از قیامت بخوانید گلچینها

جــــنـــت

 
تاریخ نشر کتاب جنت در سایت اینترنیت 2016/29/4
از قلم اوکتای اصلان راه سوم
  

    جـــنـــــــت!
   هوای بهار چون عروسی که با عطریات از آریشگاه بیرون شده باشد با لباس زیبا عروسی، حور یاراش شده فضا بهشتی را ارمغان داده باشد، زیبا، خوش و دلانگیز بود، آدمیان را بر نشه شدن از فیض قشنگی روزگار بر خوشی سوق می داد. 
  
هـوا هـوای بـهار بـود بـا بـاده ی نـاب
مثل قدح یکه پر باشد از انگور شراب

    کوه ها سرسبز شده بود، لاله های سرخ، زینت شان بود که هر دیده را بر خود دعوت می کرد. دامن های کوه، دشت های هموار از خواب زمستان بیدار شده بر مستی از داشتن شقایق ها و مختلف رنگ گل و گیاه ها چون عید بود، بر لبان هر کی مسرت لبخندی را می آورد.

سماع واعظ از پیاله می بهاربود که می گفت 
ز قـدح بـهار اســت خوشــی های شــاد روت  

   شبنم ها با رقص هوای خوش تا سحر می ریخت، تا با دانه های مرواریدشان بر میزبان ها که روز از تشنگی منتظر شان می شدند، صهبا شده بر مستی شان راف شان شوند، تا با نشگی از می، شبنم ها، گل ها و سبزه ها، طراوتی را بر دلباخته ها ببخشند، تا از رقص شان که با نسیم خوش بهاری هنرشان بود، هر پرنده را بر مست ترانه سرودن بیاآورد.

با جام باده ی بهار، مست بودند پرندگان
شـراب نـــاب بـود، شبنـــم های بهـــاران

   دلاورخان از دهقان های قصبه بود، در چنین جنت از پدر مانده زمین برای کشت داشت. وی مرد بلند قد و خوش سیما با نبض خنده روی، دوست و صمیمی یک شخص بود. از سحر با چای دم خود مقدار نان و میوه خشک را آورده بود، تا در فضا زیبا از جنت بهار را حس نموده، نسیم خوش را بر دماغ ها کش کرده صبحانه را خورده بر کار دهقانی اش ادامه بدهد. چای حاضر ساخته شد سفره باز شد تا در بین سرسبزی ها ناشتایی را بخورد. هنوز پیاله از چای را شف نکرده بود، باران بهاری، دانه های مرواید خود را بر سر دلاورخان ریخت، یک باره غرش آسمان فضا را گرفت.

دانه دانه می ریخت باران تیز با غرش آسمان
برکـت خدا بود از آسمـان مروارید های باران

