از قیامت بخوانید گلچینها

کتاب روز قیامت تلخ است

معلومات مختصر!
داستان کتاب قیامت، یک اثر اندرز دهنده از یک زخم خونین خلق افغانستان است. در عصر تکنولوژی کمپیوتری، خلق افغانستان اسیر سنت های قدیم اند؛
سنت های قدیم غیراز مصیبت، چیزی را نصیب خلق نمی کنند.
 
از قلم اوکتای اصلان راه سوم
 
     قیامت!
     دانه های باران بهاری بالای لاله گلها می افتیدند. هوا روبه گرمی می رفت. دشت و دامن کوهها از سرسبزی و لاله های سرخ، سفره ی بهشتی را روی زمین هموار کرده بودند.
 
      طرب برخاست ز جوهر لاله از زمین    
     جام باده عشــق را داد از بوی یاسمین
 
    هواکه نیم باز و نیم ابر بود، مرواریدهای باران دانه دانه می افتیدند بر زمین یکه بهشت شده بود از جوهر بهار.
 
     چو باده ناب مروارید باران
     مـی افتید سر گلهای گلستان  
 
     همه جا هیاهوی بود به مانند نشه گی شراب گرفتگی. پرندگان بین هیاهوی ظریف عشق با شوق پر زده، نغمه سرایی می کردند.
 
     سـکونت حرام بین عشرت بهار
     نشاط و خوشی بین بلبل و گلذار
 
     در او بهار زیبا، زبیده از گل های منطقه شانزده اش را بر هفده داده بود. او عفیف نارین تابانی بود. او دختر زیبای منطقه بود که با قد بلند، موهای دراز با آبشاری سیاه داشت. او با چشمان مست معصومانه مشکی، معشوقه دلربا دوستانش بود و با اندام باریک، یک زیبای نازنین نهالی منطقه بود. او با فانتزی خود، به اطرافیان نشه می پاشید و در فضا شاعرانه ذهن با خُلق و خوی ظریف بود.
 
     شــانزده را داده بود قدم از هفده داشت
     عفیف و نارین خورشید در دیده داشت
     نهال نازیک با خــــــــوی ظریف خود
     با چشمان مشــــکی رفتار آزاده داشت
 
     در او بهار سن هفده که با بهار او سال جفت بهار را تجلیل می کرد، در لیسه ی منطقه در صنف یازدهم بود. چشمان مشکی اش با لبان نشه پخشیش، نگرش بسیاری از جوانان منطقه را جلب کرده بود. بین فریفته دلها مجذوب جوانی بود بیشتر از دیگران شوریده در حُسن او زیبا شده بود. او بی قرار در تجسس بود تا دل باخته اش را پیشکش این پری کند.
 
     در او موسم بهار تننازی داشت زبیده
     بوی ریحان را میداد او زعفران دیده
     نفح مشکی می پاشید ز اندام زیورش
     شوریدگـــــــــــی از او بود گل دمیده
 
     جوان دلفریفته در همان لیسه بود که زبیده درس می خواند. چشم بازی های جوان، زبیده را مثلیکه لاله از نوازش شمال ظریف بهار در لرزه  شده باشد به رعشه آورده بود.
قیامت 2
 
     به رعشه می شد زیبا از چشمزن
     مثل لاله می لرزید او شبنم نمزن
     نوازنده عشق بود از او سـوی او
     نوسـان و به جنبش زیبای دمزن
 
    چشم بازی جوان عشق را در سینه زبیده تحریک کرده بود. بی صدا با نگرشها سینه ها عشق را به همدیگر می رساندند؛
در او لحظه هایکه هنوز به دوست داشتن همدیگر باور نداشتند.
بینش شان همثال شبنم بهاری بود هنوز باران عشق بالای شان به درستی نباریده بود. فقط با هوس های ظریف یک باد ملایم بر وجودها وزیدن داشت، نمی دانستند توفان عشق است یا که فریب او سن جوانی!
 
     نگرش های زیبا ردبدل عشق بود
     بر ســــوی هم یک هنر رشق بود
     بـــــــــــی ندا عشق به خود سری  
     در بین جانبین عشق مشـــــق بود
 
     بانگ هوای بهار عشق ملایم می وزید، مثلیکه برای تجسس این عشق وظیفه دار شده باشد و بر دو طرف ایلچی گری نموده پیام عشق را رسانده باشد و بر هوس و خیال دو طرف نشه گی بهار را با عشق سبب شده باشد.
مانندیکه مریض را در هنگام عملیات جراحی بی هوش می کنند آنها را در بیداری بی هوش ساخته بود؛
بانگ هوای بهارعشق از دادوستد نگرشها.
 
     هوای عشق میوزید از بهارعشق
     بر ســـوی هر دو با تکرار عشق
     ایلــــچیی دو طرف او لحظه بهار
     با باد ظریف از گـــــــلزار عشق
 
     زبیده نظرافکندی جوانان را حس داشت. بین همه او جوان وی را بیشتر شوریده کرده بود. او را همچون ماهی که از آب بیرون شده باشد از داخل بین تلاطم انداخته بود.
 
     نظر افکندیـی جوان بر او تازه
     سبب تلاطــــــم یک حس آزاده
     شوریدگی داخل از غوغای سر
     چون ماهــی تپیده عشق آفرازه
 
     عشق در حال فروزان بود. او چون بهاریکه، آهسته آهسته سردی زمستان را می برد، نسیم هوای ملایم را می  آورد، مثل او هوا دل زبیده و دل مجذوب شده بود.
 
     دره ز دره هــــوا ز بهار آید
     عشق چنین آمــــــد گفت باید
     زبیده محبوب بر مجـــــذوب
     به سن دیوانگی تسلیمی بیاید
 
    
قیامت 3
 
     عشق که لاو خود را آلاو ساخته بود با آهستگی قلب های زبیده و دلداده اش را اسیر می گرفت. مجذوب شده ی زبیده حبیب جان نام داشت یک صنف بالا از زبیده در اخیر سال لیسه بود.
 
     در محمل عشق سوار هر دو
     میرفتند خاطر عشق یک سو
 
     حبیب جان جوان آرام با سکونت با اخلاق خوش بود. او به نظرگاه معشوقه فرهاد زمان می شد. او برادر مدیر لیسه بود.
برادر او که در لیسه دیگر مدیر بود از اعتبار او از هر کس حرمت میدید. دل زبیده به سوی او ساز عشق زدن را شروع کرده بود. آرام و ساکن که با نگریستن های ظریف در نمایش دادن حُسن خود بود، حبیب جان نیز غمزه عشق را می زد لیکن بی صدا.
 
     غمزه های ظریف ز هر دو سـو عیان
     چون عشق گــــل بلبل نمایان و نمایان
     نمایش هنر ز کیمیای عشــــــــــــــــق
     ساکن و با تلاطم خروشان و خروشان
 
     نمایش این عشق که بی ندا با بانگ هوای هوس تن اندازی داشت، جزء از نظر افنکندیها، جسوری دل را نداشتند تا همصحبت شده پنجره دل را روی همدیگر باز کنند.
بهار بود دروس مکاتب آغاز شده بود. او بهار او سال در کشور آغاز مصیبت های سیاسی می شد. در همان سال هنوز چند روز از شروع سال جدید تعلیمی نگذشته بود، یک عشق در سر زمین زبیده نیشتر زده بود. او عشق دل زبیده را اسیر گرفته بود و حبیب جان را مجنون ساخته بود.
 
     نمایش عشـــــــــقی باهوای هوس
     وزیده بود باد صبا از گل سـوس
     بوی مشـــــــکی میوزید به مشام
     از دل به دل میآورد هوای بوس
 
     حبیب جان در تلاش بود تا یک بار پنجره صحبت را باز کند و لاکن بهانه وجود نداشت. زبیده نیز بمانند حبیب جان در تکاپو بود تا بهانه پیدا شود با او همصبت شود.
روزچهارشنبه بود معلم ادبیات از سروده های سعدی، صنف را وظیفه دار ساخته بود تا در روز بعد هر کس در ارتباط او شعر، نظر اندازی کند.
سیستم ازبری (میخانیکی) در وطن منطق درس را به جای آورده بود حتی مفهوم شعر سعدی دست بدست کپی شده ازبر می شد. ازبر که می شد اکثر از شاگردان چه گفتن سعدی را نمی دانستند چونکه معلمین با سیستم ازبری تربیت شده بودند. خود معلمین از مفهوم شعر خبرنداشتند زیرا پژوهش وجود نداشت. این فرهنگ از مکاتب شروع بود تا تحصیلات عالی و از تحصیلات عالی فرد فرد ملت افغانستان را اسیر گرفته بود. در بین این اسارت ملت را آموزش داده بودند تا هر کس بدون تجسس فقط ازبر کند و حتی ازبر شده در کدام استقامت او را می برد را نداند.
 
     این دست توست انکار کنی ستاره گان را
     یا مهتاب زمین را یا حــــــــقوق زمان را
     از هر چه دروغ گویــــی قبول است ولی
     او سیستم ازبر میکشد مهین و مردمان را
 
قیامت 4
 
     زبیده زیر زبان با خود صحبت می کرد. نتیجه به آن رسید تا تصمیم بگیرد نداشتن نوت را بهانه نموده، نوت سال گذشته حبیب جان را تقاضا کند. دل نا دل تصمیم گرفت رجا این بهانه را استفاده نموده همصحبت شود. شرمدار سوی حبیب جان نزدیک شد. حبیب جان که از هجر عذاب می دید چون شگفه های نورس، غنچه های امیدش با نزدیک شدن زبیده در نوازش آمد تا باز شده چشم انداز قلبیش را بی صدا با نگاههای او افکند. او به مانند غنجه به باز شدن شد زیرا سخن از زبیده می شنید.
 
     رجا عشق که پروانه برشمع تسلیم
     به چشـــــــــــــــمداشت عشق سلیم
     شمع که قطره وار میریزدبه عشق
     پروانه سوخت نداند که حلـــــــــیم
 
     زبیده با ناز ظریف کمی شرمی با صدا لرزیده گفت: ببخشید میتوانم خواهشی داشته باشم؟ حبیب جان که او خواهش را از دل و جان در کرانه قلبش آرزو داشت تبسم نازیک کرد امر باشد. زبیده به زمین می دید جان در لرزه بود سخن از زبان از تاثیرات توفان قلب لرزیده ریخت: اگر نوت سال گذشته تان نزدتان باشد به نوت ادبیات تان ضرورت دارم. حبیب جان بدون مکث کردن آری گفت و ادامه داد: فردا در خدمت تان می رسد. زبیده سر را که پایان کرده بود با نگریستن معنی دار بلند کرد با تبسم ظریف تشکری نمود. مثل عشق گل و بلبل از سیماشان پیام عشق زبانه زده باشد تا جلوه های عشق، تن نازی گل را رخ بلبل بزند، بلبل مست شده غزل سرایی را شروع کند، چنین بود او صحنه.
 
     ز جلوه عهد وفا که ز گل برسد
     بلبل به شوق می آید از دل رسد
     تن نازی گل با نسیم ز باغ وزد
     باده ی عشق به بلبل مـــی رسد
 
     حبیب جان در ختم تایم مکتب با عجله در خانه رفت تا دفترهای نوت های سال گذشته اش را پیدا کند. مادر فرزند را شتابزده دید از دور از اطاق دیگر صدا زد: چه شد بچیم؟
چرا عجول آمدی خیرت است؟
فرزند جواب نداده دفترها و کتابها را ریخت و پاش کرد. مادر که نزد پنجره نشسته بر حویلی دیدن داشت بلند شد نزد فرزند آمد دید که فرزند در تلاش یافتن چیزی از بین دفترها و کتابهاست. دو باره پرسید: چه تلاش داری چیزی گم کردی؟ حبیب جان روی طرف مادر گشتاند گفت: آری دفتر نوت ادبیات سال گذشته را سراغ دارم یا که شما دفتر نوت ام را گرفتید؟ مادر با حیرت پرسش را با پرسش جواب داد چی؟ چه کار بر دفترهای نوت تو دارم؟
چنین گفت از نزد فرزند در اتاق خود رفت در همان جا قبلی اش نشست سوی حویلی دید؛ مثل یکه کدام نمایش باشد. فرزند با تکاپوها از بین دفترها دفتریکه نوت ادبیات نوشته بود یافت، ورق زد دید که همان شعر سعدی معنا شدگی است. کتابها و دفترها را دو باره جاگیزین کرد نزد مادر رفت در بغل مادر خود را انداخت از روی مادر ماچ کرد. مادر خندید گفت: بچیم هنوزهم طفلباری هستی، چی؟ یا که دفتر نوت سال گذشته ات تو را خوش ساخت؟
حبیب جان: آری مادر و ادامه داد: کسی از من طلب این دفتر را کرد روزها آرزو داشتم چند سخن حرف بزند حتی دشنام!
مادر خیره شد پرسید: چه تو از کی گپ می زنی؟ حبیب جان دو باره مادر را بوسید روبرو او نشست گفت: یک دختر است در صنف یازده، نامش زبیده است بسیار مقبول است. زیبایی زبیده بین بچه ها هر دایم سبب تبصره است. هر کس در صنف ما علاقه دارد با او دوست شود لیکن بر کس روی خوشی نمی دهد. من اولین کس هستم  خاطر دفتر نوت ادبیات همصحبت شد. مادر دعا کن بیشتر با او آشنا شوم ولله من عاشق شدم.
مادر کی بودن زبیده را می دانست و از نزدیک او را در چند محفل خوشی همسایه های منطقه دیده بود. زبیده بین زنان نیز نام زیبایی را از خود کرده بود. او در سن کوچکی چندان نظر کس را جلب نداشت و امّا پای به جوانی که گذاشت یک نور در سیما پیدا کرد. قدوقامت او یک بارهگی در جوانی چون نهال تازه دم که در بهار قدبلند می کند ظریف و زیبا شد. برای زیبایی او هر کس از جوانان منطقه به تسلیم رجا قلب تسلیم شد. هر کس به آرزوی نوشیدن شراب سعادت از او شد.
مادر تبسم کرد چیزی نگفت فرزند بلند شد با بینی اش اشاره عجیب کرد مادر را خنده گرفت از نزد مادر برآمد در اتاق خود رفت. مادر لحظه ی در تفکر رفت به زمین دید، مانندیکه از دل راضی باشد سر را بلند کرد با سیما اشاره ی عجیب نموده کمی سر و گردن را این سو آن سو نمود مثلیکه بر کس پیام بدهد لاکن کس نبود در حقیقت در دل با خود صحبت داشت. بلکه او نیز همنظر فرزند بود و احتمالا علاقه داشت زبیده بر او عروس شود. بعدی چندی تبسم نازیک کرد گفت: بزغاله ی کور اگر گرسنه گردد بهار سر سبز چشم نابینای او را باز می سازد. چنین گفت بر دل زمزمه کرد.
 
قیامت 5
 
     ترسم از آنروزکه ازعشق دیوانه شود
     به جـور یار بافتد سوی می خانه شود
     بنوشد باده را زیاد زجور و غم عشق
     مادر را نشناسـد عاشق بــی لانه شود
 
     حبیب جان فردا از سحر برای رفتن در مکتب ترتیب های خود را گرفت. او کمی وقتتر از دیگر روزها از خانه برآمد و در نزدیکی مکتب زیر دیوار نشست و به بهانه کتاب خواندن خود را بر دیده های چشمان دیگران مصروف نشان داد تا کس از همصنفها همصحبت نشود. چشم سوی کتاب بود و لاکن چشم دل در راه دلبر بود تا از آمدن نگار خبردار شود. او با زیر چشم بر او سمت ترصد داشت. برای او لحظه ها سال شده بود؛ وقت سپری نمی شد. او با تلاطم داخل، داخل وجود را در رجا دل داده بود چونکه دل اسیر به عشق بود. در او عشق گل او عشق زبیده بود.
زبیده بی خبرتر از عاشقش عاشقتر بود تا با بهانه نوت با او آشنا شود و بر دل عاشقش گل سرخ شود. او آرزو داشت عاشقش عندلیب دل او شود و در پنجره ی عشق ترانه سرایی کند.
 
     بین گلستان عشق، اینبار قلب های عاشق دو دلداده، گل و بلبل بوستان عشق بودند؛
دور از نظر هر کس در او منطقه!
زبیده با زیبایی معصومانه چون پارچ شراب بود که هر دیده را از دور نشه می ساخت. او در حقیقت صنعت خدا را از خود به نمایش می داد. باده ی این زیبایی هر کس را برای دیدار کردن سر به تسلیم می آورد. او چون صهبا از انگور انگبینی بود که مایه ی این راف از خمر دلکش شیرین زیبایی او تجلی داشت؛
خدا نصیب کرده بود.
 
     اندر دل گل مــــــــــــایه انگبین
     او مایه گلــــــــــــکه گل رنگین
     چو پیاله شـراب از انگور قرمز
     منبعی نشـــــــــگی او گل همین
 
     حبیب جان در ظاهر آرام از داخل با توفان عشق بود. او منتظر زبیده بود. زبیده با دل بهاریی عشقی اش از خانه برآمده سوی مکتب روان بود؛
تنها با تفکرها و خیالها...
او که نزدیک مکتب رسید عاشقش از دور شناخت با لرزه های دست پا بلند شد تا با او از بهانه نوت سخنی چندی بزند. زبیده نزدیکتر شد دید که زیر چشم منتظرش است. از لرزه های دست او احتمال دوست داشتن را به دل داد.
احتمال او حقیقت بود آری انگبین بود او زبیده در دل حبیب جان. هر دو می لرزیدند. هر دو در دل یک حس داشتند او حس ـ حس عاشقی بود. با او حال زبیده نزدیک شد. در حالیکه حبیب جان چون درخت بید می لرزید سلام داد. در او اثنا چشمان زبیده با غمزه ظریف حالت شرمندگی داشت سلام را با سلام جواب داد پرسید: نوت ادبیات تان را آوردید؟
حبیب جان از بین کتابها کتابچه را پیش کرد گفت: بلی آوردم بفرماید.
زبیده کتابچه نوت را گرفت تشکری کرد گفت: در صنف کپی می کنم بعد در ساعت تفریح دو باره برمی گردانم. این چنین گفت سوی دروازه مکتب روان شد. حبیب جان از عقب او: به خود ناراحتی ندهید من به نوت کتابچه ضرورت ندارم بردایم نزد شما باشد.
زبیده سر را دور داد تشکری کرد دو باره به راه روان شد. حبیب جان از عقب او داخل مکتب شد سوی کانتین مکتب رفت.
بهانه نوت ادبیات بود در حقیقت برق عشق روشن بود. الکتریک زده بود دیگر از گرفتاری نجات نداشتند چونکه دلها دیوانه شده در راه عشق اسیر بودند.
 
قیامت 6
 
     می خور ازعشق که با گل خواهی خفت
     با مــــــــــــــــــونس رفیق با همدم جفت
     تنها نشـــــــــــو که این راز نهفت نمیشه
     گل که پژمرده شود کی میگردد شکفت؟
 
     از آن روز چند روز گذشت شرط ها برای ملاقات امکان نداد؛
بهانه وجود نداشت.
لاکن دلها دیوانه شده بودند؛ اصلان بدون قید در دل خانه بودند. یاغیگری خودسری دلها آنها را  در دنیای عجیب برده بود؛
در اضطراب بودند.
دو دلداده از دور برهم دیگرنگریستی داشتند بی ندا با دیدگاه ظریف عاشقی. آنها از نظرگاه دیگران دور در بین انگبین صاف عشق با طغیان های دل بودند.
همان بهار انفاس بهشت از نفس های عشق برای دو دلداده ارمغان شده بود؛
از چشمان دیگران دور با هوسها و آرزوها بودند.
در بامداد بهار که شنبم ریزه ریزه سر گل های زیبا می ریزد، روی گلها از شبنم شربت نفس دهی را گرفته زیبایی می بخشد و در او حال زیبا بلبلان مست می شوند عشق دلهای این دو دلداده را به او گونه مست ساخته بود.
 
     آن لحظه عشق که به شط خون مـــــــــی برد
     قیس را در وادی جنون مـــــــــــــــــــــی برد
     خــــــــــــــون ریخته از دل با آرزوی شیرین
     دیوانه گان عشق را درعشق آتشگون می برد
 
     مادر حبیب جان احوال نوین فرزند را از نزدیک تعقیب و سراغ داشت. تازگی این احوال را به فرزند بزرگش که ثمرالدین نام داشت رساند. ثمرالدین با تبسم اسقبال کرد سن جوانی بودن را گفته نه احتراز کرد و نه اهمیت داد. لیکن عشق زبیده در دل حبیب جان شکوفه نو از زندگی را در غنچه ساختن آورده بود. او شب و روز با خیال زبیده بود سبب اینکه هر سو میدید در چشم او فقط زبیده ظاهر بود. مثلیکه نقاش نقش کشیدگی زیبایش را بر چشم مخلص های هنرش پش کند همچون یک نقاش بود عشق در چشم حبیب جان سیمای زیبای زبیده را پیشکش کرده بود.
 
     عشق درد عشق را آسان نمــی دهد
     تا زبر و زیر نکند درمان نمـی دهد
     ز دوست بر دوست درد عشق رسد
     وصال دو دل را ارزان نمــــی دهد
 
     چشمان حبیب جان به رخسار زبیده اسیر بود. عندلیب اسیر زیبایی و خوش بویی گل که می گردد، خار گل هم به او گل نمایان می شود. از تاثیر عشق که برای حبیب جان این اوضاع حاکم بود، او بی قرار بود. توفان داخل او، او را در چشمان مادر دلداده نشان داده بود. از اینکه علاقه داشت زبیده عروسش شود تا ناگفته بین همچشمان زیبایی زبیده را رخ بزند، به شدن این کار دل را بسته بود.
آری بین زنان منطقه رقابتها موجود بود. سبب اینکه بیشترین زمان شان را به خوب بد دیگران می دادند و در ترازو انصاف شان هر کس را یا خوب می کشیدند یا بد.
این فرهنگ از جمع کلتور کشور بود. در حقیقت عوض آموختن چیزی، زبان بود که با حریتیش سخن چینی می کرد.
حبیب جان که با آتش عشق زبیده در آلاو اسیر بود، زبیده هم بهار او سال را دو بهار ساخته بود. چونکه از بهار عشق انفاس جنت را برای خود نصیب نموده بود و همیشه او در خیال و فانتزی بود.
 
قیامت 7
 
     در مذهب عشق اسیر زبیده
     چو آب قطره شمعی ریزیده
     مثل حلیل شـــــبنم روی گل
     رل عشق با وی شـــــوریده
 
     نفس زنی های عشق به دو دلداده هوس صحبت را می داد تا در اسارت زیبایی عشق، پنجره آرزوی شان را بر روی گل مانند همدیگر باز کنند. سیما شان بر همدیگر گلستان شده بود که گل های سعادت را از او بوستان بچینند. نگاه های عاشقانه را که از دور با تیر چشمان می زدند، دلها در تکاپوی بودند که باید صحبت عشق را زبانها شروع کنند؛
فشار بالای زبان بود تا گلدسته هوس دل را بر پیشروی یار گذارد.
 
     از چشم مست عشـــق بوزد بهارعشق
     نفح پراگنده مــی شود از گلزار عشق
     جلوه ی ابروی عشق زیر چشم بوزد
     عشق زنده مــــی گردد از دیار عشق
 
     جلوه های چشم عشق از دیده های زبیده و حبیب جان انعکاس داشت لاکن تا او زمان در مکتب کس دقت به چشم بازی های آنها نبود.
نفح خوش بویی عشق که از سر فریفته دلها پراگنده بود، عاشقان را در اسارت عطر خوش بویی اش گرفته بود. غیر از اسیر شدن به پنجه های عشق چاره دیگر نداشتند.
عشق بوزد نه منطق می شناست و نه به قید قدرتی تسلیم می شود.
همان اندازه سیاست که با منطق و پرگرام و ذکا اجرا می شود تا با ذکا ذکاوت حریف را زیر زبر کند و با پرگرام حرکت اش را تنظیم نماید و با منطق در صورت شکست از حریف راه گریزش را بداند و لیکن عشق مبرا از همه قاعده های منطق و پرگرام و ذکا، دنیای دیگری است فقط جنونی و جنونی...
 
     بیرون سرد و ز داخل سوزنده این دنیا
     چون درخت بید لرزنده و بــــــــی ریا
     اگر اسـیر گیرد ببوس ز شر او شر را
     از سینه مــــی دهد سرود انگبین کیمیا
 
     رشک زندگی با همه داشته هایش انسان را در نقطه باریک می برد. عشق است که او دنیا را زیبا ساخته فراخی می دهد. دلدادهها در طلسم هنرهای عشق، در شوق همسخنی بودند و تلاش داشتند تا دستاویز بر این مقصد دست شان بافتد.
 
     ساعت تنفس بود، همه از درس مدتی فراغت نموده، تفریح می کردند. چشمان عشق در چشمان حبیب جان ترصد زبیده را داشت تا حرفی بزند تا دلها جسارت صحبتکردن را از خود کنند. زبیده همچنان به همین منوال در پی یافتن بهانه بود تا سخنی بر حبیب جان بزند. او در دهلیز ایستاد بود حبیب جان با ظاهر آرام با دل تلاطمی نزدیک شد با کمی شرمساری سر را پایان نموده پرسید: خطا نداشته باشم کدام سوال از من دارید اگر حس ام خطا نباشد چنین هدایت دارد بفرماید. زبیده با نرمی کمی زبان را لرزانده گفت: آری ببخشید که در نوت همین نوشته را ندانستم گفته دفتر نوت را باز کرد و با انگشت یک جمله را نشان داد. حبیب جان دید کمی مکث نموده تبسم کرد گفت: ببخشید جاهلی ام در نوت نمایان است. همین کلمه بی ارتباط نوشته شده. این کلمه منطق جمله را دیگر ساخته است گفت و با قلم سر همان کلمه خط کشید و جمله را برای زبیده خواند. احتمالا زبیده جمله را درست خوانده بود مگر او کلمه، بهانه بود تا دریچه صحبت باز شود. حبیب جان پرسید: کدام خطا دیگر که در نوت ندارم برای تان جاهلی ام را اصلاح کنم؟
زبیده تبسم نموده: خواهش می کنم نوت دفتر بسیار با سلیقه بوده سویه کتابت بالا را دارد. زیبده که در نوت دفتر دیدن داشت حبیب جان سیما شیرین نگار را تماشا می کرد. مثل بلبل که در سینه بته گل خود را پنهان می کند تا از چشمان دیگران دور بر رخسار گلش دیدن کند و مست غزل سرایی کند، حبیب جان او لحظه بلبل زبیده شده بود. او بی صدا با دل پر آشوب بر گلرخ یار دیدن داشت و در دل، غزل سرایی.
 
قیامت 8
 
     بختش را از گل دیده بلبل به عشق می لرزد
     به گلرخ گل خود غزل ها را مـــــــی ریزد
     از شــــــوخ سینه گل کاشانه به خود ساخته
     از ناز گل مــــی بوسد گل با بوسه می وزد
 
     زبیده سربلند کرد همان لحظه حبیب جان بر حال روان صحنه نبود در دنیای فانتزی خود غرق بود. مثل پروانه که بر نور شمع دانس مرگ خود را می کند، از تاثیر گرمی عشق، حرارت آتش شمع را نمی داند، همچون پروانه بر رخسار گلرخ زبیده دیدن داشت. زبیده سر که بلند کرد دید که چشمان یار آینده اش غرق شده در سیمای وی است، با تبسم ظریف دو باره بر زمین نگه کرد همان لحظه حبیب جان به خود آمد با عجله گفت: ببخشید اگر کدام هدایت نباشد چنین گفت هنوز گپش ختم نشده بود زبیده ریشته سخن را بر زبان گرفت گفت: بسیار ممنون از خدمت شما، اگر در همکاری تان ضرورت پیدا کنم شما را زحمت می دهم. حبیب جان با لرزه های زبانی بر سخن زدن آمد: من دایم در خدمت تان، هر چه هدایت داشته باشید به امر تان حاضرم. چنین گفت از نزد زبیده دور شد سر پایان انداخته سوی حویلی مکتب روان شد و در نزد دروازه دهلیز رخ را دور داد بر زبیده دیدن کرد. زبیده هنوز از عقب حبیب جان دیدن داشت. تماس چشمان دو دلداده که ارتباط عشق را از دور برقرار می کرد فاصله ها را نزدیک ساخته بود و تنها جسارت بکار بود تا جسوری نموده رسمیت این عشق پاک را در نمایش گذارند. از این که دو طرف اسیر به دلها شده بودند و دلها زیر تسلط عشق بودند، عشق فرمان روایی داشت
 
     بوی گل از بطن عشق مـــــــــــــــــــی آید
     زغمزه نرگس عشق چه خوب رشق میآید
     ســـــفره ی شیرینی ها ازخوان عشق پیدا
     نشاط و بشاشت ها با شوق مشق مــی آید
 
     هوس دو جوان آرزوی صحبت را داشت تا دهلیز محبت را بین قلبها اعمار کند. تپیش قلبها چون گرمی شمع که پروانه را با خود دارد، حرارت زیاد داشت تا از گرمی دل های دو دلداده بهار سعادت ساخته شود.
بهار که لاله گلها را در دشت صحرا روئیده انفاس بهشت را در رخ ما می زند، در حقیقت قدرت عشق خاک و آب است که در او موسم عاشقی با محبت عشق گل های زیبا را در رخ ما می زند. در حقیقت برای دو دلداده چنین موسم رسیده بود تا گرمی عشق شان را بیرون تبلور کنند.
 
     معتاد به بوســــــــه های گل عندلیب
     او موســـــــم بهارکه گل به او حبیب
     بیدار و میان خواب لب گل به لب او
     او طلســـم عشق که گل به او قریب
 
قیامت 9
 
     حبیب جان به تفکر می رفت چگونه مقابل زبیده گل عشق را در میان بگذارد؟ مشکل بود شروع می کرد باز کردن دریچه دل را بر گلرخ زبیده چونکه مطمئن نبود به جواب مثبت او.
حبیب جان که همچون پرنده بین قفس در پر زدن بود، زبیده هم پرنده ی بیرون نبود، وی نیز خود را بین قفس می دانست و مانند حبیب جان تمایل به باز ساختن گلستان عشق مقابل حبیب جان داشت. لیکن قوت جسارت در هر دو وجود نداشت که جسوری را مسلک گرفته اقدام اول را می کردند.
 
     گرم بیاید و بپرسد ز حال او
     جسـارت نبود بیاید بر او سو
     ز عشـق نعره بیارد با آرزو
     جسوری خیال بود برهر دو
 
     گلیکه سر تپه روئیده باشد در سحر با شب باده، شمال نازیک در روی او بخورد، از نازدادن شمال خود را تکان داده بوی را پاش کند، عشق در رخسار دل های دو دلداده مثل او شمال وزیده بود. دلهای آنها بی قرار همچون تکان خوردن گل با ضربات بودند با جنبش...
حبیب جان هر چه فکر می کرد اندیشه های وی، او را در مغالطه می برد. او در نزد خود هر تصمیم را خطا و سفسطه می دانست. در او حال حبیب جان زبیده باید انسیاتیف را در دست گرفته وی را تحریض می کرد تا او بر ترغیب آمده گلستان سینه اش را باز نموده از گلستان سینه اش تقدیم گل می کرد.
بی قراری دلها دو طرف را همچون پروانه گرد شمع کرد بود. پروانه گرد شمع پرواز کرده سجده به عشق که می کند، همچون او پروانه ساخته بود عشق این هر دو را.  
زبیده زیر تاثیر ضربات دل بود که عشق فرمانروا بود. او تلاش داشت تا بار دیگر با بهانه نزد حبیب جان برود. او احتمال سخن زدن از دیگر نهاده شده از سوژه بخش دیگر حیات را در سر داشت تا با او بهانه نزدیک شود.
آن روزکه اولین مصاحبت بین شان غنچه شده گل عشق شان را تکوین می داد، چون نسیم دره از کوه بزرگ، شمال عشق را وزیدن میداد تا بنیاد آفرینش عشق بزرگ در منطقه پایه گذاری می شد.
این خیالات بود نظر به دیگر روزها کمی وقتتر از منزل برآمد. او می دانست که وقتتر برآمدن، هم تنهایی را از خود می کرد
(چونکه همراه هاکه یکجایی مکتب می رفتند در  تایم تعیین شده نزد خانه او می آمدند)
و از جانب دیگر احتمال بودن حبیب جان را در او تایم در سر راه ممکن می کرد.
جبیب جان هر روز در سر راه بود. زبیده با چشمان عاشق حبیب جان دایم زیر ترصد بود. انتظار بودن حبیب جان را به این خاطر او می دانست. او چون شمال دره از موسم بهار از خانه برآمد تا نسیم خوشگواری خود را به رخ حبیب جان بزند تا موقع مناسب را اگر پیدا کند از گلرخ خود به رخسار او نورافشانی نموده، وی را ترغیب به سخن زدن کند تا امکان وزیدن سخنان دو طرف با احتمال کدام بهانه رخ دهد.
 
     جلوه ی چشمان عشق با او بالا مـــی گرفت
     ذره ذره زر عشق به دلش جا مـــــی گرفت
     مثل روزهای دیگر رفتار او با خــــــــوشی
     ناز گل از لب او ساز اعلا مــــــــــی گرفت
     چو پرندۀ خوش خـــــــوان با دل پر ازایمان
     مثل مرغ سحرخوان به دل هوا مـــی گرفت
     دل او در مســــــــــتی بود بدزد از چشم یار
   پیک خوشی را از او پر ازصهبا می گرفت
   هرشب او سحر بود در چشـم او خواب نبود                                                           
     چشم بی خواب دلش ذکر خدا مــــــی گرفت
     به شیطان عشـــــق خود اسیر بود با مروت
     دفتر صحفه ی عشق بادِ صبا مـــــی گرفت
     مثلیکه بلبل باشـــــــــــد در اطراف گل خود
     نذر عشق را او داده ازعشق دعا می گرفت
 
قیامت 10
 
     در سحرکه خورشید از عقب تپه های کوه چشمک زده مرحبا به منطقه می گوید و با نورانی ساختن، روز نو را ارمغان می بخشد، همچون خورشید از دور به چشمان حبیب جان ظاهر شد. چون آفتاب با آبتاب جلایش پیکره حبیب جان را نورانی ساخت و در پرتو هنرش گلستان دل او را چراغانی ساخت و در امید درخشانی بخت انداخت.
حبیب جان با نور زبیده چون مهتاب خود را می دانست که روشنی این بخت را از خورشید او حس می کرد. زبیده در ظاهر ساکن سر به سوی زمین لیکن با ترصد چشمان به حبیب جان نزدیک می شد. مثلیکه در هر غروب، آفتاب برای فردا تابیدن نو را مژده می دهد و با رنگ طلایی غلیظ ابرها را شکل زیبا می بخشد، او لحظه ی حبیب جان با دیدن زبیده بمانند او صحنه بود. او به گونه عادی که گویی هر روز در همان ساعت از آن مسیر مکتب می رود در موقعیتی قرار گرفت برای زبیده امکان بود نزد او آمده سلام بدهد. در حقیقت بین دو قلب ارتباط حسی وجود داشت.
دو روح با هم ازدواج کرده بودند فقط جسمها بودند که در تاثیر محیط منطقه نقش شان را ایفا می کردند.
زبیده نزدیک شدن حبیب جان را در دل یک فال نیک گرفت و با خرسندی دل نزدیکتر شد و سلام داد.
 
     ساز از عشق می زدند دروقت شیدایی
     هراس و درد نداشتند ز بیم رســــوایی
     چو شمع و پروانه افتیده بودند به عشق
     با لحظه های خوشـــی با رنگ زیبایی
 
     با سلام دادن زبیده حبیب جان به لرزه شده به سلام زبیده سلام داد: خوب هستید؟
زبیده شرمیده به پایانی دیده جواب داد: آری یا شما؟
حبیب جان تشکری نموده: خوب هستم شما را دیدم خوبتر شدم.
زبیده کمی مکث کرد سر را بالا گرفت. رنگ رخسار او کمی سرخ شده بود، مثلیکه هوای گرم تنور در هنگام نان زدن در تنور به روی که می خورد، از هوای گرمی عشق، روی او سرخ شده بود با او سرخی رخسار: ببخشید به شما زحمت میدهم در کتابچه نوت شما معنی بعضی کلمه ها را ندانستم اگر همکار شوید خوش می شوم. حبیب جان با عجله ای ای گفت و ادامه داد: مه به خدمت تان. ببخشید کتابت قلمم بوی کم سوادی ام را می دهد. نقصان قلمم به درک کلمه ها شما را ازیت داده است. زبیده با نخیرها: نی نی اگر این گونه تصور داشته باشید منرا خجالت می دهید. در اصل کم ذهن بودن من تنبلی ام را در رخم کشیده است. خواهش می کنم دفتر باسلیقه با نگارش زیبا را زیر انتقاد نگیرید و بر خود ظلم نکنید. اگر لازم ببینید در ساعت تفریح با خواهر خوانده ها نزد شما می آیم کمی همکاری کنید خوش می شوم. اگر در اینجا بیشتر ایستاد شویم میترسم کس در قسمت ما اباطیل گویی نکند. حبیب جان: هر چه میل تان باشد. راست می گوید. چنین گفت از نزد حبیب جان زبیده دور شده داخل حویلی مکتب رفت. از عقب زبیده حبیب جان هم در داخل حویلی مکتب شد.
حبیب جان و زبیده بعد از ملاقات همچون عاشقی خاک آب اسیر یک هوس زیبا شده بودند. مثلیکه خاک در زمستان زیر برف هوای یخ، با معشوقه اش یعنی «آب» سینه به سینه منتظر آمدن بهار می شود، تا ثمره عشق را در بیرون در نمایش گذارد تا از نمایش عشق، گیتی جنتی شده با رنگارنگ گلها و سبزهها، نشاط از بهشت را به هر سو ارمغان بخشد، چون آن حال احوال این دو دلداده بود.
 
قیامت 11
 
     یک واژه پاک اسـت اگر بدانی عشق
     اومذهب حلال است اگرافشانی عشق
     از عدم پیدا شدن سـوی انسانی رفتن
     مکرم عشق است اگر بخوانی عشق
 
     حبیب جان و زبیده تایم درسی را تا تایم تفریح با فانتزی هایشان سپری کردند و در ذهن صحنه های شیرین ملاقات بعدی را تصویرکشی کردند.
در حقیقت نوت دفتر بهانه بود، روح اصل حقیقت را می دانست فقط جسم بود نازافشانی می کرد تا فرصت پیدا شود سفره ی حقیقت را باز نموده میوه های عشق را بچینند.
تایم تفریح تنفس رسیده بود باید در مدت کوتاه که نصیب برای ملاقات می شد با بهانه های نوت دفتر از چشم اندازهای شان، راز عشق را قویتر به همدیگر برسانند. زبیده با چند تن از همصنفی در محلیکه حبیب جان منتظر بود آمد و با سلام دادن دفتر را باز نمود تا چند کلمه که اشارت شده بود نشان دهد. همصنفی ها را وادار ساخته بود او کلمه ها را برای بار اول شنیده است، لازم است تا حبیب جان بیشتر معلومات داده توضیح دهد. لیکن انتخاب شده کلمه های معمولی از الفاظ ی بودند نادانستن ناممکن بود. فوری از جانب دوستان زبیده با شوخی زبانی احترازها صورت گرفت. از همصنفها یکی که در عقبش بود با خنده: چه یعنی معنی این لغتها را نمی دانی؟
زبیده می خواست جواب بدهد حبیب جان: مسئله ندانستن نیست ببینید چه اندازه خراب نوشته دارد. از جهالت من زبیده خوانده نتوانسته در غیر آن مفهوم کلمه ها را محقق که می دانست.
زبیده به جواب حبیب جان روی حبیب جان دیدن کرد کمی تبسم نموده روی را گشتاند گفت: آری کلمه ها را خوانده نتوانستم. همصنفی دیگر که در سمت راست او ایستاد بود با تبسم: دختر خود را در کوچه چپ نزن واژه بهانه است درد تو حبیب جان است، ما را هم استعمال کردی. چنین گفت به رخسار حبیب جان دیدن کرد حبیب جان سرخ شرمندگی را از سیما نشان می داد به زمین دید. زبیده در این اثنا: دخترها در صنف می رویم تایم تنفس ختم شد. از حبیب جان تشکری کرد با همصنفها سوی صنف رفت در نیم راه بود در عقب دید حبیب جان به او دیدن داشت.
 
     راه باز شده بود زمان رسیده بود تا عشق بزرگ منطقه به رسمیت آمده دو طرف را از دل بیشتر گره زند.
بنااً لازم بود حبیب جان پیشقدم شده باغچه دل را به روی نگار باز کند تا از عشق، گل های وزیده شده را پیشکش زبیده نماید و اسارت دل را اعلان کند.
حبیب جان تا شام همان روز چرت زد و پلان سنجید. بالاخره به نتیجه رسید تا نخستین نامه عشق را بنویسد. شب بعد از غذا خوردن در اتاق خود رفت. درس زیاد داشتن را بهانه نموده خواهش کرد مزاحمت نشوند. چراغ روغنی را در وسط اتاق گذاشت دفتر و قلم را گرفت در روشنی چراغ به نوشتن شروع کرد. او بار اول بود نامه عشقی می نوشت کارش مشکل بود. کلمه های شیرین را پهلو در پهلو گذاشته جمله زیبا را ترتیب دادن کار ساده نبود. بدین خاطر نیاز بود با تکرارها شانسیش را در زیر نوک قلم در آزمایش گیرد. هر چند نوشت، مقبول در نظر نیامد پاره کرد دو باره اقدام کرد باز نشد باز نشد باز نشد به قهر افتید لاکن چاره نداشت دوام داد. به همین منوال تا نیم شب کوشش کرد لیکن کلمه های شیرین از زیر نوک قلم وی گریزان بودند. نامه شیرین ترتیب نشد. نیم شب بود از خستگی روی گلیم دراز کشید و آه خود را در فضا ساکن اتاق داد و بی هوش لحظه ی چشمان را پنهان نموده به خواب رفت.
روح ناراحت بود بعد چند لحظه بیدار شد در تفکر رفت. برای خود قهر شد چه اندازه بی استعداد بودن را در رخ کشیده زیر دل خود را در محکمه کشید. با حال خسته روح با ناامیدی بار دیگر قلم را گرفت تا نوک قلم را سر ورق دفتربگذارد دید پلیته ی چراغ در حال خاموشی است باید روغندان چراغ دو باره بارگیری شود. از جا برخاست دست راستیش را به چشمان آورد کمی ماساژ داده، با خمیازه دهنیش را باز کرد دست راستیش را از چشمان گرفته به دهن آورد و با دست چپ چراغ را گرفته سوی روغندان بزرگ رفت. چراغ را از روغن پر کرد و شیشه چراغ را پاک کرد تا خوبتر روشنی دهد. دو باره قلم را گرفته به روی ورق کاغذ دفتر دیدن کرد با تکرارها بالاخره نوشت: مه که کوچک بودم کلمه عشق را می شنیدم مثل ماهی که از آب برآمده باشد حیران حیران نگه می کردم؛  
مفهوم داخلی این بلا را نمی دانستم.
یک روز تصمیم گرفتم تا معنای این بلا را از کس پرسان کنم. نزدیکی شام بود چشم آفتاب آهسته آهسته در منطقه پنهان می شد تا نوبتیش را به رخسار مهتاب دهد. نزد دروازه خانه همسایه، همسایه ها را دیدم نشسته صحبت داشتند. رفتم سلام داده در گوشه نشسته به صحبت های شان گوش دادم. از این سو آن سو صحبت های شان بود لیکن دلم بی قرار به تپش بود تا فرصت یاری کند مطلب یکه مغزم را دیوانه کرده بود پرسان کنم. آنقدر زیر حکمرانی این بلا بودم مثلیکه روحم را باخته باشم صبر در اوصله من گریز کرده بود. فرصت پیدا شد بی مقدمه پرسان کردم: کس به من چه بودن معنای عشق را گفته می تواند؟
با سوال من همه به سرگشتگی آمده با تعجب دیدن کردند. دو باره با صدای لرزان گفتم: من منعی ش را نمی دانم که پرسان کردم.
یکی از بین شان با تبسم پرسید: نیکه در این سن عاشق شدی؟
دیگری احتراز کرد: چه جور می دهی؟ بچه نمی داند بگو بلکه در جوانی بدردش می خورد. از بین شان دیگریش که تا او لحظه خاموش بود: مثلیکه از آسمان در سرت یک بلا نازل شود و هر طرف برایت بسته شده باشد در جای گریز کرده نتوانی، مجبور شده به او بلا تسلیم شوی او را عشق می گویند.
از آن روز به این طرف، همیشه تعریف عشق او همسایه در گوشم بود. من به خود می گفتم اگر روزی او بلا من را اسیر بگیرد او وقت می دانم عاشق شدنم را. این حس را تلاش داشتم تا با کوششم دریابم هر چند زحمت کشیدم نه با او بلا آشنا شدم و نه راه سوی او را پیدا کردم تا که تو روح و ذهن من را از خود کردی. او وقت دانستم با کوشش و تلاش ممکن نمی شده، او دنیای دیگر بوده. وقتیکه یک باد ملایم از سوی تو به روح من وزیدن را شروع کرد دیدم که روح و ذهنم سوی تو به اسیری رفتند. درک کردم او همسایه عشق را به سویه ذهن او زمان من تعریف کرده بوده، حالا به جوانی ام تو درس دادی. زمانیکه دلم را در باغستان عشق تو اسیر شده دیدم، دانستم عشق بهترین بلا بوده انسان را با روح دوباره تازه می کرده
 
قیامت 12
 
     عشق که غم با او شیرین می آید
     سیه وتلخ باشد هم پروین می آید
     این مطرب عجب نوایـــــی دارد
     با نقش نوای خود انگبین می آید
 
     جسارت من را ببخش، در زیر تاثیر عشق به این گستاخی تسلیم شدم. این گستاخی ست به تو نامه نوشتم ببخش. سخت آشفته حالم مرا از یک طرف به جسوری آورده است از جانب دیگر خود را کوچک شده نزد تو می دانم. شاید با این نامه بالایم قهر شده مرا فرصت طلب دانسته رد کنی. در ظاهر سوء استفاده از یک همکاری کوچک نمایان است این بی ادبی من لیکن اگر که یک پنجره از سینه برایت باز کنم چه حدود مجبور بودنم را خبر خواهی شد. سینه ام به مانند تورم آب بحر شده، در هنگام زلزله در زیر بحر، آب ورم کرده از بحر بیرون شده در طغیان که می آید، به او گونه دل بی قرار من شده. این بی قراری من را مجبور ساخته دست به این بی ادبی زدم ببخش شاید نمای جهالتم باشد.
 
     حیات ببست سرم را با ریسمان عشق
     تیر در سینه ام زد با کـــــمان اعتناق
 
     در نامه با تک بیتی نقطه گذاشت. فردا شد باز نسبت به دیگر روزها وقتتر در مکتب رفت و در داخل حویلی مکتب منتظر شد. زبیده مثل هر روز در تایم زمانش آمد لیکن چشم او حبیب جان را جستوجو داشت. حبیب جان پیدا بود چونکه چشم حبیب جان سوی دروازه عمومی مکتب دوخته شده بود. او با دیدن زبیده به هیجان آمد چونکه مشکلترین زمان همان موقع بود نامه را می داد. در نامه دادن دل ساکن لازم بود امّا او از داخل ساکن نبود. چگونه دادن و چه جواب شنیدن او را زیر فشار داشت. مشکل بود لاکن چاره نبود نامه را می داد.
چشمان حبیب جان و زبیده نمای دلها را هویدا می کردند، دلها از دیروز به ملاقات حاضر بودند. حبیب جان به زبیده اش دیدن داشت زبیده رمز این نگاه ها را می دانست با بهانه از دیگران جدا شد در سمت میدان ورزشی رفت. حبیب جان از عقب او به او نزدیک شد سلام داد. سلام حبیب جان ساکنی را آورد، نگاهها بودند به چشم همدیگر دیدن داشتند. حبیب جان: ببخش مزاحم میشم، شب نامه نوشتم میشه نامه را بدهم؟
زبیده با چشم اشارت کرد حبیب جان نامه را داد سر را پایان انداخته از آنجا دور شد. زبیده در همان جا نامه را باز کرد خواند با تبسم یکی دو سر را این سو آن سو تکان داد و با دل خرسندی در صنف رفت.
زبیده خوشحال بود. دل داده دل گرفته بود. تلاش او زنده شدن سودای او بود با نامه سودا زنده شده بود. زبیده با او نامه دانسته بود یگانه گل سینه ی حبیب جان بودن را و امّا حبیب جان نمی دانست. او با تفکرها در چرت بود چونکه عواقب عملش برایش روشن نبود. او همچون پرنده یکه گرسنه در هوا باشد و صیدش در پایان بین دام باشد بی قرار بود. او یا موفق می شد یا دشنام می شنید. با اغتشاش فکر منتظر تایم تنفس بود. منتظر واکنش زبیده بود. تایم تنفس رسید همانند ماهی که از آب بیرون شده باشد از داخل طغیانی از بیرون نهیب بی صدا از صنف برآمد. از صنف که برآمد چشمش زبیده را دید با استعاره چشم بیرون دهلیز را اشارت داشت. بیرون دهلیز شده از ظاهر ساکن از داخل توفانی با هراس به زبیده نزدیک شد. زبیده با نگاه های معنی دار نزدیک شد: چه گستاخی است؟ از فرصت استفاده کرده برایم نامه عاشقی نوشتی.
آنقدر سرت قهر شدم تصمیم دارم همیشه این نامه بیحیایی ات را سر سینه ام نگاهداری کنم. این گپ را زد دور شد.  
 
قیامت 13
 
     غیر چهره ات نیست نظـرگاه
     چو پروانه گرد شمـــع بارگاه
     هرچند خــوش چهره هر ثمن
     باشد هــــــــــــــــــم تو درگاه
 
     حبیب جان مثلیکه زیر باران تند مانده باشد عرق ریز شد. شیوه گفتار زبیده، وی را زیر تاثیر گرفت. او ژرف گفتار را ندانست به ظاهر سخن رفت. در محتویات گفتار دسته گلی بود به حبیب جان پیشکش شده بود. حبیب جان او را درک نداشت. پریشان شد در چرت رفت با تفکرها گفتار زبیده را زیر دل تکرار کرد. با تکرارها دانست، گفتار یک در را برای داخل شدن به عشق باز کرده است. بارها تکرار کرد همچون اصلان برخاست بی صدا در دل نعره زد و با سیما سرخ موفقیت در دستشوی رفت. دست روی را آب تازه گرفت، کمی به آینه سیما را دید تبسم کرد در صنف رفت.
 
     نهال دوست بر سینه غمدار من
     نشست و میــوه داد او چنار من
     قدح اعلا ز میـــوه او دست من
     شـراب نفیس داد در اختیار من
 
     هوای بهار وقتی از دره ها وزیدن کند نسیم خوش را با خود می آورد. به بوی گل های تازه حیات را اسیر می گیرد. نتیجه نامه حبیب جان وی را به او حال انداخته بود. همان روز دیگر رودررویی نشد. هر دو دلداده در منزل های شان رفتند. زبیده در ظاهر ساکن در داخل توفانی بود همچون حبیب جان.
فانتزی های خوش او دل را مملو از بهار زندگی ساخته بود و حس سعادت را داده بود. او حبیب جان را با همه توان قلب دوست داشت؛
او زیر فرمان عشق بود.
 
     مـــن پرنده ام که در بند تو آزادم
     شه دنیا هم باشـــم اسیر تو افتادم
     هر چه غم هیچ، وقتی باده ی تو
     مستانه بین غـم ها که با تو شادم
 
قیامت 14
 
     زبیده با او حال سرشاد طعام شب را خورده با تمسک کردن از درس مکتب در اتاق خود رفت و در بستر خود را انداخت. او چشمان را پنهان گرفت تا صحنه های فانتزیش را ببیند. در فانتزی های او حبیب جان قهرمان صحنه بود.
سر تپه بین سبزهها یک لاله روئیده باشد، از دور، تپه با سبززار خود زیبایی لاله را رخ زده باشد، همچون حال داشت زبیده.
تصورات زبیده حس معصومانه داشت لیک پنجه ظالم حیات را ندیده بود. او از دنیای پاک و ظریف خود حیات را می دید. او تا او زمان در تخیلات خود فال بد را در نظر نداشت؛
او یک پاکیزه بود.
او با ظریف زادگی خود به این احوال رمانتیک افتیده بود. یار او مثل او غرق خوشی از روز تاریخی بود. او نیز بمانند نگار روی سرخ روزگار را دیده بود از روی سیاه خبر نبود.  
روزگار بمانند مهتاب است از روی تاریک داشتن کس را خبر نمی کند.
روزگار خبر نکرده نشان میدهد.
ما که روی روشن مهتاب را دیده، سمبول سعادت میدانیم عقب او روی را ببینیم ظلمت او درس حیات را میدهد.
 
     همیشه حبیب جان با مادر راز دل می کرد. مادر از هر حال فرزند آگاه بود. او برای فرزند بزرگ رسانده بود. فرزند بزرگ او مدیر مکتب بود از احوال جدید برادر خبر شده بود.
او ثمرالدین نام داشت شخصیت مردمی بود هر کس او را یا مدیرصاحب می گفت یا ثمرالدین خان گفته احترام می کرد.
در ذهن ملت او منطقه او پاکیزه از هر آلودگی بود. او حزبی بود عضویت پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان را داشت.
 
     حبیب جان سر از آن روز با نامه ها آرزوهای دلش را می رساند. زبیده نیز نامه نوشته دنیای دل را میرساند. نامه ها بین هر دو خاطرات شیرین را سبب بودند.
حبیب جان قبل از اینکه خانواده را برای مزاوجت قناعت بدهد، زمان را لازم میدید برای آوردن فرهنگ او کار.
او تلاش داشت تا فرهنگ او آرزو را با کمک مادر بیاورد. او در سر ذهن مادر کار می کرد تا ذهنیت فرهنگ او کار آماده شود.
 
     دلدادهها روزتاروز به همدیگر گرفتار می شدند. حبیب جان در یک نامه نوشت: می خواهم برای دایم اسیرت باشم. برای او چشمان زیبا اسیر باشم چونکه ستاره های شب های تاریکم شده اند. این منم گرفتار برای شنیدن خنده های شیرین تو ام. در هر خوشی تو تصور آینده سعادت خود را نهفته شده میدانم. از تصویر خوشی های معصومانه ی تو حیات را شیرین شده میدانم. خوشی های زیبا اند اضطراب دلم را می ربایند. از همه حسها آنچه به من برمی گردانند شادی و آرامش است؛
یک خالق بر آینده ی من!
امشب همچون طفلکها شادم. او تصویر معصومانه خنده های تو در خیال های من مانند نوازش دست مادر شده است. نهفته آن را دارد گل های سرخ لاله یی را بر رخم می زند، با همراه جنس فال نیک از آینده.
تو در خیال من مانند من کودکی هستی پاکیزه از هر آلودگی.
نشسته ام در گوشه خلوت تنهایی ام.
من برای تو شعرهای عاشقی کودکانه ام را می سرایم؛ در دنیای کودکانه پاک و نظیف در خیال.
در هر تار موی تو خود را گره شده میدانم. لبخندهای شیرین تو این حس را روا دارند در خیالهای من.
ایمانم در لبخندهای معصومانه تو که پنجره گلستان سعادت را در خیالم باز می سازد، شعر سرودن را برایم هدایت میدهد. به او لبان تبسم پخشت که اسیر است ذهن من، استعداد من و همه معنویت من با قوت لبخندهای شادپخش تو نیرو می گیرند که من شاعرم.
اگر که دست و پا در آبتاب رخسار یک معشوقه مثل تو در راه افتیده باشند، صد سد را ببندند قویتر از فرهاد می گردند، کوه را کنده راه را می یابند؛
خاطر خنده های گلپخش او نگار که او نگار مانند تو باشد.
آنوقت است شاعر شدن.
تو که بخندی جهان به زیبایی لبخند تو همچون کودکی می شود ساکن گوش سوی تو می دهد.
هر کس آرزو دارد تلخی های خاطره اش را دور بندازد و به مانند یک کودک زندگی را از سر بگیرد. من کودک هستم با عشق تو زندگی را از سر گرفتم.  
تو که هماکنون در خیال من با خنده های شیرین، شادی به دلم می بخشی، او آرزوی هر کس را نصیب شده می دانم؛
با خنده های تو همه تلخی های خاطره های زندگی ام دور می شوند و من فقط یک کودک معصوم می شوم بدون هیچ غم
 
قیامت 15
 
     غــــــــــــــــــــــم این دنیا اثر ندارد ندارد ندارد
     از بســـــــــکه شیرینی ضرر ندارد ندارد ندارد
     خرم و شــــــــــــــــــــــــــــادم بین غم های دنیا
     نوشیده ام زمی توکه چشمم ترندارد ندارد ندارد
 
     نامه را نوشت. فردا شد در مکتب رفت با استعاره چشم راز را به نگار رساند. نگار که به یک استعاره آماده بود نزد او آمد همصحبت شد. هر زمانکه صحبت می کردند دفتر یا کتاب را باز نموده به کتاب یا دفتر دیده صحبت می کردند تا کس نیت آنها را نداند. همان روز هم چنین کردند. حبیب جان نامه را داد پرسید: تمایل داری خواستگار روان کنم؟
زبیده بی صدا شد تبسم کرد. تبسم زبیده مفهوم آری را داشت به مبسم عشق، گلها را پاشید در روح حبیب جان.
 
     مه بر این مقام عشق خیمه غلامــی زدم
     پیش تو بخت انداختم از نفس دمــی زدم
     بخت من توته قلب که بختش را بتو دادم
     قمار این حیات را به شکل رســمی زدم
 
     تبسم زبیده به حبیب جان مسرت داد. در سرور خوشی او، لبان نگار حکمدار شد. او با او حال پرگرام خوستگاری را در دل به ترتیب دادن شروع کرد. او لحظه او بی صدا در آوای عشق غرق بوی یار بود در کرانه عقل او پرگرام خواستگاری شکل می گرفت. عندلیب که در سینه گل بوی گل را بوئیده نغمه سرایی می کند، او در او هوس افتیده بود. تبسم نگار غنچه های باز ناشده گل او را در شگوفه آورده بود. او در او لحظه تصمیم داشت نزد مادر با باز شده لب از فرمان دل رفته خواست دل را بگوید. به چشمان نگار میدید خوشی را می گرفت. از عشوه های چشمان زیبای نگار مسرتی را برای روح داده انفاس بهشت حیات را می گرفت. از سینه گل بلبل که نفس بهشت را می گیرد و فرمان غزل سرایی را می گیرد، از آن لحظه بعد او در خیال خود بلبل در آغوش گل بود. او با تبسم نگار برای رسیدن به مقصد زنانو زدن در مقابل مادر را در همان جا در تصمیم خود گرفت. با او تصمیم خواست داستان این عشق را به مادر گفته، مادر را به این کار راضی سازد. او لحظه حرفی باقی نبود. لازم به سخن زدن نبود. سیماها خورشید آرزوها بودند؛
هر چه نمایان بود.   
زبیده با شرم به زمین می دید. مثلیکه نغمه های دلکش بلبل گل را مست تننازی کرده باشد با او تننازی مایل به زمین شده باشد زبیده همچون او گل بود در او لحظه.
 
     گویـی که عشق در وجود اثیر بود
     یک روح دو بدن عشق تعمیر بود
     بیهوده نبود شـــــــــکر خندی شان
     یک بار دیگر عشق تفســــــیر بود
 
     زبیده با عشوه اندازی های چشمان نشه پخش، مرخص از یار شد و در صنف با هوس های سعادت رفت. او در حیات جدید خود حبیب جان را فال نیک گرفته بود. حبیب جان سعادت او در زندگی او در هوس های او بود و لیکن او از ظلم روزگار خبر نداشت.
 
قیامت 16
 
     در جامعه های عقب افتیده نسبت به جامعه های پیشرفته جوانان خرد سن زیادتر عاشق می شوند. دلیل این کار، باسیستم ازبر تعلیم تربیت، ضعیف بودن فرهنگ جامعه است. او سیستم زمینه را برای فانتزی سازی خیالی برای نوجوانان هموار می سازد. افق ذهن نوجوانان را به مسیر تحقیق های علمی که نشانگر از آینده ترقی باشد و از پیشرفت علمی به حیات سعادت را مژده دهد کور می سازد. این خصوص است بیشترین عاشق های کوچک سن در جامعه های عقب مانده دیده می شوند.
سیستم ازبر(میخانیکی) در حقیقت مانع پیشرفت جامعه در هر بخش است. فرهنگ بررسی و مطالعه را از بین برده انسان را به دیدن حقیقتها نابینا می سازد.
 
     پای عقل را دوان تا در تدبیر برســـــــی
     حقیقت را درک بکن مثل یک شیربرسی
     بیهوده سخن نزن ز گـــــــــفتار این و آن
     روی قرآن را ببین تا به تفسیر برســـــی
 
     زبیده با حال خوشی اسیر به فرمان فانتزی دل بود. برای او مکتب، درس، خانه، خلاصه هر چه حبیب جان شده بود. او راه رو سعادت آینده را به سیما یار می دید. او ملامت نبود جامعه او ذهنیت را می داد. محوطه زندگی به همان حدود گرفتار می کرد شانس خیالپردازی را در دیگر بخشها میسر نمی کرد؛
او اسیر او جامعه بود.
زبیده با فانتزی های خود غرق و مست بود لاکن برای حبیب جان مجادله جدید پیدا شده بود. قناعت دادن مادر و برادرکلان کار ساده نبود زحمت کار داشت. او در ختم مکتب به عجله در خانه رفت مثلیکه زمان زیر سلطه ظلم خود گرفته باشد طعام چاشت را خورده ناخورده به مادر گفت: من سر یک موضوع مهم مصلحت می کنم. مادر به روی فرزند که می دید مکث نموده در چرت رفت بعد از چند لحظه پرسید: می بینم در کدام کار عجله داری مثل هر روز نیستی خیرت که است؟ فرزند: خیرت است لیکن گپ مهم را می خواهم بگویم. مادر کمی عصبانی شده گفت: خو بگو نی بشنوم چه گپ مهم است؟ فرزند کمی خود را ساکن گرفته سر را به پایان رخ داد بر زمین دیده: امروز به زبیده گفتم برایت خواستگار روان می کنم، زبیده تبسم کرد رد نکرد. مادر خندیده: گپ مهم مسئله ی زبیده است؟
هنوز مکتب تان ختم نشده، کی برادرت قبول می کنه؟
کی فامیل زبیده راضی می شه؟
حبیب جان در سخنان مادر کمی خاموش شده در تفکر رفت بعد با صدای لرزان: چه می شه با برادرم گپ بزنید؟ اگر شما راضی باشید خدا مهربان است.
مادر بی صدا شده در چرت رفت چیزی نگفت می خواست از جا برخیزد حبیب جان: چه نظر دارید با برادرم مشورت می کنید؟ مادر از جا برخاست با تبسم با چشمان اشارت کرد که مفهوم قبولی را داشت. حبیب جان دستها را باز نموده دعا کرده از خدا شکر کشید. در او اثنا مادر دقت کرد که فرزند دعا می خواند شکرخندی نموده در بیرون حویلی رفت. حبیب جان دستخوان هموار شده را جمع نموده به بهانه کتاب خواندن یک کتاب مکتبش را باز کرد مگر در تفکر رفت؛
عقل حبیب جان به زبیده اسیر شده بود دیگر چیزی به او اهمیت نداشت.
 
     منم آن مرغ سحر مرغ سـحر مرغ سحر
     منم آن بلبل گل غرق جوهر غرق جوهر
     نه پـــــــــــی نان نه پی آب اسیر دام منم
     منم آن صید و شکر دست شکاری گوهر
 
قیامت 17
 
     شام نزدیک شد. خورشید آهسته آهسته عقب کوه رفت. پارچه پارچه ابرهای منطقه، کوه را رنگ طلایی مایل بر رنگ زرد خزانی نموده نوبت را برای چشمک زدن مهتاب دادند و با حبیب جان شان خداحافظی کردند.
حبیب جان نزدیکی شام همان روز در غروب آفتاب چشم دوخته غرق با فانتزی خود شد. او از برادر بزرگ خوشبین بود. سبب: ثمرالدین شخص نرم اسلوب با فرهنگ مردمی؛ رفتار دوستانه با هر کس داشت؛
پالیسی حزب او بر آن شیوه رفتار تاکید داشت.
دستور حزب بود هر کادر حزب با خلق دوستانه رفتار داشته باشد. در حقیقت مارکسیست های افغانستان قبل از به پیروزی سیاسی رسیدن، مردمان نهایت خوش رفتار و نرم زبان بودند. آنها با اخلاق اعلی رفتار داشتند.
ثمرالدین بخش ولایت حزب شان را رهبری داشت. او مرد شناخته شده بین ملت منطقه بود. هرچند دوره اقتدار محمد ظاهر و دوره اقتدار محمد داوود یک سیستم تک فردی و تک خاندانی و تک گروه یی بودند لاکن چندان تنگنظر و دیکتاتور نبودند. در اقتدار آنها هر سازمان سیاسی اگر که رسمیت مطابق به قانون اساسی نداشت با نیمه آزادی بین ملت تفکرات و ایده های حزب شان را تبلیغ کرده می توانستند. در حقیقت افغانستان بین رژیم دیکتاتوری و رژیم دموکراسی با قاعده های خاص خود افغانستانی اداره می شد. فرهنگ او اداره از جانب خلق پذیرفته شده بود. محمد ظاهر شخص بی کفایت در پرگرام سازی اقتصادی و ترقی بود. او زیر تاثیر مفکره خانواده بود. او خاندان تلاش داشت ملت افغانستان را در بی خبری از دنیا نگهداری نموده عمر اقتدار را دراز کند. در حقیقت تز خانواده از یک طرف برای اداره افغانستان برای خانواده فرصت را میسر می کرد از جانب دیگر برای آینده ی خود رژیم خطر را سبب بود. سبب اینکه ملت بی خبر از حوادث خارج و انکشاف و ترقی بر سمتی سوق داده شده بودند در بازی هر هنر سیاست به آسانی در کرایه گرفته می شدند.
پالیسی دولت و سیستم ازبری تعلیم تربیت عوض فرهنگ دانش بالا، ملت را به او استقامت رهبر بود. تراژدی هایکه بعد از اقتدار مارکسیستها با مارکسیستها سر ملت می آمد در  حقیقت خطاکار بقدم اول بر تولید این مصیبتها، رژیم محمد ظاهر بود.
این رژیم هر بخش ملت را از امکان هر سویه دانش و تحقیق دور نگهداری کرده بود و به مانند نابیناها در تاریکی انداخته بود.
هر چند اعضا سازمان های سیاسی خویشتن را روشنفکر و دانا تصور داشتند لیکن از فرهنگ مطالعه دور بودند. آنها روشنفکری را مربوط می دانستند تنها به با سواد بودن!
در ماهیت هر سازمان حقیقت عقب مانده گی جامعه تاثیردار بود. به یک جمله رژیم محمد ظاهر قشر روشنفکری را از هر گونه دانش دور و از هر استقامت تجسس کور بر فرهنگی اسیر ساخته بود، نتیجه آن، ایده های حقیقی روشنفکری را کم رنگ کرده بود.
در حقیقت چپی ها و دیگران از تمدن روشنفکری فاصله داشتند.
روشنفکری در هر زمان یک تمدن است. برای آوردن هر تمدن درک فرهنگ او شرط است. تمدن به نام وجود داشت یعنی به نام روشنفکر وجود داشت لیکن فرهنگ او در جامعه نبود.
بنااً همی گروهها با احساسات خشک، پیروی از خارجی ها داشتند.
آنها از نوآوری های ملی فقیر بودند. آنها وابسته به مفکره های وارد شده از خارج بودند.
سوال پیداست در افغانستان گناهکار تنها رژیم بود؟
یا که ملت در خواب رفته هم گناهکار بودند؟
حقیقت یکه در افغانستان وجود داشت به اندازه رژیم، هر فرد ملت گناه کار بود. چونکه ما از زندگی یک طفل نو تولد شده می دانیم اگر که او طفل گریان نکند مادرش شیر نمی دهد. خاطر اینکه، در نظر مادر او طفل هنوز گرسنه نشده است. در افغانستان شکایت زیاد بود لاکن ابتکاریکه دردشان را برای مقام های رژیم برسانند جزء از شکایت، استعداد نبود. نوآوری های فکری نبود. ملت فکرهای راه ترقی را برای رژیم گفته نمیتوانستند. ابتکار راه های حل مشکلات که، استعداد ملی را بیان می کرد وجود نداشت. تنها گریان بود و شکایت بود و حقارت بود. رژیم افغانستان حقیقتها را از چشم حقیقی ملت افغانستان دیدن نداشت. سبب اینکه استعدادیکه رژیم را در داخل چشم ملت می برد در ملت وجود نداشت. این کلتور ملت سبب شد بخش از جوانان به بازی های بازیگرهای بیگانه اسیر شدند. اگر در افغانستان یک شخص خارجی اگر در پهلوی اسمش کدام عنوان داشت او در نزد ملت افغانستان معتبر بود. او معتبری به سویه ی بود هر سخن او دور از تحقیق قبول ملت می شد.
در حقیقت یک اخلاق بی خبری حاکم بالای ملت شده بود. در او اخلاق از صد شخصیت ملی یک بیگانه نزد ملت افغانستان اهمیت داشت. این خصلت و این اخلاق مردم افغانستان سبب شد هر کشور که علاقه پیدا کرد بخش ملت را در کرایه گرفت. در کرایه رفتن ملت در دست کشورها، استخبارات آنها را برای برنامه سیاسی آنها در داخل کشور فعال ساخت.
 
قیامت 18
 
     ترقی را تنها و تنها ذهنیت ملت آورده میتواند. اگر ملت دانش ترقی را بدست آورده ذهنیت داده بتوانند رژیم مجبور می گردد با نبض جامعه رفتار کند.
اگر فرهنگ دانش ترقی به ملت نباشد معجزه وجود ندارد کشور ترقی کند.
در هر کشور تغییر کردن لیدر اهمیت ندارد تغییر کردن ملت در استقامت دانش ترقی اهمیت دارد؛
در ملت دانش وجود نباشد کشور ترقی نمی کند.
 
     حبیب جان غروب خورشید را تماشا نموده با فانتزی های خود غرق بود. خورشید که نور خود را از او منطقه دور ساخته بود با مهتاب بالای او منطقه تجلی اش را جلوه گر کرده بود؛
شب مهتابی بود.
ستارهها از دور چشمک می زدند. هوا نرم ملایم بهاری بود. بوی درختان تازه نفس با ریزیده بوی های گلها از دور و نزدیک به مشام می رسیدند.
حبیب جان با هوای تاریک شده ی مهتابی در منزل رفت، در سر دستخوان نشست. در سر دستخوان همه جمهور جماعت منتظر طعام بودند.
طعام خورده شد بعد نوبت به چای نوشی رسید که با صحبت های شیرین دلچسب از آن سو از این سو ضیافت گفتگو ادامه پیدا کرد. حبیب جان خاموش بود نزد خانم برادر نشسته بود. او بی صدا در صحبت بزرگان گوش داده بود. مادر با فرزند بزرگ (ثمرالدین) در صحبت گرم بود رشته سخن را عروس گرفت، مطابق پلان خشو بحث گفتگو را در سر زبیده و حبیب جان آورد. عروس گفتگو را در میان انداخت خشو ادامه داد. او از زیبایی و از اخلاق نیکو زبیده یک بود ده کرد بر ثمرالدین تقدیم کرد. ثمرالدین بی صدا توصیف های مادر و خانم را شنید. بلکه او زبیده را دیده بود لاکن آنچه خانم و مادر در قسمت زبیده می گفتند بی خبر بود. ستودن های مادر و خانم او را رغبت بر آن ساخت تا از نزدیک او فرشته زیبا را ببیند. گرچه از تصمیم بوی نداد مگر در ذهن اراده کرد تا زیبایی زبیده را با چشم سر بیند. همان شب خواست مادر را که باید زبیده عروسش شود نه رد کرد و نه قبول کرد به بهانه فکر می کنم همه را منتظر تصمیم خود ساخت.
 
     فردا شد، حبیب جان را نزد خود خواست با مشوره با حبیب جان، در تصمیم دیدن زبیده شد. او برای حبیب جان گفت: اگر بخواهی موفق در این کار شوی فکرهای من را احترام کن؛
تجربه از حیات دارم.
بدین خاطر یک بار دیدن زبیده خیراندیشی بهتر را سبب می شود تا نظرنیک را بدهم.
با حبیب جان تصمیم گرفت تا در تایم تنفس زبیده را دیدن کند. او یک پلان سنجید جزئیات پلان را به حبیب جان گفت. در او پلان او به بهانه یک کار در مکتب حبیب جان می رفت و خاطر هدایت بعضی کارها حبیب جان را دیدن می کرد، در او موقع باید زبیده در نزد حبیب جان می بود. 
پلان ترتیب داده شد. او در نزدیکی تنفس در مکتب حبیب جان رفت. مدیر مکتب دوست صمیمی او بود با گرمی پذیرایی شد. او که تایم تنفس را در نظر گرفته رفته بود با یک بهانه با مدیر مکتب بیرون از اتاق اداره شد. مطابق پلان قبل ترتیب شده، زبیده را حبیب جان از بهانه نوت دفتر نزد اداره مدیر آورده بود. ثمرالدین با مدیر مکتب که از اتاق اداره بیرون شد حبیب جان را با زبیده نزد اداره دید در نزد آنها رفت.  از آمدن ثمرالدین زبیده بی خبر بود با سراسیمگی دست پاچه شد. حبیب جان که پلان را می دانست با اشاره چشم بر مضطرب شدن زبیده اشاره رساند تا از بیتابی به ساکینی بیاید. حبیب جان سلام داد زبیده ظاهرآ خاموش ولی از داخل پرتنش بود و به زمین می دید. مطابق پلان قبل گرفته شده، ثمرالدین از حبیب جان در ارتباط یک کار پرسشها کرد و با زیر چشم به زبیده دیدن کرد. او به بهانه هدایت به حبیب جان خوب به سیما و اندام زبیده دیدن کرد و لحظه ی بعد با مدیر مکتب بیرون از دهلیز برآمد. زبیده نزد ثمرالدین انتخاب شده بود تا عروس فامیل شود؛
قبل از دیدار، مادر و خانم، عقل و روح او را به زیبایی و اخلاق نیکوی زبیده اسیر ساخته بودند.
 
قیامت 19
 
     انسان مخلوقی است با خصلت حریت پرستی، خصلت تسلیمی دارد. در طول تاریخ بشریت تبلیغ و بزرگ نشان دادن برای بدست آوردن هدف، یک سلاح بود. از قدیم می گفتند: نامت را بکش در کاه خانه خواب کن.
طلسم این نکته آن است: دنیای ترقی یافته جهت اسیر ساختن روح و عقل ملتهای عقب افتیده به تولیدات شان، از تبلیغها و رکلامها کار می گیرند. این حقیقت به این نتیجه می رساند: زمانیکه یک شی یا یک شخص، بزرگ و عالی ساخته شده در ذهن ملت داده شود روزی می رسد حاکمیت او بالای او ملت ممکن می شود. زمانیکه رکلام یک جنس با تکرارها از تلویزیون داده می شود تکرار او رکلام به ذهن و روح بیننده تاثیردار شده قوت پر قدرت بودن جنس را بالای بیننده حاکم می سازد. بیننده ناخودآگاه تسلیم شرایطی می شود از او جنس خریداری می کند.
زمانیکه مارکسیست های خلق پرچم قدرت سیاسی را با یک کودتا خونین گرفتند برای بدنام کردن رقیب های سیاسی شان تا که توانستند در نام آنها بدگویی کردند.
از اینکه بی تجربه در سیاست بودند با نیت بد رقیب های سیاسی شان را رکلام دادند. از اینکه با تکرارها نام رقیبها را بین خلق تبلیغ کردند ذهن و روح خلق را توانمندی نام رقیب های سیاسی خلق پرچم اسیر گرفت.
در طبیعت انسان رکلام تاثیردار است. رکلام خوب یا بد ندارد. خلق پرچم از این راز خبر نبودند. بالاخره رقیب های خلق پرچم در بین خلق شناخته شدند؛
چونکه قوی جلوه داده شدند زیرا خلق پرچم چه اندازه آنها را بمانند ابلیس انسان های بد تبلیغ کردند از این که ابلیس بودن در ذات خود قوی بودن است آنها در ذهن و روح خلق قوی نشان داده شدند.
مصیبت این نیت بد خلق پرچم، هم اقتدارشان را ضربه زد و هم ملت را به ویرانی کشید.  
 
