگی می گوید: معلم آغا حال ابتکار توست تا کار ره پخته کنی. معلم جان از اطاق برآمده با خواهر از حویلی منزل بیرون می شوند و در بیرون از خانه به مولوی صاحب اشارت می کند که نتیجه را می آورد.
مولوی صاحب، همچو پرنده شده بود، دلش در پرواز بود که به یک جا طاقت نداشت بنشیند و در تکاپوی بود باید هدف به مقصد می رسید و در رسیدن به مقصد پلان ها گرفته می شد و بی قصور اجرا می گردید.
حال نوبت پلان دیگرش بود باید مرد قوی یکه با سخنان و اعتبار بالای مردان فامیل شبنم شان تاثیرات به خصوص خود را داشته باشد پیدا کند.
خانم یکه در دعا خانه اش منتظر بود مرخص می سازد و در صحن حویلی قدم می زند و چرت می زند کی را باید در این استقامت استعمال کند؟ و کی باید باشد؟ در ذهن خود یکی و یکی دوستان خود را قرار می دهد، هر کدام شان را طول ترازو می کند کدامش در رساندن هدف موفقیت آمیزتر است؟ سیمای هر دوست خود را به چشمان ظاهر ساخته اسم شه در زبان می آورد، مثل یکه با غیب صحبت کند با خود صحبت می کرد نی می گفت رد می کرد دیگری را در چشمان ظاهر ساخته طول ترازو نموده تاثیرات سخن و اعتبار شه بالای مردان فامیل شبنم شان طول ترازو می کرد، گاه می گفت ولله همین آدم درست است و بعد می گفت نی باید قویتر پیدا کنم.
دقیقه ها با چرت زدن و با خود مشورت کردن در صحن حویلی قدم زد و کسی که به میل مولوی صاحب سخنانش فوق العاده  سحر انگیز باشد انتخاب نکرد و به خود گفت: خو چند ساعت صبر کنم تا نتایج داخلی را معلم جان بیآورد بد تصمیم می گیرم.
آن، بلی، قله را اول از داخل فتح کنم تا کار آسان شود.   
مولوی صاحب با دنیای خود غرق بود و اما شبنم در انبارخانه در زندان انداخته شده بود و هر کی با چشم حقارت می دید، زیرا نزد هر کی از تخم گنده شده به دنیا آمده بود و یک گناه کار بود و خطا بزرگ کرده بود که عفو شدن در فرهنگ و دین این مردمان روا نبود، چون که جهنمی بود آتش در دستان شبنم طغیانی داشت، اگر کس مدد به او نازنین معصومه می کرد، این طغیان آتش، مثل یکه وی را در جهنم بیندازد همگی هراس داشتند و از این خاطر از نزد گل دور می شدند و اما چنین عقیده تاریکی را، دین نگفته بود ولی مردمان دین جدید به خود ساخته بودند که باید قاعده های آن را اجرا می کردند.
آری در هر جامعه قاعده های دین را عقل و محوطه یکه عقل در بین آن اسیر افتیده است تعیین گر می شود و آن چی در بین محوطه وجود دارد تاثیر آور بالای عقل می گردد و قاعده های هر ارزش او جامعه را ترتیب و تنظیم می سازد.
دین ارزشی است از فطرتی تولد انسان تا مرگ همراه ست، هیچ قدرتی در دنیا از نزد انسان گرفته نمی تواند، از این روکه بدون داشتن دین، انسان زنده بوده نمی تواند و حتی کس های که به هیچ قدرت خارجی از محوطه انسانی عقیده ندارند اگر ادعای بی دینی کنند بی خبر هستند که باز هم دینی دارند که در تلاش اند تا تز شان را در بین جامعه، بر انسان ها بیان کنند و قبول گردانند و هیچگاه بی حس از عقیده بوده نمی توانند و محوطه عقل هر انسان را که اندیشه و مفکره ی وی تشکیل داده است دیندار بودن وی را هویدا می سازد. پس محوطه یکه عقل انسان را در تاثیرات خود دارد، باید انسانی ساخت و باید عوض مجادله مقابل دین بعضی ها، محوطه را اصلاح ساخت.
او عده از کس هایکه با پوشیدن لباس و با حس درونی خود، مقابل را، خطا کار و یا جاهل می داند و به عقب گری محکوم می سازد، اگر در محوطه یکه انسان اسیر می باشد کدام دست آور نداشته باشد و رسالت خود را در انسانی ساختن محوطه درک نداشته باشد و در ارزش های که در بین محوطه دایم باقیست مطالعه و نو سازی نداشته باشد، به اندازه هر خطا کار و به اندازه هر جاهل و به اندازه هر عقب گر محکوم و ملامت است زیرا جاهلی آن ها را تمثل می کند و اما خبردار حتی از خود نیست.
ما نمی توانیم در جامعه چند مسلک دار دین را محکوم به خطا کاری کنیم، از این سبب که انسان ها چی اندازه با لباس ها در بین جامعه عالم دین هم معرفی شده باشند، یک حقیقت وجود دارد، چنین انسان ها جهت رفاه دادن به حیات شان، یک مسلک را انتخاب کردند که با این مسلک، رفع مشکلات اقتصادی می کنند و اگر که تحصیلات علمی نداشته باشند به معنی بدبختی جامعه است از این خاطر که مهمترین بخش سرنوشت ملت دست شان است.
در کشور ما مقام علمی کس مدنظر نیست تاثیرات شخص بالای جامعه ارزش دارد تا باید رنگ های جامعه را تمثیل کند و هر قاعده دین را مطابق به خواست جامعه تفسیر کند یعنی قاعده های جامعه مقدس تر از قاعده های دین است که قاعده های دین مطابق قاعده های قبول شده ی جامعه تفسیر می گردد، چنین اشخاص در بین جامعه جهت شخصیت دادن خود به مقام عالی دینی باید چند سخن بگوید و اگر از حقیقت بی خبر باشد و علمیت نداشته باشد چی خواهد کرد؟
آیا تو ای روشنفکر این نقطه را دقت کردی!؟
آری باید چند سخن بگوید پس در روح جامعه دیده سخنان سنجیده شده و زیبا را انتخاب می کند مگر در حقیقت هیچ ربطی ندارد چون که حقیقت تلخ است نه سخن شیرین!
اگر تو روشنفکر محوطه را بی صاحب بگذاری هر زمان منتظر باش، شبنم ها و علی جان ها، تخم گنده شده در جامعه معرفی می گردند و بزرگ ترین جزا داده می شود تا عبرت به دیگران شوند و عوض راهنمایی، خودخواه یی بزرگ ها دایم فرهنگ این جامعه می گردد و جامعه هر زمان در عقب باقی مانده از تحولات دنیا دور می ماند و از یک طرف فقر بدبختی دامنگیر جامعه می گردد و از جانب دیگر فخر به این فرهنگ که گویا خوردها دایم به بزرگ ها با احترام هستند و حق بزرگ ها دایم سر خورده ها فرض شده است یک افتخار کور و ظالم در جامعه باقی می ماند و رسالت بزرگ ها که به حق خوردها احترام شود نادیده گرفته می شود و نسل جوان که چرخ تحرک بخشیدن جامعه سوی ترقی را در دست دارد، پژمرده و بی ابتکار اسیر این ذهنیت رسوا باقی میماند.
پس تصمیم بگیر یا دایم فقر عقب مانی را قبول کن و یا یک جامعه یکه مسیر فعالیت های جوانان شکوفان شده در راه ی پیشرفت جامعه باشد و تا جامعه در مسیر درست تکامل قرار بگیرد و ارزش بزرگ ها به شیوه عصر امروز سر از نو در جامعه یک فرهنگ جدید شود، یک راه را انتخاب کن که راه سومی وجود ندارد و بدان اگر با قیافه ظاهری حقیقت تمثیل می شد، هر کی عالم می شد.
پس رسالت خود را درک کن، روشنفکر شدن به قیافه ظاهری و با گفتار احساساتی بسته نیست، آن چی در محیط ذهن تو از مفکره های جدید شکوفه کرده باشد و این مفکره ها را در محوطه یکه انسان ها اسیر بدبختی هستند در شکفتن آورده بتوانی و سعادت را مژده داده بتوانی روشنفکر هستی غیر آن فریب کار هستی خود را فریب می دهی.
پس می گویم هراس نداشته باش، هر فعالیت را بدون گمان اجرا کن و از هر روز گذشته درس بگیر. 
 هر قدم عبرتی دارد بر ذهن های افتن
 اندرزش دســـــتورش است برای یافتن
 بر اعمال نیک برو با ذهنت بـی گمان
 درس بگیر بی گمان از قدم های رفتن
 
حصه بیست سوم
 
      معلم جان و مادر شبنم در منزل که رسیده بودند، معلم جان با نرمی در تلاش راضی ساختن مادر شبنم شده بود و صحبت مسئله را از هر طرف می آورد تا رضایت مادر شبنم را بگیرد و اما مادر هر زمان مادر است فقط گریان می کرد نه پول مولوی صاحب ارزش داشت و نه دنیا ارزش داشت ولی راه گم شده بود نمی دانست که چه کند؟
هر اندازه معلم جان با نرمی صحبت کرد فقط جوابش گریان بود و بس. معلم جان دید که خواهر حرفی نمی زند پول دالرها را در انباری بین لباس ها گذاشت و به خواهر گذاشتن پول را یاد آور شد باز هم غیر گریان جوابی نشنید و گفت: تا مکتب رفته خود را در اداره نشان داده دو باره میآیم ولی باز هم فقط گریان را شنید و از اطاق بیرون شده در نزد انبار خانه آمد و چند لحظه در نزد دروازه ی انبار خانه ایستاد شد و دست خود را در پیشانی گرفته در چرت و تفکر غرق شد و چند لحظه بعد، از منزل برآمده سوی مکتب روان شد.
جوان یکه سوغات آمر جنایی را می رساند، در نزد منزل آمر جنایی مسکن گرفت و منتظر نشست تا آمر جنایی بیاید، آمر جنایی در طعام چاشت در منزل می آمد که مولوی صاحب هر چی را محاسبه کرده بود، جوان که منتظر آمر جنایی بود، موتر جیب روسی آمر جنایی دیده شد، جوان از جا نشستن برخاسته نزد دروازه خانه آمر جنایی نزدیک شد، موتر آمر جنایی که نزد دروازه نزدیک شد، جوان با علامت احترام با سر خود سلام داد، آمر جنایی از موتر پایان شده می خواست از جوان سوالی کند که کیست خاطر چی آمده است؟ جوان تحفه را پیش نموده گفت: آمر صاحب مولوی صاحب سلام گفته است و این پاکت را به شما ارسال کرده است.
آمر جنایی پاکت را می گیرد و داخل پاکت را دیدن که می کند با مقدار شیرینی در یک پاکت خورد، مقدار پول را می بیند و تبسم می کند و از جوان تشکری می کند، جوان میگه آمر صاحب، شب شما مهمان هستید مولوی صاحب یک پرگرام ترتیب داده است اگر بیاید مولوی صاحب خوش میشه آمر جنایی میگه حتمی میآیم می پرسد: آدرس گفته است؟
جوان میگه من را وظیفه دار ساخته است شام منتظر تان این جا می باشم یک جا می رویم، آمر صاحب میگه خو خیرش باشه شام در خانه هستم، جوان تشکری کرده با احترام خدا حافظی کرده در عقب بر گشت کرده عقب ترتیب های مراسم دعوت می رود.
آمر جنایی در داخل منزل چند قدم می گذارد، دو باره از منزل بیرون شده در موتر سوار می شود و سوی مکتب معلم جان می رود. آمر جنایی هنوز در مکتب نرسیده بود که معلم جان را از دور می بیند که از بین زمین های زراعتی سوی مکتب روان است، موتر را توقف داده منتظر آمدن معلم جان می شود و معلم جان که موتر آمر جنایی را می بیند نزد آمر جنایی آمده سلام میدهد. آمر جنایی می گوید: معلم آغا بالا شو کارت دارم، معلم جان سوار موتر می شود و آمر جنایی از پا تا سر معلم جان دیدن کرده می گوید: خبر شدیم خواهر زاده ات گناه بزرگ کرده است و شما در قصد کشتن او هستید، خبرها که به جنایی رسیده است شما در منزل تان زندان دارید او دختر جاهل را در زندان انداختید می دانید چی اندازه جزا دارد؟
اگر قانون را اجرا کنم همگی تان زندانی می شوید. معلم جان رنگ پریده می شود و رنگ سیما را سپید می سازد و دو زبانه شده چی گفتن خود را نمی داند.
آمر جنایی میگه برویم که یزنه ات در این کار چی میگه؟ ولله شما مردم خود حکومت شدید، بخواهید در زندان می اندازید، بخواهید کشتن می کنید، خو ما باشیم هر شاخدار را بی شاخ می سازیم هنوز زور حکومت را شما مردمان ندیدید.
آمر جنایی که با کتره ها سخن می گفت معلم جان رنگ پریده بی صدا بود وقتی آمر جنایی موتر را نزد منزل شبنم شان برد و با یک طمطراق و با شدت زبانی گفت: منتظر هستم برو همه مرد های تان را یکجا جمع کن، بعد مرا خبردار کن که از آن ها پرسان کنم، من حکومت هستم یا این مردمان؟ از موتر پایان شو زود همه را جمع کن، حکومت وقت زیاد ندارد.
معلم جان با لرزه و ترسیده از موتر پایان شده در منزل شبنم شان داخل می شود و از هر کی که پیشروی آمد می پرسد که پدر شبنم و کاکا های شبنم کجاست گفته.
معلم جان خبردار می شود که هنوز همه در منزل کاکای بزرگ شبنم جمع هستند و در جلسه هستند تا این رسوایی را حل کنند و از راه ی باغ در منزل کاکای بزرگ شبنم می رود و در گفتگوها، مادر شبنم از اطاق بیرون شده مسئله را پرسان می کند و از حال پریشان معلم جان جویا شده بیشتر پریشان شده با گریان عقب برادر خود می رود. معلم جان که در منزل کاکای بزرگ شبنم می رسد و در سالن یکه همه جمع بودن داخل می شود، کاکای بزرگ شبنم میگه خوب شد آمدی بیا معلم جان ما یک تصمیم گرفتیم و از پنجره بیرون را دیدن می کند که کس نیست دروازه ی سالن را بسته نموده میگه معلم جان یک راه پیدا شد تا از این بی ناموسی نجات پیدا کنیم. معلم جان که از تهدید های آمر جنایی ترسیده بود در گوشه ی سالن نشست و یک جام آب را نوشید و به کاکای بزرگ شبنم دید تا راه نجات را بگوید، در این اثنا مادر شبنم عقب دروازه ی سالن  رسید و کاکای بزرگ شبنم گفت: معلم جان، شب شبنم را در داخل انبار خانه در دار می زنیم و فردا که شد همه ما با حال پریشان بر هر کی می گویم شبنم خود کشی کرده است، شب بی خبر از ما در انبار خانه رفته خود را آویزان ساخته است. وقتی کاکا چنین می گوید دروازه ی سالن باز می شود، مادر شبنم در زمین می افتد که نیم تنه در بیرون سالن و نیم تنه در داخل سالن افتیده از هوش می رود، همه که به گرد مادر شبنم جمع می شوند معلم جان فریاد می کشد میگه چی می گوید شما؟ امر جنایی در کوچه منتظر همه ماست از هر راز باخبر شده است، من را تا این جا تهدید کرد و میگه که ما زندان داشته باشیم، شبنم را در زندان انداخته باشیم و حکم اعدام شبنم را خود سرانه داده باشیم او میگه که همه شما را در زندان انداخته زور حکومت را نشان میدهم، ای به همه شما میگم! عقل تان را به سر بگیرید در بی عقلی کدام کار نکنید، خو چی کنم آمر جنایی را بیآورم؟
همه که در سخنان معلم جان حک پک می گردند عاجل مادر شبنم را در اطاق دیگر برده در رویش آب سرد می زنند که به هوش بیاید و هر طرف سالن را ترتیب داده کاکای بزرگ با معلم جان از منزل بیرون شده نزد آمر جنایی می رود. در نزد موتر آمر جنایی که می رسند آمر جنایی دروازه ی موتر را باز نموده به روی کاکای بزرگ با یک چهره ی خشم دیدن می کند. کاکای بزرگ با نرمی سلام داده در زمین می بیند و معلم جان در عقب کاکای بزرگ ایستاد می شود، آمر جنایی سلام را علیک نگرفته با تمسخر و چهره ی زشت می گوید: وه ،وه حکومتی ها، شما نزد خود حکومت جدا جور کردید که باید حکومت در پای شما بیاید، زندان دارها، تصمیم ها، اعدام ها، وه ،وه چی بگویم؟
شما خود را چی فکر می کنید؟
کاکای بزرگ سر خود را کمی بلند نموده می گوید: خدا نکند صاحب ما کجا حکومت ساختن کجا؟ گردن ما در شمشیر عدالت حکومت دایم خم است، صاحب، هر کی گفته راست نگفته.
آمر جنایی از موتر پایان می شود و میگه یعنی ما خر دیگران، دیگران که میگه، کاکای بزرگ گپ آمر جنایی را قطع نموده میگه نه نی صاحب هدف او نیست خو شیطان زیاد است می دانید که.
آمر جنایی قه ،قه می زند می گوید: میدانم، قمار بازی ها، بچه بازیها، بودنه بازی ها، سگ بازی ها، رقصاندن رقاصه ها در محفل ها، همه شان دروغ است، همه شیطانی است نی؟
کاکای بزرگ بی صدا می گردد و آمر جنایی با قهر به معلم جان میگه خو دیگر هایش چه شد؟
خو پدر دختر کجاست؟
معلم جان جواب نداده کاکای بزرگ میگه بفرماید صاحب، هر کی منتظر شماست، اگر زحمت نشه در منزل ما تشریف ببرید هر کی در آن جاست و به معلم جان می گوید: بگیر معلم آغا موتر آمر صاحب را نزد دروازه ی ما ببر که ما با آمر صاحب قدم زده میرویم.
کاکای بزرگ و آمر جنایی قدم زده داخل منزل می شوند، معلم جان، موتر را پارک نموده از عقب شان می آید، کاکای بزرگ و آمر جنایی در سالن که داخل می شوند هر کی را در تعظیم ایستاده شده می بینند و هر کی سلام می دهد و مگر آمر جنایی بی صدا کفش خود را نکشیده داخل سالن شده سر بستر تکیه که در بالای سالن بود می نشیند و روبه پدر شبنم نموده با یک چهره ی زشت و تمسخرآمیز میگه خو آقای زندان دار بگو غیر از حکومت دیگران خود را حکومت ساخته، به دل خواه خود زندان ساخته می تواند؟
کاکای دیگر شبنم می خواست حرفی بزند، آمر جنایی دست راست خود را بلند نموده با یک چهره ی زشت دیدن می کند هر کی به زمین می بیند، میگه قراریکه شنیدیم، دخترات یک گناه کرده است و سبب گناه ی دخترات همه شما هستید، چون که قمار نزد شما، سگ جنگی نزد شما، بچه بازی نزد شما، رقص رقاصه ها نزد شما، هر چی خلاف قانون حکومتی باشد فقط نزد شما، با این اخلاق تان، خو یک دختر جوان چنین یک گناه را کند، دختر ملامت است؟
خو یک گناه ره کرده امروز آبروی همه شما را ریخته است، آیا  کیفر او در زندان انداختن است؟
آیا کیفر او اعدام شدن است؟
شما که مسبب اخلاق خراب و اندرز رسوا هستید چگونه خود را اصلاح نساخته اولاد را تربیت می کنید؟
آیا منطق در عقل شما است؟
هو مردم عقل تان را در سر تان بگیرید به ولله  اگر در راه درست نیاید همه شما را در زندان فرسوده تان می سازم، خو بدانید جزای این عمل تان از ده سال شروع می شود، من از هر پلان تان واقف هستم من را فریب داده نمی توانید و از جا می خیزد و نزد کاکای بزرگ می رود و می گوید: تو بزرگ این ها هستی، رسوایی را با عقل سرت حل کن، بگیر ناموست است به فرزندت عروس بگیر و به سوی کاکای دیگر شبنم دیده می گوید: چی یک انسان درست بین تان وجود ندارد که به این دختر صاحب شده عروس بگیرد؟
یا در قوم تان کدام با ناموس وجود ندارد که بی صدا این رسوایی را حل کند؟
و دور می خورد در وسط سالن ایستاد می شود و میگه ولله اگر در بیست چهار ساعت رسوایی را بین خود حل نساختید، دختر را از خانه کشیده به علی نامزاد می کنم ببینم که کدام شما مقابل حکومت چی کرده می توانید؟
دو باره نزد کاکای بزرگ می رود و با دست راست سر شانه ی کاکای بزرگ دو بار زدن می کند و میگه خو تو بزرگ این ها، این رسوایی را حل کن سر صدا شنیده نشود، عقل ته در سر بگیر نه دختر جزا ببیند و نه خاطر این رسوایی با او مردمان کدام  پرخاش، شنیده شود، خو حکومت خاطر آسایش است و کسی را اجازت نمی دهد که آسایش حکومت را خراب کند. چنین می گوید از سالن بیرون می شود، کاکای بزرگ خواهش می کند که یک پیاله چای بنوشد با چهره ی قهر میگه تو غم چای را نخور، تو غم رسوایی فامیل را بخور که اگر عقل را در سر نگیری هم رسوا میشی و هم در زندان انداخته میشی و از منزل بیرون شده طرف قوماندانی می رود. در قوماندانی که می رسد در صحن حویلی قوماندانی در زیر یک درخت مولوی صاحب را می بیند که مولوی صاحب با دل بی قرار خود دو باره نزد آمر جنایی آمده بود، از آمدن آمر جنایی خبر نمی شود زیرا در چرت غرق بود و در استقامت مخالف دروازه ی قوماندانی دیدن داشت، آمر جنایی از موتر پایان شده نزد مولوی صاحب می آید و با خنده می گوید: مولوی صاحب کجا رفتی که آمدن من را ندیدی؟
مولوی صاحب از جا برخاسته خنده می کند و می گوید: ولله آمر صاحب هوشم رفته بود ببخشید. آمر جنایی با تبسم می گوید: کارات جور شد چنان ترسیدن هر کی خواستگار برود عاجل قبول دارند، خو مولوی صاحب کار امروز را به فردا نمان که کدام بلبل دیگر گل را نرباید. مولوی صاحب تشکری نموده می گوید: خو آمر صاحب محترم همه پلان جور است، فقط یک ترس در مردان شان لازم بود که شد خیر ببینی و میگه آمر صاحب شب زحمت بکش در دعوت بیا، خوش میشی ترتیب ها، منظم است.
آمر جنایی میگه خو حتمی میآیم خو کدام وقت دعوت دوست ها را رد کردم؟ حتمی شب در دعوت هستم.
مولوی صاحب با خدا حافظی مرخص از نزد آمر صاحب می شود و در منزل می آید و در صحن حویلی چرت زده سه انگشت خود را کنار پیشانی قرار داده در تفکر می رود که در خدمت آمر صاحب جنایی باید دعوت بی قصور باشد. از غذا ها و نوشیدنی ها و از بودن دخترها خاطر جمع می گردد و اما باید کاری بکند که محفل دعوت پر جلال تر شود و همچو بزم شاه ها یک صحنه ی زیبای شاه یی شود و چی باید کند؟
به خود میگه آن به یادم آمد خیر ببینی عقل سرم گفته از منزل بیرون می شود و جوان را که وظیفه دار در ترتیب های دعوت ساخته بود با هزار یک مشکل پیدا می کند، چون که جوان گاه پشت یک ضرورت می رفت و گه پشت دیگر ضرورت می رفت که باید محفل دعوت بی قصور می شد وقتی جوان را مولوی صاحب می بیند میگه ولله یک چیز کم است، جوان می پرسد: کدام چیز کم است؟
نخیر مولوی صاحب هر چی مکمل است، مولوی صاحب خنده می کند و میگه خو چند رقاصه باید باشد نی؟
جوان با تبسم می گوید: ولله مولوی صاحب جوان ها را در پشتت بسته می کنی، هیچ در عقلم نبود خو کار مشکل نیست من کسی را می شناسم در زیر زمین هم باشد پیدا می کند غم مخور.
مولوی صاحب یک مقدار پول را به جوان می دهد که در مصارف کمی نکند و تاکید می کند حتمی با ساز سرود حاضر باشند.
مولوی صاحب که در تکاپوی اجرای پلان های خود بود، در منزل کاکای بزرگ شبنم بعد از رفتن آمر جنایی، جلسه بزرگ گرفته می شود و در این جلسه زنان را هم دعوت می کنند که مشورت کنند. مادر شبنم به بسیار مشکلی از اطاق دیگر نزد مردان می آید و با زنان دیگر یک جا در گوشه از سالن می نشینند و جلسه فامیلی که آغاز می شود، نخست کاکای بزرگ شبنم به زنان از گفتار آمرجنایی خبردار می سازد، چند لحظه داخل سالن از گفتار هیاهوی هر کی، سالن به فضای انارشی تبدیل می گردد، هر کی با هر کی صحبت  نموده نظر خود را بیان می سازد، پدر شبنم ترش نموده سرخ شده بی صدا می باشد که با صدای بلند فریاد می کشد میگه که چی حال انداختید به نوبت گپ بزنید، کاکای بزرگ با تایید احتراز پدر شبنم میگه خاموش شوید در حمام زنانه تبدیل کردید به نوبت گپ بزنید. هر کی خاموش میشه، مادر شبنم به کاکای بزرگ دیده می پرسد: چی کنیم؟
کاکای بزرگ دست راست خود را به پیشانی می گیرد لحظه ی مکث می کند و میگه ولله به مشکل بزرگ سر دچار شدیم عقلم کار نمی کند چی کنیم؟
معلم جان که ساکت سخنان دیگران را گوش می کرد میگه امروز مولوی صاحب، مرا با خواهرم نزد خود خواسته بود یک مشورت داد، خواهرم مشورت مولوی صاحب را بگوید.
کاکای بزرگ از مادر شبنم می پرسد چی مشورت است؟
مادر شبنم اشک چشمان خود را پاک می کند و میگه امروز صبح معلم جان نزد مولوی صاحب رفته بوده که طعام صبح را یک جایی خورده بودند، به گفته ی مولوی صاحب معلم جان پیشنهاد نموده تا با شبنم عروسی کند.
وقتی چنین می گوید باز سالن در هیاهوی می افتد و هر کی با یک دیگر دیده با حیرت این کار، با هم دیگر صحبت می کنند و با فریاد کاکای بزرگ که هر کی باید خاموش شود سالن باز به سکونت می رود و کاکای بزرگ به معلم جان دیده میگه معلم جان تو چی میگی؟ مولوی صاحب کی قبول دارد که سر اولادها مادراندر بیآرد؟
آری چنین می گوید زیرا درک وی از آدم بودن و انسان واری انسان بودن چنین بود تعجب کرد که چگونه مولوی صاحب چنین فداکاری را می کرد یک تعجب و حیرت به کاکای بزرگ بود و اما سرنوشت یک معصومه با آرزوها و هوس ها نزد کاکای بزرگ یک هیچ بود.
معلم جان جواب نداده مادر شبنم با گریان می گوید: مولوی صاحب میگه که خاطر آبروی شما مردم قبول کردم که یک فدا کاری می کنم چنین میگه سرش دور می خورد فشار بدن پایان می آید، سر خود را سر بالشت می گذارد، خانم کاکای بزرگ یک روی جایی را آورده بالای مادر شبنم میاندازد.
قبولی مولوی صاحب حاضرین را به دو گروه تقسیم می کند، بعضی ها کار خوب گفته تایید می کنند و بعضی ها سن مولوی صاحب بزرگ است گفته رد می کنند و اما پدر شبنم بی صدا می باشد. هر کی نظر خود را می دهد و هر چی صحبت می کنند شانس مولوی صاحب زیادتر می گردد، زیرا یکی از صاحب رسوخ بودن مولوی صاحب در جامعه صحبت می کند و دیگری از ثروت مولوی صاحب بحث می کند و دیگری از عالمی مولوی صاحب سخن می راند که در خاتمه ی سخنان، هر کی تمایل خود را به شدن این کار نشان می دهد که کاکای بزرگ شبنم به پدر شبنم دیده میگه تو چی نظر داری؟ اگر خواستگار شده شرط های ما را قبول کرده با آبرو بین مردم محفل نامزدی و عروسی را قبول کند چی میگی قبول نکنیم؟
پدر شبنم لحظه ی مکث می کند و میگه اگر کدام راه پیدا نشود، من این دختر ره می کشم، خو تا حال حق شه می دادم قبول نکردید، با این رسوایی مردنم بهتر است، هر چی دل تان خواست کنید فقط رسوایی را حل کنید از من اجازه!
کاکای بزرگ نظر مادر شبنم را می پرسد که چند لحظه گریان را می شنود و با صدای لرزیده اجازه دادن را می شنود و سوی هر کی دیده میگه خو به نظرم هر کی راضی ست مه هم قبول دارم کار بد نمیشه و به معلم جان دیده میگه خو معلم آغا چطور کنیم چی نظر داری؟       
معلم آغا که به این لحظه منتظر بود تا قبولی هر کی را بشنود، زیرا گاری هر لحظه در چشمانش ظواهر داشت نه اشک ماتم  شبنم! میگه خو مه گپ میزنم مسئله را حل ساخته جواب می آورم، به نظرم مولوی صاحب هر خواست تان را قبول دارند. 
بالاخره جلسه را خاتمه داده معلم جان را وظیفه دار می سازند تا مولوی صاحب را به ارسال خواستگار آماده کند. معلم جان که تقدیر قسمت نوشته شده ی شبنم را از نیرنگ بازها به نیرنگ باز می رساند، شبنم از ترس هیولای صدای ابرها و باران ها در تاریکی انبار خانه در روزگاری افتیده بود نه یاری داشت مددش کند نه مهربانی داشت شفقت کند.
علی جان در مسافت بلکه چند صد متری بود و اما تا اندازه قطب ها دور ساخته بودند و در بین  دیوار آهنی افتیده بود گذشت از آن ناممکن شده بود و یگانه دوست شبنم که نورجان بود هر تپش او تنها آوردن یک طشت پلاستیکی شده بود که به رفع حاجت شبنم آورده شده بود و مقدار بیسکویت با مقدار نان و چند تخم جوش داده شده بود که در گوشه از انبار خانه دست نخورده گذاشته شده بود و توانی از دست ظالم ها نداشت تا در زینه بلند شده حال نزدیک ترین دوست خود را می پرسید و فقط با گریان راه گمی بود که چون غزال نو تولد شده که مادر خود را گم  کرده باشد در تپش بود مگر حتی زینه را روا نداشتن تا نورجان از زینه استفاده کرده بلند شده حال شبنم را می پرسید.                                  
آری چنین بود حال شبنم! در فردا شب بارانی که صدای ابرها سبب جاری شدن رفع حاجت خورد وی در بین ران ها می شد که از ترس صدای هیولا آور ابرها فریادی می کشید که بین صدای ابرها جز در شنوایی خود شبنم در گوش کس نمی رسید. چون که همه در خواب عمیق رفته در بسترهای گرم می بودند ولی شبنم در سر صندوقی سرش بالای زانو هایش با چرت نشسته در خواب رفته بود، صندوقی که چند روز پیش در بین اش توت را نگهداری کرده بود با صدای دلخراش ابرها در زمین افتیده می شد و صدای باران را می شنید مثل یکه میگفت:         
      صدای غرش ابرها را می شنوی؟                
      آری!                                              
      صدای غرش ابرها...                                    
      امشب ابرها خاطر حال تو می گریند                     
      قطره های بلورین اشک چشمان زیبای تو را دیده اشک میریزند 
      نغمه های شیرین نیست                                   
      طغیان از دل ابرهاست که فریاد دارند                    
      به آغوش گرم بستر، در خواب رفتگی ها را              
      به مردان این زمانه به زنان اسیر شده                      
      در نیستی عدالت بانگ دارند با فریاد                    
      آوای دارند به این حال روا شده بر تو                      
      به بی وجدان ها که در آغوش بستر اند                 
      به مردمان این دیار                                            
      به ظالمان این دیار                                          
      تنها هستی با یک سر، تو فرشته، بالای صندوق      
      ای چرا؟                                                   
      بشنوند صدای آسمان را که نعره دارد با غرش خود   
      اگر وجدانی دارند؟                                        
      می دانیم و ما بیداریم                                           
      ما بیداریم به این حال تو                                
      می ریزیم با صدای غرش با اشک های خود       
      حضورت در دل آسمان در بین ابرها              
      ظواهری دارد                                                 
      در شبی تاریک امشب                                        
      ای صاحب بخت بدبخت!
      ای صاحب بخت بدبخت!                                             
      شبنم با نا امیدی خود، صحنه های زیبای دوره عاشقی را در چشمان ظواهر ساخته بود، با امید کوچک در بین نا امیدی ها تا معجزه شود، تا امید خوردش از بین نا امیدی ها شگوفه نموده همچون گل بروید و باز شود در راه سعادت وی که زندگی را بسته به امیدهای خورد خود نموده بود و اما از نیرنگی های بیرون درکی نداشت که کس حتی به اندازه سگ منطقه ارزشی قایل نبود، چون که از تخم گنده بدنیا آمده بود و خلاف ارزش های دینی و فرهنگی مردمان اقدام کرده بود چنین تصور داشتند ظالمان خدایا چی بود گناه ش؟
تو می دانی خدایا! او نازنین فرشته با هوس ها و آرزوها، معصومه ی بود کیفر عقب ماندگی عصرها را از تکامل دنیا، او می دید که از جمله هزاران شان فقط یکی از آن ها بود.
آری تنها یکی از آن هایکه با فشارها و ظلم ها در هر نقطه از جغرافیای وطن صدهای شان از نجات از ظلم ها از اندیشه و مفکره های تاریک ضد دین و ضد اسلام اما به اسم دین و به اسم اسلام بالای شان جبر و ستم که روا است جان شان را در آتش می کشند و خود کشی می کنند تا از فرهنگ چنین دین و چنین اسلام ساخته نجات پیدا کنند.                                       
آری فقط یکی از آنها با حکایت اندرز دار به هر نسل و یک گمنام در بین دژ از مفکره های بطلانی در زمانه ی خود او شبنم نازنین بود که همه می گفتند زنا کرده است.             
آری زنا کرده است.
شبنم که با چشمان زیبای بادامی سرخ شده با گریان در انبار خانه افتیده بود دیگران تقدیر و سرنوشت وی را در منزل کاکای بزرگ با جادوگری های یک مولوی با همکاری چند حقه باز دیگر نوشته می کردند.                                                            
معلم جان از منزل کاکای بزرگ شبنم برآمده با عجله در منزل مولوی صاحب می رود، دل بی قرار مولوی صاحب، جناب شان را همچون بلبلی ساخته بود، بر هر کی با شیرین زبانی و هدیه ها رفتار نموده طاقتی به نشستن نداشت.                       
در زیر درختان صحن حویلی قدم می زد، با دیدن سیمای خوش معلم جان مطمئن شد که قله فتح شده است و عمر خود را در جنتی دید سال های قبل به این سن بود و همچو جوانان پر تلاطم دل که طغیان جوانی داشته باشد تا همچو شیر درنده حمله گر به غزالی باشد و صید در شکار افتیده باشد، چنین خود را تصور نموده با خنده گفت: نی که معلم جان قله ره فتح کردی؟
معلم جان خندیده مژده را می دهد، هر پلان شان با نظم تطبیق شده است که منتظر خواستگارها هستند تا مراحل تشریفاتی بین ملت اجرا گردد و باید در قاعده ها برابر هر روش بعدی در نظر گرفته شود، مولوی صاحب با جان دل قبول نموده، دهن جیب را باز نموده بود تا دالرهای ذخیره شده را بی حساب مصرف نماید. 
با خوشحالی به معلم جان گفت: معلم آغا امشب دوستان را نزد شان روان می کنم و فردا زنان را روان می کنم ولله معلم جان تو امروز بسیار دویدی، امشب آمر صاحب جنایی دعوت هستند بودن خودت را لازم دیدم، شام در چایخانه بالا منتظرم باش در دعوت می برم و میگه چای اشتها داری؟                                         
معلم جان تشکری نموده می گوید: از آمدن دوستان تان، پدر شبنم را آگاه باید بسازم و باید بروم و خدا حافظی نموده در راه روان میشه، مولوی صاحب میگه راستی معلم جان نگفتم در خرید طلا همکار شو، ذوق جوانان را تو می دانی.                     
معلم جان با دست اشارت قبولی نموده سوی منزل شبنم شان می رود و باقی پرگرام شب را با کاکاهای شبنم ترتیب داده از ایشان معذرت خواسته می گوید: شب کاری دارد، عذر شه معذور بدارند. معلم جان که پرگرام شب پذیرایی خواستگارها را با مردان فامیل شبنم شان ترتیب می داد، مولوی صاحب پرنده شده بود نزد آغا صاحب رفته بود، قبلآ با آغا صاحب مسائل را مشورت کرده بود و آغا صاحب در اخرین تصمیم مولوی صاحب، مرد معقول در  این رخداد می شد و آغا صاحب با دو دوست صاحب رسوخ منطقه ی خود، در خواستگاری می رفت و هر چی را به صورت دقیق انجام می داد و اطمینان داده بود که با زبان شیرین، قله را به نفع مولوی صاحب فتح می کند، چون که با کاکای بزرگ شبنم و پدر شبنم سلام علیک قدیمی داشت، حقوق شان در بسیاری از خرابات خانه ها با هم گره خورده بود، طرف ها دایم در حقوق همدیگر حرمت دار شده ارزش همدیگر را می دانستند.     
مولوی صاحب، آغا صاحب را از فتح شدن قله از داخل خبردار ساخته بود و تا ختم هر قاعده قوانین نامزادی تا ختم عروسی، از مصارف نامزدی و عروسی گرفته تا به حق مهر عروس، آغا  صاحب را با صلاحیت ساخته بود و مولوی صاحب اطمینان داده بود که در مصارف پول خاطر جمع باشند تا دوستان در خواست های شان آزرده نشوند و آغا صاحب دادور شده بود تا قاعده های فرهنگی و دینی را طوری اجرا کند که فدا کاری مولوی صاحب معلومدار شود و هر خواست طرف عروس مطابق احکام دین اجرا شود.                            
مولوی صاحب که به آغا صاحب صلاحیت تام می دهد و می گوید: در پیام ام وسیله شوید و اطمینان بدهید، عروس با بهترین زیورات ملبس می شود، گل سر سبد فامیل شده، به شمول زن بزرگ و اولادها خدمت گار عروس نو می شوند و هر چی خواست عروس باشد به سر چشم اجرا می گردد، زیرا از دیدگاه دینی مولوی صاحب حقوق شبنم نسبت از حقوق خانم بزرگ زیادتر بود چون که در ظلم و فریب و تجاوز قرار گرفته بود و یک مظلومه بود باید مولوی صاحب بیشتر حق قایل می شد.
آغا صاحب به مولوی صاحب اطمینان می دهد با ترتیب های منظم در شب، در حضور خویشاوندان جدید مولوی صاحب حاضر می گردند و به مولوی صاحب می گوید: در منزل انتظاریت داشته  باشید با شیرینی نامزدی شب خوشی را میلاد به آینده می سازیم.
بلی از عدل صحبت شده بود و از قواعد دین سخن زده شده بود و از درست کاری و انسانیت کلام ها در هوا پرواز کرده بود و اما زن بزرگ حتی در شب نامزدی از مسئله آگاه نمی شد و در پذیرایی آغا صاحب در درون حویلی تا نیمه های شب خدمت گار می شد تا در بیرون حویلی آغا صاحب ها بهتر پذیرایی شوند و بی خبر از تقدیر نو خود بود و همچون خانم بزرگ مولوی صاحب، شبنم در زندان انبار خانه تنها و تنها بی خبر از هر جریان با اشک چشمان با پریشانی سیما، با پراکندگی موها، در امید کوچک خود بسته شده بود می گفت: یا معجزه شده بزرگ ها گناه اش را بخشیده در علی جان بدهند؟
پاک دلی و معصومیت نازنین معصومه که همچو برف سپید بود، مانند ابریشم نازک ظریف بود، همچو الماس یک جوهر زیبایی بود، هنوز امیدی داشت که تصور می کرد دل های دو دلداده در وصالی خواهند رسید و اما از جور سیستم جامعه بی خبر بود. نورجان که با گریان چشم ها را سرخ ساخته بود، وقتی تصمیم بزرگ ها را شنیده بود، دیوانه وار در منزل شبنم شان پنهانی خود را رسانده بود، گریان می کرد در تکاپوی پیدا نمودن زینه بود که بالا شود، تا تقدیر جدید شبنم را که دیگران ساخته بودند، با اشک های چشم به دوست خود بیان کند، گاه این سو می رفت گاه آن سو می رفت زینه را پیدا کند، او زینه ی چوبی را هم روا نداشتند که به مدد شبنم برسد پنهان ساخته بودند، نزد دروازه ی انبار خانه پروانه شده بود، گریان داشت، اما حتی صدای گریان را کشیده نمی توانست که هوش دار داده بودند تا در نزد شبنم نیاید.
ای یزدان بزرگ! ظلم ها را به اسم قاعده های تو اجرا می کردند که فقط یک مثال کوچک از میلیون ها بود و هر زمان چنین است. چون که انسان در تولد پاک است اندیشه های شیطانی است کثیف می سازد.
 بنگر بر نوزاد او یک فرشته ی پاک
 چو ابریشــــم نازک او تحفه ی خاک
 هر خرابـــی که بینی بعد از او از او
 تحفه ی حـــیات که برای او دردناک
      نورجان همچو پروانه بود مگر یک پروانه ی عاجز یکه چیزی از دست ش از دست ظالم ها ساخته نبود.                               
      همچو پروانه که                                      
      گرد شمع                                                  
      به امید اشراق سعادت     
      بتپد                            
      از تابانی شعله های داغ شمع
      تپیده گرد شمع                             
      راز بگوید به شمع                                       
      از درد دل از روزگار
      همچو پروانه                                
      آری!                                                   
      چنین بود همچو پروانه                                 
      در اطراف شعله های اخگر                           
      بین مفکره های بطلانی                                 
      از مردمان دژپسند       
      امید داشت                             
      شود از شعله های داغ                            
      سعادتی در امیدها                                     
      بتپد عدل با امیدها                                      
      از بین بطلانی بی عدلی                               
      در راه ی سعادت
      امید او                                     
      اما ریزان بود اشک چشم                              
      با ناامیدی ها                                           
      در اطراف انبار خانه                            
      می سوخت هر لحظه دلش                               
      چو پروانه                                              
      در شعله های آتش                                      
      در آن لحظه های سیاه
      در آن لحظه های سیاه
      نورجان با گریان اطراف انبار خانه می گشت تا چیزی پیدا کند، در سر آن بلند شده شبنم را دیدن کند و از سر آن حال دوست غریب مسکین را دیده با اشک های چشم تقدیر نوشته این ظالمان را بیان کند.
