از قیامت بخوانید گلچینها

مادر، افغانستان چگونه ویران شد؟

 

 

کتاب یکه در مطالعه قرار دارد حقیقت های تلخ را از تاریخ نزدیک افغانستان دارد و با حکایه شیرین تلخ که از دردهای ملت منشا گرفته و با سروده ها به روح و روان جوانان مساعد می باشد از قلم اوکتای اصلان راه سوم تقدیم است. در کتاب چگونه میراکبرخیبر قربان داده شد؟ چرا تره کی و امین کشته شد؟ نجیب الله از جانب دیرین دولت خاطر کدام هراس ترور شد؟ چرا جنگ های افغانستان جهاد نبود؟ کی بر ترک های افغانستان خیانت کرد؟ آخرین خیانت گروه کارمل چه بود؟ اتحاد شوروی چرا افغانستان را اشغال کرد؟ چرا جنگ افغانستان از دو جناح سیاست داخلی پاکستان در افغانستان جریان دارد؟ ده ها مطلب دیگر که همه بااسناد دقیق و با منطق اولین بار در تاریخ افغانستان پیشکش می شود در خدمت تان قرار دارد. مطمئن ام منطق نوشته اطمینان را می دهد تا مطالب کتاب قبول دوستان شود. 

 

      افغانستان چگونه ویران شد؟ مادر!

      نزدیکی سحر بود، مثل یکه آسمان غوغا با زمین داشته باشد و توفان خود را مسلط کرده باشد، جوش خروش صدای هوا، زلیخا مادر را از خواب بیدار می کرد، پلیته ی چراغ را که خفیف روشن بود بلند می کرد تا با نور فتیله ی چراغ خانه تابانی می شد تا می دانست چه بودن هیولای سحر را!

سر از بالشت بلند نمود دست راست خود را سر بالشت گذاشت سینه را کمی بیرون کشید سر را کمی در عقب مایل کرد که موها شلاله وار از عقب سر بالای بالش مایل شد و با دقت به ندا گوش داد تا که دانست فغان فقط آوای هواست که آمد آمد خزان را مژده می داد. دو دست خود را به روی گرفت مثل یکه دعا کند تا زنخ و از چانه تا سر سینه کش کرد و فاجه کشید تا با خمیازه، راحتی از تاثیرات خواب سحر پیدا کند.

لحظه ها سکوت اختیار کرد در این اثنا تفکر عمیق زلیخا مادر را اسیر گرفت چون که یگانه نور چشم خود را نزد دار می دید که جور روزگار تقدیرات پند را به مردمان جامعه از حوادث یکه در اطراف فرزند وی وقوع پیدا کرده بود کتابت می کرد تا از اندرز آن نصحیت را بدهد.

در ماجرا های حیات زلیخا مادر لحظه های سخت زیاد بود که پیشامد های گذشته ی حادثه ها به اندازه ظلم این واقعه تاثر آور نبود، چون که روزگاران سخت گذشته های زندگانی اش اظلم نا روای محیط و جامعه بود، فقط در سینه ی زلیخا مادر تیغ می زد و اما در گرداب ظلم اش تنها خود زلیخا مادر در اسارت بود و لی این بار جگر گوشه ی وی قربان بدبختی های جامعه شده بود که با هر تلاش و زحمات نتوانسته بود یگانه جگر گوشه ی خود را از بند تاریک این هیولا نجات بدهد و در آویزان شدن با دار که محکوم شده بود دور بسازد.

هیاهوی هوا بانگ زدن خود را دوام داشت، پرده ی سیاه از شب هنوز سایه در سحر آن منطقه داشت، اطاق با آفرازه از نور چراغ نیمه روشن بود وی غرق خاطرات گذشته شده بود و داستان اندرز داد حیات اش با خاطره های شیرین و تلخ در دفترچه ی ذهن اش می آمد و در پرده ی چشمان اش  حوادث گذشته سینما شده بود که گویی صحنه های فیلم باشد. شب ها بیدار با کدر از جور روزگار عقب یگانه اولادش اشک ریخته بود و از تاثیرات اضطراب های حوادث وقع شده که شب ها بیدار بود همان شب توان و قدرت بیدار نشستن را از دست داده بود و با شنیدن ریس زاده در مقام عدالت عالی کشور بعد از شب های زیاد در خواب رفته بود با شور شوق هوای بیرون که به وی یک کابوس بود بیدار شده در غرق تفکرات می رفت و هر صحنه از حیات گذشته اش نزد چشمان اش تظاهر می کرد که بیادش آمد هنوز قدم به هجده نگذاشته بود، هوای جوانی، بهارش را سر نازنین زیبا لاله ی شقایق آورده بود، همچو شقایق خود رو یک لاله ظریف و نازک و زیبا بود، چو لاله ی شقایق در سینه داغ سیاه از اظلم روزگاران پیدا می کرد.                          

با چشمان زیبای آبی با قد رسا و خوشگل و با موهای دراز خرمایی با سیمای معصومانه یک نازنین زیبا بود، از پدر یتیم با بیچاره مادر در خدمت ثروتمندی از خویشاوندان قرار داشتند، یگانه همباز وی فقط مادر بود و از جور روزگار مدت کوتاه در مکتب رفته بود تنها خواندن و نوشتن را می دانست. از خوردی بدین منوال بزرگ شده بود، یک کنیزک خورد بود با مادر در خدمت صاحب!        

کاروان حیات که روان بود بین قافله یک لاله شقایق بود مثل یکه خودرو لاله یی باشد تنگری با شوق ذوق رویانده باشد.

جذابیتی زیبا داشت هر موجود را به احسن زیبایی اش اسیر گرفته معطوف می داد و یک آتش بود حدیث از آلاو عشق داشت مثل یکه:

      من که سـرخ لاله ام حدیـث از آتـش دارم

      آلاو عشق را دارم عشق را پرستش دارم

      همچو لاله ی شقایق با خنده بگوید نه تب دارم، نه درد بیماری. اگر سرخم، آتش حدیث عشق را دارم گلی هستم با زیبایی که صحراست خوشرو از بابت این زیبایی...                 

زمین که تب دار و سوزان و صحرا که در عطش بسوزد بی تاب خشکیده در آتشی شوند در حسرت شایق افتند، زلیخا چنین شقایق بود هر دیده بی او سوزان و عطش دار بود.

      شقـایق و خودروام گل سـرخ زمین ام

      آتش عشــــق را دارم منم این چنین ام

      عشق از سیما زیبای وی پیدا و پیدا بود آن چی زیر لب می گفت سخت شیدا بود در تلاش دریافت زیبایی حیات!

      عشق بود پیدا و پیدا از چهره ی شقایق

      مسـت و شیــدا بــود او زیبــای حقـــایق

      زیر لب او مـی گفت شنیدم که شیـداست

      او در تـلاش یـار بود در هر گام دقـایق

      مثل یکه می گفت: اگر گلی بیآورند از ریشه بسازند مرهم در دل سوخته از عشق تا دریابند شفا از آن!

آن منم شفا دهنده به دل محترق شده از عشق!

چو لاله سرخ شقایق با حریت از آزادمنشی ام، مرهمی هستم در هر دل دچار احتراق شده از عشق اگر که دریابند من را! 

      مرهم به دل سوختـه را من در سینه دارم

      سینه ی من داغ است من یک افسانه دارم

      آلاو عشق مـن است که سینـه ام داغ است

      بـه دلــی سوختــه شــده مـن آشیــانـه دارم  

      همچو لاله شقایق که با برگ های نازک سرخ در دشت صحرا می روید و جشن بهاری را ارمغان می بخشد دشت صحرا را سرخ زیبا می سازد او یک شقایق بود که منزل ارباب را چراغان از نور زیبایی کرده بود و مثل سرخی شقایق درخشندگی داشت او زیبا زلیخا!

      چــو لالـه آزاد بود او لاله ی دلارا

      مست لاله بهار بود او زیبای فریبا

      با چشـــمان لاله ئـی دلپذیر او لاله

      لاله ی نازدانه بـود نازدانه و زیبا

      در صحرا که آب نباشد فقط سرخ شقایق ها، تشنه باشی در آن صحرا بی آب، مگر درمانی نداشته باشی جز از تماشای لاله های شقایق، سحر زیبایی شقایق ها تو را از تو گرفته باشند، فراموش کنی تشنگی را، غرق شوی به زیبایی برگ های شقایق ها، حیرت کنی که چی زیبا آفریده شده اند با برگ های نازک، زلیخا چنین زیبا بود او یک لاله شقایق!

      تار تار گـیسوش با رنـگ خرمـایی بود

      او منـبـعی عطر بود یک گل بهایی بود

      با آب رنگ چشم ها او لاله ی زیبا بود

      لاله ی شقایق بـود یک زیبا زیبایی بود

      روز سوم نوروز بود، ریس زاده از جشن میله گل سرخ آمده بود و تنها در سالن منتظر طعامی بود که مادر زلیخا ترتیب داده بود. پتنوسی پر از قاب های غذا با فنجان چای داغ دست زلیخا داد تا به ریس زاده ببرد. ارباب خانه را مخلص ها، ریس صاحب می گفتند، زیرا سرور تشکیلات بازارگانی بود که تجارت با خارج داشت و مخدوم این مسلک بود با آبروی بلند بین اجتماع!

فرزند بزرگ وی را از خوردی همه ریس زاده می گفتند که بین چند فرزند دختر یگانه وارث پدر بود به پیشبرد امورات تجارت و چشم پدر به وی دوخته شده بود.

ریس زاده تنها در سالن سر تشک نشسته بود، منتظر غذا بود که به دادش زلیخا با پتنوس پر از غذا رسیده بود. گل زیبا چند قدم در سالن گذاشته بود می خواست پتنوس پر از غذا را پیشروی ریس زاده بگذارد، چشمانش به عاجزی غرق شد که پای را لغزاند و پتنوس پر از غذا سر ریس زاده افتید که با چای داغ فریاد ریس زاده برآمد می گفت: سوختم ولله سوختم!

غذا ها از سینه تا پایانی البسه ریخته شد لباس سپید با رنگ های غذا مزین شد، شقایق زیبا دست پاچه شد چی کردن خود را ندانست چادر سپید سر خود را گرفت که غذا ها را از سر لباس سپید ریس زاده پاک کند بیشتر کاهگل زد به روی ریس زاده دید خندید.

ریس زاده با گرمی چای داغ فریاد زده بود به حال لباس دیده بیشتر غضبناک شد با فریاد می خواست به لاله زیبا حقارت کند چشمانش به چشمان زیبای آبی نازنین افتید بی صدا شد و غرق توفانی شد اسارت در بندش گرفته بود که زیبا بار دیگر خندید. ریس زاده با خنده ی گل شببو تبسم کرد سر را تکان داد دو باره به چشمان زیبای آبی دید. پتنوس در دست گلبهار بود چون که سر از او لحظه بهار ریس زاده می شد، پیراهن یاسمنی با گلک های خورد با شلوار سپید در تن داشت، تارک های گیسوی خرمایی حلقه ،حلقه به پایانی افتیدگی داشت، دستان از روز اول نوروز با خینه سرخ مزین شده بود، پنجه های پا از سرخی خینه، آراسته شده بود، در گردن گل زیبا گردنبند قشنگ بود که با رنگ و شکل لباس همبازی داشت، چشمان با رنگ چشم دلفریب، تزین شده بود، مژگان با رنگ چشمان انبازی پیدا کرده بود، سرخی لب جذابی جدای داشت که به دل، دلربا می شد، لبان با تبسم بود و وقوع پیدا کردن حادثه نازنین را به خنده آورده بود، از این رو که با فریاد ریس زاده و کاهگل شدن غذا ها در سر لباس وی، گل شقایق را به خنده آورده بود که با تبسم و اما با خجالت مقابل فرزند ریس ایستاد بود هر دو بدون صدا به چشمان همدیگر می دیدند که ریس زاده به لباس خود دید خنده کرد با خنده ی وی زلیخا هم خنده کرد که از صدای خنده های هر دو شان مادر زلیخا اشتباهی شد نزد شان آمد حال ریس زاده را که دید سر دختر فریاد زد.

لاله از سالن بیرون شد در آشپزخانه رفت، مادر با عذر خواهش کرد که بزرگ ها از رخداد حادثه خبردار نشوند اطمینان داد به زلیخا جزا می دهد. هر چند ریس زاده می گفت قصدی عملی نبود تصادفی یک خطا بود که گذشت لازم به تشویش نیست مگر مادر زیبا تکراری عذر خواهی می کرد.

ریس زاده از جا برخاست گفت: غذا جدید آماده شود در آشپزخانه ترتیب ها دهید آنجا خودم می آیم. از سالن بیرون شد در اطاق خود رفت لباس نو پوشیده در آشپزخانه آمد دید که مادر زلیخا با پرخاش سخنان به دختر حقارت ها نموده در تلاش ترتیب های غذای جدید است. ریس زاده در آشپزخانه که داخل شد مادر زلیخا بار دیگر عذرخواهی کرد که در این اثنا مادر ریس زاده داخل آشپزخانه شد از مادر زلیخا پرسید: سر چی صحبت دارید؟

چرا عذر خواهی داری؟

خادمه با احترام سر را پایان نمود خواست حقیقت را بیان کند ریس زاده بین هر دو ایستاد شد گفت: زلیخا پتنوس پر از غذا را آورده بود من در وسط سالن ایستاد بودم تقاضا کردم که در دستم بدهد پتنوس را گرفتم زلیخا از سالن بیرون شد پایم لغزید با پتنوس در زمین خوردم غذا ها سر لباسم افتید در حال یکه همه تقصیرات از من است زلیخا در زبونی قرار گرفته است آمدم که خواهش کنم وی را کس توهین نکند حقیقت یکه است من مقصر هستم نه زلیخا!

به چشمان زیبای آبی گل دید با چشمان اشارت رمزی نمود. مادر ریس زاده با خشم به زلیخا که دید گفت: باید پتنوس را در زمین می گذاشتی بار دیگر چنین اشتباه را نبینم، دست راست را به روی فرزند آورده پرسید: بچیم جانت که نسوخت؟

اولاد جواب داد: نخیر مادر جان!

مادر گفت: بچیم منتظر هستم بیا از میله گل سرخ صحبت کنیم. ریس زاده با علامت قبولی گفت: خوب مادر میآیم غذا بخورم.

مادر روبه زلیخا نموده می گوید: چای تازه بیار.

زلیخا با علامت سر خوب خانمم.

مادر از آشپزخانه بیرون می شود ریس زاده به زیبا می بیند، هر دو از وقوع حادثه بار دیگر خنده می کنند. مادر شقایق بار دیگر از ریس زاده عذر خواهی کرده از بیانات ش نزد مادرش تشکری می کند و بار دیگر دختر را حقارت می کند می گوید: کور شده است که یک کار را درست انجام داده نمی تواند.

ریس زاده نزد شقایق نزدیکتر می شود به چشمان زیبای آبی دیده می گوید: بلی نابینا وجود داشت فقط چشمانش محجوبی بود با بی خبری از دنیا!                                           

با این پیشآمد نور را دید بر دایم حقیقت آشکارش شد دانست که چشمانش مطموس بوده است با این حادثه دو باره پیدا شد تا بداند حقیقت دیگری در دنیا بوده است و بر دایم باز شده است تا دایما دیدن کند.

عمیق به چشمان آبی دید در دل گفت:    

      چشــمـان آبـــی آبــــی مــن را گرفتــار کــرد

      غرق دنیای نیل کرد خوشـی را سـردار کرد

      با غمزه ی شیرینش گفت که چشمان را ببین

      به او چشمــان شیرین من را طلــــبکار کرد

      خادمه پتنوس پر از غذا را ترتیب داد گفت: آقا شما در سالن تشریف ببرید غذا را خودم می آورم، ریس زاده به چشمان زیبای آبی می دید گفت: لازم نیست در اینجا می خورم.      

مستخدم تعجب کرد اینجا درست نیست یا خانم ببیند چه خواهد گفت؟ بادار اطمینان داد حادثه خراب وقوع پیدا نمی کند تشویش به خود نکنید.

فرزند مالک سر صندلی نشست دست راست گل را کمی فشار داد گفت: اگر زحمت نشود پتنوس را بیآور.

گل تبسم داشت پتنوس را سر میز گذاشت با تبسم ها چای تازه دم شده را در سالن یکه مادر ریس زاده بود برد و دو باره نزد ریس زاده آمد پرسید: کدام امر دیگر باشد.    

مالک صراحی آب را تقاضا کرد از یخچال برش بدهد، شقایق از یخچال صراحی را گرفت یک استکان آب سرد با تبسم زیبا به ریس زاده داد.

چشمان فریفته شده به چشمان زیبای آبی که دوخته شده بود مثل که نیل زیبای آبی می گفت:

      سر مست غزال منم سردار در این عالمم

      بــا چشــم آبـــی خــود بـا عشـــق لـمـالـمم  

      ریس زاده آب را که می نوشید به چشمان زیبای آبی غرق شده بود بلکه عاشق شده بود، تاثیرات صحنه، عشق را تابانی کرده بود. گرچه از خوردی یکجا بزرگ شده بودند اما حادثه اخیر چشمان مکفوف را روشن کرده بود تا جواهری را ببیند که نزد چشمانش بود، بدین خاطر یک باره غرق شده بود مثل یکه می گفت:

      حلقه حلقه ی زلفان مایل برزمیـن

      با رنگ چشم آبی چی زیبا شیرین

      زیـورایـن دل شــده کــه او دلپـذیر

      دل که اسیرش شـده او یک آتشین  

      مادر شقایق در نزد خانم منزل رفت تا بداند کدام دستور اگر باشد اجرا کند. زیبا با شرم و اما با ناز از ریس زاده عذر خواهی کرده گفت که عاجز شدن در خدمت را ببخشد بسیار محجوب شده است از ناتوانی خدمت مقابل آقا!

فریفته دل دست راست زیبا را می گیرد و می گوید: اگر فرصت بده یی من تشکری کنم از این رو که چشمانم را بینا ساختی زیرا جوهریکه نزد چشمانم بوده نابینا بودم دیدن نداشتم، امروز من تو را دیدم یک شقایق زیبا را.

تو با زیبایی هایت قشنگ تر از هر لاله شقایق هستی.

در میله گل سرخ رفتم تا دیدار از لاله های سرخ کنم مگر چی چشمان مطموس داشتم این لاله را دیده نتوانسته بودم تا لحظه ی حادثه!

گل با شرم در زمین می دید چیزی نمی گفت سکونت آشپز خانه را فرا گرفته بود، دو باره ریس زاده می خواست چیزی بگوید زیبا پرسید: کدام ضرورت دارید که خدمت کنم؟

دلداده سر را به علامت تشکری تکان داد در غذا مصروف شد شقایق کمی دورتر سر صندلی نشست.

مادر گل از نزد خانم منزل آمد به دختر دستورات داد تا نزد خانم برود هدایت خانم است. ریس زاده با رفتن لاله از جا بر خواست تشکری نموده نزد مادر رفت، زیبا با تعظیم مقابل خانم منزل گوش به فرمان هدایت ها ایستاد بود. خانم دستورات داده گل را عقب کاری روان کرد که باید اجرا کند به فرزند گفت: پهلویم بشین که صحبت کنیم.

ریس زاده عقب شببو دیدن می کند مثل یکه هوش را از دست داده باشد مادر از دست چپش گرفته طرف خود کش می کند تا بنشیند می پرسد: حالت چطور است؟

ریس زاده می گوید: خوب هستم مادر.

مادر می پرسد: میله گل سرخ چطور بود؟

فرزند جواب می گوید: ولله شهر مزار شریف تجمع از مردم بود از هر شهر آمده بودند.

مادر دو باره می پرسد: هنرمندها زیاد بودند؟

ریس زاده جواب داده می گوید: همه هنرمندان کابل آنجا بودند اما در کنسرت های هماهنگ و احمد ظاهر بلیط به آسانی پیدا نمی شد مگر ما پیدا کردیم از بازار سیاه خریدیم.

مادر در ادامه سوال می کند: هنرمندان رقص آواز هم بودند؟

فرزند با شوق جواب می دهد در کنسرت هماهنگ هنرمند خوب رقص بود که بسیار استقبال شد.

مادر از فرهنگ ملت یاد نموده می گوید: خوب بچیم مردم ما هنر دوست استند هنر جوهر هر ملت است.

ریس زاده با تایید سخن مادر می گوید: بلی مادر باید هم هنر دوست باشند از این که هنر ثروت معنوی یک ملت است.

مادر سر را تکان داده می گوید: درست میگی بچیم اگر ارزش های معنوی یک ملت از بین برده شود ملت راه گم می گردد. 

فرزند از تئاتر و سیرک یاد نموده ادامه می دهد بلی مادر، تئاتر سیرک و سینما ها هم پر از مردم بود به مشکلی بلیط پیدا می شد ولله فیلم زنجیر آمده بوده خیلی دلچسب بود.

مادر با شنیدن اسم فیلم زنجیر تبسم می کند می گوید: بلی من هم با پدرت در سینما آریانا رفته بودیم که فیلم زنجیر در او روزها نو آمده بود.

ریس زاده از خاطرات میله گل سرخ خرسند شده از منطق جنده بالا می پرسد: میله ی گل سرخ فرهنگ زیبای ماست فستیوال شیرین است اما منطق جنده بالا را ندانستم که چیست؟

مادر یک آه می کشد درد دل اش را در میان می گذارد می گوید: ولله بچیم بعضی رسم رواج از یک سو در بین محوطه زندگانی ملت انداخته میشه، با گذشت زمان با ارزش های معنوی ملت یکجا ساخته میشه، بین قاعده های دین به ملت پیشکش میشه، از این که با قاعده های دین مزین می گردد نزد ملت مقدس شده با ارزش می گردد و کس نمی تواند انتقادی کند زیرا قشر روشن جامعه به این حقیقت با چشمان مکفوف فقط مطموس ها هستند و اما اخلاق شان را مطوس می دانند زیرا محجوبی در فطرت شان نیست که درک حقیقت کنند.

و اما نمی دانند که فرهنگ و رسم رواج که با قاعده های دین آراسته می گردد بدبختی جامعه آغاز می شود زیرا از یک طرف قاعده های ذهن شان را که از هر عقیده باشد دین تصور دارند و تصوریکه دین می دانند دین عقل شان را با فرهنگ همان زمان یکی می سازند و دین را به خواست قاعده های فرهنگی شان تفسیر می سازند و از جانب دیگر فرهنگ و رسم رواج را با قاعده های دین ثابت و مقدس می سازند که از تکامل و رشد فرهنگ و کلتور منحرف می گردد و یک بدبختی آغاز می شود با تاسف دنیای اسلام با چنین عجوبه ها اسیر است، جنده بالا شان جز از یک شرک و یک عجوبه هیچ منطق ندارد نه به قاعده های دین برابر است و نه به عقل، از برکت دین عقل ها نه دین اسلام!

فرزند با شکفت ها صحبت را ادامه می دهد می گوید: مدت زمان یکه در شهر مزار شریف بودم دقتم را بازارگانی گرم جلب کرد که رخساره های فروشندگان سرخ می زد که رضایت از بدست آوردن عواید داشتند، کاش در هر شهر چنین هیاهوی تجارت باشد.

مادر دو بار سر را تکان داده رشته سخن را می گیرد می گوید: البته بچیم چنین است زیرا مدت زمانی میله گل سرخ فرصت خوب در سوداگری است که از هر گوشه کنار مملکت سیاح گرها در شهر مزار شریف می آیند و طبیعی که با پول می آیند و خرید می کنند که برکت تجارت زیاد می گردد.

ملت های رسیده در راز هر عصر، در تلاش اند، تا فرهنگ، کلتور، ادبیات، تاریخ و سر و رازهای زیبای جغرافیای مملکت شان را با هر نو فضا زیبای توریستی در خدمت جهانگردها باز نمایند تا بتوانند از یک طرف ثروت معنوی مملکت را در نمایش بگذارند و افتخار کنند که چنین منویات دارند تا معنویات مملکت شان را بیشتر غنی ساخته با در نمایش گذاشتن افتخار کنند و از بهای گنج معنویات مملکت ثروتی بدست بیآورند تا تکامل و رشد اقتصادی رونق بگیرد تا زندگانی بهتر نصیب ملت شود و تا ملت با معیشت بهتر زندگانی تکامل عقل در جامعه آورده تحلیل درست از گل ریزه های حیات که دین در مرکز آن قرار دارد انجام داده بتواند که مشیت خداوند بر بندگان است و از جانب دیگر بیشتر در غنایم معنویات خدمتی کرده باشد تا فرهنگ، کلتور، ادبیات رشد کند.

ببین چی شکر که کنسرت های هنرمندان و نمایش تئاترها و سالن های سینما ها از طرف فرهنگ ملت ما پذیرش دارد یک افتخار است زیرا تربیت و اخلاق اولادها را با تاثیرات ارزش های معنوی می توانیم بهتر غنی بسازیم و با تربیت سالم اولادها ثروت مادی کشور را رونق داده زندگی بهتر انسانی را به وجود بیآوریم و چه اندازه معیشت زندگی دنیا به ملت ما بهتر شود عقل سالم به خدا پرستی استوارتر می گردد و اما شرط های زشت فقیری و گرسنگی و شدت و تشنج، منطق تحلیل درست از گل ریزه های حیات را از بین می برد و از این که دین در فطرت انسان هر زمان جایگاه اش را دارد اگر که عقل سالم از بین برود محوطه زیست شان را بهترینی های دین تصور نموده بیشتر رادیکال به عقیده شان شده دنیا را از دریچه تنگ عقل شان دیدن می کنند که مصیبت ها آغاز می گردد، چونکه غیر محیط یکه مطابق ذهن شان نباشد هر کی را خطا کار دین و مشرک تصور می کنند مگر بی خبر استند و در گمراه یی سر دچار استند درست تحلیل و کاوش و برسی ندارند.

ملت های پیشرفته بیشتر به این باریکی دقت دارند از این روکه اگر ثروت مادی یک کشور رشد نکند به معنی باز گشت مملکت از تکامل می باشد و سبب عقب ماندگی و بدبختی شده می تواند. ثروت مادی مملکت زمانی رشد می کند تا ارزش ثروت معنوی بین ملت درک شود.

اگر جامعه مغایر خواست عصراش زیر تسلط مفکره های تنگ و تاریک افتیده شود، در شرایط سخت روزگار با فقر و بدبختی، ملت در دامن بیچارگی گرسنگی دچار می گردد، نرخ بیکاری بیشتر رشد نموده مفهوم ارزش های معنویات کمتر شده چی رنج آور است ملت بیشتر محافظه گر شده هر فرد ملت خویشتن را بیشتر دیندار حس می کند و فرهنگ دینداری را به جای می رساند که غیر اجتماعی شان هر کی را نواقص در دین می بینند و هر تکامل و رشد را و هر نو آوری و تکنولوژی را مغایر دین تصور می کنند، در حالیکه غرق بدبختی می گردند حتی از هر معلومات بی خبر می شوند حتی از شناخت خود شان بی خبر می شوند.

جای شکر است آرامی و قانونیت وجود دارد و عقل سالم تر در روند جریان دارد یا اگر خدای نخواسته نظم برهم زده می شد و در مملکت جنگ داخلی پیدا می شد می دانی چی می شد؟

فرزند با شکفت سوی مادر می بیند می پرسد: نی مادر جان چی می شد؟ مادر چای داغ را شف نموده می گوید: در هر مملکت اگر قوانین مردمی که با گذشت زمان با زحمات ملت ایجاد می گردد از بین برود، قاعده های نظم جامعه که با گذشت ده ها سال تجربه رونق گرفته است ضربه ببیند و فرهنگ ملت که از زحمات سال های دراز نقش پیدا کرده شکسته شود، دست هر ناپاک در داخل مملکت داخل می گردد و بسیاری دست های پاک از داخل مملکت هم در ناپاکی تبدیل می گردد و مفکره های تند و رادیکالی با تاثیرات شرط های تشنج و شدت و جنگ به میان می آید، ذهن ملت را اسیر می گیرد، گناه ها و ثواب های ساخته با دست نیرنگ بازها در جامعه بیشتر می گردد و در حالتی می رسد هر کی گناه و ثواب عقل اش را به میان می آورد و در چنین شرایط حقیقت ناپدید می گردد اصل هر عقیده از بین می رود و به خصوص دین در یک ماشین خطرناک مبدل می گردد چون که اصل دین کنار زده می شود جای دین را رغبت ها و خواست های طاغوتی به اسم دین می گیرد مگر آکتورهای آن در چنین فرهنگ که اسیر می گردد و داشته های ذهن شان را بهترینی ها تصور می کنند در حقیقت از هر چه بی خبر می شوند و منطق درک حقیقت ها ناپدید می گردد، همه زیبایی های فرهنگ از طرف فتنه گرها که فتنه گرها را شرط های تشنج و جنگ به میان می آورد حرام کشیده می شود، دین که در هر شرط انسان ها جایگاه اش را دارد در دست ناحل از مردمان اسیر می گردد، شرایطی در ذهن ملت پیدا می شود مثل یکه غیر خودشان همه دیگران از دین برآمده باشند و در چنین شرط ها تکامل جامعه ضربه دیده اقتصاد به مشکل مواجه می گردد و جهنم قدم به قدم آتش سرخ اش را بالای جامعه می آورد و اما ملت در همان زندگی جهنم عادت می گیرد و در حقیقت بی علمی سبب چنین شرط های زندگی می گردد پس می گویم فرزندم دانش مانند ذغال است، چی اندازه ذغال را تازه کنیم، به همان اندازه حرارت زیاد می دهد، بدون خستگی تلاش کردن در دانش، رسیدن به سعادت است تا جامعه در خرافه ها غرق نشود.   

آتــش ذغــال مـنـبـــــــــــــعی پـنـد

چه قدر تازه کــــــــنی او نیرومند

دانش همــــــــــــــــــچو آتش ذغال

تازه شدن کار دارد او یک پندمند

      ریس زاده با حیرت سخنان مادر را گوش می داد گفت: خدا نکند چنین شود و لاکن بی خبر بود به زودی مملکت در چنین مصیبت انداخته می شد، از این سبب که گروه ی در سر اقتدار می آمدند غرق در یک فانتزی می شدند و در آرزوی یک اتوپیا بودند هرگز با حقیقت های افغانستان ربطی نداشت و اشتیاق یکه در فانتزی شان داشتند سر جمع همه معنویت را ضربه می زدند و چی اندازه فرهنگ ملت را ویران می کردند کدام آلترناتیو مقابل خراب کاری های شان بر آباد شدن نداشتند و هیچ گونه پرگرام و پلان در جایگزین کردن عوض تخریبات شان در دست نداشتند تنها اسیر فانتزی بودند رغبت یک اتوپیا را داشتند ولی چنین تفکر هم مربوط این گروه نبود فقط یک نو بازی و فکرهای وارداتی بود حتی از چه بودن حقیقت چنین فانتزی نا اگاه بودند و تنها سبب بر زیاد شدن مصیبت می شدند ولی هرگز درس نمی گرفتند تا که وطن ویران می شد.

روزهای اخیر محمد داود که سر اقدار کشور بود ریس زاده در بین یک فامیل خوشبخت و روشن و دیندار و صاحب ثروت با راحتی حیات داشت.                                          

مادر و پدر مردمان رسیده و با دانش بودند که بعد از تحصیلات در بازارگانی مصروف شده بودند. مادر با ذکا در تجارت همکار شوهر بود مگر کینه دار و زمخت حال روح یی داشت و مسبب بدبختی بر فرزند از این اخلاق می شد، از این روکه فرزند را با کس تقسیم کرده نمی توانست و بیشتر شیفته بودن با مهر مادری مقابل یگانه فرزند پسر، وی را بیشتر از ادراک حقیقت ها دور می کرد و از گریبان اشتباه ها در دام انداخته می کرد.

پدر با همکاری خانم موفق در تجارت بود یک حقیقت از زندگی مردمان کابل بود که فرهنگ بالا با تاثیرات پیشرفت دنیا در مرکز افغانستان شکل گرفته روز تا روز بهار اش را در اطراف کشور به آهستگی وزیدن می داد، زندگی داشتند.

فرهنگ خود به خودی از اثر تاثیرات فرهنگ های دنیا شیوه افغانی و مسلمانی مربوط به کشور را به خود گرفته قبولی را در ذهن ها آورده بود نه از مهارت زعیم های کشور!

کشور از مسیر رشد و تکامل اقتصادی عقب مانده بود زیرا خاندان یکه سال های دراز سر حاکمیت سیاسی کشور بودند فرهنگ و کلتور رونق دادن کشور سوی ترقی، در سرشت اخلاق شان نبود. چون که هراس از بیداری عقل ها داشتند و تلاش داشتند تا ملت در خفا به تاریکی باقی بماند، از این رو که استعداد رهبری را نداشتند و فقط در حفظ امکانات شان بالای کشور تلاش داشتند.

اگر دوره سلطنت محمد ظاهر را مطالعه کنیم حکومت های بی استقرار را می بینیم چون که مملکت در فقر قرار داشت، حتی مصارف ناچیز دولت که بقای این خاندان را در ضمانت داشته باشد محروم بود و هر صدراعظم با حکومت اش در پلان اقتصادی ناکام می شد که پی در پی حکومت ها تغییر پیدا می کرد. شخص شاه حریت در رهبری نداشت زیرا اطرافی های شاه وی را در محاصره داشتند و خود شخص شاه خلاقیت آزادمنشی نداشت چی رسد به ایده های ترقی و تکامل که داشته باشد.

انارشی در بین خاندان و کامگار نبودن در پلان های اقتصادی، کشمکش های داخلی را بین خاندان بوجود آورده بود که آقای محمد داود موفق به کوتاه می شد.

لیدر ضعیف با مفکره های تنگ، کشور را در فرودگاه ی آورده بود دست های خارج دست به اقدام می شد، چون که فقر و گرسنگی و سیستم ازبر تعلیم و تربیت ملت را به عقیده های خشک همچو اسب گاری در سمت ها سوق داده بود که تحلیل و ارزیابی محتویات داخلی مفکره ها در اخلاق فرهنگ درک موجود نبود. قشر یکه خویشتن را روشنفکرها می دانستند در دو استقامت تقسیم شده بودند یک بخش شان در استقامت چپ گرهای تندرو که از ایده های استالینی به اسم ایده های سوسیالیسمِ مارکس عقیده های شان را ادب ته کرده بودند دو آتشه های سرخ بودند که منطق تحلیل و بررسی و کاوش هیچگاه در تربیت و اخلاق و فرهنگ شان وجود نداشت، فقط واژه ها و طرز حیات شان از بیرون تعریف شده دستور داده می شد با جان دل پذیرفته در استقامت هدایت شده رفتار داشتند و بر نخستین بار اخلاق کور رادیکالی را که تندرو ترین گروه در تاریخ کشور بودند سرازیر در ملک می کردند و مسبب پیدایش گروه های تندرو های دیگر می شدند ولی شکفت آور مردمان بودند حتی از اخلاق رادیکالی خشک شان خبردار نبودند و هرگز اخلاق اعتراف چنین گزیده خراب را نصیب شان کرده نمی توانستند.

و از بیرون کشور که البسه دموکرات و روشنفکر بودن پوشانده می شد ادراک مفهوم این دو سوژه را نداشتند اما تا مرگ خویشتن را دلباخته به ایده های دموکرات و روشنفکر می دانستند.

      سر تا پـا تـو بپـوشـی لـبـاس تـرقـــــی را

      ادراکش را ندانی کــــی دانـی حقیقــی را؟ 

      کاوش و تجسس ها در عقل تو نباشــــــد

      میخانه هم داشتی نمی دانی کار ساقی را       

      گروه ی دومی محافظه گرهای اسلامی بودند، همچو گروه چپ گرها بدون مطالعه و کاوش انگیزه های پیدایش جنبش های اسلام گرا، اسیر این راه بودند، همه قشرهای روشنفکر دو جناح در زمان شاه و بعد از شاه گروه های دو آتشه و تندروها شده بودند هرگز حس دموکرات بودن در عقل شان و روح شان وجود نداشت و مثل اسب گاری در سمت های روان بودند با حقیقت های وطن سازگاری نداشت که بعدها سبب ویرانی وطن می شدند.

بین همه این نابسامانی ها که وطن را روز تا روز در فرودگاه بدبختی می برد، شگوفه های فرهنگ زیبا در هسته زندگی ملت با آهستگی نیشتر می زد و در عقل ها فرهنگ زیبا را جایگزین کرده بود، در هسته فرهنگ ملت، هنرها پذیرش داشت، روز تا روز موسقی رونق می گرفت کنسرت ها بازار پیدا می کرد سالن های تئاتر و سینما ها پر تجمع تر می شد، حتی قواعدی به وجود آمده بود مخلص های هنر، نظم پسند زمان را در پوشیدن البسه ها رعایت می کردند تا با فرهنگ و با کلتور تظاهر کنند که در سالن های تئاتر و سینما ها با آهستگی به مخلص های هنر قاعده شده بود.

موسیقی، تئاتر، سینما، شعر، ادبیات و غیره ثروت های معنوی یک ملت، بیشترین کمک به استقلالیت اقتصادی کشور و استقلالیت سیاسی کشور می کند و هر قدرتی که در تلاش تجاوز در حریم کشور باشد اولین کاریکه انجام می دهد پنجره های فرهنگ، چو موسیقی، تئاتر، سینما، ادبیات و غیره ثروت های معنوی کشور را بدون صدا بسته نموده تخریب می کند بعدها افغانستان چنین می شد.

پس می گویم بزرگی هر ملت را از آزادی طلبی با فرهنگ دانشش  درک کرده می توانیم!

کوشـای ملـت اگر سـوی آزادی باشد

علم سلاح ست او ملت آزاد می باشد

      ریس زاده در بهار جوانی بود در دوره زمان وی محوطه ذهن ملت در پذیرش ارزش های معنوی آماده بود کس وجود نداشت از اسم دین صفت حرام بودن در ثروت های معنوی می داد و یا ممانعت ها را اجرا می کرد چون که می دانستند هر بخش فرهنگ معنوی کشور، افتخار مشترک ملت است و می دانستند در هر کشور حتی در بودن اقسام هنر های رقص مردمی شان غرور می کنند که افغانستان به آرامی و آهستگی در آن مسیر روان بود تا که شرط ها تغییر پیدا می کرد.

دو آتشه ها در صحنه ظاهر می شدند یک بخش آن از اسم دموکراسی و روشنفکری لاف زده معنویات ملت را ضرر می زدند و اخلاق را ویران می کردند لاکن خلاف ادعا شان نه دموکرات بودند و نه روشنفکر!                                                      

از این رو که ایشان از هر نو ایده های حقیقی روشنفکری و قاعده های دموکراسی دور بودند و بخش دیگر شان مثل یکه ولایت دین را در دست داشته باشند از تعریف سیاست های استعمارگر بخش دیگر دنیا، هر نو نا روای ها را روا ساخته هر گنج معنوی ملت را حرام می کشیدند و هر تحریف را خلاف احکام قرآن کریم اما به اسم دین و اسلام اجرا می کردند.

امروز از ثمرات دو بخش دو آتشه ها همه هستی معنوی ملت ضربه دیده است و ویران شده است که مصیبت وجود دارد.

در مکان اصل ارزش دین، مفکره ها و فرهنگ عصر سابق، امروز به شکل تند رادیکالی مروج شده است که بین آن ها غیر از حقیقت فرمان های قرآن کریم، به مصیبت وطن هر چی موجود است و عوض تمدن بشری هر نو فساد اخلاق شده است که رنج دهنده است.

پس می گویم به درک حقیقت ها، دانشمند شدن تنها با تحصیل ممکن نیست ادراک تحلیل شرط است!

 لاف از چی می زنی ادراک گفتار داری؟

 اگر درک نداشتی داســتان رنجدار داری

 بـــــی ادراک قاعده هر چه لافت عجوبه

 کاوش اگر نداشتی کـــویر ریگزار داری

      ریس زاده ساعت ها با مادر صحبت کرد دست مادر را بوسیده اجازت خواست در اطاق اش رفت غرق تفکر شد که زلیخا لاله شقایق شده ذهن وی را اسیر گرفته بود و با چشمان زیبای آبی، چشمان مکفوف ریس زاده را باز ساخته بود دیگر چاره نداشت عاشق می شد گرفتار می گشت و تابع می گردید، مثل یکه می گفت:

      بنـد با گـیسویت شـدم با حـکـم چشـم آبــی

      دلــــم اسیریت شـده من شدم تابعـی تابعی 

      تارک های گیسویت من را اسیریت کرده

      میگن که حکم چشم ها از لالـه آب تابــی

      میلاد که در سرنوشت دو جوان می شد ریخته شدن غذا ها از پتنوس بالای لباس ریس زاده بود که چشمان آبی جوهراش را نمایان ساخته بود.

از طی قلب، ریس زاده را اسیر گرفته بود و سحر جادوی چشم آبی بر دایم زنجیر عشق را بسته می کرد مگر حیات در مجادله می شد تا عشق رنج های را به وجود می آورد با کدرها...

فریفته دل در اطاق اش تنها بود غرق چشمان آبی بود، خود را تکان می داد یا در خواب یا که بیدار، بداند چیست حال این احوال؟

با چشمانش دو زیبا آبی چشمان نگار را می دید او چشمان زیبای یار می گفت: لاله شقایق سرخ هستم کارم در آتش انداختن و عشق را شعله ور ساختن و شیدایی را در جان تو آوردن است.

گرفتم تو را از تو، با رنگ و زیبایی گلی همیشه عاشق هستم، دوست دارم زیبایی را دوست دارم عشق را، زیباتر از هر شقایق من هستم بر تو، تا به زیبایی من، ببینی و بگویی...  

      ناریـن شاخـه گل این قـد رسـای تو 

      عروس صد برگ موهای زیبای تو 

      قرابه ی شراب کنـار لبـــان توست

      ساقـــی زیبایـی ها چشـم فریبای تو

 

حصه اول

 

      بگویی که آه صدای قلبت گویی جهان را زیر رو کرده است، زمین و آسمان را پشت رو کرده است، قلب من را با عشق رو به رو کرده است.

ندانی چی بگویی بمانی بی صدا، به جای آب، خون ات را فدا کنی و با لب فریاد بزنی ای گل که تو تاج سرم هستی داروی دردهایم هستی، بمان با من که عاشقت هستم با ناز حرف زدن های تو با لبان شیرین تو، بگویی که... 

      با نـاز حرف میزنی با لبی شیرین

      مینـا او لبان تـوست گلـی یــاسمین

      نوشین و گــــــــوارا هدایت لب تو

      چو شـراب نشه ده جمال و حسین

      هر ذره وجودم را بدست ات که بگیری بترسی جانم دردی نداشته باشد از فشار دست هایت.

دقت کنی من نازنین نازک یک لاله آتشین هستم.

هر بار زانو بزنی خم شوی بگویی صنم زیبای من تو شقایق نارین هستی که عشق در زاهدیم بت پرستم ساخت، بگویی با زانو زدن! 

      ساغر لبان تو قرابه شـــــراب                      

      شرابـه لبان تـو که دلـــم کباب                     

      میریزد قل شراب از حریم لب                              

      او شـهد لبان تو که دل انقلاب  

      فلفل زینتی بودنم را درک کنی اگر در کاشانه تو روئیدن کنم به قصر مبدل می کنم با زیبایی ام همان کاشانه خورد تو را.

سنبل آبی هستم ساقی شراب بر تو از عشقم که میناست چشمانم گل شببو اند موهای خرمایی من اگر که بدانی عشق را!

سپید گل سوسن چهره ی من است همچو آتشین لاله شقایق خود رو...

ببینی به چشمانم بگویی به لبانم که: 

      ساقی بـده پـیـمـانـه از لـبــانـت شــراب 

      خطا مکن که لب هاست بشکه ی آداب

      چمانه ی شراب است او لـب های داغ

      شـراب بــده از لــب ها ای گـل آبـتـاب

      ریس زاده غرق تفکرات بود که چگونه یک باره دل باخته شد؟ تا بداند آیا هوس بازی ذهن است که گذارا است؟ یا معبری است قلب در عشق رسیده است؟

تابانی نور چشمان آبی زلیخا مثل یکه جلای پرتو بوده باشد در روزگاران سرد زمستان آفتاب که ناپدید است.

اشراق زیبا را بالای ریس زاده آورده بود که تسلط بالای عقل وی پیدا کرده بود.

چندین بار ریس زاده به بهانه ها در آشپز خانه رفته بود تا بداند یک بازی هوس چند لحظه ذهن است؟ یا که با درخشندگی زیبایی، یک گل نرگس شده یک آفت است که دل را از طی دل ربوده است؟

هر چند دیدار کرد بیشتر اسیر جذابیت شد مثل یکه در شب های تاریک، چنان مهتابی است همه راهرو های تاریک عقل را نورانی می سازد و هر بار که دیدار کرد بیشتر دلربا شده در فریب دل ریس زاده، شقایقی شد که دیگر لاله بر دلداده نزد چشمانش بود.

علاقه و تلاش ریس زاده راز را به دل زلیخا زده بود تا بداند دیدگان صاحب زاده بی تفاوت نیست و اما مادر گل نرگس هم اشتباه نموده بود هراس از این که مبادا چنین حقیقتی وجود داشته باشد؟ با سخنان پند دهنده دختر را بیدار ساخته بود تا در هوای هوس ها پرواز نکند از این رو که بین صاحب و خادمه فاصله های زیاد است طی شدنش نا ممکن است.         

ریس منزل مرد حلیم و برد بار و دوراندیش و غریب پرور یک شخص عالی بود و اما خانم منزل با همه ذکا و خلاقیت اش گذشته خود را فراموش کرده بود، در رغبت ثروت در دنیای اشرافیت غرق بود که دنیای دیگری بر سر داشت.                    

آمدن خادمه به مثابه عروس منزل، طغیانی می شد در ذهن وی، رنج ها و کدرها و بلکه حقارت ها از بین عقل وی سبب شده گستاخی را به هر سو روا می کرد بدین خاطر مادر گل شببو سخت در اضطراب بود تا زلیخا از ریس زاده فاصله داشته باشد.

لاکن اگر عشق حریت پیدا کند زنجیر ها را گسسته کند دل ها را قوت داده دل شیر را حاکم کند فریاد بزند جوشش کور هستم آزاد روان هستم و در هیچ موانع اسیر نیستم، کی می تواند در مقابل آن بندی را ایجاد کند؟                         

چی اندازه تکاپوی مالک زاده به گرایش آوردن رغبت شقایق سوی خود بود، تپیدن های بلبل، گل را هوس دار می کرد تا گلستانی را در چشمان ببیند که دل دلباخته راحتی پیدا کند.

مگر با خواهش های توزین، باز هم نور زیبا دوری می داد دل را تا دل ها وصالی پیدا نکند و لیکن دل ها کی تابع به فرمان منطق بودند؟

هر جست دلداده به عشق، شادمانی بود در خفا در ذهن گل شببو که دل را به آهستگی ربوده می دید و می دانست فانتزی ها در کلیشه حک شده است به عقل زلیخا زده شده است.

فریفته شده قهرمان داستان عشق شده، بیشتر صلاحیت دار باغچه دل نور زیبا می شد، مگر باز هم زلیخا دوری را اختیار می کرد یا که عشوه های نو نیشتر زده شگوفه های عشق تازه بود که عاشق را بیشتر آب بسازد؟

ریس زاده هر چند در تلاش همراز شدن بود مگر کامگار شده نمی توانست چون که گل به دلباخته فرصت نمی داد.

بعد از چاشت بود دلداده در شهر نو رفت، مغازه ها را گشت تا هدیه به زیبا سر تاج دل انتخاب کند.

تصور داشت بلکه یک انگیزه شود گل فرصتی بدهد تا دریچه ی دل را باز کند. با بسیار تجسس گردنبند زیبا خرید نازک و ظریف از متاعی بود که پسند دنیای غرب بود به تازگی در گردن های ظریف دختران کابل مطبوع نمایان می شد یک گزینش همگانی زمان شده بود. با گردنبند یک عدد کست اخیری احمد ظاهر را خرید، در شام همان روز پروانه شد تا شقایق فرصتی بدهد سوغات اش را تقدیم دلربا نازنین کند.

گل از رمز حال احوال بلبل تپش دلباخته را درک کرد که در تلاش است تا مطلبی را بگوید. هر چند از مادر هراس داشت لاکن شگوفه عشق که در عقل وی تظاهر کرده بود وی را سوی گلستان عشق می برد چاره نبود چون که عشق فرمان داشت.

با اشارت سوی باغ رفت در عقب منزل بین تاکستان انگور منتظر دلداده اش شد تا ریس زاده آمد که همچو پروانه در اطراف شمع پر می زد.

او لاله شقایق با هوای بهاری شمع شده بود مالک زاده را بر عشق خود پروانه ساخته بود. دست پای دلداده را در لرزه آورده بود از این رو که عشق همه توانایی ریس زاده بودن را ربوده بود و فرمان بردار ساخته بود تا که عشق حکم کند بگوید:

      شرابه شده من را از دل من ربودی

      بین قـرابه ساختــی ای ثـمـن ربودی 

      ریس زاده که مثل پروانه شده بود بی درنگ مقابل زیبا ایستاد شده گفت: بدون مقدمه می گویم من غلامت شدم، از دل زده شدم، درک کردم، چشمانم تا امروز نابینا بوده است که به دیدن چنین جوهر عاجز بوده است.

وای صدقه به پتنوس شوم من را بر من داد او لحظه که غذا آورده بودی میلادی را به من ساخت سر از آن لحظه که با ریختن غذا ها در سر من، نور چشمان زیبای آبی تو چشمان مکفوف ام را بینا ساخت هدایت داد تا این جوهر را دیدن کنم، بدان چشمانم باز شده است. مطوس بودن چشمان زیبای تو چشمان مطموس من را بیدار کرد گفت: ببین لاله تنها در لاله زارها نیست نزد چشمانت است که یک شقایق زیبا و درخشان!

      چشمانم مکفـوف بوده در این لاله ی زیبا

      شــقـایــق بـوده زیــبـا با چشــمان فـریــبـا

      خندیـد در این بهار گـفت که نا بینا هستی

      لاله را دید نداری گفت این پارچه ی دیبا

      زلیخا، بی صدا در زمین می دید دلداده التفات های داشت در زیبایی شقایق که اول بار زیبا، از زبان یک مرد می شنید.    

چی اندازه التفات ها زیاد می شد، سکونت، روح زیبا را گرفته بود مثل یکه در روزگاران گل، اولین بار بهار آمده باشد، مرهمی بود هر سخن با لطف، از زبان عاشق در سینه گل شب بو، مثل یکه:

      تن نازی هوای بهار

      با نشه ی بهاری

      از میان دره های سر سبز

      از میان لاله های سرخ شقایق

      آورده باشد مژده ی

      مژده از بهار زلیخا را

      به این گلی شقایق زیبا

      بگوید بیدار شو

      بیدار شو که بهارت رسید

      در این بهار زیبا

      در این بهار زیبا 

      ریس زاده با آهستگی دستان زیبا را گرفت بوسید زانو زد گفت:

      ساغر، مـی، شده هســـت وجود زیبا

      قد رسا و گل هســـــت پارچه ی دیبا  

      فکر و ذهنم را گرفت داخل مینا کرد

      با شرابش غوطــــه داد او یک فریبا 

      عاشق به چشمان معشوقه می دید، گل بی صدا در زمین دیدن داشت موهای زیبای خرمایی در زمین مایل شده بود، باد نرم بهاری تارک های گیسوی گل را به روی دلداده می زد و بوی زیبا را در دماغ اش می رساند و ریس زاده را نشه می کرد.

در حالیکه دلداده زانو زده بود با انگشت بزرگ دست راست کنار لبان نگار را با آهستگی ماساژ می داد گفت:

      در این بهار

      بین لاله ها

      بوده فقط یک لاله

      شقایق نارین

      یک زیبا لاله

      با چشمان آبی

      با موهای خرمایی

      زیباتر از هر لاله

      این زیبا لاله

      شرمنده ام

      از چشمان مکفوف ام

      از عقل مطموس ام

      مقابل این زیبا

      این گلی فریبا

      که نابینا بودنم را

      گفت این لاله

      نارین و آتشین

      با نگاه های زیبا

      با نگاه های زیبا

      بلند شد با تارک های موی دلربا بازی می کرد گفت: آبی که از کنار خانه بگذرد قدرش نبوده است تا که چشمان بینا شود.

آبی هستی طراوتم می دهی زنده می سازی با چشمان زیبای آبی!

در هر تارک موی قشنگ خرمایی بسته می سازی که چشمانم سعادت را درک کنند و حس کنند و بدانند که سعادت فقط در تارک های زلفان تو گره خورده است.

هر تبسم خوش تو هر خنده زیبای تو که از این لبان زیبا حواله در جانم می شود، خود را بین بشکه ی شراب غرق شده می دانم و از باده این مینا لبان، نشه شده میدانم مثل یکه حیاتم بین ساغر این لبان شیرین افتیده باشد چه چاره دارم که در هر حکم این لبان تسلیم نباشم؟

چی چاره دارم غلام فرمان های لبان زیبا نباشم؟

غرق ام اسیرام بریز از قلب زیبا ات با این لبان شیرین حرف عاشقی را...

زنخ زلیخا را کمی ماساژ ظریف داد گفت: ببین به چشمانم که بدانی راز عاشق شدنم را در بین چشمان!                                                          

      مهوش این عشــــــــق شرابه ی لب

      بریز حرف زیبـا از بشـکـه ی قلـب 

      هوای عشق تو که غرق شراب منم 

      اسیــر صهـبای تــو دلـــم در طلــب   

      گل که ساکن بود در زبان آمد گفت: آقا شما مشهور به ریس زاده یک بزرگ منطقه هستید، من فقط یک خادمه در منزل شما. چگونه ممکن شده می تواند خادمه عروس منزل شما شود؟

آیا خانم منزل قبول کرده می تواند؟

تصور نکنم از این روکه هر زمان نزد چشمان شان فقط خادمه بودم و عور از هر شایستگی فقط کنیز باقی میمانم.

یا که هوسی دارید همچو متاع استفاده کنید در کنار بندازید؟

اگر با چنین حس، اخلاق پیدا کرده باشید و با تملق ها در تلاش رسیدن هدف تان باشید، آن قسم یکه من ریس بابا را می شناسم چگونه جواب گو مقابل شان شده می توانید؟

من اگر خادمه این منزل هم بوده باشم نزد ریس بابا بزرگ شدم، هر زمان مهر پدری را به من روا کرده اند و مثل فرزند شان من را دیده اند و رفتار کرده اند که نزدم اهمیت زیاد دارند.

همه هوس های آقا، تاثیرات بهار است که در سر شان زده است، زود گذر یک نسیم خوش...

نباید با این اندازه زیر تاثیرات هوای بهار شده التفات های زیبا بکنید.

ریس زاده یک آه کشید گفت: باور نمی کنی همه این گفتار تو حقیقت را ظاهر نمی سازد، بلی تو یک خادمه هستی زیرا چنین تصور داری و اما نزد ریس بابا فقط مثل اولاد یک فرزند بودی و هستی که خود باور داری. آن چه مربوط سرشت مادرم است بلی چنین خصوصیات دارد و لاکن فراموش کرده است در سن تو بهتر از تو نبوده است و حتی امکانات یکه تو داری هرگز نداشته است تنها یک لطف حیات شده که با پدرم ازدواج نموده است.

هر حقیقت را پدرم با جزئیات بیان دارد که چگونه از فقر و تنگ دستی به ثروت رسیده اند و هیچگاه پدرم گذشته های اش را فراموش نکرده است و نمی کند.                            

مطمئن ام ریس بابا به هر دوی ما صاحب می شود و همکار می شود و استقبال می کند.

تو که خود را خادمه می دانی من تو را سلطانم میدانم.

تو که خود را خدمتکار خانه می دانی من تو را شاه در جانم میدانم.

تو که خود را فقیر و تنگ دست می دانی من تو را کان ثروتم میدانم.

تو که خود را از پایانی های جامعه می دانی من تو را خورشید زمانم میدانم و تو را قرابه شرابم میدانم که من را بین بشکه پر از خمر انداختی خویشتن را غرق شده در صهبا عشقت میدانم و بلبلی میدانم در صحرای سوزان به تو گلم ترانه سرا شوم تا زنده هستم نغمه سرا به تو زیبا باشم ای زیبای من گل شقایق من! 

      پارچ شراب شده چشمانــــــــــی آبی تو

      می گردانی دور من، من شدم تابعی تو

      هر بار با نـگاه ش نشه می سازی مرا

      مثـل باده ی مینـا چشــم شرابــــــــی تو 

      گل که به زمین می دید تبسم کرد گفت: باور ندارم، چگونه باور کرده می توانم من را دایما از شایستگی ها عور می دیدی؟        

هر هنگام سیمای خانم منزل، در سرشت آقا تجلی داشت، هیچگاه سلوک ریس بابا در رفتار شان دیده نشد که ظواهر اخلاق پدر در وجود آقا بوده باشد.

چگونه به یک باره گی به قلب آقا سلطان شدم که در شوک و حیرت هستم با شکفت ها!

ریس زاده دو باره زانو زد، دست راست شقایق را بوسید گفت: ببین به چشمانم، به چشمان زیبای آبی تو سوگندم باشد سر همه ارزش هایم قسمم باشد که دروغ در زبان و سلوک من در عشق تو نیست چونکه شده نمی تواند بر این که من از من نیستم ای ظالم دست تو اسیر شده هستم.

تقاضای انسانی دیروز هایم نیست یک قوت دیگر است که انسانیت من را از سر آفریده است از برکت عشق تو، تسلیم گرفته است و هدایت دارد، بکلی از گذشته دور شده در قدم های پای تو زیبا بیایم تا زانو بزنم با تسلیمی قلب هر دایم به عشق تو.          

تا با اشک چشمان بگویم یک بار تنها یک دفعه فرصت بده تا من رجولتم را آشکار کنم سوگندم است اسیرت شدم.          

اگر به معجزه عشق باور داری اعتماد کن که من از تو شدم.                                                             اگر به قرآن پاک باور داری عشق یوسف زلیخا یک بار دیگر تجلی از سر من تو دارد. اگر که من را انسان بدانی با همه شرافتم تسلیم هستم تو شاه در قلب من هستی، تو گل زیبا یک بشکه شراب شدی گرفتی من را از من انداختی بین مخزن صهبا در این عشق، غرقم کردی تا بنوشم و نشه شوم و غرق شوم، عقل و هوش را از دست بدم که چنین شدم.                                         

با نگاه های دو دیده زیبای آبی، پیمان دوستی را بستی، با قلب مهربانت سوگند عاشقی را گفتی بی صدا با زیبایی هایت.  

بگو قلب تو و چشمان تو به این عشق که بسته است چرا مکاره گری زبانی داری؟ 

      ساتگیـن صهبـا شـدی غـرق شـرابـت کردی

      گفتی بنـوش ساغـر را با مـن قـرابـت کردی

      مـن کـه افـتــیــده شــدم بـیــن مـیـنـای شراب 

      غرق و جنون تو کردی من را کبابت کردی

      زیبای شببو که به زمین می دید کمی دور شد لحظه ی بی صدا سوی آسمان دید، روشنایی آهسته ،آهسته به تاریکی تبدیل می شد ستارگان از دور نمایان می شدند نیمه تاریک نیمه روشن صحنه رمانتیک عشقی بود. دلداده بلند شد از عقب دلبر موهای زیبا خرمایی را لمس کرد بوی کرد و روی را در شانه راست مینا گذاشت و از زیر گردن زیبا بوی کرده بوسید و گفت: بگو ظالم در گرفتن دل چی قربانی لازم است فدا کنم؟

لاله خندید گفت: بلی میدانم هر امکان را آقا دارد هر چی بگویم قربان کرده می تواند زیرا ثروت دارد.                      

اما چی بودن ارزش ثروت را نمی دانم که تقاضا کنم!

خطا یکه آقا دارد قربانی ثروت را به کسی پیش می کند نزدش هیچ ارزشی ندارد چنین گفت دور خورد به چشمان ریس زاده دیده گفت: تشکر از قربانی تان رفتم.

شیفته دل از دست چپ زیبا گرفت دو باره زانو زد و اشک ریخت گفت: ببخش حقیقت دلم را افاده کرده نتوانستم که تو غلط تصور داری.                                    

از ثروت مادی گپ نمی زنم از جانم صحبت دارم مقابل یار، عاشق غیر از جان چی ثروتی دارد قربان کند؟

گلم بلکه باور ندارد پس تقاضا کند ببیند این تسلیم شده چی فدا کار است؟                                                         

بدون درنگ جانم را فدا می کنم، بگو ظالم چه دیگر دارم که به تو قربان کنم؟

چگونه می توانم ذهنیت یکه در عقل تو به وجود آمده است شستشو کنم چه چاره دارم؟

زلیخا تبسم کرد گفت: چی دیدی از من؟

هر امکان را داری هر دختر زیبا را گرفته می توانی، هر خواست یکه در عقل داری برآورده کرده می توانی، در هر خواست تو هر چی ساخته می شود حتی دلربا به تو!

ریس زاده خندید گفت:

      باده پرسـت پرسید چه زیباسـت نامت مینا؟

      بگـو کـه ایـن سـر چیست ای همبـاز آشنـا؟

      بخندید با صهبا اش گفت که ببین باده است

      معجزه ی شراب هست که نامـــم گل رعنا

      هر نو جام است مگر شراب است که جام را مینا ساخته است، بلی هر دختر را گرفته می توانم حتی با سپارش به دلخواه پیدا کرده می توانم، چشم، بینی، لب، مو، هر عضو بدنش مطابق خواست های فانتزی من شده می تواند، مگر خمر یکه در جانت دیدم او باده با تو شکل گرفته است که نشه دیگری دارد. تو را که تو ساخته است او سلاف است که من می بینم فقط در جان توست، تاثیرات ش است تسلیم ام در چشمان زیبای آبی تو، در لبان نازنین تو، در تارک های موی تو، شدم یکباره من دیوانه بگو چه کنم؟ خوب می دانی با چشمان زیبایت چشمان مکفوف ام را بینا ساختی و شقایقی را بر من نمایان ساختی با رنگ آتشین سرخش در جهنم عشق انداخته است جز عشق شقایق در هر طرف دو باره کور شده هستم که نابینا هستم حال بگو بی تو راه رفته می توانم؟           

      نابینا بودم

      در حیات

      در رنگ های حیات  

      غرق دنیای خود

      بی خبر از دنیایکه

      بوده دنیای زیبا 

      دلنشین دلربا 

      سرخ آتشین آلاله ی زیبا

      خودرو لاله ی زیبا  

      با بوی زیبا 

      با چشمان دلربا

      با چشمان دلربا

      ریس زاده دو باره موهای زلیخا را بوی کرد تار ،تار گیسو های زیبایش را نزد چشمان آورد، بوی نگار را گرفت گفت: قسم باشد هر لحظه بویت از جانم برخیزد، سوگند باشد جانم با بوی تو در شستشو باشد، آلاله های صحرا از زیبایی تو رنگ گرفته اند و از بوی تو آراسته شده اند که زیبا اند، زیرا تو خالق همه زیبایی های لاله ها هستی که به این رخسار آتشین از طی دل من را گرفته است، من را ربوده است غلام راه ساخته است چگونه دور شده می توانم؟

چگونه فراموش کرده می توانم؟

چگونه بی تو زنده بوده می توانم؟

رحم کن به دل غریب من که هر چی اگر داشته هم باشم بی تو فقیر این دنیا هستم.

ثروت من فقط تو هستی، خورشید من نور زیبای توست، حیات من با تارک های زلف تو گره خورده است، چگونه من را رد کرده می توانی ای لاله ی زیبا رحم کن ببویم دایم بوی تو را، بگردم در اطرافت که پروانه شدم ای شمع من!        

      در دنیای من کاش عشق سردار نبود

      در بند نگاه ی تو دلم گـرفـتـار نـبـود

      تو بـی خبر و ز من که من عاشق تو   

      ای کـاش دلـم اسیر و ســـازگـار نبود

      نشه هستم چونکه باده را در لبان تو دیدم، شرابی ام از این که صهبا را در جان تو دیدم، اگر که نشه هستم، نوشین گوارا یک جوهر در حیاتم هستی، اگر تا این اندازه تملق دارم، رنگ های حیات را در چشمانت دیدم که چاپلوس زبانی هستم، چی کنم غیر چرب زبانی بگو چه چاره دارم تا تو را از تو بگیرم؟

اگر تصور داری هدف در وجود تو دارم، فروتنی و محبت کردن ام را سبب شده است اعتراف کنم درست است، لاکن قول می دهم لحظه های بهاری نیست هوای دره از عشق وزیده است تا مزارم نرم زبانی ام سرشتم خواهد بود، بر این که هر زمان در التفات ها لایق هستی ای زیبای من!

رغبت این دل است از چشمان زیبای آبی، دنیا را دیدن کنم، از لبان شیرین آب حیات را نوشیدن کنم، از عطر زیبای جانت خود را آراسته کنم، نه به یک بار، دایم تا به مزار!  

      بـاده ی مـیـنـا را در لـبـانـت مـــی بیـنم

      نشـه و گوارا را بـا ابـانـت مـــی بـیـنـم 

      بـنـمـا مـینای مــن ادای عـاشـقــــــی را 

      چونکه سعادتم را در چشمانت می بینم

      گل لحظه ها مکث نمود بی صدا شد و لحظه ها بعد گفت: ناوقت شد اجازه بده تفکر کنم.

ریس زاده از جیب پاکتی کشید که گردنبند و کست احمد ظاهر داخلش بود، گردنبند را در گردن زیبا بسته کرد و کست احمد ظاهر را داد.

گل شببو می خواست گردنبند را از گردن بگیرد دلداده گفت: کدام گزیده قیمتی نیست که مادرم یا مادرت اشتباه یی شوند پسند روز است در گردن هر دختر مطبوع نمایان می شود که رواج شده است. بگذار نخستین تحفه در گردنت باشد بدان لایق هر گردنبند زیباست این جوهر نازنین!

زلیخا کست را دو باره داد گفت: بین کست ها بگذار حتمی شنیدن می کنم اجازه باشد که برم.

چند قدم گذاشت فریفته شده دل بر نگار گفت: به صدای قلبت تسلیم شو.

شقایق ایستاد شد دور خورد شتابزده نزد یار آمد از روی دلداده ش بوسید، دوباره شتابان رفت ریس زاده بی حرکت ایستاد بود که گفت: ولله دوستم دارد.                         

بین عاشقان سر از آن شام عشق آتش می گرفت، روز تا روز شعله ور می شد، اما کوشا بودند که راز شان افشا نشود ولی با هر تلاش ساعی، باز هم مادر زلیخا گمان ظن شبهه در دل پیدا کرده بود، دختر را بار بار گوشزد می کرد تا خطا نکند، تا با تقصیرات نزد خانم منزل خویشتن را ظواهر نسازد که قصورها را خانم منزل به زلیخا نبیند.

لاکن سخنان التفاتی ریس زاده دل زیبا را از خود کرده بود وعده ها که داده می شد قلب زیبا را بهاری ساخته بود و با اطمینان ها عقل وی را اسیر گرفته بود. از این رو که مطمئن بودند ریس بابا یک بار دیگر بابا شده هر خواست شان را برآورده می سازد.

هنوز رغبت ها و راز عاشقان نزد خانم منزل روشن نشده بود یک باره گی تحولات سیاسی، وطن را در گریبان اش می گرفت که حیات افغان ها سر از آن تاریخ به گونه ی می شد تدریجی در یک جهنم می رفت و همه هستی مادی معنوی وطن دیگرگون می شد از خطای بزرگ تاریخی.

یکی از اعضای دفتر سیاسی جناحی پرچمی حزب دموکراتیک خلق افغانستان که از چپ گرهای مارکسیست های وطن بود به اسم میر اکبر خیبر با یک توطئه کشته می شود و حاکم مقتدر کشور بخش از اعضای رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان را در زندان ها می اندازد و اما با یک توطئه از خارج از کشور با هم دستی انبازهای داخلی اش کودتا صورت می گیرد، از ریس جمهور گرفته بخش بزرگ رهبری مملکت بدون محکمه اعدام می شوند، حتی فرزندان خورد ریس جمهور با همه خانواده با اخرین درجه وحشت کشته می شوند و اقتدار که دست محمد داود از اقارب نزدیک محمد ظاهر بود قدرت را با یک کودتا بنا شده با مفکره های خانواده جهت بیرون رفت خاندان از مشکلات اقتصادی از محمد ظاهر بدست گرفته بود با دست چپ گرها یعنی مارکسیست های افغانستان سرنگون می گردد و چپ گرها یعنی مارکسیست ها سر حاکمیت می آیند.

حزب دموکراتیک خلق افغانستان که سر اقتدار می آید پیرو مارکسیسم و لنینیسم بود و اعضای رهبری حزب شان سخت زیر تاثیر تحولات اتحاد شوروی بودند و اما نه از دینامیک های داخلی سیستم اتحاد شوروی خبردار بودند و نه تجارب سیاسی داشتند بدین خاطر وطن ویران می شد و اما چگونه شرط ها در ویرانی وطن مساعد شد؟

زمینه و شرط های یک تحول را در جامعه افغانستان، دوره حکومت محمد ظاهر به وجود آورده بود، زیرا طی دوره اقتدار، پالیسی که تعقیب کرده بودند تلاش داشتند ملت را بی خبر از تحولات دنیا نگه کنند و ذهن ملت را خفا در تاریکی حفظ کنند و با شرایط عقب ماندگی ملت، با صلح، حاکمیت شان را ادامه بدهند و از راز بوجود آمده شدن شرط های افغانستان در یک تحول، اتحاد شوروی وقت تعقیب گر بود که استفاده می کرد.

در شرط های تازه ی افغانستان بحران اقتصادی نقش داشت که از سیاست خطای محمد ظاهر اعمار شده بود.

اقتصاد که سرنوشت ساز است و تعیین کننده است چون که در سیاست امکان فریب وجود دارد و اما در اقتصاد ناممکن است. بطور مثال طی دوره رژیم های افغانستان بعد از استقلال پاکستان، بهترین سلاح در رهبری کردن مردم افغانستان در سیاست، در دست رهبران افغانستان، تشنج زدن با پاکستان بود که ملت را در اطراف ذهنیت یکه پاکستان را تجاوزگر و خونخور نشان بدهند رهبری می کردند.                                               

یعنی پاکستان هر زمان به رژیم های افغانستان در حقیقت یک فرشته نجات در مقابل ناکامی سیاست های داخلی شان مقابل ملت بود و است. سبب این که هر زمان رهبری افغانستان زیر فشار خطاها و ناکامی ها مقابل ملت قرار گیرد فوری یک توطئه را سازمان ده یی می کنند و بر ملت افغانستان کشور پاکستان را آدرس نشان داده عقل ملت را در آن سو مصروف نموده از زمان بدست آمده جهت ادامه اقتدارشان استفاده می کنند، در حالیکه اختلاف با پاکستان سبب مشکلات نیست، حل ناشده مشکل های افغانستان و پاکستان است که اختلاف بین دو کشور را به میان آورده است.

لاکن عقل ملت ها بگونه ی آورده شده است از حریت خارج زیر تسلط سیاست می باشد که خود یک مصیبت افغانستان و پاکستان است.

و این سیاست در پاکستان نیز وجود دارد اگر کمی با وجدان تفکر کنیم، این سیاست خطا غیر از مصیبت بر هر دو طرف چیزی بر ملت ها داده نمی تواند و لاکن سیاست مردان پوپولیست دو طرف صرف خاطر منفعت چند روز اقتدار شان این سیاست رذیل را استفاده می کنند.

باید ملت ها عقل اسیر شده ی شان را از زندان سیاست آزاد کنند و ملت ها برای سیاست مسیر تعیین کنند راه درست این است.

ولی در اقتصاد فریب و نیرنگ در سر مقتدر یک مصیبت شده می تواند پس اقتصاد نهایت مهم است بر استقلال هر کشور!

رژیم شاه یی پالیسی که به وجود آورده بود تا ملت بی خبر از دنیا زیست کند در نتیجه سبب عقب ماندگی اقتصادی در کشور شده بود و با این پالیسی سیل از مشکلات مختلف را در زیربنا جامعه به وجود آورده بود.

با تحول سیاسی مسبب رنج ها و درد های ملت می شد.

در زمان های اخیر سلطنت محمد ظاهر، سخت زیر فشار کمبود اقتصاد دچار شدند و حتی شرایط به جای رسید مصارف ابتدایی رژیم را تکاپو ساخته نتوانست و اغتشاش بین خانواده به وجود آمد و شرط ها در ادامه ی اقتدار آقای محمد ظاهر تنگ شده رفت و حاکمیت شاه را زیر تهدید قرار داد و باید یک تحول صورت می گرفت و رژیم باز سازی می شد.

می توانیم بگویم رهبری کردن مملکت در سیاست، آسانتر از رهبری کردن مملکت در بخش اقتصاد می باشد. از این روکه در سیاست هیچگاه دو جمع دو چهار نمی شود یا در سه باقی میماند و یا پنج می شود که ثابت پلانی وجود ندارد مطلق اجرا پذیر باشد و سرشت این اصول که در سیاست وجود دارد در سیاست گرایش های مختلف را به رهبری کردن ملت به دست مقتدرها ارمغان داده می تواند تا مدت زمان طولانی، ملت در استقامت یکه سیاست تعیین گر می شود مصروف شود و از این که ثابت و تعیین شده ی با ضمانت قاعده ها وجود ندارد که ملت قبل از وقوع در اجرا شدن آن مطمئن باشد، حاکمان سیاست می توانند هر نوع فریب و مکاره گری را مقابل ملت داشته باشند.

یعنی سیاست بین رنگ ها نامعلوم رنگی می باشد بسیاری زمان شناختن و درک کردن بر ملت مشکل می گردد.

و باید بگویم سیاست فعالیتی اجتماعی باید باشد، با ضمانت نظم، در کار زارهایکه از گوناگونی و نا هم ‌گرایی عقیده ‌ها و منافع ناشی می شود، به همکاری زور که بر حقوق متکی باشد امنیت بیرونی و تفاهم درونی منافع اجتماع را باید تأمین کند باشد.

اگر ملت به تاریکی نگه داری شده باشد، سیاست، منافع یک عده اشخاص مقتدر را تامین می کند، در حالیکه سیاست صنعت حل مشکلات برای خدمت بر ملت باید باشد تا پرابلم های به وجود آمده را به نفع ملت تنظیم ساخته به خشنودی همگانی تبدیل نماید و باید در خدمت کل باشد و اما آن چی در روح سیاست فطرت طبیعی سیاست وجود دارد، به گونه های مختلف تظاهر کرده می تواند یعنی گاه می شود با نیرنگ ها حقیقت را دیگری نشان داد و گه تغییر داد به شکل دیگری در آورد.

لاکن می توانیم بگویم فرد را فریب دادنش آسان است اجتماع را هرگز، اگر سیاست هم باشد روزی برملا می گردد!

لبخند خلق است که سـعادت پـا بـرجا

سعادت خلق است که دولت بر سر پا

بشنو از من گویم صــدای این هوا را           

آبادی خلق که دولـت در مـکان ملـجا 

     تا جایکه مفتکرهای سیاست وجود دارد، سیاست را در هر قالب انداخته می توانند و اما هیچگاه ثابت پلان یکه در نظر دارند امکان عملی آن ممکن نیست، چون که در بازی در میدان همیشه رقیب ها وجود دارد و مقابل هر بازی، رقیب ها نقش قویتر و یا ضعیف تر را بازی کرده می توانند، بدین خاطر در پلان ها، هیچگاه عدد دو جمع دو عدد چهار نمی گردد یا ضعیف می باشد به سه باقی میماند و یا بازیگر قوی می باشد در پنج می رسد.

مگر در اقتصاد چه اندازه رقابت هم وجود داشته باشد اگر عدد دو داشته باشیم و عدد دو دیگر را علاوه کنیم در هر شرط و در هر شرایط فقط عدد چهار در دست ما می باشد، هر نوع مکاره گری و هر نوع نیرنگ بازی وجود هم داشته باشد عدد چهار فقط عدد چهار است.

پس اقتصاد چیست؟

انسان با توجه به تمایلی که به خشنودی نیازهای خود دارد، کوشش می کند که با بکار بردن حداقل تلاش، حداکثر نتیجه را به سعادت خود دریابد، اقتصاد نامیده می شود.

فرد در تاثیرات هر مشرب خاص یکه قرار داشته باشد، مجبور است با این اصول رفتار کند، بدین ملحوظ اقتصاد علمی است رفتار و رابط انسان را با اشیای مادی مورد نیاز او که به رایگان در طبیعت یافت نمی شود مطالعه و بررسی دارد.

مطالعه و بررسی در اقتصاد، درک، بیان و تا حدی پیش بینی رفتار اقتصادی را انسان امکان پذیر باید بسازد. این مطالعه به بهبود رفاه مادی فردی و اجتماعی بشر کمک کننده باید باشد. بنابرین می توان ادعا کرد که اقتصاد، قبل از هر چیز، به تجزیه و تحلیل و توضیح شرایط و روابطی که در قلمرو رفاه مادی قرار دارد، می پردازد.

اقتصاد بر خلاف علوم طبیعی، علم خالص نیست بلکه مجموعه اصول و قواعدی است که تحت تأثیر اراده بشر قرار می گیرد.

بدین خاطر ملت های که درک و تحلیل و ارزیابی و بررسی چگونگی اقتصاد کشور را اهمیت داده باشند و بیشترین توجه و دقت را در پرگرام های دولت در بخش اقتصاد نموده باشند و هر بخش فعالیت های اقتصادی را با دقت و علاقه تعقیب کرده باشند و کوچکترین عفو در هنگام خیانت دولت در بخش اقتصاد نداشته باشند و کلکتیف صدای شان را مقابل هر خیانت بلند کرده بتوانند در سعادت و رفاه اقتصادی رسیده می توانند.

اما در زمامداری محمد ظاهر و رژیم های که بعد از محمد ظاهر حاکم در افغانستان شدند بیشترین ناکامی در بخش اقتصاد داشتند و لاکن هیچگاه صدای هیچکس شنیده نمی شد و هم اکنون هم بدبختی ها و مشکلات، وطن را از گریبان گرفته است از این رو که عین فرهنگ در وطن جریان دارد باز هم اقتصاد کم توجه ترین سوژه بین خلق است زیرا هنوز اهمیت تعیین کننده در عقل ها جایگزین نشده است.

انگیزه کودتای محمد داود فقط اقتصاد بود و گرایش جوانان در او زمان در دو استقامت سیاسی یعنی استقامت چپ گرای مارکسیستی که از اتحاد شوروی وقت الهام می گرفتند و استقامت دین پرستانه او زمان ها، بیشتر از همه، اقتصاد سبب شده بود.

این دو گروه بدون در نظر داشت طبیعت جامعه در جامعه افغانی لباسی را پوشیدند هیچگاه هماهنگ و سزاوار با فرهنگ جامعه نبود سبب سر آغاز بدبختی ها شدند. از این سبب که شعوری سیاست در افغانستان شکل نگرفته بود و نگرفته است عوامل گوناگون همچو ملیت پرستی سمت خواهی مذهب دوستی تبعیض زبان همه ناشی از مشکلات اقتصادی وطن بود و است.

مخلص های دو طرف سیاست مردمان تمیز و وطنپرست خویشتن را می دانستند و هر زمان به این عقیده پابند بودند و صمیمی به این مفکره ی شان بودند و لاکن جوهر داخلی وطن را درک نداشته سوی تبلیغات اجنبی ها رفته بودند و از این که پختگی در سیاست نداشتند به آسانی در دام ها گرفتار شده می توانستند که چنین شد. همه شان از جانب خارجی ها در کرایه گرفته شدند تا رل شان را بی ادراک از راز نیرنگ بازهای سیاست اجرا کنند که کردند. پختگی سیاست را روند تکامل اقتصاد به وجود آورده می تواند که پلان و پرگرام در عقل عامه وجود داشته باشد تا اقتصاد اول در ذهن شکل بگیرد.

شاهدم، بسیاری، از مرکز سیاست در آن زمان شکایت داشتند و دلیل رفتن به دو استقامت سیاست با چشمان مکفوف، انگیزه آن سیاست می دانستند و حال هم بسیاری از دیگران شکایت دارند که خائن می گویند و حق طلب شده شان را مربوط خیانت دیگران می دانند و اما اگر اعتراف کنم هر زمان که شکایت و فغان چنین انسان ها را شنیدم نزد چشمانم بیش از طفلک ها ندیدم!

طفلک ها که ضرورت به گریان و فغان دارند تا خواست شان را به بزرگان نمایان بسازند وقتی بزرگان همچو طفلک ها شده گریان کنند انسان دل بد شده نفرت و تنفر دار می گردد چرا چنین می شود؟

از همی شان از فرد فرد شان اگر پرسیده شود تو که شکایت و گریان داری چه دست آورد در رهبری کردن ملت در استقامت ها داشتی یا داری؟

یا کدام نهال غرس شده داری که ملت سمت مبارزه را از آن سو دیده مقابل ظالم ها دست به اقدام شود که گناه و خطا را تنها و فقط در شانه دیگران می اندازی؟

اگر که جوهر بیدار ساختن داشته های عقل ملت را نداشته باشی چگونه انسان دل بد نشود؟ 

بارها پرسیدم و مطالعه کردم غیر از شکایت، نهالی غرس شده را از این ها ببینم با تاسف ندیدم!

ای کاش نهال غرس شده می داشتند تا روزی چنار می شد تا فرزندان در سایه آن نشسته دعای رحمت به حق شان می خواندند. چنین مردمان آن قدر ضعیف و نابکار مخلوق هستند ملت را به تسلیم شدن سوق داده اند که آن ها گریان دارند انسان دل بد!

از این روکه در جامعه های که ملت هنوز در تلاش گرفتن حق شان از حاکمان نشده باشند و فرهنگ مبارزه در کلتورشان ضعیف باشد و چنین انسان ها که خویشتن را روشنفکر و پیشقدم جامعه می دانند اگر حرفی در بیرون رفت مشکلات در ملت نداشته باشند کس هایکه سر اقتدار سیاست می آیند فقط در اطرافی های شان خدمت می کنند و گریان و شکایت این مردمان را تنها تمسخر نموده کار شان را می کنند.

طور مثال در زمان محمد ظاهر حتی اطراف ارگ شاه یی از گل لای گشته نمی شد چون که تقاضا از طرف ملت وجود نداشت از این سبب که بررسی و ارزیابی در پرگرام های اقتصادی نزد ملت موجود نبود. از این روکه روشنفکرها و پیشقدم ها که شکایت داشتند لاکن خالق فکرها و ایده های نو شده نمی توانستند فقط گریان داشتند تا شخص شاه و اطرافی های شاه برای گریان شان یک نظر اندازند. مگر اطرافی های شاه در عیش بودند نه در غم شکایت و اشک چنین بیکاره ها!

هم اکنون هم عین فرهنگ جریان دارد از این سبب که مطبوعات کشور چی اندازه رونق گرفته باشد باز هم بسته بودن در ادراک پرگرام اقتصادی کشور که کاوش و بررسی داشته باشند در عقل ها وجود ندارد. حتی مفهوم انفلاسیون یا دیفلاسیون یا درآمد ملی یا نرخ بیکاری یا توازن صادرات و واردات و غیره سوژه های لازم در بخش اقتصاد در علاقه عامه دیده نمی شود، تنها نیرنگ های سیاست سیاسی ها ملت را در هر بخش راهنما شده سوق می دهد، سبب این که روح بیدار ساختن عقل عامه در دنیای روشنفکری وجود ندارد.                          

روشنفکر گفتم نه سواد داران بدون مفکره های جدید.

نباید روشنفکر همرنگ جامعه باشد باید با ایده های جدید که از مخزن هستی های معنوی ملت اندیشه های نو را ایجاد کرده بتواند و ادراک عمیق از درد های ملت داشته باشد و در پنجره سعادت ملت هستی های روشنفکری را ارمغان داده بتواند می باشد نه از کپی های فانتزی اجنبی های غیر حقیقت وطن!

دیده می شود در جامعه بعضی ها در تلاش خورد ساختن دیگران هستند تا خویشتن را بزرگ نمایان سازند، مگر میشه که چیزی به گفتن نداشته باشند و ادعای بزرگی را کنند؟

لاکن بعضی ها در این راه با تلاش و کوشش و استعداد آرزو دارند بزرگ شوند.

اینجا ظاهر پرســـــــــتی مود زمان شد

هر کی به ریا بسته شده کار ویران شد

ایــن واقـعـیـت روش در بیـن مـردمــان

خورشید نیست که ریا یک کارشان شد     

 

حصه دوم

                                        

     کودتا نظامی چپ گرا با همدستی اتحاد شوروی وقت که صورت گرفته بود چی جالب که احساساتی های دو آتشه افغانی ما، در تلاش زندگی مرفه و رفاه بودند. در فانتزی های این مردمان، اتحاد شوروی وقت نجات دهنده از فقر و تنگ دستی شان بود و قهرمان شان بود و یگانه جنت شان سیستم اتحاد شوروی وقت بود که آرزو و رغبت قلبی داشتند.

مگر جز احساسات کور و دو آتشه بودن چیزی به گفتن نزد ملت نداشتند و منحصرا به طبیعتی که این مردمان سیاست را آموخته بودند مانند قاری های قرآن کریم بودند تنها مردمان ازبری بودند و از طرف اتحاد شوروی وقت مطالب مطابق شرط های جنگ سرد گفته می شد و هر واژه دور از حقیقت ش تعریف می شد از جانب مارکسیست های ما بی درنگ پذیرفته می شد.

این گروه مردمان حیات شان را و مغز شان را یعنی عقل شان را بدون در نظر داشت حقیقت به تبلیغات بسته می کردند فقط مکفوف ها بودند و از هر تعریف اتحاد شوروی همچو اسب گاری ازبر نموده حرکت داشتند.

آن چه مبارزه گفته روان بودند نود در صد شان بگذار با شعور شان قدم گذاشته باشند حتی مفهوم شرح و بیان های مسکو را که حیات را تعریف نموده دستور می داد درک نداشتند فقط در تلاش بودند تا در ظاهر نقش شان را بازی کنند.

طرز پوشیدن لباس و شیوه رفتار و روش مشروب نوشی بر مارکسیست های افغانستان هسته ایده های روشنفکری بود، اتحاد شوروی وقت با زیرکی در عقل های شان جایگزین نموده بود که ادراک از گزیده های روش روشنفکری را چنین می دانستند.

یعنی روشنفکری را در چند سلوک ظاهری شان وابسته می دیدند فقط چنین اندیشه از ایده های روشنفکری داشتند، مثل دیندارهای این ملک که فقط در ظاهر نقش بازی دارند لاکن چه بودن نقش شان را نمی دانند.

چپ گرای مارکسیست های افغانستان در فانتزی های شان اتحاد شوروی وقت را قهرمان و فرشته نجات می دیدند و قلمرو اتحاد شوروی وقت را بهترین معیشت زندگی بشر تصور داشتند، حتی منطق مطالعه در عقل این گروه مردمان وجود نداشت تا بدانند که آیا در قلمرو اتحاد شوروی وقت سعادت حقیقی زندگی بشر وجود دارد یا یک ریا است؟

یا یک سیاستی بود که اتحاد شوروی وقت عقل این مردمان را در اسارت گرفته بود تا راه نجات بدبختی بحران اقتصادی اش را از سر سرزمین افغان ها در آب های گرم بحر هند بداند؟

در سال یک هزار نو صد هفتاد سه دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب حاکم اتحاد شوروی وقت، یعنی حزب کمونست اتحاد شوروی به ریس استخبارات "کا.گ.ب" وقت که آقای یوری آندرپف بود دستور داده بود تا یک گزارش همه جانبه با دکترین اقتصاد ترتیب بدهد تا پالیسی دولت را سر از نو تنظیم کنند. گزارش آقای یوری آندرپف خواب های رهبران اتحاد شوروی وقت را ربوده بود. زیرا از آمد آمد بحران اقتصادی بزرگ  خبردار می کرد. همه جانبه گزارش مطالعه می گردد و تحلیل شده ارزیابی می شود و راه نجات ها جستوجو می گردد.

غرب اتحاد شوروی مناطق پر تشنج بود از این جهت که ملت های اروپا شرقی تمایل زیاد به غرب داشتند و گرایش شان سوی غربی شدن بود و جز ضرر اقتصادی منفعتی به اتحاد شوروی وقت نداشت.

شمال با برف ها و یخ ها بسته بود امکان اجرا بازارگانی از او مسیر پر قیمت می شد.

مناطق شرق دور اتحاد شوروی مسافت زیاد هر نو تجارت را پر بها می ساخت.

دروازه بحر سیاه یعنی گردنه های بحر سیاه دست ترک ها بود با حریت تام اتحاد شوروی وقت استفاده کرده نمی توانست. دو کشور یعنی یا ایران و یا افغانستان باقی بود، از سر این دو کشور تلاش داشتند تا حکایه جدید را برای ملت های اتحادشوروی پیشکش کنند و برای حل مشکل اقتصادی زمان لازم را بدست بیاورند و بازار جدید در بازارگانی در جهان جهت حل مشکلات اقتصادی بدست بیآورند. بدین اساس بیشترین توجه و دقت شان را به جنبش های مارکسیست ایران نموده بودند، از جمله مارکسیست های ایران حزب توده طرفداری میلیونی داشت و لاکن در فرهنگ دولت داری ایران روحانیون شیعه هر زمان نقش تعیین کننده داشتند، یعنی بعد از خاندان ترک های صفوی نقش مذهب شیعه در سیاست ایران سرنوشت ساز بود، به اساس این حقیقت عمر رژیم شاه کوتاه می شد.                                     

اتحاد شوروی وقت در محاسبه، فرهنگ دولت داری ایران را ارزیابی کرده بود، از گرانی فرهنگ مذهب شیعه از ایران که متوجه به اتحاد شوروی می شد صرف نظر کرده بود. پس یگانه راه افغانستان باقی بود که می توانستند افغان ها را به سادگی کرایه بگیرند، به گفته انگلیس ها افغان ها خریده نمی شوند مگر در کرایه گرفته می شوند.

آری افغان ها را در کرایه بگیرند تا حکایه جدیدشان را از سر افغانستان بر خلق های اتحادشوروی داشته باشند تا بحران اقتصادی بر مدت زمان دراز فراموش خلق ها شود و تا او زمان راه های جدید برای حل مشکل پیدا کنند که یکی از راه ها از طریق افغانستان و بحر هند تجارت کردن با جهان بود یک هوس!

اما جغرافیا این سر زمین که تاریخ این سر زمین را شکل داده است هراس داشتند از این سبب که افغانستان کشور کوهستانی است کوه ها هر نو جنگ را به گونه دیگر تغییر داده می تواند ولی قمار می زدند از این رو که چاره دیگر نداشتند.

در قمار زدن اتحاد شوروی وقت شرط ها از دوره اقتدار محمد ظاهر آماده شده بود، دوره رژیم شاه یی محمد ظاهر، ملت را و کشور را سخت در عقب ماندگی نگه کرده بود، دنیا که تکامل می کرد تاثیرات را در عقل ها می رساند افغان ها تابع به هر تکامل دنیا بودند، بدین اساس یک حس پیشرفت و ترقی در عقل افغان ها به وجود آمده بود مگر لیدر یکه راه جدید را نشان بدهد و پرگرام و پلان داشته باشد و رغبت یکه ملت سوی انکشاف و ترقی داشتند فرهنگ چگونگی رفتار در این گزیده وجود نداشت بر این ملحوظ جوانان احساساتی به زودی در کرایه گرفته می شدند که هم اکنون هم شرط های افغانستان چنین است.

چون که لیدریکه با ایده های منطقی و از مخزن هستی های معنوی ملت فکرهای معقول بیان کند و راه بیرون رفت از مشکلات را توضیح بدهد وجود ندارد همه رهبران زمانه را در نظر گرفته رفتار دارند نه از اندیشه های وطنپرستانه!

در زمان های اخیری اقتدار محمد ظاهر کشور سخت در بحران اقتصادی سر دچار شده بود، امکان تکان خوردن ملت رونما شده بود، از این رو نقش رهبری را محمد داود با تغییر سیستم دولت داری از شاه یی به جمهوریت می گرفت و بنابر مشکلات اقتصادی کشور، محمد داود مجبور می شد پالیسی منافع مشترک را با اتحاد شوروی وقت دنبال کند که چنین می شد. سیاست کابل در استخبارات اتحاد شوروی وقت شرط ها را به فعالیت بین اردو مساعد می ساخت که چنین شد. مارکسیست های جوان و بی تجربه و احساساتی و دو آتشه، بدون تفکر و تحلیل و ارزیابی در هر بازی اتحاد شوروی وقت بدون چون و چرا تسلیم بودند.

استخبارات اتحاد شوروی وقت شرط ها را در کودتا نظامی در کشور آماده کرد و به تشنج زدن و عملی ساختن پلان کودتا، یک توطئه را شکل داد، در این پلان توطئه، ببرک کارمل و غلام دستگیر پنجشیری و سلیمان لایق نقش مرکزی داشتند تا با قربان دادن یکی از چهره های مشهور مارکسیست های افغانستان، توطئه را در راه بیندازند که چنین کردند.

یعنی یکی از نامی ترین از جمله رفیق های شان، شخصی به اسم میر اکبر خیبر را قربان داده کشتند تا با این توطئه رژیم محمد داود سراسیمه شده خطا ها کند که چنین شد. رژیم محمد داود بلکه آگاه بود بلکه بی خبر بود قتل میر اکبر خیبر را بهانه گرفته عده از رهبران مارکسیست های افغانستان را در زندان ها انداخته بود تا مانع توطئه شود مگر تشنج در کشور دامن زده شده بود تا که پلان کودتا اجرا شد.

همی توطئه ها بعد از فروپاشی اتحادشوروی در مطبوعات روسیه بین سال های 1996 و 2000 با آب تابش افشا شد که چه حدود افغان ها اسیر در پلان ها بودند!

میر اکبر خیبر کی بود؟

چرا کارمل وی را قربان داد تا پلان اتحادشوروی تطبیق شود؟

قتل میراکبر خیبر بین حزب دموکراتیک خلق چه تاثیر داشت؟

آیا برای استعمال حفیظ الله امین، قتل میراکبر خیبر برای اتحادشوروی و کارمل لازمی بود؟

میر اکبر خیبر همراه با معروف ترین چهره های چپگرای مارکسیست افغانستان، یعنی نورمحمد تره کی، ببرک کارمل و طاهر بدخشی عضو گروهی بود که زمینه تشکیل نشستی تاریخی را در۱۱ جدی ۱۳۴۳ به شکلی مخفی، در منزل نور محمد تره کی فراهم کردند. این نشست به تاسیس سازمانی انجامید که نام "جمعیت دموکراتیک خلق افغانستان" را بر خود گرفت.

اگرچه خود خیبر به دلیل شغل نظامی در این نشست حضور نداشت، ولی عملا این نشست به تشکیل حزبی "سوسیالیست دموکرات" تحت رهبری نورمحمد ترکی انجامید که به دلیل نبود قانون احزاب در افغانستان در او زمان، از عنوان "جمعیت" بجای "حزب" استفاده  شد.

وقتی که میر اکبر خیبر در ۲۸ حمل ۱۳۵۷ در کابل ترور شد ۱۴ سال از تشکیل حزب دموکراتیک خلق افغانستان و نزدیک به چهار دهه از فعالیت سیاسی خیبر می گذشت.

این ترور وضعیت شکننده سیاسی افغانستان را به بحران کشاند، به گونه ی که کمتر از ده روز بعد، حزب دموکراتیک خلق افغانستان با همدستی استخبارات اتحادشوروی با یک کودتای خونین، محمد داوود را از مسند قدرت بیرون کرد و نظامی را پایه گذاری کرد که هیچ شباهتی با نظامهای گذشته در افغانستان نداشت.

محمد داود ریس جمهوری افغانستان با شانزده تن از اعضای خانواده باوحشی ترین شکل کشته شد.

میر اکبر خیبر در سال ۱۳۰۴ خورشیدی در ولایت لوگر در خانواده ی کشاورز به دنیا آمد. او بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دبیرستان نظامی شد و بعد تحصلات عالی را در دانشکده افسری (حربی پوهنتون) ادامه داد.

خیبر در کنار تعلیمات نظامی به مطالعات سیاسی پرداخت و مانند شمار زیادی از روشنفکران افغانستان در دهه های سی و چهل خورشیدی، به مارکسیسم علاقمند شد. از این به بعد او یکی از افرادی بوده است که چه به شکل مخفیانه و چه علنی به نفع جریان های فکری طرفدار سوسیالیزم و مارکسیزم فعالیت کرد. این فعالیت ها باعث شد که به زندان بیفتد و در زندان نیز با شماری دیگر از چهره سیاسی چپ گرا مارکسیست آشنا شود.

بعد از آزادی از زندان تماسها و روابط خیبر با همفکرانش گسترده تر شد تا اینکه او و سایر چپگرایان طرفدار مارکسیسم اقدام به تاسیس تشکیلاتی مخفی برای عضو گیری از میان روشنفکران خصوصا افسران جوان کردند و تلاش کردند تا حلقه های کمیته تدارک کنگره موسس یک حزب را سازمان دهند.

میراکبر خیبر یکی از نظریه پردازان برجسته حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود، این حزب که همان "حزب دموکراتیک خلق افغانستان" بود به زودی دچار اختلاف شد و دو سال بعد جناحی از آن بنام جناح "پرچم" تحت رهبری ببرک کارمل انشعاب کرد. خیبر عضو کمیته مرکزی این جناج و رییس شاخه نظامی آن بود. از این به بعد همواره حزب دموکراتیک خلق افغانستان با دو جناح "خلق" و "پرچم" در صحنه سیاسی افغانستان حضور داشت.

اما اختلافات فقط محدود به تفاوت نظرها و عملکردهای دو جناح نمی شد بلکه هر جناج به طور جداگانه هم گرفتار اختلافات داخلی بود. این اختلافات گاهی تا حد بحرانی شدن وضعیت یک جناح پیش می رفت. در جناح پرچم یکی از دلایل اختلاف، تفاوت نظر خیبر و ببرک کارمل رهبر این جناح بود.

مهمترین تفاوت دیدگاه این دو شخص، همان گونه که عبدالقدوس غوربندی از اعضای با سابقه حزب دموکراتیک خلق افغانستان در کتاب "نگاهی به تاریخ حزب دموکراتیک خلق افغانستان" نوشته است، مربوط به نسبت منافع ملی و روابط بین الملل یا نسبت "ناسیونالیزم" با "اینترناسیونالیزم" بوده است.

یعنی به این معنی که خیبر بر اندیشه های ملی گرایانه تاکید داشته و استدلال می کرده است که حزب دموکراتیک خلق افغانستان باید ابتدا با دنبال کردن منافع ملی، سعی در تقویت پایگاه اجتماعی خود کند و بعد با این پشتوانه در عرصه بین المللی تبارز کند.

ولی کارمل بر این عقیده بود که مشغول ماندن به مسائل داخلی، نتیجه ی جز انزوای حزب ندارد و حزب راه ی ندارد مگر اینکه با نزدیک شدن به قدرت های بزرگ، از فرصت های بین المللی بهره برداری کند.

البته آنطور که کارشناسان می گویند، تک رویها و بغضهای خود خواهی های شخصی هرکدام از رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان را نیز سبب دیگر دانست و نباید از نظر دور داشت، ولی به هر حال حرکت ببرک کارمل به سوی رابطه هرچه نزدیکتر با رهبران شوروی و نزدیکی خیبر به محمد داوود رییس جمهور ملی گرای افغانستان، نشان عملی تفاوت دیدگاههای آنها بود که ببرک کارمل را بر این توطئه سوق داده بود.

بعد از اینکه در سرطان سال ۱۳۵۲ محمد داوود با یک کودتای بدون خونریزی نظام سلطنتی را به نظام جمهوری تغییر داد، حزب دموکراتیک خلق افغانستان خصوصا جناح پرچم از این اقدام پشتیبانی کرد.

محمد داوود به عنوان رییس جمهور جدید نیز متوجه گرایش های موجود در دو جناح حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود و با آگاهی از افکار و عقاید خیبر، تماسهای نزدیکتری با خیبر داشت.

در حالیکه رابطه افغانستان و اتحاد شوروی در اواخر حکومت محمد داوود به سردی گراییده بود و اختلافات حزب دموکراتیک خلق افغانستان هم با محمد داوود روز به روز بیشتر و بیشتر می شد، خیبر در جناح پرچم خواهان حمایت از محمد داوود و حتی انحلال جناح پرچم شده بود که این تقاضا ببرک کارمل را از چله می کشید.

لاکن اختلافات بین خیبر و کارمل به نفع ببرک کارمل تمام شد و هردو جناج حزب دموکراتیک خلق افغانستان یعنی جناح خلق و پرچم با رفع اختلافات بین کارمل و خیبر، مبارزه را به خاطر سرنگونی محمد داوود خان در پیش گرفتند.

درست در همین زمان بود که خیبر از مسئولیت نظامی حزب کنار گذاشته شد و به نوشته بعضی از اعضای باسابقه حزب از سوی ببرک کارمل به مرگ تهدید شد.

غیر از ببرک کارمل در جناح پرچم، حفیظ الله امین در جناح خلق نیز یکی از رقبای سرسخت میراکبرخیبر بود.

افغانستان شناس آمریکایی "سلیگ هریسن" در این باره معتقد است که حفیظ الله امین به عنوان یکی از اعضای مهم جناح خلق، رابطه ی محرمانه با ک گ ب سازمان اطلاعاتی شوروی داشت، در حالیکه خیبر هم از جایگاه یک افسر دیگر ارتش افغانستان از حمایت جی آر یو یا سازمان اطلاعات ارتش شوروی برخوردار بود.

به گفته افسر متقاعد سازمان اطلاعاتی اردوی اتحادشوروی که در مطبوعات روسیه در یک کانال تلویزیون در 1996 صحبت می کرد، اتحادشوروی برای یک تحول جدید در افغانستان، از اختلافات بین دو جناح استفاده می کرد و میراکبرخیبر که برای مداخله شوروی مخالف بود قربان انتخاب می شد تا با یک توطئه فضا شکننده سیاسی افغانستان را واژگون نماید تا پلان اتحادشوروی روی دست گرفته شود. در این توطئه و پلان، به گفته افسر اردو، ببرک کارمل و سلیمان لایق و غلام دستگیر پنجشیری همدست می شدند.   

میراکبرخیبر ترور شده بود، تشییع جنازه وی را تبدیل به یکی از بزرگترین راهپیمایی های سیاسی تاریخ افغانستان مبدل کرده بودند. افغانستان تا او زمان چنین راهپیمایی بزرگ را ندیده بود. در روز تشییع جنازه ی خیبر، حدود ۱۵ هزار نفر از هواداران حزب دموکراتیک خلق افغانستان در کابل گرد هم آمده بودند و به همه ثابت کردند که آنها به گستردگی در تمام نهادهای اداری و نظامی دولت رسوخ کرده اند و قدرت هرکاری را دارند. حتی کودتا، انقلاب و کشتن رییس جمهور محمد داوود را!

جنازه که در شانه های قاتل ها به قبرستانی برده می شد استخبارات اتحادشوروی پلان کودتا را ترتیب می داد و در هر گوشه از افغانستان پرچمی های ساده دل با ریختن اشک های چشمان بیشتر بر رهبری ببرک کارمل روح شان را تسلیم می نمودند.

از راهپیمایی بزرگ حزب دموکراتیک خلق افغانستان محمد دادود ریس جمهور افغانستان بر وحشت انداخته می شد تا با تصمیم های بدون تفکر به دام انداخته شود که چنین شد.

تا شب کودتا ریس زاده و زلیخا از چشمان بزرگ ها دور، به همدیگر دلداده ها شده بودند و وعده یکه ریس زاده داده بود به زودی از ریس بابا تقاضا می کردند تا عروسی کنند.

شب کودتا که فردا کودتا می شد کس در جریان نبود مثل دیگر شب ها، عاشقان غرق فانتزی های شان بودند، یار به بهانه چای در آشپز خانه آمد نگار را اشارت داد تا بیرون بیاید منتظرش است. هوا زیبا بود مهتاب روشن بود باد ملایم وزیدن داشت درختان، برگ های شان را در رقص آورده بودند به نرمی رقص داشتند. گل ها با جنبیدن ها زیبایی های شان را رخ می زدند، ریس زاده در گوشه از حویلی زیر درخت ها که اطراف پر از گل ها بود منتظر زیبا بود. نازنین به بهانه چای آوردن با فنجان چای نزد عاشقش آمد و فنجان چای را پیش کرد مگر دلباخته به چشمان زیبای آبی غرق بود زیبا به چشمان ریس زاده اش!

فنجان چای دست لاله بود مگر چشم ها راز عاشقی را بیان داشتند، تشنه گی چای نبود، بهانه بود چای به دیدار یار با چشم های یار مثل یکه:

      غرق بودن دلداده ها با چشمان شان

      چو عندلـیـب به گل هوس توفان شان

      هنگامـه ی صـحنـه بـود او اوان گام 

      تصـابــی صحنـه بـود او دکـان شـان                          

      دلداده نوک موهای نگار را بوسید، بوی کرد و گفت: می خواهم دم بادهای امشب مهتابی را بگیریم که این همه نسیم زیبا در موهایت نپیچد تا پریشانش نکند. دلم می خواهد با ساکنی موهای زیبای تو او لبان شیرین را بوسیدن کنم!

      چـون بلـبـل ره عشــق یافتــم در بـوستـان

      رویـت را دیـدم جـام بـاده و لبت با خندان

      گفتـم ز می بنوشمت ز لب فرفر شد زلفت  

      جنبیده گفت می رقصم او لحظه ی نوشان

      بگذار امشب مواظب موهای زیبای تو باشم حتی اگر باد موهای ته پریشان هم نکند.

شاخه های درختان تمایل دارند از موهایت زیبایی ها را بربایند بر من نزدیک تر شو زیبایی های تو را کی تقسیم کرده می توانم؟

      چـــون گـل روئیــدی بـیـن انـبـوه ی خـلـنـگ

      زلفان زیـبـایـت شــد رقصـیــده آب و رنـــگ 

      رشــک حریـفـان شـد بــاد کـنـار زلـفـت شــد    

      صدای شان رنگ رنگ دیده شان تنگ تنگ    

      این همه زیبایی ها در شعر های امشبم هوش ام را پاشیده اند لااقل موهایت را ببند شعرهای امشبم به باد نرود. 

      پیچیـد با رقــــــص باد در کنار هوش من

      زلف دلربای تو با مســــــتی جــوش مــن

      هوشم را ربوده کرد با عبیر و پونه بوی

      بوی زیبا را بخشید به جـان و آغوش من   

      حکایت عاشقی ما همان داستان پروانه است در سر زمین ناشناخته ی عشق تا سرحد سوختن پرواز دارد تا که نفس در جان دارد، این منم در عشق تو!

      چو پروانه من هستم سوختن را نمـی دانم

      بسوزم باز می گردم تو را شمعم می دانم

      گل، فنجان چای را آهسته در دست یار ریخت تا به هوش آید مگر گرمی چشمان زیبای آبی، گرم تر از گرمی چای بود غرق شده بود گفت: چی اندازه آتش گرم هستی نمی دانی که...

کی من در گرمی زیبایی تو گرمی چای را حس می کنم؟

من را نمی شناسی که:

      تو یک آتشی هستی شراره دار در عشق

      شر زیبایی توست غرق شــدم اندر عشق

      درست مثل یک شمعی آرام، قطره ،قطره آب میشم، می ریزم از زیبایی تو...

مگر ساکنم آرام و ساکتم در این شب زیبای مهتاب یی مقابل این چشمان زیبای آبی...

آشوبم مکن فقط بگذار عکس ات آرام و نرم طی دلم بیفتد عزیزم!

      گفتم ببینمت با درد اشـــــــــــــــــــتیاق  

      چهره ی زیبایت را ای گلـــــــی براق

      از دل دیـوانــه ام از رخســـــــــار تـو 

      مست هستم از بهر تو ای زیبای طاق

      بی تو حیات، پائیز طاعون سرخ بی مهر است مثل موسم برگ ریزان که در ریشه درختان زردی رسیده باشد و بی آبان که هر شب آذر و جهنم باشد دراز مثل شب های یلدا و تو هم چنین باشی.

      من از شراب مستت با منظور ببینمت

      مثـل مـن بـگردی بـگـویـم که دیـدمـت   

      از التفات های یار نگار بی حال شد مایل به سینه ی وی شد می خواست سر را در سینه یار بگذارد فنجان چای بر زمین افتید به پارچه ها تبدیل شد. گل با تشویش زانو زد تا توته های فنجان را جمع کند از این رو که مقام اش را می دانست فقط او یک خادمه بود.

با گریان در جمع کردن شد یار مقابلش زانو زد، با دو دست موهای زیبای خرمایی را از دو طرف گونه ماساژ داده دست ها را سر نگار برد شقایق که در زمین می دید گریان می کرد سر دلربا را عقب برد تا روی دلداده را ببیند تا چشمان زیبای آبی به چشمان یار رخ شود گفت: چه گریان داری تقصیرات من را چرا بدوش داری؟

همه قصور از من بود که هوش تو را ربوده بودم تا فنجان در زمین افتید شکست.

چی ارزشی فنجان ها مقابل این چشمان زیبا دارد؟

در حالیکه جان ریس زاده قربان شود تو بر من رنگ های حیات را آموختی، آیا یک پارچه فنجان بها تر از همه ارزش من است که تو ارزش قایل شدی؟

زلیخا با گریان گفت: می ترسم خانم از وقوع این حادثه خبردار شود من را زیر سرزنش می گیرد، گاه زمان به زنده بودنم ندامت دارم که زهر زبان زخم شدید در دل دارد.

یار خود را نزدیکتر کرد سر نگار را در سینه گرفت از موهای خرمایی بوسید گفت: من را ببخش تا امروز دقت در باریکی ها نداشتم که مادرم به این اندازه خود را نزد شما ظالم نشان داده بی اعتبار کرده است. اگر خبر می شدم هرگز راحت نمی بودم از این روکه گل اگر نوازش داده شود در گلستان تازگی می آورد.

اگر که باغبان دقت به روش اش نداشته باشد افسردگی گل، باغ پیرا را بی اعتبار می سازد، خاطرت جمع باشد سر از امشب هر زهر زبان به تو نی من را زخمدار خواهد کرد هرگز فرصت نخواهم داد تا زیبای من اذیت ببیند.

یار نگار را بلند کرد از رخسار زیبای وی بوسید گفت: در دستشو برو بعد در آشپزخانه بیا که من آن جا می باشم و فنجان را خودم می برم میگم که من شکستم و خواهش دو باره می کنم چای تازه بر من بیآوری و دو باره به بهانه چای نوشی، تو جانم را این جا می آورم تا امشبم با بوی تو آراسته شود.

گل در مستراح رفت و از توالت در آشپز خانه رفت که ریس زاده منتظرش بود با تبسم گفت: زلیخا فنجان را شکستم لطف کنی کدام گیلاس چای بر من بیاری خوش می شوم.

در این اثنا مادر زلیخا هدایت داد چای تازه به ریس زاده ببرد مگر خانم منزل در آشپز خانه آمد که هر کی با احترام ایستاد شد پرسید خیریت است در چی موضع صحبت دارید؟

فرزند خندید گفت: کاهل بودن من، فنجان را دو پارچه کرد آوردم پیاله چای تازه بنوشم.

مادر گفت: جانت زنده باشد فنجان چی، همه دارو نادار قربانت باشد، رخ به زلیخا کرد گفت: بریم کارت دارم.

مادر زلیخا به ریس زاده گفت: آقا چای را کجا ببرم؟

ریس زاده زیر درختان را نشان داد و با رمز زیرکانه منتظر بودن را به نگار رساند. زیبا با خانم در بالا منزل رفتند خانم هدایت داد تا البسه های انباری را دو باره ترتیب کند زیرا به فردا که محفل زنان در منزل یکی از دوستان شان بود البسه ها را تیت پاش کرده بود تا مناسب به محفل البسه را ترتیب کند. به زلیخا گفت: منظم ترتیب کن بعد البسه ی را نشان داد تا اتو کند و گفت: می روم لحظه ی با ریس زاده می باشم.

زلیخا با احترام سر را پائین آورد گفت: چشم خانمم.

خانم نزد فرزند رفت که در زیر درختان منتظر نگارش بود گفت: شب زیباست فرزندم.

ریس زاده با رسم احترام سر را پایان خم نموده جواب داد: بلی مادر شب خوش است امشب.

مادر نزدیکتر شد دست راست را سر شانه چپ فرزند گذاشت گفت: آرزو دارم در چنین شب های زیبا عروسم با تو باشد. دیر زمانی می شود با چشم ترصد دارم تا به فرزندم عروس زیبا از یک خانواده اشرافی که نامدار کشور باشند بیابم. مطمئن باش برازنده به فامیل و شهرت ما پیدا شد لحظه ی درنگ نخواهم کرد که در این کار تاخیر داشتن خطاست.

ریس زاده قرقره ی بلند می کند می گوید: آری مادر جان، از این که زیاد دوستم دارید حتی لازم نمی بینید در حیاتی ترین بخش زندگیم تفکر کنم تصمیم بگیرم رجولتم را آشکار کنم. از این سبب که هراس دارید ناراحت میشم تا زندگیم تلخ نشود، بدین خاطر عوض عقل من، شما تفکر می کنید چی زیباست؟

جای تصمیم های من شما پلان می گیرید چی عالیست!

رجولتم را شما ظواهر می سازید چی کار نیک است، از شما سپاس نکنم تسلیم به مهر مادری نباشم خطا کار اولاد نمایان می شوم آیا چنین نیست؟

باید مقابل این فرهنگ صدای نداشته باشم که خدای نخواسته دل والده صاحب نشکند و در دعای بد شان گرفتار نشوم زیرا والدین به دنیا آورده اند و حق دار اند مطابق ذوق شان حیات داشته باشیم!

به گفته رسول الله "جنت زیر پای مادران است" فقط در زیر پای مادر خود جستوجو گر باید باشم. اگر که به خواستم عروس بگیرم اگر که او دختر مادر اولاد هایم شود نباید ارزشی داشته باشد تنها جنت را در زیر پای مادر خود دیدن باید کنم آیا این طور نیست فرهنگ ما؟

چی فرقی دارد یک مادر یک مادر دیگر را شکنجه کند؟

آری می دانم مطابق شوق شما مطابق ذوق شما باید رفتار کنم تا آسی اولاد معرفی نشوم تا دیگران در عقبم آثی گویی نکنند.

مادر از باریکی های سخن ریس زاده بوی نمی برد تا ادراک باریکی ها را می کرد فقط به دنیای خود افتیده بود و از دیدگاه خود روان بود گفت: آری دختری باشد در فامیل نجیب با ثروت بزرگ شده باشد تا حرفی که از زبان ما می برآید قبول و احترام کند.

فرزند با تبسم می گوید: یا دنیای خود را داشته باشد، فکر و ایده آل خود را داشته باشد، یا خود را در مقام خانم منزل دیدن کند چون که از فامیل نجیب زاده می آید در آن صورت کشمکش تان چی خواهد شد؟

خانم با افتخار می گوید: از روز اول در تربیت می گیریم و هر قاعده خانواده را آموخته مدیون می سازیم تا هر چی ما گویم پذیرا شود.

اولاد با قهقهه می گوید: والده ام چی صاف ملکه ی هستند می خواهند دنیا را با تمیزی ذهن و اخلاق پاک شان مطابق رغبت شان در بیآورند. در حالیکه زندگی پر از سرپرایز های زیاد است باید منتظر بود. آن چی والده محترمه آرزو دارند همباز با ایده های والدین های زیاد در جامعه اند که دایما با این شیوه مفکره ها تمنا دارند اولاد های شان و عروس های شان و اولاد زاده های شان مطابق قاعده های عقل شان رفتار و زندگی کنند، در حالیکه بین مسافت دو نسل هر چی تغییر پذیر بوده می تواند و از این که اولاد های شان را بیشتر از جان شان دوست دارند هرگز تلاش نمی کنند بین عروس تقسیم کنند. دایما توقع دارند تا تنها از ایشان باشد و با اولاد، عروس و عروس زاده هم باید تنها مال شان باشد، این نیت و این سرشت اخلاق و این فرهنگ سر آغاز جنجال ها اضطراب ها و کدر ها بین فامیل ها شده می تواند از این روکه در چنین فامیل ها والدین جایگاه شان را درک نمی کنند.

خطا که وجود دارد هر چی را مربوط به خویشتن می دانند با منطق یکه به دنیا آورده اند به این طرز رفتار دارند آیا چنین اندیشه و چنین اخلاق یک خطا نیست؟                                   

اما کمی دقت کنند درک خواهند کرد به دنیا آوردن سبب مدیون شدن اولاد به والدین نیست. سبب این که قاعده ی تکامل وادار می سازد که تکثر کنند، چیزیکه ارزش این حیات دارد بعد از به دنیا آوردن ادراک مسئولیت هاست تا هر کی جایگاه اش را بداند تا عدالت برقرار شود.

اگر محترمه والده صاحب با بررسی و تفکیک علمی موضوع، در وقوع حقیقت ها دقت کنند فکر می کنم بر دایم سلطان سر اولاد و عروس و اولاد زاده های شان شده می توانند یعنی بگذارند من تفکر کنم و تصمیم زندگی ام را بگیرم، تا انتخاب به ذوق دل کنم و تقاضا کنم بزرگ ها انتخاب ام را ارزش داده احترام کنند و به عروس شان حق قایل شده حقدار بدانند و جایگاه شان را با چنین روش شان در قله از سعادت در بلندی بر قلب ما برسانند تا دایما ما مدیون اخلاق با پسندشان در وجود شان باشیم تا حرمت و عزت شان هر زمان وزن قوی در اخلاق ما داشته باشد تا که با بر قراری عدالت سعادت تامین شود، پس باید بگویم هر کس به خود باید اعتماد کند تا دنیا جهنم نگردد.

      اعتماد بر خود بکن مواد آبادانی

      کلـید حل مشـکل این آب درمانی

      خانم از گفتار ریس زاده بلکه چیزی درک کرد یا حدس دیگری زد گفت: خو من دختری انتخاب می کنم به پسند فرزندم باشد تا فرزندم سپاس داشته باشد.

راست بگویم دختر زیبا پیدا نکردم اما حتمی در مرادم میرسم دختری می آورم زیباتر از هر دختر منطقه باشد تا هر کس هوس کند.                                     

ریس زاده مکث کرد گفت: یا فرزند شما دل به یک خادمه باخته باشد؟

اگر قلب ربوده شده باشد حریت دارد که با آزادمنشی حرکت کند کس مانع در مسیر آزادگی قلب شده نمی تواند که دستور به دل بدهد. آن چی شما صاحب هستید جان ریس زاده تان قربان شما شود حتی عقل ریس زاده تان فدای شما شود و اما نجابت دل جایگاه خود را دارد تا اصالت دیگران را ببیند که به مقام نجیب ش حرمت داشته باشد.

چون که با سرشت یکه دنیای خود را دارد با حریت تام خود را دانسته، با آزاد منشی آراسته می بیند. چی اندازه نا دانسته در سد این خواست دل رفتار شود آیا مکفوف بودن را گواه نمی شود؟

خانم با حیرت و شکفت ها سوی فرزند دیدن می کند می گوید: یا که ریس زاده با این احتشام و مقام اجتماعی، دل را به کدام خادمه کدام منزل داده است تا هر کی بگوید خدمه ی فلان منزل عروس شان شده است؟                                         

آیا نجیب زاده ی من جایگاه اجتماعی را فراموش کرد که چنین می گوید؟

یا شوخی ظریف است در این شب زیبای مهتابی؟

ریس زاده برگ از درخت را می گیرد با وی با گل ها بازی می کند می گوید: والده عزیزم دیدن کنند جوهریکه در نجیب زادگی گل هاست هر جا که هستند مقام اعلای دارند که قلب ها در تسخیر شان است.

چی فرقی می کند در باغچه کدام سلطان باشند یا در منزل ریس زاده باشند یا در کدام آوارگی از چشم ها دور در دشت صحرا باشند؟                                               

آیا قدرتی وجود دارد ذره از اعتبارشان را و ارزش شان را و مقام شان را پایان بیآورد؟

مهم در انسان جوهر درونی است که مثل گل ها نجیب زاده می سازد نه پایگاه اجتماعی مصنوعی که با امکانات مادی و یا قدرتی در میان آمده باشد.

اگر در نجیب زادگی جوهر درونی وجود داشته باشد مثل والدینم از مسیر فقیری به ثروت رسیده منزلت شان بین اشراف زاده ها جایگاه و مقام پیدا کرده می تواند. نباید شما که قبله به من هستید دیروز تان را فراموش کنید، از این روکه چنین شیوه اخلاق، اصالت شما را بین دیگران کم رنگ ظواهر می سازد. در چنین سرشت، ریس زاده تان سخت ناراحت می گردد والده عزیزم! بگذارید دایم یک چشم در عقب داشته باشیم تا گذشته را دیدن کرده همیشه در مسیر زندگی اندرز گرفته اعتبار مان را بین اجتماع تقویت بدهیم.                                     

شما با دل جان به حریت دل ریس زاده تان احترام کنید، چونکه قلب با استقلالیت، دنیای خود را دارد و همه زیبایی ها را با خود آراسته دارد.

در این اثنا زلیخا می آید با احترام می گوید: خانمم تلاش کردم هر چی به خواست تان شود امید دارم خرسند می شوید و به زمین دیده ایستاد می شود.

ریس زاده به سیمای زلیخا دیدن می کند به والده صاحب می گوید: قلب من که حریت دارد با آزاد منشی به گلی رفته است بیشترین جوهر دنیا را دارد. به بویی تسلیم شده است زیباترین بوی گل ها را دارد. به اخلاقی اسیر شده است قشنگ ترین رفتار جهان را دارد. او یک کان ثروت است او یک معدن غنیمت است او یک نجیب زاده است پاکتر از همه نجیب زاده ها...

او فقط سلطانم است او پارچه جانم است او یک گل زیبایم است او زندگی من است والده عزیزم.

مادر با خنده می گوید: ببین زلیخا ریس زاده پنهانی از ما شما عاشق شده است گوشزدم باشد راز را دانستی آگاه یم بساز.

زلیخا بی صدا بود مگر با غرور بود، بهترین التفات ها می شنید و یک بار دیگر مطمئن شده بود که هر حرف ریس زاده حقیقتی دارد که عاشق شدنش را بدون مکاره گری بیان می کرد و در این اثنا صدای مادر زلیخا شنیده شد گفت: کجایی دختر؟            

گل نزد مادر رفت و خانم با ریس زاده در بالا منزل در سالن رفتند که او شب کودتا، در حیات زلیخا بر دایم خاطرات زیبا می شد همه این خاطره ها را در لحظه یکه با غرش ابرها بیدار شده بود با اشک چشمان پیش روی دیدگان خود آورده بود.

شب کودتا مثال شب های دیگر بود، ملت همه آرام، ساکن و راحت بودند و اما اکثریت شان فقیر بیچاره بودند خبری از دنیا نداشتند زیرا هر چی پیشآمدها را از تقدیرات می دانستند چونکه چنین عقاید بر ملت عقیدت شده بود که هر وقوع هر حادثه را و هر زجر و هر فقیری را نوشته شده از ازل می دانستند و هیچ گاه صدای شان را نمی کشیدند که ندای به حق طلبی شان آوای باشد در گوش زعیم ها، اگر که چشمان زعیم ها مطموس نباشد و گوش ها ناشنوا!                                                          

دین مطابق ذهنیت ها تفسیر شده بود و آیت های قرآن کریم با روش عقل ها آماده شده بود و کس دقت در محتوای داخلی نداشت که تقدیرات می گفتند در حالیکه خداوند واضح بیان دارد انسان آزاد است و با حریت تام است که سرنوشت شان را بسازد نه بسته به تقدیرات!

پروردگار بزرگ در سوره سجده آیت سیزده می فرماید" و اگر می‏ خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می‏ دادیم. ولی (من آنها را آزاد گذارده ‏ام) و سخن و وعده‏ ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم"

قرآن کریم از شروع تا ختم در این گزینش دستورات می دهد مگر در جامعه دین عقل ها رواج بود و است مطلق با احکام و فرمان خداوندی تضاد داشت و دارد ولی مروج شده حاکم بالای جامعه بود و است و آیت ها داخل چند پوش از تکه های زیبا پیچ خورده در دیوارها آویزان بود و است تا بوسیده شود و رد بلا را در خانه ها داشته باشد و لاکن بلایکه از جهالت حاکم می شد و می شود داخل قرآن کریم در رفع شان هدایت ها داشت و دارد تا استفاده شود مگر این کتاب را که به مثابه کتاب سحردار نگه می کردند و نگه می کنند که قهر خداوند بر ملاست در این جامعه!

ولی دین پرست های منفعت طلب حکم عقل های شان را در جامعه داشتند و امروز هم دارند که بازار داشت و امروز هم دارد می گفتند هر چی آمد قبول کنید تقدیرات است که چنین بود و چنین است این جامعه!

فردا شده بود سازمان جاسوسی اتحاد شوروی وقت "کا،گ،ب" با ترتیب های دقیق کودتا را آغاز نموده بود و در شروع اغتشاش کوچک را ظاهر ساخته بودند تا محمد داود ریس جمهور کشور امر و هدایت بدهد که بخش از قوای مسلح در نظم شهر بیرون از قطعات شوند که هدف اغتشاش کننده ها این مقصد بود باید هدایت و امر ریس جمهور صادر می شد و ریس جمهور فریب می خورد که چنین شده بود.

قطعات که از قرارگاه ها بیرون می شدند مستقیم در ارگ ریاست جمهوری و نقطه های اساس و استراتیژی شهر حمله ور می شدند و یکی ،یکی تصرف می کردند که ارگ مدتی کوتاه مقاومت کرده بود مگر با کوچکترین طفلک خورد خاندان ریس جمهور همه به وحشی ترین و نامرد ترین شیوه کشته می شدند تا آن زمان در تاریخ کشور نظیر نداشت و قدرت با سازمان ده یی "کا،گ،ب" توسط دو آتشه های مارکسیست های افغانستان گرفته می شد که دوره سیاه آغاز می گردید و مصیبت ها تسلسلی تقدیرات ملت را اسیر می گرفت.

کشور با دستگاه رادیو یک کانال تلویزیون داشت که نشرات تلویزیون فقط شبانه چند ساعت معدود در پایتخت بود. از آغاز کودتا مدتی در همان روز رادیو خاموش بود تا که با سرودهای حماسی ملت افغانستان را از یک تحول آگاه می ساخت و مطابق رهبری "کا،گ،ب" خاندان ریس جمهور را با فجیع ترین حقارت ها نام بد می ساختند و دهشت و وحشت ساختگی را از اسم ریس جمهور ساخته اعمال وی را به ملت، وحشی پیشکش می کردند و لاکن در اصل اخلاق آینده شان را بیان می ساختند زیرا هر چی از اسم ریس جمهور مقتول وحشی ترین روش را می گفتند در نزدیکترین زمان خود شان عملی می ساختند.

نخستین اسم گذاری حادثه را انقلاب گفتند یعنی دو آتشه های مارکسیست های افغانستان در روز اول اقتدار اولین فریب شان را از اتحاد شوروی نوش جان می کردند که بعد ها هر واژه و هر بیانات را اتحاد شوروی نظر به منافع پالیسی خود ترتیب می داد احساساتی های دو آتشه ی ما بدون بررسی و بدون تحلیل با جان دل می پذیرفتند و هیچگاه فرهنگ تفکر و تفتیش در اخلاق شان ظواهر پیدا نمی کرد که سر آغاز بدبختی ها می شد.

همگی از خاندان ریس با علاقه زیاد گرد رادیو جمع بودند و هر کی چیزی به حادثه می گفت اما کسی از حقیقت آگاه نبود تنها تبلیغات رادیو بود گفتار هر کی را هدایت می داد چون که هر چی تازه بود و کس مطالع در حادثه نبود.

دلنشین ترین سرودهای حماسی ساخته شده بود که سروده می شد و در هر سرود وطن پرستی را غریب پروری را و عدالت خواه یی را جلوه می دادند ولی چی اندازه وطن می گفتند در ویرانی وطن سر از آن لحظه ی اول کودتا که خاندان ریس جمهور را با عده از بیگناه ها با وحشی ترین اخلاق قتل نموده بودند فعال می شدند از این روکه قشر از مردمانی بودند وطنپرست و عدالت پرست خویشتن را می دیدند و لاکن هر چی می گفتند ضد گفتارشان را عمل می کردند چون که منطق تحلیل و منطق تحقیق و بررسی در درست بودن اعمال شان نداشتند و فقط با چهره های روشنفکرنما یک عده ساده ها بودند که اتحاد شوروی وقت بنابر ضرورت در هدف سیاسی شان چنین مردمان را انتخاب کرده بود و استفاده می کرد.

کودتا موفق شده بود به اسم انقلاب مسما شده بود، دنیای افغانستان تغییر پیدا کرده بود، هر لحظه یک اصطلاح جدید در افغانستان مروج می شد که در گوش ها تازگی داشت. هر کی مطابق تعریف و بیان و شرح اتحاد شوروی به وی معنی می داد مگر در ملک افغان ها کس در درست بودن توجه نداشت از این سبب که هر زمان مطالب از بیرون کشور ترتیب داده می شود و از زبان ملت دو باره بر ملت گفته می شود و ملت ترتیب داده شده را از عقل ملت گفته قبول دارند دیروز هم چنین بود امروز هم چنین است بلکه در فردای این ملت باز هم چنین باشد.                         

همه یی عجوبه فرهنگ از روش سیستم ازبری تعلیم و تربیت کشور منشا می گرفت و منشا می گیرد و دوام داشت و دوام دارد که جهالت فعال است پس می گویم فعال شدن جهالت در هر ملک بزرگ ترین مصیبت او ملک است اگر با سوادها، جاهل باشند ویرانی ملک حتمی است، اگر پرسیده شود چگونه؟

سواد مدال نیست که در گردن آویزان شود قهرمان نشان بدهد، وسیله ی است مقابل جهالت، دانایی را می آورد تا سعادت برقرار شود اگر که با درک محتویات باشد.

اگر محتویات سواد درک شده نباشد سواد دارها به خطرناکترین جاهل ها مبدل شده می توانند، زیرا به اسم داناها ملک را اسیر می گیرند و در دست بیگانه ها رقاصه ها می شوند و سبب می شوند تا سرنوشت ملت را غم و رنج از گریبان بگیرد با کودتا چنین شده بود که ادامه دارد.

چونکه مارکسیست ها گروه با سوادهای احساساتی دو آتشه بودند در منطق و عقل و فرهنگ شان تحلیل و تفکیک و بررسی و کاوش وجود نداشت.

در چند روز محدود چهره ی کشور واژگون شد هر طرف بیرق های سرخ رنگ و تکه های سرخ با نوشته ها و شعارهای عجیب غریب که گویی از خون شهدای شان در روز انقلاب بحث کند رونما گردید. مگر نمای بود از خون ریزی شان در روزهای آینده در کشور با توطئه و دستور و فریب اتحاد شوروی وقت.             

دو آتشه های مارکسیست با ریختن خون هزاران بیگناه سر زمین افغان ها را در روز های آینده سرخ خونی می ساختند همچو رنگ بیرق شان!

سبب ریختن خون سرخ ملت می شدند و مثل رنگ شقایق رنگ تکه های سرخ شان، چهره آینده از سیمای کشور را آشکار می ساخت. بعد از کودتا به مدتی کوتاه ارگ ریاست جمهوری به بازدید ملت گشاده شده بود. تبلیغات داشتند گویا خاندان محمد داود با معیشت اشرافی زندگانی مرفه داشت و از حال ملت بیخبر بود و با هر اتهام تلاش داشتند تا نام بد کنند. لاکن ارگ ریاست جمهوری از یک حقیقت دیگر بحث می کرد، یعنی خاندان محمد ظاهر با محمد داود استعداد زندگی بالا را نداشتند که حتی در داخل ارگ کدام قصر مجلل دیده نمی شد چی رسد که فرهنگ آبادانی ملک را داشته باشند.

ولی مارکسیست های دو آتشه از خاندان های فقیر کشور بودند کوچکترین زندگی مرفه به ایشان حیات اشرافی رونما می شد، زیرا از دنیا کوچک شان بر حقیقت ها دیدن داشتند در حالیکه لازم بود از زاویه بزرگ و بلند بر مسائل دیدن می کردند. بدین خاطر با فرهنگ ضعیف شان سبب بیشتر ویرانی کشور می شدند در صورت یکه یگانه راز بدست گرفتن قلب ملت، آبادی ملک بود نه فرهنگ ویرانی...

پس می گویم بهترین راه آبادی ملک، اندیشه های بشر دوستانه است که در مسائل باید از زاویه وسیع و بلند دید.

 در نمـایـش حقـیـقـت تـیـاتــرش بـزرگ است

 بین قلعه ی بزرگ یک ساختمان ارگ است

 از دنیــای کوچــک ات دیـد بر حقیقت مکن

 از زاویه بلند بین که دنیـای پـر بـرگ است 

      چند روز از کودتا گذشته بود ارگ به روی خلق باز بود تا مارکسیست ها تبلیغات شان را مقابل خاندان محمد داود انجام بدهند. ریس زاده از شهر با عجله در منزل می آید دستور می دهد تا زلیخا البسه نو اش را بپوشد. مادر زلیخا دلیل را می پرسد ریس زاده خواهش می کند فقط اجازه بدهد تا دخترش آماده شود و به گل سپارش می دهد تا با ذوق یار لباس بپوشد.

خانم ریس در منزل نبود در دعوت دوستان رفته بود، شقایق لباس نو اش را پوشیده با مالک زاده بیرون از حویلی می شوند. مادر با تعجب هر دو شان را دیدن می کند. 

ریس زاده در موتر شخصی اش بر اولین بار دلربای اش را در شهر می برد و در نزدیکی ارگ موتراش را ایستاد می کند و دست عزیزاش را گرفته داخل ارگ می شوند تا ارگ را تماشا کنند. میگن در شهر کوران یک چشم دار پادشاست ملت که داخل ارگ می شد ارگ به چشمان ملت قصر مجلل نمایان بود مگر جز چهار دیوار بلند که از دور یک احتشام داشت داخل آن فرهنگی نبود که استعداد محمد ظاهر و محمد داود را نمایان می ساخت.

حاکمان کشور تا کودتا و بعد از کودتا اشخاصی بودند به کشوری قناعت می کردند که فقیرترین ملت داشته باشد و عقب مانده ترین جغرافیا بین کشورها داشته باشد و با عقب ماندگی ها، ملت سازش داشته باشد، براین که استعداد رهبری یک ملت پیشرفته را نداشتند، چونکه تنها خاطر معیشت خودشان زندگی داشتند و اما هر چی ممکن بود که ساخته شود ولی استعداد رهبری یکه ملت سوی رشد و ترقی و تکامل گام بردارد بر رهبران نبود.  

در کشور افغان ها از همه اول باید در ذهن ها، دنیای نو ساخته می شد و با همه هستی معنوی ملت آراسته می گردید تا یک الهام پیدا می شد سوی ترقی گامی می گردید به سوی تکامل!   

ولی هر زمان چهره های پیداست، سیاست و دنیا را از داخل عقل خورد شان دیدن دارند، گاه بخشی از یک سمت را تمثیل دارند گه از بین یک زبان ممثل قشر کوچک اند، زمانی دیده می شود که عقیده خورد دینی یک مذهب را تظاهر دارند و حاکم در جامعه اند که محمد ظاهر و محمد داود و دیگران از رهبران تابع به چنین فرهنگ بودند که ملک دایما عقب زده شد.

در حالیکه اگر حق ملک داده می شد جغرافیا به همه ایشان ثروت ها اعطا می کرد و بین هستی گنج، زندگی شان مرفه می شد.

پس باید گفت اعمار بنا در عقل ها مشکلتر از هر اعمار در دنیاست!

 مشکل تـرین اعمار اعمــار بین عقل

 بی خبری از این راز خصلت لایعقل

 

حصه سوم

 

      یار دست نگار را رها نمی کرد با ساکنی محوطه داخلی ارگ را دیدن داشتند بهترین لحظه های زندگی بود در پیکر ذهن های شان که خاطرات مصور می شد.

دلربا بر اولین مرتبه خود را در جایگاه یی دیده بود فانتزی های ذهنش شکل می گرفت و آینده را پر سعادت نمایان می کرد. 

گل کم حرف بود یار هر بخش از ارگ را تشریع و توضیح می داد گاه به چشمان آبی می دید تا خوشی چشمان را تماشا کند و ناز لبان را ببیند گه دست راست زیبا را فشار می داد می گفت: بر دایم دستانم از توست جانم از توست.

مدت طولانی تر در ارگ بودند زیرا بهانه تماشای ارگ بود مگر عاشقان همدیگر شان را می دیدند که سیری نداشتند چونکه عشق چنین طبیعت دارد.

گرسنگی در شکم ها بیرق اش را در اهتزاز در آورده بود مجبور می شدند حق ده شوند، شکم ها دستور داد تا سوی رستوران سپین زر هتل رفتند تا در بلندی شهر، خویشتن را دعوت بدهند.

سپین زر بهترین موقعیت داشت تا با ساکنی فضای رستوران با صحبت های نرم همدیگر، در مهمان خانه ی باشند میزبان ها با بهترین فرهنگ پذیرایی کنند، چونکه با گذشت زمان در اثر تجارب و تاثیرات تکامل دنیا، فرهنگ یکه ایجاد شده بود در شهر کابل چندین مکان طعام خوری با فرهنگ عالی را سبب شده بود که قد بلند کرده بود که یکی آن رستوران سپین زر بود.

ریس زاده را خادم های رستوران هتل شناخت داشتند و حرمت زیاد می کردند که با پذیرایی چشمگیر استقبال شدند.

ریس زاده صندلی میز طعام خوری را با یک نزاکت عالی به دلربا آماده کرد تا دلبرش بنشیند، گل تشکری نموده نشست و در مقابل زیبا یار نشست و هدایت به مطیع های رستوران داد تا هر امر زیبا اجرا شود.

شقایق خواهش کرد فرصتی داده شود کمی از هیجان ساکن شود و با مشورت غذاها را انتخاب کنند. ریس زاده با رمز چشمان به خادم ها نزاکت را رساند. زیبا با چهره نشاط گفت: ترسیدم خطا نکنم جای لکس بوده است اولین بار چنین پذیرایی می شوم دست پایم از هیجان در لرزه شد که مبادا اشتباه سر نزند تا تو خاطر من نزد دیگران کم نشوی.

یار با آهستگی دست راست زیبا را گرفت سر میز آورد و خم شد بوسید گفت: راحت باش شاه دخت هستی زیباتر از همه شاه دخت ها، بلند مرتبه تر از همه دختران دنیا هستی.

گل شببو گفت: فقیر بودن من تا امروز در چهار دیواری زندانی ساخته است تو شاه دخت میگی من یک خادمه هستم تو ریس زاده هستی بسیاری کشورها را دیدن کردی من کنیزی هستم جز خدمت به منزل چیزی را ندیدم که هیجان چگونه نداشته باشم؟

یار تبسم کرد گفت: عزیزم تقصیرات از تو نیست زعیم های مملکت هیچگاه با فرهنگ عالی در راه خدمت ملبس نبوده اند که کلتور بلند از اگاه یی بر ملت پیدا می شد و اما مقصر تنها زعیم ها هم نیستند چونکه در رشد و تکامل و سعادت جامعه، فرهنگ همگانی باید در سوی انکشاف رونما شود تا زعیم های با ابتکار سر اقتدار انتخاب شوند تا وطن ترقی کند.

در حالیکه زلیخا با سکونت سخنان تاریخی ریس زاده را می شنید ریس زاده ادامه داده گفت: در برگ های تاریخ اگر دیدن کنیم اجداد ما بلندترین مقام تاریخی و ذکی ترین استعداد سیاست و با فهم ترین دانش علوم دنیا را دارا بودند، هر گام یکه گذاشتند نخست در عقل شان علم را پرورش دادند و ذکا را رشد دادند و جسارت را انتخاب کردند و عدالت را پیشوا قبول کردند و مهمتر از همه انسان را خاطر انسان بودن احترام کردند و گفتند ما بلند از همه دنیا هستیم ما لیدر دنیا هستم و با این فرهنگ اعلا، بزرگ ترین امپراتوری های دنیا را ساختند و غرب و شرق را هر بار سر از نو تنظیم کردند و در هر گوشه از دنیا میراث بزرگ خدمت گذاشتند و بر خود متکی بودند و از خود کمک گرفتند تا دیگران بازوی شان شدند.

چون که هر کی را از هر عقیده و نژاد بود عضو خود دانستند و عادل بودن شان را نشان دادند، ولی امروز بگذار که علم مسلک نیست، ذکا درک نیست، جسارت در دست نیست، آیا میشه که با احساسات کور و نگاه به خطا های خود نداشته دایما گریان کردن و شکایت کردن از دیگران گامی به پیروزی گذاشت؟                     

هرگز!                                               

اول تاریخ را باید بخوانیم چی اندازه که از ابتکار و استعداد های اجداد خود از تاریخ درس می گیریم نباید غرور و سر بلندی کور در پیروزی های اجداد خود داشته باشیم و باید با جسارت خطا های که امروز ما را شکل داده است و فقیر و بیخبر از دنیا ساخته است از او خطاهای تاریخ درس گرفته راه نو خود را اعمار کنیم و ایجاد کنیم و حرکت کنیم.

سیستمی لازم داریم با عقل کلکتیف رهبریت کنیم و استعدادها را شناسایی نموده در تربیت شان اقدام کنیم و هر بخش زندگانی ملت را بررسی و تحلیل نموده در راه حل مشکلات پرگرام ها بسازیم و همه فعالیت را در چهار چوکات دموکراسی مهیا سازیم و نباید شخص را حاکم بی قید شرط بالای ملت بسازیم.

هر فرد جامعه را طوری تربیت کنیم با بلندترین جسارت خود را حاکم دنیا بداند، تا که جوهر نهفته از بطن در ظاهر شان تظاهر کند مهم نیست سر اقتدار هستیم و یا نیستیم مهم در عقل خود با تلاش سوی علمیت شاه باشیم در آن صورت حتمی یک روز رهبریت دست ملت می افتد.                                                       

اخلاق احترام به حق دیگران را بآموزیم تا جسارت شان به خود پسندی و خود خواهی مبدل نشود.

انسان را خاطر انسان بودنش دوست داشته باشیم و انسان را امانت خداوند بدانیم خاطر الله احترام و ارزش داشته باشیم.

اگر زبان خود را دوست داشته باشیم به زبان دیگران احترام کنیم.                                                           اگر نژاد خود را عزیز بدانیم به حق نژادهای دیگر حرمت کنیم. اگر عقیده خود را معتبر قبول کنیم به هر عقیده هر کس ارزش قایل باشیم، فقط عدالت را سلاح به موفقیت بسازیم حتی مقابل کسی که دشمنی هم کند.

نباید با گریان ها و شکایت ها از مقتدرهای قدرت دست به چانه بنشینیم.                                                    

اگر چنین کنیم میلیون ها در اطراف بیکاره های تندرو که دور از علم سیاست رفتار داشته باشند و با شعارهای احساساتی میلیون ها را در شدت سوق بدهند و نه پرگرامی به سعادت ملت داشته باشند و نه هدف استراتژی در حل مشکلات ملت داشته باشند خویشتن را خداداد معرفی نمایند، جمع می شوند. از این روکه شرایط سخت و ضرورت ها و بیخبری ها از خدا پرستی درست، چنین عناصر را قهرمان می سازد نه خدمت شان!

پس باید قبول کنیم همه گناه بدبختی ملت بدوش اهل قلم می باشد، سبب این که ملت عقب هر خداداد حرکت کند باید اهل قلم از باریکی ها، ملت را خبردار بسازند، چونکه خداوند به ابلیس هم فرصت داده است تا اخلاق شیطانی اش را رواج نموده انسان ها را فریب بدهد.

یعنی هر ابتکار اخلاق شیطانی ابلیس فقط خداداد یک روش است تا بنده ها امتحان شوند، پس بسیاری خدادادها جهت آزمایش بنده ها مهلت داده می شوند بدین خاطر می گویم قرآن کریم درست خوانده شود.

پس باید نخست از همه بین عقل ها سیستمی ایجاد کنیم همچو هوای بهار سعادت را مژده بدهد و عوض احساسات کور میلیونی، به مردمانی ضرورت داریم تحلیل و بررسی و تفتیش علمی از مسائل داشته باشند و مردم را در راه مبارزه سعادت و دور از تبعیض تشویق کنند و ملت را در تفکرهای نو سوق بدهند و جوانان را پر هیجان بسازند تا که فشار کلکتیف علمی بالای دولت بابا باشد تا به خواست ملت خدمت کند تا بداند ملت است که دولت است و با این شیوه یک فرهنگ اعلی در جامعه ایجاد گردد هر کی بگوید مردم را آباد کن تا دولت آباد شود.

      خلق را آبـاد بکـن تا ملـــک آباد شود

      در لبخند انسانها خوشی ها زیاد شود

      تجمعـی خلــــــــق که دولـت پا برجـا

      خدمت بر خلق کن که تاخدا یاد شود                   

      عزیزم! در او صورت ملت ما به پیروزی های خورد خرسند نمی شوند، زیرا در عقل شان حس لیدر شدن و لیدر بودن را پیدا می کنند و تلاشگر می شوند و پیکارگر شده با جسارت گردیده موفق می گردند. همه آرزوها شدنی است اگر جسارت تفکر کردن را در این ارتباط داشته باشیم.

زلیخا با ساکنی به سخنان ریس زاده گوش داده بود و با نازکی تبسم خوش خود، شادمانی را از حال خود بیان داشت. دلداده ادامه داده بود گفته بود ببین عزیزم فرهنگ بین رستوران را با فرهنگ اطراف جاده میوند مقایسه کرده نمی توانیم تفاوت کلی دارد، مگر چنین نشست ها را اگر از دیدگاه او مردمان مطالعه کنیم حرام و خطا می کشند چونکه در دنیای ذهن خورد شان روان اند که محوطه عقب ماندگی تاثیرات اش را دارد از دست ما قلم بدست های مکفوف نه از دست حقیقت دین!

اگر در یک جامعه وزن جاهل ها گرانتر از وزن دانا ها شده باشد هر پسند جامعه بهترین مقوله ی زندگی در هر بخش حیات شان شده می تواند، چونکه در او صورت منطق و فرهنگ مقایسه از بین می رود و در آن حالت بزرگترین بدبختی چهره اش را نشان می دهد که در این حال دین تنها از بین ذهن ها شکل می گیرد نه از اصل حقیقت دین!

 علم یـکه بتـو آیـد گریز از علم مکن

 تسلیـم جهل نشو خـود را با الم مکن

 حماقت اولاغ که از صاحب گریزان 

 به مثل کـار اولاق بخت را الیم مکن                     

      سیمای گل هیجان اش را دور ساخته بود دلداده از مینو غذا ها به انتخاب و خواست نگار سپارش ها داد و با فضا رمانتیک عاشقی غذاها خورده شد و با سپارش قهوه مخصوص ترتیب داده شد و بعد از نوشیدن قهوه ها در شهر نو رفتند.

در پارک شهر نو قدم زدند و صحبت های نرم کردند که ریس زاده یکبارگی ایستاد شد به چشمان دلربا اش دیده گفت:

      مست نشه من هستم از چشمان شقــایـق

      می پاشند بوی اش را این زیبای حقایق

      یا رب سلطانـم است با نگاه های شرف

      من که تسلیمش هستم هر لحظه و دقایق

      ریس زاده ایستاد بود به چشمان نگار اش می دید زیبا گفت: هر کی متوجه ما میشه، بریم بگردیم، دست یار را نگار گرفت قدم زده گردش کردند و در بین پارک در صندلی نشستند و با نرمی صحبت می کردند که دلداده با آهستگی دست راست دلربا را بوسید گفت:

      مینای مـن شـــــــده چشمان زیبای تو  

      غرق شراب ســـــاخته ناز فریبای تو

      بسته ام من دل را به مـــژ چشمان تو

      چونکه اسیر هستم به چشم شهلای تو    

      یار به چشمان زیبای آبی نگار می دید از تاثیرات سرشت عشق، اشک خوشی در کنار چشمانش تظاهر داشت گل دید گفت: اشک ها قطره شده است. دلباخته تبسم کرد گفت: قطره ها کلماتی هستند فقط بخاطر این که معشوقه در یابد معنی آن را!   

      قطره های اشک

      هر زمان

      پر معنی بادرام

      گاه معنی رنج

      گه سعادت

      می دهند قطره ها

      به دلربا

      هر زمان

      معنی یک مطلب را

      معنی یک مطلب را

      هر سن سال یکه داشته باشیم اگر کسی باشد خاطرش چشمان ما پراشک خوشی شده بتواند زندگی معنی دارد در این حیات! دنیای من با همه احتشامش کویر خشکی بوده است چشمانم از خاطره ریگ آن پر بود. آمدی ابر شدی باریدی سعادت را که چشمانم می تکاند نزد تو دانه های خوشی را...

      کویر بود حیاتم در بـین احتشــام ها

      تازه شد زمین من از عشق گرانبها  

      ابر بهاری شــدی باریدی تازه تازه

      سـعادت را بخشیدی برم تو گل بها  

      به تو سوگند به راز شقایق ها، به پروانه که گرد شمع تپش دارد از تاثیرات عشق تا مرگ، زیبا نیست حیات، آنچه زیباست بودن توست ای نگار من !

با چهره معصومانه سر آغاز عشق من هستی تا پایانی عمرم.

      سوگند به راز گلها که توسلطانم هستی

      بـه تپش پروانـه که تـو جـانـانــم هستی

      من به تو پروانـه تو به من شمع حیـات  

      غرق نورت منم که تو گل جانـم هستی

      پروردگارا! عشق من را همچون دانه های برف آرام و بیصدا به سرزمین قلب یارم ببارن تا با هیجان و خوشی دایما من را از قلب خود ببیند که تنها من جا داشته باشم.

      دانه دانه بباران عشــقم را در قلب یار 

      مثل برف دانه دار ای خدا در قلب یار

      زلیخا گفت: التفات های ریس زاده دایمی خواهد بود؟ یا که تاثیرات جوانی است باد زد گذر؟

شوک در سر دارم چگونه به یک باره گی سلطان قلب ریس زاده شدم در حالیکه کنیز خادمه شان بودم آیا بیدارم یا در خواب هستم؟                                                   دلباخته از زنخ زیبا گونه ی نازنین را کمی بلند کرد و به چشمان آبی قشنگ با دقت دیدن کرد گفت: در زمین بودم خواستم کبوتری شوم، کبوتری شدم پرواز کردم تا زیبایی دنیا را با پرواز با بال های کبوتری ام ببینم. نگاه ام را با پرواز بالهای کبوتری که کردم، دیدم، آرام به سمت گنبد طلایی تو اوج می گیرد، دلم سوی تو اوج گرفت، روحم از نور تو آرام گرفت، ای پیشوای مهربان من غزال بی قرار دلم را به ضمانت دعای چشم های مهربان تو سپرده ام باور کن یار باور کن! شقایق با سکونت گوش می داد تشکری کرد یار گفت:

      در مذهب عاشقان عشق شراب است

      هر نـاز نـگار که هست قند آب است

      صـد تـاب تـب و عـذاب از یــار ببینم

      باز هم حیـات نـیـلوفـر و گلاب است 

      گل خوشبو گفت: تشکر جانم، زندگی را بخشیدی که بین اش چشمانم سعادت را دیدن دارد مسرتم!

خادمه بودنم در منزل شما سبب شد که در قلب یک ریس زاده گلی شوم روئیده با شگوفه تازه هر زمان!

انبساط خوشی چهره ام از التفات های ریس زاده است که من گل بودنم را در دامن این شاهزاده درک کردم

مستریح باشند سردار من که دایما شمع من در زندگانی روزهای سرد و گرم من اند و من پروانه به ایشان!

ریس زاده سپاسگذاری نموده گفت:                                                          

      زندگی گوید

      بگیر در آغوش

      زیر باران زیبای بارش

      سعادت

      خوشی

      بشنوند گیرم در آغوش

      با نوازش

      با دل تسلیم شده ی سازش

      تنها و تنها

      تو را یار با ارزش

      زیر این گنبد آبی

      ای زیبای با ارزش!

      ای زیبای با ارزش!

      زمان آب شده بود روان بود، نور آفتاب رخ می زد که وداع گوید تا فردا در سر زمین عاشقان!

دلداده ها دقت به تایم شدند چو نسیم بهاری گذشته است زمان!

دل ها نمی خواست بیرون از پارک شوند از زیبایی چند لحظه ی رمانتیک زیبا!

ولی روان می شدند با خاطرات زیبای روز در منزل که از پارک بیرون شده سوی خانه رفتند با چهره های تازه و طراوت شده از مهر عشق که همچو لاله شده بودند در آن روز عاشقان!

خانم منزل دعوت را سپری کرده بود در خانه رسیده بود و از سرپرایز فرزندش آگاه شده بود و با خشم منتظر بود تا گل را به آب بدهد. ریس در منزل بود مروری داشت در روزنامه ها، بین سالن با سکونت.                                          

ریس زاده موتراش را تا داخل حویلی آورد و از نگار تقاضا کرد که بیرون نشود، از موتر بیرون شده دروازه ی موتر را به روی دلربا اش باز کرد و از دست نگار اش گرفت بین حویلی بغل کرد و در گوش معشوقه گفت: ساکن باش تصمیم ام را به هر کی اعلان کنم.

خانم منزل با حیرت از منزل دوم دیدن داشت ریس زاده دست محبوبه را گرفته به چشمان زیبای آبی دیده به آهستگی گفت: مادرم دیدن دارد بگذار ببیند.

با یک ژست دست راست معشوقه را بوسید و با صدای بلند گفت: هر کی بشنود تو سلطانم هستی.

از صدای فرزند، ریس از سالن بیرون را دید که ریس زاده و زلیخا در وسط حویلی به چشمان همدیگر دیدن دارند.

مادر زلیخا از آشپزخانه بیرون شد و با حیرت و شکفت ها دیدن کرد بی صدا بود چی گفتن اش را نمی دانست. در این اثنا فریاد خانم برآمد گفت: این چی رذالت است؟

وای رسوا شدیم، وای خاک بر سر ما، فرزند ما به کنیز ما تسلیم شده است، چی بد اخلاقی که مادر و دختر دارند فرزند ما را جادو ساخته اند دعا کرده اند.

با خشم از منزل دوم با غوغای بلند پایان آمده در سالن نزد شوهر می رود، می بیند که ریس به خواندن روزنامه مصروف است، بازوی راست شوهر را تکان داده می پرسد: چگونه این رذالت را دیده نمی توانی؟

ببین ما رذیل شدیم جادوگرها فرزند ما را دعا کرده اند تا اسیر شان شود وای بمیرم بهتر است حرف بزن زبانت را خوردی؟ ریس عینک را از چشمان گرفته با سکونت می گوید: زن تو چی میگی؟

فرزندت طفل است که بازی بخورد؟

بگذار سرنوشت خودش است، بهتر است دلیل آن را با ساکنی پرسان کنی، زلیخا نزد ما بزرگ شد تا امروز کدام خطای دختر و مادر را ندیدیم اگر همدیگر شان را دوست داشته باشند من و تو چی کرده می توانیم؟

از رذالت حرف می زنی مگر اخلاق تو رذیلی است.

خانم دو باره به وحشت افتیده می گوید: تو چی میگی؟

بین اجتماعی ما چنین روش وجود دارد که کنیز خانم بادار شود؟ من در روی صیال ها چگونه دیدن کنم اگر زلیخا عروس خانه شود روی اجتماع چگونه ببینم؟

ریس خنده می کند می گوید: هر روز چندین مرتبه صورت را در آینه می بینی، اگر یک بار عقب را دیدن کنی و زمانی را که عروسی کردیم به یاد بیآوری و دیدن کنی، زلیخا را در سیمای خود می بینی، زیرا حال تو خرابتر از احوال زلیخا بود، در حالیکه مادر و دختر یک صاحب دارند هر زمان من هستم در عقب شان!

خانم دو دست اش را به روی زده از سالن بیرون می شود و با فریاد نزد مادر زلیخا می رود می گوید: بروید گم شوید چشمانم طاقت دیدن شما را ندارد، شما نمک حرام ها فرزندم را از من دور می سازید اخلاق ندارید که در سفره ی پاک ما خیانت می کنید.

مادر زلیخا در زمین می دید و گریان می کرد به چشمان خانم ریس دیده گفت: به والله خبردار نبودم همین حالا دانستم هوشم را از دست دادم چی بگویم خانمم؟

گل گریان می کرد ریس زاده در بغل گرفت گفت: تشویش مکن چند فریاد به معنی می زند هر چی خوب می شود.

خانم ریس در اطاق یکه مربوط زلیخا و مادرش بود با ستیزه جویی زبانی با فریاد غوغا رفت البسه های مادر و دختر را بیرون حویلی انداخت صدا می زد گم شوید از خانه ی ما بروید شما نمک حرام هستید.

ریس با سکونت منتظر شد، خانم تا آخرین توان، جنجال خود را کرد و بیشترین حقارت را کرد، ریس از سالن بیرون شده نزد خانم آمد گفت: دلت یخ شد؟

چی می خواهی بکنی؟

آیا تو عروسی می کنی؟

آیا به خواست تو فرزندت عروسی کند؟

دنیای تو با دنیای فرزندت یکی بوده می تواند؟

درک تو از حیات با درک فرزندت یکی شده می تواند؟

تو از اجتماع گپ می زنی، من بین شان هستم جز ساخته کاری ها و نیرنگ ها و بازی های زبانی چی وجود دارد؟

هر کی یک فرهنگ بیگانه را کپی کرده است جدا از فرهنگ ما، بین فرهنگ اجنبی و فرهنگ ملی یک کمدی تراژدی را ساخته اند نه در فرهنگ اجنبی برابر است و نه فرهنگ ملی ما را تمثیل دارد و ما خوش هستیم که بین ملت یک جماعت جدای با فرهنگ داریم گفته...

افسوس که نمی توانم کس را قناعت بدهم و مجبور هستم سازش کنم، اگر قناعت داده می توانستم آموزش می دادم تا از فرهنگ های اجنبی تجارب حاصل می کردند و فرهنگ ملی خود ما را از تجارب ها رونق و رشد و تکامل می دادند و در هسته فرهنگ ما غنایمی وجود دارد جهالت ما سبب پنهان شدن ثروت و غنایم فرهنگ شده است می گفتم کشف کنید و با عصر امروز عیار بسازید تا دیگران در تاثیرات رفته از ما کپی کنند، مگر این حال بدبخت ماست که هر کمدی تراژدی را یک فرهنگ می دانیم، اگر منطق در سر داشته باشی زلیخا را حقیر مبین مادرش را حقارت نکن کوشش کن با این ها فرهنگ اصلی خود ما را مطابق عصر رونق بده و به خواست زمان عیار بساز زیرا جوهریکه در اصلی ما وجود دارد پنهان است بیرون بکش که نور اشراق آن سعادت را اعمار کند. ببین و به دقت تفکر کن حتی یک باریکی خطای خورد را در اخلاق مادر و دختر پیدا کرده نمی توانی که ما را بین اجتماعی تو خجالت بدهد.

اگر رفتار و روش جماعت را یاد ندارند کوشش کن برسانی تا با گنج اخلاق و انسانیت و شرافت شان افتخار کنی. مطمئن هستم بین اجتماع که ما مردمان نقش داریم زلیخا جایگاه بلندی را بین جماعت پیدا می کند من به هر دو فرزندم باوری دارم.    

خانم با چهره خشن از نزد شوهر دور شد، در منزل بالا رفت و با گریان خود را در بستر انداخت.

ریس هدایت داد تا البسه های پاشان شده را جمع نمایند و به مادر زلیخا گفت: تشویش نکن هر چی خوب میشه و به ریس زاده گفت: نزدم بیا!

فرزند نزد پدر در سالن رفت مقابل پدر ایستاد شد و در زمین می دید ریس پرسید: از چی وقت به این طرف ارتباط دارید؟

ریس زاده جواب داد: زلیخا مقصر نیست من عاشق شدم دوستش دارم و به بسیار مشکلی به خود نزدیک ساختم هنوز هم باور ندارد، زیرا خود را خادمه می داند و خود را در رویا می بیند.

ریس گفت: دوستی یک طرفه نمیشه اگر تمایل دو طرف باشد سعادت ممکن شده می تواند. چی فکر داری زلیخا به خواست خود قبول می کند؟

ریس زاده می گوید: باور دارم زلیخا من را دوست دارد مگر جسارت گفتن را ندارد، اگر اجازه شما باشد صدا کنم از رمز صحبت می دانیم تا قرار بدهیم.

ریس زاده بیرون شد دست نگار را گرفته در سالن آورد مقابل ریس ایستاد شدند. ریس گفت: از هر دو شما پرسش دارم بدون هراس بیان کنید آیا همدیگر را دوست دارید؟

می خواهید عروسی کنید؟

شقایق در زمین می دید ریس زاده گفت: سوگندم باشد تا زنده هستم دوستش دارم قسمم باشد تا حیات دارم جانم بین جانش باشد وعده می دهم عروس تان را بر دایم خوشبخت کنم.

گل از شرم سرخ شده بود از هیجان دست پا را در لرزه آورده بود حرفی نمی توانست بزند در زمین می دید چیزی نمی گفت.

ریس بار دیگر پرسید: دخترم چی نظر داری؟

شرم مکن بگو رضایت تو شرط است.                      

زلیخا به آهستگی جواب داد: شما می دانید.

ریس بار دیگر پرسید: خودت بگو تا بدانم.

زیبا لحظه ی مکث کرد به نرمی گفت: من به ریس زاده باور دارم. ریس خنده ظریف کرد گفت: خوب دانستم که چی کنم ادامه داد گفت: هر زمان در وعده تان وفا کنید، همدیگر را با عشق دوست داشته باشید، دایما رفیق باشید، هر زمان فداکار باشید، هر لحظه یاور همدیگر باشید، دعای من با شماست.

زلیخا نزد ریس رفت زانو زد از دست ریس بوسید گفت: تا زنده ام فقط در سعادت و ابروی خانواده توجه خواهم کرد خانمم را سر بلند خواهم کرد.

زلیخا و مادرش خانم ریس را از روی احترام خانمم می گفتند.

ریس مدت زیاد تلاش کرد تا خانم را قناعت بدهد مگر از طی دل رضایت نداشت و اما چاره هم نداشت مجبور می شد از ظاهری لبیک به ریس می گفت.

مدتی که ریس در تلاش نظم بود تا به خوشی تنظیم ها صورت گیرد تا خانم هم نظر شود چون که ریس مرد با حوصله و برده بار و شخص ذکی و با دانش بود نمی خواست در خانواده انارشی روی کار آید و در این مدت ریس زاده و زلیخا بیشتر با هم دوست و همراز شده بودند چون که روح ریس دست شان بود.

بین هفته بود ریس دستور داد تا بزرگ های فامیل از اقارب و دوستان را دعوت نمایند، مسئلت صورت گیرد تا نظریات در ارتباط مسئله جمع آوری شود.                      

ریس می دانست همه اقارب و دوستان حرفی مخالف نمی زدند چون که می دانستند کلام ریس قابل احترام همه است ولی ریس باز هم بزرگی اش را چنین نمایان می کرد تا فرهنگ بالا از اقارب داری را هویدا کند. همه جمع شدند محفل دعوت با بلندترین سویه از طرف میزبان ها ترتیب شده بود که با پذیرایی اعلا با غذا های لذیذ نوبت چای نوشی رسید.                                   

همه منتظر بودند تا دلیل خوشی خانواده را بدانند زیرا راز پنهان بود مگر در دعوت بیان شده بود که محفل خوشی است. هر کی در هیجان بود تا بداند خوشی خانواده ریس را...

از بزرگ ها یکی سوی ریس دیده گفت: ریس صاحب ما را منتظر گذاشتی به راستی همه ما در هیجان هستیم تا بدانیم راز مهمانی امروز را!

شنیدیم که مصلحت کدام محفل خوشی است و بیشتر خود را شریک خوشی تان کنیم میشه که بیان کنید؟

ریس گیلاس چای خود را سر میز می گذارد و با تبسم به هر کی دیدن می کند و می گوید: خوشحال ام خداوند امروز را نصیب من و خانواده ی من کرده است. سپاس از یزدان بزرگ که چنین سعادت را ارزانی کرده است.

متشکرم از دوستان که شریک خوشی و غم ما هستند.    

مدتی می شود علاقه ی دو جوان که اولادهای ما هستند خبردار هستیم و درک کردیم همدیگر شان را دوست دارند و مناسب دیدیم که اولاد های ما از ما دور نشده نزد ما تصمیم شان را بیان بدارند. فرزندم که نزد همه با ریس زاده شهرت دارد همراه با دخترم که من دخترم می گویم چون که نزد خودم بزرگ شد و مثل اولادم است، خاست خداوند باشد زلیخا را به ریس زاده نامزاد می کنیم.

از شما دوستان مسئلت دارم نظریات تان قیمتی است بدانم موافق من، دوستان در این کار نیک هستند؟

همه با یک صدا می گویند: اعلی ست یک کار نیک است سعادت دو جوان است، تمنای ما از خداست کامگار بهرهمند خواست های شان شوند.

چی اعلا که دو جوان با هم نظری ایشان بزرگ های فامیل را رضایت بخشیده قدم به کار نیک کردند، از این بیشتر جای افتخار چی بوده می تواند؟

پروردگار به هر کی چنین اولاد ها نصیب کند مبارک باشد و همه کف می زنند و داخل سالن از هیاهوی تبریکی ها پر صدا می شود. ریس از هر کی تشکری نموده می گوید اگر مصلحت دوستان باشد جمعه آینده در انترکانتیننتال یک محفل نامزدی می گیریم و سوی مولوی صاحب منطقه شان دیده می پرسد: چی نظر دارید مولوی صاحب اگر اجابت قبول کنیم از نگاه شریعت بهتر نیست؟

مولوی صاحب سر را به علامت مثبت تکان می دهد و می گوید: فکر عالیست زیرا با توافق جانبین بخش مهم نکاحی طرفین اجرا می گردد. حریت یکجا شدن شان آزادگی پیدا می کند و مطابق احکام دین مشروع جفت ها می شوند در هر هنگام دیدارشان، مشروط به این که رضای مدعی این مطلب خود آگاه و با آزادمنشی باشد.

ریس تشکری نموده می گوید: توافق هر دوی شان با خواست آزادگی شان گرفته شده است این که دوستان کار نیک می گویند وظیفه ی ما بزرگ هاست خدمت شان را نموده دعا کنیم که گل ریزه های سعادت نصیب شان شود. همه گی با یک صدا می گویند: آمین!

ریس به مهمان ها می گوید: مدیر انترکانتیننتال از دوستان است، مطمئن ام ترتیب ها را در روز جمعه اکمال می کند و سوی یکی از دوستان دیده می گوید: حاجی صاحب شما گروه احمد ظاهر را می شناسید می توانید در شب جمعه آینده احمد ظاهر را وادار کنید که بیاید؟

حاجی صاحب اطمینان می دهد که حتمی آماده می سازد مگر ریس و دوستان ریس که از مردمان بالایی جامعه پایتخت کشور بودند، هنوز اخلاق مارکسیست های احساساتی دو آتشه ی سواد داران ساده ها و اما ظالم ها را نمی دانستند. از این روکه در دنیای بودند هنوز معنی کودتا مارکسیست ها را که به اسم انقلاب مسما شده بود درک نداشتند.

محفل شیرینی خوری با بلندترین سویه فرهنگی اجرا می شد مارکسیست های شهر ندیده قدرتمندهای زمان شده بودند، با نیرنگ و تحریکات و هدایت های سازمان جاسوسی "کا،گ،ب" یک ،یک ماشین های آدمکش شده بودند و از دنیای ذهن شان چنین فرهنگ و محفل ها را اخلاق امپریالیست ها می دیدند و دشمن انقلاب می دانستند و عقیده داشتند باید از بین برده شوند چونکه به ضرر انقلاب شان می دیدند.

می گویند: در عقب دیگران دویدن انسان را نابینا می سازد، ساکن شو مطالعه کن تحلیل کن تفکر کن راه برو!

 راه یکه روان هستی مربوط خودت باشد

 با فـــــــکرهـای اعلا راه ی ارادت باشـد

 از عـقـب دیـگران دویـدنـت غلــــط است

 بر خـودت بدو که رایــت قـیـــادت باشـد  

      در محفل صلاحیت دار های منطقه که از حزب دموکراتیک خلق بودند، هر کی را شناسایی کرده بودند و بعد از محفل اولین قربان شان مدیر هتل می شد که با فجیع ترین وحشت زنده زیر تراکتور کشته می شد و شهرت اخوانی بودن در اسمش زده می شد، در حالیکه نه از ایده های اخوانی های مصر آگاه یی داشت و نه قاتل ها از تهمت ها اسنادی در دست داشتند و اگر اخوانی هم می بود گناه کار می شد؟

فقط دوره ترور اختناق بود از جانب دولت سر ملت ابر اش را آورده بود تا ظلمت باریش اش را داشته باشد. بدبختی آغاز شده بود مگر مارکسیست ها عواقب آن را نمی دانستند چون که تجربه دولت داری و ملت داری نداشتند، هر عمل شان را درست تصور داشتند و گامی می دیدند در راه سعادت فانتزی شان لازمی می دانستند.

به نوبت که جوهر داران وطن در زندان ها روان می شد هستی ثروت وطن ناپدید می گردید زیرا قشر بورژوای کشور را تشکیل می دادند، اگر در یک ملک بورژوای قوی وجود نداشته باشد اقتصاد چگونه سلامتی را به خود بگیرد؟

چگونه قشر پایانی جامعه صاحب کار شود؟                 

منطق یکه ملت را آباد کن تا دولت آباد شود در عقل مارکسیست ها وجود نداشت، هر چی قاعده های دولت داری بود، هر چی قوانین سیاست بود، هر چی روش های فرهنگ اقتصادی بود، هر چی شیوه های فرهنگ فرهنگداری بود و هر چی داشته های مردم داری بود ضد همه چنین گزیده ها فعالیت داشتند، چون که اتحاد شوروی وقت، پرگرام خود را داشت تا شرط را به مداخله آماده کند.

مارکسیست های بیخبر از هر حقیقت، یک وسیله به مداخله اتحاد شوروی وقت می شدند به ویرانی وطن و نام بدی حزب شان و نام بدی ایده آل شان یک سبب می گردیدند و فقط شرط ها را به مداخله اتحاد شوروی آماده می کردند.

آن چنان بیخبرها بودند هر سخنی که اتحاد شوروی می گفت پذیرش داشتند و منطق تحلیل و تفکیک و کاوش در فرهنگ این گروه وجود نداشت که یک بار مطالعه و  بررسی و تحقیق نموده باید قبول می کردند.

مثال اتحاد شوروی واژه امپریالیست را آخرین مرحله سرمایه داری بر ایشان گفته بود، از بین همه شان یک عقل پیدا نشد حتی لحظه تفکر کند و بداند و به دیگران بگوید: ای هم ایدهآل های من! امپریالیسم عبارت از تشکیل امپراطوری دادن و در معنی وسیع، هر نوع گسترش، توسعه ارضی و سلطه قوی بر ضعیف را در بر می گرد.

یعنی نا آگاه ها مردمان عجیبی بودند که اتحاد شوروی وقت، با همه چنین خصوصیات یک امپریالیست یک دولت بود، ولی ذکا در عقل مارکسیست ها نبود تا می دانستند که وطن را و خود شان را و ملت را با چنین بی خبری ویران نمی کردند.        

طی حاکمیت شان فرد با منطق از این گروه پیدا نشد حتی یک بار فقط یک دفعه در انجام داده های شان تفکر نموده، خطا و اشتباه را انتقاد می کرد.

آری فقط یک شخص بر یک مرتبه باشد پیدا نشد تا انتقاد از انجام داده های شان می کرد با تاسف با این اخلاق وطن را ویران کردند تا رهبری اتحاد شوروی وقت، مجبور شد دستور دیگر داد تا دکتر نجیب الله مصالحه ملی را با هدایت اتحاد شوروی وقت اعلان کند.