     زبیده به اندازه حُسن زبیده زیبا بود لیکن وی را زیباتر از حُسن زبیده به ذهن ثمرالدین نشان دادند تا رضایت وی را بگیرند.
این خطا ثمرالدین را به زیبایی زبیده تسلیم داد.
این تسلیمی شروع تراژدیها بود بی خبر بودند.
 
     مدیرها که از نزد زبیده شان دور شدند، در سیمای زبیده خون آمد. او از مضطرب شدن رخسار را سپید کرده بود به حال آمد. حبیب جان پلان را می دانست ساکن بود. او به چشمان زبیده دید تبسم کرد مثلیکه در دل گفت
 
     این رمزچشم زیباست همه شدند دعواگر
     چونکه زیبایــــــی دارد به دردها دواگر
     دکان مست فروشــی این چشم زیبای تو
     شراب به مســتی دارد به دل ها اغواگر
 
     همان روز دل ثمرالدین را زیبایی زبیده قاپید تا وی را عروس بر منزل آورد و دل مادر و برادر را خوش سازد. ثمرالدین با اخلاق نرم دوست خانواده بود لاکن بعد تغییر می خورد.
ماه اول سال بود بهار با حشمت و زبیایی به هر سو تننازی داشت. او بهار برای زبیده و حبیب جان میلاد خوشیها شده بود؛
عشق شان نیشتر زده شکفه کرده بود.
با شمول ثمرالدین همه خانواده تمایل داشتند تا هر چه زودتر دو جوان نامزد شوند. هیاهو که در فامیل حبیب جان خاطر این کار تننازی داشت هنوز جانب زبیده شان از شگوفه شدن عشق بی خبر بودند؛
راز زبیده فاش نشده بود.
خانواده حبیب جان شان تصمیم گرفتند تا با آبتاب رسم و رواج منطقه به خواستگاری بروند. از سوی دیگر برای ثمرالدین و حزبش نامزدی این دو جوان اهمیت سیاسی داشت. خاطر اینکه جانب زبیده شان به حزب ثمرالدین ارتباط نداشتند و از اینکه قوم پرنفس بودند این کار به نفع حزب شان می شد. بدین خاطر ثمرالدین با عجله تصمیم گرفت تا به خواستگاری بروند.
تنظیمها ترتیب شد با چهره های شناخته شده از منطقه، خاطر صلاح اندیشی کنگاش دایر شد و در کنگاش روز تعیین گردید تا در منزل زبیده شان بروند. براین مقصد قاصد فرستاده شد و مطلب رسانده شد.
جانب زبیده شان بی خبر در دام این مطلب افتیدند. برای آنها این تصمیم سرپریز شد. لیکن رسم رواج ملت برای هر خانواده امکان را می داد تا دایم حاضر بر چنین زمان باشند؛
اگر که دختر جوان در خانه دارند.
طلبگرهای زبیده زیاد بود و لاکن تا او زمان به اندازه ثمرالدین کسی مسئله را جدی نگرفته بود؛
هنوز زبیده در صنف یازدهم بود.
قاصد سبب شد؛ همه تمنی گرها که، زبیده را عروس منزل می دیدند در جنبش آمدند. به خصوص نزدیکان فامیل زبیده پافشاری داشتند تا زبیده عروس خانواده بیگانه نشود. طلبگاری زیاد از یک طرف برای زبیده خرسندی را سبب می شد از جانب دیگر سبب اضطراب بود؛
او حبیب جان را می خواست.
به زودی تصمیم ثمرالدین در زبان هر کس افتید. جانب فامیل زبیده قبل از رسیدن خواستگارها فرصت مشورت را داشتند، بین شان صلاح اندیشی شد مگر از تصمیم رنگ نمی دادند و لاکن بزرگان به انجام این کار رضایت داشتند؛
ثمرالدین شخص با اعتبار منطقه بود و فامیل او از نقطه نظر اعتبار هویت خوب در منطقه داشت.
 
قیامت 20
 
     افغانستان در او زمان با وجود دهها مشکل اقتصادی بر سمتی روان بود ملت علاقه به ترقی داشتند. در نزد ملت کسانیکه باسواد و در ادارات دولتی وظیفه دار بودند ارزش و اعتبار زیاد داشتند؛
تا او زمان سبب فقر عقب مانی را ناشی از جهالت می دانستند.
تثبیت این فکر درست بود و لاکن مسیریکه ملت برای ترقی گام برمی داشتند تعیین نبود. بر این اساس ثمرالدینها بین ملت با آبرو بالا پذیرش داشتند.
 
     ثمرالدین شان روز خواستگاری را تعیین نمودند و با دعا مادر، چند تن مردان در منزل زبیده شان رفتند و در سر سفره خواستگاری نشستند. جانب فامیل زبیده که از آمدن خواستگارها خبر بودند با بعضی از بزرگان مهمانان را پذیرایی کردند و با مهمانداری عالی استقبال کردند. سخن از این سو از آن سو گفته شد فرصت رسید به اصل موضوع. ثمرالدین با جملات قبل سنجیده شده هدف زحمت دادن را روی سفره دوستی گذاشت و با فرهنگ عالی منطقه خواهانی آرزوی موفقیت شد. بعد از ثمرالدین یکی دو از دوستانیکه با ثمرالدین رفته بودند و از جمع بزرگهای منطقه بودند با نوبت کارنیک گفته جانب فامیل زبیده شان را بر رغبت قبولی این کار نیک دعوت کردند. از جانب فامیل زبیده همچنان ریشه سخن را گرفته چندی از جملات ادبی مربوط به این فرهنگ صحبت نموده به تقدیر قسمت دو جوان ارتباط دادند. اگر قسمت دو جوان بسته به این کار باشد اجرا شدن این کار دست خداست گفتند.
همان روز جانبین با صحبت های ادبی به همدیگر مطلب را پاس دادند و تصمیم گرفتند تا خانمها در این ارتباط تماس گرفته فرهنگ خواستگاری را ادامه دهند.
طبیعی که مطابق به کلتور ملت به یک بار جانب زبیده شان به دل خواستگارها رضایت نشان نمی دادند. دلیل اینکه در فرهنگ این کلتور لازم بود کمی جانب داماد پافشاری کنند که البته طرف ثمرالدین شان به این روش رضایت داشتند. خلاصه نوبت که به خانمها رسید یک دو بار خانمها رفته باقی فرهنگ خواستگاری را پخته ساختند و شرطها را به جایی رساندند تا مردان پرگرام روز نامزدی را بگیرند.
هر چه تنظیم شد و روز نامزدی تعیین گردید و کارت های نامزدی نوشته شد و به مهمان هایکه در روز نامزدی اشتراک می کردند توزیع گردید. روز نامزادی را در روز پنجم ماه ثور گرفتند که او سال سنه هزار و سه صد پنجاه هفت هجری بود.
روز نامزدی رسید. چون نسیم دره، هوای تازه در مشام عاشقها وزیدن کرد؛
بهترین و شیرین ترین لحظه های حیات شان بود.
زبیده که با جمع دوستان در بالاخانه با لباس زیبا و با آریش دلکش نشسته بود، بهشت شده بود او روز برای او و در خاطره اش ماندگار می شد.
 
     جام شراب بیارید که زمان شیدایـــــــی ست
     بنوشم به یاد یار که ســـــــــــرم هوایی ست
     نه غم دارم نه کینه با دل ســـــــــرشار خود
     هوس عشق سرزده که این وقت زیبایی ست
     زیر مســـــــــرت عشق غنچه باز گل هستم
     به ترانه ی بلبل که صحنه خدایـــــــــی ست
     بیارید به من شــــــراب شیره شهد را نوشم
     بزم عشق به سـرزده که کیفش عطایی ست
 
     ساز سرود خوشی برملا بود در جشن نامزدی حبیب جان و زبیده.
هر دو دلداده همچون شمع پروانه با شراب عشق مست نشه بودند.
زبیده که با جمع خواهر خواندهها ترانه شادی را با لبان زمزمه نموده با خوشی نامزدی شاهانه احوال داشت، حبیب جان با دوستان در مهمان خانه اش حال همچون زبیده را داشت؛
او روز بهترین روز از حیات شان بود.
بلبل که در زمستان به رویای گل اسیر است، بر چشمان حبیب جان نگار گلی بود که وی با خیالات، غزل سرای شده بود و همچون عندلیب؛
او مست بود و او با حال خوشی بود.
 
قیامت 21
 
     سینه به آتش زدم ازعشق جانان ســـــوخت
     آتشی شد برسینه یک سره این جان سوخت
     به دست او طالـــــــــــبم با زیور زر عشق
     بت پرست به او شـــدم اینبار ایمان سوخت
 
     محفل با حرارت پرشور ادامه یافت. پرگرام مردان در بیرون حویلی ختم شد. در داخل حویلی بین زنان با اوج حرارت جشن نامزدی شیرینتر شد. با اجازت فامیل زبیده حبیب جان آورده شد. بین زنان با عروس و داماد رسوم منطقه اجرا شد.
نظر به عقیده دینی و نظر به فرهنگ ملت در محفل های شیرینی خوری و عروسی زنان جدا و مردان جدا اشتراک می کنند؛
دلیل این رفتار غیرت وطنی ست انعکاس دارد.
باورمندی را در عقیده ملت این کلتور عجاب کرده است. لاکن زمانیکه حبیب جان آورده شد، با او، مردان دو طرف صاحبان محفل داخل حویلی شدند؛
لیکن برای دیگران داخل شدن حرام بود.
مثلیکه در دین و فرهنگ مردم افغانستان داخل شدن مردان صاحبان محفل روای دینی و فرهنگی باشد یک عمل شد؛
این اخلاق از رسم رواج دینی و فرهنگی مردم افغانستان می باشد.
در افغانستان رواج است در هر محفل زنان جدا و مردان جدا اشتراک می کنند لیکن مردان صاحبان محفل بین زنان با حریت رفت آمد کرده میتوانند.
 
     حبیب جان که آورده شد، محفل در بین زنان در گرمترین هوا داخل شد. با ساز سرود زنان رقص کف زنی به اوج رسید.
نظر به جایز ساختن دیندارهای وطن، مردان دو طرف یکی یکی داخل حویلی شدند و محفل زنان را تماشا کردند.
 
     زبیده به مانند لاله، سرخ بهاری شده بود. رنگ سرخ بالای لباس او حاکمیت داشت. او با هوای غرور و مسرت در نزد عزیزترین جان خود بود؛
حبیب جان ـ جان او شده بود.
 
     من که دوستت دارم این حال من شیرین
     همچون رنگ چشـمانت بر دل من نشین
     انگبین هوای توسـت در دریچه ی بختم
     میکده ی عشق هســــــتی امرهایت آیین
 
     بین کف زدنها، دو دلداده با مسرت دل با بوی کردن عطر جان همدیگر، پهلو هم ایستاد بودند. حبیب جان زیر چشم نگار را دیدن داشت. زیبایی نگار او را در مستی آورده بود و برای او شیرینترین لحظه خوشی از حیات بود.
 
قیامت 22
 
     این لحظه هوس من بسی بر سر است
     چشم نگار را دیده شامم ســــحر است
     شـــــه گل با شرابش هر لحظه با من
     نگــــرش او زیباست نهر کوثر است
 
     در بهار در سر تپه ها لاله ها می رویند. گاه زمان از یک بوته، جوره دو لاله با سیما سرخ، رخ به هر سو می زنند. لاله ها همان اندازه که دلکش زیبا اند به همان اندازه نازیک و ظریف اند. آنها با کمترین باد در لرزه می شوند. دو دلداده مثال لاله با رخسار سرخ از خوشی از داخل در لرزه بودند؛
عشق ظرافتیش را بالای شان ریخته بود.
 
     از بســـــــکه به عشق به جوش آمدند
     در بسترعشق چه خوب خروش آمدند
     چون باده و جام میان شان دوســـــتی
     از راه دراز چه خــــــــــــــوش آمدند
 
     همه که با کف زدنها عروس و داماد را استقبال نموده جشن نامزدی را به بلندترین سویه به جوش آوردند، زبیده نارین یک گل زیبا شده بود. سیما آبتابش به هر سو با نور درخشندگی از جنس مسرت می تابید. مایه او تابیش عشق بود.
مایده مسرت او با انواع خوشیها تزین شده بود. او لحظه بهشت در چشم او انداخته شده بود.
گل که از سحر از غنچه به مستی می آید و سینه خود را باز نموده عطر خوش بویی اش را به هر سو ایلچی می فرستد تا بندگان در اسارت زیبایی و بوی او اسیر شوند، زبیده چنین بود در محفل.
بوی خوشی از وی برملا بود بین کف زدنها و ترانه های عشقی.
 
     اندر دل عشــــــق افتیده بودند عیانی
     مایده پر بود با مســــــرت چو تیانی
     خلل روان نبود غیر از مستی و شاد
     چون مســـــــکر که مست کند بیانی
 
     محفل با شادی و رقص از فرهنگ جامعه که از نام اسلامی جریان داشت؛
مسرت پخش بود.
محفل با اوج خود روان بود و به ختم نزدیک بود. بعضی از بزرگان تایم نزدیک شدن جشن نامزدی را می گفتند لاکن شوق و ذوق جوانان در محفل کمی زمان را دراز ساخته بود. در او اثنا حبیب جان به نگار از زیر چشم نگریش داشت بلکه در دل می گفت
 
     می خور زعشق که با گل می خوابی
     مونس و رفیق شده با سـنبل میخوابی
     ســــــــــرخ سبز و بنفش رنگ حیات
     با باده ی عشق با کامل مــــی خوابی
 
23
 
    محفل جشن شیرینی خوری دلدادهها با شور شوق به پایان رسید. چون رویا بود آمد و با صحنه های شیرین مثل انگبین، نسیم بهارش را به همه داد و مست ساخت و خاطره ساخت.
در ذهن دلدادهها از دسته گل های خاطره، شیرینی را داد. لذت آن به دلها مانند هوای بهار خوش افکنی کرد لاکن بعد از دو روز از او محفل ملت افغانستان را حادثه تاریخی هفت ثور سیزده پنجاه و هفت گیج کرد؛
چونکه قدرت سیاسی دست تغییر داد.
هفت ثور حادثه خونین ترتیب شده از جانب بخش کوچک از حزب دموکراتیک خلق افغانستان
(کمونست های خلق پرچم)
با دستور و راهنمایی استخبارات اتحادجماهیرشوروی بود. او حادثه کودتا بود. اتحادشوروی او کودتا را برای اعضای دو جناح حزب از نام انقلاب فروخت.
او حادثه را از روز اول از اسم انقلاب شهرت داد.
در او زمان ذهنیت اعضا او حزب به آرزو سعادتی اسیر بود، او سعادت با دست کمونست های مسکو ساخته می شد.
خودباوری در جامعه افغانستان وجود نداشت.
در ذهنیت جامعه در او زمان فقر مال عقل ملت بود لیکن سعادت از بیرون کشور می آمد.
ثمرالدین مدیر که در جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان مسئولیت حزبی ولایتیش را به عهده داشت، از وقوع حادثه خبر نبود. خاطر اینکه از پلان کودتا عده محدود خبر داشتند بدین خاطر انقلاب نبود و بدین خاطر کودتا بود.
اگر انقلاب می بود با شمول ثمرالدین ملت افغانستان خبر می شدند و سهم می گرفتند. لیکن وطن آنها افغانستان نام داشت. در افغانستان او زمان هرچه گفته می شد دور از تجسس قبول ملت بود.
در افغانستان او زمان اگر از بیرون کشور گفته میشد گاو در هلند شیر سیاه می دهد کس با منطق تفکر نمی کرد درست بودن یا نبودن را تفکر نمی کرد بدون تفکر قبول بود او گپ.
یا اگر کدام لیدر می گفت هوای کشورتان را پاکستان دزدید، کس منطقی بودن یا نبودن او گپ را زیر سوال نمی برد به اوگپ تسلیمی بود.
به این خاطر برای اتحادجماهرشوروی کار ساده بود نام کودتا را انقلاب بگوید و به ملت بفروشد.
کودتا هفت ثور با سناریوی جالب روی دست گرفته شد و لاکن تا فروپاشی اتحادجماهیرشوروی کس از رمز او سناریو خبر نشد.
جزئیات او سناریو بعد از فروپاشی اتحادجماهرشوروی با آب تابش چون خورشید نمایان شد.
اتحادجماهرشوروی یکی از دو قدرت بزرگ جهانی بود افغانستان را اشغال کرد لیکن با جنگ های افغانستان و با بحران اقتصادی از صحنه تاریخ دور شد. از او دولت پانزده دولت مستقل روی صحنه تاریخ آمدند با شمول روسیه!
تیاتریکه با تلاش او دولت روی صحنه گذاشته شد، یکی از چهره های مشهور جناح پرچم را با همدستی خود پرچمی ها ترور کرد. این چهره میراکبر خیبر نام داشت با مرگ خود چهره دنیا را تغییرداد.
او که علاقه نداشت در افغانستان با مداخل شدن نیروی خارجی تحولات پیش آید، با ببرک کارمل سرمنشی این جناح اختلاف نظرها پیدا کرد. اختلاف نظرها بود او قربان داده شد. با مرگ او  محمد داوود رئیس جمهور در یک دام توطئیه گرفتار شد.
دلیل این ترور و توطئیه: در مقابل اندیشه های ملی میر اکبر خیبر، ببرک کارمل تصمیم داشت در افغانستان تغییرات بنیادی را با همکاری دست خارج بیاورد.
چونکه او عقیده داشت بدون همکاری دست خارج تغییر دادن رژیم ناممکن است.
خیبر مخالف این حادثه بود به این خاطر قربان انتخاب شد.
کشمکش های داخل دو جناح حزب دموکراتیک خلق را شورویها می دانستند یا که خود آنها ترتیب داده بودند.
این حزب مارکسیست با آرزوی مسکو به وجود آمده بود. اختلاف بین میراکبر خیبر و ببرک کارمل برجایی رسیده بود راه دیگر باقی نبود. اتحادجماهیرشوروی که روز تا روز در بحران شدید اقتصادی گرفتار می شد، برای نجات از بحران به یک بازار جدید تجارت ضرورت داشت.
 
قیامت 24
 
     چرا اتحادشوروی از مارکسیست های خلق پرچم  کار گرفت؟
در سال 1973 میلادی دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب حاکم اتحادشوروی وقت؛
یعنی حزب کمونست اتحادشوروی به رئیس استخبارات «کا.گ.ب» که یوری آندرپف بود دستور داد تا یک گزارش همه جانبه را با همکاری اقتصاد دانها ترتیب بدهد تا پالیسی دولت را سر از نو تنظیم کنند. گزارش آندرپف خواب های رهبران اتحادشوروی را ربود. او از آمد ـ آمد بحران اقتصادی بزرگ خبر داد.
 
   همه جانبه گزارش مطالعه می گردد و تحلیل شده ارزیابی می شود و راه نجات جستوجو می گردد.
غرب اتحادشوروی مناطق پر تشنج بود از این جهت که ملت های اروپا شرقی تمایل زیاد به غرب داشتند و گرایش شان سوی غربی شدن بود؛
آنها جزء ضرر اقتصادی منفعتی به اتحادشوروی نداشتند.
شمال با برفها و یخ ها بسته بود. امکان اجرا بازارگانی از او مسیر پر قیمت بود.
مناطق شرق دور اتحادشوروی مسافت زیاد هر نو تجارت را پر بها می ساخت.
دروازه بحر سیاه یعنی گردنه های بحر سیاه دست تورکها بود که با حریت تام، اتحادشوروی از او استفاده کرده نمی توانست.
چونکه مطابق به حقوق جهانی برای استفاده از او گردنه به کشورها حدود تعیین است.
امتیاز بالا در دست ترکیه است او امتیاز در توافق‌نامه لوزان که در 24 ژوئیه 1923 در شهر لوزان سوئیس به امضا رسید و حقوقی شد.
بعد از جنگ جهانی دوم استالین تلاش کرد او توافق را بی اعتبار سازد. فشار ایستالین سبب شد رقیب قدیمی در پیمام ناتو شامل شد. از آن بعد، ترکیه در مقابل اتحادشوروی تنها نبود کشورهای ناتو با او بودند.
این نقطۀ بود اتحادشوروی در آب های گرم رسیده نمیتوانست بنااً آنگونه که ایالات متحده در اقیانوسها دست بالا پیدا کرد برای اتحادشوروی مشکل بود.
در نتیجه ایالات متحده به یک دیو اقیانوسها تبدیل شد اتحادشوروی در خشکه باقی ماند. حال لازم بود این طلسم را بشکند ضرورت پیدا کرد یک راه پیدا کند.
دو کشور «ایران و افغانستان» باقی بودند باید برای نجات بحران اقتصادی و رقابت کردن با کشورهای سرمایداری استفاده می کرد. از سر این دو کشور تلاش داشت تا بازار جدید را در بازارگانی در جهان، جهت حل مشکلات اقتصادی بدست بیآورد. بدین اساس بیشترین توجه و دقت را به جنبش های مارکسیست ایران نمود چونکه حزب مارکسیست ایران طرفدار میلیونی داشت لاکن در فرهنگ دولتداری ایران روحانیون شیعه نقش تعیین کننده داشتند؛
مشکل به اتحادشوروی می شدند.
از این که ایران با سیاست تورک های صفوی از قرن شانزده به این طرف در محور مذهب شیعه افتیده گی است، کار ساده نبود.
اتحادشوروی در محاسبه، فرهنگ دولتداری ایران را ارزیابی کرد. از گرانی فرهنگ مذهب شیعه از ایران که متوجه به اتحادشوروی می شد، صرف نظر کرد.
اینجاست یگانه راه افغانستان بود باید استفاده می شد.
به گفته انگلیسها افغانها خریده نمی شوند مگر به آسانی به کرایه گرفته می شوند.
این منطق بهترین سبب بود تا اتحادشوروی به کرایه بگیرد. لاکن فراموش کرده بود مردم افغانستان یک پارچه نبودند که با یک پارچه گی بدست اتحادشوروی در کرایه می رفتند. از جانب دیگر از جغرافیا این سر زمین که تاریخ این سر زمین را شکل داده است هراس داشت لاکن تصور کرد مشکل را حل ساخته پیروز می شود.
چونکه به اردوی نظامیش اعتماد داشت.
حقیقت دیگر که در ذهن دکترین دور اندیش اتحادشوروی بود، او حقیقت، افغانستان را برای آنها باارزش می ساخت. او حقیقت «چهار راهی بودن افغانستان در راه تجارت جدید بود در آینده سرنوشت ساز در سیاست اقتصادی و سیاسی در منطقه می شد»
افغانستان در راه تجارت ابریشم قدیم، بین کشورهای آسیامیانه و قفقازها، با آسیا جنوبی، منطقه ای بود که دو طرف را وصل می کرد. این استراتیژی از یک طرف نعمت بزرگ برای افغانستان است و از جانب دیگر میدان کشمکش سیاسی در راه تجارتی ابریشم جدید است.
راه جدید خط آهن.
اتحادشوروی بادرنظرداشت ارزش افغانستان، افغانستان را انتخاب کرد. استخبارات اتحادشوروی شرطها را در کودتا نظامی در کشور آماده کرد. او به تشنج زدن و عملی ساختن پلان کودتا، یک توطئه را شکل داد. در پلان توطئه ببرک کارمل و غلام دستگیر پنجشیری و سلیمان لایق نقش مرکزی داشتند. آنها با قربان دادن یکی از چهره های مشهور مارکسیست افغانستان، توطئه را در راه انداختند. در او توطئه از رفیق های نزدیک شان میر اکبر خیبر را قربان داده کشتند. هدف شان با او توطئه، رژیم محمدداوود را سراسیمه کردن بود.
 
    (این معلومات بعد از پارچه شدن اتحادشوروی در تلویزیون های روسیه از جانب نظامیان اتحادشوروی که خاطرات شان را می گفتند داده شد. با شکل حادثه قتل خیبر حقیقت او نمایان می شود)
 
    محمد داوود بلکه از توطئه آگاه بود بلکه بی خبر بود قتل میر اکبر خیبر را بهانه گرفته عده از رهبران مارکسیست افغانستان را در زندان انداخت. هدف او نگه داری افغانستان بلکه از توطئه بود چونکه او نیت مسکو را می دانست لیکن ناکام شد چونکه توطئه شکل دیگر را به خود گرفت.
توطئه بعد از فروپاشی اتحادشوروی در مطبوعات روسیه بین سال های 1996 و 2000 با آب تابش افشا شد با تکرارها گفته شد.
 
قیامت 25
 
 هرچه را تو میبینی نمای حقیقت؟
 عقل حاکم نباشــــد دیدند واقعیت؟
 بـــر دیدن واقعیت دید عقل شرط 
 بـدون دید عقل هــر دیدید دولت؟
 
    چرا کارمل رفیق نزدیک خود را قربان داد تا پلان اتحادشوروی تطبیق شود؟
قتل میراکبر خیبر بین حزب دموکراتیک خلق چه تاثیر داشت؟
آیا برای استعمال حفیظ الله امین، قتل میراکبر خیبر برای اتحادشوروی و کارمل لازم بود؟
میر اکبر خیبر همراه با معروف ترین چهره های چپگرای مارکسیست افغانستان، یعنی نور محمد تره کی، ببرک کارمل و طاهر بدخشی عضو گروهی بود که زمینه تشکیل نشستی تاریخی را در 11 جدی 1343 به شکلی مخفی، در منزل نور محمد تره کی فراهم کردند. این نشست به تاسیس سازمانی انجامید که نام «جمعیت دموکراتیک خلق افغانستان» را بر خود گرفت. اگرچه خود خیبر به دلیل شغل نظامی در این نشست حضور نداشت، ولی عملا این نشست به تشکیل حزبی «سوسیالیست دموکرات مارکسیستی» تحت رهبری نور محمد تره کی انجامید که به دلیل نبود قانون احزاب در افغانستان در او زمان، از عنوان «جمعیت» بجای «حزب» استفاده شد. وقتی که میر اکبر خیبر در  28 حمل  1357 در کابل ترور شد 14 سال از تشکیل حزب دموکراتیک خلق افغانستان و نزدیک به چهار دهه از فعالیت سیاسی خیبر می گذشت. این ترور وضعیت شکننده سیاسی افغانستان را به بحران کشاند، به گونۀ که کمتر از ده روز بعد، حزب دموکراتیک خلق افغانستان با همدستی استخبارات اتحادشوروی با یک کودتای خونین، محمد داوود را از مسند قدرت بیرون کرد و نظامی را پایه گذاری کرد که هیچ شباهتی با نظامهای گذشته در افغانستان نداشت.
محمد داوود رئیس جمهوری افغانستان با شانزده تن از اعضای خانواده باوحشی ترین شکل کشته شد.
 
     میر اکبر خیبر در سال 1304 خورشیدی در ولایت لوگر در خانوادۀ کشاورز به دنیا آمد. او بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دبیرستان نظامی شد و بعد تحصلات عالی را در دانشکده افسری «حربی پوهنتون» (دانشگاه عسکری) ادامه داد.
خیبر در کنار تعلیمات نظامی به مطالعات سیاسی پرداخت و مانند شمار زیادی از روشنفکران افغانستان در دهه های سی و چهل خورشیدی، به مارکسیسم علاقمند شد. از او زمان به بعد او یکی از افرادی بود چه به شکل مخفیانه و چه علنی به نفع جریان های فکری طرفدار سوسیالیزم ـ مارکسیزم فعالیت کرد.
او فعالیتها باعث شد که به زندان بیفتد و در زندان نیز با شماری دیگر از چهره سیاسی چپگرا مارکسیست آشنا شود. بعد از آزادی از زندان تماسها و روابط خیبر با همفکرانش گسترده تر شد تا اینکه او و سایر چپگرایان طرفدار مارکسیسم اقدام به تاسیس تشکیلاتی مخفی برای عضو گیری از میان روشنفکران خصوصا افسران جوان کردند و تلاش کردند تا حلقه های کمیته تدارک کنگره موسس یک حزب را سازمان دهند.
میراکبر خیبر یکی از نظریه پردازان برجسته حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود. او حزب که همان «حزب دموکراتیک خلق افغانستان» بود به زودی دچار اختلاف شد و دو سال بعد جناحی از آن بنام جناح «پرچم» تحت رهبری ببرک کارمل انشعاب کرد. خیبر عضو کمیته مرکزی این جناج و رئیس شاخه نظامی آن بود. از این به بعد همواره حزب دموکراتیک خلق افغانستان با دو جناح «خلق» و «پرچم» در صحنه سیاسی افغانستان حضور داشت.
امّا اختلافات فقط محدود به تفاوت نظرها و عملکردهای دو جناح نمی شد. بلکه هر جناج به طور جداگانه هم، گرفتار اختلافات داخلی بود. این اختلافات گاهی تا حد بحرانی شدن وضعیت یک جناح پیش می رفت.
در جناح پرچم یکی از دلایل اختلاف، تفاوت نظر خیبر و ببرک کارمل رهبر این جناح بود.
مهمترین تفاوت دیدگاه این دو شخص، همان گونه که عبدالقدوس غوربندی از اعضای با سابقه حزب دموکراتیک خلق افغانستان در کتاب «نگاهی به تاریخ حزب دموکراتیک خلق افغانستان» نوشته است، مربوط به نسبت منافع ملی و روابط بین الملل یا نسبت «ناسیونالیزم» با «اینترناسیونالیزم» بوده است.
یعنی به این معنی که خیبر بر اندیشه های ملی گرایانه تاکید داشته و استدلال می کرده است که حزب دموکراتیک خلق افغانستان باید ابتدا با دنبال کردن منافع ملی، سعی در تقویت پایگاه اجتماعی خود کند و بعد با این پشتوانه در عرصه بین المللی تبارز کند.
ولی کارمل بر این عقیده بود که مشغول ماندن به مسائل داخلی، نتیجۀ جزء انزوای حزب ندارد و حزب راۀ ندارد مگر اینکه با نزدیک شدن به قدرت های بزرگ، از فرصت های بین المللی بهره برداری کند.
البته آنطور که کارشناسان می گویند، تک رویها و بغضهای خود خواهی های شخصی هرکدام از رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان را نیز سبب دیگر دانست و نباید از نظر دور داشت. ولی به هر حال حرکت ببرک کارمل به سوی رابطه هرچه نزدیکتر با رهبران شوروی و نزدیکی خیبر به محمد داوود رئیس جمهور ملی گرای افغانستان، نشان عملی تفاوت دیدگاه های آنها بود که ببرک کارمل را بر این توطئه سوق داده بود.
بعد از اینکه در سرطان سال 1352 محمد داوود با یک کودتای بدون خونریزی نظام سلطنتی را به نظام جمهوری تغییر داد، حزب دموکراتیک خلق افغانستان خصوصاً جناح پرچم از این اقدام پشتیبانی کرد.
محمد داوود به عنوان رئیس جمهور جدید نیز متوجه گرایش های موجود در دو جناح حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود و با آگاهی از افکار و عقاید خیبر، تماس های نزدیکتری با خیبر داشت؛
در حالیکه رابطه افغانستان و اتحادشوروی در اواخر حکومت محمد داوود به سردی گراییده بود و اختلافات حزب دموکراتیک خلق افغانستان هم با محمد داوود روز به روز بیشتر و بیشتر می شد.
خیبر در جناح پرچم خواهان حمایت از محمد داوود و حتی انحلال جناح پرچم شده بود که این تقاضا ببرک کارمل را از چله می کشید.
اختلافات بین خیبر و کارمل به نفع ببرک کارمل تمام شد. هردو جناج حزب دموکراتیک خلق افغانستان یعنی جناح خلق و پرچم با رفع اختلافات بین کارمل و خیبر، مبارزه را به خاطر سرنگونی محمد داوود خان در پیش گرفتند.
درست در همین زمان بود که خیبر از مسئولیت نظامی حزب کنار گذاشته شد و به نوشته بعضی از اعضای باسابقه حزب از سوی ببرک کارمل به مرگ تهدید شد.
غیر از ببرک کارمل در جناح پرچم، حفیظ الله امین در جناح خلق نیز یکی از رقبای سرسخت میراکبرخیبر بود.
(دومین رئیس جمهور کمونستها)
افغانستان شناس آمریکایی «سلیگ هریسن» در این باره معتقد است که حفیظ الله امین به عنوان یکی از اعضای مهم جناح خلق، رابطۀ محرمانه با «ک گ ب» سازمان اطلاعاتی شوروی داشت، در حالیکه خیبر هم از جایگاه یک افسر دیگر ارتش افغانستان از حمایت «جی آر یو» یا سازمان اطلاعات ارتش اتحادشوروی برخوردار بود.
به گفته افسر متقاعد سازمان اطلاعاتی اردوی اتحادشوروی که در مطبوعات روسیه در یک کانال تلویزیون در 1996 میلادی صحبت داشت، اتحادشوروی برای یک تحول در افغانستان، از اختلافات دو جناح استفاده کرد. میراکبرخیبر که برای مداخله شوروی مخالف بود قربان انتخاب شد تا با یک توطئه فضا شکننده سیاسی افغانستان را واژگون نماید. این پلان برای پلان های بعدی اتحادشوروی لازم بود. در او پلان، به گفته افسر اردو، ببرک کارمل و سلیمان لایق و غلام دستگیر پنجشیری نقش داشتند.  
 
قیامت 26
   
    میراکبرخیبر ترور شد، تشییع جنازه وی را تبدیل به یکی از بزرگترین راهپیمایی سیاسی تاریخ افغانستان مبدل کردند. افغانستان تا او زمان چنین راهپیمایی بزرگ را ندیده بود. در روز تشییع جنازۀ خیبر، حدود 20 هزار نفر از هواداران حزب دموکراتیک خلق افغانستان در کابل گرد هم آمده بودند و به همه ثابت کردند که آنها به گستردگی در تمام نهادهای اداری و نظامی دولت رسوخ کرده اند و قدرت هرکاری را دارند؛
حتی کودتا، انقلاب و کشتن رئیس جمهور محمد داوود را!
جنازه که در شانه های قاتلها به قبرستانی برده می شد، استخبارات اتحادشوروی پلان کودتا را ترتیب می داد و در هر گوشه از افغانستان پرچمی های ساده دل با ریختن اشکها بیشتر بر رهبری ببرک کارمل نزدیک می شدند و روح شان را تسلیم می نمودند.
از راهپیمایی بزرگ حزب دموکراتیک خلق افغانستان محمد دادود رئیس جمهور افغانستان بر وحشت انداخته شد تا با تصمیم های بدون تفکر به دام انداخته شود.
 
خیبر را کی کشت؟
حقیقت چیست؟
چرا مرگ خیبر در عصر بیست تاریخ افغانستان و در تاریخ دنیا اهمیت دارد؟
اهمیت مرگ خیبر:
1 ـ خیبر با مرگ خود، سبب جنگهای داخلی افغانستان شد.
2 ـ خیبر بامرگ خود از دو دولت بزرگ دنیا، اتحادشوروی را به تاریخ سپرد.
3 ـ خیبر با مرگ خود چهرۀ دنیا را تغییر داد.
 
کشته شدن خیبر:
عبدالقدوس غوربندی، عضو کميته مرکزی حزب، مربوط جناح پرچم، شام 28 حمل 1357 به منزل ميراکبر خيبر در ميکرويان کهنه می‌ آيد و بعداً با ميراکبر خيبر قدم ‌زنان تا کارته وزير اکبرخان می ‌روند. ميراکبر خيبر تنها بر می ‌گردد و در برگشت «بعد از دو یا سه صد متر» در ميکرويان دوم در مقابل مطبعه دولتی حوالی نه شب ترور می ‌شود؛
قاتلين او تا امروز ناشناخته باقی ماندند.
از دیدگاه طرفدارهای کارمل انکشتها به سوی قدوس غوربندی و حفيظ‌ الله امين نشانه می ‌روند. قدوس غوربندی يگانه عضو کميته مرکزی جناح پرچم بود که تا اخير  اقتدار حفیظ الله امین وزير مقتدر تجارت وی باقی ماند. وی بعد از 6 جدی 1358 با همين جرم نزديک به ده سال زندانی شد.
پرسش اول اينست: چرا مسئله ترور ميراکبر خيبر در دوران حاکميت ح د خ، بررسی نشد؟
چرا قاتلين او افشا نگرديد؟
فرض کنیم امین و غوربندی دست داشتند چرا در دوره اقتدار کارمل در سر او دوسیه کار نشد؟
در حاليکه سليمان لايق و دکتر نجيب‌الله از پيروان خط ميراکبر خيبر بودند و همچنين سليمان لايق خسربره ميراکبر خيبر بود.
اين پرسش هنوز بی ‌پاسخ مانده است.
به نظر بسياری از آگاهان سياسی سر نخ بسياری از حوداث به ترور ميراکبر خيبر ارتباط دارد و این حادثه بین خود پرچمی ها سازمان یافت بلکه با دستور سازمان اطلاعاتی اتحادشوروی.
برای سوالها، هیچکس پاسخی قطعی ندارد چونکه بعد از پیروزی کودتا مارکسیستها، این دوسیه زیر بررسی گرفته نشد.
چرا نشد؟
خود این روش نشاندهنده آن است اگر راز این ترور افشا می شد قطعآ به ضرر مارکسیستها می گردید. ولی آنچه که مسلم است تشییع جنازه میراکبر خیبر تبدیل به یکی از بزرگترین راهپیمایی های سیاسی تاریخ افغانستان شد که در آن حدود بیست هزار نفر از هواداران حزب دموکراتیک خلق افغانستان در کابل گرد هم آمدند و به همه ثابت کردند که آنها به گستردگی در تمام نهادهای اداری و نظامی دولت رسوخ کرده‌ اند و قدرت هر کاری را دارند.
پرسش جاندار این است: «در تشییع جنازه میراکبر خیبر که اشتراک داشتند چند تن از اعضا حزب از عقب پردۀ این ترور آگاه بودند؟»
افغانستان کشوری است به زبان دادهها به زبان آورده می شود نه عقل یکه بعد از بررسی به زبان حکم کند!
رهبران هر دو جناح حزب دموکراتیک خلق به اتهام مشارکت در میتینگ و تظاهرات بر سر جنازۀ میراکبر خیبر دستگیر شدند.
تظاهرات و سخنرانی های آنها بر سر جنازه از نظر حکومت محمد داوود تحریک ‌آمیز و غیرقانونی محسوب می ‌شد. این عمل محمد داوود تا اندازه معصوم بودنیش را در ترور خیبر نشان میدهد. برای اینکه اگر محمد داوود دست بر ترور خیبر زده بود چرا نظر هرکس را بر خود آورده سبب مقصری را نشان می داد؟
آیا محمد داوود از داخل جناح خلقی و پرچمی تا این اندازه بی خبر بود، ندانسته جنازه خیبر را به یک نمایش سیاسی صحنه سازی کرد؟
میراکبر خیبر از جناح پرچم و مسئول این جناح در بخش نظامی بود که همچون حفیظ‌ الله امین در جناح خلق، افسران و نظامیان را در ارتش و پولیس به عضویت حزب جذب و تنظیم می ‌کرد.
در مورد ترور خیبر که در واقع به کودتای حزب دمکراتیک خلق در هفت ثور سیزده پنجاه و هفت انجامید از سوی هر دو جناح نظریان متفاوت ارائه می ‌شود.
 
قیامت 27
 
     هفت ثور سیزده پنجاه و هفت شروع بدبختی های افغانستان محاصر!  
عبدالقدوس غوربندی از هواداران بعدی امین در حزب که نخست در جناح پرچم بود، ترور خیبر را به ببرک کارمل ارتباط می‌ دهد و کارمل را مسئول قتل او می‌ خواند. هوادارن کارمل از دست داشتن امین در قتل خیبر سخن می ‌گویند و برخی هم حکومت محمد داوود را متهم به قتل خیبر می ‌کنند.
امّا در ادعا و تحلیل دیگری قتل خیبر مبنی بر دستور گلبدین حکمتیار وانمود می ‌شود. وحید مژده از اعضای اسبق حزب اسلامی به نقل از یک منبع استخبارات اين حزب، ترور خیبر را بدستور حکمتیار برای پیش گیری از کودتای کمونیستها می‌ خواند. او از قول منبع استخباراتی حزب اسلامی در این مورد می ‌نویسد:
«من هم عضو گروهی بودم که از سوی حکمتیار برای کشتن رهبران حزب دمکراتیک خلق دستور داشتند. دو جوان کم سن و سال به نام ‌های عبدالصمد کوچک و داکتر لطیف از جمله کسانی بودند که باید این نقشه را عملی می‌ کردند. آن دو در استفاده از اسلحه آموزش دیده بودند. دلیل این دستور از سوی حکمتیار آن بود که افسران مسلمان در ارتش به این باور بودند که اگر کمونیستها (مارکسیستها؛ خلقی ها و پرچمی ها) دست به کودتا بزنند هیچ کس جلو پیروزی آنان را نخواهد گرفت؛
پست‌ های حساس نظامی در اختیار آنان بود، بنابراین یگانه راه این بود باید رهبران این حزب کشته شوند تا این کودتا لااقل به تعویق بیافتد.
ما در تنگنای زمان چارۀ جزء این کار را نداشتیم زیرا داوود مغرور و نادان بود در حالی که کمونیستها مصمم به سرنگونی وی بودند»
مژده از قول آن منبع بلند پایۀ سازمان اطلاعات حزب اسلامی حکمتیار که نامش را فاش نمی ‌کند ادامه می ‌دهد که لطیف و صمد نخست برای کشتن کارمل کمر بستند امّا آنها انعام‌الحق گران را اشتباهاً به جای کارمل ترور کردند سپس آنها چند ماه مخفی شدند و بعداً برای قتل خیبر اقدام کردند و خیبر را کشتند.
دکتر لطیف اندکی بعد از کودتا در دانشگاه کابل به عنوان اخوانی دستگیر شد و بدون آنکه کسی بداند او خیبر را کشته است، در پلیگون پلچرخی مثل هزاران تن دیگر سر به نیست شد و عبدالصمد کوچک در جنگ با کمونیستها در غزنی با بم دستی خودش کشته شد»
در این ادعا سوالات زیاد پیداست جواب ندارد بطور مثال: در او زمان حکمتیار چه اندازه امکان این عمل را داشت اگر که یک استخبارات کمک نمی کرد؟
اگر در عقب حکمتیار استخبارات پاکستان یا کدام استخبارات دیگر ضد اتحادشوروی بود چرا حادثه های بعد از ترور را «قبلاً» همان کشورها مطالعه کرده نتوانستند؟
چونکه این ترور دست اتحادشوروی را در داخل افغانستان دراز ساخت.
فرض کنیم استخبارت یکه در عقب حکمتیار بود تا خیبر را ترور کند و با ترور خیبر استخبارات اتحادشوروی کودتا کند و بعد حفیظ الله امین را استعمال نموده داخل افغانستان شود و بعد در افغانستان در جنگ درگیر شود و بعد شکست خورده از صحنه تاریخ دور شود، اگر اینگونه تصور کنیم بگمان اغلب این سناریو را نه کدام استخبارات پیشبین شده می توانست و نه سازمان داده می توانست؛
منطق قبول نمی کند.
تنها یک منطق حکمتیار را به دست داشتن در ترور خیبر می کشد آن هم خیلی ضعیف.
او منطق «استخبارات اتحادشوروی از پشت پرده که خود حکمتیار بی خبر بود او را استعمال کرد تا شرط ها را با وی مهیا کند»
اگر این طور فرض کنیم چرا عوض حکمتیار کارمل را استعمال نکرد؟
او که در دستش بود کار ساده بود.
اگر به این شکل بود چرا بعد از پیروزی کودتا، مارکسیستها دسیه خیبر را زیر بررسی نگرفتند آیا اتحادشوروی مانع می شد؟
اگر در ترور خیبر دست حکمتیار را بیرون کنیم قویترین دست یکه باقی می ماند دست کارمل یا امین است.
در هر حال، هر منطق را بررسی کنیم یک حقیقت را می بینیم، «خیبر قربان بود تا ترور شود»
قویترین منطق که سوالش جواب ندارد اگر کارمل یا امین دست نداشت چرا برای پیدا شدن قاتل خیبر بعد از پیروزی، قدرت که در دست شان بود اقدام نکردند؟
چرا این دوسیه را بسته کردند؟
اگر امین دست داشت کارمل چرا فداکاری به امین کرد؟
اوکه رئیس جمهور افغانستان شد چرا حفیظ الله امین را در قتل میراکبرخیبر افشا نساخت؟ 
منطق قبول می کند؟
فرض کنیم از بین حزب در قتل خیبر دست وجود نداشت در او صورت چرا دوسیه قتل خیبر را بسته کرد؟
فرض کنیم رئیس جمهور محمد داوود و یا گلب الدین حکمتیار قاتل میراکبرخیبر بود چرا این حادثه تاریخی افغانستان را افشا نساخت؟
حقیقتیکه وجود دارد بمانند مرگ خیبر بیشمار توطئه سیاسی در افغانستان انجام شد لیکن آنچه سناریو کردند ملت به منطق او سناریوها هر توطئه را دانست نه رئالیست.
در حقیقت، حقیقت پنهان بود. از اینکه در خلق افغانستان کلتور تحقیق وجود ندارد هر دروغ در جان ملت زده می شود.
(نوت: بازی های سیاسی آنقدر زیاد شد این بازیها از خلق کوسفند گرگ ذکی ساخت و او گرگ ذکی اتحادشوروی را و بعد امریکا و ناتو را رسوا و رذیل ساخت)
شوروی ها با توطئیه ترور خیبر قدرت را به مارکسیست های خلق پرچم انتقال دادند لکن با او کار مهر نابودی خود شان را زدند.
تاریخ و جغرافیه افغانستان نشان می دهد: هر مداخله از بیرون، چه اندازه او مداخله با آبروی آب تاب بود به همان اندازه بی آبرو شده ناکام ماند. اینبار نوبت اتحادشوروی بود. اتحادشوروی بلکه تاریخ این کشور را مطالعه کرده بود، مگر قمار حیات سیاسی را از سر افغانستان زده بود چونکه دیگر چاره نداشت.
اتحادشوروی بلکه خوشبین بود از یک طرف همچون کارمل و امین چهره های تربیت شده در داخل افغانستان داشت و از جانب دیگر تاشکند را برای تبلیغ در دنیای اسلام یک شهر «مدل» ساخته بود و از سوی دیگر در تغییرات بنیادی افغانستان همیشه شمال این کشور نقش مرکزی را داشت و از این که در شمال تورکها و پارسها زندگی داشتند، تصور اتحادشوروی بلکه براین شد، با استفاده از تورک های آسیامیانه و پارسها، نظر این بخش افغانستان را بر خود نزدیک کند. البته این سیاست تا جای موفقیت داشت، سبب اینکه یک نیروی قوی جنگی در جنگ های افغانستان در شمال شکل گرفت و این نیرو با پشتبانی رژیم دست شانده ضربات سنگین را در پیکر مخالف های رژیم زد و تا این نیرو از رژیم دست شانده حمایت کرد مخالفین با همه امکان همکاری دنیای غرب و کشورهای اسلامی، نتوانستند موفقیت بدست بیاورند تا که بین این نیرو و رژیم اختلاف پیدا شد.
رهبر این نیرو که جنرال دوستم بود، صف تغییر داد و بعد، مخالفها با همکاری این جنرال رژیم مارکسیست خلق پرچم را سقوط دادند.
ناگفته نماند تاریخ افغانستان گواه ست: جغرافیه افغانستان را در طول تاریخ اکثرآ مردم آسیامیانه اداره و رهبری کرده اند. این حقیقت برای بسیاری که از تاریخ خبر نیستند مورد قبول نمی شود و امّا حقیقت است که آسیامیانه به مانندیکه در سرزمین اروپا، روسیه، چین، آسیا صغیر، ایران، شرق میانه و شمال افریقا بر سال های زیاد دست بالا در حاکمیت سیاسی داشت و سیستمها را دیگرگون نموده سیستم های تازه را سبب شد، در افغانستان، پاکستان و هندوستان تا بندگله دیش نقش مرکزی را داشت. بلکه اتحادشوروی اینبار خود را به همان خواب تاریخ دید لیکن این خواب برای او حرام شد.
اتحادشوروی این ویژگی شمال افغانستان را در فهرست امکانات یکه استفاده می کرد با خود داشت. با همه این امکانات کودتا را سازمان داد.
کودتا که شد ملت افغانستان در یک شوک قرار داشتند نمی دانستند کار خوب شد یا بد!
اتحادشوروی از جناح پرچم یک قربان گرفت و برای سراسیمه ساختن عقل رژیم محمد داوود علیه ی او استفاده کرد.
بلکه رئیس جمهور داوود را در بازی آورد.
قیامت 28
 
     کودتا را کی رهبری کرد؟
     حفیظ الله امین و فرمان کودتا:
جگرن عبدالغنی ازافسران وزارت داخله که عضو مخفی نظامی جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق بود، چهارشنبه ششم ثور1357 ماموریت یافت تا حفیظ الله امین را دستگیر و به زندان منتقل کند. امّا او امین را آن شب بجای انتقال به زندان در خانه اش تحت مراقبت گرفت.
حفیظ الله امین در تشکیلات غیرعلنی جناح خلق حزب دموکراتیک خلق به رهبری نورمحمد تره کی مسئول بخش نظامی حزب بود. امین با استفاده از فرصتی که برایش دست داد فرمان کودتای نظامی را توسط پسرش عبدالرحمن و دو تن از افسران جناح خلق به نظامیان حزب دموکراتیک خلق در ارتش صادر کرد. سید محمدگلاب زوی (وزیر داخله ببرک کارمل) از در یافت پیام امین توسط عبدالرحمن چنین سخن گفت:«چهار شنبه شش ثور بچه (پسر)حفیظ الله امین "عبدالرحمن" در خانه من آمد ساعت شش صبح بود گفت شیرآغا (پدر خود را شیرآغا می گفت) محاصره است و تره کی صاحب و رهبرهای دیگر را به زندان انداخته اند. سیدمحمد را بگو او به رفقا بگوید که صبح انقلاب را شروع کنند. همان بود که در بخش قوای مسلحی که من مسؤلیت داشتم و در بعضی قطعات دیگر که هم مسؤلیت نداشتم این پیام را تا یک بجه شب به تمام قطعات رساندم که صبح هرکس که در قطعات خود برسد انقلاب را شروع کند»
حفیظ الله امین صبحگاه ششم ثور به زندان ولایت کابل انتقال یافت. قبل از او تعدادی از رهبران هر دو جناح پرچم و خلق به این زندان آورده شده بودند.
جگرن عبدالغنی بعد از انتقال حفیظ الله امین به زندان که از سوی قوماندانی امنیه کابل به سر پرستی زندانیان حزب دموکراتیک خلق نیز مؤظف شد، روز هفتم ثور با کودتاچیان پیوست و رهبران زندانی حزب دموکراتیک خلق را از زندان به رادیو افغانستان انتقال داد.
فردای هفت ثور در سرتاسر مملکت هوای دیگر حاکم بود. با او هوا خلق افغانستان در شوک بودند و پریشانحواس بودند. سبب اینکه کسی روند آینده را تصور کرده نمی توانست.
ملت که در شوک قرار داشتند زمانش رسیده بود به عقیده مارکسیست های افغانستان اتوپیای فانتزی شان در حال شکل گرفتن شود. لاکن همه یک هوس بود که اتحادشوروی با تبلیغات دروغ در ذهن مارکسیستها داده بود. چونکه اجرا او اتوپیا وجود نداشت، فقط فانتزی بود.
 
     ثمرالدین مدیر سر از فردای هفت ثور ثمرالدین منشی و رفیق ثمرالدین شد. او در یک شب بین یک شهوت هوس افتید چونکه کودتا مارکسیستها خلقی ها و پرچمی ها را در یک شب تغییر داد زیرا این مردم برای اولین بار یک امکان بدون سرحد را در دست شان حس کردند سبب اینکه از سیاست تجربه نداشتند.
خوشحالی ثمرالدین و دیگر مارکسیست های منطقه به مانند کسی بود برای نخستین بار شراب نوشیده باشد. با نشه گی شراب مست در موسم بهار در بین گلها باشد. آنها همچون او حال نشه بودند. هر مارکسیست نرم خوی دیروز در یک شب به یک اژدها امروز تبدیل شد. او اژدها ها  از راز هر کار دولتی بی خبر بودند. از هر راز سیاست بی خبر بوند. از تاثیر مستی قدرت از انجام هر کار بی خبر شدند و در هر قدم خطا کردند. امّا در ذهن شان همان انسان سابقه بودند حتی از تغییر خوردن خود بی خبر بودند.
سر از فردای هفت ثور همچون ثمرالدین حبیب جان و زبیده نیز خوشحال بودند چونکه نزدیکان ثمرالدین در مستی قدرت بودند. ثمرالدینها که قدرت سیاسی را گرفتند، به عقیده نزدکان شان یک نیکبختی تظاهر کرد. این نیکبختی به عقیده آنها شروع سعادت بود.
 
     با کودتا واژه های جدید در زندگی ملت داخل شد. این واژه ها برای هر کس اجنبی بود. حتی برای خود مارکسیستها اجنبی بود و امّا سیاست دولت شان بود رواج می دادند. از نام مارکسیسم و لنینیسم کتابها توزیع شد. بین مارکسیستها رواج شد باید در هر خانه چند جلد کتاب از مارکس و لنین باشد. لیکن فرهنگ ملت در مقابل کتاب تغییر نمی کرد صرف کلتور نمایش بود به وجود آمده بود. مارکسیست های افغانستان حتی کتاب های مارکس و لنین را مطالعه نکردند؛
فرهنگ مطالعه وجود نداشت.
این ویژگی مارکسیست های افغانستان برای اتحادشوروی یک نعمت بود. سبب اینکه، ملتیکه فرهنگ مطالعه را نداشته باشند و با مطالعه، تحقیق و بررسی کلتور نشده باشد به ساده گی اسیر شده میتوانند.
با مارکسیستها در افغانستان تقلید و ریا و ظاهر پرستی بر اوج خود رسید. به زودی آنچه در اتحادشوروی رواج داشت تقلید گردید. بدون اینکه روح او عمل را با روح ملت افغانستان و با روح فرهنگ ملی افغانستان بررسی کنند با شتابزدگی پذیرفتند و در تلاش تطبیق شدند.
 
قیامت 28
 
     (آنها در آرزوی آوردن تمدن جدید بودند لیکن از فرهنگ او تمدن خبر نداشتند. اگر فرهنگ یک تمدن با ذهنیت خلق ازدواج نکند ناکامی حتمی ست) 
 
     با این عمل مارکسیستها، سر گیجی سر ملت زیاد شد. همه با سر گیجی با حیرت در حیات دیدن کردند. هر چه که ظاهر بود در حقیقت ریا و ظاهری بود؛
در فرهنگ مارکسیستها!
چونکه خود مارکسیستها چیزیکه از دیکته شده بر زبان می آوردند، چندان ادراک مفهوم او مطلب را نداشتند. آنها چه بودن را تحلیل نداشتند فقط امر را اجرا می کردند.
یکی از نمایش های مارکسیستها میتینک های پر جوش خروش بود. آنها خلق را با زور و ستم در میدان های میتینگ می آوردند. رنگ پرجوش و پر خروش بودن میتینگها در نزد آنها اهمیت داشت نه عقیده و خواست ملت. در هر میتینگ تکراری سخن های گفته شده بود گفته می شد. هر گفته آنها زهر پاشی بود. آنها با او طرز گفتار به هر طرف زهر پاشی می کردند. هر میتینگ آنها در حقیقت خلق را به شدت تشویق می کرد اینکه چه فایده به مارکسیستها داشت کس نمی دانست.
  
     روز دوشنبه بازار بود باز میتینگ بی محتوا در شهر دایر بود. با او میتینگ بار دیگر مکاتب و دوایر دولتی و دکانها و کار کسب خلق بسته بود چونکه همه در میتینگ آورده شده بودند.
در شهر برای دکانداران روز دوشنبه برای خرید فروش یک روز مهم بود. سبب اینکه انسانها از اطراف در شهر در روز دوشنبه بازار و پنجشنبه بازار به خرید فروش می آمدند لیکن برای مارکسیستها تفکرکردن اخلاق نبود. دانستن راز اقتصاد در لغات نامه آنها نبود چونکه در آرزوی اتوپیا بودند. او اتوپیا برای آنها سعادت را می آورد در نظر آنها.
در همان روز میتینگ باز جمع جوش وجود داشت. از اینکه ثمرالدین قدرتدار فرد دوم ولایت بود حبیب جان گل سر سبد شده بود. برای او با زبیده گشت گذر کردن جایز بود. آنها با مسرت خوشی در میتینگ اشتراک کرده بودند. قدرت ثمرالدین بود کشت گذر این دو نامزد در اطرافیان خوش نمایان بود در حالیکه در فرهنگ او زمان خلق این کار خوش نمایان نبود.
 
     افغانستان با کودتا خونین مارکسیستها از نام ترقی و روشنفکری در سمتی انداخته شد او سمت در ضد روح و روان جامعه بود لاکن مارکسیستها این خصوص را در نظر نداشتند. آنها چه بودن خواست جامعه را از دنیای خیال شان میدیدند. این تغییر با گذشت هر روز ملت را در گیجی قرار داد. زیرا، تغییرات، بدون یکه زیربینای جامعه آماده بر پذیرش شود، با شتابزدگی بدون ادراک از عملکردها با تقلیدها گرفته می شد.
 
     حبیب جان و زبیده مانند دو پرنده آزاد دست بدست در میتنگ بودند. در میتینگ غیر از شعارهای خشک زهری چیز دیگر نبود. مارکسیستها گروه ی بودند رادیکال ترین چهره ها در عقیده و تنگنظرترین چهرهها در جامعه شناسی بودند. آنها تا مرگ پابند در او عقیده بودند چونکه منطق تحقیق در اخلاق شان وجود نداشت. آنها غیر از به عقیده خودشان به هیچ عقیده احترام نداشتند. در نظر آنها کسیکه هم عقیده با آنها نبود دشمن بود. آنها اخلاقی را با خود داشتند ملت یا به آنها نزدیک می شدند یا در صف دشمن قرار می گرفتند. از دیدگاه آنها بی طرفی وجود نداشت.  
به عبارت دیگر هر فرد ملت باید یا مانند هر مارکسیست انقلابی می شد یا در صف دشمن قرار می گرفت. کسانیکه باآنها نبودند در عقیده آنها ارتجاع بودند. این اخلاق سبب شروع جنگ داخلی شد.
 
     حبیب جان و زبیده که در میتینگ بودند مانند دیگران در عقب هر شعار مرده باد زنده باد می گفتند.
مرده باد و زنده باد شعار مارکسیستها را با صدای بلند تکرار می کردند. لیکن مانند هر مارکسیست حبیب جان و زبیده منفعت شعارهای بی مفهوم خشک رادیکالی را نمی دانستند.
در فرهنگ ملت افغانستان تحقیق کردن و مطالعه کردن رواج نبود فقط تقلید بود بدون بررسی اجرا می شد. این اخلاق تلخ با مارکسیستها به بهترین شکل در نمایش گذاشته شد. افغانستان با این بی منطقی در آتش بدبحتی انداخته شد.
افغانستان سراز فردای روز کودتا در مسیر مفکره های رادیکال انداخته شد چونکه میتینگها، غیر از اینکه ملت افغانستان را در هر استقامت رادیکال ساخت، کدام منفعت را به بار نیاورد.
در او روز میتینگ فقط زهر پاشی بود. در هر  سخنرانی بوی شدت و بوی نفرت بود. لاکن برای هر فرد مارکسیست سیاست حزب شان دنیای جدید بود. آنها تصور داشتند زندگی شان در مسیر سعادت انداخته می شود. مگر یک خیال بود و یک فانتزی بود.
میتینگ که از سپیدهدم شروع شد ساعت که به دوازده نزدیک شد همه خسته شدند. حبیب جان دست نگار را گرفت در نزد دست فروش رفت که آب سرد و میوه خشک می فروخت. او برای یار آب و پاکتی از نخود کشمش را خرید. بعد آنها در زیر درختی رفتند چند تن از اشتراک کننده ها از میتینگ خسته شده نشسته بودند. در گوشه دست همدیگر را گرفته به روی همدیگر دیده ایستاد شدند. زبیده با تبسم گاه به چهره دلداده می دید گه به زمین می دید. عشوه اندازی های زبیده حبیب جان را حس خوشی می داد. او با صدای نازیک به رخسار نگار دیده گفت
 
قیامت 30
 
     اندرین عشق، گل زیبا! بگذار زیبا بســوزم
     چو زغال در بین کوره ازسرم تا پا بسوزم
     بر دلم شرشره آتش ســـــر زند از عشق تو
     مشتعل گردد عشقت با حس حیا  بســــوزم
 
     زبیده با ساکنی نازها می کرد. او با او نازها دل یار را کباب می کرد. لاله که در بالای تپه روئیده باشد، او اولین لاله خودرو شده آمد آمد بهار را مژده داده باشد، لاله پرست به او از دور دیده بی صبرانه سویش دویده باشد، زبیده همچون او لاله بود دل دلداده ی او تشنه به او بود.
زبیده در نزد دلداده اش بود لیکن حبیب جان او را دور حس می کرد، چونکه عاشقی با اضطرابها حسیات او حال را داشت. عاشق هر لحظه با بیقراری در هراس است مبادا معشوقه را کس ندزد گفته. حبیب جان کمی نزدیک شد به گوش زبیده از دل چنین سرود
 
     بشـــنو ز این دل که تو مهتاب آرزو
     با نور زرافشانت یک خــواب آرزو
     چو مســــــــــکر جام او لبان شیرین
     ز لـــــــــــب نبیذ پخشت آداب آرزو
     در حلــــــقه ی زلفانت سنبل روئیده
     از بوی نفیسش اســــــــــتلاب آرزو
     آن مــژگان زیبا که ز دل گرفته اند
     باچشـــــــمان قشنگت دوشاب آرزو
     از شــور شر عشق خبرها دست تو
     در خـانه عقل من قصه باتاب آرزو
     ازبسـکه آتش، دل، شمع شد ریخت
     بردوش شمـع وپروانه شراب آرزو
 
     زبیده دست یار را گرفت با استعاره اشارت کرد تا حبیب جان ببیند که چند تن به آنها دیدن دارند. حبیب جان که غرق عشق نگار بود مزاحم بودن اذیت کنندهها را با او اشاره ادراک کرد خاموشانه دست زیبای یار را گرفته به سمتی برد از محل میتینگ دورتر بود. او تلاش کرد تا در موقع مناسب مکانی پیدا کند کس تاذی گری کرده نتواند.
 
قیامت 31
 
     آری فرهنگی که از نام کلتور افغانی در گردن ما ملت طوق شده است. این فرهنگ با بی پروایی با حریت در هر ناروایی آغشته است. سبب اینکه قشریکه برای رهبری فرهنگ دست بلند داشته باشد کم رنگ است. با رشد بنیادی تکامل که جامعه را به تمدن سوق دهد او اخلاق ضعیف است. بدین ملحوظ بی فرهنگی ها از جمع فرهنگ مروج است.
از یک طرف خویشتن را با غرور در ناموسداری می دانیم، از جانب دیگر برای اذیت به دیگران خودداری نداریم. اگر جانب مقابل یک دختر یا خانم باشد بیشتر وحشی می گردیم آیا مصیبت ملت نیست این فرهنگ؟
 
     دلدادهها در محل دیگر که از تجمع انسانها خالی بود و در محوطه او محل چند سگ کوچه بازار بودند رفتند. سگها نسبت به انسانها کمتر اذیت رسان بودند بنااً راحت می شدند.
در محل که رفتند در سایه برگ های درخت نشستند. حبیب جان دست نگار را گرفت بوسید. او به چشمان زیبای یار دیده از طی دل سرود
 
     دو دست دلـــــبرمن نقاش عالمین
     رسم عشق می آفرد حقیقت همین
     از شــــر زیبای او دل با خروش
     از هنردستانش ارغوان ویاسمین
     همــــــچو لاله ی سرخی بین دل
     آن جــمال از لطف رب العالمین
     به عشـقش روانم ز کوه و دشت
     هرجا که مـی رسم مهرش کمین
 
     نگار کمی حیا را در نظر گرفته به زمین می دید. او لحظه بهترین زمان زندگی دو دلداده بود. در او هنگام دل پاک حبیب جان و زبیده آینده را رخشان از سعادت می دیدند. دلیل اینکه، انقلاب زحمتکشها پیروز شده بود. از این که ثمرالدین حزب خود را از جمع حزب زحمتکشها می دانست حبیب جان و زبیده نیز از او دیدگاه به روزگار دیدن می کردند.
از روز اول کودتا رادیو مژده بالای مژده می داد در افغانستان فصل استثمارگرها خاتمه یافته بهار زحمتکشها شگوفه کرده گفته. فانتزی های مارکسیستهای خلق پرچم در او روزگار مملکت برای ملت تازه گی داشت. او عده که با مارکسیستها نزدیک بودند او روزگار  آهنگ خوش به آنها بود. رژیم های سابق افغانستان ملت افغانستان را در گودال فقر تنگدستی انداخته بودند رژیم نو که از سعادت و رفاه گپ می زد برای یک عده خوش آهنگ بود.
شعارهای انقلابی رژیم جدید پر از حرارت وطنپرستی بود. لیکن هر شعار با خود نفرت و گام شدت را داشت. او شعارها مخالف های رژیم جدید را به دشمنی سوق می داد و ملت را در سراسیمه گی می برد. در حقیقت جزء ضرر کدام منفعت نداشت.
مارکسیست های خلق پرچم که بی تجربه به دولتداری و سیاست بودند آینده این سیاست را تخمین زده نمیتوانستند. خلق پرچم مردمان ساده بودند آنها با او سادگی روح شان را به بازی های سیاسی اتحادجماهیرشوروی فروخته بودند. آنها بی خبر از سیاست در یک رویای سعادت بودند. رویایکه مارکسیستهای خلق پرچم داشتند در جامعه اتحادشوروی تطبیق نشده بود. لیکن از حقیقت های او جامعه، ساده های خلق پرچم بی خبر بودند چونکه در افغانستان کلتور بررسی وجود نداشت.
 
قیامت 32
 
     در او روز میتینگ زبیده و حبیب جان در فانتزی خود بودند. سایه درخت با هوای بهاری و فصل تازه سیاست در افغانستان، نسیم زیبا را در مشام آنها می زد. با او هوا دلدادهها با سرور خوشی در عشق همدیگر بودند. حبیب جان با سخنان لطیف در شیفته ساختن نگار بود. از التفاتها و شیرین صحبتهای او، نگار کیف می گرفت. او کیف روزگار او را پر رنگ ساخته بود.  
زبیده بیشتر از حبیب جان حبیب جانش را دوست داشت. سبب اینکه از پنجره عاشقی به عشق یار لبیک گفته بود. او در رگ رگ خود با خون نام یار را در قلب و در رگهای خود نوشته بود، ممکن نبود کس از قلب او حبیب جانش را می گرفت.
با تنازی های زیبا که حبیب جانش را مسرت با احوال نشه گی کرده بود، زلفان گره گیر خود را از زیر چادر نازیک سپید به چشمان او می زد. بوی مشک خیز زلفان که در مشام حبیب جان می رسید از جان دل می گرفت. با او احوال گفت
 
     زلف گل افشان دارد نگار من
     عــطر زعفران دارد بهار من
     با زلفان گره گــیر عطر پاش
     چشمان دلـــگیر دارد انار من
 
     مارکسیستها زمانیکه قدرت سیاسی را با همکاری استخبارات شورویها از رئیس جمهور محمد داوود گرفتند، نخستین خطا را انجام دادند؛ آنها دوایر دولتی را از کادرهای باتجربه خالی ساختند و در عوض، از هر منطقه افغانستان اعضای حزب شان را آورده در کرسیها شاندند. از اینکه اعضای حزب مارکسیستها از قشر فقیر و ضعیف مملکت بودند، عقده در حیات داشتند بدین منطق پیرو مارکسیسم و لنینیسم شده بودند.
آنها بی تجربه از دولتداری و بی تجربه از سیاست بودند بنااً مخالف قاعده ها عمل کردند.
در دیدگاه آنها کسایکه در کرسی های بلند دولت ایفا وظیفه می کردند اشرف زاده نمایان بودند و کسانیکه زمیندار بودند و در رشته تجارت مصروف بودند فیودال و امپریالیست نمایان بودند. چونکه در روح عقل این مردم، به منطق این دیدگاه بی منطقی نیشتر زده بود بنااً آنها کرسی های دولتی را از انسان های باتجربه خالی نموده بی تجربه های خود را شاندند و برای قشر پولدار کشور رفتار خراب کردند.
آنها دور از تجربه دولتداری و مطالعه، به کرسی های دولت رسیده بودند که با کرسی های دولت، خویشتن را روشنفکر و عالم تصور می کردند. چونکه آنها به مقام رسیدن را استاندارد این منطق می دانستند.
برای شورویها بی خبر بودن مارکسیست های افغانستان از سیاست دانی و دولتداری یک نعمت بود. چونکه استفاده کردن از بی خبرها کار ساده است در سیاست. لیکن بی خبری به اندازه نادانی این مردم به ضرر شورویها می شد؛ آنها درس تاریخ را گرفته از صحنه سیاست دنیا دور می شدند. در او روزها کس از کمونست های مسکو و کس از خلق پرچم حدس زده نمیتوانست این حقیقت را.
 
     حبیب جان شادی با پیروزی انقلاب برادرش داشت که برادرش در منطقه فرد شماره دو قدرتدار دولتی شده بود. برای زبیده پیروزی انقلاب حزب ثمرالدین نعمت نمایان می شد چونکه با حبیب جانش یکجا بودن را غرور می کرد از این سبب که برادر حبیب جان ثمرالدین مدیر مکتب دیروز نبود آخر از منطقه شان یک قدرتدار دولتی بود؛ از او منطقه برآمده بود. او احوال برای زبیده یک هوا بود.
انقلاب برای زبیده هوای بهار را رسانده بود. او بین او هوای انقلاب بوی یارش را حس می کرد. یعنی بهار او سال زبیده با حبیب جانش و با قدرت رسیدن ثمرالدین سه بهار شده بود چه دیگر از خدا می خواست؟
دلدادهها با صحبت های شیرین به بوی و به چشمان همدیگر غرق بودند. مانندیکه پروانه بدون خستگی در نور شمعش در رقص می گردد، آنها در ذهن و خیال به نور همدیگر به رقص بودند.  آنها همچون عندلیب و گل بودند. عندلیب و گل که در بهار در باغچه ی طبیعت به همدیگر رخ می زنند، گل با خوش بویی اش و زیبایی اش به چشمان عندلیب می افتد، عندلیب غرق به مستی شده ترانه که می خواند، آنها به او گونه بودند.  حبیب جان به چشمان نگار دیده ترانه دل را چنین خواند
 
قیامت 33
 
     مگیر ازمن نگاه را محتاج به چشمانت
     مثال شمع میســـــوزم من به تو قربانت
     ز اندوه ی هجران خــسته ام بین دردها
     بیا درمان من شــــــــــو عاشق ناتوانت
     بریز از محبت عشق محتاجـــم ای ولله
     زشبنمت به جانـــــــم زمهر زر افشانت
     حدیث از عشـــــق بگو از محبت جانت
     زعفران نشه شــــــــوم با بوی ریحانت
     آتش از عشــق انداز به جانم که فداست
     فدا شده این جان محتاج به درمـــــــانت
     مگیر زمن نگاه را محتاجم به چشـمانت
     مــی سوزم ای ولله ز آن هجر فراوانت
 
     نگار دست یار را گرفت پرسید: چه حدود دوستم داری؟ یار آه کشید گفت: اگر مراوریدهای دنیا را بشمارند به اندازه دوست داشتن من نیستند. عشق حدود ندارد که رقم بگویم. بهتراست بگویم در بین هر قطره خون من عشق تو نهقته است. او عشق توست قلبم تپیش دارد. مانند گل در بهار که به روح خسته ی زمین با نسیم خوش انفاس تازه می بخشد و از خستگی زمستان پیام بهار را میدهد، در روزگار خزان من تو که داخل شدی سردی های حیاتم را مانند گل بهار ربوده فصل بهار را ساختی.
اینکه به خالقم روز چند بار سجده می کنم بدانکه قلبم به عشق تو نیز در عبادت است.
توستی مرا دو باره با عشق آفریدی.
توستی زندگی ام را از کویر به گلستان تبدیل کردی. نگاهای شرینت برایم آتش عشق را شعله ور کرد.
 
     اونگاهت افروخت زعشق شعله آتش
     ارغــــوان در بهار رویدیم نفس باش
     به رخـــــــــسار گلرخت شدم گرفتار
     ز مســــــــــــــــــکر قدحت شدم قش
 
     او روز دلدادهها با عیش لحظه های خوشی فرصت بدست آمده را نصیب شدند. میتینگ بی محتوا مارکسیستها از دیدگاه تفریح فقط سرگرمی بود برای جوانان!
چه فایده به سیاست مارکسیستها و چه فایده به اقتصاد کشور داشت؟ منطق نبود تفکر می کردند.
هر جا با تکه های سرخ چون لاله سرخ انقلابی بود مگر رنگ سرخ خبررسان خونریزیها و بدبختیهای آینده بود. در او روزها با شمول مارکسیستها کس حدس او مصیبت را زده نمی توانست.
 
     چندی بعد از به اصطلاح پیروزی انقلاب شان، به یک بارگی بین دو جناح حزب انشعاب رخ داد. جناح خلق تک قدرتدار سیاست شد.
جناح پرچم با رهبری ببرک کارمل از افغانستان کشیده شد.
بعضی چهره های نامی این جناح در زندان انداخته شدند. پرچمی هایکه در زندان انداخته شدند خائن به انقلاب اعلان شدند. نه سند بود و نه منطق در این کار. دروغ سلاح قوی بود برای بدنام کردن استفاده می شد.
مارکسیستها که این سلاح را به مقابل همدیگر استعمال کردند خلق افغانستان همیشه به ظلم این سلاح کوبیده شدند چونکه در افغانستان دروغ عبارت از سیاست شد.
ثمرالدین از جناح پرچم بود او نیز زندانی شد. ثمرالدین که با پیروزی به اصطلاح انقلاب شان فرد درجه دوم ولایت شده بود اینبار از برکت انقلاب شان در زندان انداخته شد. او که زندانی شد برای فامیل او روزهای سیاه شروع شد. یکی دو ماه از پیروزی او کودتا گذشته بود افغانستان به چنان شرایط سیاه آورده شد برای هر انسان افغانستان زندگی جهنم شد لیکن خلقی های مارکسیست درک از او احوال خلق نداشتند. آنها به استقامتی روان شدند منزل کاروان بین خیالها در فانتزی اسیر شد. کاروان کجا می رسید کس تصور کرده نمیتوانست. شرایط او روزهای افغانستان شرایط ترور دولت شد. در او شرایط دهها هزار انسان بی گناه از عنوان های مختلف چون اخوانی، شعله یی، اشرار و غیره در محبس خانه ها انداخته شدند و بدون محکمه کشته شدند. وحشت در جایی رسید هزاران انسان معصوم در زیر تراکتورها زنده انداخته شدند و از مرگ آنها گورهای دسته جمعی ساخته شد.
جناح خلق حزب مارکسیستها محقق که از نتیجه اخیر این روش آگاه نبودند احتمال میرود تصور داشتند با فشار و شدت قدرت سیاسی شان را حفاظت می کنند یا این ذهنیت را استخبارات شورویها دیکته کرد اینها بی منطق شده عمل کردند؛ بی خبری بود از هر نگاه!
هر فشار آنها سبب گریز خلق از افغانستان در بیرون کشور شد. از اینکه افغانستان کشور کوهستانی است اوباشها با استفاده از فرصت در کوه ها پناه بردند. آنها از نام جهاد علیه دولت مارکسیستها تنظیم های جدید را روی کار گرفتند و جنگ را شروع کردند. اینبار خلق افغانستان با مجاهدین آشنا شدند چونکه مخالف های دولت مارکسیستها کلمه مقدس جهاد را در مجادله شان استفاده کردند. اینبار آنها در مقابل سیاست شدت و فشار دولت مارکسیستها رفتار زشتتر را به پیش گرفتند. خلق افغانستان در بین دو گروه ظالم قرار گرفتند. دولت از مجاهدین ظالمتر بود و مجاهدین از دولت ظالمتر شدند.
این گروه که از فشار جناح خلق در کوه ها پناه می بردند روح شان برای تمایل داشتن در جنگ و خونریزی آماده می شد. زیرا، در فرهنگ سنتی افغانستان یک گروه مردم که به کارهای ناپسند مشغول بودند این گروه اولین گروه های مجاهدین شدند. اینها قبل از جنگ داخلی اوباشهای جامعه افغانستان بودند. بعد از گروه اوباشها شرطها چنان سخت شد، امید ملت را از آینده سازی دور کرد. اینبار تعداد زیاد از خلق درست پسند نیز در کوهها بالا شده از نام مجاهدها فعال شدند و اسیر شرط های او محیط شدند.
چونکه بالای آنها فرهنگ جنگ تسلط پیدا کرد و آنها با او فرهنگ تکامل کردند. این تکاملی انسان افغانستان را به نقطه ی برد، معقولترین انسان زشتترین عمل را که انجام داد برای او یک عمل درست نمایان شد. این بدبختی سبب شد هرکس خود را از دیدگاه محیط خود دیده حق بجانب قبول کرد. در نتیجه در بین جهنم افغانستان کس خود را گناهکار او جهنم ندید.
هر عملیکه انجام می دادند هرگز بررسی نداشتند. تفکریکه او کار درست است یا نی لازم نبود اهمیت بدهند چونکه در نزد هرکس غیر از خود و گروه خود هرکس گناهکار و خائن بود.
سبب اینکه، جانب مقابل وحشی تر بود باید از جانب مقابل خونریزتر می شدند. یعنی شدت با شدت مقایسه می شد و اخلاق جنگ با اخلاق جنگ قیاس می شد. این روش سبب ویرانی معنویت ملت افغانستان شد.
با همین منطق تنظیم های مجاهدین با خطاها و اشتباه های جناح خلق مارکسیستها در حال شکل گرفتن شدند چونکه شرط های وحشت داخل افغانستان امکان را برای تنظیم های جدید سیاسی داد.
 