شبنم از گریان و پریشانی بی حال افتیده بود، بلکه خواب بود بلکه بی هوش بود، صدای دوست را که می گفت دوستم چی حال داری؟ روز ما سیاه شده است، مگر جوابی از معصومه بدبخت شده شنیده نمی شد که خبر به ظالم ها رسیده بود، با کاکای بزرگ پدر نورجان و دیگران آمده بودند، کاکای بزرگ با فریاد گفته بود چه این دختر ها بی حیا شدند گپ ما را  قبول ندارند؟ بگیر دخترت را زندانی کن از دست این بدبخت ها به مرگ رسیدم گفته بالای پدر نورجان قهر شده بود. پدر، نورجان را به خانه برده بود، با تهدیدها چند دشنام و حقارت را به زن روا ساخته بود تا به دخترش صاحب برآید، کاکای بزرگ انبار خانه را باز کرده بود دیده بود بدبخت شده او نازنین در گوشه نشسته است.
آری مسکین از فریاد کاکا بلکه به هوش آمده بود بلکه بیدار شده بود، کاکا در داخل انبار خانه، تخم ها و بیسکویت و مقدار نان را دیده بود که با آب نوشیدنی در گوشه گذاشته شده است ولی از بوی انبار خانه بینی را با دو انگشت قایم گرفته بود، از این جهت که در  گوشه انبار خانه طشتی را دیده بود غریب شبنم در رفع حاجت استفاده می کرد و با دو انگشت بینی را گرفته بیرون شده بود و دو  باره دروازه انبار خانه را قفل کرده بود و هنگامیکه از انبار خانه بیرون می شد مسکین شبنم با گریان می گفت: کاکا رحم کنید من را  بدبخت نسازید، کاکا گوش داشت مکر به کری زده انبار خانه را قفل زد و به پدر شبنم گفت: تا وقتی اخیر یکه در این خانه است، در این جا زندانی باشد تا به دیگران یک عبرت شود، آن، دیدم هر چی است تخم میگی بیسکویت میگی نان میگی هر چی است بگزارید که تنها در انبار خانه چند شب باشد تا عقل ش در سر بیاید، خو مه به هر کی میگم اگر بی اجازه ی من با این بدبخت تماس بگیرد گله نکند ما رسوا شدیم هر کی بداند.
جامعه را که می بینم فراوان ترین متاع نادانی شده است، اگر که در جامعه کالا نادانی زیاد شده باشد سخن زدن زیاد می گردد مگر ابتکاریکه به پیشرفت جامعه ضروری است کم یافت می گردد.
 پرگویی بــــی محتوا چه درد را دوا دارد؟
 اگر دانش نباشد چه خـــــوب را روا دارد؟
 البسه ی نادانـــــــــــــــــی اگر پوشیده شود
 شب و روز سخن باشد چه ره مداوا دارد؟
      مردان ترتیب های شان را خاطر پذیرایی خواستگارها گرفته بودند و زنان در سفره یکه در خواستگارها باز می شد، ترتیب های سفره را گرفته بودند، جانب کاکاهای شبنم منتظر خواستگارها شده بودند، معلم جان در آدرس مولوی صاحب که بیان کرده بود منتظر مولوی صاحب بود تا که مولوی صاحب در آدرس آمد در دعوت خانه رفتند.
در دعوت خانه هنوز کسی نیآمده بود و جوان یکه ترتیب ها را بدوش داشت در منزل نبود، از طرف پدر جوان، مولوی صاحب و معلم جان پذیرایی شدند، در سالن مهمان خانه مولوی صاحب و معلم جان با پدر جوان چند لحظه نشسته پیاله های چای را نوشیدند مولوی صاحب به معلم جان گفت: معلم آغا خانه ی خود بدان، از خود هستن خانه بیگانه نیست، خو مه میرم می دانی که شب من دراز است باید در کارها برسم بی غم باش خو معلم جان!
مولوی صاحب معلم جان را در سالن مهمان خانه گذاشته، از سالن با پدر جوان بیرون می شود و به پدر جوان میگه که مه مرخص میشم، اگر آمر صاحب ببیند اصرار می کند که باشم، خو می دانی دوست عزیز، ما و شما آب زهر را نمی نوشیم، خو این ها جوان هاست به گپ ما کی می کنند؟
ولله چی بگویم ما که نصیحت خود را می کنیم خو به هر صورت مه میرم، اگر آمر صاحب پرسان کرد نی ،نی پرسان نمی کند می داند که درد سرم زیاد است.
پدر جوان اطمینان می دهد خاطر جمع باشد هر باریکی دعوت محفل را فرزندش با زیرکی ترتیب داده است، وقتی همه شان بیایند سالن را در خدمت شان می گذارد تا صبح محفل بگیرند خو کار شان ندارد.
مولوی صاحب سوی منزل می رود و جوان در نزد منزل آمر صاحب که منتظر بود، آمر صاحب را  در  مهمان خانه می آورد، بعد رقاصه ها را با ساز سرود شان می آورد، با دو زن رقاصه یک گروه می باشند و بعد عقب دختران می رود، سه دختر با آرایش ها و لباس های مجلل منتظر بودند که در مهمان خانه آورده می شوند و محفل آغاز می گردد.
سفره باز می شود، سر سفره از  نوشیدنی های الکلی روسی گرفته هر چی لازم بود پر مجلل ترتیب شده می باشد.
در بین دختران دخترک خورد سن که، هنوز در سن بلوغی نرسیده بود و فروخته شده بود تا مالک جدید وی، به مدت شش ماه از وجود وی تجارت کند، آمر جنایی گفته بود که در نزدش بنشیند، دختر مایوس بود چو گل پژمرده افتیده بود و با سیمای پریشانی بود، بلکه هوس می کرد همچو دختران یکه از ناز دادن و شفقت والدین دایم شکفته می باشند مثل آن ها در روزگاران، حیات داشته باشد، یا که ندامت داشت چرا در دست ظالمان یک متاع بی ارزشی شده است که فقط از وجود جوانی چند روزه، ثروتی ببخشد به مرده های زنده چهره... کی می داند؟
حال او لحظه ی دختر را که هم سن های وی در چنین سن نو جوانی، در فرهنگ و اخلاق جامعه های پیشرفته با سعادت می باشند و در بهاری قرار دارند هر لحظه حیات شان چو گل نورس نیشتر های زیبایی را از سعادت در شگوفه آورده می باشد و شکوفان می باشند و اما وی در چی حال روانی بد در او لحظه قرار داشته باشد کس حتی تصور کرده نمی تواند.
آری مایوس بود غمگین بود مگر هراسی داشت اگر نقش بازی نکند چی می شد حال فردای وی در منزل صوفی؟
آراسته شده بود با لباس های مجلل، با نقش نگار آرایش ها، با موهای دراز سیاه ی خود، با چشمان زیبای قوه رنگ خود، با قد نازک بلند خود، با سیما شفاف زیبای خود، با لبان نازک که هر تبسم ش زیبشی داشت چو گل نو شگوفه کرده باشد.
آری نقش بازی داشت، مگر جاهل بود در نقش، فقط یک معصومه بود که تقدیر نوشته شده ش با دست های ظالمان نوشته شده بود تا باید نقش بازی می کرد، تا با نشه ی می، جلوه بازی های کند تا خریدار یک شب ش با نشه سلاف باقی راف عیش را از وی بگیرد.
چی می دانست از دنیا؟
بلکه تقدیرات می گفت بلکه نوشته شده از ازل می گفت با هدایت او یزدان بزرگ که، کائنات را هست نموده است بلکه نوشته شده یک تقدیر می دانست، آیا چی تقصیرات نزد خدا داشت تا تقدیر این معصومه را در بین رذیل ها بنویسد که چنین باشد؟        
بی صدا فریاد داشت چرا تقدیرم چنین نوشته شد گفته؟
سوالی بود در ذهن او معصومه که همچو سوال در ذهن ملیون ها که از اصل حقیقت بیخبر اند دایم جاویدان است، جواب به خود ندارند در ذهن او معصومه هم بی جواب بود.                 
بلی، ما ظالم هستیم یک وحشی جاندار به اسم انسان هستیم خود پسند خودخواه هستیم، درکی نداریم نه از قاعده های تقدیر و نه از اصالت انسانی در بسیاری از زمان!                  
هر چی را اگر که خطا باشد بدوش خداوند میندازیم، می گویم وی چنین کرد با دل خواه ی خود، نه ما که هدایت دارد مستقل هستیم در این دنیا خاطر دیگر دنیا تا باشد که داده بتوانیم امتحان را!
تلاش داریم هر قاعده ی او را به خواست های خود بیآوریم تا بگویم این است آن چی آن می خواهد، اما بی خبر، ما غرق در شیطانیت شیطان ساخته خود ما هستیم، نه تقصیرات از ابلیس و نه تقصیرات از رحمان!                                  
سفره باز بود، با فرهنگ جالب، همچو فرهنگی که در بین جوانان ما مروج شده است، اگر که در سر سفره می شراب نباشد، نیستیم روشنفکر، هستیم در تاریکی اندیشه ها!       
دیدگاه روشنفکری تا این اندازه رذیل شده در محوطه می شراب تنزیل داده شده است.
یا سفره ی باز می گردد با اندیشه های تاریک نه در حقیقت دین بستگی دارد نه در ارزش های عصر ارتباط دارد.
فقط ضد عکس باده دارها در سر سفره، یک بدبختی دیگری است به اسم دین و اسلام!                                   
محوطه عقل تاریک شان را که در آرزوی تطبیق عصر آغاز اسلام که در او جغرافیا حاکم بود، بر خاطر دیگرگون ساختن او فرهنگ و اخلاق او زمان، اسلام نازل شد، مگر در این عصر از اسم اسلام، همان رسوایی فرهنگ او زمان را مدافع می شوند.
در حالیکه قرآن کریم یک تحول و تکامل را مژده داده بود تا شیوه و طرز حیات بشر را سوی زندگی نوین سوق بدهد و پیغمبر اسلام طی بیست سه سال دوره پیغمبری در تلاش تغییر فرهنگ جامعه بود و هر عمل کرد پیغمبر در طی بیست سه سال، حدیث و سنت او شد که تا ما از رفتار پیغمبر اسلام پند و اندرزها بگیریم، بدین خاطر حدیث و سنت های پیغمبر محترم است و اما با داشته های فرهنگ عصر خود، از تجارب اخلاق پیغمبر استفاده نموده، زندگی کنیم، نه در اسم حدیث و سنت ساخته دهن ها، از نام پیغمبر بر یک مصیبت غرق باشیم.
ولی طرز و شیوه او زمان را که هم قرآن کریم رد داشت و هم پیغمبر خدا رد داشت، مفکره دینی قبول نموده مدافع از مروج شده در جامعه از چنین ذهنیت بدبختی دفاع می کنند افسوس!
ملت در گریبان این دو گروه عجوبه در خرافه ها غرق اند که راه گم اند.
پس می گویم فعال شدن جهالت در یک ملک بزرگ ترین مصیبت او ملک است.
 اگر که ملک بیران و انسان هایش ویران
 علم برقرار باشـــــــــــد بار دیگر گلستان
 بزرگترین مصیبت دکان جهل فروشـــــی
 خریدارش باشــــــــــــــد وطن در نقصان
      قل قلی می، می ریخت پی در پی در جام نوش سلاف ها، با ناز کرشمه ی دختران در عیش آمر جنایی سر سفره...
خنده ها بود خوشی و مستی بود که شده بود جنت با دستان مولوی صاحب، در عشق یک معصومه که در زندان انبار خانه، بی ارزشتر از یک سگ کشورهای مترقی در ناله و فغان از تقدیر ساخته ی ظالمان افتیده بود، رنگ سیما همچو رنگ برگ خشک شده ی خزانی بود، در این جا جشنی بود به کیف نیرنگ بازها با قربان شدن یک معصومه ی دیگر، حیات است از جامعه ی افغانستانی ها!
سفره مجلل بود با غذاها و میوه ها، از پول پف چپ ها و تعویذ طومار های شیطانی ضد دین، ضد اسلام، ضد انسانیت، فقط سحر از جادوی از حقه بازهای دین فروش بود که روی سیاه به اسلام هستند.
معلم جان با کیف خود دو دیده ی خود را به معصومه ی انداخته بود که خوردتر از شبنم خواهر زاده اش بود، تمایل شیطان معلم جان غالبیت داشت در سرشت انسانی وی که، تا از فیض زیبایی این معصومه کیفی بگیرد با تماشای اذیت چشم و تجاوز جنسی، بهره ی بگیرد در آن شب از یک معصومه ی بی صاحب که بین ظالم های جامه افتیده بود.
جام های باده نوش جنگیده می شد در اشراق زیبایی دختران، پی در پی خاطر سعادت مولوی صاحب، با نیرنگ های نیرنگ بازهای جامعه، انسان چهره ها...
خنده ها بود قه ،قه ها گاه تبسم زیبا از دختران، با چرس ،چرس جام می ها، سر سفره ی بزم یکه، مالک بودند گروه یکه تمثیل دین و تمثیل روشنفکری جامعه را داشتند.
نه دینی وجود داشت و نه روشنی فکرها، فقط بودند چند نیرنگ باز به اسم ارزش ها، در جامعه افغانستانی ها!
سفره در کنار آورده شد هم بزم می شراب باشد، هم رقص محفل با رقاصه ها، با ناز کرشمه ی دختران، در اطراف آمر صاحب که از جنایت ها و خیانت ها و تجاوزها ملت را مدافع می شد و خاطر ترس دادن مردان فامیل شبنم شان چه واقعیت های جامعه را نگفته بود، همه حقیقت ها را با چهره انسانی گفته بود او شیطان!
مگر نیرنگ بود واقعیت ها را به نفع شیطانی استعمال می کرد که چهره های دو روی انسان چهره ها نمایان می شد و بس!
معلم جان که روشنفکری را تمثیل داشت، روشنفکری جامعه را!
ساز و سرود آغاز شد با رقص رقاصه ها با قل قلی شراب ها با خنده و مذاق ها در بین ناز کرشمه ی دختران که نقش شان را اجرا می کردند.                                           
مگر لحظه به لحظه یک ناراحتی به معصومه ی خورد سن پیدا بود کس خبر نبود از حال او بدبخت معصومه!
چی اندازه بزم محفل اوج گرفت، درد و ناراحتی معصومه زیاد شد و اما از نزد چشم ها دور بود این حال احوال معصومه!
تا ناچاره شده سر خود را به بالشت گذاشت تا آمر صاحب متوجه به حال معصومه شد.                                           
حال احوال که پرسیده شد، یکی از همبازهای هم تقدیر وی دقت شد به بلندی زانوی وی که دو ران وی پرخون شده بود با رنگ سرخ خون، فریاد زد چی شد که چنین شدی؟                   
سازها خاموش شد هر کی تمایل پیدا کرد تا بداند حال این معصومه را و مدد کنند به حال ویران وی.
معصومه نه تجربه ی داشت و نه کسی بود او که از نا راحتی های زنانه در او سن اگر بامردان آمیزش جنسی کند بداند تا چگونه صحت خود را حفاظت کند و بی خبر بود و فقط یک متاع بود، دست مردان ظالم تا استفاده کنند از زیبایی و از سن خورد وی در لذت حیوانی شان تا که ممکن باشد به اسم فرهنگ و غرور.
آری جامعه یکه عدل انسانی وجود نداشته باشد، فقط عده ی انسان چهره ها در جامعه حاکمیت داشته باشند و هر اعمال شان را او غالبیت شیطان خود ساخته شان اجراات کند ابرها خواهند گریزست آسمان خواهد گریزست، سنگ کوه خواهند گریزست، درختان و حیوان ها خواهند گریزست و اما مردم آن جامعه به همچو حال این معصومه را حتی دیدن نخواهند کرد، زیرا آن چی در فرهنگ شان مروج شده و پسند شده، دین را و تمدن انسانی را به آن فرهنگ شان عیار ساخته اند نه فرهنگ شان را به ارزش های دین حقیقی و تمدن بشریت.                          
بدین خاطر معصومه ها گناه کار هستند و بد نام هستند و شیطان هستند که در فساد غرق شده هستند و اما کجاست وجدان تا درک کند این فرهنگ جامعه است و ظلم بالای معصومه هاست کنیز و اسیر و فقط متاع ها شده نام بد می شوند.
آری دخترک در بستر دراز کشیده شد و همبازهای هم تقدیر او آن چی توانستند مدد کردند مگر نه دکتری بود و نه وجدانی که در شفاخانه انتقال می دادند.                                    
آمر صاحب با معلم جان و جوان هیجانی غرق کیف بزم شان بودند ساز سرود و رقص دو باره شروع شده بود و جام ها دو باره به صدا درآمده بود خاطر کیف این مردمان!
دخترک که در بستر افتیده بود تا فردا با درد خود و با خون ریزی خود غرق می شد که همبازهای هم تقدیر او، ناچاره شب را در لذت دادن مردان زمانه با پول پف چپ مولوی صاحب خریده شده بودند، نقش بازی می کردند و دخترک تنها در درد خود شب را سحر می کرد.
محفل که تا نیمه های شب دوام داشت، مردان زمانه به حال رسیده بودند دیگر توان نشستن را نداشتند و باید با دختران در بستر می رفتند، معلم جان دو چشم خود را از دخترک جدا کرده نمی توانست مگر می دانست با این حال دخترک امکان آمیزش جنسی ناممکن است روبه جوان کرد گفت: ولله کار خوب نشد در بین شان خوبش همین دختر بود، خو چی کنم در قسمت ما امشب نبوده است.
جوان که تا به سر غرق نشه است دست چپ خود را بالا می کند دور می دهد و لرزیده می گوید: معلم آغا خیرش باشد در دیگر روزها در جای دادش میبرم دوستی زنده باشد.
دخترک که در بستر با درد و خون ریزی افتیده بود، گروه ی ساز سرود و زنان رقاصه، در پهلوی دخترک بسترها را هموار ساخته در خواب رفتند، در نزدیکی سحر از ناله و فغان دخترک بیدار شده با وی همکاری کردند تا ممکن یکه از دست شان می آمد کمک کردند.
دیگران در اطاق دیگر با دیگر دختران در عشق بازی شان غرق شدند تا که صبح شد. جوان دخترک را با دو دختر دیگر در منزل صوفی رسانده به صوفی تسلیم کرد و مریضی دخترک را بیان کرد تا در دکتر نشان بدهد، ماجرای شب معلم جان و آمر صاحب چنین بود که گذشت.
در منزل کاکای بزرگ شبنم، هیجان دیگری بود با خواستگارها در اوج خود رسیده بود. آغا صاحب با دو صاحب رسوخ منطقه در خواستگاری آمده بود و با پذیرایی گرم استقبال شدند و سخنان که مسیر خواستگاری را آماده می ساخت از دو طرف صحبت ها شده بود تا که سخن سر هدف رسید.
آغا صاحب با کلمات سنجیده مطلب را با نزاکت بیان کرد و رشته سخن را به کاکای بزرگ شبنم داد تا جوابی بشنود و سر به پایان منتظر جواب شد. کاکای بزرگ شبنم با اساس قاعده این مسئله، نخست به برادران دید و موضوع را در میان انداخت و هر کی مطابق پلان قبلی صلاحیت را دو باره به کاکای بزرگ دادند که همه خاموش شده منتظر صحبت کاکای بزرگ شدند، کاکای بزرگ کمی مکث نموده گفت: ولله مولوی صاحب مرد خوب استند عالم استند صاحب رسوخ استند خو چی بگویم؟
مقابل ایشان ولله چیزی گفتن خود را نمی دانیم خوب بگویم یا چی بگویم؟
آغا صاحب سر را بلند نموده میگه من که بین دوستان یک وسیله هستم که دوستی بیشتر قایم شده به خویشاوندی تبدیل شود، دوستان یکه با من آمدند هم نظر من هستند، اگر دوستان همه به سخنان من اعتبار کنند ولله من میگم کار بد نمیشه، دست ها را بلند کنیم یک آمین بگویم به قبول این کار.
وقتی آغاز صاحب چنین میگه، طبق پلان شان، کاکای خورد شبنم میگه خو ما اگر خو بگویم، مهر و مصرف نامزدی و عروسی...
وقتی چنین می گوید آغا صاحب حرف کاکای خورد را قطع می کند میگه غم نخورید هر چی، به میل شما میشه، خو پول مهریه چیزی که رواج است، چنین میگه طرف دوستان خود که یک جا آمده بودند دیده می پرسد: خو رواج چند است؟
دوستان آغا صاحب میگن که بین چهار پنج هزار دلار رواج است، در این اثنا دو باره کاکای خورد می گوید: ده هزار دلار.     
آغا صاحب با شنیدن ده هزار دلار خنده می کند و میگه درست است ده هزار باشه و از جیب قلم و کاغذ را می کشد و به کاکای خورد می دهد میگه که نوشته کند چی لازم باشد از اول تا اخیر که هر طلب شان را قبول دارند.
کاکای خورد قلم کاغذ را می گیرد و به چهار طرف دیدن می کند زیرا بی سواد می باشد خواندن نوشتن ندارد و می پرسد کجاست معلم جان؟
کاکای بزرگ کاغذ و قلم را گرفته، بچه ی با سواد خود را صدا می زند تا لیست را نوشته کند و هر چی لازم می بینند با مشورت همدیگر در لیست نوشته می کنند و هیچ احتراز خواستگارها را نمی بینند و با تاثیرات اخلاق خواستگارها، دو باره لیست را از سر نوشته می کنند و مقدار بعضی ضرورت ها را کمتر نوشته می کنند و یک دستمال و چند پاکت شیرینی را با لیست دست آغاز صاحب می دهند و دعای قبولی دو طرف را می خوانند و قرار بسته می کنند تا چگونگی اجرای مراسم را دو طرف حاضرین به زودی مشورت نموده تصمیم بگیرند و در زودی باید هر مراسم گرفته شود و پرگرام به زودی در ختم خود برسد که همه به این تصمیم آمین می گویند و آغا صاحب با دوستان خود از منزل کاکای بزرگ شبنم برآمده در منزل مولوی صاحب می روند و ماجرای جدید آغاز می گردد.
در بیرون حویلی منزل مولوی صاحب، شاد خوشی ها بر پا بود و در درون حویلی یک خانم بی خبر از هر جریان در خدمت مهمانان بود سفره دو باره با مزین ترین شیوه آماده شده بود.
مدتی آغا صاحب با دوستان در منزل مولوی صاحب می باشند و مشورت ها می نمایند که پرگرام بعدی را چگونه ترتیب دهند و در ناوقتی شب مهمان ها از نزد مولوی صاحب مرخص می شوند که مولوی صاحب تنها در مهمان خانه لحظه ی چرت زده تفکر می کند باید در راس زنان که فردا در منزل شبنم شان جهت تنظیم ساختن پرگرام های نامزدی و عروسی می روند کی باشد؟
عقل مولوی صاحب عالمانه بود، از این روکه از جمله خواهرها، یک آن با خانم بزرگ مولوی صاحب دایم در رقابت و در دشمنی قرار داشت و خاطر جزا دادن به خانم بزرگ، حاضر می شد هر خواست مولوی صاحب را اجرا کند.
 
 
حصه بیست چهارم
 
 
چه جالبی بود ستاره ی مولوی صاحب با ستاره ی وی هیچ گاه سازش نداشت و اما بر اولین بار منافع ها ستاره ها را نزدیک می کرد که مولوی صاحب عالمانه از این شرط استفاده می کرد. ناوقت های شب بود مولوی صاحب چراغ دستی را گرفته از منزل بیرون شد و به خانم چیزی نگفت و در منزل خواهر یکه، سال ها  نرفته بود رفت و دروازه ی حویلی خواهر را زد تا بیدار شده باز کنند. زمانی دروازه  باز شد یزنه با حیرت دیدن کرد پرسد: خیرت است در این وقت شب یا که کدام حادثه شده؟
مولوی صاحب خیرت است گفته داخل حویلی می شود و در این اثنا خواهر مولوی صاحب دیده می شود چراغ بدست ش سوی دروازه حویلی می آمد، وقتی برادر را می بیند با تعجب پرسش می کند چی شد که در این ناوقت شب آمدی؟
تو که راه خانه ی ما را نمی دانستی خیریت است؟
مولوی صاحب خنده می کند میگه خیریت است من را داخل دعوت نمی کنید؟
داخل منزل شده در سالن می روند و میزبان ها با حیرت سوی مولوی صاحب دیدن می کنند تا سر این ملاقات را بدانند که چی شده است؟
یا چی می خواهد در این ناوقت شب آمده است؟
مولوی صاحب با کلمات سنجیده شده، مسائل را طوری بیان می کند هر لحظه هیجان آفرین به میزبان ها می شود، از این سبب که هدف از سال ها بود، جور دادن خانم بزرگ مولوی صاحب در پلان شان بود، فرصتی پیدا شده بود تا در هدف شان نائل می شدند و زمانی بود مولوی صاحب را به جانب شان جذب نموده، هر چی دل شان می خواست هر شیطانی را بالای خانم بزرگ اجرا می کردند چنین تصور داشتند که سیما شان تغییر پیدا نموده از آمدن مولوی صاحب سر از نو استقبال نمودند و تا همین لحظه را گفتند که تقصیرات او خانم جادوی تو بود، بین ما نفاق انداخته بود و سبب دل سردی از هم دیگر شده بودیم چی خوب سنجیده کاری می کنی ما با استقبال از این عمل نیک حاضریم تا اخیر نزد تو باشیم و در هر لحظه پرگرام ها خدمت گار تو باشیم.
آری حیات چنین است منفعت تعیین کننده است، اگر منفعت در بین باشد دوستی ها و دشمنی ها دایم در تغییر می باشد.
پس می گویم کور شدن هیچ کس به اندازه کور شدن عدالت مهم نیست.     
 بر منطق سعادت عــــدل تمام لازم
 عقل بینا باشــــــــد کوشش تام لازم  
 عدل نابینا شـــــود بارشش مصیبت 
 برای درک نقطه عقل و نظام لازم
      مولوی صاحب و خواهر و یزنه تا نیمه های شب صحبت کردند و پلان ها گرفتند و پرگرام ها سنجیدند تا باید فردا، خواهر مولوی صاحب با چند زن منطقه و خانم بزرگ مولوی صاحب، در منزل شبنم شان بروند و در راس باید خواهر مولوی صاحب صلاحیت دار باشد، چنین یک پرگرام لذتی می داد به خواهر مولوی صاحب که در تشنه چنین فرصت بود تا هر لحظه ینگه را بین زنان بکشد و زنده کند تا لذت بخش به خواست های شیطانی وی شود که با مهارت یک مولوی جامعه، ترتیب می شد صرف خاطر خواهش های شیطانی!
هر کی با پرگرام مصروف بود و خوشی ها جریان داشت و حیات بود که بر همه این مردمان زیبا و شیرین شده بود.
معلم جان و آمر صاحب جنایی غرق عیش بازی شان بودند، پدر و کاکا های شبنم در بوی دلارهای مولوی صاحب مست شده بودند و مولوی صاحب طاقت نشستن نداشت زیرا لحظه ی آمیزش جنسی را با شبنم با تار کش داشت، لاکن خانم بزرگ مولوی صاحب بی خبر از همه جریان بود و یک معصومه با درد و خون خود غرق شده در بین مردان رذیل در گریان بود.
شبنم مسکین از ترس تاریکی انبار خانه بالای صندوق سر بالای زانو گذاشته شده با گریان و لرزه در داخل زندان انبار خانه نشسته بود، تنها بود در تاریکی انبار خانه!
ظالمان حتی یک چراغ روغنی را روا نداشتند شبنم او مسکین کم بخت در هیولای تاریکی انبار خانه تنها سر صندوق نشسته بود و گریان داشت و بی چاره بود.
نزدیکی سحر شده بود، از خستگی چشمان زیبای بادامی بی قوت شده بود بلکه در خواب رفته بود بلکه بی هوش شده بود، سر که بالای زانو بود، اشک چشمان بالای زانو را تر ساخته بود، موها پریشان وار در زمین مایل بود و تشنه بود و گرسنه بود، مگر حس تشنگی و گرسنگی را نداشت زیرا هر چی از یادش رفته بود، فقط علی جان می گفت گریان می کرد، انسان هستم می گفت ناله می کرد، اولاد آدم هستم می گفت مگر از دست آدم ها فریاد می زد و منتظر کیفر خود بود و اما در کنار عقل خود یک امید کوچک داشت، هنوز تصور داشت که رحم والدین به او برسد و بعد از جزاها، وی را اجازت بدهند تا با علی جان نامزاد شود که چنین تصور داشت.
لاکن عقل نازنین معصومه به این اندازه رذیل بودن جامعه را درک نداشت و به این اندازه ظالم بودن بزرگ ها را نمی دانست از این روکه دنیا را از چشمان پاک خود می دید و دنیا را از قلب مهربان خود می دید و اما اگاه نبود که همه خوبی ها قربان به سنت ها و رسم رواج های یک جامعه عقب مانده شده بود.
آری خبر نداشت و فقط تصورات ساده داشت با دل ساده!
فکر می کرد انسانیت وجود داشت و انسان ارزش داشت و مگر مثل ملیون ها معصومه بی خبر بود از اظلم وحشی جامعه!
در چنین جامعه ها انسانیت قربان رسم رواج ها، در زیر تاثیر ذهن های عقب گر شده می تواند.
نزدیکی سحر بود، انبار خانه گریان داشت، درخت ها و سنگها فریاد داشتند، زمین و آسمان نعره ی صدا داشتند در حال یک مسکین معصومه ی بی چاره!
آسمان طاقت نداشت که ساکن بنشیند، ابرها را هدایت داده بود تا صدای غرش شان را به گوش آدمیان برسانند اگر که گوش داشته باشند.
ابرها تجمع نموده بود و موسمی بود آمدن باران ناممکن بود و لیکن قهر یزدان رسیده بود و صدای آسمان بلند شده بود و باید غرش ابرها، دنیا را از این ظلم تکان می داد، با صدای هولناک شان صدای غرش شان را بلند کرده بودند.          
غریب شبنم در هیولای تاریکی انبار خانه بیدار شده فریاد داشت، سخت از صدای غرش ابرها ترسیده بود و صدای آسمان بودن را نمی دانست که با صدای دومی از سر صندوق در زمین انبار خانه می افتد، دست ها و پا های خود را جمع می کند و از ترس صدای غرش ابرها پیش آب حاجت خود را گرفته نمی تواند که از ترس رها می کند و ران های خود را تر می سازد و لرزه جان ش را فرا می گیرد که تصور می کند قیامت رسیده است.
مگر بعد از چند صدای غرش ابرها صدای باران را می شنود و کمی راحت می شود و می داند صدای ابرها بودن را!
روی نازنین غریب مسکین سر زمین خشک انبار خانه افتیده بود و با اشک چشمان، خاک زمین انبار خانه را گل آلود کرده بود و با گریان از شروع تا همین لحظه را در چشمان خود می آورد و هر صحنه خاطرات حیات خورد خود را در چشمان ظاهر ساخته بود و هر باریکی ملاقات های یار را در نزد چشمان خود آورده بود چونکه دنیای شبنم فقط علی جان بود فقط علی جان!
حیات عجیب است، انسان همان گونه که پاک تولد می شود همه را در نخستین لحظه بهار زندگی مثل خود پاک می بیند و اما چی اندازه که جانش از دست ناپاک ها به درد بیاید او زمان ناپاکی را درک می کند.     
 ابلـــــــــــــیس و فرشته دو نام عبرت
 یکی با نیک سیرت دیگری دژسیرت
 یکی فطرت نیکی دیگری سیرت بدی 
 این چنین حــــــــــــــیات است طبیعت                 
      فردا که شده بود مولوی صاحب یک اخطار به خانم بزرگ داده بود، اگر بی صدا پذیرش احوال نکند، در بیرون دروازه خانه گذاشته می شود، در هر جا که برود چهار طرفش قبله باشد و می دانست کسی پیدا نمی شود تا صدای خانم بزرگ را بشنود و خوب می دانست خواست جامعه را!                           
بدین سبب خاطر جمع بود زن بزرگ جز قبولی چاره نداشت که چنین می شد.
فردا شد نورجان از سحر بیدار شد و با پریشانی ترتیب های مکتب را گرفته در وقت مکتب از منزل بیرون شد و در سر راه علی جان رفت و منتظر شد تا  که علی جان را ببیند.
علی جان که در منزل شوهر خاله رفته بود، شوهر خاله از لحظه نخست با وی رفتار خوب نموده تلاش داشت تا هر چی خود استفاده می کرد از هر مواد مخدر به وی می داد.
علی جان شکسته شده بود، پریشان شده بود، غمگین شده بود، دل سرد از حیات شده بود، کسل بود زیرا هر لحظه فقط شبنم را فکر می کرد و گریان می کرد و ناله می کرد مگر نه کسی بود صدای وی را می شنید و نه کسی بود مدد به او می کرد تنها شده بود نا امید بود که اصرار شوهر خاله، او را در مواد مخدر نزدیک ساخته بود.                                                               
حفظ جان مقابل دشمنان آسانتر از حفاظت جان از بلای دوستان است.
 ضرر از دوستان را دیده تو حیرت بـکن
 از دشمنان نیابـــــــی بر خود عبرت بکن
 حفاظت جــــــــــــان تو نزد دشمنت آسان 
 بر ضرر دوست هایت صد بار دقت بکن   
      هر صبح به امید دیدن شبنم در سر راه بود و در نزد باغ بود و در باغ بود تا معجزه ی شود یک بار نور شبنم را دیدن کند، همان روز هم از سحر در باغ رفته بود و در گریان بود تنها یک امید داشت و فقط همه ثروت حیات علی جان تنها یک امید شده بود تا نور زیبای یار خود را ببیند مگر خبر نبود که نورجان در تلاش وی بود تا ببیند و از حوادث خبردار کند.
علی جان با دلتنگی از باغ برآمد در مسیر راه یکه نورجان و شبنم در مکتب رفت آمد داشتند رفت دید که نورجان منتظرش است، با گریان گفت: روز شان سیاه شده است، هر بخش حوادث را یکی یکی با گریان بیان کرد. علی جان در زمین می دید و گریان داشت و نورجان از ترس این که کس نبیند باید دور شود علی جان از جیب خود آخرین نامه را که به یار غریب و کمبخت خود نوشته بود داد تا در شبنم کم بخت برساند.
نورجان نامه را گرفته گفته بود مکتب بهانه است دو باره در منزل می رود و هر چی مشکل باشد نامه را می رساند، در منزل رفته بود، علی جان بیچاره با گریان اول در باغ رفته بود، دل بی قرار بود نزد شوهر خاله رفته بود و گریان ها دل جگر را آب کرده بود شوهر خاله باز موادی را داده بود از حال رفته بود در دنیای غیر حقیقی غرق شده بود او علی جان کمبخت!
نورجان با پنهانی در منزل شبنم می رود، یک سطل بزرگ را پیدا می کند در زیر پنجره انبار خانه می گذارد و در سر آن چند خشت را می چیند و سر خشت ها بلند شده به مشکلات داخل انبار خانه را دیدن می کند و دوست مسکین را صدا می زند وقتی شبنم با صدای دوست نزد پنجره می آید، نورجان با گریان نامه را می دهد و می خواست که از هر تصمیم فامیل خبردار بسازد، در او وقت یکی از دختران کاکا، نورجان را دیدن می کند و فریاد زده اخطار می دهد که در کاکای بزرگ شکایت کند، نورجان با گریان نزد وی می رود می گوید: یا سر تو این حال بیاید؟ امروز سر شبنم فردا سر تو ممکن است بیاید آیا تفکر کردی؟
با این حال بیچاره شده با گریان از منزل شبنم دور شده در منزل می رود و به مادر بهانه نموده خود را سر درد گفته در اطاق در بستر خود را می اندازد با گریان...
شبنم نامه را باز کرد و خواند که یار نوشته بود، با قلب عاشقم، از خلوتی عاشقانه با قلبم می نویسم به تو یارم که عشقت بالاتر از همه عشق هاست ای همنشین من!
هر لحظه از روزگار، خواسته ام، تا با قلب تنها ام که هر لحظه می ریزد خون دل به این حال احوال ما از این قلب، در خلوت عشق تو، رویا ها، حقیقتی شود، نور زیبای تو افشاند او سعادت در دل ما که هوس ش را داریم و اما این لحظه که نامه را نوشته می کنم خون جگر می ریزم ای همنشین من!
      دل شـــده چــو آب آب، جــــــگرها خونریز
      وای که یارم نیست نیست، چشمانم اشکریز              
      دل که آرزو دارد در کنارم باشی با بوی خوش بوی خود، این لحظه که در کنارم نیستی، در خلوت عاشقانه در خاطر من، هر لحظه او نور تو افشان دارد، من را در تپش انداخته است که بی بوی تو زنده بوده نمی توانم ای همنشین من!
      بــند پا به پای دارم بار گـران بـــــدوش
      عبیرجانت که است این بار آسان بدوش            
      همه ی ثانیه های زندگی ام یاد تو در قلبم است و عشق تو سرچشمه ی گرمای وجودم.
چشمانم را ببندم در کنارم هستی و با نوازش های تو مست می شوم غرق خوشی می شوم مثل یکه می درخشی چو ستاره در آسمان که، من، تو را از پرده ی سیاه آسمان می چینم چنین حس می کنم عزیزم.
او جلوهی توست چشمانم باز است هر نسیم تو ترنم و آواز است این است حال من ای همنشین من!
      جلوه ی گل وزیده بلبل با چشمان باز
      نســــــــــیم از کنار گل ترنمـــش آواز                     
      تو گلم هستی، قلبم با حضور گلم درخشان است، گر نیستی آسمانم تیره و تار است. صدای سکوت در حیاتم بی رنگ بی بوی می گردد اگر که گلم نباشد در نزدم ای همنشین من! 
      مشــک عنبر بریزد از عطر گل بهار
      این چنین گلاب است ازلبان مست یار            
      انتظارم برای حضور تو در خانه ی عشق، تا بیایی شبی بر دایم پر از آرامش با نوازش های عشق، که لبانم تشنه ی شده است تا به او زیبایی های تو سرودی بسراید التفاتی کند که تو در هر سرود و التفات لایق هستی.
تشنه ی دیدارت هستم پرستو! جگرها پارچه ،پارچه ای همنشین من! 
      روح و جانم پریشان پریشان ازپرستو
      جگرها پارچه پارچه درد دل من ازتو                     
     هر لحظه که در کنارم نیستی در قلبم هستی، باز است پنجره ی قلبم به دشت عاشقی، فریاد دارد دوستت دارم عزیزم منتظرم عزیزم جانم هستی عزیزم گفته ای همنشین من!
      نشسته ام با خیالات
      با فانتزی های حیات
      تنها من در گوشه
      گاه گریه گه امید از خیالات
      که شود عشق آباد
      از فیض یار آباد
      بکند دلدار آباد
      تابیده با نور شاد
      هر سحر با تام تاب
      از آن نور بتاب
      تابانی آبتاب    
      به این دل کباب
      به این دل کباب
      دلم تنگ است عزیزم، به دیدن او قد زیبای تو، به دیدن او زلف های عطر پاش تو، به دیدن او سیمای درخشان تو، او ناز لبان تو، او چشمان زیبای بادامی تو، او نگاه های زیبای تو، دلم تنگ است چونکه تو را دیده نمی توانم عزیزم. 
      حسرت از دلـــم ببین که دلـــتنگ دلـم 
      دلم که دلتنگ است دق است پشت گلم  
      دلم برایت تنگ شده است، اشک های روی گونه ام می ریزد که تمام شدنی نیست. گرفتن دست هایت، آرزویم شده است که با اشک چشم منتظرش هستم.
در آغوشت بودنم رویای شیرینم شده است و هر لحظه بویت که در دماغم است آرزو دارم با بویت نزدم باشی که دلم تنگ شده است عزیزم که نزدم نیستی.
      چشمانم غرق اشک است دماغم با بوی تو 
      بیایـــــی در نزد مـــن ببویمـــــــت پرســتو 
      رویایکه در سر دارم قشنگترین صحنه زندگی من است چونکه بین رویا گلم هستی عزیزم.
نمی دانند ظالم ها آن چه دردیکه در دل دارم کدر دوری توست. هجرانی بر ما قایل شدند این ظالمان، به شنیدن صدایت زار شدم بشنوم صدای تو را که دلم تنگ است عزیزم!
      یک بانگ سر زند از حـنجره ی تو
      صد جان قربان کنم در شجره ی تو 
      با دیده تر نشســـــــته ام با حســرت 
      تا بشنوم بانگ تو و هنرغمزه ی تو
     آن زمانکه عاشق شدم، آن لحظه که تو به قلبم آمدی، تا ابد دست تو شد این قلب عاشق من!
سخت است دور از تو بودن!
سخت است جدا از تو  بودن!
سخت است به آرزوی بوئیدن بوی تو شدن که تو نباشی!
سخت است آن چشم زیبای تو را نا دیده انتظار کشیدن!
دلم تنگ است عزیزم!
      چی سخت روزگار که یار در نزد من نیست
      دلـــــم پریشان است دلـدارم از من دور است 
      هر لحظه که نفس می کشم، بیشتر عاشق تر می شوم، هر چی یاد تو می کنم تشنه تر می شوم.
تشنه ی گرفتن دستان گرمت.
تشنه ی بوئیدن بوی زیبایت.
تشنه ی بوسیدن گونه ی پر مهرت.
تشنه ی دیدن او نگاه های شیرینت، او چشمان قشنگت.
تشنه ام عزیزم، دلم تنگ است عزیزم که تو در زندان انداخته شدی مسبب این بخت من هستم لعنت بر من باشد.
      با درد و پریشـــانــــم پریـشان پشـــــت یار
      با گریه و درد مـنم دسـت من نیست اختیار
      او یارم مشک خیز است اندامش عبیر آمیز  
      لـــبانش گلابریز است افــتیده در بند و دار 
      هـوایم تاریک شده درد من بزرگ شـــــده
      دلــــم پارچه خون شده با گریانم من افگار
      مســــبب این کارم ندامــت از خــــود دارم 
      لــعنت بهر من باشـــد زندگیش شــد غمدار
      برعشق اسیر من کردم دلش را من ربودم
      ملامت هستم خدا دســــــــــتم نیســت اقتدار 
      عزیزم تقدیر ساخته ی ظالمان در سرنوشت ما از جمله ملیون ها هستیم که در این سرنوشت رنگ خدایی بودن را می دهند.
آیا چی تقصیرات داشتیم تا یزدان بزرگ چنین تقدیرات را به سرنوشت ما نوشت؟ 
آیا او ظالمان لحظه عقل تفکر دارند؟
هر چی پسند شان است، همه ارزش ها را چی دینی باشد و چی از تمدن انسانیت باشد در رنگ پسند شان عیار می سازند و اسم خدایی بودن و اسم تمدنی بودن را به وی می دهند که بلا را به ما می خرند در جامعه!