هر کی جدا از مفکره مارکسیست ها اندیشه و عقیده داشت بزرگ ترین سبب می شد که به اسم ضد انقلاب مسما شده در قتل برسد. کشور در طی تاریخ خود بر اولین بار رادیکال های تند با مفکره آتشی تندرو را دیده بود چنان تنگ نظر و رادیکال در مفکره های شان بودند تحمل هیچ فکر دیگر را نداشتند.

تا زمان کودتا نظامی مارکسیست های افغانستان، در دنیای اسلام در هیچ کشور اسلامی کدام گروه تندرو با چنین شدت مفکره  رادیکال داشته باشد وجود نداشت، افغانستان سر آغاز چنین گزینش خراب می شد و مارکسیست های افغانستان سبب همه خرابی های تندروها در دنیای اسلام می گردید، بر این که از آغاز روز اول پیروزی کودتا، این دستچین ویرانگر را در نمایش قرار می دادند و هر کی که در عقیده شان نبود دشمن انقلاب معرفی نموده در زندان ها روان می کردند و در کشتار گاه ها به قتل می رساندند و هیچ گاه محکمه وجود نداشت بر این که قربان ها کدام دست آور خطا و گناه نداشتند تنها همنظرشان نبودند و همنظر نبودن بزرگترین گناه بود در افغانستان که از جانب حزب دموکراتیک خلق باید کشته می شد تا این اندازه ظالمی و جهالت فرمان داشت که مارکسیست های افغانستان را در تاریخ گول ها معرفی کرد.

فریفته شدن بر خود منبعی جهالــــت 

بر نمایش عقل بهترین آلــــــــــــــــت

جاهل برخود فریفته عالم پی کارخود

این ســـــــــر حیات را درکش دولـت

 

حصه چهارم

 

چنین فرهنگ تندروی که از طرف مارکسیست ها در صحنه سیاست گذاشته می شد الهام قرار می گرفت تا هر گروه این انتخاب شده ویرانگر را در اولویت سیاست اش قرار بدهد، تا امروز چنین روش ادامه دارد و میلیون ها انسان مسلمان قربان این گزیده خطرناک شده است از برکت مارکسیست های خلقی و پرچمی افغانستان!

پس می گویم اگر بخواهی بزرگ ترین تعجب و حیرت زندگی را بدانی حیات را کوشش کن با چشم عقل دیدن کن!

 هر چه را تو می بینی نما از حقیقت نیست

 عقل حاکم نباشـــــــــــد دیدند واقعیت نیست

 بر دیدن واقعیت چشـــــــــم عقل لازم است

 بـدون چشـم عقـل هر دیـدن سـلامـت نیست

      محفل دعوت با خوشی سپری شد، بر هر کی از نزدیکان مژده داده شد تا بدانند در شب جمعه نامزدی ریس زاده با زلیخا صورت می گیرد و در محفل نامزدی ترتیب ها با نظم خواص تنظیم شد و دعوتیه ها چاپ و توزیع شد و گروه احمد ظاهر قناعت داده شد.

شب نامزدی با احتشام بهترین فرهنگ بالا با اشتراک مختلف از شخصیت های اجتماعی شهر و جامعه ی خانم ریس و جماعت از ایشان آغاز شد.

نامزدها با کف زدن های پرشور حاضرین محفل، در سالن جشن نامزدی تشریف آور شدند و هر کی با هیجان دقت به ریس زاده و زلیخا داشت. زیبا را با بهترین البسه با سادگی و اما شیک مزین کرده بودند، ریس زاده بین شور و هلهله ی مهمانان، مقابل زلیخا زانو زد، هر کی را دقت خود نمود، صدای ساز خاموش شد همه ساکن شدند سالن یک بارگی سکونت اختیار کرد. ریس زاده دست راست معشوقه را بوسیده گفت: شکر گذارم از یزدان بزرگ که چنین فرشته را همسفر من کرد، اعتراف کنم چشمان زیبای آبی تو انعکاس چشمان حور جنت است با توفان و تلاطم ها یک بحر بزرگ است، من در ساحل آن قرار دارم و دنیا را از کرانه ی آن دیدن دارم که حیات این دنیا بر من زیبا شده است، آرزو دارم دایم در داخل چشمان زیبایت باشم، بگذار به حضور حاضرین صدای قلبم را بیان کنم بگویم یگانه سلطانم در همه عمرم تو هستی که قلبم صرف خاطر تو می تپد و اعلان کنم، به زیبایی تو همه الماس های دنیا زیر پایت قربان شود، بگذار هدیه ناچیزم را به گردن زیبای تو سوغات کنم.

یک گردنبند زیبای الماس را در گردن زیبا بسته نمود و از چشمان نگار بوسید که همه یک باره هیاهو انداخته کف زدن ها را شروع نمودند و الماس با جلای زیبایی گل، چشمان حاضرین را خیره کرده بود، همه که در کف زدن ها بودند ساز دو باره شروع شد تعداد از دوستان ریس زاده بین سالن در رقص شروع کردند و یک گروه از خانم ها گردهم آمدند و با صحبت های نیشدار تعجب شان را بیان داشتند که چرا ریس و ریس زاده مقابل جماعت یک خادمه را به این اندازه سویه داده شهرت دادند؟

با تمسخرها تبسم های معنی دار می کردند که بین صحبت شان یکی از آقا ها یک مرد زیرکی بود داخل صحبت شد و رمز تبسم های معنی دار خانم ها را درک کرد و تبسم نموده گفت: فکر می کنم خانم ها از باریکی مسئله آگاه نیستند، همه پرگرام محفل با بررسی همه جانبه ی علمی از طرف ریس ترتیب شده است و یک بار دیگر لیدر بودن اش را نشان داد. آن چی شما تمسخر می کنید پالیسی است می خواهد عروس اش را که شما خادمه می گوید سر جماعت بین خانم ها لیدر بسازد و همه رفتار شان گواه ست عروس شان جایگاه بالا را در بین جماعت پیدا کند که ریس پلان دارد.

یکی از خانم ها با تمسخر پرسید: چگونه میشه یک بی سواد در بین جماعت ما که خانم های وجود دارند بلندترین سویه دانش و تحصیلات خارجی دارند حاکمیت کند؟

آقا لحظه ی مکث نموده می گوید: اگر لیدر شدن تنها به دانش و تحصیلات می بود امروز هر تحصیل کرده در جامعه لیدر می بود، مگر باید بدانیم لیدر شدن ذکا و پرگرام و استراتیژی کار دارد تا با پالیسی دقیق در هدف برسد آیا کسی وجود دارد استعداد و ذکای ریس را نادیده بگیرد؟

پس دیده می شود عروس شان را از روز اول در تربیت گرفتند تا در هدف برسند یعنی منطق یکه طفل از خوردی و زن از روز اول در تربیت فرهنگ خانواده آماده شود ریس این منطق را اجرا دارد. فراموش نکنیم ریس فرزندان اش را نزد جامعه بین جماعت ارزش می دهد و مثل ما نیست که هر خطای جوانان را مصیبت دانسته سر و صدا را هر جا بکشد. می داند دوره جوانی با خطا ها پختگی به خود می گیرد، هر خطای هر جوان اگر که بزرگ ها بزرگ شده باشند یک مرحله آب دیدگی حیات است که تجارب به فردا ثمرات می دهد و لاکن اگر بزرگ ها تنها به سن بزرگ شده باشند ریس هر زمان ریس این جامعه شده می تواند چونکه راز زندگی را می داند.

امروز همه در ریس زاده احترام جدا قایل هستند آیا فرزند کدام ما به اندازه ریس زاده بین جماعت ما نقش بازی دارد؟

یا بگوید ریس زاده کدام تحصیل فوق العاده را دارد؟

در حالیکه بسیاری از فرزندان ما بلندترین تحصیلات را دارند، ولی هر سخن ریس زاده را هر کی ارزش داده حرمت می بخشد همه این هنر ریس است که می تواند همه ما را در تاثیرات خود بگیرد و با خلاقیت کامیاب است.

 تنها تحصیل به معنـــــــــــــی علم نیست

 اگرادراک نباشد دست داشته سلیم نیست

 در هنــــــــــگام تحصیل ادراک فهم مهم

 چونکه سیستم ازبر هـدایـت تعلیـم نیست       

      پس می گویم اگر در حیات کدام هدف نداشته باشیم مانند برگ خشک درخت هستیم آب روان که زیر درخت جریان دارد درخت قربان می دهد تا آب دور کند. 

 بدون هـــــــدف ذوق حیات ندارد

 کویر خشـــــــک، آب نبات ندارد

 آماج پرنده که می پرد و می پرد

 هنر بالش شــــــــرط اثبات نـدارد

      محفل شیرینی خوری با احتشام اعلا با فرهنگ بالا پایان یافت و سر از همان شب دو دلداده بیشتر حریت پیدا کردند تا با همدیگر کیف دوره زیبای نامزدی را بگیرند.

مدتی میدان های میتینگ های مارکسیست ها به دلداده ها محل گرفتن کیف نامزدی می شد، از این روکه هر میتینگ مارکسیست ها جز صحنه های کمدی چیزی نبود تنها جایگاه تفریح بود به جوانان!

یکی از ابتکارهای مارکسیست ها دایر ساختن میتینگ ها و جلسات بی محتوا از هیچ ارزش بود، جز زیان وقت چیزی دیگر نبود، نه خودشان و نه ملت از میتینگ ها و جلسات کدام عواید نداشتند، زیرا با دستورات فقط شکل اجرا می شد نه هدفی بود که فکرها را روشن می کرد نه استراتژی بود به کس خدمت می کرد، تنها ضایع زمان و ضرر اقتصاد کشور بود.

مارکسیست ها بزرگترین خطایکه کرده بودند کادر دولتی را با همه تجارب شان که با عرق ریزی سال های دراز از باریکی های دولت داری آگاه یی پیدا کرده بودند یک باره از دوایر دولتی دور ساختند و در عوض از تشکیلات حزب شان که نه تجارب داشتند و نه علمیت داشتند و حتی شهر شان را درست ندیده بودند و حتی درست سواد نداشتند در پست های بلند دولتی آورده بودند.

در یک جامعه زمانی دولت مقتدر شده می تواند اگر ملت آباد باشد و اما هر فعالیت یکه داشتند در ویرانی اقتصاد ملت نقش داشت. میتینگ ها ضربه ی قوی در پیکر اقتصاد بود، از تاثیرات سیاست خطا رکود بازارگانی در مارکت های افغانستان نمایان بود، دیفلاسیون کشور را در پنجه ی خود گرفته بود، یعنی داد و ستد سقوط کرده بود، درآمد ملی پایان آمده بود و نرخ بیکاری بلند رفته بود و کمبود پول خارجی آشکار شده بود که در شرط های دیفلاسیون، انفلاسیون جبری روی کار می آمد، یعنی از یک طرف داد و ستد ضعیف شده بود از جانب دیگر پول خارجی کم نما شده بود که نرخ بعضی متاع بلند رفته بود. یعنی همه قاعده اقتصاد پاشیده می شد و سیر دوامی به این حال پیدا می کرد و ملت را در تنگنای مشکلات اقتصادی دچار می کرد.

مارکسیست ها منطق تحلیل و بررسی را نداشتند تا جهیدن در دانستن عواقب آینده می داشتند تا می دانستند حاکمیت شان را در فرودگاه بدبختی چنین سیاست های خطا می برد.

مگر در نشه ی پیروزی نظامی بودند که با سلاح حاکمیت را بدست گرفته بودند، ولی بیخبر بودند اداره ی ملت با سلاح ممکن نیست رهبری شود، آنچه لازمی است آباد ساختن ملک جهت خواست و آرزوی ملت است.

از تجارب آن دوره می گویم شخصیت های دولتی را هیچ گاه قدرت و امکانات بزرگ ساخته نمی تواند، یگانه معجزه تنها خدمت است!

 قدرت و امکانات سبب بر بزرگی نیست

 نجابت نباشد شخصیت پختگــــــی نیست

 دریچه ی خدمت که شهرت با گلـــستان

 بی اصـالت خـدمت نام رخشندگی نیست   

      یکی از روزها که میتینگ بار دیگر دایر می شد و ملت را با زور و فشار روانه ی میتینگ می کردند، دو جوان دو آتشه سرخ انقلابی در شرکت ریس آمدند و از نبودن شعار انقلابی سر دفتر شرکت سوالاتی کردند، ریس چی اندازه دلیل گفت بی دوا بود با میانجی دیگران ریس وعده داد حتمی امروز بالای دفتر شعار انقلابی را با خط سرخ نوشته می کند و با هدایت دو جوان انقلابی، ریس زاده مجبور می شد در میتینگ شان اشتراک می کرد.

یکی از کمدی های دوره مارکسیست ها، هر مارکت و هر شرکت و هر مغازه حتی هر دکان بقالی در بالای دروازه ها شعار های انقلابی باید می داشت، یعنی یا غرب توهین می شد و یا اتحاد شوروی و یا کارل مارکس و لنین تعریف و توصیف می گردید، مثل یکه مزاح گر یک بذله گو با ملت شوخی کرده باشد.             

دو جوان که از اسم حزب شان صحبت داشتند جوانان احساساتی بودند، بگذار علمیت سوی ایده های شان نداشتند، درست سواد نداشتند و اما می توانستند بخش از ملت را تکان بدهند.

ولی در راس رهبری شان، عقل، منطق را باخته بود، چون که چگونه می شد با چنین جوانان احساساتی سیاست رونق می گرفت؟

چگونه می شد ملت از پالیسی شان حمایت می کرد؟

ذکا و منطق در درک مسائل نبود که هر فعالیت شان گامی بود سوی انارشی بردن مملکت تا جنگ های داخلی!

سبب اینکه عدالت رفته بود، عقل گریخته بود، تنها احساسات کور حاکم شده بود و ضربه ی بود در پیکر سعادت ملت!

ریس زاده موقع را فرصت دیده تا از فرست چشمان محبوبه لذتی بگیرد و در میتینگ مارکسیست ها جشن دوره نامزدی را دایر کند، با عجله تلفنی کرد به معشوقه تا با البسه مناسب آراسته شده باشد که در بهانه ی میتینگ جشن خوشی شان را دایر کنند.

در منزل که رسید محبوبه با لباس زیبا منتظر سرداراش در اطاق شان بود، ریس زاده از مادر زلیخا دریافت که حور جنتی ش منتظر است، در منزل دوم نزد بهاراش آمد دید که گلی شده اطراف را گلستان ساخته است، بدون سخن زدن در بغل گرفت بوسید گفت:

      روئیـده گل زیبا گلـــستان کـرده مـن را

      در کویر خشک من بستان کرده من را

      عزیزم داخل اطاق شدم تابانی نور را دیدم هیچگاه اطاق چنین اشراقی نداشت که با بودن تو چراغان شده!       

      تابیده نور آبتاب تابانــــی هست با تاب

      طالع این بخت من طلوع از این آفتاب

      جانم عزیزم ! نشه گی من از راف عشق است با نوشین دیدار تو سلاف بر من میشه، تا با صهبا این عشق، شراب را پی در پی بنوشم که از خمر چشمان تو باده را نوشیده خود را بین پارچ می غرق شده می دانم.

او زمان، در گلستان سفر دارم بوی نارین گل شقایق از تارک های گیسوی تو دماغم را اسیر می گیرد، مثل موم نرم می شوم تا بر تو آغوشی را بسازم مثل زنبور عسل کاشانه ات باشد که شهد تولید کنی.

      بریز باده لب را بر لب خشک حالم

      تاثیـرات بـاده را تـو ببین از جمـالم

      زلیخا زلفان زیبای خود را تکان داده ناز زیبا به سردار قلب خود نموده گفت: آیا در رویا هستم؟

از تولدم تا آغوش ات تنها خادمه بودنم را می دانستم، چی معجزه که امروز در مقامی قرار دارم سردار من با التفات ها سروده های می سراید و من را در مقام سلطانی رسانده است.

قلب شان را تسخیر نموده بر ایشان گل بستان شان شدم، خوشحال ام در رویا هستم، هرگز بیدار نباشم همیشه با این رویا در خواب باشم.                                             

محبوب زلفان محبوبه را بوی کرد و در صورت اش پاشان کرد که مثل شلاله آب مایل بر زمین بود و گونه ی ریس زاده کمی به پایانی گیسوها قرار داشت که بوی دل انگیز نگار مست کرده بود، چشمان را به چشمان آبی زیبا دوخت گفت:  

      مسـتم از موهایت که دل شده مایل

      شـــــلاله بر زمین که عشق تاویل    

      با مستی گویم من هر تار موی تو

      زیبا و دلربا که دل شــــــده تمایل

      از چشمان نگار بوسید گفت: میمنت ام بین چشمان توست که مسرتم کرده است. من را که می شناسی شبیه به هیچکس نیستم که عشق تو من را جدا آفریده است، مهربان با صبور اما بهانه گیر هستم، زیرا هر لحظه تشنه تر میشم در این عشق!

بهانه های من است در گرمی عشق تو شیرین زبانی کنم تا باعث مهربانی تو شود. مایه آفریده شده یی من نارین گرم عشق توست که چنین هستم.

بگذار دایم چنین باشم بسته به هر تارک موی تو در محوطه عشق تو ای زیبای من!

      گفتم که بوی زلفت گمـراه عالمم کرد 

      با عبیرش مست کرد زیر چترهوایش

      ریس زاده چشمان را پنهان کرد عمیق بوی کرد گفت: چی بوی دل انگیز؟

یزدان که تو را می آفرید آیا حواسش افتیده بر آرزوهای من بود که تو شدی آرزوهای من؟                                 

همه داستان های دنیا را با زبانت بگو که مست باشم.    

تمام عاشقانه های دنیا را تکراری بگو که دیوانه ات باشم.    

هر چه از زبان تو براید زیباست بر من.

بگذار، با تمام وجودم صدایت را دایما در آغوش بگیرم.

      در عالـــــــم زاهــــدی من که بت پرست شـدم

      او نقــــش نقـــاش بــود مــن باده پــرست شـدم

      چــــی زیبـــا آفریــــده خورشیـــد این دلــــم را

      او نور خورشیدی هست من آفتاب پرست شدم

      زلیخا خود را به دستان ریس زاده انداخت محبوب با آهستگی خورشید اش را سر بستر آورد، آفتاب با سکونت دراز کشید، زلفان، گونه ی آبتاب را پوشانده بود، دلداده گیسوها را از صورت کنار زد گفت: بگذار این زیبایی را مال خودم صدا زنم، تو هم صدا زنی بگویی مال خودم!                           

تا فراموش کنم که نامم چیست؟

بدانم فقط مال تو بودن را و بس!

بوی جان تو آبادم کند، خنده هایت صدای شادی من باشد خوشی رخسارت غمم را بشکند.

      تا بــــوی جــان تــوســـت در آبـــادی من

      هر خنده ی لب توست صدای خوشی من   

      عیــــد رخســـار تـو نمـا که بر من میشه 

      زنجیر غم می شــکند از حــال شادی من              

      جمال تو ذهنم را در گیر خودش کرده است، نمی توانم مفهومی پیدا کنم در شعر هایم.

اگر سادگی در شعر هایم است حق بده که احسن تو عقلم را ربوده است، چگونه سخن دیگر پیدا کنم عوض دوستت دارم؟

      عقلــــــــــــم را ربوده احسـن پر جمال

      بهـــارانــم ســـــــاخته احــوال با حــال  

      او تاثیرات احـوال ساده است کلام مـن 

      صاف و ساده میگویم عزیز او وصال   

      هر شب شاعر تو شده غزل باران می کنم، بهانه می شوی غزل شوم ببارم در هر ذره جان تو. بگو قدرت عشق نیست چیست؟ 

      من که غـزل ســـرایم تاثیرات یار

      ساحر سحر او سینه ی نـــــــــگار  

      جوهر احسن یار که سینه پرغزل

      مــــی سرایم از سینه غزل به انار

      آرزو دارم هر شب خوابیدنت را تماشا کنم، تو در خواب ببینی در گردت پروانه ی را، بتپد و بسراید از طی دل شعر عشقی را، آرام بگیری تصور کنی سعادت را در بین دستان من اگر خواب هستی یا بیدار عزیز من!                           

تا سحر شعر هایم گردنبندی شود در سعادت تو با هوای نرم ملایم که از پنجره در رخ تو بزند گل زیبای من!                

من زلفان تو را ماساژ داده بوی کنم از سر شب تا سحر با بیداریم هر شب ای نارین شقایق من!

آرزو دارم هر شب خوابیدنت را تماشا کنم هر شب و هر شب ای نگار من!

      شب تا ســـحر بیداری بشینم به رخ تو

      بـبـیـنــم روی تـو را او زهــره رخ تو        

      بگویم از طی دل زر و جـواهر و لعل  

      یاقـوت او روی تو او سیمای سرخ تو

      ریس زاده با سکونت، یار خود را بغل گرفته بود، دروازه ی اطاق با آهستگی تک، تک شد پرسید خیریت است؟

مادر زلیخا با نرمی گفت: دروازه های موتر باز مانده شده است بسته کنم؟

ریس زاده جواب داد: نخیر می برایم. 

ریس زاده دست محبوبه را گرفته از اطاق بیرون می شدند والده صاحب را در راهرو دهلیز دیدند با چهره ی انفعال مگر دردناک رمزی را با سیما مصور می کرد پرسید: آی ،آی کجا؟

ریس زاده از حوادث اخیر روز از دفتر معلومات داده مجبور بودن شان را از جبر روزگار مارکسیست ها بیان داشت، بدین خاطر می روند تا کدام بهانه پیدا نشود ضرر به خانواده نیاید.

عجیب زمانی بود مثل یکه ملت را در مضحکه گرفته باشند تا از استهزا کردن ها لذتی بگیرند و اما پایه های دولت داری شان را ضربه می زدند و از تاریخ معاصر شان کمدی تراژدی طنزها را به نسل های آینده میراث می گذاشتند، تا پندی می شد در نسل های آینده، ولی از این رسالت هم خبری نداشتند.

اگر کرده های شان را رسالت طنزهای عبرت دهنده به اولادها بدانیم گروه ی بودند حتی معنی گفتار و عمل کرده های شان را درست نمی دانستند، فقط مسخره ها بودند آمده بودند تا دو باره می رفتند.

دلداده ها سوار موتر شده در محل میتینگ رفتند، جاده میوند با تکه های سرخ و با شعارهای عجیب غرب مزین شده بود، مثل یکه خون پاک ملت از مدافع وطن مقابل تجاوزگرها جاده را سرخ کرده باشد، مگر پیامی بود آغاز جنگ های داخلی را مژده می داد با ریختن خون ملت!

سبب اینکه شعارهای شان نفرت تنفر و دشمنی را بیان می کرد چی منفعت بر شان داشت؟

منطق وجود نداشت تا جهیدن در سوی می کردند معنی و مفهوم عمل کرده های شان را می دانستند، تنها دو آتشه ها بودند و به گفته خودشان سرخ انقلابی بودند.

ولی با احساسات کور افتیده بین قرابه از شراب ذهنیت تنگ و تاریک و سخت تندرو رادیکالی بودند از تاثیرات پیروزی کودتا نظامی شان نشه و مست گردیده بودند، نه ارزش به ملت داشتند و نه ادراک از ذکای ملت داری و دولت داری را...!

فقط عبرت ها بودند و تعجب آور مردمان بودند که مثل رمه گوسفند با همه رهبران شان از طرف گرگان خارجی اداره می شدند و از برکت سیستم تدریسی ازبر کشور در مسیریکه روان بودند ظالم و اما مثل گوسفندها بی خبر از بودن گرگ های خارجی بودند.

چیزی از پلان گرگان خارجی خبری نداشتند در سمت یکه هدایت می شدند در حرکت بودند، چی اندازه بر طعمه ی گرگان نزدیک می شدند رقصیده خوشی داشتند و افتخار می کردند در طعمه شدن بر گرگان خارجی مثل یکه:   

      بین رمه ی گوسفند چند گرگ پا پا شـد

      در تـقـسیم آب شان، گرگان، آب پا شـد 

      از میرآبــی گرگان سر تـا پـا شــد رمه    

      ایستاد و طعمه شده تا آخر چهار پا شد

      ریس زاده موتر را در محل دورتر استاد نمود، دست یار را گرفت، دلداده ها دستان همدیگر را گرفته داخل میتینگ شدند، تجمع بزرگ از مردم، از سینما پامیر سوی پارک حضوری روان بود، کف زدن ها بود و شعارهای مرده باد غرب، مرگ بر امریکا، نابود باد فئودالیسم، لعنت به سرمای داری، جاویدان باد همبستگی کارگران، پاینده باد زحمت کشان، همیشه باد دوستی اتحاد شوروی و حزب دموکراتیک خلق افغانستان، ما سربازان مارکس و لنین هستیم و هورا ها را سر زده با کف زدن ها روان بودند.

مگر کس نمی دانست همه زحمت و مصارف چی دردی را دوا می کرد؟

چی رنجی را مداوا می کرد؟

چی منطق اصولی داشت؟

همه شرکت ها بسته شده بود، بسیاری دکان ها قفل زده شده بود، دوایر دولتی خالی شده بود، مکاتب به میتینگ سوق داده شده بود، فقط مسخره گی بود یک رقص مضحک شده ها در تاریخ!

هر چی شعار می دادند بر عکس آن را عمل می کردند، از کارگران و دهقانان در گفتار مدافع بودند مگر شدیدترین ضربه را این قشر بی دفاع می دید که بخش بزرگ این قشر مجبور می شد یا در کوه ها بالا شوند و جنگ را آغاز کنند و یا فرار وطن شوند و در ظلم مهاجرت آشنا شوند.

ضد فئودال ها و سرمایه دارها شعارها می دادند مگر پشت پرده باز هم همدست با قشر امکان دار جامعه بودند، چون که مصارف الکل و معیشت زندگی شان را از تحفه ها بدست می آوردند و فرهنگ تحفه گیری را در کلتور ملت مروج می ساختند تا به رشوه گیری علنی مبدل می شد و بعدها کرسی های دولت خرید فروش می گردید، در کرسی رسیده ها از برکت رشوه و اختلاس ثروت بدست می آوردند از برکت ایده های انقلابی مارکسیست ها در افغانستان میراث می شد.

از دوستی اتحاد شوروی سخن می زدند مگر اتحاد شوروی خبر نداشت از مردمان احساساتی بدون درک دینامیک های داخلی کشور چیزی ساخته نیست، بدین خاطر سبب نابودی کل اتحاد شوروی می شدند چون که دوستان بودند مگر فاقد تجربه بودند.

روس ها بعد از فروپاشی اتحادشوروی یک یک حقیقت ها را افشا می کردند و ندامت نموده با حیرت سخن می زدند.

هر چی کردند خرابی کردند مثل یکه در ویران کردن تحصیل کرده باشند و همه ذکای شان را در تخریبات وطن مطوف داشته باشند به اندازه خراب کردند هر دشمن با هر تلاش موفق این قدر خرابی شده نمی توانست.

اما همه خراب کاری ها یک طرف شد، بزرگ ترین خطای شان، جوهر معنوی ملت را ویران کردند.

یعنی در یک ملت اگر جان ها داده میشه، عوض ش تولد ها میشه، اگر در یک ملت مادیات از بین برده میشه، دو باره مهیا میشه، ولی اگر معنویت ضربه ببیند ترمیم آن کار ساده نیست به سال های دراز ضرورت دارد و هر لحظه از دست دادن معنویت یک باخت است برای ملت.

یعنی مارکسیست ها اخلاق را ضربه زدند و پایمال نمودند بالاخره در کیفر چنین خطا به غرب محتاج می شدند سر را خم نموده  می گفتند صد دشنام تان زدیم آمدیم که نان تان را بخوریم.

      صد دشنام و حقارت در اســم شـما زدیم

      کشور را ویران کرده باده بی پیما زدیم

      سر را به خـجل دادیـم آمدیـم نــزد شــما     

      هــــــــمه انسانیت را در عقل خطا زدیم         

      ویرانی ها که می شد یک حقیقت بشر را جامعه افغانستان در تاریخ درس می داد، از این روکه همه خرابی به امید آبادی ها و به امید سعادت ها و به امید زندگی نوین اجرا شد.

آری چنین شد چون که مارکسیست ها با پلان و با دشمنی چنین ویرانی را نکردند، زیرا ایشان عقیده داشتند و باور داشتند از این شیوه فعالیت، یک زندگانی مرفه را در کشور بیآورند.

بلی به مقصد همه هدف شان، رغبت شان از چنین طرز و روش در تلاش رسیدن به سعادت و خوشبختی ملت و انکشاف کشور بود.

اگر انسان را بدون محکمه می کشتند اگر ملک را بدون تفکر ویران می کردند در عقب همه فعالیت شان آرزوهای شان پنهان بود و همه اشتیاق شان سعادت کشور بود و آرامی ملت بود.

آری کس تعجب نکند حقیقت چنین بود و خواست های شان کاملآ انسانی بود، پس چرا ویرانی شد؟

درس یکه تاریخ کوتاه افغانستان در تاریخ دراز بشریت داده است ملت یکه فرهنگ ادراک از مسایل را نداشته باشد، فهم از حقیقت ها را نداشته باشد، کلتور کاوش و بررسی و تفکیک و تجسس را نداشته باشد و تحلیل از شرط های زندگی بشر همان عصر را نداشته باشد و راه بیرون رفت از مشکلات را ندانسته باشد و پلان و پرگرام آلترناتیو عوض سیستم کهنه دولت داری در عقل ملت موجود نباشد و پلان و پرگرام به خواست عصر برابر نباشد، اگر با احساسات و با مفکره رادیکالی خشک اقدام شود، هر چه مردمان مظلوم هم باشند هر چی توقع ها انسانی هم باشد هر چه اشتیاق آبادی و شکوفانی وطن را در عقل شان داشته باشند، هر حرکت شان از جانب بعضی قدرت ها در سرقت می رود.

عوض پلان های شان، پرگرام های دیگران از طریق خودشان تطبیق می گردد.

بالاخره در دست دیگران فقط رقاصه ها می گردند.

یک مدت بعد، همه از کردار ندامت نموده در فلاکت غرق می شوند، ما ملت افغانستان به گروه ها تبدیل شده بعد از اقتدار مارکسیست ها چنین شدیم.

پس می گویم به درک حقیقت های دنیا، چند تفکر با منطق کفایت نمی کند، تکرار تکرار تفکر کردن و کاوش و بررسی کردن شرط است!

 عقل و چشم را باز کن بر دیدن حقیقت

 پشت ایده آل برو با عقلت در هر وقت 

 در عـقب دیگران دویدنت غلــــــــــــط 

 نابینایت می سازد این غلــط و حماقت

      محل میتینگ های مارکسیست ها مانند فستیوال ها بود، کف زدن ها شعارها و در اخیر موسیقی بود و فقط صحنه کمدی تراژدی تئاتر موزیکال بود و اما در ختم آن کس مفهوم میتینگ را نمی دانست حتی خود مارکسیست ها!        

ریس زاده و زلیخا بین تجمع مردم که همه بدون شک با فشار آورده شده بودند نقش شان را ایفا می کردند یعنی مجبور بودند هر شعار را تعقیب کنند و کف زنی کنند.

به دلداده ها دلچسب بود از این روکه آن ها دنیای دیگری داشتند میتینگ بهانه بود لذت گیری دوره نامزدی شان بود.

میتینگ بالاخره در مرکز یعنی پارک حضوری رسیده بود بین پارک، آزادی وجود داشت هر کی هر جا یا ایستاد شود و یا بنشیند حریت داشت، محبوب دست محبوبه را گرفته زیر سایه درخت رفت و از محبوبه پرسید: دانستی که میتینگ چی است؟

گل خندید مرده باد و زنده باد است دیگر چی است؟

یار خندیده گفت: برداشت شان از دولت داری چنین است و اما رهبری یک شرکت آنقدر مشکل است تجارب و ذکای بلند کار دارد، اگر رهبری یک شرکت با عیار هر ذکا برابر می شد امروز همه ملت صاحب شرکت تجارتی می بودند و این مردمان احساساتی در عقب تبلیغات خارجی ها نمی رفتند، وقتی اداره یک شرکت به این اندازه مشکل باشد دولت داری صد برابر دشوار است، مگر دیده می شود غرق فانتزی های شان هستند و در تلاش عملی ساختن اتوپیای شان هستند اتوپیایکه از بیرون مرز در عقل این مردمان داده شده است نه به حقیقت های وطن مطابق است و نه بررسی و تحلیل و ارزیابی در راه که روان اند دارند.

اگر اتوپیای در ذهن ملت خطور کند و از جوهر ملت نشو شده باشد و حقیقت های وطن را در بهراش داشته باشد تبدیل به فانتزی می گردد عقل ها را مطوف داشته سبب رشد و تکامل ایده ها، سوی یک زندگی نوین شده می تواند، به شرط یکه از تجارب دنیا استفاده شود مگر وطنی باشد.

هر ملت جوهر خود را دارد و هر زمان جوهر کشف شده نمی باشد و باید تلاش شود جوهر کشف شود تا با جلا اش سعادت را تبلور سازد، پس چیزیکه به تکامل لازم است جوهر بطن ملت را بیرون کشیدن است تا معنویت رشد نماید تا مادیات جهت سعادت ملت به وجود بیاید.

حقیقت بود از میتینگ مارکسیست ها کسی مفهوم گرفته نمی توانست، حتی خود مارکسیست ها از چه بودن این روش معلومات نداشتند، زیرا از مرکز، مرکز به دستور سازمان جاسوسی اتحادشوروی فعالیت داشت، پرگرام و مواد میتینگ را از سازمان استخبارات اتحادشوروی می گرفت و با دستور مرکز دیگران اجرا می کردند، از این که هدف و یا پرگرام از بین توده های خلق منشا نمی گرفت، موادیکه بر سخن رانی های میتینگ انتخاب می شد و شعارهای که در میتینگ استفاده می گردید بر نفع پلان های اتحادشوروی بود، لاکن پرچمی ها و خلقی ها صرف نقش بازی شان را اجرا می کردند، بدین خاطر مارکسیست ها حتی چند جمله منطق یکه میتینگ شان را معرفی بسازند نداشتند بدین اساس کمدی تراژدی یک بخت خراب ملت افغانستان بود.

ریس زاده که صحبت از روح او لحظه می کرد میتینگ مارکسیست ها در ذهن وی افکنده بود به چشمان زیبای آبی عمیق دیدن کرد گفت: جانم به خوردن و یا نوشیدن میل دارد؟

شقایق جواب داد: اگر آبی باشد بهتر است تشنگی ام را رفع کنم کفایت می کند و در شانه ات تکیه نموده بوی ات را بوئیده به این جشنواره عبرت دیدن کنم که خاطرات بدی نیست.

دلداده با دلربا در جاده میوند در دکان شربت فروشی رفتند با سپارش ها شربت نوشیده دو باره در محل میتینگ آمدند و از مسافت دورتر ایستاد شدند، گل با تمایل به شانه عزیز خود تکیه داده بود دلباخته به آهستگی به دلربا گفت:

      چی زیبا بوی توست میوزد از جان تو

     غرق نشـه ام ســاخته عطر گلــستان تو

     چنین گفت عمیق شقایق را بوی کرد گفت: تو تنها درخت زندگیم هستی همه غم هایم را به تو می بندم.

هر غمم با عشق زیبای تو محو می شود بگذار دایما چنین باشد، به چشمان زیبای زلیخا دید گفت:

      شاخه گلــــی زیبایی او انـدام زلیخا

      عــــطرپاش و بوی گل پدرام زلیخا

      من بنده ی عشق بر عشــــق زلیخا

      او باده ی عشـــــــــق محتشم زلیخا

      گل شببو بیشتر به شانه یار تکیه داده گفت: ادامه باشد هر لطف و التفات ریس زاده، گل های در خواب رفته ی من را غنچه می سازد. ریس زاده به التماس نگار لطف کرد.

      خوشحالی ام ز خویت از مهر روی رویت

      مشک عنبر بـــــویــت هـر بار و بار دیگر                         

      او لحظه ی نخست که چشمان آبی تو من را از من ربوده بود، تعجب کرده بودم که چیست این قوت یکه یک باره اسیرم ساخت؟

آیا عشق؟

رفتم نزد کوه تا بدانم عشق چیست؟

پرسیدم از کوه، لرزید با همه حشمت اش.

با حیرت در سما دیدم پرسیدم از ابر بگو تو عشق چیست؟

لرزان خود را صدا زد با غرش وحشتناک خود، بارید تا که توانست.                                                        

رو گشتم سوی باد پرسیدم از باد ای تو بگو عشق چیست؟

وزید هر سو گفت: قدرت عشق است وزیدن است.

پروانه ی را دیدم در تلاش بود در تلاش، پرسیدم این حال چیست؟                                              نالید پروانه گفت: عشق است که حالم این است.

با حیرت رفتم آن سوی گل بدانم از گل که چیست این راز عشق؟                                                              پرپر زد و پرپر زد، گفت: ببین لرزه ی من را که ساخته عشق من را چنین.

با تعجب پرسیدم از خود از چشمان خود از تپش قلب خود، اشک ریخت چشمان من تپید بیشتر قلب من گفتند بر من عشق دیوانگی ست.

      اگر پرپر گل

      یا تپش پروانه

      یا صدای آسمان

      یا که گریان ابر

      همه قوت عشق که

      حقیقت این چنین

      رفتم در نزد کوه

      پرسیدم من از کوه

      لرزید او محتشم

      گفت که این عشق است

      این همه از عشق است

      من دیدم من اشک خود

      قطره های اشک خود

      می تپید قلب من

      با اشک آزاد من

      پرسیدم من از هر دو

      بگوید که عشق چیست؟

      قطره های اشک ریخت

      لرزید این قلب من

      گفتند دیوانگی ست

      گفتند دیوانگی ست

      همه تندتر راه می روند در حیات، تنها منم به چشمان زیبای آبی تو دیده ایستادم، اگر تا قیامت چشمانت نزدم باشد بدون خسته شدن ایستاد میشم به تماشای چشمان آبی تو...

      همه عالـم ره گشتـم دلداده من نشدم

      تو را که من دیدم دیوانه ی تو شدم                                            

      بین همه این جمعیت بغل از تو دلم می خواهد عوض تلاقی نگاه ها...

صدای زنی از اسم من، بندازی در بغل نه چندان کم به دقایق دراز.

تنگ بسازی نفسم را که از فشار بغل به بغل با فشار زیاد طولانی تر از هوسم، آنقدر فشاری باشد نفسم را در نفست پیدا کرده نتوانم نفست را در نفسم.

کمی عقب ببری سر را با چشمان زیبای آبی خیره شوی در رخ من بی اختیار و یک لب کشدار لطف کنی همین حالا عزیزم که آرزوی دیدارت دایم است در دل من.

      مـهوش روی تـــو آرزوی دل مــن

      صد سال بینمت قطره ی آرزوست                              

      چی زیباست نزد صورتم نفس می کشی، هر نفس کشیدن تو رنگ های حیات را بیان دارد، مثل بوستان با رنگارنگ گل ها! رنگ زیبای آبی چشمان تو یک باره که من را زد او لحظه به خود گفتم چقدر خوب می شد نزد صورتم نفس بکشد.

هر لحظه بگذار ببوسمت، اگر بهانه گیری کنی بهانه ی من را بگیر، هر لحظه به بوییدن بوی تو سبب ها پیدا می کنم تا بدانی عاشق تو بهانه های زیاد دارد تا بوی تو را داشته باشد چونکه من در بوی تو غسل می کنم.

      من که غـرق بین شراب با شرابت نشه ام

      غسـلم با بــوی توست از این بابـت نشه ام

      زلیخا تشکری کرد گفت: می گردیم اگر خسته شدیم ریس زاده ی من دو باره به من با سخنان عاشقانه قوت دل بخشد. 

دلداده ها گردش منطقه کردند، دورادور محل میتینگ را قدم زدند، رنگارنگ نوشته ها را در تکه های سرخ با شعارهای شکفت آور مزین بود دیدن کردند.

تا پایانی میتینگ در محل بودند و تنها راز یکه از میتینگ دریافتند تحول جدیدی بود شب رادیو اخبار آن را به ملت می رساند. از این روکه استخبارات اتحاد شوروی وقت پلان جدید اش را عملی ساخته بود و در جان مارکسیست های ما با لباس ابریشمی زده بود تا که بیدار می شدند و درک می کردند زمان طولانی لازم بود.

اتحاد شوروی از بین مارکسیست ها گروه ی پرچمی حزب دموکراتیک خلق را با رهبری ببرک کارمل جدا ساخته بود و با یک توطئه رهبران شان را از کشور بیرون می کرد و در سفارت ها وظیفه دار می ساخت تا در پلان های بعدی ایشان را استعمال نماید.

گروه باقی مانده را تحریک بخشیده ترور و اختناق دولتی را از سر آن ها سازمان ده یی می کرد تا ملت کوبیده می شد و نفرت و تنفر ملت به حکومت پیدا می گردید و بحران اقتصادی اوج می گرفت و درز های جدید بین حکومت به میان می آمد و همه شرط ها را به مداخله آماده کرده آقای ببرک کارمل را به مثابه نجات دهنده دو باره به ملت افغانستان پیش کش می کرد.

با این توطئه قطعات عسکری اش را داخل افغانستان می نمود تا فشار می شد به پاکستان تا پاکستان مجبور می گردید با همسایه جدیدش سازش کند و مناسبات حسنه را بین طرف ها ایجاد نماید. با این پلان یک خط تجارتی جدید را با همکاری هندوستان در بحر هند به وجود می آورد.

اما پلان ها در بلندی های کوه ی هندوکش زیر برف یخ می زد و دنیا تغییر پیدا می کرد. 

      قصد هدف داشته باشی تا کنی اجرای آن

      اگر راه را ندانـی پـــلان مـیـشه نــاتــوان    

      عاشقان در پایانی میتینگ روانه خانه شدند، در اطاق شان رفتند از زله و ماندگی دراز کشیدند نیمه خواب نیمه بیدار لحظه ها را سپری کردند.

یار به آهستگی به گوش دلدار گفت: نگارم آمده شود امشب اولین سفر ما بین طغیان های زیبا با تلاطم از خوشی و سروری زیر نیمه ابر نیمه خورشید که باران ظریف بهاری را از سر ما بارش داشته باشد، جان ما که از برکت و لذت بارندگی نیمه تر و نیمه خشک باشد، پیک خوشی صهبای عشق در لبان مان باشد، خمر نشه ده از عشق را پی پیمانه نوشیده مست نشه باشیم، من بلبل، تو گل بین همه این فانتزی حیات زیبای حقیقت ما با هم نزدیکی نموده کشتی عشق را در ساحلی برسانیم تا از بین تلاطم آب بحر زیبا، با نشه گی قشنگ در هدف برسیم.                          

گل هدف را ندانست پرسید: یعنی چی؟ دلداده گفت:

      بلبل شوق به گل دارد تا بوئید بوی گل را

      از سـر شــب تـا ســحر بســـازد بــزم آرا

      نمـانـده صبر و طــاقـت  بپذیر ای شرافت

      پـیـونـد دایـمـــی را شــب تـا ســحر دلارا

      زیبا با شوخی دست راست اش را بالای روی یار گذاشت گفت یا کدام امر دیگر؟

دلباخته از کف دست گلی نارین بوسیده گفت:

      توکه سلطانم هستی من بند و یک غلام ام

      تشنه ام به مهر تـو بی تو کـی من آرام ام؟  

      از او مهر سلطانـی لطف کن مهر خود را

      تا به ســــــحر از مهرت ببویان که رام ام

      شقایق خندید گفت: هرگز! تا شب عروسی شگون بد خواهد بود، دلداده زلفان نگار را بوئیده گفت:

      نکاحی ما بسته شـد ما گل های آزادیـم

      بین گلستان مـا در تـلاش ارشــــــادیــم

      راهبر این راه ی ما نفس آزادی ماست

      حریــت را مـا داریـــم فرشتگان شادیم

 

حصه پنجم

 

      لاله تارک های گیسوی اش را روی فریفته دل زده گفت: وه ،وه دل ریس زاده ی من، چی دیگر طلب دارد؟           

اسیر شده جواب داد:

      بگـذار ببوسـمـت با دعـا و هوس ها

      نیایش از خداونـد بخـواهیــم گل بـها

      حاصل وصال ما یک گل زیبا شود

      غنچه شده بخنـدد سـوی ما گل زیبا

      شقایق خندید گفت: اسم گل را چی خواهی گذاشت؟ دلباخته با تارک های گیسوی زیبا بازی می کرد جواب داد:

      تابانـی شود خانه از نور چراغ گل

      بتابد سعادت ها از بهر آن خوشگل

      بگویم مراد مـن ای زاده ی اصلان

      مراد اسمش شود شاه شود او شاگل

      نگار با تبسم زیبا گفت: اسم قشنگی، ریس زاده ی من چی زمان در دل افکنده اند؟

مجذوب لول خورد با موهای محبوبه روی اش را پیچاند دلربا نزدیکتر شد محبوب بوسید گفت:

      آنــگه کـه زده شــدم با چشــم آبـــی تو

      مراد به دل زنده شد من شدم تابعی تو

      با هوس و مرادها پشـت تو من دویـدم

      حاصلش دست من شد از پی خوبی تو

      شگــون حیـــاتـم را در نام مـراد دیـدم

      این اسم انتخاب شـد تا شود طوبــی تو

      به اصرار محبوب محبوبه نازها داشت نی می گفت دست نزن می گفت می شرمم می گفت ببین جانم در لرزه شد می گفت وای مرد بد هستی می گفت اوف راحتم بگذار می گفت مگر دل ها هوس ها داشت تا در گلستان شان گل نو غنچه می کرد نسیم طراوت دهنده وزیدن می کرد، حال فرح بخش احوال شان می شد، او شب میلاد شده شب سلطانی شان می گردید و بنیاد مراد جان گذاشته می شد.

با تلاش دلباخته بالاخره گل مایل می شد تا در سینه بلبل را جا دهد تا بلبل از باده زیبای گل با بوی خوش گل، صهبا عشق را بنوشد با هیجان و لرزه ها!                                         

راف که با منقار بلبل نوشیده می شد لحظه زیبای بود با هوا بهشتی، نسیم خوش در جان دلداده ها می رسید با فرح بخش او لحظه عشق نیشتر تازه می زد.

از محتوای دو باده یک نو شراب خوش نصیب دلباخته ها می شد مست در نشه گی از زمین پرواز داشته بین لذت بهشت در دنیای دیگر می رفتند تا که گل های عشق از این لحظه فرح انگیز دو باره می شکفت.

گل که غنچه می کرد بستان گلستان شده بود بلبل به گل نزدیک شده بود کندوی عسل باز شده بود شهد ریزان داشت تا سحر عشق فریاد داشت می گفت:

      شور خوشـــی بر ملا صدای من بالا

      شهد عسل را ریخته لذت من اعــــلا

      اسیر شهدم کردم دلداده های شهد را

      سعـــادت را بخشیدم که زر من طلا

      دلداده ها به مراد می رسیدند، شالده مرادجان گذاشته می شد بنیاد زندگی جدید اعمار می گردید اما عمارت شب میلاد شان با تاثیرات حوادث پیکر دیگر به خود می گرفت چون که مدتی کوتاه هوای سعادت دو جوان وزیدن می کرد و به زودی حوادثی رخ می داد حیات شان واژگون می شد.             

روز پنجشنبه بود شرکت پر از دوستان ریس بود با چای نوشی پلان پرگرام فردا را می گرفتند تا در منطقه قرغه محفل خوشی برپا کنند، از این روکه فرهنگ کابلی ها بود در روز های رخصتی و روز های مناسب هوا، در مناطق سرسبز محفل تفریح یی برگذار می کردند، پغمان، قرغه یا باغ بالا یا باغ بابر محل تجمع بر ملت بود فرهنگ یکه خارج از ادراک مارکسیست ها و بیرون از درک فرهنگ سایر گروه های تندرو بود رواج داشت.

در محفل های تفریح روزهای رخصتی، فرهنگ زیبا با تکامل عقل ها روی کار آمده بود، هر خانواده با دوستان در مناطق یکه در بر گذاری محفل های تفریح می رفتند هیچگاه از جانب کس مزاحم نمی شدند کس وجود نداشت تا بر کس اذیت کند از این که حتی نگاه کردن با مقصد اذیت، یک گناه و یک بد اخلاقی در جامعه نمایان می شد، اما هنگامیکه مارکسیست های خلقی و پرچمی  سر اقتدار آمدند اساس هر فرهنگ ملت را ضربه زدند، از این روکه سرسخت ترین مردمان رادیکال و تندرو ترین افراد در مفکره های شان بودند، خشک یک عقیده بدون علم نصیب شان شده بود از این سبب که هیچگاه اخلاق بررسی و کاوش و تفکیک در دستچین های شان نداشتند با عقل کور و با احساسات خشک هر پیشآمد بیان شده از بالایی های شان را بدون احتراز پذیرفته تلاش داشتند تا در جامعه تطبیق کنند، چنین روش و اخلاق شان در معنویت ملت و فرهنگ ملت بزرگ ترین ضربه بود، از این خاطر که روش و اخلاق و طرز جهان دید مارکسیست ها یک الهام بد بود که هر گروه و هر جماعت و حتی هر امکان دار داشته های عقل شان را بهترینی ها دانسته سخت مدافع از داشته های عقیده های شان شده رادیکال در مفکره های شان می شدند و رادیکالیسم را در اوج می رساندند و فرهنگ تحلیل و بررسی را به کلی از جامعه افغانستان دور می کردند و هر تشکیل و هر گروه حتی هر شخص امکان دار بدون ادراک حقیقت داشته های ذهن اش را معقول ترین مقوله دانسته کس که همنظر و یا هم عقیده نبود مرتد دانسته حلال و حرام شان را ایجاد می کردند و سال ها بعد همه فرهنگ ملی کشور که معنویت ملت را تشکیل می داد و در بین ملل دنیا جایگاه اش را داشت سخت ضربه می دید و در افغانستان بدون ادراک از حقیقت دین و احکام قرآن کریم نظریات و خواست های گروه ها، دین و قاعده های اسلام شده یک فرهنگ جدا از داشته های دین اسلام و تمدن عصر با ده ها فساد و رذیلی به اسم اسلام در جامعه حاکم می گردید و همه فرهنگ زیبای ملت حرام معرفی می شد و یک نو وحشت در حیات افغان ها حاکم می گردید حتی خانم یکه در بیرون از خانه می برآمد با ده ها شکل اذیت می شد و چی رنج آور است مزاحم ها خویشتن را مدافع اسلام معرفی می کردند و عمل کردهای شان را قاعده های دین می گفتند و در عقاید شان صمیمی بودند چون که با صمیمیت اسلام را و تمدن را چنین تصور داشتند و برداشت شان چنین بود و چنین است و امروز زندگی ملت افغانستان از برکت انقلابیون سرخ خلقی و پرچمی چنین شده است.

از این سبب که مارکسیست ها در ویرانی معنویت کشور وسیله می شدند کدام پرگرام و پلان عالی تر از داشته های ملت نداشتند تنها در آرزوی یک اتوپیا بودند که از بیرون مرز در عقل های شان جایگزین شده بود. مگر با حقیقت های وطن سازش نداشت چونکه فقط یک فانتزی بود پس می گویم اگر مردمان هر جامعه، لباس پوش های بی علم را تشویق کنند و نقش بدهند و ارزش قایل شوند بی لباسی نصیب شان می گردد.

 هر ملتی که علــــــــــــــم ندارد در جهان

 بر اسارت محــــکوم است در ذبــاله دان 

 در شب تیره وتارچراغ روشن که هست    

 او چراغ علم هست جان در امــــــــــــان 

      دوستان ریس که در شرکت حضور داشتند با شمول ریس از هر فعالیت و یا علاقه به سیاست دور بودند، تنها فعالیت بازارگانی داشتند و مردمان آرام و ساکن بودند.              

با عجله مردی سوی شرکت آمد گفت: جوانی با ماشین دار از موتر جیب روسی پایان شد این سو می آید. هنوز سخنانش ختم نشده بود جوان با سلاح اتوماتیک روسی داخل شرکت شد با هیبت و با طمطراق گفت: ریس دستگیر هستی!                     

همه حیرت کردند تعجب ها در سیما ها بر ملا شد ریس پرسد: خاطر کدام گناه؟

کی است آقا که اولین بار دیدن دارم؟                        

جوان احساساتی شد گفت: از مدافعین انقلاب هستم ارتجاع نمی تواند پلان در ضد انقلاب داشته باشد!

هر کی به شگفت آمد بی صدا عبرت را دیدن داشتند هراس در صورت ها نقش بسته بود، چی کردن شان را نمی دانستند چون که در مقابل شان یک جوان دو آتشه قرار داشت، با بی تجربه گی خود ضربه به حاکمیت خود می زد، مگر منطق بررسی و تحلیل و تفکیک خوب خراب در رهبری شان نبود که همچو جوان ها اگر دستوری می گرفتند و سلاح خود کار بدست می داشتند هر چی انجام می دادند و غرور می کردند، از این روکه تصور داشتند با چنین شیوه انقلاب شان نتیجه مثبت می دهد.

ریس جز تسلیم شدن و رفتن چاره ی نداشت هر چی اهل حاضرین دلیل گفتند جوان در زمین نبود که حرف کس را می شنید، در ذهن وی افکنده شده بود که چنین انسان ضد انقلاب است.

ریس از هزاران مثال انسان های لازمی در ملک یکی شان بود، بین جمعیت نقش امثال، سبب رشد و انکشاف کشور می شد و پایه های اقتصاد را انکشاف می دادند، هر ضربه به چنین انسان ها در پیکر اقتصاد کوبیدن بود، در هیکل فرهنگ ضربه بود، در سیمای معنویت ملت یک سیلی بود، مگر مارکسیست ها چشمان مکفوف داشتند کی دیدگاه شان سوی حقیقت بود؟

مارکسیست ها عبرتی ها بودند جوره در تاریخ نداشتند همه اعمال شان را جهت رسیدن بر سعادت شان اجرا می کردند و راه معقول می دانستند چونکه فهم شان از حیات چنین بود که این گونه سلوک را وطن پرستی تصور داشتند.

ریا کار نبودند با ایمان یک مقوله بهتر تصور داشتند بدین خاطر کارهای شان عجوبه های تاریخ می شد.

با ریس بیشتر از سی تن از جماعت بازارگان دستگیر می شدند در حالیکه کس خطای شان را گفته نمی توانست و اما یک سلسله پرگرام ها بود از طرف سازمان جاسوسی اتحاد شوروی وقت بر دولت افغانستان تحمیل می شد تا شرط ها را به مداخله آماده می کردند ولی از رهبری مارکسیست ها، کس با منطق وجود نداشت تا نتایج عواقب آن را مطالعه می کرد.

چون که کشور از دیر زمان با فرهنگ از سیستم ازبر رسوا، تعلیم و تربیت شده بود.

هر چی را می شنیدند لاکن عمق مسئله آن را مطالعه نداشتند هر چی در مطبوعات گفته می شد باورمندی به هر سخن داشتند با تاسف این فرهنگ دوام می کرد و دوام دارد.

اگر مطبوعات دولت، اتحاد شوروی را دوست می گفت یک بخش ملت دوست تصور داشتند.

اگر مطبوعات، پاکستان را دشمن می گفت حرف آخری بود هر کی قبول داشت!

اگر قدرت دیگر، رژیم حاکم را کمونست می گفت باز هم طرفدار داشت، یعنی در هر سخن هر قدرت تسلیم بودند و تسلیم هستیم مگر منطق یکه عقب هر خبر و عقب هر گزارش و یا عقب هر تبلیغ و یا عقب هر تخریبات کدام هدف قرار دارد؟ درک و مطالعه و بررسی و تفتیش هیچگاه کلتور ملت نمی شد که دایما دربدر بودند و بودیم و هستیم!

دستگیری ریس موج از وحشت را بین هر کی از جامعه ی بازارگان آورده بود، همه در هراس افتیده بودند یا دستگیر شوند؟

هر بخش افغانستان با چنین سیاست خطا در دهشت افکنده شده بود از هر قشر از ملت در زندان ها روان شده بود.

اگر دستور یکی بود هر عضو حزب به کیف اش دستگیری ها می نمود و غرور و افتخار می کرد از این سبب که فعال بودن شان را مارکسیست ها در مقام های بالا به این گونه نشان می دادند.

هر کی را که با میل رغبت شان دستگیر می کردند اگر کدام زمان بین شان حرف بالا و پایان زده شده بود به منطق شان ضد انقلاب می شد، در دستگیری که اقدام می کردند با زور و فشار مجبور می ساختند اسناد از ایشان بگیرند تا در مقام های بالایی سرخ رو شوند بگویند که ضد انقلاب را دستگیر کردیم!

به زودی تعداد زیاد از ملت بیگناه بدون محکمه ها زیر تراکتور ها زنده به گور شدند، تعداد زیاد از اثر لت کفت کشته شدند و در هر منطقه ی وطن با ترور دولت، زندگی ملت تلخ شد و مهاجرت ها در خارج آغاز گردید.

کس قدرت و توان رفتن داشت از سر کوه ها در پاکستان و ایران مهاجر شد، عده ی زیاد در کوه ها بالا شده ضد دولت جبهه گرفتند، یعنی با ابتکار سیاست غلط و سیاست خطای مارکسیست ها، دشمن ایجاد شد.

بیشترین دشمن شان از طبقه کارگر و یا دهقان و یا قشر فقیر کشور بود، یعنی ادعایکه داشتند تا زندگانی طبقه غریب را بهتر سازند شرط ها را عکس گفتارشان سخت و مشکل ساختند، بدین خاطر بیشترین دشمن شان طبقه پایانی جامعه بود که فرهنگ درک ضعیف داشتند.

بخش از ملت معمولی وطن با مشکلات که در کوه ها پناه بردند ظالم ترین عناصر شدند، جنگ داخلی را آغاز کردند و به زودی ماشین جنگ و ماشین کشتار شده از جانب دشمنان اتحاد شوروی وقت در کرایه گرفته شدند.

بر مقدس ساختن این جنگ ویرانگر لباس جهاد را از بیرون از مرزهای کشور، دشمنان اتحاد شوروی وقت دوخته آوردند و در تن مردمان یکه از اثر ظلم مارکسیست ها و از اثر فشار شرط های اقتصادی کشور ماشین های تخریب کار شده بودند پوشاندند. در حالیکه هیچگاه و هیچ زمان با جهاد قرآن کریم و اسلام مطابق نبود و نیست مگر مجاهدها معرفی شده در کرایه گرفته شدند.

جنگ بین قدرت های جهان در داخل افغانستان با استفاده از دین اسلام و استفاده از شعارهای وطن پرستی صورت می گرفت و سربازان دو جانب جنگ که از بین ملت افغانستان گروه های استعمال شده بودند، به ماشین های کشتار تبدیل شده بودند، هیچگونه احساس انسانی و ادراک اسلامی و فهم تمدن بشری نداشتند فقط ویرانی کردند تنها تخریبات کردند.

از تاثیرات یک گروه که از هر چی بیخبر بودند و استعمال شده بودند و هرگز خدمت را در اولویت قرار ندادند فقط اسیر فانتزی کور در اشتیاق آوردن یک اتوپیا بودند وطن ویران شد.

مگر خلقی ها و پرچمی ها از بین خلق افغانستان برخاسته بودند ولی خصوصیات دینامیک ملت را نمی دانستند، فقط با سوادهای بدون درک بودند که در اخلاق و تربیت شان بررسی کردن و درس گرفتن وجود نداشت.

من از تجاربم از مارکسیست ها می گویم اقتدار بدون خدمت عمر کوتاه دارد!

 هر دیدگاه کجاسـت درست یک دیدگاه؟

 اگر می بود عالـــم مـــی شد آسایشگاه 

 بـا چشم عقل ببین نظـــــــــــــــرگاه را  

 دریاب که نیست هر دیدگاه یک پنا گاه    

      ریس که گرفتار گردید شب اول شدید لت کوفت شد و مدت دراز در زندان گمنام اسیر گردید که فامیل با تشویش گریان منتظر یک خبر خوش بود.

هر خوشی به غم مبدل شد تا که یک روز یکی از حزبی های خلقی در شرکت نزد ریس زاده آمد و از ریس احوال آورده زنده بودن را مژده داد و شرط ی را که پلان داشتند به ریس زاده گفت یعنی مقدار پول بزرگ تقاضا نمود تا تحفه داده شود ریس را رها کنند.

آری مارکسیست ها رفقای حزبی شان را مبرا از هر فساد می دانستند و کردارشان را بدون درنگ بهترین شیوه انقلابی قبول می کردند، نه محکمه وجود داشت و نه فرهنگ پرسش موجود بود، بدین اساس بین شان از بهترین شخصیت پاک گرفته تا کثیف ترین مرد رذیل وجود داشت.

شخص یکه ابتکار رذالت را داشت با آسانی هر عمل اش را اجرا کرده می توانست، از این که فرهنگ و سیستم بالا، خراب یک ارگانیزه بود، در بین شان که با خراب ترین انسان و با شخصیت ترین انسان موجود بود، یگانه تمنا و اشتیاق انسان های خوب شان سعادت وطن بود.

اما یا فاسد می شدند یا بدون صدا چشمان شان را از خرابی ها پنهان می کردند، از این روکه هیچگاه امیدشان را از دست نمی دادند تصور می کردند یک روز انقلاب شان پیروز می گردد و وطن شکوفان می شود و نا بکارها یک طرفه می گردد مگر یک خیال بود.

ریس زاده شرط را پذیرفت مگر باید نشانه از ریس داشته باشد تا باور کند، حزبی از ریس نشانه را آورده طلب پول کرد. ریس زاده با دایی یک جایی پول را دادند و منتظر ریس شدند، ریس را بین شام خفتن در منطقه ی باغ بالا رها کردند که سخت مریض و بی حال بود.

ریس را در منزل بردند و دکتر را خواسته تداوی را آغاز کردند که با سرفه خون از دهان می آمد.

در مدت یکه ریس زندانی بود تعداد زیاد از دوستان ریس یا کشته شده بودند و یا زندانی بودند و یا از وطن فرار کرده بودند ریس مجبور می شد با فامیل ترک وطن می کرد.

تصمیم گرفته شد قاچاق برها آماده شد باید تا شهر جلال آباد در موتر ببرند و از جلال آباد پیاده کوه را طی نموده به پاکستان برسانند یعنی زندگی به این اندازه وحشت شد و یک حقیقت افغانستان شد.

ریس دستور داد تا همگی ترتیب ها بگیرد تا یکجایی اقدام به مهاجرت کنند، مگر خانم ریس پلان خود را داشت و با برادریکه همراز بود سنجش های شان را داشتند از هر پلان و پرگرام شان نه ریس آگاه می شد و نه ریس زاده خبردار می گشت.

همه پلان سر زلیخا بود که باید از ریس زاده جدا ساخته می شد. با دلیل ها، دایی ریس زاده گفت: در منزل به مدت یکه گروپ اول از کشور بیرون می شوند باید زلیخا و مادرش باقی بمانند تا دقت دولتی ها را مطوف نکرده باشیم.

در سخنان دایی، ریس و ریس زاده مخالفت کردند گفتند: ممکن نیست باید زلیخا با ما یکجا برود.

پلان که از خانم ریس بود خانم ریس مجبور شد نقش دیگری بازی کند گفت: من هم با عروسم میآیم، نباید پلان رفتن را به خطر اندازیم چون که شرایط سخت است خدا نخواسته حکومتی ها کدام خطر را به فامیل ما نرسانند.

آری دولت بابا به اندازه ظالم شده بود در چشم ملت خویشتن را دشمن نمایان کرده بود آیا چنین خطا بر انقلاب مارکسیست ها منفعت آورده می توانست؟

درک این نقطه در عقل مارکسیست ها هرگز نبود، سیاست گذاری های مارکسیست ها وحشت و ترس و خشونت برانگیز بود. ملت در تنگنای ناامیدی ها افتیده بود فقط روشی بود ملت را دشمن می ساخت و جنگ را تشویق می کرد که پلان های خانم ریس بین چنین شرط های حکومت تطبیق می شد.

بالاخره با مشکلات ریس زاده را قناعت دادند وعده دادند گفتند تا یک ماه زلیخا در پاکستان می رسد.                   

شب سحر خود را نزدیک کرده بود ریس با گروپ اول اعضای فامیل بین مسافرین شهر ننگرهار با پرگرام قاچاق برها در یک موتر سرویس کهنه روانه ی جلال آباد شدند و مثل مردمان غریب لباس ها پوشیدند که سیمای مردمان آن منطقه را هویدا می ساختند. خانم ریس تطبیق پلان اش را آغاز کرده بود زلیخا و مادر زلیخا را در اطاق خواب خواست و انباری کالا را دور داد و انباری کوچک فلزی در بین دیوار بود نمایان شد، بر اولین بار زلیخا و مادر زلیخا شاهد موجود بودن یک کیسه فلزی می شدند، وقتی کیسه فلزی را باز کرد و نشان داد در بین ش زیورات خانم و مقدار پول دالر بود گفت: کلید از این بعد دست زلیخا عروسم باشد دو باره قفل می زد گفت: گردنبند الماس ات را بین ش بگذار مبادا تا رفتن کدام حادثه دزدی رخ ندهد.

کلید را به زلیخا داده دو باره انباری لباس را جا در جا کرد بعد از آن در سالن رفت از زلیخا تقاضا کرد تا چای تازه دم کند با چای نوشی صحبت کنند منتظر شد تا پلان تطبیق شود.

دایی ریس زاده خبر رسیدن ریس با اعضای فامیل گروپ اول در شهر جلال آباد را رساند و اطمینان داد به زودی از سر کوه در پاکستان می رسند و طبق پلان قبلی شان، خانم منزل، زلیخا و مادر زلیخا را در سالن نزد خود با صحبت مصروف ساخت، برادر یعنی دایی ریس زاده به بهانه داشتن کار در شهر از نزد شان بیرون شد و از عقب منزل در طبقه دوم بالا شد و با عجله انباری کلا را دور ساخته با کلید دیگر که نزدش بود از انباری فلزی همه زیورات و دالرها را گرفت و دو باره شکل صورت در انباری  داده از عقب بیرون رفت و زیورات را در جا مناسب شان گذاشته در شام همان روز نزد خانم ریس آمد و با هنر صحنه سازی با محبت با زلیخا و مادر زلیخا صحبت می کرد.

طعام شب خورده شد خانم به بهانه قصد خواب در اطاق خواب رفت و لباس خواب خود را پوشیده زلیخا را صدا زد گفت: اگر لطف کنی یک گیلاس آب بیاری، عروس که گیلاس آب را آورد، خانم گردنبند اش را داد گفت: اگر زحمت نشود بین انباری فلزی بگذار.

زلیخا انباری کالا را دور ساخته انباری فلزی را باز نمود دید که چیزی بین ش نیست با تعجب به خانم گفت: حیرت انباری خالی شده است!

خانم در مقابل آینه قد نما ایستاد بود با تبسم گفت: شوخی نکن چگونه ممکن است که نباشد؟

زلیخا دو باره گفت: به ولله نیست ببینید خانمم انباری خالیست!

خانم که نقش خود را خوب اجرا می کرد نزد انباری آمد دست در داخل انباری زد و با صدای بلند فریاد زد گفت: باور داشتم ریس زاده بازی خورده بود شما رذیل دزدها هستید با صدای خانم، زلیخا در گریان شد از منزل پایانی دایی ریس زاده و مادر زلیخا رسیدند و هیاهوی صداها اطاق را فرا گرفت که زلیخا گریان داشت خانم فریاد داشت مادر زلیخا در شوک افتیده بود و دایی ریس زاده سناریوی صحنه را اجرا می کرد، خواهر را در بغل گرفته نقش آرام کردن را داشت، در حالیکه همه بازی هنر رذیلی شان بود، فقط رل بازی داشتند.

دقیقه ها انارشی اطاق با صداها بی نظمی خود را داشت دایی گفت: این مسئله آبروی خانواده است ما نمی توانیم زلیخا را بد نام بسازیم بلکه دزدی کار کس دیگر باشد.

خواهر طبق پلان با فریاد به برادر گفت: چگونه ممکن بوده می تواند در حالیکه کلید دست زلیخا بود؟

دایی نقش بزرگ بودن را بازی نموده گفت: نمی توانیم قرار بدهیم چون که تجارب نداریم کی می داند بلکه زلیخا خطا کار نباشد تو خواهر کمی ساکن شو من جنایی را خبردار می سازم اگر عروس ما خطا کار نباشد حتمی دزد پیدا می شود و طرف زلیخا دید پرسید: عروس چی نظر داری؟

اگر جنایی تحقیقات کند از خود مطمئن هستی ضرری به تو نمی رسد؟ اگر تشویش داری جنایی را خبردار نسازم بگو مسئله را بین خود حل کنیم.

زلیخا با گریان گفت: حتمی جنایی بیاید چون که من بی گناه هستم دست به انباری نزدم و از خود باور دارم و اطمینان می دهم چنین رذیلی کار من نیست.

دایی خواهر را می گوید: لباس هایت را تبدیل کن من جنایی را می آورم! پلان سازها قبل از حادثه شعبه جنایی را خریداری کرده بودند و جنایی خود بخش از پلان می شد!

در حالیکه زلیخا گریان داشت دو کارمند جنایی در منزل آمدند و طبق پلان هنر نمایی ها کردند و به خانم گفتند: بلکه دزد زلیخا نباشد و اما مطابق قانون کشور، زلیخا و مادر شه در تحقیقات در جنایی می بریم مطمئن باشید حتمی روشنی حادثه پیدا می شود.

در حالیکه دایی ریس زاده نقش مهربان بودن را بازی می کرد به زلیخا اطمینان داد فردا حتمی حقیقت روشن می شود و با ابرو دوباره در منزل می آید چون که عروس ریس است.

کارمند های جنایی زلیخا و مادر زلیخا را در آمریت جنایی بردند و تحقیقات را آغاز کردند و هر لحظه خائن بودن زلیخا را در رخش زدند و از زندانی شدن زلیخا و مادرش خبردار کردند به اندازه ی ترساندند پیش آب زلیخا در تحقیقات در زانو ریخت و مادر زلیخا از هوش رفت.                    

تا نزدیکی سحر هنر نمایی را کردند و در نزدیکی سحر طبق پلان قبلی پلان سازها یکی از کارمندهای جنایی نقش مهربان و با شرف بودن را بازی کرد، به دیگر کارمندها گفت: چند ساعت استراحت کنید که همه ی تان خسته شدید من بیدار می باشم.

نماز صبح خوانده می شد به زلیخا و مادر زلیخا گفت: یگانه راه نجات فرار است و از این که سال های زیاد در زندان انداخته می شوید دل سوز هستم همکاری می کنم، از خواب رفتن دیگر کارمند های جنایی استفاده می کنم شما فرار کنید.

با هنر زبان، زلیخا و مادرش را مجبور می سازد تا از جنایی بیرون شوند تا دو خانم بیچاره شده از منطقه فرار کنند.

دختر و مادر چاره دیگری نداشتند از جنایی بیرون شده فرار می کردند و اما کجا می رفتند؟                                       

از جنایی که بیرون شدند طرف جاده میوند رفتند و تنها یک خانه بود که می رفتند. مادر زلیخا تنها یک خواهر داشت و اما بخت وی خراب تر از بخت مادر زلیخا بود، اسیر مردی بود مسلک غیر اخلاقی تن فروشی از زنان بدبخت جامعه داشت از خجالت به خواهر نزدیک شده نمی توانست زنده بود مگر مرده خود را می دانست.

مادر و دختر مجبور شدند در شور بازار کابل رفتند و با بسیار مشکلی منزل خواهر را پیدا نمودند و اما خواهر از خجالت روی به مادر زلیخا نداشت گفت: چرا آمدی؟

مادر زلیخا تقاضا کرد فرصت بدهد تا دردش را بیان کند، در داخل خانه رفتند، دو خواهر و زلیخا در حالیکه گریان داشتند مادر زلیخا حقیقت را روشن کرد گفت: چاره نداشتیم مجبور شدیم آمدیم چی کنیم؟                          

خاله، زلیخا را بغل کرد و بوسید و گریان کرد گفت: بخت ما ویران بود خداوند به تو دل می سوخت که بخت تو ویران نمی شد، من زنده هستم اما سال هاست مرده هستم روح من را وجدان من را از من گرفتند جسم من را فروختند که به سیمای شما روی دیدن نداشتم اوف خدایا!

مادر زلیخا از شنیدن حال احوال خواهر بیشتر زیر فشار روح قرار گرفت، حوادث تاثیرات سخت خود را کرد از حال رفت بی هوش شد، چی اندازه تلاش کردند به هوش نیامد مجبور شدند نزد دکتر بردند با سرم ادویه تزریق شد و اما هوش رفته بود یک بار دیگر نه قلب و نه هوش طاقت مقاومت را نمی داشت در نیمه ی شب بر دایم زلیخای کمبخت را تنها گذاشت از دنیا رفت.

با چند انسان محدود دفن مادرش صورت می گرفت، او لحظه ها بدبخت ترین تقدیرات زلیخا بود که با دست انسان ها نوشته شده بود و مثل دیوانه ها نازنین را ساخته بود، هوش از وی رفته بود بی صدا بود چشمان زیبای آبی پر اشک بود مگر صدا نداشت چون که حرفی نمانده بود بگوید زیرا صلاحیت دست آدمک ها افتیده بود اخلاق ویران شده بود شیطان عقل یک زن را اسیر گرفته بود تا دو معصومه با ظلم شیطان یک زن تباه می شدند.       

خانم ریس به پلان خود موفق شده بود حال نوبت بود که باید زلیخا را بر دایم دور می کردند به برادر هدایت داد تا با شوهر خاله وی که شخص فرومایه بود جور آمد کند اگر لازم باشد هر مقدار پول تقاضا هم کند برایش داده شود، زلیخا را یا بفروشد یا همچو زنان یکه تن عرضه می کنند مجبور به این عمل کند.

خانم ریس در ارتباط شوهر خاله ی زلیخا و کسب و زندگی وی معلومات از قبل داشت همه پلان را طوری گرفته بودند مادر زلیخا مجبور می شد در خانه ی خواهر پناه می برد و بعد او خانه خریداری می شد و از طریق او خانه زلیخا بر دایم از ریس زاده جدا ساخته می شد.                                   

در شهر کابل که حوادث چنین رخ داده بود، ریس و ریس زاده با دیگر اعضای فامیل از سر کوه جانب پاکستان حرکت کرده بودند، از اینکه ریس روزها زیر لت کوفت استخبارات دولت مارکسیست ها قرار گرفته بود سخت مریض بود و از داخل خون ریزی پنهانی داشت و در اثر راه های خراب کوه بیشتر خون ریزی شدت گرفته مریض شده بود و در خاک پاکستان که رسیده بودند بر دایم چشمان اش را پنهان می کرد هر چی دکترها تلاش کرده بودند مگر یک بار دیگر چشمان ریس باز نمی شد و در شهر پشاور پاکستان دفن می شد.

خانم ریس که برادراش را در نزد شوهر خاله زلیخا روان کرد هدایت داد تا زلیخا و مادرش از حقیقت خبردار نشوند و باید با زیرکی پلان تطبیق شود.                              

برادر خانم ریس، معرفی با شوهر خاله زلیخا نداشت و اما از چهره شناخت داشت و به یک تاکتیک نزدیک می شد.      

نزد منزل شان رفت از دور ترصد نموده منزل را زیر نظر گرفت مردمان جنازه دار را دید با چند کس محدود سوی قبرستانی می رفتند، از عقب آن ها روان شد و به جنازه نزدیک شد و از امام کی بودن جنازه را پرسید جوابی را که شنید گلی بود که به آب داده بود.

حادثه لحظه یی تاثیر آور به سیمای وی کرد ندامت دامنگیر وی شد وجدان پیدا شد گفت: ولله چی کردم؟

جنازه که دفن می شد با چرت و تفکر در گوشه نشسته بود دو خصوصیات فطرتی انسان بالای وی مجادله داشتند، گاه ندامت از کرداراش نموده خویشتن را ملامت می کرد و به خصوصیات رحمانی نزدیکتر می شد و گه وعده های خواهر را به یاد آورده اسیر خصوصیات شیطانی اش می گردید، بین دو حس دقیقه ها تفکر کرد و لاکن باز هم شیطان خود را ساخت و به شیطان خود تسلیم شد تا اخلاق شیطانی ابلیس حاکمیت پیدا کرد، تصمیم گرفت کار نیمه را تکمیل نماید.

جنازه دفن شد هر کی روانه راه خود شد، با آهستگی نزد شوهر خاله کمبخت نزدیک شد گفت: مسئله مهم را بیان می کنم اگر جور آمد کنید مقدار پول یکه می دهم مقدار بزرگ است حتمی راضی می شوید.

شوهر خاله آدرس را بیان نموده می گوید: منتظر به آنجا باشید بعد نیم ساعت می آیم.

در آدرس تعیین شده حاضر می گردند و مسئله با باریکی هایش بیان می گردد و مقدار پول زیاد پیشنهاد می شود و شرط گذاشته می شود یا زلیخا در چند روز نزدیک فروخته شود و یا همانند زنان تن فروش در بازار عرضه گردد.

جانبین توافق می کنند و نیم پول تعیین شده داده می شود و نیم دیگر آن در ختم پلان وعده داده می شود و فیصله صورت می گیرد دو طرف از پلان کس را آگاه نمی سازد و وعده داده می شود اگر با درستی پلان تطبیق شود جایزه بعدی را هم می گیرد از این روکه به قناعت دادن ریس زاده باید مشترک رفتار کنند.

دایی با فعالیت شیطانی با سیمای سرخ نزد خواهر می رود و می گوید: پلان تطبیق شد مگر کاری که خراب شد مادر زلیخا از دنیا رفت.

خواهر لحظه ی به زمین می بیند بی صدا می گردد و می گوید: ولله کار خوب نشده است زن بد نبود سال ها خدمت خانواده را کرده بود آخ ریس زاده از دست تو شد خوب چی کنیم تقدیر الهی است.

آری مقصر دایم در عقل چنین انسان ها وجود دارد و حاضر است تا بگویند تقدیرات از دست اوست ما گناه نداریم!

در حالیکه قرآن کریم ضد گفتار چنین ذهنیت را فرمان دارد مگر گزیده یکه مروج است از عقل جامعه سر چشمه می گیرد نه از حقیقت دین!

خواهر و برادر بیشتر ریس زاده را ملامت نموده افسوس کشیدند یعنی خویشتن را انسان دانستند باز هم بیگناه ها ملامت شدند زیرا انسان چنین است غیر از خود هر کی را مقصر می بیند حتی الله را!

زیبا نیمه هوش و نیمه بی هوش با موهای پریشان در اشک ریختن بود خاله پروانه بود مگر چاره نداشت. شوهر خاله شبانه اش را خورد و زن را در اطاق دیگر خواست و گفت: چی کنیم دختر را؟ زن که از زندگی نفرت پیدا کرده بود گفت: منتظر باش میآیم، در آشپزخانه رفت کارد بزرگ را گرفت پنهان کرد نزد شوهر آمد در عقب شوهر گذشت، شوهر دست به زنخ گذاشته در زمین می دید چرت می زد، خانم از عقب کارد را در گردن شوهر گذاشت گفت: می دانم تو رذیل پلان شوم داری، اگر ذره از انسانیت من باقی مانده باشد در شرافتم قسم که گردنت را می برم مطمئن باش می کشم، تو حق تعیین سرنوشت زلیخا را نداری بگذار من یک راه پیدا کنم از این بدبختی نجات بدم.

شوهر که سخت ترسیده بود گفت: خوب مه با تو مشورت می کنم کدام پلان ندارم از گردنم کارد را بگیر که کدام قضا نشود.

زن کارد را گرفته می گوید: اگر خیانت کردی می کشم اگر پنهانی کدام پلان داشتی گردنت را می برم به ولله می کنم به ولله می کنم.

شوهر اطمینان می دهد کاری ندارد و اما پلان می سنجد که زلیخا را بفروشد، نامه به یک شناخت خود روان می کند با رمز نزدش دعوت می کند. شخص از اطراف کابل مرد خراباتی بود و صاحب ملک و امکانات بود و شخص با هر فساد آشنا بود، دوره جوانی اش را با مسلک دزدی و کارهای خراب گذاشته بود و از کارهای خراب صاحب زمین های زراعتی و باغ های انگور شده بود و صاحب بسیار امکانات بود و عاشق زمین زراعتی بود و تلاش داشت ملک اش را بیشتر بسازد و تنها یک پسر داشت و تعداد زیاد دخترها داشت که همه شان عروسی نموده رفته بودند، شخص که بلال خان نام داشت شهرت به صد باشی داشت از این که چندین مرتبه زندان را دیده بود بر آخرین دوره زندانی اش بین زندانی ها سر صد زندانی صلاحیت دار شان شده بود از آن زمان به این طرف بیشتر به صد باشی شهرت داشت.

نزد شوهر خاله زلیخا آمده بود و مسئله را جویا شده بود، شوهر خاله به بهانه مهمانی زلیخا را از دور نشان داده بود گفته بود یک پری است جوره ندارد، اگر آرزو داشته باشد خریده می تواند.

صد باشی وعده داده بود فرزند را قناعت داده می آورد و به نکاح فرزند خریداری می کند تا کس اشتباه نکند.

بلال خان با قصد خریدن زلیخا دو باره در منزل می رود تا فرزندش را فریب داده بیآورد و از اسم فرزند زلیخا را به خود خریداری کند، به فرزند اش می گوید: اگر خواست من را قبول کنی موتر جیب روسی به تو می خرم.

فرزند صد باشی هنوز به سن پانزده بود و سخت علاقمند موتر جیب روسی بود، بلال خان رغبت خواهش های اولاد را می دانست که فرزند را با موتر جیب روسی خریداری می کرد، فرزند که نبی جان نام داشت پرسید: چی خواست است کنم؟

پدر جواب داد به تو زن می گیرم، نبی جان با قهر گفت: زن را چی کنم؟ تو گفتی که موتر می خرم؟                                   

به من موتر خریداری کن در زن گرفتن خورد هستم.        

صد باشی می گوید: بچیم به نام تو می گیرم خدمت مادرت را کند خدمت من را کند خو کمی بزرگ شدی هر دختر را که خواستی برایت می گیرم خو این زن تنها کنیز می شود اگر خوب بگویی موتر جیب نو برایت می خرم قول است باور کن.

اولاد طرف پدر چند لحظه دیدن می کند می گوید: خوب من برش زن نمیگم میگم که مزدورم.

پدر خنده می کند آن بچیم مزدور است فقط بنامت میشه خو یک کنیز فامیل میشه!                                                  

نبی جان میگه قبول می کنم مگر موتر را خرید کن قول است؟

نزد پدر می رود دست را دراز می کند پدر هم دست داده وعده می دهد هر خواست اولاد را اجرا کند می گوید: به مادرت میگی که خودم انتخاب کردم عاشق شدم گرفتم و تا آمدن دختر کس خبردار نشه درست است بچیم؟

پدر و فرزند به همدیگر وعده داده فردا از سر صبح روانه شهر کابل می شوند و مستقیم در موتر فروشی می روند و یک موتر جیب روسی جدید را خریداری می کنند و به خواست فرزند دیزاین داخل موتر را ترتیب می دهند و در منزل شوهر خاله زلیخا می روند و با شوهر خاله قیمت زیبا را تعیین نموده پول را می دهند، لاکن خاله از نیرنگ ها خبردار نیست حال نوبت شوهر خاله بود که مکاره گری به زن و زلیخا می کرد، بلال خان را تعریف و توصیف نموده نبی جان را جوان مناسب به زلیخا معرفی می کند و زن را سخت می ترساند اگر قبول نکند سرنوشت خواهر زاده اش همچو زنان تن فروش می گردد و زن را در حالتی می آورد جز قبولی چاره پیدا نمی کند او بدبخت خاله!

زن و شوهر یکجایی زلیخا را مجبور می سازند تن در تقدیرات نوشته شدی دست انسان ها بدهد جز تسلیم شدن چاره پیدا نمی کند فقط اشک می ریزد بی صدا با گردن کج و موهای پریشان بی جواب می باشد او زیبا بدبخت زلیخا!               

در فردای همان روز یک امام با چند تن از دوستان شوهر خاله حضور پیدا می کنند و به اصطلاح نکاح مسلمانی را بسته می کنند زلیخا بی صدا با اشک اش غرق می باشد جز پذیرش چاره ندارد او مسکین زلیخای زیبا!

نکاح که بسته می شود نبی جان به زلیخا می گوید خاطر موتر قبول کردم تو زن من نیستی تو کنیز پدرم هستی خدمت کار مادرم هستی.                                                  

بلال خان گپ های فرزند را می شنود به گوش زلیخا می گوید بی غم باش من با تو هستم.

زیبای کمبخت در چرت تفکر اسیر می شود که در چشمانش ریس زاده ظاهر می گردد، در زیر درخت دستگاه دستمال دوزی دستش بود سر خم به دستگاه به دوختن دستمال غرق بود از عقب آمده در گوش نگار گفته بود، سلطان قلبم بداند ریس زاده ش دایما عاشقش است هر زمان یارش است.

هر کی با چشم خیانت ببیند کور می شود چونکه تو مقدس یک پری هستی!

      تو بــــــی گمان مقدسی و یک ماه پری     

      هر کس به خیانت ببیندت کور می شود                                

      بوئیدن بوی تو هوای دره را نصیب می سازد، نسیم تو ملایم وزیدن که می کند روح ام را تازه می کند.

دایما دره زیبای من هستی با هوای خوش دلکش و تازه کننده ی روح هستی برای من!

جنت تحفه داده است بر من از زیبایی های خود که تو همان سوغات بهشت هستی خاطر سعادت من به من آمدی.

      تابید نور تو چو مـــــــــــــــاه ی تابان

      گفت که از جنت هستم لب های خندان

      تـحـفـه و سـوغـات هستـم مـن برای تو

      یک گل زیبا هستم من به تـو ریـــحان 

      زلیخا را به یادش آمده بود می خواست سر را بلند کند ریس زاده از گیسوها بوسیده بود گفته بود زحمت مکش من زانو می زنم تا اشراقی را از تابانی چشمان زیبای آبی تو ببینم.

زانو زده بود به چشمان زیبای آبی دیده گفته بود:

      تابانی از چشمان تو

      تابیده هست نور تو

      در حیات سیاه سپید من

      رنگ هاست از مهر تو

      بتابد اشراق از نور تو

      شب تا سحر به غلام تو

      بسازد بزم شاه یی

      هر حرف و سخن تو

      شوم من غرق

      از شراب عشق تو

      کند نشه من را

      دایما عشق تو

      دایما عشق تو

      با نازهای گل که یاراش سخن گفته بود، لحظه های زیبا در خراب ترین زمان به یادش آمده بود، در چشمان زیبای آبی اش تبسم ریس زاده ظاهر بود با تبسم می گفت: شبی که مهتاب نباشد پریشان نشو زیبایی نور تو به هر دو ما کفایت می کند تا راه را در یابیم.

اگر که آسمان مهتاب دارد خودنمایی می کند من تو را دارم غرور می کنم.

اگر که دشت صحرا لاله های شقایق دارند من زیبای از بهشت دارم که لاله ها از زیبایی تو رنگ می گیرند.

هر چی وصف تو را کنم نمی توانم تکمیل کنم چون که با سخنانم وصف تو خلاصی ندارد که بیان شود.

من زاهدیم را از دست دادم تسلیم تقدیرم شدم جام می از زیبایی تو نصیب دستم شده!

      لبان ســـــــــــرخ میسر و چشمان آبی

      ز بخت شکر دارم و به روزگار تابی

      زاهدیم برفت تسلـــــــــیمم به بخت شد 

      جامـــم بدست شد و بـه یار من تابعی                          

      زلیخا که در چرت تفکر اسیر است بلال خان بازوی راست وی را گرفته تکان می دهد می گوید می رویم.

شببو با گردن کجی، روح باخته، جسم خسته، عقل در شکفت، وجدان هر لحظه لعنت می گفت، در تقدیر نوشته شده می رفت که توسط نیرنگ بازها نوشته شده بود.

چاره نداشت تسلیم شده بود با اشک های چشم که التفات های ریس زاده پیش روی چشمانش بود در منزل نو می رفت.

با ختم مراسم نکاح در موتر سوار شده سوی قصبه می روند و در منزل که می رسند فرزندان همسایه گرد موتر را می گیرند و از هیاهوی بیرون حویلی مادر نبی جان نزد موتر می آید و چند تن از بزرگ ها از همسایه ها از سر صدا جمع می شوند هر کی دقت به موتر می کند و به بلال خان مبارک باد می گویند.

فرزند بلال خان در هر چند لحظه به حاضرین می گوید برای من پدرم خرید برای من پدرم خرید...                 

همه گی دو باره به نبی جان موتر را مبارک باد می گویند، چشمان همه که سوی موتر است دقت ها را موتر جلب کرده است زلیخا با آهستگی از موتر پایان شده با چادری اش در گوشه ایستاد می شود کس دقت به وی نمی کند تا که صد باشی دست زنش را گرفته نزد زلیخا می برد می گوید تبریک باشد عروس ماست!

زن با حیرت در شکفت قرار می گیرد همسایه ها همگی خاموش شده طرف زلیخا دیدن می کنند زن می پرسد: چگونه عروس است که کس خبر نداشت؟

بلال خان طرف فرزند می بیند می گوید: خو چه کنم؟ فرزندت خوش کرد تقاضا کرد که نکاح کنم، طرف اولاد دیده می گوید بچیم تو گپ بزن!

فرزند داخل موتر بود دنیای وی موتر شده بود زلیخا در فکرش نبود چیزیکه پدر گفته بود تکرار می کرد گفت: بلی مادر عاشق شدم گرفتم خدمت تو را می کند.

مادر به حیرت می پرسد: از کجا پیدا کردید چگونه نکاح کردید آوردید؟

مال کیست؟

دختر کیست؟

پدر مادرش کی ها هستند؟

کدام وقت بوده که در فرهنگ ما چنین کار شده باشد؟

اوف دیوانه می شوم گفته داخل خانه می رود.

زلیخا که با اشک چشمان ایستاد است بی صدا منتظر تقدیرش می باشد، تقدیریکه با دست انسان ها نوشته شده بود نه تقدیر از الهی!

همسایه ها بی صدا، گاه به بلال خان می دیدند و گه به زلیخا می دیدند و گاه به نبی جان دیدن می کردند، فرزند غرق دنیای اش بود زلیخا تنها یک کنیز و خادمه در ذهن وی بود چونکه از طرف پدر چنین گفته شده بود او غریب زلیخا!

فرهنگ عقب ماندگی در جامعه همچو مثال را تولید کرده می رفت و چنین فرهنگ مروج است از اینکه اگر در یک جامعه ارزش فرهنگ درک شده نباشد و در غنی ساختن آن مطابق عصر زمان روشنفکران نقش شان را نداشته باشند و بی صاحب شده اسیر هر ذهنیت شده باشد، هر کی از دیدگاه دید جهان بینی اش بین فرهنگ خواست هایش را برآورده ساخته می تواند و در داخل فرهنگ عقیده دینی اش را خود تفسیر کرده روش خواست خود را برآورده کرده می تواند و بعد از مدت زمان جز فرهنگ و جز دین در جامعه قبول ساخته می تواند، چون که فرهنگ بی صاحب می باشد از اینکه دین بی مالک می باشد و میدان دست هر کی افتیده تسلیم شده می باشد هر مکاره گر هر عمل عقل اش را قاعده های فرهنگ و دین ساخته، مروج کرده می تواند زیرا ادراک از ایده های روشنفکری در چنین جامعه ضعیف می باشد.

ما نمی توانیم عقیده دینی مردمان را انتقاد کنیم چون که حق نداریم، ما نمی توانیم فرهنگ مردمان را بد بگویم از این روکه صلاحیت نداریم و اما می توانیم محوطه یکه دین و فرهنگ شکل می گیرد انسانی بسازیم!

از یک طرف به عقیده و فرهنگ هر کی احترام باید کنیم و از جانب دیگر تلاش کنیم بی صدا هسته عقل ها را تغییر بدهیم، اگر که رسالت روشنفکری را درک کرده باشیم می توانیم دنیا ی عقل  را به ملت خود تغییر بدهیم زیرا تغییر دادن دنیای عقل آسان است در صورت یکه در محوطه ی ذهن مردمان تحول بنیادی را ایجاد کرده بتوانیم.

بلال خان حیرت و دقت همسایه ها را دیده گفت: بخیر محفل بزرگ می گیریم دوست و دشمن خبر می شوند و نزد زلیخا آمد گفت بریم داخل.

نبی جان که با همسن هایش غرق شوق موتر شده بود بلال خان زیبای بدبخت شده را داخل برد، همسایه ها هر کی به منزل شان رفتند.

مدت چند روز گذشت دختران بلال خان خبردار شده یکی ،یکی آمده جویا از حوادث شدند و پدر با منطق اش هر کی را قناعت می داد و از مریض بودن زن حرف می زد و از کنیز و خدمتکار بودن زلیخا بر زن معلومات می داد و می گفت: نبی جان می تواند در سال های بعد به خواست اش زن خوب بگیرد و منطق ش قوی بود زیرا جامعه به پذیرفتن آمده بود در حالیکه زنان در هر گوشه از وطن به فجیع ترین حالت دور از حقوق شان حیات داشتند و لاکن فرهنگ ادراک وجود نداشت اگر کلتور همبستگی در ذهن زنان مروج می بود همه باید در حال زلیخا عصیان می کردند ولی بلال خان که زلیخا را به دختران اش یک کنیز و خدمتکار معرفی می کرد پذیرش داشت منطق وجود نداشت سرنوشت زلیخا فردا دامنگیر دیگران شده می توانست و اما در ذهن روشنی وجود نداشت.

 

حصه ششم

 

بالاخره همه قناعت کردند و قبول کردند زیبا به همه شان یک کنیز و خادمه می باشد و همه جروبحث ها در نزد چشمان او زیبا صورت می گرفت زیبایکه ریس زاده اش بیشتر از جانش دوست داشت مگر دو جوان قربان هوس های خودخواه یی یک خانم شده بودند.

زلیخای بدبخت شده خاطره های خوش گذشته را در چشمان آبی آورده بدون صدا شاهد همه رذیلی های خاندان بلال خان بود. ترتیب ها گرفته شد، به اقارب و دوستان و اهل منطقه خبر داده شد، پرگرام های خراباتی با چندین بازی سازمان داده شد، سازنده ها و رقاصه ها آماده ساخته شد، یک گاو با دو رس گوسفند ذبح شد، غذا ها پخته شد، محفل شروع شده در اوج خود رسید.

شقایق با اشک های چشمان آبی با دو خانم منطقه آرایش داده شد و یک دست لباس عروسی پوشانده شد و تنها در یک اطاق تاریک منتظر ساخته شد.

تنها که در اطاق بود پنجره خورد اطاق نیمه روشنی را می داد به یادش آمد ریس زاده می گفت: اگر خورشید ناپدید شود هراس ندارم خورشید من دنیای من را نورانی ساخته است خداوند تو را بر من خورشید ساخت تحفه داد.

      گر که آباد نشینان ز تاریکـــــی بترسند

      من که هراس ندارم من نور تو را دارم

      گیسوها را بوسیده بود و به چشمان زیبای آبی نگار عمیق دیدن کرده بود گفته بود هر باریکه به چشمان آبی دیدن می کنم نفسم برآمدن باری میشه آنقدر جذابیت دارد دست پاچه میشم بدان که با چشمان آبی بسیار زیبا هستی!

آرزو دارم همه بخت تو مثل چشمان آبی ات زیبا باشد.

زلیخا که غرق خاطرات شده بود چشمانش پر اشک بود ولی در بیرون همه منتظر دیدن عروس بودند، غیبت چین ها نقش شان را ایفا می کردند هر چی به اسم زیبا می گفتند خبرهای دروغ بود، از طرف بلال خان صد باشی گفته شده بود و قناعت همه شده بود، گویی گل را نامزدش ترک کرده باشد، بلال خان صد باشی مهربان شده صاحب شده باشد و به مثابه یک خادمه در منزل در همکاری زنش آورده باشد تا پرستاری زن مریض اش را کند و از چنین احوال زلیخا راضی بوده باشد، مطلبی قبول زنان شده بود که بلال خان صد باشی ترتیب داده بود.

دختران بلال خان با غرور می گفتند نبی جان به خواست اش یک زن خوب می گیرد و از مهربان و با عاطفه بودن پدر صحبت می کردند و چه اندازه ارزش مادر را می گفتند یعنی در منطق شان، زیر پای مادران جنت اولادها بودن بود و اما فرهنگ ضعیف بود درک وجود نداشت اگر ادراک دانستن را می داشتند زلیخا هم یک زن بود و یک مادر می شد اگر که جنت زیر پای مادران باشد اگر هر کی تنها به مادر خود ارزش قایل باشد و ذره در حق دیگر مادران حقوق قایل نباشد آیا در روح گفتاریکه جنت زیر پای مادران است، ضد نمی شود؟

در یک جامعه لازم است فرهنگ رشد داده شود و با ارزش های عصر ملبس ساخته شود و از دین جدا ساخته شده اعمار شود. دین باید بین فرهنگ اعلی تفسیر شده در جامعه پیشکش شود از این روکه دین مقدس است زیرا احکام خداوندی است و فرمان های الهی که محوطه دین را تشکیل می دهد ثابت است، چونکه دین بین خالق و بنده یک پدیده پاک و مقدس است و آن چه در صورت لازم دید تغییر میابد قاعده های انسانی است به اسم دین فروش می شود.

اگر با دقت مسائل را مطالعه کنیم همه قاعده های بشری دایما تغییر پذیر بوده می تواند پس فرهنگ باید دایما در رشد و تکامل قرار داشته باشد، از این سبب که فرهنگ عمل کردهای انسان هاست و از کرده ها و عقیده ها و روش ها سر چشمه می گیرد. پس در محوطه یکه فرهنگ شکل می گیرد محوطه را باید انسانی ساخته!

فرهنگ را رشد و تکامل داد تا کرده ها و عقیده ها مطابق فرهنگ انسانی ایجاد ساخته شود و تاثیرات مثبت بالای جامعه بگذارد و جامعه سوی انسانی شدن برود و صفت های یزدان بزرگ اساس گرفته شده خصوصیات رحمانی انسان تقویت شود تا شیطان انسان ها ضعیف و ناتوان گردد تا خرسندی به شیطان میسر نگردد و تا راه خوشبختی در این دنیا برآورده شود که سر آغاز دنیای آخرت است!   

 دروغ ناروایـــی ست کـذب نارسایــی ست

 کسی که محتاطش است اسیر فرسایی ست                                             

      در اوج محفل بودند زیبا را بیرون کشیدند همه در اطراف گل حلقه زده بودند، هر کی تلاش داشت تا سیمای گل شببو را دیدن کند. نور زیبای لاله همچو گل شقایق همه را فریفته می کرد، مگر هر کی با تعجب سوی وی دیدن داشت بعضی ها می گفتند: چی زیبا دختر بوده است مثل مهتاب سیما دارد قد رسا خوشگل دارد ولی بخت بدبخت دارد که خداوند چنین کرده است.

یعنی تقدیرات ازلی خراب بوده است که نامزدش رها نموده است.

آری باز هم در عمل های بد انسان ها پروردگار بزرگ مقصر کشیده می شد، چونکه همه شان، در آدرس، فقط آفریدگار را نشان می دادند و نوشته شده از اول با خواست الله می گفتند، چون که فرهنگ درک مسائل ضعیف بود، زیرا روح روشنفکری مرده بود فقط ذهن های شیطانی بود حاکم در جامعه شده بود.

قبول وجدان ها بود از این روکه در یک جامعه اگر درست های جامعه امکان مقایسه نداشته باشد و اسناد استاندارد بلند به رشد فرهنگ وجود نداشته باشد، هر درست هر کی در او جامعه کامل بوده می تواند و با عقیده دینی و فرهنگی جامعه پذیرش یافته می تواند و هر کی با درست خود معقول ترین عقیده دینی و فرهنگی را پیدا کرده می تواند و اما یک فریب می باشد و فقط مصیبت می باشد، چونکه استاندارد مقایسه وجود ندارد، بی مقایسه هرگز هر درست کامل بوده نمی تواند.

پس ارزیابی و مطالعه و تحلیل لازم است.

گل را که بین زنان آورده بودند یک تابانی از نور زیبا از قله بلند اشراق تابیدن داشت، محوطه محفل او صحنه را همچو گل های بهاری زیبا و قشنگ ساخته بود و مثل یک حور زیبا بود مثل یکه از جنت پایان شده باشد با قد بلند و موهای خرمایی یک آفت زیبایی بود.

مگر با چشمان سرخ خیس یک نازنین بود که حیات پیشرو را در جهنم مدید، ولی ذکا و استعداد وی جهنم یکه دیگران ساخته بود به یک بهشت عبرت تبدیل می کرد و همه حاضرین را با همه مردمان منطقه رهبری می کرد و مادر منطقه می شد.

در همان لحظه اول محفل عروسی، حامله بودن زیبا را افشا کردند، با ورد زبان شدن این مطلب هر کی قناعت اش را بیان می داشت یکی می گفت: بلکه بد اخلاق بوده باشد نامزدش رها نموده باشد، دیگری می گفت: اگر زن زیبا باشد شیطان عقلش را می رباید تا شیطان شده مردها را از راه بکشد کی می داند بلکه یک شیطان باشد.

بلی زنان به عقب یک زن چنین می گفتند و بار دیگر با خداوند، شیطان مقصر کشیده می شد. در حالیکه شیطان اخلاق ابلیس می باشد، ابلیس مستقیم نقش بالای انسان ندارد تا که انسان شیطان اش را ساخته، اخلاق شیطانی ابلیس را تمثیل نکند. 

بر اسناد این مطلب از سوره ابراهیم آیت بیست دو را بر مخلص ها پیشکش می کنم الله می گوید:" و شیطان، هنگامی که کار تمام می شود، می گوید: «خداوند به شما وعده حق داد و من به شما وعده (باطل) دادم و تخلف کردم! من بر شما تسلطی نداشتم، جز اینکه دعوت تان کردم و شما دعوت مرا پذیرفتید! بنابر این، مرا سرزنش نکنید خود را سرزنش کنید! نه من فریادرس شما هستم و نه شما فریادرس من! من نسبت به شرک شما درباره خود که از قبل داشتید (و اطاعت مرا همردیف اطاعت خدا قرار دادید) بیزار و کافرم!» مسلما ستمکاران عذاب دردناکی دارند!"

آری خصوصیات شیطانی انسان است وی را در گمراه یی دعوت می کند تا تسلیم اخلاق شیطانی ابلیس گردد. در حقیقت مطابق بیان قرآن کریم اخلاق شیطانی ابلیس کدام نقش بالای انسان ندارد تا که انسان صفت اخلاق شیطانی ابلیس را بر خود به وجود نیآورد.

در اصل شیطان یک زن خود پسند و مکاره بود که یک زن زیر خاک شده بود و یک زن دیگر بدبخت شده بود مگر درک زنان و استعداد زنان از ادراک این حقیقت اسیر و تسلیم عقب ماندگی جامعه بود که عقب یک زن پاک مختلف توطئه ها می کردند.

زنان که بین شان سناریوها می ساختند ریس زاده بی خبر از خیانت و رذیلی مادر و دایی با همه آرزو منتظر نگارش بود.

مگر زنان منطقه زلیخا را شیطان تصور می کردند چون که در چنین جامعه اراده عقل زنان اسیر شده می باشد، اگر چند مکاره نقش شان را بازی کنند همه زنان را در اسارت انداخته می توانند، در چنین جامعه زنان دور از هر نقش مثبت شان در تکامل، موجودیت شان وجود دارد که ملک در ویرانی قرار می گیرد، زیرا روشنفکرها نقش بازی ندارند تنها سواد داران قدرسا بی خبر از هر چی وجود دارند فقط با خواست جامعه و فرهنگ محیط یکی هستند در حالیکه روشنفکر همچو الله ایجادگر همچو رسول پیغام رسان ایده های نو باید باشند تا در سفره ی ملت فکرهای جدید را گذاشته بتوانند تا جامعه سوی تکامل با قدم های سالم حرکت کند.

زلیخا که بین زنان بی صدا مگر با خون جگر و قطره های اشک ایستاد بود سخنان نیشدار را می شنید، به یادش آمد ریس زاده که در محفل نامزدی زانو زده التفات ها نموده بود یکی از دوستان ریس زاده نزدیک شده گفته بود: ولله تو ما را تباه کردی شب قیامت بالای ما میآید چون که هیچ کدام ما به اندازه تو قلب همسرهای خود را پیدا کرده نتوانستیم حال چی خواهد شد حال ما؟

ببین همسر هر کی به سوی شوهر معنی دار دیدن دارد تو چی کردی ریس زاده؟

ریس زاده برخاسته بود از چشمان محبوبه اش بوسیده بود گفته بود: همه روش من تاثیرات زیبایی روح زلیخا است من چیزی نکردم روح من را دزدیده که جسم هر زمان تسلیم و قربان است. من را دوستانم ببخشند من تا که حیات دارم مقابل نگارم تسلیم هستم! 

      حسنه روح انسان اصل جــــــــوهر انسان 

      پرورش لازم دارد که در دوش هر انسان

      محفل بیرون منزل بین مردان، با هر نو بازی های خراباتی و ساز و رقص ها یک فرهنگ بد جامعه را منعکس ساخته بود. موسیقی و هنر رقص، از ثروت های معنوی ملت هاست و باید تشویق شود و باید به مثابه هنر پذیرش داشته باشد و اما در اثر خواب بودن قشر روشنفکر و پیشقدم جامعه دست یک عده مردمان فرومایه اسیر می باشد و در ذهن ها به مثابه پدیده بد اخلاقی مسما می باشد.

در حالیکه در کشورهای باخبر از فرهنگ، جایگاه بلند هنر را تمثیل دارد و با افتخار غنی بودن کلتور را نمایان می سازد و مگر در جامعه ما فرهنگ فرومایگی را بیان دارد و از این خاطر در عقل ها مخالف دین نمایان شده حکم دین را در حرام بودن بالای چنین روش بکار می برند، از این روکه از مسیر حقیقی با فرهنگ رسوا بیرون ساخته شده است، پس باید فرهنگ سازی در اولویت قرار داشته باشد چونکه بدون فرهنگ عالی، جامعه تکامل کرده نمی تواند.              

شالوده ترقی هر جامعه فرهنگ است، زیرا آینه بر نمایان ساختن سویه دانش و تفکر متفکرین هر جامعه، فقط فرهنگ است! 

 ثروت هر جـــــــــــــامعه گنج معنوی او

 اگرکه ضعیف باشد مصیبت در روی او 

 نقش عارفــی ملک اگر که دست شیطان 

 ملک ویران و بدبختی در ســـــــــوی او                                                         

      محفل خاتمه پیدا کرده بود زلیخا در ذهن ها قبول شده بود، نبی جان در دنیای خود غرق بود و تصور داشت زلیخا تنها یک خدمتکار پدر و مادر است، بدین خاطر دور از بستر وی شب های نبی جان بود.

همه حوادث صورت می گرفت خانم ریس موفق به پلان هایش شده بود و لاکن هنوز از مرگ شوهر خبردار نبود و به زودی آگاه می شد.                                       

خانم ریس که از فوت شوهر آگاه می شود ترتیب هایش را می گیرد، ثروت ریس را در خارج حواله می کند تا در پاکستان نظم بازارگانی را از سر بگیرد.

مثل خانم ریس هزاران ثروت دار امکانات مادی شان را از ظلم مارکسیست ها بیرون وطن کشیدند و یک ضرر و یک مصیبت به خلق افغانستان بود ولی مارکسیست ها هیچگاه از درک چنین ضررها واقف نشدند چونکه استعداد دانستن نقطه های باریک را نداشتند.

خانم ریس بعدها در شهر کراچی چندین خانه خریداری می کرد و با برادر سر از نو زندگی اشرافی اش را در زیر وجدان یکه رذیل ترین فرومایگی را به عروس و مادرش انجام داده بودند با غرور و سر بلندی از سر می گرفتند، مگر ریس زاده از همه بازی بی خبر می بود.

ریس زاده که منتظر نگارش بود، مادر با دایی و خانواده دایی از راه قاچاق به پاکستان رسیدند، با هنر رذیلی، خواهر و برادر نقش جدید را نزد ریس زاده اجرا کردند و با قطرات اشک چشم رذیل بودن زلیخا و مادرش را بیان نمودند و از دزد بودن و رذیل بودن هر دو سخن زدند، مگر هر حرف مادر و دایی، ریس زاده را بیشتر آشفته می کرد چون که می دانست زلیخا چنین کار را نمی کرد، از این روکه می دانست زلیخا با مادرش زن های بد نبودند.

از شنیدن رخداد به شکفت آمده مثل دیوانه ها فریاد و گریان کرد تا که تصمیم گرفت عقب عشق خود در کابل برود.

مادر و دایی پیشآمدها را پیش بین شده بودند بدین خاطر هر پلان را با ترتیب گرفته بودند و قبول می کردند تا ریس زاده در کابل می رفت چونکه می دانستند ریس زاده تصمیم بگیرد رد کرده نمی توانستند و بدین خاطر به قاچاق برها پول هنگفت وعده داده شده بود تا با سلامتی ریس زاده را در کابل ببرند و دو باره بیآورند. دایی به ریس زاده می گوید: از اینکه به حرف های ما باوری نداری یکجایی می رویم و تا قبولی حقیقت بر نمی گردیم تا که اشتباه های تو رفع شود.

دایی و خواهر زاده قصد رفتن کابل را گرفته در راه روان شدند در کابل که رسیدند دایی فرصت را پیدا نموده دور از نظر ریس زاده، نزد شوهر خاله رفت با دستور مادر ریس زاده مقدار پول دست شوهر خاله ی زلیخا داد و پلان را بیان کرد که نقش عالی بازی کند و بگوید زلیخا با مادرش یک شب نزدش آمده بود و مقدار زیاد پول و زیورات داشتند و یک مقدار پول را داده فردای همان شب از نزد شان رفتند اینکه کجا رفتند آگاه یی ندارد و تلاش می کند خاطر ریس زاده جای رفتن شان را پیدا کند و مدتی با این بازی ادامه بدهد تا که ریس زاده بپذیرد که زلیخا و مادرش با پول دزدی شده با زیورات فرار نموده اند.

دایی که پلان را بیان داشت خاله ی زلیخا از گوشه پلان را می شنید وقتی همه رذیلی را درک کرد گریان کرد، تصمیم اخیری خود را گرفت، حرفی به شوهر نزد و سوالی از وی نکرد زیرا به حرف زدن کلام باقی نمانده بود.

غسل خود را کرد و لباس تازه اش را پوشید و دو راکد نماز خواند و به پروردگار توبه کرد و دعا کرد که گناه هایش را ببخشد.  

از اینکه بدون اولاد بود راحت بود مسئولیت نداشت منتظر شب نشست، شب فرا رسید تایم طعام خوری شد شوهر از زن تقاضا کرد با هم غذا بخورد رد را شنید و مریض بودن را شنید، دید که زن در خواب رفته است غذا را خورده کمی رادیو شنیده در بستر دراز کشید و لاکن زن بیدار بود منتظر در خواب رفتن شوهر بود. وقتی شوهر را در خواب دید از جا برخاست کارد بزرگ را با ریسمان آماده کرده بود گرفت به آهستگی در عقب شوهر گذشت و با دقت ریسمان را در گردن شوهر حلقه زد و دو پای اش را در کمر شوهر چسباند و با دست چپ ریسمان را کش کرد که شوهر از خواب بیدار شد پرسید: چی می کنی؟

جواب داد: گفته بودم جانت را می گیرم چرا باور نکردی؟

چگونه پلان سنجش نموده زلیخا را فروختی؟

با سوال ها پی در پی کاردها را در سینه شوهر می زد و تا جان دادن امکانی که داشت شوهر را فرم پارچه ساخت و شوهر که بی جان افتیده بود دست پایش را لرزه گرفته بود با فریاد بلند گریان کرد لعنت به بخت خود گفت، ریسمان را از گردن شوهر گرفت در داخل خانه به خود یک دار ساخت و صندلی را زیر پای قرار داده حلقه ی دار را در گردن نمود و با کلمه شهادت صندلی را از زیر پای دور نمود تا در چند دقیقه سفر آخرت کرد.             

دایی ریس زاده از طرف شوهر خاله ی زلیخا مطمئن شده بود به ریس زاده گفت: قراریکه معلومات گرفتم زلیخا، خاله در شور بازار داشته است بلکه نزد آن ها رفته باشند اگر میل ریس زاده باشد آن ها را زیر تحقیقات می گریم شاید خبری را از زلیخا بگویند.

ریس زاده آنقدر پریشان و آشفته بود گفت: بریم همین حالا!

دایی ساعت را نشان داده گفت: بعد از ده شب امکان گشت گذر نیست زیرا قوانین شب گردی از ده شب تا نماز صبح اجازت بیرون رفتن از منزل را نمی دهد.

آری مارکسیست ها بر ضد قواعد سیاست هر عمل را انجام می دادند از این روکه هنوز دشمن در شهر وجود نداشت، ولی در فانتزی این مردمان دشمن خیالی وجود داشت، باید از دشمن شان انقلاب شان را حفاظت می کردند، به این خاطر در عقل ملت وحشت و دهشت را انداخته بودند، چونکه از هر قانون سیاست دانی دور بودند.

از اینکه در سیاست دایما دولت ها دشمن خیالی را به وجود می آورند و به ملت عرضه می کنند و در بسیاری زمان جهت حفاظت شان از قهر ملت از دشمن ایجاد کرده ی خیالی شان در نفع شان استفاده می نمایند مارکسیست های بی تجربه ما در این بخش هم گل را به آب داده رسوایی را کرده بودند.       

به روشن شدن این گزیده بر مخلص های مطالعه عرض کنم، اگر مثال از کشور بیآوریم هر زمان زمامداران کشور دشمنی پاکستان را به مثابه یک سلاح جهت حفاظت از قهر ملت به نفع شان استفاده نموده اند، یعنی هر زمان که در سیاست های داخلی ناکام می شدند یک یا چند سخن تحریک آمیز در ارتباط خیانت پاکستان می گفتند و عقل ملت را از این طریق اسیر گرفته می توانستند و در سوی دشمنی پاکستان سوق داده می توانستند.

در حقیقت هر زمان پاکستان یک فرشته در نجات لیدرهای افغانستان مقابل ملت بود و است و لاکن ملت افغانستان از این رمز تا حال خبر نیست.

چونکه چند تحریک به ملت در فرهنگ عقب مانده ی ملت، نقش قوی دارد تا عقل ملت از اصل مشکلات یکه از اثر ناکامی و بی استعدادی دولتمردان به وجود می آید سوی دشمنی پاکستان کشیده شود.

در حالیکه اگر هر فرد ملت با دقت حادثه ها را مطالعه کند دایما افغانستان دعوای خاک از پاکستان داشته است و تشنج را دامن زده است، آیا کدام زمان کدام کس از زبان پاکستانی ها شنیده است کدام ادعای خاک در سر زمین افغانستان پاکستانی ها داشته باشند؟

آیا کدام اسناد کس در طول تاریخ یکه پاکستان به میان آمد، کدام ماجراجویی بی منطق را پاکستان مقابل افغانستان کرده باشد در دست دارد؟

دایما افغانستان تحریکات تشنج را داشت و دارد و این جانب افغانستان بود قوای سرخ اتحاد شوروی را تا در نزد گلوی پاکستان آورده بود آیا ما ملت تفکر داریم؟

این جانب افغانستان بود از سیاست های غلط و خطای دولت مردان، میلیون ها انسان ما را در خاک پاکستان و ایران مهاجر نموده ده ها بدبختی را در دوش همسایه ها گذاشته بود و با جنگ ها و با شدت ها قهرمان های افغانی ما شعله های آتش بدبختی را در منطقه روشن کرده بودند تا که رادیکالیسم خشک ترور از آن تولد شد و برای دنیای اسلام یک مصیبت شد آیا به عمل کردهای رهبران خود ما، ما ملت دقت داریم؟

اگر کمی با وجدان محاسبه کنیم بیشترین خطا کار در منطقه خود ما هستیم و اما غیرت افغانی را گردنبندی ساخته در گردن ما انداختند تا به اسم غیرت افغانی نه منطق درک مسائل را داشته باشیم و نه بررسی علمی و تفکیک و کاوش از مشکلات را داشته باشیم.

فقط با احساسات کور روان هستیم و دربدر و آواره هستیم.

من نمی گویم پاکستان یا ایران یا کدام همسایه دیگر پاک و بی خطا هستند و یا دوست افغانستان هستند، چنین ادعا را ندارم از این خاطر که سیاست دوست و یا دشمن دایمی ندارد فقط منافع هاست تعیین کننده است، ولی در اثر تحریکات افغانستان، سیاست تشنج را دولتمردان پاکستان هم، بازی داشتند و بازی دارند و دایما افغانستان را مایه تشنج نشان داده ملت پاکستان را بر این سوی مرز متوجه می سازند مانند رهبران افغانستان!

یعنی نیرنگ ،نیرنگ دیگر را تولید می کند، لاکن پاکستان در درد حفاظت خاک خود است نه در تلاش تصرف کدام خاک از افغانستان، چونکه کسی اسناد ندارد و لیکن در دو کشور رهبران از حقانیت دور بر سیاست پوپولیستی مصروف هستند که تشنج کم نمی شود مگر پاکستان که یک کشور پرنفوس و قوی است، جانب افغانستان است که بیشتر در این سیاست ویران می گردد خاطر منفعت سیاست های خطا!

پس آیا بهتر نیست دو طرف ملت ها حقیقت را درک نموده دست به اقدام شوند؟

با چنین سیاست های فریب که گویی دشمن موجود باشد ملت را با دشمن ها در اطراف ایده های دولتی شان نگه بدارند آیا بر ملت مصیبت نیست؟

اگر که فرهنگ درک مسائل به ملت ضعیف باشد چنین حقه بازی های سیاست هر زمان بازار دارد تا ملت را استفاده کنند.

مخلص های مطالعه که سن بزرگتر دارند به یاد بیآورند و یا تاریخ عصر اخیر افغانستان را درست مطالعه کنند، می بینند از روزیکه پاکستان استقلالیت اش را بدست آورد، افغانستان مسئله خط دیورند را پیشرو انداخته تشنج را دامن زد، سوال از افغان هاست چرا تا استقلال پاکستان مسئله خط دیورند را کس یاد نمی کرد؟

هر رژیم که در کابل در اقتدار رسید در روزهای بد و مشکل خود که مقابل ملت، بیچاره می شد، دشمنی پاکستان را بر ملت شعله ور می کرد، مگر در زمان انگلیس ها چنین عمل را انجام داده نمی توانستند، چونکه در آن زمان چنین سیاست درآمد سیاسی نداشت.

پس حکایت دعوای خط دیورند نه صمیمی است و نه بر منطق برابر است، زیرا در عقب خط دیورند میلیون ها انسان وجود دارد که سیاست خط دیورند افغانستان برای او مردم حقارت و توهین است، چونکه مفهومی که دارد جانب دولت افغانستان با این سیاست می گوید: شما عقل ندارید و اراده و حیثیت ندارید که بی صدا هستید ما هستیم که از نام شما سخن می زنیم!

آری منطق دعوای خط دیورند در عصر بیست یکم تکنولوژی چنین معنی دارد، زیرا عوض اراده ی میلیون ها انسان چند حقه باز سیاست افغانستان سخن می زنند.

ملت افغانستان از خود سوال کند در عصر تکنولوژی چگونه سرنوشت میلیون ها انسان را چند نیرنگ باز سیاست تعیین کرده می تواند، آن نیرنگ بازهایکه حتی خود را رهبری کرده نمی توانند؟

فرض کنید محمد ظاهر حق به جانب بود، فرض کنید محمد داود حقیقت را می گفت، فرض کنید تره کی و کارمل و دکتر نجیب الله راست گو بودند و حق به جانب بودند اما مجاهدین که با همکاری استخبارات پاکستان مقابل دولت مارکسیست ها فعال شده بودند و از کمک های مادی و معنوی پاکستان برخوردار بودند و در زمان رژیم مارکسیست ها به مثابه غلامان پاکستان تبلیغات شده به ملت پیشکش می شدند، چرا در کابل که رسیدند و زمام قدرت را که بدست گرفتند فوری با پاکستان دشمنی را اعلان کردند؟

چرا عاجل از دعوای خط دیورند مدافع شدند؟

یک بار با منطق تفکر کنیم چی دلیل وجود دارد چنین می گردد؟

آیا تمام پاکی دنیا نصیب رهبران افغانستان شده است دیگران خبیث هستند؟

یا رهبران ضعیف و ناتوان که مقابل ملت در خدمت کردن بیچاره می گردند، از احساسات خشک ملت استفاده نموده یک زخم خونین را دامن زده در جان ملت می زنند؟

دشمن داشتن در سیاست یکی از مانورهای سیاست است اما اگر با منطق با بررسی و تحلیل همه جانبه علمی تنظیم شده نباشد عوض منفعت ضرر آورده می تواند.

قعود شب گردی در روزهای اول کودتای مارکسیست ها یک فانتزی خطا بود، ملت را به بودن یک دشمن باورمند می کرد، ملت عوض حلقه زدن در محوطه سیاست دولت، از وحشت و دهشت دشمنان یکه مارکسیست ها در ذهن آفریده بودند تسلیم دشمن های خیالی مارکسیست ها می شدند.

این سیاست خطا شرط ها را به پیدا شدن دشمن حقیقی میسر می کرد، چونکه حفاظت جان شرط بود و شرط است.

ملت بین دشمن دولت و دولت، بی طرف بودند چیزیکه تمنی داشتند با آسودگی زندگی کردن بود، مگر دکترین رژیم مارکسیست ها ادراک درست از طبیعت انسان نداشتند که با ابتکار مارکسیست ها یک دشمن قوی خیالی مقابل ملت وجود داشت و ملت حقیقت تصور نموده تسلیم دشمن مارکسیست ها می شدند.

روح ملت بر کس هایکه قوی باشد تسلیم است، این پدیده یک فطرت انسانی است.

 مهر کذب گر که به روی کســــــی چسبید

 اعتبار را از نو نمی توان آفـــــــــــــــــرید 

 در محل راست گویان شمع بهتان خاموش

 چونکه گزند و نیشــــــــدار این بلای اسید    

      مارکسیست ها با تبلیغات شان، دشمن را که اصلا وجود نداشت به مراتب قوی و بزرگ در عقل ملت نشان می دادند و ملت به حفاظت جان شان معامله با دشمن مارکسیست ها داشتند تا که از این خطا دشمن حقیقی پیدا شد و قوی شد و روح ملت را در اسارت گرفت، از جمله خطا های مارکسیست ها بود از اثر بی تجربه گی شان در دولت داری.

پس می گویم پرده چشمانت را پاره کن تا حقیقت را دیدن کنی، حقیقت را دیدن کن تا مقابل هر توفان حیات، ایستادگی کرده بتوانی.

 چشم عقل را باز کن حقیقت را دیدن کن

 از طلسم عقلت خوبــــــی را افزودن کن

 واقعیت زندگـــــــــی اگر که برت روشن

 با سـر با غرورت میوه ش را چیدن کن

      فردا شد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود ریس زاده با دایی روانه ی شوربازار شدند، دایی ریس زاده که نقش اش را ایفا می کرد از چند کس آدرس پرسید گویی با شوهر خاله ی زلیخا شناخت نداشت، نزد منزل شوهر خاله ی زلیخا که رسیدند، دیدند تعداد زیاد از پلیس، منطقه را محاصره نموده اند، نزدیکتر شدند پرسشی کردند تا بدانند اگاه شدند که حادثه رخ داده است خاله ی زلیخا شوهراش را کشته خود را به دار زده است.

ریس زاده از خبردار شدن رخداد بیشتر پریشان شده بود و نا امید شده برگشت کرده بود و مدت چند روز دیوانه وار در تلاش پیدا کردن زلیخا بود، مگر امکان نداشت چونکه کس از جایگاه ی جدید زلیخا خبردار نبود و با بسیار پریشانی غصه و غم مجبور می شد در پاکستان برگشت می کرد و مدت دراز با غم ها در مریضی روانی مبتلا می شد و با تداوی ها تلاش می شد تا در مصر برود و تحصیلات عالی را دو باره ادامه بدهد و با اصرار دوستان در مصر رفته بود و دکترای خود را در شریعت اسلامی از مصر گرفته بود و یک مدت بعد با اثر یک مریضی که مادر را گرفته بود مادر را از دست داده بود و مجبور شده بود در راس بازارگانی مدیریت کند و از اینکه از خانواده شناخته شده بود دایما ارتباط با شخصیت های افغانی در اروپا و امریکا داشت لاکن عروسی نمی کرد همیشه در عشق زلیخا کباب می شد تا که دو باره برگشت وطن میسر می گردید و زلیخا بزرگ ترین سرپرایز شکفت آور بر وی می شد.

می گویم خداوند که بدی را لعنت گفته است پرواز به جنت با بال های خوبی ممکن است.

 آن لطف خدا همـــــــــــه از هر دم

 بر او که نگاه کنند همه یک قــــدم  

 بر همه مسافتش یکـی است خدا را       

 مگر که فاصله ها به دست هر آدم           

      از عروسی زلیخا با نبی جان مدتی گذشته بود زیبا پریشان و با سیما پژمرده به سر می برد، در این مدت نزدیکی با نبی جان نداشت، چون که نبی جان در شوق موتر بود خبر از چی بودن خانوادگی در عقل وی نبود.

لاکن شکم گل بزرگ می شد طفلک حرکتی بود و اما شقایق ناامید بدبخت شده، خود را می دانست.

روز جمعه بود دختران بلال خان صد باشی در مهمانی پدر مادر آمده بودند، شقایق بین شان یک خدمتکار و خادمه بود، نزدیکی چاشت شده بود بلال خان امر کرد که در کاه خانه برود و به گاو ها کاه بدهد. زیبا بی درنگ و بی صدا هر امر را قبول می کرد، در کاه خانه رفت، کاه خانه در اخیر گاو خانه یعنی در اخیر حیوان خانه قرار داشت، یک دروازه بزرگ با چند پنجره خورد هواکش حیوان خانه داشت و در بین کاه خانه و حیوان خانه دروازه بزرگ دومی وجود داشت.

زیبا که در کاه خانه داخل شد بلال خان از عقب وی داخل گاوخانه شد و دروازه حیوان خانه را بسته کرد و یک صندلی را عقب دروازه گذاشت و در سر صندلی سطل خالی را قرار داد، اگر کس داخل شود با صدای سطل خبردار شود.

در کاه خانه داخل شد از دست زلیخا گرفت گفت: می دانم نبی جان در رویت دیدن ندارد، دلم بر تو سوخت که بی مرد نباشی از این بعد تو از من هستی هر چه دلت بخواهد به تو می خرم مگر من را قبول کن!                                                        

زیبا می خواست فریاد کند دهن گل را قایم گرفت گفت: این خطا را نکن از این روکه تو ضرر می بینی هر کی هر چی من بگویم قبول می کنند و تو روزگار سگ پیدا می کنی به طفلک معصوم دلت بسوزد بگذار من به تو صاحب شوم تا جوانی تو بی بهره نشود.

جانانه ی ریس زاده اشک می ریخت چشمان زیبای آبی اش خیس سرخ شده بود جهنم حاکم گردیده بود بی کس بی طرفدار یک معصومه بود.

بیچاره بود او غریب، مسکین بود او کمبخت، دنیا برای وی در اخیر رسیده باشد حیات وی تاریکی شده بود، با گریان گفت: تو جای پدرم هستی من عروس تو هستم خجالت نمی کشی؟ 

خبر نداشت چی اندازه که دنیای وی پاک بود به همان اندازه جامعه کثیف شده بود، ظلم حاکم شده بود، انسانیت از بین رفته بود، فقط شیطان انسان ها تسلط داشت وای خدایا!

بلال خان خندید گفت: پول یکه به شوهر خاله ات شمار کردم پول یکه به موتر نبی جان شمار کردم خاطر تو بود تا مال من شوی بدان فقط خاطر خوشی من خریداری شدی دیگر هر چه یک حکایه!

هر چی تلاش کنی بی فایده است تو از من می شوی چونکه از من هستی با چنین سخنان کثیف، زلیخای پاک را طرف خود کش کرد، بالای کاه ها انداخت هر چی زیبا تلاش کرد بی فایده بود نه صدای اش را بلند کشیده می توانست و نه توان و قدرت مدافع داشت.

وای که بالای او معصوم بیچاره رذیل ترین عمل اجرا می شد، از هزاران قربان شده یک مثال بود در وطن، او گل شببوی مسکین در ملک افغان ها!

با مقاومت ها و با ریختن اشک ها از چشمان زیبای آبی اولین تجاوز را از طرف کسی دید در جای پدرش بود نه انسانیت داشت و نه مردی و نه شهامت، تنها یک جانور بود به اسم انسان یک وحشی بود ولی همرنگ جامعه بود هر گفتارش قانون در جامعه بود چون که در جامعه چهره ظاهر مرد خوب را تمثیل می کرد از این که امکانات داشت.

بلال خان که شیطان خود را آرام ساخت زیبای مسکین با ریختن اشک ها سر کاه پریشان افتیده بود، گریان داشت، بیچاره شده بود، نه کمک کننده داشت، نه قانون بود که حمایت می کرد، دنیا برای وی ایستاد شده بود جهنم شعله ور شده بود هر طرف با شعله های جهنم تاریکی شده بود امید و آرزوی خود را باخته بود.

بلال خان از جیب مقدار پول را کشید سر سینه گل زد گفت: گریان نکن به خود هر چی بخواهی بخر از این بعد دستت با پول بازی می کند.                                                  

آری همه بزرگی و اصالت بلال خان را چند پول بی ارزش دست داشته اش بیان می کرد و نما چگونگی یک انسان بودنش را صورت می داد تصور داشت که انسان است مگر از هر کرامت انسانی دور بود یک حیوان در چهره انسان!

وی که در زندان لقب صد باشی را گرفته بود یکی از غیرت مردان منطقه بود، زیرا چنین انسان ها رل مرد بودن را بازی دارند چونکه جامعه پذیرش دارد، از این روکه فرهنگ پایان جامعه مسبب این گزیده است زیرا روح روشنفکری در خواب رفته است.

زلیخا دقیقه ها گریان کرد سر و صورت با گریان و حال پریشان واژگون شده بود، چشمان زیبای آبی با گریان ها سرخ شده بود، هر لحظه صحنه تجاوز نزد چشمانش بود هرگز فراموشش نمی شد.

در چنین هنگام لحظه های تلخ زندگی اش به چشمانش ریس زاده ظاهر شد، در زیر درختان میوه دار بودند ریس زاده سیب سرخ را از درخت گرفته به گل داده بود گفته بود: اگر بین میوه ها سیب شاه ی میوه است زلیخای من بین حوران بهشت، سلطان شان است که تحفه خداوند بر من شده است.

اگر که باد قویتر وزیدن کند دلم در تپش میشه زلیخای من نا راحت نشود گفته!

صد جان ریس زاده قربان شود که تا حیات دارم تو را از هر خطر محافظت می کنم تا که جانم در تنم است شب و روز پرستارت می شوم!

      روئیده شقایق از بهشستان بهشت

      شاهی لاله ها گلی داستان بهشت   

      اما زلیخا تنها بود نه ریس زاده بود و نه حمایت گر دیگر، تنها با خدای خود بود فقط دست تقدیر سازها یک کنیز یک خدمتکار یک بی صاحب یکه بلال خان قصد تجاوز دایمی داشت، بود وای خدایا!

مدتی بعد مجبور می شد از سر کاه ها برخاسته به منزل می رفت، با پریشانی صورت و با لباس و چهره واژگون شده با گریان داخل خانه شد که دختران بلال خان و خانم بلال خان با نوشیدن چای با صحبت ها غرق بودند.

حال پریشان زیبا را دیده پرسیدند: چیست این حال حیرت دار تو؟ گل جواب نداد چون که بیان کرده نمی توانست از این که غیر ضرر فایده نداشت، می دانست در هر حال نام بد می شد بی صدا و اما با گریان خود را در نزد دروازه اطاق انداخت و پا ها را جمع کرد و دست ها را مشت نموده بین سینه گرفت با گریان دراز کشید.

بلال خان از حمام بیرون شد در اطاق یکه همه بودند آمد دید که زلیخا خود را در نزد دروازه انداخته است گریان دارد، ساعت خود را در دست بسته کرد گفت: می روم نماز جمعه را بخوانم می خواست از اطاق بیرون شود زنش پرسید: زلیخا را چه شده است که گریان دارد؟

چرا لباسش کاه پر شده است؟                                  

بلال خان خندید گفت: گاو لگد زده بود سر کاه ها افتیده بود کمکش کردم خوب یاد می گیرد کدام کار مشکل نیست.            

همه که سخنان بلال خان را قبول داشتند یکی از دخترهای بلال خان گفت: چی تو گاو ندیدی؟

با تمسخرها گفت: یاد می گیری هر کار را یاد می گیری!

در این اثنا نبی جان که در دهلیز بود خندید گفت: از یک گاو ترسیده گریان دارد شرم ندارد.

زیبا که دست ها را مشت نموده بود و پا ها را جمع نموده بود به حال خود گریان داشت بیشتر خود را جمع نموده اشک ریخت از این که یگانه امکان یکه داشت اشک ریختن بود و بس!

بلال خان با نبی جان در مسجد رفتند تا عبادت پروردگار را اجرا کنند آری عبادت خداوند را به جا بیاورند چونکه مروج جامعه است هر کار ره باش با خدا باش مگر خدا هر کار ره ها را قبول می کند؟

پس می گویم باید بدانیم مسیر سوی خدا از محوطه عقل می گذرد که خوبی ها داشته باشد، اول بخوان باز امضا کن!

 اخلاق خوبــــــــــی بدی دو خصلت انسان 

 درک نقطه بدانــــــــــی حیات با آب و دان 

 از درز گذر بکن ســـــــوی خوبی ها برو

 راه ی سوی خداوند از راه ی خوب روان  

 

حصه هفتم

                                          

      بلال خان که با فرزندش در عبادت خانه رفته بود تا رضای خداوند را بگیرد، گل نازنین با پریشانی خود را غصه و غمدار ساخته بود بی کس و بی صاحب انداخته بود چون که کس در حیات نداشت تنها او بود و فقط خدا بود.

یگانه مدد گرش تنها عقلش می شد که یزدان بزرگ برایش سوغات داده بود، کشف می کرد، شناخت می کرد و استفاده می کرد. 

یکی از دخترهای بلال خان با لگد در پای گل زد گفت: کنار برو راه را بند ساختی. شقایق کمی طرف دیوار لول خورد دو باره وضعیت اولی را گرفت تا که شام شد و غذای شب سر سفره آورده شد.

همه سر سفره جمع شدند مگر زیبای مسکین با گریان افتیده بود و با تفکرها غرق پریشان بود. نبی جان با قهر از سر سفره بلند شد و چند دشنام داد می خواست با لگد در سر زلیخا بزند بلال خان فریاد زد گفت: کار نداشته باش ببینیم چند شب روز به این حال گریان می کند؟

در یک قاب آهنی مقدار غذا را گذاشت و با یک گیلاس آب و مقدار نان خشک نزد زلیخا آورده مثل یکه به سگ بدهد پیش رویش گذاشت و گفت آدم شو غذا بخور.              

بعد از طعام شب همه اعضای فامیل در اطاق دیگر رفتند زیبای مسکین در سالن تنها و پریشان با گریان دراز افتیده بود، حتی چراغ روغنی را به وی روا ندیدند به تاریکی تا فردا با گریان دراز افتیده می شد.

همه که از سالن به اطاق دیگر رفتند به چشمان سرخ شده ی آبی زلیخا، ریس زاده نمایان شد، به یادش آمد در اطاق خواب بودند بعد طعام شب بود برق ها رفته بود اطاق تاریک شده بود، محبوب محبوبه را در بغل گرفته بود گفته بود، بدان ای مهتاب من!

تاریکی با نور زیبایی تو به روشنی تبدیل می شود نگارم قول بدهد بعد از مرگ هم در مزارم نورش باشد، زیرا اگر جنت هم بروم به نور دلربایم محتاج هستم! او جنتی که نور یارم نباشد دوزخم می گردد.

      از برق چشمان تو تاریکی شکسته

      نورانــی من ساخته سیاهی شکسته

      چو روشنی آفتاب او نور زیبای تو 

      از نور زیبـای تو تیرگـــی شکسته

      تا سحر با پریشانی گریان داشت، هر لحظه خاطرات گذشته در چشمانش ظاهر بود، به یادش آمد، در سالن بودند، از محفل نامزدی آمده بودند، ریس در چشمانش نمایان شد، با نشه و مستی سعادت فرزند غرق خوشی بود، گاه شوخی های ظریف می کرد گه نصحیت های پند دهنده می نمود.                             

به یک سوال زلیخا گفته بود: دخترم دایما جسارت داشته باش، هر زمان تلاش کن تقدیرات را خود نوشته کنی، هیچگاه تسلیم نوشته تقدیرات دیگران مباش، هر زمان بدانی که خداوند با تو است، هر وقت در قلبت بودن الله را حس کن، روح ات را تسلیم یزدان کن، هر زمان که روح ات با پروردگار باشد تو تنها نیستی بزرگ ترین سلطان دنیا با همه قدرتش با تو است، هر زمانیکه روح ات را با بزرگ ترین سلطان آشنا ساختی، روح ات تو را محافظت می کند و جسمت را هدایت می دهد، او زمان بر بزرگ ترین معجزه تکیه کن که خداوند نصیب ساخته است، یعنی به عقل ات تکیه کن و با روح ات عقل ات را پرورش بده تا یاور تو که یزدان بزرگ است با روح ات همکار، عقل تو شود، تا تقدیرات ات با عقل ات نوشته شود و در این مسیر راستی را سلاح بساز صداقت را اخلاق بساز و جسارت را متانت بساز تا که بالای سه حیوان درنده که روح انسان را در قبضه می گیرند رهایی پیدا کنی و این سه حیوان را تو رهبری کن، بدانی سه حیوان حسد، کبر و حرص می باشند، هر زمان یکه در هر استقامت روان هستی پرگرام و سیستم را در ذهن ات بساز، بدان که اعمار عقل مشکل تر از هر عمارات دنیاست، هر هنگام که عقل ات را با دنیای نو با پرگرام غنی می سازی بدانی که جسمت اسیر تو می گردد و تو به جسمت هدایت می دهی تا در بلندی های سعادت زینه به زینه بلند شوی.

آگاه باش در هر زینه که بلند می شوی زینه را فراموش مکنی بلکه روزی لازم باشد دو باره پایان بیایی هیچگاه زینه اول را از یاد مبر!                                          

زلیخا با اندرز ریس دو باره زنده شد، از جا برخاست لحظه ها در دیوار تکیه داده نشست، تفکر و در اندیشه غرق شد به خود گفت: من تسلیم نمی شوم، من دنیای نو می سازم من رهبری را بدست می گیرم!

زمانیکه چنین گفت آسمان با صدای بلند نعره اش را کشید و تکرارها با برق زدن ها پیام داد که در سرزمین زلیخا هر چه سر از آن لحظه دیگرگون می شد، یک تاریخ نوشته می شد.

با اراده قوی و تصمیم قطعی بلند شد در حمام خانه رفت، مدتی در حمام به صورت کامل خود را شستشو و پاک کرد و سیما را تازه کرد، وقتی از حمام بیرون شد، خورشید لبک گفته بود، روشنی منطقه را گرفته بود، در اطاق اش رفت، موها را شانه زد، لباس تازه و پاک و لکس اش را پوشید و سر صورت را آرایش داد، لب ها را لب سرین زد، چشم ها را رنگ چشم زد به ناخن ها رنگ ناخن زد با رنگ لباس که رنگ سرخ و گل های ظریف سپید داشت، آرایش اش را به وی مساعد ساخت و چادر سپید ظریف را در سر گذاشت و با پاپوش زیبا از اطاق بیرون شد که یک حور زیبا شده بود.

از اطاق که بیرون شد بازی سر از نو شروع شد، بلال خان را در صحن حویلی دید، معنی دار دیدن کرد یعنی در دل گفت: بازی آغاز گردید من مادر منطقه می شوم، من منطقه را اداره می کنم با این حس با قدم های استوار نزدش رفت، سر را بلند گرفت به چشمان صد باشی دید خود را نزدیک کرد، در گوشش گفت: اگر این زیبایی را کار داری بخواهی جسمم را تسلیم بگیری مرد شو از حق من بین خانواده دفاع کن در غیر آن در خواب می بینی!

بلال خان در شوک بود وجودش را شکفت حیرت ها گرفته بود بی زبان طرف زیبا دیدن داشت، زیرا تصور نداشت به این اندازه زیبا بوده باشد چونکه در حال پریشانی ها دیده بود مگر یک مهتاب از زلیخای پریشان به میان آمده بود گویی شب چهارده مهتاب را سوغات داده باشد، یک گل نارین زیبای مهتابی شده بود که هر نفس دار را بی نفس می کرد، غرق می ساخت و تسلیم می گرفت یک صنم شده بت پرست می نمود.

صد باشی با روح و وجدان و عقل خویشتن را به زیبایی زلیخا می بخشید که پلان زیبا چنین بود.

سر را به علامت قبولی که تکان می داد با حیرت که دیدن داشت بی خبر بود شیطان زیبایی پلان و پرگرام داشت تا هر کی را رهبری کند.

گل به سیمای تعجب شده ی بلال خان دیده تبسم کرد با یک ناز دل وی را آب ساخته در اطاقی رفت که دختران بلال خان خواب بودند، دروازه را با مشت زد گفت: بیدار شوید خانه را بوی گرفته.

هر کی بیدار می شد چشمانش با دیدن زلیخا خیره می گردید، همه بیدار شدند، از صدای زیبا، زن بلال خان از اطاق خواب خود آمد و با حیرت دیدن کرد بی صدا در تعجب این مسئله شد فقط دیدن داشت حرف نمی زد.

یکی از دختران صد باشی گفت: تو کیستی امر می کنی؟

زیبا با صدای بلند گفت: گفتم بیدار شوید بوی تان اطاق را گرفته است هوا روشن شده است دست روی تان را بشوید به خانه های خود بروید از این بعد هر کی بداند در این خانه حکم من فرمان دارد چون که من عروس خانه هستم.

همه که به حیرت می دیدند بلال خان در بین حویلی بی صدا شاهد این تئاتر بود با حیرت و تعجب ها بی حرف شده بود. نبی جان از خواب برخاسته با چشمان نیمه خواب نزد شقایق آمد از پا تا سر زیبا را دیدن کرد گفت: تو را چی شده؟

تو که یک مزدور هستی وقتی چنین گفت زلیخا فریاد زد گفت: چپ شو بی غیرت اگر مزدور هم باشم به نام تو زنت هستم.

وقتی گل چنین گفت بلال خان نزدیکتر شد به فرزند گفت: راست میگه از این بعد بدون مشورت عروس کس کاری کرده نمی تواند و به دخترهایش گفت: ینگه ی تان راست می گوید به خانه های تان بروید جنجال پیدا نکنید.

دخترها که به منزل های شان رفتند بعد از چاشت بود طعام چاشت را خورده زیبا سوی بلال خان دید گفت: سر زمین ها می رویم باغ ها را دیدن می کنیم.

نبی جان با تعجب پرسید: چی تو را سر زمین ها ببریم؟

جواب که شنید: نی که کر هستی؟

گفتم سر زمین ها می رویم در این چی تعجب داری؟

مادرت هم با ما می آید حیرت نکن بلکه به بهتر شدن حاصلات فکر داده می توانم، سوی صد باشی دید تبسم کرد با یک ناز و نرمی گفت: اگر هر گل با محبت باغبان پرورش شود باغبان پیر نمی شود، چونکه گل، زیبایی می بخشد زمین هم چنین است انسان هم چنین است، از این بعد شما هر چیز من هستید خوب پدر جان!

بلال خان را تعجب ها و حیرت ها گرفته بود و شگفت زده شده بود از این روکه بر اولین بار یک زیبایی روح و وجدان وی را به این اندازه تسلیم می گرفت، شیطان ساخته اش که طول عمر پرورش داده بود حاکمیت پیدا می کرد و بر تسلط شدن در این زیبایی، وی را اسیر می گرفت تا در هر امر این آفت تسلیم شود و قبول کند چاره نداشت پذیرا می شد چون که قلب و روح و وجدان را زیبایی زلیخا اسیر گرفته بود و شیطان وی را تحریک ساخته بود تا هوس از لذت بهشت کند.

گل نارین سر از آن روز بلال خان صد باشی را با انگشت اش بازی می داد، اسیر گرفته غرق شیطانی خود می کرد، از این خاطر که شیطان های جامعه به شیطان شدن مجبور کرده بودند دیگر چاره نداشت او زیبا زلیخای مسکین، یک شیطان زمان می شد.

پلان و پرگرام زیبا نخست در ذهن شکل گرفته بود تا دنیای نواش را ساخته بتواند و بر این راه از امکانات زیبایی وجود استفاده می کرد با زیرکی های عقل!

سوار موتر نبی جان شده در سر زمین ها رفتند دهقانان را جمع شده یافتند با همدیگر صحبت می کردند بلال خان قهر شد گفت: چرا نشستید؟

دهقانان فرمان اصلاحات ارضی نور محمد تره کی را گفتند یک تعجب دیگر و یک سرپرایز دولت و یک خطای بزرگ!

آری یک کمدی دیگر از مارکسیست ها بود، مثل یکه شوخی بوده باشد حقیقت نداشته باشد، به پند دادن انسان ها نویسنده صحنه های آن را نوشته باشد و کمدین ها نقش بازی کرده باشند، فقط یک عبرت بود مگر کمدی تراژدی یک حقیقت افغانستان بود.

زمانیکه مارکسیست ها سر اقدار آمدند بررسی و تحلیل چگونگی زندگی ملت را و باریکی ها را و خصوصیات ملت را درک نداشتند گرچه از بین ملت آمده بودند مگر مثل یکه از دنیای دیگر بوده باشند کارهای را انجام دادند در طبیعت این ملت سازش نداشت، مثل یکه از فضا در سر زمین افغان ها دیدن داشته باشند بی خبر و نادان در درک مسائل بوده باشند چنین یک کمدی تراژدی بود این گزیده خلقی های مارکسیست!

از روزهای اول پیروزی شان شعارهای تعجب آور می دادند یکی از این شعارها، می گفتند: مرگ بر فئودالیسم!

به عقیده مارکسیست ها بلال خان ها فئودال ها بودند در حالیکه فئودال های مارکسیست ها از درآمد زمین شان تنها معیشت زندگی را برآورده ساخته می توانستند و آن هم به سویه زندگی ابتدایی بود نه کدام اشرافیت.

فرمان نور محمد تره کی زمین های زمیندارها را بدون پرگرام و بدون در نظر داشت بررسی علمی با جبر و ستم و رایگان به دهقانان توزیع می کرد، در حالیکه در اکثریت زمین آب وجود نداشت و ده ها مشکل دیگر از سابق دامنگیر زمیندارها بود و شیوه استفاده از زمین با تکنیک های قدیمی صورت می گرفت.

با فرمان نور محمد تره کی سیستم ابتدایی حاصلات زمین هم از بین می رفت و سطح زندگی در قصبه ها دراماتیک پایان می آمد و نفاق ها ایجاد می شد و با ده ها مشکل اقتصادی، دشمنی ها بین زمیندار و دهقان به وجود می آمد و انارشی و دشمنی و آدم کشی در هر نقطه از کشور شروع می شد.

چه اندازه قانونیت از بین می رفت، حکومت، ادارات منطقه ها را از دست می داد، فقر و تنگ دستی بیشتر می گردید، دزدی ها آغاز می شد و هر دزدی و هر خیانت و هر ظلم به اسم جهاد مسما می شد، یعنی کلمه جهاد مود و پسند زمان می گردید.

یک قشر ظالم خونخور دیگر از مارکسیست ها پیدا می شد و بیشترین دهقان و از مختلف قشرهای مردم افغانستان از این شرط های سخت وطن مجبور می شدند مقابل دولت جنگ را آغاز کرده در گروه های ظالم خونخور تبدیل می گردیدند.

از این سبب که اگر انسان در هر محیط یکه به سر ببرد، اگر شانس بررسی و تحلیل و مقایسه نداشته باشد و شرط های زندگی، تنگ و مشکل شده باشد و سیاست در راه حل مشکلات عاجز مانده باشد و در راه خطا استفاده شده باشد، طرز زندگی و محوطه محیط اش را عالی و مکمل تصور می کند، چونکه استاندارد بالای وی فقط دنیای عقل وی می گردد.

کس های که در کوه ها بالا شده مقابل دولت جبهه می گرفتند، ظالم تر از مارکسیست ها می شدند و اما هر دو طرف خویشتن را عادل و حق به جانب دیده انسان ها را می کشتند و تخریبات می کردند زیرا به عقیده شان هر عمل شان درست و قبول شده ی تمدن و اخلاق و دین بود، چون که شرط های وطن بالای شان حاکم بود نه فرمان دین و نه حکم تمدن!

بدین اساس دایما هر گروه خود را مظلوم تصور نموده خود را حق به جانب می دید از این خاطر که شرط های سخت کشور بالای هر کی ظلم می کرد و با شرط های وطن شانس دیگر نداشتند که بررسی و تفکیک و تفتیش و کاوش کنند.

هر کی امکان می داشت قانون خود را عملی ساخته دامن جنگ را توسعه می داد بدین سبب که جنگ در افغانستان یک منبع درآمد مادی جهت پیشبرد معیشت زندگی تبدیل می شد و بر بقا و تکامل یک ضرورت می گردید.

همه این نارسی ها از دست بی تفکر مارکسیست ها بود که وطن چنین شده بود.

فرمان نور محمد تره کی با شیوه کمدی در بعضی مناطق وطن عملی می شد و لاکن در هر منطقه که فرمان دولت در اجرا قرار می گرفت، به زودی منطقه در انارشی و بی قانونی مبدل می شد تا در منطقه بلال خان شان می آمد فرمان رنگ اش را می باخت چون که مارکسیست ها در مشکل های جدید رودررو می شدند.

پس می گویم در هر جامعه سعادت زمانی میسر می گردد عدالت حاکمیت اش را اعلان کرده باشد.

 عدالــــــــت نعمت و مال هـمـت

 اگر بجایش باشد متاعی پرقیمت

 گـــــر که هر پدیـده در مثوایش

 ملــــــــک آباد و خلـق باحرمت                 

      زلیخا با بلال خان و زن بلال خان و فرزند بلال خان سر زمین ها گشت گذر کرد، زیبا دهقانان را با دقت دیدن کرد و بعد ها در ارتباط اخلاق و استعداد و چگونگی فامیل های دهقان ها معلومات می گرفت و همه باریکی های خانواده ها را خاموشانه با زیرکی خبردار شده در تلاش می شد نقطه های ضعیف هر کدام از دهقان ها را پیدا کند، زیرا هدف داشت تا ادارات که به کلی دستش می شد از ضعیفی هر کی استفاده می کرد چون که سیاست بازی می نمود او زیبای گل نارین!                     

در باغ انگور رفتند زیبا زمین خالی را دید پرسید: آیا این زمین از ما نیست؟

قبل از این که صد باشی چیزی بگوید باغبان گفت: از شماست مگر بلندی است آب داده نمی توانیم که خشک است.

گل خندید گفت: در دنیا مشکلی نیست که حل نشود، اگر در عقیده ی تسلیم شوی، بگویی که امکان ندارد، جسمت اسیر می گردد و کار شد نا شد می گردد. آب را با دست هایت و با وجودات رسانده نمی توانی اول با ذهن ات می رسانی، او زمان آب خود به خود در بلندی می رود.                                                 

به سخنان زیبا همه تعجب کردند گفتند چی می گویی؟

کی ممکن شده می تواند؟

شقایق خندید قدم زده در بلندی زمین رفت گفت: در این جا یک ذخیره می سازیم، از پایانی با مکانیزه پمپ، آب را در ذخیره می رسانیم و از ذخیره زیر هر تاک انگور شلنگ آب می آوریم تا با قطره ها از پیپ آب، دایم به تاک ها آب برسد.

بلال خان با تعجب بود گفت: ولله نظرت بد نیست و اما مصارف دارد آیا ارزش دارد؟

شببو تبسم کرد با یک ناز جواب داد گفت: محاسبه می کنیم با کمترین مصرف بیشترین حاصلات را می گیریم چون که علم اقتصاد چنین است.

هر تاک انگور را سر از نو تربیت می سازیم و اگر لازم باشد از یک مهندس فنی آن مشورت می گیریم و اگر ضرورت شود از کتاب های نوشته شده در قسمت انگورداری معلومات می گیریم یعنی عقل را در کار می اندازیم تا تاک و زمین و آب تسلیم ما شود تا ما ثروت را رهبری کنیم که این را اقتصاد می گویند.                                       

در دلیل های زیبا باغبان حیرت کرد بلال خان در تفکر رفت نبی جان غرق دنیا اش بود حتی از موتر پایان نشد.

خانم بلال خان در گوشه نشسته بود دنیای خود را داشت یعنی مبارزه در بین انداخته شده بود فقط دو پهلوان در صحنه بودند زلیخا و بلال خان بودند باقی هیچ کس نقش نداشت!

بالاخره در روز اول، زیبا گفت: امروز کفایت می کند خانه می رویم!

می گویم:

به درک واقعیت ها درک با عقل ممکن 

اگر عقل نباشـــــــــــد منبعی خشک کن   

عقل چشمان انسان هر حدود را که بیند

از بین همـــــــــان حدود فکرایش پراکن      

      در موتر که سوار شدند نبی جان به پدر گفت: ولله مردم گپ بد نمی زنند؟

شرم نیست که ما گپ یک زن را قبول کرده سر زمین ها بیآوریم؟ پدر سوی زیبا دید گل با چشم اشارت کرد بلال خان به فرزند گفت: در غم گپ مردم مباش عروس پلان های خوب دارد.

در خانه که رسیدند زیبا مقابل آینه قدنما ایستاد شد چشمانش سرخ شده بود قهر و غضب فرماندار گشته بود به آینه دیده گفت: بدان بلال خان کشته می شوی و اما قبل از مرگ ات زمین ها را به اسم من می کنی و پسرات را قربان می دهی و دست دختران ات را قطع می کنی یعنی تباه ی تان می سازم و من حاکم و حکمدار منطقه میشم به ولله میشم به ولله میشم!

بلی زلیخا شیطان خود را مقابل شیطان ها ساخته بود. دو چهره پیدا می کرد مقابل ظالم ها بازی و نیرنگ ها را انجام می داد و تباه ساخته می رفت و به مظلوم ها یک مادر می شد و لقب زلیخا خانم را می گرفت و بعد ها زلیخا مادر منطقه می شد و هر حرف و سخن زلیخا، قانون در منطقه می گردید فقط زیبایی را با عقل استفاده می کرد مگر هیچ زمان تسلیم کدام مرد نمی شد تا عفت وی را لکه دار کند تنها در عشق ریس زاده خویشتن را حفاظت می نمود و یک خانم افغان بودن را تمثیل می کرد و بی صدا می گفت: ما زن ها در اداره و انکشاف این ملک امروز یا فردا حتمی نقش بزرگ بازی می کنیم، چونکه هر کی را فقط ما تربیت می کنیم از این روکه ما مادر هستیم.

جنت زیر پای مادران است مگر مادریکه مادری کرده بتواند!

 آبادی هر ملک بر دوش خطاکاران

 اندرز کارشان کـه ملـــــــک آبادان 

 دریافت و تجربه از اثر خــــائن ها    

 پند بر آبادی که در راه ی بوســتان                                                      

      روزها گذشت حاکمیت زیبا در فامیل قوت اش را پیدا کرده رفت و بلال خان را سر انگشت ها بازی داده رفت و دایما جنت را وعده داده رفت و فرصت به اجرا پلان ها پیدا کرده رفت.

گل در تفکرها و در اندیشه ها غرق می شد و پلان ها می ساخت زیرا در تلاش حاکم شدن مطلق بود و اما چگونه زمین ها را به نام می کرد؟

از کدام راه بلال خان و فرزندش را از صحنه دور می کرد؟

به کدام شیوه دختران بلال خان را بی میراث می ساخت؟

شب روز غرق تفکر بود باید پلان ها را هر چی زودتر اجرا کند از این روکه صد باشی با علاقه در اشتیاق آمیزش جنسی با زلیخا بود و این دستچین بلال خان، فشار سخت بود در پیکر زلیخا، بدین اساس تلاش داشت هر چی زودتر به نتیجه برسد مگر چگونه؟

زیبا که شقایق شده بود چو خورشید تابانی داشت موهای خرمایی با قد رسا با سیما حور جنت، یک کاسه راف بود بر صد باشی که هر لحظه دیده تشنه تر می گشت، بی حال می شد و بی صبور می گردید، جان به لرزه شده نفس تنگ می شد، فقط در چند متری اش این چمانه صهبا قرار داشت تا ساغر از شرابه بی پیمانه باده را نوشد تا که از لذت سلاف این خمر لذت بخش کیف می را گیرد تا در نشه از صبوح مست شده غرق مسکر شود و با جنون نبیذ خمارآلود شده چهره شرابی به خود گرفته بگوید وای چی زیبا هستی یک مینای شراب!                                                    

گل خویشتن را پارچ شراب ساخته بود، یک جانانه باده بر صد باشی نموده رخ می زد که بی صدا می گفت اگر غرق این شرابه شوی بین لذت خمر غوطه ور می شوی و نشه شده مست از سلاف من یک ساغر نوش زمان می شوی پس تسلیم شو که من کاسه از صهبا هستم بهترین از بهترینی ها...!

یکی از روزها نبی جان گفت: شب دعوت دوستان هستم اسم  دوستان را که گرفت مادر لرزه کرد و عاجل گفت: فرزندم از او بلاها دور باش خطا مکن با آن ها نزدیک شوی مردمان خوب نیستند.

زلیخا اسم دوستان نبی جان را که شنید دانست کی بودن دوستان نبی جان را!

با استخبارات خود معلومات هر کی را گرفته بود، زیرا بلال خان را استعمال می کرد و از ثروت بلال خان در اطراف اش یک ارگانیزه تشکیلات مخفی ساخته بود و هر خانم منطقه که در داخل ارگانیزه قرار داشتند از همدیگر آگاه نبودند و حتی نمی دانستند که زلیخا آن ها را استعمال می کند.

زیبا نبی جان را اشارت کرد، در اطاق خواب داخل کرد در بغل گرفت رویش را به رویش گذاشته گفت: شوهر من باید مرد شود، نباید به هر حرف مادر مثل طفل ها بسته باشد، اگر شوهر من تابع به هر حرف مادر باشد چگونه مردی دارد؟          

من از نام تو می شرمم تو چگونه خجالت نمی کشی؟   

دوستانت خوب یا بد باشند بر تو چی؟

تو مردی ات را نشان بده گپ مادر را نکن تا بین همسن ها رذیل رسوا نشوی پس گپ من را می کنی در دعوت میروی و به دوستان و دشمنان مرد بودنت را نشان می دهی.

نبی جان به غیرت می آید موتر جیب اش را گرفته در مهمانی می رود، بلال خان خاطر اجرای کارها در شهر کابل رفته بود، به مدت چند روز بازگشت نداشت و هتل یکه بود باش بلال خان بود نبی جان خبردار بود. نبی جان در دعوت که می رود غذا خورده می شود، با تشویق دوستان با موتر بیرون از منزل می شوند و در دشت می روند گویی هوای تازه شب را بگیرند که همه پلانی بوده است از موتر نبی جان در یک دزدی استفاده می شده است.

شب که در نیمه ها میرسد تایم دزدی به پلان نزدیک می شود نبی جان را در قریه دیگر عقب یک باغ می برند و به بهانه این که در باغ کاری دارند از موتر پایان می شوند، نبی جان را می گویند منتظر شان باشد. نبی جان با شوق موترداری داخل موتر در شوق شنیدن موسیقی شده منتظر می باشد. در او اثنا یکی از گروه های مدافعین انقلاب نزد موتر آمده دلیل ایستاد شدن را می پرسد و اسم و فرزند کی بودن را می پرسد.

گروه های مدافعین انقلاب، یکی از خطا دیگر از سیاست غلط مارکسیست ها بود، آنقدر اشتباه بزرگ بود اولین سبب مسلح شدن ملت مقابل دولت مارکسیست ها، این گزینش خطا می شد، از این سبب که نه دشمن وجود داشت و نه کدام ضرورت به مسلح شدن مردمان ملکی لازم بود، ولی مارکسیست ها دشمن خیالی که به وجود آورده بودند مقابل فانتزی غلط شان هر کی که علاقه مسلح شدن را داشت مسلح ساخته به اسم گروه های مدافعین انقلاب در هر نقطه ی وطن وظیفه دار می ساختند.

انسان ها تا او زمان نه شاهد جنگ بودند و نه سلاح های جنگی را دیده بودند، تنها از دوره سربازی خاطرات شان بود که اسم هر سلاح را گرفته با همدیگر در محفل ها صحبت می کردند، بدین خاطر در روزهای اول کودتا یعنی به اصطلاح انقلاب شان، هر کی که علاقمند داشتن سلاح می شد در گروه های مدافعین انقلاب جذب می گردید. در او زمان سلاح داشتن یک شوق شده بود چونکه هنوز جهنم این مصیبت را کس نمی دانست، مارکسیست های احساساتی در شهرها که با سلاح گشت گذر می کردند یک نو افتخار برای شان بود، چنین سیاست خطای مارکسیست ها دو بدبختی را به وجود آورد.

از یک طرف فعالیت های اقتصادی کشور را ضربه زد و نرخ بیکاری را بلند برد و فقر و گرسنگی را بیشتر ساخت چونکه تشنج و بی بند باری را این گزیده در عقل ملت می داد و ضمانت فردای ملت را از سکونت و آسودگی در ذهن ملت از بین می برد.

در پهلوی این روش خطا، یک رفتار ظالمانه ی خطای دیگر هم  داشتند که بیشترین ضرر را در پیکر امنیت می زد، یعنی بسیاری انسان ها را بدون گناه گرفتار می کردند و به اسم ضد انقلاب یا زندانی و یا محکم بر مرگ می نمودند، هرگز محکمه وجود نداشت، عدالت در دو لب هر مارکسیست بود.

آری عدالت در دو لب هر مارکسیست بود، اگر هر کدام شان می خواستند هر کی را نام بد ساخته صفت ضد انقلاب را بر رخ شان زده زندانی و یا کشته می توانستند.

یعنی تندروهای خشک رادیکال بودند غیر از هم عقیده شان هر کی در نظر شان دشمن بود تا این اندازه مردمان خشک ساده بودند مارکسیست های انقلابی ما ملت!

همه این رفتار رژیم مارکسیست ها سرمایه را فرار می داد از این سبب که در فطرت سرمایه جای ساکن و ضمانت شده در آینده سرمایه شرط است، ولی مارکسیست ها هیچگاه تفکر این باریکی را نداشتند که سبب فرار سرمایه می شدند و سبب ضد فعالیت اقتصادی می گردیدند.

از جانب دیگر روحیه ملت را مقابل دشمنان شان ضعیف می ساخت و لاکن دشمن وجود نداشت ولی شرط های وطن، دشمن های جدید را ایجاد می کرد چونکه دشمن ها اول در ذهن ها پیدا می شد.

بعدها سلاح های گروه های مدافعین انقلاب شان در جان ملت و در جان دولت مارکسیست ها استفاده می شد و دشمن های جدید ایجاد می گردید، از این روکه در رژیم مارکسیست ها دقت و توجه بر مشکلات اقتصادی مردم صورت نمی گرفت و سبب بسیاری مشکلات فقر و تنگ دستی ها می شد و شرط ها را به انواع فساد میسر می کرد و با چنین سیاست های خطا دشمنی ها به وجود می آمد و سبب جنگ ها می شد تا که وطن را سر تا پا جنگ داخلی می گرفت از ابتکار عقل های نارس مارکسیست ها!

می گویم جاهل به خود دیده فریفته است عاقل عاشق کارهای بزرگ است!

 بــــــــی عدالت نمیشه دنیا آباد شود

 کوریکه اراده ندارد آزاد شـــــــــود 

 گر که عدل لنگ شـــــود درعدالت    

 از لنگی عدل نمیشه خلق شاد شود     

      دوستان نبی جان از چندی به این طرف یک منزل را زیر نظر و ترصد گرفته بودند، در منزل یک جفت عروس و داماد جدید زندگی داشتند و نو عروسی کرده بودند و توته از زمین پدر را جدا ساخته دو اطاق جدا اعمار کرده بودند و بین قریه بین فامیل های برادران در وسط قرار داشتند.

طبق پلان دزدها باید دزدی طوری صورت می گرفت برادران داماد خبردار نمی شدند، بدین خاطر از سر دیوار باغ از سر خانه ها داخل اطاق خواب عروس و داماد شدند.

اول با بالشت داماد را خفه کردند و دهن عروس را با دست قایم گرفتند تا فریاد نکند و بعد از این که داماد را کشتند بر عروس تجاوز نمودند و بعد زیورات عروس را گرفتند و دو دست بند عروس از دست عروس بیرون نمی شد دست عروس را بریدند و عروس را خفه نموده کشتند و دو باره بی سر صدا از سر بام ها در موتر نبی جان رسیدند با هنر سناریو ساخته شان با نبی جان رفتار کردند تا نبی جان از ذره این رخداد وحشت خبردار نشود.

نبی جان از حادثه آگاه نبود، با تقاضای دوستان در منزل اش رفت زیرا بهانه کرده بودند گفته بودند شب ناوقت شد هر کدام ما خسته شدیم ما در راه پایان میشیم تو در خانه برو استراحت کن. 

دوستان نبی جان از موتر پایان شده بودند و پلان های شان را اجرا کرده بودند، نبی جان در خانه رفته بود خود را در بستر انداخته بود تا چاشت فردا خواب کرده بود.

حادثه دهشت از سر سحر افشا می شد همه مردم منطقه در منزل قربان ها جمع می شدند، پلیس و از کمیته حزبی منطقه حزبی ها خبردار شده سر حادثه آمدند، به زودی جنایت در همه جا پخش شد و شخص یکه از گروه مدافعین بود گزارش چشم دید خود را داد و با گذارش شخص گروه مدافعین، یک گروه از پلیس و حزبی ها در منزل بلال خان آمدند، دروازه را زلیخا باز نمود خبردار از حوادث شد یک شانس بود که پلان ها را در اجرا قرار می داد فوری پرگرام خود را ترتیب داد گفت: امروز بلال خان در کابل رفت.           

آری دروغ گفت تا شرط ها را به فرار نبی جان میسر کند چون که پلان داشت.

دو باره پرسیدند: آیا بلال خان شب در خانه بود؟

زیبا جواب داد آری در مهمانی رفته بود نا وقت شب آمد تلاش داشت از سحر با عجله در کابل رفت.                            

همه اشتباه بالای بلال خان شد زیرا شهرت سابق بلال خان دزدی و آدم کشی بود که سال ها را در زندان سپری کرده بود و هر چی از ثروت از دزدی و کارهای خراب در دست آورده بود زمین ها و باغ ها خریداری کرده بود و یک شخص با ثروت منطقه شده از اعمال گذشته خود را کنار زده بود.

گل همه راز بلال خان را کشف کرده بود و در هر باریکی واقف بود و همه نقطه های باریک را در نظر گرفته پلان را طرح نمود، باید نخست همه اشتباهات را بالای بلال خان بیآورد و بعد نبی جان را به فرار مجبور سازد و مدت یکه بلال خان در حبس انداخته می شود حاکمیت در سر امکانات و دست داشته های بلال خان بین عقل دهقان ها و باغبان ها پیدا کند تا از نقطه نظر ذهن همه شان در رهبری زلیخا آماده باشند.

شرط ها که در اجرا پلان های بعدی میسر می شود دو باره همه جنایت را در دوش نبی جان باید اندازد و بلال خان را از حادثه بی گناه کشیده پلان های بعدی اش را بالای صد باشی اجرا کند.                              

چند تن از پلیس و یک حزبی وظیفه دار شدند تا در اطراف منزل بلال خان ترصد داشته باشند تا آمد رفت هر کی را ببینند. زلیخا داخل منزل رفت نبی جان را بیدار کرد و به مادر نبی جان جنایت را بیان کرد گفت: پلیس و حزبی را بازی دادم تا نبی جان فرار کند. مادر نبی جان مریض بود تکلیف قلبی داشت و فشار خون داشت گریان کرد حالش خرابتر شد.

زیبا دوا داده گفت: کمی خود را استوار بگیر فرصت بده که نبی جان را نجات بدهیم.

از نبی جان با تفسیر حادثه را پرسید و دانست قربان شده است کمی تفکر کرد پلان را در عقلش ترتیب داد و با منطق و استدلال، نبی جان را قناعت داد گفت: اگر فرار نکنی همه جنایت بدوش تو انداخته می شود و تو اعدام می شوی و سخت در وحشت انداخته گفت: کابل می رویم با پدرت مصلحت نموده تصمیم می گیریم.

دو باره چرت تفکر زد چگونه نبی جان را از خانه بیرون کند؟

به مادر نبی جان گفت: تو خود را به مریضی شدید بنداز من از پلیس ها کمک طلب می کنم و میگم تا نزد دکتر همکاری کنند.

نبی جان را در عقب موتر پنهان کرد و بعضی لوازم باغداری را بالایش انداخت تا کس از چی بودن آگاه نشود.

بیرون از حویلی شد با فریاد خواهش کرد گفت: زن بلال خان میمیرد مریضی قلبی دارد از حادثه خبردار شد فشار بدنش بالا رفته است چی میشه که کمک کنید نزد دکتر ببریم؟

حزبی و یک پلیس داخل خانه شدند حال مادر نبی جان را دیده گفتند: آری نزد دکتر باید برود اما چگونه می برید؟

زلیخا گفت: موتر است من موتر رانی را یاد دارم شما کمک کنید من تا نزد دکتر می برم.

حزبی و پلیس همکاری کردند داخل موتر آوردند زلیخا خواهش کرد گفت: به زدی نزد دکتر رفته دوا گرفته برگشت می کنیم لطفآ خانه خود فکر کنید چای دم شده است چاینوشی کنید انشاالله با خبر خوش بر می گردیم.

زیبا نقش خود را طوری اجرا کرد حزبی و پلیس روح و اراده ی خود را به زلیخا تسلیم کرد گل از منزل بیرون شده مستقیم سوی کابل حرکت کرد.

موتررانی شقایق تحفه ی ریس زاده بود که یاد گرفته بود در یادش آمد بعد از چاشت بود هوا گرم بود دلداده ها زیر تاک های انگور قدم می زدند موتر دلداده در کنار حویلی زیر آفتاب سوزان ایستاد بود، محبوبه پرسید: نمیشه که سر موتر را پنهان کرد هوا بسیار گرم است ضرر نرساند؟

محبوب دست نگار را گرفته در موتر نزدیک شدند به راستی از تاثیرات هوای گرم داخل موتر مثل تنور داغ شده بود یار نگار را گفت: بشین در سایه می برم در این اثنا دلربا گفت: بسیاری وقت  موتر ریس بابایم در هوای گرم میماند یاد می داشتم مراقبت می کردم و این سخن دلربا سبب شده بود یار هر روز مدتی به دلبر موتر رانی را یاد می داد تا که دلربا خوب موتر ران شده بود.

یک روز گل دروازه موتر را باز کرد گفت: سردارم بنشین من اتومبیل ران تو!

محبوب داخل موتر شد هنوز دلربا اتومبیل را حرکت نداده بود یار زلفان نگار را لمس نموده گفت: باز شعرهایم بوی تو را گرفته اند به هر تار زلف تو گره خورده اند یا خواب یا بیدار چی شیرین است با این حس زندگی کردن؟

اگر لحظه از من دور باشی هوایت که بر سرم می زند از تنهایی سر درد میشم، او لحظه پروانه می گردم پر میزنم تا در آغوش گرمت بیایم تا تارک های زلفان زیبایت را بوئیده در خواب برم غرق با نشه از لذت مهر تو...

میل من دایما سوی وصال توست نگریز به فراق که سحر ش از دنیای عشاق است.