قیامت 34
 
     (اگر سبب یک بدبختی به وجود آمده باشد نتیجه او بدبختی تظاهر می کند؛ مجاهدها نتیجه سببها بودند)
 
     خلقی ها رادیکالترین چهره ها در عقیده و تنگنظرترین گروه در جامعه بودند. آنها که خود را دموکرات و روشنفکر میدانستند عملکردشان در ضد گفتارشان به خلق افغانستان تنگنظر و رادیکال معرفی کرد. الهام رادیکال شدن تنظیم های جنگی که آینده افغانستان را به وحشت کشید، از خلقی ها بود در جامعه عمل شد. همان گونه که هر جنس همجنس خود را جذب می کند، اخلاق رادیکالی و تنگنظری خلقی ها الهام بود به دیگران. در نتیجه افغانستان در بین رادیکالها و تنگنظرها فرم پارچه شد.
این دوره که دوره ترور و اختناق دولت بود، به بهار حبیب جان و زبیده ابر سیاه را آورد. بهار اینها زودگذر شده از زندانی شدن ثمرالدین دلگرفته از حیات شدند. دیگر بشاشت حبیب جان مرده بود چونکه کوه او به صحرا خشک تبدیل شده بود.
در دوره ترور و اختناق خلقی ها زندانی های سیاسی از هر گونه امتیاز انسانی محروم بودند. کس از اعضا خانواده زنده یا مرده زندانی اش را نمی دانست. آزادی وجود نداشت. از چگونگی احوال زندانیها معلومات وجود نداشت. هرکس در درد جان خود افتیده بود. هرکس در هراس بود مبادا در زندان انداخته نشود. سوال کردن از سرنوشت زندانی دل شیر می خواست در او دوره ترور دولت خلقیها.
ثمرالدین که در زندان انداخته شد خانواده در ماتم این بدبختی خوشی را از دست داد. تنها مادر بود هر روز در دروازه زندان می رفت تا احوال فرزند را بگیرد. هر انسان وطن که در زندان انداخته می شد او محکمه نمی شد. محکمه در کلتور دولتداری خلقی های مارکسیست وجود نداشت. محکمه دو لب خلقی های حاکم منطقه بود. اگر میکشیم می گفتند می کوشتند و یا زندانی می کنیم می گفتند زندانی می کردند. او دوره تا این اندازه وحشت بود و بی منطقی بود.
 
     اشک چشمان مادر ثمرالدین بین زندان و خانه خشک نبود. او همیشه چشم تر داشت. حال احوال ملت و وطن به این گونه بود. برای دلدادهها روزهای خوشی در عقب مانده بود هر روزشان ماتم بود. خورشید آنها در عوض سعادت تاریکی را می داد. مهتاب آنها در عوض روشنی ظلمت را میداد.
دو طرف فامیل کدام تصمیم گرفته نمی توانستند چونکه نام ثمرالدین اینبار مصیبت برای دو فامیل بود. حبیب جان و زبیده خاموشانه به مکتب می رفتند و در خانه می آمدند. مکتب هم برای جوانان مکان امید در آینده و جای درس و تفریح نبود. همه جا یخ زده بود چونکه از هر صنف چندین شاگرد پدر یا برادر یا دایی یا کدام عضو فامیل خود را در زندان خلقی ها انداخته شده می دید. او احوال حال روحی هرکس را ویران کرده بود. او شرایط سختترین شرایط خلق افغانستان بود.  
بسیاری از زندان افتیده ها عنوانها را که خلقی ها بالای شان گذاشته بودند از چه بودن او عنوانها خبر نداشتند. حتی خود خلقی ها از ماهیت او عنوانها بی خبر بودند لیکن دستور رهبری بود عمل می کردند.
آنها هدایت کمیته مرکزی شان را عمل می کردند، در کمیته مرکزی آنها مشورت را شورویها میدادند. از اینکه بی تجربه در دولتداری و بی تجربه در سیاست بودند شورویها به نفع برنامه سیاسی شان استعمال کرده میتوانستند. در لغات نامه آنها دور اندیشی و تجسس عواقف عملکرد وجود نداشت.  مثلآ از نام اخوانها تعداد زیاد را در زندانها اندختند. در افغانستان از مفکره تشیکلات اخوان های مصر کدام تشکیل وجود نداشت؛ برای اینها مسکو مشورت میداد اینها عمل می کردند.
خلقی ها چهره های دینی جامعه را از این عنوان در زندانها انداختند و با این عنوان بدون محکمه قتل کردند.
 
     حبیب جان یک روز احوال مادر را دیده در زبیده اش نامه نوشت، او در نامه گفت: ابرسیاه از بهار که نسیم خوشگوار را می رباید، با غرش دلخراش هوا به هر سو تاریکی را سبب می شود و باران تند او قهر خود را در سر زمینیان می تکاند، همچون ابرسیاه روزگارم سرد شده است عقلم را مغشوش با اضطرابها ساخته است.
بهار دلم با این ابرسیاه به تاریکی افتیده است و او مرا مایوس از حیات ساخته است.
گل در قلبم با لبخندهای تو غنچه و باز شده بود، می ترسم زیر ابرسیاه پژمرده نشود. کمکم کن فرم پارچه هستم
 
     بوی هوای زشت به مشام مـــــی رسد
     خسته ام از این هوا با اشام مـــی رسد
     جیغ دلــــــــــم فریاد حالم با حال تنگ
     اضطراب و کدرها هر آقشام می رسد
 
     بین زندان و منزل ما، جاده جاده ی دوویش مادرم شده است. هر صبح با چشم اشکریز خود سوی زندان می دود، به امید دیدن ثمرالدین. این روزگار تلخ که با دولت در سر ملت آمد، به مقدس بودن نام دولت خیانت کرد.
 
قیامت 35
 
ملت یکه دولت نداشته باشد فرم پارچه است این ملت است که دولت را دولت می سازد. از این حقیقت خلقی های مارکسیست بی خبر اند. در عقل انسان های سالم «ملت را آباد کن تا دولت آباد شود» وجود دارد در عقل خلقی های مارکسیست این حقیقت نایافت است. اگر که بین ملت و دولت فاصله ایجاد شود دیگران پر می کنند تا ملت او دولت را فرم پارچه ساخته دولت او ملت را در اسارت بگیرد، درک این حقیقت در عقل خلقی های مارکسیست وجود ندارد. دشنام دشنام را توهین توهین را شدت شدت را به وجود می آورد از این حقیقت سیاست، خلقی های مارکسیست بی خبر اند. این روزگار بی منطقی ست. این روزگار بی تجربگی ست.
عزیزم زندگی انسان بی ارزشتر از برگ خشکشده درخت شده است. احتمال کشته شدن ثمرالدین هر لحظه ممکن گردیده است در رژیم یکه، قانون در نوک زبان هر خلقی، به مسخره گی گرفته شده است آیا این بدبختی خاطر ویرانی ملک نیست؟
اینها که بی خبر از نتیجه کارشان اند، آیا در فردای این ملک اینها را قلم تاریخ محکوم نمی کند؟ محکمه و حکم دادن که در کنار لبان هر خلقی تظاهر دارد آیا عدالت نباشد دولت آباد می شود؟ اگر هر کدام اینها بخواهد هر انسان این وطن را از نام دشمن انقلاب کشته می تواند و با او عمل تقدیر بالایی ها را گرفته می تواند آیا مصیبت این روش با خلق دربدر شده خود خلقی ها را زدن نمی کند؟
اعتراف کنم اهمیت جان انسان که تا این حدود کم ارزش شده، در منطق عقل هیچ خلقی تصاویر نتیجه آینده این سیاست وجود ندارد.
 
     روی امــواج اضطراب لحظه ها
     مــی برد فکرم را در جهنم ما را
     بر مـــــوج حیات که جهنم فکنده
     ابرش میبارد با اضطراب بی ندا
 
     خلقی ها از طبقه پایانی جامعه بودند چرا در قدرت که رسیدن تا این اندازه ظالم شدند؟
شدت و ظلم کدام حکمدار را به سعادت رساند که اینها را می رساند؟
چرا منطق، به ملت خدمت کن تا دولت آباد شود، در عقل این مردم نیست؟
عزیزم دلم تنگ است. آشوب در دل سایه انداخته است مرا در غبار هوای ناامیدی برده است.
 
     شدم آشـــــوب با دل غم
     روزوشام دیده هایم بیدم
     هـــوا غبار در سرم بار
     دلـــــــــم اسیر در جهنم
 
     چرا در این جامعه سیستم ازبر (میخانیکی یادگرفتن) حاکم بالای خلق است؟ فرهنگ تجسس چرا وجود ندارد؟
تا کی مانند گوسفند در عقب هر گرگ روان باشیم؟
چرا بین چهره های فرشته مانند، اصلیت شیطان شان را نمی بینیم؟
اگر منطق در جامعه وجود می داشت که او منطق هر انسان را به تحقیق کردن می برد، احتمال داشت خلقی ها عملکردشان را از دیدگاه وسیع دیده، به انسان های معقول بدل می شدند. چونکه فرهنگ جامعه بالای هر کس تاثیر دارد.
پس چرا ملت در تلاش تغییر فرهنگ جامعه سوی بررسی و مطالعه  نمی شوند؟
جاده های خیس دلم را ببین عزیزم با اشک چشمانم مرا در تفکر دردهای جامعه برده است.
دلم که در پنجه ظلم جامعه اسیر است، اضطراب حاکم دلم مرا ناامید از آینده ساخته است بگو  چگونه مجادله کنم؟
 
     ازکوچه دل گذرکن جاده خیس شده
     با اشـــــــــــــــک چشمانم آیس شده
     به پنجه ی ظلـــــــــــم اسیر دل من
     از غـــم و اضطراب بی نفیس شده
 
قیامت 36
 
     من در بین گرداب گودال قرار دارم، بین عمق یکه روبه پایانی است و با دور خوردن در ژرف تاریکی می برد.
چکنم با دل آیس خود که از درد جامعه گله دار شده؟
تنها هستم. به کس طوفان دردهای دلم را پیشکش کرده نمی توانم. با این نامه صندوقچه قفل دردهای دلم را برای تو باز ساختم. مه که در گود چشمان زیبای تو انداخته شدم، مرا ببخش با دردهایم تو را شریک درد دل خود ساختم.
مرا در توفان زیبایی چشمانت اسیر بگیر. لاج از دردهای جامعه بساز دیگر طاقت مقاومت را ندارم.
 
     کاش می شدم با تو تنها جفت
     بین همه غم با تو با هم خفت
     جماع در کوچه دل من آرزو
     با پنجه هـــــــوس حق گرفت
 
     نامه را به نگار رساند. با او نامه او از دل پراضطرابیش یار را خبر کرد. او با زندانی شدن ثمرالدین در گودال غمها افتیده بود. این حال او نگار را نیز غمگین کرده بود چونکه آنها سعادت را در امکانات قدرت ثمرالدین دیده بودند. ثمرالدین بعد از به اصطلاح پیروزی انقلاب شان الگو سعادت برای نزدیگان بود. از این سبب که در افغانستان خلق از هر گونه نقش داشتن در سیاستگذاریها محروم بودند چونکه صرف یک خاندان با اطرافی هایش نقش در سیاستگذاری داشتند نه ملت افغانستان.
 
     (خندان قوم پرست نبود او در درد اقتدار خندان بود نه در درد اقتدار قوم خود. در اطراف او خاندان از هر قوم چهرهها بودند لیکن او چهرهها منفعت او خاندان را تمثیل داشتند نه منفعت قوم شان را. بطور مثال احمدظاهر فرزند یکی از صدرعظم های او خاندان بود او پشتون بود لیکن به زبان فارسی خواندن می کرد اگر تبعیض اتنیکی در سیاست او خاندان میبود احمدظاهر زیر تاثیر او سیاست می رفت.)
 
     این سیاست خطا ملت را از هر قوم به مفکره ی برده بود اگر از او قوم یک شخص به یک قدرت دولتی می رسید بزرگترین پیروزی او قوم بود. او قوم فال نیک سعادت را  از سر او قدرت رسیده می دید. این یک مریضی خطرناک بود. این مریضی خلق افغانستان را قوم پرست ساخته از ملت بودن دور ساخته بود. مثلیکه در شب نیم ابر نیمه مهتابی مهتاب از بین ابرها چشمک زده نور خود را از آفتاب گرفته زمنیان را تابانی داده باشد، همچون او مهتاب می گردید کسیکه به قدرت دولتی می رسید. این یک فلاکت بود. این فلاکت خلق افغانستان را در سمت بی منطقی سوق داده بود. اگر از یک قوم یک شخص به یک مقام دولت می رسید در نظر او قوم او شخص همان مهتاب بود روشنی سعادت را می تباند.
این فرهنگ ضعیف خلق افغانستان در حقیقت مصیبت بزرگ بود افغانستان را در گرداب ویرانی ها می برد. این مصیبت میراث رژیم های سابق بود خلقی های مارکسیست با او مصیبت قدرت سیاسی را در دست داشتند. این مصیبت برای مارکسیستهای خلقی و پرچمی رنگ قبیله گری را داده بود لیکن آنها در دعوای ترقی افغانستان بودند.
 
     (نام هر کشور هویت سیاسی او کشور را بیان می کند نه هویت اتنیکی را. هویت اتنیکی چه اندازه باارزش باشد هویت سیاسی به همان اندازه با ارزش است. هویت سیاسی یک کشور بین کشورها حقوق او کشور را ضمانت می کند. هویت سیاسی ملت شدن انسان های او کشور را در اطراف منفعت سیاسی در ضمانت می گیرد. اگر در اطراف منفعت سیاسی انسان های یک کشور ملت شده بتوانند به حریت می رسند. اگر بین هویت سیاسی و هویت اتنیکی تفاوت را ادراک کرده نتوانند به مصیبت گرفتار می شوند. هندوستان، ایران، ازبکستان، روسیه، ترکیه اینها مثال از هویت های سیاسی اند با این نامها کشورها حقوق شان را در بین ملل دنیا در ضمانت گرفتند نه هویت اتنیکی. ضمانت حقوق است انسان های این کشورها از نام کشورهای شان ملت شدند. از اینکه این نامها هویت سیاسی را در حقوق دنیا تثمیل دارند کوچکترین ضرر به اتنیک خلقها نمی رسانند چونکه قاعده قانون دنیا به این گونه است.)
 
قیامت 37
 
     دوران اقتدار خلقی ها با مریضی های جامعه در تاریخ افغانستان یکی از سیاه ترین دوره های تاریخ سیاست بود. خلقی های مارکسیست چه اندازه که به مسکو وفادار بودند به همان اندازه در اضطراب و تشویش بودند مبادا اتحادشوروی بالای آنها مصیبت دیگر را روا نبیند گفته. بدین خاطر کمونست های مسکو برنامه می دادند آنها عمل می کردند.
هر کشور اگر در سر یک کشور دست بلند پیدا کند پلان و پرگرام مخفی خود را اجرا می کند. این یک حقیقت تاریخی دنیاست و لیکن خلقی ها و پرچمی های مارکسیست افغانستان و ملت افغانستان در مغایر این حقیقت تربیت شده بودند.
بدین خاطر هر راهنمایی کمونستها برای مارکسیست های خلقی ما یک الگوی سعادت بود. آنها به صمیمیت اتحادشوروی ایمان داشتند. او ساده گی بود آنها بدون قید شرط به مسکو تسلیم بودند. آنها که به سپارش های مسکو تسلیم بودند کمونست های اتحادجماهیرشوروی رژیم خلقی ها را یک وسیله گذر به داخل شدن در خاک افغانستان می دیدند. بدین اساس خلاف فرهنگ و خواست ملت افغانستان راهنمایی های رادیکال کردند. هدف آنها با او سیاست ملت افغانستان را از رژیم خلقی ها آزرده ساختن بود. مسکو قصد داشت تا با سیاست های ترور و شدت خلقی های مارکسیست، ذهن خلق افغانستان را به یک نجات دهنده آماده کند. او نجات دهنده مهدی خلق شده برای برنامه مسکو شرایط را آماده کند.
 
     در تاریخ بشریت مهدی پرستی در هر کلتور وجود دارد. تاریخ از مهدی پرستها پر است. هر دین و هر ملت به یک مهدی عقیده دارد. مهدی در هر دین و در هر ملت، از مشکلات او دین و ملت، او دین و او ملت را نجات میدهد؛ مهدی پرستی این منطق را دارد. سیاست مسکو از سر خلقی های مارکسیست این منطق را عمل داشت.
این عقیده گاه به مثابه یک عقیده دینی تظاهر می کند و گه یک ایدئولوژی شده به ملتها پیشکش می شود. کمونست های اتحادشوروی در پی زنده ساختن این سیاست بودند. این سیاست ملت دربدر شده افغانستان را از ظلم خلقی های مارکسیست نجات می داد و نوبت اقتدار را به ببرک کارمل که دست نشانه مسکو بود میداد. مسکو به این عقیده بود. این عقیده را برای مسکو ساده بودن خلق افغانستان داده بود لیکن مسکو یک خطا داشت. او خطا این بود: اگر بخش خلق افغانستان با ساده گی تسلیم بازی های سیاسی مسکو می شدند بخش های دیگر تسلیم بازی های کشورهای رقیب می شدند. مسکو این باریکی را درک نداشت. این باریکی اتحادشوروی را به ناکامی برد.
 
      دوران اقتدار فرد اول مارکسیست های خلقی افغانستان تقریبی پانزده ماه دوام کرد. بین این موعد زمانی چندین فرمان صادر گردید.
در اقتدار خلقی های مارکسیست، افغانستان با فرمان های رئیس شورای انقلابی رهبری شد. رئیس شورای انقلابی (رئیس جمهور) در عین زمان رهبر حزب بود. نورمحمد تره کی رهبر اول این حزب و رئیس شورای انقلابی بود. او بافرمانها افغانستان را رهبری کرد. هر فرمان او حیرت خلق افغانستان را برانگیخت چونکه در مقابل حقیقت های افغانستان ضد عمل بود. غیر منطقی بودن این فرمانها فشار زندگی را بالای خلق آورد. فشار بالای روح و روان ملت به اندازه ی بود امید زندگی به سعادت که با پیروزی به اصطلاح انقلاب شان حداقل به بخش ملت پیدا شده بود به یاس تبدیل شد. چونکه با این فرمانها اقتصاد ملت روزتاروز خراب شد. اینها برای دولتداری هیچگونه برنامه اقتصادی نداشتند بنااً امید بهبود شرایط زیست از بین رفت.
زوال شدن ملت از نقطه نظر اقتصادی شدیدترین ضربه بود به امیدها. در جامعه یکه امید از بین برود هر چیز ویران می شود. خلقی های مارکسیست این راز را ندانستند. آنها ندانسته امید ملت افغانستان را از بین بردند. این دوره اقتدار مارکسیستهای خلقی سیاه ترین دوره تاریخ افغانستان بود.
اقتدار نورمحمد تره کی بعد از پانزده ماه به ختمش رسید. نوبت اقتدار به پرده دیگر تیاتر رسید. اینبار سناریو طوری ترتیب شد بین فرد اول و فرد دوم قدرتدارهای مارکسیست خلقی نفاق انداخته شد. او یک بازی سیاسی بود از طرف مسکو ترتیب شد. سناریوی این بازی تیاتر قسمی شد از هراس همدیگر باید یکی از این دو دیگرش را قربان میداد چونکه برنامه سیاسی اتحادشوروی به این تیاتر ضرورت داشت.
حفیظ الله امین فرد شماره دوم قدرتدار خلقی مارکسیست رهبریش را قربان داد کشت و خود در اقتدار آمد. این بازی سیاسی بسیار زیرکانه ترتیب شد. بازی به این شکل شد: مسکو نورمحمد تره کی را به کوبا روان کرد. از عقب او به حفیظ الله امین پیغام دیگر را رساند و یک صحنه تیاتر دیگر را ترتیب داده عمل کرد. نورمحمد تره کی در ماه سنبله هزار سه صد و پنجاه و هشت هجری جهت شرکت در کنفرانس غیر متعهدها به هاوانا پایتخت کوبا رفت. او در راه بازگشت در مسکو با برژنف و سایر مقامات شوروی دیدار کرد. در او دیدار ببرک کارمل رهبر جناح پرچم نیز شامل بود.
این خبر دروغ خصوصی پخش شد.
تره کی با کارمل دیدار نکرد.
رهبران اتحادشوروی شایعات ملاقات نورمحمد تره کی و ببرک کارمل را با جاسوس های شان در کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق پخش کردند تا امین بشنود تا او شایعات، حفظ الله امین را در خطا کردن سوق دهد.
مسکو با مشورت های غیر مستقیم توسط جاسوسها، زیرکانه، حفیظ الله امین را مقابل نورمحمد تره کی تحریک کرد. مسکو در خطر بودن جان او را ورد زبانها کرد تا او با فشارهای روانی شایعات، نورمحمد تره کی را از بین ببرد و حاکم بالای دولت شود.
هدف یکه مسکو داشت: با حاکمیت امین بین حزب یک هیاهوی جدید به وجود بیاید و در خطر افتیدن انقلاب در ذهنها برسد بود.
مسکو تصمیم داشت بعد از تره کی حفیظ الله امین را جاسوس امریکا تبلیغ کند تا اعضای حزب و ملت بد بین او شده برای یک لیدر مردمی آماده شوند.
با او پلان تلاش می شد تا در ذهن اعضا حزب و ملت ذهنیت جدید پیدا شود؛ در او ذهنیت با قتل امین افغانستان از تجاوز امریکا نجات پیدا کند تا در اخیر دست نشانده قهرمان شود.
آیا امین جاسوس امریکا بود؟
نبود.
آیا امریکا تجاوز می کرد؟
سند وجود ندارد.
لاکن به او گونه شفرـ شفر داشتند تا به دست نشانده راه باز شود.
هدف یکه داشتند با او تاکتیک نوبت را به حاکمیت ببرک کارمل می رساندند. اعضای حزب را در اطراف ببرک کارمل جمع میکردند. با این نیرنگ پلان داشتند ببرک کارمل را قهرمان در بین ملت کنند. اگر کارمل قهرمان ملی می شد ذهن خلق، اتحادشوروی را دوست قبول می کرد. اتحادشوروی با او ذهنیت افغانستان را اشغال می کرد. افغانستان را که اشغال می کرد فشار سیاسی را بالای پاکستان می آورد. پاکستان با او فشار سازش می کرد و راه اتحادشوروی به آب های گرم باز می شد لیکن پلان کار نکرد.
 
قیامت 38
 
     (کشورهایکه از راز سیاست خبر هستند میدانند تا فرهنگ یک اقدام با ذهنیت جامعه ازدواج نکند موفقیت ناممکن است. شورویها قبل از اشغال افغانستان در تلاش ازدواج دادن فرهنگ اشغال با ذهنیت جامعه افغانستان بودند. از اینگه جامعه افغانستان را نمی شناختند موفق به ازدواج دادن نشدند. غازی امان الله خان که از افغانستان رانده شد و در عوض او یک بی سواد آمد، او دست یکه این کار را کرد ذهنیت جامعه افغانستان او زمان را خوب می دانست. برای فرار دادن شاه فرهنگ او برنامه را با ذهنیت جامعه ازدواج داد. ذهنیت جامعه که فرهنگ او برنامه را قبول کرد دیگر لازم نبود تشویش می کرد چونکه مصیبت خلق افغانستان را با خود خلق افغانستان آورد.)
 
     نورمحمد تره کی از شایعات خبر نبود. او دید بازدید با کارمل نکرده بود، بی خبر از مرگ خود قدم سوی مرگ خود گذاشته بود.
در کابل که رسیده بود تنها شده بود کس در اطراف او باقی نمانده بود. بی سر صدا کودتا صورت گرفته بود. اردو و پلیس و گارد ملی تصفیه شده بود. کمیته مرکزی حزب برای او روی گشت کرده بود. فقط یک بالشت باقی بود؛ با بالشت نفس او را گرفتند.
 
    نور محمد تره کی در کابل که رسید اوضاع را درک کرد. او به تلاش جان خود شد. او تنها با چند کس از محافظ های خود که در سفر همراه بودند، در داخل ریاست جمهوری دست به اعتراض زد، مگر با چند کس که همراه بود، با آنها یکجا به اطاق های تاریک گار ملی روان شد و کشته شد.
 
    حفیظ الله امین که از موضوع ملاقات تره کی و کارمل مطلع شده بود، یعنی این شعایات را استخبارت اطلاعات اتحادشوروی رسانده بود و امین او شعایات را با دل و جان خورده بود بعد از بازگشت تره کی از شوروی، ابتدا او را از قدرت خلع کرد و سپس در قصر ریاست جمهوری به وسیله افراداش به قتل رساند.
«عبدالودود» رئیس مخابرات گارد جمهوری که، بعدها اعترافاتش در روزنامه انیس کابل و روزنامه اطلاعات تهران منتشر شد، گفته است: به همراه «روزی» رئیس ارکان سیاسی گارد و محمد اقبال رئیس اطلاعات گارد، سه نفری بودند که به طور مستقیم در قتل تره کی دست داشتند.
این جملات، بخشی از اعترافات منتشر شده محمد اقبال است: «در این وقت تره کی که دهنش خشک شده بود آب خواست، اما روزی اجازه نداد که به او آب داده شود. روزی و اقبال دستان تره کی را بسته نمودند و او را در همان تخت بی پایه خواباندند. روزی ناگهان با هر دو دست، گلوی تره کی را محکم گرفت و اقبال نیز به کمک او شتافت.
آنها بالش کوچکی را که بر روی تخت بود، روی دهن و بینی تره کی گذاشتند و لحظه به لحظه به آن فشار را زیاد می کردند. به من دستور دادند تا پای تره کی را محکم بگیرم. بلاخره پس از ده پانزده دقیقه تره کی آرام گرفت. دانستیم که تره کی مرده است. آنگاه جسد او را در پارچۀ پیچانده با موتر(خودرو) به قول چکان بردیم و در قبری که قبلا تهیه شده بود دفن کردیم.»
 
     حفیظ الله امین شاگرد وفادار نورمحمرتره کی با کشته شدن نورمحمدتره کی در اقتدارسیاسی افغانستان آمد. این دوره اقتدار زمینه را برای آوردن ببرک کارمل میسر می کرد. شورویها بادرنظرداشت او برنامه تره کی را در سر شاگرد وفادار او کشتند. کشته شدن تره کی در ذهن خلقی های مارکسیست سوالات را پیدا کرد. این سوالات برای برنامه اتحادشوروی مسیر را امکان میداد. پانزده ماه اقتدار نورمحمدتره کی دور از تجربه دولتداری یک حرکت بود. در عملی شدن او شرایط تنها تره ی نقش نداشت حفیظ الله امین نیز دست بالا داشت چونکه بدون مشورت او کار صورت نمی گرفت. در حقیقت مزخرف های پانزده ماه اقتدار خلقی ها در دوش تره کی انداخته شد و لیکن کشتار دسته جمعی از نام دشمنان انقلاب دوام کرد. هر شب در هر شهر افغانستان گروه گروه زندانی های سیاسی زنده در گور شده در قندقها انداخته شده دفن شدند. با تراکتورها زیر خاک شدند. اقتدار حفیظ الله امین تقریبی سه ماه دوام کرد. در این سه ماه امین با روش میانه رویی خواست تز جدید مربوط سیاست خود را ایجاد کند تا سیاست تازه مربوط به دکترین او باشد. تلاش او اتحادشوروی را در تلاش انداخت چونکه اتحادشوروی دوره اقتدار او را برای آماده ساختن شرایط برای اشغال افغانستان در نظر داشت. اتحادشوروی که امین را ازنزدیک زیر چشم داشت فرصت را به او نداده دست به اقدام شد. این اقدام، او را از بین برده قدرت سیاسی را به ببرک کارمل میداد. برنامه به ان شکل صورت گرفت:
 در 6 جدی سال 1358 هواپیماهای نظامی شوروی یکی پس از دیگری در فرودگاهای نظامی افغانستان به زمین فرود آمدند. در همین روز حفیظ الله امین بی خبر از پلان کودتا، بی خبر از هواپیماهای نظامی اعضای دفتر سیاسی را برای جلسه به اقامتگاهش در «تپه تاج بیگ» دعوت کرده بود. همین روز اعضای جلسه مهمان امین بودند. اولین غذایی که برای مهمانان آوردند، سوپ بود. سوپ به وسیله آشپز امین، آشپز امین که یک روس جاسوس بود، پخته شده بود؛ با سوپ همه شان مسموم شدند. حفیظ الله امین ابتدا گیج و منگ شده بود و سپس در یک عملیات نظامی 45 دقیقۀ که به سرکردگی ستوان «سیمیونف» به کاخ محل استقرار وی یورش برده بودند با رگبار مسلسل در پیش چشم اعضای خانواده اش کشته شده بود. شخص خود سیمیونف بعد از پاشیده شدن اتحادشوروی در مطبوعات روسیه عملکرد آن روز را اعتراف کرد. همسر حفیظ الله امین جزئیات کشته شدن همسرش را چنین شرح داده است: «تا وقتی که مهمات داشتیم، هیچ کس نتوانست وارد کاخ شود. عده زیادی از مهاجمین کشته شدند. ما نمی دانستیم که روسها هستند وقتی مهمات ما تمام شد، آنها داخل کاخ شدند. به محض داخل شدن با ماشیندار / مسلسل به چهار طرف شلیک کردند. در اثر او شلیکها به دخترانم ملالی و گلالی و پسرم خوازک گلوله اصابت کرد. در حالی که آنها عکس امین را به دست داشتند، به سوی دخترم "غوتی" رفتند. غوتی به آنها گفت چرا شلیک می کنید، امین صاحب این جاست. گفتند امین کجاست؟ در این حال متوجه شدند که امین آنجا نشسته است، بر او شلیک کردند. بعد از آن پسران و دخترانم زخمی شدند. وقتی دیدند کسی دیگر باقی نمانده، خاموش شدند.» همان شب، جسد امین رئیس جمهور را در قالی پیچانده، در گورستان نزدیک کاخ به خاک سپردند. بر سر گور او هیچ لوح یا نشانۀ نگذاشتند و باقی خانواده امین را که زنده مانده بودند، به زندان پلچرخی بردند.
حفیظ الله امین سومین رئیس جمهور افغانستان بود. او دومین رئیس جمهور مارکسیستها بود. او با توطئه رفیق های خود در دست روسها کشته شد. سند دیگر که پلان و صنحه های کشته شدن حفیظ الله امین را بعد از فروپاشی اتحادشوروی فاش کرد: پلان طوری تنظیم شده بود، سحرگاه ششم جدی 1358  "27دسمبر 1979" پنجهزار تن از نیروهای فرقۀ 103 کماندو به وسیلۀ دهها پرواز هوایی وارد فروگاه کابل و بگرام شدند. تا ظهر این روز، نیروهای زرهی فرقۀ 108 که روز 25 دسمبر با عبور از فراز آمو دریا راه کابل را در پیش گرفته بودند، وارد حومۀ پایتخت شدند و با نیروهای کماندوی فرقۀ 103 ارتباط برقرار ساختند. مشاورین شوروی در قطعات ارتش افغانستان، ورود این نیروها را انجام تمرینات نظامی وانمود می کردند.
نقطه مهم: «حفیظ امین رئیس جمهور افغانستان از آمدن قطعه های عسکری اتحادشوروی خبر داشت. او قطعه های عسکری را به پلان همکاری پرگرام های خود تصور داشت امّا دور از ادراک او ـ او قطعه ها خاطر سرنگون ساختن رژیم او می آمدند. از او پلان یک بخش رهبری حزب با شمول لایق و پنجشیری خبر داشتند. امین از هواپیماهای نظامی که بالای او کودتا کردند بی خبر بود.» بین دو کشور برای همکاری توافقها وجود داشت و او توافقها توسط خود امین با اتحادشوروی امضا شده بود. او قطعه های عسکری با او توافقها اجازه داخل شدن را داشتند. بعد از مرگ امین ـ امین را نفر «سیا» گفتند. اگر او نفر سیا بود چرا توافقها را امضا کرد؟
 توافقها خاطر از بین بردن خود امین با دست امین در زمان خودش امضا شد. لیکن امین بی خبر بود. از او توافقات امین برداشت دیگر داشت لاکن اتحادشوروی پلان مخفی خود را داشت.
 
قیامت 39
 
    حفیظ الله امین، ظهر آن روز در کاخ تپۀ تاجبیگ میزبان اعضای دفتر سیاسی حزب دموکراتیک خلق بود. امین به اعضای بیروی سیاسی گفت: «سفیر شوروی به نمایندگی از رهبری دولت شوروی بر او اطمینان محکم داده هست که دولت شوروی به قدر ویتنام به افغانستان مساعدت تخنیکی، نظامی و مالی می رساند و کشور ما را در مقابل دخالت و مداخلۀ پاکستان و دیگر کشورهای منطقه تنها نمی گذارد»
در شش جدی از آمدن قطعه های عسکری که امین خبر بود امین او قطعه ها را از همکاری اتحادشوروی می دانست چونکه او با دل ـ جان به اتحادشوروی وفادار بود زیرا تربیه شده خود استخبارات اتحادشوروی بود.
این مطلبی بود بعد از شش جدی از طرف اشتراک کننده او جلسه فاش شد.
سوال این است آیا پاکستان قصد مداخله را داشت؟
امین در حالی به اعضای دفتر سیاسی حزب دموکراتیک خلق از کمک های نظامی و مالی شوروی اطمینان می داد، آشپز روسی اش در آشپزخانه مصروف زهرآلودساختن غذای او بود.
در او وقت نیروهای شوروی در بیرون از کاخ، خود را برای انجام یک عملیات نظامی غرض سرنگونی حکومت وی آماده می کردند امّا امین، آشپز خود را از خود می دانست و نیروهای بیرون را محافظ های قصر می دانست.
 
   (نوت: ما ملت در طول تاریخ تا این اندازه ساده بدون پرگرام اسیر بر خوش زبان های بیگانه بودیم و هستیم که دایم وطن را از نام دوستی، گاه بر یک قدرت کرایه دادیم و گه بر دیگر قدرت)
 
     طرح مسموم کردن امین توسط دیپارتمنت هشت کی جی بی تحت رهبری شخص اندروپوف رئیس کل استحبارات اتحادشوروی اتخاذ شده بود.
 
     (نوت: اندروپوف شخصی بود بحران اقتصادی اتحادشوروی را درک کرده بود و اعضا رهبری مسکو را برای اشغال افغانستان قناعت داده بود و بعد از فوت دو رهبر اتحادشوروی که پی در پی وفات کرده بودند رهبر و رئیس دولت اتحادشوروی شده بود)
 
قیامت 40
 
     این دیپارتمنت یکی از اعضای کی جی بی را به نام «تالیبوف» به عنوان آشپز وارد قصر امین ساخت. امین ظهر روز 27 دسمبر 1979 "6 جدی 1358" مسموم شد و پس از صرف نهار به بیهوشی و کوما رفت.
خبر مسمومیت امین و اعضای دفتر سیاسی حزب، از سوی جانداد قوماندان گارد قصر به اطلاع جنرال ولایت، رئیس شفاخانۀ چهارصد بستر ارتش، رسید. جنرال مذکور به عجله به سوی محل اقامت امین شتافت و سرطبیب شفاخانۀ چهارصد بستر را غرض انتقال پزشکان شوروی موظف ساخت.
سرطبیب، دگروال «ویکتور کزنیچنکف» متخصص امراض داخلی را با یک متخصص بیماری های میکروبی و دگروال «اناتولی الکسی یف» سرطبیب گروه داکتران نظامی شوروی را از شفاخانۀ چهارصد بستر، به کاخ تپه تاج بیک آورد. ژنرل لیخافسکی می نویسید: «پزشکان از پله کان بالا آمدند. امین در یکی از اتاقها با بدن نیمه برهنه به روی زمین افتاده بود. فک و چانه اش آویزان شده بود و چشمانش بی نور و سفید چیزی را نمی دید. نشانه یی از هوش در وجودش دیده نمی شد. سرهنگ کوزنیچنکف و سرهنگ الکسی یف گفتند: «با نجات "رهبر کشور دوست" طرح های کی جی بی برهم زده می شود»
 
     منطق آن بود که امین رئیس شورای انقلابی (رئیس جمهور) تداوی باید نشود بنآ امین تداوی نشد.
امین تا ساعت شش شام به خود آمد. این به خود آمده گی تاثیر تداوی نبود. او که به خود آمد با شگفت زده گی پرسید: «چرا در خانۀ ما چنین چیزی رخ داده است؟ چه کسی این کار را کرده است؟ تصادفی هست یا کدام توطیه؟»
حفیظ الله امین زمانی به هوش آمد، عملیات نظامی نیروهای شوروی برای قتل او آغاز شده بود. قوای مهاجم بعد ازظهر ششم جدی «27 دسمبر» در سه قطار به سوی مرکز شهر، تپه تاج بیک و پلچرخی حر کت کردند. آنها نخست مرکز مخابرات را در شهر منفجر ساختند و به سوی قصر اقامت امین یورش بردند.
این نیروها مؤظف بودند تا واحدهای ویژۀ کی جی بی را که قبلاً در کاخ تپۀ تاج بیک و دارالامان و سفارت شوروی جابهجا شده بودند، کمک کنند. این جزوتامها «یگانها و واحدها» هیچ تفاوتی با یک جزوتام افغانی نداشتند. افراد آن که ملبس به یونیفورم افغانی بودند و از مسلمان های اتحادشوروی بودند اطراف قصر را مین گذاری کردند. آنها سازمان دهی و چگونگی تبدیل پهره داری قصر امین را می دانستند. محافظین امین را به چهره می شناختند. از خصوصیات سیستم مخابراتی و تجهیزات جنگی شان نیز آگاه بودند. در پهلوی آن، ساختمان داخلی قصر و نقشۀ اتاق های داخل قصر را نیز میدانستند.
قطعات مهاجم «الفا» را «نیکولای بریلیف» و «زینت» را «بویا رنیف» ازافسران کی جی بی فرمان دهی می کردند. این قطعات چند عراده ماشین جنگی و دستگاه «شلیکا» در اختیار داشتند.
هجوم به کاخ امین به نام «یورش 333» در شامگاه 27 دسمبر 1979«ششم جدی 1358» ساعت 6 و 25 دقیقه آغاز یافت.
به نوشته مؤلف توفان در افغانستان: «برای افراد و پرسونل کندک مسلمانان اتحادشوروی توضیح داده بودند که امین به انقلاب ثورخیانت کرده و به زد و بند با (سیا) پرداخته است»
 
     (نوت: یک دروغ بود. زیرا، امین تا هنگام مرگ بر اتحادشوروی وفادار بود و تقاضا همکاری نظامی را داشت. حتی آمدن قطعه های عسکری اتحادشوروی را خود وی آرزو داشت بناً با کدام منطق با «سیا» ارتباطی بوده می توانست؟)
 
قیامت 41
 
     (نوت: قصر ریاست جمهوری، ارگ شاهی بود. در زمان ریاست جمهوری محمدداوود و در زمان ریاست جمهوری نورمحمدتره کی قصر ریاست جمهوری، ارگ بود. بعد از قتل نورمحمدتره کی از اعضا رهبری دفترسیاسی حزب حفیظ الله امین یک عده که با کارمل و شوروی ارتباط مخفی داشتند حفیظ الله امین را فریب داده ریاست جمهوی را در کاخ تپۀ تاج بیک انتقال دادند. این کار با کوشش اتحادشوروی شد. اگر رئیس جمهور امین در ارگ می بود احتمال شکست پلان وجود داشت. چونکه امین امکان مقاومت را در ارگ داشت بنااً امین فریب رفیق های خود را خورد. این کسها وطنفروشهای دست اول بودند)
 
     راستش این توضیحات را کمترکسی از سربازان و افسران میتوانستند بپذیرند و از خود می پرسیدند: «پس چرا امین سپاهیان ما را دعوت کرده است، نه سپاهیان امریکایی را؟»
هنوز پزشکان شوروی امین را ترک نکرده بودند که آتش نیروهای شوروی کاخ رابه لرزه آورد. درحالی که امین و خانوادهاش در اتاقهای داخل کاخ بودند و نمی دانستند که مهاجمین چه کسانی هستند. نیروهای گارد محافظ او در محوطه و اطراف قصر با قوای شوروی به نبرد پرداختند. مقاومت نظامیان گارد امین به زودی درهم شکست و مهاجمین داخل ساختمان اصلی کاخ گردیدند. یکی از نکات شگفتانگیز در داستان قتل حفیظ الله امین توسط نیروهای شوروی، باور و اعتماد امین تا آخرین دقایق عمرش به شوروی بود. درحالی که محل اقامت و محل کار امین در کاخ تپۀ تاج بیک مورد هجوم و آتش نیروهای شوروی قرار گرفته بود، حفیظ الله امین اطلاع جانداد قوماندان گارد محافظ قصر خود را که آتشباری از طرف روسهاست، نپذیرفت.
خانم امین سالها بعد در مصاحبه با رادیو بی بی سی گفت: «امین صاحب به جانداد قوماندان گارد گفت ببین کی فیر (شیلیک) می کند؟ جانداد معلومات گرفت و آمد به امین صاحب گفت: این طور معلوم می شودکه فیر از طرف روسها باشد. امّا امین صاحب گفت: نه!» امین حتا تا آخرین لحظات حیاتش سخنی از بی اعتمادی و سوءظن در مورد شوروی به خانواده خود نگفته بود. خانم امین و فرزندانش نیز باور نداشتند که حمله در آن شامگاه «27 دسمبر» به کاخ اقامت امین از سوی نیروهای شوروی باشد. آنها گمان می کردند که نیروهای شوروی در دفاع از امین با کسانی می جنگند که به قصر یورش آورده اند. از این رو بعد اینکه مقاومت شکسته شد دختر امین با معصومیت به نظامیان شوروی که وارد اتاقی شدند که او با پدر و اعضای خانوادهاش به سر می برد گفت: «چرا شلیک می کنید، امین صاحب این جاست»
او به این تصور بود که شلیک نیروهای شوروی در داخل کاخ علیۀ کسانی هست به امین صدمه می رساندند.
درک او دختر معصوم به او گونه بود در لحظه یکه پدرش (رئیس جمهور) کشته می شد.
 
     (نوت: همین حقیقت را خلقی ها و پرچمی ها نمی دانستند. آنها هیچگاه ادراک نکردند. چونکه همیشه آنها آنچه روسها گفتند قبول کردند. روسها اصل حقیقت را بعد از سقوط رژیم کمونستی شان افشا کردند. افشا او حقیقت با سخنان خانم امین تفاوت نداشت. اتحادشوروی قبل از تسلیم گرفتن جسم خلق پرچم روح او مردم را تسلیم گرفته بود. آنها در ظاهر انسان بودند لیکن روحاً ذهناً با ربوت فرق نداشتند چونکه ابتکار تفکر را نداشتند. از ناحق حق را تثبیت کرده نمیتوانستند)
 
     دختر حفیظ الله امین نمی دانست که نیروهای شوروی موظف هستند پدرش را بکشند. حتی که امین دانسته بود دشمن عساکر اتحادشوروی است بازهم دختر، کی بودن دشمن پدر را نمی دانست. تا او اندازه امین و خانواده او در غفلت بودند و به اتحادشوروی باور و اعتماد داشتند.
حقیقت که به او شکل بود، در همان شام شب که امین کشته شد، ببرک کارمل در همان شب از رادیو ازبکستان که تاجیکی نشر داشت، برای خلقی ها و پرچمی ها، امین را نفر امریکا گفت.
به گفته او اگر اتحادشوروی دست به اقدام نمی زد، تا چند روز عساکر ایالات متحده آمریکا افغانستان را اشغال می کرد.
به گفته او بین امین و سیا توافقنامه امضا شده بود.
تا این اندازه دروغ گفته شد و او دروغ قبول شد چونکه اینجا افغانستان است.
 
قیامت 42
 
     (نوت: در همان اثنا که در قصر ریاست جمهوری امین با دستور مسکو کشته می شد رادیو افغانستان امین را رهبر مارکسیستها و دوست اتحادشوروی تبیلغ می کرد)
 
     کارمل که دروغ می گفت او از چه بودن اعضا حزب خود خبر داشت. اعضا حزب او یک عده ساده بی خبر از علم سیاست از خلق وطنی بودند از کلتور تجسس فاصله داشتند.
«ببرک کارمل در ادعا ارتباط امین با سازمان سیا کوچکترین سند را به ملت پیشکش کرده نتوانست»
امین که با آتش نیروهای شوروی کشته شد، نتنها حمله از سوی آنها را به محل اقامتش نپذیرفت، حتی او نیروها را بدفاع از جانش خودش فراخواند پس با کدام منطق ادعای ببرک کارمل حقیقت بوده میتوانست؟
داکترالکسی یف داکتر روسی معالج او که شاهد قتل امین در شامگاه 27 دسمبر 1979 بود، می گوید: «امین به یاور خود دستور داد به مشاورین نظامی شوروی زنگ بزند و آنان را خبر کند که به کاخ حمله شده است. او آن گاه گفت که شورویها کمک می کنند. یاور به امین گفت این شورویها اند که آتش باری می کنند. این سخنان، دبیرکل (امین) را از خود بی خود ساخت، خاکستردانی سیگار را گرفته به سوی یاور پراند و به خشم فریاد زد: "دروغ می گویی، این امکان ندارد." پس خود کوشید با رئیس ستاد کل و فرمانده قوای چهارم زرهدار تماس بگیرد. مگر ارتباطات قطع بود، پس از آن به آهستگی غرید: دیگر دانستم درست است.»
 
     در این بخش، برای بیشتر روشن ساختن حقیقت حادثه (کشته شدن امین رئیس جمهور) از زبان یک شهروند ازبکستان که در هنگام حادثه عضو گروه حملات بود، نوشته را ادامه میدهم.
این شخص رستم تورسولوکوف نام داشت. او شهروند ازبکستان بود، در سال 1358 خورشیدی افسر ارتش شوروی بود. او یکی از افسرانی بود که در ماموریت حمله به قصر دارالامان سهم داشت. در نتیجه آن حملات حفیظ الله امین دبیرکل حزب دموکراتیک خلق افغانستان و رئیس جمهور افغانستان با دو پسرش کشته شد.
به گفته این شخص با آنکه سی سال از این حادثه می گذرد امّا افغانها در مورد جزئیات این حادثه چیز زیادی نمی دانند. از جمله اینکه حمله چطور سازماندهی شده بود، دقیقا چند نفر در این حادثه کشته شدند و جسد کشته شدگان از جمله حفیظ الله امین در کجا دفن شد؟
این افسر پیشین ارتش شوروی بعد از سی سال جزئیاتی را در مورد این حادثه از جمله محل دفن حفیظ الله امین برزبان آورد که در زیر مصاحبه بی بی سی از زبان ریخت. در این مصاحبه نجیبه زیری که در او هنگام حمله به قصر تاج بیک یازده سال داشت نیز دعوت شده بود تا او نیز سوالاتی را از رستم بپرسد.
افسر ارتش سرخ در آغاز از نجیه زیری بسیار عذرخواهی کرد و گفت: «از آنچه آنشب بر او، خانواده اش و مادرش گذشته هست، بسیار متاثر است و او به عنوان یک افسر راهی جز اطاعت از فرمان فرماندهانش نداشته است. در ششم جدی سی سال قبل، من جوان بیست سه ساله بودم و مربوط کندکی از اسم "گردان" بودم که از مسلمان های شوروی سابق یعنی از ازبکها و تاجیکها تشکیل شده بود. ماموریت ما حمله به قصر تاج بیک بود. همه ما لباس افغانی داشتیم به گونه وارد کابل شده بودیم که گویا یک واحد نظامی از شمال افغانستان به پایتخت آمده اند؛ ولی همه ما افسران و سربازان متعلق به ارتش شوروی بودیم. در روز حمله، ما بازوبندهای سفید داشتیم این تنها نشانۀ بود که مشخص می کرد ما جزء این نیروهای ویژه هستیم. فقط چند هفته قبل، در پنجم دسامبر بین حفیظ الله امین و شوروی معاهده امضا شده بود که به اساس او معاهده اجازه می داد کمک های نظامی شوروی وارد افغانستان شود. بعد از پنج دسامبر بخشی از نیروهای شوروی شروع کردند به وارد شدند به افغانستان. ما زیر نظر یک افسر افغان به نام جانداد بودیم و ما به عنوان محافظ وارد افغانستان شده بودیم. در روز شش جدی، قرار بود حمله ما به قصر تاج بیک ساعت هفت و سی دقیقه شب به وقت محلی آغاز شود امّا چون حفیظ الله امین مسموم شده بود و شک کرده بود که ممکن هست اتفاقی بیافتد، چون امین پزشک افغان را خواسته بود و به پزشک شوروی که آنجا بود دیگر اعتمادی نداشت در همان لحظه از جانب جاسوسها که در داخل قصر بودند تمامی نور افگن های اطراف قصر بر خلاف معمول روشن شده بود و این برای ما زنگ خطر بود که ممکن هست عملیات افشا شود. از سوی دیگر بین ما و تیمی از اعضای ک جی بی که در درون قصر بودند، سوء تفاهمی رخداده بود. یا نباید کسی در قصر مسموم می شد و یا اگر مسموم می شدند این مسمومیت باید شدید می بود. امّا مسموم شدن امین آنهم در حد کم، او را مشکوک کرد و هر لحظه ممکن بود برنامه حمله به او افشا شود.
 
قیامت 43
 
      نوت: امین را داکترهای روس تداوی نکردند. امین باکم شدن تاثیر زهر به حال آمد. او داکتر افغان خود را در هنگامی خواست حمله شروع شده بود.
 
     حفیظ الله امین در روز ششم جدی درحالی که شماری از اعضای کابینه اش نیز با او بودند، با خوردن سوپ آلوده به سم، مسموم شده بودند او بعد از با حال آمدن فورا پزشک مخصوصش را خواسته بود و معده اش را شسته بود.
بنآ بر این دلیل، ما عملیات را پانزده دقیقه قبل از زمان مشخص شده شروع کردیم. جانداد کسی بود که مسایل نظامی را خیلی خوب می دانست و ما او را می شناختیم. قصر تاج بیک به قصر دارالامان نیز مشهور است. حفیظ الله امین مدتی قبل از کشته شدن به این قصر منتقل شده بود. من یک جوان بیست و سه ساله بودم امّا قلبم تکان خورد وقتی به ما دستور دادند که هر جنبندۀ را که در قصر باشد به گلوله ببندید. این یک دستور نظامی بود، من امروز که سی سال از آن روز می گذرد بسیار برای آنچه "درششم جدی" اتفاق افتاد متاسفم و از تمامی کسانی که در آن حادثه آسیب دیدند عذر می خواهم. ولی ما آنگونه که دستور بود عمل نکردیم اگر چنان می کردیم باید همه کسانی که در قصر بودند کشته می شدند؛ در حالیکه خوشبختانه چنین نشد. حفیظ الله امین چهل سه دقیقه مقاومت کرد. بعد از ورود ما به قصر و اینکه رهبری ما مسلم شد امین کشته شده، به ما دستور داده شد که با زنان و کودکانی که در قصر هستند و افراد دیگری که آنجا هستند و زنده مانده اند، بامهربانی برخورد کنید. لذا ما لباس های گرم خود را به آنها دادیم، به کسانی که زنده مانده بودند غذا دادیم و سعی کردیم به آنها کمک کنیم. کسایکه اسیر شده بودند سه روز در قرارگاه ما ماندند، بعدا آنها تحویل دولت افغانستان داده شد. هشت یا نه افغان به شمول حفیظ الله امین که رئیس جمهوری بود، با دو پسرش و خانم وزیر خارجه از جمع کشته شدگان بودند. البته خانم وزیرخارجه در وضعیت بدی بین ما و کسانی که در درون قصر مقاومت می کردند گیر افتاده بود. در او حملات نو سرباز از ما نیز کشته شدند. جسد امین و دیگر کشته شدگان را در قالین پیچانیدیم و آنسوتر از قصر تاج بیک دفن شان کردیمدر آن شب کودتا حدود هزار و هفتصد نفر باز داشت شدند. بعد از کشته شدن امین شایعه ها که در افغانستان انداخته شد، اگر امین مقاومت نمی کرد کشته نمی شد محکمه می شد حقیقت ندارد چونکه ما به خاطر کشتن رفته بودیم نه خاطر بازداشت کردن.»
 
     حفیظ الله امین رئیس جمهور افغانستان کشته شد ببرک کارمل از جناح پرچم در اقتدار سیاسی رسید. او با پیشکش کردن افغانستان به مسکو رئیس جمهور افغانستان شد. اتحادشوروی با همکاری او افغانستان را اشغال کرد. سوال جاندار این است ببرک کارمل تقاضا کرد اتحادشوروی افغانستان را اشغال کند؟ یا اتحادشوروی تقاضا کرد کارمل وطن را بفروشد؟ خود کارمل چه گفته؟
در ارتباط نقش کارمل برای اشغال افغانستان در دست اتحادشوروی، عبدالوکیل در کتاب تاریخ خود که تاریخ اخیر افغانستان را زیر قلم گرفت، می نویسد: «ببرک کارمل ضمن ملاقات با کريچکوف رئيس بخش خارجی کی گی بی سازمان استخبارات اتحادشوروی در خصوص طرح اعزام نیروهای شوروی در افغانستان مخالفت خویش را آشکارا با اعزام ارتش سرخ بیان داشت که روایت آن چنین آمده است: کریچکوف(رئیس بخش خارجی کی گی بی ) بطور غیر مستقیم اشاره نمود که اگر اوضاع ایجاب کند قوای محدود اتحادشوروی به افغانستان اعزام خواهند شد."والدیمیروف" با لحن مجهولی افزوده بود: "برای حمایت از مبارزۀ نیروهای سالم" جواب ببرک کارمل: مگر،ما خود ميتوانيم از عهدۀ چنين يک کاری بدرآييم،من درنامۀ که به آدرس حزب کمونست فرستادم ،خاطرنشان ساخته ام که به مجرد دعوت به قيام ،امين فورآ از طريق رفقای ما که درشرايط مخفی بسر ميبرند، وهم از طرف توده های وسيع مردم که از وی، متنفرهستند سرنگون خواهند شد. شما افغانها را نمی شناسيد، من به شما اطمينان ميدهم، مردم ديگرتحمل همچو مستبد را ندارند.»
وکیل می گوید: «کارمل ادامه داده خاطر نشان ساختند :"گاهی به این فکر کرده اید که اگر من همزمان با تانک های شوروی وارد وطنم شوم ودر رآس دولت قرار گیرم ،مردم افغانستان به کدام دیده بطرفم خواهند نگریست؟؟"(۱*)
در ورقپاره های دیگر تاریخ که به قلم آقای عبدالوکیل وزیر خارجه پیشین افغانستان، عضو گروه تبعیدی رهبران جناح پرچم، همسفرسیاسی دوران تبعید ببرک کارمل وشاهد عینی رخدادهای کودتا ثور مزین یافته است چنین آمده است:«رهبری شوروی به تاریخ ۲۵ماه اکتبر۱۹۷۹، الکسی پطروف را بعد از ۴۰ روز از به قدرت رسیدن حفیظ الله امین، نزد ببرک کارمل به پراگ فرستادند تا در صورت موافقت موصوف وی را باخود به ماسکو بیاورد. قرار اظهارات ببرک کارمل موصوف دو شبانه روز با پطروف گفتگو و مذاکرات را انجام داد، ببرک کارمل در ابتداء حاضر نبود که چکوسلواکیا را بزودی ترک گوید وبه ماسکو برود، وی در صحبتهای خود با پطروف پافشاری داشت تا زمانی که حفیظ الله امین در قدرت است حاضر نیست چکوسلواکیا را ترک نماید. موصوف به این عقیده بود که در صورت ضرورت بعد از سقوط رژیم امین برای وحدت دوباره حزب به وطن برمیگردد. متآسفانه ببرک کارمل بنا برهر عواملی نتوانست تا اخیردرین موضع گیری خود در برابر دوست مطمئن خویش پطروف ایستادگی نماید.»(2*)
 
فیامت 44
 
      (نوت: من خود که شاهد بودم نه رفیق های مخفی او و نه ملت توان برطرف کردن امین را از قدرت نداشتند. این حقیقت را کارمل بهتر می دانست لیکن او برای گرفتن امتیاز از مسکو سیاست بازی کرد. او وقتیکه امتیاز را از مسکو گرفت با مسکو خود را همنظر نشان داد)
 
     درنگارشات بعدی اثرعبدالوکیل از قول ببرک کارمل در جریان ملاقات تیم رهبران تبعیدی به شمول سروری، وطنجار وگلابزوی چنین میخوانیم: «رفقا!شما باید خود تان دست بکار شوید و راه های سقوط رژیم امین را جستجو کنید. دوستان شوروی حاضرند باما همکاری و کمک درین راستا نمایند. دوستان شوروی میگویند که شما برای از بین بردن تسلط رژیم امین بالای هرپلان میتوانید کارکنید وفکر نمایید، بغیر از اعزام ومداخله قطعات نظامی اتحادشوروی» (*3)
 
      (نوت: چه اندازه این گپ وکیل حقیقت را بیان می کند؟ برای درک حقیقت، تنها گپ های وکیل کفایت نمی کند، کل حادثه نشان دهنده است در تظاهر حقیقت. وکیل تا امکان سیاست بازی نموده در تلاش تغییر رنگ های حقیقت شده است؛ ماهرانه!)
 
      عبدالوکیل در کتاب خویش درین بحث ادامه داده خاطرنشان میسازد: «همچنان وقتی بسیاری ها از ببرک کارمل پرسش بعمل می آورند که آیا خودت از اتحادشوروی دعوت بعمل آوردید تابه افغانستان عساکر شان را بفرستند؟ وی در جواب میگفت: "ما آنها را دعوت نکردیم که به افغانستان بیایند، بل آنها زمانی که در تبعید بودیم از ما دعوت بعمل آوردند که به افغانستان برویم"»(*4)
 
در کتاب عبدالوکیل وزیر خارجه «از پادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیک» سه نقطه است که باید در سر او کمی تبصره کنم:
1ـ کتاب از دیدگاه یک رهبر پرچمی نوشته شده، بناآ یک جانبه است. لیکن تا اندازه حقیقت را نوشته لاکن از سر جامعه به حقیقتها دیدن کرده نه از بین جامعه.
2ـ مسئله دعوت است. به این شکل که اردوی اتحادشوروی داخل افغانستان شد و افغانستان را اشغال کرد و سبب ویرانی خود و افغانستان گردید آیا کارمل راضی بود یا نی؟
کارمل آمدن اردوی شوروی را می خواست یا نی؟
اگر می خواست با کدام شیوه؟
اگر نمی خواست چرا قبول کرد؟
اگر منطق قربان شدن میراکبرخیبر را در نظر بگیریم و دلیل کشته شدن او را مطالعه کنیم و تفاوتیکه در نظراندازی های میراکبرخیبر و ببرک کارمل در قسمت تحول بود بررسی نمایم مسئله روشن می شود «کارمل در آرزوی کمک خارجی بود»
او علاقه داشت با کمک نیروهای خارجی تحول را به استقامت کمونیست شدن افغانستان در راه بندازد لیکن او آرزو داشت اداره و حاکمیت در دست خود او باشد.
در حقیقت کارمل شیوه خود را دور از پلان روسها نزد خود داشت. این شیوه با هدف و پرگرام اتحادشوروی تفاوت داشت. این تفاوت بود در شروع تلاش شوروی قبول نکرد بعد با قناعت دادن روسها قبول کرد. اینکه چرا قبول کرد سند وجود ندارد. اگر او سند بدست باشد او یا محکوم می شود و یا برائت میابد.
چه اندازه او و همسنگرهای او خطا را در دوش اتحادشوروی اندازند مانند خورشید حقیقت افغانستان روشن است. او حقیقت نشان میدهد او با تانک و توپ اتحادشوروی در اقتدار رسید. او بعد از رسیدن به قدرت در نزد چشم مردم افغانستان همواره از دوستی مسکو سخن زد. او، فرهنگ و اخلاق مسکو را نتنها تبیلغ کرد برای عملی شدن او فرهنگ تلاش کرد. او فرهنگ با فرهنگ مردم افغانستان از زمین تا آسمان تفاوت داشت؛ در نتیجه با او فرهنگ بیگانه و با فکرهای وارداتی وطن ویران شد.
 
قیامت 45
 
     کارمل که دوباره در قدرت رسید ثمرالدین اینبار قهرمان منطقه خود شده از زندان آزاد شد. او اینبار شهرت یافته تر از گذشته بود. بحران گاه زمان یک فرصت است. او از بحران مصیبت دوره اقتدار خلقی های مارکسیست قویتر و با اعتبارتر برآمد. در روز آزادی از زندان صدها تن همشهری او با گلها او را در دروازه زندان استقبال کردند. در منزل او چندین دیگ پهلو پخته کردند. او که در منزل رسید منزل از انسانها پر می شد خالی می شد. گروه گروه انسانها از شهر برای مبارک بادی او می آمدند. از دیدگاه مردم او از چهره های خوب منطقه بود. او از دوران معلمی و سرمعلمی و مدیری اعتبار و عزت زیاد بین خلق داشت. خلق منطقه او را از نام پرچمی نمی شناختند. پرچمی بودن او بعد از به اصطلاح انقلاب شان به خلق معلوم شد. مردم منطقه او را از خود می دانستند چونکه فرزند همان منطقه بود. بدین خاطر او را استقبال کردند. خلق آرزو داشتند دوران جدید سیاسی افغانستان را از اخلاق او ببینند چونکه او در بین خلق منطقه از اعتبار عالی برخوردار بود.
او که در فردای به قدرت رسیدن ببرک کارمل از زندان بیرون شد در همان روز به هدایت کمیته مرکزی حزبش منشی ولایتی شد. او فرد اول ولایت شده بالاتر از والی ولایت مقام پیدا کرد.
در اقتدار مارکسیست های خلقی و پرچمی منشی ولایتی فرد شماره یک سیاسی در ولایت بود. از اینکه قدرت در دست حزب بود منشی های کیمته ولایتی قدراتدار فرد اول بودند. با منشی شدن ثمرالدین اینبار فصل جدید بهار زبیده و حبیب جان به وزیدن شروع کرد. زبیده و حبیب جان تا او زمان نامزد بودند. از اثر شرط های بد روزگار فرصت به عروسی میسر نبود. ثمرالدین تصمیم گرفت تا عروسی دو دلداده را با بلندترین شکوه برگذار کند. او جلسه مشوره مصلحت خانواده را دایر کرد. در جلسه رضای مادر را گرفت و برای یک عده رفقای حزبیش دستور داد تا در تدارک لوازم ضرورت به عروسی دست به اقدام کنند. با صلاحجویی بزرگان منطقه تدبیر هر باریکی محفل را گرفت و تصمیم گرفت تا با عده از بزرگان، در خانواده زبیده شان رفته با آنها نیز در این ارتباط مصلحت بینی کند. حبیب جان از جزئیات این تصمیم خبر شد فوری قلم را گرفت تا به نگار نامه نویسد، او نوشت: ای خورشید بی کران خوبی های بخت من! مژده ها باشد تابانی شمس سعادت در آسمان مان به نورافکنی آغاز کرده است. عاطفه روزگار اینبار با آبتاب درخشش خود بر سمت ما محبتیش را فرستاده است تا شب های تاریک مان را به بهشت روشنایی سعادت برساند.
 
     درعشقت افتاده ام نصیحت پند چه سود
     جهنم راه باشد هم، دیگرسوگند چه سود
     مــــــــرا به بند پایت زولانه شکن کنند
     دل از تو لعل دیده، دیگر قند چه ســود
 
     غبار تاریک که فضا سعادت مان را گرفته بود، به اتمسفری تبدیل شده است سعادت را مژده میدهد. او برای گلهای خوشی ما اکسیژن می دهد تا نازبویهای بختیاری را برای ما نازیده بپاشد. مسرتی این هوا را از زمزمه های بلبل دلم خواستم ترانه بسازم برای تو نگار زیبا تقدیم کنم.
 
     کـی مهر تو را آسان از دست می دهم
     هرگز نمــــــــــــــــی دهم تا جان ندهم
     تا درسفره ی دوستی ذره از نان عشق
     هر درد تو را به صد درمان نمی دهم
 
     در بهار که ابر سیاه بالای نسیم گوارا بستریش را هموار می سازد، دانه های ژاله اش را بالای نو غنچه گلها می ریزاند، و به روی گلها دانه دانه افتیده او ژاله می خورد، او لحظه زودگذر است می آید با تندی دو باره می رود. همچون موسم بهار در زیر ابر سیاه در شلاق دانه های ژاله افتیده بودیم، ببین که دو باره خورشید بخت ما به فراز نیلگون آسمان در تابانی شد و بخت دو باره شکوفه کرد.
 
     ببین نگار چه موســم بهاراست
     دلم در ســـوی تو بی قراراست
     مرا ســــودای تو از دل گرفت
     که این سودا سودای گواراست
 
قیامت 46
 
     مسرتی احوال دل را به گل نازدانه دلم بیان کرده باشم، از مودت زبان ثمرالدین خان پیام دارم چون شبنم روی گلها. این پیام به سیما دلبرم گل بهار عشق باشد چونکه این پیام مژده جشن عروسی را دارد با شکوه اش.
صلاحاندیشی امروز بین بزرگان، یک تصمیم را جایز ساخت. او تصمیم با نورافکنی خورشید سعادت یک پیام نیک شد برای عید عروسی ما.
عروسی ما با جلال شوکتیش برگذار خواهد شد. مژده به تو گل زیبا باشد.
 
     بگشا چشــــم زیبا اگر خواب
     بر سوی من که وقت اجتذاب
     درد مندم به عشق که شکفت
     ببین که وقت وقت شــــــتاب
 
     دلربایی این هوای خوش سعادت ما، بعد از یک کابوس زشت آمد که او کابوس، ما را در گرداب بدبختی هایش گرفته بود. به اندازه ی ما را مایوس از زندگی کرده بود احتمال بیدار شدن از کابوس، رفته رفته ذهن ما را در اسارت اسیر ساخته بود. مبارک باشد یار که موسم عید ما رسید. منتظرم با هزاران مسرتی جشنیش را بگیریم. اجازه بده از طی دل به اندازه برگ های زرد خزانی که در یک موسم می ریزند، وعده بدهم با ریختن برگ های خزان بدبختی های حیات ما، زمستان ناشده، زندگی ما دو باره در فصل بهار رسیدن را.
بدان لاله های خوشبختی همچون سرخ لاله ها که دشت صحرا را در بهار قالی پوش می سازند، برای کلبه عشق ما رنگینی را بخشیده اند. ما در بین لاله های خوشبختی عشق، باده زندگی تازه نفس عشق را خواهیم نوشید و هر لحظه را برای خویش بزم سازی خواهیم کرد.
 
     بیا که موسم نو چه خوب عید
     برای خوشــــــی ما وقت امید
     بیا با غنچه گل شــــــــــکفته
     برای عشـــــــق ما وقت پدید
 
     عسل با زحمت زیاد در طبیعت ساخته می شود و از طی دل ثمره زحمت را پیشکش کرده با علم پروردگاری شکل می یابد که اهمیت زنبور عسل هویدا می گردد. عشق یکه زحمت نداشته باشد در گلستان به مانند گلی می گردد بویش را پاشان نکرده به پژمرده شدن می رود. زحمت هایکه برای نوسان شدن عشق ما بر پخته شدن انجام دادیم، قیمت عشق ما را بلند برده است. دل را به سمتی سوق بده تا بوی این عشق فضا را بگیرد. در حقیقت عشق، همان گلی است بین گلستان بهترین بوی را از خود می پاشد. در طبیعت تصادف وجود ندارد تا تنظیم شده با علم نباشد. اگر به عشق از پنجره دانایی دیدن کنیم کرانه این معجزه به او اندازه وسیع و زیباست، باور کن روی او از روی گلها زیباتر نمایان است. اینکه در بین عشق قرار داری به هر باغستان رفته از گلها، تو را بپرسم از دید قلب من حتمی خواهند گفت: به بلبل همین روی توست که زیباتر از گلهاست.
 
     به گلــــــــــــــــــزار دیدم خاطر این
     که روی یار از گل خوش و شیرین
     گل صـــــــــد برگ دید بر روی یار
     به بلبل گفت اصـــــــــل روی همین
 
     مسرتی این پیام را باده بر سعادتت بساز. پیک این نبیذ را تا او لحظه که در کبله وفای من می آیی بدست داشته باش تا در نزدم تو را به نشه گی نگه کند. عشق از زلال او لحظه های خوشی با تو از او پیک آب حیات بنوشد. روی تو مکمل از روی گل است. به دستان تو پیک سعادت می زیبد. من آن مرغ سحر ام شتابان سوی گل می تپم که، دل من مملو از غزل عشق شده است. در بین هر غزل دل من فقط تو قراری داری. نارینی لحظه های خوشی من همان آهو را به مسرتی بیاورد که در تپه های سرسبز با مستی روزگارش بی غم از هر کدر فقط در عشق گردیش داشته باشد. او آهو تو شو عزیزم. تو بمانند همان گلی زیبای باغ هستی، هر صبح با بوی دلکشش رنگ گلابی اش را به رخ باغبان می زند. دیگر ظرافت غیر او نیست که با دست باغبان تکوین شده باشد. این خجستگی را مبارک باد گفته هر ساعت و دقیقه و ثانیه را با تار کش دارم تا زمان وصل دلها با ابتهاج تکمیل گردد. با این آرزوها تو زیبا گل نارین را به خدا سپرده می گویم
 
قیامت 47
 
     تو را بهتر از گل رویت تمــــــام
     به گلذار قســـــــم که این کار تام
     اگر جزء روی تو عشـــــق بازی
     حرام است و حرام است و حرام
 
     در چند روز ترتیبها گرفته شد. جانبها با شوق و خوشی در تلاش عملی ساختن ترتیبها شدند. سبب اینکه تقاضا از جانب ثمرالدین منشی شد. آخر ثمرالدین منشی فرد اول قدرتدار ولایت شان بود و بزرگترین افتخار برای هر دو طرف بود.
محفل عروسی با اشتراک صدها تن از چهره های شناخته شده ولایت در اوج رسید. او اوج محفل داماد و عروس طبق فرهنگ منطقه در میز آینه شربت آورده شدند.
زبیده مانند کبوتر زیبای سپید شده بود. او به هر طرف نور سپیدیش را می پاشید. داماد در سیت کالا رنگ خاکستری مانند مروارید بود، مرواریدیکه در قعر دریا گوهر قیمتی شده نورافشانی می کند، مروارید زبیده اش شده نورافشانی داشت.
 