چی تقصیرات ما داشتیم تا چنین شدیم؟
میگن ما حیات را تفسیر می کنیم که چنین باشید.
ما دین را تفسیر می کنیم که پابند باشید.
ما دنیا را تفسیر می کنیم که بسته باشید و اما اگر در یک جامعه فرهنگ درک کردن حقیقت ها وجود نداشته باشد و تفسیر کرده ی دینی و تفسیر کرده ی زندگی را با اصل ارزش های او پدیده ها مقایسه کرده نتوانند تا کجا خطا وجود دارد؟ چگونه تفسیر این مردمان، جامعه را در تکامل آورده می تواند؟             
یا این که از حقیقت تکامل منکر اند؟
عزیزم دنیا در یک سیستم منظم آفریده شد و قاعده های آن با علم یزدان بزرگ پایه گذاری شد و از یک نقطه اولی شروع شد و تکامل کرد به این روز رسید و با تکامل تا آخرت به گونه های نو در پایانی می رسد.
یعنی هر چه هر لحظه در تغییر است، یعنی از لحظه ی که نامه را نوشتم تا لحظه ی که نامه را مطالعه داری، من، من چند لحظه پیش نیستم، من، من این لحظه هستم و این منطق قرآن است اگر که تفکر کرده بتوانیم؟
چنانچه پروردگار در سوره الروم آیت یازده می فرماید" خداوند آفرینش را آغاز می کند، سپس آن را باز می گرداند، سپس شما را بسوی او باز می گرداند!"
دقت کنیم خداوند که از آفرینش بحث می کند نمی گوید که آفریدم!
می گوید "آفرینش را آغاز کردم" یعنی هرگز در قرآن منطقی وجود ندارد، الله گفته باشد پف کردم چف کردم از هیچ دنیا را خلق کردم.
اگر چنین منطق می داشت، قرآن با روند حقیقت طبیعت ضد می شد.                                         
و یا در سوره الذریات آیت چهل هفت نشانه از تکامل را الله بیان دارد می گوید" و ما آسمان را با قدرت بنا کردیم و همواره آن را وسعت می بخشیم!"
آری در قوانین ثابت خداوندی همه پدیده در حال تکامل است، یعنی در حال آفرینش است، یعنی کائنات از لحظه نخست که در تکوین هدایت شد از همان لحظه تا ختم عمراش در حال شکل گرفتن است، یعنی با یک امر شکل نهایی داده نشد اگر چنین ادعا قرآن می داشت، قرآن کتاب بی منطق می شد.
در داخل سیستم منظم شده ی خداوندی انسان مستقل یک حقیقت است که با رشد و انکشاف خود مراحل تکامل را طی می کند و آن چی تقدیر اوست آمدنش در این دنیا و با استقلالیت خود را رساندن تا آخرت می باشد، حتی کوتاه یی و درازی عمر دست خود انسان است که خالق بزرگ هدیه داده است.                              
لاکن ما در اظلم این ظالمان بلکه بدبخت ترین انسان ها شویم و اما چی رنج آور است که سرنوشت ما را نوشته شده از ازل در بین جامعه می گویند، در حال یکه چی دشمنی او یزدان بزرگ با ما داشت که چنین بدبخت شدیم؟                                
اما درک این حقیقت، بگذار که در ذهن عامه نیست، او روشنی ها که خود را روشنفکر می دانند اسیر چنین افکار استند، روی سیاه در جامعه اند درک از رسالت شان را ندارند که جامعه چنین رسوا شده است که من تو بدبخت شدیم.
یار عزیزم، همه تقصیرات من است که گلم را اسیر عشق ساختم و تو را از تو گرفتم و با این تقصیراتم، در چنین سرنوشت افتیدی ببخش یارم گناهکار هستم و اما سرم فدایت باشد اگر به خاطر قصورها سر من را بزنند قربانت باشد.
      سر اگر زده شــــود سر من فــدایت است
      راه عشق روان منم سر من قربانت است
      هر کیفر را قبول دارم مگر ریخته شدن یک قطره اشک زیبایت اگر که با خوشی نباشد بزرگ ترین جزاست که به من نصیب شده است بمیرم در هر قدم تو که تو را من بدبخت ساختم.
      اگر که ریزد قـطره اشـــک چشــم تو
      صد جان قربان کنم به او آهوچشم تو 
      ما قربان تبعیض ها شدیم بیا برویم از دیار که جز رنج غم و عقب ماندگی چیز دیگر نیست.
دور شویم از اظلم رسوایی ذهن ها که جز پریشانی چیز دیگر نیست. بشکنیم ایده های فرسوده ی این دیار را که جز اسیر ساختن در خرافات چیزی دیگری نیست چه کنم عزیزم؟
چی چاره دارم که؟
تو در زندان، من در زندان جدا شده از مهر پدر و فامیل، آسمان بلند زمین ما سخت شده است چی چاره داریم عزیزم؟
هوس گریز میشه که از این دیار بگریزم، هر طرف ما دیوار آهنی شده است از دست این ظالم ها چی چاره داریم عزیزم؟
به قطره های اشک چشمانت بلکه یک روز دنیا گریستن کند و اما امروز کس نیست نه به اشک چشمان زیبایت دلسوز شود نه به حال من پریشان!
      غرق خون دل هستیم جگرها پارچه پارچه
      کس نیســت مدد کـــند دل مـا صــــد پارچه 
      من گناهکارم، با تقصیراتم در این روز سخت سبب شدم نمی دانم چی اندازه من را عفو می کنی و مگر من را ببخش که چشمان زیبای تو را در تماشای کس دیگر اجازت داده نمی توانم.
من را ببخش دست گرم تو را بدست کس داده نمی توانم، آن چی دست من است اگر که راه گریز نداشتیم جانم را فدایت می کنم که روحم در دست توست.      
      بیــا برویـــــــم از ایــن دیــــــار تـــــــبعیض    
      دور شـــویم تا راه ی نو با ایده های مـفیض
      بشکــنیم رسم کهن را بسازیــــم راه ی نویـد 
      بگــویم کلام حق را بکــنیم خلق را تحریض
      تو ببند باگیسویت من که در این راه ما یکی
      ما بریــم با ایده ی نو برویـم از این تـبعیض
      هرچی ایده ی عصرها نشده این جا تعویض
      ترک کــنیم ما این دیاره ایده ش به ما بغیض
      برویم با حق خود ما که ما هستیم رئالــیست  
      یاد کنیم سخن حق را که شود به خلق فائض
      آری بگریزیم آخرین شانس ماست و اما اگر به او چشمان زیبایت کس دیگر صاحب شود و اگر به او نازنین ناز هایت کس دیگر مالک شود و اگر او وجود ظریف ابریشمی تو مال کس دیگر شود حق ات را بر من حلال کن که جسمم را به مفکره های ظالم بخشیده نفس خود را قطع می کنم.
چون که با تو نفس کشیده می توانم.
این لحظه که نامه را نوشته می کنم، دست هایم می لرزد جانم می لرزد تو را که در زندان انداختند بهار خود را گم شده می دانم، او هوای خزانی است که او ظالم ها روا داشتند جانم را دست هایم را به لرزه آورده است چونکه دنیا و آخرت را به حرف های تو فروختم.
      دنیا و آخرت را به حرف هایت فروختم
      سودایـی چنین است دل بسته به تو بسته   
      اشک می ریزم به تنهایی که تو زیبای من در چه حالی پریشانی شاید باشی. او زلف های زیبای تو درد دار شاید باشند او درخشان چشمان زیبای تو، با گریان، سرخ شده شاید باشند. او لب نازنین تو غم دار شاید باشد بمیرم به تو یارم که من از یک برگ خشک هم بی فایده تر به تو شدم و سبب همه رنج های تو شدم ببخش عزیزم وای خدایا!                                        
دلم به ترکیدن رسیده است که تو اسیر بدبختی شدی، من یک بیکاره شدم که به مدد تو رسیده نمی توانم من را ببخش عزیزم هر چی میل شان شد قالب ازل بودن را پوشاندند و برای ما خوراندند من شکایت دارم عزیزم.
      سـرنوشـت ازل نبود که ما چــــنین افــتیدیم
      هرچی میل شان شد ازل گفته به ما خوراند       
      کاش توفانی شود من را با همه ظالمان غرق در نابودی کند و اما به تو گل های سعادت را ارمغان بخشد.
کاش قدرتی می داشتم همه ظالمان را با خود یکجا در آب بحر غرق می کردم و با آب، بخار می شدم دو باره در دیار تو باران شده می باریدم و گل های خوشی را به تو می رویاندم ای همنشین من!
همه ظالم ها دوزخ بر ما ساختند جنت ما را گرفتند، کاش قدرتی می داشتم همه ظالم ها را با ایده مفکره های بطلانی شان در داش می انداختم اگر لازم می بود آتش می شدم در آتشم همه ی شان را خاکستر می کردم و اما در روز های سرد زمستان تو، به تو گرمی می دادم.
چکنم عزیزم از یک مور ضعیف تر هستم چه چاره دارم وای خدایا؟
ببخش گناه های من را!                           
این ضعیف ناتوان منتظر هدایت توست هر چی بخواهی من آن می شوم عقلم که از دست من رفته است، ای راهنمای عقل من هر چی امر ت باشد فقیر در راه ی تو قربان است.
بنفشه گل زیبای من! می گویم باسعادت ترین انسان، مقام شاهی داشته باشد، نیست، یا مالک ثروت مثل ثروت قارون باشد، نیست، خجسته بودن بین خانواده بهترین سعادت است.
 سعادت آن نیست که ناراضی از خود باشی
 با هوس های بــی جا غمدار و حسود باشی
 قدرشــــــــناس باش بر داشته های دست ات
 که او ســـــعادت که خشنود و مسعود باشی
      شبنم نامه را پیشروی گذاشته می دید و می گریست، چاره نداشت کاری کند، در زندان انبار خانه قفل زده شده بود، گل که به این حال پریشان و پژمرده بود، در منزل مولوی صاحب از سحرگاه یک تلاش و هیجان پیدا شده بود هدف رسیدن در عطر گل بود فقط رغبت شیطانی شیطان انسان در لباس صاحب رسوخ ها قد رسا شده بود.
خواهرهای مولوی صاحب یکی یکی در منزل مولوی صاحب می آمدند و اما هنوز خانم بزرگ از چیزی آگاه نبود و زمانیکه خواهر رقیب مولوی صاحب در منزل تشریف آورد راز افشا شد زیرا بدبختی خانم بزرگ را جشن به خود می گرفت و با یک طمطراق راز را قسمی بیان کرد، خنجر را به سینه خانم مولوی صاحب زد.
مولوی صاحب در آرایش خود در دیگر اطاق مصروف بود، مقابل آینه نشسته بود ریش خود را با قیچی اصلاح می ساخت و لباس سپید نو پوشیده بود با عطریات خود را مزین با بوی خوش ساخته بود، وقتی خانم با قهر و گریان نزد مولوی صاحب آمد و پرسید که چیست این رذیلی؟
در جواب کلامی کوتاه شنید اگر به خواست مولوی صاحب لبیک نگوید جایش بیرون دروازه حویلی است تا هر جا می رود چهار  اطرافش قبله است.
خانم با گریان در اطاق دیگر رفت، تنها نشست و گریان می کرد، فرزندان خوردش در گردش جمع شدند و از حال مادر پریشان شده سبب گریان را می پرسیدند مگر مادر چی گفته می توانست در آن سن اولادها؟
فقط گریان داشت چاره نداشت که مولوی صاحب نزدش آمد گفت: ای زن جاهل! اگر عقل به سرت باشد نه خود را خفه می سازی و نه من را آزرده می سازی، من هر چی دارم، هر خواست تو را برآورده ساخته می توانم، یک معصومه محتاج است که فدا کاری دارم چی تنگ نظری در این کار نیک داری؟
آری، معقول ترین کاری می کرد در دنیای ذهن اش!
چنین تصور در چنین جامعه ها موجود است، مگر عدل انسانی و عدل دینی که رضایت خانم با بیان حقیقت گرفته شود و در بین، کدام نیرنگ بازی نباشد و عدالت بین خانم ها و بین مولوی صاحب تامین شده باشد امر دین شده می تواند ولی دو خانم در دو جا نه رضایتی داشتند و نه از نیرنگی نیرنگ بازها اگاه یی داشتند و نه چاره داشتند.
وطن ما جالب یک ملک است هر شخص دیندار به میل رغبت های نفسی یا دانسته و یا نادانسته کلام خداوند را به خواست شان عیار ساخته تفسیر می کنند و هر چه دروغ و فتنه باشد بین ش مخلوط نموده به ملت پیشکش می کنند در حالیکه یزدان بزرگ بر دروغ گو ها و فتنه گر های دینی از اسم الله گفته شده باشد جهنم را نشان داده روز رستاخیز را وعده می دهد تا درک کنند که سخت ترین جزا نصیب شان می گردد.
آری بر چنین انسان ها تنها جهنم وعده داده شده است کس حیرت نکند بر چنین چهره ها که قرآن کریم را دانسته دروغ می گویند هیچ نو عفو وجود ندارد، ولی بر کس هایکه انکار از الله دارند برای شان امکان ها داده می شود تا با تربیت قرآن کریم الله را قبول کند لاکن بر دروغ گوهایکه دانسته دروغ می گویند تنها جهنم وعده داده شده است.
در بین چنین مردمان در گروه اول تعویذ طومار فروش ها و پف چپ ها شامل می باشد بلی آخرت این مردمان مطابق نظر به احکام قرآن کریم جهنم است چونکه گفته های ساخته را گفتار الله گفته می فروشند آری چنین می کنند اگر کس احتراز داشته باشد از این مردمان نوشته های شان را و جملات یکه در پف چپ ها می خوانند پرسش کنند و بعد معنی گفتار و نوشته های این مردمان را بررسی کند ببیند آیا کدام منطق قرآنی وجود دارد؟
یا ریا و ساخته یک فتنه گری است؟
هر عمل چنین فریبکارها مطلق با منطق قرآنکریم ضد می باشد.
آری حقیقت است در همه دنیای اسلام حتی یک اسناد قرآنی کسی پیشکش کرده نمی تواند بلی حتی در همه دنیای اسلام!
کس حیرت نکند دعا مطابق فرمان قرآن کریم هدایت است اما از این مردمان ریا و ساختگی است با دعا هیچ ربطی ندارد.
بدین اساس بیشترین دروغ از طرف مردمان دینی ملک ما بین ملت گفته می شود نمی دانم یا بر قرآن کریم ارزش قایل نیستند و یا مطالعه ندارند مثال از هر گوشه وطن از هر کی پرسیده شود در اسلام چند زن رواست؟
بدون درنگ مختصر می سازند چهار زن می گویند.
آری چهار زن می گویند بر این که از طرف علمای دین چنین تفسیر شده است از این روکه آیت در روح پسند جامعه عیار ساخته شده است.
بدین منوال هر کی عقیده دارد در هر شرط باشد اگر تا چهار زن گرفته شود کدام گناه ندارد.
هنوز تصور می کنند ثواب داشته باشد و از این که پیغمبر اسلام بر بعضی روایت و اسناد یازده خانم گرفته اند و بر بعضی اسناد سیزده خانم گرفته اند و اما در اسلام که چهار زن رواست سر هر کی گیج شده با شکفت هنوز چهار خانم را کم و محدود بر خود می بینند.
و بعضی شان که منطق جواب را بر این تضاد ندارد پیغمبر خدا را از جمع انسان ها بیرون ساخته یک تهمت جدا را روا می بیند حتی مسایل جنسی پرستی را بسته نموده به ده ها فانتزی می برد و زمانیکه همچو چنین مسلمان ها، در دنیای غرب در این تضاد نادانسته سر گیج می گردند و دست به انتقاد زده اسلام را به گونه وحشی نشان می دهند، ولی کس در دنیای اسلام نیست در باریکی قضیه دقت کند و جواب منطقی از روی قرآن کریم بیان کند، مگر فوری با احتراز دست به شدت می زنند و دین را و پیغمبر را در سویه انتقاد کرده ها پایان آورده بزرگ ترین خیانت را به دین و پیغمبر می کنند.
چون که منطق جواب دادن در چنین انتقاد در بین فرهنگی های اسلام ضعیف می باشد و فرهنگی های اسلام میدان را به تندروهای که روش و مفکره شان را اسلام تصور دارند قرار می دهند و دین را و پیغمبر را نام بد می سازند و چنین طرز و روش در سفره انتقاد کننده ها سوغات را هدیه می دهد که خواست انتقاد کننده ها چنین مکافات است.
ولی دنیای اسلام آگاه نیست، کی گفته می تواند با شدت و احساسات خشک از دین به صورت درست مدافع می شود؟
در حالیکه بهترین جواب را قرآن کریم می دهد و شرط های آن زمان دنیا می دهد و بیان می سازد.
آری پیغمبر اسلام بیشتر از حکم قرآن کریم خانم ها گرفته بودند و اما روش و عمل پیغمبر خطا نبود و یک منطق خود را داشت و اما کس هایکه آیت قرآن کریم را بر رغبت خواهش های شان تفسیر نموده اصل حقیقت را که بیان ندارند خطا و گناه می کنند.                         
چیست حقیقت؟                                
به درک حقیقت، اول پیغمبران اسلام را از روی قرآن کریم باید بشناسیم تا حقیقت اسلام را درست درک کنیم.
پروردگار در بسیاری آیت های قرآن کریم پیغمبران اسلام را بر ما معرفی دارد، از جمله در سوره العراف آیت یک صد هشتاد هشت می فرماید" بگو: «من مالک سود و زیان خویش نیستم، مگر آنچه را خدا بخواهد (و از غیب و اسرار نهان نیز خبر ندارم، مگر آنچه خداوند اراده کند) و اگر از غیب باخبر بودم، سود فراوانی برای خود فراهم می کردم و هیچ بدی (و زیانی) به من نمی رسید من فقط بیم‏ دهنده و بشارت ‏دهنده ‏ام برای گروهی که ایمان می آورند! (و آماده پذیرش حقند)"
و یا در سوره الکهف آیت یک صد ده تنگری می فرماید" بگو: «من فقط بشری هستم مثل شما (امتیازم این است که) به من وحی می شود که تنها معبود تان معبود یگانه است پس هر که به لقای پروردگارش امید دارد، باید کاری شایسته انجام دهد و هیچ کس را در عبادت پروردگارش شریک نکند!"
و یا در سوره محمد آیت نوزده الله هدایت دارد می گوید" پس بدان که معبودی جز «الله‏» نیست و برای گناه خود و مردان و زنان باایمان استغفار کن! و خداوند محل حرکت و قرارگاه شما را میداند!"
همچو چنین آیت ها در بسیاری از آیت های قرآن کریم امکانات و قدرت و شخصیت حقیقت پیغمبران خداوند معرفی شده است، ایشان همچو ما انسان، بشر بوده از آینده خبر نداشتند و مطابق هدایت و راهنمایی الله رفتار می کردند.
در شرط های همان زمان دنیا، چندین خانم داشتن از روش های فرهنگی همان زمان بود، پیغمبر تابع بر او شرط ها بود، هنوز از طرف خداوند کدام ممانعت بر گرفتن خانم های زیاد در دستور دین نبود، چون که مالک دین پیغمبر نیست خداوند است، یک نقطه مهم و اساسی است بسیاری دقت ندارد.
یعنی پیغمبر تنها رسول و اجرا کننده امرهاست و از اینکه رسول الله فرد جامعه بود و انسان بود و نظر به لازم دید شرط های همان زمان خانم ها گرفت از این روکه صاحب رسوخ ها در هر گوشه او جغرافیا بر این فرهنگ بسته بودند و گرفتن خانم ها از هیچ نقطه نظر خطا نبود و گناه نبود، زیرا امر و دستور دین وجود نداشت و قاعده های جامعه هنوز بین خلق رسمیت داشت، بدین خاطر خطا نبود اگر کس می گوید پیغمبر بود چرا دقت نکرد؟
در شرط های همان زمان یک روش بد نمایان نمی شد که دقت می کرد و ما نباید کلتور او زمان را از زمان عصر بیست یکم دیده نظر بدهیم، باید از دیدگاه او زمان و او شرایط زندگی بشر دیده مسئله را باید بررسی کنیم.
در او زمان به اندازه جهالت سرزمین عرب ها در اروپا هم جهالت وجود داشت.
در او زمان هر کی با این فرهنگ زندگی داشت و بر این خاطر جهت اصلاح او شرط های زندگی بشر، آخرین پارچه اسلام نازل شد، نه خاطر شرط های بهتر زندگی بشر همان زمان که ادامه پیدا کند.
آیا باریکی را دقت شده می توانیم؟
یعنی بر اصلاح چنین خطاها و یا بر اصلاح چنین فرهنگ های ناروا آیت ها نازل شد تا که سوره النسا از طرف کردگار حکم شد و یک تحول فرهنگی در این قضیه رودست دین قرار گرفت و مشهور آیت سه سوره نسا حدود را با شرط ها و با بهترین شیوه حکم کرد، یعنی عدالت را در اولویت قرار داده یک زن را فرمان داد نه چهار زن!
و با شرط ها تا چهار زن را اجازت داد و سوره النسا آیت سه را خدمت مخلص های مطالعه پیشکش می کنم، دوستداران مطالعه که در هر شرط حیات زندگی دارند، یک بار تصور همان زمان جهالت را نزد چشمان آورده با شرط های عصر امروز عمیق بررسی نموده او زمان را مطالعه کنند، می بینند چگونه یک آیت مترقی است!؟
و بر دانستن باریکی های این آیت، اگر روح قرآن کریم را درک کرده بتوانند و چی اندازه تاکید الله را بر عدالت دانسته بتوانند بهترین مفهوم این آیت را درک کرده می توانند.
الله می گوید" و اگر می ترسید که (بهنگام ازدواج با دختران یتیم) عدالت را رعایت نکنید، (از ازدواج با آنان، چشم ‏پوشی کنید و) با زنان پاک (دیگر) ازدواج نمائید، دو یا سه یا چهار همسر و اگر می ترسید عدالت را (درباره همسران متعدد) رعایت نکنید، تنها یک همسر بگیرید و یا از زنانی که مالک آنهائید استفاده کنید، این کار، از ظلم و ستم بهتر جلوگیری میکند"
می خواهم یک نقطه باریک را عرض کنم در مفهوم «مالک شدن» با شرط های همان زمان تا امروز در فرهنگ درک این مطلب تفاوت وجود دارد، چونکه شرط های زندگی بشر تغییر خورده است و باید مطابق به شرط های امروز این مسئله را تفسیر کنیم، زیرا حکم های قرآن کریم در هر شرط جامعه بشری مطابق خواست همان زمان قابل تطبیق است نه حکم خشک یک زمان!
در او زمان در دنیا بردگی رواج داشت و انسان دست انسان برده بود، یعنی اسیر بود، در زمین عرب ها و یا در سرزمین اروپا قانون چنین بود، زیرا خداوند در شکل گیری زندگی بشر مداخله ندارد، چونکه با منطق قرآن، انسان با حریت می باشد، خداوند تنها راهنمایی دارد، نه با فشار در تغییر رنگ های زندگی.
امروز مالک شدن در جامعه های پیشرفته با رضایت دو طرف صورت می گیرد و دو جانب با رضایت با هم دوست می گردند، از نقطه های باریک این کتاب بر کس هایکه بیشتر تفکر کرده می تواند.
فراموش نکنیم در شرط های چهارده عصر قبل، مالک شدن با فشار امکان داشت، یعنی جاریه دار بودن یک شیوه حیات بشر بود، اما در این عصر با رضایت دو جانب این عمل به گونه دیگری تجلی می کند، هدف قرآن کریم تجلی دادن عدالت خداوند در جامعه است تا زندگی بشری سوی سعادت گام بردارد.
چونکه اداره ی جامعه دست انسان است، الله صرف راهنما است. اما در جامعه اسلام چگونه تعریف شده است؟ یا بگویم تحریف می شود؟
دیده می شود بدون شرط صاف و ساده اسلام حکم ندارد تا هر کی امکان داشته باشد بیشتر از یک زن بگیرد، ولی در جامعه بخش مهم آیت را مولوی های دین ما نادیده می گیرند و تنها می گویند چهار زن در اسلام رواست.
هر بخش قرآن کریم که بر فطرت خواست های شیوه زندگی شان و رغبت های انسانی شان مساعد باشد، می گیرند و بر باقی حکم ها چشمان را مکفوف می سازند و فرهنگ طاغوتی خطا را بالای جامعه روا می دارند که اسلام بد نام می گردد.
بر چنین اشخاص که از اسم دین و اسلام و قرآن کریم در جامعه فتوا می دهند یزدان بزرگ در سوره الحجر آیت های نود یک و نود دو فرمان دارد و می گوید" همانها که قرآن را تقسیم کردند (آنچه را به سود شان بود پذیرفتند و آنچه را بر خلاف هوس های شان بود رها نمودند) به پروردگارت سوگند (در قیامت) از همه آنها سؤال خواهیم کرد"
نفس یک البسه است اما با البسه های دیگر تفاوت دارد، قبل از این که او تو را بپوشد تو او را بپوش!
 در راس همه مشکل حرص نفس نهفته
 یک بدبختی بزرگ او بـــــــــلای خفته
 گر خواهـــــی آباد شوی در هر مشکل
 حاکــم بالای نفس شو او دشمن نشسته     
      مولوی صاحب با هنر زبان که گاه جنت نشان داده می شد و گه حیات جهنم را تصویر می کرد در تلاش جادو ساختن خانم بزرگ بود گاه نرم می شد و گه تند می شد.                 
سخنان مکاره گری مولوی صاحب مقابل زن بزرگ بود، خانم بزرگ چاره نداشت سبب این که حمایت گری نداشت نه قانون و نه جامعه از حق وی مدافع می شد، پس چی می کرد؟
جز تسلیم شدن به تقدیر جدید که توسط مولوی صاحب نوشته شده بود دیگر چی چاره داشت؟
مولوی صاحب گفت: وقت فدا کاری است تو با خواهر هایم در منزل خویشاوندان جدید می روی و نقش بازی می کنی زیرا در منفعت تو نقش بازی کردن است، اگر چنین نکنی و اگر مقاومت نموده خلاف خواست هایم رفتار کنی فردا که زن نو حاکم خانه می شود تو فقط مزدور می شوی، پس تصمیم از توست دو باره در سر این مسئله گپ نمی زنم اجراات می کنم.
خانم دقیقه ها در چرت تفکر رفت چی باید می کرد؟
در جامعه یکه زن استقلالیت اقتصادی نداشته باشد جز تسلیم شدن به خواست مردها دیگر چی چاره دارند؟
مجبور می شد به خواست شوهر لبیک می گفت در این اثنا ترتیب های رفتن در منزل عروس گرفته شد، خانم بی چاره نا چاره شده با خواهران شوهر در منزل کاکای بزرگ شبنم رفت و طبق فیصله هر مراسم در منزل کاکای بزرگ گرفته می شد و با رفتن خانم ها و یک جا شدن آغا صاحب با بزرگ های طرف عروس پرگرام روز نامزادی در فردای همان روز گرفته شد و هر دو طرف در یک کشاکش افتادند تا باید در یک روز همه ترتیب، بی قصور تنظیم شود.
پول مهریه که یک بسته صدی های دلاری بود به حضور همه در دست کاکای بزرگ شبنم داده شد و لباس های جدید در خیاط  منطقه سپارش داده شد تا خیاط منطقه تا فردا باید چند دست لباس به عروس حاضر کند و هر چی لازم عروس بود از شهر خریداری شد و هر خواست زنان طرف عروس بدون احتراز تکمیل شد و پول یک بار دیگر قدرت خود را نشان داد که اگر باشد هر ناممکن را ممکن ساخته می تواند.
پس می گویم فقر بودن جامعه، عدالت و سعادت را می خورد.
 از نفس بهار هوای نو کـــــــه وزید
 همه جا زنده میشه خوشی را خرید
 او ثروتی بهار که زمین با خـــــنده 
 اگر نــــــــی کویر و با گریه را دید
      مهریه یعنی حق سر جمع شده، حقوق معنوی و مادی عروس است، جهت ضمانت زندگی نوین که در منزل داماد آغاز می گردد، حکم خداوند است، باید مستقیم از طرف داماد بدون مداخله دیگران، بر عروس داده شود و سوگند بر احترام بالای این هدایت الله که هر حق عروس از طرف داماد قبول و احترام شده می باشد، ادا گردد و مقدار آن مستقیم از جانب عروس تعیین گردد، بدون مداخله دیگران!
این گزینش در کشورهای پیشرفته با قوانین مدنی حقوق بر حق عروس مقابل داماد ضمانت می گردد، اسلام این گزیده زیبا را در چهارده عصر قبل در بین قوانین خداوندی فرمان داد و بهترین حکم را صادر نمود و عدالت و حقوق زن را در جامعه در ضمانت گرفت تا زن بین جامعه در بی عدالتی قرار نگیرد تا زندگی اش در منزل شوهر با ضمانت باشد. بدین خاطر تنگری بزرگ در سوره النسا آیت چهار می فرماید" و مهر زنان را (بطور کامل) بعنوان یک بدهی (یا عطیه،) به آنان بپردازید. (ولی) اگر آنها چیزی از آن را با رضایت خاطر به شما ببخشند، حلال و گوارا مصرف کنید!"
دیده می شود مهریه در قرآن کریم سمبول همه حقوق زن مقابل مرد است با دیگر آیت های قرآن کریم اهمیت آن بیشتر روشن می گردد و به صورت مطلق الله بدون شرط حکم می کند مهریه یعنی حقوق مادی و معنوی زن تنها مربوط خود زن است، اگر به رضایت بر کس قسمت آن را نبخشد استفاده از این حق بر کس مجاز نیست حتی بر پدر و مادر!                                     
مقدار تعیین شده در مهریه از طرف آکتورهای دینی، مطلق خطا و گناه ی عظیم است و کاملآ ضد حکم آفریدگار است، حتی پیغمبر اسلام صلاحیت تعیین مقدار مهریه را ندارد.
زیرا به صورت مطلق این حق بر حاکمیت زن قرار دارد و هیچ اسناد در آیت های قرآن کریم وجود ندارد که مقدار و اندازه مهریه را کس حتی پیغمبر اسلام تعیین کرده بتواند.
اگر این صلاحیت داده می شد عدالت خداوندی از بین می رفت. بدین خاطر کس هایکه در مهریه مقدار تعیین می کنند خطا می کنند چون که یک عصیان مقابل امر تنگری است و نوع تفسیر و بیان شیطانی عقل هاست، اساس و هدایت الله را در نظر نگرفته به رغبت نفس های شان نظر به شرط های فرهنگی جامعه حکم صادر می نمایند.
برهان بر این که صلاحیت مقدار مهریه مربوط مستقیم خانم یکه در ازدواج قرار می گیرد، می باشد تا در سرنوشت آینده ضمانت وی باشد و این صلاحیت را مستقیم قرآن کریم داده است، هر مقامدار دینی اگر احتراز داشته باشد، لطف کند قرآن کریم را درست مطالعه کند.
ولی مولوی های ما این آیت مبارک را هم در اخلاق و روش و خواست و فرهنگ شان برابر نموده عیار ساخته تفسیر نموده اند، امروز در محفل ها جناب محترم ها با چهره های دینی در بالای سالن ها می نشینند، دختران از فروخته شدن شان یا آگاه نیستند یا تصور دارند حکم دین و اسلام و قرآن چنین است گفته راضی می شوند.
زیرا علما در سر سالن ها قرار دارند و تمثیل از دین می کنند بدین خاطر فریفته می شوند و بی خبر هستند.    
در سالن ها به حضور داشت چهره های دینی به هزاران دلار دخترهای افغانستان فروخته می شوند و این روش را با دعا ها و کف زدن ها، بزرگ های دینی استقبال می کنند و از اسم خداوند بار دیگر باز دروغ می گویند باز گفتار شیطانی عقل شان را از اسم اسلام بیان می کنند و انسان فروشی را رواج می دهند و خلاف حکم الله فتوا صادر می کنند، اگر کس احتراز کند باز حکم صادر می کنند لقب کفر را روا نموده به اعدام محکوم می سازند، مولوی های ما در افغانستان!
و اما با چنین عمل شان از یک طرف فرمان پروردگار را نادیده می گیرند، یعنی این عمل شان عصیان مقابل خداوند است، یعنی عصیان ابلیس را تکرار می کنند، زیرا مانند ابلیس از حقیقت  خبردار هستند مگر ضد واقعیت ها عمل می کنند، زیرا به اشتیاق جامعه عمل می کنند و حکم شیطانی را در جامعه رواج داده تنها به ابلیس خدمت می کنند.
از این روکه خوب می دانند قرآن کریم حق و صلاحیت مهریه را تنها بر خود عروس داده است و انسان فروشی را منع کرده است.
از جانب دیگر از این که اکثریت دخترها بدون رضایت شان به دین این مردمان با چند دعا عربی با جور و ستم با مردها به اسم نکاح اسلامی برابر می شوند، اگر که رضایت دخترها وجود نداشته باشد و با فشار برابری را قبول نموده باشند، مطابق حکم قرآن کریم زنا را به گونه رسمی رواج می دهند.
از این سبب تعداد اولادهای وطن که بدون رضایت عروس در هنگام نکاح، بعد تولد می گردند، مطابق حکم قرآن کریم نامشروع می باشند، یعنی از حرام پیدا شده می باشند.                    
چونکه یک جانب نکاح را قبول نکرده است.  
از چنین فرهنگ خطا، این ملک و این وطن به این اندازه رسوا شده است آیا خبردار هستیم؟
خداوند بر مسبب ها که از نام اسلام و قرآن کریم خواست های شان را برآورده ساخته در منفعت قرار می گیرند، در سوره بقره آیت هفتاد نو می فرماید" پس وای بر آنها که نوشته ‏ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!"      
او عده والدین که حکم آیت چهار سوره النسا را در نظر ندارند و دختران شان را فروخته پول بدست می گیرند، مطابق این آیت، گناه کارهای بزرگ هستند و گناه می کنند، مثل دیگر آدم فروش ها فقط دختران شان را می فروشند.
کس شاید استدلال کند، مادر که نو ماه در شکم عذاب دیده بدنیا می آورد آیا حق ندارد؟
الله در قرآن کریم حتی بر مادر در این گزیده حق قایل نیست می دانید چرا؟
مسایل را تنگری از دیدگاه خداوندی دیدن دارد نه از منطق انسان! اگر بر مادر حق قایل می شد عدالت الله از بین می رفت، چونکه هر کس از پدر گرفته تا برادر و دایی و کاکاها و دیگران دعوای حق می کردند و حقوق انسان ضربه می دید.
زنان وطن بر گرفتن حق شان، پی تمدن خارجی ها نگردند، فقط سوره نسا آیت چهار را اساس قرار بدهند و از بین قرآن کریم حقوق شان را در بین جامعه جستوجو کنند، بدانند با چند قوانین نوشته شده یا با چند کرسی بر این هدف نایل شده نمی توانند، باید با استفاده از زور قرآن کریم عقل های نا شکفته را سوی سعادت  دیگرگون بسازند، تا جامعه وادار به درک حقیقت شود و باید هر کی بداند اگر زنان در اسارت ذهنیت کهنه و فرسوده باقی بمانند ملک ترقی کرده نمی تواند، زیرا دزد یا عالم همه با تربیت مادر در جامعه تقدیم می شوند، پس حق مادر را باید داد و اول باید مادر را تربیت کرد تا ملک آباد شود.
بدین اساس فرهنگ ملی را از گنج نهفته شده در مخزن این دیار آباد باید کرد نه در فانتزی های غیر حقیقت!
عصای موسی سمبول حقیقت بود که همه ساخته کاری های سحر بازها را آشکار ساخت، راست بودن، مثل عصای موسی همیشه مقابل کجی ها کامیاب است.
 خورشید را نمـی توان پنهان کرد
 حقیقت حقیقت است بی زبان کرد
 چو عصـای موسی ثروت حقیقت
 حقیقت را نمیتوان بی امکان کرد
      نورجان با گریان پریشان در تپش بود چگونه می توانست مددی به شبنم کند؟
مگر بی چاره بود چاره نداشت جز گریان!
از هر امکان بی چاره شده بود و در چند روز، آتش جهنم در سرش آمده بود، زیرا نزدیکترین دوست وی در بدبختی می رفت اما چه باید می کرد؟
آسمان بلند زمین سخت شده بود.
شبنم نامه را پیشروی گذاشته بود گریان داشت پریشان بود ولی از حوادث بیرون آگاه نبود. نورجان پنهانی از راه ی باغ در منزل شبنم شان آمده بود، می خواست چیزی پیدا کند از سر آن از پنجره ی خورد انبار خانه شبنم را ببیند و حادثه ها را خبردار کند که احوال به کاکاها رسیده بود، کاکای خورد با قهر غضب خود را رسانده بود، هنوز نورجان شبنم را ندیده بود، کاکای خورد موهای نورجان را گرفته کش نموده در نزد کاکای بزرگ برده بود، کاکای بزرگ بالای پدر نورجان عصبانی شده بود و نورجان را مثل شبنم در یک اطاق قفل زده بودند تا روز اخیر عروسی بیرون شده نتواند، نورجان یک بار دیگر با شبنم مسکین هیچگاه هم صحبت شده نمی توانست.
فردا شد روز نامزادی رسید، محفل با شان شوکت خود تجلیل شد، ریس صاحب ها، آمر صاحب ها، معلم صاحب ها، ملا صاحب ها، صاحب رسوخ ها، بزرگ ها خوردها هر کی از فیض روز نامزادی مولوی صاحب در یک شادمانی بودند مگر عروس با غم اندوه چو جسد، روح خود را باخته در گریان در یک انبارخانه بی خبر از هر حادثه ی بیرون، زندانی بود و این رسم رواج را قاعده های دینی می گفتند که کشور با چنین فرهنگ در عقب زده شده است که دایما یک کشور گدا در دنیا است.               
پول مهریه بین پدر شبنم و کاکاها تقسیم شد و از طرف مولوی صاحب گفته شد که به عروس هیچ چیز باید از طرف عروس خیل ها خریده نشود، هر چی ضرورت باشد، مولوی صاحب در چند روز تکمیل می نماید، حتی می توانند به خواست عروس، سپارش ها به مولوی صاحب بدهند که اجراات آن حتمی ست.
روز نامزادی گذشت، طرف مولوی صاحب با عجله در تلاش تکمیل ضرورت های عروسی شد تا در یک دو روز باید هر چی تکمیل می شد، جیب باز بود پول بی حد مصرف می شد چون که هدف هر چی زودتر رسیدن در مقصد بود و اما از حوادث، او غریب مسکین شبنم بی خبر بود و نورجان سر از روز نامزادی بی خبر می شد و علی جان کمبخت پریشان شده در گرد منطقه پروانه می شد وای خدایا!
مگر علی جان بیچاره نه امکان آمدن در نزد منزل شبنم داشت و نه کسی بود که مدد به درد وی می کرد، پریشان بود، بی خبر از حوادث بود، ولی یک روز بعد از نامزادی نگار، حقیقت را جویا شد و با، خبر شدن از نامزادی یک باره افتید، روح خود را باخت، دنیا جهنم شده بود، هوا در نظرش تاریک شده بود، آسمان صاف بود مگر در چشمان بدبخت شده ی علی جان با ابر سیاه پنهان شده بود، خورشید مثل هر زمان آتشین بود ولی در دیده های مسکین علی جان نور نداشت روشنایی خود را باخته بود و هر طرف ظلمت شده بود، بی چاره بود او غریب، بی کس بود او فقیر، بی صاحب بود او مسکین، در باغ با گریان افتیده بود که شوهر خاله آمده بود و حال پریشان وی را دیده در منزل برده بود و باز موادی را داده بود تا ساعت ها بی هوش در دنیای دیگری غرق می شد او غریب علی جان شبنم!                           
در چند روز ترتیب های عروسی گرفته شد، شبنم بی خبر از حوادث بود، نورجان اسیر در یک خانه بود، علی جان با گریان افتیده بود و غرق با مواد مخدر شوهر خاله بود، دیگران در مست روزگاری بودند که همه جا وجدان ناپدید شده بود، هر چی خود تصور داشتند سعادت به دیگران فکر می کردند که چنین جامعه بود و چنین جامعه است و شاید چنین باقی بماند وطن ما!
شوهر خاله از هر حادثه خود را واقف می ساخت گویا به علی جان خدمتی کرده باشد علی جان را با مشورت خانم، غرق در اسیر مواد مخدر ساخته بود تا به خود کدام ضرر ندهد که منطق زن شوهر چنین بود.
علی جان را با مواد مخدر بی حال نگه کرده بودند تا که محفل عروسی خاتمه پیدا کند تا بعد از عروسی مجبور شود حقیقت را قبول کند، یک نو دل سوزی بود، با صمیمیت اجرا می کردند، چون که امکان درک شان از حیات چنین بود، اگر در جامعه درک حیات در محوطه محدود و با هر فرهنگ مروج شده در او محدودیت باشد بلکه همکاری ها صمیمی بوده می تواند و اما معنی آن را دارد، در اطراف، دوست های نادان باشند غیر ضرر فایده نداشته باشند پس می گویم با هر کس یکجا بوده می توانی و اما هر زمان تنها هستی.
 کثرت گل هاست از گلـستان ثروت
 نقش زیبا دارند با رل طــــــــلاوت
 هر گل مقامی دارد در بین گلستان
 با جــــوهر تنهایی زیبایی ش الفت
 
حصه بیست پنجم
 
      روز عروسی رسیده بود، محفل آغاز شده بود و طبق پلان شان، تا روز عروسی شبنم از حوادث بی خبر نگهداری می شد و در همان روز عروسی، از زندان انبار خانه بیرون آورده می شد و در حمام برده می شد و لباس عروسی پوشانده می شد، وقتی دروازه انبار خانه را کاکای بزرگ باز کرد و چند خانم دست شبنم را گرفته از انبار خانه بیرون کردند، در هنگام یکه زنان دست غریب شبنم را گرفتند بیچاره او معصومه تبسم زد فکر کرد به خواستش تمایل دارند تا با علی جان ازدواج کند آری چنین تصور کرد با ساده گی!
مگر هنگام یکه صدای ساز سرود شنیده شد، پرسید تا بداند چیست معنی این ساز سرود؟
وقتی کاکا می گوید امروز روز عروسی توست در نکاح مولوی صاحب داخل میشی، زمانیکه حقیقت را دریافت کرد، هوا در چشمان نازنین تاریک شد، دیده ها خیره شد، سر به دور آمد، جان در لرزه شد، صدا خاموش شد در زمین افتید و از هوش رفت. مسکین بدبخت شده را در اطاق بردند، دکتر را آوردند و یک سرنگ ویتامینی را به وی تزریق کردند تا به حال بیاید.