      میل من سوی وصال هست نگریزی به فراق   

      گفتم مــــــــــن خادم تو ام نساز تو مرا ملاق  

      تو نگو چکنم من باز بکن سفــــره ی سر را

      بربا با سحر مهرت تو گلـــــــم تو ای گل آق  

      اظهار عشــــــق از زبان احتیاجش هر زمان   

      نشکنــــــــــــی چندان دله نشـــوی گلـم زراق 

      مــــــــــــن که بند زلفایت تار و پـودم هوایت

      بین این دل را ببین که سحرش دنیای عشـاق 

      هر لحظه که از نزد تو دور باشم خیالت چه عاشقانه مرا به میهمانی آغوشت دعوت می کند؟

او لحظه من از من میرم به دنیای تو داخل میشم، دیوانه وار در دنیا یکه عشق بیرق زده است، غرق میشم!

دل عاشق شده به چشمان سحر انگیزت مبتلاست. هیچ دعایی این طلسم را باطل کرده نمی تواند.

من که در چشمان زیبای سحر دار آبی تو دیدن می کنم خیس کرانه لبان تو همچو خیس چمانه شراب من را به خود می رباید تا لیسیده و بوئیده باشم در این حیات...

      کنار لبان توست تر از سرخـــــــی شراب

      بوسیدن از لبان هست بر من رسم و آداب

      خورشید بتابد یا نتابد ماه باشد یا نباشد شب روز من یکی شده مثل یکه در رویا باشم، در اوج آسمان به دنبال تو.

هر جا میروی باز هم یکی است به دنبال تو.

تویی که در قلب منی و منی که همیشه فدای توام دیگر به دنبال بهترین ها نیستم، چونکه بهترین این دنیا تو هستی که زندگی بر من مثل رویا شده است.

گفتی مرا دوست داری؟

لاکن دوست داشتن دو روز است دیروز گذشت، آخرش امروز است پس امروز را دایمی بساز که فردا نباشد.

همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو هستی همیشه برایم به معنای واقعی یک عشق تو هستی ای لاله شقایق حیاتم!

بین همه شعرهایم تو هستی که با بوی تو حیاتم را از بوستان بازتاب شده دیدن دارم، تو گفتی که بده دل را ثواب دارد...

      بوی شقایق مــــن بوستان بازتاب   

      میرباید دلم را میگه که این ثواب 

      با چنین خاطرات زیبا سوی کابل حرکت کرد تا نیم راه اداره موتر دست گل بود بعد نیم راه نبی جان اداره را گرفت و مستقیم در هتل یکه بلال خان بودباش داشت رفتند.        

بلال خان دیده به حیرت شده دلیل آمدن را می پرسد، زلیخا با جزئیات و با ترتیب ها جنایت و حادثه را بیان نموده با منطق می گوید: یگانه نجات نبی جان فرار کردن از وطن است.   

هر چی مشورت می کنند دلیل و منطق های زیبا قویتر می گردد و تصمیم گرفته می شود نبی جان تا افشا و دستگیر شدن اکتورهای جنایت باید در ایران فرار کند و اما با کی؟                  

صد باشی جوانی را به اسم غلام جان می شناخت، از تازه جوانان منطقه بود سواد نداشت از پدر مادر یتیم مانده بود مسلک ش بین قمار باز های منطقه برو بیار بود و در ارتباط هر کی شناخت داشت.

شخصی را روان می کند تا بی سر صدا غلام جان را بیآورد و تقاضا شود نبی جان را تا ایران همراه یی کند.

غلام جان در کابل نزد شان می آید و از حادثه خبردار می گردد به هر تلاش و کوشش بلال خان جواب رد را می دهد هر چی پول پیشنهاد می کنند قبول نمی کند.                            

صد باشی می گوید: من تا جاده نادر پشتون می روم کمی کار دارم غلام جان تفکر کند بلکه قبول می کند. بلال خان که از اطاق بیرون می شود زلیخا گیلاس چای را به غلام جان داده با هنر چشم پیامی را به چشمان وی می زند تا دلش را به خود جلب کند، صحبت از این طرف آن طرف جریان داشت در لابلای صحبت ها روح و عقل غلام جان را اسیر می گیرد و سوال های زیاد را در ذهن وی پیدا می کند زیرا می دانست جوانان وطن به یک اشاره اسیر شده می توانستند، چونکه در کشور های عقب مانده جوانان از هر امکان دور هستند و با فرهنگ ناموس داری در ضد ناموس هر زمان استفاده شده می توانند.

اگر زلیخا در یک کشور پیشرفته می بود به این اندازه آسانی از سلاحی زیبایی اش هر کی را استعمال کرده نمی توانست، چونکه استاندارد درک عقل انسان ها در هر شرایط هر جامعه تفاوت دارد، زیرا داشته های هر جامعه تاثیر آور است، اگر در یک جامعه پیشرفته زیباترین دختر با تنهایی زندگی کند و یا در جایی سفر کند کس مزاحم نمی شود و کس تجاوز و حتی اذیت با چشم نمی کند، از این روکه فرهنگ انسان ها بالاست چونکه قدر انسان وجود دارد و ارزش ناموس با فرهنگ انسانی ضمانت شده است نه با داشته های عقیده های دینی و یا ایدولوژی!

از این سبب که قبل از با ایمان شدن و عقیده پیدا کردن به الله و یا در کدام ایدولوژی، انسان شدن شرط است. ولی در جامعه های عقب مانده همچو جامعه کشور ما افغان ها، می توانیم گفت ناموس به گونه دیگر تعریف شده است، هر کی هراس دارد تا ناموس اش لکه دار نشود، از این خاطر که مشکل و بدبختی در بین ذهن ها وجود دارد، چونکه عقل ها ویران است زیرا بسیاری ها به اندازه ناموس خود، در ارزش ناموس های دیگران احترام قایل نیستند و این بدبختی سبب شده است هر کی به گونه تعجب آور ناموس پرور شود، در حالیکه همه ارزش انسانی هر انسان باید در ضمانت قرار داشته باشد باید این پدیده با عقل مردمان جامعه پذیرفته شده باشد، ولی گزیده خراب جامعه هر لحظه می تواند از بین عقل ها بیرون خطور نموده اذیت به اطراف برساند، چونکه فرهنگ جامعه ضعیف می باشد، زیرا رسالت روشنفکری ناپدید می باشد و از تاثیرات عقب ماندگی و از برکت ضعیف بودن قشر روشن جامعه، به اسم ناموس داری بیشترین رذالت در وطن وجود دارد.

مثال حتی در پایتخت کشور کدام خانم با راحتی گشت گذر کرده نمی تواند چونکه از جانب خود ناموس دارها به گونه های مختلف اذیت چشم می گردد، پس اگر فرهنگ در این ارتباط تربیت نشود میشه که با لاف ایمانداری و مومن بودن از این مصیبت نجات پیدا کنیم؟

پس می گویم درک خطا موجود نباشد اصلاح ممکن نیست!

 الهام از مغز بر خیزد در سوی زبان

 گلستان می گردد دنیا و زمــــــــــــان

 اراده ی زبان اگر دست قـلـــــــــــــب   

 ویران مـی گردد وطن با نرخ ارزان  

 

حصه هشتم

   

      زلیخا که با جلوه های ظریف غلام جان را به خود بسته بود مادر نبی جان گفت: در دست شوی می روم، زلیخا که منتظر بهانه بود به نبی جان می گوید: مادرت را به دست شوی ببر!

مادر و نبی جان از اطاق که بیرون می شوند زلیخا دست غلام جان را گرفته بلند می کند و با آهستگی روی اش را به روی غلام جان گذاشته بوسیده می گوید: ای مرد من! قبول کن یک مدت بعد نزد تو میآیم می دانی که نبی جان هنوز بچه است به تو ضرورت پیدا می کنم چنین می گوید در بغل غلام جان خود را انداخته به چشمان وی نور چشمان زیبای خود را می زند و دو باره جدا شده میگه سر و راز بین هر دو ما باشد، با چند جلوه و چند سخن فریب و با یک بوسه بر دایم غلام جان را اسیر و فدائی و غلام خود می سازد و هنر و پول و رهبری از زلیخا و اما فداکاری و غلام بودن دایما از غلام جان می شود.

بلال خان که از جاده نادر پشتون برگشت می کند غلام جان را آماده رفتن می بیند و ترتیب ها را گرفته با مقدار پول در شهر هرات روان می کنند تا از شهر هرات قاچاق به کشور ایران بروند.

گل فرصت دیگری پیدا می کند به غلام جان می گوید: مرد باش راز را دایم نگه داری کن و هر زمان با من ارتباط داشته باش ولی هیچگاه راز ما باید افشا نشود. اگر مشکل پول پیدا شد مطمئن باش همکار دایمی هستم، با چنین وعده ها غلام جان را به کلی از خود می کند.                

یک حقیقت وطن که است از یک طرف جوانان ما سخت احساساتی جنگجو و فدائی هستند و از جانب دیگر به ساده ترین پلان تسلیم هستند، بدین خاطر در کشور افغان ها دایما دو خصوصیات وجود دارد. از یک طرف با غیرت خویشتن را می گیریم از جانب دیگر دست بیگانه ها همیشه یک رقاصه هستیم و در کرایه قرار داریم تا بر اجرا پلان های شان کرایه بگیرند. بدین خاطر وطن دربدر فقیر و تنگ دست است، چونکه فرهنگ ادراک و بررسی و تحلیل مسائل در روح ما ملت ضعیف است زیرا روح روشنفکری بیمار است، باید فرهنگ جدید با ایده های نو که هستی های عصر امروز را تمثیل کرده بتواند ایجاد شود و باید یک انقلاب ذهن به وجود بیاید تا از فریب خوردنی ها دور شویم تا یک کشور ترقی یافته گردیم تا ملتی از خود باخبر شویم پس می گویم بیآموز، آموختن تلخ است مگر تلخی که به شیرینی تبدیل می گردد.

 تنها تحصیل به معنی علــــــــــــــم نیست

 اگر ادراک نباشد دست داشته معلم نیست

 در هنــــــــــــگام تحصیل درک فهم مهم

 چونــکه سیستم ازبر هدایت تعلیـم نیست  

      نبی جان را که سوی هرات روان کردند به منطقه بازگشت نمودند و با مشورت زلیخا بلال خان در آمریت پلیس رفت و تسلیم شد.

سر صدای جنایت در همه منطقه پخش شده بود، بیشتر اسم بلال خان ورد زبان ها شده بود، پلیس نیز از بلال خان اشتباه یی بود مگر زیبا آرزو نداشت بلال خان به جنایت در حبس دایمی می رفت ولی تلاش داشت تا مدتی در زندان باشد تا بعضی پرگرام را ترتیب کند و یک تغییرات در فامیل آورده بعضی ها را از خود کند و شرط ها را در پرگرام بعدی آماده کند و بدین اساس اول جنایت را بدوش بلال خان انداخته بود و چشمان هر کی را به وی متوجه کرده بود و بعد که لازم می دید دو باره اسم نبی جان را در میان آورده بلال خان را از زندان بیرون می کرد و در این استقامت ذکا و زیبایی اش را استفاده می کرد مگر کس را اجازت نمی داد از وجود اش استفاده کند.

در این مدت با خانم بلال خان و دختران و داماد های بلال خان با دیپلماسی رفتار نموده عقیده شان را به زن خوب بودن و وفادار به فامیل بودن معتقد کرده بود و در بین زنان دهقانان و در بین زنان باغبانان حاکمیت خود را اعلان کرده بود و دهقانان و باغبانان خود را فرمان بردار نموده بود خلاصه عروس امروز زلیخای سابق نمود هر حرف و کلام وی جایگاه خاص خود را داشت حال نوبت نجات دادن بلال خان از حبس و اجرای پلان های بعدی سر صد باشی بود.

در آمریت پلیس رفت گفت: بلال خان قبل از حادثه در شهر کابل رفته بود و در شهر کابل اسناد دارند که در شب جنایت با چند کس در دعوت بوده است.

وقتی چنین گفت پلیس ها حیرت کردند گفتند: تو خودت گفته بودی تا نیمه شب در مهمانی بود و سحر جانب کابل حرکت کرد چگونه امروز حرف دیگر می زنی؟

زلیخا خنده می کند می گوید: خطا دارید من بلال خان را نگفته بودم من نبی جان را به شما گفته بودم، نبی جان در شب جنایت موتر را برده بود، در منزل دوستانش رفته بود، تا نیمه های شب در مهمانی بود و در سحر همان روز به کابل رفته بود و تا حال نیامده است، به گفته ی خود نبی جان در نیمه های شب یکی از گروه مدافعین قریه بالا دیده بوده است شما می توانید از فرد گروه ی مدافعین قریه بالا معلومات بگیرید و آدرس منزل یکه نبی جان مهمان شده بود داده بود گفته بود می توانید حقیقت گپ های من را از منزل یکه نبی جان دعوت بود خبردار شوید و از کابل از هتل یکه بلال خان بودباش داشت معلومات بگیرید و حتی همان شب جنایت، چند تن از مسافرین هتل با صاحب هتل شاهد هستند که بلال خان در شب حادثه در هتل بود.  

زلیخا همه پلان را از روز اول با ترتیب نزد خود ارگانیزه کرده بود، همه باریکی ها را نزدش ترتیب داده بود و با لازم دید شرط ها رفتار می کرد.

معلومات زلیخا اشتباه را به سوی نبی جان برده بود چی اندازه که بلال خان عین دلیل ها را گفته بود به اندازه سخنان زلیخا بالای دولتی ها تاثیر نکرده بود ذکا و استعداد سخن زدن بر زیبا یک صنعت بود طوری صحبت می کرد روح انسان ها را می رباید بدین خاطر موفق بود و با این ذکا یک بار دیگر همه را به حیرت آورده حاکمیت اش را مستحکم می کرد.

مدت زمانیکه بلال خان در زندان بود میدان از زلیخا شده بود، با هر یکی از دهقانان جداگانه ملاقات کرده بود و در منزل هر کدام شان رفته خصوصیات فامیل ها را معلومات گرفته بود و باریکی ها را و نقطه های ضعیف فامیل ها را بررسی نموده بود و با روش عالی و با جدیت خود در عقل ها زن قوی بودن را داده بود و صاحب صلاحیت بودن را نشان داده بود و هر کی را معتقد ساخته بود که هر حرفش جایگاه خاص خود را دارد.  

زیبا تلاش داشت تا کادر رهبری را ترتیب دهد و در راس شان یک شخص با جسارت و با درک و با معلومات را انتخاب کند و رهبری را از سر کادرهای اش در منطقه انجام دهد مگر هر زمان تنها می بود و با وجود کادرها و اطرافی ها تنها حرکت می کرد ولی بیشتر از عقل دیگران استفاده می نمود و این خصوص زلیخا دیگران را تسلیم به خود می کرد، چونکه استعداد رهبری را داشت زیرا رهبر هر زمان تنها می باشد.

اگر که اطراف رهبر پر از مردمان است، یگانه سبب، امکانات رهبر است که رهبر را شیرین ساخته نه دوستی و فدائی به رهبر!

 شهد زنبــــــــور که زنبــــــور در کندو

 کس بر نیش نمی بیند همه پشت شهد او

 اگر قدرتــــــی داشتی زهردار و نیشدار

 کس بر زهر نمی بیند همه بــه تو اردو

      مدت چند هفته از سفر نبی جان سوی ایران گذشته بود، در این مدت بلال خان در زندان بود.

چاشت روز بود هوا گرم بود یکی از فرزند های همسایه از آمدن یک جوان به زیبا خبر داد، گل که بیرون شد غلام جان را دید مأیوس و رنگ پریده و شرمنده ایستاد است.

شببو غلام جان را دیده با حیرت پرسید: چرا نرفتید؟

کجاست نبی جان؟

غلام جان به زمین می دید گفت: ولله کار خراب شد، از هرات با قاچاق برها سوی ایران حرکت کردیم مگر پلیس ایران در تعقیب قاچاق برها بوده است، قاچاق برها مواد مخدر قاچاق می کرده است، ما خبر نبودیم در راه به ما بسته های مواد را داخل پاکت دادند ما که در سرحد رسیدیم در کمین پلیس سرحدی ایران برابر شدیم هر کی هر طرف گریخت پلیس فایر کرد شب تاریکی بود یک مرمی به نبی جان اصابت کرد، نبی جان افتید من مجبور شدم گریختم، فردا خبر شدیم دو تن از قاچاق برها دستگیر شده بودند و به گفته ی مردم منطقه یک جوان کشته شده بوده چند روز منتظر شدم تا احوال بگیرم مگر کشته شده نبی جان بوده است.

زلیخا پرسان می کند کس از این حادثه خبر دارد؟

غلام جان می گوید: به کس نگفتم و کس را هم ندیدم چون که قول هر دوی ما اول با هم دیگر هر حادثه را مشورت کردن بود.

زیبا می گوید: کار بسیار خوب کردی غم مخور و یک مقدار پول می دهد می گوید: خاطر من به مدت یک ماه یا بیشتر در شهر کابل از چشم ها دور پنهان باش و به کس خود را نشان مده و به کس از حادثه صحبت نکن و با یک شکل از اسم ساخته بر من نامه نوشته کن و آدرس ات را نوشته کن نظر به شرط ها یا پول روان می کنم یا کدام هدایت دیگر بر تو می دهم در هر حال وفادار باش قسم می خورم دوست بسیار نزدیک می شویم من به زمان احتیاج دارم و ادامه داده می گوید: خاطرت جمع باشد قول من قول است من و تو حتمی دوست دایمی می شویم، از این بعد مصارف تو بدوش من است فقط تو وفادار باش هر چه خوب می شود.

شانس گل یاری کرده بود بر دایم از نبی جان جدا شده بود و حادثه کشته شدن نبی جان را با خون سردی شنیده بود و یک حقیقت را هویدا ساخته بود.

اگر در یک جامعه عدالت از بین برود و حق انسان ها توسط انسان ها غصب شود هر انسان مهربان، به یک خون خور تبدیل شده می توانسته، زیرا زندگی افغان ها بسیاری درس ها را طی جنگ های داخلی ثبت تاریخ کرده است.

زلیخا زن مهربان بود مگر ظلم و بی عدالتی ها، مرگ نبی جان را به خوشی وی تبدیل کرده بود و با شیطان خود از رخداد این حادثه خرسند شده بود چونکه شرط ها چنین حالت را به وی داده بود.

نبی جان معصوم بود از این روکه هنوز خام یک نو جوان بود بی خبر از هر رذیلی بود کدام خطای نداشت فقط قربان کثافت های جامعه شده بود مگر با مرگش زیبا را خوشنود کرده بود سبب اینکه شانس عملی ساختن پلان گل بیشتر گردیده بود.

حال نوبت رسیده بود بلال خان را از زندان بیرون نموده با عشوه ها و نازها دیوانه ی خود می ساخت می گفت که اسناد زمین و باغ و ملک را به اسم نبی جان و اسم من بکن تا بعد از فوت تو یگانه صاحب نبی جان و من شوم اگر این فدا کاری را می کنی این احسن این زیبایی این لذت این صهبا مست کننده را بر دایم صاحب می شوی در غیر آن در خواب می بینی!

شقایق در رسیدن هدف اش یکی از جمله دهقانان را زیر نظر گرفت، مرد خوش چهره با جسارت و ذکی نمایان شد و در چپ منزل زیبا شان خانه داشت و رفت آمد بین زنان موجود بود، از عروسی اش چند سال گذشته بود مگر صاحب اولاد نشده بود، با مادراش یکجایی زندگی داشت و از طرف مادر زیر فشار قرار داشت تا زن دیگر بگیرد و صاحب اولاد شود.

دهقان مذکور رستم خان نام داشت و یک برادر هر جایی داشت نه در اداره رستم خان برابر بود و نه به کسی تابع بود و با یک حادثه که یک حزبی از مارکسیست ها را لت کرده بود در کوه بالا شده مجاهد شده بود، ظالم و دیکتاتور یک شخصیت داشت و در مدت کوتاه که در کوه بالا شده بود چند تن از اوباش های منطقه را در گرد خود جمع کرده بود و نامش در منطقه پخش شده بود یکی از قوماندان های نامی مجاهدین می شد.

آری در دوره اول کودتا حزب دموکراتیک خلق، به اندازه خطا ها و اشتباه ها صورت گرفت میدان در دست اوباش ها افتید.

چی اندازه که با سیاست های خطا، اقتصاد، رکودی به خود می گرفت زندگی مادی ملت خرابتر می شد و عوض دقت به اقتصاد کشور تا مشکلات اقتصاد مسبب بدبختی ها نشود بیشتر به میتینگ های پر مصرف و جلسات بی معنی و بی محتوا توجه زیاد شده بود و از یک طرف ملت سخت در زیر فقر قرار گرفته بود و از جانب دیگر اگر کسی حرف کوچک از نا با سامانی ها سخن میزد به مثابه دشمن انقلاب یا کشته می شد و یا در زندان انداخته می شد تا این اندازه تندرو خشک و رادیکال بی اساس مارکسیست های ما بودند.

جالب و کمدی تراژدی که بود مارکسیست ها خویشتن را دموکرات و روشنفکر می دانستند، مگر اعمال شان ضدیت تام با این دو پدیده داشت، در همه رهبران مارکسیست ها حتی یک منطق وجود نداشت که می دانستند اگر شرط های کار کردن از بین برود و شرط های اقتصادی فامیل ها پاشیده شود و زندگی تلخ شود هر کی حق شکایت را باید داشته باشد تا دولت به خطا ها دقت کند تا کلمه دموکراتیک که سر حزب شان بود یک مفهومی داشته باشد.

ولی ادراک معنی گفتارشان را نداشتند که یک گروه کمدی تراژدی بودند.

مارکسیست های دو آتشه تصور داشتند با ترور و اختناق و ظلم و فشار می توانند حکومت داری کنند مگر بی خبر بودند اگر ملت آباد نمی شد دولت هم ویران می گردید.

منطق یکه ملت را آباد کن تا دولت آباد شود در فطرت انسانی این گروه نبود و از چنین سوژه ها حتی معلومات ابتدایی نداشتند مگر خویشتن را روشنفکر و دموکرات تصور داشتند.

قدرت را که مارکسیست ها با میله های تفنگ گرفته بودند خبر نداشتند دولت داری با عدالت اعمار می شود لاکن تلاش داشتند با ترور و اختناق و زور میله های تفنگ دولت را اعمار کنند ناممکن بود که بدبختی ها آغاز شد.

هر اندازه که ملت ویران شد، اوباش ها و بیکاره ها و چهار عیب شر ها، شرط ها را به خویشتن مساعد دیده مسلح شده اولین گروه های مجاهدین افغانستان شدند.

گروه های مجاهدین هیچگونه معلومات دینی را در اخلاق و فرهنگ شان نداشتند و فقط یک ،یک سلاح کشنده بودند تا از بیرون کشور لباس مجاهد بودن را آکتورهای سیاست بپوشاند.

جهاد افغانستان که از هر نگاه با فرمان جهاد خداوند ضد بود بیرق بلند کرد با مصیبت ها و پی در پی ملت را از گریبان گرفت. از این سبب که در هر خالیگاه که دولت خالی می کرد این مردمان پر ساخته قانون های شان را اجرا می کردند و هر چی انجام می دادند از اسم اسلام بیان می کردند زیرا از بیرون مرز کشور، اسلام این بار از حقانیت خود بیرون شده به یک سلاح خطرناک تبدیل شده در یک استقامت جنگ استعمال می شد و ملت را ضربه زده شرط های شیطانی را در جامعه پیاده می کرد، مگر این اسلام با اسلام محمدی یعنی با اسلام قرآن کریم یکی نبود جدا بود و لعنت خدا بالااش بود.

چونکه هر عمل این گروه ها مغایر احکام قرآنی بود، ولی گروه ها به گفتارشان صمیمی بودند، ریا وجود نداشت، از اینکه در تصورات شان اسلام حقیقی چنین بود و با وفاداری به اسلام حقیقی، ضد اسلام رفتار می کردند، مگر مطلق بی خبر از رفتارشان بودند، چون که سیستم رسوای ازبر تعلیم و تربیت کشور حاکمیت داشت تا هر کی بدون تفکیک و بررسی هر گفتار را قبول کند.

بدین خاطر همه گروه خویشتن را مجاهدهای حقیقی دین می دانستند و با ایمان و باوری این گزیده را قبول داشتند در حالیکه جهاد قرآن کریم هرگز در جامعه افغان ها وجود نداشت و ممکن نبود، سبب اینکه جنگ های افغانستان جنگ های عقیده های دینی نبود، مطلق سیاسی بود، پس چگونه جهاد اسلامی شده می توانست؟

مارکسیست ها شرط های زندگی ملت را دانسته و یا ندانسته آنقدر سخت و مشکل کرده بودند، از هر قشر مردم افغانستان از مختلف اخلاق و فرهنگ از اوباش ها گرفته تا بهترین انسان های با اخلاق مقابل رژیم مارکسیست ها، جبهه می گرفتند و همه شان به اسم اسلام و جهاد اسلام می جنگیدند از این خاطرکه یگانه سلاح قوی در دست شان این گزینش بود که از بیرون مرزهای افغانستان بر ملت افغانستان تحفه داده شده بود تا وطن را ویران کنند تا معنویت و فرهنگ شان را با مارکسیست ها یکجایی ضربه بزنند تا هر نو فساد را در جامعه بیآورند تا دشمنان اسلام انگشت گذاشته بگویند این ها مسلمان هستند!

فرهنگ جنگ و اخلاق بی بند باری و بی قانونی بالای هر کی تاثیر آور می شد، بهترین انسان به ظالم ترین انسان تبدیل شده می توانست و هر کی را اگر از گروه و هم نظر خود نبود ضرر رسانده می توانست. خلاصه یک وحشت بود که در هر طرف جریان داشت مگر اسلام استعمال می شد.

در افغانستان جهاد اسلام را به معنی جنگ کردن مقابل کسی که همنظرش نیست دانسته بودند و این فرهنگ وطن را ویران و اسلام را نام بد ساخته بود.

لاکن جهاد در قرآن کریم چگونه بیان شده است؟

خداوند کشتن انسان را به دست انسان به هیچ صورت قبول ندارد تنگری بزرگ در سوره النسا آیت نود سه می فرماید" و هر کس، فرد با ایمانی را از روی عمد به قتل برساند، مجازات او دوزخ است در حالی که جاودانه در آن می ماند و خداوند بر او غضب می کند و او را از رحمتش دور می سازد و عذاب عظیمی برای او آماده ساخته است"

در افغانستان اکثریت کشتار مجاهدین از روی عمد و قصدی بود، مجاهدین زیادتر بین خودشان قتل می کردند و بیشتر مسلمان های افغانستان را می کشتند بدین اساس مطابق بر منطق آیت بالا در آخرت جوابگو هستند.

و در سوره المائده آیت سی دو الله مطلق قتل انسان را منع نموده است می فرماید" به همین جهت، بر بنی اسرائیل مقرر داشتیم که هر کس، انسانی را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روی زمین بکشد، چنان است که گویی همه انسانها را کشته و هر کس، انسانی را از مرگ رهایی بخشد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است. و رسولان ما، دلایل روشن برای بنی اسرائیل آوردند، اما بسیاری از آنها، پس از آن در روی زمین، تعدی و اسراف کردند"

آیا در فرهنگ جهاد مردم ما، حکم این دو آیت مبارک وجود دارد تا حقیقت گفتار پروردگار را بدانند؟

یا اینکه مسلمان ها آیت سی دو مائده را مربوط بنی اسرائیل می دانند؟

باید درک کنیم هر آیت یکه از گذشته برای ما پیام می دهد، با او پغام، خداوند امر خود را برای بشر هدایت می دهد، چونکه هر امر خداوند بر هر امت آمده باشد اندرزی است برای همه بشریت تا تطبیق صورت گیرد.

و یا عدالت الهی را در سوره یونس آیت چهل چهار ذکر می کند می گوید " خداوند هیچ به مردم ستم نمی کند ولی این مردمند که به خویشتن ستم می کند!"

یعنی انسان حریت دارد، خود انسان فایده و ضرر را بر جان خود می خرد و خود انسان زندگی جنتی و دوزخی را برای خود تعیین می کند چونکه منطق کتاب مبارک چنین است.

پس جهاد اسلام چیست؟

واژه «جهاد» از ریشه «ج-ه-د» به معنی کوشش و مبارزه و فعالیت است.

دفاع از عقیده، یکی از جهاد قرآن کریم است، زیرا، جهاد در هر استقامت خاطر انسانی ساختن جامعه استفاده شده می تواند و لاکن سیاست در دنیای اسلام از جهاد اسلام سو استفاده نموده است و در راه خطا و غلط تحریف کرده است که رادیکالیسم بر اوج رسیده است.

ما جهاد عقیده را زیر بررسی قرار می دهیم و از جهاد عقیده بر نقطه ی می رسیم تا بدانیم جهاد مردم افغانستان جهاد قرآنی و اسلامی بود یا جهاد سیاست؟

ما زمانیکه جهاد اسلامی می گویم و از این جهاد خاطر عقیده اسلامی استفاده می کنیم باید منطق قرآنی جهاد را بدانیم در غیر آن شب روز جهاد بگویم چه منفعت در آخرت دارد؟

برای ادراک جهاد، ما اول باید منطق نگارش کتاب مبارک قرآن را بدانیم، چونکه اگر منطق کتابت این کتاب مبارک را ندانیم از حکم هر آیت مفهوم جدا را می گریم و خطا می کنیم!

از این سبب که در منطق قرآن هر موضوع حیاتی یک حکم مرکزی دارد و او حکم مرکزی قانون اساسی را در ارتباط او مسئله تشکیل می دهد و دیگر حکم ها همکار و کمک کننده بر او حکم است یا به عبارت دیگر حکم مرکزی با دیگر حکم ها تکمیل کننده ی او موضوع است.

در قرآن کریم تعداد زیاد آیت ها مستقیم یا نسبی بر جهاد ارتباط دارد و لاکن صرف یک آیت است حکم مرکزی داشته قانون اساسی جهاد را برای ما نمایان می کند، متباقی دیگر آیت ها برای او حکم همکار و کمک کننده است. اگر که ما قانون اساسی جهاد را در نظر نگرفته با روح دیگر آیت ها هدایت شویم ما خطا می کنیم و گناهکار می شویم، از این خاطر که نمی توانیم بخش از قرآن را نادیده گرفته از بخش دیگر قرآن راهنما شویم!

بطور مثال در سوره بقره آیت یک صد نود را در نظر گرفته جهاد کنیم خداوند می گوید «در راه خدا، با کسانی که با شما می جنگند، نبرد کنید! و از حد تجاوز نکنید، که خدا تعدیکنندگان را دوست نمی دارد»

اگر که منطق قرآن را در نظر نگرفته از روی هدایت این آیت حرکت کنیم بر بالای هر جنگ، کلمه جهاد را استعمال کرده می توانیم زیرا برای خود قناعت داده می توانیم تا بگویم ما خاطر خدا جنگ داریم مثل جنگ های افغانستان!

و یا در سوره بقره، آیت یک صد نود چهار را در نظر بگیریم و منطق خود را تنها با این آیت به وجود بیاوریم بازهم خطا می کنیم در آیت، خداوند فرمان دارد می گوید «هر کس به شما تجاوز کرد، همانند آن بر او تعدی کنید! و از خدا بپرهیزید (و زیاده روی ننمایید)! و بدانید خدا با پرهیزکاران است»

اگر در اساس جهاد، تنها حکم این آیت را در نظر بگیریم معنی یکه دارد در مقابل هر تجاوزگر سیاسی جهاد را اعلان کرده می توانیم و لاکن خطا می کنیم.

و یا از سوره حج تنها آیت سی نو را در نظر بگیریم بازهم خطا می کنیم، خداوند در آیت می گوید «به آنها که مورد تهاجم دشمن و جنگ قرار گرفته‌ اند اجازه‌ جهاد داده شده است و خداوند قادر بر یاری آنهاست»

به مانند آیت ها حکم هر آیت را بدون منطق قرآنی در نظر گرفته رفتار کنیم خطاکار می شویم، باید منطق قرآنی را در نظر بگیریم برای اینکه فرمان های آیت های ذکر شده با آیت مرکزی یعنی با امر مرکزی جهاد باید یکجایی در نظر گرفته شود و عمل شود.

پس آیت مرکزی کدام آیت است؟

یعنی قانون اساسی جهاد در کدام آیت آمده است؟

قانون اساسی جهاد یا آیت مرکزی جهاد که حکم دیگر آیت ها در محور وی می چرخد در سوره حج آیت چهل آمده است.

در آیت چهل سوره حج جهاد قرآن را خداوند فرمان داده است متباقی دیگر آیت ها برای شرط های آمده است که جهاد قرآنی از منطق آیت چهل سوره حج به میان می آید و نظر بر شرطه ها، با در نظر داشت آیت مرکزی دیگر آیت ها مورد استفاده قرار می گیرد. اگر که منطق آیت چهل را در نظر نگرفته از منطق دیگر آیت ها در تلاش جهاد شوند از روی منطق قرآن خطا می کنند بدین خاطر می گویم جهاد مردم افغانستان در مقابل اتحادشوروی جهاد اسلامی و قرآنی نبود هنر سیاست بود که البسه ساختند و بر تن مردمان پوشاندند تا وطن ویران شود.

لطف کنید با تفکر آیت چهل را مطالعه و بررسی نماید، خداوند در آیت می گوید:

«الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ بِغَیْرِ حَقٍّ إِلا أَنْ یَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَلَوْلا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِیَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ یُذْکَرُ فِیهَا اسْمُ اللَّهِ کَثِیرًا وَلَیَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِیٌّ عَزِیزٌ»

ترجمه:

«همانها كه از خانه و شهر خود، به ناحق رانده شدند، جز اینكه مى‏گفتند: «پروردگار ما، خداى یكتاست!» و اگر خداوند بعضى از مردم را بوسیله بعضى دیگر دفع نكند، دیرها و صومعه‏ها، و معابد یهود و نصارا، و مساجدى كه نام خدا در آن بسیار برده مى‏شود، ویران مى‏گردد! و خداوند كسانى را كه یارى او كنند (و از آیینش دفاع نمایند) یارى مى‏كند; خداوند قوى و شكست ناپذیر است.»

می بینیم به صورت قطع کدام هدایت در جنگیدن خاطر تغییر دادن عقیده و ایمان و فکر و اندیشه کسی حتی کسی که علنی انکار از بودن خداوند نموده مطلق کافر باشد، قرآن امر ندارد و در هر جنگ، قرآن اجازت نمی دهد که کلمه جهاد استفاده شود. زیرا جهاد اسلام صرف خاطر اینکه گروه از آته ئیست ها بالای ایمانداران تجاوز کند و هدف تجاوزگرها تنها تغییر دادن ایمان ایماندارها باشد که ایماندارها از هر دین باشد مهم نیست مهم این است ایماندار بر خداوند باشد و از عقیده خداپرستی گروه آته ئیست ها با فشار دور کند جهاد مقابل او آته ئیست ها که در حال تجاوز هستند و صرف خاطر تغییر دادن عقیده ایماندارها باشند جهاد فرض است، یعنی در هنگام تجاوز در دیگر شرط ها قرآن اجازت جهاد را بر کس نمی دهد چه از دین اسلام و دیگر دین های آسمانی!

زیرا جهاد را مطابق بر منطق آیت بالا امر نموده است، دیگر هر اقدام در ضد قرآن کریم است.

آری تنها خاطر عقیده زیر شکنجه باشد، در دیگر شرط ها مطلق منع شده است و اما در طول تاریخ هر گروه نظر به منفعت شرطها، جهاد خداوند را سو استفاده نمودند، از جمله جنگ های افغانستان به صورت کل خارج از قاعده های جهاد بود و است. بدین سبب که در افغانستان هیچ کس اسناد پیشکش کرده نمی تواند کدام گروه و یا کدام دولت خاطر تغییر دادن عقیده مسلمانی ملت افغانستان، کدام برنامه را آورده باشد و بر این دلیل دست بر تجاوز زده باشد وجود ندارد.

همه طرفدارهای جنگ افغانستان حتی یک سند ندارند که پیشکش کنند پس می توانیم بگویم شرط های جهاد قرآن کریم هیچ زمان در افغانستان وجود نداشت و ندارد.

چونکه اتحادشوروی را بخش از ملت افغانستان آورد که همه شان مسلمان بودند و یک حقیقت دیگری که وجود داشت نیم از عساکر اتحادشوروی از دین اسلام بودند و باقی اکثریت شان از دین عیسوی بودند، بلکه بین شان با شمول رهبران شان آته ئیست ها بودند و لاکن درد او آته ئیست ها خاطر تغییر عقیده ی دینی مردم افغانستان نبود، آن ها مرام و هدف سیاسی داشتند بدین خاطر جنگ مقابل آن ها و مقابل دولت افغانستان صرف جنگ بود نه جهاد!

تنها شیطان های سیاست اند خاطر منفعت شان جهاد مقدس قرآن کریم را با اخلاق طاغوتی شان استفاده نموده اند و می نمایند.

ملت افغانستان را بر احساسات آورده با سلاح جهاد بر یک دیگر دشمن ساختند، اگر ادراک عقلایی از احکام قرآن کریم در عقل جامعه وجود می داشت، جهاد قرآن کریم تا این اندازه یک متاع ارزان شده بر خرابی ها وسیله نمی شد!

هر اقدام و خرابی که از این دستچین سیاست رخ داد، از یک طرف ملت را در گناه سوق داد، از جانب دیگر تنها بر استقامت های سیاست منفعت بخشید.

گروه هایکه از این بازی دست بر منفعت بردند، افتراگر بر خالق بزرگ هستند و دروغ می گویند و مطابق آیت های قرآن کریم آخرت شان جهنم است.

سبب اینکه یزدان بزرگ در سوره بقره آیت هفتاد نو امر دارد می گوید «پس وای بر آنها که نوشته‏ ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!»                                   

کس هایکه مقابل تجاوز خارجی ها جنگیده مقاومت کنند فقط مقاومت را باید بیان کنند نه کلمه مقدس "جهاد" خداوند را!

اگر شرط ها مطابق امر خداوند نباشد، اگر البسه پوشانده جهاد را استفاده نمایند، یک نو دروغ و فریب است و باید خطا را از آیت های قرآن کریم درک نموده از یزدان بزرگ عفو بخواهند که پروردگار کریم و رحیم است.

در این خصوص خطا کارهای بزرگ، بخش علمای دینی افغانستان است، آخرت همه شان بر باد شده است، بر این که دایما زیر تاثیرات روند سیاست و خواست جامعه عمل می کنند، همیشه از حقیقت قرآن کریم دور بوده اند و دست آوردهای شان دور از فرمان الله می باشد، خداوند گناه ی این مردمان بدبخت شده را ببخشد، از این خاطر که بیشترین دروغ را از اسم اسلام این قشر مردمان بر ملت افغانستان گفته اند و اسیر و مزدور سیاست بودند و هستند.

حال ببینیم، اگر دو طرف عقیده در موجودیت خداوند ایمان داشته باشند و منصوب یک دین و یا حتی تابع به مختلف دین باشند، اگر که جهت بدست آوردن منفعت، اسم یزدان بزرگ را استفاده نموده، جنگ را ایجاد کنند و خونریزی کنند و تباه یی کنند، آیا کدام انسان با منطق گفته می تواند چنین عناصر را و یا قدرت ها را و یا اسم های که نزد ملت، به گونه های مختلف با ارزش شده است        آیا پروردگار اهمیت می دهد؟

آیا رضایت نشان می دهد؟

کمی با منطق شویم بهتر نیست؟

زبان و کرده های انسان اگر از عقل الهام گرفته باشد، به خود در این دنیا و آخرت سعادت را به وجود می آورد، اگر زبان و کرده ها از احساسات قلب خشک بدون عقل الهام گرفته باشد، با خود در جامعه هم ضرر می رساند و هم آخرت خود را تباه می سازد، اگر که چه اندازه با ایمان و شخص پر عبادت هم باشد!

      رشته ی صحبت را با عقل آغاز بکن

      تسلـــــیم قلب مکن حقیقت را باز بکن

      قلــــب بدون عقل در دریچه ی حیات

     حسیات کور دارد با عقل پرواز بکن 

      الله در سوره بقره در آیت یک صد دوازده می فرماید:" آری، کسی که روی خود را تسلیم خدا کند و نیکوکار باشد، پاداش او نزد پروردگارش ثابت است نه ترسی بر آنهاست و نه غمگین می شوند" (بنابر این، بهشت خدا در انحصار هیچ گروهی نیست.)

و در سوره عمران آیت هشتاد پنج الله می فرماید: " و هر کس جز اسلام (و تسلیم در برابر فرمان حق) آیینی برای خود انتخاب کند، از او پذیرفته نخواهد شد و او در آخرت، از زیانکاران است"

در آیت دقت کنیم بسیاری که قرآن کریم را درست بررسی ندارند تصور دارند کس هایکه اسناد نوشته در جیب دارند مسلمان هستند یک خطا بزرگ است زیرا قرآن کریم بر بالای همه تسلیم شده ها اسلام را استفاده می کند مثال در سوره الشوری آیت هشت پروردگار چنین می فرماید:" و اگر خدا می خواست قطعا آنان را امتی یگانه می گردانید لیکن هر که را بخواهد به رحمت‏ خویش درمی آورد و ستمگران نه یاری دارند و نه یاوری"

مثل چنین آیت اسناد زیاد وجود دارد پروردگار اسلام قرآن کریم را بر ما معرفی دارد.

مثال: الله در سوره عمران در آیت 199 چنین می گوید: « و البته از ميان اهل كتاب كسانى هستند كه به خدا و بدانچه به سوى شما نازل شده و به آنچه به سوى خودشان فرود آمده ايمان دارند در حالى كه در برابر خدا خاشعند و آيات خدا را به بهاى ناچيزى نمى‏فروشند اينانند كه نزد پروردگارشان پاداش خود را خواهند داشت آرى خدا زودشمار است»

اگر منطق آیت 85 سوره عمران، اسلام را تنها مربوط بر امت حضرت محمد بداند و اسلام که به معنی صلح کردن و تسلیم شدن بر خداوند است، منطق آیت 199 این سوره را چگونه ارزیابی کنیم؟

«در این ارتباط در کتاب جهش سوی قرآن مکتب راه سوم با اسناد توضیح داده شده است بر خدمت مخلص های مطالعه قرار دارد»

در افغانستان مارکسیست ها و مجاهدین در دو طرف جنگ دو زردی یک تخم شده تخریبات کردند انواع مختلف ویرانی ها کردند و هر دو جانب از مختلف دولت های مختلف دین پول و سلاح گرفته ملت را کشتند یعنی مسلمان ها را کشتند و سبب فقر و تنگ دستی و فسادها شدند و جامعه را شیطانی ساختند.

اسلام قرآن کریم هر دو این دو گروه را لعنت می گوید کس من را ملامت نکند آن چه عیان است لازم به بیان نیست لطف کنند قرآن کریم را درست مطالعه کنند.

بار دیگر می گویم در استعمال کلمه جهاد در جنگ های افغانستان بیشترین گناه بر دوش مولوی های کشور افغانستان است خاطریکه حقانیت را دانسته مقابل فرمان خداوند بیرق بلند کردند و دروغ گفتند و حقیقت جهاد اسلام را بیان نکردند چون که تابع به فرمان جامعه بودند نه در امر و هدایت الله!

بر چنین عناصر خداوند در سوره بقره آیت هفتاد نو مژده دوزخ را می دهد و می فرماید:" پس وای بر آنها که نوشته ‏ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!"

پس می گویم عصای موسی سمبول حقیقت بود که همه ساخته کاری های سحربازها را آشکار ساخت، حقیقت قرآن کریم مثل عصای موسی هر اندیشه خطا را آشکار می سازد اگر جسارت مطالعه این کتاب را مولوی های افغانستان داشته باشند.

 سمبول حقیقت بود عصــای موسا

 در بین شـربازان او حقیقت عصا 

 چون عصای موسا اخلاق راستی

 بر ضد همه کجــی یک روح آسا              

      تجارب افغانستان یک بار دیگر حقیقت با ارزش را در جهان نمایان ساخت و یک عبرت شد و یک درس داد.     

دوره جنگ افغانستان آشکار ساخت اگر در یک جامعه نظم از بین برود و فرهنگ ملت کوبیده شود و معنویت ضربه ببیند و قانونیت نابود شود، دو خصوصیات انسان بیشتر تجلی می کرده است.

از یک طرف هر کرده و انجام داده ها را بهترینی ها تصور نموده عقیده و باورمندی را با اعمال شان مستحکم می ساخته است و هر کردارشان را اعلی دانسته، هر کی خویشتن را حق به جانب تصور نموده هر کردار دیگران را رد می کرده است.

از جانب دیگر ضرورت به بررسی و تحلیل و تفکیک خطا ها پیدا نمی کرده است و با چنین خصوصیات خطرناکترین ماشین تخریب خودکار می شده است و قدم بقدم تابع به کرده ها و اعمال شان می شده است و یک مدت بعد انجام داده های جسمانی، روح شخص را اداره می کرده است، در حالیکه به انسان درست شدن روح باید دایما تربیت شود و با تربیت روح جسم فعالیت داشته باشد تا معنویت انسان در جامعه ثمرات مثبت به بار بیآورد.

مگر در افغانستان زور و شدت نقش پیدا می کرد و طرفدار پیدا می کرد و شرط ها طوری می شد زور از دروازه می آمد عدالت از پنجره بیرون می رفت.

 اینجا ظاهر پرستی مود زمان 

 اسیر گرفته همـه روبه ویران 

 این سر طلـــــــسم بازی کنان 

 ویران وطــن شده کار حیران    

      خطا های مارکسیست ها سبب می شد گروه های تندرو و رادیکال با عقیده های شان از اسم دین اسلام و جهاد اسلام در کشور به میان می آمدند و لباس جهاد را پوشیده از یک طرف با شمول دین، معنویت ملت را تخریب می کردند و از جانب دیگر در دست دشمنان اتحاد شوروی استعمال شده به اسم مجاهدها گاز می گرفتند و در دنیای اسلام و در کشور های غربی به مثابه مجاهد ها شهرت پیدا می کردند و با این گروه های ویرانگر غرب بالای اتحاد شوروی در جنگ موفق می شد و در بسیاری میراث این کشور حاکمیت پیدا می کرد و از اینکه غربی ها در طول تاریخ اقتدارشان بالای کشور های اسلامی، تفسیر حقیقت های این کشور ها را از بین عقل شان انجام می دادند و از دیدگاه خودشان تنظیم ها را ترتیب می دادند، این بار هم چنین می کردند.

یعنی گروه های جنگی افغانستان را از اسم مجاهد ها در ضد اتحاد شوروی استعمال می کردند و زمانیکه دشمن را نابود می ساختند به سرنوشت ملت افغانستان بی تفاوت می شدند و گروه های تخریب کار که از اسم اسلام، مجاهدها معرفی شده بودند آزاد و حر از هر رهبری در افغانستان رها می شدند تا که امکان داشتند ویرانی نمایند ولی غرب این بار خطا می کرد و سال های بعد ندامت می کرد و در کیفر این خطا در آینده مشکلات بزرگ می دید و اما باز هم مثل مارکسیست های ما از خطا ها درس نمی گرفتند و هر بار از محوطه عقل شان از پایتخت های شان تصمیم ها می گرفتند و با نتایج سبب های خطا های شان در مجادله می شدند و هرگز انگیزه سبب ها را مطالعه نمی کردند.

مجاهدهای افغانستان از یک طرف در روح و روان بسیاری از جوانان کشورهای اسلامی که از سیاست های خطای غرب عقده دار بودند یک هیجان می شد و یک امید تازه می گردید.

از جانب دیگر دین اسلام با پیدایش مجاهدهای افغانستان به گونه زشت تفسیر می شد و در جهان اسلام مروج می شد و خلاف حقیقت های دین اسلام و ضد فرمان های قرآن کریم یک تفسیر خشک بی محتوا از هر گفتار الله در جامعه یک روش می شد که ضد گفتار الله لاکن از اسم خدا می شد.

جوانان اسلام را در چند پارچه تقسیم می کرد یک بخش شان تندروها شده اسلام را از پنجره آدم کشی می دیدند و قسمت دیگر از نتایج اعمال گروه های تندروها از دین برآمده آته ئیست ها می شدند. چونکه در دنیای اسلام هر نو شرط آماده می شد ولی غرب دینامیک های داخلی کشور های اسلامی را درست مطالعه کرده نمی توانست و در نتیجه با غرب، دنیای اسلام به مشکلات بزرگ مواجه می شد.

شرط های خراب دنیای اسلام یک مرحله می شد که تکامل دنیا، چنین مرحله را جبری بالای دنیا می آورد.

با بسیار تراژدی در دنیای اسلام، دین و اسلام سر از نو مطابق فرمان خداوند تفسیر می شد چونکه هر سیستم اگر مطابق به قوانین فطرتی دنیا نباشد و سازش با تکامل کرده نتواند حتمی ضد خود را تولید می کند.

بدین خاطر تندروی و رادیکالی خشک دنیای اسلام که با ابتکار مارکسیست های افغانستان توسط مجاهدها در دنیای اسلام پیدا شده بود، با تراژدی ها یک شیوه جدید دینداری را از بطن خود به میان می آورد و ملت های اسلام که از بلای چنین دینداری خشک نجات پیدا می کردند فصل جدید را باز می نمودند و دموکراسی دنیای اسلام را به میان می آوردند که چنین شدنی است راه دیگر وجود ندارد.

گروه های جنگی، سبب ها نیستند، نتایج سبب ها شرط ها را دیگرگون می سازد، هر زمان که سبب ها تثبیت شد گروه های جنگی نابود می گردد و نتایج تغییر می خورد.

پس می گویم انسان در تولد پاک است اندیشه های شیطانی است کثیف می سازد.

 جــــــوهر درون بر انسان چهره ساز

 درک نقطه نباشد وجود بـــــــــی آواز

 در ادراک جـــــــــــوهر اگـر که تنبلی      

 روسیایی بردوستان بذله ی دشمن باز     

      زلیخا زیر چشم رستم خان را قرار داد و پلان گرفت رستم خان را در راه ایده های خود تربیت نموده استفاده کند و از طریق رستم خان با برادر رستم خان که قوماندان مجاهد بود ارتباط برقرار ساخته از قدرت وحشت آن در منطقه استفاده نماید.

و بین دولتی ها و بین مجاهدها یک وزنه را در نظر داشت تا دو طرف را اداره کند و در این مسیر عواید زمین ها را و باغ ها را استفاده نماید و از یک طرف تلاش کند تا زمین های مجاور را خریداری نموده به کشت آماده کند و از جانب دیگر درآمد اقتصادی اش را چند تقسیم نموده از هر تقسیم به هدف هایش استفاده نماید، ولی اول باید زمین ها را به نام می کرد و بعد از آن از بلال خان نجات پیدا می کرد و در این استقامت هر نو امکانات را استعمال می نمود حتی قتل بلال خان را در ذهن اش تصور کرده بود و باید پلان ها با زیرکی و با سکونت اجرا می شد.

آری انسان تابعی محیط است اگر محوطه یکه انسان زندگی دارد با ایده های قوی انسانی فرهنگ سازی انسانی نشده باشد و به اندازه فرهنگ و معنویت ها که با تلاش و فعالیت ها و تجارب انسان ها در سال های دراز شکل می گیرد و شرط های زندگی انسانی را در جامعه به وجود می آورد اگر با سیاست های خطا ضربه دیده باشد و فرهنگ انسانی را باخته باشد هر انسان به یک جانور تبدیل شده می توانسته!                                          

زلیخا را شرط ها ظالم می ساخت ولی عاطفه مادری وی دایما با خصوصیات شیطانی و ظالمی اش مجادله می کرد. از این روکه از یک طرف بدون رحم، پلان ها می گرفت و در عملی ساختن پلان ها هر امکان را بکار می برد و حتی به کشتن و تباه ساختن انسان ها اقدام می نمود و از جانب دیگر خانم منطقه می شد و بالاخره مادر منطقه می گردید.

زیبا که در تلاش شناختن اطرافی ها بود بیشترین ارتباط اش را با زنان منطقه برقرار ساخته بود و با هر کدام زنان منطقه نظر به خصوصیات شان رفتار را به پیش گرفته بود و تلاش داشت تا معلومات در هر خصوص فامیل ها جمع آوری کند و از بین معلومات در پلان هایش استفاده نماید.

بلی اگر معلومات وجود نداشته باشد اگر باریکی های مسائل درک ناشده باشد اگر امکانات مدنظر گرفته نشود و اگر یک پرگرام و پلان و استراتژی دقیق وجود نداشته باشد با احساسات راه رفتن مکفوف های اند در تاریکی شب روان اند.

 از پنجره عالـــــمی بین که عقل در سر

 تسلیم بر سینه باشـــــــــی کارها بی اثر   

 قلب را تسلیم عقل بر معجزه ی سر کن  

 او هنــــــــــــــگام است که موفقیت اکثر    

 

حصه نهم

 

      در جامعه ما افغان ها دایما احساسات کور حاکمیت داشت و دارد، همه جنگ ها و بدبختی ها از تاثیرات نبودن درک باریکی مسائل و نبودن پرگرام ها و پلان ها و استراتژی ها بین ما افغان ها بود و است.

غیرت افغانی خشک ما چنین صفت را به وجود آورده است زیرا ما افغان ها غیرت را به شدت و ویرانی و عقب ماندگی و دربدری می دانیم، غیرت یکه ملک و ملت را سعادتمند ساخته باشد وجود ندارد.

فقط احساسات کور وجود دارد، مثل رمه گوسفند در هدایت هر نیرنگ باز سیاست، با چشمان مطموس روان هستیم و در مسیر راه، هر آن چه که به پسند ما نباشد، ویران می سازیم، منطق درک و بررسی و تحلیل به ما افغان ها وجود ندارد بدین خاطر دایما در بازی های سیاست دیگران اسیر شده همدیگر را می کشیم و چی جالب که از تاریخ درس گرفته نمی توانیم.

زیبا که با زنان منطقه ارتباط اش را قایم ساخته بود بیشتر با زنان دهقانان اش صمیمی شده بود، یکی از زنان که خانم یک دهقانش بود گفت: امروز خانم منشی صاحب محفل گرفته است محفل تولد پسرش را گرفته است هر کی را خبردار ساخته است اگر لازم ببینید با من بروید خوش میشم خانم منشی صاحب از خواهر خوانده های دوره طفلی من است زن بسیار صمیمی است چی میشه که شما هم بیاید و من شما را با خواهر خوانده ام معرفی می کنم مطمئن هستم دوست می شوید.

گل که چنین فرصت را آرزو داشت گفت: اینکه تو خواهش کردی خواهش یک دوست را مثل تو رد کرده می توانم؟

از خصوصیات تو خوشم آمده است تو بسیار یک زن خوب هستی حتمی با تو می روم و به خاطر ابروی تو بهترین هدیه تهیه می کنم.

آری شقایق سیاست بازی داشت با هنر دیپلماسی هر کی را از خود می کرد، با این شیوه بهترین فرصت ها را به خود پیدا می کرد تا با قدرتمند ترین فامیل ها ارتباط می گرفت و این بار با قدرتمند ترین فامیل منطقه آشنا می شد و در عین حال یک خانم دهقان خود را از طی دل به خود بسته می کرد و دایما وفادار خود می کرد.

زیبا در خانه ی رستم خان رفت مقدار پول به رستم خان داده در شهر روان کرد تا یک طلای اسم الله با یک دست لباس طفلانه بیآورد و به دیگر خانم ها هدایت داد تا کیک ها و کلوچه ها پخته کنند.

گل رمز خانم های منطقه را کشف کرده بود با شیوه ی رفتار می کرد هر امر وی به خانم ها لذت می داد خاطریکه با فرهنگ و رفتار گل، شقایق را خانم ها از خود دانسته بودند و صمیمی و دوست دانسته بودند.

ترتیب ها که آماده می شد در حمام رفت خود را تر و تازه نموده زیباترین لباس را پوشید و با شیک ترین شیوه با آرایش خود را مزین کرد نزد خانم بلال خان رفت مریض در بستر خواب بود گفت: امروز در محفل خانم منشی می روم انشاالله با خانم منشی دوست شده در رهایی بلال خان از دوستی خانم منشی استفاده می کنم تو غم مخور هر چی خوب میشه!

خانم صد باشی به حیرت دیدن داشت تصور نداشت یک دختر فقیر و بی کس به زودی به این اندازه بین زنان شهرت پیدا کرده دست به اقدام بزرگ بزند با تعجب دیدن داشت لاکن خبر نداشت زلیخا تربیت شده در یک خانواده عالی وطن بود.

آری اگر که ذهن را مستقل ساخته بتوانیم و در عقل خود دنیای جدید را اعمار کرده بتوانیم و فانتزی و اتوپیای خود را ساخته بتوانیم هر نا ممکن یک روز ممکن شده می تواند.

از این روکه دنیای ذهن بالای روح تاثیر آور است اگر که روح تربیت شود جسم تسلیم روح شده می تواند پس در آن صورت انسان بزرگ ترین فعالیت را انجام داده می تواند.

فراموش نکنیم دنیا را قدرت ها تغییر داده نمی توانند دنیا را امپراتورها دیگرگون ساخته نمی توانند دنیا را زور و امکانات  واژگون کرده نمی توانند، دنیا را فقط انسان تغییر داده می تواند اگر که قانون خود را در عقل خود ایجاد کرده باشد و سر مدنیت عصر یک گام بالاتر تصور و تفکر کرده باشد، می تواند نقش بزرگ اجرا کند چونکه در هر زمان تاریخ هر تحول دنیا را انسان های بوجود آورده اند نه قدرت داشتند و نه مردمان بزرگ هیکل بودند.

فقط روح قوی داشتند، این گروه مردمان بزرگ ترین امپراتوری ها را ایجاد کردند عقیده های انسان ها را تغییر دادند و قانون های خود را عملی ساختند پس باید کوشش شود اول در ذهن دنیای جدید ایجاد شود، پس می گویم هر فعالیت را بدون گمان اجرا کن از هر روز گذشته ات درس بگیر!

 هر کاری که مــی کنی بی گمان اجرا بکن

  باوری را از خود کن از خود استقرا بکن 

  بر استقـــــرار حیات درس از تجربه بگیر 

  از داشــــته ی تـــجربه پیـــکر را آرا بکن                                  

      ترتیب ها که گرفته شد زیبا هدایت داد همه خانم های دهقانان باید به رفتن آماده شوند چونکه یک نمایش از قدرت را بین زنان در محفل اجرا می کرد و شهرت اش را اعلان می کرد. هدیه ها را در پتنوس ها گذاشت و سر هر پتنوس را با تکه های قیمتی پوشاند و هر پتنوس را دست یک خانم داد و با خانم ها یک گروه بزرگ شده در منزل منشی رفتند.

در منزل منشی که داخل شدند زلیخا با قدم های استوار و با سر بلندی داخل حویلی شد و از عقب دو طرف زیبا، خانم ها با پتنوس های هدیه قرار داشتند به بسیار احترام رفتار می کردند چنین صحنه سازی، دقت همه را به وی آورد تا هر کی برسم احترام پذیرا شدند.

بسیاری ها شناخت نداشتند مگر از زیبایی و جسارت گل سر خم در احترام قرار گرفتند.

خانم منشی با عالی ترین فرهنگ پذیرایی نموده خوش آمدید گفت زیبا در مقابل تشکری نموده با التفات ها علاقه داشتن به معرفی را ابراز نموده گفت: آرزو داشتم تا با شما معرفی شوم خوش شانس هستم خواهر خوانده تان یاد از محفل شما نمود، مهمان نا خوانده شده تشریف آور شدم گستاخی من را ببخشید.

خانم منشی با هیجان نخیر ها، گفت: خواهش می کنم، شرمنده شدم نزد تان، گستاخی نیست شرف بخشیدید خرسند ما ساختید که در غریب خانه ی ما ارزش داده تشریف آوردید، خوش آمدید صفا آوردید منشی صاحب بشنوند نهایت خرسند می شوند.     

در بالاترین نقطه سالن زیبا را شرف دادند و در خدمت گل از هر امکان کمی نکردند و در محفل، شقایق بین همه زنان صحبت های جدید شان شد و ورد زبان ها شد، هر کی از دیگری می پرسید با این زیبایی و شیک بودن از کدام فامیل بوده باشد؟

خانم منشی از خواهر خوانده معلومات گرفت همگی دانستند زیبا عروس با ثروت ترین مرد منطقه است زیرا با تاکتیک های زلیخا، در ذهن های زنان منطقه، بلال خان ثروتمند ترین مرد منطقه معرفی می شد و یک تبلیغات بین زنان شروع می شد و عقل مردان شان را اسیر می گرفت.                   

محفل در اوج گرمی خود بود آقای منشی تشریف آورد زنان را خوش آمدید گفته به طفلک نو تولد خود یک گردنبند طلا را بسته کرد. هر کی به آقای منشی تبریکی می داد، زلیخا نزد طفلک رفت در دو طرف زیبا خانم های دهقان هایش قرار داشتند چونکه چنین سازمان ده یی کرده بود طفلک را در بغل گرفت از رویش بوسید اسم الله را سر سینه اش بسته نموده عمیق به چشمان منشی دیدن کرد و گفت: خداوند ریزه گل های سعادت را به این فرشته اعطا کند با عزیزانش دایما سرخ روی باشد.

و با هنر چشم، چشمان منشی را به خود جلب کرد.

گل آنقدر شیک و زیبا شده بود بین بوستان گل ها یک گل جدا از همه گل ها یک آفت زیبایی بوده باشد و یک پیک شراب کوثر از بهشت شده در مستی آوردن آدم ها یک سبب شده باشد و یک شیطان شده هر کی را اسیر خود گرفته باشد چنین یک زیبایی پیدا کرده بود ممکن نبود که منشی زیر تاثیر اش قرار نمی گرفت.

گل هر باریکی را مطالعه نموده بود، وقتی کودتا مارکسیست ها صورت گرفته بود به اسم انقلاب مسما ساخته بودند، یک فانتزی و یک اتوپیای شان را داشتند، هیچگاه به حقیقت های وطن دقت نداشتند در آرزوی یک زندگی نوین بودند و در پی جنتی بودند که تصور داشتند با بدست گرفتن قدرت سیاسی خود به خود به میان می آید.

در دنیای جدید شان بهترین زندگی با انواع شراب ها و انواع معیشت جنسی را با هر امکان میسر شده می دیدند و در فانتزی های شان صمیمی بودند و عقیده داشتند و باورمند این دستچین بودند.

حزب مارکسیست ها چندین شاخه داشت یکی از شاخه های این حزب، سازمان دموکراتیک زنان بود، از شروعی کودتا در تلاش جلب و جذب دختران به سازمان زنان بودند و تلاش داشتند زیباترین دختران عضو سازمان شوند و به زودی اخلاق سازمان زنان مغایر خصوصیات و فرهنگ ملت افغانستان می شد و فجیع ترین بد اخلاقی ها در داخل سازمان زنان به میان می آمد.

هر کی به خاطر حفاظت ناموس فامیل اش که از بلای سازمان زنان دور بسازد دست به اقدام می شد مگر به زودی در زندان ها انداخته می شد و به خاطر عبرت به دیگران با وحشی ترین شیوه بدون محکمه ها در زیر تراکتورها زنده به گور می شد، از این روکه نظر به عقیده ی مارکسیست ها، فرهنگ جامعه باید تغییر پیدا می کرد و آزادی و دموکراسی حاکم می شد.

شاعرها و هنرمند های موسیقی این مردمان بیشترین اثارهای شان را به مدح آزادی و دموکراسی و ترقی سروده اند، اما آزادی که می گفتند تنها به آرزوی آزادی ایده های خود شان بودند هرگز بر دیگر عقیده ها و ایده ها احترام نداشتند، دموکراسی که می گفتند فقط آرزوهای شان را تمنی داشتند تا عملی کنند در هیچ ارزش دموکراسی باوری نداشتند و احترام نداشتند.

همه اخلاق شان را گزیده های وطن پرستی می دانستند ولی در کوچکترین خواست و آرزو و ایده آل و مفکره ی دیگران خورد ترین احترام را نداشتند.

فقط و فقط ایده های شان را و کرده های شان را بهترینی ها تصور داشتند و عقیده داشتند هر کی باید به فکرها و ایده ها و طرز زندگی شان بی قید شرط تسلیم باشد و با همه این خصوصیات در ناموس داری و غیرت افغانی خصلت وطنی داشتند.

یعنی رغبت داشتند زیباترین دختران در سازمان زنان شان عضو باشند و جای بهترین معیشت و تفریح به مارکسیست ها باشد و اما زنان خود شان در داخل چهار دیوارها در محافظه باشند از این که با تاسف چنین فرهنگ اخلاق وطنی ما افغان ها است.

یعنی با ناموس ترین خلق دنیا خود را تصور داریم با غیرت ترین مردمان دنیا خود را می دانیم و هر کدام ما تلاش می کنیم زنان ما در چهار دیوارهای بلند حفاظت شوند و در بین لباس های عجیب غریب عصرها قبل نگهداری شوند، ولی اگر یک خانم دیگر را در جاده ببینیم دو چشم ما طرفش دوخته می شود و در عقل ما بدترین اخلاق تظاهر می کند و تا خانم مذکور را از زندگی دل سرد نسازیم اخلاقی نداریم که یک بار اندیشه کنیم تا بدانیم چی حق داریم یک خانم را با چشمان با حرکت ها اذیت می کنیم؟

در حقیقت ناموس خود را از هیولای بلای ذهن خود محافظت داریم چونکه فرهنگ سازی جامعه ضربه شدید دیده است و در عصر بیست یکم بدبخت ترین اخلاق را داریم و معنویت ضعیف را داریم.

پس مبارزه و جهاد اگر صورت می گیرد اول باید ذهن ها را اصلاح بسازیم تا روح ما به انسانی شدن پرورش پیدا کند تا در عمل کردهای وجود ما حاکمیت پیدا کند و تا ارزش به حق هر کی به خصوص به حق زنان قایل باشیم تا جامعه رشد و تکامل نماید.

هدفم خورد ساختن فرهنگ ملت نیست تمنی ام فرهنگ سابق ملت دو باره عوض فرهنگ جنگ که طی چند دهه حاکم گردیده است استقرار پیدا کند. اگر به خطا ها چشم پوشی کنیم فرهنگ جنگ دوام خواهد کرد، پس می گویم اگر نفس ات را از خوبی ها بهرمند نسازی زیبایی روح را درک کرده نمی توانی!

 نفس ات را پاک بساز روح ات پرورش شود

 با روح پاکــــــــــیزه ات خویت آموزش شود

 بدن مــایه ی پست که روح در مقـام بالاست

 روح را پرورش بده بدن با ارزش شــــــــود

      زلیخا که اخلاق مارکسیست ها را می دانست و جامعه افغانی را تحلیل و بررسی کرده بود نوبت منشی بود که در تار خام بسته می کرد. به چشمان منشی بار دیگر دید و با رنگ آبی چشمان زیبا را و زیبایی رخسار را و اندام قد بلند را رخ زد و دست طفلک را بوسیده گفت: جانم شاهزاده ی منشی صاحب بشنود گله دارم به پدر جانت بگو از این بعد به چنین مراسم ها از قبل من را آگاه بسازند تا با امکانات مادی خدمت کنم. آرزو دارم قدرت مالی خود را خدمت منشی صاحب قرار بدم تا منطقه با خیر برکت پر فیض شود.

منشی که در اسارت زیبایی و سخن های ادبی زلیخا قرار گرفته بود با دقت به سخنان زیبا گوش داده بود و تعجب و حیرت داشت چی گفتن خود را نمی دانست زیرا با خانمی رودررو بود با زیبای اش چشمان را خیره می کرد و با سخنان اش شکفت و حیرت را برملا می نمود.

منشی لحظه ی مکث کرد پرسید: ببخشید می توانم اسم شریف شما را بشنوم؟                                   

زیبا در حالیکه طفلک منشی را نوازش می داد سر را کمی تکان داد که موها تکان خورد و با دست راست زلف های پیشانی را اصلاح کرد گفت: من زلیخا هستم عروس بلال خان!

وقتی چنین گفت منشی دست اش را به دهن آورد لحظه ی چرت زد و گفت: بلال خان یکه زندانی است؟                       

زیبا جواب داد آری

منشی گفت: آوازه ی شما در زبان هر کی است به گفته ی شما بلال خان بی گناه است؟

من که گزارش شما را مطالعه کردم، سخت زیر تاثیرات بیانات شما قرار گرفتم همه منتظر هدایت من هستند تا من فیصله ی خود را بگویم آیا به راستی بلال خان بیگناه است؟

زلیخا تبسم می کند می گوید: منشی صاحب ما، مطمئن باشند زلیخا حرف دروغ ندارد زیرا زلیخا یک نام و شهرت دارد.       

اگر حکومت در تلاش مجرم باشد بدانند که یگانه گناه کار با عقل نارس خود فقط نبی جان است از این سبب که حادثه و جنایت را اعتراف نموده بود و از ترس گناه ی خود فرار نموده است بلکه سر کوه بین اشرار رفته باشد یا در کدام کشور همسایه فرار کرده باشد.

منشی با تعجب می پرسد: چگونه شما از شوهر تان مدافع نیستید؟

گل خنده می کند می گوید: چی؟ گناه ی شوهر را پنهان کنم یک معصوم را گناه کار بکشم؟

فردا روز قیامت چی جواب دارم؟

منشی سخت زیر تاثیرات سخنان زلیخا شده اجازت خواسته طرف دفتر حزب شان می رود و در راه قرار می دهد تا بلال خان را آزاد کند و آرزو می کند با زلیخا نزدیکی برقرار کند سبب اینکه ذهن منشی را زیبایی گل اسیر گرفته بود و بازی های نو زیبا با منشی آغاز می شد و منشی را با تار خام بسته نموده به گونه ی دیگر با منشی و فامیل منشی ارتباط دایمی را برقرار می ساخت و شرط ها را به نقطه ی می آورد حمایت کردن از زلیخا به منشی یک ضرورت می شد و زیبا در بین دولتی ها قدرتمند ترین مرد منطقه را از خود می کرد و با رستم خان ارتباط دایمی با برادر وی که قوماندان مجاهد ها شده بود برقرار می کرد و در سال های بعد یک اتفاق دایمی را بین منشی و قوماندان برآورده می نمود و منافع ها، جای عقیده ها و ایدولوژی ها را می گرفت و زلیخا از همه  امکانات به نفع خود استفاده می کرد و به یک زن قدرتمند منطقه تبدیل می شد.

هنوز ساعتی از رفتن منشی در دفتر حزب نگذشته بود یکی از کارمند های حزب آمده زلیخا را دیدن می کند، می گوید: بلال خان را منشی صاحب رها کرده است، هدایت داده است تا نبی جان دستگیر شود.

زیبا تشکری نموده می گوید: احترامات ام را به منشی صاحب برسانید به تشکری حتمی نزد شان میآیم.

و به خوانم هایکه همراه اش آمده بودند دستور می دهد حاضر باشند که در منزل می روند.

با خانم منشی محبت نموده سعادت خواسته تقاضا می کند به چنین محفل از اول خبردار شود تا خدمتی کند. خانم منشی از معرفی زلیخا خرسند شده خواهش می کند دوستی را دایمی بسازد و با قبول دو طرف به دوستی دایمی از منزل منشی برآمده در خانه می روند. در منزل که می رسند بلال خان را نزد زنش می بیند و با غرور داخل اطاق شده می گوید: گفتم که بلال خان را از زندان می کشم دیدی وعده ام را وفا کردم غم مخور احوال نبی جان هم امروز فردا می رسد و سوی صد باشی دیده می گوید: خوشی آمدید انشاالله اذیت زیاد ندیده باشید.                                         

بلال خان تشکری نموده می گوید: ولله زلیخا بلا هستی اگر تو نمی بودی تباه بودیم.

زیبا تبسم نموده می گوید: ما دوست هستیم چگونه باغبان را از دست داده می توانم؟

شفقت باغبان در روح همه ما تازگی را می آورد و در ذهن خود می گوید: تو را خاطر تباه ساختن بیرون کردم منتظر باش پلان دارم!            

از اطاق بیرون می شود و از دهلیز دو باره برگشت نموده می گوید: ولله منشی بسیار فداکاری کرد چه نظر دارید فردا به تشکری در منزلش نرویم؟

صد باشی با خرسندی قبول نموده می گوید: ولله کار بد نمیشه خوب دست خالی میریم؟

گل با تبسم می گوید: هرگز امروز هدایت میدم زنان همسایه یک کیک کلان پخته کنند کمی پول در پهلویش گذاشته تحفه می بریم. بلال خان حیرت می کند می پرسد در کدام زن همسایه هدایت می دهی؟

قبل از این که شقایق چیزی بگوید زنش می گوید: آقا خبر نداری همه زنان را از خود کرده است بمیرید بگوید میمیرند زنده شوید بگوید زنده می شوند ولله عروس بلا برآمد.                              

صد باشی خنده می کند می گوید: می دانستم به تو یک جوهر است چشم پنهان پول شمار کردم.

گل تبسم می کند و با چشمان زیبای آبی یک ناز نموده دل جگر بلال خان را آب ساخته در اطاق خود می رود.

دل صد باشی طاقت نمی کند از عقب زیبا داخل اطاق خواب گل می شود. زیبا که مقابل آینه ی قد نما ایستاد می باشد بلال خان از عقب گل آمده بغل می کند و از گردن شقایق بوسه می گیرد.

جان زلیخا را لرزه می گیرد مگر رنگ سیما را تغییر نداده روی را پیش می کند صد باشی بوسیده می گوید: پشتت بسیار دق شدم.

گل با ناز جواب می دهد وعده ی من وعده است گفتم که از این بعد تنها تو صاحبم هستی مگر مریضی زنانه دارم زیر تداوی قرار دارم، به گفته ی دکتر بر چند روز با مناسبات جنسی نزدیک شده نمی توانم چند روز طاقت کن هر لحظه من از تو میشم و دور می خورد به چشمان بلال خان می بیند و با تبسم و با ناز چشمان از روی بلال خان بوسیده روی اش را به ریش بلال خان گذاشته می گوید من را بغل کن!

صد باشی مست شده در بغل می گیرد چند لحظه در بغل بلال خان ساکن می باشد می گوید: اجازه باشد که من کار دارم.

بلال خان که زلیخا را رها می کرد بار دیگر دست راست زیبا را گرفته طرف خود کش می کند و از زیر گلو بوسیده می گوید: من قربانت شوم.

گل در داخل دل می گوید: صبر کن به نزدیکی قربان میشی!

زلیخا فردای همان روز کیک سپارش داده را بالای پتنوس می گذارد و در پهلوی کیک مقدار پول را می گذارد و به بلال خان می گوید: قبل از برآمدن منشی در منزلش باید برسیم.

در موتر جیب در منزل منشی می روند صد باشی را منشی در مهمان خانه پذیرایی می کند زیبا داخل خانه شده تحفه آورده را به خانم منشی تقدیم می کند می گوید: مقابل دوستی منشی صاحب تحفه ناچیز است لطف نموده بپذیرید ممنون می شویم.

آری اعضای حزب دموکراتیک خلق، رشوه گرفتن را بد می گفتند هرگز رشوت قبول نداشتند زیرا وطن پرست بودند و اما تحفه یک فرهنگ روشنفکری اعضای حزب دموکراتیک خلق بود، در جمع رشوه نمی آمد ولی هر چی به اسم تحفه داده می شد با دل جان پذیرش داشتند.

در زمان های اول اقتدار شان ملت با تعجب دیدن داشت با شکفت ها حیرت داشت که این فرهنگ را از کجا آموخته اند؟

مگر با آمدن قوای سرخ اتحاد شوروی وقت، آشکار شد یکی از فرهنگ مارکسیست ها تحفه گرفتن بوده است و تحفه گیری ها یک رواج همگانی شده بود، شرم لازم نبود از این روکه ترقی و وطن پرستی و روشنفکری را تمثل داشت و این فرهنگ سبب می شد در سال های بعد حتی کرسی های دولتی با پول خرید فروش می شد چونکه تحفه گیری ها یک بازارگانی را در فرهنگ افغان ها به وجود آورده بود و فساد رشوت را همگانی ساخته در اخلاق ملت جایگزین ساخته بود حتی مولوی های دین این دستچین شیطانی را دیده بی صدا قبول می کردند تا که در شرط های اسلامی این کشور بی صدا جایگزین شد یعنی رشوه گیرنده، هم، رشوت می گیرد و هم نماز خوانده عبادت الله را می کند و مولوی صاحب های ما بدون احتراز بی صدا هستند آیا جز ایمان و اسلام ما مردمان نشده است؟

زلیخا که با خانم منشی با صحبت و محبت مشغول بود بلال خان و منشی در مهمان خانه با هم دیگر بیشتر آشنا شده بودند. منشی از ذکی بودن و با فرهنگ بودن زیبا صحبت می کرد و از استعداد گل یاد آور می شد.

یک بار منشی از جا برخاست معذرت خواسته داخل حویلی شد از خانمش پرسید: چای چی شد؟

خانم جواب داد همین حالا روان می کنم گل بیرون اطاق شد گفت: با معذرت منشی صاحب، منشی نزدیک شد، شقایق نزدیک خانم منشی ایستاد بود گفت: یک خواهش کوچک دارم.

منشی با احترام و نزاکت ژست نمود بفرماید: زیبا گفت: اگر رهایی بلال خان را از تلاش من بیان کنید اگر بداند که هنوز دوسیه به اسم نبی جان بسته نشده است بسیار خوش میشم.

منشی هدف زلیخا را درک کرد اطمینان داد تا خاطر جمع باشد گفت که چنین میشه!

منشی داخل مهمان خانه که شد معذرت خواسته گفت: ما را منتظر چای گذاشتند خوب چی بگویم زنان هم ملامت نیستند با طفل ها در هر کار رسیده نمی توانند. صد باشی میگه چای لازم نبود زحمت شد و کمی مکث کرده دو باره ادامه می دهد می گوید: از تلاش شما متشکرم که خیلی کمک نمودید انشاالله قاتل ها دستگیر شده عدالت در این رخداد برقرار میشه!

منشی میگه انشاالله!

بلال خان رشته سخن را ادامه داده می گوید: از سابق هم معرفی بودیم حادثه سبب شد بیشتر آشنا شدیم میگن یک مصیبت جای صد نصیحت!

منشی تشکری نموده میگه که خو همه ما یک مردم هستیم حزب خاطر سعادت ملت انقلاب کرد تا خدمت به خلق کند. راستی همه تلاش زلیخا خانم بود هر کی را قناعت داد تا شما رها شدید. مگر هنوز دوسیه به اسم شما است خواهشم است دقت داشته باشید چون که پلیس سر شما اشتباه دارد از این سبب که نبی جان هنوز طفل است با تنهایی این جنایت را انجام داده نمی تواند بلکه کدام کس دیگر همراه بوده باشد یا کس ها!

اما تا روشن شدن قضیه شما در خطر و اشتباه هستید، دوستانه توصیه ام دقت داشتن در رفتار به این قضیه خوب است، اگر نظر من را قبول می کنید با مشورت زلیخا خانم حرکت کنید عروس تان زن هوشیار و با ابتکار یک خانم ذکی است.

با صحبت ها ملاقات ختم شده زلیخا و بلال خان به منزل می روند و منشی در دفتر حزب می رود.

از این ملاقات زلیخا مقابل بلال خان قویتر می گردد و چند روز سپری می شود صد باشی منتظر گل است تا بوی زیبای اش را به بوئیدن میسر کند تا از کیف سلاف بوی کوثر شراب، صهبا عشق را بنوشد تا از ساغر این عشق پیاپی باده لذت دهنده را نوشیده با مستی راف این زیبایی سرمست خمر زیبا شود تا سر به تسلیم به مسکر عشق زیبا دایما خماری حیات داشته باشد و بر صنم از دل سرود عشق را سروده فصل جدید جوانی دومی را داشته باشد مگر آفت زیبایی پلان می سنجد باید چگونه بلال خان را در دام بیآورد؟ 

هر روز چند بار در کاه خانه می رود و چرت تفکر می کند چگونه در کاه خانه بلال خان را بکشد؟

بین کاه خانه و حیوان خانه یک دروازه کهنه ی بزرگ قرار داشت، دروازه داخل حیوان خانه باز می شد بارها چرت زد باید قسمی بکشد هر کس یک حادثه و قضا تصور کند مگر چگونه می شد که به پلان موفق می شد؟

دقت به دروازه کرد مایل طرف کاه خانه بود تفکر کرد اگر چهار اطراف دروازه را نرم کند آیا دروازه به شدت به کاه خانه خواهد افتید؟

دقیق محاسبه کرد، یک تار مستحکم را به دروازه بسته کرد و نوک دیگر تار را در داخل حیوان خانه در یک ستون بسته کرد و چهار اطراف دروازه را با دقت نرم کرد و تخته و میخ یکه دروازه را به دیوار قایم ساخته بود جدا کرد و چندین دفعه آزمایش کرد و بار ها تکراری تمرین نمود و هر روز چند بار عین عمل را اجرا کرد وقتی مطمئن شد که اگر تار از ستون جدا شود دروازه به شدت به کاه خانه می افتد جایکه بلال خان بالای زلیخا تجاوز کرده بود نزد خود محاسبه کرد اگر بتواند صد باشی را زیر دروازه کند باید تا مرگش فشار دروازه قوی باشد.

بین مسافت یکه دروازه بالای بلال خان می افتید تا سقف اطاق را محاسبه کرد از این سبب که هنگامی بلال خان زیر دروازه می شد زلیخا بالای دروازه بالا شده با دو دست از سقف کاه خانه باید فشار می آورد تا که بلال خان کشته می شد و اما پلان را طوری ترتیب داد اگر صد باشی زیر دروازه نمی شد تصادف یک حادثه و قضا را بیان می کرد و زیبا ملامت نمی شد، شب ها چرت زد روز ها محاسبه کرد هر لحظه دعا کرد تا موفق شود.

پلان کشتن بلال خان را ترتیب داد باید کاری می کرد صد باشی اسناد خانه و همه اسناد دار و ناداراش را به اسم نبی جان و زلیخا می کرد، زیبا به موفق شدن این کار هر روز و شب با بهترین لباس ها و آرایش ها هوش و روح و عقل بلال خان را می گرفت و بعضی شب ها مدت چند لحظه در بغل بلال خان می رفت و بوسه ها می داد و به حالتی می آورد تا صد باشی ایمان اش را باخته به گل تسلیم شود.

هر بار بلال خان را به دیوانگی می رساند و بی طاقت می کرد و به خود تسلیم شده می دید با نازها و کرشمه ها می گفت صبر کن کم مانده است مریضی در چند روز خوب میشه گفته فریب می داد مگر هوش عقل و روح وی را می گرفت و در انتظاریت قرار می داد. زیبا لباس های نو سپارش داده بود، لباس ها رسیده بود و یک لباس نو را پوشیده بود و با کمک یک دوست بهترین آرایش را کرده بود و یک آفت زیبایی شده بود.

مثل یکه یک بوته گل سرخ در صحرا بین ریگستان باشد و یک بلبل از گرمی هوا و از تشنگی گل به مرگ رسیده باشد، ببیند مگر داخل بوته ی گل شده نتواند بلال خان را چنین کرده بود مثل یکه می گفت:      

      لاله زیبا منم در صحرای خشک تو 

      روئیده یک آتشم میریزانم رشک تو

      با صد ناله و فغان بگویی دیوانه ام 

      به این حالت دیده میریزانم اشک تو                         

      زیبا نزد دلباخته رفته گفته بود گل آماده است به نوازش باغبان محتاج است و اما یک شرط دارد. صد باشی که با دل باخته ی خود از هر نگاه تسلیم بود چونکه درد هجران بزرگ بود در پیکر نفس شیطانی وی تاثیر آور بود گفته بود بگو جانم در هر امر تو جانم فداست. زیبا خود را نزدیک کرده بود، از روی دلباخته بوسیده گفته بود اگر اسناد زمین ها و باغ ملک را به اسم نبی جان و به اسم من کنی دیگر هیچ چی طلب ندارم.

به سخنان شیطان زیبا، بلال خان با تعجب شده گفته بود من هنوز زنده هستم.

گل با ناز زیبا خنده ظریف کرده بود با عشوه ها گفته بود اسناد یکه تهیه می شود بعد از فوت ات اعتبار دارد خدا نخواسته باشد صد سال عمر کن تو که باغبانم هستی مگر این روش به دوستی هر دوی ما یک آزمایش است ببین چی اندازه وفادار هستم؟

شب روز در خدمت بوده فدا کار هستم آیا حق ندارم دلباخته خود را آزمایش کنم؟

من که کدام کار بد نمی کنم به اسم فرزندات تقاضا دارم فقط به مثابه عروس در گوشه اسناد اسم من باشد تا کمی به شیطانم مسلط شوم از این روکه هر زمان شک شبهه ها در عقلم پیداست من که تو را این قدر دوست دارم یا تو چی اندازه دوست داری؟

در عشق فدا کاری شرط است ببینم چه اندازه من را ممنون می سازی؟

فقط می گویم بعد از تو دختران از میراث حق نداشته باشند آیا این قدر حق را ندارم؟

همه عمرات به خدمت دختران گذشته است آیا وجود تو از تو حق ندارد به معشوقه اش فدا کاری کنی؟

اگر رد می کنی چگونه تسلیم شوم؟

اگر تجاوز می کنی قبول ندارم فریاد من هر کی را خبردار می سازد، خوب مرد هوشیار هستی هنوز دوسیه جنایت نبی جان بسته نشده است.

صد باشی به چرت غرق می شود، گل بغل کرده می گوید: بوی جانم را بوی کن خاطر بوی جانم مهربان شو من فقط عسل تو هستم یک گل نو شگوفه در حیات ات هستم من بدی تو را آرزو ندارم تصمیم دارم دایما در بغل تو گل باشم پس این گل این حق را ندارد تا از لطف تو شیطانم راحت شود؟                       

خوب فکر کن گفته در اطاق خود می رود.

بلال خان خود را بین یک ماجرا انداخته بود از این سبب که نه از زیبا دل را دور ساخته می توانست و نه به شرط گل به آسانی تسلیم شده می توانست و خوب می دانست بین هر دو شان مناسبات عروس خسر برقرار شده نمی توانست پس یا دوستی یا دشمنی می شد لاکن زلیخا، عروس روز اول نبود قوی شده بود اعتبار پیدا کرده بود ارتباط های مستحکم داشت و از جانب دیگر زلیخا تقاضا اش را ادامه می داد پس چی می کرد؟

چند روز شب تفکر کرد به نتیجه رسید که مناسبات با زلیخا را به خواست وی عیار کند نزد خود تصور کرد تا زنده است مال ملک و زلیخا دستش است و بعد از مرگ فرزنداش مالک جایداد می شود لاکن بلال خان و دیگران از مرگ فرزند بی خبر بودند جز غلام جان و زیبا کس از حقیقت مرگ نبی جان آگاه نبود و نمی شد.

صد باشی روش دوستی با زلیخا را طبیعی دید و لاکن از پلان های شیطانی زیبا بی خبر بود در حقیقت اسناد مال ملک یک ضمانت زنده ماندن بلال خان بود، مگر با دست های خود تسلیم زلیخا می کرد و امر قتل خود را امضا می کرد.           

شب بود خانمش با مریضی در بستر افتیده بود چونکه بعد از رفتن نبی جان حال مادرش خرابتر شده بود، دایم فشار بدنش بالا می رفت و با ادویه ها زنده بود، از بستر برخاست خانم را دید که در خواب است در اطاق زلیخا رفت. زیبا در خواب عمیق بود در بغل گرفت بوی کرده بوسید.

گل با دهشت وحشت بیدار شد می خواست فریاد کند بلال خان گفت: من هستم هراس مکن!

شقایق پرسید: چرا آمدی؟

صد باشی جواب داد آمدم که مژده بدم قبول است مگر چگونه این کار میشه؟

شب بو با شیطانی ها وجود اش را در بغل بلال خان رها کرد سر را به سینه ی وی گذاشت گفت: به من بگذار من می گویم تو اجرا کن!

دلباخته با قبولی گفت طاقت من نماند امشب از من شو، شقایق سر را بالا کرد گفت: ای شر انداز! گفتم که صبر داشته باش چی اندازه شراب کهنه شود نشه گی دیگر دارد قول من قول است یک بار اسنادها را ترتیب کنیم هر شبم از توست. بدان در عشق اگر روح آماده باشد کیف لذت دیگر دارد تا زمانیکه اسناد ترتیب میشه بگذار عشق بالای هر دو ما غلبه کند. می دانی که من از تو بسیار جوان هستم هر لحظه بر من قیامت است آنقدر اشتیاق دارم اگر نبی جان شوهرم است یک بار من را نبوسید تا رفع این حال می شدم آیا من در بغل کس دیگر رفته می توانم غیر بغل تو؟

پس صبر کن همه انتظاریت به بهترین هوای بهاری تبدیل می شود. چی اندازه که با حسرت با اشتیاق در بغل تو خود را تسلیم کنم او لحظه بهترین حیات زندگیم خواهد بود من دیوانه تر از تو هستم پس بگذار به عشق ما خیانت نشود و گفت: بگیر در بغل چند بوسه کن با بوسه های امشب رغبت نفس را برآورده کنیم بر امشب ما عشق بازی ما کفایت می کند.

در فردای همان شب زلیخا پلان های خود را تنظیم کرد و یک لیست ترتیب داد و یک پلان پرگرام ساخت و بلال خان را در زیر درخت توت صدا کرد، به صد باشی اسم کس های که در مراسم اسناد لازمی بودند بیان کرد و گفت: اشخاص یکه یاد آور شدم همه شان دعوت شود و در بین دعوت شده ها یک کاتب قلم بدست ماهر بود زیبا خصوصی با وی مسائل را طرح کرده بود و یک مقدار پول داده بود و بعد از اجرای مراسم باقی پول را می گرفت و اسناد را به خواست زیبا نوشته می کرد و در حضور حاضرین مهر و شصت و امضای بلال خان را می گرفت و از امام منطقه شروع هر کی که در مراسم حاضر می شدند قبولی بلال خان و سخنان بلال خان و تعهدات بلال خان را در اسناد شاهد شده شصت و امضا می گذاشتند.

شخص کاتب را جداگانه از بلال خان خواهش کرد که حتمی بیاید و گفت: یک پرگرام خوشی دایر می کنیم همه دختران ات را خبردار می سازیم مگر داماد هایت حاضر نباشند مبدا خراب کاری نکنند، بعد از طعام شب، کاتب که اسناد را نوشته می کند تو شصت و امضا ات را بگذار و دیگران شاهدی کنند و بعد شصت های دختران را می گیریم کی می داند بلکه او شب من و تو جشن شاید بگیریم.

همه پلان ترتیب شد خانم های دهقانان و زنان همسایه سفر بر شدند تا غذا های لذیذ پخته کنند و به دستور زیبا پرگرام ساز رقص بین زنان ترتیب داده شد و همه دختران بلال خان دعوت شدند و به بلند ترین سویه پذیرایی شدند و در خدمت هر کدام شان یک خانم همسایه وظیفه دار شد و گفته شد این محفل خاطر بخیر رفتن نبی جان و رها شدن بلال خان از زندان است.

در بیرون حویلی لیست داده شده که دعوت شده بودند حاضر شدند و غذا شب خورده شد و قلم و کاغذ آورده شد و از طرف بلال خان به کاتب مضمون اسناد گفته شد مگر کاتب کاتبی خود را می کرد و با منطق و دلایل بلال خان را وادار می کرد که در مضمون اسناد قبولی کند مگر بی خبر بود همه یک پلان زلیخا بود.

اسناد که نوشته شد شصت و امضای بلال خان گرفته شد و جدا ،جدا با جمله های کوتاه شاهدی حاضرین با امضا ها و شصت ها گرفته شد و بدست بلال خان تقدیم شد.

در داخل حویلی بعد از غذا با دستور زلیخا ساز و رقص بین زنان شروع شد و بسیار زیاد دقت شد تا به دختران بلال خان ارزش داده شود و هر کی در اطراف شان پروانه باشد و چنان زیر تاثیرات خدمت بروند بدون دیدن و خواندن اسناد را امضا و شصت کنند.

زیبا که منتظر از بیرون حویلی بود تا خبر خوش بیاید، بلال خان نزد گل آمد و با رمز چشم اشارت کرد شقایق دانست که پلان اجرا شده است، شیطان در اطاقی رفت کس نبود، صد باشی در عقب وی رفت گفت: خواست تو شد. زیبا اسناد را گرفته خواند دید که به خواست شده است، دروازه خانه را بسته کرد گفت: در بغل بگیر مست هستم!

بلال خان در بغل گرفت گل خود را در سر بستر مایل کرد، صد باشی آهسته سر بستر خواباند زیبا گفت: من را ببوس، دلباخته با شوق بوسید گفت: تو یک جنت هستی شب بو جواب داد از این بعد جنت تو میشم مگر برویم امضا و شصت دختران را بگیریم.

بلال خان تقاضا کرد چند لحظه باشیم گل با ناز ها خود را در سینه ی بلال خان فشار داد گفت: افشا میشیم سر از امشب من مال تو هستم چرا عجله داری؟

با چنین هنر بلال خان را از اطاق بیرون کرد، در اثنا بیرون شدن بار دیگر یک ناز نموده خود را نزدیک ساخت گفت: دیوانه هستم به عشق برویم به دخترانت میگی یک توته زمین نو را به اسم نبی جان خریدم شما هم شریک هستید امضا و شصت تان را بمانید و باز خود را در بغل بلال خان انداخته گفت: بوی کن این بوی سر از امشب از توست و از کنار لب بلال خان بوسیده از اطاق بیرون شد بین زنان رفت.

بلال خان از عقب زیبا در دهلیز رفت و با نوبت دختران خود را صدا نموده امضا و شصت شان را گرفت. گل که از دور ترصد داشت دختران بلال خان چنان زیر تاثیرات خدمات و شور هلهله ی محفل بودند بدون احتراز امضا و شصت شان را گذاشتند وقتی امضا ها و شصت ها گرفته شد زیبا در دهلیز رفت از دست بلال خان اسناد را گرفته تشکری کرد و با چشمان زیبای آبی پیام عشق را به دل بلال خان زد و لاکن در عمق پیام، پلان کشتن وی بود مثل یکه می گفت: با این عمل امر قتل ات را امضا و مهر کردی!

زیبا ساز و رقص را تا سحر ادامه داد و هر کی زله مانده هم می شد با مستی زیبا مجبور بود همراه یی کند به این گونه شب سپری شد. بعد از چاشت بود هر کی دست روی اش را شسته طعام چاشت را خوردند و دختران بلال خان بعد از طعام چاشت در منزل های شان رفتند، تنها دو خانم از همسایه ها را زیبا وظیفه دار ساخت تا اطاق ها را ترتیب داده دیگ کاسه ها را بشویند. خود در کاه خانه رفت یک بار دیگر دروازه کاه خانه را دیده تمرین کرد و در جای که در تجاوز قرار گرفته بود کاه ها را طوری ترتیب داد نمایش یک بستر را داشته باشد و نزد بلال خان رفت با عشوه ها و نازها خود را نزدیک ساخت گفت: بی قرار هستم امشب از تو هستم اما یک خواهش دارم با من در کاه خانه میروی و در جایکه با زور تجاوز کرده بودی یک بار دیگر با من نزدیک میشی تا من با رضای خود تو را از آن جا قبول کنم و او خاطره ی بد را از ذهنم دور بسازم میدانی که در عشق باید خاطرات بد باقی نماند.

بلال خان که روح و عقل اش را در شیطانی زلیخا داده بود و به زیبایی زلیخا اسیر کرده بود هر امر زیبا را بدون رد قبول می کرد در کاه خانه رفت دقت به دروازه نکرد و ریسمان بسته شده را یا ندید و یا عقلش کار نکرد در کاه خانه منتظر گل شد.

شقایق از عقب بلال خان در کاه خانه داخل شد و در بغل اش خود را انداخت گفت: فشار بده و چند لحظه به خواست وی عشق بازی کرد گفت: دراز بکش رویت طرف زمین باشد بگذار من هنرنمایی کنم. صد باشی سر کاه دراز کشید زیبا از سر بلال خان ماساژ داده تا کمر آمد و موقعیت بلال خان را در پلان برابر ساخت پرسید: لذت می گیری؟

صد باشی جواب داد تو بلا هستی.

گل خندید گفت: منتظر باش جنت را می بینی.

بلال خان که روی طرف زمین، دراز کشیده بود با هنر زیبا دست ها به دو طرف باز شده افتیده بود، گل برخاست با عجله ریسمان بسته شده را از ستون باز نمود، دروازه به شدت سر بلال خان افتید و از سر بلال خان خون جاری شد، صد باشی می خواست از زیر دروازه برآید گل سر دروازه خود را انداخت و ایستاد شده با دو دست از سقف کاه خانه فشار داد تا بلال خان خود را نجات داده نتواند. بلال خان پرسید: چرا چنین کردی؟

زلیخا با قهر و گریان گفت: در این جا به من تجاوز کرده بودی انسان نیستی باید کشته شوی.

بلال خان با مشکل گپ می زد گفت: هر خواست ات را برآورده کردم چرا چنین شیطان شدی؟

زیبا با گریان ها جواب داد من یک معصومه بودم فرهنگ رذیل جامعه و اخلاق رذیل شما من را شیطان ساخت چونکه در دنیای شما برای معصوم ها جای زندگی نیست بدین خاطر شیطان شدم تا مجادله کنم!

یک خبر دیگر به تو بگویم نبی جانت کشته شد به اخلاق تو قربان شد. وقتی چنین گفت صدای دیگر از بلال خان شنیده نشد، خون که از سر وی جاری بود در بین کاه ها نفسش قید شد زیرا زلیخا با آخرین توان فشار می داد و چند لحظه بعد گل دانست که بلال خان نفس ندارد که گپ بزند. از سر دروازه پایان شده نبض وی را دید مطمئن شد که زنده نیست ریسمان را از دروازه گرفت و چهار اطراف کاه خانه را طوری تنظیم کرد حادثه مثل یک تصادف قضا نمایان شود و با آرامی و سکونت از کاه خانه بیرون شد و ریسمان را در جایش گذاشت، هر بخش پلانش با ترتیب تنظیم شده بود، از حیوان خانه که بیرون می شد چهار اطراف را ترصد کرد دید که کس نیست دروازه حیوان خانه را باز گذاشت و خود نزد خانم بلال خان رفت یک گیلاس چای گرفته با خانم بلال خان در صحبت مصروف شد و طوری حق بجانب را به خود گرفت کس هرگز از رفتار و هیجان وی اشتباه نمی کرد مثل یکه یک قاتل مسلکی بوده باشد زیرا شرط ها چنین ساخته بود کدام چاره دیگر نداشت.

از حادثه بیشتر از یک ساعت گذشته بود خانم ها اطاق ها را ترتیب داده دیگ و کاسه ها را شسته هر طرف را تر و تازه کرده بودند و به خواست زلیخا نشسته چای می نوشیدند یکی از بچه های همسایه آمد گفت: گاوها از حیوان خانه بیرون شده است. زیبا خواهش کرد تا یکی از خانم ها گاو ها را داخل حیوان خانه کند، خانم که گاوها را داخل حیوان خانه می کند دقت و توجه اش را دروازه ی کاه خانه جلب می کند وقتی داخل کاه خانه می شود بلال خان را زیر دروازه می بیند و با عجله آمده می گوید: بلال خان در زیر دروازه شده است.

همگی با حیرت طرف کاه خانه می روند می بینند که زیر دروازه افتیده است. زیبا نزدیک می شود می گوید: بلال خان حرف بزن بلال خان حرف بزن چرا چنین شد؟

دست خود را به رگ گردن بلال خان گذاشته می گوید: با تاسف از دست دادیم!

 

حصه دهم

 

سر خانم بلال خان دور می خورد در زمین می افتد. گل به خانم ها دستور می دهد به بلال خان دست نزنند و خانم بلال خان را در اطاق برده در بستر دراز بکشند و دوای فشاراش را بدهند و رستم خان را صدا بزنند که بیاید.

رستم خان که می آید زلیخا حادثه را نشان داده می گوید: دفتر حزب و پلیس منطقه را خبردار کن و می گوید: تا آمدن پلیس کس داخل کاه خانه نشود و فوری سر صدای حادثه در هر جا می رسد با شمول دختران بلال خان همه جمع می شوند و از دفتر حزب منشی و چند حزبی می آیند و از شهر، پلیس ها آمده تحقیقات شان را می کنند و همگی در نتیجه می رسند که حادثه یک رخداد قضا بوده است کس مقصر نیست و هر کی می گوید: در قسمت تقدیر بلال خان چنین نوشته بود که شد.

آری تقدیر قسمت می گویند و انگشت به یزدان بزرگ دراز می کنند گویا یزدان بزرگ چنین سرنوشت را سر بلال خان آورده باشد، در حالیکه در سوره سجده آیت سیزده خداوند می گوید:" و اگر می خواستیم  به هر  انسانی  هدایت  لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می‏ دادیم، ولی  (من آنها را آزاد گذارده‏ ام)  و سخن  و  وعده ‏ام حق است که  دوزخ  را  (از افراد بی‏ ایمان و گنهکار)  از جن و انس همگی پر کنم"

تقدیرات بلال خان نتیجه اخلاق و اعمال بلال خان بود، شیطان شدن زلیخا مقابل ظلم و بی عدالتی یک راز مهم از زندگی بشر را هویدا می ساخت.             

نتایج جنگ های داخلی افغانستان که با سیاست های خطا و نادرست به میان آمده بود ملت افغانستان را مجبور می ساخت ویژگی های جدا از خصوصیات کلاسیک پیدا کنند.

ملت افغانستان مردمان ساکن و آرام بودند، در زمان های محمد ظاهر و محمد داود هر پلیس بدون سلاح مردم یک قریه را با امر خود تغییر مکان داده می توانست. از این روکه هر فرد ملت به قانون باورمند بود و قوانین را حمایت گر خود می دانست با وجود یکه محمد ظاهر و محمد داود کدام خدمت به نفع ملت نکرده بودند و اکثریت مردمان فقیر و تنگ دست بود و اما بازهم قوانین کشور را به نفع شان می دانستند بدین خاطر حتی یک پلیس را نماینده قوانین قبول می کردند.                              

در فطرت انسان دو خصوصیات وجود دارد با ویژگی خلاقیت رهبری، خصایل تسلیم بودن به یک قدرت وجود دارد. یعنی اگر خصلت ابتکار رهبری ضعیف باشد خصال تسلیم شدن قوی می گردد، بدین اساس انسان عقیده به بودن یک قدرت بزرگ که دنیا را به وجود آورده باشد ایمان و باوری دارد. حتی کس هایکه عقیده به یزدان ندارند باز هم در درک این مطلب در تکاپو می باشند که دنیا چگونه اداره می شود؟

زیرا طبیعت سرشتی شان را در این استقامت می بینند.

از جانب دیگر انسان در زمین هر زمان به نماینده قدرت بالا که قانون باشد از منافع و از حقوق اش دفاع کند خود را تسلیم می نماید.

در جامعه هایکه قانون به نفع ملت باشد فطرتی تابع قانون می گردد چونکه پشتوانه به خود قانون را می بیند و قوانین را نماینده از فضیلت بالا تصور دارد و عقیده بدین منوال شکل می گیرد و حتی کس که تابع به عقیده خدا پرستی نیست باز هم در بسیار نقاط به باریکی ها احترام می کند.

ولی اگر قوانین جامعه اعتبار و ارزش اش را از دست داده باشد در تلاش پشتوانه می گردد و یا از او جامعه فرار می کند و یا یک قدرت را به خود پشتوانه می گیرد.

در جامعه افغانستان با اثر خطا های سیاست نادرست مارکسیست ها قوانین ارزش اش را از دست داده بود چونکه قاعده فرهنگ دولتداری مارکسیست ها منافع ملت را یا مدافع نمی شد و یا فرصتی نمی دادند که قوانین منظم به نفع خلق فعال شود، از این خاطر که بین دو لب هر مارکسیست قوانین جدا وجود داشت تا اجرا کند.

در نتیجه ملت را در خالیگاه قرار داده بودند و نا امید ساخته بودند و به شرط های سخت مملکت، مردمان مجبور می شدند یا به قدرت های جدید هر منطقه تابع باشند و یا فرار از وطن کنند.

در قدرت های جدید هر منطقه که فرمان بردار می شدند قوانین شخصی هر قدرتمند سرنوشت ساز برای شان بود و سبب هر نو بدبختی های شان می شد. روزی فرا رسید مجبوریت هر انسان ما را وادار کرد بدون اسناد از کشور بیرون شده سرحدها را به تنهایی گذشته به اخرین نقطه ی دنیا خود را برساند. اگر قبل از جنگ ها به ملت افغانستان کس می گفت یک انسان بی سواد ما بدون یاد داشتن کدام زبان خارجی بدون داشتن کدام ثروت می تواند تا اخرین نقطه ی دنیا سفر کند کس باور نمی کرد. پس هویداست مجبوریت و مشکلات انسان را تغییر داده می تواند یا به انسان خوب و یا به انسان بد!

ولی بیشترین زمان به یک جانور تبدیل کرده می تواند مثل هزاران انسان ما!

زلیخا هم تغییر کرده بود، ظلم و بی عدالتی را که شرط های سخت به وجود آورده بود، زیبا را ظالم و جافی ساخته بود، پس در تغییر خصال انسان ها سوی مدنی شدن، فرهنگ سازی لازم بود و لازم است.

زیرا شرط ها که انسان های ما را خشن و تندخو ساخته است نمی توانیم با شدت ها و یا کشتارها و یا محکمه های ظالمانه اصلاح و تربیت کنیم. یگانه راه بیرون رفت از مشکلات محوطه یکه انسان ما قرار دارد فرهنگ سازی باید شود.

فرد که از جامعه ی خود، دانستنی های فکری، مذهبی، زبان شناسی، ادبیات، سیاست و غیره ارزش ها را به خود گرفته شکل داده به مثابه فرهنگ خود قبول می کند به جامعه لازم است محوطه این گزینش ها را اصلاح ساخت تا فرهنگ عالی نصیب هر عضو جامعه شود.

یگانه راه امکان با فرهنگ سازی مدنی می توانیم ویژگی های مردم خود را تربیت کنیم چون که بزرگ ترین ثروت بر یک ملت داشته های معنوی است که به گنج مادی تبدیل می شود.

 معنویت در ملــت مثل گل در زمستان

 هوا سرد هم باشـــد منبعی عطرپاشان

 اهمیت این نقطه در سرنوشت ملـــــت

 آب بهاری این است مثل فیض گلستان

      مراسم دفن جنازه بلال خان ختم شد، روزهای هفت و چهل بلال خان تجلیل شده عبادت ها صورت گرفت. نوبت به دختران بلال خان رسید تا زلیخا همه شان را از صحنه دور کند.

زیبا جلسه ی بزرگ دایر کرد دهقانان و باغبانان را دعوت کرد و از هر کی فکر و نظریات را در امورات کار گرفت و ترتیب های تازه در امور خدمات شان داد.

رستم خان را نماینده با صلاحیت و موتر ران «اتومبیل ران» خود انتخاب کرد و هدایت داد هر کی امر و رهبری رستم خان را بپذیرد. رستم خان را جدا نزد خود خواست گفت: به شما باور دارم مطمئن هستم وفادار می شوید، تصمیم دارم به کارها رونق تازه بدم، به همکاری شما ضرورت دارم، مطمئن باشید مقابل خدمت و صداقت دایما پاداش می گیرید.

هدایت داد در کوه نزد برادرش برود و با موتر جیب زلیخا برود و مقدار مواد خوراکی ببرد و از دوستی زیبا خبردار کند و پیام اش را برساند بگوید که در آینده کارهای مشترک می کنند.

وقتی گل چنین گفت رستم خان با تعجب دیدن داشت پرسید: چگونه اعتبار کنیم؟

کی ضمانت کرده می تواند موتر را از دست من نگیرد؟

یا منشی بشنود و دفتر حزب خبر شود چی جواب می گویم؟

شقایق لبخند زد گفت: اگر ریسک نگیریم موفق شده نمی توانیم بلی خطر وجود دارد مگر فراموش نکنیم برادر شما که مرد سفاک و بی عطوفت است در کوه مسئولیت یک عده انسان ها را بدوش دارد و این مسئولیت وی را مجبور می سازد در بعضی استقامت  مسائل را سیاسی درک کند و دیپلماسی رفتار کند و اگر دفتر حزب خبردار شود باز هم یک ریسک است و اما می توانم منشی را وادار بسازم بگویم ارتباط داشتن با بی رحم ترین قوماندان منطقه در آینده به نفع منطقه شده می تواند.

خلاصه ما یک قمار می زنیم اگر موفق شدیم بین دو طرف پل مستحکم می شوم و می توانیم از انرژی شان استفاده کنیم.

آری کامکار می شد چون که هر زمان منافع سر نوشت ساز و تعیین کننده است. گل می دانست تا در هر دو طرف چگونه رفتار کند بدین خاطر بخش از عواید را به دو طرف تقسیم نموده رفتار می کرد و از امکانات دو طرف زیرکانه استفاده می نمود و شرط ها را به خریدن زمین های جدید بدست می آورد و به این استراتژی خانم پر قدرت منطقه می شد.

مناسبات زلیخا که با ظالم ترین قوماندان مجاهد تنظیم شده بود با یک دعوت فامیلی، منشی و خانواده اش را پذیرایی می کرد و هدایت می داد تا رستم خان و خانمش در خدمت باشند.

در گرم صحبت دعوت بودند زلیخا به منشی رستم خان را معرفی نموده برادر بزرگ بزرگترین قوماندان مجاهد بودن را بیان کرد منشی با حیرت و شکفت سوی رستم خان دید پرسید: چگونه در منطقه زندگی داری؟                                      

قبل از اینکه رستم خان چیزی بگوید زیبا گفت: مرد عالی هستند و بی طرف هستند نفر اعتمادی و شخص پر نفوس هستند.

منشی پرسید: یا با برادرش ارتباط ندارد؟

گل با تبسم گفت: ارتباط داریم از این جهت که شرط ها مجبور ساخته است و نظر به شرط ها لازم دیدم حقیقت را به شما من خود بگویم چونکه آرزو دارم بین دو طرف پل همکاری شوم!

فراموش نکنیم شما قدرتمند ترین فرد منطقه و نماینده ی دولت هستید و برادر رستم خان قوماندان بزرگ مجاهدین است. در سیاست دایما جنگ وجود ندارد بسیاری زمان شرط ها وادار می سازد دیالوگ بهتر نتیجه بدهد، خدا کند مطالب را درست افاده کرده بتوانم یعنی دوستی ما به دو طرف بیشتر به شما مفید و سودمند است شما به من باوری داشته باشید.

منشی در سخنان زیبا غرق تفکر شده در زمین دید و سر از آن روز ارتباط منشی از طریق زلیخا با بزرگ ترین قوماندان مجاهد بر قرار می شد و سال ها دو طرف همکار همدیگر می شدند و اما گاهی زمان جنگ های شدید بین دولت و مجاهدین که صورت می گرفت صف منشی از صف قوماندان جدا بود و در هر جنگ قربان ها قربانی می دانند نه اصل قدرتمندهای دو طرف!

این روش بین رهبران دو طرف دایما وجود داشت، در زبان و حتی در فعالیت های روزانه شدیدترین سخن های مختلف، مقابل همدیگر می گفتند و تعداد زیاد قربان ها را از مردم ما مقابل همدیگر قربان نموده کشته می دادند، مگر در شرط های که منافع های شان لازم می دید ارتباط  قایم می ساختند و تنها احساساتی های کور، بخش از ملت ما بودند که عقب هر دو طرف با چشمان مکفوف روان بودند و در نتیجه غیر از تخریبات و ویرانی وطن چیزی بدست نداشتند.

جنگ های داخلی افغانستان چندین نتایج و تجربه را به دنیا داد. در دو طرف جبهه ی جنگ تعداد زیاد از قربان ها کشته می شدند و تصور داشتند خاطر پیروزی ایده آل شان می جنگند.

در جبهه مجاهدین مردمان صاف وجود داشتند تصور می کردند فعالیت های شان جهاد اسلام است مگر جنگ های داخلی افغانستان از نزدیک و یا دور با جهاد اسلام ربطی نداشت از این جهت که به شرط های جهاد اسلامی برابر نبود.

در افغانستان کس به عقیده و ایمان کس دست انداز نبود و یا کدام تجاوز صورت نمی گرفت که زندگی اسلامی در خطر بوده باشد و یا گروه ی وجود نداشت خویشتن را بی ایمان و آته ئیست در جامعه معرفی نموده با فشار در تلاش تغییر عقیده بالای ملت شده باشند پس چگونه جهاد گفته می توانیم؟

در حالیکه دو طرف جنگ در دو جانب سیاست جهانی خدمت می کرد پس در چنین شرط ها جهاد اسلام را استعمال کردن و نام بد کردن خود یک گناه نیست؟                                      

همه بدبختی ها از سیاست های نا درست مارکسیست ها سر چشمه گرفته بود چونکه ملت سخت زیر ظلم شان قرار گرفته بود و اقتصاد ملت ویران شده بود و با شرط های سخت بر نخست بار یک عده اوباش ها زمینه را به فعالیت های تخریبی انتخاب کرده بودند که بالاخره شروعی جهاد افغانستان به این گونه صورت می گرفت.

شرط های سخت وطن، معقول ترین فرد جامعه را مجبور ساخته در جهاد اعلان شده یکی می ساخت و صمیمی به عقیده ی جهاد می ساخت و اما فعالیت مجاهدها مثلیکه مقابل امر و هدایت خداوند یک جبهه بوده باشد و ضد حکم قرآن کریم یک پلان دشمن اسلام بوده باشد و ضد هدایت های اسلامی به بد نام ساختن دین اسلام از اسم اسلام یک فعالیت ضد هدایت قرآن کریم بوده باشد چنین یک مصیبت بود جهاد افغانستان!

یک عبرت دیگر در پهلوی مارکسیست ها بود فعالیت جهادی های افغانستان!

جهادی های افغانستان از یک طرف مکاتب و مدارس و مکان علم را می سوختاندند و کتاب ها و فعالیت علم آموزی را رد می کردند و از جانب دیگر در شکار کشتن مردمان علم پرور کمر بسته بودند و از دست مجاهدین از هنرمند گرفته نویسنده، شاعر و هر بخش از ثروت معنوی مملکت آسیب شدید می دید و هر بخش زیربنای جامعه ضرر می دید و کاملآ ضد تمدن و ترقی یک فعالیت بود لاکن به اسم جهاد بود و از اسم خداوند و پیغمبر بود آیا کدام هدایت و امر جهاد اسلام چنین بود و چنین است؟

اگر چنین نکرده باشند چی اجراات در دست دارند؟

هر نو ظلم و استبداد را به اسم اسلام اجرا می کردند. از یک طرف با قوای دولتی جنگ می کردند از جانب دیگر بین خودشان می جنگیدند و بیشترین کشتار را بین خودشان انجام می دادند و هر کشتار را با شعار "الله و اکبر" انجام می دادند.

هر کدام شان قانون جدای شان را داشتند و اما از اسلام سخن می گفتند آیا با روش های تخریب کاری شان جهاد قرآن کریم را تمثیل داشتند؟

نتنها تمثیل نداشتند از اسم الله و دین و اسلام دروغ می گفتند پروردگار بر چنین انسان ها در سوره بقره آیت هفتاد نو می فرماید" پس وای بر آنها که نوشته ‏ای با دست خود می‏ نویسند، سپس می‏ گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!"

آری هرگز داخل قرآن کریم را دیدن نداشتند مگر در رفتار شان صمیمی بودند ریا وجود نداشت زیرا جهاد اسلام را چنین تصور داشتند و همیشه مدافع بودند!

بر چنین بی خبرها یزدان بزرگ در سوره النفال آیت بیست دو می فرماید" بدترین جنبندگان نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه نمی کنند"

آری اندیشه نمی کردند عقیده و روش شان را حقیقت دین تصور داشتند بدین خاطر تابع به دین عقل شان بودند نه در دین قرآن کریم!

اگر در دین قرآن کریم می بودند الله اکبر گفته همدیگر شان را نمی کشتند در حالیکه بیشتر از دولت بین خود جنگ داشتند بیشتر از دشمن، مردمان معصوم را می کشتند. پروردگار به چنین اعمال در سوره النسا و آیت نود سه می فرماید" و هر کس، فرد با ایمانی را از روی عمد به قتل برساند، مجازات او دوزخ است در حالی که جاودانه در آن میماند و خداوند بر او غضب می کند و او را از رحمتش دور می سازد و عذاب عظیمی برای او آماده ساخته است"

بلی حتی مولوی های جهادی از بودن آیت ها بیخبر بودند چونکه در جامعه افغانستان دین قرآن کریم حاکمیت ندارد دین عقل ها حاکم است که هر عقل اسلام جدای خود را دارد.

به همین گونه قدرتمندهای طرف دولت لاف از وطن پرستی می زدند، سخن از آبادی و ترقی می زدند، ایده آل شان را در پی رشد و تکامل جامعه قلم داد کرده بودند، مگر چند اسناد در دست دارند گفته های شان را عملی کرده باشند؟                       

در دو طرف جوانان کشته می دادند، در دو جناح مردمان صاف قربان می شدند، ولی چند فرزند بزرگ های دو طرف در جنگ های داخلی افغانستان کشته شده اند؟

نقطه ی جالب و درس دهنده که است مردمان دو طرف دایما خویشتن را حق با جانب می دیدند و رفتارشان را معقول ترین طرز مبارزه قلم داد می کردند و هرگز خطا را در رفتارشان نمی دیدند، چونکه برداشت و درک شان خطا بود، ولی معقول نمایان می شد، زیرا فرهنگ مطالعه و تحقیق در بین فرهنگ مردم ما ضعیف است، بدین خاطر هیچگاه در عقب دیده انجام داده های شان را محاسبه نداشتند.

می دانید چرا؟

فرهنگ ضعیف سبب کمدی تراژدی ها در کشور افغانان شد چونکه با کودتای مارکسیست ها اولین قربان، فرهنگ و معنویت ملت شده بود.

جنگ های داخلی افغانستان به اصطلاح جهاد افغانستان با ویرانی ها و ضررها یک درس همگانی را داده است، اگر در یک مملکت فرهنگ و معنویت ضربه ببیند و ملت در فریب و فانتزی بیگانه ها اسیر گردد و سعادت را در اتوپیای دیگران دیدن کند یک آسیب همگانی مثل باران تند باریدن می کرده است و هر کی در زیر  باران مصیبت ضرر می دیده است.

پس نباید فرهنگ و ارزش های معنوی ملت را خاطر فانتزی های بیگناه ها قربان کنیم، یگانه راه در بیرون رفت عقب ماندگی، ارزش های دست داشته معنویت را معتبر دانسته تلاش کنیم بیشتر غنی ساخته به خواست شرط های عصر همباز بسازیم و با ثروت دادن فرهنگ و ارزش های معنوی ملک، نا با سامانی های عقب مانده را بی صدا اصلاح ساخته تربیت کنیم تا انقلاب فرهنگی با انقلاب ذهن در جامعه در مسیر حقیقی خود روان باشد تا با انقلاب های لازم، عناصر عقب فکر جامعه را تربیت کنیم.

نمی توانیم حق حتی پست فطرت ترین فرد جامعه را نادیده بگیریم فقط می توانیم اصلاح کنیم پس افغانستان یک درس همگانی بر دنیاست می گویم اگر حقیقت نمایان نباشد خطا ها را از روی کدام استاندارد خطا می گویی؟

 بر دیدن حـــــــقیقت با دل در تلاش باش

 عقل را رهبر بساز بهترین به تو پاداش

 هنگامـــــــی خطا کاری در زمیر حیات

 او حقیقت سنج اســــــت برای هر پالاش 

      زلیخا بی صدا اطراف اش را تقویت داده بود، منتظر داماد های بلال خان بود تا اولین اقدام را در ارتباط میراث کنند. مگر زیبا می دانست از اسناد دست داشته کس از خانواده بلال خان آگاه نبود و یک سرپرایز بر همه می شد.

خانم بلال خان را مرگ شوهر در بستر انداخته بود، در منزل دختر بزرگ اش بود و یک بار دیگر از بستر بلند شده نمی توانست تا که سفر آخرت می کرد.

بعد چاشت روز جمعه بود هوا گرم بود زیبا استراحت بود، داماد بزرگ بلال خان آمد با طمطراق ها و طنطنه ها گفت: از این جا میروی هر مصیبت با تو در منزل بلال خان آمد تو یک رذیل شیطان هستی.

در حالیکه گل خنده می کرد مشت اش را بلند کرد که بزند، رستم خان از سر صدای داماد بلال خان در سالن رسید، از عقب داماد مشت بلند شده ی وی را گرفت کارد بزرگ را در گردنش گذاشت گفت: تو بی غیرت چگونه بالای یک زن معصوم دست بلند می کنی؟

چه حق داری؟                                                      

کی به تو این حق را داده است؟

داماد گفت: به تو ارتباط ندارد تو یک دهقان خانواده هستی بی احترامی تو سبب درد سرت میشه!

رستم خان جواب داد من فرد با صلاحیت هستم از طرف زلیخا خانم تعیین شدم تو خبر نداری بلال خان همه مال ملک اش را به اسم نبی جان و زلیخا نموده است، حقوق دختران بلال خان کدام نقش ندارد پس تو از کجا حق داری؟       

در حالیکه داماد به حیرت می دید گفت: ممکن شده نمی تواند.     

زیبا کپی های اسناد را آورده یک کپی اسناد را به دست داماد داد گفت: اگر کدام دختر و یا داماد بلال خان مقابلم بی احترامی کند حق ام را قانونی دفاع خواهم کرد شما تا آمدن نبی جان از چشمان من گم شوید اگر بار دیگر به اطراف خانه و یا زمین ها ببینم گله نداشته باشید نابود تان می کنم.

در حالیکه شوک بالای داماد آمده بود چونکه خبردار نبود با حیرت ها بی صدا بود.

رستم خان گفت: اگر عقل داشته باشی با من ستیزه جویی نمی کنی و من را باید بشناسی، من شخص خراب نیستم مگر یک برادر ظالم و خون ریز دارم، شانس نداشتم که برادر خوب انتخاب کنم، اگر بی حرمتی تو را بشنود دیوانگی در سرش می زند نه من مانع شده می توانم و نه تو در این جغرافیا زندگی کرده می توانی خوب درک کن!

داماد با شوک از منزل بیرون شد، گل به رستم خان نزدیک شد عمیق به چشمانش دید تشکری کرد گفت: عالی عمل کردی.

از آن لحظه بعد رستم خان به زیبا به گونه ی دیگری نمایان شد و بین گل و رستم خان باوری و صمیمیت ها بیشتر می شد و رستم خان سخت زیر تاثیرات ذکا و اخلاق و زیبایی زیبا می رفت آیا عشق غنچه های اش را دوباره باز می کرد؟

یا دل ها کباب شده باز شدن غنچه های گل بین زیبا و رستم خان که عشق را شعله ور نماید بی توان می شد؟

رستم خان به چشمان زیبای آبی دیده گفت: تو استراحت کن من مقاعد تو هستم خاطرت جمع باشد تو که به من اعتبار کردی من فدائی تو هستم.

از سالن که رستم خان بیرون می شد زیبا از عقب وی دیدن داشت به یادش آمد ریس زاده طعام صبح را خورده بود به گل اشارت کرده بود و هر دو در اطاق خواب رفته بودند ریس زاده دست هایش را به کمر شببو حلقه زده بود گفته بود:

      آتشی که تو داری می سوزاند دم بدم

      مستی لب را داری می ربایــی دمادم 

      نازنین نگارش ناز کرده بود یار گفته بود:

      الا ای قـد زیبـــایت گــل انـدام

      که هستی گل زیبـــــا گل بادام

      به اندام زیبایت صــــــد قربان

      میشم بر گرد تو پروانه و رام

      چهار فصل کفایت نمی کند نام تو را با زیبایی ها بگیرم، دلم میشه با باران های بهاری همیشه تو را به دلم یاد کنم، چونکه تو فصل پنجم شاعرانه های منی، پس لب به لب بگذار تا لب بر لب آید.

      مستی لب را گشا تا لب به لب آید

      مست غزل سراید بر لب، لب باید

      زیبا به سینه ی ریس زاده سر اش را گذاشته بود بوی یار را می گرفت محبوب گفته بود عزیزم هیچگاه از من دلگیر نشو.

من رد پایت را تصادف از سر راه نیاورده ام با پاشنه در هر ساز پایکوبی کنم.

وقتی چشمان زیبای آبی تو من را زد مجبورم کرد تو را از تقدیر دزدی کنم.

پیش خدا انکار کردم این عمل ام را، مبدا خنده های زیبایت را به بهانه ی عدالت به مساوات تقسیم نکند گفته!

      آمدی تو از بهشت تا که بـی تابم کنی

      این هنر خدا بود تا که آبتابــم کنـــــی     

      من که تو را دزدیـــدم از تـقـدیر بـرم

      شعله های عشق توست تا که آبم کنی

هر چی می گویی از لب گوهر است بر این لب، اگر که زهر هم باشد بزن که شیرین است او زهر لب.

      هر چی گویی تو از لب از لب شیرین لب 

      زهر هم باشد بگو بر لــــــــــــــــــبم اغلب 

      هرچی گویی تو از لب می شود لعل ولهو    

      زهر لب هم باشد شهد هســـــت لب به لب

      هر لحظه بر من شعر می شوی، با نازها با عشوه ها با تبسم های زیبای لب!

با غمزه های شیرین چشمان آبی و با هر هنر خوبی ها...

من مغرورانه پز شاعر بودنم را آشکار می کنم هر لحظه با هنر تو نه با هنر من!

      پز شـــــــــــــــاعری من از هنر پزشک  

      پرستار و نبض شناس که شعرها اپشک

      عشوه ی زیبای توست منم اســـیر برت  

      بر او چشمان مستت خوشی ها سرشک

      تو بارانم هستی بی چتر زیر آب باران هستم تر و تازه با قطره های آب باران تو.

ببار دایما بی بهانه هر زمان!

اگر بهانه کنی باز هم روش بهانه های من را بگیر، واجب ساختم بر خود هر بهانه را به دوست داشتن تو.    

      تو باران من هسـتی ببار تو دم بدم                       

      محتاجت هستم گلم، باشـم تر دمادم                              

      مکن بهانه تو، نشم بـــی باران من                           

      ببار باران من، تر شوم گلم هر دم     

      دلداده که با چنین جملات زیبا التفات ها نموده بود، زیبا به سینه یار آرامش گرفته بود آرزو نداشت او لحظه پایانی یابد مگر محبوب روانه ی شرکت می شد از چشمان آبی بوسیده بود روان شده بود سوی بیرون!

آن لحظه که رستم خان از سالن بیرون می شد اشک های زیبای گل حلقه زده بود روان بود با حسرت، عقب کی؟

ریس زاده؟

یا عشق تازه؟                                           

خود نمایی داماد بزرگ، گل را مجبور می ساخت دست به بعضی مانورها بزند. از این جهت که می دانست ماجرا دوام پیدا می کرد. در ساختمان حویلی سر و صورت تازه داد، عقب خانه ها، دیوارها را قد زد، پیش روی منزل دو ساختمان از اطاق های نشیمن آباد کرد، هر ساختمان با هر تشکیل به ضرورت یک فامیل کفایت می کرد در دو استقامت حویلی آباد شد تا حفاظت به ضمانت گرفته شود.

دو فامیل از دهقانان را جایگزین نمود و در خدمت داخل حویلی از خانم های وفادار از دهقانان اش انتخاب کرد و یک سیستم اربابی را ترتیب داد.

چند روز گذشته بود داماد های بلال خان با تعداد از بزرگان قوم سر زیبا آمده بودند تا مسئله میراث را یک طرفه کنند. رستم خان قهرمانانه از زلیخا مدافع شده بود و سر صداها در منطقه هر کی را خبردار ساخته بود. منشی از دفتر حزب آمده بود با دستور زلیخا کس های که در اسناد دست داشته ی زیبا مهر تاییدی را زده بودند دعوت شده بودند. گل به حضور حاضرین کپی های اسناد را در دست دامادها می دهد می گوید: با شاهدی بزرگ ها محروم بلال خان با خواست و آرزوی اش اسناد را ترتیب داده بود و تنها نبی جان و من را حقدار میراث ساخته است.

نمی خواهم از حق خود به کس چیزی ببخشم، اگر نبی جان مایل به بخشیدن باشد لطف کنند در ایران بروند نبی جان از حادثه ی جنایت در ایران فرار کرده است از حق نبی جان طلب گر شوند. دلیل ها و اسناد زلیخا همگی را در منطق به زیبا بسته کرده بود با شمول ریش سفیدان قوم همگی طرف گل را گرفتند و بزرگ های دینی قوم هم شریعت اسلامی را نزد زیبا بودن بیان کردند.

آری شریعت اسلامی هم زلیخا را حق بجانب کشید در حالیکه فرهنگ ضعیف جامعه زلیخای بی آزار را به یک شیطان تبدیل کرده بود و با عقل شیطانی اش هر قاعده و قوانین را تابع خود می ساخت حتی قوانین دین را!

داماد ها دست خالی برگشت کردند مگر دل زیبا شبهه و ظن داشت مبدا داماد ها خسارات نرسانند.

در فردای آن روز بعضی ضرورت را به مجاهدهای منطقه ترتیب داد و با مقدار پول رستم خان را نزد برادرش که قوماندان بود روان می کرد تا همکار شود بر دایم دامادها را از منطقه فرار بدهد. هر چند رستم خان این عمل را ضد عدالت و ضد اخلاق انسانی و دینی بیان کرد مگر خوف و بیم در زلیخا سبب شده بود بیشتر ظالم و بی پروا می شد. چونکه انسان اگر یک بار در مسیری قرار بگیرد به خود دشمنان را به وجود بیآورد بیشتر ترسو شده زیادتر ظالم می گردد.

در دنیا ترسو ترین مردمان دیکتاتورها هستند زیرا به بقا و ادامه  حاکمیت شان بالای ملت ظالم می شوند و سبب پیدا کردن دشمن حتی در اطراف محوطه ی شان می شوند و چی اندازه که دشمن پیدا می کنند از بیم و خوف کرده های ناروای شان باز هم ظالم شده بی باکی شان را نمایان می کنند تا خوف و هراس را در دل ها افکنند مگر در اصل خوردترین و ترسوترین مردمان دنیا هستند.

در جامعه ی افغانستان هم شرط های زندگی بیدادگرهای زیاد را به وجود می آورد و این گروه مردمان با فشار زور و ظلم بیشترین فرهنگ آدم کشی و ویرانی را سبب می شدند و چی اندازه که تخریب کار می شدند به همان اندازه ترسو می گردیدند و از خوف بیم انجام داده های شان باز هم به خاطر بقای شان در حاکمیت، ظالم تر و خائن تر می شدند و چی اندازه که اخلاق طاغوتی را به خود می گرفتند به همان اندازه ستمگر می شدند و با چنین اخلاق سبب شهرت بین خلق می شدند، از این که در فطرت انسان ها تسلیم بودن به قدرت ها یک قاعده است.

در جامعه ی افغانستان هر کی نمایش بی باکی خود را در صحنه گذاشت بزرگترین لیدر بخش از مردم افغانستان شد و اما در عقب کرده های این مردمان دقت کنیم حتی نهالی ندارند فردا چنار شود در سایه آن اولادها چند دعای رحمت بخوانند.

ولی شرط های جنگ و ویرانی وطن چنین مردمان را قهرمان ساخته است چونکه سبب همه بدبختی های ملت، این گروه مردمان هستند و لاکن در اثر فرهنگ ضعیف و تاثیرات فطرت تسلیمی، این گروه مردمان قهرمان ها هستند یک درس تاریخ بر دنیا شدند! می گویم انتقام کار مردی نیست تحمل و عفو نمودن شایستگی ست.

 رجولت بر بنی آدم یک نقطه ی اساس 

 بر جـوهر آدمــــــــی یک منبع و لباس

 قــــــدرت و ثـــــــروت و امــــــــــکان 

      گر که مردی نباشد متاعی خنــــــــاس       

      ذکا و جسارت زلیخا، برادر رستم خان را به خود بسته بود، قوماندان خود را خراباتی می دید و زیبا را هم در جمع خراباتی ها می دانست و از دور یک پیمان همبستگی را بسته بود، بدین خاطر هر خواست گل را برآورده می کرد.

قوماندان در اثر فشارها، همه داماد بلال خان را از منطقه فرار داده بیرون از مملکت می کشید. خانم بلال خان در راه بین دو کشور جان به حق تسلیم می داد، زلیخا حتی به همنوع خود رحم نمی کرد زیرا عقده از مادر ریس زاده داشت کینه از تجاوز بلال خان داشت عداوت از شوهر خاله داشت بغض از حیات داشت و در روح و روان زیبا بر دایم تاثیر آور شده بود.

چنین اخلاق منفی در وطن از خطای سیاست بی تفکرانه ی مارکسیست ها بود، از این روکه شدیدترین ضرر را به فرهنگ ملت رسانده بودند و معنویت جامعه را ضربه زده بودند مگر چه هدف داشتند؟

آیا ارزش فرهنگ را می دانستند؟

آیا خبردار بودند که معنویت یک ملت با ارزش تر از مادیات ملت است؟

گاه زمان می گویند مردمان بی فرهنگ!

بی فرهنگ خلق وجود ندارد مگر بی درک از فرهنگ مردمان وجود دارد، مارکسیست های افغانستان یک مثال حقیقی این مطلب بودند از این سبب که هیچگاه دقت به فرهنگ ملت نداشتند هیچ زمان دیدن به معنویت مردمان نداشتند فقط در فانتزی های شان اسیر بودند که اتوپیای خیالی از بیرون به ذهن شان انداخته شده بود، دنیا را با ویرانی ها دیگرگون ساختند چونکه افغانستان سبب می شد دنیای قدیم به دنیای نو تبدیل می گردید، یک الهام بد شده در بسیاری ممالک اسلام تخریبات زیاد می شد ولی همه رهبران شان از انجام داده های اخلاق شان مجبور می شدند به غرب می گریختند جای که طول دوره حاکمیت شان مرده باد غرب گفته بودند یک نمایش از عبرت در دنیا، از سر زمین افغان ها!  

در زمان حیات بلال خان زلیخا راز و همه امکانات صد باشی را دریافت کرده بود، از این سبب که عقل بلال خان را چنان اسیر گرفته بود هر سر و رمزاش را نزد زیبا افشا ساخته بود.

بلال خان در بانک های افغانستان مقدار پول ذخیره داشت اسناد دست زیبا افتیده بود نوبت رسیده بود تا از امکانات منشی استفاده نموده به اسم خود می کرد. با همکاری منشی و با اسناد دست داشته که بلال خان وارث نشان داده بود به بانک ها مراجعت کرد و با دادن تحفه ها همه ثروت نقدی بلال خان را به اسم خود کرد و یک سوغات پر قیمت از بسته های طلا به منشی تحفه داد.

ثروت یکه در دست آمده بود جهت بهتر ساختن درآمد مالی استفاده می کرد، اول یک سیستم پرگرام و استراتژی در ذهن خود می ساخت و در رسیدن به هدف، علمی رفتار می کرد و از مشاورین با تجربه در هر بخش کارش استفاده می کرد.

خاطر اجرای هدف جلسه دایر کرد دهقانان و باغبانان را دعوت در جلسه کرد و از هر کدام شان خواهش کرد تا هر چی در ارتباط کار شان می دانند بیان کنند و خود ساکن گوش به سخنان داد. هر کی صحبت کرد هر چی از اندوخته در دامن داشتند در میدان گذاشتند زیبا بی صدا گوش می داد. سخن زدن های هر کی خاتمه یافت باز هم بی صدا بود همگی منتظر بودند تا بدانند خاطر چه چنین جلسه را دایر کرده است؟

لحظه ها چرت تفکر کرد و بعد گفت: می دانم تجارب دارید و آرزو دارید حاصلات بهتر نصیب شود و اما معلومات همه ما، در رشد و انکشاف کار ما کفایت نمی کند. ما باید از مشاورین علمی در هر بخش استفاده کنیم و یک سیستم نوین در زمین داری و باغ داری ایجاد کنیم تا مقابل زحمت ها ثمرات زیاد بگیریم تا بهای عرق ریزی ما با ارزش تر شود.

رستم خان و یک دهقان دیگر را وظیفه دار ساخت تا در کابل رفته مشاورین با تجربه پیدا کنند و در همکاری در این بخش قرار داد بسته کنند. دستور داد تا ماشین های مکانیزه از آب کش از زمین گرفته تا در هر بخش کشاورزی را پیدا نموده یک لیست آن را با نرخ های شان بیآورند. در رسیدن هدف با سکونت رفتار می کرد، با شمول مشاورین هر ماشین مکانیزه را که لازم به تولیدات بیشتر بود خریداری می کرد. سیستم کشاورزی را و باغ داری را مطابق به شرط های جدید زمان عیار می ساخت و خصوصیات هر بخش خاک زمین را مطالعه نموده و مطابق به خصوصیات زمین فعالیت را ترتیب و تنظیم می کرد و در باغ داری مطابق اقلیم جغرافیا رفتار می کرد و هر تاک انگور را سر از نو تربیت می کرد و یک فرهنگ جدید از تولیدات را در ذهن کارمندها می آورد و با این شیوه رفتار حاصلات را چند برابر می ساخت و امکان را میسر می ساخت تا زمین های جدید خریداری کند و قدرتمند های دولتی و مجاهدین را استعمال می کرد یعنی با ذکااش هر کی را رهبری می کرد.

آری هر کی را رهبری می کرد.

اگر در هر جامعه با هر شرط او جامعه، عوض شکایت ها و گریان ها ابتکار و جسارت در صحنه باشد و در تلاش برنامه و سیستم باشند و استراتیژی دور داشته باشند و بررسی علمی و تفکیک و کاوش از هر بخش زندگی ملت داشته باشند و در عقل های شان دنیای نو ایجاد شده باشد معجزه که صورت می گیرد یک حیات نوین را ارمغان می آورد.

در کشورهای عقب مانده همچو افغانستان دست به زنخ می نشینند و با چانه زدن ها گریان و شکایت ها دارند، مگر جسارت و ابتکار ندارند که سبب تحرک بخشیدن در زندگی نوین شوند و دایما از چند حکمدار بیکاره شکایت دارند که خدمت نکرد گفته!

ولی منطق وجود ندارد اگر از حکمدارهای تنپرور چیزی ساخته می بود عقب ماندگی رخ می داد؟

چنین مردمان از بی خبری ملت تن پرست و راحت طلب هستند حتی در اطرافیان شان خدمتی ندارند که هر کی شکایت گر می شود.

پس یگانه راه نجات از بلای چنین خوشگذران ها، عقل ها را به کار باید انداخت و سیستمی ساخت با عقل کلکتیف و با برنامه و پرگرام پلانی از یک نقطه شروع کرد و هر بخش زندگی را بررسی و تحلیل و تحقیق نمود و در هر بخش از حیات، فکرهای نو را اول در ذهن ها ایجاد کرد تا به یک انقلاب همگانی در عقل ها خطور کند.

نباید از مسیر روند پیشرفت دنیا بی خبر بود و نباید فرهنگ عالی را نادیده گرفت و باید درک کرد فرهنگ عالی سبب رشد اقتصاد شده می تواند و این فرهنگ باید از مخزن معنویت ملت تولد شده باشد یعنی جوهر، وطنی باشد نه فانتزی های خیالی!

در آن زمان اقتصاد دو باره به فرهنگ کمک کرده می تواند و با تکامل اقتصادی و رشد فرهنگ می توان حتی بیکاره ترین مردمان تبعیض گر را با همه قدرت و امکانات دولتی اش در زانو در آورد.

پس باید بدانیم قبل از شکایت ها و گریان ها اول عقل خود را تربیت کنیم و در این مسیر نباید عقده یی باشیم و نباید مثل ظالمان ظالم باشیم، دایما حتی مقابل دشمن با عدالت رفتار کنیم از این جهت که مقابل ظالمان ظالم شدن خوردی را نشان می دهد نه بزرگی را!

اگر در یک جامعه آگاه یی همگانی وجود نداشته باشد، جسارت در تکاپو، سوی نو آوری ها موجود نباشد، ذکا در تکامل پدیده ها نقش نداشته باشد، بالاخره تقاضا از جانب ملت وجود نداشته باشد، ملت چگونه کدام مسئله را به کدام شیوه از دولت طلب کند؟

ملت اگر ادراک راه علمی آن را نداشته باشد، اگر بهترین انسان، اگر پاکترین انسان، اگر با زاهدترین انسان، سر حاکمیت باشد غیر از پاکی هیچ نو خطا هم نداشته باشد اگر که در محوطه زندگی ملت آگاه یی وجود نداشته باشد شخص زاهد هم باشد فقط وقت ضایع می گردد و بس!

پس باید در هر استقامت یک فرهنگ درک همگانی روی دست گرفته شود. بطور مثال خصوصیات زمین های زراعتی کشور شناسایی گردد و امکانات مقدار آب موجود هر منطقه بررسی شود و اقلیم هر نقطه از وطن تحلیل و درک شود و در کدام فصل در کشت کدام مواد کدام منطقه مساعد است روشن شود، همه این ویژگی ها دایما از طرف دولت تعقیب گردد و بر ملت رسانده شود و یک بخش حیات ملت درک چنین مسایل باید باشد و ملت تقاضا باید داشته باشد تا چنین باریکی را دایما در عقل عامه دولت برساند در آن صورت ملت تقاضا اش را از دولت می داند که اشتیاق را بیان نموده چگونه دولت را زیر فشار قرار بدهد و سبب خدمت ها شود.

اگر ادراک فرهنگ همگانی بر ذهن ملت موجود نباشد و یک تقاضا مشخص وجود نداشته باشد وزیر زراعت بر مدت یکه در مقام است چی خدمت کرده می تواند؟

از این خاطر که فهم همگانی وجود ندارد پس گریان کردن و شکایت کردن چه معنی دارد؟

به همین گونه هر بخش زندگی ملت باید تنظیم شده به دانستنی های هر استقامت باشد.

یا در استقامت حیوانداری یا باغداری یا تولیدات صنعتی یا تجارت یا تعلیم تربیت یا دیگر بخش ها فرهنگ نوین شناسایی برای ملت کلتور جدید شود.

باید هر قشر از مردمان وطن در این خصوص رسالت شان را بازی کنند تا ملت ما خلق از خود باخبر شوند پس می گویم تفکر کردن کار عقل است اگر با تخیلات زیبا آراسته با علم باشد دنیای نو را مژده می دهد، شکایت نکن که بگویی فرصت داده نمی شود، آنقدر خود را برسان که کرسی ها از تو شکایت گر شوند توجه ندارد گفته!

 رجولــــت را بدان تو اسیر شکوه نشو

 با اشک چشمان خود مرد بی قوه نشو

 جسمــت را اسیر گیر با روح قوی ات

 روح را پرورش بده با گریه بیوه نشو  

      زلیخا رستم خان را با یک دهقان دیگر در شهر کابل روان کرده بود، خود نزد فامیل های دهقانان رفته بود تا حال احوال شان را سراغ کند.

زیبا که در منزل رستم خان تشریف آور شد از سیما خانم رستم خان ناخرسندی از حیات را دید و سوال در ذهن گل پیدا شد و در تلاش درک راز شان شد و با ذکاوت اش مادر رستم خان را در صحبت آورد تا درد را از لبان بریزد.

خشو شکایت از عروس داشت از این جهت که در آرزوی نواده ها بود مگر از عروسی فرزند سال ها سپری شده بود زمین خشک بود حاصلات وجود نداشت ولی هویدا نبود زمین عیب دار است یا در ترکیب آب خطا وجود دارد؟

مگر فرهنگ جامعه هیچگاه آب را تفکیک نمی کرد تا می دانست مکمل است یا ناتوان بر زراعت!                  

هر چه تقصیرات می دید بالای زمین قهر و غضب بود و دایما رواج شده در جامعه بود. در فرهنگ جامعه همه می گفتند اگر زمین بی علت نباشد با ریختن این اندازه آب چرا سر سبز نمی گردد؟

چنین روش و اخلاق چنین فرهنگ، بازار بازارگانی خرافات را گرم می کرد هر کی در تلاش می شد تا تعویذ طومار بگیرد و با پف چپ ها رفع مشکلات کند و دین را و کتاب مبارک قرآن کریم را تبدیل به یک عمل شیطانی و معجزه وی کنند تا با سحر و جادوها عقیده پیدا کنند.

لاکن فرهنگ بررسی علمی موجود نبود چونکه کتاب مبارک قرآن کریم در ضدیت فرهنگ چنین مردمان قرار دارد آیا خبر هستیم؟

جالب است اکثریت تام تعویذ نویس ها از منطق چی نوشتن شان درست معلومات ندارند، فقط سفسطه ها را نوشته از اسم دین می فروشند و مطابق سوره بقره آیت هفتاد نو همه این مردمان ساخته کارها و ابلیس های این جهان هستند، جای شان فقط جهنم است. چونکه به نوشته و عمل کرد شان هیچگونه اسناد از قرآن کریم ندارند، اگر داشته باشند میدان از ایشان است ببینیم چی در دست دارند؟

اگر تو هموطن باور نداری منطق نوشته شان را خود بررسی کن و از ایشان پرسان کن چه نوشته می کنند؟

معنی و منطق نوشته شان را مطالعه کن مستریح باش در قرآنکریم انجام داده های شان جا ندارد اسلام رد دارد.

الله به چنین ساخته کارها می گوید:" پس وای بر آنها که نوشته ‏ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!"

می گویم فعال شدن جهالت در هر ملک، بزرگ ترین مصیبت همان ملک است!

 ملک که علم نداشت با گلستان فهم

 ویران مـــــی گردد با شیطان وهم

 

حصه یازدهم

 

      گل شکایت های خشو را شنید و با رمز به عروس پیام داد تا نزدش بیاید. از منزل رستم خان بیرون شده در خانه رفت و منتظر خانم رستم خان شد. عروس نزد زیبا آمد با خواهش گل در یک اطاق تنها در صحبت شدند. شببو تقاضا کرد هر باریکی مسئله را بیان کند و با دقت گوش داد تا خانم رستم خان صندوقچه ی درد دل را باز کند.

زیبا گفت: راز بین ما باشد به یک شکل در کابل می برم و نزد دکتر نسایی می رویم تا بدانیم آیا بی حاصل شدن مربوط توست یا در شوهرت نواقص وجود دارد؟ بعد از بررسی تصمیم می گیریم تا اقدام به حل مشکل کنیم.

رستم خان که خاطر اجرای هدایت های زلیخا در کابل رفته بود بعد از تکمیل وظایف برگشت کرده بود و یک لیست از ماشین ها را آورده بود و دو مشاور به مشورت دادن به کشاورزی و باغ داری پیدا کرده بود. زیبا هدایت داد تا رستم خان ترتیب ها را بگیرد و در کابل یکجایی رفته پلان ها را عملی سازند. هدایت داد تا خانم رستم خان در این سفر همراه باشد از یک طرف سبب بدگمانی ها بین مردم منطقه نشود و از جانب دیگر در دکتر نسایی رفته صحت طفل اش را بداند.

طفلک زلیخا به ولادت نزدیک می شد باید با مشورت دکتر رفتار می کرد و خانم رستم خان همکاری می کرد به این شیوه در تلاش شد تا خانم رستم خان را نزد دکتر ببرد. در کابل که رسیدند نخست در نزد دکتر نسایی رفتند اول خود را نشان داد با معاینه ی دکتر صحت بودن طفل اش را دانست و مشورت های دکتر را گرفت و بعد از معاینات خود از دکتر خواهش کرد تا یک بررسی و معاینه ی دقیق خانم رستم خان را کند و نتایج را به ایشان بگوید و از نتایج کس دیگر آگاه نباشد.

دکتر چند روز را پیشنهاد کرد تا همه تحقیقات مکمل شود و هر معاینه را دقیق انجام بدهد. زلیخا با دروغ مریض بودن اش را به رستم خان گفت و هدایت داد تا تکمیل تداوی در کابل باشند.

در این مدت با مشاورین مشورت کرد و ماشین های لازم را به کشاورزی و باغ داری خریداری نمود و در منطقه سر زمین ها روان کرد.

دکتر همه معاینات خانم رستم خان را تکمیل نموده دور از درک رستم خان به زلیخا بیان کرد و نتیجه مثبت بودن را گفت یعنی کدام تکلیف و یا کدام ممانعت به ولادت کردن وجود نداشت همه نواقص مربوط رستم خان می شد باید رستم خان خود را تداوی می کرد آیا رستم خان قبول می کرد؟

در جامعه های عقب مانده در چنین مسایل جسامت را در نظر دارند اگر گفته شود نقصان بر توست خود را تداوی کن ممکن نیست قبول کند. زیرا شهامت مردی جلوه گر میشه و بدون تفکر رد میشه و صد فشار و بلاها در جان خانم ها زده میشه از این سبب که با غرور با غیرت بودن را بیان می دارند.

چند روز گذشته بود بعد چاشت بود زیبا به رستم خان گفت: بشنید با هم صحبت کنیم.

لابلای صحبت را از سر زمین ها شروع کرد و انگور و باغ ها را بین صحبت داخل کرد. در اطاق هر دو مصروف صحبت بودند با چای نوشی گرماگرم گفتگو داشتند گل یک آفت زیبایی شده بود چونکه زیبا بود و با پوشیدن لباس های ظریف بیشتر نازنین تر می شد و دلرباتر می گردید. هر کی را دیوانه می ساخت فقط یک شیطان زیبایی و ذکا بود. همان روز هم یک قیامت زیبایی شده بود و با احسن خود هدف بالای رستم خان داشت مگر عریف آگاه نبود. نرم سخن زدن های زیبا همنشینی را پر لذت ساخته بود، چی اندازه رستم خان حاکم نفس خود می شد ولی جذابیت گل هر امر هدایت عقل را ناتوان می ساخت و با کنار چشم به احسن او پری دیدن داشت مثل یکه می گفت:

      یاخدایا آفریدی این پری، پری ذات را  

      دیوانه مـن را کرده داده آب حیـات را

      او شعله ی روشـنی بر آب تاب حیات

      از روی روشــن اش داده آب نبات را

      چنین که می گفت رستم با طغیان دل اسیر شده بود بی صدا در دل می گفت:

 با دو چشمــــان سیـاه ش چه زیبا زیبا نشسته

 بــــی گمان او جادوی جان با هنر تیبا نشسته 

 کــــــف دســت نازنینش با حنـــــا زیب بستـه 

 به سرش سربنــــد طـــــلا گوهر اعلا نـشسته 

 چی میشه بیاید یک روزکه به او رسیده باشم

 با عـبیر و پونه ی وی به دلــــم هـــوا نشسته

 بکـــمنـد سر زلــفش ســـرم را به دار گذاشتم 

 به کمــــان زلــــــف عشـقش مـن بینوا نشسته     

      زیبا که با هنر شیرین زبانی، رستم خان را غرق خود کرده بود در تلاش بود تا تداوی را قبول کند. مگر شهد دار گفتار گل، رستم خان را از رستم خان گرفته بود غرق تفکر کرده بود.

رستم خان با لرزه در دل به خود می گفت: چه می شد قفل قلبم را بدستش می دادم بازش می کرد اسیر بودن به این زیبایی را می دید. مثل یکه قفل قلب را بسته باشد بین ش عشق خود را انداخته باشد بسته است قلبم به هر کی خاطر این زیبا!

اگر نگاه ها با این اندازه دلکش باشد سخنان چنین دلپذیر باشد خدایا چه کنم من؟

آرام و ساکن دوست ش دارم خودش که از این عشق بوئیدن ندارد، چی چاره دارم خدایا!؟

      یا الهـــــی آفریدی یـــک آفـت در بخت من

      ساختی من را غلامش با سروتاج تخت من  

      دل به اسیر او شــد بــــــی خبر است اقبال

      شعلــه دار آتش دارد در دنیـــای سخت من

      رستم خان که با حاشیه یی چشمان دزدی کنان به آفت آبی رنگ می دید به دل می گفت: کسی شبیه ی تو نیست نه در بیداریم نه در خوابم ببینم به چشمان او!

اگر مشابه ی تو در رویا حتی دوستت دارم بگوید همه آرمان دل بر طرف می گردد، ولی چگونه این حس را بیان کنم؟

خداوندکه تو را می آفرید او لحظه عدالت را در نظر نداشت بیشترین زیبایی را از هر کی گرفته به تو بخشیده است.

      خدا غرق نشه بـود عدالت در دســـــــت نبود

      احسن زیبایی بخشید دوباره بازخواسـت نبود

      بلکه مــــــــی گفت بر خودش این هنراستادی

      چونکه ذوقش بر تو بود دیگر بالا دست نبود 

      با سکونت حرف های گل، سخنان زیبا در گوش رستم خان طنین انداز شده بود چی می خواست این آفت زیبا از وی؟

رستم خان را وابسته کرده بود مجنون وار به لاله ی شقایق که آفریده شده بود به یک باره گی نزد چشمان رستم خان!

با ملایمی کلام های دلنشین، می خواست تابع به تداوی کند مگر می شد که غرور مردی را زیر پا نموده تداوی را قبول می کرد؟

یا بی تخمه می برآمد؟

یا به رسیدن به هدف ادویه ی تقویت ضرورت می داشت؟

یا همه این راز ها در منطقه افشا می شد؟

چی می شد غرور رستم خان در بین فرهنگ جامعه؟

فرهنگ یکه از بیرون مملکت دیدن کنیم یک عجوبه نمایان می شود و اما با اثار چشمان مکفوف روشنفکران دلچسب به داخلی ها بوده خود یک آفت شده است به ضد روند ترقی و تکامل جامعه سوی پیشرفت.

هر چند تلاش شقایق سوی هدف بود مگر راز ذهن رستم خان هویدا به گل شده بود لازم نبود زیر فشار قرار بگیرد. با ذکا صحبت را سوی گلستان حیات در دیگر بخش ها کرده بود، تا دایما رستم خان را با تارهای گیسو چنان بسته کند هر زمان هوس شنیدن صدای زیبای گل را داشته باشد و با زیبایی خود مست کرده بود که رستم خان به دل می گفت: عشق شکفت انگیز یک واژه ی عجیب است گاه آباد با او میشی گه ملک ویران می گردی، لحظه ی سلطان حیات، لمحه یک گدا...!

سیاه و سپید، خوش و دلگیر، دور و نزدیک، شک و یقین هر حال از تو میشه از برکت عشق!

توانمندی دارد جادو و سحر هنرش است، چی میشه بر قرار بر دلم باش تا حیات دارم اگر که راز من پیش من هم باشد. 

      گه شه گه گدا

      می سازد

      هنر عشق

      یقین یا شک دار

      می سازد

      ساز عشق

      در شب های دراز یلدا

      روزهای داغ تابستان

      در بهار یا خزان

      بلای عشق 

      وزیدن دارد هر زمان

      چی میشه بر دلم

      دایم باش

      با عشوه ها و نازها

      دلنشین با حرف های زیبا 

      دایما ای زیبا!

      دایما ای زیبا!

      گل که از رمز سخنان رستم خان اشاره از مطلب را دانست که نمیشه با هر هنر به تداوی سوق داد تصمیم گرفت پلان دومی را اجرا کند.

هدایت به رستم خان داد تا از شهر دو متر تکیه سیاه خریداری کند و آدرس غلام جان را داد تا پیام زیبا را برساند.

کی هدایت را اجرا می کرد؟

رستم خان!                                                      

دو متر تکه آورده شد زیبا دو عدد کیسه ی بزرگ دوخت تنها سوراخی به نفس کشیدن گذاشت و غلام جان را دیده پذیرایی کرد و مقدار پول داده خواهش کرد از راز کشته شدن نبی جان کس خبردار نشود و تاکید کرد از یک جا رفتن سوی ایران به کس چیزی نگوید و گفت: در روز شنبه ساعت ده با لباس تازه و سر جان شسته طوری در منزل بیاید کس از آمدن آگاه نشود و راز را بر دایم نزد خود محفوظ بدارد و یک خاطره ی خوش به غلام جان می گردد تا دایم وفادار یک فدائی شود.

زیبا که صحبت می کرد غلام جان مثل شمع آب می شد از این روکه زیبایی گل دیوانه ساخته بود منتظر بود تا بوئیدن کند و سجده نموده عبادت کند چونکه به این آرزو بسته به غلامی شده بود او غلام جان ساده!

مگر شببو هدف دیگر داشت دایما از ذکا و هنر شیطانی استفاده می کرد به خود بسته نموده فدائی می ساخت و حیات و زندگی وی را واژگون به سعادت می کرد، مگر دایم مثل رستم خان عاشق می ساخت ولی به بوئیدن امکان نمی داد.                     

غلام جان هر زمان در دل دیوانه شده پروانه شده فقط یک فدائی می شد و با هوس بوئیدن زلیخا روزی فرا می رسید با دستور و همکاری زیبا صاحب زن و اولاد می شد و همه ترتیب سعادت خانوادگی را از زلیخا می دید ولی در دل غرق عشق زلیخا می شد لاکن بی صدا مثل رستم خان اسیر شده، دایما گل بر هر دو عاشق ها مقدس و شیرین و زیبا یک هستی می گردید در پهلوی گل دایما همکار و فدا کار می شدند و دست راست و چپ زلیخا می شدند. زیبا که از سیما و رخسار عاشق ها هر راز را می دانست و با شیک ترین لباس ها و مزین ترین آرایش های ساده دایما رخ به دل عاشق ها می زد مگر مسافت را در نظر می گرفت تا کدام آزردگی رخ ندهد ولی با فانتزی های شان سر تسلیم به ذکا و استعداد گل باید باشد تا در هر دیدن دل های شان بگویند:

      به به ،به این زیبایـــی زیب زیور دارد 

      دل را مستانه ساخته شراب انگور دارد

      جادو و سحر زیبـــا از این آفــت زیبـــا

      شــکرش نـاز زیبا شـرار باشـــور دارد

      غلام جان با خیالات تا روز شنبه به فانتزی خود غرق می شد، هر لحظه روز شنبه را با تار کش می کرد، شیطان خود را ساخته بود، چشمان آبی زیبا را دایما نزد چشمان می آورد، شربت و شهد شیرین را از گلستان گل در خیال خواستار نوشیدن بود، دیوانه شده بود با هوس های صاف پروانه در گرد فانتزی عشق زلیخا مثل که می گفت:

      شر شراب ناب از او زیبـــای آبتاب

      مســت دیوانه کرده او لاله ی باتاب 

      از انفاس مست او سرودها از زبانم

      وعـظ بر من شده از زبان او آفتاب

      غلام جان که غرق دنیای خود بود در آرزوی بوئیدن شببو بود، زیبا در تلاش نزدیک ساختن ذهن خانم رستم خان به پلان بود. شرط های داخلی منزل رستم خان را مطالعه داشت نظم خانوادگی در فرودگاه یک بدبختی رسیده بود. مادر رستم خان تا امکان زجر و ناروایی های زبانی ستیزه جوی زشت خود را به عروس استفاده می کرد و هر لحظه توهین و حقارت را حواله به جان خانم رستم خان می کرد و فرزند را متقاعد اندیشه های خود کرده بود گویی هر نظر ده یی وی سالم و بی غش باشد تنها عروس مایه یی بدبختی باشد که در زمین وی کویر یی بیرق زده باشد و با وجود سیراب شدن آب ناب، دایما بی بهره باشد.

مادر رستم خان و عقل رستم خان تابع به فرهنگ جامعه بود فرهنگ جامعه خود به خودی بدون تاثیرات رسالت روشنفکری شکل گرفته بود و هر مقوله بدون تفحص و تحقیق، پسند ذهن ها شده بود و تغییر دادن در قاعده عقل ها کار مشکل بود، از این رو که اگر قوانین بدون نوشته در جامعه حکمدار شده باشد صد بار مشکل تر از قوانین نوشته شده است تا تغییر کند.

مادر تلاش داشت تا خانم دیگر به رستم خان بگیرد، هر لحظه در گوش رستم خان مز ،مز مادر بود و رستم خان در شرایطی آمده بود سیمای زن یک کابوس در چشمانش شده بود.

زیبا با بیشترین تلاش اقدام کرده بود تا رستم خان زیر تداوی قرار بگیرد مگر با هر تلاش نامراد شده بود. تلاش یکه داشت باریکی های ظریف این مسئله را دقت داشت تا مبدا بعد از حمل گرفتن خانم رستم خان، کدام ادعا و تهمت بالای عروس نشود بدین خاطر مسافت را در نظر می گرفت!

مقابل استدلال و منطق زیبا مادر رستم خان دلایل خود را داشت دایما می گفت: در نزد فلان ملا بردم از فلان ملا تعویذ و طومار گرفتم در زیارت فلان شخص بردم از زیارت فلان شخص کمک خواستم مگر بی خیر شد اولاد نداد باید به فرزندم که مانند شیر جوانی دارد عروس تازه بگیرم.

گل فرهنگ جامعه را تغییر داده نمی توانست سبب اینکه روح روشنفکری در خواب بود چگونه می شد که یک خانم اقدام نموده موفق می شد؟

درد گل نبود مکفوف بودن چشمان روشنفکران بود که دقت به قدرت و نیروی فرهنگ نداشتند و فرهنگ را همچو دین در دست های ایده آل های عقب گر سپرده بودند و خودشان در روح فرهنگ جامعه سازش داشتند. منطق یکه داشتند می گفتند: با فرهنگ جامعه سازش کن تا اعتبار پیدا کنی ولی خطا بود و خطاست!

چون که فرهنگ مثل قدرت دین سرنوشت ساز است اگر تو روشنفکر درک رسالت نداشتی و در تلاش همرنگ بودن فرهنگ جامعه قرار داشتی بدان یک روز اگر تو از مجازات فرهنگ عقب مانده ضرر نبینی حتمی هنگامی فرا می رسد فرزند تو زیر ضربات عقب گری آن نقصان می بیند.

زیبا از فرهنگ جامعه استفاده می کرد و یک سلاح می ساخت و در ذهن رستم خان و در عقل مادر رستم خان می زد. چنان تاثیرات پر ثمر پیدا می کرد با اقدام گل یک خرافه گر قهرمان منطقه می شد و آوازه معجزه وی همه منطقه را در بهر خود می گرفت. مگر کار را غلام جان می کرد ولی دین و فرهنگ مردمان منطقه قهرمان می شد و ضد دین خداوند و دین رسول الله و دین قرآن کریم یک عمل بد انجام می شد چونکه در منطق جامعه برابر می شد. در جامعه های عقب مانده هر چی پسند و عقیده شد ارزش پیدا می کند تنقیب و تفتیش مسئله در فرهنگ شان وجود ندارد. تحلیل و ارزیابی از عمل کردهای شان که گزیده دینی تصور دارند مروج نیست، حتی منع است زیرا هراس یکه دارند مبادا به گناه گرفتار نشوند و اما بدون درک قاعده حقیقی دین بیشتر غرق گناه می شوند ولی تکامل ذهن هنوز در جای نرسیده است دقت به باریکی ها شود.

فرهنگ را با دین یکجایی عمل دارند نمیشه که به فرهنگ این چنین مردمان دست زد، از این سبب که روح روشنفکری در خواب قرار دارد.

زلیخا با صحبت های نرم خانم رستم خان را در جدیت مسئله متوجه ساخت گفت: دو راه به تو وجود دارد یا حمل گرفته خوشبخت می شوی یا بدون اولاد دست مادر رستم خان بدبخت می گردی انتخاب از توست.

خانم رستم خان جزئیات پلان را پرسید زیبا گفت: تو را ملای مادر رستم خان با تعویذ و طومار خود حامله دار می سازد.

خانم رستم خان با تعجب پرسید: چگونه؟

من که بارها از ملا تعویذ و طومار گرفتم کدام فایده ندیدیم چرا بار دیگر اخلاص کنیم؟

گل خندید گفت: به راستی باور داری با چنین خرافه قاعده خداوندی تغییر پیدا کند؟

به راستی باور داری تعویذ طومارها پف چپ ها از قاعده دین اسلام باشند؟

لطفآ نی بگو طاقت شنیدن چنین رسوایی را ندارم از این که همه این چنین رذیلی ها جامعه را به عقب ماندگی سوق داده است از دست مطموس روشنفکران مکفوف...!

خانم رستم خان پرسید: سرم گیج شد چی می خواهی بگویی؟

شقایق جواب داد: نزد ملا می رویم و تعویذ طومار می گیریم و مادر رستم خان و شخص رستم خان را اگاه می سازیم تا منتظر نتایج تعویذ و طومارها باشند، لاکن ما کار خود را می کنیم و نتیجه ی کار خود را معجزه ی تعویذ و طومار ها بیان می کنیم و هر کی در این کار ما باورمند می شود و تو نجات پیدا می کنی و ملا قهرمان شده خرافه شاه در جامعه می گردد.

خوب بگو کدام چاره دیگر وجود دارد؟

ما مردم عجیب یک ملت هستیم، اگر نزد یک ملا صد خانم مراجعت کند از نود نو خانم نتیجه نداشته باشد کس نیست سخن از نتایج منفی نود نو بزند. اگر از بین صد خانم یکی پیدا شود مثل تو مجبور شود با پنهانی گل را به آب بدهد کس نتایج نود نو را دیدن ندارد به قهرمان شدن خرافه و قهرمان شدن استاد خرافه نتیجه ی یکی که گل را به آب داده است در جامعه کفایت می کند تا دست ملا بوسیده شده قهرمان شود.

تو به من اعتبار کن هر چی درست می گردد، اگر هراس از گناه داشته باشی نزد خود تفکر کن یا بر دایم بدبخت شوی آیا گناه ی بزرگ نیست؟

یا خانم دیگر که مادر رستم خان آرزو دارد عروس بیآورد یا وی هم بدبخت شود گناه ی بزرگ نیست؟

تو قبول کن همه این اعمال فشار گناه کار هاست نه خطای ما! مطمئن باش نه در هنگام عمل و نه بعد اجراات مالک های آب و گل همدیگر شان را شناخته نمی توانند و دایما یک راز بین ما می گردد تو باور داشته باش!

تا روز شنبه خانم رستم خان غرق تفکرات و اندیشه ها بود و با خود محاسبه می کرد و در چشمان خود آینده را با دو شیوه دیدن می کرد.

شب شنبه خواب حرام شده بود فکر مغشوش شده بود قرار در دل وجود نداشت، شیطان تسلط داشت گاه قبول می کرد گه رد می کرد نزد خود تصمیم گرفته نمی توانست.

صبح شد طعام صبح خورده شد هر کی مشغول با کار خود شد مطابق هدایت زلیخا رستم خان روانه ی کابل شد و دهقانان سر زمین ها مصروف کار شدند و خانم ها در یک پرگرام زنانه که گل ترتیب داده بود در منزل یکی از دهقان زلیخا جمع آوری شدند. مطابق پلان گل خانم رستم خان نزد زیبا می رفت و با شقایق در پرگرام زنانه اشتراک می کرد و هر پلان با ترتیب گرفته شده بود تا کدام گلی در آب نخورد.

خانم رستم خان خود را با آب تر و تازه کرد و لباس تازه پوشید و آرایش نموده با عطریات مزین شد و نزد زیبا آمد و از دو دله بودن بحث کرد و از ترس هراس صحبت کرد مگر گل قناعت داد و منتظر غلام جان شدند.

غلام جان در تایم تعیین شده رسید، زلیخا در اطاق یکه پلان گرفته بود برد، در سر غلام جان کیسه ی سیاه را پوشاند تا چشمان وی چیزی را دیده نتواند گفت: به هیچ صورت حرف نمی زنی به هیچ صورت صدایت را بلند نمی کنی به هیچ صورت در تلاش کی بودن نمی باشی اگر دقت به حرف های من کنی دایما ما دوست می شویم و دایما همکار همدیگر می شویم.

غلام جان فانتزی خود را داشت مگر ابتکار نوین گل خوش آیند بود با تعجب منتظر نشست.

زیبا کیسه ی دومی را سر خانم رستم خان نمود و تاکید کرد به هیچ صورت حرف نمی زند و بی صدا می باشد. خانم رستم خان را در اطاق داخل نموده نزد غلام جان برد گفت: دقت کنید صدای تان شنیده نشود و بی صدا گل بلبل را یکی کنید در بیرون منتظر هستم.

از اثر فشارهای جامعه و تاثیرات خرافات و فرهنگ عقب مانده چنین عمل صورت گرفت، در آن روز دو بار بلبل به گل نزدیک شده بود، گل و بلبل همدیگر را هیچگاه شناخته نمی توانستند هیچ زمان کی بودن شان را درک نمی کردند دایما یک سر می شد.

در ختم بازی زلیخا غلام جان را از اطاق بیرون کرد و به خانم رستم خان گفت: منتظر باش!

از غلام جان خواهش کرد دایما مردی داشته باشد به مثابه یک ضعف به نفع خود این عمل را استعمال نکند از این سبب که کشته می شود و وعده داد دایما دوست همراز همدیگر می شوند.

بعد از این که غلام جان از منزل برآمد خانم رستم خان را از اطاق بیرون نموده در حمام برد و یکجایی آب در سر گرفته لباس ها را پوشیده با آرایش ها و زینت دادن ها روانه محفل زنانه که با هدایت شببو ترتیب داده شده بود رفتند.

از ماجرا روزها سپری شد منتظر نتیجه بودند گل به آب خورده بود نتیجه مثبت شده بود حال نوبت می رسید به توصیف ملا که ذهن همگی را در معجزه ی دینی شان مطوف نموده ملا را قهرمان می ساختند و یک بار دیگر تعویذ و طومار را مروج می ساختند و خرافات را حاکم می کردند زیرا روح روشنفکری و حقیقت پرستی در جامعه وجود نداشت.

در دین اسلام مطابق به فرمان الله در قرآن کریم، مطلب یکه خارج از قرآن کریم باشد، مگر از اسم اسلام و از اسم دین و از اسم الله گفته شود و از نام خداوند فروخته شود بصورت مطلق یک عمل شیطانی است بدین اساس تعویذ و طومار و پف چپ به صورت کل بدون چون چرا عمل شیطانی شیطان انسان هاست و عمل کرد های مالکین چنین روش جهنمی هستند اگر کس ادعای دفاع این چنین اعمال را داشته باشد فقط یک اسناد از آیت های قرآن کریم پیشکش کند فقط یک اسناد!

لاکن همه دنیای اسلام یکی شوند یک اسناد قرآنی پیدا کرده نمی توانند و اما بین قرآن کریم ده ها اسناد وجود دارد دروغ گویی را که از اسم اسلام و دین و الله گفته باشند خداوند برای شان جهنم را وعده داده است و اما دین فروش ها در چنین مسئله از قرآن کریم فاصله گرفته روایت های شان را پیشکش می کنند.

من از عقل انسان ها پرسش دارم در صورت یکه اجازت قرآن کریم وجود نداشته باشد و الله مکان دروغ گوها را که از نام خداوند دروغ بگویند جهنم گفته باشد اگر تا قیامت روایت های شان را اسناد بکشند چه ارزش دارد؟

کس دعا را با چنین اعمال یکی نداند زیرا دعا یک دستچین خارج از چنین عمل است.

رستم خان و مادر رستم خان از حامله شدن عروس خوشحال شدند و به سوی زلیخا دویدند و دست زیبا را گرفته تشکری کردند و تسلیم ملا شده شکر کشیدند و هر جا آوازه کرامت نفس قوی بودن ملا را انداختند و در هر جا اعلانات ملا را انجام دادند و اما قهرمان های گمنام مثل غلام جان را کس دقت نمی کرد و نمی کند چونکه با مجبوریت ها چنین فرهنگ رواج است یک حقیقت از جامعه افغانی است.                        

دیدگاه هر کی را قبول کنی بهترین آدم هستی مگر هر دیدگاه درست بوده می تواند؟

 اینجاست که ظاهر پرستی مود زمان 

 هر کــــی با ریا زده شده کار ویران

 این واقعیت بر خلق حقیقت این ملک

در پنجه ی ریا همــــــــه کباب بریان        

      روزها به ولادت زلیخا نزدیک شده بود مهمان نو در منزل آمدنی بود، مهمان ساخته ی ریس زاده بود مگر هر کی از نبی جان فرزند بلال خان می دانست و بعد ها مهر فرزند یک دزد و قاتل بودن را به وی می زدند و دایما بدنام می کردند، از این روکه جنایت بدوش نبی جان انداخته شده بود در حالیکه از نزدیک و دور کدام نقش نداشت فقط قربان بی تجربه گی شده بود فدای فرهنگ ضعیف جامعه شده بود، نثار پست فطرت انسان ها شده بود همه این خصوص گل را مجبور کرده بود در تقدیرات نبی جان نقش تعیین کننده بازی کند.