     من خالق شـــــــرابم هر لحظه مخمر سازم
     از پیکر زیباش بر خود بت مــــــــی سازم
     صــــد نقش هنر دارم از روحش خبر دارم
     هر لحظه که ببینم غزل مـــــــــــی پردازم
     او ساقــــــــــــــی جانانه او یک گل افسانه
     بر باده ی دست او، هر لحظه دل می بازم
     جان ریخته بر او شده آمیخته بر او شــــده
     از بسکه شکر شده از دل مــــــــــی نوازم
     او جوهر زرین است او عسل شیرین است
     از دل که با او هســــــتم از دل مه همبازم
     در منزل گلستان بـی اوست خراب داستان
     هر لحظه بر او بوستان من دل مـی اندازم
 
     مراسم به اوج رسیده بود زنان در اطراف شاه دخت محفل و شاهزاده جمع شده بودند.
آنها با جوش خروش مستی، مراسم آینه شربت را اجرا کردند. حبیب جان به چشمان زیبای زبیده اش دیده شربت را که می نوشید در دل گفت
 
     من پروانه می سوزم هر دم بتو می سوزم
     از لب خندانــــــــــــی ات تا خنده بیاموزم
     از چشـــــــمه این دل این وعده بر این گل
     تا جان به من باقــــی دل را بتو می دوزم
     هرگاه شکاف بر بخت روا شــود بر تخت
     در روز هر سیاه یی من شمع می آفروزم
     ای ساقـــــــــی خماری به عقلت یده داری
     از ســـــر او ایده ات از بخت من پیروزم
     در خانه ی آب گل بـــــی تو نمی شه بلبل
     تو مســـــتانه ی این دل مه برت قلاووزم
 
     عروسی به اتمام رسید. دو دلداده در بستر آرزوها در گلستان تخت شان رسیدند. بهاری بود برای شان مانندیکه، انفاس از بهشت قالی گل هایش را هموار کرده باشد و برای دلداده ها گفته باشد بفرماید با باده عشق پیک خوشی را در چنان حال به سربلندی تان بلند کنید که، هر لحظه حیات تان با مسرتی با نشه مستانه گی سپری شود. دو دلداده به چنین حسیات بودند، مگر جور روزگار چهره زشتیش را نمایان می ساخت و نسیم خوش بهشتی را به توفان جهنم تبدیل می ساخت.
حبیب جان و زبیده که مانند دو لاله سرخ بهاری در منزل ثمرالدین منشی بودند، ثمرالدین منشی در یک جلسه بزرگ حزبی به عضویت کیمته مرکزی حزب انتخاب شد. او با بلند رتبه حزبی در عین زمان والی ولایت شد. او چه اندازه که در حزب و در قدرت سیاسی به مقام های بالایی رسید، به همان اندازه غرق او امکانها شد. از اینکه اعضای حزب مارکسیستها خویشتن را بهترین روشنفکرهای زمان می دانستند، به روشنفکری با تاثیر مقتدر بودن در سیاست تعریف جدید دادند. اینبار در کشور با ابتکار مارکسیستها شراب نوشیدن اساس روشنفکری شد. ثمرالدین با او کلتور با قدرت سیاسی مست در روزگار جدید گردید. در او روزگار شراب سمبول روشنفکری بود. می گویند چهار یک بوتل شراب مست خماری می سازد و در نیم بوتل که رسید در شجاعت شیر می سازد و در کل بوتل که رسید عقل را گرفته به مقام اولاغی میرساند؛ آنها به این بدبختی اسیر شدند.  
سیاست گویی مارکسیستها در هنگام نوشیدن شراب اوج می گرفت. آنها تصمیم های حیاتی را برای ملت افغانستان در هنگام نیم مستی شراب میگرفتند. مارکسیست های دیروز به مارکسیست های امروز تبدیل شده بودند. ثمرالدین دیروز نیز به ثمرالدین امروز تبدیل شده بود. امروز مارکسیستها از دیروز مارکسیستها تفاوت داشت. آنها چهره جدا از ملت چهره دیگر پیدا کرده بودند. هر بزرگمرد آنها هر شب در محفل باده نوشی بود. هر شب ثمرالدین نیز تا نیمه های شب یا در کمیته ولایتی یا در منزل یک رفیق حزبی با رفقای حزبی در محفل خوردن و نوشیدن باده ها بود. این حقیقت مبالغه نیست دوره چهارده سال حاکمیت سیاسی مارکسیستها با این اخلاق گذشت. فکرهای روشنفکری که جامعه را از تاریکی به روشنی می برد، در دوره اقتدار آنها از لغات نامه آنها کشیده شد.
یک شب تا نیمه های شب در کمیته ولایتی حزب از نام جلسه در محفل شراب نوشی بود. جلسه گفتم جلسه و میتینگ که از فرهنگ دولتداری مارکسیستها بود تقریبی در هر روز یا یک جلسه یا یک میتینگ داشتند. کس از ملت افغانستان چه بودن نتیجه مثبت جلسه ها و میتینگها را ندانست چونکه تنها و فقط یک نمایش تقلیدی بود اجرا داشتند؛ کدام چیز دیگر نبود. ثمرالدین همان شب تا فرق شراب نوشید. او در نیم شب روانه منزل شد. از بسکه بسیار نیشه بود محافظ ها به مشکل از اتومبیل پایان کردند. او که راه رفته نمی توانست دو محافظ  او از دو طرف او گرفته در درون حویلی داخل کردند. او شب در بالای عقل او عقل شراب حاکم بود. هنگامیکه داخل حویلی کردند در وسط حویلی مثل نور یک الماس درخشش داشت. او الماس زبیده بود. او در او شب مهتابی با هوای ملایم شب و با سکونت شب، مثل قندیل از بهشت می درخشید. مثلیکه حوربهشتی او شب شده منتظر ثمرالدین باشد. در او شب زبیده با یار تا نیمه های شب، بزم شب زنده داری داشت. او از گرمی شب و جشن مهر محبت تشنه شده بود. حبیب جان که از گل بازی بین گلستان عشق، جان را به شولی عرق داده بود با مستی مسرت سر بستر دراز کشیده بود و به نگار گفته بود کمی آب برای من هم بیار. او با دراز کشیدن چشمان را دزدی کنان به نیمه خواب داده بود تا زبیده اش آب بیاورد. زبیده که خود تشنه شده بود کمی آب نوشیده از هوای ملایم شب، انفاس تازه کشیده تا در وسط حویلی رفته بود تا لحظه ی جانیش را در نسیم خوش او شب آزاد بگذارد تا جان نیمه عرق شده اش اینبار عسل از هوای خوش بگیرد. او با او حکایه در وسط حویلی ایستاد بود. زمانیکه ثمرالدین را در دست های محافظها دید ورخطا شده پرسید چه شده والی صاحب را؟ محافظ ها گفتند چیزی نیست کمی مست هستند. زبیده از سمت راست زیر قول ثمرالدین شد. او از محافظها تشکری کرده گفت شما بروید من والی صاحب را داخل می برم. محافظ ها که از حویلی بیرون می شدند ثمرالدین با صدا نیمه هوشی بی هوشی به محافظ ها گفت: فردا به وقت حاضر باشید فردا میتینگ است.
محافظ ها از حویلی منزل بیرون شدند زبیده زیر قول راست ثمرالدین او را به داخل خانه برد. در او لحظه بوی جان زبیده در مشام او رسید. او نیم بی هوش هوشیار از هوش شده زیر تاثیر نشه گی از موهای بوی دار زبیده، عطر گل پاش بوی جان او را به دماغ کش کرده به حال عجیب شد. او در او لحظه ی مستی جان زبیده را نرم تر از ابریشم و ظریفتر از هر ظرافت حس کرد. او در او لحظه در شیطان عقل خود تسلیم شد. سر از او لحظه شیطان او زبیده را در چشمان او زد چونکه او  اسیر بوی جان زبیده شد. او در او مستی در دل گفت: چه عبیر بوی نازنین است انسان را از انسان بودن می کشد.  او لحظه جان او به لرزه بود لاکن بالای نفس اراده عقل را تسلط داد. او رل ثمرالدین دیروز را بازی کرد. با او رل با دستان زبیده داخل اطاق خواب شد. در هنگام داخل شدن زن او بیدار شد آمپول برق را روشن کرد بانیمه خیرگی چشمان پرسان کرد چه شده؟ زبیده گفت: چیزی نیست کمی مست هستند در راه درست راه رفته نمی توانند. خانم باهمکاری زبیده او را در بستر خواباند. زبیده شب بخیر گفته از اتاق بیرون شد. او که از اتاق بیرون می شد با صدای بریده بریده گفت: زبیده تشکر از تو، شبت خوش.
خانم که لباس هایش را می کشید تا با لباس خواب استراحت دهد، در او اثنا بوی زبیده را او می پالید چونکه او را بوی زبیده از او گرفته بود.
سر از او شب فقط به بوی زبیده عاشق بود. چه می شد آینده این حال او؟
 
قیامت 48
 
     یک نفس بر ما رســـــید بوی زیبا از مویش
     مست ساخت عطرخوبی عطرزیبا ازرویش
     خلوت بزم زیبایی در شبستان ســــــــاز شد
     نفســــــــــــی از ما گرفت او ساز او بویش
 
     ثمرالدین فردا صبح که از خواب برخاست مانند هر زمان نبود. مثلیکه تقویم فاصله ایجاد کرده بود برای ثمرالدین دیگر شدن!
به حال دیگر بود مانند عندلیب بود. عندلیب که، از سردی زمستان به نسیم گوارای بهار قدم می گذارد، او با نیمه مستی خماری به او شکل بود.  در چشمان او فقط زبیده ظاهر بود. از بستر سر را بلند کرد، غرق شده در خیال در سر بستر نشست و در چرت رفت. خانم او قبل از او برخاسته بود، مثل دیگر روزها برای او ترتیبها را گرفته بود. او برای شوهر طعام صبحانه را ترتیب داده بود. شوهر که در خیالها غرق بود و در تقکر بود نزدیک شد پرسید: در حمام نمی روید؟ شوهر بی صدا بود. در پرسش دوم سر را بالا گرفت با اشارت ابروها فهماند که لحظه ی بعد می رود. خانم از اتاق بیرون شد در او اثنا دختر کوچکش نیمه خواب نیمه بیداری نزدش آمد خود را در بغل او انداخت و لول خورده در جای مادرش دراز کشید. پدر یک دو بار با دخترش شوخی کرد او را به خنده آورد و بوسیده گفت: تو خواب کن هنوز خوب روشنی نشده بعد مادرت بیداریت می کند. چنین گفت از بستر برخاست تا در حمام برود. دخترش صدا زد: پدر جان امروز برم پیسه بده، پدر با دست اشاره کرد بعد که از اتاق بیرون می شد گفت: نزد مادرت می مانم. در حمام داخل شد پیشروی آینه استاد شد در او هنگام به چشمانش زبیده ظاهر شد. مثلیکه بین آینه با لبخند شکرخندی به سویش دیدن داشت. او دو باره به چرت رفت به خیال لحظه هایکه در دست زبیده نیمه مست خماری افتیده بود او لحظه را حس کرد.  
 
     محوم ز کمال امشب مــرا مست ساخت
     در دست زبیده مـــــــــرا پرست ساخت
     انداخت ز تاریکـــــــــــــــی بین روشن
     مرا گرفت و سوی خویش هست ساخت
 
     سر از او شب در تار و پود عقل ثمرالدین عشق زبیده ریشه دوانده بود. او مانند گل های صد برگ، زیبایی اش را و بویش را در چشمان و در دماغ ثمرالدین زده بود. مگر او زیبا بی خبر از دنیای درونی ثمرالدین بود. زیبا با یارش در چنان مستی معصومانه روزگار بود چه بودن سِر روزگار را ادراک نداشت. هر روزیکه از عمر او می گذشت مثلیکه دو باره از سر جوان شود تابینده گی او در نمایش بود. خوشی اینها در فصل اول عشق شان با قدرت ثمرالدین دو بهار بود. روزگارشان با معصومیت، کیف جدا را داشت و لاکن مسرتی احوال اینها ناتمام می گردید.
چونکه عشق زبیده بالای ثمرالدین شیطان جدید ثمرالدین را می ساخت و ثمرالدین را اسیر می گرفت. روزگار جدید او با نشگی قدرت در مقابل برادر به یک ابلیس تبدیل می کرد.
 
     پرچمی ها که قدرت سیاسی افغانستان را از دست جناح خلقی مارکسیستها گرفتدند، در گوشه کنار افغانستان جنگ های پراگنده شروع شده بود. دلیل جنگها سیاست های خطا و غلط خلقی های مارکسیست بود.
سبب؟
زمانیکه خلقی ها در قدرت رسیدند آنچه فرهنگ دولتداری بود از ریشه ویران کردند. بخصوص بخش اقتصاد سخت ضربه دید لاکن هرگز به شیطان این بخش دیدن نکردند. آنها ادراک از تاثیر اقتصاد در نظم عامه نداشتند. آنها درک نداشتند اگر اقتصاد در یک جامعه ضربه ببیند مشکلات ناشی از او سبب بروز شیطان او می گردد. این راز مهم را ادراک نداشتند. 
اقتصاد تنها یک بخش از مشکلات خلقی ها بود با اقتصاد، آزادی بیان در دستان ظالم خلقی ها اسیر شده بود. در هر جامعه اگر که آزادی برای صحبت وجود نداشته باشد، اباطیل بالای ذهن خلق تسلط پیدا می کند لیکن اگر فرهنگ آزادی بیان از طرف خلق درک شده نباشد و در اداره حقوق نباشد حق و باطل مخلوط شده انارشی را سبب می شود.
ملت برای شنیدن سخنان تازه ضرورت دارد زیرا، طبیعت انسان برای این امر ساخته شده است. این ارزش های انسانی است انسان را با دیگر جاندارها تفاوت داده است. اگر که در قیود قرار بگیرد ناممکن است ساکن باشد.
 
     در ولایت ثمرالدین جنگ های پراگنده از زمان خلقی ها در جغرافیه های کوهستانی شروع شده بود. او جنگها از گوشه کنار در گوش ملت رسیده بود. او جنگها با آمدن قوای اتحادشوروی و با تاثیر تبلیغات ضد دولت شعله ورتر شده بود. برای گاز دادن خلق افغانستان در جنگ های داخلی تبلیغات از بیرون افغانستان سازماندهی می شد. از تاثیر تبلیغات دشمن و از تاثیر بی تجربه گی مارکسیست های پرچمی در امور دولتداری، جنگ های پراگنده به جنگ های نسبتآ بزرگ تبدیل شد. سیاست های غلط و خطای دولت مارکسیستها برای اعتبار دادن تبلیغ های مخالفها بهترین سبب بود. به باوری پرچمی های مارکسیست اردوی شورویها بالای مخالفین مظفر شده آنها را با جامعه سعادت سوسیالیستی نزدیک می کرد. این باوری را با عقل و روح قبول داشتند چونکه به او قیام تربیت شده بودند. این خیال بود آنها همیشه پرچمی باقی ماندند.
آنها بمانند خلقی های مارکسیست خلق را حقیر دیدند. خلق را کوچک دیدند. ادراک مشکلات خلق در لغات نامه آنها نبود. هر روز هزاران فامیل ترک وطن می کردند آنها به پاکستان یا ایران یا در دیگر کشورها فرار می کردند چونکه درد آنها تنها مشکلات جنگ های داخلی نبود فقیری مشکلات اول آنها بود زیرا کار کسب ضربه میدید بیکاری زیاد می شد. پرچمی های مارکسیست هیچ وقت در بین خلق رفته مشکلات خلق را از زبان خلق نشنیدند. در کلتور دولتداری آنها اجازه به درد گفتن خلق وجود نداشت. آنها دور از حقیقت مشکلات خلق به فانتزی های خود شان اسیر بودند. چه اندازه که مشکلات اقتصادی خلق زیاد می شد به همان اندازه به اردوی مخالفها سربازها نو چهره افزوده می شد. چه اندازه که فقر دامنگیر می شد به همان اندازه در دست استخباراتها جوانان تسلیم شده می شدند. این جوانان را بیتجربه گی پرچمی ها تسلیم استخباراتها می کرد و این جوانان که با خطاهای پرچمی ها مال استخباراتها می شدند به ماشین جنگ تبدیل می شدند. پرچمی های مارکسیست سبب های فرار خلق را از وطن زیر بررسی نمی گرفتند. آنها برای فرار خلق کشورهای همسایه را ملامت می کردند. دشنام دادن، توهین کردن، شعاردادن در علیه ی کشورهای همسایه اخلاق روزانه آنها شده بود. چهره های تازه نفس از جوانان که در جنگ های داخلی شهرت پیدا می کردند به مقصد بدنامی آنها آنها را هزار یک دشنام داده در شهرت آنها شهرت را خود پرچمی ها علاوه می کردند. سیاست اینها به چهره های زشت و شدت شهرت دادن بود. چه اندازه که برای بدنامی آنها تبلیغات می کردند آنها به همان اندازه قهرمان جنگ می شدند چونکه عملکرد خود پرچمی ها در ضرر خلق بود. در ضرر اقتدار خودشان بود. در ضرر کشور بود. آنها مهارت فاصله دادن خلق از دولت را خوب یاد داشتند لیکن درک حقیقتی که «ملت آباد شود دولت آباد می شود» را نداشتند. درک حقیقتی که نزدیک بودن ملت به دولت او دولت را به پا ایستاد می کند را نداشتند. آنها تا که توانستند بین دولت و ملت فاصله ایجاد کردند. این فاصله را دشمن های اینها پر کردند. خلاصه هرچه قاعده قانون دولتداری بود ضد قاعده قانون دولتداری را عمل کردند.
 
قیامت 49
 
     مارکسیستها مریض بودند. آنها مریض نادانی بودند. یکی از نادانی های اینها با شخصیت شدن بود. شخصیت شدن در منطق آنها به معنی یک مقام بالا در دولت گرفتن بود. در او مسیر   مشاورین شورویها برای اینها نقش بازی می کردند.  مشاورین اگر می خواستند هر بی سواد یا کم سواد اینها را به هر مقام رسانده می توانستند. بناآ تملق بازیها و تحفه دادنها به این مقصد یک فرهنگ جدید اینها شد. اصل اخلاق دولتداری فراموش شد.
امکانات مشاورین شورویها را خود اینها سبب شدند؛ در برنامه مسکو نبود. چونکه اینها مشاورین را با امکانات بالا دیده رفتار کردند در حالیکه در برنامه مسکو مشاورین همکار کاری اینها در نظر گرفته شده بود.
جنگ های داخلی افغانستان در حقیقت انعکاس همان اشتباه های مارکسیستها بود. در حقیقت نادانی اینها در چهره جنگها مقابل دولت اینها قد بلند کرد.
رهبران نامی مجاهدها و قوماندان های نامی مجاهدها در حقیقت روی دیگر خطاهای مارکسیستها بودند به خلق افغانستان با دست خود مارکسیست های خلق پرچم تقدیم شدند. اگر اینها جهت بدنام ساختن رهبران مجاهدین و قوماندان های مجاهدین تلاش نمی کردند در بین خلق افغانستان به او اندازه شهرت یافت نمی شدند. رکلام خوب یا بد ندارد رکلام هر زمان منفعت آور است. اینها تا که توانستند برای بدنامی مخالفها به نفع مخالفها مخالفهای شان را رکلام دادند. رکلام های اینها بود مخالفها شهرت یافت شدند.
این اخلاق خراب را فرهنگ وطنپرستی و فرهنگ حق طلبی و فرهنگ روشنفکری ساخته در جامعه افغانستان جایگزین کردند. با اخلاق خلق پرچم مارکسیست، بدنام کردن و گناه را در دوش دیگران انداختن رواج جامعه افغانستان شد. این رواج به طرف مقابل منفعت آور شد چونکه به طرف مقابل امکان سیاست بازی را داد.  
دشمنی با پاکستان و دشمنی با دیگر کشورها نتیجه سیاست های غیر انسانی مارکسیستها بود؛ تظاهر کرد. دشمنی بین قوم های افغانستان نتیجه اخلاق خراب خلق پرچم بود معنویت خلق افغانستان را به بی منطقی برد. باحس دشمنی مشکلات داخلی را از دست دیگران دیدن عقل ملی مردم افغانستان را ویران کرد. این اخلاق استعدادها را کشت برای پیدا کردن راه حل مشکلات، انسان افغانستان را شکایتدار تربیت ساخت. اخلاق نادان سیاست خلق پرچم سبب جنگ داخلی شد چونکه این اخلاق در مغایر سیاست بود.  
در اصل، مارکسیست های خلقی و پرچمی با خطاهای خود شان جنگیده وطن را ویران کردند.
خطاهای این مردم یک عده را از شهرها و قصبات در کوه ها فرستاد. آنها ظالمتر شده از نام مجاهدها یک بلا دیگر شده به خلق بیچاره تقدیم شدند. جنگ بین خلق خاطر هیچ هدف اوج گرفت. در ارتباط هدف به نفع خلق افغانستان گپ زیاد وجود داشت لیکن این گپ زیاد هیچ منطق نداشت بنااً غیر از ضرر کدام فایده به خلق نداشت. خلقی ها و پرچمی های مارکسیست شب روز گپ می زدند لیکن به ملت چیزی به گفتن نداشتند بنااً پرگویی اینها آنقدر بی منطقی بود جزء از ضرر کوچکترین منفعت نداشت. اینها آنچه خلق ضرورت داشت استعداد در زبان آوردن او ضرورت را نداشتند؛ در حقیقت خود ساز زده خود در رقص بودند. 
 
     جنگها که در اطراف ولایت در ولسوالی های دور دست در جغرافیه های کوهستانی پیدا بود اوج گرفت. هر خطای مارکسیست های پرچمی دامن جنگ را توسعه داد. در میدان جنگ در مقابل دشمنیکه فقط اشتباه ها و خطاهای خود مارکسیستها بود اینبار جوانان تازه نهال سوق شدند. اینها از نام سازمان جوانان سوق شدند. برای اینها درس قهرمان شدن داده شد. برای اینها درس انقلابی بودن داده شد. حبیب جان در سازمان جوانان مارکسیستها عضویت داشت. او برای اینکه برادر قدرتمندترین فرد حزب و دولت بود، به چشم هر کس با اعتبار بود. زمانیکه در کوهستانها جنگ اوج گرفت، به اساس هدایت کمیته مرکزی حزب برنامه سوق شدن اعضا حزب و اعضا سازمان جوانان طرح ریزی شد. تلاش شد گروهها از اعضای حزب و جوانان در جبهه جنگ روان شوند. لیستها ترتیب شد. در لیست سازمان جوانان نام حبیب جان نبود لاکن لیست که در نزد ثمرالدین رسید نام حبیب جان را ثمرالدین نوشت. او در ظاهر در چشمان اعضا حزب، خود را انقلابی صادق نشان داد لاکن او در اسارت شیطان خود بود.
 
     حبیب جان از لیست بی خبر بود. او در خانه بود. در خانه یک رفیقیش آمد از لیست یاد کرد. حبیب جان از زبان رفیقیش از برنامه حزب خبر شد. او علاقه گرفت تا در وظیفه برود. از اینکه او برادر ثمرالدین منشی بود باید در پیشاپیش جوانان می بود. این ذهنیت برای هر جوانیکه از فامیل خلقی ها و پرچمی ها بود داده شده بود لیکن این ذهنیت در بین عزیزان رهبران اینها وجود نداشت.  
رفیق او گفت: ترتیبها را تکمیل کن در سازمان می رویم. حبیب جان چه بودن ترتیبها را پرسان کرد. او هدایت کمیته حزبی را شنیده لباس و بعضی ضرورت هایکه در چند روز جبهه لازم بود گرفت. وقتی زبیده هدایت حزب را شنید با اشکهای چشمان نزد او رفت تا ممانعت کند. مادر هم به این کار راضی نبود همنظر زبیده شد لاکن حبیب جان قناعت داد. او از اعتبار ثمرالدین یادکرد. او از صداقت انقلابی یاد کرد. اگر نرود در نظر هرکس نامبد می شود را گفت. او گفت اگر نام رفقایم در لیست باشد من خود را کنار کشیده نمیتوانم اگر کنار بکشم آبروی ثمرالدین می ریزد.
دلیل های حبیب جان زبان زبیده و مادر را کوتاه کرد. دلیل های او مجبوریت را در رخ زبیده و مادر زد. او که در تلاش آبروی برادر بود شیطان برادر، او را خاطر دور ساختن از زبیده در لیست گرفته بود.
 
     در شروع جنگ های داخلی افغانستان که هنوز سیمای سیاه جنگها و کشتارها به گونه هویدا شده روشن نبود، برای جوانان رفتن در جبهه های جنگ یک نو ساعتیری بود. این ذهنیت ساعتیری در دو طرف جبهه فرهنگ جنگ را به وجود آورد. فرهنگ جنگ اقتصاد جنگ را به وجود آورد. اقتصاد جنگ سبب شد خلق افغانستان به جنگیدن تکامل یافت شدند و جنگ بخش از زندگی خلق افغانستان شد.
 
     حبیب جان هدایت شده از کمیته حزبی را در نظر گرفته برای خود یک بسته از لوازم بکاره را ترتیب داد. او با مادر و یار خدا حافظی نموده خواست از منزل بیرون شود. چشم زیبای یار او در او اثنا از گریان سرخ شده بود. او چشمان زیبا گپ زدن را از او گرفته بودند. با او چشمان سرخ شده در او اثنا به مانندیکه در موسم خزان برگ درختان نیمه زرد و سرخ شده به زمین می ریزد، به مانند برگ های نیمه سرخ زرد خزانی زبیده ی حبیب جان چهره پیدا کرده بود. او پژمرده چهره بود. هر چشم زیبای او صدای نرو را بی صدا می گفت. مثلیکه چشمان او از آینده خبر باشند بی صدا نرو می گفتند. او چشمان سرخ شده با نگاه های معنی دار اشاره می رساندند تا در دام ثمرالدین گرفتار نشود. او چشمان با رمز اشاره می رساندند تا از این سودای حزبی شدن صرف نظر کند. هر نگاه ی او چشمان مثلیکه او پیامها را داشته باشند به حبیب جان مینگریستند.
 
قیامت 50
 
     نرو یار دلــــــــــــــم ببین غبار هوا را
     چنگ بر دل زده شـــــــنید کن صدا را
     به چشمان سرخ من هوید یک مصیبت
     مثلیکه خبر داده مــــگیر پشت خطا را
     دلـم غصه داراست از نتیجه ی این کار
     بلـکه دام بدی است مدی برمن سزا را
     ســـــــــــتون بهار من فقط ستاره ی تو
     بی تو خزان مـی شوم بشنو تو تمنا را
     شدم بال شکسته از این لحظه از سخن
     از خلــــوتم ببین تو این حال استهوا را
     نفس اگر کـه دارم ز انفاس مهر توست
     روی خــدا را ببین مگیر پشت خطا را
 
     حبیب جان که از درواز داخل حویلی به بیرون حویلی قدم می گذاشت، چشمان سرخ شده ی زبیده اشک می انداخت. یار بیرون حویلی شد سوی نگار دید او لحظه چشمان زیبای نگار به دل یار چنان تاثیر انداخت به سوی دانه های اشک نگار دیده به گریستن شد. او بی صدا قطره های اشک چشم را یکی دو در زمین ریخت. این حال دلدادهها رفیق حبیب جان را مجبور ساخت تا کمی گوشه گیری کند. حبیب جان به نگار اطمینان داد به زودی برگشت می کند. لاکن مثلیکه دل نگار از نتیجه سفر او خبر بود معنی دار رد می کرد. او دل میل به آن داشت تا دام بودن را حبیب جان حس کند. ولی این راز دل را نگار به زبان آورده نمی توانست او یک حس دل بود از چشمان زیبای او انعکاس داشت. حبیب جان او انعکاس را درک نداشت. او به سازمانی بودن افتخار داشت. او هنوز مصیبت جنگ و مصیبت بازی های سیاسی پرچمی ها را درک نداشت. او هنوز از بازی ثمرالدین خبر نداشت. او یک پاک دل بود. دل زبیده و چشمان زیبای زبیده حس یک مصیبت را می کردند امّا زبیده به او حس معنا داده نمیتوانست. او تنها تلاش می کرد حبیب جانش یا نرود یا زودتر برگشت کند. آنها او سفر جنگ را سفر به مسافری میدانستند چونکه هنوز مصیبت جنگ خود را معرفی نکرده بود.
 
     حبیب جان خواست با دهها اطمینان نگار را مطمئن سازد. او از برگشت هر چه زود اطمینان داد، مگر دل نگار بیشتر از چشمان سرخ شده اشک دل را می ریخت. چونکه یک صدا بین دل بود او صدا حس یک مصیبت را می خواست بیان کند لیکن چه بودن او مصیبت را گفته نمیتوانست.
یار که برای آخرین بار خدا حافظی کرد دل نگار با خون جگر ریختن گفت
 
     مرو عزیز دلم بـــــی خورشید غروب
     تا فردا نشود دلــــــــــــم پر از آشوب
     دنیای تاریک مـــــن با نور تو روشن
     این لحظه که میروی غروب مخروب
 
     زبیده با اشک های چشمان یار را رخصت داد لیکن فضا را برای حبیب جان چنان رمانتیک تراژدی ساخت او را بین بحر بیکران دنیای عجیب انداخت. حبیب جان به یک حال شگرف تعجب آور افتیده شد. او، او احوال را با زبان تعریف کرده نمی توانست. آنچه برای او هویدا بود تصورش از دنیای این تعجب بود. او در او اثنا بین اشک چشمان زیبای نگار غرق بود.
 
قیامت 51
 
     افتید غروب در سر غـــم آلود
     کـرد من را با اضطراب رود
     نامیمونم حـــــــال یار با گریه
     بین فکراغتشاش حال من دود
 
     حبیب جان در سازمان جوانان رفت از آنجا در دفتر حزب رفت. او در دفتر حزب عده از دوستان را دید. آنها همسفر جبهه جنگ بودند. او از رفقای خود از تصمیم و شرایط جدید سوالها کرد لیکن کس جواب نداشت. هرکس بمانند او آورده شده بود. آنها تا او لحظه حداقل سلاح جنگ را در دست نگرفته بودند حالا از نام سازمانی شدن در جبهه جنگ با دشمن می جنگیدند. آنها چه بودن جبهه جنگ را نمی دانستند حالا آنها او جبهه را میدیدند. این دستور غیر اخلاقی بود لیکن امر کمیته مرکزی حزب بود باید اجرا می شد. دستور کمیته مرکزی برای ثمرالدین یک دستآویز بود. شیطان او این دستور را برای دور ساختن برادر به فال نیک گرفته بود. بلکه او نیت داشت تا حبیب جان در جنگ کشته شود. هدف او زبیده شده بود. کشته شدن برادر برای او نکاح زن برادر را میسر می کرد. این اخلاق مخصوص برای خلق افغانستان یک اخلاق دینی و غیرتی بود چونکه زن برادر ناموس بود.
 
     در فرهنگ دینی مردم افغانستان زن برادر را در نکاح گرفتن در صورت وفات برادر روا بود. فکر زن برادر در مقابل فرهنگ دینی و غیرتی مردم افغانستان کدام ارزش نداشت. اگر حبیب جان کشته می شد نظر به فرهنگ دینداری و نظر به فرهنگ غیرت افغانی زبیده به نکاح ثمرالدین روا بود. این فرهنگ اخلاق اسلامی جامعه بود امّا دور از منطق انسانی و دور از منطق اسلامی بود لیکن مربوط به سنت جامعه افغانستان بود.
 
     حبیب جان با عده زیاد از جوانان در سازمان جوانان آورده شد. در سازمان جوانان قبل از آنها سلاح های جنگی بی اتومات آورده شده بود تا در جوانان توزیع شود. او سلاحها با مقدار مرمی به جوانان توزیع شد. جوانان اولین بار سلاح بدست گرفتند. آنها چگونه مرمی در سلاح بگذارند و چگونه فایر کنند را نمی دانستند. آنها با همدیگر شوخی نموده با راهنمایی یکی از افسرهای پولیس با سلاح آشنا شدند. آنها آنقدر بی تجربه بودند در نخستین لحظه که سلاح توزیع شد از بی تجربه گی یک سلاح آتش گرفت خدا رحم کرد میله سلاح سوی بالا بود مرمی در سقف اتاق اصابت کرد.
 
     سلاحها توزیع شد کمی معلومات ابتدایی داده شد و بعد، در موتر های روسی گاز 66 سوار داده شدند. آنها در بین شور و هلهله جوانی به سمت کوهستانات حرکت کردند. در نیمه راه در دشت قافله ایستاد شد به هدایت رئیس کاروان هر کس از موترها پایان شد. آنها که از موترها پایان شدند در چند گروه نظامی تنظیم داده شدند. هر گروه را یک بولک گفتند آنها برای نخستین بار اسم بولک را شنیده به تنظیم های ده نفری تقسیم شدند. برای آنها تنظیم عسکری داده شد لیکن از اینکه در سن مستی جوانی بودند مثلیکه در کدام فیستوال بروند با شوخی ها و با هلهله های جوانی رفتار کردند. اینکه در جبهه جنگ چه حادثه رخ میداد اصلا در تفکر او نبودند چونکه تجربه نداشتند.
به هدایت راهنما و رئیس کاروان گروپ اول ده نفری کمی دور رفتند. آنها در آن جا یک سنگ را نشان گرفته به نوبت انداخت کردند. هدف فایر سلاح را یاد بگیرند بود. به همین شکل به نوبت بین شوخی ها هر کدام شان چندین فایر کرد تا دستها به سلاح گرفتن و فایر کردن آشنا شوند. بعد دو باره در موترها سوار شدند در مسیریکه کوهستانات بود حرکت کردند. او لحظه هوا تاریک می شد ستاره ها یک یک از دور به قافله چشمک می زدند. از اینکه راه خامه و پست بلندی داشت راه همه را خسته ساخته بود. در خسته گی راه شوخی و مستی آنها به سکونت داده بود. از اینکه تکان موتر در پستی بلندی ها آنها را ناراحت می کرد آخ اوخ شان بلند بود. بلاخره در تاریکی نیمه شب در قرارگاه در کوهستانات رسیدند. همه شان زله مانده نیمه کسل بودند. فوری از موترها پایان شده در سر سبزه ها دراز کشیدند تا کمی نفس راحت بکشند. در او اثنا صدای فایر از دور شنیده شد احتمال داشت که جنگ بین دولت و مخالفین بود. مخالفین گفتم در اصل کس از ملت تمنی نداشت سلاح گرفته با دولت جنگ کند لیکن جنگ تحمیل شده بود. برای جنگیدن رژیم مارکسیستی خلق پرچم مجبوریت را آورده بود. بی تجربه گی از دانش دولتداری خلق پرچم، ملت را دشمن دولت ساخته بود. بطور مثال میلیونها انسان افغانستان از وطن فرار کردند هیچ گاه سبب فرار را مطالعه نکردند در فرارها گناه را در دوش دیگران انداختند. گناه را در دوش دیگران انداختن اخلاق سیاست مارکسیست های خلقی و پرچمی بود. این اخلاق رواج جامعه شد.
خلق افغانستان گوسفندی بودند یک خلق ساکن بودند چه انگیزه سبب شده بود گوسفندهای دیروز گرگان امروز شده بودند؟ کسی از رهبران مارکسیستهای خلق پرچم لازم نمی دید تا کمی در سر این مسئله اندیشه می کرد. آنچه در ذهن شان خطور داشت یک رویا بود. در او رویا سعادت بود. پیشرفت بود. آیا او رویا در کدام شرایط به پراتیک تبدیل می شد؟ منطق تفکر را نداشتند. ملت که از دولت روی گشت کند کدام رویا با کدام منطق عملی می شود را ادراک نداشتند.
بی تفکری را و بی سنجیشی را اخلاق ساخته در جامعه دادند. این اخلاق سبب شد انسان افغانستان بدون تفکر و سنجیش گناه را از دیگر دید در حالیکه دیگر وجود نداشت هرکس شریک گناه بود.
 
قیامت 52
 
     قرارگاه در اصل یک منزل بود. او منزل از یک ارباب منطقه بود. به گفته حزبی های همان منطقه ارباب او منزل  اشرار شده بود. او فامیلیش را به کوه برده بود بناآ لازم بود به غنیمت گرفته شود.
در دوره اقتدار خلقی ها و پرچمی های مارکسیست کسی اگر منطقه اش را رها نموده در کوه یا در کشورهای همسایه مهاجر می شد بدون قید شرط منزل او به غنیمت گرفته می شد. منطق یکه نزدشان داشتند او شخص خائن وطن شده بود. او با دشمنان وطن یکجا شده بود. او اشرار یعنی شرانداز شده بود بناآ لازم بود دار و نادار او به غنیمت گرفته شود. اینکه او با کدام مجبوریت از دولت خود فرار کرده بود منطق نبود تفکر می کردند.
در افغانستان از سرمایه دار تا هنرمند و از دانشمند تا بی سواد کسیکه امکان رفتن به خارج را داشت از دست ظلم مارکسیستهای خلق پرچم فرار کرد. مهاجرین با رضای خود زندگی خارج را نسبت به زندگی وطن ترجح ندادند، ظلم این مجبوریت را سبب بود چونکه عدالت وجود نداشت.
عدالت گفتم، برای سعادت یک ملت و برای بقای یک دولت عدالت بنیاد اصلی است. باید عدالت سرتاسری باشد. باید برای همه یکسان باشد.
عدالت در لغات نامه مارکسیستها وجود نداشت چونکه منطق عدالت دانی وجود نداشت. از اینکه درک این سوژه وجود نداشت آنها نیز از عدالت گپ می زدند یعنی بی عدالتی را ادراک نداشتند.
در لغات نامه آنها عدالت که تعریف دیگر داشت سیاست یا سیاه بود یا سپید بود. انسان یا دشمن بود یا دوست بود. در لغات نامه آنها انسان بی طرف وجود نداشت. این بی منطقی بود انسان های بی طرف از اینها فرار می کردند.
آری این حقیقت وجود داشت. در منطق و در عقل مارکسیستهای خلق پرچم پدیده ی وجود داشت یا سیاست سیاه بود یا سپید هرگز رنگ فولادی بین سیاه و سپید وجود نداشت.
یعنی یا یک انسان دوست بود یا دشمن!
 
     مارکسیستها فرهنگ مطالعه که چرا ارباب خانه منزلیش را رها نموده اشرار شد و به کوه بالا شد را نداشتند. از اینکه غرق دنیای خیالی شان بودند ضرورت نبود به دردهای جامعه تفکر کنند. چونکه قوای دوست شان دشمن را یکی یکی کشته رویای آنها را برای زندگی سعادت عمل می کرد. آنها با او اندیشه برای شورویها صلاحیت عام تام را دادند.
 
     شب جوانان با خستگی سپری شد. از صبح طعام صبحانه را خورده منتظر هدایت شدند. کس از چه بودن پرگرام خبر نداشت تا که ثمرالدین با یک قافله کوچک در قرارگاه رسید. او یک جلسه دایر کرد. در او جلسه از پلیس و اردو و از قوای شورویها مسئولین بودند. در او جلسه کروکی میدان جنگ را مطالعه نموده برای جوانان محل وظیفه را انتخاب کردند.
ساعت به تایم شام نزدیک شد، هنوز منطقه از نور خورشید روشنی داشت جوانان به گروپها در خط اول جبهه برده شدند. در پوسته هایکه از قبل برای دفاع ساخته شده بود جایگیزین شدند. حبیب جان با چهار تن از رفقای او در کمر کوه در یک پوسته وظیفه دار شد. با رسیدن جوانان سربازان اردو از پوسته ها جمع شدند. حال در او پوسته ها جوانان بی تجربه بودند دفاع می کردند. محل آرامی بود صدای فایر از دور شنیده می شد. جوانان از خستگی راه فارغ حال شده بودند از اینکه منطقه آرامی بود با شوخی های جوانی بودند. آنها با شوق و مستی جوانی شروعی شب را با ساعتیری سپری کردند. در هر پوسته یک تن وظیفه نوبت را گرفته دیگران در بستر شدند امّا کس را خواب نگرفت. شب از نیمه گذشت و به سحر نزدیک شد، تا او لحظه کس از گروپ خواب نکرد. خاطریکه برای نخستین بار به یک ماجرا آمده بودند. آنها با خنده مزاح ها شب را به سحر نزدیک کردند. هوای نرم به کوه تماس گرفته به رخ جوانان می خورد. مانندیکه نسیم خوش بهار در سکونت هوا ملایم وزیده به روی گلها می خورد و از هوای ملایم گلها را به مستی آورده ظریف تکان میدهد و به چهار طرف بوی زیبا را از گلها پاش میدهد بمانند گلها از هوای ملایم احساس خوشی از هوا می کردند.
 
قیامت 53
 
     حبیب جان از جا برخاست دستها را به دو طرف باز کرد و بعد فاجه کشیده دست راستیش را به دهن آورد و سر را سوی آسمان نموده به آسمان دیدن کرد. در او اثنا صدای دلخراش فایر شنیده شد. او فایر از چند متری به سوی پوسته شلیک شد. فوری خود را به زمین انداخت در او هنگام صدای یک رفیقش شنیده شد گفت: رووف مرمی خورد، رووف مرمی خورد. بلی رووف مرمی خورده بود او مرمی ظالم در سمت راست سرش اصابت کرده بود و بی صدا او را از او گرفته بود. در چند لحظه بدون اینکه چیزی به زبان بیاورد جان را به حق تسلیم کرده بود لاکن رفیق های بی تجربه او ، او را زنده تصور داشتند. او را زخمی شده می دانستند مگر در زیر نور ستارگان حتی درد مرمی را حس نکرده رووف بی چاره جان را داده بود. چونکه رشته های اعصاب با ضربه ی مرمی در نخستین لحظه فلچ شده بود ممکن نبود که صدای خود را از درد بکشد. با او وضعیت رفیق های سازمانی خود را رها کرده جان را به حق داده بود. از آن لحظه بعد او در بین رفیق ها نبود لیکن او اثنا هرکس او را زنده میدانست. عمر او بیچاره را در بخت او پرچمی های مارکسیست تا او لحظه نوشته بودند. او بیچاره ها در اسارت کسی بودند همه عمریش را در معلمی گذرانده بود لیکن قدرتدار شده بود چونکه او یک پرچمی نامی بود.
هر چی او تصمیم می گرفت دیگران سر به خم بودند. حتی برنامه جبهه جنگ را او ترتیب می داد تا این اندازه دولتداری مارکسیستها بی منطقی بود.
 
     بافایر نخستین مرمی در سر جوانان یک جهنم آورده شد. از پیشرو و دو سمت دست راست و چپ پوسته، دشمن حمله داشت و جوانان را در محاصره داشت. جوانان قربان در بی تجربه گی بودند. یعنی دشمن تا نزدیکی پوسته امنیتی جوانان رسیده بود مگر جوانان غرق در بذله گویی جوانی بودند. جوانان تجربه جنگ و تجربه مقابله کردن با دشمن را نداشتند. دشمن از مردم ساکن همان منطقه و از دیگر مناطق بودند. آنها تا اقتدار خلق پرچم مارکسیستها بمانند گوسفندان مردمان آرام و ساکن بودند. آنها را ظلم مارکسیستها از گوسفند کشیده یک یک گرگ ساخته بود.
 
     از فایر زیاد جوانان سربلند کرده نتوانستند. بالای آنها از هر سو هجوم بود. گریان می کردند با گریان دست پاچه بودند. نه شوخی باقی بود و نه مستی بود. جهنم بود. او جهنم جوانی جوانان را اسیر گرفته بود. بالاخره با هجومها اسیر شدند. در هنگام اسیر شدن داوود نام نیز مرمی خورد. مرمی در ران چپ او اصابت کرد با گریه ناله خود را در زمین انداخت. زمانیکه دشمن پوسته را گرفت با دشنامها به مشت لگد زدن شروع کردند. جوانان دشنام می شنیدند حقارت می شدند لگد می خوردند. قوماندان دشمن امر داد دست جوانان را بسته نموده از تاریکی شب استفاده کرده از پوسته بیرون شوند و از منطقه دولتی ها دور شوند تا با کدام گروپ دیگر دولتی ها مواجه نشوند.
 
قیامت 54
 
     آنها به خواست شان رسیده بودند یعنی یک موفقیت از جهاد آنها بود. لاکن کس از آنها نمی دانست نتیجه چنین موفقیت چه بدست می آورد؟ نه جانب دولت و نه جانب مخالف های دولت چیزی از آینده را نمی دانستند چونکه خطاها سبب انتقام بود. انتقام گرفتن نتیجه ی سبب بود کس در فکر سببها نبود.
حقیقیت که وجود داشت از دو طرف جوانان وطن کشته می دادند نه رهبران دو طرف!
داوود زخمی بود با گریه گفت: راه رفته نمی توانم. یکی از بین مجاهدها خواست او را بکشد فرد دیگر گفت: در اسلام اسیر گرفته شده را اگر کشتن کنیم گناهکار می شویم.
بلی از نام اسلام فتوا دادند اینبار فتوا شان جان یک معصوم را نجات داد. لیکن در بسیاری موارد از نام اسلام که فتوا می دادند منطق قرآنی یا اسلامی را در نظر نمی گرفتند فقط شرط های روانی او شرایط شکل فتوا را تعیین می کرد. قوماندان آنها که حاجی بسمل نام داشت به استدلال نفرش داوود را در همان جا گذاشت. آنها داوود را در پوسته ترک کرده از پوسته بیرون شدند. داوود جان به سلامت برد مگر مرمی ران او را چنان ضرر داده بود دوامدار خون می رفت. از اینکه تجربه نداشت به دقیقه ها با گریان چه کردن خود را ندانست تا که به یادش آمد در یک صحنه فیلم، یک زخمی که از پای مرمی خورده بود و خون را جریان داده بود از بالای زخم سخت بسته کرده بود و خون ایستاد شده بود. او با تجربه از صحنه فیلم رانیش را بسته کرد و توته از تکه را سر زخم گذاشته قایم گرفت و با گریان تا صبح مثل ماهی که از آب بیرون شده باشد در لرزه و گریان شد.
 
     حال داوود به این شکل بود. اسیر شده ها در اسارت دشمن در تاریکی شب در راه نامعلوم برده شدند.
هر لحظه ی اسیر شده ها بمانند ظلم ابر تاریک بود با صدا غرش آسمان باران تند را برای سیل شدن می بارید. آسمان آنها با ابر تاریک خیره شده بود. ابر تاریک باران تند را باریده بود آنها در سیل او باریش تند غرق شده خود را حس می کردند چونکه امید سعادت آسمان روشن از آنها گرفته شده بود.  
 
     در طرف حبیب جان حکایه از این عبارت بود در منزل زبیده از لحظه رفتن حبیب جان مادر و دو خواهر او آمده بودند. آنها تا نیمه های شب با قصه ها و دعاها حبیب جان را یاد کردند. در نیمه های شب که در بسترها دراز کشیدند زبیده را خواب نبرد چونکه دلش با یارش رفته بود. با ذهن مغشوش در عالم بدی قرار گرفته بود. او تا نزدیکی سحر چشمان را در خواب نبرد. نزدیکی سحر او را خواب برد لیکن با یک کابوس بیدار شد. کابوس او را از جا پراند و با فریاد از جا برخاست. در او هنگام مادر حبیب جان و مادر زبیده چراغ را روشن کرده نزد زبیده آمدند. کمی آب داده پرسیدند او با گریه گفت: کابوس دیدم حبیب جان زخمی شده.
مادرش دل تسلایی داد مگر زبیده از چشمان اشک ریخت. آن دو در دو طرف زبیده نشسته به وی خاطرنوازی دادند تا که زبیده با اصرار گفت: بخوابید من خوب هستم.
زبیده تنها شد چراغ را خاموش کرد مگر دراز نکشید با تفکرها در سر بستر نشست و در ذهن از تاثیر شیطان، صحنه های مختلف را آورد. او گاه به دل نوازش داد گه اضطراب داد. او با اشک های چشم درد دلش را زمزمه کرد گفت
 
     به پشت بوی تو مســــــافرت نشسته است
     زدل اشــک میریزد سوی تو کشیده دست
     خــــــوش نیست دل باغم سوی دلت رفت
     دعا بااشک چشم غرور لحظه را شکست
     بیا به دل انتظارکه روح ســــــــــــوی تو
     درب دل از بســــــــکه غم خنده را بست
     ببینکه مأس دل ســوی تو زوزه می کشد
     درد و غم دقیقه ها ســـــــــــرم بار ببست
     با ناله بــــــــــی صدا، غم دل سنگین شد
     نماند سفره خوشـــــــــی راغ دل شکست
     به دل این مســـــــــافر بیا تو ای مسافرم
     سیه زندگــــی من به مرگ آرزو نشست
 
قیامت 55
 
     اسم یار را با ریختن اشک چشمان در زبان زمزمه کرد و با دهها اضطراب برای دل امید آمدن یار را داد. یار که در قید ظالمها اسیر بود، روح برای او مثلیکه خبر داده بود او با امیدها پریشان بود. او حقیقت اسیر شدن را با زبان گفته نمی توانست و لاکن روح بدن را به او سو پریشان ساخته بود. او با پریشانی اشک از چشمان می ریخت. او دل را سرسام آور سوی الم برده بود با حال غمناک خود گفت
 
     این چه زمانه که کرد غمناک مرا
     با درد و الــــــــــم سینه چاک مرا
     با چشمه ی اشــــــک با درد خود
     از بســـــــکه مرا زد دردناک مرا
 
     او از جا برخاست از پنجره کلکین سوی آسمان دید. دید که هنوز ستارهها با درخشش شان قندیلی شان را خاموش نکرده اند. هر کدام آنها مثلیکه سوی زبیده پیام عشق یار را داده باشد سوی او می درخشیدند. ستارهها در اصل شاید جهنم او شب حبیب جان بودند. از بسکه در ملک افغانها دهها بلکه صدها بلکه هزاران ظلم را دیده بودند نزد آنها او شب جهنم حبیب جان از شب های هر فرد خلق افغانستان بود. او لحظه های خونین جهنم حبیب جان تا به زبیده می رسید شاهد هزاران ظلم دیگر در ملک افغانها می شدند. آنها با نورافکنی شان این راز ملک افغانها را با خود داشتند. زبیده که به نور آنها مشاهد بود، از بسکه درددار بود با الم دل کی از رمز ستارهها خبر می شد؟ او دو باره سر بستر نشست و سر را سر دو زانو گذاشت و با ریختن اشک چشمان در چرت رفت و در دل زمزمه کرد گفت
 
     مگذار خاطره ی ما در دلت گـــم شود
     به باغ خاطره بنشین ماضیها جم شود
     این زندگــــــی شیرین نصیب ما و تو
     ازنفیس اش یادکن سرخوشی خم شود
 
     با او حال ویران شده، شب را سحر و سحر را به بامداد روشنی رساند. مثلیکه او مرغ زخمی باشد از درون به یک بی قراری افتیده بود. از حبیب جان هنوز احوال نرسیده بود کدام قوت بود او را در توفان اضطراب انداخته بود؟ بی تردید عشق بود که از سینه به سینه راه داشت.
از اینکه عاشقان بیشتر از جان خود همدیگر را دوست داشتند، در حقیقت قدرت محبت بود که روح زبیده از نیمه های شب در اضطراب افتیده بود. روح او، حس درد یار را داشت.
محبت گفتم، یگانه قدرت انسانی که بالاتر از هر قدرت توانمندی دارد قدرت محبت است. محبت ثمرات عالی دارد. در تاریخ بشریت بیشمار قدرتدارهای تاریخ با بزرگترین اردوها تاریخ نوشتند لاکن زمان که رسید فقط یک آکتور تاریخ در آرشیوها شدند و بس!
مولانا جلال الدین بلخی رومی نه اردو داشت و نه ثروت، تنها چیزیکه داشت دانش با محبت داشت. او دنیا را از او دریچه دید. محبت مولانا از جلال الدین یک شخصیتی زمانها ساخت. او فرمادار هر زمان شد.
فرماندار هر زمان گفتم، سخنان پر محبت مولانا بی دریغ که در هر زمان بشریت، جامعه ها را رهبری می کنند. رهبری مولانا تا که در دنیا انسان باقی ست دوام پیدا می کند.
محبت بودکه از زبان مولانا شیرین ترین و با ارزشترین سخن های بشریت بیرون شد. اگر مولانا دنیا را از پنجره محبت نمی دید احتمال سلطان شدن او در قلبها ممکن می شد؟ برای دلدادهها سحر محبت درد همدیگر را می رساند.
 
قیامت 56
 
     خورشید که در منطقه زبیده شان با نورپاشانی حاکمیت پیدا کرد، زیر نور آفتاب، زبیده به خود دلاسایی می داد و به فال نیک گرفته سعادت آینده را حدس می زد. او با او احوال خود گفت
 
     آفتابـی عشقت در شبستان روح من
     ازبسکه نور می پاشد بهرم پر ثمن
     خاطره بر حیاتـم هر زمان تازه گل
     چونکه کویر را اوساخت برم چمن
 
     زبیده که با این احوال ذهن فرم پارچه در انتظار یک خبر بود، ثمرالدین در قرارگاه تا نیمه های شب با رفقای حزبی و دولتیش مشروب نوشید. او با غرق مشروب اسیر فانتزی خود شد. در چشمان او چشمان زیبای زبیده ظاهر شد. در دماغ او بوی نازنین زبیده رسید. سر بستر که خود را انداخت روی به سوی ستارهها کرد. او بین ستارهها ستاره ی زبیده را پالید. او که در سر بام در هوا آزاد در سر بستر بود، در او شب جهنم حبیب جان، او به شیطان خود تسلیم بود. او اسیر در عشق زبیده بود. دنیای او انعکاس سوسیالیزم او بود در روح او تجلی داشت. او شب های جهنم خلق را از مسیر سوسیالیزم می دید چونکه در ذهن خلقی و پرچمی مارکسیستها با انقلابها در ظفر رسیدن وجود داشت. آنها شدت را وسیله به ظفر رسیدن می دیدند و انقلابها تصور می کردند بنااً تا که توانستند این اخلاق را رواج دادند. شب های جهنم خلق که هنوز در گوشه کنار ملک افغانها سایه انداخته بود سرتاسری می شد لیکن مارکسیستها در فانتزی زندگی سوسیالیستی عقل شان اسیر بودند؛ مصیبت این بلا را دیدن نداشتند.
 
     حبیب جان با چند دوست بی تجربه اش در دست دشمنان این ذهنیت اسیر شده بود. جوانان کشته داده بودند و زخمی شده بودند. آنها با دهها توهین حقارت لت کوفت شده بودند. دشمنان که در نزد ثمرالدین شان به اشرار معروف بودند، در نزد مخالف های دولت به مجاهدهای راه آزادی شهرت داشتند. برای آنها خطاهای خلق پرچم مارکسیستها این شهرت را داده بود.
ظلم در هر دو طرف بود. بی قانونی در هر دو طرف بود. انسان های خوب و خراب در هر دو طرف موجود بودند چونکه اینها خلق افغانستان بودند. اینها شرط های زندگی افغانستان را در نمایش گذاشته بودند. به همانگونه که در بین خلقی ها و پرچمی ها از خرابترین انسان تا مکملترین انسان موجود بود، در بین مجاهدها نیز این حقیقت وجود داشت. اینها حقیقت او زمان افغانستان را تمثیل داشتند. اینها را شرط های افغانستان مسیر میداد. اینها فرهنگ بررسی را نداشتند چونکه خطا خطا را سبب بود و شدت شدت را سبب بود. آنچه این مردم را مصیبت افغانستان ساخته تقدیر خلق افغانستان ساخت بیتجربگی بود. بی دانشی بود. هر دو طرف در نزد خود مردمان مکمل و وطنپرست بود. هر دو طرف در راه حق عقل خود روان بود بنااً هر دو طرف خود را حق بجانب میدانست. اینها که خود را حق بجانب میدانستند طرف مخالف را گناهکار میدانستند. این اخلاق سبب شد انسان افغانستان حق خود را از دست داده دید. حق خود را غصب شده دید. خود را مظلوم شده دید. خود را که مظلوم شده دید باید یک ظالم در عقل انسان افغانستان میبود چونکه مظلوم با ظالم منطق پیدا می کند. این منطق بود ذهن انسان افغانستان ظالمها را به خود به وجود آورد و معنویت خلق افغانستان را از بنیاد ویران کرد.
 
     مجاهدها اگر امکان پیدا می کردند هر تخریبات را سوی دولت می کردند. در نزد وجدان آنها او تخریبات جواب به ظلم دولت بود. چونکه جانب دولت با تانک توپ و جنگنده های جنگی قصبه های آنها را ویران می کرد. چه اندازه که به ویرانی موفق می شد او موفقیت به معنی شکست دادن دشمن بود. چه اندازه که مجاهدها مکاتب و ادارات دولتی را به آتش کشیده کارمندهای دولت را کشته اسیر می گرفتند رضایت از جهاد می کردند. منطق یکه وجود داشت شدت شدت را سبب بود و ویرانی ویرانی را سبب بود لیکن در هر دو طرف فرهنگ دیالوگ و فرهنگ خود بینی وجود نداشت. منطق شدت وجود نداشت. این بدبختی در هر دو طرف وجود داشت.
 
قیامت 57
  
     ثمرالدین با همان حالت نشگی در خواب رفت. او تا روشنی آفتاب در خواب بود. حرارت گرمی آفتاب او را وادار ساخت تا در داخل بخوابد. در داخل که در خواب بود احوال پوسته حبیب جان شان در قرارگاه رسید. هر کس پریشان بود. هرکس در اضطراب این احوال بود. آمرسیاسی شان که قطعه عسکری را رهبری می کرد نزد او رفت او را از خواب بیدار کرد و از وقوع حادثه خبر کرد. او گذارش رسیده را به ثمرالدین داد پرسید: چه نظر دارید در پوسته حبیب جان رفق ها را روان کنم؟
ثمرالدین کمی مکث کرد و در جزئیات این حادثه سوالها کرد بالاخره گفت: ما و شما در او پوسته رفته از نزدیک دیدن می کنیم. او دست روی را شسته با تعداد زیاد از سربازان و رفق های حزبیش سوی پوسته حرکت کرد. قبل از رسیدن ثمرالدین شان مردم منطقه در پوسته رسیده بودند. آنها در سر جوان کشته شده گلیم پوسته را انداخته بودند و زخم داوود را تداوی کرده بودند؛ چیزیکه در دست رس داشتند برای داوود کار گرفته بودند. حال داوود نسبت به شب با تداوی مردم منطقه خوبتر شده بود. زمانیکه ثمرالدین شان در پوسته رسیدند، مردم منطقه را جمع شده دیدند و به همدیگر رمزدار دیدن کردند. زیرا در ذهن شان تردید شبهه موجود بود چونکه در دیدگاه آنها مردم منطقه دشمن بودند به معنی دیگر اشرار بودند.
 
     اشرار گفتم، مارکسیستها هر چه امکان داشتند خاطر ویران شدن افغانستان استفاده کردند. هر کس که با آنها همنظر نبود یا نماینده امپرایالیسم گفته توهین نموده زهر باشی می کردند یا اشرار گفته آبروی مردم را می ریختند. امپریالیست، ارتجاع، فیودالیست، اشرار در نوک زبان هر مارکسیست بود. اصل کمدی خود خلقی ها و پرچمی ها بودند. اینها با همکاری یک کشور امپریالیست قدرت سیاسی را در دست داشتند. اینها عساکر یک کشور امپریالیست را داخل کشور کرده بودند. اینها اداره مملکت را بدست او کشور امپریالیست داده بودند. این حقیقت را با چشم میدیدند لیکن با عقل ادراک نداشتند چونکه امپریالیست در منطق آنها کشورهای سرمایه دار غربی بود. برای کلمه امپریالیست یک لباس جدید را پوشانده در زبان آنها داده بودند در حالیکه سیاست اتحادشوروی بمانند سیاست کشورهای سرمایه داری سیاست امپریالیستی بود. این حقیقت را بوجود دیدن چشم درک نداشتند. بنااً اینها در هر فعالیت شان داستان های خنده دار داشتند. اینها با او فعالیتها وطن را ویران ساخته رسوا کردند.
 
     ثمرالدین داوود را و کشته شده جوان را در قرارگاه روان کرد. او با مشورت رفقای حزبیش همان مردم منطقه را که برای زخم داوود مرهم شده بودند زیر پرسش و تحقیق گرفت. از اینکه چگونه بتواند بدون آزرده ساختن مردم منطقه معلومات بگیرد در تجربه او نبود با زبان تند زیر تحقیق گرفت. او شیوه رفتار خلق او منطقه را آزرده ساخت لیکن ادراک او رفتار برای او نبود.
 
     در زمان خلقی ها و پرچمی ها بهترین صنعت دولتداری از نوک سلاح و از نوک زبان تند عمل کردن بود. آنها سیاست را به او شکل می دانستند.
ثمرالدین با تیاتر بازی های عجیب غریب دانست حبیب جان و دیگران در دست دشمن اسیر اند. او دو باره به قرارگاه برگشت کرد. او تصمیم گرفت تا جوان زخمی و کشته شده را در ولایت روان کند و خود تا چند روز در قرارگاه باید باشد چونکه او جنگ منطقه را سوق اداره می کرد زیرا او حزبی بزرگ در منطقه بود.
او در قرارگاه بود در ذهن حکایه برای این حادثه را می ساخت چونکه خبر اسیری حبیب جان به منزل رسیده بود. زبیده در زمین خورده بود او به کدام شکل به روی زبیده میدید؟ این سوال سبب بود او فرصت یابی می کرد.
در منطق او زمان چاره ساز بود. او که در ولایت نرفت در قرارگاه ماند تلاشش را برای نجات حبیب جان در ذهنها انعکاس دادن بود.
 
قیامت 58
 
     اثنا که زخمی و کشته شده در ولایت رسید، هر چه برملا شد. یک قیامت در شهر برپا شد. از این که تا او زمان مردم به چنین حادثه عادت نداشتند، تاثیر این حادثه هرکس را زیر گرفت. هرچند خلقی ها تعدادی از سرشناس های شهر را زندانی و قتل کرده بودند مگر اینبار داستان تلخ از جوانان بود. اسارت حبیب جان به زودی در گوش مادرش و به گوش زبیده رسید. او لحظه منزل به ماتم سرا تبدیل شد. آسمان زبیده که برای او باران بهاری میبارید یک باره تیره شد سرد شد و به آسمان زمستان تبدیل شد. نه باران بهاری باقی ماند و نه امید از بهار باقی ماند. دانه های مروارید باران بهاری به دانه های برف تبدیل شد و با باریدن برف زمستان زبیده شروع شد. هوا یخ بود برای او. خورشید بی غروب از آسمان او گریخته بود مثلیکه قیامت نزدیک باشد تاریکی بود آسمان در چشمان او.
زبیده فوری تصمیم گرفت تا در خط اول جبهه در قرارگاه برود. هر چه ممانعت کردند ناممکن بود. گریه فریاد زبیده مجبور ساخت تا یک گروه شده به سوی قرارگاه حرکت کنند. آنها به طرف قرارگاه حرکت کردند. در بین شام خفتن در قرارگاه رسیدند. ثمرالدین از خط اول جبهه آمده بود هنوز طهام شب را نخورده بود. برای او آمدن زبیده را گفتند آمدن زبیده برای او سرپریز شد. زبیده که ثمرالدین را مانند برادر می دانست با گریان نزدیک شد. هنگامیکه حبیب جان را پرسید از هوش رفت به دو دست ثمرالدین افتید. فوری در اتاق بردند و دکتر قرارگاه را خواستند زیر تداوی گرفتند و یک سروم تزریق کردند. زبیده لعظه بعد به هوش آمد، در دست راست او که سروم تزریق بود کمی بالا کرد ثمرالدین گفت دستت را شور مده سروم تزریق است. به گپ ثمرالدین باز گریه کرد گفت: بگوید منشی صاحب حبیب جان کجاست؟
چرا حبیب جان را از من جدا کردید چرا اینجا آوردید؟
آخر کی او جنگ کردن را می دانست؟
بگوید دشمن در کدام سمت برده که من پشتش بروم؟
با سوالها گریه کرد ثمرالدین نزدیک شد خم شد گفت: خاطر جمع باش حبیب جان را از دست دشمن آزاد می کنم، به تو تسلیم می کنم تو به من باور کن!
زبیده که به روی ثمرالدین خیره خیره می دید آیا ثمرالدین به گپش وفادار بود یا بازی زبانی بود که شیطانش بالایش غلبه داشت؟ نتیجه را زمان نشان می داد.
 
     زبیده شان شب در قرارگاه بودند. در شب با خواهش ثمرالدین تعداد از بزرگان حزبی و عسکری نزد زبیده آمده دلداری کردند. آنها امید داده گفتند: این کار مربوط مردان است تو باید در خانه باشی. ما با تلاش حبیب جان را از دست دشمن آزاد کرده نزد تو می آوریم. با اصرار زیاد آنها زبیده نیم دل نیم نادل راضی شد. او چاره نداشت. برای او آسمان بلند و زمین سخت بود. یگانه همکار برای او اشک چشمان بود بدون وقفه ریختن داشت. او در او احوال بیچاره گی به قول قرارها باور نموده قبول کرد بازگشت کند. او که با ریختن اشک های چشمان بیچاره شده برگشت را قبول کرد، نیلی آسمان او رنگ تیره مصیبت را در سعادت او داده بود. برای او آسمانیکه سعادت را با نور خورشید خود مژده می داد دیگر باقی نبود. بخت او با او آسمان ناپدید بود فقط یاس باقی بود.
 
     فردا شد او با کسانیکه همراه او بودند ناامید شده در خانه بازگشت کرد. او با اشک چشمان منتظر آمدن یک خبر خوش حبیب جان شد. او که منتظر یک خبر خوش شد، یک خبر دروغ دشمن به ثمرالدین رسید. دشمن خبر کشته شدن اسیرها را خاطر فرار دادن اسیرها به پاکستان به جانب دولت رساند تا دولت فریب این خبر دروغ را خورده از تلاش پیدا کردن صرفنظر کند.
 
     در او روزها مجاهدین تعدادی از اسیرها را کشته بودند لاکن او اسیرها حبیب جان شان نبودند امّا خاطر فرار دادن سوی پاکستان از اسم حبیب جان شان او آوازه را انداختند. از اینکه اسیرها را در مغاره های کوه کشته بودند امکان رفتن دولت در او مغاره ها ناممکن بود. بنااً دانسته شدن حقیقت ناممکن بود.
 
قیامت 59
 
     افغانستان کشور کوهستانی ست. جنگیدن در کوهها برای سربازان افغان و برای شورویها مشکل بود چونکه تجربه جنگ را در او اراضی نداشتند. مجاهدین از اینکه از او منطقه بودند هر مغاره را میدانستند. در هر شرایط او اراضی جنگیدن و فرار کردن را می دانستند.
 
     خبر که به ثمرالدین رسید او یک جلسه دایر کرد. او در او جلسه نظریات نظامی ها را شنید. او با مشاورین مشورت کرد. جنگ های پراگنده که در کوهستان او منطقه ادامه داشت پیدا کردن جنازه ها را ناممکن ساخته بود. همه همنظر شدند او باید در ولایت بازگشت کند. چونکه خبر درولایت می رسید بودن او در ولایت شرط بود. او این شرط را درنظر گرفته تصمصم برگشت را گرفت. او در او جلسه صلاحیت خود را به معاون خود سپرده تصمیم رفتن به ولایت را گرفت. این خبر دلخراش هنوز به زبیده نرسیده بود. ثمرالدین از قرارگاه خط اول سوی ولایت حرکت کرد. او خواست خبر کشته شدن حبیب جان را خودش بگوید. زبیده که بااشک چشمان منتظر یک خبر خوش بود، دلش طاقت نداشت تا روحش ساکن باشد. او گه می نشست گاه برخاسته هوش باخته قدم می زد. او به هوش بود لاکن مانند بی هوشها گپ می زد. نزدیکان او ـ او را تنها نگذاشته بودند. همکار حال خراب او بودند. با گپ های خوش امید می دادند. اطاق نشیمن او از نزدیکان او پر بود. او برخاست از اطاق بیرون شده در صحن حویلی قدم زد به دل گفت: کجا هستی یار غریبم، دلدار تو پشت تو دیوانه شده.
هر ثانیه سال شده بین او سردرگم هستم.
روحم را باخته حس می کنم، همان گونه که می گفتی روحم اسیر زیبایی توست، حقیقتش را حال ادراک کردم روح من در عشق تو در دست تو بوده است. خورشید از دور چشمک زده نوریش را بالایم می اندازد لیکن باور کن همه جا را یخ زده میبینم. چونکه گرمی با بودن تو معنی داشت. بلکه گلهای پژمرده شده را دیده باشی باور بکن در همین زمان کوتاه که به دیگران کوتاست برای من مانند عصرها شده مرا پژمرده کرده است. مرا پژمرده، نبودن تو ساخت. چه کردنم را نمی دانم گه گریان گه امید دارم منتظر شنیدن یک خبر خوش از تو.
عمرم را که با تو در غلغله های خوشی می دیدم کجاهستی دوست من در بین صداهای دیگران بی صدا هستم.
نبودن تو او خوشی های که با تو بود به خاموشی تبدیل کرد. روزم شبیه شب تاریک شده بالایم غم فروش شده.
زبیده با این دردها از چشمان اشک ریخت به دل زمزمه کرد
 
     نوا غلغله خوشــی بسرم خاموش
     شبیه شب تاریک غـم برم فروش
     تنها و غمـــــــگینیم بختم تاریک
     بی اختر شده شبم عقلم بی هوش
     کجا ماندی در بند کــــــدام قیود؟
     اشــــک چشمان خسته ام آغوش
     مایده در ســـــــفره ام پارچه غم
     رمز اینقدر الم بر ســــــرم پوش
     به مثل آن جغد که هر شب بیدار
     هر شبم بر ســـــــــرم آب جوش
 
     قطره های مرواید زبیده از چشمان معصومش که می ریخت، دل هر دلدار را فرم پارچه می ساخت. او که گل نارین حبیب جانش بود، دیگر شادمانی او باقی نبود؛ غیر از اشک ریختن از چشمان زیبا.
او که حبیب جانش را بیشتر از جانش دوست داست و حُسن زیبایش را خداداد برای او می دید، حالا او حُسن بلای جانش شده بود. او حُسن ثمرالدین را به یک ابلیس تبدیل کرده بود. چونکه پرچمی ها با رسیدن قدرت تغییر خوردند لاکن او تغییر را ادراک نکردند؛ در نتیجه وطن بدست بی درکها ویران شد.
چه اندازه که زبیده ثمرالدین را برادر گفته افتخار می کرد، هر برادر گفته ای زبیده حسیات عشقی ثمرالدین را به جنبش می آورد.
 
قیامت 60
 
     وطن را که پرچمی ها ویران می کردند، بیشتر از مادیات اخلاق و فرهنگ را نادانسته ضربه  می زدند. ویرانی که رخ می داد، درک او ویرانی را نداشتند چونکه آنها در یک رویا بودند. در رویای آنها فرهنگ خلق افغانستان بی اهمیت بود سبب اینکه آنها یک اسلوب زندگی دیگر را آرزو داشتند لیکن چه بودن او اسلوب زندگی را تعریف کرده نمیتوانستند. از چه بودن فرهنگ او اسلوب زندگی معلومات نداشتند.
آنها حتی به فلسفه مارکس معلومات نداشتند معلومات داشتن آنها ناممکن بود چونکه در جامعه افغانستان مطالعه کردن رواج نبود.
زبیده ها اسیر فانتزی رویای پرچمی ها بودند. آنها با زبیده ها یک زندگی مرفع و ترقی یافته را در خیال داشتند امّآ چه بودن او زندگی را در جامعه افغانستان تعریف کرده نمیتوانستند. آنها در مسیری حرکت داشتند در حقیقت ختم او مسیر جهنم بود نه بهشت.
  
     زبیده با اشک های چشم سر را بالا کرد، چشمان را سوی آسمان نیلگون نمود، به فلک که عصیان داشت به دل به یار گفت
 
     از چشم من ببین خانه سوخته را  
     در پیش من نباشی فروریخته را
     آن نور رخشـان که با تو روشن
     در هجر تو مرده و الـم آخته را
 
     او مثل گل پیچان به اطراف غم خود پیچیده بود. او یک گل نارین و ظریف بود بمانند ابریشم نرم، مثل برف صاف یک معصومه بود. ثمرالدین تلاش داشت او را از خود کند. ثمرالدین در فانتزی رویای خود برای زبیده زندگی سعادت را سنجیده بود. او می خواست او سعادت را به زبیده ببخشد.
 
     پرچمی ها عادت داشتند خوشبختی هر انسان افغانستان را از دیدگاه حقیقت خودشان تعیین کنند در حالیکه هر انسان حقیقت خود را دارد. بی خبری از راز حیات، پرچمی ها را به خطا کردن سوق می داد. خطاهای پرچمی ها بیشتر از خطاهای خلقی ها بود. این خطاها در نزد پرچمی ها درست های جامعه بود. به نظر آنها با او درستها جامعه به سعادت می رسید.
  
     ثمرالدین تلاش داشت مثل خودش در اخلاق ابلیس که شیطان است، به شیطان زبیده زبیده را اسیر کند. او آرزو داشت در جنت او زبیده سعادت را پیدا کند. او با او آرزو می خواست زبیده را خوشبخت کند. آیا زبیده در جنت ثمرالدین حبیب جان را فراموش کرده میتوانست؟ ثمرالدین که به زبیده جنت می ساخت او جنت برای زبیده جهنم نمی شد؟
 
     زبیده که در صحن حویلی قدم می زد، از دل با توفان بود لاکن در ظاهر سکونت داشت. آیا می شد عزیزترین یار خود را از دست داده ساکن باشد؟ بدین خاطر روح در اضطراب بود. مگر جزء انتظاری چه چاره داشت؟ او خبر نداشت احوال تلخ و سخت را ثمرالدین می آورد.
ثمرالدین در نیم راه رسیده بود لیکن بی خیر از ثمرالدین او باامید بود. او با ریختن اشک های چشمان با خدای خود گفتگو داشت گفت: ای خدا! اگر جان کار باشد از من بگیر.
قیامت 61
 
بی بودن یار ذاتآ مرده هستم رحم کن.
چه میشه یک بار نظریت را به سیمای این غریب مسکین شده اندازی؟
من که ستاره ی یار را از بین ستارهها پیدا کردم، مرا بی ستاره نساز. همان گونه که خورشید عظمتی یت را تمثیل دارد، فرصت بده که مه حبیب جان خود را خورشید خود قبول کنم و از نورش استفاده کرده از حرارتش کار بگیرم.
او عشق من را تمثیل دارد.
او سعادت من را انعکاس دارد.
جزء اینکه دستم را بلند کرده دعا کنم بگو چه چاره دارم؟ رحم کن به دل این مسکین، یار من را از من مگیر. من که در خلوت سکوت بودم، یارم با صدای غلغله دار عشق، مرا به هیجان انداخت و به بحر عشق انداخت. التماس مرا از دل برخاسته بدان که، دل قوت انتظاریش را از دست داده است.
ای خدا گفت و یار را یاد نموده درد دل را ریخت
 
     در خلوت ســکوتم صدا کردی و رفتی
     هزار غوغا به دلم به پا کردی و رفتی
     ده ها بار به من گفتی تو نقاش زندگـی
     ولی با این دروغها رها کردی و رفتی
 
     زبیده که با او احوال با دل اضطراب منتظر خبر خوش بود، ثمرالدین در ولایت رسیده بود.  با رسیدن ثمرالدین در ولایت ماتم برپا شده بود. چونکه همه عزیزان اسیر شدهها منتظر در ولایت بودند. آنها منتظر خبر خوش عزیزان شان بودند. خبر خوش وجود نداشت. یک خبر دروغ سبب شده بود شهر ماتم خانه شده بود.
 
     جوانان که با شوق ذوق سازمانی شده بودند رفتن آنها در جبهه جنگ تاثیر به فامیلها نداشت چونکه کس این مصیبت را حدس نمی زد. هر چیز تازه بود. هر شرایط تازه بود. در هر شرایط تازه، کس از دیروز تجربه نداشت. جنگ های پراگنده در کوهستانات به نظر خلق مشکلات پیش پا افتیده بود دولت حل فصل می کرد لیکن خود دولت سبب جنگها بود کس این راز را نمی فهمید. هر چیز تازه بود. او تازگی سبب دیگر تازه گیها می شد. با او تازه گیها قدم بقدم افغانستان در جنگ داخلی می افتید.
 
     در افغانستان کس سببها را ندید هرکس با نتیجه ها مجادله کرد. مجاهدین سببها نبودند آنها نتیجه ها بودند. فرار خلق از کشور سببها نبود او نتیجه بود. عقب مانده گی سبب نبود درک نکردن او عقب مانده گی سبب بود. این اخلاق با حاکمیت خلق پرچم مارکسیست در اسلوب زندگی خلق افغانستان جایگزین شد. این اخلاق دشمن بزرگ خلق افغانستان شد لیکن خلق این دشمن خطرناک را نشناخت.
  
     ماتم که بر پا شد خبر ماتم به زبیده رسید. او خبر جهنم زبیده را در رخ زبیده زد. با او جهنم خانه از خانه بودن بیرون شد، به ماتم خانه تبدیل شد. از فریاد گریه زبیده پرندگان درختران به گریه شدند. برگ های گلها در لرزه آمدند. انسان به چه شکل طاقت می کرد؟ مشکل بود.
آسمان نیلگون زبیده با ابر سیاه پر شد. رنگ های گلها برای زبیده بی رنگ شد. صدای هولناک غرش هوای مصیبت در گوش زبیده رسید. امید سعادت او از پنجره حیات او فرار کرد. بخت سیاه بالای او فرماندار شد. او زبیده ی بشاش در ماتم افتیده شد. اشک های چشمان او پرخون شد. از بسکه ناله های او فضا را گرفت، بزرگان چاره پیدا نکردند داکتر آوردند تا داروی خواب بدهد. داکتر با مشکلی او دارو را بین آب مخلوط کرده با یک نیرنگ داد. او نه دارو را قبول داشت نه همدردی کس را. او دارو کم کم به اعضا بدن او تاثیر کرد او را به حال خواب ناخوابی برد. در او حال در ذهن او از دوره نامزدی خاطرهها رسید. در خاطره آمد، به بهانه مکتب رفتن فرصت را میسر دیده بودند تا کیف دوره نامزدی را داشته باشند. در پارک شهر رفته بودند، در زیر درخت چنار نشسته بودند. به نرمی صحبت داشتند حبیب جان به سیما آفتابی زبیده اش دیده گفته بود: تو که من را غرق خود کردی بگذار دایم غرق باشم نجاتم مده.
من که به تو غرق شدم، اول بوی شیرین جانت در مشامم رسید چون بوی گل که از گلخانه برخاسته در مشام بلبل می رسد، او بوی از جانت برخاسته بود با نسیم خوش خوشتر شده به دماغم رسیده بود او لحظه دانسته بودم من به تو غرق هستم.
چنین گفته بود و به چشمان زیبای او دیده به نرمی صدای دلش را اینگونه رسانده بود
 
قیامت 62
 
     به مشـک خیز جانت دل را از دل دادم
     به ولله تسلیم هستم دل را به تو گل دادم
     زولانه این جانــــم با گیسوهای زیبایت
     بـــی تردید جانم را به تو تو سنبل دادم
 
     دست راست معشوقه ره کمی مساژ داده بود و گفته بود اگر بی کلام هم نزدم بینشینی، قلب من، صدای قلب زیبای تو را می شنود. او می گوید دوستت دارم.
آری دوستت دارمش را می شنود زیرا، دایم قلب من به قلب تو وعده می دهد که در مقابل دوست داشتنت، مه قربان تو می شوم.
چنین گفته از طی دل به چشمان نگار دیده، ترانه دل را با دو بیتی اش گفته بود
 
     نگار خـــوب آن نازش بکار
     به مثل روی لاله روح گذار
     ببخشد مهر را لطف از مهر
     عبادت فرض بر او گل انار
 
     نوک گیسوهای نگار را بدست گرفته بوی کرده بود و به چشمان فریبنده دیده گفته بود هیچ رویایی به لحظه یکه با تو هستم نمی رسد.
رویاهای خوابم در مقابل تو، در حقیقت اذیتی اند برای خواب، چونکه تو از بهترین رویا شیرینتر هستی.
هر لحظه بدون گذرنامه از خیالم عبور داری، مرز خاطر تو در خیالم وجود ندارد.
اعتیاد به بوی تو زیبایی دارد که تزریقش با هوای عاشقی بهترین لذت را میدهد. چنین گفته بود و به چشمان زیبای نگار از دل سروده بود
 
     او چشمانت روان با تیز ادا
     به من از او شده باران پیدا
     به عـرق غرق از تاثیر ناز
     گرفتارم به زلفت بند سـودا
 
     زبیده با این خاطرهها در خواب رفت. مگر روح او سوی عزیزش بود. شیرینتر از هر شهد برای او همان حبیب جان مسکینش بود.
ثمرالدین جسارت آمدن در منزل را نداشت. سبب اینکه، او حبیب جان زبیده را در لیست گرفته در جبهه روان کرده بود. بلکه به وجدان شیطانش اسیر شده بود نه به وجدان خود. در روح او شیطان او از دیر زمان سلطنت اش را در تخت شانده بود. او شیطان او را مجبور می کرد تا از سر راه حبیب جان را دور کند. او حبیب جان مسکین شده زبیده را.
او مسکین شده یار زبیده از سر راه ثمرالدین دور شده بود چونکه او اسیر شده بود و کشته شده تبلیغ شده بود. کشته شدن او به تمنی های ثمرالدین فال نیک را آورده بود چونکه او اسیر شده به عشق زبیده خود را میدید.
 