دقیقه ها بعد در حال که آمد، این بار ناله و گریان وی منزل را در سر گرفت، هر چی کردند چاره پیدا نکردند تا کم بخت را خاموش کنند. کاکای بزرگ آمد با زشت ترین سخن تهدید کرد و اما کدام نتیجه ندید زیرا مرگ را قبول کرده بود چی ارزش داشت حیات به او مسکین بدبخت شده؟
ساعت ها کس نتوانست نازنین مسکین شده را در حمام ببرد یا لباس نو بپوشاند، محفل که با اشتراک مردان زمانه و خانم های رنگارنگ لباس پوش ها با زیورات مزین از طلاها در خوشی و مستی جریان داشت، در ختم نزدیک می شد، مردان همگی در قهر غضب بودند نمی دانستند که چی کنند؟
معلم جان باز هنر خود را در راه انداخت، به کاکای بزرگ گفت: یک چاره دارد، اگر شبنم را از سر علی جان تهدید کنید نتیجه گرفته می توانید، یعنی گفته شود اگر رضایت نکند علی جان کشته می شود. در هنر و مهارت معلم جان کاکای خورد یک جوان بی بند بار بود، با یک کارد بزرگ نزد برادر زاده رفت، با حقارت ها گفت اگر آبروی ما را بریزی با این کارد جان علی را می گیرم. کاکا نقش خود را طوری اجرا کرد بیچاره شبنم باور کرد مبادا علی جان را ظالم ها نکشند از این سبب که از جان بیشتر دوست داشت چون که عاشق بود بی صدا شد با دو چشم زیبا سوی کاکا می دید اشک می ریخت مرگ طلب می کرد مگر چاره نداشت او غریب شبنم بدبخت شده وای خدایا!                          
کاکای خورد با طمطراق گفت: یک لباس نو بپوشانید کمی موهایش را شانه کنید و در چادر داخل کنید تا از این بدبخت نجات پیدا کنیم.
نازنین مسکین که روح خود را باخته بود، از ترس این که علی جان کشته نشود جسم خود را بی اختیار بدست ظالم ها قرار داده بود و بی صدا اشک می ریخت که یک دست لباس پوشانده شد و موها شانه زده شد و با یک تکه سپید تر شده روی و کنار چشم ها پاک ساخته شد تا جسم بیچاره را به مولوی صاحب تقدیم کنند به اسم نکاح اسلامی!
شبنم را که در سکونت دیدند مراسم نکاح را آغاز کردند و معلم جان دایی شبنم را از طرف شبنم وکیل صلاحیت دار ساختند اما از ذره این بازی های نیرنگ بازها، عروس آگاه نبود.
ولی وکیل صلاحیت دار از اسم شبنم در مراسم نکاح نشست و هر چی قاعده قوانین شان بود به اسم اسلام اجرا کردند و در حضور مردمان یکه از عقل بالا سخن می زدند و پیشقدم های جامعه را در دین داری و روشنفکری تمثیل داشتند، یک مراسم شیطانی را به اسم نکاح اسلامی برگذار کردند که یکی از بدبختی های جامعه افغانستان است این رذالت!
چشمان او کس های که خویشتن را عالم می دانند و روشنفکر می دانند  صاحب رسوخ می دانند در دیدن حقیقت در جامعه افغانستان نابینا بوده هر کدام شان عجوبه های مضحکه هستند و روح شان که حقیقت را درک کند مرده شده می باشد و به اسم نکاح اسلامی یک مراسم شیطانی که مغایر حقیقت نکاح اسلامی باشد مروج ساخته اند.
چونکه رواج یکه در جامعه وجود دارد، بخش تشریفات نکاح را اجرا می کنند نه بخش فرض خداوندی که هدایت دارد.
در فرض خداوندی باید دو طرف با رضایت و بدون فشار دیگران همدیگر شان را در ازدواج پذیرفته به حضور داشت شاهدها و به حضور داشت حاضرین محفل تعهد بدهند تا در پیمان شان صادق بوده و احترام به حق همدیگر قایل شده با هم با وفا می شوند برهان بر این مطلب اشارت زیاد در قرآن کریم وجود دارد و تنها سوره نسا آیت چهار بهترین نشانی بر کس های است استعداد تعقل این بخش را دارد زیرا خداوند حکم می کند:" حقوق مهریه زن را مکمل بدهید" یعنی اگر رضایت زن وجود نداشته باشد چگونه حقوق مهریه بر زن مکمل داده می شود؟
و اما چنین شرط حقیقی نکاح اسلامی در کشور افغانستان کدام ارزشی ندارد، از این خاطر که هزاران جوان ما، با فشار مجبور می شوند به خواست بزرگ های شان لبیک بگویند نه به خواست وجدان خود و قلب خود.
می گویم شالوده ترقی هر جامعه فرهنگ است زیرا آینه بر نمایان ساختن سویه دانش و تفکر متفکرین هر جامعه فقط فرهنگ است.
 شیره ی شهد زنبوران که کلونی شان اعلا
 اگر نــــــــــــــی حشره ی اند با زهر و بلا
 فرگشت عقل شان منبعــــــــی فرهنگ شان
 عسل ده فرهنگ شــــان که قیمت شان بالا 
      جوانان در اثر تاثیر فرهنگ خطا و تبلیغ دینداری خطا مجبور می گردند بخش تشریفات نکاح را قبول کنند مطابق حکم دین اسلام، اگر فرض نکاح صورت نگیرد اگر با تشریفات نکاح بدون فرض نکاح، نکاح صورت بگیرد که اکثریت نکاح ملت ما چنین است، اولاد چنین اشخاص نا مشروع در دنیا می آید، در کشور افغانان اولاد مردمان یکه تنها تشریفات نکاح را اجرا دارند نا مشروع می باشد و با تاسف بخش از ملت افغانستان از نامشروع ها تشکیل شده است چونکه فرض نکاح در بسیاری مراسم نکاح وجود ندارد.                                                
در مراسم نکاح که مختلف از قشر جامعه از روشنفکرها گرفته از هر بخش مردمان، حضور داشتند مثل یکه در هر نکاح  حضور دارند و اما آنقدر نابینا هستند ذره حتی در خطا دیده تفکر ندارند و یک عده علما که باریکی و خطای چنین بدبختی را می دانند از هراس برخورد جامعه بی صدا هستند چون که خویشتن را به رنگ های جامعه یکی ساخته اند حقیقت تلخ وطن!
همه حاضرین با شور هلهله به مولوی صاحب مبارک باد گفته یک آمیزش جنسی غیر اخلاقی و غیر دینی را استقبال کردند، یعنی زنا را استقبال کردند که مروج در جامعه است.
اولاد مولوی صاحب از جمله اولاد نامشروع در دنیا می آمد چون که شبنم قبول نداشت.
نکاح شیطانی مردمان که ختم شد، طبق پلان ترتیب داده شان، یک موتر گل پوش نزد دروازه منزل شبنم شان آورده شد و عروس مسکین را با چشمان خیس از گریان از منزل بیرون نموده در موتر گل پوش سوار نمودند و از ترس این که مبادا کدام رسوایی نکند دو خواهر مولوی صاحب در موتر سوار شدند و عروس را مستقیم در منزل بردند و در یک اطاق گل پوش که بستر خواب با گل ها مزین ساخته شده بود داخل ساختند و مقدار میوه و آب را گذاشته دروازه را قفل زدند.
مراسم محفل در منزل مولوی صاحب تا ناوقت های شب دوام کرد و همه دوستان مولوی صاحب در یک شادمانی غرق سرور و خوشی بودند، در فردا در تخت جمعی محفل، از شب ترتیب ها گرفته شد و مردان یکی یکی در نا وقتی شب محل محفل را ترک کردند و تعداد زیاد زنان تا فردا که تخت جمعی صورت می گرفت در منزل های شان رفتند حال نوبت به مولوی صاحب رسید تا در نزد عروس رفته با هنر کلام زبان بازی های چرب نماید، زیرا مهارت مولوی صاحب در شیرین زبانی و التفات ها یک استادی خواص داشت، چون که سال ها تجارت ش بیشتر در اطراف سرشت و رفتار زنان بود که با دعا خوانی ها و تعویذ و طومارها و پف چپ ها هر راز طبیعت زنان را می دانست و در منطقه به اسم بلند شهرت پیدا کرده بود، از این رو عقیده داشتند نفس مولوی صاحب در هر درد دوا بوده هر تعویذ و طومار شان سند بر ضد بلا هاست.                                        
آقای مولوی صاحب در ذهن عامه چنین به یک شخص مقدس تبدیل شده بود. می گویم ملت یکه پرگرام و پلان نجات از مشکلات را نداشته باشد به دایم به استثمار شدن محکوم است.
 یک نظر به موران کن رو به سوی آنان کن
 اندرزی دارنـــــد موران صد بار امتحان کن
 بر حــــــــــــیله ی دیگران هرگز دقت ندارند 
 پرگرام راه دارنـــــــد این اندرز را عیان کن           
      خداوند در قرآن کریم از فریب کارها که از اسم خداوند مقابل ملت مهارت جادوگری دارند و ملت را فریب می دهند شکایت داشته جهنم را آدرس نشان می دهد و اطمینان می دهد در جهنم انداخته می شوند و اما قرآن کریم در جامعه ما افغان ها، در چند تکه رنگه پیچ داده شده در دیوارها آویزان می باشد تا چند ماچ نموده از وی در رفع بلاها خواستار یک معجزه شوند ولی اصل معجزه در بین گفتار خداوند در قرآن کریم وجود دارد، مگر کی است فرهنگ مطالعه را مروج ساخته مقابل فریب کارها قد بلند کند؟
در دنیای امروز اسلام، بیشترین فریب کارها و دروغ گوها در لباس مردمان دینی سر سخت ترین مدافعین اسلام اند، دنیای اسلام را در اسارت شان دارند مگر جهت حفظ منافع شان و خاطر حفاظت طرز زندگی و جهان بینی شان ماهر ترین چهره ها هستند از دین اسلام استفاده نموده دروغ گفته فریب می دهند زیرا در بسیاری موارد خلاف حکم الله رفتار دارند تاسف!
مولوی صاحب قبل از این که در اطاق عروس داخل شود باز یک پلان ترتیب داده شده را اجرا می کند، دروازه اطاق عروس باز می گردد و سفره با غذا های مختلف و میوه ها و نوشابه ها ترتیب شده هموار می گردد و طبق پلان، بعد از ترتیب هر باریکی سفره، جناب شان با لباس سپید و با ترتیب های عالی همچو یک فرشته سپید، داخل اطاق می شود و دروازه را از داخل بسته می کند و به عروس خوش آمدید می گوید.
عروس مسکین از لحظه ی نخست که در اطاق آورده شده بود در گوشه سر بالای زانو با گریان و اما بی صدا در چرت و تفکر غرق نشسته بود و هر ترتیب سفره را دیده بی صدا بود و زمانیکه مولوی صاحب داخل اطاق شد و خوش آمدید گفت باز هم بی صدا بود، مگر اشک چشمان زیبا قطره شده یکی یکی از گونه زیبای وی در زمین می ریخت.
سیما پریشان بود چهره غمگین بود امید آرزوها گسیخته شده بود مایوس نشسته بود. مولوی صاحب با التفات ها از جیب یک بسته طلا را کشید که در یک دستمال گلدوزی بسته شده بود و با تعریف توصیف ها اول یک پای زیب طلا را در پای راست نازنین کمبخت بسته کرد و نوک موی گل غمگین را بوسیده دست های شقایق نا امید را با چهار دست بند طلا مزین ساخت و با چند انگشتر طلا، انگشت های زیبای غریب را پر از طلا ساخت و یک گردن بند بزرگ را در گردن کمبخت بسته کرد و از سر بخت زده بوسید و دست ها را بلند کرد و یک دعا نموده شکر کشید، تصور کرد که هر چی منظم شده است شبنم خریده شده است.
در سر سفره ایستاد شد گفت: لطف کند سر سفره بیاید تا با هم غذا بخورند.
شبنم بدبخت شده تا این لحظه بی صدا بود، اشک چشمان را پاک کرد و با ریختن اشک های تازه از چشمان زیبا تبسم معنی دار کرد و هر طلا را جدا و جدا دیدن کرد و باز یک تبسم کرد با تبسم اشک های چشمان زیبا قطره شده در گونه نازنین ریخته شد و با اشک چشمان از جا برخاست خم شد، اول پای زیب را کنده گرفت بعد یکی یکی انگشتری ها را از انگشت کشید، بعد دست بندها را از دست بیرون کرد و چنگ زده گردن بند را از گردن کنده گرفت، همه شان را سر جمع نمود، در عقب دروازه درآمد که کفش ها گذاشته شده بود انداخت و کفش عروسی خود را پوشیده چند لگد زد، دو باره در جای خود آمد و بی صدا در زمین دید و گریان کرد و به روی مولوی صاحب دید گفت: یک بار در آینه خود را ببینید تا بشناسید شما کی هستید؟
نزد مولوی صاحب نزدیک شد بازو اش را گرفته مقابل آینه قد نما ایستاد شد، مولوی صاحب با حیرت در سیمای پر اشک نازنین می دید زیبا ناامید بود، مگر ادراک مفهوم معنی اشک زیبا را مولوی صاحب نمی دانست، فقط زیر تاثیر رغبت های شهوت بود.
او نازنین بدبخت شده گفت: ببینید یک فرشته معلوم می شوید، ریش تنظیم شده با لباس سپید هر کی فرشته می گوید و مولوی دین می گوید و اما با این عمل تان چگونه دین را تمثیل می کنید؟
یا از دین خبری ندارید، من در ازدواج با شما قبولی ندارم و شما را قبول نکردم، آیا یک بار جسارت پیدا کرده در بین چشمان من، خود تان را دیده می توانید که چگونه تجلی دارید؟
یا جسارت دیدن را ندارید؟
مولوی صاحب مرد ذکی و خطیب زبان می باشد تصور می کند که با دیالوگ ها و با شکیبایی، شبنم را به خود بسته کند و با نرمی داخل جروبحث می شود و می گوید: عزیزم نکاح اسلامی ما بسته شد، معلم جان دایی تو وکیل با صلاحیت تو شد و از هر حق تو مدافع شد، من آرزو ندارم اشک چشمانت بریزد، ما زن شوهر هستیم حرام چیزی نیست.
شبنم کمبخت با گریان خنده می کند و از نزد آینه دور شده پهلوی پنجره ی خانه ایستاد می شود و به روی مولوی صاحب دیده چند لحظه مکث می کند و می گوید: خواهش می کنم از او خائن حرف نزنید او غیر نیرنگ بازی کاری ندارد، من و علی جان را در آمیزش جنسی او مکاره تشویق کرده بود، امروز به شما مزدور شده است، کی می داند بین تان چی مناسبت وجود دارد؟
اگر که او یک مرد درست هم باشد، اگر که همه دنیا به او اعتبار هم کند، اگر که عوض دایی پدر من هم باشد، تا زمانیکه من در نکاح رضایت نداشته باشم نکاح اسلامی شده نمی تواند و اما شما مردمان، دین تان را ایجاد کردید و اسلام تان را ساختید با دین حقیقی و با اسلام حقیقی زمین تا آسمان تفاوت دارد. ای کاش یک بار دین ساخته ی تان را اسلام ساخته ی تان را با اصل حقیقت دین و اسلام مقایسه می کردید.
آن چی کلتور و فرهنگ تان است تلاش دارید دین و تمدن انسانی را با کلتور و فرهنگ تان عیار و آماده بسازید و اسم مقدس دین را و تمدن را بالای آن گذاشته بگوید که این است دین و تمدن بشریت. در محوطه یکه کلتور و فرهنگ تان وجود دارد، دین شما بسته به او ذهنیت عقب مانده ی تان در داخل محوطه ی فرهنگ و کلتور شما شکل گرفته است، حتی از تکامل دنیا خبری ندارید زیرا تابع به او محوطه هستید.
فرهنگ و کلتوریکه دین شما را شکل داده است محتویاتی از زبان به زبان رسیده است و در هر عصر ده ها بلکه صدها مطلبی از ذهن ها که با احساسات دشمنی و با احساسات تنگ نظری و با احساسات خود پسندی سرشت شیطانی انسان ملبس است به وجود آمده است آیا دین که در چنین محوطه شکل گیری شود با حقیقت دین خداوند یکی بوده می تواند؟
اما زیر تاثیرات فرهنگ و کلتور تان دین خداوند اسیر شده می باشد و در ذهنیت تنگ تاریک تان قرار می گیرد و به گذشت زمان از حقیقت اصلی دین خداوند کاسته می شود و مطابق ذهنیت شما مردمان عیار می گردد و دنیای دیگر که به هیچ حقیقت دین خداوند ربطی ندارد به وجود آمده، دین خداوند را اسیر می سازد و از این که در چنین محوطه تولد شده بزرگ می شوید و درس تعلیم را از بین این کلتور فرا می گیرید تصور دارید که هر عمل تان نمایندگی از اصل حقیقت می کند، ولی یک بار با اصل حقیقت دین مقایسه کرده نمی توانید و تصور دارید آن چی به اسم دین ایجاد کردید با ایجاد دین تان ثواب گناه را داشته باشید آیا میشه که از اصل  گفتار خداوند دور باشید و بگوید که صواب کار هستم و از خداوند ثواب می گیرم؟
می گویم بر غافل ها، اصل صاحب، یزدان بزرگ است که دین پروردگار بزرگ، با عمل کرد شما ضدیت دارد و اما بی خبر از هر چی هستید، ولی در این حال بی خبری تان شما مقصر نیستید. کس هایکه خویشتن را روشنفکر می دانند اصل خطا کارها در جامعه آنها هستند که ادراک رسالت شان را ندارند که شما  صلاحیت دار در دین و جامعه شدید.
دین مهم ترین پدیده در حیات بشریت است، اگر که در شکل گیری محوطه ی دین، مردمان روشن با فکرها، نقش نداشته باشند، همچو شما مردمان مسلکی که جهت استفاده از دین در رفاه زندگی تان، یک مسلک انتخاب می کنید، محوطه ی دین با فرهنگ شما مزین می گردد و جامعه مطابق فرهنگ شما که نمایندگی از ذهنیت تنگ تاریک تان می کند به بدبختی غرق می گردد و در چنین احوال دو جهنم را ایجاد می کنید، از یک طرف جهت منافع تان از پیشرفت دنیا، جامعه را دور نگه می دارید، چونکه هراس دارید اگر جامعه رشد کند تجارت تان نابود می گردد، چون که شما از اسم دین از فرهنگ و دیدگاه محدود تان دفاع می کنید، ولی تصور دارید از دین مدافع هستید.
از جانب دیگر خرافات را عوض اصل حقیقت دین مروج می سازید، از این روکه دین را منبع در تجارت تان می سازید و مسئله عرض و طلب را به وجود می آورید و در بین عرض طلب باید نقش تان را حفظ کنید و از این که دین چنین نقش را به شما نمی دهد مجبور می شوید دروغ بگوید که دروغ گویان چنین جامعه که از اسم اسلام استفاده می کنند، در آخرت فقط در جهنم می سوزند و اما شما مقصر نیستید او روشنی فکرها در روشنفکرها وجود ندارد که بدانند دین سرنوشت ساز است و باید محوطه یکه دین شکل می گیرد انسانی شود تا جامعه انسانی شود تا رضا خداوند گرفته شود تا خلق به صواب کردن آشنا شود تا بدانند که اگر صواب نباشد ثواب وجود ندارد.
آری اگر صواب نباشد ثواب وجود ندارد، لاکن از دست شما علمای دین در دنیای اسلام بسیاری از مسلمان ها فرق بین صواب و ثواب را نمی دانند، اگر باور نکنید میدان از شماست از خانواده تان شروع کنید و آزمایش کنید که چند در صد تفاوت دو کلمه را می دانند؟
مولوی صاحب با یک تمسخر می گوید: نکاحی اسلامی مکمل از طرف مولوی صاحب خوانده شد، هر کی نکاحی ما را شنید تو غافل هستی خبر نداری، تو فقط او بچه شیعه را دوست داری از گناه خبر نداری؟
شبنم دربدر شده از چشمان زیبای بادامی اشک ریخته بار دیگر خنده معنی دار می کند و می گوید: وای به حال بدبخت جامعه!
اگر با احساسات، دشمنی که سیاست بین مذهب ها به وجود آورده است، قضاوت را از بین این دیدگاه کنید شما مولوی ها در روز محشر مقابل یزدان چی جواب دارید؟
بی خبر هستید از حقیقت که در روز محشر از دیدگاه همچو ذهنیت شما محاسبه صورت نمی گیرد خاطر جمع باشید.
در آن روز قوانین خداوند بالای همه بشریت یکسان است و تطبیق می گردد، پس نباید در آتش تبعیض خود را انداخت.
بی خبر از حقیقت هستید، حتی معنی او جملات عربی را که در نکاح خوانده می شود بسیاری شما علمای دین نمی دانید، از این که پسند جامعه شده است و بر زبان عربی گفته می شود هر کی بدون درک معنی جان در گلو رسیده تصور می کند آیت قرآن کریم است و هدایت خالق متعال است، بدین خاطر همه تسلیم می شوند و چنین روش در فرهنگ ملت به مثابه حقیقت نکاح پیشکش شده است یک بدبختی!
هر چی روش نکاح شما که خلاف حکم و هدایت الله در هنگام نکاح باشد و ضد دستور قرآن کریم باشد ارزش در جامعه دارد، از این که در جامعه کس دقت ندارد چون که کلتور بررسی وجود ندارد.
اگر حقیقت را درک می کردید و دین قرآن کریم را تطبیق می کردید خویشتن را تا این اندازه نزد من خورد نمی ساختید، زیرا اصل نکاح قبول دو طرف در نزد شاهدها و به حضور حاضرین محفل می باشد، تا پیمانی بین دو طرف بسته شود تا حقوق همدیگر را دایم احترام کنند تا عدالت خداوند تجلی کند تا فساد در جامعه روی کار نیاید، مطلق حکم قرآن کریم و فرمان دین اسلام چنین است آیا خلاف این گفتار کدام اسناد قرآنی دارید؟
یا باز هم پی روایت ها و حدیث های ساخته روان هستید تا تهمت بر رسول خدا کنید؟  
اگر مخالف کلام من هستید لطف کنید منطق و مفهوم چند آیت قرآن کریم را تشریح و توضیح بکنید تا سیاه از سپید جدا شود و با چشمان خیس شده از گریان می گوید: خداوند حقوق زن را در سوره نسا آیت چهار بیان دارد الله می گوید" و مهر زنان را (بطور کامل) بعنوان یک بدهی (یا عطیه) به آنان بپردازید! (ولی) اگر آنها چیزی از آن را با رضایت خاطر به شما ببخشند، حلال و گوارا مصرف کنید!"
یا در سوره النسا آیت سی دو پروردگار بیان دارد" مردان نصیبی از آنچه به دست می آورند دارند و زنان نیز نصیبی (و نباید حقوق هیچ ‏یک پایمال گردد) و از فضل (و رحمت و برکت) خدا، برای رفع تن گناها طلب کنید! و خداوند به هر چیز داناست"
جناب شان لطف کنند بگویند خداوند که چنین حق را بر زنان داده است آیا جناب شان که یک مولوی جامعه هستند حتی فرصتی ندادند تا نظرات خود را در نکاح بیان کنم، چگونه بر حق من که قرآن پاک هدایت دارد احترام دارند؟
یا شما مردها معتبرتر از زنان نزد پروردگار هستید؟
آری چنین تصور می کنید چونکه تفسیر دین دست شماست، اگر منطق قرآن کریم در جامعه تطبیق می شد در او زمان حکم آیت مبارک سی پنج از سوره احزاب ارزش پیدا می کرد، یزدان بزرگ امر می کند و می گوید" به یقین، مردان مسلمان و زنان مسلمان، مردان با ایمان و زنان با ایمان، مردان مطیع فرمان خدا و زنان مطیع فرمان خدا، مردان راستگو و زنان راستگو، مردان صابر و شکیبا و زنان صابر و شکیبا، مردان با خشوع و زنان با خشوع، مردان انفاق کننده و زنان انفاق کننده، مردان روزه ‏دار و زنان روزه‏ دار، مردان پاکدامن و زنان پاکدامن و مردانی که بسیار به یاد خدا هستند و زنانی که بسیار یاد خدا می کنند، خداوند برای همه آنان مغفرت و پاداش عظیمی فراهم ساخته است"        
آری نزد خداوند حقوق مرد و زن مساوی است، در هر حکم قرآن کریم بر هر دو جنس عین هدایت را الله دارد، حتی در بسیاری مسائل مستقیم بر مردان امر دارد تا حقوق زنان را رعایت کنند مگر در جامعه از دست شما مولوی صاحب ها آیا جامعه وابسته بر قانون خداوند است؟
یا سند دیگر بر مساوی بودن حقوق زن و مرد در منطق قرآن کریم در سوره النسا آیت هفت گواه ست بشنوید که تنگری می فرماید" برای مردان، از آنچه پدر و مادر و خویشاوندان از خود بر جای می گذارند، سهمی است و برای زنان نیز، از آنچه پدر و مادر و خویشاوندان می گذارند، سهمی خواه آن مال، کم باشد یا زیاد این سهمی است تعیین شده و پرداختنی"
پس از روز اول نکاح بر حقوق من احترام باید می شد، مگر مثل من میلیون ها با فشار و زور با خواندن چند جمله عربی و دعا ها در اسارت غیر مشروع قرار گرفته بر تجاوزها محکوم می گردند آیا در این باریکی دقت شده است؟
مضمون یکه با زبان عربی خوانده می شود و در جامعه نزد ملت گویا که نکاح بسته به آن مضمون عربی باشد رواج یافته است، فقط دعا و جملات تشریفاتی می باشد که تشریفات نکاح را شکل داده است، یک بار معنی آن را بخوانید و عمیق فکر کنید تا بدانید مضمون مذکور در شروعی اسلام چنین بود؟
یا در اثر تاثیرات مذهب ها و طریقت ها چنین شکل را به خود گرفته است؟
اگر با مذهب ها و طریقت ها شکل گرفته باشد بدانید ساخته انسان هاست نه کدام آیت قرآن کریم و نه کدام هدایت خداوند.
می دانید چرا الله بر نکاح مضمون مشخص را نازل نکرد؟
اگر کدام مضمون مشخص وجود می داشت و نکاح بسته به او مضمون می شد بر هر کی دستاویز پیدا می شد تا مضمون مشخص را اساس قرار داده به دلخواه شان جوانان را در ازدواج می دادند، در آن صورت عدالت خداوندی در این دستچین از بین می رفت و حقوق انسان پایمال می شد، بدین خاطر تنگری مسایل را از دیدگاه خداوندی دیدن دارد، بدین اساس کلام پروردگار مکمل و بدون عیب است، آیا استعداد تفکر را مولوی ها دارند تا حقانیت را بر ملت بعد از چهارده عصر بیان کنند یا باز در دنیای دین خود ساخته شان غرق می گردند؟
سبب یکه دیدگاه خداوندی است نکاح اسلامی بر قبول دو جوان شرط شده است، پس در نکاح قبول دو طرف ازدواج کننده شرط حتمی می باشد و باید بدون فشار دیگران قبول صورت بگیرد، اگر که قبول دو طرف ازدواج کننده بدون فشار دیگران وجود داشته باشد از صبح تا شام هر چی به زبان عربی دعا و یا هر مضمونی را بخوانند کدام احتراز ندارم و اما در کدام آیت قرآن کریم وجود دارد که خداوند گفته باشد فلان آیت را بخوانید و یا فلان حدیث رسول خدا را بخوانید نکاح بسته می گردد؟
و یا گفته باشد لازم نیست که توافق طرف ها وجود داشته باشد فقط چند جمله ساخته مردمان که اسم رسول خدا ذکر شود بخوانید کفایت دارد، اگر شما با همه دنیای اسلام یک اسناد داده بتوانید من شما را بدون احتراز در نکاحی خود قبول دارم آیا اسناد دارید؟ مولوی صاحب تکان می خورد کمی هوش پرک می شود و می گوید: خو نکاح سنت رسول الله است، ما سنت رسول خدا را اجرا کردیم!
شبنم کمبخت با چشمان سرخ شده سر خود را تکان می دهد و با خنده با اشک چشمان می گوید: به راستی جامعه جاهل است، چون که نکاح فرض خداوندی در اسلام است و مراسم تشریفات نکاح سنت رسول خداست، من هر دو آن را قبول دارم و اما شما از فرض گریز دارید، زیرا فرض نکاح، حق من را بر من داده است، بدین خاطر همچو شما دیگران از حقیقت های قرآن کریم هراس دارید و گریز دارید، از این روکه اگر حکم قرآن کریم عملی می شد من با چشمان پر اشک در این جا نمی بودم و از این که خداوند بر شما امکانات برآورده بر میل اشتیاق تان را نمی دهد خویشتن را به روایت ها و حدیث های دروغین که تهمت به رسول خداوند است انداخته جامعه را اسیر گرفته اید نه در حدیث های حقیقی رسول خدا!
سبب این که در سرشت انسان دو خصلت وجود دارد، با ویژگی رحمانی خصلت شیطانی وجود دارد و هر دو در بطن انسان دایم با انسان در مجادله است تا انسان را اسیر بگیرد و تا در وجود انسان رقیب خود را نابود کند، در این خصوص خصوصیات خود خواه یی انسان سبب می شود، از ویژگی رحمانی دور شده، شیطان خود را ایجاد کند، چونکه به مقدس شدن در نزد مردم و اعتبار پیدا کردن در امورات زندگی و زیر تاثیر شهوت نفس تبدیل به یک جانوری می شود، خصلت شیطانی غالب شده در نزد جامعه همچو فرشته نمایان می گردد و یک شیطان در بطن او تظاهر می کند و خداوند چنین انسان ها را در قرآن کریم "اله" های دروغین معرفی دارد که جای چنین فریب کارها جهنم است! و اما جاهلی حاکم است که حقیقت روشن نیست، ولی اصالت انسان زمانی هویدا می گردد، مقابل نفس شیطانی مجادله کرده در مقابل خصلت شیطانی ویژگی رحمانی را تقویت داده اگر که بتواند، او انسان بزرگ می باشد.
پس می گویم بی تفکر آموزید وظیفه را انجام می دهید بی آموختن تفکر کنید به شیطان خود تسلیم می شوید.
 بــــــــی تفکر آموختی کار را تو انجام دادی 
 ازبری کردی کار را بخت را به اعدام دادی
 بـــــــی دانش و تفکر به شیطان تسلیم هستی 
 درک نقطه ندانــــــی خود را بر دشنام دادی    
      مولوی صاحب حک پک شده دست پاچه می گردد، می گوید: خو مه هر مراسم نکاح را با قاعده اجرا کردم به خاطر تو ده هزار دلار شمار کردم.
شبنم در زمین دیده اشک چشمان زیبای خود را پاک کرده یک تمسخر معنی دار زده می گوید: یعنی مال شدم فروش شدم و شما خریدید چی بگویم این استدلال شما حقیقت بدبختی جامعه را بیان می کند می دانید چرا؟
چون که تنها حرف شما نیست این گزیده پسند جامعه شده است و درک جامعه از فرهنگ، فقط چنین فرهنگ هاست که بدبختی زیاد است و شما بدون شرم با این لباس با این اسم چنین می گویید چی بگویم؟
در کدام آیت قرآن کریم انسان فروشی رواست آیا کدام اسناد دارید بیان کنید؟
اگر مهریه بگویید یک بار حقیقت را مطالعه کنید، از تاثیرات  همچو عقل ها، امروز جوانان ما مثل یک متاع فروخته می شوند و هیچ وجدان وجود ندارد تا یک احتراز و یک صدا داشته باشد حتی یک صدا در بین هزاران مولوی و روشنفکر...!
می دانید با این عمل در حقیقت خلاف گفتار خداوند رفتار نموده یک بیرق شیطانی را در اهتزاز مقابل یزدان بزرگ آوردید و همی که از این رذالت دفاع می کنند ابلیس شده اند.
زیرا عدل خواست اول پروردگار است و تنها آیت چهار سوره النسا جواب با مرگ بر همه چنین ذهنیت است اگر نجابت درک معنی آیت را داشته باشند؟                                            
یک بار دیگر می گویم خداوند در سوره نسا آیت چهار می فرماید" و مهر زنان را (بطور کامل) بعنوان یک بدهی (یا عطیه) به آنان بپردازید! (ولی) اگر آنها چیزی از آن را با رضایت خاطر به شما ببخشند، حلال و گوارا مصرف کنید!"
آری حتی مادر و پدر حق ندارند تا مهریه دختر شان را غصب کنند، یعنی مهریه سر جمع همه حقوق زن مقابل مرد است و تنها صلاحیت دار فقط خود زن است نه مادر نه پدر نه کس دیگر حتی پیغمبر!
و اما می گوید، مولوی صاحب با غضب صدای خود را تندتر بلند ساخته احتراز نموده می پرسد چی میگی تو کفر می گویی پدر مادر تا جوانی بر دختر خدمت کند و حق نداشته باشد چی سفسطه می گویی؟
شبنم تبسم می کند اشک های چشمان زیبا را پاک می کند با چشمان سرخ شده می گوید: یعنی چی؟
عقل شما بیشتر از عقل آفریدگار است؟                   
اگر با دقت این قضیه را بررسی کنید سخنان خوب شیرین که در منطق انسان ها بهترین مقوله است باریکی زیاد دارد، ایزد بزرگ با در نظر داشت همه باریکی حکم ها داده است تا قرآن کریم کامل ترین کتاب باشد بر کس هایکه استعداد تعقل را دارند.
از این سبب که اگر یزدان بزرگ، کمترین حق در این گزینش حتی بر مادر که نو ماه درد و مشکلات را دیده در شکم حفاظت می کند می داد، نظم اجتماع بر هم می خورد، چونکه هر کی به گونه ی خویش را مالک حق تعیین نموده از مادر شروع تا پدر تا دایی تا برادر در سرنوشت و حقوق هر زن مداخل می شدند، در آن صورت بزرگ ترین نشانه خداوندی که عدالت می باشد بر هم زده می شد، بدین خاطر مهریه تنها و تنها حق هر خانم است تنها با رضا اگر بخواهد کس را شریک ساخته می تواند در غیر آن استدلال های خوش و شیرین جامعه نزد پروردگار اهمیت ندارد چونکه آفریدگار از منطق خداوندی در مسائل دیدن می کند نه از منطق انسان!
از جانب دیگر تکثر در قانون طبیعت یک امر طبعی است، هر زنده جان مجبور است خاطر ادامه نسل خود این وظیفه را اجرا کند، در بین زنده جان ها هیچ زندجانی وجود ندارد از عمل تکثر برای خود برتری گری را قایل باشد غیر از انسان! 
و اما ظالم ها در جامعه زیاد استند نه خداوند را می شناسند و نه از انسانیت شرمی در جامعه دارند که گزیده های عقل شان را عوض دین خداوند حاکم در جامعه ساختند.
بگوید مولوی صاحب محترم، شما که پول داشتید ده هزار دلار شمار کردید و جیب را باز کردید هزاران دالر مصرف کردید و هر نو زیورات را خریدید و با ظاهر پرستی فرهنگ اسراف را سبب شدید و با زیورات و لباس های رنگارنگ بر خانم ها یک اخلاق خراب را رواج دادید امروز در فرهنگ ملت ظاهر پرستی یک اخلاق شده است، هر کی با نمایش ظاهری در تلاش اعتبار پیدا کردن بین خلق شده است و شما که علمای دین هستید نتنها احتراز ندارید و حتی در تشویق چنین فرهنگ خطا پیشقدم هستید چون که به اسم دین اسلام اندوخته های ذهنیت را رواج می دهید بگوید در کدام بخش قرآن کریم بر چنین خطا حکم مجاز وجود دارد؟
شما که مسبب چنین فرهنگ هستید چند در صد خلق این ملت، مثل شما پول پیدا کرده می توانند؟
اگر قاعده قانون فرهنگ در جایی رسانده شده باشد که نرخ هر دختر هزاران دلار شده باشد و هر نو مصارف اسراف کلتور شده باشد و در حقوق زنان هیچ احترام وجود نداشته باشد و قاعده های مهریه که حقوق مادی و معنوی زنان را تضمین می کند خیانت شده باشد اکثریت ملت حتی مصارف اولیه را ندارند چگونه در زیر چنین فرهنگ اشتباه، با سعادت زندگی کنند؟
عدل در کدام بخش این فرهنگ وجود دارد؟
در کدام بخش دین چنین فرهنگ جایز شده است؟
آیا با چنین فرهنگ اسراف، سرنوشت اقتصاد کشور چی خواهد شد؟ وای ببخشید فراموش کردم بگویم از برکت چنین فرهنگ  رسوا، کشور تبدیل به یک مملکت گدا شده است، اگر که درک این مطلب را داشته باشیم؟
شما مولوی صاحب ها در هنگام مراسم دختر فروشی در بالای محفل ها نشسته، رذالت انسان فروشی را تشویق نموده زمانیکه هزاران دلار به اسم مهریه گرفته می شود و خلاف حکم های خداوند اجراات می شود و یک فرهنگ تجاوز و ظلم را سبب می شود تا اولادهای نا مشروع را در جامعه بیآورند" از اینکه در بسیاری نکاح زور و فشار وجود دارد" در چنین رذالت دست ها را بلند می کنید یک ساعت دعا نموده بر الله دستور می دهید چنین کن و چنان کن در کدام منطق دین چنین فرهنگ وجود دارد؟
می گویم خواست تان را با خواست یزدان بزرگ یکی بسازید تا سعادت نمایان شود.
 هر کی پــــــی کار روان با منطق عقل خود
 بر اشتیاق دلــــــــــــــــــش از داخل دل خود
 نقطه ی عــــــــــلاقه را به خواست خدا بیار  
 این نقطه را درک بکن بادرک و عمل خود
 
حصه بیست ششم
 
      مولوی صاحب سرخ می گردد مقابل استدلال شبنم هوش پرک شده سر تخت خواب می نشیند و کمی در چرت رفته مکث نموده به روی تر شده از اشک های چشمان شبنم دیده با تبسم و نرمی می گوید: ولله نمی دانستم این قدر بلا بودی، این قدر که آفت دانایی بودی و به این اندازه عقل داشتی با علی چرا زنا کردی؟
امروز گناه ی تو را من صاحب شدم و آبروی خانواده تان را من خریدم که بی آبرو نشوید گفته!                              
شبنم از نزد پنجره کمی دور شده نزد آینه می رود و به آینه سیمای خود را دیده چند لحظه به زمین می بیند و دو باره با چشمان پر اشک خود در چشمان مولوی صاحب دیدن می کند و می گوید: اگر فرهنگ این جامعه را کمی انسانی می ساختید ضرورت نمی داشتیم چنین خطا را می کردیم، در هر خطای ما خوردها، بزرگ ها نقش قوی دارند که ما قربان شدیم.
چون که در این عصر زنده هستند و اما در عصرهای قبل زندگی دارند که تکامل دنیا را در این عصر دیده نمی توانند.
خطای خوردها مانند باران تیز است می آید می رود چندان در عمق زمین نشست ندارد، لاکن خطای بزرگ ها مانند باران سست ضعیف است با ساکنی باریدن دارد تا در عمق زمین برسد، من و علی جان دوست شدیم عاشق همدیگر شدیم آیا عاشقی گناه است؟
اگر گناه باشد حکایت عاشقی یوسف زلیخا چرا در قرآن کریم آمده است؟
و اما هیچگاه در ذهن ما شهوت پرستی جنسی نبود که زنا می کردیم، شما کی عشق را می دانید، کی عاشقی را می دانید، در این سن پخته تان تنها آرزو دارید بهار دومی را ببینید و اما کی از عشق عاشقی آگاه یی دارید؟      
زنا را هم به خواست تان در جامعه تحریف نموده تعریف کردید و اخلاق عقل تان را حاکم ساختید.                                        
آن چه در ذهن شماست فقط شهوت پرستی جنسی است، ولی ما همدیگر خود را از جان ما بیشتر دوست داشتیم و با نفس همدیگر زنده بودیم، خاطر همدیگر در هر فداکاری حاضر بودیم و لاکن حتی یک لحظه در ذهن ما فکری پیدا نشد حتی در قسمت چی بودن شهوت پرستی جنسی تفکر کرده باشیم ما لذت دیگری از عاشقی داشتم، شما کی می دانید؟                            
ما که دوست شده بودیم عاشق شده بودیم در سن خامی بودیم به راهنما ضرورت داشتیم به کسی ضرورت داشتیم تا با ما دیالوگ می کرد، از دردما پرسان می کرد و شفقت نشان می داد و راهنمایی می کرد، اگر در راه خطا بودیم با منطق استدلال از خطا دور می کرد و اگر دوستی ما عاشقی ما در این سن اشتباه می بود با منطق و استدلال به ارزش دادن به شخصیت ما روشنی در فکر ما می انداخت و لیکن آیا چنین فرهنگ وجود دارد؟
چنین فرهنگ وجود ندارد، چونکه هر کس از بزرگ ها در اشتیاق بزرگ شدن در جامعه هست و از اینکه بسیاری از بزرگ ها تنها در سن بزرگ هستند، فرهنگ رسوای نادانی سبب شده است بر منطق چنین بزرگ ها، سن استاندارد بزرگی است نه منطق و نه دانش!
خطای بزرگ ها، ما را قدم به قدم در این اشتباه سوق داد، زیرا هر امید ما از دست ما رفت و با تشویق معلم جان این راه را به خود امید دانستیم، او لحظه یکه در این خطا غرق می شدیم ما در کیف لذتش نبودیم، فقط یک خیال بود اگر چنین می کردیم تصور کردیم بلکه مردان دو طرف از آبروی شان شرم نموده ما را اجازت می دهند تا عروسی کنیم، چنین خیالات داشتیم و لاکن دربدر شدیم خاک به سر شدیم از این روکه خطا کردیم حقیقت جامعه را درک کرده نتوانستیم که تا این اندازه جامعه ظالم بوده است.
چنین گفت به شدت گریان نموده ادامه داد درک کردیم تا جامعه به یک جامعه انسانی تبدیل می شود سال های دراز لازم بوده است!
شما از آبرو گپ می زنید آیا از حیات ما و از سرنوشت ما با ارزش تر، کدام آبرو وجود دارد؟
جامعه یکه فساد و رذیلی، قاعده فرهنگ در جامعه شده باشد و در محوطه خود، دین را اسیر گرفته باشد و هر طرف بدبختی و  فقیری و دربدری وجود داشته باشد و هر لحظه رسوایی بدبختی کشور در نزد چشمان دنیا ظواهر داشته باشد، شما از کدام آبرو گپ می زنید؟
مولوی صاحب کمی چهره ی خود را تغییر داد و اما دو باره نرم شد چون که نرم زبان، هوشیار، دیپلمات و با پلان یک شخص بود و تصور کرده بود با دیالوگ ها لحظه به لحظه خاست شبنم را به خود مایل می کند و چی اندازه شبنم تند جروبحث می کرد به خود یک فرصت می دانست، زیرا در تلاش بود تا شبنم را درست بشناسد چون که مرد با ابتکار بود.