زیبا ولادت کرد یک فرزند پسر در دنیا آورد اولین کلام زلیخا مرادجان شد فوری گفت: اسمش مرادجان است.

آری زلیخا به عشق یار خود وفادار بود هیچگاه و هیچ وقت خیانت نمی کرد حتی هنگامی که بلال خان تجاوز کرده بود با گریان می گفت من از ریس زاده هستم.

لحظه یکه مرادجان تولد شد به چشمان گل ریس زاده نمایان شد به یادش آمد خرسند بود خوش بود سوی زیبا می آمد، هوا گرم بود به بهانه ها از پدر اجازت گرفته بود و به بوئیدن بوی نگار در منزل آمده بود گل در بستر در خواب عمیق بود خبر از آمدن یار نداشت. محبوب بی صدا داخل اطاق خواب شده بود لحظه ها نزد تخت خواب بالای شقایق ایستاد بود، زیبایی محبوبه را تماشا داشت، لحظه ها بعد زانو زده بود موهای ظریف نازنین را بوئیده بود گفته بود:

      به او قد دل انگــــیزت بمــیرم

      به رفتار دل آویـــزت بمـــیرم

      گذشتم از ســـرم خاطر تو گل

      به اوجان مشک خیزت بمیرم

     تارک های زلفان زلیخا را بوئیده به چشمان معصوم و زیبا که غرق خواب بود دیده گفته بود: تو که گل من هستی جان و جگرم هستی دلم می خواهد رشک بر خود ببرم بگویم چند کس مثل این زیبا به زیبایی صاحب شده می تواند؟      

      خوابیده هســت زلیخا شده گل شقایق

      با احسن زیبای خویش جانانه حقایق

      می رباید دلم را پی در پـــی از برم

      شیطان زیبایی است هر لحظۀ دقایق

      دلباخته با ساکنی از سر زلفان تا سینه بوئیده بود چند تارک گیسو که بالای گونه ی گل افتیده بود ساکن و آرام بوسیده تارک های موی را با لبان از سر سیما دور کرده بود و با هیجان اشک خوشی خود را جاری کرده گفته بود: ریزش هر اشک کلماتی دارد راز آن را با زبان بیان کردن مشکل است، ریختن اشک هر کی معنی را داده نمی تواند که عاشق باشد، هر قطره اشک عاشق معنای دارد چون که او قلب باخته دارد.

      با تمنی ببویم از بوی جــــــــانان 

      مثل بلبل از گلش از بوی بوستان  

      تمنی سعادت بر گلـــــــــــــم باشد

      این گل بوستانم است مثل گلستان    

      محبوب از سر سینه تا پای محبوبه روی را گذاشته با نرمی با روی ماساژ داده بود از پای بوسیده گفته بود: عاشقی چیست؟

گه به خود می گویم شاید عاشق نباشم مگر در هر حرف تو مثل یکه دلم تب کند گرم و سرد میشه و آب شده گاه مست میشه گه تنگ میشه تا زودتر در بغل بگیرم.

در هر بوئیدن، جانم به لرزه شده مثل یکه در هوای یخ لرزه بگیرد با لرزه میشه جانم.

در هر خنده و ناز تو همچو شمع می ریزم بگو ظالم، عاشق هستم؟

      بویید بر من رسـد جانـم به لرزه مــیشه   

      مثل دنیــای بلبل عشقــم آفـــرازه مــیشه

      مست دیوانه میشــم او لحظه از بوی تو

      بگو که راز عشق هست دل تازه میشه؟

      دلداده که پای دلربا را بوسیده بود زیبا بیدار شده بود گفته بود جانم آمدی؟

من را در بغل بگیر، در آغوش محبوب ساکت خود را گرفته بود بوئیده گفته بود: خواب دیدم ولادت می کردم هر طرفم گل ها بود خوش بودم پسرت بدنیا آمده بود با صدای فرزندت داخل می شدی اولاد را دیده از من تشکری می کردی.

گل نو غنچه شده یی سرخ را تقدیم می کردی از چشمانم بوسیده بوییم می کردی که بیدارم کردی چیست تفسیر این خواب؟

دلباخته تارک های موی نگار را بوئیده گفته بود: خواب زیباست گمان بد نکن شبهه و ظن را در دل تسلیم مکن به شگون نیک بدان هر چی عالی میشه!                                    

گل گفته بود هنگام ولادتم نزدم باش قول بده پیشم می باشی.  

ریس زاده زلیخا را در سینه فشار داده گفته بود: هر زمان نزد تو می باشم چون که تو جانم هستی.

چی می دانی از روزگار من؟

از دلتنگی های من؟

هر زمان التماس به خدا دارم هر لحظه نزد تو باشم هر ثانیه حتی خوابت را دیدن کنم حتی خوابت را...

من را شاید در آخرت مجرم بکشند کارها را اجرا نکرده گفته...  به تو عاشق که شدم تنبل شدم به اجرای کارها و عبادت ها!

چون که هر زمان به تو غرق هستم به عشق تو در عبادت هستم اگر نزد تو نباشم باز هم چنین هستم.  

      بلبل از جلــوه ی گــل بـــی قـرار شود

      انفاس گل از بهر بهشت آب نار میشود

      گویند یاد خدا هر گره مشکل را باز می کند، قلب های ما که گره خورده است مشکل نداریم که نزد خدا التماس کنیم.

خدایا اگر که در سراغت نگردم بی وفا من را ندان!     

فقط می ترسم اشتباه نکنم گره قلب مان را از خطا مشکل بیان کنم. ما که با دوست داشتن گره خوردیم یا رب سرنوشت مان را دایما گره بزن با عشق!

وقتی عاشق به تو شدم خدایم شاهد است پاییزها رفت بهاران آمد با باران خوشی ها...

هر زمان که تو را ببینم لاله های بهاری غنچه می کنند که اثر از گره های عشق است.

      قلب های ماست

      گره در گری

      هر لحظه و زمانها

      ماهر با هنرها

      با کمال فهم ها

      می سازند پاییز و زمستان را

      بهاران 

      هر لحظه و هر زمان

      می برند رشک

      بهاران

      از بهار عشق ما

      از گلستان عشق ما که

      آبادان ساخت با گلها

      بوستان و گلستان را

      محوطه ی عشق مان

      ماهر با هنر خویش

      قلب های عاشق مان

      قلب های عاشق مان

      زیبا که با خاطرات ریس زاده غرق بود خواب ظریف گرفت دقیقه ها غرق هجوع شد.

مرادجان گل سر سبد دست اطرافیان زلیخا می شد و با تندرستی رشد نموده بزرگ می شد و یگانه انگیزه به خوشی های مادر می شد. مگر زیبا که منطقه را رهبری می کرد، هنر و ذکا اش را به زلیخا مادر شدن در منطقه بکار می برد آیا می توانست مرادجان را به دل خواه خود تربیت نموده بزرگ کند؟

یا مقابل توانایی فرهنگ جامعه که مرادجان را در محوطه خود اسیر می گرفت ناتوان می شد؟

از لحظه های خواب و لحظه های ولادت دقیقه ها ساعت ها روز ها هفته ها و ماه ها سپری شده بود. مرادجان یکی دو قدم گذاشته تمرین راه رفتن می کرد مادر با جگر گوشه خوش و نیک بخت بود.

سر طعام شب بودند با خادمه ها یکجایی سر سفره ی غذا بودند رادیو از تبدیل شدن ریس دولت کشور ملت را خبردار می کرد. دوره اقتدار نور محمد تره کی خاتمه یافته بود زمامداری حفیظ الله امین آغاز شده بود، یک دوره ی جدید سیاست در افغانستان چتر اش را باز کرده بود.

نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین دو روی یک سکه بودند دایما با هم یکجا بودند. بازی های استخبارات اتحاد شوروی وقت، گروه پرچمی های حزب دموکرات خلق را از صحنه فعال سیاست به مدت کوتاه دور ساخته در خارج از کشور در پلان های بعدی تربیت نموده آماده می کرد. نورمحمد تره کی که به صفت منشی عمومی و ریس شورای انقلابی در راس دولت بود، حفیظ الله امین مددگر دست راست نورمحمد تره کی بود مگر خلاقیت حفیظ الله امین نسبت به نورمحمد تره کی در سیاست قوی تر بود و در اردو بیشترین نقش از حفیظ الله امین بود.

مدت زمان کوتاه که نزدیک به پانزده ماه شده بود، نورمحمد تره کی حاکمیت در کشور داشت، با فرمان ها، خواست، زندگی ملت را به ایده آل نوین واژگون نماید مگر بی خبری از خصوصیات ملت افغانستان و اشتباهات در امورات خدمت هر تلاش و فعالیت که با فرمان ها انجام می شد در ذهن ملت رمیدگی و انزجار شدید را به میان آورد.

نادانی و کم تجربه گی در سیاست سبب شد افغانستان در بحران عمیق اقتصادی روی در روی شود و دیفلاسیون و بی کاری و ده ها مشکل اقتصادی در کشور پنجه ها را باز نماید و از گریبان بگیرد.

دلیل و انگیزه غرق شدن در چنین مصیبت، میتینگ ها و جلسات بی محتوا از پرگرام و پلان دولت داری بود، جز ضایع زمان و سقوط بازارگانی کدام افاده نداشت.

مقابل سیاست ترور و اختناق حزب دموکراتیک خلق، کراهت در ذهن ملت سبب شد بالای ملت تاثیرات ناگوار بگزارد و بی صدا کشور را با بلای دیفلاسیون، بیکاری و فقر و تنگ دستی بدبختی اسیر گیرد و حیات ملت را به جهنم تبدیل نماید که چنین شد.

گروه های مردم مجبور شدند از چنین بلاها گریز کنند، عده زیاد از خلق به کشورهای همسایه هجرت کردند و تعداد زیاد از گروه های مردم ناگزیر شدند در کوه ها فرار کنند و باقی در تلاش نجات جان شان از چنین مصیبت ها در منطقه ها دست پنجه نرم کنند.

همه مصیبت که ابر سیاه شان را بر فضای کشور آورده بود لاکن رهبری دقت به زنگ خطر نداشت.

فعالیت های نورمحمد تره کی با تزهای فرمانی به ملت پیش کش می شد هیچ نو تنقیب و کاوش از رمز خصوصیات ملت در ارتباط فرمان ها نداشتند. حتی نورمحمد تره کی با یک فرمان خواست یک زخم خونین جامعه را اصلاح کند، مگر روش فعالیت شان بی خبری از ذهن ملت و بی خبری از احکام قرآن کریم بود که گل را به آب دادند. عوض نتایج مثبت بر دایم فرهنگ ضد آن را تقویت بخشیدند، امروز یک فرهنگ طاغوتی ضد دین اسلام شده اما از اسم اسلامی رواج شده است.

یعنی نورمحمد تره کی با یک فرمان خواست، فرهنگ رذیل و رسوای خرید و فروش دختران را اصلاح کند، تا ارزش مهر به قاعده های تمدن و قاعده های دین معادل شود، مگر بی خبری از حقیقت های دین یک شیوه و طرز رفتار خطا را سبب شده بود، یعنی خطا را باز با خطا اصلاح می ساخت!

یعنی بر مهر دختران قیمت ناچیز تعیین کرده بود در حالیکه در مقدار و اندازه مهر دختران، غیر از دختریکه در ازدواج قرار می گیرد، خود، مقدار و شیوه و طرز مهر را با جوان یکه در ازدواج وی هم بستر می گردد تعیین نکند حتی پیغمبر اسلام مطابق فرمان قرآن کریم صلاحیت تعیین مهر وی را ندارد و شده نمی تواند!

چرا کس حقدار صلاحیت نیست حتی مادر و پیغمبر اسلام؟

مهریه یعنی حق سر جمع شده، حقوق معنوی و مادی عروس است جهت ضمانت زندگی نوین که در منزل داماد آغاز می گردد حکم خداوند است باید مستقیم از طرف داماد بدون مداخله دیگران بر عروس نقدی و معنوی داده شود.

و سوگندها بر احترام بالای این هدایت الله که حقوق عروس از طرف داماد قبول و احترام شده می باشد ادا گردد.

این گزینش در کشورهای پیشرفته با قوانین مدنی حقوق بر حق عروس مقابل داماد ضمانت می گردد. اسلام این گزیده زیبا را در چهارده عصر قبل در بین قوانین خداوندی فرمان داده است و بهترین حکم را صادر نموده است و عدالت و حقوق زن را در جامعه در ضمانت گرفته است تا زن بین جامعه در بی عدالتی قرار نگیرد تا زندگی اش در منزل شوهر با ضمانت باشد بدین خاطر تنگری بزرگ در سوره نسا آیت چهار می فرماید:" و مهر زنان را (بطور کامل) بعنوان یک بدهی (یا عطیه،) به آنان بپردازید! (ولی) اگر آنها چیزی از آن را با رضایت خاطر به شما ببخشند، حلال و گوارا مصرف کنید!"

دیده می شود مهریه در قرآن کریم سمبول حقوق زن مقابل مرد است با دیگر آیت های قرآن کریم اهمیت آن بیشتر روشن می گردد و به صورت مطلق الله بدون شرط حکم می کند مهریه یعنی حقوق مادی و معنوی زن تنها مربوط خود زن است اگر به رضایت بر کس قسمت آن را نبخشد استفاده از این حق بر کس مجاز نیست حتی بر پدر و مادر!

مقدار تعیین شده در مهریه از طرف آکتورهای دینی، مطلق خطا و گناه ی عظیم است و کاملآ ضد حکم آفریدگار است حتی پیغمبر اسلام صلاحیت تعیین مقدار مهریه را ندارد.

زیرا به صورت مطلق این حق بر حاکمیت زن قرار دارد و هیچ اسناد در آیت های قرآن کریم وجود ندارد که مقدار و اندازه مهریه را کس حتی پیغمبر اسلام تعیین کرده بتواند، چونکه در این مسئله مهم حیاتی مستقیم خداوند دخیل بوده حاکمیت را تنها برای زنان سپرده است، قرآن کریم باید درست خوانده شود.

اگر این صلاحیت داده می شد عدالت خداوندی از بین می رفت آیا دقت هستیم؟

کس هایکه در مهریه مقدار تعیین می کنند خطا می کنند چونکه یک عصیان مقابل امر تنگری است و نوع تفسیر و بیان شیطانی عقل هاست.

اساس و هدایت الله را در نظر نگرفته به رغبت نفس های شان نظر به شرط های فرهنگی جامعه حکم صادر می نمایند، برهان بر این که صلاحیت مقدار مهریه مربوط مستقیم خانم یکه در ازدواج قرار می گیرد می باشد تا در سرنوشت آینده ضمانت وی باشد و این صلاحیت را مستقیم قرآن کریم داده است.

هر مقامدار دینی اگر احتراز داشته باشد لطف کند قرآن کریم را درست مطالعه کند.

ولی مولوی های ما این آیت مبارک را هم در اخلاق و روش و خواست و فرهنگ شان برابر نموده عیار ساخته تفسیر نموده اند. امروز در محفل ها جناب محترم ها با چهره های دینی در بالای سالن ها می نشینند، دختران از فروخته شدن شان یا آگاه نیستند یا تصور دارند حکم دین و اسلام و قرآن چنین باشد گفته راضی می شوند زیرا علما در سر سالن ها نشسته هستند و تمثیل از دین اسلام می کنند بدین خاطر فریفته می شوند و بی خبر هستند.

و در سالن ها به حضور داشت چهره های دینی به هزاران دالر دخترهای افغانستان فروخته می شوند و این روش را با دعا ها و کف زدن ها، بزرگ های دینی استقبال می کنند و از اسم خداوند بار دیگر باز دروغ می گویند باز گفتار شیطانی عقل شان را از اسم اسلام بیان می کنند و انسان فروشی را رواج می دهند و خلاف حکم الله فتوا صادر می کنند اگر کس احتراز کند باز حکم صادر می کنند لقب کفر را روا نموده به اعدام محکوم می سازند آیا در باریکی ها دقت داریم؟

و اما با این عمل شان از یک طرف فرمان پروردگار را نادیده می گیرند یعنی این عمل شان عصیان مقابل خداوند است یعنی عصیان ابلیس را تکرار می کنند زیرا مانند ابلیس از حقیقت خبردار هستند مگر ضد واقعیت ها عمل می کنند چونکه به اشتیاق جامعه عمل می کنند و حکم شیطانی را در جامعه رواج داده به شیطان خدمت می کنند.

از این روکه خوب می دانند قرآن کریم حق و صلاحیت مهریه را تنها بر خود عروس داده است و انسان فروشی را منع کرده است و از جانب دیگر از این که اکثریت دخترها بدون رضایت شان به دین این مردمان با چند دعا عربی با جور و ستم با مردها به اسم نکاح اسلامی برابر می شوند، اگر که رضایت دخترها وجود نداشته باشد و با فشار برابری را قبول نموده باشند مطابق حکم قرآن کریم زنا را به گونه رسمی رواج می دهند.

از این سبب تعداد اولادهای وطن که بدون رضایت عروس در هنگام نکاح، بعد تولد می گردند مطابق حکم قرآن کریم نامشروع می باشد.                   

از چنین فرهنگ های خطا، این ملک و این وطن به این اندازه رسوا شده است آیا خبردار هستیم؟

خداوند بر مسبب ها که از نام اسلام و قرآن کریم خواست های شان را برآورده ساخته در منفعت قرار می گیرند در سوره بقره آیت هفتاد نو می فرماید" پس وای بر آنها که نوشته ‏ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!"     

او عده والدین که حکم آیت چهار سوره النسا را در نظر ندارند و دختران شان را فروخته پول بدست می گیرند مطابق آیت قرآنکریم گناه کارهای بزرگ هستند و گناه می کنند مثل دیگر آدم فروش ها فقط دختران شان را می فروشند.

کس شاید استدلال کند، مادر که نو ماه در شکم عذاب دیده بدنیا می آورد آیا حق ندارد؟

 

حصه دوازدهم

 

الله در قرآن کریم حتی بر مادر در این گزیده حق قایل نیست می دانید چرا؟

مسایل را تنگری از دیدگاه خداوندی دیدن دارد نه از منطق انسان! اگر بر مادر حق قایل می شد عدالت الله از بین می رفت چونکه هر کس از پدر گرفته تا برادر و دایی و کاکاها و دیگران دعوای حق می کردند و حقوق انسان ضربه می دید.

زنان وطن بر گرفتن حق شان پی تمدن فرهنگ خارجی ها نگردند فقط سوره نسا آیت چهار را اساس قرار بدهند و از بین قرآن کریم حقوق شان را در بین جامعه جستوجو کنند. بدانند با چند قوانین نوشته شده یا با چند کرسی بر این هدف نایل شده نمی توانند، باید با استفاده از زور قرآن کریم عقل های ناشکفته را سوی سعادت دیگرگون بسازند تا جامعه وادار به درک حقیقت شود و باید هر کی بداند اگر زنان در اسارت ذهنیت کهنه و فرسوده باقی بمانند ملک ترقی کرده نمی تواند، زیرا دزد یا عالم یا ریس دولت همه با تربیت مادر در جامعه تقدیم می شوند پس حق مادر را باید داد و اول باید مادر را از طفلی تربیت کرد تا ملک تربیت شود.

بدین اساس فرهنگ ملی را از گنج نهفته شده در مخزن این دیار آباد باید کرد نه در فانتزی های غیر حقیقت!

می گویم عصای موسی سمبول حقیقت بود که همه ساخته کاری های سحر بازها را آشکار ساخت، راست بودن، مثل عصای موسی همیشه مقابل کجی ها کامیاب است!

 با راستی سنگربشکن سنگر دروغ را

 مثل آفتاب بالا بتابان فــــــــــــروغ را

 هر آفتاب راســـــــتی معتبر از دروغ

 از آفتاب راســـــــــتی بتابان بزوغ را           

      به اساس خطای فرمان نورمحمد تره کی به زودی ملت آشفته شد و عصیان ها شروع شد و همگی می گفتند ضد عقیده و ایمان دینی ما رفتار کرده است، در حالیکه فروش دختر خود ضدیت تام به دین اسلام دارد و با دختر فروش ها دیگر هیچ تفاوت ندارد. مگر ملت سنت های رواجی شان را دین تصور دارند یعنی به عقیده ی ملت، فروش دختر یکی از قاعده های دین اسلام است. می دانید چرا ملت به چنین عقیده و فرهنگ بسته شده است؟

روح روشنفکری در جامعه ما افغان ها در خواب رفته است نمی تواند ایده های روشن را پیشکش کند.

اگر روح روشنفکران بیدار می بود، حکم آیت چهار سوره نسا در جامعه عوض فرمان ملاها بر قرار می شد، در آن صورت نه فرهنگ رذیل انسان فروشی مروج می شد و نه این زخم خونین با فرمان ها اصلاح می شد.

امروز در وطن مثل یکه ملاها مقابل پروردگار عصیان کرده باشند، بی خبر از حقیقت های احکام قرآنی همچو ابلیس ضد آیت چهار سوره نسا رفتار دارند و در هر مراسم دختر فروشی در راس محفل ها نشسته این فرهنگ رذیل و رسوا را تشویق می کنند و با رفتار دینی شان یک خطا و گناه را سبب می شوند، از این روکه پروردگار همه حقوق زن را مهریه بیان نموده مطلق بدون شرط بر زنان تسلیم نموده است، لطف کند ملت این آیت مبارک قرآن کریم را از قرآنکریم بخواند.

 آن چه که تو می گویی نوشته ی کتاب است؟

 امر خدا نباشـــــــــد گفتارت آب و تاب است؟

 از دنیای عقل خود هر چــــــــه فتوا را دهی

 اگر تصدیق نباشـــــــــــــد آب تو بتاب است؟   

      در طی اقتداراش نورمحمد تره کی آرزو داشت با فرمان ها یک تحول در کشور بیآورد، مگر فعالیت نورمحمد تره کی تنها یک نتیجه داشت، در صحیفه های تاریخ نوشت: نمی توان با فشارها دستورها و فرمان ها با زور و قدرت اندوخته های فرهنگی ملت را تغییر داد.

چی اندازه فرهنگ مقابل تمدن انسانی ضد هم باشد و چی اندازه مقابل تمدن دینی ناساز گار هم باشد نمی توان به آسانی تغییر داد، فقط می توان تخریب کرد ویران کرد ضرر رساند مارکسیست ها چنین کردند.

از این خاطر که فرهنگ ملی را ویران می کردند مگر آلترناتیو نداشتند فقط اسیر خیالات و فانتزی ها بودند و در اشتیاق یک اتوپیا بودند که از بیرون کشور در عقل این مردمان داده شده بود ولی تحلیل و بررسی در صحت این مسئله نداشتند بدین خاطر جالب مردمان بودند.

تخریبات مارکسیست ها یک الهام داد، محوطه ی فرهنگ که شکل می گیرد اگر قشر روشن جامعه وزن قوی داشته باشند و از بین ملت برخاسته فرهنگ نوین و با جاذبه را ایجاد کرده بتوانند و درک شعوری ملت را به تغییرات سوق داده بتوانند نقش بازی کرده می توانند.

یعنی روشنفکر خلاقیت باید داشته باشد و خالق فکر های نو باید باشد و در هسته ی فرهنگ ملت قدم باید زد بتواند و با طرز رفتار خود و شیوه ی گفتار خود و سلوک هنرهای دست داشته خود از نویسندگی گرفته تا شعر و موسیقی و ورزش و دیگر بخش ها....باید ایده های نوین را پیشکش نماید و دایما با ظرافت و زیرکی با فرهنگ های فرسوده در جنگ باید باشد و اما وطنی رفتار کند و از گنج ملی استفاده کند نه در اسارت فانتزی های غیر حقیقی!

و لاکن در جامعه ی ما افغان ها باسوادها خویشتن را روشنفکر تلقی دارند، از این روکه فکر می کنند سواد داشتن به معنی روشنفکری است و اما می بینیم در بسیار مسئله نسبت به هر کی در حفظ قاعده های کهنه رادیکال شده بسته به آن ها هستند و دایما از اجداد ماندگی ها را مدافع می شوند.

چنین گروه ها خبر ندارند بدانند آری مدافع باید شوند و لیکن رشد و تکامل داده و خرافات و رسوایی ها را بیرون نموده مدافع شوند، یعنی نه طرفدار فرهنگ بیگانه باشند و نه وابسته به کهنه های مصیبت!

نورمحمد تره کی طی حاکمیت خود بدون شک از مشاورین اتحاد شوروی وقت استفاده می کرد، ولی اتحاد شوروی وقت یک پلان و استراتژی بخصوص خود را داشت، زیرا ضرورت داشت مطابق به پرگرام خود رفتار کند، مگر تقدیرات کشورهای جهان سوم با دست های خود ملت های دنیای سوم نوشته می شود ولی زیرکانه با رهبری قدرت های بزرگ!

از این سبب که بدون ادراک واقعیت ها در فانتزی های کشورهای پیشرفته تسلیم می شوند و در اتوپیای شان فانتزی های دیگران را اساس قرار می دهند و اما سیاست، دوستی و دشمنی ندارد منافع اصل قاعده ش است بدین خاطر هر فانتزی هر اتوپیا اجرا شدنی نیست.

مارکسیست های افغانستان دار و نادار داشته های عقل شان را از اتحاد شوروی داشتند مگر اتحاد شوروی وقت، محاسبه ی خود را داشت ولی مستوفی های شایسته نداشت، از این جهت که در حسابداری خطا ها و اشتباه ها داشتند.

اتحاد شوروی طی پانزده ماه با مشورت ها نورمحمد تره کی را مکمل استعمال نموده بود و در طی پانزده ماه با برنامه های خطای نورمحمد تره کی، ملت را پریشان ساخته بود و بیزار از دولت کرده بود.

اتحاد شوروی مقابل خطا کاری های نورمحمد تره کی یک هدف داشت تا ملت هیاهوی فغانی را سر می زد لاعلاج شده به نجات دهنده ی اتحاد شوروی تسلیم می شد، در چنین حالت نقش را به ببرک کارمل می داد و اما شرط ها را با حفیظ الله امین میسر می کرد.

در طی پانزده ماه حکومت داری نورمحمد تره کی ملت خاطرات بد از حاکمان دولت پیدا کرده بود و در هر بخش وطن بحران به میان آمده بود و هر فعالیت سیاست مغایر قاعده های سیاست اجرا شده بود. حال نوبت می رسید پرده ی دوم بازی را اجراگر می شد، نورمحمد تره کی را به کوبا دعوت می کرد و از عقب به حفیظ الله امین پیغام دیگری را می رساند و یک صحنه تئاتر دیگر از ترتیب شده را اجراگر می شد.

شایعات ملاقات نورمحمد تره کی و ببرک کارمل را با جاسوس های شان در کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق پخش کردند گویا کارمل و تره کی در خفا مقابل امین با هم همدست شدند. شایعات حفظ الله امین را در خطا کردن سوق می داد با مشورت های غیر مستقیم توسط جاسوس ها، زیرکانه، حفیظ الله امین را مقابل نورمحمد تره کی تحریک کردند و در خطر بودن جان حفیظ الله امین را ورد زبان ها نمودند تا حفیظ الله امین با فشارهای روانی شایعات، نورمحمد تره کی را از بین ببرد و حاکم بالای دولت شود تا بدین گونه روش ها، بین حزب یک هیاهوی جدید را به وجود بیآورند و در خطر افتیدن انقلاب را طنطنه انگیز در ذهن ها کنند، روس ها چنین کردند.

حفیظ الله امین را جاسوس امریکا تبلیغ کردند تا اعضای حزب و ملت بد بین امین شده در تلاش و خواست یک لیدر مردمی باشند، تا کشور از تجاوز امریکا نجات پیدا کند تا با چنین تاکتیک ها نوبت را به حاکمیت ببرک کارمل برسانند تا اعضای حزب در اطراف ببرک کارمل حلقه بزنند تا ملت ببرک کارمل را نجات دهنده قبول کنند تا اردوی اتحاد شوروی در داخل ذهن ها پذیرش پیدا کند تا در مداخلات شان ضدیت ملت وجود نداشته باشد مگر حساب خطا بود و مستوفی های روس ها نا لایق!

نورمحمد تره کی بلکه از شایعات مرکز خبردار نبود بلکه کدام دید بازدید با کارمل نکرده بود و بی خبر از مرگ قدم سوی مرگ خود گذاشته بود. در کابل که رسیده بود تنها شده بود کس در اطراف وی باقی نمانده بود، بی سر صدا کودتا صورت گرفته بود، اردو و پلیس و گارد ملی تصفیه شده بود و اعضای رهبری حزب دموکراتیک خلق روی گشت کرده بودند، فقط یک بالشت باقی بود تا در گرفتن نفس نورمحمد تره کی نقش بازی می کرد.

نور محمد تره کی در کابل که رسیده بود اوضاع را درک کرده بود، به تلاش جان خود شده بود، تنها با چند کس از محافظ های خود که در سفر همراه بودند در داخل ریاست جمهوری دست به اعتراض زده بود، مگر با چند کس که همراه بود به اطاق های تاریک گار ملی روانه می شدند و کشته می شدند.

حفیظ الله امین که از موضوع ملاقات تره کی و کارمل مطلع شده بود، یعنی چنین شعایات را استخبارت اطلاعات اتحادشوروی رسانده بود بعد از بازگشت تره کی از شوروی، ابتدا او را از قدرت خلع کرد و سپس در قصر ریاست جمهوری به وسیله افراد اش به قتل رساند.

"عبدالودود" رئیس مخابرات گارد جمهوری که، بعدها اعترافاتش در روزنامه انیس کابل و روزنامه اطلاعات تهران منتشر شد، گفته است: به همراه "روزی" رئیس ارکان سیاسی گارد و محمد اقبال رئیس اطلاعات گارد، سه نفری بودند که به طور مستقیم در قتل تره کی دست داشتند.

این جملات، بخشی از اعترافات منتشر شده محمد اقبال است: "در این وقت تره کی که دهنش خشک شده بود آب خواست، اما روزی اجازه نداد که به او آب داده شود. روزی و اقبال دستان تره کی را بسته نمودند و او را در همان تخت بی پایه خواباندند. روزی ناگهان با هر دو دست گلوی تره کی را محکم گرفت و اقبال نیز به کمک او شتافت. آنها بالش کوچکی را که بر روی تخت بود، روی دهن و بینی تره کی گذاشتند و لحظه به لحظه به آن فشار را زیاد می کردند. به من دستور دادند تا پای تره کی را محکم بگیرم. بلاخره پس از ده پانزده دقیقه تره کی آرام گرفت. دانستیم که تره کی مرده است. آنگاه جسد او را در پارچه ی پیچانده با موتر(خودرو) به قول چکان بردیم و در قبری که قبلا تهیه شده بود دفن کردیم".

در تاریخ ۱۸ میزان ۱۳۵۸رادیو کابل، خبر مرگ تره کی را اینگونه اعلام کرد: "نورمحمد تره کی رئیس شورای انقلابی، در اثر مریضی شدیدی که از چندی به این طرف عاید حالش بود، صبح دیروز وفات یافت و جنازه مرحوم دیروز در مقبره فامیلی اش به خاک سپرده شد."

اگر کاوش و بررسی پانزده ماه حکومت داری نورمحمد تره کی را کنیم بعضی حقیقت را نمایان می سازد تا درس به آینده شود.

نظر به ضرورت اتحاد شوروی وقت، جهت تطبیق مرام شان در منطقه، کودتا در افغانستان صورت گرفته بود و در اسمش، انقلاب گذاشته شده بود.

اعضای حزب دموکراتیک خلق، از بین ملت، مردمان پایانی و مردمان وسطی جامعه بودند، هیچگاه در اندیشه های شان مفکره های ظالم بودن و خونخور بودن را نداشتند و یگانه اشتیاق و هوس شان زندگی نوین مرفه بود و در اجرای اتوپیای شان تلاش داشتند و کام ترقی و انکشاف وطن را در اندیشه های شان داشتند مگر چرا عمل کردهای شان بر عکس نیت و گفتارهای شان شد؟

رفرم ها را خاطر تحول جامعه سوی زندگی سعادت انجام دادند و اما چرا ملت را آشفته ساختند و نتیجه منفی به بار آورد؟

مردمان یکه در اثر سیاست خطای حزب دموکراتیک خلق، در کوه ها فرار نموده دست به سلاح زده بودند جز یک عده اوباش ها باقی همه شان مردمان معقول جامعه بودند و اما چرا در کوه که بلند می شدند ظالم می شدند؟

اعضای حزب دموکراتیک خلق با رهبران شان وطن پرست های صمیمی بودند و لاکن چرا عمل کردهای شان وطن را ویران ساخت و در عقل جامعه، خائن ها نمایان شدند؟       

مردمان یکه مقابل دولت دست به دفاع زده بودند از مختلف قشر جامعه تشکیل شده بود، بخش از محافظه گرهای اسلامی و بخش دیگرشان از گروه های مختلف فکر از جهان بینی های مختلف بود و همه شان وطن پرست و دین پرست ها بودند مگر چرا اسلام شدیدترین ضرر را از این مردمان می دید؟

و چرا در جهان دین اسلام به مثابه دین خونخور و ظالم توسط این گروه مردمان معرفی می شد؟

و با همه این خطا ها و رسوایی ها چرا در دنیای اسلام گروه های جنگی به مثابه مجاهدها معرفی شده طرفدار پیدا می کرد؟

یعنی چرا از یک طرف دین اسلام نام بد می شد و از جانب دیگر تخریب کارهای دین شهرت مجاهد را پیدا می کردند؟

تجارب پانزده ماه حکمداری نورمحمد تره کی و حاکمان یکه بعد از وی سر اقتدار می آمدند یک حقیقت با ارزش را در میان گذاشتند و تفکر کنندگان را در درک رازهای حیات سوق دادند.

حوادث و جریان های افغانستان نشان داد اگر در یک ملک چی اندازه انسان ها با نیت نیک رفتار و عمل کنند و اما فرهنگ درک مسائل ضعیف باشد و کلتور تجسس و کاوش و تنقیب در سطح پایان بین ملت باشد هر نیت از مسیر اصلی دور شده دست بازیگر های سیاست جهانی اسیر شده مصیبت بالای ملت شده می توانسته! در چنین شرط ها ذهن و شعور ملت دست دیگران اسیر می شده است، دیگران پرگرام و پلان های شان را ترتیب داده با زبان ملت بین خود ملت بیان نموده تطبیق داده می توانسته!

ملت افغانستان قربان فرهنگ ضعیف از درک مسائل شدند و نثار احساسات کور از کلتور ضعیف دانستنی ها شدند و فدای بیسوادی و نارس بودن عقل شان در شناخت راه درست و راه خطا شدند.

با چنین اندوخته های ضعیف ملت افغانستان یک حقیقت را روشن ساختند باید هر ملت فرهنگ سازی درک مسائل را رونق بدهد.

باید افراد هر ملت کلتور دانستنی ها را در هر بخش تکامل بدهند. باید جامعه را با فرهنگ بلند، فرهنگ سازی نمایند تا درک مسائل از پایان تا بالای جامعه یک کلتور شود تا ملت با عقل، نو آوری های فرهنگ را قبول نماید و تا کادر رهبری مملکت از بین ملت یکه با فرهنگ درک مسائل پختگی شان را گرفته باشند انتخاب شوند.

جریانات افغانستان روشن ساخت احساسات یکه با عقل مکفوف روان باشد جز ویرانی چیزی دیگر ندارد. از همه جالب این که در چنین شرط های ویران گر کشور، همگی معصوم خویشتن را حس نموده طرف مقابل را ظالم می دانسته و هر کی خود را حق بجانب دیده رفتار می کرده!

اگر در یک جامعه هر کی بی خطا و معصوم باشد پس خائن و گناه کار کیست که جامعه ویران می گردد؟

 در ملک اگر کســــــــــی غرق گناه نیست

 این عجوبه چیست که خلق اصلاح نیست؟      

      در افغانستان هر کی مقابل هر کی خطا کار و گناه کار هویدا می شد و هر کی خود را مکمل تصور داشت، چنین خصوصیات نقطه ضعیف ملت افغانستان بود.

هر کشور مداخله گر از حس احساساتی ملت استفاده می کرد و از نقطه ضعف ملت استفاده می کرد و سیاست جهانی، پلان ها و پرگرام های شان را از این خالیگاه ترتیب داده اجرا می کردند و از چنین نارسی های جهان اسلام، دنیای اسلام را یک متاع خاطر تطبیق اهداف شان استعمال می کردند و امروز هم استفاده می کنند!

اگر در افغانستان کلتور بررسی از خطا های فرهنگ جامعه می بود امروز چهره ی وطن دیگر می شد.

از خصوصیات ملت افغانستان جهاد قرآن کریم را سیاست جهانی به خواست شان تحریف نموده با تعریف و تفسیرشان در جان مسلمان های افغانستان می زدند نه بیانات قرآنی وجود داشت و نه درک از محتویات داخل قران کریم.

و اما دیده می شود چنین سیاست مکاره گری امروز بلای جان خودشان شده است که ترور و رادیکالیسم یک مصیبت بزرگ دنیا شده است و همه دنیا را در تهدید قرار داده است.

در افغانستان در نفع سیاست جهانی چنین شیوه نتیجه مثبت داشت چونکه گروه های زیاد از نو جوانان و جوانان جذب این پلان ها می شدند، در حالیکه شرط های داخلی افغانستان با جهاد قرآن کریم از دور و از نزدیک ربطی نداشت تنها رقابت سیاست جهانی بود بین شان جنگ جریان داشت.

با تاسف افغان ها فقط مواد استعمال این جنگ بودند، یک بخش ملت دست اتحاد شوروی وقت، به مثابه وطن پرست های مترقی اسیر بودند و هر دستور و هدایت را اتحاد شوروی وقت می داد و وطن پرستی را و ترقی خواه یی را اتحاد شوروی وقت تفسیر نموده در عقل غلامان اش می داد و غلامان به اشتیاق بادارشان اجراات می کردند.

بخش دیگر ملت افغانستان را غرب و هم پیمان های غرب که دشمنان اتحاد شوروی وقت، بودند، منزلت مجاهد بودن را داده ارج جنت رفتن را به اعمال شان نشان داده غلامان گرفته بودند. این بخش سیاست، جهاد قرآن کریم را به خواست سیاست شان خاطر سرکوب نمودن قوای اتحاد شوروی وقت، تفسیر نموده بودند و در عقل نوکرها تزریق ساخته بودند.

از ویرانی مکاتب شروع هر تخریب را در تفسیر جهادشان روا ساخته بودند، هر هستی را مجاهدها تخریب می کردند فقط ویران می کردند و ظلم می کردند و کشتار می کردند.

در اخیر همه کشمکش ها، نتیجه چه شد؟

یک طرف جبهه شکست خورد یعنی اتحاد شوروی به آرشیو تاریخ سپرده شد.

غرب و هم پیمان های شان پیروز این جنگ شدند.

در افغانستان از فرهنگ گرفته همه قاعده انسانی با زیربینای اقتصادی ویران شد و میلیون ها انسان افغانستان کشته شد و زخمی شد و آواره و دربدر شد و دست کشور به مدت دراز به گدایی دراز شد و کشتار و ترور و ده ها بدبختی بخش از زندگی ملت شد و زبان پرستی و مذهب پرستی و سمت پرستی و تبعیض از قاعده های فرهنگ ملت شد.

رشوه و اختلاس و فساد اداری مثل یکه شرط های اسلام بوده باشد مروج و حاکم جامعه شد و از جانب مجاهدها پذیرفته شده و افتخار شان شد.

خلاصه هر چی ضد دین بود حاکم شد.

هر روش ضد تمدن بود پیروز شد.

ولی با تاسف کمال از بین تخریب کارها هنوز عده انسان ها به وطن پرست بودن غرور دارند و عده دیگر بر مجاهد بودن نخوت دارند.

می دانید چرا جنگ های افغانستان یک خصوصیات درونی انسان را بیرون کشید و یک درس بدنیا داد؟

یعنی انسان چه اندازه شایستگی عقلایی و تفکرات معقول داشته باشد اگر شالوده ی حیات واژگون شود و در هر سمت بنابر شرط های سخت و مشکل سوق داده شود تکامل به او استقامت صورت می گرفته و انسان خود را به خصوصیات هدایت شده ی شرط های شرایط زندگی عیار می ساخته است و یک مدت بعد در نظر وی بهترین مقوله شده طرز زندگی او شده شیوه رفتار او می شده است آیا چنین باریکی را دقت داریم؟

در افغانستان مرحله با مرحله سرشت مردمان تغییر پیدا می کرد و معقول ترین انسان و نرم ترین انسان و با فرهنگ ترین انسان، به ظالم ترین انسان و خون خورترین انسان و با فسادترین انسان تبدیل می شد و در نزد وی همه روش و رفتارش بهترین اخلاق می شد و سخت رادیکال به ایده ی خود شده یک انسان دیگر می شد مگر خود از اخلاق به وجود آمده بی خبر می شد چونکه در این مسیر تکامل می کرد و عقل و روح او پذیرش پیدا می کرد و بهترین شیوه تصور می کرد، بدین خاطر در نتیجه جنگ ها و شرایط سخت روزگار ملت افغانستان، تعداد زیاد از جوانان کشور، به تروریست شدن مایل می شدند و کشتار و ترور را با فدای جان شان بهترین شیوه مبارزه به جنت رفتن می دانستند.

چنین عناصر به عقیده شان صمیمی می شدند و اصل حقیقت دین تصور می کردند ریا نداشتند فقط بهترینی ها می دانستند زیرا که مارکسیست ها معنویت ملت را ویران کردند و فرهنگ ملت را ضربه زدند و آغاز بدبختی ها را شعله ور ساختند و در فطرت انسان نقش شیطانی انسان را پیروز ساختند.

اما حقیقت یکه وجود دارد همی خطا ها پلان شده ی مارکسیست ها نبود، خواست و آرزوی مارکسیست ها نبود، همه اشتباه ها صمیمیت که به ایده آل وطن پرستی شان داشتند و در رغبت یک زندگی نوین بودند صورت گرفت، آیا جالب نیست؟

پس فعالیت های مارکسیست های افغانستان در جهان یک حقیقت را روشن ساخت و درس همگانی داد.

حقیقت روشن شد تا زمان یکه ملت با فرهنگ عالی درک مسائل اقدام نکند خطا ها و اشتباه ها سبب ویرانی شان شده می تواند، بدین خاطر باید فرهنگ سازی را در نظر گرفت باید معنویت ملت را تکامل داد و باید کلتور دانستنی ها را در جامعه توسعه داد.

همه اشتباه در وطن یک عبرت به دنیا شد که با قلمم حقیقت را بدون طرف گرفتن نوشته می کنم پس می گویم رسیدن به هدف در زمان های مناسب با قدم های سنجیده شده با فرهنگ اعلی و با دانش ممکن شده می تواند.

 هر قدم که مــی گذاری زمان را هدف بگیر 

 قیمت هر زمان را دانسته تو صــــــف بگیر     

 مرغ که بی زمان سراید سر از تن می دهد  

 با زمان ســــــردن را بهر خود اشرف بگیر 

      زلیخا جریانات سیاسی را با دقت از رادیو می شنید خادمه ها ساکن در اطراف زلیخا نشسته بودند. مرادجان لغزیده به اطاق خواب رفت، عکس ریس زاده را که با زیبا در یک میتینگ مارکسیست ها گرفته بودند در نزد تخت خواب افتیده بود گرفت دو باره لغزیده در سالن آورد.                        

خادمه ها که غرق حوادث روز سیاسی با گل بودند دقت شان از مرادجان دور شده بود. یک خادمه متوجه شد وای گفت بلند شد مرادجان را در بغل گرفت عکس یادگاری شببو را از دست فرزند گرفت. اولاد گریان کرد مادر دید که فرزند گریان نموده با دو دست به عکس چسبیده است گفت: بگذار دستش باشد نزدم بیار. شقایق فرزند را در بغل گرفت عکس پدر دست اولاد بود به مادر نشان داده می گفت پدر ،پدر...

زیبا همه روزه یک دو بار عکس ریس زاده را نشان داده می گفت: پدر ،پدر...

هدف گل بود تا از طفلی فرزند داشتن پدر را درک کند و با محبت بزرگ شود از این روکه می دانست اگر مرادجان با شبهه و ظن ها بزرگ می شد کینه یی در حیات می شد و اخلاق عداوت داشتن بیشتر ضرر به خود فرزند می داشت.

زیبا مرادجان را به اطاق خواب برد به خدمه ها گفت: در اطاق های شان بروند بی صدایی شود.                    

فرزند را که در اطاق خواب برد در سر بستر انداخت و شوخی نموده در خنده آورد. مرادجان از شوخی مادر لذت می گرفت که دوام شوخی را میل داشت، زیبا دقیقه ها با فرزند بازی کرد و در هر بازی با انگشت عکس ریس زاده را نشان داده می گفت: پدر، پدر...

مراد جان تکرار می کرد پدر ،پدر....

به یادش آمد ریس زاده موهای زیبا را بوئیده از کرانه لب نگار بوسیده گفته بود: می بوسمت آشکار نه پنهان، مثل خنده های زیبای تو نیست به دیدنم پنهان می کنی.

مثل اصالت چشمان زیبای آبی توست وقتی دنیا ام را از بین این چشمان زیبا دیدن کردم نجابت چشمان زیبا، زیبایی ها را نشان داد، درک کردم که دنیا زیبا بوده است و بارز شد مثل این بوسه هایم آشکار شد.

      بگذار ببوســـــــــمت از او چشمان شهلا

      ساقـــــــــی شونـد لبانت با نازهای دلربا

      او لحظه مست شوم مثل پروانه به شمع

      بســـوزم گرد شمعم من پروانه ی دلارا                   

      خنده های زیبایت را از من پنهان مکن بگذار هنگام خنده ها ببوسم تا نا تمام شوند اما بوسه دادن های لبانت دوام لذت خنده ها را بدهد.

بلکه از بوسه هایم سرخ شوی، مگر بدانی که دایما من پشت تو سرخ هستم.

      نکن پنهان خنده را ببوسم از خنده ها    

      مثل بلبل از گلــــش ای پـری گل زیبا                  

      ناتمــــــام شود خنده بین بازی دو لب       

      دوام لذت ش را لــــــــب دهــد گل بها                       

      تو که ساکن باشی نیمه خواب نیمه بیدار غرق رویای باران...

هوا نیمه سرد گرم باشد سر تا پا خیس با سیمای سرخ در خیالات رویای باران!

بیایم کنارت بی صدا، به آهستگی ببوسم کرانه ی شهد دار لبان زیبا را، با همه گستاخیم در زیر باران!

      بی چتر زیرباران تو باشی گل بهار  

      در موســـم بهـاری بین باغ لاله زار

      به دیدن روی تو بیایم پــــیش رویت 

      او هنگام ببوسم رویت را بـی اختیار     

      در حافظه ی زلیخا خطور داشت به یادش بود که او لحظه زیبا از التفات های یار لذت گرفته بود ناز کرده دست راست اش را زیر موها برده بود، در روی دلباخته گیسوهای عطر داراش را پاش کرده بود دلداده از رخساره زیبا ظریف بوسه نموده گفته بود: دایما ببوسمت نه با حساب و کتاب، بی اندازه بی خطاب!

عشق که از سه حرف روز های اول سواد آموزی من است با جمع سه حرف کلمه عشق را دریافتم و هیچگاه از یاد نبردم.

حالا آن لحظه که سواد را از بین سه حرف آموخته بودم زیبایی زندگی را درک کرده بودم، مسرت دارم از این بخت که بین سه حرف، تو را دیده بودم و با سه حرف عشق، عاشقت شده بودم اما سه حرف روز های اول سواد آموزی من، با نگاه های تو هزار حرف عشق شده است عزیزم.

      بی شمار ببوسم با سه حــــرف عشق

      مایه ی عشق هستی، تو اشرف عشق 

      ع، ش، ق شـــد راهــبر حیــــــات من  

      گلستان ساخت من را او شـرف عشق             

      هر لحظه که ببوسمت اجرش بهشت است که حظ ش را می گیرم.

بوسیدنم ها را ناروا مگو مبدا کیفرش ابلیس بسازد من را در جهنم!

اگر با بوسیدن ها ابلیس شوم یزدان بزرگ که به اخلاق ابلیس فرصت داده است تا آدم زادگان را از راه کشیده جهنمی بسازد، من همه ذکا و هنر ابلیسی ام را به لبان شیرین تو استعمال می کنم تا که تو طاقت کرده نتوانی از جدایی من و مجبور شوی با من در جهنم بیایی!

آن وقت همه آتش جهنم را در جانم می گیرم و تو را از لج خدا هر روز می بوسمت هر روز می بوسمت...  

      مگو ناروایــــــی ست بوسیدن های من

      هنر عشق هســت که بوسه ساز انجمن  

      کرانه ی لـــــــــــب گل مینــای عندلیب      

      صهبای شیرین دارد که من غلام سمن

      محبوب ساکن که التفات ها هدیه داشت گل بی صدا چشمان اش را بخشیده بود، قلب اش را داده بود، روح اش را باخته بود، با نرمی در بغل دلداده جان اش را تسلیم کرده بود.

به چشمان پر اشک زیبا او لحظه ها نمایان بود در خاطره های گل که با فرزند دور از ریس زاده اش نشته بود اشک می ریخت.

به چشمانش ظاهر شده بود باخته دل با بوسیدن ها گفته بود: قلب سالم داشتم با دیدن تو پارچه ساختم، مگر زیبا ساختم چون که یک پارچه ی قلبم را به قلب تو پیوند دادم، دایما پارچه ی قلبت با قلبم در سینه ی من پیوند باشد تا هر زمان قشنگ زیبا باشند مثل بوستان یکه گل های رنگارنگی دارد.

هر زمان من را با قلب پیوند شده بدانند حاصل جدا از هر زیبایی یک خوشگلی داشته باشد و هر دایم با این قلب پیوند شده بوئیده ببوسم هر زمان با بویت ببوسم.

ثمرات قلب های پیوند ما مرادجان ما باشد نیم از بوی تو نیم از بوی من!

بوی فرزند را بوی کرده باز تو را ببوسم از پا تا سر از شام تا سحر...                                                            

      بوئیدن و بوسیدنم درحافظه تبدیل مـی شود

      انفاس گلســتان شده درذهن تکمیل می شود

      نقش گلســــــــــــتان عشق ازبوسه های لب  

      بر دوش خاک من صد بار تحمیل می شود

      گر جــــام کــیفر مرگ، بنوشـــــــم در بهار     

      یاد از من بمـــاند که به آینه تبدیل می شود

      هر شــــــب چو شاپرکـــــــــی بپرم گرد تو    

      با اشــــک تر ت این خیال تشکیل می شود

      این باده ی عشق که مـــی گیرد از طی دل 

      با غصــــه و درد هر بار تحــمیل می شود  

      زیبا با خاطرات ریس زاده اشک چشمان قشنگ را قطره ها ساخته می ریخت، سر بستر در دست چپ تکیه نموده دراز کشیده بود مرادجان پهلوی سینه ی مادر با عکس پدر در بازی بود. ریس زاده که یاد از مرادجان نموده گفته بود: با بوئیدن بوی فرزند هر بار تو را ببوسم در حافظه ی گل هر دایم جاویدان بود، او لحظه که به ذهن شقایق زنده شده بود اشک های چشمان زیبا کفایت نمی کرد که مثل قطرات باران ریزش داشت.

از چشمان زیبای آبی یک دو قطره در گونه ی مرادجان ریخته بود، فرزند انگشت اش را نزد چشمان مادر برده بود با نیمه زبان چیزی گفته اشک چشمان زیبای مادر را نشان می داد شببو دست فرزند را گرفته انگشت اش را بوسیده بود گفته بود: جانم چگونه دردم را بیان کنم؟

هنوز تو کوچولو هستی نمی دانی که مادرت قربان یک عشق شده است، بلکه حال پدرت بدتر از من باشد بلکه یک عشق تازه پیدا کرده باشد اما بوی پدرت در جان توست که تو بر من با این اندازه عزیز هستی.                                           

تو که پارچه ی جانم هستی بوی پدرت را داری بلکه بازی حیات بود بلکه نه به تقدیر نه به حیات ارتباط داشت کار فرهنگ عقب مانده ی جامعه بود کی می داند حقیقت را؟

زلیخا از روی مرادجان بوسید به عکس ریس زاده دیده گفت: من که نزد تو بودم یک دنیا حرف های تو بود همه زیبا التفات ها...

ترازو دست تو بود می گفتی به وزن زیبایی تو یک دنیا حرف کفایت ندارد شب روز شعر بگویم تا مقابل زیبایی ها خجل زده نشوم.

حال ببین عزیزم به دلتنگی های دل، به ترازو ضرورت دارم کاش ترازوی تو می بود وزن دلتنگی هایم را می دانستی که چقدر زیاد شده است؟

هر بار که در آغوش می گرفتی فشار داده صاحبم می شدی سفت مرد قوی من. به بودنت عاشق بودم دوست داشتم غیر تو هر چی را فراموش می کردم، به او خیال ها بسته هستم نیت ام یک بار تو را دیدن است بس!

      دانه دانه اشک هایــــم با قطره ها میریزند

      طاقتـم نمــــانـده هســت بشنو تو از این پند

      مصــــــــورعشق تو دل وجگر را سوخته

      روحــــــــم اسیر تو که بشنو تو از این بند

      یک نما از تو باشــــد چهره و نورت باشد

      اشکـــم را نشــــان داده ببویـــم من دردمند

      صورت حال مـن را واژگون بودن من را

      اشــک چشمانــــم گوید به چشمـــان آزمند

      دنیا ام تاریــــک شـــده سیـاه بارانــی شده

      کجا هستی یار من؟ بشنـو از حـال دردمند

      رغبتم است هر صبح صدای مست تو باشد، ظهر انتظار باشم به تو، عصر دلتنگی هایم باشد با انتظاریتم به دیدار تو، هر شبم با تو یعنی حیاتم با تو باشد هر زمان در یک مکان!  

      هـــر زمــــــان دل بـــه هــــوای تـو زند

      تا که جان در تن مـن نفس برای تو زند

      آه اگر گلـرخ من واقــف این حــال شوی  

      تا که ناز در لب توست لبم نوای تو زند                      

      کلمات قد نمی دهد ارتفاعی دلتنگی ام را بیان کنم، نبودنت سایه بزرگ شده است، با قطرات اشک چشمان، در حلقه غم هایم به جگر گوشه ی مان نظاره داشته نشسته ام.

همیشه هراس داشتم تو را از دست بدم چه می شود حالم گفته...؟

هر بار حس از دست دادن صد مرتبه قوی بود تا بدست آوردن...

تو از خوبی ها وفاداری ها یاد می کردی می گفتی هیچ زمان رها نمی کنم که هراس داری.

چی شد؟

من که با غم جدایی تو نشسته ام دردم را به کی بگویم؟

در حلقه های دوری غم هایت با ریختن اشک ها نشسته ام به کی بگویم این حال بدبختم را...؟                                                        

      دلـــم با حلـــقه غـم هایت نشسته

      زبانم بســــته و سازم شــکــسته

      وجودم پارچه پارچه درز ازغم

      چشــم در ره ی تو با دل خـسته  

      این روزهایم با غم می گذرد، هر چی بی تفاوت مگر نبودن تو غم بزرگ!

شادی ها و خوشی های امکانات، هر چیز تفاوتی ندارد در خرسندی من نقش داشته باشند، یک خالیگاه در حیاتم است مثل یکه چیزی باقی نمانده باشد فقط یک خالیگاه...              

نمی دانستم جایگاه ی تو در حیاتم این قدر بزرگ بوده است، هر چه هر امکان دست داشتن من، نتوانسته است نبودن تو را پر کند. زیبا با اشک چشمان درد دل با خود می کرد، چشمان زیبای آبی سرخ شده بود اشک زیبای زلیخا قطره ها شده می ریخت.

مرادجان با عکس پدر بازی داشت که خوابش برده بود، گل در بغل گرفته عکس ریس زاده را بوسیده بالای سر گذاشته بود و با بوی فرزند در روح اولاد می گفت: فرزند عزیزم جان جگر مادر! در زمان پیری ام از کار افتیده یافتی صبوری داشته باش من را درک کن.

اگر در زمان پیریم هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباس های پاکم را بپوشم شکیبایی داشته باش، یاد از این روزها کن با صبر و تحمل تو را می رسانم در حالیکه هر لحظه لباس هایت را کثیف می کنی.

اگر صحبت های تکراریم با تاثیرات پیریم خسته کننده شود، بردبار باش، حرف هایم را قطع مکن، آن چنان که در لحظه های کودکی ات به سخنان تکراری تو خسته نمی شوم و با شوق گوش داده در تلاش جواب دادن به سویه عقل تو هستم پس گوش فرا به سخنانم بده.

اگر عقلم یاری من نکرد در اولین سخن ات مطلب را ندانستم بالایم قهر نشو، بارها با شوق و علاقه در هر سوال تو، ده ها جواب تهیه می کنم تا درک مطلب کنی.

اگر تنبلی کنم به وقتش حمام رفته نتوانم ملامت مکن، یاد از این روز هایت بکن با شوق هر روز چندین لباس به تو تبدیل می کنم. اگر در سن پیری سوال های طفلانه از تکامل علم کنم تمسخر مکن، در هر سوال طفلی تو بدون خستگی جواب ها تهیه می کنم در این روزها.

اگر اسم ها را غلط تلفظ کنم به بیان مطلب درست حافظه ام یاری نکند، شکیبایی داشته باش، طاقت کن، همان گونه که تو در لحظه های کودکی علاقه زیاد به صحبت کردن داری تا نیمه های شب با تو صحبت می کنم صحبت کن که حیات می بخشی، جان دلم فرزندم.

پاهایم ضعیف شود قدرت راه رفتن نداشته باشد با دستانت بازوی من شو ببین که خسته ناشده هر لحظه دست هایت را گرفته راه رفتن را می آموزانم.

 

حصه سیزدهم

 

وقتی تو اولین قدم را در این روزها می گذاری با شوق دستانت را می گیرم تا راه رفتن را از من آموزی.

اگر با همه اشتباهات ام چیزی برای تو آرزو کنم باور داشته باش بهترینی ها را آرمان دارم هر زمان به تو جان جگرم.

اگر در کنار تو مزاحم تو شدم قهر بالایم نشو تو باید مرا درک کنی، درک کنی که از جانم بیشتر دوستت دارم.

زیبا با این درد دل ها در خواب رفته بود. می گویم به مقام انسانی زمانی می رسیم، درجات مثبت را در قاعده های خداوندی بگیریم، قاعده های خداوندی سبب برای سعادت انسان است.

 ما که سفر داریم در این دنیای فانــــــی

 حر و مستقل هستیم در دنیای حقانـــــی 

 اگر عقل بر سر اســــــت با اراده ی ما   

 از مصیبت دور هستیم بااراده ی گرانی

      از مرگ نورمحمد تره کی بیشتر از دو ماه گذشته بود، روند سیاست در افغانستان با سکونت ادامه داشت. حفیظ الله امین هنوز دکترین جدید سیاست اش را نمایان نساخته بود، در تلاش ساکن ساختن ملت بود که اشتیاق داشت در ذهن عامه خطا های گذشته را بدوش نورمحمد تره کی بسپارد.                

طی پانزده ماه اقتدار نورمحمد تره کی اقتصاد کشور که ضربه دیده بود، دیفلاسیون حاکم مارکت های بازارگانی کشور شده بود، یعنی داد و ستد تجارتی رکودی به خود گرفته بود و در بین ملت نرخ بیکاری را بیشتر ساخته بود، مگر فرهنگ درک این مشکل در او زمان در ادراک ملت نبود و نه در زمان های بعدی در کشور افغان ها بین خلق مروج نمی شد که یک زخم خونین دیگر است در افغانستان!                  

دیفلاسیون مشکل ترین حالت رکود اقتصاد است، مبارزه مقابل آن مشکل تر از انفلاسیون است، از این جهت که عکس انفلاسیون در اقتصاد "خون" کم می گردد، یعنی پول در مارکت ها کم یافت می شود، به خاطر این که ملت در چنین حالت از آینده نا امید می گردند و داشته های نقدی شان را به روزهای خراب حیات پنهان می کنند و سبب سقوط داد و ستد بازارگانی می گردند.

در چنین حالت از بی حرکتی خون، یعنی بی حرکتی پول، اقتصاد مریض و بی حال می گردد و نرخ کالا از ارزش اصلی اش کاسته می شود و سبب ضربه به تولیدات می گردد و زنجیری رکود تجارت رونما شده نرخ بیکاری بلند رفته کشور از درآمد کل ثروت، قسمتی ارزش ها را از دست داده می رود و سبب پایان آمدن سویه زندگی خلق می گردد.

در چنین حالت بحران اقتصادی یک چاره وجود دارد تا در رگ های اقتصاد خون داده شود، یعنی پول توزیع شود و مگر تعادل را بر قرار کردن باز یک مشکل است و لاکن در ملک افغان ها ادراک و فرهنگ درک چنین مسائل ضعیف است و باید در ذهن ملت و در فرهنگ شعور ملت چنین مسائل با باریکی های آن یک کلتور فهم باشد، تا در بروز هر نو مریضی های اقتصادی، دست ملت در گریبان دولت رسیده بتواند تا دولت مسئولیت را درک نموده اقدام کند.

مارکسیست ها مردمان جالبی بودند، جز هدایت و راهنمایی اتحاد شوروی وقت، ضرورت به فهم تحلیل، کاوش و بررسی اوضاع نداشتند از این روکه اهمیت و ارزش این دستچین های مهم حیات ملت را، واقف شده نمی توانستند و فاقد دکترین اقتصادی بودند و تنها به فانتزی های اتوپیای مصنوعی دور از شرط های افغانستان غرق شده بودند، در حالیکه ملت اگر آباد شود دولت آباد می گردد.

این منطق را و این گزیده را به گونه دیگر قبل از کودتا شان بیان داشتند و لاف از آباد شدن خلق می زدند و اما عمل کردهای شان ضرر مستقیم به خلق داشت، حتی استعداد درک عمل کردها و گفتار سابق شان را نداشتند و مردمانی بودند بیشتر سواد داران و لاکن بی تفکر و بی درک ایده آل روشنفکری و لیکن در لباس روشنفکری مردمان عجیب!

از جمله چند بخش مهم حیات یکی آن فرهنگ سازی سوی رشد و انکشاف جامعه در ادراک اقتصادی می باشد، باید دقت و توجه همگانی صورت بگیرد تا با عقلایی همگانی در این گزینش بیشتر اهمیت داده شود.

اساس این که اقتصاد در سرنوشت ملت ها تاثیر فوق العاده دارد، ولی در هر بخش حیات، مارکسیست ها کدام پروژه و پرگرام و سیستم نداشتند، مگر در ویرانی هر بخش دست بالا داشتند خلقی ها و پرچمی های ما!

جالب است همه ویرانی را با نیت نیک و با صمیمیت که آرزو داشتند وطن ترقی کند انجام می دادند، بلکه مخلص های کتاب تعجب کنند چگونه شده می تواند؟

آری چنین بودند و شد.

از این جهت که تجارب و استعداد در امور دولت داری نداشتند تا تفکیک عقلایی در پرابلم های سوژه های حیات می کردند.

عمل کردهای شان که خلاف ایده آل و گفتارشان شد مصیبت های بزرگ در پیکر شان مرحبا گفت و هم به ملک و هم بر ملت سبب همه دردها شدند.

اقتصاد که پایه اساس دولت داری است فرهنگ درک اقتصادی در کشورهای عقب مانده ضعیف می باشد، چون که ادراک این دستچین در فرهنگ ملت های عقب مانده بی اهمیت است، بر این که هنوز واقف شدن در این مسئله اساس در فرهنگ شان گل ریزه های این بخش نیشتر نزده است، تا فهم همگانی در نقش این گزیده تظاهر کند. در حالیکه در راه حل مشکلات، اقتصاد رل مهم دارد.

در ملت افغانستان مطالعه و تفتیش و کاوش و بررسی در اقتصاد کشور کدام مفهومی نداشت و ندارد، یکی از نقطه های ضعیف ما ملت!           

هر زمان از فقر و تنگ دستی ملت افغانستان شکایت داشته است و حیات ما افغان ها در مشکلات اقتصادی سپری شده است و تنگ دستی هر دایم گریبان ما را گرفته بود و گرفته است و امروز هم ادامه دارد، لاکن هیچگاه و اما هیچ زمان نظریات و اندیشه ها در مورد چگونگی رهبری اقتصادی کشور نداشتیم و نداریم.

بدین خاطر هر رژیم و هر حکومت بیشترین راحتی را در این بخش داشته است، چونکه ملت مصیبت های که از اقتصاد نصیب می شود هیچگاه از پرگرام اقتصادی و از ناکامی سیاست اقتصادی دولت نمی داند، آری نمی داند، عوض دقت در عمق قضیه یکی دو سخن احساساتی کفایت دارد که مدت ها ملت افغان را اداره و رهبری کند.

بطور مثال اگر گفته شود: نان تان را پاکستان و یا ایران برد یا گفته شود در هوای وطن تان همسایه ها خیانت کرد منطق وجود ندارد در اصل حقیقت دیدن کنیم و یک بار منطق تبلیغ را مطالعه و بررسی کنیم، اگر همان روز هدایت داده شود هزاران جوان ما به جنگ مقابل دشمن شان آماده می گردند و این فرهنگ و این اخلاق و این عجوبه دانایی را به اسم غیرت افغانی یک گردنبند ساخته در گردن ما افغان ها انداخته اند.

چنین اخلاق و چنین فرهنگ را با دل جان قبول داریم و در روح و وجدان ما چنان تاثیر کرده است که خوش هستیم افغان با غیرت هستیم گفته!

در حالیکه اگر کشور درست رهبری شود لازم نیست پاکستان یا ایران یا کدام کشور دیگر استعمال شود، براین که رهبران ضعیف چنین اخلاق دارند، تا گرانی مشکلات را بدوش دیگران انداخته ملت را فریب بدهند که چنین سیاست در ملک افغان ها بازار گرم دارد.

اگر یک روز رهبران افغانستان سبب مشکلات خانوادگی شان را از کشورهای همسایه بدانند کس در دنیا تعجب نکند، زیرا در هر ناکامی داخلی شان، گناه را بدوش کشورهای همسایه انداخته اند و در این اخلاق اسیر می باشند در صورت یکه نظم داخلی را آباد کرده می توانستند کس فرصت پیدا نمی کرد که از خالیگاه استفاده می کرد.

اگر که اقتصاد تا این اندازه مهم باشد که است.

اگر اقتصاد یک اساس سعادت انسان باشد که است.

اگر درک اقتصادی یک خربزه نباشد که بخوریم، پس ما که حریت تفکر کردن را داریم چرا یک بار تفکر نداریم؟

شکایت و گله ها و گریان ها از فقر تنگ دستی چه دست آور در راه حل مشکلات دارد؟                                

کس هایکه در راس سیاست می باشند اگر از بین ملت یکه فرهنگ درک اقتصادی ضعیف داشته باشند سر اقتدار آمده باشند شایستگی و ابتکار نو آوری های اقتصادی را ندارند که خدمت کنند.

با تاسف سیاست صنعتی است هر زمان هر رهبر یک چاره در بیرون رفت اش از مشکلات با طریق فریب دادن، دارد و اگر ملت در شعارهای احساساتی تسلیم شده باشند و روح شان را اسیر ساخته باشند، مردان سیاست، در پنهان ساختن ناکامی های سیاست اقتصادی اش و دیگر سیاست های کشور چند سخن احساساتی گفته به ملت افغان با انگشت کشورهای همسایه را نشان داده می توانند به خصوص پاکستان را!

چونکه در سیاست چاره زیاد است تا از مشکلات گریز کنند.

منطق در ملک ما افغان ها ضعیف است، زیرا درک آن را نداریم که بپرسیم به کدام دلیل و منطق یک کشور فقیر و تنگ دست اقتصادی را چرا همسایه ها بیشتر ویران کنند؟ 

در حالیکه فقر و تنگ دستی بلای جان همسایه ها هم شده می تواند که در جنگ های داخلی افغانستان حقیقت نمایان است، اگر از احساست خشک دور شده واقعیت ها را مطالعه کنیم مطمئن ام عقل ما حقیقت یکه از دنیای ذهن امروز ما جدا باشد روشن می کند.

در اثر جنگ ها و سیاست های خطا و رسوای خود ما افغان ها میلیون ها افغان آواره ی ما بر دوش کشورهای همسایه فقط مصیبت شدند، مطلق یک درد سر و یک مشکل دایمی شدند آیا این واقعیت را درک کرده می توانیم که خود را افغان با غیرت بگویم؟

همه بلا را ما خود افغان ها پیدا کردیم، ما خود افغان ها سبب شدیم آیا جسارت گفتن حقیقت را داریم تا سربلند باشیم و بگویم افغان با غیرت هستیم؟

نخیر فقط ما فغانگر ملت عجیب هستیم!  

درک چنین حقیقت را نداریم تا بدانیم، کدام کشور دعوتیه ارسال می کند تا میلیون ها انسان یک کشور را دعوت نموده کشوراش را به مشکلات مواجه سازد آیا منطق درک این واقعیت را داریم؟

آیا ما افغان ها چنین سوال را از عقل خود پرسان کردیم یا می کنیم؟

یا با احساسات دایما خویشتن را حقدار بکشیم دیگران را منبع گنده شده بکشیم چه منفعت در سرنوشت ما ملت دارد آیا عقل داریم؟

فراموش نکنیم دست هر بیگانه را در ملک ما، فقط خود ما دراز ساختیم!

باید درک کنیم هر تشنج را و هر پرابلم را مقابل همسایه ها ما خود به وجود آوردیم!

و ادراک حقیقت را باید داشته باشیم در عمق همه بدبختی ها فقیر بودن مملکت نقش داشت و ضعیف بودن فرهنگ درک ملت از مسائل رل داشت.

هر خرابی را مقابل وطن و مقابل همسایه ها ما خود افغان ها  انجام دادیم!

با اخلاق اصالت از احساسات خشک دور شده لحظه ی خویشتن را از فریب نجات داده تفکر کنیم در آن صورت در می یابیم، عساکر اتحاد شوروی را ما افغان ها سبب شده در گلوی ایران و پاکستان آورده بودیم نه کدام همسایه، آیا این واقعیت را درک کرده می توانیم بگویم ملت با غیرت هستیم؟

قبول کنیم از اثر خطای سیاسی خود ما افغان ها حتی ناتو و غرب را سبب شده در سرحدهای همسایه ها جایگزین کرده بودیم آیا یک واقعیت نیست؟

پس چرا از دست دیگران گریان داریم و این روش را غیرت نام گذاشتیم؟

پس می گویم رجولت گزیده ی است بر هر کی نصیب شده نمی تواند.

رجــولــیت ارزان یک اصالــــت نیست

اگر که نشناسیم رفتار ما شرافت نیست

آواز هر پرنده نغمـــــه ی بلـــبل نیست

رفتار هر کـــی رفتار نجـــابت نیســـت

      اگر قهرمان های جنگ های کابل و سایر جنگ های داخلی بعد از رژیم دکتر نجیب الله، مردمان درست می بودند و در نزدشان اسلام و جهاد و انسان ارزش می داشت، اگر ویرانی نمی کردند گروه جنگی دیگر پیدا نمی شد، در آن صورت نه امریکا مداخله می کرد نه غرب و نه طالب می بود و نه گریان ما از دست پاکستان!

آیا باریکی را درک کرده می توانیم؟                             

آیا لحظه منطق این تفکر را داریم؟

آیا با ابتکار خود ما ملت، باز هم ویران گرها و تخریب گرهای دیروز وطن، قهرمان های وطن نشدند؟

آزمایش را دو باره آزمایش کردن خطا نیست؟

پس گناه کار کیست؟

چی است غرور افغانی ما؟

هر دایم به گروه ها تقسیم شده دست هر طرف سیاست جهانی فدائی ها شدیم، همیشه در کرایه رفتیم تا از ما دیگران استفاده کنند، گاه اسم ما مجاهد شد گه اسم ما یک اسم دیگر......

سبب هر تشکیل جنگی خود ما افغان ها بودیم و هستیم!

شرط ها را به ایجاد عقب مانده ترین تنظیم های جنگی در داخل کشورهای همسایه، ما خود افغان ها وسیله شدیم، لاکن یک بار در عقب دیده دست انتقاد سوی خود نکردیم و اما گله و گریان ما دنیا را گرفت، از همسایه ها شروع از هر کی گله نموده شکایت کردیم و این اخلاق را غیرت افغانی گفتیم در کدام کشور دنیا چنین فرهنگ رواج دارد؟

آیا یک بار غیرت افغانی را در شناخت خود ما استفاده نموده بررسی کنیم بهتر نیست؟

پس ما باید فرهنگ شکایت داری را دور کنیم سیستم جدید بسازیم. پس ما تابع به چند سخن سیاسی ها نباید باشیم باید بخصوص در بخش اقتصاد پرگرام های اقتصادی بسازیم.

ما فرهنگ درک از اقتصاد را باید رشد و تکامل بدهیم و در هر بخش اقتصاد ایده های نو و اندیشه های نو و نو آوری های نو ایجاد کنیم.

جسور باشیم و با ادراک عقل راه بریم و در بین ملت کلتور بررسی و تنقیب و تفتیش و کاوش علمی را تقویت بدهیم.

چی در داد و ستد تجارت باشد.

چی در تولیدات صنعتی باشد.

چی در تولیدات زراعتی باشد.

چی در تولیدات باغ داری و دیگر سکتورها باشد ما باید نو آوری های فکری را ایجاد کنیم تا رهبر مملکت با کلتور درک فرهنگ پر معلومات از بین ملت در راس اداره برود.

اگر که تو هموطن، خویشتن را از فرهنگ درک مسائل بی خبر گذاشته باشی، ریس و وزیر و رهبر تو همچنان همباز تو می گردند پس چگونه از مردمان نادان اشتیاق خدمت را داری؟

درک کن رهبران از بین ملت در مقام ها می روند پس راه یکه در مقام ها مسیرش است اصلاح باید بسازیم تا با ابتکار و استعداد روان شوند در غیر آن هر لحظه اشک چشمانت جاری بوده دایما گله و شکایت موجود می باشد.

فراموش مکن گله و شکایت رواج دنیای عقب مانده است آیا تو استعداد، لیاقت، بالاخره عقل نداری تا منطق ات را در راه حل مشکلات عوض گله و گریان به کار اندازی؟

چه تصور داری آیا مردمان کشورهای پیشرفته نسبت بر تو عقل زیاد دارند؟

خطا مکن جوهر در وجود تو نهفته است کوشش کن کشف کنی و بیرون بکشی.

پس می گویم هر قدم تجربه است مگر از هر تجربه درس گرفتن، اصل بودن انسان را نشان می دهد.

 قدمی که مـی گذاریم هر قدم اندرز دارد

 تجــــربه با خود دارد قـیمت باارز دارد 

 درس گرفتن از قدم یک گل اصـــــــالت 

 کسی که ادراک دارد رفتار پرارز دارد

      بعد از طعام صبح بود زیبا در سالن با چند خانم همسایه و خادمه ها نشسته بود و یک محترمه خانم شده بود و در هر بخش تفکر می کرد و نو آوری ایجاد می کرد و از سخنان ریس که در زمان حیات بین فامیل تجارب اش را بیان کرده بود و هر مسئله را علمی توضیحات داده بود گل دایما با دقت گوش داده بود که در روز های سخت تنهایی گل بدرد زیبا خورده بود، یعنی از تجارب و گفته های ریس استفاده می کرد.

یعنی هر بخش رهبری را از کلام های پر تجارب ریس انجام می داد.

یعنی مایه شده یک معلومات و علمیت در چگونگی پیشبرد رهبری داشت.

نتایج حاصلات زمین ها و باغ ها بهتر شده بود و یک مقدار پول گزاف که از بلال خان میراث مانده بود، پول باقی مانده را با سنجش سرمایه گذاری کرده بود و یک مقدار را به جذب طرفدار ها در منطقه در کارهای خیر انسانی استفاده کرده بود که به زودی یک محترمه خانم شده بود.

با صحبت گرم با خانم ها بود از فرزندان همسایه یک پسر با عجله آمد گفت: خانم زلیخا خندان گریان دارد کس آرام کرده نمی تواند همه همسایه ها سرش جمع شده اند هر کی حیرت دارد کس چه کردن را نمی داند.

قبل از اینکه زلیخا خانم چیزی بگوید در تفکر رفت گذشته ی خندان را نزد چشمان آورد و همه با حیرت شکفت گفتند: باور نداریم چگونه خندان گریان دارد؟

آری باور نداشتند زیرا هر کی خندان را از ظاهرش می شناخت،  گذشته اش را از روی دید چهره ی وی تصور می کرد، اما خندان کسی دیگری بود تنها زلیخاخانم می دانست.

خندان از منطقه بود از یک فامیل غریب بود، از پدر و مادر یتیم مانده بود، یک حویلی و چند دونم زمین زراعتی میراث پدر و مادر بود. جز خاطرات بد چیزی خوب در زندگی نداشت، دایما چشمانش پر اشک قلبش پارچه شده از غم ها بود. تقدیرات را مردمان که بدوش وی نوشته می کردند زندگی وی را تلخ می ساختند، در حالتی آورده بودند از رنج های زیاد اشک چشمان خندان، بر دایم خشک شده بود دیگر توان ریختن اشک را نداشت، با جور روزگار تصمیم گرفته بود فقط مقابل همه ظلم خنده کند و عوض گریان دایما لب به خنده باشد بدین خاطر صفت او شهرت او مرد خندان شده بود و با این لقب شهرت در منطقه داشت.

در شهرت، خندان که می رسد این بار بسیاری در تلاش می شوند تا خندان را گریان بدهند، آری این بار در تلاش گریان دادن بودند چون که فرهنگ خنده کردن از اثر فشارهای رنج در ملک از بین رفته بود.

فرهنگ نا روای جامعه در جای رسیده بود بین شان شرط ها و حد پیمان ها بسته می شد تا هر کی خندان را گریان و یا پریشان ساخته بتواند مبلغ تعیین شده را صاحب شده می تواند، یعنی این بار سر خندان قمار زده می شد.

گروه عهد و پیمان دارها با خندان آشنا و رفیق شده در سگ جنگی می برند فرهنگ یکه مروج وطن است اما از این فرهنگ روی سیاه در جهان هستیم.

سگ جنگی ها خاطر برد باخت های پول بین مسلک داران این فرهنگ یک نو قمار در جامعه ی ما افغان هاست. سگ ها به جنگیدن تربیت می شوند تا سگ رقیب را پارچه ساخته از پا بیرون بیآورد. خندان را که در سگ جنگی می برند گروه یکه بین شان عهد و قرار بسته بودند تا خندان را به پریشانی بیآورند و تا عوض خنده غمگین شود دو تقسیم شده بودند، یک گروه در تلاش شدند تا خندان پریشان شده به گریان آورده شود تا مقدار تعیین شده ی پول مقامره را از خود کنند با این هدف با خندان دوست و آشنا شده بودند. گروه دومی منتظر بودند تا خندان در هر حال خنده کند تا مقدار تعیین مقامره را این گروه از خود کنند. سگ جنگی با شور هلهله ادامه داشت، یکی از سگ ها از طرف سگ مقابل فرم پارچه شده بود و صاحبش مقدار پول گزاف را باخته بود و چند ضربه را به سگ زده دشنام ها و حقارت ها کرده بود. روح و روان سگ خراب بود با زنجیر در یک درخت بسته شده بود.

خندان را نزد سگ آوردند، با شوخی در دم سگ انداختند تا که خندان از پنجه ها و دندان های سگ نجات پیدا کرد لباس ها فرم پارچه شده مثل سگ، خندان زخمی شد، گروه یکه بین شان شرط بسته بودند منتظر نتیجه بودند. خندان از نزد سگ نجات پیدا کرد مگر هر طرفش فرم پارچه و با خون غرق بود، یک باره طرف دوستان دید و به لباس پارچه شده و حال زخمی شده ی خود را با خون سرخ جان خود دیده لحظه ها مکث کرد و با شوق دو باره خنده کرد و هر قسمت از بدن را به دوستان نشان داده فقط خنده می کرد و نزد هر دوست رفته توته های لباس را نشان داده باز هم خنده می کرد و باز هم خنده می کرد.

در این قمار باز هم در برد باخت از سر خندان برنده کس های شدند که مطمئن بودند خندان جز خنده پریشانی و گریه را یاد ندارد از این روکه این مردمان چهره ظاهری خندان را دیده بودند نه داخل دل خندان را!                                           

بازنده ها با این باخت دل آرام نداشتند ساکن نمی شدند، بار دیگر در تلاش بودند تا چهره ی غم آلود خندان را به هر کی نشان داده قمار را ببرند. از این که سوگند یاد کرده بودند تا خندان را به غضب آورده سیما تراژدی وی را آشکار بسازند هر مشکل هم باشد و هر اندازه فرم پارچه هم شود این کار را باید می کردند.

بار دیگر سنجش کردند و پلان گرفتند تا خندان را گریان بدهند این بار خرابات خانه را انتخاب کردند تا پیروز شوند.

تصمیم گرفتند با نیرنگ خندان را در خرابات خانه ببرند و در مراسم قمار بازی ببرند و از فرهنگ قمار بازها به خندان پلانی بسازند که از رفتن پشیمان شده ندامت بر خود کرده مایوس و غمگین شود تا چهره گریان وی نمایان شود.

در خرابات خانه ی قمار بازها که بردند مراسم با هلهله و شوق قمار بازی دایر بود و از هر سو سخن بالا و پایان فرهنگی خراباتی ها زده می شد تا که دو قمار باز به گریبان همدیگر چسبیدند. دوستان خندان که منتظر چنین صحنه بودند از خندان خواهش کردند تا میان جگری کند و بزرگی نشان بدهد مگر می دانستند فرهنگ شنود در اخلاق قمار بازها نیست و در آن هنگامه منطق انسانی دور می شد و خصلت شیطانی و حیوانی حاکم می شد، همه باریکی را محاسبه کرده بودند که خندان را به گاز آورده بودند.

خندان با گاز دادن دوستان، بین دو مرد قمار باز که به یقه همدیگر چسبیده مشت یقه بودند رفت تا میان جگری کند لاکن حتی فرصت به سخن زدن خندان ندادند، دو رقیب قمار باز که به یقه همدیگر چسبیده بودند یک باره مشت ها و لگد ها را به جان خندان حواله نموده می گفتند تو چرا مداخله می کنی؟                   

ما خراباتی ها هستیم جنگ ما به کس مربوط نیست!

تا که خندان از مشت و لگدهای قمار بازها نجات پیدا کرد دهن و بینی پر خون شد و از گریبان یقه طرف پایان پاره شد و در زیر لگدها بود که یک قمار باز دست اش را به قمار باز دیگر دراز کرد گفت: اگر تو خراباتی هستی مثل خراباتی ها سر قمار بشین و با من با اخلاق خراباتی قمار بزن!                        

خندان که زیر لگد قمار باز دیگر بود یک لگد محاکم قمار باز به سینه ی خندان زد گفت: گم شو از نزد چشمان ما و به قمار باز دیگر گفت: من خراباتی هستم تو مرد نیستی که با اخلاق خرابات سر قمار بنشینی و هر دو با چند دیالوگ دو باره سر قمار نشستند. خندان که فرم پارچه شده بود دوستان منتظر بودند تا ببینند که برخورد خندان در این حادثه چه می شود؟

خندان از جا برخاست با انگشت بزرگ دست راست خود، خون کنار لب را پاک کرد و بینی اش را با دامن پاک کرد و چند قدم نزدیکتر به دوستان شد و به سیمای هر یک دیدن کرد و در بلندی در سقف خانه دیدن کرد و با شوق خنده کرد و در هر دوست خود خون روی را نشان داد خنده کرد و پاره شدن لباس را نشان داد خنده کرد و در اطراف قمار بازها رفت حلقه زده چرخ خورد خنده کرد و با انگشت، قمار بازها را نشان داد خنده کرد و پیشانی اش را نشان داد تقدیر است گفت خنده کرد و قهقهه زد خنده کرد، خنده کرد، خنده کرد از طی دل باز خنده کرد.   

هر چه مکاره بازها پلان ها را سنجیدند و انجام دادند از خندان فقط خنده را دیدند همه گفتند: دیوانه است که خنده می کند.             

خندان یک دایی داشت مرد صاحب رسوخ و نامدار بود، در مقام مستوفیت ولایت، مستوفی شده بود و مرد حساب دار بود.

از این که مستوفی بود هر باریکی قانون دولت را می دانست و در تلاش بود تا بیشتر پول پیدا کند و هر زمان مروج جامعه را در نظر داشت که مقام مستوفیت را خریداری کرده بود و این فرهنگ یک قاعده ی دولت داری ما افغان ها شده بود که ادامه دارد.

از اینکه مقام مستوفیت را خریداری کرده بود می دانست عمر حاکمیت بالای این مقام کوتاه بوده می تواند و درک داشت که فرهنگ از درک دولتداری در جامعه چنین شده بود و این کلتور بی صدا از طرف هر کی قبول شده بود و مولوی صاحب ها از چنین فرهنگ و کلتور خوشنود بودند که در داخل فرهنگ دینداری جامعه جای اش را گرفته بود، یعنی هیچ نو شرمساری در روح و وجدان ها وجود نداشت زیرا دین جامعه پذیرفته بود از این روکه عقل روشنفکران قبول کرده بود سبب این که تمدن روا دیده بود. مستوفی با هر هنریکه داشت در تلاش جمع آوری ثروت بود، رشوه گرفتن و اختلاس اخلاقش شده بود چونکه با این اخلاق مقام مستوفیت را خریداری کرده بود.

هر روزیکه از منزل در دفتر می آمد همچو همبازهای فرهنگی اش دفتر قلم داشت تا پلان رشوه گیری را ترتیب تنظیم کند تا از  مراجعین چی حدود رشوه بگیرد سنجش داشته باشد. مگر به رشوه ها و اختلاس ها قناعت نداشت باید کار دیگری می کرد یک باره از بانک دولت، مقدار پول گزاف را به اسم اش می کرد تفکر کرد که چگونه باید موفق شود؟

روزها تنقیب و بررسی و تحقیق خود را کرد و یک راه را دریافت کرد باید یک شرکت تولیدی بسازد اما به اسم کی؟

مولوی صاحب منطقه دوست و همفکر مستوفی صاحب بود و مرد عالم دین و شخص با اعتبار جامعه بود با وی مشورت کرد. در اثر مشورت ها در توافق رسیدند تا شرکت در اسم خندان ساخته شود و در ضمانت یکه پول از باک کشیده می شود زمین زراعتی خندان که از پدر میراث مانده بود در تضمین بانک گذشته شود. مولوی صاحب در عهده گرفت تا خندان را به این کار راضی بسازد و خندان را در نزد خود در بین مسجد جامی شهر خواست و از کار نیک صحبت کرد و از شهرت اعتبار سخن زد و از سعادت ثروت دامن خندان را پر کرد و گفت: مقابل دایی این خدمت را بپذیر. بدان که دایی اعتبار بر تو نموده در راس شرکت تو را آورده ریس می سازد و تو محبوبیت بین خلق پیدا کرده ریس صاحب می شوی.

خندان در هر کلام مولوی صاحب خنده کرد وقتی گفت تو ریس شده بین خلق محبوب می شوی با قرقره خنده نموده خود را به مولوی صاحب نشان داد و انگشت دست راست خود را سر سینه گذاشته خنده کرد و سر سینه ی مولوی صاحب انگشت را گذاشته خنده کرد و می گفت ریس، خنده، می کرد و می گفت اعتبار، خنده می کرد و با خنده ها سر خود را به علامت قبولی تکان داد مولوی صاحب به بالا دید شکر کشیده دعا کرد.

با ابتکار همکاری مولوی صاحب شرکت مستوفی صاحب ساخته شد و در اسناد تنها اسم خندان و چند اسم ساختگی نوشته شد نه اسم مستوفی صاحب موجود بود و نه اسم مولوی صاحب درج بود، تنها و تنها اسم خندان در هر اسناد ضبط بود و شصت و امضای خندان خاطر شرکت در نزد دولت بابا نشان داده شد بود و در ضمانت پول بانک، زمین زراعتی خندان تضمین گذاشته شده بود. با این هنر مقدار پول گزاف به اسم شرکت از بانک کشیده شده بود و نزد بانک و نزد دولت یک شرکت تولیدی وجود داشت و به اسم خندان بود.

مستوفی صاحب با تحفه های بزرگ مولوی صاحب را راضی ساخته بود و باقی پول را در جیب زده بود مگر به خندان از سه یکی آن هم نصیب نبود.

کاربردهای مستوفی صاحب از رشوه و اختلاس ها در جای رسیده بود دیگر گنجایش در شهر نداشت، هر کی از هر قشر ملت شکایت دار شده بودند تا این شخص خائن را تبدیل کنند مگر بیخبر بودند مستوفی ها نتیجه ی سبب ها بودند ولی کس سبب ها را دیدن نداشت.

شکایت ها فرد دیگر را فرصت داد تا مقام مستوفیت را خریداری کند و سیستم و قاعده های خود را سر از نو در مستوفیت حاکم بسازد تا که شکایت ها به جای می رسید ملت از حیات دل سرد می شد جیب این شخص هم پر می شد و بیرق را به شخص دیگر انتقال می داد و این روش ادامه پیدا می کرد که چنین است ملک در این عصر در نصیب افغان ها!                 

دایی خندان مستوفی سابقه در یک شب از شهر نا پدید شد و از راه پاکستان در اروپا رفت و خود را مظلوم شده نشان داد و گفت که مرد وطن پرست بود مقابل اخلاق وطن پرستی جانش در خطر بود مجبور شد که مهاجر شود.

قبولی یک کشور اروپا را بدست آورد و با معاش سوسیال یک زندگی جدید اروپایی را ترتیب داد. داشته های مادی خود را که از خیانت ها بدست آورده بود پنهانی در معیشت خود مصرف می کرد، در مطبوعات سوسیال خود را مصروف ساخته سال ها مضمون های وطن پرستانه و شعرهای حماسی اش را سروده نقش آدم بودن را نشان می داد چونکه وطنپرست بود در منطقش!

زیرا در این اواخر شاعر و نویسنده ها از برکت معاش سوسیال اروپا سیل آسا زیاد شده اند از ملت که شرم ندارند از خود هم شرم نمی کنند با وجودیکه در هر خرابی وطن امضای شان است باز هم نوشته شان وطن پرستی و شعر شان حماسی شده است برای شان داستان لیلی مجنون را پیشکش دارم که در اخلاق شان زیبش دارد اگر کمی اخلاق باقی مانده باشد.

خندان که از آینده ی خود آگاه نبود مرد با دل صاف بود رفتن دایی را کدام اهمیت نمی داد، لاکن اصل قضیه به هر کی معلومدار شده بود، بابا دولت با جور ستم پول اش را وصول می کرد.

کس هایکه بین شان شرط بسته بودند تا پریشانی خندان را نشان بدهند خرسند شدند از این روکه می دانستند درد خندان بزرگ است دولت بابا ظالم ترین دولت بابا گی را می کند.

دایی فرار کرده بود مولوی صاحب خود را کنار گرفته بود در مسجد ملت را به راه راست تشویق می کرد آری در استقامت راست!

تنها با همه مشکل در مقابل ظلم دولت بابا خندان در گریبان افتیده بود به زودی چهره زشت دولت بابا را می دید.

همه می دانستند فرزندان دولت بابا تا کشیدن لباس از جان خندان، به اسم اجرای قانون کی آرام می نشینند؟

هر دار و نادار وی را به اسم قانون می گرفتند آری قانون را تطبیق می دادند زیرا در ملک افغانها به اسم تطبیق قانون، ملت را برهنه می سازند.

یک روز به دست پلیس یک مکتوب را خندان دید که در اسمش آمده بود، در داخل مکتوب باقی داری از شرکت نوشته شده بود باید خندان به دولت پرداخت می کرد.

تا که حساب تصفیه شد، زمین، مال دولت شد با رشوه ها هر دار و نادار خندان گرفته شد و فقط خندان باز خنده کرد باز خنده کرد در هر حال خود دید خنده کرد.

در زمین دیده خنده کرد، در لباس دیده خنده کرد، در سیمای فرزندان دولت بابا دیده باز خنده کرد و با قرقره ها باز خنده کرد، باز خنده کرد....

روز اخیر تصفیه ی حساب بود از مستوفیت بیرون می شد مستوفی جدید در راس تجارت مستوفیت آورده شده بود یک گروه از مردم شهر با گل ها داخل مستوفیت می شدند خندان همه شان را ایستاد کرد پرسید: گل ها خاطر کیست؟

همه گفتند: مرد با وجدان مستوفی شده است به خاطر تبریکی مستوفی صاحب گرفتیم تا گل پاشان کنیم.

خندان با صدای بلند قهقهه زده گفت: مردیکه با وجدان باشد چرا مقام دولتی را خریداری کند؟

باز به یک خنده ی قرقره گفت: اگر صلاحیت دستم می بود در سال ها دراز مستوفی اولی را به این مقام نگه می کردم.

به گفتار خندان همه حیرت زده شده گفتند: چی سفسطه گویی داری مستوفی اولی خائن بود رشوت خور بود آدم درست نبود.

خندان مست خنده کرد گفت: به این خاطر باقی باید می بود چونکه مال ملک ملت و دولت را ضبط کرده بود، تا گلو سیر شده بود، مگر هر گرسنه را بعد از سیر شدن دور می سازید تا گرسنه ی دیگر جای وی را بگیرد.

از اینکه هر گرسنه تا سیر شدنش ملت و دولت را بار دیگر چپو چپاول می کند بگذارید یک آن دایمی باشد، سبب اینکه سیستم و فرهنگ جامعه چنین است اگر آدم درست هم سر کرسی باشد فرهنگ یکه بین ملت رواج است ملت خود تشویق می کند تا رشوت بگیرد.

باز با یک قرقره خنده گفت: اگر ادراک ملت سوی اصلاح فرهنگ و سیستم نباشد هر آدم درست در هر مقام نادرست می گردد.

با این گفتار با خنده ها خندان از مستوفیت دور شد در منزل رفت.

روز دوشنبه بازار بود با هنر دولت بابا لج برهنه خانه شده بود، در گوشه ی خانه سر چهار پای که تنها یک بستر باقی مانده بود نشسته خنده داشت. صدای تراکتور شنیده شد بیرون از خانه شده دید که همه جا خاک آلود شده است، دیوار حویلی با تراکتور چپه شده است خندید رفت پرسید تا بداند که چرا چپه کرده اند؟

مهندس نقشه را نشان داد گفت: ما ماستر پلان شهر داری را تطبیق می دهیم، باید مطابق ماستر پلان بخش از حویلی تو با سرک عمومی یکی ساخته شود. خندان به روی مهندس دیده خنده کرد، به دیوار دیده خنده کرد، به هوای خاک آلود دیده خنده کرد، به مهندس با انگشت حال احوال خود را نشان داده خنده کرد و هوای خاک پر حویلی را نشان داده خنده کرد، نزدیک رفت انگشت اش را در سر مهندس گذاشت با اشاره عقل زیاد داری گفت خنده کرد، دست اش را سر سینه ی مهندس آورده قلب مهندس را نشان داده با قرقره ها خنده کرد گفت: مهربان شخص هستی چون که دولت بابا هستی چنین گفت باز خنده کرد بیرون از حویلی شد در لب حوض یکه داخل مسجد بود رفت نشست و به روی آب دیده خنده کرد باز خنده کرد....

تراکتور دولت بابا دیوار حویلی خندان را با خاک یکی ساخته بود، داخل اطاق های حویلی را پر از خاک کرده بود، عوض لوازم معیشت فقط از ذره های خاک دولت بابا اطاق های حویلی خندان پر شده بود، چیزی دیگر جز از ذره های خاک باقی نبود، لاکن باز هم خندان در خنده بود.

گروه یکه بین شان شرط بسته بودند نیم گروه دایما برنده می شدند چون که از خندان تنها خنده را می دیدند. چندین روز گذشت همسایه ها به خندان گفتند باید دیوار آباد کند تا در حویلی کس نا کس داخل نشود. خندان خاک دیوار کهنه را تر ساخت تا گل به دیوار زدن کند یک همسایه توصیه کرد تا نزد دولت بابا رفته اجازت اعمار را بگیرد در غیر آن خلاف قانون رفتار می کند مبادا جزا نبیند.

خندان در شهر داری رفت، یک عریضه نوشته نموده درد اش را به دولت بابا بیان کرد. ریس عریضه را مطالعه نموده دستور داد تا هیئت از شهرداری رفته موقع را از نزدیک دیده نظر بدهند. هیئت ترتیب شد، با عجله در منزل خندان رفتند مگر عوض مشکلات دیوار حویلی خندان، داخل اطاق های منزل خندان را دیدارها کردند و لج برهنه یافته با حیرت نزد ریس شهردار آمدند و گفتند: ولله چیزی نیافتیم که قانون را اجرا کنیم!

ریس پرسید: یعنی خانه نبود؟

ریس هیئت جواب داد: خانه بود مگر چیزی نداشت!

ریس در چرت رفت گفت: پس ضرورت به تطبیق قانون نیست بگذارید دیواراش را آباد کند.

خندان بعد از بازدید هیئت نزد ریس شهرداری می رفت، در راه شخصی که با سپارش خندان یک شال زمستانی از پاکستان برایش آورده بود در راه شخص را دیده بود، شخص به خندان شال را تقدیم کرده بود، خندان در دار و نادار خود تنها صاحب یک شال می شد. خندان که در هر حال خود خنده می کرد با خنده ها شال را در سر شانه انداخته بود نزد ریس که رفته بود داخل دفتر ریس که شده بود چشم هر کی به شال خندان دوخته شده بود، ریس عریضه ی خندان را بدستش داده بود گفته بود هیئت گزارش داد در اعمار دیوار کدام ممانعت قانونی وجود ندارد آباد کرده می توانی.

خندان که عریضه را با یک خنده گرفته بود ریس به یکی از کارمند خود اشارت کرده بود یعنی شال به دقت ریس رسیده بود. خندان که از دفتر می برآمد کارمند نزدیک شده بود گفته بود: ببین ریس صاحب کار تو را با عجله اجرا کرد اگر نی قانون روزها تو را سرگردان می کرد عیب است دست خالی بروی.     

خندان خندیده بود گفته بود: چیزی ندارم پس چه کنم؟   

کارمند با انگشت اشارت کرده بود شال را به ریس تحفه کن!

آری خندان متوجه شده بود شال دارد سوی ریس دیده بود با قرقره خنده کرده بود با انگشت شال را به ریس نشان داده انگشت را سر سینه ی خود گذاشته بود دو باره خنده کرده بود بار دیگر انگشت را سوی ریس کرده بود و با خنده ی قهقهه شال را سر میز ریس گذاشته بود، باز با پیراهن تنبان لج برهنه شده باقی مانده بود.

از نزد دولت بابا بیرون شده بود مستقیم در منزل رفته سر خاک روبه ی دیوار نشسته خنده می کرد و خنده می کرد...

با شمول خندان چندین خانوار از چنین شفقت دولت بابا به این حال افتیده بودند هر عمل کرد به اسم قانون اجراات شده بود.

زلیخاخانم از حال احوال مردمان خبردار شده بود به مدد شان رسیده بود، کمک مادی کرده بود تا دیوارها دو باره اعمار می شد. نوبت به خندان رسیده بود حال و احوال خندان را دیده بود حیرت کرده بود پرسیده بود که چرا داخل اطاق ها لچ برهنه اند؟

خندان با خنده ها حکایت اش را از اول شروع تا او لحظه را شرح بیان ساخته بود. حکایت خندان بالای زلیخاخانم تاثیر آور شده بود از این روکه دانسته بود خندان در اصل خنده ندارد دردهای داخل است به این حال رسانده است.

زیبا سر از آن روز دایما همکار خندان می شد، دیوار حویلی اش را آباد می کرد، لوازم ضرورت زندگی اش را تکمیل می کرد و دختر مناسب پیدا نموده عروس خانه ی خندان می ساخت می گفت: هر زمان خنده کن، خنده کن که دنیا به گریه کردن ارزش ندارد.       

پسر همسایه از گریان کردن خندان خبر داده بود همه که حیرت کرده بودند گل گفته بود حتمی مشکلی پیدا شده است خنده ها چاره نکرده است که گریان دارد برویم از نزدیک خندان را ببینیم.

زیبا با خانم های همسایه و خادمه ها یک گروه شده در حویلی خندان رفتند، دیدند که همه ملت منطقه در حویلی خندان جمع شده اند و هر کی به حیرت و با شکفت ها به خندان دیدن دارد.

زیبا داخل حویلی شد، خندان در وسط حویلی بود فرزند نو تولد شده ی خندان که ساعت قبل در دنیا آمده بود سر دو دست خندان معصومانه در خواب عمیق رفته بود نه از حال احوال پدر خبر داشت و نه از تجمع ملت منطقه آگاه بود.

خندان طفلک را به هر کی نشان می داد گریان می کرد گاه نزد یکی می برد گه نزد دیگر، با گریان طفلک را سر دو دست بر هر کی نشان می داد و نشان داده گریان می کرد، به آسمان می دید گریان می کرد بر زمین می دید گریان می کرد و با صدای بلند در گریان بود. در این حال خندان همه ساکن بودند راز را نمی دانستند حیرت زده در شکفت بودند.

زلیخاخانم که داخل حویلی شد خندان زیبا را دید سوی گل آمد به شدت گریان داشت طفلک در خواب رفته را سر دو دست به زلیخاخانم پیش کرد با گریان گفت: ببین زلیخا خانم، چی قدر کوچولو و معصوم است، چی اندازه ظریف و پاک است، با این کوچولو بودن با این ظرافت چگونه می تواند مقابل رذیلی ها، مقابل آدم نما ها، مقابل چنین فرهنگ رسوا از خود مدافع شود به ظلم این حیات خنده کند؟

به حال این معصوم گریان می کنم چرا در این دنیا آمده است؟

عدالت یکه آرامش را به جامعه داده نتواند کجا سعادت را داده می تواند تا معصوم ها خنده کنند؟

خندان سر خود را به شانه ی زلیخاخانم گذاشته گریان می کرد طفلک نو تولد خندان را زلیخاخانم در بغل گرفته به خندان دل تسلی می داد و به بسیار مشکلات خندان را آرام کرد و دستور داد تا مقدار مواد ضرورت به فامیل خندان بیآورند و یک خادمه را وظیفه دار ساخت تا چند مدت همکار خانم خندان شود.

 علاج بر دردها باش برای دوستی 

 منبعی خوبی شده با دست درستـی

 به درد چشم دوســـتان کیمیای بها

 به روز بد دوستان با همه هستــی 

      چند روز گذشته بود یک باره ملت افغانستان در داخل یک تحول جدید سیاسی دیگر افتادند، بر این جهت که اتحاد شوروی، در تلاش چندن میوه های پلان ها و پرگرام های اش بود که تطبیق داده بود.

رهبران اتحاد شوروی وقت درک کرده بودند اگر به حفیظ الله امین بیشتر فرصت باشد اشتباه های دوره هژده ماه به اصطلاح انقلاب شان را به اسم نورمحمد تره کی در عقل ها حک نموده دکترین سیاست جدید خود را به وجود آورده می تواند.               

در او زمان در فریب دادن ملت افغان بخصوص در فریب اعضای حزب دموکراتیک خلق، شانس از بین می رفت و مجبور می شدند با دکترین سیاست حفیظ الله امین توافق کنند. مگر اتحاد شوروی به بحران بزرگ اقتصادی روز تا روز نزدیک می شد جهت پیدا کردن یک بازار جدید به اشغال افغانستان ضرورت داشت باید هر چی زودتر باقی پلان را اجرا می کردند تا از طریق افغانستان در آب های گرم می رسیدند.

از دو جهت بحران اقتصادی رهبران اتحادشوروی را مجبور ساخته بود افغانستان را اشغال کنند، از یک طرف در اشتیاق بازار جدید بودند و از جانب دیگر یک حکایه جدید را برای ملت های اتحادشوروی از سر افغانستان ضرورت داشتند تا بیان کنند تا رنگ بحران اقتصادی را دیگرگون ساخته ذهن ملت های اتحادشوروی را برای چند سال به این حکایت مصروف کنند تا که برای نجات اتحادشوروی از مشکلات اقتصادی، شرایط جدید به وجود بیاید. لاکن حکایت از سر افغانستان بر یک کابوس تبدیل می شد و بحران اقتصادی را بیشتر ساخته، سبب فروپاشی اتحادشوروی می گردید. 

مگر در ذهن اعضای حزب دموکراتیک خلق، اتوپیای زیبا را نشان داده غرق فانتزی کرده رغبت شان را به یک زندگی مرفه با هر امکان سوق داده پلان را تطبیق می کردند، از این که اعضای حزب دموکراتیک خلق، به چنین رویاها تمایل داشتند، بدین ملحوظ  بازی های فریبنده اتحاد شوروی وقت به جان مارکسیست ها بود که نوش جان نموده بودند، تا به بهترین حالت فریب خورند و دایم فریب خوردند.

بدین اساس جاسوس های استخبارات اتحاد شوروی وقت با همکاری جاسوس های داخلی تا شش جدی هزار سی صد پنجاه هشت هجری شمسی که در راس آن ها با غلام دستگیر پنجشیری بخش از رهبری نقش قوی داشتند، شرط ها را به اشغال اردوی سرخ آمده کرده بودند، در روز کودتا جدید مقابل امین، نفرات استخبارات اتحاد شوروی را داخل قصر حفیظ الله امین ساخته بودند تا با سکونت، حفیظ الله امین و اعضای فامیل امین را غافل گیر نموده امین را با آخرین وحشت قتل نمایند.                                             

تیم آدم کش استخبارات اتحاد شوروی وقت، با خون سردی حفیظ الله امین را در قتل رسانده باقی فامیل را زخمی نموده بود، سال ها بعد اشتراک کننده های این وحشت، حقیقت را در مطبوعات روسیه اعتراف می کردند و اسم فرد فرد همکارهای افغانی شان را بیان می کردند و از سر و راز خلقی ها و پرچمی ها پرده را دور می ساختند.

در ۶ جدی سال ۱۳۵۸ هواپیماهای نظامی شوروی یکی پس از دیگری در فرودگاهای نظامی افغانستان به زمین فرود آمدند. در همین روز حفیظ الله امین بی خبر از پلان کودتا، همه اعضای دفتر سیاسی را برای جلسه به اقامتگاهش در "تپه تاج بیگ" دعوت می کند و همه اعضای جلسه آنروز مهمان امین بودند و اولین غذایی که برای مهمانان آوردند، سوپ بود. سوپ به وسیله آشپز امین، آشپز امین که یک نفر روسی بود، پخته شده بود، با سوپ همه شان مسموم شده بودند.

حفیظ الله امین ابتدا گیج و منگ شده بود و سپس در یک عملیات نظامی ۴۵ دقیقه ی که به سرکردگی ستوان "سیمیونف" به کاخ محل استقرار وی یورش برده بودند با رگبار مسلسل در پیش چشم اعضای خانوداه اش، امین را کشته بودند.

شخص خود سیمیونف با جزئیات در مطبوعات روسیه عمل کردشان را بعد از فروپاشی اتحادشوروی اعتراف نمود.

همسر حفیظ الله امین جزئیات کشته شدن همسرش را چنین شرح داده است: "تا وقتی که مهمات داشتیم، هیچ کس نتوانست وارد کاخ شود. عده زیادی از مهاجمین کشته شدند. ما نمی دانستیم که روسها هستند. وقتی مهمات ما تمام شد، آنها داخل کاخ شدند. به محض داخل شدن با ماشیندار یا مسلسل به چهار طرف شلیک کردند. در اثر این شلیکها به دخترانم ملالی و گلالی و پسرم خوازک گلوله اصابت کرد."

"در حالی که آنها عکس امین را به دست داشتند، به سوی دخترم "غوتی" رفتند. غوتی به آنها گفت چرا شلیک می کنید، امین صاحب این جاست. گفتند که امین کجاست؟ در این حال متوجه شدند که امین آنجا نشسته است، بر او شلیک کردند. بعد از آن پسران و دخترانم زخمی شدند وقتی دیدند کسی دیگر باقی نمانده، خاموش شدند."

شب هنگام، جسد امین را در قالی پیچانده، در گورستان نزدیک کاخ به خاک سپردند. بر سر گور او هیچ لوح یا نشانه ی نگذاشتند و باقی خانواده امین را که زنده مانده بودند، به زندان پلچرخی بردند.

 

حصه چهاردهم

 

از قبل اعلام شده بود که در شب ۶ جدی "قوماندان اعلای انقلاب ثور و رئیس شورای انقلابی حفیظ الله امین" سخنرانی می کند، ولی ناگهان برنامه های عادی رادیو کابل قطع شد و صدای ببرک کارمل با طنین غرور آمیزی پخش شد که خبر سقوط مرگبار و واژگون شدن رژیم فاشیستی امین را، بر خلق مژده می داد و می گفت: "نابود شدن این جاسوس سفاک امپریالیسم و دیکتاتور جبار و عوام فریب را به مردم افغانستان تبریک می گویم" این سخنرانی ثبت شده بود که از طریق رادیو تاجکستان از کابل نشر می شد.

اولین سخن رانی ثبت شده ی ببرک کارمل از طریق رادیوی تاجکیستان به ملت افغانستان از طریق رادیو کابل نشر شد، در این سخن رانی حفیظ الله امین جاسوس استخبارات امریکا معرفی شد، همه خطا و اشتباه ها که ترور و اختناق و ظلم ها را به ملت روا دیده بودند گویی استخبارات امریکا به حفیظ الله امین دستور داده باشد و امین اجرا کرده باشد در بازار سیاست افغانستان عرضه نمودند تا ملت نوش جان کند. لاکن هیچگاه در اثبات توطئه شان کدام اسناد پیشکش کرده نتوانستند.

اسناد وجود نداشت چونکه بیش از یک سفسطه چیز دیگر نبود زیرا امین بر روس ها آنقدر باور داشت آشپز فامیلی خود را از روس ها انتخاب کرده بود، خود این عمل نشان دهنده از واقعیت است و اما عقل پرچمی ها و خلقی ها در اسارت روس ها بود، یعنی هر چه روس ها می گفتند بدون بررسی قبول می کردند، مثل یکه بازیچه های کوکی باشند، اتحادشوروی با عقل این مردمان بازی می کرد، زمانیکه امین را جاسوس سیاه معرفی کردند از بین مارکسیست های افغانستان یک انسان با منطق پیدا نشد تا می پرسید چگونه جاسوس است که سرنوشت فامیل اش را بر دست روس ها سپرده بود؟

آری حقیقت این بود، چونکه در یک فامیل بعد از اطاق استراحت، با اهمیت ترین مکان، آشپزخانه است، اگر که امین جاسوس امریکا بود، آشپز روس که از استخبارات اطلاعات دولتی اتحادشوروی بود در نزد امین چرا بود؟

روس ها عقل مارکسیست های ما را می دانستند و خوب درک کرده بودند، منطق و بررسی در عقل مارکسیست های افغانستان نبود، بنا هر چه دروغ باشد گفته شود با روح و جان می پذیرند از این سبب که عاشق اتوپیای خود بودند و در دنیای خیالی زندگی داشتند.

میراث اخلاق مارکسیست های ما، سبب شده است اگر کسی بر ملت بگوید هوای کشورتان را همسایه ها دزدیده اند کسی نیست که در افغانستان با منطق تفکر کند آیا چنین عمل امکان دارد و یا ندارد؟

مارکسیست های افغانستان این فرهنگ رذیل را بر ملت میراث گذاشتند که در افغانستان کسی در عقب منطق نمی رود فقط ظاهر مسئله را دیدن دارند.

قطعات اردوی سرخ از شهر ترمز ازبکستان داخل خاک افغانستان شده افغانستان را اشغال کرد، ببرک کارمل با گروه پرچمی اش از مسکو با هواپیما در کابل انتقال داده شد و نوبت رسید تا ببرک کارمل رل مهربان بودن را بین ملت افغانستان اجرا نماید و به نفع سردارها اش برقصد.

اولین فرمان ببرک کارمل باز ساختن دروازه های زندان های افغانستان شد و نورمحمد تره کی به مثابه یک وطن پرست دو باره به ملت تقدیم شده همه خیانت در دوش حفیظ الله امین انداخته شد و جاسوس امریکا بودن امین سال ها تبلیغ شد و در مغز و عقل اعضای حزب دموکراتیک خلق، تزریق شد و در ملت افغانستان عرضه شده در جان شان زده شد.

اتحاد شوروی وقت در پیروزی کودتای مارکسیست ها نقش مرکزی داشت و بعد از پیروزی کودتا در هر استقامت سیاست مارکسیست ها اثرهای خود را داشت و آن چه خصلت و فرهنگ و کلتور ملت افغانستان بود، اتحاد شوروی وقت، ضد آن را از طریق مارکسیست ها عملی کرده بود تا که ملت به حالتی می رسید از دست نشانده اتحاد شوروی وقت، که ببرک کارمل بود مدافع شده در اطراف اردوی سرخ جمع می شدند چنین تصورات داشتند آیا خواست شان عملی می شد؟

رغبت و اشتیاق داشتند با نیرنگ ها مردم افغانستان را فریب داده شرط ها را به بازارگانی منطقه به نفع اتحاد شوروی وقت آماده بسازند.

اما بر ملت چند پارچه که از هر پارچه آن گروه ها به آسانی کرایه گرفته می شدند آیا ممکن می شد؟

همه پلان و استراتیژی بدین منوال گرفته شده بود نه در اجرا فانتزی های اعضای حزب وطن!

زیرا فانتزی ها یک خیال بود که در نزد اتحاد شوروی اهمیت نداشت لاکن بیشتر از خلق افغانستان، در نیرنگ ها و بازی ها، رهبران اتحاد شوروی وقت خویشتن را فریب می دادند از این روکه دینامیک های داخلی افغانستان را درک نداشتند.

اتحاد شوروی وقت هیچگونه خصوصیات اعضای حزب مارکسیست های افغانستان را شناخته نتوانست رهبران شان دایما فریب خوردند و اما هرگز تصور کرده نمی توانستند از بین خلق افغانستان گروه ها قد بلند نموده در مختلف استقامت های سیاست در کرایه گرفته شوند زیرا حقیقت دینامیک های داخلی این کشور را به درستی نمی دانستند اگر دقیق مطالعه می کردند بسیار عوامل وجود داشت مقابل مارکسیست ها گروه های دیگر همچو مارکسیست ها در دست سیاست در کرایه رفته مثل مارکسیست ها به اهداف مختلف سیاست خدمت کرده می توانستند و با این اخلاق شان روی سیاه به خلق پاک افغانستان شده ملت و ملک را ویران ساخته می توانستند.

چنانچه به زودی گروه های به کرایه رفته البسه مجاهد بودن را پوشیده دو زردی یک تخم با مارکسیست ها شده وطن را ویران کردند و ملت پاک این سر زمین را دربدر ساختند و از همه  تخریبات شان تنها سیاست ضد اتحاد شوروی منفعت بدست آورد. اکثریت خلق افغانستان همه خراب کاری های دوره نورمحمد تره کی را از پلان های اتحاد شوروی می دانستند لاکن باز هم بخش از ملت با مارکسیست ها جانب اتحاد شوروی وقت را گرفته بودند و طرفدار بودند و افغانستان با خلق پارچه شده میدان جنگ شده بود و همه کرایه رفته ها که در هر استقامت بودند صرف به نفع با دارهای شان می جنگیدند نه وطن مطرح بود و نه دین ارزش داشت.

لاکن به اسم وطن پرستی و به اسم جهاد می جنگیدند مگر کور هم می دانست جنگ دو سیاست جهانی بود وطن پرستی و جهاد یک حکایه بود.

گروه ها که از ملت افغانستان در دو استقامت غلامان شده بر بادار های شان خدمت می کردند همه دست آورشان تباه یی ملت بود ویرانی ملک بود ظلم و بی باکی سر مردمان بیچاره این سر زمین بود.

و هر نو ارزش انسانی این خلق مظلوم را ضربه می زدند و وحشت را بین خلق بیچاره انداخته ظلم می کردند بدین لحاظ هیچگاه فریب تبلیغات اتحاد شوروی آن چه که اتحاد شوروی وقت تصور داشت بر همه گروه ها تاثیر آور نبود، در عوض، در دست هر قدرت گروه های به کرایه رفته تقسیم شده بودند چونکه شرط های افغانستان چنین مجبوریت را بالای گروه ها آورده بود.

جریانات افغانستان درسی می شد به دنیا اگر که یک ملت فرم پارچه شود شرط ها از هر پارچه گروه های به کرایه رفته را به منافعی سیاست ها استفاده نموده می توانسته!

پس قبل از ویران شدن کشورها هر ملت باید دقت به فرهنگ سازی کند و نباید در عقب شعارهای احساساتی با چشمان مکفوف روان باشد.

یک حقیقت را که جریانات افغانستان واضح ساخت هر بخش مردم افغانستان وطن پرست بودند و دین پرست بودند و ملت پرست بودند با صمیمیت چنین بودند ریا وجود نداشت مگر سوال است چرا با وجود همه خصوصیات خوب، ضد همه این ارزش ها گروه ها از بین ملت به دست هر استقامت سیاست تسلیم شده سبب ویرانی شدند؟

چرا وطن را ویران کردند؟

چرا دین را تخریب کردند؟

چرا ملت را بیشتر به پارچه ها تقسیم کردند؟

آیا می دانید چرا چنین شد؟

پیش آمد های افغانستان نشان داد تنها وطن پرست بودن، تنها دین پرست بودن، تنها ملت پرست بودن کفایت نمی کرده است و آشکار شد فرهنگ درک مسایل در فرهنگ ملت حک شده باید باشد.

آری ادراک آن یک لازمی حتمی بوده است!

گروه هایکه در مقابل دولت در کوه ها بلند شده بودند و جنگ را شروع نموده بودند و خویشتن را مجاهد ها معرفی کرده بودند جز یک تعداد اوباش ها باقی همه شان مردمان معقول جامعه بودند، همه شان در گفتار شان صادق و صمیمی مردمان بودند، لیکن در حقیقت نه جهاد وجود داشت و نه شرط های جهاد اسلام قرآن کریم در افغانستان موجود بود.

از این روکه اتحاد شوروی در درد بی دین ساختن نبود و ضد اسلام ساختن ملت افغانستان نبود و هیچگاه کدام فشار و یا کدام تبلیغ ضد دین اسلام را انجام نداد و حتی در آرشیوهای همه مجاهد های افغانستان حتی یک اسناد معتبر در این استقامت باشد در دست هیچکس نیست، چرا نیست؟

یک بخش عظیم اردوی سرخ مسلمان ها بودند و بیشترین شان ترک های اتحاد شوروی بودند، اگر در تاریخ اسلام شدن ترک ها نظر اندازی کنیم ترک ها هیچگاه با شمشیر دیگران مسلمان نشدند که با شمشیر کمونست ها از دین دور می شدند و وسیله بر بی دین شدن افغان ها می شدند آیا منطق تفکر را جهاد پرست های افغانستان دارند؟

بدین خاطر رهبران اتحاد شوروی بیشترین دقت را به باریکی مسایل دینی مردم افغانستان داشتند و دایما احترام کردند پس سوال است قرآن کریم جهاد را در شرط های سخت حکم می کند اگر یک گروه بی ایمان ها در موجودیت خداوند بی ایمان باشند و مقابل مسلمان ها با فشار و زور بخواهند عقیده اسلامی مسلمان ها را منحرف کنند در آن صورت جهاد فرض می گردد ولی اتحاد شوروی وقت، هیچگاه و اما هیچگاه چنین خطا را نداشت پس جنگ های ویران گر افغانستان چگونه جهاد اسلامی شده می تواند؟

چگونه از بین ملت گروه ها به چنین عقیده بی اساس جهاد پابند شدند؟

آیا جهاد قرآن کریم را رسوا ساخته خیانت کردن گناه نیست؟

آیا در منطق عقل جهادی ها جواب وجود دارد که بیان کنند؟

آیا جهاد قرآن کریم را درک دارند که جواب بگویند؟

آیا در خدمت دشمنان اتحاد شوروی یک متاع جهت شکست اردوی سرخ نبودند؟

پس چگونه جهاد بود؟

اگر عقل های مکفوف شان یک روز بینا شود می دانند فقط رقابت های سیاست های جهانی در داخل افغانستان اوج گرفته بود و هر گروه در کرایه رفته از بین ملت افغانستان روی سیاه به خلق افغانستان شده در هدف های سیاسی کشورها تنها قربان ها بودند فقط استفاده شده ها بودند.

ولی کس های که خویشتن را مجاهد می گفتند در حقیقت به نفع سیاست ضد اتحاد شوروی وقت در نیرنگ بازی های سیاسی کشور های ضد اتحاد شوروی اسیر و فعال شده بودند و اما در عقل شان هرگز شناسایی درست جهاد وجود نداشت حتی اکثریت شان چه بودن جهاد را نمی دانستند تنها سوژه دستچین از بیرون در عقل های شان حک شده بود و قبول داشتند که جهاد می کنند.

می دانید چرا؟

در کشور افغان ها هر معلومات ناقص است اسلام و شرط های اسلام و هر بخش دانستنی ها نا تکمیل است مثال عصرها در هر روز اول سال جدید یک بیرق در سر مقبره ها برافراشته به اسم جنده بالا ملت را به تواب و سجده و عبادت به این عجوبه تشویق می کردند و این روش را مولوی های وطن اجرا می کردند و عالمان کشور در اجرای چنین عجوبه هدایت ها می دادند آری حقیقت بود مولوی ها چنین رفتار را داشتند.

اگر در او زمان ها کس خطا بودن و شرک بودن این روش را بیان می کرد حتمی اعدام می شد از جامعه رانده می شد می گفتند تو از دین بر آمدی آری تهمت کفر را روا می دیدند بلی مولوی های ما چنین می کردند.

اما چشم ما روشن که بعد از چهارده عصر مولوی های ما در این استقامت مسلمان شده می گویند نکنید خطاست گناه دارد.

بلی بعد از عصرها عقل های مکفوف شان بینا شده است ولی این عقل زده ها گناه ی عصرها را چگونه در آخرت جواب گفته می توانند؟                                               

اما این عقل زده ها باز هم یک خطای دیگر را اجرا دارند این بار با عجوبه شان فرهنگ نوروز ما را حرام می کشند می پرسم فرهنگ نوروز ما با جنده بالا های شما چه ربطی دارد؟

شما بودید فرهنگ نوروز ما را داخل شرک نموده عصرها بر ملت بیچاره پیشکش نموده بودید، از شرک تان ما دور هستیم، بی زار هستیم، اما در نوروز ما خیانت نکنید، بدانید هر ملت با فرهنگ ها استوار بوده می تواند پس فرهنگ نوروز ما با شرک شما چی ارتباطی دارد؟

اگر چهارده عصر گذشته هم باشد کمی قرآن کریم را بخوانید کمی چه بودن فرهنگ را مطالعه کنید تا بدانید فرهنگ در هر ملت یک ضرورت است.

در کدام کشور اسلام فرهنگ نوروز حرام اعلان شده است؟

کی تفکیک سیاه را از سپید نموده می توانید؟

چنین است حقیقت ادراک عالمان دینی ما از حقیقت ها که خلق مظلوم افغانستان دربدر است.

مثل بدبختی جنده بالا که عصرها مولوی ها، ملت را فریب داده در شرک دعوت نموده بودند جهاد ساخته را کشورهای ضد اتحاد شوروی وقت، از طریق چنین مولوی های عقل زده تعریف و شرح و توضیح نموده به عقل مجاهدهای افغانستان تزریق نموده بودند و چنان تزریق نمودند که سال ها بعد هم یک بار از روی قرآن کریم چه بودن جهاد را تفتیش و تحلیل و تنقیب و بررسی نکردند و با وجود یکه همه اعضای بدن شان شاهدی می دهد که فقط مزدورهای سیاست جهانی ضد اتحاد شوروی بودند ولی حتی درک از اعضای بدن شان را نداشتند مثل مارکسیست های بی خبر از هر حقیقت!

چنین خصوصیات یک حقیقت را به دنیا روشن ساخت قشر بالایی هر ملت یکه با احساسات کور بدون تحلیل و تجزیه و بررسی در یک راه روان شوند دست هر سیاست یک بازیچه شده می توانسته و حتی درک از بازیچه بودن را از اصالت شان دور ساخته می توانسته و سبب ویرانی ملک و خلق مظلوم شان شده می توانسته! پس در هر کشور خاطر تغییر سیستم دولت داری نباید دست به تشنج زده در بهارهای ساختگی اسیر شوند، باید دقت به فرهنگ سازی نموده از داخل فرهنگ ملت، یک کلتور جدید را به وجود بیآورند.

کلتور جدید به وجود آمده را در بین عقل ها تزریق نمایند و با ساکنی یک انقلاب ذهن را در بین عقل ها انجام بدهند و باید بدانند در یک مملکت هر کی به اندازه هر کی حق دار است و باید در عقیده هر کی احترام نموده با رونق دادن فرهنگ جدید در بین فرهنگ سابق یک نو آوری ذهنی به وجود بیآورند.

در این مسیر نباید کس را از صحنه دور سازند و نباید مقابل کس با احساسات رفتار نموده آزرده سازند، تلاش کنند تا با منطق و استدلال فرهنگ جدید را و ذهنیت جدید را که سبب دموکراسی همان ملک می شود اعمار نمایند.

نباید از دموکراسی های وارداتی خون گرم شوند و نباید از فرهنگ های وارداتی به هیجان شوند و باید با فرهنگ سازی جامعه دموکراسی شان را مطابق به ارزش های همان جامعه با فرهنگ سازی به وجود بیآورند.

در هر عقیده و در هر تفکر نقش داده یک کلتور همگانی دموکراسی حقیقی را به وجود بیآورند.

عوض آرزوی کشتن مقام های بالایی در تلاش تغییر فرهنگ و تغییر خصوصیات رهبری کشور باشند. در زیر تاثیر آوردن فرهنگ دولت مردان، از فرهنگ جدید از کلتور ملت استفاده نمایند، تا اخلاق و ایده های دیکتاتورها با گذشت زمان تغییر پیدا کند.

شرط ها به تبدیل کشور سوی دموکراسی، زمانی آمده می شود فرهنگ دموکراسی همان جامعه با خصوصیات همان جامعه در عقل ملت رونق گرفته باشد، نه با فانتزی های غیر حقیقی!

باید بدانیم دموکراسی کدام قالب نیست هر ملت هر کشور را داخل قالب نموده دموکرات بسازیم، دموکراسی یک مرحله دوامدار با باریکی ها و نشیب و فرازی ها یک شیوه عالی حاکمیت ملت بالای همه کشور است.

هرگز تشنج و شدت را به مثابه یک راه حل انتخاب نباید کرد در عوض با فرهنگ سازی با ساکنی در تلاش انقلابات ذهن شد.

 در محوطه ی حیات بی خطایی از خدا

 کسـی که دعوا دارد خطایـــی بین خطا

      با آغاز کودتا جدید در شش جدی سال سیزده پنجاه و هشت مرحله جدید سیاست در کشور افغان ها به وجود آمده بود و یک تحول جدید بود که اتحاد شوروی در راه زینه های آن، در تلاش اجرای رویای خود بود، ولی اعضای حزب دموکراتیک خلق، یک باره غرق فانتزی ها شدند و اتوپیای شان را در رویا ها دیدن کردند.

با آمدن اردوی سرخ، اعضای حزب دموکراتیک خلق مطمئن شده بودند با میله های تانک ها و راکدهای اردوی سرخ، زندگانی مرفه بسازند.

با هر فایر راکد های کشور دوست شان منازل مسکونی و شهر های زیبا را آباد کنند و در هر فایر تانک های اردوی سرخ، مغازه های پر از هر متاع را بسازند چنین تصورات داشتند مارکسیست های ما با تخیلات عجیب و غریب که سبب ویرانی ملک و ملت شدند.

لاکن همه صاف ها چنان فریب خورده بودند حتی بسیاری از رهبران شان دلیل آمدن اردوی سرخ را نمی دانستند چونکه استعداد ادراک حقیقت را نداشتند فقط می گفتند خاطر آبادانی ملک افغان ها آمده اند.

منطق وجود نداشت کدام همسایه وجود دارد درد و مشکلات خانه ی خود را رها نموده در تلاش آبادی منزل همسایه شود؟

جالب اینکه صاف ها با واقعیت مردمان وطن پرست بودند و مردمان درست و مردمان فقیر از قشر مظلوم کشور افغانستان بودند. هیچگاه در آرزوی تخریبات نبودند، هیچ زمان در تلاش ویرانی ها نبودند و ممکن نبود در رغبت ظالم شدن ها بوده باشند، لیکن مخالف گفتار و مخالف اخلاق شان چرا ویران گرها شدند؟ چرا ظالم ها شدند؟

چرا خائن ها شدند؟

چرا صاف شده در فانتزی خیالی اسیر پلان های اتحاد شوروی شدند؟                                         

مردمان دنیا اگر در تلاش درک از حقیقت باشند نباید در ظاهر این مسئله دیدن کنند در داخل حوادث افغانستان عمیق این مسئله را بررسی و تفتیش کنند، در آن صورت یک حقیقت مهم را پیدا کرده می توانند و فقط در یک باریکی دقت می شوند می بینند انسان مخلوق عجیبی است، دنیا طوری با قاعده ها در تکامل است هیچگاه و اما هیچگاه خطا و اشتباه را عفو نمی کند.

پس اگر انسان راز دنیا را کشف کرده نتواند و انسان از شناخت دنیا عاجز باشد و انسان از روند راه دنیا خبردار نباشد و از خود اگاه نباشد و از اطراف خود پر معلومات نباشد و هسته ی ذهن ملت را در آن مقطع زمان درست درک کرده نتواند و با احساسات و با هیجان کور روان باشد و توقع و آرزو را در دوش خدمات دیگران بداند چنین انسان ها مثل مارکسیست های افغانستان بر ویران شدن یک ملت سبب شده می توانند که ملت افغانستان از دست چنین صاف ها دربدر شد.

با چنین صاف ها عوض مردم افغانستان، مردم اروپا هم می بود به این مشکلات سر دچار می شدند.

شرط های ملت افغانستان چنین بود و لاکن ما ملت بالای خود باید انتقاد کنیم از این سبب که یک ملت صاف و احساساتی و بدون تحلیل و بررسی ها، خوش بین در هر تبلیغ سرخ سبز یک مظلوم خلق هستیم و از صاف بودن تا این اندازه غرق بدبختی ها شدیم. اروپا را که اروپا ساخته است در گذشته چنین بی خبری ها چندین مرتبه مشکلات را آورده بود که اروپا، اروپا شد از این روکه از گذشته درس گرفته اقدام کردند.

آیا مردم افغانستان و ملت های کشورهای اسلامی از جهاد بی معنی افغانستان درس کشیده می توانند؟

از احساسات کور حزب دموکراتیک خلق پند و اندرز گرفته می توانند؟

مارکسیست ها که بی خبر از حقیقت در تلاش اجرای اتوپیای شان بودند در حقیقت در هژده ماه دوره حاکمیت گروه خلق حزب دموکراتیک خلق، بنیاد هر شالوده را ویران ساخته بودند، اقتصاد ملت ضربه دیده بود، ترور دولت جان هزاران را گرفته بود، ملت سراسیمه شده سرگردان شده بود، عده زیاد در کوه ها پناه برده بودند، تعداد زیاد در خارج کشور مهاجر شده بودند، هر استقامت افغانستان بی قانونی بود زور حاکم بود، امید ملت از آینده وجود نداشت از جانب دیگر تبلیغات دشمنان رژیم مارکسیست ها قوی بود به خاطر این که سلاح جهاد در دست شان بود.

خلاصه هر ساختار ضربه دیده بود بر ترمیم همه ویرانی ها دقت در سبب های این مشکلات می شد، لاکن در استعداد و لیاقت مارکسیست ها مطالعه و بررسی سبب ها وجود نداشت دایما با نتایج سبب ها دست پنجه نرم نموده می جنگیدند.

بدین خاطر دوره هژده ماه حاکمیت مارکسیست ها که از جناح خلق حزب دموکراتیک بودند همه شالوده اساس جامعه را ویران ساخته بودند ترمیم ناممکن می شد کشور مرحله به مرحله به ویرانی تبدیل می شد چونکه مارکسیست ها عجوبه های بی درک بودند پس می گویم تسلیم محوطه دنیا کوچک خود مباش از دنیای دیگران خود و دنیا را ببین تا حقیقت را بیابی.

 حیات عجیب با صــــد راه و راز

 نسبت بر خوشی ها تلخی ها آواز 

 مسکین که نشسته در بغل تلـــــخ 

 حقیقت ش پنهان بــی صدا و ساز        

      روزها هفته ها ماه ها سفری می شد افغانستان بیشتر سوی بحرانی شدن می رفت، جنگ ها در هر نقطه خاک افغانستان را از گریبان گرفته بود، مگر منطقه ی زلیخا بین دولت و مجاهدها یک منطقه ی نیمه آزاد بود و با مشورت زیبا منشی منطقه سیاست معقول بازی می کرد و قوماندان بزرگ مجاهدها که برادر رستم خان بود با مشورت و کمک های اقتصادی گل در تلاش حفظ منطقه از جنگ ها بود و بین منشی و قوماندان بدون عقد قرار داد یک پیمان دوستی بسته شده بود شببو نقش بازی کرده بود.

زلیخا در منطقه به شهرت زلیخا خانم رسیده بود که در آینده به زلیخا مادر ورد زبان ها می شد، زلیخا خانم هوشیار بود از این سبب که تجارب از سخن های ریس داشت چونکه ریس بعد از تحصیلات عالی در راس شرکت بازارگانی رسیده بود، مرد عالم و دانشمند و با تجربه بود، هر مسئله را تفتیش و بررسی و تفکیک کرده می توانست و با خون سردی تصمیم های درست گرفته می توانست، بدین منوال خلاقیت مدیریت عالی داشت و زیبا را بیشتر دوست داشت دایما در صحبت های فامیلی گل را نزد خود می خواست بدین اساس همه تجارب از ریس به زلیخا میراث مانده بود.

زیبا با امکانات دست داشته مادی خود و با عقل رسا با دیپلماسی عالی، سیاست در منطقه بازی می کرد، می دانست تنها است و تنها بود و دایما تنها باقی می ماند، از این روکه شخصیت های قوی هر زمان تنها هستند اطرافی ها، زنبورهای هستند فقط از شیره ی گل مکیدن دارند، لاکن هر جنس زنبور عسل ده شده نمی تواند!

 در دنیای زنبوران همــه عسل ندارند

 شناخته نتوانی شهد و حاصــل ندارند 

 از دنیای معنوی که زنبوران با عسل   

 شریر حاکم باشد شهد ماحصل ندارند

      بدین خاطر با هر کس مسافت مشخص داشت و هر کس را به اندازه ارزش وی بیشتر نقش نمی داد و هر کس را مطابق به استعداد و امکانات وی رل می داد و از وی استفاده می کرد و از شرط های سخت مملکت که یک بحران عمیق بود به خود شانس و فرصت ایجاد کرده بود، بدین اساس که هر بحران در حین زمان یک فرصت را هدیه دارد.                              

از اقبال بدست آمده استفاده عظم نموده زمین ها را بیشتر می ساخت تا حاصلات ثمرات بالا داشته باشد تا پول بیشتر در کیسه های زیبا ریختن کند و از امکانات پول، منشی و قوماندان مجاهدین را اداره کند و دو باره از امکانات آن ها استفاده نموده هر زمان زلیخا خانم در منطقه شود.

سیاست صنعتی است یا با تشنج یا با صلح امکانات را هدیه می دهد تا سیاست مدار استفاده کند لاکن خلاقیت زمانی هویدا می گردد سیاست مدار تفکیک درست از شرط ها داشته باشد آیا برای پیشبرد هدف هایش تشنج لازم است؟

یا صلح ثمر دهنده است؟

عقیده داشت اگر انسان استعداد داشته باشد حتی در شرط های بحرانی مملکت به خود شانس طالع را به وجود آورده می تواند، پس عوض گله ها و شکایت ها عقل را استفاده نموده بخت را بهتر نوشته کرده می تواند، چونکه ایمان داشت تقدیرات انسان فقط دست انسان است حتی مقدار عمر انسان!

چرا چنین عقیده داشت؟                                 

قرآن کریم را خوب می دانست خداوند در  سوره  السجده آیت سیزده می فرماید:" و اگر می‏ خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می‏ دادیم. ولی (من آنها را آزاد گذارده ‏ام) و سخن و وعده‏ ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم"

آری تقریبی نیم احکام قرآن کریم حر بودن و آزاد بود و مستقل بودن انسان را بیان می کند اگر که درست قرآن کریم درک شود. پس این سوژه به این اندازه مهم است که الله با تکرار با مختلف شیوه ها آزاد بودن را بیان دارد.

زلیخا می دانست دنیا، فانی و یک حیات امتحان است و در زندگانی امتحان، حریت انسان تام و مکمل می باشد، کس های که عقیده به تقدیرات نوشته شده از ازل دارند به عقیده های باطل غرق اند نه به حکم های خداوندی!

از این سبب که الله از حر بودن و آزاد بودن انسان ها بحث می کند، مگر عقل هاست بسته بودن و اسیر بودن را در ذهن ها تقدیم می کنند، از نارسی ها که تکامل نکرده اند.

منطق ندارند اگر که اسیر و بسته به پرگرام ها باشند چگونه امتحان شده می توانند؟

اگر که بسته و اسیر باشند در او صورت آیا قدرت یکه اسیر و بسته کرده است در خطا های این مردمان مقصر نیست؟

ولی زیبا با تمسخر مقابل این همه عقاید ایستاد بود که موفق بود، زیرا حریت داشت و از معجزه ی بزرگ پروردگار استفاده می کرد که او عقل زلیخا بود و ذکای گل بود و استعداد شببو بود.

زیبا همه جوهر وجود اش را بیرون کرده بود و از شرط های سخت و از مشکلات فراوان کشور شکایت نداشت از جوهر استفاده می کرد، چونکه می دانست حیات مشکل است و باید دایما مشکل قبول کرد و اما مقابل همه مشکل همچو شیر درنده حمله کرد و نباید ترسید و نباید آسان گفته بی پروا شد، مشکل بودن را قبول نموده مبارزه کرد که تا حیات مقابل اش زانو بزند راه دیگر وجود ندارد.

هر زمان مسایل را با عمق و حقیقت آن باید درک کرد و در آن زمان هر فتنه گر هر نیرنگ باز با هر ریا اگر با چهار کتاب آسمانی هم بیاید، هیچ حرف وی قابل پذیرش نمی شود از این که بررسی نموده حرف ها قبول می شود.

زیبا عقیده داشت می گفت: حیات بر من درس داده است زندگی ام من را آموخته است، پس بشنو اگر حرف پدرت هم باشد بدون تحلیل و تحقیق و تفتیش قبول مکن مبدا پدرت ریا کار شده فریب ندهد چون که دنیا عجیب است! 

 در انتخاب حیات سر ات آبرومـــند باشد

 از زر درونی ات دست ات ارجمند باشد

 چنان زندگـــــــی بکن در مــسیر زندگی 

 بین قانون دنیا تصمـــــیم ات بلــــند باشد  

      بهار شده بود دو باره هوای عروس مانند، به رنگارنگ گل ها و پرندگان مژده عشق را داده بود، نسیم خوش با آوای از ترنم ها با نغمه زیبای پرندگان وزیدن داشت.

باغ ها بوستان ها از گل ها مزین شده پرندگان را مست ساخته بودند، مثل یکه پرندگان راف از بشکه شراب نوشیده نشه ی صهبا باشند، غرق خماری از خمر عشق بی خود پر زنند و نغمه بسرایند. دشت صحرا سرخ لاله از شقایق های زیبا بود که جنت زیبایی گل ها اسیر گرفته بود.

بلبلان مست شیدا ترنم سرا غرق عشق بهار بر گل ها شده بودند، بی درنگ سروده های عشق شان را در مدح گل ها داشتند، مثل یکه باده از چمانه خمر نوشیده مست سلاف عشق شده غرق نشه از مسکر دیوانه وار از می عشق شان در جنون آمده باشند.

پروانه ها هر لحظه ی زندگی را در تپش خاطر رسیدن عشق در گرد شمع ها قربان های عشق شده دیوانه وار در گرد روشنی ها بودند و تپیدن داشتند. شرشره های زیبا از برکت برف های زمستان، بهار را زیباتر ساخته بود دنیا را قشنگ تر...

هر طرف سر سبزی بود با شقایق ها یک جنت زیبایی.

یک عروسک شده بود منطقه چونکه عشق دو باره زنده شده بود، زیبا بین چنین جنت خدا داد بهار نو را تجلیل می کرد بهار یکه: 

      بین کوه و صحرا

      سر زمین زلیخا

      با لاله های زیبا

      یک جنت اعلا

      با نوای پرنده ها

      یک بهار دلربا

      با شرشره ها

      فردوس بهشت زیبا

      همه بودند در شادی

      در این بهار زیبا

      مست و ترنم سرا

      در ملک زلیخا

      در ملک زلیخا 

      مرادجان بزرگتر شده بود شوخ و حرکتی یک فرزند زیبا شده بود، در دست همه همچو یک گل نارین و اعلا شده بود هر چی میل ش بود ارزانی به وی بود گل با او خوشنود بود.

زیبا مرادجان را بین سبزه ها برده بود زمین با گل های خودرو پر بود، شببو با فرزند بین گل ها بازی داشت به یادش آمد، بهار بود ریس زاده با تازگی دل زلیخا را به خود مایل ساخته بود، یک عشق تازه آفریده شده بود، در باغ سر سبزه ها نشسته بود از آمدن زیبا خبر نداشت گل بی صدا از عقب یار آمده بود، با دو دست چشمان محبوب را پنهان کرده بود گفته بود: بگو این گناه کار کیست؟

به عشق تو خود را اسیر ساخته گناه کار شده است، همگان نهی می کنند تا تسلیم این گناه نشوم.

اگر دوست داشتن گناه باشد پس من بزرگترین گناه کار دنیا هستم چون که به اندازه بزرگی دنیا دوستت دارم.

ایستاده ام بدون حامی و ناصر در این راه.     

لاکن من تسلیم تقدیرم ساکن باش بخت طالع من با نای زرین عشق تو نوشته شده است بگو کیست این گنهکار؟   

      ز نگاه ی مست یار که سر من خمـــــــــار دارد

      او شراب وصـــــــل یار که بین عشق دیار دارد  

      چکنم دیگر جهان را جان رسیـــد به جان جانان 

      جان رسید به جان جانان به جهان چه کار دارد     

      گفتم من توبه کنــــم من همـــــیشه باده بنوشـــــم 

      دور کنـــــــم مـن زاهدی را با مستی افکار دارد  

      چکنــــــــــــــــــــم باده پرستم ز دست یار پرستم    

      این چنین تقدیر ره ساخته سر مـــــن اخبار دارد 

      تا باشد جانــــم در بدن بگویــــــم از عشق سخن 

      گرفته من را او از من خمـــــــــاری رفتار دارد

      دلربا خود را نزدیکتر ساخته بوی دلداده را در دماغ ها می گرفت گفت: دانستم اگر عشق صدا زند، راه چه اندازه سخت و پرشیب هم باشد روان باید باشم تا با بال های زیبای عشق در امن خود را حس کنم و در بین بال های پیچیده شده یی عشق آرام بگیرم اگر که تیغ پنهانی عشق زخم هم کند.

      پرشیب و پر شر اگر که راه عشــق 

      با پناه بال عشق روان ام شـاه عشق 

      در پناه بال عشق ساکن و من آرامم

      تیغ پنهانی خورم بازهم درگاه عشق  

      چشمان ریس زاده با دستان زیبای نگار پنهان بود گفت: غیر لاله ی من چنین بوی زیبا کدام شقایق دارد که نشناخته باشم؟

غیر هوای خوش تو کدام نسیم وجود دارد که عقلم را ربوده باشد؟ بدان عزیزم هر زمان که دلم پشت تو برایت تنگ میشه در این سبزه زار میآیم تا به ابرهای بهاری دیده گریه و زاری کنم تا نیمه باز نیمه بسته شده بارش بهاری را بیآورند و تو به بهانه ی باران بهاری در نزدم بیایی.

اگر روزی بمیرم هر جمعه سر قبرم بیا، هر بار گل سرخ به من بیار تا اولین گل سرخ یکه به تو داده بودم یادش کنم. 

      اگر که من بمیرم گل سرخ برم بیار

      خاطر خاطره ها سر مـــــزارم بیار   

      پاشیده شود گل ها با دستان تو نگار   

      زنده شــود خاطره دایمـا ســرم بیار            

      یا اگر تو قبل از من بمیری بدانی که هر زمان گل سپید سر مزارت میآرم.

هر بار با خون سرخم سرخ کرده میآرم تا تو بدانی هر زمان به تو عاشق بوده هر زمان دوستت دارم.

      یا اگر تو بمیری قبل ازمـن در این دنیا    

      گــل ســـپید میارم به مــــــــزارت توتیا                         

      هر بارغوطه داده با خونم سرخ میارم

      تا گویند درد من را او گل های گــــویا 

      نگار سر خود را به شانه ی یار گذاشته بود در پهلوی محبوب نشسته پرسیده بود: چرا تنها گوشه گیر شدی؟            

روزهای اول عاشقی هر دو بود هنوز عشق شان بین دیگران نمایان شده نبود. زیبا جواب اخیری را نداده بود، رنگ رخ یار کمخون باری بود دلباخته دست راست دلبر را گرفته بوسیده بود گفته بود: برگ زرد خزان زده هستم که خود را رانده شده از باغبان طبیعت میدانم، از این رو که در باغ طبیعت هر کی با یار است من تنها و تنها با رنگ زردم نشسته به امید تو.

امید دارم بیایی همه حسرت ام را دور ساخته من را بر دایم نجاتم بده یی تا من هم شاداب مثل هر کی باشم.            

و به چشمان زیبای آبی تو دیده بگویم هر زمان دوستت دارم چون که دایما عاشق میمانم و به چشمان زیبا دید گفت:

      اوج بیمار دلـم خســته و زارم مــی کند 

      می کشد یاد تو ما را غم دارم مــی کند 

      آسمــان نــم نــم ریــــــزد ز باران بـهار 

      زیر باران بــهار تشــنه و ترم مــی کند

      من که تا ببینمت جور سرم مــــی گردد 

      بس که از جور دوری مرا خرابم میکند

      دزد شبگیر جنون منتظر اســت و لیـک

      گر که با دل نباشـــی او غم دارم میکند

      حیف باشد ز طلسمـی چشم نبینــی نگار

      پای کوب و درد دل مرا کبابم مـــی کند

      زیبا با نوک گیسوهایش با شوخی در روی یار می زد گفت: اغواگر شیرین یک فریبنده هستی چگونه با شهرت ریس زاده در شهر، به یک خادمه به این اندازه اسیر هستی؟         

دخترها صف بستند تا شهرت یافته این شخص یک لطف فرصت بدهد تا موهای دراز شان را در زیر پای این شیطان بیندازند.

در بین شان زیباتر از هر دختر، سیماهای قشنگ با تحصیلات عالی وجود دارد چگونه ممکن شده می تواند به یک کنیز بسته باشی؟

همه این شانس آقا من را دو دله ساخته است با وجود یکه از طی قلب دوست دارم مگر به خود می گویم یا حرف سخن های دیگران حقیقت باشد ریس زاده با دل هوس بهاری در گریبان عشق چند روزه اسیر شده باشد؟                                   

در او زمان نهی دیگران در این عشق حقدار می گردد من زده شده از حیات، محو خواهم شد، آیا ریس زاده باریکی ها را درک دارد؟

دلداده سر را دور داد به چشمان زیبای آبی نگار با دقت دید لحظه بی صدا شده مکث کرد گفت: آن چه من از عشق درک و شناخت دارم بلکه هنوز پی نبرده باشی، من روح خود را دو پارچه شده حس می کنم تنها یک پارچه دستم است که مشکل و کم رنگ شده است ناله و فغان دارم.

پارچه دیگر دست توست گریان دارم تا نزدیک شوی.

آری دخترهای زیبا با تحصیلات عالی و با امکانات مادی در اطراف محوطه دنیای من وجود دارند، شانس انتخاب هر کدام شان را دارم زیرا شهرت ریس زاده بودن به من این امکان را داده است، ولی پارچه روح خود را در هیچ کدام شان پیدا کرده نتوانستم که ارزش داشته باشند.                            

تو که با چشمان زیبای آبی، من را از من گرفتی او لحظه درک کردم پارچه ی روح من اسیر روح تو شده است.

پس بگو سیمای قشنگ دیگران یا تحصیلات و یا مادیات پارچه روح من را از روح تو جدا کرده می تواند؟

می گویم عشق دو پارچه روح است که با یک جا شدن به وجود می آید پس پارچه ی روح من تو هستی عزیزم باید بدانی.

      گر خواهی دانـی که چیست آواز عشق؟

      بنگر به شمع پروانه تمثیلگر ساز عشق

      قطره وار شمع که در رقص پروانه ش  

      با رقص مـی سوزد با رقص راز عشق

      شقایق که با سکونت سخنان زیبای التفات آمیز یار را می شنید، هر بار که با هم دیدار می کردند با موضوعات روزانه سخنان زیبای عاشقانه به همدیگر می گفتند.

یار او لحظه دو باره به زمین دیده بود، سراش را دو باره دور داده چشمان را به دیده گاه زیبای آبی شقایق انداخته بود گفته بود: یک روز در هوای سرد زمستان، دروغ و حقیقت با هم شرط بستند، گفتند لباس ها را کشیده مقابل سردی هوا ایستاد می شویم هر کدام ما بیشتر مقاومت کرده بتوانیم اعلان می کنیم که برنده در شرط های گرم سرد روزگار هستیم.

حقیقت لباس اش را می کشد در سردی هوا ایستاد می شود لاکن دروغ از فرصت استفاده نموده لباس حقیقت را پوشیده بین خلق می رود. از آن لحظه بعد دروغ هر دایم با لباس های زیبا مزین شده بین خلق معتبر می گردد، مگر حقیقت عور برهنه مقابل سردی و گرمی روزگار باقی مانده است که کم ارزش است.

من همان حقیقت هستم لباس دروغ در تن ندارم هر چه بگویم عریان است بدون لباس فقط برهنه. پس بدان با عریان می گویم دوستت دارم هر دایم!

      عور مبین از حقیقت مـن غلام راستی ام

      عریان و پا برهنه مـن اسیر دوستــــی ام

      لچ لخت می گویم دوست دارم ای عزیزم

      به حقیقت مـــــــــی گویم نوکر درستی ام 

      شببو بی صدا بود، سر را بالای شانه یار گذاشته تکیه داده بود، آرام شنیدن داشت صحبت های صهبا ده از خمر چمانه عشق را!

با لحن زیبا یار التفات ها می نمود هر گفتار مثل باده بود در مخزن شراب که صد ساله باشد، غنی شده از محتوا با ارزش کیف دهنده باشد در پیکر عشق بر گل که گفت: با دیدنت بیتابی دلم آرام می گیرد.

به هر نگاه چشمان شرابی تو قلبم آرمان می گیرد.

اگر نشه و مست بخواهی من را ببینی هر دایم نگاه کن از چشمان زیبای آبی ات که او میناست نشه ده بر این دل دیوانه!

شب هایم یلدا شده است در هر شبم شمع با پروانه و من در خیال تو هستم با غم عشق!                                             

      قطره قطره آب شمــع روان با رقص پروانه

      همه قدرت عشق که میسوزد با نقص پروانه

      مــــــــــگو ناقص العقل همه این عقل پروانه

      چه کند؟ هنر عشق که شده وقـــــص پروانه

 

حصه پانزدهم

 

      پروانه می تپد می چرخد گرد شمع، می ریزد قطره های شمع با ترنم پروانه تا سوختن پروانه!

ماندم در غم ام هر دایم در عشق تو می سوزم همچو پروانه!

      با قطره ی آب شمع میرقصـد پروانه

      او قدرت عشــق با رقص صـــد گانه

      تپیده گرد شمع نور عشقش نور شمع 

      انفاس زده گرد شمع با حس عاشقانه

      می دانی سیب چرا بین میوه ها صفت شاه بودن را از خود کرده است؟

از این روکه دو رخ دارد، یک رخ زرد دارد عاشق را تمثیل دارد و یک رخ دیگرش سرخ است سیمای معشوقه را بیان می کند.

عاشق از درد معشوقه رنگ زرد دارد چون که معشوقه عاشق را دیدن ندارد مثل تو.

رخ سرخ سیب سیمای معشوقه است از جور دادن ها به عاشق خود سرخی را از خود کرده است مثل تو.

      در مـحوطه ی حیات، ما شــدیم یک دانه سیب

      سرخ زرد روی ماست ما شـــدیم به هم نصیب

      صد رنج را روا دیدی زرد سیب روی من شد

      از زردی روی من سـرخ شـــدی شاهانه سیب

      شببو که در سر سبزه ها نشسته بود، به زمین دیده غرق تفکر ها بود، هر صحنه از خاطرات را به یاد آورده بود. او لحظه خاطرات زیبای عاشقی که به شانه ی ریس زاده خود را تکیه داده گفته بود ریس زاده ی من باور داشته باشد به رنگ سرخ شقایق ها سوگندم است دایما در عشق ش پابند میشم چی اندازه نهی از این عشق بکنند باز هم با دل و جان بسته میشم.

دلباخته به چشمان زیبای آبی نگار دیده بود، از جا برخاسته بود، مقدار زیاد از لاله های شقایق های سرخ را جمع نموده سر زیبا پاش داده بود، با خوشی می گفت: هر قدم تو لایق است به ریزش گل ها که زیر پای تو ریخته باشد، هر نگاه ی تو آفروزه از شر عشق است، هر ندای تو صدای زیبای عشق است، زیبایی چشمان آبی تو دریای خوشی هاست که من دایما غوطه در بین ش باشم.

لحظه های زیبای از خاطرات ریس زاده در چشمان زیبای آبی زلیخا نقش بند شده بود، از چشمان زیبا اشک ها جاری بود، در دنیای خود غرق بود، از مرادجان و خادمه ها آگاه نبود که چه می کردند؟

گل که غرق حافظه ی خود بود، خادمه ها با مرادجان لاله های شقایق ها را چیده بودند، از رنگارنگ گل های دیگر دسته ها ساخته بودند، در عقب زلیخا همه گل ها را آورده بودند که زیبا آگاه نبود، با یک اقدام مشترک از هر سو سر زیبا گل ها را پاش داده بودند، مرادجان که لاله های شقایق های سرخ را بالای مادر پاش می داد در چشمان پراشک زیبا مرادجان با چهره پدر نمایان شده بود.

او صحنه ی پاش دادن ریس زاده که لاله ها را با خوشی سر زیبا پاشیده بود ظاهر شده بود، چشمان زیبای آبی تر از اشک ها بود، لبان تبسم زیبا داشت مگر در داخل حسرت بزرگ موجود بود.

مرادجان که لاله ها را پاش داد نزدیک شد اشک های زیبای چشمان قشنگ مادر را با دو دست پاک می کرد می پرسید: چرا گریان داری؟                                    

گل جواب نداشت یا نمی خواست حقیقت را به او سن به فرزند بگوید گفت: از خوشی گریان دارم چونکه تو بزرگ شدی من را دوست داری که لاله ها را سر من پاش میدهی.

روز ها هفته ها ماه ها می گذشت زیبا با تفکر رفتار می کرد تنها بود مگر در پهلوی عقل خود از عقل دیگران هم استفاده می کرد، یعنی پیروزی زلیخا نتایج عقل مشترک بود و مدیریت گل با ذکا آراسته بود که از عقل مشترک استفاده نموده در سر سخت ترین شرط های افغانستان به خود یک دنیای جدید ساخته بود.

روش و سلوک زیبا از دریچه ادراک عقل سر چشمه می گرفت یک درس همگانی بر همه دنیا می داد بی صدا ابتکارها و استعدادهای گل بانگ می زد می گفت: اگر در هر شرایط سخت زندگی، مشکل بزرگ هم داشته باشید، اگر هر طرف شما محوطه از رنج ها و مشکلات هم شده باشد، اگر زندگی تنگ و ناممکن هم بر شما پنجه هایش را باز ساخته باشد بدانید همه دردها و مشکلات تقدیرات الهی نیست که نا حل باشد.

نوشته ی ازل نیست که ناممکن باشد.

نا روایی های عقل انسان هاست بالای تان روا ساخته شده است آیا تفکر داریم؟

پس هر زمان می توانیم تقدیرات را در هر شرط مشکل حیات با دستان خود ما با معجزه ی عقل خود ما نوشته کنیم و سناریو ساخته نقش بازی کنیم.

اگر عوض گریه و گله و شکایت ها چند لحظه تفکر نموده بتوانیم، دست به اقدام شده بتوانیم، حتمی راه جدید حل به مشکلات ایجاد کرده می توانیم!

اگر کلکتیف با عقل رسا در این راه روان باشیم نتیجه بهتر نصیب می گردد، در آن صورت حتمی از بین میلیون ها هزاران به دریافت راه های جدید نایل خواهند شد پس چرا گریه کنیم؟

آیا کس در دنیا در غم و گریه های ما ارزش خواهد داد؟

آیا گله و شکایت، راه حل شده می تواند؟

آری گفتن بلی گفتن به این سوال ها، در حال بدبخت شده ی ما درخت ها و سنگ ها و ابرها و پرندگان گریان خواهند کرد، چونکه ما خود تسلیم نوشته ی دیگران شده به خود تقدیر می سازیم آیا درک داریم؟

پس می گویم تنبلی روی سیاه یی به دوستان استهزا به ذوق دشمنان است!

 عقل سببــــی ست که ثروت به دست 

 معجزه ی بزرگ که منبعی آب دست

      روز جمعه بود کارها اجرا شده کیف زلیخا پا برجا بود چونکه زمین ها و باغ ها زیاد می شد درآمد بیشتر می گردید با کمک های بشر دوستانه خانم منطقه شده بود و او یک زلیخا خانم شده بود.

با خادمه ها در سالن در تماشای تلویزیون بود، گروه از زنان منطقه نزد زلیخا خانم آمدند گفتند: یک زیارت در خواب یک شخص دیندار دیده شده، منطقه یکه زیارت در رویا دیده شده، وقتی حفر کندند به واقعیت آن جا مزار یک اولیا پیدا شده است، ما در زیارت می رویم تا از وی طلب مدد کنیم تا مشکل های فامیلی ما حل شود.

گل با حیرت و تعجب شنیدن داشت خانم ها را در سالن دعوت نموده گفت: لطف کنید بنشینید کمی راحت شوید با مصلحت رفتار کنیم.

هدایت داد تا چای و میوه های خشک به مهمانان بیآورند و در سالن که خانم ها را دعوت نمود یک تلویزیون بزرگ گذاشته شده بود، پرگرام علمی از دنیای تکنولوژی را دو گوینده خانم و آقا بودند به مخلص های پرگرام تقدیم می کردند.

از بین خانم ها دو خانم از تلویزیون روی گشت نموده در عقب دیدن کردند، زیبا پرسید: کدام مشکل دارید که در عقب دیدن دارید؟

در جواب که منطق را شنید با قرقره خنده کرد پرسید: یعنی مردیکه داخل تلویزیون است نا محرم به شماست؟

یعنی دیدن تان روا نیست یک گناه ست؟

باز با قهقهه ها خنده نموده دو باره پرسید: یعنی چه دیدن تان در اسلام روا نیست؟

با قرقره ها خندیده در مقابل زنان نشست گفت: دوستان عزیز دو حکایت دارم برای تان بیان می کنم بعد لازم شد در زیارت قبر پیدا شده میرویم.

چای ها که دم شده به مهمانان توزیع شده بود نوبت صحبت زلیخا خانم بود که هر کی را به شوک و حیرت می آورد و به سیما گل دیده با تعجب ها شنیدن می کردند.

نارین زیبا گفت: در گوشه از مملکت دور از شهرهای مدنی در یک قصبه یک قبر شهرت پیدا می کند، همه روز از صبح تا شام مراجعین به زیارت مقبره اطراف قبر را پر نموده جیب موذن مسجد قصبه را پر از غنایم از هدیه ها می سازند و حکایه ها ترتیب می دهند، یکی می گوید موذن مسجد در خواب دیده است که رویا خبردار ساخته که قبر از یک شخص خدا رسیده است دیگری داستان دیگری را می سازد بالاخره با ده ها حکایه شهرت پیدا می کند. روزی یک دوست سابق موذن از قصبه ی دیگر نزدش آمده خواهش می کند تا اولاق اش را به مقصد همکاری بدهد تا کاری را انجام دهد. موذن ار تاثیرات دوستی سابق که مدیون کارهای نیک وی بود مجبور می گردد خر خود را به دوست می دهد و اما با تکرار خواهش می کند بیشتر دقت کند که سالم دو باره تسلیم بدهد و می گوید: امانت شخص دیگر است که باید دقت کنیم.

دوست موذن با اولاق در کوه بلند می شود و در هنگام پایان شدن پای خر می لغزد با چند لول خوردن در جر می افتد و میمرد. دوست موذن الاغ را با مشکل از جر بیرون نموده در نزدیکی یک قبرستانی دفن می کند و با چرت تفکر سر یک مزار سر سبز می نشیند که چگونه به موذن جواب بگوید؟

شخصی از مردم قصبه ی نزدیک قبرستانی با دیدن وی که سر یک مزار نشسته است مسافر و فقیر است مقدار نان و آب نوشیدنی آورده می دهد، دوست موذن که نان و آب را می خورد به مقصد شکر از خداوند اطراف مزار را ترتیب تنظیم داده با چرت تفکر دو باره سر مزار می نشیند. چند خانم از قصبه به دیدن مزار فامیلی شان که چندی قبل فوت نموده بود آمدند که دعا بخوانند، با دیدن شخص که سر مزار نشسته است و مزار ترتیب و تنظیم است می روند گرد مزار را دور خورده نذر می دهند، یک روز که می گذرد حوادثی رخ می دهد گره یک مشکل فامیل شان حل می گردد و در بین زنان معجزه ی این کار زیارت قبر مذکور نمایان می گردد، فوری آوازه را انداخته قبر را شهرت می دهند. دوست موذن که از نا چاره بودن چندین روز بود سر قبرستانی نشسته بود و خوراک اش را مردم قصبه می داد در چند روز محدود از صبح تا شام مخلص های قبر بیشتر شده نذرها زیاد می گردد، می بیند یک درآمد خوب پیدا شده است مسلک را دوام می دهد تا از درآمد قبر پول اولاغ دوست خود را تهیه نماید.

آوازه از گوش به گوش که می رسد مضامین جدید را ملت علاوه نموده مردم را جلب می کند، یکی می گوید شخص در خواب دیده است امر و هدایت شده است دیگری می گوید شخص اولیا در خواب شخص مذکور گفته است از این بعد برکت در این سر زمین می بارد باید هر کی زیارت کند به همین منوال قصه ها و داستان ها ساخته می شود، از این روکه ملت ما به حکایه های عجیب و غریب با روح بسته اند منطق را کار ندارند.

به زودی به هر کی آوازه میشه قبر یک معجزه ی بزرگ است که یک شخص شب و روز در سر آن نگهبان شده نوبت دار است و با کس حرف نمی زند چونکه قبر اجازه نمی دهد. همچو این سفسطه دهه ها حکایه پیدا می شود شخص یکه به اشتیاق پیدا کردن پول اولاغ است از ذره حکایه ها خبردار نیست بی صدا در پی جمع کردن ثروت است اما وی و قبر قهرمان شده یک پیشگاه می شوند.

نوبت به خانم های سایر قصبه که می رسد وای دنیا تغییر پیدا می کند این بار به عقل ها حک شده دایمی به یک کرامت گاه تبدیل می شود. گروه های زنان با پختن انواع غذا ها در زیارت قبر می روند و با نذر غذاها هر کی حال به قدرت پول در سر قبر می گذارد تا آرزوی شان را قبر بر آورده کند.

آری هر مشکل شان را قبر بر طرف کند یعنی به خدایی شان می گیرند، چونکه عقل مکفوف مردمان دینی ما دایما مطموس است، فقط در ظاهر خود نما ها هستند، مثل سواد داران یکه خویشتن را روشنفکر می دانند ولی رسالت شان را گم کرده اند که وطن به این اندازه رسوا شده است.

دوست موذن این حال را می بیند مسلک را دوام می دهد و همه روز اطراف قبر را جارو نموده تنظیم می سازد، تا شام پول جمع می کند. یک مدت دراز که موذن از دوست خبر گرفته نمی تواند، آوازه ی قبر جدید در هر قصبه می رسد، موذن هم از پیدا شدن یک قبر جدید خبردار می شود، موذن تصمیم می گیرد تا از نزدیک قبر جدید را دیدن کند به نزد مقبره مذکور که می آید می بیند بازار دوست گرم است نوبت به سر قبر نیست.

با حیرت دیدن نموده نزد دوست می رود، سر و راز قبر را می پرسد، دوست موذن حقیقت را با جزئیات بیان می کند می گوید: خر که مرده بود مجبور شدم اولاق را دفن کردم و با چرت و تفکر سر این مزار نشسته بودم که چگونه به تو جواب بگویم؟

هر روز بیچاره شده سر قبر می بودم و چرت می زدم تا پول پیدا نموده عوض اولاغ ات یک خر دیگر خریده به تو بیآورم، لاکن امکان نداشتم چونکه به خرید اولاق پول نداشتم ولی در چند روز چنان آوازه شد هر کی سر قبر دعا خوانده مدد طلب کرده معجزه بودن را یاد نموده سر این مزار پول ریختند.

من که ضرورت به پول داشتم کی بودن مزار به من ارزش نداشت در غمش نبودم فقط پول جمع می کردم من استفاده کرده رفتم دیگران حکایه ها ساخته رفتند تا که شهرت در این سرحد رسید. حال اگر با چهار کتاب آسمانی حقیقت را بیان کنم کس به حرف من گوش نمی کند هر کی ایمان و باور خود را به حکایه ها و سفسطه ها بسته است حقیقت از این عبارت است.

موذن با قرقره خنده می کند می گوید: من که به تو گفته بودم الاغ را دقت کن سالم دو باره به من بیاری که امانت است، در حقیقت امانت نبود خر خودم بود، در او مزاریکه من موذن هستم و از صبح تا شام پول جمع می کنم مزار مادر این خر است حتی کدام انسان دفن نیست چونکه چنین یک حکایه رخ داده بود و سبب شده بود که شهرت پیدا کرده بود، مادر که مرده بود خر کوچولو بود تا که بزرگ شد بر من شیرین شد، سبب اینکه حیاتم را مادرش واژگون کرده بود حکایتی است جالب، می گویم عقل گنج است اگر استفاده شود.

 ســــوی عقل ببین او ثروت وگنج

 اگر که درک کنی او یک شهدانج            

      خانم ها که با حیرت و تعجب شنیدن داشتند یکی از بین شان پرسید: اگر چنین واقعیت باشد چرا حکومتی ها ملت را از حقیقت خبردار نمی سازند؟

زلیخا خانم به لیوان خود چای ریخت و از گیلاس چای را شف نموده گفت: بیدار ساختن ذهن ها کار حکومتی ها نیست نباید خرابی هر فرهنگ را از تقصیرات حکومتی ها بدانیم.

از این جهت که رسالت را روشنفکرها و پیش قدم های علمدار جامعه باید درک داشته باشند و مسئولیت رسالت شان را باید بدانند.

لازم است هر مسئله مهم حیاتی بین عقل های روشنفکران درخشندگی داشته باشد، ولی اگر نقش روشنفکری را تنها با سواد بودن بدانند معنی آن را دارد روح مرده باشد جسم شکایت گر! بدبختانه در کشورهای عقب مانده ادراک از فرهنگ روشنفکری چنین است، در صورت یکه فرهنگ همگانی دانستنی ها از  مسائل، بین اجتماع گل لاله های زیبا اش را اگر غنچه کرده بتواند حکومتی ها از بین فرهنگ زیبا و اعلا در راس ادارات رفته خدمت به خلق کرده می توانند.

اگر که بین اجتماع همچو فرهنگ مزار پرستی دهه ها خرافه  قاعده های فرهنگ و قوانین دین شان شده باشد حکومتی ها جز قبول و تشویق چه چاره دارند؟

از این روکه حکومتی ها در درد راضی ساختن خلق استند تا سر سفره ی دولت بیشتر زمان نشسته باشند نه در تلاش بیدار ساختن ذهن ها!

امروز که مثل هر زمان مردمان از عقب مانده شدن شکایت دارند و گله دارند حکومتی ها خدمت نمی کند گفته، مگر دقت به باریکی ندارند، سبب اینکه اگر فرهنگ ملت ضعیف باشد و با فرهنگ ضعیف از بین خلق حکومتی ها تعیین شده باشند و در سر سفره دولت رفته باشند، سر ادیم نشته باشند آیا می دانند سفره غنی از خواست ها است؟

یا اینکه این خوان تنها یک سماط است خالی؟           

اگر فرهنگ درک مسائل بین خلق تزین شده در عقل ها نباشد و با کلتور بی درکی حکومتی ها سر سفره ی دولت رفته باشند و دستخوان خالی از هر خواست ملت باشد و از جانب دیگر حکومتی ها خلاقیت نو آوری ایده های نو از خدمت و ایجادگری را نداشته باشند بگوید دردها چگونه حل می گردد؟

پس با فرهنگ بالا خلق را آراسته ساخت تا با آرایش از دانستنی ها ملت مزین شده نماینده های شان را سر سفره حکومت داری در سر کرسی ها باید فرستاد.                     

در هر جامعه تا زمانیکه معنویت و فرهنگ از دانستنی ها مروج نشود مادیات به وجود آمده نمی تواند و ثروت نباشد بدبختی دایما دامنگیر ملت می گردد.

اگر با کمک دنیا چیزی سر خوان گذاشته شود مگر بی فرهنگی در ادراک چگونگی استفاده وجود داشته باشد مثال آن است قصر بین جنگل اعمار شود و صاحب جنگل فقط حیوان ها باشند.

سیاست که یک صنعت بر حل مشکلات است زمانی به خلق خدمت کرده می تواند سیاسی ها در بین جامعه تربیت خوب گرفته با فرهنگ عالی مزین شده باشند.

در آراسته شدن جامعه با فرهنگ بالا رسالت از روشنفکرهاست نه از سیاست مردهای دولت!

سیاسی ها زمانیکه سر بساط حکومت می نشینند اگر که در اخلاق شان فرهنگ عالی وجود نداشته باشد، اگر که در سر شان قاعده های بررسی و تفتیش و کاوش به نفع ملت از عمل کردهای شان تاثیر نداشته باشد از سفره تنها جیب شان را و جیب اطرافی های شان را پر ساخته می توانند.

اگر که سر ادیم چیزی نباشد بلا در جان ملت شده از گریبان ملت به اسم تطبیق کننده های قانون جیب شان را پر ساخته می توانند آیا زندگی ملت افغانستان چنین نیست؟

پس چرا در چنین جامعه ها حکومتی ها در اندیشه و تشویش عمل کردهای خرافاتی ملت ها شوند؟

چرا از خواب رفتگی ملت به نفع شان استفاده نکنند؟

پس اگر که درک باریکی به ملت موجود نباشد شاید حکومتی ها به دل های شان بگویند: پاینده باد چنین ملت!

پس می گویم هر لحظه ی حیات تجربه است اما درک و استفاده کردن از تجربه، بزرگی انسان را نشان می دهد!

یک بار فریب خــــوردن کار خطای نیست

تکرارش حماقت که حیات آخـــــری نیست

خطا قمچی خوبــــــــــــــــی با پند و اندرز 

اگر که اندرز نیست او دست انسانی نیست    

خانم دیگر با حیرت به زلیخا خانم دیده گفت: یا شما چی می گوید؟ ده ها مقبره از بزرگ های اسلام در هر گوشه از دنیای اسلام وجود دارد آیا همه مزارهای بزرگان اسلام بی ارزش است؟

زیبا خندید گفت: من کی گفتم شخصیت و معنویت بزرگان اسلام بی اهمیت است؟

بلی به مثابه یک خاطره نزد خلق باید بها بلند داشته باشد و احترام به شخصیت باید در اصول قاعده های دین و اصول قاعده های عقل تزین شده باشد و از خدمات بزرگان استفاده نموده از طرز روش علمی شان درس و اندرز گرفته اقدام شده باید باشد.