    آسمان که نعره خود را با باران تیز در جنت دلاورخان مستقر ساخت، دلاورخان با عجله سفره را جمع نمود و سوی منطقه ی دوید که درخت ها انبوه بود، لاکن در نزدیکی دلاورخان تپه ی بود سرسبز، چشم دلاورخان در او اثنا برای بار اول بر مغاره ی تپه افتید، برای اولین بار بر دیده های وی ظاهر شده بود با وجودیکه همه عمرش در او محل گذشته بود، چه بود این رمز بزرگ؟
کهف، دلاورخان را سوی خود دعوت کرد، دلاورخان به اراده ملجای غار، سوی تپه رفت و داخل شد. غرش آسمان با باران تند دوام داشت، دلاورخان از بین زاغه سوی باران می دید، لیکن از معجزه غاریکه پناه برده بود آگاه نبود. باران لحظه ی چندی با تندی دشت کوه ی منطقه را سیراب از فیض اش کرد و هوا نیمه باز نیمه ابر شده، کمان رستم با رنگ های زیبا در سما نمایان شد و باران بارش مرواریدهای خود را قطع کرد.
دلاورخان از کهف برآمد چند قدم گذاشت، ایستاد شد لحظه ی مکث نمود، دوباره در عقب دید سوی مغاره رفت، با حیرت شده در وردی کهف دیدن کرد و در چرت تفکر رفت از خود سوال کرد چگونه از بودن این پناهگاه آگاه نبودم؟
آری در شگفت شد چونکه کسی از بودن غار تپه خبردار نبود و معجزه شده بود که دلاورخان با حیرت دیدن داشت.
داخل شد با تعجب ها چشم اندازش را هر سو انداخت و شکفت زده شده کاوش نمود تا سحر این معجزه را بداند. نورانداز چشمش به ژرفی انداخته شد، سوی نشیبی طلایی رنگ دنیای هست مثلیکه پرتو از خورشید طلا، نور خود را انداخته باشد. با تعجب دیدن کرد و از کنار کنار با دقت کمی نزدیک شد تا چه بودن این راز سر را بداند، لیکن هوا کم می شد و برای نفس گرفتن مشکل پیدا می شد، بر تنفس که دشواری رخ داد، سرفه گلو را گرفت، با احتیاط پای راست خود را بر عقب گذاشت، مگر زیرپا طلایی رنگ فلزی بود لغزید و سخت ناراحت ساخته بر هراس محکوم کرد و با تیزهوشی مسلط بر اوضاع شد و فلز طلایی را گرفته در وردوی مغاره خود را رساند و با دقت بر فلز دیدن کرد که طلا بودن را به عقل وی رساند.
دلاورخان با متحیر شدن سوی منزل رفت، لیکن در نزدیکی خانه که رسید، عقل وی وادار کرد تا نزد مولوی صاحب شان که از دوستان و اقارب نزدیک شان بود و امام مسجد منطقه بود و سخت احترام و اخلاص داشت برود و راز این سر را بیان کند، رفت. مولوی صاحب که در مسجد طلبه ها را درس دینی می داد، از چهره دلاورخان شگفت زده سیما را درک کرد، پرسید که خیرت است ناراحتی از سیما شما هویداست؟
دلاورخان کاسه از آب را نوشید و نفس تازه کشید و از جیب توته فلز طلا رنگ را نشان داد و حکایه چشم دیداش را بیان کرد و سحر معجزه را پرسیده گفت: مغاره را تا امروز کس ندیده بود چگونه از نظرها دور چنین حقیقت وجود دارد؟ به راستی سرگشته هستم خواستم با شما مشورت کنم. چه نظر دارید پیدا شده طلایی رنگ پدیده آیا طلاست یا کدام بی ارزش متاع؟
مولوی صاحب جنس پیدا شده را با دقت دیدن کرد و بر طلا بودن نظراش را داد و در آن جا، کان طلا بودن را گفت و طلبه ها را بر موذن مسجد سپرده با دلاورخان سوی کهف تپه رفتند.
هواکه بهار را مژده بر زمینیان داده بود. شقایق های زیبا، رنگ سرخ شان را بر سیما هرکی می زد و بنفشه گل ها در زمین و ارغوان گل ها در بته های تراکم یافته و زردگل های عاشقی با ده ها گل و سبزه دشت را محل فستیوال با ترنم های عاشقی پرندگان نقشبند کرده بود و نسیم با نازکی روی خود را بر سیما ها می زد و پیام دوستی می داد که جهان از سر زنده شده بود و حکمت پروردگار نمایان بود.
مولوی صاحب با دلاورخان که در ورودی غار تپه رسیدند شگفت عقل مولوی صاحب را تسلیم گرفت و سرگشتگی از این راز سر، وی را در تفکر سوق داد، چگونه می شد چنین مکان از چشم ها دور در تپه می بود؟
با اعجاب این واقعه، داخل مغاره شدند و با بهت ها با مالاندیشی سوی طلایی رنگ دنیای تعجب آور دیدن کردند و از هراس اینکه در کدام دردی گرفتار نشوند از این سبب که دلاورخان کم هوا بودن را گفته بود، با مصلحت هم قرار بستند تا یک بزغله را با تار بسته نموده، در نشیبی رها کنند و چه بودن معجزه داخل پیدا شده عجوبه را بدانند هوا و یا کدام خطر دیگر وجود دارد یا اینکه از هیجان، دلاورخان سبب هراس شده است!؟
مولوی صاحب از دلاورخان خواهش کرد تا یک بزغاله بیآورد و بر دلاورخان گفت: تا آوردن بزغاله، آیت کرسی را چند بار خوانده پف چپ می کنم تا اگر جن ها موجود باشند از زور آیت کرسی از غار فرار کنند.
آری چنین گفت، چونکه درک چنین مولوی ها از معجزه قرآن کریم به این گونه است، جای تعجب نیست، زیرا مغایر فرمان قرآن کریم فرهنگ دیگر از دینداری رواج دنیای اسلام شده است.
کس در محتویات داخل این کتاب که نبشته ها چه هدایت دارد؟ مطالعه نموده بررسی ندارد. تنها در عقل های شان ردبلا کردن از مصیبت ها و جن ها، به شیوه ی است که چندبار با زبان قرآن بخوانند و پف چپ کنند، بدین خاطر بسیاری از مولوی های دنیای اسلام، حتی معنی چند آیت را نمی دانند و این شیوه دینداری حاکم بالای دنیای اسلام شده است فقط عجوبه!
دلاورخان که عقب بزغاله رفت، مولوی صاحب با بسم الله گفتن شروع کرد خواندن آیت کرسی را، و هر بار سر را بلند نموده پف چپ گفته دو باره از سر می خواند.
مولوی صاحب که آیت کرسی را می خواند، چه بود ترجمه این آیت؟
آیت کرسی آیت دوصد پنجاوپنج سوره بقره می باشد که دنیای اسلام بآور دارد.
ترجمه آیت:
«هیچ معبودی نیست جز خداوند یگانه زنده، که قائم به ذات خویش است، و موجودات دیگر، قائم به اوهستند; هیچگاه خواب سبک و سنگینی او را فرا نمی‏ گیرد; (و لحظه‏ ی از تدبیر جهان هستی، غافل نمی‏ماند;) آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، از آن اوست; کیست که در نزد او، جز به فرمان او شفاعت کند؟! (بنابراین، شفاعت شفاعت‏کنندگان، برای آنها که شایسته شفاعتند، از مالکیت مطلقه او نمی ‏کاهد.) آنچه را در پیش روی آنها ( بندگان) و پشت سرشان است می ‏داند; (و گذشته و آینده، در پیشگاه علم او، یکسان است.) و کسی از علم او آگاه نمی ‏گردد; جز به مقداری که او بخواهد. (اوست که به همه چیز آگاه است; و علم و دانش محدود دیگران، پرتوی از علم بی ‏پایان و نامحدود اوست.) تخت (حکومت) او، آسمانها و زمین را دربرگرفته; و نگاهداری آن دو ( آسمان و زمین )، او را خسته نمی کند. بلندی مقام و عظمت، مخصوص اوست»
بلی چنین آیت پر معنی که پیام ها دارد، تبدیل به جادوگری ساختند به عقیده شان، هر مصیبت یکه از جهالت شان بر رخ شان زده می شود، ردبلا کند.
آیا منطق یکه با خواندن این آیت محتشم که انسان را در تفکر باید سوق بدهد و انسان بداند در تدبیر این دنیا، علم بزرگ وجود دارد، گذشته و آینده ی کائنات نزد وی یکسان است و انسان درک کند که در این آیت، پیامی وجود دارد، زمان تنها مربوط دنیای ماست و فهم داشته باشد، انسان چه اندازه عالم هم باشد، ذره از معلومات را دارد تا نجابت او سوی تواضع برود و بداند در کائنات فقط یک قانون گذار وجود دارد نه میانجگیری کسی در خطا کاری ها مداوا شده می تواند و نه بر کسی ظلم می گردد و بفهمد که در دنیا هر انسان تنها با یک قدرت که وجود دارد وابسته است و باید جوهریکه او قدرت برایش نصیب کرده شناسایی نموده، هر انسان تنها بر منطق و عقل خود تسلیم شده خود را بشناسد تا با او قدرت ارتباط بگیرد. و شناسایی از جوهر هر انسان، او انسان را بر موفقیت سوق می دهد، آیا متدلوژی وجود دارد تا این محتشم آیت پف چپ شود؟
دنیای اسلام در جهالت قرار دارد، حتی از محتوای دین شان درست آگاه یی ندارند، چونکه هر انسان مسلمان را بر ثواب گرفتن عاشق ساخته اند. ثواب که مکافات معنی دارد آیا صواب نکرده ثواب گرفته می شود؟
ثواب که در اختیار خداوند است، چگونه می توانند از الله بگیریند آیا مکافات گرفته می شود تا شایسته بر او نشود و از جانب اختیار دار داده نشود؟
هدایت الله صواب است تا درست مطالعه کنند، کامل درک کنند و صیح کار کنند، ولی هر عمل کردیکه از جانب چهره های از دنیای اسلام، با خطاها انجام شود، فرهنگی حاکمیت دارد هر زشتی را بگونه خوبی ها عرضه می کنند، آیا با این فرهنگ، ثواب نصیب می گردد؟
حال دنیای اسلام برباد است.    
انصاف!
دلاورخان بزغاله را از قصبه آورد، هوا چادر تاریکی را آهسته آهسته بر فضا سرزمین او جنت هموار می کرد. چشم زیبای خورشید با چشم انداز سرخش تبسم کنان عقب تپه می رفت تا فردا بر تاریکی شب نوبت را امانت بدهد. دلاورخان داخل زاغه شد مولوی صاحب با دست اشارت کرد تا خاموش شود از این خاطرکه هنوز آیت کرسی بر حدودی نرسیده بود تا مولوی صاحب قانع می شد. سبب اینکه در دنیای اسلام در عوض دانستن فرمان های الله، مقدار اندازه شمارش را اهمیت می دهند. عدد های هفت و بیست یک و چهل، اهمیتی دارد بلاتر از همه درک مفهوم کل گفتار الله!
مولوی صاحب پرگرام چهل مرتبه خواندن را در نظر گرفته بود تا در مغاره همه دشمنان شان را، قرآن دور می کرد. انگیزه اینکه چنین ذهنیت برخلاف قاعده های گفتار خداوند، بر مخلق های قوی و با اراده که دشمن اسلام و مسلمان و خداوند باشند، عقیده دارند و با همدستی قرآن کریم یعنی با همدستی گفتار پروردگار بر بالای دشمنان شان، غلبه کرده می توانند، چنین ایمان دارند. در حالیکه عوض چهل مرتبه خواندن بدون معنی، یک بار با زبان مادری  بخوانند و درک کنند که در عالم تنها و فقط یک قدرت وجود دارد او نیرو، فقط قدرت خداوند است، کفایت می کرد، برای نجات از جن های جهالت شان!
جن و یا هر مخلق دیگر که یاد آور در کتاب مقدس شده است، بدون قید شرط تابع بر قدرت الله می باشد و بر انسان کدام حاکمیت ندارد چونکه انسان مستقل با حمایت خداوند یک مخلق است، زیرا خلیفه است در کائنات.
مولوی صاحب به اندازه دلخوا آیت کرسی را خوانده پف چپ کرد و دست بلند نموده نیم ساعت از اسم دعا بر پروردگار دستور داد چنین کن چنان کن گفته!
بعد از نیم ساعت که دعا ختم شد، لحظه ی مکث نمود و بعد بر دلاورخان گفت: در گردن بزغاله تار ریسمان را بسته کنید، نوک  تار را قایم بگیرید و بزغاله را سوی من بیارید.
دلاورخان تار ریسمان را بر گردن بزغاله بسته کرد، از نوک تار قایم گرفت و بزغاله را بر مولوی صاحب رساند تا مولوی صاحب هنر خود را انجام بدهد. مولوی صاحب بزغاله را به نشیبی راند لاکن بزغاله با صدای فریاد، دوباره سوی مولوی صاحب آمد و دوباره مولوی صاحب بزغاله را به نشیبی سوق داد. بزغاله مثلیکه از چیزی می ترسید نمی رفت. مولوی صاحب با سنگ ریزه بزغاله را زد. بزغاله با ضربه سنگ کمی پیشرفت، لیکن یک باره بی صدا شده ایستاد شد، مانند، روح باخته بی نفس شد، یک باره در نشیبی لول خورد و با صدای مولوی صاحب می گفت که نوک تار را رها نکنید تار از دست دلاورخان گسیلید و بزغاله در نشیبی از چشمان غایب شد.
پراتیک مولوی صاحب و دلاورخان نتیجه ی نداد تا راز سر این معجزه را می دانستند، مجبور شدند از کهف بیرون شده سوی منازل شان بروند و بر فردا پلان بگیرند.
هوا با باد زیبای بهاری خود صحنه رمانتیک عاشقی را مثل یکه بر رخ عاشقان زده باشد وزیدن داشت. ستاره ها با صاف بودن آسمان چشمان قشنگ شان را مانند، فانوس های شب های جشن در نمایش گذاشته باشند، چشمک می زدند، شب، خوش و زیبا بود.
مولوی صاحب و دلاورخان که از مغاره بیرون شدند در نزد ورودی زاغه ایستاد شدند و با هم مشورت کردند. مولوی صاحب از دوست صمیمی اش از مدیر صاحب یادآوری کرد. مدیر صاحب از منطقه بود، در لیسه منطقه مدیر بود و در شهر دکان زرگری داشت و با مختلف انسان ها شناخت داشت، پس یگانه کسی بود در آشکار ساختن راز کهف دست بالا داشت و از این که شریک راز می شد غنایم که بدست می آمد بر سه تقسیم می کردند.
مولوی صاحب گفت: فردا از سحر نزد مدیرصاحب می روم هم پیدا شده متاع را نشان می دهم و هم خواهش می کنم تا با همکاری حقیقت یابی کنیم. اگر در مغاره گنجینه باشد از خزینه، خورشید طلایی در مغاره نورش فاشان شده باشد حتمی زر است باید بیرون نموده بین خود تقسیم کنیم یا که کدام رمز دیگر باشد بازهم از شناخت بهرمند شویم.
از اینکه دلاورخان اخلاص زیاد برمولوی صاحب داشت، همه انسیاتیف را بر وی گذاشت تا اجراات کند و قول قرار بستند کسی حتی خانم های شان از اخفا خواست شان اگاه نشوند.
با اتفاق نظر سوی منزل ها رفتند و شب را با خیالات فانتزی های زیبا سپری کردند و روز که هوا نورانی اش را از چشمان خورشید گرفته پرتوانداز همه جا را چراغان ساخته بود، بیدار شده از شفق تازه روشن چراغ خورشید، مولوی صاحب سوی دکان مدیرصاحب رفت. هنوز که مدیرصاحب از منزل نیآمده بود، در گوشه در پهلوی دکان منتظر شد.
فرزند بزرگ مدیرصاحب دکان را باز کرد، مولوی صاحب را دیده در دکان دعوت نمود و گفت که پدرش در راه ست می رسد. هنوز فرزند گفتارش را ختم نکرده بود، مدیرصاحب با سلام دادن داخل دکان شد و با احوال پرسی گوش بر مولوی صاحب داد تا دلیل آمدنش که سرپرایز بر مدیرصاحب شده بود، بداند. مولوی صاحب با استعاره پیام را رساند که باید تنها صحبت کنند. مدیرصاحب بر فرزند گفت: بچیم چای بیار ما کمی کپ خصوصی داریم چای نوشیده صحبت کنیم.
فرزند از دکان بیرون شد مولوی صاحب متاع پیدا شده را کشید و بر مدیرصاحب نشان داد گفت: مدیرآغا خوب دیدن کنید به نظرم طلاست یا کدام جنس دیگر؟
مدیر صاحب عینک ذره بین اش را بر چشم گذاشته با دقت دید و برخاست از ویترین زجاج خورد را گرفت، مایع غلیظ بین ش بود دو قطره سر متاعی در دست داشته ریخت، گفت: لحظه ی چند چه بودن حقیقت رونما می گردد.
مدتی سپری شد مدیرصاحب گفت: چشمان تان روشن جنس از بهترینی های طلاست خالص و عالیست. در حالیکه مولوی صاحب از خوشی بی صدا شده بود، در ترازو زرگری گذاشت و وزن کرد و با اطمینان شدن گفت: 947 گرام است و با مکینه حساب سنج قیمت دالاری اش را بیان کرد که مقداری بود مولوی صاحب در طول حیاتش حتی در رویا ندیده بود.
مولوی صاحب که از هیجان بی صدا شده بود، مدیر صاحب گفت: مولوی صاحب بی صدا شدید در چه فکر رفتید؟
مولوی صاحب صدای گلون خود را کشیده گفت: در شگفت هستم خداوند لطف بزرگ اش را عنایت داد، انشاالله با خیرش از نعمت پرورگار مستفید می شویم و با چرت زدن ها ادامه داده گفت: مدیرآغا در این گنج شما را شریک می کنیم، لاکن بر ما اطمینان بدهید غیر از شخص تان حتی خانم تان از راز آگاه نباشد، از این خاطرکه متاع در دست داشته ذره از معدن بزرگ است، چونکه خزینه بزرگ وجود دارد، ما بدون همکاری شما نمی توانیم بیرون کشیده بر پول نقد تبدیل کنیم. اگر که قول وفا برای ما داده شود همکاری همدیگر بر موفقیت ما سبب می شود و بدون سرصدا ما سه تن که دلاورخان مالک اصلی طلا در دست داشته است، مردمان با ثروت می شویم، چه نظر دارید بر دوستی میلاد جدید از همکاری را علاوه کنیم بهتر نیست؟
مدیر صاحب اطمینان داد و هر نو همکاری را وعده داد و فرزندش را صدا کرد گفت: در مکتب برو برای معاون مدیر سلام هایم را برسان و بگو که کار مهم پیدا شده است، اجرا کرده می آیم، معاون مدیر، مکتب را خود اداره کند.
فرزند در مکتب رفته، هدایت پدر را انجام داده، در دکان می آید و مدیرصاحب با مولوی صاحب از دکان بیرون شده نزد دلاورخان می روند و مژده طلا بودن را می دهند و با دلاورخان در کهف می روند.
در نزد زاغه که می رسند داخل غار شده برای مدیرصاحب جریان های وقوع شده را بیان می کنند و مدیر صاحب با دقت های فراوان بر نشیبی دیدن می کند، مگر عمق را دیده نمی تواند، از مغاره بیرون شده در نزد ورودی کهف نشسته با هم مصلحت می کنند و مدیرصاحب با تفکرها می گوید: اگر از «جان» کمک بگیریم می توانیم بی سرصدا در عمق رسیده، گنج طلا را بیرون کنیم، ولی جان از چهار یک، سهم خود را خواهد گرفت.
دلاورخان کی بودن جان را می پرسد و زمانیکه آگاه می شود یک دکتر آمریکایی است با حیرت شده می پرسد: یعنی چه از آمریکا می آوریم تا همکاری کند؟
چرا از افغان های خود کار نمی گریم؟ اگر سهم یکه برای جان می دهیم بر هر افغان خود بدهیم ولله تا اخیر عمر راز ما را نگهداری خواهد کرد. مدیرصاحب کمی تبسم می کند و می گوید: چه تصور دارید عقل افغان های ما در جایی رسیده است تا علم بیرون کردن خزینه را داشته باشد؟ من را به خنده نیآورید. افغان های ما بر معلوماتی عاشق هستند که از زبان به زبان رسیده باشد، در کدام زمان این ملک، کاوش، تحلیل و ارزیابی، فرهنگ این ملک شده است؟ اگر که ادراک باریکی فرهنگ تجسس، موجود می بود، وطن تا این اندازه ویران می شد؟ شما بر منطق من باور کنید غیر از جان از هیچ هموطن کار گرفته نمی توانیم. چونکه ما افغان ها هر زمان در هر کاری که شروع کردیم، تنها کسیفی کار را بر روی مالیدیم، لیکن از ثمرات فعالیت مثبت ما، نه خود ما خیر دیدیم و نه در دنیا برکت آوردیم.
دلاور با حیرت ها می پرسد: چه آمریکایی ها عقل بالا از ما افغان ها دارند؟ آیا میشه که خداوند برای کافرها عقل بالا داده باشد، مگر برای مسلمان ها که دوست خدا هستند، عقل کم داده باشد، چه عدالت است که شما می گوید؟
مدیرصاحب کمی مکث می کند می گوید: نخیر چنین ادعا ندارم لیکن از تجاربم که برایم درس شده است، هر ملت که بیشترین زمان اش را برای آموختن داده باشد، عقل وی انکشاف کرده می باشد نسبت بر دیگران!
قانونی که تکامل بر دیگرگونی ها مسبب است، خواه نخواه با حریت خود قاعده های زیاد دارد، از جمله قوانین تکامل، در هر زمان و در هر مکان یک سان، تحول اش را به پیش برده نمی تواند، چونکه ویژگی آزادگی انسان موثرتر است در تکامل.
دلاورخان تفصلی از مدیرصاحب دکترجان را پرسید و مدیرصاحب معلومات داده گفت: اسم حقیقی وی را نمی دانم، برایم، خود را دکترجان معرفی کرده است، کار و فعالیت دکتر، مطالعه و تحقیق در باره خزینه های دنیای عقب مانده است. زیرا همچون دکترجان، بسیاری از چهره های هوشیار غرب، از کسلی عقل مردمان عقب مانده استفاده نموده، بر ثروت شان ثروت علاوه می کنند و بهترین زندگی را دارند، مگر در دنیای عقب مانده، هر کی در محوطه دانستنی های خود که از زبان بر زبان رسیده است متکی می باشد، و اسیر اند و برای جان ها چنین اسارت بهترین نعمت است تا در محبوس خانه ی ذهن های پس مانده، از ایشان استفاده نموده حاکمیت بر دنیا داشته باشند. اگر در پایتخت کابل رفته با جان مسئله را در میان بگذارم، مطمئن ام بر چند روز خود را عاجل در کابل می رساند. چه تفکر دارید اگر ما سه دوست در کابل برویم هم با دکترجان تلفنی تماس گرفته دعوت کنم و هم طلا در دست داشته را فروش کنیم بهتر نیست؟ چونکه در منطقه مقابل وزن طلا در دست داشته، امکانات وجود ندارد که خریدار پیدا شود، چه مشورت می دهید؟
دلاورخان و مولوی صاحب با مشورت ها همنظر شدند تا سه دوست در کابل بروند و مطابق پرگرام مدیرصاحب رفتار کنند و با بهانه ها، فامیل های شان را قناعت دادند و در کابل رفتند و بادکترجان تماس را برقرار نمودند و دکترجان را در کابل دعوت کردند و طلا در دست داشته را با قیمت مناسب فروختند و یک قسمت پول طلا را برای استفاده در خزینه در نظر داشته، در بانک نگهداری کردند، باقی مقدار پول را سه تقسیم نمودند، از این که مدیرصاحب را شریک کار کرده بودند، بدون احتراز دلاورخان، پول به سه حصه تقسیم شد، ولی مقدار بدست رسیده، برای سه دوست، به او اندازه زیاد بود، با حیرت ها در خوشی شدند.
دکترجان طبق وعده داده شده در زمان تعیین شده رسید و با مولوی صاحب و دلاورخان معرفی شد و بین شان، مدیرصاحب ترجمانی نموده بیشتر با همدیگرشان شناسایی را سبب شد. سوی قصبه روان شدند، در قصبه که رسیدند برای دکترجان البسه وطنی را دوخته ترتیب دادند تا دکترجان همرنگ اراضی فرهنگ منطقه شود و بعد در مغاره رفتند.
مولوی صاحب با خود سگ اش را آورده بود یک حیوان خورد و قشنگی بود علاقه دکترجان را بر خود جلب کرده بود. داخل زاغه که شدند از ساختار داخل کهف دکترجان هیجانی شد گفت: غیراز خزینه خود ساختمان مغاره که با گذشت میلیون ها سال صورت گرفته است، بهترین محل برای ماجراجوهای طبیعت شناس است، مطمئن ام اعتبار قصبه را بلند می برد.
دکترجان که چنین می گفت وی در دنیای دیگری بود، مگر فراموش کرده بود، آنجا افغانستان بود، از این سبب که اهمیت و ارزش مجسمه‌ های بودا در بامیان را کجا دانستند که ارزش مغاره پیدا شده را می دانستند؟
بر سخن های دکترجان، مولوی صاحب تبسم کرد و بعد از لحظه ها بررسی دکترجان از مغاره، سوی اصل هدف دیدن کرد و نوری را دید به رنگ طلایی از عمق بر بالا مثل یکه قندیل های بزم شاه یی از پائینی بر بالا نورش را افشان داده باشد و از رقص آوازها پیام رسانده باشد، هر کی را نشیبی که در وسط مغاره بود و پایانی اش ظاهر نبود، سوی خود دعوت می کرد، لیکن رمز هویدا نبود چه بود حقیقت او نورانی با رنگ طلایی؟
آیا انعکاس معدن طلا بود؟
یا کدام راز دیگر وجود داشت؟
دکترجان خواهش کرد تا یک تار ریسمان مستحکم و دراز را بیآورند، با استفاده از تار خود را کمی بر نشیبی یکه در وسط مغاره گودالی بود برساند و در عمق دیدن کند.
هرچند مولوی صاحب از خطرات بحث کرد و سرنوشت بزغاله را بیان نمود، لاکن دکترجان قناعت داد که می داند چگونه رفتار نماید.
تار مستحکم آورده شد، دکترجان نوک تار را در سنگی بسته نمود که چند گره زد و نوک دیگر را در کمر بسته کرد و خواهش نمود دقت داشته باشند کدام قضا رخ ندهد.
دکتر جان می خواست بر کنار نشیبی گودال وسط غار برود، مولوی صاحب گفت: صبر کن، قرآن کریم که با خود آورده بود، سوی نشیبی مغاره با دو دست دراز کرد و چیزی در زبان زمزمه نمود. دکترجان با دقت دیدن داشت چیزی نمی گفت، بعد از چند لحظه دعا مولوی صاحب ختم شد، دکتر جان با آهستگی و با دقت نزدیک لب نشیبی آمد، در این اثنا مدیرصاحب و مولوی صاحب و دلاورخان از تار ریسمان قایم گرفتند، مثلیکه از جانب کدامی هدایت شده باشند، بی خود آگاه رفتار نمودند.
دکترجان با دقت در لب نشیبی مغاره نزدیک شد و یک باره بی صدا شده ایستاد شد، شبیه اینکه کسی صدای وی را ربوده باشد. مدیرصاحب پرسید: دکترجان چه ره می بینید؟
چه در نظرتان افتید؟
ولی دکترجان بی صدا بود و ساکت بی حرکت مانده بود. سگ مولوی صاحب سر یک سنگ بالا شده بود، سوی نشیبی دیدن داشت، غوغا را انداخت، در این هنگام در زیر پای دکترجان، سنگ ریزه ها در لغزیدن شد و بدن دکترجان سوی نشیبی مایل شد و نوک دیگر تار از سنگ خود به خودی باز گردید، مانندیکه کسی با قدرت جادو اش تار را از سنگ رها کرده باشد. سگ ناآرام بود، یک باره همه با دکترجان بر نشیبی رخ شدند، هر چند هر کدام شان می گفت: چه شد؟ چه می شود؟ ولله پایم می لغزد، با فریادها همه شان چنین می گفتند. در چند ثانیه همه را نشیبی بر خود کش کرد و در بین غوغای سگ، همه در لب نشیبی رسیدند و در بین گودال سر به سر پرتاب شدند.
همه که در نشیبی فرود شدند، همه شان هوشیار از حال بودند با فریاد در بین یک گرداب لول خوردند، متشابه رودخانه یکه آب دور خود می چرخد و به قعر فرو می رود، چنین بود حادثه که هر کدام شان با سرصدا در دور خوردن بودند و در گودی می رفتند تا که یکی یکی بیرون مغاره در دنیای دیگر پرتاب شدند.
بیرون که انداخته شدند کمر کوه بود که از یک سوراخ فرود شدند و در پایانی، درختان بزرگ با برگ های دراز پهن، درازی برگ ها، تا یک متر می رسید موجود بود.
همه جا سرسبزی با رنگارنگ گل ها بود، شکل هر کدام در دنیا نبود، با رنگ های خوش و قشنگ، حیرت زده می ساخت انسان را!
لاله های شقایق مانند، در اطراف در فضا جمع باز می شدند، دررقص بودند گاه غنچه می گشتند گه باز شده شکل لاله را می گرفتند و با رنگ های مختلف زیبا و دلربا بودند.
با فرود شدن شان پرندگان غوغا را انداختند، از درخت ها می پریدند و هر کدام شان تازه چهره ها بود که برای اولین بار نمایان می شد و زیبایی های شان انسان را در تفکر سوق می داد و به هیجان انداخته حیرت زده می ساخت.
از مغاره که بیرون پرتاب شدند، همه شان با هوش بودند و در چند لحظه که از کمر کوه در پایانی فرود می شدند، شعورشان باز بود با شگفت زدگی به اطراف نگه می کردند.
برگ های بزرگ درختان را می دیدند و لاله ها و گل های رنگارنگی که یا سر تپه های کوه یا مانند لاله های هر رنگی در فضا در رقص بودند دیده می شد.  
انواع پرندگان زیبا با دیدن مهمان های تازه نفس، فریاد و غوغا را در اطراف شان می کشیدند، دلاورخان شان دیدند می کردند.
با شدت در سر برگ ها افتیدند و با کشش زمین از سر برگ ها در زمین قسمی می افتیدند، گاه وزن شان برگ ها را می شکست، گه برگ ها مایل بر زمین می شد، تا سر برگ دیگری که پایان تر بود می افتیدند و بر همین منوال در زمین سقوط نمودند و در بین آب افتیدند.
در بین آب که فرود شدند، از ذهن هوشیار بودند و تلاش می کردند تا از آب بیرون شوند، اما بین آب سرپرایز دیگری بود حیرت زده می ساخت. دکترجان و مدیرصاحب با تلاش خود از آب بیرون شدند و با شکفت ها بر آب می دیدند، چونکه آب گاه رنگ سرخ را به خود می گرفت، گه رنگ ارغوان، گه سبز می شد، با تعجب ها بر یک دیگر دیدن کردند و فریاد زدند می گفتند: مولوی صاحب، دلاورخان!
دست پاچه شدند چه کردن شان را ندانستند، چونکه دلاورخان و مولوی صاحب دور از چشمان شان در آب غرق شده بودند و عاجل تصمیم گرفته نتوانستند که چه کنند!؟
با هیجان دست پاچه بودند، از بین آب، دو ماهی از تنه بالا چهره انسان را داشتند، پایانی شان ماهی مانند بود و بسیار زیبا با رنگ ارغوانی بودند، مولوی صاحب را از آب کشیدند و دو باره داخل آب شدند و لحظه ی بعد دو ماهی دیگر دلاورخان را از آب کشیدند و سر ریگ ها خوابانده، دو باره داخل آب رفتند.
دکترجان با عجله نبض شان را دید و روی بر زمین خوابانده در سر شانه شان فشار وارد کرد تا از اثر فشردگی سر دوش شان، آب یکه قورت کرده بودند بیرون شود و با چند فشار توانست راه تنفس را باز بسازد و دو باره بر حال بیآورد و با نوبت مولوی صاحب و دلاورخان با حال آمده در کنار آب نشستند.
همه شان خیرگی بر این سر داشتند و بی صدا در چرت تفکر بودند و در آب می دیدند که آب رنگ های مختلف را بر خود می گرفت و سر تپه و اطراف را می دیدند، پدیده های وجود داشت هر کدام تخیلی موجودات بودند بی نظیر و دور از عقل انسان.
سوی آسمان دیدن کردند آسمان دیگری بود، همانند کمان رستم رنگین کمان با مختلف رنگ ها لاکن جذب کننده و دلپذیر که انسان از دیدن خسته نمی شد و با نسیم خوش که بهترین بهار باشد با نرمی قسمی وزیدن داشت، همچون شوخی معشوقه که با دسته های گل های باغی بر رخسار یار بازی کند و بوی دلگیر را بر عاشق ببخشد و از هر بازی هوای که دسته های گل از حرکت دسته گل بر سیما یار برساند، چنین نسیم بود، مثلیکه بهشت سفره ی خود را باز کرده باشد ولی بی خبر بودند که حقیقی جنت همان جا بود.
همه که با شگفت ها تعجب زده شده بودند، دلاورخان با دکترجان صحبت این راز را می کرد، مدیرصاحب متوجه شد و از دلاورخان پرسید: شما انگلیسی می دانید؟
دلاورخان با حیرت ها جواب داد گفت نخیر.
مدیرصاحب دو باره پرسید: چگونه بین هم صحبت داشتید در حالیکه دکترجان زبان ما را نمی داند؟
با گفتار مدیرصاحب بر این رمز دیگری دقت کردند، چونکه دکترجان انگلیسی صحبت داشت و دلاورخان بر زبان خود هم صحبت شده بود، لاکن مفهوم صحبت همدیگر را می دانستند و با تعجب ها دانستند که چه گفتن دکترجان را مولوی صاحب و دلاورخان می دانند و گفتار این دو را دکترجان می فهمد.
این پدیده بیشتر همه شان را بر عجیب بودن این معجزه غرق ساخت و بیشتر در تحیر قرار داد.
دکترجان بر آب نزدیک شد و با دقت در عمق آب دیدن نمود و خود را دراز کشید، زیر چانه خود، دست راست اش را قرار داد و با حیرت ها و لاکن با کنجکاوی بر حرکت آب دیدن کرد و لحظه ها بی صدا تماشا نمود و گفت: فکر می کنم بین آب مختلف جاندارهاست یا بگویم انواع اقسام ماهی هاست هر طورشان رنگ مشخص شان را دارند و هر نوع شان میلیون هاست که در حرکت اند و رنگ آب با تاثیر رنگ شان به مختلف رنگ تبدیل می شود، چه بگویم حیرت زده شدم اینجا دنیای دیگری است.
دکترجان که چنین می گفت مولوی صاحب و دلاورخان و مدیرصاحب با توجه زیاد بر حرکت آب می دیدند. دکترجان بلند شد و بر چهار طرف نظر انداخت، عقل اش را دنیای نو ربود که هنوز از اصل اش کمترین چیزی را دیده بود. با آشفتگی دست ها را در کمر گرفت و مثل عقل باخته دیوانه وار بر هر سو دیدن کرد.
دیگران هم شریک این حال دکترجان شده بودند، زیرا محوطه یکه آن ها را احاطه کرده بود، دنیای با عجوبه ها بود که عقل را در شگفت می آورد و فهم انسان را از ادراک این واقعیت، ناتوان می کرد.
با آشفتگی عقل که دیدن می کردند، به نظرشان معجزه ها نمایان بود، از این خاطر که یا درختی را می دیدند در فضا با برگ های سبز معلق است و ریشه اش در اطراف درخت با چشمان عوریان دیده می شود، یا خانه ی را می دیدند در بلندی در فضا قرار داشت چهار اطراف اش با گل ها و درختان زیبا مزین شده بود، لیکن سالم و استوار بدون ستون بر زمین، در فضا ایستاد است که شعور انسان بر درک وی ناکام می شد. یا انسان ها را می دیدند در سر دستگاه مکانیزه ساده، سوار اند و در فضا در هر سو رفتار می کنند و اما کمترین ناراحتی که از هراس افتیدن داشته باشند، هویدا نیست. مانند پتنوسی است تنها پیشروی بر دو چرخه ها نزدیکی دارد. با حیرت ها که دیدن داشتند از عقب شان از سر کوه مردی سر آب فرود آمد و از سر آب که تماس با آب نداشت با دستگاه مکانیزه خود نزد مهمان های نو چهره رسید و سلام داد.
مولوی صاحب پرسید: اینجا کجاست؟
جواب مختصر شنید: جنت.
دو باره پرسید: جنت؟
جواب شنید: آری
دکترجان داخل صحبت شد گفت: چگونه جنت بوده می تواند هنوز کائنات پا برجاست؟
چونکه مطابق بر گفتار الله در کتاب مقدس، انسان ها از دنیا، بر دیگر دنیا ها مهاجر می شوند و با رشد و انکشاف علم، تکامل را طی می کنند و با پیشرفت فهم و دانش، علم روند انکشاف اش را انجام داده، پیشرفت ترین وسائل بر رسیدن بر دنیاهای دیگر در دست رس انسان قرار می گیرد و انسان در بین زمان بسیار دراز از یک دنیا بر دنیای نزدیکتر می رود و بدین گونه تکامل شان را رونق داده بر دیگر دنیاها می رسند، شاید در نیم عمر کائنات که انسان سفرها دارد، دنیا از بین برود، یعنی انفجار کند یا از مسیراش سوی کدام کتله بزرگ رفته با وی یکی شود، یا همه زنده جان ها را از دست داده، امکانات زیست را از بین ببرد، خلاصه، هر نو تغییرات ممکن است و لاکن انسان سفر خود را تا ختم عمر کائنات ادامه می دهد و زمانیکه کائنات عمر خود را طی می کند، مطابق بر منطق و نوشته های کتاب مقدس برهم و درهم شده مانند طوماری درهم می پیچد و بر نخستین حال که آفرینش از آن حال آغاز شده بود، یعنی مانند «دود» بود، یعنی از هیچ آفریده نشده بود، از موجودیکه موجود بود، دو باره آفریده شده بود، یعنی برای انسان از صفر آفریده شده بود، در حالیکه در نزد پروردگار قبل از آفریده شدن، موجود بود، زیرا ماده از هیچ هست نمی شود و این تز را کتاب مقدس بیان کرده است، پس دو باره در او حالت می رود هرگز به صورت کل ناپدید نمی گردد، از این سبب که ماده از بین نمی رود، از این خاطرکه کتاب مقدس چنین می گوید و علم تصدیق دارد و دو باره سر از نو آفرینش آغاز پیدا می کند و زمین دنیای آخرت ساخته می شود و در بین زمین دنیای آخرت، زندگی جنت و حیات دوزخ تنظیم می گردد، یعنی از دستور و فرمان الله از کتاب مقدس می دانیم تا که کائنات پا برجاست زندگی جنت و دوزخ وجود ندارد، چونکه هنوز دنیای آخرت ساخته نشده است و حتی اولین دنیا که زنده جانی بعد از طی مراحل با دمیده شدن روح بر مقام آدمی رسید هنوز پا برجاست. پس چگونه جنت بوده می تواند؟
گفتار دکترجان را مولوی صاحب با حیرت شنیدن می کرد گفت: لاحول ولا قوة الابالله.
دلاورخان بر مولوی صاحب نزدیکتر شد، پرسید گفت: چه میگه این کافر؟
دکترجان که چه گفتن دلاورخان را شنید با تبسم گفت: من کافر نیستم.
مولوی صاحب احتراز نمود و گفت: شما مسلمان نیستید.
دکترجان جواب داد: اگر قصد تان همرنگ شما بودن باشد، بلی من بر دین دیگر امت هستم و لیکن کافر نیستم چونکه بر موجودیت خداوند باور دارم که از کتاب مقدس بحث کردم.
مولوی صاحب گفت: شما کتاب مقدس می گوید، کتاب تان دست خورده شده است، چگونه بر مقدس بودن اش باور کنیم؟
دکترجان تبسمی نازک کرد، کمی مکث نموده جواب داد: شما خطا می کنید و بی احترامی بر کتاب ما دارید، در حالیکه من بر کتاب شما احترام دارم و از بین کتاب تان دلیل ها را آوردم، زیرا من بین شما آمدم.
اگر کتاب مقدس تان را در عوض کتاب رد بلاها، کمی مطالعه می کردید از گفتار من حمایت می نمودید.
مولوی صاحب خشمگین شد گفت: شما سفسطه های تان را بر کتاب مقدس ما ربط می دهید، چونکه خصلت شیطانی دارید، چگونه انسان از دنیا در دیگر دنیا ها رفته می تواند در حالیکه در کتاب ما نوشته است دنیا که از بین برود، همان لحظه قیامت می شود و بر قیامت زمان نزدیک شده است، زیرا ده ها دلیل وجود دارد علایم قیامت است، بطور مثال: بلند منزل های آسمان خراش از علایم قیامت است، از این خاطرکه در حدیث پیغمبر اسلام حضرت رسول خداوند آمده است، بر همین گونه ده ها عمل کرد شیطانی را می بینیم بر نزدیک شدن قیامت سبب هستند، شما از کجا حقیقت را می دانید؟
دکترجان دوباره تبسم کرد و در چهار طرف دیدن نمود، در این اثنا مردیکه نزدشان آمد بود، می خواست صحبت کند با استعاره خواهش کرد تا فرصت بدهد و بر سوی مولوی صاحب دو باره دکترجان دیدن کرد و گفت: آن چه شما دین و اسلام تصور دارید و از زبان پیغمبراسلام دلایل دارید، دور از منطق کتاب مقدس تان است و من فکر نمی کنم هر حدیث یکه در منطق گفتار کتاب مقدس تان ضدیت داشته باشد، از پیغمبرتان باشد، فکر می کنم تهمت هاست دور از گفتار رسول خداوند.
اینکه مرا دروغگو کشدید بهتر این است، اسم سوره و آیت کتاب مقدس را می گویم، شما خود کتاب مقدس یکه در دست دارید، از کتاب مقدس بر سوره ها و آیت ها دیدن کنید، آیا من دروغگو هستم یا شما از کتاب تان کم معلومات هستید؟ چه خوب که کتاب تان را با خود دارید، امید در زبان شما ترجمه داشته باشد.
دلاورخان که به حیرت افتیده بود، مدیرصاحب نزد مولوی صاحب رفت گفت: ببینیم چه اندازه از کتاب مقدس ما آگاه است؟ لطف کنید کتاب مقدس را باز نماید.
مولوی صاحب کتاب را که باز کرد، بین هفت پوش تکه های رنگه با احترام پوش شده بود و این بار با تکه رنگه پوش شدن فایده ی برای کتاب رساند، از این خاطرکه در بین آب با مولوی صاحب لحظه ها باقی مانده بود و اما از اثر پوش های زیاد «آب» ضرر نرسانده بود. در حالیکه در دیگر زمان ها کلتور پوش کردن با تکه های زیبای رنگه، سبب شده است، مسلمان ها بین تکه های زیبا پوش شده، فقط می بوسند و برای رد بلاهای دنیای عقل شان، مانند کتاب جادوگرها استفاده می نمایند و این فرهنگ از حقیقت هایکه کتاب مقدس در بین خود دارد، مسلمان ها را دور ساخته است و مسلمان ها با شنیدگی های شان که از اسم دین و اسلام و قرآن، بر راه ی روان هستند، متضاد با گفتار الله بوده، یک روش جدید است که جز حیات شان شده است که دنیای اسلام بر بدبختی و ترور و رادیکالی محکوم گردیده است.
چونکه در فرهنگ یکه از اسم اسلام مروج گردیده است، زیبا نشان دادن هر عمل کرد مسلمان ها، در حقیقت طوق بدختی است بر گردن هر مسلمان انداخته شده است. از این سبب که برای اسلام قشنگ نشان دادن ها، سودی ندارد، برای اسلام حقیقت گویی بیشترین فایده را رسانده می تواند. ولی در دنیای اسلام هر عمل و هر گفتارکه مروج شده، رنگ دینی گرفته است و نزد هر مسلمان مقدس شده است، از خاطرکه فرهنگ بررسی و کاوش و تحلیل ناپدید گردیده است. اگر کس از بین قرآن کریم بر خطا های مسلمان ها انگشت انتقاد گذارد از اسم اسلام بر اعدام محکوم می سازند و هرگز بین کتاب مقدس را دیده تفکر نمی کنند که بدانند کتاب مقدس سخن های دیگر دارد با عقیده جامعه در تضاد می باشد.
کتاب مقدس را باز کردند، مدیرصاحب برای دکترجان اطمینان داد گفت: بر زبان خودما ترجمه دارد می توانیم مفهوم بگیریم.
دکترجان گفت: در سوره 31 آیت 20 را بخوانید.
مدیرصاحب سوره را پیدا کرد پرسید: هدف تان سوره لقمان است؟ دکترجان جواب داد، آری
مدیرصاحب آیت 20 را خواند، نوشته بود: « آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده، و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله می‏کنند!»
دکترجان پرسید: خوب تفکر کنید اگر امکانات بین آسمان ها برای دسترس انسان قرار داده شده باشد، اگر سفر نکنیم چگونه استفاده کرده می توانیم تا تسخیر کنیم؟
اگر که سفر کنیم که منطق کتاب مقدس هدایت دارد، در بین کائنات یکه بی نهایت بزرگ است، اگر با نوبت مرحله به مرحله از یک دنیای نزدیک استفاده نموده بر دنیای های همجوار سفر کرده ادامه ندهیم، چگونه منطق دیگر وجود دارد که گفتار من برای مولوی صاحب بی منطقی شده است؟
ادامه داد گفت: طبیعی که با یک آیت هدف درست شناسایی نمی گردد، لیکن آیت های دیگر بر روشن شدن ادعا کمک کرده می تواند، شما می توانید سوره 21 آیت 104 را بخوانید و ارتباط مطلب را بدانید.
مدیرصاحب از سوره الانبیا آیت را خواند نبشته بود: « در آن روز که آسمان را چون طوماری در هم می‏پیچیم، (سپس) همان گونه که آفرینش را آغاز کردیم، آن را بازمی‏گردانیم; این وعده‏ای است بر ما، و قطعا آن را انجام خواهیم داد.»
دکترجان گفت: ببنید اگر دانستنی های جامعه تان حقیقت را منعکس می کرد، الله در کتاب مقدس نمی گفت «آسمان را چون طوماری در هم می پیچیم» می گفت تنها دنیا را ویران می کنم و قیامت را برپا می کنم. چونکه عقیده ی که شما دارید حادثه نزدیک شدن بر قیامت را تنها مربوط بر دنیا می دانید و چه تراژدی است از اسم پیغمبر خداوند دروغ می گوید، گویا حدیث های پیغمبر از بلند منزل ها و ده ها دلیل دیگر سخن زده باشد و از ده ها ویژگی شیطانی صحبت کرده باشد، همه گفتار بی منطق از اثر نادانی های تان سر زده است، دقت بر کتاب مقدس تان ندارید.
اگر دقت کنیم آسمان مربوط دنیا نیست، دنیا مربوط آسمان است و آسمان همان کائنات است در بطن اش میلیاردها ستاره و دنیا ها و ماده سیاه موجود می باشد، پس از منطق کتاب مقدس تان، قبل از قیامت، کائنات برهم و درهم شده چون طوماری می گردد، پیچ و پیچ!
و در حالت اول خود می رود که ماده مانند «دود» بود و برای اثبات اش باز کتاب مقدس تان معلومات می دهد، شما سوره 41 آیت 11  را لطف کنید بخوانید.
مدیرصاحب سوره را پیدا می کرد، مولوی صاحب با خشم دیدن داشت، دلاورخان را شگفت ها گرفته بود، سراسیمه باری بود مدیر صاحب سوره را پیدا کرد اسم سوره را فصلت گفته آیت را خواند نوشته بود: «سپس به آفرینش آسمان پرداخت، در حالی که بصورت «دود» بود; به آن و به زمین دستور داد: س‏خ‏للّهبه وجود آیید (و شکل گیرید)، خواه از روی اطاعت و خواه اکراه!» آنها گفتند: «ما از روی طاعت می‏آییم (و شکل می‏گیریم)!»
دکترجان گفت: در کائنات یک آسمان وجود دارد با طبقات، خداوند در کتاب مقدس بر این خاطر گاه آسمان می گوید گه آسمان ها، زیرا هدف خداوند طبقات آسمان است.
دنیای زمین در بین طبقه اول آسمان قرار دارد و مربوط بر آسمان است. اگر با دقت بررسی کنید می دانید آسمان یعنی کائنات قبل از آفریده شدن موجود بود و مانند دود بود. یعنی کائنات از هیچ آفریده نشده است، یعنی ماده هست نمی شود و با خداوند یکجایی جاویدان اند. چونکه کتاب مقدس تان چنین می گوید و علم هم چنین تصدیق دارد، اینکه مروج در بین شما مسلمان ها هر سفسطه است، از گذشته ها در فرهنگ دینداری تان داخل شده است و از اینکه تسلط بی منطقی در دنیای شما بیشتر مروج است، هر کی شنیدگی اش را حقیقت تصور دارد. اگر بر اندازه که بر کتاب مقدس تان معجزه رد بلاها را قایل شده اهمیت می دهید، در گفتار الله که در کتاب تان است ارزش می دادید، امروز هر خزینه را شما خود کشف می کردید. 
دکترجان ادامه داده گفت: شما سوره 21 آیت 30 را بخوانید یک معجزه و یک حقیقت را درمیابید و عقل تان را در حیرت انداخته از برای نخستین آفرینش معلومات می گیرید و علم در عصر اخیر بر این حقیقت تسلیم شد.
مدیرصاحب دوباره از سوره الانبیا آیت 30 را خواند نوشته بود: «آیا کافران ندیدند که آسمانها و زمین به هم پیوسته بودند، و ما آنها را از یکدیگر باز کردیم; و هر چیز زنده‏ای را از آب قرار دادیم؟! آیا ایمان نمی‏آورند؟!»
دکترجان قدمی زد نزد میزبان منطقه رفت و سوی مولوی صاحب دید و با تبسم گفت: شما که مرا کافر خطاب دارید، چونکه همرنگ دنیای شما نیستم، ببنید از کتاب مقدس تان اسنادهای را بیان می کنم من را تسلیم شده بر خداوند معرفی دارد. یعنی از منطق کتاب مقدس مرا اسلام معرفی دارد، زیرا بر کتاب تان و بر پیغمبرتان و بر پیغمبران و فرشته ها و روز آخرت و بر بودن خداوند ایمان مطلق دارم لاکن شما کافر می گوید، تعجب آور نیست؟
مولوی صاحب با خشم گفت: هر شیطان خود را مسلمان می داند لاکن از داخل ایمان ندارد.
دکترجان خنده نموده می خواست جواب بدهد، مردیکه از جنت بود مداخله نموده گفت: برای امروزتان کفایت می کند، شما که از گذشته از دنیای اول در بهشت آمدید، بلکه عبرتی باشد برای تان از جانب خداوند که وی تصمیم گرفته است مدتی در اینجا باشید تا حقیقت را دریابید. از این سبب که جسم تان و اندازه جوانی و پیری تان مطابقت بر شرط های جنت ندارد و فکر می کنم دو باره در گذشته رفته در حیات تان ادامه می دهید. پس تا او زمان فرصت ها دارید جروبحث ها کنید.
شخص خود را معرفی نموده می گوید نام من «آرتین» است لایق و ذکی معنی دارد، در زمان قبل از زردشت زندگی کردم و بر دین خود پابند بودم و از جمله دانشمندهای زمان خود بودم، حال در جنت هستم.
دلاورخان و مدیرصاحب که در جروبحث دکترجان و مولوی صاحب توجه داشتند، در حقیقت همه شان از رازهای دنیای جدید شان بی آگاه بودند و درست نمی دانستند که دنیا همان بهشتی است که کتاب مقدس جنت گفته بود.
همه که با تعجب ها در سراسیمگی قرار داشتند، آرتین گفت: شما مهمان من باشید و من تلاش می کنم از جنت برای تان آگاه یی  بدهم اگر میل داشته باشید سوی منزل می رویم.
دکترجان بر مدیرصاحب دیدن کرد، مدیرصاحب به مولوی صاحب اشارت نمود تا چیزی بگوید، مولوی صاحب بر دلاورخان گفت: درست است می رویم بدانیم که راز این حادثه که جنت می گوید چیست؟
آرتین چشمان را پنهان کرد، لحظه ی کوتاه در تفکر رفت و دو باره چشمان را باز نموده گفت: بر آتمین ها هدایت دادم می رسند.
لحظه ی نگذشته بود از عقب کوه به سرعت از سر تپه بلند کوه، مکانیزه دستگاه های ظاهر شد، آرتین اسم شان را «آتمین» گفت.
آتمین ها از بلندی تپه ی کوه در نزدشان آمدند و در هوا معلق ایستاد شدند. آتمین ها آلتی بودند مثل پتنوس که پیشروی شان بر دو چرخه مانند بود، از نوعی پیشرفته ترین تکنولوژی بود که با عقل انسان در زندگی بهشتی در دنیای آخرت ساخته شده بود. عقل این جهاز در ذات خود عالی ترین بود که با عقل انسان یکه وی را استفاده می کرد، ارتباط قایم می ساخت و از هدایت یکه در ذهن صورت می گیرفت اجرا می کرد.
نزد آرتین که رسیدند در فضا ساکت ایستاد شدند گویی با فرماندهی از دور هدایت می شوند.
دکترجان نزدیک شد می خواست دستگاه مکانیزه را مطاله کند همه شان چند متر دور رفتند. دکترجان تعجب زده شد پرسید: واکنش نشان می دهند؟
آرتین خنده کرد گفت: ارشاد شان بر حافظه من ارتباط دارد، یعنی بر دستگاه ها هدایت با ذهن صورت می گیرد. زمانیکه استفاده می شوند باید به هدایت قوه فکری وابسته باشند، هرچه شما تفکر نموده در ذهن تان راهنما می شوید، جهاز آتمین مطابق بر دستور فکری تان حرکت می کند و در فضا که باشید مطمئن می باشید هرکز بر زمین فرود نمی کنید، سبب اینکه اگر توازن تان برهم بخورد، تنها در ذهن برایش دستور بدهید که موزونی را برقرار کند، در هر حال امر تان عملی می گردد و حتی اگر که خود را از سر جهاز بر زمین بی اندازید و نیم راه دو باره فرمان از قوت ذهن بدهید، فوری در زیر پای تان قرار می گیرد، اگر که سر تان پایان هم باشد دو باره شما را راست نموده وضعیت درست را برای تان انتخاب می نماید، یعنی بهترین آلت مکانیزه است دوست و همراه ست با شما.
مدیرصاحب پرسید: برای انرژی اش از چه استفاده می کنید؟
آرتین با تبسم جواب داد: بهترین تکنولوژی است دایما از فضا که در هر جا باشد، انرژی لازم را گرفته ذخیره می نماید. به عبارت دیگر هر مکان با انرژی پر است، لازم بر تکنولوژی است تا از انرژی موجوده ی هر مکان استفاده کند، چونکه بدون انرژی، دنیا باقی مانده نمی تواند اگر که جنت هم باشد.
پس این منطق، در جنت هم چنین است و در دنیا هم چنین باید باشد.
همه که حیران شده بودند، مولوی صاحب پرسید: استفاده ش برای ما کار ساده است یا که زمان لازمی است؟
آرتین جواب داد: فقط اراده و ذکا برای آتمین کفایت می کند، زیرا منطق یکی است اگر در دنیا هر چه را انسان خواسته باشد، بدست آورده می تواند، تنها اراده قوی و ذکا لازمی است. برای تسلط بر آتمین، هم، چنین منطق لازمی و شرط است، شما هیجانی هستید لاکن تشویش نکنید بر یک دو بار تمرین بهترین آتمین سوار می شوید بفرماید امتحان کنید.
مولوی صاحب با دل نا دل نزد آتمین ها رفت، در این اثنا دکترجان پرسید: عقل آتمین ها که بر هدایت شعورتان بسته است چگونه می شود از ما اطاعت کنند؟
آرتین با تبسم اطمینان داد گفت: بر ذکای آتمین ها هدایت داده شد سرکشی نمی کنند چونکه در جنت هر پدیده با منطق و علم صورت پذیر شده است، هرگز بی منطقی که معجزه قبول شود وجود ندارد.
مولوی صاحب و مدیرصاحب عاجل احتراز کردند گفتند: چگونه معجزه وجود ندارد؟ در حالیکه خود آتمین ها مانند عصای حضرت موسی معجزه اند.
آرتین با تبسم خنده ظریف کرد گفت: هنر عصای موسی برمردمانی معجزه بود، علم یکه حادثه را سازمان داده بود، از بودن علم بی خبر بودند، لاکن نزد پروردگار فقط علم بود، زیرا هر باریکی حادثه را الله می دانست، پس وقتی که فهم اش را بداند چرا معجزه باشد؟ از این سبب که بر منطق استوار بود، از این خاطرکه برای اندرز دادن بر فرعون و حمایت گرهای فرعون موادیکه استفاده می شد در دست حضرت موسی بود و او عصای موسی بود، یعنی از هیچ، عصا ساخته نشده بود و از هیچ عصا ساخته نمی شد، پس جادوگرهای که در اطراف فرعون خاطر بازی دادن خلق بر نفع فرعون هنرنمایی می کردند، بر چشمان نشان می دادند گویی که از هیچ، چیزی را می ساختند و یا حقیقت ماده را بر حقیقت دیگر تبدیل می کردند، در حقیقت دروغ می گفتند، هنرنمایی های شان جز از دروغ چیزی نبود، بدین خاطر کتاب مقدس دروغ و نیرنگ را که دعوای تغییر دادن یک حقیقت کند جادو گفته است. یعنی دروغ نیرنگ یکه بر چشمان انسان ها حقیقت یک پدیده را به گونه دیگر نشان دادن جادو است. یعنی در اصل حقیقت یک پدیده تغییر نمی خورد و لاکن مثل یکه تغییر خورده باشد عقل انسان ها را فریب که دهد جادو است و جایش جهنم است.
فراموش نکنیم جادو یک هنر است تا زمانیکه در چوکات هنر قرار دارد از جانب خداوند محکوم نمی گردد، زیرا هنر است و لیکن زمانیکه جادوگر با عقل انسان ها بازی کند و بگوید: من یک حقیقت را بر گونه دیگر تغییر می دهم. اگر که چنین بگوید دعوای خدایی می کند و از جانب خداوند محکوم می شود. مثلا بگوید که با خواندن چند آیت کتاب مقدس مریضی را شفا می دهم و خود وی از منطق آیت خبر نداشته باشد به معنی جادوگری است. چونکه دروغ می گوید زیرا در کتاب مقدس چنین منطق وجود ندارد که خداوند برای بعضی ها چنین صلاحیت داده باشد. از این خاطر که حقیقت یک پدیده را بر حقیقت دیگر تنها خداوند تغییر داده می تواند و این توانمندی اش را هرگز با انسان ها تقسیم نمی کند. 
یعنی جادوی که قرآن قبول دارد یک حقیقت است نه جادوی که انسان ها برای وی کرامت و امکانات قایل اند.
جادوگرهای فرعون هیچ گونه تغییرات را در بالای ماده آورده نمی توانستند، چونکه امکان ندارد ماده از حقیقت ش تغییر خورده بر حقیقت دیگر تبدیل شود. یعنی ماده از بین برود و یا از «هیچ» ماده ساخته شود امکان ندارد. زیرا از هیچ ماده ساخته شدن را کتاب مقدس رد کرده است، تنها تغییر شکل ممکن می باشد آن هم در انسیاتف خداوند است یعنی مربوط بر علم خداوند است.
بر این اساس پروردگار بر عقل ها از عصای موسی اندرزی که داد، جادوگری را نوعی از دروغ معرفی کرد و خاطر فریب خلق، هنر یک حقه باز بیان کرد.
انسان می تواند از دست داشته متاع هر نو امکان را بیآورد، چونکه مواد وجود دارد و علم ساختن وی در طبیعت موجود می باشد، چیزیکه مربوط عقل انسان است، کشف نموده استفاده کردن است.
یعنی آرد، روغن، آب و آتش در دنیا موجود است، انسان تنها آشپزی باید کند، اگر انسان این باریکی را کشف کرده بتواند می داند که معجزه وجود ندارد فقط علم است که اجرا دارد.
باریکی که این نقطه دارد باز هم انسان چیزی را ساخته نمی تواند، انسان کشف کرده می تواند و همانند کشف شده تکرار کرده می تواند.
اگر که انسان بگوید: من کشف نکردم من از هیچ به وجود آوردم، این منطق جادوگری است مانند هنر بعضی ملاها که ملت را فریب داده تعویذ طومار که مغایر هدایت الله است بکار می برند.
یعنی فریب است زیرا نه خداوند و نه علم مثبت این منطق را نمی پذیرد بدین خاطر علمدارها می گویند: کشف کردیم.  
یزدان برای بعضی از پیغمبران علم بعضی استقامت را داده بود و در نزد خلق معجزه معرفی شده بود، در حالیکه در نزد پروردگار فقط علم بود نه معجزه.
اگر انسان اهمیت روح یکه الله بخشیده است بداند برای هر علم رسیده می تواند. در او صورت علم هر معجزه نزدش آشکار شده تنها علم بودنش را قبول می کند نه بی خبری از علم به اسم معجزه.
اگر خلق حقیقت حکایت موسی و فرعون را، آن چه الله بیان کرده است درک کرده بتوانند، چهره ی زندگی شان بر سوی سعادت تغییر می خورد. در او صورت کسی در عقب معجزه ها، کرامت ها، جادوها، شیخ ها و والی الله ها نمی رود، بر خود متکی می شود و از عقل خود کار می گیرد و خدا را درست می شناست.   
مولوی صاحب با خشم گفت: چه می گوید شما؟ آیا هر عصا مانند عصای موسی شده می تواند؟
آرتین جواب داد: کی گفتم که مانند عصای موسی شده می تواند؟
در او حادثه بزرگ ترین علم خداوند در نمایش قرار گرفت و لیکن برای انسان اندرزی داد تا انسان بداند اگر عقب علم رفته شود معجزه ها یکی یکی روشن شدن می گیرد، چونکه هر کار خداوند با علم است.
مولوی صاحب کمی ترش کرد لیکن حرفی نزد، بیشتر خود را در شناخت آتمین ها داد و در او اثنا دلاورخان با دقت بر جروبحث ها توجه داشت، از این خاطرکه برای اولین بار گفتگو از بین کتاب مقدس را می شنید، در حالیکه مرد دیندار بود و هر ماه یک بار از اسم ختم قرآن، مراسم دایر می کرد، ولی هرگز در بین قرآن داخل نشده بود تا بداند الله چه گفته است؟
چنین فرهنگ رواج جامعه بود و است. بهترین دینداری وابسته بودن بر گفته های امام منطقه و رسم رواج یکه از پدران شان مانده است، بود و تسلیم بودند و چنین هستند و یگانه مالک های جنت خود را می دانند. در حالیکه در یک نقطه باریک قضیه دقت ندارند اگر از فامیل آته ئیست به دنیا می آمدند حتمی آته ئیست می شدند از این خاطرکه سوی فرهنگ فامیل می رفتند در حالیکه در کتاب مقدس قرآن خداوند می گوید: از کجا خبر داری همه گفتار پدران ات درست است؟ لاکن بررسی و کاوش یکه کدام رسم رواج از حقانیت دین سرچشمه گرفته است کدام رسم رواج از فرهنگی است که از یک جانب در بین جامعه انداخته شده است و حکم دین را بر خود گرفته است بی خبر بودند و ادراک چنین درک را نداشتند زیرا تابع بر دین جامعه بودند از این سبب جالب و حیرت دهنده برای دلاورخان بود جروبحث های مولوی صاحب و دکترجان.
مولوی صاحب با دقت بالای آتمین ایستاد شد و بر آرتین گفت: حال چه کنم؟
آرتین جواب داد: چیزی نکنید تنها در ذهن پلان بگیرید جای رفتن را تصمیم بگیرید هرگز خود را فرود شده از سر آتمین تصور نکنید از این لحاظ که آتمین بر تصورات شما هدایت می شود. بطور مثال از سر آب بحر، تپه یکه بالای کوه است در ذهن بیآورید و خود را استوار گرفته قصد رفتن کنید. چه اندازه سرعت آتمین را در ذهن تصمیم بگیرید به همان خواست شما می رود.
مولوی صاحب گفتار آرتین را در نظر گرفته تصمیم گرفت و سرعت آتمین را پلان در ذهن خود داد و آتمین با شتاب از سر آب بحر سوی تپه کوه رفت.
مسافت پستی بلندی بین آتمین و آب نزدیک بر نیم متر بود و زمانیکه بر نزد کوه رسید با سرعت بلند شد و در سر تپه رفت ایستاد شد. چونکه در ذهن مولوی صاحب چنین فرمان وجود داشت.
در حالیکه دکترجان و دلاورخان و مدیرصاحب با دقت لاکن با متعجب شدن دیدن داشتند، مولوی صاحب با هاجوواج بر هر سو دیدن می کرد، حیرت زده شده عقلش بر شگفت آمده بود.
سبب اینکه از سر تپه زیبایی او دنیا را می دید. سر سبزی ها را با گل های رنگارنگ یکه در دنیا نذیر نداشت دیدن می کرد. زمین او منطقه پست بلند بود با انواع پرندگان خورد بزرگ و متاع های در حال پرواز که هم بر آتمین ها مانند بودند و هم شکل های دیگری داشتند و با مختلف انسان ها در پرواز بودند، لیکن دود و صدا نداشتند تعجب مولوی صاحب را بیشتر ساخته بود.
در چنین حالت حیران شده، چند پرنده که به اندازه گوسفندها بزرگ بودند مثلیکه بین پرنده و گوسفند حیوان جدا باشند با بال پرهای رنگه شان از عقب مولوی صاحب نزدیک شدند و مانندیکه انسان ها بین شان صحبت دارند بر زبان خودشان از مولوی صاحب سخن می زدند و در اطراف مولوی صاحب پرواز می کردند بلکه تلاش داشتند تا مولوی صاحب را بررسی کنند و بشناسند.
مولوی صاحب بی صدا بر پرندگان دیدن کرد، دست راست خود را دراز کرد تا لمسی بر پرنده کند مگر پرنده ها با تیزی پریدند و رفتند. در این اثنا دکترجان صدا کرد گفت: منتظریم بیا.
مولوی صاحب هنوز جواب نداده بود، آرتین گفت: همه شما بر آتمین های تان سوار شوید و هدایت ذهن تان را در تعقیبی من کنید نزد مولوی صاحب می رویم.
همه بر آتمین ها سوار شدند می خواستند سوی مولوی صاحب پرواز کنند، آتمین مدیرصاحب پرید کمی بلند شد و دور خورد و مدیرصاحب با شدت در زمین خورد، دکترجان و دلاورخان با عجله کمک کردند و بلند نمودند.
آرتین سوی مدیر صاحب دید و گفت: چرا در ذهن تان چنین حادثه را آوردید؟
دکترجان از مدیرصاحب پرسید: به راستی در تصورات چنین حادثه را فکر کردید؟
مدیرصاحب آری گفت و ادامه داد، هر چند گفتار آرتین منطقی بود لیکن باز هم شبهه و شک در دلم بود خواستم امتحان کنم با ضربه خوردن در زمین، هوشیار شدم که دستگاه ها با بلندترین تکنولوژی ساخته شده اند.
آرتین گفت: تشویش نکنید اگر کدام عضو بدن تان ضربه خورده باشد، مطابق منطق طبیعت جنت، هر عضو بدن خود را دو باره سازی می کند. یعنی حجره های بدن دایما زنده و تازه می باشد و دوباره سازی شان بدون واقفه دوام می کند.
هممانند طبیعت در دنیا است که طبیعت دنیا، هرگز از فعالیت خسته نمی شود و دایما برای زنده نگه داشتن زمین، فعال است.
در جنت، چنین ویژگی بر هر جاندار داده شده است، بدین خاطر مرگ وجود ندارد. اگر در دنیا راز پیر شدن حجره های بدن انسان درست شناسایی گردیده، برای تداوی شان، علم مرحله تکامل اش را طی می کرد، بر عمر انسان سال های دراز را مژده می داد. لیکن در دنیا خود ناآگاه انسان این منطق را عملی می سازد و از اثر انجام شدن چنین شیوه است که عمر مردمان جامعه های پیشرفته، درازتر از زیست ملت های عقب مانده است. سبب اینکه در جامعه های ترقی یافته، شرط ها برای دو باره سازی حجره های بدن انسان بیشتر مساعد است.
جنت مناسب ترین مکانی است شرط های اش را برای دوباره سازی حجره ها اماده کرده است. یعنی هر انسان با وجود خود در حقیقت، مانند یک طبیعت دنیاست که از فعالیت خسته نشده در دوباره سازی غرق زحمت است و همه امکانات بر روی منطق و علم وابسته است هرگز بی منطقی در جنت وجود ندارد و اینکه هر کدام تان را در تعجب ها در حیرت انداخته است، یگانه سبب اش ضعیف بودن درک عقل تان از سویه جنت است. خاطر اینکه شما از زمان نخستین دنیای اول در جنت آمدید و قوه ادراک عقل تان هنوز بسیار در عقب است و برای تکامل یکه رازهای جنت را بدانید هزاران سال بلکه میلیون ها سال ضرورت دارید و انسان دنیای اول که بر دیگر دنیا ها می روند، بر همان اندازه عقل شان تکامل می کند و بالاخره در نزدیکی ختم کائنات بر انسانی مبدل می گردد با شما تفاوت کل پیدا می کند، مگر نزد الله انسان معرفی می باشد از این خاطرکه در نزد خداوند استاندارد انسان بودن موجود می باشد که چیست؟
چه اندازه در وجود و عقل انسان تغییرات هم بیآید، در هسته اصل جوهر تغییر پیدا نمی کند، بدین خاطر انسان در مختلف زمان با مختلف حالت و حتی تغییر شکل در کائنات زیست می کند، مگر از زمانیکه پروردگار از انسیاتف خود روح بر جاندار داد و اسم وی را آدم گفت، اولاد وی تا اخیر کائنات فقط انسان باقی می ماند هرگز بر کدام جاندار دیگر تبدیل نمی شود.
کردگار در سوره مومن در آیت های 12،13،14 می گوید: «و به یقین انسان را از عصاره ای از گل آفریدم» یعنی از شیره یکه آب حاکمیت داشت انسان را آفریده است، یعنی نخستین آفرینش در بین آب بوده است، یعنی مرحله ی است برای نخستین بار زنده جان آفریده می شود با دیگر آیت ها واضح تر نمایان می گردد.
در ادامه می گوید: «سپس او را نطفه ی در جایگاهی استوار قرار دادیم» یعنی در مرحله ی می رسد که در جایگاه قرار گرفته در حال جان گرفتن از بی جان بر جان دار می شود.
در ادامه می گوید: « آنگاه نطفه را به صورت علقه درآوردیم پس آن علقه را مضغه گردانیدیم و آنگاه مضغه را استخوان هایی ساختیم دیگر پدید آوردیم آفرین باد بر خدا که بهترین آفرینندگان است»
یادآور باید شوم چنین مرحله از آفرینش را که در کتاب مقدس قرآن، خداوند بیان می کند هنوز «آدم» در طبیعت وجود ندارد.
یعنی زن و مرد وجود ندارند که از نزدیک شدن شان، حاصل از دو انسان یک انسان جدید به وجود بیاید.
یعنی هنوز رحم مادر وجود ندارد که انسان پیدا شود.
پس این مرحله بیرون از رحم مادر در طبیعت صورت گرفته است و مرحله بر زمان های بسیار دراز شکل گرفته است تا تکامل اش را از بی جان بر جاندار برساند.
زمانیکه بر جاندار تبدیل می شود باز هم آدم وجود ندارد چونکه خداوند هنوز روح آدم را بر او جاندار نداده است.
دقت کنیم الله زمانی اسم جاندار را آدم معرفی کرد از روح خود بر او جاندار دمید.
بدین خاطر هنوز آدم معرفی نبود صرف یک حیوان بود.
بالاخره بر مرحله ی می رسد روح از جانب الله دمیده می شود، او زمان نزد پروردگار «آدم» آفریده می شود.
دقت کنیم مطابق بر منطق کتاب مقدس زمانیکه برای جاندار روح از خداوند دمیده شد الله وی را «آدم» گفت. از باریکی های کتاب مقدس!
امروز نخستین مرحله از آفرینش را، در زمان نهایت کوتاه شده، در رحم مادر دیده می توانیم، از باریکی قرآن که همه را در حیرت می اندازد، می باشد، زیرا با منطق علم یکی است.
دلاورخان با سرگشتگی تحیر شده در دنیای جنت بود با دقت صحبت هر کی را می شنید.
آرتین گفت: آماده شوید سیر سفر می کنیم و برای تان از سیما جنت، تصاویر قشنگ اش را نشان می دهم، با سوار شدن در آتمین ها ماجرای آتمین سواری شروع می گردد.
از سر آب بحریکه هر لحظه با حرکت ماهی های مختلف رنگ، آب بحر گاه بنفش می شد گه کبود می گردید گاه بر سرخ گه بر ارغوانی رنگ اش صورت تازه می گرفت پرواز کردند و در سر تپه کوه رسیدند و در اطراف مولوی صاحب چرخ زدند.
مولوی صاحب که حیرت زده شده بود با اشارت آرتین، آتمین خود را در عقب دیگران هدایت داد.
آرتین از سر تپه های سبز که با گل های مختلف رنگ تزین شده بود پرواز می کرد گه بر نشیبی می رفت گاه بلند می شد هر چه ساختمان زمین بهشت بود آتمین ها نزدیک نیم متر با زمین پرواز می کردند.
هوای خوش زیبا با بوی دلانگیزش مثلیکه بوی عطرعروس بر دماغ داماد عاشق رسیده باشد، همه شان را شیفته ساخته بود و از بوی دلنشین اش مست گردانیده بود.
آرتین از سر سبزه های تپه ها که آتمین اش را در پرواز داده بود و دیگران از عقب وی در پرواز بودند، گاه در اطراف درختان بلند و زیبا چرخ می خوردند تا زیبایی درختان را تماشا کنند، گه در دیگر استقامت در پرواز بودند.
درختان جنت، مختلف شکل و رنگ ها داشتند، طبیعی که انواع زیاد گونه بودند با برگ های قشنگ و گل های زیبا با میوه ها زینت یافته بودند و در مختلف جاها سبز نموده بودند.
از همه جالب بعضی شان در فضا معلق بود و این سر همه را حیرت زده ساخته بود. آرتین در یک درختی که در فضا سبز کرده بود و با گل های زیبا مزین بود و در بین گل ها میوه جالبی داشت نه سیب بود نه نار نه کدام میوه از دنیا بکلی نوی بود که همه حیران شده بودند ایستاد شد و از گل هایش بوی کرد. همه که در اطراف درخت جمع شدند اعجاب را بر همه شان مسلط ساخت و با پژوهیدن گاه در بالایی درخت پرواز می کردند و از گل های بالایی درخت بوی می کردند گه در پایان رفته ریشه های درخت را بررسی می نمودند و یا در وسط آمده تا بغل درخت می رفتند و از آغوش درخت لذت می گرفتند مانند بستر معاشقه که برای عاشق اش خوشی ببخشد عاشق ها شده بودند از قشنگی درخت و در فضا که بدون تکیه بر زمین استاد بود همه را دلباخته کرده بود.
دلاورخان پرسید: عجیب است چگونه در فضا سبز کرده است، چه قسم آب یاری می شود ولله از معجزه این درخت حیرت زده هستم.
آرتین خندید گفت: در اطراف ببنید در هر جا چنین درخت وجود دارد؟
یا که در مکان های مشخص؟
همه گفتند ما تعداد زیاد دیدیم در هر جا چنین هستند.
آرتین با تبسم جواب داد: نخیر در هر جا بوده نمی توانند از این سبب که برای سر سبز شدن تخم درخت ها باید مکان مشخص موجود باشد. اگر این درخت را با قوت بازو در چند متر دور ببریم درخت بر زمین سقوط می کند، چونکه در چند متر دورتر شرط های برای زیست درخت در فضا وجود ندارد.
همه با شوریده مغز حیرت زده پرسیدند: یعنی چه؟
آرتین گفت: هر درخت یکه بر چنین وضع سبز شده باشد برای زیست وی بین دو قوه، مکان مشخص لازم است تا نیرو کشش زمین را در او نقطه بر صفر آورده باشد و اگر دو انرژی در مکانی با فشار همدیگر فضا را بدون جذب کرده باشد، تخم های درختان در آن مکان در استراحت می روند و نمو نموده بر نهال درخت مبدل می شوند و تا زمانیکه قوت جذب صفر است در فضا معلق می باشند و از اینکه در دنیای جنت هر علم محاسبه شده است، ریشه های درخت ها از فضا ضرورت آب شان را می گیرند و هم از انرژی خورشید استفاده می نمایند.
مدیر صاحب با عجله پرسید: جنت خورشید دارد؟
شب و روز دارد؟
زمان دارد؟
آرتین تبسم کرد گفت: بدون خورشید امکان زیست کی ممکن است؟ بلی آفتاب دارد و شمس جنت بی نهایت بزرگ است، هر روز جنت با محاسبه روز دنیا بر هزاران سال دنیا برابر است.
لاکن طوری ساختار دنیا در جنت دارد، تاریکی، فضا را نمی گیرد دایما با نور تزین شده است. لیکن هر لحظه با تابندگی مختلف رنگ و دلپذیر برای انسان لذت و کیف می بخشد، چونکه اسکلیت خورشید جنت، به رخساره ی شکل گرفته است و با گونه ی فعالیت دارد در هر لحظه دنیای جنت را بی نور نمی گذارد. از این سبب که در اطراف خورشید دنیای جنت، کتله های بزرگ وجود دارد هممانند آیینه نور آفتاب جنت از او کتله ها می تابد که مختلف رنگ و قشنگی بخصوص اش را بر بیننده نمایان می سازد.
مولوی صاحب پرسید: چه یک روز جنت معادل هزاران سال دنیای ماست؟
فکر نکنم.
دکترجان با تبسم از مولوی صاحب پرسید: یا که شما کتاب مقدس را صرف خاطر «ثواب» در دست دارید تا مکافات از الله بگیرید؟
اهمیت صواب کردن را ندانید چگونه مکافات می گرید که همه دنیای اسلام را در ثواب گرفتن عاشق ساختید؟
حتی تفاوت صواب و ثواب را کمترین از مسلمان ها می دانند چرا چنین شدید؟
آیا گناهکار دیگران اند یا اینکه از خمیر جوهرتان بی خبر بوده خود سبب چنین جهالت شدید؟
اگر که کتاب مقدس در دست داشته باشید و لاکن ضد گفتار الله بر کتاب سحر و جادو تبدیل کرده باشید و تنها در امید باشید که رد بلا نموده برای تان ثواب بیآورد، یک بار سرتان را بر سنگ زده، دقت در باریکی این بدبختی کرده می توانید؟
یا که باز هم شکایت می کنید می گوید که سنگ را دیگران دزدی کرده اند که سر را زده نتوانستیم.
من را ببخشید تصورام هدایت بر من دارد، می گوید که شما در تلاش فریب خداوند هستید.
مولوی صاحب با غضب گفت: شما چه می گوید کافر؟
ما را حقه باز می دانید در تلاش بازی دادن یزدان هستیم؟
انسان تنگری را در گول آورده می تواند؟ بی منطق هستید.
دکترجان خندید و گفت: خطای من نیست شما از بین کتاب مقدس حتی معلومات جزیی ندارید، اگر می داشتید قبل از تصدیق من، شما آیت ها را می خوانید. چگونه احتراز دارید در حالیکه در کتاب مقدس تان در سوره سجده آیت 5 یزد می گوید: « امور این جهان را از آسمان به سوی زمین تدبیر می‏کند; سپس در روزی که مقدار آن هزار سال از سالهایی است که شما می‏شمرید بسوی او بالا می‏رود (و دنیا پایان می‏یابد)»
ویا در سوره معارج در آیت 4 خداوند می گوید: « فرشتگان و روح  بسوی او عروج می‏کنند در آن روزی که مقدارش پنجاه هزار سال است!»
دکترجان و مولوی صاحب که در جروبحث بودند، دلاورخان و مدیرصاحب و آرتین با دقت تماشاگر شده بودند.
آرتین گفت: در بالای درخت دیدن کنید کوه شکل قوس را دارد. درخت در وسط کمان کوه قرار دارد، در اثر خمیدگی کوه، قوه جاذبه در نقطه یکه درخت زیست دارد صفر شده است. یعنی هر متاع در مکان درخت معلق در هوا ایستاد شده می تواند، چونکه قسمت بالایی گوژ شده ی کوه قوه ی جاذبه بخصوصی دارد که در کوه های دنیا نبود، برای چنین یک منظره زیبا برای کوه های دنیای جنت داده شده است.
دکترجان پرسید: آیا این ویژگی برای تان معلوم است یا که صرف از حادثه تخمین می کنید؟
آرتین لحظه ی مکث کرد گفت: کس هایکه در جنت در تجسس علم استند شرط ها بیشتر برای شان کمک کننده است.
باید یادآور شوم کس یکه در زیست اش در دنیا استعداد و عقل اش را تکامل داده باشد و با علم و با دانش هجرت در آخرت کرده باشد برای چنین انسان شرط های جنت بیشتر همکار بوده می تواند و زیادتر در علم، وی را استوار ساخته می تواند و در آن صورت هر مسئله که بر وی جالب باشد بر ساده ترین شیوه بررسی کرده می تواند. من که در زیست دنیا بیشترین تلاشم را در علم زمان خود داشتم و از جمله علمای زمان خود بودم در جنت هم بیشتر کنجکاو شدم و این خصوص برایم کمک کرد که علمی چنین مسائل را درک کنم. حال گفتارم بر منطق و علم وابسته است نه تخمین ها...
فراموش نکنیم الله در کتاب آخرین دین اسلام در سوره انفال آیت 22 می گوید: «بدترین جنبندگان نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه نمی‏کنند»
و یا در سوره الاسرا در آیت 72 پروردگار بزرگ می گوید:« اما کسی که در این جهان نابینا بوده است، در آخرت نیز نابینا و گمراهتر است!»
با منطق آیت های بالا کسی که عقل خود را در کار نه انداخته باشد و تفکر و اندیشه نکرده باشد و نابینا و جاهل بوده باشد، چه اندازه صمیمی متدین هم باشد در دنیای آخرت مطابق او فرهنگ درکش نتایج اش را می بیند.
یعنی تنها با ایمان بودن کفایت نمی کند برای کفاف حتمی دانش شرط است. چونکه الله سمبول دانش و علم است زیرا هر کار وی فقط با علم استوار است نه با پف و چپ.      
مولوی صاحب با شگفت ها گفت: کس یکه متدین نباشد تنها فرد با علم باشد چگونه می تواند در جنت باشد؟
آرتین سوال کرد: از کجا می دانید من متدین نبودم؟
شیوه ظاهری که با رسوم ملت، خود را دیندار نشان داده باشیم و لیکن اصل ایمان که با عقل و قلب بسته بودن بر پروردگار است اگر که ضعیف بوده باشد، آیا مومن بوده می توانیم؟
پس بهتر آن است هم با علم بود و هم با عقل خود و با قلب خود با ایمان.
مولوی صاحب در چرت رفت، دلاورخان برای مولوی صاحب دیدن داشت، علاقه داشت تا منطق و استدلال مولوی صاحب، قوی تر از همه باشد، از این سبب که وی را در منطقه عالم و دانشمند دین و شخص قوی متدین تصور داشتند، بدین خاطر دلاورخان در شوک بود از این لحاظ که مولوی صاحب از خود ضعیفی نشان می داد و مدیر صاحب رل روشنفکری جامعه را بازی می کرد که ذره از دین خبر نداشت و علاقه نداشت که کتاب مقدس را مطالعه کند.
مولوی صاحب با تعجب زدگی گفت: شما دین ما را یعنی دین اسلام را فقط یک پارچه از دین اسلام می دانید، در حالیکه دین اسلام، تنها اسلام ماست و مکمل است.
آرتین می خواست جواب بگوید دکترجان رشته صحبت را گرفت لاکن دلاورخان دلتنگ شده بود بر مدیرصاحب صدا زد گفت: آقای مدیر! شما که سال های دراز ماموریت نمودید، صدها شاگرد تربیت کردید و از روشنفکری لاف زدید چرا بی صدا هستید؟
یا که از بین کتاب مقدس چیزی را نمی دانید؟
من که بی سواد هستم همه امید ما شما بودید دیده می شود من از شما بیشتر عالم هستم.
مدیرصاحب سراسیمه شد می خواست استدلال کند لاکن دکترجان صحبت را ادامه داد گفت: کردگار بزرگ، برای مومن شدن بر خداوند پنج شرط را اساس گذشته است.
مولوی صاحب مداخله نموده رشته سخن را گرفت گفت: آری می دانیم، پنج شرط عبارت از: کلمه شهادت، نماز، روزه، زکات، و حج است.
دکترجان با تبسم می خواست منطق درست پنج شرط را بیان کند، آرتین داخل جروبحث شده گفت: آقای مولوی! خطا دارید چونکه گفته های شما بعد از ایمان آوردن بر خداوند، بر آخرین پارچه دین اسلام از جانب آکتورهای این دین برای امت های این دین پیشکش شده است، با ایمان شدن بر خداوند ربطی ندارد، تنها بسته بودن بر آخرین پارچه از دین اسلام را نشان می دهد.
مولوی صاحب خشمگین شد می خواست استدلال کند دکترجان گفت: در کتاب مقدس تان در سوره نسا در آیت 136، پنج شرط ایمان را پروردگار ذکر کرده است و فرمان داده است و هدایت الله است که در هر زمان و در هر دین یکه او دین از جانب خداوند بر انسان ها که رسیده است، فرمان خداوند بود تا هر زمان هر مومن پنج شرط را قبول کند. در آخرین پارچه از دین اسلام و یا در دیگر پارچه های اسلام قبول پنج شرط مومن بودن را بیان می کند.
پس هر کی مطابق بر دستور الله بر پنج شرط ایمان و باور داشته باشد در جمع ایمان دارها شامل است. الله در آیت می گوید:« ای کسانی که ایمان آورده‏اید! به خدا و پیامبرش، و کتابی که بر او نازل کرده، و کتب (آسمانی) که پیش از این فرستاده است، ایمان (واقعی) بیاورید کسی که خدا و فرشتگان او و کتابها و پیامبرانش و روز واپسین را انکار کند، در گمراهی دور و درازی افتاده است» پس اگر، در هر زمان و در هر مکان و در هر دین یکه منسوب باشد، اگر انسان، پنج شرط ایمان کتاب مقدس را قبول کند، به معنی تسلیم شدن بر الله می باشد. به عبارت دیگر در نزد الله «مسلمان» معرفی می باشد. پس اگر که تسلیم پروردگار می شود به معنی مسلمان بودن در منزلت خداوند است و یزدان وی را در اسلام قبول می کند، اگر همه دنیای اسلام رد هم کند، حقیقت کتاب مقدس تان چنین است. چونکه شما از اسناد در دست داشته که اسم اسلام مهر زده شده است تصور می کنید که یگانه تسلیم شده برای پروردگار، تنها شما هستید. در حالیکه در هر دین از هر انسان با منطق پرسیده شود برای کی عبادت می کنی؟
کی را برای خدای خود قبول می کنی؟
همه شان می گویند: ما برای خدایکه کائنات را هست نموده است عبادت می کنیم.
برای خدایی، او قدرت را قبول می کنیم که ما و کائنات را هست نموده است.
آری همه شان چنین می گویند. اینکه در نظر شما کافر اند بی خبر بودن تان از کتاب در دست داشته تان است. گناه ی دیگران چیست در این بی خبری تان؟
مولوی صاحب که وحشت زده بود، دلاورخان با حیرت ها شنیدن می کرد، مدیرصاحب خاموش و ساکن بود چونکه روشنفکر جامعه بود.
دکترجان ادامه داده گفت: شما در سوره شماره سه یعنی در سوره عمران، آیت 85 را دیده برای تز تان منطق می آورید. در حالیکه برای درک حقیقت های کتاب تان، باید همه کتاب مقدس را طوری مطالعه کنید، در هنگام پوژهش، خود را در مکانی نویسنده این کتاب قرار داده، از دنیای وی بررسی نماید. در غیر آن دانستن کتاب کار ساده نیست.
اگر که انسان خود را در جای نویسنده این کتاب یعنی عوض «الله» قرار داده کتاب مقدس را مطالعه و بررسی کند و از خود بپرسد اگر الله می بودم چگونه تصمیم می گرفتم؟ در او صورت باریکی ها زیاد در نزد وی روشن می شد. در حالیکه هر کی از دنیای عقل یکه او عقل را داشته های جامعه در اسارت دارد از کتاب خداوند صحبت می کند و سبب شده است هر کی از اسم اسلام فقط شیوه زندگی و طرز منطق عقل خود دفاع کند نه از فرمان های الله از کتاب مقدس!
ببنید در آیت 85 سوره عمران الله می گوید: «و هر کس جز اسلام (تسلیم در برابر فرمان حق،) آیینی برای خود انتخاب کند، از او پذیرفته نخواهد شد; و او در آخرت، از زیانکاران است»
در همین سوره در آیت 199 پروردگار می گوید: «و از اهل کتاب، کسانی هستند که به خدا، و آنچه بر شما نازل شده، و آنچه بر خودشان نازل گردیده، ایمان دارند; در برابر (فرمان) خدا خاضعند; و آیات خدا را به بهای ناچیزی نمی‏فروشند. پاداش آنها، نزد پروردگارشان است. خداوند، سریع الحساب است. (تمام اعمال نیک آنها را به سرعت حساب می‏کند، و پاداش می‏دهد.)»
فراموش نکنیم در شرط های ایمان برای مومن شدن برای خداوند، ایمان بر پیغمبران و ایمان بر کتاب های خداوند حتمی است. در کتاب مقدس از چهار کتاب و از یک عده محدود از اسم پیغمبران بحث شده است، مگر حکمی وجود ندارد که الله گفته باشد کتاب های خداوند محدود بر چهار کتاب اند و یا پیغمبران محدود بر چند کس یکه در کتاب مقدس ذکر اند می باشند.
اگر ما اسلام را تنها بر کس های بدانیم که در دنیا برای شان مسلمان می گویم، اگر در آخرت مکافات الله را تنها کس های بگیرند که در دنیا برای شان مسلمان می گویم در او صورت در منطق آیت 199 سوره عمران کی چه گفته می تواند؟
در او صورت در منطق آیت 136 سوره نسا کی چه گفته می تواند؟
زمانیکه دو آیت را با دقت تحقیق کنیم ما را بر منطقی می برد، در او منطق باید مفهوم کلمه «اسلام» را درک کنیم که چه مفهوم را بیان می نماید؟
اگر آخرین پارچه دین اسلام اگر در زبان قریش عربستان در او زمان نازل نمی شد اگر که بر یک زبان دیگر در مکان دیگر، آخرین پارچه دین اسلام فرمان داده می شد، اسم او دین از کلمه ی استفاده می گردید در معنی و مفهوم به معنی تسلیم شدن بر حق یعنی بر خداوند می شد، لاکن کلمه دیگری استفاده می گردید عوض کلمه اسلام در زبان همان قوم.
پس باید زمانیکه ما اسلام می گویم باید بدانیم هدف خداوند چیست؟ برای اثبات تز من کتاب مقدس اسنادها می دهد. از جمله، یکی آن اسناد، در سوره شوری در آیت 8 آمده است. خداوند می گوید: «و اگر خدا می‏خواست همه آنها را امت واحدی قرار می‏داد، [پس نداد در مختلف امت سوق داد] اما خداوند هر کس را بخواهد در رحمتش وارد می‏کند، و برای ظالمان ولی و یاوری نیست»
مدیرصاحب که ساکت بود در زبان آمد گفت: اگر مانند ما مسلمان ها عبادت نکنند چگونه مومن بوده می توانند؟
دکترجان با تبسم گفت: نی که مدیرآغا! شما هم از کتاب مقدس تان بی خبر هستید؟
الله در سوره حج آیت 34 می فرماید: و ما برای هر امتی شریعت و معبدی مقرر فرمودیم تا به ذکر نام خدا پردازند که آن‌ها را از بهائم روزی داد پس خدای شما خدایی است یکتا، همه تسلیم (فرمان) او باشید، و تو (ای رسول ما) متواضعان و مطیعان را (به سعادت ابدی) بشارت ده»
مولوی صاحب با عجله قرآن کریم را باز کرد و سوره ها را پیدا نموده با مدیرصاحب آیت ها را خواندند و بی صدا شدند.
آرتین گفت: بسیار گپ زدیم تماشای جنت را کنیم. در این اثنا دلاورخان آتمین خود را نزد مولوی صاحب هدایت داد و بر مولوی صاحب نزدیک شده پرسید: همه گفتار این مردمان راست و درست است؟ مولوی صاحب جواب داد: ما در رویا هستیم هر چیز فعالیت شیطان است، این ها کافرها و شیطان ها هستند ما در حال آزمایش هستیم باید بی راه نشویم.
گفتار مولوی صاحب را دکترجان می شنید حرفی نزد تبسم کرد و بر آرتین گفت: می رویم.
آرتین آتمین خود را دستور با ذهن داد تا با سرعت پرواز کند و از عقب آرتین دیگران آتمین های شان را در پرواز آوردند و همه شان از سر جنگلات جنت پرواز داشتند و گاه از بین درختان انبوه سیروسفر می کردند و گه از بالای جنگلات.
جنگلات جنت دنیای دیگری بود همه را به خود از عقل سرگشته کرده بود و با ساختارهای مختلف با جالبی، جهان قشنگی بود.
دلاورخان آتمین خود را با سرعت پرواز داده نزد آرتین مقارن با او شده گفت: بسیار زیبا هستند فرصت باشد کمی تماشا کنیم.
آتمین آرتین یک باره بلند رفت و در اطراف یک درخت بزرگ که با برگ های پهن بود چرخ خورد و با سرعت پایین شد و در سر سبزه ها در وضعیتی ایستاد شد آتمین اش با سبزه ها تماس داشت لیکن در فضا بود و همه بر آرتین نزدیک شده ایستاد شدند.
دلاورخان با دست اشاره ی کرد که در نزدیکی مکانی بود بین مختلف درخت ها فضا عجیبی داشت. لاله ها با رنگارنگ مثل یکه در او محل در رقص باشند، فستیوال شان را در اجرا قرار داده باشند چنین بود.
نور از خورشید که بالای برگ ها می تابید برگ ها نور شمس جنت را انعکاس که می دادند زیبایی تعجب آور را بر دیده ها، قشنگترین صحنه ساخته جلوه گر می شدند.
دلاورخان و دیگران نزدیک او محل رفتند و از صحنه زیبای معجزه آور تماشا می کردند که دلاورخان خواست یکی از لاله ها را بگیرد. همه لاله ها با تیزی در بلندی پریدند، وحشت زده از هراس کدام هیولا شده باشند دور می شدند. در این هنگام آرتین گفت: اذیت ندهید چونکه مقدس هستند زیرا تخمه های درختان می باشند.
شما لاله ها تصور می کنید لیکن با حریت شان از ارزش های جنت هستند که در هر مکان اگر سرسبزی کم رنگ شود در آن محل رفته برای زیبا شدن زمین جنت نقش شان را اجرا می کنند و با جنس های مذکر و مونث هستند.
دکترجان پرسید: آیا مرگ دارند یعنی از بین می روند؟
آرتین گفت: در جنت منطقی که وجود دارد هر حجره چه حیوانی باشد چه نباتی باشد دایما با دوباره سازی فعال اند.
مولوی صاحب با شگفت عقل پرسید: یعنی نباتات در جنت مونث و مذکر اند حیرت!
قبل از اینکه آرتین چیزی بگوید، دکترجان با تعجب ها پرسید: یعنی چه؟
شما مسلمان ها از راز نباتات دنیا آگاه نبودید؟
علم در عصر بیست بر این باور شد هر زنده جان چه نبات باشد چه حیوان باشد مذکر و مونث اند. علم که در سده بیست بر این حقیقت پی برد، لاکن کتاب یکه در دست تان است. چنین گفت مولوی صاحب قرآن کریم را نشان داد و با سیما اشارت کرد و تصدیق اش را گرفت. دکترجان ادامه داد گفت: آری از کتاب مقدس بحث می کنم در سوره یاسین در آیت 36 الله می گوید: «پاک ومنزه است خدایی که همه ی ممکنات عالم راجفت آفریده چه ازنباتات چه ازنفوس بشرودیگر مخلوقات که شما ازآن آگه نیستید»
دلاورخان که با دقت هر جروبحث دینی را گوش می داد لحظه در لحظه بیشتر در تعجب غرق می شد. از این باعث که برای اولین بار از کتاب مقدس حقیقت ها را می شنید و هر اندازه از بین کتاب مقدس خبردار می شد بالای مولوی صاحب و بالای مدیرصاحب بیشتر غضبناک می گردید.
دلیل اینکه مولوی صاحب شخصیت بزرگ دینی منطقه بود و مدیرصاحب روشنفکری را تمثیل داشت زیرا سرنوشت ده ها معلم و صدها شاگرد مربوط ایشان بود و سرنوشت آینده ی مملکت با ایده های چنین شخصیت های وطنی که لاف از روشنفکری می زدند بسته بود.
مگر مولوی صاحب با وجود ازبر همه آیت های قرآن کریم جزئی ترین معلومات از بین کتاب مقدس نداشت و حقیقت دینداری وطن را بر این گونه تمثیل می کرد و هر عقیده و گفتار وی بر منطق سخن های مروج شده ارتباط داشت. مگر فرهنگ بررسی و کاوش و تحلیل و ارزیابی که چه اندازه گفتارها با اصل هدایت الله همطراز اند کسی نبود بر این باریکی دقت می کرد.
مدیرصاحب ها با علاقه زیاد بر فرهنگی تسلیم بودند قناعت دینداری شان را از روی منطق آکتورهای دینی که دور از منطق گفتار قرآن قرار داشتند خویشتن را وابسته کرده بودند و چنین انسان ها، روشنفکران زمان شان بودند. بدین خاطر جامعه در هیولای خرافه ها غرق شده بود و از تاثیرات افسانه های غیر منطقی که در چوکات دین عرضه می شد مدیرصاحب ها اسلام را در تمسخر گرفته تصور می کردند که اسلام غیراز چند سفسطه چیزی دیگری نیست. پس لازم نمی دیدند در داخل کتاب مقدس می شدند و ادراک شان را از قرآن می گرفتند.
جنت سبب شده بود دلاورخان در باریکی این بدبختی توجه کند، بدین خاطر بیشتر سوی خشمگین شدن بود.
با قهر سوی مدیرصاحب دید گفت: آقای مدیر! صدها بار سوره یاسین را برای ما مولوی های ما خوانده اند و از اسم چهل یاسین ده ها مراسم بگذار شده است و هر بار برای هر فرد اطمینان داده شده است که چهل بار یا چهارصد بار یا بیشتر یا کمتر خواندن از بلاها نجات داده سبب ثواب گرفتن می گردد و لاکن یک بار حتی یک دفعه منطقی را ندیدیم مفهوم از معنی آیت های سوره را برای ما کسی توضیح کرده باشد تا از چه گفتن خداوند خبردار بوده باشیم حتی یک بار.
اگر که صرف محتوا آیت 36 برای مسلمان ها درست معلومات داده می شد، اگر که عوض فرهنگ رسوای ترساندن و تبیلغ کردن دین ذهنیت ها عوض دین خداوند و فرهنگ ازبر کردن بدون دانستن مطلب، یک کلتور درست که چه گفتن الله را می دانستیم بلکه چهره دنیای اسلام دیگرگون سوی سعادت می شد.
مثلیکه جنت مال پدرتان بوده باشد بدون منطق همه ما را بر جنت رفتن عاشق ساختید. مگر درست که راه صواب را دانسته سوی گفتار پروردگار می رفتیم و از آن منطق بر جنت علاقمند می شدیم از فرهنگ شما جناب ها ندیدیم.
مدیر صاحب سراسیمه شد مولوی صاحب از محل گریز کرد و آتمین خود را در فضا بلند کرد مثل یکه از شرم در آسمان گریخته باشد.
در بلندی که رسید از بالایی سوی پایانی منظره های زیبای جنت را دید و دقت اش را آبشاری جلب کرد بی نهایت منظره قشنگ داشت و بر آتمین اش دستور با شعور داد تا در نزد دیگران برسد.
در سطح زمین جنت نزد دیگران که رسید دلاورخان را به همان گونه خشمی دید ولی با تبسم سوی مدیر صاحب دید گفت: منظره زیبا از آبشار را دیدم از نزدیک دیدن نکنیم؟
قبل از مدیرصاحب آرتین گفت: بلی می رویم در این جا منظره های زیبا از آبشار هستند لازم است تا دیدن کنید.
همه آتمین های شان را در عقب آتمین مولوی صاحب دستور دادند. از بین درختان با سرعت آتمین ها پرواز می کردند و تا نزدیک آبشار از بین درختان که پرواز می نمودند گاه در بلندی درختان آتمین های شان در حال پرواز می شد گه از بین جنگلات از زمین تقریبی یک متر بالا در پرواز بودند و گاهی تپه های بلند بود آتمین ها در فرازی که پرواز می نمودند هر کدام شان یک بغله شده فریاد می زدند و با صداهای خوشی با هراس صحنه کیف پرواز را می گرفتند.
در نزد آبشار که رسیدند منظره ی را دیدند نهایت جالب بود مانند تخیل یکه نقاش خیال پردازی کرده باشد و دور از امکان طبیعت تصویر قشنگی را نقش بسته باشد و فقط افسانه ی باشد از افسانه های غیر حقیقت.
لاکن درست بودن او صحنه در عقل ها هویدا بود کدام خیال نبود تنها واقعیت بود و از نقاشی رسم خداوند بود.
زمین که با سر سبزی ها و درختان گلدار مزین بود پستی بلندی بود و تپه تپه بود. در آن مکان یکه آبشار زینت داده بود از بالایی کوه تا پایانی که آب رقصیده می ریخت سر سبز با گل ها تزین شده بود.
آب که از بین رده های گل ها از بالایی بر سوی پایانی با رقص اش و با آواز خوشی ده اش در جریان بود در عقب آب، سنگ های بلورین دیده می شد مثل یکه کریستال های رنگه، سنگ های کوه را تشکیل داده باشند، و از عقب آب، تابش عجبی داشتند و با شفاف بودن آب تماشای جالبی را سبب می شدند.
آب که در پایان می ریخت آبگیری بود بوی خوش از آن بر دماغ ها می رسید، مانند ظرفی که از گلاب پر بوده باشد. در بین برکه مختلف ماهی های رنگه بود با جمعیت های شان با رقصیده ریختن آب، هم در بین آب در رقص بودند و هم رقصیده در بالای آب جست و خیز می زدند و تا دو متر بالا پرواز نموده رقصیده داخل آب می شدند.
از همه خوشرو و زیبا ماهی های بود نیم چهره انسانی نیم ماهی بودند و مانند پرهای طاووس با رنگ های زیبا مزین شده بودند مثلیکه عروس با بهترین آرایش و زینت ها که تزین می گردد همانند عروس هر کدام شان عروس های جنت بود.
همه همچون طفلک ها از دیدن صحنه با هیجان در شور شوق شده از تماشای او صحنه ی زیبا و لذت پخش، کیف صحنه را می گرفتند و با آتمین های شان در هر سوی گودال آب پرواز می کردند و از هر سو زیبایی را تماشا می نمودند. گاه در بلندی ها می رفتند تا از بلندی ها عمودی دیدن کنند گه از هر کنار حوض آب، تماشای خوش چهره ی طبیعت جنت را نموده لذت می گرفتند.
دکترجان در بلندی کوه رفت و با سرعت پایان شد گفت: بالای کوه از عجوبه های عجیب نقاشی با سنگ های کرستال ساختارهای را دیدم برای تماشا کیف دهنده است.
همه از عقب دکترجان در سر کوه رفتند و با هیجان یکه آتمین ها را با خواست شوق او صحنه هدایت می دادند با شور شوق رفتند و زمانیکه سر کوه رسیدند در مکان هایکه سرسبزی نبود سنگ های کوه نمایان بود رسیدند.
با سنگ های کوه های دنیا تفاوت بزرگ داشت، مثلیکه از برلیان های رنگه تشکیل شده باشند و در بین الماس ها مختلف از سنگ های قیمتی همچون لعل و لاجورد تزین شده باشد نهایت قشنگ و زیبا بود صحنه ی بالای کوه.
مولوی صاحب با حیرت ساختاری از سنگ ها را دید شکل حیوان را با خود داشت تصور انسان را بر تفکری می برد گویی با شایسته ترین هنرمند سنگ تراش ساخته شده باشد.
آری بزرگ ترین هنر صنعت گر بود هنراش را با تزین های قشنگ از صحنه های زیبا در میان گذاشته بود او  خداوند بود.
مولوی صاحب در اطراف مجسمه، پیکره زیبای عجایب را دیده چرخ خورد و از قشنگی اش شگفت زده شد لیکن گفت: در اسلام حرام است.
آرتین با حیرت پرسید: یعنی چرا؟
مولوی صاحب جواب داد: ببنید بت است بت در دین اسلام حرام است.
دکترجان با قرقره خنده کرد گفت: هنوز تفاوت بین هنر و بت را ندانستید، زیرا زمانی یک مجسمه بت عقیده ی شده حرام می گردد اگر که کسی وی را برای خود نزد خداوند شفیع قبول کند.
فراموش نکنیم کسی در دنیا در مقابل یک هیکل بی منطق ایستاد شده وی را بر خدایی اش نمی گیرد چنین واقعیت در دنیا وجود ندارد.
ولی با شمول بعضی مسلمان ها در هر دین علاقمند هستند تا از طریق شفیع ها بر خداوند نزدیک شوند و این ویژگی در اسلام سبب شده است در مفهوم و معنی شفاعت به دلخواه شان دانسته و یا ندانسته تحریف را به وجود بیآورند که آورده اند.
در شفاعت قرآنی مفهوم خواهشگری را و میانجیگری را رواج داده اند و عقل شان را باخته در تلاش داشتن شفیع در نزد خداوند هستند.
هر هیکل یکه در دنیا از جانب بعضی ها در ارزش و احترام عقیده قرار می گیرد، منطقی که دارند، هیکل از انسانی است که در نزد پروردگار از دیدگاه شان با مقام بلند است مانند بودا!
در نزد مجسمه وی رفته با احترام که ایستاد شده عبادت که می کنند در اصل بت را پرستش نمی کنند در منطق شان خداوند را می پرستند، لیکن هیکل او انسان یکه در نزدشان با اهمیت شده است تصورشان است با واسطه از مجسمه او انسان، اول با روح او انسان تماس می گیرند و بعد از طریق روح او انسان، بر خداوند نزدیک می شوند منطق شان چنین است.
یعنی بر نزد هیکل او انسان که ایستاد می شوند فکر می کنند در آخرت در نزد خدا او انسان شفیع شان شود و برای جنت رفتن از وی حمایت کند و نزد الله میانجیگر شده برای بهشت رفتن همکار شود و این اخلاق در بین پیروان دین اسلام به گونه دیگری رواج شده است لیکن منطق یکی می باشد.
بلکه سوال شود چرا در بعضی جاها در مقابل مجسمه حیوان ها با احترام ایستاد می شوند؟
جوابی که وجود دارد چنین انسان ها بر منطقی باور دارند تصور می کنند هر انسان با متفاوت مرتبه با انواع چهره و با مختلف بار در دنیا زندگی کرده خود را مکمل می گرداند. پس هیکل هر حیوان او حیوان در حیات اش یک بار با چهره انسان درست و نیک در دنیا آمده است و مقام بالایی از دین شان را داشته است و در دیگر مرتبه ها در چهره های دیگر ظاهر شده است و از جمع دوستان خداوند است که چنین معجزه از جانب خداوند داده شده است که شفیع بودن شان، در نزد الله ممکن است، چنین عقیده و باور دارند.
یعنی در هر دین و در هر زمان، فقط خداوند را انسان ها پرستیدند مگر با مختلف عقیده و شکل!
یا مستقیم.
یا از طریق میانجیگرها.
در دنیای اسلام، هم، این منطق را کس هایکه خویشتن را بهترین از مسلمان ها می دانند با تاسف مروج داده اند.
یعنی در دنیای اسلام تبلیغ دارند یک انسان، انسان دیگری را در آخرت طوری شفاعت کرده می تواند که گویی از دست اش گرفته نزد الله برده واسطه شده از عمل کردهای خطا دنیااش برایش بخشش را طلب کند و خدا قبول کند چنین بی منطقی را قبول دارند.
این منطق را در چنان بی منطقی آوردند بزرگ ترین ضربه را بر پیکر اسلام زدند. زیرا از منطق و عقل دور شدند و انسان ها را خوشبین و ساده و بی تجسس ساختند.
می گویند: شفاعت پیغمبر در سرت باشد.
آری در این گفتار خطا وجود ندارد، لیکن در درک شان از شفاعت بدبختی وجود دارد و همانند منطق بت پرست ها تصور دارند شفاعت بر معنی شفیع شدن یعنی میانجیگر شدن بین انسان ها و بین خداوند است.
آری شفاعت را از شفیع بودن می دانند، یعنی شفاعت را نوعی از واسطه می دانند.
چنین منطق را منطق قرآن کریم با شدت رد می کند و در شفاعت، کتاب مقدس؛ قرآن کریم منطق خود را دارد.
لاکن همچو بت پرست ها شده اند، بت پرست هاکه آرزو دارند تا بت های شان برای جنت رفتن شان در نزد خداوند واسطه و شفیع شود، مثل بت پرست ها باور و ایمان پیدا کرده اند که می پندارند پیغمبر بزرگ اسلام در آخرت برای جنت رفتن شان شفیع یعنی واسطه یعنی میانجیگر در نزد الله می شود.
پس هرچه انجام بدهند چه اندازه ضد گفتار خداوند اخلاق پیدا کنند پیغمبر اسلام را با خود دارند که بین الله و امت میانجی شده شیفع می شود.
پیغمبر اسلام را در این بی منطقی شان شامل ساخته اند و استعمال می نمایند مثل منطق بت پرست ها....
بی منطقی شان در جایی رسیده است عقل شان را گم کرده اند چونکه در روز قیامت یعنی در روز آبادی بعد از بربادی کائنات، میلیاردها انسان که از قبرها بیرون می شوند در بین میلیاردها انسان چگونه پیغمبر اسلام هر کی را جدا جدا پیدا نموده نزد الله برده شفیع می شود؟
آیا منطق وجود دارد؟
آیا خداوند در روز قیامت مانند کدام شاه در کرسی می نشیند که پیغمبران برای جنت رفتن امت های شان، واسطه ها شوند؟
عقل دارند؟
ستاره هایکه در کائنات موجود اند احتمال است تعداد شان از اندازه دانه های ریگ های دنیا بیشتر اند و همه شان در اطراف هدایت پروردگار می چرخند و غیر ستاره ها، کائنات، دنیا های دیگری دارد از درک عقل انسان بالاست.
اگر که خداوند تا این اندازه با عظمت باشد و صاحب همه چنین امکان ها باشد چگونه الله را در روز قیامت در کرسی نشسته تصور می کنند؟ آیا عقل شان را خورده اند؟
الله، هم چهره انسان است که در کرسی نشسته؟ پیغمبران برای امت های شان واسطه شده در جنت رفتن امت های شان، خداوند را قناعت داده می توانند؟ آیا چیزی از منطق در سرشان باقی مانده است تا یک بار تفکر کنند؟
آیا خداوند از قانونی که تکوین کرده است با خواهش پیغمبران از قوانین اش دور می گردد؟
منطق و درک را دارند؟
شفاعتی را که در اسلام مروج ساخته اند بر همین منطق در هر دین بی منطقی را ببار آورده است. یعنی تنها مربوط مسلمان ها نیست این بدبختی!
پس شفاعت حقیقی کتاب مقدس؛ قرآن چیست؟
شفاعت مطلق بر انسیاتف الله است در روز قیامت چگونه بر کدام شیوه استفاده می کند بر کس معلوم نیست و از آیت های کتاب مقدس نمایان است هر کی بر هر کی با اجازت پروردگار شفاعت اش را استفاده کرده می تواند و هر پیغمبر شفاعت اش را برای امت اش بکار گرفته می تواند و آخرین پیغمبر اسلام حضرت محمد رسول الله نیز شفاعت کرده می تواند لیکن با منطق او صحنه ی قیامت و بر اساس منطق قرآنی که هر کی حق یکه بالای هر کی داشته باشد بزرگواری نموده از حق اش بخشیده می تواند.
یعنی شفاعت به معنی جفت یکه از بزرگواری چیزی از حق اش را بر دیگری ببخشد می باشد.  
آری معنی و مفهوم شفاعت قرآن چنین است.
لاکن در دنیای اسلام بر منطقی آوردند در روز قیامت پیغمبر اسلام دست هر کی از امت اش را بگیرد و در نزد الله ببرد و خدا در کرسی نشسته باشد و بر خدا بگوید: گناهکار است لاکن من واسطه می شوم چونکه پیغمبر هستم گناه اش را ببخش!
آیا خداوند زیر تاثیر پغمبران است که چنین منطق را قبول می کنند؟
آری بر چنین بی منطقی شفاعت قرآن را آورده اند مثلیکه عقل شان را پرنده ها ربوده باشد.
پس شفاعت را چگونه باید بدانیم؟
شفاعت از ماده «شفع» گرفته شده است نه از شفیع.
در لغت به معنای «جفت شدن با چیزی» است.
و در اصطلاح به معنای حائل شدن برای رفع ضرر از كسی و یا رساندن منفعتی به اوست.
حائل بمعنی هر چه میان دو چیز واقع شود.
در عبارت ساده ‏تر می توانیم بگویم بدین معنا به كار می ‏رود كه شخص آبرومندی از بزرگی بخواهد كه از مجرمی بگذرد.
یعنی در مابین، مجرم و شخص بزرگ وجود داشته باشد مجرم نزد او شخص ملامت شده باشد و شخص از بزرگی اش برای مجرم چیزی از حق اش را ببخشد به معنی شفاعت است.
این خصوص در روز قیامت تنها با اجازت خداوند صورت گرفته می تواند بدین خاطر خداوند در قرآن می گوید: «همه شفاعت از خداست»
یعنی خداست که بزرگی نشان می دهد.
آری شفاعت قرآن کریم چنین مفهوم دارد و بر منطق قرآنی برابر است، با آیت های قرآن از این تز دفاع می کنم.
لیکن از شفاعت به دلخواه شان مفهوم دیگری را رواج دادند خطا و غلط است.
برداشت غلط از معنای شفاعت به این گفته می شود كه شخص شفیع از موقعیت و شخصیت و نفوذ خود استفاده كرده و نظر صاحب قدرت را بی هیچ حساب و كتابی درباره مجرم و یا گناهكار ( زیر دستان خود) تغییر دهد.
آیا مقام خداوندی کدام بازیچه است هر پغمبر بر دلخواه خود تغییرات را سبب شود آیا منطق دارند؟
در کتاب مقدس؛ قرآن، آیا کدام اشارت در این بی منطقی وجود دارد که اسم کدام پیغمبر ذکر شده باشد و گفته شده باشد امت هایش هر چه گناه کنند بکنند لاکن پیغمبر اگر میانجیگری کند گناه هایش بخشیده می شود آیا همی دنیای اسلام کدام جواب با منطق در این ارتباط دارند؟
بلی همه دنیای اسلام.
میدان از همه.
اگر با دقت آیت های کتاب مقدس؛ «قرآن» خوانده شود شفاعت بر منطق یکه در بالا ذکر گردید مفهوم و معنی دارد نه واسطه نه شفیع.  
برای اثبات و تذکر دادن حقیقت بر عقل ها، چند آیت کتاب مقدس را بیان می کنم.
الله در سوره زخروف آیت 86 می گوید: «کسانی را که غیر از او می‏خوانند قادر بر شفاعت نیستند; مگر آنها که شهادت به حق داده‏ اند و بخوبی آگاهند!»
هدف آیت مذکور را چه می دانیم؟
یا در سوره سبا آیت 23 می گوید: « و شفاعتگرى در پيشگاه او سود نمى‏ بخشد مگر براى آن كس كه به وى اجازه دهد تا چون هراس از دلهايشان برطرف شود مى‏گويند پروردگارتان چه فرمود مى گويند حقيقت و هموست بلندمرتبه و بزرگ»
به این دو آیت و بر آیت های مشابه دیده منطق شان را به وجود آورده اند، لاکن در باریکی که قرآن با دیگر آیت ها برای عقل انسان حقیقت را بیان می کند و برای شفاعت مفهوم را پیشکش می کند دقت ندارند.
بطور مثال از امثال زیاد در قرآن، الله در سوره زمر در آیت 44 می گوید: « بگو:تمام شفاعت از آن خداست، (زیرا) حاکمیت آسمانها و زمین از آن اوست و سپس همه شما را به سوی او بازمی‏گرداند!»
آیا چه گفتن آیت 44 را درست فهمیدند؟  
یک بار با دقت در باریکی توجه کنند یک حقیقت را می بینند چیست او واقعیت؟
اگر شفاعت از شفیع گرفته شده باشد، اگر پیغمبران نزد الله برای جنت رفتن امت های شان نزد پروردگار میانجیگری کرده بتوانند، مطابق بر منطق آیت 44 می گویم الله برای کی نزد کی میانجیگری می کند؟
عقل دارند که تعقل کنند؟
در آیت گفته شده است: « بگو: تمام شفاعت از آن خداست» اگر شفاعت میانجیگری باشد پس همه میانجیگری از خداست پس خدا خاطر کی برای کی میانجیگری می کند؟
چه جواب دارند؟
پس شفاعت از شفیع گرفته نشده است از «شفع» گرفته شده است به عبارت ساده اش کسی از بزرگواری از خطای دیگران که بگذرد شفاعت است.
یعنی با منطق قرآنی همه شفاعت از الله است، یعنی الله بزرگواری با شکوه و جلال دارد و بخشنده و مهربان است.
آیا باریکی را درک کرده می توانند؟
خداوند اگر لازم ببیند از حق خود می بخشد اگر لازم ببیند بر دیگران اجازت می دهد تا از حق شان بر دیگران ببخشند.
یعنی در روز قیامت الله بر کسی اجازت بدهد او کس از بزرگواری اش حق که بالای دیگران داشته باشد از او حق گذشته می تواند و او عمل را قرآن شفاعت می گوید.
چونکه خداوند حق بنده را نمی بخشد، حق بنده مربوط بنده است بدین خاطر شفاعت در قرآن ذکر گردیده است تا خداوند در روز رستاخیز بر انسان ها فرصت بدهد تا از بزرگواری بر مجرم ها، انسان ها از حق شان بگذرند.
قرآن کتاب با منطق است ولی انسان است که در بی منطقی روان است.
پس حضرت پیغمبر محمد رسول الله که از اثر خدمات بزرگ بالای امت اش حقدار است، اگر که امت پیغمبر اسلام مطابق خواست پیغمبر رفتار نکرده باشند، پیغمبر تنها از حق خود بخشیده می تواند آن هم با اجازت خداوند.
و این منطق قرآن کریم با حدیث مشهور پیغمبر خداوند همساز است و واقعیت را بیشتر نمایان می سازد، پیغمبر اسلام برای دخترشان گفته بودند: «در آخرت تنها اعمال نیک ات کمک کرده می تواند»
آری شفاعت قرآن کریم چنین است و لیکن از شفاعت قرآن کریم دنیای اسلام یک مسخره گی حیرت آور را پیدا کرده اند و مسلمان ها را امیدوار ساختند اگر که خطا کار هم باشند شفاعت پیغمبر اسلام و شفاعت خودشان گناه کارها را در جنت می رساند، چونکه از این طریق در تلاش معتبر نشان دادن خودشان بین خلق می باشند که هر گوشه ی از دنیای اسلام، با اولیا های ساخته پر شده است، لیکن همه دنیای اسلام با رنج و غم گرفتار است این است حقیقت دنیای اسلام.
در بین جروبحث ها دلاورخان سرگشته می شد و در چرت تفکر می رفت.
آرتین گفت: جانب شهر می رویم و در کلبه فقیرانه ام شما را دعوت می کنم.
همه با آتمین های شان دو باره پرواز کردند این بار سفرشان از سر کوه ها و شرشره های زیبای جنت بود که هر کدام شان قشنگی بخصوص خود را داشت و هر شراره را، سرسبزی ها و گل ها چون عروس مزین کرده بود و با مختلف رنگ از پرنده های زیبای جنت، عروسک های منطقه شان شده بود و در زیر هر شلاله، آبگیرها با مختلف از ماهی های دلبر پر بود و بخصوص ماهی های دو چهره ی که از بالا سیمای انسان را داشتند از پایان ماهی بودند مثل یکه برای مهمان ها رقص آواز شان را در نمایش گذاشته باشند از آب می پریدند و ملاق زده دو باره داخل آب می شدند.
کوه ها که با مختلف سنگ های قیمتی قشنگ ساخته شده بود، سنگ کوه های دنیا در هیچ کدام شان وجود نداشت و هر پارچه از سنگ های کوه ها یا مانند برلیان های رنگه بود یا همانند لعل یاقوت.
مگر سنگ های مخصوصی بود که با شرط های دنیای آخرت در میان آمده بودند آیا کدام ارزش بها داشتند؟
مدیرصاحب آتمین اش را سرعت داد و بر بلندی پرواز کرد و دور خورد با سرعت نزد آرتین رسید و با اشارت سنگ کوه ها را نشان داد و پرسید: آیا قیمت بها بخصوص دارند؟
آرتین با سر اشارت کرد آری و نزدیک تر شد گفت: آقای مدیر هر سنگ زمانی اهمیت دارد اگر که زحمت انسان بالایش رسیده باشد اگر در هر زر عرق ریزی انسان موجود نباشد کی جوهر شده می تواند؟
بلی شرط های جنت امکانات زیاد را برای انسان ها مهیا کرده است چونکه اینجا بهشت است. لاکن در جنت عرق ریزی ها، بیشترین اهمیت نسبت بر سنگ ها دارد و علم و ذکا و عرق ریزی هر انسان برای وی مکافات را می آورد، یعنی جنت جای نیست شب روز در استراحت باشد و شراب کوثر و حوران جنت خدمت گار شان باشد. اگر چنین می بود لذت و کیف در جنت موجود نمی بود، چونکه هر چیزی که رایگان باشد بی اهمیت می شود و این ویژگی را کتاب مقدس بیان می کند. کتاب مقدس تان جنت را جای لذت و کیف معرفی دارد، بدین خاطر بهشت است مگر لذت و کیف اگر با عرق ریزی بدست بیاید لذت و کیف شده می تواند بدین خاطر جنت مکان مفت خورها نیست.
بدین لحاظ از استعداد و ذکا استفاده نموده برای معیشت انسان بهترین وسائل می سازند و او انسان ها دایما در یک مقام بالای جنت می رسند و هر زمان که تنبل شدند بر پایانی جنت آورده می شوند، البته مقام بالایی و پایانی جنت شیوه زندگی است که قوانین دنیای آخرت بر چنین منطق عیار گردیده است نه طبقات به گونه های دنیا های جدا!
گفتار آرتین که ختم شد آتمین اش را با سرعت پرواز داد و بر دیگران گفت: تعقیب کنید.
از سر کوه ها پرواز داشتند تا که در منطقه ی رسیدند زمین همچو باغ های از گلستان با پارک های زیبا تزین شده بود و در هر نقطه از باغ زمین با انسان ها پر بود و در فضای زمین آتمین سوارها و وسایل های دیگر که همچو آتمین ها بدون سرصدا در پرواز بودند موجود بود لیکن با مختلف شکل و با انواع جثه مثل جوسه های زیبا بودند که گویی هر کدام شان یک کوشک شاه یی بوده باشد.
آرتین از بین همه عجوبه های دلانگیز حیرت ده، آتمین خود را پرواز می داد تا دیگران از تماشا دنیای جنت لذت بگیرند و در نقطه ی رسیدند انسان تصور می کرد چهار راهی بوده باشد چونکه مختلف جثه از مکانیزه ها در هر سو پرواز داشتند و در پرواز که از چهار راه یی می گذشتند نوبت را مراعات می کردند.
آرتین گفت: در شناخت آتمین ها معلومات دارید لاکن اسم بزرگ های شان را نمی دانید اسم شان سادای است یعنی حساب شده.
در بین سادای ها انسان ها سفر داشتند، در داخل بعضی شان چهار یا پنج کس یا بیشتر یا کمتر بودند، لیکن سادای ها بدون کاپیتان پرواز داشتند و مثل آتمین ها بی صدا بودند.
مولوی صاحب پرسید: چگونه رهبری می شوند در حالیکه کسی را در او سروان نمی بینیم؟
آرتین جواب داد گفت: همچو سرویس های خدمت وظیفه انجام می دهند و در هر مکان یکه ایستادگاه شان است با دقت حساب شده است باید در آن موقع توقف کنند و تا انسان ها پایان و بالا شوند.
چنان دستگاه ی با عقل است ذهن هر کی از مشتری اش را مطالعه نموده می تواند و بر اساس ضرورت شعور هر کی تصمیم گرفته می تواند و زمانیکه اطمینان اش را حاصل کرد از محل توقف حرکت می کند و در جایگاه دیگر می رود و بدین حالت در فعالیت است.
دلاورخان گفت: حیرت.
آیا هیچگاه تواقف ندارند؟
یعنی همیشه در فعالیت باشند فرسودگی به میان نمی آید؟
آرتین خندید گفت: چه تصور می کنید سادای ها بی صاحب هستند؟
مربوط شرکت های تجاری هستند فعالیت شان مطابق بر قوانین او شرکت صورت می گیرد. زمانیکه کدام نقصان بر سادای ها پیدا شود، در مرکز شرکت هر عارضه شان نمایان می شود، حتی علم در جنت چنان انکشاف کرده است در همان لحظه تصویر هر ضرر از سامان آلات یکه آسیب دیده است نشان داده می شود و لابراتوار شرکت، فوری تصمیم می گیرد، اگر که نقص رسیده از دور ترمیم شود از مرکز لابراتوار بر عقل سادای دستور صادر می گردد تا دست بر کار شود و مطابق فرمان ها اجراات کند و اگر که لازم دیدند در مرکز بیاورند امر می کنند تا سادای در مرکز بیاید تا آن جا بازسازی شود.
همه فعالیت در جنت بگونه اتوماتیک اجرا می گردد، لاکن در هر فعالیت شایستگی عقل انسان رهبر است از این سبب که هر فعالیت در بهشت از زحمات انسان ثمره مثبت اش را دارد زیرا بر این منوال تنظیم شده است.
مولوی صاحب پرسید: سادای ها مانند آتمین ها انرژی را خود تدارک می کنند؟
آرتین جواب داد: البته که منطق در جنت برای انرژی گیری یک نواخت است و از هر مکان انرژی لازم دید شان را با حریت گرفته می توانند. زیرا هر محل با انرژی پر است در جنت چنین است که بهشت شده است و در دنیا هم چنین است اگر که ادراک باریکی را درک می کردند.
هر ساختار در صورت لازم دید از عقل خود استفاده نموده مقدار ضرورت را می گیرد بر این بنیاد در جنت هیچ پدیده بی انرژی شده نمی تواند، اگر دقت می کردند در دنیا هم چنین می شد.
آرتین آتمین اش را دو باره هدایت داد تا پرواز کند و در بین اجتماع از مردم رفتند که انسان ها در زمین جنت بین گل ها می گشتند مثل یکه در باغ زیبا در گردش باشند عجله نداشتند با ساکنی با هم دیگر همصحبت شده راه می رفتند.
گاه زمان آتمین های شان با دستور ذهن شان نزدشان می آمد از همدیگر جدا شده در مختلف استقامت ها می رفتند و گه با آتمین های شان کیف لذت قشنگی حیات را می گرفتند.
در مختلف رنگ آتمین ها انسان ها سوار بودند و در متفاوت مسافت از زمین جنت پرواز داشتند بعضی از آن ها نزدیک بر تماس زمین می رفتند و با آهستگی سفر می کردند که گویی از عبیرو پونه بوی گل ها لذت گرفتن ایمان شان بوده باشد و بخش دیگر شان از بلندی ها پرواز می کردند مانند دید پرندگان کیف زیبایی جنت را از بالا بگیرند رفتارشان بود.
همه که در هر رنگی جنت با تعجب ها آشفته از عقل شده بودند آرتین دیده تبسم می کرد. یک بار دلاورخان فریاد زد گفت: ببنید از او سادای که در بلندی آسمان پرواز دارد یکی بر زمین می افتد. همه که دقت شان را بر او سو کردند آرتین گفت: متعجب نشوید حتمی بر آتمین اش دستور داده است که زیر پایش می آید.
هنوز سخنان آرتین ختم نشده بود یک آتمین قشنگ پدیدار شد و در نزد وی با موازی پرواز نموده بر زمین عمودی می افتید که در زیر پای او شخص، موقعیت را تنظیم کرد و شخص که از آتمین اش محکم گرفته بود تا توازن تنظیمات پیدا کند در نزدیکی دلاورخان شان رسید که صدای صحبت بین آتمین و شخص شنیده می شد. آتمین شخص گفت: آقا وضعیت تان درست شد میتوانم مطمئن شوم؟
صاحب که آری می گفت با سرعت از نزد دلاورخان شان دور شدند. آرتین گفت: دیدید در بهشت بی محاسبه شده چیزی وجود ندارد ولی کس هایکه در دنیا از دیدن حقیقت ها نابینا بودند در جنت هم مشکلات بزرگ می بینند پس در درک حقیقت ها دانش اهمیت داشته است.
همه که با آرتین با دیدن عجائب ها در پرواز بودند از سر شهر پرواز می کردند. در بین گل ها مغازه های عجیب غریب بود مثل یکه در بین دسته های گل، ساختگی خانه کک های افسانه وی را گذاشته باشند. قشنگی هر کدام شان انسان را با تعجب ها شگفت زده می ساخت. هر کدام شان ساختار جداگانه داشتند و در سطح زمین جنت و در فضا ساخته شده بودند. بر منطقی استوار بودند در همان مکان ها قوه جاذبه بر صفر می رسید. هر کی ضرورت دلخواه اش را با آتمین ها که پرواز نموده داخل مغازه ها می شدند و در داخل فروشگاه با خوش آمدیدها پذیرا می گشتند، خرید می کردند.
مگر کسی در دکان ها خدمت گار نبود هر فروشگاه با مختلف متاع ها بر روی خریدارها باز بود، ولی قانون تنظیمات می داد، هر کی با فرهنگ دستور قواعد قبول شده، رفتار می کرد. زیرا قیمت هر جنس بالای متاع نوشته شده بود و در کجا تولید گردیده است و با کدام مواد ساخته شده است و چه اندازه زمان دارد تا استفاده شود و چگونه باید استعمال شود با جزئیات با بیانات مکمل روی هر کالا کتابت شده بود و هر کی با دقت بررسی نموده خرید می کرد و پول اش را در کیسه تعین شده می سپرد و با تشکری پول باقی را بر خریدار می داد و خریدارها همه رسوم تعیین شده ی تجاری را رعایت نموده از فروشگاه بیرون می شدند.
اسم پول جنت «آییق» بود، آتمین ها تا صد آییق قیمت داشتند. همه فعالیت مغازه ها که با سیستم عالی رهبری می شد، در عقب سیستم عقل انسان بود که تنظیم شده بود. هر کس دکان اش را از دور اداره می کرد لازم نبود که برای خدمت بر مشتری ها حتمی هر زمان در دکان می بودند.
دزدی در جنت بزرگ ترین مصیبت بر سارق می شد. از این خاطر که وظایف حوران جنت برای کمک بر انسان ها ترتیب شده بود، اگر کدام دزدی صورت می گرفت حوران بر حساب شان می رسیدند و مطابق قوانین جنت سارقین را بر مسئولین دوزخ تسلیم می دادند. خاطر اینکه یگانه زندان در جنت زندگی دوزخی است نهایت وحشت آور.
اگر کسی عقل اش را باخته دست بر ضد قوانین جنت می زد، برای کیفر وی دوزخ بود که مدت دراز، نسبت بر چگونگی خیانت وی  در دوزخ فرستاده می شد، تا جزا اش را دیده دو باره که در جنت می آمد، انسان معقول می گشت.
آرتین و دیگران، مغازه ها و انسان ها و مکان های دلانگیز جنت را تماشا نموده در محلی رسیدند منزل غریبانه ی آرتین بود.  
آرتین محلی را برای بدوباش انتخاب کرده بود در کمر کوه بود، لیکن با کوه تماس نداشت در فضا ساخته شده بود معلق در هوا!
کوه با شکوه زیبایش و با سرسبزی هایش پارچه ی تزین شده ی جنت بود و بین سرسبزی هایش با مختلف رنگ، گل ها، دل انسان را ربوده خود را معشوقه می ساخت.
منزل غریبانه ی آرتین دو طبقه ساختار داشت که با شکل عجیبی از ساختمان بود. انسان را بر شکفت زدگی آورده تصور را حکم می کرد، تا شعوراش را مربوط بسازد که نهایت حیرت دهنده!
انسان سوال از خود می کرد، چگونه عقل انسان تا که کائنات عمراش را بر پایان می رساند تا این اندازه تکامل نموده می تواند؟
از این سبب که نقشه ساختمان را آرتین نقش بندی کرده بود و با سپارش بر شرکت ساختمان اعمار ساخته بود، یعنی استادی از آرتین بود.       
چونکه عقل آرتین تا این اندازه رشد کرده بود؟
گرچه آرتین در زمان نخستین دنیای اول بر آخرت هجرت نموده بود، لاکن بعد از قیامت، زیر تاثیرات پیشرفت، عقل انسان تکامل اش را مکمل گشتانده بود. از این که وی در حیات دنیا یکی از جمله عالم های زمانش بود و مطابق بر منطق کتاب مقدس، استعداد وی در جنت بر وی همکار می شد، چونکه کتاب مقدس در سوره اسرا در آیت 72 می گوید: «اما کسی که در این جهان (از دیدن چهره حق) نابینا بوده است، در آخرت نیز نابینا و گمراهتر است!»
و یا الله در سوره نفال در آیت 22 می گوید: «بدترین جنبندگان نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه نمی‏کنند»
یعنی برای بهروزی انسان در آخرت، در دنیا تجسس لازم است و دانش و مطالعه شرط است تا درک حقیقت کند، درک حقیقت کردن با دانش و علم ممکن شده می تواند.
از این سبب که خود خدا مکمل ترین علم است و هر فعالیت یزدان بزرگ، فقط با علم صورت می گیرد، از این لحاظ که هر پدیده در دنیا با منطق استوار است. هرگز معجزه وجود ندارد نزد علم خداوند نامعلوم باشد. زیرا معجزه زمانی گفته می توانیم از درک منطقی یک پدیده ناکام بوده باشیم، پس علم، بزرگ ترین کلید است دروازه هر معجزه را باز می سازد.
از بالکن منزل آرتین منظره ی منطقه بهتر نمایان می شد مدیرصاحب و مولوی صاحب با علاقه تماشای صحنه را از بالکن منزل داشتند، آرتین و دلاورخان نزدشان رفتند در این اثنا دکترجان صدا زد: میشه که چیزی بخورم خیلی گرسنه هستم؟
آرتین گفت: حتمی، ببخشید رسیدگی کرده نتوانستم در خدمت تان می آیم.
در این هنگام مولوی صاحب مختلف انسان ها را دید، بعضی شان بر انواع شکل عبادت داشتند با تعجب ها پرسید: آقای آرتین انسان ها چرا بر مختلف چهره هستند حتی شباهت شان خیلی ها تفاوت دارد و بر گونه های جدا در پرستیدن خدا مشغول اند آیا همه شان انسان اند؟
آرتین کمی مکث کرد گفت: البته همه شان انسان اند، لیکن در مختلف اوقات در دنیا ها زیست کردند و دایما در تاثیرات تکامل تغییر خوردند، مگر اصل جوهرشان که نزد الله انسان اولاد آدم اند به او منطق باقی ماندند.
فراموش نکنیم اولاد آدم، انسان، در مختلف زمان با تکامل همساز بود، چونکه قواعد چنین بود و از جانب الله تعیین شده بود.
انسان وحشی بیشتر بر حیوان های زمان اش شباهت داشت، بعدها با تغییرات، خصوصی را بر خود گرفت از همه حیوان ها جدا یک چهره پیدا کرد و در مقامی رسید از جانب الله روح آدم شدن داده شد، او زمان در نزد خداوند آدم قبول گردید، اولاد آدم، انسان، با تغییرات دایما تکامل کرد و از نگاه چهره و از دیدگاه عقل بر مکمل شدن رفت و چه اندازه که با تکامل از یک دنیا بر دنیای دیگر سفر کرد، بر همان اندازه مغز وی رشد نمود و با عقل انکشاف یافته دایما با همه مخلوق ها متفاوت شد، چونکه اشرف بود، بر همان مسیر انکشاف کرد، ولی بعد از دنیای اول بر دیگر دنیا ها که سفر کرد، با تاثیرات اقلیم ها، سازش های دیگری کرد و شرط ها مجبور نمود همباز شود، مگر جوهریکه انسان اولاد آدم نزد خدا معرفی بود، با او مقام همواره باقی ماند.
انسان هایکه مخالف قاعده های تکامل اند بسته بر منطق شان اند که از امکانات درک شان از شرط های حیات، ایشان را بر چنین عقیده پابند ساخته است. ولی خداوند از دیدگاه خداوندی بر مسائل نظر دارد، اگر از منطق او یزدان بزرگ حقیقت را دیدن کنیم در کائنات چیزی ثابت نیست دایما در تغییر است، چیزیکه برقرار است بودن دایمی خداوند و علم وی در بالای همه هستی.
حتی قوانین ثابت دنیا ثابت نیستند، بر اینکه بر زمان و مکان مربوطه ارتباط دارند. یعنی هر زمان دنیا قوانین ثابت اش را مربوط  بر او زمان دارد و هر کتله در کائنات قوانین مشخص ثابت اش را دارد. ما نمی توانیم از دنیا دیده بر قانونیت همه حقیقت ها برسیم، چونکه ساختار کائنات مجبور می سازد انسان در تجسس شده تکامل کند، بدین خاطر در کتاب مقدس در سوره نحل در آیت 12 الله وعده می دهد و می گوید: «او شب و روز و خورشید و ماه را مسخر شما ساخت; و ستارگان نیز به فرمان او مسخر شمایند; در این، نشانه‏هایی است (از عظمت خدا،) برای گروهی که عقل خود را به کار می‏گیرند!»
و یا در سوره ابراهیم در آیت 33 می گوید: «خورشید و ماه را که با برنامه منظمی درکارند، به تسخیر شما درآورد; و شب و روز را (نیز) مسخر شما ساخت;»
یا در سوره لقمان می گوید: « آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده، و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله می‏کنند!»
الله که با دفعه ها در کتاب مقدس گفته است انسان بر ستاره ها حاکمیت پیدا می کند و از هر نعمت فراوان آشکار و پنهان استفاده می نماید، یعنی از دنیا اولی بیرون شده بر همه کائنات حاکم می گردد و از هر دستور خداوند استفاده می کند، لاکن چند در صد مسلمان ها از کتاب شان آگاه اند؟
اگر آگاه می بودند علم تکامل و علم بیگ بنگ را مسلمان ها در دنیا پیشکش می نمودند، در حالیکه بر کفر محکوم می سازند، جالب نیست؟
بدین خاطر در جنت با مختلف چهره ها انسان ها را می بینید و از اینکه در گوناگونی زمان زیست کردند و بر قواعد دینی زمان شان وابسته بودند و در متنوعی قبله ها، خداوند را عبادت کردند و از اینکه بر متعدد شیوه الله را پرستیدند در جنت هم حریت کامل دارند تا بر خواست شان با کلتور داشته شان بندگی شان را برای خداوند بیان کنند.
یعنی عبادت، اشتیاق یکه از درون انسان بر شکرگزاری از نعمت های پروردگار مقابل خالق ابراز می گردد می باشد.
برای هر انسان، مهم و لازمی است، دانستنی محتویات که چگونه عبودیت اش را از طی دل آشکار می سازد، شرط است.
در این منطق کتاب مقدس دستورات دارد، الله در سوره شوری آیت 8 می گوید: «و اگر خدا می خواست (و در ازل صلاح نظام عالم می دانست) تمام خلايق را (به قهر) يک امت قرار می داد و ليکن (برای امتحان چنين نخواسته تا) هر که را بخواهد به رحمت خود داخل کند و ستمکاران را هيچ يار و ناصری نباشد»
اگر خدا چنین خواسته باشد و برای هر طایفه مختلف شکل عبادت و مختلف قبله را پیشکش کرده باشد، اگر کسی بگوید تنها ما جنتی هستیم آیا بی منطقی نمی شود؟
آیا خلاف قاعده های دستور الله عقیده پیدا نمی کند؟
در سوره حج در آیت 67 خداوند می گوید: «برای هر امتی عبادتی قرار دادیم، تا آن عبادت را (در پیشگاه خدا) انجام دهند; پس نباید در این امر با تو به نزاع برخیزند! بسوی پروردگارت دعوت کن، که بر هدایت مستقیم قرار داری»
ما از این آیت چه مفهوم گرفته می توانیم؟
آری برای هر امت عبادتی وجود دارد جدا!
در زمان پیغمبر آخرین پارچه اسلام، بسیاری ها پیغمبری آخرین پیغمبر را قبول نکرده بودند، همانند مسلمان های سال های بعد، که می گفتند تنها عبادت ما درست است، فقط در راه صیح ما قرار داریم.
همه چنین عقیده، غلط و خطا بود.
حقیقت، گفتار الله بود، یعنی برای هر امت عبادت های جدا از جانب خداوند هدایت شده بود و است. پروردگار با این آیت اندرز داد، بر پیغمبر اسلام و بر مسلمان ها و بر دیگران که تا بدانند هر امت شکل عبادت جدای شان را دارند.
پس نوع از عبادت پیغمبر آخرین پارچه اسلام و از دیگران همچنان درست است، چونکه در منطق خداوندی همه شان مومن اند، پس بر این دین یا بر آن دین بودن مهم نیست، چیزیکه نزد الله ارزش دارد تقواست.
الله در ارتباط قبله ها در سوره بقره در آیت 148 می گوید: «هر طایفه‏ای قبله‏ای دارد که خداوند آن را تعیین کرده است; (بنابراین، زیاد در باره قبله گفتگو نکنید! و به جای آن،) در نیکی‏ها و اعمال خیر، بر یکدیگر سبقت جویید! هر جا باشید، خداوند همه شما را (برای پاداش و کیفر در برابر اعمال نیک و بد، در روز رستاخیز،) حاضر می‏کند; زیرا او، بر هر کاری تواناست»
یا در سوره حج در آیت 34 می گوید: «و ما برای هر امتی شریعت و معبدی مقرر فرمودیم تا به ذکر نام خدا پردازند که آن‌ها را از بهائم (یعنی گاو و گوسفند و شتر) روزی داد پس خدای شما خدایی است یکتا، همه تسلیم (فرمان) او باشید، و تو (ای رسول ما) متواضعان و مطیعان را (به سعادت ابدی) بشارت ده»
پس مطابق منطق کتاب مقدس؛ «قرآن» حقیقت چنین است و جنت نمای از حقیقت های خداوند است مغایر دین جامعه.
آرتین که صحبت می کرد دلاورخان با دقت زیاد گوش می داد. آرتین از بالکن نزد دکترجان رفت، مولوی صاحب و مدیرصاحب بر منظره غرق تماشا بودند دلاورخان پرسید: آیا گفتار آرتین درست است؟
مدیرصاحب تبسم نرم کرد صدای از وی شنیده نشد، چونکه در جامعه های عقب مانده باسوادهاکه به روشنفکران معرف اند استاندارد روشنفکری در نزدشان بر گونه لباس پوشیدن و شیوه نشستن و برخواستن و طرز صحبت کردن به روش جدا از دیگران معدود است، لیکن تجسس و فکرهای نو بیان کردن که از قاعده های روشنفکری است دیده و شنیده نمی شود، چونکه در بسیاری مسائل در تلاش همرنگ شدن جامعه هستند، بدین خاطر از مدیرصاحب چیزی شنیده نمی شد، وی روشنفکری جامعه را به بهترین شیوه تمثیل می کرد.
مولوی صاحب گفت: گپ هایش را ارزش ندادم نزد ما اهمیت ندارد چونکه در جنت تنها ما مسلمان ها رفته می توانیم، همه این ها کافر و شیطان هستند، نمایش که از نام جنت در چشمان ما ظاهر است کار شیطان است، بلکه در رویا باشیم بلکه بیدار، خلاصه این راز را ندانستم.
مولوی صاحب که برای دلاورخان فکراش را بیان می کرد دکترجان نزدیک بالکن ایستاد بود و در تفکر بود که جنت چه اندازه علمی تنظیم شده است؟ همه سخن های مولوی صاحب را شنید و تبسم کرد چیزی نگفت.
مگر دلاورخان گفت: قرآن که دست شماست نمیشه قبل از اینکه همه را کافر بگوید کتاب مقدس را باز نموده مطالعه کنید؟
مولوی صاحب با خشم جواب داد و گفت: تو گپ من را کن از هر چه خبردار هستم.
آری زمانیکه تورک های هون از آسیا میانه سوی اروپا یورش بردند یک دور جدید تاریک در اروپا غربی باز شد. دلیل ایجاد شدن این دوره، دفاع از سرزمین های اروپا از هجوم تورک ها از نام دین و ایمان بود. باید طوری بر دستورات کلیسا ملت ها محکوم می شدند منطقی که وجود داشت می گفتند بخورید، بنوشید، خواب کنید، کار کنید و عقیده مستحکم بر کلیسا داشته باشید، هرگز تجسس و مطالعه و بررسی نداشته باشید، چونکه یگانه صلاحیتدار در دنیای آخرت برای جنت رفتن در دنیا فقط کلیسا است.
کلیسا می گفت: هرگز مطالعه نکنید، هیچ گاه بررسی و تجسس نداشته باشید، حتی فکر تفکر نکیند، چونکه عوض شما ما وظیفه را انجام می دهیم و هر چه را ما بگویم درست است، اگر از گفتار ما بیرون شده، خود مطالعه نموده کاوش کنید، در گناه عظیم گرفتار می شوید. مانند مسلمان های عصرهای دراز که اوج این فرهنگ در سده بیست یکم قویتر در بین مسلمان ها مشاهده می شود.
در مسلمان ها فرهنگ جستوجو کردن در مشتاق حقیقت ناپدیده بوده همچون اسب گاری بر سمت یکه از زبان ملاها گفته می شود روان اند همچون دوره قرون وسطی اروپا غربی.
در اروپا غربی که این فرهنگ را مروج ساختند هدف سیاسی که داشتند باید ملت ها برای مرام سیاسی شان اسیر شده باشند تا از حملات تورک ها مدافع شده بتوانند و این شرایط دوام کرد تا که یک خاندان دیگر تورک سفره ی دوره تاریک را در اروپا غربی جمع کرد.   
قرون وسطی در تاریخ اروپای غربی یکی از مهم‌ترین مراحل تاریخی است که از۴۰۰ میلادی از هجوم تورک های هون تا ۱۴۰۰ میلادی تا فتح استانبول دست تورک های عثمانی را در بر می‌ گیرد. در این دوران دین به عنوان یک مکتب کلی بر تمام جامعه حاکمیت دارد و هیچ حرکتی خارج از این مسئله قابل توضیح نیست. دین نوعی اقتدار همه گیر دارد و حوزه سیاست، اقتصاد، جامعه و فرهنگ و افراد را تحت نظارت و کنترل دقیق خود دارد.
دلاورخان از گفتار آرتین و از منطق مولوی صاحب سرگشته شده داخل سالن رفت و آرتین دیگران را صدا زد گفت: آقای مدیر و مولوی صاحب چه سپارش دارید که پخته شود؟
همه در سالن جمع شدند بر یک دیگر دیده پرسیدند چه سپارش داشته باشیم و لحظه ها مشورت نموده از آرتین پرسیدند که چه پخته می توانند؟
آرتین بر آشپزخانه صدا زد گفت: می توانیم لیست از غذا ها را ببنیم؟
صدای شنیده شد می گفت: حتمی صاحب.
همان لحظه در بین سالن تصویری در فضا نمایان شد از مختلف غذا ها رسم های شان بود، با شماره نشان داده می شد و اسم شان و زمان شان که در دنیا پدید آمده بود، معرفی می گردید و چگونه لذت داشتن شان بیان می شد.
همه از شگفت زدگی در سریرها نشستند، سریرها چون تخت شاه یی بود با زیورهای زینت شده ساخته شده بودند، همه بر سریرها تکیه زده بر تصویر غذاها می دیدند و از انواع غذاها شانس انتخاب مشکل شده بود، زیرا اقسام با لذت بود که آشپزخانه معرفی می نمود.
دکترجان از کباب ها خوشش آمد و با یک نو کباب از یک نو غذا که به اسم شک شکا بود سپارش داد و با سبزی ها و نوشابه های شراب کوثر.
همه شان شک شکا را با یک دو غذای دیگر سپارش دادند و آشپزخانه هدایت ها را که گرفت گفت: حتمی آقایان.
غذا ها که پخته می شد، دلاورخان کنجکاو شده بود سوی آشپزخانه رفت، از ورودی دیدن کرد کسی نبود لاکن مثل یکه آشپز بوده باشد غذا ها را در حال پختن باشد دید که غذا ها پخته می شد.
آرتین نزدیک شد با تبسم گفت: خود آشپزخانه دستگاه تنظیم شده ی است اسباب ها چه کردن شان را می دانند، از این سبب که عقل همه شان بر یک عقل بالا ارتباط دارد، زمانیکه دستور می گیرند پخت هر غذا در لیست شان وجود دارد که با شعورشان ارتباطی می باشد و در همان لحظه ابزارها چه کردن شان را دانسته عمل می کنند.
اگر که سیستم یکی شان مشکل پیدا کند عقل بالا مداخله می کند در او صورت اگر لازم ببینند بر عقل من پرابلم را می رسانند تا همکار شوم.
در او زمان برای مدد ما حور جنت یکه همسر در کارهاست می رسد، حوریکه برای خدمت وظیفه دار است همکار شده هر ویرانی را ترمیم و هر مشکل را حل می سازد.
حوران برای همه جنتی ها که جنتی ها چه زن باشند چه مرد باشند خدمت گارها برای شان اند و برای هر کی یکی شان وظیفه دار است در صورت مشکل برای رفع پرابلم همکار می شود و حریت کامل شان را دارند در مقابل خدمت شان از سیستم یکه در جنت است پاداش شان را می گیرند.
آن چنان که در دنیا از حوران تصور وجود دارد در جنت مغایر آن واقعیت موجود می باشد، چونکه در جنت بی منطقی جای ندارد زیرا در دنیا حوران مال مردان معرفی شده اند. از این خاطرکه فرهنگ درک شان برای ارزیابی این حقیقت تاثیرآور است، لیکن از فرهنگ داشته شان، کمی نجات پیدا کنند و در تلاش تجسس حقیقت باشند او هنگام می دانند حوران نه زن اند نه مرد.
آرتین که چنین می گفت مولوی صاحب با مداخله گفت: چه می گوید حوران جنت کارگرانی هستند برای چنین مشکل وظیفه دار شده اند؟
نه خیر چنین نیستند ممکن نیست زیرا حوران زنان پاک با چشمان سیاه در خدمت جنتی ها اند که معشوقه ها هستند.
دکترجان با قرقره خندید پرسید: چه می گوید مولوی صاحب؟ حوران خاطر معیشت عشقی مردان آفریده شده اند؟
شما که جنتی ها می گوید و حوران را خانم های سیاه چشم می دانید آیا در جنت تنها مردان باید باشند و حوران برای خوش گذارنی عشقی، سیاه چشمان زیبا ها باشند برای مردان؟
حیرت!
مدیرصاحب که دایما بی صدا بود چونکه روشنفکر بود این بار در صحبت شامل شد گفت: من با مولوی صاحب هم عقیده هستم چونکه دین ما چنین می گوید.
دکترجان گفت: بلی دین یکه در جامعه کشورهای اسلامی مروج شده است چنین می گوید، چونکه از دین کتاب مقدس تان فاصله گرفته است، اگر که اساس دین تان کتاب مقدس تان باشد، قرآن جنسیت حوران را برای ما معرفی ندارد، زیرا از منطق کتاب مقدس جنسیت حوران نامعلوم است پس نه خانم ها هستند و نه مردان هستند.
حوران بین هر دو جنسیت، مخلوقی اند برای خدمت بر جنتی ها مسولیت دارند و بر همان گونه که مردان از خدمت حوران استفاده می کنند بر همین اندازه زنان نیز از همکاری حوران مستفید می شوند، منطق درست چنین است.
الله در سوره واقعه در آیت های 22، 23 و 24 چنین می گوید: «وهمسرانی از حورالعین دارند، همچون مروارید در صدف پنهان! اینها پاداشی است در برابر اعمالی که انجام می‏دادند!»
حورالعین را زن که معرفی کرده اند از تاثیر کلتوری است حاکمیت مردان بالای زنان می باشد. قاعده ی طرز زندگی شان چنین است، اگر زنان در جامعه حاکم می بودند و حورالعین را زنان جامعه معرفی می کردند، در او زمان، جوانان خوش چهره با چشمان سیاه چون مروارید « عوض زن مرد» معرفی می شدند، در حالیکه حوران مخلوقی هستند مانند مرواریدها صاف با چشمان سیاه نه زن و نه مرد اند چونکه اینجا جنت است نه مکان بی منطق ها!
مدیرصاحب باز بی صدا شد از این سبب که یکی از ویژگی روشنفکران جامعه های عقب افتیده، در چنین موقع بر وزن صحنه دیدن دارند، از اینکه در فرهنگ شان باسواد بودن را روشنفکری می دانند، هرگز در تلاش رساندن خود بر دانش ها نیستند، منطق گفتارشان به اندازه سویه شان است که بهترین طرز مدافع بودن بی صدا شدن و همرنگ جامعه بودن است. در حالیکه روشنفکر باید ایجادگر فکرهای جدید باشد و پیام رسان در عصر خود از نوآوری ایده ها باشد، لیکن مدیرصاحب روشنفکر جامعه بود.
مولوی صاحب ترش کرد و دلاورخان با حیرت در تفکر رفت در او اثنا صدای شنیده شد گفته شد: بفرماید بر سر خوان تشریف بیاورید هرچه به میل تان حاضر است.
آرتین پرسید: یا میوه ها؟
جواب شنید از ترگیل ها پوهالاها شروع مژکی، سیب آکی با هفت نوع بساط تزین شده است و شراب کوثر را حورتان رساند که از جنس عالی برای مهمانان لطف شده است لطف کنند تشریف آورند.
ادیم پرجلال خوش مزه تنظیم بود در مکانی ترتیب شده بود از گوشه سالن در بین گل ها قرار داشت که آب شرشر خوش ذوق از کنار می ریخت و پرندگان زیبا با نغمه های لطیف از بین گل ها مثل یکه بزم را با موسیقی بسازند ترنم ها می سردند لیکن مطابق بر علاقه ذهن او لحظه ی مهمانان بود از این سبب که عقل پرندگان خواست هر فرد را می دانست که چگونه سرودن کند زیرا آن جا جنت بود.   
همه که ندیم شراب کوثر مجلس در سر سماط بودند، بهشتی ها با آتمین های شان پرواز نموده از نزدیکی منزل آرتین که می گذشتند سلام می دادند هم مردان بودند و هم زنان!
آرتین دستور داد تا پرده نازک بر پنجره های سالن افتیده شود تا از بیرون کسی دیده نتواند، با هدایت وی از سر پنجره ها پرده نازک پدیدار گشته مایل بر زمین شد.
با نزاکت غذا ها که خورده می شد انسان را بر تصوری می برد گویی طرز غذا خوری را از تحصلات عالی آموخته باشند، از این خاطر که در جنت هر کی با فرهنگ شده بود زیرا بهشت مکان فرهنگی هاست نه برای بی فرهنگ ها!
شراب کوثر، خصوصی را با خود داشت خوش حال می ساخت لاکن بدون اراده نمی کرد.
شراب کوثر عقل را بیشتر بر تفکر سوق می داد، لیکن بالای عقل تسلط اش را نداشت. مانندیکه برای تقویت قوا عقل دارو گرفته باشد چنان مایع از کیفت بود.
غذاها مکمل با لذت عالی بود و میوه ها نوع از خوش مزه گی داشتند، مثلیکه برای لذت دادن شان شهد زنبور را علاوه کرده باشند بی نهایت برای انسان کیف می داد.
غذاها خورده شد با شکر گذاری از پروردگار، در بالایی سالن برای نوشیدن نوشابه های گرم رفتند و در سریرها نشتند و با یک بارگی سالن طعام خوری از سالن نشیمن جدا شد و برای جمع آوری لوازم خوان، خادم ها در خدمت شدند همه شان مکانیزه های اتوماتیک بودند که جنتی ها برای معیشت شان ساخته بودند.
از آشپزخانه صدای شنیده شد: چه میل دارید کدام نو از قهوه؟
آرتین گفت: تصویرها دیده شود تا مهمانان با دلخواه انتخاب کنند. بار دیگر تصاویر از مختلف قهوه ها روی پرده یکه فقط فضا از سالن بود نمایان شد و هر کدام را معرفی نموده زمان پیدایش و اعتبار و لذت اش را معلومات داد.
دکترجان قهوه پوراور را انتخاب کرد دیگران هم گفتند از همه ما از همین نوع از پخت قهوه باشد. همه که از حیات جنت در شکفت ها بودند دکترجان پرسید: آیا همچو تلویزیون وسایط دارید که پرگرام های تفریحی داشته باشد؟
آرتین جواب داد البته که هر نوع از تفریح در جنت موجود می باشد تلویزیون یکی از ایشان اند و دستور داد تا در خدمت قرار بگیرد.
فوری در مقابل مهمانان در فضا تصویر بزرگ نمایان شد از منظره زیبای طبیعت جنت بود و دستگاه پرسید: کدام پرگرام را علاقه دارید دیدن کنید؟
همه که با حیرت می دیدند آرتین پرسید کدام مسابقه نیست که تماشا کنیم؟
برایش جواب داد حتمی چند برنامه موجود است، لیکن لحظه های قبل بهترین پرگرام از مسابقه آی بال بود، می خواهید نمایش اش را تکرار کنم؟
آرتین گفت: بلی درست است با ویژگی اش برای مهمانان دلچسب می گردد.
پرسید: مسابقه بین کدام کلوپ ها بود؟
جواب داد: آلتین پوش ها و لاله یی ها.
آرتین گفت: مسابقه ی جالب است چونکه دو رقیب قوی اند اگر ببنیم مسرت از نمایش این ورزش نصیب تان می شود. همه که علاقه گرفتند تا دیدن کنند، روی پرده تلویزیون نمایش آغاز شد. مهمانان بر سریرها تکیه نموده قهوه های شان را نوشیده با شوق مسابقه را دیدن می کردند.
بازی آی بال با آتمین های مخصوص این بازی صورت می گرفت. آتمین های این بازی به گونه دایره بود، کپش یکه آتمین ها داشتند بازی کن پوشیده در پرواز می شد، وسیله یکه برای توازن قایم گرفته ایستاد شوند، در آتمین های مسابقه وجود نداشت، لاکن آتمین ها با پیشرفته ترین طرز ساخته شده بودند. در هر حال ورزش کاران، توازن ورزشکاران را، آتمین ها برای فرود نشدن ورزشکاران سوی پایان،  عیار می ساختند، مگر باز هم کاملا به استعداد ورزش کاران وابسته بود که در هنگام مسابقه با دستور عقل شان بر عقل آتمین شان هدایت را طوری می دادند تا از هر نوع از نزولی سوی زمین حفاظت کند.
بازی در فضا تقریبی، ده متر بالا از زمین شکل می گرفت، لاکن در بلندیکه پرواز می کردند حر و آزاد بودند تا چه حدودیکه پرواز کنند می توانستند.
در مسابقه، دو تیم می شدند هر تیم با لباس ویژگی کلوپ شان بر طرفدارهای شان مسرت می آورد و با یک نوع از توپ نه بر توپ فوتبال مانند بود نه بر دیگر شکل، مخصوصی از ساختاری داشت که می توانیم بگویم کمی بیضوی لاکن کمی دراز!
محل یکه مسابقه صورت می گرفت با قاعده های قبول هر تیم بود که از جانب اداره ورزش مشخص شده بود و در چهار گوشه از میدان ورزش این بازی، بیرق ها محل را نمایان می ساخت همه شان در هوا معلق بودند.
در دو استقامت همانند دروازه فوتبال که بر برد باخت تعیین می شود چنین منطق داشت که در هر کدام با چهار بیرق یکه در هوا معلق بود تعیین بود و دروازه دار در وسط ایستاد بود دقت بر بازی حریفان داشت.
در آی بال، زمانی می شد، بازی کنان رقیب، توپ آی بال را با دست در دروازه آی بال رقیب می انداختند، در او هنگام طرفدارها با شور هلهله می گفتند آی بال، آی بال....
لیکن کاری ساده نبود، رقیب ها در مجادله می شدند تا بازی کنان رقیب تیم را ممانعت کنند و توپ آی بال را از ایشان گرفته بر سوی دروازه آی بال رقیب پرواز می کردند، از این که با سرعت های مختلف گاه سرد گه بطی آتمین های شان را پرواز می دادند، گاه بر بلندی زیاد دو یا چند ورزش کار تیم ها پرواز می نمودند و با سرعت می پریدند و مجادله می کردند.
از این سبب که چه اندازه بلند می رفتند یا پایان می آمدند در مسابقه حریت داشتند تنها دقت یکه می کردند باید با زمین تماس نداشته باشند، بر این خاطر بلندتر از ده متر از زمین جنت، میدان بازی شان بود و از مکان تعیین شده که با بیرق ها حدود میدان نشانی شده بود، بیرون نروند و بیرون رفته نمی توانستند و هر لحظه ی بازی شان را با باریکی ها، حکم یکه خود اتوماتیک یک جهاز بود، اداره و کنترل می کرد و در جزترین خطا برای شان اختار داده می شد یا از مسابقه منع می شدند.
بازی که با اوج شور هلهله دوام می کرد گاه زمان دو یا چند ورزش کار رقیب در سر گرفتن توپ آی بال مجادله که می کردند آتمین های شان فرم پارچه می شد و از بلندی که بر زمین سقوط می نمودند فوری آتمین دیگر که شامل مسابقه بود از زمین پرواز می کرد، در زیر پای بازی کن قرار می گرفت و بازیگر دو باره شامل مسابقه شده بازی را دوام می داد.
پارچه های آتمین ویران شده بر سوی زباله دان می رفتند و در آن جا جمع می شدند گویی هر پارچه عقل جدا دارد که از وی استفاده می کند. در حقیقت چنین بود چونکه آتمین ها طوری ساخته شده بودند در هر پارچه عقل جدا جاگزین بود و مرکز هدایت داشتند که دستور را از آن جا می گرفتند خلاصه در هر فعالیت در جنت منطق استوار بود و علم حاکم بود.
آنقدر بازی ها شور هلهله داشت که گاه یک بازی گر یک تیم از یک سو و بازیگر تیم دیگر که توپ آی بال در دست داشت از سمت دیگر با سرعت مقابل همدیگر می آمدند، با سرعت که مقابل همدیگر می آمدند وضعیت شان را قسمی می گرفتند کمی خود را قوسی می ساختند، یعنی سینه پیشرو می آمد شکم کمی عقب می رفت و دو دست، باز می شد و عینک های مخصوص این بازی در چشمان بود تا از جریان هوا، چشمان ضرر نمی بیند با دقت زیاد چشمان را بر سوی حریف می کردند و به بسیار تیزی نزدیک می شدند و در اثنا نزدیک شدن بعضی مانورها را داشتند تا رقیب را فریب داده توپ را صاحب شوند و لیکن با همه تجهیزات مکمل آتمین ها، بعضا آتمین ها فرصت پیدا نمی کردند تا از قوه عقل شان استفاده نموده تصادم را ممانعت کنند. بسیاری وقت با شدت بر همدیگر که می خوردند آتمین ها که فرم پارچه می شدند ورزشکاران از اثر شدت برخورد دور انداخته می شدند، لاکن البسه های شان بر همین شرط ها ساخته شده بود، هرگز ناراحتی جسمانی را حس نمی کردند، بر زمین که سقوط می کردند تا رسیدن آتمین دیگر چند ملاق می خوردند، مگر آتمین دیگر که برای نجات شان می رسید فوری وضعیت شان را تنظیم می کردند و سوی دروازه حریف ها هجوم می بردند، در چنین صحنه های از بازی، هیجان بر جای می رسید همه با شور شوق  تیم شان را استقبال می کردند.
همه با لذت گرفتن از صحنه های مسابقه، هم صحبت داشتند و هم تماشا از آی بال!
مسابقه که ختم شد دکترجان از آرتین خواهش کرد تا سایر از پرگرام ها را نشان داده معرفی کند. آرتین بر تلویزیون هدایت می داد روی پرده با دستور آرتین یکی یکی برنامه ها نشان داده می شد.
مولوی صاحب با حیرت پرسید: ما جهازی را نمی بینیم که تصویر از وی ظاهر شده باشد می توانید دستگاه را نشان بدهید؟
آرتین گفت: حتمی و دستور داد تا آپارات را معرفی کنند. در این هنگام صدای شنیده شد گفت: بفرمایند و بر سمتی همه را متوجه ساخت در آن جا بین دیوار به اندازه موره از مروارید سنگی از برلیان بود. معرفی که می کرد ادامه داده گفت: بین دیوار دستگاه پنهان است تا زیبایی سالن را بر هم نزند. در این موقع دکترجان پرسید: چگونه می شود تصویر را به خواست بیننده در هر سمت نشان بدهد؟
جواب داده شد گفت: در دیوارهای سالن وسایل هستند انعکاس تصویر را بر هر استقامت صورت می بخشند چونکه در منزل هر فعالیت هر دستگاه با عقل مرکزی در ارتباط است و هر ذره از ساختمان بسیار دقیق حساب شده است، از هر نگاه بر خواست دنیای انسان آماده اند تا بر لذت دادن برای انسان کاری را باید بکنند بدون نقصان باشد.
همی فعالیت در جنت بر منطق قوی و علم وابسته است. یعنی تصادف چیزی وجود ندارد همه تفکر شده و تنظیم شده است همانند دنیا که هر چه حساب شده است.
همه که با شگفت ها شنیدن می کردند دلاورخان برخاست از پنجره سالن سوی آسمان دید از زیبایی آسمان سرگشته شد. از این سبب که رنگ آسمان دایما در تغییر بود و هوا مطابق بر رنگ آسمان خفیف رنگی را نمایان می ساخت. قشنگی هر پدیده را مثل یکه لباس عروس را پوشانده باشند بیشتر دلکش می کرد و هرگز دوامدار نبود در تبدیل شدن بر صحنه دیگر رام بود که تبدیلات دوامدار بود.
سوی آرتین دیده گفت: چه سر است هوای جنت در تغییر است آیا هنر خورشید است یا کدام منطق دیگر؟
آرتین معلومات می داد گفت: هر شب و روز جنت برابر بر هزاران سال دنیاهاست. فرض کنید هر روز جنت معادل هزاران سال دنیاها باشد پس هر شب جنت بر همان اندازه دراز باید باشد. از این سبب که دنیای جنت در اطراف خورشیدی می چرخد شمس جنت برابر بر میلیون ها آفتابی است که در دنیا بود و زمین جنت بر همان اندازه کتله ی بزرگ است مقایسه با دنیا ناممکن است.
از این جهت که همه ی انسان هایکه در طول عمر کائنات زیست کردند در دنیای آخرت دو باره زنده شدند و بر دو، تقسیم شدند گناهکارها در زندگی دوزخ انداخته شدند و انسان های درست و مومن در زندگی جنت شرف داده شدند. اگر که در جنت شب و روز می بود برای زیست، شب دراز، زندگی را ناممکن می ساخت و مغایر منطق می گردید. بدین اساس ساختار دنیای آخرت قسمی است باید تاریکی وجود نداشته باشد و روشنی هم یک رنگ نباشد پس چگونه ترتیب می شد؟
باز منطق و علم کاری کرد بر چنین موفقیت جنت را ملبس ساخت همه از هنردار بودن الله است که عنایت داده است.
خورشید جنت بسیار بزرگ و بسیار دور از زمین جنت است. یگانه کتله ی بزرگ در اطراف زمین جنت، شمس زمین جنت است، زمین جنت از مسافت دور گرد خورشید در حرکت است. نور از آفتاب جنت مستقیم بر زمین جنت تابش ندارد از این دلیل که بین زمین جنت و خورشید جنت کتله های زیاد موجود اند، آیینه های زمین جنت اند همچون آیینه ها منعکس کننده نور خورشید سوی زمین جنت اند.
چونکه نور خورشید را آن ها بر زمین جنت می رسانند و هر کدام شان از سنگ های قیمتی و زیبا با رنگ های مخصوص شان ساخته شده اند. بعضی شان از سنگ های مختلف رنگ الماس می باشند. بعضی شان از یاقوت یا لعل یا کدام سنگ دیگر که خصوصیات بازتاب نور از ایشان با ویژگی ساختارشان مربوط است به وجود آمده اند.
کتله ها که در اطراف خورشید می چرخند هر کتله کوچک از زمین جنت که زیست در آن وجود ندارد باز دهی نور را با رنگ اش بر زمین جنت می رساند و در سطح زمین جنت در اصل صفا او سنگ را دیدن می کنیم و بر قشنگ شدن روی زمین جنت وظیفه دار اند. قدرت و توانمندی علم آفریده گار است.
بدین اساس هر لحظه ی گردش کتله ها در اطراف خورشید، نور وی را بر همدیگر انعکاس داده در هر استقامت زمین جنت می رسانند و هر زمان جنت را با مختلف شیوه و رنگ مزین می سازند و تعداد ایشان به اندازه زیاد است هر لحظه ی تابش نور از ایشان زیبایی بخوص را هر کدام شان بر زمین جنت داده، تاریکی را از بین برده است. از اینکه با مختلف مسافت از زمین جنت قرار دارند صنعت گری الله چنان انعکاس پیدا کرده است، هر ذره از هر بخش از کتله ها با دقت حساب شده است که چنین تعجب آور هوای جنت شده است.
مدیرصاحب پرسید: اگر که تاریکی نباشد زمان استراحت برای تان مشکل نیست؟
آرتین جواب داد و گفت: ساختار زندگی در جنت بر کیف گرفتن استوار است و انسان که دو باره در زمین جنت بنا می شود و همان مکان یکه جسم انسان دو باره هست می گردد در کتاب مقدس قبر گفته شده است.
یعنی قبر جای است انسان از مرگ بر سوی بیداری قدم می گذارد بدین اساس قبر جنت و قبر دنیا بین هم تفاوت بزرگ دارند. بسیاری ها کتاب مقدس را مطالعه نکرده بر عقیده عجایب اسیر اند که تصور دارند قبر جنت و قبر دنیا یکی بوده باشد.
در دنیا جای دفن که جسم انسان نابود می شود قبر نام گذاری کرده اند، لیکن مطابق بر منطق کتاب مقدس و بر اساس حقیقت جنت، قبر مکانی است انسان از نابودی سوی آبادی می رود و در قبر که جسم انسان دو باره ساخته می شود، اصل انسان که معنویت انسان است و با روح در قید پروردگار است دو باره آزاد شده هدایت می شود تا در داخل جسم برود و تا انسان بار دیگر حس هایش را نصیب شود.
زمانیکه جسم دو باره اعمار می گردد و همان مکان که در کتاب مقدس قبر نام گذاری شده است در حقیقت با اولین بار که انسان از آب و خاک ساخته شد منطق یکی می باشد. لیکن در ساختار اول زمان طولانی شرط بود، چونکه هنوز صفت آدم داده نشده بود و لازم بودکه جاندار از مرحله ها بگذرد تا پروردگار بر وی اسم نو بدهد و از این اساس الله بر جاندار از خود روح داد و اسم اش را آدم گذاشت.
لاکن در مکان یکه در جنت دو باره جسم ساخته می شود مسافت زمانی کوتاه شده است همچون شکم مادر که منطق بنا شدن انسان با نخستین منطق یکی بود، ولی زمان نهایت کوتاه شده بود.
در قبر جنت که در حقیقت نوع از شکم مادر است زمان معدود است از این سبب که روح با معنویت آماده اند تا بر انسان داده شود و انسان زنده گردد.
ساختار جسم انسان در جنت در اولین لحظه که هست می گردد بر بنیاد شرط های زمین جنت عیار می باشد و این خصوص بر انسان ها امکانی می دهد از هر شرایط جنت فقط لذت بگیرند و با حریت بر خواست شان زندگی کنند. بدین خاطر هر کی زمان استراحت اش را خود تعیین می کند، زیرا فعالیت کاری هر انسان با پیشرفته ترین جهازهای اتوماتیک مکمل شده است و انسان مجبور است علمیت اش را بر بلندترین سویه برساند از این خاطر که علمیت سبب می شود بیشتر راحت و آسوده زندگی کند، همچون زندگی دنیا.
مولوی صاحب با دقت که گوش می داد احتراز کرد گفت: خطا دارید در قبر اولین سوال جواب صورت می گیرد و این حادثه زمانی است انسان دفن که گردید از نخستین لحظه فرشته ها حاضر می گردند و عذاب قبر شروع می شود، بنا قبر مکانی است انسان در آنجا مدفن می شود.
دکترجان با قه قه خندید گفت: چه می گوید مولوی صاحب محترم؟ چیزیکه بیان دارید مربوط بر دین جامعه تان است. اگر یک بار کتاب یکه در دست دارید با علاقه با شعور مطالعه می کردید چنین سفسطه در جامعه حاکم نمی شد.
مولوی صاحب صحبت دکترجان را قطع نموده پرسید: چه شما در عذاب قبر باور ندارید؟
دکترجان باز خنده کرد گفت: آری منطق تان چنین است می پرسید ایمان دارید یا ندارید.
باریکی مسئله نقطه ی نیست که شما بیان می کنید، اساس مطلب در منطق دیگر نهفته است. یعنی در کدام حدود گفتار کتاب تان را درست درک کردید؟
کدام وقت از خود سوال کردید که چه اندازه از بین کتاب مقدس معلومات دارید؟
چنین فرهنگ رواج جامعه تان بود و است؟
این ویژگی سبب شده است در دنیای اسلام کسی سوی منطق قرآن نمی رود، هر کی از دیگری پرسش می کند، دیگری که کدام معلومات درست ندارد، دلخواه صحبتی می کند دین را در بین سفسطه ها اسیر می سازد و در او زمان روشنفکرهای تان از مغالطه ها که خارج از منطق کتاب مقدس رواج است، قناعت شان را از دین جامعه تان برآورده می سازند.
از این که فرهنگ روشنفکری بین شان نهایت ضعیف است تا به صفت روشنفکر تجسس نموده خود از گفتار قرآن، حقیقت ها را دریابد. بی سوادتر از ملای می شود او ملای دینداریکه غیر از شنیدگی چیزی بر عقل ندارد و چند آیت کتاب مقدس تان را که ازبر دارد، هرگز در معنی وی دقت نکرده است، از این خاطر که در عاشق ثواب گرفتن اسیر است، مگر صواب کردن که امر کتاب تان است اکثریت مسلمان حتی تفاوت این دو کلمه را نمی دانند، آری نمی فهمند، اگر باور نداشته باشید آزمایش کنید.
روشنفکرهای تان بی خبرتر از آن  ملا می شود که منطق گفتار عالمان دینی تان که منطق ملاهاست در نزدش بی منطقی می گردد. بر خود غرور نموده دین تان را در تمسخر قرار می دهد و لاکن بی صدا شده همرنگ همان جامعه می گردد. این است حقیقت روشنفکرهای دنیای اسلام.
در حالیکه روشنفکرها درک کنند دین سرنوشت ساز است. ملتی وجود ندارد بدون دین باشد. شخصی در دنیا زیست نمی کند غیر عقیده باشد. کس هایکه بر موجودیت خدا باور ندارند باز هم نبودن الله را دین شان قبول کرده اند و یک تز دارند و از جمله دیندارهای قوی دنیا بشمار می روند. چونکه شب روز در تلاش اثبات عقیده و منطق شان اند.
پس اگر که دین تا این اندازه اهمیت داشته باشد و در شکل دادن جامعه نقش بالا داشته باشد، باید محوطه یکه دین ها شکل می گیرند با دانش ها مزین گردد تا هر کی چه اسلام باشد چه در کدام دین دیگر و حتی آته ئیست، حتمی از عقیده یکه باور دارد معلومات درست داشته باشد.
از این سبب که هر خرابی از جهالت به میان می آید.
انسان را بر جایگاه بلند در بین حیوان ها، شعور او بر پایه دانش و علم استوار باشد می رساند، در غیر آن حیوانی است دو پای و دو دست دارد.
کتاب مقدس بصورت کل از قبریکه شما تصور دارید سخنی نزده است از این سبب که تلاش کتاب برای انسان، زندگی آخرت را بیان کردن است. اگر منطق بر عقل ها استوار می بود درک می کردند انسان که فوت کرد در او اثنا روح از بدن جدا می گردد و مطابق بر منطق کتاب مقدس، روح حریت ندارد زیرا مطلق در اسارت خداوند قبض است.
از این سبب که تا روزیکه دو باره حیات جدید داده می شود در مکانی انداخته می شود در قبضه الله قرار گرفته منتظر روز آخرت می گردد. اگر که روح از بدن جدا شده باشد کدام عقل است که بگوید بعد از مرگ در قبر دنیا جسم زیر سوال قرار می گیرد؟
آیا چنین بی منطقی، عقل انسان را در تمسخر قرار نمی دهد؟
برای اثبات این مطلب از کتاب مقدس از سوره زمر آیت 42 را برای تان می خوانم بر عقل هایکه اندیشه دارند کافی می باشد تا از خرافه ها دور شوند.
یزدان در کتاب مقدس می گوید: «خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می‏کند، و ارواحی را که نمرده‏اند نیز به هنگام خواب می‏گیرد; سپس ارواح کسانی که فرمان مرگشان را صادر کرده نگه می‏دارد و ارواح دیگری را (که باید زنده بمانند) بازمی‏گرداند تا سرآمدی معین;در این امر نشانه‏های روشنی است برای کسانی که اندیشه می‏کنند!»
چه حدود مسلمان ها از بودن این آیت آگاه اند؟
اگر که روح قبض شده باشد و جدا از جسم باشد، جسم مرده، کدام تاثیر را حس کرده می تواند؟
عقل دین جامعه تان در کجاست تا کمی تفکر کنید؟
در صورت یکه بگونه مطلق از قبردنیا در کتاب مقدس بحث نشده باشد و هر کلمه که در کتاب مقدس از قبر گفته شده باشد تنها از دنیای آخرت باشد، عذاب، در قبر دنیا چگونه بوده می تواند منطق دارند؟
برای اسناد دادن از کتاب مقدس از سوره یاسین آیت 51 را بخوانید پروردگار گفته است: «(بار دیگر) در «صور» دمیده می‏شود، ناگهان آنها از قبرها، شتابان به سوی (دادگاه) پروردگارشان می‏روند!»
اگر که در باریکی نظر اندازند از قبرها که شتابان سوی دادگاه می روند آیا در دنیا ممکن شده می تواند منطق دارند اندیشه کنند؟
در حالیکه هدف کتاب مقدس دنیای آخرت است. یعنی دنیای که بعد از ختم عمر کائنات عوض کائنات از سر ساخته می شود و زندگی جنتی و حیات دوزخی در او زمان تنظیم شده روز قیامت می رسد یعنی روز آبادی که بعد از ویرانی ترتیب می شود. یعنی زمان محشر تنظیم می گردد، در آن هنگام انسان ها که بین خاک دنیای آخرت ساخته می شوند، همان محل یکه از نابودی بر آبادی قدم می گذارند اسم آن مکان «قبر» می باشد.
انسان از نخستین لحظه از ساخته شدن که با روح اش دو باره زنده می گردد، اگر که در دنیا گناهکار باشد، از همان جایگاه که در قرآن قبر یاد شده است عذاب را دیدن می کند و بر این اساس گفتار کتاب مقدس بر بنیاد منطق استوار است. لاکن بی منطقی را مسلمان ها در راه انداخته اند، چونکه روح روشنفکری در روشنفکری دنیای اسلام مرده است که اباطیل از سخنان، دنیای اسلام را اسیر گرفته است.
مدیرصاحب که منطق را می شنید باز نقش روشنفکری اش را بازی می کرد، گاه بر دکترجان تبسم می کرد گه بر مولوی صاحب خوش سخنی می نمود. مفهوم رفتار مدیرصاحب در نزدش شیوه روشنفکری بود باید همرنگ او لحظه ی جامعه می شد. لیکن دکترجان را تنها می دید می گفت مولوی های ما جاهل اند و عقبمانده اند که دنیای اسلام دربدر است و اما نزد مولوی صاحب می بود با حرارت از منطق وی حمایت می کرد، مثل دیگر روشنفکرهای جامعه.
آری روشنفکری چنین است در دنیای اسلام!
از این سبب که اگر در تجسس دانستن قرآن شوند بر نظرشان عقب مانده نمایان می شوند، زیرا تصورات یکه در جامعه در بین روشنفکرها موجود است، می گویند دین مربوط ملاهاست هرچه بگویند بر ما ارتباط ندارد.
بدین خاطر در دنیای اسلام بیشترین ضرر را از دین جامعه می بینند، لاکن کمترین علاقه را در کاوش دین دارند از خاطریکه شکل لباس پوشیدن و طرز صحبت کردن که در هر جمله سخن زدن شان چند کلمه از فرهنگ خارجی باشد و گونه از مشروب نوشیدن به معنی روشنفکری قبول شده است.
بلی حقیقت چنین است در جامعه های بدبخت دنیای اسلام.
سخنان دکترجان را دلاورخان با علاقه می شنید لیکن مولوی صاحب اهمیت نمی داد از این سبب که اسیر منطق دینداری خود بود نه علمی رد کرده می توانست و نه منطق را پذیرفته می توانست، کاری که می کرد در نظراش دکترجان و آرتین از جمله کافران بودند، از این خاطرکه همرنگ و همفکر مولوی صاحب نبودند و در هر منطق دکترجان و آرتین فتوا کافر بودن را می داد اگر در جامعه شان می بودند بلکه بر دار زدن محکوم می کردند چونکه در جامعه های اسلامی اگر بر روش دین جامعه رفتار نشود و از حقیقت های کتاب مبارک بیانات داشته باشد، بر فتنه گر بودن حتی مشرک بودن معرفی می شود، زیرا تلاش شده است گفتار کتاب مبارک بر منطق و روش و روح دین جامعه عیار شده تفسیر شود، در حالیکه دین جامعه باید در روح و روان این کتاب عیار شده تفسیر می شد، تفاوت در این جاست.
هر لحظه یکه دلاورخان نزدیکتر بر مولوی صاحب می شد مولوی صاحب برایش می گفت: دقت کن کافر اند نه مثل ما مسلمان!
جنت که جای بود با پیشرفته ترین وسایل هر نو ناممکن را ممکن ساخته بود و هنر و علم پروردگار را انعکاس داده بود، هر چه در هر زبان، کسی می گفت هر کی بر زبان خود مفهوم می گرفت. چونکه ساختار وجود انسان بر شیوه ی آماده شده بود در هر زبان حرفی زده می شد عقل انسان، فوری ترجمه نموده بر درک انسان می داد تا درک کند.
بدین منطق دکترجان و آرتین از هر گفتار مولوی صاحب آگاه می شدند.
مولوی صاحب بر چهار اطراف نظر انداخت دید که مختلف انسان ها با انواع شیوه عبادت ها می کنند، خواست نماز بخواند بر آرتین گفت: اگر نماز بخوانیم چگونه سمت قبله را معلومدار کنیم؟
آرتین جوابی که داد چنین بود، گفت: برای عبادت هر منسوب هر دین الله یک استقامت را نشان داده است تا عبادت شان را بر او سمت انجام بدهند. برای آخرین پارچه از اسلام، خانه یکه بیش از چهار دیوار چیزی نیست گفت که خانه خود قبول کرده ام. یعنی اگر بر او دیده عبادت کنید برایم تقوای شما می رسد و بر همین منطق در هر دین یک نقطه را آدرس داد.
طور مثال بر زردشت ها گفت که آتش نور من را تمثیل می کند اگر سوی آتش دیده برای من عبادت کنید تقوای تان را قبول می کنم.
این منطق را کتاب مقدس در سوره بقره آیت 148 چنین می گوید: «هر طایفه‏ای قبله‏ای دارد که خداوند آن را تعیین کرده است; (بنابراین، زیاد در باره قبله گفتگو نکنید! و به جای آن،) در نیکی‏ها و اعمال خیر، بر یکدیگر سبقت جویید! هر جا باشید، خداوند همه شما را (برای پاداش و کیفر در برابر اعمال نیک و بد، در روز رستاخیز،) حاضر می‏کند; زیرا او، بر هر کاری تواناست»
پس منطق که چنین باشد و خانه یکه خداوند مربوط خود قبول کرده است تنها در دنیا اولی بوده باشد، در دیگر دنیا ها و در جنت وجود نداشته باشد، کاریکه معقول ترین منطق است هر کی در دل اش خانه ی خدا را تصور نموده عبادت باید بکند، مطئن ام تقوا برای الله می رسد چونکه مهم درک مسئله است نه رسم و رواج ظاهری.
در جنت هر فرد آخرین پارچه از دین اسلام، با چنین منطق نماز می خوانند و منسوب هر دین بر چنین منطق عبادت اش را می کند پس در هر استقامت ایستاد شوید مهم خانه ی خدا در قلب تان بودن است. 
مولوی صاحب سوی مدیرصاحب دید پرسید: نماز نخوانیم؟ مدیرصاحب جواب داد باید بخوانیم.
در گوشه از سالن تکه ی را هموار کردند تا نماز بخوانند. مولوی صاحب در پیش ومدیرصاحب و دلاورخان در عقب صف بستند، مولوی صاحب با نیت کردن از سوره فاتحه نماز خواندن را شروع کرد:« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ  الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»
زمانیکه الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ گفت دکترجان مداخله کرد گفت: «الحمد لله رب الاسلام»
مولوی صاحب بر عقب دید چیزی نگفت نماز را ادامه داد. دکترجان بار دیگر مداخله نموده گفت: غلط و خطا می خوانید باید عوض «رَبِّ الْعَالَمِينَ، رب الاسلام» بگوید.
مولوی صاحب با غضب از جا پرید پیش روی دکترجان ایستاد شد با قهر گفت: ای کافر چرا نماز ما را خراب می کنی؟
رب الاسلام نیست رب العالمین است.
دکتر جان پرسید: معنی رب العالمین را می دانید؟
اگر که رب العالمین معنی اش «خدای عالمیان» باشد ما که با عالم خود یک حقیقت هستیم چرا ما را از جمع بنده های خدا شما قبول نمی کنید؟
در هر گفتارتان چرا بر کافر بودن محکوم نموده حقارت می کنید؟
چنین حق را کی بر شما داده است؟
آیا خدا؟
اگر الله می داد خود را «رب العالمین» نمی گفت.
اگر که ما کافر باشیم بر موجودیت خداوند باید باور نداشته باشیم. در حالیکه ما بر بودن پروردگار ایمان مطلق داریم و وی را رب العالمین قبول داریم.
یعنی الله، خود را خدای همه عالم ها می گوید پس شما که ما را کافر می گوید باید بگوید خدا تنها از مثل شما از مسلمان هاست در او صورت رب العالمین را بر رب الاسلام تبدیل کنید.
یعنی، یا بار را نزد وسایل انتقال ببرید، یا وسایل را نزد بار بیاورید تا گفتار و عمل و عقیده تان منطق واحد پیدا کند.
در حالیکه در عبادت نماز سوره فاتحه را خوانده خدا را رب العالمین می گوید، مگر در عمل تان عقیده ی رب الاسلام تان را دارید آیا خطا ندارید؟
دلاورخان که با ذوق بر مولوی صاحب و دکترجان می دید، جروبحث را می شنید لاکن مدیرصاحب باز آرام بود نقش روشنفکری را اجرا می کرد. مولوی صاحب بی صدا شده در نماز ایستاد شد و هر سه با ساکنی نماز شان را خواندند.
نماز شان که ختم شد آرتین پرسید: نمی شه که سفری داشته باشیم سوی کارخانه و از چگونگی فعالیت های کارکنان آگاه شوید مسرت برای تان نمی شود؟
همه با یک زبان گفتند کاری خوبی است باید دیدن کنیم که بر کدام شکل و شرایط  کار می کنند.
دلاورخان گفت: ما که تصور داشتیم در جنت همه می خورند، می نوشند و عشق می وزرند و هر چه تمایل شان باشد همان لحظه حاضر می گردد و حوران جنت با کاسه های شراب کوثر جهت خوش ساختن جنتی ها، خانمان زیبا سیاه چشمان اند که هدیه از جانب الله برای مردان هستند، چنین می دانستیم. لیکن جنت جای بوده است استوار بر منطق و علم که هر بخش حیات جنتی ها تنظیم است بر دانستن مسئولیت.
ما با شگفت ها با سرگشته شدن از عقل هستیم، برای اینکه چگونه می شود با وجودیکه معلومات ابتدایی هم در کتاب مقدس باشد، از منطق، در کتاب مقدس یاد آوری شده است؟
مگر بر بی منطقی کامل، گفتار کتاب مقدس را دین جامعه آورده است و چه اکاذیب نیست که از اسم دین و کتاب مقدس بر این مسئله گفته نشده باشد آیا جای حیرت نیست؟
آرتین تبسم کرد گفت: طول تاریخ حقیقتی را که حیات بیان کرده است همه رسوایی از بی خبری پیدا می شود. زمانیکه زندگی برای یک پدیده، ضرورتی پیدا می کند، اگر شناسایی درست در استقامت او نصیب انسان نباشد، هر کی از دل اش چیزی در ارتباط پدیده بگوید، هنگامی فرا می رسد کدام گفتار بر حقانیت وی نزدیک است کدام سخن دور از منطقش است ممکن نمی گردد کس تشخص درست از واقعیت کند.
در او هنگام از گفتار زیاد و لاکن بی منطق، جامعه ضرر می بیند.
اگر که دین هم باشد بر دست اهل عرفان نباشد، تبدیل بر وسیله بازارگانی می شود هر حقه باز در منافع شخصی اش خطرناک ترین سلاح ساخته استفاده می کند.
از این لحاظ که زندگی در دنیا یک امتحان است، پس منطق حیات گواه ست انسان در هر سمتی که روان ساخته شود، در او استقامت فرصت ها داده می شود، چونکه طرز روان زیست انسان در جهان از جانب خالق چنین بنیاد گذاری شده است. پس عوض فرصت های خراب از خوبی استفاده کردن جامعه را انسانی می سازد و بر دست و دوش انسان است نه نوشته در تقدیر وی.
همه در آتمین های شان سوار شدند و منتظر آرتین بودند تا سمتی که می رفتند اشارت کند. آرتین با مهمانان از منزل بیرون شد لیکن خانه بی کس بود لاکن دروازه و پنجره ها باز بود. مولوی صاحب پرسید: در جنت دزدی وجود ندارد؟                            
آرتین جواب داد: آری وجود دارد از این خاطرکه در معنویت انسان گاه زمان می شود خصلت شیطانی غلبه می نماید و بر خطا کردن هدایت می دهد. در حالیکه در بهشت کسی نیست محتاج گردیده باشد از این که هر امکان میسر است تا از عقل استفاده نموده در معیشت زندگی استعمال نماید، همچون دنیا.
مگر بر بعضی ها ماجرا در کار است دست بر دزدی می زنند و اما سیستم که با منطق علم با سویه بلند تنظیم است هر لوازم با سیستم عقل ترتیب شده است تا در اثنا دزدی بر مرکز که برای امنیت، مرکز وظیفه دار است تماس داشته باشد، ولی با وجود همه پیشرفت تکنیک، باز هم بعضی ها چنین کار نا شایست را انجام می دهند.
همه با آتمین های شان پرواز کردند و از عقب آرتین رفتند تا که آرتین نزدیک ایستگاه سادای ها ایستاد شد و همه در فضا با آتمین های شان نزد آرتین ایستاد شدند و منتظر سادای شدند.
لحظه ی نگذشته بود سرویس بزرگ که شکل دایره داشت رسید لیکن اسم او سبوتای بود و معادل سرعت نور حتی بیشتر از سرعت نور، آخرین استعجال وی مسافت را بر منطق تیزی نور حتی بیشتر از تیزی نور طی می کرد. لاکن ساختمان عجیبی داشت مانند قاب شکل دایره نمایان بود و از سه قسمت، فعالیت وی بود. در بخش تحتانی این جهاز مکانیزه ی فعال بود مقابل کشش زمین جنت، تکنولوژی بود قوا جاذبه را صفر ساخته سبوتای را در فضا معلق ساخته می توانست و در سمت بیرونی ساختاری داشت در گرداگرد وی چرخی بود با سرعت دور می خورد و از دور مثل گرداب یکه نهایت تیز سریع باشد و در مرکز گرداب مکانی بوده باشد، سبوتای از دور چنین نمایان بود و از پیشرو چندین سراخ داشت هوا را می گرفت و با وسائل از عقب هوا را با بسیار تندی می داد که این بخش مکانیزه، سبوتای را با سرعت پیش می راند و زمانیکه با آخرین شدت همه ماشین اش فعال می گردید، زمانی می شد که از اتمسفر زمین جنت بیرون می شد و با سرعت زیاد از تکنولوژی استفاده می کرد که سرعت سبوتای زیادتر از حرکت نور می گردید و هر مسافت دور را به آسانی طی می کرد.
انرژی این تکنولوژی از دو بخش بوجود می آمد، یک اسقامت از انرژی که در فضا بود، می گرفت و انرژی گرفته را با مواد کیمیایی که جهاز در داخل خود داشت، مخلوط نموده بر یک نیرو قوی مبدل می کرد و از قوت آن در فعالیت دستگاه استفاده می نمود  و همی فعالیت با اتوماتیک در دستگاه صورت می گرفت.
فعالیت سبوتای ها همچو سادای ها بدون کپیتان بود و با سیستم یکه در عقل وی وجود داشت طوری استفاده می شد از مرکز پلان را می گرفت و بدون تاخیر تطبیق می کرد.
کسی که از نعمت علم برخوردار نبود در شناخت سبوتای ها حیرت زده شده معجزه قبول می کرد، در حالیکه هنر علم بود فعال بود.
موقعیت که ایستگاه سبوتای بود نزدیک کمر کوه بود و با سبزه ها و گل ها، کوه موجوده، مزین شده بود. لیکن ایستگاه در فضا بود و سبوتای در فضا پرواز داشت همچو سادای ها و آتمین ها چونکه منطق همه ی شان یکی بود.
هرکی با آتمین های شان تا ایستگاه می آمدند و در مسافت های دور از سبوتای ها استفاده می کردند. چونکه سرعت سبوتای را نه آتمین  طی کرده می توانست و نه سادای ها.
همه داخل سبوتای شدند بعضی ها آتمین های شان را در فضا رها کردند، مگر آتمین ها سوی منزل شان پرواز نموده در جای مناسب اش می رفتند. یعنی هر بخش از فعالیت با منطق علم و محاسبه حسابی تنظیم بود.
در داخل سبوتای که داخل شدند ساختار عجیبی را دیدند بر چند قسمت و طبقه تقسیم بندی شده بود. هر کی به دلخواه هر بخش سبوتای را استفاده کرده می توانست. مگر بهای هر قسمت قیمت جدا داشت که با پول جنتی امتیازش خریداری می شد.
آرتین برای مهمان ها از طبقه بالا پیشرو را انتخاب کرد تا در سفر تماشا از جنت کنند. بین سبوتای از مختلف چهره ها و از انواع زبان ها انسانها بودند. لیکن هر کی چه گفتن هر کی را می دانست و بیشترین مسافرها زنان بودند بعضی شان با همسرها بودند بعضی شان تنها سفر می کردند و هر کی یا در مطالعه مصروف بود یا موزیک می شنید.
دلاورخان از تعجب ها بار دیگر از آرتین پرسید: چگونه می شود هر کی بر هر زبان صحبت کند و لیکن دیگری بر زبان خود مفهوم بگیرد با حیرت ها در شوک هستم.
آرتین تبسم کرد گفت: تعجب مکنید در ساختاردرنی وجود انسان در نزدیکی گوش با مغز ساختمانی وجود دارد وظیفه اش ترجمه کردن می باشد و همه زبان ها برایش داده شده است. زمانیکه هر کی بر زبان خود سخن می راند فوری ترجمه شده بر زبان همان کس بر عقل وی داده می شود و انسان بدون ناراحتی مطلب را می داند حتی از چگونگی ریتم صحبت لذت می گیرد. بدین خاطر در جنت هر کی در زبان خود موزیک داشته باشد دیگری در هر زبان باشد از او کیف گرفته می تواند و این ساختار وجود انسان، با شرایط جنت تنظیم شده است. لاکن شما حیرت نکنید به زودی در دنیای که شما مربوط هستید در زمان شما بر همین منطق، تکنولوژی ساخته می شود و با اندازه خوردی یک ساختار کوچک دارد هر کی در گوشش گذاشته صحبت دیگری را بر زبان اش درک کرده می تواند. یعنی تکنولوژی طوری فعالیت می کند از هر زبان که مطلب را می شنود بر همان لحظه از عقل کامپیوتر مرکزی دنیا استفاده نموده ترجمه اش را پیدا می کند و در نخستین لحظه در عقل انسان مطلب را می رساند، انسان تصور می کند کسی در گوشش اش بر زبان خودش صحبت کرده است.
آری چنین می گردد و با این اساس به زودی مشکل ترجمان در دنیای تان یک طرفه می شود و میلادی می شود بسیاری از مشکل بشر را یک طرفه نموده انسان را بر یک مرحله جدید تکامل می برد.
سبوتای که حرکت کرد از زمین سوی آسمان در پرواز بود. لیکن هنوز بر سرعت بلند نمی رفت که منظره آسمان بر چشم ها نمایان شد.
همه در تلاش دیدن خورشید شدند از این خاطرکه شمس زمین جنت دیده نشد بود و لاکن نمی دانستند که ساختار آسمان جنت به گونه ی تنظیم بود با میلیون ها قمر مختلف شکل هر کدام آیینه ی بود که نور خورشید را بر زمین بهشت می رساند.
آفتاب در مسافت دور از زمین جنت طوری موقعیت داشت نوراش را از طریق قمرهای زمین بهشت در روی جنت می زد تا از تابانی از چهره های زیبای اقمار، قشنگی بخصوص را نشان بدهد و از تابش از روی قمرهای زمین جنت، هر لحظه ی روشنایی به گونه ی جدا با خصوصیات او کتله جسم، نورافشانی زیبایی را بر زمین بهشت وسیله می شد.
از این خاطرکه هر قمر با یک نو سنگ زیبا ساخته شده بود مثل یکه نقاش از خیالات نقش بندی کرده باشد تنظیم های اقمار زمین بهشت بر همان شیوه بود و برگزیدگی خاص نوعی از دلربایی داشت، انسان را بر کیف گرفتن می برد.
همه که از دلربایی قمرها دل فریفته شدند هر کدام از اقمار بر عقل هر یک شان حیرت ها را رساند. بخصوص قمری را دیدند از الماس سرخ بوجود آمده بود، مانندیکه یک طوق ساخته شده از الماس سرخ در سر زمین جنت در نمایش گذاشته شده باشد تا هر کی را از دیدن بر شگفت ها بیآورد.
همان زیبایی که از جلای نورش تابانی از خورشید که داشت و بر زمین جنت که می رسید فضا را طوری سرخ رنگ می کرد مثل یکه در جام سرخ مایل بر گلابی شراب بوده باشد و از بوی وی نشه گی را بر پیکر انسان زده باشد.
بر دیگری از اقمار دیدن کردند از سنگ لعل ساخته شده بود و با مختلف رنگ ها بود زرد، سبز، بنفش لاکن قسمت بزرگ اش از سرخ بدخشانی بود. نور آفتاب را با حیرت دهنده از یک نوع شیوه انکاس می داد، مثل یکه در گردن عروس در شب عروسی گردنبد از لعل مختلف رنگ بوده باشد و روشنایی چراغ های مکان را انعکاس داده باشد و همه مهمان ها را از زیبایی اش در خمار آورده باشد چنین قشنگی داشت تابیدن نور آفتاب از وی بر روی زمین جنت.    
مولوی صاحب پرسید: چگونه می شود با نزدیکی زمین بهشت در مدار دنیای جنت بدون هیچ سقوط سوی زمین جنت ایستاد شوند و دایما بر محورشان حرکت کنند و با زمین بهشت در اطراف خورشید گردش داشته باشند آیا قوه جاذبه زمین جنت سوی خود، کش ندارد؟
اقمار جنت از مختلف کتله ها و به اندازه تعداد زیاد، ساخته شده بود، بعضی شان بر زمین بهشت نزدیکی داشتند و پاره ی دیگرشان بسیار دور از زمین بهشت بودند. اقماریکه نزدیکتر بر زمین بهشت بود زمانیکه سبوتای بر سوی آسمان پرواز داشت از نزدیک شان عبور می کرد که هر کی با عریان چشمان، دیده می توانست.
آرتین گفت: هر کدام از اقمار وظیفه آیینه را بر زمین بهشت اجرا دارد، چونکه نور خورشید با تابندگی بر چهره ی قمرها بر زمین می رسد و بر چنین ساختار باید تعداد اقمار نهایت زیاد باشند تا نور به مختلف شکل بر زمین برسد تا زندگی در بهشت دلفریفته از زیبایی ها شود که تصمیم الله چنین است.
اینکه چرا قوه جاذبه زمین بر سوی خود کش ندارد؟ منطقی که برای این سوال جواب دارد، آن است، از اینکه اقمار به تعداد زیاد هستند و بین مسافت زمین و خورشید تقسیم اند قوا جاذبه ی همدیگرشان با نیرو جذب خورشید و زمین جنت چنین ویژگی را بر بار آورده است تا با این شکل موقعیت داشته باشند.
دکترجان پرسید: چه انگیزه سبب شده باشد اقمار زمین جنت از مختلف سنگ های قیمتی ساخته شده اند آیا از این سنگ ها استفاده صورت می گیرد؟
آرتین گفت: اگر دقت در کتاب مقدس شده باشد الله که از دنیای آخرت بحث می کند چگونه تشکیل شدن اش را بر عقل انسان می رساند و بر چشم انسان مرحله تکاملی این پدیده را مستقیم نشان داده می گوید: دیدن تو نزد من اهمیت دارد، اینکه مومن هستی یا آته ئیست، در نزد من اهمیت ندارد، هر کی که هستی مهم درک تو از حقیقت است.
الله در سوره عنکبوت در آیت 20 می گوید: «بگو: در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می‏کند; یقینا خدا بر هر چیز توانا است!»
اگر دقت کنیم خداوند می گوید: جهان در حال تکامل است. یعنی در حال شکل گرفتن است، چونکه می گوید: «خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است» پس ما را بر نقطه ی می برد تا ما با حریت خود در حال شکل گرفتن کائنات دقت نموده مطالعه کنیم.
زمانیکه کائنات را بررسی می کنیم در میابیم در حال تکامل بوده دایما به شکل مکملتر می رود و اینکه چگونه تکامل پیدا می کند درک وی مربوط بر عقل ما است و ما را خداوند بدون قید شرط آزاد گذاشته است در هر عقیده که باشیم این مطلب مهم حیاتی را باید کاوش داشته باشیم.
اگرکه تجسس کنیم و راز تکامل کائنات را بدانیم می بینیم هر منرال با شرایط خاص و با حرارت تعیین شده و با زمان زیاد به وجود آمده است. شرط هایکه منرال را شکل داده است از دیگران تفاوتی را در میان گذاشته است. در نتیجه خصوصیات و شکل و رنگ بر وی داده است، از این که با شرط های نهایت مشکل صورت بندی شده اند، بر همان اندازه اصلیت شان مستحکم بوده، بهای شان بلند می باشد و اینکه در کائنات آخرت، سنگ های قیمتی مانند الماس، زمرود، لعل و غیره فراوان یافت می شود و هر قمر زمین دنیای جنت از چنین سنگ ها ساخته شده است و هر بخش از کوه های دینای بهشت از چنین منرال های با ارزش هست شده است، بهای همه ی این ها را زحمت انسان با قیمت ساخته است. یعنی در جنت استعداد و ذکای هر انسان، قیمت ساخته شده پدیده از این سنگ ها را نمایان می سازد.
مطابق بر منطق گفتار الله در کتاب مقدس زمانیکه انفجار اولی صورت گرفت و از یک نقطه که در او نقطه ماده وجود داشت و به گونه دود بود کائنات بر آفرینش سوق داده شد. الله مواد اولیه آفرینش را در سوره فصلت آیت 11 چنین می گوید: «سپس به آفرینش آسمان پرداخت، در حالی که بصورت دود بود; به آن و به زمین دستور داد: س‏خ‏للّهبه وجود آیید (و شکل گیرید)، خواه از روی اطاعت و خواه اکراه!» آنها گفتند: «ما از روی طاعت می‏آییم (و شکل می‏گیریم)!»  
از نقطه اولی که دود بود انشا شروع شد بر صورت گرفتن، و تا زمانیکه قوت انفجار بر صفر نزدیک می شود، خلقت دوام پیدا می کند. یعنی تکامل جریان دارد و او اثناکه نیرو انفجار از بین برود کائنات برهم درهم شده فرم پارچه می گردد و در نقطه اولی باز می گردد. یعنی کتله های بزرگ، اجسام کوچک را جذب می کنند، بالاخره همه کتله ها در یک مرکز از جانب قوی ترین جسم جذب می گردند و این عمل با سرعت انجام می شود و در حالت اولی که ماده مانند دود بود، بر همان خصوص در میآید و بر انفجار دومی شرط ها را آماده می سازد، تا تحول جدید صورت گرفته با انفجار دومی دنیای آخرت ساخته شود و در بین جهان آخرت، زندگی بهشتی و زندگی دوزخی شکل پیدا کند و روز قیامت برسد.
زمانیکه بار دوم تکوین آغاز پیدا می کند بر مدت زمان طولانی لازم دارد تا شکل بگیرد و بر ساختار هر کتله از سنگ ها شرط های بخصوص و حرارت قوی در کار است تا منرال ها بر این گونه مبدل شوند. چنین تحول بعد از ختم کائنات صورت گرفت و با علم الله بر چنین شکل امروز درآمد. از اینکه در کائنات اولی و در کائنات دومی در حاکمیت، مطلق علم خداوند فرمان داشت، بر چنین صنعت گری یک دنیای حیرت انگیز را سبب شد. برای اثبات این مطلب ما می توانیم راز ساختار را از بین آیت های کتاب مقدس پیدا کنیم.
الله که راز شکل گرفتن کائنات اولی را در سوره الذریات در آیت 47 معلومات می داد، منطق یکه بعد از عصرها علم می رسید با منطق کتاب مقدس یکی بود. لیکن کسی از دنیای اسلام بر راز این آیت واقف نبود، از این خاطرکه در دنیای اسلام هر کی قناعت اش را از آیت های خداوند از کس های می گیرد عصرها قبل زندگی کرده باشد و بر اسم کدام شخصیت اسلامی شهرت پیدا کرده باشد. در حالیکه دنیا پیشرفت می کند تکامل با سرعت پیش می رود و عقل انسان رشد می کند، مگر در منطق دنیای اسلام، سفسطه حاکم بود که عقل عصرشان را در کار نمی انداختند و بر گفتار صدها سال گذشته اسیر بودند.
اگر انسان های که صدها سال قبل زندگی کردند از هر راز آیت کتاب مقدس خبردار می بودند، از سحر این آیت، بیگ بنگ را آن ها کشف می کردند، لازم بر کشف علم نبود که با تجسس صدها دانشمند و با مصارف میلیاردها دالر تئوری بیگ بنگ را درک کردند و دانستند کائنات در حال وسعت یافتن است و فهمیدند اگر که در حال بزرگ شدن باشد، حتمی روزی بوده است در یک نقطه جمع بوده است و اگر که از یک نقطه بر بزرگ شدن آغاز کرده باشد، باید یک قوت سبب دور ساختن پارچه ها از مرکز شده باشد.
پس درک کردند که انفجاری صورت گرفته است و با قوت انفجار، پارچه ها بر هر طرف پرتاب شده اند و امروز که هدفم زمان شماست با سرعت از مرکز در حال دور شدن اند که الله در آیت این حادثه را چنین می گوید: «و ما آسمان را با قدرت بنا کردیم، و همواره آن را وسعت می‏بخشیم!»
کائنات را که با منطق آیت بالا در آفرینش سوق داده بود، در آیت 104 سوره نبیا او روزیکه کائنات عمراش را بر پایان می رساند و چگونه که از حالت اولی سوی انشا رفته بود، باز بر حالت اولی باز گشتانده می شود، الله می گوید: «در آن روز که آسمان را چون طوماری در هم می‏پیچیم، (سپس) همان گونه که آفرینش را آغاز کردیم، آن را بازمی‏گردانیم; این وعده‏ای است بر ما، و قطعا آن را انجام خواهیم داد»
وقتی در حالت اولی در می آید، بار دیگر از سر، خلقت صورت می گیرد و با تکامل بر زمین دیگر و بر آسمان های دیگر همین کائنات ما مبدل می شود. آری مطابق بر منطق کتاب مقدس قرآن همین کائنات یکه زندگی فانی را داشت.
و دنیای آخرت شکل می گیرد و زندگی دوزخی و جنتی در جهان آخرت روی کار می آید. خداوند در سوره ابراهیم در آیت 48 این حقیقت را چنین بیان کرده است: «در آن روز که این زمین به زمین دیگر، و آسمانها (به آسمانهای دیگری) مبدل می‏شود، و آنان در پیشگاه خداوند واحد قهار ظاهر می‏گردند!»
آری هر تکوین خداوند با منطق و علم استوار است.
آری حقیقت را می گفت، لاکن اگر در دنیای اسلام از منطق و علم صحبت شود و اگر که از اسناد کتاب مقدس آیت ها گفته شود، هرگز کس اهمیت نمی دهد. لیکن یک شخصی که در ظاهر بر خواست جامعه برابر البسه داشته باشد و چی اندازه سفسطه هم بگوید وی با اعتبارترین فرد در او جامعه می گردد که دنیای اسلام با تاسف چنین است.
کتاب مقدس در دست مولوی صاحب بود، مگر نه مولوی صاحب و نه مدیرصاحب که روشنفکری و علمای دینی دنیای اسلام را تمثیل داشتند، خبردار از بین کتاب از حقیقت ها نبودند. علمای دینی و روشنفکرهای دنیای اسلام خبردار از اصل گفتار الله از بین کتاب مقدس نیستند.
آری معلومات ندارند.
همه دانش شان بر محور دنیای می چرخد عوض کتاب مقدس چند کتاب از نوشته های قدیم که ذهن و فرهنگ او مردمان را منعکس می سازد مربوط است.
نوبت در کتاب مقدس که رسید بدون منطق و اسناد می گویند: فلان سوره را چهل بار با ازبر بخوان فلان آیت را طومار ساخته در گردن آویزان کن.
چنین است منطق شان!
لاکن در بین سوره ها و آیت ها چه نوشته است هرگز نمی دانند. اگر در دنیای اسلام منطق مطالعه وجود می داشت، می دانستند چهل بار بدون درک معنی خواندن و در گردن طومار نموده آویزان کردن غیر از مسخره گی چیزی نیست و بر چنین عناصر لعنت خدا حتمی است پس آیا جالب دنیا نیست دنیای اسلام؟
همه که با حیرت ها تماشای زیبایی اقمار زمین بهشت را می کردند صدای از سبوتای شنیده شد می گفت: دقت دقت جهاز با سرعت آی ایشیق پرواز می کند.
مدیرصاحب با اشارت چه بودن آی آیشیق را پرسید: آرتین گفت: دستگاه بر بلندترین قوت خود مسافت را طی می کند که بیشتر از سرعت نور است، بدین خاطر چنین پرواز را، آی ایشیق نام گذاشتند.
هنوز جواب آرتین تمام نشده بود جهاز سرعت گرفت از نزد چشمان، قمرها به با سرعت می گذشتند، بر چند لحظه بر چشمان  چیزی دیده نشد از این خاطرکه پرواز سبوتای معادل قوت سرعت نور شده بود و بعد از چند لحظه محدود، دو باره صدای شنیده شد می گفت: سبوتای در ایستگاه نزدیک می شود.
آرتین گفت: مسافت یکه در چند لحظه طی کردیم معادل صدها هزار کیلیومتر در دنیا می باشد و اگر که سرعت سبوتای با سرعت نور معادل نمی بود، طی نمودن چنین مسافت زیاد ناممکن بود.
دوباره که سبوتای از حرکت آی ایشیق بیرون شد، در چشمان، بار دیگر اقمار زمین جنت نمایان بودند و در پیشرو کتله بزرگ از الماس گلابی بود، مثل یکه نگین زیبا از برلیان گلابی ساخته شده باشد و میلیون ها مرتبه بزرگ شده باشد و در عوض انگشت در زیر پای آورده شده باشد، جلا و قشنگی اش چشمان را خیره کرده بود، لاکن یکی از اقمار زمین بهشت بود، نور خورشید را بر زمین که منعکس می ساخت هوای گلابی نرم را بر جهان بهشت وسیله می شد. سبوتای با آهستگی از نزدیک وی گذشت و بر قمری نزدیک شد از زردی خوش وی، نور شمس جنت، این بار طلایی شده بود، چونکه او قمر کتله بزرگ از طلا بود و با درخشش زیبا همه را مست می ساخت.
سبوتای از نزد قمرها به آهستگی بر زمین نزدیک می شد، مانندیکه سبوتای ناز نموده رفتار کند و دیگران بر کرشمه ی وی دیدن داشته باشند، همچو عروس آهسته برو شده بر زمین نزدیک می شد لاکن باز هم سرعت اش از سرعت هر هواپیما بیشتر بود، مگر  سرعت یکه سبوتای داشت، اقمار زمین جنت بر بهترین شیوه دیده می شدند، زیرا فضا و خصوصیات دید از دنیا تفاوت داشت، سبب اینکه بر شرط های جدا مخصوص اعمار شده بودند و این بار در ایستگاه ی نزدیک می شد ایستگاه در سطح زمین موقعیت داشت.
زمانیکه در ایستگاه نزدیک شد، انسان تصور می کرد در بین باغ از گل ها نشست کرده باشد. از این سبب که در هر طرف زمین جنت مختلف گل ها تزین شده بود و بر زمین او مکان بهشت، انسان های بودند با ساکنی راه می رفتند و بخش دیگری از انسان ها در فضا با مختلف از آتمین ها و سادای ها در پرواز بودند و سادای ها شکل مختلف را داشتند که در نزدیک منزل آرتین دیده نشده بود.
همه از سبوتای پایان شدند و در آتمین های شان سوار شده پرواز کردند. آرتین برای شان گفته بود نزدیک بر زمین پرواز می کنیم بدین خاطر نزدیک بر سطح زمین پرواز داشتند، حتی آنقدر نزدیک بودند بعضی از جنس گل ها عکسالعمل نشان می دادند. از واکنش گل ها مولوی صاحب به حیرت شد از آرتین پرسید: چه، گل ها حس دارند که پیامد شان را نشان می دهند؟
قبل از اینکه آرتین چیزی بگوید، داکترجان گفت: در سوره یاسین در آیت 36 الله می گوید: «پاک [خدايى] كه از آنچه زمين مى‏روياند و [نيز] از خودشان و از آنچه نمى‏دانند همه را نر و ماده گردانيده است»
اگر نباتات نرو ماده باشند حس ندارند که درک کنند؟
آرتین پیشرو بود و دیگران از عقب وی در پرواز بودند و در محلی رسیدند جاده ی درازی بود، در دو استقامت کارخانه ها بود، لیکن نظافت و پاکی هر کی را بر شگفت عقل می آورد. زیرا در هر کارخانه اجناس مختلف تولید می شد، لاکن فرهنگ جنت از هر نگاه در او محل حاکم بود، از این خاطرکه انسان تصور می کرد، مکان، کان از تکنولوژی و منطق و علم است و هر فعالیت با محاسبه حسابی دقیق تنظیم شده است.
در حقیقت چنین بود جنت.   
در بین کارخانه ها فابریکه ی آرتین قرار داشت و تعداد زیاد از کارگران مصروف بر کار بودند و دستگاه اتوماتیک پاک کن برای منازل می ساختند. 
در کارخانه داخل شدند همه بر کارکه مصروف بودند مختلف انسان ها بودند. در آن جا هر کی چه کردن اش را می دانست و زمان کارش را خود وی عیار می کرد و بر ساعت زمین جنت چند ساعت یکه کار می کرد مطابق بر زحمت زمانی اش فوری پول جنتی در حساب بانکی وی می رسید.
اگر که در زمان کارش نمی رسید خود سیستم با وی ارتباط گرفته مشکل را حل می ساخت. یعنی سیتم بر نظمی استوار بود کسی بصورت مطلق خطاکاری کرده نمی توانست، زیرا منطق علم که سیستم را تنظیم ساخته بود هر بخش از حیات زندگی را با محاسبه دقیق بمیان آورده بود.
کیفیت تولیدات از جانب سیستم بررسی می شد و انتقال اموال بر مشتری ها با منطق یکه در سیستم عیار بود نظم می گرفت و از اینکه در ساختار هر جنس در جنت عقل موجود بود و با عقل مرکزی ارتباط داشت، هرگز کسی دزدی کرده نمی توانست و در راه غلط، سوی استفاده برده نمی توانست. چونکه فوری زنگ خطر، سیستم مرکزی را آگاه می ساخت و مسئولین امنیت جنت دست بر کار می شدند و بی درنگ مالک را از جریانات خبردار می ساختند و خائن را دستگیر نموده برای جزا گرفتن بر مسئولین دوزخ تسلیم می دادند.
از این خاطر که در دنیای آخرت دوزخ مکانی است برای گناهکارها محبس خانه می باشد و از اینکه هر فعالیت ضد مقررات جنت از جمع گناه ها بشمار می رفت، فوری گناهکار را بر موظفین جهنم تسلیم می کردند.
بازهم در راس کارمندها سرباشی ها تعیین بودند، از این خاطرکه در هر کاریکه چه اندازه، اتوماتیک و پیشرفته ترین تکنولوژی حاکم هم باشد، انسان است که رهبر است.
همه در منزل بالایی کارخانه در دفتر آرتین رفتند و از جانب سرباشی همان تایم کاری که، اسمش خانم تئلناز بود پذیرایی شدند و در او هنگام خانمی زیبای دیگر دیده شد، معشوقه ی یکی از کارگران بود و مهندس ساختمانی بود که پلان داشتند در ختم کاری با هم یکجا پرگرامی بگیرند.
نام او زیبا آلتین آی بود نام یارش که در کارخانه آرتین کار می کرد شاهسون بود. آرتین با دیدنش وی را صدا زد گفت: بیا چند لحظه یکه از زمان کار شاهسون باقی است صحبت کنیم.
آلتین آی بالا آمد و سوی مهمانان آرتین دید تعجب کرد پرسید: کی ها اند؟
از کجا آمدند؟
چرا شبیه بر جنتی ها نیستند؟
آرتین تبسم کرد گفت: معرفی شوید ایشان دکترجان هستند و مولوی صاحب و دلاورخان و مدیر صاحب هستند.
حیرت شما برجاست از اینکه مهمان ها از دنیا اولی در آینده آمده اند. یعنی زمانیکه در جنت رسیدند میلیون ها بلکه میلیاردها سال را بر یک پلک زدن طی کردند، هنگامیکه در جنت قدم گذاشتند سحر این راز را ندانستند هنوز هم در شوک هستند.
به نظرم مهمان ها به زمان مشخص و محدود نزد ما می باشند تصور دارم دو باره در گذشته می روند. بدین اساس چهره شان بر همان شکل یکه در دنیا شان بودند باقی است. در حالیکه اگر دایمی جنتی می شدند بنابر شرط های دنیای جنت، شکل بدن شان صورت پیدا می کرد و بر منطق بهشت وجودشان در دو باره سازی فعال می شد. 
آلتین آی با تعجب ها با هر کی حوال پرسی نمود و در کرسی نشسته با صحبت ها منتظر یارش شد که تا تایم کاریش ختم شود یکجایی بروند.
در رهبری بسیاری از فعالیت های پیچیده که بیشتر با استعداد و ذکا مربوط می شد، زنان پیش قدم در جنت بودند و قواعد جنت برای رشد بیشتر استعداد زنان قسمی آماده شده بود، همه به عقیده ی بودند که می گفتند اگر بر زنان فرصت داده شود از روح ظریف شان حیات را زیبا می سازند و از این که زن یک جسم لطیف است دیدگاه از نظر زنان با حساس و عشق وابسته است.
پیام یکه قوانین جنت در دنیا می داد نهایت با ارزش بود تا انسان در بالا اش تفکر کند. از اینکه زن سرنوشت ساز است، چونکه اولاد وطن را زن است که تربیت می سازد.
در جهان بلکه مافوق استعداد انسان ها بوده باشند، لیکن انسان یکه از جانب مادر تربیت اعلی گرفته باشد و تشویق در سوی موفقیت در امورات شده باشد، در تغییر رنگ های دنیا نقش بزرگ بازی کرده می تواند.
یعنی دانشمندهای که چهره ی جهان را تغییر دادند همچون توماس ادیسون، البرت انشتین یا دیگران هیچ کدام شان نابغه ها نبودند، مانند هر کی از جمع انسان ها فقط انسان بودند. لاکن در یک استقامت تشویق شده بودند و از اثر عرق ریزی های شان در دنیا تغییرات را آورده چهره ی زیست بشر را دیگرگون ساختند.
حتی مانند توماس ادیسون در طفلی کم ذکا بودند، لیکن پشت کار داشتن و تشویق شدن، این مردمان را عالم جهان ساخته است.
در این خصوص نقش مادر اهمیت فراوان دارد، می گویند: توماس ادیسون در خوردی اش خیلی کودن و بی استعداد بود، روزی یک نامه از اداره دبستان برای مادرش می آورد، از اینکه بچه نالایق آموزشگاه است دستخط را خوانده نمی تواند و برای مادر مکتوب را داده می گوید: این نامه را مدیر مکتب داد گفت که برای مادرت بده، غیر از مادرت کسی نبیند. وقتی مادر نبشته دبیرستان را خواند سوی فرزند تبسم کرد، اولاد چه بودن داخل دستخط را پرسید، مادر برایش گفت: مدیر دانشگاه گفته است تو بسیار ذکی هستی در لیاقت تو مدرسه رسیدگی کرده نمی تواند، خواهش نموده است تا تو را در یک کالج بالا تبدیل کنم.
سال ها می گذرد توماس ادیسون کودن بی ذکا، عالم بزرگ دنیا می شود، روزی بعد از فوت مادر خاطرات مادر را دیدن می کند، یک نامه قدیمی را بین خاطره ها می بیند، دستخط، همان نوشته ی است که مادر برای تشویق کردن اولاد حقیقت را از روی مکتوب دبیرستان نخوانده بود و بر عکس، وی را بر روی اش ذکی گفته بود. ادیسون می خواند نوشته است: فرزند شما کم ذکا و کودن است ما قبول کرده نمی توانیم.
توماس ادیسون در خاطرات خود نوشته می کند، از تشویق و دلسوزی یک مادر، یک کم استعداد کودن، عالم بزرگ دنیا شد.
آری زن تا این اندازه سرنوشت ساز است، پس اول باید حقوق زن داده شود و زن لازم است از خوردی اش زیر تربیت قرار بگیرد و هر امکان برای تحصیل بر وی میسر شود.
قوانین مخصوص خاطر حفاظت حقوق زن و نقش دادن در امورات زندگی، جدا از قوانین عمومی به میان آمدنش واجب است، چونکه ضرورت است باید در جامعه بیاید و بایستی در تحصلات عالی امکانات زیادتر از حقوق مردان، برای زنان داده شود و شرط است در اداره و رهبری مملکت در نقطه های اساس که سرنوشت بنیاد کشور وابسته است، زن ها لازم است نقش خوب داشته باشند.
در او صورت پیشرفت مملکت سوی ترقی ممکن شده می تواند، در جنت چنین ویژگی موجود بود.  
اندرزی که مادر ادیسون بر جهان داد چیست؟
اگر دقت کنیم وی رسیده با دانش یک خانم بود که راز تربیت اولاد را می دانست.
اگر یک زن بی سواد می بود بلکه بالای اولاد قهر شده فرزند را حقارت می کرد. چنین فرهنگ در جامعه های عقب افتیده موجود است، زیرا نمی دانند که هر اولاد چه اندازه کودن باشد و به کدام سویه خطاکار باشد، هر زمان بر یک شانس جدید و بر تشویق حق دارد، چونکه انسان با خطاها پخته شده انسان مکملتر می شود.
هنوز حیرت آلتین آی از دیدن مهمانان آرتین در عقل اش باقی بود که صدای هولناک شنیده شد و بیرون دفتر بر آتش جهنم تبدیل گردید که از آسمان گلوله های آتش می افتید و در هر جسم یکه تصادم می کرد فرم پارچه می ساخت.             
آرتین از پنجره بیرون دید گفت: لشکر ابلیس مسلط شده است، دقت کنیم ضرر نبینیم چنین گفت از کارخانه خارج شد و از عقب آرتین مدیرصاحب و دکترجان و دلاورخان و مولوی صاحب و کارمند های کارخانه برآمدند تا چه بودن حادثه را دیدن کنند.
حیوان های در فضا در پرواز بودند که در بالای شان شبیه بر انسان، انسان ها سوار بودند حیوان ها را اداره می کردند. حیوان ها مشابه بر اسب بودند لاکن تفاوت زیاد داشتند.
چونکه در دو طرف شان، بال های دراز و بزرگ داشتند و با دو پای کوتاه و با دو پای دراز حیوان عجیبی بودند. دو پای پیشرو ساکت بود لیکن دو پای بزرگ یکه در عقب داشتند مثل یکه بین آب شنا کنند در حرکت بود.
با دو پا دراز عقبی حیوان و دم دراز حیوان شکل عجیبی را از عقب نشان می داد و با بزرگی اش که از بلندی پرواز نموده  بر زمین جنت آتش پاش می داد، دیو بزرگی بود که حیرت دهنده بود. 
حیوان ها از آسمان سوی زمین که می آمدند بر اندازه سرعت رفتار تیز داشتند از دورکه نمایان می شدند خیلی خرد معلوم می گشتند لیکن نزدیک که می آمدند مانند دیو بودند که حیوان بسیار بزرگ و انسان همان انسان جنت بود که ابلیس برای خود اسیر گرفته بود.
در مدتی کوتاه منطقه آتش گرفت، کارخانه ها، بین جاده مغازه ها، پارک ها و سرک ها می سوخت و از هر جا دود و آتش بلند بود و ظالمانه هجوم دوام داشت و کسی چیزی کرده نمی توانست.
اردوی ابلیس یک نوعی سلاحی داشتند بر تیرکمان های قدیمی شباهت داشت، لیکن نوعی از تیکنولوژی بود مرمی اش را خود از فضا انرژی که می گرفت، انرژی را اتوماتیک بر مرمی کشنده تبدیل می ساخت و بر ماده ی تبدیل می کرد با تماس اکسیژن به مراتب قدرت تخریب اش قوی می شد و زمانیکه فایر می کردند بر گلوله آتش مبدل می گردید. از این خاطر که از تراکم انرژی زیاد به یک پدیده خطرناک در می آمد و در زمین که برخورد می کرد انفجارقوی را سبب می شد، از این لحاظ که از اکسیژن کمک می گرفت.
مثل یکه بلا از آسمان بر زمین رخ شده باشد، حیوان های وحشی هولناک که اسم شان را آتش باش ها می گفتند و آتش باش کلمه ی بود بر حیوان ها، جنتی ها نام گذاشته بودند، از خاطر این بود که از دهن حیوان ها گلوله آتش ها فایر می شد و در مقابل هجوم آتش باش ها همه بی چاره می شدند که در او لحظه همه بی چاره شدند و منتظر کمک کشتند و با فریادها هر جا جهنم گشت.
سلاح که در دست نفرات ابلیس بود نامش را آذرکمان می گفتند. فایر آذرکمان ها با فایر آتش آتش باش ها منطقه را ویران ساخته بود و هر کی را بی مداوا!
در چنین اثنا مهمان ها، نمی دانستند که هدف لشکر ابلیس چیست که چنین جهنم را برای جنتی ها ساخته اند؟
چگونه می شد در جنت لشکر ابلیس تا این اندازه حاکم بود؟
یک بار دیگر همه شان با حیرت ها در شوک افتیدند. در چنین هنگامه از جهنم لشکر ابلیس، از بلندی با سرعت یکی از حیوان ها نزدیک شد و با تیزی مدیرصاحب را از زمین گرفت و سوی آسمان با سرعت که پرواز داشت، از چشمان ناپدید شد و دومی از سمت چپ به سرعت آمد یار آلتین آی را از بین انسان ها گرفت و با سرعت زیاد با پرواز از چشمان دور شد که آلتین آی در حالیکه با شدت گریان می کرد، دست پاچه شده مثل دیوانه ها در هر سو می رفت و فریاد می زد لیکن چاره نداشت.
بر همین منوال چند تن از مردان جنتی را گرفتند و از چشمان ناپدید شدند تا که از آسمان قوای دوست نمایان شد با مختلف از وسائل در پرواز بودند در محل رسیدند. لیکن اردوی ابلیس از چشمان ناپدید شده بود.
فوری منطقه را در قرنطین گرفتند، حوران جنت برای هر فردیکه در منطقه بود همکار شده در تلاش یاری رساندن شدند و بخش دیگر از فرشته ها بودند وظایف شان تقسیم بود که خدمت می کردند.
اردو یکه لشکر ابلیس را دستگیر ساخته در جهنم تسلیم می کرد، در عقب قوای ابلیس رفتند.
دکترجان از آرتین پرسید: چه می شود سرنوشت مدیرصاحب؟ آرتین جواب داد، گفت: تشویش نکنید حتمی چاره ی پیدا می کنیم، مگر قبل از تسلیم شدن بر اخلاق شیطانی ابلیس، مدیرصاحب را باید نجات بدهیم.
و گفت: کس های که از جانب لشکر ابلیس خاطر خدمت بر اخلاق شیطانی ابلیس اسیر گرفته می شوند، بر ابلیس تسلیم داده می شوند و ابلیس با هنریکه دارد در زمان زیاد بر عقل وی فعالیتی می کند تا با رضای خود او شخص، او شخص را تسلیم بگیرد.
ناگفته نماند ابلیس بالای انسان حاکمیت ندارد، انسان است که اخلاق شیطانی ابلیس را بر وجود خود، خود پرورش می دهد، از اخلاق شیطان، فقط درخواست و دعوت است و آن هم با ویژگی که در وجود خود انسان موجود است، می باشد، دیگر هر چه سفسطه.
چونکه ابلیس با اخلاق شیطانی از ماده آتش ساخته شده است، لاکن انسان در بین آب بمیان آمده است، بدین خاطر دو موجود مختلف با هم ضد اند که با همدیگر هرگز تماس گرفته نمی توانند، زیرا نظر بر منطق کتاب مقدس ناممکن است.
برای ابلیس که وظیفه دار اخلاق شیطانی شد، وظیفه از جانب الله داده شد، چونکه بعد از لعنت شدن از جانب خدا، وی تقاضا نمود تا روز رستاخیز برایش مهلت داده شود.
اگر ابلیس امکانات را با اراده خود به میان می آورد، در او صورت در پهلوی قدرت خداوند، یک قدرت دیگر پیدا می شد، ولی در دنیای اسلام، بسیاری از چهره های علمای دنیای اسلام، برای ابلیس و اخلاق وی که شیطان است، یک قدرت فوق العاده قایل هستند، بدین خاطر پف چپ ها و غیره مزخرف ها زیاد گردیده است، مطلق خطاست چونکه شرک بزرگ است زیرا تنها قدرت، فقط خداوند است.
چونکه بر معنی این نیست که ابلیس بالای انسان فیزیکی نقشی داشته باشد، فقط خصلت شیطانی وی با کوشش انسان در اخلاق انسان تمثیل می گردد و خلاص!      
بر اسناد این مطلب، الله در سوره ابراهیم آِت 22 در کتاب مقدس می گوید: «و شیطان، هنگامی که کار تمام می‏شود، می‏گوید: خداوند به شما وعده حق داد; و من به شما وعده (باطل) دادم، و تخلف کردم! من بر شما تسلطی نداشتم، جز اینکه دعوتتان کردم و شما دعوت مرا پذیرفتید! بنابر این، مرا سرزنش نکنید; خود را سرزنش کنید! نه من فریادرس شما هستم، و نه شما فریادرس من! من نسبت به شرک شما درباره خود، که از قبل داشتید، (و اطاعت مرا همردیف اطاعت خدا قرار دادید) بیزار و کافرم! مسلما ستمکاران عذاب دردناکی دارند!»  
آری ابلیس به صورت مطلق بر انسان حاکمیت ندارد، تنها انسان است صفت وی را خود در وجود خود پرورش داده شیطان را یعنی اخلاق ابلیس را بالای خود حاکم می سازد. چونکه انسان در دنیا در آزمایش قرار دارد و الله از سر خصلت شیطانی انسان که اخلاق ابلیس را تمثیل دارد، انسان را امتحان می کند تا نمایان شود انسان چه اندازه توانسته است مقابل خصلت شیطانی خود که اخلاق ابلیس را تمثیل دارد موفق است؟
منطق حقیقی در اسلام قرآن چنین است.
دلاورخان پرسید: الله چه ضرورت داشت چنین منطق را ایجاد کرد که ابلیس با اخلاق شیطانی ورد زبان ها شد چه ضرورت بر اخلاق ابلیس داشت؟
آرتین تبسم کرد جواب داد گفت: آری در دنیا بسیاری ها که حیات را از زاویه دید انسانی شان دیدن دارند با تعجب شده انتقاد بالای خدا نموده چنین سوال ها را می کنند. لاکن کمی دقت کنند می دانند الله از دیدگاه خود دیدن دارد. اگر که انسان را بدون بودن اخلاق شیطان می آفرید اهمیت اخلاق نیکو را کسی درک کرده نمی توانست.
پس تاریکی است روشنی اهمیت دارد اینکه چرا انسان و دنیا را آفرید؟
اگر نمی آفرید خدایی خدا چه ارزشی داشت؟
هر موجود زمانی بها دارد غیر از خودش برای دیگران با اهمیت باشد اگر که انسان و دیگر جاندارها نمی بودند بودن دنیا چه منطق داشت؟
اگر کائنات نمی بود بودن الله چه قیمت داشت؟
دکترجان سوال کرد گفت: پس همین زندگی که شما حیات جنتی می گوید و این زندگی بعد از روز رستاخیز شروع شده است و ابلیس که تا روز قیامت مهلت داشت چگونه می شود بعد از روز حساب چنین کاری بکند؟
آرتین با تبسم جواب داد گفت: الله در کتاب مقدس معلومات کوچک از دنیای آخرت داده است، در حالیکه جهان دایمی میلیون ها بار بزرگتر از دنیایی اولی است و بسیار پیچیده.
از اینکه در کتاب مقدس الله زندگی جنتی را با لذت بیان ساخته است در فطرت انسان کیف گرفتن زمانی وقوع پیدا می کند مقابل سختی ها چیزی را بدست بیآورد. در نتیجه سختی هاست که ارزش سعادت نمایان است.
به معنی دیگر همه روشنی ها در بین یک تاریکی افتیده است، اگر تاریکی نمی بود هرگز روشنی وجود نمی داشت.            
آن گونه که زندگی بهشتی را انسان ها بین شان بیان می کنند با حقیقت تفاوت کلی دارد، چونکه حیات با منطق به میان آمده است هرگز بی منطقی را قبول نمی کند و یا به عبارت دیگر معجزه وجود ندارد علم است که حاکمیت دارد.
معجزه که نمایان می شود ضعیف بودن انسان است که از عقل اش درست استفاده کرده نتوانسته است، زیرا چگونکی تنظیم علمی پدیده ها را نمی داند.
اگر در زندگی بدانند معجزه وجود ندارد فقط دانش و علم است که معجزه معرفی شده است چهره ی حیات، دیگر می شد.
در دنیا ملت های که از پیشرفت و انکشاف عقب مانده اند در هر دین یکه باشند بیشترین زمان شان را بر اباطیل که منطق ندارد وابسته می سازند و شیوه درک شان را بهترین طرز دینداری تصور می کنند.
از دیدگاه او مردمان گویی که خداوند فرهنگ دینداری شان را مطابق بر طرز حیات شان فرمان داده باشد و گفته باشد چنین زندگی کنید و چنین فکر کنید و با همچون حس فکر می کنند که گویی در پروردگار نزدیکی دارند.
بر چنان عقیده پابند هستند.
در حالیکه بی خبر اند، رفتار زندگی شان را خودشان دین خدا قبول کرده اند نه هدایت از خداوند.
بدین لحاظ گفتار الله اگر در مشرق باشد، عمل کرد این ها در مغرب است.
اگر کتاب مقدس دقیق بررسی شود، بی منطقی را کتاب الله قبول نمی کند و هیچ گونه نقطه ی در کتاب وجود ندارد بی منطقی را پذیرفته باشد.
پس از روی منطق کتاب مقدس، می دانیم زندگی در جنت با کیف است و از این که لذت بدون سختی میسر نمی شود، برای دریافت لذت و سعادت، قوت عقل لازمی است و اینکه در جنت بدون شرط به دلخواه حیات وجود ندارد، از مقررات بهشت است انسان دایما در مجادله می باشد.
ابلیس با اخلاق شیطانی وظیفه ی دارد تا برای انسان مشکلات خلق کند تا انسان اهمیت زندگی را بداند حقیقت از این قرار است.  
چونکه در جنت انواع شرط وجود دارد تا با قواعد بهشت همرنگی داشته باشند. اگر بدون شرط زندگی وجود می داشت، نظم از بین می رفت، در صورت یکه، منظم ترین شیوه حیات، در بهشت وجود دارد.                                            
ناگفته نماند در دنیای اولی کائنات، انسان ها از کمترین حصه عقل شان استفاده می کنند، بیشترین حیات شان، بر ذکاوت یکه از قوت مغزشان سرچشمه می گیرد، بدون دقت خود انسان، برای تنظیم زندگی، اتوماتیک خود مغز انسان فعال است که حیات از وی استفاده می کند. یعنی انسان هنوز درک اهمیت امکانات مغز را ندارد.
در حالیکه بایستی انسان خود، بیشتر از امکانات مغز، خود انسان استفاده نماید. فرض کنید در هواپیما مسافربری در فضا پرواز دارید و در مسافت دور دراز سفر دارید، فرمانده هواپیما در زمان نشست و زمان پرواز هواپیما را اداره می کند، در دیگر زمان هواپیما را بر دستگاه اتومات هواپیما تسلیم می کند تا خود هواپیما مسافت را طی کند. در زندگی بشر شیوه زیست بسیار از انسان ها چنین است. در بسیاری از زمان حیات زیست انسان، مغز شان با سیستم یکه خود اتوماتیک رهبری دارد، حیات شان را شکل می دهد، در این هنگام نقش انسان ضعیف می باشد، چونکه انسان هنوز چه بودن حقیقت امکانات مغز را درست درک نکرده است.
این ویژگی سبب می شود استعداد رشد نکند و عقل فرسوده شود چونکه ناخودآگاه دریچه ی حیات را بر عقل یکه ما حاکمیت نداریم تسلیم می کنیم و در او هنگام حقیقتی که نمایان است، انسان به بسیار مشکلات مواجه می شود.
هر انسان که بخواهد بیشترین نقش را در رهبری خود، خودآگاه بدست داشته باشد، در رنگ های زندگی اش تازگی ها را سبب شده می تواند. از این سبب که اگر انسان تسلط اش را بالای فعالیت عقل اش فرمان داده بتواند، چهره ی حیات را دیگرگون با خوبی ها ساخته می تواند تا بهترین لذت را از زندگی بگیرد.   
آرتین با اجازت دیگران در بالا منزل فابریکه رفت، تا با یک دوست اش حادثه را مشورت کند، از اینکه دوست آرتین در چنین اوضاع تجربه داشت، چونکه یک بار با ابلیس مجادله نموده بود و معشوقه اش که نزد ابلیس اسیر افتیده بود نجات داده بود، بر آرتین که معلومات می داد تقاضا کرد تا نزدش بیایند و از نزدیک معلومات بدهد.
همه که پریشان بودند آرتین پایان آمد بر آلتین آی گفت: چه تصمیم داری با ما خاطر نجات دوست ات می روی؟
آلتین آی پرسید: چگونه می شود این کار؟
آرتین گفت: یگانه چاره در منطقه ابلیس رفته با ابلیس مجادله کردن است. به عبارت دیگر با وی جنگ کردن است، من تصمیم گرفتم خاطر نجات مدیرصاحب، با اردوی ابلیس جنگ کنم تو جسارت داری؟
آلتین آی جواب داد گفت: روح من وابسته به روح یار من است، اگر که فداکاری وجود نداشته باشد، عشق چه اهمیتی دارد؟
در هر مشکل آماده ام تا دلداده ام را نجات بدهم. اگر که برای وی چنین خدمت کرده نتوانم و وی تسلیم بر شیطانی ابلیس شده دوزخی شود، وجدان ام من را راحت نمی ماند، پس من حاضرم خاطر یارم هر چه امکان دارم فدا می کنم.
آرتین سوی مولوی صاحب دید پرسید: یا شما دوستان؟
همه شان گفتند ما یکجایی آمدیم سرنوشت ما مشترک است تا نجات مدیرصاحب مجادله می کنیم از شیطانی ابلیس هراس نداریم.
آرتین بر سرباشی کارخانه هدایت ها داد و بر آتمین های شان  سوار شدند سوی منطقه ی پرواز کردند منزل دوست آرتین بود.
در مسیر را آلتین آی در زبان زمزمه می کرد، یاد از خاطرات گذشته نموده، می گفت: روزیکه در بالکن منزل، سر سریر نیمه خواب بودم، پنهانی آمده بودی بی صدا، از گونه ام بوسیده بودی و من با هراس و هیجان بیدار شده بلند شده بودم، گفته بودم ترساندی ظالم هستی.
گفته بودی کاش هر زمان چنین من را تو بتراسانی، لبان ظریف نازنین ات را بر روی من گذاشته از طی دل ببوسی و من از این حال با هراس بیدار شوم و او لحظه عبیرپونه بوی ات من را مست کند و از شهد لبانت برایم شراب ساخته شود، چونکه همه آرزویم با تو بودن است عزیزم. می گفتی:

اگر اشـــارتـــی از چشم تو دلبر می رسد
آب حیــــــات از چشمه ی کوثر می رسد
توکه چراغ روشن شب های تاریک منی 
برایــــم از نور تـــو نور به سر می رسد

   می گفتی عشق همان بلای است که از آسمان پایان شده باشد و تو جای برای گریز نداشته باشی، جز تسلیم شدن چاره نداشته باشی.

سحر جادوی اسـت عشـق طلسـم زیبا
بر سـر سـر که رسـد هـنرش صد بلا  
 
    من که تو را شناختم بر چنین بلا تسلیم شدم، چونکه تو بلای جان من هستی. با همه تلخی هایم بر شیرینی تو اسیر هستم که می گفتی:

من خواست آن را دارم که ما اشتباه کنیم
بار دیــگر به چشمــان هم صـد نگاه کنیم
ما در سفره ی عشــق گناهـکار عظیم یم
بیــا که بار دیــگر صــد بــار گنــاه کنیـم
 
    می گفتی حرمت عشق معتبرتر از آن است که من از عشق سخن بگويم. لاکن عشق رازی است ميان من و تو!

عشق هر جا سبز شود آن جا گلستان است
اگر صـحرا هم باشـد صـحرا بوستان است
از آتــــش دلـکشـــش اگــر دل را بســــوزد 
دل تسلیم اســت ســـــــــــوی او روان است 
 
    می گفتی هر لحظه که بر چشمان زیبای تو می بینم مثل چشمان شمع ها که خاطر پروانه ها اشک می ریزند، از خوشی دیدن تو، چشمانم تر می گردد. خوب شد که تو تولد شدی به تقدیرم!

پروانه که به سوختن شمع می گرید تا سحر
چـو چشـم شمـع منـم پروانـه وار اشکـم بحر

    می گفتی هميشه سختترين نمايش به بهترين بازيگر تعلق دارد، نقش تو را که در عشق دیدن دارم، به مراتب بازیگر قوی هستی در مقابل ات فقط منی مطیع. به چشمانم دیده می گفتی:

نذر کردم مال خـود را هر چه دارم مال تو
تــو که زیبایـم هستـی هر چه است اقبال تو
با جنــونـی دارم بر دل صـد هوس و آرزو 
زلف شب را شانه زنـم تـا سحر با خیال تو

    می گفتی تو را که شناختم عشق را از نگاه کودکی ام ديدم با دیدگاه معصومانه، چون دنیای يک کودک. 
از لرزه ی پسری، عشق را دیدم از قدرت بغض، تکلم نداشت، نه توان بر حرف زدن و نه امکان گریستن. چونکه غرور مردانه اجازه نمی داد گریستن می کرد، فقط چشم از دور به دست ها دوخته بود، خیره گشته بود تا شاید مسافرش باز گردد.
عشق را در رسم دخترکی دیدم بر آسمان نگاه کرده تصویر پدر را در دفترش نقش می بند، از اینکه گفته بودند پدرت به آسمان رفته است.
عشق را از چشمان يک نابينا دیدم. شخصی که در طول عمر نتوانسته خود را ببیند، لیکن با چشمان دل، همه را می دید، همه قدرت عشق توست که از چشم عشق، دیدن دارم، می گفتی:

من کــاش کـه پیــر شـوم در بغل تو
با زلف تو زنجیــر شـوم در بغل تو  
خـزان گشـت بهـار مــن در نبـود تو   
ای کاش که من گیر شوم در بغل تو

    سوی منزل دوست آرتین که می رفتند آلتین آی غرق با خود بود و در دل با عاشق اش صحبت می کرد که زیر لب سروده ها و سخنان شیرین یار را تکرار می کرد.
هر چه زیر زبان می گفت همه خبردار می شدند، چونکه سیستم در جنت چنین بود تا غیبت فرهنگ ملت نشود. زیرا غیبت بدترین صفت است که یک انسان آغشته می شود. الله در سوره حجرات در آیت 12 می گوید: «ای کسانی که ایمان آورده‏ اید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است; و هرگز (در کار دیگران) تجسس نکنید; و هیچ یک از شما دیگری را غیبت نکند، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید; تقوای الهی پیشه کنید که خداوند توبه‏پذیر و مهربان است!»
بنا یا زمزمه نمی کرد یا هر کی می دانست که چگونه عاشق وفادار است.
دلاورخان از نزدیک آلتین آی پرواز می کرد دقت بر زمزمه ها داشت، لیکن نزاکت را رعایت می نمود تا آلتین آی دل آزرده نشود. منزل دوست آرتین در بین بحر بالای خشکه ی بود پراز جنگلات بود که هر نوع از درختان، مختلف میوه ها و گل ها داشت.
در جزیره با شمول منزل دوست آرتین، محدود چند خانه موجود بود بهای هر مسکن به اندازه چندین بار قیمت دیگر منزل های سایر مناطق بود. در او محل که رسیدند در راه، آب بحر همه شان را بر خود جلب کرده بود، از این خاطر که غنی از مختلف جاندارهای رنگارنگ بحری بود، مخصوص بر طبیعت جنت آفریده شده بودند. با رنگ های مختلف زیبا که نقش آب بحر را شکل داده بودند به یک کلام معجزه را بیان می کردند زیرا عقل در شناخت علم وی ضعیف می شد.
آلتین آی با چشمان زیبا بر او قشنگی می دید لیکن دید قلب اش سوی یار می تپید. بر ماهی ها دیده می گفت: چه خوشبخت هستید با یار در حریت بین آب شنا دارید. ما در عشق نماز اش را خواندیم لیکن همین لحظه چقدر دلتنگی دارم از نبودن یارم می دانید؟
او جانم که بر چشمانم می دید می گفت: چه کرده ای با این دلم که هیچ کس برای من تو نمی شود؟
همه خنده هایت برایم پسند شده است و همه گریه هایت...
شادابی های تو بر من انفاس بهار را آورده اند تا اسیر مشک بوی تو باشم.
او پونه بوی تو، اگر که روزی بی حوصله باشی، او دلتنگی هایت را هم، بر من پسند ساخته است.

حکایـت زیبـا ز بوی زلـف تو بر سرم
به روزگار سرد من خوشی ها بر برم  

    هر دقیقه حیات من پر از ازدحام از عشق تو شده است که عشق عشق شده است.
بیا بر من صدای خوشی من باش چنین می گفت و می سرود:

دعـا بـه عشق می خوانـم بیـا ای سر و جانـم باش
ملـک ها نــور پـاشیـــده بـا نــورت آرزویــم بـاش
چه خوب شیرین می گویم برت وصف زیبایت را
همـه تـاثــیر شهـد تـــوســـت بیـا تـو آبـرویـم بـاش
نمی خواهم جز از عشقت حیـاتـی در جهـان باشم
همه شوقـم هنر تــوست بیـا ای گل تـو رویـم باش
مرا کیفی به سر رسیـد از او چشمی خمار ریزت
نماز عشـق که می خوانـم تو آداب و وضویم باش

      فاصله های طولانی که بین عاشق و معشوقه انداخته می شود فقط با یک پیام ساده و کوتاه می توان پر کرد. کافیست بگویی هنوزهم دوستت دارم.
او نگاه های تو که همیشه دوستت دارم را دارند مرا بیشتر عاشق تر می سازند. او لحظه زندگی معجونی می شود با لمس دستان تو و با حس عشق تو...

دوای جانـــم را بـــده از او عشــق آتـشینت
مرا یک باره مست بکن با تصمیم آخرینت 

    نبودن معشوقه برای ریختن اشک بر یار، یک بهانه است، لاکن علاقه دارم دایما از دیدار تو با شوق اشک ریزی خوشی داشته باشم. چنین می گفت ای ماهی ها با سرودیکه از قلبش برای قلبم می رسید.

طلســم عشـق تـو اسـت اهـل سـحر مـن شـده ام
با چشم تـرام تـا بـه سحـر آب بـحر مـن شـده ام
شب و روز از هجر تو، حزن دارم از دست تو
نـاز چشمـان زیبـاسـت زیـر و زبـر مـن شده ام   

    می گفت: من کی ام می دانی؟ شب ها برای اینکه تو را به خواب ببینم با التماس ها از خداوند می خوابم تا تو مهمان من در خواب هایم باشی.
وقتی دست هایت را می گیریم دست هایم می لرزند قلبم با تپش زیاد می تپد...

بهار دیده ی من نیست جز عکس رخسار تو
به دیده جانـم مـی لرزد از چشـم آتش دار تو
   
   ساده ترین کلام دوستت دارم گفتن است، شنیدنش همچنان. لاکن دانستن این کلام چه اندازه مشکل است می دانی؟
من این دشواری را قبول نموده درک کردم که می گویم دوستت دارم.
اگر می دانستی که چقدر تو را می پرستم، همه عمر نگاهت را بر من می دوختی تا من با سکوتی نگاه های تو، راز یک عشق بزرگ را بر عرش خداوند می بردم. چنین می گفت با سرودیکه:

تو لاله ی سرخی که همچون شعر ناب می خوانم تو را
دلـم بـی قـرار اسـت از دلـی بـی تـاب می خـوانـم تـو را
هـــر ســحــر و شـــام مـــن گشـــــــت بـــاران از غـزلم
تـرانـه شـد از دلم که بـا سـرود آب مـــــی خوانـم تـو را

   می گویند باران که ببارد بوی خاک را بلند می کند. لاکن در دیار من، باران که ببارد برایم عطر خاطره های عشق تو را بلند می کند. هر دامله ی قطره های باران تصویر عشق را نمایان می سازد، مثل یکه قطره ها از رنگ های تابلو باشد بر دست نقاش بر نقش زیبا تبدیل شده باشد.
لاله ها که غنچه شده باز می شوند هر قطره از باران که بر رخسارشان می ریزد روی تو را بر رخ من می زنند. چونکه تو لاله روی یک زیبا هستی در حیات من.

از بـهر روشنـی ات چشم برخســار تو افتد
لاله رخسار توست چو باده به جام می افتد

    صدایت مرا آرام می سازد، دست هایت دستان سردم را گرم می کنند، چشم هایت نگاه های عاشقانه را برم یاد می دهند، مثل امواج دریا هستی دایما ساحل قلبم را در میان خود می گیری چون قطره های باران.
چون قطره های باران دنیای کویر من را شاداب از طراوت می سازی، چنین می گفت با سرود، ای ماهی های قشنگ این یار! 

یک بار بر سینه ی من سر را تو بگذار 
از تــپــش قـلبــم بـشنــو عشـق را با زار
بگـذار بـگویـمـت از ایـن قلـب خـسته ام 
عمـرم خـزان شــده بـدان یـار زهـر دار

    در منزل دوست آرتین که رسیدند، خانه بین درختان پر میوه که صحن حویلی گل های زیبا داشت بر موقعیتی قرار داشت بین آب جزیره ی زیبا و شکل کاشانه، سه ضلعی بود.
مثل یکه بین یک تبوک، خانه خورد بازی طفلانه سه ضعلی را گذاشته باشند و طبق پر از آب باشد و تبوک در سر سفری باشد مجلل که، از هر نوع خوردنی ها زینت داده شده باشد.
منزل بین ساختمانی بود که، شکل تبوک بزرگ را داشت و از قسمت تحتانی خانه بین تبوک، شراره های کوچک شرشره بود و لاکن نهایت زیبا آب بر طبق می ریخت.
تبوک که از آب پر بود لبریز شده از هر سو بر زمین می افتید که شراره زیبا را ساخته بود و آب ریخته شده که در قاب ها می رفت و او قاب ها پر از انواع گل ها بود یعنی کاشانه های گل، شکل بشقاب را داشتند.
خانه ها همه سه ضلعی بودند و بین شان نور و انرژی را ردبدل می کردند. نور را که رد بدل می کردند خصویاتی دیگری داشتند نور گرفته را چندین بار قوی ساخته بر دیگری روان می کردند بدین اساس انرژی را به مقدار زیاد اتوماتیک تولید می ساختند.
از اینکه بیرونی خانه ها از دو مواد ساخته شده بود، بیشترین آن از نوعی شیشه ی بود از نور خورشید انرژی را جذب می کرد و فوری تبدیل به حالتی می آورد همه لوازم منزل از انرژی ترتیب شده استفاده می کرد و از نور شمس که از طریق اقمار اش می تابید، خانه ها بر یک دیگر همکار می شدند تا انرژی مورد ضرورت شان را مکمل بگیرند و بخش دیگر قسمت بیرونی خانه ها از سنگ های قیمی رنگه تنظیم یافته بود و ویژگی که سنگ ها داشتند، برای زنده نگه داشتن وجود انسان، در مقابل خسته گی ها نقش بارز داشت.
راروهای قشنگ بین حویلی منزل اریب مانند بود و طوری ساختار داشتند از قدم زدن بین قاب های پر از گل، بر انسان هیجان خوشی می بخشید. از لب بحر تا خانه راه که وجود داشت، تونلی بود از زیر زمین در قسمت تحتانی منزل می رسید و با لفت سر باز بر هر طبقه منزل رفته می شد.
جالب یکه بود لفت از منطق آتمین ها ساخته شده بود. یعنی در هوا معلق بوده می توانست و با اشارت با عقل در هر طبقه و در هر منزل در نزد هر اطاق رفته می توانست.
لیکن آرتین شان با آتمین های شان مستقیم در بالکن منزل دوم رفتند چونکه دوست آرتین در آنجا پذیرایی می کرد.
مهمانها با بلندترین سویه استقبال شدند و از جناب آرتین برای دوست معرفی گردیدند و حکایه ی آلتین آی از زبان خود وی گفته شد و چه اندازه با اراده بودن و پشت کارداشتن خاطر نجات یار بیان گردید.
دوست آرتین با ابلیس دو مرتبه جنگیده بود، بدین اساس از هر باریکی که مقابل اردوی ابلیس مجادله کنند می دانست. منطق یکه وجود داشت نزد طبیب نرو پیش سرگذشت برو بود.
برای مهمانها خوان مجلل ترتیب شد با انوع غذاها و نشابه ها و میوه ها یک بساط عالی بود. در سر سفره همه که حضور پیدا کردند آلین آی با چرت در سالن نشسته بود و از چشمان برای یار اش اشک می ریخت. آرتین خواهش کرد تا سر ادیم تشریف بیاورد و دل را خاطر راحت بدهد به هر صورت در این جنگ، موفقیت بدست آورده عاشقان را بر مقصد شان می رسانند.
آلتین آی که در صندلی در میز غذاخوری می نشست، دوست آرتین دست اش را گرفت گفت: خاطر جمع باشید بر کسی که خاطر عشق جسارت پیدا می کند و تپیدن می کند الله همکار است.
در این اثنا دکترجان حکایت حضرت سلیمان و مورچه را بیان می کند، می گوید: روزی حضرت سليمان مورچه ی را در پای کوهی ديد که مشغول جابجا کردن خاک های پايين کوه بود. از او پرسيد: چرا اين همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه جواب داد:
معشوقم به من گفته، اگر اين کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسيد و من به عشق وصال او می خواهم اين کوه را جابجا کنم.
حضرت سليمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی اين کار را انجام بدهی.
مورچه تبسم کرد جواب داد گفت: تمام سعی ام را می کنم چونکه آرزو دارم همت ام را برایش نشان بدهم.
حضرت سليمان که بسيار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدای را شکر می گويم که در راه عشق، پيامبری را به خدمت موری در می آورد.
آری در مقابل جسارت و همت هر زمان خداوند پیغمبر روان می کند.
غذاها خورده شد و نوشابه ها نوشیده شد، نوبت رسید تا دوست آرتین با جزئیات چگونگی جنگ با لشکر ابلیس را، معلومات بدهد. در اطاق تحتانی منزل رفتند، کروکی منطقه ابلیس را آماده کرده بود، از سر نقشه اطلاعات دقیق داد و از هر نوعی از سلاح دست داشته ی لشکر ابلیس خبردار ساخت و شیوه جنگیدن قوای ابلیس را بیان کرد و اراضی منطقه را معرفی ساخت و در کدام نقطه کدام سلاح را مقابل اردوی ابلیس استفاده کنند دقیق بیانات داد و هر نقطه از ضعف ابلیس را گفت و پرسید سوالی دارید؟
هر کی پرسشها کرد و جواب های با منطق شنید، دکترجان پرسید: تا منطقه ابلیس می توانیم از آتمین ها استفاده کنیم؟
دوست آرتین جواب داد گفت: برای تان پیشرفته ترین آتمین های مسابقات رزمی را آماده ساختم از تکنولوژی پیشرفته ساخته شده اند، بسیار دقیق با پرگرام عیار هستند. لاکن در مسیر راه مجبور می شوید از بین کوه عبور کنید، کوه پرماجراترین مکانی است که تکنولوژی آتمین ها خاموش می شوند، از این خاطر که بین کوه موادی وجود دارد بر عقل جهاز تاثیر داشته بر مدتی که در او محل هستید، آتمین ها را از فعالیت باز می دارد، شما ناگزیر می شوید پیاده رویی می کنید و در وسط همان راه در مکانی می رسید در بین راه جر بزرگ وجود دارد، می بینید. عمق جر سرپرایزی دارد که جهنم است.
در دو استقامت، کوه که دریدگی را احاطه نموده است، قوا جاذبه عجیبی دارد، اگر که نقطه تصادم جذب قواها را پیدا کرده نتوانید مطمئن باشید به یک طرف کشیده می شوید. پس در او محل که رسیدید نخست دقیق بررسی کنید و منطق را روی کار آورده عبور نماید.
فراموش نکنید در وسط خالیگاه در جر هر جسم معلق ایستاد شده می تواند و شما از سر جسم ها عبور کرده می توانید و از اینکه او نقطه تقاطع از قواهای جذب، چهار جانب او مکان است، اجسام، ساکت و ایستاد شده می تواند. پس یگانه شانس عبورتان از آنجاست مگر نهایت نقطه ی ضعیف است، لاکن ناممکن نیست.
بدین اساس در آن جا که رسیدید، دقیق بررسی نموده و محاسبه کرده از محل بگذرید. از اینکه خصوصیات سنگ های او نقطه کوه، دایما در حال تغییر است، پس ویژگی همان زمان را در نظر بگیرد.
دوست آرتین بعد از معلومات دقیق سرپرایز دیگری داشت که همه را خوش ساخت. یعنی البسه جنگ را آماده ساخته بود. خصویات یکه البسه داشت، با ویژگی جالبی بود از پیشرفته ترین تکنولوژی جنگ اعمار شده بود. البسه از متاعی ساخته شده بود در مقابل گرمی و سردی و در مقابل هر نو مرمی خصلت دفاعی داشت و حرارت وجود بدن را و بیرون از وجود بدن را در نظر گرفته انسان را محافظت می کرد.
در عین حال مجهز با انواع از سلاح ها بود. سر شانه ها و در دو قسمت دست و در زانوهای پا، سلاح ها داشت، کوچک لاکن تاثیردار بود. از انرژی که در فضا موجود بود، مرمی اش را طوری می آفرید، مواد مخصوص داخل سلاح فوری انرژی را بر مواد نابود کننده تبدیل می کرد و بر ضربه زدن دشمن استفاده می نمود.
نوعی از تنکولوژی بود کسی تا او زمان ندیده بود، لیکن دوست آرتین از مهمترین اداره جنت بدست آورده بود. البسه با نقاب شیشه مانند که از جسم دیگری ساخته شده بود، شفاف، لاکن مستحکمی که در مقابل هر نو مرمی دشمن روی را محافظت می کرد پوشیده می شد و با آتمین مخصوص که برای مسابقات و در شرط های جنگ ساخته شده بود، مکمل فرد جنگی می ساخت.
آرتین پرسید: آتمین هایکه یادآور شدید همین جاست؟
دوست اش گفت: نخیر آتمین ها را از جای دیگری می گریم. 
البسه های جنگ را گرفتند و سوی مکانی پرواز کردند آتمین های جنگی در آنجا بود. در آن موقع که رسیدند دوست آرتین خواهش کرد منتظر باشند، خود در ساختمانی رفت هر کی بدون اجازت داخل شده نمی توانست حتمی مکانی بود مخصوص!
همه در فضا بلندتر از چند متر از سر زمین جنت با آتمین های شان منتظر شدند و بین شان صحبت داشتند. آلتین آی سوی تپه ی دید آب شرشره زیبا را برای گردنه زینت داده بود، لیکن کوهپایه سبز نبود از سنگی ساخته شده بود، سرخ و لاجوردی خط ها داشت، مثل یکه وجود سرخ باشد رگ ها لاجوردی.
از چندین استقامت از بالای کتل آب زلال بر پایانی پشته نشیب بود و در وسط کوهپایه شلاله ی قشنگ را نقش داده بود و در پایانی شرشره، حوضی تنظیم شده بود، پر از مختلف رنگ ماهی های جنت بود که از بالا دلربایی جالب را بر بیننده مساعد می ساخت.
آلتین آی نزدیک تپه شد و آتمین اش را بر موقعیتی هدایت داد تا دست اش بر آب برسد و دست اش را تر ساخته به دو طرف گلو مالید و در حوض یکه زیر کوهپایه بود دیدن کرد که رقص ماهی ها را می دید، لیکن عقلش بر سرنوشت یارش گره شده بود در چرت رفت خاطره ی از وی در ذهن اش زنده شد بر دل گفت: خوب ترین ترجمان کسی است سکوتی من را بر دیگران ترجمه کند. حال که با سکوتم، یار را می جویم کی است این حال من را بر دیگران بیان کند تا هر کی بداند چه اندازه دوستش دارم.
هر لحظه ی سکوتی ام تلخ یکه، گویایی دوست داشتنی شیرین را بدوش دارد.

اسمت در زبان من دل من گریه گریه
غصه و غـم را دارم از تاثیر بلیه بلیه

   عجیب روزگاری دارم، یار که در سینه ی من، عقل من واسه ی شده است خاطر دلدار پر می زند بی قرار مگر خسته ناپذیر.
من شعر سکوت ام را در گوش یار می فرستم، چونکه ریشه های عشقم در قلب او دویده.
من که ساکت بودم بی قرارم کرده بود، وقتی در عشق او بی قرار شدم درک کردم او زندگی من هست.

گفته بودند شکستن دل شده رسم آدم ها
و لیـــک فرشتـه ی دیــدم بـا رسـم وفـا
بر دلــم از دیــدنـش عشــق تـفسیر شــد
گفتـم بـرش سیر شـود دلـم از رسم شما

    می گفتی گل اگر چشم اش را خود باز کند مرگش نزدیک است باید محبت بلبل با گل باشد تا ظالمی عمر کوتاه اش را نداند.
هر زمان که چشمانم را با مهر تو باز می کردم لحظه های خرد حیاتم با خوشی ها زینت بسته می شدند.

از نگاه ی مست تو دل من شاد می شود
او جمال خوب توسـت دلـم آبـاد می شود 

   یاد تو که دایما گل های عقلم بود، لحظه های زندگیم، رنگی شده بود، جز از دور بودن تو چیزی مرا آزار داده نمی توانست.
می گفتی دلم با دیدن تو روزه ی عشق را گرفت، غیر سیمای تو بر رخ هیچ گلی دیدن نکرد و منتظر نشست تا افطارش را سبب شوی.
تاثیر روزه ی عشق تو بود، هر شب میان رویاهایم بودی، حال درک کن، برافطاری، دستم ام را بگیر تا رویاهایم تعبیر شود که می گفتی عشق ما تفسیر شود باز برو.