     او پرچمی باشرف دیروز با رسیدن قدرت تغییر کرده بود. او غرق در فانتزی رویای خود شده بود. برای او مرگ یار زبیده زندگی از باده عشق را میسر کرده بود تا هر بزم شبی او با بوی زبیده باشد امّا با کدام جسارت رخ به زبیده زده مرگ حبیب جان را می گفت؟
بیچاره شده زبیده هر بار که از خواب بیدار می شد، در چشمان زیبایش جهنم روزگار بود دوباره با فریاد ناله می کرد. تاثیر دارو که او را بیدار خواب ساخته بود در هر به هوش آمدن جان حبیب جانش را می دید افتیده در خاک بیچاره شده دیده می شد. در هر به هوش آمده شیطان روزگار صحنه الم دار را به چشمان او از سر حبیب جانش نشان می داد.
او شیطان خاطره های خوش دوره عاشقی او را به یاد او داده به ناله و فریاد کردن تحریک می کرد. از گریه های او زمین آسمان می گریستند. او چه اندازه توان گریه کردن را داشت؟ او توان دور می شد لیکن در قلب او، او زخم روزگار همیشه زنده می شد. چه چاره داشت با زخم دل با جسم زنده با روح مرده به سر می برد.
 
قیامت 63
 
     ثمرالدین تا چند روز به چشمان زبیده رخ شده نتوانست. او در چند روز بامشورت علمای جامعه رسم مراسم دینی را اجرا کرد. فاتحه گیری کرد خیرات داد هر چه رواج از دین بود عمل کرد.
او که رل برادری را بازی نموده با امکان بالا رسم رواج دینی را اجرا کرد، بدبخت شده ی زبیده در راه پاکستان در دست چند ظالم اسیر بود. او بدبخت شده در پاکستان برده می شد. او در پاکستان فروخته می شد. سرنوشت او بمانند سرنوشت هزاران گمنام بود با انقلاب شکوهمند خلق پرچم در سر او آمده بود. آفتابگرفتگی که برای چند لحظه دنیا را تاریک می سازد، برای حبیب جان بمانند آفتابگرفتگی خورشید سعادت او گرفته شده بود. او باناامیدیها در مسیری روان بود جزء تاریکی روشنی را حدس زده نمیتوانست. او تنها در غم اسارت خود نبود او در غم حال احوال نگار خود بود چونکه روح نگار را می دانست.
 
     مراسم هفت و چهل حبیب جان برگذار شد. بعد از مراسم زبیده طاقت نشستن در منزل را از دست داد. او راه منزل پدر را گرفت. او قسم خورد باقی عمرش را با خاطرات یارش سپری کند. لیکن غیرت افغانی کی او امکان را می داد؟  
غیرت افغانی گفتم، یک فرهنگ رسوا را یک طوق ساختند، در گردن مردم گوسفندی ما اویزان کردند. مثلیکه در بین ملت های بی غیرت جهان ما افغانها غیرت داشته باشیم. این عجوبه سر تمام فرهنگ های انسانی را خورد و ملت افغانستان را عقب زده ساخت.
 
     فرهنگ باغیرت جامعه، اینبار بالای زبیده ی دربدر شده تطبیق می شد. به اساس او فرهنگ غیرتی، زبیده زن نکاحی ثمرالدین می شد. از اینکه ناموس ثمرالدین بود زن او می شد. رواج یکه در افغانستان فرهنگ شده است اگر که یک برادر فوت کند، جامعه نظر خانم برادر را در نظر نمی گیرد به برادر دیگر نکاح می کند.
اگر که زندگی از او زن است، باید که مطابق به حکم سوره نسا آیت چهار قرآنکریم او باید تصمیم بگیرد. مگر در افغانستان عوض دین قرآن، دین جامعه از نام اسلام حاکم است. حکم این دین جامعه افغانستان بود زبیده باید زن ثمرالدین می شد.
 
     خطاهای خلقی ها و پرچمی های مارکسیست هر رواج دینی جامعه افغانستان را از گذشته قویتر ساخت چونکه در قانون تکامل تضاد سبب تکامل است. ضدیت این گروه به رسم رواجها نتنها رسم رواجها را در مسیر درستتر سوق نداد سبب قوی شدن آنها شد. چونکه فکر رادیکالی سبب تند شدن فکرهای ضد می شود. بدبختی های جامعه ی افغانستان، بخت بد مردم افغانستان بود.
 
     چشمان زیبای زبیده هیچگاه از اشک خالی نبود. او غیر از اشک چشم چیزی نداشت. امید او مرده بود. هوس او شکسته بود. او گاه علنی اشک می ریخت گه پنهانی در اشک ریختن بود. او که در مقابل خود غیرت افغانی را دید با شدت مقاومت کرد. آیا او در او جامعه تا اخیر مقاومت کرده میتوانست؟ آیا او شانس گریز از رواج جامعه داشت؟ 
دست پای او بسته بود. چاره ی او ناچاره شده بود. 
بی چاره بود او زبیده.
مسکین بود او زبیده.
دربدر بود او زبیده.
او اسیر فرهنگ رذیل بود. او در دست غیرت افغانی فقط یک متاع بود.
برای او دو راه بود یا زن ثمرالدین می شد یا خودکشی می کرد. شبها روزها فکر کرد. در اندیشه ی او، خودکشی راه نجات شد لاکن هر بار یار را در چشمان دید با تبسم می گفت: به یادت باشد اگر روزی تقدیر به ما بازی ظالمی کند، اگر من کشته شوم برای خاطرات ما تو زنده باش. تو خاطرات عشق ما را حفاظت کن. از پشت من اشک مریز راه سعادت را انتخاب کن لیکن از قلبت من را بیرون نکن.
بدانکه بعد از مرگم تو را اگر با سعادت دیدن کنم روحم شاد می شود. کوشش کن روح من را آزرده نساز.
 
قیامت 64
 
     حبیب جان زبیده را به مشکل بزرگ مانده بود.  تصمیم گرفتن کار ساده نبود. او قول یکه به حبیب جان داده بود خودکشی کرده نمیتوانست. او همچنان زن ثمرالدین شده نمیتوانست. او بیچاره چه چاره داشت؟ او با همه کوشش چاره پیدا نکرد. گریه و فریاد او چاره نشد. او تنها بود. از مادر پدر تا دورترین قوم خویش او تلاش کردند به نکاح ثمرالدین تن دهد. هرکس او را ملامت کرد. هرکس از رواج دین حکم داد. هرکس چاره او را بیچاره کرد. زمین سخت آسمان بلند را در چشم او زد. چه می کرد زبیده ی دربدر شده ی حبیب جان؟ مراسم کوچک دایر شد. یک تن از خانواده وکیل زبیده شد. ملا مسجد در حضور چند تن ریش سپید نکاح را بسته کرد. زبیده با او نکاح زن دوم ثمرالدین شد.
در این کار نقش مادر ثمرالدین به اندازه ی بود، او چندین دفعه در منزل پدر زبیده رفته اخطار داده بود تا آبروی خانواده آنها را در بین خلق منطقه نریزند. زبیده با استدلال گفته بود چگونه با ثمرالدین زن شوهر شود در حالیکه او ثمرالدین را بمانند برادر می داند. او گفته بود آخر من به حبیب جان قول دادم تا اخیر عمر با او باید باشم. اگر مه اولاد شما هستم به من رحم کنید مه باقی عمرم را با خاطره های حبیب جان سپری کنم. اگر که حبیب جان نیست کشته شده ببینید در شکمم اولاد او را دارم. آخر به این اولاد رحم تان بیاید. با همه دلیل و کوشش او، مادر حبیب جان نوح گفته بود پیغمبر نگفته بود. مادر حبیب جان دلیل خود را داشت. او حقیقت خود را داشت. او دنیا را از حقیقت خود میدید و با او دیدن تلاش داشت تا زیبده قناعت کند. زبیده که دلیل و حقیقت خود را داشت نزد او کدام اهمیت نداشت. این اخلاق مردم افغانستان بود. هرکس در افغانستان از حقیقت خود دنیا را دیده تلاش می کند تا دیگران با حقیقت او دیدن کنند.
تلاش و اخطار دادن های مادر ثمرالدین او را به چشمان زبیده زن ظالم نمایان کرد. از آن روز بعد محبت بین هر دو از بین رفت. صداقت بین هر دو از بین رفت.
پدر در دست مادر بازیچه بود. مادر زبیده  همنظر مادر ثمرالدین بود. این دو مادر نفرت زبیده شدند. زبیده تنها بود زمین سخت آسمان بلند.
او چه اندازه نزد مادر گریان کرده بود فایده ندیده بود. او چه اندازه نزد پدر گریان کرده بود فایده ندیده بود. در زمین سختی آسمان بلندی او پدر مادر چهره زشت را در چشمان او پیدا کردند.
 
     شب محفل که با عده از ریش سپیدها ترتیب شد با بستن نکاح خاتمه یافت. ثمرالدین به هدف خود رسید. هرچند او در ظاهر متاثر از کشته شدن حبیب جان بود لیکن در دل به شیطان خود تسلیم بود. در رویای او زبیده حور زیبای او بود. او آرزو داشت زبیده عاشق او باشد. ممکن می شد؟
زبیده با گریه در اتاق خود که از یارش باقی بود نشسته اشک می ریخت. ثمرالدین جسارت نزدیک شدن را نداشت. او باز مادر را استعمال کرد. او تلاش کرد مادرش زبیده را قناعت بدهد. زبیده به او زنی نمی کرد. زبیده با خاطرات یار بود نفرت به هرکس داشت. در اتاق دیگر زن دیگر ثمرالدین با اولادها بودند. آنها این نکاح را قبول کردند چونکه این نکاح را یک عمل مجبوری دین اسلام می دانستند. آنها که در سرنوشت شان تسلیم بودند زبیده در اتاق خود در اشک ریختن بود. زن ثمرالدین آرزو نداشت زبیده رقیب او شده در آغوش ثمرالدین باشد لاکن او نیز قربان این فرهنگ بود. او مجبور بود. این مجبوریت بهار دو خانم را ربوده بود بدست شیطان ثمرالدین خزان ساخته به کنیزی داده بود.
خزان که آمد آمد هوای تند زمستان را نشان میدهد هوای تند سرد در سر زبیده آمده بود. او بهار خود را از دست داده بود. او غرق سیل خاک آلود بود. او بین او سیل دست پنجه میزد. زندگی حرام بود لیکن نفس می کشید چونکه او شانس خودکشی را نداشت.   
 
قیامت 65
 
     روشنفکری که برای پیشرفت جامعه، قوه تحریک کننده است، لاکن جامعه از عده باسوادهای تشکیل شده بود، از بی سوادها بیشتر بی سوادتر در این مسئله بودند. آنها از نام روشنفکری که لاف می زدند در حقیقت همرنگ همان جامعه بودند. در حالیکه روشنفکر کسی است مقابل فرهنگ مروج جامعه ایستادگی نموده نوآورهای جدید را در فرهنگ علاوه کند می باشد. از سنت های ویرانگر فرهنگ را نجات بدهد می باشد. مگر در جامعه هر کس تلاش داشت تا در ساز جامعه برقصد. بدین خاطر گریه های زبیده کدام اهمیت نداشت. بدین خاطر بدبخت شدن زن دوم ثمرالدین کدام ارزش نداشت. ثمرالدین او رنگ جامعه را از سابق میدانست. او دانسته اقدام کرده بود و با او رنگ جامعه زبیده را در اسارت گرفته بود.
 
     زبیده شبها را با گریه سپری کرد. شبها مادر ثمرالدین نیز نزدیک شده نتوانست. ثمرالدین خوش نداشت این وضعیت دوام کند باید زبیده به خواست او تسلیم می شد.
شیطان او برای او فشار می آورد و برای او تاکتیکها را می آموخت. هدف با زبیده عشق ورزیدن بود. او بدین خاطر مادر را استعمال می کرد.
 
     روزها و شبها می گذشت زبیده نه به مادر ثمرالدین تسلیم می شد و نه به ثمرالدین اهمیت میداد. اینبار مادر ثمرالدین در تلاش دعا و جادو شد. او تلاش کرد با دعا و جادو زبیده را در آغوش ثمرالدین اندازد. او هر بار که به دامن خرافات خود را انداخت زبیده عوض تسلیم شدن بیشتر ضد شد. این روش دوام پیدا کرد تا که صبر ثمرالدین را از سر پاشید. یک شب ثمرالدین از کمیته ولایتی تا سر غرق از شراب در خانه آمد. او شب تصمیم داشت تا با زبیده هم آغوش شود. زبیده که مقاومت می کرد بیشتر به خود متکی شده بود و در نزد خود تصمیم گرفته بود تا اخیر مقاومت کند لاکن در او شب او بیتاب بود و کم قوت بود. کم قوتی او ناشی از آن بود سالگرد اولین دیدار او با حبیب جان بود لیکن حبیب جان نبود. او با او خاطره از غذا خوردن مانده بود. او، او روز را یاد کرده در سر خود فشار آورده بود. او از اثر کم خوراکی و فشار روحی ضعیف شده بود. او به مانند گلی بود آب و نور خورشید کم رسیده باشد و مایل به پژمرده شدن شده باشد.   
او بی حال و بی تاب در بستر افتیده بود. بلکه در خواب بود بلکه از هوش رفته بود آمدن ثمرالدین را ندانست. ثمرالدین او را که دراز کشیده در بستر دید، لباسیش را کشید با زیر پوشی در پهلوی او دراز کشید. از اثر صدا خفیف او مادر دروازه اتاق را باز کرد، دید او در بستر زبیده دراز کشیده است. ثمرالدین از بسکه نشه بود باز شدن دروازه را ندانست مادر نزدیک شد به گوش او گفت: کمی بیتاب است نازداده نزدیک شو امشب کامیاب می شوی. این را گفت بازوی دست فرزند را فشار داد از اتاق بیرون شد. ثمرالدین دست راستیش را به گردن زبیده انداخت. او اثنا زبیده بیدار شد می خواست فریاد بزند ثمرالدین دهنیش را قایم گرفت و سر سینه ی او نشست لیکن فشار را به پای های خود انداخت. او با آهستگی سر را پایان آورد و با زبان لرزیده گفت: امشب تصمیم گرفتم تو زنم می شوی. زبیده از بسکه کسل بود مقاومت کرده نمی توانست بازهم تلاش کرد لاکن بی فایده بود. او دانست او شب در سرش تجاوز صورت می گیرد. ثمرالدین با دو دست دو بازوی او را قایم گرفته دهن را به دهن او آورد تا صدا کشیده نتواند. او به آهستگی در سر زبیده دراز کشید و از دهن زبیده دهنیش را گرفته به گوش زبیده گفت: اگر فریاد بکشی بدانی که هر شب با زور سرت می آیم. زبیده که بخت خود را تاریک شده دیده بود بی صدا شد. روی که سقف اتاق را می دید از چشمان زیبای او اشک حلقه حلقه شده به دو طرف گونه اش می ریخت. او لحظه که تجاوز در سرش صورت می گرفت رخسار یار را دید. یار نوک گیسوهایش را بوسیده گفته بود: بدان زبیده وقتی که تو را ببوسم دقت می کنم تا از بوسیدن من آزاری به تو نرسد چونکه تو ظریف ترین جنس در حیاتم هستی.
اگر باد موهایت را تکان بدهد به تشویش می شوم جانت درد نکند گفته.
تو یگانه تابلوی نقاشم هستی که در وقت فرصت، صرف خاطر من نقاشی کرده است. او نقاش، هر بخش این تابلو را با بهترین هنر تکوین داده است که در قلب من قیمتتر از این هنر هیچ چیزی بوده نمی تواند و گفته بود
 
قیامت 66
 
     بهار شــــــدم با بویت تکوین عجب
     مثل گل همان باغ که گلــش اعجب
     ظاهر سیمای من چه رنگـــی ندانم
     ولی از بوی جانت از بطن تعجب
 
     ثمرالدین که در حال نشه مانند جانور وحشی تجاوز می کرد، زبیده ی دربدر شده بی صدا اشک می ریخت.  او که ماه ها در انتظار این وحشت بود زبیده در غم یار کباب بود. او که به شیطان نفس خود تسلیم بود برای زبیده انسانیت مرده بود. او که در چند لحظه کیف اخلاق خود را می گرفت زبیده در او چند لحظه بمقداری اشک ریخت بالشت تر شد. او لحظه ثمرالدین که به آرمان خود رسیده بود، لبخندهای حبیب جان در چشمان پر از گریه ی زبیده ظاهر بود. در او اثنا ثمرالدین که عمل تجاوز را روا دیده بود، از خاطرات زبیده حبیب جان گفته بود: می ترسم کسی جایم را در قلبت بگیرد.
بوی تنت را از دماغم بگیرد.
آغوش گرمت را از آغوشم بگیرد.
چه احساس مبهمی است حسادت.
ادامه داده بود: فهمیدن عشق را مشکل می دانستم. خود را غافل از او میدانستم. وقتی لبان نرم ات را به لبانم گذاشتی، درک کردم عشق در بین لبان تو اسیر بوده، فقط با یک بار بوسیدن تسلیم بوده. یک بار بوسیدی من عشق را از لبان تو فهمیدم.
 
     مــــی گویند که درک عشق مشکل
     عقل ســــــــر ما از درون او غافل
     بین دو لبان خــــوش تو که راز او
     بی خبراند عشق ازلبان تو حاصل
 
    زبیده در او اثنای تجاوز که از چشمان اشک می ریخت، در ذهن او آخرین نفرت را برای پرچمی ها او تجاوز می داد. چونکه او بعد از کودتا هفت ثور در تمنی بود ثمرالدین مرد قدرتدار منطقه شود. او آرزو داشت به دوست دشمن از سر ثمرالدین افتخار کند. زمانیکه بعد از هژده ماه اقتدار خلقی ها پرچمی ها به قدرت رسیدند، برای زبیده جشن بزرگ بود. در نظر او کسی از زندان بیرون می شد برای خویش قوم خود سعادت را می آورد. خوشبختی را می آورد. رشد اقتصادی را می آورد. ترقی را می آورد. زبیده از هزاران ساده دل یکی بود این آرزوها را داشت. هزاران ساده دل از کودتا هفت ثور این آرزوها را داشتند. از خلقی ها داشتند. از پرچمی ها داشتند چونکه خلق پرچم از خانواده های فقیر بودند. از خانواده های بی قدرت بودند. در نظر یک عده صاف سادهها اینها درد جامعه را میدانستند. آرزوهای خلق را میدانستند لاکن اینها هیچ چیز را نمی دانستند.
بعد از اینکه اقتدار بدست پرچمی ها افتید، اخلاق اصلی آنها به جامعه رونما شد. این گروه با فانتزی رویاها به هر نو بازی های شیطانی اسیر بودند. با او اسارت به او بازیها دست زدند. از ارزش فرد گرفته هر ارزش جامعه را ویران کردند.
هنر شیطانی ثمرالدین از هزاران هنر پرچمی ها یکی بود. او شب ثمرالدین به همان اندازه از تجاوز که لذت گرفت، برای زبیده او تجاوز جهنم بود. ویران ترین حالت روحی را سبب شده بود. در ذهن او انسان زیر سوال آمده بود.
 
قیامت 67
 
     می گویند گل که از آب و حرارت آفتاب و نوازش باغبان محروم می گردد، بی صدا در گریه شده سر خم روبه پژمردگی می رود. در او شب زبیده همان گل بود سرشاری و بشاشی را به شیطان ثمرالدین فروخته بود. غم را برای پژمرده شدن از او شیطان خریده بود.
حکایه ی زبیده از هزاران حکایه یکی آن بود. هزاران حکایه را پرچمی ها دانسته یا ندانسته میراث گذاشتند.
 
     نفس شیطانی ثمرالدین با تجاوز به اتمام هوس خود رسید. او با همان اخلاق که در سر زبیده خود را انداخته بود به همان اخلاق خود را بلند کرد. او چیزی به زبیده گفت لاکن از بسکه شراب زبان او را از او گرفته بود چه گفتن او فعمیده نشد. از همان حالت از اتاق بیرون شد. لباس او که به هر طرف افتیده بود، تنبان را پالید پیدا کرد پوشید بیرون شد. او با او حال در اتاق خواب زن بزرگ رفت خود را پهلوی زن بزرگ انداخت. در او اثنا زن بیدار شد الکتریک را باز کرد روشنی شد شوهر را نیمه برهنه دید. رویجایی را انداخت دوباره در خواب رفت. او از رفتار شوهر ممنون بود. شوهر اگر نزد زبیده هم میرفت دوباره پهلوی او می خوابید، برای او مایه خوشی این نقطه بود.
 
     ساعت به هشت صبح نزدیک می شد ثمرالدین از خواب بیدار شد. دید که به خواب مانده برخاست به زن صدا زد تا حمام را آماده کند. خواست که در حمام برود در نزدیک دروازه ایستاد شد دست راست را بالای سر برده در اندیشه شد برگشت در اتاق خواب زبیده رفت دید که زبیده از بستر پایان شده پشت را به دیوار داده سر را بالای زانو گذاشته گریان دارد. به آهستگی رفت از زنخ او سر او را بالا کرد دید چشمان زیبای بادامی او سرخ خونریزی شده. چشم که سرخ خونریزی شده روی از ریختن اشک لکه دار شده. سیما که کسل رخ شده روح با نفرتها جهنمی شده. به چشمان او دربدر شده دید بی صدا شد. او دربدر شده نیز لحظه ی مکث کرد به درون چشمان او دیدن کرد مثلیکه از چشمان او دلیل تجاوز را می پرسید معنی دار دیدن کرد بعد از چند لحظه به پایانی دید گریه را از سر گرفت. او در اصل بی صدا می گفت: انسان نیستی که از چشمانت رذالت شب را پرسان کنم. از بسکه در مقابل خیانت تو بی چاره هستم با سکوت درد دلم را بیان می کنم. اگر کمی اصالت انسانی داشته باشی، بی صدا از نزدم دور شو گپ نزن. چونکه بین من تو گپ وجود ندارد منطق داشته باشد.
لیکن برای پرچمی ها ادراک رمزها مشکل بود. آنها از بسکه غرق خیال های شان بودند دیدن از چشم دیگران برای شناخت خودشان کار ساده نبود. این اخلاق بزرگترین مصیبت پرچمی ها بود. اگر آنها از چشم خلق خود را دیده میتوانستند راه حل بعضی مشکلات را پیدا می کردند و لیکن آنها این اخلاق را در جامعه افغانستان جایگزین کرده از اقتدار دور شدند و برای خلق افغانستان در معنویت ضد این مردم این اخلاق نادرست را میراث گذاشتند.
 
     از اینکه ثمرالدین برای آینده ی زبیده جنت عقل خود را در تابلو ترسیم کرده بود، رمز چشمان زبیده کدام منطق برای او نداشت چونکه پرچمی ها سعادت خلق افغانستان را در مهندسی های خود میدیدند. نیت اینها در نزد وجدان اینها بد نبود نیت نیک بود لیکن نیت نیک که برای دیگران بدی را سبب شود چرا او نیت برای دیگران نیک باشد؟ درک این باریکی را نداشتند.
حال سوال می کنم اگر پدر من از نیت نیک پدری بدون درنظرداشت دنیای فکرهای من برای من جنت را آرزو کند و لیکن او جنت در حقیقت های دنیای فکرهای من ضد باشد آیا او جنت جهنم را برای من سبب نمی شود؟ خلق پرچم مارکسیست این حقیقت زیست را ادراک نکرده اسیر نیت نیک خود شده وطن را ویران کردند و این اسلوب تفکر را در جامعه افغانستان میراث گذاشتند. در جامعه افغانستان از هر فرد تا هر گروه با نیت نیک شان وطن پرست و انسان دوست هستند لیکن فرهنگ یکه نیت نیک عقل یک شخص چه اندازه به دیگران ضرر رسان نیست؟ تفکر این نقطه وجود ندارد.  
پرچمی ها با همچون مفکره و اخلاق در سرسنگ وطن سنگ نگذاشته در سر انسان افغانستان سر سالم نماندند.
 
قیامت 68
 
     ثمرالدین با زبان نرم وعده ها داد. او خود را به گونه دیگر جلوه داده از مایوس بودن از کشته شدن حبیب جان گفت. ناچار شده با او عروسی کردن را گفت. مثلیکه راه دیگر نداشت امّآ او در همان شب تجاوز کرده بود. او در نقش انسان خوب اطمینان داد گل در سر سبد ثمرالدین می شود. زبیده دانسته بود گفته های او جزء از نیرنگ چیزی نیست. برای زبیده نه گفتار او قیمت داشت و نه خدمت او. زبیده روحاً مرده بود چیزی در نزد او ارزش نداشت. بنااً زبیده چیزی به جواب گپ های او نگفت. او سکوت را ترجیح داد. ثمرالدین وعدهها داد. به همان گونه که نرم آماده بود با همان گونه بی صدا از نزد زبیده رفت در امام داخل شد. او حمام کرده طعام صبح را نخورده در ولایت رفت. در او روز در کمیته ولایتی جلسه حزبی داشت. او به مانند هر روز جلسه را دایر کرد. باز تکراری ها را تکرار کرد.
از بسکه جلسه های زیاد را دایر می کردند تکراریها را تکرار می کردند. او روز نیز چیز تازه در جلسه نداشتند. گپ های انقلابی بود تکرار می شد. گپ های انقلابی آنها از چند جمله گپ شعاری عبارت بود.
جلسه ختم شد روی به منشی سازمان زنان نمود از او معذرت خواسته تقاضا کرد تا در یک بخش مشورت بدهد. غیر از او منشی همه از اتاق بیرون شدند. ثمرالدین کمی به سیما شرمندگی صحبت را از سر حبیب جان شروع کرد و به زبیده آورد. او مایوس بودن زبیده را گفته تقاضا کرد اگر کمی همکاری کند زبیده بختیار می شود. منشی سازمان زنان که از جمع تازه چهره های زن روشنفکر مارکسیستها بود، خانم با جسارت بود. خانم مقبول و مادر خوب بود. او از معلمی در این مقام آمده بود.
 
     پرچمی ها از دوران خلقی ها تجربه گرفته بودند. در زمان خلقی ها سازمان زنان برای رفقای مردینه ی خلقی ها مکان شهوت و نقطه ی سعادت بود. حیثیت زن پایمال بود. سازمان زنان خلقی ها در سنت های مردم افغانستان جای نداشت. او سازمان نفرت خلق را برانگیخته بود. برای پرچمی ها درس شده بود. پرچمی ها با گرفتن درس در عملکرد سازمان دقت کردند.
 
     منشی سازمان زنان گوش به گفتار ثمرالدین داد. ثمرالدین از دیدگاه خود سناریوی را که نزد خود ترتیب داده بود با هنرنمایی زبانی به منشی گفت و او را قناعت داد. با قناعت منشی او با منشی پلان ساخت. هدف منشی کمک به زبیده بود. او صمیمی بود تا زبیده را کمک کند.
او با او پلان با چند تن از زنان سازمان در منزل ثمرالدین با دست پر از تحفه ها رفت. او از طرف مادر ثمرالدین و زن بزرگ ثمرالدین پذیرایی خوب شد. از آمدن او مادر خبر داشت چونکه مادر از پلان خبر داشت.
زبیده مسکین شده تا او اثنا بمانند جسد روح باخته شده پشت در دیوار تکیه داده بی صدا نشسته بود. او حتی تکان نمی خورد. سرصداهای بیرون برای او کدام معنی نداشت. مادر که تیاتر فرزند را می دانست از مهمانان پذیرایی عالی کرد. آنها را در سالن دعوت نموده شرف داد و سفره مجلل را باز کرد. او به عروس بزرگ هدایت داد تا نزد زبیده رفته او را در نزد مهمانها در سالن بیاورد. عروس که زبیده را دید از حال زبیده دوباره برگشت کرد حال احوال او را به خشو رساند. خشو اشاره کرد در سالن نزد مهمانها باشد خود نزد زبیده رفت گفت: عروس تو چه هدف داری می خواهی رسوا شویم؟ عروس بی صدا بود حرف نزد. باز تکرار کرد: برخیز. عروس حتی فلک نزد. این بار از بازوی راست او تکان داد. عروس به چشمان او دید گفت: خبر هستی فرزندت شب به من تجاوز کرد؟
او که از تجاوز خبر بود تبسم زد چونکه در نزد او عملکرد فرزند تجاوز نبود. از دیدگاه او زبیده زن قانونی و شرعی فرزندش بود عملکرد او از دیدگاه او روا بود او یک تجاوز نبود. او خود بارها به فرزند گفته بود اگر به رضا نشود با زور صاحب شو تا تو را به شوهری قبول کند. در عقیده او، همان چند جمله دعا که در هنگام نکاح در زبان عربی خوانده شده بود منطق نکاح اسلامی را داشت چونکه در جامعه نکاح اسلامی را عبارت از چند دعا رواج دادند در حالیکه در منطق اسلام و در منطق قرآنکریم نکاح بدون تاثیر دیگران قبولی دو طرف ازدواج کننده در حضور شاهدهاست. چند جمله دعا در زبان عربی رواج خلقهاست در نزد قرآن و اسلام کدام اهمیت ندارد. اگر اهمیت می داشت حداقل یک آیت قرآنکریم آن را راهنما می شد.
 
قیامت 69
 
     خشو بار دیگر بازوی عروس را تکان داد با خشم گفت: اگر خوشبخت شوم بگویی ثمرالدین را به شوهری قبول کن. وقتی او این گپ را زد زبیده به چشمان او با دقت دیدن کرد لحظه ی مکث نموده گفت: عجب وجدان دارید از خبر مرگ حبیب جان چه مدت گذشت تلاش می کنید در آغوش برادر او تسلیم باشم آیا این کار کار ساده بوده میتواند؟
قلب من زنده بودن او را به من می گوید یا حس قلبم حقیقت شود شما با کدام روی به روی حبیب جان دیده میتوانید؟ خشو بی صدا بود. زبیده گفت یا یک معجزه شده مقابل چشمان تان بیاید؟ تا حال کس جنازه را ندید یا او اسیر باشد نجات پیدا کند چه می شود فردای این کار شما؟
من که با روح با حبیب جان هستم اگر در جسم من تجاوز کند گناه نمی شود؟ شما شریک او گناه نمی شوید؟
در گپ های زبیده خشو در چرت رفت. او تفکری شد بی صدا شد. او با وجدان خود در مجادله شد. لحظه ی چه گفتن خود را نداست لیکن  شیطان او غالب شد قهر از سیما او آتش پاش داد. او با او قهری به روی عروس با سلی زد گفت: تو منافقی می کنی اگر حبیب جان شوهر تو بود او فرزند من بود. من به اندازه تو او را دوست ندارم؟ من به اندزه ی تو به او نسختم؟ در تقدیر قسمت از دست ما چه می آید؟ تو منافق هستی می خواهی ما را بین دوست دشمن رذیل کنی. آن چیزیکه دین ما حکم کرد عمل کردیم یا تو آبرو ما را دو پیسه کرده می خواهی با کس دیگر ازدواج کنی؟ شکر ما مسلمان هستیم کار خراب نکردیم فرمان دین اسلام را عمل کردیم. گپ مولوی صاحب را اگر شنیده نباشی هرکس شنید تو غیر از ثمرالدین با کس دیگر ازدواج کرده نمیتوانی چونکه دین حرام کشیده. زبیده گریان می کرد گفت: دیدم یک رفتار غیر اخلاقی و غیر اسلامی را انجام دادید. من را با زور از خانه پدرم آورده رواج تان را اجرا کردید. از همان مولوی تان می پرسم چرا نظر من را پرسان نکرد؟ من که علاقمند ازدواج نبودم در نزد مولوی تان در حضور همه در سر قرآن دست می ماندم تا اخیر عمرم ازدواج نمی کردم چرا این حق را از من گرفتید؟ خشو بار دیگر دست را بلند کرد بزند منشی سازمان زنان داخل شد دست او را گرفت بیرون کشید. او با سخنان نرم گفت: اجازت بدهید زبیده را ما به راه می آوریم. او اثنا از چشمان زیبای زبیده اشک حلقه شده در گونه اش می ریخت. او که خود را بدبخت شده می دید از درون به حال فرهنگ رسوا عصیان داشت. او حال و احوال خود را در بین او فرهنگ میدید از دل ریخت
 
     افتادم به خـــاک مثل گل پژمرده
     این منم حاصل دل مـــــــــــــرده
     هر صبح بهار شـــــبنم روی گل
     کویرشدم بی شبنم که من فسرده
     چو صید بدام مــــــــــــرگ جانم
     زهر نصیب من جان غم خورده
     در عشــــــــــق جنون فریفته دل
     بــــــــــــــی ترانه منم حالم برده
     دست دل نیست در بازی حـیات
     غزل ندارد حیات غم پرده پرده
 
     زبیده که بر او حال بود منشی سازمان زنان مادر ثمرالدین را از احساسات تند مجزوم کرد. او را در سالن برد ساکن ساخت خود در نزد زبیده آمد. دید که زبیده با اشک های چشمان سر بالای زانو در دیوار تکیه در گریان است. به آهستگی نزدیک شد سر زبیده را در سینه گرفت موهای پریشان زبیده را با دست نوازش داده از سر زبیده بوسید به نرمی گفت: درد تو بزرگ است میدانم مگر چه چاره داریم از دست این بخت ظالم؟ باور بکن از او روزیکه خبر مرگ حبیب جان آمد دل جگرم فرم پارچه است. بارها از خدا خواستم تا خبر رسیده دروغ باشد، لاکن می گویند حقیقت است. گلم چه کرده می توانیم؟ حال خراب تو هر روز به ما می رسد. هر روز صحبت تو در سازمان است. هرکس در غم تو شریک است. هرکس به این روزگار تو اشک می ریزد. ما همه زنان با تو هستیم. در هر تصمیم تو در عقب تو هستیم. هر چه تو بگویی به او راه هستیم. یگانه خواست ما کم کردن غم هایت است. ما دیگر چیز نمی خواهیم.
او که در گپ زدن بود زبیده سر را بلند کرد به چشمان او دید با گریان گفت: من که به ماتم حبیب جان در غم خود بودم ثمرالدین برادر نشه شده به من تجاوز کرد. بگوید با این حال به چه قسم غمها را کم کنم؟ با این حال من غمها کم می شوند؟ مرگ به من بهتر از این حال من است. منشی لحظه ها به چرت رفت. او به تجاوز ثمرالدین چه گفتن خود را ندانست. بعد از لحظه ها چرت تفکر گفت: عزیزم حق بجانب هستی. نباید منشی صاحب دور از اراده ی تو رفتار می کرد. بلکه گناه ی ما زنان زن بودن است. ما حریت نداریم که سرنوشت ساز باشیم. اگر رفتار منشی صاحب را زیر انتقاد بگیریم همه می گویند چرا خطا باشد آیا نکاح اسلامی ندارد؟ وقتی او چنین گفت زبیده می خواست دلیل بگوید از اینکه منشی یک زن رسیده بود دانست او فوری گفت: می دانم می دانم او گفتار خطاست زیرا مهم رضایت توست لاکن حرف ما را کی می شنود؟  او زبیده را در آغوش گرفته با زبیده گریان کرد. زبیده رویش را به روی او نزدیک کرد پیشانی را به پیشانی او چسپانده با او یکجا گریان کرد. این گریان دقیقه ها دوام کرد. این گریان از یک طرف عقده های دل زبیده را بیرون کشید از جانب دیگر صمیمیت منشی را برای او رساند. زبیده به این گریان ضرورت داشت. او به یک همدرد ضرورت داشت. او به کسی ضرورت داشت با کمک او عقده های دل را می ریخت. منشی زن با تجربه بود. او این روزگار زبیده را درک داشت. او درک داشت صمیمیت بهترین اسلوب نزدیک شدن بود. منشی با صمیمیت می خواست زبیده را به خود نزدیک کند. او درد زبیده را با خود تقسیم کرده می خواست همکار او شود. اگر فرد یا ملت صمیمیت را حس کنند اگر غمشریک بدانند فاصله ها نزدیک شده فضا همکاری به میان می آید. منشی با او اسلوب می خواست با همکاری زبیده به دردهای زبیده چاره پیدا کند. از اینکه دردها از زبیده بود بدون کمک زبیده او کاری کرده نمیتوانست. در ملت داری هم این روش نتیجه می دهد. اگر رژیم صمیمیت خود را به ملت رسانده بتواند و حس غم شریکی را خاطر دردهای ملت به ملت رسانده بتواند کمک ملت را برای حل دردهای ملت گرفته میتواند.
 
قیامت 70
 
     زبیده و منشی که در گریه بودند یکی از زنان که با منشی آمده بود داخل اتاق شد. زبیده و منشی سر را بلند نموده چشمان را با دست پاک کردند. منشی گفت: ما در سالن می آیم. زن دو باره در سالن رفت. منشی دست زبیده را گرفته در حمام برد. هرچند زبیده نی می گفت او با نرمی لباس های زبیده را کشیده جان او را شست. زبیده که می گفت خودم می شویم منشی باتکرارها گفت تو دخترم هستی از من شرم نکن. بالاخره جان زبیده را شسته لباس تازه پوشاند و در سالن آورد.
در سالن که داخل شدند مادر ثمرالدین فوری از جایش برخاست دست عروس را گرفته در پهلوی منشی شاند و خود در پایان نشست. عروس به زمین می دید حرف نمی زد. صحبتها بین زنان بود تا که منشی گفت: زبیده با ما تا سازمان میآیی؟ زبیده با نرمی رد کرد منشی اصرار نکرد لاکن گفت: فردا در وقت سازمان رفتن می آیم به من قول بده با من به سازمان میروی. زبیده که رد می کرد دیگر زنان اصرار کردند زبیده بی صدا شد مهمانان با زبیده خدا حافظی نموده از سالن بیرون شدند. در بیرون حویلی منشی به مادر ثمرالدین بعضی راهنمایی ها را گفت و بعد با اتومبیل شان مستقیم در ولایت رفتند. در ولایت منشی از اتومبیل پایان شد دیگر زنان منتظر ماندند. منشی در دفتر ثمرالدین رفت تا نتیجه را به ثمرالدین بگوید. او نتیجه را به ثمرالدین گفت و از او خواهش کرد برای آرام شدن زبیده و قبول کردن شرط های جدید روزگار فرصت بدهد. ثمرالدین وعده داد تا خود زبیده شرایط جدید را قبول نکند نزدیک نمی شود.
او روز اولین روز بود زبیده به خود غمشریک پیدا کرد. زبیده به یک غمشریک ضرورت داشت. منشی برای او نجات دهنده شد چونکه در غم او شریک شد. زبیده سر از او روز با زنان سازمان ارتباط گرفت. او دردهای خود را با سازمان زنان تقسیم کرد. در این کار منشی رل مرکزی را بازی کرد. زبیده با سخن های نرم او به بخت تقدیر جدید اش تسلیم شد لیکن او هیچگاه ثمرالدین را به مانند یک دوست ندید. بمانند عضو بدن خود ندید. چهره ی ثمرالدین برای او یک چهره تجاوزگر بود. یک کابوس بود. یک مصیبت بود لاکن چه چاره داشت؟ زمین سخت آسمان بلند بود. او نظر به شرط ها با ثمرالدین سازش کرد.
 
     داستان زبیده که این روزگار بود، حبیب جان دربدر شده داستان وخیمتر داشت. او از همان شب یکه در اسارت مجاهدین افتید، انواع شکنچه را دید. شکنجه هم روحی و فیزیکی بود. در مدتی که در منطقه بود در یک مغاره کوه اسیر بود. او مغاره قرارگاه گروه مجاهدها بود. او مجاهدها بادرنظرداشت فرصت در منطقه عملیات نظامی می کردند. بود باش مجاهدها در او مغاره بود. حبیب جان بین اسیرها چند روز را در اسارت گذاشتاند. او در اسارت نیز دقت به نظافت خود داشت این اخلاق او دقت قوماندان را جلب کرد به او گفت: به آشپز همکاری کن. او با او هدایت از بین اسیرها آزاد شده نزد آشپز آمد. از آن روز بعد او با آشپز در آشپزخانه بود.
او در آشپزخانه بود لیکن هر نو توهین را می دید. هر نو شکنجه روحی را می دید زیرا او در چشم مجاهدها فرد دولتی بود. کمونست بود. دشمن بود. این اخلاق مجادها از اخلاق مردم افغانستان نبود این اخلاق با پیروزی کودتا مارکسیستها با مارکسیستها پیدا شده بود. مارکسیستها کسی که همنظر شان نبود برای او یک صفت میدادند و با او صفت دشمن انقلاب می گفتند. اخوانی، شعله ی، ارتجاع، خان، فیودال، امپریالست به همین گونه صفتها بود برای مخالفها داده شده بود. بطور مثال شاعر درجه یک اینها از چند رهبر مقتدر این اینها سلیمان لایق بود. او با این شعر انقلابیش چهره ذهنیت شان را انعکاس داده بود
 
کارگر را از تو در کشور، غرور و افتخار
خان و خاین از تو مرعوب و هراسان گشته است
انکه می غرید بر روی غریب و بینوا
رفته در یک گوشه از ترسِ تو، پنهان گشته است
ظالم و استمگر و خونخوار و جلا دانِ دِه
در کف تیغ تو ، با وجدان و انسان گشته است
بزرگر بی توشه را، پروردگار و، توشه دِه
نا امید و بی زمین ، دارای پلوان گشته است
خصم گر منکر بوَد، از معجزاتِ هفت ثور !
او تهی از جوهر مردی و وجدان گشته است
 
     مارکسیستها اگر کس را همعقیده نمی دیدند با صفت دادنها و با شکنجه های روحی و فزیکی روزگاریش را جهنم می کردند. او ناچار یا در کوه رفته مجاهد می شد یا در خارج فرار می کرد. مجاهدها که در کوه قرارگاه گرفتند همان انسان های معمولی خلق افغانستان بودند. اینها رفتار جهادشان را از مارکسیستهای خلق پرچم آموخته بودند. مجاهدها که برای اسیرها هزاریک شکنجه روحی فزیکی داشتند، با هزار یک قصه دلخراش از ظلم مارکسیستها فرار کرده بودند. داستان های دلخراش اینها را بی تجربگی مارکسیست های خلق پرچم سبب شده بود. خلق پرچم که حکایه اینها را سبب شده بودند خودشان ادراک نتیجه کارشان را نمی دانستند. هر حکایه که مملو از اندرزهای بود و هر حکایه که برای بیدار شدن یک ملت کافی بود لیکن او بیداری به مارکسیستها نبود. چونکه آنها آنچه خود را تعریف داشتند اسیر او تعریف بودند و از او تعریف دنیای حقیقت خودشان را به وجود آورده بودند و دیگران را با او دنیا دیدن داشتند. اگر ادراک خطا در فرهنگ آنها می بود، اگر فرهنگ بررسی در اخلاق آنها می بود اینقدر با اخلاق خود خودشان را فریب نمی دادند. آنقدر که اینها خود را فریب دادند و آنقدر که به اقتدار خود خودشان ضرر رساند کس ضرر نرساند.
 
قیامت 71
 
     حبیب جان که در آشپزخانه بود نسبت به دیگر اسیرها با حریتتر بود. او امکان گریز را داشت لیکن نه راه را بلد بود و نه جسارت گریز را داشت.
مجاهدهای هر قرارگاه خاطر کمک گرفتن اقتصاد و بدست آوردن سلاح به یک تنظیم جهادی در بیرون مرز افغانستان ارتباط داشتند. این ارتباط، ارتباط فکری ایدیولوژی نبود. ضرورتها سبب ارتباط بودند. شرطها سبب ارتباط بودند. اینها بمانند مارکسیستها خاطر ایدیولوژی مجادله نمی کردند. مجادله ی اینها نتیجه عملکرد خلق پرچم مارکسیست بود.  
 
     تنظیم های مجاهدین را شرط داخل افغانستان شکل داد. سبب او شرط را بی تجربگی مارکسیستها سبب شد. شرایط داخل افغانستان بود هر قراگاه با یک تنظیم ارتباط گرفت. مرکز هر تنظیم در بیرون مرز بود. هر تنظیم با هر استخبارات که برای او پول می داد ارتباط داشت. هر تنظیم که از استخباراتها بیشترین کمک اقتصادی را دریافت می کرد و به قرارگاه های مجاهدین کمک بیشتر را می کرد طرفدار زیاد پیدا می کرد چونکه ارتباط را از پایان تا به استخباراتها کمک اقتصادی رقم می زد.
از اینکه محور جهاد افغانستان را کمک های اقتصادی شکل میداد، از شورای مرکزی تنظیمها تا قرارگاه ها و تا صفوف مجاهدین در هر ساز استخباراتها می رقصیدند. این شرایط جهاد سبب بود بین مجاهدها هزاریک فعالیت از مافیا بازی تا باند بازی های بزرگ کوچک مواد مخدر فعال بود. به عبارت دیگر مجاهدها انعکاس جهنم بودند. در بین آنها از نام قانون از نام اصول چیز وجود نداشت. هر قرارگاه قانون خود را داشت. اصول خود را داشت. او شرایط را شرط های محیط آنها رقم می زد چونکه بمانند هر پدیده آنها تابع به قاعده قانون تکامل بودند. در زیست اگر تکامل باشد بقای او تضمین است. در تکامل اگر تضاد باشد بقای او تکامل تضمین است. جامعه ی تمدن از قاعده قانون زیست نیست برعکس وحشت و شدت از قاعده قانون زیست است چونکه زیست را تکامل سبب می شود تکامل را تضاد ممکن می سازد بدین بنیاد جامعه ی تمدن با کوشش انسان ممکن می شود. اگر جامعه تمدن مربوط قاعده قانون زیست می بود انسان خاطر بی تمدنی شدن زحمت می کشید؟
به این خاطر جامعه تمدن با ارزش است. اگر جبراً به استقامت خلاف تمدن سوق داده شود او در خلاف تمدن تکامل می کند. از اینکه تدریجی تکامل صورت می گیرد انسان با او تدریجی عادت گرفته خوی تغییر می دهد. در او شرایط انسان ادراک عملکرد را نمی داند. شرایط مجاهدین یک عمل تحمیلی بود چونکه جنگ بالای آنها تحمیل شده بود.
 
قیامت 72
 
     از اسارت ماه ها گذشت. یک روز در قرارگاه یک نامه رسید. او نامه از منطقه بین مرز ایران و پاکستان بود. در او نامه تقاضا بود اسیرها  برای آنها فروش شوند.
قرارگاه ارتباط با باندها داشت. برای باندها معلومات اسیرهای سن کوچک رسیده بود. او نامه از یک باند بود. اسیر شدن جوانان به مقصد تجارت بود. در بین اسیرها کوچکتر از سن هژده اسیرها بودند. برای باند سن اسیرها اهمیت داشت. اینها برای تجارت منفعت آور بودند.   
در قرارگاه با او نامه یک حرکت پیدا شد. حبیب جان چه بودن را تخمین داده نتوانست. بمانند حبیب جان در هر قرارگاه اسیرها بودند لیکن اکثر آنها اسیر بودن شان را نمی دانستند، آنها خاطر گرفتن درس تعلیم جهاد فریب خورده بودند. اسیرهای یک قرارگاه دیگر چهار نو جوان بودند. آنها در جنگ اسیر نبودند فریب خورده بودند. آنها تحت نام جهاد اسلام از فامیل های شان آورده شده بودند. آنها را که در قرارگاه آوردند در قرارگاه حریت دادند. آنها با تصور درس گرفتن جهاد منتظر رفتن به پاکستان بودند. تقاضای باند تعداد زیاد بود قرارگاه به چند جوان سن کوچکتر دیگر ضرورت داشت. قرارگاه با همکاری دیگر قرارگاه ها یک پلان گرفت. آنها تصمیم حمله را به یک منطقه دولت گرفتند. هدف آنها مکتب او منطقه را به آتش زده چند تن از شاگردان را اسیر گرفتن بود. حبیب جان از اینکه در آشپزخانه بود از بعضی پلان قرارگاه خبر می شد. او خبر شده بود اسیرها را خاطر درس تعلیم جهادی دادن در پاکستان می برند. برای او به این شکل گفته شده بود و به جوانان یکه فریب داده بودند به این شکل گفته بودند. حبیب جان و دیگران از برنامه فروش به باند خبر نبودند. آنها او نامه را از مرکز تنظیم یکه قرارگاه ارتباط داشت می دانستند. حبیب جان و دیگران راضی بودند در پاکستان برای درس تعلیم جهاد برده شوند چونکه احتمال فرار از آنجا را ممکن می دانستند.
  
     قرارگاه ها با یک برنامه در روز روشن در منطقه برنامه شده حمله کردند. در او منطقه یک مکتب بود. هدف آنها به آتش کشیدن مکتب و اسیر گرفتن شاگردان او مکتب بود. مجاهدها که پلان حمله را برنامه می سازند استخبارات دولت از بین مجاهدها از پلان خبر می شود. در مقابل پلان مجاهدها آنها نیز پلان گرفته در کمینها منتظر می شوند. زمانیکه مجادها از چند سمت حمله کردند چنان به یک حمله مقابل برابر شدند تعداد زیاد شان کشته و زخمی شدند. در نتیجه فرم پارچه شده در قرارگاه ها برگشت کردند. این بار حملات نظامی در کوه یکه قرارگاه های مجادها بود با همکاری قوای عسکری شورویها صورت گرفت. از اینکه در هر استقامت کوه قریه ها بود او قریه ها در بین دو آتش ماندند. او جنگ برای خلق او منطقه جهنم را آورد. از دیدگاه دولت او خلق اشرار بودند. کشته شدن آنها در منطق دولت روا بود. مجاهدهایکه در او منطقه در کوه قرارگاه داشتند در منطق دولت از مردم منطقه بودند. آنها چه اندازه زیر راکتها و بم ها دولت کشته می دادند در نظر دولت اهمیت نداشت. مجاهدها قرارگاه های شان را در بین مغاره ها در بلندی کوه ساخته بودند. آنها به ساده گی در بین مغاره ها پنهان شده میتوانستند. احتمال دیدن و شناسایی شدن آنها باهواپیماهای جنگی ناممکن بود. لیکن از مرکز هدایت بود تا دشمن نابود شود بنااً جانب دولت تا که امکان داشت برای نابودی مجاهدها تلاش کرد.
از اینکه نیروهای اتحادشوروی ومارکسیستهای خلق پرچم بی تجربه بودند، تفکیک یکه کی دشمن است کی بی طرف است برای آنها مشکل بود.
در حقیقت در عقل مارکسیستها تفکیک طرفدار بی طرف چندان اهمیت نداشت. آنچه اعتبار داشت پایانی ها فعال بودن شان را در بالایی ها نشان دادن بود. این سیاست خطا و غلط بود خلق ضرر می دید. خلق از دولت فاصله می گرفت لیکن درک وجود نداشت.
 
قیامت 73
 
     قوای نظامی مشترک اتحادشوروی وافغانی در نزدیکی کوه قرارگاه گرفته نقطه های گریز را مسدود ساختند. آنها با سلاح های بزرگ کشنده قصبه ها را زیر آتش گرفتند. نه فریاد طفل را شنیدند نه گریه ی مادران را شنیدند.
نه انسانیت را در نظر گرفتند نه عدالت را در نظر گرفتند. مکمل یک وحشت را در نمایش گذاشتند. تانک توپ جنگنده ها بودند منطقه را در آتش گرفتند. بعد از اینکه ساعتها منطقه را زیر فایر سلاح های کشنده قرار دادند نیروهای پیاده را امر دادند تا تعرض کنند. نیروهای پیاده از چند استقامت که به سمت کوه هجوم بردند، در قریه ها رسیدند. چونکه بین قرارگاه های مجاهدها و نیروهای دولت قریه ها قرار داشتند. در قریه ها که رسیدند قریه ها را بی صدا یافتند. مثلیکه بعد از جهنم سکوت برقرار شده بود؛ بی صدایی بود. بوی باروت در عوض صداها بود. بوی باروت در عوض هر چیز بود. داخل قریه که شدند سبب خاموشی را فهمیدند. حیوانها را دیدند فرم پارچه هستند. خانه ها را دیدند با خاک یکسان اند. در زیر خرابه های دیوارها جسدها را دیدند بی صدا افتیده اند. زخمیها را دیدند توان گپ زدن را نداشتند. وحشت را دیدند. دهشت را دیدند. ظالم را دیدند. فرم پارچه گی را دیدند.
در قریه ها کسی نبود مقابل آنها مقاومت می کرد. آنها که او حال احوال منطقه را دیدند در قرارگاه معلومات دادند. اینبار بلند مقام های آنها در منطقه آمدند.
بلند مقامها دیدند هرچیز فرم پارچه است لیکن کس با سلاح نیست. کس چهره جنگنده را ندارد. بامشاورین شوروی شان این سو آن سو را دیدن کردند بی صدا شدند. در حیرت غرق شدند. در چرت رفتند. هنوز تصمیم چیزی را نگرفته بودن حمله مجاهدها را از بلندی های کوه دیدند. اینبار نوبت مجاهدها بود خلق آباد مانده را فرم پارچه می ساختند. این بار دست مجاهدها بلند بود چونکه آنها در بلندی بودند دولتی ها در نزد چشم شان در پایانی بودند. در منطقه ی بودند کوچه به کوچه او منطقه را می دانستند. جنگ که شروع شد نه توپ نه راکت و نه هواپیما نتیجه داد. چونکه نقطه هایکه دشمن کمین گرفته بود مغاره های کوه بود. عسکر دولت در نوک سلاح آنها بود. آنها از کنار سنگ های بزرگ انفرادی جنگ داشتند. از اینکه انفرادی می جنگیدند بین سنگهای خرد بزرگ تثبیت شان ناممکن بود.
این جنگ پلان دولت را به شکست برد. تعداد زیاد را از نفرات قوای شورویها و از اردوی افغانستان کشت و زخمی کرد. دولت مجبور شد عقب نیشنی کند. دولت عقب نشیبی کرد منطقه را ترک کرد. نتیجه ی این جنگ فرم پارچه شدن قریه ها با خلق بی گناه شد. نتیجه ی این جنگ کشته شدن از مجاهدها و از دولت و از شورویها شد. خلق منطقه با او جنگ قریه ها را ترک کردند. آنها یا در داخل افغانستان یا در بیرون افغانستان مهاجر شدند. مهاجرهای افغانستان اکثراً با مجبوریتها بود. کمترین انسان افغانستان به شوق زندگی کردن در خارج افغانستان مهاجر شدند.
مجاهدها با او جنگ جنگنده تر شدند چونکه بار اول بود هم با دولت و هم با شورویها جنگیدند. بعد از سرسامان دادن قرارگاه به اصل برنامه برگشتند.
 
قیامت 74
 
     (اکثراً یک گروه از مجاهدها در یک شهر حمله می کردند بعد از حمله عقب نیشنی نموده فرار می کردند آنها که حمله می کردند هدف بدست آوردن غنیمت بود فرارکه می کردند اینبار دولت در منطقه او گروه با تانک توپ و با جنگنده ها حمله می کرد، هم در منطقه دولت و هم در منطقه مجاهدها خلق بی دفاع بی طرف می بودند در حمله مجاهدها چورچپاول را دیده اذیت شده زخمی و کشته می شدند، دولت که حمله می کرد با تانک توپ و جنگنده ها حمله می کرد در حمله دولت دار نادار را از دست داده زخمی و کشته می شدند. در شروع جنگ داخلی افغانستان این حقیقت، حقیقت او زمان بود. حال سوال است عملکرد کدام طرف انسانی، مسلمان و وطنپرست بود؟ هر دو طرف در نزد خود حق بجانب بود و هر دو طرف گناه را در دوش مقابل می انداخت. در شروع جنگ داخلی افغانستان با او اخلاق فرهنگ جنگ ذهنیت پیدا کرد با ذهنیت جنگ اقتصاد جنگ به وجود آمد.)
 
     آنها اسیرها را گروپ گروپ ساخته به پاکستان انتقال میدادند. حبیب جان را با چهار تن یک گروپ ساخته در یک منطقه دیگر بردند. در او منطقه چند تن دیگر از نوجوانان را آورده بودند با گروپ حبیب جان یکجا کردند. آنها را در راه نامعلوم انداختند. شب انتقال داده روز استراحت می دادند. او کس که راهنما بود می گفت برای درس تعلیم جهادی در پاکستان می بریم. در پاکستان در قرارگاه تنظیم حزب درس تعلیم گرفته وظیفه می گیرید. آنها را که فریب داده وعده امید می داد در اصل برای فروختن به قرارگاه باند مواد مخدر می بردند. آنها را که از طرف شب انتقال می دادند در کجا رسیدن را نمی گفتند. بالاخره یک شب گفتند اینجا خوست است. در خوست که رسیدند برای گروه دیگر تسلیم دادند. او گروه تنها زبان پشتو را می دانست. در حقیقت او گروه از باند مافیای مواد مخدر بود برای او گروه فروختند.
از او لحظه بعد حبیب جان شان مجاهدهای منطقه خودشان را ندیدند. چهره های ناشناخته با کلتور دیگر انسانهای دیگر را دیدند. شب شد در شب مقدار نان آب دادند به پشتو چیزی گفتند حبیب جان چه گفتن آنها را ندانست. در بین حبیب جان شان از پشتون های شمال یک نوجوان بود ترجمانی کرد گفت: به گفته او، فردا شب در سفر ادامه می دهم، در چند روز در مکان اصلی می رسیم. برای آنها کجا بودن مکان اصلی را نگفتند. چهره های جوانان از ذله گی زیاد زرد خزانی شده بود. آنها سر خاک در گوشه حویلی دراز کشیدند. او مکان یک قلعه بزرگ بود. او یک قلعه قدیمی بود. از بسکه ذله مانده بودند به چهار طرف قلعه ندیده با دراز کشیدن در خواب رفتند.
در نیمه شب بود صدای فایرهای سلاح را شنیدند. با صدای فایرها بیدار شدند. سرصدا در قلعه زیاد شد. همه از خواب بیدار شده در صدا گوش دادند تا چه بودن را بدانند. همان نوجوان پشتون که اسیر با حبیب جان شان بود از گفتگو مجاهدها که بین شان صحبت داشتند، دانست که سبب سرصدا ترتیبات گرفتن است مبدا دولت سرشان هجوم نبیارد. فایرها از جنگ بین دولت و مجاهدها شنیده می شد او جنگ از قلعه فاصله داشت. اینها خاطر تدبیر آماده شدند اگر دولت به قلعه حمله کند دفاع کنند. حبیب جان شان وقتی دانستند نیروهای دولت نزدیک شده اند کمی امیدوار شدند. آنها تصور کردند اگر دولت در منطقه بیاید امکان پیدا می شود تا از اسارت نجات یابند لاکن بعد از یک و دو ساعت صدای فایرها خاموش شد سکوتی منطقه را گرفت. امید حبیب جان شان به یاس تبدیل شد. اینها دوباره دراز کشیدند. حبیب جان سربلند نمود دید هرکس دراز کشیده چند نوبتچی وظیفه دار قلعه بیدار اند، او پاها را جمع کرد پشت را در دیوار تکیه داده نشست. سر را بالای زانو گذاشت بعد سوی آسمان دیدن کرد گفت: عجب به یک حقیقت تلخ سردچار هستیم و لیکن به خوبی ادراک این حقیقت را نمی دانیم. من که می بینم تلخ ترین تراژدی، مجادله کردن بین خیر و شر نبوده است، اگر می بود زندگی اینقدر مشکل نمی شد. آنچه مشکل ساخته است و تلخ ترین تراژدی را سبب شده است مجادله بین دو گروه که هر کدام از خیر صحبت دارد بوده است؛ ما بین دو خیر فرم پارچه شدیم. چنین گفت گریست به خود گفت
 
     نشسته ام با کدر دلم شکسته
     وز بند غمـــــــانم دل خسته
     هر روز من شبها گــــذشت
     در شب تاریکم روزم بسته
 
     از چشمانیش اشک حسرت زندگی می ریخت او در اندیشه بود با تفکر خود گفت: وقتی تاریکی طفلکها را می ترساند چاره داریم در روشنایی می بریم و لاکن اگر بزرگان از روشنایی بترسند برای بزرگان چه چاره داریم؟
در زندگی اگر که شر با تکرارها تکرر نشود به مانند یک راهنما انتخاب کردن بهترین مقوله است تا از پند کارهای خراب او خوبی کردن را یاد بگیریم لیکن هر شر را اگر تقدیر گفته جان را تسلیم بدهیم چرا از ظلم او گریان می کنیم؟
چنین گفت بر تقدیریکه دیگران ساخته بود گریست گفت
 
قیامت 75
 
     سـود ندارد دریغ کار که از دست رفت
     بیهوده مگرد بر شیشه ی شکسته دست
     عـــــــــلاج حادثه را پیش از وقوع کن
     تا غــــــم مگیرد راه ره به بهرت بست
 
     چشمان که از اشک ریختن سرخ شده بود یاد عزیزانش یک غم، خیر پرست های شر انداز غم دیگر بود به خود گفت: تلخ ترین حقیقت زندگی دو واقعیت بوده، یکی آن، هوس های اند که دلت دارد نمی رسی و امّا تلخ ترین حقیقت دومی بوده، در هوس های دلت می رسی لاکن طریق استفاده اش را نمی دانی.
حبیب جان بین دو گروه خیر پرست شرانداز گیر مانده بود. جانب دولت، مارکسیستها بودند آنها در هوس دل شان رسیده بودند. آنها اقتدار را که سالها آرزو داشتند بدست آورده بودند و لاکن شیوه استفاده را نمی دانستند که همه هوس های شان به تراژدی تبدیل شده بود و می شد. جانب مقابل شان مجاهدهای ساخت سیاست بود که در تلاش رسیدن به هوسها بودند که دلها او هوس را داشتند. هر دو گروه لاف از خیر می زدند و امّا عمل شان غیر از شر چیز دیگر نبود. این دو گروه از شریکه بین خیر شان بود ضرر می دیدند و ضرر میرساندند مگر خطا را در دوش مقابل می انداختند. او روش یکه از شر شان اندرز گرفته اهمیت خیر را بدانند ادراکیش را نداشتند. حبیب جان این حال بدبخت را دیده گفت
 
     چون غرقه کســی به هر سو زد
     فایده ندارد با نادانــــــــــــی سرد
     آب انبار شـــــــــده را قعر ندانی
    مستغرق اگر شوی مگوکسی بد؟
 
     همان شب، شب حبیب جان با اندو و حسرت گذشت. فردا که هوا روشن شد منتظر سرنوشت شدند. طعام صبحانه مقداری نان با چای بود خوردند. تا چاشت کس حرف نزد. بعد از چاشت قرارگاه حرکتی شد. او عده که خوش به رضا برای درس تعلیم جهادی گرفتن اسیر باند شده بودند امید را از دست دادند. آنها همرنگ حبیب جان شده در پریشانی غرق شدند چونکه سرنوشت نامعلوم بود. در نزدیکی شام بار دیگر مقدار نان خشک و چای دادند گفتند که زود بخورند در راه روان می شوند. هرچند همان اسیریکه زبان پشتو را بلد بود مسیر راه را پرسید جواب نشنید. یا پایانی های قرارگاه از پلان خبرنداشتند یا اجازت گفتن را نداشتند. خلاصه هوا که کمی به تاریکی رفت گفتند به راه می برایم. از شام در راه برآمدند. دور از پوسته های دولتی راه رفتند. راه پست بلند کوه یی و همواری بود. در باره او راه اسیرها معلومات نداشتند. مسیر برای آنها نامعلوم و بیگانه بود. گاه دم گرفته گاه حرکت کرده از مرز افغانستان گذشتند. زمانیکه داخل خاک پاکستان شدند دانستند آنجا پاکستان است. در یک قصبه رسیدند. در قصبه به گروپ دیگر تسلیم داده شدند. گروپ آنها را در سالن بزرگ کهنه انداخت. پنجره های سالن با تخته ها میخ زده شده بود بیرون دیده نمی شد. داخل سالن نیمه تاریک بود آب و غذا پخته شده از برنج دادند. گفتند تا وقت حرکت استراحت کنید. آنها که گرسنه و خسته بودند غذا خورده دراز کشیدند. ذله مانده گی راه آنها را به خواب برد. آنها آنجا استراحت نموده رفع خسته گی کردند. یک شب روز در آنجا بودند. زمان حرکت که رسید اینبار به اتومبیل سوار کردند. اتومبیل عقب باز از اتومبیل های نیمه باری نیمه سفری بود. در عقب اتومبیل سوار کردند. در عقب اتومبیل با آنها دو فرد با سلاح را سوار کردند. آنها از امنیت اسیرها مسئول بودند. اینبار گاه از بین قصبه ها رفتند گاه از قصبه ها دور شده از دشتها رفتند. در منطقه ی رسیدند زمین هموار ختم شد راه برای اتومبیل مشکل شد. اتومبیل را ایستاد کردند اسیرها را پایان کردند از آن بعد دو باره پیاده حرکت کردند.
منطقه نزدیک مرز ایران بود لیکن اسیرها کجا بودن را نمی دانستند. بمانندیکه در تاریکی در بیابان بی سرحد روان باشند چیزی از مسیر راه و چیزی از کجا رسیدن را نمی دانستند. بعد از ساعتها راه رفتن در یک قلعه رسیدند. او قلعه در بین دره دور از منطقه مسکن انسانها قرارگاه پنهانی باند بود. باند کارهای غیر قانونی را از چشم دولت پاکستان دور در او قلعه انجام میداد. باند از او قلعه به ایران مواد مخدر را قاچاق می کرد. بلکه استخبارات پاکستان از قلعه خبر داشت. بلکه باند با استخبارات ارتباط داشت یا منطقه آزاد دور از حاکمیت پاکستان بود خلاصه منطقه ی بود قانون در او منطقه بدست این باند بود. او قلعه را باند قرارگاه ساخته بود. اسیرها را در او قرارگاه بردند و در او قرارگاه تسلیم دادند. در قراگاه که تسلیم دادند در زبان دیگر گپ زدند. از اسیرها کس او زبان را نمی دانست بعدها دانستند آنها از مردم بلوچ اند. بلوچ های او منطقه در هر دو کشور زندگی داشتند. آنها که مردم نزدیک مرز بودند بین ایران پاکستان قاچاق مواد مخدر می کردند. بلوچ های پاکستانی مواد را از مرز عبور میدادند بلوچ های ایرانی مواد را تسلیم گرفته داخل ایران می بردند. بین دو کشور برای انتقال مواد از اسیرها کار می گرفتند. اسیرها را به این مقصد از جوانان و نو جوانان انتخاب می کردند. اینها باند قوی مافیا در دو طرف بودند. اینها با قرارگاه های مجاهدین در داخل افغانستان ارتباط داشتند. از مجاهدین جوانان را می خریدند. قرارگاه های مجاهدین جوانان را یا اسیر می گرفتند یا فریب می دادند. به بهانه درس تعلیم جهاد به باندهای مافیا می فروختند یکی از او باندها این باند بود.
 
قیامت 76
 
     در افغانستان جنگ داخلی که شروع شد ملت افغانستان به انواع شکل ضرر دیدند. مارکسیست های خلق پرچم تا که توانستند بین رژیم شان و ملت فاصله ایجاد کردند. فاصله گرفتن ملت از رژیم سبب سقوط رژیم می شد؛ آنها ادراک این حقیقت را نداشتند. ملت که چه اندازه از رژیم مارکسیستها فاصله گرفتند روی گشت از دولت شدند. ملت افغانستان به دولت افغانستان روی گشت نموده دولت را بدون صاحب گذاشتند. اگر در یک ملت ارزش دولت از بین برود او ملت به دربدر شدن محکوم می شود. دولت برای ملت مقدس باید باشد. نام او دولت برای ملت مقدس باید باشد. خاک او دولت ارزشهای او دولت برای ملت باید مقدس باشد. خلق افغانستان یک دولت داشتند نام او دولت افغانستان بود رژیمها می آمدند می رفتند لیکن دولت پا به جا بود باید از دولت روی گشت نمی شدند لیکن در افغانستان ملت افغانستان از دولت روی گشت شدند. هر رژیم با حمایت ملت باقی مانده می تواند. هر رژیم اگر ملت را از دست داد نابود می شود. نه مارکسیستها این حقیقت را درک کردند و نه ملت افغانستان مقدس بودن دولت افغانستان را درک کردند. نتیجه نافهمی ها بود بمانند این جوانان هزاران جوان افغانستان در باندها فروخته شدند. در مواد مخدر تسلیم داده شدند. در مرزهای کشورها کشته شدند. در تجاوزها قرار گرفته قربان شدند.  
 
     این باند، باند بزرگ منطقه بود. در دو کشور با بعضی صلاحیتدارها ارتباط داشت. از درآمد برای دو طرف حق می داد. ارتباط یکه به دو طرف داشت قاچاق را در شب های انجام می داد در او شبها وظیفه دارهای دو طرف مرز ارتباطی ها می بودند.  
حبیب جان شان که در قرارگاه این باند در قلعه آورده شدند درک کردند گریز کار ساده نمی شود. باند از اسیرها هم در بین قلعه کار می گرفت هم برای انتقال مواد مخدر بین مرز کار می گرفت. حبیب جان به امید گریز روزها هفته ها ماه ها را سپری کرد. از اینکه راه را بلد نبود گریز برای او ناممکن بود. باند در بین قلعه هزاریک حکایه را ساخته بود. او حکایه ها سرنوشت کس های بود گریز کرده بودند. حکایه ها جسارات جوانان را از جوانان گرفته بود. او عده جوانان که به مقصد درس تعلیم جهاد فریب خورده بودند هزار یک پیشیمان شدند. هر روزیکه از اسارت اینها می گذشت روحاً ضعیف و جسماً ناتوان می شدند چونکه امید را از دست می دادند.
 
     حبیب جان که با این سرنوشت در جهنم افتیده بود در جانب زبیده دنیا دیگر بود. منشی سازمان زنان با سخنان نرم زبیده را وادار کرد تا در سازمان بیاید، با زنان در فعالیت های سوسیال شامل شود. زبیده چاره نداشت یگانه راه برای کم ساختن غمها، منشی و سازمان او بود؛ خود را مصروف می کرد. او که زن باقدرتترین فرد روزگار بود کس به درد حکایه درون او نبود؛ هرکس از نام ثمرالدین با احترام به او رفتار می کرد. در مقابل او چرب زبانی در زبان هرکس بود.
 
قیامت 77
 
     زبیده با کوشش منشی سازمان زنان نرم شد. ساکن شد لیکن آرزو نداشت با ثمرالدین همبستر شود. با مشورت منشی سازمان زنان، ثمرالدین زمان داد تا خود او حیات نو را قبول کند. او تلاش کرد تا زبیده بیشتر سوسیال شده دوستها پیدا کند.
 
     درزمان مارکسیستها زمانیکه اتحادشوروی با همه امکانش حاکم افغانستان شد، مشاورین او کشور درهر بخش فعال شدند. مارکسیستهای خلق پرچم، مشاورین اتحادشوروی را ازهرنگاه رسیده انسانها می دانستند لاکن اکثریت آنها یا با واسطه یا با رشوت دادن در افغانستان آمده بودند چونکه در افغانستان درآمد خوب مالی داشتند.
فساد در کشور شوروی به اوج رسیده بود. از اینکه دموکراسی و آزادی بیان وجود نداشت او فساد تظاهر در بیرون او کشور نداشت. او یک مریضی خطرناک بود. او مریضی را مارکسیست های خلق پرچم درک نداشتند.
وظیفه مشاورین مشورت دادن بود؛ همکاری کردن بود. مشورت و همکاری صورت نگرفت با بی تجربه گی خلق پرچم، آنها صلاحیتدار هر بخش شدند. آنها که صلاحیتدار هر بخش شدند فساد جامعه شوروی را در جامعه افغانستان انتقال دادند. فساد در افغانستان از گذشته وجود داشت با آمدن شورویها فساد با فساد ازدواج کرد در نتیجه بنیاد هر ارزش مردم افغانستان ضرر دید.
 
     در زمان مارکسیستها، مارکسیست های پرچمی و خلقی تلاش داشتند تا در چشمان مشاورین فعالتر نمایان شوند. از اینکه برای شخصیت شدن مارکسیستها یک مقام بالا اهمیت داشت، راضی ساختن مشاورین از اخلاق آنها بود؛ بدین خاطر کوشش می شد به خواست مشاور رفتار شود. انواع چرب زبانی از اخلاق خلق پرچم شد. انواع تحفه دادن از اخلاق خلق پرچم شد. دعوت دادنها یک فرهنگ جدید شد. در دعوتها شراب نوشیدن و به میل مشاورین رقص کردن و بذله گویی کردن کلتور جدید آنها شد.
 
     ثمرالدین آهسته آهسته مشاور خود را به محفل های شراب نوشی افغانی عادت داد. او محفل های شراب نوشی را خاطر فعال بودن خود ترتیب داد. محفل های شراب نوشی برای مارکسیست های خلق پرچم منفعت سیاسی داشت. در محفلها مشاورین که غرق نشه می شدند و تحفه ها را میدیدند گذارشها را با تاثیر او هنرهای افغانها به مقام های بالایی می دادند. او هنر افغانی خلق پرچم بود برای یک مقام بالاتر گرفتن محفلها و تحفه ها ترتیب بود.
در محفلها، مارکسیست های خلق پرچم با خانم های شان اشتراک می کردند. مشاور نیز یا با خانم یا با مشعوقه می آمد. این رفتار از دیدگاه مارکسیست های خلق پرچم با تمدن بودن را نشان می داد لیکن چه اندازه ذهنیت خلق سنتی افغانستان آمده بود؟ مشاورین شورویها او نبض را نمی دانستند.
 
قیامت 78
 
     بعضی خلقی ها در شروع اقتدار کوشش کردند با دختران تحصیل دیده ازدواج کنند. ازدواجها ممولآ با استفاده از ماشین قدرت صورت می گرفت.  اگر فامیل تن به خواست نمی داد، ماشین قدرت او فامیل را مجبور می ساخت. زمانیکه کودتا شان پیروز شد خلقی های مارکسیست از نام سازمانی ساختن به دختران زیبای شهر چشم انداختند. آنها با استفاده امکانات دولت فامیلها را مجبور کردند تا دختران شان سازمانی شوند. دختران که سازمانی می شدند به دلخواه از او دختران انتخاب می کردند. انتخاب شده را مجبور به اردواج می کردند. اگر فامیل رد می کرد سرنوشت یا اعدام بود یا زندان بود. سبب قیام مردم افغانستان مقابل رژیم آنها این اسلوب   غیر انسانی بود. از اینکه مارکسیستها از مردمان پایانی جامعه بودند، تا پیروزی شان شانس ازدواج با دختران تحصیل کرده را کمتر داشتند؛ زمانیکه در قدرت رسیدند هوس مترقی شدن بیشتر تاثیر کرد این خصوص آنها را از خلق پرچم دیروز کشید به خلق پرچم جدید تبدیل کرد.
 
     زبیده زیبا بود. او باسواد بود. از اینکه زن بزرگ ثمرالدین زن بی سواد نا زیبا بود برای ثمرالدین، زبیده زیبا لازم بود. ثمرالدین تلاش داشت در نزد مشاور کمیته ولایتی حزبش روشنفکر و مترقی دیده شود. برای روشنفکر و مترقی معلوم شدن او زبیده باسواد زیبا لازم بود. او در محفلها آرزو داشت با زبیده اشتراک کند. با زن باسواد اشتراک کردن نشانه از روشنفکری و ترقی بود. در محفلها شراب نوشیدن نشانه از روشنفکری و ترقی بود. مارکسیستهای خلق پرچم به این ذهنیت بودند. بدین خاطر از جاذبه زبان منشی سازمان زنان استفاده می کرد. هدف او زبیده را رام ساخته به برنامه های سیاسی استفاده کردن بود.
منشی سازمان زنان به این مقصد با زبیده نزدیک شده بود و همراز شده بود. رفتار او یک پلان بود. زبیده با او پلان تمایل به نزدیک شدن به سازمان و زنان سازمان پیدا کرد. او ناچار در ظاهر در شرط های جدید زندگی نزدیک شد. در ظاهر رنگ زن ثمرالدین بودن را از خود نشان داد لیکن از داخل روحاً به عشق حبیب جان بسته ماند.
 