باید دایما به شخصیت ها احترام شده از صواب و گناه های شان درس کشیده شود تا با دعا های ما ثواب نصیب آنها گردد. فراموش نکنیم ما به مرده ها محتاج نیستیم حتی در هر مقام بوده باشند حتی پیغمبر!

آن ها به دعا های ما احتیاج دارند اگر که قرآن کریم درست مطالعه شود درک گفتار من نمایان خواهد شد.

خانم دیگر پرسید: یا زلیخا خانم، خلق از مزارها فایده ها دیده اند که رجوع دارند، ما بارها از زبان مولوی ها شنیدیم می گویند: "برگ از درخت بدون ارادت خداوند نمی ریزد"

پس اگر که در هر فعالیت انسان، الله ارادت داشته باشد آیا فرمان پروردگار نیست که مزارها با بهره و با مدارا در خلق برای نجات مشکلات خلق شوند؟

یا چگونه می شود که خلق سود از مزارها دارند؟

گل از جا برخاست مرادجان را در بغل گرفت ماچ کرد به یک خادمه داد گفت: بیرون بازی کنید تا مزاحم صحبت نشود و در صندلی نشسته به سیمای خانم ها دیدن کرد و گفت: خطایکه در گفتار مولوی ها وجود دارد مطلب را از روی روح قرآن کریم بیان ساخته نمی توانند، دقت در باریکی ها ندارند و تنها در تلاش اند تا از تبلیغات فقط شخصیت شوند بدین خاطر تلاش می کنند تا به روح خواست ملت تبلیغ کنند و روح قرآن کریم را مطابق در روح جامعه بیآورند در حالیکه جامعه باید تربیت شود.

مولوی های ما اول دین عقل شان را بر خلق تبلیغ می کنند و بعد برای رسمیت دادن گفتارشان، آیت های خداوند را سو استفاده نموده برای قانونی شدن گفتارشان آیت های قرآن کریم را شاهد می کشند و این روش، دنیای اسلام را دربدر ساخته است، چونکه هر انسان اگر مولوی هم بوده باشد اسلام عقل خود را دارد و خدای عقل خود را دارد و برای خدای عقل خود و برای اسلام عقل خود تابع است، لاکن خود از این باریکی خبردار نیست.

الله در قرآن کریم با تکرارها گوشزد می کند تا از الله های عقل شان دور شده خداوند حقیقی را پرستش کنند.

آری خداوند حقیقی را پرستش کنند.

هر کی که بر خدای عقل خود و بر اسلام عقل خود تابع است، تصور می کند که خدای عقل وی همان خدای محتشم حقیقی است، لاکن هرگز با خدای حقیقی که در کتاب مقدس معرفی شده است در مقایسه قرار نمی دهد خطا در این باریکی است.

کدام زمان ملت از زبان مولوی های ما آیت های قرآن کریم را آن چه که خداوند فرمان داده است شنیده اند؟   

آری کسی شاهد است که کدام مولوی ما عقیده دینی عقل خود را تبلیغ نکرده، آیت های قرآن کریم را ساده و روشن بین خلق گفته باشد؟

اگر که فرهنگ تبلیغات مولوی های ما دیگر می شد، یعنی اول آیت های قرآن کریم را می گفتند بعد در روح آیت های قرآن کریم عقیده دینی شان را مساعد می ساختند دنیای اسلام تا این اندازه غرق خرافه ها نمی شد.

فراموش نکنیم ارزش دادن بر مزارها در دین اسلام امر نیست و در فرهنگ عرب ها جا ندارد، این فرهنگ از کلتور قدیمی ترک ها در اسلام رواج شده است و لاکن ترک ها که مزارهای اجدادشان را احترام نموده بر تاریخ شان اهمیت می دادند، زمانیکه با اسلام گره خورد، فرهنگ خرافه به وجود آمد و به مثابه نجات دهنده یک شرک را سبب شد.

یعنی نه اهمیت کلتوری اش باقی ماند و نه از خطای عقل مولوی های ما، ملت از شرک نجات پیدا کرد.  

پس باید دانشمند های علوم دین مسائل دینی را توضیحات بدهند نه مولوی های جامعه!

از این روکه مولوی های جامعه، بیشتر در قاعده های مروج ذهنیت در بین جامعه وابسته هستند و مجبور هستند همرنگ جامعه باشند و اما خطا از مولوی ها نیست از قشر روشن جامعه است که با تاسف بخش از روشنفکران فکر می کنند با چند روش بیگانه که چه اندازه از قاعده های دین فاصله بگیرند خویشتن را به همان اندازه مترقی و روشنفکر می دانند، حتی مفهوم روشنفکری در این ملک نامشخص شده است از دست روشنفکرنما ها!

آری از دست روشنفکرنماها!

این فرهنگ با مارکسیست ها در جای رسید روشنفکری عبارت شد کمی باسواد بودن، کمی مانند خارجی ها لباس پوشیدن، کمی از زبان خارجی ها سخن زدن، کمی مردمان دینی را در تمسخر گرفتن و دور از مطالعه دین، یک روش شد که اختیارات دین ما در دست چند لباس پوش، از البسه پوش های عصرها قبل افتیده است، با خرافه ها در بین بدبختی ها!

همچنین بخش دیگر که خویشتن را دیندار صادق دیده مولوی های جامعه تصور دارند چی اندازه از نو آوری های جهان و از تمدن جهان فاصله بگیرند بهترین مردمان دیندار خویشتن را تصور دارند در حالیکه چنین ذهنیت از رواج های جامعه دفاع دارد نه از اسلام لاکن خود بی خبر است.

یعنی بین این دو قشر آرد خمیر هستیم اگر تفکر کنیم هر دو قشر بدبخت های جامعه هستند که جامعه افغانستان ویران است.

"در این جا هدفم علمای علمی دینکه مولوی های حقیقی هستند و با علم هستند، نیست، بر او عده اشخاص یکه علمیت ندارند و با ظاهر سازی یک نو فریب بر خلق دارند می باشد"                                  

ولی دانشمندها اگر رسالت شان را درک کرده می توانستند مقام دانش شان مجبور می ساخت هر حقیقت را درست بیان می کردند آری ریختن یک دانه برگ از درخت بدون درک خداوند ممکن نیست، طبیعی که الله حاکم هر فعالیت هر موجود زنده در دنیاست. از این سبب که تنگری همه هستی را با قوانین منظم و ترتیب شده آفریده است، پس واقف در هر قوانین اش است شک وجود ندارد، لاکن به معنی آن نیست هر فعالیت انسان مطلق اسیر به تقدیرات نوشته شده باشد و هر عمل کرد خلاف قرآن کریم یک حقیقت دین باشد.

اگر چنین باشد گفتار آفریدگار در قرآن کریم که در سوره سجده آیت سیزده حکم دارد و بیشترین آیت حمایت گر منطق آیت مذکور است، در بین گفتار و قاعده های دنیا با گفتار الله تضاد به وجود می آمد آیا تفکر داریم؟

یزدان می فرماید:" اگر می ‏خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می ‏دادیم. ولی (من آنها را آزاد گذارده ‏ام و) سخن و وعده ‏ام حق است که دوزخ را (از افراد بی‏ ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم!"

آیا هر فعالیت انسان دست تقدیر باشد حریت انسان که خداوند در قرآن کریم بیان دارد در کجاست؟

الله در سوره الاسرا آیت پانزده می فرماید:" هر کس هدایت شود، برای خود هدایت یافته و آن کس که گمراه گردد، به زیان خود گمراه شده است و هیچ کس بار گناه دیگری را به دوش نمی کشد و ما هرگز مجازات نخواهیم کرد، مگر آنکه پیامبری مبعوث کرده باشیم"

دیده می شود انسان مطلق با اراده بوده و در هدایت شخص خود وابسته است الله تنها راهنماست.

پس خداوند عقل را داده است و دو راه را به انسان نشان داده است و در دو راه باز هم ارادت الله حاکم است و اما رفتن دست انسان است.

فراموش نکنیم صلاحیت ابلیس را به گمراه ساختن انسان فقط تنگری داده است و بدون ارادت یزدان ابلیس به این علم صاحب شده نمی توانست.

شیطان که اخلاق ابلیس را تمثیل دارد کدام جانداری نیست که با انسان ارتباط داشته باشد، چونکه جاندار ابلیس است نه شیطان!

شیطان یکی از دو خصوصیت انسان است که خداوند در آفرینش انسان به انسان داده است و اخلاق ابلیس را تمثیل دارد، قرآن کریم درست باید خوانده شود.

پس اگر که یک مزار به کسی فایده رسانده باشد از چند جهت باید مطالعه کنیم، یا سویه فرهنگ او جامعه را مطالعه کنیم یا فعالیت شیطانی عقل انسان ها را مطالعه کنیم.

اگر که فرهنگ ضعیف دور از دانستنی های علمی حاکمیت بالای او جامعه داشته باشد، در نزد مردم او جامعه یک تبلیغ دروغین بازار خوب پیدا کرده می تواند، مثال بگویند فلان قبر به فلان شخص فایده رسانده است کس در تلاش بررسی و کاوش و تفتیش مطلب نمی گردد و پشت درک حقیقت نمی گردد همه در عقب او تبلیغ صف بسته می شوند.

یا فرض کنیم کس ادعا کند بگوید من از فلان قبر فایده دیدم کی می داند که او عقل خود را از دست نداده باشد تا درک حقیقت را کرده نتواند؟

او زمان موقعیت اخلاق ابلیس را یعنی خصلت شیطانی انسان را در نظر باید بگیریم زیرا انسان هر دایم شیطان خود را در ذهن خود پرورش می دهد و تابع به شیطان خود شده اسیر می گردد.

فراموش نکنیم الله به گمراه ساختن انسان به ابلیس صلاحیت داد تا انسان را با اخلاق شیطان آزمایش کند، چونکه انسان با حریت تام آفریده شده است، آیا مزار پرستی یک فعالیت شیطان عقل ها شده نمی تواند؟

انسان شیطان خود را ایجاد می کند تا اسیر ابلیس شود مگر ابلیس کدام صلاحیت بالای انسان ندارد، تنها با شیطان انسان که ساخته ی خود انسان است وی را فریب می دهد.

بر برهان این مطلب، الله در سوره ابراهیم آیت بیست دو می فرماید" و شیطان یعنی اخلاق ابلیس، هنگامی که کار تمام می شود، می گوید: خداوند به شما وعده حق داد و من به شما وعده (باطل) دادم و تخلف کردم! من بر شما تسلطی نداشتم جز اینکه دعوت تان کردم و شما دعوت مرا پذیرفتید! بنابر این، مرا سرزنش نکنید خود را سرزنش کنید! نه من فریاد رس شما هستم و نه شما فریاد رس من! من نسبت به شرک شما درباره خود، که از قبل داشتید و اطاعت مرا همردیف اطاعت خدا قرار دادید بیزار و کافرم! مسلما ستمکاران عذاب دردناکی دارند!"

آیا دیندارهای ما از حقانیت چنین آیت ها آگاه هستند تا ملت را روشن کنند؟

یا می گویند فلان شخص شفیع کننده در آخرت است از مزارش مدد بخواهیم تا برای ما شفیع کند.

آیا چنین مردمان یک بار قرآن کریم را درست مطالعه کرده اند؟

پروردگار در سوره سجده آیت چهار می فرماید" خداوند کسی است که آسمانها و زمین و آنچه را میان این دو است در شش روز ( یعنی شش دوران) آفرید « یعنی با قاعده های تکامل آفرید» سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت. هیچ سرپرست و شفاعت کننده‏ ی برای شما جز او نیست. آیا متذکر نمی شوید؟!"

آیا یک بار از روایت ها و حدیث های ساخته ی ذهن ها بیرون شده قرآن کریم را مطالعه کنیم بهتر نیست؟

دقت شویم شفاعت قرآن به معنی شفیع یعنی میانجیگر نیست به معنی بزرگوار است که از بزرگواری، شخصی یکه بالای کسی حق دارد از حقش ببخشد به معنی شفاعت است، اگر شفاعت به معنی شفیع یعنی واسطه یعنی میانجیگر باشد خداوند نزد کی میانجیگری کی را می کند؟

تفکر کنیم!

همه خطاها که در جامعه به اسم اسلام مروج است، از برکت دو قشریکه در بالا تذکر دادم می باشد.

قشر اولی بیشتر به خرافه ها غرق هستند و طرز و روش زندگی شان را و داشته های عقل شان را دین تصور نموده مدافع در حقیقت از طرز زندگی و شیوه عقل شان استند، تصور می کنند که بهترین دیندارها باشند در حالیکه در بسیار موارد با احکام خداوندی در تضاد هستند مگر فرهنگ بررسی و تفتیش در مقابل عقیده ها و انجام داده ها ندارند.

قشر دومی از اخلاق و رفتار قشر اولی قناعت دینی را حاصل نموده به ضد دین یک روش خطا دیگر را انجام می دهند چونکه عقیده و رفتار قشر اولی را یک کمدی تراژدی می دانند اما درک درست نه از فرمان های قرآن کریم دارند و نه از شناخت قشر اول معلومات درست دارند.

قشر اولی حقانیت دین اسلام را تمثیل کرده نمی توانند چونکه در روش شان و در عقاید دینداری شان فرمان های الله کم رنگ است بیشتر به رسوم ها و رواج ها پابند اند اگر بگویم این دو قشر روی سیاه در این عصر به ملت هستند خطا نمی گردد.

همه چنین عجوبه ها سبب عقب رفتن دنیای اسلام شده اند از این خاطر که حریت را از انسان گرفته اند، چونکه انسان را تابع به شفیع ها ساخته اند، زیرا انسان را تسلیم به تقدیرات ساخته اند، از این جهت که انسان را سوی تکامل بی حرکت و ساکن ساخته اند دنیای اسلام از این خاطر دربدر است آیا خبردار هستیم؟

زلیخا خانم بر روشنی انداختن بهتر در این مسئله از سالن برآمد یک توته سنگ را از بیرون آورد و در بین سالن گذاشت و گفت: ببینید یک پارچه سنگ است آیا کدام کرامت دارد؟

مطمئن ام کس ادعا کرده نمی تواند که کدام کرامت و معجزه داشته باشد مگر شهرت پیدا کند و انسان ها در کرامت و معجزه ی این سنگ باوری داشته باشند بر بعضی ها شفا داده می تواند بر بعضی ها به گونه دیگر فایده رسانده می تواند، یعنی در حقیقت هیچگاه و هیچ زمان کدام کرامت نداشته فایده رسانده نمی تواند ولی انسان ها که عقیده پیدا کنند حتمی بعضی فایده ها را دیده می توانند پس چنین حوادث را چگونه ما تحلیل و بررسی کرده می توانیم؟

در درک این قضیه خصوصیات انسان و قرآن کریم درست مطالعه شود او زمان حقیقت را درک کرده می توانیم.

خداوند در سوره لقمان آیت بیست می فرماید" آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله می کنند!"

آری مطابق گفتار خداوند نعمت های فراوان هم اشکار و هم پنهان برای انسان داده شده است و آن چی در بین آسمان هاست و در بین زمین است در خدمت و مسخر انسان ها قرار داده شده است.

یعنی انسان بین آسمان ها در هر استقامت رفته از نعمت ها استفاده کرده می تواند، در حالیکه تا امروز انسان از محوطه آسمان اولی یعنی از طبقه اول آسمان معلومات درست ندارد.

از جانب دیگر انسان برای خود تسلیم شده در دنیای معجزه ی خود رفته جوهر را کشف کرده می تواند.

یعنی همه امکانات به شخص انسان داده شده است و با تکامل دست آوردها انجام پذیر می گردد زیرا تکامل از قاعده های خداوندی است، پس زمانیکه انسان در یک جنس مثل سنگ از طی دل بسته شده عقیده پیدا کند که از سنگ فایده برایش برسد، در حقیقت سنگ کدام معجزه کرده نمی تواند، چونکه سنگ فقط سنگ است به همین گونه مزار تنها مزار است.

در مقابل از نعمت های پنهانی که در وجود انسان نهفته است برای انسان سود می رسد.

آری از نعمت های پنهانی برای انسان سود می رسد، زیرا انسان با روح و عقل و وجود در یک نقطه مشخص پابند می گردد و در حقیقت خصوصیات یکه در داخل انسان وجود دارد تحریک شده برای انسان بهره های تازه ارمغان می آورد، بدین اساس الله در همه دین های اسلام که به فرمان خدا نازل شده اند با تکرار هدایت دارد تا انسان تنها بر تنگری وابسته باشد.

به خاطر اینکه اگر انسان به پروردگار بسته می گردد در حقیقت بر اراده و حاکمیت خود ارزش داده از نعمت های خداوند استفاده می کند.

یعنی الله که می گوید تنها از من طلب کنید از این که خداوند قوانین ثابت خود را تغییر نمی دهد بر کس او لحظه توقعات اش را نمی دهد، تا برای انسان از آسمان نازل شود و یا کدام هدایت دیگر شود تا معجزه صورت بگیرد، از اینکه چنین حوادث در قوانین خداوند امکان ندارد، پس چگونه بر انسان خواهش هایش را برآورده می کند؟

در چنین حالت الله انسان را بر شخص خود انسان تسلیم می دهد چونکه که توقعات انسان را در وجود شخص خود انسان داده است تا خواهش های خود را بدست بیآورد.

یعنی همه راهنمایی های خداوند برای انسان به خاطری است که انسان درک درست از قدرت و نعمت های خداوند که در وجودش است و برایش داده شده است شناسایی نموده زندگی کند.

زلیخا خانم که با حرارت جروبحث با خانم ها داشت دو خانم در روی خود پرده انداخته بودند، یعنی حجاب انداخته بودند تا نا محرم ها روی شان را از تلویزیون نبینند و هر چی زیبا می گفت کس شما را دیده نمی تواند مگر منطق قبول این روش وجود نداشت.

گل مجبور شد تلویزیون را خاموش کرد به سیمای دو خانم دیده حکایت آیینه را بیان کرد گفت: در زمان های قدیم مردی از کوهستان در شهر می آید، تمدن انسان ها به تازگی موادی را کشف نموده بودند که در عقب شیشه با مواد جیوه پوش می دادند تا بتوانند صورت هر چیز را با واسطه نور در آن منعکس کنند و نام آن را "آیینه" گفته بودند که بعدها در هر سر زمین دنیا شناخته می شد.

مرد که در شهر آیینه را می بیند از معجزه ی آیینه دلبند می شود تا به نگار خود یک عدد سوغات بگیرد و یک آیینه را به دلربا تحفه گرفته امورات کاری اش را انجام داده با هیجان در کوهستان نزد دلبند خود می رود و با شوق هدیه را به دلربا تقدیم نموده منتظر شنیدن التفات ها می شود.

دلربا که اولین بار در آیینه تصویر خود را می بیند سیمای خود را زن دیگر تصور می کند و با گریان سوی منزل مادر می رود و به مادر آیینه را نشان داده می گوید: ببین داماد عیاش تو از شهر بالای من این زن هر جایی را آورده است.

مادر که زن پیر است همچو دختر از هیکل خود خبری ندارد و اولین بار تصویراش را به آیینه می بیند، تصویر خود را دیده می گوید: وای خاک بر سر داماد باشد این زن پیر چرکین را بالای تو دختر زیبا آورده است، چگونه چشمانش کور شده است که این زن بد هیکل را بالای تو دختر زیبای من گرفته است؟

هر دو نشسته در گریان بودند که داماد با تعجب ها نزدشان می رود و از هیاهوی زن و شوهر همسایه ها خبردار شده در تلاش دانستن مطلب می شوند و در عقب شان همه همسایه ها جمهور جماعت در منزل خشو جمع می شوند.

مادر و دختر با دیدن داماد حمله ور می شوند زیر مشت و لگدها می گیرند تا که آیینه را آیینه بودنش معلومدار می گردد در نزد چشمان همسایه ها داماد فرم پارچه ی مشت ها و لگد های دو زن می گردد.

 

حصه شانزدهم

 

سر از آن روز حکایت آیینه ورد زبان ها شده یک داستان می گردد مگر حکایت ختم نمی شود. زمانیکه می دانند یک جسم است تصویر هر چیز را دو باره منعکس نموده نشان می دهد، این بار عقل مولوی های شان در صحنه ظاهر می گردد، می گویند: کار شیطان است چنین روان است و فتوا می دهند تا کس نزدیک نشود و ملای مسجدشان با شدت در زمین می زند تا شیطان را بکشد و اما هر پارچه ی آیینه باز تصویر را منعکس می کرد با فتوای دینی پارچه های آینه را جمع می کنند و با خواندن ملایی ها زمین را کنده نموده توته های آینه را دفن می کنند.

روز که روشنی خود را باخته به شب نوبت را دور داده بود در تاریکی های شب در هر منزل حکایت شیطان و جن ها ورد زبان ها شده بود و در هیولای تاریکی ها که تنها چراغ های پلیته یی روغنی نیمه روشن اطاق های تاریک قصبه را نیم تابانی می کرد، جن ها و شیطان های ذهن مردمان قصبه، تسلط شان را بالای منطقه حاکم می سازند.

هر کی جن دنیای ذهن خود را بیان می کند و هر کس از عقل خود جن ها و شیطان ها را ساخته به چشمان معصوم طفلک ها می دهد و یک هراس و ترس در قصبه حاکم می گردد و هیولای این فرهنگ حتمی یکی از طفلک ها را ضربه می زد.

بهادرجان هنوز در سال ششم بهار خود بود از سر شب تا نیمه های شب از زبان بزرگان اش تسلط جن ها را و شیطان ها را در سرنوشت انسان ها شنیده بود و همان گونه که در هر نقطه ی از وطن در عصر بیست یکم چنین فرهنگ رواج دارد و از جن و شیطان داخل قرآن کریم جدا یک روش دیگر شده است و فقط مربوط ذهن مردمان است که روح شان اسیر چنین خرافه ها و دور از درک قرآن کریم یک داشته عجوبه جدا است با بسیار تاسف که حقیقت وطن امروز چنین است.

در منطقه ی بهادرجان هم چنین بود، بهادرجان روح اش را به جن ها و شیطان های ذهن مردمان باخته بود و با تاو لرزه ها با فریاد از خواب برخاسته بود و با گریان می گفت: جن است شیطان است.

تا روشنی خورشید در چشمان بهادرجان جن ها و شیطان های عقل مردمان تسلط داشت و بعد از روشنی هوا که خورشید نمایان شده بود یگانه نجات دهنده پف چپ ملایی امام دهکده بود که مادر و پدر با عجله سر لچ پای لچ نزد امام برده بودند.

امام هر هنر ملایی را کرده بود و هر چی در عقل داشت خوانده پف چپ کرده بود مگر نه منطق پف چپ را می دانست و نه از جملات یکه خوانده بود چیزی درک داشت مثل ملاهایکه پف چپ می کنند از چه خواندن شان هرگز معلومات ندارند اگر کس باور نکند آزمایش کند.

فقط یک فرهنگ خرافه بود و به این روش عقیده داشتند باید اجرا می کردند. لاکن مقابل جن ها و شیطان های ذهن شان کدام تاثیر مثبت به صحت شدن بهادرجان این روش شان نداشت، حال احوال بهادرجان خرابتر می شد نوبت نسخه ها بود تعویذ و طومار از یاد داشت ها اش ترتیب داده بود و با هدایت ها سپرده بود تا اجرا نمایند مگر چه نوشته بود؟

چیزیکه وجود نداشته باشد چه نوشته کرده می توانست؟

در هیچ منطق دین اسلام و هیچ نقطه از آیت های قرآن کریم حتی یک سطر به این خرافه مطلبی نیست که نوشته شود پس عقل ها در کجاست تا حقیقت را دیدن کنند؟

لیکن در ذهن ها حک شده است بیرون کشیدن ش از عقل ها کار بسیار و اما بسیار مشکل است چونکه روایت ها و حدیث های ساخته عقل ها جامعه را اسیر گرفته است.              

بهادرجان که با تاو و لرزه از سیما های جن ها و شیطان های ذهن مردمان رستاق به گریان بود و در چشمان معصوم بهادرجان جن ها و شیطان های عقل مردمان قصبه تسلط پیدا نموده حاکم شده بود آیا نسخه های نوشته شدی ملایی شان دارو به مشکل بهادرجان شده می توانست؟

امام مطمئن نبود بدین خاطر هدایت داده بود تا در چهل یاسین داخل کنند مگر عقل این مردمان را داخل آب گرم می کردند که شسته می شد.

لاکن فرهنگ دینداری شان مروج در حیات شان بود چاره نبود اجرا می شد.

تعویذ و طومارها و پف چپ ها و چهل یاسین ها به درد روانی بهادرجان علاج نمی شد که فتوی دینی شان حکم کرد باید یک قربان به جن ها و شیطان ها داده شود تا جن ها و شیطان ها با گرفتن قربان از سر بهادرجان دور شوند.

فامیل بهادرجان یک گاو شیری داشت بهادرجان از شیر آن تغذیه می نمود یگانه منبع ویتامین و پروتون ها در صحت بهادرجان فقط شیر گاو بود.                                              

چشم ملا و چشمان مردمان صاحب رسوخ شان به گاو دوخته شده بود، باید گاو کشته می شد و گوشت گاو در رستا خورده می شد، یک مراسم بزرگ دینی شان بود به اسم عبادت قربان اجرا می شد لاکن در این مراسم قرآن کریم چی می گفت؟

پروردگار در سوره حج آیت های بیست هفت و بیست هشت و سی چهار امر و هدایت عبادت قربان را بیان دارد و در نظر بعضی علما در سوره کوثر اشارت دیگر این عبادت را می رساند، یعنی در ترجمه سوره کوثر اختلاف نظر وجود دارد، قبل از این که آیت ها را به مخلص ها بیان کنم عرض کنم در فطرت انسان قربان دادن در راه خدا یک سرشت ذاتی بوده است، انسان با چنین طبیعت یک مخلوق است، بر این اساس در هر مقطع زمان انسان های قدرتمند بر رضای پروردگار قربان ها می دادند، چی رنج آور است که در زمان های قدیم انسان های قدرتمند انسان های ضعیف را قربان می کردند، یعنی برده ها قربان می شدند، یعنی انسان ها به رضای خداوند کشته می شدند، لاکن خداوند راضی نبود.

چنین اعمال بدون شک خلاف رضای پروردگار بود مگر بین خلق مروج بود.

تنگری بر اصلاح این خطا از پیغمبر خود استفاده کرد، یعنی پیغمبر را استعمال کرد، یعنی با یک حکایت دلچسب یک تحول را به میان آورد و با پیغمبر ابراهیم این روش خطا را اصلاح کرد و شرط قربان دادن را نهایت محدود کرد و بر هر طایفه قربان گاه خواص تعیین کرد و تنها در روز معین سال یک مرتبه را امر کرد، آن هم تنها در قربانگاه!

آری فقط یک مرتبه با استفاده از حیوان ها نه از انسان ها، آن هم تنها در قربانگاه!

و یک مرتبه را تنها بر کس های که قصد اجرا مراسم حج را دارند فرض کرده است و تا این اندازه عبادت قربان کردن را محدود ساخته است، آیا خبر هستیم؟

بلی تنها بر کس هایکه در مراسم حج می روند عبادت قربان فرض شده است تا اجرا کنند.

آری الله تا این اندازه حدود این عبادت را مختصر ساخت، چونکه الله از منطق خدایی اش مسائل را دیدن دارد نه از عقل جامعه! لاکن دهه ها حکایه عجیب غریب بین دیندارها مروج است و چنین یک تحول بنیادی دنیا را که یک تغییر و تکامل سوی انسانی شدن دنیا بود و ارزش حقوق انسان را برملا می کرد که الله اجرا کرد، ولی این تحول بزرگ را بر عشق پیغمبر ابراهیم بر خداوند نسبت داده حقیقت را به گونه دیگر تبلیغ دارند.

یک فانتزی و عجوبه مثل یکه در زمان ابراهیم پیغمبر کس انسان را قربان نداده باشد، تنها و فقط ابراهیم پیغمبر از دوستی بر خداوند آرزوی قربان کردن فرزند شده باشد، بی خبری مسلمان ها از تاریخ جهان، دین اسلام را با تاسف تا این سویه پایان آورده است که سبب شده اند یک رسم رواج قبل از اسلام به یک گونه دیگر در عقل ها جایگزین شود.

تصور دارند در هر زمان این عبادت را اجرا کنند ثواب می گیرند، در حالیکه در حوادث قربان حق فرزند ابراهیم پیغمبر نزد خداوند اولویت داشت که بر دایم یک تغییر در این استقامت آمد.

و اما به گونه دیگر عقیده دارند، لاکن در منطق قرآنی، روش شان به کلی غلط و خطاست، زیرا مغایر حکم خداوند یک اقدام است آیا تفکر داریم؟

پروردگار در سوره حج در آیت های بیست هفت و بیست هشت می فرماید" و مردم را دعوت عمومی به حج کن تا پیاده و سواره بر مرکب ها از هر راه دوری بسوی تو بیایند. تا شاهد منافع گوناگون خویش (در این برنامه حیاتبخش) باشند و در ایام معینی نام خدا را، بر چهار پایانی که به آنان داده است، (به هنگام قربانی ‏کردن) ببرند پس از گوشت آنها بخورید و بینوای فقیر را نیز اطعام نمایید!"

آری در قرآن کریم تنها در مراسم حج عبادت قربان فرض شده است، هیچ اسناد در قرآن کریم وجود ندارد خارج از مراسم حج قربانی کردن امر شده باشد.

بر دلیل قوی این مطلب، پروردگار در سوره حج در آیت سی چهار، قربانگاه را تعیین نموده است، یعنی خارج از تعیین شده ی که خداوند امر دارد، اگر اجرا شود یک سرکشی مقابل امر الله می گردد.

چونکه مسلمان مجبور است خداوند سپید گفته باشد باید سپید بگوید سیاه گفته باشد باید سیاه بگوید اگر خلاف امر خداوند رفتار کند عین اخلاق ابلیس را بر خود می گیرد.

هیچگاه و هیچ اسناد وجود ندارد پیغمبر اسلام خلاف امر خداوند اجراات کرده باشد، فراموش نکنیم هر زمان خیرات داده می توانیم و هر زمان از گوشت حیوان ها خیرات کرده می توانیم که رسول الله چنین می کرد، مگر خیرات را عبادت قربان گفته نمی توانیم حتی در عید قربان!

پروردگار در سوره حج آیت سی چهار می فرماید"  برای هر امتی قربانگاهی قرار دادیم، تا نام خدا را (به هنگام قربانی) بر چهار پایانی که به آنان روزی داده‏ ایم ببرند و خدای شما معبود واحدی است در برابر (فرمان) او تسلیم شوید و بشارت ده متواضعان و تسلیم ‏شوندگان را"

آری امر و هدایت الله است ما مسلمان ها قربانگاه داریم قربانگاه ما در مراسم حج در مکه است.

بلی با فتوا ملا و صاحب رسوخ ها مراسم دینی ترتیب داده شد، گاو به رضای جن ها و شیطان های عقل ها قربان گردید و از خورد تا بزرگ قصبه در منزل بهادرجان جمع شدند تا از قربانی گوشت گاو را بخورند.

در مراسم در زبان هر کی باز هم جن ها و شیطان ها بود، مگر بیچاره جن ها و شیطان های قرآن کریم در این عمل کدام نقشی نداشتند، چونکه جن ها و شیطان های ذهن مردمان دهکده آنقدر هیولای زشت داشتند اگر جن ها و شیطان های قرآن کریم در رستای شان می آمدند از شکل و صورت جن ها و شیطان های عقل این مردمان گریز می کردند.

مراسم قربانی با کمدی تراژدی فرهنگ دینداری شان خاتمه یافت مگر حال احوال بهادرجان بیشتر خرابتر شد و مادر و پدر بیشتر بیچاره شده در گریان شدند و یگانه ثروت خانه که گاو شان بود در شکم ملا و صاحب رسوخ ها رفت لاکن بهادرجان بیشتر مریض تر شد.

عده از پیر زنان دهکده داخل صحنه شدند تا با روشن کردن موم ها در گرد روشنی شمع ها دور خورده با خمیر آرد گندم کلیچه ها پخته نموده آخرین هنر دینی شان را اجرا کنند که اجرا کردند لیکن کدام چاره پیدا نکردند چونکه همه کرده های شان خرافه بود و دور از منطق عقل و دور از حقیقت دین بود و از کلتور قدیمی ترک ها بود که رنگ دینی مسلمان ها داده بودند و بر کلتور خیانت کرده بودند.

آخرین امید فامیل بهادرجان قربان شدن گاو بود ولی به نا امیدی تبدیل شده بود، در چنین لحظه اساس از شهر یک عده از طبیب ها در منطقه رسیدند و دلیل درد بهادرجان را دریافت نمودند و با چند سخن زیبا و رفتار علمی از ذهن بهادرجان جن ها و شیطان های قصبه را دور ساختند و در دهکده فرهنگ از علم را بیان کردند و بهادرجان را با روش علمی و طبیبی تداوی کردند، بهادرجان به زودی دو باره صحت پیدا کرد مگر به عقل کم رس انسان ها گاو بیچاره قربان شد.

می گویم در جامعه های عقب مانده نادانی قیمت ترین متاع است چونکه خریدار زیاد دارد، اگر خریدار نداشته باشد شیطان فروخته می تواند؟

 هر چه که مـی گویی از نوک زبان

 اگر عقل حاکــم است حرفت گلستان

 حسیات قلب باشد بـــــــی علم روان  

 تسلیم بر بد هستی عمرت گورستان                                                         

      زلیخا خانم که حکایت ها را بیان کرد خانم ها با تعجب و حیرت دیدن و شنیدن داشتند زیبا کمی مکث نموده گفت: می دانم حرف های من باوری را به شما آورده نمی تواند از اینکه هر کدام تان فرهنگ جامعه را تمثیل دارید.

یعنی نمی توانم با جامعه مقابل شده پیروز شوم زیرا ارادت عقل تان دست فرهنگ جامعه قرار دارد، پس جامعه توانایی خود را دارد که یک شخص مقاومت کرده نتواند.

اگر با دقت در عقب زندگی بشریت دیدن داشته باشیم، در هر محوطه از جوامع بشر اگر ایده های روشنفکری نقش اش را باز نساخته باشد تا از گل ریزه های آن ذهنیت، به خود مسیر درست بدست آورده نتوانسته باشد، هر نو آوری و هر کشف بنی آدم با مشکل زیاد رودررو می گردد.

مگر شیوه و طرز قاعده های دنیاست هر کشف و نو آوری حتمی تسلط اش را بالای همه جهان حاکم می سازد، اگر دیروز آیینه یک معجزه بوده باشد و بعضی ها کار شیطان دانسته باشند و امروز بخش از مردم، تلویزیون را عمل شیطان بدانند فردا همه شان همچو حقیقت آیینه هر نو آوری را می پذیرند.

پس ما نمی توانیم ذهن هر فرد جامعه را تغییر بدهیم نمی توانیم هر پدیده نو را به عقل هر کی داخل ساخته قبولش بداریم، ولی می توانیم فرهنگ درک مردمان را تغییر بدهیم تا مشکل از عمق آن حل گردد آیا به این نقطه مهم دقت داریم؟

 الهام از عقل بخیزد ســـــــوی زبان

 گلستان مــــــــی گردد دنیا او زمان

 اگر اداره ی زبان اسیر قلب خشک  

 ویران مــــــی گردد با قیمت ارزان                                                           

      خانم ها ساعت ها با خانم زلیخا جروبحث نموده صحبت ها کردند و همان روز کس در زیارت قبر نرفت لاکن در روزهای بعدی پنهان از زلیخاخانم همه در زیارت قبر رفته بودند چونکه در ذهن شان چنین فرهنگ دینداری حاکم شده بود و فرهنگ درک شان از مسائل چنین بود از این روکه رسالت روشنفکری در جامعه ضعیف بود که هر بخش فرهنگ ملت حریت تام داشت تا در هر جر و رخنه خود را بزند زیرا هنوز ارزش فرهنگ دینداری و فرهنگ فرهنگداری و فرهنگ اقتصاد و فرهنگ ادبیات و اخلاق و غیره فرهنگ ها در نزد فرهنگ دوستان اهمیتی نداشت و امروز هم ندارد چون که اینجا افغانستان است.

مارکسیست ها که قدرت سیاسی را گرفته بودند هیچگاه در ارزش و اهمیت و قدرت فرهنگ دقت نداشتند. سر سفره ی دولت که نشسته بودند تصور داشتند خوان دولت غنی و با امکانات معجزه یی یک گنج است، هیچگاه فارغ و بی نیاز از غنایم ها نمی شود از این روکه در ذهن ما ملت افغان تصویری وجود دارد دولت هر امکان را دارد و با سفره پر برکت هر زمان هر مشکل را حل ساخته می تواند پس لازم نیست حتی تفکر کرد مارکسیست ها بیشترین ارث از این مطلب را گرفته بودند که وطن را رسوا ساختند.

چنین عقیده در عقل مارکسیست های ما ارث رفته بود با اقتدار سیاسی در رغبت زندگی رفاه و با سعادت شدند و اما فرهنگ یکه رفاه و سعادت را به وجود بیآورد وجود نداشت و کس در درک او فرهنگ اهمیت نمی داد.

مارکسیست ها تا شش جدی سال سی صد پنجاه هشت به گونه ی رفتار کردند نا خود آگاه در پیکر فرهنگ ملت ضربه زدند، در حالیکه فرهنگ در کشور افغانان نو در شکل گیری آغاز کرده بود. وقتی فشار از هم پاشیدگی را از مارکسیست ها دید فرهنگ ملت با حریت تام در هر درز و در هر شقاق و شکاف خود را زده بود و مارکسیست های ما بی خبر از قدرت و توانمندی فرهنگ  در رخنه مستی قدرت سیاسی افتیده بودند نه فرهنگ جدید را تولید کرده می توانستند و نه از فرهنگ ملت مدافع شده می توانستند فقط یک شرایط کمدی تراژدی ساخت شان شده بود حتی از حال روحی این بدبختی درک نداشتند.

مارکسیست ها با چنین اخلاق نا خود آگاه قد برداشته بودند عده ی زیاد از خلق افغانستان را به خویشتن دشمن نموده بودند و خطای دیگریکه داشتند انگیزه و دلیل دشمن شدن خلق را مطالعه و تحقیق و بررسی نکرده لقب های اشرار و فریب خورده را بدوش دشمنان شان چسبانده بودند.

هرگز نشسته تفکر نکردند که خلق چرا و به خاطر چه دشمن شده در مقابل شان جبهه گرفته است؟

هرگز بر سبب مشکلات تفکر نداشتند فقط با نتایج عمل کرده های شان می جنگیدند به این خاطر حیرت آور مردمان بودند.

حتی با منطق ترین یک انسان این گروه لحظه از زمان اقدام جزئی کرده باشد تا یک سخن از سبب خرابی های شان را بیان کرده باشد در تاریخ دوره اقتدار شان وجود ندارد.

دو آتشه ها بودند و احساساتی ها بودند منطق و درک و استعداد عقل شان را مثل یکه دیگران ربوده باشد تصور داشتند با بد نام کردن ها موفقیت بدست می آورند.

نهال این شیوه رفتار را در فرهنگ دولتداری افغانستان غرس نمودند که امروز هم در شعله های این آتش، مردم افغانستان می سوزد، پس میگویم خطای بزرگ در سیاست، روح جامعه را تفتیش، تفکیک و بررسی نکرده سوی هدف تلاش کردن است!

 آبادی هر ملـک بر دوش خطاکار

 از خطای کارش صــد اندرز آثار 

 او تاثیر آثارکه انسان است فـولاد  

 بر پختگی می رسد با همه اعتبار                                           

      در جبهه ی مقابل، اشرار و یا مجاهد و یا بعدها که اسم طالب به خود گرفت هیچ کدام از صفوف گروها گروه های شعوری نبودند یعنی مربوط به کدام ایدولوژی مشخص نبودند، تنها شرط های افغانستان گروه ها را به وجود آورده بود و اسم ها، سر شان گذاشته شده بود و فقط خلق افغانستان بودند و هستند.

اما در عقب رهبری گروه ها مردمان شعوری وجود داشت، ولی چگونه اداره و رهبری می کردند؟

نظر به شرط های افغانستان، شناسایی این مردمان کار مشکل بود و نظر به شرط های افغانستان فقط استعمال شده ها بودند که استفاده می شدند و استفاده گرها در تلاش مرام و سعادت خود بودند نه بر سعادت خلق افغانستان!

دیروز به اسم اشرار و یا به اسم مجاهد می جنگیدند و امروز اولاد های شان به اسم تروریست و یا طالب می جنگند لاکن گروه ها یکه در صف تشکیل ها بسته بودند نه دیروز یک هدف مشخص داشتند و نه امروز اولادهای شان کدام مرام و استراتژی مشخص به یک طرز و شیوه زندگی بر خود و بر ملت دارند.

دیروز بخش از کشورها یک البسه ساخته اسم لباس شان را جهاد نام گذاری نموده در تن شان پوشانده بودند و عقل شان را اسیر گرفته به ویرانی وطن سوق داده بودند.

گویی که دین و عقیده شان در خطر بوده باشد خاطر حفظ دین و ایمان شان تا که بتوانند وطن را ویران کنند که تخریبات کردند.

از آدم کشی گرفته تا ویرانی مکاتب و دوایر دولتی و منازل مردم و زمین های زراعتی خلق، خلاصه هر بخش را تباه ساختند. در مخزن فعالیت های شان هر هدایت یکه ضدیت با اسلام داشت و با حکم قرآن کریم داشت اجرا کردند.

مگر از اسم اسلام انجام دادند تا که در سیاست جهانی، اتحاد شوروی وقت نابود شده در آرشیو تاریخ سپرده شد و در مقابل اتحاد شوروی دشمنان اتحاد شوروی وقت کامیاب و سر بلند که شدند برای مجاهد های افغانستان ویرانی ها فسادها خون ریزی ها فقر بدبختی ها میراث رسید و تا سر حد گدا شدن در جهان نصیب شان شد.

لیکن یک حقیقت تلخ یکه وجود دارد دنیا هر چی بگوید حتی پیغمبران زنده شده با چهار کتاب آسمانی برای این گروه مردم بگویند انجام داده های شما جهاد نبود خطا بود هر کدام تان تا که امکان داشتید مثل مارکسیست ها خیانت کردید ویران کردید انسان های بیگناه را کشتید و خلاف احکام قرآنی رفتار کردید و با گناه ها، جهنمی شدید و حتی یک بار حکم های جهاد قرآن کریم را مطالعه نکردید و فقط بر بازی های سیاسی جهانی همچو مارکسیست ها کالا و متاع شدید و استعمال شدید و به گناه ها غرق شدید حتی با منطق ترین فرد این گروه را قناعت داده نمی توانند. از این روکه این گروه مردمان خویشتن را مظلوم شده می دیدند و می بینند و حق شان را از دست داده شده می دیدند و می بینند و هر عمل و رفتارشان را معقول ترین شیوه در جامعه انسانی می دانستند و تصور دارند و هر کدام این گروه خویشتن را دوست الله می دیدند و چنین عقیده دارند که با عمل کردهای شان رضای خداوند را گرفته باشند.

چون که انجام داده های شان را جهاد اسلام می دانستند و می دانند و صمیمی به عقیده شان بودند و هستند و به صمیمیت شان ایمان و باور داشتند و دارند.

هرگز کس از تفکرات شان دور ساخته نمی تواند در حالیکه عمل کردهای شان فقط وحشت بود و دهشت بود امروز هم چنین است. پس چرا با وجودیکه انسان های عقل دار نمایان می شوند به این اندازه جاهل هستند؟

حقیقت یکه وجود دارد این گروه مردمان همچو مارکسیست ها، خلق خوب افغانستان بودند و عده ی کم از اوباش های بیکاره باقی همه از مردمان صاف و درست افغانستان بودند.

هرگز در تلاش خرابی نبودند.

هیچگاه آرزوی قاتل شدن را نداشتند.

هیچ زمان در تلاش ویران گر شدن نبودند.

پس چرا ویران گر تخریب گر ظالم ها شدند؟

هر چی در تاریخ بشریت خرابی ها شده باشد و هر چی در صحیفه های تاریخ ویرانی ها وجود داشته باشد، گروه های جنگی افغانستان چه مارکسیست ها و چی به گفته ی مارکسیست ها اشرار و چی به گفته ی غربی ها و دنیای اسلام مجاهدها بودند و یا گروه های دیگر همه شان همسال خراب کارهای تاریخ بشریت، بدترین و خرابترین اعمال را انجام دادند و وحشی ترین جنایت و ویرانی ها را اجرا کردند، لاکن طوری به جنایت ها هدف ته شدند شرط های جنگ افغانستان روح و روان این مردمان را قسمی عیار ساخت هرگز عمل و رفتار شان را زیر بررسی و زیر تحقیق و زیر تحلیل گرفتند نتوانستند.

از این روکه هر کرده را عالی ترین اعمال در اتوپیای خود می دیدند و امروز گروه های دیگر که میراث شان را بدست دارند سخت رادیکال در ایده های شان شده خراب ترین تندروهای دنیا شدند، مگر خویشتن را هرگز چنین نمی دانند بر عکس معقول ترین و عادل ترین مردمان می دانند و حق به جانب تصور دارند.

دیروز هم چنین عقیده داشتند امروز هم میراث گرفته ها چنین ایمان دارند چونکه در تاثیر فرهنگ یکه قرار دارند روح شان را چنین تربیت کرده است حال پرسش است با چنین مردمان با جنگ و شدت موفقیت بدست آمده می تواند؟

آیا تو که تانک و توپ و راکد و هوا پیما داری و با مجهزترین سلاح اردوی قوی داری در مقابل این گروه مردمان دست آورد مثبت پیدا کرده می توانی؟

خطا داری از این سبب که در تار پود این مردمان و در ذهن و اخلاق و فرهنگ این مردمان مظلوم بودن جا گرفته است و حق شان از دست رفته شده یی تصورات در عقل شان حاکم شده است. بدین خاطر اعمال شان را در راه حق یک روش عالی و انسانی و الهی تصور دارند.

مقابل تو سلاحی "جهاد" را در دست دارند، خاطر کشتن تو جنگ ندارند خاطر مردن و شهید شدن جنگ دارند به این عقیده هستند و این عقیده و اخلاق را تو سبب شدی نه احکام و فرمان قرآنی! منطق جهاد را از منطق قرآن کریم دیدن ندارند، از منطق یکه تو برای شان سوغات دادی دیدن دارند از این خاطر که این گروه مردمان در نخستین پیدایش شان که مقابل دشمن تو یعنی اتحاد شوروی می جنگیدند تو لباس جهاد را در تن شان پوشانده مجاهد گفته گاز می دادی.

حال در روح این مردمان جهاد وجود دارد حال از اخلاق و فرهنگ این مردمان در هر گوشه از دنیای اسلام خلق ها از سیاست خطای تو به رنج رسیده باشند از این مردمان الهام می گیرند پس بدان عدالت دست توست که دنیا بی عدالت شده است و تو بی عدالتی را جهاد ساخته در دست شان دادی امروز گریان داری دیروز عقل ات در کجا بود؟

از بی عدالتی های دنیا با این سلاح مجهز شده اند و هر خطایکه تو می کنی بیشتر این گروه آدم کش ها را زیاد می سازی و هر بار که سبب این مشکلات را درک نمی کنی فقط تعداد شان را زیاد می سازی آری تعداد شان را حتی در سر زمین ات زیاد می سازی آیا تفکر داری؟

زیاد شدن طرفدارهای گروه های جنگی در سر زمین تو از شایستگی رهبری این گروه ها نیست، سیاست های غلط و خطای توست هنوز درک نداری و نمی دانی.

جهادیکه تو آموختی در سر زمین تو بین جوانان اسلام تو می برند و نفاق تبعیض و رادیکالیسم را در سر زمین تو سبب می شوند، فراموش نکن گروه های تندرو ضد این گروه ها را در سر زمین تو ایجاد می کنند تا تو در یک درد سر بزرگ مواجه شوی آیا باریکی را درک داری؟

چهره های تاریک از عقب این گروه ها به نابود ساختن تمدن تو این ها را مقابل تو استعمال می کنند و از خطاهای تو استفاده می کنند و از خطا های تو استفاده نموده رادیکال های ضد این گروه ها را در سرزمین تو سبب می شوند تا تو بین رادیکال های متضاد سراسیمه شوی از این خاطرکه تو هنوز سبب های خطاها را درک نداری و در تلاش از بین بردن سبب ها نیستی.

تو فقط با نتایج خطاهایت که سبب چنین بدبختی ها شده است جنگ و مبارزه داری مثل مارکسیست ها و مثل اردوی سرخ اتحاد شوروی.

می گویم با ضررهای بسیار زیاد بعد از سال ها درک خواهی کرد او زمان سخن من را درک می کنی نه امروز!

بدان دنیا به یک تمدن جدید ضرورت دارد تمدن یکه از هر تمدن یکجایی ساخته شده باشد یعنی یک تمدن جهان شمول نه تمدن با مفکره های تو.

چونکه دنیا از محوطه عقل تو بزرگ شده است، اگر پیشتاز در این تمدن نشوی دنیا با تشنج ها بیشترین ضرر را به تو می رساند نه بر دشمنان تو.

چون که شرط های تو بسیار اساس است کمی تفکر کن.

از این خاطر که در سر زمین تو، جوانان اسلام از اثر خطا های تو خویشتن را حقیر شده می دانند و در دامن گروه های تروریست، این خطای تو آن ها را می اندازد آیا تفکر کرده می توانی؟

نتایج این دستچین ات سبب مشکل ترین جنجال برای تو می گردد تفکر داری؟

بیشترین ثروت تو در این راه از بین می رود اندیشه داری؟

تنها سینما هالیوود تو صدها فیلم ساخت تا مسلمان ها را تروریست در جهان نشان بدهد می پرسم چنین خطا غیر از تحریکات جوانان در بین اسلام و دشمنی کاشتن در ذهن خلق ها بر تو چه منفعت دارد؟

دایما خاطر چند گروه تروریست که بیشترین این ها را تو سبب شدی همه دنیای اسلام را از اسم تروریست ها بد نام کنی مقابل صد ها میلیون مسلمان چگونه تمدن دنیا را حفاظت می کنی فکر داری؟

بدان با چنین سیاست های خطا اگر در سر زمین تو جوانان اسلام تو تروریست شوند که چنین تمایل را تو به وجود آوردی لازم به دست زدن به سلاح نیست یازدهم سپتامبر را در نظر بگیر تکنولوژی تو خود بلا در جان تو شد پس پیشرفته ترین هوا پیما های تو یا راکد های اتمی تو چی تاثیرات دارد؟

درک کن دنیا تغییر خورده است چونکه گروه گروه مردمان از اثر سیاست خطای تو عداوت پیدا می کنند غیر خود شان همه را ظالم و بدون عدالت می بینند و هر انجام داده شان را حتی سر بریدن انسان را یک عمل شایسته در راه حق خود می دانند گوشش کن چنین عقیده و این فرهنگ را تغییر بده یی!

از اینکه چنین فرهنگ را قرآن اسلام نداده است، خطا های سیاسی های پوپولیست پرست های غرب با خطا های حکمران های دنیای اسلام خاطر چند مدت اقتدارشان داده اند خوب تفکر کن.

پس هر بم تو هر کشتار تو تنها و تنها گروه های دشمن تو را قوی می سازد و بیشتر می سازد. تو از دیدگاه خود این مردمان را دیده قناعت ات را بر آورده می سازی، در حالیکه در عین استقامت روان هستید از این روکه همه شما تنها خویشتن را معقول و عادل و مدنی تصور دارید.

یک بار دیدگاه ها را تغییر داده از چشمان همدیگر دیدن کنید او زمان حقیقت را دیده می توانید.

اگر باوری در حرف های من نداری درست تاریخ نزدیک افغانستان را مطالعه کن.

اگر فکر من را در محو ساختن این فرهنگ رسوا و این کلتور رذیل در دنیا داشته باشی تو مثل این ها نشو، یک تمدن جدید را بنیاد گذاری کن و در تمدن جدید جوانان اسلام را نقش بده و یک دنیای مشترک صرف خاطر سعادت انسان بساز و فرهنگ جدید ایجاد کن تا انسان خاطر انسان بودنش احترام شود نه غربی نه شرقی نه منصوب کدام دین.

زیرا به خوب شدن انسان، لازم نیست که مسلمان یا یهود یا عیسوی یا هندو یا بودیست یا آته ئیست باشد فقط انسان باشد کفایت دارد آیا درک داری؟

پس تو انسان را قتل نکن، تو به جان و ارزش های انسان احترام کن.

تمدن امروز به رسوایی کشیده شده است تو درک کن، چونکه اگر خاطر کشته شدن چند انسان غرب، میلیون ها در جاده بریزند که هر انسان بشر دوست همنظر چنین فرهنگ است و من از طی دل طرفدار هستم، اگر که در سوریه صدها هزار انسان از بین رفته باشد و یا در افغانستان و یا در لبیا و یا در یمن و یا در کدام جغرافیای دیگر اسلام صدها هزار انسان کشته شده باشد حتی در طول تاریخ ات یک بار خاطر صدها هزار انسان مسلمان حتی چند انسان غربی در جاده ها دیده نشده باشد و خاطر حق انسان ها صدای شان را کسی نشنیده باشد بگو با تمام قوانین بشر دوست ات مقابل جوانان اسلام که در سرزمین تو زندگی دارند چی دلیل و چی استدلال بشر دوست بودنت را گفته می توانی؟

چگونه عادل بودنت را قناعت داده می توانی؟

چگونه اسیر شدن جوانان را از تبلیغات رادیکال ها نجات داده می توانی؟

آیا مسلمان ها نمی گویند جان شما غربی ها جان است از مسلمان ها بادنجان؟

یک بار درک عدالت ات را از سر محاسبه کن در آن زمان یک حقیقت را می دانی، دنیا که به اندازه یک قریه خورد شده است اگر یک طرف با ثروت عظیم زندگی داشته باشد و جانب دیگر در فقیرترین حالت زندگی داشته باشد بدان فردای تو راحت نیست.

تو در تلاش تغییر دادن فرهنگ و ذهنیت این گروه ها در دنیا با عدالت ات باش!

تنها یک راه وجود دارد فرصت بده و موقع بده که علاقمند این گروه ها در بین خلق های شان سیاست بازی کنند، مگر تو این کار را نمی کنی، فقط جنگیدن را می دانی و استعمال کردن دیکتاتورهای دنیای اسلام را می دانی.

گاه دموکرات و بشر دوست هستی گاه با دیکتاتورها همباز هستی بگو دنیای اسلام عقل ندارد که چنین حقیقت را دیده نتواند؟

تو تصمیم بگیر از سیاست یک بام دو هوا بیرون شو چونکه دنیا، جهان قبل از یازده سپتامبر نیست، این حرف من را خوب درک کن.

بدان هر زمان که علاقمندهای گروه ها از کوه ها و از قصبه ها در شهرها ریخته بین ملت های شان زندگی کنند و سیاست بازی کنند مقابل ملت های شان زیر مسئولیت قرار بگیرند، او زمان معجزه صورت می گیرد، چونکه عقل ها از راه خطا به راه درست می آید، او زمان تمدن ها و عقیده های سالم و مواد با ارزش دین تاثیر آور بالای شان می گردد.

فرهنگ انسانی محوطه ی شان را احاطه نموده تسلیم می گیرد، او زمان می دانی چی می شود؟

چند تروریست که این مردمان را رهبری می کنند بی پشتوانه شده از صحنه دور می شوند، مگر تو او تروریست ها را از اثر سیاست های خطاات فرصت می دهی که بلای جان تو و بلای جان جهان اسلام شده اند.

اگر تو با شدت و با جنگ در آرزوی از بین بردن این مردمان باشی خطا می کنی، اگر روزی با سلاح این مردمان در نقطه ی از هر خاک هر کشور تسلط پیدا کنند عقده که از سیاست دنیا دارند با وحشی ترین اخلاق انسانیت را قتل می کنند و این اعمال را درست و انسانی و الهی دانسته انجام می دهند.

زیرا تو خصوصیات داخلی این مردمان را نادانسته سبب این وحشت می شوی و این فرهنگ و اخلاق را تو پرورش می دهی. پس عوض جنگ فرصت سیاست بازی کردن را به ذهنیت های این مردمان میسر کن، تا تروریست نشده در سرنوشت شان نقش داشته باشند تا سلاح در دست نگرفته در تمدن بروند تا که چند نیرنگ بازکه در لیدری این مردمان نقش دارند بی ارزش شوند تا که جوانان اسلام فریب نخورده در بغل شان نروند.

درک کن راه حل این است مگر تو در عقل یک عصر قبل زندگی داری.

تو مقابل تکامل دنیا در صنف مانده هستی.

چونکه آرزو می کنی با سیاست یک عصر قبل، دنیای اسلام را رهبری کنی، خطا می کنی و این خطای توست در دنیای اسلام تندروها را بالای مسلمان ها بلا ساخته است.

فراموش مکن تو با جسم این مردمان مبارزه داری و هر نو سلاحی تو تنها جسم این مردمان را از بین برده می تواند و اما ذهنیت شان را در اطرافی های شان حتی در سر زمین تو تقویت می بخشند پس چگونه سلاح و امکانات تو با ذهنیت جنگیده می تواند؟

تو نباید از دموکرات های محافظه گر دنیای اسلام هراس داشته باشی، مگر تو سرسخت مقابل محافظه گر دموکرات های اسلامی قرار داری، خطا می کنی زیرا تو از خصوصیات ملت های اسلام درک درست نداری، چونکه پرگرام ها و پلان های قصرهای پایتخت تو در جامعه های اسلامی در این عصر تطبیق نمی شود. پس بگذار دنیا در سر زمین های اسلامی پلان های سعادت را با خلق های شان یک جایی بسازند، تو با خلق های دنیای اسلام حرکت کن.

بدان جهان اسلام حقیقت های خود را دارد و با حقیقت های دینامیک داخلی دنیای اسلام، دموکراسی عملی شده می تواند.

پس باید محوطه که عقیده شکل می گیرد انسانی باید ساخته شود. لاکن تو استعمارگر شده مغایر واقعیت های این دنیا تلاش داری تا با صدور مفکره های دموکراسی، یک روش فریبنده را در عقل این مردمان بیآوری، خطاست.

اگر که در تلاش دموکراسی باشی چرا به مختلف مفکره های دنیای اسلام احترام قایل نیستی؟

فراموش مکن هر زمان که خاطر درس دادن به دیگران اشارت انگشت کنی، باقی انگشت هایت طرف خودت اشارت می کند.

 از حکیمی پرسیدند ادب از کی آموختی

 این قدر عالــی مقامـی و انسان پرستی؟

 لب با تبسم گشود گفت از  بـــــــی ادب 

 از کارهای بد او از کار نادرســـــــــتی                                                  

      در زمان مارکسیست ها یکی از خطا های دیگر حکومت بی تفاوت بودن و بی درک بودن شان در باریکی های اقتصاد کشور بود، در زمان گروه خلقی مارکسیست ها اقتصاد به شدت ضربه دیده بود دادوستد بازارگانی دوامدار نزولی را نشان می داد، تولیدات نا چیز وطن روزتاروز کم شده می رفت، بخش از تولیدات کشور را که زراعت تشکیل می داد در اثر سیاست خطای اصلاحات ارضی گروه خلقی های مارکسیست ها ورشکست شده بود، زیرا نفاق بین زمین دار و دهقان به وجود آمده بود چونکه رفرم اصلاحات با تفکرات علمی که حقیقت های وطن را بر ملا کند صورت نگرفته بود.

فقط یک بدبختی هم به زمین دار و هم به دهقان و هم به دولت شده بود لاکن مارکسیست ها غرق قدرت و معیشت دولتی بودند، ادراک درست از خطا ها نداشتند بدین خاطر هر عمل کردشان را عالی تصور داشتند که دیفلاسیون در کشور بیرق اش را در اهتزاز آورده بود.

ولی حتی مفهوم دیفلاسیون در عقل دکترین اقتصادی مارکسیست ها وجود نداشت حتی از این سوژه خبر نداشتند.

با شش جدی مرحله جدید در سیاست افغانستان رونما می شد اتحاد شوروی وقت، یک پرده از تئاتراش را بسته نموده بود و پرده دومی را باز کرده بود چونکه بازی گرهای نو در پرده جدید قد بلند نموده بودند.

با نقش ببرک کارمل در پرده جدید تئاتر، اتحاد شوروی می خواست ارادت قلب ملت افغانستان را از خود کند بدین خاطر سیاست نرم و مردم دوستی از طرف ببرک کارمل سازمان ده یی شد، هیچگاه و هیچ وقت به عقیده و طرز زندگی و به ارزش های معنوی ملت بعد از شش جدی دست انداخته نشد، برعکس نظر به زمان قبل از شش جدی دوره گروه خلقی های مارکسیست ها، بعد از شش جدی دوره گروه پرچمی های مارکسیست ها به هر باریکی خصوصیات ملت دقت شد و هیچگونه شرط را به وجود آمدن جهاد اسلامی هویدا بسازد به وجود نیآوردند.

اما یک بار در ذهن ملت جهاد جایگزین شده بود و ملت از کاشانه ها دور ساخته شده بودند و فرهنگ ها ضربه دیده بود و اقتصاد هر خانواده پاشیده شده بود، یعنی تیر از کمان بیرون شده بود سبب جنگ های وحشی می شد شالوده هر استقامت از هم گسیخته می شد و یک وحشت جدید روی کار می آمد و افغانستان در خرابترین روز ها سوق داده می شد.

می گویم هر قدم زندگی تجربه است مگر از هر تجربه درس گرفتن با عقل بودن انسان را نشان می دهد.

 هر قدم که می گذاری قدمت اندرز دارد

 تجربه داشته باشــــــــی مقام باارز دارد

 اصالت انسانی زمانـــــــــــــــــــی هویدا   

 درس از قدمت باشـــد اصالتت زر دارد

      آمدن قطعات سرخ اردوی اتحاد شوروی وقت، خود یک شوک در ذهن ها شد، خلق در بین شان می گفتند: طی هژده ماه دوره اقتدار مارکسیست ها تا این اندازه ظلم دیدیم، از این بعد که اردوی سرخ اشغال نموده است روز ما جهنم می گردد.

مطلبی بود که رهبران اتحاد شوروی وقت محاسبه نموده نتوانسته بودند، آن ها تصور داشتند ملت از ظلم رژیم حفیظ الله امین آغوش اش را بر ببرک کارمل باز نموده با گل ها، اردوی سرخ را پذیرایی می کنند یک خطای کمونست ها بود.

ملت افغانستان از هراس قطعات اردوی سرخ و از عقیده که در عمل کردهای شان کلمه جهاد اسلامی را لباس نموده پوشانده بودند و یک انگیزه بر حقانیت جهاد پیدا کرده بودند، یک باریکی مهم بود و این باریکی را دشمنان اتحاد شوروی وقت خوب استفاده نموده ملت افغانستان را مقابل اتحاد شوروی در طغیان و توفان می آوردند و سخت استعمال نموده تا شکست بلوک کمونیستی در جهان بی رحمانه از جان ملت افغانستان استفاده می کردند و بر خلق افغانستان کشتارها زخمی ها ویرانی ها فقر و بیچارگی را تحفه داده بر گدا شدن محکوم می کردند.

فقط هنر سیاست بود که اجرا می شد و تنها جنگ های ویران گر بود که ملک تباه می شد نه شرایط جهاد اسلامی بود و نه انسانیت و تمدن باقی بود.

مارکسیست ها کس های نبودند که ملت را وادار می ساختند تا ملت می دانست اردوی اتحاد شوروی وقت، خاطر تغییر دادن ایمان و عقیده مردم افغانستان نیامده است. خاطر اشغال دایمی نیامده است مجبوریت های بحران شدید اقتصادی داخلی شان به این عمل وادار ساخته است، پس اگر مجبوریت داشتند ملت باید عوض جنگ و ویرانی،  بررسی و تنقیب و تفتیش و کاوش این مجبوریت را انجام می دادند تا از شانس بدست آمده به آبادی کشور استفاده می نمودند تا از شرایط جدید به نفع کشور، سیاسی و اقتصادی استفاده می نمودند و درک می کردند سیاست یعنی جنگ نیست، صنعتی است بر حل مشکلات یک وسیله است.

اما در کشور افغان ها فقط احساسات کور حاکم بود و حاکم است حتی مارکسیست ها از دینامیک های داخلی اتحاد شوروی بکلی بی خبر و جاهل بودند.

اگر کشوری بگوید: هوای کشورات را همسایه دزدی کرد در منطق آن کس تفکر ندارد فوری همه ما جنگ را آغاز می کنیم تا خود تباه شویم.

اعتراف کنم در فرهنگ ما افغان ها تحلیل و بررسی و تفکیک فایده و ضرر وجود نداشت و وجود ندارد و فقط احساسات کور حاکم است و تنها غرور بدون علم تسلط دارد و خودپسندی با نادانی حاکم در فرهنگ درک ما افغان هاست.

 

حصه هفدهم

 

در حیات که تا این اندازه دربدر و آواره و دایما دست ما در گدایی دراز است فقط یک کشور گدا هستیم از بیخبر بودن ما افغان ها از باریکی مسائل، به خصوص از سیاست!

بعد از آمدن قطعات اتحاد شوروی وقت، اقتصاد کشور رنگ جدیدی به خود گرفت از این روکه در دو جانب جبهه کمک های اقتصادی سرازیر شد، این بار با جنگ ها در مختلف استقامت  تاکتیک ها در راه انداخته شد، یک بخش این جنگ های تاکتیکی بخش اقتصاد بود و یک شانس بر مارکسیست های افغانستان میسر شده بود تا سیستم دولتداری را تشکیل بدهند تا در حل مشکل اقتصاد دست پیدا کنند، اگر که خلاقیت و استعداد می داشتند استفاده اعظم نمودن بسیار ساده و سهل بود.

مگر از هر بخش بی خبر بودند یک شانس بد بر رهبران اتحاد شوروی وقت بی خبری مارکسیست های ما بود.

بعدها رهبران اتحاد شوروی وقت درک می کردند و با ندامت  حیرت شان را از عقل مارکسیست های ما بیان نموده اعتراف می کردند.                                                 

دیفلاسیون که رکود اقتصاد را نمایان می سازد در اثر سرازیر شدن کمک های اقتصادی در مختلف استقامت، تجارت رونق گرفت بر اینکه یک بازار جدید با قطعات اتحاد شوروی وقت پیدا شد، شرط های دیفلاسیون از بین رفت و اقتصاد کشور با کمک های اتحاد شوروی وقت و کمک های اقتصادی غرب به مجاهدها جریانات تازه را در مارکت های افغانستان رونما نمود.

تا اندازه بعضی مشکلات اقتصادی ملت روبه حل شدن شد و مقدار بانک نوت های خارجی در مارکت های افغانستان بیشتر شد و یک شانس بود بر مارکسیست ها که تا در بعضی استقامت خدمات توسعه و پیشرفت را روی دست گیرند مگر این گرو فقط مارکسیست ها بودند از این خاطر که در درک دکترین اقتصادی مارکسیست ها استفاده از چنین شرط های فوق العاده در سرمایه گذاری ها در عقل شان استعداد وجود نداشت، فقط مردمانی بودند اتوپیای شان را در رویا می دیدند و تصور داشتند هر پیشرفت را و ترقی را اتحاد شوروی با هوا پیما ها از مسکو آورده در دست های شان قرار می دهد تا استفاده نمایند.

همه رغبت و اشتیاق شان بسته به میله های تانک توپ اردوی سرخ بود تا اتوپیای شان عملی گردد.

هر اندازه هوا پیما های جنگی سر قصبه های کشور بم می انداخت تصور داشتند روزی به کار خانه های تولیدی تبدیل شده کشور را صنعتی می سازد چنین در غرق فانتزی ها بودند.

همه امید و رغبت خواهش های شان را در دستان مشاورین اتحاد شوروی وقت می دیدند که چنین تصور داشتند. حتی تفکر فردا را نمی کردند چونکه فکر می کردند دوستان اتحاد شوروی برای شان هر اشتیاق شان را بر آورده می سازند چنین امید و تصورات داشتند با غرور غیرت افغانی که چنین غرور زنجیر در گردن هر افغان ماست!

فرهنگ جدید را به خویش پیدا کرده بودند، یک شیوه مبارزه جدید را ایجاد کرده بودند، یک کلتور نو را اساس گذاری کرده بودند، یعنی در اخلاق و فرهنگ شان تملق به مشاورین به مثابه یک هنر سیاست رونما گردیده بود.

سوغات دادن ها به مشاورین به منزلت یک اخلاق نیک تظاهر نموده بود.

دعوت دادن ها به مشاورین، یک صنعت عالی فرهنگ دانسته شده بود از این جهت که هدف شان با استفاده از امکانات مشاورین اتحاد شوروی وقت، گرفتن مقام های بالا در پست های دولتی بود. با این سلوک از رفتارشان از طریق مشاورین مقام ها را می گرفتند و اگر هر کدام از مارکسیست ها بیشتر هنر شیطانی تملق بازی ها را یاد می داشت و تحفه های بزرگتر را تهیه کرده می توانست و بهترین دعوت شراب نوشی را سازمان ده یی کرده می توانست حتمی در چشم مشاورین بهترین کمونست ظاهر می شد و از طرف مشاورین در یک جایگاه بالاتر حتمی مقرر می شد.

هر مقام بالا در فرهنگ مارکسیست ها به معنی شخصیت شدن بود و با این فرهنگ و کلتور شیرازه ی فرهنگ ملی را واژگون ساخته به حالتی آوردند عوض استعدادها تملق بازی ها نقش پیدا کرده رفت.

دیگر در کرسی های افغانستان استعداد و تجربه لازم نبود تنها مارکسیست می بود و تملق گر می بود و سابقه حزبی می داشت کفایت می کرد.

استاندارد کادری این گروه از این قرار بود که بسیاری رهبران شان تنها سواد خواندن نوشتن را داشتند دیگر هیچ!

فرهنگ تحفه دادن ها مروج اخلاق شان شده بود تا که این فرهنگ رذیل در تار پود ملت رشوه را یک روش اخلاقی ساخته بلای جان ملت نمود. امروز هر مقام از دولت، با رشوه خریداری می شود مثل یک دفتر بازارگان، سوداگری از سر امکانات دفتر در بین دفتر جریان دارد و در هر مقام مروج شده است که به اسم تطبیق دادن قانون خون ملت را می گیرند.

هیچ کاری نیست که در دوایر دولتی افغانستان بدون رشوه اجرا شود و این فرهنگ بخش از ایمان و دین ملت افغانستان شده است، کدام شرم کدام خجالت در اخلاق جامعه وجود ندارد، چونکه عالمان دینی بی صدا قبول و تایید دارند.

چیزیکه جالب به مخلص های این کتاب است باید بیان کنم با واقعیت مردمان مارکسیست افغانستان و گروه های جنگی افغانستان خلق های خائن در وطن نبودند و از قشر ظالم ها نبودند و هیچگاه در آرزوی خیانت ها نبودند و هیچ زمان در تصور ظالم شدن نبودند و هیچ وقت در اندیشه ویران کردن فرهنگ ها نبودند و دایما ضد رشوه بودند و در اخلاق شان وطن پرستی وجود داشت و اندیشه ی خدمت به خلق بودن وجود داشت اما چرا خطا ها صورت گرفت؟                                

لاکن چرا خطا ها به جنایت ها تبدیل شد؟

لیکن چرا افغانستان تا این اندازه ویران شد؟

مگر چرا فرهنگ ملی ضربه دید؟

اگر خائن ترین مارکسیست چنین بدبختی را پیش بین شده می توانست هرگز به کودتا گرها فرصت نمی دادند تا محمد داود را کشته قدرت را می گرفتند پس چرا افغانستان ویران شد؟

ویرانی افغانستان بهترین مضمون درس در دنیا خاطر درک حقیقت از خصوصیات بشری است که باید در مکاتب درس داده شود و درس کشیده شود.

ملت افغانستان مردمان صاف بودند و از باریکی سیاست بی خبر بودند و ملت فقیر بوده تنها در آرزوی سعادت بودند و یگانه خواست شان مثل مردمان کشور های پیشرفته زندگی کردن بود و هر زمان چی از هر مارکسیست پرسیده می شد و چی از اشرار و یا از مجاهد و یا از طالب پرسیده می شد یک آرزو داشتند عدالت باشد و زندگی انسانی باشد، امروز هم چنین است!

عوض کلمه خلقی و یا پرچمی که ایده های سوسیالیسمِ را تمثیل داشتند واژه ی مارکسیست را استفاده می کنم مخالف این گروه که خود را مجاهدها گفتند و مخالف مجاهدها که بعد ها ظاهر صحنه سیاست افغانستان شدند خود را طالبان قرآن گفتند همه این ها با تاثیرات جنگ ها و شدت ها و ویرانی ها به مردمان تندرو تبدیل شدند.

با اثر خرابی ها در روح و روان این مردمان حقیقت به گونه ی دیگری تبدیل شد و هر کدام این مردمان محوطه چشم دید شان را معقول ترین شیوه از حیات دانسته خود را عادل تصور کردند.

دایما خویشتن را مظلوم تصور کردند.

تخریبات را که انجام می دادند در عقیده ی شان بخش از ایده های درست انسانی و اسلامی و بشر دوستانه باری بود که فکر می کردند تا با او تخریبات در سعادت برسند.

گروه هایکه خویشتن را مدافعین اسلام تصور داشتند تخریبات و خراب کاری را به مثابه حکم قرآن کریم و امر خداوند تلقی می کردند و می کنند و کلید دروازه جنت را از روی تخریبات می دیدند و می بینند و هیچگاه خود را جانی و آدمکش تصور نمی کردند و امروز هم نمی کنند.

از این روکه در عقل شان خراب کاری یک هدایت خداوند باشد نقش بسته بود و امروز هم بسته است و بدین خاطر حتی جان شان را از دست داده با انفجار ،بم، هم خود و هم انسان ها را می کشتند.

اصل نقطه باریکی را که باید درک کنیم چنین اعمال تخریب کار چی اندازه در ذهن مردمان دنیا یک وحشت و دهشت باشد در عقل انجام داده ها هیچگاه وحشت نبود و امروز هم نیست.

پس اگر در ذهن این مردمان وحشت نباشد و بهترین مقوله زندگی سعادت تصور شده باشد و محوطه یکه زندگی دارند این فرهنگ را تقویت داده برود آیا با کشتن این مردمان، در جامعه افغانی و در جهان منبع مشکل حل می گردد؟

یا با جنگ ها شکست خورده از بین می روند؟

یا با تبلیغات، دنیای ذهن این مردمان تغییر پیدا می کند؟

حقیقت های افغانستان گواه ست کس هایکه خود را مدافعین اسلام دانسته در تارپود شان فرهنگ کشتار و تخریبات یک بار جایگزین شده باشد اگر مقابل هر خراب کاری شان و مقابل هر جنایت شان قرآن کریم روشن و واضح بیان شود و گفته شود چنین عمل تان را قرآن کریم رد می کند هرگز به حرف کس گوش نمی دهند.

حتی بزرگترین علمای قرآن کریم از جهان با یک زبان بگویند خطاست چونکه قرآن کریم و اسلام رد می سازد هرگز فایده نخواهد داشت و فقط تفسیر که از حیات در ارتباط اسلام گرفته اند و با او تفسیر امید جنت رفتن را دارند که پایبند هستند.

چرا چنین هستند؟

در انسان دو خصلت فطرتی وجود دارد، اگر در جامعه یکه فرهنگ انسانی ضربه ندیده باشد و محوطه یکه فرهنگ شکل می گیرد با ارزش های معنوی عصر مزین شده باشد انسان تابع به خصلت بخشندگی و انسانی و ربانی می گردد و تمدن بزرگ سعادت را ایجاد نموده زندگی اش را مدنی می سازد.

لاکن اگر در یک جامعه معنویت ضربه دیده باشد و فرهنگ پاشیده شده باشد و عدالت از بین رفته باشد و قانونیت مردمی نابود شده باشد، انسان به خصلت شیطانی و حیوانی تسلیم می گردد و اما خود شخص هرگز دقت به اعمال خود کرده نمی تواند، به چنین اشخاص هر انجام داده اش بهترین سلوک و بهترین قاعده در راه ی سعادت می باشد که هر دایم خود را عادل و خود را مظلوم و خود را حقدار تصور می کند و هر کی مقابل وی قرار بگیرد ظالم تصور می کند خطا کار می پندارد و گناه کار گمان می کند، چونکه در عقل وی و در عقیده ی وی تفسیریکه خود وی از حیات نموده است معتبر است نه حرف و کلام دیگران حتی از خداوند.

پس اگر که در هر جامعه در آرزوی تحولات و انقلابات باشند باید اول ملت را از فرهنگ درک مسائل غنی بسازند و باید دانش همگانی مردم را بلند ببرند و ذکای دانستنی ها را در عقل ملت رشد و تکامل بدهند و خلق را از خواب بیدار ساخته شعوری در حرکت بیآورند و فرهنگ رغبت سعادت خواه یی را در هر بخش جامعه طوری سازمان ده یی کنند در تارپود ملت با نکات عقلایی جایگزین شود، در آن صورت خود به خودی جامعه در تحول قرار می گیرد و در آن حالت وزن فرهنگی های عالی جامعه زیادتر از مردمان خراب کار می گردد.

نباید تنها عقب ماندگی را بر دوش چند شخص یکه با دیکتاتوری حاکم جامعه اند انداخت و نباید تنها بابا های دولت را سبب همه مشکلات و عقب مانی ها دانست، از این روکه بابا های دولت در تلاش حفظ موقعیت شان هستند و اما تو روشنفکر و لاکن تو فرهنگی باید خاطر آینده اولادات در تلاش رشد شعوری ذهن مردم باشی.

در تلاش بلند رفتن فرهنگ معنوی خلق باشی.

در تلاش رشد و تکامل کردن ذهن ها در شناخت خوب خراب ها باشی.

در آن صورت تحول نتیجه داده سعادت برقرار می شود و اما در افغانستان در فرهنگ سازی دقت نشد، لاکن در افغانستان در دانستنی ها کار نشد، مگر در افغانستان در شعوری ساختن فعالیت ها فکر نشد و فقط با احساسات همه مشکلات گاه در دامن داود خان انداخته شد و گه در دامن کشورهای همسایه انداخته شد و امروز هم چنین ادامه دارد.

پس باید کلتوری پیدا کنیم یک بار خطا های خود را وزن کنیم که چی اندازه خطا کار هستیم؟

یا چی اندازه کار درست انجام داده ایم؟

یا در عقب دیده از خطا ها درس بکشیم و خود را زیر سوال قرار بدهیم.

در وجود ما افغان ها هیچگاه چنین فرهنگ نبود و نیست که تا این اندازه ملک و ملت ویران شده هستیم!

مارکسیست ها از شروع کودتا شان اشتباه ها را کردند، مگر دایما با نتایج خطا ها مبارزه کردند، هرگز سبب هایکه ایشان را مجبور به نبرد می کرد دقت نداشتند و امروز هم افغانستان با نتایج اشتباه ها در جنگ است نه در سبب هایکه مشکلات را ایجاد کرده است. چون که این کشور افغانستان است پس می گویم عقل گنج است اگر استفاده شود.

 در آبادی مــــــــــلک اندیشه ها لازم

 برای ســـــــــعادت ها یک کار ملزم

 اگر آباد خواهـی محوطه ی ملک را

 با فهم اندیشه کـــــــــن یک کار الزم                 

       اقتصاد که در سرنوشت ملت ها در مرکز ضرورت ها یک پدیده است و مطلق در سعادت انسان نقش دارد در دوره مارکسیست ها لازم دید به ارزش این پدیده در عقل های رهبران شان وجود نداشت.

با وجودیکه مستقیم و یا غیر مستقیم هنگفت سرمایه در داخل کشور می شد و شانس استفاده از این غنایم در دست دولت بود، مگر کادر اقتصاد دان در رهبری مارکسیست ها وجود نداشت.

اگر دکترین اقتصادی می داشتند از شانس به وجود آمده در رشد و تکامل اقتصاد کشور استفاده نموده می توانستند. از یک طرف امکانات به وجود آمده بود و از جانب دیگر پول فیزیکی افغانی کم یافت شده بود و حتی پول های کهنه و پاره شده استفاده می شد.

در عقل مارکسیست ها ابتکار و استعداد وجود نداشت تا در تبدیل پول های کهنه ی فیزیکی اقدام می شد و مقدار زیاد پول چاپ شده از مارکت های افغانستان پول خارجی خریداری شده دو باره در سرمایه گذاری استفاده می شد. چونکه حجم پول خارجی زیاد شده بود و امکان فرار کردن از وطن داشت باید دولت آغوش اش را باز می کرد عوض فرار کردن از وطن، در سرمایه گذاری استفاده می شد و در کشور جایگاه خود را می گرفت از این خاطرکه پول کمک های دنیا بود و یک شانس برای افغانستان بود.   

یعنی در رگ های اقتصاد خون وجود نداشت باید خون داده می شد تا اقتصاد فعال تر می شد.

مارکسیست ها بلکه از بلای انفلاسیون هراس داشتند که پول فیزیکی چاپ نداشتند لاکن اقتصاد سالم اداره نمی شد انفلاسیون در هر حالش به وجود می آمد از این روکه فرهنگ مجادله با انفلاسیون در کشور افغان ها هیچ زمان وجود نداشت و امروز هم وجود ندارد.

تنها درک از مبارزه مقابل انفلاسیون با فشار دولت، پایان نگه داشتن نرخ دالر در مارکت های افغانستان است یک خطای بزرگ است کمدی تراژدی یک رذیلی در این عصر است.    

لاکن اگر مارکسیست ها دکترین قوی اقتصادی می داشتند با چاپ پول فیزیکی افغانی و مجادله علمی مقابل انفلاسیون یک نو حرکت بازارگانی را به وجود آورده می توانستند و اما استعداد و خلاقیت این کار را نداشتند و اقتصاد بدون صاحب در حال خود روان بود. اگر مثال زنده از بی استعداد بودن مارکسیست ها را بیان کنم مرکز تجارت بازرگانی افغانستان کوچه مندوی کابل است، هزاران تجار افغانستان شرکت و یا نمایندگی و یا دکان در محوطه این بازار دارند و یک منطقه خورد در مرکز پایتخت است.

هر زمستان در کوچه های این بازار حتی به مشکل از دست گل لای راه رفته نمی شود، در طی دوره حکومت مارکسیست ها یک عقل از این مردمان پیدا نشد مرکز تجارت افغانستان را از رسوایی گل لای نجات بدهد و یا یک منطقه بزرگتر را در بیرون از تجمع ملت اعمار نموده در تجارت یک رونق تازه بدهد. بلکه با مقدار پول کم این مشکل حل می شد، اگر چنین خدمت می کردند حتی چهار برابر پول مصرف شده را دولت از تجارها و دکاندارها خوش به رضا جمع کرده می توانست، چونکه نظر به کمیت تجارها منطقه نهایت کوچک است و مصارف اگر تقسیم می شد پول اندک سر هر تجار می آمد و هر کی بدون صدا مقابل خدمت در بودجه دولت همکار می شد از این سبب که با این خدمت یکی از مشکل اصلی منطقه را رفع می ساختند لاکن هیچگاه در عقل و استعداد مارکسیست ها چنین منطق و خدمت و استعداد وجود نداشت و امروز هم در عقل و استعداد دولت مردان وجود ندارد. شهردار کابل و ریس بانک مرکزی افغانستان همه روزه حتمی در یک و یا دو جلسه حزبی اشتراک می کردند و فرهنگ جلسه داری در زمان مارکسیست ها یک روش دولتداری شان شده بود، مثل یکه اتحاد شوروی وقت، شوخی با این مردمان نموده باشد و دایر ساختن جلسات را یک طنز به نسل آینده از سر مارکسیست ها ساخته باشد یک نو استهزا و کمدی بود که خبر نداشتند.     

در جلسات این مردمان پرگرام ها قبل ساخته می شد و چند سخنران با شور هلهله سخنرانی می کردند و هر تنظیم و ترتیب و سخن رانی داخل یک پرگرام بود و باید کلام داده شده نطق می شد و هر بار تکراری نطق می شد.

کدام کلام دیگر وجود نداشت چونکه قاعده ها چنین بود و هر کدام این مردمان که با حرارت زیاد صحبت می کردند و بیشتر در اطراف شان زهر پاش می کردند در نظر این مردمان شایسته ترین سیاست دان بود و یک انقلابی بود و بین خود می گفتند: صحبت انقلابی کرد.

اما سر جمع همه جلسات شان حتی یک منطق و استدلال داشته باشد که در حل مشکلات وطن و ملت و دولت یک ذره منفعت داشته باشد وجود نداشت و هیچگاه کس ندانست جلسات انقلابی این مردمان چه منفعت را حتی به خود این مردمان داشت؟

به این خاطر عقل ها را در شکفت آورده بودند و یک بخت خراب مردم افغانستان بودند و فقط باید بگویم که عجوبه های زمان شان بودند.                                                             

ریس بانک مرکزی و شهردار کابل همه روزه با چنین جلسات مصروف بودند آیا بی منطقی نبود؟

آیا یک کمدی تراژدی نبود؟

بدین سبب کابل یک شهر کثیف و مرکز تجمعی میکروب ها شده بود و یک شهریکه با غرفه های آهنی و چوبی یک رسوایی شده بود و اقتصاد کشور از تاثیرات جلسات حزبی میکروبی شده بود مگر مارکسیست ها خبر نداشتند.

اقتصاد چیست که مارکسیست ها درک از باریکی های آن نداشتند؟ انسان رغبت به خشنودی خود که دارد سعی می کند با مصرف کمترین تلاش بهترین نتیجه را بگیرد عبارت از اقتصاد است.

یا بگویم زحمت و استعداد خود را به ارزش تبدیل نماید و به بهای بلند فروش کند اقتصاد است.

سه نو نظام اقتصادی را شناسایی کردند.                     

نظام اقتصادی مارکسیستی، نظام اقتصادی اسلامی و نظام سرمایه داری یا به نظر من نظام فطرتی اقتصاد!

کارل مارکس یک اتوپیا داشت در اتوپیای کارل مارکس تولید کننده و صاحب تولید کارگران می بودند و نظر به نیازشان زندگی مرفه ساخته می شد و این عمل با فطرتی شرط ها بدون خون ریزی روی کار می آمد، چونکه عقیده داشت شرط های زندگی انسان در مراحل سرمایه داری خود به خود چنین امکان را میسر می سازد بلکه کارل مارکس زندگی امروز اروپا شمالی را خیال داشت و اما نتوانست حقیقت خیال خود را به عقل دیگران برساند و آرزو داشت مظلوم ها و زحمت کش ها در رفاه زندگی کنند و هر نو بی عدالتی محو شده باشد.

زمانیکه اتوپیای کارل مارکس را در اتحاد شوروی وقت، تطبیق نمودند عوض اتوپیای کارل مارکس، نظام اقتصادی استالین تطبیق خورد و عوض حاکمیت طبقه کارگر، یک عده دیکتاتورها از بین طبقه کارگر از اسم کارگران سر اقتدار آمدند و با خون ریزی همه تولیدات را از اسم کارگران فقط دولت صاحب شد.

از این سبب که در نظام اقتصادی کارل مارکس راه دیگر وجود نداشت زیرا یک خطا را انجام داده بود. کارل مارکس که در آرزوی حاکمیت پرولتاریا بود یا درک نکرده بود و یا خیال خود را درست توضیح داده نتوانسته بود دقت به خصوصیات درونی انسان یعنی در فطرت ذاتی انسان نکرده بود.

اگر تولیدات مطلق به طبقه کارگر تسلیم داده می شد از بین کارگران عقل های ذکی دو باره در رهبری تولید نقش پیدا می کردند و زمانیکه با تولید یکجا کارگران را رهبری می کردند مزد بالا تقاضا می کردند و با مزد بالا دو باره سیستم سرمایه داری سر از نو شکل می گرفت. از این جهت که نظر به فطرت قاعده های درونی انسان، هر دایم انسان کوشا می باشد تا زحمت و استعداد اش را به بلندترین بها بفروش برساند اگر که انسان زحمت و استعداد اش را به بهای حقیقی آن فروش کرده نتواند و از زحمت و استعداد خود لذت برده نتواند و بهره گرفته نتواند و ارزش استعداد و زحمت وی با ارزش یک کارگر چکش زن یکی باشد چرا در رشد و تکامل اقتصاد نقش بازی کند؟

نظر به فطرت اقتصاد، باید هر دایم اقتصاد نو آوری و رشد و تکامل اش را ایجاد نموده مرحله ی تکاملی خود را طی کند در غیر آن اقتصاد در درون خود ضد بقای خود را به وجود می آورد. خصوصیات درونی انسان یعنی طبیعت انسان یعنی سرشت ذاتی انسان و فطرت اقتصاد یک قاعده ی مهم این کره خاکی است که سبب تکامل دنیا می شود.

اگر مقابل تکامل طبیعی این قاعده قوانین خیالی به وجود آورده شود و در تلاش تطبیق شوند قوانین کره ی خاکی مقابل پدیده های خیالی مقاومت نموده پدیده ها را از بین می برد، پس اگر یک بار دیگر در رهبری تولید و در سیاست اقتصادی، طبقه پرولتاریا حاکمیت پیدا کند و چرخ تولیدات مشخص بدست نماینده های این طبقه باشد، باز هم نظام اقتصادی کارل مارکس تطبیق نمی گردد یا از بین کارگران دو باره سرمایه داران رشد و انکشاف می کنند و دو باره نظام سرمایه داری بر قرار می گردد و یا دو باره نظام دولتی بالای اقتصاد حاکم گردیده یک عده از کارگران از اسم کارگران دو باره دیکتاتورها شده مانع رشد اقتصاد می شوند تا که اقتصاد خود را خود دو باره ضربه بزند چونکه از تکامل فطرتی دور ساخته می شود و سیستم پاشیده می شود.

همه نقطه های مهم بود که کارل مارکس دقت کرده نتوانسته بود. چنانچه در نظام اقتصادی اتحاد شوروی وقت، چنین شد.

یعنی رهبری تولید از دست استعدادها گرفته شد به نظام دولت تسلیم داده شد و نظام دولت در رشد و تکامل اقتصاد رسیدگی کرده نتوانست و از بین نظام اقتصادی دولت، دشمنان نظام به وجود آمد یعنی بی کیفیت تولیدات صورت گرفت و سبب بحران شدید اقتصادی شد.

با بحران شدید اقتصادی با سیستم نظام اقتصادی مارکسیستی که سیستم استالینی عوض ایده های مارکس به وجود آمده بود سیستم دولت داری سوسیالیستی بر دایم از بین رفت و نابود گردید.

 اگر که خواهـــــــــــــــــی بند کنی دم آب را

 حجم آب را ندانی می بازی پلان انتخاب را    

     نظام اقتصادی اسلامی همچو نظام اقتصادی سوسیالیستی بیش از یک خیال و یک خطا چیز دیگر نیست، اگر در آرزوی تطبیق شوند بزرگ ترین مصیبت است که دامن گیر دنیای اسلام می گردد.

یعنی چگونه؟

وقتی از کلمه اسلام در بین مسلمان ها صحبت می شود نفس مسلمان ها کنده باری می گردد، از این روکه احترام و علاقه و محبت یکه دارند آرزو می کنند در هر بخش از حیات شان روح و عدالت قرآن کریم تاثیر آور باشد و عدالت و روح اسلام نقش داشته باشد، مگر در یک نقطه مهم دقت ندارند. عدالت روح قرآن کریم و روح و عدالت دین اسلام بدون انسان این پدیده را رهبری کرده نمی توانند تا محتویات با ارزش روح و عدالت اش را منعکس کنند.

چنین روش در حیات انسان در این کره ی خاکی ممکن نیست و شده نمی تواند و مغایر قاعده های قانون گذار است یعنی ضد قوانین خداوند است.

پس از اسم قرآن کریم و از اسم اسلام فقط انسان است نقش بازی دارد.

هر انسان روح و عدالت قرآن کریم را و عدالت و روح اسلام را از دیده گاه خود و از درک عقل خود و از حس شخصیت خواه یی خود تفسیر کرده می تواند نه از روح بیان احکام خداوند.

پس اگر که اقتصاد به معنی فروختن زحمت و استعداد هر شخص باشد و هر شخص مقابل زحمت و استعداد خود در آرزوی سعادت باشد که چنین است چونکه رغبت به خشنودی که دارد تلاش می کند با مصرف حداقل تلاش، نتیجه بهتر را بگیرد پس چگونه عدالت بر قرار شده می تواند اگر که انسان از اسم روح و عدالت قرآن کریم و از اسم عدالت و روح دین اسلام، خود هدایت دهنده باشد؟

در دنیای دین ها در حیات امروز بشر حتی بین مذاهب هر دین یک فکر و یک نظر واحد وجود ندارد که عدالت الهی را مشترک تمثیل کنند.

حتی در بین مذاهب دین ها در بین هر مذهب مختلف طریقت ها ظهر نموده است که هم نظر و هم عقیده در هیچ مسئله نیستند پس چگونه زحمت و استعداد انسان در عدالت دست یک انسان دیگر داده شود؟                                                

شریعت اسلامی می گویند و اما کس از قواعد مرکزی اسلام سخن نمی زند زیرا زده نمی تواند چونکه هر فرد هر طریقت و هر فرد هر مذهب از دیدگاه جهان بینی طریقت خود و از دیدگاه جهان بینی مذهب خود قرآن کریم را تفسیر دارند و از دیدگاه خود سنت پیغمبر را تفسیر دارند در هیچ مسئله هیچگاه هم نظر نیستند و شده نمی توانند.

از این خاطر که در تشکیل طریقت ها و مذهب ها، خصلت ها و دنیای ذهن انسان ها نقش بازی کرده است و با این روش روان اند پس چگونه در مهمترین و سرنوشت ترین پدیده ی بشری عدالت را به وجود می آورند؟

کس هایکه از نظام دینی و یا اسلامی اقتصاد بحث می کنند یا از باریکی معلومات ندارند و یا از این طریق در تلاش برقراری تز شان استند که به ایشان منفعت بیآورد نه به رضای خدا و عدالت الهی!

با شریعت یکه انسان ها ساخته به اسم شریعت اسلامی می خواهند رواج دهند در حقیقت با روح و روان شریعت حقیقی قرآن کریم و روح و روان شریعت حقیقی اسلامی یکی بوده نمی تواند. از این سبب که هر زمان انسان ها صلاحیت اداره ی انسان های دیگر را بدست بگیرند و یا صاحب و صلاحیت دار در سرنوشت زحمت و استعدادهای دیگر انسان ها شوند فطرت خود خواه یی که در بتن هر انسان وجود دارد و عقل نارس انسان که هر مسئله را بررسی و تفتیش کرده نمی تواند و از عقلایی کلکتیف دور می باشد فقط یک مصیبت را به انسان ها و دین سبب می شوند.

پس چگونه با قاعده های درونی اقتصاد ضدیت نداشته باشد؟

فرض کنید در یک کشور اسلامی که اکثریت ملت اسلام باشد و از مختلف مذهبها و طریقت های اسلامی باشند و اقلیت های مختلف از مختلف دین ها وجود داشته باشد و یک گروه از مسلمان ها از یک مذهب و یا طریقت سر اقتدار باشند و بخواهند با ایجاد شریعت ذهنیت عقل گروه ی شان و جهان بینی شان به اسم شریعت اسلامی اقتصاد مملکت را اداره کنند و این گروه در تلاش اجرا و تطبیق فکرها و ایده های شان باشند که چنین می گردد آیا عدالت را به وجود آورده می توانند؟

آیا با روح و روان عدالت قرآن کریم و با روح و روان عدالت اسلام یکی بوده می تواند؟

آیا زحمت و استعداد انسان ها تسلیم فقط ذهنیت یک گروه باشد و به اسم شریعت اسلامی باشد، آیا اقتصاد ضد خود را یعنی دشمن خود را در بتن خود تولید نموده سیستم و نظام را از بین نمی برد؟ آیا ملک را در فقر و بدبختی سوق نمی دهد؟

چونکه در آن صورت تکامل ضربه می بیند.

فراموش نکنیم قرآن کریم کتاب شریعت نیست که شریعت را در جامعه تطبیق کند و یا کدام کتاب مربوط به کدام علم نیست که علم بیآموزد، هر کی چنین تصور کند خیانت به این کتاب می کند، زیرا قرآن کریم بالاتر از همه این ها یک کتاب رهبر است و راهنما است فقط با اشارات ها عقل ها را در تکامل آورده بزرگی الله را بیان دارد و مطابق به راهنمای فرمان های این کتاب هر انسان راه معقول خود را باید داشته باشد و بین همه انسان چه مومن باشد و چی آته ئیست باشد یک مسافت دارد زیرا الله از دیدگاه خداوندی مسائل را دیدن دارد و به هر کی راهنمایی دارد یا استفاده می کند یا آته ئیست می شود مربوط شخص است مداخله ندارد.

پس اقتصاد، دین و ایمان و زبان و نژاد و سمت و ملت را ندارد و نمی شناسد حر و آزادی دارد.

پس یگانه نظام اقتصادی نظامی است که با حریت و آزادگی اش شکل بگیرد و باید طبیعت اقتصاد در روند رشد و تکامل اش موانع ها را نداشته باشد.

باید زحمت و استعداد انسان با بهای حقیقی اش فروش داشته باشد، باید از نتایج زحمت و استعداد حد اندازه بلندترین سعادت و رفاه را انسان از خود کرده بتواند.

باید زحمت و استعداد انسان همیشه در رقابت باشد و دایما آزادمنشی داشته باشد تا رونق گرفته نو آوری و رشد و تکامل را با فطرت خود طی کند.

نباید از بیرون مداخله وجود داشته باشد و اما با صاحب باشد، آری اقتصاد باید صاحب داشته باشد.

یعنی چگونه؟؟؟

اقتصاد زمانی رشد و تکامل اش را طی نموده می تواند به ارزش زحمت ها و به بهای استعداد ها قیمت ها داده شده باشد.

با حریت تام شرط های فعالیت آماده شده باشد.

هر نو مداخله و هر نو ممانعت های ضرری دور ساخته شده باشد. یک قدرت، دایما از گزندهای رقابت غیر سالم و از تجاوز استعماری و از مداخلات بی مورد مدافع کند و نظر به لازم دید شرط ها، قوانین جدید در دفاع در رشد هر بخش اقتصاد، هر زمان به وجود آمده بتواند تا مدافع از فعالیت او بخش کرده بتواند و زمینه شرط های لازم را به تکامل او بخش بر آورده ساخته بتواند یعنی اقتصاد دایما حمایت گر داشته باشد.

رغبت و توقعات اقتصادی را تنها از سیاسی ها داشتن خود یک خطاست و سبب مصیبت هاست.

چرا؟

سیاسی ها سیاست بازی دارند و در تلاش حفظ موقع شان هستند و روح و روان ملت را دیده فعالیت دارند، پس اگر شرط ها را ملت به ایجاد اقتصاد در ذهن سیاسی ها به وجود آورده نتواند و تنها خواست و میل شان از سیاسی ها، بلند بردن اقتصاد کشور باشد و اما در چگونگی روند رشد و تکامل اقتصاد، فکرها و ایده های جدید نداشته باشند، آیا سیاسی ها ماشین های معجزه هستند تا معجزه کنند اقتصاد رشد کند؟                                           

پس در هر جامعه هر بخش اقتصاد تشکیلات صنفی اش را باید داشته باشد و تشکیل ها ریشه های قوی در هر نقطه از مملکت داشته بین صنف شان تارپود شان دونده شده باشد و هر مشکل صنف شان را دانسته با سیاسی ها در میان گذاشته بتوانند و از سیاسی ها در مدافع از حقوق صنف شان قوانین را طلب کرده بتوانند و هر دایم فکرها و ایده های نو آوری را به وجود آورده بتوانند و مطابق شرط ها هر زمان استدلال و منطق قوی داشته باشند تا از فعالیت های صنف شان در سرنوشت اقتصاد مملکت بحث کرده بتوانند.

در آن صورت سیاسی ها را در فعالیت سوق داده زیر فشار گرفته می توانند.

اگر که دلیل تقاضا را به سیاسی ها گفته نتوانی طلب و خواستار تو فقط یک استهزا است که بالای تو باید خنده شود و تو اگر منطق خواست هایت را نداشته باشی با کدام حق شکایت می کنی؟

پس می گویم بهترین راه در آبادی ملک، اندیشه های عالمانه است.

  از پنجره عالمی گویند که عقل در سر

  اگر در سینه باشــــــــــد کارها دردسر  

  حسیات کور قلب بدون عقل باشــــــــد  

  مصیبت در ســر و آثارها بــــــــی اثر

       در نظام اقتصادی سالم، ریس بانک مرکزی و رهبری سر جمع بانک مرکزی، مستقل و حر و تنها جواب گو به قوانین کشور باید باشند نه زیر تاثیر سیاست های پوپولیستی سیاسی ها!

ریس و اعضای رهبری جدا از تشکیلات سیاسی از بین دکترین اقتصاد از بین مارکت تعیین شده باید باشند و مطابق قوانین، مقابل انفلاسیون و تعیین بهای پول ملی باید با حریت تصمیم ها گرفته بتوانند و پرگرام های اقتصادی حکومت را تعقیب نموده در شرط های اقتصادی کشور باید راهگشا و بر حکومت راهنما باشند و در اقتصاد، توازن صادرات و واردات کشور را دایما دقیق مطالعه نموده باریکی های مشکلات را باید بررسی کرده بتوانند.

سیاست اقتصادی کشور تولید ملی را تشویق باید کند و هر جز پلان اقتصادی کشور را در هر استقامت در ملت رسانده بتواند تا هر بخش از ملت معلومات دقیق در پرگرام و پلان بانک مرکزی و پلان حکومت داشته باشند و باید از طرف اقتصاد دان ها هر زمان فعالیت بانک مرکزی و فعالیت اقتصادی حکومت با بررسی اخلاقی و تفتیش فرهنگی در حضور ذهن ملت صورت گرفته کاوش ها و توضیح ها باید داده شود تا از خطا ها جلوگیری نموده بتوانند.

دولت مطلق از تولید باید فاصله داشته باشد و شرط های مناسب را به خواست تولید کنند گان میسر کند و دایما به مثابه یک قدرت از گزند رقابت های غیر سالم و از فعالیت های استعماری اقتصادی مدافع از حقوق تولید کنندگان کشور باشد.

دولت مداخله های غیر ضرورت شرط های اقتصادی را نداشته باشد و اما به مثابه طرفدار، گاه زمان عیارهای ظریف داشته باشد، مگر با در نظر داشت نظریات اقتصاد دان ها نه به خواست سیاست های شان!

یگانه تلاش و فعالیت دولت بیشتر بدست آوردن مالیات باید باشد و مگر نباید تولید کننده ها و اقتصاد زیر فشار قوانین غیر عادل مالیات ضرر ببیند باید کیفیت تولید و کمیت تولید را تشویق و رشد داده مالیات بیشتر را در نظر بگیرند و مالیات ده یی را در فرهنگ ملت یک کلتور بسازند نه با فشارها، با شیوه معقول علمی باید صورت گیرد.

مطلق شرط ها از سیاست های پوپولیستی سیاسی ها دور ساخته شود، یعنی حر و مستقل و با آزادمنشی اقتصاد نقش بازی باید کند. بهای پول ملی دایما ارزش اش را از حقیقت های اقتصادی کشور داشته باشد یک نقطه باریک و بسیار مهم است باید دقت شود.

نباید بهای غیر حقیقی در قیمت پول ملی تعیین شود و نباید از بهای حقیقی پول ملی دراماتیک کاسته شود یعنی هر زمان قیمت حقیقی پول ملی در نظر گرفته شود.

در ذهن ها مروج است ارزش بلند پول ملی یک افتخار است و اما خطاست و یک مصیبت است.

چرا خطاست؟؟؟

هر متاع چی جنس باشد و چه پول ملی باشد یک ارزش معین خود را دارد، ارزش اش را زحمت و استعداد انسان ها تعیین می کند پس زحمت و استعدادهای انسان های یک کشور درآمد ملی و سویه اقتصاد همان کشور را هویدا می سازد.

اگر که در یک کالا و یا پول ملی، ارزش مصنوعی دور از حقیقت اقتصادی کشور تعیین شود آیا در حقیقت قیمت کالا و یا پول ملی بلند می رود؟                                      

فرض کنید یک خانه ی سه اطاقه در افغانستان بیست هزار دالر باشد و همباز این خانه در نیویورک دو صد هزار دالر باشد قیمت و بهای خانه ها را حقیقت های اقتصادی افغانستان و ایالات متحده تعیین کرده باشد و مارکت ها نرخ گذاری کرده باشد، شرط های فوق العاده در افغانستان به وجود آمده باشد اگر خانه یکه بیست هزار دالر در افغانستان نرخ دارد شرط های سیاسی و پوپولیسم سیاست، قیمت خانه را به صد هزار دالر بلند ببرد و اما اقتصاد کشور و درآمد ملی پنج برابر نشده باشد بلند رفتن قیمت این خانه چی ارزشی دارد؟

فقط یک بالن است و یک مصیبت است که بعضی ها را فریب می دهد، از این سبب که مطابق به شرط سیاسی به گونه مصنوعی بلند رفته است و به این خاطر هر لحظه خطر پایان آمدن نرخ خانه موجود است و چنین شرایط به معنی مریضی اقتصاد کشور است که اقتصاد درست رهبری نمی گردد.

مثال زنده سال های اخیر افغانستان که بعد از آمدن ناتو بود این حقیقت را نشان می دهد قیمت ها مصنوعی بلند می رفت و یک مریضی اقتصادی بود چونکه پول کمک شده بیجا مصرف می شد زیرا دولت ضرورت ها را رسانده نمی توانست اگر که در موجودیت ثروت او زمان، دولت در ضرورت ها دقت می کرد عوض بلند رفتن نرخ ها بر تکاپوی ضرورت ساختمان ها ساخته می شد و اقتصاد رونق می گرفت در آن صورت ثروت در داخل افغانستان باقی میماند و بالن مصیبت به میان نمی آمد.

یعنی اقتصاد در مسیر درست حرکت می کرد.

به همین گونه اگر نرخ پول ملی مقابل سایر پول های ملی کشور های دیگر با قوت شده باشد و این قوت را از حقیقت های اقتصادی کشور نگرفته باشد یک مصیبت وجود دارد و یک فریب وجود دارد و یک نیرنگ وجود دارد یک روز حتمی بلای جان ملت می گردد.

به طور مثال پول ملی افغانستان در شرط های حقیقت اقتصادی کشور مقابل دالر فرض کنید یک دالر به چهل افغانی تعیین شده باشد و شرط های سیاسی کشور و شرط های اقتصادی کشور تغییر پیدا کرده باشد و نرخ جنس را که در پول افغانی، فی دالر چهل افغانی بود بلند برده باشد، یعنی انفلاسیون یعنی تورم قیمت جنس بلند رفته باشد، یعنی نرخ جنس بیشتر شده باشد، مگر با سیاست خطای دولت، باز هم مقابل یک دالر چهل افغانی داده شود. یعنی به افغانی به شکل مصنوعی قوت داده شده باشد.

یعنی پول ملی قیمت سابق خود را داشته باشد.

یعنی باز هم چهل افغانی یک دالر باشد.

یعنی با تغییر نرخ کالا قیمت افغانی تغییر نکرده باشد.

اگر دالر در مارکت های افغانستان کمی در مقابل پول افغانی ارزش پیدا کرده باشد، یعنی فرض کنید یک دالر به چهل پنج افغانی معامله شده باشد و مجلس های افغانستان ریس بانک مرکزی را خواسته در استیضاح قرار داده استهزا کرده باشند و بگویند چرا دالر بلند رفت؟

تو در فعالیت ناکام هستی!

اما مبارک مجلس ها باریکی اقتصاد را ندانسته دقت به انفلاسیون و بلند رفتن قیمت جنس نداشته باشند می دانید چه می شود؟

به یک جمله بی خبر بودن از راز اقتصاد و یک مضحکه که عقل های شان را مقابل دنیا در استهزا قرار می دهند، می باشد.

چنین حالت، بعد از آمدن قوای ناتو و سرازیر شدن میلیاردها دالر کمک های خارجی، در افغانستان می آمد.

در چنین شرط ها دولت با سیاست پوپولیستی تلاش می کند تا نرخ افغانی را با قوت نگهداری کند تا از این شرط های اقتصادی، اشخاص فرصت طلب منافعی شخصی شان را برآورده کنند، از این جهت که در چنین شرایط  دالر به نرخ ارزان در مارکت های داخلی پیدا شده می تواند، یعنی کمتر از بهای حقیقی آن در مارکت ها بوده می تواند.

در چنین حالت به فرار دادن اقتصاد از کشور، شرط ها را میسر ساخته می تواند، یعنی میلیون ها دالر را از کشور فرار داده می توانند.

یعنی در بانک های جهانی ذخیره کرده می توانند.

چون که حجم دالر فیزیکی در مارکت های داخلی زیاد شده می باشد و بهای دالر به گونه مصنوعی مقابل پول ملی کم ارزش می باشد، چنین نرخ مصنوعی را سیاست خطای کشور به وجود می آورد نه دادوستد بازارگانی!

در چنین شرط های نامناسب اقتصادی، نرخ جنس مقابل پول ملی کشور بلند می رود، یعنی انفلاسیون بیرق خود را بلند می کند یعنی یک انارشی اقتصادی به وجود می آید، یعنی نرخ زندگی گران می گردد، یعنی ملت زیر فشار گرانی اقتصاد قرار می گیرد و شرایط نو را ایجاد می کنند تا دالرهای فیزیکی در تلاش جایگزین شدن به بهای حقیقی شان گردد، در چنین حالت کشور شرط ها را در فرار دادن دالر در خارج کشور مهیا می سازد.

در افغانستان بعد از آمدن ناتو و سرازیر شدن میلیارد ها دالر چنین بازی ها صورت می گرفت تا ثروت ملی در بیرون از کشور کشیده شود و دالرهای آمده از بیرون کشور با این طرز سیاست بازی ها دو باره در بیرون کشور کشیده می شد، در حقیقت در افغانستان چنین شد از دست سیاست خطای اقتصادی کشور!

از بهای ارزان دالر، سیاسی های کشور درآمد ملی را از روی دالر ارزان به ملت که نشان می دهند یعنی یک نو رشد و انکشاف و بلند رفتن رقم اقتصادی را در چشم ملت زده می توانند تا ملت را فریب بدهند و بگویند که درآمد ملی بلند رفته است و اما با این سیاست تولیدات را محو می سازند و کشور را به بلای واردات اسیر می سازند و بالن بزرگ را در نرخ پول ملی ایجاد می کنند و فقط یک مصیبت را ساخته در گریبان ملت می اندازند.

 

حصه هژدهم

 

چنین سیاست بعدها در زمان قوای ناتو که در افغانستان می آمد تطبیق می شد و با این سیاست خائنانه، میلیون ها دالر را از افغانستان دزدی نموده در بانک های جهانی ذخیره می کردند و پول افغانی را یک بالن ساخته در دست ملت می دادند و ملت با افتخار با بالن خوش می شدند زیرا تصور می کردند پول ملی شان ارزش بالا پیدا کرده است.

خطای دیگر که دامن گیر ملت شده است، خلق علاقه پیدا کرده است تا خرید و فروش شان را با دالر کنند، یعنی تصور دارند با دالر خرید و فروش شود ثروت شان زیر ضمانت قرار می گیرد، لاکن از باریکی های اقتصادی این مسئله بی خبر هستند، از این سبب که اگر با دالر دادوستد شود و یا با طلا یا کدام متاعی دیگر خرید فروش شود، در هر حالت ثروت ملت بسته در تاثیرات اقتصادی کشور است، یعنی فرض کنید یک باب دکان را به نرخ بیست هزار دالر خریداری می کنید، اگر دادوستد تجارتی رونق بگیرد قیمت دکان بلند رفته می تواند، ولی اگر اقتصاد کشور پایان بیاید دادوستد ضعیف گردد، بهای دکان حتمی پایان می آید، یعنی نرخ دالر و یا قیمت طلا تاثیر آور نیست، در هر حال قیمت دکان، اقتصاد کشور نقش دارد نه ارزش دالر و یا طلا!

یعنی قوت ثروت ملت را دالر و یا طلا یا کدام متاعی دیگر محافظت کرده نمی تواند، یعنی یک خانه را اگر با دالر خرید فروش کنند و یا با کدام پول دیگر خرید فروش کنند اگر که نرخ خانه ها پایان شود در هر حالت ارزش ثروت شان پایان می آید چون که به نرخ دالریکه خریده شده است دو باره فروخته نمی توانند پس مروج شدن دادوستدها به دالر فقط  یک نو فریب است پس می گویم پنجه های دست با عقل یکجایی باز شده باشد ثروت نصیب می شود.

 عقل ســــــــــــببی که ثروت بر دست 

 معجزه ی بزرگ که منبعی زبردست 

 اگر کشــاده شود کوشش عقل به سر

 طلسم مـــــــی گردد ثروت اندردست                                           

      اقتصاد چند پایه اساسی دارد یکی از این پایه ها توازن صادرات و واردات می باشد.

چی معنی دارد؟

فرض کنید افغانستان در ماه به صد میلیون دالر پول فیزیکی دالر ضرورت دارد تا ضرورت های اش را از بیرون کشور خریداری کند. دکترین اقتصادی کشور که در رهبری مملکت سهم دارند باید در یک ماه صد میلیون دالر را پلان بگیرند تا افغانستان بدست بیآورد.

کشور چگونه باید این پول را حاصل کند؟

یا تولیدات داشته باشد و از تولیدات ملی چی معدن باشد یا کدام استقامت دیگر به اندازه این مقدار پول، جنس در بیرون افغانستان فروش باید کند تا در واردات کشور پول بدست بیآید.

یا اگر صادرات ضعیف داشته باشد باید توریسم قوی داشته باشد تا با دریافت از این راه پول دالر کمبود را تکمیل کند.

یا از بیرون کشور قرضه گرفته شود و کشور را در بلای قرضه گرفتار نموده این مشکل را به زمان موقت حل کند اما قرضه گرفتن را خدا نکند دور از وطن کند.

یا کمک های خارجی باشد که از بیرون به اندازه ضرورت ثروت کمک شود.

اگر هیچ کدام این ها نباشد می دانید چه خواهد شد؟

دراماتیک نرخ افغانی شکست خورده کمبود دالر و یا کدام پول دیگر خارجی تظاهر می کند و مملکت در کمبود جنس خارجی که ضرورت کشور است گرفتار می گردد.

یا اگر از صادرات و یا از توریسم و یا از کمک های خارجی مقدار پول دالر در مارکت های افغانستان زیاد باشد و در مقابل دالر پول ملی قوت داشته باشد، در این حالت بدبختی واردات بالای کشور می آید و بالن واردات تورم می کند باید بانک مرکزی تصمیم بگیرد.

چه باید کند؟

در چنین شرط های اقتصاد باید بانک مرکزی پول افغانی چاپ نموده دالر تجمع شده از مارکت ها را خریداری کند و بهای افغانی را به حقیقت قیمت آن برساند تا بین جنس و پول افغانی توازن برقرار شود تا مجادله مقابل انفلاسیون با قاعده های حقیقی آن صورت بگیرد و دالر خریداری شده را اگر که خزینه در ضرورت های خود دالر ذخیره داشته باشد، باید در خدمت سیاسی ها یعنی در دست دولت قرار بدهد و دولت باید با این دالرها و یا کدام پول دیگر سرمایه گذاری نموده به ملت زمینه کار جدید را میسر کند و چنین حالت اقتصادی یک شانس می باشد هر زمان میسر نمی گردد.

لاکن در افغانستان با آمدن قوای اتحاد شوروی وقت و قوای ناتو و کمک کردن دنیا در اقتصاد افغانستان، دو مرتبه بهترین بهار اقتصاد پیدا شد و بهار اقتصاد آمد.

مگر با اشک چشمان بگویم از بهارهای آمده در اقتصاد فقط زمستان مردم افغانستان را ساختند و هیچگونه استفاده کرده نتوانستند. چونکه ادراک عقلایی ملت در این ارتباط ضعیف است تا در فرصت های آمده ملت افغانستان، دولت را مجبور می ساختند از این شانس استفاده می کردند.

با تاسف ضعیف بودن معنویت ملت چنین شانس ها را از دست می دهد که چنین شانس را دو مرتبه ملت افغانستان از دست داد.

من با اشک چشمان خود این درد ام را بر شما می گویم از این روکه فرهنگ درک اقتصادی در ذهن ملت ضعیف می باشد یک درد است اما درد بزرگ!

باید فرهنگ دانستنی های ملت در باریکی های اقتصادی در عقل ملت قوی باشد تا تکاپوها صورت بگیرد تا که سیاسی ها دقت در باریکی های اقتصاد کشور کنند.

لاکن مکاره ها هر زمان کارشان را در افغانستان می کنند و ثروت ها را غارت می کنند.

ملت باز در گریبان مشکلات باقی میماند که تقدیر ملت افغانستان از دست خود ملت افغانستان با ابتکار خود شان چنین صورت می گیرد.

از این سبب که دقت نکردن فرهنگی ها و روشنفکرها در این مسئله اساسی هر دایم کشور چنین بود و چنین است و چنین دوام خواهد کرد.

اگر از بهار های اقتصاد افغانستان که در زمان دو مداخله در امور افغانستان به وجود آمده بود، دکترین قوی اقتصاد در کشور حاکم سر اقتصاد می بودند در سرنوشت ملت بزرگ ترین خدمت را انجام داده می توانستند.

یعنی مداخله ها در ترقی افغانستان یک فرصت شده می توانست، لاکن در عقل ما افغان ها چنین فرهنگ درک وجود نداشت و ندارد.

عوض آن هر کدام ما سیاست دان شده تنها زهر از دهن خود کشیده هر کی را دشمن تصویر داریم آری همه کشورها را و هر کی مانند ما نباشد در عقل ما دشمن است.

اگر با یک مثال بیان کنم بطور مثال در زمان های تجمع دالر بیشتر در مارکت های افغانستان، بانک مرکزی پول افغانی چاپ می کرد و دالر می خرید و دولت از دالر خریده شده بطور مثال یک بند برق می ساخت و بند برق را به شرکت های خصوصی دور می داد، یعنی می فروخت و صلاحیت توزیع و فروش برق را شخصی و خصوصی می ساخت و از پول فروش شده دو باره یک سرمایه گذاری جدید می کرد و دو باره در شرکت های شخصی فروش می کرد به این گونه دولت می توانست با مقدار پول معین، چندین بخش از سرمایه گذاری را ترتیب داده شرکت های خصوصی را تشویق و سرمایه ی خارجی را داخل افغانستان می کرد و با این سیاست در بخش از جوانان که در گروه های آدم کش جذب می شدند ممانعت کرده می توانست زیرا در افغانستان شرط های خراب کشور، جوانان ما را آدم کش ساخته است، چونکه زمینه یی کار در افغانستان وجود نداشت و ندارد و زندگی انسانی وجود نداشت و ندارد که جوانان ما در گروه های آدم کش تمایل دارند.

اگر که شرط ها را به سرمایه گذاری های خارجی میسر نسازیم آیا اسناد در دست داریم کدام سرمایه دار در کدام کشور خارج رفته شرط ها را به خود عیار ساخته سرمایه گذاری کرده باشد؟

اگر فرهنگ درک قاعده های سرمایه گذاری خارجی در ذهن ها وجود نداشته باشد چگونه جلب سرمایه خارجی کرده می توانیم؟

اگر که مشکلات درونی خانه را بررسی و تفتیش و کاوش نموده در راه حل مشکلات عقل کلکتیف را به وجود آورده نتوانیم کدام خارجی خاطر چه، مشکلات درونی خانه ی ما را حل کند؟

آیا کدام همسایه را شاید شدیم که عوض جارو نمودن کثافت منزل اش کثافت منزل همسایه را جارو نموده پاک کرده باشد؟     

اگر به درک چنین باریکی ها عقل ما افغان ها کار نکند وای به حال بدبخت ما افغان ها!

ما عجیب ملت هستیم در زمان مارکسیست ها همه این گروه مردمان در رویا بودند تصور می کردند مشاورین اتحاد شوروی وقت، پرگرام ها و پلان ها دارند تا به ایشان کارخانه ها منازل و جاده ها و غیره ضرورت های تمدنی را آباد کنند.

همه شان با شمول اکثریت رهبران شان به چنین عقیده بودند و حتی اتحاد شوروی از بین می رفت در آن زمان باز هم چنین تصور داشتند آیا عجوبه ها نبودند؟

فقط کمدی تراژدی ها بودند در بخت ملت افغانستان!

هرگز مارکسیست ها تفکر و اندیشه نداشتند تا می دانستند اتحاد شوروی در درد خود افتیده، باید مارکسیست ها از این فرصت خود شان استفاده نموده چیزی به وطن می ساختند و اما غرق رویا بودند و با چنین فرهنگ کمدی تراژدی شان شرط های امروز افغانستان را اساس گذاری کردند.

می دانید چرا؟

در درک فرهنگ ما ملت افغانستان ارزیابی و تحقیق و کاوش و تنقیب ضعیف می باشد، هر زمان حرف می زنیم و هوس می کنیم و با احساسات هر طرف را ویران می کنیم مگر تفکر و اندیشه نداریم که دایما فریب می خوریم!

مارکسیست ها که تا ویران شدن اتحاد شوروی وقت، غرق رویا های شان بودند و در هوس های شان اسیر بودند و چی اندازه ویران شدن وطن را درک نداشتند و چه اندازه قتل شدن فرهنگ و معنویت ملت را ادراک نداشتند باز یک بار دیگر تاریخ تکرر می کرد این بار شانس دیگر در افغانستان میسر می شد.

تعداد زیاد از کشورها در باز سازی افغانستان سفر بر می شدند و میلیاردها دالر کمک های اقتصادی می کردند و مگر ملت افغانستان باز در رغبت هوس های شان می شدند و یک ذهنیت عجیب که با حقیقت های دنیا سازگار نبود در ذهن ملت افغانستان به وجود می آمد و تصور داشتند دنیا به اندازه ی محتاج افغانستان است کمک ها و علاقه ی دنیا دایمی در افغانستان باقی میماند.

حتی بعضی خدمات که از طرف دولت های خارجی به ملت افغانستان انجام می شد در فرهنگ درک ملت افغانستان ارزش نداشت حتی صاحب نمی شدند.

از این روکه تصور می کردند پول خارجی ها زیاد است اگر یک بار خدمت کرده باشند یک سرک و یا ساختمان را ساخته باشند بار دیگر این کار را می کنند چون که محتاج استند.

آری حقیقت ما ملت افغانستان با تاسف چنین است از فرصت بدست آمده زمانی با خبر می شویم هر چی از دست ما رفته باشد. می دانید چرا؟                                               

روشنفکران ما در خواب هستند، فرهنگی های ما در زیر خاک هستند، چونکه تنها اسم ها زنده است روح مرده تا که خود را برسانند تا ملت برسد.

بدین خاطر در دوره مارکسیست ها که اردوی سرخ، افغانستان را اشغال نموده بود، مارکسیست های ما همه تلاش و همه عقل شان را در چند بخش معطوف کرده بودند، یک آن، کوشش می کردند تا رضای مشاورین را بگیرند و هر مشاور را بالاتر از هر امکان وی و بالاتر از هر خیال و اندیشه ی وی شخصیت داده اعتبار و عزت می دادند.

هر بخش رهبری مارکسیست ها هر شب در محفل های شراب نوشی دعوت بودند و تا نیمه های شب در پرگرام های دعوت به سر می بردند.

مارکسیست های افغانستان در زمان اقتدارشان بین شان به گروه های خورد چند نفری تقسیم شده بودند، هر گروه رفقای شرابی بودند، در سر سفره های باده دار که نشستن داشتند عقل سیاسی دانی شان را با پیک های خمر شکل می دادند.

دانستنی های سیاسی شان از جامعه، با قل، قل های باده ها که از قرابه به پیک های رنگارنگی ریخته می شد با جنگنده شدن مینا های صهبا دار با چرس، چرس صدا ها به عقل های شان طنین انداز می شد تا ادراکی سیاسی شان در شناخت دردهای جامعه زیاد گردد.

با صدای فایر راکدهای اردوی سرخ که در اطراف هر شهر افغانستان هر شب بی پیمانه دشمن را می کشیم گفته قصبه های خلق بی دفاع را ویران می کردند، در هر فایر اردوی سرخ شان، خورد و جوان و پیر بی دفاع با خاک یکسان می شد، وجدان مارکسیست های ما راحت تر می گردید، با راحتی وجدان شان، خوان های مجلل مثل بزم شاهی دایر می شد، با انواع نوشیدنی های الکلی با مشاورین روسی شان و ظریف بدن های جنس لطیف که از رفقای حزبی شان بودند، لیوان های پر از صهبا صاف را نوشیده با بذله گویی های ظریف پیروزی های شان را مقابل دشمنان شان جشن می گرفتند.

در هر فایر تانک توپ اردوی سرخ که در اطراف شهرهای افغانستان طفلک های معصوم بی دفاع را با خاک یکسان می کرد، در هر قطره های اشک مادران این طفلک ها، ساغر از مسکر را بین شان دور داده با پایکوبی رقص ها با مشاورین روسی شان از هر قطره اشک چشمان این مادران دربدر شده یی افغانستان نبیذ و ودکا و کونیاک را نوشیده غرق سلاف این حال شان شده سیاست را یاد می گرفتند.

هر هوا پیمای نظامی اردوی سرخ که با بم های بزرگ قریه های وطن را با خاک یکی می ساخت، مارکسیست های ما به افتخار کشتن دشمن از شرابه های باده دار با خوشی ها، راف سرخ شان را در پیک ها ریخته و بر لب آورده شعارهای مرده باد دشمن را گفته خون ملت را می نوشیدند تا سر مست نشه شده راز مردم داری را بیآموزند، تا در فردای هر شب شراب نوشی شان سیاست اجرا کنند.

هر شبی رهبران مارکسیست های ما بزم شاه یی بود به گونه بخصوص تجلیل می شد، همه چنین محفل ها خاطر آموختن سیاست ترتیب می شد، از این خاطر که با قل، قل شراب ها سیاست صحبت شده، چگونگی راز مردم داری یاد گرفته می شد.

شیوه سیاست کردن آموخته می شد و طرز مبارزه مقابل دشمن دانسته می شد بالاخره محفل های باده نوشی مارکسیست ها یک وسیله می شد تا چگونگی رهبری کردن افغانستان یاد گرفته شود تا همه دانستنی ها را از صدا های چرس، چرس های جام های باده نوش با فغان و ناله های ملت افغانستان که در زیر بم های اردوی سرخ نالیده جان های شیرین شان را به حق که تسلیم می کردند مارکسیست ها ما راز دولت داری را می آموختند.

فردا که می شد با تاثیرات دعوت های بزم شاهی شب شان، تا نیمه های روز سر در حال دیگر بودند، به کیف و نشه ی محفل شب بودند، چون که هر شب شان سیاست دانی بود برای شان!

بدین خاطر غرق بودند، بی خبر حتی از خود!

باقی روز دقت داشتند تا به مشاورهای شان بهترین گزارش را تهیه کنند و هر گزارش مطابق به خواست دنیای ذهن مشاوران شان باید باشد تا مبادا نزد عقل مشاوران شان بی درک از گرفتنی های درس های سیاسی محفل های شراب نوشی شان نمایان نگردند یا حقیقت های وطن؟

هرگز چنین سوژه در فرهنگ درک مارکسیست های ما اهمیت نداشت، بر این که لازم نمی دیدند حتی تفکر کنند، چونکه عقیده داشتند همه درد و رنج و مشکلات افغانستان را مسکو می داند و مشاورین می دانند و بر حل همه دردها، ذاتی رفتار نموده جنت یکه اتوپیا تصور داشتند برای شان می سازند.

پس چرا عوض تملق و چاپلوسی تا کرسی های بالا را بگیرند در شناخت دردهای وطن می شدند؟

اگر در غم دردهای وطن می شدند آیا در نزدشان احمق نمایان نمی شدند؟

مارکسیست های ما استعداد درک و تحلیل و تفتیش اوضاع را از دست داده بودند، از این روکه شرط های مملکت، این ها را چنین ساخته بود یک راز و سر بشر است که در افغانستان روشن شد. فقط در تلاش بیشتر بزرگ شدن بودند و راه بزرگ شدن از دو کنار لبان مشاورین عبور می کرد، اگر هر مشاور اتحاد شوروی وقت، می خواست هر کی را به هر مقام برساند امکان داشت، از این روکه مارکسیست های ما چنین صلاحیت را داده بودند، از این خاطرکه در فطرت ذاتی مارکسیست های ما غیرت افغانی ما تاثیر آور بود یک عجوبه یکه همه ملت فریب خورده است.

بین مارکسیست ها در مقام بالاتر رسیدن یک مجادله یک مبارزه یک شرف شده بود، از این جهت شخصیت و بزرگی مارکسیست ها را تنها مقام ها تعیین می کرد، بدین خاطر عوض استعداد و ذکا تملق و تحفه دادن ها ارزش پیدا کرده بود و شیرین زبان ها به مقام ها می رسیدند نه استعداد دارها!

مارکسیست های ما درک نداشتند تا می دانستند دویدن در عقب دیگران، انسان را نابینا می سازد.

چشم مغز را باز کن تا که نابینا نشــی

با چشـم بدون مغز اسـیر تنگنا نشــــی

برای چشم روشن مغز سالم لازم است

بدون مغز سالـــــم یک مرد خطا نشی

      در حقیقت افغانستان فاقد رهبری شده بود و یک مصیبت بود مسکو خبر نداشت، هر پلان مسکو در هوای سرد سالنگ ها با فرهنگ نادانی مارکسیست های ما یخ زده می شد و تدریجی اتحاد شوروی وقت روبه نابودی میرفت و کشور افغانستان دربدر می شد.

از این سبب که مسکو پلان خود را داشت، مارکسیست های افغانستان در خواب و رویای دیگر بودند.

بین مسکو و مارکسیست های افغانستان، مشاورین اتحاد شوروی وقت قرار داشتند، ولی در اثر شرط های افغانستان در فرهنگ فساد غرق شده بودند، چونکه تملق بازی های مارکسیست های ما عقل مشاورین را از مسیر اصلی اش بیرون کشیده در گمراه یی برده بود مگر مسکو بی خبر بود.

در حالیکه مسکو توقع داشت و تصور داشت گویی، افغان ها خاطر آبادانی وطن شان خدمت می کنند، مشاورین تنها راهنما می شوند و منطق درست این مداخله چنین گزیده بود.

لاکن رهبران اتحاد شوروی وقت از خصوصیات ما ملت خبردار نبودند، بعدها بعد از فروپاشی اتحادشوروی در مطبوعات روسیه با صد ندامت اعتراف می کردند.

یعنی بین سه طرف هیچگونه هم نظری وجود نداشت و از دنیای عقل همدیگر آگاه یی نداشتند، بدین خاطر افغانستان فاقد رهبری شده بود.

از این که مسکو تصور داشت افغان ها اداره و رهبری کشورشان را می کنند و مشاورین همکار تکنیکی شان می شوند و اتحاد شوروی کمک های مادی و تکنیکی می کند تا یک سیستم ساخته شود تا امکانات بازارگانی در منطقه به نفع هر کی روی کار آید لاکن مارکسیست های ما در رویای اتوپیای دیگر بودند.

در دنیای اتوپیای مارکسیست های ما شراب بود، کباب بود، رقص و معیشت بود نه ابتکار بود و نه استعداد بود چونکه این سر زمین افغانستان بود.                                                   

چنین فرهنگ در پلان مشاورین اتحاد شوروی نبود و هم در اندیشه و پلان مارکسیست های ما نبود، فقط شرط های وطن چنین رذیلی را لازمی کرده بود و با ساکنی هر طرف را در اسیراش گرفته بود، لاکن از هیولای بد این فرهنگ هیچ طرف خبردار نبود.

تاثیرات منفی این فرهنگ را مستقیم مسکو می دید، از این جهت که مسکو از این فرهنگ خبر نداشت و تصور می کرد افغان ها خاطر آبادی وطن شان آماده هستند و مشاورین شان تنها یک رهنما می باشند تا هدف اتحاد شوروی وقت، بر آورده می شد. مثل یکه بعد از آمدن ناتو غرب چنین تصور داشت ولی بعدها همه شان با حیرت، یک شرایط دیگر را در افغانستان دیدن می کردند و درک می کردند که در یک بلا گرفتار شده اند و چنان به مشکل مواجه می شدند حتی رهبران این سرزمین را اصلاح ساخته نمی توانستند، چون که این سر زمین افغانستان است.

رهبران مسکو هر پلان و سنجش که نموده بودند در بین یخ های سالنگ ها یخ زده شده بود و یک فرهنگ جدا از همه پلان ها به وجود آمده بود کس به این فرهنگ دقت نداشت.

از تاثیرات منفی این فرهنگ همه پرگرام اتحاد شوروی وقت، پاشیده می شد و افغانستان در یک جهنم تبدیل می شد.

در افغانستان که جریانات سیاسی چنین ادامه داشت زلیخا خانم مقابل هزار یک مشکل خانم منطقه شده بود و صاحب قدرت و صلاحیت با شهرت یک خانم در منطقه شده بود و دنیای خود را ایجاد کرده بود و حکمرانی خود را تنظیم ساخته بود.

در هر دو طرف سیاست، چه طرف مجاهدها باشد و چی دولت باشد جایگاه خواص خود را داشت و از دو سلاح استفاده می کرد، از ذکا و استعداد استفاده می کرد و از ذکا و استعداد که درآمد مالی را رونق داده بود از قدرت پول و از تاثیرات امکانات مالی استفاده می کرد.

در اطراف اش مردان قوی با استعداد را جمع نموده یک کادر با تجربه را تنظیم ساخته بود. با مدیریت اعلا از همه ایشان استفاده می نمود و یک الهام می داد که در هر شرایط اگر جوهر در بتن انسان بوده باشد می تواند یک دنیای نو را بسازد.

پس نباید به فشارهای حیات تسلیم شد و باید دانست زندگی که مشکل است یگانه راز پیروزی در زیستن، حیات را مشکل قبول نموده با پنجه های شیر حمله کردن است.

با چنین استعداد، زیبا، زلیخا خانم منطقه شده بود، هر کی زلیخا خانم می گفت، هر کی سر را تسلیم می کرد و در هر مشکل شان با زلیخا خانم مشورت می نمودند و هر حرف گل حکم قانون را داشت که اعتبار و عزت داده احترام می کردند.

رستم خان صلاحیت دار دست راست شقایق شده بود، از برکت کار برد هنر گل صاحب فرزند شده بود و از جان جگر خود می دانست و افتخار می کرد می گفت: اولاد من است و بیشتر در پف چپ ها و تعویذ و طومارها عقیده پیدا کرده بود، ملایکه در نزد وی سبب حامله دار شدن خانمش شده بود ارزش و اهمیت بیشتر نزدش پیدا کرده بود، مگر از هنر دوست خبردار نبود چونکه غرور وطنی داشت هرگز بر تداوی نزد دکتر نرفته بود، یعنی کار را غلام جان کرده بود ابتکار از گل بود رستم خان خشنود بود و ملا با شهرت صاحب صلاحیت در بین مردم یک مولوی با اعتبار شده بود.

زیرا فرهنگ ملت چنین کار برد را مجبوری ساخته بود در غیر آن یک معصومه در ظلم فرهنگ تباه می شد.

از شهرت ملا صاحب و از امکانات اعتبار ملا صاحب زلیخا خانم با عقل رسااش در هدف ها در منطقه استفاده می کرد، لاکن نه رستم خان از این راز خبردار می شد و نه غلام جان از این سر آگاه می شد همه هنر یک رمز بود فقط گل می دانست پس می گویم حیات حمق ها آسان تر از حیات عاقل هاست!

 در زینه هـای شــهرت در کار سـاده نرو

 زندگی که مشــــکل اسـت بدون راده نرو

 مشکل را مشکل بدان حمله ی شیری بکو

 بدون عقل و ذکـــــــــــــــــا بدون آگه نرو          

      غلام جان مرد فدائی یک دوست خوب زلیخا خانم شده بود و صلاحیت دار دست چپ شببو شده بود و در بسیار فعالیت با رستم خان یک جایی در خدمت زیبا بود.                 

زمان رسیده بود باید صاحب خانه و خانم شده زندگی خانوادگی اش را ترتیب می داد، بدین خاطر زلیخا خانم تصمیم گرفته بود تا با دختر مناسب ازدواج نموده خانواده ترتیب دهد.

با مشورت ها دختر مناسب از دهکده را پیدا نمودند و نامزد کردند و همه ترتیب های خانه و مصارف نامزدی و عروسی را شقایق انجام داد، از این روکه غلام جان با روح و وجدان به گل بسته بود و خدمت گار زلیخاخانم بود باید گل از هر نگاه غلام جان را صاحب می شد.

مراسم نامزدی غلام جان سپری شد و با سفر بری همه ترتیب  عروسی گرفته شد و روز عروسی رسید.

زیبا از محفل نامزدی خود با ریس زاده تجارب زیاد پیدا کرده بود و از تجارب خود دایما در منطقه استفاده می کرد زیرا در تلاش رواج دادن یک فرهنگ خوب بود چونکه می دانست در یک جامعه بدون فرهنگ بالا سعادت آمده نمی تواند.

پس ارزش یکه فرهنگ دارد و معنویت یک خلق دارد بالاتر از هر ارزش می باشد اگر که معجزه های آن درک شود.

اگر معنویت ضربه دیده باشد و یا در اسیر عقیده های خرافه در بین عقیده های دینی جامعه سر در گم باشد وای به حال او جامعه!

زلیخاخانم، بزرگ های منطقه را جمع نمود و فرهنگ عروسی را از سر تنظیم نموده به بزرگ ها تقدیم کرد گفت: ما نمی توانیم با فرهنگ مروج بدون در نظر داشت بررسی و تحلیل و تفکیک جهت های مثبت و یا منفی آن دایما اسیر خرافه ها باشیم.

پس من پیشنهاد می کنم در محفل عروسی غلام جان زنان از پوشیدن زیورات قیمتی خودداری کنند، زیرا پوشیدن زیورات قیمتی یک نو خود بیانی احمقانه است که فساد همچشمی را و حسادت و رقابت های غیر سالم را در بین خانم ها به وجود می آورد و خانم هایکه صاحب ثروت هستند فشار روح یی را بالای خانم های فقیر جامعه روا می بینند آیا یک خطا و گناه نیست؟

زلیخاخانم گفت: کجاست درک علمای دینی ما از چنین خرافه ها و رذیلی ها؟

زیبا پیشنهاد کرد در هنگام بسته شدن نکاح هر کی حال به توان جیب خود به داماد و عروس هدیه نقدی و یا زیورات باشد بدهد تا این کلتور یک فرهنگ همگانی شده به مثابه همکاری بین خلق مروج شود.

چونکه در هر مراسم عروسی با اسراف سخت زیر فشار اقتصاد جوانان قرار می گیرند در کدام بخش دین چنین رسوایی وجود دارد؟

در کدام استقامت تمدن چنین رذیلی وجود دارد؟

اگر فرهنگ همکاری بین ملت رواج پیدا کند و قطره ها که کمک می شود بخش از مشکل جوانان ما را حل ساخته می تواند و از کمک ناچیز کس زیر فشار قرار نمی گیرد.

آیا در چنین یک کار نیک تفکر عقل را داریم؟

اگر غرور افغانی می گویم اگر رقابت بین خود می گویم نباید در خود نمایی ها، این گزینش با ارزش را بی اهمیت بسازیم باید در همکاری و همدستی با همدیگر این گزیده زیبا را رونق بدهیم.

و بگویم این است غرور افغانی ما!

گل پیشنهاد نمود گفت: فرهنگ همکاری را بین خلق مروج بدهید باید بزرگ ها بیشتر در گفتار و روش جوانان که در محفل حضور پیدا می کنند دقت کنند تا فرهنگ سخنان با ادب رواج شود.

بالاخره روز عروسی رسید و در گرماگرم عروسی بودند غذاها به مهمانان توزیع می شد داماد و عروس هنوز یکجا نشده بودند گل هدایت نظم ها را می داد زنان و خادمه ها در اطراف زیبا منتظر هدایت ها بودند.

زلیخاخانم گاه در داخل حویلی زنانه به زنان و خادمه ها هدایت ها می داد و گه در دروازه ی ورودی بین داخل حویلی و بیرون حویلی رفته به رستم خان و دیگر سر باشی های محفل هدایت ها می داد. فوق العاده یک مقام با اعتبار جایگاه زلیخاخانم شده بود هر کی در اطرافش بود مگر باز هم خود را تنها حس می کرد زیرا دل شکسته و تنها بود و با تنهایی همه ادارات را با عقل رسااش انجام می داد که از عقل دیگران استفاده نموده در اطراف خود یک حکمداری ساخته بود.

مگر می دانست دایما تنها می بود به خود می گفت: اسم هایکه در اطرافم پروانه هستند مثل یکه مجازی باشند.

انسان ها که در مقابلم صف بسته اند گوش به هدایت من دارند و هر امکان یکه دست من است مثل یکه همه دروغ باشد و یک رویا و فقط خیالات و مجازی ها!

من تنها و تنها در بین همه دروغ ها یک حقیقت باشم چنین شده است خیال من در این شب عروسی.

نمی دانم و هرگز نخواهم دانست تو ریس زاده ی من اسیر نیرنگ شدی و مثل من بیچاره شدی یا خود پارچه از نیرنگ بازها...؟ اگر نیرنگ باز شده باشی تو را به تنگری حواله می کنم در عدالت او خدای بزرگ می سپارم.

یا اگر مثل من اسیر بازی ها شده در نوشته ی تقدیرات دیگران افتیده باشی لطفآ یک کار کن چشم هایت را ببند با دلت با زبان ساده با الله صحبت کن.

با همان زبان ساده که می گفتی دوستت دارم جانم هستی دوستت دارم.

با همان زبان ساده با یزدان بزرگ صحبت کن و راز دلت را بگو. تو که سخن بزنی بدانی که او ایزد، بزرگ است می شنود.

پس حال احوال ات را بیان نموده بگو هر چه در دل داری.

اگر آرزو داشته باشی وصال در ذهن تو خطوری داشته باشد اگر یاد از من کرده باشی بگو با زبان ساده که تنگری توانا، بشنود حال تو را!

یا آرزو کنی یا دعا کنی با او روح زیبایت بگو با او گونه معصوم ات بگو با زبان ساده بگو هر زمان بگو.

چنین لحظه ها را به خود زیباترین لحظه های حیات بساز، من را دایما یاد کن عزیزم.

      باز هم آمــدی ای عشــق در سـر رایم

      میکنی من را تو گمراه با آرزو خوایم

      شب من نیست نباشـــی لحظه در ذهنم

      مــی شوی آتــش افروز تا آرامـــــگایم

      همه هیاهوهای اطراف ام مثل یکه یک و یک فانتزی های مجازی بوده باشند و من تنها در ساحل زندگی قدم گذاشته باشم، با این گونه خیالات دنیا ام را نقاشی می کنم در خیالات نقاشی ها!

در خیال در نقاشی من یگانه نگین عشقم هستی که در قلبم می آویزم، بی خیال در همه رفت های من به داشته های خود دل می بندم همه شان خاطرات او روزهای زیباست که تو با دل پاک می گفتی دوستت دارم.        

آری می گفتی دوستت دارم، یا که دل پاک گفته دل تو را من پاک می دیدم؟

همه خیالاتم واژگون شده است نمی دانم چه خیال است چه حقیقت! مگر چیزیکه می دانم یک قوت من را کش دارد یک حس من را می رباید نه بسته به من است نه او خیال های من.

مگر یک چیزی وجود دارد بگو اگر که من را می شنوی، این عشق است که شعله دار است؟

در بین هیاهوها بی صدا با خیال ها غرق هستم ای تو معجزه شو بیا گم شده ی من.

      بین هیاهوها

      بی صدا باخیال ها

      غرق من در فانتزی ها

      در هوس و خوشی ها

      بیایی همچو معجزه

      دور از هر خیال و فکرها

      چو نسیم بهاری از بین دره ها

      تنها نزد من در پهلوی من

      با همه هوای خود

      با بوی و صدای خود

      بربایی من را از من

      تو ای گم شده ی من!

      تو ای گم شده ی من!

      هوسم است حر گوید بگذار قدم بزنم، بگذار قدم بزنم سرشار از احساس بر ساحل زندگی هر لحظه، در غروب عشق که همیشه خورشید است این هوس ها پشت تو در آنسوی آسمان، بودن تو بر ساحل زندگی من!

چو نسیم دریا بر لبانم می نشیند او هوای خاطرات تو هر لحظه در هر گوشه ی زمان من!

با خود می اندیشم آیا عشق در همین حوالی هاست با صدای تو دو باره ترنم می سراید در نزد من؟

باز می گویم تا طلوعی عشق شاید نیمروز باقی مانده باشد منتظر باشم در بین نیم روز بیایی تو عزیزم.

بعضی لحظه دل من چنان تنگ میشه گویی مغزم کاملا فلج شده باشد.      

همه بدی ها که دیدم از یادم میره همه نامردی ها، فراموشم میشه بی محبتی ها و رفتارهای سرد و هر تلخی از روز یکه تو را گم کردم من از تو دیدم از یادم میره!

وقتی بیرحمی تنهایی، بالایم تسلط میشه، فریاد میزنم خدایا دقیقه ببینمش تا این دل آرام شود مغزم راحت شود.

      اگر تو فارغــی از حال من هســتی یارا

      فراغ بی تو میسر نمیشود بدان تو ما را

      بیا که وقــت بهــار شــــــــد نگذرد بهار

      بگردیم دست بدست دشــت و صحرا را

      شـــــــــــده تاریک خورشیدم از نبود تو       

      فروز بســـــاز با نورت این یار شیدا را 

      به درد هـــــــوس آرزو افتیدم من با من

      بیا ببین درمانــــــــــــم درد این سیما را   

      شقایق در خیالات خود غرق شده بود خانم ها و خادمه ها در اطراف زیبا منتظر بودند تا هدایت بدهد مگر زلیخاخانم ربوده شده بود در دنیای خیالات رفته بود.

خانمی از سر باشی ها نزد زیبا آمد گفت: زمان رسیده است عروس و داماد آینه شربت شوند. مگر گل در دنیای دیگر بود، خانم سر باشی از بازوی دست راست شببو تکان داد گفت: خانمم همه منتظر عروس داماد هستند چه هدایت دارید؟              

زلیخاخانم متوجه شد همه منتظر هدایت هستند گفت: آن بلی دانستم.

نزد عروس رفت عروس در اطاق مخصوص با همبازهای همسن خود منتظر هدایت گل بود با هدایت زیبا داماد در اطاق عروس آورده شد، طبق هدایت قبلی زلیخاخانم که در غلام جان روش فرهنگی او لحظه دیدار با عروس را آموخته بود، داماد پیش روی عروس ایستاد شد گفت: به به، چه خورشیدی را می بینم تابانی نورش من را فروزانی بخشیده است که مسرت دلم را اگر بیان کنم، می گویم کاش قدرت ریختن همه ستاره را می داشتم، ستاره های آسمان را در زیر پای تو زیبا می ریختم چونکه آن ها میلیون ها هستند مگر تو فقط یک ستاره!

غلام جان که به عروس چنین گفت زلیخاخانم باز غرق خاطرات شد به چشمانش ظاهر شد، ریس زاده در روز نامزدی در اطاق مخصوص که منتظر بودند هیجان زیاد داشت و هر لحظه به چشمان نگارش دیدن داشت.

گاه به بهانه ی ترتیب موی از گیسو های زیبای شقایق بوی می کرد، گه به بهانه ی دیگر از سینه ی گل عطر در دماغ می گرفت. به چشمان زیبای آبی دیده گفته بود: این لحظه عوض شعر گفتن ساکت می نشینم، زیرا این زیبایی تو خود شعر شده است، چگونه بی احترامی کنم چیزی بگویم؟

تو فقط به چشمانم ببین شعر بودن خود را می دانی.

سخنان ریس زاده که در گوش زلیخاخانم طنین انداز شده بود، از چشمان زیبای آبی اشک ها قطره شده بود، به عروس و داماد نزدیکتر شد گفت: چه اندازه مسرت بودنم را از سعادت هر دوی تان تخمین زده نمی توانید، هر زمان ماه و خورشید با هم شوید بدانید حیات کوتاه و نامرد است، چند لحظه یکه حیات فرصت می دهد، با بهترین شوق استفاده کنید و هر زمان امکان یکه در دست دارید، از او خوشبختی را ایجاد کنید و سعادت را پیدا کنید.

هیچگاه در آرزوی هوس هایکه سعادت تان را بر هم بزند نباشید. زیرا سعادت در بین مدن گنج نهفته نیست، آن چی در دست تان است گنج سعادت ساخته می توانید.

خوشبختی هیچگاه در انعکاس ثروت های مادی نیست، آن چه ثروت معنوی است سعادت انعکاس شده می تواند.

خوشبختی انعکاس روابط دوستانه است که هر کس می تواند داشته باشد.

بدانید و خوب دقت کنید سعادت نتیجه ی قدرشناسی از امکانات دست داشته است، نه میزان نا رضایتی از نداشته ها!  

 سعادت آن نیست که نا راضی از خود باشی

 با هوس های بی جا غمدار و حسود باشــــی

 قــــدرشناس باش بر داشـــــته های دست ات

 که او سعادت که تا خشنود و مسعود باشـی                                                       

      زلیخاخانم هدایت داد تا داماد و عروس را بین خانم ها در جای تعیین شده ببرند و با فرهنگ او صحنه از عروسی با شور هلهله ها بین خانم ها بردند، هر مراسم او لحظه ی عروسی با هدایت زلیخاخانم با همکاری سر باشی ها اجرا می شد.

زیبا کمی از دور دیدن داشت، زمان زمان سپارش ها داده  راهنمایی ها می کرد.

مراسم آینه شربت را که اجرا داشتند قاشق از شربت را داماد به عروس تقدیم می کرد گل غرق خیالات خود شده بود و خود را عروس دیده با ریس زاده اش بین شور هلهله ی دوستان می دید که یار با قاشق طلایی شربت را که به زیبا پیش می کرد می گفت:

      گفتـــــم به گل ها که بنشـــینند در تنـــــت 

      الــبسه شـــده به قد و قامــــت گردنــــــت

      شاخه گل زیبا هستی زیبنده میشن گل ها

      میسرایند عشق را از هر شاخه گل بدنت            

      یار به چشمان زیبای آبی می دید گفته بود: اشک ها، کلماتی هستند با زبان بیان کردنش ممکن نیست، اگر که چشمانم اشک خوشی دارند، بدانی که کلماتی دارم از خوشی این لحظه فقط چشمانم بیان کرده می توانند.

گل با چشمان زیبای آبی خود با اشارت تشکری کرده بود و محبوب که قاشق شربت را به محبوبه پیش کرده بود هیاهوها شور هلهله ها محفل را گرفته بود.

از چهار طرف، گل ها سر داماد و عروس پاشیده می شد، ریس زاده می خواست چیزی بگوید زیبا با اشارت گفته بود: نمی شنوم صدا زیاد است.                               

یار کمی مایل به نگار شده بود در گوش شقایق گفته بود: هیچگاه با من بودن را تلخ مبین، هر زمان که به من نگاه کنی، قندهای دلم را برایت آب می کنم تا هر لحظه عوض تلخی ها، شیرینی ها نصیبت باشد.

چنین فانتزی ها خیالات زلیخاخانم بود در ذهن خطور کرده بود و اشک چشمان را جاری ساخته بود بلکه به خود می گفت:

      غــرق خــــیالاتـم مــــن، با دنـــــیای فانـــتزی

      این که زهر حیات شد این است چگونه بازی؟

      منتــــشر خوشـــــــــــــی ها از بهر مــــن پیدا

      همه چنین مـی گویند مـن غرق صحنه سازی 

      مراسم آینه شربت ختم شد چشمان داماد و عروس به زلیخا خانم دوخته شده بود، سر باشی ها طبق پلان مراسم هدیه ها را سازمان ده یی می کردند. 

دو مین مراسم سوغات دادن ها بود که اولی آن بعد از بسته شدن نکاح بین مردان به داماد تقدیم شده بود و دومی از طرف خانم ها به عروس تقدیم می شد، زلیخاخانم عروس را با گردن بند طلا و دو عدد دست بند آراسته کرد و با مزین ساختن عروس از سوغات ها گفت: گاه حس می کنم ثروت بزرگ ترین سلاح ست در مقام بالا بین خلق رساندند، مگر هیچگاه با امکان تر از عشق نیست که سعادت ببخشد.

تحفه ناچیز من الهی سر آغاز ثروت بزرگ مادی تان شود، لاکن هیچگاه عشق را فراموش نکنید، اگر عشق نباشد ثروت هم نقش بازی کرده نمی تواند.

بعد از زلیخاخانم هر کی از زنان با نوبت هدیه ها تقدیم نمودند و در اثنای تقدیم هدیه ها زیبا دورتر نشسته در مراسم ترصد داشت باز غرق خیالات شده در دنیای فانتزی خود رفت، همه از دوستان را در نزد چشمان دید در محفل عروسی شان صف بسته بودند با نوبت به زیبا و ریس زاده هدیه ها تقدیم می کردند و همه سوغات  طلاها، دالرها، افغانی ها بود که بیشتر از ریس زاده به زلیخا تقدیم می شد.                         

در بین طلا و دالرها و افغانی ها با زینت شده بود به سوی محبوب دیده تبسم می کرد با اشارت می گفت: ببین بر من بیشتر هدیه دادند.

یار چشمان را بسته نموده کمی سر را بالا در عقب نموده بوی گل را گرفته با آهستگی چشمان را باز ساخته در گوش نگار می گفت:

      کوه یـکه جـــوهر دارد لــــعل یا که الـــماس

      قدرت جوهرش که هر کوه یی جوهر شناس 

      جوهر زیبایـــــــــــــــــی ات نشــانه ی بهش

      تاثـــیرش بالای مـــن که جــــــوهرت اساس

 

حصه نزدهم

 

      زیبا در خیالات فانتزی پرسید: بسیار خوش هستی که این قدر سخن شیرین می زنی؟

دلباخته جواب داد چگونه خوش نباشم؟

حرف های من که شیرین شده است شیرینی لبانت را به لبانم بخشیدی که چنین شده است.

آخر دانستم ربطی که تو با من داری بگذار بگویم تو ادامه ی وجود منی و به این خاطر به خوشی های تو دلم آرام می گیرد.

همه خوشی های توست که قلب من را وادار می سازد تشکری کنم از تو که، من را بین خوشی ها غرق ساختی.

نمی دانم از کجا پیدا شدی، فقط خوب کردی ادامه ی وجود من شدی.

      من که شر دارم بر سرم از شرجام تو

      مست کرده من را از بهر اکــــــرام تو

      جام شرابم چشمان، چشمان آبــــــی تو

      نشـــــــه پروانه ساخته چشم احتشام تو 

      زیبا که غرق خیالات بود مراسم سوغات دادن ها خاتمه پیدا کرده بود، ساز و رقص شروع شده بود با خواهش گل اولین دانس را داماد و عروس می نمودند و در اثنای پای کوبی رقص داماد و عروس، باز شقایق در دنیای فانتزی خود رفت، در چشمان ظاهر ساخت، محبوب دست محبوبه را گرفته تقاضا کرد که با وی در رقص همباز شود، گفت: آنقدر به صاحب شدن عشق تو عجله کردم، دلم بند کفش اش را نبسته سوی تو دوید، مبادا این ناز زیبایت را کسی دیگر خریداری نکند گفته، با این ناز زیبا رقص را به من لطف می کنی؟

زیبا از صندلی بلند شده سینه ی خود را به سینه ی ریس زاده نزدیک کرد تا موازی رقص را بگیرند، با ساز ملایم با دست کوبی های ظریف دوستان، دلداده ها اولین دانس محفل عروسی شان را می کردند، ریس زاده به گوش زیبای یار خود گفت:                                               

      احسن جمـال تو گـر بگردد در مـــیدان

      چــــو بلبل روی گل بیند همه با حیران

      اگر آیی ز هر دری تو ای کان زیبایی

      رحــمت را میگشایی بروی خلق روان

      ثروت خوشــی ها ز تو پیداست در دلم

      چشم دل سوی تواست ای گل گل تابان 

      نمی شود لحظه ز یادت جـدا دیوانه دل 

      ببین سویم ای گل گل هستی گل ریحان            

      زیبا گاه در محفل عروسی بود گه غرق خیالات خود بود محفل عروسی با همه ترتیب تنظیم شده یک الهام به آینده می شد زیرا با مدیریت گل فرهنگ جدید رونما شده بود.

زنان عوض رقابت منفی با پوشیدن زیورات و البسه های رنگارنگ، در هدیه دادن بین شان در هم چشمی قرار گرفته بودند.

مقابل سوغات، فرهنگ باز ده یی از هدیه را از جانب عروس و داماد بر اشتراک کنندگان، شببو محو اعلان کرده بود، از این سبب که در ملک افغان ها رواج است، مقابل هدیه منتظر سوغات از جانب عروس و داماد می باشند، یک فرهنگ رسوا و رذیل است روی سیاه به کلتور خلق!

باید هدیه بر دو جوان در منطق همکاری مادی باشد داده شود، تا هدایت یزدان که خصلت بخشندگی را تمثیل می کند، در فرهنگ ملی جایگزین شود.                                      

هر کی چی مرد بود و چی زن بود تلاش داشت تا متاعی با ارزش تر هدیه کند و نام بلند پیدا کند و هر بخشش و سوغات به فرد چیزی نبود که فشار اقتصادی آورده باشد، لاکن چکیده های این فرهنگ، مشکلات دو جفت را از نقطه نظر اقتصادی تا اندازه مرفه می کرد. یک گامی بود به آینده در کلتور فرهنگ سازی تا عقل های مکفوف علمای دینی بینا شود و تا مغز روشنفکران در خواب رفته تکامل نموده در چنین باریکی نقش داشته باشند.

در محفل، بزرگان، با ادب و برخورد انسانی اصالت شان را نشان داده به خوردها یک الهام شده بودند نه با خود پسندی و با حرکات عجیب غریب نا پسند برای یزدان بزرگ!

بر این جهت که فرهنگ سازی بزرگ ترین مسئولیت است باید در ذهن ها حک شود، تا روشنفکران با عقل های روشن دقت بر این گزیده کنند.

با مدیریت زلیخاخانم یک فرهنگ جدید در منطقه شکل گرفته بود و محفل عروسی با ده ها خاطره نیک سپری شده بود.

شقایق با مهارت استعداداش، از زلیخاخانم به زلیخامادر تبدیل می شد، چونکه سفر بری خدمت را بین خلق منطقه در راه انداخته بود و منطقه را از گزند شرایط جنگ، دور نگه کرده بود، چونکه با قوماندان بزرگ مجاهدها و با منشی منطقه یک وحدت مخفی را روی کار آورده بود و یک خلاقیت سیاست دانی داشت، خاطر منفعت مردمان منطقه با دو دشمن به نفع ملت منطقه معامله می کرد، می دانست معامله اگر به نفع ملت باشد جایز است چونکه دنیا در احساسات خشک مرحمت ندارد.

دو جانب را با آفرینشگری سیاست دانی اش رهبری می کرد، تا بر عقل های عجوبه که خویشتن را سیاسی دان گفته وطن را گاه به یک جناح می فروشند گه بر دیگر جناح تسلیم نموده بدون استعداد و ابتکار در تلاش خدمت کردن به نفع اجنبی ها در وطن هستند، یک عبرت و درس می داد، اگر که یابندگی عقلایی می داشتند، بر اینکه مقدس و معتبر تنها منافع ملت است، پس ملت را آباد کن تا دولت آباد شود.

 ســوی ملــت ببین که اصل او جــوهر

 خاطر بقای دولـت یک معدن و گوهر

 ملت را آباد بکن تا دولــت آباد شـــود

 این شعـار مقدس که زردار و اخــــتر

      چونکه گل سیاست بازی می کرد و یک دایی سیاست بود فطرتی ذاتی یک استعداد داشت.

شقایق می دانست سیاست صنعتی است بر حل مشکلات یک سلاح است اگر سیاسی ها سیاست را بدانند.

خوب می دانست و شرایط افغانستان را خوب تحلیل داشت که موفق بود.

شرط ها در داخل کشور بیشتر بحرانی شده می رفت و با مداخله ی نظامی اتحاد شوروی وقت، تبلیغات مخالفان دولت بیشتر تاثیر آور شده می رفت.

دو سلاح دست مخالفین دولت بود، سلاحی جهاد بهترین بود که در مقابل عقل ملت استفاده می شد و تاثیراش مطلق قوی در روح و روان خلق بود.

از این سبب که ملت در دین جامعه پابند بود و احکام قرآنی را دشمنان دولت بر هر گونه دلخواه شان تفسیر می کردند نه به حقیقت قرآنی!

اگر اسم رسول خداوند گرفته می شد و چند جمله سخن عربی گفته می شد ملت با روح و وجدان تسلیم می شد و امروز هم چنین است شرط های افغانستان.                          

چونکه سیستم رسوای ازبر تعلیم و تربیت چنین فرهنگ را آموخته است.

در محافل دینی ملت، یک راز و سر بزرگ نهفته است کس دقت در باریکی خطا ندارد.                  

مخلص های مطالعه خوب دقت کنند هدف و مرام من بی احترامی به کدام شخص نیست، هرگز مقام اعلی پیغمبر اسلام را بی اهمیت و بی ارزش نشان نمی دهم، مگر من یک حقیقت خطا را بر عقل ها بیان می کنم.

پروردگار بزرگ، مالک همه عالم است و مطلق قدرتی است مبرا به محتاج هیچ قدرت!                                           

در محفل های دینی ملت افغانستان، اسم خداوند که گرفته می شود، مختصر و کم ارزش شده بین زبان ها بیان می گردد، مگر اسم یک شخص یکه به یک گونه با اسلام نامش گری خورده است، وقتی در زبان ها بیان می گردد، با چند حرف احترام چنان با تشریفات ذکر می گردد، مثل یکه اصل خدا وی باشد و خداوند بزرگ هیچ کاره باشد، آیا خطا و گناه نیست؟

کس به این خطا دقت دارد؟

چونکه در افغانستان مسلمان بودن رواج است نه با ایمان بودن!

این دو، یک راز را بیان می کنند، مسلمان شدن نوعی از فرهنگی است که در جامعه حاکم می باشد و هر کی مجبور است به رنگ او فرهنگ نقش بازی کند، لاکن ایمان، مربوط بر فرهنگ جامعه نیست، مربوط بر طبیعت درونی انسان است و بین انسان و خالق!

در یک جامعه هر کی را مسلمان ساخته می توانیم زیرا زور باشد هر کی خود را مسلمان اعلان می کند و لاکن کسی را اگر خود وی نخواسته باشد با ایمان ساخته نمی توانیم. این باریکی را در جامعه مثل افغانستان کسی دقت ندارد، بدین خاطر آته ئیست های افغانستان نسبت بر هر کشور دیگر بیشتر است، چونکه فشار شرایط همه را مسلمان ساخته است و لیکن اکثریت را بدون ایمان کرده است.

در حالیکه یزدان بزرگ در سوره العراف آیت یک صد هشتاد فرمان دارد می گوید:" و برای خدا، نامهای نیک است خدا را به آن (نامها) بخوانید! و کسانی را که در اسماء خدا تحریف می کنند رها سازید! آنها بزودی جزای اعمالی را که انجام می دادند، می بینند!"

آری هر بخش دینداری ملت افغانستان خطاست و مطلق با گناه ها، یک روش غیر علمی قرآنی است.

سلاح دومی شدت و تشنج و ظالمی و فشار بود، یک نو تاکتیک روانی جنگ بود از جانب صاحبان رهبران جهادی در عقل جهادی های افغانستان سپرده می شد و به مثابه قاعده های جهاد اسلام در روح و روان شان تزریق می شد و ایشان با روح و وجدان شان "الله اکبر" گفته از اسم اسلام تطبیق می دادند.

توده های ملت افغانستان از هراس جان شان نا چار می شدند تمایل شان را از هیولای زور نشان بدهند تا طاغوتی های زور از اسم اسلام جهاد قرآنی گفته ملک را ویران کنند.

هر اندازه که در مناطق مختلف افغانستان قانون دولت ضعیف می شد، مخالفین دولت قویتر می شدند و ملت با مجبوری تسلیم زورمندها می شد.

با تبلیغات مخالفین دولت از اردوی افغانستان گریز شروع شد و به زودی کمیت صد هزار نفری اردو به بیست پنج هزار نفر تنزیل پیدا کرد و دولت مجبور شد قانون جدید عسکری را اعلان کند و دستور دولت شد تا در هر شهر و هر قصبه در جلب جذب عسکری شکار انسان شروع شود.

دولت قانون دوره عسکری را تا سن چهل بالا برد و یک شرایط سخت را در زندگی مردم افغانستان روا دید.

مارکسیست ها هر کاریکه انجام دادند عواقب آن را نسنجیدند و بدون تفکر و با عجله تصمیم گرفتند، هرگز سبب های تشنج و جنگ را مطالعه نکردند، دایما با نتایج سبب ها دست بر گریبان شدند و چنین فرهنگ امروز هم در افغانستان رواج دارد، چونکه کس در تلاش درک سبب ها نیست، با نتایج سبب ها می جنگند که مشکلات ملت روز تا روز بیشتر می شود.

از جمله خطای بزرگ مارکسیست ها بلند بردن سن عسکری بود که تا سن چهل جبری شده بود. شکار انسان در جلب جذب عسکری یک خطای دیگر مارکسیست ها بود که چنین اشتباه  بیشترین مردم را به گریز سوی پاکستان و ایران سوق می داد.

در حقیقت چنین سیاست خطای مارکسیست ها عوض جلب به قطعات عسکری دولت، در جبهه مخالفین دولت، ملت را هدایت می داد تا در جبهه های مخالفین جذب شوند.

لاکن هیچگاه یک بار در انجام داده های شان دیده تفکر نکردند زیرا مارکسیست ها ایمان داشتند و باور داشتند با تانک توپ اردوی سرخ دشمن را نابود ساخته زندگی مرفه سوسیالیستی را اعمار کنند.

لاکن منطق یکه ملت را آباد بساز تا دولت آباد شود در فرهنگ و درک عقل مارکسیست ها وجود نداشت، هرگز درک نکردند تا می دانستند جبهه با میله تفنگ و مردان جنگی فتح می گردد، لاکن دولت داری با عدالت و قلم ساخته می شود.

بر عکس منطق یکه وجود داشت تصور می کردند اگر دولت را قدرتمند بسازند و آباد کنند ملت آباد می گردد تا این اندازه عجوبه شکفت انگیز مردمان بودند یک درس تاریخ شدند.

همه تصمیم با مشاورین اردوی سرخ گرفته می شد، لیکن یک خطا و یک اشتباه وجود داشت، از این روکه مسکو تصور می کرد افغان ها حقیقت وطن شان را می دانند، با در نظر داشت درک حقیقت ها تصمیم های درست می گیرند و مشاورین تنها مشورت می دهند.

اما اعضای رهبری حزب دموکراتیک خلق، تصور دیگر از حیات داشتند، فکر می کردند هر پلان و هر پرگرام ترتیب شده از اتحاد شوروی می آید و باور داشتند هر حقیقت وطن شان را بهتر از ایشان، مسکو خوبتر می داند و بهتر تصمیم گرفته می تواند و پلان سعادت شان را تطبیق داده می تواند، چونکه در عقیده و درک این مردمان استاندارد ذکا و استعداد که تعلق داشت در سوابق حزبی بودن شان و تملق گری شان تا یک مقام بالاتر ارتقا پیدا کنند، بود.

از این که تعداد زیاد از رهبران کمیته مرکزی شان تنها خواندن و نوشتن را یاد داشتند، باقی از هر سواد که تجارب دولتداری و سیاست را نمایان کند در عقل و استعداد این مردمان وجود نداشت. از این جهت که بسیاری شان از قصبه های شان در کمیته مرکزی حزب شان که آمده بودند، وزیرها و ریس ها و منشی ها که شده بودند، حتی از شناخت درست شهرشان عاجز مردمان بودند آیا کمدی تراژدی یک شرایط نبود؟

خوب به یادم یک حقیقت وطن است بر مخلص های مطالعه بیان می کنم، در زمان اقتدار ببرک کارمل یک فرد بیسواد را والی ولایت سرپل تعیین می کنند و یک فرد با سواد را از ملاهای شهر معاون وی تعیین می کنند، از این که هر دو فرد بین خلق اعتبار داشتند، مارکسیست ها خواستند از ایشان استفاده نمایند و در زمان مارکسیست ها قدرت و صلاحیت دست کمیته ولایتی و کمیته شهری حزب شان بود، مردمان دولتی سمبول!

والی و معاون در یک جلسه در پایتخت در کابل می روند، یکی از جوانان ولایت سرپل که سرباز در شهر کابل است، از جمله اقارب نزدیک والی است، نزد والی آمده خواهش می کند تا وی را در شهر سرپل تبدیل نماید، تا باقی سربازی اش را در شهر سرپل سپری کند، والی طرف معاون دیده می پرسد: چگونه اجراات کنیم تا جوان را تبدیل کنیم؟

معاون والی که با سواد است مشورت می دهد می گوید: یک عریضه نوشته کند تو بالای وزیر دفاع بالای آقای جنرال تنی امر بده تا سرباز را تبدیل کند.

عریضه ترتیب می شود معاون هنر میرزایی نموده امر و هدایت را بالای وزیر دفاع نوشته می کند، مهر و شصت والی را گرفته بدست سرباز می دهد تا نزد وزیر دفاع کشور ببرد.

سرباز بر هزار یک مشکل عریضه را به سکرتر وزیر دفاع می رساند، زمانیکه سکرتر این رذالت را می بیند و سادگی جوان را می بیند، فوری از وزارت برون نموده گوشزد می کند تا از منطقه دور شود که این رذالت در گوش جنرال تنی نرسد.

وقتی سرباز با ناامیدی نزد والی آمده مسئله را بیان می کند، والی تعجب نموده بر معاون می گوید: این چی رسوایی است امر یک والی را وزیر دفاع اجرا نمی کند؟

معاون با خنده جواب می دهد: اگر رسوایی نباشد تو والی و من معاون شده می توانیم؟

آری مارکسیست ها چنین ابتکارهای رسوا داشتند و چنین فرهنگ را بر خلق افغانستان میراث گذاشتند که بعد از آمدن قوای ناتو بعضی والی ها وزیرهای کابینه را تعیین کردند.

عقیده های مارکسیست ها در آبادانی اتوپیای شان از جانب اتحاد شوروی یک گزیده زیبا بود که همه شان در رویا چنین تصورات داشتند.

چنین عقیده ورد زبان هر مارکسیست شده بود، لاکن در بین دو اندیشه و دو دنیا که یکی آن را رئالیست ها مسکو تشکیل می دادند و دومی را خیال پرست های مارکسیست های ما صورت می دادند، دو دنیای جدا داشتند، مشاورین بین دو دنیا قرار گرفته بودند.      

مشاورین با مختلف دلیل شخصی شان شرط ها را مناسب دیده در افغانستان آمده بودند، همه شان در درد و عقیده و ایمان تطبیق حکم های مسکو نبودند، یک بخش شان وفادار به ایده های کمونیسم شان بود به حقیقت نمایندگی از هدایت مسکو داشتند و اما اکثریت شان اولویت دیگر داشتند و تلاش داشتند از شانس آمده به ایشان استفاده نموده ثروت جمع کنند.

در افغانستان که آمده بودند با حرمت و احترام و تملق های عجیب و غریب اعضای حزب دموکراتیک خلق استقبال شده بودند، هرگز چنین دنیا را تصور نداشتند پس باید از این نعمت به نفع شخصی شان استفاده می کردند، مسکو و ایده های مسکو فراموش شان می شد. از این که اعضای حزب دموکراتیک خلق، در آرزوی برآورده شدن رویا ها بودند و در تلاش اجرای اتوپیای شان بودند، تصور می کردند چی اندازه به مشاورین نزدیکی داشته باشند یک قدم در سعادت نزدیکتر می گردند. بدین خاطر هر نو تملق بازی و شیرین زبانی اخلاق و فرهنگ شان شده بود و با تحفه ها در تلاش دوستی با مشاورین بودند و این فرهنگ سبب شده بود فساد اداری را به وجود بیآورد.