عشــق مـا تــفسیر شــود بـاز بـرو
دلــم از تــو سیــر شــود بـاز بـرو
در میـان رویـا ها هر شـب تـویی
خـواب ما تـعبیر شــود بــاز بــرو
لحظه هایم بی تو خزان می شوند
صبـر کـن کمی دیر شود باز برو
غنـچـه هستی گلـی نـو شگفتـه ای
دل بـرنـایــت گــیر شــود باز برو
بلبـل ام بر عـشق تـو مـن سوختم
عشــق مـا تـفسیـر شـود بـاز بـرو

    بر چشمانم می دیدی می گفتی در نگاهت چیزی خوبی را می بینم. مثلیکه بعد از یک غم آرامشی پدید آمده باشد مانند یک لبخند زیبا.
می گفتی در دل آرام ساکتم نگاه ی زیبای تو بی تابی می دهد، مانند گلی که از خواب زمستان نو بر شگفه کردن بیدار شده باشد در محوطه ی یک عندلیب خسته از سردی زمستان.

بـی تو دل را سپــارم او هنـگام پائیز است
مست نگاه های توست دلم برت آویز است

    من آن ام که بین عشق اشک می ریزم، اشک خوشی و اشک نا خوشی.
اگر تو را شاد بینم چشمانم از خوشی اشک می ریزند. اگر معلول بینم از بی طاقتی دلم، چشمانم اشک می ریزند چرا خوش نیستی گفته.
من که بین عشق اشک می ریزم مانند ماهی که در عمق قلب آب اشک بریزد.
روزی ماهی به آب گفت: تو نمی توانی اشک های من را ببینی چونکه من بین آب هستم. آب جواب داد: لاکن من می توانم اشک های تو را احساس کنم، از این خاطر که تو بین قلب من هستی. آری من بین قلب عشق اشک می ریزم خاطر تو.
می گفتی عشق از مایه ی می است که مستی و دیوانگی ست.

مایه ی عشق از می است مستی و دیوانگی ست
صبر کم است بی تابی ست اخلاقش آوارگی ست  
بیــداری هــا تــا ســحــر از  روش کــار اوســت  
بزم پـروانـه و شـمـع از نـورش آراستـگی ســـت 
تـوبـه هـــای زاهـــدی از قانــون او پــیــداســــت 
بــت پــرستــی امــر اوست اسارت بارندگی ست
روی دلـبــــر غرق شـــدن دل را به دریـــا زدن
برده شدن راه ی اوست یک نـوع آغشتگی سـت
در پنـجــه ی تــار عشــق مــن اسیــر و دیــوانـه
راه ی نجـــات نـــــدارم از دلـــم افتـــادگی ســـت

   می گفتی شبی فرشته ی را بر مواظبت تو فرستادم، لاکن تو را خواب دیده برگشت کرد گفت: در قانون خداوندی هیچ فرشته از فرشته ی دیگری مواظبت کرده نمی تواند.

بر چشمانت دو صد شعر غزل فرشته
او قانـون خدا اسـت زیبایـی ها آرستـه

    یادت بهار من، اسمت در اندیشه ی من، عشقت که در قلب من است، هر سخن تو در دفترام نوشته است که آرزوهایم را بیان می کند ای فرشته!
عشق بلای است که برای فراموش کردن اش، عشق تازه را باید پیدا کرد. وقتی هر طرف را خاطر عشق من، سد کرده باشی، آیا نمی ارزد که عشق ات را هر زمان تازه بگویم ای فرشته!؟

عشـق تـو که درب دل را بـاز کرد
با صدای دل نشین دل را فراز کرد 

   با او چشمان قشنگ صحبت کن، اگر که دروغ هم بگویند زیباتر می شوند. برای بیشتر زیبا شدن دایم دروغ بگویند، بگویند که دوستت دارم همیشه.
تو تنها درخت زندگی من هستی ای فرشته، می گفتی:

بیـن رویــا ام هر شـب جستــوجویـت می کنم
در خیالت غرق مستـم از دور بویـت می کنم
بی قرارم همچو واسه گرد شمعی راف عشق  
شب و روز در جستـجو من آرزویت می کنم
 
    آلتین آی غرق با خاطره های یار بود، دلاورخان با آهستگی در پهلویش آمده بود بی صدا مگر با حس همدردی.
آلتین آی که متوجه شد دلاورخان نزدش است، چشمان تر شده از اشک را پاک کرد پرسید: آتمین ها را آوردند؟
دلاورخان جواب داد گفت: آری منتظرتان هستند.
آلتین آی می خواست که آتمین اش را فرمان بدهد تا نزد آرتین شان بروند، دلاورخان گفت: منظره حوض از بلندی جذابیت خوبی دارد.
آلتین آی با اشارت سر تایید کرد و گفت: اگر مقابل ابلیس موفق شدیم، قول است، مه شما را در محل های می برم نهایت گیرایی از طی دل دارند، بسیار قشنگ هستند.
دلاورخان تشکری کرد گفت: مطمئن باشید حتمی پیروز می شویم و پرسید: یا یزنه مخالفت کند؟
آلتین آی تبسم کرد گفت: وی بر من ایمان و باور دارد می داند هر کارم سنجش شده با فرهنگ خانوادگی ماست.
دلاورخان پرسید: ببخشید شما عروسی کردید؟
آلتین آی با تبسم جواب داد: ما نامزاد هستیم تصمیم داریم به زودی در میز نکاح می رویم.
دلاورخان با معذرت ها پرسید: آیا مراسم نکاح تان با فرهنگ دینداری اسلامی ما مساعد است، یا کدام شیوه دیگر؟
آلتین آی خندید گفت: با نکاح مروج دینی تان تفاوت بزرگ دارد، لیکن با فرهنگ دینداری کتاب مقدس تان یکی است.
دلاورخان حیرت زده شد پرسید: چه می خواهید بگوید؟
آلتین آی کمی مکث کرد و گفت: در هر جامعه اگر که بررسی ها و مطالعه ها و کاوش ها موجود نباشد، هر کی بسته بر رسم و رواجی می گردد تصور دارد بهترینی های از بهترین، در دنیاست.
از این که او رسم رواج ها، عقل شان را اسیر می گیرند، انسان، با غلامی، عقل اش را در خدمت رسم رواج ها می گذارد و او زمان خطاها پی در پی جامعه را تسلیم می گیرد و کسی که مقابل اشتباه ها حرفی بزند، از جانب مردمان او جمعیت، رد می گردد.
از اجتماعی که شما آمدید، در مقطع زمان یکه زندگی دارید، فرمان کتاب تان در این مسئله بین دیندارهای تان اهمیت ندارد و بر کلتوری حبس شده هستند کاملا بر ارزش های کتاب مقدس تان، کلتورتان ضد می باشد.
بدین خاطر فرماندار زمان تان و مکان تان، فرهنگ دینداری عقل تان است، نه فرماندار کتاب مقدس تان!
بدین لحاظ با نکاح ما تفاوت بزرگ دارد. اگر صلاحیت در این خصوص، مربوط بر فرمان الله در جامعه تان می بود، رخساره ی حیات تان چهره دیگری بر خود می گرفت. از این سبب که خداوند حاکمیت همه حقوق زن را، برای خود او زن داده است، لاکن در جامعه تان هرگز این فرمان تطبیق نمی گردد.
پروردگار در سوره نسا، در آیت 4 قرآن می گوید: «و مهر زنان را در کمال رضایت به آن‌ها بپردازید، پس اگر چیزی از مهر خود را از روی رضا و خشنودی به شما بخشیدند، از آن برخوردار شوید که شما را حلال و گوارا خواهد بود»
در همه جامعه تان در زمان های مختلف کدام مولوی دین تان فرمان آیت چهار سوره نسا را تطبیق داد؟
آری فقط یک اسناد در دست دارید؟
در هیچ مکان و هیچ وقت فرمان الله در جامعه تان از جانب مولوی های تان در این خصوص تطبیق نبود و نیست. در عوض با چند روش سفسطه فرهنگ دینداری خودشان را از اسم اسلام مروج داده اند و دختران را که با کذابی با پول زیاد می فروشند، در حقیقت زن فروشی را در چوکات دین شان رواج داده اند و نام این خطا را نکاح اسلامی گفته اند.
اگر فرمان الله تطبیق می شد، از هر دختریکه ازدواج می کرد پرسیده می شد، حقوق مادی و معنوی ات را که الله «مهر» گفته است، چگونه تقاضا می کنی؟
آیا کدام بخش اش را برای مادر و یا پدر می بخشی؟
اگر که حقوق معنوی دختر ازدواج کننده، در نظر گرفته می شد، هر دخترتان با رضا خود ازدواج می کرد. او زمان نکاح شما فرمان الله را بیان می نمود، در او هنگام می گفتم آری با نکاح ما جنتی ها یکی است.
از این سبب که ما در جنت با رضایت خود در میز نکاح می نیشنیم و قبل از میز نکاح بر همدیگر اشتیاق خواست ها را بیان می سازیم و هر دختریکه علاقمند در ازدواج باشد، مستقیم بر جوان یکه با وی همسری می کند، شرط های حقوق اش را آشکار بیان می سازد و بدون مداخله دیگران، بین دو ازدواج کننده توافق صورت می گیرد، از این خاطر که زندگی با خوبی هایش و با زیشتی هایش دو جوان را در بهر خود می گیرد و فرد سومی اگر مادر هم باشد امکان ندارد تا در روزهای خراب شان مددکار باشد.
چونکه ممکن نیست، بدین خاطر الله در کتاب مقدس ازدواج کننده را صلاحیت دار ساخته است نه پدر نه مادر نه کس دیگر را حتی پیغمبر را.
دیگران همکار شده می توانند، نه اینکه از اسم والدین، زن را بر بهای بلند نقدی بفروشند.  
دلاورخان یک آه کشید گفت: حقیقت را می گوید، هر دو نزد آرتین شان رفتند که همه منتظر بودند. آتمین های نو که مخصوص نبرد با اردوی ابلیس تدارک شده بود، با سلاح بزرگ دست که اسمش آذرکمان بود آورده شده بود. گفتند در بالای تپه سر کوه می رویم و تا آموختن چگونگی استفاده آتمین های نو و استعمال سلاح ها، چند تمرین می کنیم.  
در بلندی پرواز کردند و در سر کوه رفتند و در یک کتل موقعیت گرفتند. انتها نهایی کوه با برف پوشیده بود و خیلی هوای سرد داشت، مهمان ها را حیرت زده کرده بود، مولوی صاحب پرسید: این چه سر است در هر استقامت زمین جنت، هوای گیرا وجود دارد که حیات را دلربا ساخته است و به گفته شما اقلیم هر زمان بهاری است، پس چگونه می شود در سر کوه برف باشد؟
آرتین خندید گفت: هوایکه سر زمین جنت است، برایش ویژگی بهاری را سردی سر کوه ها داده است و میلیون ها شرشره زیبا را، آب برف کوه ها زینت بخشیده است، چونکه در وسط گرمی و سردی، زمین جنت قرار دارد که دلانگیز شده است.
فراموش نکنید دایما تبخیر مقدار زیاد آب را در فضا می برد، قسمت بالایی در کیهان، سبب تجمع آب سر کوه ها می گردد و برف شده می ریزد، چونکه سردی وجود دارد، بسیار ظریف لاکن دایمی!
هم اکنون ریزش برفی را می بینید برای انسان ناراحتی نمی دهد، لاکن بدون وقفه ادامه دارد و در پایانی که نزدیک بر زمین جنت است، آب تبخیر شده باران شده میرزد. لیکن با حرکت باد بارش در منطقه های مختلف با زمانی گوناگونی صورت می گیرد.
خصوصیات دیگری که کوه ها در جنت دارند، بر حرارتی ساخته شده اند، بر همان اندازه که برف می بارد نزدیک بر او مقدار از پایانی برف های جمع شده، آب شده در زمین جنت روان است.    
کوه ها که در دنیا دایما در حرکت هستند، در جنت هم چنین منطق وجود دارد و این ویژگی برای بهشت، گوناگونی زیست را سبب شده است و از این که بطی، این عمل صورت می گیرد، بسیار با آهستگی برای زندگی تاثیر دارد، انسان درک کرده نمی تواند، لاکن خصوصیات زمین جنت که دایما در تغییر می باشد، نو آوری های زیاد را ارمغان داده، برای حیات دلچسبی را داده است. از این خاطر که انسان با ارگانیسمی ساخته شده است، دو باره سازی از ویژگی وی است و مخصوص زندگی جنتی ها!
این خصلت کوه ها در دنیا سبب شده است، زمین دنیا دایما در تغییر باشد. اگر که قطب ها امروز در مکانی امروزی باشند، میلیون ها سال قبل در نقطه دیگری بودند. اگر که امروز کوه ها مکان مشخص شان را داشته باشند، در دیروز شان جای دیگر داشند و در فردا، در محل دیگر می روند. اگر که امروز زنده جان های چون انسان باشند، میلیون ها سال قبل آشیانه ی حیوان های بزرگ بود. اگر در دیروز دنیا، انسان می بود، حتمی درازی قد انسان چند برابر و جسامت اش بزرگ می شد، چونکه در دیروز دنیا اکسیژن قوی وجود داشت، همه سبب حرکت کوه ها بود که هر چه ره تغییر می داد.
از اثر تاثیرات حرکت، هر چه در دنیا در حال تغییر است زیرا اگر ثابت باشد، زیست از بین می رود. بدین اساس هر کتله در کائنات در مختلف زمان، قوانین ثابت همان زمان اش را دارد. هیچ گاه قوانین ثابت در هر زمان دنیا، عین ثابت نبود و نیست.
هر کتله در کائنات قوانین ثابت خوداش را در او زمان خود دارد. از این سبب که هر پدیده در حال تغییر است و این ویژگی مربوط بر زمین جنت هم است.
زیست برای اولین بار در وسط خاک زمین به میان آمد، نه در روی زمین.
چونکه در زمان های اولی دنیا بارش وجود داشت و لاکن آب در سطح زمین ایستاد نمی شد، تبخیر می گردید. از این خاطر که در او زمان، شرط ها هنوز بر تجمع آب در سطح دنیا به وجود نیامده بود و لیکن دنیا و کائنات که در حال تکوین بودند شرط ها برای ایجاد آب به آهستگی شکل می گرفت و آب مرحله ی حیات خود را شکل می داد. زیرا نظر بر منطق آفرینش که در قرآن است هرگز هیچ یک تکوین بر یک امر در همان لحظه صورت نگرفت. بدین خاطر آب و یا دیگر حقیقت ها مراحل دورانی شان را طی کردند.
در او زمان که مقدار آب در بین خاک زمین جذب می شد، سبب شد زنده جان ساخته شود و زیست در بین فشار قوی خاک او زمان دنیا، به میان آمد. از این خاطر که از تاثیرات فشار زیاد، خاک دنیا عمریکه از بی جانی بر جانداری لازمی بود، کوتاه ساخت.
اگر در روی زمین این حادثه رخ می داد، طول عمر زمین بر تبدیل شدن بی جان بر جاندار کفایت نمی کرد چونکه کار خداوند حساب شده با علم است.
بعد از اینکه در بین خاک زمین زیست پیدا شد، زندگی بین اقیانوس ها انتقال پیدا کرد. چونکه اقیانوس ها شکل گیری شدند و بعد از آن مرحله، در روی زمین دنیا، زندگی شروع شد.
فراموش نکنیم مطابق منطق کتاب مقدس، آدم نیز از این مرحله گذشته است، از این خاطرکه، زنده جان زمانی بر آدم شناسایی شد، روح مخصوص از جانب الله داده شد.
لیکن قبل از اینکه روح داده شود، زنده جان، مختلف مرحله را سپری نمود. کس احتراز داشته باشد کتاب مقدس را با منطق بخواند.
در کتاب، مرحله یکه بر آدم تبدیل می شود بیان شده است و او معلومات مرتبه ی است که هنوز برای تکثر انسان، شکم مادریکه هم اکنون موجو است، وجود نداشت.
همی تغییرات از حرکتی به میان آمده است، از کوه ها، کتاب مقدس تان برای ما الهام می دهد.   
این راز بزرگ را کتاب مقدس تان در زمانی بیان کرده بود، عقل انسان بر درک اش ناشناس بود، حتی عقل پیغمبر!
الله در سوره نمل در آیت 88 می گوید: «کوه‏ها را می‏بینی، و آنها را ساکن و جامد می‏پنداری، در حالی که مانند ابر در حرکتند; این صنع و آفرینش خداوندی است که همه چیز را متقن آفریده; او از کارهایی که شما انجام می‏دهید مسلما آگاه است!»
آری عقل انسان در زمان یکه کتاب مقدس نازل شد، مفهوم آیت مذکور را دانسته نمی توانست، حتی عقل پیغمبر!
اگر که می دانستند، دنیای اسلام چهره ی دیگری بر خود می گرفت، از این سبب که با این آیت، بر ده ها سوال جواب پیدا می شد. لیکن عوض تفکر کردن در آیت ها، اسیر بر زندگی عصرها قبل هستند و تسلیم بر حضرت هایکه خودشان شهرت دادند، می باشند.
یعنی در دنیای اسلام در زمان شما در عوض تسلیم بودن بر گفتار الله، در هدایت های حضرت ها اسیر اند، هدفم غیر از پیغمبر اسلام، چونکه تسلیم بودن بر گفتار پیغمبر اسلام امر خداست یا بگویم امر خدا است که گفتار پیغمبر، قبول می شود و اما منطق یکه در نظر گرفته می شود، اگر که از نام پیغمبر اسلام، حدیثی گفته شود، باید او گفتار مطابق بر منطق کتاب مقدس باشد، در غیر آن، ساخته از اشخاص و افراد می باشد.
دنیای اسلام از عصر 9 تاریخ شما جهالت را در آغوش گرفت تا عصرهای بعد ادامه داد و در زمان شما بر اوج بی خبری از علوم رسید، زیرا تسلیم گفتار حضرت ها شد و با ده ها مصیبت بدبختی دنیای اسلام، سبب زندگی سخت در مردمان اسلام گردید و با جنگ ها یک حیات زشت را سبب شد.
ناگفته نماند مطابق منطق کتاب مقدس، اسلام را تنها گفتار الله تمثیل دارد. آری تنها گفتار الله اسلام است و گفتارپیغمبر اسلام را از این که الله امر کرده است قبول دارم. بلی با هدایت خداوند پذیرش داریم.
باقی سخن هر حضرت، مربوط شخص خود وی است، هیچگاه اسلام را تمثیل ندارد، فقط خود را معرفی دارد. بلی تنها خودش را تمثیل دارد.
مگر دنیای اسلام از اثر پیشرفت علم، تحولات عمیق را در بطن اش گرفت، از این خاطر که بعد از عصر شما، بیشترین ثروت برای مردمان دنیا از کیهان رسید. چونکه علم که پیشرفت کرد انسان ها از کتله صخره های زیادیکه در اطراف دنیا بود، سنگ های قیمتی و مواد با ارزش را کشف نموده در زمین آوردند.
از این سبب که استفاده از کتله سنگ های اطراف زمین دنیا، به مراتب ارزانتر تمام شد و چهره ی کشورهایکه در تکنولوژی سرمایه گذاری کرده بودند، سوی ثروت تغییر داد.
سر از او عصر گفتار حضرت ها بی اهمیتی اش را نشان داد و دنیای اسلام بر سوی دیگرگون شدن رفت. زیرا عوض اباطیل های حضرت ها، هر کی از کتاب مقدس تان، قناعت دینی اش را خودش گرفت. آری حتی روشنفکرهای شما!
آری حتی روشنفکرهای شما مجبور شدند، بین کتاب مقدس تان داخل شوند. چونکه تاثیرات دنیای نو، بر عقل شان حاکم گردید و او زمان دانستند روشنفکری یعنی تجسس یعنی مطالعه یعنی فکرهای نو بیان کردن است، نه، تنها با سواد بودن و رل روشنفکری بازی کردن.
بعد از این که سخنان تاریخی ختم گردید، دوست آرتین گفت: حال کمی تمرین نمی کنید تا خصوصیات آتمین های جنگ را بدانید و از چگونگی استفاده سلاح ها چیزی یاد بگیرید؟
همه گفتند باید تمرین کنیم.
همه البسه مخصوص جنگ را پوشیدند و سلاح های البسه ها را بر وضعیت فعال آوردند و هر کی یک آتمین جدید را گرفت و کفش آتمین را پوشید.
آتمین جدید ساختار با ویژگی مخصوص داشت با دیگر آتمین ها تفاوتی را نشان می داد، از این خاطر که کفشی داشت چسبیده در سطح خود.
زمانیکه کسی می پوشید، اتوماتیک تابع بر او می شد و بر نبرد آماده می شد و بازوی که با دست قایم می گرفت، طوری ساختار داشت، در هنگام نبرد، بر شرط جنگ ساخته شده بود.
آتمین ها در مسابقات ورزشی یکه هیجان بلند داشت همچنان استفاده می شدند و در مقابل اردوی ابلیس بهترین وسائل بودند کار گرفته می شدند. از این نگاه با بلندترین تکنولوژی ساخته شده بودند و عقل بسیار قوی و حساب شده داشتند.
عقل آتمین ها هر نو خصوصیات اراضی را فوری مطالعه نموده بر ویژگی منطقه خود را آماده می کرد و بر عقل انسان یکه آتمین را استفاده می نمود، ارتباط می داد.
خصوصیات جالبی که داشت، در مقابل حمله دشمن هر فایریکه سوی وی پرتاب می شد، دقیق و فوری شناسایی نموده، عقل مرمی فایر شده را کنترول می نمود و بر دیگر استقامت هدایت می داد تا مالک ضرر نبیند.
کفش آتمین، انسان را با وی محکم می گرفت، در صورت یکه توازن انسان بر هم می خورد، اگر که عقل انسان بر چند لحظه محدود هدایت داده نمی توانست، عقل آتمین همچون خلبان اتوماتیک هواپیما، فوری انسیاتیف را می گرفت و دوباره وضعیت را درست می کرد.
همه که آتمین ها را سوار شدند، دوست آرتین معلومات تئوری داد و با نوبت بر پراتیک تشویق کرد. اول همه چگونگی استفاده از آتمین را آموختند و بعد، از سلاح های البسه استفاده کردند. هدف را در نظر می گرفتند مسافت را باید می دانستند که با قوت پرتاب کدام سلاحی البسه برابر است؟
مسافت را جهازیکه در البسه بود، بر عقل انسان می داد و زمانیکه برای از بین بردن هدف، سلاح را در ذهن انتخاب می کردند، وسط یا کنار هدف را در عقل شان می آوردند و با سلاح انتخاب شده با ذهن دستور می دادند تا فایر کند، سلاح اتوماتیک فایر می شد، هدف زده می شد.
نخست هدف های پیشرو انتخاب شد و با چند تمرین هدف های پبشرو زده شد و بعد هدف های عقب و بعد هدف های کنار را تمرین کردند، فوق العاده نتیجه داد.
بعد دوست آرتین آذرکمان ها را داد و برای شان خصوصیات این سلاح را بیان کرد. آذرکمان ها پیشرفته ترین سلاحی بودند از مسافت دورتر هدف را می زدند و تاثیرات حمله شان بیشتر و قویتر از سلاح های البسه بود.
آذرکمان مشابه به تیرکمان های قدیمی بود، بر دست راست پوشیده می شد. یعنی در سر دست راست قرار که می گرفت، اتوماتیک سلاح خود را در دست بسته می گرد و همچو دیگر سلاح ها، با عقل هدایت اش را می گرفت و در زمان فایر، دست چپ را در زیر دست راست قرار می داد تا وضعیت سلاح درست شود.
هر سلاح با هدایت عقل بود، مرمی های سلاح ها از تکنولوژی ساخته می شدند، نهایت پیچیده دور از درک انسان!
درفضا انرژی وجود دارد، نمی توانیم انواع اقسام اش را با جزئیات بیان کنیم، تنها گفته می توانیم خورشید منبع همه انرژی هاست.
سلاح، از انرژی بیرون برای مرمی اش استفاده می کرد، خصوصیات عجیبی داشت، یعنی انرژی که اتوماتیک در مرمی بان سلاح جذب می گردید، فوری با موادکیمیایی که در قلب سلاح بود، بر موادی تبدیل می شد، از سوی سلاح که پرتاب می گردید، در چند لحظه محدود با کمک اکسیژن با قوت زیاد انفجار می نمود.
در کتاب مقدس، اشارت جالبی از منبع انرژی شده است، عقل انسان را به شگفت ها آورده سبب تفکر می شود.
الله در سوره نور در آیت 35 از منبعی بحث می کند، برای شناخت آن عقل قوی در کار است، پروردگار می گوید: «خدا نور آسمان ها و زمين است مثل نور او چون چراغدانى است كه در آن چراغى و آن چراغ در شيشه‏اى است آن شيشه گويى اخترى درخشان است كه از درخت‏ خجسته زيتونى كه نه شرقى است و نه غربى افروخته مى‏شود، نزدیک است كه روغنش هر چند بدان آتشى نرسيده باشد روشنى بخشد روشنى بر روى روشنى است‏ خدا هر كه را بخواهد با نور خويش هدايت مى‏كند و اين مثل ها را خدا براى مردم مى‏زند و خدا به هر چيزى داناست»
از منطق این آیت می توانیم بگویم، الله از انرژی مخصوص برای ما صحبت می کند، کشف آن در زندگی بشر میلاد جدید می گردد، لاکن چه اندازه بر آیت های کتاب مقدس اهمیت قایل هستیم؟
همه شان بر چگونگی ویژگی های آتمین های نو حاکمیت پیدا کردند و استفاده هر نو سلاح یکه در دست رس داشتند، آموختند.
دوست آرتین سرپرایز دیگری را برای شان تقدیم کرد، او سرپرایز بسته غذاهای بود در بین خریطه های شفاف رنگی مخصوص محافظت شده بود. یکی از پاکت غذا ها را باز نمود، در غذا هوا که رسید، در چند لحظه معدود بزرگ شده خود به خودی گرم شد و برای خوردن آماده شد و با لذت از غذاهای تازه پخت تفاوتی نداشت که همه را حیرت زده ساخت.
دلاورخان با شگفت زدگی پرسید: چگونه می شود بعد از باز شدن پاکت غذا، فوری غذا بزرگ شده گرم شود؟
قبل از اینکه دوست آرتین چیزی بگوید، آرتین سوی دوست دید گفت: با معذرت و ادامه داد: در جهان کاری نیست ناممکن باشد.
الله، آرد، روغن، آب، آتش و فرمول پختن حلوا را داده است و گفته است شناسایی کن پخته کن و استفاده کن.
خدا در کتاب مقدس در سوره لقمان آیت 20 اندرزی می دهد تا بر این منطق دقت کنیم می گوید: «آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده، و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله می‏کنند!»
اگر با دقت مطالعه کنیم آیت مذکور برای ما یک الهام می دهد و وحی آن بر عقل ما حکم می کند، می گوید: نعمت های پنهانی داده شده است.
پس چیزیکه در ذهن ات ساخته بتوانی، مطمئن باش در طبیعت همثال آن ساخته شده است.
آری هر چه را در بین دنیای عقل ات، به وجود آورده بتوانی، حتمی همانند وی ساخته شدگی در طبیعت موجود است.
یعنی آرد، روغن، آب، آتش و فرمولش وجود دارد. یعنی مکمل حلوا وجود دارد، تو فقط شناسایی کن.
منطق این است، عقل انسان با ساختار دنیا ارتباط ذاتی دارد و هر فکریکه تولید در بین عقل می شود، در حقیقت پدیده یکه در طبیعت موجود است، حکم می کند و تصویر وی نقش شده در عقل می گردد.
یعنی انسان بدون تاثیر حقیقت یکه در طبیعت وجود دارد، چیزیکه موجود نباشد، در سر آن فکر کرده نمی تواند.
یعنی حقیقت های که بیرون از عقل ماست و در طبیعت است، خیالات ما تصویر آن ها را در داخل عقل ما می آورد، و ما از چنین فعالیت خبردار نیستیم بدین خاطر هر چیزی را که خیال کرده می توانیم، حتمی عملی می شود.
آری برای پدیده یکه موجود نباشد، در عقل انسان تصویر وی به وجود آمده نمی تواند. اگر چنین امکان موجود می بود، ماده از صفر ساخته می شد، در حالیکه منطق قرآن است، کائنات از نبود به وجود نیامد، از ماده یکه موجود بود، دو باره سازی شد. بزرگترین معجزه ی قرآن!
الله در سوره فصلت در آیت 11 می گوید: «سپس به آفرینش آسمان پرداخت، در حالی که بصورت دود بود; به آن و به زمین دستور داد: س‏خ‏للّهبه وجود آیید (و شکل گیرید)، خواه از روی اطاعت و خواه اکراه!» آنها گفتند: «ما از روی طاعت می‏آییم (و شکل می‏گیریم)!»
آری قبل از آفریده شدن کائنات، مواد ضرورت وی موجود بود، در منطق قرآن از هیچ، چیزی آفریده نمی شود، اگر خلق شده می شد، مواد اولیه جهان که دود مانند است، دود وجود نمی داشت و در کتاب مقدس از دود نام گرفته نمی شد، یا الله می گفت نخست دود را آفریدم، بعد هستی ها را از وی ساختم، آیا انسان ها تفکر دارند، یک بار قرآن را درست مطالعه کنند؟
در حالیکه هر نوآوری را در جهان کشف نو یا شناخت تازه می گویند، هرگز کسی شنیده نمی تواند در عوض کشف، گفته شده باشد ساخته شد.
چونکه از هیچ چیزی ساخته نمی شود، تنها کشف گردیده کپی می شود و یا به عبارت دیگر، هر چه ساخته شده وجود دارد، تنها شناخته می شود.
آری کشف می گویند از هیچ ساخته شد نمی گویند، بطور مثال: دنیا در تلاش کشف داروی مرض سرطان است، اگر بدون شناخت، ساخته می شد، سال های قبل بدون مشکل به وجود می آمد.
پس اگر که هر پدیده نو کشف گردد، حتمی اصل وی وجود دارد و این هنر قدرت و صنعت الله را نشان می دهد که از مواد شروع، فرمول انواع اقسام اشیا را ساخته است.
همی شان غذاهایکه در سفر استفاده می کردند، گرفته با پوشیدن لباس های جنگی و با پوشیدن نقاب ها از دوست آرتین با تشکری ها خدا حافظی نموده جدا شدند و با آتمین های نو شان در پرواز شدند و آتمین های سابقه شان را دوست آرتین با خود برد. دوست آرتین پیشرو، آتمین ها از عقب در پرواز شدند تا بازگشت از نبرد نگه داری شوند.
با آتمین ها که سوی دنیای ابلیس پرواز کردند، مسافت درازی را طی می کردند و بر مسافت دراز آتمین جنگی ساخته شده بود.
خصوصیات آتمین ها طوری بود با مختلف سرعت پرواز کرده میتوانستند و به مشورت آرتین از سرعت میانه کار می گرفتند و در عقب آرتین پرواز می کردند.
آرتین شان از کنار کوه پرواز کردند و بر مدت درازی استقامت کوه، راه رفتند. چونکه کوه بی نهایت بزرگ و دراز بود که یکی از پایه های جنت بود که گردش زمین جنت را تنظیم ساخته بود. فراموش نکنیم زمانیکه دنیا، بر شکل گرفتن شد، بر مدت دراز زمانی، امکان زیست وجود نداشت، از این سبب که از یک جانب حرارت بسیار زیاد بود و از طرف دیگر هنوز کوه ها تشکیل نشده بودند و سرعت حرکت زمین نهایت سریع بود و آب که تولید می شد، دو باره بخار نموده از زمین دور می گردید، دلیلش سرعت زیاد گردش زمین بود.
لیکن مقداریکه در بین خاک زمین جذب می شد، از اثر تحولات درونی و بیرونی زمین یک نوعی از فشار را سبب می گردید و این نیرو براثر متورم شدن تحول تبدیل بی جان را به جاندار سریع ساخت که زیست به وجود آمد و مطلق بر منطق کتاب مقدس قرآن مساعد است. چه حدود روشنفکرها از این حقیقت خبردار هستند؟
کوه های جنت از مختلف سنگ های زیبا و قیمتی ساخته شده بودند و زیبایی صنعت الله را تمثیل می کردند و دلیل به وجود آمدن کوه ها از صخره های زیبا و قیمتی وابسته بود، در چگونگی آفرینش کائنات بهشت.
سنگ ها از خصوصیات مختلف به وجود آمده بودند و هر نو شان با انرژی مخصوص در مکان مناسب آفریده شده بود و انرژی هر نوع سنگ، بر تنظیم ساختن زیست در جنت، شیوه خوش و زیبا را داده بود که برای انسان انرژی مثبت را داده سبب خوش نگه کردن سرشت انسان می گردید.
فراموش نکنیم هر نوعی از سنگ با ویژگی مخصوص هست شده هست. مانند جاندار بر فعالیتی وظیفه دار هستند انرژی مثبت را در محوطه شان دایما پخش می سازند و جنت را که جنت ساخته بود نقشبندی از الله بود که تنظیمات امور بهشت را با علم بزرگ اش ترتیب داده بود.
در زمین جنت، کوه ها از سنگ های زیبا و قیمتی ساخته شده بود. دلیل هست شدن شان، مربوط بر منطق آفرینش شان بود که بعد از ختم کائنات و با دوباره سازی که دنیای آخرت در عوض جهان ساخته می شود، از تحولاتی می گذرد و از اثر دگرگونی ها، جنت، جنت ساخته می شود.
الله در کتاب مقدس از سیستمی بحث می کند یک دور آن معادل هزار سال یکه در دنیای ما است می باشد و از دنیای آخرت با مراتب بزرگ بودن اش را یادآور می شود.
پس اگر که دنیای آخرت بر همان اندازه بزرگ باشد و بعد از ختم کائنات در عوض جهان ساخته شود، او ساختار با ویژگی خاص تنظیم می شود، چونکه جسامت هر کتله، خصوصیات جدای دارد.
در کائنات هر کتله تفاوتی با کتله دیگر دارد و این خصوص سبب می گردد، کشورهای صنعتی در آینده بیشترین سرمایه گزاری را در کیهان می کنند و از ثروتی که در آسمان وجود دارد، استفاده می نمایند و از تاثیرات ثروت کیهان، دنیا های جدید را کشف می کنند و انسان از دنیای زمین بر دیگر دنیا ها کوچ می کند و تا ختم عمر کائنات کوچ انسان دوام پیدا می کند. زیرا هدایت کتاب مقدس چنین است و منطق در علم همچنان همین است.  
الله در کتاب مقدس قرآن در سوره سجده آیت 5 می گوید: «امور این جهان را از آسمان به سوی زمین تدبیر می‏کند; سپس در روزی که مقدار آن هزار سال از سالهایی است که شما می‏شمرید بسوی او بالا می‏رود»
و ما در آیت 104 سوره نبیا باید بیشتر دقت کنیم و تفکر کنیم الله می گوید: «در آن روز که آسمان را چون طوماری در هم می‏پیچیم، (سپس) همان گونه که آفرینش را آغاز کردیم، آن را بازمی‏گردانیم; این وعده‏ای است بر ما، و قطعا آن را انجام خواهیم داد»
اگر که با دقت این آیت مطالعه شود دیده می شود، زمانیکه عمر کائنات ختم می شود، همه هستی برهم و درهم می گردد، لاکن از بین نمی رود، چونکه در جهان نه چیزی از صفر ساخته می شود و نه مطلق از بین می رود. تنها دو باره سازی می گردد و قرآن می گوید: «همان گونه که آفرینش را آغاز کردیم دو باره به حالت اولی در می یاریم»
و با دقت آیت 48 سوره ابراهیم را نیز مطالعه کنیم. آری بر این آیت تفکر کنیم تا بدانیم که آخرت یعنی زندگی جنت و دوزخ چگونه ساخته می شوند؟
الله می گوید: «در آن روز که این زمین به زمین دیگر، و آسمانها (به آسمانهای دیگری) مبدل می‏شود، و آنان در پیشگاه خداوند واحد قهار ظاهر می‏گردند!»
بلی زمانیکه عمر کائنات پایان می یابد سر از نو دوباره سازی آغاز می گردد و دنیای آخرت ساخته می شود و از این که زمین دنیای آخرت و خورشید دنیای آخرت بی نهایت بزرگ هستند از تحولاتی می گذرند سبب به وجود آمدن سنگ های رنگه و قیمتی در زمین جنت می گردند و انرژی این سنگ ها برای طبیعت جنت فوق العاده کمک نموده سبب سرسبزی می گردند که جنت، جنت ساخته می شود.
لاکن در دنیای اسلام هنوز چه بودن مفهوم قیامت را نمی دانند. زیرا در عقل هر مسلمان از بین رفتن زمین دنیا را قیامت معرفی کرده اند. اگر عقل زده ها، چه بودن قیامت را از کلام الله که در قرآن است، بیاموزند، سفسطه ها از بین رفته، درک می کنند، از بین رفتن زمین دنیا، نه قیامت است و نه علایم قیامت.
چونکه زمین دنیا در بین کائنات، بیشتر از یک نوک سوزن نیست، در حالیکه خداوند در قرآن می گوید قبل از قیامت، آسمان ها بر آسمان های دیگر تبدیل می شود. اگر که آسمان ها بر آسمان های دیگر تبدیل شوند، چگونه با کدام منطق از بین رفتن زمین دنیا، آسمان ها را بر آسمان های دیگر تبدیل می کند؟
با کدام منطق؟
عقل زده ها جواب دارند؟
لیکن عقل علمای دنیای اسلام را پرنده ها ربوده اند که چه بودن قیامت را نمی دانند.
همی شان که با آتمین های شان هوای دلانگیز دامن کوه را گرفته پرواز داشتند، در محلی رسیدند از دور منظره ی جالب بر چشمان خورد، طلایی رنگ بود با فیروزه رنگ.
منطقه، تپه بلندی بود، از شاخه کوه ها نبود جدا بود و از بلندی اش آب نیمه گرم چشمه شده بود و از هر طرف در نشیبی جریان پیدا کرده بود.
از نقشبندی صحنه هویدا بود، اثر از چشمه آب نیمه جوشان شده بود که چنین تصویر بر روی تپه کشیده شده بود.
آب از بلندی که از چشمه بزرگ تپه سوی پایانی روان بود، تعداد زیاد حوض ها را ساخته بود. شکل هر کدام شان مختلف بود، بعضی شان دایره مانند، بعضی شان سه ضلعی یا چهار ضلعی بود، انسان تصور می کرد با دست، صرف نقاشی شده باشند.
البته با دست هنرنمایی شده بودند، لیکن دست از طبیعت جنت بود با خصوصیات زمین جنت، چنین نمایش پیدا شده بود و منطقه بزرگ را تئاتر ساخته بود.
تپه، طلایی بود، چونکه از طلا حقیقی ساخته شده بود، از این خاطرکه در قلب زمین تپه، معدن بزرگ طلا و معدن فیروزه موجود بود و آب از بین معدن ها عبور نموده بیرون در سطح زمین می برآمد و دایما مقدار از ذر طلا و فیروزه را با خود در سطح زمین می کشید و با گذشت زمان دراز، از طلا، تپه ساخته شده بود و با فیروزه زینت یافت شده بود که نهایت قشنگ و دلربا بود.
در ساختمان تپه، کدام سحر بزرگ وجود نداشت، زیرا چه در جنت و چه در دنیا باشد، هر موجود یک منطق خود را دارد.
اینکه گاه زمان بر بعضی حقیقت های از موجودات، انسان عناوین مختلف تعیین می کند، خطای انسان است که عقل اش را تکامل نداده است.
آبگیرهای تپه برای شنا کردن مساعد بود و از اینکه آب خصوصیات تداوی را داشت، برای طبیعت انسان گوارا از شادمانی را به میان می آورد، بدین خاطر منطقه پر از جنتی ها بود.
زنان و مردان، حوض های شناگری را پر ساخته بودند و با آزادی بدون قیودات، فرهنگی در نمایش قرار داشت کسی از مرد یا زن از برای نیت خراب بر دیگری دیدن نداشت. چونکه کلتور عالی چنین تربیت را ساخته بود، لیکن برای مولوی صاحب یک خطای دینی نمایان می شد، با خشم پرسید: چگونه جنت است زن مرد یک جایی آب بازی دارند؟
خوب اگر برای مردان حوران جنت می بودند و هر نوعی از معیشت میسر می شد، درست بود. لیکن بر همان اندازه که مردان حقوق دارند، زنان هم در این جا آزادی دارند، خطاست، ولله همه شان گناهکار اند.
در منطق مولوی صاحب، آلتین آی خشمگین شد، پرسید: یا مولوی صاحب چه می گوید شما؟
اگر همه معیشت مخصوص بر مردان جنتی باشد، زنان جنتی چگونه زندگی کنند؟
از عقل همچو شما مردمان هرگز نشنیدیم که زنان جنتی با معیشت زندگی کنند. هیچگاه در این باره حرفی نمی زنید، لیکن از دنیای عقل تان، بهشت را مکانی می دانید با هر نو امکانات عیش و نوش یکه در بین اش از شراب کوثر گرفته خانم های زیبا، خلاصه هر چه عقل تان حکم می کند در نمایش دینداری تان قرار می دهید و هر نوعی از کیف را صرف برای مردان روا می دارید آیا خطا نیست؟
جالب است عوض خداوند شما قوانین جنت را تعیین می کنید و بعد، برای منطق تان باوری را خود شما پیدا می کنید و در عقب گفتار تان رفتار می نماید و تلاش می کنید با فشار، منطق تان را عملی کنید آیا یزدان برای چنین منطق خشمگین نمی شود؟
اگر زندگی بهشتی را مطابق منطق فرهنگ زندگی تان بدانید و اگر تصور کنید که جنت همانند دنیای عقیده ی شما ساختار دارد، در او صورت امت های دیگر دین ها، همچو شما از منطق کلتور زندگی شان برای زندگی جنت یک رل تعیین می کنند و هر امت دیدگاه مختلف دارد زیرا شیوه و طرز حیات هر کی جداست پس گفتار کدام تان حقیقت است؟
آیا گفتار همچو شما، مردمان یکه از هر دین باشند بی منطقی نیست؟
باید بدانیم که از منطق کتاب مقدس هویداست، هر دین یکه از جانب الله هدایت شده است، مومن های شان در جنت می روند، چه زن باشند چه مرد.
پس در این صورت زندگی جنت مطابق بر منطق عقیده ی کدام امت کدام دین برابر است؟
از جانب دیگر کتاب مقدس برای زنان و برای مردان، جنت را مکان لذت گفته است و هیچگونه امتیاز را بر مردان نداده است اگر در کتاب مقدس کدام برتری را بر مردان در روز آخرت قایل باشد بگوید کدام آیت در کدام سوره است؟
پس اگر که مردان از هر امتیاز بهرمند باشند، زنان نیز همانند مردان از او امتیازها برخوردار اند، چونکه منطق کتاب مقدس چنین است.
لیکن خطا که وجود دارد، اگر محتویات دین به صورت دقیق مطالعه نشود و با باریکی هایش بررسی نگردد، هر کی شیوه زندگی اش را اصل قاعده های دین تصور می کند و از اسم دین در حقیقت از طرز زندگی و فرهنگ زمانش مدافع می شود. لاکن خود این چنین فرهنگ از حقیقت چه بودن جنت بی خبر می باشد، در حالیکه باید از محتویات حقیقی دین دفاع شود.
در زندگی، هر منسوب هر دین علاقه به رفتن جنت دارد و همه عبادت شان را بر این مقصد انجام می دهند و هر کی خود را جنتی تصور می کند و در نزدش، منطق خود را دارد.
مطابق بر دستور الله در کتاب مقدس، مومن های که بر خداوند ایمان دارند و شرط های ایمان را رعایت کنند، از هر دین خداوند باشند، حق جنت رفتن را دارند، زن و مرد.
لاکن فرهنگ زندگی شان و دیدگاه نظری شان تفاوت زیاد دارد، اگر جنت مطابق فرهنگ یک بخش ساخته شده باشد، آیا بی منطقی نمی گردد؟
بدین خاطر در همه مسائل، خداوند از دیدگاه خداوندی دیدن دارد نه از منطق انسان!
دلاورخان پرسید: چگونه می شود انسان ها از طلا موجوده دزدی نمی کنند و هر کی تلاش دارد تا همانند خانه اش حفاظت کند، آیا قوانین سخت جنت سبب گردیده است تا در بهشت همی شان درست کار باشند؟
بر سوال دلاورخان آلتین آی بر سوی آرتین اشارت نمود که وی جواب بگوید، خود با آتمین اش در نزد حوض یکه پر از شناگرها بود رفت.
آرتین بر سوال دلاورخان کمی مکث نمود گفت: آری در بهشت انضباط قوی وجود دارد تا هر کی قاعده ها را رعایت کند، مگر فرهنگ بالا سبب تطبیق قوانین شده است، چونکه عدالت وجود دارد.
در هر نقطه از زندگی اگر عدالت موجود باشد، فساد کم می گردد.
پس عدالت ستون فقرات سعادت است.
دیسیپلین اگر با کلتور بلند به وجود آمده باشد، حتمی عدالت همکار شده می تواند و چنین انضباط برای زندگی بشر سعادت را تحفه داده می تواند. از این خاطر که ملت در رهبری جامعه دست بلند پیدا می کند.
لیکن انضباط یکه با فشار از جانب حکمدار جامعه روی صحنه آمده باشد و برای جلوگری از فساط استفاده شود، معنی آن را دارد خطا را با خطا اصلاح کردن است.
از این سبب که اگر ملت نقش نداشته باشند عدالت وجود ندارد. اگر عدالت موجود نباشد منافع شخص و گروه مدنظر است و انضباط جامعه برای منافع او گروه یک نوعی از دیسیپلین را به بار می آورد، مگر عواقب آن خرابی است.
 در جنت اخلاق بلند سبب شده است هر کی بر ارزش های بهشت احترام داشته باشد، مگر باز هم مقابل هر خائن و خطا کار کیفر جهنم برایش درس بزرگ می دهد. یعنی در هر جامعه در مقابل خائن ها اگر سماحت عفو نشان داده شود خطای بزرگ است.  
از طرف دیگر در جنت طلا و یا هر جسم قیمتی فراوان یافت می شود، لیکن بها که دارند زحمت کشی انسان است اهمیت داده است.
خلاصه در هر اثر، اگر عرق ریزی انسان نباشد، کدام اهمیت ندارد.
آرتین شان که با جروبحث ها مصروف بودند، آلتین آی از نزد دکترجان شان که دور شده در نزد حوض رفته بود. از آن جا در بلندی تپه پرواز کرد تا چگونگی چشمه را دیده رقص آب چشمه را تماشا کند.
در بالایی تپه آتمین اش را در فضا ایستاد کرد و بر منبع آب که از قعر زمین می برآمد، دیدن کرد. لیکن در تفکر رفت خاطرات یارش به یادش آمد.
در باغچه ی خانه، مصروف تنظیم گل ها بود، یارش شاهسون آمده بود تا برای ترتیب گل ها همکاری نماید. در تنظیم گل ها مصروف بودند یار یک باره ایستاد شده بود و از بازوی نگارش گرفته با آهستگی بلند نموده بود و عمیق بر چشمان زیبا دیده التفات های شیرین اش را با سروده ها به دلربایش تقدیم کرده بود. او لحظه ی خاطرات بر یادش آمده بود بر دل می گفت، می گفتی: اینقدر نگویم گل خار دارد، باید بگویم خار گل دارد.
مه با هر کوشش، باز هم زمانی می شود برایت ناخوشی را سبب می شوم، لیکن هیچگاه از تو غیر از التفات شیرین، سخن خراب نشنیدم، چونکه تو گلی هستی بدون خار.
اگر تو در نزدم هستی، من او خاری هستم تو گل را با خود دارم.

ز عطر گل می چینم حروف اسم زیبا را
میان گل گل هستــی الوف رسم صهبا را    
    
   اگر که در مسیر رودخانه سنگ های بزرگ نباشد، هرگز صدای آب شنیده نمی شود. اگر که از صدایم آوای خوشی برملاست خوبی های توست بر جوشش این صدا.
تو سوغات الهی هستی بر سینه ی پر درد من.

در هر بیت شعر مـن نامـت بیان است
در تاب تب دل من عشقت پنهان است
بـا دیـدن تـو دسـت و دلـم مــی لــرزد
از زیبایی تـو جـانـم لـرزه باران است
   
   می گفتی: عطر وجودات را برای شفا گرفتن می بوئیم، مریضی که بر من پیدا شده، علاجش تنها خوش بویی جان توست.
          
هوای خانـه ی من بـــی قـــرار اســت هر شب
اگر که بوی تو نیست خانه ویران از سر شب

   می گفتی: روزی خواستم بر تو از گل فروشی گل بخرم. هر چه گشتم زیباتر از تو پیدا نکردم که دست خالی آمدم. لیکن هر بار قلبم را بر تو آوردم.

یک نـفس با مـا نشینـی خانـه را گـل مـی خرد
بـس کـه بـوی ناب داری ما را شنگل می خرد
در بازار گـل فــروش هـا مثــل گـل گـل ندیــدم
گل که مه در دل دارم دل را خوشگل می خرد

    می گفتی: آن چه را که عشق می گویند، با تو دریافت کردم، دانستم که در زندگی قوتی بوده هر کی تابعی می شده است. من بر تو تابعی هستم با قلب تسلیم شده.

از شراب چشـم تـو، مــی، بده حالـم خـراب
بی خود از خود هستـم بیـن چشـمان شراب
دل را در سبـد عشـق، بـــدسـت تـو سپـردم
نگه کن با چشمانت جانم شده است بی تاب 

    می گفتی: شاد باش، شاد باش که خوشی های تو چنان در شعرهای عاشقی یم بپیچد، داستان عشق ما هر جا که برسد، از شعرهای من، شاد بودن تو را و زیبا بودن تو را هر کس بداند.

او هوای عشق توست سرودهای من زیبا
نقش تو بـــین غــزل هـــوای عشق دلـربا

    می گفتی: وقتی تنها بودم بر خود می گفتم، تنهایی ام را با کی تقسیم کنم؟
زمانیکه تو را شناختم تنهایی نماند که تقسیمش کنم.  

نوازش می کنم زلف شب را با هوایت
همـی خیـال توســت شــب ها بـا آوایت
طلسم صورت توسـت در گریز تنهاییم
اگر خیال هم باشـد هر شبـم با سودایت

    می گفتی: بر دل کوچک من تو که آمدی، آنقدر بزرگ شد، چه اندازه خوشی های بزرگ داشتی، جا گرفت، و بر سال های دراز برای خوشی های تو جا دارد که خاطر هر خواست تو بزرگ شده می رود.

دل کوچک من با هـوای تـو کـه پر شد
تحفه ی عشق توبود از خوشی پرپرشد
تمنی که بر دل پیداست با هـوای عشق
بـر خوشــی هـای تـــو دل نیــلــپـر شد

   می گفتی: سنگینی نگاه های زیبای تو مرا بیشتر عاشق بسازد چونکه من بر او چشمان زیبای تو قربان هستم.

او فتنه ی چشم توست که زندگی رنگین
اسیـر بـه بنـد چشمـت حیـات مـن آتشیـن
او معمای چشم تو کلبه ی جادوگر است
از بس هنری دارد زندگـی شــده گلـچین

    می گفتی: انتظاری زیباترین نقاشی در دنیاست، اگر تصویر تو در بین ش باشد.
برای یک لبخند تو همه عمر منتظر باشم ارزش دارد.

ادنـم بده خنده ی خوش را از لــبخنـدخوش
همه عمر منتظرباشم می ارزد گل خروش   

   می گفتی: همیشه بی تابم چون که برای یک لحظه دیدار تو دلم همیشه تنگ است. قصوردار دل من را مگو، او زیبا نگاه های توست لحظه ی نباشی دلتنگ می گردم.

او دست خلقت توست عدم ناپیدار
گیتی ز عشق تو آب دم می نوشد

    می گفتی: بی قرارم لیکن با دیدار تو معجزه رخ می دهد، او لحظه ساکن می شوم چونکه چشمان زیبای تو چنان جذابیت دارند نگاه های او چشمان زیبا همه بی قراری من را می ربایند.

پیش از ازل آفرید رخسار تو زیبا را
زمیـن طلبـگار شـد نـاز تـو فریبـا را
معـجزه اسـت رخ تـو بر بــی قراریم
سکونت از عشق تو مـی دهـد دوا را

    می گفتی: آنقدر دوستت دارم گاه زمان دلم میشه برایت بمیرم. اگر بمیرم مرگ هم بین ما فاصله انداخته نمی تواند.

چـه شیـرینـی که لبـت طـعم چشیدن دارد
نـاز چشمـان خمـارت چـه شـوریدن دارد
شهد انگور لبان است با او چشمان مست
بـه قنـد و شـکر شــان دلــم کـشیـدن دارد     

    می گفتی: می گویند خدا با هر کس مسافت مساوی دارد، بنده است که فاصله را یا دور می سازد یا نزدیک.
من که بر این منطق باور داشتم، لاکن با شناخت تو درک کردم خدا با من فاصله نزدیکتر دارد و بیشتر از هر کی دوست دارد.
اگر هر کی را مثل من بر خود نزدیک می دید و دوست می داشت بر هر کی مثل تو یک یار می بخشید.

من غلام عشق ام که تو را به سر دارم
او لطف خداوند است شراب کوثر دارم 

    می گفتی: زندگی قشنگ است، دنیا زیباست، مگر چشمان دلربای تو را که دیدم، درک کردم خوشگلترین قشنگی نصیب تو بوده است.
حال از همه دنیا فقط او چشمان بادامی مشکی تو را می خواهم تا در شفافیتش خود را دیدن کنم.
خزان و یا زمستان چه تفاوتی دارد؟ وقتی نفس ات را که حس می کنم، هر زمانم بهار شده می باشد.

سوز شیرین تو است که به تو عادت دارم
نـاز چشمـان شیرین است که سعادت دارم 
بــی قــرار آمــدن و آشفـتـه و آرام گشتــن 
کار عشق است که منم به تـو ارادت دارم

    آلتین آی با چرت در بلندی تپه با خیال یار بود، با چشمان، رقص آب چشمه ره می دید، لیکن هوش آن سوی یار بود که یارش شاهسون در اسارت ابلیس افتیده بود. پریشان بود چونکه یک مجادله سخت در کار بود تا یارش را نجات می دادند.
آرتین بر سوال دلاورخان جواب داده بود و از عقب آلتین آی در بلندی تپه آمده بود، مگر کمی فاصله گرفته ایستاد شده بود، از این خاطر که در دنیای یار رفتن آلتین آی را دانسته بود، کوشا بود تا مزاحم نشود.
از دنبال آرتین مولوی صاحب و دلاورخان و دکترجان رسیده بودند از چشمه آب تپه صحبت داشتند مولوی صاحب پرسید: عقلم کار نمی کند چگونه بعضی ها با حور و با سریرهای شان آمده اند آیا بر بعضی شان امتیاز جدا وجود دارد؟
آرتین تبسم کرد گفت: در جنت بالایی ها و یا پایانی ها وجود ندارد و اما انسان است که مقام اش را یا پایان می آورد و یا بلند می برد مانندیکه در دنیا اجرا دارد.
جنت مکانی است نجابت هر انسان از پنجره شخصیت وی نمایان است و این واقعه از ثروت معنویت سرچشمه می گیرد.
ظاهرپرستی یک نوعی از ریا است در جنت مقام ندارد، از این سبب که انسان در راه اصالت تکامل نموده جنتی می گردد. این خصوص با عقیده انسان هایکه از نیل گون حقیقت ها دور اند، از زاویه دید روزگارشان دیدن دارند، تفاوت بزرگ دارد.
در دنیا هر کی بعد از تولد اسیر محیط می گردد. در جامعه ی هر دین که تولد می شود محیط او جامعه عقیده وی را نقش گذاری می کند نه دانستنی وی از اثر کاوش ها.
با تاثیرات اسارت، قاعده های زیست اش را از قوانین حقیقت تصور می کند و هر چه در ذهن ش شکل گرفته است بهترین از بهترینی ها، خود را منسوب می بیند.
بدین اساس زندگی بهشتی را هر کی از زاویه درک اش می داند و از محوطه عقل اش که عقیده دینی فرهنگ اش سبب می گردد بیانات دارد. لیکن حقیقت رنگ دیگری دارد از این خاطر که در زندگی جنتی باز هم استعداد و ذکا کار خود را می کند. چونکه از ذکا و استعداد، جنت بیرون ساخته شود، بر منطق مساعد نمی گردد. 
حوران در جنت مخلوقی اند برای معیشت جنتی ها و او جنتی ها چه مرد باشند و چه زن باشند همکار بوده برای سعادت کمک کننده اند و از روی خدمات شان مکافات می گیرند، از این خاطر که آن ها حیات جدای شان را دارند نه غلام برای انسان در جنت.
هر کی می تواند از حور خود مطابق بر قاعده های جنت استفاده کند و هر جا می تواند بهترین سریر خود را بیاورد و شاهانه کیف حیات را بگیرد. لیکن هر سعادت یک بهای دارد برای بدست آوردن عرق ریزی شرط است، اگر که زندگی جنت هم باشد.
او عده اشخاص یکه با بهترین آتمین ها و با حورهای شان و با سریر و دیگر لوازم معیشت شان در اینجا بر خوش گذارانی آمده اند، حتمی ذکای شان بهترین مسلک را برای شان ارمغان داده است که سوغات استعداد شان را می گیرند.
اگر دقت کنیم زنان با تجمل تر بیشتر از مردان اند، از این سبب که زنان با روح قوی و با عقل ظریف مفتکرهای قوی هستند اگر در هر جامعه برای شان فرصت داده شود.
برای گلستان ساختن حیات، بهترین گل های عقل، زنان هستند که جامعه را با ظرافت شان پر سعادت می سازند.
فراموش نکنیم عالم و یا رهزن هر کی را فقط مادر است که تربیت می کند، پس باید اول مادر زیر پرورش عالی علمی قرار بگیرد.
بهترین راه بر تربیت مادر، هر نوعی از حقوق اش را با قاعده های قوانین باید داد و هر گونه از امکانات را برای تحصیل شان مهیا ساخت از این سبب که مادر بادانش به درد جامعه علاج است نه مادریکه از چهاردیواری بیرون را ندیده باشد.
عقل بین مرد و زن یک سان است، ولی محوطه فعالیت هر انسان برای رشد عقل وی تاثیردار است، بدین اساس هر جامعه که آزادی بیان محدود دارد، برای مطالعه و بررسی ها امکانات قیود دارد عقل در او جامعه ضعیف می باشد. بنا مردمان او جامعه در بسیاری مسائل درست تفکر کرده نمی توانند، بدین اساس زنان یکه در بین چهاردیواری ها محبوس شدند صاف و ساده زنان اند.
آری پاک و صاف زنان اند، مگر برای تربیت اولاد، نارس با عقل هستند، زیرا محوطه دیدگاه شان از احاطه حیات ناچیز شگل گرفته می باشد، بدین بنیاد در چنین جامعه که زنان اسیر ذهن مردان اند هزار یک مشکل خانوادگی موجود می باشد.
با صحبت ها و جروبحث ها همی شان دو باره از سر تپه به مقصد رفتن محل ابلیس در راه افتیدند و با آتمین های شان این بار از سر شهرها و جنگلات پرواز کردند. خشکه یکه ریگستان باشد در زمین جنت نبود یا انبوه با جنگلات بود یا شهرها با منازل بین گل ها بود. یا باغ ها و سر زمین های سرسبز از گشت زرع اقسام از مواد خوراکی بود.
با ذوق، با تماشا از مسافتی پرواز می کردند نمایش زمین جنت با همه دلربایی اش نمایان بود. مولوی صاحب با حیرت از آرتین پرسید گفت: به حیرت هستم چرا جاده های اتومبیل رو وجود ندارد، چگونه میشه که همه جا باغ باشد، گویی که منازل رهایشی بین باغ ها اعمار است؟
آرتین در حالیکه نزدیک با مولوی صاحب پرواز داشت با مکث کردن گفت: تکنولوژی که تکامل اش را می پیماید، برای قوت جذب زمین تکنیکی ایجاد می کند، کشش زمین را خنثی ساخته، وزن جسم را مقابل قوت جاذبه صفر می سازد. در آن صورت لازم نیست اتومبیل زمینی باشد و برای اتومبیل های زمینی سرک های پرقیمت ساخته شده باشد. از این خاطر که تکنولوژی فضا آزاد را برای استفاده در مسافت های دور یا نزدیک بر خدمت مساعد می سازد. تکنولوژی بر هر جهاز عقل مخصوص را ساخته، به وجود میآورد تا خودآگاه در خدمت انسان باشد.
یعنی در پهلوی عقل انسان، عقل وسایل ساخته می شود و کاملا بر خدمت انسان قرار می گیرد، چونکه با عقل انسان ساخته می شود که از بزرگی خدای پاک است برای انسان چنین امکان را بخشیده است تا از فعالیت انسان، کیف خدایی را خدا بگیرد.
آری کیف خدایی را خدا بگیرد.
سبب اینکه اگر انسان و دیگر مخلوقات را هست نمی کرد، خدا بودنش چه اهمیت داشت؟
ببنید، آتمین ها از چنین منطق برخوردار هستند و این منطق از زندگی دنیا که بعد از کوچ کردن انسان بر سایر دنیاها، عقل تکامل نمود، ساخته شده است.
جنت مجمع از عقل رشد یافته بشر زینت گرفته است که با قدرت پروردگار بهترین دنیا شده است.
همچو آتمین ها، پیشرفته ترین تکنولوژی الهام از دنیا ها در بهشت است که ساخته شده است یکی از صنعت بزرگ خداوندی است.
فراموش نکنیم خدا در هر کار انسان شریک است، هر انسان یکه زحمت کش باشد، خدا همکار است، چه انسان خوب و چه انسان بد و چه در کار خوب و چه در کار بد.
تعجب شاید کنید چگونه خداوند بر انسان بد و در کارهای بد، همکار بوده می تواند؟
بسیاری هاکه از کتاب مقدس و از منطق خدایی آگاه یی درست ندارند، تصور می کنند، خدا تنها با انسان های خوب همکار است. گویی انسان های بد و با کارهای بدشان ضد خداوند و دشمن خداوند هستند، خطا و غلط است.
از این سبب که الله با بنده هایش همکار است، چه بنده بد باشد، چه بنده خوب باشد، چه از این دین و یا آن دین و یا آته ئیست باشد، یزدان مطابق بر منطق خدایی اش با همه مسافت مساوی دارد و همکار است.
از این خاطر که هر انسان با عقل و ذکا و اراده مستقل بوده و خود اراده فعالیت دارد و نتایج عمل کردش را دیدن می کند. خداوند با شرایط قوانین یکه خود خدا ساخته است همکار هر کی است، لیکن در اراده کسی مداخل نیست، زیرا با خوبی و بدی، حیات مربوط هر  انسان است.
چونکه روح که برای انسان از خداوند دمیده شد، ویژگی بخصوص را برای جانداریکه بعد از دمیده شدن، آدم معرفی شد، خداوند بخشید.
لیکن به معنی آن نیست ارادت انسان اسیر خداوند باشد و هر عمل مربوط بر سازمان دهی خدا باشد.
زیرا اگر چنین می بود، کسی در دوزخ نمی رفت، هر کی جنتی می شد، سبب اینکه اگر هر عمل کرد انسان، مربوط بر تقدیر ازلی وی باشد، حکم کننده مقصر می باشد نه اجرا کننده ی فرمان.
ولی از نتایج بی خبری از کتاب مقدس، برای انسان های دنیای عقب مانده، تقدیر قسمت ازلی را درس دادند و متیقن ساختند که همه دنیای اسلام اسیر تقدیرپرست ها شده است.
در دنیا اولی تا سال های دراز هر کی عقیده داشت هر اجرا انگیزه از تقدیرات ازلی است که وقوع پیدا می کند و این خصوص، انسان های تقدیرپرست را بی استعداد و بی ابتکار ساخته بود. چونکه عقیده ی غلط و خطا حاکم بود که وی مربوط بر فرمان دیگر باشد زیست می کرد.
در حالیکه در کتاب مقدس در سوره سجده آیت سیزده الله می گوید: «و اگر می‏خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می‏دادیم; ولی (من آنها را آزاد گذارده‏ام و) سخن و وعده‏ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم!»
آیت 13 را ده ها آیت دیگر از کتاب مقدس مکمل می سازد تا انسان درک کند برای هر اجرا کاری مستقل بوده حریت تام دارد.
سبب اینکه نتایج عمل کردهای هر انسان، سرنوشت وی را تعین می کند، پس از منطق کتاب مقدس می دانیم انسان با آزادی کامل یا زندگی جنت را انتخاب می کند و یا زندگی دوزخ را!
در حیات یکه در دنیا انسان زیست می کند، کتاب مقدس بهترین و پر مفهوم ترین پیام اش را از اسم جنت می دهد.
یعنی بهشت را مکانی معرفی دارد کاملا سرسبز و با طبیعت زیبای طبیعی.
اگر که جنت مکان سرسبز باشد و هر کی علاقه بر رفتن بهشت داشته باشد، پیام بر عقل ها الهامی می بخشد تا انسان ها درک کنند دنیایکه زیست دارند اگر بر طبیعت او گیتی خیانت نکنند و برای سرسبزی اش دست بر اقدام باشند، زندگی جنتی را در او روزگار ساخته می توانند.
اگر دقت داشته باشیم در می یابیم، پیغام یکه از نام جنت برای ما انسان ها داده می شود، ما را در دنیا در مهم ترین بخش حیات که حفاظت طبیعت است، متوجه می سازد و الهام می دهد بهترین مکان زیست جایست که سرسبزی است و طبیعت است.
طبیعت جنت از جانب هر جنتی با بلندترین سویه حفاظت می شود که هر جا باغ زیبا نمایان است. از این سبب که معنویت جنتی ها بلند است، در بهشت در هر محل سفر داشته باشید روح بلند انسان را برای حفظ ارزش های طبیعت می بینید. همه ویژگی از دانش بلند و از فهم همگانی انعکاس دارد. در کتاب مقدس پیام خداوند برای انسان از نام جنت، برای آن است که جنت دنیا را کشف کنند و بر دوزخ دنیا تبدیل نکنند.
لاکن انسان که با دو خصوصیات با ویژگی ضد خصلت ها آفریده شده یک مخلوق است بین خوی حیوانی و بین سرشت انسانی!
انسان با ارادت خود استقلالیت دارد تا از دو صفت یکی آن را انتخاب کند. اگر که جامعه با وزن جاهل ها اسیر شده باشد، دانش گریز دارد که خصلت حیوانی قویتر می گردد.
مگر لاف از انسان بودن زده می شود، در او هنگام، سرمایه، انسان را اسیر می گیرد و با اسارت ثروت، انسان بیشتر حیوان می شود و هر نوعی از تخریبات را از نام انسان بودن، اجرا می کند. این خصوص سبب می گردد، چه در دنیای اولی چه در دیگر دنیا ها، انسان برای جهنم ساختن بهشت دنیای خود، بزرگ ترین سبب می شود.    
در جواب های کیچ کننده، مولوی صاحب بی صدا بود، برای اینکه کتاب مقدس در دست اش بود و از اول کتاب تا اخیر کتاب را ازبر می دانست، لاکن معنی هیچ یک آیت را درک نداشت، چونکه مولوی صاحب، دین جامعه را تمثیل داشت، نه دین کتاب مقدس را!
در جامعه بسیاری از اول تا اخیر کتاب مقدس را ازبر می دانند، مگر چه در بین کتاب است؟ هرگز علاقه نشان نمی دهند، بدانند. برای اینکه خاطر ثواب گرفتن تکرار تکرار از ازبر خواندن برای شان کافی است که فرهنگ تسلیم گرفته را در اجرا قرار بدهند، لازم نیست در باره مفهوم تفکر کنند.
با حیرت ها می بینیم و از خود می پرسیم که چنین فرهنگ ضد کتاب مقدس را، کدام اخلاق شیطانی ابلیس در دنیای اسلام رواج داده است؟
اگر احترازی داشته باشیم به دار زدن محکوم می سازند، زیرا با روح و اراده بر چنین فرهنگ جامعه اسیر اند.
دیندارهای جامعه که چنین کلتور دینداری را دارند یا روشنفکران جامعه؟
مدیرصاحب که در دست ابلیس اسیر شده بود، روشنفکری جامعه اسلام را تمثیل داشت و در نزد خودش بهترین روشنفکر عصر خود بود، زیرا مدیر مکتب منطقه ی خود بود.
یعنی در راس روشنفکران، یک شخصیت عالی بود و در مسائل دینی از دور مشاهده می کرد، هرگز نزدیک نمی شد و حرفی نمی زد مثل روشنفکران دیگر از جامعه!
اگر صحبت هم می کرد، گفتار ملاهای جامعه را تصدیق می کرد از این سبب که مانند دیگر روشنفکران، حاکمیت دین را در تصرف ملاها می دانست، چونکه لازم نمی دید مطالعه و کاوش کند، زیرا در منطق ش مطالعه کردن کتاب مقدس و تفکر کردن بر داخل کتاب و صحبت کردن از مهم ترین و سرنوشت سازترین بخش حیات که دین است خطا و غلط بود.
سبب اینکه در فرهنگ روشنفکران دنیای اسلام، کلتوری حاکم است که باید از دین فاصله داشته باشند، از این سبب که طرز زیست دیندارها را از رورند انکشاف عقب افتیده تصور دارند، لاکن بی خبر هستند شیوه زندگی و طرز لباس پوشی و روش صحبت دیندارهای جامعه اسلامی، از علاقه نگرفتن قشر روشنفکر جامعه در اساسی ترین بخش از سرنوشت که دین است، چنین به وجود آمده است.
اینکه در طرز عصرهای قدیم، دیندارهای جامعه علاقمند زندگی اند، حکم و دستور دین اسلام نیست، یک نوعی از فرهنگ است که دین از روشنفکرها صاحب ندارد بوجود آمده است.
و از جانب یک عده از انسان هایکه از اسم دین صحبت دارند و منفعت دارند و این ها مالک دین شده اند، به وجود آمده است و سبب مانع شدن در رشد و انکشاف و تکامل در جامعه می گردند.
مدیر صاحب و مولوی صاحب و دلاورخان از چنان جامعه در چنین دنیایکه اعجوبه و نامعلوم بود، آمده بودند و شخصی به اسم آرتین برای شان دنیای جدید شان را جنت گفته بود.
آرتین می گفت: همه تان از گذشته در آینده آمده اید، هم اکنون کائنات موجود نیست، چونکه دنیای آخرت ساخته شده است و در بین دنیای آخرت، زندگی جنتی و زندگی دوزخی به وجود آمده است، شما در زندگی جنتی دنیای آخرت از گذشته آمدید.
از این سبب که از دنیای اولی انسان در دیگر دنیا کوچ کرد و از دیگر دنیا بر دیگر دنیا رفت، بالاخره در همه کائنات سفر کرد و در مسیر سفرش به نوبت از دنیای اولی گرفته، دنیا ها عمرشان را تمام کردند و با کتله های بزرگ جذب شدند و کتله های بزرگ که حرارت تولید می کردند، عمرشان را تکمیل ساخته بر کتله سیاه تبدیل شده فشرده و منجمد شدند و بر همین منوال دوام کرد تا همه کائنات عمراش را بر پایان رساند.
بعد اینکه کائنات عمراش را بر پایان رساند، در یک نقطه جمع شد و بر اساس بر منطق کتاب مقدس، بر حالت اولی تبدیل شد.
و طبق منطق کتاب مقدس، دو باره با انفجار، شکل جدید را بر خود گرفت و در اثر گذشت زمان زیاد، زیست دو باره هست شد و بر مرحله ی رسید زندگی جنتی و زندگی دوزخی روی صحنه شد.
در او هنگام وعده ی که الله در کتاب مقدس داده بود، یعنی قیامت برپا شد، یعنی قیامت بر معنی بر پا بلند شدن است.
یعنی قیامت به معنی برانگیخته شدن بعد از مرگ است.
یعنی قیامت بر معنی از بین رفتن دنیا نیست، یک خطا و اشتباه است گفتار دین جامعه در ارتباط قیامت!
قیامت که برانگیخته شد، همه در زمین دنیای آخرت دو باره تولد شدند و روح شان که در اسارت خداوند بود، روح آزاد گردید و دو باره با جسم یک جا شد تا جاندار، انسان معرفی شود.
و انسان او لحظه تصور کرد که چند لحظه در خواب درنگ کرده است. یعنی میلیاردها سال گذشته بود، لیکن برای انسان اینقدر زمان دراز چند لحظه واری بود که از دنیای فانی هرچه در خاطره داشت.  
با صحبت های گرم مسافت سوی مکان ابلیس طی می شد. آرتین شان مسافت زیاد را که طی کردند در منطقه ی رسیدند هوا مایل بر بنفش بود، منطقه ی سرسبز با گل ها و هوای دلانگیز بود و زمین هموار و دشت از گل پر بود.
از آتمین های شان پایان شدند و در سر سبزه ها نشستند. دلاورخان سرسبزه ها دراز کشید، آلتین آی کمی دورتر در بین بته های گل نشست و در چرت یار خود رفت.
منطقه که بنفش رنگ بود، در نزدیکی او منطقه ی دنیای جنت، قمرهای از رنگ بنفش موجود بودند و شکل رنگ شان را از سنگ یکه قمرها را صورت داده بود، می گرفتند.
سنگ از صخره های قیمتی بنفش رنگ ساخته شده بود و شعاعی خورشید جنت را انعکاس که می دادند، با رنگ زیبای بنفش شان تزین ساخته بر زمین دنیا می رساندند.
آلتین آی در چرت یار خود که رفت در خاطره اش آمد، در صندلی پارک نشسته بود، در خیال دنیای خود بود و دور از عشق شاهسون.
یار از عقبش با آتمین آمده بود و در پشت نگار بی صدا نزدیک شده از بوی عطر گیسوهایش مست گشته بود. لاکن آلتین آی بی خبر بود، یار با آهستگی از عقب از نوک موهای دلربا تا سر بوئیده بود و از گردن بوسیده گفته بود: عشق تو با حریت کاملم مرا تا آخر عمر بر تو گدا ساخته است تا هر لحظه برای بوئیدن عطر تو برای تو التماس کنم.
عشق توست بهترین بهانه برای من شده است که با تو می خندم. اگر که دور باشی گریه تسلطی دارد که تو نیستی گفته اشک می ریزم، در هر حالتم توستیی که بهانه شده. 

بر عشق تو از بسکه، دل به خروش آوردم  
از نامت غزل ساختم، عالم به جوش آوردم

    بوی تو بر من بوئیدن را آموخت، زبان شیرین تو دوست داشتن را فراگیرم ساخت، او لحظه درک کردم زبان یا دوست است یا برای انسان دشمن!
دوست بودن زمانی میسر می شده است، همچون تو برای دوست پیدا کردن، اگر که زبان زیر تسلط عقل اش قرار گرفته باشد مهیا می شده است.
لیکن عقل که دور از زبان باشد، انسان بر نزدیک ترین دشمنش باید دقت کند که او دشمنی از زبان خودش می آید. ولی او مریضی که عشق تو برای من پیدا نمود از زبان شیرین تو بر این مریضی گرفتار گشتم که این مریضی، مریضی عشق است که لذت دیگری دارد در بین همه مریضی ها.
بر سخنان شرین عشقی و التفات های شاهسون آلتین آی ناز می کرد یار می گفت:

در نمای عشق بـازی خـود نمـایی مکن تو
دل من را تنگ ساختی بی قراری مکن تو
چشــم مستـت عجـایـب، جـلـوه ش بیـدادگر
رخ گل کـه می زنی، دل هوایـی مـکـن تـو

     من و تو که انسان های جدا بودیم بر عشق که گرفتار شدم برایم عشقت آموخت دو جسم اما یک روح بودن را. درک کردم که عشق از وجود یک روح ست در دو قالب.

بر شط عشوه های چشم تو ناز غزل نهفته
الهـام بر سـروده هاســت عشــق ازل نهفته
ما دو جسـم یک روح یم در گلستـان عشق
بیــن قلـب عاشـــق ها عشــق افضــل نهفته

    عشق بهترین کلیدی بوده است برای باز ساختن درهای قلوب. حقیقتی که برای من آموخت، هر کی می تواند از حقیقت حرف بزند لاکن قبول کردن حقیقت، از بیان حقیقت مشکل تر بوده است.
من که بر دام عشق تو افتیده شدم، درک کردم برایم اول بار پر و بال داد تا با حریتم پرواز کنم.
پرواز کنم که از زیبایی ها، قشنگی ها را ببینم و به نزد تو بیایم،  مگر بر دامی که انداخت، جدایی از تله بندش ناممکن بوده است که در دام عشق تو اسیر هستم ای نگارم!
عشق دو باره از نیستی برایم حیات داد، لیکن وادار ساخت تا بگویم:

ز چشـمـان دمار ســازت حیـل جادو خورده ام
در عـوض آب انگــور ،مـــی زهــر نوشیـده ام
گفتـه بـودم بـر کســی مــن دل ام را نمـی دهـم
لیـک بـر لـب زعفـرانـت گـول که من دلداده ام
سمت چشمان را گشـا یـک پنـجره از مهـر کن
خیــره شـد چشمـان مـن از گریستـن انـجیده ام
بغض دل را کشتن کن از حنجره ی عشق بگو
از فلــک عشـق بـگـو مـن که بـرت نشستــه ام
خنـده بر روی لبـت یـک پرده ش از مـن شـود
سـهـم بـده از پـرده ش بـر دامـنـت گل بستـه ام

    لمس کن از لکه های خیس اشک هایم که از هجر تو در رخم ریخته که در رویم اثرش است، حرفی دارند پر شکوه از تو...تا بدانی چه اندازه دوستت دارم تا لمس کنی جور با تو نبودن های من را.
من بر خنده های ساده ی تو عاشق ام.
من با بودن تو از همه غصه ها رها می شوم.
من بر خیال یکه بر آغوش تو قرار می گیرم عاشق ام، تا دایم با چنین خیال ها باشم.
من بر تو ایمان کامل دارم آن چه در ایمان یاد ندارم یادم بده آن چه یاد دارم کمکم کن تا اجرا کنم آیا ایمان کامل چنین نیست؟

در بستــر عشـق، ادن بـودن رواست
بر شـهد شیـریـنش، خمیـدن مرواست
واعــظ اگر از عشـــق، سخنـــی زند
بر چشمان اشک ریز، پندش دواست

    من که بر عشق تو ایمان دارم در آرزوهایم نی مگو، بدانی که نی و یا بلی در ظاهر کوچکترین کلمه هستند و لیکن برای نی و بلی گفتن، بسیار زیاد تفکر کن.
با یک نی قلب من را شکسته می توانی و یا با یک بلی بلکه دو باره زنده ام کنی، پس بدان نی و بلی گفتن بدون تفکر تا این اندازه خطاست.

ای بی تو زمان سرد وسنگین است این حیات
نی مگو بر قلب عاشقم رنگین است این حیات
پرتو خورشیـد رخ توســـت که قلــب، عاشــق
بگو ز انفاس عشق که انگبین است این حیات

    هر کی با تو لبخند زده می تواند، حتی هر کی با تو نشسته گریه کرده می تواند، مگر کسی که دوستت دارد او کس هر گریه ی تو را بر خنده تبدیل کرده می تواند، او من هستم عزیزم.
لیکن از لحظه های دور بودن های تو خسته شدم که من را مجبور ساخت بگویم:

از عــذاب لـحـظه هـای بــی تـــو بـــودن خـستـه ام
مـوج غــم از بحــر رسیــد مـن سـاحـل فـرسـوده ام
عـاشـق کـشـی مسـلـک تـو دیـوانـه کـرده چـشـم تـو
از بـــرای چــشـــم شــهــلایـــت ایــن قــدر آواره ام
نمـی آیـی نـمی خـوانـی نـمـی جـویـی خـبـر از مـن
من چو مرغی در قـفس کـه از بـال پـر شکـستـه ام
عمـر اسـت که دل مـن صیـد شـده در بـنــدت صیاد      
مـنــظـره دل تـنــگ شــده از دســت تــو فریـفـته ام
ای دوست بگو قیمت دل دراین عالم چند شده است؟
بی قیمتـی سـت در نـزد تـو، از دل مـن شـکستـه ام

     بعضا یک نگاه انسان را غافل گیر می کرده تا در دام عشق اندازد. وقتی چشمانم را روی هم می گذارم، خوابم نمی برد تو را بر من می آورد با او نگاه ی که قلب من را ربودی.

چشم مست توست عجیب جلوه گر و شرابی
بر یک نگاه مــی گیـرد چشم مسـت خماری

    تو که گفته بودی قول بده در کنارم باشی، مگر خاطره هایت را بیشتر بر من روا کردی تا در کنارشان باشم.
با خاطره های تو که سکوت کردم، معنی دلتنگی من را می دانی؟ لبخند می زنم به دلیل عشق تو که در کنارت دایمی باشم.
لیکن تو که فرصتی بر دایم بر نشستن در کنارت نداده باشی، قصوردار من هستم که جور دوری ببینم؟ 
شاید هنگامی شود بر خودت بیایی او زمان درک کنی که چه اندازه با عاشقی منتظرت هستم.