گفت جانم خو هر چی شد سر از امروز قول می دهم خوشبخت می شوی، طفل معصومی که در شکم داری، هر کی حرامی می گوید و اما من به او طفلک، پدر مهربان شده فرصت به کس نمی دهم که بد نام شده حقارت شود خوب تقدیر قسمت است چی کرده می توانی؟ تو به من باور بکن خوشبخت می شوی.
شبنم جام آب را می گیرد کمی آب می نوشد، جام را سر غذاها خمیده می سازد که از جام قطره شده آب می ریزد و می گوید: ببینید آب چی اندازه پاک صاف تمیز است، می نوشم که در ارگان های داخلی انرژی بدهد و مطمئن هستم که از هر کثافت دور بوده یک پاکیزه است، هر کی هر چی از جامعه بر من بگوید نزد من ارزش ندارد، چونکه طفل من یک پاکیزه است، مثل این آب فقط پاک و صاف و پاکیزه است، از این روکه ما زنا نکردیم چون که ما همدیگر خود را قبول کردیم و فقط قبولی را از دست ظالم ها در جامعه بیان کرده نتوانستیم و در حضور شاهدها قبولی را اعلان کرده نتوانستیم و آمیزش جنسی را با فشار جامعه عملی کردیم، در آن لحظه عوض خوشی از خود نفرت کردیم و گریان کردیم، همه نتایج این عمل فشار شما مردمان بود که مجبور شدیم انجام دادیم و اما شما که با فشار و با زور پول و با نیرنگ بازی ها، من را در این جا آوردید، به حضور خداوند می گویم قبول ندارم، ولی شما و جامعه ی شما حرف من را قبول ندارید، حکم دین من را که اسلام حقیقی است قبول ندارید، قاعده های تمدن انسانی را قبول ندارید و شما که با زور می خواهید با من آمیزش جنسی کنید آیا هر نزدیک شدن تان تجاوز نیست؟
آیا هر خواست تان زنا نیست؟
هر طفل یکه از عمل تجاوز تان در دنیا بیاید آیا نا مشروع نیست؟
امروز چی اندازه اولاد نامشروع در جامعه با این فرهنگ وجود دارد آیا منطق درک را جامعه دارد؟
شما از تقدیر قسمت صحبت می کنید بشنوید بیان کنم تا بدانید مفهوم درست تقدیر و قسمت را!
در دنیای فانی آمدن، تقدیر و قسمت است، در اجتماع نقطه اخیری عمر ثابت است و مدت زمانی عمر روشن نیست و بین عمر ثابت در آزمایش هستیم بلکه اجتماع خطا کار باشد بلکه عمر را استفاده کرده نتوانیم، بلکه در سن طفلی مرگ نصیب شود، بلکه در جوانی مرگ نصیب شود، اگر که با اجتماع با کارهای مثبت تلاش شود بلکه عمر داده شده را استفاده کنیم به این خاطر با اجتماع از روز تولد آزاد هستیم، در هر اجتماع که زندگی داریم ارتباط زنجیری با اجتماع داریم و مسئولیت داریم هم تاثیر گذار هستیم و هم از تاثیرات اجتماع دور نیستیم از این سبب که در آزمایش هستیم، اگر با اجتماع در تلاش شده باشیم سرنوشت خود و اجتماع را تغییر داده می توانیم، حتی عمر مردمان را در اجتماع دراز ساخته می توانیم تا انسان ها عمر دراز پیدا کنند، مشکل نیست چونکه چنین امکان داده شده است، مثال مریضی های دوره کودکی را از بین برده می توانیم، مثال حوادث ترافیکی را کم کرده می توانیم، مثال عدالت را در بین اجتماع برقرار ساخته سعادت را آورده می توانیم، مثال جامعه را انکشاف داده در سیاست در دنیا نقش لیدری را بازی کرده می توانیم و از امکانات اش بهترین زندگی را کرده می توانیم تا عمر ما درازتر شود، همه ی شان امکان دارد ناممکن نیست، از این روکه همه یکجا شده تقدیر قسمت را تشکیل می دهد نه هر عمل انجام داده شده از ازل نوشته، تقدیر قسمت باشد.
یعنی نه تابع مطلق به سرنوشت نوشته شده هستیم و نه مطلق در انارشی قرار داریم ما بسته به قوانین هستیم که از جانب قانونگذار رهبری می گردد و اما در هر بخش اجرا قوانین مستقل و با حریت هستیم تا امتحان را داده بتوانیم و در هر نقطه تز تقدیر قسمت پرست ها ده ها سوال پیداست جواب ندارند، ولی در هر نقطه تز من ده ها جواب وجود دارد که سوال ها حل می گردد و مهمتر از همه، با شما و از بین همه دنیای اسلام که همچو شما تفکر دارند مقابل همه تان ایستاد شده می گویم اگر منطق و استدلال قوی داشته باشید لطف کنید در بیان قرآن کریم سوره السجده آیت سیزده جواب بگوید، این آیت از جمع ده ها آیت قرآن کریم که تقدیر قسمت ازلی عقل شما را رد دارد، تنها یکی آن است، خداوند در سوره السجده آیت سیزده می فرماید" و اگر می خواستیم  به هر انسانی  هدایت  لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می دادیم، ولی  (من آنها را آزاد گذارده‏ ام)  و سخن  و وعده‏ ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم"
پس آن چه شما تقدیر قسمت می گوید نوشته های مکاره گری ذهن هاست نه از خداوند!
زیرا قبول کردن مقوله ی تقدیر و قسمت معنی اسیر بودن انسان به امر و نوشته های پیشانی می باشد که هیچگاه حریت و آزادی نداشته باشد، چنین گزیده بهترین دستاویز بر قدرت های نیرنگ باز است تا هر پلان و پرگرام را خاطر اسیر ساختن دیگران بسازند و از اسم تقدیر قسمت به ملت ها بخورانند و ملت ها هر مصیبت را و هر نیرنگ بازی را تقدیر قسمتم است بگویند و قبول کنند و بخورند که دنیای اسلام می خورد، از دست عقل های بی منطق عجوبه!
در حالیکه قرآن کریم بر عکس چنین گفتار بی منطق بیان ها دارد و با حریت بودن و آزاد بودن را بیان دارد و می گوید:" انسان حریت دارد و انسان آزاد است قید کدام تقدیر و قسمت نیست که از ازل نوشته شده باشد" مگر بسیاری چشم دارد آیت های خداوند را دیده نمی تواند، عقل دارد درک کرده نمی تواند، حس دارد و اما درک آن را ندارد.
در چنین مسئله مهم و حیاتی، شما ملا صاحب ها مقصر نیستید چونکه شما مسلک تان را اجرا دارید، در حقیقت چشمان مکفوف قشر روشن جامعه است که حقیقت را دیدن ندارند و با ذهن و چشمان مطموس در راه ی روان اند که فضا و محیط جامعه را با چشمان نابینای شان به شما تسلیم نموده اند و شما هستید از اسم اسلام شرط ها را ایجاد می کنید تا ملت با احساسات کور عقب شما ملاها روان شود و از این که سیستم تعلیم و تربیت کشور سیستم رسوای ازبر است تجارت شما گرم است چون که سیستم رسوای ازبر در نفع شما وجود دارد.
یعنی سیستم می گوید حفظ ش کن در محتویات و مفهوم فکر نداشته باش بگذار که خاطر تو ای ملت دیگران تفکر کنند و به تو ملت راه را نشان بدهند و تو ای ملت مثل اسب گاری به سمت یکه هدایت می شوی روان شو!
چنین سیستم و چنین رسوایی ثمرات پر ثمر قشر روشن جامعه است که زحمت کشیده یک بار تفکر نموده تحلیل ندارند، اگر از سر جمع شان پرسیده شود طول تاریخ نهالی دارید که غرس کرده باشید چناری شده باشد که اولادها نشسته یک دعای رحمت به حق تان بخوانند؟
فکر نکنم صدای شان را کشیده بتوانند زیرا چی بودن وطن جواب است لازم به صحبت نیست.
بیهوده خود را فریب ندهید، او مراسم نکاحی شما فقط در دین شما جایز است و اما من در دین اسلام هستم و من در تمدن انسانی پایبند هستم، در دین من و در تمدن من نزدیک شدن با شما حرام است، شما حتی درک حقیقت دانی را فراموش کردید و حتی منطق استدلال آن را فراموش کردید که من را قناعت داده نمی توانید، هر چی با گذشت زمان حاکم در جامعه که شده است، بدون مطالعه و بررسی و استدلال و منطق قبول دارید و اما اگر که قاعده های امروز جامعه، ساخته ی دست انسان ها باشد، باید با دست انسان ها تغییر پیدا کند و باید در مسیر تکامل این عصر آماده شود، اما شما هر قاعده را رنگ خدایی داده هستید، اگر که با خواست خداوند ربطی نداشته باشد، بگوید چرا من احترام کنم؟
بگوید چرا من ارزش قایل شوم؟
بگوید آیا وقت خود را ضایع ساختن در چنین خرافات، خود یک گناه نیست؟
مشورت من است هر چی در پسند شما مروج شده است دیر ناشده اگر که قاعده ی دینی تصور کنید با قرآن کریم مقایسه کنید و اگر که تمدن انسانی بدانید با تمدن انسانی مقایسه کنید تا خدای نخواسته در عذاب جهنم غرق نشوید.
پس می گویم بزرگی هر ملت را از آزادی طلبی با فرهنگ دانش شان درک کرده می توانیم.
 کبریای شاهین از پرواز اعلا
 هنر شــــــکار دارد نامش بها  
 اندرز حقیقت بـــرای هر ملت 
 از ابتکار شاهین با قیمت بالا 
      مولوی صاحب بی صدا شد و در زمین می دید و چرت می زد، سر خود را بلند نموده گفت: خطا شده است که از روز اول باید ممانعت می شد، در باغ علی شان نمی رفتی، هر چی که فساد است یا از راه مکتب پیدا میشه و یا از بلای تلویزیون ها پیدا میشه، مه حکومتی می بودم تلویزیون ها را از بین می بردم که ساخت کافر هاست یا بدست کدام یهود ساخته شده و یا در دست کدام کافر عیسوی ساخته شده است که یک عمل شیطان است، تو مثل تو جوانان را از راه می کشد و از راه برآمده در باغ ها جاده ها با بی شرمی، گشت گذار دارید که در جان ما بلا شدید.
چشمان زیبای شبنم که سرخ است با ریختن دانه های اشک میگه وای وای، آری، همه درک مولوی صاحب های ما از حیات چنین است، اما من یک حقیقت را به شما بیان می کنم، در قرآن کریم اگر دقت کنیم خداوند از یک نظم خواص دنیا بحث می کند و از تغییر نخوردن نظم با ترتیب شده در زمان های معین، ما را از او نظم آگاه می سازد و هر پدیده را مربوط به علم خود دانسته بیان می کند، حتی عمل شیطانی ابلیس را بیان دارد با علم خداوند عملی شده می تواند، چون که در لعنت که گرفتار شد از خداوند یاری خواست و مهلت تا روز رستاخیز خواست پروردگار در سوره حجر آیت های سی شش سی هفت می فرماید" گفت پروردگارا! مرا تا روزی که انسانها برانگیخته می شوند مهلت ده! فرمود: «تو از مهلت داده‏ شدگانی"
آری امکان را خداوند نمی داد، ابلیس فعال شده اخلاق شیطانی را عملی کرده نمی توانست.
دنیا که با نظم خواص خود آفریده شده است، داخل نظم در تکامل قرار دارد، یعنی اگر در صد سال گذشته، شما محترم مولوی صاحب زنده می بودید و یکی به شما از تلویزیون صحبت می کرد شما او شخص را دیوانه می گفتید، چونکه مغزتان به تناسب امروز تکامل نداشت که می دانستید حقیقت بودن تلویزیون را!
امروز بودن تلویزیون را پذیرفته هستید و می گوید که با دست کافرهای یهود و یا عیسوی ساخته شده است، دقت نیستید مولوی صاحب محترم که بدانید نظر به حکم قرآن کریم هر پدیده را که می بینید در طبیعت وجود دارد و ساخته شده است و فقط انسان شناخت و کشف کرده می تواند، یعنی امروز انسان در تلاش است تا دوای مرض سرطان را کشف کند، اگر ساخته می توانستند ضرورت به تلاش کشف کردن نبود و اما بی خبری از حقیقت، از یک طرف جامعه را در ضدیت تکامل قرار می دهد و از جانب دیگر به خداوند شریک تعیین می کند.
یعنی وقتی می گوید تلویزیون و یا کدام تکنولوژی عمل شیطان و یا کفرهاست، معنی آن را دارد، در پهلوی قدرت خداوند یک قدرت دیگر را قبول کردن می باشد.
با تاسف ادراک وجود ندارد تا دانسته شود دنیا خاطر باقی ماندن خود در تکامل ضرورت دارد و با چنین قاعده از طرف یزدان ساخته شده است، هر تکامل دنیا، سر زندگی بشریت تاثیرات مستقیم دارد، اگر در یک جامعه مقابل تکامل، انسان ها بخواهند که ممانعت ایجاد کنند، روزی می شود کیفر سخت را از تکامل دنیا دیدن می کنند، چون که چنین جامعه ها فرهنگ و کلتور شان را مطابق به خواست عصر عیار و آماده ساخته نمی توانند.
فرهنگ در سر نوشت دین و  در سرنوشت انسان تاثیرات مافوق دارد، دین فرهنگ را ایجاد ساخته نمی تواند، هر کی باور داشته باشد در خطا غرق است، اگر چنین می بود امروز دین قرآن کریم بالای جامعه حاکم می بود، مگر هر پسند جامعه که دین تصور دارند به گونه ی است هر بخش آن با احکام قرآنی تفاوت دارد، از این روکه دین مقدس یک پدیده جدا از فرهنگ بین انسان و خالق وی یک وسیله است.
فرهنگ جامعه، در سرنوشت دین نقش دارد و نقش بازی دارد، از این سبب که قاعده های دین ثابت می باشد و اما قاعده های فرهنگ باید با تکامل دنیا در باز سازی قرار داشته باشد، اگر در یک جامعه فرهنگ جامعه را مطابق به خواست عصر باز سازی کرده بتوانیم، دین وسیله می شود تا در پهلوی خدا پرستی، همه هدایت راهنمایی یزدان را مطابق به عصر به خدمت انسان رسانده، به سعادت انسان همکار شود، اگر که  فرهنگ جامعه بی صاحب شده باشد، فرهنگ عصرها قبل بعضی مناطق دنیا، کپی شده به اسم دین مروج می گردد، در این صورت با شرک ها خرافات را در جامعه حاکم می سازد و یک نو رادیکالیسم خشک را بالای جامعه فرماندار می سازد و غیر از بدبختی کدام سعادتی در جامعه به وجود آورده نمی تواند، امروز با تاسف جامعه ما چنین است.
بطور مثال: مزار پرستی از کلتور قدیمی ترک ها در اسلام رواج شده است، ترک هاکه مزار اجدادشان را احترام می کردند، این فرهنگ در زمان تسلط اسلام، بر مزار پرستی تبدیل شد.
عددهای هفت، چهل وغیره مثل چهل بار یاسین خواندن، یا بعد از فوت روز هفتم یا چهلم و غیره، این فرهنگ هم از کلتور قدیمی ترک ها رواج پیدا کرد، چونکه ترک ها برای زنده گذاشتن خاطرات اجدادشان فرهنگی را آورده بودند تا هر حادثه تاریخی را با عددها ازبر کنند تا تاریخ فراموش نشود.
روشن کردن شمع در مزارها از دین زردشت کپی شده است.
بر همین گونه اکثریت رواج های اسلام جامعه، کپی ها از دیگر کلتورهاست نه از فرمان قرآن!
پس چه اندازه از باغ ها تلویزیون ها انسان ها را مانع شده می توانید؟
آیا تفکر کردید مولوی صاحب محترم؟
یک نقطه را بدانید در عقب هر فرهنگ جدید، باغ ها و یا تلویزیون ها و غیره لازم دید سوسیال انسان در تکامل دنیا وجود دارد، پس کس مقاومت کرده نمی تواند حتی شما!
یگانه چاره فرهنگ جامعه را با ارزش های معنوی جامعه تکامل دادن است و در عوض ذهنیت تاریک در تلاش باید باشیم مطابق به تکامل دنیا و مطابق به عصر زمان، فرهنگ را باید سر از نو تنظیم کنیم و در محوطه فرهنگ عالی جدید، از دین استفاده نموده، دین را مطابق به این عصر سر از نو تفسیر کنیم، سبب اینکه دین اسلام مربوط زمان و مربوط مکان نیست و قرآن کریم مربوط زمان و مربوط مکان نیست و یگانه نجات اسلام در این حقیقت است که بیان دارم.
باید محوطه یکه دین و فرهنگ شکل می گیرد انسانی شود، اگر مطابق روح قرآن کریم و مطابق ارزش های تمدن عصر، فرهنگ می داشتیم، بگوید مولوی صاحب محترم، من با اشک چشم مقابل شما بدبخت شده بی چاره می شدم؟
آری از هر چی بی خبر هستیم، می گوید یهود کافر یا عیسوی کافر!
اگر یک بار با دقت قرآن کریم را بخوانیم اصل حقیقت را درک کرده می توانیم تا که بدانیم گفتار ما چی معنی دارد؟
افسوس صد افسوس از این سبب که از احکام قرآن کریم دور هستیم، زیرا مطابق به حکم قرآن کریم کافر به کسی گفته می شود از موجودیت خداوند منکر باشد، در قرآن کریم خداوند امر دارد تا با پیغمبر اسلام حضرت محمد رسول الله، در همه پیغمبران خداوند، باید ایمان و باور داشته باشیم و به همه کتاب های خداوند و دین های خداوند باید ایمان و باور داشته باشیم، زیرا مطابق حکم قرآن کریم همه دین های که از طرف خداوند نازل شده اند همه شان یک اسم دارند، عبارت از " دین اسلام" است.
یعنی تسلیم شده به خداوند است، کدام اسم دیگر نزد الله ندارد، اینکه در قرآنکریم مختلف اسم ذکر شده است، مربوط بشر است الله با استفاده از آن ها برای بشریت اندرز می دهد، قرآنکریم درست خوانده شود!
پس یزدان بزرگ اسلام را در قرآن کریم بر ما در سوره النسا آیت یک صد سی شش بیان دارد می گوید" ای کسانی که ایمان آورده ‏اید! به خدا و پیامبرش، و کتابی که بر او نازل کرده، و کتب (آسمانی) که پیش از این فرستاده است، ایمان (واقعی) بیآورید کسی که خدا و فرشتگان او و کتابها و پیامبرانش و روز واپسین را انکار کند، در گمراهی دور و درازی افتاده است" 
آن چی شناخت ما که از اسلام است با شناخت قرآن کریم تفاوت دارد، سبب اینکه شناخت ما را فرهنگ و کلتوریکه تربیت شدیم و تاثیرات یکه سیاست دارد، دین را از بین آن آموختیم، به وجود آورده است.
اگر فرهنگ و کلتور ما در محوطه تاریکی ذهن ها اسیر شده باشد، بگذارید که پیروان دیگر دین ها را کافر خطاب می کنیم، غیر از طریقت و یا مذهب خود و حتی غیر از اجتماعی خود، دیگران را که در طریقت و مذهب و در دیگر اجتماع زندگی دارند مسلمان درست تصور نمی کنیم و اگر فرهنگ و کلتور ما کمی دید وسیع تر داشته باشد و کمی جهان بینی ما علمی تر باشد، عقیده ی ما مطابق به فرهنگ و کلتور ما تغییر پیدا می کند، این بار بلکه بین مذهب ها تفاوت را نبینیم، بلکه بین اجتماع تفاوت را نبینیم و اما اگر دنیا را از بین قرآن کریم دیده عقیده خود را از روی روح قرآن کریم تنظیم کنیم، در او زمان کس را کافر نمی گویم، از این خاطر که چی بودن عقیده ی هر انسان را در هر دین یکه باشد فقط خداوند می داند و تنها مربوط خداوند است که، کی را به خود تسلیم شده می داند و یا، کی را کافر قبول می کند آیا عوض خداوند در مقام و جای خداوند فیصله و قرار دادن خود ضدیت به امر خداوند نیست؟
بر برهان گفته ها چند آیت ایزد توانا را می خوانم تفکر کنید تا جامعه با سفسطه ها رسوا نشود، کردگار در سوره المائده آیت چهل هفت می فرماید" اهل انجیل ( پیروان مسیح) نیز باید به آنچه خداوند در آن نازل کرده حکم کنند! و کسانی که بر طبق آنچه خدا نازل کرده حکم نمی کنند، فاسقند"
دیده می شود کدام دین خداوند لغو شده نیست حکم دوام دارد.
شرط اسلام بودن را در سوره النسا آیت یک صد سی و شش و سوره بقره آیت دو صد هشتاد پنج پروردگار بیان می کند و نا گفته نماند «پنج بینا مسلمانی که در جامعه رواج است شرط ایمان و مسلمان بودن نیست فقط پنج پیمان عبادت است بعد از ایمان آوردن در دین ما با دیگر شرط ها اساس است، لاکن خاطر اینکه کشور های اسلامی را در محوطه خورد انداخته باشند، پنج شرط را حکم اسلام شدن معرفی کردند و از اسم پیغمبر اسلام چنین خطا را انجام دادند با پیغمبر اسلام ربطی ندارد، چونکه در منطق قرآنکریم ضد می باشد، از این خاطر که باقی همه حکم های قرآن کریم را بخصوص فرمان الله را که پنج شرط را بنیاد ایمان و مسلمان بودن قرآن کریم معرفی دارد، بین مسلمان ها بی ارزش می سازد یک خطاست باید اصلاح شود»
تنگری در سوره بقره آیت دو صد هشتاد پنج می فرماید" پیامبر، به آنچه از سوی پروردگارش بر او نازل شده، ایمان آورده است و همه مؤمنان (نیز)، به خدا و فرشتگان او و کتابها و فرستادگانش، ایمان آورده ‏اند (و می گویند) ما در میان هیچ یک از پیامبران او، فرق نمی گذاریم (و به همه ایمان داریم) و (مؤمنان) گفتند: ما شنیدیم و اطاعت کردیم. پروردگارا! (انتظار) آمرزش تو را (داریم) و بازگشت (ما) به سوی توست"
سوال است از پنج شرط ایمان قرآن در دنیای اسلام چند در صد مسلمان ها خبردار هستند؟
و یا در سوره الشوری آیت هشت دلیل این که پیروان خداوند بر امت های مختلف تقسیم اند پروردگار می فرماید" و اگر خدا می خواست همه آنها را امت واحدی قرار می داد اما خداوند هر کس را بخواهد در رحمتش وارد می کند و برای ظالمان ولی و یاوری نیست"
و یا در سوره بقره آیت یک صد چهل هشت بیان دارد" هر طایفه ‏ای قبله ‏ای دارد که خداوند آن را تعیین کرده است (بنابراین، زیاد در باره قبله گفتگو نکنید! و به جای آن،) در نیکی‏ ها و اعمال خیر، بر یکدیگر سبقت جویید! هر جا باشید، خداوند همه شما را (برای پاداش و کیفر در برابر اعمال نیک و بد، در روز رستاخیز،) حاضر می کند زیرا او، بر هر کاری تواناست"
دیده می شود نزد یزدان معتبر کار های نیک است.
یا در سوره القمان آیت بیست دو الله فرمان دارد می گوید" کسی که روی خود را تسلیم خدا کند در حالی که نیکوکار باشد، به دستگیره محکمی چنگ زده (و به تکیه‏ گاه مطمئنی تکیه کرده است) و عاقبت همه کارها به سوی خداست"
یا در سوره القصص آیت هشتاد چهار می فرماید" کسی که کار نیکی انجام دهد، برای او پاداشی بهتر از آن است و به کسانی که کارهای بد انجام دهند، مجازات بدکاران جز (به مقدار) اعمال شان نخواهد بود"
یا در سوره الحج آیت شصت هفت خداوند حکم دارد می گوید" برای هر امتی عبادتی قرار دادیم، تا آن عبادت را (در پیشگاه خدا) انجام دهند پس نباید در این امر با تو به نزاع بر خیزند! بسوی پروردگارت دعوت کن، که بر هدایت مستقیم قرار داری (و راه راست همین است که تو می پویی)"
یا در سوره عمران آیت یک صد چهل دو بهترین سوال را به همه تقدیم می کند می گوید" آیا چنین پنداشتید که (تنها با ادعای ایمان) وارد بهشت خواهید شد، در حالی که خداوند هنوز مجاهدان از شما و صابران را مشخص نساخته است؟!"
و یا در سوره عمران در آیت یک صد نود نو الله می گوید: «و از اهل کتاب، کسانی هستند که به خدا، و آنچه بر شما نازل شده، و آنچه بر خودشان نازل گردیده، ایمان دارند; در برابر (فرمان) خدا خاضعند; و آیات خدا را به بهای ناچیزی نمی‏فروشند. پاداش آنها، نزد پروردگارشان است. خداوند، سریع الحساب است. (تمام اعمال نیک آنها را به سرعت حساب می‏کند، و پاداش می‏دهد.»
آری، چون که سرنوشت فقط در روز قیامت، یعنی بعد از این که کائنات از حالت فعلی دیگرگون می گردد و به کائنات جدید تبدیل می شود و دنیای جدید فعال می گردد و بعد از آن، قیامت بر پا می شود، سرنوشت در آن روز تعیین می گردد.
من از روی منطق قرآن برای تان بیانات می دهم، نه اینکه حمایت گر دیگر امت دیگر دین ها باشم.
و یا آن ها را کاملتر از مسلمان ها دانسته باشم.
درد من این دین یا آن دین نیست، درد من از کدام دین چگونه عمل دارند نیست، درد من بیان منطق قرآن است خلاص!
آری، تنها پیشکش کردن منطق قرآن است!
زیرا هر امت هر دین نظر به شرط ها، از اصل هدایت دین اش بیرون شده می توانند و در خرافه ها غرق شده می توانند، در اسلام در این عصر چنین فلاکت وجود دارد، من فقط انگشت انتقاد گذاشته از قرآن کریم اسناد پیشکش دارم نه کدام کار دیگر!
بالاخره خداوند در سوره الفرقان آیت شصت سه مسلمان را بر ما تعریف می کند تا عبرت بگیریم می فرماید" بندگان (خاص خداوند) رحمان، کسانی هستند که با آرامش و بی‏ تکبر بر زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آنها را مخاطب سازند (و سخنان نا بخردانه گویند)، به آنها سلام می گویند (و با بی ‏اعتنایی و بزرگواری می گذرند)"
اگر دستور این آیت از جانب مولوی های دنیای اسلام قبول شده تطبیق می شد چهره ی دنیای اسلام دیگر می گشت!
در هر گوشه ی دنیا، انسان ها در مختلف دین با مختلف طرز عبادت، تنها خداوند را پرستش می کنند و علاقه دارند در آخرت در جنت بروند و توبه می کنند تا از آتش دوزخ دور باشند آیا کسی در دنیا وجود دارد خلاف چنین منطق عبادت کند؟
یعنی کسی وجود دارد خاطر دوزخ رفتن عبادت کند یا که بر خدا ایمان نداشته باشد صرف خاطر بازی عبادت کند؟
پس سر و رازها را تنها الله می داند، نباید با جهالت عوض پروردگار حکم صادر کنیم.
آری حقیقت های قرآن کریم چنین است و اما انسان ها جنت و دوزخ را بین خود شان تقسیم کردند.
از یک خدا چند خدا ساختند.
هر کی از هر دین باشد تصور دارد خدا از اوست.
جنت از اوست.
باقی همه مال دوزخ هستند، با چنین سفسطه ها دنیا در مشکلات است و اسلام در تاریکی غرق است، بگوید تابع به اسلام جامعه باشم یا تسلیم به اسلام خداوند؟
اگر استدلال کنید و بگوید مردمان یهود و یا عیسوی و دیگر منسوب بر دیگر دین ها چنین ظلم ها را کردند چنان تخریبات را انجام دادند، می گویم یک بار تاریخ مردمان مسلمان مان را بخوانید، چه آدم کشی ها نکردند، چی تخریبات نکردند، از شروعی اسلام سر مقام قدرت چی خرابی ها نشد، کدام آن مربوط دین شده می تواند؟
کدام آن با فرمان خداوند نزدیک است؟
پس می گویم عقل در سر باید باشد نه اسیر احساسات کور قلب.
 دو نوعـی از انسان در محوطه ی بشر
 یکی آن عقل به سر دیگرش قلب به سر                   
      همه ی شان خطاهای بشری است که صورت می گیرد و نباید از خرابی های خود چشم پوشی کنیم و در البسه ابریشمی پوشانده مقدس بدانیم و در خرابی های دیگران لعنت کنیم و باید هر کی در هر مقام بوده باشد و در هر دین بوده باشد، اگر که ظالم باشد، اگر که خراب کار باشد، اگر که فسادگر باشد، لعنت بفرستیم و باید بگذاریم سرنوشت آخرت هر کی را، در سرنوشت وی در آخرت، خداوند تصمیم بگیرد، از این روکه مطابق حکم قرآن کریم ما حق تصمیم گرفتن در سرنوشت آخرت کس نداریم.
پس کلتور و فرهنگ تربیت شود تا دین جایگاه خود را بین فرهنگ و کلتور عالی داشته باشد تا در فایده انسان ها قرار داشته باشد.
شبنم که گاه با نرمی گه با تند زبان این سخنان را می زد، مولوی صاحب ساکن بود بی صدا شده در زمین دیدن داشت و فقط گوش می کرد، وقتی شبنم خاموش شد فضای اطاق را خاموشی گرفت لحظه ها بی صدا شده بودند، معصومه شبنم مسکین در زمین دیده از دیده های زیبا دانه دانه اشک می ریخت، ولی بی صدا بود.
مولوی صاحب دست راست خود را در پیشانی گرفت و به زمین دیده در چرت رفت و در تفکر غرق شد، نازنین غریب شبنم از جا برخاست دست مولوی صاحب را گرفته دو باره نزد آینه آورد و در آینه تصویر اش را نشان داد و گفت: ببینید مولوی صاحب چی اندازه پریشان هستم؟
تصور نکنید که سن شما بزرگ است به این خاطر قبول نکرده باشم، سوگند می خورم اگر ذره عشق به شما پیدا می کردم، سن ارزشی نداشت، چونکه مهم قلب انسان است و اما سوگند به خدا باشد سوگند سر شما باشد، روح من با علی جان است، نفس من با علی جان است وجدان من با علی جان است و جسم من از علی جان است به من رحم کنید.
چنین گفت در زمین نشست، سر خود را در پای های مولوی صاحب خم کرد، مولوی صاحب ایستاد بود، شبنم غریب سر خود را به پاهای مولوی صاحب که خم کرد، در دو طرف پاهای مولوی صاحب همچو شراره آب موهای نازنین افتیده بود گل با صدای بلند گریان را شروع کرد، در این اثنا قطره های اشک چشمان سر پای مولوی صاحب می ریخت، مولوی صاحب ساکت بود با سکونت دیدن داشت، مگر چی گفتن خود را نمی دانست، فقط دیدن داشت.                              
شبنم با گریان و عذر و خواهش می گفت به من رحم کنید، به من تجاوز نکنید، به من ظلم نکنید، من را آزاد کنید، من از علی جان هستم.
دقیقه ها به این حال دوام کرد، مولوی صاحب با دست راست خود ریش خود را گرفته ایستاد بود و در تفکر غرق بود که پاهای مولوی صاحب از اشک چشمان نازنین تر شده بود.
دقیقه ها بعد مولوی صاحب بدون صدا بدون سخن زدن از اطاق بیرون شد، شبنم دقیقه ها در نزد آینه پیشانی خود را در زمین گذاشته مثل سجده، در گریان دوام کرد و یک مدت بعد یکی از خواهرهای مولوی صاحب داخل اطاق شده طلاها و غذاها را جمع نمود و بدون سخن زدن از اطاق بیرون شد و شبنم دروازه اطاق را از داخل بسته نموده خود را پیشروی آینه انداخت و در سر قالی باگریان دراز کشید تا که از بی حالی دل و از گریان زیاد بی هوش شد و در خواب رفت و تا فردا با کابوس ها در خواب غرق شد که در هر چند دقیقه کابوس ها سبب می شد یکی دو فریاد می کرد و دوباره بی هوش شده در خواب می رفت، تا صبح به این حال دوام کرد.                             
مولوی صاحب از اطاق که برآمد در باغ رفت، در زیر یک درخت نشست و در چرت تفکر رفت و تا صبح در زیر درخت بود که گاه خواب می رفت و گه بیدار می شد و اما تا فردا تا وقت نماز صبح در آن جا بود، فردای آن شب که مراسم تخت جمعی بود، زنان از سر صبح منزل مولوی صاحب را پر کرده بودند و از عروس خیل ها یک گروه شده با انواع غذاها و میوه ها در منزل مولوی صاحب جهت بر گذاری تخت جمعی آمده بودند.
نماز گفتم مولوی صاحب تا عبادت نماز صبح در باغ بود در تایم نماز در مسجد رفت مگر عبادت نماز را هم خطا اجرا کرد چونکه خطا اجرا داریم.
زیرا، در عبادت نماز منطق این عبادت را در نظر نداریم، تنها در تلاش اجرا ظاهری هستیم و در پی ثواب گرفتن!
آری در اجرا عبادت ها تنها شکل در نظر گرفته می شود و عمق محتویات حکم ها را کس دقت نیست، از این که در اشتیاق تنها ثواب گرفتن هستیم نه در تلاش انجام دادن صواب ها!
بدین خاطر در عبادت نماز هم خطا داریم، عبادت نماز در همه ادیان اسلام حکم اولی است باید هر منسوب تا امکان اجرا کند، مگر به معنی آن نیست یک رسم رواج قبول شده جامعه را تنها با اجرا شکل تطبیق بدهیم، آن چی که اجرا داریم منطق و مفهوم آن را باید بدانیم.           
هنگام یکه در حضور پروردگار به عبادت نماز ایستاد می شویم باید بدانیم با الله در صحبت قرار گرفته تسلیم بودن را و اجرا کردن امرها را بیان می کنیم و بزرگی و نجابت تنگری را به زبان می آوریم و حمد و ستایش الله را اجرا می کنیم، پس در انتخاب سوره ها و آیت ها باید دقت کنیم، از این روکه پروردگار در قرآن کریم بیشترین آیت را بر تربیت ما گفته است و مستقیم خطاب یزدان بالای ماست، حال خطا خواندن را در عبادت نماز بیان می کنم تا عقل ها تعقل کنند.
قبل از اینکه خطاهای تکنیکی را یادآور شوم، لازم می بینم تا معنا و مفهوم نماز دانسته شود، پس نماز چیست؟
نـمـاز در لـغت به معناى پرستش، نياز، سجود، بندگى و اطاعت خم شـدن بـراى اظـهـار بـندگی و اطاعت و يكى از فرايض دين و عبادت مـخصوصى است که اجرا می شود.
نـماز يعنى خدمت و بندگى، یعنی فرمان بردارى، یعنی سر فرود آوردن و تعظيم كردن به نشانه احترام برای خداوند است.
نماز، داروى فراموش کاری و وسيله بر ذكر خداوند است. نـمـاز، سبب رابـطه معنوى مخلوق با خالق است. نماز يعنى دل كندن از مـاديـات و پـرواز دادن روح است، يـعـنى پا را فراتر از ديدنى ها و شنيدنى ها نهادن است.
اگر که معنا و مفهوم نماز چنین باشد که چنین است، پس چرا در هنگام عبادت نماز منطق را در نظر نمی گریم؟
پس چرا آیت ها و سوره ها را مسلمان ها که در نماز می خوانند در چه گفتن خداوند در او آیت ها و سوره ها دقت نمی شوند؟
ما که به حضور جناب خداوند پاک ایستاد می شویم، اگر آیت های که مستقیم بر تربیت بنده ها گفته شده باشد و هر آیت پیام بخصوص خود را از خداوند بر بنده ها داشته باشد که دارد، ما معنی آیت را ندانسته و درک ننموده که کدام آیت از روی کدام منطق باید در عبادت نماز خوانده شود؟ چنین سوال را از خود نکرده و باریکی را در نظر نگرفته اگر که هر سوره یا آیت یکه برای اندرز دادن از جانب خداوند بر بنده ها رسیده است، ما در حضور خداوند مقابل الله ایستاد شده بر رخ خداوند بخوانیم منطق درست بودن این عبادت در کجاست؟
آیا خداوند بر اندرز ما ضرورت دارد؟       
بطور مثال: سوره کوثر را اگر در نماز بخوانیم مطلق خطاست.
چرا؟   
معنی آیت های سوره " ما به تو کوثر ( خیر و برکت فراوان) عطا کردیم! پس برای پروردگارت نماز بخوان و قربانی کن! و بدان دشمن تو قطعا بریده ‏نسل و بی ‏عقب است!" 
حال تفکر کنیم اگر این سوره را بخوانیم معنی آن را دارد، در مقام پروردگار ما قرار می گیریم و بر الله ما حکم می کنیم و ما هدایت می دهیم پس چگونه این نماز درست بوده می تواند؟
یا در نماز، سوره فیل را بخوانیم معنی سوره" مگر ندیدی پروردگارت با پيلداران چه کرد؟ آیا نیرنگشان را بر باد نداد؟ و بر سر آنها دسته دسته پرندگانی ابابيل فرستاد، [که] بر آنان سنگهایی از گل [سخت] می افکندند و [سرانجام خدا] آنان را مانند کاه جویده ‏شده گردانید!"
اگر در حضور خداوند ایستاد شده مثل یکه خدا ما باشیم و بر خدا اندرز قدرت خود را نشان داده باشیم و این سوره را در رخ الله بخوانیم کدام منطق است و کدام عقل است دفاع کرده می تواند که عبادت ما از جانب الله قبول می گردد روی کدام منطق؟
یا در حضور خداوند سوره ناس را بخوانیم معنی سوره        "بگو: پناه می برم به پروردگار مردم، به مالک و حاکم مردم، به خدا و معبود مردم، از شر وسوسه گر پنهان کار، که در درون سینه انسان ها وسوسه می کند، خواه از جن باشد یا از انسان!"
اگر این سوره را بخوانیم عقل درست داریم تا بدانیم سوره از جناب کی خاطر چی بر کی هدایت دارد؟ از بنده ها بر خدا؟ یا از خدا بر بنده ها؟
بر وجدان و عقل دنیای اسلام صدا دارم، در هر نماز دنیای اسلام چنین سوره ها خوانده می شود، اگر چنین سوره های مبارک را که اندرز از جانب الله برای ما انسان ها شده است، ما مقابل الله ایستاد شده بر خدا اندرز بدهیم، اگر که در نماز خوانده می شود طبیعی که منطق اندرز دادن می گردد، آیا غضب خداوند بر بنده نمی شود؟
منطق و وجدان دنیای اسلام در کجاست؟
یا در نماز، سوره فلق خوانده شود آیا بی منطقی نیست؟ معنی سوره" بگو: پناه می برم به پروردگار سپیده صبح، از شر تمام آنچه آفریده است، و از شر هر موجود شرور هنگامی که شبانه وارد می شود، و از شر آنها که با افسون در گره‏ ها میدمند، و از شر هر حسودی هنگامی که حسد میورزد!"
سوره که با "بگو" یعنی با امر شروع می شود، مقابل الله ایستاد شده دستور به خداوند داده بگوید که خداوند عبادت نماز من را قبول کند، آیا در دنیای اسلام منطق وجود دارد تا درک این خطا را کند؟
یا در نماز از سوره الحجر آیت های نود هشت و نود نو را بخوانیم معنی آیت ها" برای دفع ناراحتی آنان پروردگارت را تسبیح و حمد گو! و از سجده ‏کنندگان باش! و پروردگارت را عبادت کن تا یقین ( مرگ) تو فرا رسد!"                          
اگر در نماز ایستاد شده مقابل خداوند آیت ها را خوانده چنین بگویم آیا نماز ما قبول می شود؟
یا مشهورترین سوره یعنی اخلاص را بخوانیم باز هم حکم دارد مقابل خداوند، ترجمه سوره" بگو: خداوند، یکتا و یگانه است خداوندی است که همه نیازمندان قصد او می کنند «هرگز» نزاد، و زاده نشد و برای او هیچگاه شبیه و مانندی نبوده است!"
سوره با «بگو» یعنی با امر آغاز می گردد، یعنی نماز خوان خداوند را خطاب می کند، مثل یکه خداوند بنده باشد نماز خوان خدا باشد منطق درست بودن چنین نماز در کجاست؟
عقل دنیای اسلام در کجاست؟
یا سوره محمد آیت نوزده حکم بر پیغمبر و ایماندارها آمده است ما در نماز بر رخ خداوند بگویم آیا معنی آن را ندارد بر خداوند حکم کرده باشیم؟ ترجمه" و برای گناه خود و مردان و زنان باایمان استغفار کن! و خداوند محل حرکت و قرارگاه شما را می داند"
منطق درست بودن چنین نمازها را کی گفته می تواند؟
عرض به مخلص های عبادت نماز شود، بدون در نظر داشت منطق این گزیده، از بین قرآن کریم آیت ها را می خوانیم، در حالیکه اکثریت آیت ها بر ما خطاب شده است ما مقابل پروردگار خطاب می کنیم و خوش هستیم عبادت کردیم گفته...!                              
بلکه بگویند چنین مروج بود ما ادامه می دهیم یا بگویند روایت ها حدیث ها حکم می کند چنین بخوانیم، در هر حال، خطا را بدوش دیگران می اندازند و یا از بی منطقی شان باز هم در تلاش ادامه بی منطقی می گردند و یا احتراز کننده را به فتنه گری محکوم می کنند و اما مسئولیت فردیست، خداوند عقل داده است تا با عقل و منطق حرکت کنیم.                                                   
در قرآن کریم الله ده ها مرتبه انسان را به تعقل و تفکر امر می کند و هیچ آیت وجود ندارد بدون تعقل عقل، با احساسات قلبی پابند بر خداوند را هدایت کند و یا آیت وجود داشته باشد، هدایت کند هر چی خطا هم باشد اگر شکل اجرا گردد قبول است.
در چنین منطق حتی یک اسناد در قرآن کریم وجود ندارد، پس باید نماز خوان معنی آیت را بداند و دانسته عمل کند، چونکه در عبادت نماز دنیای اسلام آیت هایکه در روح و منطق این عبادت مساعد است اکثریت از مسلمان ها آگاه نیستند، از این سبب که جز چند آیت محدود باقی حکم های قرآن کریم خاطر تربیت ما انسان ها فرمان شده است، لاکن عشق ثواب گرفتن منطق صواب کردن را از بین برده مسلمان ها را در خطا گرفتار ساخته عوض ثواب، به گناه غرق ساخته است.