یعنی شانس به مشاورین میسر شده بود از امکانات دولتی افغانستان استفاده نمایند.

افغان های ما با دل جان و روح و وجدان حاضر به خدمت مشاورین شان بودند تا که سبب شدند یک کلتور و یک فرهنگ فساد را به وجود آوردند.                                         

این فرهنگ و کلتور همه پلان را نقش بر آب می کرد، پلان های مسکو را ضربه زده شرط ها را به فعالیت های دشمنان شان بیشتر می ساخت.

طرف دولت که در فساد غرق شده بود، در سوی مجاهدین فرهنگ آدم کشی و ترور و آدم ربایی و چر و چپه و چپاول قاعده های جهاد شان شده بود.

مسدود ساختن سرک های عبوری بین ولایت ها قانون اسلامی شان شده بود.

کشتن انسان و حق گیری از خلق، فرهنگ اصلی جهادشان شده بود.

خلاصه هر چی در ضدیت تمدن انسان بود به وجود آمده بود و هر چی در خلاف دین اسلام بود حاکم سر مجاهدها شده فرهنگ جهاد شان شده بود.                                      

همه تخریبات را با شعار های "الله اکبر" اجرا می کردند، مگر در بعضی نقاط دنیا شهرت مجاهد بودن را داشتند.            

به یک کلمه فعالیت های دو طرف وحشت بود، جهنم بود، بی خبری بود و رسوایی بود. لاکن به اسم جهاد بود و به اسم وطن پرستی بود.

دو جانب جنگ، سر ملت چنین مصیبت را آورده بودند که افغانستان در سال های دراز ویران می شد، ملت اش آواره می گردید و دست کشور به گدایی دراز می شد، ولی با افتخار می گفتند: ما جهاد کردیم!

جالب است بین جهادی ها مولوی های قوی دینی موجود بود. پروفسورهای دین بین شان بود و اما مثل یکه عقل و روح شان را ابلیس در قبضه گرفته باشد، هرگز عمل کردهای شان را با احکام قرآنی مقایسه نکردند.

بلکه بعضی چهره ها من را فتنه گر گفته حقارت کند، اما یک جواب برای همه شان دارم و یک سوال دارم خوب دقت کنند، می گویم آیا من عمل کردهای شان را جهاد قرآنی بگویم و حکم خداوند بگویم نزد پروردگار کدام اهمیت دارد؟

نزد الله کدام تاثیر دارد؟

اگر عمل کردهای شان را نتیجه هنرهای سیاست بگویم، فقط استعمال شده یک گروه بی خبرها بگویم، با جهاد قرآنی هیچ ربطی ندارد بگویم، باز هم نزد آفریدگار کدام اهمیت دارد؟

کدام ارزش دارد؟

پس آقایان! من را حقارت نکنید و من را ملامت نکنید من با هیچ گروه عداوت ندارم، شده نمی تواند، پس کاریکه می کنید یک بار قرآن کریم را درست مطالعه کنید تا ناوقت نشده از یزدان بزرگ عفو طلب کنید، تا جهنم مکان آخرت تان نباشد، چونکه جهاد وجود نداشت، پس می گویم ظاهر پرستی یک نو ریا است فقط خود را فریب می دهد.

 شنیدگی کـــی شود تصویر حقیقت

 دید با چشم نباشد خوبـی ها خلقت 

 هنررفتارش که کبک کبک زرین

 زاغ حد را نداند چـگونه حذاقت؟

      در بین مجاهدها جز از یک بخش اوباش از هر بخش ملت افغانستان، مردمان بودند و غیر از اوباش ها هیچ کدام شان قبل از مجاهد شدن در آرزوی غرق شدن در چنین فرهنگ فساد نبودند و اما شرط ها در افغانستان همه را تغییر داده بود و به بقا و حفاظت جان شان تنها یک راه را داشتند باید مطابق به شرط ها هر کی خود را آماده می کرد.

پس ظالم ها شده بودند، خون خورها شده بودند چونکه در فطرت این دنیا قاعده های دنیا وجود دارد، اگر قانونیت تمدن انسانی از بین برود، بر زنده ماندن، انسان مجبور می گردد ظالم شود.

در بقا و زندگی هر شخص چنین قاعده وجود داشته در شرط های که قانونیت مدنی وجود نداشته باشد، ضروری و لازمی می شده است، از این سبب، افغانستان درس بر دنیا شد.

هر کی در افغانستان چی اندازه بیشتر خون خور و ظالم می بود بیشترین امکان و طرفدار پیدا می کرد، چونکه ذهن ها بیشتر سوی ظالم ها تسلیم بود.

از این حقیقت مارکسیست ها ما بی خبر بودند و خلاف حقیقت های افغانستان در حل مشکلات ملت دقت نداشتند و هرگز در تحقیق و تفتیش سبب ها، عقل شان را استفاده نمی کردند، در عوض مطالعه، رهبران شان با پیک های شراب غرق بودند و صفوف با ملت دربدر!

یگانه طرز مبارزه که داشتند تلاش داشتند با همه امکانات دشمنان شان را فقط بکشند و نام بد بسازند.

بدین خاطر مطبوعات مارکسیست ها هر رهبر و قوماندان مجاهد را تا توان امکان در ملت ظالم و خون خور نشان می داد، ولی چنین تبلیغات رهبران مجاهدین را و قوماندان های مجاهدین را بین خلق قهرمان می ساخت، مارکسیست های عقل زده بی خبر از باریکی ها بودند، چونکه اعتبار گفتار مارکسیست ها بین خلق وجود نداشت تا بر ملت باوری پیدا می کرد.

خلق از هراس جان شان با مجاهدها همکار می شدند و بعدها در فرهنگ فساد و در کلتور شدت و ظلم عادت می گرفتند و طرز خصوصیات ملت چنین ادامه پیدا می کرد و یک مدت زمان بعد آنقدر زیر تاثیر این فرهنگ و کلتور می رفتند از هر نگاه تسلیم می شدند.

امروز هر فرد جامعه که در یک پست دولتی قرار می گیرد با افتخار بین شان می گویند: درآمد خوب دارد.

یعنی رشوه و اختلاس جز از اخلاق و جز از فرهنگ دین جامعه شده است از این که چنین فرهنگ را علمای دینی جامعه ی افغانستان بدون صدا قبول دارند که رواج است.

انجام داده های شان را بخش تمدن تصور می کردند و امر دین می دانستند و با عقل و منطق شان انجام داده های شان را عالی فکر می کردند امروز هم چنین است افغانستان دربدر شده!

بطور مثال در شاهراه ها موترهای مسافر بری را ایستاد می کردند و مسافرین را چر چپاول می کردند و حتی بر انسان ها تجاوز می کردند و حتی خاطر پول سرها می بریدند و چند لحظه بعد طهارت نموده نماز می خواندند زیرا همه انجام داده ها را در راه خدا در یک مسیر با خداوند بودن می دانستند امروز هم چنین است.

در منطق شان غیر خودشان هر کی گناه کار بود باید جزا داده می شد تا رضای خداوند گرفته می شد.

همه چنین فرهنگ که در افغانستان رواج پیدا کرد دو دلیل داشت و دارد.

یکم: شرط های جنگ و مشکلات روزانه ی ملت افغانستان سبب پیدایش چنین فرهنگ شده است و نارس بودن عقل مارکسیست ها به قاعده های دولت داری، انگیزه ی کمک در ظهور این فرهنگ شده بود، چونکه هیچگاه در اصل مشکلات ملت، مارکسیست ها دیدن نداشتند، امروز هم شرط ها چنین است.

دولت مردان بر سبب ها که مشکلات وجود دارد، دیدن ندارند، با نتایج سبب ها در جنگ اند، چونکه راه آسان این شیوه را می دانند برای اقتدار چند روز شان در حاکمیت!

به طور مثال در یک قصبه یک گروه کوچک از اوباش ها نظم قصبه را مختل می کرد و این گروه فقط یک گروه کوچک می بود و اما عوض همکاری با خلق قصبه، مارکسیست ها همه قصبه را دشمن می دانستند و فوری به مشاورین یک دشمن بزرگ بودن را در ذهن شان می دادند و مشاورین همه قصبه را دشمنان فکر می کردند و هدایت به اردوی سرخ داده می شد و اردوی سرخ با هوا پیماها و راکدها و با مختلف سلاح کشنده همه قصبه را زیر آتش می گرفت، سبب اینکه مشاورین فریب می خوردند و مسکو از چنین بدبختی هرگز خبردار نمی شد، تا که رژیم اتحادشوروی فروپاشی شد، هر سر و راز این بدبختی از جانب روس ها اعتراف شد.

در حقیقت گروه ی اوباش از قصبه بیرون می شد و هر مصیبت این جنگ، در جان مردم قصبه می آمد و ملت قصبه ظالم بودن و خون خور بودن مارکسیست ها و اردوی سرخ را در عقل ها حک نموده پرورش می دادند و بر دایم دشمن می شدند و سلاح گرفته به اسم مجاهدها در جهاد شامل می شدند و یک مدت بعد مثل دیگران خون خور و بی رحم می گشتند، لاکن رهبران مارکسیست های ما با پیاله جنگی ها غرق در خطای شان بودند، هرگز رشته های عقل شان تحرک نداشت تا از خطاها درس می گرفتند.

همه هنر و ذکاوت کم عقلی مارکسیست های ما بود لاکن ضربه و مصیبت بود به آینده ی مارکسیست ها، مگر عقل شان را پرنده ها دزدی کرده بود که چنین خطا را نمی دیدند.

دلیل دوم: در معرفی دین و معرفی شرط مسلمان بودن یک خطا و اشتباه وجود دارد و این خطا و اشتباه در پیکر ملت افغانستان و در پیکر دنیای اسلام بزرگ ترین بلاست.

در افغانستان معتقد اند بهترین مسلمان کسی است پنج شرط اسلامی را قبول و تطبیق بدهد می باشد، یعنی کلمه شهادت بخواند، یعنی نماز بخواند، یعنی روزه بگیرد، یعنی زکات بدهد، یعنی در حج برود، پنج شرط را شرط اصلی مسلمان شدن و با ایمان شدن تصور دارند، مگر یک خطا و اشتباه بزرگ است، زیرا در باریکی که فرمان الله وجود دارد درک درست ندارند، از این روکه در هر راه یکه باشند هر خطایکه کنند هر ظلم و ضد احکام قرآنی را که انجام بدهند اگر این پنج شرط را عملی ساخته بتوانند حتمی دروازه  جنت روی شان باز شده می باشد، چنین تصور دارند.

چنین عقیده را سیستم ازبر رذیل و رسوای تعلیم و تربیت در عقل ها آموخته است یک رسوایی است و یک مصیبت است.

و یک خطای دیگریکه وجود دارد، در بین عقل ها قاعده شده است می گویند: وقتی مسلمان بودی حتمی جنت از توست.

مردم را از آتش دوزخ با چنین دستچین خطا ترسانده به جنت رفتن وعده می دهند و در فرهنگ دینداری ملت افغانستان، چنین عقیده  مروج می باشد.

با شمول ملت، همه علما، ایمان و اسلام بودن را از این عبارت می دانند مطلق خطا و اشتباه ی بزرگ است.                    

چرا خطا و اشتباه است؟

شرط ایمان یعنی شرط مسلمان بودن مطابق منطق قرآن کریم پنج بخش دارد، یعنی پنج شرط دارد، یعنی جدا از پنج شرط عبادت، پنج حکم الله را دارد، یعنی پنج عبادت که خواندن کلمه و نماز و روزه و زکات و حج است، بر ایمان و مسلمان شدن تعلق ندارد، این پنج گزیده عبادت هاست، از بین ده ها امر از جانب انسان ها انتخاب شده است، بعد از ایمان و مسلمان شدن، برای امت شدن برای حضرت محمد رسول الله با دیگر امرهای قرآن کریم شرط است.

پس قبل از اینکه پنج شرط عبادت اجرا شود باید انسان بر پنج حکم الله تسلیم شده باشد تا ایمان داشته باشد، پس شرط های ایمان و مسلمان بودن کدام هاست؟

اول: ایمان به موجودیت خداوند.

دوم: ایمان به پیغمبران خداوند.

سوم: ایمان به کتاب های خداوند.

چهارم: ایمان به فرشتگان خداوند.

پنجم: ایمان در موجودیت آخرت یعنی در روز قیامت.

برای برهان این مطلب الله در سوره النسا آیت یک صد سی شش می فرماید:" ای کسانی که ایمان آورده ‏اید! به خدا و پیامبرش و کتابی که بر او نازل کرده و کتب (آسمانی) که پیش از این فرستاده است، ایمان (واقعی) بیآورید کسی که خدا و فرشتگان او و کتابها و پیامبرانش و روز واپسین را انکار کند، در گمراهی دور و درازی افتاده است"

یا در سوره بقره در آیت دو صد هشتاد پنج پروردگار می فرماید: "پیامبر، به آنچه از سوی پروردگارش بر او نازل شده، ایمان آورده است و همه مؤمنان (نیز)، به خدا و فرشتگان او و کتابها و فرستادگانش و روز آخرت ایمان آورده ‏اند (و می ‏گویند:) ما در میان هیچ یک از پیامبران او، فرق نمی گذاریم (و به همه ایمان داریم) و (مؤمنان) گفتند: «ما شنیدیم و اطاعت کردیم. پروردگارا! (انتظار) آمرزش تو را (داریم) و بازگشت (ما) به سوی توست" این پنج شرط ایمان یک مسلمان را به دین اسلام تعیین می کند و این پنج شرط، در حقیقت اسلام، شرط های ایمان هستند.

در حالیکه پنج شرط عبادت با همه فرمان های قرآن کریم بعد از ایمان آوردن برای امت شدن بر پیغمبری حضرت محمد رسول خدا لازمی است.

باید درک کنیم پنج شرط یکه از بین فرمان های خداوند از بین قرآن کریم انتخاب شده است، اهمیت و ارزش بزرگ دارد، لاکن مسلمانی و ایمان را بر پنج شرط عبادت بسته کردن و محوطه را تا این اندازه مختصر ساختن، خطا و غلط است، چونکه باقی امرهای خداوند را کم ارزش می سازد. زیرا ملت ها را در ظاهر با فشار فقط مسلمان می سازد، مگر با ایمان نمی سازد، چونکه یک فرهنگ در جامعه فعال می شود و هر کی مجبور است همرنگی با فرهنگ کند نه از قلب و عقل تابعی بر هدایت کتاب مقدس، در حالیکه باایمان باید باشند نه همرنگ فرهنگ جامعه!

اگر مسلمان ساختن نسبت بر باایمان شدن با اهمیت می شد خداوند در قرآن فرهنگ زور و فشار را می آورد، چرا خداوند در قرآن فشار و زور را منع کرده است انسان را بر عقل سپرده است؟  

در هیچ اسناد قرآن کریم پنج شرط عبادت به معنی ایمان ذکر نشده است.

بر این که اگر ایمان موجود نباشد، عبادت ها فقط رواج های جامعه است نزد خالق اهمیت ندارد زیرا فشار فرهنگ جامعه حاکم است.

لاکن در دنیای اسلام، مومن کسی را می گویند هم شیوه شان زندگی کند و مثل شان عبادت کند و مثل شان نام مسلمان در سرش گذاشته شده باشد، این روش و ذهنیت مطابق بر منطق قرآن کریم خطا و غلط است.

چرا غلط و خطاست؟

فرض کنید شخصی از دیگر دین، در نزد، مولوی های ما بیآید و بگوید: من بر خداوند بر پیغمبران بر کتابهای خداوند و بر فرشتگان و روز قیامت ایمان دارم لاکن همطرز شما عبادت ندارم و در نزد مردم، مسلمان معرفی نیستم، چونکه بر دین دیگر هستم، مطابق بر عقیده تان من جنتی هستم یا دوزخی؟

مولوی های ما چه خواهند گفت؟

طبیعی که می گویند از اینکه مسلمان نیستی در جنت رفته نمی توانی، زیرا خداوند در قرآن کریم در سوره عمران در آیت هشتادپنج می گوید: «و هر كه جز اسلام دينى [ديگر] جويد هرگز از وى پذيرفته نشود و وى در آخرت از زيانكاران است»

آری مولوی های ما از روی منطق این آیت، وی را جهنمی معرفی می سازند، چونکه آیت هایکه در نفع شان است انتخاب می کنند نه منطق همه کتاب را!

اگر که وی از سوره نسا از آیت یک صد و سی و شش، چه اندازه دلیل هم بگوید، مولوی های ما وی را کافر می کشند.

اگر شخص قرآن کریم را مطالعه نموده باشد، حتمی برای مولوی های ما اسناد دیگر قرآن کریم را پیشکش می کند، شاید از همان سوره  "نسا" آیت یک صد و نود و نو را پیشکش کند، در آیت، خداوند می گوید: «و البته از ميان اهل كتاب كسانى هستند كه به خدا و بدانچه به سوى شما نازل شده و به آنچه به سوى خودشان فرود آمده ايمان دارند در حالى كه در برابر خدا خاشعند و آيات خدا را به بهاى ناچيزى نمى‏فروشند اينانند كه نزد پروردگارشان پاداش خود را خواهند داشت آرى خدا زودشمار است»

بلی این آیت را پیشکش نموده اگر بگوید: من، همطرز شما نیستم  و لاکن در منطق خداوند، تسلیم شده بر خداوند هستم، بدین خاطر در نزد خداوند تسلیم شده، یعنی مسلمان خود را می دانم و مطابق فرمان این آیت، هم برای دین خود ایمان دارم و هم بر پیغمبر شما و دین شما ایمان داشته کارهای نیک انجام می دهم، در او صورت در منطق تان من جنتی شده می توانم یا باز هم جهنمی هستم؟

مولوی های ما چه خواهند گفت؟

طبیعی که می گویند جهنمی هستی، زیرا هم مانند ما عبادت نمی کنی و در سوی قبله ما روان نیستی.

بلی حتمی منطق مولوی های ما، چنین فرمان می دهد و لیکن شخص از کتاب مقدس قرآن کریم بی شمار اسناد پیشکش کند، بطور مثال چند آیت قرآن کریم را در روی شان بخواند و بگوید کتاب مقدس قرآن کریم چنین هدایت دارد، بطور مثال از سوره مائده آیت چهل هشت را بخواند در آیت خداوند می گوید: «و این کتاب ( قرآن) را به حق بر تو نازل کردیم، در حالی که کتب پیشین را تصدیق می‏کند، و حافظ و نگاهبان آنهاست; پس بر طبق احکامی که خدا نازل کرده، در میان آنها حکم کن! از هوی و هوسهای آنان پیروی نکن! و از احکام الهی، روی مگردان! ما برای هر کدام از شما، آیین و طریقه روشنی قرار دادیم; و اگر خدا می‏خواست، همه شما را امت واحدی قرارمی‏داد; ولی خدا می‏خواهد شما را در آنچه به شما بخشیده بیازماید; (و استعدادهای مختلف شما را پرورش دهد). پس در نیکیها بر یکدیگر سبقت جویید! بازگشت همه شما، به سوی خداست; سپس از آنچه در آن اختلاف می‏کردید; به شما خبر خواهد داد»

و یا از سوره مائده آیت پنج را بخواند، الله می گوید: «امروز چیزهای پاکیزه برای شما حلال شده; و (همچنین) طعام اهل کتاب، برای شما حلال است; و طعام شما برای آنها حلال; و (نیز) آنان پاکدامن از مسلمانان، و آنان پاکدامن از اهل کتاب، حلالند; هنگامی که مهر آنها را بپردازید و پاکدامن باشید; نه زناکار، و نه دوست پنهانی و نامشروع گیرید. و کسی که انکار کند آنچه را باید به آن ایمان بیاورد، اعمال او تباه می‏گردد; و در سرای دیگر، از زیانکاران خواهد بود»

و یا از سوره شوری آیت هشت را بخواند، در سوره شوری در آیت هشت پروردگار می گوید: «و اگر خدا می‏خواست همه آنها را امت واحدی قرار می‏داد اما خداوند هر کس را بخواهد در رحمتش وارد می‏کند، و برای ظالمان ولی و یاوری نیست»

ویا از سوره بقره آیت یک صد و هشت را بخواند، یزدان می گوید: «هر طایفه‏ای قبله‏ای دارد که خداوند آن را تعیین کرده است; (بنابراین، زیاد در باره قبله گفتگو نکنید! و به جای آن،) در نیکی‏ها و اعمال خیر، بر یکدیگر سبقت جویید! هر جا باشید، خداوند همه شما را (برای پاداش و کیفر در برابر اعمال نیک و بد، در روز رستاخیز،) حاضر می‏کند; زیرا او، بر هر کاری تواناست»

وغیره وغیره آیت ها را از قرآن کریم خوانده بگوید مسلمانی که شما می گوید با مسلمانی کتاب مقدس تان تفاوت دارد، من که بر منطق کتاب مقدس تان رفتار دارم چرا شما من را جهنمی می گوید؟

مولوی های ما چه خواهند گفت؟

این بار روایت ها را و حدیث های ساخته را از اسم پیغمبر اسلام پیشکش نموده برای مدافع از اسلام عقل شان، باز هم وی را، بر کفر محکوم نموده فتوای قتل را می دهند.

بلی روایت ها و حدیث های ساخته از اسم پیغمبر اسلام نه از حدیث حقیقی پیغمبر اسلام!

آری چنین می کنند، حتی مسلمان ها از منطق قرآن کریم با آن ها جروبحث کرده نمی توانند، چونکه دین قرآن کریم و اسلام قرآن کریم در دنیای عقل آن ها فرمان ندارد، آن ها اول از دین عقل شان و اسلام عقل شان سخن می زنند، بعد برای به اثبات رساندن تز شان، قرآن کریم را شاهد می کشند، یعنی فرمان های الله را بر روح و روان عقیده شان مساعد می سازند، این است حقیقت دنیای اسلام امروز!

در حالیکه اسلام قرآن کریم محوطه بزرگ را در بهر خود می گیرد، یعنی هر انسان یکه در هر دین باشد، اگر بر خداوند تسلیم شده باشد، در نزد الله، وی تسلیم شده است، یعنی در نزد خداوند وی مسلمان است، از این سبب که قرآن کریم چنین منطق را پیشکش می کند، نه منطق یکه محوطه اش کوچک و خشک باشد.

در این عصر تندروها که از اسم اسلام بر شدت دست می زنند، در حقیقت نتیجه شیوه ی دینداری مولوی های لکس دنیای اسلام می باشد.

اصل خطاکار و گناهکار چهره های اند که با البسه مدرین، در شهرهای دنیای اسلام، تبلیغات دینی که می کنند، منطق قرآنی اسلام را در نظر نمی گیرند، چونکه منطق قرآنی برای هیچ کدام شان فرصت نمی دهد که بدون قیدشرط حاکم جامعه باشند.

سبب به وجود آمدن ردیکال های تند، در حقیقت چهره های لکس که از صلح حرف می زنند، لاکن فرهنگ ازبری تنگ نظری را پرورش می دهند، می باشد.

اگر که محاکمه دایر گردد، اول این مردمان باید محکمه شود.

من که این کتاب را در استانبول ترکیه نوشته می کنم، عقل مردم ترکیه را چند عالم دین در اسارت دارند، منطقی که به وجود آورده اند، بی صدا نگفته می گویند: بخورید، بنوشید، کارکنید و لاکن هرگز در دین و اسلام و قرآن کاوش نداشته باشید، زیرا هر چه را تنها به گونه بهتر ما می دانیم، پس اگر که گناهکار نشوید بر دین عقل ما تسلیم شوید.

آری بی صدا می گویند زیرا چنین فرهنگ را به وجود آورده اند.   

بدین منوال اگر اسلام و ایمان به مسلمان ها مطابق به قاعده های حقیقی دین آموخته می شد و هر شرط ایمان با باریکی درس داده می شد، شرط های دنیای اسلام به گونه دیگری تظاهر می کرد.

زیرا هر شرط ایمان در دین اسلام، مسئولیت بزرگ را در شانه انسان می گذارد. این شرط ها اخلاق و فرهنگ فردی را با تعقل عقل مجبور می سازد تطبیق کند و انسان را با فرهنگ عالی مزین می سازد.

به طور مثال ایمان به خداوند به معنی درک صفت های عالی خداوند است که باید انسان از آن صفت ها اخلاق اش را آراسته بسازد تا یزدان بزرگ رضایت داشته باشد.

یا ایمان به پیغمبران خداوند به معنی تجلی اخلاق و فرهنگ پیغمبران در برخورد در زندگی روزانه می باشد باید انسان در نظر بگیرد.

یا ایمان به کتاب های خداوند، تزین دادن عقل انسان به جوهریکه از کتاب ها الهام گرفته می شود، می باشد.

یا ایمان به فرشتگان و روز رستاخیز، قدرت و توانایی خداوند را دانسته الهام گرفته، روند فعالیت حیات فانی شان را با در نظر داشت او قدرت بزرگ عیار ساختن است، تا خلیفه بودن انسان در سر نوشت کائنات نزد یزدان بزرگ رضایت پروردگار را حاصل نماید.

در این پنج شرط یک راز بزرگ نهفته است، یعنی اسلام جامعه، با اسلام قرآن کریم تفاوت کلی دارد که در کتاب عدالت راه سوم با اسناد بیان شده است و عقل ها را در شکفت آورده، اسلام قرآن کریم را در جامعه بیان می سازد. مطمئن ام هر کی را با تاثیرات اش در تفکر سوق می دهد، یعنی اسلام جامعه، اسلام قرآن کریم را تمثیل ندارد فریب نباید بخوریم.

اگر که پنج اساس ایمان داشتن و مسلمان بودن برآورده شده بتواند پنج شرط عبادت مفهوم عالی پیدا می کند، در صورت یکه باقی همه امرهای قرآن کریم تطبیق داشته باشد، بطور مثال درک صواب کردن!

آری درک صواب کردن و لاکن دین جامعه ملت را بر ثواب گرفتن عاشق ساخته است، حتی تفاوت این دو کلمه را بسیاری از مسلمان ها نمی دانند، زیرا دین عقل ملاها در جامعه حاکمیت دارد نه فرمان خداوند.

در بالای دین عقل ملاها، شرط های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و غیره تاثیر دارد، بدین خاطر اسلام را تنها گفتار خداوند تمثیل دارد و گفتار پیغمبر را به خاطری قبول داریم که خداوند پیغمبر را پیغمبر برای ما معرفی کرده است.

اگر که اخلاق انسان به پنج شرط مسلمان بودن ضعیف باشد، پنج شرط عبادت جز فریب خود، چیزی دیگری نیست.

بی خبری از حقیقت اسلام در افغانستان، سبب شد تا جهاد در راه غلط تطبیق بخورد، سبب شد، عوض عدالت، ظلم حاکم شود، سبب شد، عوض ترقی مصیبت بار بیاید.

پس می گویم مفهوم زندگی گریز از خطاها نیست، از خطاها درس کشیده درک و مجادله کردن شرط است.

 از خطا گریز کردن مردی و اصالت نیست

 خــود را پاک دیدن شیوه ی نجـــابت نیست

 در مسیر زندگــــــــــــی هر نو کثافت با تو

 اگر درک نداشتـی روش ات شـرافت نیست

 

حصه بیستم

 

      فرهنگ دینداری که در جامعه ما افغان ها مروج است کس در باریکی و حکم های دینی دقت ندارد، فقط شکل ظاهر اجرا شود کفایت دارد. این خصوص دینداری، ملت را در خطا سوق داده است و بیشتر رادیکال خشک را بر اخلاق شان حاکم ساخته در جان ملت یک بلا نموده است.

فرهنگ دینداری که در محوطه مخالفین دولت نشو و نما کرده بود در حقیقت مارکسیست ها سبب شده بودند، یعنی خالق چنین فرهنگ دینداری فقط مارکسیست ها بودند.

زیرا شرط ها را با عقل های نارس شان به این گونه به وجود آورده بودند، از این خاطر که شرط های زیست از اثر نارسی های عقل مارکسیست ها در سیاست، سخت مشکل شده بود و یک بلا در افغانستان و در جهان اسلام می شد.

از این که فرهنگ، هر کی از مجاهدین را در بهر خود می گرفت، با صد فساد آغشته می ساخت و اما در بیرون مملکت، در ذهن مردمان دنیای اسلام، از جهاد افغانستان و از فرهنگ دینداری مردم افغانستان، تصورات دیگر رونما می شد.

مارکسیست ها تنها فرهنگ و معنویت ملت را ویران نکردند یک نو مسلمانی خشک با عقیده های تندروی غیر منطقی را سبب شدند که از بطن چنین اسلام، مجاهدها و بعد طالبان به میان آمدند که همه اقدام شان مخالف فرمان های الله بود، مگر از اسم اسلام بود. چنین گروه مردمان، آن چی در ذهن ها شکل می دادند، به جهاد افغانستان و اسلام افغانستان شکل و صورت می بخشیدند.

در اکثریت عقل مسلمان های دنیا، جهاد افغانستان از سیمای قرآن کریم نمایان بود، یعنی کمونیست ها تجاوز کرده باشند و دین مردمان مسلمان افغانستان را با فشار و قوت زور تغییر داده باشند و ملت افغانستان خاطر حفظ ارزش های دین شان مجادله نموده جهاد کرده باشند و طرف دولت جهنم باشد و مگر سوی مجاهدها جنت.

چنین یک درک از جهاد مردم افغانستان، مردمان دنیا داشتند. در حالیکه مردم افغانستان قربان ها بودند و در دست های سیاست های جهانی، فقط اسیر و بازیچه ها شده بودند، نه وطن پرستی مارکسیست ها حقیقت داشت و نه جهاد مجاهدها یک واقعیت بود. فقط و تنها فریب ها با رنج و غم ها بود نصیب ملت افغانستان شده بود.

به یک معنی دیگر هر طرف جهنم شده بود و در بین آتش جهنم جنگ داخلی افغانستان، ملت فقط هیزم این جنگ بودند، دیگر هر چی فقط حکایه بود.

شهرت جهاد مردم افغانستان، جوانان احساساتی از مردمان مختلف کشورهای جهان اسلام را به خود جلب می کرد. پاکترین جوان در مقصد جهاد، در داخل افغانستان می شد، یک مدت بعد، فرهنگ یکه از جنگ به میان آمده بود، همه پاکی او جوان را شسته هر کدام شان را به یک یک ماشین جنگی خون خور تبدیل می کرد. جوانان به چنین فرهنگ که آغشته می شدند، دنیای ذهن پاک سابق شان شسته می شد و با دنیای ذهنیت جنگ، به یک ماشین آدم کش مبدل می شدند، اما از اسم مجاهدهای اسلام می شدند.

جوانان که در جهاد افغانستان شامل می شدند در آزادی مطلق می رسیدند و این آزادی برای جوانان دلچسب بود، چونکه قانون وجود نداشت، هر کی نظر به توان قدرت خود، قانون خود را ایجاد می کرد.

این خصوص برای جوانان دلچسبی داشت، زیرا هر چه دل شان می خواست عملی می کردند لاکن همه فعالیت وحشت بود و دهشت بود.

همه حقیقت اسلام را و حقیقت دنیا را از دیدگاه جدید شان می دیدند و هر فردشان خود را فدائی های اسلام تصور می کرد و هر لحظه با مرگ رقص می کردند.

ولی جوانان پاک مسلمان های جهان از بیرون کشور افغانستان، به این چهره ها به گونه دیگر یعنی پاک و مقدس یک جهادی می دیدند و در راه اسلام یک یک قهرمان می دانستند و هوس می کردند تا همچو چنین جهادی های پاک در این راه مقدس بروند تا جنت نصیب شان شود.

با چنین اندیشه و علاقه فریب می خوردند مگر یک بار که در گودال جهنم فرهنگ جنگ داخل می شدند نجات شان ناممکن می شد، از این روکه عقل شان در راه تخریبات و کشتن و ترور تکامل پیدا می کرد و هر ویرانی را مقدس در ایده های شان می دیدند، بر این که طرف مقابل یعنی دشمنان شان ظالم تر از ایشان بودند.

تضاد دو ظلمت دو طرف انسان های پاک را از انسانی بودن بیرون می کشید، در حیوان های وحشی تبدیل می کرد، چونکه از همدیگر رنگ می گرفتند و این طرز و چنین شیوه دوام پیدا می کرد، لاکن غرب از باریکی خبردار نمی شد، فقط با تحریکات شرط ها را به این روش بیشتر آماده می ساخت و تا امکان که داشتند قربان شده ها را گاز داده به مجاهدهای مشهور دنیا تبدیل می کردند، ولی از هیولای بدبختی رفتارشان که در آینده در سرنوشت خودشان یک آفت می شد و بلا می شد اگاه نبودند.            

مجاهدهای ساخت سیاست و ساخت هنر غرب، عقیده پیدا می کردند اگر کشته شوند بهتر است، زیرا به زودی در سعادت جنت می رسند و به این گونه بر دایم غرق فانتزی عجیب می شدند، یعنی استعمال می شدند، یعنی به تبدیل شدن ماشین جنگی استفاده می شدند، ولی از حقیقت بی خبر بودند چونکه جنت بعد از اینکه کائنات از بین می رود و زمین بر زمین دیگر و آسمان ها بر آسمان های دیگر تبدیل می شود و بعد روز قیامت می رسد و بعد هر کی از انجام داده اش مسئول می گردد و بعد زندگی جنت و دوزخ تنظیم شده سرنوشت از پیغمبر شروع از هر کی آشکار می گردد.

لیکن حقیقت گفتار قرآن کریم رواج دنیای اسلام نیست، چونکه تصور دارند از دنیا بروند همان زمان در جنت می روند و در جنت تنها مسلمان هایکه مربوط امت حضرت محمد هستند می روند تا این اندازه دنیای اسلام از حقیقت دین اسلام بی خبر شده است.

بدین خاطر دنیا هم یکی می شد همه پیغمبران زنده شده کار خراب بودن عمل شان را برای مجاهدهای ساخت سیاست بیان هم می کردند، باز هم کدام تاثیر نمی داشت، چونکه روح شان را به جهاد ساخته می باختند.

پس می گویم ملت یکه دشمن خیالی را در ذهن اش پرورش داده باشد و از حقیقت دور با احساسات کور شتاب زدگی روان باشد همیشه استفاده در دست سیاست قرار می گیرد.

 می گویند شتاب زدگی عمل شیطان

 اندیشه اگر نداشت بدبختــــــی عیان

 شتاب کــــــــی است در قانون دنیا؟ 

 او تنظیم دنیا که نظــــــــــــم نمایان              

      فرهنگ یکه در افغانستان با آغاز جنگ داخلی به میان آمده بود و همه را به اشکال مختلف در بهر خود گرفته بود با مردم افغانستان دومین ضربه را به مسکو می زد.

پلان ها و پرگرام های مسکو ضداش را تولید کرده می رفت، یعنی بیشتر اقتصاد اتحاد شوروی وقت، ضربه می دید و یک خطر در آینده ی اتحاد شوروی بیشتر نمایان شده می رفت.

همه ناکامی ها در بین رهبران حزب کمونست اتحاد شوروی فکرهای تازه را بروز داده می رفت. شرط های اقتصاد بحرانی اتحاد شوروی، رهبران کهن سال اتحاد شوروی را، به نوبت به رهبران جدید تغییر می داد تا که نوبت به اندیشه نو از تازه چهره های رهبران حزب کمونست می رسید.

میخائیل گورباچف، بعد از لیوند بریژنف و یوری آندروپوف و کنستانتین چرننکو، در یازده مارس نوزده هشتاد پنج در عمر پنجاه چهار سالگی بعد از فوت چرننکو در اتحاد شوروی وقت، زمام قدرت را بدست گرفت و "پروستریکا" یعنی سیاست دو باره سازی را روی دست گرفت. سیاست جدید حزب کمونست در سیاست داخلی افغانستان تاثیر عمیق نمود و رهبری افغانستان تغییر پیدا کرد. ببرک کارمل بر همیشه از قدرت دور شد و دکتر نجیب الله که شخص با استعداد بود سر حاکمیت آمد و یک پرگرام جدید که از جانب حزب کمونست ترتیب شد، به اسم "مشی مصالحه ملی" در دست دکتر نجیب الله سپرده شد تا در صحنه سیاست تئاتر جدید بازی شود.

ببرک کارمل شخص با فرهنگ و حلیم و اما مرد کتابی بود و نظر به تجربه که دارم و در دوره عسکری ام نزد یاورهای آقا، وظیفه اجرا داشتم، خانواده ایشان را مطالعه نموده بودم، هرگز تمنای خرابی وطن را نداشتند، ولی آرزو و خواست شان به گونه ی دیگری شکل گرفته بود.

یکی از خطا های آقای کارمل، دور بودن از بین خلق بود، از خطا های آقای کارمل، دکتر نجیب الله تجارب حاصل نموده بود، بیشتر با خلق در تماس می شد.

دکتر نجیب الله طرز صحبت و شیوه بررسی و تنقیب و کاوش اوضاعی مملکت را با گونه ی خواست مردمی تمنی داشت انجام بدهد و مطابق سیاست "پروستریکا" نظر به شرط های جدید دنیا نقش بازی کند و از تجارب تلخ گذشته رغبت داشت یگانه رهبر قوی افغانستان در تاریخ نزدیک شود.

از این خاطر که در هر خرابی وطن نقش قوی خود دکتر نجیب الله داشت، چونکه ریس استخبارات کشور بود و هر باریکی خرابی را می دانست و از هر راز و سر دشمنان معلومات زیاد داشت، این گزیده یک شانس دکتر نجیب الله بود. ذکا و استعداد آقای نجیب الله را روس ها درک کرده بودند و مجبوریت های شرط های سیاسی کشور و دنیا، روس ها را وادار ساخته بود تا دکتر نجیب الله را یک شانس ساخته به مردم افغانستان تحفه بدهند.

در حقیقت صمیمانه ترین هدیه ی روس ها به ملت افغانستان  دکتر نجیب الله بود.

مگر غرب خطا می کرد آینده را محاسبه کرده نمی توانست.

دکتر نجیب الله در تلاش بود تا سیستم دولتی را به دموکراسی نزدیک بسازد و نقش تک حزبی را از بین برده، به چندین حزبی کشور را بیآورد و در مخالفین دولت فرصت سیاست بازی کردن را بدهد.

لاکن یک نیرنگ و بازی زیرکانه وجود داشت که موفقیت ممکن نبود.

از جانب دیگر عقل دیگر مارکسیست ها بر بازی جدید امکان درک را نمی داد و درست تحلیل و ارزیابی کرده نمی توانستند.  از طرف دیگر این سیاست را زیرکانه روس ها ترتیب داده با دکتر نجیب الله در تلاش اجرا بودند، مگر تطبیق آن ناممکن بود چونکه مارکسیست ها هنوز در تلاش دریافت اتوپیای شان بودند هرگز باریکی های سیاست مشی مصالحه ملی مسکو و دکتر نجیب الله را درک نداشتند، بر این خاطر دکتر نجیب الله تنها بود و بر شکست محکوم بود.

از جانب دیگر غربی ها غرق عیش مستی پیروزی مقابل بلوک شرق شده بودند، باریکی را از دیدگاه شرط های او زمان دنیا دیدن داشتند، هرگز سال های بعد را تحلیل و بررسی نموده پیش بین شده نمی توانستند، چونکه غرب در دنیای اسلام هر زمان خطا می کرد، نتایج خطا های شان سبب درد سرهای بزرگ در آینده شدنی بود.

غرب تلاش می کرد تا قدرت سیاسی افغانستان دست مجاهدها افتد بدین خاطر دوامدار کمک های اقتصادی را مجاهدها از غرب بدست می آوردند، لاکن مشکلات دایمی منطقه را مطالعه نداشتند چونکه در منطقه غیر از آکتورهای سیاست که در مطبوعات معلومدار بودند، یک نیرو مانند یک ارواح وجود داشت، هرگز مجاهدین با آبرو حکومت کرده نمی توانستند، زیرا ارواح پلان وسیع داشت و در هر استقامت، ریشه دونده بود و به زودی ادارات را در دست می گرفت، لاکن آنقدر زیرک کارها می کرد هرگز از بودنش بسیاری ها خبردار نمی شد تا که غرب می شناخت و یک بلا در جان پاکستان می شد.

در حالیکه دکتر نجیب الله به غرب یک فرصت بود و یک شانس خوب بود تا در افغانستان و در دنیا در آینده به مشکلات گرفتار نمی شدند، مگر به مجاهدین دلبسته شدند که بخش مجاهدین به اسم طالبان و القاعده در آینده دشمن سرسخت غرب می شدند و به بسیار گروه های جنگی یک الهام می شدند و درد سر بزرگ به دنیای غرب می شدند، چونکه ارواح کار خود را می کرد که چنین شد.

زیرا عقل های سیاست در غرب به تناسب تکامل تکنولوژی شان رشد نداشت و ندارد.

در دنیای جدید با عقل های یک عصر گذشته دیدن دارند و این نقطه یک پدیده ضعیف غربی ها است که آینده ی غرب را در چالیش کشیده است.

از این خاطر که دنیا هر زمان در تکامل می باشد و این خصوصیات فطرتی دنیاست.

اگر تاریخ جهان را مطالعه کنیم دقت ما را یک حقیقت جلب می کند، یعنی یک استقامت دنیا زمانیکه یک تمدن جدید را به وجود می آورد، حاکم بالای دنیا می گردد، مگر شرط های داخلی تمدن در جای می رسد، منافع ها بیشتر شیرینتر از دو باره باز سازی ها بین تمدن می گردد.

این ویژگی سبب می شود تا عقل ها در محوطه یکه تمدن شان محاصره نموده است اسیر باشد.

ولی دنیا که در تکامل است در سایر استقامت های دنیا تحولات عمیق فکری رونما می شود، مگر تمدن کهنه مقاومت می کند، چونکه هراس از دست دادن امکانات دارد و بالاخره دشمن خود را در بطن خود تولید نموده در شکست مواجه می گردد، غرب به چنین یک مسیر افتیده است.

دکتر نجیب الله همزمان با سیاست دو باره باز سازی گورباچف مشی مصالحه ملی را مقابل مخالف ها اعلان کرد، مگر با بازی و نیرنگ!

دکتر نجیب الله در تلاش شد تا مخالفین رژیم، شریک رژیم شوند و بیشترین وزارت خانه ها را صاحب شوند، ولی سه وزارت مهم که وزارت دفاع ملی بود و استخبارات بود و داخله بود باید دست دکتر نجیب الله باقی بماند، یعنی معنی آن را داشت بی صدا ناگفته می گفت: سال ها که جنگیدید سلاح های دست داشته را تسلیم نموده در مقام های ملکی سهمدار شوید با این سیاست آیا دشمنان رژیم مارکسیست ها قناعت می کردند؟

آیا مصالحه صورت می گرفت؟

از همه بیشتر شخص خود دکتر نجیب الله بهتر می دانست که چنین سیستم امکان نداشت اما چه هدف دکتر نجیب الله داشت؟

دکتر نجیب الله زیرکانه هدفی که داشت بعضی قوماندان های مجاهدها را از صف مجاهدین جدا نموده در صف خود بیآورد تا جبهه دشمن را ضعیف بسازد.

تا اندازه در این کار موفق شد ولی فرهنگ جنگ که تاثیرات قوی بالای هر قوماندان داشت، عوض منفعت صدها مشکل و درد سر  را بر رژیم دکتر نجیب الله به وجود آورد. از این که فرهنگ ملت ویران شده بود معنویت ضربه دیده بود، یعنی این پلان یک کابوس شد.

چی جالب که تاریخ بار دیگر تکرر می کرد، یعنی بعد از آمدن ناتو در افغانستان صرف خاطر فریب ملت این بار رژیم جدید افغانستان به اسم شورای صلح یک تشکیل می ساخت و در مقابل مخالفین دولت، سر سخت ترین دشمن مخالفین را ریس صلح تعیین می کرد، یک کمدی تراژدی در افغانستان می شد.

چرا چنین می شد؟

فرض کنید دو گروه مردمان جنگیده باشند از هم دیگرشان بسیاری ها را کشته داده باشند و از یک جانب سر سخت ترین جنگجو که در مقابل دشمن اش بیشترین ضرر را رسانده باشد، بگوید: من ریس صلح می شوم تا صلح را با شما بر قرار بسازم.

آیا در این مضحکه پرنده ها که در هوا پرواز دارند خنده نمی کنند؟

مشی مصالحه ملی دکتر نجیب الله و ریاست صلح رژیم آقای کرزی چنین استهزا آور مسخرگی بود، چونکه این کشور افغانستان است.

در حالیکه به بر قراری صلح مردمانی قرار داشته باشند به کلی بی طرف باید باشند و بر هیچ جناح ارتباط سیاسی نداشته باشند و فقط نظریات هر جانب جنگ را جمع آوری نموده بر عقل ملت برسانند تا ملت بین گروه های جنگ، قناعت شان را بر آورده کنند تا حقانیت بدون ریا و پوپولیستی در ذهن ها روشن شود، تا تاثیرات مثبت در صلح وطن داشته باشد تا ملت به صلح آماده شود تا فشار ملت بالای گروه ها تاثیر آور شده بالاخره صلح به میان بیاید، چونکه در افغانستان هر جناح قوت اش را از بین ملت از طرفدارهای شان می گیرد و هیچ جناح در اوضاع حاکمیت ندارد پس هر کدام شان تنها به اندازه امکان شان حق دار هستند، لاکن در کرسی دولت که برسند تصور دارند مال پدرشان باشد و یگانه وطن پرست باشد.

بدین خاطر در افغانستان گروه یکه سر اقتدار است همیشه مثل مال پدر، دولت دست داشته را مال خود می داند، در حالیکه وطن مال پدر هیچ گروه نیست که میراث رسیده باشد و یک گروه با همه تخریبات عالی باشد و گروه دومی بدنام باشد، از این سبب که در افغانستان همه گروه ها زردی فقط یک تخم بودند و هستند.

اگر با حقیقت صلح جستوجو نگردد ریاست های صلح یک نو فریب مقابل خلق است تا عمر حاکمیت شان را زیاد بسازند و بس! دیروز دکتر نجیب الله چنین روش را استفاده می کرد امروز رژیم جدید افغانستان استعمال می کند نتیجه در هر حال یک کابوس می گردد، پس می گویم فرد را فریب داده می توانی اجتماع  را هرگز!

 شمع بهتان خاموش در مسیر زندگــــــی

 چاره، کی است از دروغ در آوارگــــی؟

 با نور خورشید با چشـــــــم شفاف دیدن  

 روشنی در هر تلخی که عاقبش آسودگی            

      دکتر نجیب الله در اقتصاد کشور نو آوری های جدید را روی کار آورد، با بیشترین چاپ پول افغانی، یک نفس به اقتصاد کشور داد. گرچه انفلاسیون را تحریک بخشید و اما زمینه را در تجارت هموار کرد، زیرا در اقتصاد بعضی زمان اگر با پرگرام انفلاسیون را استعمال نموده بتوانند، بر رشد اقتصادی کشور از اطراف انفلاسیون زمینه تکامل را به وجود آورده می توانند.

دکتر نجیب الله خلاقیت یکه داشت بین اتحاد شوروی وقت و کشور های همسایه یک فرهنگ جدید تجارت را ایجاد کرد و با سیاست جدید اقتصادی دکتر نجیب الله تعداد زیاد از تجار پیشه های نو چهره در اقتصاد کشور ظهور نمودند و تجارت رونق گرفت از استعداد و جسارت و نو آوری های فکری دکتر نجیب الله بود. رفرم دیگر دکتر نجیب الله عوض شکار مردم به جلب جذب عسکری، قوانین عسکری را تغییر داد و قطعات جدید جنگی را به میان آورد و بر سربازان معاش تعیین کرد.

در زمان دکتر نجیب الله مجاهدین بیشتر باوری پیدا کردند تا با فشار نیرو قدرت را بگیرند و مگر هر بار شکست خوردند، دلیل و سبب آن پیدا شدن شخصی با استعداد جنگی که از شمال کشور بود داخل صحنه جنگ نقش قوی بازی کرد.

با خلاقیت مردم داری بین قوماندان های جنگی شمال به زودی چهره ی شناخته شده شد و در هر جنگ بیشترین موفقیت را بدست آورد.

این شخص که عبدالرشید دوستم نام داشت از ازبیک ترک های افغانستان بود از شروع کودتا مارکسیست ها پهلوی این مردمان بود قدم بقدم رشد نمود و در اقتدار دکتر نجیب الله به سرعت قوی شد و به زودی در اطراف اش فدائی های سر سپرده را تربیت کرد و از قوماندان های تسلیمی مجاهدهای شمال، یک اردوی قوی ساخت و بر دکتر نجیب الله یک تکیه گاه ی نیرومند شد و مقابل مجاهدین یک کابوس گردید.

دومین چهره ی مشهور احمد شاه مسعود بود از تاجیک های افغانستان بود و از جمع مجاهدین بود. این دو چهره عقل پشتون های دو طرف سرحد را بیدار می ساخت و با حس قوی در تلاش می شدند تا اقتدار دو صد پنجاه ساله ی پشتون ها از بین نرود. احساسات صد ساله ی دو طرف سرحد که با امضا شدن خط دیورند هر دایم در منطقه وجود داشت، یک بار دیگر بیدار می شد و دیرین دولت پشتون ها دست به کار می شد با مختلف مانورها در فعالیت ها قرار می گرفت و یک ارواح بزرگ می شد کس بودن و فعالیت اش را درک کرده نمی توانست.

چونکه دیرین دولت پشتون ها سیاست را با قاعده بازی می کرد و دکتر نجیب الله را قربان می گرفت، زیرا بین پشتون ها علاقه نداشت شخص شهرت یافته اعتبار پیدا کند، از این خاطر که دیرین دولت پشتون های پاکستان سیاست بازی داشتند و بازی دارند.

رشید دوستم به اسم گلم جمع ورد زبان ها می شد، زیرا فدائی های دوستم با مرگ رقص می کردند و مقابل دشمن از هیچگونه هراس بیمی نداشتند و هر کدام شان قانون خود را داشتند فقط و تنها به شخص دوستم پابند بودند، در حالیکه گلم جمع شخص دیگر بود مگر بالای نفرات دوستم دشمنان شان این صفت را استفاده می کردند تا بیشتر نام بد بسازند.

اخلاق بسته بودن طرف دارهای رشید دوستم به شخص جنرال دوستم بیشترین تبصره را به وجود می آورد و چه اندازه درست بود و یا دروغ بود مگر یک حقیقت در افغانستان وجود داشت، در افغانستان همه گروه جنگی بدون استثنا همه شان ملبس با هر فساد بودند و با شمول دولتی ها در فرهنگ ظلم و شدت و خون خوری آغشته بودند، چونکه سیستم بدین منوال ترتیب شده بود و فرهنگ جنگ چنین شرایط را حتمی کرده بود، پس در کشور افغان ها هیچ گروه معصوم و پاک نبود.

دولتی ها از همه شان ظالم تر بودند زیرا با سلاح کشنده دسته جمعی ملت را به قتل می رساندند و در هر تخریب شان پیک های خوشی باده های شان را در رقص آورده خونریزی را جشن می گرفتند. از این روکه شرط های مملکت چنین وادار می کرد و نمی توان در بین همه گروه ها یک شان را بهتر جلوه داد، زیرا منطق جنگ حاکم بود و فرهنگ بی قانونی تسلط داشت و کلتور جهالت فرمان داشت.

احمد شاه مسعود از فارس های افغانستان بود و نظر به موقعیت جغرافیای پنجشیر یک جنگنده و استاد ماهر جنگ بود و لقب شیر پنجشیر را از خود کرده بود. لاکن این دو رهبر نظامی در سیاست کاملآ ناکام می شدند که بعدها استعداد و خلاقیت ناکام شان را در سیاست روشن می کردند و فقط ناکامی می شد و یک فرصت تاریخی را بر دایم از دست می دادند و فقط سال های بعد تاریخ درست محاسبه می کرد و محکوم می کرد.

پس می گویم ارزش ثانیه را بدان تا دنیا را درست بشناسی.

 خورشید به محور خود با نظـــــم در گردش

 لحظه ی خطــــا ندارد که کـــارش با ارزش

 قــــــــــدر ثانیه بر قیمت همـــه دنــیا بــــــدل

 اگر درک اش را داشتی عقل ات پر از تابش

      در چنین شرایط سخت وطن مرادجان بزرگ می شد و سن مرادجان در قاعده مکتب برابر شده بود و دور از چشمان پدر مکتبی می شد و گل سر سبد همه اطرافی های زلیخاخانم می شد و از هر امکان مجهز یک حیات مرفه از او می شد و اما آیا حریت در مقابل فرهنگ جامعه پیدا کرده می توانست؟

فرهنگ جامعه زیر تاثیر فرهنگ جنگ اسیر بود.

در روز اول مکتب بود با بهترین لباس سوی مکتب که روان می شد از روی مادر ماچ کرد گفت: دستم را رها مکن تا مکتب همراه یی کن.

مادر از روی فرزند ماچ کرد او لحظه غرق خاطرات شد به یادش آمد بعد از نامزدی در باغچه عقب خانه زیر یک درخت با یار نشسته بود. ریس زاده دست به گیسوهای زیبا زده بود، با نرمی از سر روبه پایانی از سر گیسوها تا نوک موها دست را برده بود و از عقب دو باره با لمس دست تا سر آورده بود و سر نگار را به سر سینه اش قرار داده بود و بوئیده بوسیده گفته بود: اگر زیبا گیسوها نمی بود چگونه هنر باد را نقاشی می کردم؟

از رقص تارک های موی توست باد را تصویر کشی می کنم.

      گل رقصــــیده بیافتد از بالای درخــتان

      مثل گل موهایت است رقصیده و پاشان

      جنبش مـــوهای توســت با نســیم فرفره

      هنر موهایت اســت رسم باد در دسـتان     

      گل ساکن خود را گرفته بود ریس زاده گفته بود: دلم میشه هر لحظه در قدم های تو زمین را از گل های رنگارنگ پر کنم.

بین گل ها روی زیبایت را از بوسه های عاشقانه ام.

با عطر دعاهای شکرانه لبریز با شعرهای عاشقانه ام.

تازگی بخشیده باشی او لحظه سینه ام را! 

بسرایم ترانه و ترنم از شعرهای عاشقانه ام.

      دعا بــــکن که مــرا از سر تو وا کند

      بخت ها را گره زده در دل تو جا کند

      از بوی زیبای تو گمراه ی عالم شـدم 

      با بوی زیبای تو دعا کن که شــا کند                       

      شقایق که ساکن بود ریس زاده پرسیده بود: چه تصور از آینده داری؟

زیبا خود را راست کرده بود گفته بود: از لطف التفات های تو فرزندی را در چشمانم می بینم ثمرات عشق ماست که با لبخند سوی ما دیدن دارد.                                     

هر سخن زیبای تو فرزندم را یک قدم نزدیکتر می سازد، در تصورات چشمانم میوه این عشق زیبا را در سیمای وی می بینم و با هر مهربانی تو و کلام های خوش تو بزرگ شده در بین دیده هایم ظاهر می گردد.

بین هر دوی ما با شوخی های طفلانه اش ما را مست می سازد و بوی تو را بر من می بخشد.

زمان یکه تو در نزدم نباشی او گل مشترک ما بوی ریس زاده ام را در دماغ هایم خواهد داد. به راستی اگر بگویم در سن مکتب رفتنش ظاهر در چشمانم بود، تو از من تصور آینده را پرسیدی، آری تصورات آینده را که پرسیدی بشنو میگم آرزو دارم در هر روز خوشی فرزندمان دو بازوی وی شویم تا با ادراک کردن مهر ما خود را بختیار حس کند.

خداوند توانایی را بدهد در هر روز خوشی فرزندمان با مسرت بودن دل های ما حمایت گر بودن فرهنگ ما را به هر لحظه از حیات اش رسانده باشیم!                       

از تنگری تمنا داشته باشیم والدین بودن را بعد از تولد وی بر ما نصیب کند. از این روکه به دنیا آوردن از قاعده های قانون گذار است هیچ نو مهارت بدوش کس نیست یک امر طبیعت کره خاکی است.

کس حق دعوای خدمت دیدن را از این بابت باید نداشته باشد، زیرا او چند لحظه خوشی فرح بخش شهوت را چگونه به مثابه خدمت بر دوش اولادها می اندازیم؟

او لحظه که از تاثیرات فرح بخش آمیزش جنسی عقل مان تابع احساسات حس مان می گردد، لذت زیبای او صحنه چهره های شیرین اولادها را به ما رسم می سازد و تسلیم ذهنی و عقلایی شده در آرزوی زیاد ساختن او میوه ها می شویم، لیکن حق تربیت، حق اقتصاد، حق سوسیال، حق حریت وی را در نظر نداریم تا یک بار در احاطه یکه فرزندان حق مشروعی شان را از ما آرزو می کنند خویشتن را بین ترازو وزن کنیم و ببینیم آیا با روح و جسم حاضر هستیم تا در امر یزد بزرگ پابند بوده به حق اولادها رسیدگی کرده بتوانیم؟

اگر که منطق پی بردن ویژگی های این فرهنگ در کلتور درک ما موجود نباشد وای به حال بدبخت جامعه!

در حالیکه فرهنگ شالوده در والدین بودن، بعد از تولد تظاهر می کند و حکم الهی که یک مسئولیت را می سپارد، بعد از بدنیا قدم گذاشتن اولاد بالای والدین فرض می گردد.

پس اگر قاعده های قانون گذار یک داد یزدان بر بنده ها باشد، به حق وی تسلیم شدن و رعایت کردن فرض الله است، بالای بنده ها واجب می باشد.

اگر که احترام به حق اولاد امر خداوندی باشد به توان قدرت و با در نظر داشت ضرورت خانواده و جامعه، بدنیا آوردن بنیاد حکم تنگری است باید دقت شود.

تو ریس زاده ی من که با صحبت های شیرین غرق خیالات می سازی، میگم الهی در هر روز خوشی فرزندان مان در آغوش همدیگر قرار بگیریم و از گرمی مهر ما اولادهای ما انرژی گرفته روز خوشی شان را جشن بگیرند، بر این سبب که ما کوه بزرگ بر اولادها هستیم!

گل چنین گفت و دو باره سراش را در طرف راست سینه ی یار گذاشت و دست راست محبوب را گرفته بوسید گفت: بزرگترین جشن مان روزیکه اولادهای مان در مکتب می روند، می باشد. ریس زاده از گیسوی زلیخا بوسید گفت:

      فـرفـره اند مـــــوها با رقـص باد زیبا

      وای که زیبا میرقصد گیسوهای دلارا 

      فکر گلـت چه زیبا امثال رقص مـوها   

      مثل فرفره ی شـان هر کلامـت دلـربا

      هر کلامت دلربا

      از خدا دیگر چه توقع کنم؟ تو را تنگری بر من هدیه داده است، یزدان بزرگ بر دلم الهام بخشیده است تا هر رویای من تو باشی.

هر آرزوی من تو باشی.

همه رویاهایکه داشتم دنیای من را تشکیل داده بود با رسیدن در قلب تو رسیدم در همه خواست هایم تو دنیای من شدی.

خورشید بتابد یا نتابد، ماه باشد یا نباشد، شب و روز من یکی شده است، تفاوتی ندارد برای من، چونکه تو خورشید دایمی من هستی. همه چیز برایم رویا بود با دیدن تو حقیقت شد، عشق تو برایم آرزو شد، به دیگر رویاها و آرزوها کاری ندارم، حقیقت این است که دوستت دارم.

      خدا دید حال من بسوخت ازدل برای من

      او ماهربود باهر شد گل داد در رای من                                         

      واز شـد بخت مـــن مـسرت با تخت مـن

      بانگ مــسرت شــد مــست شد هوای من

      یا در اوج آسمان به دنبال تو یا در زمین و هر زمان در رویای تو هر جا میروی باز هم یکی به قفای توست.

تویی که در قلب منی و منی که همیشه فدای توام.

دیگر در پی بهترین ها نیستم فقط شیفته آن خوبی های توام.

همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو شو به معنی واقعی یک عشق دایم تو شو.

دایم قوت به دل بده که هیچگاه بی وفا نشود آن قلب زیبای تو، مبادا که اشکم از درد بی وفایی با حسرت نریزد در زیر پای تو.

همیشه یک دنیا دوست بر من شو تا خوشی های دلم، در اشک های مسرتم دیده شود.

با همه هواس ها به تو نگارم وعده می دهم هر آرزوی تو خواست من خواهد شد و با هم با مهر گرم در روزهای خوشی فرزندان مان خرم بخش خواهیم شد.

آری هر سخن تو نیشتر حقیقت را از گلستان بهشت واقعیت ها بر گل های فرهنگ مان می زند تا ذرات ایده های سعادت را به بوستان ذهن ها ببخشد، چونکه به گلستان شدن جامعه سوی خوشبختی انسان ها، به فکرهای عقلایی ضرورت داریم نه در ویژگی های احساسات خشک و بدون منطق!

هر دل توانمندی مشخص دارد تا با درک، با گل ریزه های حقیقت در سرنوشت اولادها، به خود دقت کند، لاکن فرهنگ درک لازم است تا شقایق سرخ اش را در صحرای عقل ها هموار کند.

پس هر دل بداند محبت دادن به فرزندان کار ساده نیست وزن بزرگ دارد تا محبت الهی را وسیله شده به اولادها الهام دوست داشتن انسانی را بدهد. از این سبب که انسان اگر انسان را دوست نداشته باشد به عرش معنوی خداوند نزدیک شده نمی تواند.

لحظه های نخستین روز آغاز درس مکتب فرزندان مان که برسد مطمئن شو ریس زاده ات با دل جان آرزوی آن روز را دارد و به چشمان زیبای آبی تو دیده با مشترک مهر مان همراه با فرزندان خواهیم بود.

      مینای شراب شدی غرق کردی گفتی بنوش

      شراب شیرینم را با عهد راســــــــتی بنوش

      حقوق فرزندها را ادراک کــن با عقـل خود      

      با درک عقلایــــــــی ات با دل مستی بنوش

      لحظه های خاطرات گذشته در چشمان زیبای آبی زلیخا به اشک ها گره شده حلقه ها شده می ریخت، مرادجان بی خبر از  حوادث گذشته مادر، سوی مادر دیدن داشت به اشک های زیبای مادر دید از روی مادر ماچ کرد و با دستان ظریف اش اشک های چشمان مادر را پاک کرد بوسید و گفت: چرا گریان داری؟

خاطریکه پدرم ایران رفته است نمی آید گریان داری؟

آری نبی جان را پدر خود تصور می کرد چونکه در نزد هر کی و در هر جا پدر مرادجان نبی جان بود.

مگر او کمبخت هم از حقیقت سرنوشت نبی جان آگاه نبود و شده نمی توانست، زیرا شرط های فرهنگ جامعه چنین تقدیر را برای وی و بالای مادر وی روا داشته بود.

مرادجان با مادر در مکتب رفت و مکتبی شد و سال ها مثل آب جاری روان بود و می گذشت و با سال های روان دوره کارمل و زمام داری دکتر نجیب الله به ختم اش نزدیک می شد، زیرا دو دلیل حکمداری دکتر نجیب الله را تهدید می کرد.

دلیل از همه مهم اقتصاد بود گرچه سیاست اقتصادی دکتر نجیب الله نسبت به همه همبازهای سابق اش بهتر بود و با حقیقت افغانستان نزدیک بود و با سیاست جدید اقتصادی در نبض مارکت ها، انرژی داده بود و یک قشر جدید تجار را سبب شده بود تا قد بلند نمایند و از تجارت اتحاد شوروی وقت، دقیق استفاده می کرد لاکن نبودن یک نظم مالیه گیری و غرق شدن ادارات دولتی در فساد، بزرگ ترین ضربه بود به درآمد افغانستان دست دکتر نجیب الله را ضعیف می ساخت.

از جانب دیگر اتحاد شوروی وقت، در بحران عمیق اقتصادی اسیر شده بود و بحران اقتصادی نا رضایتی سیاسی را بین رهبران حزب کمونست ایجاد کرده بود و دو باره باز سازی میخائیل گورباچف نقش اش را در روند رشد اقتصاد انجام داده نتوانسته بود و از بحران عمیق اقتصادی اتحاد شوروی وقت، غرب درآمد سیاسی کرده بود و با فشارهای سیاسی قطعات اتحاد شوروی وقت را از افغانستان بیرون ساخته بود و دست به مانورهای سیاسی در غرب اتحاد شوروی وقت، که بلوک کشورهای سوسیالیستی طرفدار اتحاد شوروی وقت بودند، زده بود و در بین ملت های شان فعالیت های استخباراتی را انجام داده بود.

از اینکه تمایل ذهنیت مردمان اروپا شرقی سوی ایده های غربی ها بود به زودی قیام های مردمی پی در پی در کشورهای سوسیالیستی صورت گرفته بود و با نوبت رژیم های سوسیالیستی تغییر نموده بود و به رژیم های طرفدار غربی تبدیل شده بود.

همه این روند داخلی کشور های سوسیالیستی در اقتصاد افغانستان تاثیر منفی عمیق نموده بود که کمک های اقتصادی اتحاد شوروی وقت، کم شده می رفت.

دکتر نجیب الله زیر فشار سر سخت اقتصاد قرار گرفته بود و در روز شکست رژیم دست مجاهدها همه ثروت نقدی افغانستان فقط بیست میلیون دالر بود.

دلیل دومی بروز و شهرت فوق العاده یافتن جنرال عبدالرشید دوستم و احمد شاه مسعود بود. جنرال عبدالرشید دوستم از ترکان افغانستان بود و با استعداد نظامی یک جنگجوی قوی شده بود. در هر استقامت افغانستان که سربازهای دوستم می رفتند پیروزی حتمی شده بود.

از پیدایش و شهرت رشید دوستم و احمد شاه مسعود یک آکتور دایمی سیاست منطقه بیدار شده تکان می خورد و در هراس و تشویش افتیده می شد و دیرین دولت این آکتور را شرط های جدید افغانستان فعال تر می ساخت.

یک ذهنیت و یک سیستم از هراس نیرومند شدن عبدالرشید دوستم و احمد شاه مسعود در بغرنج ترین منطقه ی دنیا به وجود می آمد و رشد می کرد و در صحنه سیاست منطقه با قاعده های منظم سیاست داخل می شد و در هر گوشه و کنار سیاست افغانستان به زودی ریشه های گذشته اش را تقویت داده دو باره با باز سازی ریشه دوانی می کرد و با جدیت فعال می شد و در مغز حکومت دکتر نجیب الله تاثیر آور می شد.

لاکن دایما مانند یک ارواح قهرمان گمنام می شد، چونکه سیاست را درست بازی می کرد و فعالیت های خشن اش را بر دوش اسلام آباد زده، ذهن ملت افغانستان را بر دست می گرفت که هم اکنون چنین است.

امروز هم مانند یک ارواح فعالیت دارد، اگر که شکل خود را بیرون کند، موفقیت سیاسی که در ذهن مردم افغانستان بدست آورده است از بین می رود و ذهن ملت افغانستان تغییر پیدا می کند و در ضرراش قرار می گیرد، بدین خاطر لازم نمی بیند تا که شرط ها میسر نشود خود را نمایان سازد.

امروز سرسخت ترین مخالف این ارواح زمانی که از سیاست صحبت می کند، بر نفع این ارواح سخن می زند، زیرا شرط ها در افغانستان چنین هدایت دارد و لاکن سخن گوی از باریکی سیاست گذاری این ارواح یا آگاه نیست و یا کدام چاره ندارد.

در اوج زمان دکتر نجیب الله یک کودتا نظامی از طرف استخبارات اتحاد شوروی وقت، ترتیب شده صورت گرفته بود و اما کودتا ناکام شده بود. هدف این کودتا بخش از رهبران حزب وطن را با سر سخت ترین رادیکال مجاهدها یعنی با حزب اسلامی گلبدین حکمتیار یکجا ساختن بود، تا یک فصل جدید در سیاست منطقه به وجود بیاید، یک نو مانور سیاست روس ها مقابل غرب بود.

کی می داند بلکه اگر موفق می شدند افغانستان در یک مسیر معقول تر می رفت یا بیشتر بحرانی تر می شد کس حتی تخمین زده نمی تواند.

لیکن در نفع اتحاد شوروی وقت می شد، از این که بخش از وزن سنگین افغانستان از دوش شان دور می شد.

کودتا که صورت گرفته بود تخمینی بخش بزرگ از رهبران حزب وطن مقابل دکتر نجیب الله دست با هم داده بودند و هدف شان دور ساختن دکتر نجیب الله از اقتدار دولتی بود.

کودتا گرها با قویترین قوماندان های نظامی اردو هم دست به این کار شده بودند و اما قطعات عبدالرشید دوستم را دقیق محاسبه نکرده بودند و کودتا در زیر پای پهلوان های رشید دوستم شکست می خورد و عبدالرشید دوستم را قویترین شخص نظامی کشور می ساخت.

بعد از شکست کودتا، دکتر نجیب الله با گروه کارمل که در حزب وطن موجود بود بیشتر نزدیکی پیدا می کرد چونکه شرط های کشور چنین همبستگی را به میان آورده بود، از این خاطر که قطعات نظامی اردو بیشتر بدست طرفدارهای کارمل افتیده بود و به زودی عبدالرشید دوستم با گروه کارمل روابط دوستانه را بیشتر بر قرار می کرد، زیرا دلیل نزدیک شدن عبدالرشید دوستم به گروه کارمل، تاثیر روابط ترک ها با او گروه بود، بخش از روشنفکران ترک های افغانستان نزدیکی با او گروه داشتند، در راس شان آقای سید اکرام پیگیر بود که قوماندان های قوی دوستم مثل رسول پهلوان و غفار پهلوان احترام سر سخت بر آقای پیگیر داشتند و بالای رشید دوستم تاثیر آور بودند و خود جنرال دوستم هم احترام سرسخت داشت.

گرچه از روشنفکران ترک عبدالرشید دوستم هیچگاه و هیچوقت کدام منفعت دیده نتوانست، چونکه قشر روشنفکر ترک در افغانستان نهایت بی کفایت سیاسی بوده به پارچه های خورد با ایده های تنگ گروه یی تقسیم بودند و هستند طور مثال آقای پیگیر با حلقه خورد دوستانش دایما با محمود بریالی بود.

کارها در اتحادشوروی که روبه خرابی شده بود، گروه کارمل با رهبری محمود بریالی روند تحولات اتحادشوروی را با دقت از نزدیک بررسی می کرد زیرا پلان بزرگ داشتند.

پلان یکه در سر داشتند اگر رژیم دکترنجیب الله روبه سقوط کردن شود باید کاری بکنند تا رهبران مجاهدین را در کابل و شهرهای بزرگ افغانستان در جنگ خونین بیاورند تا رهبران مجاهدین نتوانند با نام نیک سیستم دولت داری را به وجود بیاورند.

چه جالب که این پلان بیشتر در نفع دیرین دولت پشتون های پاکستان می شد و مجاهدین که با استخبارات اسلام آباد نزدیکی داشتند، در کابل که می رسیدند اسلام آباد دشمن شان می گردید چونکه در کابل هوای دیگری وجود داشت و دارد و این هوا مخفی از سوی دیرین دولت پشتون های پاکستان رخ داده می شود، در زمان شاه و دادوخان و مارکسیست ها چنین بود، دوران مجاهدین که رسید مجاهد ها جز تسلیم شدن بر این هوا چاره نداشتند حتی احمدشاه مسعود که سرسخت مخالف دیرین دولت پشتون ها بود یا ناچاره شد یا حقیقت را درک نکرد زمانیکه در کابل رسید گفت مرگ بر اسلام آباد!

 نظر بر پلان گروه کارمل مجاهدین در گرداب مشکلات در جنگ داخلی بین شان در زدوخورد می شدند تا شرط ها برای پیدا شدن قوت دیگر نظامی که منفعت دیرین دولت پشتون های پاکستان را در منطقه تمثیل می کرد به وجود می آمد و اما در ذهن خلق افغانستان یک ابتکار خراب، اسلام آباد معرفی می شد که چنین شد.

در حقیقت گروه کارمل با رهبری محمود بریالی از همه راز و شرط های وطن و منطقه آگاه بودند و خوب می دانستند اگر مجاهدین بین شان جنگ و ویرانی را ادامه بدهند، دیرین دولت پشتون های پاکستان به خاطر مرام دیرین شان از فرصت به وجود آمده استفاده می کنند و یک تشکیل جدید نظامی را سازمان دهی نموده، از یک طرف ضربه بر دشمنان شان که مجاهدین بود می رسانند و از جانب دیگر یک بار دیگر بین ملت افغانستان و کشور پاکستان دشمنی را به میان می آورند، چونکه خوب می دانستند در او صورت کادرهای دیرین دولت برای فشار دادن بر رژیم اسلام آباد از نیرو جدید به وجود آمده استفاده می نمایند و تخریبات به وجود آمده را از نام رژیم اسلام آباد بین خلق معرفی می سازند که چنین شد.

 

حصه بیست یکم

 

در حقیقت در زمان دکترنجیب الله که هنوز رهبران مجاهدین در اطراف سفره ی استخبارات اسلام آباد بر پلان های ویرانی وطن مصروف بودند، پایه های شرایط جدید که از بین او شرایط گروه جنگی طالبان به میان می آمد گذاشته می شد و از جانب ترک های افغانستان سید اکرام پیگیر بر این پلان نقش قوی را اجرا می کرد.  

مجاهدین که در کابل می رسیدند دشمن اسلام آباد که می شدند در حقیقت در کابل یک هوای دیگر حاکم است، هر کی حتی از استخبارات اسلام آباد هم باشد، مجبور است بر وزیدن این هوا، دشمنی اش را با اسلام آباد بیان می کند، چونکه تراکم مشکلات سال های دراز افغانستان، چنین شرایط را به بار آورده است و این شرایط برای سیاست گذاری دیرین دولت پشتون های پاکستان کمک می کند که هوای کابل را دایما آن ها اداره می کنند مگر بسیار زیرکانه و مخفی!

در این پلان آقای پیگیر را در تنظیم شمال استفاده کردند، نخستین اقدام این پلان نزدیکی عبدالرشید دوستم با احمدشاه مسعود بود.

درست بر یادم است دو سال قبل از سقوط رژیم دکتر نجیب الله در تلاش شده بودم تا از دهن آقای پیگیر حقیقت این پلان را دریافت کنم، از این که آقای پیگیر با مثل من انسان ها همراز در سیاست گویی نمی شد، من هنگام سرمستی آقا را در نظر گرفته در تلاش می شدم تا ایشان را تحریک داده بر سخن بیاورم، بدین خاطرکه گروه کارمل تصمیم بزرگ داشتند تا نام بدی تاریخی شان را بیشتر بر دوش مجاهدین بسپارند و برای من جالب بود تا آگاه می شدم.

گروه کارمل از طریق آقای پیگیر و جنرال دلاور و دیگر شخصیت های قوی این گروه تصمیم داشتند تا عبدالرشید دوستم و احمدشاه مسعود را در مقابل حکمتیار و دیگر رهبران پشتون مجاهدین وحدت بدهند تا مطابق بر پلان شان جنگ داخلی قویتر دوام پیدا کند.

آقای پیگیر که نقش خود را بازی می کرد، از بسیاری از پلان ها جنرال عبدالرشید دوستم خبردار نمی شد، زیرا اگر از پلان آگاه می شد استعمال شدن آقای دوستم در جنگ های کابل ناممکن می گردید، چونکه گروه، بیشترین تلاش اش را بر جنگ های کابل آمده می کرد و آقای پیگیر بین نیروها، نقش اش را بازی می کرد و این پلان را زمانی که شراب از بوتل بیرون شده، در محفل گروه، عقل آقا را که اسیر می گرفت در هنگامی که ناوقت های شب بر منزل اش می آمد، در بعضی شب ها در منزل آقا می بودم برای همین هدف! و با چند سخن تکنیکی، آقا، خبر نمی شد و لاکن زبان افشا می کرد.

خلاصه پلان بریالی تطبیق شد وطن بیشتر ویران گردید، آقای پیگیر به مثابه روشنفکر ترک افغانستان بین روشنفکرها بیشتر مشهور شد و با ازدواج دومی، فرهنگ آینه شربت را تقویت داده در اروپا این بار زندگی اروپایی را صاحب شد و لاکن ترک ها بدون سیستم در ده ها مصیبت گرفتار شدند.  

اگر آقای پیگیر پلان گروه کارمل را با جنرال دوستم مشهورت می کرد، به دام انداخته شدن جنرال دوستم در کابل صورت نمی گرفت و در جنگ های کابل، جوانان شمال کشته نمی داد.

اگر که قطعه های عسکری جنرال دوستم در کابل گیر نمی ماند، در شمال افغانستان، هیچ نیرو مقابل جنرال دوستم سربلند کرده نمی توانست و جسارت جنگ را نمی داشت، بلکه شمال بگونه دیگر می شد.

اگر که روشنفکران ترک با برنامه رفتار می کردند، پهلوان ها به سادگی در مسیر درست سوق داده می شد، چونکه همه قوماندان ها به شمول جنرال دوستم بر آقای پیگیر و دیگر روشنفکرهای ترک احترام داشتند و لاکن بی کفایت بودن روشنفکرها، پهلوان ها را پهلوان تر ساخت!

آقای پیگیر پای جنرال دوستم را در کابل بر یک دام انداخته خود در تاشکند ازبیکستان رفت و با همکاری اقتصادی قوماندان های شمال، یک سیستم مختاری را ایجاد کرد و رفقای روشنفکر خود را تشویق نمود تا با همکاری قوماندان های شمال از افغانستان بیرون شده، از طریق ازبیکستان در غرب فرار کنند و با این پلان توانست بخش از شخصیت های قوی قشر روشن جامعه ترک را از افغانستان بیرون نموده در غرب روان کند و پهلوان ها را تنها با نیرو نظامی شان و با ملت بی چاره بدون قشر روشن در افغانستان گذاشت و در اطراف یک جنبش یکه نه هدف مشخص داشت و نه پرگرام مشخص، ملت بی چاره ی ترک را امید کور داد.

در هر ملت اگر که قوماندان های جنگی جبهه را فتح کنند برای دولتداری قشر روشن و بادانش علمی کار است تا سیستم ساخته شود. آقای پیگیر و دیگر روشنفکران ترک که، قوماندان های شمال برای شان احترام داشتند زمانیکه پای جنرال دوستم را در دام گروه کارمل در کابل بند ساختند در تاشکند تلاش کردند تا قشر روشنفکریکه در زمان مارکسیست ها تجربه از دولتداری داشتند تشویق کنند تا در غرب فرار نمایند.

آری در غرب فرار نمایند غربی که سال ها از جانب مارکسیست ها توهین و حقارت شده بود.

در نتیجه آقای پیگیر به مثابه نجات دهنده برای ده ها فامیل از ترک های روشنفکر در تاشکند نقش دیگری از خیانت را بازی کرد و شمال را بر پهلوان ها گذاشته فرهنگ بی سوادی را مروج نمود. امروز از شهر شبرغان چند انسان یکه با تحصیلات عالی باشند وجود ندارد زیرا کلتوری که مروج است هر کی مانند قوماندان ها رفتار دارد یکی از ابتکار روشنفکران ترک مارکسیست!

آقای پیگیر زمانیکه شمال را از قشر روشنفکر خالی کرد خود در کشور هلند رفت و لاکن به گفته خود وی درخواستی وجود داشت تا وی را در محکمه کشانده در صورت بی گناه یی برایش اسناد بدهد و لیکن این ریسک را بدوش گرفته نتوانست دو باره در تاشکند آمد، در حالیکه در نزد ده ها خانواده از نجات یافته ها از بین خلق شمال افغانستان، از قشر روشنفکر ترک که با همکاری و رهبری آقای پیگیر در مختلف کشورهای غربی رفته بودند یک قهرمان بود و شد و در شبرغان فرهنگ بی سوادی را رواج داده مدتی در تاشکند بود تا که با همکاری دوستانش در لندن رفت امروز زندگی غربی دارد.

خلاصه می توانم بگویم اگر که ابلیس برای ترک های افغانستان یک جهنم می ساخت مطمئن ام کلید جهنم را در دست آقای پیگیر می داد.    

آری روشنفکرهای ترک هیچ نو ابتکار و جسارت ایده های نو را به خاطر آینده ی ملت شان نداشتند و ایجاد کرده نتوانستند و آفرینشگری راه های جدید مبارزه را در حل مشکلات ملت روی دست گرفته نتوانستند و در تشویق جوانان در ادراک درس گرفتن از تاریخ اجدادشان اقدام کرده نتوانستند.

در دنیایکه این گروه زیست دارند مثل یکه خورشید ناپدید بوده باشد تا چشمان و عقل های شان را مکفوف ساخته باشد، هر کی از این قشر با جنرال دوستم نزدیکی کرد فقط همه رسالت خود را در منفعت دید و چشمان را به چند پول و امکانات جنرال رشید دوستم دوخت و هیچگاه و هیچوقت کدام پلان و پرگرام مشترک عقلایی از قشر روشنفکرهای ترک افغانستان باشد پیش کش کرده باشند بین خلق وجود ندارد.

هر کی از روشنفکرهای ترک با جنرال دوستم نزدیک می شد چیزی امکان مادی و قدرتی پیدا می کرد، خود وی یک دوستم دیگر می شد و یا دور از وطن شده در غرب گریز می کرد، مثل آقای شرعی یا آقای پیگیر و دیگران!

روشنفکرها باید پهلوان ها را روشنفکر می ساختند مگر روشنفکرهای ترک بیشتر از پهلوان ها، پهلوان می شدند.  

عبدالرشید دوستم هر دایم تنها با پهلوان های جنگی اش باقی بود و این پهلوان ها تنها جنگنده ها بودند فارغ از هر دانش!

بی استعداد بودن قشر روشنفکر ترک افغانستان، جنرال عبدالرشید دوستم را بیشتر رادیکال به فکرهایش می کرد و بیشتر خودخواه و خود پسند می کرد. از این جهت که منطق و استدلال قوی از روشنفکران ترک بوده باشد در هیچ مسئله تا امروز وجود ندارد، زیرا رسالت روشنفکر بودن در فرهنگ شان ضعیف می باشد و تنها با سواد بودن را روشنفکری می دانند. در حالیکه روشنفکری ایده های جدید به جامعه پیشکش کردن است و اندیشه های مدنی جدید را در بین ملت توضیح دادن است، لاکن هر دایم قشر روشنفکر ترک گله مند بودند و شکایت دار بودند و هستند و می گویند فرصت داده نمی شود تا خدمت کنند و اما اگر در کدام مقام برسند مثل دیگران تنها متوجه جیب شان اند نه در غم ملت!

بدین خاطر از سر جمع روشنفکرهای ترک پرسیده شود چه پلان پرگرام و استراتژی در رشد و رونق منطقه تان دارید؟

مطمئن ام همه شان در زمین دیدن خواهند کرد، ولی جالبتر از همه این است می گویند فرصت داده شود که خدمت کنم حیرت!

می گویم فرصت را خود به خود خلق کن در تلاش مقام مباش ایده های جدید را ایجاد کن تا فرهنگ مبارزه با اندیشه های نو در ذهن ها جایگزین شود.

بدان هر کس هر زمان در مقام نمی رسد کوشش کن مقام به تو برسد و این فرهنگ را رواج بکن تا مقام مجبور شود زیر پای استعدادها بیاید تا که زیر پای ذکی ها زانو بزند.

اگر تو خود را رسانده نباشی از هر باریکی بی خبر باشی در مقام برسی یا نرسی چی اهمیت داری؟

چی ارزش بین خلق داری؟

چرا تو هستی گفته ملت وقت خود را ضایعه کند؟

پس می گویم علم خزینه است لاکن زمانی ارزش دارد استفاده آن را بدانی، پس دقت کن به او سویه دانش خود را برسان تا کرسی ها از تو شکایت کنند توجه ندارد گفته!

 چون ماه تابان در شب های تاریک باش

 تابیـــده بسـاز نور را با رفتار نیک باش  

 تابیدگــــــــــــــــی از ماه که ماه ی تابان

 با تابیدگی نیک ات ماه ی مـــبارک باش  

      دکتر نجیب الله بعد از نیمه شب پنجشنبه، شانزده ی حمل هزار نوصد نود دو با اعصاب نا آرام در سالون خالی قصر ریاست جمهوری، قصر گلخانه، قدم می زد. چهارده سال بعد از وقوع حادثه ی که تفنگداران حزب دموکراتیک خلق افغانستان ریئس جمهور دیگری افغانستان، محمد داود را با شانزده تن از اعضای فامیلش بقتل رسانیدند وفقط بعد از هفده ماه، هشتم میزان هزار نوصدوهفتادنو اولین ریئس جمهور کمونیست افغانستان را با بالشت بسترش از بین بردند. دکتور نجیب الله در حالیکه می دانست که او آخرین رهبر حزب مارکسیست افغانستان خواهد بود، احساس می نمود که انبوهی از خطر اورا نیز تحدید می نماید.

او دیگر با جنرالان دورو برش اعتماد نداشت. او قبلا خانم و اولادهایش را به هندوستان انتقال داده بود و اولادهایش بی صبرانه انتظار دیدن اورا داشتند .

دکتور نجیب الله تصمیم گرفته بود تا با آنها بپیوندد. حاکمیت چهارده ساله ح د خ ا، «مارکسیست ها» رژیم که از جانب اتحاد شوروی دفاع می گردید، دیگر به آخر رسیده بود شکست می خورد و آخرین جنایت پرچمی های گروه کارمل عملی می شد.

افغانستان با نفوس در حدود بیست پنج میلیون، یک ملیون کشته، چند ملیون زخمی و معلول و حدود هفت ملیون مهاجر در خارج، و بتعداد شش میلیون بیجا شده گان داخلی و در حدود بیست پنج میلیون مین های فرش شده در سرزمین این کشور مخروبه بود که از مارکسیست ها بر مجاهدین می رسید تا بیشتر ویران می شد.

دکتر نجیب الله، دو روز قبل، چهاردهم حمل، محفلی متلاطم و مملو از آشفتگی را در قصر ریاست جمهوری دایر نمود و در آن محفل دو تن از جنرالان خویش را به خیانت متهم  و اظهار داشت که انها با عناصر و افراد مربوط مجاهدین مذاکرات مخفیانه داشتند. این دو جنرال، آصف دلاور لوی درستیز اردو و نبی عظیمی معاون وزارت دفاع و ریئس گارنیزیون کابل بودند و از گروه کارمل و در پلان دو چهره ی کلیدی بودند تا کابل بیشتر ویران می شد.

دلاور و عظیمی هردو مانند مسعود از ملیت تاجیک بودند و از گروه کارمل بودند که در آخرین جنایت این گروه، نقش قوی شان را مانند دیگر رفقای شان اجرا می کردند.

دوری هردو جنرال کلیدی رژیم از دکترنجیب الله، غیر منتظره و غیر قابل پیشبینی نبود. جنرالان رده بالای نظامی مربوط ملیت پشتون نیز دست به چنین خیانتی زدند، زیرا پلان گروه کارمل به خاطر ویرانی هر چه بیشتر شهر کابل با آب و تابش اجرا می شد مگر در بین پلان بین جنرالان رقابت ملیتی وجود داشت، چونکه جنرالان تنها بر اطراف پلان گروه کارمل متحد هم بودند در دیگر استقامت ها مخالف همدیگر بودند.

آن ها تماس ها و مذاکرات مخفی شان را با رقیب سرسخت مسعود، با گلبدین حکمتیار، وابسته به ملیت پشتون داشتند. وابستگی عنعنوی قومی در افغانستان که بعضی ها انرا خیانت می دانند تاثیرات منفی خویش را در داخل کابینه دکترنجیب الله و کارکنان و کادرهای ح د خ ا مارکسیست ها عمیقا بر جا داشت. لاکن در پهلوی این ویژگی در افغانستان، پلان شوم شان را اجرا می کردند تا در تاریخ مجاهدها را بیشتر وحشی نشان بدهند.

تعدادی از اعضای کابینه و کمیته مرکزی حزب وطن در جستجوی بودند تا همه رهبران و قوماندان های مجاهدها با نیروهای جنرال دوستم در عین زمان در کابل برسند و در شهرهای مختلف افغانستان همچنین چنین حالت بیاید.

وکیل وزیر امور خارجه که تاجیک بود، با دلاور و عظیمی به مسعود پیوست.

موقعیت نجیب در همان صبح سرد پنجشنبه شانزده حمل هزار نوصد نود دو خیلی ها متزلزل و بی ثبات بنظر می رسید. دوستان نزدیکش به دشمنان وی پیوسته بودند. او توسط کسانی احاطه و محاصره گردیده بود که می خواستند حاکمیت سیاسی را به کسانی تسلیم دهند که قبلا آنانرا دشمنان وطن شان و گماشته گان اجنبی می دانستند.

فقط چند ساعت قبل که دکترنجیب الله با عظیمی و دلاور در قصر گلخانه روبرو گردید، گارنیزیون هوائی بگرام در تقریبا چهل پنج  کیلومتری کابل بدون جنگ و مقاومت بدست قوت های مسعود سقوط نمود. دکترنجیب الله دیگر متقاعد گردیده بود که دو جنرال تاجیکش به مسعود تسلیم گردیده اند. با کنترول بگرام توسط مسعود، عظیمی در تبانی و توافق با مسعود و جنرال عبدالرشید دوستم، به تعداد شش هوا پیما از افراد مسلح دوستم را توسط هوا پیماهای دولتی به میدان هوائی کابل انتقال داد. قوت های دوستم مدت بیش از شش سال برعلیه مجاهدین در دفاع از حاکمیت دولتی تحت رهبری ح د خ ا مارکسیست ها جنگیده بودند. مگر حالا جنرال دوستم در مخالفت با دکترنجیب الله و در دفاع از مجاهدین قرار گرفته بود.

زمانیکه جنرالان تاجیک نجیب با مسعود یکجا شدند، اسلم وطنجار، وزیر دفاع نجیب با حکمتیار پیوست. وطنجار و وزیرداخله پکتین، تسحیلات لازمه را برای راه یابی قوت های پیاده حکمتیار مساعد ساختند. 

در عین زمان، قوماندان مشهور مجاهدین، عبدالحق، تسلیمی جنرال دیگری نجیب، جنرال گلرنگ را در سروبی و تسلیمی سروبی را اعلام نمود. عبدالحق و گلرنگ، هردو از قوم احمد زی، قریه حصارک ننگرهار، برای مدت سه سال طور مخفی در ارتباط بودند. مسابقه روی این شد که چه کسی می تواند پیشتر بر کابل مسلط گردد؟

آرزوی که کمیته مرکزی حزب مارکسیست ها با رهبری محمود بریالی داشت و این آرزو برآورده می شد لاکن افغانستان در جهنم سوق داده می شد و دیرین دولت پشتون های پاکستان برنده ی بازی می شد و تهداب طالبان گذاشته می شد.

جنرال تاجیک به تاجیک و از پشتون که به پشتون یک جا می شدند هیچ کدام این ها از طی دل بر این باور نبودند که مشکل وطن حل شود. بر عکس تصمیمی که داشتند علاقه داشتند تا قوماندان های مجاهدین بیشتر وطن را ویران کنند تا در صیفه های تاریخ بیشتر از مارکسیست ها مجاهدین وحشی نشان داده شود.

احمد شاه مسعود چهره خود خواه و خودپسند شهرت یافته از ملیت فارس تاجیک بود و یک هیولا بر پشتون ها شده بود. آرزو نداشت در نزد وی غیر از تربیت کرده هایش که از منطقه خود وی بود، از قشر روشنفکر فارس تاجیک دیگر مناطق افغانستان کادرها باشد.

یعنی همه سیاست وی فقط داخل یک ولسوالی بود یعنی دنیا را از دریچه کوه های پنجشیر می دید.

جناب ها آقایان دوستم و احمد شاه مسعود اسیر دنیای محوطه کوچک شان بودند مگر دیرین دولت پشتون ها سیاست بازی می کرد.

آقای مسعود هر دایم تلاش داشت تنها شیر میدان باشد ولی می شد با چنین عقیده موفق در سیاست شد؟

از خطاهای هر دو این دو شهرت یافته رقیب های شان یعنی دیرین دولت پشتون ها منفعت سیاسی می گرفت و در بین پشتون ها دیرین دولت وجود داشت و وجود دارد و هر دایم در سیاست افغانستان نقش قوی شان را داشتند و دارند.

لاکن در فرهنگ سیاست دانی فارس ها و ترک ها این گزینش وجود نداشت و ندارد. تنها در بین ملیت هزاره که از شاخه های ترک های قدیم این جغرافیا هستند وابستگی قوی که به مذهب شان دارند در حال شکل دادن یک کلتور همگانی در سیاست در بین ذهن های شان هستند، تا فرهنگ قوی مدافع از داشته های شان دور از چشمان در مخفی گاه های سیاست به وجود بیآورند و اما مذهب پرستی را به گونه زیاده رویی در پیش می برند و این شیوه طرف مقابل شان را تحریک ساخته می تواند زیرا شرط های داخلی افغانستان در هر برخورد مساعد است.

می گویم باریدن باران قانون بر نفع هر کی، جامعه را سر سبز می سازد، بی قانونی کویر خشک.

 در باریدن باران کویر تروتازه

 اگر نــــی شوره زار و آفروزه

 با عــدل و قانون باران غنیمت

 بــی قانونی مصیبت و تب یازه

      دیرین دولت چیست؟ هر ملیت هر ملت که سر حاکمیت کشور سال های دراز تسلط داشته باشد، فرهنگ دولت داری شان یک نو سیستم اداری خود به خودی را در ذهن های همان ملیت به وجود می آورد و یک نو انرژی فکری را می بخشد. گاه زمان شکل تشکیل مخفی را به خود می گیرد و گاه زمان پراگنده فکرها می باشد لاکن هدف مشخص می باشد.

هر زمان افراد در خدمتش می باشد، یعنی فرد حاکمیت بالای دیرین دولت ندارد و هر فرد در زمان مناسب و در پست مناسب خدمت کرده می تواند و اما قوت فکری دیرین دولت دایما جاویدان می باشد، چونکه یک نیروی فکری می باشد و مانند یک ارواح قوی گمنام!

شرط های جنگ در افغانستان ازبرهای از قاعده های هر گزینه را از هم پاشیده می کرد و سخت ملت را رادیکال به فکرهای شان ساخته و یک نژاد پرستی و زبان پرستی و مذهب پرستی خشک و خطرناک را به جامعه تقدیم می کرد. با پیدایش این پدیده در حیات افغان ها، لیدرهای مربوط شرط های این پدیده را این پدیده به ملت ارمغان می بخشید و این لیدرها طرفدارهای میلیونی بین همزبان های شان و یا هم مذهب های شان پیدا می کردند و همه شان صفت های مشترک پیدا می کردند، یعنی در نزد طرفدارهای شان قهرمان ها می شدند و اما کسی اگر دست به انتقاد زده می گفت: سبب قتل هزاران انسان بیگناه شدی مقابل انجام داده هایت حتی در طرفدار هایت چی خدمت داری که انجام داده باشی؟

اگر چنین سوالی را کس می کرد میلیون ها در احتراز دست به پروتست ها زده باز هم طرفدار رهبرشان می شدند، لاکن اگر شخص خود این رهبر می گفت: خاطر من هزاران جوان ما شهید شد با این سخن رهبرشان، همان میلیون ها اشک ریخته به رهبر شان وفاداری شان را بار دیگر روشن ساخته در اطراف رهبر شان حلقه می زدند، ولی هر دو بیان یک مفهوم می داشت و اما ملت به حرف لیدر تسلیم بود هر چی از زبان وی می برآمد قانون بود مثل حکم الهی!

لاکن خطا بود چونکه خدمت صورت نمی گرفت.

اگر در سرسخت ترین طرفداران این رهبران می گفتند: لطف کنید قلم را بدست بگیرید از کارهای نیک این رهبران حتی مقابل سرنوشت آینده ی اولادهای تان تفکر نموده چند سطر بنویسید مطمئن ام حتی دو سطر مطلب پیدا کرده نمی توانستند تا خدمت شان را بیان کنند، لیکن با قلب و با عقل و با روح باز هم تابع این رهبران بودند و امروز هم چنین هستند.

می دانید چرا؟

دنیای عقب مانده که سرکوب می گردد، ملت با روح و روان بر قدرت ها تسلیم اند تصور دارند تقدیر و قسمت شان غلامی بوده باشد فکر می کنند چیزی از ایشان ساخته نمی شود بدین خاطر در کمترین موفقیت بسیار خوش می شوند و در مقابل ضعیف ترین بازی تسلیم می شوند و این خصوصیات سبب شده است بیشتر گله دار و درد دار باشند و هر کی را دشمن تصور کنند لاکن اگر روح و روان شان را از هیولای ذهن شان آزاد ساخته بتوانند و برای خود باوری را آورده بتوانند سرنوشت شان دیگرگون سوی سعادت می گردد.

چونکه بیشترین دشمن شان فقط دشمن ذهن شان است نه دشمن حقیقی!  

چنین بدبختی ها تاثیرات از هم پاشیدگی فرهنگ ملی افغانستان بود و از بین رفتن قانونیت کشور بود که چنین فرهنگ مصیبت، شکل گرفته بود.

این فرهنگ جنگ یک حقیقت را در جهان بیان نموده است و یک خصوصیات انسان را آشکار ساخته است. مطابق تجارب زندگی ما افغان ها یک حقیقت روشن شد، انسان فطرتی در موجود یک قدرت بالا تسلیم بوده است و به یک قدرت دیگر که در زمین باشد خود را در ضمانت می گرفته است.

انسان که در قدرت بالا تسلیم می شده یا یزدان خود دانسته خود را بسته می ساخته و یا یک قانون اداره که خود به خودی به وجود آمده باشد پابند می شده است، لاکن اگر دقت در باریکی کنیم هر دو عقیده باز هم یک خصوصیات تسلیم بودن انسان به قدرت بالا را نشان می دهد آیا در این باریکی تفکر داریم؟                   

در زندگی روزانه قدرت دیگریکه از حقوق وی در زندگی کردن مدافع باشد تسلیم می شده است. این قدرت اگر یک رژیم انسانی بوده باشد به قوانین آن رژیم خود را تسلیم نموده سرنوشت اش را به زمانت می گرفته است. لاکن عدالت رژیم زیر سوال باشد، اگر قوانین اش اعتماد بر خلق داده نتواند، انسان ها به خود یک توانمند و حاکم دیگر را انتخاب می کرده است. اگر در صحیفه های تاریخ ببینیم، دیده میشود بت پرستی، ثمره ی این خصوصیات فطرتی انسان بوده است و از طبیعت انسان به وجود آمده است.

در افغانستان چنین فطرت ذاتی سبب می شد ملت به پارچه ها تقسیم شده در اطراف رهبران قومی شان حلقه می زدند کس اندیشه و تفکر نداشت تا درک می کرد لیدر خدمت کرده است؟

یا شرط های جنگ وی را لیدر ساخته است؟

آری مجبوریت تفکر و اندیشه را دور ساخته، نظر به شرط ها انسان را وابسته می ساخته است. پس می گویم به درک دانستن حقیقت چند تفکر با منطق کفایت نمی کند تکرار و تکرار اندیشیدن لازم بوده است.

 خطا مکن که گویــی من مـی دانم

 در حیات حقیقـی ســرود من ترنم

 برای درک حیات تفکر کن هر دم

 اگر نــــی بگویی پای تو در جهنم              

      خطای بزرگ مارکسیست ها از هم پاشیده شدن معنویت ملت از سیاست های غلط شان بود و هر چه فرهنگ ملی را تخریب نموده ضرر رساندند و ملک را ویران کردند درک نداشتند و  عوض فرهنگ ملی کدام دو باره باز سازی فرهنگ جدید با ایده های نو که سعادت را ارمغان بدهد انجام داده نتوانستند.

بدین منظور که دانستنی های شان از ارزش های فرهنگ ضعیف بود، زمانیکه با فرهنگ یکجایی عدالت را نزد چشمان ملت از بین بردند، قوانین کشور اهمیت اش را از دست داد، هر فرد ملت نا امید شده خویشتن را بی صاحب حس کرد و مجبور شد یا گروه ها شده بیرون کشور در مهاجرت بروند و یا مقابل مارکسیست ها در جبهه جنگ صف بسته مجاهدها شوند.

از این فرصت دشمنان مارکسیست ها استفاده نموده درس جهاد شان را می دادند تا جهادی ها مثل مارکسیست ها ویرانی کنند.

یک بخش دیگر ملت که در نزد دولت باقی مانده بودند فقط در امید یک روشنی بودند و با رغبت ها روزها را سپری می نمودند تا در اشتیاق اتوپیای شان نایل شوند. زمانیکه رژیم مارکسیست ها از هم پاشیده می شد همه شالوده دولت داری نزد ذهن ملت از بین می رفت و خلق به اطراف رهبران قومی شان از روی شرط های شرایط حلقه می زدند، شرط ها مجبور می ساخت تا یگانه امید بر لیدرهای قومی داشته باشند و یگانه نیروی مدافع کننده مقابل ظلم دیگران، لیدرهای قومی شان را بدانند و ببینند بدین خاطر تسلیم می شدند نه خاطر شخصیت اعلا و خدمات بزرگ لیدرها!

ملت با تاثیرات شرط های افغانستان سخت به اندیشه و عقیده شان رادیکال شده یک مشکل بزرگ جدید در افغانستان می شد، از این سبب که هر لیدر قومی را تبدیل به یک دیکتاتور ظالم می ساختند و خود پسند خودخواه می ساختند و یک بدبختی در وطن می ساختند.

افغانستان گواه شد در هر جامعه که ملت به ملیت ها تقسیم شده در اطراف رهبران قومی صف بسته باشند، ملت شدن مردمان آن کشور یک کار مشکل می شده است و تا زمانیکه فرهنگ ملت شدن وجود نداشته باشد هیچ نو از مشکلات حل نمی شده است یک حقیقت دیگر از خاطرات تلخ افغانستان!

پس روشن شد بزرگترین مصیبت و مشکلات هر ملت پارچه بودن ملت به ملیت ها و حتی در بین ملیت ها به قبیله ها و قوم ها بوده است.

با اثر جنگ ها چنین فرهنگ با خطا های پی در پی مارکسیست ها در افغانستان به وجود آمده بود و در افغانستان تحفه زشت دیگر یکه جنگ ها و مصیبت ها به ملت افغانستان می بخشید هر فرد ملت افغانستان خود را مظلوم و حقوق خود را پایمال شده تصور می کرد و در تلاش بدست گرفتن حقوق اش می شد، چونکه به گونه های مختلف هر فرد وطن ضرر می دید زیرا آتش جنگ بر همه تاثیر آور بود بدین منوال گرد رهبران قومی جمع می شدند تا حق تباه شده شان گرفته شود.

بدین منظور در اطراف لیدرهای قومی همه این مردمان جمع می شدند و غیر از حرف و سخن رهبر قومی شان در هیچ حقیقت دیگر پابند نمی شدند چون که باورشان در قوانین کشور و در سیاست کشور از بین می رفت.

هر فرد ملت در تلاش حق گیری حقوق شان می شدند لاکن اگر در یک جامعه هر کی مظلوم شده باشد و هر کی حقوق اش را پایمال شده حس کند و هر کی عدالت را طلب به خود کند چگونه فرهنگ همگانی ملت شدن به وجود می آید؟

خصوصیات مردم افغانستان را ویژگی های فطرتی بشر ایجاد کرده بود، ملت افغانستان قصور جداگانه نداشت و اگر چنین شرایط سخت جنگ و ترور با ده ها فساد دامنگیر هر ملت هر کشور می شد نتیجه تغییر نمی کرد.

از رخدادهای افغانستان روشن شد قبل از آمدن چنین شرایط سخت که ملت را پارچه بسازد، در فرهنگ سازی باید کار صورت بگیرد، باید سویه دانستنی های ملت بلند برده شود، باید فرهنگ داری ملت به درک رویدادها به جهت عالی ارتقا داد شود تا هر پیشآمد حوادث را تفتیش و کاوش و تنقیب درست کرده بتوانند. نباید نشان داده های دیگران را حقیقت دید چشم شان تصور کرده حرکت کنند.

نباید در هر راه راهنمایی شوند و ندانسته حرکت کنند و یا گفته های دیگران را کلام خود دانسته بدون تحلیل قبول کنند.

چنین سوغات از اثر نادان بودن مارکسیست ها در باریکی های سیاست بود که نصیب ملت شد لیکن جامعه افغانستان ملبس با فرهنگ درک همگانی در رخدادها نبود بدین ملحوظ تنها مارکسیست ها مقصر این خطا نبودند، سر جمع کل ملت افغانستان با پاک دلی که داشتند و بی خبر که از دنیا بودند در دام چنین بلا گرفتار شدند.

یعنی هر فرد ما افغان ها در سیمای مارکسیست ها و یا مجاهدها و یا طالبان دیدن کنیم خود را دیده می توانیم، برای اینکه ما تنها یک دشمن داریم دشمن ما نه همسایه هاست و نه قدرت های بزرگ دنیاست، دشمن ما فقط جهالت ماست.

ولی خصوصیات خراب یکه داریم هرگز به طرف خود دیدن نداریم و هر کی را مقصر کشیده می توانیم و گناهکار دیده می توانیم مگر در خطا های خود متوجه نیستیم و چنین خصوصیات از گاز دادن های افغان با غیرت بودن نصیب ما شده است، مثل یکه در دنیا تنها ما افغان ها غیرت داشته باشیم دیگر هر بخش دنیا بی همت باشد آیا چنین عجوبه خود یک خطا نیست؟

می گویم هر کی دعوای بی خطا بودنی را کند حمق است!

 حماقتی و هوشیاری دو ویژگــــی انسان

 اگــر ادراک نباشــــد زندگی پر از گران

 در محوطه ی زندگی بی خطایی از خدا

 کســـی رد بکند غرق خطاست هر زمان

      هر فرد مارکسیست های افغانستان، روشنفکر و مترقی و دموکرات خویشتن را تصور داشتند ولی در هر پدیده این ارزش ها ضدیت عمل داشتند لاکن باز هم در عقل شان پابند به ایده های شان بودند و روشنفکرترین مردمان و دموکرات ترین قشر و مترقی ترین بخش از ملت خویشتن را می دانستند، مثلیکه عقل شان را پرنده ها برده باشد در نزد خلق در استهزا قرار گرفته باشند، حتی از شوخی این استهزا بیخبر باشند چنین مردمان بودند.

جالب ترین و حیرت انگیز ترین خصوصیات مارکسیست ها که سبب روشن شدن ویژگی های فطرتی بشر می شد زمانیکه اقتدار شان خاتمه پیدا می کرد یگانه تلاش شان گریز از کشور سوی غرب می شد. جایکه سال ها دشنام داده بودند و سال ها دشمن گفته و خون خور گفته حقارت ها کرده بودند، حتی از خود شرم نکرده با افتخار به غرب می رفتند، یک حیات جدید غربی را از سر می گرفتند چونکه بین ملت هیچ نو جایگاه به خود باقی نمانده بودند و مجبور می شدند سوی غرب مهاجر شوند لیکن رفتن شان سوی غرب جالب و حیرت انگیز نبود زیرا یک ضرورت بود و اما در غرب که می رفتند باز هم از همه انجام داده های گذشته شان هیچ و اما هیچ درس نمی گرفتند و یک خصلت فطرتی بشر را در جهان آشکار می ساختند، از این روکه این مردمان قبل از کوتاه شان خویشتن را حلیم و روشنفکر و مترقی و وطنپرست و دموکرات های افغانستان می دانستند و به این عقیده باورمند بودند و زمانیکه کودتاشان صورت گرفته بود یک باره به ظالم ها و خون خورها و تندروها و عقب فکرها تبدیل شده بودند و سر سخت ترین رادیکال و تندرو زمان در جهان شده بودند و خصوصیات اخلاق شان، سبب شد تندروهای آدم کش در افغانستان و در جهان پیدا شود، از این جهت که غیر از ایده و اندیشه های شان به هیچ عقیده هیچ کس ارزش نداشتند و هیچگونه فرصت نمی دادند. زمانیکه انسان های بیگناه را بدون محکمه زیر تراکتورها می نمودند و می کشتند ذره ندامت نداشتند و با تانک توپ ها و هواپیماهای جنگی قصبه های افغانستان را با خاک خون یکی می ساختند و از کشته شدن انسان ها لذت می گرفتند.

در چنین صحنه های وحشت، با چرس چرس جام های شراب شان کشته شدن دشمن را جشن می گرفتند، مثل یکه خون سرخ کودک های افغانستان خمر سرخ شان شده باشد، بر نشه گی بیشتر شان خون سرخ پیر زنان و پیر مردان را علاوه نموده همچو صهبای انگور سرخ نوشیده باشند و خویشتن را در چمانه راف از خون جوانان کشور انداخته در بین خون سرخ دختران جوان افغانستان چو به شرابه باده غرق شده باشند و از نوشیدن خون سرخ ملت مست بی خود شده باشند چنین نشه و خمار می شدند چونکه از دیدگاه شان دشمن نابود می شد.

آری همه وحشت را جشن می گرفتند می گفتند دشمنان انقلاب را نابود ساختیم مگر هرگز وجدان حکم نمی کرد در زیر بم ها و راکدها تنها مجاهدهای جنگنده کشته نمی شدند ملت بی دفاعی افغانستان جان های شیرین شان را از دست می دادند و در آن زمان بازهم دموکرات ها مترقی ها و روشنفکرها و وطنپرست ها خویشتن را تصور داشتند و باور داشتند و در این عقیده شان هرگز ریا کار نبودند و صمیمی راست گو بودند.

چونکه درک حیات شان چنین بود، از این روکه با عقل و قلب به این عقیده باورمند بودند، اگر همه دنیا با یک صدا می گفتند گفتارهای تان با عمل کردهای تان یکی نیست هرگز گوش نمی دادند، از این که به راست خود ایمان داشتند و به حقیقت خود باور داشتند، هیچگاه با حقیقت عمل کردهای شان خویشتن را محاسبه نمی کردند آن چه که درک و باور داشتند قبول می کردند، ولی جالب و حیرت انگیز که می شد زمانیکه در غرب می آمدند از همه گذشته های شان حتی ذره درس نمی کشیدند یعنی باز هم مثل سابق دموکرات ها روشنفکرها و مترقی ها و وطنپرست ها خویشتن را می دانستند، مثل سابق در نوشته ها و سروده ها لاف از وطن پرستی زده سخن از ترقی می زدند، حرف از دموکراسی زده کلام از روشنفکری می زدند، حتی از دوره قبل از کودتا شان و بعد از عمل کردهای کودتا شان و بعد در دوره غربت شان در غرب، یک ذره ناچیز یک تغییر پیدا نمی کردند هر دایم مارکسیست های سابق بودند و دایم چنین می شدند و باز هم خویشتن را حق به جانب می دیدند مثل جهادی های افغانستان!

همه تلخی ها و همه تراژدی ها و همه ویرانی ها در روح و روان شان حتی ذره تاثیر آور نمی شد، مثل یکه عقل شان را و وجدان شان را و استعداد درک شان را بالاخره روح شان را از خطاها در آرشیوهای تاریخ در استهزا قرار داده باشند و در بین طنزها قهرمان ها شده خویشتن را مسخره کرده باشند، لاکن ذره از درک این خطا باز هم در عقل شان نمایان نمی شد، چنین یک حالت کمدی تراژدی داشتند و این رل را بازی کرده می رفتند بر این که هنوز سروده های وطن پرستی دارند، هنوز نوشته های وطن دوستی و ملت دوستی دارند، حتی یک ذره از خود شرم ندارند تا باریکی را درک کنند.

حتی ذره از ویرانی وطن شرم ندارند در حالیکه وطن بدون صدا با گریان می گوید: تو بودی وطن گفتی ویران کردی!

تو بودی ملک گفتی برباد کردی!

تو بودی خلق گفتی کشتن کردی!

با کدام عقل ات در سروده ها وطن می گویی؟

با کدام وجدانت وطنپرست می گویی؟

با کدام انسانیت ات ملت پرست می گویی؟

آیا از آدم بودنت ذره شرم نداری؟

لاکن عوض شرم بیشتر در گفتار شان وطن پرست هستند!

دموکرات هستند!

و انسان دوست هستند!

پس از تجاربم از مارکسیست ها می گویم لیاقت رهبری کردن را بالای خود داشته باشی دنیا را رهبری کرده می توانی!

 تنت را به علـــــــم بده به علم کمال

 جهالت مصیبت است پنجه ی زوال 

 از امکان علم است رهبر می شوی  

 برای حیات خود رهبر پر از جلال     

       پس تجارب از مارکسیست های افغانستان، حیات و زندگی یک حقیقت را در جهان هویدا ساخته است و به دنیا یک درس را داده است و عقل ها را به یک باریکی سوق داده است تا اصل قضیه رونما گردد.

اگر که قشر از داناهای یک جامعه و یا دانا نماهای یک جامعه تا این اندازه تسلیم بی خبری ها بوده باشند و با بی خبری ها پابند به عقیده های شان بوده باشند و ذره از انجام داده های شان را با عقیده های صمیمی شان بررسی و تحلیل و تطبیق کرده نتوانند، گروه های جنگی در صحنه ظاهر می شده است و گروه های جنگی که در آرزوی بدست گرفتن یا رضای خداوند می شده یا به کدام هدف مقدس دیگر در نزدشان پابند می شده است در چنین حالت هر لحظه هر فرد جنگجو خویشتن را مظلوم و حق دار می دیده است و در عقل شان خودشان را بهترینی ها از انسان های عدالت پسند گمان می کرده است و هر عمل کردشان را از قاعده های حکم خدا و تمدن بشری تصور می داشته است و هر عمل کرد شان را جز از تمدن عالی انسانی فکر می کرده است و بر جنگیدن نمی رفته بر کشته شدن می روفته است از نتیجه بی خبری های مارکسیست ها از حقیقت ها بود که امروز بلا در جان ملت افغانستان و بلا در جان دنیا شده اند.

 بی خبر مباش که زندگــــــــــی مشــــکل است

 پهلوان قوی اســــــــت رقیب و دیوهیـکل است

 مقابل قوت اش خــــــــــــــبردار رفتار بـــــکن   

 اگر که خبر داشتی او زمان خوش هیکل است

      روزهای اخیر دکتر نجیب الله بود مرادجان نو جوان شده بود و یک جوان حرکتی شده بود هر چی زلیخامادر در تلاش یک تربیت عالی بود مگر فرهنگ جامعه قویتر از زلیخامادر بود که مرادجان را در بند اسارت اش گرفته بود.

آری زلیخاخانم با خدمت ها زلیخامادر منطقه شده بود مگر مقابل یک اولاد ضعیف بود چونکه در عقب اولاد فرهنگ جنگ وجود داشت.

رستم خان از مکتب احوال حوادث مرادجان را آورد که یک همصنفی اش را با شدت لت نموده دست ش را شکسته بود. زلیخامادر رستم خان را به مدیریت حل این مشکل روان می کرد تا رستم خان همصنفی لت خورده ی مرادجان را در شفاخانه برده تداوی کند و از فامیل ش عذر خواهی کرده همه مصارف شفاخانه را بدهد.

رستم خان که سوی مکتب می رفت زیبا گفت: بر مرادجان بگو در یک حادثه یک بار خطا کردن گناه ی انسان نیست، تکرار آن حماقت انسان است.

مگر اداره ی مکتب در کوشش بیرون راندن مرادجان از مکتب خاطر دیسیپلین بود، ولی خدمات زلیخامادر پیش روی چشمان شان یک سد شده بود، رهبری مکتب تقاضا کرده بود تا خود زلیخامادر در این حادثه یک تصمیم بگیرد یا فرزنداش را اصلاح کند یا به گونه دیگر مشکل مکتب را حل کند.

رستم خان نزد زلیخامادر آمده از فیصله و خواهش مکتب خبردار کرد و همه جزئیات را بیان کرد گفت: می دانم وقتش نیست اما یک حادثه مهم دیگر وقوع پیدا کرده است باید یاد آور شوم.

گفت: شهر مزار شریف بدست جنرال عبدالرشید دوستم سقوط کرده است و ولایت های شمال کشور به نوبت به نیروهای دوستم تسلیم شده است.

زیبا از رستم خان جزئیات جریانات را گرفت گفت: شب غلام جان و سر باشی ها جمع شوند تا یک مشورت کنیم و موقعیت جدید را از جریانات سیاسی کشور معلومدار کنیم.

هدایت داد به مدیر مکتب اطمینان بدهد از این بعد مرادجان دست به کدام عمل دیگر زده نمی تواند ما از هر نگاه مقاعد اخلاقش می باشیم.

گل از سالن برآمد نزد فرزند رفت، مرادجان از مکتب آمده در اطاق خواب سر بستر خود را انداخته بود خواب نبود غرق فکر های خود بود. هر چه انجام داده بود کدام ارزش نزدش نداشت بدین خاطر موسیقی شنیده بین دنیای خود غرق بود.

مادر نزدش آمد در بغل گرفت لحظه ها گریان کرد و گله ها کرد گفت: ببین بچیم در همه حیاتم دار و نادار من فقط تو هستی خاطرکه تو نزدم هستی حیات قیمت دار شده است و مجبورم کرده است که زنده هستم، لاکن گله که از تو دارم منطقه ی بزرگ را رهبری کرده می توانم ولی تو را راهنمایی کرده نمی توانم بگو جانم چکنم من؟

هر روز یک ماجرا هر روز یک تشویش هر روز یک بد نامی چی می شود این حال تو؟

با گریان مرادجان را در بغل گرفت از روی فرزند بوسیده با نرمی اندرزها داده گفت: فرزندم در کبرت تسلیم شده کس را حقیر مبین خدا در هر حال، تو را می بیند چون که امتحان می کند.

اندرز را بشنو در مقابل پیشآمدها شکیبا باش تا حوادث تسلیم ات نگیرد و تو بالای رخدادها حاکم شو.

به خلق بی اعتنا مباش روی مگردان تا تنها نمانی.

رفتارت نرم باشد تا غرورت جایگاه خود را داشته باشد.

هر زمان میانه رو باش تا تعادل خوبی و بدی دست تو باشد.

با صدای بلند سخن زدن، جوهر یکه در وجود توست نزد خلق بی اهمیت می سازد درک کن ارزش جوهر را!

در خدا شناسی راز صفت های یزدان بزرگ را بدان هر اسم تنگری یک عالم پند دارد کوشش کن بین آن ها دایم باشی تا رضای یزد بزرگ از تو کم نباشد.

خود را ملبس به اندرزهای خود بکن تا دیگران از تو پند بگیرند. یا داری سخن بزن یا خاموشی را از خود کن تا نادان به چشم ها ظاهر نشوی.

 

حصه بیست دوهم

 

حق ات را دایم صاحب شو تا بدانی هر کی در تلاش حق خود است تا بدست داشته باشد تا تو حق دیگران را احترام کنی.

رازات ثروت ات باشد تنها با تو یکجا باشد تا ناکس ها به تسلیمی تو استفاده نکنند.

هر کی را در روزهای سخت آزمایش کن تا درک کنی در روز های سخت لازمی هستی.

با ناکس همنشین مباش تا زمان پر قیمت تو عیب میل نشود.

در هر کار نیک جدی باش، سستی مکن تا بزرگی عقل ات را بیان کنی عالمان مردمان جدی هستند.

با عجله تصمیم مگیر دور اندیش باش تا از اسارت کوتاه فکری دور باشی.

یا با منطق سخن بگو یا خاموش باش تا تو ضعیف آشکار نشوی. در هر لحظه ی جوانی از چشم کهن سالان دنیا را ببین تا قدر جوانی ات را بدانی.

هر زمان با عقل خود عقل دیگران را یکجایی استفاده کن تا طلبه بودن تو یک روز عقل هر کس را بتو نصیب کند.

همه درآمد دست داشته ات را فدای خرج هایت مکن بدان که در هر درآمد حق خدا و حق مظلوم ها در بین ش است.

با زبان و چشم کس را ناراحت مکن تا تو ابله نمایان نشوی.

با هر کس به اندازه ادراک وی سخن بزن تا حرف هایت نتیجه داشته باشد.

هرکاریکه می کنی اول یاد بگیر بد انجام بده تا استادی ات را نمایان بسازی.

هیچگاه غیر خدا در آرزوی طلب مدد از کس مباش تا نظر یزدان را از خود دور نکنی.

با بزرگان مزاح مکن بزرگ شدی همیشه حرف خوردها را گوش کن بعد اندرز کن تا در استهزا شان قرار نگیری.

بین اجتماع تسلیم احساسات شده با کس غوغا مکن اگر حق به جانب تو باشد نیم اجتماع تو را نادان می گوید و مقصر می کشند. کار خوب دیگران را از خود نشان مده تا تنبل و فرو مایه نمایان نشوی.

هیچگاه غیبت مکن تا در تاریکی آن تو گرفتار نشوی.

هیچگاه دروغ مگو تا قدر و قیمت ات از بین نرود.

از خود و خویشاوندان ات، نزد دیگران تعریف مکن تا در نظر دیگران سبک تظاهر نکنی.

در هیچ کاری شتاب مکن تا عوض عقل، احساسات قلب حکم نکند عقل را بالای احساسات قلب حاکم کن.

در حضور مهمانان بر کسی خشم نشو به مهمانان دستور مده تا بی اصالت معلوم نشوی.

در اصلاح مردمان هیچگاه کوتاه یی مکن و سنجیده رفتار کن تا بزرگی ات را نشان بده یی.

ادب و تواضع را هیچگاه فراموش مکن تا دایم نام دار شوی. شفقت تو آنقدر بیشتر باشد حتی دشمنان ات تسلیم تو شوند بدان مهربانی هر زمان بهترین نتایج دارد.

هرگز نزد جاهلان حرف زیاد مزن تا زمان ات ضایعه نشود.

غیر خداوند، یزدان کس را مگیر مستقیم با تنگری صحبت کن هر زمان حرف هایت را یزد بزرگ می شنود.

 هر کلام وزنــــی دارد بار گران دارد 

 بیهوده سخن زدن صــــد پیشمان دارد

 پیش از سخنی زنی صد تفکر را بکن

 چونـــکه زیر گرانش زهر نشان دارد         

      زلیخامادر که با نرمی نصحیت می کرد مرادجان با سکونت گوش می داد پند مادر که ختم شد دست راست خود را به گردن مادر انداخت گفت: اجازه بده در سینه ات بخوابم و سر خود را به سینه مادر گذاشته چشمان را پنهان کرد.              

مادر بوی ریس زاده را از جان فرزند گرفته غرق خاطرات شد و گفت: می گفتی همیشه صدایم آرام بخش بر تو می شود، دست هایم در سردترین لحظه های سرد دست هایت گرمی می دهد و همیشه با قلبت امید می دادی با چشمانت نگاه های عاشقی می کردی همیشه وعده می دادی تا در هر خوبی و بدی روزگار با من قدم بگذاری و از احساس درک ات اطمینان می دادی کجا هستی تو؟

من با یک دنیای پوچ تنها مانده ام، نه صدایت است و نه او طبیبی است که به من بشارت خوشی را می داد.           

      با بخت ســیاه بخت رنج و غم ها خطور کرد

      همه ســــــــــــعادتم را از من گرفت دور کرد 

      نشسته ام با غـمم با اشــــــــــک های چشمانم

      با ریزش اشک هایم بخت من را بی نور کرد        

      کجا هستی تو ای ریس زاده ی من!؟ تو که مثل امواج دریا آمده بودی ساحل قلبم را میان خود گرفته بودی، یک وجود شده بودیم دیوانه عاشق با هم شده بودیم او لحظه های عاشقانه را که با سکوتم می بوسیدی بر من آرامش داده هوایم را بهاری می ساختی در او خاطرات انداخته رفتی کجا هستی تو؟

ای ببین این حال بخت من را کجا هستی تو!؟              

تو که غنچه عشق وا شده من را می گفتی، شبنم شده روی من باریدن را هوس داشتی، می گفتی شبنمت هستم تا روی تو ببارم تا بین قلب تو بنشینم تا با عشق و محبت ات زنده بمانم مگر چی شد؟

چه شد همه گفتار شیرین تو؟

چه شد همه وعده های عاشقی تو؟

ببین چگونه دردم را به کس بگویم؟

چگونه حقیقت را به مرادجان تو بگویم؟

آنقدر ضعیف شدم تو را پدر فرزندم گفته نمی توانم بگو چی کنم؟

      بی درمان درد دارشدم درد شده من نالیدم              

      بین هـوس های خـود آرد شـده مـن نالــیدم

      قطره های اشک هایم پشت تو ریـخت آبان 

      موکل کردی اشک را زرد شـده مـن نالیدم

      هر جا که باشی به یاد بیار می گفتی بیا با هم تصویر زیبا از عشق شویم مثل نقاشی نقاش!

تا به دایم یادگار بماند مثل یک رویا!

و ما مثل خاطره ها باشیم هر زمان در قلب های مان!

و خاطره های شیرین از هر روز زندگی مان همیشه تا ابد در قلب مان به یادگار بماند.

مگر چه شد؟                                                  

کجا هستی تو؟

همیشه دلتنگی دارم از انتظاریت سخت.                    

لبخند ساخته دارم از این دلی شکسته و نا امید.

هر روزیکه می گذرد مثل دیروز نیست صبرم کمتر شده می رود، کجا هستی تو؟

یک بار می دیدی این حال بدبخت من را، چه سخت است حتی به فرزندم تو را یاد کرده نمی توانم چی رنج است می دانی؟

چی دردی دارم می شنوی؟

هر چند عکس تو را نشان می دادم تا تو را بشناسد لاکن جامعه نبی جان را پدر مرادجان می دانست تا که مرادجان نبی جان را پدر دانست می دانی چه رنج آور است؟

هر لحظه در چشمانم ظاهر هستی مگر نمی توانم به فرزندم او لحظه ها را یاد کنم و بگویم پدر تو ریس زاده ی من است او جان جگر من است اما تو اما تو تنها گذاشتی رفتی یک بار دیدنم نکردی بگو گناه ی من چیست؟

با همه نامردی تو بازهم در عشق تو وفادار نشستن خطای من است؟

یا تقصیرات من پاکیزه بودن در عشق تو است؟

بگو پاکیزگی گناه است؟

از کی گله کنم؟

بر کی شکایت کنم؟

من که یک خانم هستم فقط یک مادر هستم چگونه مقابل فرهنگ یکه تقدیرات من را چنین نوشت مجادله کنم؟

بگو چی کرده می توانم؟

من قربان شدم

من فدا شدم

مگر چگونه می توانم از پنجه چنین فرهنگ، اولادم را نجات بدم؟

آری اولادم را چگونه حفاظت کنم؟

چی روزهای سخت را دیدم آیا تصوراش را کرده می توانی؟

در هر مشکل مقاومت کردم آیا درک کرده می توانی؟

از زیر پا ها در آسمان بالا شدم زلیخای تو زلیخاخانم شد و امروز زلیخاما در منطقه شده است باور بکن هیچ مشکل نشد هیچ مشکل! لیکن چگونه من فرزندم را از گزند نیش فرهنگ جنگ این ملک نجات بدم؟

چگونه من مدافع شوم؟

من که از زلیخا به زلیخامادر ارتقا کردم فقط با مشکلات ظاهری ملت مبارزه کردم هر مشکل فقط یک درد داشت حل ساختم موفق شدم خدمتی که انجام دادم هر خدمت من و هر تلاش من یک قدم در زلیخامادر شدنم نزدیک کرد. من همه منطقه را از خود کردم و تابعی خود کردم و تنها به حل مشکلات ظاهری شان اقدام نموده این لقب را گرفتم.

درک کردم این ملت به اندازه مشکلات دارند هر کی اگر یک دست همکاری دراز کند با صدها دست تشکری می کنند.

در هر چهره مردمان این ملت صمیمیت را دیدم، صاف و سادگی را دیدم لاکن از معصومیت این ملت و از سادگی و صاف بودن این ملت فقط استهزاها ساخته به نفع سیاسی شان استفاده نمودند.

عوض چهره صاف و سادگی شان تلاش کردن تا چهره زشت و خون خور بودن را نشان بدهند. درک کردم اگر که عمق مشکلات یک ملت دیده شده نتواند چی اندازه در ظاهر مشکلات دست به اقدام شوند ملت در گمراه یی می رفته است بی خبر از خود در راه های خطا...!

در چنین شرط های سخت درک کدام خطا و کدام درست را فراموش می کرده روان می شده است ملت!

بگو من که تنها با مشکلات ظاهری دست پنجه نرم کرده می توانم فرزند مان که در بین فرهنگ جنگ در جامعه قد بلند می کند در عقب آن همه دردهای فرهنگ جامعه یکجا می باشد چگونه مقابل دردهای فرهنگ جامعه با تنهایی مبارزه کنم؟

چگونه اولادم را از گزند این دردهای فرهنگ جنگ جامعه مدافع شوم؟                                                               

بگو چه کنم؟

هر دردی را که من درمان شدم فقط یک درد بود و اما عقب فرزند مان درد بزرگ فرهنگ کشور وجود دارد و فرهنگ جنگ است که حاکم شده است آیا با این ناتوانیم می توانم مبارزه کنم؟

کجا هستی تو؟

قبول کن ادارات یک شهر آسانتر است از رهبری یک فرزند در بین چنین فرهنگ جامعه بگو چی کنم من؟

      یک بار ببین به اشکــم میریزد قطره قطره 

      نما از درد دل اســــت شــــده دل پاره پاره      

      هوای بـــهار شـــده ربودی تو دلـــــــی من  

      گذاشتـــی بین صحرا گفتــــی تو شـو آواره    

      عشق را نمــا تو کـــردی با هــوای هوایت    

      عقلــم را تو ربـودی تـو کـــردی پاره پاره

      هیچ بار دیدن نکردی از دیدگاه ی دید من  

      با روش اخلاقت ساختـــی من را بی چاره        

      بگو نجابت چــیست چند سخن فرفره ست؟          

      با این ویژگـی هایت من را کردی تو پاره       

      مادر که با محبت گرم در بغل گرفته بود مرادجان در خواب شیرین رفته بود از چشمان زیبای آبی مادر اشک حلقه زده می ریخت، فرزند هیچگاه راز او قطره های پاک اشک را نمی دانست نه در بیداری نه در رویا!

زیبا بوی فرزند را بوئیده به ریس زاده ی خود عصیان نموده می گفت: این من هستم که وفادار هستم در بی وفایی های تو می سوزم با دردهایم.

تو رفتی ندیدی چشمان خیس من را!

سخت است در گرفتار بغض بودن چونکه عقده ات را جز صدای یار هیچ ندای دیگر شکسته نمی تواند.

مگر یار نزدت نباشد انعکاس نامش را بین چشمانت دیده نتواند چی سخت است؟

می دانی؟

من را خیالات عاشقانه هایم در زانو در آورده است عداوت من را به تو بیشتر ساخته است، قدم زدن های تنهایی ام و فکر کردن هایم من را بیشتر کینه دار ساخته است می دانی؟

با کس یکه آرزو داشته باشی ولی وی خصومت در دلت پیدا نموده گریز کرده باشد آیا سخت نیست حیات؟

چقدر سخت است آرزو کنی تا در ستاره ی یار برسی، مگر شب گذشته باشد دم صبح دمیده باشد منتظر یک شب دیگر باشی، بگو انتظاریت سخت نیست؟

تا کی با بغض دل مگر فریفته شده پشت تو منتظر باشم؟

 

      خصومت و شیفتگی دو ویژه ی دل شد

      نــیم دل با عـداوت نیم دیگر عادل شــد

      دل که است مستانه با حر خــود دیوانه

      دیوانه این دل شــد دردها مشکل شــــد  

      در صدای دو ویژه افتیده بــــی درمانم            

      دردها در سر شـد یار از این غافل شد 

      خیس سرخ چشمانـــم، نما شد دردهـایم 

      دردها در سر شد مشـــکل مـقابل شـــد    

      از درون بطن من کوفت دل برمن شد  

      هر راز من با من شــد دنیایم سفیل شد

     گل با چشمان خیس شکایت از ریس زاده ی خود داشت و گاهگاه مرادجان را بوسیده و بوئیده در دل دادخواهی می کرد فرزند که غرق خواب شیرین بود مادر در دل در محبوب خود گفت: چرا بی خدا حافظی ترکم کردی؟

آیا نمی دانستی چه دردی بزرگ دارد؟

در خم پیچ کوچه های حیات با انتظاریت پیر شدن را می دانی چی رنجی دارد؟

اگر خیانت در لباس عشق بازی کردن را یک صنعت می دانی مبارک باشد بهترین هنرمند هستی.

کجا هستی تو؟

بیا از قطره های اشک چشمانم چی اندازه رنج بردن من را بشمار! از خیس سرخ چشمانم پاره شدن دلم را دیدن کن.

از نبض قلبم بغض من را دریافت کن که بی اندازه کینه دار هستم. چرا ترکم کردی؟

بیا به چشمانم ببین تا چشمان تو واژه های خیانت ات را معرفی کند تا نامردی های تو را شمارش کنم.

با سخنان شیرین که هر لحظه پی در پی می گفتی دوستت دارم او مکاره گری های تو را رخ ات بکشم کجا هستی تو؟        

برای خیانت هزار راه است و اما هیچ کدام به اندازه تظاهر به دوست داشتن گفتن و بی وفا شدن کثیف نیست آیا می دانی؟     

تو که من را بین همه دردها تنها گذاشتی رفتی آیا می دانی با بزرگ شدن مرادجان مان دردم بیشتر می گردد؟    

کجا هستی تو؟

باور بکن هر روزیکه مرادجان مان بزرگ می گردد فرهنگ جنگ و ترور و عقب ماندگی با مرادجان مان یکجایی رشد می کند خبر داری؟

در بهار عشق ما تحول کودتا که صورت گرفته بود ویرانی فرهنگ شروع شده بود از ثمرات او شرط های سخت، فرهنگ جنگ با مرادجانم هم سن است که یکجایی بزرگ می شوند.

از آن روز به این طرف معنویت ملت ما ضرر دیده رفت و فرهنگ ملی ما اسیب دیده رفت و امروز فرهنگ یکه در جامعه قد بلند نموده است باور بکن هر چی فساد بخواهی بین ش است پس بگو چگونه مرادجانم را حفاظت کنم؟

مرادجانم که هم سن این فرهنگ جنگ است چگونه مدافع باشم؟ هر فساد و هر رسوایی با شرط های مملکت داخل فرهنگ شده است، مثل یکه فسادها هوای بهار بوده باشد در اخلاق و ذهنیت ها تاثیر آور شده باشد چنین تاثیردار است بگو چی چاره دارم بین این فرهنگ؟

حقیقت یکه نما بر ما شده است با آهستگی این فرهنگ بین ذهن ها رشد نموده تکامل کرده است و با سرعت در حال انکشاف است جز حیات و زندگی قبول شده می رود بگو چگونه مبارزه کنم؟

امروز هر کی را در محوطه خود گرفته است مثل یکه وحی از بالا باشد، هر عقیده دار و ایماندار به قدرت بالا که تسلیم شده است این فرهنگ را جز اخلاق خود قبول کرده است مثل یکه از شرط های ایمان باشد، لاکن رنج آورتر از همه چی است می دانی؟

قبول کرده ها چگونه اسیر شدند خبردار هستی؟

از این که درک فهم این نقطه را ندارند، اگر که ادراک عقلایی در عقل ها کم نما باشد درک کرده نمی توانند که در هر حال زیر تاثیرات قوانین تکامل قرار می گیرند، اگر که فساد در یک جامعه رشد داشته باشد با قوانین تکامل در مسیراش شکل می گیرد و بالای هر فرد جامعه تاثیردار می گردد برای این که انسان ها با قاعده های تکامل هدف ته می شوند چون که قوانین تکامل چنین است قبول کنیم و یا رد کنیم.

بدین خاطر جز حیات شان شده است، بگو مرادجانم را چگونه نجات بدم؟

دنیایی ها حیات ما افغان ها را از دیدگاه دنیا، دیده قضاوت دارند هرگز در عمق حقیقت داخل نشدند و نمی دانند که چی واقعیت  جریان دارد؟

بخش از مردم دنیا که خویشتن را مسلمان ها می دانند تصور دارند جنگ های افغانستان جهاد اسلام باشد که افتخار همه دنیای اسلام بوده باشد، ولی حقیقت را از کجا درک کرده می توانند؟

تنها چیزیکه در چشمان شان نشان داده می شود و در عقل های شان گفته می شود قبول نموده تصور دارند، در حالیکه از دور و نزدیک با جهاد اسلام هیچ و اما هیچ ربطی نداشت و ندارد.

فقط مصیبت هاست دیروزهم بود امروزهم است مگر دنیایی ها خبر ندارند.

یا بخش دیگر دنیا، اسم های مختلف گذاشته یا تروریست می گویند یا کدام صفت دیگر می دهند و اما در هر اسم یکه باشد جوانان ما کشته می دهند بگو با این شرط ها چگونه امانت تو را حفاظت کنم؟

در شرط های وطن تبلیغات عجیب غریب دارند بگذار که جوانان ما را در آغوش گرفته اسیر می گیرند از هر گوشه از دنیا جوانان پاک اسیر تبلیغات شده جز اکتورهای این فرهنگ جنگ می گردند.

بدان به اندازه که تبلیغات طرفدارهای این فرهنگ جنگ در بالای جوانان دنیای اسلام تاثیرآور است، بخش بزرگ دنیا که ضدیت با این فرهنگ دارند، بیشتر از طرفدارهای این فرهنگ با خطاهای شان جوانان را در قلب و آغوش این فرهنگ می اندازند ولی خود شان بی خبر اند.

هر اسم را که بخواهند، قهرمان ساخته بین طرفدارهای شان یک عزیز می سازند. زیرا دنیا که تروریست گفته جایزه در کشته شدن شان تعیین می کند بی خبر هستند هزاران فرد از جوانان در هر گوشه از دنیا در تلاش می گردند تا به این شرف نایل آیند، چونکه از بین صدها میلیون جوان مسلمان هزاران طرفدار دارند عوض جنگ، مرگ را قبول کرده اند تا رسیدن به جنت ساخته ذهن شان تا که می توانند جنگ کنند از دست عقل های مکفوف دنیا!

به عقیده طرفدارهای این مردمان، چنین مجازات نشانه از بهترین مبارز و بهترین مجاهد بودن است، از این روکه در دنیا بی عدالتی را حس دارند، بدین خاطر هر شهرت یافته به تروریست فقط قهرمان شان می گردد و این حقیقت را با صمیمیت قلب قبول دارند مگر دنیا بی خبر است بگو در این دنیا با تنهایی چگونه این امانت را حفاظت کنم؟

هرچه ویران شود ساخته میشه و هر خرابی آباد میشه مگر معنویت یک ملت ضربه که دیده باشد با آسانی ترمیم نمی گردد، از این جهت که فرهنگ با زحمت های سال های دراز انسان ها شکوفه نموده به وجود می آید، پس در هر فرهنگ سازی سال های دراز لازم است، لاکن اگر که بخش روشنفکر جامعه هنوز هم دقت به ارزش حقیقت این گزیده را نداشته باشند، بگو چی امید در آینده داشته باشم؟

همین اکنون در خواب عمیق مرادجانم است آنقدر صاف پاکیزه یک چهره دارد، باور کن روح و وجدان وی صاف ساده به اندازه سیمای وی است هیچ نو کثافت را نمی شناسد مثل میلیون ها جوان ما!

جوانان یکه در اسم های مختلف کشته می شوند قربان هیولای جنگ می گردند فقط استفاده می شوند. تعداد زیاد جوانان ما که پاک تمیز هستند ظالم ها از صاف و ساده بودن شان استفاده نمودند که قربان شدند. بگو چگونه دلم آرام بگیرد که در بین چنین فرهنگ چگونه محافظت کرده بتوانم؟

قطره های اشکم خاطر معصومیت فرزندم می ریزد، دل و جگرم از سیمای پاک وی این دنیا را دیده فرم پارچه می گردد بگو چی کنم؟

بگو کجا برم؟

زلیخا مادر با شکایت ها با ریختن اشک های چشمان روی فرزند را بوسید در روح فرزند گفت: عزیزم جان جگرم شاید زمانی شود اهریمن ذهنت در عقل تو شک شبهه بیاورد تا از خویشتن بپرسی کجاست تنگری؟

کجاست قدرت یکه فطرتی عالم مقابلش در سجده است؟

هرگز از کرانه های دور جستوجو مکن بلند شو مقابل آینه ایستاد شو در آینه بزرگ ترین اثر وی را می بینی.

یک بار در تفکر برو آن چی عقل می گویم هسته آن را مطالعه کن، وی یک دنیای بزرگ است سرحد ندارد، با همه امکانات بی مرز آن، تنها اندازه ناچیز آن را استعمال می کنیم آیا درک کرده می توانی؟

فقط از یک یا دو در صد حتی کمتر از آن را استفاده می کنیم آیا در بین او خداوند را دیده نمی توانی؟

در بوستان برو یک شقایق زیبا را دیدن کن ببین چگونه نقاشی شده است؟

آیا نقاش وی را شناسایی کرده نمی توانی؟

گل سرخ ستاره قطبی سفید را ببین چی نازک تنظیم شده است؟

آیا ظرافت ماهری استاد وی را تصور کرده نمی توانی؟

نیلوفرهای زیبا را ببین با زیبایی های وی زیبایی اش را انعکاس داده است آیا زیبایی او خالق را دیده نمی توانی؟

در آسمان نیلگون دیدن کن او گنبد زیبا را ببین احتشام وی را نمایان می سازد آیا قدرت وی را درک کرده نمی توانی؟

در شب های تاریک، چراغان بودن ستاره ها را ببین حشمت وی را بیان دارند تا تو درک کنی آیا تفکر کرده نمی توانی؟

بر برف ببین در باران ببین فیض برکت وی را مژده می دهند آیا سخاوت او قدرت را دانسته نمی توانی؟

اگر همه گزیده ها یک ترتیب و قانون داشته باشند بدان قانون گذار حتمی است.

قانون گذار لازم نمی بیند تا بنده هایش را مکفوف ببیند، از عظمت و بزرگی اش علاقه ندارد تا بنده ها در نظر وی مطموس ها نمایان شده در تلاش دیدن مستقیم وی باشند.

چون که بیشتر از بنده ها، وی بر بنده ها ارزش و احترام قایل است، پس هر زمان الله را در هر جا دیدن کن، از این روکه در هر جا اثرهای بی نظیر وی وجود دارد، تا تو نزد پروردگار نابینا نمایان نشوی.

در این مسیر از نیمچه دیندارهای احساساتی گریز کن، بر آته ئیست شدن جوانان، بیشترین نقش را این ها بازی دارند نه بی ایمان دار ها بر خداوند!

 دنیا را خراب ساخته نیمچه دان های نادان

 با رفتارهــــــــای کسل نیمچه های جاهلان

 بی ادراک آزاد کـــــــــنی اداره ی زبان را 

 اباطیل حاکـــــــم میشه با رفتارهای بطلان                                                          

      زیبا با اندرزها بی خود شد و در کنار فرزند دراز کشید و در خواب عمیق رفت چون که توان طاقت نشستن در وجودش باقی نمانده بود. تا که وقت طعام شب شد از خادمه ها یکی آمد مادر و فرزند را بیدار کرد و از بودن رستم خان و غلام جان و سر باشی ها خبردار کرد.

مادر و فرزند دست روی را شسته در سالن رفتند، در سالن کادر رهبری زلیخامادر نشسته صحبت داشتند با هم یکجا غذا خوردند و از وقوع حوادث سیاسی شمال، رستم خان و غلام جان معلومات مفصل توضیح و شرح دادند و مطابق وقوع حوادث با مشورت،  تصمیم ها گرفتند تا ترتیب ها را مطابق به شرط های جدید داشته باشند.

با هدایت زلیخامادر رستم خان و غلام جان وظیفه دار شدند باید با منشی و قوماندان بزرگ مجاهدها که برادر رستم خان بود دیدار نموده در صورت سقوط منطقه دست مجاهدها ضمانت امنیت منشی و خانواده منشی را تامین کنند و باید از حوادث منشی با خانواده ضرر نبیند.

شهر مزار شریف در دست جنرال دوستم سقوط کرده بود و با نوبت باقی شهرهای شمال از حاکمیت دکتر نجیب الله بیرون می شد و زمینه به احمد شاه مسعود توسط نفرات جنرال دوستم آماده می شد تا آکتور جدید در سیاست افغانستان شده در مرکز می رسید.

زیرا سمت تغییر دادن جنرال دوستم بر نفع مجاهدین، مجاهدها را پیروز نموده بود در غیر آن موفقیت مجاهدها ناممکن بود.

در حین زمان گلبدین حکمتیار و باقی همه مجاهدهای جنگی در کابل و شهرهای مهم افغانستان می رسیدند، نتیجه کوشش دو ساله ی گروه کارمل بود که با جنگ های شدید ثمره اش را می داد.

رهبری حزب وطن غیر از دکتر نجیب الله همه شان در این پلان دست داشتند، چون که با شکست ها یک توطئه سازمان ده یی شده بود. مارکسیست ها آخرین ضربه را در پیکر ملت می زدند از این روکه با عداوت ها حاکمیت شان را رها می کردند و یک جنایت تاریخی را انجام می دادند.

چرا چنین می کردند؟

چی می خواستند؟

مارکسیست ها چه اندازه که خطا کردند هر خطای شان مصیبت ها شده در رخ شان خورد، لاکن عوض درس کشیدن باز هم سبب خطا های جدید شدند و چنین طرز حکومت داری شان دوام کرد تا که وطن و ملت را تباه ساختند. هرگز نشسته از خطا ها درس نکشیدند و حتی هر واژه را و هر موضوع را که مسکو تعریف نموده توضیح می داد یک عقل از بین همه شان پیدا نمی شد یک بار تفتیش نموده درست و خطا بودن آن را می دانستند.

حتی در طی دوره زمام داری شان یک اسناد وجود ندارد حتی یک اسناد.

مسکو افغانستان را از قصر کرملین دیدن داشت و هر سوژه را از بین کاخ کرملین بیان نموده بر مارکسیست های ما توضیحات می داد نه از بین حقیقت های افغانستان!

کشف دکتر نجیب الله مهارت حزب کمونیست اتحاد شوروی وقت بود نه از اعضای کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان! مشی مصالحه ملی ابتکار روس ها بود نه از خلاقیت حزب وطن! دکتر نجیب الله یگانه خدمت حزب کمونست اتحاد شوروی وقت بود که به ملت افغانستان سوغات داده شده بود، مگر اعضای حزب دموکراتیک خلق، یعنی اعضای حزب وطن و اعضای کمیته مرکزی حزب شان و ملت افغانستان و غرب اهمیت و ارزش این شخص را در سرنوشت افغانستان درک کرده نتوانستند.

دکتر نجیب الله از پست یکه در دولت داشت تجارب زیاد حاصل کرده بود، هر باریکی و خصوصیات ملت را درک کرده بود و چی بودن مجاهدها را بهتر می دانست زیرا در ویرانی وطن نقش بزرگ داشت بدین خاطر بهتر از هر کی راز آبادی وطن را می دانست چونکه یک شخص با ابتکار بود و یک سخن گوی قوی بود مگر ضایعه می شد.

جنرال عبدالرشید دوستم با کودتا مارکسیست ها با مارکسیست ها یکجا حرکت کرده بود و از کارگری در استخبارات دولتی وظیفه دار شده بود، استعداد جنگی وی و خلاقیت مدیریت وی و خصلت مردم داری وی قدم به قدم جنرال رشید دوستم را ارتقا می داد و تبدیل به یکی از نیروی های قوی نظامی و مردمی افغانستان می ساخت که چنین شد و با احمد شاه مسعود دیرین دولت پشتون ها را تکان داده در شوک آورده بود و دیرین دولت پشتون ها در دو یقه، یعنی در داخل پاکستان و در داخل افغانستان فعال تر می شدند تا که بیشترین سیاست بازی را زیرکانه بخش پشتون های پاکستان انجام دادند و یک فعالیت ترتیب شده را سازمان ده یی کردند.

در رهبری حزب وطن که ادامه ی حزب دموکراتیک خلق مارکسیست های افغانستان بود گروه وفادار به ببرک کارمل رهبر متقاعد شان قویتر بود و غیر از گروه کارمل چندین شاخه دیگر در بین حزب شان وجود داشت. دکتر نجیب الله بین گروه ها مشکلات زیاد داشت از یک طرف با رقیب های بیرونی مجادله می کرد و از جانب دیگر با رقیب های داخلی در کشمکش بود.

رشد و شهرت جنرال عبدالرشید دوستم و احمد شاه مسعود بخش از پشتون های کمیته مرکزی را با دیرین دولت پشتون های پاکستان نزدیک ساخته بود، تا مشترک فعالیت کنند. از این سبب که خصوصیات دیرین دولت ها در هر شرایط نظر به لازم دید اوضاع با هر جناح صرف نظر از ایدولوژی های شان اتفاق های محدود و یا وسیع نموده می توانند. از این که دیرین دولت ها در تلاش حفظ حاکمیت اجداد شان هستند و در این مسیر هر نو راه و استقامت برای شان رواست.

دیرین دولت پشتون ها با استفاده از مخالفین جنرال عبدالرشید دوستم در بین رهبری حزب وطن، چندین مرتبه بین دکتر نجیب الله و جنرال عبدالرشید دوستم نفاق انداختند تا جنرال رشید دوستم را از صحنه دور کنند.

از جانب دیگر اعضا گروه کارمل در بین رهبری حزب وطن تصمیم داشتند تا بین احمد شاه مسعود و عبدالرشید دوستم اتفاق سیاسی را به وجود بیآورند و در این استقامت موفق شده بودند. زیرا بین دو لیدر منطقه یک توافق بدون سر صدا به میان آمده بود، از این که اعضا گروه کارمل در رهبری اقتصاد و رهبری اردو دست بالا داشتند هر حادثه پیش آمد را از قبل تخمین زده می توانستند و بدین منوال تصمیم گرفته بودند تا آخرین لحظه اقتدار مارکسیست ها از دکتر نجیب الله حمایت کنند و اما همه شرط ها را برآورده نمایند اگر که رژیم سقوط می کرد باید در حین زمان جنگجوهای مجاهدین را با نیروهای جنرال دوستم در مرکز افغانستان و سایر ولایت های بزرگ افغانستان در یک مقطع زمان در حین وقت بیآورند تا یک جنگ تمام عیار را سازمان ده یی کنند، در این پلان در پایتخت افغانستان فوق العاده موفق شدند. دکتر نجیب الله زیر فشار کمبود اقتصاد قرار داشت و از طرف دیگر دیرین دولت پشتون ها سخت زیر فشار گرفته بود تا جنرال عبدالرشید دوستم را بیشتر فرصت ندهد. لاکن دکتر نجیب الله جز همکاری جنرال عبدالرشید دوستم در اقتدار باقی مانده نمی توانست و این باریکی را دیرین دولت و استخبارات اسلام آباد خوب می دانستند بدین خاطر زیر فشار زیاد قرار داشت.

هر توطئه را که بین دکتر نجیب الله و جنرال عبدالرشید دوستم سازمان ده یی می کردند جنرال عبدالرشید دوستم را از دکتر نجیب الله فاصله می دادند و در هر توطئه، دیرین دولت یک قدم موفق در هدف های خود می شد.

زمانیکه کمک های اقتصادی به رژیم دکتر نجیب الله کم شده رفت سقوط رژیم پیشبینی شد و گروه کارمل در صحنه قرار گرفت تا آخرین جنایت تاریخی را دانسته انجام بدهد. از این روکه هر خطای مارکسیست ها که یک مشکل را در رخ شان می زد در هر خطا و مشکلات بغض شان مقابل رقیب ها زیاد می شد و هر بار با کینه ها بیشتر خائن تر می شدند تا که عداوت های شان در جای رسید تصمیم گرفتند باید مجاهدها بیشتر در تاریخ بدنام شوند و تا خطا های مارکسیست ها در صحیفه های تاریخ کمتر نمایان شود، تا در آرشیوهای تاریخ مجاهدها بیشتر وحشی نشان داده شود.

و چه بودن اخلاق و فرهنگ مجاهدها را بهتر از هر کی می دانستند از این خاطر که سبب پیدایش شان شده بودند و در پلان و پرگرام شان مکمل موفقیت بدست می آوردند و افغانستان بیشتر در بدبختی سوق داده می شد و زیادتر ویران می شد و وحشت و دهشت بیشتر حاکم می شد.

چونکه امکان شدنش را از همه بیشتر نفرات گروه کارمل می دانست و درک داشتند و با مجاهدین دو زردی یک تخم بودند.

زمانیکه اعضا گروه کارمل سقوط رژیم را حتمی دیدند جنرال دوستم را تشویق نمودند تا مناطق استراتژی کابل را بدست بگیرد و با سیاست های پشت پرده، دیرین دولت پشتون ها را استعمال نموده نفاق دشمنی را بین جنرال دوستم و دکتر نجیب الله انداختند. شمال با دست جنرال دوستم سقوط کرد و با همکاری گروه کارمل همه قوماندان های قوی جنگی مجاهدها در پایتخت در کابل در حین زمان آورده شدند و در آوردن قوماندان ها و رهبران مجاهد ها اعضا کمیته مرکزی حزب وطن گروه کارمل نقش باید بازی می کردند تا که جنگجوهای تشنه به خون، فرهنگ و اخلاق شان را از کوه ها در پایتخت افغانستان بیآورند و از فرصت یکه میسر می گردد اعضای حزب وطن از قلمرو جنرال دوستم از شمال افغانستان در روسیه و از آن جا در دیگر مناطق دنیا باید مهاجر شوند تا نقش مظلوم شده را ایفا نموده اسناد کشورهای غربی را بگیرند، در انتقال قشر روشنفکر ترک، آقای پیگیر و دیگر مارکسیست ها بدون صدا رل بازی کردند، چونکه پلان از اول گرفته شده بود، اینکه هیچ کدام از روشنفکرها در قلمرو جنرال دوستم جان در خطر نداشتند و باید یک ایده آل جدید را برای دولتداری بوجود می آوردند چونکه یک شانس تاریخی بود مگر چنین حس وطنپرستی در سرشت شان نبود که از شانس استفاده می شد و چنین شد.

مجاهدها در پایتخت که رسیدند بر دایم مارکسیست ها را فراموش کردند و بین خود جنگ را شروع نمودند و چنان وحشت و دهشت را انداختند تاریخ هرگز شاید چنین بدبختی نبود و همه ویرانی ها و آدم کشی ها را به اسم اسلام انجام دادند، تمنی یکه کارملی ها داشتند شکر کشیده یک دست آورد می ساختند و می گفتند مجاهدها وحشی هستند و مطابق بر پلان کارملی ها بنیاد طالبان از روز اول پیروزی مجاهدین گذاشته شد، زیرا از روز اول با جنگ ها و خونریزی ها شرایط را برای پیدا نمودن تنظیم جدید جنگی سبب شدند.

حتی یک مارکسیست هیچگاه از کرده های گذشته در افغانستان زیر سوال قرار نگرفت از این خاطرکه مجاهدها ویرانگرتر از مارکسیست ها بودند چنانچه دکتر نجیب الله در هر بیانه پیش بین این رخداد بود و بر عقل هایکه درست حوادث افغانستان را تحلیل نداشتند دکتر نجیب الله با چنین بیانات قهرمان شان شد در حالیکه کدام مهارت و خلاقیت دکتر نجیب الله نبود زیرا هر عضو کمیته مرکزی حزب وطن بیشتر از هر کی اخلاق و فرهنگ مجاهدها را می دانست چونکه خودشان تولید نموده بودند ایجاد ساخته بودند سبب چنین فرهنگ شده بودند بدین خاطر می دانستند.

رهبران مارکسیست ها زندگی را در افغانستان به خویش، تنگ و ناممکن می دیدند چونکه قبل از کودتا از قشر فقیر و پایان جامعه بودند و هر دایم از قشر اشراف دولتی شکایت داشتند و خویشتن را مظلوم شده تصور داشتند ولی با کودتا در یک طبقه بالا در یک ذهنیت دیگر رسیده بودند و در یک قشر معتبر خویشتن را تصور می کردند و غیر خودشان به هیچ ارزش هیچ کس احترام نداشتند. هر دایم خویشتن را با دانش تر از همه ملت و با روشنفکرتر از همه قشر افغانستان و دموکرات تر از هر کس می دانستند و در این عقیده صمیمی بودند.

در نظرشان و در نظر فامیل های شان هر کی که از ایشان نبود حقیر و کوچک نمایان می شد، خویشتن را یک قشر معتبر دانسته فاصله می گرفتند.

هرگز تلاش نکردند تا بین خلق جا بگیرند و هیچگاه خویشتن را درک کرده نتوانستند تا می دانستند که سبب پیدایش همه جریان های جنگی و سبب پیدایش همه جنگجوهای خون خور و سبب پیدایش همه ذهنیت های رادیکال تندرو، فقط خود شان هستند و یا به عبارت دیگر هر آدم کش تصویر این مردمان بود و اما هر دایم گروه های مخالف را رادیکال در اندیشه و تندرو در انجام داده ها می دانستند.

لاکن هیچگاه حقیقت را درک نکردند زیرا سر سخت ترین تندرو و مستحکم ترین رادیکال در فکرها فقط خود مارکسیست ها بودند که سبب پیدایش همه مصیبت ها شدند، ولی هرگز قبول نداشتند یا که جسارت قبول کردن را نداشتند کی می داند؟

شرط های جنگ افغانستان خصوصیات انسان ها را تغییر داده بود و با جنگ ها فکرها چنان رادیکال شده بود هرگز از پنجه این بلا کس نجات پیدا کرده نمی توانست. این خصوصیات تنها از ویژگی مارکسیست ها نبود همه گروه ها چنین شده بودند و این حقیقت افغانستان یک درس می شد به همه دنیا تا بدانند دنیایی ها که قبل از وقوع چنین شرایط باید در جامعه معالجه صورت بگیرد.

بعد از سقوط رژیم شان بر مارکسیست ها دنیا تنگ شده بود باید در یک جامعه مرفه تر می رفتند و از آن جا باز هم در هر گفتار شان لاف از وطن پرستی می زدند، اگر شاعر بودند هر سطر شعر شان باز هم وطن پرستی می شد.

اگر نویسنده بودند باز هم وصف وطن پرستی درج اثارهای شان می شد.

در هر گفتارشان باز هم وطن می بود و ملت می بود چونکه در طول دوره حاکمیت شان بیشترین اثرهای شعری و مقاله ها و موسیقی ها و گفتارهای شان فقط در وصف وطن بود.

در وصف انسان بود.

و اما هر اندازه وطن گفتند به همان اندازه وطن را ویران کردند. هر اندازه انسان گفتند غیر خود به هیچ انسان ارزش قایل نشدند. لاکن هرگز خطا را درک نکردند اما میشه با این فرهنگ انجام داده ها را پنهان کرد؟

آیا میشه با دو دست نور خورشید را مخفی کرد؟

این مردمان اخلاق و عقل شان را در صحیفه های تاریخ در استهزا قرار دادند، لاکن از آن هم بی خبر هستند بدین خاطر اخلاق و فرهنگ و درک دانش عجوبه داشتند.

در دوره اقتدار مارکسیست ها در طی دوره حکومت شان، عقل بعضی شان تکامل نموده بود، یک بخش حقه بازهای شان که عقل شان تکامل نموده بود از اختلاس ها و رشوه ها صاحب ثروت  شده بودند بدون مشکل با ثروت یا در غرب گریختند یا در وطن رنگ پست تغییر داده تجار شدند اما بخش بزرگ این مردمان وفاداری شان را به ایده آل مارکسیست بودن حفاظت کردند و بدبخت شدند.

جالب از همه خصوصیات شان، وفادار بودن مارکسیست ها به عقیده و ایده آل شان بود. ایمان شان به مفکره های شان به آن اندازه قوی بود رژیم سقوط کرده بود، سوسیالیسم بر دایم از دنیا برچیده شده بود و اما اکثریت این مردمان باز هم در پیروزی سوسیالیسم ایمان داشتند و تصور می کردند که دو باره در افغانستان پیروزی شان حتمی است.

یک بخش شان که هیچ امکان نداشتند با مشکلات اقتصادی وطن در داخل وطن دست پنجه نرم کردند. بخش دیگر این مردمان زمان یکه از شمال کشور به روسیه رفتند، در روسیه که رسیدند بی سرنوشت بی سرپرست شده بودند، در هوای سرد مسکو از هیچ طرف کمک و همکاری صورت نمی گرفت. در شرط های سخت مسکو مجبور شده بودند در بازارهای مسکو دست فروشی کنند، از این که اسناد نداشتند از پلیس مسکو گریز داشتند و هر روز حقارت و لگدهای پلیس مسکو را می دیدند و نوش جان می کردند.

مسکو بود که دو باره این مردمان را اصلاح ساخته بود تا بدانند بین سعادت و انسان نباید شخص و یا قدرت دیگر داخل شود فقط عقل است یگانه سبب بر سعادت!

پس می گویم در عقب دیگران دویدن انسان را در دیدن حقیقت نابینا می سازد.

 خــــــــــــدا که عقل داده پشت دیگر ندو تو

 از میوه ش کار بگیر که او صاحــب جادو

 چشـــــــــم را کور می کند نادانسته دویدن

 عقل که مال انسان درک بکن تو این ابرو                                                      

      خداوند می گوید: اگر بر من ایمان داشته باشی دوستی را در جایی برسان تا بین دو دوست کسی داخل نشود.

دقت کن اگر بین دو دوست کدام شخصی را داخل کردی دوستی تو را قبول ندارم.

اگر با دقت قرآن کریم خوانده شود وقتی تنگری خود را معرفی می سازد صفت هایش را بیان که می کند سر جمع همه صفت ها را آورده به سعادت ختم می کند، یعنی می گوید: من سعادت هستم اگر بخواهی با سعادت زندگی کنی من را از خود کن.

پس یک پیام به انسان می دهد می گوید: اگر تلاش سعادت را داشته باشید تنها در جوهرتان متکی باشید، یعنی به خود باور کنید چون که من آن جا هستم زیرا با شما هستم.

یعنی در عقل تان و در بازوی تان ایمان داشته باشید از این روکه من بین عقل شما هستم من با بازوی شما هستم.

الله که هرگز شریک را قبول ندارد و شرط قطعی خود را بیان می کند می گوید: تو مستقیم با من باش نه با انحراف تسلیم کدام سوی دیگر!

تنگری بزرگ در سوره الانعام آیت یکصد پنجاه یک و یک صد پنجاه سه می فرماید:" بگو بیایید تا آنچه را پروردگارتان بر شما حرام کرده برای شما بخوانم چیزی را با او شریک قرار مدهید و به پدر و مادر احسان کنید و فرزندان خود را از بیم تنگدستی مکشید، ما شما و آنان را روزی می رسانیم و به کار های زشت چه علنی آن و چه پوشیده[اش] نزدیک مشوید و نفسی را که خدا حرام گردانیده جز بحق مکشید اینهاست که [خدا] شما را به [انجام دادن] آن سفارش کرده است باشد که بیندیشد. این راه مستقیم من است، از آن پیروی کنید! و از راه‏ های پراکنده (و انحرافی) پیروی نکنید، که شما را از طریق حق، دور می سازد! این چیزی است که خداوند شما را به آن سفارش می کند، شاید پرهیزگاری پیشه کنید!"

الله می گوید: از من خواستار هر آرزویت را کن تنها من کمک کننده هستم!

زمانیکه چنین می گوید به معنی آن است تا انسان شخصیت و خلاقیت و استعداد و بالاخره خود را کشف کند و بشناسد.

چونکه پروردگار در قرآن کریم همه مکافات و مجازات را در روز قیامت بر بنده ها می دهد، در نتایج عمل ها فقط روز رستاخیز را اشارت می کند. پس در روز قیامت هر پاداش و یا کیفر برای بنده ها وعده داده شده باشد چگونه در این دنیا از آفریدگار همکاری ها برسد؟

آیا گفتارها ضدیت ندارد؟

آری ندارد زیرا اگر با دقت قرآن کریم مطالعه شود الله نعمت های فراوان پنهان و یا آشکار بر بنده ها داده است و زمانیکه بنده را از هر راه انحراف سوی خود دعوت می کند در حقیقت در شخصیت خود انسان دعوت دارد تا انسان ارزش هایکه الله برایش داده است شناسایی کند و کشف کند و استفاده کند، بدین خاطر انسان را در یک نقطه که آدرس خودش باشد دعوت می کند.

در منطق قرآن کریم تفکر و خود شناسایی ارزش بالا دارد چونکه مطابق منطق قرآن کریم انسان خود را شناخته نتواند و از نعمت های داده شده که در وجودش است شناخته استفاده کرده نتواند الله را درست شناخته نمی تواند.

پس اگر که درست با خواست خداوند شناخته نتواند عبادت یا احساسات وی نزد پروردگار کدام ارزشی ندارد.

بر متوجه ساختن انسان ها در این باریکی گاه زمان از حیات بشر بر انسان عبرت می دهد.

پروردگار یک بار دیگر توانمندی اش را در جهان از سر مارکسیست های ما نشان داده بود و آیت های معتبراش را بیان کرده بود. یعنی مارکسیست ها را به قدرت یکه ایمان داشتند و باور داشتند و سعادت و خوشبختی را از آن ها طلب داشتند بر آن ها محتاج ساخته بود، یعنی بعد از شکست شان در افغانستان، یعنی رژیم شان که شکست را پذیرفته بود روانه روسیه شده بودند، لیکن از روس ها کدام استقبال خوب ندیدند بر عکس با لگدها و دشنام ها و حقارت ها خورد خمیر شدند، یعنی تجلی قوانین خداوند یک بار دیگر بر عقل ها آشکار شده بود زیرا مارکسیست ها عوض بازو و عقل و استعداد، از روس ها سعادت را خواستار شده بودند.

 از کســــــــــی طلب مکن سعادت حیات را

 بر بازو اعتبار کن تا یابـــــــی فتوحات را

 نعمت خداوندی از وجــــــــــــــــــودت پیدا

 از خود اختراع بکن روشنی آب و تاب را

 

حصه بیست سوم

 

      مارکسیست ها از روس ها مناسبات خوب ندیدند و مجبور شدند در غرب گریختند یک عبرت خداوند بود چونکه هر توقع از روسیه داشتند.

در غرب که رفتند این بار تعداد زیاد شان آته ئیست شدند زیرا قناعت دینی شان را از اخلاق و فرهنگ گروه های جنگی برآورده می ساختند، از اینکه اخلاق و فرهنگ جنگجوهای افغانستان مکمل وحشت و دهشت بود تصور کردند گویی اخلاق دین و اسلام چنین باشد مگر مارکسیست های ما فقط مارکسیست های افغانستان باقی ماندند چونکه درک حقیقت را نداشتند.

از این که اگر درست مطالعه نموده درک می کردند یک حقیقت تلخ را می دانستند.

چه بود واقعیت؟

اخلاق و فرهنگ جنگجوها را مارکسیست های افغانستان ایجاد و تولید کرده بودند هرگز با اخلاق دین و فرهنگ اسلام ربطی نداشت، یعنی در چهره های این مردمان تصویر هر مارکسیست وجود داشت نه از اخلاق و فرهنگ حقیقی اسلام!

پس مارکسیست ها که آته ئیست شدند در حقیقت تاثیرات ساخت اسلام خودشان بود و است نه از اسلام قرآن کریم!

مارکسیست ها سبب هر خیانت در وطن شدند مگر به اندازه که فرهنگ و اخلاق ملت را ویران ساختند همه تخریبات شان معادل این خیانت شان نبود و نیست.

امروز در شالوده اخلاق و فرهنگ ملت مریضی وجود دارد و با مریضی، ملت در گریبان ده ها مشکل شده است ولی مارکسیست ها هرگز استعداد و شایستگی درک خطا های شان را نداشتند.

بدین خاطر عجیب و عجوبه مردمان هستند که تعداد زیاد شان آته ئیست شده اخلاق و فرهنگ گروه های تخریب کار جنگجو را مثال آورده به دین و اخلاق ملت بی احترامی دارند حتی از چی بودن شیوه رفتارشان معلومات عقلایی ندارند بدین خاطر تعجب آور مردمان هستند.

امروز بین آته ئیست های دنیای اسلام، بیشترین آته ئیست ها از مردمان افغانستان هستند که این گروه تشکیل داده اند آیا آگاه هستیم؟

پس می گویم بدون تحلیل حرف مزن!

 هر کلام وزنــی دارد بار گرانـــی دارد

 اگر ادراک نداشتی مصیبت فشانی دارد

 آسان ترین شـــیوه بر انسان سخن زدن

 بــی جویدن گپ زدن ضربه آهنی دارد

      دوره حاکمیت مارکسیست ها تام چهارده سال دوام کرد نه یک روز کم و نه یک روز زیاد.

مارکسیست ها بر دایم از قدرت دور شدند و نوبت به گروه های رسید خود را مجاهدهای دین اسلام می گفتند و در این گفتار باور داشتند و عقیده و ایمان داشتند.

زیرا یک بار کلمه مجاهد را پیدا کرده بودند و استفاده می کردند، مگر هر چی در بین قرآن کریم گفتار خداوند بود ضد آن را عمل می کردند و هر چه عمل پیغمبر بود عکس آن را تطبیق می نمودند و اما مثل مارکسیست ها در گفتار و کردارشان باور داشتند و ایمان داشتند و حقیقت تصور داشتند.

با این اخلاق و فرهنگ دعوای جنت رفتن را داشتند، به گونه دیگر مالکین بهشت خود را می دانستند و به این عقیده باورمند بودند و چنین هستند.

با تاسف یک تصویر به اسم مجاهدهای دین اسلام در دنیا شده بودند، لاکن تصویریکه ظاهر بود با جهاد حقیقی اسلام که در قرآن کریم بود از دور و یا نزدیک ربطی نداشت به کلی عمل کردهای دیگر بود، ولی با صمیمیت شان باریکی خطا را درک و قبول کرده نمی توانستند یا نمی کردند.

در دنیا در نظر کس هایکه معلومات درست از دین اسلام نداشتند یک وحشت را به اسم اسلام نشان می دادند و یک عقب ماندگی را از اسم دین می گفتند و یک تمدن غیر انسانی را تمدن اسلام تظاهر می کردند و دنیا را به حیرت می انداختند تا با عقل ها در شکفت بیایند.

خوب به یادم است اخیر دوره سربازی مکلف ام بود که مدت سه سال سه ماه تطبیق داده بودند یعنی مدت سربازی را مارکسیست ها با قانون شان به چهار سال رسانده بودند خسته از حیات از گارد ملی به امنیت جوزجان تبدیل شدم در آن روزها سر صداها بلند شد همه مردم ولایت از تسلیمی یک قوماندان بزرگ مجاهد صحبت می کردند قوماندان مجاهد تسلیم شده در جوزجان آمد روی تصادف فرصتی میسر شد فقط یک پرسش کردم گفتم: شما که چندین مرتبه اولسوالی را تصرف شده دوایر دولتی را با مکاتب  آتش زده بودید چه هدف سیاسی داشتید؟

یا جهاد را در این عمل تان چگونه ارزیابی می کردید؟

جواب ساده و صادقانه گفته بود یعنی گفته بود "وقتی یک قوماندان دیگر در کدام اولسوالی حمله نموده اولسوالی را به آتش می زد ما می گفتیم ما چی کمی داریم؟ با این حس حمله نموده جهاد می کردیم"

آری چنین گفته بود با صمیمیت حقیقت را گفته بود و شخص وی مطلق بی سواد بود یعنی نود در صد مجاهدین حتی از سواد خبر نداشتند چونکه اکثریت ملت افغانستان بیسواد هستند بگذار که از فرمان های قرآن کریم دور هستند حتی سوادیکه اسم شان را نوشته کنند محروم مردمان هستند و چنین بود حقیقت مجاهدهای افغانستان!

مگر دنیای غرب به اسم مجاهدها مردمان افغانستان را گاز می دادند و شهرت مجاهد بودن شان را بیشتر می ساختند تا مقابل اردوی اتحاد شوروی وقت خوبتر جنگ کنند ولی بی خبر بودند بعد از اتحاد شوروی میله سلاح های این مردمان سوی غرب می شد و امروز غرب تروریست گفته گریان دارد آیا غربی ها خطا های شان را بررسی کرده می توانند؟

پس شرط های جنگ افغانستان هر حقیقت را به گونه یکه لازم دید خودش بود تعریف و بیان کرده بود، از این که انسان ها تابع به شرط های زندگی هستند و تابع به محوطه محیط شان هستند صورت می گرفت، بدین خاطر تبلیغات جهاد تاثیر آور می شد و توضیح که شده در جامعه تقدیم می شد جامعه می پذیرفت.