     یک روز منشی سازمان زنان در طعام صبحانه نزد او آمد. با او طعام صبحانه را خورد. خواهش کرد با او در سازمان برود. زبیده خواهش او را رد نکرد با او در سازمان رفت. در سازمان با زنان سازمان همصحبت شد از کدرها دور مصروف فضا آنجا شد. نزدیک چاشت بود منشی سازمان، زنان را مصروف کارهای سازمان نمود. او از زبیده خواهش کرد در دفتر او با او باشد. صحبت را از این سو آن سو آورده گفت شب یک دعوت خاطر مشاور جدید کمیته ولایتی ترتیب می گردد باید در او دعوت با ثمرالدین تو هم باشی. تو زن مرد قوی منطقه هستی. ثمرالدین مسئول حزبی و دولتی در این ولایت است. در دعوت هرکس با خانم می آید عیب است ثمرالدین تنها باشد. این فرصت را برای زن بزرگ ثمرالدین اگر دادی میترسم صلاحیت او در خانه از صلاحیت تو بیشتر می شود. تو زن هوشیار هستی نباید بازنده در خانه باشی. من نیز با شوهرم می آیم چه نظر داری میایی؟
 زبیده در چرت رفت. او در تفکرها غرق شده بی صدا شد. او در منطق و استدلال منشی خود را در میدان برد باخت دید. اگر میدان را به زن بزرگ رها می کرد بازنده بود. اگر تسلیم ثمرالدین می شد به حبیب جان خیانت می کرد. بین سردرگمی در چرت بود. او بی چاره بود. او چاره دیگر نداشت یا گوشه گیر شده میدان را به زن بزرگ رها می کرد یا او اداره ثمرالدین را بدست می گرفت. بین این دو شرایط منطق منشی را قبول کرد. او پذیرفت. او گفت با ثمرالدین در دعوت می آیم. بعد از او تصمیم منشی تقاضا کرد با او در مغازه ها برود. لباس جدید و بعضی لوازم آرایش را بخرد.  در شب باید با لباس جدید و با آرایش خوب باشد. با منشی در مغازهها رفت. او لباس جدید و لوازم آرایش خرید. پول را منشی داد. منشی گفت من از ثمرالدین می گیرم هرچه میل داشتی بخر در نزدم پول زیاد است. دعوت خاطر مشاور جدید بود. دعوت بهانه بود پلان رام ساختن زبیده بود. در دام اسیر ساختن زبیده بود. پلان را ثمرالدین با مشورت منشی ترتیب داده بود. پلان دعوت مشاور را به مقصد رام کردن زبیده گرفته بود. او شب سر آغاز دعوتها می شد. زبیده سر از او شب در دام ثمرالدین افتیده نرم می شد. منشی در کار خود موفق شده بود. ثمرالدین موفق شده بود.
 
قیامت 79
 
     شام شد محفل دعوت شروع شد. در محفل از رده بالایی رفیق های حزبی ثمرالدین تعداد زیاد با خانم های شان دعوت بودند. مشاور جدید با دیگر مشاورین و ترجمان های شان با خانم های شان دعوت بودند. برنامه طوری تنظیم بود زبیده با منشی زنان می آمد. شوهر منشی و ثمرالدین قبل از دیگران در سالن دعوت می رفتند. مطابق به پلان، ثمرالدین و شوهر منشی قبل از هرکس در سال دعوت رفتند. چشم ثمرالدین به دروازه سالن بود. دل او زبیده را می خواست. او در انتظار زبیده بود. رفیق های حزبی او و مشاورین در دعوت آمدند. همه منتظر زبیده و منشی شدند. زبیده و منشی دیرتر از همه آمدند. زمانیکه در سالن داخل شدند هرکس با احترام از جا برخواست به زبیده دست داده احوال پرسی کرد. منشی یک یک آنها را برای زبیده معرفی کرد. این رفتار از پلانهای ثمرالدین بود. او سیاست را دانسته بازی داشت. هدف او زبیده را از قلب فتح کردن بود. پروتکل طوری تنظیم بود به زبیده احترام می شد. شخصیت  به او داده می شد. هدف ثمرالدین تاثیر او فرهنگ را برای فتح قلب زبیده استفاده کردن بود.
 
     زبیده که با مهمانها معرفی شد، زنان مشاورین با بسیار حرمت در تلاش شناخت شدند. در سالن دعوت میز بزرگ عذا خوری ترتیب بود. سالن بزرگ بود میز غذا خوری با نزدیک ساختن میزها یک میز مدور بزرگ را شکل داده بود. او ترتیب با انسیاتیف یکی از زنان مشاورین شکل یافته بود. او ترتیب کلتور قوی را نشان میداد. در شروع محفل هر خانم در نزد شوهر نشست. غذا سرویس شد در پیکها شراب ریخته شد. در شراب نوشی عجله نبود. در غذا خوری عجله نبود. صحبت از سیاست بود مشاورین صحبت می کردند ترجمان به پارسی ترجمه می کرد افغانها صحبت می کردند ترجمه به روسی می شد. دقت هرکس را زبیده جلب کرده بود. او نارین شده بود. او ظریف و زیبا شده بود. او زیبا بود با مهارت منشی زیباتر شده بود چونکه آرایش خوش و البسه شیرین در جان او ، او را شیرینتر و زیباتر ساخته بود. معصومی چهره او زنان مشاورین را جلب کرده بود. زنان مشاورین علاقه داشتند با او از نزدیک آشنا شوند. صحبت مردان که از سیاست بود زنان مشاورین از مردان معذرت خواسته با زبیده نشستند. با نزدیک شدن زنان مشاورین زنان افغانها نیز نزد زبیده آمدند. مردان او حال را دیده در میز ترتیب جدید دادند. مشاورین با لطیفه های شیرین زیبایی زبیده را و خانم با کلتور بودن زبیده را گفته بین زنان و مردان تبسم های خوش را سبب بودند.
در بین زنان مشاورین یک زن تاجیک و یک زن اوزبیک بود. این دو زن صحبت های دیگر زنان را یا به اوزبیکی یا به تاجیکی ترجمه می کردند؛ زبیده که گپ می زد به روسی ترجمه می کردند. منشی دقت به خدمت داشت. او با دو چشم کوشش داشت تا خدمتگارها دقت زیاد کنند. در ظاهر هدف زنان مشاورین بود لیکن اصل هدف زبیده بود. پلان طوری بود او محفل برای ذهنیت دادن زبیده به زبیده تاثیر می کرد با او سیاست بازی منشی رفتار می کرد.
در محفل بهترین مشربات قیمتی بود. مثلیکه شراب سمبول ترقی و روشنفکری باشد شراب در هر دعوت خلق پرچم بود. در او دعوت نیز شراب بود لیکن شراب نزد مردان بود زنان بیشتر از هر چیز به صحبت زنانه بودند. زبیده بین زنان گل سر سبد شده بود. در او شب تعداد زیاد از زنان افغان با زنان مشاورین در او محفل بودند. مردها که در محفل شراب نوشی بودند زنان پرگرام جدا داشتند. زمان زمان از جانب مردها پیاله های شراب با لطیفه های شیرین پیشکش می شد لیکن زنان رد می کردند. از زنان کس میل نداشت کیف پرگرام زنانه داخل بوتل شراب شود. در او شب که محفل با پرگرام و با یک کلتور اعلی سپری می شد در بیرون سالن در ذهن خلق افغانستان تصور دیگر از محفل بود. در جامعه افغانستان شراب در چشم بد دیده می شد لیکن شراب نوش نسبت به کشورهای که شراب نوشیدن آزادی دارد بیستر بود چونکه افغانستان باتضادها یک کشور است. شراب که در دنیا یا در کلتور خلقها یک اسلوب زندگی ست یا یک عمل بد است در جامعه افغانستان سمبول ترقی و روشنفکری ست.
زبیده همان شب از محفل راضی بود. او در بین دو حس مانده بود. یک طرف یک نو طنطنه با شکوه خاص بود دنیای پیشرفته را از دیدگاه او زمان افغانستان تمثیل داشت، از جانب دیگر عشق حبیب جان او را اسیر گرفته بود. او مجبور بود مجادله می کرد. مجادله او برای تصمیم جدید بود. یا او حیات با طنطنه پرشکوه را قبول می کرد یا در عشق حبیب جان هرچیز را از دست می داد.
شت فت دعوت او شب در حقیقت واقعیت افغانستان را نشان نمی داد؛ او یک فانتزی بود حقیقت نبود. لاکن زبیده درک کرده نمی توانست چونکه محوطه او تاثیردار بود.
در محفل دو خانم که تاجیک و اوزبیک بودند زبیده را بسیار به جان نزدیک دیدند. از اینکه از فرهنگ نزدیک با فرهنگ افغانستان از کشور همسایه آمده بودند زبیده مانند اولاد برای آنها بود چونکه آنها از سن زبیده بزرگ بودند. آنها از خانم های مشاورین بودند مشاورین از هر خلق شوروی بودند.
محفل به ختم نزدیک می شد زنان از سالن بیرون شده در صحن حویلی در گردیش برآمدند. آنها در هوای خوش او منطقه با صحبتها قدم زدند. زبیده در او اثنا در حس عجیب افتید. او چه بودن او حس را ندانست. لحظه ی از یاد او حبیب جان دور نبود لیکن محفل هم تاثیر داشت. چه می شد آینده ی او؟ آینده نا معلوم بود لیکن روح او با حبیب جان بود. او از خاطرات مکتب در یاد آورده صحنه اسیر شدن و کشته شدن حبیب جان را در ذهن ترسیم کرد. تبصره ها و برگذاری فاتحه گیری در ذهن او، او تابلو را داده بود. او دور از درک زنان یکه در محفل بودند از دل اشک ریخت و در دل گفت: من می گویم به باغچه داخل شدن زمانی از دور دیدن بااهمیت است اگر که عوض ویرانی قلب، آبادی یک گل را ترجح داده باشد، لاکن کجاست این تفکر؟
همه تو را کشته شده می دانند تنها قلبم است بر من حس زنده بودن تو را می دهد. در حس قلب من اسیر در دست ظالمها در گوشه نشسته هستی. تو من را صدا داری لیکن نه صدایت را رسانده می توانی و نه من خاطر نجات تو توان رفتن را دارم.
چکنم عزیزم؟ چنین گفت از چشمان زیبا اشک ریخت با او حس زمزمه کرد به دل گفت
 
قیامت 80
 
     آن رفیق مهربانم در کـــــــــدام خانه نشسته؟
     دل غمگــــــــین کدرم آشفته و دیوانه نشسته
     به تند زیر باریش، گلــــــــــــی پژمرده بافتد
     مثل آن گل منم، دلــــــــــــــــم ویرانه نشسته
     غزل عشق گـــــــــــریخته ترانه رخت بسته
     منم بلبل خســـــته بی گلشن و کاشانه نشسته
     شام خورشید دلـــم صبح هم درغروب است
     تنگ است هوای دلم بی خمار بیگانه نشسته
     زیر تیر صــــــــــــــــیاد غزال که جان دهد
     من شدم مثل غزال بی‌صحبتِ افسانه نشسته
 
    زبیده دلشکسته بود. او در بین دبدبه ها و شکوه های پرجلال با غم و الم خود بود. هر چند با منشی زنان هوای دل خوشی می داد لیکن یک حس دایم وی را به حبیب جانش می برد. در همان شب دعوت پرجلال نیز، در حقیقت با یار خود بود نه با محفل!
چه اندازه خانم های مشاورین بر وی حرمت داده صحبت های گرم می کردند و وی را در تاشکند و دوشنبه دعوت می کردند، او با لبان در ظاهر پرتبسم که محبت و التفاتها را با التفاتها جواب می داد، چیز دیگر نداشت.
چه اندازه که نقش زن منشی کمیته ولایتی را بازی می کرد به همان اندازه در دل در غم و کدرهای یار خود بود؛ هرگز یارش وی را رها نکرده بود.
وقتی مدتی کوتاه از مهمانان فراغت حاصل نموده در زیر روشنی ستاره ها با خود در گردیش شد، با ریختن اشک چشمان به سما دید و با ستارهها صحبت نمود و در دل گفت: شما که از دور به من لبخند می زنید لبخندهای یارمن کلید بهشتم بود، هر بار دروازه جنت با لبخندهای او باز می شد.
مه که خود را بین جنت حس داشتم جانم در بند یارم بود که سعادت از من بود.
وقتی با نوازش، یارم کوشش می کرد تا کلمه های انتخابی را ترتیب داده جمله زیبا را بگوید می گفتم لازم نیست برای ترتیب کلمه ها زحمت بکشی چونکه دلت به اندازه ی پاک است هر کلمه که از زبانت می ریزد با پاکی دلت به جوهری تبدیل می گردد از ترتیب شان بهترین جمله زیبا و شیرین انسانی به وجود می آید.
آری ستاره ها چنین می گفتم چونکه هر انسان اگر قلبش را پاک از هر خبیثی کند ضرورت ندارد برای انسان نشان دادن خود در پی کلمه های انتخابی برود.
زیرا، او زیبایی قلب بالای کلمه ها تاثیر خود را دارد که جمله شیرین انسانی خودبخود تظاهر می کند؛ نه باکوشش خاطر نشان دادن خود.
وقتی چنین گفت از سما به زمین دید و از چشمان اشک ریخته درد دلش را بیان کرد
 
     همه هستی من نازهای لبخند تو بود
     بود و نبود حیاتم اســــیر بند تو بود
     خاطره از تو مانده مـنم گل پژمرده
     افتیده گــــی این دل اسیروند تو بود
     دل بالرزه و فرســــــوده و فرسوده
     غم هجر به سرم دل در رند تو بود
 
     به زمین می دید از چشمان نازنین خود اشک حسرت را می ریخت. افسوس داشت، چند مدتی که با حریت، قلبها در پیوندی هم بودند مانند باران تیز آمده بود و تر ساخته بود و تیز رفته بود. رفته بود چونکه حیات زبیده زمانیکه حبیب جان در اسارت دشمن افتید و کشته شده تبلیغ شد کویر گردید و او حال بد، وی را در طلسم خود گرفت. در طلسم خود گرفته بود زیرا وی را دایم اشک ریز کرده بود و با او طلسم قطره های زلال را پیشکش چشمان او کرده بود. هر قطره اشک او نزد او معنی خود را داشت.
بار دیگر این معصومه سر بالا کرد و به مهتاب هلال دیدن کرد، مهتاب نو از بین ستاره ها چهره خود را نمایان داده بود. سوی مهتاب که دید با تبسم خندید لیکن با قطره های اشک! خندید و تبسم کرد گفت: ای کاش یک توته سنگ تو می بودم، با تو ناز نموده گاه کمی روی ام را نشان می دادم گاه با همه احتشامم رخ می زدم مثل تو مهتاب.
ببین من این شانس را ندارم. نه خود را پنهان کرده می توانم و نه در خواست دلم رخ زیبایی ام را زده می توانم.
من حر هستم لیکن در بین زندان جامعه حریت نسبتی دارم نه حریت مکمل. این جامعه است من را حکم دین گفته به ماتم من ندیده برای ثمرالدین برادر در نکاح داد.
بلی برای برادر در نکاح داد آن هم از دستور دین!
چرا برادر بزرگ حبیب جان را برادر نمی گفتم؟
آخر وی مانند برادرم بود، زیرا برادر شوهرم بود. لاکن ببین که دین جامعه من را به نکاح برادر دیروزم داد و وی امروز شوهرم است.
همه گفتند حبیب جان تو در دست ظالمها کشته شد لازم است برای ناموسداری، با برادر بزرگش نکاح کنی چونکه دین این طور امر می کند.
آری دین را استفاده کردند حال اینکه دین عقل شان را سرم تطبیق دادند نه دین خداوند را!
چکنم من ای مهتاب!؟
ببین با خنده تبسم که می کنم رلی است که مجبور از زهر دلم در جامعه در نمایش می گذارم تا من را بی دین نبینند.
من کی بودم؟
حبیب جانم کی بود؟
ما با دل با ثروت از مادیات دنیا دور دو درویش بودیم، آرزو داشتیم بر کس دست ما دراز نشود.
آری ما درویشی را انتخاب کرده بودیم چونکه می دانستیم هر انسان اگر از دل مقابل داشته های دنیا خود را دایم به اخلاق درویشی ببیند، ضرورت ندارد به خاطر چند مقدار مادیات، دلها را ویران کند.
 
قیامت 81
 
برای ما جوهریکه از بطن خود ما هر چه ره میسر می کرد قناعت داشتیم. در طعمه زیادتر که داشته های جوهر انسانی ما را ضربه می زد ضرورت نداشتیم چونکه او روش را اخلاق انسانی نمی دانستیم.
ببین امروز دستها و گردنم از زیورات قیمتی مزین اند و هر کی افغان یا خارجی حرمت زیاد می دهد چونکه زن قدرتمندترین شخص زمان منطقه هستم و لاکن بین همه دبدبه ببین اشک چشمانم جاری ست. چنین گفت با شدت از دل گریان کرد که اشک از چشمان قطره شده می ریخت در دل زمزمه نموده گفت
 
     در غروب بخت افتیدم بــــــــی کاروان
     ساربان من کـــــــــجاست سخت نگران
     دل لــــــــــحظه ی آرامیش و سر ندارد
     بـــــــی سرپرست و غمگینم بی درمان
     چو گلــــکه بین ریگ سر از زمین کند
     نالــــــــــه مثل او دارم تنها و با طغیان
     غزال تیر خـورده چه جهد کندضد دام؟
     افتیدم دست صـــــــــیاد مثل او پریشان
     ماهی درخشکه چه حدود زیست دارد؟
     همـــــــــچو او تنگ نفس و با عصیان
     افتیدم در هجر بگــــــــــــــو کجایی تو؟
     جدایـــــــــــــــــــی مشکل دلم با گریان
 
     او شب با خاطره های تازه سپری شد. سر از او شب زبیده ناچار شد تسلیم ثمرالدین شد. چونکه تنها بود کس نبود از درون دل او خبر می شد. یگانه دوست صمیمی او منشی زنان بود لیکن او منشی هم پارچه از پلان ثمرالدین بود. او که به پلان ثمرالدین خدمت می کرد زبیده او را دوست می دانست. به او دل را باز می کرد. به او درد دل را نشان میداد. ثمرالدین از معلومات او کار گرفته زبیده را محاصره می کرد. معلومات قویترین نیرو در دنیاست معلومات منشی موفقیت ثمرالدین را در ضمانت گرفته بود.  
منشی در داخل پلان نقش خود را برای خواست ثمرالدین بازی داشت نه از روی صمیمیت زن بودن!
روزها ماهها گذشت زمان ولادت زبیده نزدیک شد. یک شب در پهلوی ثمرالدین خوابیده بود کابوس دید، فریاد زد از خواب بیدار شد. باصدای فریاد او ثمرالدین بیدار شد امپول الکتریک را روشن کرد. او با روشنی الکتریک پهلوی او نشسته دستیش را گرفت. او از صراحی لیوان آب را پیش کرد گفت بنوش به حال میایی. زبیده مقداری آب نوشیده با تحیر نشست. او که کابوس دیده بود ثمرالدین از او کابوس پرسید برای او از کابوس معلومات نداد. او از حبیب جان کابوس دیده بود. حبیب جان در خواب های زبیده همیشه بود. یا او از خاطره ها دیده می شد یا صحنه قتل او کابوس شده می آمد. از اینکه ذهناً با حبیب جان بود او ذهن کابوس های او را شکل داده بود.
زبیده که با سرگشتگی به زمین دیده بی صدا بود ثمرالدین در گرد او پروانه بود. در همان لحظه که زبیده کابوس را می بیند از داخل از دل با اشک های خود غرق می شود. اشک او را ثمرالدین تخمین زده نمیتواند و او از حبیب جان یاد نمی کند. زبیده که با روزگار جدید با کابوسها بود حبیب جان در اسارت باند راه گریز را نداشت. باند با حبیب جان چند تن از اسیرها را از قلعه بیرون نموده در مرز ایران پاکستان آورده بود. در او شب تصمصم داشت بااسیرها مواد مخدر را به ایران قاچاق کند. مطابق پلان باند از مرز مواد مخدر را اسیرها انتقال می دادند. برنامه طوری بود اگر هدایت باند را عمل نمی کردند کشته می شدند. اگر مواد را به مرزبانها تسلیم میدادند به محکمه کشیده می شدند. باند با تبلغات ارتباط داشتن را با مرزبانها گفته بود. اینها جزء اجرا هدایتها چاره نداشتند. باند در شب های مواد را قاچاق می کرد در او شبها مرزبان های دو طرف ارتباطی های بودند لیکن غیر از مرزبانها زمان زمان برای کنترل از دیگر تشکیل های دولتی می آمدند. اگر از نفرهای باند اسیر آنها می شدند کار باند خراب می شد. اسیرها از افغانستان در اثنا دستگیر شدن ضرر به باند نداشتند. اگر در دست پلیس ایران یا پاکستان می افتیدند از اینکه در منطقه بلدیت نداشتند و کس را از بین قلعه نمی شناختند هیچگونه معلومات بدرد بخور را به پلیس داده نمی توانستند. چونکه در بین قلعه اسم های حقیقی را باند استفاده نمی کرد. در کجا بودن قلعه را اسیرها نمی دانستند. باند آنها را در شب از قلعه می کشید. بعد از مسافت دور دراز در نزدیکی سحر در مرز ایران  می برد. از آنها در او اثنا کار می گرفت.
در مرز هرگونه خطر متوجه جان اسیرها بود. از جمله خطرها، بین دو کشور در مرز اجازت فایر سلاح بود. اگر کس را بین مرز می دیدند فایر می کردند. در همان شب که حبیب جان شان را خاطر انتقال مواد آوردند هوا بسیار تاریک بود. ابر مهتاب را پنهان کرده بود. یک شب قبل حادثه دردناک رخ داده بود چند تن کشته و اسیر شده بودند. اسیرشده ها با مواد مخدر بودند. سر صدا او حادثه تا مرکز ایران رفته بود. در او حادثه ارتباطی های باند وطیفه دار نبودند دیگران در مرز بودند. ارتباطی های باند در این شب در مرز بودند لیکن سیستم مرزداری مرزبانها را زمان زمان تغییر تبدیل می کرد به شانس باند این شب نیز ارتباط ها وظیفه دار نبودند. باند که از تغییر تبدیل بی خبر بود حبیب جان شان را با مقدار زیاد مواد روان کرد.
 
قیامت 82
 
     باند مواد مخدر را که از مرز عبور می داد یک تن از نفرهای او در داخل خاک ایران منتظر می شد؛ او چه کردن خود را می دانست. هنگام یکه از مرز عبور داده می شدند در هر عبور دادن یک تن از بین باند برای اسیرها راهنما می شد تا به او نفر تسلیم بدهد. در او شب با حبیب جان چهار تن دیگر بودند، یک راهنما اینها را رهبری می کرد. در تن هر کدام از اسیرها مقدار زیاد موادمخدر بود از کمر بالا در سینه و در بغل و پشت بسته شده بود. راهنما چیزی با خود نداشت. از اینکه اسیرها نه راه را در خاک ایران می دانستند و نه در خاک پاکستان می دانستند مجبور بودند در اسارت باشند. اینها راه را نمی دانستند از جانب دیگر برای شان گفته شده بود اگر فرار کنند کشته می شوند. اگر تسلیم پلیس شوند اعدام می شوند. طوری تبلیغ شده بود به فرار جسارت نداشتند به پلیس تسلیم شدن راه نداشتند.
 
     شب نزدیکی سحر بود هر جا در زیر ظلمت تاریکی بود. آنها با رهبری راهنما از مرز گذشتند مگر در کمینی پلیس ایران برابر شدند. زمانیکه دانستند در مقابل شان پلیس ایران است در عقب برگشت کردند. در او اثنا پلیس ایران چراغ های بزرگ را روشن نموده فایر را شروع کرد. با فایر پلیس ایران فرار را در پیش گرفتند. از سرصدا فایرهای پلیس ایران پلیس پاکستان دست به اقدام شد. اسیرها که فرار می کردند به چنان سراسیمگی افتیدند دست پاچه شده جزء فرار کور کنند راه دیگر پیدا نکردند. منطقه پست بلند بود. گاه راه بلندی می شد گاه به پایانی رخ می شد. مسلسل های فایر که دوام داشت راه از پایانی به بلندی مسیر شد. اینها که فرار کور داشتند در بلندی دو تن شان مرمی خوردند. مرمی خوردهها در همان جا کشته شدند. در او اثنا حبیب جان خود را در چوقوری زد. او چوقوری نشیبی داشت از نشیبی به سمت دیگر راه امکان فرار را میداد به او نشیبی رخ شده فرار کرد. حبیب جان که راه را بلد نبود با فرار کور فرار کرد. او از ترس جان دور از برنامه به شانس خود فرار کرد. در همان اثنا که خود را در چوقوری انداخت از سر او مسلسل مرمی عبور  کرد در همان اثنا زبیده کابوس دید و از خواب فریاد زده پرید.
 
     زبیده کابوس دیده بود، کابوس همان صحنه نبود لیکن در مرکز کابوس حبیب جان بود. حال احوال حبیب جان به او گونه بود زبیده کابوس دیده بود.
 زبیده به اصرارهای ثمرالدین از کابوس چیزی نگفت. او به پایانی دیده گریان کرد. او لحظه موهای او تیت پاشان و چهره ی او آشفته بود. از گریان او مادر ثمرالدین و خانم بزرگ ثمرالدین بیدار شده نزد او آمدند. از عقب آنها فرزندان ثمرالدین آمدند. همه به سیما زبیده دیده با حیرت نگاه کردند و از چه بودن پرسشها کردند. ثمرالدین کابوس دیدن زبیده را گفته اصرار کرد تا هر کس در بستر خواب برود. با اصرار ثمرالدین هرکس به بستر خواب رفت. زبیده که با قطره های اشک در سر بستر نشسته بود ثمرالدین ناز داده خواست ساکن کند. لیکن او ساکن نشد. بالاخره ثمرالدین دراز کشید زبیده امپول الکتریک را خاموش کرد لاکن دراز نکشید با چرت زدنها نشسته در تفکر رفت.
 
    زبیده که با کابوس در تفکر بود حبیب جان در گریز بود. او خاطر نجات جان خود در گریز بود لیکن کجا گریز کردن را نمی دانست. هنوز هوا تاریک بود لیکن روبه روشنی می رفت. او به او اندازه گریز کرد توان رفتن در پاهایش نماند. او در عقب دید خود را در سر خاک انداخت نفس کشیده گریان کرد. او نه توان گریز را داشت و نه در کجا بودن را می دانست. در اثنا گریز از مواد مخدر یک بسته افتیده بود او دست به دیگر بسته ها برد دانست در جا هستند لحظه ی فکر کرد در چرت رفت. بسته های مواد بلای جان او بود اگر بدست پلیس می افتید زندانی می شد اگر بدست باند می افتید غم دیگر بود. چیزی منطق تصمصم در عقل او نیامد. راه نجات را ندانست. اگر بسته های مواد را از تن بیرون نموده بندازد یا باند دو باره پیدا کند سرنوشت چه خواهد شد گفته گریان کرد یا پلیس ایران پاکستان دستگیر کند زندانی یا اعدام میشم گفته گریان کرد. خلاصه مشکل بود تصمیم نبود. در همان حال احوال مشکل از تن خسته روی طرف خاک افتیده در گریان بود. در او اثنا باران دانه های تازه اش را قطره قطره یک دو بالای او ریخت. مثلیکه در حال حبیب جان آسمان از طی دل بی صدا گریان داشت و از چشمان خود قطره های اشکیش را می ریخت. در او هنگام که دانه های باران در جان او اصابت می کرد از بخت خود شکایت نموده در دل گفت: چه بخت تلخ نصیبم است بهارم با این زودی در خزان تبدیل شد آیا آزمایش است من رل خود را بازی دارم؟
یا من خودم تسلیم این بخت تلخ هستم؟
چه انگیزه بود برای من این بخت نوشته شد؟
اگر چه بودن انگیزه را ندانم آیا تسلیمی من سبب خرسندی ظالمها نمی شود؟
آیا فرصت برای سعادت شان نمی شود؟
یا این بخت قبل از من نوشته شده بود؟
اگر تصمیم گیری را خاطر نجات انتخاب نکنم آیا به معنی تسلیمی من نمی شود؟
آیا تصمیم دیگر نمی شود و در او تصمیم خود را باخته نمی دانم؟
من هوشم را دادم بر این اضطراب، تو باران کمکم کن.
اگر من افتیده باشم آیا سرآغاز دنیا جدید از شروع نابود نمی شود؟
من یک فرد هستم لاکن دنیا هم از یک فرد عبارت است چونکه هر کس فقط یک فرد است پس اگر هر فرد خود را تغییر بدهد آیا دنیا تغییر نمی خورد؟
بگو باران گفتار من سفسطه است؟
آیا عقل باخته هستم؟
بین هوشیاری و دیوانگی یک پرده نازک وجود دارد آیا هرکس به این راز واقف است؟
ای باران! بگذار باسفسطه گویی ها بگویم اگر خطا نکرده باشم در حیاتم چیزی را نساخته ام.
چونکه در حیات بزرگترین خطا خود را بی خطا دیدن است. اگر بی خطا باشم او زمان به هیچ کار دست نزدم پس زنده بودن و مردن من چه اهمیت دارد؟
اگر چیزی را ساخته باشم با درست هایم خطاهایم ساخته ام.
مشکل فرصتی است تا وجودم را که طلا تصور دارم درک کنم که او مس است و برای طلا شدن تلاش کنم تا طلا بسازم.
پس ای باران! برای من قوت بده که باخطاهایم مردانه زنده گی کنم نه با ذهنیت یکه خود را بی خطا دانسته غیر خود هر کس را در محکمه ذهنم به خطایی محکوم نموده گریان کنم. شکایتدارها در حقیقت چیزی برای گفتن و برای ساختن ندارند که شکایت نموده گریان می کنند.
آیا این ذهنیت جامعه را به فرودگاه بدبختی سوق نمی دهد؟
کدام جامعه با شکایت و گریان آباد شده که از از این بعد آباد شود؟
من را تکان بده تا تغییر بخورم. این را گفت روی را دور داد در زیر دانه های باران درد دلش را گفت
 
قیامت 83
 
     رسید بوی تازه با باران تازه
     هوس گریه دارم بـــی اندازه
     آســــمان تاریک و روز سیه
     بین باران غـــم دار من زاده
 
     لحظه ی مکث کرد بعد گفت: آیا راه به خوشبختی وجود دارد؟
یا همان راه است که خود می سازیم؟
وقتی یک موسیقی را می شنویم از طرز او خوشحال می شویم چونکه طرز برای روح ما سبب طراوت دادن خوشی می گردد و امّا پیام مطلب او ممکن یک رنج ما را یا خطای ما را در روی ما بزند؛ او وقت است که جگرخون می شویم، پس این موسیقی ما را، خوشبخت ساخت یا بدبخت؟
ای باران! در هر لبخند اگر شکر خدا را به زبان نیاورم چگونه در هر سختی از او گله کنم؟
برای انسان بودن ما، انسان نمایی ما مرهم شده می تواند؟ برای انسان بودن ما عشق لازم است که از ضعف دیگران استفاده نکرده، آنچه آنها اند دوست داشته باشیم.
در او زمان درک می کنیم اگر دل یک انسان را بشکنیم هیچگاه سجده ی ما نزد خدا قبول نمی شود.
ای باران! ناراضی من از شادی من بیشتر بود چونکه به خوبی های روزگار سبب را مطالعه نکرده خرسند می شدم و لاکن بدی های روزگار را ظلم این آن می دانستم و لیکن اگر که بدی وجود نداشته باشد چگونه چه بودن خوبی را بدانم؟
این نادانی من بود شکوه و ناله داشتم؟
ای باران! زندگی را یک اسرار دانستم و سختی های آن را سبب برباد شدن خود دانسته محکوم کردم حال اینکه اسرار چیزی وجود نداشته فقط راز تکامل بوده که ما را شکل می داده. چونکه تضادها در زندگی سبب می شده که من حبیب جان یک زنده جان شدم و از لطف تکامل که عقلم است استفاده نموده شکایت کردم. این را گفت باز درد دل را در دل زمزمه کرد و گفت
 
     یک عـمر گشتم ناراض غیر شاد
     با شـــــــکوه و ناله سر خود آزاد
     هرگز ندانستم چه آمد و چه رفت
     در کلبه ی اســـرار هر بار برباد
 
     وقتی او این طور گفت دانه از باران مستقیم به لبیش افتید مثلیکه در بهار با نسیم خوش شمال ظریف می وزد و ورق یک توته گل را از گل گرفته بر رخ می زند او هنگام بویش در دماغ آمده در دنیای فانتزی می برد، او دانه باران به او گونه او را در فانتزی برد و در خاطره اش یاداشت گذشته اش را باز نموده تصویر نگار را در چشمانش زد؛ او لحظه زبیده اش ظاهر شد.
در حقیقت هر لحظه زبیده اش نزد چشمانش بود و اینبار ذهن وی را مستقیم خاطره خوش تسلیم گرفت که او اثنا قطره های اشک چشمان با دانه های باران مخلوط شده در گونه اش می افتید با او حس گفت: ای باران! مرگ نه بی نفس شدن است و نه زندگی به معنی نفس گرفتن. اگر کسی به حیاتیت شریک باشد و تو آنقدر ارزش بدهی که خاطر او عمرت را مصرف کنی او دوره عبارت از زندگی است.
من که با این حال ویران با تو باران و مثل دانه های تو باران در اینجا افتیده هستم، هر چه در عقب من دیگران سخن بگویند، در حقیقت واقعیت دنیای من را انعکاس نمی دهند. برعکس تظاهر دنیای خودشان است که با استفاده از نام من عمل می شود، لاکن آنها نمی دانند.
ای باران! این لحظه که با تو صحبت دارم چشمان نگارم به چشمانم تظاهر دارند و همان یاداشتها که با او داشتم من را از من گرفته اند.
می دانی؟ زندگی عجیب است، در حیات تغییرات بزرگ ترسناک است چونکه عواقب را نمی دانی و لیکن دانستم که ترسناکترین حالت با حسرت سوختن بوده است.
این لحظه که چشمان نگارم به چشمانم تظاهر دارند هر زمان بهترین نمایش به چشمانم، دیدن چشمان نگارم بود که او داستان نمایش هیچگاه آخر نداشت که ظاهر اند.
ای باران! ما اهمیت گرمی را در سردی حس می کنیم نور را در تاریکی می شناسیم. این منطق من را به تلاشی سوق داد تا بیشتر ارزش قیمت نگار را بدانم و بیشتر دل را به او بسته کنم. چونکه هر زمان برای او بهترین تحفه، دلم بود که داده بودم تا جانم دایم اسیر او باشد، برایش می گفتم
قیامت 84
 
     چه تحفه بدهـــــــــــــم بتو دلپذیر شود؟
     در این روز عاشقان بدلت تحبیر شود؟
     پر قیمت بر من همــــــــین اداره ی دل
     کلید دل مـــــــی دهم تا جانم اسیر شود
 
     ای باران! دوست داشتن چنان وزن سنگین دارد هر دل بدوش گرفته نمی تواند و امّا اگر که این وزن سنگین را بدوش گرفته نتوانیم، چگونه جامعه انسانی را ساخته می توانیم؟
بدون گفتگو رابطه، بدون احترام عشق و بدون اعتماد دلیلی برای ادامه وجود ندارد.
اگر که در ریشه های اعتماد تخم بی اعتمادی بکاریم چگونه از معجزه عشق خاطر فردای خود سعادت می سازیم؟
ای باران! تن تر شده ی من را با نیت نیک ببین که تو باران هستی. بگذار آرزو کنم، محبت باریش را هر کس مانند تو باران شده ببارد. او وقت بگویم تر هستم از محبت تان چونکه شما باران هستید.
من که با دانه های مروارید تو آهسته آهسته تر می شوم، به مانند زمان دلداده شدن من است که وقتی به دنیای چشمان نگار غرق می شدم، برایش می گفتم تو را تنها در شب ستاره دار آرزو نکردم، در هر اذان، دعا کردم که در قلبم بودنت را حس کنی.
اگر در روز قیامت بزرگترین گناهی من را بپرسند، می گویم دزدی کردن نگاه های چشمان زیبای یارم بود که بی خبر بود.
اگر بگویند دوباره در دنیا بفرستیم کدام خطایت را پاک می کنی؟ بی درنگ می گفتم باقی زمانم را که یار را نشناخته بودم پاک می کردم تا که همه عمرم را با یار سپری می کردم؛ با این جوابها در حضور شان ایستاد می شدم.
ای باران! یک عمر که ناراض از حیات بودم با او شاد شده بودم چنانچه برایش می گفتم
 
     یک عمر ناراض با تو شاد شدم
     از بند اسیرغم با تو آزاد شـــــدم
     در دامن عشـــق لحظه هایم بهار
     با بوی عبیر تو با تو آباد شــــدم
 
     ای باران! حالا که تنهاییم را تو رفیق شدی خاطر من دعا کن از مشکلات پیش آمده بمانند که لباس را ماشین لباس شویی می شوید و در هر دور دادن و تکان دادن چرکینی های لباس را می گیرد به مانند لباس داخل ماشین باشم تا هر مشکل، من را شسته پاکتر و نظیفتر سازد تا در ختم مشکلات، مکملتر از دیروز باشم و بگویم «مشکلات تنها سختی ها نیستند، برای قوی شدن، یک سبب مکمل شده می توانند»
ای باران! تو که به من نیازی نداشتی لاکن تنها نگذاشتی، ای کاش انسان بر انسان چنین باشد.
تو که رفیق تنهاییم شدی مربوط من است از دانه های مرواریدت لذت بگیریم یا تقاضا دیگر کنم.
اگر در پنجره زندگی من مربوط من نعمتی باشد لیکن من از ویترین زندگی بر او نعمت های هوس کنم که هرگز در پنجره زندگی من ممکن نباشد، فقط یک وسوس بی جا شده نمی تواند؟
ببین که با دانه های مروارید تو چه خوب باد ملایم در رخ من می زند.
هوس دارم در گوش باد نرمتر بگویم من به این حال افتیده هستم ببر خبر من را به یار.
آری به یار که به چشمان قشنگ دلربایش دیده بگویم: از تو عشقی را تقاضا دارم چه اندازه ببینم بیشتر دیدنم بیاید، وقتی از من دور شود هوس مردنم بیاید.
بلی چنین می گفتم او اثنا به چشمان زیبای یار دیده بودم و گفته بودم: آنچه محبت در دل به تو دارم بگذار بی اسم باشد تا طلسم وی نشکند. هر چه از دلم بیاید بگذار تو را به همان شکل دوست داشته باشم.
ای باران! ببرد پیام من را باد به یار ببیند افتیده ام با این حال.
 
قیامت 85
 
     بگـــــــو ای باد بیاید یار من
     خبر کـــــــــن بیاید نگار من
     افتیدم به مــــرگ دور از او
     این حال برس تا آید نار من
 
     حبیب جان با این حال با باران درد دل کرد. در حقیقت او آنقدر ذله شده بود امکان راه رفتن را نداشت. از اینکه بین هراس و بین امید یک حال بود توکلیش را به خدا کرد. او خدا خدا گفت تا از پلیس های دو کشور نجات یابد. او که خدا خدا گفته از پلیس گریز داشت باند مصیبت دیگر بود. او با اضطراب از پلیس و باند امید خود را باخته بی هوش افتید. در او اثنا دو تن از گروه باند در سر او رسیدند. او آمدن آنها را ندانست چونکه بی هوش بود. آنها او را دیده در سر او ایستاد شدند. لحظه ها بعد او به هوش آمده خیره خیره به آنها دید دانست نفرهای باند اند دو باره گریان کرد. یکی از نفرهای باند دست راست او را گرفته بالا کرد فوری موادها را دید به دیگرش با زبان خود چیزی گفت. او که گریان می کرد نفرهای باند او را گرفته در قرارگاه بردند.
 
    حبیب جان او شب جان به سلامت برده بود و از سر از او شب دانسته بود باید از نزد باند فرار کند. در نزد خود پلان سنجید باید زبان یکه نفرات باند بین خود گپ می زنند یاد بگیرد، مگر از یاد گرفتن خود به باند رنگ بوی ندهد. زیرا، بین حبیب جان و باند دایما ترجمان بود. این خصوص برای یادگرفتن زبان یک موانع بود. حبیب جان در تلاش شد اول کمی زبان باند را یاد بگیرد و بعد بعضی رازهای باند را بداند و بعد مسیر را ادراک کند. او به همین منوال پلانها سنجش کرد.
حبیب جان که به این مشکل اسیر بود یا جانب زبیده در چه حال بود؟
به جانب زبیده محفل های دولتی حزبی روز شب او را مصروف کرده بود. او در هر محفل با حرمت احترام استقبال می شد. او به روز تولد آماده می شد او اولاد از حبیب جان بود.
زبیده را بادکتر افغان یک دکتر تاجیک از دکترهای اتحادشوروی مراقبت می کردند. او به ولادت نزدیک که شد دکترها او را در شفاخانه یکه مشاورین و نفرهای بلند پایه شوروی تداوی می شدند بردند. او در اتاق مخصوص که برای او تاسیس شده بود زیر نظر گرفته شد. او تا ولادت در چند شب روز در او شفاخانه بود. از صبح تا نیمه های شب برای حوال گیری از او مردمان معتبر می آمدند و به مانند یک شخصیت عالی برای او عزت می دادند.
زن بزرگ ثمرالدین که از هر اعتبار دور بود، زبیده از هر اعتبار برخوردار بود. این احوال حقیقت  دوره اقتدار مارکسیستها را منعکس می کرد. مارکسیستها با شعار غریب پرستی در اقتدار آمده بودند. در شعار سیاسی آنها دهقان، کارگر، زحمتکش، رنگ و روغن شعار آنها بود لیکن ناخودآگاه منطق او شعارها را ادراک نمی کردند او شعارها تنها در گفتار باقی ماند در پراتیک در ضد دهقان، کارگر، زحمتکش عمل شد.
 
    بالاخره لحظه تولد رسید. زبیده با اولین گریان فرزند تکان خورد فوری پرسید: بچه است؟ وقتی از دکتران جواب بلی را شنید عاجل گفت نامش رستم جان شود.
آری در دل زبیده اسم رستم جان از حبیب جان باقی بود. زیرا، حبیب جان به زبیده گفته بود نازنین ما اگر پسر شود نامش را رستم جانم می مانم تا مانند رستم قوی باشد همیشه تو را از گزند خرابی ها محافظت کند. اگر دختر شود نامش را آزاده می مانم دایم حریت را سرمشق قرار بدهد.
پسر شده بود نامش رستم جان شده بود. در همان لحظه که همه برای او مهمان نو آمده را رستم جان گفتند زبیده را خاطره ها باخود گرفت، در حافظه اش آمد: ثمرالدین از زندان برآمده بود، همان روز خانه پر شکوه، زندگی مملو از شادی بود. سالن پر از مهمانان بود در او اثنا فرصت را پیدا نموده حبیب جان با استعاره زبیده را در باغ رفتن اشاره کرده بود. وقتی دو دلداده در باغ رفته بودند یار به موهای ظریف نگار دست را برده نوازش داده گفته بود: دلباخت شدم برای تو. بدون شراب نشه هستم با بودن تو. بازکن صحبت را با من اگر دروغ هم باشد بگو که دوستم داری.
این کلمه بهترین پدیده است در مقابل زشتی ها برای انسانی شدن ما انسان ها!
مهارت ادراک این کلمه مربوط است به دیدن این کلمه به مانند یک جان زنده!
رمز دوست داشتن رسیدن روح بر او کلمه است، اگر قوت این کلمه را ادراک کرده بتوانیم.
بزرگترین عبادت فقط دوست داشتن است در منطق انسانی.
چنین گفته بود و به سیما درخشان نگار دیده این سروده را به نگار تقدیم کرده بود
 
قیامت 86
 
     از آیینه این دل ببین روی تو چـه زیبا
     لعل لبت گـــــــــوهری ز یاقوت پربها
     دلدادن بر این روی گلــچیدن زبوستان
     این روی بهار دارد رنگ و رخ دلربا
     ای دوست حــدیث عشق ز دل بخوان
     کاین کان محــــــــــــــــبت بر تو روا
     چو نای نفس دل بر تو ساز مــی زند
     عبادت عشق مــــــــــی کند عشق آغا
     محبت دل را از دلت حــــــــــواله کن
     مرهــــــــــــــــم بیارد او ـ او یک دوا
     این ره بگــــــــــویم زاهدی را گرفتی
     بت پرستم ساخـــــــتی این تقدیر انتها
     قولـــــــــــم را بشنو از دل این دیوانه
     خاموش نمیشه دل چونکه اسیرماجرا
 
     زبیده خاطره ها را به یاد آورده اشک ظریف چشمان زیبا را می ریخت و در دل، دنیای بزرگ از کدرها داشت که وی را در عالم عجیب برده بود.
نه حبیب جانش را فراموش کرده می توانست و نه دل را با ثمرالدین گرم ساخته می توانست. با او حالت غریب زده بود که او لحظه در دل می گفت: من تنها ام بی کس در بین غلغله های بزرگ.
اطرافم را پر ساختند انسانها مرا از ظاهرم دیدن می کنند. ظاهرم یک فریب است نه انعکاس درونم را دارد و نه از حسیات روحم حرف می زند چونکه زمان همین وقت همه را ظاهرپرست ساخته است.
چه اندازه در ظاهر آرام باشم از درونم با روح دویدن دارم سوی یار. بلکه لحظه ی شود به او برسم و امّا دیگر نفس زدن به زندگی باقی نخواهد ماند.
سقب زندگی همه یکی شده لیکن کف زندگی دیگر شده که دنیا بطور نامردانه با من پنجه نرم می کند.
عشق یک پدید پر قیمت هست هرگز از اصل خود بیرون نمی شود چونکه با حرمت است و لیکن چه سبب شده جای عشق را نفسها گرفته؟
ای انسان بگو! چه شد زیبایی از روح انسان بیرون شد و عشق ناپدید شد؟
چه شد که زیبایی را از خود می دیدی گریز کرد؟
چرا انسان امروز به مانند دیوار تازه رنگ شده است اگر تکیه کنیم غیر از کثیفی چیزی ندارد؟
اگر در قبرستانی برویم شاهد می شویم همه عمرشان را اتمام نموده در خاک تسلیم اند؛ در خاک که تسلیم اند به دلخواه خود تسلیم شدند یا عمر تسلیم داده؟
اگر عمر تسلیم داده باشد چرا فرصت را خاطر دلشکنی مصرف داریم؟
چه می شد درد دلم را می دانستند؟
چه می شد عشق مرا زیر پاها قرار نمی دادند؟
چه می شد مرا با سوک یار می گذاشتند تا آخرین لحظه بسته بودنم را به او عشق پاک او میدانستند؟
چنین گفت قطره های اشک گونه اش را تر ساخت به دل زمزمه نموده گفت
 
     من و تو ای خوب من دلبر و دلـــدار بودیم
     دل به دل روح به روح به هم گرفتار بودیم
     دل من تا به ابد در ره ی تو نشسته اســــت
     تو کجایی خـوب من ما و توغمخوار بودیم
     من شـــدم تنها با یک سر افتیده در حسرت
     نیســــــــتی در نزد من ما که گل نار بودیم
     من بودم شیرین تو نیستی تو ای دلـــبر من
     ببینکه کدردارم ما که یک افـــــــکار بودیم
     شاهد غــــــــــم های من ببین ستاره ها شده
     غرقــــــــــم با کدرم ما که یک گلزار بودیم
     گرد صید دبدبه باشد چه حاصلکه حرنیست
     نمــــــــــــی آیی یار من ما که وفادار بودیم
 
قیامت 87
 
     همه که در اطراف زبیده پروانه بودند او نازنین حبیب جان، غرق تفکرهای خود بود. در دل گفت: جنگل تنها جای دیدنی نیست یا برای سوختنی. او خوردنی هم شده می تواند من همان جنگل هستم چوب ساده گی ام را خوردم.
انسان اگر به نفس تسلیم شود زبون می گردد مانند ماهی که در آب خاطر زنده ماندن تنها در تلاش خوردن است.
حال اینکه نفس باید تسلیم انسان باشد تا انسان از دیگر جاندارها تفاوت داشته باشد.
من بین چنین انسانها افتیده ام که اطرافم را نه دوستان من و نه دوستان ثمرالدین پر ساخته اند، تنها شیره ی قدرت ثمرالدین است که حشره ها را در اطراف ما در پرواز آورده است.
انسان عاقل از هر سوال حمقانه ممکن که چیزی آموزد، لیکن حمقها از صدها جواب عاقلانه نمی توانند چیزی را درک کنند. وقتی بر چنین دنیا عضو چنین جامعه باشیم آیا بهتر نیست با خاک دوستی کنیم؟
گاه یک سخن سبب ختم جنگ می شود و گاه سبب بریدن سرها!
اگر شیرینی را بین سخنها جستوجو کنیم، آیا بین چند حرف، عسلی وجود دارد تا او عسل را انسان تولید نکند؟ همه چیز در اینجا روبه خرابی می رود. اگر که بین سخنها عسل هم باشد در اصل عوض عسل زهر است که نقش عسل بودن را بازی دارد.
زبیده چنین گفت روی پوش را به سر خود کش کرد با گریان به یار چنین درد دل کرد
 
     همه چیز روبه خرابـــی بگو تو کجا تو؟
     دل من غمــــــگین گشته لطف کن بیا تو
     ببینکه واسه شدم من نیستی ای شمع من
     افتیدم زیر ظلم ها کــــــــی آید رضا تو؟
     همه با هم رســــــیده نیستیم شمع پروانه
    عیش بی‌روپوش را ازبند هستی برگشاتو
 
     اسم هر جفا را عشق گفتند کسی که قبول نداشت از میدان دور کردند. من بین جفا افتیدم کدام عشق کدام جفاست نمی دانم. آخر هر داستان خوشم می آید تا بدانم چونکه آموزگار من داستانها شده اند.
زندگی طوری بوده هست کسی که در نزدت نیست در باره او فکر می کنی لاکن آیا قهرمان داستان همان کس نیست که دشنام های خود را پنهان نموده بتو سخن خوب بگوید؟
آری سخن خوب بگوید امّا نه مانند انسان های امروز که خاطر رنگ ظاهری ما سخن خوب گفته در عقب دشنام میدهند.
اگر سخن نرم هر ظاهرپرست ما را با دبدبه بسازد آیا جامعه آب انسانی را نوشیده می تواند؟
احتمال دارد ظاهرپرستی را کویر بودن جامعه سبب شده باشد؛ اگر که آب انسانی موجود نباشد چگونه می توانند غسل برای پاکی بگیرند؟
اگر راست بگویم، مال زیاد بی حرام، یا سخن زیاد بی دروغ نمیشه. مرا با سخن های زیادم درغگو نکشید، اگر که دروغ هم بگویم لازم می بینم خاطر روان بودن آب انسانی باشد تا برای غسل پاکی، بندها را باز کرده باشم.
شعور اگر خریدنی بود من حاضر بودم برای آب انسانی کمی خریده مخلوط می کردم؛ حال اینکه چنین امکان ندارد می گویم تو انسان راست باش بگذار که دیگران کج بگویند لاکن فراموش مکن از همان راستیت خود را بالاتر تصور مکن که در او صورت دیگران تو را راست هم بگویند، در حقیقت یک کج هستی.
من در بین چنین راستها قرار دارم، همه به این راستها راست می گویند، آیا راستی اینها به مانند همان انسان راست نیست که از حد خود گذشته بیشتر خود را راست جلوه داده باشد؟
من بین این راستها ویران هستم.
چنین گفت با قطره های اشک از تقدیریکه دیگران نوشته بود شکایت نموده درد دل به خود کرد
 
قیامت 88
 
     کس ویرانــــــــی ام را حس نکرد
     خنده های گریانی ام راحس نکرد
     افتیدم در وسعت تنهایــــــــــــــــی
     زمستان و خزانی ام را حس نکرد
     در میان لحظه های تلــــــــــــــــخ
     بااین حالم جوانی ام را حس نکرد
     افتیدم بــــــــــی مانوس کارم پایان
     کس پایانـــــــــی ام را حس نکرد
 
     حیات زبیده به این گونه که ادامه داشت برای حبیب جان شبها و روزها بمانند جهنم بود. او در تلاش شده بود تا کروکی منطقه را درک نموده فرار کند. حبیب جان که برای فرار کردن پلان می سنجید زبیده به چهره فرزند چهره او را می دید. او با دل حسرت زده از ظاهر رل خوشبختی را بازی می کرد. او یک زندگی پر از دبدبه را در چشم دیگران داشت لیکن او دبدبه برای او جهنم بود. او با او زندگی دوگانه دو باره اینبار از ثمرالدین حمل گرفت. ظاهر که سیما خوشبختی را نشان می داد در دل یک اضطراب داشت. دل می دانست کار روبه خرابی ست.
 
     نصحتها، نظرها و زندگی پر از دبدبه برای او مرگ حبیب جان را به حقیقت نزدیک کرده بود. فشار روانی اینها بالای او بیشتر شده بود. دوباره بادار شدن او فشار دیگر بود. این فشارها سبب بود او در تلاش فراموش کردن شده بود لیکن ناممکن بود. دل برای او زنده بودن یار را می گفت لیکن منطق از مرگ یار فشار میداد. با این حال عجیب برای او روزها، هفته ها و ماهها گذشت او فرزند دومی را اینبار از ثمرالدین بدنیا آورد. فرزند او نازدانه دختر بود. دختر قند شکر پدر بود. نازدانه دختر زبیده را به دل شیرینتر ساخت. اینبار زن بزرگ او مقابل زبیده حسادت را اخلاق خود کرد. او که تا تولد دختر ساکن بود تبدیل به انسان دیگر شد. او در ظاهر ساکن لیکن از درون پلان ساز شد. در اصل زن بزرگ بالای شوهر قهر بود. به شوهر زورش نمی رسید با تولد شدن دختر زبیده را در هدف قرار داد.
دو فرزند زبیده با نوازشها بزرگ می شدند. رستم جان ثمرالدین را پدر می گفت. او یک دو کلمه را یاد گرفته بود کلمه پدر را ثمرالدین یاد داده بود.
  
     مارکسیست های خلق پرچم با بی تجربگی وطن را به جهنم تبدیل کرده بودند. در هر نقطه از سرزمین افغانستان جنگ های وحشی زیاد شده بود. آنها سبب های جنگ داخلی را ادراک نداشتند با نتیجه ها می جنگیدند.
روزتاروز شرایط زندگی ملت افغانستان روبه ویرانی می رفت. مارکسیستهای افغانستان سبب های این ویرانی را در نظر نداشتند. آنها در رقابت کرسی گرفتن بودند. رضایت مشاورین کلید برای این هدف بود. دعوت های پرشکوه شراب نوشی با تحفه دهی بهترین منطق به کرسی گرفتن بود. ثمرالدین رمز فرهنگ جدید را درک داشت. او با دعوتها و تحفه دادنها مشاورین را از خود کرده بود. او با استفاده از فرهنگ دعوت و تحفه در عضویت کمیته مرکزی حزب رسیده بود. او به دستور حزب در ولایت بود. بعد از چند سال خدمت در ولایت او در کمیته مرکزی حزب آورده شد. او در کابل رفت. او که در کابل رفت از طرف حزب خانه مجلل داده شد. داخل خانه هر چیز بود. او پیروزی را فال نیک گرفته در تلاش فرزند دوم شد. با این فرزند زبیده صاحب سه فرزند می شد. زبیده رد داشت لیکن حامله شد.
 
قیامت 89
 
     آنها در کابل که رفتند زن بزرگ در تلاش شد مقابل زبیده با پلان حرکت کند. روزتاروز در چشم او زبیده بد معلوم شد و او تلاش کرد تا راه را برای بدنامی زبیده پیدا کند. او از جادوگرهای دینی تعویذ طومار گرفت. او چه اندازه بالای زبیده جادوگری ملایی کرد ضد آرزوی او نتیجه را نصیب زبیده کرد. زبیده زیادتر به ثمرالدین شیرین شد. مثلیکه تعویذ طومارها عمل ضد را داشته باشند ضد خواست او را برای بخت او ساختند. حسادت زن بزرگ راحتی خانه را ربوده بود. بهانه گرها سرصداها پارچه های حیات زبیده شده بود. یک شب، شب مهتابی بود. زبیده در نیم شب از خواب برخاست از اتاق خواب بیرون شد. در اثنا بیرون شدن ثمرالدین بیدار شد از عقب او برآمد دید که در بالکن خانه برآمده است سوی ستاره ها دیدن دارد. نزدش رفت سبب بیداری را پرسید، زبیده گفت خواب نمی برد خواستم لحظه چندی در بالکن بشینم. ثمرالدین دانست که کدام مسئله نیست رفت در بستر خوابید. زبیده به ستاره ها دیده گفت: عجب زندگی داریم در این مقطع از تاریخ! اگر که به فریب دادن موفق شوند فکر می کنند فریب خورده حمق است؛ حال اینکه ممکن برای او اعتماد کرده باشد.
اگر اهمیت اعتماد از بین برود هر فریبکار، دیگران را حمق تصور نمی کند؟
اگر که غیر از فریبکار همه حمق شده باشند او جامعه چگونه انسانی شده می تواند؟
او زمان اشک ملت را بین شراب می اندازند تا نشه گی شان بیشتر شود و تا نوشیده بگویند: چه خوب ناب است که مزه می دهد لیکن رفتن آبرو را نمی دانند که از اعتمادگر زیادتر فریبکار را اهمیت می دهند.
 
     انداخته اند اشـک ملت را در شراب
     نوشیدند و گفتند چه لذتی چنین ناب
     ســــوخته و سوختانده را یکی دیدند
     ندیدند کــــــه رفت آبرو از ناف آب
 
     انسان با خطاها پخته می شود در صورت یکه از خطا درس کشیده عین خطا را تکرار نکند. پس اگر که خطاکردن کار انسانی باشد باید بدانیم تکرار آن محقق که حیوانی ست.
هرگاه انسان به سر قدرت باشد به مثل آن است سر آب باشد؛ پس در او صورت باید که چشم به حباب داشت تا در او آب غرق نشود.
دستی را باید انسان بپذیرد از مشت کردن بیشتر بازکردن را آموخته بتواند. اگر که در یک جامعه دست باز انسانها کمتر از مشتها باشد در او جامعه رنج روبه کم شدن می رود؟
ما در جامعه یی زندگی می کنیم بیشتر از خنده، گریان را آموخته اند. اگر که تا این اندازه گریه را درس داده باشند دست ما را سوی سعادت کی بلند می کند؟
بیند این وطن که عشق ما را در چه حال انداخت؟
اگر او عشق عشق وطن هم باشد عشق بازی را ندانیم او عشق عوض سعادت، اشکریز شدن را سبب نمی شود؟
انسان بی درد نمی باشد لیکن درد داشته را هم حالش ویران می باشد. شب و روز که در گذر است در عمر مختصر سعی کنیم که حال ما بیشتر خراب نشود
 
     سعی کن سعـــــی که روز شب در گذر است
     تلاش به خـــــــرج بده که عمر مختصر است
     رنگ گل هست بین غنچه و عـــــــــــــــــــدم
     چه فصل مختصر و گل خودش بی خبراست
     باران و برف ببارد روز شـــــــــــــب از هوا
     چقدر سرد باشدهم جان برف در خطر اســت
     پــــــــــــی آن رو ببین کس ازاول خبر نیست
     هر کـــــــــــی در بند کذب افتیده و اسر است
     من نگــــــــــویم غم دل را به کس حواله کنی
     اشـــک بر خود بریز که غم در بند سر است
     هر کـــــــــــــی دم زد نزد کس بیگانه ز خود
     آب بـــــــــی فایده رود خود غرق تکسر است
     راه بگـــــــــــشا ساروان در گذرگاه عمر من
     ره آن عقیل باشـــــــــد که عمر در گذر است
 
     زبیده با خود سخن زنی داشت. او گه به ستاره ها می دید گاه غرق تفکر می شد لیکن هیچگاه از نزد چشمانش حبیب جانش دور نبود.
سر را به پایانی خم کرد دو باره سوی ستاره ها دید و کمی مکث نموده گفت: شرایط که بالایم فرمان دارد بلکه بین گذشته و آینده ام پلی باشد مرا در سعادت آینده برساند.
کی می داند فردایم چه می شود؟
گاه بر خود می گویم کمی به زمان باید اعتماد کنم؛ زمان خود چاره ساز برای دردهاست و شاید مرا به جایی برساند که شایستگی آن را دارم.
آیا از اشتباه های خود چیزی را آموختم؟
یا در تلاش انکار اشتباهها هستم؟
اگر که بیشترین وقت خود را مصرف انکار کردن اشتباهایم کنم چرا زمان به من کمک کند؟
چونکه در او صورت من در تلاش اشتباه کردن می شوم نه در تلاش درس گرفتن از خطاها!
این بخت یکه بر سرنوشت من نوشته شد ازلی بود؟
یا تسلیم شرط های شرایط زندگی شدم که دیگران نوشتند؟
من به مثابه گزینه دست ثمرالدین ارزش داده می شوم نه به منزلت اولویت.
اگر که انتخاب شده دست ثمرالدین باشم و ارزش من را او به این خاطر بلند برده باشد کجا شخصیت من اولویت پیدا می کند تا من با شخصیت خود ارزش پیدا کنم؟
مشکل جامعه ما در این نقطه است.
هر گزینه را ما بیشتر برتری از ارزشش می دهیم، نه آن های را که برای شخصیت شدن جوهر درونی را اولویت داده اند.
به من ثمرالدین تلاش می کند تا من خوش باشم و هر نو سعی را در این ارتباط انجام می دهد تا او خوشی را بپذیرم. به راستی گاه زمان تفکرم مرا به نقطه ی می برد به خود می گویم اینقدر تلاش وی خاطر نگه کردن من در قفسش است؟
یا به او خیانت که برای من و حبیب جان سبب شد زیر وجدان در خجالت است؟
اگر از نزدیکی ها بدون مقصد کارهای خوب برما برسد آیا لازم نیست اهمیت او زحمت را بدانیم؟
من ثمرالدین را شناخته نتوانستم!
من به مانند همان اولاد هستم پدر و مادر در مقابل او به چهره دوگانه نمایان می شوند. یعنی از یک طرف با دهها زحمت در دنیا می آورند از جانب دیگر به دنیای فکرهای او ارزش نمی دهند. آیا منطقی شده می تواند این اسلوب؟ زیست که قاعده های جدا از خواست هر کس دارد.
یا که همان زحمت را به مثابه قرض دادن بر اولاد تصور می کنند؟
یا به خود می گویند حال نوبت اولاد هست بدون چون چرا به ما تسلیم باشد؟
چرا بدون چون چرا تسلیم باشد؟
این نقطه است برای اولاد هیچگونه حقوق قایل نمی شوند. در نظر او والدین وظیفه پدری و مادری همان مدتی ست اولاد در دنیا بیاید و بعد کمی که بزرگ شد وظیفه را ختم شده می دانند و مقام شان را عوض مسئولیت یک امتیاز می دانند. آیا این اخلاق اخلاق نیک است؟
این باریکی است جامعه ها را پیشرفته یا عقب افتیده ساخته است.
ثمرالدین مانند همان والدین برای من چهره دوگانه دارد. از یک طرف کوشش می کند به من خدمت کند و از جانب دیگر برای اندیشه های من احترام نمی کند. مثل یکه راز سعادت را تنها او می داند. شده می تواند؟
من را چهره دوگانه ثمرالدین به نقطه ای آورده است مجبور هستم به صدای قلبم گوش بدهم. قلبم زنده بودن حبیب جان را برایم می گوید و با صدای قلبم به خود می گویم یا وی زنده باشد؟
چنین گفت سخت به گریه افتید. او لحظه بدون صدا اشک از چشمان او به زمین ریخت و او در دل گفت
 
قیامت 90
 
     این چند عمریکه دورم زتو تنها گریستم
     گاهــی ناامید و گه به امید شبها گریستم
     گفتم به فلک خلــــــــوت ندارم به عشق
     بــــــی تو پنهان و پنهان هر جا گریستم
     چون شمع یکه بســـــــــــــــوزه تا اخیر
     از شب تا ســــــــــحر درد تمنا گریستم
     خامــــــوش نشد ماجرای دل اضطراب
     در عشــــــــــق تو پنهان و تنها گریستم
     یک روز نشد دل بخندد ز گرمــــــــــی
     سردی به سرم و بــــــــی گرما گریستم
     روشن نشد ز بخت سیه خورشید روزم
     در شبــــــــــــی سیه تا به فردا گریستم
     چون عمر اخیر شمع خاکستر شـدم من
     پروانه منم بـــــــی شمع هر جا گریستم
 
     زبیده حالت عجیب داشت گاه به ستاره ها می دید گه غرق تفکر شده در زمین دیدن می کرد و لیکن در او حال در روح او یک راز بود مگر او راز را نمی دانست. حبیب جان که دایم در چشمانش ظاهر بود از دو رنگی ثمرالدین به او حال عجیب افتیده بود بر خود گفت: دشمن یکه صادقانه کینه ورزی می کند بهتر از دوست یکه مخفیانه من را تحقیر می کند.
چونکه ثمرالدین در ظاهر بهترین دوست من است لاکن در بین او دوستی، خود را تحقیر شده می بینم که ناراض از حیات هستم.
آیا من آرامش درونی دارم؟
کی از رفتن حبیب جان ثمرالدین برایم آرامش درونی گذاشت؟
حتی برای ماتم من دخالت کرد. حال دانستم می گویم اجازه ندهید دیگران با رفتار خواست خودشان آرامش درونی شما را ویران کنند.
من که در اسارت ثمرالدین افتیدم هرگز او احساسیش را بر همان گونه که بود برایم نگفت؛ همیشه زبانیش بازی خود را داشت مگر او بی خبر هست که رفتار هر انسان چه بودن احساس او را بیان می کند.
بناآ من چگونه اعتماد بر دوستی او کنم؟
در همه مشکل که برایم تقدیر گفته روا دیدند خود را قوی حس کردم تا جدل من باخت را نمایان نسازد. لیکن صمیمانه آرزو دارم کس پیدا شود دستهایم را گرفته بگوید همه چیز خوب می شود. من به چنین دوست ضرورت دارم.
در این شب که ستاره ها سوی من دیدن دارند تصورم گواه ست شاید حبیب جانم در حیات باشد و همان تصور روح من حقیقت داشته باشد و من خبر از او نداشته باشم.
چه می شود در حیات من معجزه شود او به من بیاید!؟
وقتی این طور گفت به شدت اشک ریخت و زمزمه کرد گفت
 
     ای کاش بال و پری مـــــــی داشتم
     بر سوی یار گذری مــــــــی داشتم
     از گلشن دل مـــــــــــی دادم دل را
     ای کاش با او میگسـری می داشتم
 
     وقتی این گونه گفت دو باره به تفکر رفت. او اثنا در ذهنش فکر جدید خطور کرد با او فکر به خود گفت: آیا انسان های بزرگ از مشکل بودن کار هراس دارند؟
نخیر ندارند.
آنها عوض هراس داشتن از مشکلی کار، احتمالآ به عظمت آنچه پیدا می کنند فکر خواهند کرد.
پس چرا هراس کنم؟
چرا با مشکلها روبه رو نشوم؟
اگر که هراس کنم بالایم غلبه نمی کنند؟
آب معظم اقیانوسها نمی تواند حتی یک قایق کوچک را غرق کند مگر که بین قایق سوراخی موجود باشد.
آیا انسان در مقابل هزاران ناکس به مانند همان قایق نیست؟ اگر که خود ما اجازت ندهیم تا در درون ما رخنه کنند چگونه می توانند ما را تحقیر کنند؟
بناآ ما باید خود را نقد تصور کنیم تا دیگران ما را نسیه نفروشند.
ما باید خود عوض تقدیر تغییر بخوریم تا ارزش ما کم نشود. ارزش ما زمانی تجلی می کند نه با احساس باید با احساس و با ایمان در حقیقتها دیدن کنیم تا اعتمادیکه می کنیم به او ایمان داشته باشیم نه احسان!
این همه به من آن چیزی را که آموخت، درک کردم، اگر کس برای من یک بار خیانت کند اشتباه اوست زیرا او خیانت به او نیز چندان فایده ندارد لیکن اگر دو بار خیانت کند اشتباه از من است که در بار اول نه او را شناختم و نه خود را!
زمانیکه این طور گفت به سما دید در تفکر رفت لحظه ی مکث نمود. او لحظه در تخیل در آن جا حبیب جان را دید در مقابل او ایستاد بود برای او از دل ریخت
 
قیامت 91
 
     من اگر در چشم تو یک درویشم
     برعشق تو همان قدر کافر کیشم
     دلـــــــم در خیالت افتیده در نماز
     مثل بلبل به گلش افتیده با اندیشم
     خواهمت ببوسم شب تا ســــــحر
     غم عمر بشویم تا صبح آید پیشم
     رخـت بست عمرم افتیده در کدر
     گذشت بی تو که من به تشویشم
     شاطر عشق منم درنزد حد خود
     دستت بدســــــت باشد نادرویشم
 
     انسان ضعیف انتقام می گیرد لاکن قوی می بخشد. هوشیار نادیده می گیرد لیکن من راه گم شدم نمی دانم خطای کی ره چگونه ببخشم؟
نمی دانم از کی انتقام بگیرم؟
نمی دانم چگونه نادیده بگیرم حال اینکه ظاهرم به مانند پرنده ها آزاد، مگر دنیا برایم قفس شده و من در او قفس اسیر هستم.
می گویند با پول نمی توان شخصیت، فهم، شعور و ادب را خرید و امّا در جامعه ما هر چه را خرید اگر که پول بود.
اگر که هر چیز خریده شود، در او جامعه چه باقی می ماند تا اهمیت جامعه را منعکس بسازد؟
تجربه همان ساخته کاری هست که برای کم رنگ ساختن خطاها استفاده کنیم؟
یا سلسله ی خطاهاست که ما را انسان می سازد؟
می گویند آبادی ملک در دوش خطاکارهاست تا او خطاها سبب پختگی عقل شود؛ اگر که خطاها سبب پختگی عقل شود چرا در جامعه ما با اینقدر خطا، عقل سالم به وجود نیآمد؟
این مقوله خطاست؟
یا ما انسان های خطا هستیم؟
من نمی دانم امّا درکم این است: در یک جامعه خطا را زمانی خطا دانسته می توانیم برای مقایسه او باید در همان استقامت درستها موجود باشند.
وقتی سخن کسی به یاد ملت بماند نقش را سخاوت او بازی ندارد، همان سخن در اصل دردی بوده، او شخص در زبان آورده و بر دیگران اهمیت پیدا کرده.
هر اثر زمانی ارزش پیدا می کند از دست استاد برآمده باشد و از او یک دانه باشد.
آیا هر کدام ما یک دانه اثر خداوند نیستیم که ارزش نداشته باشیم؟
اگر تا این اندازه نایافت باشیم چرا ارزان فروخته می شویم؟ اگر که من ارزان فروخته شده باشم و دنیا برایم قفس و زندان ساخته شده باشد آیا یک روز ثمرالدین را دیگران ارزان نمی فروشند؟
ما اگر از خطاها درس گرفته نتوانیم قیمت بودن ما با نرخ ارزان فروخته نمی شود؟
این طور گفت در صندلی نشست و به ستاره ها دید. در ستاره ها دید یک آخ کشید اشک در اطراف چشمان زیبایش حلقه زد به خود گفت: تنهاام در روز و شبم.
تنهاام در ذهن و عقلم.
تنهاام بین هزارها با یک سر و تنهاام گفت به شدت گریان نموده در دل زمزمه کرد
 
     بشـــنو ز من به دل غیر تو یار نیست
     جزء ســــــــــودایت کدام افکار نیست
     به خیال عشـــــــــــــــــــقت افتادم من
     غیر از راه ی تو دیگــــــر کار نیست
     گر زلف شب را شانه زنم تا ســــــحر
     رویایت آرزویم دیگر اصـــرار نیست
     هر کــــــــــــــــــــی بیند میآبد مجنون
     جز جنونم زدست تو جنونگذار نیست
     صبرم به آخر شـده منزل سرم خراب
     جز آرزو صحبتت دیگر اخبار نیسـت
     من خام طمع عشــــــــقم در خیال تو؟
     یا پروانه که دیگر سوخته دار نیست؟
     آن باد خاکـــــــی بوی ز مقامت بیارد
     دردماغم جزبوی تودیگرعطارنیست
 
قیامت 92
 
     دنیای زبیده به این گونه بود لاکن حبیب جان دنیای ویرانتر داشت. همان شب که خاطر انتقال مواد مخدر باند به کمین پلیس برابر شده فرار کرد در ذهن تصمیم فرار را گرفت. لیکن به چه شکل از قلعه فرار کرده به یک قصبه یا شهر می رسید کار مشکل بود. قلعه در منطقه عجیب موقعیت داشت. او در کوهستانی در بلندی یک دره موقعیت داشت. او یک قلعه نظامی بود در او منطقه از تمدن انسان چیزی وجود نداشت. قلعه پناهگاه برای باند بود. در او منطقه غیر از باند کس نبود. باند دست دراز در بین دولت داشت. از اینکه درآمد خوب از قاچاق داشت بمانند اختاپوت دست او در هر سو دراز بود. حبیب جان در او مدت که اسیر باند بود امکانات باند را تمخین زده میتوانست. اگر فرار می کرد امکانات باند را درنظر گرفته فرار می کرد.
باند اسیرها را از شمال افغانستان می خرید. چونکه اسیرهای شمال افغانستان منطقه را نمی دانستند و زبان را نمی دانستند بنااً فرار شان و ارتباط گرفتن شان با دولتها مشکل بود. باند اسیرها در مختلف کار استفاده می کرد. حتی در تجاوز جنسی استفاده می کرد.
 