از این خاطر که چگونه می توانی بر اصلاح شدن خداوند امر کنی و بگویی عبادت کردم ثواب گرفتم آیا خداوند عقل بر تو نداده است؟
منطق در کجاست؟
آیا بر این بی منطقی جواب منطقی داری؟
نی هرگز...
باز هم تلاش می کنند تا با بی منطقی خطای شان را پنهان کنند چونکه از زیر سنگین این رسوایی به آسانی بیرون شده نمی توانند. پس خاطر مدافع، رخ شان را دو باره در بی منطقی می زنند.
اگر کس احتراز نموده بپرسد پس کدام آیت ها خوانده شود؟
می گویم سوره فاتحه درست ترین منطق در ردیف اول است و در ادامه آیت های ذیل وجود دارد باید خوانده شود، عرض به مخلص ها!
"پروردگارا! ما صدای منادی (تو) را شنیدیم که به ایمان دعوت می کرد که: «به پروردگار خود، ایمان بیآورید! و ما ایمان آوردیم پروردگارا! گناهان ما را ببخش! و بدیهای ما را بپوشان! و ما را با نیکان (و در مسیر آنها) بمیران!" سوره عمران یک صد نود سه!
"پروردگارا! آنچه را به وسیله پیامبرانت به ما وعده فرمودی، به ما عطا کن! و ما را در روز رستاخیز، رسوا مگردان! زیرا تو هیچ ‏گاه از وعده خود، تخلف نمی کنی" سوره عمران آیت یک صد نود چهار!
"پروردگارا! تو می دانی آنچه را ما پنهان و یا آشکار می کنیم و چیزی در زمین و آسمان بر خدا پنهان نیست! سوره ابراهیم آیت سی هشت!
"پروردگارا: مرا برپا کننده نماز قرار ده و از فرزندانم (نیز چنین فرما)، پروردگارا: دعای مرا بپذیر!" سوره ابراهیم آیت چهل!                
"پروردگارا! من و پدر و مادرم و همه مؤمنان را، در آن روز که حساب برپا می شود، بیامرز!" سوره ابراهیم آیت چهل یک!                
"پروردگارا! به من علم و دانش ببخش و مرا به صالحان ملحق کن! و برای من در میان امتهای آینده، زبان صدق (و ذکر خیری) قرار ده! و مرا وارثان بهشت پر نعمت گردان!" سوره الشعراء آیت های هشتاد سه و هشتاد چهار و هشتاد پنج!
کس هایکه منطق قرآنی نماز را در نظر ندارند عوض ثواب گناه می گیرند، چونکه هدایت و امر در اصلاح خداوند می کنند، برین که اکثریت آیت های قرآن کریم بر اصلاح و تربیت بنده ها نازل شده است.
آری اکثریت آیت ها برای تربیت بنده ها فرستاده شده است و چند آیت معدود که برای عبادت نماز مساعد است، از کشور عربستان گرفته تا ترکیه از ترکیه گرفته تا مالزی از مالزی گرفته تا افغانستان کس در نظر نمی گیرد، همه دنیای اسلام پی گرفتن ثواب روان اند، فقط امر را اجرا کنند و ثواب بگیرند، لاکن منطق یکه صواب نموده درست خوانده در آرزوی ثواب باشند وجود ندارد، حتی در دنیای اسلام تفاوت ثواب و صواب را بسیاری از مسلمان ها نمی دانند، حتی ملاهای دین!
تنها در آرزوی ثواب گرفتن هستند، چونکه در دنیای اسلام دین قرآن کریم نقش ندارد، دین عقل ها حاکمیت دارد، بدین خاطر عبادت نماز دنیای اسلام مطلق خطاست و عوض ثواب بر مسلمان ها گناه را بار می آورد.
مسئولیت این رسوایی را کی بدوش می کشد؟
حکومت ها؟
یا صلاحیت داران دینی؟ 
کدام منطق است هدایت و امر خداوند را بر رخ الله بگوید و مطمئن شود که عبادت کرده است؟
کی جواب دارد؟
بدین خاطر می گویم نماز دنیای اسلام خطا و غلط است، باید اصلاح شود.
و تا اصلاح، مسلمان ها پی این رسوایی بگردند، چونکه در شیوه نماز دنیای اسلام، عوض ثواب، گناه می گیرند.
آیا دقت بر امر خداوند در سوره النفال آیت بیست دو ندارند؟ تنگری بزرگ می گوید" بدترین جنبندگان نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه نمی کنند"                             
پیشقدم های دین که تا امروز بر ملت نماز دادند، اگر این منطق را در نظر نگرفته باشند که در افغانستان حتی در دنیای اسلام تا امروز کس در نظر نداشت، بزرگ ترین گناه و خطا را انجام داده اند باید نمازها از سر تکرار شود.                 
اکثریت تام امام ها باریکی را در نظر ندارند، نماز امام ها عوض ثواب، گناه را ببار می آورد آیا دقت داریم؟            
در افغانستان و در دنیای اسلام خطاهای تکنیکی زیاد وجود دارد که وطن و دنیای اسلام تا این اندازه دربدر اند.         
می گویم تو ای نماز خوان زمانیکه در ختم نماز دست بلند نموده دعا می کنی، چی خوب تمنی ات را با ترتیب بیان می کنی و الله را یگانه قدرت دار کائنات می دانی، پس چرا در هنگام عبادت نماز باریکی را در نظر نداری؟
تو چگونه بر خداوند هدایت داده می توانی؟
چگونه چنین خطا را عبادت گفته می توانی؟
آیا منطق داری؟
اگر می گویی پیغمبر اسلام چنین عبادت می کرد، تو بزرگ ترین خائن مقابل رسول الله هستی، از این خاطر که عقل و مقام پیغمبر را در نزد عقل ها در استهزا قرار می دهی، هرگز چنین خطا را نکن، مسئولیت فردی است، خداوند بر تو عقل داده است، پس یک بار تفکر کن چگونه مقابل خداوند معنی گفتارات را ندانسته هدایت که بر تو شده است مقابل پروردگار، تو تکرار می کنی؟            
یا که دلایل از روایت ها و سنت ها داشته باشی چه ارزش دارد در حالیکه تو عقل بر سر داری؟
یک بار صدای عقل ات را بشنو خویشتن را با وجدان محاسبه کن او زمان گفتار مکتب راه سوم را درک می کنی.
بشنو که می گویم، بدون مطالعه و تحلیل و تنقیب عقب علمای اسلام مرو، چونکه در دین و قرآن بی منطقی وجود ندارد، لاکن علمای دنیای اسلام تا که می توانند بی منطقی را رواج می دهند پس خود مطالعه کن.
امروز در احتراز من، بلکه عالمای دین در اسلام، منطق بی منطق شان را داشته باشند و ده ها حدیث و روایت را پیش کنند، چونکه امکان ندارد بعد از این قدر خطا، جسارتی کنند بگویند آری گفتار اوکتای اصلان منطقی است ما خطا داشتیم!
چنین اعتراف را هرگز حدس زده نمی توانم، زیرا در او صورت خلق از علمای دنیای اسلام پرسش می کنند، می گویند تا امروز عقل تان در کجا بود که مسلمان ها را در گناه غرق کردید؟
هرگز جسارت کرده نمی توانند، پس چه می کنند؟
هر کدام شان دلیل ها پیدا می کنند و دلیل های شان جز از بی منطقی چیزی نمی باشد لاکن جسارت قبول خطاها را ندارند پس تا امکان در تلاش می شوند تا از بی منطقی شان دفاع کنند، در افغانستان یا ترکیه یا عربستان همی شان خاطر آبروی شان عقل شان را می بازند و لاکن اگر که مسلمان ها با عقل شان مطالعه نموده تفکر کنند، دلیل های این مردمان جز کمدی چیزی نمایان نمی شود، از این سبب که راه گریز ندارند.
همی شان چه عنوان در سر نام هم داشته باشند روی سیاه مقابل خداوند هستند زیرا با خطا عبادت نماز را رواج دادند.
پس تو ای برادر مسلمان، خود تفکر کن و خود مطالعه کن، برای اینکه در آخرت خداوند منطق این رسوایی را از هر کی جدا پرسان می کند و جدا در زیر سوال قرار می گیرد، در او روز تو از منطق بی منطقی علمای دنیای اسلام برای نجات خودت استفاده کرده نمی توانی، زیرا خداوند برای تو می گوید: بر تو عقل دادم و کتاب دادم تا خود تفکر کنی، اینکه گناه را بدوش دیگران می اندازی، جای تو جهنم است، پس تو تفکر کن ای برادر!            
کس من را هدف نگیرد، چون که من فقط عقل و منطق و قرآن کریم را پیش می کنم نه ساخته از دل خود.               
راه سوم یک مشعل خرد است جهت تحول فکرها در وطن و دنیای اسلام!
مطمئن ام با دوستان در یک مشعل بزرگ تبدیل می گردد، چونکه تنها حقیقت را می گوید و انسان دوست است و در آرزوی یک حکایه جدید در دنیای اسلام است چونکه دنیای اسلام خاطر ترقی در یک حکایه جدید با منطق قرآنی ضرورت دارد راه سوم یکی از سنگ های این حکایه است. 
پس می گویم اول بخوان باز امضا کن.
 ما مخلوقــــی هستیم خودپسند و خودپسند
 با عقل نارس خود بر عقل ها صـــــد پند
 قبل از اینکه بخوانیم امضا را می گذاریم
 پابند بر امضا هستیم بـــی ادراک صد بند
 
حصه بیست هفتم
                            
      بر همین گونه در عبادت ختم قرآن کریم خطا وجود دارد یعنی یک نو ظاهر پرستی، یک نو نمایش، یک نو خود خواه یی که تا در جامعه خود را نشان بدهیم تا هر کی بگوید پابند در اسلام است.
وای چگونه یک عمل را اجرا می کنیم دقت داریم؟ 
بر شخص که از ازبر قرآن کریم بخش کتاب را می خواند مقدار پول می دهیم در حالیکه جناب خواننده درد آن را ندارد تا درک کند بین این کتاب چی هدایت الله است؟
ادراک این مسئله در فرهنگ ما ملت وجود ندارد از این که همه را عاشق ثواب گرفتن ساختیم تصور می کنیم با ازبر خواندن قرآن کریم برکت و عزت خانواده ما بیشتر شده ثواب بدست می آوریم یک نو استهزا بر عقل هاست که درک نداریم، فقط با این عمل مضحکه های کمدی عقل ها شده عقل را در تمسخر قرار داده یم.
زیرا بعد از مراسم ازبر خوانی سفره شاهانه باز می گردد در راس سفره عالم دین قرار می گیرد باقی همه از قشر اعتباردار و ثروت دار جامعه هستند، حتی یک غریب، یک مسکین را در بین محفل ختم قرآن خوانی ها کس دیده نمی تواند و با چنین روش خود را تسلی می دهیم بخش عبادت را اجرا کرده باشیم، اما در کدام منطق قرآن کریم و منطق دین این رسوایی جایز است؟
بیشترین کس هایکه در تلاش مراسم ختم قرآن هستند پست فطرت مردمان جامعه هستند از قبیل رشوت گیرها، اختلاس گرها، قاچاق گرها و غیره، غیره که از راه های ناروا پول بدست می آورند برای شهرت شان از نام مسلمان خوب بیشتر بر چنین مراسم ها دست می زنند و همی مهمان های سفره ی شان به مانند خودشان قشر پولدار جامعه است و در راس دستخوان شان عالم دین جامعه قرار دارد تا با نیرنگی این مردمان شریک شود، از این سبب که در افغانستان کسی شاید نیست کدام مولوی دین از دعوت رشوت گیرها خود را نجات داده باشد، اگر چنین شخص وجود داشته باشد و علنی در مقابل دعوت فتنه انگیزها بغاوت کرده باشد بگویند کی است او محترم؟
در حالیکه در چنین مراسم علمای دین بر حاضرین معنی و ترجمه کتاب خداوند را آیت به آیت بدون کم زیاد ساختن به شکل حقیقی بخواند تا منطق راهنمایی سوی قرآن کریم صورت گیرد، مهم نیست حتمی همه کتاب خوانده شود به اندازه امکان زمان و خواست حاضرین بخش از کتاب خوانده شود تا ملت از بین کتاب با منطق و عقل خود، راهنمایی الله را بگیرد، از این خاطر که ایمان فردی و مربوط هر شخص است. قبول کند و یا رد کند بر وی تعلق دارد چونکه مسئولیت فردی است اما در تلاش اجرای شکل هستیم آیا یک نو مصیبت نیست؟
و طعام باید بر کس های بدهیم محتاج بر آن باشد مگر یک عجوبه ساختیم اسمش را ختم قرآن گذاشتیم چون که همه عاشق ثواب شدیم کس نیست یک بار در اخلاق صواب دقت کند.
مثل یکه در افغانستان علمای دین، اسلام دیگر را روی صحنه قرار داده باشند اجرات دارند، در حالیکه در قرآن کریم با تکرارها هدایت وجود دارد تا قرآن به گونه قرائت شده بین خلق تلاوت شود و لاکن اکثریت علمای افغانستان از مفهوم و معنی این دو کلمه بی خبر هستند، تصور دارند اگر قرآن با صدای خوش بلند خوانده شود مهم نیست معنی و مفهوم آیت ها درک شود و یا نشود فرائت شده تلاوت می گردد تا این اندازه بدبختی جامعه را گرفته است که همه خلق بر این منطق باور دارند تا یک ملا با صدای بلند قرآن را بخواند می گویند خوب تلاوت کرد.
در حالیکه قرائت به معنی جمع کردن معنی و مفهوم می باشد و تلاوت مفهوم را ادراک نموده، درک شده هر موضوع قرآن را بر خلق رساندن می باشد تا مفهوم آیت های قرآن از جانب شخص یکه قرآن را می خواند در یک نقطه جمع آوری شود و از همان نقطه چه گفتن آیت را بداند و زمانیکه مفهوم آیت را دانست، داشته های دانش اش را با صدای خوش بر خلق که برساند وی قرآن را قرائت نموده تلاوت کرده است و لاکن چنین حقیقت بگذار که بین جامعه ادراک نیست، اکثریت علمای افغانستان از چنین باریکی ها بی خبر هستند، بدین خاطر سر سفره های خائن ها نشسته شکم را که سیر می کنند نیم ساعت دست ها را بلند نموده در حق او خائن ها بر خداوند دستور می دهند چنین کن و چنان کن گفته، تا بر خیانت خائن ها که رشوت گیرها، اختلاس گرها، دزدها و غیره هستند در کارشان برکت داده شود مثلیکه چنین علماها شریک ابلیس بوده باشند.           
پس می گویم ظاهر پرستی یک نو ریا است فقط خود را فریب می دهد.
 ریا کاری خراب از اخلاق ابلیس
 یک نو بلا این اخــــــلاق خسیس           
      همین گونه در عبادت قربانی یک خطای بزرگ وجود دارد، نزدیک عید مبارک قربان که رسید همه در تلاش می گردند تا عید پر برکت را با شکل حسنه انجام بدهند.                   
در شکل ظاهری تلاش و انجام داده های ملت، کدام خطا وجود ندارد، ولی باز حقیقت بر ملت نمایان نمی شود که اصل عبادت قربان را ملت درک کرده نمی تواند. اول این که در تبلیغات این مراسم حکایت پر اندرز ابراهیم پیغمبر را به گونه ی بر ملت می رسانیم گویی در آن زمان قربانی کردن انسان توسط انسان مروج نبود، تنها پیغمبر از علاقه و عشق یکه بر خدا داشت خواست که چنین عملی را انجام داد.
گویا دستور قربانی کردن فرزند ابراهیم پیغمبر از جانب خداوند برایش آمد و اسم او فرزند اسماعیل بود، یک حکایه ساختگی را در دنیای اسلام قبول ساختند مطلق در حقیقت قرآن کریم ضد می باشد.
زیرا چنین درک از منطق قرآن نیست خارج از قرآن از فرهنگ دینداری قبل از اسلام کپی شده است.
چونکه ابراهیم پیغمبر رویا دیده بود که فرزنداش را خاطر رضای خدا قربانی می کرد، لاکن هدایت خداوند نبود، اگر امر پروردگار می بود دستور حتمی عملی می شد، از این سبب که هر فرمان آفریدگار دو باره باز گشت ندارد، بدین خاطر صرف یک رویا بود و رویا بدبختی فرهنگ او زمان بشریت را نمایان می کرد که الله ناراض بود آیا متوجه هستیم؟
از این که قربان کردن انسان توسط انسان در او زمان مروج بود، ابراهیم پیغمبر با تاثیرات فرهنگ جامعه این رویا را دید.
در حکایه ابراهیم پیغمبر چندین اندرز وجود دارد، از جمله صداقت بر الله و نمایش رسم رواج آن زمان که الله خشنود نبود ممانعت کرد وجود دارد و عوض انسان، حیوان قربان داده شد، به این گونه اندرز هاست بین حکایت اگر تعقل کرده بتوانیم؟
حکایت در قرآن کریم آمده است چونکه قرآن کریم کتاب راهنماست نه کدام کتاب شریعت.
کردگار حقیقت حادثه را در سوره الصافات از آیت صدم تا یک صد نوم بیان کرده است، بر مخلص های مطالعه ترجمه کامل آیت ها را پیشکش می کنم.
از حقیقت آیت های قرآن کریم صرف یک رویا بودن آشکار می گردد و اسم کدام فرزند ابراهیم پیغمبر ذکر نمی گردد و از این که ابراهیم پیغمبر صداقت برای خداوند داشت، حتی به فرمان رویای خود بر خداوند تسلیم بود، نزد آفریدگار این باریکی اهمیت دارد که ارزش پیدا کرده است.
از جانب دیگر در او حادثه رسم رواج خراب را خداوند اصلاح ساخت که قرآنکریم پیام می دهد تا هر کی درک کند اسلام حقوق انسان را اهمیت می دهد.
چونکه از حق اولاد ابراهیم پیغمبر، خداوند دفاع کرد.
آری خداوند مدافع شد.
چند در صد دنیای اسلام این باریکی را می دانند؟
این که نمی دانند گناه ی خلق است؟
یا کس هایکه در پیشروی دنیای اسلام از اسم علما قدم می زنند؟
الله در قرآن کریم حکایت را چنین بیان می کند" پروردگارا! به من از صالحان ( فرزندان صالح) ببخش!"
"ما او ( ابراهیم) را به نوجوانی بردبار و صبور بشارت دادیم!"
"هنگامی که با او به مقام سعی و کوشش رسید، گفت: « پسرم! من در خواب دیدم که تو را ذبح می کنم، نظر تو چیست؟
گفت ‏پدرم! هر چه دستور داری اجرا کن، به خواست خدا مرا از صابران خواهی یافت!"
"هنگامی که هر دو تسلیم شدند و ابراهیم جبین او را بر خاک نهاد..."
"او را ندا دادیم که: ای ابراهیم!"
"آن رویا را تحقق بخشیدی ما این گونه، نیکوکاران را جزا می دهیم!"
"این مسلما همان امتحان آشکار است!"
"ما ذبح عظیمی «عوض فرزند» را فدای او کردیم"
"و نام نیک او را در امت های بعد باقی نهادیم!"
"سلام بر ابراهیم!"
لاکن در دنیای اسلام با تبلیغات حکایه شیرین، اما دور از حقیقت، در ذهن اکثریت جوانان سوالات بیشتر خلق نموده عقل ها را در شکفت می آوریم و سبب بی اعتبار شدن دین اسلام می گردیم و یک خطا بزرگ را انجام می دهیم.
در حالیکه این اندرز قرآن کریم را اگر با تعقل عقل و مطالعه فرهنگ دینداری آن زمان بشریت بررسی کنیم، با وقوع به وجود آمده توسط ابراهیم پیغمبر و فرزندش، الله یک تحول عقل و یک تکامل فرهنگ بشر را سوی انسانی شدن دنیا انجام داد.
یعنی با این حادثه بر دایم قتل انسان را خاطر رضای پروردگار ممنوع قرار داد، چونکه در سرتاسر دنیای آن زمان، خاطر رضای آفریدگار حیوان و انسان قربان می شدند و تنگری از قربان شدن انسان راضی نبود و این مراسم خطا را با این وقوع حادثه اصلاح ساخته محدودیت آورد.
یعنی حادثه مذکور تنها مربوط بین ابراهیم پیغمبر و یزدان نبود یک روش همگانی زمان بود پیغمبر زیر تاثیرات حوادث زمان خود قرار داشت که حادثه اتفاق افتاد و با حادثه وقوع شده ایزد بزرگ در اصلاحات رفت، یعنی بر هر امت قربان گاه مشخص تعیین کرد و در آخرین دین اسلام، یعنی دین ما مسلمان ها قربان گاه تعیین نموده امر کرد تا هدایت را اجرا کنیم.
یعنی با او حادثه به قدم اول قربان دادن انسان را خاطر خدا ممنوع قرار داد و از جانب دیگر حدود مراسم قربانی را بی نهایت محدود ساخت.
آیا چند در صد ملت از حقیقت قربانگاه خبردار هستند؟
با اطمینان گفته می توانم اکثریت مسلمان ها بی خبر هستند، قبول نداری آزمایش کن!  
اگر احتراز در گفتار من داری تاریخ بشریت را و قرآن کریم را درست بخوان تا حقیقت را پیدا کنی.
نمی توانی با احساسات یکه از دین عقل ات سر زده است، معنی دیگر بیابی، چونکه دانستن حقیقت امر و حکم خداوند با حقیقت  شرط است نه احساسات خشک.
لاکن دور از حقیقت در ذهن مسلمان ها حکایه شیرین و خطا را رواج دادیم، گویی که مراسم عبادت قربانی با حادثه ابراهیم پیغمبر و فرزندش رواج شد، امر از جانب یزدان بزرگ از او زمان شد.
مطلق رواج جامعه ضد گفتار الله و مخالف حقیقت است، زیرا قربانی کردن از شروع بشریت مروج بود.
در زمان ابراهیم پیغمبر پروردگار در اصلاح این عبادت رفت. فراموش نکنیم نظر به هدایت قرآن کریم، از اولین دین تا آخرین دین که برای حضرت محمد رسول خدا نازل شد، همی شان یک نام دارد "اسلام" می باشد.                    
خطای دومی را اجرا داریم هر کی دور از هدایت قرآن کریم با استفاده از روایت ها فتوا می دهد، بعضی شان عبادت قربان را سنت می گویند، بعضی شان واجب می گویند و هر لباس در تن این مراسم پوشانده عقل ملت را در استهزا قرار می دهند، بدین خاطر در دنیای اسلام بین خلق تثبیت شده یک عقیده وجود ندارد که همه بگویند یا فرض یا سنت یا واجب!
اگر قبول نداری امتحان کن!
چونکه عقل ها از دست علمای دنیای اسلام در این ارتباط در انارشی قرار دارد، مثل یکه هر بخش اسلام را چنین کردند تا که توانستند بار سنگین گذاشتند باور نداری آزمایش کن!
خداوند اسلام را از شر علمای اسلام نجات بدهد.
آمین!
خداوند فرهنگی را بیاورد هر کس، بررسی، کاوش و تحقیق نموده دین حقیقی اسلام را از قرآن کریم، خود بیآموزد نگوید که ملا هر چه را می داند.
امین!
خداوند فرهنگ یکه ملا هر چه را می داند از ریشه نابود کند چونکه ملا هر چه را نمی داند.
آمین!
خداوند روشنفکرها را هدایت کند تا پیشقدم شده خود بررسی دین کنند.
آمین!
در حالیکه در سوره کوثر و حج این عبادت امر شده است، پس بدون شرط فرض است، چونکه امر است و حکم خداوند است و اما عبادت قربان برای کی در کدام شرط فرض است؟
مهم این نقطه است که بسیاری خبردار نیستند، من احتراز دارم!     خطای سومی را انجام می دهیم، یعنی حقیقت قرآن کریم را نمی گویم و من ادعا دارم اکثریت ملت از حقیقت این مبارک عبادت بی خبر هستند، گاه از منطق شان بالای ثروتمندها فرض را حکم می کنند گه سنت و واجب گفته عقل ها را در شکفت می آورند، در حالیکه در سوره حج آیت سی چهار یزدان بزرگ می فرماید" وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَکاً لِيَذْکُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلي‏ ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهيمَةِ الْأَنْعامِ فَإِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتينَ"
ترجمه
برای هر امتی قربانگاهی قرار دادیم، تا نام خدا را (به هنگام قربانی) بر چهار پایانی که به آنان روزی داده‏ ایم ببرند و خدای شما معبود واحدی است در برابر (فرمان) او تسلیم شوید و بشارت ده متواضعان و تسلیم‏ شوندگان را"
دقت کنیم اگر عوض قربانگاه کلمه عبادت را استفاده کنیم در منطق آیت و در منطق سوره حج بی منطقی به وجود می آید، این مطلب را خاطر آن گفتم که بعضی از تفسیرگرها برای رسمیت دادن مراسم عبادت قربان در هر مکان، عوض قربانگاه عبادت را استفاده نموده اند، اگر عوض قربانگاه، کلمه عبادت را استفاده کنیم در سوره حج بی منطقی را بیان می کند. پس خداوند قطعی ساخته امر می کند تا در قربانگاه قربانی صورت بگیرد و با دیگر آیت های این سوره، این تز را تقویت می بخشد.
اگر آیت سی چهار سوره حج را بگونه دیگر ترجمه و تفسیر کنیم فراموش نکنیم که در منطق دیگر آیت های سوره حج تضاد پیدا می کند، چونکه همه هدایت در عبادت قربان در یک مکان می رسد او مکان کعبه است.
اگر کس احتراز داشته باشد سوره حج را دقیق با منطق مطالعه کند اگر عبادت قربان را از محوطه قربانگاه بیرون کنیم در ضدیت سوره حج قرار می گیریم و در مخالفت روح و منطق قرآن کریم قرار می گیریم و در ضد منطق عقل قرار می گیریم.
چونکه ما نمی توانیم امر خداوند را نادیده گرفته به دلخواه عملی را انجام بدهیم و بگویم ما بهتر از خدا می دانیم.
از این سبب که اگر عبادت قربانی را خارج از محل دستور داده شده اجرا کنیم، به معنی آن است عقل ما بهتر از عقل خداست.
اگر عبادت قربان را از محل مشخص قربانگاه که امر الله در قرآن کریم است بیرون کنیم، او زمان سوال است اگر ما مسلمان ها عوض خانه خدا که در مکه است، هر ساختمان را در هر گوشه از دنیا به دلخواه خود کعبه انتخاب نموده تواب کنیم آیا عمل کرد ما عبادت حج را بیان کرده می تواند؟
از این خاطر که منطق عبادت حج و منطق عبادت قربان یکی است، زیرا هدایت خداوند بر مکان مشخص و محل مشخص که مربوط او مکان است، عبادت حج و عبادت قربانی را دستور داده است چه اندازه از این حقیقت خبردار هستیم؟
پس این مراسم تنها در قربانگاه حکم و فرض شده است، بنابرین قربانگاه ما در کجاست؟                                         
خداوند در سوره حج در آیت های بیست شش و بیست هفت و بیست هشت و بیست نو و سی هفت بیان دارد" (به خاطر بیاور) زمانی را که جای خانه (کعبه) را برای ابراهیم آماده ساختیم (تا خانه را بنا کند و به او گفتیم) چیزی را همتای من قرار مده! و خانه‏ ام را برای طواف ‏کنندگان و قیام ‏کنندگان و رکوع‏ کنندگان و سجود کنندگان (از آلودگی بتها و از هر گونه آلودگی) پاک ساز!
و مردم را دعوت عمومی به حج کن تا پیاده و سواره بر مرکب ها از هر راه دوری بسوی تو بیایند!
تا شاهد منافع گوناگون خویش (در این برنامه حیاتبخش) باشند و در ایام معینی نام خدا را، بر چهار پایانی که به آنان داده است، (به هنگام قربانی‏ کردن) ببرند پس از گوشت آنها بخورید و بینوای فقیر را نیز اطعام نمایید!
سپس باید آلودگی خود را بزدایند و به نذرهای خود وفا كنند و بر گرد آن خانه کهن [=کعبه] طواف به جای آورند!
هرگز [نه] گوشت های آنها و نه خون های شان به خدا نخواهد رسید ولی [این] تقوای شماست که به او می رسد این گونه [خداوند] آنها را برای شما رام کرد تا خدا را به پاس آنکه شما را هدایت نموده به بزرگی یاد کنید و نیکوکاران را مژده ده"
خلاصه هر امریکه در ارتباط عبادت قربان در قرآن کریم است فقط یک آدرس دارد، تنها در مراسم حج حکم شده است، یعنی عبادت قربان سال یک بار از جانب حاجی ها در عبادت حج با عبادت حج یک جایی اجرا باید شود.
لاکن علمای اسلام دین عقل شان را رواج داده اند، خداوند اصلاح شان کند.
چند در صد مسلمان ها در جهان از حقیقت گفتار قرآن در ارتباط عبادت قربان آگاه اند؟
آری عبادت قربان فرض است و اما تنها بر کس های که در مراسم حج قرار دارند، حکم شده است و فرض شده است. چونکه الله با قاطعیت می گوید" بر هر امت قربانگاه تعیین کردم" و با دیگر آیت ها این تز را تقویت و کامل می سازد.
پس از روی منطق قرآن کریم غیر از مراسم حج، بر کس این مراسم حکم نشده است و عبادت قبول نمی گردد.
بنابرین حقیقت این عبادت را بر ملت روشن ساخته، ذهن ها را از حقیقت خبردار کنیم بهتر نیست؟
باید حقیقت بر ملت روشن شود و فرهنگ یکه در عید به اسم عید قربان مروج است دوام خود را داشته باشد، مگر هر کی حقیقت را دانسته عمل کند، اگر خیرات با استفاده از گوشت حیوان کنند انجام بدهند، چونکه خیرات کردن امر و فرض خداوندی است زمان و مکان مشخص ندارد، مگر بدانند فقط از خیرات ثواب می گیرند نه از عبادت قربانی!
بدین خاطر کلمه قربانی را نباید استفاده کنند، چون که خطاست زیرا در پهلوی حکم خداوند فرمان نو صادر کردن است.
از این سبب که در سوره حج مکان قربانی تعیین شده است، اگر حکم دیگر که هر محل را فرمان دیگر می داد، در منطق قرآن ضد نقیض به میان می آمد و کتاب مبارک قرآن بی اهمیت می شد آیا تفکر این باریکی را داریم؟
می دانیم که هیچ گونه فرمان ضد نقیض در قرآن کریم وجود ندارد و اما دنیای اسلام که عاشق گرفتن ثواب هستند عقل شان را عجوبه ساخته فرمان سوره حج را در نظر نگرفته روان اند.
زیرا امر الله که صواب کردن است کس اهمیت نمی دهد بر عکس در تلاش ثواب گرفتن هستند، ثواب که مکافات معنی دارد در اختیارات خداوند است، کس گرفته می تواند اگر که منطق صواب کردن را نداشته باشد؟
کمدی تراژدی.
من در مراسم و فرهنگ عید ضدیت ندارم بر عکس علاقه دارم بیشتر رونق بگیرد، چونکه کلتور و همبستگی بین ملت بیشتر می گردد و اما انسان ما حق دارد تا دین اش را به صورت درست یاد بگیرد.
اگر کس ادعا کند و دلیل و استدلال کند بگوید چنین است یا چنان است بدین خاطر عمل کردهای ما در جمع عبادت قربان شامل است، می گویم چگونه تو جای پروردگار حکم می دهی؟
این صلاحیت را کی بتو داده است؟
قبل از ایمان آوردن حریت داری در هر کار یزدان مخالف بوده می توانی، چونکه این حق را تنگری به تو داده است، از این روکه با گناه و ثواب مقابل پروردگار تنها تو قرار داری، ولی زمانیکه بر خداوند ایمان آوردی در امر و هدایت وی احتراز کرده نمی توانی، اگر بگویی چنین هدایت نیک می دهیم و عبادت ها را بیشتر می سازیم، چنین می کنیم یا چنان می کنیم، آقا تنها حق بر خود داری، زیرا گناه و ثواب مربوط توست، مگر مجبور هستی خداوند سیاه گفته باشد سیاه بگویی، اگر سپید گفته باشد سپید بگویی، راه دیگر نداری.
کی تطبیق می کند کی رد می کند مربوط فرد است و اما هیچگاه ما حق نداریم حکم خداوند را به گونه دیگر بین ملت تبلیغ کنیم، اگر که بهترین سخن هم باشد، چون که او خداست بهتر از هر کی فقط او می داند.
اگر در این نوشته کس احتراز کند لطف کند از خود پرسش کند عبادت قربان در سوره کوثر و سوره حج از جانب خداوند امر شده است، هر امر خداوند در قرآن فرض است، باید همه دنیای اسلام دارا یا نادار اجرا کند، چونکه امر شده باشد کس مقابل فرمان خداوند بی احترامی نموده امر خداوند را در کنار زده قاعده دیگر را از اسم سنت یا واجب تطبیق داده نمی تواند که برای ثروت دارها واجب شده باشد برای دیگران لازم نباشد، از این خاطر که در ضد منطق قرآن کریم قرار می گیرد، پس زمانیکه عبادت قربان فرض باشد، چگونه سنت یا واجب گفته می توانند؟
اگر که فرض باشد که فرض است و اگر برای همه دنیای اسلام امر شده باشد، یک گدا و یا یک غریب که نان خوردن ندارد چگونه این امر را اجرا کند؟
بدین خاطر تنها بر حاجی ها امر شده است و خلاص!  
اگر بگویند برای دارا فرض شده است پس دارا که ثروت دارد آیا خاطر ثروتش فرض شده است تا امر را در جامعه اجرا کند و خودنمایی کند و ثواب گرفته از برکت جنت بهرمند شود پس در این منطق غریب چه کند؟
آیا منطق دین بی عدالتی است؟
آیا چنین منطق یک منطق کمدی تراژدی نمی گردد؟
قربانی برای دارا فرض نیست صرف برای حاجی ها که در مراسم حج اشتراک دارند خاطر او مراسم فرض است.
کس هایکه ثروت دارند در حج بروند تا در او مکان خداوند از گناه ها توبه کنند، چونکه منطق عبادت حج توبه کردن از گناه هاست تا که بر یک انسان شریف تر تبدیل شود نه خاطر ثواب گرفتن!
زیرا بعد از رفتن در حج اگر انسان دو باره بر خطاها گرفتار نگردد عمل صواب از او بر ثواب گرفتن می برد، در غیر آن خود را فریب می دهد آیا چند در صد دنیای اسلام از چنین رازها آگاهی دارند؟
عبادت حج با عبادت زکات و یا صدقه تفاوت دارد یعنی حج در منطق قرآن کریم بر ثروت دارها امر شده است چونکه در سوره حج آیت بیست نو خداوند می گوید" سپس باید آلودگی خود را بزدایند و به نذرهای خود وفا كنند و بر گرد آن خانه کهن [=کعبه] طواف به جای آورند"
هدف از آلودگی بیشتر آلودگی معنویت است که با انسان در مراسم حج آمده است.
زکات و صدقه بدون استثنا بر همه فرض است، چونکه در منطق زکات و صدقه هر انسان چه اندازه فقیر هم باشد از او فقیرتر انسان در جامعه بوده می تواند، یعنی یک انسان توان خیرات کردن یک مرغ را داشته باشد انجام داده می تواند زیرا مشخص حیوان بزرگ فرض نشده است.
لاکن در عبادت قربانی تنها برای حاجی ها این عبادت فرض است، زیرا در قربانی حیوان های را باید قربانی کنند بزرگ و سالم باشد، اگر قرآن بر هر کی واجب می کرد غریب چگونه می توانست؟
اگر دقیق قرآن کریم را مطالعه کنیم بی منطق چیزی وجود ندارد لیکن علمای اسلام دین اسلام را بی منطق ساخته اند.
بی منطقی و بی عدالتی در کتاب اسلام نیست، لاکن از اسم اسلام بی منطقی و بی عدالتی را رواج داده اند، دقت در باریکی ندارند.
پس تو ای مسلمان گفتار من را بشنو، در عقب علمای اسلام بدون تحلیل مرو حتی عقب گفتار من!
خداوند در سوره انفال در آیت بیست دو می فرماید" نزد خداوند بدترین جنبنده گان کران و لالانی اند که نمی اندیشند"
پس با سوال ها بیشتر تفکر کن و نوشته مکتب راه سوم را از سر بخوان در آن صورت منطق این نوشته را درک کرده می توانی.
لاکن باز هم دلیل آورده در تلاش رد گفتار من باشند، من منطق یکه ابلیس لعنت شد برای شان پیشکش می کنم، ابلیس به آدم که سجده نکرد منطق خود را داشت، لاکن منطق ابلیس نزد خداوند بی منطقی بود، چونکه او خداست، هر امر او سیاه باشد سیاه است سپید باشد سپید است، زیرا خداوند منطق خدایی خود را دارد و هر مسئله را از منطق خدایی دیدن دارد، نه از منطق انسان!
اگر که محل عبادت مراسم قربان را مکان مشخص تعیین نموده امر کرده باشد، نادیده گرفتن امر، مانند اخلاق ابلیس یک روش خطاست و گناه ی بزرگ است.
لاکن بیشترین دروغ و خود ساختگی در مختلف استقامت زندگی مسلمان ها، از جانب علمای دنیای اسلام اجرا می شود و با پوشش روایت ها و حدیث های ساخته شان که نه با گفتار و اخلاق پیغمبر اسلام ربط دارد و نه با منطق قرآن کریم برابر است که تطبیق می گردد دنیای اسلام تا این اندازه دربدر بوده در خرافه اسیر می باشد.
آیا دوستان از آیت هفتاد نو سوره بقره خبر ندارند؟ الله می گوید" پس وای بر آنها که نوشته ‏ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!"
کس از دنیای اسلام از منطق سوره حج خود را جدا ساخته نمی تواند، اگر که نادیده گرفته شود بر حکم الله عصیان می باشد، مانند ابلیس خطاکار می باشد، مگر اکثریت دنیای اسلام از منطق فرمان های سوره حج بی خبر هستند، بگو برادر گناه ی این رذیلی بدوش کیست؟
بدوش خلق؟
یا علمای دنیای اسلام؟
همه بدانند در بین قرآن کریم امر دیگر وجود ندارد که الله گفته باشد بدون در نظر داشت محل قربانگاه، در هر مکان مراسم قربانی را اجرا کرده می توانید.
اگر چنین امر در پهلوی امر سوره حج موجود می بود، قرآن کریم منطق خود را بی اهمیت می کرد و ارزش اش از بین می رفت. در قرآن کریم هدایت های با هم ضد وجود ندارد هر کس مستریح باشد.
یا اگر روایت ها و حدیث ها را پیشکش کنند می گویم کدام زمان سوره حج و فرمان های قرآنی را برای مسلمان ها بیان کردید امروز از روایت ها و حدیث ها از خود دفاع می کنید؟
آیا در عوض فرمان الله روایت های تان و حدیث های تان بیشتر اهمیت دارد؟
کمی انصاف!
زیرا از حدیث و سنت رسول خداوند دور شدند ساخته حدیث ها و سنت ها را به میان آوردند هدف من بر ساخته کارهاست تا جامعه بشناسد.
خلاصه از عقل های عجوبه یک نو رسم رواج را در جامعه دنیای اسلام به وجود آورده یم، مطلق از هدایت تنگری دور است و بدین خاطر اکثریت ما مردم بهترین تسلیم شده های خداوند خویشتن را تصور داریم، از اینکه چنین شیوه نادرکی از حقیقت وجود دارد فکر می کنیم بهترین خداپرست هستیم!
حال منطق از عقل هاست تا ادراک کنند آیا راه جنت از پسند جامعه می گذرد؟ 
یا از حکم الله که در قرآن کریم است؟
روش و قاعده ها که در جامعه مروج است با حقیقت قرآن کریم تضاد دارد، اگر احکام قرآنی در نظر گرفته نشود آخرت تباه می شود. اگر قاعده های جامعه در نظر گرفته نشود با ده ها تهمت از جامعه رانده می شود، بگو هموطن چاره چیست؟
پس می گویم علم بحر بیکران است طلب گر، شناور در داخل بحر.
پس باید بدانیم تا آخرین نفس فقط طلبه هستیم.
 با اقیانوس قیاس کن از عقلت یک بیان کن
 بزرگــــــــــــــی علم را با عقل امتحان کن
 با همه جـواهرت یک قطره ی بیش نیستی  
 در بین علم خدا این حق را تو عــــیان کن
      قرآن در منطق تئوری بیگ بنگ در کدام نقطه قرار دارد؟ ضد هستند یا با همدیگر سازش دارند؟
اسلام تنها گفتار الله می باشد آری فقط سخنان خدا اسلام را تمثیل دارد، مالک دین تنها و فقط خداوند است، با شمول پیغمبر اسلام، هیچ کس ادعا مالک بودن را کرده نمی تواند.
پیغمبران از جانب خداوند وظیفه دار شده اند، امر خداوند است که سخنان شان قابل پذیرش است، در دین آخرین پارچه اسلام چنین است و در دیگر پارچه های اسلام هم چنین بود و چنین است.
سخنان پیغمبران را که قبول داریم هدایت الله شده است که پذیرش داریم در غیر آن سخنان پیغمبران هم اسلام را تمثیل کرده نمی توانست و یا او دین اسلام نمی شد.
ولی اسلام از مسیر گفتار الله بیرون کشیده شده است و از گفتار زبان به زبان اسلام جامعه شکل گرفت که اکثریت بیانات از بیانات قبل از نزول قرآن کریم بود مروج شده است، بدین خاطر که اسلام ساخته شده ی جامعه یعنی اسلام یکه با اسلام قرآن کریم تضاد دارد ضدیت با علم مثبت دارد. در حالیکه اسلام قرآن کریم با علم مثبت هیچگونه ضدیت ندارد، کسی امکان ندارد حتی یک سند کوچک از قرآن کریم بیان کند که با علم مثبت در تضاد باشد آری حتی یک سند.
در این خصوص مطلبی دارم تا اندرز بر عقل ها شود.
این نوشته ام، تغیرات را در فرهنگ خداپرستی به وجود می آورد چونکه تا امروز دنیای اسلام می گفت:" خداوند کائنات را از هیچ آفرید"
یعنی با امر خداوند کائنات که وجود نداشت از هیچ به وجود آمد لاکن خطاست و خلاف منطق قرآن کریم است، زیرا کائنات تنها شکل تغییر داد، یعنی ماده وجود داشت و بعد از ختم عمر کائنات، ماده از بین نمی رود، به گونه دیگر تغییر شکل می یابد و بر اساس این منطق، خدا و ماده هر دو جاویدان و دایمی اند تز جدید در دنیای اسلام!