در دفتر شعر مـن صـدای گیـرای توسـت
سروده میشه به شـعر آوای خفای توسـت
من که به بستـر عشق افتیــده ام بی علاج
از دور صدای تو نیستی که جفای توست

    دلم جاده ی می خواهد با تو یکجایی قدم بگذارم و کسی زبان مان را نداند، با صدای بلند فریاد کنم بگویم دوستت دارم عزیزم. این هوس بر من حکم دارد تا بگویم:

من ندارم نمی دانی غیـر از درگاهـت پناهی
مکــن دوری از روی مـن گـاهــی نـگــاهـی
منـم آن شمعی کـه آهستـه می سوزم تا سحر
به امید پـروانـه ی زیـبـا کـه بیـایـی پنـهانـی
بـه گـریـه بـر سـر راهـت فتـادم مـن غـریب
به جـور روزگـار سخـتـم افتــیـدم با ستـاهی
افسـانـه گشـت حیـاتـم ز ظلم تـو کـه قیـامـت
روزگـارم چـو سیـاه یـی شــد از دل سـاهی
احساس سوختنم را با تماشا چه لذتی داری؟
موج گناه سخـت اسـت با اخلاق خودخواهی

    آلتین آی که با دنیای خود غرق بود، دکترجان خواهش کرد تا کمی غذا بخورند. آرتین از دلاورخان تقاضا نمود تا آلتین آی را دعوت کند، دلاورخان نزد آلتین آی رفته با ظرافت اخلاق خواستار شد تا در سر سماط حاضر شود. آرتین ادیم غذا را در بین زیبایی های طبیعت جنت بالای سرسبزی ها هموار نمود و در گرد خوان نشتند.
پاکت های غذاها را که باز می کردند غذا با تماس هوا فوری بزرگ شده گرم می شد و بر همین منطق کسی که علاقمند چای یا قهوه بود پاکت مخصوص مایع را باز می نمود و عاجل بر استکان می ریخت و مایع نوعی از آبی بود با تماس هوا در جوش می آمد و در بین اش قهوه یا چای یا کدام نوعی از گیاه را علاوه نموده می نوشیدند.
این سر و راز دکترجان را در تفکر سوق داد پرسید: یا بر وجود ضرر داشته باشد؟
آرتین با تفصیلات معلومات داد که در جنت هیچ نوعی از تکنولوژی در ضد انسان نیست، گفت: از این سبب که بشر از شروع از دنیا اولی که بر تکنولوژی دست یافت، از اثر بی تجربگی و از تاثیرات چشم گرسنگی بیشترین نقصان را بر خود رساند، مگر با گذشت زمان آگاه یی از کاستی ها را دریافت نمود و از خطاها درس کشیده بر مسیر راه حرکت کرد.
زمانیکه بر دیگر دنیاها کوچ نمود، با عقل، تکامل یافته تر شد که با گذشت زمان از انسان، رشد یافته ترین مخلوق روی کار آمد و در اخیر عمر کائنات بر مکملی رفت.
تکنولوژی هایکه در زندگی جنت می بینید از تجمع علوم یکه بشر در ادامه راه آموخت، به میان آمد که بی ضرر می باشند.
در او هنگام آرتین جهازی را فعال ساخت از موسیقی دنیا، موزیک گلچین شیرین شنیده شد که بعد از دو موزیک دکترجان را مست ساخت، چونکه از گروه بونی ام و از گروه آبا مشهورترین ترانه ها داشت دکترجان را به رقص آورده بود.
غذا با شنیدن موسیقی و با صحبت ها خورده می شد، فضا زیبا و خوش بود مولوی صاحب را او صحنه در تفکر برد پرسید: عجیب! شما که می گوید ترانه ها از مختلف زمان دنیاها می باشد چگونه در جنت انتقال یافت؟
آرتین تبسم ظریف نمود گفت: البته هنرمندان یکه ترانه ها را در دنیا سروده بودند، در زندگی آخرت بر مسلک شان دوام دادند چونکه منطق چنین است.
از اینکه در قاعده های جهان آخرت، انسان بر منطق طبیعت جنت دو باره بین خاک تولد می گردد، سن جوانی که بر غرایز شان حاکم باشد، برای شان داده می شود و همان گونه که در دنیا می زیستند بر همان منطق دو باره زندگی شان را از سر می گیرند.
پس هر کی در دنیا اگر بر مسلک انسانی حاکمیت داشت، نتایج عرق ریزی اش را در زندگی جنت گرفته می تواند.
موسیقی که می شنوید در جنت نواخته شده است و هر هنرمند بهترین ترانه ها که در دنیا داشت، دو باره در جنت از سر آفرید، نه اینکه موسیقی رسیده از دنیاست.
مولوی صاحب در چرت رفت و پرسید: چگونه می شود در جنت موسیقی تفریحی روا باشد؟ در حالیکه در اسلام موسیقی یکه برای انسان شادی داده از تقوا دور بسازد روا نیست.
قبل از اینکه آرتین جواب بگوید دکترجان خندید و دلاورخان با دقت صحنه را می دید و آلتین آی با تعجب ها بر هر کی می نگریست.
دکترجان گفت: آقای مولوی صاحب! هیچ کدام از پارچه های دین اسلام با شمول آخرین پارچه از اسلام که برای پیغمبر حضرت محمد رسول خدا نازل شد، با موسیقی تفریحی هیچ دردی نداشت و مشکلی نداشت، همه دردها را انسان ها روا دید. از این خاطر که هنر، ضد تقوا نیست، از این سبب که تقوا با دل یکه عقل حاکمیت داشته باشد، اجرا می گردد. موسیقی و یا کدام هنر دیگر بر سعادت عقل سالم، یک وسیله اند، چونکه خداوند، انسان با عقل سالم را دوست دارد، برای اینکه عقل بهتر از هر عضو بدن خداوند را درست شناخته می تواند.
ولی فرهنگ، در مقابل دین، نقش تعین کننده را اجرا می کند، از این سبب که در هر جامعه، فرهنگ که مردمان همان جامعه را در تسلط خود دارد، برای اجرای قوانین حاکمیت دارد.
فرهنگ از مختلف انگیزه شکل گیری شده می تواند، یعنی دین جداست فرهنگ جداست.
بر همان اندازه که هر دین بالای فرهنگ همان جامعه تاثیر دارد، بر همان مقدار فرهنگ یکه از مختلف استقامت شکل گیری شده است بالای دین همان جامعه تاثیرآور است.
پس هیچ انسان مکمل از اصل دین سخن زده نمی تواند، چونکه زیر تاثیر فرهنگ قرار دارد، در بین فرهنگ، منافع سیاسی، اقتصادی و غیره موجود می باشد.
در همه دین با شمول اسلام تفسیر دین دست انسان است و لیکن در اسلام مالک دین خداوند است.
یعنی در اسلام تنها گفتار الله قابل قبول است و سخنان پیغمبر، به خاطری پذیرفته می شود پروردگار هدایت قبول آن را داده است.
غیر از گفتار الله و سخنان پیغمبر هر کی باشد اسلام را تمثیل ندارد، تنها از اخلاق خود ممثل شده می تواند، پس هر انسان حق دارد خود خودرا رسانده برای خود منطق دینداری را ایجاد کند، زیرا هر کی به اندازه هرکی حق تعیین سرنوشت در دین دارد.
اگر چنین باشد که بر همین گونه است، پس در هر مقطع از زمان تاریخ، هر عالم که از اسم دین فتوا می دهد، از تاثیرات فرهنگ و دنیای دیدگاه خودش خارج نیست، شده نمی تواند و کلتوریکه وی را محاصره کرده است بیشتر از فرمان دین، برای فتوای وی اثر عمیق را می گذارد.
بر این اساس در آخرین پارچه از اسلام، بیشترین ناگواری را فرهنگی که انسان ها را در اسارت داشت روا دید و سبب عقب رفتن جامعه های دنیای اسلام شد.
بدین بنیاد هر کی که اقتدار دین را در دست گرفت، از دلخواه حلال و حرام را بیان کرد.
شما مولوی صاحب محترم، زیر تاثیر چنین فرهنگ قرار دارید که موسیقی را در اسلام حرام می گوید، لاکن هیچ اسنادی از کتاب مقدس در دست ندارید. چونکه در کتاب مقدس بارها الله تاکید دارد تا از دلخواه، کسی حرام و حلال را بیان نکند حتی پیغمبر اسلام!
آری حتی پیغمبر اسلام.
زیرا مداخله در امور کار پروردگار می شود، آیا باریکی را درک کرده می توانید؟
یزدان در سوره نحل در آیت 116 می گوید: «به خاطر دروغی که بر زبانتان جاری می‏شود (و چیزی را مجاز و چیزی را ممنوع می‏کنید،) نگویید: «این حلال است و آن حرام‏»، تا بر خدا افترا ببندید به یقین کسانی که به خدا دروغ می‏بندند، رستگار نخواهند شد!»
مطابق بر منطق آیت بیان شده اگر کسی در ارتباط عملی فتوا حرام را صادر کند، به معنی آن است هدایت از الله بوده باشد، پس اگر که فتوا در منطق گفتار خداوند مساعد نباشد، آیا فتوا دهنده در گناه گرفتار نمی گردد؟
چند در صد دنیای آخرین پارچه اسلام، از این فرمان کردگار خبر دارند؟
آری چند در صد حتی بین علمای اسلام؟
اینکه از اثر تاثیرات سیاست و از فشار فرهنگ مروج جامعه، عالم دینی فتوا بدهد، لیکن فرمان خداوند را از کتاب الله در نظر نگیرد و حلال و حرام شرط های فرهنگ زمان را از نام دین بگوید و از اسم اسلام بگوید و از آدرس هدایت خداوند بگوید، آیا بالای جامعه قهر خداوند نازل نمی گردد؟
یا الله در سوره المائده در آیت 87 می گوید: «ای کسانی که ایمان آورده‏اید! چیزهای پاکیزه را که خداوند برای شما حلال کرده است، حرام نکنید! و از حد، تجاوز ننمایید! زیرا خداوند متجاوزان را دوست نمی‏دارد.»
دقت کنیم در کتاب مبارک واضح و روشن هدایت الله است، آن چه خداوند حرام ساخته حرام است. پس هر فتوا که داده می شود، باید یک منطق از کلام الله را با خود داشته باشد، لیکن در آخرین دین اسلام، تسلط فرهنگ مردمان جای هدایت خداوند را گرفت و ملت ها را بر سوی بی سوادی و دور از تجسس و کاوش بر یک استقامت جاهلی از نام اسلام هدایت داد و ملت ها که همچون اسب گاری در هر سمت انداخته شدند، بر همان مسیر، راه را درست گفته روان شدند. در نتیجه دنیای اسلام که صدها سال گهواره علم بود، بر تاریکی افتید و جز پریشانی و بدبحتی چیزی نصیب خلق نشد.
بگوید مولوی صاحب محترم، در کدام منطق کتاب مقدس هنر حرام ساخته شده است؟
حتی اشاره یکه از روی همان اشاره فتوا بدهند، جزئی ترین اسناد در دست دارند؟
من که از مطالعه کتاب مقدس منطق ام را بیان می کنم و کتاب مقدس که در دست شماست، کدام دلیل دارید تا منطق من را خطا بکشید؟
اگر دارید، میدان از شما!
لیکن خلق در دنیای آخرین پارچه اسلام، در عقب منطق کتاب نمی گردند، اگر که شخصی قیافه روحانی داشته باشد، کمی از زبان عربی صحبت کرده بتواند، اگر بگوید که موسیقی در اسلام حرام است، کیست که شخصیت و دانش او قیافه دار را بررسی نماید؟
کیست که منطق کتاب مقدس را در نظر بگیرد؟
بدین خاطر دنیای اسلام دربدر و خاک بر سر شده است.
قیافه گفتم، در دین، قیافه مشخص و یا البسه تعیین شده معرفی نشده است و لاکن هر دین وزن قوی خود را دارد باید قیافه ی روحانیون مطابق بر منطق وزن دین باشد.
مگر به معنی آن نیست صورت شان و البسه شان عصرها قبل را تمثیل کند، باید بر وزن دین در همان زمان ممثل باشد. در این نقطه مسئولیت بردوش روشنفکران هر جامعه است تا رنگ های جامعه را سوی فرهنگ عصر رونق داده و فرهنگ عصر را از شگوفه های نوین که تکامل سبب می گردد، مزین ساخته، برای قیافه روحانی دین، البسه سنگین عصراش را بر ذهن ها مژده ور بسازد تا قیافه و البسه تمدن عصر را بیان کند.
مولوی صاحب که بی صدا بود دلاورخان گفت: ای کاش بین البسه و قیافه روحانی، انسانی باشد که دین را درست بداند و سالم تمثیل کرده بتواند. در جامعه ما مسلمان ها انسانی که بین البسه و قیافه است، بی سخن است، چونکه در عوض شان، قیافه شان سخن می زند.
مولوی صاحب و دلاورخان دوستان نزدیک بودند، دلاورخان بر مولوی صاحب و بر مدیر صاحب احترام زیاد داشت، ولی جروبحث های که بین مولوی صاحب و دکترجان و آرتین صورت می گرفت و مولوی صاحب در جروبحث ها بی خبر سخن می زد و مدیرصاحب نقش روشنفکری اش را بازی می کرد، یعنی هرگز در مسائل دین علاقه نداشت، چونکه معلومات نداشت، زیرا مطالعه نمی کرد، فکر دلاورخان دیگرگون شده بود و در نزدش قدرقیمت مولوی صاحب و مدیرصاحب کم ارزش می شد و بر روح و روانش تاثیر می کرد و از اثرات روح و روان، گفتار و حرکت اش مقابل مولوی صاحب و مدیر صاحب تغییر می خورد.
آلتین آی و آرتین گوش در صحبت های دکترجان داده بودند، آرتین گفت: اگر تمایل باشد سوی هدف پرواز می کنیم.
دلاورخان گفت: ولله جای قشنگی است دلم می خواهد ساعت ها در فضای این هوا خواب کنم.
آرتین تبسم کرد و گفت: کمی سفر بعد در منطقه ی می رسیم برای راحت شدن بدن کمی استراحت می کنیم، بعد با جسم فارغ از هر خستگی سوی کوه ی پرواز می کنیم در عقب کوه، منطقه ابلیس قرار دارد، باید هر چه زودتر برسیم تا شیطانی ابلیس، عقل مدیر صاحب را و شاهسون را بر خود اسیر نگیرد، مبدا بر نفرات ابلیس گماشته نشوند، اگر خدا نخواسته عقل شان اسیر ساخته شود، مکان شان جهنم می گردد.
در منطق گفتار آرتین دلاورخان تعجب کرد پرسید: ابلیس چگونه بر عقل دیگران تسلط پیدا می کند آیا ارگانیسم بدن انسان را دیگرگون ساخته بر کدام مخلوق دیگر تبدیل می نماید؟
آرتین کمی مکث کرد می خواست جواب بگوید، دکترجان از آرتین معذرت خواسته گفت: آقای دلاروخان!
تسلیم گرفتن عقل انسان را از جانب شیطان های دنیا ما در دنیای خود خوبتر دیده و درک کرده می توانیم، در صورت یکه کمی کاوش داشته باشیم.
منطق تسلیم گرفتن ابلیس و روش یکه خاطر منافع سیاست در جهان بازی جریان دارد، یکی است. ابلیس کدام شایستگی فوق العاده ندارد که بالای عقل انسان بدون همکاری انسان حاکمیت داشته باشد، تنها هنر اخلاق شیطانی ابلیس است که انسان با خواست خود بر اخلاق شیطانی خود اسیر می گردد تا اخلاق ابلیس را که اخلاق شیطانی انسان است تمثیل نماید.
الله در کتاب مقدس در سوره ابراهیم در آیت 22 می گوید «و شیطان، هنگامی که کار تمام می‏شود، می‏گوید: «خداوند به شما وعده حق داد; و من به شما وعده (باطل) دادم، و تخلف کردم! من بر شما تسلطی نداشتم، جز اینکه دعوتتان کردم و شما دعوت مرا پذیرفتید! بنابر این، مرا سرزنش نکنید; خود را سرزنش کنید! نه من فریادرس شما هستم، و نه شما فریادرس من! من نسبت به شرک شما درباره خود، که از قبل داشتید، (و اطاعت مرا همردیف اطاعت خدا قرار دادید) بیزار و کافرم!» مسلما ستمکاران عذاب دردناکی دارند!»
از منطق گفتار الله می دانیم نه ابلیس و نه کدام قوت دیگر بالای عقل انسان کدام تسلط ندارد، لیکن خود انسان است شرط ها را برای تسلیم شدن آمده می سازد.
اخلاق ابلیس که در کتاب مقدس شیطان ذکر گردیده است، در حقیقت ابلیس با اخلاق شیطانی اش که ذاتی در وجود انسان، اخلاق شیطانی انسان که وجود دارد، اخلاق شیطانی انسان، اخلاق ابلیس را تمثیل دارد و با اراده خود انسان، انسان را در گمراه یی دعوت می کند نه ابلیس!
ابلیس در مقابل مدیرصاحب و شاهسون از این منطق کار می گیرد تا از ضعف این دو شخص در نفع اش استفاده کند. اگر که این دو شخص اراده قوی داشته باشند لازم بر قهرمانی ما نیست، حتمی از زندان ابلیس نجات یافته می توانند. لیکن ما برای مسئولیت خود در اینجا آمدیم تا نقش دوستی را در این امتحان بازی کنیم.
بر همین منوال در زندگی دنیا همین منطق وجود دارد. بسیاری از ملت های عقب افتیده را از ضعف خود ملت های عقب مانده، قدرت های با جامعه های تکامل یافته، سو استفاده نموده کار می گیرند و استعمال می کنند و بالای عقل شان حاکم شده حتی صحبت یکه می کنند هر کلمه که از دهن ملت های پس مانده می برآید، آن ها ترتیب داده راهنمایی می نمایند.
صدها سال غرب را ترک ها با این منطق استعمال نموده هر نو بازی سیاسی را بالای شان اجرا کردند، در حالیکه ترک ها از آسیا میانه در نزدیک سرزمین غربی ها آمده بودند، لاکن در شرط های همان زمان دنیا، ترک ها از نگاه دانش و علم پیشرفته بودند و غرب در اسارت کلیسا در غفلت و بدبختی بود، حتی از جنت، زمین خریداری می کردند، چونکه کلیسا می فروخت آن ها می خریدند، تعجب نیست؟
ترک ها سبب شدند غربی ها محوطه حیات شان را تنگ شده دیدند مجبور شدند تلاش کنند و کاوش و تجسس کنند و در جغرافیاهای دور که از حاکمیت ترک ها فاصله داشت، برای بدست آوردن ثروت سفرها کنند، این حقیقت غرب را حاکم دنیا ساخت.
در نتیجه غرب بالای علم تسلط پیدا کرد و ترک ها که از پارچه دنیای اسلام بودند، اسلامی که صدها سال در دنیا علم صادر می کرد بر خرافه ها انداخته شد و شخ ها و اولیا ها و حضرت ها مقام دین را گرفتند و عوض گفتار الله سخن این مردمان رواج پیدا کرد و اولیا پرستی عوض علم پرستی پسند جامعه شد، در حالیکه بنده ها در نزد خداوند یک مسافت دارند، لیکن در دنیای خرافه ی اسلام عجوبه ها از نام اولیا و از اسم اسلام مرتبه های بلند را از خود کردند و دنیای اسلام در بی منطقی ضد و نقیض اسیر شد.
یعنی در دنیای اسلام از یک طرف می گویند، تنها بر خداوند عبادت کن، فقط از او کمک بگیر، صرف او باشد و تو باشی در میان سومی نباشد ولاکن از جانب دیگر اولیاپرست شدند گویی اولیای شان نماینده ی خدا بوده باشد و در بین خدا و او میانجیگری را کند بر چنین سفسطه تسلیم شدند و بی خبر از عقل بر شیطان خود اسیر شدند، حتی مفهوم شفاعت قرآن را بدلخواه شان تغییر داده معنی میانجیگری را دادند.
آری معنی واسطه را در شفاعت قرآن کریم دادند.
بلی معنی واسطه را که در روز قیامت برای نجات شان واسطه داشته باشند استفاده کردند.
در حالیکه چنین ادراک در منطق کتاب مقدس ضد می باشد، لیکن انسان است که ظالم است هر کار نابکار را انجام می دهد.
تغییر خوردن دو دنیا باعث شد، این بار غربی ها بازی های سیاسی شان را کنند و تا امروز هر چه از دست شان آمد بی رحمانه انجام دادند، چونکه دنیای اسلام اراده عقل را بر دنیای غرب فروخت و از این حقیقت خلق ها بی خبر هستند.   
در این هنگام مولوی صاحب پرسید: یعنی چگونه؟
دکترجان جواب داد و گفت: در هر جامعه از دنیای اسلام هر کی با اراده و با عقل خود صحبت دارد، چونکه چنین تصور دارد، در حالیکه هر کلمه یکه از زبان هر فرد می برآید نقش دنیای پیشرفته در بین او کلمه نهفته است، مگر دنیای اسلام و مسلمان ها بی خبر اند.
اگر بپرسید چگونه؟
شرط های که در جامعه های دنیای اسلام سیاست بازی دارد و اقتصاد نقش دارد برای هر کلمه گفتار هر فرد جامعه، تاثیر بزرگ دارد. غرب و یا کدام قوت دیگر در سیاست و اقتصاد جامعه های عقب افتیده، ترتیب و تنظیم های شان را دارند، حتی رهبری جامعه ها را نظر بر شرط های منافع خودشان تعیین می کنند، اگر که رهبر از جانب دنیای غرب مقرر شود، اگر که سیاست و اقتصاد با عقل آن ها تنظیم شوند بگوید مولوی صاحب کدام فرد در کدام گفتار خود حاکمیت دارد تا خود را مستقل بداند؟
دلاورخان با دقت گوش می داد پرسید: چاره چیست؟
دکترجان و آرتین با یک صدا گفتند، مطالعه کردن، یادگرفتن، کاوش و تجسس کردن، علم و دانش ایجاد کردن و با پلان و پرگرام حرکت کردن می باشد. هرگز بغض داشتن و تخریبات کردن کار شایسته رسیدن بر این هدف نیست.
آرتین ادامه داد گفت: باید بدانید در دنیای اولی علم که انکشاف می کند برای بدست آوردن ثروت، عقل انسان را معدن های خارج از دنیا جلب می کند. در نتیجه تکنولوژی کیهان نوردی انکشاف می کند و از گنجی که در بین صخره های اطراف زمین بود استفاده ها شده قدرت های جدید و قوی سرمایه روی کار می آید و این بار عوض دولت ها، امپراتوری های چند ملتی از نام کمپانی ها روی صحنه قرار می گیرند و دنیا بر استقامت جدید حرکت می کند چونکه ثروت در فضا بر همان اندازه تکنولوژی های پیشرفته را سبب می گردد و انسان راه ی رفتن در دنیا های دور را پیدا می کند و کوچ از دنیا بر دیگر دنیا شروع می شود و هر ملتی که بیشتر در باغچه علم خود را می اندازد، علم و دانش را یکجایی ایجاد کرده بتواند، حاکم در کارها می گردد. این مرحله از زمان شما شروع می گردد و به زودی در بین چند دهه، مسیر راه سوی فضا می شود و در او زمان در دین، سفسطه های که از نام اشخاص گفته شده است، بی مفهوم بین خلق می گردد، از این خاطر که بعد از مدت زمان طولانی که در دنیای اسلام جهالت حاکم می باشد، فصل جدید در ذهن ها پرده ی نوین تئاتر خود را باز می سازد و چشمان عقل انسان ها را باز ساخته هر کی از خود می پرسد چرا خود من از کتاب مقدس فرهنگ دینداری ام را نمی آموزم؟
در گذشته کدام انسان از کدام اسم چه عملی کرده بر من چه ارتباط دارد؟
اگر کار خوب یا خراب کرده مربوط شخص وی است بین او و خداوند یک مسئله شخصی وی است چرا من زمان ام را بی جا بر او مصرف کنم؟
او هنگام است دنیای آخرین پارچه اسلام از مصیبت ها سوی سعادت ها می رود و گهواره در علم می گردد.
صحبت ها در فضا زیبا صورت می گرفت، همه از تاثیرات هوای گوارای جنت با عقل سالم شنیدن می کردند که صحبت ها دلنشین و خوش بود.
با تقاصای آرتین همه ترتیب ها گرفته شد و همه بر آتمین های شان سوار شدند و از محل سوی کوه پرواز کردند.
در عقب کوه دنیای ابلیس بود که در زمان هایکه فرصت پیدا می کرد از جنت انسان ها را با وسئله اردوی اش در آن مکان می آورد، لیکن دایما از جانب فرمانداران جهنم ناکام می گردید و انسان هایکه اراده ضعیف داشتند و بر اردوی ابلیس گماشته می شدند برای کیفر بدشان در دوزخ انداخته می شدند، مگر ابلیس باز فراغت از جهنم را بر خود که پیدا می کرد، دو باره برای فریب انسان ها دست بر کار می شد و این بازی دوام داشت از این خاطر که با شیطانی ابلیس انسان آزمایش می شد.
همه که سوی کوه پرواز کردند این بار مسیر راه از تپه های خوش و زیبا آراسته شده بود. تپه ها، مختلف از سرسبزی ها و گل ها و زمین کشت مزین بودند برای همه دلنشینی را سبب می شدند. پروازها نظر بر ساختار تپه ها بلند پایانی را می گرفت. گاه نسیم خوش از عطریات گل ها بر دماغ های شان می رسید گه از زرع انواع مواد خوراکی بوی مختلف لیکن خوش بر رخ شان زده می شد.
در زمین های زراعتی ماشین آلاتی مصروف کار بود همه شان آپارات رباتیک بودند، خودکار با عقل شان که بدون انسان فعالیت می کردند. هر بخش از کارشان پرگرام شده بود که از مرکز شرکت یکه مربوط بر یک کمپانی بود، اداره می شدند و هر کمپانی منطقه ی مربوط خود را داشت و آپارات رباتیک اش با رنگ مخصوص همان شرکت نمایان بود.
جالب که بود خاک زمین را و آب منطقه را و اقلیم را دایما مطالعه می کردند و در هر محل هر کمپانی آزمایشگاه فنی اش را داشت، آپارات مخصوص هر لابراتوار، از هر نقطه از خاک زمین را و آب را در لابراتوار می برد و زیر آزمایش قرار می داد و نظر بر خصوصیات خاک زمین و آب زمین و چگونگی اقلیم زمان، تئوری های جدید را در مرکز پیشکش می کرد و با راهنمایی آزمایشگاه مرکزی که در آن جا انسان ها فعالیت می کردند، تئوری ها مطالعه گردیده در مطالعه قرار می گرفت و هوای محل را برسی نموده پیش بین می شدند و در اقلیم پیش بین شده خصوصیات خاک با کدام نوعی از آب برای کدام زرع گشت زراعتی مساعد است تصمیم گرفته می شد بعد کشت صورت می گرفت.
آرتین پرواز را بطی ساخته از اطراف آزمایشگاه ها برای دوستان اش از چگونگی فعالیت لابراتوارها معلومات می داد و آپارات های رباتیک را نشان داده از قدرت عقل انسان صحبت ها می کرد و همه گفت شنودها در حال پرواز صورت می گرفت، چونکه با هم ارتباط گوشی داشتند.
حاصل گیری در زمین جنت، فوق العاده زیاد بود، از این خاطر که انسان در جنت که رسیده بود، با تکامل ترین عقل رسیده بود و از تجارب یکه از کائنات آموخته بود، برای سعادت جنت استفاده نموده بود از این سبب که در جنت استعداد و ذکا کار خود را می کند، اگر ذکا و استعداد انسان نباشد جنت تنها یک گنجی است مانند معدن طلا در عمق زمین!
کس یکه از دلخواه برای خود زندگی جنت را تصور دارد، با بهشت حقیقی تفاوت بزرگ دارد. برای اینکه هر انسان از دیدگاه زمان زیست اش سوی جنت دیدن دارد و بر همین سبب  انسان ها در مختلف زمان تاریخ، تصورات جدا در سوی زندگی آخرت پیدا می کنند.
لیکن منطق یکه در کتاب مقدس است، جنت مکانی نیست مردان بر دلخواه شان مالک هر نوعی از معیشت باشند و زنان فارغ از هر نوعی از خواست ها!
بهشت جایگاه ی است مکمل با پیشرفته ترین شیوه زندگی انسانی که از اثر کوشش انسان از گنج داده شده از جانب الله یک نوعی از زندگی بهتر را ساختن است نه بدون استعداد مالک هر شی شدن.
همه که با آهستگی پرواز می کردند تا لذت منظره زیبای طبیعت بهشت را دیدن کنند، آلتین آی باز غرق خاطرات یار شده بود و از خاطرات خاطره ی شیرین را در ذهن آورده بود و بر دل می گف:
یار که بر چشمان من می دید، من را در بین نیل بی کرانش که لطف عشقش ارزانی کرده بود، غرق می ساخت. مثلیکه ریگ ساحل بحر بوده باشم، موجی از هوای بحر بالایم بوزد و از نفس، من را بگیرد، در بحر بی کرانش ببرد چنین می شدم بر هر نگاه ی چشمان یار.
من که خود را با سعادت همیشگی می دیدم، بودنش در نزدم و نگاه های معنی دار او که هر بار عشق را بر من می رساند، بود.
جایکه اولین بار قلب من را ربوده بود، در لحظه های دوری اش خاطرات او صحنه را به یادم می آوردم، برای تکرار شدن حرف هایش در ذهنم آهنگ یکه مشترک انتخاب کرده بودیم، شنیدن داشتم.
خورشید می بود یا نمی بود روشنی می بود یا تاریکی فرقی بر من نداشت چونکه او خورشید من بود، من که بر دست های او ناز کرده خود را می انداختم، او ساقه ی من بود، زیبای هایم را از او می گرفتم و بر او می گفتم، اگر خواستار زندگی سالم و فخر باشی باید با حقیقت، عشق بورزی، من که چنین می گفتم بر چشمانم می دید می گفت:

هر کس که تو را دید صد حیران شد
بـر احسـن تـو گرفتـار و بـاغبـان شد
حتـی بادی که وزید آن سـوی باغ تو
پیـچـیـد مـیـان زلــف تــو تـوفـان شـد

    برنگاه های او با ناز می نگرستم، بر دلم می گفتم هراس دارم مبدا او را از دست بدهم، می ترسم که رهایم کند برود، چونکه بر خوبی های عشق او، حتی یک لحظه ی نبودن اش را فکر کرده نمی توانم.
همین قوت عشق او مرا از من می گیرد، مرا خوشحال می کند، مرا امیدوار بر آینده می سازد، می گفتم، دنیای هرکس بر اندازه حدود فکرهای که حدس زده می تواند می باشد.
حکمدار واقعی کسی نیست که از داشته های دست استفاده می کند، کسی در حقیقت فرمان ران است دنیای وسیع از اندیشه را داشته باشد.
فکر من که از عشق او دامن وسیع را ساخته است، انرژی دوست داشتن او، مرا بر فراخی فکرها برده است تا دایما برای او خوبی ها را یاد کنم، زیرا او عزیز من است، بشنود از این غریب که دلم می گوید:

از جدایـی بـوی او دلتنـگم که بلبلـه هاست
بیتابم از نبـود او که در دل زلـزله هاسـت
وقتـی به او چشمـان مسـت او می انـدیـشم
شراب ناب می بینم که بی حوصله هاست

    عشق با حریت، همه عمر مرا بر او مذاب ساخته است، در مقابل قدرتی قرار دارم رام ساخته است.
بهانه ی که از او سخن می گویم، می خندم، گریه می کنم، تنها عشق است، اگر عشق نبود نه او بر من بود نه من برای او.
هرگز کینه و نفرت را در سرشت من نمی بینید چونکه من از عشق سخن می زنم، کینه و نفرت را بر او کس های لایق ببینید از دریچه ی عشق، داخل دنیا شده نتوانند.
زندگی بر دو چرخه ی مانند است، برای تعادل اش باید دایم حرکت داشته باشد، اگر که چنین است، یگانه منبع که برای حرکت او انرژی می دهد، فقط عشق است.
می گذارد لحظه های دلتنگی، می گذارد فاصله و دوری ها با بی قراری و انتظاری.
می رسد همان لحظه یکه به خاطرش گذاراندم با هراس لحظه های سخت را.
این منم به عشقش وفادارم.
در اولین روزیکه دستم را گرفته بود گفته بود همیشه دلتنگی بود با انتظاری، بی خنده بود لبانم چون کویر.
تو برای من عشق شدی دلتنگی هایم را به خوشی تبدیل کردی لبان کویرام را با خنده پر کردی مثل رویا آمدی گل دست من شدی، می گفت:

یک دسته ی گل تا به سحر بر دستم بود
در خـوابــم تـا ســحـر او زر دستــم بـود
آن لحظـه که بیـدار شـدم از زیبـا خـواب
او دستـه گل دسـت تـو بـود در دستم بود

    می گفت: عشق غنچه شد وا شد گل زیبا شد که تو بینش بودی. او لحظه شبنمی شدم بر روی تو باریدم تا در عمق قلب تو برسم و با عشق تو زنده بمانم.

دیشـب بــاران قــرار در پـنـــجره ی مـــن بــود
چـک چـک باران بودعشق در سفره ی من بود
خیــال مــن بـــرفـــت در بین چـک چـک باران
شبنم شده سوی تو که رویت گلچهره به من بود

    عشق غریزه ی است غرق می سازد لاکن نجات نمی دهد.
عشق کمک کننده ی عقل است برای ذکی شدن.
عشق چنان زیبایی دارد اگر بی صدا در کنارم باشی، بازهم بودن تو زیبایی می بخشد و از زیبایی عشق است که هیچ رویایی بر بودن تو در بیداریم نمی رسد.

ادنـی یم اگر کـه از انفـاس عشـق است
شعله ی زیبایش است که دستم بدوست
غریزه ی عشق است غرقش بی نجات
کمـک بر عقـل اســت که دلـم با اوست  

    عشق حریص است مانند آدم زیاده خواه ست، جهان هم داده شود سیری ندارد. قدرت عشق است که هر زمان بهترین تصویر در نزد چشمانم بودن توست، می گفت:

از شـراب چشـم تـو، مـی، بـده حـالم خـراب
بی خـود از خـود هستـم بیـن چشمان شراب
دل را در سبـد عشـق بـردســت تـو سپــردم
نگه کن با چشمانت جانـم شده است بی تاب        

    آلتین آی با چنین حس از عقب دیگران در پرواز بود تا که در محلی رسیدند، شاخه از کوه نمایان بود که با طبیعت دلگیرش همه را حیران می فروخت.
آرتین در نزدیگی تپه سر سبز که از او تپه، تپه های دنباله دار شروع می گردید تا بلندی کوه ادامه پیدا می کرد، توقف کرد و آتمین اش را در سطح زمین آورد و از آتمین پایان شده هر کی را اشارت داد تا همه پایان بیایند.
همه که پایان آمدند گفت: محلی که برای فراغت از خستگی استفاده می کنیم همین جا را در نظر دارم، اگر لایق بر خواست دوستان باشد همین منطقه به نظرم بهتر است، اگر که اشتیاق دوستان بر آرزوهای من مکان تثبیت شده را بیان کند، کمی تفریح و کمی استراحت نموده دوباره در مسیر راه روان می شویم، اگر لبیک بگوید هر کی به دلخواه می تواند برای خستگی اش پرگرام بسازد.
همه بدون احتراز همنظر با آرتین شدند.
دکترجان کمی در بلندی تپه رفت و از آن جا شرشره ی آبی را دید بر یک کلمه مکمل تصویر کشی شده بود. نهایت خوش و زیبا بود که با حوض قشنگش برای خستگی بهترین علاج بود.
دکترجان دلاورخان را صدا زد گفت: ببینید یک رویاست.
دلاورخان نزد دکترجان آمد و مولوی صاحب در گوشه زیراندازاش را هموار کرد برای آرتین گفت: لازم دیدم کمی استراحت کنم. آرتین با اشارت دست تبسمی کرد برایش رویا شیرین را آرزو نمود.
دلاورخان که در نزد دکترجان رفته نقاشی زیبای طبیعت را دیدن می کرد، آلتین آی سوی گل ها رفت، گل ها در دیگر استقامت تپه رویده بود و در بین بته های گل ها نشست و در زیر بغل زیرانداز خود را گذاشته در دنیای خود غرق شد.
آرتین نزد دلاورخان شان آمد و در نزد آبشار رفتند و از آب گوارا نوشیده تصمیم گرفتند کمی شناوری کنند. آب که از تپه بر پایانی می ریخت، آب کوه بود از سر تپه ها جریان پیدا کرده بود، زلالی بود از گوارا بودنش همه را ترغیب بر بازی بین حوض می کرد و حوضی که طبیعت ساخته بود، با بته های گل و گیاه ها طوری تزین شده بود مثل یکه آفریننده در هنگام فرصت و از اثر عشق نقش داده باشد. در حقیقت عشق خداوند بود که در روی او محل تظاهراش را هویدا ساخته بود، چونکه بدون عشق هیچ صنعتی صحنه سازی شده نمی تواند.
همه البسه ها را کشیده با شورت های آب بازی داخل آب شدند، بین زلال، آبی که گوارا از شلاله زیبا ریختن داشت، مثلیکه عاشق در زیر زلفان نگار ساکن دراز کشیده باشد و گیسوهای یار بر روی او افتیده باشد، آب با سکونت ریختن داشت با صدای نرم دلنوازش مثل زلفان نگار.
بین آب، مختلف از ماهی های جنت بود که با مهمانان رقص خوش را سناریو می کردند و گروه، گروه در اطراف مدعوهای حوض می رقصیدند.
بعضی ماهی ها ساختار جدید داشتند، برای اولین بار دلاورخان می دید، لیکن ماهی های بود، مشابه بر ماهی های دنیا!
دلاورخان با شگفت زدگی از دکترجان، سر و راز ماهی ها را پرسید. دکترجان با نرمی و با تفصیلات که معلومات می داد دلاورخان بیشتر حیرت زده می شد، چونکه در دنیای اسلام کسی از روشنفکران اسلام نبود که برای تعجب های عقل وی از مختلف معلومات، بیاناتی می داد. زیرا در جامعه های اسلامی با سواد بودن روشنفکری را تمثیل می نماید، در حالیکه ممثل روشنفکری تنها داشتن سواد نیست، تفکر کردن و آفریدن فکرهای جدید است چیزی که در دنیای اسلام کم یافت است.
از مولوی های دین توقع نداشت، خاطراینکه در دنیای اسلام تفکر و تجسس کمیافت است.
برای هر علمدار لازم است تا اندازه از مهمترین مسئله حیات که او دین هر جامعه است، معلومات داشته باشد.
هر عالم دین باید از مختلف استقامت مطالعه داشته باشد، مگر چنین فرهنگ هنوز از دنیای اسلام دور بود و دنیای اسلام در یک تاریکی افتیده بود.
دکترجان گفت: اگر ورق های کتاب مقدس را زیربر کنیم منطقی که در کتاب مقدس می بینیم کتاب مقدس علم تکامل را با قاعده های وسیع مدافع می شود و یگانه دوام زیست را بر تکامل یافتن می بیند. چونکه کتاب مقدس بیان دارد هر پدیده در محور خود در حال تغییر و انکشاف است، چیزیکه دایمی است فقط خداوند و علم تعیین شده ی وی است.
الله با ده ها آیت دستور این عقیده را مصور می سازد و در نقطه ی می رسد برای هر بنده می گوید آنچه تو با چشمان حریت دیدن داری همان حقیقت درست است.
پس اگر که برای هر انسان امکان و شایستگی دیدن حقیقت را داده باشد و گفته باشد تفکر کن، تجسس کن و حقیقت را خود ببین، آنچه تو می بینی قبول دارم و بر همین منطق یک بار دیگر کائنات را از سر می آفرینم.
این منطق کتاب مقدس است که هر چیز در حال تغییر است.
خداوند در سوره عنکبوت در آیت 20 می گوید: «بگو: در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می‏کند; یقینا خدا بر هر چیز توانا است!»  
 آری کتاب مقدس بر عقل انسان دستور می دهد و آدرس را، عقل انسان معرفی می سازد و هر چه حقیقت که در دنیای مادی ما وجود دارد، الله بدون احتراز دیدگاه انسان را در حقیقت قبول می کند شرط یکه دارد اگر با عقل دیده بتواند.
پس دین خداوند از دین جامعه فاصله گرفته علم تکامل را تایید و قبول و یکی از صنعت بزرگ الله می داند.
در کتاب مقدس به صورت مطلق حکمی وجود ندارد الله گفته باشد از هیچ، ماده را آفریدم و هست شده در همان لحظه بدون زمان خلق شده است.
آری چنین منطق به صورت کل در کتاب مقدس وجود ندارد، چیزی که عالمان اسلام می گویند از خیال آن ها منشا می گیرد با منطق خداوندی ضد است.
خداوند حتی برای آفرینش آدم، منطق علمی را بیان می کند و زمان را معرفی نموده مواد خام آدم را پیشکش می کند آری حتی برای تکوین آدم!
بلی حتی برای خلقت آدم منطقی وجود ندارد الله گفته باشد امر کردم از هیچ فوری آدم ساخته شد.
در کتاب مقدس، الله در هر خلقت منطقی را که بیان می کند، مطابق منطق کتاب مقدس هر ایجاد، در زمان درازی صورت گرفته است و اینکه می گوید: الله بگوید، شو، بدون درنگ می شود، اگر منطق این دستور را دقیق مطالعه کنیم، در می یابیم، خدا که تصمیم بگیرد و امر کند، قدرتی وجود ندارد مانع امر الله شود و بر شدن آغاز پیدا می کند لاکن با مرحله تکامل.
کتاب مقدس که عقل ها را گیج می سازد، بعد از آغاز یک تکوین، زمان طولانی را کتاب بر عقل ها نشان می دهد.
مثل یکه: آیت بالا می گوید: «چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟» یعنی خلقت دوام دارد، یعنی تکامل دوام دارد.
زمانیکه هر پدیده عمراش را با مسافت دراز طی کند، اولی و آخری دارد و از نگاه شکل، لحظه ی اولی با لحظه ی اخیری یک سان نیست، شده نمی تواند، چونکه دیگرگون شده تغییر می خورد حتی کوه ها.
بلی حتی کوه ها دایما در تکامل هستند و هر زمان در حال تغییر می باشند، اگر که کوه ها در مسیر تکامل باشند چرا جاندارها در حال تغییر نمی باشند؟
چنین یک واقعیت بزرگ را کتاب مقدس در سوره نمل در آیت 88 بیان می کند، عقل انسان را به حیرت می اندازد، زیرا علم در عصر بیست درک کرد که کوه ها در حال حرکت هستند.
الله می گوید: «کوه‏ها را می‏بینی و آنها را ساکن و جامد می‏پنداری، در حالی که مانند ابر در حرکتند; این صنع و آفرینش خداوندی است که همه چیز را متقن آفریده; او از کارهایی که شما انجام می‏دهید مسلما آگاه است!»
می پرسم دین جامعه کدام از این واقعیت را می پذیرد؟
چه حدود از منطق کتاب مقدس، دین جامعه آگاه یی دارد؟
بر همین منطق هر پدیده چه جاندار باشد چه بدون جان باشد در حال تغییر و تکامل قرار دارد و هر حقیقت در محور خود در حال تغییر و تکامل است.
یعنی انسان اولی با انسان اخیری از نگاه شکل تفاوت را نشان می دهد، چونکه تکامل تاثیر خود را دارد، لیکن جوهریکه با روح الله جاندار بر آدم معرفی شد و از آدم انسان روی صحنه آمد، با جوهر آدمی، دایم باقی می ماند.
هرگز از آدم به کدام جاندار دیگر که روح مقدس بیرون شده تبدیل شود، امکان ندارد.
کسی عقیده داشته باشد هیچگاه استدلال منطقی پیدا کرده نمی تواند یا اینکه از کتاب مقدس و علم تکامل درک درست ندارد.
ماهی ها همچنان از چنین مرحله گذشتند و هر طورشان در محور خودشان در حال تغییر بود، بعضی از طورها دوره زمانی حیات شان را تمام نموده نابود شدند و بعضی شان در مقابل حوادث روزگار مقاومت نشان دادند و تغییر خوردند. لیکن جوهر اولی که در وجودشان بود تکامل و رشد کرد، مگر بر یک حقیقت دیگر تبدیل نشد، زیرا در منطق، ناممکن است. بطور مثال ماهی به یک بارگی به گوسفند تبدیل نمی شود ناممکن است چونکه گوسفند با شرط های طبیعت یک بار گوسفند شد یعنی در کائنات شرط ها نیز در تغییر و تبدیل است.
بدین خاطر انواع اقسام ماهی ها را می بینیم یا به کلی در نظر ما بیگانه هستند و یا کمی صورت مشابه بر ماهی دنیا دارند، همچون انسان های جنت.
دلاورخان که با دقت گوش می داد زیر آب رفت و بیرون شد و سر را تکان داد و گفت: ولله بسیاری زمان از عقل یکه بدون سواد هستم تلاش کردم تا دین را درست یاد بگیرم لیکن کسی مرا درک نکرد هر کی خواست، من او را درک کنم و مثل او باشم تا خوب مسلمان شوم.
اگر هرکی بگوید بهترین مسلمان من هستم و لاکن فرهنگ مطالعه و تجسس نداشته باشد بهترین مسلمانی او را از روی کدام منطق بررسی کنیم؟
دکترجان تبسم کرد و آرتین که کمی دور بود آب بازی نموده نزدیک شد گفت: آقای دلاورخان، تلاش مکنید کسی شما را درک کند، هرگز کسی را کسی درک کرده نمی تواند و لیکن انسان های بزرگ، در پی خیال های بزرگ می گردند و او خیال ها را با دیگران تقسیم می کنند، او زمان است در بین او خیال بزرگ، ناگذیر بسیاری وی را می شناسند، عقب خیال بزرگ بروید هیچگاه گله مکنید.
دکترجان که با تبسم می خواست شنا نموده دورتر برود، دلاورخان با صدای بلند گفت: دکترجان شما از ما بهتر مسلمان هستید پس چرا مانند ما عبادت ندارید؟
دکترجان پرسید: یعنی چه؟
لازم است حتمی مانند شما باشم؟
از دین خود چه ضرر دیدم؟
دلاورخان پرسید: پس چرا از کتاب مقدس ما معلومات دارید؟
بر گفتار دلاورخان آرتین و دکترجان خنده نمودند و دکترجان گفت: اگر مقصد شما مسلمان بودن من باشد کی من از خداوند منکر هستم که بر منطق الله تسلیم شده نباشم؟
اگر هدف شما مثل شما شدن باشم از خود بودن چه ضرر دیدم؟
بگذارید که من خودم باشم و به خود بودن من احترام داشته باشید.
دلاورخان بی صدا بود دکترجان کمی شنا کرد از زیر آب دو باره نزد دلاورخان آمد و گفت: می خواهید برای تان یک رمز را بیان کنم؟
بشنوید: ما غربی ها که در جهان حاکم شدیم، یگانه صلاح بر زانو آوردن جهانی ها، یاد گرفتن، یادگرفتن، یادگرفتن، علم ایجاد کردن، علم ایجاد کردن، علم ایجاد کردن، از ضعف دیگران استفاده کردن و از جهالت شان کار گرفتن بود و است.
ما هر کتاب هر دین را مطالعه می کنیم و از هر پیام برای پیشبرد امور زندگی استفاده می کنیم، هرگز مانند دیگران شدن، کتاب نمی خوانیم.
ما برای ما شدن از هر کتاب الهام می گریم، چیزی که در فرهنگ دنیای که خود را اسلام می داند، نیست.
برای ما بهترین وسیله است تا دین و چگونگی استعداد مسلمان ها را بدانیم.
حال من از کتاب مقدس تان معلومات زیاد دارم و چه اندازه از این کتاب دور بودن مسلمان ها را خوب تر از شما ما غربی ها می دانم.
اگر منافع غربی ها بالای چنین حالت مسلمان ها باشد، از بی خبری شان چرا استفاده نکنیم؟
اگر که شرط ها تغییر بخورد، برای غرب دنیای از خود باخبر منفعت داده بتواند، در او زمان کتاب مقدس تان را چرا پیش نکنیم؟
یعنی اگر دانش و معلومات وجود داشته باشد، از هر حالت استفاده شده می تواند، پس چرا کتاب مقدس تان را مطالعه نکنیم؟
دلاورخان در تفکر رفت و در گوشه از حوض ایستاد بود دکترجان آب ورزی ماهی مانند، نموده، گاه در یک سمت حوض می رفت گه در دیگر استقامت حوض.
چند لحظه بعد در شناگری دکترجان ماهی های حوض همردیف شدند، از دو جناح با دکترجان رقصیده همراه یی می کردند مثل یکه بین دکترجان و ماهی ها ارتباط ذهنی به وجود آمده باشد، در حقیقت ذکای ماهی ها دوست بودن مهمانان را ادراک نموده بود که همراه یی می کردند.
با دکترجان که رقصیده توالی شناوری می کردند، نقش شان را چنان نقشه بندی می نمودند صحنه زیبا از ایشان سناریو می شد و از هنرنمایی شان دلاورخان و آرتین با علاقه تماشا می کردند.
آرتین با صدای بلند گفت: آقای دکترجان ادامه بدهید که ماهی ها از شناگری شما مست شدند. بر همین منوال لحظه ها نمایش دکترجان با ماهی ها ادامه پیدا کرد.
آرتین و دکترجان و دلاورخان که در حوض در بازی آب بودند مولوی صاحب با کیف استراحت می کرد تا که بیدار شده نزد حوض آمد. از دیدن صحنه شگفت آور شده بر تماشای رقص ماهی ها دیدن کرد و دکترجان از همراه یی ماهی ها لذت گرفته شناوری را دوام داد تا که انرژی را باخته در کنار آمد گفت که زیاد مانده شدم.
دکترجان و دلاورخان در گوشه از حوض نشستند، آرتین از مولوی صاحب تقاضا کرد گفت بیاید کمی راحت می شوید. مولوی صاحب شورت شناگری را پوشیده با آرتین داخل آب شد، در این اثنا آلتین آی از بین بته های گل برآمده در بلندی تپه رفت و از بلندی حوض را دیدن کرد، لاکن دور از حوض در بین گل ها رفت و دو باره بین گل ها نشست و در چرت رفت.
آلتین آی را سرنوشت یار در تفکر می برد، از حیات لذت نداشت، چونکه عزیزترین دوست اش اسیر ابلیس شده بود.
در ظاهر که خاطر همراه ها لب به تبسم داشت، ولیکن بیشتر از آن، در دل خون می ریخت و با مغشوش بودن فکر، خاطره ها را نزد چشمان می آورد، به یادش آمد، در بین گل ها قدم می زدند شاهسون از گیسوهای مایل بر زمین بوئیده بود و گفته بود: 

غنچـه بود در باد سحـر واز شد گل  
بویـش پاشـان گشـت همـساز شد گل
نـگاهــش کــردم مــن هنــگام ســحر
بناز شد با دل و جان همراز شد گل 

    گفته بود، قدرت عشق است که ابرها بر آسمان تکیه دارند، کوه ها بر زمین، محبت انسان ها به همدیگر.
زندگی دفتری است هر ورق ش اگر با عشق تزین باشد، پر بهاترین دفتر دنیاست.
فرصت نیست که سعادت بیاورد، تجربه است که فرصت را بر سعادت می رساند، اگر عشق باشد از تجربه استفاده شده می تواند.
عشق که هیجان دارد، شوریدگی و بی قراری دارد، پس همچون بزرگ ترین اوقیانوس جهان، آرام بر سوی بی قراری عشق من بیا با هیجان و با شوریدگی مطلق!

چراغ عشق بر عالم مصور را منور است
صـورت نقاشــی اش مـنور و بـهاور است 

   عشق زندگی را شهد از گل می سازد، اگر با عشق سپری گردد، خاطرات آن عسل می گردد.

به چشم فروش زیبا تـابـلوی حیــات زیباست
زندگــی رســم شــده هنــرهایـش دلـــربـاست
شهـــد گـل عشـــق بـا عشـــق مـــیسر اســت
اگر که رسمش باشد برگشت از او نارواست

    با عشق زندگی کنیم چونکه زندگی در دست نقاش یک تابلوست در ختم ش دور خوردن ندارد.
لذت بگیریم از زندگی که عمر همچون رودخانه است، چه اندازه سپری می نمایم بر همان مقدار در عمق او فرو می رویم، اگر که عشق همراه نباشد به مانند کسی می گردیم شناگری یاد نداشته باشد لاکن در بین نهر افتیده باشد.
پس بر عشق ایمان بیاوریم که عشق عبارت از من و توست.
عشق مذهب ماست می گویم:

یک مذهب، عشـق اسـت با خانه خرابی
هـم دربــدری دارد هـم مــست شــرابــی 
بچـیـده صــد بـرگـش با رنـگ خـرابـات    
یک گـل باده پخـش اسـت، لـهب گـلابـی
احـوال شـب و روزش از شمـعـش پـیـدا
قصه ی دارد که عشق، دل تابعی تابعی
مستـی خوشـی از اوسـت تا هنگام سحر
بـه بـال و بـرگ بـهـارش، نـور مهتـابی
گداخت حیرت مـن تـوان خـروش نمـاند
اگـر کـه دور از عشـقـم دل تـابـی تـابـی

    آلتین آی که با ریختن اشک های چشمان خاطرات از شاهسون را بر نزد چشمان آورده بود، سخنان التفاتی یار را در خاطره می آورد، دل داده اش گفته بود: من که بر آغوش تو اسیر شدم بوی بی کسی می داد، خواستم خالیگاه بی بویی اش را با بویم پر کنم.

باغ پر از گلی که شـب تا سـحر می دمد
صبح به خنده شـده بـوی اش را می وزد
چون باغ پر از گلاب آغوش گرم توست
عطر گلاب می زند جان با لرزه می تپد  

    دانه های باران که در بهار رقصیده می ریزند، بوی تو و نفس تو را برایم می رسانند. من که به بوی تو گیرمانده هستم، وقتی در حسرت بوی تو تنها می مانم، برای رسیدن بر تو گریه می کنم که او تنهایی، بهترین تنهایی من است.

چه کــرده ای تو بر دلم پشـت تو می تپد
گلایــه هـم کنـــم بـــی مــن او مــی وزد
سایه های گیسویت بر روی من نقش اند
بلکه این هنر توست بی من دل مـی دمد

    من که بسته به بوی تو شدم، زیباترین سوغات عمرم محبتی شد که از تو دیدم.
قشنگ ترین احساس که برایم پیدا شد، هنگامی بود می گفتم دوستت دارم.

با حـال خـراب باشـم با تو بـهتر می شوم
هر بار تو را که بینم مرد دیـگر می شوم
نگاهی قشنگ توسـت کـه از مـن مـی برد
باد گـرم مـی وزد بـا او پــرپـر مــی شوم

    شیرین ترین سخنی که در حیاتم شنیدم، دوست داشتنی تو بود که مرا گیرمانده به گیرای عشق تو ساخته است.
زیباترین تصویری که در حیاتم دیدم، نگاه های عاشقانه چشمان توست که معصومانه بیان دارند، می گویند، من عشق ام!
برای او چشمان زیبا می گویم:

هر کس که تو را دید صد حیران گشت
بر احسـن تـو گرفتـار و بـاغبـان گشـت
حتـی بـادی که وزیـد آن سـوی بـاغ تـو
پیـچـیـد مـیـان زلــف تــو تـوفـان گـشت 

   دست نگار را گرفته بود و بر دیده های قشنگ دلبرش گفته بود که او گفته ها در خاطره های آلتین آی شیرین ترین صحنه ها بود، بر چشمانش ظاهر می شد. یار گفته بود: چگونه که صحرا با رویدن شقایق های زیبای سرخ، دلانگیز می گردد، تو زیباترین گلی لاله هستی صحرای دلم را قشنگی دادی.

با نغمـه ی نــی طـرب چمنــی تو باشد
مرغ دل به بوی تو نزد دامنی تو باشد
بس که گـلاب بریزد ز تو بـر تـن مـن
بیـن روح و بدنـم بـوی بدنی تـو بـاشـد  

    تو کسی هستی غرق خودت کردی بی نجات بر گردابی انداختی بر توفان عشق تو در آبگیرت انداخته شده هستم، بی چاره لاکن خوش.
تو که زندگی نوین را بر من سوغات دادی، درک کردم زندگی بسیار جادو کننده بوده، زمانی به درستی درک کردنش مهیا می شده، اگر که عینک مناسب بر چشمان داشته باشیم.
من در عشق تو چه بودن رنگ های زندگی را بر چنین منطق درک کردم.

نقشه اگر بریزند که تو را از مـن جدا سازند
روح ما یکـی ست، کیست که جدا می سازد؟
زندگـی صحنــه ی هنـــرنمـــایـــی مـــاســت 
خط مــزن نقشش ما را ابــاب مـــــی ســازد 

    وقتی در توفان عشق تو اسیر شدم، در مسیر خلاف باد روزگار رفتم، چونکه عشقت من را در سوی دیگر رهبر شد، با این عشق مانده گار، خاطرات سبب گردیده است، او هنگام درک کردم اگر که کسی از خود در دنیا اثری باقی می ماند ناگزیر در مغایر سمت جریان روز گار حرکت می کند تا در مقابل توفان حیات، رنگ های اندیشه های نوین را در نمایش گذاشته بتواند.
یادت را از من نگیر همیشه در ذهنم جاوید باشی.
صدای گام هایت را بیشتر بساز، صدای گام های تو ضربات قلب من اند هر بار قلب فدایش شوم می گوید...

با وفا خواندم نامـت را صد هزار هر بار
من که طالب بر این ام ببوس مرا بار بار
وزش بـاد تـوســت چــو نــخ ابـریشــم ام
تاثیرش بالایم است نیست هیـچ آزار آزار

    من قربان نگاه های معصومانه ی چشمان زیبایت، چه مشکل ساخته اند فهمیدن عشق را؟
ولی برایم رهبر، او نگاه زیبای تو که هر مشکلی را برای آموختن عشق، آسان ساخته است.
شاهسون زانو زده عاشقانه می دید و گفته بود:

زندگی بی عشـق باشـد لـب یـار کـی خنـده اسـت؟
شیشـه ی شـکستـه حـال و صـورتـش افتیـده است
نـازتـر از بـرگ گل و از هر چه گویم بهتر است 
نـام قشنـگـش عشـق اسـت زنـدگـی زیـبـنـده اسـت
امشب به رسم عاشقـی تنـها سخـن از عشـق زنـم
او شراب خستگی ست بر عمر یک نو باده است   
خوشی عشق مشـرف مـاست عشق حبه ی انگور        
از شـراب انـگـور اســت زندگـی پـر خـنـده اسـت
گر ثواب از عشق بخـواهی تـو بـرو آن سـوی او  
شـهـد لـب یـار،عشـق اسـت، لـب یـارپـزنـده است

    شاهسون برای دلبرش گفته بود: برایم همیشه سخن خوش بهاری بزن، نشود که در پر بال سخن تو، خزان پنهان شده باشد، او زمان بهار دلم را، بر زمستان تبدیل خواهد کرد.

سخن از عشق بگو در خانـه ی غـم من
بیــن ش بـهار باشـد در خــزان نــم مـن
زمستان است اگر که خورشید تو نیست
از عشــــق سخــن بــــگو ای شبنـــم من

    می گویم هر چیزیکه بخواهیم گفته می توانیم، لیکن گفته گی ها را دو باره پس گرفته نمی توانیم.
پس از عشق سخن بگو که هوای بهار داشته باشد.
من که هنوز با تو آشنا نبودم، غم در شعرهایم سرداری را اعلان کرده بود، غمگین ترین بهار بودم تنها.
چون خیال آمدی در قلب من، نشستی، او اثنا غم رفت بهار باقی ماند، شعرها همه شان از پنجره خوشی و عشق، آب تازه نوشیدند.

بر برف پیری ام سخن عشق را بگو
تا کــه آب شــوم از زیبایـــی ها بـگو
از چشمه عشق تو شعرم آب نوشیده
بـر قلـب عاشـق مـن سـخن بـها بـگو 

    من با هوای عشق تو زنده ام، عشق بهترین میوه است که بویش، بوی بهشت می دهد.
او لحظه که اولین بار در تیغ چشمان تو زده شدم، بر رخسار گلت که یک نظرم افتاد، دانستم جانم در خطر افتاد.

آن روز که به رخسار گلت یک نظر افتاد
او لـحـظه دانستـم کـه دلـم در خـطـر افتـاد 
از چشـم سیـاه تـیـرکمـان زد او مرا کشت        
از حـال خـرابـم همـه جـا یـک خبـر افتـاد    

   آلتین آی با دنیای خود غرق بود، مولوی صاحب کمی شناگری نموده نزد دکترجان شان رفت و در سر سبزه ها دراز کشید تا از نور خورشید که توسط قمرها می رسید انرژی بگیرد.
آرتین شان همچنان دراز کشیده بودند، همه جا ساکنی بود کسی حرفی نمی زد، محل را سکونت گرفته بود مثل یکه بهشت گفته باشد خاموش باشید.
لحظه های درازی را با ساکتی سپری کردند، دکترجان و دلاورخان را هوای گوارا با سکونت فضا خواب برده بود و آرتین بی صدا در تفکر دنیای خود بود سخنی نمی زد.
هوا خوش بود و در حال تغییر بود چونکه از گردش زمین جنت و گردش قمرها در اطراف خورشید، چنین گوارایی را سبب می شد و برای زینت هوای بهشت تزین از قشنگی ها را مسبب می گردید و حیات جنتی ها را رمانتیک عاشقانه می ساخت مانندیکه دستور از الله بوده باشد تا هر کی با عشق زندگی کند.
در حقیقت حیات که از شغاره های خوشی خور دور ساخته شود عشق حاکم کشتی اش می شود تا در بحر بیکران زندگی بر دایم با سعادت و خوشی شنا بدهد.
لحظه ی بعد آرتین و مولوی صاحب را نیز خواب با خود برد و آلتین آی با خاطره ها در بین بته های گل در استراحت شد تا رویای زیبا از یار بیند.
آن چه لازم بر سفر داشتند استراحت نمودند و از سنگینی خستگی فراغت حاصل کردند و دو باره که از خواب بیدار می شدند سوی حوض رفتند.
آلتین آی قبل از دیگران در حوض رفته بود و با ماهی های حوض در بازی آب بود که ماهی ها با وی در رقص شده بودند.
مثلیکه بین ماهی ها و آلتین آی ارتباط الکتریکی قایم بوده باشد با هر وضعیت آلتین آی ماهی ها بر طبیعت آن می رقصیدند و یک نمایش زیبا از تئاتر را ساخته بودند که مولوی صاحب شان از بلندی در صحنه ی نمایش دیدن داشتند و حیرت در عقل شان عنکبوتی شده بود تار دوینده بود.
بر مدتی طولانی تر بر نمایش دیدن کردند نخواستند که رفته صحنه را دیگرگون بسازند و از تماشاگرها، آلتین آی ناآگاه بود و مست با ماهی ها در شناگری بود که از صرفه دلاورخان در عقب دید صدا زد آب نهایت گواراست، برای سرشت وجود طبیب است که از خستگی راه و سنگینی خواب علاج خوبی شده است باید استفاده کنیم.
آرتین پرسید: میشه که ما داخل حوض شویم یا منتظر باشیم؟
آلتین آی جواب داد: لطف کنید من در گوشه از حوض با ماهی ها شناگری می کنم امکان ندارد بر بزرگی این آبگیر برای راحتی من خلل داشته باشید با میل تان رفتار کنید.
همه داخل آب حوض شدند، آلتین آی در گوشه ی رفت دید که از بلندی بر آبگیر فرود بیاید کیفی از ملاق زدن می گیرد، بلند شد از موقع یکه در نظر گرفته بود خود را بر آب انداخت تا رسیدن در سطح آبگیر چند ملاق خورد و در آب که رسید ماهی ها با رقص و ملاق خورده دور شدند و دوباره در نقطه ی که آلتین آی در آب خورده بود جمع شدند. لحظه ی بعد آلتین آی از بین ماهی ها سر بلند کرد و ماهی ها در اطراف وی در رقص شدند، مثل یکه برای خودشان یک نوعی از بازی را تنظیم کرده باشند و با آلتین آی در صحنه گذاشته باشند.
از این نمایش بر چشمان دیگران تئاتری دیده می شد هر بار که آلتین آی از آب برآمده در بلندی رفته بر آبگیر که خود را رها می کرد هرکس با دقت می دید تا نمایش ماهی ها را تماشا کند. مانند آن شده بود ماهی ها بر آلتین آی عاشق شده باشند و هر بازی آلتین آی عشق شان باشد که لذت بگیرند. تا که بهار دل شان را از شناگری با گل های لاله پر ساختند بین آب بودند و با شادی آب بازی، بیرون شده البسه های شان را پوشیدند و در اطراف سماط نشستند تا غذا خورده سوی هدف پرواز کنند.
غذاها خورده شد تصمیم رفتن گرفته شد هر کی وضعیت اش را تنظیم داده بر آتمین ها سوار شدند و از عقب آرتین پرواز کردند.
آرتین طبق راهنمایی دوست اش پرواز می کرد، کروکی منطقه را در نظر می گرفت. هر چه پرواز کردند در آغوش کوه نزدیک تر شدند تا بر محلی رسیدند هر چهار اطراف شان کوه شده بود که در او منطقه آتمین ها ضعیف تر شدند، بالاخره از پرواز باز ماندند و همه مجبور شدند از آتمین ها پایان آمده، آتمین های شان را در پشت بسته کنند، چونکه از او موقعیت بعد تا عبور از کوه پیاده رویی می کردند. از این سبب که در او نقطه از کوه، موادی وجود داشت عقل آتمین ها را از فعالیت بازداشت نموده غیر فعال می ساخت.
آتمین ها را بر وضعیتی آوردند تا در پشت شان بسته کرده بتوانند، آتمین ها را بر پشت بسته کردند و در جستوجو راه کوه شدند.
کوه عظیم بود برای عبور مجبور بودند از یک تونل کوه که طبیعت ساخته بود استفاده کنند، مگر ماجرای سفرشان شروع می شد از این سبب که بین کوه ساختاری بود گذشتن آنقدر سهل ساده نمی شد.  آرتین نقشه را پیشرو گذاشته با دقت دیدن کرد تا مغاره را پیدا کند تا تونل نمایان شود. و لیکن هر چه از خریطه دیدن کردند بر پیدا کردنش عاجز شدند مجبور گردیدند راه تونل یکه مغاره کوه بود با نظر اندازی ها دریابند و هر کی در جستوجو شد تا که مولوی صاحب بر بلندی دیدن کرد و نظراش را نقطه ی جلب کرد بر دکترجان گفت: فکر می کنم در او نقطه غاری است شاید دهن تونل باشد.
او نقطه نظر دکترجان را نیز بر خود گرفت و همه را برای کشف دعوت کرد و همه که سوی غار رفتند، دیدند یک راه وجود دارد.  آرتین خریطه را بار دیگر هموار نمود و با دقت دیدن کرد دانست که راه همین نقطه ی است در دهن عبوری اش ایستاد هستند.
آرتین گفت: از عقب من حرکت کنید هر چه انجام بدهم از منطق  رفتارم استفاده کنید، زیرا من از راهنمایی دوست کار می گیرم.
تونل درازی بود چه حدود مسافت داشت نمی دانستند، لیکن از سختارهای عجیب غریب به میان آمده بود، مجبور بودند از ذکا کار می گرفتند.
در تونل مغاره که حرکت کردند یک نوعی روشنی بود مثل یکه سپیدی برف روشن کرده باشد، چه حدود که پیش رفتند هوا سرد و یخ شده رفت در منطقه ی رسیدند سر تونل باز بود، بلندی کوه آنقدر مسافت داشت کسی تخمین زده نمی توانست، مانند دو کوه بود مثل یکه پنیر را بریده باشند همانند آن بریدگی بود. راه از بین دو بریدگی کوه بود و دانه های برف از بلندی رقصیده بر زمین می افتید.
چه اندازه که پیش رفتند هوا سرد شد و زمین پر از برف گردید و در محلی رسیدند عبوری راه وسعت پیدا کرد و بر شاخه ها تقسیم شد.
آرتین با استفاده از نقشه و گفتار دوست، راه ی را انتخاب کرد کمی نشیبی داشت و از بین راه آب جریان داشت و دو طرف آب با مشکل راه رفته می شد، چونکه هموار نبود و لاکن راه فراخی داشت.
در یک چهار راهی که رسیدند حیوان های وحشی را دیدند مانند خوک های قطبی سپید بودند و بزرگ بودند، لاکن با خوک های قطبی تفاوت داشتند.
همه ایستاد شدند هنوز حیوان ها از آمدن مهمان ها خبردار نبودند. آرتین گفت: حیوان ها وحشی استند لاکن وزن بزرگ دارند کوشش کنید در هنگام گریز در زیر پای شان فایر کنید لغزیده در زمین می افتند.
با پلان رفتار نموده با آهستگی خواستند از گوشه از چهارراهی عبور نمایند تا دقت حیوان ها را جلب نکنند، مگر در بین چهار راهی که رسیدند، مولوی صاحب به چشمان یکی از حیوان ها رودررو شد، آرتین گفت: بگریزد.
همه از حیوان های وحشی گریز کردند و از گریزشان همه حیوان ها متوجه شدند و همه شان از عقب شان حمله نمودند و ماجرای گریز شان شروع شد.
حیوان ها که با شدت هجوم می بردند از این که بزرگ و سنگین بودند بسیاری شان در مسیر راه با همدیگرشان برخورد نموده در زمین می افتیدند.
آرتین شان که گریز می کردند بیشتر در زیر پای حیوان ها فایر می نمودند، هر بارکه از فایرها سنگ ها جدا می شد، با سنگ ها چند حیوان در زمین می افتید، مگر تعداد شان آنقدر زیاد بود چه حدود که در زمین می افتیدند از عقب، دیگران می رسید و این ماجرا دوام که کرده بود، زمان زمان از آرتین شان نیز در زمین می افتید دیگران همکاری نموده بلند می نمودند. در این مجادله بیشترین شایستگی را دلاورخان انجام می داد، بر چندین بار از مرگ آرتین و آلتین آی و مولوی صاحب را نجات داد و با دکترجان قهرمان ماجرا شدند.
یک بار پای آرتین لغزید و بر زمین خورد، در او هنگام سه حیوان رسید، آلتین آی در عقب که دید آرتین افتیده در زمین و سه حیوان قریب است که سر آرتین برسند، فریاد زد و در عقب برگشت کرد و بالای سه حیوان فایر نمود، در این هنگام در نجات آرتین دلاورخان رسید از زمین بلند نمود، در او اثنا تعداد زیاد از حیوان ها رسید، آلتین آی، دکترجان و مولوی صاحب سوی حیوان ها فایر کردند.
حیوان ها آنقدر وحشی بودند چه حدود که در زمین می افتیدند، دیگران می رسید مثل یکه از هر مرگ شان ده ها حیوان پیدا می شد.
آرتین گفت: مجادله ناممکن است تنها چاره گریز است و باز گریز کردند که در مسیر راه آب جوی بیشتر می شد، چونکه از رگ ها بر جوی، آب علاوه می گردید و از اینکه سوی نشیبی روان بود، آب به سرعت جریان داشت. آرتین آتمین خود را سر آب انداخت و خود بالای آتمین ایستاد شد، دیگران هم چنین کردند، در سر آتمین های شان بالای آب ایستاد شده بر حیوان ها فایر می نمودند، حیوان ها از دو جناح حمله می کردند به چنان شدت می آمدند گاه از تیزی و خشم شان در سنگ های دو طرف راه بر خورد می کردند و می افتیدند، مگر دیگران از عقب جای آن ها را می گرفت و از اینکه آتمین از موادی ساخته شده بود سبک و بر روی آب ایستاد می شد، بر همین روش با حیوان ها از سر آب یکه با سرعت سوی نشیبی جریان داشت، مجادله می کردند تا که در نقطه یی رسیدند آرتین صدا زد سر آتمین ها بشنید که از تنگی عبور کنیم.
همه سر آتمین ها نشستند و با آتمین های شان از تنگی که تنها با نشستن عبور کرده می توانستند عبور نمودند، چونکه بلندی تنگی باریک بود آب با جریان چنین ساخته بود.
همه گذشتند و حیوان ها عبور کرده نتوانستند و کمی دیگر سر آب رفتند تا که آب بر چندین شاخته تقسیم شد و هر شاخه در چشمه ی روان بود که در زیر زمین می رفت. همه از آب برآمده در سنگ ها تکیه نموده راحتی برای فارغ از خستگی گرفتند.
کمی سنگنی راه را دور ساختند طبق راهنمای دوست آرتین که برای آرتین راهنما شده بود در راه روان شدند، این بار راه گرم تر می شد از این سبب که در منطقه ی می رسیدند از کنار کوه از زمین سوی آسمان آتش افشانی داشت.
از تاثیرات گرمی آتش زمین کوه، هر استقامت کوه را سوزندگی خفیف گرفته بود، همه را عرق ریز ساخته بود و اکسژن را کم تر کرده بود، مگر برای بقا جاندارها شرط های زیست از بین نرفته بود بدین منوال ناراحت شدند ولی در راه روان بودند.
راه که گاه سرش باز می شد گه چون تونلی دراز سر پنهان می گردید، دیگر حیوان های بزرگ که برای شان خطر بیاورند وجود نداشت، تا اینکه در جایگاه ی رسیدند یکی دو مار را دیدن کردند، تصور نداشتند در مکان بود باش مارها برسند.       
هر چه راه رفتند بیشترین مارها را دیدند همه ی شان از یک طور مار بودند از صنف زهردارهای خطرناک.
بالاخره در منطقه ی رسیدند همه جا پر از مارها بود و هوا معتدل. این بار گریزشان مشکل تر از اولی می شد، زیرا با مسافت درازی تا چندین صد متر راه از مارها پر بود چه چاره پیدا می کردند؟
دکترجان گفت: یگانه چاره که وجود دارد آتش باید داشته باشیم چونکه مارها از آتش می ترسند.
آرتین گفت: مارها از خاطر هراس شان از ما بالای ما حمله می کنند، یعنی نسبت بر ما، آن ها بیشتر از ما می ترسند.
بالاخره آتش روشن کردند و هر کدام شان در دست چپ شان مشعل  آتش را گرفتند و دست راست شان را برای استفاده از سلاح بر وضعیت آمده باش قرار دادند.
با سکونت که از وسط راه از بین مارها عبور می کردند، هر طرف ساکنی بود، مانندیکه مارها دوست بوده باشند و با دوستی راه را برای شان باز کرده باشند تا که ماری در دست راست آلتین آی افتید ماجرا شروع شد.
هنگامی که از بلندی بر دست آلتین آی مار افتید، آلتین آی با فریاد بر فایر کردن شروع کرد، با سرصدای آلتین آی هرکس دست پاچه شده سوی مارها فایر کردن را آغاز کردند. این بار مارها از هراس از مهمانان ناخوانده بر روخ شان حمله ور شدند و یک جهنم برپا گردید، کسی چه کردن اش را نمی دانست فقط هر کی تلاش می کرد تا مار نگزد.
دکترجان راه را باز می ساخت و بر دیگران می گفت: تلاش کنیم تا از منطقه ی ماران زودتر عبور کنیم.
در حالیکه بر هر سو بر مارها فایر می کردند در عقب دکترجان حرکت داشتند و مارها از بالا از کنارها حمله نموده در سرشان خود را می انداختند، لیکن با فایرها کشته می شدند یا با مشعل آتش دور انداخته می شدند، این وضعیت دوام کرد تا که از مکان مارها گذشتند و راحت نفس کشیدند.
از مکان مارها که گذشتند برای ساکنی ذهن شان ایستاد شدند و آب نوشیدند و بر مدتی نشسته خود را راحتی دادند.
منطقه سر بسته بود، یعنی همچون تونل بود که هوای خوش و گوارا از مسیر پیشرو بر رخ شان می آمد. البته راه شان هنوز بر پایانی نرسیده بود، لیکن هوا از بیرون کوه می آمد و حتمی راهروی وجود داشت سبب جریان هوا می شد، آیا می توانستند از او مکان استفاده کنند یا ماجرای دیگر می شد؟
در راه که روان شدند این بار راه سوی سر بالایی بود، لیکن هموار بود و باد خوش در رخ شان می خورد. هر چه پیش رفتند هوا خوش گوارا شد، مگر مسافت زیاد را طی کردند و راه که گه سر به بالایی می شد گاه نشیبی داشت، بالاخره در محلی رسیدند او مکان را دوست آرتین گفته بود بیشتر دقت کنند. چونکه از خالیگاه ی گذر می کردند خصوصیات عجیب فیزیکی داشت.
آرتین دو دست را باز نمود گفت: ایستاد شوید و خود با آهستگی در خالیگاه که راه قطع شده بود، در سر خالیگاه آسمان نمایان بود مگر سربالایی که باز بود کوه قوس مانند بود، قوای جذب در وسط صفر می شد و در پایانی خالیگاه بعد از چند متر ریگ های زرد طلا بود که تا پایانی زمین غار بود، رفت و به بسیار با دقت دیدن کرد.
خصوصیات که خالیگاه داشت اگر از وسط نمی رفتند یا در کنارها جذب می شدند، یعنی کشیده می شدند و در دیوار کنار می چسبیدند یا در پایانی خالیگاه افتیده می شدند.
اگر که در پایانی فرود می شدند، در محلی می رسیدند، ناگزیر راه را از بیرون طی می کردند، ولی از بیرون رفتن کار مشکل بود چونکه هم مسافت زیاد می شد و هم در بین مختلف حیوان های وحشی داخل می شدند، ده ها خطر وجود داشت.
لاکن خالیگاه که چندین متر بود، چگونه عبور می کردند؟
لحظه های زیاد تفکر کردند و مشورت نمودند مگر چاره ی پیدا نکردند تا که دلاورخان پارچه از سنگ را با بسیار دقت از وسط سوی خالیگاه پرتاب کرد، سنگ با چندین لول خوردن در محوطه خالیگاه که رسید در هوا معلق ایستاد شد. همه تعجب کردند، دکترجان با دقت در سنگ نزدیک شد و خود را روی زمین دراز انداخت و با دست، سنگ را سوی پایانی فشار داد، لاکن مثلیکه قوتی از پایان سنگ را استوار ساخته باشد، دکترجان را در تفکر برد و دکترجان گفت: در این نقطه ی از راه موادی وجود دارد مانند آهن ربا سوی خود هر موجود را کش می کند، لاکن موادکه در چهار سوی این نقطه متمرکز است، در یک نقطه قوای جذب شان همدیگر را دفع می کند و این نقطه وسط است که سنگ معلق ایستاد شد.
اگر ما در وسط خالیگاه سنگ اندازیم می توانیم از سر سنگ ها عبور کنیم.
هرچند تئوری دکترجان خطرداشت لاکن جز عملی کردن چاره دیگر وجود نداشت و بر این اساس مجبور شدند امتحان کنند.
سنگ های پهن گرد را پیدا کردند و با دست بدست شدن سنگ ها را در وسط می چیدند و هر سنگ را می گذاشتند یک قدم بین خالیگاه می شدند.
در اخیرشان مولوی صاحب بود، با نوبت که سنگ ها را دست بدست نموده چندند دکترجان در پیشرو بود از خالیگاه عبور نمود و ریسمان دراز را داد تا دست بدست ریسمان را قایم بگیرند، اگر توازون بر هم بخورد دکترجان کمک کرده بتواند.
دکترجان ریسمان را از اطراف سنگ بزرگ دور داد و با دو دست قایم گرفت. در سر سنگ ها آرتین و دلاورخان و آلتین آی قطار ایستاد بودند، در حالیکه سنگ ها معلق در هوا بین خالیگاه بود و با کمی بی توازنی سنگ را یک طرف یا پایان یا کنارها طرف شان می کشیدند پس نهایت دقت لازم بود.
مولوی صاحب که هنوز در سر سنگ ها نیامده بود، نوک دیگر ریسمان را قایم گرفت و از یک سنگ بزرگ دور خورد تا همچو دکترجان وضعیت بگیرد. دیگران با دقت و با استفاده از ریسمان توازون شان را نگه نموده عبور کردند نوبت بر مولوی صاحب رسید تا عبور کند.
مولوی صاحب ریسمان را با دست راست گرفته با دقت پای راست را سر سنگ اول گذاشت و بعد در سنگ دومی پای دیگر را گذاشت بر همین شکل مسافت خالیگاه را عبور می کرد. دو سنگ باقی بود که پای مولوی صاحب از خالیگاه می گذشت، لاکن پای مولوی صاحب در کنار سنگ آمد و توازن سنگ برهم خورد و با سنگ در پایانی فرود شد.
ریسمان که دست دکترجان بود همه بر ریسمان چسبیدند و بر مولوی صاحب گفتند محکم قایم بگیرد. مولوی صاحب را سوی بلندی کش کردند تا که مولوی صاحب از خالیگاه در بالایی کشیده شد که همه نفس راحت کشیدند.
از خالیگاه که عبور کردند راه هموار و تاریک بود، این بار باز مشعل های آتش را روشن نمودند و با سکونت راه رفتند تا که از دور روشنی دیده شد، همه را به هیجان انداخت.
روشنی از بیرون نمایان بود که او نقطه ختم ماجرای تونل کوه بود.
همه از تونل بیرون شده در هوای گوارا در سر سبزه ها خود را انداختند تا خستگی راه را از خود دور بسازند. از او نقطه بعد آتمین ها فعال می شدند و مسافت دور درازیکه تا محل ابلیس وجود داشت برای شان کوتاه می گردید. چونکه با آتمین ها پرواز می کردند لاکن بر مدتی استراحت لازم بود که می نمودند و بعد غذا خورده پرواز می کردند. نخست همه ساکن بر سر سبزه ها در خواب رفتند، مکان، محلی بود خوش و زیبا و خارج از مسکن انسان و حیوان های وحشی.
منطقه پر از درختان بود و زمین سرسبز بود و آب زلال در هر سو جریان داشت چونکه دامن کوه بود.
محل با پرندگان زیبا تزین قشنگی را بر خود گرفته بود که صدای خوش پرنده ها صحنه را رمانتیک می ساخت.
مدتی همه با ساکنی که در استراحت شدند، بعد بیدار شده مکانی پیدا کردند تا آب در سر بگیرند تا سبک شوند. به نوبت هر کی با آب جانش را شست و خوان را هموار نموده غذا های شان را سر سماط چندند و از درخت ها میوه ها گرفته شسته سر ادیم آوردند و با صحبت ها غذا خوردند.
در لابلای صحبت سخن از مذهب برآمد، مولوی صاحب گفت: در اسلام چهار مذهب قابل قبول است که از سنت رسول الله منشا می گیرد. بر منطق مولوی صاحب دلاورخان احتراز نموده گفت: چه ما شیعه ها را با مذهب نمی دانید؟
سرآغاز جروبحثی می شد آرتین و دکترجان با حیرت تماشا نموده تبسم می کردند، بالاخره آرتین گفت: دوستان قبل از جروبحث باید چه بودن مذهب را بدانیم بهتر نیست؟
اینکه کلمه مذهب را مقدس و با اهمیت تر از دین ساختند، خطای دین نیست هنر سیاست است که انسان ها را در مختلف مذهب اسیر گرفته است.
اگر تاریخ هر مذهب را از هر دین که است بررسی کنیم حتمی ما را در کشمکش سیاست می برد، این ویژگی برای آخرین پارچه از دین اسلام، یعنی دین اسلام، هم، از این بدبختی نجات پیدا نکرد.
باید درک کنیم الله از پارچه شدن دین خوشنود نیست و با قاطعیت  مذهب پرستی را رد می سازد و برای مذهب پرست ها جهنم را آدرس نشان می دهد.
خداوند در کتاب مقدس در سوره انعام در آیت 159 می گوید: «کسانی که آیین خود را پراکنده ساختند، و به دسته‏های گوناگون (و مذاهب مختلف) تقسیم شدند، تو هیچ گونه رابطه‏ای با آنها نداری! سر و کار آنها تنها با خداست; سپس خدا آنها را از آنچه انجام می‏دادند، با خبر می‏کند»
اگر پروردگار چنین گفته باشد چرا مذهب پرستی می کنید؟
از جانب دیگر امام کدام مذهب، به خاطر ساختن مذهب تلاش کرده است؟
آری هیچ یکی از امام ها نگفته است من مذهب می سازم و یک عده را جدا ساخته بر مذهب شیوه دیگر را می آموزم.
بلی هیچ امام چنین نگفته است.
هر امام بر اندازه هر مسلمان صلاحیت دار بود، چونکه هر امام تنها یک مسلمان بود نه مقام دار در نزد خداوند.
پس سیاست بود که هر دین را بر مذهب ها تقسیم نموده بر همدیگر دشمن ساخت. اگر تاریخ آخرین اسلام را مطالعه کنیم چنین حقیقت را می بینیم.
پس کلمه مذهب چه مفهوم دارد؟
مذهب عبارت از راه؛ روش؛ فکر است که هر انسان بر انتخاب یک راه و یا یک روش و یا یک فکر، خود اراده بوده می تواند.
امام های مذهب ها همانند هر کی با اراده ی شان فکر خودشان را داشتند و در جهان بینی شان روش شان را معتبر می دانستند، منطقی و درست بود.
هر کی از فکر و یا روش امام ها استفاده کرده می تواند و در او استقامت رفته می تواند در این نقطه کدام احتراز وجود ندارد چونکه هر کی حق دارد برای سرنوشت خود تصمیم بگیرد، هیچ گونه خطا در این روش وجود ندارد. لاکن زمانیکه بگوید تنها راه من درست است فقط روش من صیح است، این اخلاق خراب ترین پدیده ی است نه الله راضی است و نه جامعه خوشنود.
اگر کسی بر چنین منطق پیرو یک راه می گردد به معنی مذهب پرستی می باشد که جای چنین اشخاص جهنم است، زیرا خداوند عفو نمی کند.
این اخلاق بر شیطان های سیاست خدمت می کند، از این خاطرکه در طول تاریخ بشریت، سیاست بخش از مردم را جدا ساخته با روش شیطانی یک استقامت را درست معرفی نموده متباقی هر سمت را غلط و خطا نشان داده است، تا از استفاده از مردم گمراه شده، برای طاغوت سیاست منفعت بگیرد.
در هر جامعه که عقیده انسان ها توسط سیاست اسیر گرفته می شود همه انرژی انسان ها به خاطر معیشت همان سیاست استفاده می گردد و در نتیجه جامعه از رشد و تکامل عقب می رود و سبب بدبختی در زندگی انسان می گردد.
چنین طلسم برای دین، بزرگ ترین مصیبت است، زیرا سیاست، دین را تبدیل بر یک سلاح خطرناک ساخته، از اصل طبیعت دین خارج نموده، پلان های شوم اش را از نام دین بر خلق ها حاکم می سازد و این روش بر جامعه سخت مصیبت را آورده، بالاخره خود رژیم سیاسی را نیز از بین می برد، چونکه از روند انکشاف دنیا عقب افتیده می سازد.
پس دعا کنیم خداوند دین هیچ جامعه را از اسم مذهب ها در دست سیاست و در دست نمیچه ملاهای شیطان های سیاست اسیر نسازد.
زیرا! در چنین حالت امکان عالم شدن خلق از بین می رود و مردم عقب زده می شوند و یک عده ساخته کارها از نام دین مشهور می گردند و فرهنگی رواج جامعه می شود می گویند: بخورید، کار کنید، خواب کنید و هر چه کنید لاکن تجسس و مطالعه در دین نکنید چونکه ما برای شما دین تان را می آموزیم، از این خاطرکه شما خطا می کنید و بر گناه گرفتار می شوید، ما مکمل هستیم.
آری چنین فرهنگ مروج می شود و هر انسان جامعه تصور می کند دین را تنها آن ها می دانند.
این فرهنگ صلاحیت خداوند را از خداوند گرفته در دست حقه بازهای سیاست که از نام دین صحبت می کنند تسلیم می دهد و غضب الله بر جامعه نازل می گردد که جامعه از بدبختی ها بیرون شده نمی تواند.
این ساخته کارها از نام دین فقط دنیای عقیده ی خود را در بین ملت تبیلغ می کنند و این مصیبت در دنیای اول بر سال های دراز، ملت های آخرین پارچه از اسلام را بر مصیبت ها غرق نمود و بر سال های دراز انسان ها را گمراه ساخته از اسم مذهب با همدیگر در نبرد قرار داد تا که دنیا با انکشاف تکنولوژی تغییرات عمیق را بر روح و روان انسان های دنیا سبب شد و امت های آخرین اسلام از تاثیرات پیشرفت دنیا بار دیگر بر پا خواستند و دین را از دین آموختند، در او زمان بدبختی مذهب پرستی از بین رفت چونکه هر کی از دین مذهب خود را ساخت.
یعنی قناعت خود را تکمیل کرد.
یعنی رفتار خود را آموخت.
و بر مذهب هر کی با احترام دیدن کرد.
پس بهترین مذهب همان است کس برای خود از دین مذهب بسازد یا یک مذهب را انتخاب نماید لاکن بر مذهب دیگران احترام داشته باشد.
در گفتار آرتین مولوی صاحب در چرت رفت، دلاورخان با تفکر پرسید: کسی اگر از دین مذهب خود را ساخته نتواند چه کند؟
آرتین جواب داد گفت: من نگفتم که حتمی هر کی بر خود مذهب بسازد. من میگویم هر کی باید حریت داشته باشد، می تواند پیرو گفتار یک امام باشد و یا مستقل خود روش خود را داشته باشد.
از این خاطرکه بین هیچ مسلمان از منطق دین، کسی برتر از کسی نیست، آن چه تفاوت را به میان می آورد کشف جوهر درونی هر انسان است، یکی بیرون آورده از جوهر خداداد استفاده کرده می تواند یکی قادر بر این روش نمی گردد پس هر کی صلاحیت اراده خود را دارد منطق دین چنین است.
شما از زمان مشخص خودتان در بهشت آمدید، مدت زمانی پیدایش دین تان در مقابل زمان بزرگ دنیا، بر اندازه یک ریگ همه ریگ های دنیا نیست.
تصور کنید انسان از دنیا اولی بر نزدیک ترین دنیا هجرت کرد چونکه کشف و شناخت نموده از امکانات اش استفاده می نماید، در او صورت سفسطه هایکه از نام دین در جامعه اسلامی شما رواج شده است، لاکن بر منطق کتاب مقدس برابر نیست بی اهمیت نمی شود؟
فرض کنید روزی انسان از دنیا بیرون شده بر کائنات قدم گذارد و بر دنیای دیگر سفر کند و زندگی کند، گفتاریکه برای مسلمان ها از بین رفتن دنیا را قیامت معرفی نمودند و حتی سفسطه ی دیگر که قبل از قیامت برای هر دین یک نجات دهنده از آسمان فرود می آرند و در اسلام هم چنین کردند و از نام پیغمبر خداوند تبلیغات را نمودند، آیا اهمیت و ارزش پیغمبر اسلام ضرر نمی بیند؟
آیا پیغمبر دروغ گو معرفی نمی شود؟
چنین سفسطه در کدام آیت قرآن وجود دارد؟
در کدام منطق دین برابر است؟
کسی از دنیای اسلام تفکر این باریکی را دارد؟
زیرا! سر از زمان شما انسان بیشترین ثروت را از بیرون دنیا پیدا کرد، حتی در زمان شما پیچیده ترین تکنولوژی عصرتان را فعالیت های فضایی سبب شد، یعنی در پیدایش کامپیوترها و تلفن های موبایل، فعالیت های فضایی انسان بود که دامن شرکت ها را پر از ثروت ساخت.
این ثروت به اندازه بزرگ بود هر کمپانی می توانست یک مملکت اسلامی را با همه ثروت اش بخرد آیا آگاه بودید؟
این ثروت سبب شد تا برای بیشتر بدست آوردن گنج، زیادتر تشویق شدند و این روش ادامه پیدا کرد. اول انسان از صخره های اطراف دنیای اولی ثروت بدست آورد، بعد با پیشرفته ترین تکنولوژی بر دنیاهای نزدیکتر رفت و شوق این روش سبب گردید انسان از دنیا اولی بیرون شده قدم در کائنات گذاشت، آن چه کتاب مقدس تان در چندین آیت اشارت نموده بود.
از آیت ها دو آیت کتاب مقدس را پیشکش می کنم آیا دنیای اسلام کدام زمان مطالعه نموده تحقیق کرده است؟
یا عوض بررسی آیت ها در اسارت سفسطه گوها که دین عقل شان را عوض دین خداوند تبیلغ دارند پابند هستند؟
الله در سوره لقمان در آیت 20 می گوید: «آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده، و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله می‏کنند!»
یا در سوره نخل در آیت 12 خداوند می گوید: «او شب و روز و خورشید و ماه را مسخر شما ساخت; و ستارگان نیز به فرمان او مسخر شمایند; در این، نشانه‏هایی است (از عظمت خدا،) برای گروهی که عقل خود را به کار می‏گیرند!»
آری کسی که عقل اش را بکار گرفته بتواند مفهوم آیت ها را می داند نه چند سفسطه گو.
فرض کنید هنگامی که انسان در دیگر دنیا ها هجرت کرد و در کائنات قدم گذاشت، در او زمان سفسطه های که در زمان شما از اسم دین رواج شده است لاکن مغایر منطق کتاب تان است بی اهمیت نمی شود؟
آیا در او هنگام کس از نام سنت های ساخته و حدیث های دروغین که نام پیغمبر اسلام را بد بسازد چیزی بر گفتار پیدا کرده می تواند؟
چونکه از نام پیغمبر اسلام هزاران دروغ را کشیده دنیای اسلام را در اسارت گرفتند، در حالیکه کتاب مقدس باید نقش داشته باشد نه گفتار این و یا آن شخص.
دلاورخان پرسید: اگر یک دین می بود و همه یک امت می بودند بهتر نبود؟
این بار رشته سخن را دکترجان گرفت و گفت: بسیاری ها مفهوم شریعت را درست نمی دانند. هر پیغمبر خداوند شریعت جدای خود را داشت، چونکه شرط های زمان وادار می ساخت تا برای حل مشکلات زمان اش شریعت خود را داشته باشد، لاکن دین خداوند، واحد بود و واحد است، فقط بین دین واحد خداوند برای هر پیغمبر شریعت او زمان پیغمبر داده شد.
از این خاطرکه همه ادیان خداوندی یک اسم داشتند و دارند عبارت از تسلیم بودن بر خداوند و صلح نمودن با خداوند یعنی در نزد مقام خداوندی همه اسلام اند.
اینکه انسان ها بین شان مختلف اسم استفاده کردند مربوط بر دنیای انسان است نه مربوط بر مقام خداوند.
بدین منطق دین یکی بود و یکی است مگر با مختلف پیغمبر با مختلف شریعت در مختلف زمان دایما سر از نو شگوفه کرد تا زمان آخرین دور اسلام ادامه پیدا کرد و آخرین پارچه از اسلام برای حضرت محمد رسول خدا نازل شد.
اگر شریعت ها مختلف نمی بودند با منطق آفرینش تضاد پیدا می شد و عقل انسان را در تعجب می برد، زیرا انسان مخلوق کاملا مستقل بوده با حریت می باشد. آن چه بسته بر تقدیر می سازند با منطق سرنوشت کتاب مقدس ضدیت دارد. چونکه کتاب مقدس تکامل را بیان می کند و یک امر می داند. پس هر پدیده با حریت اش تکامل دارد انسان همچنان!
ولی در جامعه انسان ها تابعی بدون شرط بودن بر یک قدرت را بیان می کنند که هر فعالیت در نتیجه از سرنوشت تعیین شده اجرا شده باشد. بصورت مطلق خطا و غلط است و ضد گفتار الله است از این خاطر که خداوند در کتاب مقدس با تکرار انسان را مخلوق با حریت معرفی نموده است تا امتحان درست داده بتواند.
الله در سوره سجده در آیت 13 می گوید: « و اگر می‏خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می‏دادیم; ولی (من آنها را آزاد گذارده‏ام و) سخن و وعده‏ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم!»
خداوند منطق آیت 13 را با دیگر آیت ها تقویت می دهد اگر چنین نمی بود در کتاب مقدس شک و تعجب ها رخ می داد.
چونکه در او صورت منطق کتاب در ضد علم مثبت قرار می گرفت، بدین خاطر کتاب مقدس مکمل و حیرت دهنده یک اسناد است.
در منطق کتاب مقدس، برای همه پیروان شریعت، یک آدرس نشان داده شده است تا انسان ها با استفاده از شریعت ها در او آدرس برسند.
هر کی شریعت اش را عالی و تسلیم شده بر خداوند می داند، در این نقطه خطا وجود ندارد، لیکن اگر او آدرس را تنها مربوط بر خود دانسته دیگران را به دیدگاه دیگر دیدن کنند خطا و ضد منطق کتاب مقدس عمل می کنند، چونکه کی در او آدرس می رسد؟ تنها خداوند می داند.
در کتاب مقدس اسناد زیاد وجود دارد تا گواهی دهد کی ها بر او آدرس می رسند؟
یکی از او اسنادها پروردگار در سوره عمران در آیت 199 می فرماید: «و از اهل کتاب، کسانی هستند که به خدا، و آنچه بر شما نازل شده، و آنچه بر خودشان نازل گردیده، ایمان دارند; در برابر (فرمان) خدا خاضعند; و آیات خدا را به بهای ناچیزی نمی‏فروشند. پاداش آنها، نزد پروردگارشان است. خداوند، سریع الحساب است. (تمام اعمال نیک آنها را به سرعت حساب می‏کند، و پاداش می‏دهد.)»
آرتین و دکترجان و مولوی صاحب و دلاورخان در جروبحث بودند آلتین آی از نزدشان دورتر در زیر یک درخت میوه رفت و از میوه گرفته بر سوی پرندگان می دید، به خاطر اش آمد با شاهسون پرنده زیبا را تربیت کرده بودند و برای او پرنده سخن زدن را یاد داده بودند، هر زمان که شاهسون در منزل آلتین آی می آمد پرنده در هیجان شده در تب تلاش می شد تا از قفس گرفته ناز بدهد.
بین شاهسون و آلتین آی کمی شکر رنجی پیدا شده بود، شاهسون آمده بود تا دل نگار را بگیرد. با آمدن شاهسون پرنده باز بر هیجان آمده سرصدا کرده بود. شاهسون پرنده را از قفس گرفته با او راز دل می کرد تا پیام ها بر گوش آلتین آی برسد.
شاهسون که با سخنان شیرین از قعر دل اش درد دل را بیان می کرد، آلتین آی با تبسم شنیدن داشت. او لحظه خاطرات همان صحنه در نزد چشمان آلتین آی سینما شده بود که با ریختن اشکان چشم در تفکر غرق شده بود، مثل پرده ی سینما، فیلم، خاطره را در نمایش گذاشته بود، بر یادش آمد شاهسون پرنده را نوازش داده گفته بود: زیباترین نقاشی را در رخسار صاحبت دیدم مثل یکه خداوند در هنگام شادی اش نقش آفرینی کرده است.
چیزی بر من با لذت تر از هوای صاحبت نیست، هوای اوست من را بر زندگی بسته و بر شراب ناب اش اسیر ساخته است، لاکن اوست که با بغض با پرکین نشسته است.