     حبیب جان مشکل بودن فرار را دانست. او درک کرد محکوم به شرایطی است تا امکان یکه باند لازم ببیند استعمال می شود. او مایوس شد لیکن امید خود را از دست نداد. او بعضی کلمه های زبان باند را یادگرفته بود تصمیم گرفت زبان را خوبتر یاد بگیرد. هدف او راه فرار را دانستن بود. او تلاش داشت از زبان نفرهای باند مسیر راه را بداند. قلعه که دیوارهای بلند داشت بیرون قلعه را او ندیده بود. باند اسیرها را از طرف شب از قلعه بیرون می کرد دوباره از طرف شب داخل قلعه می کرد. بیرون قلعه معما بود. او مجبور بود پلان را تنظیم نموده مسیر راه را بداند. بعد یک یا دو همراه به خود انتخاب کند. بین اسیرها هر لحظه که امکان پیدا می شد راه گریز صحبت می شد. در صحبتها حبیب جان بی صدا بود چونکه او آرزو نداشت پلان در خطر افتد.
به بسیار مشکل بعضی کلمه را یاد گرفته بود حال تلاش داشت بیشتر یاد بگیرد. او در سر کلمه ها تفکر می کرد با تفکرها از کلمه ها مفهوم پیدا می کرد. جمله بندی ها او با او شکل بود. او زبان را یاد می گرفت لیکن از یاد گرفتن رنگ بوی نمی داد. هر زمانکه امکان میسر می شد به بهانه خدمت کردن در نزد نفرهای باند می رفت. او بی سر و صدا از صحبت های آنها بعضی چیزها را یاد می گرفت. یک روز به بهانه جمع کردن قوطی ها و کاغذهای پراگنده در کارخانه هروئین داخل شد. در کارخانه چند تن از نفرهای باند بودند کار و صحبت داشتند. یکی از نفرها با شدت دشنام داده با دشنامها از کارخانه بیرون کرد. در او اثنا فرد دیگر احتراز کرد گفت: چه غرض داری بگذار خدمت ما را کند کدام ضرر ندارد. با او احتراز دو باره داخل کارخانه کرد.
در او هنگام حبیب جان نیرنگ بازی کرد به سوی نان خشک دیدن کرد. مثلیکه گرسنه باشد خاطر سیر شدن شکم به بهانه کار آمده باشد خاطر یک توته نان آمده باشد. آنها دقت کردند که دو چشم حبیب جان سوی نان خشک است مطمئن شدند که او گرسنه است. دلسوز شده نان و آب دادند. این دلسوزی سبب شد حبیب جان بین آنها راه پیدا کرد. سر از آن روز در وقت کار نزد آنها می رفت غذا خورده به بعضی کارهای آنها کمک می کرد. او با اشاره فکرهای خود را می گفت یعنی او خود را نادان از زبان آنها نشان داده خود را ساده نشان می داد. آنها که مطمئن شدند زبان شان را نمی داند نزد او هر صحبت را کردند. هنر او سبب شد او به زبان آنها بیشتر آشنا شد. او با این هنر معلومات در باره قلعه و راه پیدا کرد. او با این هنر دانست قلعه از شهر دور در موقعیتی قرار دارد در چهار طرف او کوه و درهها است. او دانست از قلعه در سمت شمال و جنوب راه است.
اینبار تلاش را متوجه هدفی ساخت باید مسیر راه را بداند؛ راه یکه او را به شهر بکشد. او تلاش کرد از اراضی منطقه معلومات بدست بیاورد. روزها هفته ها و ماهها را با نیرنگ ساده گی و نادانی در بین آنها در تلاش جمع کردن معلومات سپری کرد. در این مدت زبان را خوبتر آموخت و معلومات را بیشتر ساخت.
او معلومات لازم را برای فرار که بدست آورد برنامه فرار را در ذهن ریخت. برنامه او سه بخش داشت:
1 ـ یک یا دو همراه باید با او باشد.
2 ـ به ریسمان ضرورت داشت از سر بام از عقب قلعه فرار می کرد.
3 ـ به پول ضرورت داشت.
از بین او عده جوانان که به مقصد درس تعلیم جهاد فریب خورده بودند دو تن را زیر چشم گرفت. آنها سخت جان، مغرور و از تن سالمتر بودند. به آنها برنامه فرار را یاد نموده تشویق کرد و زیر آزمایش گرفت و راه گریز را پلانیزه کرد.
چند تن از شناخت های حبیب جان که با حبیب جان اسیر شده بودند از حبیب جان جدا به آدرس نامعلوم انتقال شده بودند؛ حبیب جان تنها بود.
راه معقول فرار از سر بام بود بنااً به ریسمان مستحکم ضرورت داشت. او ریسمان را پیدا کرد در جا مناسب که کس خبر نبود پنهان کرد. او اینبار تلاش کرد پول پیدا کند. در نزد اسیرها پول نبود. باند پول را اجازه نمی داد. بدون پول فرار امکان نداشت. او که در کارخانه داخل شده میتوانست در تلاش شد برای پیدا کردن پول راه پیدا کند. بالاخره صندوق آهنی که پول باند ذخیره بود در چشم او خورد. راه دیگر نبود قمار می زد یا به دزدی پول موفق می شد یا دستگیر شده کشته می شد. او با سکونت در تلاش شد راه دزدی را پیدا کند. او باید طوری دزدی کند کس خبر نشود. به این خاطر در اطراف او اتاق یکه صندوق بود خدمت را پیش گرفت. بالاخره فرصت پیدا شد در هنگام غذا خوردن نفرهای باند کلید صندوق را بدست آورد. زمان کم فرصت اندک بود لیکن به چه بهانه در او اتاق می رفت؟ کار مشکل بود. او منتظر فرصت بود برای او گفتند آب بیاورد. آب بهانه شد به چالاکی در اتاق یکه صندوق بود رفت به عجله گی مقدار پول دالری را گرفته صندوق را قفل زده آب آورد و بعد کلید را از جایکه گرفته بود گذاشت. او نفس راحت کشیده پول را در کسیه یکه در داخل تنبان ساخته بود گذاشت. در خدمت حاضر شده گوش به هدایت شد.
او پول را پیدا کرده بود لازم نبود در قلعه می ماند. اگر در قلعه می ماند دزدی افشا می شد بنااً او تنها یک شب داشت فرار می کرد راه دیگر نبود. او برای او دو تن برنامه فرار را تکرار کرد. مطمئن شد که او تن با او اند شب برای فرار تصمیم گرفت. شب که شد او خاطر استراحت از کارخانه اجازه گرفته سوی بستر خواب رفت. به همراهها گفت امشب فرار می کنیم. آن سه تن به مقصد فرار خود را در بسترها انداختند. آنها منتظر شدند تا هرکس را خواب ببرد. همه در خواب رفتند تنها در دروازه قلعه پهره دارها بودند؛ آنها بیدار بودند. داخل قلعه تاریک بود؛ او شب هوا تاریک بود. حبیب جان به همراهها گفت حاضر شوید. خود سوی ریسمان رفت. ریسمان را از جایکه پنهان کرده بود گرفت و با هر دو همراه در بالاخانه برآمد. از زینه های بالاخانه که در سر بام می برآمدند کوچکترین اشتباه سبب بیدار شدن نفرهای باند می شد. سبب اینکه بالاخانه پر از نفرهای باند بود اسیرها در پایان بودند. به بسیار دقت از زینه ها سربام برآمدند. یک نوک ریسمان را در کتک بزرگ بالاخانه بسته نمودند و نوک دیگر ریسمان را در عقب بالاخانه عقب قلعه در زمین رها کردند. بالاخانه چند پنجره داشت باید از وسط پنجره ها به زمین فرود می آمدند و در او هنگام کوچکترین اشتباه نمی کردند. چونکه پنجره ها باز بود هوا گرم تابستانی بود. به بسیار دقت به نوبت به زمین فرود شدند از اینکه انتخاب شدهها جوانان سالم از بدن بودند حبیب جان مشکل ندید. وقتی در زمین فرود شدند از سر تپه ها طوری گریز کردند پای صدای آنها را کس نمی شنید. آنها راه را زیر چشم گرفته از مسافت دورتر از راه موتررو گریز کردند تا رد پای آنها در راه دیده نشود. شب که تاریکی بود مثلیکه راه را عوض چشم شان روح شان دیدن می کرد بدون کدام موانع و مشکل گریز کردند.
این گریز تا سحر دوام پیدا کرد. سحر شد هوا روشنی را از آفتاب گرفته با مهتاب خداحافظی کرد. در او هوا آنها نیز آنقدر ذله بودند بی حال در سر خاک افتیدند. آنها در سر خاک افتیده در نفس شان استراحت دادند مگر از ترس باند با مشورت تصمیم گرفتند تا مکان برای پنهان شدن پیدا کنند. هوا که روبه روشنی می رفت در چهار طرف نظر انداختند بالاخره در چشم شان کول آب نمایان شد. او کول بین تپه ها از آب باران برف ذخیره بود. در اطراف او کول درخت های انبوه بودند. او درختها از مار گرفته مختلف جانورهای گزنده را باخود داشتند. آنها در آنجا رفتند. آنها با صلاح اندیشی ها تصمیم گرفتند در بین همان درختها پنهان شوند. از اینکه ترس از باند بسیار وحشت داشت از مار گژدم نترسیدند. از اینکه درختها بسیار متراکم بودند از بیرون چه اندازه کس دیدن می کرد دیده نمی توانست. او مکان با مار گژدم خود شهرت داشت. حبیب جان از زبان نفرهای باند این شهرت را شنیده بود. به این خاطر منطق یکه حبیب جان داشت اگر نفرهای باند در آنجا می آمدند هرگز داخل او درختها نمی شدند چونکه میترسیدند و بودن اینها را تخمین نمی زدند. در حقیقت یک شانس بود یا با زهر مار گژدم کشته می شدند یا از دستگیری باند نجات پیدا می کردند.
حبیب جان شان که در بین کثرت درختها پنهان شدند در قلعه وقت طعام صبح بود حبیب جان نبود. فوری اسیرها شمارش شدند درک کردند که دو تن دیگر هم نیستند، دانستند که فرار کردند. نفرهای باند هر نقطه از قلعه را زیر رو کردند و پهره دارها را زیر تحقیق گرفتند. بالاخره یکی از نفرهای باند در سر بالاخانه برآمد از همان جا صدا زد گفت از این جا گریز کردند.
فوری هدایت شد تعداد از نفرهای باند با موترها و موترسایکلها بیرون قلعه شده فراریها را پیدا کنند. فاصله یکه امکان گریز حبیب جان شان بود او فاصله را منطقه به منطقه پالیدند و در نزد آب دو بار رفتند. آنها حتی در بین درختها رفتند لیکن پیدا نکردند. چونکه حبیب حان شان در زیر درختها یک غار پیدا کرده بودند در او غار پنهان بودند. آنها در سر غار برگ های خشک شده را انداخته بودند. به این خاطر با هرچه تلاش در چشم نفرهای باند غار دیده نشد. وقتیکه مطمئن شدند در آنجا نیستند به قلعه مخابره کردند گفتند اینجا کس نیست. آنها از نزد کول دور شدند لیکن تا تاریکی هوا منطقه را زیر رو کردند مگر رد پای فراریها را پیدا نکردند. روزکه باند در جستوجو پالیدن بود در شب از دزدی شدن پول خبر شد. فوری دور از منطقه نفرها را روان کرد و در اطراف منطقه که قصبه ها بود کمین گرفت. حبیب جان در صورت افشا شدن دزدی پلان باند را می دانست بناآ شب فرار کردن چاره بود. آنها روز در مغارهها خوابیده شب فرار می کردند. از اینکه حبیب جان امکانات باند را می دانست به قصبه ها سر نزده از طرف شب فرار می کردند. سه شب فرار کردند. از طرف روز در مغارهها پنهان شدند. از اینکه منطقه با تپه ها و کوهها بود باند امکان پیدا کردن اینها را نداشت.  
حبیب جان شان که در مغاره جنگل بین مار گژدم پنهان بودند از مارگژدم سخت ترسیده بودند لیکن هراس دستگیری از او ترس زیادتر بود. در او لحظه های خطرناک هر کدام اینها در تفکر غرق بود. از خود می پرسید چرا این سرنوشت؟
حبیب جان از چشم و دل اشک و خون می ریخت لاکن امید داشت چونکه او اسیر یک عشق پاک بود. او اسارت او را در مقابل مشکلات قوی ساخته بود. او بین حس های عجیب بود در دل گفت: آیا من شجاع هستم؟
یا که شرط های حیات من را شجاع ساخت؟
آیا این شجاعت من دو کس دیگر را از اسارت باند نجات داد؟
اگر بالای کردار خود حاکم شوم می توانم در راه های نرفته رفته رهبر به جامعه شوم؟
به نظرم گاه زمان گریز از او حیاتیکه عوض جنت بالای ما جهنم را می آورد بهترین شهامت است برای راه نو رفتن.
می گویند تحمل ظلم از ارتکاب آن بهتر است. این مقوله بهترین تز برای کسانیکه بین انسانها بزرگ شده باشند می باشد. برای او کس یکه از انسانها بیشتر انسانتر هستم گفته، قانون های شخصی خود را  عمل کند چه افاده دارد این مطلب؟
کدام دیکتاتور را شاهد هستید خود را انسانتر از انسانها نگفته باشد؟
نزد او ارتکاب ظلم بهتر از تحمل آن نیست؟
هر چه جست و جو کردم کس را نیافتم که به نادانی خود اعتراف کند. من که خود می دانم به انجام دهها کار نادانتر هستم آیا به منطق مردمان من داناتر هستم؟
اگر داناتر هستم باقی عمرم به من چه لذت می دهد؟
آیا لذت زندگی آن نیست چیزی را آرزو داشته باشی به ساده گی پیدا نشود؟
اگر دانایی من تکمیل باشد از من خوشی هایم گرفته شده نمی باشند؟
چنین گفت خود را لول داد چشمان را بسته کرد تا در خواب برود لاکن زبیده خواب او را ربود. او که غرق خاطره ها شد به یاد آورد: در عقب خانه در بین تاکستان بودند. زبیده با لبان تبسم به او می دید او به چشمان زبیده دیدن داشت گفت: به  لبهای زیبایت نا بشاش بودن را نیاموز که برای بوسیدن آفریده شده اند و ادامه داده گفت: دایم گلهای خنده از خوشی در لبانت روئیده باشد تا بشاشیت لبان زیبایت چین و چروکهای روی من را به صافی ببرد.
نگار کمی موها را تکان داده به زمین دید لیکن صدای نفس خود را به یار می داد چونکه مسافت اندک بود یار گفت: آیا زندگی همان حکایه هست که از زبان یک ساده لوح بشنویم تا چیزی ندانیم؟
بین او تعریف نامفهوم که از زبان ابله می شنویم چیزیکه از آن من مفهوم می گیرم در نزد من بودن توست مرا احیا می سازد؛ نامیش زندگی ست.
لحظه های زندگی به مانند خورشید هست، با شتاب به سمتی می رود تا در عقب تاریکی را بدهد.
ما مثلیکه از روشنی بترسیم شتابنده به سمتی روان هستیم با خود روشنایی را ببریم و لاکن به تاریکی گم شده می رویم. تو با معنی نور چشمانت به من جسارت بده تا از تاریکی نترسم
 
قیامت 93
 
     این ره درست که با تو در پیش گرفتم
     ســــر به سجده زدم تو را کیش گرفتم
     مذهب زاهدیم با بودن تو شـــــــکست
     بت پرستی را بــــــــی تشویش گرفتم 
 
     ین طور سرود به چشمان زیبای نگار دیده گفت: دختران جزء شوهر چیزی نمی خواهند لاکن وقتی به دست آوردند بعد همه چیز می خواهند. حال که تو تنها من را می خواهی بعد از من هر چیز را بخواهی آیا در بین هر چیز فقط یک چیز ساده نمی شوم؟
او وقت هست که عشق را شما دختران به هر چیز بدل می کنید.
زمانیکه حبیب جان چنین گفت زبیده تبسم کرد گفت: من را از آنهایی می دانی تا تو را بین هر چیز گم کنم؟ تبسم نموده ادامه داد: اظهار نظر در باره یک خانه منحصر به معمار نیست، او کس که در خانه زندگی می کند باید صاحب نظر باشد.
میشه که من را تنها تو بشناسی خودم از خودم بی خبر باشم؟ در تعیین چه بودن مزه غذا نظر مهمان شرط هم باشد او دست آشپز هست که پخت داده.
با تبسم ادامه داد: هنری در دست نیست تا از صورت چه بودن افکار را درک کنیم و دیگر سازی کنم.
حبیب جان نزدیک شد از نوک موهای عطر پاش نگار بوی کرد گفت: برای اینکه کار بزرگ را انجام بدهم بعضی وقت خطا کوچک را در نظر می گیرم و یا بگویم مه که به حُسن تو شیدا ام گاه زمان در قید خوشندی تو حرفی که می زنم بین حرف نیستم، او وقت وقتی ست خواهی شیرین بودن چهره ات را ببینی او لحظه از چشمانم ببین!
 
     عشق تکوین نمی شود او می پرورد
     او جام شراب است به رخســار زرد 
     چهره ی خوشــــــــروی تو نام عشق
     از تو برای روی من خوشی می پرد
 
     زبیده خندید حبیب جان دلیلش را پرسید زبیده گفت: باید از گل تاج ساخت در سر شاعرها گذاشت لاکن از شهریکه همه حقیقت گو اند بیرون راند چونکه دروغگو هستند زیرا در قید تخیل شان بوده از بین خیالها صحبت می کنند.
حبیب جان تبسم کرد گفت: باغبان باغچه را که دید یک گل دارد و زیبا و شیرین نیست طرز زیبا و شیرین ساختن باغچه را می داند. می داند چونکه از مختلف تخم های گل گل کاشتن می کند. بعد از یک سال تخم های گلها که گل کشید از گلهای بزرگ شده خود بخودی تخمها در او محوطه ریخته می شوند و بر سال بعد لازم نیست که باغبان تخم های تازه بکارد؛ او باغچه بعد از اوسال هر سال گل های تازه می دهد.
زبیده تبسم کرد چیزی نگفت چند قدم جلو رفت حبیب جان از عقب او آمده گیسوهای شیرین نگارش را بوی کرد و نازک گفت: شاعران قاعده شکن اند. آنچه قوانین در جامعه است سرکش هستند. چونکه روح این مردمان در اسارت توده هاست، زیرا برای خوش نگه کردن آنها رفتار دارند. این روش این مردمان سبب شده که شعر و موسیقی تابع قوانین خاص نباشند؛ بدین خاطر دروغگو نمایان می شوند.
زبیده چیزی نگفت به زمین دید بعد روی را گشتاند پرسید: یا تو اینقدر به زیبایی من مبالغه می کنی دیگران بر تو چه بگویند دیوانه؟ عاشق؟ یا خیال پرست؟
حبیب جان آهسته خم شد با آهستگی سر را که بلند می کرد بوی نگار را در دماغ گرفت با تبسم گفت: اگر در این جهان از دست و زبان مردم در آسایش باشم، گیسوهای زیبای تو، لبان قرمیز مرجان تو و بوی نازنین تو خوبی های خیالات من را با من صحبت خواهند کرد. در این زمان مروت گریخته وفا هم ناپدید است از دست پرگویی های خالی از هر چه، دبدبه ی دارد زینت زبان مردم شده. این طور گفت به چشمان نگار دید از دل ریخت
 
     مروت گریخت و ناپیدا شــــــــــد وفا
     چــــــــــــون گنج نایافت به مثل توتیا
     مکان راســــــــــــتی را گرفت خیانت
     دروغ کار خـــــــوب شد به جانها بلا
     صد بار واژگون گردید رسمهای خلق
     عالم بدســــــــــــــــــــــــت خطا مبتلا
     هر کـــــی از دید اش دیدن بدنیا دارد
     این چنین فرهنگ شده هر کــــی آشنا
     عاقل و کـــــــــــم گپ را نبینی هرگز
     هــــــــمه جا پرگپی هاست ظلم اژدها
     هوشیار و دیوانه مــــی زنند یک ساز
     کدامش کـــــدامش است؟ درکش مدعا
     کاشکی به درددنیا قاعده شودخاموشی
     عوض حـــــــــــرف زیاد او باد صبا
     او لحظه مـــــــــوهای تو بزنند سخن
     چــــون زعفران با چشم تر بیاید گوا
     قرمیز مــــــــــــــــرجان تو کند تبسم
     ناگفته گفته گوید از دلـــــــــــــــم مرا
     آن بوی جــــــانان تو کند رقصش را
     به مشامـــــــــــــــــم برسد با باد صبا
     بدان تو بــرای تو فریفته شده این دل  
    دل که مبتلا شــــــــــــده ببین او شیدا
 
قیامت 94
 
     حبیب جان او صحنه را چون فیلم سینما در چشمان میاورد، با او صحنه ی خیالی غرق خاطرهها بود. دو همراه تکان دادند با آهسته گی گفتند صداست مثلیکه دوباره آمدند. خاموش شده منتظر شدند کس نبود شمال در اطراف درختها بچیده او صدا را کشیده بود. دانستند که کس نیست دوباره غرق دنیای شان شدند تا تاریکی شب.
حبیب جان بار دیگر تلاش کرد بخوابد باز خواب نگرفت به خود گفت: آیا از این سرنوشت پیش آمده بترسم؟
ترس هر لحظه کشتن نمی کند؟
بهتر آن نیست که یک دفعه بمیرم؟
نخیر پیش از مرگ از جور ترس بار بار نمیمیرم فقط یک بار طعم آن را میچشم. چونکه در ترسو باخت و برد وجود ندارد بناآ بهتر است که در راه برد رفت با متانت و شجاعت. چیزی نداشته باشم چیزی برای از دست دادن دارم؟
جانکه مال خداست غیر از جان دیگر چه دارم که ببازم؟ برای باختن چیزی ندارم گفته باید حرکت کنم تا در مقصد برسم.
آیا زندگی من خوب است یا بد؟
یا بگویم عمومآ زندگی خوب اند یا بد؟
یا که خوب بد گفته ما در اسارت ذهن خود اسیر هستیم که زندگی را از پنجره حقیقت های تنها ذهن خود دیدن داریم؟
اگر هر خوب یا بد را از دیدگاه حقیقت چند کس دیدن کنیم یک جواب را خواهد داد؟
ای خدا تا کی اسیر چیرکنی های دروغ باشیم که ذهن ما دستور می دهد؟
خدایا من را سر گیج مساز که تصور کنم دنیا تنها در سر من دور می خورد.
اگر سرم را تاج دار بسازم لاکن خالی از هرچه باشد تاجم با قیمتترین جواهرات مزین هم باشد چه منطق دارد؟ چنین گفت از دل به زبان ریخت
 
     تاج من در سر نیست در صدای قلب من
     جای الماس و زیور این ندای قــــلب من
     هرکی در سر و بدن درظاهر دیدن دارد
     چکــــــنم درویش منم با سودای قلب من    
 
     در این دنیا شیطان برای رسیدن در هدف حتی به کتاب آسمانی تکیه می کند. شیطان که اخلاق ابلیس است چگونه او شیطان را بشناسیم او که جسم معین خارج از جسم انسان ندارد؟
آیا در دنیا هنری خلق شده است که از صورت، داخل را دیده شیطان بودن و نبودن را تفکیک کنیم؟
آیا می دانیم انسان کیست؟
خوش اندام که جدا از هر جاندار باشد انسان است؟ یا گفتار خوش حتی از بین کتاب آسمانی داشته باشد انسان است؟ یا همان کس است که با انجام دادهها می گوید شیطان را در وجودم نمی بینید، چونکه من قبل از آمدن شما با او مجادله کرده از وجود راندم؟
عقل من را غیر از خود من کس دزدیده می تواند؟
آیا ما همان جاندار نیستیم که بیشتر از دیگران خود به خود ضرر می رسانیم؟
اندیشه‌ها، آرزوها، اشکها و غیره و غیره زاده عشق اند و عشق است که ما را از دیگر جاندارها جدا آفرید؟ آیا ما عشق را آفریدیم یا عشق ما را آفرید؟ اگر عشق را ما آفریدیم چرا اکثر کارهای ما خارج از عشق است؟
اگر عشق ما را آفرید چرا به او تسلیم نیستیم؟
آیا قلب همیشه بی تجربه نیست که عاشق شدم گفته خارج از منطق روان می شود؟
عشق همان کلید است هر قلب را بدون منطق باز می سازد. اگر در عشق منطق باشد او عشق شده می تواند؟
این قلب من که بدون ادراک منطق به زبیده تسلیم شد خدایا شب هایم سرد شده، برای گرم شدن یک توته آتش بده گفته اشک را با سروده ریخت
 
قیامت 95
 
     به شب های سردم دلم شکر مــی خواهد
     آشفته می شه براو از او خبر می خواهد
     از بســکه از هجر او در شب های سرد
     به گریه دلـــم شده با او بستر می خواهد
 
     آرزو دارم یک روز این حقیقت به واقعیت مبدل شود: هرکس درک کند انسانها برابرند. این جمله کوتاه زیبا را هرکس گفت لاکن اگر که بعضی ها از برابر بودن، به بی برابری بروند و عوض سجده به عقل خود به عقل دیگران سجده کنند داشتن آرزوها چه منطق دارد؟
آیا بهتر آن نسیت که ما به روی پای خود بمیریم تا جسورانه زندگی کنیم؟
هر انسان خود را بزرگ تصور دارد این غریزه به انسان داده شده است لاکن فکرها کوچک باشند تصور کردن چه ارزش دارد؟
اگر که به کارهای کوچک دست زنیم لیکن تصور بزرگ بودن در ذهن ما باشد آیا به معنی آن نیست که به کارهای بزرگ توانایی نداریم؟
کارهای بزرگ تنها با عشق ممکن شده می تواند. عشق است که او انسان را بزرگ می سازد دیگر هرچیز حکایه!
عشق عشق را بار می آورد با عشق کارهای بزرگ جوانه می زند این برای همه یک منطق دارد.
حبیب جان چنین گفت از چشمان اشک ریخت چونکه پشت نگار دق شده بود از دل به زبان ریخت
 
     با من کنون از کران آســــــمان سخن بزن
     ستاره هســــــــتی بمن درخشان سخن بزن
     چشمانم خیره گــــــــردد از درخش نور تو
     چوخورشید به زمینت خروشان سخن بزن
 
     حبیب جان که غرق دنیای خود بود هوا تاریک شده بود مجبور بودند در راه روان شوند.
این خاطرهها در روز اول گریز بود. از او روز بعد  سه روز و سه شب را سپری کرده بودند. در شب اخیر بالاخره در منطقه ای رسیدند تراکم نفس زیاد بود. هوا تاریکی را به نور خورشیده داده بود. درک کردند که در آبادی بزرگ هستند. احتمال دادند که شهر بزرگ نزدیک است. بازهم جسارت نکردند که با شتاب در بین خلق بروند. باز روزشان را بین جنگل هایکه در او موقعیت بود سپری کردند. اینها در مدت چند روز با آب و با بعضی گیاه ها گرسنگی شان را رفع ساختند. از بدن کسل شده تا اندازه کم قوت شدند. زمانیکه هوا کمی روبه تاریکی رفت از جنگل بیرون شده بین خلق داخل شدند. مردم از شهر سوی منازل شان می رفتند. هوا نسبتآ تاریک بود به آسانی شناسایی شده نمی توانستند بازهم دقت را از دست ندادند. آنها با مشورت طوری رفتار کردند مثلیکه از جمع مردم منطقه باشند. از جنگل که برآمدند سوی خلق که رفتند کوچه ها تبدیل به سرک عمومی شد مگر سرک پخته نبود لاکن رفت آمد وسایل زیاد بود. از گوشه گوشه به سوی رفتند که حدس زدند در او مسیر شهر است. حدس شان درست بود در شهر رسیدند و او شهر مانند دیگر شهرهای پاکستان در شروع شب پر تجمع بود. او شهر شهر بزرگ بود. اولین کاریکه کردند در یک مسجد رفتند تا از توالت رفع ضرورت نموده از آب مسجد دست روی را شسته به چهرهها شکل تازه بدهند. حبیب جان در توالت مسجد مقدار چند صد دلار را از دلارهای پنهانی اش بیرون نموده در جیب گذاشت. او همان مقدار را که به همراه هایش گفته بود در جیب گذاشت. سپس او دست روی را شسته نزد همراهها رفت. آنها از مسجد برآمده دلارها را به پول پاکستان بدل کردند. با مشورتها در سلمانی رفتند تا چهره را رنگ منطقه بدهند. در سلمانی موها را اصلاح ساخته در یک دکان لباس رفتند یک یک دست لباس جدید خریدند. سپس به دکان کفش فروشی رفتند پایپوشهای نو خریدند. لباسها و پایپوشها را پوشیده همرنگ خلق منطقه شدند. شکمها گرسنه بود در رستوانت رفته غذا خوردند. از اینکه از باند در هراس بودند در تلاش شدند تا در شهر کراچی بروند. در او شهر که آنها آمده بودند نام او شهر را نمی دانستند. از کس پرسان هم نمی کردند تا بیگانه دیده نشوند. شهر کراچی را برای این انتخاب کرده بودند شهر بزرگ تجارتی پاکستان بود. از هر شهر در او شهر ترانسپورتها در خدمت بود. در او شهر که می رفتند دیگر تشویش باند را از خود دور می کردند. او شب در منطقه یکه اتوبوسها در دیگر شهرها حرکت می کردند خواستند بروند. بهترین شیوه پیدا کردن اتوبوسها از تکسی ها استفاده کردن بود. آنها در یک تکسی نشسته به تکسی ران گفتند ما کراچی می رویم در اتوبوسها برسان. تکسی بعد از چند دقیقه آنها را در ترمینال اتوبوسها رساند. آنها به این گونه ترمینال را پیدا کردند و برای رفتن در شهر کراچی تکت اتوبوس را خریدند. اتوبوس همان شب حرکت می کرد از داروخانه دارو گرفته سوی کراچی حرکت کردند. در او شهر خلق پشتو صحبت داشت یک تن اینها زبان پشتو را می دانست برای خرید مشکل پیدا نکردند. دارو را برای تقویت وجود و برای شکم دردی و برای ضد مکروب خریدند و مطابق هدایت یکه از داروخانه گرفته بودند عمل کردند. در راه کرچی که روان شدند نفس راحت کشیدند چونکه خطر باند بکلی دور شده بود. از اینکه در چند شب و روز ذله مانده بودند در خواب سنگین رفتند. مسیر راه را تا نزدیکی های کراچی با استراحت گذاشتند. تنها در هنگام توقفها در رفع ضرورتها بیدار شدند و دو باره با حرکت اتوبوس در خواب رفتند. خلاصه در شهر کراچی رسیدند. کراچی که شهر بزرگ بود هیچگونه معلومات در ارتباط شهر نداشتند. لیکن اینها روحآ آرامتر بودند چونکه هراس کمتر شده بود. در کراچی خاطر غذاخوردن در یک رستوانت رفتند، به شانس آنها مالک و کارگرهای او رستورانت از افغانستان از سمت قندوز بود. این مردم برای آنها راهنما شدند. از رستوانت با اصرارها از آنها سوالها کردند تا دلیل آمدن شان را بدانند. آنها دروغ گفته قاچاق آمدن را گفتند. خاطر کار آمدن را گفتند. هر سه با مشوره تصمیم گرفتند تا در پاکستان از ماجرای سرگذشت شان به کس چیزی نگویند مبدا به گوش باند نرسد. آنها با همکاری و راهنمایی مالک رستورانت در منطقه ای روان شدند در او منطقه تجمع افغانها بود. در او منطقه امکان کار و امکان بودباش بود. با گرفتن آدرس تشکری نموده در او منطقه رفتند. در او منطقه که رسیدند منطقه را پر از افغانها یافتند. مثلیکه یک شهر افغانستان باشد پر از افغانها بود. در یک چایخانه رفتند. در چایخانه تعداد از جوانان چای نوشیده صحبت داشتند با آنها همصحبت شده تقاضای همکاری کردند. در اثر پرسشها دانستند بعضی شناساها در او محل بودباش دارند. همراه های حبیب جان به این گونه محل بودباش وطنداران شان را پیدا کردند. به حبیب جان هم گفتند با آنها برود. حبیب جان چاره نداشت چونکه در پاکستان بیگانه بود با آنها رفت. آنها شناساها را پیدا کردند و با همکاری شناساها مشکل جای بودباش را حل کردند. حبیب با آنها بود لیکن او برنامه بازگشت به وطن داشت. آنها مدت چند روز چهاراطراف را بلد شدند و بعد همراهها در تقاضا کار شدند. حبیب جان نیز به آنها گفت که با آنها در پاکستان می ماند و در کار داخل می شود. برای کار یابی، کاریابی را بعضی افغانها به خود مسلک ساخته بودند. آنها کار پیدا نموده با گرفتن کمیشن تازه آمدگی ها را در او کارها روان می کردند. برای حبیب جان شان نیز به همین گونه کار پیدا شد. کارکه پیدا شد حبیب جان به بهانه مریضی در روز اول در کار نرفت. هرکس که در کار رفت او از اتاق بیرون شده در ارتباط سفارت افغانستان معلومات جمع کرد. او دانست سفارت در اسلام آباد است باید در اسلام آباد برود. از ترمینال تکت اتوبوس را گرفته در اتاق برگشت کرد و منتظر همراهها شد. وقتیکه همراهها آمدند برای آنها گفت یک آشنا برادرم در اسلام آباد بوده با او تماس گرفتم من را در اسلام آباد دعوت کرد. من در اسلام آباد می روم با همکاری او دوست برادرم با فامیل تماس می گیرم. با این بهانه رضای همرهها را گرفته از آنها جدا شد. در نزد حبیب جان نزدیک به 20000 دلار پول دلاری بود اگر افشا می شد بلای جان حبیب جان این دلارها می شد. او تلاش داشت هر چه زودتر از همراهها جدا شده با ثمرالدین ارتباط بگیرد. لیکن او خبر نداشت ثمرالدین شوهر زن او شده بود. او در ترمینال رفت سوی اسلام آباد حرکت کرد. در فردای بعد از چاشت در اسلام آباد رسید. او شب را در پارکها گاه نشسته گاه خوابیده گاه حرکت کرده صبح کرد. او از صبح دست روی را در یک مسجد شسته نماز صبح را خواند و طعام صبحانه را خورد. سپس او در تکسی سوار شد و راه سفارت افغانستان را گرفت. در سفارت که رسید تایم کار رسمی سفارت باز شده بود. هر کس از کارمندها مصروف کار خود بود. او تقاضا کرد تا با سفیر ملاقات کند. او به بسیار اصرار نزد سفیر رفت حکایه اش را مختصر گفت. او که حکایه  خود را گفت نه سفیر و نه کدام کارمند ارزش داد. او زمانیکه نام ثمرالدین را گرفت رنگ چهرهها تغییر خورد رفتار دیگر شد چونکه ثمرالدین شخص معروف شده بود. او در یک کرسی بزرگ حزبی آورده شده بود. او از جمع رهبران حزب شده بود. سفیر که نام ثمرالدین را شنید با حبیب جان معاشرت دیگر کرد. او فوراً با وزارت خارجه تماس گرفته از طریق او وزارت برای ثمرالدین پیام نجات یافتن حبیب جان را رساند. این پیام ثمرالدین را تکان داد. او اول باور نکرد بعد که حکایه حبیب جان را از وزارت خارجه شنید دانست که او زنده است. او در تفکر رفت و اسیر چرت زدن شد. دقیقه ها ساعتها با چرت تفکر در دفتر با خود بود با کس گپ نمی زد. برای دستیار خود گفت کس داخل نشود. از احوال ثمرالدین قلم مخصوص و دیگر کارمندها به تشویش شدند. گپ به یاورها و دریور رسید. دیری نگذشت احوال در منزل رسید. در گوش مادر رسید. مادر تلفن به دفتر زد به قلم مخصوص گفت با ثمرالدین گپ میزنم. زمانیکه مادر صدای فرزند را شنید خسته و گیره شده است از چه بودن احوال پرسید. ثمرالدین گفت منتظر باش در خانه می آیم از نزدیک گپ میزنیم. از دفتر بیرون شد در یاور گفت در وزارت خارجه می رویم. او به قصد رفتن در وزارت خارجه روان شد لیکن در نیم راه پلان را تغییر داد گفت در منزل می رویم. در خانه رفت. رنگ روی او واژگون شده بود، سراسیمه و در داخل تفکر بود. مادر احوال فرزند را دیده از چه بودن پرسشها کرد ثمرالدین پریشان احوال بی صدا بود. در او اثنا زبیده و خانم بزرگ نیز در سالن آمدند تا چه بودن را بدانند. مادر چند بار تکرار کرد پرسید چه بودن را نمی گویی؟
ثمرالدین چه گفتن را نمی دانست به چرت بود و بی صدا بود. لحظه ها هر کس به ثمرالدین دیدن کرد بعد با نرمی گفت چیز گپ نیست پدر یک دوستم فوت کرده. به بهانه ی ثمرالدین هر کس به همدیگر دیدن کرد مادر دو باره پرسید: چه به این خبر ما را سراسیمه ساختی؟
ثمرالدین چیز نگفت از جا بلند شد تا از منزل بیرون شود لیکن با استعاره چشم به مادر رمز را فهماند تا بیرون بیاید. مادر از عقب ثمرالدین بیرون برآمد وقتی ثمرالدین دید خلوت است به مادر گفت: ولله امروز یک خبر از پاکستان من را شوک کرد نمی دانم چه قسم بگویم؟ مادر با اصرارها خواهش کرد زودتر بگوید. ثمرالدین خبر سفارت را گفت و زنده بودن حبیب جان را گفت. وقتی او خبر زنده بودن حبیب جان را گفت با این خبر مادر به زمین نشست. او در تفکر غرق شد. نمی دانست خوشحال شود یا جگرخون؟
خوشحال شده نمی توانست از این سبب که بیشترین تلاش را انجام داده بود زبیده را زن ثمرالدین ساخته بود. خفه شده نمی توانست چونکه حبیب جان فرزند او بود. او در بین رسوایی گیر مانده بود. او بمانند ثمرالدین غیر از چرت زدن راه دیگر نداشت. وقتی مادر در زمین نشست سربازان امنیتی یک صندلی آوردند تا سر صندلی بنشیند و از ثمرالدین نیز پرسیدند برایش صندلی بیارند یا نی، ثمرالدین با دست اشاره کرد لازم نیست. در پهلوی مادر سر توته سنگ نشست به چشمان مادر دید. مادر پرسید: مطمئن هستی خودت با او گپ زدی؟ ثمرالدین سر را تکان داد علامت نی بود لیکن آهسته گفت سفارت دروغ نمی گوید حبیب جان زنده است او اسیر یک باند بوده از نزد باند فرار کرده. مادر و فرزند در تفکر رفته چه کردن شان را ندانستند بالاخره مادر گفت: بچیم او اگر بیاید مسئله زبیده چه می شود؟ ثمرالدین گفت: نمی دانم مادر.
مادر دو باره با تفکرها گفت: یگانه چاره زبان را یکی می سازیم می گویم زبیده نام خانوادگی ما را بد می کرد مجبور شدیم به این کار دست زدیم. چونکه بعد از اسیر شدنت چشمانش در بیرون شد ترسیدیم که با کدام کس ارتباط نگیرد و سبب نام بدی نشود. به خاطر ناچار به این کار شده به این کار دست زدیم. می گویم او چنان آتش گرم داشت اگر این کار را نمی کردیم ما را رسوا می ساخت. مادر که خاطر نجات خود این گپ را گفت ثمرالدین گفت: نمی دانم مادر باید گپ را چنان پخته کنیم حبیب جان نه بالای تو قهر شود و نه من را دشمن بگیرد. باید دل او از زبیده سرد شده دو باره هجرت را به پیش بگیرد. اگر تصمیم رفت در خارج را به او داده بتوانیم من او را برای تحصیل در کشور دوست اتحادشوروی یا کدام کشور دوست دیگر روان کرده میتوانم. حتی اگر تمایل به کشورهای غربی داشت بازهم روان می کنم. مادر به منطق ثمرالدین گفت: یا کدام ضرر به زبیده برساند؟ بار دیگر ثمرالدین رشته سخن را گرفته گفت: نمی دانم باید که هر طرف مسئله را خوب سنجش کنیم.
به همین گونه دقیقه ها گپ زدند بالاخره ثمرالدین گفت: در دفتر می روم خود تلفنی گپ می زنم تا یک بار بوی زبانش را بگیرم. مادر پرسید: اگر بگوید که در پاکستان می مانم چه جواب میدهی؟
ثمرالدین گفت: ای کاش این طور بگوید. اگر این طور گفت رسوا نشده بدون جنجال مسئله را حل می کنیم. مادر گفت انشاالله ثمرالدین نیز گفت انشاالله.
ثمرالدین در دفتر رفت در دقتر با سفیر تماس گرفت سفیر با شیرین زبانی ها از حبیب جان یاد کرد حبیب جان که نزد او بود گفت حبیب جان منتظر است اینه مه تلفن را میدهم گفته به حبیب جان تلفن را داد.
تلفن را حبیب جان گرفت سلام داد. در سلام حبیب جان ثمرالدین بی صدا شد حبیب جان الو الو برادر صدایم را می شنوی؟
ثمرالدین گلویش را قوق قوق نموده گفت بلی می شنوم از خوشحالی گپ زده نتوانستم خوب هستی. حالت چطور است؟
حبیب جان: فضل خدا خوب هستم زبیده خوب است، مادرم ینگه هرکس خوب هستند. زبیده را که پرسید ثمرالدین بی صدا شد لحظه ها مکث کرده گفت چه زبیده می گویی مادر ینگه بگو هرکس خوب هستند زبیده هم خوب است.
حبیب جان: مادر ینگه  اولادها جور هستند؟
ثمرالدین: خوب هستند انشاالله روزهای بد را ندیدی چه تصمیم داری؟
حبیب جان: خوب هستم زبیده خوب است چه احوال دارد؟
هر بار که زبیده را پرسان کرد صدای برادر را خسته دید باتشویشها گفت نی که کدام گپ است چرا از زبیده بگویم یک رقم می شوی چه شده؟
ثمرالدین: او خوب است تو از خود بگو چه تصمیم داری؟
حبیب جان: خوب هستم چیزی گپ نیست منتظر کارهایم هستم پاسپورت ندارم پاسپورت بگیریم می آیم.
سفیر که نزد او بود گفت درد نخور هدایت دادم پاسپورت تو ترتیب میشه، خروجی پاکستان را گرفته تو را کابل روان می کنم. حبیب جان به سفیر دیده تشکری کرد به برادر گفت سفیر صاحب پاسپورت را ترتیب میدهند به زودی نزد شما می آیم. می پرسد ولایت چطور است خویش قوم همه خوب اند؟
ثمرالدین: همه خوب هستند مه در ولایت نیستم مه در کابل هستم خانواده در کابل هستند.
ثمرالدین: پول روان کنم؟
حبیب جان: نی برادر به پول ضرورت ندارم هر چه زوتر نزد شما بیایم میشه.
او صحبت را با برادر ختم کرده به سفیر داد. سفیر به ثمرالدین اطمینان داد به زودترین فرصت به کابل پرواز می دهد. ثمرالدین از سفیر تشکری کرد گفت: کار خدمت در کمیته مرکزی باشد در خدمت استم. با تشکریها صحبت ختم شد. به هدایت سفیر پاسپورت ترتیب شد. برای خروجی در وزارت خارجه پاکستان روان شد. از وزارت خارجه اجازه خروجی گرفته شد. پرواز که بعد از سه روز بود با هدایت سفیر مهماخانه ی سفارت حبیب جان را مهمان گرفت. او تا پرواز مهمان سپارت شد. او در اسلام آباد گشت گذر کرده سوغاتها خرید. بخصوص برای زبیده چند دست لباس زنانه گرفت. او با شوق ذوق خود حسرت را عقب مانده در آرزوی دیدار شد. با رسیدن وقت پرواز با خریدن تکت سوی کابل پرواز کرد.
 
قیامت 96
 
     او که با هیجان زیاد در تلاش رسیدن نزد زبیده بود زبیده از او خبر نداشت. او که بامیدها سوی زبیده در پرواز بود زبیده در زندان ثمرالدین رل خوشبختی را بازی کرده اسیر تقدیر خود بود. او دو فرزند داشت دو فرزند از دو برادر بود. او زندگی پرجلال با اعتبار داشت لاکن از دل خسته چهره پژمرده را با خود داشت. او در ظاهر ساکن لیکن از داخل پر تلاطم بااضطراب بود. روح او خسته بود با روح خسته او چه می شد حیات او بعد از رسیدن یار؟  
 
     ثمرالدین و مادر که از زنده بودن خبر شدند مطمئنی شان بعد از صحبت شد. آنها حال خراب داشتند چونکه پیشآمدهای آینده را تخمین زده نمیتوانستند. آنها در نزد وجدان مرده بودند. به مانند ماهی که از آب کشیده شود دل ناآرام داشتند. عقل گرفتگی و احوال پریشان آنها سراسیمه را سبب بود. چه کردن، چه گفتن، چه تصمیم گرفتن را نمی دانستند؛ هرچه به خطا رفته بود. چاره نداشتند برای نجات آبرو بار دیگر به خیانت دست می زدند.
زن بزرگ ثمرالدین از دل به ثمرالدین عقده داشت. او از پیشآمدها خرسند می شد. ثمرالدین و مادر به او نیز زنده بودن حبیب جان را نگفتند. او و زبیده خبر نبودند.
 
     ثمرالدین با مشورت مادر پلان ترتیب داد باید از میدان هوایی در یک منزل دیگر ببرد. در کارته سه یک خانه بود تصمیم گرفتند در آنجا ببرند. آنها تصمصم گرفتند در کارته سه برده وقوع شده رویداد را از پلان شان بگویند و زبیده را خطاکار کشیده به رویداد شکل دیگر بدهند.
آنها آنقدر زیر این حادثه زیر فشار رفتند خطا را با خطا خواستند رنگ دیگر بدهند. هدف آنها تغییر دادن ذهن حبیب جان بود. اگر ذهن حبیب جان را تغییر داده میتوانستند او را برای رفتن در خارج قناعت میدادند. فشار این حادثه آنقدر بالای ثمرالدین زیاد بود او از دو دوست خود خواست کار بگیرد. او دو دوست صمیمی داشت خدمت زیاد برای آنها کرده بود. او پیام رساند تا از ولایت نزدش بیایند. او دو دوست آمدند با آمدن آنها خانه در کارته سه تنظیم شد و پلان رفتار  این حادثه تنظیم شد.
آنها پلان را تمرین کردند تا خوب رل بازی کنند. هر چه تنظیم شد. ساعت نشست هواپیما دانسته شد. در ساعت نشست هواپیما در میدان هوایی رفتند تا استقبال کنند.
زبیده و زن بزرگ ذره از رخدادها خبر نبودند این چهار پلان ساز در میدان بودند.
 
     در کابل که گپ از این قرار بود در جانب حبیب جان هواپیما از اسلام آباد سوی کابل پرواز کرده بود. نزدیکی چاشت در هوای گرم کابل در زمین می نشست. هواپیما که از اسلام آباد پرواز کرد حبیب جان به هیجان عجیب افتید. او خوشحال بود. او با خوش حالی در چرت رفت و به خود گفت: همان گونه که عشق بدون احترام ثبات ندارد یا احترامیکه بینیش عشق نباشد روح هیجان کننده دارد؟
آیا بزرگترین شادمانی آن نیست، وقتی کسی را با محبت در آغوش بگیری تصور کنی دنیا در آغوشیت افتیده؟
اگر که خواهانی زندگی سالم باشیم آیا معجزه ی عشق را درک نکنیم؟
جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست لاکن آیا او عشق نیست که فکرها را وسعت می بخشد؟
چه اندازه ما خود را می شناسیم؟
چه اندازه خود را هدایت داده می توانیم؟
اگر که خالی از عشق در تلاش هدایت خود باشیم آیا می توانیم دیگران را حتی به اندازه هدایت خود هدایت بدهیم؛ در فضا خشک بدون عشق؟
 
صبح و غزل و امید عشق باشد و من
هرصحبم صبح سپید عشق باشد و من
ای کاش به هــــــــــــوس بیاید هر بار
هربار با چهره جدید عشق باشد و من
 
     آیا عشق فهمیده می شود؟ یا که قبل از فهمیدن عاشق شد؟
کس در تلاش فهمیدن عشق باشد زمانش را به هدر می دهد بدین خاطر عاقلان مردمان عاشق اند لاکن دیگران ادعا دارند که عشق را می شناسند.
آیا می دانیم چرا پرنده داخل قفس آواز می خواند؟
یا انسانیکه عمرقید زندانی هست برای زنده ماندن تلاش می کند؟ یک امید برای فراهم شدن عشق یکه در ذهن خاطر آزادی دارد به متانت می برد. پس عشق آنقدر غریزه پیچیده است باید بدون فهمیدن تسلیم شد.
آنچه که ما در جامعه یی انسانی می بینیم، مردم بین خود فاصله ایجاد می کنند در حالیکه اگر کمی نزدیک باشند، با معجزه ی عشق سعادت را بدست می آورند.
اگر بخواهیم جسم انسانها از هر نو بند آزاد باشد، باید ذهن آنها را آزاد کنیم.
آزادی ذهن به مراتب ساده تر از آزادی جسم است اگر که در او جامعه روشفکری رواج باشد.
روشنفکری با خواندن کتاب های زیاد به وجود نمی آید برای او عشق لازم است.
دردهای سرجمع شده ی جامعه که هر کدامش بلکه روزی از خواست های روشنفکری بود، با عشق باید امروز تداوی گردد. اگر با عشق تداوی گردد روشنفکری نقشیش را نشان داده میتواند.
من عاشقم لیکن نمی دانم مفهوم عشق را چونکه بدرکش ضرورت ندارم. آنچه لازم دارم با عاشق بودنم او ضرورت میسر می گردد. این طور گفت چهره ی نگار را به چشمان تظاهر داد و از دل به زبان ریخت 
 
قیامت 97
 
     تازه نگاهــی تو با آغوش باز
     تجربه کــــنم از تو با نظر آز
     دریچه ی لبانت جان می دهد 
     نفس بگیرم از او، اولب طناز
 
     کلمه های که از دل می برآیند، با زبان با درستی ریخته نمی شوند تنها چشمان اند که بیان می سازند.
چونکه دل را نمی توان با زور عاشق ساخت. اگر که دل حریت خود را داشته باشد آنچه بریزد زبان به تنهایی توان بدوش کشیدن را ندارد، او وقت چشمان با ژرف خود می فهمانند.
عدالتیکه عشق در دنبال دارد چشم پوشی از کوتاهی های معشوقه است.
عشق مانند آتش ذغال به تازه شدن تمایل دارد اگر که کمی به او تسلیم شده بتوانیم.
عشق چنان زیبایی دارد وقتی کسی را دوست می داری تو به یادش باشی دیگر اهمیت ندارد که تمام دنیا تو را فراموش کرده باشند چونکه به هر دیدنت در بطن تو گل زاده می شود. حبیب جان چنین گفت به سیما زیبای نگار در عالم خیال از دل به زبان ریخت
 
     هر وقت که ببینم دروجودم گل زاده می شود
     جانم به لرزه شده به عرق افتاده مـــــی شود
     آن خــــــــــــــوش لبانت چو گل که تبسم کند
     از بسکه مست مــــی شوم حالم باده می شود
 
     حبیب جان با این پسیکولوژی روانه وطن بود تا باقی عمر خود را به عشق تسلیم کند. مگر او بی خبر بود تقدیرسازها در بخت او بخت دیگر را نوشته بودند.
هواپیما که در زمین نشست ثمرالدین در حویلی میدان هوایی رفت تا در نزد هواپیما از برادر استقبال کند. از اینکه او مرد قدرتدار و نامدار بود چند تن از کارمندهای بلند رتبه میدان هوایی با او نزد هواپیما رفتند. زمانیکه هواپیما دروازه های خود را باز کرد نظر به هدایت به هواپیما بقدم اول حبیب جان پایان شد. او که پایان می شد بمانند دیپلمات بزرگ احترام را دید. او که از زینه های هواپیما پایان شد ثمرالدین را دید با دسته گل گردن او را در آغوش گرفت و در گردن او گل انداخت. او در همان لحظه با حرارت گرم حسرت سال های دوری را از خود نشان داد. او رل بازی می کرد لیکن برای حبیب جان صمیمی معلوم می شد. کسایکه با ثمرالدین بودند تک تک حبیب جان را در بغل گرفته خوش آمدید گفتند. ثمرالدین برادر را به سمت چپ هواپیما برد در آنجا مادر و دو دوست او منتظر بودند. مادر با دیدن فرزند اشک چشمان را ریخت. او چنان به شدت گریان کرد با گریان او حبیب جان را گریان گرفت. او فرزند را در بغل گرفته گریان داشت. مثلیکه شیطان از وجودش دور شده بود، یک فرشته شده فرزند را در بغل گرفت. این رفتار در حقیقت نمای بی چاره گی بود. او مادر بود لیکن اسیر گناه های خطا بود؛ آینده را تخمین زده نمی توانست.
از تپیدن و گریانها حبیب جان گفت آمدم زنده هستم. حبیب جان این پذیرایی گرم را صمیمی می دانست. او از داخل این شیطانها خبر نبود. بعد از مادر نوبت برای دو شیطان دیگر رسید. اینها با گرمتر صمیمیت اخلاق دوستی را نشان دادند. هر کدام در بغل گرفته گریان کرد و از روی حبیب جان بوسید. پذیرایی دقیقه ها دوام کرد. در بغل گرفتن بوسیدنها دوام کرد. دقیقه ها بعد سکونت برقرار شد. سکونت که برقرار شد دست مادر را گرفت گفت بگو زبیده من چه حال دارد؟ او را برای من خوب نگه کردی؟ مادر دست فرزند را رها کرد رویش را دور داد در زمین دید. در او اثنا از رفیق های برادرش دست او را گرفت گفت خوب است معلول نشو برویم در منزل هر چه خوب می شود. حبیب جان در چرت رفت لیکن ساکن شد در اتومبیل سوار شد. هرکس در اتومبیلها سوار شده سوی منزل رفتند. او که به رفتار مادر معنا داده نتوانست بار دیگر پرسان کرد زبیده خوب است؟ در پرسان دومی ثمرالدین گپ را در دیگر استقامت کشید از برخورد باند سوال داد. اینبار حبیب جان بیشتر در اضطراب شد پرسید نی که زبیده را کدام چیز شد شما از من پنهان می کنید چه شد؟
از رفیق های برادر رشته سخن را گرفت گفت در منزل برسیم هر چه را می گویم او جور است تشویش نکن گپ دیگر است. حبیب جان سکوت کرد در او اثنا خاموش شد. با او خاموشی در کارته سه رسیدند و در حویلی خانه داخل شدند. در حویلی که داخل شدند حبیب جان را کس پذیرایی نکرد چونکه کس در حویلی نبود. او با حیرتها داخل خانه شد در سالن رفت در دیگر اتاقها رفت گفت کس نیست فامیل کجا اند زبیده کجاست؟ 
در سوال های حبیب جان آنقدر بیچاره شدند زبانها جسارت گپ زدن را نداشتند. رنگ روی سپید حال پریشان بود. حبیب جان او حال را دیده بیشتر اضطرابی شد. حبیب جان که در وسط سالن ایستاد بود عوض جواب به سوال های او از اسارت او سوالها کردند. آنها برنامه برای پلان داشتند لیکن او برنامه کار نکرده بود هم مادر هم ثمرالدین و هم دو دوست ثمرالدین شیوه گفتن حقیقت دستکار شان را نداشتند سردرگم بودند. گفتن حقیقت کار مشکل بود زبیده زن دو برادر بود. حبیب جان که او حال آنها را دید ناآرامتر شده صدا را بلندتر کشید. آنها که در سوال های او بی چاره بودند باید یکی از بین شان حقیقت را می گفت. حقیقت زن ثمرالدین شدن را باید می گفت راه دیگر نبود. حبیب جان فضا را زیر فشار داشت بالاخره از دو دوست یکی آن به سیما ثمرالدین دیده استعاره کرد و ریشه سخن را به سوال های حبیب جان برد. به چشمان مادر او دید. مادر از چشمان اشک می ریخت زبان را لرزانده گفت: واقعیت را بگو.
حبیب جان با دقت به چشمان او دیدن کرد منتظر جواب شد. او منتظر شد لیکن گفتن آسان نبود. دلتنگ شد با صدای بلند گفت: چه گپ است بگو.
دوست ثمرالدین یک آه کشید دست حبیب جان را گرفت او را در صندلی شاند در پهلویش نشسته با نرمی گفت: گپیکه می گویم احساساتی ناشده تا اخیر گوش کن. برای تو حقیقت را از اول تا امروز می گویم. حبیب جان خیره خیره به او دید منتظر شد با ساکنی گوش داد. او حکایه را از روز اسارت شروع کرد جزء جزء داستان را با ترتیب ادامه داد. حبیب جان دل تنگ شد گفت از زبیده بگو. دیگران گفتند منتظر باش گپ در سر زبیده می آید. دقیقه ها گذشت داستان با جزء ها از اسارت تا تبلیغ کشته شدن او تا مراسم های دینی گفته شد. بالاخره گپ را سر زبیده آورده گفت: زبیده تو را وفات یافته دید. او تصمیم سرنوشت خود شد. او به رسم رواج و به آبرو عزت خانواده احترام نکرد. چشم او در بیرون شد. او در تلاش شد تا با جوان دیگر دوست شده ازدواج کند. رفتار او و بی مسئولیتی او آوازه های زیاد را سبب شد. آوازهها از جنس خوب نبودند آبروی خانواده مهم بود. مادرت و برادرت بی چاره شده بودند. آنها زبیده را بمانند دختر دیده بودند. آنها تلاش داشتند با آبرو در خانه بنیشنید لیکن سرصدا قوم گپ را به مولوی صاحبها برد. مولوی صاحبها برای این مسئله قاعده قانون دین را در نظر گرفتند. از اینکه تو وفات یافته بودی زبیده ناموس ثمرالدین شده بود به ثمرالدین نکاح را روا دیدند. ثمرالدین که به این کار راضی نبود راضی ساختند. ثمرالدین ناچار شد زبیده را در نکاح گرفت حال از او یک دختر دارد و دومی هم در راه است. حبیب جان که این گپها را شنید از سر عرق ریخت بی صدا شده بی هوش شد. مثلیکه روح خود را باخته باشد بی صدا در چشمان او دید و لحظه ها بدون فلک زدن به چشمان او دیدن کرد. او در زمین دید حبیب جان از صندلی برخاست نزد مادر آمد به چشمان او دید. نزد برادر آمد در چشمان او دید. در وسط سالن آمد دو دست را باز کرد به سما دیدن کرد ساکت شد بعد با فریاد غرش زد گفت: من زبیده را می شناسم همه شما دروغ می گوید. زبیده زن بد نیست. او بد اخلاق نیست. او بی همت نیست. او بی وفا نیست. بگوید چرا اینقدر رذیل شدید؟ کی زبیده را مجبور کرد گفت نزد مادر رفت یا تو دین ایمانیت را خوردی. برگشت به چشمان ثمرالدین دید گفت: بگو وجدان داری؟ زن برادر را با کدام وجدان در نکاحیت گرفتی؟ نزد دو دوست ثمرالدین رفت گفت: بگوید چرا دروغ می گوید؟ بگوید دروغ است. بگوید شوخی کردیم. بگوید زبیده منتظر من است. صدا بکشید زبان تان را خوردید آخر چرا اینقدر دروغگو هستید.
مادر در گریه بود. ثمرالدین شرمسار در گوشه ایستاد بود در زمین می دید.
گریان حبیب جان با فریاد حبیب جان سالن را گرفته بود مادر خود را به هوشی زد. خود را در بین سالن انداخت. حبیب جان که فریاد می زد دیگران سر او را بلند کردند بین خود گفتند حالش خراب است دکتر باید بیاید. او صحنه برنامه ریزی بود چونکه برای خاموش کردن حبیب جان بی هوشی مادر تاکتیک خوب بود.
حبیب جان آرام شد. مادر بی هوش افتیده بود تکان خورد. برای او آب دادند او که آب نوشید نزد او رفت زانو زد گفت: تو چرا اجازت دادی این کار خراب شود؟ او اثنا مادر گریان  کرد. او گریان کرد. فرزند و مادر گریان کردند مادر جواب نداشت. یکی از دو دوست ثمرالدین حبیب جان را بلند کرد گفت: ببین برادر من که برادر می گویم در حقیقت تو را برادر می دانم، ببین ما از خانواده شما نیستیم مگر به مثابه دوست حقیقت را می گویم. در او اوضاع که زبیده بی بند بار شده بود چه چاره بود؟  بزرگان ثمرالدین خان را زیر فشار داشتند ثمرالدین خان چه چاره داشت؟ اگر او فداکاری نمی کرد بگو برادر چه می کرد؟
تو اگر می بودی ثمرالدین خان اسیر شده آوازه کشته شدنش می آمد آیا ناموس ات را در دست دیگران تسلیم می دادی؟ وقتی چنین گفت حبیب جان باز فریاد زد گفت: آیا راه حل زن برادر را در نکاح گرفتن است؟
اگر که زبیده تا این اندازه رسوا شده بود چرا تیرباران نکرد؟
چرا در خانه زندانی نکرد؟
لیکن من می دانم زبیده را خوب می شناسم او هرگز به مثل گفته های تان عمل نمی کند.
او زن با اوقار است.
او زن با آبرو است.
او زن با غیرت است.
او را شما مجبور کردید تا در نکاح این بی غیرت درآید. حال همه تان گناه را در دوش او معصومه می اندازید؛ از خدا هراس ندارید؟
حبیب جان ساکن نبود مثلیکه شیر غریده باشد، صدا بلند داشت. 
دیوانه شده بود او مسکین.
به هر کس حقارت داده فریاد می زد او بیچاره.
دوامدار می گفت: شما خطاکارهاهستید زبیده من انسان بد نبود نیست بالای او چه روز خراب را آوردید آیا وجدان دارید؟
همه خاموش بودند چونکه دیگر چاره نداشتند. آنها گذاشتند تا حبیب جان کوفت دل را بتکاند.
ثمرالدین در زمین می دید مادر گریان می کرد. دو دوست با سکونت نشسته بودند. حبیب جان تا که توانست فریاد زد گریان کرد خود را این سو آن سو زده از بخت شکایت کرد. بالاخره از سالن برآمد گفت که اگر شما در کجا بودن زبیده را نگوید من خود پیدا می کنم. وقتی چنین گفت با اشارت ثمرالدین دو دوست از عقب حبیب جان برآمدند. آنها در صحن حویلی عذر را پیشه کرده خواهش کردند تا در گپ های شان گوش بدهد. این کار با جنجال حل فصل نمی شود بگذارد که با تفکر در یک نتیجه برسند. با تکرارها وعده  دادند گفتند نزد زبیده می بریم.
حبیب جان راه گم بود زمین سخت آسمان بلند بود. دلش چنان در طغیان بود کس خاموش کرده نمی توانست. او چه کردن خود را هم نمی دانست فریاد می زد گریان می کرد. دیگران که با نرمی گپ می زدند او مانند شیر غرس داشت. یکی از دوستان ثمرالدین گفت: برادر حال زبیده زن ثمرالدین شده اگر این حقیقت را در نظر نگرفته عمل کنی بین دو برادر دشمنی رخ می دهد. ثمرالدین کدام گناه ندارد او خاطر تو به ناموس تو صاحب برآمد. این گپ او را بیشتر در عصبانیت آورد با گریه و خنده پرسید: تو چه می گویی از کدام برادری گپ می زنی؟
آیا او رذیل لیاقت برادر بودن را دارد؟
اگر او برادر می بود اگر که زبیده از اخلاق برآمده بود امروز به من قبر او را نشان می داد نه اینکه در چشمان من دیده زن من را زن خود می گفت. تو منطق داری چه بودن منطق گپ را میدانی؟
شما همه تان وجدان و عقل تان را خورده هستید. از اینگه عقل و وجدان را خوردید بی منطق گپ می زنید وقتی او چنین گفت ثمرالدین که از سالن برآمده بود گفت: راست می گویی من برادری کرده نتوانستم عوض زنده بودن زبیده باید قبر او را نشان می دادم لیکن در خطای من بگو چکنم خود را؟ اگر که بگویی خودکشی کن، باور کن همین لحظه خود را می کشم. من نزد تو بسیار خجالت زده شدم این حال من بدتر از مرگ من نیست؟ ای کاش فرهنگ جامعه من را مجبور نمی کرد در این رسوایی در خجالت گرفتار نمی شدم.
بلی من لیاقت برادری ندارم.
من انسان رذیل هستم.
ثمرالدین که آدم دیپلمات بود می دانست چگونه سخن بزند بدین خاطر کم گپ می زد و امّا پخته گپ می زد.
حبیب جان که از یک طرف عصبانی بود از جانب دیگر در ذهن او نقطه مهم مسئله انداخته شده بود؛ او سردرگم بود. او چه کردن را نمی دانست. دلیل آنها یک تاثیر در عقل حبیب جان داشت. بی بندبار شدن زبیده اگر حقیقت داشت و فشار جامعه اگر حقیقت داشت گناه ثمرالدین نبود در این کار. هدف هرکس که این نقطه بود بالای عقل حبیب جان تاثیر کرده بود. لیکن گپ های نیرنگ بازی دروغ بود. جبیب جان بین او دروغ سردرگم بود. فرهنگ جامعه یک بهانه بود اصل شیطان ثمرالدین بود این رسوایی را انجام داده بود. آرزوهای غیر اخلاقی او، او را از درون به یک ابلیس تبدیل کرده بود. مادر را او از راه کشیده بود مادر همکار او شده بود. دو دوست نیز روح روان را به دروغ فروخته بودند خاطر آبروی ثمرالدین دروغ می گفتند. در او اثنا در کارته سه که این تیاتر در نمایش بود زبیده ذره از رخداد خبر نداشت. زن بزرگ خبر نداشت. اولادها خبر نداشتند. زبیده را که در چهار کتاب گناه کار کشیده مهر بداخلاقی را زده بودند او مسکین دور از این تیاتر تسلیم تقدیر قسمت خود شده با دل شکسته با فرزندان بود.
 
قیامت 98
 
     ثمرالدین دیپلماسی را تا اخیر کار گرفت. سخنان او، برادر را در چرت برد. برادر که در چرت رفت دو دوست با سخنان نرم سخنان ثمرالدین را تصدیق نموده شیطانی زبان را کار گرفتند؛ هدف آنها ساکن ساختن بود.
حبیب جان ساکن شد سرش دور خورد در زیر درخت به درخت تکیه داد نشست. او با گریان سر را سر زانو گرفت غرق تفکر شد.
در او اثنا مادر از سالن برآمد دید که حبیب جان ساکن است به سوی ثمرالدین دید ثمرالدین با چشم اشاره کرد؛ معنی داشت کار جور است.
حبیب جان دقیقه ها در زیر درخت با گریان نشست. دو دوست ثمرالدین با ثمرالدین و مادر نیز بی صدا شده نشستند. هرکس سکوت کرد. حبیب جان بی صدا با ریختن اشک بود. او چرت می زد. عقل بی حرکت بود تصمیم گرفته نمی توانست.
 
     ثمرالدین و مادر او در هراس بود هراس آنها از برخورد احساساتی حبیب جان بود. حبیب جان راه گم بود نه از زبیده دل کنده می توانست و نه ثمرالدین را بخشیده می توانست. کار او مشکل بود تصمیم گرفته نمی توانست.
آیا گپ های دو دوست ثمرالدین حقیقت داشت؟ عقل او را این گپها سردرگم کرده بود بمانند کرم در عقل او هجوم برده بود یا گپها حقیقت داشته باشد یا دروغ باشد گپ های فریب باشد؟ سوال ها زیاد بود جواب نداشت.
 
     هوا روبه تاریک شدن شد حبیب جان سر را بلند کرد پرسید: بگوید من از این بعد چکنم؟
آیا دو باره ترک وطن کنم؟
اگر ترک وطن کنم چه قسم به خیانت زبیده زنده باشم؟ اگر گپ های شما حقیقت باشد کرم شده عقل سرم را خوردن نمی کند؟ من باید زبیده را بکشم. من باید از او انتقام بگیرم بگوید او بی حیا در کجاست؟ یا اگر زبیده معصوم باشد بگوید چرا برای ما خیانت کردید؟ یا که برای آبروی ثمرالدین خان قدرتدار من را فریب می دهید؟ چه برنامه دارید خاطر آبروی خانواده ترک وطن کنم؟ آخر گپ بزنید چکنم من؟
هرکس خاموش بود کس چه گفتن را نمی دانست.
حبیب جان که با گریان سوالها را یک یک در رخ ثمرالدین می زد ثمرالدین با اشعارت چشم به دو دوست مطلب را بفماند تا آنها بار دیگر داخل صحنه شوند. آنها برخواستند نزد حبیب جان نشستند گفتند اگر ثمرالدین خان موافق باشند فردا نزد زبیده می رویم تو هر سوال که داری روبه روی او نشسته از او سوال کن. سوالها را او باید جواب بگوید. والله تو حق به جانب هستی. چرا به اینقدر سادگی تو را ترک کرد باید جواب داشته باشد. اگر اینقدر بی وفا بود چرا رل وفا را بازی کرده بود ولله ما در عوض تو باشیم در روی او تف انداخته رسوا می سازیم. حبیب جان ساکن گپ های آنها را شنید بعد مانند شیر غرید گفت: من زبیده را می شناسم او با وفا یک زن است. اگر بی وفایی هم کرده باشد دلیل خود را دارد من او دلیل را پیدا می کنم. حبیب جان که با گریان این گپ را زد ثمرالدین با نرمی گفت: ما حاضر هستیم خاطر رفع اشتباه ها همکار باشیم. تو را نزد زبیده می بریم روبه رو هر چه سوال جواب باشد بین خود کنید ما را مقصر این رسوایی ندانید. به ولله رسوایی ست یک زن دو شوهر در کدام کتاب رواست ولله مولوی های دین کار را خراب کردند اگر نه من چرا این فداکاری را می کردم من که با ابرو یک شخص هستم.
به گپ های ثمرالدین حبیب جان گفت: مه به تو باور ندارم تو بی وجدان هستی. چرا شرم نکرده زن برادرت را به زنی گرفتی؟ اگر تو غیرت می داشتی زبیده را می کشتی لیکن این بی ناموسی را نمی کردی. ثمرالدین خاموش شد مادرش زبان خود را لرزانده گفت: بچیم چی می کردم مجبور شدم اگر می کشتیم کار خوب می شد؟ به خلق به فامیل او به حکومت چه جواب می دادیم؟ حبیب جان در بین گریه تبسم نمود گفت: احتمال زیاد وجود دارد در این رسوایی نقش تو زیادتر از هرکس است. تو کوتاه فکر بلبله یی هستی.  
باز همه سکوت کردند حبیب جان سر را سر زانو گرفته به گریان دوام داد.
 
     حبیب جان که سر را سر زانو گذاشته در گریان بود ثمرالدین و دو دوست او با اشاره های چشم در سالن رفتند. در سالن جلسه مختصر را دایر کرده برنامه بعدی را مشورت کردند. صلاح اندیشی شان به آن شد حبیب جان را قناعت داده نزد زبیده ببرند. فردا بعد از چاشت را برنامه کردند. تصمیم گرفتند زبیده را مجبور کنند در سوال های حبیب جان بی صدا شود. اگر زبیده بی صدا شود او بی صدایی اعتراف زبیده می شود. آنها سنجیش یکه داشتند خاموشی زبیده را دلیل کشیده ملامتگی را در دوش او می انداختند.
 
قیامت 99
 
     ثمرالدین زمانیکه شنیده بود حبیب جان از پاکستان جانب کابل حرکت می کند از فامیل زبیده مادر و پدر و چند تن از بزرگان را در کابل دعوت کرده بود. آنها در کابل رسیده بودند. با هدایت ثمرالدین در خیرخانه به خانه دیگر پذیرایی شده بودند. حال نوبت بود در او منزل رفته با آنها مذاکره نموده برای حل این مشکل کمک می گرفت. از سالن برآمده نزد حبیب جان رفتند ثمرالدین پیشروی حبیب جان زانو زد دست راست برادر را گرفت گفت: از تو خواهش می کنم برای ما یک شب مهلت بده. قول است فردا نزد زبیده می بریم. در آنجا ما هرگز مداخله نمی کنیم هر چه در دل سوال داری خودت از زبیده بپرس و جوابت را خودت بگیر. بعد از آن هر چه تصمیم می گیری ما بدون احتراز قبول می کنیم. لیکن امشب در این جا باش و امشب را برای خستگییت قبول کن، فقط یک شب است می گذرد. حبیب جان با گریه ها گفت: همین شب می رویم تو نمی دانی من در این مدت دراز که اسیر بودم، هر لحظه با او بودم. امید او من را زنده نگه کرد بریم همین شب.
حالکه در کابل آمدم تو می گویی که امشب نمی شه چرا نمی شه؟
ثمرالدین می خواست گپ بزند یکی از دو دوست نزدیک شد گفت: ببین حبیب جان اوضاع شما پیچیده شده بلکه از میلیون یک انسان به این حال افتیده باشد. اگر با تفکر و سنجیده عمل نکنید هم رسوا می شوید و هم بیشتر خرابی می شود.
حبیب جان فریاد زد: از این رسوایی بدتر چه رسوایی شده میتواند تو از رسوایی گپ می زنی. او شخص گفت: راست می گویی رسوایی بزرگ شد، من به این خاطر می گویم این رسوایی یک حالت عجیب است باید از این بعدش را سنجیده عمل کنید. بگو این حادثه را در عقب برگشت داده اصلاح ساخته می توانید؟
تو بهتر می دانی گذشته دو باره ساخته نمی شه. از گذشته درس گرفته به آینده قدم ماندن بهتر است. حبیب جان بی صدا شد باز سر به زانو گذاشته گریان کرد. او دوست ثمرالدین به ثمرالدین گفت: شما بروید من با حبیب جان می مانیم. فردا وقتتر بیاید با حبیب جان در نزد زبیده می رویم. بلکه زبیده از آمدن حبیب جان خبر نباشد خبر کنید منتظر شود. حبیب جان از جا برخاست به ثمرالدین گفت: از آمدن من زبیده خبر نشود فردا که نزد او می رویم او وقت ببیند تا در سوال های من جواب درست بدهد. همه گفتند درست است هر چه تو بخواهی.
 
     بالاخره حبیب جان را قناعت داده از کارته سه به طرف خیرخانه حرکت کردند. در این مدت زبیده و خانم بزرگ از آمدن حبیب جان خبر نشدند مانند همیشه مصروف روزگار بودند و امّا زبیده در چندین شب خواب های عجیب غریب دیده بود او از اثر او خوابها در اضطراب بود. او مادر دو فرزند شده بود. دو فرزند او از دو برادر بود.
 
     در او شب حبیب جان با گریه ها منتظر فردا شد. او منتظر شد نا انسانی و بی وفایی را پرسان کند. زبیده تا نیمه های شب از آمدن حبیب جان خبر نبود. ثمرالدین تا نیمه شب در خیرخانه بود. او با دو دوست و مادر در نزد مهمانان بود. مهمانان دلیل دعوت را نمی دانستند. آنها منتظر بودند تا دلیل دعوت شدن را بدانند. در عوض خانه ثمرالدین در خیرخانه پذیرایی شدن، آنها را در تعجب برده بود. بین خود که او تعجب را می گفتند منتظر بودند تا ثمرالدین دلیل او را بگوید. آنها که منتظر بودند ثمرالدین با نرمی پیشآمد حادثه را به همکاری مادر و دو دوست گفت. او که گپ را شروع کرد دو دوست او بین گپ او گل های تازه ریخته همکار شدند. او که ادامه داد مادر باچهره غمگین ندامت و با نقطه زنی های دقیق نظر مهمانان را به رسوایی دقت داده همکار او شد. مهمانان که از اصل گپ خبر شدند برای آنها سرپریز بود. آنها بمانند هرکس حبیب جان را کشته شده میدانستند، این گپ آنها را در الکتریک شوک داد. در تفکرها تسلیم کرد. هرکس بی صدا شد چونکه چه گفتن را کس نمی دانست. این حادثه مادر زبیده را بیشتر آشفته ساخت. غمگین ساخت. او گفت خاک به سرم حال این رسوایی را چه قسم یک طرفه می کنیم؟ یک زن دو شوهر. دو شوهر باهم برادر. بگوید راه حل دارید؟ او با سخنان نیشدار شوهر را ملامت کرد. بزرگان و ثمرالدین را ملامت کرد. او از چشمان اشک ریخته گپ های تند خود را گفت. در او کار هرکس ملامت بود. هرکس رل خود را بازی کرده بود. هرکس تلاش کرده بود با تلاش هرکس زبیده مرگ حبیب جان را قبول کرده بود بنااً هرکس نزد زبیده سر خم بود. مادر زبیده را ثمرالدین راضی ساخته بود. حقیقت بودن مرگ حبیب جان را ثمرالدین گفته بود. او با خواهش ثمرالدین بالای دختر فشار آورده بود. دختر با فشارهای او در نکاح رفته بود. او که یگانه امید به دختر بود با نیت نیک خود بالای دختر فشار آورده بود. او آرزو داشت دختر مرگ حبیب جان را قبول کرده به زندگی سعادت قدم بماند. از دیدگاه او نیت او نیک بود. این نیت نیک زبیده را بی چاره ساخته بود حال چه می شد؟ او با کدام روی نزد دختر می رفت؟ کار او مشکل بود روی او سیاه بود. او از چله بیرون شده بود لاکن فایده نداشت. او گریان کرد با ریختن اشکها بی صدا شد در چرت رفت.
 
قیامت 100
 
     در خیرخانه هرکس سردرگم بود. هرکس بدون چاره بود. هرکس در اضطراب بدنامی بود. هرکس در تلاش پیدا کردن راه حل این رسوایی بود. در خیرخانه که هرکس سردرگم بود زبیده بی خبر از گپها از سر شام با دو فرزند در اتاق خواب بود. رویاهای شب های اخیر او را در تفکرها سوق داده بود. شب های اخیر او با عجایب رویاها بود او معنی داده نمیتوانست. در او شام نیز با فرزندان که بازی داشت در تفکرهای رویاها بود. 
 