چنین ویژگی از فرهنگ ضعیف نیشتر می زد زیرا جنگ فرهنگ ملت را واژگون ساخته بود و یک فرهنگ جنگ را به میان آورده بر هر کی تقدیم کرده بود و امروز هم چنین می کند.

نظر به موقعیت هر کی یک ایده آل می داد و پابند می ساخت و سخت رادیکال ساخته وی را اسیر می ساخت. حقیقت شرط های جنگ افغانستان یعنی جهاد افغانستان چنین بود و است.

در طول تاریخ افغانستان هر قدرت یکه در قلمرو جغرافیای افغانستان داخل شد رذیل و رسوا شده برآمد، دنیایی ها در ارتباط این سر و معجزه چه می دانند؟

آیا مردمان افغانستان شعوری مردمان جنگی و وطن پرست هستند؟

یا که خصوصیات اتنیکی ملت افغانستان و زمخت و سخت بودن جغرافیای افغانستان خاطر زیست، با بی سوادی که حاکمیت در سر اکثریت ملت دارد سبب می گردد؟

اگر با صمیمیت اعتراف کنیم مشکلات اتنیکی مردم افغانستان و جغرافیای زمخت و سخت افغانستان خاطر زندگی انسانی سبب شده است تا دایما ملت افغانستان فقیر باقی بماند و تنگ دستی این ملت سبب شده است از استاندارد سواد دور باشند و بی سواد بودن و با مشکلات بودن سبب شده است به گروه ها تقسیم شده در سیاست در کرایه گرفته شوند، بدین خاطر هر قدرت یکه داخل افغانستان می گردد خدا زده می شود، از این جهت که ملت مشکلات زیاد دارد و جغرافیا بر زندگی کردن مشکلات را به بار آورده است بدین خاطر به آسانی در دست استخبارات در کرایه رفته می توانند و از این که یک درک شعوری به وطن پرست بودن وجود ندارد چونکه ملت واحد شده نمی تواند به آسانی یک بلا در جان قدرت داخل شده می شوند و جغرافیای افغانستان که بر جنگیدن مساعد است قدرت یکه داخل شده است خدا می زند و رسوا می گردد.

چونکه در مقابل اش ملت واحد را دیده نمی تواند و چی بودن خصوصیات افغان ها را درک کرده نمی تواند و از اینکه در شناخت مردمان دکترین اش ضعیف می شود شکست شان حتمی می گردد از این سبب که شرط های پیچیده ی افغانستان ملت افغانستان را هر زمان به مختلف شیوه تغییر داده می تواند پس هیچ پرگرام هیچ قدرت عملی شده نمی تواند آیا دنیایی ها می دانند؟

 شنیدگـــــــــی کـــــی بود مانند دیدن

 تجـــــــــــــــــــربه نداشتی از آجیدن

 فقیر بادرد خود وعاقل پی هنر خود

 اگر خبر نباشـــــــی از هنر آفریدن؟

      کابل که بدست مجاهدها سقوط کرد پلان گروه کارمل با همه جزئیات تطبیق شد، یعنی همه گروه های جنگی در حین زمان در کابل آورده شدند و میدان به جنگجوها گذاشته شد.

این بار نوبت مجاهدها بود جنگ را در پایتخت به گونه دیگر ادامه می دادند.

پیدایش جهاد در افغانستان از سیاست های خطای مارکسیست ها بود و با دیندار بودن یا بی دین شدن هیچ ربطی نداشت، از این سبب که هیچ گونه مداخله در عقیده وجود نداشت یا با فشار از راه خداوند کشیدن اصلا در افغانستان نبود، اگر که مارکسیست ها در سیاست بر دیگران فرصت ندادند اگر که پابند در ایده های شان بودند مگر اکثریت شان از خانواده های محافظ گر افغانستان بودند.

پس با چنین خصوصیات چگونه مقابل عقیده اسلامی ملت دست به تخریبات می زدند تا جهاد قرآن کریم تطبیق می شد؟

کس از عقل قرآن کریم بررسی کرده می تواند تا درک کند؟

یا بخش بزرگ از اردوی سرخ اتحاد شوروی مسلمان بودند، درد شان عقیده یا ایمان مردم افغانستان نبود آن ها در اجرای یک پرگرام سیاسی آمده بودند پس چگونه ما جنگ سیاسی افغانستان را جهاد اسلامی بگویم آیا یک بار حقیقت احکام قرآن کریم را درست بخوانیم بهتر نیست؟

اگر با دروغ ها خود را فریب بدهیم اگر با دروغ ها دنیا را فریب بدهیم چگونه خداوند را فریب داده می توانیم آیا سوره بقره آیت هفتاد نو را یک بار دقیق بخوانیم بهتر نیست؟

الله هدایت دارد" پس وای بر آنها که نوشته ‏ای با دست خود می نویسند، سپس می گویند: «این، از طرف خداست. تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند; و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می آورند!"

بدین ملحوظ جهاد قرآن کریم در افغانستان وجود نداشت زیرا شرط های جهاد قرآن کریم به میان نیامده بود، تنها مانورهای سیاسی بود که جهاد در بین ذهن ها انداخته شده بود.

گروه های اولی مجاهدین تعداد از اوباش های بیکاره ی جامعه بودند که فرصت به خویشتن غنیمت دیده سلاح گرفته از کمبودی قانون به نفع شخصی شان استفاده می کردند و هر نو بی بند باری اخلاق شان شده بود. بعدها در اثر ضعیف شدن قوانین دولت و پیدایش انارشی و فشار مخالفین دولت بالای مردمان قصبه ها تعداد زیاد از مردم افغانستان در جهاد شامل شدند و اما تنها شرط ها مجبور می ساخت در صف جنگ مقابل دولت قرار می گرفتند.

یک عده زیاد هم با صمیمیت در جهاد شامل شدند زیرا فرهنگ جنگ و شرط ها چنین شرایط را به وجود می آورد، یعنی در بین جهادی ها از اوباش ها گرفته معقول ترین ها و صمیمی ترین ها و صادق ترین ها از مختلف قشر ملت بودند و سهم داشتند، لاکن شرط های جنگ قانون خود را داشت بهترین جهادی تبدیل به ظالم ترین انسان شده بود هیچ نو حس بشر دوستی در فرهنگ شان باقی نمانده بود.

زمانیکه کابل را گرفتند فرهنگ و کلتور جنگ را با خود آوردند و از اینکه در دوره مارکسیست ها بیشترین کشتار را بین شان انجام می دادند با عداوت ها مقابل همدیگر در پایتخت رسیدند.

نقاط ضعیف مجاهدها را اعضای گروه کارمل بهتر می دانست بدین خاطر همه گروه ها را حین زمان تشویق و امکان دادند تا در کابل برسند. در کابل که رسیدند سیاست را با میله تفنگ انجام دادند خاطر بیشتر تسلط شدن در مناطق با وحشی ترین شیوه جنگ را آغاز کردند. هر فایر که می کردند با "الله اکبر" انجام می دادند و هر اندازه که همدیگر را می کشتند هر لحظه "الله اکبر" در زبان شان بود.

منطق سیاست دانی بکلی نبود، هر چی خرابی وجود داشت در کابل انجام می دادند. تجاوزها ترورها غارت ها و غیره خرابی از فعالیت های روزانه شان شده بود.

هر کدام شان که هر تخریب را می کردند و اما در هنگام نماز در صف نماز بودند زیرا منطق شان را دارند می گویند:" هر کار ره باش مگر با خدا باش" ولی آیا خدا با هر کار ره ها بوده می تواند؟

آیا حشمت و نجابت الله چنین اخلاق را قبول کرده می تواند؟

مجاهدها که در کابل رسیده بودند چهار آکتور اصلی جنگ در میدان جنگ حاضر بود و نقش مهم داشت.

احمد شاه مسعود فارس های افغانستان را تمثیل داشت بنابر نزدیکی جغرافیا در شمال کابل، نقش قوی داشت و شانس بالاتر داشت.

جنرال عبدالرشید دوستم در مرکز و نقاط استراتژی کابل نقش داشت و اما از منطقه کابل اصل قرارگاه دوستم دور بود، پس بودن قطعات عسکری دوستم یک خطا بود و یک اشتباه بود و در پلان گروه کارمل توسط آقای پیگیر در دام انداخته شده بود در حالیکه آقای پیگیر از همه جریان ها با خبر بود می توانست از مصیبت کابل اردوی جنرال دوستم را دور می کرد لاکن نکرد زیرا برای وی پرچمی بودن با اهمیت بود نسبت بر جان جوانان!

از تاثیرات عقل مکفوف روشنفکران ترک که هرگز یک راهنمایی را در ذهن ها انداخته نتوانستند روی سیاه هستند یک اشتباه تاریخی بود که در جنایت های کابل نقش بازی کردند.

اکتور سومی مردمان هزاره بودند بنابر شیعه بودن شان جدا یک آکتور بودند و اما قویترین آکتور جنگ کابل، دیرین دولت پشتون ها بود با قاعده های سیاست همه رهبران پشتون را استعمال می کرد و بیشترین نقش را گلبدین حکمتیار اجرا می کرد.

همه گروه ها مقابل چند متر خاک کابل هزاران تخریب را کردند و هر کدام شان دعوای بدست گرفتن وزارت خانه های کلیدی افغانستان را می کردند تا در سیاست بیشتر نقش داشته باشند. مگر منطق سیاسی وجود نداشت از این جهت که در افغانستان محوطه سیاست وجود نداشت که وزارت خانه ها اهمیت می داشت.

لاکن عوض اینکه سیستم دولت داری را بسازند با میله تفنگ ها دعوای وزارت خانه ها را داشتند.

منطق و اخلاق جهاد قرآن کریم در هیچ روش این مردمان وجود نداشت و اما از جهاد حرف می زدند.

تفاوت یکه با مارکسیست ها داشتند در بین مجاهدها معقول ترین انسان ها وجود داشت، عمل کرد تخریبات را انتقاد می کرد و رنج می کشید، لاکن از اینکه شرط ها را جنگ تعیین می کرد گفتار این مردمان هیچ شنیده نمی شد، ولی در بین مارکسیست ها در طول حاکمیت شان غیر از دکتر نجیب الله هیچ یک از مارکسیست ها در عقب دیده یک بار خود را انتقاد نکرد و هیچگاه در تعریف و بیان اتحاد شوروی وقت، سر بلند نموده احتراز نکرد، بدین خاطر دکتر نجیب الله سقوط کرد چونکه تنها بود و استعداد و دست آور دکتر نجیب الله فدا بر عقل های مکفوف رفقایش شد.

جنرال عبدالرشید دوستم اسم حزب خود را "جنبش ملی اسلامی" گذاشته بود، شخص خود جنرال بیشتر سکولار بود و اطرافی های جنرال هم نظر جنرال بودند و مگر اسم اسلام در پهلوی حزب گذاشتن از شرط های افغانستان شده بود، از این جهت که دین در هر استقامت سیاست با فجع ترین اخلاق استفاده می شد، جنرال دوستم مجبور بود چنین یک اسم را انتخاب می کرد.

در شروع تشکیل جنبش ملی اسلامی هیجان و علاقه جوانان زیاد بود و یک امید سیاسی شدن این تشکیلات در ذهن ها وجود داشت تا به یک حرکت سیاسی در آینده یی افغانستان باشد، مگر در اطراف جنرال عبدالرشید دوستم مردمان جنگی بودند و یک قشر یکه خویشتن را روشنفکر می گفتند اطراف جنرال را محاصره کرده بودند هیچ دست آور معقول با ایده های جدید نداشتند به یک کلمه مفت خورها بودند.

قشریکه خویشتن را روشنفکرها می گفتند از مارکسیست های مختلف تشکیل بودند، لاکن سر جمع همه این ها نتوانستند یک پرگرام و یک سیستم را در بین عقل ها ایجاد نمایند تا تاثیرات سیستم، جنرال را و پهلوان های جنرال را در محوطه درست سیاست بگیرد، فقط هر کدام روشنفکر نماها با قوماندان های عبدالرشید دوستم نزدیک که شدند بیشتر خصلت قوماندانی به خود گرفتند، یعنی عوض یکه پهلوان ها را روشنفکر بسازند خود این مردمان پهلوان ها شدند و اما بین پهلوان ها و این مردمان تفاوت یکه وجود داشت پهلوان ها در عهد پیمان صادق بودند لاکن این مردمان از پهلوی جنرال مقدار سرمایه پیدا می کردند با خانواده ها یا در غرب گریز می کردند و یا در دنیای دیگر غرق می شدند خلاصه فقط روی سیاه ها بودند دیگر هیچ...!

جنرال دوستم در شروع جنبش فرصت ها داد تا از روشنفکرها استفاده کند لاکن قشریکه خویشتن را روشنفکران می گفتند در اصل با روشنفکری ربطی نداشت فقط با سوادها بودند و در آرزوی مقام و امکانات بودند، در همه دوره حتی یک اسناد در آرشیو شان ندارند پیشکش به نسل آینده کرده باشند تا نسل آینده از راهنمایی های این مردمان استفاده کند حتی یک اسناد...!

باز می گویم حتی یک سطر نوشته حتی یک کلام ندارند.                      

چی اندازه قشریکه خویشتن را روشنفکران می گفتند بیکاره ها می شدند به همان اندازه جنرال عبدالرشید دوستم بیشتر به فکرها و ایده های خود رادیکال شده خود تصمیم گیر می شد و خود مشاور خود می شد.

با چنین خصوصیات جنبش ملی اسلامی به یک کلام فقط خود جنرال عبدالرشید دوستم می شد، پس منطق یکه به میان آمده بود اگر جنرال زنده است جنبش ترک ها زنده است اگر جنرال نیست او روز از ترک ها چیزی باقی نیست با این منطق سیمای حقیقی روشنفکران ترک هویداست.

خوب به یادم است اوج جنبش بود در یک دعوت روی تصادف با کادر روشنفکر جنبش که سیاست جنبش را سوق اداره می کردند بودم، سید نورالله که در او زمان معاون با صلاحیت جنبش بود از وی سوال کردم گفتم شما که جنبش کردید در بخش از خاک افغانستان حکمدار شدید و تا این لحظه هزاران جوان جان خود را در این راه داد، چه پرگرام دارید؟

آیا با حکومت مرکزی رژیم جدید در افغانستان می سازید؟

یا هدف فدرال شدن افغانستان را دارید؟

یا کدام پلان دیگر را؟

جالب که بر من شد، آقای سید نورالله تبسم کرد گفت من که خبر ندارم شاید معاون صاحب باخبر باشد، معاون صاحب گفته بر معاون دیگر جنبش، سوال من را پاس داد، لاکن معاون دومی بر دیگری پاس داد، خلاصه جوابی نداشتند، گفتند، پرگرام وجود ندارد.

تبسم کردم خود را گرفته نتوانستم عادت بد من که بر من بسیار ضرر رسانده است، بدون مقدمه گفتم شکست جنبش شما حتمی است چونکه مسیر وجود ندارد.

شاید بعضی ها انتقاد در نوشته ها کنند بگویند ما روشنفکران بودیم و اما فرصت داده نشد و مقام داده نشد تا خدمت می کردیم.

چنانچه چنین گفتار و چنین شکایت هر زمان در بین قشریکه خود را روشنفکران ترک می گویند مروج است، ولی من می گویم گله نکن، شکایت نکن، در درد مقام و امکان نشو، خود را تکان بده، خود را برسان و رسالت ات را درک کن و چیزی به ذهن ها ایجاد کن از هیچ، چیزی بساز!

تو خود را خورد خمیر ساخته در تلاش مقام مباش، تلاش کن در قله تابانی دانش برسی تا مقام به تو محتاج شود و در زیر پای تو بیاید و زانو بزند و این فرهنگ را مروج بده!        

اگر تو موفق شوی مطمئن باش با این فرهنگ اولادات در سعادت می رسد، بدین خاطر هیچگاه گریان نکن سربلند باش حتمی موفقیت از تو می شود.

اگر بی نام و بی مقام هم از دنیا رفتی، اگر چیزی ساخته نتوانی در اطراف ات چند سخن زیبا بزن و یک کلام راهنمایی کن مطمئن باش روح ات راحت میشه! 

 روح را پرورش بده همـــچو روح شیر

 علم به دامت بگــیر در راه ی ضــــمیر

 گله و شکایت را از عقل خود دوربکن

 این که کار طفل ها اسـت ای مرد دلـیر  

      در طرف عبدالرشید دوستم حال و احوال چنین بود، احمد شاه مسعود شیوه دیگر داشت، وقتی در کابل رسیده بود همه سیاست را داخل یک اولسوالی کرده بود و همه دنیا را از سر کوه های پنجشیر دیدن داشت، زمانیکه حکومت دستش رسیده بود در حالیکه در محدود منطقه در افغانستان تسلط داشت، همه وزارت های کلیدی را به برادران پنجشیری داده بود و در باقی همه وزارت خانه ها معاون های اول را به پنجشیری ها داده بود، درک سیاست دانی احمد شاه مسعود چنین بود که فرصت تاریخی را با قربان ساختن جان خود از دست می داد، از این روکه عقلایی سیاست دانی را از قله های بلند کوه های پنجشیر گرفته بود، نه از شرط های حقیقی سیاست.                                      

مردمان هزاره ویژگی های خاص شان را داشتند مطابق شرط های داخلی حیات و مشکلات یکه در سابق دیده بودند سیاست بازی داشتند و اما دیرین دولت پشتون ها فعال تر از همه این ها بود و از ضعف سیاست رقیب ها در تلاش یک ارگانیزه جدید بود زیرا فرهنگ جنگی رقیب ها و ضعیف بودن شان در سیاست دانی شرط ها را در جنوب کشور به تاسیس یک تشکیل جدید میسر می ساخت.

دیرین دولت پشتون ها در جنوب کشور نظم را از هم پاشیده بودند لیدرهای پشتون را نزد ملت کم ارزش ساخته بودند چون که یک سیستم فکری در تشکیل یک ارگانیزه جدید در بین پشتون ها وجود داشت و باید محوطه یکه تنظیم جدید صورت می گرفت زیر بینا را در بین ذهن ها اعمار می کردند، بدین ملحوظ به خصوص در اطراف قندهار دست به هر نو مانور می زدند تا زندگی ملت تلخ شده آماده به پذیرفتن یک تشکیل جدید شوند.

لاکن اسلام آباد از شروع کودتا مارکسیست ها داخل صحنه سیاست منطقه به گونه قوی بود و شرط ها مجبور می ساخت دایم یک آکتور بزرگ شده نقش دهنده در سیاست افغانستان می شد، از این که هر زمان سیاست های غلط کابل و سیاست های پوپولیست سیاست مردان افغانستان، کشور پاکستان را تحریک و رغبت به این هدف نموده است و می نماید، پاکستان فعال بود.

چون که افغانستان خط دیورند را بارها به رسمیت شناخته است و لاکن در عمل به امضا و مهر خود پابند نیست و شده نمی تواند، از این خاطر که خط دیورند یک سلاح خوب به حاکمان کابل بود و است.

هر زمان یکه سیاست های وعده داده شده به ملت ناکام شود از این سلاح در تغییر فکرها و ذهنیت ملت افغانستان به نفع شان استفاده می نمایند، نه اینکه در تلاش سرنوشت بهتر برای میلیون ها که در عقب خط دیورند زندگی دارند و نه در تلاش زندگی بهتر خلق افغانستان از استفاده مسئله دیورند هستند، فعالیت همی شان جز از سیاست پوپولیست جز از سو استفاده کردن از جنجال خط دیورند خاطر چند روز اقتدار و خاطر قهرمان نشان دادن شخص خودشان چیزی دیگر نیست. زیرا در عصر بیست یکم تکنولوژی سرنوشت خلق عقب دیورند را تنها خود او خلق تنظیم کرده می توانند نه چند سیاست مردار پوپولیست پسند با سیاست ارزان!

هر وقت اگر سیاست مردان کابل مقابل ملت در خدمت ناکام شوند که دایم ناموفق بودند فقط چند سخن تحریک آمیز در ارتباط دشمنی پاکستان ذهن ملت را به مدت زمان یکه لازم می بینند به نفع خودشان تغییر داده می توانند.

پس چرا این پرابلم را کابل حل کند؟

از جانب دیگر دیرین دولت پشتون های پاکستان قویتر و با تنظیم تر بوده هر دایم در سیاست کابل دست بالا داشت و دارد.

آن ها یک هدف بزرگ در منطقه دارند و خواست یک افغانستان قوی متحد شده را دارند تا دو یقه سرحد با هم یکی شود اما زیر رهبری شان!

همه این جریان ها پاکستان را هر زمان مجبور می سازد در هر استقامت در افغانستان نقش پیدا نموده مداخله کند.            

شرط ها که در جنوب کشور به پذیرش یک تشکیل جدید میسر شده بود پشتون های پاکستان گروه جدید جنگی را به اسم طالبان سازمان ده یی نمودند. از این که شرط ها چنین ارگانیزه را دعوت و تشویق داشت و رهبران جنگ پرست کابل بر پیدایش چنین شرایط یک نعمت بر دیرین دولت پشتون ها بود، این تشکیل روی صحنه آمد و اما این تشکیل، فعالیت گروه کارمل با پلانی که داشتند تا در افغانستان مجاهدها با سربلندی رژیم ساخته نتوانند، در حقیقت از روز اول پیروزی مجاهدها در افغانستان، بنیاد گذاشته شد.

اگر از اسم طالبان نمی شد حتمی از کدام اسم دیگر یک تشکیل جنگی جدید روی صحنه می آمد و برای تطبیق پلان دیرین دولت پشتون های پاکستان بهترین دست آور می شد و لاکن نام از پاکستان می شد.

شرط های داخلی افغانستان اسلام آباد را مجبور ساخت تا چنین یک تشکیل را بپذیرید چونکه شانس دیگر نداشت.

از اینکه پشتون های پاکستان را زیر اداره داشته باشد باید رل دوستی با طالبان را بازی کند و در بعضی استقامت همکاری نماید تا کابل را زیر تاثیر سیاست خود بگیرد تا پلان دیرین دولت پشتون ها که متحد ساختن دو یقه سرحد است، ناکام شود.

از کشمکش دو جناح سیاست داخلی پاکستان حال امروز وطن بدین گونه شده است، چونکه در افغانستان لیدرهای قوی ملی وجود ندارد تا بررسی درست سیاسی کنند، چنین باریکی ها را رهبران حزب وطن خوب می دانستند بدین خاطر گروه کارمل سازمان دهی کرد.                       

و اما پاکستانی ها بعدها درک کردند چنین شیوه خطا بوده است، بدین ملحوظ از این سیاست صرف نظر نموده سیاست شان را تغییر دادند و یک شانس را بر رهبران کابل میسر کردند تا استفاده به نفع منطقه کنند، اگر که خلاقیت رهبری شرط های جدید را داشته باشند.

ولی مارکسیست ها منطق و تنظیم و عیار عقل ملت را ویران نموده از صحنه دور شدند، از این خاطر که امروز از هر افغان، در استقامت جنگ و طالبان پرسیده شود یک جواب دارند بدون وقفه می گویند: "طالبان نفرات استخبارات پاکستان است"!

و می گویند: "هر ترور و شدت از جانب پاکستان با وسیله این گروه به میان می آید"

دلیل یکه دارند می گویند:" پاکستان قصد دارد تا فشار به دولت و مردم افغانستان بیآورد تا خط دیورند را، افغانستان در رسمیت بشناسد"

اما منطق یکه پاکستان چرا چنین یک خطا را کند در عقل این مردم وجود ندارد، زیرا در سطح دنیا پاکستان ضرورت به این اسناد ندارد، چونکه افغانستان با مهر و امضا شاه عبدالرحمن خان این خط را به رسمیت شناخته است.

و بار دیگر استقلال یکه افغانستان از انگلیس ها گرفت فقط جغرافیای کنونی بود مهر دوم به رسمیت شناختن خط است آیا تفکر داریم؟

و زمانیکه پاکستان را افغانستان به رسمیت شناخت مهر سوم را زد پس چرا پاکستان خطا کند اهمیت این مهرها را بی ارزش بسازد آیا عقل داریم تا درک کنیم؟

آیا در سر پاکستانی ها عقل وجود ندارد؟

یا که اگر فرض کنید پاکستان به دلخواه جغرافیای عقب سرحد را به افغانستان بسپارد، در آن جغرافیا معادل تعداد نفوس افغانستان انسان ها زندگی دارند آیا سرنوشت شان را افغانستان تعیین کرده می تواند؟

آیا همه او انسان ها هر کدام شان کدام خربزه است که افغانستان به دلخواه بخورد؟

آیا به تعیین سرنوشت شان مقتدر نیستند؟

آیا در عصر تکنولوژی میشه که سر نوشت ملیون ها انسان را بدون در نظر داشت خواست آن ها تعیین کرد؟

آیا برادران ما عقل در سر دارند تا باریکی ها را در نظر گرفته صحبت کنند؟

بلی آن چه دیرین دولت پشتون های پاکستان آرزو دارد برادران ما در رقص سازشان هستند حتی به چی در رقص هستند درست معلومات ندارند آیا باریکی را درک داریم؟

یعنی برادران صاف ساده انسان ها هستند در سیاست فقط سیاه و سپید را دیدن دارند.

یعنی به منطق شان یک کشور وجود دارد ریس دولت و استخبارات دارد و از یک نقطه هدایت داده می شود و اجراات صورت می گیرد.

یعنی برداشت شان از یک کشور یک صد هفتاد پنج میلیونی صاف و ساده چند کلمه است وای قربان این منطق!

و این منطق تنها در عقل انسان های کوچه بازار افغانستان نیست بر عقل بهترین انسان های با دانش چه از شمال کشور باشند چه از دیگر مناطق کشور باشند چنین است.

تمنی یکه دیرین دولت پشتون های پاکستان از عقل مردمان افغانستان دارند چنین خصوصیات است آیا تفکر کرده می توانیم؟ خوب اگر یک فرد سیاست افغانستان چنین بگوید یک منطق دارد چونکه او سیاست بازی دارد، اگر یک عالم پشتون از جنوب کشور بگوید یک منطق دارد زیرا همنظر دیرین دولت پشتون ها بوده می تواند و این حق را مقدس دانسته می تواند تا در خواست دیرین دولت صحبت کند چونکه وحدت دو یقه سرحد در نزدشان یک نیت مقدس است و هدف شان تشکیل یک کشور بزرگ پشتونی است، ولی اگر یک فرد بادانش از دیگر مناطق افغانستان تا این اندازه صاف ساده حرف بزند آیا قابل خنده نیست؟

آری بسیاری تخریبات از قلمرو پاکستان در افغانستان سرازیر می گردد و اما در رهبری تخریبات کدام پاکستان نقش دارد؟

آیا درک داریم؟

اگر دوستان پاکستان را فقط یک پاکستان بدانند قابل خنده است چونکه در سیاست یک پاکستان بوده نمی تواند و هیچ دولت یک دولت شده نمی تواند تا همه سیاست بازی هایش از یک نقطه اساس گذاری شود حتی ایالات متحده امریکا!

بر درک درست این تز من عقل دوستان را در کشور ترکیه دعوت می کنم تا باریکی های سیاست را درست درک کنند.

در ترکیه از سی سال به این طرف یک گروه مخالف دولت ترکیه به اسم "پی کاکا" از ملیت کوردهای ترکیه با اردوی ترکیه در نبرد است و هزاران انسان کشته شده و ده ها میلیارد دالر ضرر رسانده است.

رهبر این گروه به اسم "عبدالله اوجلان" دستگیر گردیده عمر قید زندانی است و این گروه از طرف دنیا یک تشکیل تروریستی معرفی است و اما با رهبری رهبر این گروه یعنی با رهبری "عبدالله اوجلان" یک حزب سیاسی شان در پارلمان ترکیه فعال است و ملت وکیل ها دارند و تعداد زیاد از شهردارهای جنوب ترکیه از این مردمان هستند و در بین خلق کورد ترکیه تا چهل در صد که چند ملیون انسان را تشکیل می دهد اعتبار دارند.

اگر از منطق دوستان در سیاست دیدن کنیم باید "پی کاکا" در سیاست دولت ترکیه هیچگونه نقش نداشته باشد چونکه یک تشکیل تروریستی است و دشمن است باید دولت ترکیه هیچ نو موقع ندهد و اما دوستان که صاف هستند در سیاست یا سپید را دیدن دارند یا سیاه را می بینند درست تحلیل ندارند.

در حالیکه سیاست رنگ نامعلوم دارد بدین خاطر سیاست است، اگر دولت ترکیه در سیاست بازی کردن "پی کاکا" را از نام دیگر فرصت ندهد چگونه در بین طرفدارهای این گروه که چند میلیون انسان ترکیه را تشکیل می دهد آرامش را آورده می تواند؟

چگونه راه حل انسانی را به وجود آورده می تواند؟

آیا در کدام کشور دنیا مقابل ملت با میله سلاح موفقیت آمده است؟

بدین خاطر ترکیه هم با سلاح مبارزه دارد و هم با سیاست تلاش دارد تا اهمیت "پی کاکا" را از بین طرفدارهایش از بین ببرد.

اگر که در پاکستان معادل به نفوس افغانستان پشتون ها باشند چگونه دیرین دولت این خلق نقش بازی کرده نمی تواند؟

اگر پاکستان تنها یک پاکستان می بود سیاست لازم نبود چونکه سیاست صنعتی است مشکل های بشری را حل ساخته بازی دارد.

زیرا خوبی و صلح با کوشش انسان به میان می آید و اما بدی و جنگ یک فطرت داده شده در حیات انسان است.

اگر دوستان دقیق باریکی را از سر دولت ترکیه و "پی کاکا" مطالعه کنند او زمان منطق دیرین دولت پشتون ها را درک کرده می توانند در غیر آن در هر حادثه با گریان می گویند: "پاکستان چنین کرد و چنان کرد" و با این اخلاق روزی فرا می رسد مشکلات فامیل ها را از مداخلات پاکستان و ایران دیدن می کنند چونکه این جا افغانستان است.

دیرین دولت کدام تشکیل مشخص نیست مجمع از فکرهاست که در طول تاریخ خاطر حفظ یک ارزش مقدس در ذهن یک ملت به میان می آید.

امروز چه در عقل پشتون های شمال افغانستان باشد و چه در ذهن پشتون های جنوب افغانستان باشد و چی در عقل مردمان پشتون پاکستان باشد تمنی دارند تا یک وحدت بین پشتون ها در منطقه به میان آید و این آرزو را هر ملت در چنین شرط ها باشند باید داشته باشند که دارند و یک ارزش مقدس برای شان است و یک حقیقت زندگی بشر است یا خوش ما بیاید و یا نیاید تغییر پذیر نیست.

لاکن عیبی که ما داریم از خط دیورند سخن می زنیم و لیکن وحدت با پشتون های پاکستان بر نفع افغانستان است و یا نیست؟ هرگز در جروبحث قرار نمی دهیم، بلکه با وحدت دو یقه و با سیستم فدرال و دموکراسی در افغانستان، زمینه انکشاف روی دست آید یا کدام سیستم دیگر...!

آیا لازم نیست با جسارت صحبت نموده برای مشکل افغانستان راه حل را اول در بین ذهن ها پیدا کنیم؟

اگر چنین کنیم هر حقه باز رهبر در افغانستان خط دیورند را تا این اندازه بر هدف های شخصی اش استعمال کرده نمی تواند.

امروز مغزهای که سیاست طالبان را شکل می دهد در کوه ها نیستند شده نمی توانند در اسلام آباد یا در پایتخت های کشورها هستند حتی در وزیر اکبرخان کابل!

آنقدر فعال و با انسیاتیف هستند در کابل هیچ ریس جمهور بدون خواست سیاست آن ها چیزی از سیاست را بازی کرده نمی تواند، بطور مثال محمد اشرف غنی زمانیکه ریس جمهور شد خواست در مشکلات بین افغانستان و پاکستان رل خود را بازی کند، گفت:«اختلاف هایکه بین طرف ها وجود دارد باید با درنظرداشت منفعت طرف ها راه حل پیدا کنیم» وقتی چنین گفت تلاش کرد تا با اسلام آباد زمینه گفت گوها را میسر کند و لاکن از بین ارگ خود چنان زیر فشار قرار گرفت من بر خود گفتم تا کدام وحدوت مقامت کرده می تواند؟ شش ماه نگذشته بود در یک فعالیت تخریبی مخالف ها گفت که لانه های تروریست در خاک پاکستان است، چیزیکه دیرین دولت آرزو داشت!

دیرین دولت آرزو دارد افغانستان را یک مصیبت پاکستان نگه کند و آدرس مصیبت را بدوش اسلام آباد بسپارد.

سرنوشت افغانستان بین مجادله تمنی، دیرین دولت پشتون ها و مجادله اسلام آباد که تلاش دارد تا این تمنی دیرین دولت پشتون ها به حقیقت تبدیل نشود بسته است آیا باور کرده می توانیم؟

یعنی سرنوشت افغانستان را نتیجه مجادله دیرین دولت پشتون ها در مقابل اسلام آباد شکل می دهد.

سه راه حل در این استقامت وجود دارد یا در افغانستان یک لیدر ملی از پشتون ها پیدا می شود با اسلام آباد و دیرین دولت پشتون ها یک راه حل را به میان می آورد که این شانس نهایت ضعیف می باشد چونکه دیرین دولت پشتون ها این امکان را نمی دهد زیرا آن ها پلان بزرگ در منطقه دارند.

یا دیرین دولت پشتون ها با اسلام آباد در یک نقطه سازش می کند و اداره ی افغانستان را اسلام آباد از طریق دیرین دولت پشتون ها رهبری می کند که این خواست پاکستانی هاست که در پیدایش طالبان و همکاری پاکستان در شروع پیدایش طالبان با این منطق به میان آمده بود، اما این راه حل را تا زمانیکه دیرین دولت مجبور نشود نمی پذیرد.

و راه سوم با مجادله دراز مدت دیرین دولت پشتون ها، منطقه شان را از قلمرو پاکستان آزاد می سازند و با افغانستان یکی ساخته یک کشور جدید را به میان می آورند و در این پلان اسلام آباد راضی نیست که همه نیروهای فکری را در این استقامت در راه انداخته است و مجادله نظامی و سیاسی دارد.

سرصدای رهبران کابل جز از سرصدا کدام چیز دیگر نیست زیرا انسیاتیف سیاست در منطقه در دست سیاست داخلی پاکستان است که با دیرین دولت پشتون ها با سیاست مردان اسلام آباد شکل می گیرد.

خلاصه صلح در افغانستان بسیار مشکل است و غرب حقیقت های این منطقه را درک نموده رئالیست سیاست بازی دارد.

مثال طالبان را از لیست گروه تروریست بیرون نموده اند این حقیقت هاست که چنین تصمیم ها گرفته می شود و اما در افغانستان دوستان به حیرت هستند می گویند: "چرا طالبان را ایالات متحده از بین نمی برد؟" تا این اندازه صاف و ساده دوستان ما نظریات دارند.

 پاک نیست سیاست صــدچرکینی دارد

 با هنرهای ســــحردار تیر آتشی دارد

 ســـــــــاده مباش پاک مگو سیاست را   

 چونکه مار زهردار زیر آستینی دارد

      زمانیکه تشکیلات طالبان شکل گرفته بود یک فصل جدید در سیاست افغانستان و منطقه پنجره اش را باز کرده بود.

زلیخا مادر با در نظر داشت شرط های جدید مملکت تنظیم ها در فعالیت های خود داده بود و هر بخش کاری اش را مطابق شرط های نو عیار کرده بود و اقتداراش را در منطقه بیشتر ترتیب داده بود و موفق بود.

لاکن مقابل فرزند موفقیت نداشت، خود را ضعیف حس می کرد و رنج می کشید.

 

حصه بیست چهارم

 

روز جمعه بود بعد از چاشت بود سر زمین ها در یک صندلی نشسته بود در اطرافش چند خانم از زنان دهقانان نشسته بودند و دو خادمه خدمت می کردند و اما گل نا راحت بود زیرا رستم خان را در آمریت جنایی روان کرده بود تا از گل یکه مرادجان به آب داده بود معلومات مفصل بیآورد.

از این جهت که مرادجان در زندان انداخته شده بود و اما نا راحتی اش را به کس آشکار نمی کرد.

زلیخامادر، خانم قوی بود و با شکیبا دور اندیش یک زن بود مقابل هر هوای روزگار ایستادگی کرده می توانست و در آن روز هم تلاش داشت تا کس وی را ضعیف نبیند، بدین خاطر حادثه را از هر کی پنهان ساخته بود.

در مقابل نا راحتی های ذهنی که داشت باز هم به گونه دیگر تلاش داشت تا مشکلات زنان منطقه را از خانم های که گردش جمع بودند پرسان کند.

هر مشکل یکه هر زن منطقه داشت، در یک خادمه هدایت داده بود تا نوشته کند تا در حل مشکلات تصمیم بگیرد. بین زنان در صحبت بود غلام جان آمد زلیخامادر پرسید: کجا هستی منتظر هستم نیستی؟!

غلام جان سوی خانم ها دید و به زلیخامادر با رمز اشارت کرد و بی صدا منتظر شد تا زلیخامادر شرط ها را به صحبت آماده کند. گل رمز را درک کرد و بلند شد گفت: کمی با غلام جان کار دارم از نزد زنان چند قدم دورتر زیر سایه یک درخت رفتند.

غلام جان گفت: نزد مرادجان بودم حادثه را که شنیدم عاجل آمدم تا جزئیات را به شما بیآرم قابل تشویش نیست در دوره جوانی  چنین کار میشه نباید خطا را بزرگ دانسته خود را در فشار روح یی قرار بدهید.

زیبا گفت: واضح بگو چی شده است؟                       

غلام جان جواب داد: با دو تن رفیق هااش با یک زن هر جایی دستگیر دست جنایی ها شده است فکر می کنم کدام پلان است تا پول بگیرند.

زیبا در تفکر رفت پرسید: چگونه پلان بوده می تواند؟

زن از کجا بوده است؟

غلام جان جواب داد: از کجا بودن را من هم نمی دانم و اما با صلاحیت دار یک جنایی که گپ زدم دوسیه را رسمی نساخته حل می کنند. رستم خان من را روان کرد گفت که شما به تشویش نشوید مسئله را حل ساخته مرادجان را در خانه می آورد.

زلیخامادر اشک ریخت گفت: ببین منطقه در دست من است هر هدایتم قانون است هر کی بر من باور دارد مگر من مقابل یک اولاد بالای خود باور ندارم چون که ضعیف هستم نتوانستم تربیت خوب کنم.

غلام جان به سخنان زلیخامادر گفت: خطا می کنید شما مقصر نیستید زیرا شما مرادجان را از دنیای خود می بینید به این خاطر تقصیرات را به خود می بینید.

مرادجان دنیای دیگر دارد به آسانی درک کرده نمی توانید به درک او دنیا لحظه ی بین او دنیا خود را باید حس کنید. چشمان را پنهان نموده از دنیای مرادجان، مرادجان تان را دیدن کنید او زمان چی اندازه خطا بودن گفتارتان را درک کرده می توانید.

زیبا به سخنان غلام جان در چرت رفت لحظه ی مکث کرد گفت: بلکه تو راست می گویی، اما مرادجان تابع به این محیط است چی اندازه که در اطراف ما انسان های ذکی با تجربه مثل تو وجود داشته باشند مگر فرهنگ جنگ به هر شکل بالای همه ما تاثیرات خود را دارد.

هر کی بتوان قدرت جوهر داخلی اش مقاومت کرده می تواند ولی جوهر داخلی هر کی یک سان نیست بعضی ها پرورش داده قوی ساخته می تواند و بعضی ها حتی از بودن جوهراش خبردار نیست، انسان که ده ها هزار سال قبل به تمدن پای گذاشت با وجود ده ها هزار سال تمدن همه یک سان نیستند شده نمی توانند چون که تابع به قاعده های تکامل اند.

ببین بعضی استقامت های دنیا را، مردمان شان جوهر درونی شان را کشف نموده دنیا را اداره کرده می توانند، لیکن اکثریت مردمان دنیا اسیر کار بردهای جوهر او مردمان هستند پاک و صاف و اما دربدر.

آری حرف هایت منطقی است من از دنیای مرادجان به اندازه تو معلومات ندارم و اما از محوطه یکه مرادجان حیات دارد هراس دارم تا در اسارت شیطانی های این محوطه قرار نگیرد.

بلی من درک کردم، نمی توانم انسان ها را تغییر بدم زیرا هر انسان طبیعت خود را دارد، لاکن با تجاربم دریافتم باید محوطه ی فرهنگ را تغییر داد و این کار آسانتر از تغییر دادن انسان هاست.

اگر محوطه یکه فرهنگ انسان ها شکل می گیرد بین او محوطه ایده های روشنفکری را داخل کرده بتوانیم و فرهنگ محوطه را انسانی ساخته بتوانیم از اینکه فرهنگ انسان بین آن محوطه شکل میگیرد می توانیم به آسانی انقلاب فرهنگی را در ذهن انسان ها به وجود بیآوریم و تکامل که از قاعده های قانون گذار است باید تکامل هر زمان هدف ما باشد تا رضای قانون گذار را گرفته بتوانیم تا در سرنوشت دنیا نقش بازی کرده بتوانیم.

غلام جان با تایید سخنان زلیخا مادر گفت: بسیاری ها بزرگ هستم گفته مستقیم در هسته غرور فرزند با زشت ترین لهجه حمله ور شده زیر فشار می گیرند و در بالای هر خطا یک خطای بزرگ را علاوه می کنند، خطای جوانان همانند باران تیز است در چند لحظه تر می سازد و می گذرد، ولی خطای بزرگان مانند باران آهسته است در مغز زمین می نشیند.

پس نباید غرور فرزند را شکست اگر که صد گناه هم داشته باشد. صد گناه گفتم آری چی اندازه خطا کار هم باشد اگر که با عقل خود از خطا ها خبردار نباشد همه دنیا مثل خورشید مقابلش خطا ها را بیان هم کند تاثیر آور نیست، از این سبب که فرزند به دنیای خود باور دارد پس باید نقطه های ظریف یکه شعور فرزند را سوی تربیت سوق داده بتواند پیدا نمود و استفاده کرد.

می گویم خطا هر زمان یک مصیبت نیست، چونکه خودداری از مصیبت ها شده می تواند.

 زندگی کوره آتشـی نیست تنها مصیبت 

 یا که محل شادی با خوشـی و صحبت

 زندگی زندگی که با خوب خراب خود

 ساز یک نواخت ندارد بـــــــــی رقابت  

      آری زلیخامادر غلام جان را خود تربیت کرده بود و چه اندازه خانم هوشیار و ذکی هم بود باز هم فطرت انسان بودن، وی را در بسیار مسئله به مشکلات موجه می کرد و از عقل غلام جان و از عقل رستم خان و از عقل دیگران استفاده می کرد زیرا می دانست یک عقل با تنهایی ادارات را درست ترتیب داده نمی تواند. غلام جان را هدایت داد تا نزد رستم خان برود و همکاری کند خود در یکی از خادمه ها امر کرد تا صندلی اش را در زیر درخت دیگری که سایه زیاد داشت ببرد و از خادمه ها زنان را پرسید خادمه ها گفتند زنان رفتند تا به شما هوسانه پخته کنند.

گل در صندلی نشست و تنها بود غرق خاطرات شد به یادش آمد صبح روز جمعه بود با ریس زاده بیدار شده دست روی را شسته در باغچه برآمده بودند تا چند بادرنگ و پیاز و دیگر ترکاری باب تازه که در باغچه شان غرس بود بگیرند و غذا صبح شان را ترتیب دهند.

زلیخا ترکاری ها را می چیند مرچ سرخ تند را گرفت گفت: غذا را با مزه می سازد. یار با آهستگی دست راست نگار را گرفته گفت: بر لبانت با این مرچ های تند، تلخ شدن را نیآموز، این لبان زیبا بر بوسیدن ها آفریده شده اند.

گل به چشمان یار دید چیزی نگفت محبوب با حرارت به چشمان زیبای آبی شقایق دیدن کرد زیبا پرسید: چرا اینقدر نگاه می کنی؟ دلباخته جواب داد گفت: دیدم که چشمان تو یک سر پوشیده دارند هر زمان که هر طرف نگاه های شان افتد از زیبایی چشمانت در هر طرف گل ها غنچه می کند.

پس تو هر زمان بر من ببین در اطراف من ببین تا دایم اطرافم گل ها شگوفه کند تا من خود را با گل ها با سعادت حس کنم!           

      تابانـــــــی زیبایــی از نور چشمان تو

      مــــــــــی رباید دل را هــــنر زبان تو

      هر سو نظر اندازی گلها شکفته میشه                    

      او هنر نظرهاست غلام در بوستان تو       

      محبوبه به سخنان محبوب تبسم زیبا کرد و در چیدن ترکاری ها مصروف شد یار از عقب زیبا گیسوهای گل را بوی کرد گفت: هر چی در این دنیا قاعده داشته است مگر عشق حریت دارد بدون قاعده!

اول بار که دلم را ربودی تلاش کردم قاعده های عشق را دریابم، وقتی عشق را با درستی از تو شناختم درک کردم آنقدر زیبا بوده است اگر با قاعده قانون بند بسازیم حریت ش از بین می رفته است. پس بدان بی قاعده قانون دوستت دارم چون که مجنون این عشق هستم.

جنون کی قاعده قانون را می شناسد؟

پس به خدای خود می گویم الهی شکر که با حریتم تنگری خود را دارم نه ارث از هدایت ها...

و با آزادیم، من و تنها خدایم است هر زمان با صحبت ها.

وقتی یار را دریافتم بنده ی دو خالق شدم یکی من را آفریده است دیگری عشق بر من آفرید...

حال زمانم را با دو صانع می گذارم یا با تو صحبت دارم یا با خدای خود که من را هست کرده صحبت دارم.

با تو که صحبت دارم زیبای های تو با من سخن می زنند و من هر زمان خاموشم.

خاموشم زیرا زیبای های توست دو باره از من به تو صحبت می کنند نه من که لیاقت صحبت کردن به این احسن زیبا را داشته باشم تا جملات شیرین ترتیب کنم.

وقتی با الله صحبت می کنم باز هم من نیستم فقط یک دیوانه است سخن می زند در عشق او... 

      جنون دیوانگـــی را از من بپرس تو جانا

      نازهایت جنون دار است بدان تو گل رانا

      مست و نشه هســـــــتم از شر نازهای تو   

      بند و اسـیرت هســــتم بدان تو گل و مینا                       

      زیبا ترکاری ها را در زمین گذاشت گفت: چه می کند ریس زاده ی من؟ بگذارند کار خود را کنم یا ایشان با این التفات ها روزی فراموشم کنند؟ یا عشق شان همچو برگ های قاصدک با نسیم دیگر بپرد جای دیگر؟

ریس زاده به چشمان زیبای زلیخا دید و آرام در بغل گرفت گفت: می گویم به خدایم الهی اگر چیزی فراموشم شود فراموشش کردن فراموشم شود ای نگار من!

هر لحظه چشمان زیبایت نور چشمانم شود تا در روزگار من حضور دایمی داشته باشی...                     

زندگی درسی بر من شد تکاپو دویدن ها غصه و غم ها خوشی و شادمانی ها همه یک حکایت طفلانه بیش نبوده است.

کسی بوده است اگر بخواهد می شده است اگر نخواهد نمی شده است این قدر ساده و سهل!

چشمه ها در جاری شدن و علف ها در سبز شدن معنی پیدا می کنند. کوه ها با قله ها و دریا ها با موج ها زندگی پیدا می کنند و انسان ها با عشق…

پس الهی رحمت ات بر بنده نا توان تو ارزانی باشد تا لباس فخر بر تن داشته باشم.

اگر که خرقه درویشی در تن داشته باشم در قلبم عشق نگارم زنده باشد ثروتی است دایم شکر گزارم.  

      برنا بساز تو دل را که دل به دل راه دارد

      راز شراب عشق است که دل بزمگاه دارد

      هر لحظه ی زندگــی بـی عشق نمیشه گذر

      او میـنای شراب هســت که دل درگاه دارد             

      شقایق ساکن خود را در بغل باغبان گرفته بود بی صدا بود و لحظه ها عاشقان با گرمی سینه ها راحت بودند و از همدیگر لذت می گرفتند.

چند لحظه بعد با ترکاری ها در آشپزخانه رفتند زیبا در ترتیب های صبحانه مشغول شد صدای رادیو، موسیقی زیبای عشقی را زمزمه می کرد، بعد از موسیقی تبلیغات سیاسی شروع شد و شعار های انقلابی پی در پی گفته شد هر چه مسکو پلان کرده بود رادیو می گفت بر زلیخا و ریس زاده تازگی داشت.

زیرا سخنانی بود با کودتا مارکسیست ها پیدا شده بود مگر چی تاثیر مثبت در جامعه داشت؟

کس حدس زده نمی توانست، هر روز چنین سازها بود که گروه ها از بخش ملت افغانستان در رقص شده بودند.

مقابل این سازها هنر سازهای دیگران بود گروه های دیگر از ملت در رقص می شدند تا که تباه یی می شد.

هر چی در افغانستان دیگران ترتیب نموده در زبان ها می دادند او ترتیب شده ها بین خلق گفته می شد مثل یکه ترتیب شده ها مال مردم افغانستان باشد.

این نقطه اساس مسئله بود ولی به درک باریکی ها سال های دراز لازمی بود مگر رقصیدن ها رواج داشت و امروز هم رواج دارد. زیرا مارکسیست ها سبب شدند، هستی معنویت ملت دزدی شد، اگر یک ملت را بخواهند در اسارت بگیرند یگانه راه اسیر شدن ملت، دزدی کردن معنویت ملت است که او ملت در غلامی مجبور می گردد که این مصیبت را بالای ملت افغانستان مارکسیست ها آورده بودند.

گل از تاثیرات تبلیغات رادیو به یار گفت: ریس زاده ی من چه فکر دارند آیا فرزندمان در اتحاد شوروی تحصیل کند بهتر نیست تا با فرهنگ یک شخصیت شود؟

ریس زاده خندید گفت: بلی تحصیلات در کشورهای خارجی در بلند رفتن فرهنگ ما تاثیر زیاد دارد مگر زمانی فایده رسانده می تواند اگر کلتور درک فرهنگ های کشورها در ذهن ها وجود داشته باشد.

از داشته های فرهنگ کشورها چگونگی در رشد فرهنگ ملی، دانش در عقل ها شده باشد. اگر که از تجارب فرهنگ های دنیا، فرهنگ ملی را در عصر امروز پرورش و تکامل داده بتوانیم مفید است.

در غیر آن اگر فرزندان مان فرهنگ مسکو را بیآورند و یا فرهنگ کدام شهر دیگر از دنیا را و در آرزوی  تطبیق در وطن شوند فقط یک رذالت خواهد شد از این خاطر که هر فرهنگ با سال های دراز با خصوصیات همان ملت با ویژگی های همان جغرافیا و گزیدگی چگونگی پیشرفت و ترقی همان ذهن ها وابسته می باشد.

پس هیچ فرهنگ وارداتی در هیچ جامعه تطبیق شده نمی تواند.

آری حقیقت را گفته بود آینه شده بود بر اخلاق و فرهنگ بی درک مارکسیست ها!

بلی مارکسیست های افغانستان مردمان ضعیف و بی خبر از هر حقیقت بودند دایما زیر تاثیر تبلیغات شده بودند و خشک یک اخلاق رادیکالی داشتند و هیچ نو پلان و پروژه مقابل تخریبات یکه از بی خبری شان بمیان آمده بود، نداشتند و همه تخریب از سبب علاقه داشتن در فرهنگ بیگانه بود تا عینی همان فرهنگ تطبیق شود یک خطا بود که ویرانی شد.

زمانیکه از قدرت کنار زده می شدند این بار امکاندارهای شان در غرب فرار نموده از نتایج اخلاق گروه های جنگی که از اسم اسلام تخریبات می کردند قناعت اسلامی شان را برآورده نموده بسیاری شان را که کمونست های اتحاد شوروی وقت آته ئیست ساخته نتوانسته بود آته ئیست ها می شدند.

مگر گروه های جنگی که از نام اسلام بر آته ئیست شدن مارکسیست ها سبب بودند، تولد شده از فرهنگ مارکسیست ها بود.

یعنی مارکسیست ها نوی از فرهنگ رسوای عقب مانده را سبب شده بودند و این مصیبت در پوشش اسلام شکل گرفته بود این بار بیخبرها در غرب که در غربت می رفتند اکثریت شان آته ئیست  می شدند ولی از دنیای آته ئیست هم آگاهی نداشتند فقط کرده های گروه های جنگی که خود مارکسیست ها دلیل پیدایش شان بودند دلایل آورده یک نو اخلاق زشت دیگر را در نمایش قرار می دادند و اسلام را حقارت می کردند دلیل یکه داشتن دلیل شان عمل کرد مجاهدین در افغانستان بود مگر مجاهدین از دو زردی یکی آن بود که با مارکسیست ها از یک تخم بودند در ویرانی وطن.

 بیهوده ســــخن زدن کـــوری را بیان دارد

 مطالــــــعه نباشد سفســطه عــــــــیان دارد

 چیزی در دامن داشتی او داشته توان است

 بی داشته سخن زنی یک وزن ارزان دارد 

      زلیخا مادر در زیر درخت با خاطرات غرق بود و از تاثیرات خاطره ها چشمان آبی پراشک شده بود و تجارب سال های دراز جنگ افغانستان به عصیان آورده بود بی صدا اما با خشم بر خود می گفت: رها کنند ما را!

رها کنند تا کی ما ملت در ساز دیگران در رقص باشیم؟

خسته شدم با ملتم در ساز دیگران با رقص ها!

حر بودن طلب دارم تا حریت ام را عریان و پاک بدست داشته باشم.

تا کی در رقص باشم با ساز دیگران؟

سنگینی سازها، جانم را کوبیده اند، می خواهم از همه وابستگی ها آزاد شوم همچو گل قاصدک!                

سبک باشم تا البسه های رقص را از تنم بیرون کنم.    

چرخ بزنم در نسیم خوش هر صبح وطنم همچو گل قاصدک!  

با نسیم وطنم در نزد هر هموطن پرواز نموده بروم بی صدا اما با صد راز....

در گوش ها ندای من باشد بگویم افکنید البسه های رقص را بگویم من گل قاصدک!

در هوای خوش وطنم آزاد چرخ خورده آوای من باشد، حرفی که می زنید کلام شما باشد نه سخن دیگران بگویم من گل قاصدک!

بین کلام دیگران و سخنان تان پرده نازک و ظریف را دیدن کنید و تفکیک کنید بگویم من گل قاصدک!

کدامش از شما؟

کدامش از دیگران مگر مثل مال شما در جان تان زده شده؟

آسان بسازید درک این راز را، تا رها شوم از سنگینی رقص ها بگویم من گل قاصدک!

من گل قاصدک، من گل قاصدک، من گل قاصدک.

می گویم تنها بی ضرر بودن به معنی خوبی نیست خوبی نمودن خوبی است.

 پی کاری خوبی رو تا خوبـــــــــــی بیابی

 روح را پرورش بده تا زیبایـــــــــی بیابی

 خصلت هر جنس که همجنس را کش دارد

 خوبی را اساس بگیر تا که خوشـــی بیابی

      زلیخا مادر در خاطرات خود غرق بود زنان هوسانه ها را آورده بین سبزه ها سفره را هموار کردند و نشسته از هوسانه ها خورده صحبت ها کردند.

سخن از اقتصاد شروع شده بود زلیخامادر از تجارب اش از اقتصاد از اقتصاد خانواده معلومات می داد.

آری حرف از اقتصاد بود یگانه علم یکه ستون فقرات زندگی بشر است و اهمیت و ارزش دانستنی ها در باریکی اقتصاد در یک ملت وجود داشته باشد بهترین فرهنگ است.

از فرهنگ ها گرفته هر بخش از زندگی ملت را اقتصاد سوی سعادت تکامل و رونق و رشد داده می تواند، اگر در یک ملت توجه و دقت در باریکی اقتصاد در رهبری دولت، نزد ذهن مردمانش یک فرهنگ نشده باشد و یک ارزش نداشته باشد آدمیان او کشور یا با دلتنگی و گله از حکمدارها شان همیشه مصروف شکایت می شوند و یا همه شان سر جمع شده سیاسی دان می گردند، پس در جامعه همچو افغانستان چگونه اقتصاد رشد نموده می تواند؟

سوالی است هر کی باید از خود پرسش کند و تلاش کند تا جوابش را پیدا کند.

ما کشور فقیر از اقتصاد و از تاثیرات ناتوانی این تنگدستی بی ثروت از فرهنگ های بالا و ذهنیت های روشن هستیم. در عصر امروز زندگی داریم مگر در زمان های گذشته طرز زیست ماست. گاه لیدر مملکت نزد ما تقصیرات این ناباسامانی را دارد گه خارجی ها دست اندر کار اند جبری ما را اسیر این حال ساخته اند.                                       

یعنی غیر از ما هر کی نقصان دارد، تنها ما خورشید هستیم!

چنین است درک ما افغان ها از مسائل، آیا با این ذهنیت میشه که اقتصاد کشور را آباد کرد؟

کنجکاوی کار ما باید باشد تلاش در آموختن گردنبند ما باید باشد تا بگویم این هم یک فرهنگ زیبا!

باید درک کرد دولت پرگرام و پلان اقتصادی را داشته باشد و داشته گی های دولت با قاعده های اقتصادی برابر باشد و حکم و دادور خود ملت باید باشد و اما در حاکم شدن و داوری کردن اول دانش لازمی است تا ریزه گل های باریکی را درک کنیم.

یعنی فرهنگ درک باریکی اقتصادی در عقل ملت خطور نموده باشد تا هر خطا و هر اشتباه را فهمیده بتوانیم و تا صدای خود را کشیده بتوانیم.

هر زمان که چنین شرط روی کار آید هر فرد دولتی هر سخن دل خواه را زده نمی تواند. در هر سخن زدن صد طول ترازو می کند تا یک حرف بزند، لاکن امروز هر آدم دولت سخن یکه می زند کس در محوطه سخنش که چی در بین دارد دقت و توجه ندارد، فقط مقام و شخص آدم های دولت، ملت را هیجانی می سازد پس هر چی دلخواه شان است می گویند و به دل شان خواهند گفت: زنده باد چنین ملت!                                               

پس چرا ما ملت از فقر تنگدستی گله داریم؟

چرا از زندگی شکایت داریم؟

اگر تقدیرات با دست های ما نوشته شده باشد چی تقصیرات دیگران دارند؟

فراموش نکنیم خداوند در قرآن کریم در سوره سجده آیت سیزده می فرماید:" و اگر می ‏خواستیم به هر انسانی هدایت لازمش را (از روی اجبار بدهیم) می‏ دادیم ولی (من آنها را آزاد گذارده ‏ام و) سخن و وعده ‏ام حق است که دوزخ را (از افراد بی ‏ایمان و گنهکار) از جن و انس همگی پر کنم!"

ما حر مخلوق هستیم با کرده ها در امتحان هستیم باید قیمت حریت را دانسته با آزادمنشی، خود را خود برسانیم.

باید درک کنیم سیستم ازبر تعلیم و تربیت را سر از نو با طرز جدید تدریس تبدیل کنیم. سیستم مروج تدریس فقط با سوادهای خط دان را به جامعه پیشکش دارد، یعنی فارغ لیسه ها سواد داران خط دان هستند و خلاص!

لاکن استعداد و ذکای هر شاگرد تا لیسه از روی نتایج ذکا و لیاقت وی بررسی و تفتیش باید شود. اگر که تیز هوشی و توانایی ذهنی و فطری بالا داشته باشد در لیسه های بدون مسلک جذب گردند تا در تحصیلات ما فوق تربیت شوند.

دانش آموزان یکه از خود خلاقیت فطرتی تیز هوشی را نشان داده نمی توانند دولت نباید وقت شان را ضایعه کند چنین طلبه ها را در لیسه های مسلکی پراتیک جذب باید کند تا با آموختن سواد، صاحب یک مسلک شوند.

باید هر بخش اقتصاد لیسه های خود را داشته باشد تا کادر علمی شان در محوطه لیسه ها تربیت شود، از لیسه که دانش آموزان فارغ می گردند صاحب یک مسلک باشند تا ثروت در دست داشته باشند تا با استفاده از آن توانگری دست داشته، هم به خود و هم در کشور خدمت کرده بتوانند.

ضد سیستم ازبر باید باشیم طرزی را در تعلیم تربیه بیاوریم استاد راهنما باید باشد شاگرد عوض استاد تهیه کننده مواد درسی باشد یعنی استاد رهبری کند و آدرس نشان بدهد و برای شاگردان فرهنگی را سبب شود تا شاگردان کنجکاو و کاوش گر باشند تا جوهر شاگردان در بیرون تظاهر کند تا علم ایجاد شود.

هر بخش اقتصادی در کشور با تشکیلات اتحادیه مزین شده باید باشد.

هر بخش اقتصاد کشور هیجان فکرهای نو را به جوانان داده بتواند و در هر راه استقامت اقتصادی، منفعت به جوانان نشان داده بتواند تا استعدادها تشویق شود و دایما از حقوق شان مدافع صورت بگیرد.

سیاست اقتصادی دولت دایما در زیر نظر قشر اقتصاد دان جامعه قرار داشته باشد و باید پایه های اقتصادی دایما زیر نظر ملت باشد تا مکانیزم پرگرام اقتصادی دولت، بهتر کار کند و چنین شیوه یک فرهنگ همگانی باید شود.

می گویم زندگی عجیب است، چیزیکه ما حق خود می گویم، حیات هم همان لحظه حق خود را از ما طلب دارد!

 هر چه بهای دارد که زندگـــــــــی بهایــی 

 ارزش هربهاست که حیات ره کرده شاهی

 بـــــــهای یک ثانـــــیه بر نــــرخ دنیا بـدل

 بها اش را بدان که ارزش اش را بیابــــــی                             

      زلیخامادر تا نزدیکی شام با زنان سر زمین ها بود، رستم خان و غلام جان مرادجان را از جنایی گرفته در منزل آورده بودند.

رستم خان با عجله در نزد زلیخامادر آمده بود و از اجراات معلومات داده اطمینان داده بود که دوسیه مرادجان یک طرفه شده حل و فیصله شده است و به زلیخامادر از هاجر معلومات داده بود گفته بود صحت هاجر خراب است دکتر هدایت داده هر چی عاجل در پاکستان ببرند، مگر بزرگان شان دقت به جدیت مریضی ندارند می ترسم هاجر از بین نرود.

گل به خادمه ها هدایت داد در منزل بروند و به مرادجان دقت شوند و با خانم ها خدا حافظی نموده خود با عجله در موتر سوار شد رستم خان را گفت: می رویم در منزل هاجر شان.

هاجر کی بود؟                                             

هاجر یک دختر از دختران منطقه بود از ولادت با مریضی قلبی گرفتار بود مطابق مشورت های دکترها در جوانی عملیات باید می شد تا رگ های غیر فعال تداوی می شد.        

اگر در جوانی معالجه نمی شد سبب مرگش نرسیدن خون با رگ های غیر فعال شده می توانست. مادر هاجر از طفولیت دخترش در مریضی جگر گوشه اش اساس فکر بود شب روز در انتظار درمان بود تا دختر زیبا ش صحت یافت شود.

هر چند جدیت مسئله را بین فامیل بیان می کرد مگر بزرگان بسته به دیدگاه ذهنیت شان بودند. پدر هاجر مرد کم سخن بود و زیر تاثیر روش و پیش آمدهای برادر بزرگ بود.

مردمان تجار پیشه های منطقه بودند و تلاش داشتند تا بیشتر ثروت پیدا کنند. در هر منطق و استدلال مادر هاجر خسر و خشو می گفتند تو چی میگی دکتر از کجا می داند؟                      

کار الهی را کس نمی داند بلکه هاجر از همه ما زیادتر زندگی کند ببین تو خطا کار هستی هاجر ما کم خور است، ببین ضعیف است اگر زن با عقل باشی هر روز گوشت خوب روغندار را برایش می دهی تا کمی جان بگیرد ببین چقدر لاغر است.

ما می گویم خوب روغنی غذا بده تا خوب جاندار شود تو برای ما می گویی روغنی به هاجر ضرر دارد.

تو از دین بیرون نشو ما هاجر را دوست داریم هاجر جان جگر ماست انشاالله از مولوی های بزرگ تعویذ طومار می گیریم دعا می گیریم تا رد بلا شود.

ای عروس چشم هر کی به ما دوخته شده است تو خبر نداری.

دکترهای که تو مردمان خوب می گویی مگر فتنه ها هستند آوازه خانواده ما را شنیده نمی توانند بخیل های خسیس هستند.

ما می گویم سر هاجر نظرهاست باید چشمان بد را دور بسازیم مگر تو عروس را پدر مادرت درست تربیت نکرده است هر روز میش ،میش تو ما را از زندگی بیزار ساخته است.

چند روز بعد عید قربان است خوب از روغن گوشت قوچ گوشت بریان می کنیم، با هاجر یکجایی می خوریم ببین که انشاالله در عید با برکت فضیلت عید نواده ما چی خوب صحت پیدا می کند.

وقتی خسر خشو چنین می گویند مادر هاجر با گریان خواهش می کند و می گوید: لطفآ در عید گوشت بریان به هاجر پخته نکنید دکتر گفته است سر سخت دشمن مریضی هاجر روغنی ها و گوشت بریان است زیرا رگ های قلب را بند می سازد.

این منطق و استدلال مادر هاجر یک ماجرای جدید را در خانواده پیدا می کند از اطاق دیگر که خسرزاده بزرگ جروبحث را می شنید با صدای فریاد پدر هاجر را حقارت نموده دشنام داده می گوید: تو بی غیرت بی صدا هستی زنت به بزرگ های ما بی حرمتی می کند دیدن نداری.

ببین تنها به بزرگ های ما بی حرمتی ندارد به کلی از دین بیرون شده است یا اصلاح کن یا من انسان می سازم.

پدر هاجر با تحریکات برادر، مادر هاجر را زیر لگد می گیرد و تا که خشو خسر مادر هاجر می گویند بس کن کفایت می کند اگر انسان باشد عقلش را در سر می گیرد، شوهر که با لگدها زن را در کوبیدن بود با سخنان مادر و پدر دور می شود مادر هاجر با لگدها و مشت های شوهر در دهلیز راه رو خانه سر زمین خشک می افتد.

هاجر نزد مادر رفته با گریان می گوید: مادر چرا خود را بدست  ظالم ها تباه می سازی؟ بگذار هر چه شد شود خاطر من خود را اذیت نکن سخن تو کی قیمت داشت که حالی ارزش داشته باشد؟

مادر که سر زمین خشک خون پر افتیده بود به چشمان دختر خود دیده دخترش را در بغل گرفته گریان می کند خسر زاده از اطاق بیرون شده فریاد می زند بس کن چی رذیل زن هستی؟!    

در این اثنا خانم خسرزاده شوهر خود را در اطاق می برد و فوری نزد مادر هاجر آمده می گوید: برخیز چه زن بی حیا هستی چی هدف داری شوهرم قاتل شود؟

برخیز در خانه برو.

از آن حادثه بعد مادر هاجر بیشتر در تشویش دخترش شده در تلاش راه حل می گردد، مقدار طلا که از عروسی ش نزدش بود می فروشد نزد شوهر برده در پای شوهر خود را می اندازد می گوید: ببین هاجر نور چشم هر دوی ماست می دانم تو هم دوست داری کمی با منطق شو دکترها چرا با ما دشمنی داشته باشند؟

چرا دروغ بگویند؟

همه شان یک حرف می زنند می گویند: در وقتش عملیات نشود قلبش مقاومت کرده نمی تواند. ببین طلاهایکه در دست و گردنم بود همه شان را فروختم به من طلا چی ضرورت دارد اگر هاجرم نباشد؟

می دانم تو هم چنین حس داری پس چرا جهالت می کنی؟    

هاجر از بین بره روز ما سیاه میشه، به تو زاری دارم روی خدا را ببین کمی با منطق فکر کن.

مادر هاجر با گریان به شوهر ناله می کند شوهر در چرت رفته بر می خیزد می گوید: خوب در نماز میرم نا وقت نا شده برسم حتمی با برادرم گپ میزنم یک چاره می کنم.

نزدیکی عید قربان شده بود پدر هاجر با فکر آرام به برادر جدیت مسئله را بیان می کند می گوید: یا گپ دکترها درست باشد؟

برادر با قرقره خنده می کند چی میگی دکترها خدا که نیستند از غیب خبردار باشند؟ تو فکرت را خراب نکن نزدیکی عید است دقت ات را در سوداگری بنداز من خود این مسئله را حل می کنم. دو هفته بعد عید بود بعد از چاشت بود یک مرد ریشدار با موهای دراز با یک کارگر دکان شان در منزل هاجر شان می آید و مرد موصف می گفت: خاطر هاجر آمدم شب چهل یاسین خوانده جن ها را دور می کنم.

مادر هاجر در شوک می افتد فریاد می زند چی رذیلی ست که سر ما آمده؟ یا خدا! با مریضی قلبی جن ها چی ربطی داشته باشند که این مرد وحشی دور کند؟

وای دیوانه میشم!

مادر هاجر که چنین می گوید خشو با سخن زشت بالای مادر هاجر حمله ور زبانی می کند و عروس بزرگ هم مادر هاجر را حقارت نموده ملامت می کند از سر صدا زنان همسایه جمع می شوند و هر کی در تلاش دانستن مسئله می شود، بعضی ها میان جگر شده در تلاش ساکن ساختن شان می شوند و در این اثنا کارگر که با مرد یاسین خوان آمده بود بی سر صدا در تجارت خانه رفته خسر زاده بزرگ را از موضع خبردار می سازد.

خسر زاده بزرگ به برادرش می گوید: ینگه باز سر صدا را انداخته است خوب زنان بی عقل هستند من میروم برش فهمانده میآیم که خاطر جمع باشد بعد از عید در پاکستان خودم نزد دکتر می برم. خسر زاده بزرگ از فروختن طلاهای ینگه خبردار شده بود و در تلاش نیرنگ بود تا پول طلاها را گرفته در کار تجارت اندازد.

در منزل نزد ینگه رفت گفت: تو غلط فکر کردی حتمی بعد از عید در پاکستان می بریم من خودم هاجر را با تو یکجایی می برم قول است عملیات می کنیم و اما با توصیه یک دوست، ملای یاسین خان را روان کردم، خوب بد نمیشه بگذار کار ملایی هم صورت بگیرد یک روز کس ما را ملامت نکند. خوب آرام باش وعده من عهد پیمان است.

مادر هاجر از سخن خسر زاده خرسند شده سکونت را برقرار می سازد شب که با ملا مسجد و تعداد زیاد از بزرگان منطقه جمع هستند ملا یاسین خان هنر استادی اش را انجام می دهد در بین حویلی یک آتش بزرگ روشن می کند چند عدد بیل زمین زراعتی را در آتش داغ می نماید و هاجر را در وسط حویلی در نزدیک آتش در یک صندلی می نشاند و با الله هو گفتن با بیل های داغ شده گرداگرد هاجر دور می خورد و در هر چند لحظه بیل را در زمین زده هر طرف خیز زده با صدای عجیب و غریب هنرش را تکرار می کند، تقریبی دو ساعت چنین مسخرگی را می کند و از سوره یاسین چیزی نمی خواند تنها الله هو گفته بذله گویی می کند.

خداوند در سوره بقره آیت هفتاد نو می فرماید:" پس وای بر آنها که نوشته‏ ی با دست خود می نویسند، سپس می‏ گویند: این، از طرف خداست، تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند. و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می ‏آورند!"

در جامعه ما افغان ها آن چی در ذهن حک شده است قبول داریم و هیچگاه بررسی و تنقیب و تفتیش نداریم تا که از حقیقت ریا را تفکیک کنیم که چنین استهزا ها ما را مسخره نکند.

شب با نیرنگ بازی یک دین فروش سپری شد و در فردای همان شب خسرزاده برادر را گوشه نموده گفت: عید نزدیک است به پول نقد ضرورت داریم تا ختم عید از خانم ات پول طلاها اش را وام بگیر عید که گذشت در روز چهارم عید هاجر را در پاکستان می برم و عملیات نموده تداوی می کنم.

شوهر نزد خانم آمده با نرمی خواهش می کند تا پول طلاها را بدهد مادر هاجر دل نا دل پول ها را می دهد، می گوید: خدا کند هر کس به عهد پیمان وفادار باشد.

حال خراب هاجر سر از شب مسخرگی ملایی بیشتر خرابتر می شد تا که عید رسید و قوچ قربانی شد یعنی کشته شد.

در روز اول عید از گوشت سرخی روغندار قورمه پخته شد، پدر کلان هاجر کاسه بزرگ از قورمه را نزدش گرفت و یک کاسه ترشی را هم با قورمه نزدش گرفت و هاجر را صدا زد که یکجایی با پدر کلان سر سفره نشسته از قورمه بخورد.

هاجر مجبور شد نزد پدر کلان نشسته با وی یکجا قورمه خورد و اما قبل از عید قربان مادر بارها اصرار کرده بود در هر پافشاری دقت به خود کند دست زده پدر کلان را راضی بسازد مگر نخورد. پدر کلان که به خوردن شروع کرد در هر چند لحظه از هاجر دادخواه شده می گفت: بازی دارد نمی خورد.           

لقمه های بزرگ گرفته می گفت: ببین دختر چنین بخور که جان بگیری همه درد تو از ضعفی است مادرت نمی داند.   

گاه سوی دیگران دیده می گفت: راست نمیگم؟

ببینید هاجر را مادرش کم خور تربیت کرده که بی جان شده از مریضی شکایت دارد، اگر خوب خوران می بود به نواسه ام هیچ مریضی نمی ماند و با اشتها یک کاسه بزرگ قورمه روغنی را با کاسه ترشی خورد و باز یک مقدار دیگر را هم گرفت خورد و در سر آن خوب چای نوشی کرد و مست شده نصحیت ها می کرد که سر را تکان داده گفت: ولله زن خمار شدم مثل یکه زیاد خوردم زوری کرد خوب چیزی نمیشه دراز میکشم راحت میشم.

آری راحت می شد مگر یک بار دیگر چشمانش باز نمی شد فشار بدنش بلند رفته بود زیرا در سن پیری از اندازه زیاد چربی و گوشت سرخ را با ترشی خورده بود، مگر در فرهنگ درک شان چی بودن فشار بدن وجود نداشت و نمی دانست تصور می کرد یک خمار چند لحظه نشه گی است آمد می رود.

پدر کلان هاجر تا شام بی صدا خواب بود در حقیقت جان را به حق تسلیم کرده بود مگر کس خبردار نبود.

شام همه بار دیگر سر سفره جمع شدند فرزند بزرگ گفت: پدرم را بیدار کنید بی بودن او سفره بی برکت است.

عروس بزرگ که سر خسر رفته هر چی بیدار شوید گفت بی جواب بود تا که خواست تکان داده بیدار کند وقتی تکان داد دانست خسر در رحمت خداوند در آخرت سفر نموده است بی صدا در سالن آمد گفت: جواب نمی دهند.               

خشو با عجله برخاست نزد شوهر رفت دست اش را گرفت خواست بیدار کند دست اش یخ شده بود فریاد زد گفت: خاک بر سر ما حاجی را از دست دادیم.

فرزندان و عروس ها و نواده ها سر حاجی جمع شدند گریان ها شروع شده بود و همسایه ها خبردار شده بودند، در کوتاه مدت هر کی از منطقه که از نزدیکان شان بودند جمع شدند و همه با یک صدا می گفتند: مبارک آدم بود که در شام عید در رحمت خداوند رفت.

آری چنین می گفتند.

در هر حالت یک جواب در وطن وجود دارد هرگز خطا کار بودن را قبول ندارند چون که افغانستان است.

حاجی به خاک سپرده شده بود عید گذشته بود مراسم جمعه حاجی داده شده بود ترتیب ها در روز مراسم چهل حاجی گرفته شده بود هاجر بی تاب تر شد مادر هاجر در دفتر بازارگان خسر زاده رفت برادران مصروف کار بودند با گریان گفت: حال هاجر خراب است کی پاکستان می رویم؟

خسر زاده بزرگ روی را طرف دیگر کرد گفت: چی بی شرم هستی ملت چی میگه چند روز صبر کن چهل حاجی را کنیم یک تصمیم می گیریم.

مادر هاجر خواست چیزی بگوید شوهر اشارت کرد گفت: تو خانه برو من گپ می زنم.

مادر هاجر در خانه رفت شوهر به برادر بزرگ گفت: می ترسم از حال هاجر.

برادر سخنش را قطع کرد گفت: از چی می ترسی؟

ببین پدر ما تندرست قوی آدم بود وقتی رضای خدا شد تو یا من ممانعت کرده توانستیم؟                                          

مرگ و زندگی در دست خداست.

پدر هاجر پریشان شد گفت: خانه میرم و از دکان برآمد در خانه آمد نزد زنش رفت گفت: تو حق به جانب هستی انسان نیست نمی دانم چی کنم؟                                                  

مادر هاجر از شوهر خواهش کرد تا مادرش را بین شان داور بسازد شاید گپ مادر را کند وقتی نزد خشو رفتند خشو از فرزند بی منطق تر بود تبصره های دوست دشمن را یاد آور شده گفت: من ملایی می کنم هاجرم خوب میشه.

سر از آن روز مناسبات دو برادر خراب میشد و اما مادر هاجر بی چاره می شد زیرا نه پول داشتند و نه خسر زاده  بزرگ را راضی ساخته می توانستند بی درمان در دردهای شان شده بیشتر اندهگین شدند.

مراسم چهل هم گذشت مداوای این کار نشد حال هاجر خراب شدن گرفت از عید نزدیک سه ماه گذشته بود بی درمان نزد زلیخامادر رفته بود همه حکایت را طرح بیان کرده بود و به مداوا شدن تقاضا کمک کرده بود گفته بود: زلیخامادر، دخترم را از دست میدم چگونه طاقت کنم آخر من هم مادر هستم بگو زلیخامادر با این مردان بی احساس چی کنم؟

زلیخامادر، هاجر را دیده فوری تصمیم گرفته بود تا در پاکستان انتقال بدهد و به خسر زاده چهل هشت ساعت داده بود تا پول مادر هاجر را پس بدهد و هنوز بیست چهار ساعت نگذشته بود رستم خان خبر را آورده بود.

وضع هاجر که خرابتر شده بود دکتر گفته بود به زودی در میز عملیات نرسد از بین رفتن هاجر حتمی است و این مطلب را به خسر زاده بزرگ گفته بود و خسر زاده بزرگ فوری پول را تهیه کرده بود و منتظر زلیخامادر بود، از این جهت که سخت ترسیده بود اگر هاجر از دست میرفت و پول مادر هاجر هنوز بدست ش می بود از خشم زلیخامادر هراس کرده بود زیرا هر امکان در منطقه زلیخامادر داشت.

زلیخامادر در منزل هاجر شان که رفت حال هاجر را دید هنوز دکتر در سر هاجر بود و حال خراب هاجر را از زبان دکتر شنید هدایت داد تا دو عراده موتر را فوری رستم خان آماده کند و به مادر هاجر گفت: ترتیب ها را بگیر که شب طرف پاکستان حرکت می کنیم.

در این اثنا خسرزاده بزرگ نزد زلیخامادر آمده پول مادر هاجر را داده گفت: من هم با شما می روم و یک مقدار پول هم ترتیب کردم با این سخن خسرزاده مادر هاجر با گریان گفت: چه می شد چند روز پیش این کار را می کردی؟

زلیخامادر یک اه کشید گفت: خیر باشد صبر کن خواهر دعا کن هاجر ما خوب شود.

ترتیب ها گرفته شد با وجودیکه راه بین کابل و جلال آباد با دزدها و با بعضی گروه های مجاهدین سخت ناامن بود مگر صحت هاجر زلیخامادر را به تشویش انداخته بود، زلیخامادر تا او لحظه از بین ده ها مشکل روی سرخ بیرون شده بود آرزو داشت این بار باز هم یک موفقیت بدست بیآورد و این بار بیشتر تمنا داشت چون که مستقیم یک جان مطرح بود.

 

حصه بیست پنجم

 

اگر هاجر از دست می رفت سخت در روح و روان زلیخامادر تاثیر می کرد بدین خاطر عاجل سوی شهر جلال آباد حرکت کردند تا فردا در سر میز عملیات برسانند.

چی رنج آور زمان بود شهر کابل از دست مجاهدهای دین پرست ویران شده بود و همه احکام خداوندی تخریب شده بود و هر جاده با خون انسان ها سرخ شده بود و همه این کشته شدگان یا از گروه های مجاهدین بودند یا از مردم بی گناه و ایمان دارهای شهر کابل بودند.

مگر مجاهدین آیت های خداوند را بی ارزش ساخته چنین جنایت را خاطر کرسی و خاطر منفعت انجام داده بودند. در حالیکه یزدان بزرگ در کتاب مبارک آسمانی خود در سوره النساء آیت نود سه فرموده است:" و هر کس، فرد با ایمانی را از روی عمد به قتل برساند، مجازات او دوزخ است در حالی که جاودانه در آن می ‏ماند و خداوند بر او غضب می‏ کند و او را از رحمتش دور می ‏سازد و عذاب عظیمی برای او آماده ساخته است!"

و یا الله در سوره المائده آیت سی دو از سر خطا کاری های خطا کاران بنی اسرائیل بر دنیا اندرز می دهد تا بشر خواست و شرط پروردگار را در مقابل ارزش و حقوق انسان درک کند البته به درک آیت های قرآن کریم مسائل را از دیدگاه یزدان باید دیدن کنیم چونکه آفریدگار منطق خدایی را در نظر دارد نه از منطق انسان! بدین خاطر از خطا های گذشتگان بر بشریت پیام می دهد یعنی بدین معنی نیست امت یک دین سابق خداوندی را مکمل خطا کار بکشد و یا امت آخرین پیغمبر اسلام را در حال و احوال مکافات کند بدین خاطر باریکی را دقت شده مقابل خواست تنگری باید عمل کنیم تا راه درست را دریابیم یزد توانا می فرماید:" به همین جهت، بر بنی اسرائیل مقرر داشتیم که هر کس، انسانی را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روی زمین بکشد، چنان است که گویی همه انسانها را کشته و هر کس، انسانی را از مرگ رهایی بخشد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است و رسولان ما، دلایل روشن برای بنی اسرائیل آوردند، اما بسیاری از آنها، پس از آن در روی زمین، تعدی و اسراف کردند"

آیت ها چی مفهومی دارد؟

چی راهنمایی و هدایت دارد؟

آیا حکم ها فرمان ها هدایت ها برای همه بشریت از جمله برای امت اخرین پیغمبر اسلام دستور نیست؟

آیا یک بار حتی یک دفعه مجاهدها صحیفه های قرآن کریم را باز نموده از بین سوره النساء آیت نود سه را و یا از سوره المائده آیت سی دو را خوانده بودند؟

یا مولوی صاحب ها آیت ها را خوانده به مجاهدها توضیح و بیان نموده بودند؟

چند در صد دستان مجاهدین در قتل انسان های بی گناه و ایمان دار دخیل نبوده بی خون است؟

در آخرت چگونه مقابل الله جوابگو هستند؟

می گویم در کشور افغان ها دین قرآن کریم حاکمیت ندارد عوض دین قرآن کریم دین ساخت عقل ها فرمان دارد پس به چنین دینداری می گویم خداوند تقصیرات شان را ببخشد زیرا اسلام نزد این مردمان فقط یک حکایه بود تنها یک داستان!

زلیخامادرشان با «اتومبیل» موترها که سوی جلال آباد حرکت کردند، هنوز از شهر کابل بیرون نشده بودند وضع صحت هاجر بیشتر روبه خرابی رفت و همه با دعا در اضطراب اندوه غرق شدند و در نیم راه که رسیدند دست پای هاجر یخ شدن گرفت و فریاد مادر بیشتر شده رفت و هر چی دعا و گریان کردند بی مدارا می شد.

از اینکه مطابق راز قرآن کریم در خطای انسان ها دعا پذیرفته نمی شود اگر پذیرفته شود عدالت الهی در جهان بر هم می خورد یک سر مهم قرآن کریم است کس که تعقل داشته باشد با مطالعه و بررسی عمیق این کتاب مبارک، درک خواهد کرد.

مطابق به راز و سر قرآن کریم تنگری از دیدگاه خود عدالت را تامین دارد نه مطابق منطق انسان ها!

در چنین شرط ها بر هاجرها بهشت نصیب می گردد مگر بر کس های که شرط های دعا را با عقل های شیطانی شان از بین می برند پروردگار بیشتر موقع می دهد تا نقش ابلیس را بازی کنند تا بیشتر انسان ها را آزمایش کند بدین خاطر مهلت داده می رود.

چون که دنیا محل امتحان است پس به اندازه خداپرست ها، یزدان بزرگ بر انسان های خطا کار هم امکان و مهلت و فرصت می دهد، از این که قاعده های این دنیا را بر این روش بنیاد گذاری نموده است و هر پدیده که در دنیا وجود دارد مطلق بسته به قوانین تعیین شده ی این دنیاست گریز ندارد ممکن نیست.

از این سبب ابلیس مستقیم بر انسان تاثیراش را ندارد مثل یکه پروردگار انسان را آزاد گذاشته است هرگز مستقیم دست اندر کار بر سرنوشت انسان نیست، موقف شیطانی ابلیس هم چنین است یعنی هیچ ربطی مستقیم با انسان ابلیس ندارد فقط انسان است دو راه که قاعده ها را قانون گذار گذاشته است یکی از دو راه را انتخاب کند.

یکی راه رحمانی را تمثیل دارد و دیگرش راه شیطانی ابلیس را بیان می کند انسان خود تصمیم در انتخاب این دو راه می گیرد، باید قرآن کریم درست مطالعه شود، بدین خاطر الله بارها تکرار می کند از راهنمایی های شیطان دور شوید، یعنی از اخلاق که اخلاق شیطانی ابلیس را تمثیل دارد از اخلاق شیطان خودتان دور شوید.                          

یعنی راه که اخلاق و خواست شیطانی ابلیس را تمثیل دارد انسان ها با عقل های شان از اخلاق شیطانی شان فاصله باید داشته باشند، یکی از سر و راز قرآن کریم است اگر ادراک اش بین عقل ها باشد.               

پس انسان با حریت خود می تواند یا ویژگی های رحمانی را تمثیل کند و یا خصلت شیطانی را!

مگر مشکل که در درک جامعه وجود دارد هر خداداد را از فیض برکت الله می دانند گویی جنتی باشد که در عقب شان روان اند لاکن بیخبر اند بسیاری خدادادها خاطر دوزخی شدن خداداد می شوند مثل ابلیس!

می گویم قرآن کریم درست خوانده شود.

الله خاطر اجرا قوانین تکاملی خود بر دو جناح فرصت ها داده می رود تا دیگران را از این شیوه آزمایش کند، چونکه بر تکامل دنیا پروردگار قوانین اش را اجرا دارد نه منطق انسان ها را!

برای از اینکه درک و قبول تکامل در قوانین خداوند در ایمان و عقیده یک شرط حتمی است، پس می گویم برای درک حقیقت چند تفکر کفایت نمی کند، پنجره مغزات را باز کن، او معجزه را فعال کن، تا ادراک از باریکی حقیقت کنی.

 بزرگی از مال نیست از قدرت و دولت نیست

 شـــت فـــــت ظاهـری برایـش آلــــــت نیــست

 آن چه از بزرگــــــی است نجابت باطنی ست

 اگر ادراک نداشـــــتی نجابت مال دست نیست                                                           

      با قربان شدن در جهالت در بغل زلیخامادر بین گریان ها او گل زیبا در سن نو جوانی آخرین نفس خود را داد.       

موترها را ایستاد نموده همه با گریان در گرد هاجر حلقه زدند حرف کلام ختم شده بود غیر از گریان هر کی بی چاره شده بود.

زلیخا مادر یک بار دیگر در زندگی سخت تکان می خورد و مادر هاجر جگر گوشه اش را از دست جهالت از دست می داد.

هر کی جز گریان، شانس گفتن کدام کلام را نداشت و در این اثنا باز حرف آخری را خسر زاده بزرگ می زد نزدیک شد گفت: رضای خدا بوده است چی کنیم از دست ما چاره نیست.

آری چنین گفت باز او پروردگار بزرگ و مهربان را مقصر کشید هرگز به خطاهای انسانی خود دقت نکرد چونکه به گفته یزدان بزرگ "انسان بسیار ظالم است".

به این دلیل بی منطق خسر زاده، مادر هاجر طغیان کرد با فریاد از یقه خسر زاده بزرگ گرفت تف انداخت گفت: از دست تو جاهل دخترم از دست رفت چگونه شرم نکرده لاف بزرگی می زنی؟

در کدام کلام خداوند امر است گفته باشد در جهالت غرق شوید بعد الله را ملامت کنید؟

با این تراژدی داستان هاجر ختم می شد همه مراسم دفن و مراسم دینی سپری می شد زلیخامادر با اندو و ندامت در منزل می آمد که چرا زودتر اقدام نکردم گفته؟

در منزل که زلیخامادر آمد چشمانش خیس از باران های چشمش بود گاه به هاجر گریسته بود گه به حال بدبخت فرهنگ مردمان! دلتنگ بود خود قربان فرهنگ جامعه شده بود با همه زیبایی اش با همه اخلاق نیک اش مادر ریس زاده لایق ندیده بود عروس منزلش شود، دایما با چشمان توهین فقط یک خادمه دیده بود که دو دلداده را جدا ساخته بود او روز دل زلیخامادر بیشتر تنگ شده بود، از یک طرف یگانه نشانه از ریس زاده مرادجانش باقی بود با همه قدرت و امکان در روش و اخلاق فرزندش ضعیف مانده بود زیرا عقب انجام داده های مرادجان باز هم تاثیرات فرهنگ جنگ وجود داشت و از جانب دیگر نزد چشمانش یک نهال نورس از دست جهالت به خاکستر تبدیل شده بود.

نمی توانست مقابل فرودگاه ذهنیت کاری کند وای دل خود را تنگ شده می دانست بی صدا بود ساکن بود مگر قلبش توفان داشت. طغیان دردها دل زلیخامادر را به فشار میآورد تا فریاد کند تا با اخرین صدا بگوید: یا خدایا چرا این قدر بدبخت ملت هستیم؟

در منزل در طبقه بالا رفت به خادمه ها گفت کس مزاحم نشود از پنجره اطاق منزل دوم به باغ دیدن کرد و در کنار پنجره نشست در تفکر غرق شد.

با ابرهای تند بارانی چشمان زیبا، اشک ریخت و شکایت از تقدیرات کرد گفت: هوای روزگارم ابرآلود چشمانم خیس بارانی، قلبم توفانی دارد با بغض ها.

تویی که تمام دنیا ام خود را می گفتی.

تویی که آغوش ات را گرم کاشانه ام می گفتی.

چشمان ات را پر مهر می دانستی.

دستان ات را نوازش گر و ایجادگر سعادت به من می گفتی.

کجا هستی تو یک بار چشمان خیس ام را ببینی؟

با همه دنیا ام امروز محتاج نوازش تو هستم، بین فرهنگ یکه بی کاوش هر سخن را قبول دارند.

مثل تشنه به آب، تشنه در بودنت هستم حس خوبی است مثل پیچیدن باد در موهایم.

اگر که بهترین مکان بهشت است بدون تو تمنا ندارم آن جا باشم، تو که با من باشی بدترین جای اگر جهنم است با بودن تو بهشت می گردد.

کجا هستی تو یک بار آتش قلبم را ببینی چی اندازه من را سوخته است؟

من که شقایق تو بودم تازه غنچه شده گل دامنت بودم با چنین سخن من را فریفتی رفتی چرا چنین کردی؟

هر روزم با سلام به خورشید تا مرحبا در مهتاب با دلتنگی انتظاریت سپری می گردد، دو باره که چشم در بستن خواب کنم خاطرات پیشین رویا ها شده خوابم را اسیر می گیرند، باز فردا با امیدها سلام به خورشید می گویم تا کی چنین عذاب روا بر من باشد؟

بین شرط های زندگی یکه بین چنین فرهنگ قرار داریم، نمی توانیم از پیش آمدهای ترقی استفاده کنیم چونکه امکانات عقلایی را خداوند داده است و اما ما درک نداریم.

فقط شکایت و گریه داریم.

تنها شده غرق ام در اظلم این فرهنگ، ببین خیس بودن چشمانم را.

با این حال انداختی رفتی بگو گناه ام چیست؟

یک بار بیا تقصیرات ام را به رخم بکش بگو این چنین بود بی خدا حافظی ترک ات کردم تا بدانم عشق خطا پذیر نیست.

      انحراف دارد دلـم با دردهای غصـــه دار

      اعتـساف دارد دلـــم از زندگی نقیصه دار 

      حدیث این حال مـن از اشک چشم ها نما 

      خیس چشمانم گواه از این حـال قصه دار 

      بگو تقصیراتم را نمی دانم که چیست؟ آخر منم سنگ صبور که نیستم با دردهای حیات با دردهای نبودن تو مجادله کنم موفق شوم.

ابر های سیاه دایما در چشمانم هستند همیشه باران چشمانم خلاصی ندارد.

هیچگاه نتوانستم قلب لجوج ام را قناعت به نبودن تو بدم مگر هر بار که تلاش کردم حریت اش را بیان کرد چه کنم با این احوال ام؟

اگر وجدان در عاشقی وجود داشته باشد یک بار با وجدان شو بگو کجا هستی؟

دنیا ام قیامت است از نبودن تو در این روزها که دردم پی در پی زیاد میشه.

ساخته خندان در لبانم است اما چشمانم خیس بارانی.

در بی وفایی تو سنگ صبور شدم مگر هراسم، سنگ، این دلم نشود که با بغض کدرها روی گردان از عشق شود.

به خدا امید دارم اما اضطراب سر تا پایم را فرا گرفته است باز هم لبخند می زنم با چشمان ابرهای بارانی در بین فرهنگ جنگ که جامعه را ویران ساخته است.

وقتی نیستی هوایم حالش را نمی فهمد گاه گرم گه سرد اند مثل پاییز از نیمه گذشته باشد گاه سردی هوا گه گرمی هوا سر زده باشد در روزگار.

خدایا لرزه در وجودش بیاید تا با تکان قلبش گرمی گم شده را دریابد.                                                   

بلکه او زمان از پیشین های خاطرات، دل شراره از آتش عشق کند بداند یاری داشته بود اسیر با قلبش.

حس کند بداند افتیده است با دردها و کدرها در بین دهه ها مشکل بین فرهنگ یکه انسان هایش معجزه را در عقل ندیده هوس ها و آرزوها دارند.

این که ما زندگی می گویم عجیب است این حیات.

در تابلوی ذهن هر کی عکس عزیزانش است از هر کی جدا، اما در ذهن عاشق تنها عکس کسی است جانش را فدا کرده می داند. در همه تابلوی بزرگ فقط یک عکس.

چی سخت است دلت به کسی تنگ باشد ندانی کجا بودنش را در هنگام سخت ترین روزگار حیات؟

نه حرفی زده بتوانی نه قاصد فرستاده بتوانی.

با صد سختی تو را فریفته کرده باشد عقب تو دویده از خود کرده باشد، مگر بی خدا حافظی یک باره ترکت کند و تو به فراموشی او تلاش کنی لاکن قلبت حریت جدا از تو داشته باشد بتپد بطپد با ابر چشمان بارانی چی سخت است این روزگار وای خدایا؟!

چنین گفت با چشمان خیس شده، زمزمه کرد گفت: 

      تپــــیده من طـــپــیده با دل فریــفــــته مـن

      بار سنگـین عشـــق هست با دل آشفته من 

      سنگ صبورکه نیستم هر ظالم سنگ زند

      بازی عشقـــــی گـــوید، باشم هدف ته من  

      من که ابراهــیم نیستم گل شود از آتـشدان

      آتـــش حـــیات شـــده آواره سر گشــته من

      هر موســـم بـــهاری مثال بـرف تو بـودی  

      ربودی توغنچه را هر لحظه واریخته من

      طــپــیده مــــن تــــپـــیده با دل گرفــته من 

      سنگ صبورم ساختــــی با دل شکسته من 

       امروز بیشتر از هر روز دیگر دلم شکسته است، به شکستن دلم عالمی تکان نخورد درک کردم ساده بودنم را...       

می پنداشتم اگر دل کسی بشکند نا گوارترین حادثه می گردد همه عالم تکان خورده فریاد می زنند.

مگر نه تکانی را دیدم و نه فریادی را جز از ابرهای بارانی که در چشمانم دایمی شدند از آن روزیکه تو رفتی.

می خندم در سادگی ام، از خدا نه عشق می خواهم نه دروغ های قشنگ نه ادعا های بزرگ نه بزرگ های پر ادعا سر از امروز خدایا یک آرامش دل سکونت با همه عیار، ای یزدان بزرگ.

مثلیکه حس ام از من دور شده باشد از جبر دردها از عداوت ها، در بین روزگار سخت که همه جا ویرانی فکرهاست.

فقط اشکم باقی و هر قطره اشک چشمانم همچو آب جوشان داغ است رویم را می سوزاند از حسرت خاطره ها.

بین آتش ام آخر من پیغمبر ابراهیم نیستم که آتش گلستان شود.

من فقط یک غریبه معصوم دل باخته ام پی کسی که از زیبایی چشمانم سخن می زد.

حرف هایم را به خود ترانه می دید.

بوی گیسوهایم را عطر جانش می گفت.

آیا این است جور عشق تنها گذاشته رفته؟

تنها گذاشته رفته در آغوش دردهای جامعه زیر فشار فرهنگ جنگ فرهنگ یکه ملت را تسلیم گرفته است.

مگر فرهنگی ها بیدار نیستند که درک می کردند تا می دانستند جامعه با فرهنگ سازی عالی تکامل اش را سوی سعادت طی کرده می تواند.

تو که می گفتی من خریدارت ام همه خستگی هایت را می خرم تو فقط قول بده صدای خنده هایت را به کس نفروشی مگر چی شد وعده ها؟

من که تو را یگانه خریدار می دانستم خنده هایم را از تو می دانستم نگاه های چشمانم را به تو مربوط می دانستم من که آرزو هایم را آرزوهای تو می دانستم چی شد قول تو که من را یک باره ترکم کردی رفتی؟

ترکم کردی رفتی بین عقل ها که جز خرابی فرهنگ چیز در محوطه شان نیست.

درد بازسازی معنویت وجود ندارد که فریاد دارم.

دلتنگم بی صدا اما با ندا از دل با آوا از اشک چشمان با بانگ لبان رمزدار با سیما زرد مگر ساختگی با صورت ظاهری اما با غم ها...

هر زمان خواستم بوده، نم باران باشد، تا خیس چشمانم از حسرت این بی وفایی نمایان به کس نشه مگر ممکن شده می تواند در روز های داغ تابستان باران باشد؟

گرمی که همه قوت باریدن را میبرد مگر چشمانم قوتی دارد در روزهای داغ تابستان باز هم تر اشک اند آیا چه گفتن من را می دانی تا که بگویم از بین فرهنگ جنگ به تو سخن؟

دل باخته ام چونکه دلم بی من حریت دارد که بی چاره هستم.  

با اشک چشمان زمزمه کرد گفت:

      نم نم باران هســـت چشمان آبـــــــــــی من

      باران از اشک چشم است چشم شرابی من

      لرزیده دلـــم خسته از کاسه ی راف عشق 

      از شراب عشق هست درد ویرانـــــــی من

      دل تنگ بــــی صدا مـن با دنیای راز خود 

      بانگ دردم گرفــــته روز بیتابــــــــــی من 

      لجـــوج شده قلـــبم با حـر کـمــال خویــــش 

      بی تاثیر هست حرفـــم به قلب تأبــــــی من

      با همه این کـــــدرها با اشــــک چــشم منم  

      گذاشتــی ای بی وفا با صد ویرانــــــی من   

      تو که در قلب من همچو طلا که در عمق زمین باشد دایمی هستی، اگر بدانی جایگاه ات در کجاست من را باور می کنی؟

اگر بدانی چقدر دوستت دارم دردهای من را درمان می کنی؟

قلب حر آزاد منش من شبیه تو را نیافت که تو بی نظیر و عزیز باقی ماندی در عمق قلبم با وجود همه کدرهای ویرانی ملک!

این قلب لجوج من با خودکامه پسندخود فریاد دارد تا آخرین نفس وفادار باشد فهمیده می توانی؟                               

دلتنگی ها پیچیده ساخته اند من را با غم و کدر زیر این آسمان کبود با بغض ها و آرزوها در زیر سایه آن خاطرات خوش گذشته مان!

دلتنگم از نبودن تو.

بین فرهنگ یکه قرار دارم جهالت جان یک عزیز نورس جوان مان را گرفت، با صد امید آرزو بود، قربان نادانی فرهنگ حاکم شد.

اگر از چشم زیبای او دنیااش را می دیدی به اندازه من می گریستی مقابل خنده های جهالت که در جامعه حاکم اند.            

روزهای سخت را می گذرانم وقتی تو نیستی همه دنیا تنگ شده است، نفسم، دلم و دنیا بر من تنگ شده است، در بین دردها که هر سو گریان آدم ها را می بینم از دست آدمک ها!

دلتنگی همیشه همراه ست مثل سایه ابر سیاه!

از گزینش بعضی متاع های بشر نفرت پیدا کردم، هر زمانکه به ساعت دستم می بینم انتظاریت من را به رخم می زند نفرت پیدا کردم از این دستچین بشر.

تا کی هر صبا به امید آمدن تو به خورشید سلام بگویم تا شام که مهتاب می رسد دو باره امیدم را به روشنی فردای آفتاب حفظ کنم؟ من که در نظر مردمان ساکن ام مثال خاکستر که در زیر آن شعله آتشین قوی باشد چنین شراره دارد قلب من از آتش عشق با لهیب. عجیب وفادار است دلتنگی، هر صبح با امید صدای تو سلام می دهم چراغ روشن دنیا را با آرزوها...

با هر کی که صحبت دارم هر لحظه آمدنی میشی در ذهن من در چشمان من!

هوا که تاریک شد پیام نیامدن ات را مهتاب بر من رساند دو باره مرحبا می گوید دلتنگی...

باز هم تنهایی با دلتنگی ها...

دلتنگم هر لحظه به یادم هستی، بین جهنم وطن که هر سو دربدری است از دست آدم نماها...!

دلتنگم هر دقیقه به امید شنیدن صدایت.

دلتنگم تا صبح بیداری به امید تو سلام دادن به خورشید که از تو پیامی بیآورد، آیا من را درک کرده می توانی؟

وای خدایا!                                        

 مثل حریرنازیک و همـچو برف و آب 

 هنگامــــــــــــــی تولدش یک نور بتاب 

 انسان که در تولد بــــی قصور و پاک 

 از فکر شیطانی که روی سوی خراب      

      زلیخامادر با اشک های چشم دل خود را در تنهایی به خود خالی می کرد، ممکنات نداشت تا راز شعله قلب خود را در سفره دیگران باز کند.

همچو داغ لاله ها که در قلب شان پرده سیاه را حفظ دارند، به بیننده یک صحنه قشنگ است که بخش تصویر تابلو ساز می داند، مگر راز لاله با خودش است که سینه اش سیاه است نما یک درد داخلی.

زیبا همچو شقایق با سر و راز خود بود و تنها بود با تنهایی به خود راز دل می کرد، بالشت را زیر سر گذاشت در خواب عمیق رفت تا طعام شب.  

 اگر که شهری هســتی با نزاکت و ادب

 قصبه را عـــور مبین از هر چه مودب

 سفره ی دوستی را از قصبه هموار کن 

 سوی شهر آز آن برو با اخــلاق مهذب                          

      بعد از پیروزی مجاهدها کابل که میدان جنگ شده بود مجاهدها سیاست را جنگ می دانستند و فقط با میله تفنگ می خواستند مواضع سیاسی را بدست بگیرند، در حالیکه توازن قدرت جنگی شان امکان پیروزی قطعی را به هیچ کدام شان نمی داد و هیچ کدام گروه ها در سیاست دانی دست بالا نداشتند.

رازی بود که گروه کارمل بهتر تثبیت کرده بود و از این خالیگاه استفاده نموده وطن را یک بار دیگر ویران می ساختند.

همه رهبران جز از قوم خود هیچ نو محبوبیت بین ملت نداشتند و هیچگاه پیدا نمی کردند که رهبر ملی می شدند.

احمد شاه مسعود سیاست را از دیدگاه پنجشیر می دید هیچگاه از افغانستان، افغانستان را دیده نتوانست فقط یک قهرمان جنگجو چریکی از فارس ها بود نه استاد سیاست.

در حالیکه در ذهن یک بخش از ملت یک قهرمان شده بود و از نقطه نظر ذهنیت یک شانس دو باره بر فارس ها پنجره اش را باز ساخته بود تا در راس وحدت ملی گامی داشته باشند ولی مثلیکه تاریخ تکرر کند یک بار دیگر بچه سقو عصر، قد بلند کرده باشد و در اسارت عقل اش قربان داده شده باشد احمد شاه مسعود در سیاست بازی مقابل دیرین دولت پشتون ها در صنف می ماند و درست با خواست زمان سیاست بازی کرده نمی توانست فقط تاثیرات ملیت پرستی، وی را به صفت لیدر منطقه حفظ می کرد و مثل دیگر رهبران منطقه ابتکار سیاسی نداشت تا بتواند یک سیستم جدید دولت داری را ایجاد کند محروم و بی استعداد بود.

در جانب جنرال دوستم سیاست یعنی عروسی ها و دعوت ها و محفل های بزکشی و همچو چنین طرز کارها بود هیچ نو پرگرام و پلان در آینده وجود نداشت.

با وجود یکه بیشترین قوا دست جنرال دوستم بود و بهترین مردان جنگی در صف جنرال دوستم بودند و حتی می توان گفت اردوی جنرال دوستم از امکانات بعضی کشورها مکمل تر و قویتر بود و یک هیجان و شوق در بین مردم شمال پیدا شده بود و یک امید در آینده در ذهن نسل جوان روشن شده بود، یعنی هر امکان در دولت داری میسر بود تا یک الهام به دولت داری کشور شده خدمت بر وحدت ملی نموده مطابق به شرط های اتنیکی کشور و شرط های جغرافیایی کشور سبب یک سیستم بهتر برای حل مشکلات افغانستان می شد.

یعنی روغن بود آرد بود آتش بود و آب و دیگر مواد بود تا یک استاد می بود حلوا پخته می کرد، مگر استاد وجود نداشت، یعنی کادر رهبری در سیاست وجود نداشت و لیدر فقط لیدر جنگی بود و درک و استعداد وی مطابق به شرط جبهه جنگ عیار بود و در بیرون محوطه جنبش این لیدر بین خلق روشنفکران ترک در صنف مانده بودند هرگز مشعل کدام شیوه و طرز مبارزه سیاسی را در عقل ها روشن کرده نتوانستند چونکه از حیاط روشنفکری دور بودند بدین خاطر شکست شان مقابل دیرین دولت پشتون ها حتمی بود که شکست خوردند.

جنبش جنرال دوستم و جنبشی های جنرال دوستم یک درس به نسل آینده شدند، یعنی آشکار شد چی اندازه مردان جنگی موجود باشد و چی اندازه امکانات نظامی وجود داشته باشد و چی اندازه هیجان و طرفدارها صف بسته باشد، اگر عقل های سیاست وجود نداشته باشد نابودی حتمی بوده است.

پس هویدا شد مردان جنگی جبهه را فتح کرده می توانند و اما به ساختن دولت، کادر علمی و مردان دولت دان باید باشند در غیر آن همه یک حکایه!

یعنی جبهه را میله های تفنگ با مردان جنگی فتح می کند لاکن دولت را مردان سیاست با عدالت آباد کرده می توانند، مردان جنگی وجود داشت، لاکن مردان سیاست ترک ها، پیگیرها، شرعی ها بودند همی شان دنیای کوچک داشتند با چند نفریکه در اطراف شان داشتند پرچمی اش پرچمی بود خلقی اش خلقی بود و دایم چنین باقی ماندند که بزرگ ترین خیانت را بر آینده ترک ها نموده در غرب گریز کردند.

 قدرت هر جامـــــــــــعه درک معنوی او

 ســعادت بر انسانـــــــــش از اثر بوی او

 الـبسه سـخن زند اگر که در جامــــــــعه

 مصیبت از روی او بدبختی از خوی او

      همچنان سایر جناح جنگی در افغانستان همچو احمد شاه مسعود و جنرال دوستم بودند زیرا همه گروه ها سیاست را از محوطه دنیای خورد شان دیدن داشتند، همه شان مشکلات و بحران افغانستان را از دیدگاه ذهنیت محدود شان می دیدند و سبب انارشی و بی قانونی شده بودند، یعنی سیاست بازی وجود نداشت تا فداکاری می شد تا در یک چهار راهی مشترک اتفاق صورت می گرفت از این خاطر که دست بیرون بین رهبران قوی بود و رهبران در غم عیش نوش امکانات دست داشته شده بودند هرگز دست های داخل شده را دیدن نداشتند چونکه از فرهنگ سیاست بازی دور بودند.

نا گفته نماند در چنین شرط های سخت کشور لیدرهای قوی که حال کشور را سوی یک نظم آورده بتواند پیدا شده می توانند، بر این که خود مشکلات در حین زمان یک شانس است مگر لیدران افغانستان از صفت این دستچین محروم بودند.

به خصوص جنوب افغانستان و مرکز پایتخت کابل بکلی چند دسته شده بود و ملت سخت پریشان و ناامید شده بود و این شرط در بروز گروه جدید دعوتیه می داد و در قد بلند کردن گروه جدید امکانات می داد، از این جهت که هر گروه یکه امنیت ملت را در جنوب کشور گرفته می توانست ملت حمایت می کرد چنین امکان به پرگرام و پلان دیرین دولت پشتون های پاکستان یک شانس بود زیرا دیرین دولت پشتون ها در مقابل همه لیدرها سیاست بازی داشتند.

لاکن اسلام آباد که یکی از آکتورهای قوی سیاست در منطقه بود آیا اجازت می داد تا دیرین دولت پشتون ها به دلخواه شان فعالیت نموده موفق می شدند؟

اجازت اسلام آباد به معنی خود کشی پاکستان بود ولی شرط های داخلی افغانستان امکان مقاومت کردن اسلام آباد را در مقابل این تشکیل نمی داد و در مانع شدن ممکنات نبود و اسلام آباد هیچ نو شانس و یا کدام چاره نداشت از این خاطر که رهبران افغانستان شرط ها و زمینه را در ذهن ملت میسر کرده بودند تا از گروه جدید حمایت کنند و دیرین دولت پشتون های پاکستان چنین نقطه ضعیف را خوب می دانست.

پاکستان مجبور می شد تا امکان یکه داشت از تشکیل این گروه حمایت می کرد و اما در تلاش می شد تا رهبری این گروه را زیر نظر داشته باشد، یعنی منطق که در اسلام آباد به وجود آمده بود دشمن را از داخل، بررسی، تفکیک، کنترول نموده راهنمایی باید کند تا منابع کشور شان ضرر نبیند و بدین خاطر در تشکیل یکه نو تهداب گذاری شده بود، شرط ها مجبور می ساخت دو جناح رقیب سر سخت سیاست داخلی پاکستان را یکجا آورده در یک استقامت نقش بدهد، مگر با هنر و نیرنگ ها هر زمان وحدت ممکن نبود با وجود یکه سر سخت دشمن و مخالف همدیگر بودند رل شان را تا امکان بازی می کردند و در روز های اول بنابر حکم شرطه های داخلی افغانستان یکجایی حرکت کردند و این شرط ها را قهرمان های ما یعنی رهبران قومی ما برای شان آماده نموده سوغات داده بودند.

و این شرط جدید را نخست رهبری مارکسیست ها سبب شده بودند چونکه در کابل رژیم جدید پایه گذاری شده نمی توانست، جالب یکه بود بر ضرر پاکستان می شد و لاکن در نزد عقل ملت افغانستان، پاکستان را محکوم می کردند، گویی تشکیل جدید را پاکستان ایجاد ساخته باشد.  

ولی در تبلیغات در بین ملت افغانستان همه خطا را فقط در پاکستان مال می کردند یعنی پاکستان یکه از اسلام آباد رهبری می شد نه پاکستان یکه از طرف دیرین دولت پشتون های پاکستان هدایت می شد.

پاکستان در نزد عقل ملت سبب پیدا شدن گروه جنگی جدید به اسم طالبان می شد، در حالیکه رهبران قومی و گروه یی از مجاهدین در داخل کشور امکان بروز یک تشکیل جدید را میسر کرده بودند، اگر این تشکیل به اسم طالبان نمی شد به دیگر اسم حتمی پیدا می شد چونکه در قاعده های قوانین این دنیا اگر شرط ها در پیدا شدن یک گروه آماده شده باشد قدرتی در دنیا نیست ریشه کن کند اگر ممکن می شد ده ها تشکیل جنگی در دنیا قبل از پیدا شدن نابود می شد.

و در این استقامت باز هم خلاقیت دیرین دولت پشتون های پاکستان نقش قوی داشت زیرا دیرین دولت پشتون های پاکستان از دیر زمان در تارپود رخدادهای افغانستان ریشه داشتند و هر فعالیت را با استادی اجرا می کردند ولی در هر فعالیت دیرین دولت پشتون ها در نزد ذهن مردم افغانستان، پاکستان اسلام آباد کوبیده می شد و یک دردسر بزرگ برای پاکستان اسلام آباد می شد و بود و است، لاکن دیرین دولت هیچگاه رنگ خود را نشان نمی داد چونکه دیرین دولت بودند و هستند.

در طول تاریخ افغانستان کس اسناد ندارد رهبران افغانستان که با ده ها شکایت پاکستان را تاریکی و سیاه یی به خلق افغانستان معرفی کردند، حتی یک بار کدام شان گفته باشد ما هم سپید و پاک نیستیم ما هم سیاه نباشیم لکه داریم در تاریخ افغانستان نه کدام رهبر چنین اعتراف را کرد و نه کدام زمان ملت افغانستان مقابل رهبران پوپولیست افغانستان چنین حقیقت را بر رخ شان زد آیا ما ملت با رهبران ما در بین ملل دنیا، عجوبه نیستیم؟

آیا همه پاکی را خداوند برای ما بخشیده است؟

کمی تفکر نموده تسلیم وجدان شویم بهتر نیست؟

اگر کس بگوید که سبب پیدایش طالبان در افغانستان اسلام آباد پاکستان است اگر چنین شده باشد که در منطق سیاست ضد است باید الف ب سیاست در جهان از سر نوشته شود چونکه کدام کشور است گروه ی از مردم خود را که طی صد سال در تلاش جدایی بوده باشند و فرصت جستوجو کرده باشند تا جدا شده مستقل در منطقه یک قدرت شوند چنین گروه از مردم اش را با سلاح مسلحه نموده بگوید: بفرماید تا امکان با تجهزات سلاح مکمل شوید و دو پارچه باشید، نیم تان همسایه را ویران کنید و نیم دیگر تان در فرق خود ما بزنید آیا ممکن است؟

اگر چنین منطق را به پرنده ها که در هوا پرواز دارند گفته شود خنده می کنند ولی در افغانستان از خورد بزرگ باور داشتند و دارند آیا ملت عجیب نیستیم؟

آیا کمی منطق داریم تا مسائل را دور از احساسات خشک که عقل ما ملت را ربوده است کمی عقلایی تفکر کنیم؟

جان پاکستانش در گور، هدفم واقعیت را بیان کردن است، نه حمایت از یک جانب آن هم از پاکستان!

چونکه حمایت کردن از یک جانب در اخلاق و فرهنگ مکتب راه سوم ضد است، مکتب راه سوم بدون طرف سخن خود را می زند اگر که خطاکار پدر هم باشد باید حقیقت گفته شود.

باید بگویم اگر رهبران کشور بازی سیاست را درست بازی کرده می توانستند و عوض جنگ و خون ریزی در حل مشکلات ملت اقدام نموده می توانستند هرگز دو جناح سیاست داخلی پاکستان در چنین یک بازی داخل شده نمی توانستند از این خاطر که شرط ها ممکن نمی ساخت.

ولی کس در افغانستان لیدرها را مقصر نمی دید و خطاهایکه از داخل افغانستان سر زده است هیچگاه یک بار در عقب دیده از خود انتقاد نمی کرد چونکه در فرهنگ ما افغان ها چنین اخلاق وجود ندارد از این خاطر که این جا افغانستان است دایما هر پاکی از ماست دیگران تخم گنده!

می گویم کس نمی گوید گل را به آب دادم خصلت انسان است در سر زمین ما افغان ها!

 مهر کـــذب بخوری روی تو سیا

 هر چه سپید بگویی یک امرخطا

 عقل که داد خــــدا در سرشت تو

 درک نقطه ندانـــــی بخت تو تبا

      شرط های داخلی افغانستان، اتفاق های جبری را بین تنظیم ها با داخل شدن استخبارات بسیاری کشورها، گاه به وجود می آورد و گه از هم پاشیده می کرد و شرط های افغانستان بین گروه طالبان را هم، فرم پارچه می کرد، چونکه رهبری این گروه یک مرکز واحد نداشت، اشخاص مشهور این گروه که در مطبوعات شهرت داشتند به اندازه یک صفوف در رهبری شان نقش نداشتند، هر دو جناح در رهبری گروه طالبان که از پاکستان رل بازی داشتند زمانیکه این گروه در پایتخت افغانستان می رسید نقش شان ضعیف می شد، گرچه در بیرون یک پارچه و متحد نشان داده می شد مگر از داخل چند پارچه می شدند و با شرط های جدید، گروه طالبان یک مشکل جدید منطقه و جهان می شد.

گماشته شده های این گروه که با اسم طالبان از قندهار عملیات را آغاز کردند به زودی همه جنوب را تسلیم شدند و رهبران جهادی را که در جنوب نقش داشتند از صحنه دور ساختند.

دلیل موفقیت شان در جنوب کشور خطاهای رهبران جهادی بود نه شایستگی طالبان و یا همکاری خارجی ها!

چنین شرایط ایجاد شده در افغانستان، سال ها بعد در عراق و سوریه به میان می آمد و تشکیل داعش به زودی مناطق بزرگ دو کشور را تصرف نموده عقل دنیا را به شکفت می آورد و هر کی با حیرت حکایه ها می ساخت لاکن کس در بین خلق او جغرافیا رفته دلیل این پیروزی را از ملت پرسش نمی کرد.

زیرا شرط ها را به پیروزی طالبان، سیاست های خطا آماده کرده بود و با استفاده از شرط ها دیرین دولت پشتون ها طالبان را پیدا کرده بود و در سوریه و عراق هم، چنین می شد.

بدون شعوری به اساس بی فرهنگ بودن در درک سیاست چنین شرط را آماده کردند. کامیابی طالبان در جنوب و تبلیغات دینی شان سبب شد بخش سایر مردمان افغانستان را به ایشان خوش بین بسازند، چونکه یک حرکت تازه بود، از اینکه فرهنگ جنگ ملت را از زندگی بی زار ساخته بود و ملت یک امید آرامی را در پیکر طالبان می دید که این گزیده ذهنیت، شرط ها را به پیروزی های جدید آماده کرده می رفت تا که غرب افغانستان و شمال افغانستان و مرکز افغانستان در دست طالبان فتح گردید. جنگ در کابل شدت گرفت تا که کابل هم تصرف شد، یک بازی دیرین دولت پشتون ها بود.

مگر در کابل که رسیده بودند در داخل طالبان تا اندازه نقش شان را از دست داده بودند از خاطر که دست های زیاد داخل شده بود هرگز پلان یک جناح موفق نمی شد و بازی رنگ جدید خود را می گرفت تا کس بازنده نشود.                  

لاکن دیرین دولت پشتون ها از دو هدف به یک آن موفق شدند، یعنی هراس یکه در ذهن هسته دیرین دولت پیدا شده بود مبادا حاکمیت دو صد پنجاه ساله دست تبدیل کند و فارس ها در رهبری کشور نقش مرکزی بدست بیآورند از این نگاه تشویش داشتند از اثر ضعیف بودن سیاست دانی آقای احمد شاه مسعود بر یک بار دیگر حاکمیت پشتون ها در رهبری افغانستان در ضمانت گرفته شد و تاریخ بار دیگر تکرر کرد بچه سقو آمد بچه سقو رفت!

با فعالیت دیرین دولت پشتون ها دنیا معتقد شد افغانستان را تنها پشتون ها رهبری کرده می توانند یکی از موفقیت بزرگ دیرین دولت پشتون های پاکستان بود.

هدف دوم شان متحد ساختن دو یقه پشتون های منطقه بود در اثر فعالیت های اسلام آباد امکان عملی اش مشکل شد مگر مبارزه دوام دارد چونکه پاکستانی ها یگانه مجادله را و یگانه هدف را در داخل افغانستان، حفظ و وحدت کشورشان می دانند هرگز در خاک امروز افغانستان چشم ندارند اگر حقیقت در ذهن ملت افغانستان روشن می بود و با در نظر داشت واقعیت ها یک اخلاق و ذهنیت جدید روی کار می آمد امروز مشکلات بین افغانستان و پاکستان یک طرفه می شد.

مگر جانب افغانستان دایما پاکستان را تحریک می سازد زیرا هدف یکجا ساختن دو یقه سرحد است و این بازی زیرکانه از جانب دیرین دولت پشتون ها صورت می گیرد، لاکن ملت افغانستان از حقیقت این بازی آگاه نیست که در سیاست دیرین دولت پشتون ها یک وسیله خوب برای کوبیدن اسلام آباد می باشد که آرزوی دیرین دولت پشتون ها را تشکیل می دهد تا جنگ در منطقه ادامه داشته باشد تا که اسلام آباد بر صلح مجبور شود آن هم بر نفع دیرین دولت.

بر این اساس دیرین دولت پشتون های پاکستان غیر مستقیم در سیاست کابل نقش داشته مقابل اسلام آباد، کابل را استعمال می کند زیرا ذهن عامه در افغانستان چنین امکان را می دهد به طور مثال ریس جمهور متقاعد..... در روزهای اخیر اقتداراش فرمان صادر کرد تا ارکان های دولتی افغانستان سرحد بین پاکستان و افغانستان را در رسمیت نشناسند و این فرمان با شور و هلهله از طرف ملت استقبال شد، در حالیکه اگر چنین یک فرمان در کدام کشور دیگر از طرف ریس جمهور صادر شود در همان لحظه در بین کشور محشر به میان می آید، هر کی از ریس جمهور منطق چنین یک فرمان تحریک آمیز و یک روش پوپولیستی یکه جز ضرر به خلق کدام منفعت ندارد می پرسد، ریس جمهور اگر که پرگرام با منطق نداشته باشد ممکن است استعفا بدهد ولی در کشور افغان ها کس در منطق قضیه ها دیدن ندارد فقط در عقب هر لاف پوپولیستی صف بسته هستند و این خصوصیات سبب شده است ریس جمهور یک قدم بیشتر عقل ملت را در استهزا گرفته بگوید:" من در مقابل خارجی ها شیر میدان هستم و مقابل ملت گوسفند هستم" چنین بذله گویی باز هم بازار داشت و دارد چونکه این جا افغانستان است، اگر منطق در تحلیل چنین سفسطه ها موجود می بود ملت از ریس جمهور پرسش می کرد چگونه تو در مقابل خارجی ها شیر میدان هستی در حالیکه هشتاد در صد بودجه دولتی افغانستان خیرات دنیاست؟

اما کس در افغانستان پشت منطق نمی گردد، فقط عاشق سخنان پوپولیستی هستیم که ما ملت بر دست بازی گرهای منطقه دایما استفاده می شویم.

از برای سخنان بی مفهوم و پوپولیست رهبران افغانستان است هیچ سخن کدام شان از طرف جهان در جدیت گرفته نمی شود اگر در جدیت گرفته می شد سخن آقای ریس جمهور در بسیار مطبوعات دنیا محشر می شد لاکن به اندازه هیچ ارزش قایل نیستند.  

دیرین دولت پشتون ها هرگز از گروه های تندرو حمایت ندارند و توقع ندارند تا منطقه دست تندروها قرار بگیرد چونکه مخالف خواست شان است مگر سیاست را درست بازی دارند و از این گزیده ویران گر خاطر هدف های شان به صورت کامل استفاده می کنند و اگر موفق به خواست های شان شوند او زمان سیستم جدید دولت شان را که مطابق به خواست زمان باشد به وجود می آورند.

از تلاش دیرین دولت پشتون ها، اسلام آباد راضی نیست بدین خاطر پاکستان از هراس تجزیه شدن کشوراش به امورات داخلی افغانستان دست اندر کار شده ترتیب ها می دهد.

لاکن دیرین دولت پشتون ها تا امکان گروه های تندرو منطقه را در مقابل پاکستان استفاده می نماید.

 زندگی عجیبی است با درد و سرها  

 دربـــــــــی انتباه دارد با صد اثرها

 اگر با چشم عقل نگاهــــــــی نکنی

 تیر خطا مــــــی خوری با حسرها

 

حصه بیست ششم

 

      کابل در دست طالبان تصرف شد با تصرف کابل یک سرپرایز جدید طالبان در ملت آشکار شد چون که طالبان هیچگونه پرگرام دولت داری نداشتند و بر خوردشان مقابل ملت، نما از عصر های دیرین مناطق عقب مانده، زمان های گذشته بود، بدین خاطر عقل ملت را در شکفت آورده بودند و هیچگونه همزیستی با عصر حاضر نداشتند و یک فاجعه و یک فلاکت جدید به ملت شدند، از این جهت که اقتصاد به شدت ضربه خورد و کشور به کلی در حالت دیفلاسیون آمد و هر نو دادوستد ضعیف شد یک تشویش جدید به خلق پیدا شد.

برای این که طالبان از طرف یک جناح رهبری شده نمی توانستند می گویند قصاب زیاد شود گوشت مردار می گردد، ولی این قوس به خواست و آرزوی دیرین دولت نزدیک بود چونکه از قوس به وجود آمده خاطر منافع بزرگ شان مقابل دولت اسلام آباد استفاده کرده می توانستند و بدین خاطر تلاش دارند تا منطقه بحرانی باشد و از اثر وضع نا گوار منطقه باید اقتصاد پاکستان ضرر ببیند و تلاش دارند تا پای پاکستان را بیشتر در داخل افغانستان بکشند و تا پاکستان مانند اتحادشوروی با مشکلات فراوان سردچار بر یک دام شود.

و از جانب دیگر تلاش دارند مشکلات منطقه به جای برسد غرب و دنیا در راه بیرون شدن از این جنجال در راه آلترناتیوها بروند و در چنین هنگام با دیپلماسی زیرکانه تلاش کنند تا دنیا در تصمیم و خواست مردم منطقه احترام کند و با این روش صلاحیت منطقه را بدوش خلق منطقه بسپارند و در چنین اثنا خواست دوم شان را بر آورده بسازند یعنی با یک همه پرسی مسئله را حل ساخته قوای پاکستان را از سر زمین شان بیرون سازند و با یک تصمیم مردمی شان جز قلمرو افغانستان شوند در چنین حالت می توانند با شمول افغانستان، قلمرو جدیدشان را یک دولت جدید اعلان نموده حاکم شوند و در حین زمان بدست آمده از گروه های تندرو فاصله گرفته از منطق دموکراسی، مشکل منطقه را حل ساخته می توانند و این تز شان سبب شده است غرب از لیست تروریست بودن، طالبان را بیرون کشیده است زیرا غرب دایما یک بام دو هوا دارد.

غرب در ذهن، حاکمیت افغانستان را مربوط پشتون ها ساخته است، از دست آوردهای بزرگ دیرین دولت پشتون های پاکستان است.

بسیاری از دوستان منطق در قوس نگه داشتن وضع افغانستان و منطقه را مربوط پالیسی کشور پاکستان می دانند و یگانه دستچین در دست داشته شان، امضا دو باره مواد خط دیورند و استفاده کردن از جنگجوهای منطقه در کشمیر هندوستان برای تصرف منطقه به نفع پاکستان دانسته پیشکش دارند.

خطا و فقط یک سفسطه بیش نیست.

زیرا در قوس نگه داشتن اوضاع منطقه بزرگترین ضرر در منافع پاکستان است اگر اسناد می خواهند، لطف کنند از افغانستان بیرون شده، از بلندی بر اوضاع دیدن کنند اطمینان شان حاصل می گردد.

بر عکس این تز، هندوستان علاقه دارد تا سر حد بین پاکستان و افغانستان دایما پرتشنج باشد تا بیشترین نیرو فکری و نظامی پاکستان در این استقامت مصروف باشد تا در مسائل کشمیر هند دست بلند داشته باشد.

بدین خاطر نزدیک بودن کابل با هندوستان که پاکستان را تحریک می کند به معنی تشنج و کشته شدن جان ها در داخل افغانستان است و بر نفع هندوستان است آیا ما افغان ها سیاست را درست درک کرده می توانیم؟

چونکه از این سیاست خام، هندوستان و دیرین دولت پشتون های پاکستان منفعت بدست می آورند، یعنی چی اندازه ذهن عامه در افغانستان مقابل پاکستان دشمنی را نشان بدهد به نفع دیرین دولت پشتون ها و هندوستان است.

دیرین دولت پشتون ها هیچگاه از تجزیه در پاکستان صحبت نمی کنند چونکه سیاست بازی دارند ولی با تشنج و قوس یکه در داخل پاکستان و افغانستان ایجاد می کنند در پیکر اقتصاد پاکستان ضربه می زنند و تلاش دارند تا اردوی پاکستان با جنگجوهای طالبان به مدت زیاد در نبرد باشد تا که شرط ها در مذاکره به میان بیاید، در دلیل این تز بر مخلص ها عرض کنم در بهار سال دو هزار چهارده خبر رسانی یورو نیوز با آقای عمران خان نیازی یکی از چهره های سیاست پاکستان مصاحبه داشت، به عقیده غرب عمران خان نیازی پدر طالبان است، یعنی پیدایش طالبان با عمران خان نیازی و عقل هایکه در اطراف عمران خان نیازی هستند به میان آمده است، خبرنگار عمران خان نیازی را برای شخص خود عمران خان نیازی چنین معرفی می کرد و عمران خان نیازی رد نداشت « قوم نیازی از اقوام پشتون پاکستان است خانواده عمران خان در شهر لاهور پاکستان از مهاجرین این شهر هستند، عمران خان نیازی در ۲۵ نوامبر ۱۹۵۲ متولد شده است یکی از چهره های موفق کریکت جهانی بود، بعد  رهبر حزب تحریک انصاف پاکستان شد» خبر نگار پرسیده بود چگونه در منطقه صلح آمده می تواند؟

عمران خان می گفت: "یگانه منطق صلح در منطقه قطعات اردوی پاکستان بیرون شده صلاحیت و رهبری منطقه را بدوش مردم منطقه سپردن است راه دیگر وجود ندارد"

در سوال دیگر خبرنگار که پاکستان چندین بار با طالبان مذاکره داشت مگر نتیجه مطلوب نداشت پرسیده بود در این ارتباط آقا چی نظر دارند؟

آقای نیازی با تبسم گفته بود" پاکستان هیچگاه با طالبان مذاکره نداشت"

یعنی در منطق آقای نیازی مذاکرات پاکستان با گروه های طالبان یک نو عوام فریبی را دارد یعنی پاکستان باید با مردم منطقه مذاکره کند.  

 بردانستن حقیقت درک واقعیت شرط  

 اگر ادراک نباشد زندگـی در اسارت  

 این گل زندگی در پـــیکر هر کـــــی 

 بر انسان انتباه که از ســوی سیرت  

      طالبان که در بخش بزرگ افغانستان استقرار شان را تامین نمودند از اصل پیدایش به سوی چند دستی رفتند، گروه ها و استخبارات مختلف کشورها در ادارات و رهبری طالبان نقش پیدا کردند.

عرب های جنگی یکی از قویترین سوق اداره در بین طالبان شدند، با عرب ها یک ذهنیت جدید در بین طالبان بروز کرد و این ذهنیت از عرب ها منشا شد نه از آرزوهای دیرین دولت پشتون ها!

عرب ها که در تلاش از هم پاشی نظام امروز دنیا بودند مقابل غرب یک تهدید شده بودند گروه از داخل طالبان به این ذهنیت نزدیک شد. در آغاز که دیرین دولت پشتون های پاکستان جهت هدف شان که متحد ساختن دو یقه سرحد بود و اسلام آباد که مقابل این هدف در بین طالبان در مبارزه بود و به این خاطر یک وحدت ظاهری در بین طالبان بین این دو گروه وجود داشت از هم پاشیده شد. طالبان از کنترول مطلق هر دو این جناح رقیب بیرون شد، یعنی در ادارات طالبان غیر از این دو رقیب سیاست پاکستان، دیگران هم سهم دار شدند.

اسلام آباد خطرات را از این شرایط  پیش بین شد و در گرایش جدید بود که یک حادثه تکان دهنده در امریکا رخ داد، گروه از جوانان مردمان عرب که همه شان از خانواده های ثروتمند بودند، بیشترین زمان زندگی شان را در غرب سپری نموده بودند و با تحصیلات بودند و هر باریکی را با دقت ارزیابی نموده بودند و حساسیت دولت امریکا را و مشکلات اقتصاد غرب را در نظر گرفته بودند، با مطالعات دقیق در یازدهم سپتامبر سال دو هزار یک میلادی با سلسله حملات انتحاری در خاک ایالات متحده آمریکا یک وحشت را انجام دادند.

در صبح آن روز نوزده تن این گروه چهار هواپیمای تجاری مسافربری را ربودند. دو هواپیما را در فاصله‌ های زمانی گوناگون به برج ‌های دو قلوی مرکز تجارت جهانی در شهر نیویورک زدند و در نتیجه این دو برخورد، همه مسافران به همراه عده بسیاری که در ساختمان ‌ها حضور داشتند، کشته شدند.

هر دو ساختمان، پس از دو ساعت به طور کامل ویران شدند و آسیب‌ های زیادی به ساختمان ‌های پیرامون زدند.

گروه هوا پیما ربایان، هواپیمای سوم را به پنتاگون، واقع در ارلینگتون در ویرجینیا زدند و هواپیمای چهارم اما در زمینی نزدیک شنکسویل، در ایالت پنسیلوانیا، سرنگون شد، این در حالی بود که شماری از مسافران و خدمه پرواز پیش از سرنگونی هواپیما، تلاش کرده ‌بودند تا کنترل هواپیما را که هواپیما ربایان آن را به سمت واشینگتن، دی. سی. هدایت می‌ کردند، به دست بگیرند و اما هیچ ‌کدام از مسافران این پرواز و سه پرواز دیگر زنده نماندند.

کشته شدگان این حمله ‌ها دو هزار نو صد هفتاد چهار تن بودند، که با در نظر گرفتن نوزده هواپیما ربا در کل شمار کشته ‌های این حمله ‌ها به دو هزار نو صد نود سه تن می رسد.

بیشتر کشته شدگان این حمله ‌ها مردم عادی و شهروندان بودند، که ملیت آن ‌ها از نود کشور گوناگون جهان بود.

واکنش ایالات متحده به این حملات، شروع جنگ با تروریسم با حمله به افغانستان شد، از این که طالبان القاعده را پناه می داد و با این حمله رژیم طالبان سرنگون شد و از جناب دیگر تصویب طرح «قانون میهن ‌پرستی آمریکا» صورت گرفت.

کشورهای بسیاری قوانین ضد تروریسم خود را تقویت کردند و اجرای آن‌ ها را گسترش دادند، بعضی از بنگاه‌ های تجاری در آمریکا، تا آخر هفته فعالیت خود را تعطیل کردند و بعد از بازگشایی از زیان هنگفتی خبر دادند که به خصوص متوجه شرکت ‌های هواپیمایی و مؤسسات بیمه بود بلکه تروریست ها همه این باریکی ها را محاسبه کرده بودند.

 ثروتـی که خدا داد گنجینه ی عقل

 انتباه اگر باشـد قدرتـــــــــی معقل

 در راز دنیا گـره ی او خـــــورده

 چونکه دنیای بزرگ منبعی تعقل  

      ایالات متحده بعد از فروپاشی اتحاد شوروی در دنیا تک و یک قدرت جهانی شده بود و رسیدن در این هدف سه تشکیل ایالات متحده نقش بازی کرده بود، اولش اقتصاد بود با درآمد ملی، قدرتمندترین دولت دنیا شده بود، دومش قدرت نظامی بود با پیشرفته ترین و مجهزترین سلاح ها مکمل ترین اردوی دنیا را تشکیل داده بود و سومش سیاست بود با استفاده دو امکان اول و دوم در دنیا قدرت اول سیاست شده بود و این سه تشکیل شرف و آبروی ایالات متحده بود و ساختمان های مرکزی مربوط به این سه سمبول قدرت امریکا بود و شرف و ناموس امریکا بود.

هرگز امریکایی ها تصور نداشتند در دنیا قدرتی وجود داشته باشد در سر زمین ایالات متحده حملات نظامی کند آن هم در بالای سه شرف ایالات متحده!

سینما ایالات متحده بزرگ ترین سینمای دنیاست، در هر فیلم که قدرت ایالات متحده را در نمایش می گذاشتند این سه پدیده مهم گزینش ایالات متحده را در نمایش قرار می دادند، سناریوهای جالب را طرح و نقشه بندی می کردند تا در عمق ذهن ملل های دنیا قدرت موفق بودن ایالات متحده جایگزین شود.

نوزده تن از جوانان عرب همه باریکی های شالوده شرف و حیثیت و پرستیژ امریکا را مطالعه و تنقیب و کاوش و تحلیل نموده بودند، کماکان تاثیرات بعدی حادثه را در اقتصاد جهان و همچنان اثر این پیشآمد را در سیاست جهانی بررسی نموده بودند. بلکه حدس زده بودند اگر چنین رخ داد را بر آورده کرده بتوانند ایالات متحده در ترمیم حیثیت اش دست در مداخلات زده یک دام مشکلات جدید را به خود ایجاد می کند که چنین شد.

گروه ربایان هواپیماها دقیق خرابی که ناشی از بر خورد هواپیماها به خصوص در قله های تجارت جهانی تاثیر آور می شد محاسبه کرده بودند، بعدها که افشا شد ماه ها ساختمان های دو قله تجارت جهانی را از هر نگاه تحقیق کرده بودند و قدرت تخریب ضربه هواپیما را و تاثیرات حرارت مواد سوخت هواپیما را کاوش بررسی نموده بودند.

نخستین برخورد اولین هواپیما در اولین ساختمان قله تجارت جهانی میلاد دنیا می شد، یعنی دنیا را تغییر می داد، یعنی یک صحیفه جدید در تاریخ دنیا به وجود می آمد، یعنی سر از لحظه تصادم نخستین هواپیما، لحظه های دنیای نو آغاز می شد تا این اندازه تاثیرات عمیق در دنیا گذاشته بود.

مثلیکه تولد حضرت عیسی یا نبوت حضرت محمد و یا قیام چنگیز خان و یا پیدایش تیمور و یا یورش اسکندر امثال این ها که در عصر شان میلاد در دنیا شدند تا دنیا سر از نو ترتیب شود چنین یک رخداد بزرگ دنیا می شد، سر از آن لحظه در دنیا هر چی تغییر پیدا می کرد.

ایالات متحده و دنیا در شوک شده بودند، فصل جدید از دنیای جدید آغاز شده بود.

عصر تکنولوژی یعنی عصر فنشناسی، قدرت ها و دشمن ها را سر از نو تعریف می کرد و هر کی معتقد می شد که سر از آن لحظه هیچ قدرت در دنیای جدید در امن بوده نمی تواند، باید دنیا مطابق به شرط های جدید سر از نو شکل بگیرد و دوره امپراتوری تک قدرتی دنیا بعد از فروپاشی اتحاد شوروی که ایالات متحده شده بود دوره حکمرانی اش به پایان می رسید.

دنیا در مسیر چند قطبی روان می شد، همه تشکیل هایکه بعد از جنگ جهانی دوم خاطر منافع قدرت های پیروز جنگ در میان آمده بود سر از رویداد یازدهم سپتمبر روز تا روز کم اهمیت بودن اش را بیان می کرد و بیرق افلاس اش را مجبور می شد دیر یا زد بلند کند، از این روکه در حل مشکلات دنیای جدید رسیدگی کرده نمی توانست و دنیا به تشکیل های جدیدیکه مشکلات دنیای نو را جواب داده بتواند ضرورت پیدا می کرد که باید قدرسا دیده می شد.

مگر به سال های دراز بقای دنیای کهنه مقاومت می کرد و یک زمان لازم بود تا از بین دنیای کهنه سوی درک مشکلات دنیای جدید تکامل صورت می گرفت، ولی بسیار خون جاری می شد که هم اکنون جریان دارد.

بعد از حادثه یازدهم سپتمبر ایالات متحده در شوک قرار داشت و به یک مشکل مواجه بود باید از بین این پرابلم، پرستیژاش را سر از نو در دنیا احیا کند بلکه خواست هواپیما ربایان چنین بود تا در دام گرفتار شود که در مشکلات جدید اسیر می شد.

پس ایالات متحده در محوطه چنین مشکلات چی می کرد تا ابرواش را دو باره احیا کند؟

ایالات متحده باید اول این حادثه را به دشمن قوی می فروخت و بعد دشمن را نشان داده حمله می کرد چونکه حادثه از طرف یک گروه خورد تنظیم شده بود و بر ایالات متحده یک دشمن بزرگ لازم بود تا نزد دنیا دست پنجه نرم نموده یک جزا بزرگ داده یک عبرت به دنیا نشان بدهد بلکه آرزوی هواپیما ربایان چنین بود.

خریدار چنین حوادث هر زمان وجود دارد پس یک لطف خدا بود که در دامن خریدار رسیده بود.

ایالات متحده تراژدی را برای القاعده فروخت چونکه بر این فروش ضرورت داشت چاره دیگر نداشت و یک قمار می زد و القاعده بدون درنگ خریداری کرد زیرا برای عقل هایکه پشت پرده القاعده را رهبری دارند یک شرف بود و بزرگترین نعمت بود که در بین طرفدارهای شان وسیله قهرمان شدن شان می شد. ایالات متحده در یک ماجرای بزرگ داخل می شد بدین خاطر بی درنگ خریداری نمودند.

اگر حوادث یازدهم سپتمبر با پلان و ابتکار مستقیم القاعده می بود قبل از رخ داد این حادثه افشا شدنش حتمی بود، از این روکه پلان بزرگ و وسیع که در بین انسان های زیاد صورت می گرفت و رهبران القاعده از گوشه دیگر دنیا نقش بازی می کردند حتمی استخبارات ایالات متحده آگاه می شد، فرض کنید القاعده در رهبری بود و موفق شده بود و چنین حملات بزرگ را انجام داده بود و دست به این رخداد زده بود آیا استهزا و مضحکه به ایالات متحده نیست تا این اندازه بی خبری را به دنیا نشان بدهد؟

ممکن نیست و شده نمی تواند.

سناریوی دیگری که وجود دارد ورد زبان هاست فرض کنید چنین حملات را خود استخبارات ایالات متحده انجام داده باشد و هدف شان با استفاده از رخداد ساختگی شان اشغال افغانستان و عراق بوده باشد که بخش بزرگ ذهنیت چنین سفسطه را تصور دارند، اگر چنین وقوع با پلان امریکا شده باشد ایالات متحده بزرگترین ضربه اقتصادی را از عراق و افغانستان دید و از نقطه نظر اقتصاد و سیاست دست آورد دو جنگ را می توان گفت فاجعه است و یک رذیلی به ایالات متحده است از این خاطر که دشمنان ایالات متحده نسبت به قبل از یازدهم سپتمبر به اندازه زیاد بیشتر شده اند، دیروز که مشکل شان تنها افغانستان بود امروز بخش بزرگ دنیا مشکل غرب شده است، حتی در بین کشورهای غرب طرفدارهای گروه های تندرو روز تا روز بیشتر می گردند، آن چی القاعده آرزو داشت چنین شرایط بود زیرا همه پلان شان دیگرگون ساختن سیستم دنیا است، بدین خاطر امروز غرب با حیرت در اندیشه است، پس سوال است چرا نهفته شده این رمز بعد از این قدر ویرانی سیاست امریکا در جهان بخصوص در عراق و افغانستان افشا نشد؟

ممکن نیست افشا می شد.

از جانب دیگر عقل امریکایی ها را پرنده ها برده بودند که نتایج حوادث را مطالعه کرده نتوانستند؟

ممکن نیست و شده نمی تواند.

اگر می شد حتمی بعد از اینقدر ویرانی سیاست ایالات متحده در سطح دنیا، افشا می شد، چونکه در فرهنگ دولتداری امریکا پنهان ساختن چنین راز بزرگ هیچگاه جایگاه نداشت و ندارد، پس کس چنین مسخرگی را قبول کند که انجام داده شده از جانب ایالات متحده بداند عقل خود را در استهزا قرار داده است.

آیا می توانند شرف و حیثیت و پرستیژ ایالات متحده را زیر پا قرار داده با ضرر تریلیون دالرها راز پلان را محافظت بکنند؟

بازهم کس معتقد به این مطلب باشد فقط مضحک شده است.

پس بهترین تئوری این حادثه فقط تصمیم نوزده تن هواپیما ربایان است، بلکه در عقب شان مردمان ذکی که آرزو دارند تا نظم کهنه دنیا پاشیده شده یک سیستم جدید روی کار آید موجود بوده باشد اما باز هم یک محوطه کوچک بود و نهایت مخفی این پلان را در بین خودشان ترتیب داده بودند، محوطه این ترتیب ها را بی نهایت کوچک و محدود حفظ نموده بودند تا که موفق شدند.

در حقیقت یک هوشدار و آینه در سیاست خطای غرب بود که به غرب در نمایش گذاشته شد و اعلان حاکمیت تکنولوژی با تکامل عقل انسان در این عصر مقابل پیشرفته ترین امکانات جنگی بود.

سیاست های خطای غرب نسبت به دنیای اسلام در روح و روان بخش از بزرگ جوانان دنیای اسلام تاثیر آور منفی دارد، جوانان مردمان عادی هستند نه تروریست.

مگر غربی ها در خواب اند از این که دنیای اسلام را از بین قصر های پایتخت های شان دیدن دارند، خطاست و یک مصیبت بر خود شان است، چون که قاعده های تکامل، دنیا را در حال تغییر دادن است باید غربی ها به قوانین تکامل ایمان بیآورند و باید تغییر بخورند تا یک تمدن جدید تهداب گزاری گردد در غیر آن مصیبت زیاد می شود.

یگانه بیرون رفت از این مشکلات بررسی و تفتیش سیاست غرب مقابل دنیای اسلام توسط خود غربی ها می باشد و یک سیاست دو باره باز سازی شده مطابق خواست عصر لازمی است.

در غیر آن رادیکالیسم را سیاست های غلط و خطا و منفعت طلب غرب تشویق می کند، ناگفته نماند با خطا های سیاست های غرب رادیکالیسم در بین جوانان دنیای اسلام بیشتر می گردد و تندرو شدن جوانان دنیای اسلام مقابل سیاست های خطای غرب، در داخل غرب یک نو رادیکالیسم خطرناک ضداش را تولید می کند و این شرایط بزرگ ترین بم خطرناک است با دست غربی ها در هسته تمدن غرب گذاشته می شود تا انفجار کند و سبب ضربه شدید در پرستیژ غرب و منافع غرب در آینده شود بلکه یگانه آرزو و تمنی عقل هایکه مثل القاعده گروه های تروریست ضد غرب را تربیت و راهنمایی می کنند چنین باشد که به نظر من چنین است.

غربی ها در بسیاری سیاست هدف های نزدیک را در نظر دارند یک خطاست، در حالیکه پلان های وسیع و دوردست به نفع هر دو طرف، دنیا را با امن ساخته می تواند. نباید غرب از دینامیک های مثبت داخل کشورهای اسلامی هراس داشته باشد، مگر غرب سیاست یک بام دو هوا را در دنیای اسلام دارد فکر می کند از نظر جوانان دنیای اسلام بازی های شان دیده نمی شود یک خطاست فقط یک استهزا در عقل خودشان!

امروز دنیای اسلام سر سخت در اشتیاق آوردن دموکراسی است، مگر غربی ها با نیرنگ ها تصورشان را در جهان نمایان می سازند گویی که مسلمان ها دموکراسی را پذیرفته نمی توانند، ولی در اصل خود غربی ها علاقه ندارند در کشورهای اسلامی دموکراسی بیاید زیرا در ضرر غرب می بینند، یعنی خود غربی ها در پذیرش دموکراسی در دنیای اسلام هنوز آماده نیستند مشکل اصلی غرب در این نقطه است مگر یک خطاست چونکه به مدنیت دو صد پنجاه ساله شان ضربه می زنند.

امروز در دنیای اسلام کس به لاف دموکراسی غرب و حقوق بشر غرب باور ندارد آیا غربی ها دقت به این باریکی دارند؟

به این باریکی ها دقت ندارند چونکه این نقطه اساس را هم از پایتخت های شان دیده قناعت شان را برآورده می سازند.

از جانب دیگر اعلان حاکمیت مطلق تکنولوژی با دنیای جدید بود بدین خاطر حادثه یازده سپتمبر در بین عقل گروه خورد جوانان شکل گرفته بود و تکامل مغز انسان را در میان گذاشته بود تا حوادث خونین رخ بدهد. با حادثه یازدهم سپتمبر نوزده تن که پلان مذکور را روی دست گرفته بودند همه شان کشته شدند و ایالات متحده به ترمیم ابرو نزد جهانیان به یک دشمن ضرورت داشت و القاعده در زمان های اخیر قبل از حادثه یازدهم سپتمبر خطرناک بودن اش را به ایالات متحده نشان داده بود و بعضی تحریکات را داشت تا ایالات متحده وی را دشمن بزرگ در دنیا معرفی می کرد چنین یک آرزو داشت.

زمان آن رسیده بود ایالات متحده القاعده را دشمن بزرگ در دنیا اعلان می کرد از این خاطر که ایالات متحده چاره دیگر نداشت. ایالات متحده و القاعده پلان های جدا از هم دیگر داشتند و از شرط های یازدهم سپتمبر به نفع شان استفاده می کردند.

یک مبارزه آغاز می شد برد و باخت در سال های دراز طول می کشید، در حقیقت یک نو جنگ جدید بود و یک نو جنگ جهانی می شد زیرا در دو طرف از مختلف ملت های دنیا در جنگ سهیم می شدند و امروز چنین شد.

ایالات متحده القاعده را در جهان دشمن و تروریست نشان داده جنگ را آغاز می کرد و نمایش قدرت را در میان می گذاشت تا حیثیت دنیای دیروزاش را سر از نو مهیا کند.

جانب امریکا حوادث را به حفظ منافع خود و احیا پرستیژ خود از فعالیت تروریستی القاعده استفاده می کرد و القاعده را تروریست جلوه می داد، برای القاعده که یک فرصت بود به طرفدارهایش این حادثه را با غرور تبلیغ می کرد، از این سبب که یگانه هدف و پلان شان واژگون ساختن سیستم دنیا که بعد از جنگ جهانی دوم شکل گرفته است بود و می باشد.

این حادثه دو دشمن را که تا او لحظه قابل مقایسه نبودند مقابل می کرد، در تاریخ جهان بی نظیر بود و احیا دنیای جدید بود که با قاعده های تکاملی جهان شکل می گرفت.

تا لحظه حوادث یازدهم سپتمبر غربی ها زمان شان را ضایعه نمی ساختند تا چند سخن از القاعده زده به خویشتن دشمن بیان کنند، لاکن شرط ها تغییر پیدا کرده بود القاعده دشمن غرب و دنیای کهنه شده قد بلند کرده بود و با جدیت غرب تکان خورده بود در حقیقت غرب از القاعده تکان نخورده بود از شرط های جدید دنیا تکان خورده بود، زیرا حوادث یازدهم سپتمبر سر آغاز تخریبات دنیای کهنه و ایجاد دنیای جدید شده می توانست و یک الهام به دشمنان غرب شده می توانست.

القاعده و دیگر گروه های دشمن بر غرب، درس کشیده می توانستند بدین خاطر ایالات متحده باید جنگ را آغاز می کرد مگر جنگ ها یک فاجعه می شد.

غرب سخت به مشکلات جدی رودررو می شد و دنیا با سرعت در مسیریکه غرب علاقمند نبود حرکت می کرد.

بحران عمیق اقتصادی غرب را از گریبان می گرفت حتی به اندازه با شدت تکان می داد ریس بانک مرکزی ایالات متحده آقای بن برنکی اعتراف می کرد که این بحران شدیدتر از بحران اقتصادی سال های سی قرن گذشت است.

بحران اقتصادی غرب عوامل داشت مگر مداخلات ایالات متحده در افغانستان و عراق عمده ترین دلیل بود مشکلات خفته را بر ملا ساخت، زیرا عراق ضربه شدید در پیکر اقتصاد زده بود و به گفته اقتصاد دان ها از یک تریلیون دالر تا سه تریلیون دالر ضرر را رقم زده است.                               

امریکا که جهت دو باره سازی پرستیژاش به افغانستان مداخله نموده طالبان را از اقتدار دور ساخته و رژیم جدید را روی کار آورده بود، قبل از این اقدام افغانستان را از هر نگاه مطالعه کرده بود، بدین خاطر تلاش داشت تا طالبان را قناعت داده رهبر القاعده را دستگیر کنند و در افغانستان داخل ناشده جنگ را با القاعده اعلان کنند و اما عقل هایکه طالبان را رهبری داشتند تلاش می کردند تا امریکا داخل افغانستان شود و از اینکه چی بودن مشکلات افغانستان را می دانستند مطمئن بودند با داخل شدن ایالات متحده پرابلم های منطقه حل نمی گردد بر عکس بیشتر می گردد و از این قوس یکه در اداره و رهبری منطقه پیدا می شد یک امید داشتند تا دست بالا پیدا کنند که چنین شد.

حال سوال است عقل طالبان کی ها استند؟

دیرین دولت پشتون های پاکستان؟

یا کشور پاکستان؟

خداوند بر هر انسان عقل داده است زمانیکه یک قضیه را مطالعه می کند اگر چهار اطراف فایده و ضرراش را درست شناسایی کرده نتواند از عقل استفاده نکرده است.

هیچ کس در لحظه تصمیم گیری های جانب های درگیر قضیه افغانستان در آن هنگام بوده نمی تواند تا از چشم دیداش بیانات بدهد، مگر با منطق و اثبات های عقلایی یعنی با چشمان عقل قناعت را به وجود آورده می تواند، پس به درک قضیه افغانستان از عقل خود سوال کنیم چرا طالبان رهبر القاعده را به ایالات متحده تسلیم نکرد؟

این رفتار در منفعت کی ها بود؟

اگر هر تحلیل گر منطق در این استقامت داشته باشد در شناسایی قضیه افغانستان دست بالا دارد.

فرض کنید طالبان از جانب پاکستان اداره می شد در این صورت رهبر القاعده با دستور پاکستان در منطقه بود و تا لحظه یکه ایالات متحده تصمیم مداخله می گرفت زحمت های زیاد پاکستان در داخل افغانستان می داشت که طالبان را تا پایتخت افغانستان رسانده بود پس چرا پاکستان رهبر القاعده را به ایالات متحده تسلیم نکرد و از همه زحمات صرف نظر کرد؟

آیا بیشتر از افغانستان رهبر القاعده نزد پاکستان با ارزش بود؟

اگر که پاکستان در بودن رهبر القاعده دست بالا داشت چگونه این باریکی را ایالات متحده نمی دانست؟

چرا با فشار جهانی پاکستان را مجبور نمی ساخت تا رهبر القاعده را تسلیم می داد؟

فرض کنید یک بازی پاکستان و ایالات متحده بود جهت داخل شدن ایالات متحده داخل افغانستان، در این صورت منفعت پاکستان چی بود؟

در حالیکه با مداخلات ایالات متحده در داخل افغانستان، میله های سلاح طالبان سوی پاکستان رخ شد و به زودی طالبان پاکستانی قد بلند کردند آیا پاکستان چنین پیش آمد را درک کرده نمی توانست؟ اگر تا این اندازه عقل را از دست داده باشند چگونه می توانند افغانستان را متشنج ساخته به نفع شان استفاده کنند؟

یعنی هر تحلیل گر قضیه افغانستان، اگر پیدایش و اداره و رهبری طالبان را از جانب پاکستان بداند به ده ها ضد نقیض منطق روبرو می گردد هرگز جواب داده نمی تواند آیا عوض اسیر شدن در منطق چند مرد سیاست که شرط ها مجبور می سازد دایم دروغ بگویند در اسارت عقل باشیم تا حقیقت را درست درک کنیم بهتر نیست؟

پس کی ها تلاش کردند تا ایالات متحده داخل افغانستان شود؟

چرا از رهبر القاعده استفاده نموده این کار را کردند؟

چی منفعت داشتند؟

آکتورهای دیرین دولت پشتون های پاکستان از نیروهای طالبان در داخل افغانستان استفاده می کردند، هدف شان تصرف و حکومت داری در افغانستان نبود و هیچگاه تمایل نداشتند و ندارند که تندروهای از اسم طالبان افغانستان را اداره کند و لاکن تا زمان یکه از این نام کار گرفته می توانند این اسم در منطق موجود می باشد، زیرا هدف بزرگ در منطقه دارند و بدین خاطر پلان داشتند تا با استفاده از گروه طالبان نیروهای احمد شاه مسعود و نیروهای اسماعیل خان و نیروهای جنرال دوستم و نیروهای مردمان هزاره را شکست دادن بود و گروه های پشتون افغانستان را از بین بردن بود و رهبران قوی پشتون های افغانستان را یا نام بد کردن و یا از بین بردن بود که با این هدف دکتر نجیب الله قربان شد که دیرین دولت آرزو نداشت استعداد چون دکتر نجیب الله در صحنه می بود، بدین سبب که دیرین دولت یک سیستم فکری می باشد هرگز تا موفق شدن در هدف های شان، شخص را از بین پشتون ها در بین ملت اعتبار نمی دهند و فرصت نمی دهند حتی از بین خود شان باشد، آری حتی از مغز دیرین دولت باشد، زیرا شخص خطا کرده می تواند مگر سیستم فکری دایما در تکامل می باشد.

دکترنجیب الله را به کدام شیوه از بین بردند؟

طالبان، کابل را که گرفتند قتل دکترنجیب الله را از اول در پلان داشتند تا با قتل دکترنجیب الله پیام سیاسی در چند بخش بدهند. گروه یکه دکترنجیب الله را با برادرش از ساختمان ملل متحد بیرون کردند، نقش نفرات استخبارات پاکستان را بازی کردند، تا برای ملت افغانستان آدرس را، استخبارات پاکستان نشان بدهند و از جانب دیگر پیام یکه دادند، چهره ی چون دکترنجیب الله نمی تواند از پشتون ها در افغانستان نقش بازی کند و در این هدف شان موفق شدند.

اگر با دستور پاکستانی های اسلام آباد، دکتر نجیب الله قتل شده بود دو سوال بی جواب می ماند، سوال اول: کدام استخبارات است از فعالیت ظاهری، بودن اش را افشا نموده کار خود را کند؟

باور کردن این تز خود حماقت است.

نجیب الله در آینده در پاکستان اسلام آباد چه ضرر داشت؟

لاکن نجیب الله بخش از مردم افغانستان را دو باره سازمان داده می توانست و اگر که نجیب الله در صحنه می بود پلان دیرین دولت پشتون های پاکستان در خطر مواجه می شد یا این چنین تصور داشتند، نجیب را قتل کردند.

در تاثیرات سیاست گذاری این سیاست شان هیچ لیدر قوی و ملی از پشتون های افغانستان در افغانستان موفقیت بدست آورده نمی تواند یا از صحنه دور می سازند و یا نام بد ساخته در مسیر این حرکت خدمتگار می سازند و در این استقامت ملیت های افغانستان را استعمال می کنند و باقی ملیت های ملت افغانستان را در اطراف قوم پرستی در محوطه هر ملیت هر ملیت را اسیر ساخته سیاست بازی دارند، زیرا هر لیدر قومی را در بین قوم شان یک نجات دهنده و قهرمان در چشمان ملیت شان ساخته موفقیت سیاسی بدست می آورند، چونکه ملیت ها با درد قوم پرستی از هر تلاش مثبت دور ساخته می شوند و با این حس دایما هر تخریب را در داخل افغانستان، مردمان افغانستان از پاکستان اسلام آباد می بینند و خود این حس اداره و رهبری مطبوعات کشور را و ذهن عامه را در خدمت دیرین دولت پشتون های پاکستان قرار می دهد که بزرگ دیرین موفقیت دیرین دولت است.

اگر در هدف های شان موفق شوند و اگر کشور بزرگ با وحدت دو طرف سرحد ایجاد کرده بتوانند از اینکه در مسیر دموکراسی تجربه دارند شاید ملیت های افغانستان را در شرط های دموکراسی قناعت داده در وحدت کشور جدید استفاده کنند، چونکه در آن زمان پشتون ها اکثریت می شوند و یگانه راه درست راه دموکراسی می شود، زیرا تشویش در حاکمیت کشور و تبعیض در ذهن پشتون ها بی معنی می گردد، از این خاطر که از صندوق انتخابات ریاست جمهوری هر زمان کاندید پشتون ها برآمده می تواند و از هر انتخابات پارلمانی اکثریت وکیل ها از پشتون ها می گردد یعنی هم قوا اجرائیه و هم مقننه از پشتون ها می گردد.

چرا دکتر نجیب الله علاقمند بر رسیدن طالبان بود؟

دکترنجیب الله چگونه کشته شد؟

محمد ظاهر، شاه مخلوع افغانستان چرا علاقمند آمدن طالبان بود؟

کارمل در کجا وفات یافت؟

جنرال محمد اسحق توخی ریس گارد دکتر نجیب الله از جمع چند تن یکه با دکتر نجیب الله در ساختمان ملل متحد پناه برده بودند، بود. در هنگام قتل دکترنجیب الله، جان به سلامت برده بود. به گفته اسحق توخی که در مقاله با قلم خودش نوشته شده و در چندين سايت منتشر شده است چنین می گوید: "بلی در همان ساعت های اخير به اصطلاح حکومت شان «مجاهدین» حوالی ساعت 2 بعد از ظهر (26 سپتامبر 1996) بود که چند تفنگدار مجهول الهويهء پکول به سر، به محوطهء سازمان ملل متحد به طور مسلحانه داخل شدند و گفتند که گويا آنها را وزير صاحب امنيت دولتی ژنرال فهيم فرستاده و می گويد اگر می خواهيد بياييد با ما برويد. ما کابل را ترک می گوييم. دُکتور نجيب الله گفت که من شما را نمی شناسم و نميفهمم که شما فرستاده گان کدام مرجع و مقام هستـيد و از کی نماينده گی می کنيد؟ اصولاً وزير صاحب امنيت که من او را به چهره می شناسم بايد می آمد و اين تصميم را به من ابلاغ می کرد."

اما قسيم فهيم وزیر امنیت دولت ربانی، در عين برنامه با بی بی سی می گويد که: "اين شخص داکتر جلال نام داشت و عضو رابطه ما با داکتر نجيب الله بود و او را داکتر خوب می شناخت. نجيب الله برای داکتر جلال گفته بود که من همين جا می مانم و به شما در آينده و افغانستان کار می‌آيم . شايد دوکتور نجيب الله پيام های در مورد مصونيت خود دريافت کرده بود"

اگر از گفته های جنرال قسيم فهيم و جنرال محمد اسحق توخی بگذريم، دوکتور نجيب الله اطلاع داشت که "مجاهدين" قبل از ساعت پنج عصر 26 سپتامبر 1996 شهر کابل را ترک کردند و طالبان به سروبی رسيده بودند و به سوی کابل پيش روی می کردند. طالبان ساعت 12 شب 26 سپتامبر شهر کابل را اشغال کردند، يعنی حداقل 8 ساعت نه "مجاهدين" و نه "طالبان" در کابل "حکومت" داشتند.

سوال اول: چرا دکتر نجيب الله که شهر کابل را خوب می شناخت با استفاده از چنين فرصت فرار نکرد؟

آيا دکتر نجيب الله پيام های در مورد مصؤنيت خود از طرف کسی و يا کدام کشوری دريافت کرده بود؟

واقف حکيمی در عين برنامه با بی بی سی می گويد: دکتر نجيب الله در روز عقب نشينی نيروهای مجاهدين از کابل خوشحال به نظر می ‌رسيد و راننده سازمان ملل به نام خان آقا می‌ گويد که: "دکتر نجيب الله بسيار خوشبين بود که با آمدن طالب ها، او رها می شود، به کشور هند و جای که می‌ خواست می رود. نه تنها خوشبين بود بلکه دقيقه شماری می‌ کرد آمدن طالبان را!

ساعت 10 - 12  شب می شود، دکتر نجیب الله مگر گفته پرسان می کند: طالبها ناوقت کردند، دير کردند، چه وقت می رسند؟"

سوال دوم: اگر دکتر نجيب الله طالبان را مزدوران پاکستان می دانست، پس چرا در انتظار آمدن آنها دقيقه شماری می کرد؟

آیا بر پاکستان اعتماد داشت؟

خانم فتانه، خانم دکتر نجيب الله در خزان سال 1991 يعنی شش ماه قبل، طبق برنامه قبلا پيش بينی شده با فرزندان خود به دهلی مسکن گزيده بود و انتظار پيوستن دکتر نجيب الله را داشت. اما خروج و يا فرار دکتر نجيب الله از اقغانستان طوريکه شرح آن در کتاب "سرنوشت غم انگيز" آمده است، ناکام شد. او در مصاحبه با بی بی سی می گويد که: "آخرين باری که شوهرم دکتر نجيب الله با من صحبت داشتند 26 سپتامبر بود، ساعت 5:30 عصر برای من تلفن زدند ما را روحيه می‌دادند، صدايش استوار بود و به آينده اميدوار بودند."

اما با وجود اين اميدواری، طالبان در شب بيست و هفتم سپتامبر 1996 دکتر نجيب الله را از پناهگاهش در دفتر سازمان ملل متحد در کابل بيرون کشيدند و بعد از شبی که معلوم نيست بر او چه گذشت، جسد خون‌آلود او و برادرش احمدزی را صبح روز بيست و هفتم سپتامبر در يکی از چهارراه های شهر کابل به دارا آويختـند.

سوال سوم: چرا دکتر نجيب الله نه تنها از آمدن طالبان تشويش نداشت، بلکه اميدوار بود؟

آقای جنرال محمد اسحق توخی با بی بی سی چنين می گويد: "حوالی ساعت يک شب بود که چند نفر مسلح داخل محوطه ملل متحد شدند، ما به داخل بوديم، نفرهای سازمان ملل متحد حضور داشتند. اينها درآمدند و با ما ديدند. چهره های ما را ديدند و رفتند و بعد از بيست دقيقه دو باره همين افراد مسلح داخل محوطه شدند و گفتند که مقامات ما امر کرده است که شما در ارک پيش شان برويد. داکتر صاحب نجيب الله برای شان گفت که من خارج نمی شوم. اينها بسيار با خشونت گفتند که ما شما را به زور می‌بريم. داکتر صاحب نجيب را بردند، و حوالی ساعت 6 صبح بود که برادرش را به همين قسم بردند. ما پرسان کرديم که ما را نخواسته است؟ گفتند نه. برادرش را به همان قسم بردند، يک ساعت بعد از آن خبر شديم که داکتر صاحب نجيب الله و برادرش را شهيد کردند. ما تصميم گرفتيم که به اصطلاح با يک قمار اگر بتوانيم از محوطه خارج شويم. ما از دروازه عقبی ملل متحد بيرون رفتيم و خود را به دفتر سازمان ملل متحد به پاکستان رسانديم."

سوال چهارم: وقتيکه طالبان مسلح به گفته اسحق توخی دکتر نجيب الله را به زور و تهديد می بردند و حتی حريم دفتر سازمان ملل را مراعات نکردند. همه چيز معلوم است که نجيب الله برای بازرسی و اعدام می برند. پرسش اسحق توخی که "ما را نخواسته است" چه معنی دارد؟ آقای اسحق توخی منتظر چه بودند؟

آيا دکتر نجيب الله نمی توانست که قبل از آمدن دو باره ی طالبان از دروازه عقبی دفتر سازمان ملل فرار کند، حد اقل کوشش کند؟ اسحق توخی نمی گويد که چگونه به پاکستان رسيد؟

رحيم الله يوسفزی خبرنگار پاکستانی در عين برنامه بی بی سی می گويد: " وقتيکه طالبان شهر جلال آباد را تصرف کردند، من از ملا ربانی يکی از رهبران شورای علمای طالبان پرسيدم که آيا با تسخير کابل دکتر نجيب الله را خواهند کشت؟ ملا ربانی پاسخ منفی داد یعنی کشتن دکتر نجیب الله را رد کرد" اما وقتيکه در نخستين روز پس از کشته شدن دکتر نجيب الله، وقتيکه از ملا ربانی پرسيدم که شما به چه دليل او را به قتل رسانيده‌ايد؟ ملا ربانی گفته بود که دکتر نجيب الله مسئول کشتار هزاره ها تن مسلمان بوده است."

سوال پنجم: چه حدود رهبران طالبان از پلان های عقل طالبان خبر دار بودند؟ عقل طالبان کی ها بودند اسلام آباد یا دیرین دولت پشتون های پاکستان؟

در آن شب و روزها شايع بود که طالبان برای قدرت نمی جنکند و قدرت را به ديگران می گذارند. وقتيکه طالبان جلال آباد را اشغال کردند، محمد ظاهرشاه، شاه مخلوع به آنها علناً پيام فرستاد و پيروزی های آنها را تبريک گفت و آنها را پيام آوران صلح، امنيت و وحدت ملی افغان ها خطاب کرد.

سوال ششم: اگر طالبان مزدوران اسلام آباد بودند، شاه بر این مزدوری علاقمند بود؟

کسی شاه را بر مزدوری اسلام آباد محکوم کرده می تواند؟

یک عمر تجارب شاه و با داشتن ده ها مشاور با تجربه، شاه از سیاست تا این اندازه خامی داشت؟

یا طالبان پلان دیرین دولت پشتون های پاکستان بود که ظاهر شاه، شاه مخلوع حمایت می کرد؟

یا دکتر نجیب الله با همه تجارب اش تا این اندازه خامی داشت، فرق بین مزدوران اسلام آباد و افغانیت را تشخیص کرده نمی توانست که از طالبان طرفداری می کرد؟

آيا دکتر نجيب الله پيام حسن نيت از گروهی و يا کشوری دريافت کرده بود و يا روی افغانيت طالبان حساب می کرد؟

به نظر من، شاه مخلوع و دکتر نجیب الله بیشتر از همه، به بهترین شکل، طالبان را می شناختند و با دیرین دولت پشتون های پاکستان ارتباط دایمی داشتند و فعالیت های دیرین دولت را حمایت می کردند.

زیرا، پرگرام و پلان های دیرین دولت، برای شاه و دکتر نجیب الله مقدس بود، چونکه پلان های دیرین دولت، بر مقصد یک کشور قوی پشتونی بنیاد گذاری شده است، بر این خاطر مقدس بود.                

لاکن محاسبه یکه دکترنجیب الله داشت، در محاسبه خطا داشت، زیرا، بودن دکترنجیب الله در آینده، در ضرر فعالیت دیرین دولت پشتون های پاکستان می شد، چونکه، دکتر نجیب الله با شایستگی لیدری در آینده می توانست در منطقه آکتور قوی سیاست شود و شرط های داخلی افغانستان وی را در گرداب رهبر مردمی تنها سوی مردم افغانستان می کشید، لیکن، دیرین دولت آرزو ندارد در افغانستان از پشتون ها یک رهبر قوی مردمی مردم افغانستان ظهور کند، در این نقطه سیاست دیرین دولت با سیاست آسلام آباد تضاد پیدا می کند، چونکه، اسلام آباد آرزو دارد در افغانستان یک رژیم ضعیف از پشتون های افغانستان وجود داشته باشد و رژیم با ده ها مشکل داخلی از جمله مشکل بین ملیت های افغانستان و مشکل اقتصادی مصروف باشد و با پاکستان از سبب مشکلات داخلی، مناسبات خوب داشته باشد.