به خوابم دیدمـش غمــگین نشسته
دهن را بستـه و پــرکـیــن نشسته
غضب ش بالایم یک درد بزرگ 
به سرم قهر شـده دردگین نشسته   
   
   می گویند در دنیا بزرگتر از انسان چیزی نیست، لاکن بزرگی از فکرهاست نه از انسان.
باران که نرم نرم ملایم می بارد تنها بوی صاحبت را می آورد و من را او بوی صاحبت مست ساخته در تفکر می برد تا اندیشه کنم و فکرهای تازه پیدا کنم، او زمان با هیجان می گویم ببار ای باران!

چــک چـــک دانــه دانــه ای بــاران
عطـر یـار را بپــاش تـو بــا افشـــان
مــی نالم مثــل نـــی از داغ هــجران
این درد را برسـان به یارم با دستان  
   
   زیباترین تنهاییم گریه برای اوست که نزدم نیست گفته چشمانم چشمان طفلکی می شود، بی درنگ اشک می ریزند.
او لحظه می گویم زیباترین سوغات بر من، لحظه های محبت بخش اوست مرا با مهراش برناتر می سازد.
تو که فرستار او گل زیبا هستی نهگبان او فرشته قشنگ هستی بگو برایش ای باغبان گل نچیدم از دور بویش می کنم.

گل نچـیـدم باغبـان از دور بـویـش مـی کنـم
خون دل در سینه دارم جان فدایش مـی کنم
دل ســــوی گـل رفـتـــه با هــــــوس و آرزو 
اشتیاق از دل دارم خدمت به رویش می کنم
   
   کاش صاحبت بداند هر روز چقدر دلم بهانه می گیرد تا یک بار دیدنش کنم.
به جان او چشمان زیبایش قسم که در تابانی نور او چشمان قشنگ، علاقه دارم مسیر راه ام را بیابم، لاکن من را تنها گذاشته است.

سپیده سر می زند مرغ سحر می خواند
دلم ز نبود یارم بر خود زهر می خواند
    
   تمنی ام است بر آرزوها برسد، او آرزوها مال قلب عاشق من باشد، تا مکان هر دو قلب یک نقطه گردد.
با این همه دلی پاک من، عیب خواهد شد که بی وفا شود، چونکه بزرگ ترین عیب در دنیا فقط بی وفا شدن است.

پـری بـود و با مـن همراز بود
با نازهای زیبا عشق آغاز بود
چه شد که یـک دم عقده ی شد
او که بـا مـن هـم پـرواز بـود؟
    
   اگر که شعرهایم آهنگ دلانگیز دارند، اگر که شعرهایم عشق سرشار دارند، سوگندم از وفاست که برایش دارم. چونکه وفادار هستم و با این ویژگی ام زیبایی اوست که در شعرهایم اثر گذار شده است.

دلم گر قصه خواند بگو این گوش
لبم گربوسه خواهد ایـن لـب نوش
اگر شب زنده داری خـاطر زلف
بگیر در آغوشت تا سحر بجوش 
   
   شکایت از تاریکی دردی را مداوا نمی سازد، بهتر است چراغی روشن شود تا راه پیدا شود. من که برای رسیدن بر صاحبت در راهرو های تاریک، شمع عشق را روشن ساختم تا رسیدن بر هدف از نوراش استفاده کنم، شکایت ندارم. لاکن او ظالم اشک های چشمان من را ندید با اشک های چشمانم بازی کرد، بگو بر صاحبت، اشک های چشمانم باران شده است.

از چشمـم اشـک مـی ریزم بیند اشک باران را
از ابــر تـیـره و تـاریـکـه سبـب شـده خـزان را
نریخت بر چاره ی این عشق از مهرش وفا را  
نگرفـت در خـلـوتـش ساخـت بـرم زمـستـان را
   
   شاهسون که با پرنده صحبت نموده بر آلتین آی پیام می داد، آلتین آی با تبسم دیدن داشت، بر سخنان شاهسون مداخله نمی کرد. شاهسون پرنده را بوسید و گفت: زندگی با عشق، موجب جسارت و بی پروایی می گردد با روح بزرگ!
برای سعادت، زندگی با عشق، یکی از لکوموتیو زندگی است،  من در کابین این لکوموتیو سفر دارم.

سـحرگه در چمـن خـوش رنـگ است گل
می پاشد عطر خود را پرشنگ است گل
عـبیـر و پــونـه بــــوی عشـــــق از ایــن
کـه ایــن گل که بر عشق آهنگ است گل
    
  عشق اراده ی است از جوهر درونی منشا می گیرد با دیگری که ازدواج کند سبب رشد تازه می گردد، عالی!
من از ازدواج عشق مان صحبت دارم تا بر نازنین یارم برسانی.

او بـــود کـه بهـار را در مــن آموخـت
به جانم ذوق و شوق را هم بر انگیخت
ز پــایــــش تــا ســرش هــزار قـربــان
او بـود که عشـق را بـر مـن آویــخـت
   
   من اولین بار احساس ام را برای او عریان ساختم، تمنی ام است آخرین بار باشد بر کسی که احساس ام را برهنه می سازم نه بر دیگران.
من که تا این اندازه بر سوگندم پابند هستم، بگو دیگری مثل من چنین شیفته شده می تواند؟
سخنان من را بشنود یا نشنود، مرا جستوجو کند یا نکند، او همیشه نزد من است چونکه او در قلب من است.

منم هر صبـح که از خواب خـیـزم
می پرم بر سوی او از جا گـریـزم
رسیــده در راه ی او گـل ریــخـتـه
تا به رخ ش گل عشـــــق را آویزم   
   
   همیشه شاخه ی خشک نگاه ام گل چشمان زیبا اش را می جوید، از چشمان زیبای او برای نگاه هایم تازگی را سبب می گردد.
زندگی از کسانی است که انرژی و حرارت دارند، با صرف زیستن دنیا به دست نمی آید و اگر که انرژی تولید کرده بتواند و با فضیلت باشد گل او عطر خوش بوئی دارد.
من همه انرژی ام را بر راه این عشق نثار کردم و همه کوشش ام را بر تولید حرارت بیشتر خرچ نموده ام تا گل این عشق خوش بوئی داشته باشد.
ای پرنده ی زیبا، بگو که به چشمان سیاه ش و بر شر چشمان قشنگش خریدار منم.

بـه چـشـمان سیــاه شــرش خــریــدار منـم
او بــیــایـد بـه سـاحـل عشـق گـرفـتـار منم
ایـن مـنـم بـه چشـم او افتیـده محتــاج مـنـم
حـرف عشـق را بـگویـد منم فـدا کار مـنـم 
زندگـی تـنـگ نـشود از چـشم زیبـا نـشود  
بیـایــد زیــبـای مــن مـــه کــه غمـدار منم       
بی او یک عمر به قرآن خدا سنگین است
نـام الله را بـبـیـن بـیــار کـه بـیـمــار مـنـم 
   
   شاهسون که با پرنده دردحال نموده بر آلتین آی درد دل اش را می رساند، آلتین آی ساکن با تبسم شنیدن می کرد. شاهسون ادامه داده گف: در هر بیداریم از خواب رویایکه مرا بیشتر عاشق می سازد بر دیدارش ثانیه شماری می کنم تا بر گل چشمان زیبایش نگاه ام را افکنم.

نگــاه ی چشـــم بیمـــارش خسته
نمــی بینـد کـه مــن بــر او نشته
بـه چشـمان زیبـایـش صـد قربان
کـه مـن بیــمـــار او با دل بـسته

  نخستین نفس که، شروعی زندگی ست، عشق تقدیر زندگی ست و دوست داشتن قلب زندگی ست، من اسیر قلب زندگی ام که از جانم بیشتر دوستش دارم.

جوانی فصل خوب و دل پذیر است
دل را بر دل دادن نــا گــزیـر است
علاج درد مـن که دســـت او اســت 
بیــایــد کـه زمـان بسیـار دیـر است
   
   درازترین جاده ی دنیا جاده ی محبت با حکمت است، طی نمودن این جاده چندان سهل نیست، لیکن قوت عشقش مرا بر رسیدن در انتهای این جاده انرژی داده است، زیرا قلب من باور دارد که دوستش دارم.
من که بر گل چشمان زیبای او می سرایم، محبت و عشق را از پنجره او چشمان آموختم.
چشمانش پر از انوار محبت است که بر دریای دل آشفته ام تیر زده است. می تابد گل های وجودش که نشاد گل سرخ را نصیب غم های دشت دل من کرده است.

من آن ابرم که می خواهم ببارم
باران عشـق را مـن قصـد دارم 
به سرخــــی لبــان و زلـف سیاه
طراوت مــن ســـازم از بـارانـم
  
    در زندگی همه چیز را خوب و یا بد تصور کردن، کار درستی نیست، برای خوب و یا بد گفتن ترازوی باید باشد تا سنجش درست صورت بگیرد تا اشتباه رخ ندهد. من که در عشقش هر چیز را خوب می گویم باوری من بر ترازوی است که وی را خوب نشان داده است.
شربت بشریت بر ظاهر نیست آن چه باطن است که از دیگرجاندارها تفاوت را انداخته بشر معرفی کرده است. من با جوهر باطنم برای عشق او وفا را مسلک ساختم. من بر چهره گل او، عشق را نوشتم که تا لذت بگیرد. من بر قلب او، عشق را نوشتم تا او قلب سنگ نگردد.

با عشـق اگـر که سـوی مـن بیاید
من آن پرنده ام گل وفا می ریزم
    
   بگو برش پرنده، من که بر او بسته شدم چه بیداری چه خواب، رویا بر سرم زده است، هر شب در رویا با او هستم، من که گزارش تسلیم بودنم را می دهم، در هر رویا بوسه های شیرین او مستم می سازد، لیکن فردا در نزدم نیست دور می باشد.

دیشب بین رویا من عاشـق زارش بـودم 
بـا بـوســه های زیـبــا با گــزارش بـودم 
از دهـن اش بـوسـه ی داشتـم با نـگـرش     
او صحنه ی رویا بود فردا دورش بودم   
  
  آلتین آی غرق در تفکر بود و از خاطره یار نزدچشمان صحنه های زیبای گذشته اش را سینما ساخته بود و در نمایش فیلم خاطره هایش اشک می ریخت دلاورخان آمد گفت: ما ترتیب ها را گرفتیم اگر میل تان باشد همه در سفر حاضر هستند.
آلتین آی اشک های چشمان را پاک نموده با تبسم و با اشارت قبولی را رسانده از جا برخاست و تنظیم های خود را ترتیب داده بر آتمین اش سوار شد و در نزد آرتین شان رفت گفت: من حاضرم.
همه که در آتمین ها سوار بودند آرتین گفت: با استفاده از کروکی خریطه پرواز می کنیم ممکن است مسافت را بر مدتی نه چندان دراز طی کنیم شاید در نزدیکی هدف برای فراغی از خستگی ها مدتی آرامیدن را بگیریم بعد با پلان و پروژه عمل می کنیم تا در مقصد بدون موانع برسیم و سوی آلتین آی دید گفت: مطمئن باشید شاهسون را با مدیرصاحب از اسارت ابلیس خلاصی می دهیم.
همه از عقب آرتین با آتمین های شان در پرواز شدند و از منطقه بر نشیبی روان شدند، چونکه از دامن کوه بر سوی همواری می رفتند و از منطقه که رگ های آب کوه بر نهر بزرگ می رسید دریا پهن و با ساختار عجیبی بود، طبیعت جنت بر وی این صورت را داده بود. زمانی که در بالای نهر رسیدند پرواز شان را از بلندی نه چندان از سر آب دریا ادامه دادند و در مسیر راه آتمین ها را به کیف او روزگار او لحظه ی جوش خروش رودخانه هدایت می دادند و گاه زمان از شوخی با همدیگر مسابقه می دادند، گه پایان بر نزدیکی سطح آب می شدند گاه از هیبت جریان آب نهر از بلندی پرواز می کردند گاه یکی شان در پیشرو می رفت گه دیگری شان سبقت می جوست.
در مسیر راه حیوانی را دیدند از نهر آب می نشید مشابه به حیوان های بود رام شده بر لشکر ابلیس که در هنگام اسارت گیری شاهسون و مدیرصاحب استفاده شده بود.
آرتین گفت: بودن حیوان به معنی نزدیک شدن در محل ابلیس می باشد، چونکه حیوان های مذکور تنها از جانب ابلیس رام می شوند و استفاده می گردند، باید حاضر باشیم که نفرات ابلیس با سواری با حیوان های مورد علاقه شان، مبادا بر ما غافیلگیر حمله نکنند. لاکن مسافت درازی را طی می کردند تا که در محل ابلیس می رسیدند.       
از سر آب نهر که پرواز داشتند رودخانه ی دریا با آب صاف گوارایی را بر رخ شان می زد، از این سبب که در دو جناح نهر، گل های خودرو روئیده بود و با رنگ های زیبا و مختلف نوعی از اشکال بودند. عطریات گل ها با شبنم آب دریا ریزش زیبای بر رخ می زد مثل یکه از نزد دکان عطار سفر داشته باشند.
آب رودخانه ی دریا بر موقعیتی رسید بر چند شاخه تقسیم شد و هر شاخه دریای کوچکتری را ساخته بود بر یک آب بند می رسید و از آن جا با تکنولوژی در هر محل مورد استفاده رسانده می شد تا برای گشت زمین های زراعتی کار بگیرند.
در آب گیرهای بزرگ که از بند آب بر مختلف جناح ها آب روانه می شد، همه ساختار تکنولوژی بود بر چهره ی انسان مشابه بود و خودکار از جهاز اتومات بود که در عقل شان پرگرام ها دقیق داده شده بود تا از ازبر او پرگرام ها فعالیت کنند. لیکن همه شان در یک مرکز بستگی داشتند و در مرکزشان، مغز انسان بود که اداره و رهبری می کرد مانند خالق و بنده!
دلاورخان که حقیقت این واقعیت را دید در تفکر رفت و در عقل خود تصویر مردمان کشورهای دنیای سوم را آورد و در مقابل این تصویر، عقل مردمان کشورهای پیش رفته را قرار داد. منطق یکی بود در جنت ماشین ها، تابعی بر عقل انسان بودند لیکن در دنیای سوم انسان ها تابعی بر عقل انسان های دنیای پیشرفته هستند و از این واقعیت نه ماشین های بهشت خبردار بودند چونکه حس نداشتند و نه مردمان دنیای سوم آگاه بودند زیرا تفکر نداشتند.
در دنیا مردمان عقب مانده بدون که درک کنند بر عقل مردمان کشورهای انکشاف یافته اسیر و خدمتگار هستند و برای بادارهای شان خدمت می کنند نادانسته لاکن با اراده شان!
در جنت که انسان این فرهنگ را بالای جهاز اتومات استفاده می کرد و تکنولوژی را خود عقل انسان آفریده بود و برای معیشت زندگی اش استعمال می نمود، مگر در دنیا مردمان کشورهای عقب افتیده از دانش، تصور خراب در ذهن دارند، گویی استعداد به وجود آوردن تکنولوژی، در کلبه ی وجودشان نیست و از استعداد محروم اند و مردمان کشورهای ترقی یافته از فهم لیاقت برتری دارند که هر تکنولوژی را اعمار نموده می توانند و فرمان دار هستند آری چنین پندار دارند.
آری چنین تصورات دارند و با ذهن تسلیم شده اسیر شده هستند بر دنیای انکشاف یافته.
یعنی با اراده ی شان تسلیم بر ارادت دنیای پیشرفته هستند.
تصور غلط دیگری که وجود دارد می گویند دنیا از او مردمان است که کافر اند، ولی ما که تسلیم شده بر الله هستیم آخرت مربوط ماست که امتحان می شویم.
بلی با چنین فرهنگ سفسطه بر دل های شان امید می بخشند تا اخیر عمر با فلاکت عقب افتیدگی زیست کنند و در آخرت جنت از ایشان باشد.
آری با چنین منطق رسوا برای دنیای انکشاف یافته غلام هستند حتی منطق بررسی چنین رسوایی را ندارند.
دلاورخان بر دکترجان گفت: آقای دکتر! ماشین های خودکار در جنت با مردمان کشورهای عقب افتیده از دانش چه فرقی دارد؟
دستگاه های اتومات دارایی عقل هستند و با اراده همان عقل بر مالک های شان تسلیم می باشند. در این اجراات منطق عالی وجود دارد، چونکه ماشین های اتومات را عقل انسان به وجود آورده است و انسان عقل را داده است تا بر مالک تسلیم شده باشند و لیکن در کشورهای پس مانده از علم، عقل را خداوند داده است، ولی برای مردمان کشورهای انکشاف یافته، غلام هستند بگوید آقای دکتر قصورات این بدبختی بر دوش کیست؟
بر پیکر کشورهای ترقی یافته؟
یا در تصرف مردمان کشورهای عقب مانده از دانش؟
دکترجان که با دوستان از سر زمین های زراعتی نه چندان بلند از زمین پرواز داشت، تبسمی نمود آتمین اش را هدایت داد تا بر بلندی پرواز نماید و با یک مانور بر نشیبی فرود آمد و از پیش روی دلاورخان گذشت و دوباره در عقب آرتین قرار گرفت گفت: اینکه عقل را الله داده باشد اگر از داده شده نعمت استفاده ننمایند تقصیرات غیر از خودشان بدوش کی بوده می تواند؟
آیا مردمان کشورهای ترقی یافته دارایی عقل هستند و مردمان دنیای عقب مانده عوض عقل، در سر، کاه پر دارند؟
خداوند که برای انسان مقام خلیفه بودن را داده است تا قائم مقام در کائنات باشد تا استفاده از نعمت مقام داده شده برای سعادت خود تکامل را سبب شود، هرگز منطقی وجود ندارد پروردگار از بین بنده ها انتخابی بر بعضی ها امتیاز داده باشد.
آن چه امتیاز بر دست می آید بر تصرفات خود انسان مربوط است تا از جوهر درونی اش گوهر داده شده را کشف کند و بر زرسازی حیات اش از او گنج استفاده نماید تا جانشینی اش که کائنات تابع بر او می باشد از هر نعمت آشکار و پنهان خدادادی استفاده نماید.
اگر که بزرگ ترین معجزه ی خداوندی را کشف کرده نتوانند و شناخته نتوانند یعنی اهمیت عقل را درک کرده نتوانند یعنی از مغز شان استفاده کرده نتوانند با سخن چندی از سفسطه که خود ساخته و خود بافته می باشد برای دنیا یشان و برای آخرت شان مصیبت را نمی خرند؟
اگر که درک کنند یگانه موفقیت در دنیا، مطالعه، بررسی، تحقیق، تجسس و زحمت است. او هنگام برای خود بزرگ ترین بازو را می خرند، یعنی بر خود متکی شده موفق سربلند شده می توانند.
در هر حال باشند و در هر محل از دنیا باشند اگر که از معجزه عقل استفاده نموده از گل برگ های مغز برای سعادت چیزی را خواهانی شوند و برای تکامل عقل شان کوشا شده زحمت را بر خود روا بینند او وقت سعادت در پنجره حیات شان نسیم گوارا اش را می فرستد و خدا را از دیدگاه حقیقی دیدن می کنند و هرگز بر غلامی بر هیچ قدرت سرسپرده نمی شوند و یک انتباه را سبب می شوند و از بیدارش عقل، فصل جدید زندگی را بر ارمغان می آورند.
آری حقیقت می گفت چونکه برای ملت ها یگانه آبرو بر دنیا و در آخرت با تلاش ممکن شده می تواند تا از پیکر کوشش، زحمتی را برای مداوا سازی مشکلات روا بینند و تا با آبرو شوند.
دانش یگانه ثروتی است مقابل فلاکت ها از اسارت ها نجات می دهد پس علم یگانه پرچمی است در اهتزاز آوردن اش خوشنودی الله را نصیب شده می تواند.
ملتی وجود ندارد بر مصیبت ها تقدیر شده باشد آن چه سرنوشت می گویم مربوط بر دریچه ی عقل است که تا کدام حدود استفاده اش می کنیم؟!
برای نمایان جوهر انسان شدن، گوهری که در درون هر ملت نهفته است کشف آن الزم است.
ملت ها نمی توانند با شکوها بر سعادت نایل آیند یا قصورات را بردوش دیگران انداخته بر ریختن اشک های چشمان شان قلوب دیگران را برای شان نرم سازند تا مرحمت شان را بگیرند.
در دنیا جنگ و تجاوز و ظلم و برتری یابی از قاعده های طبیعت کره خاکی است. چیزیکه لازم بر سعادت است با زحمت برآورده می شود، کمیافت است تا شناسایی شده بدست آید.
اگر مغایر این منطق دنیای می بود هرگز تکامل رخ نمی داد زیرا انسان لازم بر تلاش نمی شد سبب اینکه هر چه برای سعادت آماده شده می شد. بر این اساس در دنیا جنگ قاعده ی دنیاست صلح با کوشش به وجود می آید که با اهمیت است.
از سر زمین های زراعتی گذشتند، مسیر از سر جنگلات انبوه شده بود که در عقب منطقه، محل حکمرانی ابلیس موقعیت داشت.
چه زمان که از دوزخ فرار می کرد تا دستگیری از فرصت بدست آمده، انسان ها را ربوده برای خود بر سرسپردگی تربیت می نمود.
باید درک کنیم ابلیس از آتش ساخته شده است، پس دوزخ ابلیس محلی نیست که در بین اش آتش باشد. زیرا آتش بودن کدام تاثیر بالای ابلیس ندارد، چونکه ابلیس خود از آتش است پس آتش از آتش چگونه عذاب دیده می تواند؟
بدین خاطر دوزخ مکانی است برای هر زنده جان یکه در جزا محکوم می گردد، کیفر اش را می بیند، یعنی مکانی است که جای جزا!
برای بعضی از جاندارها، با آتش و برای بعضی ها نوعی دیگری است تا جزا داده شود. یعنی دوزخ تنها محل از آتش نیست، اگر چنین می بود برای ابلیس و مخلوق یکه از آتش اند کدام منطقی نداشت که جزا ببینند.
چرا در کتاب مقدس در جزای یکه در دوزخ اولاد آدم انسان می گیرد، بیشتر آتش دوزخ در رخ شان زده می شود؟
در منطق کتاب مقدس که دوزخ مکانی است برای جزا و اصلاح استفاده می شود، آتش وسیله ی است کثافت را از بین می برد.
در کلتور و دین های قدیم، برای آتش احترام زیاد می شد، بدین معنی نبود که آتش جای خداوند پرستش شود.
چونکه عقیده داشتند، آتش روح خراب را از ایشان دور ساخته بیشتر ایشان را از گناه ها پاک برای پروردگار یک مومن می سازد.
بدین اساس در دین زردشت، آتش نور خداوند قبول شده است و در کلتور و دین ترک های قدیم، آتش وسیله ی بود برای پاک ساختن گناه های شان!
بدین خاطر در هر روز اول سال، از سر آتش خیز می زدند تا آتش گناه های شان را کم ساخته با پاکی در حضور خداوند برساند، هم اکنون هم این کلتور رواج دارد.
ما زمانیکه قرآن کریم را مطالعه می کنیم، می بینیم که خداوند برای جزا دادن و پاک کردن از گناه ها، آتش را در رخ ما می کشد و بدین اساس دوزخ را مکانی معرفی می سازد بیشتر آتش موجود است.    
همه فعالیت ابلیس از قاعده های دنیای آخرت بود، چونکه برای آزمایش باز هم شیطانی ابلیس یک وسیله بود انسان امتحان می شد. برای این که جنت مکانی نبود که هر دلخواسته با میل اش رفتار می کرد. سبب اینکه تنظیم های جنت بر پایگاه عقل استوار بود تا از او نعمت استفاده نموده بهترین انسان شود. اگر انسان ها کوتاه یی بر قواعد بهشت نموده رفتار می کردند، برای کیفرشان جهنم بود انداخته می شدند.
ابلیس با فعالیت اش در حقیقت برای بهشتی ها یک عبرت بود زیرا پند از تاریکی وجود دارد که انسان سوی روشنی می رود.
جنگلات راه مملو از درختان میوه یی بود که درختان ثمرات بلند داشتند و انواع از اقسام درختان بود که تصویر منطقه را زیبایی به خصوص بخشیده بود و با نور افشانی اقمار او منطقه که از نور خورشید بر زمین جنت تابانی را وسیله می شد با رنگارنگی نور در مختلف محل های جنگلات نمایشی از صحنه زیبا را داشت که هر کی را با مستی قشنگی، دلبسته می کرد، زیرا دنیای جنت بود.
آرتین شان گه از بلندی پرواز می کردند و گاه از بین درختان می رفتند، سرعت نه چندان زیاد بود تا از میوه های درختان بچینند. در حالیکه با پرواز مسافت را طی می نمودند، میوه چینی هم داشتند زیرا میوه ها نهایت با لذت بود چونکه از خصوصیات زمین او محل جنت، برای درختان میوه یی، او منطقه مساعد بود، از این سبب که در جنت هر چه محاسبه شده بود.
مثل عقل کشورهای ترقی یافته که قبل از کاشت کشت بر زمین، خصوصیات همان محل را زیر مطالعه می گیرند و بعد با ویژگی خاک منطقه، پلان گرفته فعالیت می نمایند. نه مانند کشورهای عقب افتیده از دانش که بدون بررسی علمی، کار یکه می کنند و بعد نتیجه که مطلوب نباشد در نزدشان گناهکار را حاضر دارند، می گویند خدا چنین کرد.
آری در هر بدبختی که از مصیبت جاهلیت شان به میان آید، بر یک زبان می گویند: خواست خدا بود چنین مصیبت شد.
بلی هرگز خود را کسی در دنیای عقب افتیده سرزنش نمی کند.
چنین عقل سفسطه را بهترین تز دینداری می دانند و در نزد هر کدام شان خوب ترین منطقی است که اگر کسی بر چنین منطق خطا  شان انتقاد کند بر کفر محکوم می سازند. در حالیکه خدا چرا برای شان مصیبت را روا کند تا خودشان خطاکار نباشند؟
در ختم جنگلات، منطقه با شاخه ی از کوه ی که ابلیس مکان داشت ارتباط ی بود، آتمین ها می توانستند از سر کوه و از دامن کوه پرواز کنند. آرتین گفت: محل را قرارگاه گرفته مدتی برای خستگی فراغت می دهیم و با کروکی نقشه رفتار می نمایم.
در اطراف کوه گشتند تا محلی را پیدا کردند مغاره ی کوه بود می توانستند از نظرنفرات ابلیس در او غار محفوظ باشند. در این اثنا دو حیوان از آتش باش ها از بلندی کوه از سر شان گذشت که دو سرسپرده بر ابلیس، سر آتش باش ها سوار بودند. حیوان ها با صدای عجیب و هیبت ناک، آتش از دهن می کشیدند. دکترجان گفت: جنگ ما با ابلیس با هیجان بلند صورت خواهد گرفت بدین خاطر پلان شده باید رفتار کنیم، قبل از اجرا پرگرام، باید از نگاه روانی و روحی حاضر و آماده باشیم.
داخل مغاره شدند و از سنگ های داخل غار بر دهن مغاره چیدند تا از دور نمایان نشوند و هر کی در بالای سنگی نشست تا برای زله گی شان رفع از خستگی نمایند. مدتی آرامیش را بر جان شان روا کردند، بعد با تقاضای دکترجان ادیم غذا را هموار نمودند و از غذا ها روی سفره چیدند و میوه هایکه از مسیر راه گرفته بودند شسته در سر خوان گذاشتند و همه در اطراف سماط نشته با ساکنی غذا خوردند بدون جروبحث فقط با سکونت بودند.
خوان بسته شد هر کی برای آماده کردن وجود در مقابل نبرد لشکر ابلیس بر استراحت پرداخت تا قوت بدن را بیشتر ساخته برای خستگی ها علاج استراحت را تدارک نمایند تا از مداوا رفع ماندگی کنند.
آلتین آی در گوشه ی مغاره بر دنیای خود غرق شد، کجا خواب چشمان اش را اسیر می گرفت؟
چونکه یگانه دل باخته اش در  تصرف ابلیس بود تا که از رهایی یار مطمئن نمی شد خواب بر دیدگان زیبا اش حرام شده بود.
عشق، میهنی داشت برای عاشقان مسکنی ساخته بود دیگر هر چه نزدشان اهمیت نداشت زیرا از لذت وطن عشق، ناب ترین شراب را نوشیده بودند، دیگر هر نوشابه ی حیات برای شان زهر بود که آلتین آی را خواب نمی گرفت بیدار بود.
بر دنیای تفکر خود غرق بود که بر یادش اولین دیدار شاهسون آمد و از صحنه زیبای نخستین لحظه عاشقی فیلمی ساخته شد بر مقابل چشمان زیبای آلتین آی در پرده ی عاشقی در نمایش گذاشته شد. آلتین آی صحنه های زیبا رمانتیک را با اشک های چشمان دیدن می کرد، لحظه اول اولین دیدار عاشق ها برای عاشق شدن صحنه ی بود که در نزد چشمان اش نمایان شده بود.
در نمایش فیلم خاطرات که نمایان شده بود، صحنه ی بود نور عشق آلتین آی از اختراش بر سیمای شاهسون رسیده بود و وی را از دل فریفته کرده بود تا اسیر شده در عقب نور زیبا بگردد، تا پیدا نموده بر مقابل این خورشید عظیم قشنگ، زانو بزند و بپرسد، او زیبایکه رشته های دل را برهم درهم نموده بر خود دل را ربوده است، او نازنین همین زیباست یا کسی دیگر؟ 
این صحنه بود که در چشمان آلتین آی ظاهر بود به یادش آمد، آلتین آی را شاهسون در بین خانم ها در یک مغازه دیده عاشق شده بود، یک باره برق عشق را بر دل زده بود و از نخستین الکتریک بر خاکستر شدن نزدیک شده بود. اگر که آلتین آی یاری نمی کرد بر خاکسار شدن محکوم گردیده بود او شاهسون عاشق!
پس یا آلتین آی یار او می شد یا همچو زغال خاکستر شده یک هیچ می گردید. بار دیگر که شاهسون آلتین آی را با تلاش پویا دریافته بود، در یک پارک زیبا از گل ها در نزد شقایق ها تنها بود، از پژمرده بودن شقایق ها اندوهگین شده بود. شاهسون فرصت این حال را غنیمت دیده نزد او زیبا رفته بود و با مرحبا گفتن بر پژمردگی شقایق ها دیدن کرده بود، آلتین آی گفته بود افسوس خشک شده اند. شاهسون بر چشمان زیبای آلتین آی دیده با صد دل جسوری را بر خود آورده اولین التفات شیرین اش را می کرد، گفت: لاله ی زیبا در این چمن روییده که شقایق ها از زیبایی او نازنین خجالت کشیده پژمرده شده اند، هر کی را او زیبایی خاکستر می سازد. آلتین آی که برای اولین بار از مرد بیگانه سخنان شیرین را شنید پرسید آیا شناخت داریم؟
شاهسون جواب داد: چندی قبل در بین مغازه با چند خانم خوش گل، گلی را دیدم خورشید دلم امر کرد که زیبایی این گل زیبا را بار دیگر دیدن کنم. چونکه خورشید جنت تایید دارد که روی این گل زیبا بر همه عمر شایستگی بر دیدن دارد، اگر که خورشید، زمان اش را بر زیبایی این گل زیبا نثار کرده باشد، منی دل باخته و عاشق چرا در عقب این گل زیبا افتیده نباشم؟
من را ببخش از تاثیرات زیبایی ات چه گفتنم را نمی دانم بلکه گستاخی کنم اراده از من نیست در مقابل این زیبا احسن!     
گلی که دلم را ربود با چیره دستی که جسارتم جسور شد گستاخی دارم ببخش.

گلـــی کـه دلــم را ربــود بـا چـیـره دستـــی
بگو او هستـی یا نیستـی ای بـاده ی هستـی؟
ستـاره مـی درخـشیـد از سیـمـایـش مـثـل تو
تـابـیـده یـک نـور بـود او مــطـهـر درستــی
عبـیـر و پـونـه بویش از زلـف تـو مـی وزد
هــلال و عـطــار بـود او زیـبــای شـربـتــی
چون شاخه گل اندام داشت مثل تـو گل زیبا
گلزار شده بود مکان از بهر شیـرین مستـی
لاله در باغ روییده که شقایــق ها پـــژمرده
ای لالـه ی زیبـا بـگو او هستـی یـا نیستـی؟
     
  آلتین آی چیزی نگفت لاکن از سخنان زیبای شاهسون زیر تاثیر رفت. او اثرات برق عشق بود با زیبا سخنان شاهسون بر دل آلتین آی تیر می زد، مگر با چرت در تفکر بود با ساکنی.
شاهسون با نرمی گفت: لاله که بیت غزل های لال من شده است چقدر گریه های شبم را جواب بگویم؟
گل که فال نیک من در سروده های ناسروده ی من شده است وسعت پرواز بال من را برای عشق تعیین کرده است.
شاعرانه ترین احتمال زندگی ام از بهر او گل است، بر گل رخسار تو چهره ی او گل را دیدن دارم، از اثرات زیبایی گل که بی اراده سخن رانی دارم بلکه گستاخی ست ببخش.
بگو اگر او نیستی تو کیستی؟
با خیالم، هر لحظه ی زندگی روی او سجده کردم تا کعبه ی عشق باز شود. از بس که طواف زیاد کردم حج دیگر برم الزم نیست.
قلب من از خاطره ی گل، چه عاشقانه شده است با دیدن تو مستی اش سر زده است بگو او گل اگر نیستی تو کیستی؟
دل که با دیدن او دیوانه شد تا این لحظه هوایم تنگ غروب گشت خیابان روزگارم شب تاریک شد با دیدن تو که جاده های تاریک دلم بر روشنی تبدیل شده است بگو که تو او هستی.
نگیر از دل دیوانه ی من باریدن های عشق را، هوای عطر تو دیوانه کرده که تو همان گل زیبا هستی.
بیا در جاده ی عشق، زمستانم تابستان، خزانم بهار گردد چونکه تو همان گل زیبا هستی
کسی که روی ناب ش از مهتاب خوبتر است.         

کسی کـه روی نـابـش از مهتـاب خوبتـر است
یـک نـور تابـنـده اسـت آفـتـاب و جـوهر اسـت
اگر که او تـو نـیستـی بـگـو پـری کـی هستـی؟
او که بر تو مانند است مثل تو یک اختر است
از لـبـان زیـبـایــش شهــد گـل نـمــایــان اســت
او شهد در لبان تـو مثـل تـو یـک گـوهر است 
نـگاه ی چشـم زیـبـاش از جــنس ستـاره اسـت
تابیده مــی درخشیـد مثـل تو شیـریـن تـر است
    
  شاهسون که با معصومیت دل را لرزانده برای نگار شیرین زبانی می کرد، آلتین آی بر معشوقه بودن راضی شده بود، لیکن بی صدا با شقایق های خشک شده مصروف بود، با بی حرفی پیامی می داد، بی صدا می پرسید: چه در دامن داری؟ بی انداز تا از دلت خبردار شوم، او لحظه بلکه بر ت نگار شوم.
شاهسون کمی نزدیک شد بوی گیسوها را باد ملایم بر پنجره ی دنیای وی می رساند، بوئیده گفت: گستاخی ام را ببخش که من از من نیستم تسلیم بر چشمان زیبایت شدم. از اثر قشنگی چشمان شراب تو تا این اندازه جسارت بر من جسور شد.
من که از نظرافکنی معصومانه ات حال بهتر می شوم، درد و غمی که از فراق تو رسیده دور و اختر می گردم.
با کمال عذر می گویم جانم بر لب رسید، سنگ نیست که قلب من، میده میده آب می شود دل من.
بگو از خوبی هایت، از زندگی معصمانه یت، از عشق، از امید، از گل زر، از شقایق های بهار، چونکه خزان من با یک کلام تو بهار می گردد.
از دل گل نو غنچه که امید باز شدن را دارد فقط عشق را بگو.
بگو از رسم غروب یاقوت مانند سرخ که لاله ی سرخ عشق را بیان می سازد.
بگو از نگاه های معصوانه که در قعر هر دید تو عشق پنهان باشد بر این دل دیوانه بگو که دوستم داری.
او چشمان زیبای توست دل به می خانه می رقصد، چون صهبای که نشه دارد مستانه می رقصد.
مگذار بگریه م در ماتم پژمرده گل های امیدم.
بگذار چو شبنمی باشم هر صحرگاه بر طراوت دادن بر خوشی های تو بریزم.
بگذار شمعی باشم بر تاریکی های روزگار تو چون خورشید بگردم که ببینی با نگاه ی چشم زیبایت حال بهتر می شوم. 

با نگاه ی چشم زیبایت حال بهتر می شوم
درد و غم از یاد رفته مثـل اختـر می شوم
بس که عطر زلف تو عطر عـنبر می زند
مست شده شاعر شده مـرد دیـگر می شوم
شعر مـن با بـوی تـو مثـل گل باز می شود      
می سرایم عشق را باز عاشق تر می شوم
گرکه هجرتوست برمن درسرای رازعشق 
در هـوای سرد بی تو برگ پرپر می شوم

   آلتین آی غرق خاطره ها بود با اشک های چشمان در پیشروی دیدگان اش چون پرده ی سینما در نمایش گذاشته بود. بی خبر بود دکترجان شان خریطه را باز ساخته در مشورت شده بودند. دکترجان با نرمی صدا زد: خانم آلتین آی ما در جلسه هستیم تمایل دارید از پلان ها آگاه شوید؟
آلتین آی اشک های چشمان را پاک نمود چونکه او زن بود، مهربان و با دل نرم.  
از جا برخاست نزد آرتین شان آمد نقشه را باز شده دید با دقت بر خریطه دیده هر کی نظر داده مشورت ها می کردند و با مشورت ها در نتیجه ی رسیدند باید اول محل ابلیس شناسایی دقیق شود و بعد مطابق بر چگونگی امکانات ابلیس یک پلان تنظیم شود و علمی عملی شود، بر این اساس قرار بستند تا برای دریافت معلومات مکمل، دکترجان و دلاورخان و آرتین با ترصدهای دقیق پرواز نموده کمین های اردوی ابلیس را شناسایی کنند و کروکی مکان ابلیس را با دقت های زیاد مطله کنند و برای اولین بار که در کشف می برآمدند، باید با نفرات ابلیس برخورد نکنند، پس یگانه موقع زمانی بود بر گفته ی دوست آرتین در محل ابلیس که همین جا بود اقمار زمین جنت طوری تنظیم شده بود بر هر چند ساعت بر مدت کوتاه محل تاریکی می شد. یعنی خورشید جنت در عقب اقمار می آمد و تاریکی اقمار بر زمین جنت می رسید. این ویژگی منطقه برای اجرای پلان شان کمک می کرد لاکن مدت زمانی تاریکی را نمی دانستند.
دکترجان و آرتین و دلاورخان آتمین های شان را در پرواز آورده با دقت از مغاره بیرون شدند و برای مولوی صاحب و آلتین آی گفتند باید با دقت ترصد داشته باشند و ارتباط دایمی بر قرار باشد تا حوادث ناگوار را خنثی بسازند.  
آرتین شان از کهف که بیرون شدند، از کنار تپه ها، سوی کروکی محل ابلیس که در نقشه بود پرواز نمودند. در منطقه ی رسیدند جفت از آتش باش ها را دیدند بدون انسان در پرواز بودند و در سوی محلی پرواز داشتند دره بود و دود از او دره بلند می شد. آرتین شان از عقب آتش باش ها رفتند تا اینکه دره بهتر نمایان شد، دانستند مکان مربوط ابلیس است. از مسافت دور در نقطه ی ایستاد شدند کناره ی کوه بود از زیر آن آب دریای خورشان در جریان بود و انواع پرندگان بزرگ وجود داشت که در اطراف دکترجان شان در پرواز بودند و اینکه در بین پرندگان قرارگاه گرفته بودند از دور مانند پرندگان محل دیده می شدند.
چونکه انواع پرندگان خرد بزرگ به اندازی زیاد بود از مسافت زیاد بر نفرات ابلیس اجنبی نمایان نمی شدند و بهترین مکانی بود بر ترصد کردن و پلان گرفتن.
دلاورخان شان مجهز با وسایل بودند، بهترین دوربین زمان شان را داشتند، می توانستند از دور محل را درست دیدن کنند، لیکن چه اندازه چشم اندازی کردند نه ابلیس را دیدند و نه شاهسون و نه مدیرصاحب را.
با مشورت شان منتظر تاریکی شدند تا از فرصت تیرگی هوا نزدیکتر بروند و مکان را درست تر دیدن کنند. هوا تاریک شد آتمین ها را هدایت دادند تا از فرصت ظلمت سیاه یی استفاده نموده در قلب محل پرواز کنند تا نقشه کشی دقیق نمایند و زندان خانه ی ابلیس را پیدا کنند.
از این که با عینک های مخصوص مجهز بودند در هر نوعی از تاریکی امکان دید هر شی را داشتند و تاریکی برای عملیات شان کدام ممانعت نداشت.
با سرعت که در وسط محله رفتند نفرات ابلیس در تاریکی از دیدن عاجز بودند، بدین خاطر هر کی در هر نقطه که بود مجبور به انتظار روشنی شده بود.
منطقه عجیبی بود در دو طرف شاخه های کوه بود، در بین دو کوه دره بزرگ موقعیت داشت، مساکن ابلیس و اردواش در آنجا اعمار شده بود. ساختمان ها عجیب غریب بودند، یک طبقه یی و چندین طبقه یی بود که دیده می شد. ساختار بنا ها با شکلی از عمارت بودند بیضوی، سه رخ، گنبد و دیگر اشکال.
از دروازه های عبوری تا پنجره ها تا صحن حویلی همه به انواع مختلف دیزاین نوعی از عبرت بود خارج از مهندسی عقل انسان یک شیوه ی از مهندسی ویژگی را با خود داشت.
بیشتر رنگ های تاریک در رنگ آمیزی مکان ها استفاده شده بود لاکن رنگ سرخ در راروها و در بعضی از نقطه های ساختمان ها بر چشم دیده می شد. بلکه معنی به خصوصی داشت کی می داند؟ بودباش نفرات ابلیس طوری تنظیمات داشت بر هر کدام شان و بر آتش باش شان محوطه مخصوص تنظیم شده بود و از هر نوعی از معیشت بر بنیاد فرهنگ ابلیس میسر ساخته شده بود. در او محل تنها مردها نبودند زنان یکه در اسارت ابلیس در می آمدند از قاعده های قوانین همان کلتور بود یکی از مردان را خوش به رضا انتخاب می کردند.
آرتین شان جداگانه محبوس خانه های ابلیس را پالیدند تا با کاوش ها دریباند که در کدام جا موقعیت دارد؟
به بسیار پویدن ها و با زحمت های جستوجو، دلاورخان، شاهسون و مدیرصاحب را بین یک سالن بزرگ پیدا کرد، دست ها با حلقه ها با زنجیر در دیوار سالن بسته شده بود، لاکن حلقه با زنجیر طوری قایم بود می توانستند با آسانی جدا کنند، مگر جانداری که جسامت بزرگ داشت مقابل سه اسیر شده با حرکت های عجیب غریب چیزی بر چشمان شان می خواند تا احساس قلب شان را اسیر بگیرد، هنرنمایی داشت.
هر چند حرکت شگفت آور داشت مگر چشمان اش بر چشمان اسیرها دوخته شده بود، مثل یکه اراده ی چشمان اسیرها بر تسلط چشمان جاندار هولناک بوده باشد. در حالیکه هر سه شان ایستاد بودند چشمان شان بر سوی ذینفس حیرت آور دوخته شده بود.
ابلیس با قاعده های جنت می توانست از ویژگی آتش بر شکلی دربیاید تا با انسان روبرو شده بتواند. اگر ابلیس می خواست در دنیا بیاید، ناممکن بود. چونکه ابلیس خودش آتش است.
بدین خاطر در کتاب مقدس خداوند انسان را از اخلاق ابلیس که شیطان است هوشدار می دهد نه از ابلیس!
سالن بزرگ بود با ستون های قوی و بلند و از وسط بام سالن مرکز گنبد سالن باز بود که آسمان نمایان بود. چهار اطراف اسیر شده و جاندار هولناک با آتش موم ها روشنی شده بود. دلاورخان،  دکترجان و آرتین را خبردار این واقعیت کرد. دکترجان شان فوری نزد دلاورخان آمدند و از گوشه از سالن هنرنمایی او جاندار تعجب آور را دیدند و درک کردند که او ابلیس است هنرنمایی شیطانی اش را می کند.
ابلیس در سه اسیر با حرکت های حیرت آور چیزی با زبان می گفت و چشمان اش را بر چشمان اسیرها توخته بود. اسیرها بدون که بر این سو آن سو ببیند بر چشمان ابلیس مستقیم دیدن داشتند.
دکترجان شان با مشورت که صدا بیرون نمی شد کروکی سالن را با دقت مطالعه دقیق کردند تا راه گریز را سنجیش نمایند. هنوز تصمیم نگرفته بودند که چگونه اقدام کنند، یک باره هوا روشن شد و از عقب آرتین شان چشم یکی از نفرات ابلیس دوخته شد با فریاد همه را از مهمان های ناخوانده خبردار نمود. ماجرا شروع شد که با آغاز همان پیشآمد، جهنم دومی برای دلاورخان شان ساخته شد.
ده ها آتش باش در پرواز آمدند و با امر ابلیس دها لشکر با آتش باش ها در تکاپوی دست گیری مهمان های ناخوانده شدند.
آرتین شان با آتمین ها گریز کردند لاکن مجبور شدند هم نبرد کنند و هم بگریزند.
هنرنمایی آتمین ها شایسته بود چونکه آخرین تکنولوژی در دست داشته ی همان زمان شان بود و با هدایت با سرعت عظیم هم مسافت را طی می کردند و هم، گاه بلند می رفتند و گه بر همان تیزی بر پایان فرود می آمدند، یعنی خلاقیت هر شکل از مانور جنگی را آتمین ها داشتند، لیکن آتش باش ها کم از آتمین ها نبودند هر نوعی از مانور جنگ را آموخته بودند و فن جنگ کردن را خوب می دانستند.
آتش باش ها با دو پای دراز که در عقب داشتند با فشار خیز زدن دو پا که از زمین پرواز می کردند، در هنگام جنگ، بال های شان را بیشتر به درازی می کشدند و با صدای هولناک از دهن شان آتش را پرت می نمودند. آتش آتش باش ها بزرگترین سلاح بود که از جانب لشکر ابلیس با سلاح در دست داشته شان استفاده می گردید. جنگ که آغاز شد بر مولوی صاحب و آلتین آی گذارش شد تا تدبیر بگیرند، در زمان موقع در مغاره که پنهان می شوند باید سنگ ها را فوری در دهن کهف بچینند. مگر فرصت یافتن و پنهان شدن چندان کار سهل ساده نبود. چونکه از عقب شان آش باش ها با هجوم جنگی حمله می کردند و از سه جناح هجوم داشتند. یک گروه از وسط مستقیم حمله داشتند دو گروه با سرعت از دو طرف از مسافت دورتر هجوم نموده بودند تا در محاصره بکشانند.
زمانی می شد تیزی آتش باش ها از آتمین ها زیاد می شد، دکترجان شان مجبور می گشتند از دو جناح که حمله صورت می گرفت بیشتر دقت کنند و نفرات پیشرو را بزنند.
دلاورخان شان از مختلف سلاح دست داشته کار می گرفتند، به نوبت از سلاح ها لشکر ابلیس را می زدند و نفرات ابلیس با آتش باش های شان یکی دو بر زمین می افتیدند و آش باش های شان از کار افتیده می شد.
لاکن تعداد به اندازه زیاد بود، مانور جدید جنگ را باید در کار می گرفتند. دلاورخان باشایستگی از استعداداش پلانی را ترتیب داد تا استعمال نماید و نشان داد که اگر بر کس هایکه تحصیل هم ندارند شرط ها ممکن شود حتمی از بین شان عالی ترین استعدادها رشد نموده می تواند. پس بی تحصلی تقدیر کسی نیست تنها مسئول، مربوط کس های است در رهبری اداره جامعه رل دارند.
دلاورخان بر آرتین و دکترجان گفت: شما بدون نبرد مستقیم با سرعت پرواز کنید و من با سه جناح جنگیده تا امکان سرعت شان را ضعیف تر می سازم و شما در موقع مناسب از دو استقامت کمین بگیرید، من با چند نبرد شدید سوی کمین شما گریز می کنم، در آن اثنا نفرات دشمن گریز من را شکست می دانند و بدون پلان در عقب من حمله ور می شوند، تا من را دست گیر کنند. شما در آن موقع تا که در نزدیک ترین نقطه که خوب دشمن را کوبیده بتوانید تا او نقطه دشمن نزدیک نشود دست بر اقدام نشوید و فایر نداشته باشید، هنگامی که در زیر آتش شما دشمن قرار می گیرد با هجوم قوی با مختلف سلاح از دو طرف فایر نماید، من در او هنگام برگشت نموده از بلندی در سر شان حمله می کنم تا در دام افتیده نمایم و بیشترین ضایعات را نصیب شان کنیم.
بر طبق پلان دلاورخان پیش رفتند، دلاورخان با یک مانور در عقب اش دور خورد و با مختلف سلاح های دست داشته بر سه جانب حمله کننده با شدت فایر نمود و ده ها سر داده از لشکر دشمن را در زمین انداخت و دو باره روی را گشتاند، هم گریز کرد و هم بر لشکر دشمن فایر نموده سر داده های ابلیس را که در پیش اردوشان قرار گرفته بودند در زمین می انداخت.
در هنگام نبرد آتش یکه از دهن آتش باش ها فایر می شد هر سو را زباله های آتش گرفته بود و دود غلیظ بر محل زیبای او مکان تسلط پیدا کرده بود و درختان و گیاه ها آتش گرفته بود مثل یکه سفره ی جهنم باز شده باشد.
در منطقه یکه آرتین و دکترجان از دو جناح در کمرهای کوه کمین گرفته بودند، دو طرف کوه ساختار عجیبی داشت، از بلندی برآمدگی بود و در وسط اش خالیگاه ی بود کمین گرفتن را ممکن می ساخت. در بین دو کوه جنگلات بود و دو طرف جنگلات جرها بود در بین جرها دریاچه های کوچک وجود داشت با آب پر بود.
دلاورخان که با هر دوشان در تماس بود گفت: با دقت انتظار داشته باشید در زیر آتش شما که داخل شدند با شدت با فایرها حمله نموده از مختلف تاکتیک سلاح های دست داشته استفاده کنید تا من از نزدشان گریز کرده بتوانم.
هنگام یکه دلاورخان بر آرتین شان نزدیک شد، ده ها سر داده از لشکر ابلیس با آتش باش های شان تعقیب داشتند و آتش بارانی داشتند. از این که دلاورخان خلاقیت فن جنگی را از خود نشان می داد، دستورات را بر آتمین اش که با کمک حس عقلی اش صورت می گرفت، می داد، در هنگام گریز چپ راست اش را و پستی و بلندی را استفاده نموده فرار می کرد، چونکه مانوری را که استعمال می کرد بر دفاع بهترین شیوه بود.
زمانیکه اردوی ابلیس در زاویه آتش دکترجان و آرتین قرار گرفت با هجوم شدیت انواع از سلاح های دست داشته را بالای نفرات ابلیس استعمال نموده فایر می کردند و خط مقدم جبهه ی ابلیس را ضربه می زدند.
دلاورخان، فرصتی که میسر شد استفاده اعظمی نموده، آتمین اش را با آخرین سرعت در بلندی پرواز کردن هدایت داد تا از بالا بر سر اردوی ابلیس مثل بلا هجوم کند. آتمین دلاورخان به تیزی زیاد در بلندی پرواز نمود و در بلندی جانب لشکر ابلیس رخ اش را دور داد و لحظه ی ایستاد شد و سلاح ها را بر حمله آماده نمود و از بلندی که بالای قوای ابلیس هجوم نمود بر شدتی فایر می کرد، با ضربات هجوم آتش دلاورخان، آتش باش ها با کشیدن صدای هولناک در زمین انداخته می شدند و نفرات ابلیس از سر آتش باش ها در زمین فرود می شدند، مثل یکه بلا در سر شان از آسمان فرود آمده باشد.
در زمین که انداخته می شدند گاه در سر درختان می افتیدند گه بین جر که دریا بود بر سر آب می افتیدند و با افتیدن با صدای آب صدای هولناک بلند می شد.
زمین و آسمان او محل جنت پر از آتش و دود غلیظ شده بود که نمایش عجیبی بود با ابتکار دلاورخان.
تا که موقع این بار بر گریز آرتین و دکترجان پیدا شد، تا با هدایت دلاورخان از بین جر از سر دریاچه ها گریز کنند، این بار جنگ در سر آب دریاچه های که در دو استقامت جنگل قرار داشت صورت می گرفت. چونکه دلاورخان خواست، تاکتیک جنگی را بار دیگر به نوعی دیگری عملی کند.
هنگامی که دلاورخان دید، آرتین و دکترجان تا اندازه فاصله را طی کردند نبرد را رها نموده از بلندی که در سر آتش باش ها قرار داشت بر گریز نمودن رخ را دور داد، تا لشکر ابلیس را بر سوی آرتین و دکترجان متوجه بسازد.
اثنایکه آتمین دلاورخان با سرعت بر بلندی پرواز نمود، این بار لشکر ابلیس بر سه استقامت تقسیم شده در سه گروه جدا شدند.
تاکتیک جنگی دلاورخان الهام از شیوه نبرد ترک ها از تاریخ بود که هجوم کن پراگنده شو گریز کن دو باره جمع شده حمله کن بود که ترک ها با استفاده از این طرز فن جنگی هیچگاه در میدان محاربه شکست نخوردند.
اردوی ابلیس که در سه گروه تقسیم شد تعداد کمترشان در عقب دلاورخان رفتند، بیشترین نفرات قوا بر دو گروه جدا شده در سوی آرتین و دکترجان هجوم بردند. این بار باز برای دلاورخان بهترین سببی بود تا لشکر محدودیکه در عقب اش بود به شکلی از اشکال فریب داده از سر بلندی بر سر یکی از دسته های لشکر ابلیس حمله کند. دلاورخان بدون فایر نمودن گریز کرد تا که در محلی رسید کوه ی سر به فلک کشیده پیش روی اش بود، با استفاده از ساختار کوه، عساکر اردوی ابلیس که وی را تعقیب داشتند با هنری از بازی همه شان را فریب داده، رد پای اش را گم نمود و از سر کوه پرواز نموده از بلندی بر سوی لشکر ابلیس که آرتین را تعقیب داشتند هجوم برد و با فایر شدید تعداد زیاد از آتش باش ها را در سر آب انداخت.
جنگ که در سر آب صورت می گرفت دلاورخان با پرواز کج تاب بر نفرات ابلیس فایر می نمود و هر آتش باش که در آب می افتید با صدای خوف انگیز آتش باش، صدای آب بلند می شد و در هر شکست آتش باش، آتش باش های دیگر بر او سو با آتش شدید بر دلاورخان آتش بارانی می کردند. از تاثیرات دود آتش بلندی های فضا با دود اسیر شده بود و سر آب پارچه های آتش بود که دوامدار از دهن آتش باش ها می ریخت.
دلاورخان از هنر تکتیک های که خود به میان آورده بود، آتمین اش را طوری راهنما می شد با پرواز راست چپ یا پایان بالا ذهن آتش باش ها را مغشوش بسازد و تاثیرات فهم جنگی شان را ناتوان کند که چنین می کرد.
دلاورخان بر آرتین گفت که سوی همان کوه پرواز کند تا در آن جا لشکر ابلیس را فریب داده در مغاره یکه قرارگاه گرفته بودند پنهان شود. آرتین که بر سوی کوه آتمین اش را هدایت داد تا با سرعت پرواز کند، دلاورخان اردوی ابلیس را در سر آب مصروف نبرد کرد، هنگامی که دانست آرتین مسافت زیادی را طی نموده است این بار یک مانور زد و در بلندی پرواز نمود در حالیکه اروی ابلیس از عقب تعقیب داشت بر بالای قوای یکه در عقب دکترجان حمله داشتند هجوم برد.
این بار بر دو دسته از عساکر ابلیس می جنگید، لیکن فن نبردش به اندازه حساب شده بود تعداد زیاد از نفرات ابلیس را با آتش باش های شان نابود کرده بود و در وسط که با دو گروه در نبرد شد بر دکترجان گفت که در سوی که آرتین گریز کرده است باید گریز کند و در آن جا قوای ابلیس که از عقب شان می آید فریب داده در غاریکه آلتین آی و مولوی صاحب منتظر بودند پناه ببرند.
دکترجان که سوی کوه پرواز کرد دلاورخان مقدم جبهه ی ابلیس را در هدف قرار داد تا از عقب دکترجان تعقیب کرده نتوانند. در این زمان دو باره محل را تاریکی ظلمت گرفت و برای گریز دلاورخان فرصت میسر شد، چونکه آتش باش ها در تاریکی راه را درست دیده نمی توانستند تا تعقیب کنند و نفرات لشکر ابلیس در تاریکی از دیدن عاجز بودند.
دلاورخان با دکترجان و آرتین تماس گرفت و سوی کهف یکه قرارگاه بود پرواز کردند و در مغاره داخل شده دهن غار را با سنگ ها پنهان نمودند تا نفرات ابلیس مغاره را کشف کرده نتوانند.
ماجرای کشف شان چنین بود لاکن اصل ماجرا در هنگام نجات دادن اسیرها صورت می گرفت، بدین خاطر یک پلان منظم باید می داشتند. روی زمین با سنگ ریزه ها نقشه را ترتیب دادند و از روی نقشه مشورت ها نمودند و در بین مصلحت ها نظریات دلاورخان قبول شد، دلاورخان گفت: در هنگام یکه هوا تاریک می گردد بدون واقفه در سالن یکه ابلیس سه اسیر را زندانی ساخته است باید برسیم. لاکین طوری پرواز کنیم کسی از نفرات ابلیس از آمدن ما خبردار نشود، در سالن که رسیدیم من و دکترجان از دو جناح موضع می گریم و من بیرون سالن یک فیر می کنم، در او هنگام ابلیس سوی بیرون دیدن می کند و نفرات وی سراسیمه شده هیاهوی را برپا می کنند، در او اثنا آلتین آی و مولوی صاحب و آرتین، سه اسیر را از بند زنجیر جدا نمایند و بصورت عاجل در عقب آتمین های شان سوار نموده، از وسط گنبد سالن بیرون شوند و سوی گریز را بگیرند. من و دکترجان از پیش آمد حادثه ها تصمیم می گریم که چه کنیم؟
حتمی امکانی میسر می گردد گریز کنیم، در این پلان زمان و دقت شرط است، بلکه بدون دردسر موفق در پرگرام می شویم یا پلان دیگری می گریم شاید همه ما داخل جنگ شویم پس باید هر رخداد را پیش بین باشیم چاره دیگر نداریم.
همه در این پلان لبیک گفتند چونکه دلاورخان شایستگی اش را نشان داده بود. همه که قبول کردند بی صدایی شد مانندیکه کسی در مغاره نباشد، مگر با سوال دلاورخان بی صدایی بر جروبحث تبدیل شد. دلاورخان پرسید: حیرت کردم ابلیس بر اسیرها چه می گفت؟ چرا اسیرها با چشمان شان تابع بر ابلیس شده بودند حتی از آمدن ما خبردار نشدند؟
آیا ابلیس بالای شان ارادت تسلیم گرفتن را دارد یا کدام سر دیگر است که ما نمی دانیم؟
سوالات دلاورخان که ختم شد، دلاورخان بر هر کی دیدن کرد و بیشتر بر مولوی صاحب چشمان را دوخت تا چیزی از بین کتاب مقدس در این ارتباط بگوید. لاکن مولوی صاحب از دین بیرون کتاب معلومات داشت، مشکل بود که در نزد آرتین و دکترجان از بیرون کتاب مقدس منطق می آورد.
چونکه دین بیرون کتاب مقدس بر بالای جامعه حاکمیت دارد، مگر بر اندازه ی خلاف منطق عقل است کسی که عقل سالم دارد هرگز در نزد مردمان با خبر از کتاب مقدس از او دین سخن نمی زند.
دکترجان کمی مکث کرد گفت: در کتاب مقدس در سوره ابراهیم در آیت 22 الله می گوید: «و شیطان، هنگامی که کار تمام می‏شود، می‏گوید: «خداوند به شما وعده حق داد; و من به شما وعده (باطل) دادم، و تخلف کردم! من بر شما تسلطی نداشتم، جز اینکه دعوتتان کردم و شما دعوت مرا پذیرفتید! بنابر این، مرا سرزنش نکنید; خود را سرزنش کنید! نه من فریادرس شما هستم، و نه شما فریادرس من! من نسبت به شرک شما درباره خود، که از قبل داشتید، (و اطاعت مرا همردیف اطاعت خدا قرار دادید) بیزار و کافرم!» مسلما ستمکاران عذاب دردناکی دارند!»
آری شیطان نمی تواند بالای انسان تسلط داشته باشد تا که خود انسان بر اخلاق شیطانی خود تسلیم شده نباشد.
فراموش نکنیم شیطان اخلاق خراب را تمثیل دارد نه موجود یک زنده جان را!
ابلیس یک زنده جان را تمثیل دارد، در فرشته که لعنت خداوند رسید بر ابلیس تنزیل پیدا کرد و از این که در نزد الله تقاضا نمود تا روز قیامت مهلت داده شود اخلاق شیطانی را بر خود گرفت.
در دنیا انسان با اخلاق عالی رحمانی، اخلاق شیطانی را در وجود خود دارد. کتاب مقدس که با تکرار می گوید از شیطان دور باشید هدفش اخلاق شیطانی که ویژگی شیطان را تمثیل دارد می باشد باریکی که بسیاری ها دقت نیستند.
در کتاب مقدس هیچگاه خداوند نگفته است ابلیس بالای تان حاکم است.
آری نگفته است زیرا ابلیس که زنده جان است از ساختار پیچیده از آتش ساخته شده است، بدین اساس تسلط ابلیس بالای انسان که ساختار دیگری دارد ناممکن است و مغایر منطق حقیقت آفرینش خداوندی است.
کتاب مقدس از تسلط شیطان که با اراده خود انسان صورت می گیرد بحث دارد نقطه ی باریک.
آیت بالا با روشنی برای ما الهام می دهد تا ما اسیر اخلاق شیطانی خود نباشیم، چونکه نه ابلیس بالای انسان حاکمیت دارد و نه اخلاق ابلیس که شیطان است بدون خواست انسان بالای انسان حاکمیت دارد. تنها انسان است سرنوشت ساز خود است که کتاب مقدس با چنین منطق انسان را برای انسان معرفی می کند.
ابلیس که سه اسیراش را در مقابل چشمانش قرار داده با تکرار چیزی بر گوش شان می خواند، گفتگی های شیطانی وی کدام کلمه سحردار نبود و نیست، تنها دروغ های است تا که سه اسیر دروغ های شیطانی ابلیس را حقیقت قبول کنند.
آری حقیقت از این عبارت است از این خاطرکه شیطانی ابلیس ویژگی آفرینش انسان را می داند. انسان با طبیعت یکه آفریده شده است، در جامعه یکه تولد می گردد، از همان محیط جامعه، فرهنگ دینداری و ادبیات و سیاست و غیره ارزش ها را بر خود می گیرد، لاکن از بین انسان ها انسان های هستند از اثر تجارب و کنجکاوی برای سرنوشت شان، خود اراده آینده را تعیین می کنند. یعنی تفکر نموده راه می روند، مگر بسیاری با روند روزگار همساز و هم آواز است.
اگر شخصی بین هندو تولد شده باشد هندو می گردد و اگر همین شخص بین یهودها تولد شده باشد یهود می گردد، پس اراده ی حقیقی این شخص در کجاست؟
کتاب مقدس بر این نقطه با ظرافت و باریکی انگشت می گذارد تا انسان تابع بر محیط جامعه نباشد و عقل که خداوند داده است، استفاده نموده خود تصمیم بگیرد، هندو می گردد یا یهود؟!
در آخرت، وقتی اخلاق ابلیس، شیطان، بر انسان می گوید: «من به شما وعده دادم و تخلف کردم! من بر شما تسلطی نداشتم، جز اینکه دعوتتان کردم و شما دعوت مرا پذیرفتید! بنابر این، مرا سرزنش نکنید; خود را سرزنش کنید! نه من فریادرس شما هستم، و نه شما فریادرس من! من نسبت به شرک شما درباره خود، که از قبل داشتید، بیزار و کافرم»
می بینیم منطق عینی است، یعنی انسان که در هر محیط هر جامعه تولد می گردد، داشته های همان جامعه وی را زیر تربیت گرفته وعده داده دعوت می کند. لاکن بالای انسان کدام تسلط ندارد، لیکن انسان است که تفکر نکرده در عقب رسم رواج مروج های جامعه می رود و این اخلاق را کتاب مقدس رد می سازد و هوشدار می دهد تا از عقل کار گرفته بر منطق اراده ی خود رفتار کند. آیت بالا بر این خاطر درج کتاب مقدس؛ قرآن شده است.
در هر فامیل یا در هر کشور اگر که یک دروغ بر مرتبه ها گفته شود و تبلیغ گردد، حتمی در نزد او مردمان بر یک حقیقت با ارزش تبدیل می گردد. چونکه دروغ، انسان ها را تسلیم می گیرد.
اخلاق شیطانی ابلیس که در وجود انسان است این کار را می کند.
ابلیس هم از این منطق استفاده نموده سه اسیر را بر خود تسلیم می گرفت.
کتاب مقدس مقابل این فرهنگ قرار دارد، مگر شاید سوال کنند چرا الله انسان را بر چنین خصوصیات آفرید و بعد از آن، از طریق کتاب مقدس راهنما شد که بر این ویژگی انسان دقت نموده با عقل رفتار کند؟
جواب یکه در بین کتاب مقدس وجود دارد، همه این ویژگی که هست شده اند، آفریده شده اند بر منطق تکامل مساعد هستند. چونکه کائنات با قانون تکامل در حال، زندگی است، از کتاب مقدس با آسانی این راز را دانسته می توانیم اگر که عوض فرمان دین جامعه، منطق کتاب مقدس حاکم جامعه گردد، درک این واقعیت در جامعه پرچم اش را در اهتزاز خواهد آورد.
ابلیس که در مقابل سه اسیر از اخلاق شیطانی استفاده می کرد، یک دروغ را بر مرتبه های زیاد بیان می نمود و تا او زمان این روش را ادامه می داد تا که سه اسیر دروغ شیطانی ابلیس را واقعیت گفته قبول می کردند و زمانیکه دروغ ابلیس در نظر سه اسیر بر واقعیت تبدیل می شد، سه اسیر بر دایم مخلص اخلاق شیطانی ابلیس می شدند و تسلیم می گشتند.
در دنیا در سیاست بیشترین زمان این خصوص را بکار می برند، اول دروغ می گویند بعد تکرار می کنند و بعد در دروغ گفتارشان حمایت گرهای شان را تسلیم می گیرند و از حمایت گرای شان استفاده نموده معیشت می کنند.
جوانان که برای رفتن جنت، جان شیرین شان را قربان می دهند، استفاده کننده ها خصوصیات ذاتی آفرینش انسان را می دانند و از روش یکه بالا ذکر شد از پسیکولوژی جوانان استفاده می کنند.
سخنان علمی دکترجان که ختم شد بار دیگر آرامیش فضا را گرفت و تصمیم گرفتند تا کمی استراحت نموده بعد دست بر اقدام شوند.    
همه که در استراحت پرداختند تا برای رفع خستگی فراغی را بیاورند، آلتین آی در گوشه از مغاره پشت اش را بر سنگی تکیه داد تا کمی استراحت نماید. لیکن از چشمان خسته ی وی خواب گریخته بود، مثل یکه دیدگان زیبا اش برای چشمان یارش سوگند بیدارماندن را با ذکر عشق بیان کرده باشد تفکر دایم بر بالای ذهن او فرمان داشت. لحظه ی نبود که از سرنوشت محبوب دل آرام شده چشم ها را بر خواب می برد. بار دیگر صحنه زیبای رمانتیک دوره عاشقی، فیلمی را ساخت مقابل دیده های زیبا اش بر روی پرده قرار داد تا با ریختن اشک های معصمانه اش دفعه دیگر از پنجره خاطره خاطرات را تماشا نماید و بیشتر اشک بریزد با امید رهایی یار از بند ابلیس!
صحنه زیبای رمانتیک که در خاطره اش آمده بود، بر طبقه بالایی منزل در بسترخواب چون لاله بین سبزه ها با تابانی زیبایی ش در خواب معصومانه بود. پنجره بزرگ اتاق باز بود، گاه زمان شاهسون با آتمین اش در بالکن طبقه بالا می آمد، این بار هم چنین کرده بود. شاهسون با آتمین اش در بالکن طبقه بالا که آمد، دلربا را در خواب رفته دید و با بسیار دقت با ساکنی از پنجره داخل اتاق استراحت شد و بر سوی پای نگار رفت و از آتمین اش پایان شده مقابل یار ایستاد شد.
محبوبه در خواب شیرین بود، چون فرشته با زیبایی اش زیبایی بخشیده بود.
دست راست گل در زیر سر بود، بر سر روی زیبا تار تار زلفان افتیده بود.
دست چپ نازنین بر سر سینه بود و با هنر باد تارک های موی و چادری نازیک که کمی بر زمین مایل بود با گوشه های از پیراهن ظریف در رقص شده پرپر می زدند.
لبان که گلابی بود رنگ موی رنگ خرمایی روشن داشت که با سپارش در آریشگاه زینت داده بود. بر پلک های چشمان زیبا رنگ خوشگل که با رنگ موها همسازی داشت، آرایش داده شده بود، قشنگی مژگان دلبر را دلرباتر کرده بود.
دستان زیبا را چوری های ظریف از طلا با نگین های از سنگ های قیمتی زیور داده بود. رنگ ناخون ها چند رنگی بود که با دست سپید و پای سپید فرشته را زیباتر ساخته بود.
البسه نازیک ظریف گلدار در تن داشت بر وجود زیبااش البسه پرنیان بیشتر حریر گشته بود و شاهسون بیشتر عاشق شده بود.
یار با آهستگی در سر نگار آمد و با ساکنی با دقت در کنار تخت خواب نشست، کمی خم شد از زلفان زیبا بوئیده گفت: کسی چون من شیفته بر زلفان زیبای تو شده نمی تواند، این گیسوهای قشنگ توست که بر انتخاب من بر زیباترین عشق، حقیقت را بیان ساخته اند، هر شب صحبت حدیث زلف تو در خیالم است، قامتم بر خمیدگی تارتار زلف تو بر رسم عاشقی دایما بر سجده است.

در هر شکن زلف گره گیر تو دامی هویداست
از قـعـر دل مــی گـیــرد تســلـیـمـم  رواســـت
   
   در هر حلقه زلف گیر تو دامی است بر اسارت گرفتن دلم در کمین. زلف تو دکان گل هاست بر مشتری شدنم بر دایم، کوشا شدم که دلم را، پول خریدش کنم، ولی اگر از خطایی، زلفان مشک خیز تو را از دست بدهم، بر بی قراری و فغان دلم عالم حیرت خواهد کرد.

بـوی مـوهای تـو عبـیـرو پونـه بوی است
چو گلاب می خیزد زلفان سر روی است
    
   اگر که هر تار زلف تو نوعی از هنر اسارت گرفتن را دارد، مبارک باشد، دلم بر تو دلبر بی حد تعظیم دارد.
شاهسون که بر دل چنین می گفت، از نفس یار، نگار بیدار شده بود و از ذره ذره التفات ها آگاه بود، چونکه در جنت برای عاشقان ویژگی بخصوص داده شده بود تا هر الهامی که از دل می گذشت یار خبردار می شد، زیرا جنت با عشق زنده بود.
آلتین آی که از نفس یار بیدار شده بود و از دل دلدار حدیث دل را می دانست، از سخنان محبوب خوشش آمده بود و با ساکنی رل خواب بودن را بازیگر شده بود یار گفته بود:      

بار دیگر عهد دلـم را زلـف تـو شکست
از زاهـدی گذشتـم، شـدم بر تـو پـرسـت
گـیر مانده دلـم شـده افتیـده پـی زلـف تو
بوی زلف تو سرهر بوی سر شده است
   
   شاهسون با بوئیدن زلفان یار ادامه داده بود، گفته بود: تمنی سعادت دراز دارم همچون زلف تو با تو، تا هزار بار بر چشم سرمه کنم خاک قدم های پای تو را.
زلفان زیبای تو که بر روی تو بیاید همه خواهند گفت که آفتاب گرفتگی شد، بر نور سیمای تو، زلفان زینت، قیمتی اند که در دو کنار روی تو حلقه حلقه افتیده باشد.

بر مشامـــم برسـد بــــوی گــیسوی تو
چونکه عطرجانم است خوش بویی تو

   بوی گل یاسمین که از زلف سمن سای تو بر مشام من می رسد، هزار جان داشته باشم بر یک ذره ی باد او قربان می کنم.
زلف تو که فتنه ی سحربازی دارد، بر اسارت جادو اش دل فریفته شد، شیفته ام از بین مندل تیر عشق را بر سینه ام می زند.

هر کی سوی زلف پریشان تو دید
دل را باخــت با قــرار نـنـشســـت
 
   آه بر آن روزیکه با غلغله رسا بر عالمیان اعلان کنم که بر بوی زلفان تو بنده شدم تا از مشام رسیده بر دماغم بر زانوها بر رخ رخسار تو زانو زده باشم و اجازت گرفتن دایمی قلبت را تقاضا کرده باشم با دلبندی بر همیشه.
من که جان را بر بوی زلفان تو که باد آورده فدا می کنم از حضورش در نزدم آرامیده تر می شوم.    

جـان را بـه بـوی زلـف تــو بـربـاد داده ام  
به عطــــر خـــوش بــادش جــوشیــــــده ام    
مشام دل ز زلف سمن سای تو خوش است
از نـقش نــــــگار زلـــف تــــو درخشنده ام  
  
   بر زلفان خم در خم ات قربان که یک عمر دل را بر بویش اسیر ساختم.
اگر که سرکشی زلف تو از سر هم بگذرد بازهم در جورش من قربان که بر مشام من بویش مستی را می آورد.

هـنر مـوی تـوست نقـاش بـاد شده ام
به رقص زیبای او مست آباد شده ام

   دل که با پیچ خمش اسیر روزگار زلفان زیبای توست، تا باد هر دم از سر زلف تو بوزد، چه می شود دایمی مسیر باد از سر زلفان مشک خیز تو وزیدن کند تا بر دماغم سحر بوی زلفان را وسیله شود که در جادویش عشق برملا شده باشد.
حاشیه ی زلف دار پیشانی تو بر بوسیدن آفریده شده است تا دسته موی تابیده در کنار پیشانی ات نقطه ی باشد بوسیدنم های ام را از آنجا شروع کنم، تو با ناز در خواب باشی و من آهسته ببوسمت با بوی زلفانت.

مستـم با تــلاش در جنـــگل مــوی تو  
چیزی نمی خواهم غیرازعطربوی تو
   
   چشمانت که مایل به خواب ناز باشند، بوی زلفان تو شبیخون بر دل تیر زده باشد، با بوسیدنم های من در خواب ناز بروی، چه خوش است که جشن عشق برپا شده می شود.
تو که زلفان زیبا را پریشان می سازی، دل من را آشفته بر آن می سازی که بر نقش زلفان تو سروده هایم حال آن زلفان را بیان کنند بر مسرت دل بوئیده ترانه سرای می شوم.
این بوی زلفان توست که بر دل حمله دارد، فغان دل را روا شده بدان که در جدل است تا دایما در حوض بوی زلفان تو شناگری داشته باشد.  

این بوی زلف تو که شبیخون بر دل می زند
فـغـان دل مـــی کشـــد تـیـر جـدل مـــــی زند 
ز بـنـد ظلـم زلـف تـو بر دل خلاصــی نیست
سحر و جادوی اوست از بیـن مـندل مـی زند
 
   کج تاب زلفان تو که هنر دام دارد، با سلسله حلقه های دلکش بر دل الهامی می بخشد، تا قعر این دل بر باغچه ی بوی زلفان تو تسلیم شده باشد.
یک عمر از زلفان تو سخن زدن چه خوش است که بر مسرت دل وسیله ی شود، برای برنا نگهداری دل، همان صهبای شده باشد، خوش و گوارا با عیش.
نقاشی شمایل زلفان تو بر دلم آه ی را سبب می شود، مبادا بر بوئیدن دیگران پنجره اش را باز نسازد، چونکه در درازی هر تار زلف تو دلم خم پیچی که دارد بوی زلفان تو، گه بر شاد شدن دل سبب می شود گه وهمی را بر دل روا می سازد، مبادا بوی زلفان تو بهار بر دیگری شود و برای ساختن خزانم سبب گردد.

باز از سر مسـت می سازد گیسویت
خرابم می کند تماشای چشم جادویت    

   ادامه داده بود گفته بود، من و باد دو سرگردان هستیم در تماشای رقص تارک های موی تو. چشمانت با خماری از عیش جوانی معصومانه که در خواب اند، چه منظری است با رقص تارتار موی تو در سر سیما سیب تو. 

در کار معشوقی هر چند تو استادی
لیکـن از مـن آمـوز هـنـر پـریـشانی

   از این بعد روی سری به سر کن، مگذار بین من و باد در سر آشفتگی موی تو نزاع بر خیزد، چونکه کج تاب زلفان تو هنر بدام گرفتن را می داند، بگذار یا باد با توباشد یا من با تو باشم.