     وقت طعام رسید از فرزن بزرگ بزرگ ثمرالدین دروازه اتاق را باز کرد گفت: طعام شب حاضر است منتظر شما هستیم.
زبیده: اشتها ندارم اصرار نکنید. در او اثنا رستم جان بلند شد چادری سپید سرپوشی مادر را گرفت با خنده با مادر بازی کرد. زبیده رستم جان را با شوخی در سر قالی خواباند و زیر قولش را خارید رستم جان را خنده گرفت. زبیده روی را به روی فرزند گذاشته بوی حبیب جان را گرفت از روی فرزند ماچ کرد. در او اثنا از چشمان اشک ریخت. رستم جان چه شدن را ندانست با انگشت دست راست، اشک چشمان مادر را پاک کرد. زبیده در دیوار اتاق پشت را تکیه داد در چرت رفت به خود گفت: من که با این حال غصه دار افتیده ام، در زبان من حدود محدود را روا دیدند تا محدودیتها داشته باشم کمتر شکایت کنم. آیا محدویت های زبان به معنی محدودیت های دنیای من نیست؟
خواستم آن بود در اطرافم بودن فرشته ها را حس کنم لاکن آنقدر ظلم کردند حتی حس ام را از من گرفتند؛ آیا ناروایی نیست؟
وای خدایا عملکرد انسانها را بیان تفکرشان میدانستم لاکن این پرچمی ها قاعده ها را دیگر کردند زیرا تفکرشان کارهای نیک است لاکن عمل شان کارهای شیطانی.
ادامه داد: در بین فرهنگ آنها افتیدم. فرهنگ آنها رسوم و آداب را بالاتر از قوانین می داند. اگر که تا این اندازه جامعه را به رسوم و آداب اسیر کنند قانون فعال بوده میتواند؟
اگر قانون عمل نداشته باشد رسوم و آداب با کدام منطق نوآوریها را احیا می کنند؟
می گویند دانش انسان به دو کلمه خلاصه می شود صبر و امید. من که زیر زجر صبر و امید اسیر هستم آیا خلایق از اشک چشمان من خبر دارند؟
این قسم گفت از قلب به زبان ریخت   
 
     چشم اشک است ای خلایق خوش غمی درخان من
     در کویر رخت دلـــــــــــــــم اشک چشم باران من
     زندگـــــــــی تنگ و قفس و روح من شکسته است
     رنج و هیاهــــــــــــــــــوی غم ها دایما مهمان من
     لشکر ناامیدی ها گشته است مالـــــــــــــک به من
     هر چه فزون های دنیا اذیت در شــــــــــــــان من
     بابت یک دل ویران گریزم از خلـــــــــــــــق شده
     پی رویای هوس مدعـــــــــــــــــی ست آرمان من
     عاقبت یک سنگ جفا روح ویران را شـــــــکست
     ناله های سوز و ویران ســـــــــر زده از جان من
     کی مــــــــــی گردد خلوتی که ماه من تابان شود؟
     دردمندم و نزارم تاریکـــــــــــــی ست آسمان من
 
     ادامه داد: ماه را دایم ستایش کردیم و صورت عزیزهای مان را به ماه تشبه کردیم لیکن ماه دایما روی سیاه خود را از ما پنهان کرد. آیا به مانند ماه یک طرف روی ماه سیاه ست؟
آری هر کدام ما به روی خود همان سیاه یی را داریم که دایما از دیگران پنهان می کنیم.
آیا این مقوله درست است؟ کس شرارت را خاطر فتنه انگیز بودن دوست ندارد لاکن در عقب وی خوشی است گفته دست می زند. 
ما خود را فریب می دهیم. ما خود را فریب میدهیم تا برای فریب دادن دیگران استاد شویم، آیا لازم است که خود را فریب بدهیم؟
اگر که خاطر یک در بسته شده در تلاش فریب خود باشیم تا دیگران را فریب بدهیم، از کجا می دانیم بی حدود دروازه ها به استقبال ما باز شده نباشند؟
ای خدا هوا را بسیاری وقت ما خود بر خود سرد می سازیم لاکن از بی باران بودن شکایت داریم گفت باز هم به بخت خود از دل ریخت    
 
     اینجا هوا سرده ولــــــــــی باران نیست
     باد بهار ندارد که آرمـــــــــــــان نیست
     مثل یکه غرق زمستان همه جـــــــا یخ
     بـــــــی باران با کویر که احسان نیست
     چــــــــــو فصل کهنسال تخت این بخت
     پاییز فصل یکـه غیر از عصیان نیست
     تقدیر این قدر افتیده برم عــــــــــــریان
     تن رخت ندارد که درمـــــــــــان نیست
     یادش ز آن روزیکه بخت مـــــی خندید
     جزء یاد اثر نمـــــاند که چراغان نیست
     ز تاثیر اشک، زمین مــــــــــــــی لرزد
     حرف از او نمی شنوند که ایمان نیست
     حالا که فصل ســــردم چو پیری رسیده
     از یاد رفته گرمـــــی که تابستان نیست
 
قیامت 101
 
     بعد از ریختن به زبان، کمی مکث نمود و در تفکر رفت دو باره به خود گفت: آیا زندگی به همان گونه که باید باشد دیدن کنیم یا به همان گونه که است دیدن کنیم؟ عقلم را از دست میدهم از رمزهای حیات!
لباس یکه در بدن ما دوخته می شود آیا بدن دیگر کس را اذیت نمی کند؟
آیا در زندگی دستورالعملی وجود دارد تا هرکس مطابق به او زندگی کند؟ قدرت تخیل است که در دنیا حکمرانی دارد.
بزرگترین تراژدی آن است انسان قبل از خم شدن بی افتد گفت از دل به زبان ریخت
 
     تلخ است حالــــم همه جا خار هنوز
     ز نبرد زندگــــــــــــــی پیکار هنوز
     ســـــــــــر زده غوغای من ز فراق
     افتیدم بـــــــــــی تحمل اظهار هنوز
     شـــــــکسته شیشه ی دل غافل همه
     از بسکه ویرانـــــــــــی بیمار هنوز
     طبیب کـــــــــــجاست؟ حل درد کند
     خیال همانجا ناچار هــــــــــــــــنوز
     جـــــــــــــــوهر زندگیم گم شده غم
     دود سینه ام غبار هــــــــــــــــــنوز
     هر کـــــــــــــی با یار سوی وصال
     مثل غزال تیر خورده در دار هنوز
     این تقدیر که بـــــــی وفا شده به من
     اشک مــــــی ریزم که غمدار هنوز
     زندگــــــی سنگین و غیر از شیرین
     افتیده ام زیر بار هر بار هــــــــنوز
 
     از دل که ریخت از چشمان اشک انداخت و به تاسفها گفت: دنیا یک صحنه نمایش است ما زنان و مردان خواسته و نخواسته هم باشیم بازیگرهای او نمایش هستیم.
در او نمایش اگر به تو با تنفر دیدن هم کنند چیزی اگر به گفتن داشته باشی بهتر است از آنکه، تو را ستایش کنند لاکن تو چیزی به گفتن نداشته باشی.
در او نمایش در قلب هر کدام ما شاید آتش شعله ور باشد کسی نیست که برای گرم کردن بیاید لاکن دودش را خوب نظاره می کنند.
در او نمایش صحنه ها مانند داستان یک کتاب است تا زمانیکه ورق نزنی نقشت را بازی کرده نمی توانی.
وقتی در او نمایش سخن نزنی خسته می شوی لیکن برای راضی ساختن خود بی تحلیل سخن بزنی احماقت خود را ظاهر نمی سازی؟
در او نمایش آنچه در صحنه می گذاری در حقیقت همان افکارهاست که بالای تو غلبه دارند نه اینکه او افکارها را تو ایجاد کرده باشی، چونکه تو حریت مطلق نداری.
او چنان نمایش است اگر یک بار در قلب تو کسی جا گرفت نمی توانی به آسانی بیرون کنی گفت به زمین دید از چشمان اشک ریخته در زبان زمزمه کرد
 
     آن لحظه که آفتاب عمرم خاموش گردد
     بلکه همان وقت یادت فراموش گــــردد
     تا زنده نفس در ذهن جـــــــــــــــاویدان
     نمیروی از ذهن تا کفن پوش گـــــــردد
     دل شـــــــکسته و رنجور ز فراقت درد
     مثلیکه با بستر خـــــــــاک آغوش گردد
     این چیست؟ به دردچشم مژگان میگریند
     بمانند او غزالـکه به گرگ فروش گردد
     به نمایش گذاشـتم زریا چهره خوشم را
     زیر پرده خاطره یکه رویم پوش گـردد
     این همه نمایش بیهوده نیست ولـــــــــی
     در طلب مرگ، خواستم جوش گـــــردد
 
قیامت 102
 
     وقتی به زمین می دید و از چشمان اشک می ریخت گاه گاه رستم جان اشک اش را پاک می کرد مگر معنی داده نمی توانست. زبیده ی بخت باخته گفت: هر قانون شکن مجرم نیست.
اگر که انسانها به خواست عقیده شان زندگی کرده نتوانند آیا دست به قانون شکنی نمی زنند؟
اگر که در یک جامعه عقیده مشخص حاکمان فرمان داشته باشد چه قسم هر قانون شکن را به خائن بودن محکوم می کنی؟
ما که هر لحظه انسان جدید می گردیم در دنیا کسی گفته می تواند یک انسان همانند چند لحظه قبلش است؟
اگر که در دنیا هر چه در تغییر باشد چرا بعضی در بهتر بودن عقیده خودش پافشاری دارد؟
 هدف زندگی ما شاد بودن نیست؟
اگر که هدف شاد بودن باشد من چگونه با عقیده تو شاد باشم؟
بعضی ها می گویند آنچه زندگی است باید دید، حال آنکه می گویم چرا آنچه باید باشد نبینیم؟
من که در این زندگی مشکل زیاد دارم از هر مشکلم لبها خبر نیستند که لبخند می زنند. اگر که مشکل من از طرز زندگی که تو برایم فرمان میدهی باشد آیا من تنها یک کار کرده نمی توانم، از لبانم پنهان کنم لیکن از قلب بدعا به تو باشم؟
من چرا زندگی کنم اگر تو برای کمتر دشوار شدن کمک نکنی؟ گفت به بالا دید مثلیکه حساب بخت سیاه اش را از خدا می پرسید از دل به زبان ریخت
 
     بیا تو گم شـــــــــــده ی من تنم ناز کند
     به بت سرای دلـــــــــت افتیده آواز کند
     به لمس و بوسه نیاز است در این شب
     او لمس حریر تنت بـــــــــــی نیاز کند
     به بستر تنهاییم ســــــــــــــــوز عریان
     بیا به بخت ویرانم بخت ره باز کـــــند
     با شوق دست بکشم تا به ســــــــــــــر
     به نور وســـــواس شمع شب آغاز کند
     او بوســـــه ریز لبانت ببارد گل به تنم
     شراب تشنگــــــــی عشق مرا ساز کند
     ز نگاه چشــــــــم زیبا برقصند مژگانم
     به جاذبه ی نگاهت دل پرواز کـــــــند
     بی افتم باخم پیچ با ناز به آغــــــوشت
     به تفش نفست عشـــــــــــــق انداز کند
     میان فردوس عشق بخوابم تا ســــــحر
     او بوسه های ســـــازعشق جانباز کند
قیامت 103
 
     زبیده در او شب به حال عجیبی بود. او جدا از دیگر شبها در حالی بود به خود معنی داده نمتوانست و لاکن غرق دنیای خود بود، با خود گپ می زد گفت: هر زیبایی به چشم دیده نمی شود و با دست لمس نمی شود، برای دیدن او قلب چشمدار لازم است.
اگر که با قلب دیده از چشم انعکاس داده بتوانی حقیقت او زیبایی را می بینی. آیا ثمرالدین از چشمان من نمایش صحنه زناشویی ما را دیده؟
زیبایی از شادمانی که روح قبول کند به قلب می رسد. اگر که شادمانی به دلخواه من نباشد او لبان نیستند که خاطر فریب دیگران لبخند می زنند؟
وقتی زیبایی های گلها را دیده تحسین می کنیم روح باید در عبادت آفریده گار باشد.
وقتی نجار لایق قفس های زیبا به پرندگان می سازد آیا آرزو دارد یک قفس خاطر او باشد؟
کسیکه در قلب من جا نداشته باشد قفس طلایی او یک زندان نیست؟
چه برایم خوش است که به چشمانم دیده زیبایی چشمانم را تحسین کند؟
روحش به او آفریدگار که مرا به اندازه او حریت آفریده عبادت کند عبادتش قبول می شود در شرط های اسیر بودن روح من در دست او؟
چنین گفت رویش را به روی رستم جان گذاشته با صدای بلند گریان کرد. در او اثنا از صدای گریان زبیده زن بزرگ ثمرالدین آمد مگر دانست زبیده درد دلش را می ریزد دو باره در را بسته نموده به حال خودش گذاشت. زبیده از دل به زبان ریخت  
 
     ببین هــــــــوا تاریک چهره گل پژمرده
     پرســتو بازگشت ندارد صدای دل مرده
     به جوش آمده خـــــــــــونم در رگ بدنم
     بهارم خزان و خزانم افـــــــــــــــــسرده  
     به خود ندا دارم زیر باران غــــــــــــــم
     زمستان رســـــــــــیده عمرم غم خورده
     به آنان که قاصد اند ســـــــــــخنم از دل
     چشم جهان ندارد تنم اشـــــــک پرورده
     گر بندگی این است زندگـــــی چه کار؟
     در اســـــــــــارت معضل غم دل آزرده
     نگین این حیات اگــــــــــر غمهای دنیا؟
     تکوین دل چه حاجت چرخ غم درآورده
     به چشم سینه ام ســـــــــعادت یک لکس
     با درد و رنج غـــــــــــــــم دل سراپرده
 
     زبیده غرق تفکر بود. او درد دل را با گریه ها به دل می گفت. او که با او حال بود در خیرخانه در غیاب او مجلس مصلحت دایر بود. مصلحت آنها خاطر نجات از رسوایی بود. آنها در تلاش نجات بودند لیکن برای نجات شان یک قربان کار بود. حبیب جان با فکرهای سردرگم در تلاش شناختن گناهکار بود آیا اصالت داشتند حقیقت را گفته میتوانستند؟ حقیقت را هر کس می گفت لیکن حقیقت یکه از منطق خود او شخص بود نه از منطق حقیقت.
در شروع او حادثه غیر از ثمرالدین هرکس با نیت نیک اقدام کرد. هرکس با نیت نیک برای سعادت یافتن زبیده اقدام کرد. هرکس نیت نیک خود را از حقیقت خود دید. هرکس با حقیقت خود خواست به زبیده کمک کند. خطا در این نقطه بود. نیت نیک هرکس به زبیده سعادت آورده نمیتوانست. حقیقت هرکس به زبیده کمک کرده نمیتوانست چونکه زبیده حقیقت خود را داشت. کس با حقیقت زبیده با نیت نیک زبیده اقدام نداشت زیرا حقیقت زبیده را نیت زبیده را از دیدگاه خود دیده نادرست می دانست. ثمرالدین تسلیم شیطان خود بود. او برای خود از سر عشق زبیده شیطان آفریده بود حال باز او شیطان، رفتار او را در دست گرفته بود؛ ثمرالدین با هدیت او رفتار داشت. دیگران از نیت نیک می خواستند رفتار کنند نیت آنها را حقیقت های آنها راهنما بود. آنها آرزو نداشتند از حقیقت زبیده حادثه را دیده رفتار کنند چونکه از دیدگاه خودشان برای زبیده خیر را آرزو داشتند لیکن آنها نمی دانستند «در بین خیرها شرها بوده میتوانند و در بین شرها خیرها بوده میتوانند چونکه حیات با سرها یک حیات است.»
 
قیامت 104
 
     مادر زبیده ساکن نبود. او با گریه گپ خود را می زد شوهر برای ساکن شدن او دلیلها می گفت لیکن بی دوا بود. ادامه ی گفتگو برای یافتن یک راه بود. هدف با همکاری هرکس راه نجات از رسوایی را پیدا کردن بود.
در اثر گفتگوهای زیاد در نتیجه رسیدند. نتیجه خاموش ماندن زبیده بود. این پلان ثمرالدین بود با مشورت مادر و دو دوست خود گرفته بود با دیپلماسی دقیق مهمانان را به اجرای این پلان راضی ساخت. باشمول مادر و پدر زبیده هرکس پلان را قبول کرد. هرکس قبول کرد تا زبیده را به خاموش ماندن قناعت بدهد.
 
     ثمرالدین شان به مقصد راضی ساختن زبیده از خیرخانه سوی منزل روان شدند. شب نیم شده بود در شهر بعد از ساعت ده گشت گذر ممنوع بود لیکن ثمرالدین اجازت را داشت. ثمرالدین با مهمانان در منزل رسید. با رسیدن اینها ساکنی بیرون خانه خود را به تلاشها داد. با او تلاشها صداها از بیرون شنیده شد. زبیده در خواب نبود او در دیوار اتاق تکیه داده نشسته بود؛ دو فرزند او پیشروی او در خواب بودند. او که صداها را شنید برای دانستن در بالکن برآمد. او که در بالکن برآمد موترها را دید پر از مهمانان اند. او خیره خیره به پایان دیدن کرد تا کی بودن آنها را ببیند. مهمانان یک یک از موترها پایان شدند. او که با دقت دیدن کرد در بین مهمانان پدر و مادر را دید. با دیدن آنها با شوق رفت دروازه آپارتمان را باز کرد و منتظر ایستاد شد. ثمرالدین در پیش، دیگران از عقب او بالا شدند. در نزد زبیده رسیدند. زبیده با خوشی خواست با مادر و پدر احوال پرسی کند لیکن حال آنها را اضطراب زده دید پرسید خیریت که است چه شده؟ از سوال زبیده خانم بزرگ ثمرالدین از خواب بیدار شد نزد آنها آمد. او دید همه ماتم زده هستند حیرت کرد پرسید خیرت است چرا پریشان هستید؟ زبیده و او شگفت زده شدند. یک دوست ثمرالدین حال پیشآمده را دیده نزدیک زبیده شد گفت: چیز گپ خراب نیست اجازه بدهید داخل شوند از راه دور آمدند؛ ذله و مانده هستند. زبیده راه را باز کرد آنها داخل سالن شدند. چهره آنها که بمانند هوای ابر سیاه بود، بعد از داخل سالن شدن مادر زبیده احوال زبیده را و احوال زن بزرگ را پرسید. زبیده گفت: بگذارید احوال ما را شما چرا در این وقت به این حال احوال آمدید؟ مادر زبیده گریان کرد گفت: منتظر باش از هر چه خبر می شی. در گپ مادر زبیده زن بزرگ ثمرالدین تعجب کرد پرسید از چه خبر میشه چرا واضح نمی گوید؟ مادر آب خواست چیزی نگفت در زمین دید در چرت رفت. خانم بزرگ که در آشپزخانه رفت تا آب بیاورد زبیده از عقبش رفت گفت: به نظرم کار خراب شده اگر نی چرا به این حال احوال باشند؟
چرا بزرگان آمدند؟ چه گپ باشد ولله گپ خراب است. ولله زودتر می گفتند من را تشویش گرفت. زنان که به این حالت بودند مردان با چهره های ماتم زده خاموش نشسته بودند. حال نوبت به آن بود رشته سخن باز می شد لیکن کی با کدام منطق گپ رشته سخن را باز کرده میتوانست؟ هرکس به روی دیگر میدید.
آب آورده شد. مادر زبیده آب را نوشید چیزی نگفته در زمین دیدن کرد. هرکس خاموش بود او سر را بلند کرد گفت: کدام تان برای زبیده آمدن حبیب جان را می گوید؟ وقتیکه او چنین گفت زبیده حک پک شد پرسید چه حبیب جان آمده؟ وقتی چنین گفت از خود رفت به زمین افتید. فوری مادر ثمرالدین سر زبیده را در بغل گرفت در رویش آب زد تا به خود بیاید. مادر زبیده ادامه داد: به نظرم این رسوایی کار مشکل شما مردان است. ما زنان را در عمل شیطانی تان شما استفاده کردید. در او اثنا خانم بزرگ به آهستگی سر را دراز کشیده تا نیم سالن داخل شد به روی شوهر دید شوهر به زمین می دید پرسید: نگفته بودم یا حبیب جان زنده باشد؟ حال این رسوایی را چه قسم حل می کنی؟ تو و دیگران لاف از حقوق زن می زنید گپ از عدالت می زنید و امّا آیا ذره به گپ های من گوش داده بودی؟
چرا دقیق بررسی نکردی؟
تو که خود حکومت بودی نمی توانستی از زنده بودن برادر خبر می شدی؟
 کجا بود حبیب جان؟
بگذار من جواب بگویم حبیب جان در دست دشمن های شما کمونستها اسیر بود. بلی دشمنها از شما اند که  دشمن های تان می گویم. این دشمنها را شما کمونستها بمانند یک جنس تولید کردید. از هیچ بمانند مواد خام استخراج کردید. ذهنیت دشمنی را شما به وجود آوردید. این ذهنیت را البسه ساخته در خلق افغانستان پوشاندید. این شما بودید بالای سر ما مانند خودتان رهبران جهادی را پیدا کردید. چونکه همه او رهبران در حقیقت آیینه شما کمونستها اند. اگر در چهره هر کدام آنها دیدن کنید خودتان را میبینید چونکه خطاهای تان را او آیینه ها در رخ شما می زنند. اگر شما زمانیکه قدرت سیاسی را بدست گرفتید به عقیده و خواست ملت احترام می کردید او چهرهها رهبران معتبر شده در دست استخباراتها در مقابل شما استعمال نمی شدند. همان گونه که شما در دست روسها بازیچه هستید آنها نیز در دست دیگران بازیچه هستند. این هنر شماست. به این هنرتان حبیب جانها قربان شدند. کشته شدند. زخمی شدند. اسیر شدند. حال بگو این رسوایی را چه قسم یک طرفه می کنی؟ رسوایی یک زن دو شوهر را چه قسم یک طرفه می کنی؟ رسوایی یک زن در نکاح دو برادر را به چه قسم به خلق می گویی؟
 بگو ثمرالدین خان رهبر از این بعد احوال زبیده چه می شود؟
زن کدام تان می شود؟
زن ثمرالدین رهبر؟
یا زن حبیب جان دربدر شده؟
یا که شما کدام کلتور جدید دارید که زن هر دو تان شود؟
آیا او کلتورتان را حبیب جان قبول می کند؟
من که حبیب جان را می شناسم و در نزد چشمان من بزرگ شد، هرگز زن را شریکی قبول نمی کند. اگر او هم یک کمونست می بود نمی دانم بلکه!
سخنان نیشدار زن به اندازه تند بود ثمرالدین در اخیر طاقت کرده نتوانست از جا پرید در او اثنا از مهمانها که از دایی خیل های زن بزرگ بود برخواست دست راست ثمرالدین را گرفته اشاره کرد ساکن باشد. او زن بزرگ را بیرون سالن کشید گفت: تو چرا در سر زخم نمک پاش می دهی؟ حال احوال وخیم بودن را نمی بینی؟ دهن را زیر کنترل داشته باش. خانم بزرگ با چشمان اشارت کرد خاموش می شود هر دو دوباره داخل سالن شدند. در او اثنا زبیده در هوش آمد دید که سرش در آغوش مادر ثمرالدین است با فریاد با دو دست به سینه او زد گفت: گم شو اول تو ابلیس بودی من را با زور زن ثمرالدین ساختی. به من فرصت ندادی درد دلم را بکس بگویم. با کدام روی با کدام وجدان رل بزرگی را بازی می کنی؟ در روی حبیب جان با کدام جسارت انسانی دیده می توانی؟ چه قسم مادر هستی، چه قسم انسان هستی غیر از فکر خودت به فکر کس احترام نداری. اگر ذره به گپ های من کوش میدادی، اگر ذره به فکرهای من احترام می کردی این رسوایی نمی شد. چرا زیر وجدان فرم پارچه نمی شوی؟ اگر حبیب جان از کرده های تو خبر شود یا تو را میکشد یا خود را می کشد حال بگو چه چاره به حل این رسوایی داری؟ تو رذیل ترین رفتار را کردی. صرف خاطر رفع شدن شهوت زن پرستی ثمرالدین گفت به شدت گریان کرد و با چشمان اشک ریخته گفت تو ابلیس من را در تجاوز او خائن دادی. من را دردبدر کردی. حال بگو چه می شود این رسوایی؟
زبیده که از طی دل حقیقت های تلخ را در گفتن ادامه داد یکی از مهمانها داخل بحث شده گفت: خو ما خاطری این موضوع اینجا آمدیم تا به این مشکل راه حل پیدا کنم. زبیده کمی به او نزدیک شد گفت: چه؟ شما آمدید که به این رسوایی راه حل پیدا کنید؟ این دیگر کدام نیرنگ آقای ثمرالدین است؟ اگر کمی دقت کنید در میان دو برادر یک زن وجود دارد. این زن با هر دو نکاح شده است بگوید در راه حل شما من زن کدامش شوم؟
یا هر دوشان را در شوهری قبول کنم؟
گاه از یک برادر گاه از دیگر برادر باشم؟
برای کمونست های ما مهم نیست زیرا، این مردم داشته های معنوی ملت ما را از ریشه ویران کردند. بلکه کلتور جدید شان این حال احوال باشد که یک زن به دو برادر زنی کند. یا من یا حبیب جان این رسوایی را قبول کرده می توانیم؟ ببینید دو مادر مهرمان دارم هر کدام شان رل مادری را باز دارند و اگر حرفی بزنم بهترین مقوله شان می گویند ما نو ماه در شکم عذاب دیده در دنیا آوردیم تا که زنده هستیم بدون قید شرط دنیای داخل ذهن ما را قبول کن چونکه این امتیاز را داریم. می پرسم با ذوق شوق شهوت، من را خاطر کیف شان ساختند آیا من گفته بودم من را خاطر ذوق شوق تان در دنیا بیاورید بعد بمانند یک متاع به دلخواه تان کار بگیرید؟ آیا من گفته بودم؟  
وای وای وای
زبیده با حرارت زیاد با گریان نیش زبانش را می زد در او اثنا هرکس خاموش بود. زبیده تا که توانست از زبان ریخت. چهره او در او مدت کوتاه بمانند ماتم زده غمگین شد. صدای او از بسکه گریان کرد و از بسکه با حرارت از زبان ریخت تغییر کرد. جسم ضعیف شد. دل بی حال شد لیکن با گریه ادامه داد. از مهمانها هر یک با یک دو کلمه داخل صحبت شد. آنها با نوبت در تلاش شدند تا حرارت طغیان شده زبیده را ساکن بسازند لیکن بی فایده بود. در او اثنا زن بزرگ با تمسخر در تلاش بود بالای آتش زبیده هزم بریزد. چونکه او عقده دار بود. عقده او از زبیده نبود از ثمرالدین بود. از این که در روزهای بد ثمرالدین فداکاری کرده بود و در زمان قدرت ثمرالدین در کنار زده شده بود او عقده دار از شوهر بود.
زبیده به ثمرالدین نزدیک شد با گریان گفت: آقای ثمرالدین تو که به مانند برادرم بودی، بزرگم بودی، به بودن تو من و حبیب جان افتخار می کردیم چرا در شیطان خود تسلیم شدی؟  من که از خبر اسارت حبیب جان در زمین افتیده بودم، دهها بار با خواهش عذر تقاضا کرده بودم به ماتم من دخالت نکنید گفته، چرا اینقدر نامرد شده به ماتم من همکاری نکردی؟ چرا از فرصت بدست آمده خاطر رفع شهوتت بالای من تجاوز کردی؟
کدام وقت به نکاح تو راضی شده بودم چرا با زور بالایم عمل تجاوز را اجرا کردی؟
میدانی؟ به من که زندگی با احتشام ساختی، از بیرون راضی به چشم دیگران بودم لیکن درون من هر لحظه مرگ طلب می کرد گفت با صدای بلند گریان کرد. او با گریانها ادامه داد: هیچگاه لحظه ای را به یاد ندارم که خود را مسعود احساس کرده باشم. آیا هیچگاه وجدان تو به این ظلم ناراحت نشد؟ بعد دور خورد مقابل مادر ثمرالدین ایستاد شد از سر تا پایش دید کف دست را به کف دست زد با خنده که در هر اثنا اشک چشم قطره شده می ریخت پرسید: یا تو با این سنیت با این اخلاقیت خشنود هستی که زن یک فرزند را به فرزند دیگر دادی؟
اگر ذره حس مادری می داشتی یک بار به ناله های من گوش می دادی. بارها در زیر پایت افتیده گفتم من زن ثمرالدین شده نمی توانم، چونکه روح و روان من مربوط حبیب جان است لیکن چه قسم مادر هستی که زنده بودن حبیب جان را حس کرده نتوانستی؟ به این گونه گفت باز با صدای بلند گریان کرد و ادامه داد: آیا به این بی انسانی تو مادر گفته احترام کنیم؟
اگر احترام کنیم در آخرت از جمع گناهکارها حساب نمی شویم؟ چونکه ابلیس اخلاق شیطانی خود را به بدن مثل تو انسانها پرورش می دهد. قبول کن گناه تو چندین انسان دیگر را نیز در جهنم می کشد و تو جهنمی هستی لاکن نمی دانی. وقتی چنین گفت ثمرالدین از جا پرید باز یک بزرگ قوم که از منطقه آمده بود دستش را گرفت با چشم اشارت داد تا ساکن باشد.
 
قیامت 105
 
     غیر از ساکن بودن رفتار دیگر سبب ویرانی پلان می شد، بدین خاطر تلاش داشتند تا اخیرین درجه سکونت را حفظ کنند تا زبیده تا اخیر استفراغ حقده ها کند. در پلان آنها باید زبیده هرچه در دل داشت می ریخت زمانیکه وجود او توان گپ زدن را می باخت با نقطه زدنها در عقل او راه نجات را می گفتند.
زبیده به حرکت ثمرالدین روی را طرف مردان کرد باز کف دست را به کف دست زد با گریانها خنده کرد گفت: ببینید از جایش برخاست تا من را لت کفت کند لیکن این نامرد نمی داند اگر ده کارد بزند ذره جانم درد نمی کند چه رسد به لت و کفت. از زمانیکه حبیب جان اسیر افتید من هر روز لت و کفت حیات شدم. حال وجودم آنقدر قوت پیدا کرده اگر که جانم را تکه تکه هم کند کدام درد را جانم حس نمی کند. آیا حیات من بین شت فتها جهنم نبود؟ بلی شما جنت میدیدید چونکه با نیت نیک تان از چشم دید حقیقت تان به من میدیدید. می دانید افغانستان را کدام ذهنیت ویران کرد؟ به این سوال من از مخالف های دولت شروع نیم دنیا را آدرس نشان میدهید نخیر خطا دارید افغانستان را ذهنیت نیک پرستها، ذهنیت حقیقت پرستها ویران کرد چونکه با این ذهنیت این مردم اسیر نیت نیک خود و اسیر حقیقت خود شدند. می پرسم نیت نیک شما اگر به من ضرر بدهد چرا برای من نیت نیک باشد؟ حقیقت شما به من ضرر بدهد چرا حقیقت من باشد؟ این نقطه کوچک و باریک را کس درک نکرد افغانستان ویران شد.
در افغانستان هرکس در آرزوی آمدن تمدن شد بطور مثال از هر کدام تان بپرسم می خواهی افغانستان ترقی کند بدون قید شرط بلی می خواهم می گوید لیکن در افغانستان هرکس که آرزوی تمدن کرد چه بودن فرهنگ او را نداست. حال می پرسم تمدن بدون فرهنگ کشور را ترقی داده میتواند؟   
ای ای ای شما بزرگان، ای ای ای شما نیت نیکدارها!
اگر بزرگان اصلاح می بودند جامعه تا این اندازه به خرابی نمی رفت و من تا این اندازه بدبخت نمی شدم. اگر کم سنها صدها خطا داشتند بزرگان سالم با اخلاق می بودند و انسان باری انسان می بودند خطاهای کم سنها اصلاح می شد. اگر بزرگان خطاکار باشند اینها را کی اصلاح کند؟ من از دست شما بزرگان دربدر شدم گفت با صدای بلند گریان کرد. او باگریان نزد مادر رفت با گریه گفت: یا تو مادر؟ چرا یک بار به گپ های من گوش ندادی؟ چرا از خواست های انسانی من دفاع نکردی؟ چرا من را به تجاوز ترک کردی؟ بارها به تو گفتم نکاح با ثمرالدین را قبول ندارم اگر قبول نکنم هر نزدیک شدن او به من تجاوز است چرا بی دین بی ایمان شدی؟ 
حال بگو در اسلام تو من زن کدام برادر هستم؟
از حبیب جان یا از ثمرالدین؟ او با گریان مادر را زیر ملامتگی گرفته بود سرش دور خورد این سو و آن سو شد دست را به پیشانی گرفت لحظه ی خاموش ایستاد شد دو باره گفت وای خدا با وای خدا گفتن با شدت گریان کرد و با گریانها گفت: تو که می گفتی امر دین است امر اسلام است حال منطق او امر دین و اسلام را بگو تا بدانم در دین و اسلام تو کدام منطق وجود دارد؟ اگر اسلام از خداوند باشد عملکرد شما در ضد اسلام خداوند بود. اگر ضد نیست بگو من زن کدام برادر شوم؟ در اسلام خداوند در یک زمان یک خانم با دو کس در نکاح بوده میتواند؟
بعد روی را به سوی پدر کرد نزد او نزدیکتر شد با حال تبسم بین گریه گفت: یا تو پدر؟ یادم می آید سالها ظالمترین انسان بودی. هیچ وقت محبت را از تو ندیدیم. هر زمان که در خانه می آمدی از ترست صدا در گلویم بند می شد لاکن زمانی رسید سیاست تو در خانه هیچ شد. ظالمی تو در خاطره باقی نماند اراده در دست خانمت افتید. با شمول حق تو حق هرکس را از خود قبول کرده پیش رفت. هر چه او خواست عمل شد. هر عمل او در عقل او یک عمل درست نمایان شد؛ بمانند دوران ظالمی تو! تو در کف دست او افتیدی. حتی من را که به حبیب جان می داد تو حق گفتن فکریت را نداشتی. بگو تو این است پدری؟
با گریه ها گفت: عجیب جامعه داریم گاه میبینیم ذره حقوق زن را شوهر احترام نمی کند و گاه میبینیم زن ذره حقوق شوهر را در نظر نمی گیرد. به این حال بدبخت جامعه گریه کنیم یا خنده؟ این بدبختی ها من را دربدر کرد.
او تا که توانست از دل ریخت. زمان زمان ثمرالدین بی اوصله می شد لیکن از بزرگان مداخله می آمد. زبیده هرچه در دل داشت ریخت، در سر راه رو دروازه وردی سالن نشست به زمین دیده گریان کرد. در خاموشی دیگران او حق حق کرده گریان کرد. گریان او دقیقه ها دوام کرد. زن بزرگ به او نزدیک شد در بغل گرفت با او گریان کرده گفت: خواهرم خود را خراب کردی. تو خود را خراب نکن بگذار به ثمرالدین ببینیم این رسوایی را با کدام کارسیاسی حزبیش یک طرفه کرده می تواند. ثمرالدین تکان خورد از جمع مهمانان یکی گفت: دخترانم می دانیم کار خراب شد. اگر راه معقول پیدا نکنیم رسوایی همه تان را خراب می سازد. زبیده خندید پرسید: بفرماید راه حل را شما بگوید من زن کدام این دو برادر شوم؟
زن حبیب جان یا ثمرالدین؟
مهمان خاموش شد رشته سخن را مهمان دیگر گرفت گفت: اگر اجازه به من باشد من خصوصی با زبیده گپ می زنم. ثمرالدین با چشم اشاره کرد معنی داشت بفرماید. او از جا برخاست نزدیک زبیده شد گفت: دخترم اگر قبول کنی خصوصی با تو گپ می زنم. زبیده با نگاه ها استعاره کرد هر دو در اتاق دیگر که کس نبود رفتند. او شخص، حق به جانب زبیده بودن را گفته برای زبیده سوال داد تا زبیده فکرش را در ارتباط حل این مشکل بگوید. زبیده جواب نداشت چونکه کس به حل این رسوایی جواب نداشت تنها یک پلان بود تطبیق می شد او پلان ثمرالدین بود. او شخص گفت: به نظرم یگانه راه که وجود دارد حبیب جان قناعت کند دو باره خارج برود. به نظرم او در شوروی یا در کدام کشور دیگر برود کدام راه دیگر نیست.
زبیده در حالیکه اشک از چشمانش روان بود با تبسم و نیمه گریه گفت: می دانم همه تان تلاش می کنید حبیب جان وطن را کند و من تا اخیر زن ثمرالدین باشم. یک نقطه را درک ندارید من هیچ وقت زن ثمرالدین نبودم او ابلیس بالای من تجاوز داشت. من راه دیگر نداشتم تجاوز او را قبول کرده در نزد چشم هرکس یک بازی تیاتر سعادت را بازی داشتم. حال می گوید به تجاوز او ابلیس تسلیم باشم حبیب جان قربان شود آیا این است مسلمانی شما؟
شخص در چرت رفت بعد از لحظه های مکث گفت: آیا حبیب جان از این بعد به مانند سابق با تو دوستی می کند؟ یا ثمرالدین تو را به حبیب جان می دهد؟ فکر کردی؟
آنچه تو عمل داری سبب قتل یکی از دو برادر می شود. ولله کار مشکل است. تو منتظر باش می آیم گفته در سالن رفت. در سالن که رفت با هنر چشم به ثمرالدین اشارت رساند تا ثمرالدین رفته اینبار رل پلیس ظالم را بازی کند. در پلان، پلیس خوب و پلیس بد بازی کردن بود. ثمرالدین رل پلیس بد را بازی می کرد دیگران رل خوب را. ثمرالدین از جا برخاست گفت من با زبیده گپ بزنم در او اثنا مادر زبیده به تشویش شد در تشویش مادر زبیده مادر ثمرالدین نزدیک شده گفت تشویش نداشته باش ثمرالدین نرم صحبت می کند. ثمرالدین داخل اتاق شده دروازه را بست در نزد زبیده نشست. او لحظه ی خاموش بود بعد گلوی خود را تکان داده گفت: ببین زبیده حادثه به پیشآمده تقدیر الهی ست هیچ کدام ما تقصیرات نداریم نه تو نه حبیب جان نه من!
حالکه به این مشکل سردچار شدیم باید راه معقول برای بیرون شدن از مشکل پیدا کنیم. ما سخت به همکاری تو ضرورت داریم. زبیده سر را بلند گرفت به چشمان ثمرالدین دید گفت: بگو دیگر چه قربانی می خواهی؟ چه قربان کنم؟ اگر تو به ذره فکر من احترام می کردی به این مشکل گرفتار نمی شدی. هر خرابی را تو کردی حال راه حل را خود پیدا کن. چه نظر داری اتاق یکه نزد سالن است اتاق خواب حبیب جان نسازیم؟ به ولله کار خوب میشه من تا نیم شب زن تو میشم بعد نیم شب زن برادرت چه نظر داری به این قربانی؟
زبیده با گفتن این گپ دوباره گریان کرد ثمرالدین در دیوار تکیه داد در چرت رفت. بعد از لحظه ها گفت: زبیده باید بدانی من کدام انسان عادی جامعه نیستم، یکی از رهبران دولت هستم، هرچه امکان دارم اگر لازم باشد از هر راه استفاده می کنم، لیکن برای حزب خود از سرم نامبدی را سبب نمی شوم، تو فکرت را در سرت بگیر.
زبیده در تهدیدهای ثمرالدین خنده کرد با تبسم یکه اشک چشم همراه بود گفت: شما پرچمی ها عجیب انسانها هستید ادراک مطلب برای تان بسیار مشکل است. از بسکه عاشق گپ خود هستید چه گفتن کس نزدتان اهمیت ندارد. کسیکه از مرگ هراس نداشته باشد از چه می ترسد منطق داری؟ هر چه از دستت آمد دریغ نکن. لت می کنی؟ می کشی؟ امشب را فردا نکن.
ثمرالدین چهره و زبان را تند ساخت گفت: اگر گپ من اهمیت نداشته باشد چرا برای تو اجازت بدهم به مرگ تسلیم شوی؟ میدانم عقل از سر تو رفته است مرگ را برای نجات خود آرزو داری لیکن من این کار را نمی کنم من جان حبیب جان را بی سرصدا می گیرم تا اخر عمر زجر بکشی. آیا این کار راه نجات من نیست؟ آیا من این کار را همین امشب یا فردا انجام داده نمیتوانم؟ آیا از نام اشرار در زندان انداخته نمیتوانم؟ در زندان کشته نمیتوانم؟ یک تلفن من این مشکل را حل می کند تو حمق زن هستی هنوز از قدرت من خبر نیستی. بگو چرا نام بدی را به خود و به حزب خود بیارم گفت از نزد زبیده بیرون شد.
زبیده حک پک شده بی هوش باری شد. او در دیوار خود را تکیه داده به چرت رفت. او ثمرالدین را می شناخت. ثمرالدین برای آبروی خود هر کار را می کرد. تهدید ثمرالدین از سر حبیب جان را جدی گرفت چونکه راه بیرون رفت وجود نداشت. اگر حبیب جان در کابل می بود رسوایی بود. رسوایی را در چشمان تظاهر داده اشک ریخت. مرگ خود را به حل این مشکل منطقی ندید چونکه این رسوایی را مرگ زبیده یک طرفه کرده نمیتوانست. یگانه راه حل این رسوایی رفتن حبیب جان در خارج بود. اگر حبیب جان خارج نمی رفت ثمرالدین خاطر آبرو خود او را در زندان انداخته از نام دشمن انقلاب به ساده گی می کشت. او در چند لحظه بمانند روزها هفته ها چهره ماتم زده را کشید. آسمان بلند زمین سخت بود با گریان سر خود را بالای زانو گرفت خاطر بخت خراب حبیب جان اشک ریخت.
 
قیامت 106
 
     ثمرالدین در سالن رفت. او بی صدا نشست. هرکس به او میدید. برای چند لحظه سالن خاموشی شد بعد یکی از ارگانیزه طورها نوبت را به خود دانسته از جا برخاست گفت اگر اجازه باشد با خانم زبیده گپ می زنم. ثمرالدین هی هی بفرماید بی ملال. او شخص دروازه اتاق را تک تک نموده اجازه خواست لیکن زبیده مجال گپ زدن را نداشت بی صدا شد. او داخل شده نزد زبیده نشسته به زمین دید گپ نزد. لحظه ها بی صدا نزد زبیده نشست. بعد از لحظه ها گفت: دخترم کار مشکل همه ما و شما را در اسارت گرفت. ولله مه به درد شما خود را غمشریک می دانم. من کدام مقصد ندارم خاطر کمک به شما از ولایت آمدم. اگر من را یک انسان خوب بدانی از صمیمیتم می گویم ثمرالدین خان سخت در ندامت است. او به خود مرگ طلب دارد لیکن مرگ او برای حل رسوایی چاره نیست. میدانم خطا از اوست. میدانم خطا از ما بزرگان است چونکه ما بزرگان در قسمت سرنوشت تو عجله کردیم. هرچه تو بگویی حق داری. حل این رسوایی در دست توست در دست کس دیگر نیست. زبیده مجال گپ زدن را نداشت خیره خیره به روی او دید به نرمی پرسید چه در دست من است من چه کرده میتوانم؟ او به چشم های زبیده دیده گفت: دخترم فردا حبیب جان را در نزد تو میاریم حبیب جان از تو بعضی سوالها می کند تو سرت را در سر زانو گرفته گریان کن به سوال های او جواب نده. ما با او یکجا میایم ما متوجه برخورد او می شویم. او عقده دار است. او بالای هرکس عقده دارد. در نظر او همه خطاکار است. او حق به جانب است همه ما خطاکار هستیم لیکن برای سلامتی آینده او و برای سلامتی آینده تو و فرزندانت این مسئله باید یک طرفه شود. تو دختر گلم در سوال های او جواب نده او عقده های دل را ریخت ما او را از نزد تو بیرون میبریم بعد برای او کمک می کنم سرنوشت را از سر بسازد.
گپ بین هر دو ما باشد اگر همکاری نکنی ثمرالدین حبیب جان را به قتل می رساند. ثمرالدین در شرایط بسیار خراب قرار گرفت چونکه در این مسئله با آبرو او آبرو حزب او مطرح است ولله من که ثمرالدین را دیدم او در این گپ جدی ست.
قدرت بگویی در دست او؛
اعتبار بوگویی در دست او؛
امکانات بگویی در دست او خلاصه هرچه در دست او. ببین دخترم این مردم بسیار ظالم انسانها هستند. اینها کمونستها هستند رحم ندارند. برای این مردم حزب، مقام، اعتبار ایمان شان است حال فکر کن اعتبار را خاطر یک برادر از دست میدهد؟ گپ بین ما باشد من از این ظالمها ترس دارم. ببین نتیجه حکومتداری شان به هرکس عیان و بیان است.  
زبیده بی صدا بود چونکه او وجدان ثمرالدین را از هرکس خوبتر می دانست. ذوق و شوق او را به حزب به قدرت به اعتبار به شهرت خوبتر می دانست. راه دیگر نداشت در تفکر بود. او که بی صدا بود از جا بلند شد گفت: دخترم اگر حبیب جان کشته شود حال احوال تو خرابتر می شود به نظرم این مسئله را با عقل سالم فکر کن. امشب به کس چیزی نگو آرام استراحت کن. فردا که شد با عقل سالم تفکر کن. فردا بعد از چاشت حبیب جان را نزد تو میاریم. فردا هرچه در دست تو می شود اختیار داری هر قسم رفتار کنی لیکن اگر از تجربه من استفاده کنی من می گویم برای آبرو هرکس خاموشی را اختیار کن.  
زبیده چیزی نگفت به زمین دیدن کرد در تفکر رفت. او بزرگوار از نزد زبیده بیرون شد در سالن رفت. سحر نزدیک بود. هرکس خسته بود. او که در سالن رفت ثمرالدین با دست اشاره کرد معنی چه شد را داشت او بزرگوار گفت: با خانم زبیده مصلحت کردیم انشاالله نتیجه خوب می شود شب به سحر نزدیک شد خانم زبیده استراحت کند ما هم استراحت می کنیم فردا با عقل سالم فکر کرده همکار می شود.
اینها برای استراحت در بسترها دراز کشیدند. زبیده با چرت تفکر خود را در دیوار تکیه داده نشسته بود خواب برد.
 
قیامت 107
 
     شب اینها به این شکل بود حبیب جان از سر شب تا سحر با افسردگی و کینه داری به سر برد. او بالای هرکس قهر بود. او که از زبیده امید داشت گپ هرکس او امید را به ناامیدی بدل کرده بود. او گاه او گپها را باور نمی کرد و گاه باور کرده به زبیده دشنام می داد.
او در او شب خواب نکرد بی قرار بود. او از سر شب گاه بیرون می شد گاه داخل خانه می شد. دل او بی قرار بود. سینه ی او تنگ بود. شب نیم بود او بیرون برآمد دو دست خود را مشت زد به سوی ستاره ها دید. می خواست با صدای بلند فریاد نموده درد دل را به ستاره ها بگوید جان در لرزه شد وجود داخل آتش شد. در او اثنا مثلیکه آسمان در گریه افتیده باشد غرش خود را کشید. آسمان نیمه باز نیمه ابر بود. از بین ابرها ستاره ها نمایان بودند لیکن صدای غرش آسمان آمد آمد باران را می گفت. بعد از چند لحظه با چند صدای آسمان باران دانه دانه ریختن کرد. دانه های باران زیاد شد با صدای آسمان باران شدت گرفت. حبیب جان در زیر باران دو دست را باز کرد و در دو طرف دراز کرد. سر به آسمان بود قطره های آب باران از سر به زمین افتید. این صحنه مدتی دوام کرد آسمان گریان خود را با شدت در زمین ریخت. باران در سر حبیب جان اشک چشم را ریخته دور شد دو باره ستارهها با چشمک زدن نمایان شدند. 
حبیب جان لحظه ها ساکت در همان یک نقطه ایستاد شد. بعد او چند قدم پیشرو رفت خود را در دیوار ساختمان تکیه داد بار دیگر گریست گفت: می گویند شاد بودن یگانه انتقام است انسان از زندگی می گیرد. این مقوله درست است لاکن اگر زندگی حتی او تصمیم را گرفته باشد چگونه شاد باشم تا انتقام بگیرم؟
عقیده دارم باید انسان زندگی خود را انتخاب کند نه اینکه پیشکش شده را قبول نماید و امّا او اراده را هم از من گرفته باشند چکنم خدایا؟ گفت گریست.
ادامه داد: دیگران را بخشیدن منطق آن را دارد که ما لایق به زندگی آسوده هستیم، نه اینکه آنها به بخشیدن لایق اند.
لاکن به روح من ضرر رساندند که من اراده این کار را ندارم گفته به شدت گریان کرد و درد دل را از زبان ریخت
 
     این دل شده غمدار به دل غمناک ســـــلام
     از بسکه گریه دار او به اشک پاک ســلام
     مرهمی نیست به دل شیشه ی او شــکسته
     به زخم خونین او به او حال آک ســــــلام
     آســـــــــوده کجاست خون ریخته او با غم
     با غمـــداری او گل به او توته خاک سلام
     هستی عالـــــــــــــــــــم او گلایه ها با غم
     بی انگور به باغ اوبه اوخشک تاک سلام
     خانه ی زندگانـــــــــــی قفس شد و زندان
     هزار غصه دار او به دل غمناک ســــلام
 
     ادامه داد: می گویند بسیاری کس هایکه ناکام هستند نمی دانند در هنگام تسلیم شدن به ناکامی، چه حدود به موفقیت نزدیک اند!؟
خدایا برای من همان قدر توان بده، در عوض مصروف ساختن به ناروایی های انسانها که سبب شکستم می گردند، به زندگی گره بخورم.
چگونه زندگی کنم؟
چگونه زندگی کردن دست خودم باشد بهتر نیست از او عمر درازیکه بدست دیگران باشم؟
خدایا ترس از شکست را از ذهن من دور کن چونکه این ترس قبل از من بارها من را می کشد.
ما انسان عادت داریم تاریکی را دشنام بزنیم در عوض یکه برای روشنی شدن او تاریکی، شمع روشن کنیم؛ آیا همه روشنی در بین یک تاریکی نیست؟
خدایا به من آنقدر توانمندی بده، زیبایی ها را حتی در بین تاریکی ببینم.
غمگینم، گله می کنم، گریه دارم، گریه دارم حتی شادیها غمگین شوند گفته.
چنین گفت از دل با زبان ریخت
 
     گلایه دارم از تو این حالم را میدانـــی؟
     یا که در خجل شده افتیده در پنهانــــی؟
     هرچه آمد برســـــــرم هنر عشق تو بود
     ولی ازاین درد من چیزی را نمی دانـی
     دلم شده پرخون چشمان شده بااشــــــک
     از بسکه غصه دارم دل شده گریانـــــی
     محاسبه با خود دارم ببخشـــم یا نبخشم؟
     مگر که دوستت دارم این را نمیدانــــی
     بدســتم نیست آباد ویران کردی بنیاد را
     همه داشته ی من را ز همین ویرانــــی
     عقدهها حمــله دارند سرم بدست غضب
     زبسکه زخم زدی دل شـــــــده سوزانی
     بلکه افکنی سر را با نرمــی های خجل
     نمایشگاه کونی گویــــــــی که پیشیمانی
     چشمان گریان من غمگینت نمــی کنند؟
     آنقدر دلت سنگ که افتیدی به شیطانــی
     ای خدا دردم بزرگ چاره نیست بدسـتم
     افتیدم دســــــــــت جفا روا شد پریشانی
 
قیامت 108
 
     دستها را باز کرد سر را به عقب خم نمود با گریه چشمان را پنهان کرد. مثلیکه بکلی تنها بود به خود گفت: لحظه ها، ساعتها، روز و ماه و سالها را در عقب گذاشتم تا سوی خوشبختی بدوم، بی خبر بودم که گذشته های من خوشبختی بوده.
ای خدا به همان گذشته ها زار شدم آینده هم نا معلوم.
ادامه داد: من که به امید سوی خوشبختی دویش داشتم امید می کردم دستی را پیدا کنم در ضعیفترین زمانم همکار باشد، چشمی را آرزو داشتم در خرابترین وقتم به من دیدن می کرد و قلبی را تمنی داشتم محبتش من را از هر مشکل دوباره احیا می کرد. وای خدایا به حالتی افتیدم خود به خود فایده رسانده نمی توانم.
فکر می کردم اگر زندگی را به شیوه یکه خود دوست دارم سپری کنم کامیابی بود. خدایا این بخت چیست که زندگی در دست دیگران اسیر است؟ چنین گفت سر را پیشرو انداخت به زمین دیده گریه کرد و از دل ریخت
 
     بنویسید سرقبرم چشمانش تر شد و رفت
     با خون جگر خود خاکـــستر شد و رفت
     در این عمر کوتاه ش چه دید غــیر غم؟
     غرق شد به غــــــم بی اختر شد و رفت
     بد و خوبش همان بود که او شد عاشــق
     بعد ازآن خــــــوب ندید بدتر شد و رفت
     هراس از آنـــــــکه نشود غرق به عشق
     بدست شاهین هراس کــبوتر شد و رفت
     از غروب، هر دل گذر خواهــــــــد کرد
     ولــــــــــی او جوان بود ابتر شد و رفت
 
     او بار دیگر در دیوار تکیه داد سر را سر زانو گذاشت در حالتی بود جنونزده؛ با او حال به خود گفت: اگر تاریخ یک حقیقت به نسل های آینده با دروغ رسانده شود، کفایت می کند اولین نقل کننده دروغ بگوید.
این احوال من اگر که به نسل های آینده رسانده شود در چنین جامعه بالای کی اعتماد کنم که دروغ نگوید؟
آنچه من دیدم از دوستان دیدم. اگر خوبی و بدی های دوستان را مقایسه کنم وزن بدیها به اندازه ی هست بگویم خدایا من را از بدی دوستان نجات بده که خطرناکتر از بدی دشمنان است.
هرکس از حقیقت خود به حقیقتها دیدن می کند. اگر هرکس حقیقت خود را داشته باشد آیا لازم نیست زمان ـ زمان از حقیقت دیگران خود و دیگران را دیدن کند؟
 این طور گفت سخت گریست و از بخت شکایت نموده مثلیکه هوشیش بی اراده رفته باشد امید از زبیده اش نمود از دل به زبان ریخت
 
     مگذار خاطره ی ما ازدلت گم شود
     با طلـــــــــــسم ظلمت کار اثم شود
     تلخ وشـیرین حیات بین ابهام حیات
     مـــــــــگذار قربان سوء تفاهم شود
     جنونم ز آتشی لبان توست لیلــــــی
     مـــــــــــگذار از مرگ و سقم شود
     شــرح دل حیف نیست پنهان کنیم؟
    مــــــگذار تقدیرم یک قلم غم شود
 
قیامت 109
 
    او از دل ریخت. چهره او در یک روز از فشار روح خسته، بیشتر از سال های زندانی غم آلودتر شد. او که سالها در دست باند زندانی بود به اندازه یک روز تاثیردار نبود چونکه امید او برای او کمک می کرد حال او امید را از دست داده بود. او پشت را به دیوار خانه داده سر را سر زانوها گذاشت و در چرت رفت. روح او که خسته بود با چهره ماتم زده بی هوش شده در همان حال در خواب رفت.
 
     روز شد در خانه ثمرالدین هرکس با چهره کم خوابی دست روی را شسته در سر طعام نشست. خواستند زبیده را صدا کنند زن بزرگ گفت زبیده نمی آید بگزارید او غریب با حال خود باشد. هرکس به روی همدیگر دیدن کرد هرکس چیزی نگفته طعام صبح را خورد. ثمرالدین به بزرگان گفت حال چکنیم؟ گفتند حبیب جان بیاید خود از زبیده چیزیکه می خواهد پرسان کند. دوست ثمرالدین با یک تن از بزرگان قوم گفتند ما حبیب جان را می آوریم لازم نیست هرکس برود. این دو تن به کارته سه حرکت کردند. اینها که در خانه کارته سه رسیدند حبیب جان را با حال پریشان در دیوار تکیه شده دیدند. با آمدن اینها دوست دیگر ثمرالدین که با حبیب جان بود بیرون شد سلام داد گفت با هرچه تلاش حبیب جان نه شب چیزی خورد و نه صبح. او نخوابید در بیرون بود. به حبیب جان گفتند بعضی بزرگان قوم با شمول مادر و پدر زبیده منتظر خودت هستند. فیصله شد تو خودت هر چه سوال داری به چشمان زبیده دیده سوال کن. از دست او گرفته بالا کردند داخل خانه نموده گفتند با این حال بروی خوب نیست حمام بگیر لباس هایت را تازه کن. حبیب جان آب در سر گرفته لباس تازه پوشیده گفت می رویم. گفتند چیزی نخوردی چیزی بخور هنوز وقت است. با اصرار حبیب جان گفتند بعد از چاشت زبیده منتظرت میشه. خانه پر از مهمانهاست عجله نکن. حبیب جان می خواست چیزی بگوید گفتند غم مخور در کار عجله شیطان مداخله می کند. حبیب جان که منتظر زمان بود از سر صبح بالای زبیده فشار آوردند تا به سوال های حبیب جان بی جواب باشد. ثمرالدین بار دیگر با چهره زشتر گفت حال هر چه دست توست اگر نخواهی کس ضرر نبیند به سوال های حبیب جان بی جواب شو. اگر خطا کنی حبیب جان که کشته میشه زندگی ما و تو نیز جهنم میشه. زبیده چاره نداشت گفت بی صدا میشم. به حبیب جان گفتند زمان رسید می رویم. از کارته سه طرف مکروریان حرکت کردند. دیگران که منتظر اینها بودند اینها رسیدند. زن بزرگ حبیب جان را که دید ینگه ات بمیرد گفته در بغل گرفته گریان کرد. زبیده در همان اتاق یکه شب در دیوار پشت خود را داده تکیه کرده بود در همان جا با همان حال نشسته بود. هرکس تلاش کرده بود لباسیش را تبدیل کند موفق نشده بود. او با چهره ماتم زده در همان جا بود اشک می ریخت.
 
قیامت 110
 
     حبیب جان را که در سالن بردند هرکس خاموش بود تنها ینگه در بغل گرفته گریان داشت. دقیقه ها سالن به او حال بود یکی از بزرگان گفت زبیده بیاید. زن بزرگ گفت زبیده نمی آید حبیب جان نزد او برود. ثمرالدین به دیگران دید هرکس گفت خوب میشه حبیب جان برود. ینگه حبیب جان را در اتاق یکه زبیده بود برد. زبیده با گریه چشم سوی زمین بود حال خود را تغییر نداد. حبیب جان پیشروی او نشست به زمین دیدن کرد. او چند لحظه چیزی نگفت بعد گفت: تو چرا به این قدر زودی از مرگ من مطمئن شدی؟
زبیده بی صدا شد.
حبیب جان: بگو، اخلاق تو، وعده های تو این اخلاق بود اسیر نفس شده خاطره های من را یکجا با وجدانت به ثمرالدین فروختی؟  
وجدان داری؟
اگر میداشتی چرا خودکشی نکردی؟
شوق تو غلبه کرده بود چرا به کس دیگر در زنی نرفتی چرا زن بی ناموس شدی؟
عقل داری با کدام وجدان زن برادر من شدی؟
او که بی ناموس بود برای رفع خواست های تو انسان کم بود؟
زبیده دربدر شده چاره نداشت صدا کشیده نمیتوانست. او حتی روی را بلند کرده به چشمان حبیب جان ندید. او از ترس بی صدا بود. ترس او از جان حبیب جان بود.
حبیب جان زبان را تند کرد با خشم پرسید: زبانت را خوردی چرا بی صدا هستی؟
صدا از زبیده که نیامد با شدت گریان کرد گفت: تو که وفا را برای من ایمان می گفتی وقتی چنین گفت با صدای بلند گریان کرد با گریه ها ادامه داد: تو که دوستی را جوهر انسانی می دانستی، تو که صداقت را اصالت وجدان قبول کرده بودی چه شد در کمترین وقت فراموش کرده زن بی ناموس شدی؟
زبیده حق حق داشت. موهای او پریشان حال افتیده بود. چشمان تا که میتوانستند برای زبیده اشک می ریختند. بی چاره بود او بدبخت. دربدر بود او کم بخت.
غریب و تنها بود او مظلوم.
حبیب جان او نزد چشمان او بود لیکن توان دیدن به چشمان او نداشت. گریان، جواب به هر سوال بود لیکن معنی گریان او را حبیب جان نمی دانست. حبیب جان از بی صدا بودن زبیده بیشتر زیر فشار روح رفت. روح و روان او ویرانتر شد با زبان تند گفت: از همان لحظه یکه از تو دور ساخته شدم تو از من دور نبودی، وقتی چنین گفت چشمان او سرخ شد اشک مانند سیل جاری شد صدایش مانند صدای شیر غرش زد گفت: هر لحظه چشم تو با من سخن می زد. هر ثانیه باوفا بودنت را می گفت آیا همی حس های من دروغ بود؟ من روح ام را اسیر روح تو کرده بودم آیا روح تو من را فریب می داد؛ نیرنگ بازی می کرد؟ چرا به من خیانت کردی؟ چرا نیرنگ بازی کردی؟ آخر گناه من چه بود بگو او رذیل گناه من چه بود؟
او با شدت که گریان می کرد فریاد زد گفت: اگر کمی حیثیت داشته باشی حرف بزن او رذیل. دشنام بده، حقارت کن، آدم نستی بگو هرچه می گی بگو لیکن بی صدا نباش. بی صدا بودن تو من را از چله می کشد آه خدا چکنم! او که با شدت زبان فریاد زد جانش در لرزه شد. زبیده سر بلند کرد به چشمان او دید. چشمان زبیده که سرخ بود با شدت گریان کرد دوباره به زمین دید. حبیب جان اینبار نرم شده داستان اسیر شدن را شروع کرد مختصر و امّا تاثیردار گفت و به او نزدیکتر شده به نرمی گفت: من در مقابل همه سختی با عشق تو زنده ماندم. من در مقابل مرگ با کمک عشق تو مجادله کردم. حال پیشیمان هستم به خود می گویم کاش کشته می شدم این حال رذیل را نمی دیدم. معلوم میشه ذره من را دوست نداشتی. اگر دوست میداشتی زن ثمرالدین نمی شدی. اگر دوست میداشتی حداقل خواهش نفسیت را با کس دیگر رفع می کردی بگو من چکنم؟ خود را بکشم یا تو را یا ثمرالدین را؟
زبیده که حق حق زده گریان داشت با صدا بلند گریان کرد از جا برخواست دستها را مشت نموده به شیشه درواز زد دستها فرم پارچه شده پر از خون شد. هرکس از صدای شکستن شیشه و گریان زبیده نزد او آمد دیدند هم حبیب جان گریان دارد و هم زبیده گریان دارد حبیب جان را در سالن بردند دست های زبیده را پانسمان کردند.
در سالن هرکس خاموش بود. حبیب جان به زمین دیده گریان داشت. یکی از بزرگان از جا برخواست نزد حبیب جان آمد با نرمی گفت: می دانم این حال بدترین حال زندگی است چونکه کاری شد در عقل شیطان نبود. در اصل کس قصوردار نیست شرایط افغانستان این خطا را سبب شد. خو چاره نداریم شدگی کار شد اگر به حرف های ما گوش بدهی از این بعد باید یک صحفه تازه از زندگی را باز کنی چونکه دیگر چاره نیست. راه حل نیست. بگذار زبیده با گناه هایش در زیر وجدان در خجالت باشد. بگزار ثمرالدین تا اخیر عمر با این خجالتی وجدان باشد. تو پاک هستی. تو بی خطا هستی. تو معصومترین کس در این رسوایی هستی. حبیب جان گپ نداشت چیزی بگوید سر را تکان داد.
برنامه نتیجه داد. در نزد حبیب جان زبیده گناهکار دیده شد. حبیب جان از جا برخاست گپ نزده از سالن بیرون شد. از عقب او هرکس بیرون شد ینگه پرسید کجا میری؟ حبیب جان: کارته سه. ثمرالدین از دو دوست خواهش کرد همراه باشند. حبیب جان همراه با دو دوست در کارته سه رفت در اتاق خواب داخل شد خود را با تفکرها در بستر انداخت. لحظه ی بعد غرق خواب شد تا شام خواب کرد. در شام ثمرالدین با بزرگان آمدند سفره را باز کردند غذاها را در سر سفره چینده جبیب جان را بیدار کردند. حبیب جان رد کرد لیکن با اصرار در سر سفره آوردند. بعد از غذا با چای نوشی صحبت را از این سو آن سو بردند حبیب جان گفت خارج میرم از این بعد اینجا مانده نمیتوانم. اگر باشم یا ثمرالدین را می کشم یا زبیده را یا خود را. هرکس گفت گپ بد نیست هرکس خاطر تحصیل خارج می رود. ثمرالدین خان برای تو یک بورس خارج بگیرد برو تحصیل کن. با تحصیل سرنوشت آینده را بساز. ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. حبیب جان خیره خیره به ثمرالدین دید گفت: من به کمک او ضرورت ندارم. من به بورس او ضرورت ندارم من در کشورهای کمونستها نمی رم من ایران میرم. این گپ در گوش زبیده رسید. زبیده یک خواهر خوانده داشت. او از هر نگاه همراز بود. او از منطقه خود زبیده و از قوم زبیده بود. او را خواست از او طلب همکاری کرد. او یک برادر داشت بی سرنوشت بدون کار بود. زبیده از خواهر خوانده خواهش کرد تا برادرش به او همکار شود. خواهش زبیده پذیرفته شد. برادر آورده شد خصوصی دیده شد باهمکاری خواهرخوانده مقابل خدمت پول پیشنهاد شد و راضایت او گرفته شد. او جوان به سن های حبیب جان بود. او جوان را در کارته سه نزد حبیب جان روان کردند تا با یک بهانه با حبیب جان دوست شود. از اینکه هم قوم و هم منطقه بود مشکل پیدا نمی شد. جوان دانست زبیده پلان دارد از او پلان باید کس خبر نشود. او برای زبیده اطمینان داد گفت: مطمئن باش کس از وظیفه من خبر نمیشه من هر گپ را با طریق خواهرم به تو می رسانم تو هر پلان که داشتی همکار میشوم. او در کارته سه رفت. هرکس او جوان را می شناخت چونکه او از قوم و از منطقه بود پذیرایی خوب شد. او با حبیب جان شناخت داشت، دوستی داشت. آمدن او برای حبیب جان نیز خوب شد. تصمیم حبیب جان هرکس را خوشحال کرده بود. هرکس در سالن بود ثمرالدین گفت: چه مقدار پول کار باشد غم مخور پیدا می کنم لیکن تنها نمیشه باید همراه داشته باشی.
حبیب جان: به پول تو ضرورت ندارم به همراه خدا مهربان است. جوان گپها را شنید به خواهر رساند. خواهر به زبیده رساند. زبیده بار دیگر او جوان را نزد خود خواست از او خواهش کرد با حبیب جان همراه شود. برای او پول زیادتر را وعده کرد. با کوشش های زبیده و دوست او جوان راضی ساخته شد. زبیده باز از خواهرخوانده خواهش کرد همکار شود. از او خواهش کرد یک کست تیپ از بازار بخرد. خواهرخوانده یک کست جدید از بازار خرید به زبیده آورد. زبیده کست را در تیپ گذاشت تیپ را در جای مناسب قرار داد. او پلان را طوری تنظیم کرد گپ زدن که شروع می شد خواهرخوانده تیپ را روشن می کرد تیپ گپ هرکس را ثبت می کرد لیکن کس خبر نمی شد. پلان گرفته شد. با خواهرخوانده منتظر شد تا هرکس در خانه بیاید. ثمرالدین با بزرگان در خانه آمدند. هرکس در سالن بود زبیده گفت: به نظرم پلان تان نتیجه داد هرکس را خوشحال میبینم. او که گپ را شروع کرد خواهرخوانده تیپ را روشن کرده بود تیپ گپ هرکس را ثبت می کرد. ثمرالدین گفت: ولله خوب شد در سوال های حبیب جان بی صدا شدی حبیب جان پلان رفتن ایران را گرفت. زبیده کف دست را به کف دست زد با گریان گفت: من بی صدا نشدم شما خائنها صدای من را از من گرفتید. من را از سر حبیب جانم تهدید کردید. حبیب جانم از دست شما رذیلها کشته نشود گفته بی صدا شدم. در گپ زبیده هرکس سر به خم شد بی صدایی شد. زبیده به مادر ثمرالدین گفت: یا تو ابلیس من را با زور در تحاوز ثمرالدین دادی. یا تو مادر خودم به من صاحب نشدی با دیگر ابلیسها یکی شده من را زن برادر یارم ساختی حال همه تان خوشحال هستید. ثمرالدین می خواست از جا بپرد از بزرگان اشاره کرد ثمرالدین ساکن شد او بزرگ به زبیده گفت: به ولله راست می گویی لیکن ما نیت بد نداشتیم حبیب جان را کشته شده میدانستیم مجبور شدیم این کار را کردیم. زبیده با گریان خندید گقت: مجبور شدید؟ من که با گریان به هرکدام تان گفتم من شوهر کار ندارم من تا اخیر عمر خاطر خاطره های حبیب جان بی شوهر میشم کدام تان حداقل به گپ های من گوش دادید؟ از بزرگان فرد دیگر گفت: ولله در دین و رسم مردم کار کردیم زن بیوه اگر برادر باشد بی سرپرست شده نمیتواند تو دخترم ما را اینقدر حقارت نکن.
زبیده: دین شما زن برادر را با زور در زیر گرفتن را امر می کند؟ من که رضایت نداشتم آیا تجاوز این ابلیس را دین شما عمل دین قبول می کند؟ عجیب اخلاق دارید. پلان آنها که نتیجه داده بود نمی خواستند زبیده تحریک شود. آنها خدا خدا می گفتند حبیب جان را به ایران روان کنند. اگر حبیب جان از پلان آنها خبر می شد گپ خراب می شد به این خاطر زهرپاشی های زبیده را در سینه می کشیدند. زبیده این حال را میدانست. او تا نیم ساعت که یک روی کست پر می شد حقیقت را گفته به روی آنها زهر پاشید. کست به خواست زبیده پر شد. دوست او کست را از تیپ گرفت در خانه برد شنید که مکمل ثبت شده به زبیده داد.
 
 
جوان به حبیب جان گفت اگر قبول کنی همراه راه تو من میشوم چونکه کدام کار پیدا نکردم از بی کاری خسته شدم. حبیب جان او جوان را می شناخت از اخلاق او مطمئن بود گفت من را خوشحال ساختی همراه میشیم.
جوان: ولله جیب خالی ست چه نظر داری کمی پول پیدا نکنیم؟
حبیب جان: غم مخور چه اندازه لازم باشد مه دارم تو از پول گپ نزد. تصمیم رفتن این جوان هرکس را خوشحال کرد. با اصرار بزرگان حبیب جان از راه قاچاق صرنظر کرد. ثمرالدین برای جوان نیز پاسپورت گرفت با پاسپورت حبیب جان در ویزا داد. ویزا گرفته شد با گرفتن ویزا تکت هواپیما کابل هرات گرفته شد. برنامه طوری شد اینها تا هرات در هوپیما می رفتند از هرات تا مشهد با اتوبوس می رفتند. در مشهد دوستان حبیب جان بود تصمیم دیگر را در مشهد می گرفتند. برنامه با این پلان تنظبم شد.
 
     پلان زبیده اجرا شده بود او نیز خوش بود. تکت هواپیما گرفته شد وقت به رفتن در هرات تعین شد. زبیده با خواهرخوانده جوان را نزدش خواست به جوان کست را با پول یکه وعده کرده بود داد. گفته شد در هرات که رسیدند منتظر خبر باشد تا آمدن خبر طرف ایران حرکت نکنند. از پلان اینها باید حبیب جان خبر نشود. جوان اطمینان داد تا رسیدن خبر بهانه ها پیدا می کند منتظر می شوند. زبیده گفت زمانیکه خبر رسید کست را به حبیب جان بده بشنود. تا او وقت از کست خبر نشود. قول قرار بسته شد جوان با خداحافظی در کارته سه رفت. وقت پرواز شد این دو به سوی هرات پرواز کردند. 
زبیده زمانیکه مطمئن شد آنها به سوی هرات پرواز کردند تصمیم آخر خود را گرفت. خواهرخوانده را نزد خود خواست از او خواهش کرد در مارکت رفته ضرورت او را بیارد و بعد خبر را به برادر برساند برادر کست را به حبیب جان بدهد. مارکت بهانه بود هدف او خبر را به هرات رساندن بود. دوست او که طرف مارکت رفت، وضو نمود اول دو رکت نماز خواند، بعد با دو فرزند داخل اتاق خواب شد. صندلی پلاستکی را در وسط اتاق گذاشت ریسمان را از قبل آماده کرده بود برای خود در وسط اتاق دار ساخت بعد دو فرزند را در دو طرف صندلی گذاشت. سر صندلی بالا شد حلقه دار را در گلو انداخت. به هر دو فرزند دیدن کرد آنها با دنیای طفل خود بودند کلمه شهادت را خواند. قطره های اخیر اشک های چشمان خود را ریخت. صندلی را با پای راست زد صندلی دور افتید در نزد چشمان طفل هایش  اویزان شد. پیشروی چشمانش آهسته آهسته خیره شد جان را به این قسم به حق تسلیم داد. دیگران که از رفتن حبیب جان خوش بودند در سالن با چای نوشی صحبت داشتند. حال احوال آنها مانند سابق بود چونکه درد حبیب جان دور شده بود رسوایی یک طرف شده بود لیکن کس از زبیده خبر نبود. هرکس او را در اتاق خواب با فرزندان می دانست. دوست او نه از پلان او خبر بود و نه چه بودن خبر را میدانست. او در مارکت رفته ضرورت خواهرخوانده را خریده بود در خانه آمد. او در سالن رفت زبیده را پرسید گفتند در اتاق خواب است. دروازه اتاق خواب را بسته شده دید تک تک زد پرسید زبیده داخل هستی؟ صدا نیامد. دوستم داخل هستی؟ باز صدا نیامد در او اثنا دختر زبیده گریان کرد او دروازه را فشار داد تا باز شود دروازه از داخل بسته بود باز نشد. در سالن رفت حادثه را گفت. هرکس آمد دیدند دروازه بسته است دختر گریان دارد. چه اندازه که زبیده گفتند صدا نیامد با فشار زیاد قفل را شکسته دروازه را باز کردند زبیده دربدر شده را در تار آویزان شده دیدند. هرکس بی صدا شد چونکه هرکس در شوک قرار گرفت. برای چند لحظه مثلیکه زمین آسمان سکوت کرده باشد بی صدایی شد. بعد از چند لحظه گریان فریاد منطقه را گرفت لیکن چه فایده داشت؟ شیطان کار خود را کرده بود چشمها را از دیدن حقیقت کور و وجدانها را از پاکی ناپاک کرده بود. بدبخت زبیده را از تار گرفتند در سر تخت خواب خواباندن فرزندان را در اتاق دیگر برند. خواهرخوانده با گریان نزدیک شد از روی دوست بوسید وه دوستم خبر تو مرگ تو بوده من را غافلگیر کردی، مکانت جنت شود گفته از خانه بیرون شد. او دانست در مارکیت روان کردن بهانه بوده هدف تطبیق پلان اخیر بوده. او فوری با هرات تماس گرفته حادثه را به برادر گفت. برادر با چشم گریان نزدیک شد حبیب جان دلیل را پرسید او گفته نتوانست. در زمین دیده گریان داشت. حبیب جان حیرت کرد پرسید چه شده؟ او گفت: زبیده برای تو کست ثبت کرده بود. من وظیفه داشتم بعد از رسیدن یک خبر به تو میدادم. من چه بودن خبر را نمی دانستم اگر میدانستم وظیفه را قبول نمی کردم. زبیده بی گناه بود. او خاطر تو قربان شد. حبیب جان کست را گرفت پرسید: از چه گپ میزنی خبر چیست؟ او گفت: خبر خودکشی زبیده بوده من نمی دانستم. حبیب جان خودکشی را شنید خیره خیره به او جوان دیدن کرد گفت: از کجا خبر شدی؟ کی به تو گفت؟ او از خواهر یاد کرد حقیقت بودن را گفت. حبیب جان به زمین دید بی صدا شد به کست دیدن کرد. با صدای بلند فریاد زد گریان کرد، عاجل کست را در تیپ گذاشت از هر چه خبر شد. او از فرزند داشتن خبر شد. او از رذیلی برادر خبر شد. او از رذیلی مادر خبر شد. او از پاکی زبیده خبر شد. خلاصه از هر چه خبر شد. کست که ختم شد بی هوش افتید مثلیکه توان قدرت بدن را از دست داده باشد بی حرکت شد. بعد او در دیوار تکیه کرد از چشمان اشک ریخت. چشمان فلک نمی زدند لیکن اشک می ریختند. لحظه ها بی صدا بود. او با خود نبود. قطره قطره اشک او حلقه شده می ریخت. او که روبرو دیدن داشت سر طرف جوان کرد از جا برخواست. وجود او در لرزه بود آرام از اتاق برآمد در آسمان دیدن کرد. او دو دست را باز کرد. دو دست را به دو طرف دراز کرد سر را در عقب انداخت روی را به طرف آسمان کرد با چشمان طرف آسمان دید با صدای بلند فریادکنان از خداوند این ظلم را پرسید. در او اثنا هرکس که نزدیک اتاق او بود با فریاد او این سو آن سو دیدن کرد او را دید. کس معنی داده نمی توانست. او بار دیگر با فشار زیاد فریاد زد در او اثنا از دهن و بینی او خون آمد. رگها کفیده بود خونریزی شروع شده بود. کس درد او مسکین را نمی دانست با حیرت هرکس دیدن داشت. او تا که توان داشت فریاد زد. جوان سراسیمه بود چه کردن را نمی دانست. او که در عقب حبیب جان ایستاد بود سر حبیب جان دور خورد به دست های او افتید. جوان دید از بینی و دهن خون جاری ست گفت کمک کنید شفاخانه ببریم. در چند لحظه همه گرد او جمع شدند به رگ گردن او دست ماندند گفتند لازم به شفاخانه نیست او جان را به حق تسلیم کرده.
پایان حکایه
پایان
از قلم اوکتای اصلان راه سوم
 
پی هوس گشتم فرصت جوانی رفت
چو آب روان، داشته ی امکانی رفت
بهار عمر من افتیده بود دست هوس
با عقل مکفوفیم مجال درمانی رفت
با پیکر عقل خود اسیر هوس بودم
با پنجه ی هوس جوهر پنهانی رفت
فرصتی آمد گاه در نصیب دست من
از دست هوس من در غیر حقانی رفت
هوس بدون حق یک خیال بوده و بس
پشت راستی نرفتم زمان عیانی رفت
حسرت در عمر رفته مداوا ندارد که
از اختیار دستم فرصت زمانی رفت
به رنگ خزان من افسوس مخور ای دل
رنگ سرخ بهارم از دست نادانی رفت
 
با عشرت قدمها جوانی از بهرم رفت
غرور فصل کوتاه با چشمان ترم رفت
زمان کودکی ام با خودپسندی قصاص
رها کرد به عدمم آن سوی سحرم رفت
عمرم گذشت با خیال با گلبیزهای بیست
با عمر فروریخته زر بی‌ سیمبرم رفت
هر شیر زوال کی هراسد صید را؟
دستم به عدم و شکار از برم رفت
بسا سختی که از گیتی کشیدم
در آرزو و هوس خون جگرم رفت