در منطق دیگر این نوشته، قوانین فیزیک دیگرگون می شود چونکه قوانین ثابت که فیزیک ثابت تصور دارد خطاست، زیرا هر کتله ی کائنات در هر زمان قوانین ثابت او زمان خود را دارد و زیست در هر کتله ی کائنات متفاوت می باشد.
در منطق دیگر این نوشته، جهان که در حال توسعه است سرعت اش از مرکز انفجار نظر به خصوصیات داخلی کتله ها گاه تند می گردد گه بطی می گردد، چونکه انفجارها دوام دارد بدین اساس تعیین عمر کائنات ناممکن است تنها تخمین زده می توانیم.   
در منطق دیگر این نوشته، خدا در کجاست؟ سوالی است که ذهن هر کی را مشغول ساخته است، برای سوال جواب می دهد.
در منطق دیگر این نوشته، آیا کائنات سرحد دارد؟ یا تا امروز که کائنات را لایتناهی می گفتند در حقیقت بی سرحد است؟ نوشته جواب می گوید، همه جواب ها از روی منطق قرآن کریم پیشکش می شود و یک جروبحث تازه را سبب می گردد.
انسان از زمان یکه در تمدن قدم گذاشت، در تکاپوی دانستن رازهای پیدا شدن جهان یعنی کائنات و حیات شد. در این خصوص نظریات زیاد را بیان کردند تا که بعد از مشاهده ی تغییرred shift یعنی «خطوط طیف قرمز که برای اندازه گیری فاصله ستارگان از زمین به کار می رود» در سحابی های دور دست «توده های عظیم گازی» توسط ستاره شناسان ،به عنوان مدل مبنی بر فرضیه ی نسبیت برای جهان مطرح شد. اما فرضیه بیگ بنگ زمانی قاطعانه مورد تایید قرار گرفت که این تشعشعات در سال 1964 توسط Robert Wilson , Arno Penzias کشف شد. که بعدها این 2 نفر به علت همین کشف خود برنده جایزه نوبل شدند.
اما اولین بار یک روحانی بلژیکی به نام جورج لماتره در سال 1927 پیشنهاد کرد که کائنات از انفجار اتم های اولیه پدید آمده است.
تئوری بیگ بنگ(مهبانگ) برجسته ترین تئوری علمی است که تاکنون در مورد پیدایش جهان ارائه شده است. طبق این نظریه جهان هستی بین 10 تا 20 میلیارد سال پیش با انفجاری که تمام مواد تشکیل دهنده جهان را به همه سو پرتاب کرد، بوجود آمده است. فرضیه بیگ بنگ در ابتدا بدلیل توضیح در مورد علت دور شدن سریع کهکشانها از ما مطرح شد. این فرضیه همچنین وجود تشعشعات کیهانی (تشعشعات ناشی از این انفجار)را حدس زد. خلاصه زمانیکه علم تثبیت کرد جهان در سوی وسعت یافتن روان است بدین عقیده شدند اگر جهان یعنی کائنات در حال بزرگ شدن باشد حتمی نقطه اولی دارد.
و اگر از یک نقطه آغاز شده باشد یک قوت و انرژی لازم دارد تا پارچه ها را به مسافت دور اندازد.
دانسته شد که جهان با یک انفجار به پارچه های زیاد تبدیل شده با فشار زیاد به دور پرتاب گردیده است و از روی سرعت یکه هم اکنون از نتیجه انفجار به وجود آمده مقدار عمر جهان را تخمین کرده می توانند و همه کوشش بشر طی تاریخ بشریت زمانیکه دانسته شد «جهان در حال وسعت یافتن است» میلاد بزرگ شد و بزرگ ترین راز را دانستند و کشف بزرگ شد و میوه همه تلاش بشر شد.
یعنی طی تاریخ بشریت صدها عالم و فیلسوف و میلیاردها ثروت که مصرف شد، نتیجه همه این تلاش ها برابر شد به یک جمله کوتاه که دانستند «جهان در حال وسعت یافتن است»!
علم که دلیل پیدایش جهان را در سال 1964 دانست آیا در قرآن کریم اشارت به این حادثه بزرگ شده بود؟
یعنی چنین یک جمله کوتاه و پر محتوا وجود داشت؟
آری، نتنها به این حادثه، قرآن قبل از بیگ بنگ را و حوادث یکه در ختم این حادثه رخ می دهد، یعنی در ختم کائنات رخ می دهد بر عقل ها واضح و روشن بیانات دارد.
در صورت یکه بر این کتاب ارزش داده شود نه به مثابه کتاب نجات دهنده از بلاها و خاطر ثواب گرفتن!
چونکه این دو سوژه ضد با متدلوژی قرآن هستند، در قرآن صواب کردن امر شده است و مطالعه کردن و اندرز گرفتن هدایت شده است نه ثواب گرفتن، زیرا ثواب گرفته نمی شود چونکه ثواب به معنی مکافات است مکافات گرفته نمی شود در مقابل خدمت داده می شود، یعنی هر انسان اگر که صواب نکند ثواب برایش داده نمی شود و قرآن کتاب نجات دهنده نیست که در مقابل هر بدبختی جادوگری داشته باشد. قرآن کتاب رهبر است تا با استفاده از راهنمایی قرآن از مصیبت ها نجات پیدا شود و رهبری قرآن ظرافت و استادی دارد.
قرآن کریم در سوره الذاریات آیت چهل هفت بیان دارد می گوید "و ما آسمان را با قدرت بنا کردیم و همواره آن را وسعت می‏ بخشیم!"
آری مطلبی که در سال 1964 با اثر پیشرفت علم با پیشرفت ترین تلسکوپ ها ثابت شد که جهان در حال بزرگ شدن است و این کشفیات میلاد شد در زندگی بشریت، قرآن چهارده عصر قبل این راز را گفته بود لاکن عقل مسلمان ها در کجا بود که دقت نکردند؟
اگر دنیای اسلام بر قرآنکریم ارزش لازمی می داد، عوض کتاب نجات دهنده از بلاها و گرفتن ثواب ها، سوی امر خداوند می رفت و صواب نموده دقت به این گفتار الله می کرد و با اساس این گفتار خداوند، بیگ بنگ را یعنی چگونگی پیدایش کائنات را دنیای اسلام کشف می کرد.
اما دنیای اسلام عوض تطبیق گفتار الله، در تلاش عملی ساختن شیوه زندگی چهارده عصر قبل شده است و به این اساس از اسم سنت و حدیث یک شیوه عجیب عجوبه دینداری را در تن دنیای اسلام پوشاندند.
در این نقطه هدفم سنت و حدیث پیغمبر اسلام نیست، هدفم خرد ساختن شخصیت پیغمبر اسلام نیست. من به حدیث و سنت پیغمبر اسلام احترام خاص دارم و اما بخش از دنیای اسلام احترام را دور نموده در طرز عجوبه یک دینداری اسیر شده اند، دور از گفتار الله و سنت پیغمبر می باشد، لیکن در رهبری دنیای اسلام دست بالا دارند.
اگر احترام سنت پیغمبر اسلام موجود می بود دقت در این باریکی قرآن می کردند.
از جانب دیگر بیگ بنگ قبل از انفجار را گفته نمی تواند و اما قرآن منطقی دارد قابل دقت و قابل پذیرش است و پیام می دهد، این پیام فرهنگ جروبحث سر موجودیت خداوند را از ریشه دیگرگون می سازد و بر کس هایکه خشک و بدون منطق قرآنی می گویند:" خداوند هر چیزی را که خصوصیات ماده داشته باشد از هیچ هست می کند، بدین خاطر جهان را از هیچ هست نمود"
بر فرق چنین عقل ها قرآن کوبیدن می کند و می گوید: اول بخوان باز صحبت کن!
و بر چنین عقل ها از بین کتاب مبارک اندرزی می دهد تا سر از نو در استقامت موجودیت الله و چگونگی فعالیت الله تجدید نظر نموده شیوه قرآنی را در نظر بگیرند. الله در قرآن کریم بودن الله را و بودن ماده را دایمی می داند و روشن و آشکار این مطلب را بیان می کند، یعنی جهان را از هیچ نیآفریده است، جهان را از موجودات یکه بود، دوباره شکل داده است و بار دیکر سر از نو شکل می دهد که او دنیا دنیای آخرت می گردد.
بر منطق قرآن، از جهان هیچ وقت و هیچگونه چیزی از بین نمی رود، تنها شکل تغییر می خورد، آری تنها شکل تغییر می خورد.
و این ادعا جروبحث های بی منطق را که بین دو گروه جریان داشت، از ریشه دیگرگون می سازد و تفکر نوین را به میان آورده خدا پرستی قرآنی را پیشکش می نماید تا هر کی بداند از کائنات چیزی نه کم می شود و نه زیاد می شود و نه از هیچ آفریده شده است و نه سوی هیچ روان است.
جهان یعنی کائنات در حال تکامل به یک مسیر حرکت دارد که دو باره در مکان اولی برگشت می کند.
حال به اثبات دلایل از آیت های قرآن کریم اسناد پیشکش می کنم تا عقل هایکه خدا پرستی را در شیوه خشک بی منطق داشتند و کس هایکه در ضد چنین غیر منطقی ها استدلال های غیر منطقی داشتند، چون که بی منطقی بی منطقی را تا امروز به وجود آورده بود، قرآن رد نموده اندرز می دهد من بیان می کنم.
الله که در سوره الذریات آیت چهل هفت از وسعت گرفتن جهان معلومات داده بود، قبل از بیگ بنگ را در سوره النبیا آیت سی بیان می کند، می گوید" آیا کافران ندیدند که آسمانها و زمین به هم پیوسته بودند و ما آنها را از یکدیگر باز کردیم و هر چیز زنده ‏ی را از آب قرار دادیم؟! آیا ایمان نمی آورند؟!"
ضربه محکم بر فرق عقل کس هایکه می گویند:" خداوند جهان را از هیچ آفرید" می باشد، زیرا، خداوند موادیکه قبل از بیگ بنگ بود یعنی قبل از آفرینش کائنات موجود بود و در آفرینش استفاده شده بود نیز بیان دارد، الله در سوره فصلت آیت یازده بیان می کند، می گوید" سپس به آفرینش آسمان پرداخت، در حالی که بصورت بخار «دود» بود به آن و به زمین دستور داد وجود آیید (و شکل گیرید) خواه از روی اطاعت و خواه اکراه!» آنها گفتند «ما از روی اطاعت میآییم (و شکل می گیریم)!"
می بینیم زمین و آسمان ها یک پارچه بودند و به مانند دود بودند و از مانند دود از هم جدا شده آفریده شدند.
در منطق قرآن یک آسمان وجود دارد اما هفت طبقه است و زمین در بین آسمان است.
می بینیم مواد اولیه که "دود" است خداوند نمی گوید که وجود نداشت از هیچ آفریدم، یک بار دقت کنیم، خداوند آفرینش را از لحظه یکه "دود" وجود دارد و بر موجودیکه بخار مانند است دستور می دهد تا از او دود کائنات شکل بگیرد.
یعنی در قرآن هیچ اسنادی وجود ندارد که خداوند گفته باشد از هیچ دود را یعنی مواد خام کائنات را آفریدم در این منطق دقت کنیم.
و به اساس گفته قرآن کریم، جهان در حال وسعت یافتن است، پس یک نقطه شروع دارد و با یک انرژی پارچه ها در حال گریز از مرکز هستند، این منطق همان منطق علم است که از نتیجه زحمات طول تاریخ بشر است که انسان با علم دانست کائنات با انفجاری بر تکامل اش آغاز کرد.
طور مثال فرض کنید یک فضا آزاد دارید و هیچگونه قوای جذب که تاثیرآور باشد وجود ندارد، یعنی مثل جاذبه زمین چیزی تاثیردار نیست و شما در وسط فضا که هر سو باز است یک بم را انفجار می دهید و از این که در هسته بم انرژی وجود دارد، با فشار قوی بم را به پارچه ها تقسیم نموده در هر طرف پرتاب می کند، از این که موانع وجود ندارد پارچه ها در مسافت های دور پرتاب می گردد، ولی قوت یکه پارچه ها را پرتاب نموده است، معین یک انرژی دارد، یعنی لحظه ی می شود انرژی امکان قدرت خود را از سر پارچه ها از دست می دهد، در چنین یک حادثه فرض کنید سرعت یکه پارچه ها پرتاب شده شما یک مدت بعد از پرتاب حادثه را می بینید و شما می خواهید بدانید پارچه ها کجا می روند؟
و شما می خواهید بدانید پارچه ها از کجا آمدند؟
و شما می خواهید بدانید در هر پارچه چه حادثه رخ می دهد؟
یگانه امکان یکه دارید از حرکت پارچه ها و سرعت پارچه ها می دانید که پارچه ها از مرکز پرتاب شده به سرعت در حال دور شدن استند و چی اندازه که دور می شوند فضا بزرگتر را اشغال می کنند، پس اگر چنین کنند که چنین می کنند یک نقطه اولی دارند که همه پارچه ها قبل از پرتاب جمع بوده است. این حادثه را علم "بیگ بنگ" می گوید و قرآن، مستقیم و روشن با آیت چهل هفت سوره الذریات اشارت به عقل ها دارد و با آیت های دیگر که هدف را روشنتر بسازد مکمل می گرداند تا عقل ها طی چهارده عصر باید این حادثه مهم و بزرگ را می دانستند.
لاکن ندانستند پس چه نتیجه بدست داریم؟
نتیجه ی که بدست داریم تا بدانیم قرآن کتابی است که در هر آیت او تفکر و تجسس لازم دارد تا اندیشه کنیم، اگر از نام این آن قرآن دانسته می شد بسیاری ها که در نزد جامعه اولیا شناخته شدند قبل از مرگ شان برای ما هر راز قرآن را معلومات می دادند، در حالیکه جز از داشته های دانش شان چیزی را از آن ها بدست نداریم تا مداوا به دردها شود، دانش شان هم دانش همان زمان عصرشان است در حالیکه دنیا در ترقی و پیشرفت روان است.
نقطه مهم یکه علم تثبیت نکرده است باید بداند، پارچه ها که در فضا آزاد بدون کدام تاثیر قوی جذب، در حرکت است، لاکن نظر به خصوصیات پارچه ها و نظر به تکامل شان سرعت هر زمان به یک گونه نیست، گاه تند می شود، گه بطی می گردد زیرا دوامدار در بین پارچه ها انفجارها وجود دارد و انفجارها دوام می کند.
زیرا در منطق قرآن هر پدیده حریت دارد تا نظر بر شرط ها فعال باشد و دایما در تغییر و تبدیل می باشد و ثابت نمی باشد چونکه هر پدید در قوانین ثابت خداوند غیر ثابت هستند.
قرآن با منطق می گوید که جهان از هیچ آفریده نشد، یعنی از ماده یکه موجود بود آفریده شد.
یعنی شکل گرفت.
اگر دقت به آفرینش قرآن کریم داشته باشیم خداوند می گوید" وجود آیید" یعنی شکل گیرید، دقت کنیم خداوند هرگز در قرآن کریم نمی گوید از هیچ در عین زمان چیزی را آفریدم.
یعنی نمی گوید پف کردم چپ کردم بمیان آمد.
چنین منطق را قرآن کریم رد دارد، ولی چنین منطق خداپرست هایکه شیوه خدا پرستی شان را از گذشتگان قبل از قرآن، ارث گرفتند می باشد نه از هدایت قرآن!
از این که آفرینش با منطق به وجود آمده است، از لحظه یکه انفجار صورت گرفت و پارچه ها به دور پرتاب شد، نظر به زمان و نظر به مکان شان، خصوصیات پارچه ها در حال تغییر می باشد. یعنی انفجار که صورت گرفت و در مسیر راه دنیای ما در شکل گرفتن شد، نظر به مسافت دنیای ما از مرکز انفجار و نظر به فاصله گرفتن پارچه ها، دنیای ما قوانین ثابت خود را دایما تغییر داده است و از این بعد هم در حال تغییر می باشد.
یعنی قوانین ثابت دنیای ما مربوط این زمان ماست، در زمان های گذشته قوانین ثابت دیگر داشت و در آینده قوانین ثابت دیگری پیدا می کند.
زیرا مسافت ها و سرعت ها بالای قوانین ثابت تاثیرآور است و قوانین ثابت از دنیای ما که اندازه گیری می شود ثابت خود را نشان می دهد، یک نو فریب است که فیزیک دان ها را در خطا کردن سوق داده است.
یعنی اگر اندازه گیری یک قانون ثابت را از دنیای ما اندازه گیری نموده در جسم بزرگتر از زمین که در مسافت بسیار دور از زمین باشد، در صورت یکه از محوطه ی او جسم در آن جا رفته اندازه گیری کنیم، تفاوت بزرگ را نشان می دهد، چونکه بین پارچه ها تکامل مختلف است و نظر به هدایت الله در قرآن، هر جسم در محور خود در حال تکامل بوده هر جسم استقلالیت خود را دارد.
چونکه خدا در قرآن می گوید هر زنده جان، هر کتله و هر جسم در بین قوانین خداوند حر و مستقل و آزاد هستند، پس از روی منطق قرآن می دانیم در هر کتله ی کائنات هر چه متفاوت می باشد یکی از ظرافت تکوین خداوندی است.
این تغیرات به اندازه ی است که هر کدام کتله ها زمان مشخص شان را دارند و زیست در هر پارچه اگر روی صحنه بیاید بکلی متفاوت عمل می کند، یعنی فرض کنید دو نوازد در یک وقت در سیاره ی زمین و در کدام سیاره ی دیگر تولد شوند، بزرگ شدن شان و پیر شدن شان متفاوت می باشد، یعنی نوازدیکه در زمین بزرگ می شود فرض کنید شکل ظاهری وی سن چهل را نشان بدهد، در نوازد دیگر که در دیگر سیاره چهل سال زمان دنیای ما را گزرانده است یا بسیار جوان باقی می ماند و یا بسیار پیر دیده می شود از این خاطرکه زمان او سیاره تاثیرآور است و این منطق از زندگی آخرت برای عقل ما پیام می دهد.
 پس قوانین قبول شده ی فیزیک خطاها دارد، بدین خاطر مدت زمانی انفجار نظر به بزرگی هر کتله جسم و مسافت فرق می کند.
یعنی فرض کنیم اگر زمان انفجار را از زمین 8/13 میلیارد سال تخمین زده باشیم، این زمان در کتله جسم یکه از زمین در مسافت دور موقعیت دارد، تغییر پیدا می کند، از این که در اندازه گیری خصوصیات زمین تاثیرآور است، فیزیک دان ها را در خطا کردن می برد از معجزه های قرآن!
از طرف دیگر بیگ بنگ در آینده ی جهان چیزی گفته نمی تواند، اما قرآن منطقی دارد تعجب ها را سبب می گردد، یعنی به منطق قرآن، جهان یک مدت زمان بعد نظم خود را می بازد و درهم بر هم شده سوی نقطه اولی می رود و همان گونه که در حالت اول قبل از انفجار بود به همان حالت تبدیل می شود و این حادثه در قرآن علایم قیامت و مسیریکه قیامت را بوجود می آورد می باشد نه خود قیامت.
یعنی حوادثی است زیست از بین رفته همه جهان بی نظم شده در هم بر هم می شود، خداوند در این ارتباط در سوره النبیا آیت یک صد و چهار می فرماید" در آن روز که آسمان را چون طوماری در هم می ‏پیچیم، (سپس) همان گونه که آفرینش را آغاز کردیم، آن را باز می گردانیم این وعده ‏ی است بر ما، و قطعا آن را انجام خواهیم داد"
در این آیت دقت کنیم خداوند نمی گوید که آفریدم می گوید «آفرینش را آغاز کردیم آن را باز می گردانیم» یعنی دوام دارد از دوام دو باره برگشت می کند، یعنی تکامل دوام دارد در اثنا تکامل دو باره برگشت می شود.
آری چنین می گردد کائنات چون طوماری درهم می پیچد، دقت کنیم خداوند قبل از بیگ بنگ را گفته بود که موادیکه جهان شکل گرفت مانند "دود" بود و در این آیت می گوید:" دو باره به حالت اولی در می آید" یعنی کائنات دو باره به حالت "دود" در می آید.
یعنی کائنات از هیچ آفریده نشد و سوی هیچ روان نیست.
و در سوره النبا از آیت بیست اشارت از کوه ها بر ما در این ارتباط اندرز می دهد، می گوید" و کوه ‏ها به حرکت در می آید و بصورت سرابی می شود!"
دقت کنیم، تصویری موهوم که در روز و روی سطح افقی به دلیل انعکاس نور بر لایه‌ ی از هوای رقیق ‌شده نزدیک به سطح زمین که تشکیل می ‌شود به مانند آن حادثه می گردد که از علایم قیامت است یعنی این مرحله زمانی است کائنات عمراش را بر پایانی رسانده بر مواد خام جهان آخرت تبدیل می شود تا دو باره تکوین آغاز شود.
می بینیم جهان بکلی از بین نمی رود تنها شکل را تغییر می دهد و این حادثه زمانی صورت می گیرد انرژی که در هنگام انفجار، پارچه های جهان را هر سو پرتاب نمود و امروز به سرعت دور شدن از مرکز هستند، زمانی می رسد قوت انرژی صفر می گردد و هر پارچه در هر نقطه که رسید، ایستاد می شود و از این که نظم همه پارچه های جهان را قوت انرژی انفجار نظم می داد، نظم از بین می رود و پارچه های بزرگتر، پارچه های خردتر را جذب می نماید و این حادثه به سرعت انجام می شود و بالاخره همه پارچه ها دو باره در مرکز جمع می شوند، حادثه ی است که مطابق منطق قرآن کریم علایم قیامت یکه سوی قیامت روان می گردد، می باشد. و مرحله دو باره سازی آغاز می گردد، یعنی آفرینش دو باره شروع می شود، یعنی دو باره از مرکز انفجار صورت می گیرد و جهان جدید دو باره در حال شکل گرفتن می شود و تکامل مرحله جدیداش را به میان می آورد و دنیای آخرت یکه زندگی جنت و زندگی دوزخ را دارا می باشد که خداوند وعده داده است، ساخته می شود و بعد از ساخته شدن دنیای آخرت که در بین اش حیات جنت و دوزخ می باشد، روز قیامت می رسد و روز قیامت همان روزی است که سرنوشت انسان معین می گردد و انسان که نمرده است فقط جسم اش از بین رفته بود دو باره جسم ساخته می شود و اصلیت انسان که معنویت بود و دایما زنده بود و با روح بود و در اسارت الله قرار داشت، دو باره روح آزاد شده داخل جسم می گردد و انسان حواس پنجگانه را دو باره حس می کند، از منطق قرآن!
حادثه را خداوند در سوره ابراهیم آیت چهل هشت بیان می کند، می گوید" در آن روز که این زمین به زمین دیگر و آسمانها (به آسمان های دیگری) مبدل می شود و آنان در پیشگاه خداوند واحد قهار ظاهر می گردند!"
یعنی بعد از اینکه انرژی انفجار صفر می گردد، جهان چون طوماری در هم می پیچد و دو باره به حالت اولی آمده بار دیگر زمین دیگر و آسمان های دیگر ساخته می شود و بعد قیامت بر پا شده روز محاسبه یعنی روز محشر آغاز می گردد.
بلکه بعد از میلیونها یا میلیاردها سال رخ دهد خدا می داند.
اینکه دو باره انفجار صورت می گیرد در این منطق شاید بسیاری ها حیرت کنند لاکن قرآن اگر دقیق مطالعه شود خداوند با تکرارها می گوید همان گونه که آفرینش آغاز پیدا کرد بر همان شکل دو باره آفرینش آغاز پیدا می کند، یعنی در قرآن صرف و تنها یک منطق بیان شده است، دقت کنیم، بطور مثال خداوند در سوره عنکبوت در آیت بیست می گوید: «بگو: در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می‏کند; یقینا خدا بر هر چیز توانا است!»
در این آیت بیشتر تفکر کنیم در حالیکه منطق آیت در قرآن بی شمار تکرار شده است.
بر بعضی ها گفتار من تعجب آور است، چونکه در جامعه قیامت به معنی از بین رفتن زمین است، در حالیکه خداوند در قرآن وعده داده است انسان بالای همه جهان یعنی بالای کائنات حاکم می گردد. یعنی انسان از زمین به دنیاهای دیگر کوچ می کند و این حادثه را الله در سوره لقمان در آیت بیست و دیگر آیت ها بیان می کند، می گوید" آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله می کنند"
از جانب دیگر قرآن کریم کائنات را لایتناهی نمی گوید و برای کائنات سرحد تعیین کرده است، یعنی با منطق قرآن کریم و منطق علم، کائنات در بین یک خالیگاه که او خالیگاه لایتناهی است بین او لایتناهی شکل گرفته است.
و مطابق بر منطق قرآن کریم خداوند خارج از محوطه کائنات موقعیت دارد، یعنی کائنات که از میلیاردها کهکشان و میلیاردها ستاره و میلیاردها دنیا همچو دنیای ما تشکیل شده است، در خارج کائنات موقعیت دارد، چونکه بیرون کائنات بود که کائنات را تکوین کرد بدین خاطر خداوند خارج از زمان و مکان این کائنات است، بدین اساس اولی و آخری کائنات را می داند، سبب اینکه با علم خداوند، کائنات در حال زندگی است، پس هر کی از خود سوال کند، خداوند که تا این اندازه مقتدر است آیا بر کدام انسان مجبوریت دارد تا خاطر وی کاری را بکند؟
یا در چشم کدام انسان دیده شود؟
انصاف و منطق!
الله در سوره الفرقان در آیت پنجاه نو می فرماید:" همان (خدایی) که آسمانها و زمین و آنچه را میان این دو وجود دارد، در شش روز ( شش دوران) آفرید. سپس بر عرش قرار گرفت (و به تدبیر جهان پرداخت، او خداوند) رحمان است، از او بخواه که از همه چیز آگاه است!"
چگونه خداوند از محوطه کائنات بیرون است؟
فرض کنید در نزدتان چند ویدیو از فیلم ها موجود است، هر فیلم مدت زمانی خود را دارد. شما می خواهید فیلم ها را تماشا کنید، از اینکه اداره و رهبری فیلم ها مربوط شماست، یکی آن را به مقدار زمانی اش تماشا می کنید، دیگراش را اگر لازم دیدید به سرعت گذارنده صحنه های جالب اش را می بینید، یعنی شما تسلیم بر مدت زمانی هیچ فیلم نیستید، اگر که چنین باشید، شما از داخل صحنه های فیلم ها بیرون هستید و شما دنیای دیگر دارید و از او دنیا بالای فیلم ها حاکمیت دارید، پس دنیاهای کائنات را به مانند فیلم های ویدیو تصور کنید، از این که زمان را هر دنیای کائنات خود به وجود می آورد و کائنات زمان خود را خود به وجود آورده است، براین منطق خداوند از محوطه ی کائنات بیرون حیات دارد بدین خاطر مربوط بر زمان نیست و مربوط بر مکان نیست.  
گفتار قرآنکریم در ارتباط خداپرستی و چگونگی شکل گرفتن جهان و چگونگی به پایان که کائنات می رسد، چنین است و اما اگر در جامعه کس بگوید ماده دایمی است و خداوند از هیچ چیزی را نیافریده است و خداوند از موجودات یکه دایمی بوده هرگز از بین نمی رود جهان را آفرید آیا به دار نمی زنند؟
پس باید بدانیم اگر خداوند جاویدان است ماده دایمی است چونکه با منطق قرآنکریم هر دو همدیگرشان را تکمیل می کنند و اگر گفتار قرآنکریم گفتار الله نیست چگونه در چهارده عصر گذشته در او زمان یکه جهالت حاکم بود یک شخص یکه حتی سواد نداشت چنین بیانات را داد؟
در حالیکه هر سوره مطالبی دارد دور از عقل انسان هاست و اگر بازهم چنین مطلب گفتار انسان بود چرا دیگر انسان گفته نتوانست؟
و این انسان چگونه توانست علم امروز را در او زمان بگوید؟
 گفــــتار زبان ات را با عقل دیدن کردی؟ 
 اگر تفکرت نیست زبان را ویران کردی
 در لباس روشنی مفکره یت تاریک است
 تجسس نباشــــد خود را سرگردان کردی
      قرآن در ارتباط تئوری تکامل چه نظر دارد؟ فرضیه تکاملی چارلز داروین، نقطه ی نرم شدن در قضیه تکامل انواع نظریات یکه تا او زمان به وجود آمده بود به‌ شمار می رود. داروین از تاثیرات نظرات توماس مالتوس در رساله ی اصل جمعیت به این نتیجه رسید که رشد جمعیت به آسانی می تواند به «تنازع بقا» یعنی با هم دیگر پیکار کردن منجر شود و در این رقابت زاده‌ های با مطلوبیت بیشتر یعنی پسندیده شده ها بر دیگران برتری خواهند داشت.
محدودیت منابع باعث می شود تا در هر نسل بسیاری از زاده ‌ها پیش از رسیدن به سن تولید مثل، تلف شوند. این ایده می توانست گوناگونی جانوران و گیاهان را، در عین اشتقاق «گرفتن از یک دیگر» از اجداد مشترک توضیح دهد و در عین حال این شرح تنها با استفاده از قوانین طبیعی که برای همه ی اشیا یکسان بودند، فراهم می شد.
یعنی به اساس تئوری تکامل جاندارها اجداد مشترک دارند، یعنی اگر بگویم انسان و هر جاندار طور مثال میمون اجداد مشترک دارند با تبلیغات یکه از میمون انسان مدرن ساخته شد تفاوت بزرگ دارد.
اولی را یعنی همه جاندارها اجداد مشترک دارند یعنی مبدا از یک نقطه شروع شد و دوامدار با تکامل بر اسقامت های دیگر زیست دوام کرد قرآن کریم قبول دارد و برای رد آن دلیلی وجود ندارد که از قرآن باشد چونکه در هر حالت تکوین با عقل صورت گرفت چه فرق می کند به کدام گونه خداوند کائنات را آفرید؟
داروین از دیدگاه علم بر این نقطه رسید که زیست بدون فرگشت ناممکن می باشد. لاکن داروین نگفت که از میمون انسان مدرن ساخته شد. چونکه این سفسطه گفتار داروین نیست، بعد از داروین از نام داروین دیگران پیشکش کرده اند.
ما اگر در تاریخ اسلام نظر اندازیم تعداد زیاد از علمای دنیای اسلام را می بینیم قبل از داروین در ارتباط زیست شانسی یعنی فرگشت سخنان علمی را گفته اند که از جمله علماها، دانشمند مشهور دنیای اسلام ابوریحان محمد بن احمد بیرونی، بیشتر و مکملتر از داروین در ارتباط تئوری تکامل سخنان دارد برای تایید تئوری فرگشت.
اسلام دوره طلایی را در ترقی علم و دانش با خود داشت، همان دوره را دوره طلایی می گویند. در او دوره دانشمندهای اسلام استفاده از آثارهای قدیمی یونان، هند و غیره، با منطق قرآنی مطالب بی شمار علمی را گفته اند که در او دوره غرب در تاریکی غرق بود، حتی آثارهای علمی یونانی را غربی ها رد داشتند و اجازت مطالعه و تجسس را منع نموده بودند. او دوره که در دنیای اسلام دوره طلایی بود بعد از عصر شانزدهم غرب سوی روشنی رفت دنیای اسلام را مذهب ها و طریقت ها اسیر گرفتند، این بار دنیای اسلام در تاریکی غرق شد غرب تمدن جدید را روی صحنه آورد.
دوره طلایی از قرن 9 میلادی شروع تا قرن 16 میلادی دوام کرد.
بعد از در تاریکی رفتن تا عصر امروز دنیای اسلام بسیاری از تئوری های علمی را رد نمود از جمله تئوری تکامل به شدت رد شد، زیرا بعد از داروین کلیسا در مقابل نظریات داروین برپاخاست و امروزتاثیرات کلیسای دیروز غرب بالای دنیای اسلام است که تئوری تکامل را مختصر نموده می گویند از میمون انسان ساخته شد.
در این بحث با اسناد آیت های قرآنی، در قبولی تکامل، توضیحات داده می شود. ولی همان گونه که اسلام را از زبان الله بیرون ساخته زیر تاثیرات زبان هر انسان آوردند و در جامعه هر کلام هر انسان را که به خواست جامعه از اسلام سخن بگوید تمثیل گر اسلام می دانند و مالک دین اسلام می دانند، در حالیکه در قرآن کریم اسلام تنها و تنها کلام الله است. آری تنها سخنان الله اسلام را تمثیل کرده می تواند و قبولی سخنان پیغمبر را از زبان الله که امر شده است قبول داریم، در غیر آن حتی سخن پیغمبر هم اسلام را تمثیل نمی کرد و او دین اسلام نمی شد. چونکه در منطق قرآن همه ادیان یکه از جانب الله بوجود آمده، فقط یک اسم دارند "اسلام" هستند، اینکه در مختلف اسم ها مختلف تحریف ها شده خطای بشر است، از این خاطر که اسلام به معنی صلح کردن و تسلیم شدن به الله یک سوژه از زاویه بزرگ است و از اسم ها که در قرآن ذکر شده است، خطاب بر او کس های است خویشتن را به او اسم ها معرفی داشتند، در غیر آن همه اسلام بودند و در همه ادیان تنها اصل گفتار "الله" اسلام را تمثیل دارد و گفتار پیغمبران به اساس هدایت الله قابل پذیرش است، پس سخن هر کی تنها شخص خود وی را تمثیل می کند و به همین گونه تئوری داروین را تنها گفته های داروین تمثیل دارد، دیگر هر سخن هر کی حکایه، چونکه داروین شیوه زیست و چگونگی تحولات ظاهری زنده جان ها را در میان گذاشت، نگفت که از میمون انسان مدرن ساخته شد.
داروین تئوری خود را که بیان کرد از ظاهر حوادث دیده این عمل را انجام داد، در حالیکه قرآن در ظاهر و در بطن مسئله انسان را هدایت می دهد تا دیدن کند بطور مثال در سوره العنکبوت آیت بیست می گوید" بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین‏ گونه) جهان آخرت را ایجاد می کند یقینا خدا بر هر چیز توانا است"
در این آیت می بینیم الله بر همه انسان حتی بر انسان یکه موجودیت خدا را باور ندارد می گوید:" مستقیم خودت دیدن کن چگونه که حقیقت در دنیا وجود دارد و تو قبولش می کنی بدون احتراز دیدن تو قبول من است، پس بدان که به این شیوه دنیای آخرت را آفریده تکامل می دهم"
اگر در باریکی آیت دقت کنیم قرآن می گوید: «آفرینش را آغاز کرده است» یعنی آفرینش دوام دارد، یعنی تکامل دوام دارد.
و قرآن غیر از ظاهر قضیه مسایل را در عقل دستور می دهد تا از عقل بررسی را شروع کند، چونکه تغییرات ظاهری را یک امر بر زیست می داند، ولی مهم این تغییرات چگونه به میان می آید که قرآن در او نقطه بیشتر دقت دارد، بدین اساس هدایت قرآن است تا انسان اول بررسی را از عقل خود شروع کند، از این خاطر که مغز یک دنیای بزرگ است و دانستن رازهای این دنیای بزرگ در زمان ما که هنوز عقل ما بر مطالعه دقیق این دنیا تکامل نکرده است بیهوده بر ظاهر مسایل دقت داریم.
اگر از ظاهر صرف نظر نموده در اساس کار داخل شویم او زمان راز مغز انسان را و راز مغز میمون را جداگانه و قیاسی زیر بررسی قرار بدهیم، بدون شک ما را در یک دنیای دیگر می برد که در او دنیا بیشتر نور خداوند را دیدن می کنیم چونکه روح خداوند بود برای ما لطف شد از جاندار وحشی بر انسان مدرن تبدیل شد. زیرا زنده جان که بر رتبه آدمی رسید، روح خداوند بود که دمیده شد تا بر آدمی برسد، در غیر آن او زنده جان موجود می بود، لاکن آدم شده امروز انسان معرفی نمی شد، یعنی آدم بر منطق قرآن، مستقیم از گل در همان لحظه آفریده نشده است، آدم با مرحله ها انسان شد و زمانی انسان شد روح مخصوص خداوند داده شد.
در قرآن دو حقیقت واضح نمایان است، یکم: دنیا از هیچ هست نشده است، دوم: در عین زمان چیزی خلق نمی گردد چونکه خداوند منطق آفرینش را مرحله به مرحله بیان می کند، مثال در سوره الزمر آیت شش می گوید" شما را از نفسی واحد آفرید سپس جفتش را از آن قرار داد و برای شما از دامها هشت قسم پدید آورد شما را در شکم های مادران تان آفرینشی پس از آفرینشی [دیگر] در تاریکی های سه گانه [م شمیه و رحم و شکم] خلق کرد این است ‏خدا پروردگار شما فرمانروایی [و حکومت مطلق] از آن اوست‏ خدایی جز او نیست پس چگونه [و کجا از حق] بر گردانیده می شوید"
اگر دقت به باریکی قضیه کنیم خداوند می گوید" شما را از نفسی واحد آفرید سپس جفتش را از آن قرار داد" یعنی قرآن یک نقطه را آدرس نشان داده می گوید که اولی آفریده شد بعد از اولی دوام اش را ادامه داد و یک معجزه را بیان می کند از تاریکی سه گانه صحبت می کند مسئله ی است که در سال های اخیر علم اثبات کرد.
اگر قرآن کلام الله نیست در چهارده عصر قبل چگونه حضرت محمد این سر را دانست؟
چرا این راز جهان شمول در او زمان نشد تا که علم کشف کرد؟ لطف نموده تفکر کنیم.
و یا در سوره النبیا آیت سی می گوید" آیا کافران ندیدند که آسمانها و زمین به هم پیوسته بودند و ما آنها را از یکدیگر باز کردیم و هر چیز زنده‏ ی را از آب قرار دادیم؟! آیا ایمان نمی آورند"
دقت کنیم آیا خداوند نمی تواند بگوید پف کردم چپ کردم آسمان و زمین را آفریدم؟
در کدام بخش قرآن چنین منطق وجود دارد؟  
آری جهان موجود بود تنها دو باره سازی شد بلی شروع آفرینش فقط آب است که اولین ذره زنده جان ساخته شد و علم و قرآن فقط یک نقطه را در پیدایش زنده جان ها آدرس نشان می دهند، کس اگر بپرسد آدم از گل ساخته شد آیا آب سر گل نیست؟
برداشت بسیارها در ارتباط خلقت آدم که از دیدگاه زاویه محدود انسانی می نگرند خطا را سبب می شود، زیرا گفتار الله که آدم را از گل آفرید پیامی دارد تا دایما انسان کی بودن خود را بداند پس باید از دیدگاه خداوند در این مسئله دیدن کنیم.
و یا در سوره الفرقان آیت پنجاه و چهار می گوید" او کسی است که از آب، انسانی را آفرید سپس او را نسب و سبب قرار داد (و نسل او را از این دو طریق گسترش داد) و پروردگار تو همواره توانا بوده است"
یا در سوره الفرقان در آیت پنجاه نو می گوید" همان (خدایی) که آسمانها و زمین و آنچه را میان این دو وجود دارد، در شش روز یعنی در ( شش دوران) آفرید سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت (و به تدبیر جهان پرداخت، او خداوند) رحمان است از او بخواه که از همه چیز آگاه است!"
می بینم در قرآن، بصورت قطع اسناد وجود ندارد از هیچ، چیزی را آفریده باشد و آفریده شده را در صفر زمان خلق کرده باشد، چنین منطق در قرآن وجود ندارد با تکرار انسان را متوجه در نقطه ی می سازد تا انسان تفکر کند که چرا قرآن یوم ها یعنی دوره ها را بر رخ ما می زند؟
وقتی الله بگوید بوجود بیا بدون درنگ در شکل گیری شروع می کند اما با منطق تکامل!
و در بسیار آیت های قرآن که هدایت الله امری است که مطالعه کننده اگر از سر راز همه این کتاب آگاه نباشد تصور می کند در یک امر همان لحظه هست شده است و این خصوص در مسائل آدم و ابلیس هم، بسیاری ها را در خطا دانستن سوق می دهد، چونکه مطالعه کننده از دیدگاه انسانی خود دیدن دارد، باید باریکی های قرآن را از دیدگاه زاویه خداوندی دیدن کنیم و همه کتاب را دقیق بررسی کنیم در او صورت خطاها دور می شود و یک نور روشن می شود.
قرآنکریم مواد خام آفریده شده را بیان نموده است، یعنی در قرآن دستوری وجود ندارد بدون منطق باشد بی منطقی را خداپرست هایکه زیر تاثیرات گذشتگان قرار دارند آورده است نه قرآن!
در این خصوص من نمی گویم خداوند چیزی را از هیچ آفریده نمی تواند چنین حرف را من ندارم زیرا هدف من فقط گفتار الله است نه سخن من!
و بر عقل ها سوره العنکبوت آیت بیست را که بهترین جواب را دارد دو باره پیشکش می کنم الله می گوید" بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین ‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می کند یقینا خدا بر هر چیز توانا است"
عقلها را در راز این آیت دو باره دعوت می کنم زیرا آیت مذکور کس هایکه به بودن الله باوری ندارد می گوید:" در زمین بنگر آن چی حقیقت است من آن را بیان دارم یعنی دید تو حقیقت است و به همین گونه آخرت آفریده می شود"
فراموش نکنیم مطابق منطق قرآن، جنت و دوزخ فعلی وجود ندارد، چونکه جنت و دوزخ دو نو از زندگی بشر در دنیای آخرت است، یعنی دنیای جداگانه از همدیگر و از دنیای آخرت جدا نیستند و دنیای آخرت بعد از بین رفتن دنیای جاری که دنیای فانی می گویم به میان می آید و این نقطه اساسی را چند در صد مردمان دنیای اسلام می دانند؟
مطمئن ام اکثریت بی خبر اند و خود این نقطه چه اندازه بی خبر بودن دنیای اسلام را از حقیقت ها بیان می کند کمی تفکر کنیم.
و در آیت می گوید که آفرینش دوام دارد، یعنی تکامل دوام دارد. قرآن و علم تا سرحدیکه آفرینش صورت گرفته است موازی هم رفتار دارند و در نقطه اول آفرینش، قرآن بر عقل ها می گوید: "آفرینش با عقل صورت گرفته است" یعنی خود به خود به میان نیامده است و در قرآن دعوت می کند اگر رد داری مثل آفریده شده مثال بیآور و در این نقطه رجوع به علم باید شود علم در سال های اخیر در نقطه ی رسید دانشمند مشهور سویدنی بنام Charles Eugenie Guye می گوید که" یک پروتین از 40000 (چهل هزار) اتم بوجود آمده است. بنابران احتمال بوجود آمدن خودبخودی یک مولیکول پروتین با رقم بزرگ 10 بطاقت 60 افاده میگردد." آیا متوجه هستیم؟
اگر کس بگوید تصادف تکامل صورت گرفت از بی جان، جاندار ساخته شد چنین منطق با منطق خداپرست هایکه از قرآن دور هستند یکی می باشد در حالیکه در جانداران یک پروتین نه بلکه سریال پروتین ها موجود است.