او کج تاب زلف گره گیرتو هنر دام دارد
با سلسله حلقـه های دلکش هنر ابهام دارد 
یک عمر می تـوان سخن از زلـف تو زد
عبیر و پونه بوی زلف تو هنر الهام دارد
  
  آلتین آی غرق در خاطرات بود که صدای دلاورخان شنیده شد، می گفت: من برای ترصد لشکر ابلیس بیرون می روم، اگر زمینه آماده باشد بر شما راهنمایی می کنم بر حسب گفتار من عمل کنید. باید دقت عالی را در کار اندازیم تا قبل از رسیدن در مکان ابلیس از جانب اردوی وی دیده نشویم.
اگر که نفرات ابلیس ما را ببینند حتمی بالای ما هجوم می کنند بنا در هر پیش آمد حوادث حاضر شده باشیم دیگر چاره نداریم.
همه تایید گفتار دلاورخان را کردند، آلتین آی نیز بر گفتارشان شامل شد گفت: یعنی ما منتظر می باشیم تا شما از بیرون معلومات داده راهنمایی کنید؟
قبل از دلاورخان آرتین گفت: آری ما مطابق بر پلان دلاورخان گوش بر هدایت شان می شویم و از هر نگاه آماده و حاضر می باشیم.
سنگ های دهن مغاره را دور کردند، دلاورخان بیرون کهب را دیدن کرد، شرایط بیرون را برای پرواز مساعد دید و سرآتمین اش سوار شد، قامت را کمی خم گرفته یک بغله پرواز کرد. همه در داخل مغاره از هر نگاه مکمل آمادگی بر ماجرای نجات دادن شاهسون و مدیر صاحب گرفتند، لیکن مطابق بر فیصله شان نفر سومی را نیز از گرفتاری ابلیس نجات می دادند و قبل از حاکمیت شیطانی ابلیس بر بنیاد اخلاق وی از بند اسارت دور می کردند. مگر با خود دو البسه جنگ را برای شاهسون و مدیرصاحب آورده بودند، نفر مذکور بدون البسه جنگی می شد، دلاورخان بر دوش گرفت که با وی همکار شود.
دلاورخان بر مسافت دور رفت هیچ کسی از اردوی ابلیس دیده نمی شد بر دکترجان هدایت پرواز را می داد از دور یک آتش باش را دید گفت: کمی منتظر باشید.
دلاورخان مانور زد و از کنار کوه سوی آتش باش دیده شده پرواز نمود و در محلی رسید که نفرات ابلیس در جستوجوی شان اند، ولی بازدید شان را بر سوی دیگر داشتند. دلاورخان که از دور دیدن داشت برای بهتر شناسایی هدف اردوی ابلیس از جهاز دوربین اش استفاده می کرد و در چهار اطراف ترصد نموده، برای پیدا کردن راه معقول دنبال فرصتی بود تا از آن موقع استفاده نموده بر سوی محل یکه اسیرها زندانی بودند می رفتند.
آتمین اش را هدایت داد تا کمی بلند پرواز کند از سر کوه چهار اطراف را ترصد نماید. زمانیکه آتمین دلاورخان آهسته آهسته بلند می شد، گروه از آتش باش ها را دید که از بالای کوه به سمت محل ابلیس پرواز داشتند و نفرات یکه سر آتش باش ها بودند بر هر سو دیدن می کردند. دلاورخان عاجل خود را در کمر کوه گرفت تا نفرات ابلیس دیده نتوانند و بعد چند لحظه با دقت در سر کوه پرواز نموده بلند شد و از سر کوه با دوربین اش چهار طرف را دیدن کرد. کوه مملو از مختلف درختان بود و سر سبز بود، از انبوه شده درختان امکان پنهان شدن را می داد، دلاورخان تصمیم گرفت تا دیگران را در سر کوه راهنمایی کند و از بین جنگلات بر سوی منزل ابلیس طوری پرواز کنند، سرداده های ابلیس دیده نتوانند. منطق یکه برای دلاورخان پیدا شد، در چهار اطراف کوه برای کشف و دریافتن دلاورخان شان اردوی ابلیس سفربر شده بود و نفرات اردو چندین بار سرکوه را دیدن کرده بودند و از این که رد پای مهمانان ناخوانده شان را پیدا نکرده بودند بر مسافت های دور در جستوجو شده بودند، لاکن گمانی از پنهان شدن دلاورخان شان در غار از کوه نداشتند و با تجسس زیاد هر سو را دیدن کرده بودند و دور از این منطقه بیشتر دقت نفرات ابلیس بود، همه این منطق فقط یک حدس و تخمین برای دلاورخان بود که چنین تصور داشت.
دلاورخان درخت بزرگ را شناسایی کرد که در قسمت پایانی وی غاو بزرگ وجود داشت، در اثنا خطر در آن جا در زیر شاخه ها و برگ های درخت پنهان شده می توانست. بار دیگر بر چهار اطراف نظر انداخت دید که کسی از لشکر ابلیس دیده نمی شود بر آرتین و دکترجان کروکی منطقه را راهنما شده گفت که با دقت در پرواز باشند، هر حال با گروه از لشکر ابلیس برخورد کردن شان ممکن بود، پس در هر حال آماده می بودند که بودند.
دکترجان شان با بسیار دقت از مغاره بیرون شده سوی دلاورخان پرواز کردند، دلاورخان با دوربین اش هم در چهار اطراف نظر می انداخت و هم بر سوی آرتین شان دیدن داشت تا که آلتین آی دیده شد و در عقب آلتین آی مولوی صاحب بود و بر همین شکل عقب در عقب همه شان سوی دلاورخان پرواز داشتند. دلاورخان کروکی منطقه را راهنما می شد تا که در نزد دلاورخان رسیدند و در همان جا در فضا جلسه مختصر گرفتند و طبق پلان دلاورخان از سر زمین که با زمین کوه تماس نداشته باشند از بین جنگلات که درخت های بزرگ داشت پرواز نمودند و بر اساس خواهش دلاورخان هر کی بر یک سمت دیدن می کرد، آلتین آی پیشرو را می دید، مولوی صاحب بر سمت راست دیدن داشت، آرتین بر سمت چپ دیدن می کرد و دکترجان و دلاورخان بیشتر در عقب دیده پرواز داشتند زیرا آمدن لشکر ابلیس از هر سمت ممکن بود. همه که در هر سو دیدن می کردند عقل آتمین ها با همدیگر ارتباط داشت، چونکه نظر به ساختار تکنولوژی آتمین ها اگر در یک مسافت تعیین شده در یک ردیف پرواز می کردند، در سمت  پرگرامی که آتمین اولی هدایت می شد، رده دومی اولی را تعقیب می نمود و دیگران بر همین منطق در راه پرواز می کردند.
در پیشروی رسته، آلتین آی بود که با عقل اش هدایت بر آتمین اش می داد و دیگران از عقب وی میرفتند. بر همین منطق پرواز که کردند هم در چهار اطراف ترصد داشتند و هم بدون مشکل راه را طی می کردند. از بین جنگلات می رفتند از زمین کوه کمی بلند در پرواز بودند و زیر برگ ها و شاخه های درختان پرواز می کردند تا نفرات لشکر ابلیس از دور دیده نتوانند.
مسافت درازی را طی کردند ساکن و بدون خطر سپری نمودند لاکن در نقطه ی رسیدند محل کاشانه ی پرندگان بود. با دیدن آلتین آی شان پرندگان در هراس افتیده با شور غلغله هر سو پرواز کردند مثل یکه تصور داشته باشند گویی برای نابودی کاشانه شان دشمنان آمده باشند. صدای پرندگان دقت اردوی ابلیس را جلب کرد، نفرات ابلیس از هر سو بر همین منطقه هجوم آوردند. دلاورخان از رده بیرون شده نظر انداخت که آتش باش ها با سرعت سوی شان می آیند، در این اثنا نظراش به کمر کوه افتید که ساختار عجیبی داشت با هنر طبیعت ساخته شده بود و برای پنهان شدن نهایت مکان مساعد بود. بر یاران اش گفت که از عقب من بیاید و در کمر کوه رفتند که از بلندی، کمر را کوه پنهان ساخته بود و در وسط کمر، مغاره ی بود بین اش تاریک بود و برای مخفی شدن بهترین مخفی گاه بود. همه داخل غار کمر کوه شدند و عینک های شب بین شان را بر چشمان گذاشتند و در قعر کهف پنهان شدند با ترصدها.
نفرات اردوی ابلیس در محل رسیدند و با دقت در هر طرف دیدن کردند تا که دقت یکی از نفرات ابلیس بر کمر کوه رسید.
چند تن شان در کمر کوه در نزدیک دهن مغاره آمدند و هر چه که دیدن کردند چیزی به چشمان شان نمایان نشد و با آتش باش ها چندین بار آتش فاش کردند تا از روشنی بین کهف را بهتر دیدن کنند، لیکن دکترجان شان تدبیر این عمل را گرفته بودند و در گوشه کنار پنهان بودند، دیده شدن شان ناممکن بود.
نفرات اردوی ابلیس با آتش باش های شان چیزی را پیدا نکردند، بر مرکزشان احوال دادند که آوای پرندگان بانگ طبیعی شان است نه تاثیرات دیگر.
همه لشکر با آتش باش های شان از منطقه دور شدند و در فاصله های دور رفتند برای پیداکردن دلاورخان شان.
دلاورخان با دقت از مغاره بیرون شد و با بسیار توجه منطقه را غوربرسی نموده چهار اطراف را دیدن کرد و دستور داد تا همه بیرون آیند.
همه که از کهف بیرون شدند بار دیگر پرندگان هر سو پر زده پرواز می کردند، مانندیکه لشکرابلیس دوستان شان باشد دلاورخان شان دشمنان.
لشکر ابلیس که در نزدیک کاشانه ی پرندگان آمده بودند، ناراحتی برای پرندگان پیدا نبود، چرا از دکترجان شان پرندگان می ترسیدند کسی منطق این رمز را نمی دانست.
پرندگان که هیاهوی هنگامه را انداختند این بار اردوی ابلیس اهمیت نمی داد چونکه در تصورشان صدای طبیعت پرندگان است.
آرتین شان با مشورت زودتر از این محل رفتند تا بیشتر از صدای پرندگان نفرات قوای ابلیس اشتباه نکنند. از منطقه که دور شدند از بین جنگلات سفر داشتند، درختان پر میوه را دیدند میوه ها بین گل ها نقش نگار عجیبی داشت، بوی دلانگیز دلربا بر دماغ ها شده بود هوا نرم و خوش بود.
پروازشان سراعت زیاد نداشت زیرا بیشتر با دقت مسافت را طی می کردند. بالاخره در نقطه ی رسیدند باید از کوه جدا شده یا از سر زمین هموار پرواز می کردند یا از سر آب دریای خروشان که در پیش روی شان بود، پرواز می کردند.
زمین هموار پر از انواع درختان بود و سرسبزی داشت لاکن در هنگامی که اردوی ابلیس خبردار می گشت غیر از مجادله شانس دیگر نداشتند، ولی از آب دریا که پرواز می کردند، یک استقامت دریا تپه های بلند پست داشت و با درختان بزرگ و با پناه گاه های زیاد.
آرتین شان علاقه نداشتند تا رسیدن در محل مکان ابلیس با لشکر ابلیس نبرد کنند، از این خاطرکه جنگ در ضررشان بود باید پرگرام نجات ده یی عملی می شد.
همه همنظر شدند تا از سر آب دریای خروشان پرواز کنند و با دقت و ترصدها!
دلاورخان در پیشرو بود، بیشتر کروکی دریا و منطقه را در نظر گرفته و محاسبه کرده پرواز می کرد و دیگران دقت شان را بر نفرات قوای ابلیس کرده بودند، در صورت دیدن شان عاجل دیگران را آگاه می ساختند.
دلاورخان که خریطه دریا و منطقه را دیده پرواز می کرد گفته بود بر هر سمت یکه پرواز کنم حتمی تعقیب کنید، چونکه تلاش می کنم از سمت یکه پناهگاه واری باشد استفاده کنیم.
از عقب دلاورخان پرواز داشتند، آب دریا تیز و خروشان بود و با صدای خوش نسیم گوارا را بر رخ می زد. تا مسافت دراز کسی دیده نشد، در محلی رسیدند آب دریا سمت اش را تغییر می داد بر استقامت دست چپ می رفت. زمانیکه بر سمت آب دور خوردند در عقب دلاورخان مولوی صاحب بود گفت لشکر ابلیس!
عاجل عقب نیشنی کردند و آتمین های شان را دور داده کمی در عقب رفتند و مشورت نمودند باید از مسیر آب جدا شوند. شانسی که داشتند هیچ یک نفرات ابلیس ندیده بود و همه شان آتش باش های شان را آب می نوشاندند.
دکترجان شان از سر آب جدا شده در سر تپه ها پرواز کردند و به صلاح اندیشی ها از سر درختان پرواز داشتند، لیکن نه چندان بلند پرواز می کردند از این سبب که در اثنا پیدا شدن نفرات ابلیس در بین جنگلات پنهان شوند، مگر این بار چند تن از آتش باش ها را در زمین جنگلات دیدن می کردند و سراسیمه شده بر دو سمت دو گروه شده گریز می کردند.
وقتی چند تن از نفرات ابلیس را با آتش باش های شان در زمین دیدن کردند، فوری که تصمیم گرفتند دست پاچه شده بر دو گروه تقسیم شده در دو استقامت گریز کردند. آلتین آی با مولوی صاحب بر سمتی رفتند شاخه از کوه دیگری بود بکلی کروکی او کوه بر کسی معلومدار نبود، چونکه در نقشه یکه دست دکترجان شان بود اشارت شده نبود.
دلاورخان شان بر سمت دیگر که گریز کردند، در محلی رسیدند امکان پنهان شدن را داشتند، سبب اینکه زمین خشک کویر بود لاکن سنگ های بزرگ داشت، سنگ ها بر اندازه بزرگ بود بین سنگ ها پناهگاه های زیاد بود که نفرات اردوی ابلیس از دور دیده نمی توانستند، در یک پناهگاه داخل شدند و از آلتین آی و مولوی صاحب محل گریزشان را پرسیدند. آلتین آی و مولوی صاحب محلی را که تعریف کردند در نقشه یکه در دست دکترجان شان بود دیده نمی شد، دلاورخان گفت: من با دقت زیاد بر منطقه یکه آلتین آی شان هستند می روم، اگر چه دقت زیاد بر خرچ می دهم تا نظرات نفرات ابلیس را بر خود جلب نکنم، لاکن برای هر پیش آمد حاضر باشید شاید نبرد بین اردوی ابلیس و ما صورت بگیرد. دلاورخان که از بین پناهگاه سنگ ها بیرون شد با تماس آلتین آی و مولوی صاحب با راهنمایی آن ها بر سوی آن ها پرواز نمود، شانس شان یاری کرد بدون اینکه نفرات لشکر ابلیس دیدن کنند در نزد مولوی صاحب و آلتین آی رسید و با راهنمایی دلاورخان مولوی صاحب و آلتین آی از عقب وی پرواز کردند و با یاری از شانس در نزد دکترجان شان رسیدند.
دکترجان نقشه دست داشته را باز نمود و با دقت خریطه را دیدن کردند، آرتین گفت: ما باید از عقب منطقه ی ابلیس که مسافت درازی را طی می کنیم پرواز کنیم، چونکه از پیشرو رفتن ما را با نفرات ابلیس در نبرد مجبور می سازد.
زمان تاریکی محل را محاسبه کردند که اگر با سرعت پرواز کنند می توانند قبل از تاریکی در نزدیک مکان ابلیس می رسند، زیرا یگانه شانس یکه داشتند باید در هنگام تاریکی در عملیات شان شروع می کردند، در او صورت نجات دادن مدیرصاحب و شاهسون آسان تر می شد. همه در پلان هم نظر شدند و از پناهگاه بیرون شدند و در سمتی رفتند مسافت را دور می کرد مگر برخورد با دشمن را کمتر می ساخت و شانس را برای شان بیشتر می داد.
دلاورخان شان پرواز که نمودند، مسیر با سنگ های بزرگ شکل گرفته بود، لیکن سنگ ها با بته های انبوه خار یک نوعی از جغرافیا را تشکیل می داد، مهندسی منطقه همه را بر حیرت سوق داده بود، آرتین گفت: جای تعجب نیست همان گونه که در دنیا سطح بیرونی زمین در حرکت است، در دنیای جنت هم چنین منطق حاکم است، بر همان گونه که در دنیا کوه ها از زمین هموار شکل می گیرند و فشار داخل زمین و حرکت داخل زمین بر شکل گرفتن شان نقش دارد و بر بنیاد کتاب مقدس که در سوره نعمل در آیت 88 خداوند می گوید: «کوه‏ها را می‏بینی، و آنها را ساکن و جامد می‏پنداری، در حالی که مانند ابر در حرکتند; این صنع و آفرینش خداوندی است که همه چیز را متقن آفریده; او از کارهایی که شما انجام می‏دهید مسلما آگاه است!»
بر همین منطق دنیای جنت در حال تکامل است، یعنی سنگ هایکه می بینید، در تصورتان می آید از خود می پرسید چگونه می شود در چنین اقلیم بر چنین شکل آمده باشند؟
برای جواب این سوال باید از معجزه کتاب مقدس که عالم را در حیرت می اندازد، درک داشته باشیم.
یعنی منطقه در زمان ما چنین اقلیم دارد، در دیروزش دیگر بود و در فردایش دیگر می گردد، همچون اقلیم دنیا!
آن چه که ما معجزه می گویم ناتوانی عقل ما را نشان می دهد، در حالیکه در پیدایش دنیا و آخرت چیزی بنام معجزه وجود ندارد، فقط علم اوست که مادر همه علم ها بوده برای هر پدیده یک منطق قوی خود را دارد.
لاکن انسان که در کج تاب عقل خود می رود در یک نقطه اساسی دقت کرده نمی تواند، الله انسان را طوری آفریده است دایما در تکامل می باشد و بر همین گونه مغز انسان یک دنیای بزرگ است. بلکه محوطه ی کائنات را کشف کرده بتوانیم لاکن شناختن دنیای مغز انسان، مشکلتر از دانستن محوطه ی کائنات می باشد، چونکه از محوطه ی کائنات بزرگ است.
به عبارت دیگر هر سمت این دنیای بزرگ میلیون ها راز و سر دارد، چه اندازه که کشف می گردد، انسان را بر حقیقت بینی بیشتر نزدیک می سازد. پس برای انسانی که هنوز اهمیت دنیای عقل خود را ادراک نداشته باشد، هر پدیده جدید یک معجزه نمایان می شود، در حالیکه بدون منطق چیزی نه در دنیا و نه در آخرت وجود دارد.
دلاورخان شان از سر سنگ ها که می رفتند با سرعت زیاد در پرواز بودند، از این که خلاف سمت مکان ابلیس قرار داشتند برای نفرات ابلیس حدس زدن بر این سمت ضعیف بود، لاکن بازهم بیشترین دقت را داشتند، تا که از منطقه سنگ زارها بیرون شدند و در شاخه کوه ی رسیدند از اطراف کوه و یا از سر کوه می توانستند بر سمت ابلیس رخ شوند.
کوه که سرسبز بود قله بلندی داشت، در سر کوه هوا سرد بود و بارندگی برف وجود داشت، زیرا بر ساختاری ساختمان ساخته شده بود هوا را سرد نگهداری می کرد.
در سر کوه برآمدن آتش باش ها ناممکن بود، چونکه آتش باش ها حیوان های بودند بر اقلیم معتدل تربیت بدن شان مساعدی داشت.
دکترجان این ویژگی را در نظر گرفته پیشنهاد نمود تا در سر کوه پرواز کنند و در سر کوه آخرین گردهمایی جلسه شان را دایر نموده پلان هجوم بر منزل ابلیس را بگیرند.
در سر کوه پرواز نمودند در محلی رسیدند هر طرف یخبندان بود، از زیر یخ ها آب صاف جریان داشت مگر قسمت بالایی به اندازه سرد بود برف که میده ریزش داشت، ریزش های برف بر یخ تبدیل می شد.
منظره جالبی را از بلندی کوه دیده می توانستند، چونکه یخبندان اشکال مختلف بر هر قسمت کوه داده بود و تصاویر جالب نمایان شده بود به مانندیکه نقاش با استادی نقش گذاری کرده باشد.
مکانی مناسب پیدا نموده از آتمین های شان پایان شدند، دکترجان خریطه را باز نموده با آرتین مشورت نمود و محل بودباش ابلیس را تخمین زده مسافت را شناسایی نمودند. در این اثنا دلاورخان قسمتی از یخ را شکست و از آب صاف آن محل کمی آب گرفت، بر هر کی تعریف کرد، هر کی از آب نوشید و بر حسب پلان گرفته شده بر آتمین های شان سوار شدند و از سر کوه بر سمتی رفتند استقامت در سوی مکان ابلیس بود.
از سر کوه که بر سمت محل ابلیس نشیب شدند سرعت آتمین ها را بر آخرین درجه رساندند، مثل یکه با قوت نور همراه بوده باشند بر مانند تیزی تیر پرواز می کردند. هر چند دقت داشتند تا نفرات قوای ابلیس از آمدن شان خبردار نگردند مگر با سرعت زیاد می رفتند چونکه موقع تاریک شدن منطقه نزدیک شده بود.
در وسط راه بودند هوا روبه تاریکی رفت لاکن زمان مناسب داشتند تا از تاریکی استفاده نموده عملیات کنند.
هواکه تاریک شد عینک های شب بین شان را بر چشمان کردند و بدون هراس بر سوی منزل ابلیس رفتند. از این سبب که در تاریکی امکان دیدن برای نفرات ابلیس ناممکن بود و هر کی از نفرات ابلیس در هرکجا که بود در همان محل آتش باش های شان را پایان نموده منتظر روشنی شده بودند. دکترجان شان از بار اول چگونگی مسیر راه را می دانستند.
در منطقه که رسیدند از همان جایکه داخل سالن بزرگ یکه اسیرها زندانی بود رفته بودند از همان مسیر رفتند و از درآمد بزرگ سالن داخل شدند. ابلیس بدون واقفه بر گوش اسیرها چیزی می خواند، از این سبب که برای تغییر ذهن اسیرها کوشش بیشتر لازم بود تا در بند اسارت اش تسلیم بگیرد. چونکه بر وجود و بر عقل اسیرها تسلط نداشت، لاکن خصلت انسان را می دانست اگر که هر دروغ چندین بار گفته شود و تکرار شود، خصوصیات تسلیم شدن انسان فعالتر می گردد و انسان با اراده خود دروغ را حقیقت فکر می کند، زیرا منطق و مطالعه و بررسی اش گرفته می شود، تنها خصلت ازبر کردن باقی می ماند.
دلاورخان بر دکترجان گفت که با مولوی صاحب و آلتین آی از سمت چپ سالن موضع بگیرند، خود با آرتین در سمت راست سالن رفت و در بیرون از سالن دلاورخان فایر مدهش نمود، با صدای هولناک ابلیس را تکان داد و ابلیس در عقب دیده از درواز بزرگ ورودی بیرون را دیدن کرد. ابلیس از بودن دکترجان شان بین سالن بی خبر بود، گمان زد که وقوع انجام شده از بیرون است.
در این اثنا دلاورخان بر مولوی صاحب و آلتین آی گفت: عاجل اسیرها را از بند خلاص کنید و مدیرصاحب و شاهسون را بر آتمین های تان سوار نموده از شکاف بالای سالن که بین وسط بام سالن خالیگاه بزرگ بود گریز کنید و بر دکترجان و آرتین گفت: تا خلاصی اسیرها از بند زنجیر سوی ابلیس دقت داشته باشید، ممکن نبرد صورت بگیرد.
ابلیس که از بین سالن بی خبر بود بر بیرون دیدن داشت، آلتین آی شاهسون را از بند زنجیر نجات داده بر آتمین اش سوار نمود و مولوی صاحب مدیرصاحب و فرد سومی اسیر شده را خلاصی داده مدیر صاحب را بر پیشروی آتمین اش سوار نموده فوری از شکاف بالای سالن که خالیگاه بزرگ بود، بیرون رفتند. دلاورخان فرد سومی را با خود گرفت و بر دکترجان و آرتین گفت که گریز کنند. دکترجان و آرتین از قسمت بالایی سالن که باز بود، بیرون پرواز کردند، دلاورخان نفر سومی را با خود گرفته می خواست بیرون شود، ابلیس در عقب دید و با دست راست خود آتش را فایر کرد و صدای هراسناک را کشیده چیزی بر نفرات اش گفت.
در این هنگام دکترجان و آرتین از دلاورخان حادثه را پرسیدند دلاورخان گفت که از بیرون بر سالن دقت داشته باشند و موضع بگیرند. دلاورخان که از فایر آتش ابلیس مدافع شده بود، با سلاح بزرگ اش بر ابلیس فایر نمود، مگر دید که مرمی سلاح بر ابلیس تاثیری ندارد، عاجل بر ستون های سالن فایر کرد و ستون بزرگ که در وسط سالن بود، در زیر هدف قرار گرفت و چند فایر مکرر که نمود، ستون تکان خورد، فوری سوی وسط سالن پرواز نمود تا از خالیگاه بیرون شود.
در این اثنا چند فایر دیگر کرد ستون مرکزی از وسط پارچه شد و سالن که با زمین یکی می شد، دلاورخان از بین خالیگاه در هنگام سقوط سالن بر زمین، از بین خاکروبه های سالن بیرون سالن پرواز کرد و سر ابلیس گرد خاشاک سالن ریخت.
دلاورخان بر مولوی صاحب و آلتین آی هدایت داد تا سوی کوه با سرعت پرواز کنند و بر آرتین و دکترجان گفت: باید منطقه ابلیس  زیر زبر شود و بر فایر کردن شروع نمودند و منطقه را زیر خاکربه نموده، سبب شدند که هرجا آتش گرفت.
از اینکه در تاریکی نفرات ابلیس مدافع و هجوم کرده نمی توانستند، در زیر فایر سلاح های دلاورخان شان با آتش باش های شان صدای هولناک می کشیدند. در حالیکه منطقه در آغوش جهنم آتش افتیده شده بود، مکرر فایر دلاورخان شان دوام کرد تا که دکترجان گفت: کفایت می کند باید گریز کنیم.
دلاورخان شان با آلتین آی و مولوی صاحب تماس گرفته در سمت کوه پرواز کردند، در این هنگام هوا آهسته آهسته روشن شد، در حالیکه مسافت زیاد را طی نموده بودند، آرتین در عقب دید که گروه بزرگ از آتش باش ها با سرعت نزدیک می شوند.
آرتین بردلاورخان و دکترجان گفت: با سرعت باید بگیریزیم چونکه دشمن نزدیک می شود. دلاورخان شان با سرعت که گریز داشتند این بار از دو سمت راست و چپ نفرات ابلیس نمایان شدند و نبرد شروع شد.
دلاورخان از آلتین آی پرسید تا کجا رسیدن شان را بگوید، وقتی دانست که در نزدیک کوه رسیدند، هدایت داد تا در بلندترین قله کوه پرواز کنند و در آن جا منتظر باشند. از اینکه در بلندترین قله کوه هوا نهایت سرد بود رسیدن آتش باش ها ناممکن بود.
از آلتین آی شان مطمئن شدند و بر نبرد مقابل لشکر ابلیس دوام دادند.
جنگ مدهشی بود بین تکنولوژی و بین آتش باش ها!
در این نبرد آتش باش ها از هر سمت هجوم می کردند و آتمین ها در مقابل هر فایر آتش آتش باش ها و فایر آذرکمان های نفرات ابلیس مانور زیبا داشتند، چونکه بر منطق مدافع کردن و حمله کردن این تکنولوژی ساخته شده بود.
پس شانسی که آتش باش ها داشتند، در عوض آتمین ها باید مستقیم انسان ها را در زیر هدف می گرفتند، در شروع از این راز بی خبر بودند، مگر در ادامه جنگ این ضعف دلاورخان شان را کشف کردند و یگانه مشکل یکه برای دلاورخان وجود داشت، فرد سومی بود که از اسارت نجات داده در آتمین اش گرفته بود و حتی اسم وی را نمی دانست، چگونه از آتش آتش باش ها وی را حفاظت می کرد؟
درهنگام نبرد مطابق بر فایر آتش باش ها آتمین ها بالا پایان پرواز می کردند و گاه بر سمت راست مایل می شدند و گه بر سمت چپ خم می گشتند. یعنی یک نوعی از عقل بود که همکار با عقل انسان بود و با امکانات عقل انسان به میان آمده بود که در هر حالت همچون عقل انسان عقل آتمین ها اوضاع بر وقوع رسیده را تحلیل و بررسی نموده تصمیم گرفته می توانست. یعنی نمای از دنیای عقل انسان بود در بدن آتمین ها تجلی نموده بود.
البسه های نفرات ابلیس با رنگ تیره ساختار عجیبی داشت، در هنگام تغییر نور در زمین جنت، رنگ البسه ها تغییر می خورد و از دلاورخان شان هم بر همین منطق و تکنولوژی بود، تفاوت یکه با البسه های لشکر ابلیس داشت، ساختار البسه های نفرات ابلیس بر روح و روان رنگ آتش باش ها مساعد بود و با تغییر رنگ نور خورشید جنت، رنگ البسه ها با رنگ آتش باش ها تغییر پیدا می کرد.
البسه های جنگی دکترجان شان بر منطق ساختار و رنگ آتمین ها بود که رنگ شفاف روشن داشت که با تغییر رنگ نور آفتاب زمین جنت، دایما در تغییر بود.
سلاح دو طرف از منطق واحد بود، شباهت با هم داشت لاکن آتش آتش باش ها با صدا عجیب سبب آتش گرفتن می شد مگر تکنولوژی آتمین ها و البسه های دلاورخان شان در مقابل هر نوعی از آتش، خصلت مدافع را داشت که با استعداد جنگی دلاورخان شان مکمل می شد.
در یک فایر بزرگ آتش که از پیشروی آمد، آتمین دلاورخان مانور زد، در این اثنا از آتمین دلاورخان فردیکه نزدش بود دور پرید و بر زمین سقوط کرد و با صدای ناله از دلاورخان کمک تقاضا نمود. دلاورخان با عجله آتمین اش را بر سمت زمین طرف وی هدایت داد و از دست راست اش گرفت و بر آتمین اش سوار نمود و اسم اش را پرسید، اسم شخص آران بود، از دلاورخان تشکری کرد.
بر حسب پلان گرفته شده، دلاورخان رهبری نبرد را بر وعده داشت، بر آرتین گفت: با مانور بلند پرواز کنید، کوشش نماید عوض نفرات ابلیس، آتش باش ها را در زمین اندازید و بر دکترجان گفت که مستقیم با مانورها پرواز کند و خود با دقت که بر زمین دید، زمین با انبوه از درختان، متراکمی را داشت، برای آتش باش ها مشکل را ایجاد کرده می توانست، چونکه آتش باش ها حیوان های بزرگ بودند و در نقاط تنگ یکه حدودش احاطه شده باشد، مانور زده نمی توانستند. دلاورخان این ضعف لشکر ابلیس را درک کرده بود، زیرا با تاکتیک علمی مجادله می کرد، وی بی سواد بود لاکن استعداد نهفته شده در وجود داشت، جوهری بود با کشف کردن بهترین شانس پیروزی را در هر استقامت داشت، مثل جوهر هر انسان که در وجود دارد، اگر شناسایی کرده بتواند حتمی در یک استقامت موفق می شود.
دلاورخان با یک مانور بر زمین آتمین اش را هدایت داد، در این زمان تعداد زیاد از نفرات ابلیس وی را تعقیب نموده آتش فایر می کردند. دلاورخان چندین بار بالا پایان شده سرعت را زیاد ساخت تا که تعداد زیادکه از عقب وی با آتش باش های شان پرواز نموده آتش فایر می کردند، سرعت را بیشتر کردند و بر دلاورخان نزدیک تر شدند هدفی که دلاورخان داشت.
دلاورخان بار دیگر آتمین اش را بر بلندی هدایت داد و دشمنان نیز با سرعت بر بلندی پرواز نمودند و از بلندی بر سمت جنگلات زمین به سرعت که دلاورخان آتمین اش را سوق داد، بین جنگلات داخل شد، در این اثنا تعداد زیاد از آتش باش ها که در عقب دلاورخان بودند، بر همان سرعت بر جنگل نزدیک شدند، لاکن آتش باش ها در چنین حالت نمی توانستند مانند آتمین ها از هر رخنه شکاف داخل بیرون شوند، به شدت بر درختان اصابت کردند و پشت بر پشت به همدیگر خوردند. در حالیکه نفرات ابلیس از آتش باش ها دور پرتاب می شد، آتش باش ها با صداهای هولناک سرهمدیگر می افتیدند و هر کدام شان از دهن شان آتش پف می کردند، در نتیجه منطقه زیر آتش شده بود و درختان به شدت آتش گرفته بود.
گروه دیگر که در عقب آرتین بود، دلاورخان برای آرتین گفت: بر همین سرعت دوام دهید، من عقب گروه یکه پشت شما اند حمله می کنم.
دلاورخان سرعت آتمین اش را بر آخرین امکان رساند و از عقب نفرات ابلیس که آرتین را تعقیب داشتند، رسید و با فایرهای دوامدار تعداد زیاد از آتش باش ها را در زمین انداخت و بر آرتین گفت: با یک مانور در عقب دور بخورید و در زیر آتش فایرتان بگیرید تا از دو سمت گروه ی از دشمن کوبیده شوند، بر همین منطق لشکر ابلیس را که در عقب آرتین بود زیر فایر شدید گرفتند تا که گروه بر گریز رخ شد.
این بار باید بر دکترجان همکاری می کردند، دکترجان که مستقیم گریز داشت تقریبی زیر محاصره شده بود، چونکه از چهار طرف آتش باش ها در حلقه اسارت نزدیک ساخته بودند.
دلاورخان و آرتین با سرعت که نزدیک دکترجان رسیدند هوا جالبی جذاب را بر خود گرفته بود، آسمان هفت رنگ گشته بود همچون کمان رستم.
در بلندی در فضا دکترجان در حلقه ی محاصره داخل بود و ابلیس از دور نمایان شده بود، این نبرد نهایت بزرگ می شد و بسیار مشکل می گشت.
ابلیس که از دور نمایان شد بر آتش باشی سوار بود مثل یکه از جنس دیگر بوده باشد، از آتش باش های دیگر آتش باش ابلیس بزرگ بود، دو سر داشت و با دو سر آتش فایر می نمود و خود ابلیس با کف دست راست خود آتش فایر می کرد و آتش های که از جانب ابلیس فایر می شد حجم بزرگ داشت و بر همان اندازه تاثیرآور بود.
دلاورخان بر آران گفت: نبرد سخت پیشروی ماست، بیشتر دقت کنید که در هنگام جنگ بر زمین سقوط نکنید و برای دکترجان گفت: ما رسیدیم شما بر همین سرعت مستقیم بر سمت کوه پرواز داشته باشید و تنها آتش باش های مقابل را زیر هدف فایر تان بگیرید و بر آرتین گفت: از سمت چپ دکترجان بر آتش باش ها هجوم کنید، من از استقامت راست حمله می کنم تا محاصره را شکست بدهیم.
بر همین منطق بر آتش باش ها حمله کردند، در نبرد تعداد زیاد آتش باش ها از بلندی فضا بر زمین با صداهای ترسناک افتیده می شدند، بعضی آتش باش ها با فایر دلاورخان شان بر زمین که فرود داده می شدند در نیم راه دوباره حالت جنگ را بر خود می گرفتند و بی امان بر دلاورخان شان حمله می کردند.
در شدت جنگ بودند ابلیس با گروه بزرگ نزدیک شد، این بار ذکای بیشتر کار خود را می کرد، چونکه ذکای آتمین ها از استعداد و ذکای دلاورخان شان هدایت را می گرفت. پس چه اندازه کروکی نبرد را با عجله سوق اداره کرده پلان گرفته می توانستند بر همان مقدار از آتش ابلیس و نفرات وی نجات پیدا می کردند.
در بین شان دلاورخان فردی بود بدون سواد لاکن ذکای که داشت می توانست بر زمان نهایت محدود شرط ها را تحلیل و بررسی و تصمیم بگیرد، بدین خاطر رهبر نبرد شده بود.
زدخورد که با شدت دوام داشت دلاورخان با سرعت آتمین اش را بر زمین سقوط داد، نوعی از تاکتیکی بود عقل ابلیس را مغشوش می کرد.
ابلیس بر تعدادی از آتش باش هایش هدایت داد تا دلاورخان را اسیر بگیرند، حادثه ی که رخ داد یک سمت از محاصره شکسته شد. دلاورخان بر دکترجان و آرتین هدایت داد تا از سمت یکه راه باز می شد با سرعت گریز کنند. دکترجان شان از فرصت بدست آمده از محاصره نجات یافتند و دلاورخان باردیگر هنر خود را بکار برد بر زمین که سقوط داشت نیرنگی بود اجرا می کرد.
درپایانی دریای خروشان بود که آب نهر با تیزی جریان داشت. دلاورخان از بلندی از فضا بر زمین که سقوط کرده بود تا نزدیک شدن بر سطح آب طوری هنرنمایی کرد، هر کی از نفرات ابلیس سقوط شده دانست، مگر تاکتیک زیبا بود که سقوط و نابودی ده ها آتش باش را پلان گرفته بود.
با سرعت که بر سطح آب نزدیک می شد، از عقب وی نفرات ابلیس با آتش باش های شان بر همان سرعت از بلندی بر زمین فرود می آمدند، تا که دلاورخان بر آتمین اش هدایت داد در سطح آب راست شده از سر آب پرواز کند. در این اثنا ده ها آتش باش با سرعت که بر سطح آب رودخانه نزدیک شدند، امکان مانور را نداشتند، با شدت بر آب خوردند و آب صدای بزرگ ترسناک را کشیده هر طرف تیت پاش شد.
آتش باش ها پشت بر پشت بر آب می خوردند، مثل یکه ده ها اتومبیل با سرعت تصادم کرده باشد بر همان منطق در یک نقطه افتیده می شدند.
در هنگام یکه آتمین دلاورخان در سطح آب دریا مانور می زد، آران از آتمین بر داخل آب رودخانه پرداب شد و آب به سرعت وی را با خود برد. دلاورخان از سر آب به سرعت رفت لاکن آران را دیده نتوانست، چونکه در زیر آب رفته بود، دو باره دلاورخان دور خورد و در روی آب دیدن کرد، دید که آران دست پا زده از زیر آب سر آب برآمد، دلاورخان منتظر شد تا که آب آران را نزدش آورد و از دست چپ ش گرفته از آب بیرون نمود و در آتمین اش سوار کرد و با سرعت از سر آب نهر گریز کرد و با دکترجان شان تماس گرفت که آن ها در نزدیک کوه رسیده بودند، مگر ابلیس با تعداد زیاد در تعقیب شان بود.      
دلاورخان از سر آب از سمت دیگر سوی کوه پرواز نمود و از آتش باش ها فاصله گرفته در بلندی کوه پرواز کرد. در بلندی کوه آلتین آی شان منتظر بودند، دلاورخان آران را از آتمین اش پایان نمود و از آلتین آی و مولوی صاحب تقاضا کرد که با وی در نبرد بروند، تا دکترجان و آرتین را نجات بدهند. در این هنگام شاهسون از مولوی صاحب خواهش کرد تا آتمین اش را بدهد و با آلتین آی معشوقه اش همراه دلاورخان در کمک دکترجان شان برود. با همنظری دلاورخان، شاهسون بر آتمین مولوی صاحب سوار شد و سه جنگجو برای همکاری آرتین شان رفتند.
با منطق رهبری دلاورخان در بلندی پرواز نمودند و در سر آرتین شان رسیدند و با دکترجان شان تماس گرفته از بلندی سوی لشکر ابلیس هجوم آوردند و سبب جنگ بزرگ شدند که این جنگ منطقه را در آتش گرفت.
دلاورخان شان از بلندی سوی قوای ابلیس که حمله نمودند، تعداد زیاد آتش باش ها با هدایت ابلیس سوی دلاورخان شان هجوم بردند. این بار جنگ در چنان بلندی صورت می گرفت، از زمین، آتمین ها و آتش باش ها نهایت خرد کوچک نمایان می شدند.
هر آتش باش که با فایر دلاورخان شان در زمینه انداخته می شد، تا رسیدن بر سطح زمین صدای عجیب می کشید.
در یک فایر آتش باش ها، شاهسون از آتمین اش بیرون پرتاب شد، چونکه شاهسون تجربه جنگ را نداشت، آلتین آی که فریاد زد از سقوط شاهسون بر زمین در ناله شد، دلاورخان بر کمک شاهسون رفت. در حالیکه می گفت: آتمین تان را هدایت بدهید تا زیر پای تان بیاید، شاهسون از هوش رفته بود، ملاق زده بر زمین سقوط می کرد. دلاورخان با عجله که آتمین اش را سوی شاهسون رهبری کرد، شاهسون بین آتش باش ها رسیده بود، چونکه آتش باش ها در بلندی، در پایانی و در هر جا بودند، دلاورخان با یک مانور از دست چپ شاهسون گرفت و در او هنگام شاهسون بر هوش آمد و بر آتمین اش هدایت داد تا زیر پایش بیاید، لاکن از هر طرف آتش باش ها هجوم آورده بودند.
دلاورخان و شاهسون در خطرناک ترین حالت افتیده بودند، آتمین شاهسون در زیر پای اش رسید و در این اثنا دلاورخان با چند سلاح مکرر فایر نمود تا که محاصره نشوند، بالاخره از بین آتش باش ها در بلندی پرواز نمودند، این صحنه جالبترین صحنه بود که از بین آتش باش ها از بین دود آتش در بلندی پرواز نموده می رفتند.
دلاورخان با دکترجان شان تماس گرفته گفت: نزدیک بر شما می آیم با نبرد در بلندی پرواز می کنیم تا که با همکاری آلتین آی شان در سر کوه گریز کنیم و برای آلتین آی و شاهسون هدایت داد تا با دقت از بلندی در جنگ مصروف باشند و کوشش کنند تا بار دیگر رسیدن در نزدشان اسیر نشوند.
دلاورخان با فایرها سوی آرتین شان رفت، در نزدیکی آرتین شان که رسید، هدایت داد تا سوی وی بیایند، در این اثنا با ضربه فایرها بر پیکر لشکر ابلیس برای دکترجان شان فرصت را غنمیت ساخت تا در نزد دلاورخان برسند. در نزدیک دلاورخان که رسیدند، در حالیکه از چهار طرف دشمن بی امان هجوم داشت، با مانورهای جنگی دکترجان شان نبرد نموده سوی آسمان بر بلندی پرواز نمودند  و آتش باش ها همچنان با سرعت تعقیب نموده آتش فایر می کردند. بالاخره دلاورخان شان به آلتین آی شان نزدیک شدند و یگانه امکان یکه داشتند باید گریز می کردند که از بلندی شانس داشتند.
چونکه از چهار طرف با نفرات دشمن هجوم می شد، یعنی در حلقه محاصره قرار گرفته بودند. زمانیکه نبرد نموده آتمین های شان را در بلندی فضا هدایت می دادند، آتش باش ها همچنان مثل دلاورخان شان بلند پرواز می کردند و در نهایت بلندی که رسیدند، از آن نقطه بعد نه آتمین ها بلند شده می توانستند و نه لشکر ابلیس با آتش باش های شان از او بیشتر در بلندی پرواز کرده می توانستند.
در نقطه اخیری که رسیدند، جنگ با شدت ش دوام داشت، ابلیس با یک گروه قوی از سمت کوه هجوم آورده بود، استقامتی که دلاورخان شان بر گریز ضرورت داشتند.
دلاورخان در وسط قرار گرفت گفت: از دو استقامت من، با سه سمت مجادله کنید و با سمت یکه ابلیس و گروه مخصوص اش در مقابل ما اند با ابلیس و گروه اش من مجادله می کنم، چه زمان که ابلیس را از مقابل دور کنم، از همان نقطه در سر کوه پرواز می کنیم.
دلاورخان سینه یی آتش باش ابلیس را زیر هدف آتش قرار داد و چندین فایر ضربه ی کرد تا که حیوان از برخورد مرمی های سلاحی دلاورخان ضربه شدید دید و با صدای هولناک اداره اش را از دستور ابلیس کشید. در این هنگام بین گروه هرج مرج شد، دلاورخان این بار دو سمت ابلیس را در زیر آتش گرفت و از فایر سلاح های دلاورخان چندین آتش باش که در دو استقامت ابلیس قرار داشتند، در زمین انداخته شدند و با صدای هولناک که سقوط می کردند، بیشتر از آتش باش های ابلیس را از چله می کشیدند.
دلاورخان فرصت را غنیمت دیده بار دیگر آتش باش ابلیس را زیر فایر سلاح گرفت، تا که آتش باش ابلیس با صدای ترسناک چندین متر در پایانی رفت و این هنگام موقعی بود، باید از این نقطه گریز می کردند.
دلاورخان هدایت داد تا عاجل از این فرصت استفاده کنند، در حالیکه ابلیس را زیر آتش قرار داده بود، آلتین آی شان از همین مسیر از محاصره نجات یافته سوی کوه پرواز کردند و دلاورخان عقب را سوی کوه نموده با فایر بر سوی ابلیس بر سمت کوه پرواز کرد و بعد از چند لحظه، روی را گشتانده با سرعت در سوی کوه پرواز نمود.
دلاورخان شان را نفرات ابلیس با آتش باش های شان تعقیب داشتند و فایر می کردند، لاکن آتش باش ها در سر کوه که رسیدند، هوا چنان سرد بود، امکان مقامت آتش باش ها دور می شد و آتش باش ها بدون اراده ی نفرات ابلیس در عقب برگشت می کردند، تا که مسافت بین آرتین شان با لشکر ابلیس بیشتر شد و دکترجان شان در نزد مولوی صاحب شان رسیدند. 
همه که در قله ی کوه گردهم آمدند، پلان گریز تا دهن تونل را که ایشان را از عملیات قوای ابلیس نجات می داد، در جروبحث قرار دادند. دکترجان خریطه را باز نمود، آرتین با دقت در خریطه دیدن کرد، تا کروکی راه گریز را سنجش نمایند. هوا نهایت سرد بود برای بیشتر منتظری در سر قله کوه ناممکن بود، باید راه گریز را پیدا می کردند. همه که در خریطه دقت داشتند و با هم جروبحث می کردند، دلاورخان خاموش بود لاکن با دقت دیدن داشت و برای گریز راه جدید را پیدا نموده بود. هرکی نظر داد و مشورت ها شد، در اخیر دلاورخان چند توته از سنگ ریزه ها را گرفت و هر پارچه سنگ را در هر نقطه از نقشه گذاشت و گفت: ابلیس مسیری را در نظر می گیرد برای ما ساده ترین راه گریز باشد، مگر ما از قلب اردوی ابلیس که وی تصور نداشته باشد گریز می کنیم.
قوای ابلیس که منطقه را زیر محاصره می گیرد، از تجربه چشم دیدم باید بگویم ابلیس با گروه مخصوص اش در نقطه ی موقعیت می گیرد امن ترین محل برایش باشد و او نقطه مرکز قوماندانی ابلیس می باشد، ما از همان جا گریز می کنیم.
بر گفتار دلاورخان همه مخالفت کردند، ولی دلاورخان گفت: ما که در مرکز قوای ابلیس هجوم می بریم، همه پلان ابلیس برهم درهم می شود، چونکه از دیگر نقطه ها ابلیس پلان جدا جدا دارد، لاکن از مرکز قوا پلان ندارد، زیرا گریز ما را از همان جا تصور کرده نمی تواند. هنگامی که بر مرکز قوا حمله می کنیم نفرات ابلیس از پلان داده شده بیرون می برآیند و در او اثنا یا دو باره عقب نیشتی نموده از سر کوه از نقطه ضعیف گریز می کنیم و یا مرکز قوا را متلاشی ساخته از قلب اردو گریز می کنیم. از این که پلان ابلیس کوبیده می شود، ما شانس خوبتر بدست آورده می توانیم، در غیر آن انسیاتف جنگ در دست ابلیس قرار می گیرد و ما را بر مشکلات بزرگ مواجه می سازد.
هر کی حیرت کرد، آرتین چرت زد و به دکترجان گفت: از شایستگی دلاورخان عقلم بر سوی پلان اش تسلیم شده است، مطمئن بر پیروزی نیستم لاکن ذکای دلاورخان مرا اسیر گرفته تا یک بار شانس بدهیم.
دکترجان به تفکر رفت چیزی نگفت، شاهسون با آلتین آی مشورت نمود، مدیرصاحب با مولوی صاحب مصلحت کرد، هر کی بی صدا شد تا که دکترجان گفت: یک بار آزمایش می کنیم اگر پلان روبه ناکامی شد برگشت نموده دو باره در همین جا جمع می شویم.
پلان گرفته شد، هر کی بر آتمین اش سوار شد، مولوی صاحب مدیرصاحب را با خود گرفت، شاهسون با نگار اش در آتمین سوار شد، دلاورخان آران را نزد خود گرفت و گفت: ضعیف ترین شخص مقابل اردوی دشمن آران استند، چونکه البسه جنگ در تن ندارند، من کوشش ام را می کنم ضرر نبینند، لاکن بیشترین تلاش مربوط خودشان است تا در زمان های مانور زدن مرا خوبتر قایم بگیرند تا بیرون فرود نشوند.
همه که بر آتمین ها سوار شدند، دلاورخان دکترجان را گفت: ما هر دو یک بار موقعیت دشمن را باید ببینیم.
هر دو دوربین ها را بر چشمان نموده در اطراف قله ی کوه پرواز کردند، لشکر ابلیس را دیدن کردند، دیدند که طبق حدس زده شان اردوی ابلیس اطراف قله ی کوه را در محاصره گرفته است. ابلیس با گروه مخصوص آتش باش هایش بر سمت محل اش مرکز هدایت جنگ را انتخاب نموده در فضا قرارگاه ساخته است و در نزدش بهترین آتش باش ها را جمع نموده است و بر هر کی از نفرات اش در حال دستور دادن است.
در عقب قله ی کوه که منطقه سنگلاخ بود، بیشترین نفرات اردوی ابلیس قرار گرفته بودند، راه ی که از همان سمت بر منطقه ابلیس دکترجان شان هجوم آورده بودند.
دلاورخان گفت: از عقب من پرواز کنید، چیزی که هدایت می دهم اجرا نماید.
آرتین شان از سر بلندی قله ی کوه با سرعت در مرکز قرارگاه که آتش باش ابلیس قرار داشت و هر سمت اش چه بالا باشد چه در پایانش و چه کنار، نفرات قرارگاه اش با آتش باش هااش موقعیت گرفته بودند. دلاورخان شان که با سرعت در مرکز اردوگاه هجوم آوردند، با فایرهای ضربه یی آتش باش ها را متلاشی ساختند. ابلیس با آتش باش اش بر نبرد سنگین پرداخت و با دستور ابلیس نفرات اش از هر استقامت در سمت دکترجان شان حمله نمودند و چنان به شدت می جنگیدند امکان دریدن قرارگاه وجود نداشت، لاکن پلان دلاورخان نتیجه داده بود، چونکه نفرات ابلیس از منقطه سنگلاخ ها بر محاربه نزد ابلیس آمده بودند. دلاورخان که دانست در خط عقب کوه لشکر ابلیس ضعیف است، دستور داد با سرعت بر بالای قله پرواز کنند و بدون واقفه از عقب کوه از سر سنگستان گریز نمایند.
آرتین شان با سرعت که در سر قله ی کوه پرواز نمودند تعداد زیاد نفرات ابلیس تعقیب می کردند، مگر سردی هوا همی شان را بر برگشت مجبور می ساخت.
مولوی صاحب شان با همان سرعت در عقب قله رسیدند و از سر منطقه ی سنگریز گریز کردند، تا که اردوی ابلیس پلان دلاورخان شان را درک نمود، شاهسون شان مسافت را طی نموده بودند و این بار گریز و تعقیب صورت می گرفت، تا که ابلیس با قوای بزرگ اش از دیگر راه ی نزدیک، در سر جنگلات راه ی آرتین شان می برآمدند و نبرد شدید رخ می داد.
دلاورخان شان پلان ابلیس را متلاشی ساخته از عقب قله ی کوه از سر سنگستان گریز کردند، تعداد زیاد آتش باش ها از عقب دکترجان شان حمله نمودند، لاکن فایر آتش شان بر آرتین شان نمی رسید، چونکه آتمین ها با سرعت زیاد راه را طی می کردند.
گریز و تعقیب صحنه جالبی بود، مجادله آتش باش ها را با قوای تکنولوژی آتمین ها در مقایسه قرار می داد. آتش باش ها در هنگام تعقیب که سرعت پرواز شان را در آخرین درجه می رساندند، سر را دراز به پیشرو می کشیدند، دو پای کوتاه که در پیشرو داشتند، سر سینه جمع می نمودند و دو پای دراز که در هنگام پرواز شان کمک می کرد، در عقب دراز می ساختند. در این حالت درازی آتش باش ها بیشتر می شد، با بال ها که پر زده پرواز می نمودند، درازی بال ها بر منطق بزرگی حیوان بود، چندین بار بال می زدند و بعد بر چند لحظه بال ها ساکن می گشت، لاکن از سرعت پرواز کاسته نمی شد.
دکترجان شان از سر سنگلاخ ها گریز نمودند و بین آتش باش ها مسافت را زیاد ساختند، لاکن آرتین با دوربین خود دید که تعداد زیاد از قوای ابلیس با خود ابلیس در سر راه شان موضع گرفته اند برای دلاورخان گفت: چه کنیم؟
دلاورخان با دوربین که اردوی ابلیس را دید گفت: من با دکترجان با سرعت در قوای ابلیس که در پیشرو ماست حمله می کنیم، باقی هر کس سرعت را کمتر ساخته با گروه یکه از عقب هجوم دارند نبرد را شروع نماید و کوشش کنید برای چند لحظه سرعت را کمتر ساخته برای ما فرصت پیدا کنید، تا ما با اردوی پیشرو در نبرد شویم، در او اثنا من با شما ارتباط می گیرم و زمینه را مساعد ساخته بر جانب شما گریز می کنیم تا نفرات اردوی ابلیس با سرعت ما را تعقیب کنند و شما همچنان در او هنگام بر سوی ما بیاید تا اردوی که در عقب است با سرعت شما را تعقیب کنند، ما هر دو گروه در یک نقطه واحد که می رسیم، از نقطه واحد آتمین ها را بر سوی زمین هدایت می دهیم، هنگامیکه در نقطه واحد رسیدیم آتمین های ما قابلیت مانور را دارند، لاکن ذکای ما در چنین حالت شرط است باید بهتر کار بگیریم، مگر آتش باش ها شایستگی مانور را در چنین حالت ندارند و با سرعتی که ما را تعقیب می کنند توقف کرده نمی توانند، در او هنگام حادثه ی که رخ می دهد، تعداد زیاد آتش باش ها در همدیگر تصادم نموده بر زمین می افتند، ما در چنین اوضاع از بین جنگلات گریز می کنیم.
دلاورخان و دکترجان سوی اردویکه در منطقه جنگلات راه را گرفته بودند، هجوم بردند، دیگران سرعت را کمتر ساخته با قوای عقب شان در جنگ شدند، هنگامیکه با دو نیرو از نفرات ابلیس در زد وخورد قرار گرفتند، دلاورخان با آرتین شان تماس گرفته گفت: سوی ما با سرعت گریز کنید، ما هم بر طرف شما!
دلاورخان شان با چند ضربه بر قوای ابلیس بر سمت آلتین آی شان گریز کردند، آلتین آی شان بر استقامت دکترجان شان در گریز شدند. دو گروه در محلی رسیدند در یک نقطه با همدیگر برخورد می کردند، مگر تکنولوژی آتمین ها چنان پیشرفته بود، در آخرین نقطه که برخورد صورت می گرفت، بر پایانی فضا مانور زده می توانستند. دو گروه که در یک نقطه رسیدند با سرعت سوی زمین فرود شدند، این صحنه ی جالبی بود که از آسمان بر زمین که پایان می آمدند، در بلندی تصادم آتش باش ها بر همدیگر نهایت منظره جالب را در نمایش گذاشته بود. چونکه بین آتش آتش باش ها و صدای هولناک از پایان عجیب یک منظره دیده می شد.
آتش باش ها که با سرعت دو گروه را تعقیب می کردند، در همان نقطه با همدیگر برخورد نمودند و با برخورد آتش باش ها صدای عجیب در آسمان طنطنه شد و آتش باش ها که در زمین می افتیدند با صدای هولناک آتش قوی را از دهن پف می کردند، در نتیجه ی برخورد آتش ها، منطقه در جهنم زباله های آتش قرار گرفت و ابلیس از چله بیرون شد با فریاد چه کردن اش را نمی دانست.
هنگامیکه دلاورخان شان در یک نقطه بر سوی زمین فرود آمدند، این بار گریزشان از بین جنگلات می شد. آتش باش ها که با همدیگر اصطدام می کردند، بعضی از آتش باش ها با مشکلی دور خورده از برخورد نجات پیدا کرده می توانست. تعداد لشکر دشمن بر اندازی زیاد بود، بسیاری از آتش باش ها در محل نرسیده از کنار سمت بر سوی دلاورخان شان هجوم می آوردند.
درختان جنگلات بر اندازه انبوه و تراکم یافته بود، دیده شدن دکترجان شان بر چشمان ابلیس و نفرات ابلیس از بلندی ناممکن بود. این وضع ابلیس را سخت آشفته ساخته بود، بر لشکر امر کرد تا بالای درختان جنگلات آتش بی اندازند تا در زیر آتش مولوی صاحب شان بر خاکستر مبدل شوند.
ابلیس و لشکر ابلیس جنگلات را هدف گرفتند، آتش که پف می کردند، زیباترین محل از جنگلات بر جهنم آتش تبدیل شده بود. منطقه دره بود از بین دره رودخانه خروشان جریان داشت و در دو استقامت دره کوه ی سرسبز بود که انواع از پرندگان و جانواران خورد زیبا زیست می کرد. مگر بار دیگر به خاطر جان چند انسان این بار طبعیت جنت در آتش کشیده می شد و انسان در جنت هم دشمنی اش را بر طبیعت نشان می داد.
شاهسون شان که از بین جنگلات گریز می کردند، لاکن در عقب شان با آتش آتش باش ها، زیبایی طبیعت جنت را بر دوزخ آتش تبدیل می کردند، لیکن هیچگاه خود را مقصر نمی دیدند، چونکه انسان اولاد آدم بر چنین کبر اسیر است. لاکن او صحنه که بین جنت جهنم ایجاد شده بود از بلندی از فضا آسمان منظره نهایت حیرت دهنده و جالب نمایان بود.
ذکی ترین جاندار انسان است، با امکان ترین جانور انسان است، با دو خصوصیت آفریده شده است، با ویژگی خوبی داری و با خصلت خراب کاری.
آن چه انسان را انسان می سازد، به کار گرفتن عقل بر سوی آبادانی محوطه ی حیات است.
دو خصوصیات انسان با انسان در مجادله است، تا انسان را در اسارت بگیرند. اگر انسان با ویژگی خوبی دار اش همکار شده نتواند، اخلاق خراب کاری اش وی را در اسارت می گیرد و خصلت خوبی داری انسان را محو می سازد.
فراموش نکنیم حیات با تکامل مسیراش را طی می کند، تکامل یگانه علمیست که موجودیت یک قدرت مافوق را برای ما معرفی می سازد. در کتاب مقدس خوبی بدی یا فرشته شیطان، هر چه که در طبیعت موجود است جوره معرفی شده اند. یعنی غیر از قدرت مافوق، هیچ پدیده وجود ندارد که در کتاب مقدس طاق معرفی شده باشد. اگر شیطان برای انسان معرفی نمی شد مفهوم فرشته اهمیتی نداشت، در او صورت منطق خوبی بی ارزش می شد.
جانداری که خداوند از او راضی است برای ما اخلاق وی را فرشته معرفی کرده است. یعنی زمانیکه فرشته می گویم در ذهن ما تنها اخلاق نیکو تصور شده می تواند نه شکل او جاندار.
وقتی از شیطان بحث می کنیم، اخلاق خراب یکه الله ناراضی است  در ذهن ما رسم می گردد نه قامت ابلیس.
اگر با دقت کتاب مقدس مطالعه شود، فرشته یا ابلیس را، الله هرگز نمی گوید که انسان دیده می تواند و یا خدا هرگز نمی گوید که فرشته یا ابلیس با انسان تماس گرفته می تواند.
آری حقیقت چنین است کتاب مقدس هرگز نگفته است که ابلیس با انسان تماس گرفته انسان را گمراه می کند.
دو خصلت خوب و بد که خوبی، اخلاق او جانداریکه در نزد انسان فرشته معرفی است تمثیل دارد و بدی فرهنگ شیطان را تمثیل می کند، فرهنگ شیطان از اخلاق ابلیس نمایندگی می کند، این دو اخلاق در وجود انسان با انسان دایمی می باشند، انسان است که با اراده کامل خود یکی از این دو اخلاق را برای خود انتخاب می کند.  
زمانیکه الله می گوید: شیطان دشمن شماست، بر معنی آن نیست که زنده جانی از اسم ابلیس با انسان تماس گرفته برای انسان خرابی را سبب شود.
آری ابلیس جانداری است از گروه نیک کاران بود، یعنی از جمع فرشته ها بود، زمانیکه برای امر خداوند احتراز کرد، از جانب خداوند از مقام نیک کاران یعنی فرشته ها بر پایانی تنزیل داده شد و لازم بود برای این جاندار در نزد انسان با اسم بیان شود، نام ابلیس را خداوند برای او جاندار گناهکار استفاده کرد. وقتی از الله تا روز رستاخیز تقاضای مهلت کرد، برای ابلیس اخلاق شیطان را خداوند داد. چونکه ابلیس در نزد الله قسم خورد تا انسان اولاد آدم را برای آزمایش خداوند فریب بدهد. پس زمانیکه الله تقاضای ابلیس را قبول کرد، فرهنگ شیطان را برایش بخشید.
خداوند اخلاق شیطانی را که از فرهنگ شیطان ابلیس نمایندگی می کند و در وجود انسان موجود می باشد، هدف قرار داده است، تا انسان بر اخلاق شیطانی خود تسلیم شده نباشد و مقابل اخلاق شیطانی خود مجادله کند، چونکه آزمایش می گردد.
دشمن انسان اخلاق شیطان است که در وجودش نهفته است، اگر ابلیس با جسم فیزیکی اش با انسان دشمنی می کرد، انسان قادر بر مجادله می شد، در او زمان لازم نبود تا خداوند انسان را هوشدار می داد.
بر این منطق، دشمن قوی دشمنی است که می تواند با آسانی بر بالای انسان حاکمیت کند، او دشمن در وجود خود انسان یکی از دو خصلت داده شده است که الله می گوید از شیطان دور باشید. یعنی از اخلاق خراب، دوری کنید. چونکه اخلاق خراب که فرهنگ ابلیس را از اسم شیطان تمثیل می کند بارها قویتر از امکانات ابلیس است.  
اگر برای انسان اخلاق شیطان داده نمی شد، انسان جانداری می شد، بدون عیب و خطا. در او صورت تکامل در دنیا ناممکن می گردید، زیرا تکامل از برخورد تضادها رشد می کند، کتاب مقدس درست باید خوانده شود.
فرض کنید پروردگار برای انسان گفته باشد، جانداری از اسم شیطان بالای تان حاکم است یعنی خارج از ارادت تان جانداری وجود دارد، برای گمراه ساختن، با منطق فیزیکی با شما در ارتباط است، در او صورت منطقی که به میان می آمد، خداوند قدرت دومی را برای انسان معرفی می سازد، زیرا در کتاب مقدس، بارها تاکید گردیده است تا انسان از فریب شیطان خود را دور بسازد، پس اگر که کلمه شیطان نمایندگی از اخلاق و معنویت نمی کرد، اصل حالت فیزیکی جاندار را تمثیل می کرد، در اهمیت کتاب مقدس بزرگ ترین ضربه بود و برای خداوند یکتا حقارت بزرگ می شد. از این خاطر که قدرت دار دومی را، انسان می شناخت، یعنی در او صورت در مقابل خداوند، قدرت دار دیگر از اسم شیطان موجود می شد.
بدین خاطر در کتاب مقدس نام از شیطان گرفته شده است و شیطان اخلاق ابلیس را تمثیل می سازد.
تا زمانیکه ابلیس در طبیعت خداوند یک موجود زنده است، اخلاق وی که شیطان است، در وجود انسان می باشد. ارتباط انسان و ابلیس با این منطق قرار دارد و این منطق تا روز قیامت که او روز یعنی روز قیامت روزی است که دو باره انسان زنده می گردد، دوام می کند. یعنی قیامت روزی نیست که دنیا از بین می رود، لاکن در دین جامعه، هنگام نابودی دنیا را قیامت می گویند، عجوبه ها!
امروز در جهان اسلام کلتوریکه از اسم اسلام مروج شده است، با هدایت کتاب مقدس در تناقص قرار دارد، زیرا اسلام بر دست مذهب پرست ها اسیر است و کتاب مقدس در اسارت سرداران مذهب ها قرار دارد که بر خاطر منافع عقیده شان مطابق بر روح جامعه تحریف شده قرآن کریم را بیان می کنند. در حالیکه جامعه باید بر روح قرآن کریم مساعد ساخته شود، بدین سبب دنیای اسلام را در خرافه ها غرق ساخته اند.
هر زمان که اسلام از اسارت نجات پیدا کند و کتاب مقدس از زیر تاثیرات تحریف های مذهب ها دور ساخته شود، دنیای اسلام در ترقی سوق داده می شود، در غیر آن با صدها مشکل بر پیکر عقب ماندگی زندگی مسلمان ها دوام می کند. پس دعا کنید پروردگار اسلام را از اسارت اسلام پرست هایکه از عقیده خودشان از نام اسلام مدافع هستند نجات بدهد.
دلاورخان شان از بین جنگلات منطقه در گریز بودند، سرسبزی بر اندازه ی بود، برگ های شاخه های درختان متراکم شده، هر جاندار را پنهان ساخته می توانست.
گریز دکترجان شان که از بین جنگلات بود، بین جنگلات و تونل کوه، مسافت بزرگ بود که زمین هموار زراعتی و نهر بزرگ وجود داشت. اصل مشکلات یکه پیش رو داشتند چگونه می توانستند در منطقه هموار از اردوی ابلیس گریز کنند؟
دلاورخان از آرتین کروکی منطقه را پرسید، چونکه خریطه نزد آرتین بود، از روی نقشه آرتین و دکترجان کروکی منطقه را می دانستند و مسافت باقی مانده را حدس زده می توانستند.
آرتین با جزئیات منطقه را برای دلاورخان معرفی کرد، در منطقه در ختم جنگلات آبشاری بلند و بزرگ وجود داشت، آب رودخانه که جریان داشت از بلندی بر پایانی طوری می ریخت، با صدای دلانگیز از ذرات خورد آب، محوطه ی آبشار با غبار آب پر بود که امکان دیدن را تا مسافت زیاد از بین می برد. چونکه آب از آبشار که بر پایانی فرود می شد، جریان آب در سمت نشیبی طوری جریان داشت، در مسیر جریان آب، سنگ های بزرگ قرار داشت، با برخورد آب با سنگ ها ذرات آب را بر اطراف پاش می کرد. این ویژگی آبشار یگانه شانس بود برای آلتین آی شان.
از بین ذرات خرد آب که مانند ابر سپید نمایان بود، بهترین امکان گریز بود که باید استفاده می کردند. دلاورخان پلان را در ذهن سنجید و بر آرتین گفت: در جای مناسب آران را شما با خود بگیرید و با مولوی صاحب شان و شاهسون شان از مسیر رودخانه گریز نماید. لاکن در هنگامی گریز کنید، در او اثنا من با دکترجان از بین جنگلات بیرون شده با قوای ابلیس در نبرد می شویم، در او لحظه نفرات قوای ابلیس با ما در مجادله می شوند و شما از سطح آب رودخانه طوری از آبشار بر پایانی فرود روید، امکان دیدن لشکر ابلیس نباشد و از بین ابریکه ذرات آب در سطح آب ساخته است با سرعت گریز کنید، زمانیکه در مسافت دورتر رفتید ما از عقب شما از همین مسیر گریز می کنیم و تا رسیدن بر دهن تونل بدون واقفه با سریع ترین سرعت گریز را ادامه می دهیم.
دلاورخان در زیر درخت بزرگ آران را بر آرتین سپرد و خود با دکترجان بیرون از جنگل در بلندی در سر جنگل پرواز کرد و با لشکر ابلیس در نبرد شدند.
هنگامی که دلاورخان و دکترجان از بین جنگلات بیرون شدند، از هر طرف نفرات ابلیس دیوانه وار هجوم می کردند، چونکه شکست های پی در پی حالت روانی ابلیس و نفرات ابلیس را ویران کرده بود.
در گرماگرم نبرد دلاورخان بر آرتین گفت: عاجل از سر دریا بر سوی آبشار گریز کنید. هنگامی که آرتین شان از سر آب نهر در آبشار رسیدند، شانس یاری کرد کسی از نفرات ابلیس ندید و در بین غبار آب همه شان ناپدید شدند.
نبرد با تاکتیک ها جریان داشت، از چهار سو بر سوی دلاورخان شان حمله وجود داشت و با آتش آتش باش ها منقطه ی نبرد با شدت در بین شعله های آتش خاکستر می شد.
دلاورخان از آرتین معلومات گرفت که مسافت دوری طی کرده بودند، برای دکترجان گفت: میدان جنگ را در نزدیکی آبشار باید ببریم و با زدخوردها در نزدیکی آبشار رسیدند. در حالیکه تعداد زیاد از لشکر ابلیس از بلندی بر سوی دلاورخان شان در حمله بودند، دلاورخان و دکترجان با چند فایر ضربه یی رخ را سوی آبشار کردند و با سرعت از بلندی بر آبشار آتمین های شان را رخ نموده بر نشیبی فرود شدند و در بین غبار آبشار از چشمان ابلیس و از چشمان نفرات ابلیس ناپدید شدند.
ابلیس دیوانه وار با لشکرش بر آبشار آتش می انداخت لاکن آتش ها در نیم راه خاموش می شد و این حالت ابلیس را سخت آشفته کرده بود با صدای عجیب فریاد می زد مگر چاره نداشت.
دلاورخان شان مسافت چندی را از بین ذرات خورد آب که مانند ابر غباری را تشکیل داده بود، گریز کردند و مسافت زیادی را طی نمودند.
بالاخره یکی از نفرات ابلیس دکترجان شان را دید و بر هر کی نشان داد و همه بر سوی دلاورخان شان در هجوم شدند و گریز و تعقیب یک بار دیگر شروع شد، مگر این بار مسافت درازی بین لشکر ابلیس و دلاورخان شان وجود داشت که برای گریز دلاورخان شان امکان را مساعد می ساخت.
آرتین شان در نزدیکی مغاره یکه راه کوه را نزدیک می ساخت رسیده بودند، غار همان دهن تونلی بود باید از بین کوه یکه مواد مخصوص داشت و آتمین ها را از کار بیرون می کرد می رفتند با دستور دلاورخان در نزدیک غار منتظر شدند. دلاورخان و دکترجان با سرعت که از ابلیس و قوای ابلیس گریز داشتند، در نزدیک آرتین شان رسیدند، لاکن یک گروه از آتش باش ها از دیگر سو مسیر راه را طی نموده بودند و در نزد دلاورخان شان رسیده بودند، مگر آرتین شان از این سرپرایز خبرنداشتند. دلاورخان شان که در نزدیک آرتین شان رسیدند تا از آتمین های شان پایان شده با سکونت داخل تونل شوند، ضربه یی چندین فایر آتش را دیدند که از دهن آتش باش که تقریبی در سر شان رسیده بودند فایر گردید. همه سراسیمه شده بر مغاره دویدند، در این اثنا با یک فایر آتش از آتش باش ها آتمین مولوی صاحب از دست اش افتید، همه که در داخل کهف کوه شده بودند، دلاورخان از مغاره بیرون شده سوی آتمین مولوی صاحب دوید و آرتین و شاهسون از دهن مغاره نفرات ابلیس را زیر آتش گرفتند. دلاورخان که آتمین مولوی صاحب را گرفت در او لحظه ابلیس نزدیکتر شده بود و با سرعت زیاد آتش باش ابلیس بر دلاورخان نزدیک می شد. حال او اثنا چنین هنگامه ی داشت هر کی فریاد می زد و همه گریان داشتند که دلاورخان را ابلیس اسیر نگیرد. دکترجان چند قدم بیرون رفته سینه ی آتش باش ابلیس را زیر آتش گرفت، در زیر آتش دکترجان آتش باش ابلیس دور خورد تا که دو باره رخ را بر دلاورخان نماید، دلاورخان خود را نزدیک دکترجان رساند و با سرعت داخل مغاره شده از بین غار گریز کردند.
آتش باش ابلیس دو باره رخ را سوی کهف کوه نموده با سرعت بر مغاره هجوم کرد، لاکن دهن غار کوچک بود امکان پرواز آتش باش ها را در داخل کهف میسر نمی ساخت. آتش باش ابلیس که با سرعت خود را در دهن مغاره زد، سر و گردن آتش باش داخل غار شد و تنه بیرون کهف باقی ماند و از اثر فشار، توته های سنگ از دهن مغاره بر پارچه ها تبدیل شده داخل غار ریخت و از درد شدت برخورد، آتش باش صدای هولناک کشید و در داخل کهف با شدت چند آتش را پاش داد که داخل مغاره از دود کسی کسی را دیده نمی توانست. ابلیس فوری آتش باش اش را از دهن مغاره دور نمود و خود با چند تن از نفرات اش داخل کهف کوه شد.
هنگامی که دکترجان شان دیدند که ابلیس تعقیب دارد یگانه چاره را که در نزدشان سنجیدند باید قسمت از مغاره را ویران کنند تا راه بند شود. همه شان با ضربه ها در یک استقامت مغاره در سنگ ها فایر کردند تا که از اثر ضربه فایرها توته های بزرگ از سقف مغاره در زمین غار ریخت و بر همین گونه بکلی راه بند شد و همان منطقه ی مغاره ویران گردید.
بعد از آن که مطمئن شدند ابلیس تعقیب کرده نمی تواند با ساکنی در گوشه از مغاره نشستند تا کمی برای خستگی ها فراغی را بیاورند. مدتی نشسته برای خستگی آسایش دادند، دو باره در راه روان شدند این بار از ماجرای راه تونل در تشویش بودند، چونکه در مسیر راه مختلف موانع ها بود که مشکلات ایجاد می کرد، لاکن از سرپرایز جدید راه خبری نداشتند.
در منطقه ی رسیدند خالیگاه راه را دو نیم کرده بود باید با دقت از نقطه قطع شده ی راه عبور می کردند، نهایت مشکل مربوط بر ذکا بود که اگر کمترین خطا می کردند یا در کنارها گرفتار می شدند و یا در پایانی خالیگاه فرود می شدند، چونکه قوا جذب از هر استقامت مساوی بود پس باید نقطه مرکزی نیروی جذب قوت ها را پیدا می کردند. گرچه با تجربه بودند زیرا از همین محل گذشته بودند و این بار دوباره از همین نقطه گذشته در منازل شان می رفتند.
دکترجان قبل از رسیدن در او نقطه برای همه گفت تا دقیق دقت داشته باشند و خواهش کرد منتظر باشند تا شرط ها را برای عبور مساعد بسازد، از آرتین و دلاورخان خواهش کرد تا همکار شوند. خود با دقت با قدم های سنجیده در لب خالیگاه رفت، دید که سنگ های چینده شده که در هنگام عبور چنده بودند هنوز بر همان گونه است، لاکن سنگی که با خطای پای مولوی صاحب بر پایانی ریخته بود، در مکان او سنگ باید سنگی دیگری را می گذاشتند. دلاورخان و آرتین دست بدست شده یک توته سنگ را برای دکترجان دادند تا در خالیگاه بگذارد. سنگ ها که در فضا معلق بود، در مرکز، قوای کشش چهار اطراف او نقطه ی کوه قرار داشت، سنگ جدید را در نخستین قدم در بین خالیگاه در هوا معلق قرار دادند، سنگ با دقت گذاشته شد و ایستاد شد. از این که در هنگام گذشتن شان به مقصد رهایی شاهسون شان از این نقطه، سنگ اخیری بر پایانی سقوط کرده بود، این بار او سنگ در ردیف اول قرار می گرفت، باید با دقت در سر آن پای اول را می گذشتند تا از خالیگاه عبور نموده در راه روان می شدند. با مشورت هم دلاورخان نفر نخستین بود که با دقت از سنگ ها خود را عبور داد و تار ریسمان یکه یک نوک آن دست دکترجان بود، دلاورخان نوک دیگر تار ریسمان را در یک سنگ بزرگ بسته نمود و خود با کمک تار در لب خالیگاه ایستاد شد تا دیگران که به نوبت می گذشتند همکاری نماید.
دکترجان نوک دیگر تار را بر سنگ بزرگ دیگر بسته نمود و آران را گفت تا از خالیگاه عبور کند، آران با همکاری دکترجان و آرتین در لب خالیگاه آورده شد و با همکاری نظر دهی های دلاورخان با دقت از سر سنگ ها طوری گذشت که با تار ریسمان توازن خود را زیر کنترل داشت و دورتر از خالیگاه رفت ایستاد شد. این بار شاهسون از خالیگاه عبور نمود، نوبت بر آلتین آی رسید. آلتین آی تجربه گذشتن را داشت، لاکن محاسبه دقیق در کار بود تا قدم ها سنجیده گذاشته می شد، اگر ذره ی از حساب را خطا می کرد، افتیدن بر خالیگاه یک امر حتمی بود که آلتین آی در سنگ سومی بود، توازن وجود را از دست داد، چه اندازه بر تار خود را محکم گرفت، ولی بر پایانی فرود شد، پلان دلاورخان شان رنگ دیگری بر خود گرفت.
آلتین آی که در زمین خالیگاه فرود شد، زمین خالیگاه از ذره های طلا، رنگ طلایی را بخود داشت و ذره های طلا مانند اسفنج از زخمی شدن حفاظت می کرد. آلتین آی که در زمین خالیگاه افتید، زمین خالیگاه نشیبی بود و در بیرون کوه پرتاب می شد.
آلتین آی که با شدت در سر پارچه های خرد طلا افتید، در او منطقه ی کوه معدن طلا وجود داشت، طلا خالص بود، از اثر جریان هوای تند که در زیر خالیگاه از یک جناح بر دیگر جناح جریان داشت، از تاثیرات جریان هوا از معدن طلا ذرات کوچک اش جدا شده پایانی خالیگاه را و بیرونی خالیگاه را پر ساخته بود. در بیرون خالیگاه درختان بزرگ بود و از خالیگاه که در بیرون پرتاب می شد، زمین پایانی، عمیقی زیاد داشت، لاکن درختان بزرگ که با ذره های طلا زرد سبز رنگ جلا می زدند، برگ های دراز بزرگ داشتند. آلتین آی که از خالیگاه بیرون پرتاب شد، در سر شاخه های درخت افتید و از شاخه بالا بر شاخه پایان بر همین منطق از سر برگ ها بر زمین که افتید، ضربه افتیدن را برگ های بزرگ درخت گرفت، بدون کدام زخمی شدن در سر زمین افتید و با صدای بلند گفت: من خوب هستم.
همه که در شوک بودند، چه کردن شان را نمی دانستند، با شنیدن صدای آلتین آی درک کردند که رنگ پلان شان تغییر کرده است. شاهسون بدون حرف زدن خود را در خالیگاه انداخت، از عقب شاهسون دلاورخان تار ریسمان را از سنگ جدا نموده بر دکترجان گفت: تار را با خود بگیرید شاید در راه لازم شود و خود را در عقب شاهسون در خالیگاه انداخت. بر همین شکل با نوبت آرتین و مدیرصاحب و مولوی صاحب و آران بر خالیگاه فرود شدند. دکترجان تار را با خود گرفته، در خالیگاه خود را انداخت. از بلندی که بر سر ذره های طلا می افتیدند، لول خورده در بیرون پرتاب می شدند، چونکه نشیبی بود کسی شانس دیگر نداشت.
در بیرون که پرتاب می شدند، از بلندی بر سر شاخچه های درخت که با برگ های بزرگ تراکم یافته بود، شاخچه به شاخچه برگ های درخت را شکسته بر زمین می افتیدند و برای نجات جان شان برگ های دراز و بزرگ درخت کمک می کرد، چونکه فشار و شدت را خفیف می ساخت.
همه که در زمین افتیدند، دو باره بر پای ایستاد شدند. دکترجان پرسید: بین تان ناراحت کسی است که از اثر افتیدن زخمی شده باشد؟ همه گفتند: نخیر سالم هستیم.
آرتین خریطه را دو باره باز ساخت تا کروکی او منطقه را بداند و راه جدیدکه ایشان را در محل لازم برساند باید پیدا کنند. همه بر نقشه دیدن کردند تا که منطقه را بشناسند.
همه که بر سوی خریطه دیدن داشتند، از صدای این مهمانان جدید در منطقه، حیوان یکه نزدیک در او منطقه بود متوجه می شد و او حیوان  که شکل نزدیک بر سگ را داشت، لاکن صدا و رفتارش گرگ مانند بود، بر دانستن چه بودن مهمانان جدید، نزدیک می شد و یک ماجرای جدید شروع می شد.
همه که سر بر سوی نقشه بودند تا از بین خریطه کروکی منطقه را دریابند، دکترجان انگشت دراز دست راست اش را بر بالای خط سرخ گذاشت گفت: اگر خطا نکنم اشارت شده خط سرخ نهر این منطقه را برای ما بیان می کند، رودخانه تا یک قسمت مستقیم جریان دارد و در نقطه که آب نهر بر سمت دست راست رخ می شود، ما باید از رودخانه بر سمت دست چپ برویم.
دست چپ، ما و شما را دو باره بر شاخه کوه می برد، یا از کدام راه داخل تونل می شویم و یا از کنار کوه راه را تعقیب نموده بر نقطه ی می رسیم، از سر کوه در منطقه یکه آتمین ها فعال شده می توانند می رسیم و ماجرای راه ما ختم می گردد.
هنوز کسی بر گفته های دکترجان نظر نداده بود، حیوان کمی دورتر از دلاورخان شان سر یک بلندی که سرسبز بود سر را بلند نموده مثل گرگ ها صدا کشید. مانند این بود که برای دیگرانش پیامی داده باشد. حیوان از سگ های معمولی درازتر و بلند اندام تر بود، روی دراز با دندان های تیز عجایب داشت. دهن را باز ساخته صدای گرگ مانند را که می کشید، از دو کنار دهن اش کف بر زمین می ریخت که وحشناک یک جانور بود.
در حالیکه خریطه باز بود، همه با حیرت که سوی جانور دیدن داشتند، چه کردن شان را نمی دانستند. دلاروخان گفت: ساکن شوید بدون سرصدا سوی نهر می رویم.
خریطه را با آهستگی جمع کردند، مولوی صاحب پیشرو، دیگران در عقب بر سمت یکه دکترجان گفته بود، به امید رودخانه روان شدند. قسمی راه می رفتند مثل یکه در یک پارک کلتور با فرهنگ راه بروند تا کسی را ازدیت نکنند، هدف شان این بود که تصور داشتند اگر بی سرصدا راه بروند جانور حمله نمی کند، لاکن او وحشی پلان خود را داشت.
حیوان سر را بلند نموده مثل یکه دیگران اش را صدا کند، هاووس می زد. هنوز چند قدم نگذاشته بودند، بر صدای حیوان، ده ها وحشی دیگر از جنس او حیوان پیدا شد و بر سوی مدیرصاحب شان حمله کردند.
از تاثیرات حمله حیوان ها هر کی چه کردن اش را ندانست و بر گریز شروع کردند، هم گریز می کردند و هم بر سوی حیوان های وحشی فایر می نمودند. هر حیوان یکه نزدیکتر می شد با فایر سلاح در زمین انداخته می شد، لاکن حیوان ها ساختاری عجیبی که داشتند، بر مسافت چند قدم خیز زده می توانستند، چندین بار بر شاهسون شان حمله نموده خیز زدند، با فایر سلاح ها شانس نجات آران شان میسر گردید، در غیر آن در هر خیز زدن یکی از دلاورخان شان را با خود می گرفتند.
گریز آلتین آی شان و تعقیب حیوان ها، جانورهای دیگر را آشفته ساخته بود، چونکه با صدای گریز و بانگ خشن فایر سلاح ها منطقه بر محشر حیوان ها تبدیل می شد.
همه که بر سوی نهر در گریز بودند، در روخانه یکه در نقشه بود رسیدند و بر سمت نشیبی دریا در گریز شدند. حیوان ها که با سرعت تعقیب داشتند با فایر سلاح ها در زمین که انداخته می شدند صدای عجیب می کشیدند. بالاخره در نقطه ی رسیدند، رودخانه در پایانی قرار گرفت و راه سوی بلندی شد و وسط راه تنگ گردید، زیرا دلاورخان شان بین تپه های کوه ی سر سبز و نهر گریز داشتند. این بار رودخانه بر پایانی بود و راه تنگ بین کوه و نهر قرار داشت و مسیر را مستقیم شده بود، لاکن مسیر راه که با سنگ ریزه ها پر بود در سمت کوه بته های بلند از گیاه های عجیب روئیده بود، آرتین شان از هجوم حیوان ها در چنین جغرافیه گریز داشتند.
مسافت زیادی طی شد، هر کی در هیجان گریز بود که جای حیوان های وحشی را این بار مرغ های بزرگ که تا چند متر قد قامت داشتند گرفت و با عجله گریز داشتند. یک باره حیوان های وحشی ناپدید شدند لاکن از سرپرایز عقب مرغ ها کسی خبردار نبود و کسی در شروع چه بودن این حادثه را نمی دانست، حیوان های وحشی از ترس جان شان از منطقه گریز می کردند.
دلاورخان شان که با مرغ ها در گریز بودند، مثل یکه مرغ ها جانورهای گوشت خور بوده باشند و به خاطر گوشت مولوی صاحب شان در حمله باشند، هر کی از هیجان ترس چنین تصور داشت، لاکن مرغ ها از حیوان های درنده ی دیگر که از حیوان های وحشی گروه اول بزرگتر و ظالمتر بودند گریز می کردند، از این خاطر که با فایر سلاح ها، همه جاندارها از هراس فایرسلاح ها در هیجان شدند و بر یک دیگر حمله نمودند و نظم منطقه را از بین بردند.
دکترجان شان که در بین مرغ ها در گریز بودند، مرغ ها بر آن اندازه بزرگ و با وزن بود، تعداد زیاد شان در هنگام گریز با کتله های خاک در دریا می افتید، چونکه از لب جر که در پایانی لب جر دریا وجود داشت گریز داشتند. این بار خطر بزرگ مرغ ها بود که در زیر پای مرغ ها امکان ضربه دیدن شان ممکن بود و یا در زیر پای مرغ ها با کتله های جدا شده از خاک راه، بر رودخانه افتیدن شان حتمی بود باید بیشتر دقت می کردند.
با مرغ ها که در گریز بودند، با یک کتله خاک که از اثر وزن قوی مرغ ها جدا شده بر نهر می افتید، آرتین با او کتله بر پایانی فرود شد، در او هنگام مدیرصاحب دست را دراز کرد، آرتین با دست چپ دست مدیرصاحب را گرفت و دلاورخان که در عقب شان بود، بر مدیرصاحب کمک کرد، آرتین از افتیدن نجات پیدا نمود.
با تیزی که همه در بین مرغ ها با مرغ ها گریز داشتند و از جانوران عقب مرغ ها می گریختند، مدیرصاحب از بودن جانوران بزرگ که قاتل مرغ ها بود خبردار نشده بود. با آرتین که در حال گریز بود، از آرتین کدام نوع بودن مرغ ها را پرسید. آرتین که از مرغ ها معلومات می داد گفت: از زمانیکه شما از دنیا در جنت آمدید، از او زمان دو هزار سال قبل برای اولین بار در منطقه یکه همین مرغ های بزرگ در دنیا زیست داشتند، انسان قدم گذاشته بود، این مرغ ها که بنام شترمرغ شهرت دارند و در زمان شما تنها فسیل های شان باقی مانده است یک حقیقت دنیا بود، لاکن از اثر خیانت انسان اولاد آدم نسل شان در دنیا از بین رفت، در زمان شما که دنیا رسید، از این مرغ ها تنها توته های استخوان و توته های تخم این مرغ ها بر یادگار باقی ماند، انسان است که در هر استقامت زنده جان ها خیانت می کند و این مرغ ها گیاه خور هستند هرگز با جان انسان دشمن نیستند و نبودند.
مدیرصاحب که از گریز نهایت خسته و مانده شده بود و حیوان های گوشت خور قاتل را ندیده بود گفت: اگر که با جان ما کاری نداشته باشند چرا ما از این مرغ ها ترسیده گریز داریم؟
به سوال مدیرصاحب، چشم آرتین بر جانوری افتید، دو پا پیشرو کوتاه داشت و دو پای عقب ش دراز بود، با ساختمان وحشتناک روی اش دراز و ترسناک بود، دهن بزرگ و دندان های تیز حیوان هر بیننده را در هراس می انداخت. حیوان که گوشت خور و قاتل بود، با یک حمله گردن مرغ بزرگ را دو پاره می کرد، بر همان منطق جسامت بزرگ و هراس انگیز داشت. درهنگام حمله مانند آتش باش ها دم را که در عقب دراز می ساخت، از سر تا دم، درازی حیوان به یک هولناک نمایان می گشت، دندان های بزرگ و تیز وی هر جاندار را در زیر تاثیر وحشت اش می گرفت، مرغ ها از این خاطر گریز داشتند و حیوان های وحشی دیگر که بر دلاورخان شان حمله داشتند و یک باره ناپدید شده بودند، همه هراس از این حیوان های وحشی تر بود که از ترس از منطقه گریز کرده بودند، مگر مدیرصاحب از حقیقت خبر نداشت.
مدیرصاحب که در پهلوی آرتین در گریز بود و با مرغ ها یکجایی گریز می کردند، آرتین شانه ی راست مدیرصاحب را تکان داد گفت: در عقب ببینید که چه ره می بینید؟
قوت وحشت آن هاست ما با مرغ ها در گریز هستیم، در غیرآن مرغ ها به ما کاری ندارند. مدیر صاحب با دقت که سخنان آرتین را شنید، در عقب دید، در او اثنا یکی از جانوارهای وحشی بر بلندی تپه خیز زد و از بلندی تپه سوی مرغ ها پرید و با یک حمله ناگاهانی یک مرغ را از گردن گرفت و مرغ با همان بزرگی اش زیر پای حیوان در زمین افتید و دیگر جانوارهای وحشی از جمع این حیوان، هم، با خیز جست زدن ها بر مرغ ها حمله می کردند، مدیرصاحب که اصل دشمن خطرناک را دید، بر پاهای مدیرصاحب جان سر از نو داخل شد، چنان گریز کرد، مثل یکه در بدنش یک قوت دیگر درآمده باشد، آرتین از صحنه گریز مدیرصاحب در همان لحظه ی اساس با قرقره در خنده شد، چونکه چند لحظه پیش مدیرصاحب می گفت: امکان قدرت دویدن خلاص شد دیگر گریز کرده نمی توانم.
این بار این گریز جالب ترین صحنه از ماجرای دلاورخان شان بود که در بین مرغ های بزرگ گریز می کردند. در این گریز شانس فایر کردن بر حیوان های وحشی را نداشتند، از این سبب که هر حمله ی حیوان ها دو پاره ساخته می توانست، لاکن منطقه یکه گریز داشتند، بین رودخانه و تپه های کوه بود، نهایت مسیر راه تنگ بود و مرغ ها زیاد بودند. حیوان های وحشی قاتل که بر مرغ ها حمله داشتند یا از گردن مرغ ها می گرفتند از صحنه بیرون می شدند و یا با وزن قوی که داشتند در اثنا حمله بر رودخانه می افتیدند، شاهسون شان در بین مرغ های بودند که در پیشرو قرار داشتند، بدین خاطر شانس نجات را داشتند. زمانی امکان اسیر شدن شان بر جانوارهای وحشی می شد، یا تعداد مرغ ها کم می گردید و یا از خستگی بر زمین می افتیدند. اگر که بر زمین می افتیدند شانس نجات را نداشتند، بدین ملحوظ گریز جالب و حیاتی بود.
در گریز که مسافت زیاد طی شد، هر کی از ناتوانی بر تشویش افتید، چونکه قدرت گریز در پای ها کم می شد. در چنین هنگامه چشم دلاورخان بر درختی افتید که در سر رودخانه افتیده بود و نهایت بزرگ بود و خشک شده بود، به مانند پل امکان را می داد تا در سمت دیگر نهر عبور نمایند. مدیرصاحب که از ترس جاندار قاتل با سرعت گریز داشت، نفر اولی در گریز شده بود که در پیشروی همه بود. دلاورخان برایش گفت: درخت یکه سر رودخانه افتیده است دیدن دارید؟ خطا مکنید از سر درخت در سمت دیگر رودخانه عبور کنید و بر دیگران هم چنین هدایت داد. مدیرصاحب در نزدیک درخت که رسید با عجله پای را بر کنده ی درخت ماند ولی پای لغزید بر رودخانه می افتید که از شاخه ی درخت قایم گرفت، در او اثنا مولوی صاحب رسید بر مدیرصاحب کمک کرد و آران رسید گفت: عجله داشته باشید بر دیگران امکان بدهیم تا در سر درخت بیایند. هر کی عجله می کرد، چونکه شانس دیگر نداشتند، با عجله هر کی بر سر درخت یکه دو سمت رودخانه را وصل کرده بود، بالا شدند، مگر دکترجان در هنگام پای گذاشتن بر درخت، فشاریکه از گریز مرغ ها به میان آمده بود، بر زیر پای مرغ ها افتید. دلاورخان با عجله دست راست را دراز کرد تا دست دکترجان را بگیرد، لاکن با اثر فشار گریز مرغ ها چند متر بیشتر دکتر جان انداخته شد، کار دلاورخان مشکل شد.
دلاورخان آرتین را گفت: من را با تمام امکان تان قایم بگیرد، خود با یک دست شاخه ی درخت را گرفته بود، خود را در خالیگاه یکه پایانی اش دریا بود انداخت و با دست دیگر اش بته ی بزرگ که در لب جریکه پایانش نهر بود روئیده بود محکم گرفت. بته به شانس شان قوی بود، بر دکترجان گفت: طرف من لول بخورید تا دست من را بگیرید، در حالیکه مرغ ها از سر دکترجان با شدت هراس از قاتل ها گریز داشتند، دکترجان به بسیار مشکلی لول خورده در لب جر خود را رساند و با دو دست، دست دلاورخان را گرفت و دلاورخان همان دست را در خالیگاه که در زیر آن آب خروشان نهر جریان داشت رها کرد. دست دیگر دلاورخان که بر یک شاخه ی بزرگ از درخت قایم بود، آرتین شان از همان دست به امکان توان بر دلاورخان شان کمک می نمودند و دلاورخان شان را بر سر درخت کش می کردند تا که بر بسیار مشکلی دلاورخان و دکترجان را سر درخت کشیدند و از سر درخت که در دیگر استقامت رودخانه عبور می کردند، در همین هنگام مرغ ها از هراس حیوان های قاتل وحشی گریز داشتند، حیوان های قاتل در عقب شان بود که بر سوی دلاورخان شان دیدن نمی کردند، هدف جانورهای وحشی مرغ ها بود، لاکن یکی از حیوان های وحشی سوی دلاورخان شان دید و از مسافت دور بر سوی دکترجان شان خیز زد، همه از حمله این حیوان وحشی در فریاد شدند، چه کردن شان را نمی دانستند، لاکن حیوان بر آرتین شان نرسیده در رودخانه افتید همه نفس راحت کشیدند.
چند لحظه بعد که از منطقه مرغ ها و جانوارهای وحشی ناپدید شدند ساکنی فضا را گرفت، در حالیکه همه شان در سر رودخانه در بالای درخت یکه در سر دریا افتیده بود نشسته بودند، از تاثیر گریزها بی حال بیتاب بودند و برای خستگی شان ساکنی لازم بود تا از ماندگی فراغی را به بار بیاورد. درخت با شاخچه های زیاد خشک شده امکان را می داد تا نشسته بر شاخچه ها تکیه نموده راحتی را پیدا می کردند، همه بی صدا در آرمیدن شدند.
لحظه ها که نشسته رفع خستگی نمودند دکترجان گفت: اگر تمایل داشته باشید در راه روان می شویم، لاکن مسیریکه آمدیم، در او راه خطرات حیوان های وحشی زیاد است و اما از استقامت دیگر رودخانه اگر راه را ادامه بدهیم، بلکه از حمله حیوان های وحشی دور می شویم مگر یا کدام سرپرایز دیگر ما را بر جهنم مشکلات می برد و یا در نقطه یکه دریا بر سمت مخالف راه ما دور می خورد، ما را ناگزیر می سازد بار دیگر از سر نهر به سمت مسیر راه عبور کنیم چه نظر دارید کدام راه در نظرتان مقبول و معقول است؟
هرکی بر دیگری دیدن داشت و با ابرو و چشم اشارت داشت لاکن کس نظر داده نمی توانست از این سبب که مسیر راه را کسی نمی دانست، تنها از روی خریطه هر کی حدس زده می توانست.
دلاورخان پرسید: یا در نقطه یکه بار دیگر بر سمت دیگر دریا عبور می کنیم، امکان گذشتن نباشد در او حال چه کرده می توانیم؟
آرتین هم چنین سوال داشت، در او هنگام که هنوز تصمیم راه را نگرفته بودند، به شدت و با صدای ترسناک یکی از نفرات ابلیس با آتش باش اش سوی مولوی صاحب شان آتش را فایر نمود و آتش با صدای هولناک در کنده ی درخت اثابت کرد و کنده ی درخت که آتش گرفت همه را تکان داده کنده کمی در لب لغزید، هر کی با فریاد در هراس شد و چه کردن شان را نمی دانستند که دیدند در آسمان ده ها آتش باش رسیده است و ابلیس در وسط قرار دارد و با فایر مکرر منطقه را که زیر آتش گرفته بودند، جهنم جدید در سر رودخانه نصیب مدیرصاحب شان شد که هر کی با سلاح ها در مدافع کردن پرداخت. آتش که مسلسل فایر می شد یا بر کنده ی درخت اثابت می کرد و یا در شاخچه های درخت که در سمت دیگر دریا افتیده بود اثابت می کرد، هدف ابلیس بر اسارت گرفتن بود، بدین خاطر بر دو استقامت درخت آتش ها فایر می شد، تا ابلیس شاهسون شان را اسیر بگیرد.
در یک فایر آتش که در کنده اثابت کرد، درخت شدید تکان خورد و با تکان درخت آتمین دلاورخان در رودخانه افتید، دلاورخان بدون سخن زدن از عقب آتمین اش در نهر خود را رها کرد تا آتمین اش را بگیرد. در این هنگام کنده ی درخت که در لب دریا نزدیک شده بود، با مقدار از کتله ی خاک لب دریا بر نهر فرود شد و با صدای عجیب غریب که درخت بر آب رودخانه می افتید هر کی که فریاد می زد با درخت در دریا افتیدند و این بار ماجرای آب برای شان مشکلات جدید می شد.
همه که در داخل آب نهر افتیدند، از درخت جدا شده هر کی به درد نجات جان خود شد. آب که با سرعت جریان داشت، استقامت جریان آب نشیبی بود، این ویژگی برای آلتین آی شان کمک می کرد تا از فایرهای آتش نفرات ابلیس نجات داشته باشند و اما در عین حال یک مجادله سخت را در مقابل نشیبی آب می دادند، از این سبب که آب با سرعت که جریان داشت، در مسیر آب سنگ های بزرگ که در دریا وجود داشت بر جریان آب خیز جست را سبب می شد، بدین خاطر پرابلم بزرگ بود.
دلاورخان خود را بر آتمین اش رساند و آتمین اش را در روی آب قرار داده در سر آتمین اش ایستاد شد و با دکترجان شان تماس گرفته گفت که آتمین ها را در آب استفاده کنند چونکه ساختار آتمین ها طوری بود در روی آب ایستاد شده می توانست و مقدار وزن را هم نگهداری کرده می توانست. دلاورخان که بر همه چنین هدایت داد از سرنوشت آران پرسید، وقتی آرتین اطمینان داد که آران سالم است در همین اثنا دیدند که آتمین مولوی صاحب در روی آب است، مدیرصاحب در بین آب دست پا می زند و اما از مولوی صاحب اثری نیست، آران که در نزدیک آرتین بود و آرتین در سر آتمین اش برآمده بود، بین آب غوطه زد و با چند بار غوطه زدن بالاخره مولوی صاحب را از بین آب آران بلند کرد، در این هنگام دکترجان آتمین مولوی صاحب را گرفته بود، بر آران داد تا مولوی صاحب سر آتمین اش برآید. مولوی صاحب که سر آتمین اش برآمد، آران مدیرصاحب را نزد آتمین مولوی صاحب آورد، مولوی صاحب سر آتمین بود، مدیرصاحب در بین آب آتمین مولوی صاحب را قایم گرفته بود، تا آب بر دیگر استقامت نبرد، بر همین منطق آلتین آی سر آتمین اش بود و شاهسون در بین آب آتمین آلتین ای را محکم گرفته بود، تا از همدیگر دور نشوند. آران خود را بر نزد آرتین رساند، بر همین گونه هر کی وضعیت خوبتر را در بین آب گرفت لاکن در زیر فایر آتش های آتش باش ها قرار داشتند.
شانس یکه داشتند، نهر کج پیچی داشت و جریان آب سریع بود، بدین خاطر نفرات ابلیس با آتش باش ها شان بصورت دقیق نشان گرفته نمی توانستند.
این بار که گریز شان با کمک آب نهر می شد مگر امکان فایر چندان نداشتند سبب این که آتش باش ها که از بلندی فایر می نمودند، از اثر سریع جریان آب از سلاح ها استفاده کرده نمی توانستند. آب که با تندی تیز جریان داشت در منطقه ی رسانده بود از دور آب پهن شده نمایان بود که در او منطقه، آب از آبشار که بر پایانی می ریخت، بر سمت مخالف راه دکترجان شان می رفت، مگر جریان آب ساکن می گشت و در زمین بزرگ پهن شده بود و در سر آب میلیون از پرنده ی وجود داشت که مکان، محل تخم گذاری همان نوعی از پرندگان بود، در موسم تخم گذاری همان نقطه را انتخاب می کردند.
پرندگان از مرغآبی های معمولی بزرگتر بودند و با پر سپید بودند مگر از گردن بالا، رنگ سرخ داشتند، تصاویر عجیب را سر آب نقش داده بودند.
زمانیکه در نزدیک آبشار رسیدند، دلاورخان همه را گفت که دقت داشته باشند در پایانی با آب فرود می شوند. همه که با دقت به آتمین ها قایم شده بودند، آب با نوبت از دلاورخان شروع هر کی را در آبشار برد و در پایانی که ریخت داشت همه را بر پایانی پرتاب نمود. همه که از آبشار بر پایانی پرتاب شدند، در زیر آب رفتند و آتمین های شان در سر آب برآمد. در این اثنا ابلیس نفرات اش را هدایت داد تا بر سطح آب آتش باش های شان را پایان آورده، آتمین ها را از سر آب جمع نمایند و آرتین شان را یکی یکی اسیر بگیرند.
آتش باش ها که با هیبت در سر آب می آمدند، بال های شان را بیشتر پهن نموده بر سر آب ایستاد می شدند تا نفرات ابلیس نخست آتمین ها را جمع کنند و بعد هر یکی از دلاورخان شان را اسیر بگیرند. در این هنگام حادثه ی که رخ داد، سرپرایز جدید بر ابلیس می شد، نه آتمین ها را گرفته می توانستند و نه دکترجان شان را در اسارت انداخته می توانستند. میلیون ها پرنده آتش باش ها را دشمن تصور نموده از محل شان در دفاع برخواستند، یک باره میلیون ها پرنده در هوا پرواز نموده بر آتش باش های ابلیس هجوم بردند. نفرات ابلیس در بین میلیون ها پرنده چه کردن شان را ندانستند، او عده که از آتش باش ها که در سر آب معلق ایتساد شده بودند با هجوم پرندگان یا بر آب افتیدند و یا در فضا پرواز نمودند، در او لحظه های اساس نفرات ابلیس از سر آتش باش ها در آب انداخته می شد و یک ماجرای جدید بر ابلیس می شد که این بار جنگ آتش باش ها با پرندگان صورت می گرفت.
نبرد آتش باش ها با پرندگان که شروع شد، در هوا جهنمی ساخته شد، با فایر آتش های آتش باش ها و میلیون ها پرندگان صحنه نهایت جالب و دیدنی حیرت دار بود. از بین آب اولین کسی که سر بلند نمود آران بود به نوبت هر کدام شان از آب سر بلند کردند و با تعجب ها در آسمان دیدن کردند که نهایت شگفت آور یک صحنه بود.
جنگ پرندگان با آتش باش ها انقدر جالب بود که مدیرصاحب شان را بر تعجب ها انداخته بود و هر کدام شان دهن باز بر آسمان دیدن داشتند.
آسمان مانند هنگام غروب آفتاب بود که با زردی و نیمه تاریکی با رنگ سرخ سر پرندگان با آتش و دود آتش آتش باش ها کاملا یک نقش جدید را ساخته بود که همه را بر حیرت سوق داده بود.
جنگ پرندگان با آتش باش های ابلیس که جریان داشت، شاهسون گفت: لازم است از فرصت استفاده نموده فرار کنیم.
همه همنظر شاهسون شده آتمین های شان را از سر آب جمع کردند و با راهنمایی دکترجان و آرتین از آب بیرون شده بر سمت کوه که مسیر راه شان بود رفتند و در بین درختان یکه در دامن کوه روئیده بود، داخل شدند و از آن جا منظره جنگ پرندگان و آتش باش ها را دیدن کردند.
نبرد که با شدت اش جریان داشت، از اثر فایر آتش آتش باش ها هزاران پرنده آتش می گرفت و در زمین می افتیدند و لاکن تعداد پرندگان بر اندازه زیاد بود، روح و روان اردوی ابلیس را ویران ساخته بودند، ابلیس از خشم، فریاد می زد و هدایت می داد تا که همه پرندگان را در آتش کباب کنند.
پرندگان که بر آتش باش ها هجوم داشتند، در هر آتش باش هزاران پرنده حمله داشت که آتش باش ها از اثر نول زدن پرندگان صدای هیبت انگیز را کشیده بر زمین می افتیدند، چونکه پرندگان منقار تیز قوی داشتند از جمع لاشخوران بودند.
آلتین آی شان بر صحنه جالب جنگ دیدن داشتند، آرتین گفت: اگر راه گریز پیدا نکنیم لشکر ابلیس اگر از پرندگان نجات پیدا کنند وضع ما را خراب می سازند و به خواهش آرتین در جستوجوی راه یکه از کوه عبور کنند شدند.
همه که از یک طرف بر جنگ جالب دیدن داشتند و از جانب دیگر در تلاش راه جدید که کوه را عبور بدهد شدند، مولوی صاحب گفت: در این جا مغاره است بلکه با راه ی تونل یکه در بین کوه وجود دارد، ارتباط داشته باشد. همه که در نزدیک دهن غار جمع شدند تا بررسی کنند، آلتین آی گفت: ببینید اردوی محافظ دوزخ می آید.
لشکر محافظ دوزخ برای مولوی صاحب و مدیر صاحب و دکترجان جالب بود، فوری بر سمت یکه دست آلتین آی دراز بود که آلتین آی آمدن قوای محافظ دوزخ را نشان می داد دیدن کردند.
دیدند که نفرات زیاد بر اسب های سوار هستند، اسب ها کاملا رنگ سپید دارند و بال دراز سپید دارند که مثل پرندگان در پرواز هستند، از یک سمت از آسمان بر سوی که پرندگان و لشکر ابلیس در نبرد هستند نزدیک می شوند. در دست نفرات یکه در سر اسب ها سوار هستند به مانند عصا نوعی از سلاح دارند که به گفته آرتین در هر بار استعمال سلاح امکان ندارد که کسی بی هوش نشود تا اسیر نافتد.
لباس نفرات محافظ دوزخ رنگ سیاه داشت و از مخلوق مخصوص یکه با انسان ربطی نداشتند انتخاب و وظیفه دار شده بودند. آرتین گفت: هر چه زودتر در مغاره داخل شویم چونکه اگر ما را ببینند نجات نداریم در دوزخ انداخته می شویم تا که بی گناه بودن ما ثابت می گردد، کیفر خطا را می بینیم.
سخنان آرتین باز دلاورخان شان را به حیرت انداخت. دکترجان پرسید منطق چیست که بی گناه ها را با لشکر ابلیس در جهنم می اندازند؟ آیا علم خداوند بی گناه بودن ما را ادراک ندارد؟
آرتین تبسم کرد و گفت: مشکل یکه دانشمندهای دین «از هر دین که خداپرست باشد» در دنیا دارند همین نقطه است. زیرا هر عالم دین از تاثیرات دین عقل خود تصور می کند که وی بی گناه است و بی گناه بودن خود را و بر راه خدا بودن خود را برای خود بیان کرده امتیازها را برای خود می بیند گویی خدا تنها مربوط وی است یا مربوط همنظرهای وی.
این خطاست که منصوب هر دین خدا را مال خود فکر می کند و این اندیشه را خود ادراک نکرده عمل می کند و از اینکه خدا را مربوط بر خود و هم عقیده خود تصور می کند او نقطه است که همه امتیاز را مربوط بر خود و مربوط بر هم نظران خود دانسته باقی همه دنیا را به یک قلم جهنمی می داند. این نقطه اساس جهالت برای ادراک شان در راه خدای کائنات است.
زیرا خدا مربوط بر منصوب هیچ یک دین نیست و از هیچ یک انسان طرف گرفته امتیاز نمی دهد. چونکه او خداست و با منطق خدایی خود هر کی را و هر کی را دعوت می کند تا رضای وی را بگیرند تا با رضای وی کیفر نتیجه عمل کردهای اش را بگیرد. 
خداوند از هر چه آگاه است و لاکن عدالت وی بر چوکات عدالت عالی وابسته است تا بر کسی بی عدالتی نشود. بر این خاطر اگر ما را وظیفه داران جهنم در نزد قوای ابلیس ببینند حتمی ما را با قوای ابلیس در جهنم می برند. چونکه ابلیس در او هنگام بالای ما یک تهمت را گفته می تواند پس لازم است تا روشن شدن چه بودن تهمت وی ما را در اسارت داشته باشند. زیرا خداوند بر هیچ شکل حق کسی را که بالای کسی باشد نمی بخشد تا عدالت بین شان کار خود را نکند.
اگر ابلیس هم باشد مطابق بر منطق خدایی خداوند حق آن را دارد تا از حقوق خود دفاع کند. زیرا خداوند حتی برای تقاضای ابلیس جواب مثبت داد که اخلاق شیطان را از خود کرد.
اگر این باریکی را در دنیای اسلام در زمان شما اگر استادهای دینی دنیای اسلام درک می کردند در دنیای اسلام فرهنگ اسلامی به گونه ی می شد در هر جنگ سیاست کسی از نام جهاد اسلامی ویرانی نمی کرد. چونکه او زمان می دانستند اگر که جنگ شان تنها جنگ سیاست بوده باشد و دور از جهاد خداوند باشد جای شان جهنم می گردد.    