 

حصه بیست هفتم

 

مگر دیرین دولت در آرزوی یک کشور مقتدر از پشتون ها می باشد، تمنی دارد تا از خاک پاکستان منطقه بزرگ پشتون ها را جدا سازد و با افغانستان یکجا نماید و دولت مقتدر پشتونی را به میان بیاورد و این تمنی، دولت جدید پشتون ها را، رقیب بزرگ در پهلوی هندوستان، مقابل پاکستان می سازد که اسلام آباد را از چله کشیده است.

جنگ در افغانستان خاطر این دو آرزو دوام دارد و طالبان رول یکه بازی دارند، مواد برای این دو آرزو در منطقه استند و یک گروه یکه استفاده می شوند، هستند. نه ترتیب دهنده ی سیاست در منطقه!

بدین خاطر دکترنجیب الله به راه مقدس دیرین دولت باید کشته شده قربان می شد که شد، ولی دکترنجیب الله این ویژگی دیرین دولت پشتون های پاکستان را محاسبه کرده نتوانست که قربان دوستانش شد.

با وجود صدها اسناد در افغانستان، بخصوص مارکسیست های افغانستان و مجاهدین افغانستان، طالبان را مزدوران اسلام آباد می دانند، در حالیکه رهبران مجاهدین با همکاری استخبارات پاکستان مقابل دولت مارکسیست ها مجادله نمودهد بودند، یعنی بیشتر از طالبان، مجاهدین نفرهای استخبارات اسلام آباد بود و این نقطه برای هدف های دیرین دولت پشتون ها ضرر رسان بود که دیرین دولت تلاش داشت تا اول مجاهدین را از اسارت اسلام آباد آزاد کند و بعد در مقابل منافع اسلام آباد مجاهدین را استفاده کند و بعد با گروه طالبان از صحنه سیاست افغانستان مجاهدین را دور کند که موفق شد.

اگر اسلام آباد طالبان را بنیاد گذاری کرده باشد باید الف ب سیاست در جهان تغییر بخورد، چونکه کدام دولت است بخش از مردم اش را که حس آزادی طلبی و مستقل بودن را از او دولت داشته باشد و علنی این پلان وجود داشته باشد، دولت گروه جنگی را از بین این گروه مردمش ایجاد نموده با سلاح مجهز ساخته بگوید: بفرماید سلاح بگیرید دو نیم شوید، نیم تان به فرق خودما زدن کنید و نیم دیگر تان در فرق همسایه زدن کنید، اگر این منطق را بر پرنده ها بگویم تمسخر خواهند کرد و لاکن در افغانستان بدون بررسی منطق، بی منطقی حاکم است که عقل ها قبول دارند.

اگر طالبان نفرات استخبارات اسلام آباد بوده باشد، دولت با آبرو چون پاکستان چگونه مقابل حیثیت ملل متحد آبروی خود را ریخته علنی دکترنجیب الله را از ساختمان ملل بیرون نموده در قتل رساند آیا پاکستان هیچ آبرو ندارد؟

قتل دکترنجیب الله از آبروی یک کشور دوصد میلیونی با اهمیت تر بود کی، چه اسناد دارد؟

جان پاکستانش در گور و لاکن آیا در عقل ما افغان ها هیچ منطق وجود ندارد تا کمی با منطق مسائل را درک کنیم؟

مهمتر از همه ادعاهای ما افغان ها را، دنیا چه حدود اهمیت می دهد؟

ما افغان ها خود ساز می زنیم و خود رقص می کنیم، گفتار ما افغان ها به اندازه در نزد دنیا بی ارزش شده است اگر که لیدر مملکت در این ارتباط سخن بزند، حتی مطبوعات دنیا اهمیت قایل نمی شود تا سخنی از او را نشر کند آیا ما ملت تا این اندازه بی آبرو هستیم منطق گپ زدن را نمی دانیم؟

اسلام آباد طالبان را استعمال می کند و لاکن برای پیدا شدن طالبان شرط های داخلی افغانستان و تمنی دیرین دولت نقش بازی کرد و اسلام آباد نظر بر شرط ها داخل این بازی شد تا کنترل در دست پاکستان باشد، اگر مسائل را با این زاویه دیدن کنیم هرچه تغییر پیدا می کند و لاکن در افغانستان چیزیکه وجود ندارد بررسی و تحقیق است و با احساسات، سخن دیگران را از زبان خود زدن است.

مثل یکه روس ها از افغانستان بیرون می شدند، همه بی منطقی دوران جنگ سردشان را برای ما افغان ها میراث گذشتند و رفتند.

جالب که است بعد از آمدن قوای ناتو، وزیر استخبارات افغانستان از تاجیک ها بود و با پلان های دیرین دولت پشتون ها ضد بود و تلاش داشت تا بر دایم علیه عقل طالبان سخن زنی کند و لاکن هر بار که سخن می زد آدرس بر وی روشن بود بدون بررسی منطقی، چه اندازه زهر که در دهن داشت در مقابل اسلام آباد پاکستان می ریخت، این زهر ریزی برای منفعت دیرین دولت یک نعمت بود، شاید دیرین دولت گفته باشد، نفس نگیر بر زهر ریختن دوام بده که خوب تربیت شدی.

آری در افغانستان کس در عقب منطق گفتار نمی گردد تا تحلیل نموده با عقل خود سخن بزند، از زبان خود سخن می زند و لیکن با عقل دیگران سخن زنی می کند که خود خبردار نمی شود. این بدبختی افغانستان در جای رسیده است، اگر روزی از رهبران افغانستان دلیل خشونت فامیلی شان را بر دوش کشورهای همسایه اندازند، کسی باید حیرت نکند، زیرا بی منطقی، منطق رهبران افغانستان شده است و قوی ترین دلیل که دارند می گویند در افغانستان از خرد تا بزرگ چنین تفکر دارند. آری دارند چونکه رهبران تسلیم چنین بی منطقی هستند اما من و دیگران چرا رواج ملت هست گفته عقل خود را بر بی منطقی تسلیم کنیم؟

آیا خداوند برای هر فرد ما عقل نداده که تفکر نموده سخن زنی کنیم؟

بلی در افغانستان دست پاکستان برای تخریبات فعال است و اما کدام پاکستان بیشترین فعالیت را دارد؟

حتی لازم نبود تا وزیر استخبارات، در باره اش تفکر می کرد، زیرا روس ها که از تاثیرات دوران جنگ سرد، خود را نجات می دادند، همه میراث جنگ سرد را برای افغان ها گذاشتند تا که افغان ها بر سال های دراز با این رسوایی غرق باشند تا بیشتر از هر کشور دنیای سوم، افغانستان عقب مانده تر نمایان شود.

من نمی گویم که من ضد و یا همکار پلان و پرگرام دیرین دولت پشتون های پاکستان هستم، من چیزی را که بیان می کنم بر عقل مردم افغانستان می گویم در عقب سرحد در خاک پاکستان بیست پنج ملیون پشتون زندگی دارند و بدون در نظر داشت منافع و خواست این مردمان در افغانستان صلح آمده نمی تواند، پس این نقطه مهم اساسی را باید ما درک کنیم.

این مردمان مردمان ماست و در اثر زور انگلیس ها از افغانستان جدا شدند و در بین خلق پاکستان پانزده در صد نفوس را تشکیل می دهند و در سیاست پاکستان بر همین مقدار نقش دارند و این ها هرگز بر این نقش قناعت نمی کنند چونکه به نظرشان نه در پاکستان اقتدار درست در دست دارند و نه در افغانستان!

سیستم دولت داری پاکستان با افغانستان زمین تا آسمان تفاوت دارد، خوش ما بیاید یا نیاید در دموکراسی، یک عصر از ما پیشقدم هستند. و پشتون ها، از نعمت دموکراسی استفاده نموده دقیق سیاست بازی دارند و مجاهدین در ضرر پشتون های پاکستان بود و این حقیقت سبب شده بود که تلاش کردند تا به قدم اول مجاهدین افغانستان را از سر راه شان برچینند و شرط ها که در داخل افغانستان برای یک گروه جدید روی کار آمد، طالبان را بنیادگذاری کردند به مقصد هدف مقدس شان نه به مقصد حکومت داری در افغانستان!

لاکن آنقدر سیاست را درست بازی دارند حتی وزیر استخبارات افغانستان را که از تاجیک ها هم باشد در هدف راه شان استعمال نموده می توانند.

چونکه تا امروز هیچ لیدر افغانستان خط دیورند را در رسمیت نشناخت و لاکن دو حقیقت را هیچگاه در نظر نگرفتند که سبب ویرانی وطن شدند، اول: در عقب خط دیورند بیست پنج میلیون انسان زندگی دارد، کی با کدام حق بدون در نظرداشت فکر او مردمان دعوای منطقه را می کند، کدام وقت از زبان رهبران افغانستان ملت افغانستان شنید که او مردمان در سرنوشت شان چه نظر دارند کدام کسی شاید این حقیقت است؟

آیا منطق در افغانستان وجود دارد؟

به قدم دوم: اسناد در دست داشته ی پاکستان در ارتباط خط دیورند، اسنادی است که جهان قبول دارد، چرا پاکستان اسناد در دست داشته را بی اهمیت نموده تقاضای امضای مجدد خط دیورند کند؟

ما افغان ها عقل به سر داریم که بدون درک این حقیقت بی منطق سخن رانی داریم؟

خلاصه سرنوشت افغانستان بین مجادله دیرین دولت پشتون های پاکستان و اسلام آباد گره خورده است دیگر هرچه صرف حکایه!

دکتر نجیب الله آخرین رهبر کمونیست های افغانستان بود که از قدرت دور ساخته شد و با دست دوستان اش که وی دوست تصور می کرد با گونه وحشی قتل شد تا عبرت بر دیگران شود که دیرین دولت آرزو داشت.

ببرک کارمل در تاریخ ۴ مه ۱۹۸۶ از مقام منشی عمومی کمیته مرکزی حزب دمکراتیک خلق افغانستان سبکدوش و محمد نجیب‌الله جانشین او گردید و بعداً در تاریخ ۲۱ نوامبر ۱۹۸۶ به ‌وسیلهٔ دکتر نجیب‌الله از مقامش به عنوان رئیس جمهور برکنار شد. بعد کارمل به مسکو رفت. در اواسط سال ۱۹۹۱ دوباره به افغانستان آمد.

کارمل برای مدتی تحت حمایت ژنرال دوستم در شهر حیرتان و شهر مزار شریف به سر برد، اما دوباره به مسکو رفت. و در تاریخ سوم دسامبر سال ۱۹۹۶ در آنجا به علت مریضی جگر وفات کرد.

ببرک کارمل می توانست مانند دیگر رفقای کمیته مرکزی اش بر روی پرده انداخته بدون شرم در غرب پناه ببرد، مگر شخصیت وی چنین رذیلی را قبول نداشت، چونکه وی مردی نبود که آرزوی خرابی افغانستان را می کرد و یا خاطر کرسی دست بر فروش وطن می زد، لاکن ببرک کارمل از خانوده ی بود در شرط های افغانستان از قشر بلند جامعه بود، مردم افغانستان و رفقای حزبی اش را از بین دنیای خانواده خود دیدن داشت، خطای بزرگ این تقطه بود و از جانب دیگر خواست وی با خواست اتحاد شوروی و مشکلات داخلی اتحاد شوروی در یک نقطه نبود، تضاد داشت. کارمل در این ارتباط هم خطا کرد درست محاسبه کرده نتوانست، این دو خطای کارمل، وی را با وجود نیت نیک اش در تاریخ افغانستان، وطن فروش و خائن معرفی کرد، از جلوه های تاریخ که بر خطاها عفو وجود ندارد.

با حوادث یازدهم سپتمبر زمینه را دیرین دولت در شرط های تازه دید باید استفاده می کرد و رهبر القاعده را مقابل هدف شان استعمال می نمودند که چنین کردند.

با آمدن قوای غربی در منطقه سفره ی تشنج را وسیع تر ساختند که امروز پاکستان سخت مقابل حوادث ناگوار دست پنجه نرم می کند و از تجارب دنیا هویداست مقابل چنین مشکلات بالاخره با مذاکره ها صلح بر قرار می شود که یگانه تمنی دیرین دولت پشتون هاست تا اسلام آباد را به زانو در آورده در میز مذاکره به خواست منفعت شان بنشانند آیا موفق می شوند؟

خلاصه نتیجه جنگ دیرین دولت پشتون ها با اسلام آباد سرنوشت افغانستان را تعیین می کند و تا او زمان تلاش می کنند افغانستان نیم جان در حال نزدیک به مرگ بر سر ببرد تا که در هدف های شان استفاده کنند، آیا چنین پلان و هدف شان را کشور پاکستان و ایالات متحده و سایر کشورهای غربی و دنیا نمی دانند؟

آری می دانند پاکستان مطابق منطق این پرابلم حرکت می کند چیزیکه امکان دارد اجرا می کند، نا گفته نماند در بروز چنین حرکت ها هر کشور بزرگ و با قدرت هم باشد در نتیجه رهبری همه قوا و امکانات کشور در دست چند اداره کن مملکت است و در عقب چنین حرکت ها بعد از یک مدت زمان بسیاری استخبارات کشورها جهت منافع شان همدست می شوند، یکی از قاعده های سیاست در دنیاست تغییر پذیر نیست، یعنی شرط ها پیچیده شده، امکانات مانورهای حرکت وسعت پیدا می کند و دو بال پرواز در رسیدن در هدف شان دارند یکی بال شاهین است یعنی بی قانونی و شدت و جنگ و تخریبات و بال دیگرش بال کبوتر است یعنی بی سر صدا با قانونیت فعالیت داشته با دیپلماسی با اخلاق و با فرهنگ سوی هدف پرواز می کنند که در نتیجه سر صدای بال شاهین در بین ذهن عامه می باشد، ولی اصل پلان را و سیاست بازی را بال کبوتر انجام می دهد در هر تشکیل که هدف های بزرگ دارند چنین روش وجود دارد.

اگر در چنین هنگام با دقت زیاد کشور مذکور در پرابلم متوجه نگردد و با قوا زور در تلاش نابودی گردد مملکت با داشتن همه امکانات هر چی را از دست داده می تواند و این تجربه را در دنیا نسبت به هر ملت دنیا، مردم افغانستان باید داشته باشند چونکه در نزد چشمان شان یک اردوگاه بزرگ قدرت بزرگ دنیا که نیم دنیا در زیر تاثیرات اش بود مقابل چند گروه جنگجو در آرشیو تاریخ سپرده شد.

ایالات متحده و دیگر آکتور های غرب جایگاه پشتون ها را در منطقه مدنظر گرفته و منافع شان را دقیق مطالعه نموده مطابق به منافع غرب رفتار می کنند بدین خاطر دایما از غرب سیاست های ضد نقیض را می بینیم چونکه نظر به خواست منافع شان رفتار دارند برای این که سیاست بازی دارند، پس می گویم دیدن حقیقت از پنجره عقل ممکن است.

 چشم عقل را باز کــــن این دنیا را دیدن کن

 ســـــــــر و راز دنـیا را از عقل شنـیدن کن

 در ظاهـــــــر پدیـده با روزگـار بازی مکن

 عمق مطلب را درک کن ازعقل پالیدن کن

      با آمدن غربی ها یک دوره بهار آسایش در افغانستان آمده بود، لیکن غرب تارپود این دوره را درست مطالعه کرده نتوانسته بود و در عمق آن فرو رفته نتوانسته بود، تنها در ظواهر ظاهری اکتفا کرده بود یک خطای بزرگ بود، در حالیکه در قعر آن بسیار راز پنهان بود و دانستن راز ها لازم بود تا دوره بهار به زمستان تبدیل نمی شد.

مگر غرب را ظاهر این دوره فریب می داد و امریکا با فریب ظاهری این دوره خود را کامیاب تصور می کرد و یک خوشبینی در سطح ناتو در دوباره باز سازی افغانستان پیدا می شد.

ایالات متحده افغانستان را در راه درست می دید و گمان می کرد ملت افغانستان بعد از سال های دراز جنگ داخلی می توانند با همکاری دنیا در پاهای خود شان ایستاد شوند، با این خوشبینی داخل عراق می شدند، ولی عوض اینکه چهره های جدید سیاست را در افغانستان مستقر کنند و بر استقرار چنین یک رژیم جدید امکان ذهنی میسر بود، غرب بزرگترین خطای خود را می کرد، یعنی رهبران قومی را که سبب همه بدبختی ها شده بودند و سبب پیدایش گروه طالبان شده بودند در راس سیاست نقش می دادند تا دو باره قهرمان ها شوند و یک بار دیگر با این خطا عوض سیستم عدالت، قانون زور سخن می زد و هر بخش دولتداری افغانستان با فساد آغشته می شد و اختلاس و رشوت در فرهنگ دولتداری افغانستان یک اخلاق یک فرهنگ شده مصیبت می شد، در حالیکه شرط ها آماده بود تا یک رژیم با منطق اعمار شده می توانست از اینکه خواست ملت در این استقامت بود مگر نشد و مصیبت ها دو باره آغاز شد.

در حالیکه رهبران قومی بین قوم شان از سیاست دور نقش مردمی را اجرا کرده می توانستند و در این استقامت رضایت پیدا می کردند، ولی غربی ها دایما در کشورهای اسلامی در پی کارهای آسان رفتند تا زودتر منافع شان را تامین کنند، مگر هر بار مشکلات را بیشتر ساخته رفتند چونکه در این عصر زندگی دارند ولی سیاست شان مقابل دنیای اسلام از عصر گذشته است و کاملا ضد ارزش های تمدن غرب، سیاست امروز شان است.

یعنی با تمدن شان طرز سیاست بازی شان در مقابل دنیای اسلام تضاد دارد و تصور دارند که چنین اخلاق شان از چشمان مسلمان ها دور است، یعنی گویی که مسلمان ها ادراک این باریکی را نداشته باشند و هر شعارشان را پذیرفته در پراتیک شان دیدن نکنند مگر در دنیای اسلام چنین دستچین شان حمایت ندارد، زیرا منافع را در نظر دارند بدین خاطر غربی ها هر زمان از فردها که حاکم سر ملت هاست حمایت دارند نه از خلق اسلام!

ایالات متحده و غرب با این اشتباه ها در عراق داخل می شدند مگر فرهنگ رهبران قومی را در دولتداری نمی دانستند، رژیم یکه به اسم دموکراسی می آوردند از اثر اخلاق و فرهنگ دولتداری رهبران قومی یک رسوایی می شد و این رسوایی را محاسبه نکرده در عراق داخل می شدند تا ضرر افغانستان را از نقطه نظر اقتصاد از سرزمین نفت خیز عراق حاصل نموده در بحران اقتصادی امریکا و غرب که زنگ خطر را می زد بدست بیآورند و اما محاسبه خطا بود چونکه از مشکلات داخلی این کشورها خبردار نبودند.

هر زمان یا با دیکتاتورهای کشورهای اسلامی در هدف های شان رسیده بودند و یا مشورت های کس های را می شنیدند فقط مشورت های پوپولیستی می دادند نه بیان حقیقت را از دنیای اسلام!

چنین صلاح اندیشی تنها در زمان های کوتاه مدت، منافع شان را بر آورده ساخته می توانست و اما این بار مستقیم اشغال صورت گرفته بود باید بیشترین تلاش شان را در درک مشکلات داخلی  ملت ها می نمودند و در مشکلات ملت ها، راه های حل را روی کار می گرفتند، لیکن درک درست از حقیقت کشورها نداشتند که فرصت را در افغانستان از دست دادند.

غرب باید می دانست در افغانستان اکثریت کس هایکه سلاح در دست دارند تعلق به کدام ایدولوژی نیستند حتی فردا در کدام راه می روند نمی دانند، حتی خاطر چی در جنگ اند لازم نمی بینند حتی درک کنند چونکه مجبور هستند زیرا شرط های سخت زندگی مردم افغانستان و نبودن شرایط کار و نبودن قانونیت درست  مردمان را مسلح ساخته است، اکثریت این مردمان تا منافع چند روز شان را از این استقامت بدست بیاورند می اندیشند نه در کدام ایدولوژی.

زمانیکه طالبان رانده شدند اکثریت جنگنده های طالبان سلاح شان را گذاشته در تلاش زندگی عادی شدند، از این روکه یک امید در آینده پیدا شده بود و ظهور دو باره طالبان در ذهن ها ضعیف شده بود و این دوره یک بهار بود باید غرب درک می کرد و از فرصت بدست آمده استفاده می کرد و به مردمان یکه از ایدولوژی طالبان فاصله گرفته بودند شرط های کار را میسر می کرد و فقط یک کار می کرد یعنی در کشور یک رژیم مردمی را اساس گذاری می کرد، تا قوانین به منافع ملت به وجود می آمد تا در مقابل فساد اداری و دیگر اخلاق منفی، جدیت در نمایش می شد، حتی یک کمیسیون بررسی و تفتیش ملل متحد در امورات کاری دولت افغانستان تعیین می شد بهتر می شد و اما هیچ یک دقت به این بنیاد های اساسی جامعه نشد و یک رژیم یکه فاسد ترین رژیم دنیا بود به اسم دموکراسی در افغانستان آورده در نمایش گذاشتند، لیدرهایکه سبب بروز طالبان شده بودند و سبب جنگ های شهر کابل شده بودند و سبب ویرانی ها و صدها درد رنج شده بودند، دو باره غربی های محترم فرصت دادند تا داخل صحنه شوند تا هر کدام شان یک بار دیگر سلطان شود و افغانستان دو باره در انارشی قرار گرفته فقط فرمان و هدایت های شان عوض قوانین دموکراسی نقش پیدا کند، در حالیکه نقش شان را بین خلق باخته بودند، مگر با ابتکار غربی ها دو باره نقش پیدا می کردند، چونکه جوانان با احساسات نسل جدید از حوادث گذشته آگاه نبودند و در تاثیرات طوفان جدید روزگار از رهبران قومی شان حمایت گر می شدند، از این خاطر که این بار ملیت پرستی و سمت پرستی و مذهب پرستی نقش بازی می کرد و غرب چنین مصیبت را مطالعه کرده نمی توانست تا درک می کرد در ضررشان است یا در نفع شان؟

با این رل هر رهبر قومی این بار طرفدارهای میلیونی پیدا می کرد، در چشمان مردمان دو باره قهرمان شده همه تخریب وطن را و همه خرابی را و همه رنج ملت را تنها بدوش طالبان می انداختند تاریخ دو باره تکرر می کرد.

مثل یکه اتحاد شوروی بعد از اشغال همه بدبختی را تنها بدوش حفیظ الله امین انداخته بود بار دیگر تاریخ در افغانستان چنین عمل را می کرد، این بار خطا را غربی ها می کردند، از این که تنها یک گروه را مقصر همه بدبختی معرفی می کردند در حالیکه همه گروه ها از مارکسیست ها گرفته تا طالبان در خرابی ها نقش داشتند، این اشتباه غربی ها سبب قوت گرفتن دو باره ذهنیت طالبان می شد زیرا سبب پیدا شده بود.

زمانیکه دو باره لیدرهای جنگی افغانستان در صحنه ظاهر شدند هر لیدر با طرفدارهای قومی شان دو باره سر بلند نمودند و این بار فرهنگ قوم پرستی در اوج اش رسید و طرفدارهای هر لیدر قومی، لیدرشان را به مثابه حیثیت و شرافت نزدشان معتبر شمردند چونکه چنین کلتور و فرهنگ با آمدن قوای ناتو قویتر شد.

هر لیدر در هر منطقه افغانستان در حقیقت یگانه صلاحیت دار منطقه شد، هر کدام رهبران با قوانین شخصی شان زندگی را از سر گرفتند و مسیر دولت داری را با چنین فرهنگ ملبس کردند و شالوده هر قاعده دولت داری در رژیم یکه با ناتو در افغانستان آمد در چشمان ملت به گونه فسادها و رسوایی ها معرفی شد، هر نو رشوه و اختلاس در دوایر دولتی یک اخلاق شد، خطا های بزرگ دو باره از سر گرفته شد.

در دوره های رژیم های سابق منشی بودن و قوماندان بودن بازار گرم داشت، در زیر هر سنگ وطن حتمی چند منشی و چند قوماندان بیسواد وجود داشت، با رژیم جدید که غرب توقع داشت دموکراسی را پیاده نماید، با چنین اشتیاق شان یک قانون نو را به وجود آوردند یعنی باید کس هایکه سر کرسی های دولت تعیین می شوند حتمی اسناد فراغت عالی دانشگاه را داشته باشند، این بار مالکین دیپلم ها در افغانستان سیل آسا زیاد شد اکثریت تحصیل کرده ها چند کلمه را یکجا ساخته جمله ساخته نمی توانند ولی اسناد در دست دارند، یک حقارت به استادهای با شرف و دانش آموز های زحمت کش کشور می باشد چونکه اینجا افغانستان است، کشوریکه اخلاق ملت اش بین چهار دهه ویران شده است در هر روش نیک یک ساخته کاری را داخل می کنند زیرا در فرهنگ ما ملت، داخل محتویات ارزش ندارد فقط دستچین در دست باشد کفایت می کند.

با رژیم جدید یک سیستم خطا حاکم شد، اسم این اشتباه را دموکراسی نامیدند، ولی این لغزش ناپسند خلاف قاعده های دموکراسی است و ضد اخلاق و فرهنگ دموکراسی است، یعنی در جای حاکمیت دموکراسی این بار پول کراسی و زور کراسی و فساد کراسی اقتدارشان را در افغانستان اعلان نمودند.

مثل قوماندان ها و منشی های بی سواد دیروز، امروز سیل از تحصیل کرده های بدون سواد داریم گریه کنیم یا خنده کنیم؟

یکی دیگر از این خطا ها کادر ضعیف و بی خبر از قواعد اقتصاد در رهبری اقتصاد کشور بود به وجود آمد. فرصت و شانس یکه در افغانستان یک بار دیگر میسر می شد از دست می دادند، میلیاردها دالر چگونه که در افغانستان داخل می شد به همان گونه بیرون می شد، از این خاطر که در داخل افغانستان منطق سیاست اقتصاد خطا بود و شرط ها در باقی ماندن ثروت به مثابه سرمایه گذاری وجود نداشت.

سیاست اقتصاد که تعقیب می شد ملت افغانستان مطلق به یک ملت مصرف کننده تبدیل می شد، هر نو تولیدات را ریشه کن می کرد. کشور افغانستان را به واردات محکوم می کرد، حتی به ترکاری باب محکوم می کرد، فقط یک فاجعه بود مگر کس دقت نداشت. دقت نکردن در چنین مسائل مهم و حیاتی، ضعیف بودن فرهنگ ملت در درک مسائل اقتصاد می باشد.

در طی سال های دراز که هر بیان و تعریف از بیرون تقدیم ملت شده است و بر ملت قبول ساخته شده است به چنین بی خبری ها محکوم هستیم، زیرا ما مردمان افغانستان بیشتر تابع به تبلیغات  هستیم، مگر عمق مسائل را خود ما بررسی و کاوش و تفتیش باید داشته باشیم در پی اش نیستیم فکر می کنیم هر سخن خارجی یک حقیقت است.

مهم ترین خطا بلکه اساس ترین خطا نگهداری نرخ دالر ثابت در مقابل پول افغانی بود، دالر با کنترول و فشار خارج از بهای حقیقی اش در افغانستان زیر فشار قرار گرفته ثابت نگهداری می شد چونکه کمک دنیا سیل آسا وجود داشت لاکن منطق درک وجود نداشت تا استفاده معقول می شد و اما مقابل دالر جنس حریت تام داشت و قیمت هر متاع به آزادگی اش سیر و سفراش را داشت و انفلاسیون سرسام آور وجود داشت، لاکن مقابل انفلاسیون دالر از جانب دولت زیر فشار قرار داشت یک کمدی تراژیدی بود در دنیا بی نظیر بود.

از این خاطر که اگر دالر زیر فشار قرار می گرفت و بهای آن ثابت نگهداری می شد باید مجادله شدید مقابل انفلاسیون از قیمت جنس صورت می گرفت و قیمت اجناس زیر کنترول قرار می گرفت تا تعادل بین بهای دالر و جنس بر قرار می شد، لیکن چنین سیاست هم خلاف بازار آزاد بود و در رژیم های که بازار را دولت زیر کنترول دارد اجرا می گردید و اما دیده شد چنین رژیم ها در دنیا بسیار کم باقی مانده اند چون که سیستم مذکور به معنی مانع شدن در رشد و تکامل می باشد و اما در افغانستان یک بخش این سیاست اجرا می شد و بخش دیگر این سیاست در اقتصاد کشور وجود نداشت بدین خاطر کمدی تراژدی بود.

یعنی نه سیستم شرط های بازار آزاد وجود داشت و نه شرط های حاکمیت دولت بالای تعیین نرخ موجود بود فقط یک عجوبه بود.

بازار با آزادی اش فعالیت داشت و به جای رسیده بود زندگی مردم افغانستان گران تر از زندگی بسیار کشورها شده بود و با مقایسه به درآمد ملی کشور، شرط های زندگی مردم افغانستان چندین بار گران شده بود و یک بالن شده بود و یک سیاست خطا بود و یک فاجعه بود خلاصه یک بی خبری و خطا بزرگ بود فقط یک مضحکه بود.

کمدی تراژدی که وجود داشت حتی مجلس های افغانستان در هر بلند رفتن نرخ دالر فشار بالای بانک مرکزی داشتند و در منطق این مردمان اگر دالر بلند می رفت قیمت جنس بلند می رفت پس در اداره و کنترول قیمت جنس و تورم قیمت جنس باید تنها دالر پایان نگهداری می شد، فقط یک استهزا بر عقل خودشان بود که تظاهر می نمود.

زمانیکه رژیم جدید افغانستان بعد از اشغال ایالات متحده روی کار آمد پول افغانی را سر از نو چاپ نمودند و نرخ دالر را به چهل افغانی تعیین نمودند. سال ها سپری شد قیمت دالر در مسیر چهل و پنجاه افغانی بود، مگر نرخ جنس سرسام آور بلند می رفت و شرط های زندگی مردم افغانستان گران تر می شد و خلاف سویه در آمد ملی یک زندگی مصنوعی ساخته می شد، از این که کمک ها بزرگ بود در ذهن ملت معقول معلوم می شد مگر یک بالن بود و یک خطا بود درست از کمک ها استفاده نمی شد.

سال های بعد اگر بهای جنس را با ارزش دالر مقایسه می کردند دالر ضرر بزرگ را به دوش ملت نشان می داد و از این که بهای دالر مصنوعی پایان نگهداری می شد جز از فرار از کشور چاره دیگر نداشت، زیرا هر تولید وطن با قیمت دالر پایان به ضرر تولید کننده تبدیل می شد.

مثال: تولید قالی در هر بلند شدن نرخ جنس و بالا رفتن شرط های گران زندگی ملت یک ضربه می دید چون که به خارج صادر می شد به دالر فروش می شد و دالر بدست آمده در داخل افغانستان ضعیف بود، پس تولید کننده و صادر کننده در ضرر می شد، بالاخره صادرات قالی سرسام آور پایان می شد چون که به تولید کننده کدام منفعت نداشت.                                         

از این شرایط رژیم جدید معدود از کس های که بین رژیم قرار گرفته بودند مالک ثروت شدند و اکثریت ملت با مشکلات دو باره فراموش شدند. این سیستم را غرب سیستم دموکراسی نامید و به ملت افغانستان پیشکش نمود آیا غربی ها دقت به خطا های شان دارند؟

با چنین خطا ها دو باره امید بهار در ذهن ها در زمستان تبدیل شد و بار دیگر یک بخش از مردم افغانستان در پهلوی جنگنده های طالبان صف بستند و جنگ را سر از نو آغاز کردند و افغانستان دو باره در مسیر خراب شدن رفت.

گرچه در همه ویرانی ها گاه غرب را مقصر می کشیم گه روس ها زمانی همسایه ها اما اگر با وجدان دیدن کنیم غیر از جهالت خود ما افغان ها کس ملامت نیست، یگانه دشمن ما فقط جهالت ماست زیرا ملت های از خود باخبر هر زمان حتی از دشمن منفعت گرفته می توانند و اما ما ملت در گریبان نادانی ها اسیر هستیم اگر چنین نمی بودیم مارکسیست ها که فرهنگ و اخلاق و زیر بنای وطن را ویران می کردند یک آلترناتیو در ویرانی شان یک پرگرام با شرط های زندگی مردم افغانستان جهت دو باره آباد کردن می داشتند مگر صرف ویران کردند.

دنیا که تلاش داشت تا افغانستان دو باره بازسازی شود هر بار بیشتر خرابتر شد مثل یکه یک دیوانه در چاه یک سنگ را بیندازد صد هوشیار بیرون کرده نتواند چنین شده است حال و احوال وطن!

دنیا در هر حال در تغییر است چونکه در حال تبدیل به یک نظم جدید است، چنین تحولات را هیچ کدام از کشورهای مشخص دنیا اداره و رهبری کرده نمی تواند سبب اینکه چی در غرب باشد چی در کشورهای اسلامی باشد سیستم دنیا فرسوده شده است به خواست عصر امروز جوابگو نیست همان گونه که غرب هنوز هم از شیوه سیاست یک عصر قبل در کشورهای اسلامی استفاده می کند به همین گونه دنیای اسلام اسیر عقل های چند عصر قبل هستند به هر دو طرز حیات، قوانین دنیا اجازت نمی دهد، اگر که غربی ها دو باره بازسازی سیاست نکنند با مشکلات گرفتار می گردند، اگر که دنیای اسلام شیوه زندگی و طرز دانش شان را مطابق به عصر امروز عیار نسازند از دردها و رنج ها بیرون شده نمی توانند. امروز در دنیای اسلام مسلمان ها با شدت و حرارت و احساسات از داشته های طرز زندگی دینی شان مدافع هستند نه از دین اسلام قرآن کریم!

در بین شیوه زندگی دینی شان فرمان کتاب الله کم رنگ است، فقط شیوه و طرز زندگانی مردمان سابق به خصوص شیوه عصر زمانیکه در عربستان در او هنگام اسلام نازل شد رواج بود امروز اهمیت دارد، نه طرز و قاعده های رفرم اسلام در زندگی بشریت. امروز اگر از هر مسلمان پرسیده شود اخلاق و طرز زندگی یک مسلمان را چگونه آرزو داری که باشد؟

جواب یکه شنیده می شود یک دنیای عجیب غریب است که در عقل اش وجود دارد، یعنی به نظر وی مسلمان باید از تکنولوژی دور حیات داشته باشد با قیودها در یک زندگی یکه حدود امکان محدود باشد زندگی داشته باشد و سخت محافظه گر از شیوه طرز حیات خودش باشد تا دین وی از دست اش نرود و اما شخص خود او با تاثیرات پیشرفت دنیا در همان لحظه از تکنولوژی استفاده می کند اگر دو باره پرسیده شود پس چرا خود از تکنولوژی استفاده می کنی؟

یک آه می کشد و خود را ملامت می کند می گوید که من هم کوتاه یی دارم!

آری چنین می گوید و چنین ذهنیت که در بین مسلمان ها وجود دارد در حقیقت با دین اسلام و هدایت الله کدام ربطی ندارد فقط یک نو مریضی است که دنیای اسلام را در اسارت دارد، پس اگر از این مریضی نجات پیدا نشود دردها کدرها سال های زیاد دنیای اسلام را اسیر می گیرد، امروز سبب تراژدی دنیای اسلام چنین ذهنیت است که قوانین دنیا در ادامه اش امکان نمی دهد و سخت در مجادله مقابل چنین ذهنیت، قوانین دنیا برخاسته است، یعنی خداوند نا راضی است و در این مجادله قوانین دنیا پیروز می شود، یعنی رضای پروردگار کامیاب می شود، یعنی در آینده ی مسلمان ها، رادیکال های تندرو امروز که از اسم اسلام خلاف قاعده های دین اسلام رفتار دارند و ذهنیت تنگ تاریک که مقابل هر پیشرفت ایستادگی می کند جا ندارد و عقل های امروز دنیای اسلام حتمی تغییر می خورد چونکه شیوه و طرز زندگی یکه در شروع اسلام در عربستان مروج بود و اسلام خاطر دیگرگون ساختن او زندگی نازل شده بود دین اسلام امروز هم چنین طرز زندگی و شیوه ایمان داری را قبول ندارد، همان گونه که پیغمبر اسلام در طی حیات پیغمبری شان مجادله نمودند تا تحولات عمیق را در جامعه به وجود بیآورند امروز هم قوانین اسلام قرآن رد دارد قبول ندارد.

در دنیای اسلام وزن سنت پرست ها و حدیث پرست نسبت به قرآن پرست قوی است لاکن سنت و حدیث پیغمبر دردشان نیست چونکه اگر قرآن پرستی روی کار آید تز که هر کدام شان دارد و در هسته تز خود جایگاه خود را قرار داده است و اسم پیغمبر را استفاده نموده روان است بی اهمیت می شود، بی منطقی را در جای رساندند در همه دنیای اسلام یک اسناد معتبر که همه علمای دنیای اسلام پذیرش داشته باشد وجود ندارد پس اگر که حتی یک اسناد معتبر با تایید همه دنیای اسلام غیر از قرآن کریم در دست نباشد چگونه ما اسناد معتبر بودن را قبول کنیم و زمان پر قیمت را بر ساخته کاری های شان مصرف کنیم؟

چنین ذهنیت می گوید دقت کن قرآن را نمی توانی درک کنی پس بهتر است بر گفتار ما بیایی چونکه ما حدیث و سنت پیغمبر را می دانیم لاکن گفتارشان از حدیث و سنت یا با منطق قرآن ضد است یا بخش از دنیای اسلام قبول ندارد با چنین منطق دنیای اسلام مقابل قوانین خداوند قرار گرفته است در حقیقت جنگ بین قوانین خداوند و بین ساخته کارها جریان دارد.

 کــذب و ریا دو بلای دایمـــــــــــی

 بر تقدیر انسان مصیبتش همیشگی

      دو باره که جنگ در افغانستان شدت گرفت این بار ایالات متحده در دو کشور یعنی در افغانستان و عراق به یک مشکل بزرگ مواجه شد و شدید ضربه اقتصادی دید و بحران اقتصاد که از چشمان دور بود در روی آب برآمد و دنیا را تکان داد و سخت به غرب ضرر داد و در تغییر دنیا سوی یک جهان جدید گام نهاد و غرب که به شدت زیر ضربات بحران اقتصادی قرار گرفته بود آسیا به یک دیو جدید اقتصاد تبدیل میشد طور مثال کل درآمد کشور چین در سال 2000 پنج یک درآمد ایالات متحده بود طی پانزده سال کشور چین با اساس قدرت خرید معادل ایالات متحده شد.

در بین دو دنیا، دنیای اسلام قرار دارد، تحول و تکامل اش را با تشنج ها و جنگ ها ادامه می دهد تا در پختگی رسیدن در سیستم جدید دموکراسی کشورهای اسلامی، سال های دراز لازمی است تا تکامل فطرتی اجرا شود هم اکنون این مرحله دوام دارد.

ایالات متحده در دوباره بازسازی ابرو و اعتباراش در دنیا، تصمیم اشغال افغانستان را که گرفته بود یک رویداد در افغانستان رخ داده بود، احمد شاه مسعود با آخرین قله مقابل طالبان از پنجشیر دفاع می کرد، اراضی پنجشیر موفقیت طالبان را مقابل مدافع احمد شاه مسعود مشکل می ساخت، احمد شاه مسعود با یک پلان تروریستی با شبهه ها و ظن ها کشته می شد و ایالات متحده پلان اشغال افغانستان را اجرا می کرد.

با رانده شدن طالبان رژیم جدید که روی کار آمده بود عده زیاد از افغانان که در خارج کشور زندگی داشتند با رژیم جدید روی صحنه آمدند و پست های دولتی را با رهبران جنگی از قوم های مختلف ملت افغانستان در یک حکومت ملی موقت صاحب شدند، در بین شان ریس زاده در یک مقام معتبر عدلی وظیفه دار پست عالی می شد و به زودی آوازه آمدن ریس زاده در گوش زلیخامادر می رسید و اما زلیخامادر سرپرایز فراموش ناشدنی را به ریس زاده تقدیم می کرد و ریس زاده را در شوک می انداخت.

حوادث سیاسی در افغانستان و جهان، بدین منوال جریان پیدا کرده بود.

زلیخامادر در منطقه اش با حاکمیت اش یک دنیای جدید خود را داشت مگر یگانه فرزندش مرادجان هر روزیکه بزرگ می شد یک جوان بی بند بارتر می شد، هر چی تلاش زلیخامادر سود به تربیت وی نداشت، زلیخامادر سخت زیر فشار روح قرار می گرفت زیرا از یک طرف مادر منطقه شده بود، هر لاف و سخنش قاعده و قانون منطقه شده بود و از جانب دیگر مقابل تک و یک فرزند عاجز و بی چاره شده بود بلکه جلوه از حیات باشد با گریان از تنگری این سر را می پرسید: 

      درد دارم بشنو خدا این حــــال اســتهزا را 

      یک سو که بختم عالی سوی دیگر جزا را

      مضحک هایل شده زندگــــی در دوش من 

      تـــــــشک دردی شده مـــی دهد او جفا را 

      درمان به دلـــم نــماند آفرازه شـــــده آتـش

      شـــــعله ی این دردها ببین تو این سزا را

      با خیس چشــــــــــمان تر ندای مــن به تو 

      از دلــــــم بشـــنو خدا از این حال عزا را    

      زیبا با تنگری درد دل می کرد و اما اشک های عداوت به ریس زاده اش می ریخت، از این روکه با همه دردها و پریشانی ها لحظه از چشمانش دور نبود، مگر دل با بغض، کوفت خود را داشت.

با چشمان پر اشک گفت: کاش می شد با بغض با ابرها شریک می بودم همه دنیا را با اشکم تر می ساختم.

عداوت دلم در پنجره عشق گرفتار عجیبی است، چو ابر سیاه تلاش باریدن دارد، از بی وفایی یار در بین رنج ها...

من که تنها ام با دردهایم مثل یکه حیات با استهزا هایل بودن اش را نشان می دهد، یک سو مادر منطقه سوی دیگر ضعیف ترین مادر دنیا در مقابل یگانه اولادم.

ای شقایق های وحشی! با لبخندهای خوش نما، درد سینه دارید همچو من!                                                 

با لبانم خنده های ساختگی دارم سناریوی صحنه را اجرا دارم مثل شما!

مگر در دلم داغ سیاه است چشمانم خیس بارانی هر دایم...

سینه مان از درد غم ها مهر سیاه خورد اند که همباز هستیم با دردها!

من با واژه های تلخ تنهایی با خیس چشمانم دردم را بیان دارم به شما دوستان آیا می شنوید؟

شکوه دارم از این حیات، چونکه با دستان، تقدیرات بد را نوشتیم خود ما در این حیات، این خامی ماست استهزا دارد این حیات اگر که درک داشته باشیم.

دست پنجه نرم دارم بین دردهای جامعه در این حیات، از یار دور شده با تقدیرات خود.

تا کی فریب خور باشیم با دردها و کدرها با پنجه های اضطراب؟

ای عابران خسته شده از بی وفایی یار در عشق!

ای ورقهای پاره شده از نامه های عاشقانه در بین غبار سهمگین! آیا من را در خاطرات اشک های تان می شناسید؟

من اشک ریزام با بغض دل پشت یار...

ای رهگذران داغ داشته از جور عشق!

برای لحظه در ساحل رازهای دریای من می نشینید تا قصه از تنهایی ام را بکنم از دردهای دریا ام؟

تنها ام با ده ها درد و رنج افتیده از یار دور با غم ها...

به یک صمیمیت یار محتاج ام به یک دیدار یار نیازمندم با درخت های پر گل سعادت با یار.

با حال آشفته از حیات درد خود را گفت:

      رنجـور رنجــــبر شـــــدم با رنج رنجـــور خود دم بدم

      بــــــــــــی اندازه زار شـــــدم به نـبود یار خـــود هردم 

      زوله ی زهـــــــــــــــــــــر شد زواله از غم دل، دل دل  

      ســـنگ صــبور که نـیســـــتم زواله بر جان مـن بهردم

      درب دل کوبیده شد باسنگ های سنگ دل سنگ سنگ

      بلــــکه گـــوید مــن هســـــتم بــــی وفا یارت هستم ایدم 

      استهزا شــده حـــیات با حـــیل درد و غـم ها، درد درد

      ســایل این غــــم مــــنم بـــــگو راز حــــــیات را دم دم         

      خدایا! آن هنگام که می فشارد گلویم را گریه های پنهانی من، عداوت دلم طغیان دارد می پرسد کجاست ببیند تا بداند که چی انعکاسی دارد نامش در چشمان من؟

قصه های عاشقانه ام با دردهای دلم هر کی را به زانو در می آورد با اشک های چشمانم آیا یار می داند این حالم را؟

به عشق کی ایستادام؟

سهم من از دنیا آیا تنهایی ست؟

تنها قدم زدن؟

تنها فکر کردن؟

به کسی که بی وفا شده، رفته، گریخته و رها کرده بین همه دردها و من با خیس چشمان؟

رواست بر من این ناروایی؟

چقدر سخته رسیدن به ستاره در آسمان عشق، وقتی بگویی رسیدم مگر شب شفق شده باشد؟

انتظاریت واژه قشنگ نیست که دل را شادی بخشد اگر که تایم رسیدن هیچگاه وجود نداشته باشد.

من که به بودن یار تمرین دارم بی بودن یار را هیچگاه باور نکردم، در انتظاریت هر شامم با مهتاب، روزم با خورشید است که کدامین به من همکار شده یار را در قدم های من راهنما می سازد؟ بلکه یار به نبودن من تمرین داشته باشد مگر می داند چی دردی دارم؟

یگانه نهال غرس مان میوه داده است به سن جوانی رسیده است مگر فهمیده می تواند در بین چی فرهنگ قدش رسا می شود؟

یار که شاید در نبودن من آشنا شده باشد یک لحظه در پرده چشمانش همه دردهای محیط را آورده می تواند تا بداند چگونه مشکلات است در این محیط؟                                   

من تنها رنج بی وفایی یار را ندارم، من ده ها غم دارم از دست یار در بین این جامعه که هر طرف افروزه هاست از آتش درد ای خدا!

با قطرات اشک گفت:    

      ورقه برگ خزان درسـرم بار بار شد

      بهارم خزان شده از چشمان آبشار شد

      در موســــم بهارم دردهای یارم بارید

      تازه گل غـنچه را بریـده و آزار شـــد  

      آزرده شـده هست دل از درد هایل یار 

      درد هایل یارم بر دوش مـن آثار شــد  

      با خیس چشم منم با لبخند ساختگـــــی  

      چاره ام نیست خدایا دردها استوار شد

 

حصه بیست هشتم

 

      بعضا مجبور می شوم با فضا بغض دل بخندم مثل یکه دلت گیره داشته باشد مگر دلگیری کرده نتوانی.

یا شاکی با دل گیره باشی ولی گله کرده نتوانی.

یا که اشک بریزی اما نزاری اشک هایت تظاهراش را نداشته باشد.

یا که هر چی را ببینی نا دیده ش بگیری، با دردها دلتنگی باشد فقط ساکن باشی با بیچارگی ات.

چنین هستم خدایا با دردها و کدرها.

یکی نیست دردم خدایا!

در فرودگاه غم ها پایان شدم تنها با ریزش اشک ها...

یار که نیست یک غم و اما بیشتر اضطراب دلم از عهد پیمان پرستان است هرگز قول شان را نمی شکنند تا یک بار ببیند معجزه در تلاش خود شدن است در دنیا، تا ریخته شود رنج ها و کدرهای فرهنگ جنگ!

شاکی داشتن از هر کی چی مداوا دارد که پی تلاش در تکامل خود نیستند؟

بخت دست ازل نیست بی تلاشی را حکم کرده باشد.

آن چی مهارت دست با ذکاست فرمان دست بالاست.

همه ناروا از او ذهن های قدیمی ترین ایام گذشتگان است در هر یوم این روزگار.

پس بشکنند نارواها را و گام بردارند جهت تکامل که عمل شایسته است سوی سعادت.

زیرا با مضحک ترین روش زندگی عیار است این حیات ما و استهزا که حیات بر ما دارد همه عداوت حیات است از مکفوف بودن چشمان مان سوی حقیقت و همه مطموس چشمان ماست در غرق فرهنگ ناروا در این تایم زندگی که هستیم با دردها و با رنج و کدرها خدایا!

غرقم بین رنج ها دور از شفقت یار با حیل مکاره گری یار در این دیار.

خدایا خاطرات ش صف بسته است یکی پی دیگری، بعضا لجوج تر می شوند بعضی های شان بین صف ها تا ردیف اول را گیرند، هر چی فرار از من است دل دیوانه ی من حر است که حریت دارد خدایا!

خاطره هایش نظاره به خواست من ندارند که فرمان ده استند به این حال خراب من.

دیوانگی دلم انتظاریت را روا داشته است یا مبدا بیاید گفته.

اما کس یکه بی صدا رفته باشد آیا دو باره آمدنی است؟

در بهارستان عشق کسی که با فریادها رونده باشد هرگز رفتنی نیست. تنها آتش دلش را بیرون شعله ور می سازد تا یار دقت به آفرازه شده از لهیب عشق را ببیند.                         

یا اگر با ساکنی بی بانگ شکایت رونده شود خاکستر است او دل نه آتشی دارد نه آمدنی!

پس چرا خدایا به این دل دیوانه صاحب نیستم؟

با کدرها گفت:

      بسته ی مکـروه را به جان مــن زده بســت بســت 

      هایل درد داده با خــنده او نــشســـته بســـت بســت   

      زواله غم داســتان ز پیکر حـــــــــــــیله گر کار او

      روان جانـــم کرده او ظالـــــم که بافــته بست بست

      خدا را صدا کــنم با حــال اشــک چــشم ها هر دم 

      شکایت از او کــنم بگـــــــویم او ساخته بست بست    

      زوال از عشق ش شــدم زپـیمان عهد شکـن دم دم    

      نمی داند حال را او شعله را افروخـــته بست بست

      بســته شده بخت من این حیل هنر اوست ای بخت!  

      بی اندازه زهر داده به این حالم انداخته بست بست         

      الهی اگر روزی فراموشت کردم قهر بر من نشو، تو خدای بزرگ منی.

من که بنده کوچولوات ام فراموشم نکن.

با نوازش مهربانی ات با کرم بزرگی ات یادم کن هر دایم خدایا! زندگی ام مثال بادبادک شده است با نخ بسته در هوا، گاه می رقصد گه می گریست.

خدایا خسته ام از حال رنجور فرهنگ این جامعه.

از کوه های سر به فلک کشیده، از دره ها و دریا های شادان این دیار که از دست آدمک ها در گریان اند، خسته ام از دست آدمک ها!

از مردان جنگی و فدائی های این مهین که بی پرگرام بر هیچ قهرمان هستند.

خسته ام از سرودهای پر زرق برق مهینی بی محتوا از هر معنی.

خدایا شالوده همه دردم از ظواهر ظاهری هاست، با نبودن یار.

دید در عمق ندارند که شکویم از این کدورت هاست.

درنگ شان سوی تکامل، دردی را روا کرده است که نجابت فرهنگ رونق یافته را نایافت در دیار کرده اند، خدایا!

شکو بی بنیاد اگر اندرز به کار برد محو مشکلات نگردد چی استهزا آمیز است خدایا درکش نایافت شده است؟!

بیخ هر پیروزی بسته به کاوش با مغز است، رسالت سعادت را گواه ده است در پیکر آدمیان.

اگر عوض گله و نشستن در رسیدن معجزه و فریفته شدن در سخنان دیگران، درک درست حیات فرهنگ این دیار می بود عمارت این مهین آباد با حقیقت می شد.                   

او زمان شالوده درک مشکل بودن زندگی بر هر کی هویدا می گردید، مگر هراس مقابل سختی های زندگی در صورت ها نمایان نمی گشت، فقط هر هیکل جاندار از این دیار که آدم زادگان خویشتن را می گویم، همچو شیر حمله ور به مشکلات زندگی می شدیم تا مشکلات با همه هستی اش مقابل ما زانو می زد و همه پرابلم در حیات ما، وقتی که پرچم سربلندی را با فرهنگ اعلا در مقابل هر سختی در اهتزاز می آوردیم، محو می شد.

مگر من گله دارم خدایا!

منم با اشک چشمان دایما این دیده ها تر اند از بی وفایی یار بین چنین دردهای جامعه.

منم رنج دار از هیکل یار در چشمانم با خاطره ها بین این دیار رنج ها.

شکوی خود را عرض کنم خدایا دلتنگی هایم گاه از جنس اشک اند گه از جنس بغض دل.

گاه ساکن می شوم بی صدا، گه هق ،هق گریان دارم از دست رواگر دردهایکه که ناروا را روا داشته است.

اشک هایم قطره ها نیست تنها خیس چشمانم را گواه یی دهد بلکه کلمات اند بیان دردها از داخل من، به خاطر کسی که پیدا نیست تا بداند معنی کلمه ها را.

می ریزد اشک ها با قطره ها، شکایت دارم خدایا با تنهایی ام از نبودن یار و از فرهنگ این دیار که مردمان این ملک را به شکایت گرها تبدیل ساخته است.

مگر میشه که با گریان سعادت را آورد؟

می گویم خدایا اگر که دست اندر کار بزرگ ندارند چی میشه چند تفکر کنند تا چند کلمه سخن بهتر به سرنوشت اولاد این میهن داشته باشند؟

اگر چند سخن خوب به آینده هر کی داشته باشد روزی فرا می رسد از سر جمع گفته ها مشعل بزرگ فرهنگ نوین روشن می گردد.

تو که خدای من هستی تنگری همه عالم هستی با فرمانت در سوره الفرقان آیت شصت سه می فرمایی:" بندگان رحمان، کسانی هستند که با آرامش و بی ‏تکبر بر زمین راه می ‏روند و هنگامی که جاهلان آنها را مخاطب سازند (و سخنان نا بخردانه گویند) به آنها سلام می ‏گویند (و با بی ‏اعتنایی و بزرگواری می‏ گذرند)"

آری چنین می گویی و مسلمانی را به این شیوه معرفی داری مگر چند در صد بندگان درک از حقیقت کتاب مبارک دارند؟

اگر که روی در علم نداشته باشند چگونه می توانند مقابل جاهل ها اخلاق اصالت را داشته باشند؟

آن چه تو حکم می کنی فقط با فرهنگ دانش میسر شده می تواند، مگر حرف بین ما باشد با چند عبادت ظاهری اساس دین داری شان را ترتیب دارند، لاکن قبل از عبادت شرط های مومن بودن را درک ندارند، بدین خاطر هر سو فساد حاکمیت در جامعه دارد، ولی میشه که با ریا ها رضای تو یزدان بزرگ را گرفت؟

شکایت دارم از مسلمان های احساساتی که غرق عقل اسلام شان اند، دید به فرمان های تو ندارند تا ضرر و فایده عمل کردهای شان را تفکیک کنند.

چند آته ئیست صرف خاطر دریافت منافع شان این گروه بی خبر ها را استعمال نموده گاه زمان بعضی مانورهای غیر اخلاقی انجام داده رسم از پیغمبر اسلام را به گونه دیدگاه شان نشر می سازند تا زمینه رکلام شان شود تا روزنامه شان بیشتر فروش شود و چنین شیوه رفتار شان دایمی است که بیشترین رسم از سایر پیغمبران مثل حضرت موسی یا حضرت عیسی را رسم می کنند و یا رهبران کشورهای شان را در مضحکه قرار داده چنین عمل را انجام می دهند.

البته بی احترامی شان قابل قبول نیست ولی تو پروردگار با آیت بالاات بر ما مسلمان ها اندرز می دهی تا مقابل چنین اشخاص ارزش نداده بگذریم و برویم، چونکه تو خوب می دانی و بهتر از هر کی می دانی ارزش پیغمبران تو با چند بی احترامی کاسته نمی شود مثل یکه در آب بحر چند سگ دهن بزند آیا آب بحر مردار می گردد؟

هرگز مردار نمی گردد تو پروردگار از این منطق بر ما اخلاق مومن را معرفی می سازی و این روش یکه تو یاد دادی غیر از دنیای اسلام امروز ما، همه دنیا تطبیق می دهد و اهمیت به چند رسم بی معنی نمی دهند چونکه اگر ارزش بدهند می دانند بازارشان را گرم می سازند و سبب می شوند تا بیشتر چنین رسم های بی ادب که در روزنامه های چنین انسان هاست، بیشتر روزنامه های شان فروش شود چونکه مردمان با عقل هستند در این باریکی.

ولی مسلمان ها در این مقطع عصر به دلخواه روزنامه داران استعمال شده استفاده می شوند و با احساسات که شهرهای شان را از تظاهرات خون گرم پر می سازند و حتی نظم کشورشان را برهم می زنند تصور دارند که گویی کار با منطق انجام داده باشند مگر خبر ندارند با تظاهرات شان در نان این مردمان روغن می زنند و سبب می شوند تا بیشتر روزنامه های شان فروش شود و بیشتر تبلیغات شان در ضد پیغمبر تو نظریات منفی مردمان را جلب کند بدین خاطر از عقل خود ما بر تو شکایت دارم خدایا!

ای خدا از بین دنیای اسلام با منطق قشر روشن که باریکی را درک نموده ذهن ها را روشن کنند یا وجود ندارد یا در خواب هستند یا هراس از دنیای اسلام دارند چونکه دنیای اسلام در یک تاریکی اسیر است.

اگر عمل کردهای احساساتی دنیای اسلام مقابل نیرنگ بازها کار خوب می بود تو هرگز اخلاق مسلمان ها را مطابق آیت بالا معرفی نمی کردی و هدایت می دادی تا هر کی مثل اخلاق پر احساسات خشک امروز مسلمان ها می بود، مگر تو چنین نکردی و در اصالت، منطق و دانایی را آدرس نشان دادی چونکه تو بهتر از هر کی می دانی زیرا تو خدای بزرگ هستی ای خدا!

شکایت دارم از فرهنگ جنگ زده ی این دیار، تو که هدایت داری و در سوره النور آیت پنجاه و پنج می فرمایی:" خداوند به کسانی از شما که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام داده ‏اند وعده می ‏دهد که قطعا آنان را حکمران روی زمین خواهد کرد، همان گونه که به پیشینیان آنها خلافت روی زمین را بخشید و دین و آیینی را که برای آنان پسندیده، پا برجا و ریشه‏ دار خواهد ساخت و ترس شان را به امنیت و آرامش مبدل می کند، آنچنان که تنها مرا می پرستند و چیزی را شریک من نخواهند ساخت و کسانی که پس از آن کافر شوند، آنها فاسق اند"

آری تو که با آیت های مبارک ات قطعی وعده می دهی کس هایکه از گفتار تو عمل نموده حیات را می شناسند و خود و دنیا را می شناسند حاکمیت زمین را می بخشی، نه به چند احساساتی یکه با چند عبادت ظاهری دعوای مومن بودن را دارند.

آری عبادت شرط هست لاکن دانسته عمل کردن لازمی است تا حقانیت راه درست تو هویدا گردد.

بیان تو از مسلمان بودن مطلق جداست از درک جامعه، خدایا!

با آیت هایت بیان می کنی با تکامل عقل، انسان ها در همه هستی کائنات تسلط پیدا کرده می توانند، چنین یک معجزه را بشارت می دهی و تا هنگام قیامت بر انسان ها هر امکان را مژده داده اطمینان می دهی، نوید توست عقل انسان تکامل نموده در محور او ستاره هایکه رسیدنش امروز در عقل انسان ها نا ممکن است می رسند. چونکه هنوز مراحل تکاملی کامل میسر ناشده است اما تو میثاق ات را بیان نموده می گویی ممکن می گردد. مگر امروز مسلمان ها در محوطه ذهنیت دینداری خوردشان به عجایب عجوبه ایمان دارند، مطلق با گفتار تو ضد می باشد ای خدای بزرگ!

تو الله بزرگ در سوره ابراهیم آیت سی سه می فرمایی" و خورشید و ماه را که با برنامه منظمی در کارند- به تسخیر شما درآورد و شب و روز را (نیز) مسخر شما ساخت"

و یا در ادامه این سوره در آیت سی چهار می فرمایی" و از هر چیزی که از او خواستید، به شما داد و اگر نعمتهای خدا را بشمارید، هرگز آنها را شماره نتوانید کرد! انسان، ستمگر و ناسپاس است!"

و یا در سوره القمان آیت بیست بر انسان ها مژده می دهی که هر آن چه بین آسمان هاست و بین زمین و آسمان هاست تسلط بالای شان از جانب انسان ممکن می گردد یعنی تسلط انسان را بر همه هستی کائنات مژده می دهی در حالیکه ما هنوز سر حد آسمان اول را نمی دانیم و تو خدای پاک تسلط پیدا کردن بر کل آسمان ها را مژده می دهی تا عقل ها تفکر نموده رفتار کنند، می فرمایی" آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله می کنند!"

یا که قبل از قیامت علامت قیامت را بیان می کنی تا عقل ها تعقل کنند کمی خودشان را بشناسند و در سوره ابراهیم آیت چهل هشت می فرمایی" در آن روز که این زمین به زمین دیگر و آسمانها (به آسمان های دیگری) مبدل می شود و آنان در پیشگاه خداوند واحد قهار ظاهر می گردند!"

پروردگارا! تو که قیامت را بعد از بین رفتن همه کهکشان یعنی بعد از نابودی کائنات می گویی یعنی همه هستی جهان، «کهکشان ها» با آسمان ها و زمین از بین می روند و دنیای جدید آغاز می گردد و بعد از همه حوادث و بعد از تکامل دنیای جدید او روز محتشم را که بر پا می کنی روز قیامت می گویی تا سرنوشت هر کی نمایان شود بلکه میلیاردها سال سپری شود تو می دانی.

و می فرمایی هر روح از این دنیا رفته را در قبضه ات گرفته هستی تا از هیچ حوادث هیچگاه آگاه نباشد چنانچه تو در سوره الزمر آیت چهل دو این مطلب را روشن ساخته اندرز می دهی می فرمایی" خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می کند و ارواحی را که نمرده ‏اند نیز به هنگام خواب می گیرد سپس ارواح کسانی که فرمان مرگشان را صادر کرده نگه می دارد و ارواح دیگری را (که باید زنده بمانند) باز می گرداند تا سر آمدی معین. در این امر نشانه ‏های روشنی است برای کسانی که اندیشه می کنند!"

خدا یا! تو چنین می گویی مگر ببین بر مسلمان ها که اندیشه نکرده از دنیای خورد عقل شان علامت های عجیب و غریب را بیان ساخته تصور دارند همان هنگام از بین رفتن زمین گویا قیامت است.

گویا در قبرشان حوادث عجیب غریب رخ بدهد، در حالیکه تو از قبر این دنیا هرگز بحث نکردی و هیچ اسناد را در بین کتاب مبارک ات درج نکردی، هدف تو قبر آخرت است.

مکان یکه دو باره انسان در بین زمین دنیای آخرت تولد می گردد تا مقابل تو حضور پیدا کند قبر معرفی داری و همه گفتار تو داخل یک منطق و علم است ذره با علم مثبت دنیا تضاد ندارد، مگر در جامعه چی سفسطه های نیست که رواج نباشد...!

همه سفسطه ها که در جامعه رواج است خلاف گفتار تو است بدین خاطر شکایت دارم خدایا!

در حالیکه تو همه کهکشان را وعده می دهی انسان تسخیر نموده تکامل می کند و بعد مطابق قاعده های تکامل، آسمان ها به آسمان های دیگر تبدیل می گردند، تو که از آسمان ها بحث می کنی و مطابق منطق قرآن کریم وعده می دهی تا همه آسمان ها را انسان شناسایی نموده تسخیر می کند، لاکن تا امروز عقل انسان بخش اول آسمان را درک نکرده است پس تکامل یکی از قاعده های توست تا انسان در هفت طبقه آسمان با تکامل عقل خویشتن را برساند لاکن مسلمان های این زمان غرق خرافه ها شده اند با گریان شکایت دارم خدایا لطف کن بیدار شوند.

مطابق هدایت تو زمین بر زمین دیگر تبدیل می گردد و تا روز قیامت هر مرده فقط مرده می باشد چونکه روح نزد تو در حفاظت است، اما چی اندازه از گفتار تو خداوند بزرگ، مسلمان ها آگاه اند؟

تا این اندازه از کتاب مبارک تو بی خبر اند که گله و شکایت دارم به اشک چشمانم بنگر خدایا من فقط بنده ناتوان توام!

یا در سوره النسا آیت یک صد و بیست چهار می فرمایی:" و کسی که چیزی از اعمال صالح را انجام دهد، خواه مرد باشد یا زن، در حالی که ایمان داشته باشد، چنان کسانی داخل بهشت می‏ شوند و کمترین ستمی به آنها نخواهد شد"

شکایت دارم خدا! تو که در هر حکم ات و در هر هدایت و فرمان ات کارهای شایسته را شالوده اساس همه شرط هایت قرار می دهی و راهنمایی داری تا بندگان با انجام داده های نیک مستقیم با تو باشند و اما حرف بین ما باشد بسیاری ها زرق برق ظاهر پرست هستند می گویند" هر کار ره باش مگر با خدا باش" با اخلاق فاسد و با روش ناشایسته چند عبادت ظاهری را دارند، تصور می کنند تنگری با آن هاست، مگر میشه که یزد بزرگ از گفتارش بر گشت کرده باشد با آن ها باشد؟

هرگز و هیچگاه!

با تاسف درک باریکی بندگی شان را مقابل تو یزدان بزرگ ندارند در دیار جنگ زده رنجبرها خدایا!

چند عبادت ظاهری گفتم آری تنها عبادت ظاهری مروج این دیار است بس و بست.

حرف بین ما باشد عبادت ها را هم خطا اجرا دارند از جمله عبادت نماز را هم خطا اجرا می کنند زیرا تو خالق بزرگ که به درست شدن اخلاق بنده هایت فرمان داری و حکم داری تا کتاب مبارکت را بخوانند و راه درست و غلط را تفکیک نموده بتوانند، ولی کتاب مبارک تو را تبدیل به یک کتاب سحر و جادو ساختند تصور دارند مصیبت هایکه از جهالت شان می آید با سحر کتاب مبارک بر طرف شود، بدین منوال در چند پوش تکه های رنگه پیچانده در دیوارها آویزان دارند تا رد بلا کند.

لیکن تو الله ی بزرگ که کتاب ات را به اندرز و پند بندگانت نازل ساختی و یک رهبر قلمداد می کنی ولی اکثریت بندگانت که خویشتن را مسلمان می دانند خبر از محتویات داخل کتاب ندارند.

بدین خاطر در نماز بعد از سوره فاتحه بدون درک معنی یک آیت قرآن کریم را روی تو می خوانند. اکثریت آیت ها که امر و هدایت توست باید بندگان درک نموده تفکر کنند، ولی هدایت های تو را به روی تو می خوانند. مثلیکه از راه برآمده باشی به تو راهنما شوند. ولی کس نیست در باریکی دقت کند، آیت های مخصوص که تو خدای بزرگ را پر جلال نشان بدهد و بندگی شان را بیان ساخته تو را ستایش کنند باید در هنگام خواندن نماز انتخاب کنند، مگر چنین فرهنگ و عقل حاکم نیست که شکایت دارم خدایا!

حرف بین ما باشد آن چه اسلامیت را در قرآن کریم بیان داری اسلامیت بسیاری بندگانت تفاوت کلی دارد. تو یزدان بزرگ که اسلام را صلح کردن با خدا و تسلیم شدن به خدا معرفی داری و مومن مسلمان را به شرط بسته هستی که فرزند هر کی باشد از هر طایفه و یا گروه انسان باشد بدون در نظر داشت که در جیب چی اسناد دارد و یا مربوط کدام اسم دین است اگر به بودن تو و به پیغمبران تو و به کتاب های تو و به فرشتگان تو و به آخرت تو ایمان و باور داشته باشد مومن و مسلمان می گویی.

مثال در سوره النسا آیت یک صد و سی و شش می فرمایی:" ای کسانی که ایمان آورده‏ اید! به خدا و  پیامبرش و کتابی که بر او نازل کرده و کتب (آسمانی) که پیش از این فرستاده است، ایمان (واقعی) بیاورید. کسی که خدا و فرشتگان او و کتابها و پیامبرانش و روز واپسین را انکار کند، در گمراهی دور و درازی افتاده است"

تو که در چندین آیت مبارک مسلمان را چنین معرفی داری مگر اکثریت بندگانت که خویشتن را مسلمان ها می دانند به اسناد دست داشته اکتفا دارند و یا از قبیله یکه به اسم اسلام معرفی باشد و در بین چنین قبیله تولد شده باشند اساس اسلامیت می دانند و خویشتن را که بهترین ایماندار معرفی دارند، غیر از خودشان کس را ایماندار تصور ندارند و به کس یکه شیوه ایشان را تعقیب گر نباشد حق قایل نیستند که تسلیم شده ی تو بدانند.

در حالیکه تو در کتاب مبارک ات در قرآن کریم در سوره بقره آیت یک صد و چهل هشت می فرمایی:" هر طایفه‏ ی قبله‏ ی دارد که خداوند آن را تعیین کرده است. (بنابراین، زیاد در باره قبله گفتگو نکنید! و به جای آن،) در نیکی ‏ها و اعمال خیر، بر یکدیگر سبقت جویید! هر جا باشید، خداوند همه شما را (برای پاداش و کیفر در برابر اعمال نیک و بد، در روز رستاخیز،) حاضر می‏ کند، زیرا او، بر هر کاری تواناست"                         

آری کی ایماندار است کی خطا کار است فقط تو می دانی تنها تو می دانی خدایا!

در بین بندگان ات بر کس امتیاز را تعیین نکردی و هر کی را بنده می دانی از هر دین و عقیده باشد و فقط هدایت داری باید هر کس به حق خداوند تجاوز نکرده در تلاش کارهای نیکو باشد و در اجرا عمل کارهای شایسته رقابت داشته باشند و می فرمایی هر کی به بودن تو به پیغمبران ات به کتاب هایت به فرشتگان و روز واپسین باور و ایمان داشته باشد، از هر طایفه ی هم باشد تو مسلمان قبول داری، چونکه تو از دیدگاه خداوندی مسائل را می بینی نه از منطق انسان ها ای خدا!

در کدام کشور به کدام اسناد به کدام اسم زندگی دارند نزد تو هیچگاه اهمیت ندارد زیرا تو فقط ایمان شان را خوبتر می دانی و تفکیک نزد توست که تو خدای بزرگ هستی ای پروردگار!

از خاطر که تو شرط های خدایی خود را داری و اسم ها و صفت ها را ما بندگانت در این دنیا بالای خویشتن استفاده می کنیم طبیعی که مربوط تو نیست که حکم خدایی باشد مگر بسیاری ادراک اش را ندارند که با گریان شکایت دارم خدایا!

تو که در کتاب مبارک از اخلاق و زبان ما بندگان اسم ها را ذکر می کنی ادراک باریکی را بسیاری درک ندارند، در حالیکه تو بر روشن شدن مسئله این روش را بکار می بری یک راز و سر کتاب مبارک است. بسیاری از بندگانت راز و سر چنین باریکی را نمی دانند بدین خاطر پنج شرط عبادت تو را اصل و اساس اسلام معرفی دارند خطاست از روی کلام های تو.

با این روش یک خطای بزرگ را اجرا دارند، از این خاطر که مسلمان ها را پابند تنها در پنج شرط عبادت نموده اند و باقی همه حکم تو را کم نما ساخته اند، بدین ملحوظ جامعه غرق فساد شده است خدایا!

در حالیکه تو در بسیار آیت مبارک ات کار نیک و عمل صالح را امر اول معرفی داری. حرف بین ما باشد اکثریت کس های که خود را مسلمان می گویند دقت در باریکی های کتاب تو ندارند و به یک صدا می گویند:" ما جنتی هستیم چونکه در جیب ما اسناد مسلمان بودن را داریم"!

با چنین خوش بینی با چند عبادت ظاهری دقت به فرهنگ و اخلاق ندارند بدین ملحوظ هر فساد حاکم جامعه شده است ای خدا!

حتی همه فساد جز قاعده های اسلامی این دیار شده است شکایت دارم خدایا!

از این سبب که هر کی بی صدا روان است و فساد را تایید دارد لاکن جهاد مبارک که مقابل چنین بلا باید صورت بگیرد هرگز اخلاق اش در جامعه وجود ندارد با گریان شکایت به تو دارم ای خدای بزرگ.

تو که قتل انسان را در چندین آیت مبارک منع قرار دادی و قاتل را جهنمی می دانی مثال در سوره النسا آیت نود سه می فرمایی:" و هر کس، فرد با ایمانی را از روی عمد به قتل برساند، مجازات او دوزخ است در حالی که جاودانه در آن می‏ ماند و خداوند بر او غضب می ‏کند و او را از رحمتش دور می ‏سازد و عذاب عظیمی برای او آماده ساخته است"

و یا در سوره المائده آیت سی دو می فرمایی" به همین جهت، بر بنی اسرائیل مقرر داشتیم که هر کس، انسانی را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روی زمین بکشد، چنان است که گویی همه انسانها را کشته و هر کس، انسانی را از مرگ رهایی بخشد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است و رسولان ما، دلایل روشن برای بنی اسرائیل آوردند، اما بسیاری از آنها، پس از آن در روی زمین، تعدی و اسراف کردند"

آری چنین می گویی بر همه عالم هدایت داده قتل انسان را مطلق منع می سازی مگر ببین در دیار ما دست تعداد زیاد مسلمان ها از خون بیگناه ها سرخ شده است و اما قشریکه خویشتن را پیش قدم علم می دانند در دیدن حقیقت نابینا هستند، نمی توانند به خلق اهمیت آیت های مبارکت را بیان کنند، حتی مولوی های دین با چشمان مکفوف به حقیقت ها عقل های شان را مطموس ساخته اند با گریان می توانم بگویم بسیاری مولوی ها از بودن چنین هدایت های تو بین قرآن کریم بی خبر هستند چونکه تنها لباس مولوی بودن در تن دارند بدین خاطر آدم کشی یک رواج دیار شده است شکایت دارم خدایا!

آنقدر دروغ به اسم تو از طرف بنده هایکه خود را بهترین مسلمان می گویند گفته می شود تو که بهتر از من می دانی هزار یک آن را آته ئیست ها نمی گویند.

تو که این اخلاق را زشت ترین روش معرفی داری زیرا بر الله تهمت می دانی و جزای سخت را وعده داری و هرگز بخشش چنین ریا را نداری مگر چشمان علمای دینی این دیار نابینا شده است که به آیت های قرآن کریم دیدن ندارند، مثال در سوره بقره آیت هفتاد نو می فرمایی:" پس وای بر آنها که نوشته‏ ی با دست خود می ‏نویسند، سپس می‏ گویند این از طرف خداست، تا آن را به بهای کمی بفروشند. پس وای بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند و وای بر آنان از آنچه از این راه به دست می‏ آورند!"

حرف بین ما باشد در جامعه یی زندگی داریم هر کی خود را بهترین مسلمان می داند و هر کی هدایت و امر حلال و حرام خود را دارد، در حالیکه چنین روش را به کلی منع نموده زشت معرفی داری زیرا تنها تو هدایت حلال و حرام را داده می توانی اگر هر شخص به دلخواه اش حلال حرام ها را پیدا کند عدالت بزرگ تو چگونه برقرار می گردد؟

بدین خاطر منع می سازی مثال در سوره یونس آیت پنجاه و نو می فرمایی:" بگو: آیا روزیهایی را که خداوند بر شما نازل کرده دیده ‏اید، که بعضی از آن را حلال و بعضی را حرام نموده‏ اید؟! بگو: آیا خداوند به شما اجازه داده، یا بر خدا افترا می بندید و از پیش خود، حلال و حرام می ‏کنید؟!"

یا در سوره المائده آیت هشتاد هفت می فرمایی:" ای کسانی که ایمان آورده ‏اید! چیزهای پاکیزه را که خداوند برای شما حلال کرده است، حرام نکنید! و از حد، تجاوز ننمایید! زیرا خداوند متجاوزان را دوست نمی ‏دارد"

یا در سوره المائده آیت پنج می فرمایی:" امروز چیزهای پاکیزه برای شما حلال شده و (همچنین) طعام اهل کتاب، برای شما حلال است و طعام شما برای آنها حلال و (نیز) آنان پاکدامن از مسلمانان و آنان پاکدامن از اهل کتاب، حلال اند هنگامی که مهر آنها را بپردازید و پاکدامن باشید نه زناکار و نه دوست پنهانی و نامشروع  گیرید و کسی که انکار کند آنچه را باید به آن ایمان بیآورد، اعمال او تباه می ‏گردد و در سرای دیگر، از زیانکاران خواهد بود"

تو که چنین فرمان ها داری مگر در ملک ما هر کی از اسم تو دل خواه کلام خود را می زند خدایا!

هر کی حلال و حرام خود را تطبیق دارد و اسلامیت را چنان پیچیده ساخته اند تو بهتر می دانی یک هیکل زشت به چشمان نمایان نموده اند خدایا!

ببین با چشمان پر اشک بر تو خدای بزرگ شکایت نکنم چی دیگر چاره دارم؟

یا تو در سوره یک صد و سی پنج می فرمایی:" ای کسانی که ایمان آورده ‏اید! کاملا قیام به عدالت کنید! برای خدا شهادت دهید، اگر چه (این گواهی) به زیان خود شما، یا پدر و مادر و نزدیکان شما بوده باشد! (چرا که) اگر آنها غنی یا فقیر باشند، خداوند سزاوارتر است که از آنان حمایت کند. بنابراین، از هوی و هوس پیروی نکنید که از حق، منحرف خواهید شد! و اگر حق را تحریف کنید و یا از اظهار آن، اعراض نمایید، خداوند به آنچه انجام می ‏دهید، آگاه است"

یا در سوره المائده آیت هشت می فرمایی:" ای کسانی که ایمان آورده ‏اید! همواره برای خدا قیام کنید و از روی عدالت، گواهی دهید! دشمنی با جمعیتی، شما را به گناه و ترک عدالت نکشاند! عدالت کنید که به پرهیز گاری نزدیکتر است! و از (معصیت) خدا بپرهیزید، که از آنچه انجام می دهید، با خبر است!"

بلی جهاد و قیام را خاطر عدالت امر داری و در درست کاری هدایت داری و راهنمایی نموده می گویی کتاب مبارک قرآن کریم یک بخش از آیت های خداوند است، بخش دیگر آیت ها را راز های که در طبیعت اند نشان داده معرفی داری و هدایت داری تا تعقل و تفکر نموده اندیشه نمایم تا از آیت های طبیعت که تو حاکم هستی پند اندرز بگیریم، مثال در سوره العراف آیت یک صد و هشتاد پنچ می فرمایی:" آیا در حکومت و نظام آسمانها و زمین و آنچه خدا آفریده است از روی دقت و عبرت نظر نیفکندند؟! و آیا در این نیز اندیشه نکردند که شاید پایان زندگی آنها نزدیک شده باشد؟! اگر به این کتاب آسمانی روشن ایمان نیاورند، بعد از آن به کدام سخن ایمان خواهند آورد؟!"

یا در سوره یونس آیت بیست چهار می فرمایی:" مثل زندگی دنیا، همانند آبی است که از آسمان نازل کرده ‏ایم که در پی آن، گیاهان (گوناگون) زمین که مردم و چهارپایان از آن می ‏خورند- می‏ روید. تا زمانی که زمین، زیبایی خود را یافته و آراسته می ‏گردد و اهل آن مطمئن می ‏شوند که می ‏توانند از آن بهره ‏مند گردند، (ناگهان) فرمان ما، شب‏ هنگام یا در روز (برای نابودی آن) فرا می رسد (سرما یا صاعقه ‏ی را بر آن مسلط  می‏ سازیم) و آنچنان آن را درو می‏ کنیم که گویی دیروز هرگز (چنین کشت زاری ) نبوده است! این گونه، آیات خود را برای گروهی که میاندیشند، شرح می ‏دهیم!"

آری تعقل را تفکر را اندیشیدن را هدایت داری، یعنی از اساس شرط های یک مسلمان استفاده نمودن از عقل می باشد و رفتن سوی دانش می باشد، مگر شکایت دارم از این جهت که از گفتار تو فاصله داریم چونکه هیچکدام هدایت در بین کس های که بهترین مسلمانان خویش را تصور دارند اجرا نمی گردد خدایا!

و یا در سوره الانعام آیت یک صد و هفت می فرمایی:" اگر خدا می ‏خواست (همه به اجبار ایمان می ‏آوردند) و هیچ یک مشرک نمی ‏شدند و ما تو را مسؤول (اعمال) آنها قرار نداده ‏ایم و وظیفه نداری آنها را (به ایمان) مجبور سازی!" 

و یا سوره یونس آیت نود نو می فرمایی:" و اگر پروردگار تو می ‏خواست، تمام کسانی که روی زمین هستند، همگی به (اجبار) ایمان می ‏آوردند آیا تو می ‏خواهی مردم را مجبور سازی که ایمان بیاورند؟! (ایمان اجباری چه سودی دارد؟!)"

آری برای پیغمبران ات چنین بیان داری، می گویی مسلمانی با فشار قوت نیست و هر بنده ات را حر با آزاد منشی فکرهایش آزاد گذاشتی و فقط با کتاب هایت و با رسول هایت راهنما و رهبری داری، لاکن هدایت تو اجرا نمی گردد بدین خاطر گریان دارم بشنو خدایا!

همه طرز زندگی شان را و دیدگاه محوطه محیط شان را و جهان بینی دیدگاه شان را بهترین اسلام معرفی دارند، با فشارها تلاش دارند تا عقیده شان را بالای انسان ها جبری بسازند، اگر مقابل تکامل ضدیت داشته باشند و هر نو کشف و نو آوری را حرام کشیده باشند و در محوطه تنگ تاریک که حدود کوچک را محتوا ساخته باشد و از نعمت های بخشیده ی تو فاصله داشته باشند بهترین مسلمان ها در بین ذهن ها قبول می شوند، در نظر چنین عقل ها گویی هدایت تو چنین بوده باشد مروج شده است ای خدا ببین اشک چشمانم را.

در حالیکه چنین مزخرف دور از کلام توست به این خاطر به تو گریان دارم چی کنم با این خطا کارها؟

همه این ها در اشتباه هستند چونکه معرفی اسلام تو با اسلام این مردمان تفاوت کلی دارد زیرا تو بر عقل انسان ها با ظرافت و با باریکی تکامل را مژده می دهی و نعمت هایت را بیان نموده تشویق می کنی تا با تعقل در نعمت ها رسیده استفاده کنند و با ظرافت گوشزد می زنی تا روح و وجدان و اخلاق شان را بیشتر بسته به داشته های این دنیا نکنند از این خاطر که تو بزرگ ترین نعمت را در دنیای آخرت بیان داری تا با استفاده معقول از نعمت های این دنیا هر کی خود را آماده در زندگانی آخرت کند ولی هرگز هدایت تو نیست که در این دنیا فلاکت بار زندگی نموده ضد نعمت های تو قرار داشته باشند و تنها خواستار نعمت های آخرت شوند آیا تفکر کرده می توانند تا بدانند راز ها را؟

تو با ظرافت، نعمت های هر دو دنیا را معرفی می سازی و هدایت داری تا خاطر انسانی شدن این دنیا تنها بسته در نعمت های این دنیا نشوند تا صفت اخلاق شیطانی ابلیس عوض خصوصیات رحمانی حاکمیت پیدا نکند و اما خلاف گفتار تو عجایب یک ذهنیت در دنیای اسلام وجود دارد اگر حقیقت مطابق گفتارشان می بود که نیست پس چرا تو از تسلط انسان نعمت هایکه در بین آسمان ها و زمین است مژده می دهی تا استفاده کنند؟

خدایا گریان دارم مسلمان ها در چنین باریکی دقت ندارند که ذهنیت مزخرف حاکمیت بالای دنیای اسلام دارد، یعنی فرسودگی یعنی عقب ماندگی یعنی ضد تکامل یعنی حرام بودن بخش از نعمت های پاک تو مروج عقل ها شده است که دربدر و پریشان یک دنیای عجیب شده است دنیای اسلام خدایا!

بر چنین عقل ها باز تو از کتاب مبارک ات جواب می گویی در سوره القمان آیت بیست می فرمایی" آیا ندیدید خداوند آنچه را در آسمانها و زمین است مسخر شما کرده و نعمتهای آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است؟! ولی بعضی از مردم بدون هیچ دانش و هدایت و کتاب روشنگری درباره خدا مجادله می کنند!"

مگر به هدایت هایت باز هم دقت ندارند و مطالعه ندارند شکایت دارم خدایا!

خلاصه مسلمان از دیدگاه تو یزدان بزرگ کسی است باید با تعقل و تفکر و با علم باشد و بر پنج شرط تو ایمان و باور داشته باشد و هرگز کس را جنتی و یا دوزخی یا ایمان دار یا بی ایمان نگوید از این سبب که تنها تو میدانی سرنوشت بنده هایت را خدایا!

و با فشار نباید عقیده اش را بالای دیگران جبری اجرا کند و نباید فساد کند و نباید انسان را بکشد و نباید ضد تکامل قرار بگیرد و نباید حلال حرام خود را بالای دیگران تطبیق کند و نباید اخلاق تبعیض داشته باشد، باید هر دایم خاطر عدالت قیام کند و از نعمت هایت استفاده عظم کند و نباید از اسم خداوند دروغ گفته سخن اسلامی بزند و نباید کلام خداوند را بفروشد و باید از خود با خبر باشد و فقط به خدا عبادت کند و از وی مدد طلب کند و از عقل خود استفاده نموده با حیات مجادله کند خدایا!

تو که مسلمانی را چنین معرفی داری مگر شکو من از دیار است امر تو نادیده گرفته می شود و با این دردها با تنهایی ام با چشمان اشک افتیده ام ببین خدایا!

من عقیده دارم انسان را خاطر تو یزدان بزرگ باید احترام کرد، خاطر بزرگی تو ارزش باید داد، چونکه امانت توست.

با این عقیده نزد من دین، مذهب، نژاد، زبان، رنگ اولویت اول را ندارد، فقط انسان بودن شان کافیست چونکه من انسان ام خدایا!

در چی عقیده اند در کدام زبان در کدام رنگ چرا مربوط من باشد؟

من کی هستم صلاحیت دار باشم؟

تنها در راه تو یک بنده عاجز بیچاره ام پس خدایا بر من رحم کن تا اندازه حد را بشناسم تا بر تو بی احترامی نکنم خدایا!

آمین!

لاکن حرف بین ما باشد اگر از بین آیت های تو انسان را و مسلمانی را معرفی کنم من را به دار می زنند، از این سبب که اسلامیت یکه رواج است ساخته ذهن هاست نه از هدایت تو و نه از کتاب مبارک تو.

اعتراف کنم آنقدر که از چنین مسلمان ها می ترسم از تو نمی ترسم، از این سبب که بین دو دوست چرا ترس هراس وجود داشته باشد؟

در هر حال تسلیم هستم بدون شکایت در مکافات و مجازات تو.

پس رحم کن من را از بلای مسلمانی خشک که با امر تو ربطی ندارد نجات بده نه از آته ئیست ها!

زیرا مقابل آته ئیست ها مجادله را می دانم ولی در دنیای امروز اسلام که یک نو تندروی بی منطق حاکم شده است حرف را گوش نداده اول سر را می برند بعد گپ می زنند نجاتم بده خدایا!

اجازه بده به انسان ها بگویم تسلیم دنیای کوچک شان نباشند، در جستجوی قله تابانی اشراق باشند، تا با نور او تابندگی تاریکی های حیات را درست دیدن کنند.

 چه اندازه ببیـــــنی آنقدر سترگ هستی

 به اندازه دید عقل بین قعله ارگ هستی

 عالــــــم یـی عارفــت از تفــکرت پیـدا

 به اندازه ی تفکر آنقدر بزرگ هســتی                                         

      زلیخا مادر با چنین دردها بی صدا اشک می ریخت، هر روز یک ماجرا را شاهد می شد و یک روز ناخوش ترین خبر از یگانه فرزندش از مرادجان رسید.

مرادجان از لیسه فارغ شده بود، در تحصیلات بالا علاقمند نبود و در پیشبرد کارها ذوق تلاش نداشت بیشترین زمان اش را با خوشگذرانی ها سپری می کرد، به مادر رنج آور بود مثل یکه حیات ستیزه کرده باشد در استهزا گرفته باشد.

با تربیت زلیخامادر غلام جان یک مرد هوشیار و یاور دست چپ شده بود، از یک هر جایی یک شخصیت را زلیخامادر به وجود آورده بود همکار دست خود کرده بود و رستم خان که یاور و دست راست زلیخامادر بود یک شخص دیگر از اعتباری های منطقه شده بود بیشترین نقش را زلیخامادر در شخصیت این دو کس داشت، لیکن چنین یک زن پر قوت و با استعداد مقابل یگانه فرزند ناتوان شده بود مثال یکه حقیقت نباشد یک کابوس به زلیخامادر بوده باشد، چنین یک بازی حیات بود بر زلیخامادر!

مرادجان دو موتر داشت یک آن موتر جیب روسی بود از نبی جان در ارث مانده بود، سر موتر جیب را باز نموده بود تا در هوا آزاد منطقه با دوستانش سیر سفرها کند و در شکار بودنه استفاده کند.                                         

هر چند مادر تلاش می کرد دوستان اش را با دقت انتخاب کند ولی مرادجان جوان خودپسند بود تسلیم به اندرزها نبود یک غم بر مادر شده بود.

اخلاق و پیش آمدهای برخورد مرادجان و بی تفاوت بودن وی مقابل فرهنگ مادر یک غم بر مادر شده بود و در بین همه امکانات و مقابل اخلاق عالی و مقابل یک مادر قوی، شخصیت مرادجان نشانه از یک حقیقت جامعه بود و یک عبرت به کس های بود که تعقل عقل کرده می توانستند تا درک کنند شالوده فرهنگ یک جامعه کماکان تاثیر آور در هر امکان بالای هر فرد جامعه در هر مقام و منزلت بوده باشد شده می تواند.

پس فرهنگ، بنیاد اساسی یک جامعه است و محوطه آن سعادت و ویرانی جامعه را شکل داده می تواند، اگر که در فرهنگ سازی یک جامعه فعالیت مثبت سوی انسانی شدن فرهنگ جامعه صورت نگرفته باشد و فرهنگی ها از درک چگونگی جاذبه یی فرهنگ در سرنوشت ملت دور افتیده باشند و خدمات شایسته را در این گزیده رسالت خویشتن نادانسته باشند و از مسئولیت گریزان بوده باشند، یا خویشتن را پرورش نداده باشند تا تاثیرات فرهنگ را درک کنند، جامعه سوی ویرانی یک قدم نزدیک بوده می تواند، در چنین هنگامه از حیات، مقابل فرد که زیر تاثیرات فرهنگ ضعیف در اسارت افتیده باشد مبارزه کردن و مجادله کردن و موفق شدن کار مشکل می گردد، پس محوطه یکه فرهنگ شکل می گیرد رسالت فرهنگی ها باید قویتر باشد تا احاطه را از فرهنگ اعلی غنی بسازند ناگفته نماند مهم ترین تاثیر کننده در حیات انسان ها دین می باشد و دین و عقیده در بین محوطه فرهنگ احاطه شان را شکل گیری می کند، پس لازم است فرهنگ ملبس با ایده های انسانی و مزین با ویژگی های معتبر تمدن عصر باید باشد.

باید دانست در راه سعادت رفتن، درک موقع مناسب لازم است غیر آن دویدن شرط می گردد.

 فرصت را بر خود دیده سفر ســـوی هدف کن

 زمان را ازدست مده روی را سوی شرف کن

 حــــق امروز را بـده هر فردا امــــــروز دارد

 با این ایده ی زیبا خـــود را مثل صــــدف کن                                                                                 

      روز دوشنبه بود مرادجان با چند دوست اش در شکار بودنه رفته بود هوا خوب بهاری بود علف ها و سر سبزی های دشت صحرا به انسان لذت گوارا می داد، گویی بهشت طراوت گلیم گلستان اش را هموار کرده باشد، گویی نما از جنت را زمین در نمایش گذاشته باشد، گویی باغچه تزین با زیبایی ها و طراوت به پذیرایی عاشقان آماده شده باشد، گویی دنیا یک جهان دیگر شده باشد مخصوص به این جوانان آفریده شده باشد چنین یک طبیعت زیبا بود محل یکه مرادجان با دوستان جوان اش رفته بود.

از سحر تا شام را با مستی ها و ساعت تیری ها سپری کردند، چند بودنه شکار کردند، نزدیکی شام بود هنوز هوا تاریک ناشده بود یکی از دوستان مرادجان از جیب مواد نشه کن را بیرون کرد، دیگرش سرزنش کرد که چرا وقت تر در محفل تقدیم نکردی گفته، هرچند مرادجان چی بودن مواد را نمی دانست با اصرار دوستان بازهم استفاده نکرد مگر باقی همه دوستان استعمال نموده به بذله گویی ها و لطیفه گویی ها پرداختند مرادجان هم با دوستان در مزاح و خوش طبعی کردن ها مصروف شد.

هوا تاریکی اش را نشان می داد ولی همه دوستان غرق دنیای جوانی شان شده بودند. یکی از اهل محفل از عروس زیبا سخن زد توصیف و ستودن ها نموده نو عروس بودن را گفته دل باختن اش را اعلان کرد، دیگرش با شوخی های خوشمزگی گردهم آیی شان را خوش طبعی بخشیده بود تا دقیقه ها با تاثیرات مواد نشه کن به ساعت ها تبدیل شده بود بذله گویی های خوش تب شان! 

وصف عروس زبان های شان را اسیر گرفته بود تا که جوان دل باخته گفت: اگر کس یک بار سیما وی را از دور هم باشد نشان داده بتواند دعوت بزرگ به این خدمت به دوستان می دهم.

با این تقاضا بچگانه با شوخی ها، دیگرش گفت: حتی امشب این کار را کرده می توانم.

در مقابل فرد سومش گفت: اگر امشب به ما نشان داده بتوانی روز بعد هر مصرف را بدوش گرفته هر ترتیب محفل را در اجرا قرار می دهم.

با چنین جروبحث ها و شرط پیمان ها تصمیم ها در جدیت تبدیل شد جوانی که گفته بود امشب به شما نشان می دهم تقاضا کرد در نزد خانه وی بروند.

مرادجان موتر را سوی منزل عروس برد و گوشه دورتر از خانه عروس توقف داد و از موتر جیب پیاده شدند. جوانی که در کروکی خانه عروس بلدیت داشت پیشرو رفت و در گوشه از دیوار منزل بالا شد و با اشارت ها دوستان اش را راهنمایی کرد تا که همه سر دیوار بلند شده در سر بام خانه از منزل عروس پنهان شدند و در آن جا پلان بعدی را گرفته منتظر شدند.

جوان یکه اگاه از نقشه خانه عروس داشت پنهانی در سر بام منزل عروس رسید و با اشارت ها راهنمایی کرد تا دیگران هم سر بام خانه عروس رسیدند، در سر خانه عروس که رسیدند تلاش کردند تا عروس را ببینند هر چی دیدن کردن عروس نمایان نشد.

با اثر مواد نشه کن شوخی های شان گوارا شده بود غرق تاثیرات دیوانگی جوانی بودند با سخنان فرح آور او لحظه کدام هدف دیگر نداشتند.                                         

لاکن ماجرا دوام داشت و با هزل های دوستانه بین شان کیف می گرفتند تا که شوخی های شان شوهر عروس را اشتباه یی کرد، از اطاق بیرون شده هر سو را ترصد نمود، مگر چیزی دیده نتوانست و در این هنگام همه جوانان از سر بام شوهر عروس را می دیدند و بین شان می گفتند حال عروس می براید حال عروس می براید.

با چنین سخن ها بودند خنده یکی شان را گرفت هر چی دیگران خاموش شو گفتند مگر شوهر عروس متوجه شد که سر بام کس های استند پرسید کی هستید؟

جواب که نشنید بیشتر مراکی شد خواست سر بام بالا شود، بام یک راه گریز داشت از همان راه شوهر عروس در تلاش بلند شدن شد، در این اثنا همه جوانان دست پاچه شدند و ترسیدند که همسایگان آگاه نشوند، یکی از جوانان سنگ بزرگ یکه نزدش بود از هیجان ترس هراس سوی شوهر عروس پرتاب کرد، سنگ در سر شوهر عروس اصابت کرد و در زمین افتید.

با افتیدن شوهر جوانان بیشتر ترسیده دست پاچه شدند، با هیجان ترس هراس چی کردن شان را ندانستند و فوری با عقل تصمیم گرفته نتوانستند تا گریز می کردند.

در این هنگام عروس از اطاق بیرون شده شوهر اش را افتیده دید فریاد زد و با فریاد عروس یکی از جوانان از سر بام خود را به زمین انداخت دهن عروس را قایم گرفت و تهدید کرد اگر صدایش را بکشد می کشد.

دیگران هم از سر بام در صحن حویلی پایان شدند و سخت دست پاچه شده چی کردن شان را ندانستند و همدیگر را ملامت می کردند لاکن حاکمیت عقل دور می شد شتاب زدگی خطا را سبب می شد که شد.

 

حصه بیست نهم

 

یکی از جوانان داخل اطاق ها را دید که کس دیگر نیست عروس را داخل اطاق کردند بیچاره عروس سخت ترسیده بود می لرزید. یکی از جوانان نبض شوهر عروس را دید شوهر عروس از ضایعه کردن خون زیاد در حق تسلیم شده بود.                  

این حادثه عقل همه شان را ربوده بود با مشورت های عاجل، تصمیم گرفتند تا عروس را هم بکشند تا در عقب شان کدام اسناد در پلیس نگذارند، با وجود یکه دو آن گریان نموده در شوک بودند دیگران خون سرد بودند و خون سردها اول تجاوز کردند بعد خفه ساخته عروس بیچاره را هم کشتند و هنگام یکه بیرون می شدند دست بندهای طلای عروس را با خود گرفتند و چراغ خانه را خاموش نموده با دقت زیاد دو باره از سر بام سر دیوار و از سر دیوار در کوچه پایان شدند و در بین شان عهد بستند تا راز نزد شان باشد تا کس آگاه نشود.

با سوگند ها در پیمان شان با سکونت با موتر در منزل های شان رفتند.

جنایت صورت گرفته بود منطقه و از منطقه شهر، بالاخره کشور را آوازه ی این جنایت در بهراش می گرفت و هر کی لعنت یاد نموده تقاضا می کرد باید جانی ها دستگیر شوند.

دولت زیر فشار تقاضا های ملت قرار می گرفت تا جانی ها را دستگیر کند تا سخت ترین جزا که اعدام است داده شود.

دولت مقابل خواست بر حق ملت سفر بر می شد و از هر باریکی در تلاش دریافت جنایت کاران می شد.

به یک شکل دقت پلیس به دوستان مرادجان رسید از این روکه گروه از اعتبار خوب در منطقه برخوردار نبود با تاریخچه از گذشته اشتباه را جانب گروه می کشید لاکن کس از مرادجان که بین جنایت دخیل باشد تصور نداشت از این سبب که سایه خدمات مادر و کلتور و فرهنگ مادر وزن بزرگ داشت بدین خاطر هر کی را حرمت دار به خود ساخته بود.

همه اعضای گروه غیر از مرادجان احاطه را به خویشتن تنگ دیدند و از منطقه فرار نمودند و اشتباه پلیس را بیشتر ساختند، پلیس در تلاش پیدا کردن اعضای این گرو شد و هر امکان را در نظر گرفت تا که خبردار شد مرادجان با این گروه دوستی دارد. پلیس خواست تا مرادجان را زیر تحقیقات گرفته بیشتر در ارتباط اعضا گروه معلومات گیرد نفرات شان در منزل زلیخامادر رفتند، با خواهش ها تقاضا کردند تا فرزندش همکاری نماید تا حقیقت این حادثه بر ملا گردد اگر معلومات داشته باشد.

مادر از حوادث که فرزند نقش داشته باشد پنداشتن از این گمان نداشت با لطف و نجابت در سالن دعوت نمود و بر خادمه ها هدایت داد تا پذیرایی نموده بر مهمان ها استکان های چای تقدیم کنند و دستور داد تا مرادجان در حضور نفرات پلیس حاضر شده همکاری نماید.

لاکن مرادجان از دیدن منصوب های پلیس در هیجان آمده دست پاچه شده بود تا گریز کند ولی ممکن نبود در حضور گماشته شدگان پلیس آمد.

از چگونگی رفتار و از هیجان چهره مرادجان نفرات پلیس اشتباه یی شدند بیشتر در سوالات چپ راست گرفتند تا که دروغ گفتن های مرادجان را درک نموده راز این جنایت وحشی را سوی مرادجان تخمین زدند، چی اندازه که سوالات دادند جواب های ضد نقیص را شنیدند بالاخره از زلیخامادر تقاضا کردند تا اطاق فرزند را و اتومبیل های اولاد اش را دیدن کنند، مادر از شریک بودن یگانه فرزند در جنایت حدس زده نمی توانست مطمئن بود در جنایت یگانه فرزندش دست ندارد لیکن سرپرایز می شد مثل یکه تاریخ تکرر می کرد، مثل یکه حیات از زلیخامادر انتقام می گرفت، مثل یکه عدالت الهی تجلی می کرد، مثل یکه نبی جان از زلیخامادر در این حادثه انتقام اش را می گرفت.

زیرا دومین جنایت منطقه بود شباهت زیاد با همدیگر داشت و بین جنایت ها طرز و شیوه ها، نزدیکی داشت و در ذهن خلق جنایت یکه به اسم نبی جان ختم شده بود روشن می کرد و ورد زبان ها نموده هر کی از دو جنایت بحث می کرد، هر کی سر از آن روز می گفت پدر و فرزند در دو مقاطع زمان یک نو جنایت را انجام دادند یعنی یک شکل وحشت کردند و یک طرز رفتار کردند.

هر کی می گفت: از فرزند جانی فقط جنایت کار تقدیم جامعه شده می تواند.

آری چنین عقیده خطا، رواج در زبان ها می شد و همه می گفتند اگر عوض نبی جان پدر مرادجان فرد خوب جامعه می بود هرگز این جنایت را اجرا نمی کرد و هر کی مرادجان را فرزند نبی جان می دانست و جنایت قبلی را بدوش نبی جان انداخته بودند، یک خطای جامعه بود بدون مطالعه و بررسی، با فرهنگ ضعیف چنین قناعت را داشتند در حالیکه نبی جان از هیچ ذره پلان جنایت خبردار نبود، پاک و ساده یک نو جوان فقط یک قربان شده بود و او مسکین بی خبر از هر پلان جنایت کاران قربان انتخاب شده بود تا از سادگی اش استفاده شود تا از بی تجربه گی سن اش استعمال شود، چنین شده بود مسکین بدبخت شده نبی جان!

اول جانی ها استعمال نموده بودند بعد نوبت به زلیخای دربدر شده از دست فرهنگ جامعه رسیده بود، با بی رحم ترین شیوه انتقام حیات را از مسکین نبی جان می گرفت که گرفته بود.

از این که پدر نبی جان با وحشی ترین شیوه بر زلیخا تجاوز کرده بود، در حالیکه عروس اش بود عوض دختراش مثل دختراش بود مگر فرهنگ جامعه ویران بود که به چنین جنایت سبب می شد. زلیخا خاطر انتقام گیری از خسر، فرزند وی را که در اسم، شوهر اش بود قربان انتخاب می کرد و انتقام می گرفت که گرفته بود.

یعنی نبی جان فدای پلان سازها شده نام بد می شد و گریز از منطقه می کرد تا که در راه ایران کشته می شد که چنین شد.

مگر کس از مرگ نبی جان خبردار نمی شد چونکه زلیخا پنهان می کرد و هر کی تصور زنده بودنش را می داشت، لاکن زلیخا با پلان ها در دار و نادار همه ثروت خسر صاحب می شد، بدین خاطر نبی جان قربان شده گمنام می شد و با نام بدی ها!

زلیخامادر از زلیخا به زلیخاخانم ارتقا پیدا می کرد و بعد شهرت زلیخامادر را به خود می گرفت و همه این تراژدی ها از فرهنگ خراب جامعه منشا می گرفت مگر کس دقت به فرهنگ نداشت هر دایم شخص ملامت می شد، دیروز نبی جان ملامت بود امروز مرادجان ملامت می شد چونکه در حقیقت جنایت ها وجود داشت.

هر کی تصور داشت اخلاق پدر یعنی فرهنگ خطای نبی جان دایما سایه بالای فرزند داشت که جنایت صورت گرفت چنین تصور داشتند، در حالیکه نبی جان فقط پاک یک جوان بود بد نام شده قربان شده بود.                                             

در صورت یکه مرادجان فرزند ریس زاده بود کس یکه با تحصیلات عالی بلند ترین اعتبار را بین خلق در سرتاسر جهان بین افغان ها داشت و در راس قوه قضایی کشور صلاحیت دار می شد کس نمی گفت فرزند چنین شخص یک جانی بوده باشد، لاکن چنین می شد از این خاطر که اگر محوطه فرهنگ یک جامعه ویران شده باشد یک آتش وجود دارد در احاطه اش هر کی را گرفته می تواند.

نه اخلاق پیغمبر بر اولاد زاده ها اش ارثی است نه فرهنگ جانی ها بر فرزندانش میراثی است تنها محوطه محیط است هر کی را تغییر داده می تواند اگر ادراک از باریکی های حیات را داشته باشیم.

مثل یکه مریض تاو لرزه داشته باشد دکتر تنها تاو لرزه را معالجه کند هرگز میکروب مریضی را که سبب تاو لرزه شده است دیدن نکند، جامعه همچو این مریضی بود در اثر جنگ ها!

فرهنگ و معنویت ملت زیر تاثیرات داشته های جنگ قرار گرفته بود، هر چی در معنویت ملت وجود داشت شرط های ترور و ویرانی اقتصاد و شکست معنویت تاثیر آور شده بود، مگر ملت گاه آن فرد را مقصر می کشید گه این فرد را در هدف تخته قرار می داد، گاه از فلان تنظیم و یا رهبر شکایت دار می شدند گه از دیگری عقده دار می گشتند.                                            

لاکن هر فرد مشهور و یا هر تنظیم و یا هر رهبر نزد طرفدار هایش قهرمان ها بودند ولی مقابل دیگران جنایت کاران بودند که وطن ویران شد.

در حقیقت هر کی خویشتن را مظلوم و عادل و شایسته اخلاق می دانست و مقابل را خائن و ظالم و خون خور تصور داشت، در حقیقت بنیاد فرهنگ جامعه ویران شده بود که چنین تراژدی ها رخ می داد، لیکن کس دقت به این حقیقت نداشت زیرا فرهنگ جنگ فرهنگ فساد فرهنگ عقب مانی ملت را در اسارت ش گرفته بود و در بین عقل ها تاثیرآور شده بود.

پس می گویم باید بدانیم ملت یکه پرگرام و پلان نجات از مشکلات را نداشته باشد به دایم به استثمار شدن محکوم است.

 مکفوفـی عقل در بزغاله که پیدا شـــود

 عوض علف زار به گرگستان می رود

      منصوب های پلیس اطاق مرادجان را زیر زبر کردند مگر اسناد پیدا نکردند با زلیخامادر نزد اتومبیل ها رفتند اول اتومبیل یکه هر دایم زیر پا مرادجان بود دیدن کردند بعد جیب را زیر زبر کردند مگر چیزی پیدا نکردند، همه شان که مطمئن شدند کدام اثر در بین جیب نیست می خواستند دور شوند یکی از نفرات پلیس متوجه شد و صدا زد گفت: این جا یک دست بند طلاست، همه نزدیک شدند دیدند که در حقیقت دست بند طلاست، دست بند طلا را گروه جنایت کاران از عروس گرفته بودند لاکن مرادجان در هیاهوی حادثه از دست بندها آگاه نبود بعد از جنایت هر کی از گروه تکاپو داشت تا از منطقه دور شود و دست بند در بین هیجان ترس و تشویش ها بین موتر جیب افتیده بود مرادجان از بودن دست بند آگاه نبود.

منسوبین پلیس از زلیخامادر دست بند را پرسیدند آیا چیزی در ارتباط گفته می تواند؟

مگر زلیخامادر در شوک بود از بی خبر بودن حرف زد.

پلیس ها دست بند را گرفته در سالن آمدند دو باره از مرادجان سوال ها کردند و زمانیکه دست بند را نشان دادند مرادجان به گریه شد و اعتراف کردن را شروع کرد و اسم هر یک از گروه دوستان را به پلیس داده حقیقت را با عریان بیان کرد.

زلیخامادر در کنار سالن نزد دروازه ورودی سالن ایستاد بود از شنیدن اعتراف ها سرش دور خورد فشار بدنش پایان رفت در زمین افتید و بی هوش شد، خادمه ها در بستر خواباندند و دکتر را خواستند و در چند لحظه خبر پخش شد در گوش غلام جان و رستم خان رسید که با عجله نزد زلیخامادر آمدند و خانم های همسایه ها آمدند.

نفرات پلیس تا به هوش آمدن زلیخامادر منتظر شدند بعد از به هوش آمدن زلیخامادر، مرادجان را در آمریت جنایی بردند. 

به زودی حادثه در سرتاسر کشور یک خبر داغ شد و مطبوعاتی ها پرگرام های مخصوص ترتیب ها دادند و در میزهای مدور تحلیل گرهای زیاد را دعوت نمودند و روزهای زیاد سخن ها زده می شد و هر چی نمایش ظاهری بود تحلیل گرها در روح ظاهر حادثه تسلیم بودند و صحبت داشتند و چنین فرهنگ هر دایم حاکم سر کشور بود و دوام پیدا می کرد و هر حادثه را از روی چشم دید ظاهر آن حادثه  بررسی ها می کردند، هر دایم فقط تاو و لرزه های مریضی جامعه را دیدن می کردند و تا امکان تداوی می کردند لاکن در عمق مریضی کس دقت نداشت.

چی اندازه که تاو لرزه های دردهای مردم افغانستان تداوی می شد به همان اندازه این روش خطا، جان ملت را می گرفت و زندگی مردم را ویران می کرد و فرهنگ و معنویت خلق را ضربه می زد و چنین شیوه دوام پیدا می کرد.

در جنایت اخیر یک بار دیگر این گزیده خراب انعکاس پیدا می کرد، همه تحلیل گرها و همه مطبوعات به یک صدا می گفتند: اخلاق پدر تجلی نموده است که یک بار دیگر همچو جنایت پدر را فرزند انجام داد.

هر کی در نتیجه رسیده بود اولاد دزد، رهزن دزد شده مرد بی فرهنگ می شود و اولاد عالم و یا دانشمند و یا رهبر و یا قاضی مرد با فرهنگ می شود، چونکه تربیت و اخلاق را از فامیل می گیرد.

مگر همه مردمان، فامیل بزرگ را دیده نمی توانستند اگر فامیل همگانی را می دیدند او زمان دنیا شان دیگر می شد، فکر و روح این مردمان به سوی دیگر واژگون می شد، او هنگام می دانستند فرهنگ جامعه و محیط یکه زندگی دارند تاثیر آورتر است نسبت به فرهنگ هر خانواده!

اگر که معنویت جامعه سوی جهش های منفی گام داشته باشد فرزند هر کی را در دام اش گرفته می تواند.

محکمه های عمر قید یا سایر جزا ها زمانی تاثیرات مثبت دارد جامعه سوی اصلاح گام نهاده باشد، اگر که قدرتمندها به اشکال مختلف جنایت کنند و سبب فسادها شوند، مگر حتی اراده پرسش از ایشان وجود نداشته باشد، اگر که تطبیق قوانین، امکانات فرد جامعه را در نظر گرفته اجرا شود، اگر که در راس دولت، بابا های دولت، ترازو عدالت را در دست داشته باشند لاکن با روح و وجدان شان اهمیت ترازو را درک نداشته باشند و در عدالت ترازو، خویشتن را پابند دیده نتوانند فقط ترازو یک نمایش بیش نباشد چی منفعت دارد احمد محکمه شود و یا محمود عمر قید شود تا زمانیکه عدالت بر همه یکسان نباشد؟

تا زمانیکه عقل درک عدالت در جامعه به وجود نیامده باشد تا زمانیکه عمق مسائل دقیق مطالعه شده نتواند چی فایده دارد؟

تله بند این فرهنگ، فرزند هر کی را در دام اش گرفتار کرده می تواند.

در حادثه این جنایت حقیقت باز پنهان بود و هر چی در چشمان دیده می شد حقیقت تصور می شد در حالیکه در دریافت حقیقت تنها دیدن ظاهری کفایت ندارد باید عقل دیده تصمیم بگیرد.

هر مسئله افغانستان چنین بود و دوام می کرد و چنین بررسی و تحلیل و تبلیغ می شد.

هر گفتاریکه یا یک رهبر می گفت و یا مطبوعات به مثابه خبر به ملت پیشکش می کرد همه تابع گفتارها می شدند لیکن گفتارها چه اندازه حقیقت را تجلی می داد اکثریت فرد جامعه در باریکی دقت نداشتند و ندارند.

مالکین چنین گزینش، دایما از کس های که در تلاش در یافت عمق مسائل هستند وزن قویتر دارند که جامعه ویران است.

 از ظاهر دیدن کـــــــــنی منبعی حقیقت را

 بلکه باتاب مـــــــی گویی سخن بلاغت را

 زیر خــــــاک پنهان است جوهر و جواهر

 راز را که ندانی کی دانی راز واقعیت را؟   

      مرادجان در زبان هر کی افتیده بود فقط یک جانی و یک دزد معرفی شده بود، در سرتاسر کشور جنایت یکه در نبی جان بسته بودند دو باره شعله ور شده بود، گویی ارث جنایت پدر به فرزند رسیده باشد، مرادجان با تاثیرات این ارث دست به این جنایت زده باشد.

غیر از اسم مرادجان کس از گروه یاد نمی کرد، زلیخامادر با این جنایت در زمین خورده بود، همه امید و آرزو پایمال شده بود، در چند روز محدود به اندازه سال ها پیر شده بود و با اشک چشمان می دید زمین سخت آسمان بلند شده است.

منزل زلیخامادر با مردم منطقه پر و خالی می شد، از سر صبح تا تاریکی هوا گروه ،گروه مردان و زنان منطقه در همدردی با زلیخامادر می آمدند و می رفتند.

شهرت زلیخامادر را مطبوعات کشف کرده بود، گزارش ها داده می شد و یک بار دیگر هر کی را در حیرت می انداخت چگونه یک خانم بی شوهر با این اندازه محبوبیت دارد؟

چگونه یک خانم دزد و جانی با این اندازه دوست ها دارد؟

حیرت و تعجب هر کس در این سر بود عقل ها در شکفت.

سالن پر از مردمان منطقه بود بیرون سالن تعداد زیاد از پنجره ها به زلیخامادر می دیدند و همدردی می کردند، زلیخامادر ساکت مگر با اندیشه نشسته بود.

غلام جان و رستم خان با عجله آمدند و گفتند: خبر نو شنیدیم بلکه هر چی تغییر بخورد، پدر مرادجان در یک پست بالا در عدالت کشور تعیین شده است، دوسیه دعوای جنایت در امر وی می شود و یگانه صلاحیت دار کشور در چنین دوسیه های عدلی پدر مرادجان بوده مربوط وی می شود چی تصور دارید کار خوب نشد؟

رستم خان و غلام جان که با نوبت چنین می گفتند همه حاضرین به حیرت شده به هم دیگر دیدن کردند، کس اصل راز این مسئله را نمی دانست چون که در ذهن هر کس پدر مرادجان نبی جان بود، مگر غلام جان و رستم خان از هر راز زلیخامادر آگاه بودند و می دانستند ریس زاده پدر اصلی مرادجان است و  با صلاحیت ترین فرد مملکت در دعوا های عدلی شده است.

زلیخامادر تکان خورد پرسید: چگونه آمده است؟

در کجا بوده است؟

غلام جان و رستم خان که با هیجان معلومات می دادند رستم خان به غلام جان رمزی دیدن کرد یعنی با استعاره متوجه ساخت باید با نوبت گپ بزنند، غلام جان خاموش شد رستم خان معلومات یکه حاصل نموده بود و آگاه شده بود توضیحات داد گفت: ریس زاده در پاکستان که می رود در راه ریس وفات می کند و خانواده در کراچی جایگزین می شوند از یک طرف در تجارت مصروف می شوند و از جانب دیگر ریس زاده به گرفتن دکترا در قاهره پایتخت مصر می رود و بعد از دکترا در پاکستان که دو باره بر می گردد، دایم با شخصیت های مردمی افغانستان در ارتباط می شود، از اینکه دکترا را در شریعت اسلامی گرفته است شرط های وطن ضرورت پیدا می کند و لازم می بیند که در مقام اعلای عدالت تعیین شود.

هنوز رسمی ات وظیفه را بدست نگرفته است مطابق به گفته اطرافی های ریس زاده فردا روز اولش است چی نظر دارید مرادجان را معرفی نکنیم؟

زلیخامادر لحظه ی مکث نمود و از صندلی بلند شد گفت: بلی معرفی می سازیم مگر با همه کشور یکجایی ریس زاده مرادجان اش را باید بشناسد.

یکجایی باید بشناسند تا هر کی بداند فرزند دزد الی که رهزن دزد شود، نمی شود، یا فرزند قاضی الی که با شخصیت شود، نمی شود، از این سبب که فرهنگ و محیط زندگی کشور بیشتر تاثیرآور است تا همه بدانند که محوطه فرهنگ و محیط زندگی باید انسانی شود تا همچو چنین تراژدی ها در کشور وجود نداشته باشد.

زلیخا مادر چنین می گفت بر همه یک سرپرایز شده بود و هر کی با حیرت و تعجب شنیدن کردند و به شگفت آمدند.

زلیخامادر دستور داد اتومبیل سپید مرسدس بنز را به فردا آماده بسازند و چهار عراده اتومبیل دیگر را هم از هر نگاه آماده بسازند و گفت: از جمع دوستان در هر اتومبیل چهار کس را با قیافه منظم و سلاح مجهز بسازید، دوستان یکی از عراده ها از سحر صبح فردا در نزد منزل ریس زاده منتظر باشند و دوستان دو عراده دیگر در بین راه منزل ریس زاده و مقام ریس زاده منتظر باشند و ارتباط ها با جهاز مخابرات دستی بین دوستان وجود داشته باشد، ما، در مرسدس بنز نزد ساختمان دفتر ریس زاده منتظر می باشیم و دوستان عراده چهارم در عقب ما منتظر باید باشند زمانیکه ریس زاده از منزل سوی مقام حرکت کند همه دوستان در تعقیب ریس زاده باشند، در نزد عمارت دفتر ریس زاده که رسیدند از عقب ما در حویلی بنا داخل شوند یعنی از عقب ریس زاده ما داخل می شویم و دوستان چهار عراده اتومبیل از عقب ما داخل می شوند و با اثنا پایان شدن ریس زاده، من از اتومبیل پایان می شوم و همه دوستان از عراده ها پایان شده امنیت را برقرار سازند، یعنی چنین صحنه سازی کنند در چنین هنگام ریس زاده، همه ما را از مقام بودن تصور می کند، دیگران که از منسوبین دفتر ریس زاده هستند همه ما را از نزدیکی های ریس زاده گمان می کنند، در چنین اثنا از عقب ریس زاده در دفتر ریس زاده می روم که در آن جا مطبوعاتی ها مجهز باید منتظر بوده باشند.

و گفت: دستور دیگر من به غلام جان است تا مطبوعات را خبردار کند و اما کوشش کند کس از پلان آگاه نشود فقط مطبوعاتی ها به یک خبر جالب در آن جا حاضر باشند.

سوی رستم خان دیده گفت: خواهش و تقاضای من را در قوماندان صاحب بیان کن تا همکاری در این پلان نموده در این موضع  سلاح ها را آماده کند و هر پلان را با ترتیب های نظم ش بگیرید کوشش کنید خطا صورت نگیرد، فردا بر همه یک درس می دهم.

غلام جان مطبوعات را آماده کرد رستم خان به قوماندان که مطلب را بیان کرد قوماندان اطمینان داد در هر امر زلیخامادر با هر امکان و تجهیزات حاضر می گردد و یک نمایش را چنان سناریو خواهند کرد یک اندرز به ریس زاده شود.

شب منزل زلیخامادر از همدردها پر بود و همه در خدمت حاضر بودند.

زلیخامادر بر اولین شب بعد از افشا جنایت با سکونت می خوابید زیرا بار سنگین را سر از فردا ریس زاده بدوش می کشید چونکه مرادجان فرزند اصلی ریس زاده بود و دوسیه جنایت مربوط مقام ریس زاده می شد.

یک امتحان الهی بود چگونه عدالت تجلی می کرد؟

از یک طرف قربان های جنایت وجدان ملت را رخنه دار ساخته بودند تا جانی های این جنایت اعدام شوند، همه مردم افغانستان منتظر انعکاس عدالت واقعی بودند و از جانب دیگر یک گروه جوانان خون گرم و بی تجربه و احساساتی قهرمان های جنایت بودند و از سوی دیگر اصل قاتل های این جنایت، فرهنگ جنگ بود و اصل خائن ها، کس های بودند که معنویت و فرهنگ ملت را به این اندازه ویران ساخته بودند، لاکن خیانت کاران در شهرت و نام نیک سر بلند بودند، هر کی با تعظیم مقابل شان رفتار می کرد، یک سر و راز حیات بود بسیاری ها دقت نداشت.

زندگی ملت افغانستان را به گونه ی آورده بودند هر لحظه جوانان در دام هر بدبختی اسیر شده می توانستند. چنین شرط ها، یک عروس تازه نفس را با یک داماد جوان با آرزوها و امیدها اش قربان می داد.

مرادجان با چند جوان احساساتی و کم تجربه با گریبان در پنجه های شیطان های خود ساخته ذهن شان اسیر می شدند و جانی ها شده قربان در فرهنگ ویران گر جنگ های چند دهه می شدند و در نظر همه خلق، آدم کش ها و دزدها و تجاوزگرها معرفی می گشتند، در چنین هنگامه ترازوی عدالت دست ریس زاده تسلیم می شد و ریس زاده بر اولین بار یگانه فرزنداش را با این جنایت می شناخت.

ریس زاده زلیخا اش را گم که کرده بود بر دایم در حسرت نگار اش سوخته بود و با کدرها و اضطراب ها از نبودن یار حیاتش جهنم شده بود، با این جنایت دو باره پیدا می کرد.

با اصرارهای مادر و با کوشش همه خانواده و دوستان، باز هم هرگز به سیما کدام دختر دیگر دیدن نکرده بود، به این اندازه زلیخا اش را دوست داشت و وفادار بود، از این روکه یک بار دل را باخته بود و یک بار عاشق شده بود و یک بار وجدان و روح اش را تسلیم کرده بود، چگونه می شد زلیخا اش را فراموش کرده دل را به دست دختر دیگر می داد؟

ناممکن بود مگر زلیخا خبر نداشت.

ریس زاده قربان خود خواهی مادر شده بود، فدا در آرزوها و هوس های مادر شده بود، زیرا مادر یگانه فرزند پسر که داشت ریس زاده بود، از بین همه اولاد ها، جان و جگرش بود و بیشتر از حیات اش ریس زاده اش را دوست داشت. هرگز آرزو نداشت تا لحظه از وی دور باشد بدین خاطر همیشه تمنا داشت تا بهترینی ها نصیب ریس زاده اش شود و هیچ زمان علاقه نداشت ریس زاده اش را با کس دیگر تقسیم کند.

این همه ویژگی های مادر بود مثل هزاران مادر، فرزنداش را قربان در علاقه زیاد می کرد و فدای خواست ها و آرزوهای مادری بی اندیشه می کرد و جهنم را از علاقه زیاد دوست داشتن، نصیب فرزند می کرد و یک بار دیگر درس به آینده می داد و نمایان می کرد، اگر مادر از اندازه بیشتر خود را به عشق اولاد اندازد و دایم اولاد را در محوطه ی آرزوها و خواست هایش اسیر بگیرد، اگر که بهترین تمنا هم داشته باشد باید بداند، زندگی اولاد مصیبت می گردد، چونکه هر انسان حیات به خصوص اش را دارد، مادر فقط حق مادری اش را دارد یک راز مهم حیات است کسی که درک دارد.

اگر از اندازه حق اش تجاوز کند اگر هر اشتیاق وی بهترینی ها هم باشد از اینکه عدالت از بین می رود، همه تمنی های نیک در غم تبدیل شده می تواند.

پس این دنیا قوانین خود را دارد و قانون گذار از دیدگاه او مقام اعلی خود، قواعد دنیا را ترتیب داده است نه با منطق انسان ها!

اگر که منطق چی اندازه معقول هم باشد محوطه و احاطه حیات هر انسان، با خواست های فردی او رونق سوی سعادت گرفته می تواند.

هر کی مداخله گر باشد جهنم را آورده می تواند، مادر ریس زاده هراس یکه از جدا شدن اولاد داشت با دستان خود جهنم را به فرزند به وجود آورده بود، ریس زاده به خواست مادر قربان شده بود لاکن ریس زاده از هیچ پلان مادر آگاه نبود.

مادر ریس زاده، خود را از قشر اشراف کشور می دید و علاقه داشت تا عروس اش مطابق به ذوق اش باشد هیچگاه شوق ریس زاده را در نظر نداشت، چونکه منطق در نزد خود داشت که ریس زاده بیشتر از جانش با اهمیت است، پس هر پیش آمد که با خواست و تمنا اش باشد بهترین انتخاب به یگانه فرزند پسر می باشد، چنین گمان داشت.

با این علاقه زلیخا را عور از هر امکان اشرافی می دید و از دیدگاه یک خادمه دیدن می کرد.

با این فرهنگ ریس زاده را از زلیخا اش دور ساخته بود مگر در گوشه از قلب ریس زاده یک ندا وجود داشت قلب می گفت: منتظر باش زلیخا ات وفادار است بر تو منتظر است.

 نا نوشیده کـــــی داند مزه ی شراب چیست؟

 بی تشنه زآب کی داند معنی سراب چیست؟

 طلســــــــــــــم عشق که آب اندرون خـــاک

 بی عشق کـی داند معنی خاک آب چـیسـت؟

      زلیخامادر در خواب عمیق رفته بود سنگینی بار را سبکتر حس کرده بود که خواب راحت تر نسبت به شب های گذشته در بهر خود گرفته بود.

چون که فردا تقصیرات ریس زاده را در رخ اش می زد، فردا اول بار با غرور مرادجان ریس زاده را، به ریس زاده یاد آور می شد و معرفی می کرد.

فردا خطای عقل ها را به همه آشکار می کرد.

فردا یک درس به همگان می داد و با درس بزرگ می گفت: تنها با چشم دیدگی ها را تنها با گوش شنیدگی ها را باور نکنید، در هر دیدن و در هر شنیدن بیشتر عقل را تسلط بدهید تا عمق هر پیش آمد را دانسته بتوانید، چون که هر دیده و هر شنیده را نیرنگ های سیاست در نمایش گذاشته می توانند.

اگر که در هر مریضی جامعه تنها تاو لرزه ظاهری را دیدن داشته باشیم اصل مریضی سال های دراز جامعه را فرسوده نگه داشته می تواند، پس سبب مریضی باید تداوی شود، پس باید شرط های که مریضی شکل می گیرد از بین برده شود.

با سکونت و آرام که زلیخامادر خواب بود نزدیکی سحر شده بود، مثل یکه آسمان غوغا با زمین داشته باشد و توفان خود را مسلط کرده باشد، جوش خروش صدای هوا، زلیخامادر را از خواب بیدار می کرد.

پلیته ی چراغ که خفیف روشن بود بلند می کرد تا با نور فتیله ی چراغ خانه تابانی می شد تا می دانست هیولای سحر را!

سر از بالشت بلند نمود، دست راست اش را سر بالشت گذاشت، سینه را کمی بیرون کشید، سر را کمی در عقب مایل کرد که موها شلاله وار از عقب سر بالای بالش افتیده شد، با دقت به ندا گوش داد تا که دانست فغان فقط آوای هواست که آمد، آمد خزان را مژده می داد.

دو دست اش را به روی گرفت مثل یکه دعا کند تا زنخ و از چانه تا سر سینه کش کرد و فاجه کشید تا با خمیازه، راحتی از تاثیرات خواب سحر پیدا کند.

لحظه ها سکوت اختیار کرد و تفکر عمیق زلیخامادر را اسیر گرفت، چونکه یگانه نور چشم اش را نزد دار می دید که جور روزگار تقدیرات پند را، به مردمان جامعه از حوادث یکه در اطراف فرزند زلیخامادر وقوع پیدا کرده بود کتابت می کرد تا از اندرز آن نصحیت را بدهد.

در ماجرا های حیات زلیخامادر لحظه های سخت بود که پیشامد های گذشته ی حادثه ها به اندازه ظلم این واقعه تاثر آور نبود، از اینکه روزگاران سخت گذشته های زندگی زلیخامادر اظلم نا روای محیط و جامعه بود، فقط در سینه ی زلیخامادر تیغ می زد، لاکن در گرداب ظلم آن تنها خود زلیخامادر در اسارت بود، ولی این بار جگر گوشه قربان بدبختی های جامعه شده بود، با هر تلاش و زحمات نتوانسته بود یگانه جگر گوشه اش را از بند تاریک این هیولا نجات بدهد و در آویزان شدن با دار که محکوم شده بود دور بسازد.

هیاهوی هوا بانگ زدن اش را دوام داشت، پرده سیاه از شب هنوز سایه در سحر آن منطقه داشت.                              

اطاق با آفرازه از نور چراغ نیمه روشن بود، زلیخامادر غرق خاطرات گذشته شده بود و داستان اندرز داد حیات زلیخامادر با خاطره های شیرین و تلخ در دفترچه ذهن اش می آمد و در پرده چشمان زیبای آبی هر حادثه از گذشته سینما شده بود که گویی صحنه های فیلم باشد.

شب ها بیدار با کدر از جور روزگار عقب یگانه اولاد اش اشک ریخته بود و از تاثیرات اضطراب های حوادث وقوع شده که شب ها بیدار بود، همان شب توان و قدرت بیدار نشستن را از دست داده بود و با شنیدن ریس زاده در مقام عدالت عالی کشور بعد از شب های زیاد در خواب رفته بود.

با شور شوق هوای بیرون که به زلیخامادر یک کابوس بود بیدار می شد و در غرق تفکرات می رفت و هر صحنه از حیات گذشته اش نزد چشمان اش تظاهر می شد، تا این لحظه سپیده دم سحر پیش روی چشمانش هر حادثه از خاطرات تلخ و شیرین گذشته آمده بود و در پایان خاطرات غرق تفکرات شده می گفت: پشت این درها ابرها در گیرند من در ساحل تلخی ها در گردش ام در این دقایق دلتنگی.

گلویم را هر باری باید بتراشم تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود.

دلتنگی ها که جانم را خفه می سازند پی در پی جای دلتنگی را دلتنگی تازه می گیرد تا از گلویم بفشارند، مثل یکه در زمستان در هوای یخ نشسته باشی و خاطره های بهار دل ات را تنگ بسازد، مگر هوای یخ، ظلم اش را بیشتر بسازد، در چنین هنگام چی فرقی می کند کجا بودن تو؟

یا در صحن قصر شاهانه یا در کلبه ویرانه!

آه همچو آبشار یخ زده با دلتنگی هایم منتظر یک "ها" گرم ام تا آب شوم.

نسیم خوش از آسمان صاف و روشن آید با بهار خوش خود با گل ها و سعادت خود در محوطه حیات من که شده است در این روز ها جهنم منتظر به یک سخن خوش!

کاش سفینه خاطرات من لمپ سحردار می بود تا در هر دلتنگی دست به روی اش می کشیدم و تو از درون اش با اشتیاق من می آمدی نزد من، خاطر رفع دلتنگی های من!

مگر هوس های من، تمنا و آرزوهای من بیش از توقعات نیست در این سحر دلتنگی.

تو با دهه ها وعده سال های من را ربودی و من که منتظرات بودم دایم در هر دقایق، یا تو ریس زاده کجا بودی؟

امروز همه دلتنگی هایم را به تو بیان می کنم تا این بار تو را از گلو بگیرند وجدان اگر که باشد.

با دردها گفت:

      داغ داغدار هست دلـــــم با درد عداوت ها 

      کینه ی عشقی دارم با درد و ســــکوت ها      

      دلــتنگ دل خــــراب ام دل آشـفته مـــن ام

      آشفته دل از دل که دل شــده است باروتها 

      صاحب این درد غم بـی اندازه عـهد شکن     

      شـکسته هست عهد را اعلان است بغاوتها 

      از درد بـــــــــی وفایــــی آفرازه شده آتش       

      بر سینه ی داغ مـــن با غــم و شقاوت ها

      دو خط موازی با هم نمی رسند تا که یکی آن شکسته نشود، من دایم شکسته شدم و کوشش کردم تا به تو برسم.            

من که به خاطر تو شکسته شدم تا به تو برسم، شعرهایم را نتوانستی درک کنی. اما شعرهایم هر زمان تو را فهمیدند و خیلی خوب تو را دانستند و خوب درک کردند. حقیقت که است یک جاذبه تو در دل من است با وجود همه نامردی های تو.

با دست گرایی کاوش داشتم هر زمان تا تو بدانی تا باور کنی در دنیا دوست داشتن وجود دارد، حتی اگر تو به خود دریافته نتوانی. با گریزت فکر کردی توفان سنگین عشق ساکن است در همین مدت زمان جدایی تو؟

بارها فکر کردم از خود پرسیدم می توانم شبیه تو کس را پیدا کنم تا عاشق شوم؟

هر چی جستوجو کردم کس شبیه تو نشد که عاشق شوم، چی کنم دستم نیست این گزینش تا من حکم کنم.                         

قلب است ربوده میشه با حریت اش و بر خود بهار می سازد حیات را و هوس می کند دوستی را...

می گفتی عشق مثل پرواز است بالا رفتنش جسارت می خواهد بالا ماندنش لیاقت.                                        

می گفتی در ستایش چشمانت شعر نمی تواند تکبر آمیز بسراید، جاذبه چشمانت چنان شدت دارد.

دو چشمان خود شعر اند و فقط برای چنین چشمان زیبا نشست و تماشا کرد و مست شد و بی خود شد و رها شد از هر اضطراب و کدر در هر زمان!

می گفتی اگر روزگار بد، تو را از من بگیرد خوشبختی ات آرزویم است حتی با من نباشی.

می گفتی رازم خواهد شد به خدا فاش نمی کنم این قدر دوست داشتن را به هیچ کس.

در آغوش ام که تو را می گیرم آنقدر آرام می شوم دنیا را فراموش میکنم، مثل یکه همه دنیا تنها تو بوده باشی، آه چنین می گفتی ریس زاده.

مگر ترکم کردی و رفتی.

حتی یک بار حقیقت را به من نگفتی رها ام کردی تو ای ظالم رفتی.

آه امروز که چشمان، چشمان را می بینند تو بگو ریس زاده ی من، چشمان ات چی ره به من بیان کرده می تواند؟

آه کشید گفت:

      هــــــــــــنر غم دار را از بازی لب بنگر 

      هـــــــــنر غم دار هست به یارش بازیگر

      هنر بازی هایم از طـــــــــــــی دل بر تو 

      چونکه حیله گرهستی بانیرنگ و آزارگر     

      کینه بر تو دارم با بازی های ظــــــریف 

      به تو حـــــــــــیله گر و بازیگر و بازیگر

      بلـــــکه پشیمان شوی از بازی های حیله 

      بدین تمنی هســـــتم بر حیله گر و آزرگر 

      هـــــــنر بازی لب یک سره در راه ی تو          

      تا باهنر بازی، تسلیم شــــــــوی به زرگر  

      من که با خاطرات تو زنده ام به یادم است التفات ها و توصیف های عاشقانه!

کجا می دانستم؟

کجا می دانستم حرف هایت همچو برف های بهاری می گردد مثل یکه جان نو شکوفه درختان را یخ برف ها که می گیرد جانم را چنین گرفته است سخنان خوش مگر برفی تو.

روز های سخت ام با امیدها سپری شد تا بیایی با محبت ات پیک ام را از راف پر کنی، نوشیده از سلاف مهر تو نشه شرابی شوم تا می ام باده خوشی در همه حیات من شود که تو چمانه صهبا باشی من غرق ساغر سخنان مست خمر تو...

اگر که شعرهای شکوه اظهار دلتنگی را دریافتی، دنبال شاعر آن نگرد، به چشمان خیس من ببین، صندوقچه قلبم را باز دارد تا بدانی همه هنر و خلاقیت توست سروده شده اند.

اگر که از پنجره چشمانم حال دلم را دیده بتوانی شعرهایم خون دل خوردن ها را تلافی ندارد، فقط آرزو دارد آنقدر عاشقت بسازم دیگر نتوانی گریز کنی.

بیا حواس ام را جمع کنم.

بیا جاذبه ات را دو باره نما به چشمانم کنم تا بند افکارم شل شود به عشق دو باره باز شدن!

وقتی شعری بیاید تو در بین ش نباشی قلم و کاغذ بیتابی دارند تا دریابند اسم ات را در گوشه از سروده ام.

یک لحظه عاشقم باش از طی دل تا بدانی طوفان دلم را در اسارت عشق!

و یازده بار اسم می را در سروده آورده گفت:

      بیا تو ساغرم شو صهبا مهرت، مــی، شود

      چمانه پر خـــمر شـــود بدل آرامــــــی شود 

      سکونت نیست دلــم طغیان سوی باده اسـت

      ز دستت ســــلاف بده بدل گرامـــــی شـــود 

      هر صبا با عشق بنگر با صبوحـی تازه دم

      صراحی از راف کن صحنه دلگرمی، شود

      شام تا ســـحر بیداری دم بدم نبیذ نوشــــــی  

      با این کار،بغض را بکش بدل غلامـی شود

      مل انگورشراب خـــــــمارش زدست توست

      مســکر با مـهر بده دل به تو هامـــــی شود  

      آن روز که تو رفتی از نزد من و من تنها که ماندم دو پاره شد دنیای من!

حساب روز های رفته من را چگونه جواب می گویی؟

یا روز های مانده را تعریف نو می کنی باز با التفات هایت تا دو باره بی خدا حافظی ترکم کنی با دلتنگی های تازه بر من ایجاد کرده ؟

تا چند بار به خورشید سلام بگویم تا دوباره بیایی؟

روز نامزدی مان از من پرسیده بودی بزرگ ترین آرزویت چیست؟

به تو با لبخند گفته بودم بزرگترین آرزوی توست.

و اما ندانستم که ترک کردن من را، به خود آرزو قبول کرده بودی.

چشمانم با آرزوی بزرگ تو دایما خیس شد از قطره های اشک چشمانم.

کجا می دانی چی اندازه با اشک های چشمانم بسترام را تر ساختم؟ اگر می دانستم فراموش کرده دو باره با مقام در وطن باز می گشتی، آب چشمانم را در راه تو می پاشیدم، تا سبزه ها سبز می کردند، بلکه او زمان درکم می کردی اگر در خاطره های پیشین اهمیتی به تو بوده باشد.

هر زمان هوای بوی تنت را می بوئیدم، او پیراهن وجدان که جدایی را به تو حکم کرد با او وجدان درکم کرده می توانی؟

هر زمان در دماغ های من تنها بوی بدنت بود آیا من را دانسته می توانی؟

من که به بوی تنت اسیرام داعیه یهویی با ذوق بغل کردن تو، بوسیدن تو، دیدن چشمانم با چشمان فریفته که من را از من ربوده بود، می باشم، با همه گریز و نامردی های تو.

اگر پرنده مهاجر قصدش کوچ است کجا به ویرانی لانه دقت دارد؟

یک لحظه در عقب ندیدی تا درک می کردی چگونه من را در آتش انداختنت را!

من که ابراهیم پیغمبر نبودم آتش بر من گلستان می شد، فقط یک غریب معصومه بودم، رهایم کردی رفتی اما چرا عریان ات را نجوییدم؟

تا می دانستم همه گفتار تو در ظاهر بودن را...!

با چشمان خیس بوسه هایت را طلبیدم هر زمان با همه طعام گس گناه ها در پنجره نامردی های تو.

ترکم کردی در زیر باران سرد و تاریک ابرهای تراکم یافته، نگفتی مبادا یا ترس از تراکم ابرهای سیاه که هر زمان تلخی های روزگار را ببارند، چی خواهد شد حال زلیخا که قلبش را ربوده گریختم؟

تنها ام گذاشتی زیر شلاق باران غم ها...

ای کاش شناسایی به منوال عشق نبود یا که عشق بود جدایی نبود، یا مرا با او نمی کردی آشنا، یا مرا از او نمی کردی جدا ای خدا! با دردها گفت:

      یهویـــی آمـد بر سرم با صد شلاق، غم ها

      از گریز یار خــــــود حـــزندار شـــدم تنها   

      جدایـــــــــی ها زوله زد با زواله های غـم  

      تر ساخت چشمـانم را دروغ های بــی وفا

      منوال عشق همین بگو ای بـــــــــــــی وفا؟   

      هیکل دو رویــــــــی ات آشـــکار شد منتها 

      مــی گفتــــی گلت بودم شقایق در بوستانت 

      هـمه شان فریب شــــد جواب ده مــرد کها   

      دو رویی نمایان شد از چهره ی دو رویت

      ای پاک کن تو روی را عشق هست پربها

      زلیخامادر با اشک چشمان زمزمه داشت به ریس زاده اش در حال مجازی! زمان رسیده بود نخستین دیدار بعد از جدایی صورت می گرفت، هیجان بیشتر شده بود.

لاکن ریس زاده بی خبر از هر سرپرایز بود و شوک بزرگ نصیب ش می شد.

زلیخامادر با تفکرات اش بود، خادمه ها و دوستان زلیخامادر که از شب در منزل بودند همه بیدار شده بودند. 

مطابق دستورات زلیخامادر حمام گرم ساخته شده بود و هر ترتیب گرفته شده بود و یکی از خادمه ها در اطاق خواب زلیخامادر آمد و با صبح بخیری از حاضر بودن حمام یاد آور شد.

زلیخامادر از بستر بالا شد اشک های چشمان را پاک نموده سوی حمام رفت با غسل کامل از حمام بیرون شد و البسه ترتیب شده مخصوص به این روز را پوشید و با آرایش گر که از شب بدین هدف منتظر بود ظریف آرایش کرد و منتظر رستم خان و غلام جان شد.

لحظه ها بعد رستم خان آمد و همه امورات ترتیب شده ی آن روز را گزارش داد گفت که سه عراده موتر با تجهزات و نفرها با راهبری غلام جان در هدف ها قرار گرفته اند، با تجهزهای مخابره های دستی ارتباط دایمی بین شان و میان ما بر قرار شده است.

با موافق دستورات قوماندان همه نظم انتظام اش را گرفته اند و اطمینان داد بر حسب خواست زلیخامادر هر چه با جزئیات تکمیل است.

زلیخامادر به ساعت اش دید با رستم خان مشورت نموده به تایم مناسب از منزل برآمدند. در عقب زلیخامادر همه دوستان که از طرف شب در منزل جمع شده بودند و بخش تعداد بزرگ دوستان دیگر که از شفق سحر احاطه خانه را پر نموده بودند، همه با دعا ها و تمنی ها، وی را سوی کابل روان کردند، هر کی از یزدان بزرگ استدعا داشت تا مرادجان از افتیدن در گریبان  دار نجات پیدا کند.

جانب شهر کابل که حرکت کردند در عقب شان موتر چهارمی تعقیب گر شان بود و قوماندان با دو موتر جدا از عقب شان آمد و در نیم راه با اشارت های دست اطمینان داد که همراه شان هستند.

اتومبیل زلیخامادر موتر مرسدس بنز معادل جدید با رنگ سپید بود و یک هیبت به خصوص خود را داشت و اتومبیل های تعقیبی، موتر های جیپ امریکایی بودند با رفتار شکوه عظمت ویژه ی را داشتند.

طبق پلان نزدیکی دفتر ریس زاده منتظر شدند و با غلام جان موقعیت ها را سرو سامان دادند و منتظر ریس زاده شدند.

بر حسب دستور زلیخامادر غلام جان همه مطبوعات کشور را آماده در انتظاریت کرده بود تا بدانند وقوع حوادث در روز نخستین فعالیت ریس را!

ریس زاده به زمان لازم از منزل بیرون شد و از عقب اتومبیل ریس زاده غلام جان با دو عراده موتر تعقیب گر شد، در نیم راه اتومبیل سومی از موتر های زلیخامادر ریس زاده را در ترصد قرار داده بود، با مخابره ها لحظه در لحظه معلومات به همدیگر می دادند.

زمانیکه ریس زاده در نزدیکی عمارت دفتر رسیده بود بین حویلی ساختمان، فعالین مطبوعات جایگزین شده بودند. وقتی ریس زاده تجمع مطبوعات را دید حدس از زلیخا اش زده نمی توانست چنین ارگانیزه را انجام داده باشد.

با حیرت و شکفت ها در محوطه بنا دفتر داخل شد، طبق پلان از عقب ریس زاده اتومبیل زلیخامادر داخل حویلی ساختمان شد و چهار عراده تعقیبی از عقب داخل محوطه ساختمان شدند، با حرکت های فوری از اتومبیل ها نفرات زلیخامادر پایان شده با تجهزات مکمل امنیت را گرفتند، یعنی سناریو را بر حسب پلان اجرا کردند.

موقع که ریس زاده از اتومبیل مقام خود پایان شد با شگفتی به صحنه دیدن کرد و سوی مقام قدم گذاشت در این اثنا زلیخامادر از اتومبیل مردس بنز پایان شد با یک سیما غرور از عقب ریس زاده جانب دفتر مقام ریس زاده رفت.

در این هنگام کمره های عکاسی مطبوعاتی ها بی درنگ صحنه را عکاسی و فیلم پری می نمودند، مگر همه با تعجب ها شگفت آور شده بودند زیرا کس تخمین چی بودن این پلان را نداشت.

ریس زاده از طرف کارمندهای بلند پایه دولتی آن مقام پذیرایی اعلی شد و در دفتر مقام تشریف برد.

در این زمان زلیخامادر در نزد دفتر رسید و همه مطبوعاتی ها با زلیخامادر می خواستند داخل دفتر شوند یکی از کارمندهای آن مقام خواست ممانعت کند، زلیخامادر با لهجه تند گفت که خود داری کند. در این هنگام نفرهای زلیخامادر مجهز با تجهزات سلاح در آمد دفتر را گرفتند، زلیخامادر در حالیکه عینک سیاه در چشم داشت داخل دفتر مقام که شد با سر بلندی دست را به دست زد و با کف زدن ها گفت وه ،وه ریس زاده!

ریس زاده با تعجب در حیرت شد سوی هر کی دید مگر هر کی به اندازه ریس زاده در شگفت بود.                

طبق پلان ترتیب شده رستم خان گفت: مرادجان فرزند زلیخامادر است.

زمانیکه رستم خان زلیخامادر را معرفی کرد از جمله ریس های مقام یکی با لهجه تند گفت: چی رذیلی است چگونه داخل این مقام شدید؟

رستم خان که همه حوادث را پیش بین بود و دستور داده بود اگر شخصی از مقام ها بلند پروازی کند باید دو مرد مسلح وی را از دفتر بیرون کند فوری دو فدائی زلیخامادر با قوماندان داخل دفتر شدند می خواستند شخص موصف را بیرون کنند زلیخامادر با اشارت دست رمز فهماند تا ساکن شوند.

در چنین هنگامه همه کمره ها روشن بود و دفتر پر از مطبوعاتی ها بود.                                                 

ریس زاده گمان زده نمی توانست زلیخا اش در رل زلیخامادر باشد، زیرا به وی دروغ ها گفته شده بود و مثل زلیخا اش قربان در هوس های مادرش شده بود و با تمنی های غیر واقعی مادر، زندگی دو عاشق جهنمی شده بود.

زلیخا با درد کدرهای بی وفایی بریان شده بود، چون که یار را بی وفا تصور داشت، لیکن ریس زاده در عشق زلیخا اش اسیر بود هرگز دست را به دست کدام عشق دیگر نزده بود، ولی زلیخا اش حقیقت را نمی دانست و یک بلهوس پرپری بی اراده تسلیم به مادر تصور داشت.

زمانیکه رستم خان اسم مرادجان را گفت هر کی بدون نوبت به ریس زاده معلومات دادن را شروع نمود، هر کی می گفت مرادجان فرزند دزد و جانی است و ارث جانی بودن پدر به وی رسیده است که چنین جنایت را با خون سردی اجرا کرده است.

زلیخا مادر که منتظر چنین سخنان بود بی جواب ساکن ایستاد شد، از زیر عینک سیاه، اشک هایش قطره ها شده ریخت، هر کی از چگونگی حوادث خونین یاد آور شده می گفت: باید بدون درنگ اعدام شود.

باید یک عبرت به دیگران شود.

همه به یک صدا می گفتند: از این که مثال جنایت را در سال های گذشته پدرش انجام داده بود یک بار دیگر مسلک پدر بدوش فرزند رسید که چنین جنایت سر زد، نباید در جامعه اینگونه عناصر مخرب زیست کند.

آری همه چنین می گفتند.

ریس زاده در تفکر رفته بود بی صدا بود بعد از لحظه ها شنیدن جنایت می خواست چیزی بگوید زلیخامادر دست راست اش را سوی ریس زاده کرد معنی داشت یعنی خاموش شو.

بار دیگر دست را به دست زد و کف زدن ها را شروع کرد و از ریس زاده تا هر فرد حاضرین را با دقت دیدن کرد به شخص یکه بیشتر تملق زبانی نموده از عدالت لاف می زد گفت: لنگ شدن هیچ کس به اندازه لنگ شدن عدالت مهم نیست.

در ادامه سوی ریس زاده دیده گفت: وای ریس زاده چی منطق اعلی دارید؟

همه تان می گوید میراث پدر است که به فرزند رسیده چنین جانی شده است اما ای ، ای ، ای...                                    

چقدر با آسانی همه درد جامعه را تحلیل و تفکیک نموده حکم می دهید؟

ای، ای ، ای اگر که چشمان عدالت به این اندازه مکفوف بوده باشد ترازوی عدل چگونه مساوات را در جامعه پیشکش کرده می تواند، تا فردهای جامعه در عادل بودن قضا مطمئن شوند؟

اگر روح وجدان ها در ترازوی عدالت دادرسی تسلیم شده نباشد هر خبرگزاری هر امر و هدایت را مقبول دیده می توانند آیا تفکر دارید؟

گفتارها و به چشمان پیشکش شده ها وقتی تظاهر حقیقت شده می تواند تا حکم اجرا عدالت را انجام دهد، اگر که ترازوی عدالت در دستان بینا های عقل باشد.

لاکن بیننده های چنین گزینش ها وجدان های مطموس داشته باشند عدالت کجا ممکن شده می تواند؟

از این جهت که تنها با چشمان بینا دیدن درک حقیقت ممکن نیست، به درک کردن حقیقت، چشمان عقل لازم است تا دایما بیدار باشد.

فراموش نکنید زبان اگر از مغز الهام بگیرد عقل حاکم در جامعه می گردد اگر از قلب احساساتی خشک الهام بگیرد مصیبت حاکم می گردد.

آری مرادجان در شب جنایت با جانی ها یکجا بود، بلی به گفته شما همه شان جانی ها بودند، چونکه جنایت نابخشیدنی را انجام دادند، مگر شرط های که جوانان را در پنجه فرهنگ جنایت سوق داده است کی درک کرده می تواند که تقصیر از جوانان نیست از دیگران است؟

هزاران جوان ما یا با انجام دادن ترور و یا کشتار و یا سایر جنایت زندگی چند روز جوانی شان را جهنم می سازند. یا با انجام دادن چنین اعمال، هزاران خانواده را در غم ماتم می نشانند.                                              

آیا ما بزرگ ها هیچ تقصیرات در سر نوشت جوانان نداریم؟

آیا او گرگ های سیاست که با استفاده از احساسات جوانان منافع جمع می کنند هیچ خطا ندارند؟

آیا قدرتمندهای دنیا که جهت رفع جنایت ها باز هم شدت را روی دست دارند پاک و صاف های دنیا هستند؟

یعنی منطق بکش را دارند تا که می توانی.

بکش می گویند و در این راه هدایت ها دارند تا با زور و قوت جامعه ها را رستگاری از چنین بدبختی ها نمایند، آیا همه رفتارشان نما از عقلایی بشری است که تجلی کرده است؟

چی ثمرات را دارد مرادجان ها را به دار بزنید اگر که زورمند های جامعه، قوانین جدا را داشته باشند؟

چه سودآور است اگر که بزرگ ها مبرا از هر جزا از قانون باشند و تنها بی قدرت ها و جوانان بی پشتوانه در دارها زده شوند؟

چی منفعت دارد مرادجان ها به دار زده شوند در حالیکه بخش از ملت که امکان دارها هستند هر نو غارت ثروت ملی را منصوب به حق شان دانسته وجدان های فساد را پرورش داده باشند؟

و دنیایی ها بی تفاوت بدون درک از حال ستمدیده های این خاک خفته باشند چی فایده دارد؟

چه مثمریت دارد جوانان ما با مختلف اسم ها کوبیده شوند؟

در حالیکه در افغانستان آغاز جنگ ها و ترور و خراب کاری ها منشا و موجب و سبب های اش بی عدالتی بود، از این خاطر که آبروی بخش بزرگ ملت پایمال شده بود، زمینه فعالیت اقتصادی به معیشت زندگی خلق تخریب شده بود. اگر که صاحبان دنیا اصل منبع مشکلات را درک نکنند تجهزات مکمل جنگی شان فقط چشم های مکفوف شان را بیشتر مطموس می سازد، تا وجدان های شان ادراک حقیقت جامعه افغانی را کرده نتواند، مگر میشه که با شدت راه حل مشکلات را پیدا کرد؟

در حالیکه در مقابل شان بخش عظیم توده ها وجود دارد که همه شان فقط عدالت می خواهند، ابروی از دست رفته را دو باره آرزو دارند بدست بیآورند.

اگر که بخش بزرگ عناصر جنگنده ها کدام ایدولوژی جنگ نداشته باشند، تنها با بغض ها از سیستم دولت، در ردیف تروریست ها قرار گرفته باشند، آیا لازم نیست چشمان مکفوف شده ی دنیا یک بار بینا شده حقیقت افغانستان را از عمق آن دیدن کنند؟

گزینش های قواعد سر جمع شده با پیروزی جنگ جهانی دوم در این مقطع زمان اهمیت و محتوای ارزشی اش را باخته است، دنیا به یک تمدن جدید ضرورت دارد، تا کس خود را حقیر شده با قوانین دنیا حس نکند.

اگر که جهت حفظ منافع سیاسی های قدرت دار جهان، سیستم فرسوده در دنیا روال گذشته را در بین همه با وجود آمده های مشکلات جدید دنیا، باز هم ادامه بدهد و همه حقیقت را دیده نتوانند، آیا قوانین فطرتی دنیا با چنین روش صلح را پذیرفته می تواند؟

فراموش نکنند دنیا با قواعد سرشتی اش حریت تام دارد باید هر کی این راز را بداند.

هیچگاه قدرت و یا نیرنگ بشری مقابل قواعد تکاملی دنیا مقابله دایمی کرده نمی تواند، هر عقل باید درک کند چون که قواعد تکامل، کار خود را اجرا می کند آیا در تکامل باور ندارند؟

بدین ملاحظه باید سیستم دنیا سر از نو مطابق به ضرورت های این عصر عیار شود و یک مدنیت جدید مشترک مطابق به خواست عصر اعمار شود و باید غرب تمدن و مدنیت اش را سر از نو مطابق به ضرورت عصر باز سازی کند، از این سبب که تمدن پیشرفته شان روبه افلاس است آیا ادراک حقیقت را دارند؟

راز تکاملی دنیا گواه ست هر مدنیت و تمدن اگر مطابق به ضرورت عصر دو باره بازسازی نگردد چی اندازه پیشرفت و ترقی داشته هم باشد در عمق آن فرسودگی به میان می آید، در عمق تمدن غرب چنین یک پدیده ناگوار به میان آمده است آیا غربی ها دقت دارند؟

باید درک شود تجهزات تکمیل شده با پیشرفته ترین مهمات سلاح، مقابل اردوی تنظیم شده موفقیت دارد نه در مقابل اردوی فرم پارچه که هر فرد آن خود را مظلوم از جور قوانین این دنیا می داند و باورمند است که مقابل شان ظالم ها هستند چونکه چنین تصور دارند.

پس باید تفکر کرد و دانست راه حل با شدت ممکن شده نمی تواند آیا دنیای غرب یک بار از خواب بیدار شده حقیقت را از دیدگاه این مردمان دیده می تواند؟

من نمی گویم کی حقدار است کی نا حق است.

من یک حقیقت را بیان می کنم آیا دنیا ادراک این حقیقت را دارد؟

دنیا که با سیاست های خطا، شدت انسان ها را به سوی شدت جهش می دهد، در چنین شرط ها عده عناصر ظالم سربلند نموده لیدر بخش از اردوی مظلوم ها شده می توانند و فرهنگ جنگ و ویرانی را بین جوانان قوت داده می توانند تا مرادجان ها قربان شود آیا تفکر وجود دارد تا درک کنند؟

ببینید همه دوایر ساختمان محکمه را بر چند لحظه اداره می کنم در مدت زمانیکه این جا هستم تنها قانون من تطبیق می خورد، با این عمل ام فردا در عقل های زیاد از مردم افغانستان قهرمان می شوم مثل سایر زورمندها!

در حالیکه خلاف همه قاعده تمدن بشری و خلاف همه حکم  وجدانی دست به کار شده ام، ولی چنین اعمال بازار در فرهنگ ملت دارد که من قهرمان می شوم آیا غرب و دنیا از این راز  خبردارند؟

اگر چنین فرهنگ فروش شده بتواند و خریدار داشته باشد آیا در ایجاد چنین فرهنگ، بزرگوارهای جهانی هیچ تقصیرات ندارند؟

آیا جهانی ها درک این حقیقت را دارند؟

ملت در سال های دراز، مختلف شکنجه ها را دید، بدین ملحوظ هر فرد ملت خود را ستم کشیده تصور دارد، هر زمان که یک فرد با جسارت و استعداد، قدرت نمایی کند، قهرمان بخش از ملت می گردد، چونکه چنین فرهنگ را رونق دادند.

کس در وجدان و اخلاق و گذشته و آینده آن را نمی بیند زیرا چنین کلتور را رواج دادند.

تنها هم دین باشند و یا هم زبان باشند و یا هم مذهب و یا هم سمت باشند کفایت دارد پشتوانه پیدا می کنند، خاطر اینکه در عقل ها، چنین شیوه را اعلی معرفی کردند، از خاطر که اگر منافع بعضی ها را در دنیا تمثیل کند رواست تا رواج داشته باشد، مگر آینده ی این دنیا با این سیاست خطا، چه خواهد شد؟

آیا غرب و دنیا تفکر دارند؟                                          

از این جهت که یک فرهنگ خطا و رسوا در اصل فرهنگ ملت جایگزین این ملک شده است و فردا دیگر ملک چنین شده نمی تواند؟

مقصر اصلی این گناه دنیاست، نه ملت افغانستان!

از این روکه افغانستان را در پیشبرد در رسیدن هدف های سیاسی استفاده نمودند و زمانیکه نتایج ختم جنگ سرد را از جنگ افغانستان غربی ها به نفع شان بدست آوردند، یک باره افغانستان را فراموش کردند و هنگامیکه بار دوم شرط ها مجبور ساخت تا افغانستان را درک نموده داخل شوند، همه ویرانی را تنها در دوش یک گروه تخریب کار انداختند، سایر گروه ها را مبرا از هر خطا دانسته فرصت بی بند باری را دو باره به ایشان دادند.

امروز ریس جمهور افغانستان امکان تبدیل یک والی قدرتمند را ندارد آیا دنیا خبردار از این حقیقت است؟

پس دنیا چگونه مشکل افغانستان را درک نموده حل ساخته می تواند؟

اگر که دامن این فرهنگ رسوا ملت را در اسارت اش گرفته باشد و تفکیک و کاوش درک فایده و ضرر در وجود ملت کم نما شده باشد، هزاران مرادجان ها سبب هزاران جنایت شده می توانند آیا چی گفتن من را می فهمید؟

زلیخامادر دو بار کف به کف زد خندید و گفت: آری همه شما  ارث رسیده از پدر می دانید که جنایت را مرادجان از پدر آموخته انجام داده است، ای، ای ، ای...

دور خورد عقب را به ریس زاده کرد عینک را از چشمان گرفت اشک های چشمان را پاک کرد، مگر اشک های تازه جاری شد دو باره دور خورد گفت: بشنوید حقیقت را!

وقتی زلیخامادر دور خورد ریس زاده زلیخا اش را شناخت عاجل از کرسی برخاست ایستاد شده گفت: زلیخا!

زلیخامادر جواب داد بلی من هستم!

هر کس بشنود من خادمه زلیخا هستم!

در منزل خانواده اشرافی یک ریس با مادر بیچاره خدمت کارشان بودم، دنیای ساده داشتم، محول حیات من فقط محوطه منزل ریس بود، گاه زمان، از لطف و کرم خانواده بعضی مناطق شهر را می دیدم آن هم در روزهای تعطیل بازارگانی شان در محفل ها و میله های شان!

خود را منزه از هر ناپاکی می دیدم، از این سبب که ریس منزل را به مثابه پدر دانسته بودم، تلاشم لایق بودن به خانواده ریس بود فقط با دنیای صاف خود.

یک روز در حیات صاف و ساده ی من ریس زاده داخل شد.

آری ریس زاده!

بلی همین ریس زاده که صلاحیت قضا یک کشور در دست ش افتیده است.

گاه لاله شقایقم گفت گه گلی دامن هستی گفت با صدها التفات  شیرین من را ربود بر خود.

چی بودن عشق را نمی دانستم از عاشقی خبر نداشتم همه دنیا را احاطه شده در چند متر محول خود می دیدم.                  

با پاکیزگی دل فریفته به سخنان ترنم مانند ریس زاده شدم.

هر چند مادر بیچاره ام داد از خطایم می زد مگر چشمانم دزدی شده باشد، جز ریس زاده کس را نمی دیدم، کجا سخنان مادر معتبر میشد؟

در بهار ساختگی فریفته شده بودم، با قلب تسلیم شده بودم، با وجدان وفادار شده بودم، مگر سر آغاز جهنم می شده بی خبر بودم. با شتفت های آوازه دار خود را در روز نامزدی در مشهورترین رستوران کشور دیده بودم. ریس زاده در جمع جمهور دوستان زانو زده از وفادار بودن یاد کرده بود.

آری همین ریس زاده!

ولی عکس گفتار را بعدها عمل می کرد.

حدس زده بودم زندگی صاف ساده ام با حیات رونق داشته با ریس زاده گره خورده است که باقی عمرام را با معیشت اشرافی خانواده سپری کنم.                                     

آری یک خواب دیده بودم!

یک رویا بود.

یک آرزو بود که در تارپود وجودم ریشه دونده بود، با آرزوها به خواست ریس زاده ام مرادجان بنیاد گذاری می شد که شده بود. آری همین مرادجان یکه همه فرزند نبی جان تصور دارد. بلی همین مرادجان فرزند ریس زاده است.

اولین اسم در زبان ریس زاده ام مرادجان می شد که شب روز با التفات ها آرزواش را بیان می کرد، می گفت حتمی پسر است نامش مرادجان میشه.

آری همین مرادجان جانی.

بلی تنگری به خواست ریس زاده مرادجانش را داده بود هر لحظه بزرگ شدن فرزند را در شکم یارش آرزو داشت، لاکن دیری نگذشته بود فشار و ظلم رژیم مارکسیست ها ریس خانواده را در زندان می انداخت، از زندان که بیرون می شد همه از ترس رژیم تصمیم فرار از وطن را می گرفتند، همه ناچاره می شدند از وطن گریز می کردند، در اثنا فرار یک پلان سنجیده می شد و همه پلان سر من تطبیق می شد که باید مقام خادمه بودنم را بدانم.

چنین گفت با شدت گریان کرد و ادامه داد گفت: به گفته مادر ریس زاده نباید عقل ریس زاده را در گمراه یی ببرم.

چی حق دارم در بین فرهنگی های اشرافی با هیکل جاهلی ام جا داشته باشم؟

چنین گفته می شد، باید مکان ام را درک نموده بی صدا از ریس زاده جدا می شدم و پلان در دنیای ساده و صاف من بالایم تطبیق می شد که شد. با نیرنگ ها ریس زاده را از من جدا نموده شامل گروپ اول ساخته در خارج کشور روان می کردند، بر من وعده های دروغین گفته گروپ دوم را نشان می دادند، لیکن در بدنام شدنم من را آماده می کردند و لقب دزد بر سر من زده می شد و روانه زندان می شدم بی خبر با دل صاف بودن، چنین شدم.                                 

در حالیکه اشک های چشمانش را جمع کرده نمی توانست ادامه داده می گفت: با تهدیدها و حقارت ها مجبور می شدم از زندان فرار نموده با مادر در منطقه دورتر می رفتیم زیرا پرگرام بدین اساس تنظیم شده بوده بی خبر بودم.

هر پلان بالایم تطبیق شده اجرا می شد که شد.

چی بخت خراب که در جایکه پناه می بردیم از عفت فروشی زنان خود فروش درآمد معیشت داشت. با افشا حقیقت قلب مادر بیچاره ام ایستاد می شد که چنین شد بار دیگر فعال نشد.

من تنها در بین گودال بدبختی قرار می گرفتم و از زیبایی من استفاده می نمودند بر یک اوباش و ظالم به اسم عروس فرزندش فروخته می شدم که چنین شد.                            

اسم از فرزندش می شد و اما نیت صاحب شدن در عفت و شرافت من داشت، فقط یک ساده نو جوان اولاد پاک و صاف را قربان می کرد خاطریکه بر جوانی و زیبایی من صاحب شود که چنین شد.

با یک عراده موتر جیب روسی فریب داده برایش گفته می شد مادرت مریض است صرف یک خادمه گرفتیم که کنیز مادرت شود، هر زمان میل داشتی با خواست ات ازدواج می کنی، آری پدر بر فرزند چنین می گفت و بدین منوال رذالت ها صورت می گرفت که گرفت.

از کسی که عروس ش بودم و پدر می گفتم تجاوز را دیدم، ذره به اشک های چشمانم اهمیت نداد، تنها در تلاش رفع شهوت خود بود، او لحظه با خود محاسبه کردم گفتم چی بر من باقی مانده است؟

جوانی ام را ریس زاده دزدیده رفت.                            

امید و آرزو و شرف و حیثیتم را مادر ریس زاده دزدیده رفت و سبب مرگ مادرم شد. آخرین ارزش یکه باقی بود عفت و ناموسم بود، عفت و ناموسم را یک ظالم اوباش گرفت پس چی می کردم؟

آن چی لازم بود می کردم به خود گفتم دیگر ارزشی باقی نیست که خاطر محافظت اش تشویش داشته باشم، نزد خود پلان سنجیدم باید نبی جان که یک نو جوان ساده و صاف بود اولین قربان می شد که شد.

زیرا پلان داشتم یک و یک خانواده را از صحنه دور می کردم و به همه امکانات جایدادها صاحب می شدم.

روی تصادف جنایت مشهور که ورد زبان مردمان کشور است، رخ داد، بر من یک شانس شد، با همه حیثیتم می گویم در جنایت اخیر مرادجان من در وقوع حادثه حاضر بود، مگر نبی جان از هر حادثه بی خبر بود و حتی در اندیشه و تفکر چنین فکر نبود، فقط در شوق موتر جیپ خود بود، دیگر هر چی برایش یک حکایه بود حتی زن!

و اما شرط ها من را از انسان بودن کشیده بود با یک پلان حادثه را بدوش نبی جان انداختم و از نتایج حوادث همه را ترسانده نبی جان را در ایران رفتن تشویق کردم، بخت خراب نبی جان که با دستان ما نوشته شده بود سبب شد بین ایران و افغانستان از طرف مرزبان ها کشته شود و تا امروز از جریانات کشته شدن نبی جان کس آگاه نیست.

چنین گفت شخصی از عقب ریس زاده با صدا بلند گفت: تو هم انسان درست نبودی که حقیقت را در زمانش نگفتی.

زلیخامادر در حالیکه با ریختن اشک چشمان، درد دل اش را بیان می کرد با گریان ها خندید گفت: فراموش مکن انسان درست هر زمان حقیقت گو است، انسان عاقل در جای مناسب!

و ادامه داده گفت: بعد از بر طرفی نبی جان هر پلان با پرگرام تطبیق شد چونکه او مرد عیاش عقل اش را در زیبایی من داده بود و من یک شیطان شده اول اسناد همه ثروت نقدی و ملکی وی را گرفتم بعد در جایکه عفت من را بی حیثیت ساخته بود با شدید ترین کیفر کشتم و رنگ اتفاق وقوع یک حادثه را دادم و دفتر دوسیه را بدین منوال بسته کردم.

بعد از آن حادثه هر عضو فامیل را از سر راه دور ساختم و بعد همه امورات را سر از نو ترتیب دادم و به زودی زلیخاخانم منطقه شدم آیا تصور دارید چگونه زلیخاخانم شدم؟

هرگز به کس دروغ نگفتم هیچگاه خود را از مردم منطقه بالا جلوه ندادم، در روز خنده شان خنده کردم و روز گریه شان اشک ریختم. هر قلم عواید را با ایشان یکجا مصرف کردم تا که مادر منطقه شدم و به زلیخامادر شهرت پیدا کردم، مادر منطقه شدم چونکه رهبری کرده توانستم، لاکن از پنجه ظلم فرهنگ جنگ یگانه فرزندم را نجات داده نتوانستم چنین گفت با شدت گریان کرد و با ریختن اشک گریان گفت: تو ریس زاده جوانیم را ربوده بودی، آمدم عوض گرفتن چیزی از تو، برای تو فرزند جوان ات را بسپارم تا از این بعد تو احساس مسئولیت کنی.

یک طرف یگانه فرزندات است در جنایت در دار محکوم شده است، سوی دیگر ملت است که خواستگار عدالت هستند، تو در راس قضا این کشور ترازوی عدالت را در دست داری بین ملت و فرزند. اختیارات از توست هر چی قضاوت می کنی مربوط شرف و وجدانت است.

زلیخامادر درد دل اش را که می ریخت با اشک های چشمان می ریخت. رستم خان با دقت متوجه زلیخامادر بود هر ترتیب را تنظیم ساخته بود و هر پیشآمد را پیش بین بود یک دستمال سپید پاک آورده بود به زلیخامادر داد با اشارت رمز فهماند تا کنار چشمان را پاک کند.

زلیخامادر کنار چشمان را پاک می کرد هر کی سکوت اختیار کرده بود، داخل دفتر سکونت حاکم شده بود.

زلیخامادر سوی تجمع از بلند رتبه های مقام ریس زاده دیده گفت: هیچگاه شخصیت ارثی بوده نمی تواند اگر می شد مرادجان عوض رفتن در زندان، قاضی در کشور می شد، اگر که جامعه را از بدبختی ها و جنایت ها و ترورها بخواهید پاک کنید اول عقل ها و وجدان های تان را در دار بزنید نه جوانان احساساتی قربان شده ها را!

زلیخامادر چنین گفت با اشارت به قوماندان رمز رفتن را داد و از مقام ریس زاده بیرون می شد ریس زاده بار دیگر صدا کرد زلیخا! زلیخامادر در عقب ندید، دست راست اش را بلند کرد و تکان داد معنی داشت یعنی حرف هایت را نمی شنوم و از دفتر سوی اتومبیل رفت.

همه از دفتر بیرون شده از عقب زلیخامادر دیدن داشتند و مطبوعاتی ها در تلاش بهترین تصویر گیری و فیلم گیری بودند که زلیخامادر با اشک های چشمان به اتومبیل خود سوار شد و با تعقیبی هایش از چشمان دور شد.

پایان قسمت اول     

با کتاب مادر، جنت و جهش سوی قرآن نشر است، این دو کتاب با داستان های شیرین، مسایل دینی را پیشکش می سازند. البته کتاب ها کتاب های دینی نیست لاکن مطلب های که در کتاب هاست مطالعه کننده را در تفکر می برد. جنت یک داستان فانتزی خیالی از جنت دارد شیرین و خوش با پیام ها. عدالت یا جهش سوی قرآن حکایه شیرین تلخ دو جوان سنی و شیعه را پیشکش نموده از بدبختی تبعیض پیام ها دارد. نشر کتاب 4/15/2016