همچنان بخاطر بوجود آمدن یک سریال پروتین دوکتور لیکومته دنوی Dr. Lecomte de Nouy چنین می گوید:" احتمال بوجود آمدن تصادفی یک سریال پروتین 10 بطاقت 243 می باشد"
این رقم ها آنقدر ناممکن است که به ممکن شدنش عمر جهان کفایت نمی کند چونکه به گفته علم احتمال بوجود آمدن تصادفی نهایت محدود است و این محدودیت سال های دراز را لازم دارد که عمر جهان کفایت کند.
ولی انسان تنها یک سریال پروتین و یا یک حجره هم نیستند. انسان متشکل از 60 تریلیون حجره بوده و این حجرات بین هم چنان مناسبت دارند که گاهی تخریب نظام یکی آن، انسان را به مرگ می کشاند. زندگی انسان در اثر همین مناسبت ها و همکاریهای حساس و خیلی ها مکمل ادامه دارد. وقتیکه درباره ی این نظام مکمل فکر کنید صدای وجدان خویش را خواهید شنید که می گوید: "خدایا ترا از هر نوع درک غلط تسبیح، تقدیس می نمایم"
پس می گویم کس کسی را به اسارت گرفته نمی تواند و اما اگر اداره ی عقل از نزدش رفته باشد به اسیر شدن محکوم است و ادامه می دهم هر ملت یکه علم ایجاد کرده نتواند صاحب علم شده نمی تواند اگر مالک علم شده نتواند در جهان نقش بازی کرده نمی تواند و به غلام شدن محکوم می گردد، دینداری خرافه از باختن عقل بمیان می آید نه از کشفیات علم!
 از پنجره ی عــــقل دنیا را یک بار ببین
 عقل را حاکـــم بکن از او آموزگار ببین
 حسیات کــور تو مصیبت بر جانت است
 رازهای این دنیا را با عقل و افکار ببین
      قرآن چیست؟ قرآن کریم را چگونه درک کرده می توانیم؟ می خواهم از محوطه ی یک آیت قرآن کریم یک تز بیان کنم. مطمئن ام اکثریت مسلمان ها آیت یکه بیان می کنم، از بودن آیت بیان شده یا معلومات ندارند و یا اهمیت بر این آیت قایل نیستند. آیت یکه بیان می کنم بر بخش بزرگ علم دنیا یک رهبر است و لاکن در دنیای اسلام کمترین انسان بر بودن این آیت واقف هستند، آن هم تا امروز در درک مفهوم آیت تفکر نکردند تا بر دنیای اسلام معلومات می دادند.
خداوند در سوره نمل در آیت هشتاد هشت می گوید: «کوه‏ها را می‏بینی، و آنها را ساکن و جامد می‏ پنداری، در حالی که مانند ابر در حرکتند; این صنع و آفرینش خداوندی است که همه چیز را متقن آفریده; او از کارهایی که شما انجام می‏ دهید مسلما آگاه است»
مخلص های مطالعه از این آیت چه برداشت کرده می توانند؟
کوه ها چگونه مانند ابر در حرکت بوده می توانند؟
فرض کنید در نزد بزرگ ترین کوه ی دنیا، در نزد کوه هندوکش که کوه هندوکش شاخه ی از کوه هیمالیا می باشد، با یک شخصیت با اعتبار دینی دنیای اسلام قرار دارید، مفهوم این آیت را سوی کوه ی بزرگ دنیا دیده از او شخص معتبر دینی پرسش دارید، می پرسید: چگونه این کوه ی بزرگ مانند ابر حرکت کرده می تواند؟
شخصیت دینی که همه عمراش را بر مسلک دینی گذاشتانده است، غیر از معلومات دینی که از محیط خود دارد، بر دانستن دیگر علوم عاجز است و فرهنگ تفکر را ندارد، زیرا در دنیای اسلام فرهنگ تفکر کردن نهایت ضعیف است، پس برای شما دانشمند دینی چگونه جواب خواهد داد؟
احتمالا سوی کوه دیده بگوید: از قدرت خداوند سوال نمی شه، قدرت خداوند است که این کوه بزرگ را بر چنین حال آفرید.
چنین خواهد گفت، چونکه در دنیای اسلام عقیده ی را مروج ساختند گویی آدم مانند احمد یا محمود امروزی آفریده شد و کوه هندوکش مانند شکل امروز تکوین شد، چنین عقیده رواج است.
گفتار عالم دینی که بر سوال شما نزد شما جواب قبول نمی شود، کمی کنجکاوی نموده دو باره اگر پرسان کنید: چگونه مانند ابر در حرکت است؟
از این که تفکر نمی کند زیرا در دنیای اسلام فرهنگ تفکر چندان رواج نیست و جواب داده نمی تواند، زیرا اگر در دنیای اسلام در چنین آیت ها جواب موجود می بود، چهره ی دنیای اسلام دیگر می شد، پس چه خواهد گفت؟
مطمئن ام خواهد گفت: این راز خداوند است، فقط از این راز خدا می داند، تو بیشتر در اخلاق شیطانی تسلیم نشو و در دانستن راز خدا نشو.
اگر باز بیشتر زیر سوال گرفته دو باره پرسان می کردید، می گفتید: شما عالم دین هستید، پس از این راز من را خبردار کنید.
این بار شما را محکوم بر فتنه گر می کرد و این اخلاق، در دنیای اسلام امروز بازار گرم دارد و از جانب محیط جامعه پذیرش دارد، در حالیکه قرآن، بر فرق چنین عالم های دینی با شدت کوبیدن می کند، خاطر اینکه در ضدیت منطق قرآن، دین جامعه را شکل داده اند.
خداوند در قرآن کریم در سوره نفال در آیت بیست دو بر کس هایکه بدون تفکر اند، می گوید: «بدترین جنبندگان نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه نمی‏کنند»
پس ما قبل از گپ زدن باید تفکر کنیم، چونکه اگر بدون تفکر در تلاش رواج دادن تز خود باشیم، در نزد خداوند بی ارزش ترین یک جاندار می شویم.
پس وقتی که تفکر می کنیم آیت قرآن را زیر تفکر می گیریم و اینکه خداوند گفته که «کوه ها مانند ابرها در گردش اند» تفکر ما، ما را در طبیعت ابرها می برد تا چگونه شکل گرفتن و فعالیت کردن ابرها را بدانیم.
می بینیم ابرها پدیده ی نیستند که در فضا آفریده شده باشند و در هر سو در حرکت باشند، زیرا بر به وجود آمدن ابرها یک منطق وجود دارد، خداوند ما را اول بر سوی او منطق می برد، از این سبب که خداوند در قرآن در سوره عنکبوت در آیت بیست می گوید: «بگو: در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می‏کند; یقینا خدا بر هر چیز توانا است!
یعنی ما را می گوید تو با چشم دیدن کن!
زمانیکه ما ابرها را زیر مطالعه می گریم، چنین یک نتیجه در دست می آید، ابرها عبارت اند از، توده‌ی متراکم از بخار است که در طبقات پایینی و میانی اتمسفر تشکیل می‌ شود. عناصر تشکیل دهنده این توده بخار، همان عناصر تشکیل دهنده مایعات سطح سیاره می‌باشند. در مورد سیاره زمین، ابرها از بخار آب یکه در سطخ زمین وجود دارد، تشکیل شده‌اند.
می بینیم در منطق تشکیل شدن ابرها نخست آب وجود دارد و در سطح زمین است، در فضا نیست، بعد آب بر بخار تبدیل شده در بلندی می رود و بعد دو باره بر سطح زمین می افتد، این مرحله عبارت اند از حرکت ابرها می باشد.
وقتی ما این مرحله را درک کردیم، او زمان منطق این مرحله را باید در تشکیل و حرکت کوه ها ببینیم، چونکه خداوند در آیت از این مرحله بحث می کند، یعنی ما را برای شناخت این مرحله هدایت می دهد.
پس این مرحله چگونه بر حیات کوه ها موجود بوده می تواند؟
چگونه بزرگ ترین کوه دنیا، مانند ابر از بخار از سطح زمین، تشکیل شد؟
اگر زنده جان های چندین میلیون سال قبل داخل آب او زمان را امروز بخواهند مطالعه کنند، نباید در داخل آب بحر امروز دیدن کنند، بر منطق قرآن، باید فسیل های حیوان های قدیم را در سر کوه هیمالیا جستوجو کنند، چونکه بر منطق قرآن، بلندترین قله کوه، در زمان نخستین تشکیل کوه، سطح بحریکه آب در سرش بود شکل داده بود که حیوان های بحری زیست داشتند و سطح بحر امروز در او زمان یا خشکه بود یا کوه بود.
این شکل گیری باید طوری صورت می گرفت، با فشار زیاد، سطح زمین را حرارت داده، سبب برآمدگی می شد و با این منطق در هر جغرافیای که امروز کوه موجود است، از اثر بر خورد پارچه های سطح زمین که از هم دیگر جدا بودند، تشکیل شده است.
بر این منطق، هندوستان و محوطه ی هندوستان از قطعه براعظم آسیا جدا بود، در منطق قرآن، جدا بود.
دو خشکه با همدیگر تصادم کرد و کوه مشهور هیمالیا را که شکل داد، همان نقطه بحر بود.
دو خشکه با شدت تصادم نمود، از اثر شدت تصادم دو خشکه و از اثر حرارت یکه از این تصادم در داخل زمین به میان آمد و حرارت داخل زمین را بیشتر ساخت، سطح داخل بحر بر بلندی برآمدگی پیدا کرد و سنگ های سر کوه هیمالیا در نخستین شکل گیری، مانند بخار آب، نهایت نرم و بخاری بود که امروز سنگ ها شکل گیری شده است. این فعالیت دوام کرد تا کوه های مشهور دنیا شکل گرفت که امروز هم چنین فعالیت وجود دارد.
مطابق بر منطق قرآن، زمانی می رسد، کوه های امروز مانندیکه ابر متلاشی می شود، بر همان منطق پارچه پارچه شده نخست بر زمین هموار تبدیل می شود، بعد ممکن سطح داخل بحر او زمان را تشکل بدهد و این فعالیت مطابق بر منطق قرآن، دوامدار است، یعنی هرگز دنیا ساکت و بی فعالیت نمی شود، چونکه در قرآن، خداوند می گوید: «آفرینش را آغاز کردم» هرگز اسنادی نیست که خداوند گفته باشد بر شکل معین آفریدم و این شکل دایما یک نواخت است، چنین منطق در قرآن وجود ندارد.
من که از منطق قرآن این تز را بیان می کنم، هر مخلص مطالعه می تواند از زمین شناسی این تز من را بررسی کند، زیرا هدفم این است، قرآن، بدون مطالعه دیگر علوم دانسته نمی شود، اگر که دانسته شود، دین امروز جامعه را هر بار شکل می دهد، منطق یکه به وجود می آید، هر عالم دین در مقابل چنین آیت ها می گوید: قربان قدرت خدا که چنین آفرید.
یعنی ایمان یکه به وجود می آید، آدم مانند احمد بود و هندوکش مانند هندوکش امروز بود که آفریده شد.
در او منطق اگر کسی بی منطقی بگوید در اعدام محکوم می سازند و جامعه هم از آن ها حمایت می کند که امروز دینداری اسلام چنین است که خداوند قهر است. چونکه دنیای اسلام از فرمان خداوند بیرون است اسیر سفسطه و خرافه است.
اگر چنین دوام کند، خداوند که در قرآن، تسلط کائنات را وعده داده است، دیگران در دیگر دنیاها خواهند رفت و لاکن مسلمان ها منتظر نجات دهنده از اسم «....دربدر خواهند نشست» 
خلاصه دین یکه قرآن کریم پیشکش دارد و اسم اش را اسلام می گوید با دین یکه جامعه معرفی دارد و از نام اسلام بیان دارد، زمین تا آسمان تفاوت دارد. امروز در کشورهای اسلامی جوانان در دو گروه تقسیم اند، یک گروه جوانانی اند سخت زیر تاثیر دین جامعه بوده، ازبری و بر مفکره رادیکال، بدون بررسی و مطالعه اند، این گروه جوانان در هر شرایط در شدت آماده اند و لاکن گروه دیگری از جوانان وجود دارد بر منطق مطالعه و بررسی در تلاش دانستن حقیقت های دین هستند، مگر جامعه که در زیر تاثیر دین جامعه قرار دارد، این گروه جوانان، اسلام را دینی می دانند در ضدیت با هر نو علم فکر می کنند، زیرا دین جامعه چنین اسناد بر دست جوانان می دهد، من از جمع این جوانان بودم تلاش داشتم تا اسلام را از زبان عالمان اسلام که در جامعه هستند یاد بگیرم خطا داشتم، چونکه هر اندازه تلاش کردم در جواب هر سوالم بی منطقی را دیدم و بی منطقی از جانب جامعه بهترین منطق قبول شده بود. از اینکه در جامعه های عقب مانده بیان مفکره در زیر تاثیر فرهنگ محیط قرار دارد، نمی توانستم نظرم را بر بی منطقی بودن جواب ها بیان کنم و بر خود می گفتم اگر که جواب ها تا این اندازه بی منطقی داشته باشد اسلام یک دین بی منطق است.
چنین قبول کرده بودم، چونکه عالم دین گفته پرسش که می کردم فقط بی منطقی را با احساسات گرم که در نزد دانشمندهای دین جامعه با منطق بود، شنیدن داشتم، مطمئن ام تعداد زیاد از جوانان مانند چند سال قبل من هستند.
من بین آته ئیست شدن و مسلمان بودن قرار گرفته بودم از دست دین جامعه، با ده ها سوال در حالت عجیب بودم، روزی سبب شد داخل قرآن کریم شدم، چه اندازه که داخل کتاب، خود را انداختم، دیدم که در بین کتاب دنیای دیگری وجود دارد، مثل من بسیاری ها از بین کتاب بی خبر هستند، سبب اینکه دانشمندهای دین بی خبر هستند یا خبر دارند بر بی خبری خود را زده هستند، از اینکه جامعه بر دین دیگر باور دارد، نمی توانند به سادگی از بین کتاب در بین جامعه صحبت کنند و صحبت هم کنند کسی های صحبت دارند اول دنیای فکرشان را در جامعه بیان می کنند، یعنی آرزوهای مذهب یا طریقت یا خواهش های نفسی شان را بیان می کنند بعد برای شاهد کشیدن، از قرآن، انتخابی از آیت ها استفاده می کنند، در حالیکه دنیای فکر آیت ها را باید اول بیان کرد مثل کار امروز من!     
در منطق دین قرآن بصورت کل هیچگاه بی منطقی وجود ندارد چونکه من ندیدم، لاکن در دین جامعه از شروع تا ختم مطلق بی منطقی دستور دارد. من از مخلص های مطالعه پرسش دارم، چه حدود مسلمان ها از آیت های که من در کتاب های مکتب راه سوم استفاده کردم معلومات دارند؟
شاید انسانی پیدا شود از من سوال کند بگوید تو کیستی منطق دیگر از منطق دین جامعه داری؟
سویه دانش تو چیست؟
چرا مولوی ها و روشنفکرها را شدید زیر انتقاد گرفتی از روی کدام منطق؟
جواب یکه دارم می گویم من تنها یک فرد مسلمان هستم و من مسلک ملایی یا کدام عنوان مشخص دینی ندارم، من مثل هر فرد وطن مانند یک متعلم، مانند یک کارگر، مانند یک کسبه کار یک انسان معمولی هستم، هرگز ادعای بلندپروازی ندارم، از اینکه از علما و روشنفکران انتقاد دارم، اگر من قلمی داشته باشم اگر فکرهای تازه گفته باشم، من هم در بین انتقاد شده ها هستم و از گذشته ندامت دارم و اعتراف دارم که خطاکار بودیم و هستیم، بدین خاطر از خود و دیگران انتقاد دارم، خاطر دردهای وطن!
من از ترجمه های استادهای بزرگ ایران و ترکیه استفاده نموده از قرآن نوشته کردم، زیرا من زبان او زمان قریش را نمی دانم که قرآن را ترجمه کنم.
یعنی هر انسان یکه تصور کند گویا کسی که زبان عربی را می داند  قرآن را ترجمه کرده می تواند، این نظریه خطا و غلط است چونکه بی خبر است که عرب ها به اندازه ما از زبان قرآن فاصله دارند. زیرا زبان ها، هر زمان در تحول و تکامل قرار دارند، پس کسی از زبان قریش قرآن را ترجمه کرده می تواند بر او زبان تسلط علمی داشته باشد، من در افغانستان شاید نیستم که چند نفر بر این زبان حاکمیت داشته باشند. اگر کشور ایران و یا ترکیه را در نظر بگیریم استادهای محترم وجود داشتند و دارند که ترجمه کنند آن هم محدود.
یعنی منطق یکه دارم هر کی باید از ترجمه های استادهای محترم استفاده نموده فکرهای شان را بیان کنند تا از پیام قرآن استفاده کرده بتوانیم. در این نقطه باید یادآور شوم بسیاری از آیت های قرآن کریم در حوادث همان زمان نازل شده است، پس با مطالعه ترجمه ها از تاریخ حوادث ها هم معلومات باید داشته باشیم تا کمتر خطا کنیم، یعنی کسی که در آرزوی دانستن رازهای قرآن است باید تاریخ و راز چند علم دیگر را بداند.
قرآن تنها بر عرب ها نازل نشد، هرگز اسلام رواج فرهنگ یک ملت نیست، دنیای قرآن دنیای دیگر است، چه اندازه داخل شویم بر همان اندازه ما را با حیرت در داخل بحر بزرگ می سازد.
یک حکایه ی جدید در دنیای اسلام شرط است و لازم است تا دنیای اسلام ترقی کند لاکن او حکایه از پنجره ی علم و قرآن یک تمدن جدید باید باشد.
در افغانستان مروج است یک امام مسجد و یا کسی که عنوان مولوی در جامعه دارد زمانیکه از دین صحبت می کند فوری یک جمله عربی ازبر شده را می گوید، تنها او شخص چند جمله ازبر را دارد دیگر هیچ!
سبب اینکه مروج است اگر در شروع صحبت جمله عربی باشد همه با حیران و سرگشته شده شنیدن دارند، زیرا تصور می کنند هر جمله عربی یک آیت قرآن است.
شخص یکه ازبری یک جمله عربی را می گوید اگر سویه دانش وی را مطالعه کنیم هرگز از زبان قریش خبری ندارد چونکه ممکن نیست آگاه باشد، زیرا دانستن یک زبان مربوط کس های هست که در استقامت او زبان تخصص داشته باشد، آیا همه کس هایکه از جمله های عربی استفاده می کنند همه تخصص این زبان را دارند که حاکم باشند؟
اگر چنین می بود امروز مانند ایران یا ترکیه چندین شخصی می داشتم قرآن را ترجمه می کرد. یعنی هدفم این است مهم بر زبان عربی گفتن نیست، مهم درک امر کتاب مقدس قرآن است که هدایت قرآن است، پس باید هر کی تلاش کند از ترجمه ها مفهوم بگیرد، چونکه در قرآن برای انسان ثواب گرفتن امر نشده است، کورکورانه بخوانی بگویی قرآن خواندم حال بر من ثواب یعنی مکافات بده، یعنی یک نو از خرید فروش باشد یا یک نو از مناسبات غلامی و باداری باشد، یعنی بگویی کار را اجرا کردم حال مقابل زحمت من حق من را بده، چگونه بر خداوند چنین منطق را پیشکش کرده می توانی عقل در سر داری؟
این فرهنگ که در جامعه رواج است مطلق بر ضد روح و منطق قرآن است. زیرا کسی ثواب گرفته نمی تواند چونکه ثواب از جانب الله داده می شود بر کس هایکه در تلاش اجرا صواب هستند.
آری صواب کردن هدایت شده است نه ثواب گرفتن!
من از بین کتاب آیت های را انتخاب کردم بسیاری از سوال های جوانان روشنفکر را جواب می دهد، مطمئن ام کتاب های مکتب راه سوم جروبحث های پرحرارت را سبب می شود، سبب اینکه علاقه ندارم بی قید شرط هر فکر من را هر مطالعه کننده قبول کند، بر عکس آرزو دارم بر ذهن رادیکال ترین انسان که مخالف فکرهای من است تکانی را سبب شوم با ده ها سوال در تلاش مطالعه و تفکر گردد و خود را در زیر سوال قرار بدهد و با خود محاسبه کند، زیرا علاقه دارم در دنیای اسلام فصل جدید که یک فرهنگ زیبا را سبب شود بوجود بیاید و هر انسان دنیای اسلام هر شنیدگی و یا مطالعه کردگی را بدون تفکر و تفتش قبول نکند، با تفکرها با مطالعه های زیاد قناعت اش را برآورده بسازد، در او زمان هدایت قرآن که انسان از دنیای زمین بیرون شده در کائنات حاکم می گردد او حادثه را درک کرده می تواند.
در او زمان از بین رفتن دنیای زمین، بر معنی قیامت نمی گردد، زیرا اگر چنین منطق قرآن می داشت، قرآن بی اهمیت ترین کتاب می شد، چونکه اگر روزی انسان در یک سیاره دیگر یعنی در یک دنیای دیگر قدم گذارد و مسکن انتخاب کند، اهمیت قرآن بی اهمیت ترین کتاب می شد و امروز که از زبان پیغمبر ده ها دروغ را پیدا کردند و با روایت ها و حدیث های دروغین علایم قیامت گفته از دنیای زمین صحبت دارند، روزی می شود با رسیدن انسان در دنیای دیگر همه این سفسطه ها بی اهمیت می گردد و لاکن از نام پیغمبر که صحبت دارند خبر نیستند در او روز در ارزش های حدیث های پیغمبر اسلام بزرگترین ضربه را می زنند، چونکه خداوند در قرآن وعده داده است انسان بر کائنات حاکم می گردد و زمانی می شود عمر کائنات بر پایانی رسیده، همه هستی با همه کائنات با شمول زمین درهم برهم شده، آسمان، آسمان دیگر و زمین، زمین دیگر می شود و بعد دنیای آخرت ساخته شده قیامت می رسد، یعنی روز محاسبه می رسد و او روز را خداوند که با مثل ها یاد آور می شود، می گوید در او روز کسی در غم کسی نمی گردد، سبب اینکه هر کی در تلاش جواب دادن عمل های خود می گردد و اگر قیامت زمان از بین رفتن زمین باشد، که دین جامعه باور دارد چرا کس هایکه تا او لحظه از دنیا می روند هراس از قیامت داشته باشند؟ چونکه آن ها مرده هستند در سر مرده چه تاثیر دارد؟ در حالیکه از اول تا اخیر قرآن، انسان ها را از روز قیامت بیم می دهد، زیرا منطقی قوی دارد و در منطق قرآن، قیامت روزی است که دنیای آخرت آباد شده همه زنده می شوند که تا در مقابل کرده ها جواب بگویند، می باشد. در او زمان کسی در عقب سفسطه نجات دهنده «مهدی یا کدام نام دیگر» نمی گردد، زیرا این منطق بی منطق ترین است، چونکه در منطق و روح قرآن کریم ضدیت دارد، سبب اینکه اگر نجات دهنده بیاید چگونه همه دنیا را به خواست یک گروه تنظیم می سازد؟ در حالیکه خداوند در قرآن برای انسان حریت داده است و با تکرارها می گوید خداوند اگر می خواست همه را یک امت می ساخت یا همه را عقیده دار بر خدا می ساخت، پس نساخت، پس چرا این قانون را با نجات دهنده تغییر بدهد منطق در سر دارند؟
یا انسان در دنیای دیگر قدم گذارد، منطق یکه می گویند نجات دهنده مدتی در دنیا حکمداری می کند بعد قیامت می شود، اگر انسان در دیگر دنیا قدم گذارد این سفسطه بی اهمیت نمی شود؟ منطق دارند کمی تفکر نموده خود شان را از کمدی بودن بیرون کنند؟
در او زمان مفهوم قبر قرآن روشن می شود، یعنی قبر در منطق قرآن مکانی است که انسان زنده می گردد، در حالیکه در منطق دین جامعه، قبر مکانی است که انسان در هنگام مرگ استفاده می کند، یعنی مکانی است که انسان دفن می شود، بدین خاطر قبر قرآن با قبر دین جامعه زمین تا آسمان تفاوت دارد.
در او زمان تکوین را از زبان قرآن خبردار می شوند، بیهوده در عقب عقیده یکه هیچ منطق نداشته باشد نمی روند.
در او زمان تصور نمی کنند که خدا مانند یک شاه در کرسی نشسته باشد و آدم را از گل مانند احمد یا محمود امروزی آفریده باشد، چونکه این منطق بی منطق ترین صحنه است که قرآن رد دارد.
من از قرآن به اندازه سویه دانش خود آموختم، مطمئن ام اگر این کتاب بیشتر زیر بررسی قرار بگیرد، مطلب های پیدا می شود هر کدام یک بار دیگر انسان را در تفکر سوق می دهد. مطمئن ام از عقب من تعداد زیاد از دوستان از روش من استفاده خواهند کرد.  
 آن چه که من داشـــــــــــــــــتم بیان با عقل کردم
 خواهی بخوان خواه مخوان مه یک مشتعل کردم
      شبنم که در اطاق در پیشروی آینه سر قالی خود را انداخته بود، در آن جا بیهوش شده خواب بود، موها پریشان، سیما پژمرده، اشک چشمان، سرمه ی چشمان را در هر گوشه گونه نقش بسته بود، مادر و زنان کاکاها چند خانم در اطاق عروس که داخل شدند، از حال پریشان بیچاره بی صدا در سر نازنین کمبخت ایستاد شدند، مسکین هنوز خبردار نبود.
خواهر مولوی صاحب که طلاها و غذاها را جمع نموده بود، نزد خانم ها آمده حوادث شب را بیان می کرد شبنم بدبخت شده بیدار شده به هوش آمده بود، وقتی مادر و زنان کاکاها را دید می خواست فریاد بزند، مگر صدا از گلو بیرون نمی شد صدا بند شده بود، گلو خشک شده بود، بیچاره شده بود او غریب، مسکین شده بود او فقیر، دربدر شده بود او کمبخت، دنیا سیاه شده بود به او مسکین، زندگی تلخ شده بود به او غریب که حتی از گریان و ناله، صدا هم، وی را رها کرده بود.
با اشاره مادر را نزدش خاست، مادر خم شده گوش خود را در نزد گونه ی نازنین کمبخت آورد، شبنم غریب به بسیار مشکلی در گوش مادر گفت: اگر ذره حس مادری داشته باشی از اطاق بیرون میشی و این زنان را از اطاق می کشی.
مادر با شنیدن سخنان دختر چشمان خود را پر اشک ساخت، از حال مادر شبنم زنان مطلب را دانستند و همه از اطاق بیرون شدند. مراسم تخت جمعی که آغاز گردیده بود، مولوی صاحب از منزل برآمده در چایخانه یکه در نزدیکی منزل شان بود و هر زمان با دوستان در آن جا نشسته چای نوشیده صمیمیت می کردند رفت و در گوشه ی چایخانه با چرت تفکر نشست و غذای صبح خود را در آن جا خورد و در آن جا نشست.
آغا صاحب از بودن مولوی صاحب خبردار شده، در نزد مولوی صاحب آمد و کاکاهای شبنم و پدر شبنم روی تصادف نزدیکی چاشت بود در آنجا آمدند و با دیدن مولوی صاحب و آغا صاحب نزد شان رفتند و در صحبت غرق شدند که مولوی صاحب تلاش کرد تا پریشانی اش را از حوادث شب به کس ظاهر نسازد.
آن روز چایخانه محل صحبت مولوی صاحب و دوستان مولوی صاحب و خویشاوندان مولوی صاحب شده بود. دو کاکای شبنم جهت حل بعضی کارها از چایخانه بیرون شدند و دو باره در محفل صحبت ها، خود را رساندند که هر ساعت گرد مولوی صاحب از دوستان شان بیشتر پر تجمع تر می شد.
جوان یکه در دعوت آمر صاحب جنایی دختران را آورده بود، در آن روز یک پرگرام ترتیب داده بود و دختریکه در شب دعوت، مریض شده، خون ریز شده بود، در پرگرام همان روز، دختر مذکور را آورده بود و این پرگرام خاطر معلم جان بود که با او دختر از صبح تا نزدیکی شام، جوان و معلم جان یک جا می شدند، معلم جان تا نزدیکی شام همان روز در دختر بازی خود مصروف شد.              
شبنم دربدر شده با پریشانی خود کسل افتیده بود، علی جان در منزل خاله لحظه ی طاقت نداشت که ساکن شود، خاله و شوهر خاله ناچاره شده با مواد مخدر در تلاش سکونت دادن علی جان بودند و درک شان از حیات فقط چنین بود که با مواد مخدر به علی جان سکونت ببخشند.
تصمیم گرفتند تا علی جان از منزل بیرون نشود و تا یک مدت با استفاده از مواد مخدر علی جان را در کنترول خود داشته باشند. شوهر خاله و خاله از هر حادثه آگاه می شدند چون که شوهر خاله به این استقامت خود را انداخته بود و تلاش داشت علی جان را از این بحران نجات بدهد و اما شیوه رفتارشان مطابق به درک شان از حیات بود، کوشش می کردند با شیوه رفتارشان تا علی جان را از اخبار حوادث دور نگه کنند.
در روز تخت جمعی شوهر خاله خاطر دریافت جریانات حوادث عروسی از منزل می برآید و به خانم تاکید می کند تا در علی جان دقت داشته باشد تا از منزل بیرون شده از جریانات حوادث آگاه نشود. 
بعد از چاشت بود، علی جان از تاثیرات مواد مخدر کمی به حال آمده بود و اما بی نهایت ضعیف و کم انرژی بود و دوامدار کمی به هوش که می آمد گریان می کرد و  چیزی نمی خورد و در آن روز هم چیزی نخورده از منزل که بیرون می شد خاله اصرار داشت تا بیرون نرود ولی چی اندازه اصرار کرد به علی جان مانع شده نتوانست، از منزل برآمد و خاله پشت علی جان از خانه برآمده پشت شوهر رفت تا بگوید که علی جان از منزل برآمده است.
علی جان با پریشانی نزدیک باغ رسیده بود که یکی از هم صنف ها را دید و خبردار شد شبنم روز قبل عروس شده در منزل مولوی صاحب رفته است و امروز روز تخت جمعی ش است، با شنیدن عروسی شبنم سرش دور خورد به زمین افتید و با کمک هم صنفی دو باره برخاست، گریان کرد و سوی منزل مولوی صاحب علی جان بیچاره حرکت کرد.
در هر چند قدم مسکین علی جان یا ایستاد می شد و یا می افتید که سرش دور می خورد، تا مسافت منزل مولوی صاحب را به بسیار مشکلی طی کرد، در آن لحظه نور خورشید به آهستگی از منطقه دور شده کم رنگ تر می شد، آهسته ،آهسته شام نزدیک می شد.
از منزل مولوی صاحب خانم ها یکی یکی بیرون می شدند که تخت جمعی در ختم خود نزدیک شده بود.
علی جان غریب که نزدیک منزل مولوی صاحب رسیده بود، یک قاصد تصادفی علی جان را دیده در چایخانه مولوی صاحب را از آمدن وی در نزد منزل آگاه می ساخت. مولوی صاحب که جمع جماعت و با کاکاهای شبنم و پدر شبنم غرق صحبت و صمیمیت در چایخانه بودند همگی از چایخانه بیرون شده در طرف منزل حرکت کرده بودند کاکای خورد شبنم دربدر شده سوگند یاد کرده بود اگر علی جان در نزد منزل مولوی صاحب باشد، یک درس دایمی بدهد.
معلم جان و جوان که از کیف دختر بازی سیر شده بودند از محل محفل پرگرام شان برآمده در شهر رفته بودند و در گاری که مولوی صاحب به معلم جان هدیه کرده بود، سوار شده سوی منزل مولوی صاحب می آمدند از این روکه گاری هنوز از طرف شب در گاری خانه مولوی صاحب نگه داری می شد.
علی جان مسکین با گریان و پریشان خود را در دروازه منزل مولوی صاحب رسانده بود، می خواست با صدای بلند گریان کند و اما حال احوال آنقدر خراب بود، صدای بلند از گلو بیرون نمی شد مجبور شد دو مشت خود را در دروازه می زد، طفلک ها که در آن جا در بازی مصروف بودند، همگی شان در اطراف علی جان جمع شده با حیرت دیدن داشتند، علی جان بدبخت شده چند بار با دو مشت دروازه را کوبید و سرش دور خورد و با شدت در زمین افتید علی جان دربدر شده ی شبنم!                          
با شدت یکه در زمین افتید، سنگ بزرگ که در پهلوی دروازه گذاشته شده بود و به نشستن از سنگ استفاده می کردند، سر بیچاره با شدت در سنگ خورد و خون جاری شد و بی هوش افتید.
در این اثنا یک گروه زنان که از تخت جمعی برآمده به منزل شان می رفتند، علی جان دربدر شده را دیده دو باره در منزل داخل شده هر کی را خبر دار ساختند.                                  
یکی از زنان با صدای بلند گفت: علی در زمین افتیده، سرش خون شده، وای خدایا شبنم غریب از حال یار خبر می شد که شده بود.
اسم علی جان، شبنم مسکین را به هوش آورده بود و با عجله از اطاق بیرون شد و در دروازه خانه در بیرون حویلی رفت، دید که علی جان یار غریب ش در زمین افتیده سرش خون شده بی هوش است، عاجل در بغل گرفته با گریان می گفت: چشم ته باز کن عزیزم، من را رها مکن جانم، من بی تو زنده بوده نمی توانم عزیزم!
شبنم بدبخت شده با گریان با علی جانش گپ می زد و اما علی جان یک بار دیگر نه حرفی زده می توانست و نه حرکتی داشت زیرا بر دایم چشمان خود را از این دنیا بسته کرده بود نگار خود را تنها رها کرده بود وای خدایا!
مادر شبنم و خانم های کاکاهای شبنم که در داخل اطاق بودند از هر کی دیرتر خبردار حادثه شدند و از اطاق برآمده در کوچه می رفتند که چی بودن حادثه را بدانند، قبل از رسیدن مادر و خانم های کاکاها در بیرون حویلی، یکی از زنان سر باشی نزد او مسکین شبنم نزدیک شد گفت: عروس چی می کنی گناه ست، نا محرم را در بغل گرفتی!
وای چنین گفت بر شبنم مسکین در او حال یکه انسانیت نابود شده بود.
نازنین دربدر شده که علی جان خود را بوسیده و بوئیده با گریان تقاضا داشت تا چشم شه باز کند تا حرفی بزند، به سوی خانم ناموس پرست دید و علی جان را در سینه فشار داد، در حالیکه علی جان در سر دست های شبنم کمبخت در بغل وی بی صدا خواب بود، پنجه های دست های خود را مشت نموده، با آخرین شدت خواست تا عصیان خود را تا فریاد خود را بر گوش انسان ها برساند و فریاد کند بگوید: ای انسان ها گناه ی ما چیست این قدر بدبخت هستیم؟
فشار در وجود آورد، عوض صدای فریاد، خون از دهن او نازنین کمبخت برآمد، دو طرف گونه ی شقایق نازنین را اشک تازه گرفت و هوا در چشمان بیچاره تاریک شد، در این اثنا مادر و خانم های کاکاها در بیرون حویلی نزد بدبخت شده شبنم آمدند. بیچاره شبنم لحظه های اخیری حیات خود را سپری می کرد به روی مادر دید با اشک های چشمان زیبا با خون یکه دو طرف لبان زیبا را سرخ ساخته بود تبسم کرد سر خود را تکان داد از روی علی جانش بوسید، روی خود را به روی علی جانش گذاشت، دو چشمش که مادر را می دید بر همیشه با هر کی وداع گفت با علی جانش یکی شد او بدبخت شده شبنم نازنین!
در حالیکه گرد شبنم کمبخت از زنان و کودکان پر بود، دنیا خاموش شده بود، صدا وجود نداشت، مثل یکه همه دنیا در ماتم افتیده باشد، یک باره سکونت بر قرار شد.
در چنین اثنا معلم جان با گاری خود از دور نمایان شد و مولوی صاحب با آغا صاحب و پدر شبنم و کاکاهای شبنم دربدر شده و تعداد زیاد از دوستان مولوی صاحب سر حادثه رسیدند، هر کی که حال او بیچاره ها را دید خاموش شد حتی کاکای خورد بی صدا شد و در ندامت غرق شد، چونکه حرفی باقی نبود که کسی در زبان بیاورد، هر کی در دنیای دیگری غرق شد که با ندامت در وجدان، به سوی دو معصوم دیدن داشتند مگر چاره ی نبود جز خاموشی! معلم جان با صدای پای گاری خود نزد حادثه رسید و از گاری پایان شد و نزد خواهرزاده دربدر شده رفت و دو باره در عقب نزد جوان آمد و آخرین سخنی که باقی بوده از دهان معلم جان برآمد گفت: ولله کیف امروز را خراب کرد!
آری چنین گفت، در این اثنا آسمان در طغیان آمد، ابرها اشک ریز شدند و با صدای بلند، غرش شان را کشیدند تا دنیا را از این ظلم خبردار کنند و با صدای غرش شان اشک چشمان را ریختند و با توفان که همه جا پر آب شده بود، گرد دو عاشق را آب پر کرد تا عبرتی داشته باشد بر ظالم ها که بر دایم دو باره خاک و آب صاحب شده است اگر که درک داشته باشند!
تندی و آشفتگــــــــــــــــــــــــی از جانب خدا بود
از حال بـــــــــی چاره ها یک اندرز و صدا بود
گریان از آســـــــــــــــمان بود با تند باد و باران
از سر او مظلوم ها نشانی جـــــــــــــــــــــدا بود
هر کــــی که آن جا رسید خاموش و پریشان شد
چونکه حــــــــال مظلومان با صد درد هویدا بود
همه که خاموش شدند کسی حرف به کس نداشت
او حــــــــال او غریبان حرف ها را صد ندا بود
همه که خامـــــــــــوش بودند آسمان به گریه بود
اشـــــــــــــــــــک خدا جاری بود قیامت ابتدا بود
ارادی انسان را خـــــــــــــــــــــــدا به انسان داده
از سیزده ی سجده اش با انســـــان در دعوا بود
ولی همه مــــــــــــی گفتند این هم تقدیر و قسمت
تقدیر او مظلــــــــــــــومان به او فرهنگ فدا بود
هدایت خدا بود در نزد شان کـــــــــــــــــم ارزش
فرمان عقل ها بود یک فرهنگ رســـــــــــوا بود
پایان
      ستاره های بیشمار بین عالم تاریک مست در حرکت اند، در حقیقت تاریکی تنها تاریکی نیست بی شمار روشنی ها را در بطن دارد. همه روشنی ها اطراف یک کعبه می چرخند با احترام و ثنا گو و تسلیم شده..
ای جان تو هم در گرد چنین یک کعبه بگرد.
ای گدا تو هم در اطراف چنین یک سفره ی پر برکت بگرد، به عشق او خدای پاک که، کائنات را بر عالمیان از صفر سر از نو ساخته است مست شده بگرد.
در عشق او ذات پاک لول خورده عاشق شده بگرد. بدان او بدن یکه بر تو مربوط است سایه به تو نباشد که از روشنی بی خبر شده باشی.
محبت را داخل سینه داشته باش با روح ات عاشق شده بگرد همچو پروانه اطراف شمع.
زیرا بدن مادیات پایان است آن چی تو را تو می سازد معنویات توست. پس روح ات را پرورش داده با روح ات تسلیم شده عاشق شده بگرد چونکه روح از آتش عشق آفریده شده است، او عشق آفریدگار بود که دمیده شد زنده جان آدم معرفی شد.
هر جنس مشتاق جنس خود است، مثل آهن ربا هم جنس خود را کش می کند. پس بدان خوبی تنها خوبی را قبول می کند، بدی فقط بدی را می پذیرد، پشت خوبی برو تا او کعبه را بشناسی.
بدان ای انسان تو از هیچ آفریده شده یی، در حقیقت مقابل ذات پاک خداوند از یک هیچ عبارت هستی، هر وقت چنین حقیقت را دانستی او وقت از پنجه اضطراب فکرهای آشفته نجات پیدا می کنی!
      هدف راه سوم جوهریکه در اصلیت ملت وجود دارد با جنگ ها و شدت ها ضربه دیده است مشعل شدن است به ظهور مجدد جوهر ملت که دو باره گل هایش شکوفه کند.
در عصریکه زیست داریم دوران تکنولوژی حاکمیت دارد، پس رسیدن به هدف تنها ذکاست که با تجسس و یادگرفتن میسر می شود. دنیای اسلام از محوطه گفتار الله بیرون بر دین یکه زبان بر زبان رسیده از نام اسلام لاکن دور از منطق اسلام قرآن کریم اسیر  است، چونکه فرهنگ دینداری این زمان با اباطیل یک فرهنگ عقب زدگی را سبب شده است. منطق قلم من یک اتوپیای جدید را پیشکش می کند با اسناد و منطق!
اگر نوشته های من چیزی فایده بر نسل های آینده داده بتواند دوستان همکار معنوی این سایت شوند. علاقه دوستان افغانی و علاقه دوستان ایرانی را در منطق و استدلال نوشته ها در آوردن نتوانسته باشم، بهترین همکاری شان معرفی نمودن سایت مکتب راه سوم بر دوستان شان می باشد. تمنی که دارم از منطق نوشته های من کلتور بحث گفتگو را میان جوانان پیدا کنیم تا هر جوان دنیای اسلام علاقه پیدا کند تا دین و سیاست را با تلاش خودش یاد بگیرد. من آرزو ندارم هر کی هر منطق نوشته من را بپذیرد، من یگانه تمنی که دارم هر جوان ما اگر سخنی از پدر هم می شنود تلاش کند تا منطق درست بودن او سخن را خود پیدا کند نه بدون تفکر اسیر هر سخن باشد حتی سخن پدر!        
راه سوم تنها و تنها انسان را به انسان بودنش ارزش می دهد.
نویسنده اوکتای اصلان راه سوم
از جمله هفت کتاب مکتب راه سوم از بین خاطرات من و گرگ ها حکایت شبنم و علی جان یک حقیقت افغانستان با داشته های جهش سوی قرآن در خدمت دوستان.
کتاب جنت مکتب راه سوم با شیرینی حکایه فانتزی شما را در دنیای دیگر می برد. مطمئن ام ذوق می دهد چونکه صحنه های انتخاب شده ی این کتاب بهترین های خود را دارد اگر فیلم سینما شود یکی از فیلم های تاریخی می گردد.
کتاب مادر سرگذشت افغان ها را با حقیقت چشم دید بیان می کند. مادر با داستان شیرین حقیقت سیاست منطقه را بیان می سازد.
داستان خندان مادر یکی از حکایه های تلخ سر زمین افغان است در خدمت تان.