همه از هراس محافظ های دوزخ بر کهف داخل شدند و از تماشای ماجرای نبرد لشکر ابلیس با نگهبان های دوزخ صرف نظر کردند و در راه روان شدند.
شاهسون گفت: کاریکه خوب شد، ابلیس و نفرات ابلیس در دوزخ انداخته می شوند تا که برای ابلیس فرصت دیگر داده  می شود، جنتی ها، راحت نفس می کشند.  
گفتار و منطق شاهسون دلاورخان را در تفکر سوق داد، لاکن بی صدا در چرت زدن بود تا چه بودن راز های حیات را در دنیا و در بهشت بداند.
همه که داخل مغاره شده بودند، هنوز غار روشن بود، سبب اینکه از بیرون روشنی می افتید. مغاره باریک بود و در چندمتری پیشرو شکافی بر سوی پایانی داشت و دو کنار چاک، راه نهایت باریک و لغزنده بود که اگر با دقت راه نمی رفتند، بر خالیگاه که شکاف دراز بود پرت می شدند، از این که عمق چاک معلوم نبود ماجرای جدید می شد باید با دقت قدم می گذاشتند.
کمی که پیش رفتند هوای کهف تاریک شد باید مشعل های شان را روشن می کردند تا در غار راه می رفتند. به نوبت که مشعل ها روشن می شد، آرتین پای را لغزاند و در سوراخ یکه چاک بین راه بود افتید و لغذیده در نقطه ی رسید پای در هوا آویزان شد و از سینه در بین چاک بند شد که بیرون شده نمی توانست.
دلاورخان پرسید: زخمی نیستید؟ جواب یکه شنید آرتین گفت: خوب هستم لاکن بین شکاف قسمی بند ماندم پایم در زمین نیست در هوا است و از سینه بین دو پارچه سنگ که شکاف را نهایت خرد ساخته است بند هستم کمک کنید. دلاورخان بر دکترجان گفت: نوک ریسمان را بدهید تا بر آرتین بدهم. نوک ریسمان را بر آرتین که روان کردند، از درازی، ریسمان بر آرتین نرسید، آرتین نتوانست که نوک ریسمان را بگیرد، در این اثنا آران با دقت پایان شد و بر دلاورخان گفت: تار را قایم بگیرید تا من با کمک ریسمان بر آرتین برسم.
با توجه زیاد با مشکل تا نزدیک آرتین پایان شد، در حالیکه تار را با دست راست محکم گرفته بود، دست چپ را بر آرتین دراز کرد گفت: از دستم بگیرید، من شما را بالا کش می کنم. با مشکل آرتین را بالا کش نمود و آرتین که از شکاف بیرون شد با کمک تار در بالا برآمد و بعد با کمک تار ریسمان، آران را بالا کش کردند، بدین گونه ماجرای لغذیدن را در عقب گذاشتند و در راه روان شدند.
در دست مولوی صاحب مشعل اولی روشن بود و در سطر در پیشرو راه می رفت، بعد چندی که راه را طی کردند، مولوی صاحب گفت: فکر می کنم تونل یکه ما را از کوه بیرون می کشد رسیدیم، همه که در نزد مولوی صاحب رسیدند، دیدند که راه در راه دیگری وصل است، راه یکه در سفر سوی منطقه ابلیس استفاده کرده بودند همانند است.
آرتین خریطه را در زیر روشنی مشعل ها باز نمود و با مشورت دکترجان نقطه ی رسیده ی راه را بررسی نمودند، مطمئن شدند که راه شان را پیدا کرده اند. مسیر راه در نقطه ی رسیده بود همه ماجرا در عقب مانده بود و مسافت نه چندان دراز را طی می کردند و در بیرون تونل از غار برآمده در آتمین های شان سوار می شدند، چونکه تکنولوژی آتمین ها بعد از تونل دوباره فعال می گشت.
این بار بدون هراس و هیجان با ساکنی با صحبت ها در راه روان می شدند، از این که در مسیر راه کدام ماجرای جدید نبود راه ی بود که با صحبت ها طی می شد. منطق شاهسون دلاورخان را بر چرت برده بود، سبب اینکه شاهسون گفته بود تا که فرصت جدید بر ابلیس داده می شود جنتی ها راحت هستند.
دلاورخان در دل از خود می پرسید: ابلیس که خراب کاری دارد، الله قادر بر هر امکان است، چرا خراب کاری ابلیس را محو نمی کند؟
چرا برای ابلیس فرصت می دهد؟
یا اینکه خراب کارها از نیروی دیگر قوت می گیرند تا مقابل خوبی بدی را به میان آورند؟
الله اگر تنها سمبول خوبی باشد و اگر خالق خوبی ها باشد، بدی را کدام قدرت به میان آورده است؟
خدا اگر مقابل بدی مبارزه داشته باشد و بدی را لعنت بگوید و هر کی که خوبی دارد و بر مقابل بدی پیکار دارد، از جمع دوستان خود قبول کند، در این صورت برای انسان های بدکار، کی همکاری می کند؟
اگر یزد از انسان های نیک عمل مدافع باشد و در انسان های بد عمل ضد باشد و اگر خارج از خواست آفریدگار، بد عمل گرها در چنین عمل دست داشته باشند، آیا بر معنی این نیست که در مقابل الله، قدرت دومی وجود داشته باشد؟
چنین منطق شرک را به وجود نمی آورد؟
اگر که بدی را الله فرصت بدهد، یعنی خدا بر ابلیس شرط ها را آماده کند چرا انسان را بر راه درست راهنمای می کند؟
ما تا چه حدود خدا را می شناسیم؟
آیا الله را آن چه خداوند گفته است شناخته می توانیم؟
یا این که هر کدام ما نظر بر توان درک عقل خود، خدای جدا داریم؟ 
دلاورخان با چرت و تفکر در راه روان بود، مدیرصاحب پرسید گفت: بی صدا هستید چیزی نمی گوید، با صحبت راه برویم بهتر نیست؟
دلاورخان تبسمی کرد چیزی نگفت با آرتین و دکترجان همصحبت شد. تبسم دلاورخان در نزدش مفهوم خود را داشت، مدیرصاحب درک کرده نمی توانست. از این سبب که دلاورخان بر مدیرصاحب و مولوی صاحب اخلاص زیاد داشت، لاکن این دو از بین کتاب مقدس معلومات چندان نداشتند، بدین خاطر دلاورخان در شوک بود که تبسم نمود حرفی نزد.
از رفتار دلاورخان مدیرصاحب به حیرت افتید، در این اثنا مولوی صاحب کتاب مقدس قرآن را که در کمر بسته بود، از کمر گرفت و با تکه های رنگه که پیچیده شده بود باز نمود و بر دو دست گرفته چیزی بر زبان خواند و چند بوسه نموده دو باره در بین تکه های رنگه پیچاند و در کمر دو باره بسته نمود. یعنی تمثیل دینداری جامعه را اجرا کرد، چونکه همه در جامعه های دنیای اسلام بر چنین کلتور غرق ان. یعنی زمان زمان از تکه های رنگه کتاب مقدس را بیرون نموده چند ماچ می کنند و چیزی از دعا بر زبان می خوانند و دو باره بوسه نموده بر چند تکه رنگه چنان می پیچانند تا هیچ یک از فرمان های الله از کتاب بیرون شده نتواند تا که برای دین عقل شان و اسلام جامعه شان رقیب پیدا نشود.
دعا که می خوانند منطق بنده بودن را در نظر نمی گیرند، دست ها در فضا بلند است تا که می توانند برای خداوند دستور می دهند چنان کن چنین کن!
دعا هم باید یک منطق داشته باشد، باید انسان بداند در مقابل قدرتی قرار گرفته است، او قدرت مالک چنان جهانی است، تنها شمار از ستارگان اش از تعداد دانه های ریگ دنیا بیشتر است، در مقابل چنین قدرت عظیم یا با منطق باید رفتار کنند یا عذرشان را گفته بی صدا خود را تسلیم کنند، خاطر اینکه هر سخن که از زبان می ریزد وزن چنان بزرگ دارد بر دوش کشیدن اش بسیار زمان مشکل می گردد.
دکترجان و آرتین در دلاورخان نگرش داشتند، درک کرده بودند که دلاورخان دردی را دارد، باید در میان اندازد تا جر و بحث صورت گیرد، با نرمی دکترجان گفت: آقای دلاورخان ما هم معلومات فوق العاده نداریم، لاکن تا امکان در زندگی کوشا می باشیم تا مطالعه در بسیاری بخش داشته باشیم تا در مسیر زندگی به خود متکی بوده باشیم.
اگر بگویم این بخش بر ما ارتباط ندارد یا بگویم ما پیرو دین خود هستیم ما را چه از دیگر عقیده ها؟ اگر که چنین فرهنگ داشته باشیم در او صورت ما اسیر دنیای خرد خود می گردیم و از دنیای کوچک خود که محوطه عقل ما را احاطه نموده است، هر استقامت زندگی را بدون تجسس و مطالعه از احاطه او دنیای محدود دیدن می کنیم، در او هنگام زیادتر رادیکال بر فکرهای خود شده تصور می کنیم که هر منطق ما درست است، آیا چنین فرهنگ، ما را بر اسارت شدن نمی برد؟
مطالعه و بررسی ها ما را بر دنیای می رساند تا درک کنیم چه اندازه عالم هم باشیم فقط مربوط بر محوطه عقل خود اسیر هستیم که تا او حدود زحمت کشیدیم. در حالیکه خارج از احاطه شده عقل ما، چنان دنیای بزرگ با محتشم وجود دارد، ما در بین اش، حتی یک نقطه ی از نوک سوزن را گرفته نمی توانیم.
بر گفتار و منطق دکترجان دلاورخان نرم شد، سولات یکه در ذهن داشت یکی یکی پرسید. در حالیکه در هر سوال بر مدیرصاحب دیدن می کرد و بر مولوی صاحب نظر می انداخت، از آرتین و دکترجان پرسش می کرد.
دلاورخان علاقه داشت، تا مولوی صاحب از منطق کتاب مقدس معلومات بدهد و مدیرصاحب با منطق دانش اش جواب ها بگوید، لاکن مولوی صاحب از سویه دین جامعه گفتار داشت، چیزی از منطق کتاب مقدس سخنی زده نمی توانست، از این سبب که در جامعه هر عالم دینی ما زمانی از آیت های قرآن کریم استفاده می کند، بخاطر منفعت اش لازمی باشد، بسیاری زمان استفاده کننده، حتی رمز این باریکی را خود نمی داند.  
آیت ها را استفاده می کنند تا برای منطق گفتارشان یک شاید از آیت ها داشته باشند، بسیاری وقت مطلب را از دین عقل شان که می گویند و بعد که برای اعتبار پیدا کردن گفتارشان، آیتی را بدون معنی می خوانند، بسیاری زمان منطق گفتارشان مغایر منطق آیت می باشد، حتی از این هم بی خبر می باشند.
و برای بیشتر شخصیت شدن شان در بین خلق می گویند در کتاب مقدس تا این حدود در ارتباط گفتارم آیت وجود دارد، لیکن کسی در جامعه در پشت منطق نمی گردد تا بپرسد سوال کند بگوید: خوب تا این حدود در ارتباط صحبت تان آیت وجود دارد، لاکن شما ترجمه آیت ها را نگفتید تا بدانیم منطق گفتارتان را منطق آیت ها تصدیق می کند یا رد دارد؟ چنین فرهنگ مروج نیست زیرا بر جامعه کلتوری را آوردند، کسی در تلاش دانستن فرمان آیت ها نیست، فقط آیت ها را به مانند نسخه های جادوگرهای دروغگو استفاده می کنند. یعنی آیت های کتاب مقدس را بر روح دنیای ذهن شان مساعد ساخته اند. یعنی روح کتاب مقدس را بر روح جامعه عیار کرده اند، در حالیکه روح جامعه را بر روح کتاب مقدس مساعد باید بسازند.
اگر کسی در فرهنگ دینداری جامعه، دست بر انتقاد بزند و خطا ها را از روی منطق کتاب مقدس بگوید، احتراز شدید می کنند می گویند: تنها از کتاب مقدس صحبت دارد، در حالیکه اسلام تنها کتاب مقدس نیست، گفتار پیغمبر و کردار وی اسلام را تکمیل می سازد. چنین سخن با منطق است کسی احتراز ندارد، زیرا پیغمبر اسلام طی 23 سال پیغمبری شان مطابق بر روح و منطق کتاب مقدس زندگی کردند، اینکه تا کدام وحدود وظیفه داده شده را بر حضور الله تکمیل ساختند مربوط بر ما نیست، تعلق بر خداوند و پیمغبر خداوند دارد، ما هرگز از حد گذشته حرفی در این خصوص نمی زنیم، چونکه مربوط ما نیست. لاکن آکتورهای دین جامعه در عمل که گفتارشان را پیاده می کنند، از نام گفتار پیغمبر و از اسم عمل کرد پیغمبر اسلام، استفاده نموده گفتار خودشان را و عمل کرد خودشان را رنگ اسلامی می دهند، اصل مشکل دنیای اسلام، اصل درد بزرگ دنیای اسلام درک نکردن این باریکی است.
امروز در دنیای اسلام، دین اسلام از تصرف کتاب مقدس و از هدایت گفتار پیغمبر بیرون کشیده شده است و در اسارت مذهب پرست ها و طریقت پرست ها اسیر ساخته شده است.
از این که کتاب مقدس بر چنین فرهنگ خطا اجازت نمی دهد، بهترین راه برای استفاده شان، گفتار و عمل کرد پیغمبر اسلام است، چونکه در هر گوشه از دنیای اسلام مختلف حدیث و روایت  از اسم پیغمبر اسلام به وجود آمده است و این بازار در دنیای اسلام گرم است، زیرا منفعت آور است، بدین خاطر هر روز تعداد حدیث  و عمل کردهای پیغمبر اسلام زیاد می شود که همه تهمت و افترا برای پیغمبر اسلام است.
امروز در دنیای اسلام هر کی چیزی از دل خود به خاطر منفعت و شخصیت شدن خود، اگر استفاده از نام پیغمبر اسلام در جامعه با چند کلمه عربی بگوید، کسی در دنیای اسلام در عقب دانستن منطق گفتار او شخص نمی گردد که به منطق کتاب مقدس مساعد است یا ضد است؟!
کسی در چنین باریکی دقت نیست، زمانیکه از نام پیغمبر اسلام، سخنی گفته می شود، هر کی تسلیم است، زیرا فرهنگ تحقیق وجود ندارد، بدین خاطر والی الله های ساخته شده در این عصر در دنیای اسلام زیاد اند.
دلاورخان که سولات را پی در پی می کرد، مدیرصاحب باز روشنفکر شده بود، خاموش بود چیزی بر گفتار نداشت چونکه مطالعه نداشت.
مولوی صاحب در شروع چندین بار با دکترجان و آرتین در جروبحث قرار گرفته بود، لاکن دین جامعه را تمثیل داشت، گفتارش فقط در جامعه بازار داشت، بر مقابل منطق گفتار دکترجان و آرتین ضعیف بود. گرچه هرگز تابع بر منطق گفتار آرتین و دکترجان نمی شد، از این سبب که در عقیده ی وی معلومات دنیای عقل وی اعتبار داشت و معتبر بود و اما چاره هم نداشت تا دکترجان و آرتین را محکوم می کرد، زیرا در جنت حمایت گر نداشت، بدون چاره گوش بر منطق گفتار دکترجان و آرتین می داد.
ضعیف بودن منطق مولوی صاحب و خاموش بودن مدیرصاحب در مقابل منطق دکترجان و آرتین، دلاورخان را از چله کشیده بود، بدین خاطر در مقابل مدیرصاحب تبسم کرد، چونکه یک دهقان  صاف و پاک وطنی بود.
آرتین بر سوالات دلاورخان گفت: از سوال اخیری تان شروع می کنم، آری هر کدام ما خدای جدای خود را داریم، برای اینکه داشته های عقل ما برای ما تصویر خدای ما را می دهد و از روی منطق محوطه ی ذهن ما رسم خدای ما در عقل ما نقش پیدا می کند.
این ویژگی انسان سبب شده است، هر دین از الله تصویر جدای پیدا کند و این فرهنگ سبب شده است، در بین هر دین، هر مذهب و هر طریقت خدای جدا جدای شان را داشته باشند که دارند، در حقیقت همی این ها، خدای خودشان را پرستش دارند نه بر او تصویریکه خدای کائنات داده است.
ببنید اگر تاریخ دنیا را مطالعه کنیم، در هر دین آکتورهای دینی، انسان های صاف ساده را از اسم جنت رفتن در آخرت خاطر منفعت استفاده نموده اند و در نبرد و جنگ تشویق کرده اند. نقش دارهای دین که انسان ها را بر کشتن و کشته شدن هدایت داده اند، مقابل را دشمن خدا معرفی نموده اند، یعنی کافر گفته اند و طرفدارهای خود را ایماندار گفته اند و مرگ شان را در راه رضای خدا بیان کرده اند، یعنی شهید گفته اند.
در دیروز دنیا، کلیسا این کار را کرد، در زمان عصر شما، نقش دارهای جامعه اسلامی چنین عمل را می کنند.
آری طرفدارهای هر دین به خاطر جنت رفتن در مقابل دیگران جنگیده اند، اگر در او اثنا که در دست دین پرست های استفاده جو اسیر اند و کشته داده در تلاش کشتن اند، اگر کسی بگوید در مقابل تان که دیگران از دیگر دین که در حال جنگ با شما اند آن ها هم در مقصد جنت رفتن می جنگند و شما را مثل شما دشمن خداوند یعنی کافر می گویند، اگر خدای همه تان یک الله باشد سخن کدام تان درست؟
خدا در عقب کدام تان است؟
مثال: استانبول را ترک ها از دست بیزانس ها می گرفتند الله اکبر گفته هجوم می کردند، در جانب ترک ها مولوی های دین، شهید شدن در مقابل کفار را امر دین اسلام معرفی داشتند و لیکن در جانب بیزانس متدین های دین عیسوی بر مردم می گفتند خدا با ماست حتمی پیروزی در جنگ نصیب ما می گردد، چونکه مسلمان ها کافر اند و ظالم اند.
آری هر دو طرف خدا را در نزد خود حس می کرد و جانب مقابل را کافر می دانست.
مثل یکه خدای هر کدام شان جدا باشد.
خدا در بین این دو گروه با کدام شان بود؟
اگر که از منطق خدایی در این مسئله نظر اندازیم خدا بی طرف بود چونکه او خدا بود.
قانون یکه خدا در دنیا هست نموده بود قانون کار خود را می کرد یعنی طرف قوی و ذکی در جنگ کامیاب می شد که ترک ها موفق شدند. 
چه حدود پروردگار را با منطق گفتار تنگری می شناسیم؟
اگر آته ئیست ها را جدا کنیم، در هر زمان دنیا پیروان هر دین بر بودن خدا ایمان داشتند، بر این خاطر آته ئیست نبودند و با هیجان و شوق بر عبادتگاه های شان رفته در نظرشان تنها خدا را عبادت کردند، گاه مستقیم گه با همکاری میانجیگرها، مانند بت ها!
در تاریخ دنیای فانی، کسی را از هیچ دینی پیدا کرده نمی توانیم بگوید من در عبادت خانه رفته برای رفتن جهنم بر خدا عبادت می کنم، یا نمی گوید که من غیر از خدا بر کدام قدرت دیگر عبادت می کنم، حتی در مقابل هیکل یکه با دست خود ساخته است در مقابل او هیکل که بت اش است عبادت که می کند، در مقصد رسیدن بر رضای خدا این کار را می کند.
یعنی هیکل که از نام یک شفیع در آن جاست با استفاده از واسطه شدن او هیکل در نزد الله برای خدا عبادت می کند.
در زمان آخرین پیغمبر اسلام حضرت محمد رسول الله که آخرین پارچه از اسلام نازل شد، در مکه خانه ی که در دنیا بنام خانه ی خدا معروف است، همچنان در او زمان هم نام این خانه، خانه ی خدا بود و روحانیون مکه، خانه را خانه ی خدا قبول نموده عبادت می کردند. هیکل های که در داخل خانه ی خدا بود، هرگز خدا نمی گفتند، میانجی های می گفتند برای بدست آوردن رضای خدا از هیکل ها استفاده می کردند، گویی که هیکل ها در نزد خدا شفیع باشند، مثل مسلمان ها که در تلاش هستند در آخرت شفیع داشته باشند تا کارشان آسان شود، عین منطقی است که به گونه دیگری تظاهر داشت.
در کتاب مقدس، خداوند با تکرارها گوشزد می کند، تا از خدایان دور شوند، لاکن بسیاری ها هرگز حکم این فرمان را در فرهنگ دینداری شان تطبیق نمی دهند و در جستوجوی دانستن اصل منطق این حکم نمی شوند، زیرا در منطق شان محوطه ی عقل شان که رسم خدا را داده است ایمان دارند و تصویر عقل شان را درست می دانند، در حالیکه در کتاب مقدس، خداوند که خود را معرفی می کند، جدا از خدای عقل ها یک خدای محتشم است، با قدرت تر و بزرگتر از هر خدای عقل است و منطق و دانش و علم را در راس کار خود قرار داده است و هر بنده را چه نیک کار باشد، چه بد عمل باشد، چه با ایمان باشد، چه بی ایمان باشد، از یک زاویه دیدن دارد، چونکه او خدای بزرگ است، لاکن هر انسان با عمل کرد خود، در نزد خدای بزرگ سرنوشت اش را خود او انسان تعیین می کند.
نزدیک است یا دور است؟
دوست است یا دشمن است؟
در سعادت می رود و یا در بدبختی؟
خدای بزرگ در هر حال در کار او دخالت نمی کند، از این سبب که هر امکان را برای بنده داده است و منطق قوانین خود را بیان کرده است و راهنمایی نموده است، زیرا او محتشم است و هر کار او داخل منطق است.
آفریدگار که خود را معرفی می سازد، انسان را بر عقل تسلیم می دهد و از کارهای بزرگ اش برای انسان، نمایش را پیشکش می کند و می گوید: «کی است غیر از خداوند چنین امکان را داشته باشد؟»
مهمتر از همه برای انسان می گوید: «خود با چشم، حقیقت را دیدن کن!»
یکی از آیت های الله که خود را برای انسان معرفی می سازد، در سوره عنکبوت آمده است که آیت 20 می باشد، یک محتشم آیت است، خدا می گوید: «بگو: در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می‏کند; یقینا خدا بر هر چیز توانا است!»
آری خدای که از این آیت نمایان می شود، با خداهای عقل ها تفاوت بزرگ دارد، چونکه عقل ها از دیدگاه محوطه ی دنیای خرد خود خدای خود را دارند و خدای هر عقل، خدای کوچک است که برای او هست شده است، بدین خاطر در دنیا، گاه آکتورهای کلیسا برای انسان ها، بهشت را وعده داده، مسلمان ها را کافر معرفی کردند، گه آکتورهای دنیای اسلام برای جنت رفتن، انسان ها را بر جهاد رهبر شدند، حتی بی منطقی در جای رسید، مسلمان ها بر گروه ها تقسیم شده مقابل همدیگر که جنگیدند، هر کدام شان که انسان های مقابل را می کشتند، الله اکبر می گفتند، یعنی خدای بزرگ می گفتند اما کدام خدا را یاد می کردند؟
خدای عقل شان را؟
یا خدای کتاب مقدس را؟
اگر خدای کتاب مقدس را یاد می کردند، خدای کتاب مقدس هرگز بر چنین بی احترامی اجازت نداده است، در هیچ آیت کتاب مقدس اسناد وجود ندارد که خدای بزرگ گفته باشد، در هنگام کشتن همدیگر الله اکبر بگوید.
بلی در هیچ آیت.
اگر مقصد شان جهاد باشد، باز هم جهاد عقل خودشان را داشتند، هیچگاه بر جهاد کتاب مقدس احترام نکردند و اعتبار نکردند، پس چرا جهادشان را جهادیکه خداوند فرمان داده است، جهاد خداوند قبول کند؟
هر گروه جهاد جدای عقل شان را داشتند و دارند که انسان ها کشته می شوند. جهاد عقل شان با جهاد کتاب مقدس زمین تا آسمان تفاوت داشت و دارد. در کتاب مقدس قانون اساسی جهاد اسلام را در سوره حج در آیت 39 و 40 خداوند بیان کرده است، لاکن مسلمان ها که بر گروه ها تقسیم شده از اسم جهاد همدیگر را کشتند، منطق آیت 39 را قبول کردند، لیکن از منطق آیت 40 بی خبر بودند، زیرا به نفع منفعت شان نبود.
چیست معنی این دو آیت؟
الله در آیت 39 سوره حج می گوید: «به کسانی که جنگ بر آنان تحمیل گردیده، اجازه جهاد داده شده است; چرا که مورد ستم قرار گرفته‏ اند; و خدا بر یاری آنها تواناست»
اگر روح قرآن را درست درک نداشته باشند، از منطق آیت 39 هر گروه با شعار الله اکبر گروه ی دیگر را از بین برده می تواند، اگر که از منطق و از روح کتاب مقدس آگاه باشند، او زمان هر چه تغییر پیدا می کند و قانون اساسی جهاد که دیگر آیت ها با او آیت سرجمع جهاد خداوند را معرفی می سازد، تسلیم می گیرد و انسان را به تفکر می برد و انسان درک می کند که هر مجادله جهاد خداوند نیست، هر قتل تنها قتل است که در آخرت مقابل عدالت سر خم می گرداند.
خداوند در قانون اساسی جهاد که دیگر آیت با او یکجا باید خوانده شود و تطبیق شود، در آیت 40 سوره حج بیان می کند، می گوید: «همانها که از خانه و شهر خود، به ناحق رانده شدند، جز اینکه می‏گفتند: «پروردگار ما، خدای یکتاست!» و اگر خداوند بعضی از مردم را بوسیله بعضی دیگر دفع نکند، دیرها و صومعه‏ها، و معابد یهود و نصارا، و مساجدی که نام خدا در آن بسیار برده می‏شود، ویران می‏گردد! و خداوند کسانی را که یاری او کنند (و از آیینش دفاع نمایند) یاری می‏کند; خداوند قوی و شکست ناپذیر است»
در قانون اساسی جهاد می بینیم، هر گروه یکه در هر دین که باشد، اگر بر خداوند حقیقی تسلیم باشند، گروه ی دیگر که برای خداوند حقیقی ایمان نداشته باشد و تصمیم داشته باشند گروه یکه برای خداوند حقیقی ایمان دارند، صرف خاطر ایمان ایماندارهای او گروه، تجاوز نمایند و نموده باشند و از خانه و شهرشان بیرون رانده باشند، خداوند برای ایماندارها، از اسم هر دین که باشد مهم نیست، جهاد خداوندی را اجازت داده است، در دیگر زمان و شرط ها منع کرده است، چونکه در دیگر شرط ها جهاد، جهاد خداوند نیست، جهاد، جهاد اشخاص و گروه ها است، چند در صد مسلمان ها از منطق آیت 40 سوره حج خبردار هستند؟
بر همین گونه هر مسلمان، اسلام عقل خود را دارد، با اسلام خداوند تفاوت بزرگ دارد. در اسلام هر عقل، کسی که همرنگ جامعه ی او مسلمان نباشد، بر عقیده ی او مسلمان، او شخص مسلمان نیست، یعنی تسلیم شده بر خداوند نیست و جنتی نیست، دوزخی است پس در نزد او شخص کشته شدنش اهمیتی ندارد، زیرا اسلام عقل خود را دارد و از اسلام عقل خود، خود را مسلمان می گوید.
الله در کتاب مقدس می گوید، بدون احتراز فرمان همه کتاب را بپذیرید، لیکن بسیاری ها، آیت های که در منفعت شان اند و بر عقیده اسلامی عقل شان اسناد داده می تواند پذیرش دارند، در حالیکه درک کتاب مقدس، زمانی میسر می گردد، باریکی های  کتاب مقدس را درک کنند.
بطور مثال خداوند در سوره عمران در آیت 85 می گوید: «و هر کس جز اسلام (و تسلیم در برابر فرمان حق،) آیینی برای خود انتخاب کند، از او پذیرفته نخواهد شد; و او در آخرت، از زیانکاران است»
کسانیکه روح و منطق کتاب مقدس را ندانند، تصور می کنند، آیت، کسی را مسلمان می داند، مثل یک شخص که خویشتن را در جامعه مسلمان می داند، مسلمان تصور می کنند.
چونکه او شخص تنها خودش را مسلمان می داند، زیرا از نام مسلمان در جامعه معرفی است. خطا و غلط در این نقطه است، زیرا معنی مسلمان در نزد الله شرط های دیگر دارد.
از این خاطر که اسلام خداوند، محوطه بزرگ را در بهر خود می گیرد. یعنی هر کی از هر دین باشد، اگر بر خداوند تسلیم شده باشد، در نزد الله از جمع مسلمان ها یعنی از جمله تسلیم شده ها بشمار می رود. اینکه در بین انسان ها بر کدام نام معرفی است، نزد الله اهمیت ندارد، بدین خاطر بین اسلام جامعه و اسلام کتاب مقدس زمین تا آسمان تفاوت وجود دارد.
فرض کنید الله گفته باشد، مسلمان کسی است که در دنیا برای خود اسم مسلمان را در جامعه انتخاب کرده است، باقی کسی تسلیم شده بر خدا نیست، بنا بهشت رفتنش ناممکن است، چونکه مسلمان نیست. اگر که از آیت بالا چنین منطق کشیده شود، پس در همین سوره در آیت 199 پروردگار می گوید: « و از اهل کتاب، کسانی هستند که به خدا، و آنچه بر شما نازل شده، و آنچه بر خودشان نازل گردیده، ایمان دارند; در برابر (فرمان) خدا خاشعند; و آیات خدا را به بهای ناچیزی نمی‏فروشند. پاداش آنها، نزد پروردگارشان است. خداوند، سریع الحساب است. (تمام اعمال نیک آنها را به سرعت حساب می‏کند، و پاداش می‏دهد»
در او صورت منطق این آیت را، او مسلمان های جامعه در کجا می مانند؟
در کتاب مقدس که بحث از اهل کتاب صورت گرفته است، حدود اهل کتاب مشخص نیست که چند گروه اند. پس هر کی وحدود تعیین می کند خطاست، زیرا در منطق کتاب مقدس از اولین دین تا آخرین دین خداوند که برای محمد رسول الله فرستاده شد، اسم همی شان اسلام است، این که چند دین اند غیر از خداوند کسی نمی داند، این که چند کتاب اند ما تنها چهار آن را می دانیم. یعنی همی دین های خداوند یک دین اسلام است به پارچه ها تقسیم شده هر پارچه بر یک پیغمبر نازل شد. اگر کسی تنها دین حضرت محمد را دین اسلام بگوید خطای بزرگ را سبب می شود و بر ضد پنج شرط مسلمان بودن قرار می گیرد، چونکه پنج شرط مسلمان شدن را خداوند در کتاب مقدس می گوید: ایمان بر خداوند، ایمان بر پیغمبران خداوند، ایمان بر کتاب های خداوند، ایمان بر فرشتگان خداوند، ایمان بر روز رستاخیز.
الله در سوره نسا در آیت 136 می گوید: «ای کسانی که ایمان آورده‏اید! به خدا و پیامبرش، و کتابی که بر او نازل کرده، و کتب (آسمانی) که پیش از این فرستاده است، ایمان (واقعی) بیاورید کسی که خدا و فرشتگان او و کتابها و پیامبرانش و روز واپسین را انکار کند، در گمراهی دور و درازی افتاده است»
پنج شرط یکه در دنیای اسلام مروج است، یعنی کلمه شهادت خواندن، نماز خواندن، روزه گرفتن، ذکات دادن، حج رفتن، از جمع شرط مسلمان شدن نیست، بعد از مسلمان شدن بر دین حضرت محمد رسول الله بسته بودن را نشان می دهد خطا نکنید.
اگر که تنها دین حضرت محمد رسول الله را دین اسلام بگویند، پس چرا ایمان بر پیغمبران و کتاب ها داشته باشند؟
در حالیکه خداوند در کتاب مقدس مسلمان را که برای ما معرفی می سازد، کسی را مسلمان قبول می کند، برای خداوند از روی هدایت الله تسلیم شده باشد، نه بر مطابق بر منطق عقل هر انسان.
بر همین شکل هر کی بر جن و شیطان عقل خود باور دارد، داشته های عقل هر انسان بر موجود چون جن و شیطان چنان فانتزی ها را داده است، هرگز بر منطق کتاب مقدس برابر نیست، در او صورت اگر کسی بگوید جن تو را شیطان تو را باور ندارم چونکه چنین رسوایی وجود ندارد، احتراز می کند می گوید از دین خارج شده است چونکه در کتاب مقدس جن و شیطان ذکر شده است، لاکن نمی داند که جن و شیطان عقل او در کتاب مقدس نیست، خود او از این باریکی خبر ندارد، زیرا در کتاب مقدس، جن و شیطان خداوند وجود دارد نه از عقل انسان ها.
بر همین گونه هر کی در عقل خود در دنیا، در ارتباط جنت و دوزخ، فانتزی های خود را دارد و از رسم یکه در عقلش نقش شده است بر جنت و دوزخ خود باور دارد.
خداوند تفسیرات زندگی جنت و زندگی دوزخ را در کتاب مقدس نداده است، مگر اشارت ها که دارد، عقل انسان را تحریک می بخشد تا شناسایی کند.
در کتاب مقدس، دوزخ، زندگی سخت و زمخت را تمثیل دارد و جنت، از زندگی عالی با کیف ممثل است، پس اگر که زندگی بهشت با گوارا باشد، لذت گرفتن را از تجربه دنیا باید بدانیم و منطق آفرینش و در حال آفرینش را یعنی تکامل را بررسی کنیم، چونکه الله می گوید: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ یعنی تکامل را آغاز کرده است، سپس خداوند (به همین‏گونه) جهان آخرت را ایجاد می‏کند»
از تجارب زندگی در دنیا و از منطق آفرینش می دانیم، لذت زمانی به وجود می آید، انسان در تلاش بدست آوردن آن باشد، اگر که بدون کوشش برای انسان داده شده باشد، انسان لذت داده شده را درک کرده نمی تواند، زیرا پارچه ی از زندگی می داند، داده شده است لازم بر تلاش نیست، مانند هوا در دنیا!
بدین خاطر برای دریافتن زندگی بهشتی، خداوند انسان را تشویق می کند تا تلاش و کوشش در دنیا داشته باشد. در کتاب مقدس زندگی بهشتی را بر مرتبه ها تقسیم نموده است و از نام دوزخ انسان را گوشزد می کند تا در عمل کرد خود دقت داشته باشد.
یعنی سویه های مختلف زندگی جنتی و در مقابلش بودن کیفر دوزخ، خود نمای است که جنت مکانی نیست مطابق بر جنت عقل ها، بدون بکار گرفتن استعداد و تلاش، جای باشد بر دلخواه هر چه آماده شده باشد و بدون کوشش و زحمت برای انسان داده شده باشد. اگر چنین مکان جنت می بود، در او مکان لذت وجود نمی داشت زیرا هر امکان برای انسان بی اهمیت می شد.
بدین سبب هر عقل در دنیا، جنت مخصوص خود را دارد، در بهشت بسیاری از عقل ها، چنان فانتزی غیر حقیقی و ضد منطق کتاب مقدس و ضد منطق عقل وجود دارد، انسان هایکه کمی منطق دارند و لاکن از حقیقت کتاب مقدس خبردار نیستند، زمانیکه جنت او عقل ها را می شنوند با خنده احتراز می کنند، می گویند، هرگز چنین مکان وجود ندارد. در مقابل شان، جنت پرست های که از دنیای عقل شان جنت را رسم کرده اند می گویند از دین برآمدی در کتاب مقدس جنت آمده است.
آری آمده است لاکن جنت عقل او انسان ها وجود ندارد و او انسان ها هنوز این باریکی را درک نکرده اند.
از این سبب که در جنت عقل او انسان ها، غیر از خود او انسان ها و غیر از همانند او انسان ها بر کسی دیگر امکان زندگی نیست. اگر که بر کس دیگر امکان زندگی نباشد چرا در بودن جنت عقل او انسان ها باور داشته باشند آیا عقل دارند که درک کنند؟
اگر کائنات را دقیق بررسی کنیم می بینیم فعالیت وحشی در کائنات جریان دارد، یعنی قوی، ضعیف را نابود می سازد، اگر زندگی دنیا را هم مطالعه کنیم، همین منطق وجود دارد، گرچه وحشی نمایان می شود لاکن اگر با دقت کاوش داشته باشیم، همین قانون وحشی منطقی است که زیست را به وجود آورده است.
اگر چنین نمی بود دنیا وجود نداشت، کائنات وجود نداشت، دوزخ و جنت وجود نداشت.
پس اگر که یک سیستم وحشی همه موجودات را به وجود آورده باشد آیا خداوند تنها خدای خوبی ها بوده می تواند؟
خداوند هستی را با این منطق به میان آورد و در قانون خود قوی را امکان داد و ضعیف را در نابودی سوق داد تا کوشش و مبارزه به میان بیاید تا آفرینش صورت بگیرد یعنی تکامل کار خود را کند.
در قانون خداوند جنگ و نابودی قاعده است، چیزیکه با تلاش و کوشش به وجود می آید و قانون دیگر خداوند را تشکیل می دهد، صلح و سعادت است، بدین خاطر با ارزش و معتبر است.
اگر سیستم بر عکس می بود، یعنی سعادت و صلح قانون دایمی می بود و جنگ و نابودی با کوشش به میان می آمد، آفرینش وجود نمی داشت، یعنی تکامل کار خود را انجام داده نمی توانست، چونکه کی است که سعادت خود را بر نابودی تبدیل کند؟
بدین خاطر خداوند انسان را در بین دنیای وحشی هست نمود و از روح خود دمید تا در تلاش سعادت در بین زندگی وحشی باشد تا اهمیت سعادت و صلح نمایان شود تا پارچه ی دیگر قانون خداوند تکمیل گردد زیرا او مطلق یک عالم است.
بدین خاطر بودن ابلیس در سرنوشت انسان لازمی است، بدین سبب بودن اخلاق ابلیس یعنی شیطان در سرنوشت انسان در هر دو دنیا ضروری و حتمی است، در غیر آن زندگی مفهومی ندارد.
اگر از پارچه های کائنات یکی آن را بیرون کنیم، امکان بقای کائنات از بین می رود تا این اندازه هر موجود زنجیری بر سرنوشت همدیگر تاثیرآور است.
بدین خاطر خداوند حقیقی خدای هر کس است، خدای هر بخش حیات است چه خوبی و چه بدی!
بدین ملحوظ خداوند حقیقی می گوید صرف رضای من را بدست بگیرد تا سعادت داشته باشید در غیر آن در بین دنیای وحشی تنها هستید.
این که بسیاری ها از دنیای دین عقل خود، تصورات دارد گویی که خدا تنها مربوط وی است و از وی حمایت می کند، با این منطق تنگ نظر، محدود فکر و جاهل می گردد، لاکن خود را رسیده بر خداوند دانسته عالم تصور دارد.
ما زمانی بر حقیقت نزدیک می شویم آن چه دنیای عقل ما برای ما خدا و پیغمبر و بهشت و غیره را رسم کرده است، با گفتار الله در کتاب مقدس بررسی کنیم، در غیر آن اینکه کدام حضرت چه گفته است، کدام شیخ چگونه بیانات دارد، کدام والی الله چه قسم راهنمایی دارد، همی شان در مقابل گفتار الله کدام اهمیت ندارد، زیرا سخن هر کی تنها خود وی را تمثیل دارد در نزد خداوند بزرگ.
آرتین که صحبت داشت، همه با دقت گوش داده بود تا که از تونل بیرون کوه شدند و ماجرای راه را در عقب گذاشته در زندگی بهشت شان قدم گذاشتند.
بیرون تونل که شدند راحت نفس کشیدند، از پیروزی مقابل ابلیس شادمانی نمودند و بر کامرانی شان، لحظه های دراز جوش خروش شادی را روا دیدند و برای فراغت از خستگی ها نشسته بر روح و روان شان تازگی را بخشیدند و طرب آور بر همدیگر دیده از خاطرات نبرد با اردوی ابلیس صحبت ها کردند، همه شان شاد بودند و کامگار.
مدتی در هوای تازه انفاس تازه کشیده غذا خورده تصمیم گرفتند تا بر آتمین ها سوار شده سوی منطقه شان بروند، دیگر رنج نبود و مشکلات و خطرات نبود، فقط عشق بود که زندگی را لذت داده بود. همه بر آتمین ها سوار شدند و آتمین ها را هدایت دادند تا پرواز نمایند. آتمین ها در فضا مملو از خوشی از زمین سوی آسمان بلند شد و بر سمت محل شان در پرواز شدند.
شاهسون در آتمین سوار شد و نگاراش را پیشرو گرفت گفت: هوا خوش است با هوای تو. چنین گفت با آتمین اش پرواز کرد نزدیک بر سطح زمین در هوای گوارای بهشت.
همه که بر آتمین ها سوار شدند، اینبار مسافت دور دراز را طی می کردند، برای عاشقان بهترین سفر از خاطرات دوره عاشقی شان می شد، سبب اینکه همدیگر شان را بیشتر از جان دوست داشتند، بدین خاطر آلتین آی در قصد نجات دادن یار از اسارت ابلیس با آرتین شان یکجایی مقابل ابلیس مجادله کرده بود، زیرا شاهسون جان وی بود، عشق و دنیای وی بود.
هوا که دلنشین زیبا بود، از بوی همدیگر بیشتر غرق او عیش او لحظه می شدند که با بوی همدیگر زندگی داشتند. شاهسون بر دلبراش گفت: دست ها را باز کن سینه را پیشرو بگیر عمیق نفس بکش، خود را بر من رها کن که تا بوی جان تو مستم کند، بشنو عزیزم می گویم:

بشنو ز دل صـدایـم را که سرود در ایـن هـواسـت
قصه ی عاشقی را می سراید که با دلت همنواست
مـوسـم طـرب و عـيـش و نـوش و نـاز بـا تـو آمـد
با هـوای مسیـح نـفس که با هـوای تـو هـم آواسـت
ز رخسـار ســرخ تـو لالـه فـروغ گشـت شـد بهـار
غنـچـه باز گل شـد ز قـدم تـو که قدمـت مـداواست
نــو بهـــار گشـــت دلــــم از چـمـن بـــوی تـو بـاز
عبیر و پونه بوی توست که دلم با تو همـصداست
تنـور دلــم بــــه جـــوش اســـت ز آتـــش عشـــــق 
او آتـش عشـق تــوســت پرستـشش بر من رواست     

    آلتین آی بر سینه ی یار عقب را داد، گیسوها را باز نمود و با هنر باد تارک های موی را در رقص قرار داد، بی صدا گوش اش را بر سرودها و التفات های دلداده داد که لذت صحنه زیبای ماجرا را می گرفت.
شاهسون ادامه داد گفت: چون گوهر اند مژگان تو بر مانند نگین که او نگین انگشتری را زیبا می سازد. با طلسم چشمان زیبایت افسونگری مژگانت از دل می گیرد برای غلام ساختن.

از دل زده شدم بر فسون های مژگانت
سیاه چشمانت طلسم اند با هنـر زبانـت

   ناز مژگانت سرای عقلم را ویران کرده است، حدیث ش در شب های تنهاییم بر بیداری سوق داده است تا سحر از وی سخن بزنم تنها در خیال!
قامتم چون هلال است بر زیبایی مژگانت که در اسارت اش سر بر خم آرزوهایم را فدای آرمانت می کنم. 

مـن اسیـرم در طلـسم چشـم زیبـا مـژگانـت
ناز مژگانت فسـونگر در هنـرهـای زبـانت
میگم من از طی دل هر چه که دارم آرزو
بر نگاه ی چشم مست ت بر مسیر آرمانت

   او لحظه ها که بر مژگان زیبایت غرق می شوم، در زیبایی شان شعر می سرایم، مژگانت را که به هم می زنی، قافیه های شعرم را می ربایی، چونکه شیطان زیبایی شان را بیشتر نمایان می سازی تا من را از من بگیرند.
پلک زدن های چشمان مست تو هر صحبدم مرا بر هنر مژگانت اسیر می سازد که در چشمانم هر سحرگاه ظاهر اند.

مژگان بر هـم مـزن قافیـه شـعرم گریـخت
شیطان زیبایی هاست که فسون ها ریخت

   هر لحظه واژه های حیاتم را از صحن گلزار زیبایی تو در می یابم، مژگان زیبایت، نقش شان را نهایت اعلی بازی دارند که با پلک زدن های مست چشمان زیبا، بر من، واژه های حیات از خوشی ها را می بخشند تا بر همیشه بر این عشق پرستار باشم.
از شراب چشمانت بر دایره ی سعادتم او مستی را بریز که با عشوه های مژگان قشنگت مرا در نشه گی بگیرد و بر دین آیینم رخنه کند که زاهدیم از پرستاری تو بر مقصد برسد.  

با مژگان سیه کردی هزار بار رخنه بر دینم
ربودی زاهـدی ام را با صـد ره ی صد آیینم 
حیرتم بر پا شده بر صـف شـدگانـی مژگانت    
همچون گل در گلستان انـد انگـبین در بالیـنم  
بر پرده ی چشمان من هنر مـژگان تو اسـت
سیـاه چشـم! بر مـژگان به هر کارش تابعینم
بیا بر چشـم بیمـارم هـزار بار و هزار دردم
بگـو با رمـز مژگانـت هزار درد را درمـانم 

   شاهسون که با التفات ها ترانه سرای شده بود، در هوای خوش بهشت، آلتین آی بر مقصد رسیده بود، چونکه یارش در نزدش بود.
عشق بین دو دلداده چنان پل دوستی را ساخته بود، قلب ها را وصل نموده بر عقل وجدان هدایت داده بود تا دایمی از بوی همدیگر لذت بگیرند. نگار زیبای شاهسون، بر سینه اش تکیه داده با آتمین شان در پرواز بودند تا در منزل می رسیدند. شاهسون با بوئیدن زلفان یار گفت: این بوی بهار است که از صحن چمن یارم برخیزته است، انفاس بهشت از مشک عنبر دلبرم بر مشام می رسد و من را مست می سازد.

این بوی یار که از صحن چمنش بر خیزته
چون بوی لاله زار عـیش مستـی را آراسته

   شهر دلتنگیم از مشک عنبر بوی تو بر فراخی می رسد، فراغت این دل بر عبیر و پونه بوی تو بسته است که عشق قاعده ساخته است. از دو چشم سحربارت شور عشق برملاست، بوی طلسم دار تو و با نسیم خوش گوارای جنت، بر دماغم رسیده است که من را بر پرستاری ات مجبور می سازد.
نیازی نیست حرفی یا حدیثی بر زبان بیاورم، نگاه های مست چشمان تو از زبان من بر تو ترجمان اند که بر مسرتی ام خداوند چنین نگار با وفا را نصیب کرده است.
هر دایم مشت اسفندی بر آتش عشق بپاش تا از طلسم خراب چشمان دور نگه داشته بر هر نفس کافور بریزد و بر خیزد از بویت عطر خوش بویی این عشق.  

عطر مشک و عنبر از  بویت مـی خیـزد
مرا مست نموده جان از رویت می خیـزد
ربـوده شـد عقـلم بر حـلقه حـلقه ی زلفـان  
عبیر و پونه بوی ها از زلفایت می خیزد
  
  آلتین آی که با سکوت کوش می داد، شاهسون ادامه داده گفت: سکوت، آواز قشنگی بدون شک در چنین زمان است که، از گرمی نفس ها، ساز تنبور عشق سرودن دارد. با این نسیم سحرخیز بهار بهشت، چون هنگام عبور بهار از پشت پنجره ام که من را از خواب سنگین بیدار بسازد و بر جنت بهاری خود اسیر بگیرد، بر گلستان عشقت با بویت تسلیم می گیری.

چون نوبهار آمد بوی تو بر جان دمید
لاله سرخ عشق را بر سـر مـن وزیـد  

   بی دولت عشق زندگانی انفاسی ندارد که با عشرت زیست داشته باشد. بی باد بهار، بته های گل تنها خار دارند که نسیم عشق وزیده نیست، اگر بر بندگی انداختن، ارشاد عشق تو سبب است، اشاره از عبیر و پونه بوی توست که غلامی ام بر این جا رسیده است. برگ علایق من، بسته بر خوش بویی توست که بهار را ارزانی کرده است، من از بهار بوی تو بر تنم البسه ساخته ام که بندگی ام را بر عشق تو بیان دارم، او عشق یکه حلقه حلقه زلفان تو از او سخن می زند.

بـوی گیســوهای تـو عبـیرو پونه بوی است
چو گلاب می خیزد زلف تو سر روی است
در هر شـکـن زلـف گـره گیـر تو من قربان
حلـقه حلــقه ی زلــف تـو سـخن گـوی است 

   شاهسون زلفان نگار را در اثنای بوی می کرد، باد خوش بهار بهشت، تارک های گیسوی دلربا را در پرپر آورده بر روی اش می زد، یارش ساکن بود. در این هنگام با خواهش آرتین همه برای از خستگی راه دور شدن توقف نمودند، منطقه نهایت خوش و زیبا بود. مثل یکه بهار سفره اش را باز کرده باشد و شقایق های زیبای سرخ اش را در روئیدن، ارشاد شده باشد، همه جا با لاله های سرخ، زیبندگی را نشان می داد، شاهسون شان هم آتمین شان را توقف نموده پایان شدند. همه که از آتمین ها پایان آمدند، به دلخواه خود بودند یا نشسته رفع خستگی می کردند و یا با هم دیگر در صحبت شده قدم می زدند. شاهسون دست دلربای اش را گرفت و بین لاله ها رفتند، زمین منطقه بلند پایانی داشت، در محلی رفتند کسی ایشان را دیده نمی توانست. آلتین آی با عشوه ها گفت: تو که در نزدم نبودی روزم جهنم بود با ریختن اشک ها... چه اندازه دوست داشتنم را در هجران دانستم، قوتی بود مرا بر پشت تو بر دقی آورده چشمانم را تر ساخته بود بگو عشق نیست چیست؟
شاهسون نگارش را در آغوش گرفت، بوسید و گفت: 

بوسـه ی لـبت شیـرین که داد خـداست
مثل شربت شیرین شراب لبت اعلاست 
دو شـاب لبـت که اسـت او نعـمت خـدا 
مندل یا معبد است شـربت لـبت بلاست

   هر زمانیکه قدح به دستم است، اگر تو نباشی باز هم در بین می قدح من، عکس لبان زیبای تو افتیده است که نشه گی را بیشتر می سازد. در باغ دلم طرب که بخشیده می شود، از ساقی لبان شیرین تو باده ریخته است که تازه گی در حیات دارم.

صد شربـت شـیرین اگر از لـب یار نیست
همه زهر و قاتـل انـد هـرگز بـکار نیسـت
بوسیـدن لـب تـو، شیـرین تـر از هر شـهد
غیر دوشاب لب تو شربت روزگار نیست

   لب میگون توست که مرا باده پرست ساخته است، بی می مرا مست و نشه ساخته است، اگر ساکنی لبم را ببینی، تصور مکن که بی هیجان باشم. از چشمانم بر قلبم نگاه کن که چه حدود در بوسه های شیرین تو محتاج شده هستم.

لب میگون توست که لبم باده پرست
بــی بـاده مــست هستـم آتـش بدسـت 

   از قدح دست تو که شراب بنوشم، بین صهبای انگور سرخ قدح تو، رسم زیبای لبان تو افتیده باشد، چه شیرین است با بوسیدن رخسار تو، از قدح تو لبان تو را بوسیدن!
زیست جان من بر بوسه های جان پرور لبان شیرین تو بستگی دارد، بوسه های لبان اگر در کیش کفر هم باشد، کی طاقت کرده می توانم در دین بوسه های لبان شیرین تو اسیر نباشم؟

یک بوسه ی رخ یک بوسه ی لب
شربت دوشاب اند از تحفـه ی قلب   
لب گر بوسه فروش با کام شیرین    
بر کام شیرینت لبم پرآشـوب طلب

    نگار با عشوه ها تن نازی می کرد و از بوی یار لذت می گرفت که با سروده ها و التفات ها جوانی عشق را بر تن زیبایش احساس داشت. بی صدا گوش بر آوای قلب دلداده داده بود که یار عطر گیسوهای دلربا را بوئیده گفت: از لبان شکرین، بوسه های جان پرور را بده که زندگی ام را خرید کنم، چه نرخی بوسه های شیرین داشته باشند، بر حلاوت شان جانم قربان که بر صد جان ارزش دارند.

از لبـان شـکرین بوسـه ی جان را بده
جانم قربان شان بوسه های ارزیده را

   گیسوهای مشک خیز تو با لعل لب، روح دم سازی دارند، حلقه حلقه زلفان تو با شهد لبان، خوشی را دم سازی نموده اند، اگر گل فروشی از زلفان است، او دمیدگی از لبان شیرین است که در عطرگیسوهای عبیرو پونه بوی، مرا دیوانه ی تو کرده است. 

لـبت بر لـب که رسـد چو جان بر تـن دمـد
از شربـت دو شـاب ش شـهوت شـوق وزد
لبت بر لب که شود جان از سر جان گیرد  
از شـهد شیـرین تـو مستـی بر ســرم رسـد 

   شاهسون نگار را بر خود کش کرد و عمیق بر چشمان زیبای دلربا دیدن کرد، هوا که باد زیبایش را در وزیدن داده بود، هر سو زمین جنت پر از گل های خود رو بود، مثل یکه نقاش نقاشی کرده باشد خوش و زیبا بود. یاران در بین گل ها با همدیگر معاشرت می کردند، دیگران در دنیای خودشان بودند، موقع هنگامی بود هر کی خستگی راه را از خود دور می ساخت. دلداده ها فرصت را غنیمت دیده با عشق شان راحتی را بر وجود می آوردند، چونکه گرسنه و تشنه ی عشق بودند که با اسارت شاهسون در نزد ابلیس بر دلبر و دلداده تاثر کرده بود.
شاهسون بر چشمان زیبای نگار دیده ابروهای زیبا را کمی ماساژ داده گفت: در هوای بهار که کمان رنگین بر فراز آسمان ظاهر می گردد، رنگ های زیبای بهار را نمایان می سازد که هر رنگ از قشنگی طبیعت یک نگارش است بر بیننده.
زیبایی ابروهای هنردار تو نقش خوبی های تو را ظاهر می سازد که با دو چشمان جنت مانند زیبای تو، مرا مست می سازند. از هنرهای ابرویت توفان عشق بر سرم وزیده

است که بر تیر کمانش از دل زده شده ام.
تـوفانـی مستم از مسـت هنـرهای ابـرویت
از شـراب لب تـوست هوس من بر رویت 
گرکه زلطف نظرکنی برسوی این غریب  
ببـوسـمـت ابــرو کمـاندار را با چـشمایـت

   طلسم چشمان زیبایت مرا بر حالتی آورده است جز مستی از زیبایی تو چیز دیگر در اندیشه نداشته باشم. صحبت های شیرین تو مثال چنان ساقی است باده را بر ساغر که مستانه می ریزد، عاشقش را از ظرافت ریختن قل قل باده بی نوشیدن دیوانه می سازد، من از حلاوتی سخنان تو چنین هستم.

جز مستی اندیشه ندارم که دیگر یاد کنم
از عشوه ی ابرویت چرا خود آزاد کنم؟

   شراب طرب انگیز را در لبانت می بینم، اگر که جادویی لبان تو با عشوه های کمان ابرویت مرا از من گرفته باشند، لازم بر شعر سرودنم نیست، چونکه تو خود شعر شدی در قلبم و در زبانم.
خانه ی عقل من در تصرف میخانه ی است، نوازش های عاشقانه ی تو می میخانه شده است که من را از من گرفته بر تو بخشیده است.
اگر عقل دانسته باشد، دل در پی عشوه کمان ابرویت اسیر است و بر، می محتاج است که از لبان تو باشد، چه چاره دارم غیر از اینکه جانم را فدایت نموده، زاهدی را از عشق تو نیاموزم؟       

یک جام ز می بده با عشـوه کمان ابـرویت
شـراب ش از لـب باشد خو بگو با چشمانت
بر سوی من اگر از لب ،می،داده نظر کنی
جان را فدایت کنم بر چشم و ابرو و رویت   

   بر التفات ها و سروده های شاهسون دلربا ساکن بود و با عیش افتخار بر سعادت رسیده بود، زیرا نیکبختی او یارش بود که آرزو داشت دایم نزدش باشد. زمین همان محل جنت با گل های زیبای خودرو تزین شده بود، بین گل ها، سبزه ها بر نشستن قالی سبز بودند که برای انسان لذت می داد. هوا از انفاس زیبای بهشت وزیدن داشت، لطیف و شیرین بودن را هویدا می ساخت. شاهسون از نگاه های زیبای یار بیشتر مجنون تر می گشت و برای دلربایش سخنان شهددار می گفت و در روح نگار آرامیش را می بخشید که عشق از جنت برخاسته بود، چونکه بدون عشق زندگی ذوقی ندارد.

مهر عشق که حیات تا لب گور لهو شیرین
کـام هـر دل بســرایـد که عــشق زر بـریـن

   آلتین آی سر بر سینه یار گذاشته گفت: کمی بنشینیم بهتر نیست؟ یار گیسوهای دلبر را بوئیده بوسید و بر زمین در سر قالی سبز جنت نشستند، آلتین آی سر بر سینه ی یار گذاشته تکیه نمود گفت: روح من را با سخنان شیرین ات آرامیش ببخش که در روح من سروده های زیبای تو غذا اند که راحت تر می شوم، شاهسون دست راست زیبا را بوسیده گفت:

بر قــدح دسـت تو شربـت لـب افـتیـده است
باده را عشقی ساخته لب ز می آکنده است
  
   دلم بر صومعه ی اسیر است، در آنجا تنها عشق پرستش می شود، سالوس از زبانم نیست که حقیقت نباشد. مندل یا بتخانه اگر که کرشمه های دو ابرویت نباشد، بر مذهب چشمان زیبای تو اسیر ساخته نمی توانند، اگر عشوه های چشمان زیبا نباشد، هنرنمایی ابروهایت مست کرده نمی توانند تا این اندازه مکمل نقش شده از نقاشی پروردگار هستی که با عشوه های چشمان زیبا، با کرشمه ابروهای نازنین یک بسته از گل دلربا شده هستی.

سماع واعظ چشمان با کرشمه ی ابروان
مـرا مـست سـاختـه انـد بـا شـربـت لـبـان
  
   مرغ دل بر لانه ی محتاج است، در آنجا فقط عشق باشد، نشاط دل زمانی دایمی می گردد، در روح خواب های من یگانه بوی عطرگیسوهای تو باشد. کمند زلفان تو مرا که اسیر گرفت، تیر عشق را بر سینه ام چنان زد، چشمانت را مذهب نو برای من ساخت و بر زاهدی ام البسه نو را پوشاند و بر مجلس عشق ما جام که از شراب لبان تو پر باشد، در عبادتگاه ی میروم در آنجا فقط تو را پرستش کنم.

مجنون تـر از مجنـون گشتم بر کرشمه دو ابرویت
تیــر عشــق را زده انــد مـذهبـم شـــد چـشمـایــــت
بـر شـریـعت عشـق تـو، مــذهـب نـو را سـاختـه ام
زاهدیم رفت جانان، مذهبم چشمان و ابرو و رویت 

   عشق تار خام نیست که گسیخته شود، ظریف و مستحکم با تارهای ابریشم بافته شده است، بین دو قلب پلی را آباد ساخته است، تا دایما خوشی را وسیله شود.
عشق است که در زمین چشمه ی انوار از سعادت را می گشاید، از چهره ها پرده ی زنگار را می رباید تا گل های باز شده شود چهره ها.

وز خنده ی گل مبسم لب که می گشایم
آن گل لبـان تـوســت تـرانـه مـی سرایم
 
   شاهسون چنین گفت نظرش بر سوی افتید مدیرصاحب با اشارت چیزی می گفت، با دقت دریافت کردند که در نزدیکی شان چشمه ی آب شیرین گواراست بر چندی برای رفع ماندگی ها مداوا می شود. برخاستند سوی چشمه رفتند و از آب گوارنده ی نوشین دار آب چشمه نوشیدند و غذا خورده در اطراف چشمه گشت گذر کردند. چشمه از رگ یکه آب زلال را از بلندی کوه می آورد، از مسیر معدن های مواد علاج دار بر صحت، عبور نموده در منطقه می رسید، بدین خاطر برای هضم غذا مفید بود. اطراف چشمه پر از گل ها و سبزه های خودروی کمی وحشی بود، لاکن نقاشی زیبا را در منطقه داده بود. عاشقان بین گل ها قدم می زدند هنوز فرصتی داشتند که بر همدیگر سخنان شیرین گفته از خاطرات زمان هجران صحبت ها کنند.
شاهسون دو دست نگار را گرفت و بر چشمان شرابدار یار دیده گفت:

از کوه ی خرابات که جمالت نظر افکن می کند 
از صومعه و بتکده امت را توبـه شکـن می کند
  
    از مستی می عشق که دیوانه ام، از خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد. از باده ی انگور طراوتی بر رخسار نیست، طرب که در سیما نمایان است، از صهبای عشق توست که برایم ارزانی کردی. تو که برایم عشق را مذهب ساختی مرغ دلم را چنان اسیر نمودی، بر مجنون دل دیوانه ام کوه صحرا تنگ است که تو نباشی.
تو لاله قدح گیر دلربا که شراب عشق را با دستانت نوشاندی، به بوی عطر گل پاش تو غلامی ام را اعلان کردم که بوی تو از جانم بر می خیزد، چونکه جان با بوی تو جان می گیرد. هوسم آن سوی توست که از جام لبت بر جانم جان اعطا کنی.  

از کمان دو ابرویت تیر عشق بر دل زدی
عشـق را مـذهـب ساختـی ناز بر دلـم دادی
مرغ دلم هوس کرد پرید بر سوی جام لبت 
گـفت ببوسـم لــب را ای ابـروی آفسـانه یی
  
   شاهسون که بر چشمان دلربایش غرق بود، زمان رسیده بود بر سوی منزل سفر می کردند، مسافت که نه چندان زیاد باقی بود، لحظه های پایانی بود که برای آخرین دقایق مولوی صاحب شان با آلتین آی شان همسفری می کردند، زیرا مدیر صاحب شان در جنت، در ختم ماجرای شان نزدیک می شدند، لاکن کسی از رمز سر دیدار با جنتی ها را نمی دانست، سبب اینکه مانند رویا یک حادثه می شد. آلتین آی و شاهسون در غرق معاشرت بودند، دلاورخان نزدیک شد گفت: همه، ترتیب ها را می گیرند تا با آتمین ها، سوی منزل پرواز کنند. آلتین آی جواب داد ما حاضریم می آیم، در این اثنا شاهسون با اشارت رمز چشمان برای دلاورخان فهماند که لحظه ی بعد حاضر می شوند. آلتین آی دست یار را گرفته می خواست سوی آرتین شان بروند، شاهسون طرف خود کش کرد و سینه را بر سینه نگار نزدیک کرد، چشمان مقابل هم دوخته شد گفت:

شب تا سحر تا صحبدم در عرصه ی عشق
خـواب بـه چـشمـان نـیسـت کـه مـبتـلا شـدم

   قصه ی زندگی ما داستان عشق است، چون فیلمی که برای عاشقان الهام پخش است. شعله های عشق از دو دیده زیبای تو بر سینه ام تیر زده است، مرا بر دایم بر اطراف خورشیدم پروانه ساخته است.
شراب عیش که از جام لبانت برای جان جان می دهد، او حلقه حلقه ی زلفان است که با باد خوش، رقص خوش آمدید را می کنند.
تو بر دایم با شراب طرب انگیز عشق در بهرم بیا که قصه ی عشق ما حکایه ی افسانه ی عصرهاست.

از بسـکه شیـرینــــی، شـــربـــت لـبـت چشیــدنـی ست
گل روی شیرینت تصدیق خورشیداست که دیدنی ست
داستــان عشـــق ماســــت قصــــه ی ایــــن زنـدگــــی
همـــچون حـکایـــه ی فیـلـم دیدنـــی و خواندنـــی ست   
کمــی از اشـــک چشـــم و کمـــــی امیــــد و احتـــراز
شـعـــله های عشـــــــــق انـد جــوهرش آب تنـــی ست
آب و آتــــــــــش و خـــــــــــــــار و گـــل در ره ی ما
قصـــه ی عشــق ماســت حکایـــه ی افســانــه ی ست
هـوای بهـار و حـــزن خـــــــــــزان در نـصـیــــب مـا
همـــــــه ایــن آوای زنــدگـــــــــــــی قابل شندنـی ست   
ایـــن دل بـــــــرای تـوســــــــــت ایـــن حس از ما تـو    
هیچ غصه مخــور گلـم دلــم بر تو گل ریحانـــی ست

   عاشقان لحظه های خوش را سپری کردند و بر سوی آرتین شان رفتند که همه برای پرواز بر آتمین های شان سوار بودند و بر شاهسون شان منتظر بودند. دلداده ها بر آتمین شان سوار شدند و از عقب دیگران در پرواز شدند. راه نه چندان زیادی باقی بود، بدین خاطر تصمیم ها گرفته شده بود تا هر کی در منزل دوست آرتین رفته البسه های جنگ را تبدیل نموده، بر آتمین های خودشان سوار شوند و با تشکری ها برای دوست آرتین، آتمین های جنگی را تسلیم نمایند و از آن جا بر سوی منازل شان پرواز کنند.
مسافت با خوشی ها سپری می گردید، چونکه از پیروزی در مقابل ابلیس و اردوی ابلیس کیف گرفته بودند و با سرشار از سربلندی با طرب با هوای خوش زیبا بر سوی منزل دوست آرتین در پرواز شده بودند. مسیر راه را با شادمانی که طی می کردند، لطیفه های ظریف بین هم می گفتند و با شوخی های نازیک در راه پرواز داشتند.
مسافت بدون خستگی طی شد و بر منطقه یکه منزل دوست آرتین بود، رسیدند و از سر آب بر جانب خانه ی دوست آرتین نزدیک شدند. آرتین مژده موفقیت را بر دوست رسانده بود، چونکه در بهشت بهترین و پیشرفته ترین وسائل وجود داشت، در هر نقطه یکه باشد بر هر سمت جنت با تماس شده می توانستند و خود البسه های جنگی مکمل از هر ضرورت بود و دوست می دانست که مهمانان در حال رسیدن هستند، بدین ملحوظ ترتیب های در منزل گرفته بود که مهمانان را با انواع غذاها استقابل می کرد. همه که در سر منزل دوست آرتین رسیدند، مظفرها بودند با طراوت تازگی روح با خرسندی بر بالکن قصر دوست آرتین پایان می شدند.
آرتین با کلمه های ادبی از دوست تشکری نمود که اصل قهرمان این جهاد وی می باشد که برای شان آتمین های جنگی پیشرفته را با لباس های آخرین تکنولوژی تدارک کرده بود و شاهسون و آران و مدیر صاحب را معرفی نموده، از چگونگی خاطره های راه برای دوست معلومات می داد.
دوست از ابلیس و اردوی وی سوالات می کرد، آرتین و دیگران برای وی از یاداشت های جالب صحنه های مجادله معلومات می دادند.
در فضا صمیمیت غذاها خورده شد و بار دیگر از احسان دوست تشکری ها نموده، رخصت گرفتند تا بر سوی منزل های شان روند.
همه با دوست آرتین خداحافظی نموده بر امید دیدار مجدد گفته بر آتمین های شان سوار شدند. شاهسون و آلتین آی اولین جفت بودند که با همه خداحافظی نموده با امید دیدارها گفته، مرخص شدند و پرواز نموده بر جانب منزل شان رفتند. آران کسی بود که بدون آتمین بود با همکاری دوست آرتین، یک آتمین را امانت گرفته با ابراز سپاس ها از منزل میزبان سوی منزل اش پرواز کرد.
آرتین با دوستانش یک بار دیگر از همکاری دوست ممنونیت را بیان نموده، بر آتمین های شان سوار شدند و منزل میزبان را بر قصد رسیدن در منطقه شان ترک کردند و با پرواز آتمین های شان در محلی رفتند که از آن جا سبوتای بر جانب منزل آرتین پرواز می کرد، همه در ایستادگاه که در فضا بود رسیدند و در فضا منتظر آمدن سبوتای شدند، سبوتای که در ایستگاه رسید همه با آتمین های شان داخل سبوتای شدند و زمانی رسید که سبوتای بر پرواز شد و با صدای که از سبوتای شنیده شد، سرعت سبوتای بر سرعت آی ایشیق رسید و مسافت صدها هزار کلیومتر در چند لحظه محدود طی گردید و در منطقه ی رسیدند که در او محل منزل آرتین بود. مگر سرپرایزیکه برای همه شان رخ داد، آتمین های شان را از سمتی در پرواز هدایت دادند، که دکترجان شان در همان سمت از دنیا در جنت آمده بودند.
آتمین ها از بلندی کوه پرواز داشتند، یک باره مولوی صاحب با خوشی گفت: ببینید مدیرصاحب از کمر کوه که از مغاره بیرون پرتاب شده بودیم همان نقطه است که غار نمایان است، چه نظر دارید نزد مغاره نرویم؟
در گفتار مولوی صاحب، همه بر او نقطه که کهف کوه نمایان بود دیدن کردند و آتمین ها را بر او استقامت رهبر شدند. زمانیکه در غار کوه که در کمر کوه واقع بود رسیدند، یک باره هوای منطقه دیگرگون شد و با توفان باد، صدای غرش آسمان گوش ها را به لرزه آورد، این حادثه برای اولین بار در حیات آرتین رخ می داد، چونکه در بهشت هرگز توفان وحشی از آسمان بر سوی زمین جنت رخ نمی داد، یک سر بود که برای آرتین تعجب آور بود.
غرش آسمان که با توفان باد وحشی منطقه را بر جهنم تبدیل کرد، باران تیز باریدن گرفت و از اثر توفان شمال باد، همه بر سوی غار کشیده شدند و همه که بر دهن مغاره رسیدند، آتمین ها را هدایت داده نمی توانستند، گویی، آتمین ها را کدام نیرو دیگر رهبری می کرد. همه که در لب دهن کهف رسیدند، چشمان را از هوای تیز و باران کنترل کرده نمی توانستند، کسی نمی دانست که در دهن غار چه وجود دارد؟
آرتین با دکترجان شان در لبه ی دهن غار بودند و با حیرت ها چه کردن را نمی دانستند. همه که در تلاش هدایت آتمین ها بودند، باران تیز و صدای آسمان با برق زدن های آسمان عقل شان را ربوده بود، زیرا کسی تصمیم چیزی را گرفته نمی توانست، هر کی تلاش داشت تا آتمین اش را زیر هدایت بیاورد تا کدام حادثه ناگوار رخ ندهد. همه که در تلاش صاحب شدن عقل آتمین ها شدند، با اثر توفان شدید باد، آتمین ها دور می خورد و بلند پایان می شدند، لاکن از دهن مغاره دور نمی رفتند، فقط در محوطه دهن غار، گاه دور می خوردند گه پایان و بالا می شدند. در این اثنا صدای همدیگر شان را شنیده نتوانستند، مثل یکه همه داشته های تکنولوژی بهشت، یک باره از کار افتیده شد.
در این اثنای تعجب آور، هر کی با شگفت زدگی فریاد می زد، لیکن در بین صدای غرش آسمان که دلخراش و مهیب بود، صدا شنیده نمی شد. در این هنگام توفان باد یک بار دیگر همه شان را در لبه ی دهن غار آورد و با یک صدای هولناک غرش آسمان، دکترجان و دلاورخان و مدیرصاحب و مولوی صاحب داخل کهف انداخته شدند و آتمین های شان در بیرون!
دکترجان شان که در داخل غار پرتاب شدند، آتمین آرتین با سرعت بدون ارادت آرتین بر پایانی غار فرود شد و یک باره صدای نعره ی آسمان قطع گردید و هوا بار دیگر فوری حالت معمولی اش را گرفت و آتمین آرتین بار دیگر بر هدایت آمد و در اطراف آرتین آتمین های دلاورخان شان ظاهر شد.
آرتین با تعجب ها آتمین اش را بر دهن مغاره هدایت داد، ولی نه مغاره بود و نه حادثه ی چند لحظه اول نمایان بود که وی را بر حیرت انداخته بود.
آرتین که با تعجب ها در جستوجوی پیدا کردن دهن غار بود، بر وی مغاره وجود نداشت، لیکن دلاورخان شان که با توفان باد و صدای ترسناک آسمانغره، در داخل غار انداخته شده بودند، از لحظه یکه در داخل غار پرتاب شدند، یک باره مانند لحظه اول که از دنیا از داخل مغاره لول خورده در جنت پرت شده بودند، همچون همان قسم لول می خوردند تا که چشم شان را در مکانی باز کردند، مثل غرش آسمان داخل جنت، صدای هولناک نعره ی آسمان در گوش شان می رسید و باران تیز در چشمان شان!
باران که با شدت می بارید از جا برخاستند همه شان با شگفت زدگی در سوی درختی دویدند که در نزدیک شان بود، همه که در زیر درخت رفتند، با تعجب ها بر همدیگر دیدن می کردند و در هر طرف می دیدند که مکان مکانی دیگری بود با جنت تفاوت زیاد داشت. لحظه ی بعد باران تیز بریده شد و آسمان نعره اش را دور ساخت. همه که شکفت زده بودند، بر چهار طرف دیدن کردند، دیدند که در نزدیک تپه هستند، تپه همان تپه ی است در زمین زراعتی دلاورخان واقع است و ماجرای جنت رفتن شان از سببی بود که در تپه مغاره ی را دلاورخان کشف نموده بود و از داخل غار توته قیمتی طلا را دریافت کرده بود و دکترجان را به خاطر پیدا کردن مغزن طلا از امریکا خواسته بودند. همه که حیرت زده بودند، بر همدیگر دیدن کردند و از هم دیگر پرسش ها از حوادث جنت نمودند تا بدانند رویای یک کس است یا همه عین حادثه را شاید اند؟
همه عین حوادث را گفتند، بیشتر تعجب زده شدند و بر سوی تپه رفتند که در او هنگام سگ یکه مولوی صاحب با خود در تپه آورده بود، با سرصدا از استقامت دیگر تپه طرف مولوی صاحب شان می دوید. با دیدن سگ تصور کردند که دهن مغاره در عقب تپه واقع است، بر عقب تپه رفتند لاکن نه مغاره بود و نه اثر از وی!
تپه را زیرزبر کردند، با دقت قدم بقدم تپه را دیدن کردند، هرگز غاری را دیده نتوانستند، این سر بزرگترین خاطره حیات شان می شد که بیشتر در تفکر غرق می ساخت. در همین هنگام از دور فرزند دومی مدیر صاحب نمایان شد، وقتی نزدیک شد با سلام دادن بر مدیرصاحب گفت: شما که با مهمان آمریکایی از دکان بیرون شدید، خبری از مخابره آمد که از آمریکا یک خانم مهمان را پرسیده بود که کدام حادثه رخ داده است باید تماس تلفنی بگیرد.
زمانیکه فرزند مدیرصاحب چنین گفت، همه بر همدیگر دیدن کردند و با حیرت زدگی همه با یک صدا پرسیدند، بگو امروز کدام روز کدام سال است؟
فرزند مدیرصاحب خنده نموده می گوید: چه از سال از روز گپ می زنید، هنوز چاشت نشده، مه مکتب نرفتم.
مدیر صاحب سر را تکان می دهد و می پرسد: بگو بچیم ما صبح امروز اینجا آمدیم؟
از سوال پدر، فرزند حیرت زده می شود و چه گفتن اش را نمی داند با تعجب ها می پرسد: پدر شما چه می گوید؟ همین صبح اینجا نیامدید؟ هنوز که چند ساعت هم نگذشته است.
بار دیگر با تعجب ها به همدیگر دیدن می کنند و مدیرصاحب بر فرزند می گوید: خوب بچیم دانستیم تو برو ما از عقب تو می آیم.
فرزند با شگفت زدگی سر را تکان داده سوی دکان می رود، مولوی صاحب از دکترجان که پرسش می کند می گوید: دکترجان این رمز حیات چیست؟ دکترجان که تا او لحظه خاموش بود چه گفتن مولوی صاحب را نمی داند و از مدیرصاحب با زبان انگلیسی پرسش می کند، همه می دانند که در جنت هر کی زبان هر کی را می دانست، لاکن این ها بار دیگر در دنیا بودند، دانستن زبان همدیگر ناممکن بود تا یاد نگیرند.
مدیرصاحب بین دکترجان و دلاورخان و مولوی صاحب ترجمان شده، در سر سر و رمز این واقعیت بحث می کنند و دکترجان از علاقه مولوی صاحب و دلاورخان تشکری نموده از مدیرصاحب خواهش می کند که تا مخابره برساند.
دکترجان که با مدیرصاحب با دلاورخان و مولوی صاحب خداحافظی نموده مرخص می شدند، دلاورخان دست دکترجان را گرفته گفت: آقای مدیر لطفآ ترجمه کنید و بر دکتر جان می گوید: شما اصل روشنفکر هستید، زیرا در هر بخش معلومات دارید و در جامعه تان فرهنگی را مروج ساختید، هر کی بخواهد بدون تبعیض در باره دین و مقدسات هر کی معلومات گرفته می تواند، لاکن در جامعه ما روشنفکری عبارت از کمی باسواد بودن، کمی مانند خارجی ها لباس پوشیدن، کمی از زبان خارجی ها سخن زدن، کمی مردمان دینی را در تمسخر گرفتن و دور از مطالعه دین، یک روش است که اختیارات دین ما در دست چند لباس پوش، از البسه پوش های عصرها قبل افتیده است، با خرافه ها در بین بدبختی ها!
مدیرصاحب با لرزه های زبانی ترجمه کرد، دکترجان تبسم نمود گفت: ما به خاطر سعادت خلق خود مجبور هستیم در هر بخش معلومات داشته باشیم، اگر بی خبر باشیم چگونه دنیا را اداره می کنیم؟
سخنان اخیر دکترجان بود که دیگر دکترجان در منطقه نمی بود، با گرفتن خبر از آمریکا عاجل سوی آمریکا پرواز می کرد.
مولوی صاحب در اثنا ماجرای جنت دیگرگون شده بود، چونکه معلومات دینی وی ناقص بود، بدون یکه چیزی بر دلاورخان بگوید، دست داد خداحافظی نموده در طرف مسجد قصبه رفت. دلاورخان با حیرت زدگی در سر توته سنگی که در زیر تپه بود نشست، سگ در اطرافش بازی می کرد بر چرت و تفکر رفت.
ختم حکایه   

کتاب با قلم اوکتای اصلان راه سوم نوشته شد.